امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه رمان توووووووووپ دارم براتون

#11
خیلی رمان قشنگیه من قبلا خوندم سریع تر بزار ادامشو ممنون

نفس جونم میشه اسم سایتشو بگی از سایت بخونم زود تموم شه اخه نمیتونم صبر کنم
یه رمان توووووووووپ دارم براتون 2
پاسخ
آگهی
#12
(15-08-2016، 12:43)نفسممممممم نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(15-08-2016، 12:35)1207 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(14-08-2016، 22:22)نفسممممممم نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(14-08-2016، 19:41)1207 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
قدیمیه بخواطر همین کسی نظر نمیده

خب نمی زارمش میسی که نظر دادی...

خواهش عزیزم

خب همین امروز تمومش میکنم..
– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜
♂ﻧـﯿــــﺎﺯﯼ ﺑــِـﻪ ﭘــَـﺮﻭﺍﺯ ﻧـﯿـــﺴـﺖ♂
ﻫَـﻤـﯿــــﻦ ﭘـــﺎﺋـﯿــﻦ ﺑـﺎﻟـــــﺎﺗَــــﺮ ﺍﺯ ﺧِﯿـﻠـــﯿـﺎم
– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜
پاسخ
#13
نفس جون امروز تمومش میکنی؟
یه رمان توووووووووپ دارم براتون 2
پاسخ
#14
نفس خانومی هنوز پست نزاشتی که خواهری بزار دیگه
یه رمان توووووووووپ دارم براتون 2
پاسخ
#15
خب خب ببخشید دیر کردم امروز همه رو میزارم امید وارم خوشتون اومده باشه ازش

بابا:بچه ها متاسفم.کار پیش اومده باید فردا ظهر برگردیم.
غزل و عرشیا غر غر هاشون شروع شد.اما من خوشحال بودم
کبیری:چرا آقا علیرضا.می موندین نمک آبرود هم می رفتیم دیگه
بابا:شرمنده ام به خدا.دادگاه رو نمی شه به امون خدا سپرد ماهم زیاد مرخصی نداریم
شوهر خاله:قاضی بودن هم این مشکل هارو داره دیگه
بابا:آره به خدا
مامان:ماهنوز بازار نرفتیم ها...............

بابا:اشکال نداره.صبح برید.تا شب باید برسیم خونه.پس فردا باید برم سرکار
فردا صبح زود ازخواب بیدار شدیم که بریم خرید.یکم تو بازار روز نوشهر قدم زدیم و کلوچه و رب وانار و ماهی و کلی سبزی و چیزهای محلی خریدیم.
دوست داشتم واسه سورن و متین سوغاتی بگیرم.رفتم تو صنایع دستی که کلی چیزهایی خوشگل چوبی داشت...
یه مجسمه خوشگل که یه مرد جنگلی بود رو واسه متین گرفتم...بزگ وخوشگل بود.می تونست دکوری بزاره تو اتاقش...
چشمم خورد به یه قلب چوبی خوشگل.یه قلب نسبتا بزرگ بود که سوراخ های کوچولوی قلبی شکل داشت و با صدف تزیین شده بود و کاملا صنایع دستی بودنش رو نشون می داد.
-ببخشید آقا این قلبه چنده؟
فروشنده:قابل نداره.73 تومن
عسل:چرا اینقدر قیمتش بالاست؟
فروشنده:هم کار دسته هم اینکه آباژوره هم موزیکاله
یکم بهش دقت کردم دیدم آره راست می گه.خیلی چشمم رو گرفته بود.
فروشنده:بیارم براتون؟
عسل:بله بله...حتما
فروشنده قلبه رو واسم آورد.بهم طریقه کارکردنش رو یاد داد.قلبه رو یه تیکه چوب بود ومی چرخید.نور های رنگی رنگی داشت.منم که عاشق این جور چیزها.
عسل:این فقط یدونه اس؟
فروشنده:نه بازهم هست
عسل:پس لطف کنید دو تا بهم بدید
فروشنده:باشه حتما
140 تومن حساب کردم و اومدم بیرون.دستم پر بود.سریع رفتم سمت ماشین و گذاشتمشون تو صندوق عقب و دوباره برگشتم پیش مامانینیا.یکم دستبند و گوشواره صنایع دستی هم خریدیم و راه افتادیم سمت ویلای خاله مهناز...
.......
خاله در حالی که با مامان رو بوسی می کرد،گفت:حالا بودید دیگه بهناز جون.آخه تازه اومده بودید
مامان:چی کار کنیم کار علیرضاست دیگه
عرشیا:خاله منم دیگه باید برگردم شیراز
خاله:خاله قربونت بره بازم بیاید پیش ما
بابا:چشم مهناز خانوم
بابا و عرشیا و شوهر خاله چمدون هارو گذاشتن پشت ماشین ها.
شوهرخاله زد رو شونه ی بابا و گفت:این اومدم قبول نبودها علیرضا خان
بابا با شرمندگی سری تکون داد و با شوهر خاله و آقای کبیری و کیوان رو بوسی کرد.
بعد از خداحافظی از همه با سر ازکیوان خداحافظی کردم که با لبخند جوابم رو داد.
کیوان:به سلامت.فقط حرف هام یادت نره.بیا ارشد ثبت نام کن.بیا کلاس های من.یاسمینم که هست تنها نیستی
عسل:سری تکون دادم ونشستم توماشین.شیطونه می گفت شرکت نکنم پوزش رو بزنم ها.اما یه دلم می گفت ادامه بده.تو آدمی نیستی که به لیسانس راضی شی.همون موقع هم به خاطر شغلت کشیدی کنار.الان دوباره باید بری سراغ درست...نه این که به خاطر کیوان قید درس رو بزنی...


حوصله جاده رو نداشتم.دوباره تادم خونه خوابیدم وشب بعد از خوردن یه چیز حاضری رفتم تو اتاقم وچمدون هام رو بازکردم ولباس هام رو ریختم تو سبد رخت چرک ها.آباژورهارو از جاشون در آوردم.داده بودم به آقاهه خوشگل اسم من و سورن رو روی هر دو آباژور کنار هم حک کرده بود.
نمی دونم شاید می خواستم با این کار به سورن بفهمونم دوستش دارم.
تواین مدت همش فکر می کردم عادت کردم بهش اما الان متوجه شدم این فقط یه عادت ساده نیست...چون اگه بود باید تو این 3.4روزه بیخیالش می شدم...
تصمیم گرفتم فردا برم اداره و کادو وسوغاتی های متین و سورن رو بهشون بدم.نمی خواستم خونه بمونم.مرخصیم رو مصرف نکردم.مخصوصا این که می دونستم متین و سورن هم قید ده روز مرخصی رو زدن و بعد از دوسه روز رفتن سرکار منم می خواستم برگردم.
آباژور خودم رو کوک کردم و گذاشتم روی عسلی کنار تختم.باصدای قشنگش خوابم برد...
صبح ساعت 7 سرحال از خواب بیدار شدم و بعد از گرفتن یه دوش حسابی لباس فرمم رو پوشیدم.
هنوزهم بعد سه سال از دیدن خودم با اون لباس پلیس توی آیینه کلی ذوق می کردم وکله قند تو دلم آب می کردن.سوغاتی های سورن و متین رو که تو پلاستیک های جداگانه گذاشته بودم. بردم پایین تو ماشین
مامان از آشپزخونه داد زد:عسل صبحونه چی پس
عسل:میام الان مامان
بعد برگشتم سر میز.مامان با نگاه موشکافانه ای بررسیم می کرد.
باتعجب به خودم نگاه کردم و گفتم:چیزی شده مامان؟
مامان:مگه تو مرخصی نیستی؟کجا داری می ری؟
عسل:من آدمی نیستم که تو خونه بشینم مامان.می خوام برم سرکار بعد یکمم واسه متین سوغاتی گرفتم می رم بهش بدم
مامان نگاه تیزش رو انداخت تو چشم هام و با یه لبخند گفت:فقط متین؟
می دونستم نمی شه هیچ چیز رو از مامان قایم کرد.منم مثل خودش نگاهم رو انداختم تو چشم هاش و باخنده گفتم پس کی؟
مامان زد رو بینی مو گفت:من و سیاه نکن دختر.دوتا پلاستیک دستت بود.یکیش واسه سورنه.نه؟
با خنده ابروهام روانداختم بالا وگفتم:نه...نه
مامان:برو من تو رو بزرگت کردم...
عسل:خب شما فرض کنید بله
مامان بی مقدمه گفت:دوستش داری؟
هول شدم و دستپاچه گفتم:نه نه این طور نیس
مامان:من خوب می شناسمت دختر...
اونقدر خوب مامان اعتراف می گرفت که بعضی وقت ها به سرم می زد ببرمش تو بازجویی بهمون کمک کنه...
عسل:نه مامان اینطور نیس...یعنی نمی دونم
مامان:سعی کن بفهمی حست چیه از بلا تکلیفی خودت و نجات بده
عسل:مامان فقط من نیستم که.شاید اون از من خوشش نیاد
مامان:مگه می شه آدم ازهمچین فرشته ای خوشش نیاد؟باید به هر دوتون وقت داد.ولی فکر خودت و زیاد مشغول نکن دخترم.هر چی خدا بخواد همون می شه.
حرف های مامان مثل همیشه دل گرمم کرد. با یه تشکر گونه اش رو بوسیدم و بلند شدم.
مامان:توکه چیزی نخوردی دختر؟
عسل:نه مامان سیر شدم.ممنون
مامان:مراقب خودت باش.راستی عرشیا امروز برمی گرده شیراز
عین بادکنک بادم خالی شد.
عسل:آخه چرا؟
مامان:مرخصیش کم بوده مامان
عسل:الان کجاست کی می خواد بره؟
مامان:الان رفته با دوستای قدیمیش کوه.فکر کنم ظهر یا غروب...
عسل:خواست بره بهم زنگ بزنید بیام باهاش خداحافظی کنم
مامان:باشه مامان.به سلامت
عسل:خداحافظ
ماشینم رو ازتوی پارکینگ در آوردم و به سمت اداره حرکت کردم.خیابون اصلی یکم شلوغ بود.تصمیم گرفتم از کوچه کنار اداره بزنم که راحت تر برسم.
از چیزی که توی کوچه می دیدم تعجب کردم.سرعتم رو کم کردم و یه گوشه طوری که متوجه من نشن.نگه داشتم.اونقدر دور بودن که صداشون رو نمی شنیدم.اما هر دوشون رو می دیدم.
سورن کنار یه زانتیای سفید ایستاده بود و یه دختر با آرایش نسبتا غلیظ و موهای رنگ کرده که کمیش از روسریش زده بود بیرون، صحبت می کرد.
اخم هاش کمی تو هم بود و ساکت ایستاده بود و پوست لبش رو می جوید اون دخترهم باهاش حرف می زد.نمی شنیدم چی می گفت اما ازحالات صورتش معلوم بود داره از سورن خواهش می کنه.اولش فکر کردم یه پرونده جدیده اون زنم لابد شوهرش رو گرفتن اومده به سورن داره التماس می کنه.ولی وقتی دیدم زن بازوی سورن رو گرفت و سورن هم عکس العمل زیادی نشون نداد،فهمیدم قضیه یه چیز دیگه اس.زنه دست سورن رو گرفته بود و با نگاهش خواهش می کرد و سعی در دلبری کردن داشت.
سورن کلافه دستی تو موهاش فرو کرد و در ماشین سمت راننده رو باز کرد و زن رو نشوند تو ماشین.زنه مثه اینکه نمی خواست بره.سورن خم شد و با اخم یه چیزی بهش گفت که زنه به ناچارمثل اینکه مجبور شد بره...
اما قبل رفتنش سرش رو از پنجره در آورد و کنار لب سورن رو بوسید.


سورن اخمی کرد و زیر لب یه چیزی گفت که احساس کردم به کارش اعتراض کرد. شاید من خواستم این طور فکر کنم که سورن هم از کار دختره خوشش نیومده. دختر با خنده رفت. عصبی شدم. داغ شدم. پس یه چیزی بینشون هست. حتما آقا سورن داره ازدواج می کنه. من خر رو بگو که سفر شمالم رو به خاطر اون خراب کردم و همش به فکرش بودم. بی اختیار اشکی که از چشمم افتاده بود روی گونم رو با پشت دستم پاک کردم و سریع گازش رو گرفتم و رفتم. سورن با تعجب به ماشین من خیره شد.
پیاده شدم و نفس هام رو آروم کردم. پلاستیک ها رو از پشت ماشین برداشتم. پوزخندی به خودم زدم. من دیوونه رو باش، چقدر ذوق و شوق داشتم این ها رو بهش بدم. من تو چه فکری بودم و اون ...
خداییش سنگین بود پلاستیک ها. یهو دیدم یه کم سبک شد. برگشتم دیدم که سورن یکی از پلاستیک ها رو از دستم گرفته و با تعجب بهم نگاه می کنه. منم نگاهش می کردم. به کنار لبش نگاه می کردم. جایی که یه کم براق و صورتی شده بود. بی اختیار دستم رو کشیدم کنار لبش و رد رژ اون دختره رو پاک کردم. سورن با شرمندگی دستمالی از جیبش در آورد و کنار لبش رو پاک کرد. بغض گلوم رو گرفته بود. سورن به چشم هام نگاه کرد که دید پراز غم و نم اشکه.
سعی کرد لبخند بزنه و گفت:
- تو چرا اومدی سرکار؟ اینا چیه؟ چقدر سنگینه!
پوزخندی زدم و گفتم:
- سلام.
سری تکون داد و گفت:
- حواس واسه آدم نمی مونه که، ببخشید، سلام.
آره، بایدم حواس برات نمونه.
انگار یه وزنه ی سنگین گذاشته بودن رو سینم، طوری که نفس هام سنگین شده بود.
سورن- نگفتی این جا چی کار می کنی؟
با لحن تلخ و صدای آرومی که پر از بغض بود، گفتم:
- این جا سرکارمه خب. حوصله ی مرخصی نداشتم، برگشتم سرکار. اشکالی داره؟
سورن- نه، گفتم شاید بخوای بعد مرخصی بیای.
ایستادم و به چشم هاش نگاه کردم. با تعجب بهم نگاه کرد. چقدر آروم بود! انگار نه انگار چند دقیقه ی پیش ... . لابد براش عادی شده دیگه. می خواستم بگم شاید خواهرشه، یا یکی از آشناهاش، اما یه کم فکر کردم. من عاشق عرشیا بودم. با پسرهای فامیلمون تا حدودی جور بودم و باهاشون دست می دادم، اما تاحالا اينجوري نبوسیده بودم، . پس نمیشه آشناشون باشه. با این استدلال وزنه سنگین تر شد و نفس هام سخت تر. راهم رو گرفتم و رفتم به سمت آسانسور. سورن هم دنبالم اومد.
سورن- چیزی شده؟ مثل این که ناراحتی؟
بهش خیره شدم. اون که منو دید، یعنی نفهمید من اونا رو دیدم؟
سورن- با تواما؟ چیزی شده؟
- آره.
سورن- چی شده؟
- به خودم مربوطه قربان.
سورن- سنگین شدی. خبریه؟
پوزخند زدم. آسانسور دیگه رسیده بود.
سورن- حداقل بگو این چیه که من دارم میارم؟
حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم، حتی نمی خواستم کاری کنم که وانمود کنم اتفاقی نیفتاده. می خواستم بهش بفهمونم که خر خودتی و من همه چیز رو دیدم. رفتیم تو دایره ی ما. متین داشت با فهیم، منشی دایره صحبت می کرد. هردوشون با دیدن من و سورن پاشدن و دست دادن.


متین:به خانومی.خوش اومدی.بدو تو اتاقم ببینم.
بعد خودش رفت تو اتاق و من وسورن هم پشت سرش رفتیم.پلاستیک ها روگذاشتیم روی میز
سورن:اینا چیه؟چقدرم سنگینه
بادیدن متین و خنده هاش ماجرای صبح رو دیگه فراموش کرده بودم.
متین:خب کدومش مال منه؟
به پلاستیک ها نگاه کردم یکیش مشکی بود و یکی سرمه ای.
عسل:مشکیه مال توهه متین
متین:پلاستیکش رو برداشت و باذوق درش رو باز کرد.می دونستمو خیلی شکموهه.براش لواشک وترشک و کلوچه هم گرفته بودم
متین:آخ جون دمت گرم
بعد لپم رو کشید.می دونستم متین تو دلش هیچی نیست.
سورن با تعجب گفت:شمال بودی؟
عسل:اوهوم.
باذوق کادوش رو باز کرد.
سورن:وای این قلبه چقدر خوشگله.
متین: منم می خوام
عسل:واسه توهم هست.یه چیز دیگه گرفتم
متین باز کردو کلی ذوق کرد.
متین:چه نازه آجی
سورن:دستت درد نکنه خانومی
اخمم دوباره غلیظ شد.نگو خانومی.با قلبم بازی نکن سورن
متین:سورن رفت؟
گوشام رو تیز کردم.کی رفت؟
سورن خودش رو پرت کرد رو مبل و یه تیکه لواشک گرفت تو دهنش.
سورن:آره بابا.پدرم در اومد
متین به من نگاه کرد و سری تکون داد
متین:اومدی سرکار یا سوغاتی هامونو بدی
عسل:یه جورایی هردوش.اما رسما نمی خوام کار کنم امروز.گفتم بیام یه سری بهتون زده باشم
متین:خوش اومدی سرکار خانوم
عسل:ممنون.پرونده نیومده جدید؟
متین:نه فعلا.چه رود برگشتی از شمال؟
عسل:واسه بابا کار پیش اومد برگشتیم.منم دلم نمی خواست بمونم
متین:چرا؟تو که خونه خالتینا رو خیلی دوست داشتی
عسل:آخه کیوان اینا اونجا بودن
اخم های سورن غلیظ شد.می خواستم بگم قیافه ات رو واسه من اونجوری نکن.خودت معلوم نیس داری چیکار می کنی
متین:اونا واسه چی؟
عسل:پدرش با شوهر خاله ام شریک دراومدن.اومده بودن مهمونی
متین:یه سری کارهای تایپی داریم عسل انجام می دی؟
عسل:آره بیار.
سورن:من می رم بخش.فعلا بچه ها
متین:باشه.فعلا
یه سری کارهای تایپی رو از متین گرفتم و رفتم تواتاق خودم.خودم رو سرگرم کرده بودم.اما اون صحنه از جلوی چشم هام کنار نمی رفت.ساعت 5 بود که گوشیم زنگ خورد.یه نیم ساعتی بود که کارم تموم شده بودو داشتم با قهوه از خودم پذیرایی می کردم.
گوشی رو برداشتم.


- الو جانم داداشی؟
- بدو بیا پایین.دارم می رم اومدم خداحافظی
- الان کجایی؟
- دم اداره تون.بیام بالا یا میای پایین؟
- میام پایین.وایسا اومدم
زود از اتاقم زدم بیرون که نا خدا گاه خوردم به یه کسی.سرمو که بلند کردم دیدم سورنه که با یه نگاه خندون داره نگاهم می کنه.کاش می دونست با این کارهاش دلم رو اذیت می کنه.سریع از بغلش اومدم بیرون و به سمت پله ها دویدم.
عرشیا به ماشینش تکیه داده بود و عینک آفتابیش رو چشم هاش بود و با انگشت هاش بازی می کرد.
قربون داداش خوشگلم بشم.یه شلوار کتان کرم پوشیده بود با پیرهن مردونه ی اسپرت سفید که آستین هاش رو خوشگل تا زده بود.
برگشت وبه من نگاه کرد که دارم نگاهش می کنم.عینکشو گذاشت رو موهاش و یه چشمک زد و بالحن شیطونی گفت:خانوم دید نزن.تموم می شما
بعد دست هاش رو باز کرد و اشاره کرد که برم تو بغلش.
منم آروم رفتم تو بغلش واونم مهربون دست هاش رو دورم حلقه کرد.
عرشیا:تپل شدیا
یه مشت کوچیک زدم تو سینه اش وگفتم:نخیرم.چادر چاقم می کنه
عرشیا:توگفتی وماهم باورمون شد
عسل:چرا داری می ری؟دلم برات تنگ می شه.
عرشیا:چی کار کنم خواهری؟مجبورم برم...دعا می کنم ارشد شیرازقبول شی.تنها نباشم.اگه شیراز قبول شی میای؟
عسل:صددر صد.
عرشیا:قول؟
عسل:قول...
عرشیا:پس از امشب سرنماز دعا می کنم اونجا قبول شی
من و از خودش جدا شد و صورتم رو بوسید.دیگه بایدبرم.الان راه بیافتم فکرکنم فردا برسم
عسل:چرا با هواپیما نمی ری؟
بالحن مسخره ای به ماشینش اشاره کرد وگفت:لابد اینم بدم با هواپیما خصوصی برام بفرستن نه؟
خنده ام گرفت.
عرشیا:خیلی خب دیگه هر بدی خوبی دیدی حلال کن عسل خانوم.ایشالله زودتر بیای پیش من از این تنهایی در بیام
بعد دوباره من و بغل کردو گونه هام رو بوسید.اشکام دوباره اومدن.باانگشتاش اشکام رو پاک کرد و زد رو بینی م.
عرشیا:پشت سر مسافر گریه شگون نداره...حیفه چشای نازت بارون اشک بباره
عسل:همیشه تو بدترین شرایطم ول کن نیستی
عرشیا دور وبرش رو نگاه کرد و گفت:کدوم بدترین شرایط؟من خیلی هم خوشحالم.بیچاره دوست دخترامم گناه دارن دیگه.الان نمی دونی چه جشنی گرفتن واسم...چراغونی و گوسفند قربونی و...
با خنده سرش رو تکون داد.
عرشیا:اصن یه وعضی...
عسل:خیلی خب بابا دیوونه
عرشیا جدی شد و پیشونی م رو بوسید.
عرشیا:مواظب خودت باش.دلم برات تنگ می شه خواهری
منم لپش رو بوسیدم وگفتم:توهم همین طور.هر وقت رسیدی زنگ بزن.نصفه شبم بود اشکال نداره بزار خیالم راحت شه
عرشیا:چشم.امر دیگه؟
عسل:خدا پشت و پناهت باشه داداش
دستم رو بوسید و سوار ماشین شد.دستی تکون داد و گفت:منتظرت هستما
خندیدم و دست تکون دادم.رفت...اونقدر ایستادم تا از توی خیابون محو شد.چقدر دلم واسه این داداش کوچیکه شیطونم که بعضی وقت ها که بهش احتیاج داشتم برام خوب بزرگتری می کرد تنگ می شد.خدا همراهش باشه...


با یه دل گرفته برگشتم به دایره خودمون...سورن کنار پنجره ایستاده بود.بادیدن من برگشت و دست به سینه با یه نگاه موشکافانه ی دلخور نگاهم کرد.
عسل:چیزی شده؟
سورن:اون کی بود؟
عسل:باید بگم؟
طوری نگاهم کرد که پوفی کشیدم و گفتم:عرشیا
سورن پوزخندی زد و گفت:اول کیوان بعد عرشیا...نفر سوم کیه؟خوب حال می کنی نه؟
می خواستم دهنم رو باز کنم و بگم تو چی کاره ای؟تو مگه خودت حال نکردی صبح؟تو اصلا چه می دونی اینا کین؟اما نگفتم فقط جاش براش سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم تواتاقم.
چرا سورن اینقدر زود قضاوت می کنه؟یعنی منم زود قضاوت کردم؟یعنی اونم می تونه عین من برای کارش دلیل داشته باشه؟چرا اینقدر زود تهمت می زنه؟یعنی منم تهمت زدم؟
گریه کردم.نمی دونم چرا...یعنی نمی دونستم واسه کدوم یکی ازدلیل هام بود که گریه کردم.
واسه این که سورن زود قضاوت کرد وبهم تهمت زد...
واسه این که سورن حتما کس دیگه ای رو دوست داره...
واسه این که عرشیا رفت و دلم براش تنگ می شه...
واسه این که کیوان از من چیز دیگه ای انتظار داشت و من اون نبودم ...
واسه این که کسی رودوست دارم که در موردم بد فکر می کنه...
واسه تموم این "واسه ها"گریه کردم
به خودم که اومدم دیدم ساعت 8 شبه...کیفم رو برداشتم و از در زدم بیرون.
سورن ومتین هم داشتن می رفتن...انگار خودش اتاق نداره،بخش نداره که همش تو بخش ماهه.
زیر لب خداحافظی کردم و سریع رفتم.متین از پشت صدام می زد.اما من دیگه رفته بودم
متین:گریه کرده ها...عسل عسل
رفتم تو خیابون.چرخ بزنم.هوای آزاد می خواستم...حوصله خونه و سین جیم های مامان و غزل رو نداشتم.
همینطور که می گشتم چشمم افتاد به یه کتاب فروشی.
حالا بهترین موقعیته که خودم رو با درس سرگرم کنم و قید همه چی رو بزنم.رفتم تو وچندتا کتاب گرفتم.از فردا می شینم درس می خونم...اصلا فرداصبح می رم دفتر چه می گیرمو واسه کنکورارشد ثبت نام می کنم.
با اتفاقی که امروز افتاد دوست نداشتم تا پایان مرخصیم سرکار برم.افتاده بودم رو دنده لج ولجبازی نمی خواستم سورن رو ببینم.می دونستم دلمم براش تنگ نمی شه چون باهاش لج کرده بودم.پسره هر چی دوست داره می گه.
امروزچهارشنبه است ساعت 9 شب...
امروز رفتم کنکور ثبت نام کردم.بعدش هم زنگ زدم به یاسمین و باهاش قرار گذاشتم. ازاتفاقای این مدت گفتیم و منم ازش پرسیدم که چه کتاب هایی می خونه تا منم بخونم.بهم اصرار کرد که بیام آموزشگاهشون...اما من به خاطر این که کیوان یکی از استاداش بود و منم وقت زیادی نداشتم و باید سرکار می رفتم قبول نکردم.
رفتیم باهم یه سری وسایل که لازم بود گرفتم و اومدم خونه.کلی برنامه ریزی کردم و دارم درس می خونم.یه ماه دیگه کنکوره و من وقت کمی دارم.می دونم محاله تهران قبول شم با این وضعیت.اما درس می خونم اونقدری که بتونم یه جا قبول شم و دوباره درس بخونم وسورن رو از یاد ببرم.
دوشنبه
بالاخره امروز مرخصیم تموم شد وباید برگردم سرکار.تواین چند روزه به کوب درس خوندم...زمین و زمان رو 4 تایی می بینم از بس سرم تو کتاب بوده.چی کار کنم باید از هر فرصتی استفاده می کنم دیگه.


تمام اعضای باند نصیری دادگاهی شدن.تمام آدم هاش هم دستگیر شدن.چه اون هایی که تو ایران بودن چه اون هایی که توی کارخونه براش خوش خدمتی می کردن.تواین قسمت پلیس اینترپل و دبی خیلی بهمون کمک کردند.نصیری و سایر هم پیاله ای هاش و ناصر ومانی به اعدام محکوم شدن.اما حکم 6ماه بعد اجرا می شد.نیلوفر هم به خاطر این که از کارهای پدرش خبر داشت و چیزی نگفته بود به 2سال حبس محکوم شد.تمام اموال نصیری و شرکاش و اون مهمون های روز آخر هم ضبط شد.
تو مدت این ماموریت با هرکی که برخورد کردیم و دستش تو کاسه ی نصیری بود دستگیر شد.از ریز و درشتشون تو مهمونی های ایران و کله گنده های مهمونی های دبی...نتیجه ای خوبی بود...براش زحمت کشیدیم.نصیری هم باید ادب می شد که وقتی بلد نیست خلاف کنه و زود دم به تله می ده دیگه سراغ اینکارها نره...البته نمی شه از راه خودش برگرده چون چوبه ی دار بی صبرانه انتظارش رو می کشه...
سریع لباس فرمم رو پوشیدم و بعد از کمی آرایش رفتم پایین...خوبی پلیس بودن اینه که دیگه لازم نیست هر روز صبح سه ساعت وایسی روبه روی کمدلباست و انتخاب کنی چی بپوشی...یه لباس فرم داری از اول تا آخرم همون تنته...راحت!
عسل:صبح بخیر
مامان:صبحت بخیر گل دختر...حسابی سرحالی ها
عسل:آره دیگه دارم برمی گردم سرکار بایدم هیجان داشته باشم
غزل:کاش این چند روز رو می رفتیم تفریحی جایی.همش نشستی درس خوندی...حالا حالاهم که اینطوری وقت گیر نمیاری...
گونه اشو بوسیدم و گفتم:خودت مگه اصرار نداشتی برم دانشگاه دوباره؟خب این بدبختی هارم داره دیگه درس خوندن آبجی خانوم...
یه لقمه گذاشتم توی دهنم ویه قلپ چایی دادم بالا...
بادهن پر گفتم:خداحافظ
باز صدای مامان بلند شد که:تو باز هیچی نخوردی که...می نشستی یه چیز می خوردی بعد می رفتی...من موندم تو با این وضع غذا خوردن چجوری لاغر نمی شی
لقمه رو قورت دادم و وسط پذیرایی دست به کمر ایستادم و یه نگاه به خودم انداختم و بادلخوری گفتم:من چاقم؟
مامان:نه مامان جان.اتفاقا خیلی هم خوش هیکلی.نه چاقی نه لاغر...
غزل:تواین خانواده فقط من چاقم.تونگران نباش عسل جان...
یه نگاه به غزل انداختم.زیادی لاغر بود.یعنی شبیه مانکن ها بود.قدبلندی داشت.یعنی تقریبا هم قد من بود ولی چون لاغر بود درازتر نشونش می داد.پوست سفید و موهای مشکی داشت و چشم هاشم مثل من درشت و طوسی بود.آبجی خودمه دیگه خوشگله ماشالله...ما سه تا کلا خیلی شبیه هم بودیم.باهم مو نمی زدیم.ترکیب صورتمون ترکیب صورت بابا بود.اما رنگ چشم و مو درشتی چشم هامون رو از مامان به ارث برده بودیم...
کفش هام رو پوشیدم ودویدم سمت ماشینم.با یه بسم لله ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت اداره.دعا دعا می کردم دوباره اون اتفاقه توی کوچه نیافته که خدا رو شکر نه سورن بود نه اون دختره...
با لبخند وارد ساختمون اداره شدم و دکمه ی 2 آسانسور رو زدم.از آسانسوراومدم بیرون.امروز به همه چی دقیق شده بودم.یه راهروی بزرگ داشت که سمت راستش دایره ما بود سمت چپش دایره سورن اینا.اتاق های وسطم که مال سرگرد کازرونی اینا بود رو داشتن تعمیر می کردن و رنگ وباز سازی.مال مارو قبلا انجام داده بودن مال این بنده خداها مونده بود اونا هم رفته بودن یه جای دیگه.
بالبخند وارد بخش خودمون شدم.فهیم به پام بلند شد.
فهیم:صبح بخیر سروان آرمان
-صبح بخیر ستوان.سرگرد هست؟
فهیم:نه رفته بخش سرگردصادقی.کارش داشتید؟
-نه همینطوری
رفتم توی اتاقم و منتظر موندم که متین بیاد و ببینیم کارمار چی داریم انجام بدیم.
خب حالا که کاری نداریم بهتره بنده به درسم برسم.یه یک ساعتی که مطالعه کردم وعمیق تو درس فرو رفته بودم.این متین خیر ندیده در زد و مزاحمم شد.


فهیم:صبح بخیر سروان آرمان
-صبح بخیر ستوان.سرگرد هست؟
فهیم:نه رفته بخش سرگردصادقی.کارش داشتید؟
-نه همینطوری
رفتم توی اتاقم و منتظر موندم که متین بیاد و ببینیم کارمار چی داریم انجام بدیم.
خب حالا که کاری نداریم بهتره بنده به درسم برسم.یه یک ساعتی که مطالعه کردم وعمیق تو درس فرو رفته بودم.این متین خیر ندیده در زد و مزاحمم شد.
متین:به سرکار خانوم.تشریف آوردید بالاخره سرکار؟
-سلام.ناراحتی برم؟
متین:بشین سرجات.چطوری؟
بعد اومد پیش میزم و کتاب های روی میزم و برداشت و یه نگاه بهشون انداخت.با تعجب عینکش رو داد پایین و گفت:درس می خونی؟
نشستم و تکیه دادم به صندلیم و ریلکس گفتم:اوهوم...اشکالی داره؟
متین:نه اتفاقا خیلی هم خوبه.فقط سرهنگ می دونه؟بخوای بری دانشگاه مشکلی پیش نیاد برات؟
-دایی که می دونه.حالا معلوم نیست کجا قبول شم
متین:یعنی شهرستان هم قبول شی می ری؟
-تاببینم کجا باشه...اگه بابام گذاشت می رم
متین:ای نامرد!می خوای تنهام بزاری؟
-چراتنها؟سورن که هست
متین:اولا سورن خودش سرگرد من منظورم معاونمه تنها می مونم.بعدشم سورن هم معلوم نیست بمونه یانه
یهو دهنم خشک شد.نکنه داره ازدواج می کنه می ره یه شهر دیگه؟یعنی چی معلوم نیست بمونه یانه؟
-مگه کجا می خواد بره؟
متین:پدرش مریضه.یعنی بهتر بگم جانبازه شیمیاییه.دکترها گفتن هوای تهران براش خوب نیست.سروش داداششم که اینجا دانشجوهه نمی تونه بره باهاشون.شاید سورن با خانواده اش از تهران برن.
دلم گرفت.از اینکه سورن بره ومن نتونم ببینمش.اما از یه لحاظم خوشحال شدم که حداقل قضیه ازدواج نیست.
-حالا کدوم شهر می خوان برن؟
متین:نمی دونم.احتمالا می رن شمال.حالا فعلا معلوم نیست.
پوفی کشیدم و سرم روکردم توکتاب.اما حال نداشتم دیگه درس بخونم.
متین:من فعلا می رم تو اتاقم
سری تکون دادم و اونم رفت.ما دیگه چجور معاون و رئیسی بودیم؟همه واسه رئیس هاشون پا می شن احترام نظامی می زارن.من زحمت حرف زدنم به خودم نمی دادم.ولش کن دیگه متینه!هه بیچاره متین.سرگرد بودنشم قبول نداریم.
یکم دیگه تمرکزم رو جمع کردم که درس بخونم ولی فایده ای نداشت.پاشدم یه لیوان نسکافه ی خوش رنگ برای خودم ریختم.
نشستم یکمش رو خوردم که تلفنم صداش در اومد.
- بله؟
- جناب سروان،سرگرد پویا کارتون دارن.گفتم برید اتاقشون
- باشه فهیم.الان می رم.
یکم دیگه سرپایی نسکافه ام رو خوردم و رفتم اتاق متین.زیر لب غر غر می کردم خب اون کارم داره چرا من برم؟بعد خنده ام می گرفت.بابا اون متین بدبخت مثلا رئیسته تو دیگه چقدر پررویی.
در زدم و با بفرمایید متین رفتم تو احترام نظامی گذاشتم.
متین سرش رو بلند کرد و با دیدن من چشم هاش گرد شد.
-چیه مگه خودت نگفتی بیام تو اتاقت؟چرا چشم هاتو گرد کردی؟
متین:آخه احترام گذاشتی تعجب کردم
با خنده گفتم:خواستم یکم جوگیر شی حال کنی.حالا چی کارم داری؟
متین دوباره سرش رو انداخت رو پرونده های روی میزش و یه پرونده رو داد دستم و بدون این که بهم نگاه کنه گفت:اینارو ببر بخش سورن. بده سورن امضا کنه.تا کارش انجام نشد برنگرد...خیلی مهمه وایسا امضاش کنه بعد بیار...
اخم هام روتوهم کردم و گفتم:خب می دادی فهیم می رفت دیگه.حتما من باید برم؟
متین که جو ریاست گرفته بودش. باانگشت اشاره اش عینکش رو داد بالا و اخمی کرد .گفت:بعد این چند روز یه کار بکنی بد نیست ها؟ببر حرف زیادی هم نزن
-بداخلاق.
متین:چی گفتی؟
باخنده گفتم:گفتم چشم قربان
متین لبخند زد وگفت:برو بچه..خودتو سیاه کن
با خنده از اتاق متین اومدم بیرون و رفتم بخش سورن.


امروز سورن رو ندیده بودم.رفتم تو بخششون.فرهمند منشیش با دیدنم بلند شد و احترام گذاشت.
-خسته نباشی ستوان فرهمند.سرگرد صادقی نیست؟
فرهمند:نه جناب سروان.هنوز تشریف نیاوردن.کاری داشتید بدید من انجام بدم
-نه ممنون.سرگرد پویا گفته بدم به خود سرگردصادقی امضا کنه
فرهمند سری تکون داد وگفت:باشه هر جور راحتید بفرمایید بشینید
با لبخند برگشتم که بشینم رو صندلی ها که لبخندم از روی لب هام پاک شد.
همون دختره.همون دختره که اونروز سورن روبوسید روی صندلی ها نشسته بود.حتما اونم منتظر سورن بوده دیگه.
دختره یه نگاه بی تفاوت بهم انداخت و دوباره سرش روکرد تو گوشیش.
حالا که نزدیکمه خوب می تونم قیافه اش رو آنالیز کنم.
یه مانتو تنگ بلند سفید پوشیده بود با شلوار کتان مشکی.کفش های پاشنه بلند مشکی با یه روسری مشکی قرمز و کیف مشکی قرمز.
یه رژلب قرمز زده بود که صورت سفیدشو بیشتر نشون می داد.از من لاغر تر بود و یه قیافه تقریبا معمولی داشت.یعنی زشتم نبود.یه صورت نسبتا لاغر با لب های نازک و ابروهای کشیده ی نازک و چشم های کمی درشت قهوه ای تیره که با مدادچشم و ریمل دورش رو سیاه کرده بود.موهای قهوه ای تیره داشت که معلوم بود رنگ شده است.کمی موهاش بیرون بوده.حتما به خاطر انتظامی بودن محیط موهاش و کرده تو...
سورن اومد تو.من و فرهمند بلندشدیم واحترام گذاشتیم.
یه بلیز سورمه ای با شلوار سورمه ای سیرپوشیده بود و کیفش رو دستش گرفته بود.چقدر دلم براش تنگ شده بود.شیطونه می گفت کاش اون موقع که باهم بودیم از فرصت استفاده می کردم.ولی وجدانم می گفت حیا کن دختر خجالتم خوب چیزیه ها...
سورن یه نگاه به من و اون دختره انداخت...انتظار داشتم الان دختره رو تحویل بگیره و من تا ته بسوزم.ولی برعکس شد.سورن بدون توجه به نیش باز دختره رو به من کرد و با یه لبخند مهربون گفت:جانم عسل!کاری داشتی؟
از سورنی که من می شناختم همچین برخوردی تو اداره اونم جلوی کارمندها بعید بود.ولی ته دلم خوشحال شدم که حداقل اون که فکر می کردم نشد...یعنی سورن ضایعم نکرد.
منم یه لبخند زدم وپرونده روگرفتم جلوش.البته سعی کردم فقط جلوی دختره باسورن مهربون باشم مگرنه خیلی دلم ازش گرفته بود.دیگه اون سورنی نبود که روز و شبم رو کنارش سپری می کردم.همون سورن صمیمی و دوست داشتنی...
-متین گفت اینارو امضا کنی
سورن لبش رو گاز گرفت وسری تکون داد و پرونده روازم گرفت.
سورن:شرمنده اصلا حواسم نبود.خیلی وقته منتظری؟
-نه یه یک ربعی می شه
سورن:باشه بیا تو
دختر:سورن جان من زودتر اینجا بودما...کارت دارم
سورن یکم ابروهاش گره خورد و گفت:می بینی که کار اداری دارم.منتظر باش
ته دلم داشتن کیلوکیلو قند آب می کردن.بدجنس شدم ها
رفتم تو اتاق سورن.خوشگل و شیک بود.دکوراسیون سفید و سورمه ای داشت و رسمی و اداری بود.
سورن:بشین عسل تا امضاش کنم
یکم لحنش برگشته بود.احساس کردم فقط جلوی اون دختره باهام گرم گرفته که اون و اذیت کنه.اگه اینطوری باشه یعنی سورن اون دختره رو هم دوست نداره؟نمی دونم!
نشستم رو مبلمان چرمی سرمه ای و به دست های سورن خیره شدم که با دقت و سریع برگه ها رو امضا می کرد.هرچند دقیقه هم یه نگاهی به نوشته ها می کرد و سری تکون می داد.
بعد از چند دقیقه پرونده رو داد دستم و گفت.
سورن:بفرمایید
-ممنون.
سورن:خواهش می کنم.رفتی بیرون به اون خانومه بگو بیاد تو
با دلخوری که سعی می کردم پنهونش کنم باشه ای گفتم و رفتم بیرون.
-خانوم.می تونید برید تو
دختره یه نگاه چپ بهم انداخت و بعد از در زدن با نیش شل رفت تو اتاق.
بیا اینم از امروز ما...آقا سورن با این خانوم افاده ای شون زهرمارش کردن...
از فرهمند خداحافظی کردم و رفتم تواتاق متین و پرونده رو بهش دادم.برگشتم تو اتاق خودم و کتابم رو برداشتم وبه زور شروع کردم به درس خوندن...


یه هفته ای گذشته بود.تواین مدت مثل عادت این چند وقته هم کتاب خوندن کارم شده بود و به دور و برم کمتر توجه می کردم.
رفتارم با سورنم عادی بود.سعی می کردم حالا که اون حرفی نمی زنه منم قضیه رو جدی نگیرم واحساسم رویه عادت کوچولو جلوه بدم...اما خودم بهتر از هر کسی می دونستم که حسم به سورن فقط یه عادت نبوده و نیست.اما خب وقتی سورن اینقدر بیخیاله من چرا خودم رو به آب و آتیش بزنم؟نکنه انتظار داره من برم ازش خواستگاری کنم؟خلاصه منم افتاده بودم رو دنده لج ولجبازی!یعنی لج هم اونطوری نمی کردم ها.سرم رو کرده بودم تو درس و بیخیال شده بودم همین!
خدارو شکر این چند وقته کارمون زیاد نبود.سردار می گفت شما رو گذاشتم واسه کارهای بزرگ با پرونده های متوسط خسته تون نمی کنم و کارهای کوچیک رو بهمون می داد که بیشترشون کاری نداشتن و دوسه ساعت از وقتمون رو می گرفت و بچه ها همش استراحت می کردن.اما من استراحت نمی کردم در س می خوندم چون فقط حدود 2 هفته وقت داشتم واسه کنکورم.
ظهر مثل همیشه بعد از ناهار تواتاقم داشتم درس می خوندم که صدای سورن ومتین رو توی سالن شنیدم.یکم کنجکاو شدم وگوشام رو تیزکردم.مثل این که می خندیدن و شوخی می کردن.این چند مدته خیلی کم خنده های سورن رو می دیدم.قضیه رفتنش جدی بود و داشت کارهای انتقالش رو انجام می داد.و من اصلا این رو نمی خواستم.
به بهونه ی این که می خوام برم دستشویی رفتم بیرون.وسط سالن وایساده بودن و داشتن می خندیدن.سورن و متین و نادری معاون سورن که به تازگی از سفر برگشته بود و فهیم.
متین:به معاون منم که اومد
با خنده سلام کردم و همه جوابم رو دادن.
-خبریه؟صدای خنده تون همه جا رو برداشته ها
سورن با خنده گفت:نه خبری نیست.شما بفرمایید داخل بحث مردونه اس.
بهم برخورد.بچه پورو حیف که جدیدا برخوردمون باهم محترمانه و جدی شده بود مگرنه می زدم فکش رو می آوردم پایین.
خواستم بگم که واسه خاطر شما نیومدم بیرون که واسه...یکم فکرکردم بهونه ام چی بود؟اوه! دستشویی...بیخیال زشته جلوی این همه مرد بگم می خواستم برم دستشویی؟
سعی کردم همون روی پرروام رو رو کنم و یه چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:مثل این که داشتیم درس می خوندیم اینقدر سروصدا می کنیدا
متین:امروز درس رو بیخیال باید آقا رو بدرقه کنیم
با ابروهاش به سورن اشاره کرد.سورن هم می خندید مثل این که خیلی خوشحاله داره می ره.
با یه لحن ناراحت که تابلو بود داره گریه ام می گیره گفتم:داری می ری؟
نادری چشمکی زد به بقیه وگفت:مثل این که سروان آرمان ازهمه بیشتر ناراحت شدها
بعد همه زدن زیر خنده.از این که دستم رو بشه جلوی بقیه متنفر بودم.حالا این 4تا پسر دارن سر به سرمن می ذارن.
دوباره صاف وایسادم و خودم رو خونسرد نشون دادم وگفتم:مثل این که شما خیلی خوشحالی موافق بداخلاقت داره می ره نه؟
سورن سرفه ای کرد وگفت:من اینجاهم ها.دارین پشت سرم حرف می زنید.حداقل بزارید برم بعد.
باتعجب بی توجه به حرف سورن گفتم:حالا رفتن ایشون خیلی خنده داره؟
متین:نه بابا.حرفای مردونه بود داشتیم می خندیدیم
سورن باخنده گفت:بمیرم متین.معاونت زنه نمی تونی حرف مردونه باهاش بزنی
بازهمه زدن زیرخنده.احساس کردم زیاد دارن مسخره ام می کنن.به انگلیسی یه فحش سخت و البته نسبتا پاستوریزه! دادم که همه به جز سورن گفتن:چی گفتی؟
فقط سورن با اخم ساختگی و لبخند نگاهم کرد وسری تکون داد وگفت:به به!قشر تحصیل کرده جامعه مارو ببین
-فهمیدی چی گفتم؟
سورن سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد که یعنی آره.
یکم سرخ شدم.اما بازخونسردی خودم و حفظ کردم و ابروهام روانداختم بالا
-حالا کی تشریف می بری؟
سورن لبخندش رو خورد و آهی کشید و دست هاش رو کرد تو جیبش.


سورن:فردا
-فـــــــــردا؟
سورن:اوهوم
-چقدر زود.حالا کجا می رین؟انتقالی گرفتین؟
سورن:می رم فعلا شمال.حالا معلوم نیست اونجا بمونیم یانه.فعلا که انتقالی ندادن.فعلا معلقم تو هوا.سردار گفته کارهام و انجام می ده
-حیف شد
سورن با لبخند سری تکون داد ودست هاش رو توهوا تکون داد.
متین با خنده گفت:می دونی کی می خواد جای سورن بیاد؟
سری تکون دادم و گفتم:نه کی می خواد بیاد؟
سورن بالحن خاصی گفت:شهاب کاوه
یهو بی اختیار گفتم:نــــــــه
نادری با تعجب گفت:چرا؟
متین می خندید و سورن لبش رو گاز می گرفت و به متین می گفت ساکت باشه.اما خودش هم نمی تونست خنده اش رو بخوره اما یکم هم عصبی بود.فهیم هم ریز ریز می خندید.فقط نادری که از قضیه خبر نداشت با تعجب نگاهمون می کرد.
-بابا همین سرگرد صادقی بداخلاقِ عبوسِ اخمویِ عصا قورت داده بهتر بود...
همه زدن زیرخنده.
سورن با اخم وخنده نگاهم کرد وگفت:نه!مثل این که کاناپه لازم شدی
متین:اوه
-بچه پو...
باخم سورن بقیه اش رو خوردم.از یه طرف خوشحال بودم که حداقل خاطراتمون رو یادش نرفته.این خنده ها قلب منو بیشتر می فشرد...داغونم می کرد.کاش خشک می رفت...کاش دوباره بعد اون همه سردی و دعوا واتفاق خودش رو تو دلم جا نمی کرد...هزارتاکاش دیگه که مثل همیشه دور سرم عین ستاره می چرخید و بغض روتو گلوم می نشوند.
سورن دستش رو مشت کرد و زد به مشت های بچه ها.
سورن:شب می بینمتون
متین:حتما داداش.مخلصیم
-خبریه امشب؟
فهیم:گودبای پارتیه جناب سرگرده
چشم هام رودرشت کردم که سورن خندید وگفت:نه بابا.بچه هاشام مهمون من هستن واسه خداحافظی نترس پارتی نگرفتم
متین:سورن جان.نمی دونی خانوما حسودن؟خب می گی الان حسودیش می شه دیگه
اخمی کردم.نه این ها امروز زیادی پررو شدن.خوشبختانه گوشیم زنگ خورد ونذاشت بیش از این چرت و پرت بگن.
با دیدن اسم عرشیا کلی ذوق کردم.می دونستم همون قدری که تواین مدت من به اون دختره حساسم سورن هم به عرشیا حساسه.نمی دونه داداشمه که
- الو سلام عرشیا جون
- سلام خواهری.چطوری؟
- الان که صداتو می شنوم.عالیه عالیم.توچطوری عزیز دل؟
- مهربون شدی خبریه؟
- نه عزیزم
- با درس ها چی کار می کنی؟دل برات تنگ شده بود
- درس هاهم خوبه سلام می رسونن.منم دلم برات تنگ شده بود آقا
قیافه بچه ها دیدنی بود.
متین:اوه خواهرمونم از دست رفت
اخمی کردم و همه جز سورن خندیدن.سورن با یه اخم غلیظی نگاهم کرد.
- چه خبره اونجا عسل؟
- هیچی عزیزم.سرکارم
- باشه مزاحمت نمی شم خواهری.روی ماهت و می بوسم درستو خوب بخون
- میسی عزیزم.تو هم همینطور مراقب خودت باش.خداحافظ
- خداحافظ خانومی


با یه لبخند قطع کردم.من که کسی رو نداشتم که باهاش سورن رو اذیت کنم.پس حالا حالاها که نفهمیدم اون دختره کیه نباید لو بدم عرشیا داداشمه...خداکنه متین هم چیزی از دهنش نپره بیرون.قبلابهش گفته بودم به کسی نگه عرشیا داداشمه.همینطوری گفته بودم...حالا احساس می کردم به دردم می خوره.البته به متین هم نمی شد اطمینان کرد.
سورن با اخم گفت:خیلی خب بچه ها می بینمتون.خداحافظ.
بعد رو به من کرد و با یه پوزخند کنج لبش گفت:خداحافظ سروان آرمان.امیدوارم دوباره هم دیگه رو ببینیم.بابت همون به قول خودت بداخلاقی ها ببخش
لبم رو گاز گرفتم که گریه ام نگیره.اما جلوی بغض و پرشدن چشم هام رو نتونستم بگیرم.سورن که حالم و دید یکم از عصبانیتش کم شد و یه غمی تو چشم هاش نشست.شاید اونم مثل من به دل تنگی فکر می کرد.احساس می کردم با رفتن سورن تموم آرزوهای این چند وقتم از بین می ره.با خودم فکر می کردم اگه سورن دوستم داشت حتما بعد از ماموریت می اومد خواستگاری!
سری تکوندادم و زیر لب گفتم:خدا به همراهت...بی معرفت
بی معرفتش رو تو دلم گفتم.نگاهم رو ازش گرفتم تا اشک هام نریزه.اونم مثل این که بغض گلوش رو گرفته بود برگشت طرف بچه ها که دیگه ساکت به ما نگاه می کردن ویه زیر لب خداحافظی کرد و رفت.منم سریع رفتم تو اتاقم.اشک هام آروم و بی صدا می ریخت.
ایستادم کنار پنجره هندزفریم رو گذاشتم تو گوشم.صدای آهنگ پیچید تو گوشم.پرده رو کنار زده بودم.
چه طوردلت اومدبری بعد هزارتا خاطره؟
تاوان چی رو من می دم اینجا کنار پنجره
چه طور دلت اومد بری؟چه طور تونستی بد بشی؟
تو اوج بی کسیم چه طور تونستی ساده رد بشی
سورن رسیده بود به حیاط.ماشینش درست رو به روی پنجره ی اتاق من پارک شده بود.دستش رفت رو دستگیره.چشم هام رو فشردم رو هم.سورن مردد دستش هنوز روی دستگیره بود.
چه طور دلت میاد بامن اینجوری بی مهری کنی
شاید همین الان تو هم داری به من فکر می کنی
نگاهش افتاد به من.خیره شد بهم.از همین فاصله هم می شد غم چشم هاش رو دید.چرا سورن؟چــــــــرا؟پرده رو انداختم و تکیه دادم به پنجره.اشک هام بی امون می ریخت.
چه طور دلت اومد که من اینجوری تنها بمونم
رفتی سراغ زندگیت نگفتی شاید نتونم
دلم سبک نشدازت دلم هنوز می خواد بیای
حتی با اینکه می دونم شاید دیگه من و نخوای
بزار که راحتت کنم از توی رویات نمی رم
می خوام کنار پنجره بیادت آروم بگیرم
*****


دوهفته بعد
-یوهو من برگشتم خونه...وای خدا مردم از خستگی
مامان سریع از آشپزخونه پرید بیرون با نگرانی گفت:چی شد؟
همون طوری که خودم و رو مبل ولو کرده بودم سیبی برداشتم از ظرف روی میز و یه گاز بهش زدم و با سرخوشی گفتم:امتحانم رو خوب دادم
مامان دستاشو برد سمت آسمون و گفت:خدایا شکر...برو یه دوش بگیر که این مدت حسابی خسته شدی این چند وقت از بس درس خوندی.
-به چشم مادرم...پاشدم و احترام نظامی گذاشتم و همونطوری که سیب و گاز می زدم رفتم بالا.
باخوش حالی خودم رو پرت کردم روی تخت و بالا وپایین رفتم.بالاخره درس خوندن هم تموم شد.البته فعلا...امروز کنکور دادم.خوب بود.یعنی بدک نبود...با اون وقت کمی که من داشتم همونم از سرم زیاد بود.
تواین دوهفته مثل همیشه درس خوندم.با رفتن سورن دلم براش خیلی تنگ شد.ولی یبار بیشتر باهاش تلفنی صحبت نکردم.نمی خواستم من وا بدم.خب منم دخترم دیگه دوست دارم اول طرف مقابل بهم ابراز علاقه کنه.منم خواستم اون روی مغرورم رو ثابت نگه دارم.اگه سورن دوستم داشته باشه ازم خواستگاری می کنه.اگرم که نداشته باشه خب کاری می کنه که منم بی خیال بشم.
تواین دوهفته که سورن رفته و سرگرد کاوه اومده سعی کردم بخششون نرم.انگار نه انگار به مرده جواب رد دادم.هنوز هم چشمش دنبال منه منم نمی خوام جلوی چشم هاش آفتابی شم که دوباره هوایی شه.


رفتم تو حموم و خودم رو سپردم به آب داغ...آخ که چقدر حالم رو جا می آورد.دلم می خواست دیگه به هیچی فکر نکنم و خودم رو بسپارم به دست سرنوشت.
دیگه می خواستم به سورن فکر نکنم.شاید اون اصلا دوستم نداشته باشه والان با اون دختره داره خوش می گذرونه.پس من چرا بی خودی ذهنم رو مشغول کنم؟
حوله ام رو پیچیدم دورم و نشستم پشت میز آرایشم.یکم آرایش کردم و موهام رو سشوار کشیدم و فر کردم.
یه پیراهن مشکی که گل های ریزی داشت تنم کردم ورفتم پایین.
غزل:به خواهر خانوم چه خوشگل کردی.خوب دادی امتحانت و؟
-اوهوم.چه خبر؟
غزل کیفش رو پرت کرد روی مبل وگفت:دارم می میرم از خستگی.بابا بیکاری بری دانشگاه؟
-کم غر بزن خواهری
غزل:یاسمین چی؟خوب داد؟
-با اون همه کلاسی که اون رفت می خوای خوب نده؟آره فکر کنم اون بهتر داده باشه.کیوان خصوصی بهش یاد می داد.
غزل آروم طوری که مامان نشنوه گفت:حتما الان گیر کیوان به یاسمینه.همه رو یه دور ازنظر می گذرونه دیگه
شونه هام رو بالا انداختم وگفتم:نمی دونم
غزل:از سورن خبری نشد؟
-نه...
غزل:بی خیال پایه خرید هستی؟
-الان؟
غزل:نه غروب بریم بیرون.یه بادی هم به اون سرت بخوره
-باشه پایه ام
غزل:ایول
یک ماه بعد
یک ماه گذشت.تند و سریع.دیگه نبود سورن داشت برام عادی می شد.اما هنوز هم فکرم پیشش بود.شهاب دوباره ازم خواستگاری کرد و منم جواب منفی دادم.ازسورن خبری نداشتم.از متین هم دلم نمی خواست بپرسم.چون احساس می کردم تا همین الان هم دستم واسه متین رو شده.متین هم از سورن حرفی نمی زد.یکم سرمون این یه ماهه شلوغ بود و یه پرونده قتل دستمون بود که تازه دو روزه تموم شده.
پای کامپیوترم نشستم و دل تو دلم نیست.می خوام نتایج رو ببینم.دهنم خشک شده و قلبم انگار داره از دهنم می زنه بیرون.
غزل:چی شد عسل؟
-بزار سایت باز شه
غزل شونه هام رو تو دستش گرفت و می مالید.مامان هم روی تخت نشسته بود وهی دعا می کرد.
با دستای لرزون اطلاعاتم و وارد کردم و منتظر موندم.چشم هام رو بستم و نفس کشیدم.
غزل با ناراحتی گفت:ای بابا...برو تواما
با ترس چشم هام رو بازکردم.به صفحه مانیتور خیره شدم.لبخند کم رنگی زدم.همینم بد نبود ولی نمی دونستم می تونم برم یانه...آخر این دعاهای عرشیا کار دستمون داد.


مامان:چی شد مامان؟
-قبول شدم
غزل با اخم خودش و پرت کرد رو تختم ودست به سینه با اخم گفت:بیخود کردی نمی ری ها
با خنده گفتم:چرا؟
مامان:مگه کجا قبول شدی؟
غزل:شیراز
مامان خندید و غزل رو بغل کرد.
-مثل این که من قبول شدم ها اونوقت شما غزل رو بغل می کنی؟
مامان دستاش رو باز کرد و اشاره کرد که برم تو بغلش.با یه دستش غزل اخمو رو بغل کرده با یه دستش هم من رو.سر هر دومون رو بوسید.
مامان:می خوای بری شیراز؟
-اگه نرم دوباره یه سال دیگه باید منتظر بمونم
غزل:این همه سال منتظر موندی اینم روش مگه چی می شه؟
-توچرا اینقدر ناراحتی؟
غزل:نباشم؟هم تو هم عرشیا برید شیراز من دق می کنم خب
-خدانکنه آجی...دوساله دیگه...من قول می دم ترم تابستونی هم بردارم که زودتر بیام
غزل:لازم نکرده.دل خودت و صابون نزن بابا نمی ذاره.اگرم بذاره کارت و می خوای چی کار کنی؟
-با دایی صحبت کردم گفته اشکالی نداره هر جا قبول شم برام انتقالی می گیره.بعدشم تو از کجا می دونی بابا نمی ذاره؟
غزل پاشد و عین بچه ها پاشو کوبوند رو زمین وگفت:امیدوارم نذاره
بعد با حالت قهر از اتاق رفت بیرون.مامان خندید و سری تکون داد.
مامان:بیخیال مامان جان دلش تنگ می شه این کارهارو می کنه
-می دونم مامان.
صدای بابا از پایین می اومد.
بابا:اهل خونه...آهای کجایید کسی نیست ما رو تحویل بگیره؟
بدو بدو رفتم پایین و بابا رو بغل کردم
بابا:آخ یواش دختر.چی شد جوابا اومد؟قبول شدی؟
غزل با اخم از بالای پله ها گفت:بابا نمی ذاری بره ها
بابا با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:مگه کجا قبول شدی؟
با نیش باز گفتم:شیراز
بابا هم خندید وگفت:قبول نیست.این عرشیا تو جوابا دست کاری کرده
همه جز غزل زدیم زیر خنده
بابا نشست روی مبل و منم نشوند کنارش.دستش رو گذاشت دور کمرم و گفت:خب بابا جان.می خوای بری؟
-نمی دونم هر چی شما بگید
بابا:والا دلم که برات تنگ می شه بابا.همون دو ماهی هم که نبودی خونه سوت و کور بود.اگه یه شهر دیگه هم قبول می شدی نمی ذاشتم بری...اما الان که شیراز قبول شدی خیالم راحته که برادرت هست مراقبت باشه و تنها نیستی...من حرفی ندارم به شرط این که ماهی یبار رو حداقل بیاید یه روز بمونید که دلمون حسابی تنگ می شه
غزل با اعتراض گفت:بابا.بعد رفت تو اتاقش و در رو کوبید.آخی طفلی آجیم تنها می مونه
بابا سری تکون داد ورو به من گفت:به عرشیا گفتی؟
-نه هنوز
بابا:پس بگو خیلی خوشحال می شه.راستی کارت بابا؟
مامان این بار قبل من جواب داد:مرتضی براش انتقالی می گیره
بابا:وروجک مراقب خودت باشی ها بابا دلم برات تنگ می شه
پاشدم و گونه اش رو بوسیدم وگفتم:منم دلم براتون تنگ می شه.قول می دم هر وقت سرم خلوت شد بیام پیشتون...راستی بابا؟
بابا:جانم بابا؟
-عرشیا که با دوستاش خونه دانشجویی داره پس من.
بابا:حالا که دوتا شدید یه خونه مبله براتون اجاره می کنم.البته نقلی باشه که با جیب من بخونه
با خنده گفتم:چشم بابا جون مهربونم.
رفتم تو اتاقم و گوشیم رو برداشتم. شماره عرشیا رو گرفتم.


- الو؟
- بچه ها اون صدای ضبطو کم کنید الان سهیلا خانوم صداش در میاد.سلام آبجی.خوبی قربونت برم؟
- چه خبره اونجا؟چه قدر صدا میاد.پارتی ای؟
- نه بابا پارتی کدومه.تولد یکی از بچه هاس یکم خودمونی داشتیم جشن می گرفتیم
- پس مزاحمت شدم
- نه بابا این حرفا چیه؟بگو ببینم کاری داشتی؟
- آره خواستم بگم جواب کنکور ارشدم اومد
لحن عرشیا نگران شد.با نگرانی پرسید.
- خب چی شد؟
- هیچی دیگه....شیراز قبول شدم
- نـــــــــــه!شوخی می کنی؟
- نه جدی گفتم.مهمون نمی خوای؟
- آخ جون.خدیا شکرت صدامو شنیدی.مهمون که نه میزبان می خوام.حالا کی میای؟
- یه دوهفته ای واسه ثبت نام وقت دارم.دایی برام انتقالی بگیره میام اونجا.فقط مشکل خونه اس
- آره نمی تونی تو این خونه زندگی کنی که.
-بابا گفته برای هر دوتام یه آپارتمان مبله می گیره.
- شوخی نکن؟این که خیلی عالیه
- چرا؟
- همسایه ما یه سوییت کوچیک داره می خواد یه دوسه سالی بره پیش بچه هاش کانادا یه زن تنهاست.همین طبقه بالایی خودمون.مبله و نقلیه...بیاین همین رو بگیرین که من از بچه هاهم دور نشم.
- باشه تو باهاش صحبت کن من و بابا هم یه چند روز دیگه میایم.
- باشه فقط این تا ده روز دیگه داره می ره ها.من الان به بابا زنگ می زنم باهاش صحبت می کنم.
- باشه داداش.کاری نداری؟
- نه قربونت برم.خیلی خوشحال شدم.می بوسمت.خداحافظ...
- خداحافظ...
گوشی رو که قطع کردم.صدای تلفن بابا اومد.چقدر این پسر هوله.
غزل:عسل بیا شام
-باشه اومدم.
رفتم پایین اوه مامان چه بویی راه انداخته.آخ جون قرمه سبزی.صندلیم رو کشیدم عقب و نشستم.
بابا:عرشیا زنگ زد بهم
-می دونم.بابا نظرتون در مورده آپارتمانه چیه؟
بابا:نمی دونم.گفتم بره بپرسه شرایطش چه جوریه به نظر من که خوبه.
مامان:توکه هنوز ندیدیش
غزل باغذاش بازی بازی می کرد و اخم هاش توهم بود.دستش رو گرفتم که پس کشید.
بابا:نمی دونم عرشیا که تعریف می کرد و اون وروجکم می خواد از اون خونه دور نباشه دیگه.می خواد هم با دوستاش باشه هم خواهرش.غزل جان بابا تو هم ناراحت نباش.می رن بر می گردن دیگه.تازه قول دادن زود زود بیان
غزل:این ها برن دیگه پشت سرشون رو نگاه نمی کنن.همون عرشیا چندماه چندماه میاد
-من قول می دم زود بیام.خواهری زهرمارم نکن دیگه
غزل لبخند بی جونی زد و گفت:آخه دلم برات تنگ می شه
-منم دلم برات تنگ می شه.به خدا قول می دم زود زود بیام.اخم هاتو وا کن دیگه
غزل:چشم
-آها حالا شدی غزل جون خودم.
همه با خنده و شوخی غذامون رو خوردیم.فردا باید برم پیش دایی و باهاش صحبت کنم.
پشت در اتاق دایی منتظر بودم.سرگرد کاوه پیش دایی بود.نمی دونم اون با دایی چی کار داره.اون که رئیسش سرهنگ طلوعیه...
منشی:جناب سروان آرمان می تونید برید داخل
-ممنونم
به کاوه نگاه کردم که داشت با یه نگاه خریدارانه نگاهم می کرد.احترام گذاشتم و بعد از یه سلام زیر لب و یه با اجازه از کنارش رد شدم و دوباره در مقابل دایی احترام گذاشتم.
دایی با خنده اومد طرفم و دستم رو تو دست هاش گرفت.کاوه هم در رو بست و رفت بیرون.
دایی:به خانوم خانومای ما.امروز بهناز بهم زنگ زد.مثل این که تو هم رفتنی شدی بی معرفت
-آره دایی جون.می خواستم در مورد انتقالی باهاتون صحبت کنم.
دایی:با این که اصلا دلم نمی خواد از این جا بری اما چاره ای نیست.نمی خوام اذیتت هم بکنم.سریع کارهات رو جور می کنم.اتفاقا یه اداره ی آگاهی تو شیراز هست که بعضی نیروهاش منتقل شدن جای دیگه نیاز به نیروی جدید داره.با سرهنگ لطفی رئیس بخش تو شیراز صحبت کردم تا فهمید خواهر زاده ی منی خوشحال شد و گفت که بری اون جا.فقط باید یه چند روز ی صبر کنی که کارهای اداری انجام بشه.چون خواهر زاده ی منی اینقدر زود کارت رو راه انداختن ها.
-ممنون دایی.نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم.بازم مثل همیشه از بند"پ"استفاده کردم
دایی سرم رو بوسید وگفت:موفق باشی دخترم.شاید با دیدن دایره جدیدت یکم شوکه بشی
با نگرانی گفتم:خیلی جای بدیه مگه؟
دایی با خنده گفت:نه دخترم.نترس.اتفاقا خیلی هم خوبه.البته این نظر منه
چشمکی زد و ادامه داد:نظر تورو نمی دونم.باید خودت بری و ببینی .من چیزی نمی گم
-کنجکاوم کردی دایی
دایی:عجله نکن می فهمی آخر منظورم چیه...خب خودت رو حاضرکن حدود چهار روز دیگه رفتنی هستی
با لبخند احترام گذاشتم و بعد از کلی تشکر رفتم به بخش خودمون.


متین بداخلاق جلوی در اتاقش ایستاده بود.
متین:ساعت خواب؟الان میان سرکار؟
-پیش سرهنگ محمدی بودم
متین:پیش سرهنگ چی کار می کردی؟
-دیشب جواب کنکورم اومد
متین نگاهش رو تیز تر کرد و فهیم هم دست از تایپ برداشت و به من خیره شد.
متین:خب!چی شد؟
-هیچی دیگه قبول شدم
متین:کجا؟
-شیراز
با گفتن شیراز دوتایی شون پقی زدن زیر خنده
با تعجب گفتم:چیه چرا می خندیدن؟
متین ابروهاش رو انداخت بالا و به فهیم اشاره کرد و لبش رو گاز گرفت که چیزی نگه.فهیم هم سر تکون داد و سرش رو کرد تو کامپیوتر وخودش رو مشغول نشون داد
-چیزی شده؟
متین:نه...حالا می خوای چی کار کنی؟
-هیچی دایی گفت برام انتقالی گرفته تا چهار روز دیگه باید برم
متین:اوه چه زود.نگفت کجا برات انتقالی گرفته؟
-نه...گفت یه دایره آگاهی هست که نیرو نیاز داره صحبت کرده با رئیس بخش گفته باشه
متین:نگفت رئیس بخش اسمش چیه؟
-سرهنگ لطفی
متین زیر لب گفت:خود خوشه.چه شود!
مهران هم زیر لب می خندید و تایپ می کرد.
-یه چیزی هست ها شما دارید ازمن پنهونش می کنید
متین:نه بابا.بی معرفت می خوای مارو بزاری وبری؟
-چاره ای ندارم داداش.باید برم دیگه
متین آهی کشید و با لبخند گفت:دلم برات تنگ می شه خانومی
منم لبخندی زدم وگفتم:منم همینطور داداشی
چهار روز عین برق و باد گذشت.تو این مدت کلی خرید کردم و همه کارهام رو انجام دادم.هنوز ده روز واسه ثبت نام وقت داشتم.اول باید می رفتم خونه رو می گرفتم و بعد می رفتم اداره جدیدم.خدا کنه رئیسش آدم خوبی باشه.من از وقتی چشم باز کردم متین موافقم بوده.حالا اگه با این آدم جدید نسازم چی؟خدایا خودت کمکم کن یه آدم درست وحسابی بخوره به پستم...
با بابا سوار ماشین من شدیم و کل ماشین پر شد از وسایل من.
مامان با چشم های اشک بار من رو بغل کرد و بوسید.
-مامان جان گریه نکنید دیگه...می رم و زود برمی گردم
مامان:مراقب خودت باش دخترم.مراقب اون پسره دست و پا چلفتی هم باش
خنده ام گرفت و اونم وسط گریه خندید.به خودم فشردمش و عطرتنش رو تو ریه هام پر کردم.ازم جد شد و با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد.
-قربون مامان مهربونم بشم.گریه نکنید دیگه دلم می گیره ها
مامان اشکهاش رو پاک کرد و گفت:باشه دخترم...باشه دخترم
غزل اخمو رو بغل کردم و آروم زدم تو کمرش
-گریه نکن خواهری.به خدا راضی نیستم این همه اشک می ریزی
غزل باخنده گفت:برو دیوونه من کجا گریه می کنم؟
-واسه همون می گم دیگه
غزل:به خدا اگه زود نیای پوستت رو می کنم.پا می شم میام خونه تون تلپ می شم
به شوخی ترسیدم وگفتم:نه نه غلط کردم همون زود زود میام
بابا:بسه دیگه...بیا بابا سوار شو اینارو ول کنی اینقدر این جا نگهت می دارن تا وقت ثبت نامت هم بگذره
مامان:علیرضا تاثبت نامش هم می مونی؟
بابا:نه میرم خونه می گیرم براشون و بر می گردم.دیگه ثبت نامش رو باید خودش بره.من زیاد مرخصی ندارم
مامان:باشه پس زود برگرد
بابا:چشم خانوم.بشین بابا
دوباره ازشون خداحافظی کردم و صدباره بوسیدمشون.دیگه اشک هام ریخته بود.نشستم تو ماشین خودم و بابا رانندگی می کرد.سرم رو برگردوندم عقب و تا جایی که مامان اینا تو دیدم بودن براشون با گریه دست تکون دادم.


بابا:گریه نکن باباجان.می ری اونجا عادت می کنی.عرشیا هم که هست تنها نیستی.خدارو شکر از بابت تو یکی خیالم راحته.شیر بار اومدی و از پس خودت بر میای.می گن حلال زاده به داییش می ره.توهم زبر و زرنگی به همون مرتضیِ سرهنگ رفتی.
میون گریه خندیدم.
بابا:می خوای بخواب دخترم راه طولانیه.
-فعلا خوابم نمیاد.
یکم که با بابا حرف زدم پلک هام سنگین شد وخوابم برد.تمام طول شب داشتم وسایل هام رو جمع می کردم و نشد بخوابم.حالا حسابی خوابم گرفته بود.
با صدای بابا از خواب بیدار شدم.
بابا:عسل جان پاشو بابا رسیدیم.
چشم هام رو باز کردم.بابا چی گفت؟گفت رسیدیم؟یعنی من این همه مدت خواب بودم؟
یکم که چشمم رو مالوندم و دور وبرم رو نگاه کردم.دیدم جلوی یه ساختمون سه طبقه با سنگ های مشکی شیک ایستادیم.آپارتمان حیاط دار قشنگی بود که سادگیش قشنگترش می کرد.
عرشیا:هــــوی!کم خونه مون و دید بزن خوابالو
بعد بغلم کرد.منم که گیج فقط دستامو دورش حلقه کردم.بابا داشت دم در با چندتا پسر دیگه سلام علیک می کرد.حتما هم خونه های عرشیا بودن...عرشیا من و از بغلش در آورد ولپ هام رو بوسید.
عرشیا:آخ آخر به آرزوم رسیدم.چه دعاهام جواب داد
عسل:اوهوم.غزل دستش بهت برسه می کشتت.
عرشیا دستش رو گذاشت پشتم وباخنده به بقیه پیوستیم.
-سلام
همگی جواب دادن و عرشیا سه تا پسر رو معرفی کرد.
عرشیا به پسری که قد بلندو هیکل ورزش کاری داشت و تواون تاریکی برق چشم های سبزش معلوم بود اشاره کرد وگفت:کیارش...رزیدنت قلب و عروق،بزرگترین عضو گروه
کیارش سری تکون داد وبا لبخند گفت:خوش اومدید عسل خانوم
-ممنون از آشناییتون خوش وقتم
عرشیا دستش رو به سمت پسر دیگه ای که یکم ریزه میزه تر بود و یکم سبزه وقدکوتاه بود و یکم ته ریش داشت و قیافه با نمکی داشت کرد وگفت:کسری.کوچیکترین عضوگروه...دانشجوی مکانیک.
کسری:خوشبختم آبجی
یکم از کیارش خودمونی تر بود و این باعث شد احساس راحتی باهاش بکنم از همون اول.
-ممنون
عرشیا به یه پسر دیگه که بلیزسرمه ای و شلوار مشکی پوشیده بود و پوست سفید و چشم های مشکی داشت و به نظرمن ازاون دوتای دیگه خوش قیافه تر بود اشاره کرد وگفت
عرشیا:سام.دانشجوی موسیقی
پسر کمی سرش رو خم کرد وگفت:خیلی خوش اومدید خانوم آرمان
عسل:ممنون
کیارش:خسته شون کردی عرشیا.ببخشید تورو خدا آقای آرمان بفرمایید داخل
کیارش از کنار در حیاط رفت کنار.
عرشیا:سوییچ رو بده
بابا:بیا بابا دست منه
عرشیا سوییچ رو ازبابا گرفت وداد به کسری.
عرشیا:بپر ماشین روبیار تو پارکینگ
کسری:ای به چشم
بابا:خودم می ذاشتم دیگه بابا
عرشیا سری تکون داد و ما رو راهنمایی کرد به سمت بالا.طبقه اول رو رد کردیم و رسیدیم به طبقه دوم.


عرشیا:بفرمایید.
داخل خونه شدیم.چهارتا اتاق خواب اونطرف پذیرایی بود.یه آشپزخانه نقلی هم کنار در ورودی بود.خونه ساده ای بوداما در عین سادگیش شیک بود ومرتب.برای چهارتا پسراین خونه زیادی مرتب بود. یه پذیرایی کوچیک داشت که دکوراسیون مشکی و سفید داشت.روی مبل های چرمی سفید نشستیم .
سام برامون شربت آورد و عرشیا هم میوه و شیرینی تعارف کرد.چهارتا پسر رو به رومون نشسته بودن و چه خوب که بابا حساس نشده بود.پسرهای خوب و مودبی بودن.هیچکدومشون آدم رو معذب نمی کردن و این خیلی خوب بود.
بابا:خب بابا این خونه کدومه؟
عرشیا:طبقه ی بالا
-به همین بزرگیه؟اینجا خیلی بزرگه
عرشیا:نه طبقه سوم دوتا سوییت کوچیکه
بابا:الان هستن بریم صحبت کنیم وخونه رو ببینیم؟
عرشیا:الان که خسته این.بذارین واسه فردا
بابا:نه بابا جان من زیاد وقت ندارم.اگه بشه همین امشب ببینیم و فردا بریم اجاره کنیم که من فردا شب بتونم برگردم
عرشیا:چقدر زود
بابا:خیلی وقت ندارم آخه پسرم.
عرشیا:باشه حرفی نیست.بفرمایید
کیارش:یکم استراحت می کردید خب
بابا:ممنون پسرم می ریم ببینیم تا اون بنده خدا نخوابیده.دوباره میایم پایین
رفتیم طبقه بالا.دوتا در چوبی بود.یکیش نخودی رنگ بود و یکیش قهوه ای سوخته.عرشیا زنگ در نخودی رو زد.
زن:بله کیه؟
عرشیا:منم عرشیا
زنه در رو باز کرد.یه خانوم تقریبا میانسال اما سرحال و آرایش کرده با یه بلیز دامن و شالی که با بی قیدی سرش کرده بود در رو باز کرد
با خوشرویی سلام کرد و ماهم جواب دادیم.
عرشیا:مرجان خانوم پدر و خواهرم.درمورد خونه که باهاتون صحبت کرده بودم.
مرجان:بفرمایید داخل خیلی خوش اومدید
رفتیم داخل.یه آپارتمان نقلی دو خوابه بود که دکوراسیون کرم و قهوه ای شیکی داشت.ساده و مدرن.از قیافه اش معلوم بود که حسابی به خونش می رسه
بابا:خب غرض از مزاحمت این که عرشیاجان گفته بود شما منزلتون رو اجاره می دید ماهم به همین دلیل مزاحم شدیم.
مرجان:خواهش می کنم مراحمید.این چهارتا پسرهم عین بچه های خودمن به خدا...من می خواستم خونه رو زودتر ازاین ها اجاره بدم که عرشیا جان گفت خونه رو می خواین
بابا:بله خد ارو شکر که خونه خوب و مناسبی هم هست
بعد از یک ساعت صحبت کردن و دیدن همه ی خونه توافق کردیم که فردا ساعت10 بریم بنگاه و اجاره اش کنیم.مرجان خانوم هم که خیالش از بابت خونه راحت شده بود قرار شد پس فردا صبح بره کانادا و ماهم این دو روز رو خونه پسرا بمونیم.
تو اتاق عرشیا رخت خواب انداختیم و به خواب رفتیم.
مرجان:خب مبارکتون باشه
بابا:ممنون مرجان خانوم سفر به سلامت
مرجان:ممنون خب دخترم امیدوارم به خوبی از خونه استفاده کنی
با تشکر از مرجان خانوم سوار ماشین شدیم.
بابا:خب اینم از خونه.من امروز برمی گردم تهران.بریم یه بلیط بگیریم واسه تهران
بابا واسه ساعت شش بلیط هواپیما گرفت و رفت و من دوباره دل تنگ شدم.
تصمیم گرفتم امشب شام رو من درست کنم.خداروشکر که تو یخچال بچه ها همه چیز بود.تواین یه روزه باکسری جور شده بودم.باهاش جورشدم چون 4 سال ازم کوچیکتر بود.اما با کیارشی که دوسال ازم بزرگتر بود وسام که هم سنم بود یکم رسمی تر بودم.


کسری:چی درست کردی آبجی؟بوش کل خونه رو برداشته
بالبخند ملاقه رو گذاشتم توی پیش دستی کنار گاز وگفتم:قورمه سبزی...دوست دارین؟
کسری:می میرم براش.راستی آبجی رشته ات چیه؟
-زبان
کسری:کارشناسی؟
-ارشد
سری تکون داد وگفت:کمک نمی خوای؟
-چرا سفره رو بی زحمت بیانداز بچه هاروهم صداکن
کسری:ای به چشم.کیارش!سام!عرشیا بدویید شام.
عرشیا اومد وبا کسری سفره رو پهن کردن...همه نشستیم کنارسفره
عسل:ببخشید اگه دست پختم خوب نیست
کیارش:این چه حرفیه عسل خانوم.از بوش که معلومه معرکه است
بچه هامی خوردن وبه به وچه چه می کردن
عرشیا:عسل فردا مرجان خانوم میره ماباید بریم بالا.وسایل هات کجان؟همون یه چمدونه؟
-نه بابا...توماشین وصندوق عقب پره.دیگه نمی خواستم هی اینور اونورشون کنم.یهواز همون ماشین می برم بالا
عرشیا سری تکون داد وگفت:باشه
بعد شام با وجود اصرارهای من سام و کیارش ظرف ها رو شستن.همه کارهاشون شون تقسیم شده بود...ماهم راحت رفتیم وخوابیدیم.
آخ مردم از خستگی.امروز مرجان خانوم خواهر زاده شو فرستاد یه سری وسایل شخصیش رو ببره.ما هم وسایلمون رو بردیم بالا...از ظهر دارم یه سره خونه رو می چینم.دروغ نگم بنده خدا عرشیا هم به پای من کار می کردها...خب اینم ازاتاق...اتاق مرجان خانوم رو برداشته بودم.وسایل هاش رو همه رو برده بود.همون بهتر که برده بود.اصلا دوست نداشتم ازاتاق دست دوم استفاده کنم.فقط یکم اتاق رو جمع و جور کردم.
یه دیزاینر آوردیم که دکوراسیون اتاق رو عوض کنه.بعد از دیدن کلی کاتالوگ دوتا دکوراسیون رو انتخاب کردیم و قرار شد تا دوروز دیگه بیان و اتاق رو کامل کنن.تا دوروز دیگه مجبور بودم رو زمین بخوابم.
دیگه شب شده بود.وقت هم نکرده بودم شام درست کنم.ظهرم پیتزا سفارش دادیم.درسته وسایلمون زیاد نبود و خونه از قبل چیده شده بود اما بازهم خودش کلی کار داشت و آدم رو خسته می کرد.منم که عادت به کار کردن نداشتم زیاد دیگه با همین یه ذره کار از پا افتاده بودم.
زنگ آپارتمان به صدا در اومد.من که تو اتاق خوابم رو زمین دراز کشیده بودم و از زور خستگی چشم هام رو بسته بودم.اصلا حوصله ی باز کردن در رو نداشتم.دعا دعا می کردم عرشیا در رو باز کنه.صدای عرشیا می اومد که در رو باز کرده و داره با یکی خوش وبش وتعارف می کنه.
عرشیا:بابا دستت دردنکنه.راضی به این زحمت ها نبودیم.
-بیا تو دم در بده...جان من تعارف نکن بیا تو؟
-قربانت دمت گرم.آقـــــایی...فدای تو! شب خوش
عرشیا بلند بلند من و صدا می کرد.حتی حوصله جواب دادن هم نداشتم.
عرشیا:عسل.عســــــل!بدوبیا شام تنبل خانوم
خیلی گرسنه ام بود.اولش گفتم ولش کن کی حال شام خوردن داره.ولی وقتی دیدم شکمم داره با قار وقوراش ازم التماس می کنه.دلم نیومد دلِ دلم رو بشکنم و با بی حالی دستام رو گرفتم به دیوار و رفتم تو حال...عرشیا سرحال میز رو می چید انگار نه انگار که اون همه کار کرده.
با دیدن من لبخند دختر کشی زد وگفت:خواهر ما رو ببین.خوبه کوه نکندی اینجوریه قیافه ات.حالا خوبه خونه مبله گرفتی کار زیادی نداره
چپ چپ نگاهش کردم که دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد.منم خنده ام گرفت.
عرشیا:خیلی خب بابا تسلیم.
یه بشقاب برام از غذا کشید وگذاشت جلوم.عدس پلو بود و گوشت چرخ کرده های سرخ کرده ی که بدجور بهم چشمک می زد.ماستم که بود.آخ مامان کجایی که یادت بخیر!هنوز هیچی نشده دلم واسه دستپخت مامان تنگ شده...خوبه حالا عادت دارم ازش دور باشم مگرنه دیگه دووم نمی آوردم.
-غذا رو کی آورد؟
عرشیا:کیارش.گفت اساس کشی داشتید می دونستم خسته اید براتون آوردم
-دستش درد نکنه.دستپخت خودشه؟
عرشیا:آره.بابا همه مون از بس مجردی کشیدیم یه پا سر آشپز شدیم.
-کیارش از همه تون بزرگتره نه؟
عرشیا:آره بیست وهشته دیگه
-چرا زن نمی گیره؟
عرشیا:اتفاقا یه دختره رو می خواد همکارشه...گذاشتن درسشون یکم کمتر شه بعد ازدواج کنن.
-چقدر درسش مونده مگه؟
عرشیا:یه دوسالی...دوسال دیگه می شه متخصص
ابروهام رو دادم بالا
-آفرین ایول!می گم طبقه پایینیتون چی؟تواین چند روزه اصلا ندیدمشون
عرشیا:تازه اومدن.یعنی تایه ماه قبل اجاره می دادن خونه رو خودشون تهران بودن الان برگشتن خودشون می شینن.منم زیاد ندیدمشون یه زن وشوهر میانسالن با پسرشون...زنه رو یه چندبار دیدم.کسری هم یه بار رفته نون بگیره برای اوناهم گرفته...می دونی که ذاتا فوضوله خواسته ببینه کی ان و چیکارن...کسری می گفت با مرده حرف زده...مثل این که مرده مترجمه اگه کمک لازم داشتی برو پیشش
سرم و تکون دادم وگفتم :باشه
عرشیا:فقط نمی دونم پسرشون چرا اینقدر خشکه.یکی دوبار که من و دید انگار دزد گرفته.همچین تو قیافه ام زل زده بود با اخم که داشتم وحشت می کردم.یارو با خودشم مشکل داره


-پس چرا من ندیدمش؟
عرشیا:صبح خیلی زود میره بیرون شب دیر وقت میاد.خودمونم زیاد نمی بینیمشون...کلا همسایه های ساکتی ان
-این رو به رویه چی؟
عرشیا:این که از همون اول خالی بوده.اینم واسه همون طبقه اولی هاست.اجاره هم نمی دادن.دیگه سوالی نیست سرکارخانم مارپل؟
-نه
عرشیا خندید وپارچ دوغ رو برداشت.
عرشیا:بریزم برات؟
-اوهوم
عرشیا:فردا چی کاره ای میری واسه ثبت نام؟
-نه فردا باید برم اداره ی جدید خودم رو معرفی کنم پس فردا می رم.هنوز چند روز وقت دارم
عرشیا:باشه.منم صبح می رم دانشگاه.کلیدت رو یادت باشه ببری
باخوردن غذا یه جون دیگه ای گرفتم فکرکنم گشنه م بوده که بی حال شده بودم. ظرفاروشستم و گذاشتم کنار که بعدا عرشیا ببره پایین.یکم دیگه خونه رو جمع کردم و رفتم بخوابم.اتاق عرشیا هم تخت نداشت اما تخت خودش رو آورده بود بالا.خیلی اصرار کرد که برم روتخت بخوابم و اون رو زمین بخوابه ولی گفتم یه شب رو زمین بخوابم نمی می رم که...
ساعت گوشیم رو کوک کردم وبا یه تن خسته به خواب رفتم.
صدای زنگ گوشی تو سرم می پیچید.دلم می خواست الان یه لیوان آب کنارم بود و گوشی رو محترمانه می انداختم توش تا خفه شه...پلکام رو آروم اما با حرص باز کردم و آلارم گوشیم رو قطع کردم.به ساعت نگاه انداختم که شش ونیم رو نشون می داد.
با یه عالمه فحش زیر لب به خودم وگوشی وساعت و زمین وزمان از رخت خواب بلند شدم ورفتم تودست شویی.بعد از شستن صورت و زدن مسواک وبقیه کارهای مربوطه اومدم بیرون و رخت خوابم رو جمع کردم ودوباره این بار رفتم توحموم.یه نیم ساعت هم اونجا طول کشید.وقتی اومدم بیرون دیگه ساعت هفت وبیست دقیقه بود.وقتی برای درست کردن صبحونه نداشتم.موهام رو سریع سشوار کشیدم ولباس پوشیدم.رفتم تو آشپزخونه که عرشیا لقمه به دست داشت می رفت بیرون.
یه بوسه به گونه ام زد وگفت:سلام خواهر خوابالوی خودم.بشین صبحونت روبخور زودی برو سرکار که روز اولی اصلا خوب نیست دیر کنی...من دیگه دیرم می شه.من رفتم دانشگاه بعدم میرم شرکت.روز خوش آبجی جونم...راستی راستی جایی روهم بلد نبودی زنگ بزن یا اس بده راهنماییت کنم.وای که چقدر حرف زدم.خداحافظ
با خنده گونه اش رو بوسیدم.
-چشم داداشی گلم.بابت صبحونه هم ممنون.برو تا دیرت نشده
عرشیا یه چشمکی زد و سریع رفت بیرون.یکم که هول هولکی صبحونه خوردم.
رفتم تواتاق تا اماده بشم.دیگه ساعت دور وبر8 بود که لباس فرم پوشیده وآراسته رفتم پایین.ازهمین روز اولی داشتم دیر می کردم.خدا به دادم برسه.خداکنه حداقل راه زیاد دور نباشه که سریع برسم.خداروشکر بعداز20 دقیقه طبق آدرس رسیدم.یه ساختمون سه طبقه نسبتا کوچیک بود.اداره آگاهی ما توتهران یه ساختمون بزرگ بود که کلی بخش داشت اما اینجافکرکنم به زور دو،سه تابخش باشه...بایه بسم الله رفتم داخل سالن.از اطلاعات پرسیدم بخش آگاهی کدومه که گفت طبقه دوم.از پله ها رفتم.قلبم توسینه ام می کوبید.داشتم وارد یه محیط جدید می شدم با کلی همکار جدید و صدالبته یه موافق جدید...
من از وقتی اومدم متین موافقم بود حالا اگه گیر یه پیرمرد کچل شکم گنده بداخلاق بیافتم چی؟وای نه خدای من!!!


چشم ها رو باز کردم و بعدازخوندن آیه الکرسی رفتم داخل.یه سالن بزرگ بود که یک طرفش یه سالن خیلی بزرگ بود که خیلی رفت وآمد توش زیاد بود.اما دقیق داخلش رو نمی تونستم ببینم.چندتا دیگه دربود که بسته بودن.باصدای مردی که پشت میز نشسته بود به خودم اومدم ودست از بررسی کردن اداره برداشتم.
-بله چیزی گفتید؟
مرد:گفتم امری داشتید؟کارتون رو بفرمایید......................

یکم صدام رو صاف کردم و صاف ایستادم.با لحن جدی گفتم:سروان آرمان هستم افسر جدید
مرد بلند شد و برام احترام گذاشت وبا کمی تعجب گفت:خیلی خوش اومدید قربان.می تونم بپرسم سروان چندم هستید؟
-ممنونم.سروان دوم چطور مگه؟
مرد سری تکون داد و باز هم با تعجب گفت:پس معاون جدید اداره شمایید.بهتون تبریک عرض می کنم
-ممنون.رئیس بخش نیستن؟
مرد:نه جناب سرگرد هنوز تشریف نیاوردن.
بعد پسر جوون و قدبلند و سبزه رویی رو که داشت از جلومون رد می شد رو صدا کرد.
مرد:جناب سروان کامروا...
کامروا:بله؟
مرد:سروان آرمان معاون جدید
کامروا بالبخند شیرینی نگاهی ازسرتا پای من انداخت وبا تعجب گفت:معاون جدید شمایید؟
باتعجب گفتم:اینطور به نظر میاد.چرا همه تعجب می کنن وقتی این رو می فهمن؟
کامروا:بفرمایید با بقیه دوستان آشناشید تا سرگرد بیان.داستان داره می گم خدمتتون.
با دست اشاره کرد به سمتی که حالا فهمیدم آبدارخونه است...حدود 9 8نفری اونجا نشسته بودن که دونفرشون هم زن بودن...همه داشتن صبخونه می خوردن.بادیدن ما همه بلندشدن
کامروا:بشینید بچه ها.معاون جدید اداره روبهتون معرفی می کنم.جناب سروان آرمان
این دفعه همه کامل بلندشدن واحترام گذاشتن و اظهار خوش وقتی کردن.بعد از یکم تعارف کناردوتا زن نشستم.
کامروا:بچه ها رو معرفی می کنم خدمتتون سروان
دستش رو به سمت مرد تقریبا 40 ساله ای دراز کرد وگفت:ستوان یعقوبی
بعدی یه مرد حدود 35 ساله بود که موهای مشکی و ریش و سبیل های مشکی داشت و عینکی بود.قیافه اش نور بالا می زد.
کامروا:ستوان موسوی
بعدی یه مرد43ساله خوش خنده باموهای جو گندمی و شکم بزرگ بود.قیافه بامزه ای داشت که ناخداگاه خنده رو لب آدم می اورد.
کامروا:ستوان حبیبی
بعدی پسر نسبتا تپلی بود که شباهتی به نفر قبلی داشت.
کامروا:استوار حبیبی پسرستوان حبیبی
بعدی پسرلاغر اندام با پوست سفید و موهای قهوه ای بود.
کامروا:سرگروهبان مجد
دستش رو به سمت دیگه دراز کرد.پسر و دختری شبیه هم با چشم های مشکی و پوست سفید.یه جورایی انگار دو قلو بودن.
کامروا:ستوان های قاسمی.دوقلوان
درست حدس زده بودم.هورا
نفر بعدی دختری با چشم های سبز و صورت گرد و پوست سفید بود که بانمک و خوشگل بود.بینی یکم گوشتی و لب های نازکی داشت.
کامروا:استوار نجفی
-ازآشنایی باهاتون خیلی خوش وقتم دوستان.امیدوارم که منم به عنوان عضو جدید توگروهتون بپذیرید.درحال حاضر معاون کیه؟
کامروا یه صندلی بیرون کشید و نشست:من
-به منم نگفتن برای معاونت میاما؟
کامروا:اما به ما زنگ زدن گفتن که سروان آرمان برای معاونت بخش میاد
خانم قاسمی:الهی بمیرم برات سروان
با تعجب گفتم:چرا؟
نجفی:سرگرد اصلا یا زن ها خوب نیست.یعنی باهمه خوب نیست اما با زن ها بیشتر
حبیبی بزرگ:دخترم باهمه نمی جوشه.اینجا فقط حرف حرفه سرگرده.آدم خوبیه زورگو نیست اما سخت گیره...باورت نمی شه اگه بگیم تاحالا خنده اش رو ندیدیم
کامروا:من خوش حالم که از معاونت افتادم.یعنی موقت بودم تو این دو هفته ای که معاون قبلی منتقل شد من معاون بودم.پدرم دراومد
-شما دارید من و می ترسونیدها...یعنی این قدر بداخلاقه
یعقوبی:بداخلاق نیست.جدیه
نجفی آروم دم گوشم گفت:یکمم خشکه
موسوی:بچه ها اوناهاش اومد.ساکت ساکت.
در آبدارخونه روبه روی میز منشی بود.ازپشت هیبت یه مرد با بلیز صورتی کم رنگ وشلوار مردونه خوش دوخت مشکی رو می دیدم.خیمه زده بود جلوی منشی واونم یه چیزهایی رو تندتند براش می گفت.عجیب بود عین اداره ی ما تو تهران سرگرداشون لباس شخصی بودن و یونیفرم نمی پوشیدن.
کامروا:پاشو بریم
آب دهنم رو قورت دادم و باهاش پاشدم اومدم بیرون.بقیه م دم در ایستاده بودن و نگاه می کردن.
سرگرد:خب دیگه جه خبر؟
منشی بادست به من اشاره کرد وگفت:قربان معاون جدیدتون هم اومدن
چشم هام رو بستم و آب دهنم رو قورت دادم.خدایا خودت بخیر کن
سرگرد برگشت کامل به طرفم.البته این و حس کردم.هنوز چشم هام رو بسته بودم.احترام نظامی گذاشتم وگفتم:سروان آر...
تاچشم هام روباز کردم بادیدن کسی که روبه روم ایستاده شوکه شدم و بقیه حرفم و خوردم.
باورم نمی شد این؟این جا چی کار می کرد؟
یواش یواش رو لب هر دومون لبخندی نشست.


بالبخند گفت:تو اینجا چی کار می کنی؟هرجا من می رم باید توهم بیای؟
دست به سینه ایستادم و یه ابروم رو دادم بالا و با لحن طلبکارانه ی دلخوری گفتم:من چی کار کنم که هر جا می رم شما هستید؟ناراحتید برم؟
اخم شیرینی کرد و سر تکون داد و زیرلب ولی طوری که همه مون شنیدیم گفت:عمری متین رو دست انداختم با اون معاونش حالا همون شده معاون من
دلخور شدم.می دونستم حرفاش از ته دل نیست اما دوست داشتم سورن هم قد من از دیدنم خوشحال بشه
-پس کجای کاریدکه سرگرد پویا وقتی داشتم می اومدم داشت گریه می کرد
سورن با پوزخند گفت:پس خبرنداری...اشکای شوق بود
همه با تعجب به ما نگاه می کردن.لابد تعجب کردن چطوری تو روی سرگرد خشنشون ایستادم و بلبل زبونی می کنم.آخی بمیرم براشون معلوم نیست این کینگ کنگ چه بلایی سرشون اورده اینطوری ازش می ترسن.
سورن:همونطوری می خواید اونجا وایسید و من رو نگاه کنید؟
-پس چی کار کنم؟
سورن سری تکون داد وگفت:بیا تواتاق من.شماها هم بفرمایید سرکاراتون
همه سریع پخش شدن و رفتن تو اتاق و سر میزهاشون نشستن.
یعنی اینقدر ازش می ترسن؟نه بابــــــا...تو تهران اینطوری نبود که!یعنی درجه اش زده بالا؟
با تعجب به بقیه نگاه کردم و رفتم تواتاق سورن.
سورن:درم ببند
-چشم
در رو بستم و برگشتم طرفش.نشسته بود رو صندلی ریاستش و دستش رو دراز کرد و به یه صندلی اشاره کرد.
سورن:بشین
آروم نشستم.دست هاش رو توهم قلاب کرد وبه چشم هام جدی خیره شد.
بعد پقی زد زیر خنده.نمی دونم چرا خندید ولی با خندیدن اون منم خنده ام گرفت.هر دو با صدای نسبتا بلند چند دقیقه خندیدیم که دست هاش رو به نشونه ی یواش تر تکون داد.
سعی کرد خنده اش رو بخوره وگفت:تو به چی می خندی؟
منم با خنده گفتم:تو واسه چی می خندی؟
سورن:این جا فقط من سوال می پرسم یادت باشه.
بعد انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید بالا برد
-خیلی خب.خندیدم چون با اون تعریف هایی که بیچاره های مظلوم ازت کردن گفتم الان یه دیو شکم گنده ی پیر کچل بداخلاق جلوم ظاهر می شه
بااخم گفت:پوستشون و می کنم.چی گفتن مگه؟
-ولشون کن بنده خداها رو تا الان هم معلومه کلی پوستشون رو کندی.هیچی بابا می گفتن خدا به دادت برسه سرگرد سخت گیر و جدیه و با دختراخوب نیست و این حرفا...توچطوری دختری می خوای معاونش بشی واینا...
سورن لبخندی زد وگفت:راست می گن.تو می دونی من رابطه ام با دخترها خوب نیست
ناراحت شدم.یعنی منم براش مثل بقیه ام.
ناخداگاه با یه لحن مظلومانه ای از دهنم پرید:حتی با من؟
بهم نگاه کرد.تو چشم هامم نگاه کرد.یه نگاه که تا خود قلبم نفوذ می کرد.کاش می دونست با این کارهاش من و اذیت می کنه.من می خواستم سورن رو از یاد ببرم اما اون دوباره به زندگیم برگشته بود...
لبخندی زد وبا یه لحن مهربون گفت:نه...تو با همه فرق می کنی
آخ اگه بگم تو دلم عروسی بود باورتون نمی شه
ادامه داد:تویه دختر بچه ی شیطون و لجبازی که خیلی کل کل کردن باهاش رو دوست دارم
بیا عروسی رو عزا کرد.این چه وضع حرف زدنه؟دختر بچه عمه محترمته...دِ بیا پس تا الان هم واسه کل کل بازی یه هم بازی می خواسته مگرنه من براش مهم نیستم...
لبام و غنچه کردم و ابروهام گره خورد.


لبخندی زد و گفت:قیافه ات رو اونجوری نکن.خب من باتو راحت ترم.با بقیه دخترها برام فرق می کنی چون یه مدت ازنزدیک باهم بودیم.فقط همین!اما بدون این راحتی و کل کل ها رو نباید قاطی کار کنی.دوست ندارم جلوی کارمندها باهام بد حرف بزنی یا پشت سرم بد بگی و اونا رو علیه من بشورونی...کار ونباید قربانی لجبازی های احتمالی کنی.من باهات کل نمی اندازم.حداقل تو محیط کار...پس نمی خوام تو اداره کاری کنی که نتونیم کنارهم کار کنیم.
من خوشحالم که تو اومدی اینجا.چون حداقل آشنای خودمی.اینجا بین اونا من یه جورایی تنها بودم واسه همین زیاد باهاشون جور نبودم.اما تو مثل خودمی نمی خوام باهات مشکلی پیدا کنم.می دونم دختر عاقل و زرنگی هستی.معاون خوبی هم واسه متین بودی.درسته یکم شیطونی و شیرین زبونی می کنی اما به کار کردنت ایمان دارم.پس می خوام واسه آخرین بار باهات اتمام حجت کنم قبل از این که بری سرکارت.مشکلی باهم نخواهیم داشت.درسته؟
چقدر قشنگ حرف زد.داشت یه جورایی صلح برقرار می کرد.اونم که بیشرف می دونه من در مقابل حرف آروم خر می شم از این لحن استفاده کرده.ای با سیاست...
پلکم رو بستم اروم ودوباره بازش کردم.
-چشم
مهربون لبخند زد وگفت:چشمت بی بلا عسل خانوم.وایسا ببینم حالا تعریف کن توکجا؟این جا کجا؟
منم که انگار یه چیز تازه ای یادم افتاده باشه گفتم:شما هم تعریف کنید.مگه شمال نرفته بودید؟
سورن:نه دیگه جر نزن اول من پرسیدم.تو بگو من بعد بهت می گم
سری تکون دادم وگفتم:هیچی دیگه ارشد شیراز قبول شدم دانشگاه انتقالی گرفتم اومدم اینجا
سورن:خونه گرفتی؟تواین شهر غریبی هان؟
-آره بابا اومد برام خونه گرفت.خدا رو شکر جا به جا شدم کامل
لبخندی زد و با رضایت سری تکون داد.
سورن:اگه کمک خواستی مدیونی بهم نگی
-ممنون.حالا شما بگید این جا چی کار می کنید؟شما که رفتید شمال؟
سورن:آره رفتیم.می دونی که واسه بیماری بابام رفته بودیم.اما بابام گفت اونجا غریبیم و هیچ دوست و آشنایی نداریم.از طرفی تهران هم نمی تونستم ببرمش هواش براش سمّه...هیچی دیگه بابا گفت بریم شهر خودمون.ماهم اومدیم شیراز.البته برادرم چون دانشگاهش تهران بود وکارش اون جا بود نیومد.منم نمی تونستم تنهاشون بزارم اومدم شیراز
-مگه شیرازی هستید؟
سورن با لهجه ی شیرین شیرازی گفت:آره کاکو.شیرازیم.خب دیگه می خوای برو اتاقت رو ببین.یعنی اتاق که نیست اینجا فقط همون سالن بزرگه اس که پارتیشن بندی شده.اول در سمت راست یه اتاق ماننده بزرگتر از بقیه اس اون مال خانوم معاونه
با لبخند بلند شدم و ازش تشکر کردم و رفتم سمت در.احترام گذاشتم وبرگشتم.اما قبل از این که برم بیرون برگشتم سمتش و گفتم.
-سورن؟
آروم سرش بلند کرد وتکون داد.
-بله؟
-خیلی خوشحالم که رئیسمی
سورن چشمکی زد و گفت:برو شیطون.آتیش نسوزون.
با خنده از اتاقش در اومدم.که بقیه حمله کردن طرفم.


نجفی:چی شد؟می خندی؟نکشتت؟
-وا؟مگه قرار بود بکشه؟این چه حرفیه؟
حبیبی بزرگ:دخترم چی شد؟
-هیچی آشنا دراومدیم
قاسمی با ترس گفت:یعنی فامیلتونه؟
باخنده گفتم:نه تا اون حد.رئیس بخش بغل دستی مون بود با موافق منم رفیق فابریک بودن.یه چندتا ماموریت مخفی هم باهاش رفتم.اونقدرها که می گید بداخلاق نیست ها
موسوی:یعنی شما رو به عنوان معاون قبول کرد؟
با تعجب گفتم:چرا قبول نکنه؟تازه بهم گفت برم تو اتاقم.اجاره هست؟
همه با تعجب از کنارم پراکنده شدن و منم رفتم تواتاقم.یه اتاق تقریبا18 متری بود که با پارتیشن هایی که تا نصف چوب بودن وبقیه شیشه های مات پوشیده شده بود.دکوراسیون ساده ی ام دی اف داشت...وسایلی نداشتم کیفم رو آویزون کردم به جا رختی و آروم نشستم سرجام.
آخیش!اینم از این جا...خدا دعا کرده بودم یه آدم خوب باشه دیگه سنگ تموم گذاشتی سورن رو فرستادی؟دمت گرم خدای خوبم خیلی مخلصیم...
غروب موقع برگشتن تو پارکینگ اداره سورن رو دیدم که می خواد سوار ماشینش بشه.
سورن:می خوای برسونمت؟
-نه ممنون.ماشینم و آوردم
سورن:باشه مراقب خودت باش.شب بخیر
-جناب سرگرد؟
سورن که داشت می نشست تو ماشینش برگشت طرفم.
-فردا صبح می رم واسه ثبت نام.شاید دیر بیام
سری تکون داد وگفت:اشکالی نداره
-ممنون.شب بخیر
لبخندی زد وبا آرامش رانندگی کردو از کنارم رد شد.نفس راحتی کشیدم و سوار ماشین خودم شدم و رفتم خونه.
فردا صبح رفتم دانشگاه.خدارو شکر رتبه ام خوب بود و یکم تحویلم گرفتن.بعد از ثبت نام رفتم خرید و یه سری کتاب و وسایل مورد نیاز خریدم و برگشتم خونه.حالا که قراره دیر برم.بمونم بعد ناهار برم.می دونستم این موقع ظهر عرشیا خونه نیست.بااین همه خستگی هم حال غذادرست کردن نداشتم.سرراه یه پیتزا گرفتم وامدم خونه با خستگی خوردمش و رفتم توحموم وبعد از یه دوش حسابی حاضرشدم ورفتم سرکار.
تا پام رو گذاشتم توسالن باز چیزی رو دیدم که از دیدنش بهم ریختم.بازهمون دختره...باز هم با سورن...
انگار تازه از اتاق سورن دراومده بود.باهم جلوی در ایستاده بودن و دختره با یه ناز وعشوه خاصی باسورن حرف می زد.سورن هم بااخم سرش رو انداخته بود پایین و با انگشت شصت واشاره اش لبش رو فشار می داد.
از دور چند دقیقه بهشون خیره شدم.بعد سری تکون دادم و جلوی سورن احترام گذاشتم و خواستم سریع رد شم که سورن سرش رو بلند کرد و به چشم هام خیره شد.یه غمی تو نگاهش بود که به قلبم چنگ می زد.


دختره رد نگاه سورن رو گرفت و به من رسید.با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت وگفت:این همون همکارت نیست توتهران؟این جا چی کار می کنه؟
بعد یه نگاهی از بالا بهم انداخت که می خواستم گردنش رو خورد کنم.فکر کرده کیه؟پرنسسه؟
سورن با اخم غلیظی به دختره نگاه کرد و سری تکون داد.منم بی اعتنا به جفتشون رفتم تو اتاقم.
سرم رو بین دست هام گرفته بودم و فشارش می دادم.پس بینشون یه چیزی هست که دختره پاش تا این جاهم باز شده.چه با لحن خودمونی هم باهاش حرف می زد.آره دیگه یادم رفته بود خانوم سوگولیه آقا سورنه.
حوصله هیچ کاری رو نداشتم.ببین از کی این جاست...فقط لبم رو گاز می گرفتم و قهوه می خوردم...حالم عین همون فنجون قهوه ی توی دستم تلخ تلخ بود...بغض راه گلوم رو بسته بود...هزاربار به این نتیجه می رسیدم که سورن دوستت نداره و تو براش فقط یه همکاری.اما باز دلم رضا نمی داد.دلم می خواست سورن واسه خودم باشه نه اون دختره افاده ای.
با صدای در اتاقم سرم رو از روی میز بلند کردم.با دیدن سورن با اکراه بلند شدم و احترام گذاشتم.
سورن:چیزی شده؟
-نه.فقط خسته ام قربان
لحن جدی و رسمی من سورن رو متعجب کرد.اما ترجیح می دادم همینطوری حرف بزنم.دیگه نباید رابطه ها صمیمی تر از این حد بشه...چون من جنبه اش رو ندارم
سورن:ثبت نام کردی؟
-بله
سورن:کی ها کلاس داری؟
-روز های فرد
سورن:تو یه چیزیت هست
با صدای نسبتا بلندتری گفتم:گفتم که...چیزیم نیست.فقط خسته ام و سرم درد می کنه قربان
سورن اخمی کرد و گفت:بامن اینطوری حرف نزن...
سریع تکون دادم و با پوزخندگفتم:ببخشید
سورن با یه اخم از اتاق رفت بیرون.نگاهش کن!عین خیالش هم نیست...اونوقت من نشستم دارم حرص می خورم.هی عسل نفهم.واسه کی داری جلز ولز می کنی؟واسه کسی که برات یه کم هم ارزش قائل نیست؟نسوزون خودت رو...
دوباره شب شد.دوباره سورن رو تو پارکینگ دیدم اما این بار بی اعتنا بهش رفتم سمت ماشین.اونم یه نیم نگاهی با تعجب بهم انداخت و شونه هاش رو انداخت بالا.
شب خواب مامان جونم رو دیدم.مادربزرگم که عمرش رو داده بود به شما...اومد توی خوابم یه لباس سفید پوشیده بود و یه دیگ آش بهم می زد و بهم می خندید.
تصمیم گرفتم فردا یه کم آش بپزم و براش خیرات کنم.صبح پنج شنبه بود و نمی خواستم برم سرکار.زنگ زدم به سورن و منتظر شدم که برداره.
با یه صدای گرفته که نمی دونم از خواب آلودگی بود یا چیز دیگه گوشی رو برداشت.
سورن:الو؟
- الو سلام
- سلام.کاری داشتی؟
- حالتون خوبه؟
- نه یکم سرما خوردم.
- خداکنه زودخوب شید
- ممنون.کارتو بگو؟
- می خواستم بگم من امروز نمی تونم بیام سرکار
- چرا؟
- یکم حالم خوب نیست.بعد نذر دارم نمی تونم بیام
- قبول باشه.آخه منم امروز نرفتم.اداره بی مدیر و معاون که نمی شه
با صدای ناراحت و دلخوری گفتم.
- باشه...
- خیلی خب نرو.زنگ می زنم کامروا می گم ما نمیایم.خوبه؟
- ممنون
- خواهش می کنم.اگه دیگه کاری نداری برم بخوابم
- نه.خداحافظ
- خداحافظ


یه مانتوی سرمه ای با شلوار جین و شال آبی سرکردم و رفتم بیرون.چون وقت زیادی نداشتم سبزی پاک کرده گرفتم.کشک و سیر و رشته هم گرفتم.بقیه چیزها رو داشتم.اومدم خونه و یه قابلمه بزرگ آش درست کردم.زیاد بزرگ هم نه ها.یکم بزرگ...
آخ یه آشی درست کردم که نگو.خودم داشتم انگشت هام رو می خوردم.وقتی آش رو بهم می زدم. ته دلم یه چیز از خدا می خواستم.این که خودش عاقبت کار من و سورن رو ختم به خیر کنه.این که بهم کمک کنه بفهمم حس واقعی سورن به من چیه؟اون دختر کیه؟دلم پر بود.حسابی راز و نیاز کردم و در آخر مثل همیشه خودم رو سپردم دست همونی که من و آفریده و از خودش عاجزانه کمک خواستم.
خب عرشیا که نیست.خودم مجبورم آش ها رو پخش کنم.خب ساختمون خودمون و ساختمون های بغل رو تا جایی که می رسه پخش می کنم.
یه کاسه نسبتا بزرگ ریختم برای طبقه اولی ها.واسه پسرها که یه قابلمه می برم.اونا حسابشون جداست.
می خواستم با همسایه مون آشنا بشم.نذری دادن هم بهترین راهشه.خدا کنه خونه باشن.روش و خوشگل با پیاز داغ و سیر و نعناع داغ تزیین کردم.یکمم کشک.به به...بقیه آش هارم کشیدم توظرف های یبار مصرف وگذاشتم تو سینی.واسه ساختمون خودمون رو آخرسر می دم.
آش ها رو تو چند تا ساختمون های بغلی پخش کردم.برگشتم واحد خودمون.
آش پسرها رو که تو یه قابلمه کوچیک ریخته بودم برداشتم و رفتم پایین.قابلمه از داغی آش داغ شده بود.آش رو بغل کردم و زنگ زدم.
خب الان کی میاد بیرون یعنی؟هه حتما کسری!آخه خیلی شیکموهه
اما با باز شدن در به حدسم گفتم برو بمیر بابا!به سام لبخندی زدم و اونم سلام کرد.خداییش پسر جذابی بود.یه جورایی شخصیت جالبی داشت.اون تی شرت طوسی و شلوار خوک مدادی خوشتی ترش کرده بود.
آش رو گرفتم سمتش و گفتم:سلام.بفرمایید اینم از سهم شما.
با لبخند آش رو ازم گرفت و درش رو باز کرد.با عشق بویی کشید و گفت:معرکه اس!واقعا خیلی وقت بودکه دلم آش رشته می خواست.دستتون درد نکنه.نذریه؟
-با اجازه تون
سام:قبول باشه
-ممنون امیدوارم دوست داشته باشید
سام:خواهش می کنم.قول نمی دم چیزی از این آش براشون بمونه
-نه نه!خواهش می کنم من یکی نمی تونم به شخصه جواب کسری رو بدم
لبخند قنشنگی زد وگفت:ببخشید نمی تونم تعارف کنم بفرمایید تو
سرم رو انداختم پایین و با طمانینه گفتم:خواهش می کنم.روز تون بخیر.
از پله ها اومدم بالا و صدای درخبر از بسته شدن در آارتمان پسرا رو می داد.
آش همسایه رو گذاشتم توی ظرف و رفتم طبقه پایین.
زنگ آپارتمانشون رو زدم و منتظر ایستادم.یکم طول کشید.داشتم به آشم نگاه می کردم که با آدم حرف می زد.که یهو درباز شد.
سرم پایین بود و به شلوار گرمکن سفید با خط های مشکی رو دیدم.نگاهم رو کشیدم بالا.یه سویشرت سفید با خط های مشکی که زیپش تا نیمه باز بود و تی شرت مشکیش رو خوب نشون می داد.نگاهم رو با احتیاط بردم رو صورتش...


نه!خدای من...بازم این؟هرجای این شهر به این بزرگی برم باید این رو ببینم.
با چشم های قرمز و خسته بهم نگاه می کرد و لب هاش می خندید.
سورن:تو این جا چی کار می کنی؟
-این سوال رو من باید بپرسم.شما این جا چی کار می کنی؟
سورن:خب خونمونه
-خب این جا خونه منم هست
سورن:این جا؟
-آره.طبقه بالا.سوییت مرجان خانوم همسایه تون رو اجاره کردم
سورن:باورم نمی شه.روبه روی سوییت من می شینی؟
-سوییت توهه؟
سورن:آره.پس اون همسایه جدید تویی؟
-آره
سورن:تنها زندگی می کنی؟
ابروهام رو انداختم بالا.حالا وقت تلافی دیروزه.
-نه با عرشیام
سورن اخمی کرد وگفت:عرشیا؟وزخندی زد و گفت:به سلامتی
با پوزخند بدجنسی گفتم:ممنون.نمی خوای آش رو ازم بگیری؟
سورن:چرا چرا...ممنون
پوزخندی زدم و کاسه را دادم دستش.با یه روز بخیر رفتم واحد خودمون.
پله ها رو به حالت دو رفتم بالا.نفس نفس می زدم.در رو بستم و چسبیدم به در.یکی دو تا سیلی زدم تو صورتم که ببینم خواب بوده یا نه؟
نفسام تند شده بود.رفتم تو آشپزخونه و دو تا مشت آب از شیر ریختم رو صورتم.بعد شیر آب رو بستم و تکیه دادم به ظرف شویی.
کم کم لبخند رو لبام جا گرفت.اولش آروم می خندیدم بعد پقی زدم زیر خنده.
یعنی خداییش من هر جا برم باید این و ببینم آخه؟تو سرکار،تو خونه...همه جا سورن هست...یعنی اینا نشونه اس؟
-چه نشونه ای؟یادت رفت باز اون دختره رو؟هر دفعه باهاش دعوا می کنی سریه ساعت نشده یادت می ره تا می بینیش نیشت باز می شه
-خب تو می گی چیکار کنم جناب وجدان؟
-یکم خودت و واسش بگیر.بهش محل نذار.اگه دوستت داشت که میاد بهت می گه.تا آخر عمرش که نمی خواد همونطوری وایسه.اگرم قراره با اون دختره ازدواج کنه اگه تحویلش نگیری بعدا می گی خودم بهش رو نمی دادم.نمی گی خاک تو سرم اون همه خود شیرینی کردم رفت اون و گرفت
-می گم وجدان توهم یه چیزهایی حالیت می شه ها
-پس چی؟آخه من با عقل تصمیم می گیرم تو باقلب.فکرای من بهتره دیگه.
-ممنون.حالا یه تعریف کردم ازت ها.بریم آش بخوریم که خیلی گشنمه
بعد از خوردن آش فوق العاده خوشمزه ام طرفا رو شستم و یکم خونه رو تمیز کردم.بعدشم نشستم پای نت .یکم وبگردی کردم.
همین جوری که سرم تو لپ تاپم بود و رو مبل ولو شده بودم صدای در اومد.
عرشیا:سلام
-سلام داداشی.خسته نباشی
عرشیا کتش رو آویزون کرد و در حینی که داشت می رفت دستشویی گفت:ممنون.شما هم خسته نباشی خواهر خانومی
-ممنون.
بعد از چند دقیقه عرشیا از دستشویی اومد.داشت با حوله دست هاش رو پاک می کرد.
عرشیا:آش بچه ها رو بردی؟
-آره...فقط سام خونه بود دادم بهش
عرشیا:خب لابد همه رو خورده تا الان
-نه بابا یه قابلمه بزرگ دادم.تنهایی از پسش برنمیاد
عرشیا:گشنمه برام غذا میاری؟
-چشم
عرشیا:قربونت برم.من می رم لباسام رو عوض کنم
-باشه.
با رفتن عرشیا یکم آش داغ کردم و کتلت هایی که درست کرده بودم رو با سیب زمینی تو بشقاب چیدم و گذاشتم رو میز...دوغ و سالاد هم گذاشتم و میز رو چیدم.


-عرشیا.بیا شام
عرشیا:به...خانوم گل،گل کاشتی
نشست پشت میز و منم نشستم.
عرشیا همینطوری که غذا می کشید گفت:چه خبرا امروز؟چیکارا کردی؟
-هیچی امروز موندم خونه یکم به کارهای خونه رسیدم.عرشیا این همسایه طبقه اولیه هست؟
عرشیا:خب؟
-پسرش...
عرشیا نگاه موشکافانه ای کرد و گره ای تو ابروهاش افتاد.آخ داداشم غیرتی شد.
عرشیا:خب؟
-اوه قیافه اش رو هیچی بابا رئیسمه تو اداره...
عرشیا:جدا؟می گم به اون قیافه می خوره پلیس باشه
-حالا بگو کی هست؟
عرشیا:خب گفتی دیگه...رئیسته
-خب آره ولی می دونی همونیه که باهاش رفتم ماموریت
عرشیا قاشق و چنگالش رو گذاشت تو بشقاب و گفت:چی گفتی؟این پسره همون سورنیه که می گفتی؟
بالبخند گفتم:اوهوم
عرشیا لبخندی زد وگفت:بمیرم برات.دوماه از دستش چی می کشیدی.
-نه اون قدر هم گنده دماغ نیست...باهاش جور بشی خوبی هاش هم می بینی
عرشیا چشم هاش رو درشت کرد وگفت:بله؟ بله؟ بله؟چیزهای جدید می شنوم.چه خبره؟نکنه خواهر ما تو ماموریت دل باخته؟ها؟بعد یه اخم غلیظ هم چاشنیش کرد.
با اخم ساختگی با چنگالم زدم به دستش و گفتم:برو بابا دیوونه...اون فقط همکارمه
عرشیا سری تکون داد و با لحنی که می گفت"خر خودتی" گفت:آره همکاری که دو ماه محرمش بودی
این بار اخم کردم و گفتم:منظورت چیه؟
عرشیا تو چشم هام زل زد و گفت:هیچی! فقط این و بدون درسته ازت کوچیکترم.اما برادرتم.اجازه نمی دم هرکسی اذیتت کنه.هرکی می خواد باشه،باشه
-اوه چه بداخلاق.پس می خوای ترشی بزاری من و
عرشیا با خنده گفت:دیدی پس دوستش داری
-نــــــه
عرشیا با لبخند گفت:آبجی جون نمی گم کسی رو دوست نداشته باش.اما اول بفهم اون طرف هم بهت علاقه داره یانه؟که یوقت خدای نکرده اذیت نشی
پوست لبم رو جویدم.حالا که غزل و مامان نیستن و دوست صمیمی این جا ندارم بهترین تکیه گاهم عرشیاست.خدارو شکر عرشیا پسر فهمیده ایه.کسی نیست که بی خودی غیرتی بازی در بیاره و راحت می تونم با هاش حرف بزنم.
-عرشیا؟
عرشیا:جانم؟
-میشه لو ندی من خواهرتم؟
عرشیا با چشم های گرد شده نگاهم کرد وگفت:چرا؟
-نمی خوام بدونه ما خواهر برادریم
عرشیا لبخندی زد وگفت:ای موز مار!می خوای حساسش کنی؟
چشمکی زدم و با خنده گفتم:آره.آخه اونم با یه دختره هست که نمی دونم کیه؟
عرشیا:پس زیاد بهش دل نبند تا وقتی مطمئن نیستی.باشه خواهری؟
-باشه
جدیت و لبخند عرشیا قابل ستایش بود.درسته شیطون بود.اما بعضی اوقات همچین کمکت می کرد و پشتیبانت بود و ازت مراقبت می کرد که کارهاش من و یاد بابا می انداخت.این که پسر شیطونم می تونه جدی باشه و با حرفاش بهم دل گرمی بده خیلی خوشحالم می کرد.


عرشیا دوباره یه قاشق آش کرد تو دهنش.
عرشیا:فوق العاده اس...
منم لبخندی زدم و گفتم:نوش جون
یه هفته گذشته بود.دوباره طبق معمول رفتم سرکار.توی اتاقم با نجفی و قاسمی که حالا باهم صمیمی تر شده بودیم و به اسم همدیگه رو صدا می کردیم،نشسته بودیم تو اتاق من و یه سری پرونده رو مرتب می کردیم.
تمام مامورهای اداره باهام جور بودن.انگار خیلی خوشحال بودن که من معاونشونم.چون با همه شون مهربون بودم و به کسی سخت نمی گرفتم و جلوی اخم و تخم های سورن می ایستادم .نمی ذاشتم به بقیه زور بگه.سورن هم تقریبا با اومدن من یکم مهربون تر شده بود و خیلی به بچه ها سخت نمی گرفت.
همینطور که سرم تو پرونده ها بود و یه چیزهایی یاد داشت می کردم آتنا گفت.
-باز این دختره اومد
مهسا:آره معلوم نیست این جا چی می خواد.
گیج سرم رو آوردم بالا و بهشون نگاه کردم با تعجب گفتم کی رو می گید؟
قاسمی با سر به جلوی در اتاق سرگرد اشاره کرد که از شیشه ها دید داشت.
مهسا:اینو می گم
باز همون دختره.اعصابم خورد شد.
-خیلی میاد این جا؟
آتنا:آره تقریبا هر چند روز یبار میاد.
-زنشه یعنی؟
مهسا:فکر نکنم.هر وقت میاد سرگرد با اخم جوابش رو میده.مثل این که دل خوشی از این دختره نداره.اما نمی دونم کیه که دست از سر سرگرد بر نمی داره
یکم فکر کردم و گفتم:آتنا اون پرونده ها رو که نیاز به امضای سرگرد داره بده به من
آتنا در حالی که با تعجب نگام می کرد،پرونده ها رو داد بهم.
مهسا:می خوای چیکار کنی؟
ابرویی انداختم بالا و گفتم:ببینم می تونم سر در بیارم از کارشون یانه
آتنا:برو منتظریما
با خنده ساختگی بهش چشمکی زدم و رفتم جلوی در.
-برم تو؟
منشی:مهمون دارن آخه
سری تکون دادم و پرونده ها رو نشون دادم.
منشی:هماهنگ کنم؟
-در می زنم می رم دیگه.من که اجازه رسمی نمی خوام
منشی:باشه قربان
در زدم.یه چند ثانیه ای طول کشید که صدای بفرمایید سورن اومد.منم سریع رفتم تو.دختره یه نگاه چپی بهم انداخت.و سرش رو کرد اونطرف.از این که همیشه از بالا بهم نگاه می کرد بدم می اومد.فکر کرده کیه؟افاده ای...
سورن:بله آرمان؟
-قربان این چندتا پرونده رو امضا می کنید بخش سرگرد نصرتی فکسش رو تا امروز می خواد.


به جای سورن دختره با حالت تدافعی و طلبکارانه با لحن فوق العاده زننده ای که انگار داره با خدمتکارش حرف می زنه گفت:نمی بینی داریم صحبت می کنیم.نمی شد بذاری واسه بعد؟حتما باید بیان مزاحم آدم بشم.نمی تونن جلوی فوضولیشون رو بگیرن دیگه...عادتشونه
بعد سرش رو کرد اونطرف.
دیگه داغ کردم.من به خود سورن اجازه نمی دم با من اینطوری صحبت کنه حالا این دختره تحفه به خودش چه اجازه ای داده؟
تا اومد سورن حرفی بهش بزنه دستم رو گرفتم طرفش که ساکت شه.
نگاهی با عصبانیت به سورن انداختم وگفتم:ببخشید قربان.امیدوارم ناراحت نشید از حرفام.
بعد رو کردم به دختره که پررو پررو تو چشمام نگاه می کرد وگفتم:ببخشید نمی دونستم ما باید کل اداره و کار و بارمون رو تعطیل کنیم که شما سرکار خانم می خوای با رئیس خصوصی صحبت کنی.اگه کارتون مهمه تشریف ببرید بیرون اداره حرف بزنید.اومدی تو وقت اداری مزاحم کارمون می شی بعد صداتم می بری بالا
دختره با عصبانیت پاشد که یه سیلی بزنه تو گوش من.دیوونه دختره ناراحتی اعصاب داره انگار.سورن هم از اونطرف داشت می دوید که دختره منو نزنه که محکم مچ دختره رو گرفتم و نیشخندی بهش زدم.
-بی اعصابم که هستی.
فشار محکمی به دستش دادم و بعد محکم دستش رو ول کردم .طوری که به عقب پرت شد و مچ دستش رو می مالید.
دختره:سورن هیچی بهش نمی گی؟
پوزخندی زدم و به سورن کلافه خیره شدم و گفتم:ببخشید قربان.مثل این که بد موقعی مزاحمتون شدم.الان وقت آوردن پرونده ها نبود.شب تو آپارتمان بهتون می دم.
بعد با پوزخندی سری تکون دادم و بدون احترام اومدم بیرون.هنوز پرونده ها دستم بود.صدای جیغ و داد دختره بلندتر شده بود و بعد از اون هم صدای داد سورن رو شنیدم که داشت باهاش دعوا می کرد.
آتنا و مهسا هی ازم سوال می پرسیدن.منم چیزی نمی گفتم.
دختره با صورت سرخ و چشم های اشکی از اتاق زد بیرون و یه نگاه بد به من انداخت.ته دلم خوشحال بودم که دعواشون انداختم.دختره پررو حقشه...
ماجرا رو برای آتنا و مهسا تعریف کردم و اوناهم باورشون نمی شد دختره اینقدر عصبی باشه.
چند دقیقه بعد سورن صدام کرد که برم تو اتاقش.اما من گفتم سرم شلوغه و نرفتم.می دونستم این یه بی احترامی بزرگ به ما فوقه اما به جهنم.من که احترام به مافوق حالیم نمی شه...
شب شد و رفتم خونه.سورن هنوز نیومده بود.یعنی ماشینش تو پار کینگ نبود.احساس کردم یکی داره از پشت درخت نگاهم می کنه یه نگاه دور و برم انداختم و کسی رو ندیدم.
خواستم کلید بیاندازم برم تو که سام در رو باز کرد.بعد از اون هم عرشیا و کیارش وکسری رو دیدم که همه شون سلام کردن.
-سلام.کجا؟
عرشیا:با بچه ها می ریم بیرون.شام هم بیرونیم.شاید یکم دیر بیایم خونه.ببخشید تنهات می ذارما
مشتی به بازوش زدم و گفتم:دیوونه این چه حرفیه؟خوش بگذره بچه ها
بچه ها خداحافظی کردن و سوار ماشین کیارش شدن و رفتن.
منم رفتم تو و تا خواستم در رو ببندم یکی با دستاش در رو گرفت.سرم و بلند کردم که دیدم همون دختره ست.
اخم هام رفت تو هم.یه نگاه خریدارانه بهش کردم و گفتم:امرتون؟
دختر:می خوام باهات حرف بزنم
-در مورد؟
دختر:می ذاری بیام تو؟
با اکراه از جلوی در کنار رفتم و با دست اشاره کردم.حالا نوبت من بود حالش رو بگیرم.البته فکرکنم همین امروز هم حالش رو خوب گرفتم.
دختر:می شه بریم تو آپارتمانت؟نمی خوام اینجا...
حرفش رو نیمه کاره گذاشتم و بی اعتنا بهش رفتم از پله ها بالا و بهش گفتم دنبالم بیاد.در آپارتمانم رو باز کردم و کفشم رو در آوردم و گذاشتم تو جا کفشی اونم همون بیرون کفشش رو در آورد و اومد تو.چادرم رو انداختم رو جا لباسی جلوی در رو کیفم رو گذاشتم کنارش.


-بشین
بدون حرف نشست روی مبل ها دستم رو شستم و دوتا لیوان شربت ریختم و گذاشتم روی میز.
-خب!کارتون رو بگید حالا
دختر:بدون مقدمه می رم سر حرفم...
-خوشحال می شم.چون اونقدر وقت و حوصله ندارم که بخوای حالا برام مقدمه هم بچینی
از این که می چزوندمش خوشحال بودم.باید انتقام این چند وقته که عذابم داده و رویاهام رو بهم زده رو ازش بگیرم.شایدم انتقام آینده ای رو که هنوز برام مشخص نیست.
-من نمی دونم تو با سورن چه رابطه ای داری.یعنی سورن هم در مورد تو با من حرف نزده.ولی نمی دونم چرا باید تو رو هم تو اداره تهران کنار سورن ببینم هم این جا که شیرازه...مثل این که متاسفانه معاون سورن هم هستی...خودت می دونی ما زن ها شاخک های فوق العاده حساسی داریم.دوست ندارم دور و بر سورن ببینمت..
با یه پوزخند پریدم وسط حرفشو گفتم:جدا؟چشم از فردا میرم یه شهر دیگه.مگه دل بخواهیه شماست که من کجا و با کی کار کنم؟ببخشید که می پرسم سردارید یا سرهنگ؟تعیین تکلیف می کنی؟
دختره صداش رو برد بالا تر:ببین دختر جون من دوست ندارم دور و بر شوهرم ببینمت.
این چی گفت؟گفت شوهرم؟یعنی تمام اون فکرام درست بود؟
بغض گلوم رو گرفته بود و چنگ می انداخت.اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم:منظور؟
دختر:من و سورن داریم باهم نامزد می کنیم.یعنی من و پسرعموم سورن از قبل نشون هم بودیم.لزومی هم نداره برات توضیح بدم.همونطوری که گفتم من یه زنم.خودتم خوب می دونی وقتی احساس خطر کنیم درسته...منم متوجه شدم تو به سورن علاقه داری.واسه همین می خوام از شوهرم دور باشی.هر چقدر بخوای بهت می دم فقط دست ازسر زندگی من برداری و دیگه نبینمت
بعد دسته چکش رو در آورد.پاشدم دستش رو گرفتم و در حالی که می بردمش سمت درگفتم:تو چه اجازه ای به خودت دادی همچین حرفی رو بزنی؟نترس اون شوهرت همچین آش دهن سوزی نیست که داری خودت و می کشی.من سرتر از اونم داشتم.پولتم بزار تو قلکت زیاد شه.من صدتای تو رو می خرم و آزاد می کنم.دیگه هم پا رو دم من نذار چون اصلا دوست ندارم ببینمت.از خونه من برو بیرون
لبش رو به دندون گرفته بود و با عصبانیت نگاهم می کرد.تا اومد دهنش رو باز کنه گفتم:خوش اومدی به سلامت...
دختره رفت و من تنها موندم.وقتی در و بستم.اشک هام سرازیر می شد و به زمین و زمان لعنت می فرستادم.دیدی ای دل بیچاره همه چیز جدی بود؟دیدی درست فکر کردی؟آخه مگه دیوونه بهت قولی داده بود که اینقدر بهش دل بستی؟هیچ اتفاقی نیافتاده بود و تو بی خودی تو دلت عروسی گرفتی؟خیلی خنگی عسل خیلی...
لیوان های شربتی رو که روی میز بود پرت کردم رو زمین و شکوندم.یه تیکه بزرگش دستم رو برید.
از درد چشم هام رو بستم.یاد اون موقعی افتادم که دستم رو بریده بودم و سورن برام بست.
سرم و تکون دادم.دیگه باید تمام اون خاطرات و بریزم دور.سورن داره ازدواج می کنه...چندبار دیگه این جمله رو مرور کردم.گریه ام شدت گرفت.دستم رو فشار دادم که از درد جیغم رفت هوا...


رفتم تو دستشویی و یکم باند دور دستم پیچیدم.شیشه خورده ها رو جمع کردم.نباید عرشیا شک کنه.نمی خوام هیچکسی بفهمه که من خورد شدم.اونم توسط یه دختره افاده ای...
وقتی فکر می کردم که اون میمون رو سورن به من ترجیح داده آتیش می گرفتم.
رفتم تو حموم.دستم زیر آب داغ سوزش داشت.اما سوزش قلبم از سوزش دستم بیشتر بود.
اشک هام زیر آب داغ گم می شد.هق هقم میون آب می شکست.آخه من چرا اینقدر ضعیف شدم.منی که به هیچ کس رو نمی دادم و دل نمی بستم حالا اینطوری دارم به خاطر یه مرد گریه می کنم؟
حوله ام رو تنم کردم و از حموم زدم بیرون.یه تاپ و شلوارک سفید تنم کردم و خودم رو پرت کردم رو تخت.پتو رو روی سرم کشیدم و باز با هق هق به خواب رفتم.
صبح با یه سردرد بدی از خواب پریدم.دوباره یاد اتفاقات دیشب افتادم.بی اختیار اشک از روی گونه ام جاری شد.
دستم رو محکم روی صورتم کشیدم.
-نباید گریه کنی...بفهم دیوونه
ناخداگاه از صدای بلند خودم ترسیدم.وای اگه عرشیا شنیده باشه چی؟رفتم توی آشپزخونه.یه یادداشت روی در یخچال بود.
"آجی گلم "
من دیشب دیر وقت رسیدم خونه.دیگه بیدارت نکردم.
من رفتم سرکار...شاید امشبم دیر برگردم...
عرشیا"
با یه پوزخند برگه یادداشت رو از در یخچال کندم و انداختم رو اپن.در یخچال رو باز کردم و پاکت شیر و ظرف عسل رو برداشتم.زیاد میل نداشتم.یه چندتا لقمه که خوردم.
حاضر شدم برم سرکار...از 3 روز دیگه دانشگاهم شروع می شد.کاش می شد یه چند وقتی از کار دربیام بیرون و به درسم برسم.
شاید اینطوری کمتر با سورن مواجه بشم.
خدا هرچی بدشانسیه ریخته سرمن...حالا همسایه مون هم هست.هر روز باید با خانوم میمونش ببینمش...
با بغض لباسم رو تنم کردم.دستی روش کشیدم و تو آیینه به خودم نگاه کردم.
یعنی می خوای به خاطر عشق سورن این لباس رو کنار بذاری؟یادت رفت یه روزی عاشق همین لباس و شغل بودی؟حالا داری به خاطر یه عشق جدیدتر بهشون خیانت می کنی؟
نه عسل بمون و جا خالی نده...وایسا و قوی باش...تا کی می خوای فرار کنی؟حتی اگه قراره خورد بشی وایسا سرجات...نذار دشمنات بهت بخندن و بگن ترسید...تو اهل فرار نیستی...بمون و صبور باش...
پوزخندی به خودم تو آینه زدم و رفتم از خونه بیرون.جلوی در سورن اینا یه لحظه مکث کردم.
چرا سورن؟واقعا چرا؟
رفتم تو ماشین و طبق معمول به طرف اداره حرکت کردم.جایی که هر روز با خوشحالی به خاطر دیدن سورن می رفتم و امروز ناراحتم که می خوام ببینمش...به این میگن بازی سرنوشت.از حال فردات خبر نداری...
رفتم تو اتاقم و سر راهم با چندتا از بچه ها سلام و علیک کردم.بی رمق نشستم پشت میزم.فعلا که کاری نداشتیم.منم سرم رو گذاشتم روی میز و یکم استراحت کردم.یه چند ساعتی گذشته بود.هیچ کس سراغ من و نمی گرفت.منم تو اتاق خودم رو زندانی کرده بودم انگار.
با صدای در زدن سرم رو بلند کردم.آتنا رو دیدم که وارد اتاق شد و احترام گذاشت.
آتنا:سلام.خوبی؟فکرکردم اصلا نیومدی امروز از بس بی سرو صدایی.
یه نگاه خسته بهش انداختم و دوباره سرم رو گذاشتم رو میز.
آتنا کنارم ایستاد و دستی روی چادرم کشید.
آتنا:چیزی شده عسل؟
-نه فقط یکمی خسته ام.
آتنا:وای خدای من دستت چی شده؟
به دستم نگاه کردم.حتی این باندهم برام خاطرات بد دیشب رو تداعی می کرد.
پوزخندی زدم وگفتم:هیچی بابا لیوان از دستم افتاد شکست.دست منم برید
آتنا با نگرانی گفت:بخیه زدی؟
-نه فکر نکنم لازم باشه زخمش خیلی عمقی نبود.خب کارم داشتی؟
آتنا:بابا این قدر حواسم پرت حال و روز تو شد یادم رفت واسه چی اومدم اینجا...سرگرد کارت داره.بیا ببین بیرون چه خبره...زنه از شوهرش کتک خورده اومده واسه شکایت...یه جای سالم تو بدن زنه بیچاره نیست.می خواستم گردن مرده رو بشکونم سرگرد بیرونم کرد گفت به تو بگم بری
با عصبانیت بلند شدم.همیشه از این که کسی فکر کنه می تونه به زن جماعت زور بگه و بزنتش متنفر بودم.دستام رو مشت کردم.آخ...دستم یه تیری کشید که نگو...یه غلط کرده مرتیکه ای پروندم و رفتم جلوی در اتاق سرگرد.


سعی کردم ماجرای دیشب رو فراموش کنم.البته فراموش که نه!سعی کردم بهش فعلا فکر نکنم.فعلا باید حال این مردک رو سرجاش بیارم.
در زدم و بعد از گذاشتن احترام نظامی رو به سورن گفتم.
-امری داشتید با من قربان؟
نگاه جدی سورن رو به بانداژ دستم افتاد که زیر چادر قایمش کردم.
سورن:سروان آرمان.واسه کمک گفتم بیای اینجا.
بعد با سر به زنه اشاره کرد که بهش نگاه کردم.آخی طفلکی یه جای سالم تو صورتش نبود.صورتش اینه ببین تنش چجوریه
سورن:موضوع ضرب و شتم.
پوزخندی زدم و به مرده که یکم چاق و هیکلی بود و با اخم نشسته بود کنار سورن نگاه کردم و گفتم:نیازی به گفتن نیست قربان...کاملا معلومه موضوع چیه
سورن سری تکون داد وگفت:خانوم با ما صحبت نمی کنن.اگر می تونی باهاشون صحبت کن ببین موضوع چیه
سری تکون دادم و یه نگاه پر از خشم به مرده انداختم.رو به زنه با یه نگاه مهربون و لحن دلسوزانه ای گفتم:خانوم تشریف بیارید تو اتاق من
زنه یه نگاه با ترس به شوهرش انداخت.
با عصبانیت گفتم:چرا به شوهرت نگاه می کنی؟گفتم پاشو دیگه
اینقدر حرفم دستوری بود که هر سه شون با تعجب نگاه کردم و زنه پاشد.سورن ابرویی بالا انداخت و بعد از یه احترام نظامی دیگه از اتاق رفتیم بیرون.بردمش اتاق خودم و نشست روی مبل.منم رو به روش نشستم و یه لیوان آب براش ریختم و دادم دستش.
دوباره داشت گریه می کرد و به لیوان آب توی دستش نگاه می کرد.
-بخور آرومت می کنه
یه نگاه دیگه به انداخت انداخت و یه قلپ ازش خورد و گفت:من با این چیزا آروم نمی شم.
-اسمت چیه؟
سرش و انداخت پایین و گفت:مریم
-چرا با سرگرد حرف نزدی مریم؟
مریم:هه!خب اونم مرده حتما می خواست طرف شوهرم رو بگیره و حرفام رو باور نکنه
-نمی دونم.اون طور هم نیست. ولی...ولش کن.من که زنم!به من بگو من حرفات رو باور می کنم.چرا زدتت؟چرا دعواتون شده؟
مریم لبخند تلخی زد وگفت:به خاطر این که آقا همش بهم گیر می ده...نباید برم بیرون.تو خونه چند تومن پول می زاره و می ره.من باید برای دیدن خونوادم هفته ها بهش التماس کنم که بزاره برم ببینمشون.اونم فقط برای چند ساعت...دائم بهم سرکوفت می زنه که دوساله ازدواج کردیم تو نمی تونی بچه بیاری.می گم هنوز وقت داریم می گه نه تو نازایی.حالا هم پدر و مادرش نشستن زیر پاش که بره یه زن دیگه سرمن بیاره.منم بهش گفتم باید من و طلاق بدی بری زن بگیری...می گه نه!می گم یکم دیگه بهم فرصت بده بچه دار می شیم قبول نمی کنه.بعدش هم که افتاد به جونم و اینطوری شد!
دوباره گریه اش شدت گرفت.
با عصبانیت پوست لبم و می جویدم.نشستم کنارش و دست کشیدم رو سرش.خودش و تو بغلم رها کرد و هق هق سرداد.دلم براش سوخت. سنی نداره دختره بیچاره.
-گریه نکن.حالا بشین ببین چطور گریه اش رو در میارم.نباید به هیچ وجه شکایتت رو پس بگیری.فردا هم می ری پزشکی قانونی با این وضعت می تونی کلی دیه ازش بگیری.باید حسابی سرش بخوره به سنگ.یه کاری می کنم امشب بمونه تو بازداشتگاه.تو هم همین الان از این جا زنگ بزن به پدرت بیاد ببرتت خونه.باید یادش بیافته که تو بزرگتر داری
مریم با چشمای اشکی نگاهم می کرد.طفلکی زیر چشم هاش خیلی کبود بود.
سری تکون داد و جلوی من زنگ زد به پدرش و همه چی رو بهش گفت.اونم آدرس گرفت و گفت زود خودش رو می رسونه.
دست مریم رو گرفتم و رفتم تو اتاق سرگرد.رو به مرده گفتم:فکر کردی زنت از جنس فولاده انقدر گرفتی زدیش؟اونم به خاطر یه مشت حرف مسخره؟تو از کجا مطمئنی تو بچه دار نمی شی و عقیمی؟شما که دکتر نرفتید.شاید اشکال از جنابعالی باشه..
مرد:نه من هیچ مشکلی ندارم


-منم نگفتم صد در صد!اما به نظر من مشکل داری.اگه از نظر جسمی نباشه از لحاظ روحی حتما مشکل داری.کی زنش رو اینطوری می گیره می زنه؟تو از سنگی؟یه نگاه بهش بکن.ببین باهاش چی کار کردی؟حالا که امشب اینجا موندی و اینم رفت پزشکی قانونی حالیت می شه جامعه قانون داره
مرد:برو بابا...تو دیگه چی می گی؟زنمه اختیار دارشم.دوست دارم بزنمش.به تو چه مربوطه؟
-به من خیلی هم ربط داره.مثل این که نفهمیدی کجایی؟اگه رضایت زنت رو جلب نکنی باید اینجا مهمون ما باشی.چون ازت شکایت کرده و به هیچ وجه شکایتش رو پس نمی گیره.اگرم بخواد پس بگیره من نمی ذارم.باید حال مردی مثل تو رو بگیرم که دیگه هوس دست بلند کردن رو زنت رو نکنی
-ساکت شو...ببین توهم اینقدر بلبل زبونی کردیکه شوهرت زده دستت رو ناکار کرده.توهم باید زبونت کوتاه بشه
سورن:درست حرف بزن.یه نگاه بیانداز ببین کجایی؟چطور جرات می کنی با یه پلیس اینطوری صحبت کنی؟راست می گه دیگه...آدم با زنش اینطوری برخورد می کنه؟خانوم شما شکایتتون رو چی کار می کنید؟
مریم:نمی دونم من زنگ زدم به پدرم.ایشون بیاد ببینیم چی می شه.
سورن سری تکون داد وگفت:باشه
پدر دختره اومد و حال دامادش رو گرفت و قرار شد که امشب بمونه بازداشتگاه.دیگه تا کارهاشون رو انجام بدن غروب شد.بعد از سر و سامون دادن کار مریم.تو اتاق سرگرد با سورن تنها بودم.خواستم برم بیرون که درحالی که دستاش رو پشتش به هم قفل کرده بود و سرش رو بالا گرفته با ابهت روبه روم ایستاد.
-می شه برم قربان؟
سورن:دیشب ماشین شیدا رو تو کوچه جلوی در دیدم.از پدر و مادرم پرسیدم گفتن اونجا نیومده.تو ندیدیش؟
شیدا؟حتما اسم خانومشه دیگه...هه...شیدا و سورن!بهم میان.
با بیخیالی گفتم:شیدا دیگه کیه؟
سورن نگاهی بهم انداخت وگفت:همون دختره که چندبار با من دیدیش
با بغض گفتم:آها نامزدتون
سورن با عصبانیت گفت:کی گفته اون نامزد منه؟
با چشم های گرد شده گفتم:مگه نامزدتون نیست؟
سورن:گفتم کی گفته شیدا نامزد منه؟
مثل خودش با عصبانیت گفتم:خودش...چرا سر من داد می زنید؟
سورن یکم صداش رو آورد پایین تر:پس اومده بود پیش تو.واسه چی؟چی بهت گفته؟
با پوزخند گفتم:خانومتون فکر می کنه من می خوام قاب شما رو بدزدم.اومده بود بهم بگه دست از سر شما بردارم.منم حالیش کردم که من و شما هیچ صنمی باهم نداریم.
سورن با عصبانیت گفت:چرا اومده این حرفا رو به تو زده؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم:چه می دونم.خانوم احساس خطر کرده.
سورن دستی تو موهاش فروکرد.کلافگی رو می شد تو چشماش خوند.


با پوزخند و یه بغض عمیقی گفتم:ازتون دلخورم آقا سورن
سورن بهم نگاه کرد.اروم بود و نگاهش پر از سوال...
سورن:چرا؟
-می پرسی چرا؟داری زن می گیری بعد ما تازه باید بفهمیم؟یعنی اینقدر غریبه شدم؟
دیگه نمی تونستم جلوی بغضم رو بگیرم.سرم رو انداختم پایین وگفتم:خوش بخت بشین...
و سریع زدم از اتاقش بیرون...خودم و انداختم تو اتاقم و در رو قفل کردم.دوباره اشک هام داشت دیوونه ام می کرد.چرا دیگه نمی تونم جلوی بغضم رو بگیرم...چرا عین ابر بهار دائم می بارم...خدایا خسته شدم...دلم و از فولاد کن خداااا
دیدی هیچی نگفت؟دیدی نگفت دروغه؟خدا چرا مگه من چه گناهی کردم؟
نیم ساعت بعد صدای دراومد.با پشت دستم اشکم رو پاک کردم و رفتم در و باز کردم.سورن بود!نه ببخشید جناب سرگرد صادقی بود...باید یاد بگیرم شوهر شیداخانوم رو اینطوری صداکنم که یوقت ناراحت نشه.
سورن یه نگاه به صورت قرمز و چشم های پف کرده من انداخت و اومد تو.
هنوز هم پرجذبه بود.اما یه مهربونی یه ناراحتی شایدم یه شرمندگی تونگاهش بود که دلم رو بیشتر می سوزوند.کاش می شداون نگاه واسه همیشه برای من باشه...اما حیف!
سورن:چیزی شده؟
سری تکون دادم و بی حوصله گفتم:نه!شما اومدید قربان از من می پرسید چیزی شده؟کاری داشتید؟
سورن:ناراحتی؟طبق معمول گریه کردی؟چرا؟
می گه چرا؟خدایا کمکم کن خفه اش نکنم یوقت.
پوزخندی زدم وگفتم:بیخیال رئیس چیزی نیست.
سورن:تومشکلی داری؟جدیدا خیلی ناراحت می بینمت.چی شده؟
وای داشتم دیوونه می شدم.کاش می شد فریاد بزنم.آره مشکل دارم.مشکل من تویی که داری از دستم می ری و عین خیالت نیست.
امانگفتم.باز هم مثل همیشه لب هام رو با نخ نامرئی دوختم و عوضش با جدیت کامل گفتم:فکر نمی کنم مسائل خصوصی زندگی من به شما مربوط باشه جناب سرگرد صادقی
نگاه سورن دلخور شد.بشه!به جهنم.من این همه به خاطر اون گریه کردم اون به خاطر حرفای من دلخور نشه؟بیشتر از این هاهم حقشه
سورن:از ازدواج من ناراحتی؟
باصدای بلند گفتم:چـــــــــــــی؟
سورن دست هاش رو تو هوا تکون داد و گفت:آرومتر.
بعد نشست روی مبلمان چرمی و به من هم اشاره کرد بشینم.خون خونم رو می خورد.حتما شیداجونش دم گوشش حرف زده و اینم فکر کرده خبراییه..خب واقعا هم تو دلم خبرهایی هست اما دوست ندارم سورن بفهمه...مخصوصا حالا که کار از کار گذشته.
سورن:تو از ازدواج من ناراحتی؟از این که بهت نگفتم؟
یه پوزخند زدم.آره واسه همین ناراحتم.کاش زودتر می گفتی فکرام رو می کردم چی بپوشم تو عروسیت.
با بی خیالی ظاهری شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:نه لابد دوست نداشتی بگی دیگه.
سورن آرنج هاش رو گذاشت رو پاش و خودش رو خم کرد جلوتر و مستاصل نگاهم کرد.اما من با اخم نگاهش می کردم.دیگه دلم نمی خواست این نگاه های عسلی دلم و بلرزونه.این حق رو از خودم گرفته بودم واگرم دلم اشتباها می لرزید سخت تنبیه ش می کردم.
سورن:عسل!لجباز شدی؟
چشم هام رو باز وبسته کردم و آب دهنم رو قورت دادم.دیوونه داری زن می گیری با قلب من بازی نـــــکن
-چه لجبازی ای؟فقط یکم دلخورم که همکارم که اینقدر باهم جیک تو جیک بودیم چرا موضوع ازدواجش رو بهم نگفته
سورن:چون ازدواجی در کارنیست
-چــــی؟
سورن:یادته یه روز گفتم یه روزی برات تعریف می کنم همه چی رو؟
سرمو تکون دادم وگفتم:آره یادمه
سورن نگاهی به اتاق انداخت و گفت:می شه بریم بیرون؟دوست ندارم اینجا بهت بگم.
همینجوری نگاهش می کردم.خدایا این چی می خواد به من بگه؟


سورن سرش رو کج کرد وگفت:نمیای؟
-شیدا نامزدت ناراحت نشه
سورن شونه های رو با بی خیالی بالا داد و گفت:مهم نیست.
خدایا تو یه روز اینقدر شوک تا حالا بهم وارد نکرده بودی ها...این چشه؟نکنه می خواد اعتراف کنه دوستم داره؟
باز تو دلت رو صابون زدی؟مگه قول نداده بودی.
-ببخشید ببخشید وجدان جون.آخه یه نگاه بهش بندازتو رو خدا...خیلی قیافه اش یه جوریه؟
-وا؟چه جوریه؟
-یه جوریه دیگه...ولش کن بیخیال
کنجکاویم رو پنهون کردم وگفتم:باشه
سورن یه لبخند از اون مهربوناش زد وگفت:پس پاشو وسایلت رو جمع کن بریم.با ماشین من می ریم.می گم یکی از بچه ها ماشینت رو ببره خونه
سرم رو تکون دادم و کیفم رو برداشتم.اونم کیفش رو از روی مبل برداشت و رفتیم پایین.نشستم تو سانتافه مشکیش.با خودم فکر می کردم اگر اون نامزد حساسش مارو ببینه چه غوغایی برپا می کنه
سورن جلوی یه رستوران شیک نگه داشت.
سورن:بفرمایید
از ماشین اومدم پایین و داستم به رستوران خیره نگاه می کردم.نمای تمام شیشه ای داشت و دو طبقه بود...با دکوراسیون مشکی و سفید.باهم رفتیم تو.سورن لبخندی زد و دستش رو با فاصله پشتم گذاشت و راهنماییم کرد طرف یه میز که درست کنار پنجره بود و از این جا می شد خیابون رودید.
-جای قشنگیه
سورن:می دونستم خوشت میاد.برای اینجا اومدن باید از قبل میز رزرو کنی از بس شلوغ می شه.
راست می گفت.تقریبا شلوغ بود و همه میزها پر.اما خوبیش این بود که میزها با فاصله ازهم چیده شده بودن و زیاد هم همه نمی شد.
سورن:چی می خوری؟
-اوم جوجه
سورن سری تکون داد و به پیشخدمت گفت.دو پرس جوجه با تمام مخلفات
پیشخدمت:چشم قربان
پیشخدمت رفت.
-خب بگو
سورن:دقت کردی جدیدا یه بار من و مفرد صدا می زنی یبار جمع
کلافه سری تکون دادم وگفتم:آره
سورن لبخند بدجنسانه ای زد وگفت:می دونی واسه چیه؟
-نه واسه چیه؟
سورن:چون تکلیفت مشخص نیست.نمی دونی آشنایی یا غریبه
پوزخندی زدم وگفتم:خب به نظر تو من کدومشونم؟
سورن:صد البته آشنا
-مطمئنی؟
سورن:یقین دارم
بعد هم لبخندی زد و به پیشخدمت نگاه کرد که غذاهارو گذاشت روی میز.
پیشخدمت:امر دیگه ای نیست قربان؟
سورن:عرضی نیست.ممنون بفرمایید.
بعد از رفتن پیشخدمت رو به من گفت:بخور تا یخ نکرده از دهن بیافته
-اول بگو چی می خواستی بگی
سورن ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:تو رو نمی دونم ولی من خیلی گشنمه...تا غذام رو نخورم حرفی نمی زنم.
به اجبار غذام رو خوردم اونم تقریبا تند که زودتر تموم شه و سورن حرفش رو بزنه...


بعد از خوردن غذا سورن گارسون رو صدا کرد و ژله هفت رنگ سفارش داد.
با تعجب نگاهش کردم.
سورن:چیه؟چرا اون جوری نگاهم می کنی؟
-می خوای ژله بخوریم؟
سورن:آره چیه مگه؟بعد غذا می چسبه.مخصوصا ژله های اینجا که خیلی خوشمزس.
-حتما می خوای بازم بگی بعد ژله حرف می زنم.
سورن لبخند تلخی زد و گفت:نه می گم.نترس
-پس شروع کن
سورن:اینقدر عجولی؟
-آره.
سورن سری تکون داد و آهی کشید وگفت:باشه
کف دستم عرق کرده بود.نمی دونستم چی می خواد بگه.اگه در خواست ازدواج باشه بعدا می خواد بزنه تو سرم و بگه یادته چقدر عجول بودی؟آبروم رو می بره
-باز این توهم زد.ببین عسل جان دل خودت رو صابون نزن یه چیز دیگه می گه ضایع می شی ها از من وجدان، گفتن بود از تو نشنیدن.
سورن سرش رو پایین انداخت وبی مقدمه گفت:4سال پیش وقتی حدودا 27 سالم بود به اصرار پدر بزرگم که بهش می گیم آقا جون با دختر عموم نامزد کردم.عاشق هم نبودیم اما از هم بدمونم نمی اومد.آقا جون خیلی اصرار داشت من و شیدا با هم ازدواج کنیم.چون من و شیدا نوه های سوگولی بودیم و ما دوتا رو خیلی دوست داشت.قرار بود اگه ما باهم ازدواج کنیم خونه باغ قدیمیش رو که عاشقش بودیم رو بده به ما به عنوان ارث...
ما دو تاهم به اصرار بزرگتر ها و البته میل خودمون به عقد هم در اومدیم...شیدا دختر بدی نبود.دوستم داشت اما خیلی حساس بود و بزرگترین عیبش این بود که عاشق این بود که بره خارج.
هر چی بهش می گفتیم بابا تو مگه خونه باغ رو دوست نداری؟پس چرا می خوای بری؟می گفت دوستش دارم اما می خوام برم خارج زندگی کنم و آزادی می خوام و این حرف ها.
بالاخره راضیش کردیم و موقتی از خر شیطون پیاده شد.
یادمه یه روز توی تعقیب وگریز بودم.دوتا متهم داشتن فرار می کردن و ماهم با ماشین داشتیم دنبالشون می رفتیم.سرعتمون خیلی بود.سر یه پیچ ماشین طاغت نیاورد با اون سرعت
به این جای حرفش که رسید سرش رو تو دستاش گرفت و شقیقه هاش رو مالش داد.
در همین حین پیشخدمت ژله ها رو روی میز گذاشت و رفت.
من هنوز با تعجب و نگرانی به سورن نگاه می کردم.اما انگارسورن تو حال نبود وتو گذشته سیر می کرد.قاشقش رو برداشت و با خامه های سر ژله بازی می کرد.
دوسه قاشقی رو با بی میلی خورد وگفت:ماشین چپ کرد.راننده ای که کنارم من بود چون به سمت اون چپ شده بودیم در جا شهید شد.اما من...اما من رفتم تو کما!دوماهی تو کما بودم...تواون مدت کلی عمل جراحی رو پام انجام دادن.می گفتن شدت ضربه به قدری بوده که بعضی از دکترها می گفتن احتمال فلج شدنم زیاده...می گفتن این که بتونم دوباره روی پاهام بایستم وباهاشون راه برم 50،50ست.
دوباره آهی کشید و یه لبخند تلخ زد وادامه داد:وقتی به هوش اومدم با این خبر شکستم.خیلی برام سخت بود که دیگه نتونم راه برم...سعی می کردم امیدم به خدا باشه و جلوی بقیه خورد شدنم رو نشون ندم.اما اون 50%اذیتم می کرد.
اذیت شدنم وقتی بیشتر شد که فهمیدم وقتی من تو کما بودم شیدا در خواست طلاق داده و می خواد ازم جداشه.خیلی برام سخت بود که کسی که ادعا می کرد دوستم داره و شریک زندگیمه تو سخت ترین اتفاق زندگیم که بیشتر از همیشه بهش احتیاج داشتم داره تنهام می زاره.می گفت من نمی تونم با کسی زندگی کنم که معلوم نیست قراره تا آخر عمرش راه بره یانه.منم طلاقش دادم.آقا جون با شنیدن ماجرای طلاق ما یه سکته ی خفیف کرد.بنده خدا خودش رو مقصر می دونست.


هر کاری کردن که ما طلاق نگیریم نتونستن.من افتاده بودم رو دنده ی لج!می گفتم اون حقشه نخواد با مردی زندگی کنه که معلوم نیست بتونه راه بره یانه.منم طلاقش دادم.
اونم از خدا خواسته بود 6ماه بعدش با پسر خاله اش نامزد کرد و رفت سوئد.
شکستم عسل.بد شکستم...از اون به بعد تبدیل شدم به یه مرد خشن...مردی که از همه ی زن ها بدش می اومد.یادته اولش چقدر مخالف بودم که با تو برم ماموریت؟به خاطر همین بود.حالا فهمیدی چرا هر وقت اسم عشق و عاشقی میاد حالم عوض می شه؟چون از عشق وعاشقی بدم می اومد.چون همین عشق من و نابود کرد
دلم داشت واسه سورن آتیش می گرفت.آخی چقدر سختی کشیده.پس واسه همین بودکه اینقدر مغرور بود.
-سورن چرا دوباره می خوای باهاش ازدواج کنی؟
سورن:من که نمی خوام باهاش ازدواج کنم
-پس واسه چی...
سورن خندید و گفت:اوی حسود خانوم...واسه همینه چند وقته دپرسی؟
بعد بدجنسانه خندید.
لبام و جمع کردم وگفتم:نخیر...چه ربطی به این موضوع داره من دلم واسه خونوادم تنگ شده دپرسم
سورن خندید و گفت:باشه من باور کردم.
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:نگفتی؟
سورن:آقا جون خیلی مریضه.دکترها جوابش کردن.از وقتی فهمیده شیدا طلاق گرفته و برگشته ایران داره خودش رو به آب و آتیش می زنه که قبل از مرگش ما باهم آشتی کنیم.ماهم قراره جلوش نقش بازی کنیم که داریم آشتی می کنیم که پیرمرد آخر عمری ناراحت نباشه
-مگه طلاق گرفت؟
سورن:آره جناب پسرخاله پنهونی یه زن خارجی تو سوئد گرفته بوده خانوم رفته دید به به هووهم که داره و طلاق گرفته.البته بعد از چندسال تازه فهمیده و دست از پا درازتر برگشته...حالا هم خودش رو داره می کشه که دوباره برگرده پیش من
ناراحت نگاهش کردم وگفتم:تو نظرت چیه؟می خوای برگرده؟
یه نگاه بدجنسانه ای کرد وگفت:نه نترس نمی ذارم برگرده
اخم کردم و خندید.
سورن:چرا بذارم برگرده؟زنی که یک بار من و تو شرایط سخت گذاشته و رفته زن زندگی من نیست.من بهش خرده نمی گیرم حق انتخاب داشت.نمی خواستم پای من بمونه و زندگیش رو خراب کنه ولی حالا که رفته دیگه راه برگشتی نداره.من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم.اون باعث شده من ازهمه دخترها بدم بیاد
اخمی کردم و باز با خنده گفت:توی وروجک از دستم در رفتی.مگرنه جزتو از همه دخترها بدم میاد...خصوصا از شیدا.حالاهم به خاطر آقا جونه که قبول کردم یه چند وقتی جلوی آقاجون نفش بازی کنیم.اونم که از خدا خواسته می خواد تو این مدت خودش رو به من نزدیک کنه اما من نمی ذارم
بیشرف رو نگاه!می گه نمی ذارم.پس اون دفعه چی بود بوسش کرد؟یا همیشه میاد تو اداره.این جمله ی آخر رو به زبون آرودم که
گفت:مجبورم.یه چند وقتی تحملش کنم.اونم بی خود و بی جهت خودش و می چسبونه به من
-خب حالا از این حرفا گذشته.چرا اینا رو به من می گی؟
سورن یکم جدی شد و گفت:می خوام کمکم کنی


-چه کمکی؟
سورن:می خوام کمکم کنی شیدا ازم دور شه
-چی؟
سورن:من چند بار بهش گفتم که دیگه نمی خوامش و راه برگشت نداره اما اون دست بردار نیست.منم بهش گفتم کس دیگه ای رو دوست دارم اونم فکر کرده تویی
بهم برخورد.بیشرف می گه فکر کرده تویی.
-پس چرا از من کمک می خوای برو از همونی که دوسش داری کمک بخواه
سورن خندید و گفت:خب نمی شه
پوزخندی زدم و گفتم:چرا؟ناراحت می شه؟
سورن:نه عزیزم.من کسی رو ندارم.من به شیدا گفتم یکی رو دوست دارم که دست از سرم برداره.منم بهش گفتم که آره حدسش درسته و اون تویی
-چرا من؟
سورن:چون دختر دیگه ای نزدیک من نیست که باهاش راحت باشم و بتونم این خواسته رو ازش داشته باشم.تو کسی هستی که از اون بهتری! از اون سرتری...اون رو تو حساسه.عسل خواهش می کنم بهم کمک کن حال شیدا رو بگیرم.خواهش می کنم
عسل:اما چطوری؟
سورن:می خوام جلوی شیدا کم نیاری
عسل:یعنی چی؟
سورن یکم با انگشت هاش بازی کرد و سرش رو انداخت پایین.بعد سرش رو بالا گرفت و با یه غم خاصی تو چشماش بهم گفت:می شه وانمود کنی دوستم داری؟من می خوام شیدا هم بره هم دلش بسوزه...خواهش می کنم می دونم برات سخته ادای عاشقا رو دربیاری اما ازت خواهش می کنم.
بهم برخورد.با حالت تدافعی گفتم:چرا ادای عاشقا رو در آوردن برام باید سخت باشه؟مگه من آدم نیستم؟
سورن دست هاش رو گرفت بالا و خواست آرومم کنه.
سورن:نه به خدا منظورم این نبود عسل.می خواستم بگم که...
دستی تو موهاش فرو کرد و سرش رو تکون داد که بتونه برای حرف زدن تمرکز کنه.انگار می خواد کوه بکنه خب حرفت رو بزن دیگه.
سورن با یه مظلومیت و نگاه غمگین همراه یه پوزخند گفت:منظورم این بود که برات سخته ادا دربیاری که عاشق منی.آخه می دونی هیچ کس عاشق من نیست.حتما سخته که هیچکس دوست نداره امتحانش کنه
نفسش رو فوت کرد و یه لبخند مصنوعی زد.اما حالا تو چشم های من اشک جمع شده بود.خب دیوونه من عاشقتم یه قدم بردار ببین برات چیکار می کنم فقط لب تر کن بهم بگو دوستم داری.
با یه صدای محزون گفتم:خب شیدا که دوست داره
اخماش رفت تو هم.
سورن:من نمی خوام اون دوستم داشته باشه.اون دوست داشتنش واسه دو روزه...فردا که یکی بهتر از من پیدا کنه بازم می ذاره و می ره.می بینی وقتی یکی از یکی دل می بره هر کاری هم بکنی دیگه نمی تونی رابطه اش رو باهاش جوش بدی.ماجرای من و شیدا هم همینه...من از شیدا بریدم دیگه به هیچ وجه نمی خوامش.شاید لج بازی باشه اما باور کن دیگه دلم نمی خوادش.نمی تونم زندگی مو با کسی شریک شم که باعث شده من ازهمه دخترها متنفر شم.حالا توهم یه کلمه بهم بگو هستی؟
عسل:راهشو بهم یاد بده بودن و که هستم.فقط موندم می خوای چی کار کنی
سورن با لبخند ناشی از رضایت گفت:کار سختی نیست فقط نشون بده رقیب شیدایی و من و دوست داری.ببخشید که این کار و ازت می خوام.باور کن دوست ندارم کاری رو انجام بدی که دوست نداری اما...
با اخم مصنوعی نگاش کردم.طفلک نمی دونه من عاشق اینم که عاشقش باشم.دیوونه نمی دونه این چند وقت قراره خود واقعیم باشم.الانه که دارم نقش بازی می کنم نه اون موقع!
سورن با لحن بچگونه ای گفت:قبوله؟
چشم هام رو بستم و گفتم:قبوله


دستم رو تو دستاش گرفت و یه لبخند قشنگ تحویلم داد.چپ چپ نگاهش کردم که اروم لبخندش رو خورد و دستم رو ول کرد.
سورن:ببخشید...حواسم نبود ذوق زده شدم
عسل:اشکالی نداره.منم که می دونی از بازی و نقش بازی کردن خوشم میاد.البته این کارم می کنم تا هم یه کمکی به تو کرده باشم و خوشحالت کنم هم دماغ اون دختره افاده ای رو بسوزونم
سورن سرخوش خندید وگفت:جمله آخر رو خوب اومدی
عسل:تو این چند وقته خیلی فحش تو دلم بود بهش بدم گفتم اگه بگم ناراحت می شی
سورن با تعجب گفت:چرا ناراحت؟
عسل:خب فکر کردم زنته گفتم ناراحت می شی دیگه
سورن چشمکی زد وگفت:پس بداخلاقی های جدیدت واسه همین قضیه بود آره؟ترسیدی رئیس خوشگلت ازدواج کنه و بپره؟
عسل:سورن می ذارم می رم خودت می مونی و شیداها؟رو اعصاب من راه نرو
سورن:ای وای شکر خوردم و گذاشتن واسه همین جور جاها دیگه خانومی
عسل:اوهو اوهو...این آخریه دیگه چی بود؟
سورن:بی ذوق.خب از الان به جای کل کل برو تو فاز رمانتیک دیگه
عسل:می ترسم زیادیت شه
سورن دوباره قیافه اش غمگین شد وگفت:راست می گی زیادیم می شه
با پا از زیرمیز زدم بهش وگفتم:خیلی خب بابا هی خودش رو لوس می کنه.جدیدا دل نازک شدی آقا سورن.چه خبره؟
سورن دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود وعین پسر بچه های کوچولوی بهانه گیر گفت:نمی دونم
عسل:نکنه با اومدن شیدا هوایی شدی؟
از اون حالتش در اومد و تکیه داد به پشتی صندلیش و دست به سینه یه نگاه چپ بهم انداخت وگفت:باز این حرفو زد.بابا آدم بفهم اون آدم دیگه من و هوایی نمی کنه
با حالت شوخی دستامو زدم به کمرم و گفتم:خوشم باشه.پس آقا یه جا دیگه هوایی شده.بگو ببینم اون کیه
عین خودم سرش رو آورد جلو یه نگاه به این ور واون ور انداخت و جوری که صداش رو بقیه نشون گفت:بین خودمون بمونه.یکی هست.ولی فعلا نمی گم
بعد دوباره تکیه داد و یه لبخند خبیثانه زد.اما خودم حس می کردم که چشمام داره پر می شه.
لبم رو به دندون گرفتم که خنده اش شدت گرفت و گفت:شوخی کردم حسود خانوم.
اخمی کردم وگفتم:واسه چی باید حسودی کنم؟خیلی تحفه ای؟بدبخت دختره
سورن اخم جذابی کرد وگفت:دلت میاد؟
عسل:آره دلم میاد.زود من و ببر خونه که خیلی خسته ام.
سورن کتش رو از دسته ی صندلی برداشت و گفت:چشم خانوم.خونه هم می بریمتون
بعد از حساب کردن رفتیم خونه.تو پارکینگ ماشینم رو دیدم که داشت گریه می کرد که چرا من و با خودت نبردی
پیاده شدم سورن هم ماشین رو قفل کرد و دکمه آسانسور رو زد.تا آسانسور بیاد پایین سام رو تو پارکینگ دیدم.
بی اختیار لبخندی زدم و باهاش سلام وعلیک کردم.خیلی پسر خوبی بود.آقا و مودب...




عسل:سلام آقا سامی...خوب هستین؟
سام هم کنار ماایستاد و با سورن دست داد.
سام:ممنون خوبم.شما چطورید؟احوال شما جناب سرگرد؟
سورن که یکم جدی شده بود گفت:ممنون سامی جان...خوبم
عسل:عرشیا خونه اس؟
سام:راستش شرکت کار داشت رفته بودم سر راهم یه سری بهش بزنم دیدم کارهاش زیاده...شاید امشب نیاد.......................

متفکرانه سری تکون دادم و به گفتن"آهان"اکتفا کردم.اما تا سرم و بلند کردم و سورن رو دیدم که داشت دندون هاش رو روی هم می سایید.
آخی طفلی بچه ام نمی دونه عرشیا داداشمه هنوز...منم نمی گم حالا حالاها که حرص بخوره
با اومدن آسانسور سوار شدیم.خداییش تن پرور هایی هستیم ما...خب دوقدم راهه دیگه با پله بیایم نمی میریم که.
-نمی میریم ولی خسته که می شیم
-راست می گی اینم حرفیه.
آسانسور طبقه دوم ایستاد و سام با گفتن شب بخیر رفت.
عسل:مگه خونه تون طبقه اول نیست؟چرا داری میای بالا؟
سورن که یکم جدی بود و دست به سینه ایستاده بود نگاهی بهم انداخت و با بی حوصلگی گفت:می خوام برم سوییت خودم اشکالی داره به نظرتون؟
با قیافه مظلومی گفتم:نه...من فقط سوال پرسیدم. چرا این طوری می کنی؟
سورن نگاهش یکم رنگ مهربونی گرفت و لبخند محوی زد.
سورن:خوشم نمیاد با پسرهای دیگه گرم بگیری
ابروهامو انداختم بالا.این چی گفت الان؟
با لبخند خبیثانه ای گفتم:اگه گرم بگیرم چی می شه اونوقت؟
سورن بدجنس نگاهم کرد و زد رو بینی مو گفت:اونوقت بد می بینی ضعیفه
لبخندی زدم که چال گونه امو نشون می داد.
دستش رو گذاشت رو چال گونه امو مهربون خندید.
از اسانسور که اومدیم بیرون.هر کدوم رفتیم سی خودمون.
عسل:شب بخیر
سورن: شب بخیر...راستی...
برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم.
سورن:می شه از فردا نقش بازی کنی جلوش؟
تو نگاهش خواهش بود.خودم رو گول نزنم دیگه همه عالم و آدم فهمیدن من عاشق این آقاهه شدم و خودمم خیلی دوست دارم حال اون دختره رو بگیرم.هر چه زودتر بهتر...
کمی قیافه متفکرانه به خودم گرفتم و بعد از کمی فکرکردن گفتم:باشه
سورن چشمکی زد و گفت:ممنونم.شبت خوش
رفتم تو خونه.بعد از در اوردن لباس هام یه دوش گرفتم و یه آستین کوتاه آبی فیروزه ای پوشیدم با شلوارک لی خوشگلی که تا زیر زانوم بود.موهام رو دم اسبی بستم و طبق معمول بعد از حموم یکم آرایش کردم و عطر وکرم زدم.
اصلا کلا عادتم بود بعد حموم اگر نصف شب هم باشه باید آرایش کنم و عطر و کرم مالی کنم خودم و.
تکیه دادم به اپن و گوشی رو برداشتم و شماره عرشیا رو گرفتم.
صدای کلافه ای از پشت خط گفت.
- بله بفرمایید
انگار به شماره نگاه نکرده بود.آخه داداشم چقدر صداش خسته اس
- سلام داداشی.خسته نباشی
یکم با انرژی تر گفت:سلام خواهری ممنون توهم خسته نباشی
- عرشیا شب نمیای خونه؟
- نمی دونم عزیزم.شاید بیام ولی دیر وقت میام.کلی کار کامپیوتری ریخته رو سرم.
- خب بیار خونه انجامشون بده
- نمی شه عزیزم.یه سه چهار نفری هستیم اینجا...تو غذات و بخور
- باشه...مراقب خودت باش
- توهم همین طور خواهری...مراقب خودت باشی ها...می بوسمت بای
- بای
گوشی رو قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم.طفلی داداشم چقدر کار می کنه.
از پنجره پایین رو نگاه کردم.سام و کسری و کیارش داشتن می رفتن بیرون.ایناهم الکی خوشن ها هر شب هرشب بیرونن.
رفتم تلویزیون رو روشن کردم و بعداز بالا وپایین کردن کانال ها یه فیلم پیدا کردم ودیدمش.جاهای حساس فیلم بود که یه دفعه برق ها رفت.
-اه الان وقت برق رفتن بود آخه؟اونم این جای حساس؟
خونه خیلی تاریک بود.موبایلمم تو اتاق خواب بود.خدایا حالا من چه می دونم شمع کجاست؟
یه صداهایی هم می اومد.
یکم کورمال کورمال راه رفتم که خوردم به یه چیز شیشه ای که تو اون تاریکی نمی دونستم کدوم یکی از وسایل عزیزمه و افتاد زمین و شکست.
ازترس اینکه شیشه بره تو دست و پام باهمون لباس ها پریدم بیرون و در آپارتمان سورن رو زدم...


یکم طول کشید و بعد سورن با یه شلوارک مشکی و یه تیشرت سورمه ای جذب که تو اون تاریکی زیاد نمی تونستم مدلش رو براتون شرح بدم شرمنده(!)اومد جلوی در...
-سلام...شمع دارید؟
سورن لبخندی زد وگفت:چند تا می خوای خواهرم؟
لحنش عین این بقال ها بود.
چپ چپ نگاهش کردم که نمی دونستم تو اون تاریکی راهرو دیده می شه یانه.
اما مثل این که دیدش و بلند بلند زد زیر خنده.
از جلوی در رفت کنار و گفت:بیا تو...یکی دوتا پیدا کردم روشنشون کردم.بیا تو ببینم باز دارم یانه.
منم که پررو رفتم تو سریع و سورن درو بست.
یه آن با ترس برگشتم نگاهش کردم که لبخندی زد و به مبلی که تو نور کم شمعی که روی میز بود یکم روشن شده بود اشاره کرد و گفت:بشین
نشستم و نگاهش کردم.یه نگاه چپ بهم انداخت وگفت:چیه؟چرا قیافه ات این جوری شده؟نکنه ترسیدی بخورمت هان؟الان من و خون آشام می بینی حتما آره؟
لبخندی زدم و سرم رو گرفتم پایین.سرخ شدم.این چه طوری فکر منو خوند الان؟
تو همین فکرها بودم که همونطور سر پایین از نوک انگشتای پام نگاه کردم و اومدم بالا.
اوه من چه جوری اومدم پیشش...الان با خودش چی فکر می کنه؟
یهو نگاهم رنگ اضطراب گرفت.تا بلند شدم که برم دستم رو گرفت.
سورن:بشین بابا دختر...یه طوری رفتار می کنه انگار تا حالا اینطوری ندیدمش
باز سرخ شدم.دقت کردین جدیدا چقدر من سرخ می شم؟عجیبه ها
آروم زیرلب گفتم:آخه اون موقع فرق می کرد ما محرم بودیم
سورن:عسل...بشین
نفسم و فوت کردم و نشستم.یکم اینور اونور آپارتمان رو نگاه کردم که نقطه های دور تر تو تاریکی بودن و درست دیده نمی شدن.فقط یه قسمت هایی که تو نور شم بود رو می تونستم خوب ببینم.
یه دست مبل مشگی- نارنجی چرم.با یه فرش سِت وخوشگل...از اینایی که موهای ابریشمی دارن وبلند...از این فانتزی ها...یکی نیست بگه به من مگه فرش هم مو داره؟چه می دونم لابد داره دیگه
یکم که نگاهم و چرخوندم و آخرش هم به خاطر این که تو اون تاریکی چیز زیادی دستگیرم نشده بود به سورن نگاه کردم.
با یه نگاه مهربون و البته کمی شیطون بهم نگاه می کرد.
سورن:کنجکاوی تون تموم شد؟
با پررویی گفتم:والا تاریک بود چیزی دستگیرم نشد ولی ایشالا دفعه بعد تو روشنایی میام واسه تفتیش
سورن خندید و سری تکون داد.
عسل:نمی ری پیش مامانتینا؟شاید کمک احتیاج داشته باشن
سورن به مبل تکیه داد و پاهاش رو روی هم گذاشت.
سورن:خونه نیستن.خونه ی آقا جونن
عسل:مگه آقا جونت بیمارستان نیست؟
سورن:نه می گه حالا که عمرم به دنیا نیست نمی خوام آخر عمری اسیر بیمارستانا بشم.هر هفته همه خونه آقا جون جمع می شن که تنها نباشه
سری تکون دادم که یه سری صدا از پایین اومد.
مشکوک نگاه کردم وگفتم:صدای چیه؟
سورن:مثل این که صدای در حیاطه
تا خواست بلند بشه تلفن خونه زنگ خورد.


-بله
-سلام چرا در و باز نمی کنی عزیزم؟دارم کم کم می ترسم تو این تاریکی
-درو؟تو مگه کحایی؟
-جلوی در خونتون...بیا در و باز کن دیگه
-باشه اومدم
سورن:اه این دیگه اینجا چی کار می کنه این وقت شب؟
عسل:کی؟
سورن:شیدا...عسل نظرم عوض شد از همین امشب نقشت رو بازی کن.باشه خانومی؟
عسل:آخه...زشته بذار برم خونه خودم اگه به پدر ومادرت بگه چی؟
سورن شونه هاش رو انداخت بالا وگفت:بگه من که از خدامه...نخیرم شما همین جا می مونی و امشب دماغ عملی این شیدا خانوم رو به خاک می مالی شیر فهم شد؟
لبخندی زدم که اونمخندید و رفت پایین.
بعد از چند دقیقه صدای پاهاشون رو راه پله می اومد.
شیدا:وای چقدر تاریکه برق کل منطقه رفته...دوساعته دارم با سنگ می زنم به در یعنی نمی شنیدی؟
سورن با صدای جدی گفت:نه...سرم گرم بود نشنیدم.برو تو
شیدا:آخی سوییتشو...چه خوشگل و نقلیه
هنوز من رو ندیده بود.
سورن:چی کار داشتی این موقع شب؟
عسل:وای مامان کلم پلودرست کرده بود گفتم برات بیارم
سورن ظرف غذا رو از دستش گرفت و گذاشت رو اپن.
سورن:ممنون ولی من غذا خورده بودم بیرون.بشین
به مبل اشاره کرد و شیدا تا اومد بشینه نگاهش متوجه من شد.
لبخند ژکوندی زدم وگفتم:سلام شیدا جون خوش اومدی
دندون هاش رو بهم سایید و گفت:سلام.تواین جا چی کار می کنی؟چشم زن عموم روشن
سورن خندید وگفت:چیه؟نکنه می خوای تهدید کنی؟بچه که نیستم 32 سالمه...یعنی نمی تونم یه خلوت داشته باشم
شیدا پوزخندی زد و گفت:خوشم باشه...جناب سرگردم منحرف شدن
سورن:نه اون که منحرف شده ذهن مسموم شماست شیدا جون...مگرنه منو عسل فقط داشتیم حرف می زدیم.
بعد یه چشمک به من زد.
شیدا:مثه این که بعد موقعی مزاحم شدم.نه؟
سورن سری تکون داد وگفت:هی همچین
شیدا:واقعا که وقیحی!
سورن اخم هاش رفت توهم و گفت:چرا اونوقت؟
شیدا:ما قراره باهم ازدواج کنیم اونوقت تو داری با دوست دخترت دل می دی و قلوه می گیری؟
سورن ابروهاش رو داد بالا وبا تعجب گفت:کی گفته ما می خوایم ازدواج کنیم؟
شیدا یکم جا خورد وگفت:خب همه!مگه این طورنیست؟
سورن با اخم نشست مبل روبه رویی ما و پای سمت راستش روانداخت روپای سمت چپیش و با حالت متفکرانه که انگار می خواد چیزی رو به خاطر بیاره سری تکون داد و گفت:تا اونجایی که یادمه بله قرار بود ازدواج کنیم
شیدا لبخندی زد و چشم غره ای به من رفت.
سورن ادامه داد:اما چندسال قبل نه الان...
این بار من لبخند زدم وچشم غره رفتم به شیدا که حالا حسابی بادش خالی شده بود


شیدا:یعنی چی؟
سورن:فکر می کنم از وقتی برگشتی این مسئله رو هزار بار برات توضیح دادم که مابرای دلخوشی آقا جون تو آخر عمرش داریم براش نقش بازی می کنیم مگرنه بین من و تو چیزی وجود نداره...حداقل الان دیگه وجود نداره
شیدا با صدای لرزون گفت:اما سورن من هنوز عاشقتم
سورن آرنج هاش رو گذاشت روی زانوش و خم شد جلو و با یه اخم گفت:اون موقع که بهت احتیاج داشتم دوست داشتم این جمله رو بشنوم که با اون حالم و اون شرایطم وقتی دلم ازهمه جا گرفته و دارم نا امید می شم بهم بگی:"اما سورن من هنوز عاشقتم"
پوزخندی زد و تکیه داد به مبل ورفت عقب وسری تکون داد وگفت:شیدا حالا خیلی دیره...من نمی تونم اون کارهات رواز یاد ببرم.وقتی حالم بد بود وبه هوش اومدم دوست داشتم عین خیلی نامزدهای دیگه که برای سلامتی شوهرشون هرکاری می کنن بالا سرم بودی و بهم امید می دادی...اما من وقتی چشم باز کردم به جای تو برگه درخواست طلاقت رو دیدم.این به کنار چطور ازم انتظار داری باهات ازدواج کنم وقتی تا چندمدت پیش زن کس دیگه ای بودی؟فکر کردی من این قدر بی ارزشم که کسی نگاهم نمی کنه و بهم اهمیت نمی ده و فقط تویی که حاضری زنم بشی؟حالا برگشتت فایده نداره.حالا که خوب شدم و دیگه بهت احتیاج ندارم،حالا که ازدواج کردی و طلاق گرفتی.
نه شیدا خانوم من دیگه نمی تونم تو رو به عنوان همسر قبول کنم.لطف کن این چندمدته جلو آقا جون نقش بازی کن پیرمرد گناه داره
تموم این مدت به سورن خیره شده بودم.شیدا هم همینطور...
با بلند شدن شیدا از روی مبل بهش نگاه کردم.
اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و با یه بغض خیلی بد زیر لب زمزمه کرد:باشه خداحافظ
و کیفش رو برداشت واز خونه زد بیرون.
اگه بگم دلم براش سوخت دروغ نگفتم.خب هرچقدرم کار بد کرده باشه بازم یه دختره غرور داره دوست نداره پس زده بشه.
به سورن نگاه کردم.تکیه داده بود به مبل و سرش رو به آسمون بود...حتما اونم داره گریه می کنه.نمی دونم چی درسته اما احساس می کنم سورن کار درستی رو انجام داد.شایدم درست نه ولی حداقل انتقام خودش رو گرفت.
چیه نمی تونه که عین این قهرمان های مهربون بیاد ببخشتش که همه بگن"وای چه آدم مهربون و بزرگی"خب دوستش نداره تازه حق هم داره نخواد بایه زن مطلقه ازدواج کنه زنی که می تونست از اول مال خودش باشه و تنهاش گذاشته حالا دست از پا دراز تر برگشته پیشش که چی؟
دیدم زیادی دارم نقش چغندر بازی می کنم و دوساعته ساکتم یکم سرم رو خاروندم و بلندشدم که برم که سورن دستم رو گرفت.هنوز تو همون حالت بود و چشمهاش بسته بود.
بهش خیره شدم که گفت:کجا می ری؟مگه نگفتی می ترسی؟
عسل:نخیرم نگفتم می ترسم اومده بودم ببینم شمع داری یانه
چشم هاش رو باز کرد.آخی چشم هاش نم داره.یه اشک بی اختیار از گوشه چشمش چکید.نشستم رودسته مبل.هنوز دستش دور مچم رو محاصره کرده بود.
بادست آزادم اشک رو از رو گونه اش پاک کردم.با یه لبخند محو نگاهم می کرد.
عسل:چیه؟چرا این طوری نگاهم می کنی؟
سورن:نمی دونم
عسل:ناراحت شدی اون حرف هارو بهش زدی؟
سری تکون داد و با بیخیالی گفت:نه حقش بود اون بدتر از این ها رو سرمن آورده
عسل:پس چرا گریه کلدی کلک؟
بینیم رو کشید وگفت:نپرس کوچولو
با وجود این که نفس فوضولم هی می گفت"گیر بده بهش ببینیم چی شده"سری تکون دادم وگفتم:باشه هر طور راحتی
سورن لبخندی زد وهمون لحظه برق اومد
پاشدم که سورن هم پاشد وبا لبخند گفت:مثل این که این برق رفتنه هم شانسی بودها...خدا خواست فضا رمانتیک تر بشه
عسل:آره دیگه شرمنده که مزاحمت شدم شب بخیر
سورن تادم در باهام اومد وگفت:می موندی کلم پلو می خوردیم.خوش مزه ست ها شیرازیه
عسل:ایشالله دفعه بعد امشب جا برای غذا ندارم نوش جون
سورن سری تکون داد وگفت:باشه هر جور خودت می خوای شبت بخیر خانوم کوچولو
اخمی کردم و با لبخند گفتم:شب بخیر پدربزرگ مهربون


یه هفته گذشته بود.دیگه شیدا هم کمتر مزاحم سورن می شد.مثل این که به غرورش برخورده بود و این دفعه دیگه واقعا بیخیال شده بود.
منم که دیگه رفتم دانشگاه و بله دیگه دانشجو شدیم دوباره رفت.
دانشگاهم هی بد نبود روزای اول طبق معمول کلاسا تق و لقه ولی همینم برام خوب بود.استادامونم هی بد نیستن سلام دارن خدمتتون.
بله دیگه کلی کار هوار شد رو سر بنده از یه طرف هر یه روز درمیون می رفتم دانشگاه از یه طرفم سرکار که باید هر روز می رفتم.
اخ که چقدر گشنه ام بود.امروز بعد دانشگاه یه سره اومدم اداره صبحونه ام خیلی نخورده بودم حالا با بچه ها نشستیم تو آبدارخونه دور میز و غذا می خوردیم.
از وقتی من اومدم اینجا سورن هم میاد تو آشپز خونه با ما غذا می خوره آخه قبلا آقا مثل رئیسا(مثل چیه؟خب رئیسه دیگه)می نشست تو اتاقش و تنهایی غذا می خورد.
رفتار سورن با بچه ها بهتر شده بود و کم و بیش می گفت و می خندید.
نجفی:جناب سروان اون پارچ آب رو می دید به من؟
عسل:بفرمایید
پارچ رو گرفتم سمت آتنا.صدای قاشق و چنگال ها سکوت رو می شکست و هراز گاهی هم بچه ها یه چیزی ازهم می خواستن یا باهم حرف می زدن که گوشی سورن زنگ خورد.
سورن یه دستمال کاغذی از روی میز برداشت و دستش رو پاک کرد و گوشیش رو از تو جیب شلوارش در اورد.
- بله؟
- سلام مامان جان
- چیزی شده؟چرا گریه می کنی مامان؟
- مادر من آروم باش این طوری که من نمی فهمم شما چی می گی...برای بابا اتفاقی افتاده؟
- چی؟
- آخ ...کی؟
- باشه باشه شما آروم باشید من الان خودم رو می رسونم مراقب خودتون وبابا باشید.به سروش زنگ زدید؟
- باشه من خودم زنگ می زنم توراه...باشه باشه الان میام.
سورن گوشی رو قطع کرد.دستی به صورتش کشید و سرش رو تکون داد.نفسش رو فوت کرد.
معلوم نیست چه خبری رو شنیده که این شکلی شده.بچه هام کنجکاوی از سر و صورتشون می بارید اما کسی جرئت نداشت ازش چیزی بپرسه.
نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟
سورن که انگار با صدای من از فکر در اومده بود بیرون نگاه تلخ و غمگینی کرد و گفت:آقا جون!
عسل:وای...تسلیت می گم.می خوای منم باهات بیام؟
سورن نگاه مهربونی کرد و گفت:نه تو و کامروا بمونید جور من رو بکشید
بعد کتش رو از پشت صندلی گرفت دستش و بعد از جواب تسلیت های بچه ها رفت بیرون.
من دیگه اشتها نداشتم.پدر بزرگش رو ندیده بودم اما می دونستم سورن خیلی دوستش داره اونقدری دوستش داره که حاضر شد به خاطر خوشحالی اون پیرمرد با شیدا جلوش نقش بازی کنه...
قاسمی:کیشون فوت کرده؟
از فکر اومدم بیرون و گفتم:پدر بزرگش
موسوی:شما دیده بودیشون؟
عسل:نه...اما می دونستم سرگرد خیلی دوستش داشت.مریض بود بنده خدا
بچه ها زیر لب یه خدا بیامرزی گفتن.
غروب خسته و کوفته رسیدم خونه.بعد یکی دوساعت هم عرشیا اومد.
عرشیا:سلام کسی نیست ما رو تحویل بگیره؟من اومدم خوش اومدم خواهش می کنم نیاید استقبال ای بابا بفرمایید به خدا راضی به زحمت نیستیم.
عسل:بیا تو آشپزخونه ام.
عرشیا اول سرش رو از کنار دیوار عین این کارتون ها آورد جلو
عسل:چرا اون طوری می کنی؟
عرشیا:آخه ترسیدم کلی عکاس و خبرنگار این جا باشه گفتم اول سر وگوش آب بدم
عسل:دیوونه سلام خسته نباشی بشین خیلی گشنمه منتظرت بودم
عرشیا:چه عجب!چیه پکری؟
عسل:هیچی پدر بزرگ سورن فوت کرده
عرشیا همین طوری که یه قاشق لوبیا پلو می ذاشت تو دهنش با دهن پر گفت:اووو پدر بزرگش؟خدا بیامرزتش فکر کنم عمر حضرت نوح رو کرده بود نه؟
عسل:اولا با دهن پر حرف نزن دوما خجالت بکش زشته این حرفا
عرشیا:خب راست می گم دیگه نوه به این گندگی داشته
خنده ام گرفته بود.راست می گه ها یعنی پدربزرگه چندسالشه؟ببخشید چندسالش بود؟


عرشیا:فردا زنگ بزن بهش ببین کی مراسم دارن بریم همگی زشته تو عالم همسایگی
سری تکون دادم.بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها رفتم تواتاق خواب و گوشیم رو برداشتم و به سورن زنگ زدم.
- الو؟بفرمایید
- سلام
- سلام خانوم
- خوبی؟چی شد؟خیلی ناراحت شدم
- لطف داری...هیچی دیگه این جا حسابی شلوغه
- کی مراسم دارید؟
- از امروز بود دیگه
- نه منظورم تشییع کیه؟کجا هست؟می خوایم بیایم
- فردا.قبرستون... زحمت می شه
- این چه حرفیه؟وظیفه ست
- ممنون خانومی
- غصه نخوریا.باشه؟
- چشم
- فردا می بینمت
- حتما!منتظرتم
- شب بخیر
- شب بخیر.شما بخواب من که کلی کار سرم ریخته اینجا...
- خودت و اذیت نکن
- چشم.شب بخیر
- شبت خوش
بعداز قطع کردن گوشی نفس عمیقی کشیدم و خودم رو پرت کردم روی تخت.خدا بیامرزتش ها ولی الان حداقل دیگه لازم نیست این شیدای کنه بچسبه به سورن...
با این تصور لبخندی زدم و به خواب رفتم.
صبح زود بعد از خوردن صبحونه و یه دوش مانتوی مشکیم رو با شال و شلوار مشکی پوشیدم و عینک آفتابیم رو زدم.نمی دونم چرا همش تو مراسم های ختم همه عینک می زنن.خب منم می زنم دیگه مگه چیه...
رفتم پایین که دیدم چهارتا پسرها مشکی پوش پایین منتظرن.من و عرشیا با ماشین عرشیا رفتیم اون سه تا هم با ماشین سام اومدن.
رسیدیم به قبرستون.از دور دوسه تا نقطه ی شلوغ بود.قطعه تقریبا نصمه و نیمه پرشده بود و قبرها همه جدید بودن.از دور آقای صادقی رو دیدم.
عسل:بچه ها بیاین اونجان
بعد با انگشت به نقطه مورد نظر اشاره کردم و جلوتر از بقیه راه افتادم.
عرشیا:سلام آقای صادقی تسلیت می گم
کیارش:غم آخرتون باشه
عسل:خدا رحمتشون کنه
صادقی:ممنونم بچه ها زحمت کشیدید
سام:خواهش می کنیم قربان انجام وظیفه بود
کسری:ماروهم تو غمتون شریک بدونید.
صادقی:واقعا ممنونم.بفرمایید خواهش می کنم
آقای صادقی رفت پیش بقیه مهمون هاشون.مثل این که دیر رسیده بودیم وبنده خدا رو دفن کرده بودن.یه فاتحه خوندیم و یکم از خرما وحلواهایی که تعارف می کردن خوردیم.یکم با سر دنبال سورن گشتم که ندیدمش.
عوضش شیدا رو دیدم که مانتو کوتاه مشکی پوشیده بود و یه شال تقریبا توری گذاشته بود و عینک آفتابی زده بود.با یه دستمال هم چنددقیقه یبار بینیش رو پاک می کرد.
بایدم ناراحت باشه حداقل اون موقع که آقا جونش بود خیالش راحت بود که به خاطر آقاجونش می تونه به سورن نزدیک شه ولی الان دیگه هیچ بهانه ای نداره.
یکم دیگه دنبال سورن گشتم که دیدم نه...انگار که مورچه شده رفته تو خاک پیداش نیست.
سروش متوجه من شد و با لبخند سری تکون داد.پیش چندتا پسر هم سن و سال های خودش بود که زیر لب چیزی بهشون گفت و اومد طرف من.
سروش:سلام عسل خانوم
عسل:سلام آقای دکتر تسلیت می گم غم آخرتون باشه
سروش:ممنون زحمت کشیدید.دنبال سورن می گردید؟
یکم سرخ وسفید شدم و یکم با دستپاچگی گفتم:بله می خواستم به جناب سرگرد هم تسلیت بگم
سروش لبخندی زد وگفت:الان میاد رفته گل بیاره
خنده ام گرفته بود.مگه عروسه رفته گل بیاره؟
سروش نگاهی به پشت سرمن انداخت و گفت:اوناهاش داره میاد
برگشتم و دیدم که آره.سورن و یه مرد دیگه دارن یه دسته گل از این بزرگ ها که چوب داره زیرش رو میارن سرقبر.


سورن هنوز متوجه من نشده بود آخه از اون ور دور زده بود رفته بود سرقبر ومن هم یکم از سر قبر فاصله داشتم واسه همین.
از دور نگاهش کردم.یه کت وشلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن مردونه ی مشکی.خیلی شیک و رسمی شده بود و داشت با چندتا خانوم که یکیشون سهیلا خانوم بود،صحبت می کرد.
صحبتش که تموم شد پسرها رفتن بهش تسلیت گفتن.بادیدن عرشیا یکم اخم کرد اما مثل این که خوب جوابشو داد.من که دور بودم چیزی نمی شنیدم.
بچه ها ازدورش رفتن کنارو سورن تنها شد.یه سری چرخوند و متوجه من شد.اومد به طرف ما.
سورن:سلام
عسل:سلام.تسلیت می گم سرگرد
سورن:ممنون.سروش مامان کارت داشت
سروش سری تکون داد وبالبخند با اجازه ای گفت و ازکنار سورن رد شد و زیر لب گفت:نخود سیاه دیگه
سورن اخم شیرینی کرد و سروش رفت.
آخی یه روزه ته ریش دراورده یه کوچولو...قیافه اش معلوم بود که حسابی خسته و اگه ولش کنی همینجا می خوابه
لبخند مهربونی زدم وگفتم:خسته نباشی
سورن:سلامت باشی...با پسرها اومدی؟
عسل:اوهوم
یکم اخماش رفت تو هم.نمی دونم این که این قدر غیرتیه تواین مدت را نپرسیده عرشیا کی منه که من دارم باهاش زندگی می کنم؟اینم نوبرشه به خدا
شیدا اومد سمت ما.بیا باز این اومد.اخمی به من کرد وگفت:سورن زن عمو گارت داره
سورن:باشه الان می رم
عسل:تسلیت می گم شیدا خانوم
شیدا برگشت دوبره سمت من و یه نگاه به انداخت که احساس کردم من قاتل پدر بزرگ مرحومشونم
پوزخندی زد و گفت:ممنون
دوباره راهش رو گرفت ورفت.
سورن سری تکون داد که یعنی ولش کن.
سورن:با من میای؟
عسل:آره سهیلا خانوم رو ندیدم بهش تسلیت بگم میام
از دور رفتیم سمتشون.سهیلا خانوم کنار چندتا خانوم دیگه ایستاده بود.شیدا هم به اونا پیوسته بود وکنار یه خانومی ایستاده بود که خیلی شبیه خودش بود البته مسن تر.فکر کنم مادرش بود.به به جمع عروس هاهم که جمعه
به همه سلام کردم.
عسل:تسلیت می گم غم آخرتون باشه.خدا رحمتشون کنه
سهیلا خانوم من و تو بغل گرفت و بوسید.
سهیلا:زحمت کشیدی عسل جان.ایشالله تو شادی هاتون جبران کنیم.
رفتار سهیلا خانوم همیشه بامن خوب بود.تو این چند وقته خداییش عین یه مادر مراقبم بوده ومنم خیلی دوستش دارم.اما الان فکر کنم به خاطر جاری محترمش و دختر افاده ایش منو بیشتر تحویل گرفته که تا تهشون بسوزه.


سهیلا:مادر سورن ببین این گوسفنده چی شد.گرفتن...خدای نکرده بدون شام نمونه مجلس
سورن:شما نگران نباشید چشم الان زنگ می زنم
سورن رفت اونور و زنگ زد و بعد از یکم صحبت کردن دوباره اومد سمت ما.
سورن:حله مامان شما نگران نباش.عسل خانوم شرمنده یکم کارهست من باید برم انجام بدم عذرخواهی می کنم
چشم های اون خانوم ها از تعجب اندازه نعلبکی شده بود.بعضی هاشون با لبخند و مهربونی سری تکون می دادن ولی بعضی هاشون از جمله زن عموش و شیدا پشت چشم برام نازک می کردن.
با لبخند گفتم:خواهش می کنم این چه حرفیه؟شما بفرمایید به کارهاتون برسید
سهیلا:برو مادر دخترم پیش من می مونه
سورن سری تکون داد و بعد خداحافظی رفت.
عرشیا هم اومد و خداحافظی کرد و گفت که کار دارن ومی رن.فقط من موندم تنها پیش سهیلا خانوم و بقیه خانوم ها.
یه خانومی که قیافه مهربونی داشت گفت:سهیلا خانوم عروسته؟
شیدا شده بود عین این شخصیت های کارتونی.سرخ سرخ.منم به جای این که سرخ و سفید بشم با چشم های گردشده نگاهشون کردم.
سهیلا خانوم لبخندی زد وگفت:من که از خدامه عروس به این ماهی داشته باشم ولی نه همکار سورنمه
یه دختر دیگه هم سن و سالهای خودم بود چشمکی زد وگفت:زن دایی عروس خوشگلی می شه برات تا مرغ از قفس نپریده اقدام کنید از ما گفتن بود
بقیه آروم خندیدن.
زن عمو:خوبه والا آقا جون رو دوساعت نمی شه دفنش کردیم شما دارید حرف عروسی می زنید؟
همون خانمه گفت:شهین جون تو چرا حرص می خوری؟خب ما که نگفتیم الان عقدش کنن و عروسی بگیرن که
سهیلا خانوم دستی به کمرم من کشید که حالا دقیقا سرخ و سفید شده بودم.
سهیلا:هر چی قسمت باشه جوون ها باید خودشون هم و بخوان.هر چی خدا بخواد همون می شه ایشالله
شیدا رو زیر چشمی می پاییدم که حسابی کمر به قتل من بسته و خون خونش رو می خوره.خب به من چه تو لیاقت همچین پسر دسته گلی رو نداشتی من چیکار کنم؟
-خوبه بابا توهم پررو نشو ها همچین حرف می زنه انگار سورن همین الان اومده خواستگاریش...


دو هفته ای گذشته. تقریبا تو همه مراسم هاشون رفته بودم و با اقوام سورن آشنا شده بودم.
امروز هول هولکی از خونه اومدم بیرون، آخه امتحان داشتم، واسه همین دسته کلیدم رو جا گذاشتم. وای خدا، امشبم که عرشیا نمیاد خونه و با دوستاش می رن بیرون. من چی کار می خوام بکنم، خدا عالمه.
سورن- حاضری؟
- آره آره.
لباس شخصی پوشیده بودم. قرار بود امروز بریم ماموریت. می خواستیم یه مرکز سقط غیر قانونی رو توقیف کنیم.
سورن- اگه گفت از طرف کی، می گی پورمند. فهمیدی؟
- اوهوم، اوهوم.
سورن شماره رو گرفت و وقتی وصل شد گوشی رو داد دستم. صدای زن خشنی از اون طرف خط پیچید. سعی کردم یه کم به صدام اضطراب بدم.
- بله؟ الو؟
- الو؟ الو سلام.
- سلام. امرتون؟
- برای ... سقط ... جنین زنگ زده بودم.
- اشتباه گرفتی خانوم.
- من از طرف پورمند زنگ می زنم. اون شماره ی شما رو بهم داده. خواهش می کنم قطع نکنید، من واقعا به کمکتون احتیاج دارم.
- هه، کمک؟ خب بچه ات چند وقتشه؟
- نمی دونم، فکر کنم یه دو سه ماهی میشه.
- باباش معلومه؟
- چی؟
- مفهوم نبود؟ می گم باباش معلومه؟
- بله بله، معلومه.
- خیلی خب، ساعت دو و نیم ظهر این جا باش. فامیلیت چیه؟
به سورن اشاره کردم و دستم رو گذاشتم رو دهنه تلفن و به صورت لب خونی گفتم:
- فامیلی؟
سورن شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت:
- بگو مرادی.
- مرادی.
- خیلی خب، همون ساعتی که گفتم با پدر بچه این جا باش. آدرس رو که داری؟
- بله بله.
- خیلی خب.
زنه گوشی رو قطع کرد.
- چه بی ادب!
سورن لبخندی زد و گفت:
- خب چی شد؟
- هیچی دیگه، لو رفتیم.
سورن- چی می گی؟
- شوخی کردم. گفت دو و نیم بریم.
سورن سری تکون داد و گفت:
- الان یک و نیمه، تا اون جا هم که یه جای تقریبا پرته حدودا یک ساعت راهه. بدو که دیر برسیم نی نیمون رو بدجور می کشن که اذیت شه!
اخمی کردم و دنبالش رفتم پایین. سه تا ماشین شخصی هم باهامون اومدن. البته لبالب، پر از نیرو.
سورن زنگ در رو زد. یه کوچه باغ مانند بود با کلی درخت و دیوار های کاه گلی.
صدای همون زنه اومد.
- کیه؟
سورن- وقت گرفته بودیم.
زن- اسم؟
سورن- مرادی.
زنه در رو باز کرد و یه نگاه وحشتناک به من و سورن انداخت.
زن- بیاین تو.
ما هم پشت سرش رفتیم تو. یه سالن تقریبا بیست متری بود که حسابی نمور و کثیف بود. چندتا صندلی کنار دیوار بود و یه در هم اون طرف که بغلش یه میز بود که همون خانومه نشسته بود. هه، مثلا منشی بود، ولی اصلا اسم منشی بهش نمی خورد. یه زن نسبتا سی و پنج ساله ی چاق با موهای رنگ کرده ی زرد و یه من آرایش که قیافش رو شبیه خراب ها درست کرده بود. یه رو پوش سفید فوق العاده کوتاه هم پوشیده بود که حسابی بدن نما بود و من از همین جا هم می تونستم ببینم زیرش هیچی نپوشیده، . پاهای چاقش هم حسابی بیرون بود. چند بار به سورن نگاه کردم که ببینم هیز بازی درمیاره یا نه که دیدم نه بابا، بچه ام سر به زیره و اصلا حواسش این جاها نیست.
یه دختر و پسر دیگه هم اون ور نشسته بودن. دختره حدودا بیست و سه ساله بود و پسره هم بیست و شش بهش می خورد. معمولی بودن. دختره همش گریه می کرد و اون زنه هم یه چیزی بارش می کرد.


زنه رو به من گفت:چرا می خوای بچه ات رو بیاندازی؟
عسل:راستش...راستش...
سورن پرید وسط حرفم و گفت:زن و شوهر نیستیم
زنه لبخند کثیفی به سورن زد و گفت:آها پس عشق و حالتون و کردین حالا گندش در اومده.آره؟
اوه چه وقیح.تا خواستم یه چی بارش کنم سورن سری تکون داد وگفت:شما اینطور فکر کن.چیه چون رابطه مون قانونی نبوده بچه رو نمی اندازی
زنه شونه هاش رو انداخت بالا وگفت:به ما چه قانونی و غیرقانونی بودنش ما بچه رو می اندازیم و پولش رو میگیریم باقیش به ما مربوط نیست
دختره با چشمای اشکی بهمون نگاه می کرد.دستم رو گذاشتم رو شکم و قیافه ام رو جمع کردم.یکی نیست بگه آخه بچه دوماهه لگد می زنه که تو فیلم بازی می کنی؟
خب من چه می دونم لابد می زنه دیگه من که تا حالا حامله نشدم بفهمم کِی لگد می زنه
سورن تو صورتش رگه هایی از خنده بود.دستش رو انداخت دورم.
منم الکی خودم رو لوس کردم و با ترس گفتم:من می ترسم.بیا این کا رو نکنیم
سورن که معلوم بود خیلی جلوی خودش رو گرفته که نخنده گفت:آخه ما که نمی تونیم نگهش داریم.عسل عزیزم ما که در مورد همه چیز ازقبل صحبت کرده بودیم.توهم که راضی شده بودی حالا دوباره چی شده؟
عسل:من می ترسم
سورن:فقط چند دقیقه ست عزیزم...خواهش می کنم
نگاهی به شکم خالیم انداختم و خودم رو ناراحت نشون دادم.
بعد برگشتم سمت همون دختره.حس فوضولیم گل کرد ازش پرسیدم:تو چرا می خوای بچه ات رو بیاندازی؟
دختره اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد وگفت:ما نامزدیم دوسه ماه دیگه عروسیمونه تا اون موقع حتما شکمم میاد جلو زشته
عسل:دختر تو تا دوسه ماه دیگه عروسیته من چی بگم؟بابا تو دیوونه ای نندازش به خودت و اون بچه ظلم نکن
شوهرش با اخم گفت:آها اون وقت به بچه شما ظلم نمی شه نه؟
سورن:ما رابطه مون قانونی نیست.نمی تونیم نگهش داریم شما که می تونید
عسل:یعنی یه جشن عروسی خیلی مهمه؟تازه زیر لباس های پف دار عروس هم که شکم معلوم نمی شه
دختره نگاهی به شوهرش انداخت.نامزدش موهاش رو ناز کرد و دختر رو به خودش چسبوند
دختر:مهرداد خواهش می کنم.این بچه ازگوشت و خون ماست.سه ماهشه قلبش می زنه یعنی حرف مردم این قدر مهمه؟تو رو خدا مهرداد من می ترسم.اگه خدا باهامون قهر کنه و دیگه بچه دار نشیم چی؟مهرداد من نمی اندازمش...من می ترسم من نمی تونم...اصلا من عروسی نمی خوام من بچه م رو نمی کشم.
شوهرش مستاصل دستی تو موهاش فرو برد و بعد تو چشمای دختره خیره شد
مرد:مطمئنی رومینا؟
دختر:آره مطمئنم...
بعد با التماس نگاهش کرد.مرده لبخندی زد و بلند شد و دستش رو گرفت سمت دختر.دختره با کمی تردید و بعد باخوشحالی دست پسره رو گرفت.
مرد:منم راضی نبودم گور پدر حرف مردم...نمی تونیم بچه مون رو بکشیم کهپاشو
دختر با لب های خندون دست شوهرش رو گرفت و پاشد کیفش رو هم از روی صندلی برداشت.دستی به شکمش کشید و گفت:ببخشیدمامان،دیگه قول می دیم پدر و مادر خوبی باشیم...قول قول
زنه با عصبانیت پاشد وگفت:فکر کردین الکیه؟پس پول ما چی می شه؟
مرد:شما که هنوز کاری نکردید که پولش رو بگیرید
زن:کلی وقت ما رو تلف کردی بعد می گی کاری نکردیم؟نه آقا وقتی اسمت رفت توی این لیست باید پولش رو بدی...
مرد سری تکون داد و از تو کیف پولش چندتا تراول چک 100 هزار تومنی پرت کرد رو میز منشی...
با تاسف سری تکون داد وگفت:بگیر این پول ها که خوردن نداره
زنه دادی زد وگفت:هری...خوش اومدی...واسه من آخوند بازی در میاره خوبه تا همین الان داشتی التماس می کردی...مرتیکه نفهم
دیگه اون دو تا رفته بودن.سورن نگاه رضایت مندی بهم انداخت و نفسش رو فوت کرد.


سورن- ببخشید خانوم، الان خانوم دکتر سرشون شلوغه؟
زنه که با شنیدن لفظ "خانوم دکتر"خندش گرفته بود، با لحن چندشی که از لحظه ی ورودمون در مقابل سورن داشت گفت:
- نه عزیز، دارن استراحت می کنن.
سورن ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عجب! اون وقت کی نوبت ماست؟
زنه لبخند چندشی زد و گفت:
- چیه؟ خیلی عجله داری زودتر از شر حروم زادت خلاص بشی؟
سورن اخمی کرد و گفت:
- درست صحبت کن خانوم!
زنه ایشی گفت و رفت توی اتاقه. با ترس به سورن نگاه کردم که دستم رو مهربون تو دستاش گرفت.
- جدی جدی بلایی سرم نیارن؟
سورن با خنده گفت:
- نترس بابا، الان بچه ها رو می گم بیان تو.
زنه اومد بیرون و با اخم به من گفت:
- برو تو.
تا اومدم برم گوشی سورن زنگ خورد.
- آره، آره.
- ...
- قربونت، پس می بینمت.
هنوز وسط سالن ایستاده بودم.
زن- چیه؟ چرا عین مترسک وسط مزرعه اون جا وایستادی؟ بیا برو تو دیگه.
به سورن نگاه کردم که زیر لب و جوری که فقط من بفهمم گفت:
- طول بده.
الکی یه کم اضطراب ریختم تو صدام و گفتم:
- من می ترسم!
زنه پوزخندی زد و گفت:
- اون موقع که با این آقا خوشگله ریخته بودید رو هم باید فکر این جاش رو می کردید!
چشمام گرد شد. بچه پررو! می گم این از همون اول چشمش سورن رو گرفته، می گی نه؟ نگاه کن.برگشتم که دیدم سورن داره ریز ریز می خنده. چشم غره ای بهش رفتم که نیشش بسته شد.
بعدش هم خانوم دکتره اومد بیرون.
یه روپوش بلیز مانند سفید پوشیده بود، با شلوار لی تنگ. موهاش رو هم دم اسبی بسته بود. هایالایت شده بود و کمیش رو روی صورتش ریخته بود. کلی هم آرایش کرده بود. تقریبا سی ساله و جوون بود.
انتظار داشتم یه دکتر میانسال باشه که پروانه طبابتش رو باطل کردن، ولی این زیادی جوون بود. حتما از همون اول گند زده دیگه!
دکتر- شیوا چرا نفرستادیش تو؟
زن- می ترسه.
لبخند به ظاهر مهربونی زد و گفت:
- ترس نداره که عزیزم، فقط چند دقیقه س، بعدش یه عمر راحت می شی.
تا اومدم جوابش رو بدم از در و دیوار مامور ریخت تو. منم دست دکتره رو محکم گرفتم و پیچوندم. چسبوندمش به دیوار و پام رو قفل کردم تو پاش. اون قدر شوکه شده بود که نفهمید از کجا خورده. از زیر لباسم دستبند رو درآوردم و به دستش زدم. سورن هم اون دختره تپله رو گرفت. دختره یه سره فحش می داد.
زن- دستم رو ول کن مادر ...
سورن با قدرت یه دونه زد تو پاش که جیغ دختره رفت تو هوا!
سورن- خفه خون بگیرید ببینم!
حتما می گید اینا که دو نفر بودن، چرا این همه مامور آوردیم؟ آره؟ خب خدمتتون عرض می کنم. بقیه ی مامورها از دری که توی اتاق دکتره بود رفتن توی باغ و با کلی معتاد مفنگی برگشتن.
کلی معتاد و مواد فروش اون ته بودن که داشتن از بی موادی می مردن. قیافه ی یکی از یکی دیگه کریه تر و مفنگی تر بود.
یکیشون با قیافه ی آویزون می گفت:
- نکن نوکرتم! ما که کاری نکردیم. واسه چی ما رو می گیری آخه؟
ده بارم وسط حرف هاش دماغش رو می کشید بالا که حسابی چندشم شده بود.
بعد همه رو بردیم اداره و با بازحویی و بازداشتگاه خوشگلمون ازشون حسابی پذیرایی کردیم جون شما.


بعد عملیات بود که نشسته بودیم و داشتیم چایی می خوردیم که ناگهان مجد زرتی اومد تو.
مجد- سروان آرمان یه آقایی اومدن با شما کار دارن.
سورن نگاهی بهم کرد که شونه هام رو انداختم بالا. پشت سر مجد عرشیا رو دیدم.
عرشیا- سلام.
همه جواب سلامش رو دادن .سورن هم با کمی اخم سلام کرد.
با خنده گفتم:
- سلام عزیزم. تو این جا چی کار می کنی؟
عرشیا- کلیدت رو جا گذاشته بودی سرکار خانوم. گفتم بیام بهت بدم، شب اذیت نشی.
با لبخند مهربون نگاهش کردم که گفت:
- با یکی از همکارات همکلاسی دراومدم. می رم پیشش.
بعد ستوان قاسمی اومد و گفت:
- عرشیا جان نمیای؟
عرشیا- چرا چرا محسن جان، الان میام.
- شما هم کلاسی هستید؟
قاسمی- بله، آقا عرشیا از اون بچه های گل روزگاره!
عرشیا سری تکون داد و دستی به پیشونیش کشید و مثلا عرق شرم رو پاک کرد.
عرشیا- فعلا عسلی.
- مراقب خودت باش، فعلا.
برگشتم سر جام نشستم و کلید رو گذاشتم تو جیبم. همه یه طوری نگاهم می کردن.
- طوری شده؟
آتنا- فامیلتونه؟
به سورن نگاه کردم که داشت با لیوان چایش بازی می کرد.
با خنده گفتم:
- آره، چطور؟
آتنا- همین جوری، آخه صمیمی بودین.
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
- ای فضول!
آتنا- ببخشید.
با خنده دستش رو گرفتم و گفتم:
- شوخی کردم عزیزم.
زیر چشمی به سورن نگاه کردم و ادامه دادم:
- عرشیا برادرمه.
مهسا- چندباری از محسن اسمش رو شنیده بودم.
سورن داشت مهربون نگاهم می کرد. بعد از چند دقیقه بچه ها پاشدن و رفتن سرکارشون و فقط من و سورن نشسته بودیم.
سورن- پس بالاخره تمومش کردی؟
با تعجب گفتم:
- چی رو؟
سورن- همین موش و گربه بازی رو دیگه.
با خنده گفتم:
- کدوم موش و گربه بازی رو؟
سورن لبخند خبیثانه ای زد و گفت:
- بیا تو اتاق من، بهت بگم.
رفت تو اتاقش، منم پشت سرش رفتم.
سورن- در رو ببند.
برگشتم و در رو بستم. تا خواستم برگردم سمت سورن دیدم تو كشيدم!
- چی کار می کنی سورن؟


آروم، همون طوری که یکی از دستاش رو با فاصله ی کم دورم حلقه کرده بود، با دست دیگش کلید رو که رو در بود چرخوند و در رو قفل کرد.
با ترس نگاهش کردم که خندید و گفت:
- چیه؟ نگو که ازم می ترسی!
- خب یه کم ترسناک شدی!
سورن چشم هاش رو مثل گربه کرد و دندون هاش رو بهم نشون داد.
سورن- معلومه که ترسناکم!دستم گرفت. بهم نزدیک بود، اون قدری که نفس هاش تو صورتم می خورد. سرش رو آورد جلو. خیره شد تو چشم هام. منم پررو زل زدم تو اون دوتا کوزه ی عسل. نگاهش شیرین شیرین بود!
با لبخند خبیثانه ای گفت:
- با داداشت می خواستی منو حساس کنی؟
خندیدم. اون خندید و گفت:
- موش کوچولویی دیگه، چه می شه کرد؟ حیف که از همون اول می دونستم عرشیا داداشته، وگرنه خونت حلال بود عسل خانوم!
با چشم های گرد شده نگاهش کردم که خندید و دست هام رو ول کرد و عقب عقب رفت و نشست بالای میزش.
- تو از کجا می دونستی؟
سورن- همون اول یه سوال کوچیک از داییت کردم، اونم گفت عرشیا برادرته.
- دایـی؟!
سورن با خنده گفت:
- حرص نخور. فکر می کنی اگر نمی دونستم کیه این قدر خونسرد بودم وقتی تو داری باهاش زندگی می کنی؟ این قدر خونسرد که نپرسم چی کارته؟
سری تکون دادم. خب آره، خودمم بهش فکر کرده بودم. راست می گفت.
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
- برام فرقی نمی کرد بدونی یا نه!
سورن سری تکون داد و گفت:
- معلومه.
با اخم نگاهش کردم که خندید و گفت:
- عسـل؟
- بله؟
سورن- میشه امشب با هم بریم بیرون؟
- بریم بیرون؟ کجا؟ چرا؟
سورن- تو قبول کن و بگو که میای، چرا و کجاش رو بعدا خودت می فهمی.
- آخه ...
سورن- آخه بی آخه. داداشتم خونه نیست امشب که بخوای بهونه بیاری، باید بیای.
قیافش عین این بچه های لجباز شده بود که پا زمین بکوبن و یه چیزی بخوان. با اخم ساختگی نگاهش کردم و دست به سینه گفتم:
- چه باید باید هم می کنه!
لبخند مهربونی زد و از میز اومد پایین. دستام رو تو دستاش گرفت و یه نگاه خوشگل بهم کرد که تو دلم عروسی گرفتن.
سورن- خب اگر بنده از سرکار خانوم خواهش کنم دعوت بنده رو قبول کنن و افتخار بدن که با بنده ی حقیر بیان بیرون چی؟
دستام رو کشیدم و دوباره دست به سینه ایستادم.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- خب در اون صورت شاید بشه بهش فکر کرد!
سورن- عسل؟
- خیلی خب، باشه میام. ساعت چند؟
سورن- ساعت هشت که رفتیم خونه حاضر شو، بعد با هم می ریم.
نگاهی به ساعت انداختم که شش بعد از ظهر رو نشون می داد.
نفسم رو فوت کردم و سری تکون دادم:
- باشه، ولی وای به حالت اگر بخوای اذیتم کنی و جای بدی ببریم!
سورن همون جوری که با دستش هدایتم می کرد به سمت در و با دست دیگه اش قفل در رو باز می کرد گفت:
- قول می دم خوش بگذره بهت!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- امیدوارم.
سورن- من جا رزرو می کنما، نزنی زیر قولت!
- چشم، نمی زنم.


دوساعت تمام داشتم از شیوا اون دکتره پیزوری بازجویی می کردم.آخر سرم یه پرونده خوشگل براشون چیدم و فرستادمشون بازداشتگاه.به ساعت مچی ظریف نقره ایم نگاه کردم که ساعت 8:20 دقیقه رو نشون می داد.
عسل:وای دیر کردم
مهسا:جایی می خواستی بری؟
عسل:آره آره...بچه ها شبتون بخیر خسته نباشید من رفتم.
با مهسا و آتنا دست دادم و از اتاق بازجویی زدم بیرون...وسط راهرو که داشتم تقریبا می دویدم خوردم به سورن...نفس نفس می زدم.
سورن:چیه چی شده؟
عسل:وای فکر کردم دیر شده
سورن:مثل این که خیلی عجله داری نه؟
اخم کردم.
عسل:منه دیوونه رو بگو که نخواستم آقا بی خودی معطل بشه...حالا که اینطوریه نمیام
بعدشم با حالت قهر از کنارش رد شدم.فکر کرده تحفه اس من و ضایع می کنه...باهاش نمی رم تا ادب شه
ازپشت سر دوید و دستم رو گرفت.ایستادم اما برنگشتم.
سورن:بابا شوخی کردم خانومی اصلا شما ده ساعت دیر کن مگه من چیزی می گم...ببخشید
عسل:ول کن دستم و
دستم رو ول کرد.حالا من گفتم ول کن تو چرا ول کردی...مردک...
مهسا:اوا عسل جان تو هنوز نرفتی؟
با دستپاچگی خندیدم و خواستم چیزی بگم که سورن گفت:نه داشتن گزارش می دادن.جایی می خواستید تشریف ببرید سروان آرمان؟
بعد ابرو انداخت بالا پسره ی...
لبخند مسخره ای زدم و گفتم:بله اگه اجازه بدید من دیگه برم شب بخیر
تا دم در با مهسا اومدم و اون سوار ماشین محسن شد و منم نشستم تو ماشین خودم مردک دیوانه.تا اومد تو پارکینگ گازش رو گرفتم و رفتم.
وقتی رسیدم هنوز نیومده بود.ماشینم و پارک کردم و رفتم توخونه.داشتم مانتوم رو در می اوردم که زنگ آپارتمان خورد.با همون مانتوی نیمه باز نیمه بسته رفتم جلوی در.
سورن با یه لبخند ژکوند داشت نگاهم می کرد.اخم کردم و گفتم:فرمایش؟
سورن:حاضری ساعت 20 دقیقه به 9 ها...
عسل:نه حاضر نشدم چون نمی خوام بیام
سورن:عسل خرابش نکن دیگه...خواهش می کنم...
اخمام توهم بود ولی حالا یکم نازم داشت
با دستش گره اخمام رو باز کرد وگفت:منتظرتما
بعد هم یه چشمک زد و رفت سمت آپارتمان خودش...
رفتم سراغ کمد لباسام.وقت نبود دیگه دوش بگیرم....صبح رفته بودم دیگه بیخیال...
یه مانتوی سفید که قدش تا بالای زانوم بود رو برداشتم با شلوار لی سورمه ای جذبم رو که حسابی بهم می اومد...شال قرمزم رو خوشگل و آزاد سرم کردم...موهای مشکی صافم رو یکم چتری ریختم رو پیشونیم و آرایش ملایمی کردم اما رژلب قرمزم رو زدم و خبیثانه خندیدم.سورن هم که جدیدا حساس شده اشکالی نداره یکم اذیتش کنم.لب هام رو چندبار روی هم فشردم.یه سرویش نقره ظریف هم برداشتم و گذاشتم شون.دستبند نازکش توی دستم حسابی خود نمایی می کرد.به ساعتم نگاه کردم.خب 25 دقیقه گذشت...بزار خودش بیاد دنبالم پسره ی پورو به من می گه عجله داری...
کیف قرمزم رو برداشتم و رفتم توی سالن و نشستم روی مبل.دو دقیقه بعد سورن زنگ زد.
رفتم در و باز کردم سورن رو پیداکردم..هه هه
خیلی مهربون نگاهم کرد.منم نگاهش کردم.یه کت و شلوار اسپرت مشکی پوشیده بود با بلیز مردونه ی سفید.حسابی هم به خودش رسیده بود.بوی عطرش تموم راهرو رو پرکرده بود.


سورن:بریم؟
سری تکون دادم و از پله ها رفتم پایین.سوار ماشینش شدیم...
توی ماشین فقط به این فکر می کردم که سورن چه چیزی رو می خواد بهم بگه که اینقدر براش مهمه...یعنی داره من و کجا می بره؟
سورن با لبخند مهربونی نگاهم کرد و ظبط رو روشن کرد.با پخش شدن صدای آهنگ تو ماشین دوباره به رو به رو خیره شد و رانندگی کرد.
می خوام توبه کنم از تــــــو دلم پیش نگات گیره
نمی تونم برم پاهام به چشمای تو زنجیره
می خوام دورشم از آغوشت ولی راه شو نمی دونم
مسیرجاده گم می شه من اینجاشو نمی تونم
شریک لحظه هام می شی توبا تصویر یک لبخند
نمی دونم چطور می شه که از چشمای تو دل کند
تو اینقدر پاک و معصومی نمی شه با تو بد تا کرد
نمی شه از تو چشم برداشت نمی شه عشق وحاشا کرد
تماشا کردنت حتی یه تسکین واسه قلبم
نمی شه از تو دل کند و با این حسرت مدارا کرد
من دیگه بی تو نمی تونم که یه لحظه اینجا بمونم
واسه یه لحظه نمی تونم که بی تو تو دنیا بمونم
آهنگش احساس قشنگی رو بهم می داد.احساس این که سورن داره اعتراف می کنه...چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
سورن:خب دیگه سرکار خانوم رسیدیم.
خودش پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و دستم رو گرفت.اخم کردم و سرش رو آروم کج کرد و مظلوم نگاهم کرد.
به رستوران نگاه کردم.یه ساختمون دو طبقه نقلی که دیوارهای سفید داشت و پنجره های گرد قرمز و مشکی...وارد رستوران که شدیم گارسون بهمون خوش آمد گفت.سورن هم اسمش رو گفت و گفت که همه چی حاضره.مردهم تایید کرد و بعد از اون سورن دست من رو گرفت به طرف پله های طبقه دوم برد.طبقه اول چندتا زوج نشسته بودن.دکوراسیون خوشگل و اسپورتی داشت.دیوار های قرمز و میزهای سفید که در وسط همه شون گلدون های مشکی با رز های قرمز بود.دیگه نتونستم طبقه اول رو آنالیز کنم چون از پله های مارپیچ مشکی قرمز رفتیم بالا.
سورن:خب دیگه خانوم اگر می شه چشم هات رو ببند
عسل:چشم بسته که نمی تونم راه بیام
سورن:جر نزن دیگه من دستت رو گرفتم نترس
چشم هام رو آروم بستم...
سورن:خب رسیدیم می تونی چشم هات رو باز کنی.
از چیزی که دیدم شکه شدم.درست ابتدای سالن ایستاده بودم.سالنی که با تمام زیبایی هاش بهم چشمک می زد.تمامی دیوارهای سالن قرمز بودن و دورتا دور سالن با شمع های قلبی شکل سرخ و سفید و مشکی تزیین شده بودند.گلبرگ های گل سرخ زمین رو پوشانده بودند و شاخه گل های سرخ و سفید راهی رو به سمت تک میز سالن درست کرده بودند.
سقف با لوسترهای مشکی قشنگی آراسته شده بود که نور قرمز رنگی رو پخش می کردند...بوی گل و عطر تمام فضا رو پر کرده بود.
درخت مصنوعی خوشگلی که گوشه ی سالن ایستاده بود و برتک تک شاخه هاش شمعی قرار داشت بهم لبخند می زد.در زیرش حوضچه ی کوچیکی بود که نورها رو منعکس می کرد.
برگشتم به سورن نگاه کردم:سورن
سورن لبخندی زد و از کنار شاخه های گل سمت میز رفتیم...میز مربع شکی بود که با ظرف های خوشگل کریستالی که مثل الماس می درخشیدن پر شده بود و بازهم رزهای سرخ که دل آدم رو می بردن...
با تعجب به دور وبرم نگاه می کردم.
سورن:خوشت اومد؟
مشتاقانه نگاهش کردم و با هیجان گفتم:آره فوق العاده ست.ولی این کارها برای چیه؟تولدم که نیست مناسبت دیگه ای م فکر نمی کنم باشه
سورن لبخندی زد و گفت:یعنی تو نمی دونی واسه چیه دیگه؟
خودم رو به خنگی زدم و گفتم:نه باور کن نمی دونم
سورن:خیلی خب پس الان می فهمی...
درهمین حین چندتا گارسون اومدن و میز رو با انواع غذاهای خوشرنگ پر کردند.دومدل کباب.دو مدل خورشت و دسر و پیش غذا...اما خوبیش این بود که اسراف نمی شد زیاد.چون همه به اندازه کم و متعادل بودند.
سورن:بفرمایید بانو از خودتون پذیرایی کنید
با تعجب به میز نگاه می کردم و گارسون ها رفتن.
سورن:بکشم برات؟چی می خوری؟
یکم از اون حال و هوای گیج بازی در اومدم لبخند خانومانه زدم و گفتم:نه ممنون خودم می کشم
بعد عین خانوم های متشخص کمی برای خودم پیش غذا کشیدم و شروع کردم به خوردن...باید اعتراف کنم که غذاهاش فوق العاده خوشمزه بودن اما کنجکاویم نمی ذاشت زیاد به غذا فکر کنم.


بعد از این که حسابی و البته آروم غذاخوردم و سیر شدم.سورن گفت که میز رو جمع کنن.همه ی ظرف ها رو بردن.تنها شمع ها و گل های رز روی میز باقی مونده بودن...
گارسون دیگه ای وارد شد و کیک قلبی شکل خوشگل و کوچیکی رو روی میز گذاشت.سرخی و برجستگی کیک روی میزی که با رومیزی سفید صدفی پوشیده شده بود،متضادبود و توجه آدم رو جلب می کرد.
سورن دست هاش رو آورد جلو و دوتا دستام رو اروم توی دست هاش گرفت.
ضربان قلبم بالا رفته بود.به طوری که احساس می کردم هر آن ممکنه قلبم از سینه ام بیاد بیرون.دیگه مطمئن بودم که سورن می خواد اعتراف کنه.
سورن لبخند قشنگی زد و با چشم های عسلیش تو چشم های طوسیم خیره شد.
سورن:اولین باری که دیدمت فکر نمی کردم یه روز تو بخوای من و به این جا بکشونی...حتی وقتی مجبورشدم باهات بیام به ماموریت...وقتی گیج بازی هات رو تو ماموریت می دیدم نمی دونستم واقعا چرا بامن فرستادنت.
اخمام رفت توهم.اما چشمک قشنگی زد و دوباره ادامه داد:اما کم کم یه کارهایی کردی که ازت خوشم اومد...همین که کنارم بودی برام شد یه دل گرمی.یه تکیه گاه...حضور مانی دور و برت بی نهایت عصبیم می کرد.اما من بهتر از هر کسی می دونستم که تو به اون هیچ توجهی نداری و نخواهی داشت.شب آخر که غیبت زد هزار بار مردم و زنده شدم.از اون شب به بعد دیگه مطمئن شدم حسم به تو حس یه مافوق به زیر دستش نیست.
نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست.خیلی زود به همون حالت قبلیش برگشت با دستش موهای روی پیشونیم رو کمی کنار زد.
سورن:فهمیدم دیگه دارم برات تب می کنم.حاضر بودم جونم رو بدم اما مانی به تو دست نزنه.وقتی تو رو صحیح و سالم پیدا کردم داشتم از خوشی می مردم.
اون لحظه که...اون لحظه که مانی اسلحه رو به سمت تو گرفت هیچی چیزی جز تو برام مهم نبود.مهم نبود که اون گلوله به کجای بدنم می خوره.مهم این بود که تو چیزیت نشه.اما تو خوب انتقام اون گلوله رو از مانی گرفتی.مانی به خاطر اون گلوله دیگه نتونست راه بره.تا چندهفته دیگه هم اعدام می شه خدا رو شکر.
وقتی ماموریت تموم شد نمی خواستم از دستت بدم.اما نمی شد!من قسم خورده بودم دیگه نه عاشق کسی بشم نه ازدواج کنم.می خواستم همیشه مجرد بمونم.تصمیم گرفته بودم بعد از ماجرای شیدا هیچوقت ازدواج نکنم.دلم نمی خواست یک بار دیگه شکست بخورم.من سورنی بودم که وقتی یه تصمیمی می گرفت تا آخر پاش می ایستاد ولی این بار اعتراف می کنم که شکست خوردم.
می خواستم تو رو از یادم ببرم.خصوصا بعد از این که صیغه رو باطل کردیم.اما نمی شد.من عاشقت شده بودم و این چیز ساده ای نبود که بشه با دوری از بینش برد.تو همون گیر و دار با احساسات ضد و نقیض خودم بودم که دوباره سر و کله ی شیدا پیدا شد.آقاجون پاش و کرد تو یه کفش که باید باهم آشتی و ازدواج کنیم.مخالفت صد در صد من باعث شد که آقاجون باز تو یه بیمارستان بیافته و دکترها گفتن که چندماه بیشتر زنده نیست.آقاجون برای ما خیلی عزیز بود و متاسفانه تنها آرزوی این پدربزرگ عزیز ازدواج دوباره ی من و شیدا بود.
من خیلی مخالفت کردم اما نمی تونستم اشکای اون پیرمرد رو ببینم.خودش رو مقصر می دونست و می خواست بین ما رو دوباره جوش بده.به شرطی قبول کردم که فقط جلوی آقاجون نقش بازی کنیم.نه با شیدا نامزد می کنم نه کار دیگه.همه هم قبول کردن.
وقتی می دیدم با هربار اومدن شیدا چقدر عصبی می شی خودمم ناراحت می شدم.اما این لازم بود.که دلبستگی مون نسبت به هم از بین بره.من نمی خواستم ازدواج کنم و تو هم نباید به من دل می بستی.پس شیدا بهترین راه برای متنفر شدن تو از من بود.
بیماری بابا بهونه ی خوبی دستم داد که ازت دور شم.هم ازتو هم از شیدا.اما متاسفانه عمو اینا و آقاجون هم همزمان با ما اومدن شیراز و باعث شد که دوباره شیدا رو ببینم و بهم گیر بده و دور و برم بپلکه.با اومدن تو فهمیدم که قرار نیست عشقت دست از سرم برداره.بهت نزدیک تر شدم.
از تو کمک خواستم که شیدا رو ازم دور کنی.شاید با این کار می خواستم به خودم ثابت کنم که توهم من و دوست داری.


خودت رو حسابی تو دل پدر و مادرم جا کردی.وقتی بهشون گفتم می خوام تو عروسم بشی حسابی خوشحال شدن.
عسل!عسل می دونم خیلی اذیتت کردم.می دونم بایدبعد از ماموریت عشقم رو بهت ثابت می کردم و میومدم خواستگاریت اما درکم کن عسل.من تو موقعیت بدی بودم.اما هیچ کدوم از این اتفاق ها نه تنها عشقم رو نسبت به تو کم نکرد بلکه حالا دیوونه تر از روز اول جلوت ایستادم.
اخم شیرینی کردم و گفتم:سورن؟
سورن:جون سورن؟قربون سورن گفتنت بشم من
عسل:این حرف ها...
سورن:این حرف ها یعنی من عاشقتم.یعنی این سرگرد مغروری که می شناختی دیوونه سروان کوچولوش شده.از این واضح تر بگم؟واضح ترش اینه که می خوام تو خانوم خونه ی من بشی.قبوله؟
عسل:اما من...من هنوز حرف هام رو نزدم.شرط هام رو هم نگفتم.
سورن دست هاش رو زیر چونه اش قلاب کرد و گفت:بفرمایید خانوم.همه شرط هاتون بی چون وچرا قبول
عسل:شاید به نفعت نباشه ها
سورن:نهایتش اینه که جونم و بخوای دیگه.که اونم قابلی نداره پیشکش شما
سرم و انداختم پایین و با غم و ناراحتی که توی این مدت حسشون کرده بودم گفتم:باید قول بدی دیگه اذیتم نکنی.خیلی نامردی کردی در حقم.خودتم می دونی.حقته الان بگم نه و برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم اما حیف که من مثل تو آزار دادن و بلد نیستم.
خواست دستم رو بگیره که دستم رو کشیدم عقب.
-صبرکن حرف هام تموم شه.تو حرفات رو زدی اعتراف هات رو هم کردی حالا نوبت اینه که حرف های من و بشنوی
اون نگاه شاد چشم هاش رنگ اضطراب و دلهره گرفته بود.چیزی که تو این مدت من بیشتر از همه چیز حسش کرده بودم باهر بار دیدن شیدا!با هر بار دیدن اون دوتا کنار هم با هر بار دیدن بی محلی های سورن نسبت به خودم.اضطراب و دلهره ای که ناشی از نگرانی من در مورد آینده ی عشقیم بود.حالا که اعترافش رو کرد.حالا که مطمئنم دوسم داره.حالا وقتشه که حرفام رو بزنم.تمام اون غم هایی رو که تو این مدت تو دلم نشسته بیرون بریزم.
اروم با لیوان توی دستم بازی می کردم.دیگه نمی خندیدم باید انتقام می گرفتم.اما من اهل انتقام نبودم.اونم از کسی که دیوونه وار دوسش دارم با تمام بدی هایی که در حقم کرد.
-آره عذابم دادی.هر بار که ساده ازم گذشتی.هر بار که شیدا رو کنارت دیدم.اون روز توی کوچه...بد شکستم.درسته تو قول ازدواج بهم نداده بودی که بگم خیانت کردی اما حس می کردم دیگه آخرای ماموریت نه تو اون سورن سابقی ونه من اون عسل گذشته...فکر کردم اون چیزی که داره بینمون شکل می گیره عشقه...تو با اون کارهات من و سر گردون کردی.
توچشم هاش خیره شدم.نم اشک تو چشم های هر دومون بود.
-واقعا عشق بود؟
دوباره سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم.
-وقتی رفتی فهمیدم همه ی اون فکر و خیال ها توهم بود و تو برات هیچ فرقی نمی کنه که منی هم وجود دارم.اون روز قبل از محضر این رو بهم ثابت کردی که نباید بهت وابسته بشم.راست می گی تو خوب نقشت رو بازی کردی.هر کاری کردی که جلوی دل بستگیم رو بگیری.وقتی دانشگاه شیراز قبول شدم و تو رئیسم شدی.وقتی تو همون آپارتمانی که تو خونت بود خونه گرفتم حس کردم همه این ها نشونه س.اما دیم نه!تو باز هم هیچ کاری نمی کنی!بعضی وقت ها یه کارهای کوچیکی می کردی البته اما نمی شد اسمش رو عشق گذاشت به خصوص با حضور پر رنگ شیدا کنارت هیچ فکر خوبی نمی شد کرد!
وقتی ماجرای شیدا رو شنیدم یه نوری تو دلم تابید.گفتم شاید بشه که مال هم شیم.تصمیم گرفتم تقدیرم رو بسپرم دست خدا.که آخرش این شد.
سرم رو گرفتم بالا.گرمی جوی های اشک رو گونه ام حس می کردم.با چشم های خیسم بهش خیره شدم.آروم و بی صدا اشک هام جاری می شد.چشم های سورن هم پربود.اما غرورش اجازه جاری شدن رو به چشم هاش نمی داد.


سورن:عسل...عسل ببخش.می دونم چقدر بد کردم به خدا هر تنبیه ای که دوست داری بکن.جونم و بگیر اما نرو.نذار بیشتر از این ازت دور بمونم.من بد کردم.اره خودخواه بودم اما عسل خواهش می کنم من و ببخش.عسل فرصت جبران بده بهم.خواهش می کنم.
صداش می لرزید.یه لرزش خفیف که تو اون ابهت و اقتدار مردونه اش گم شده بود.
اون بد کرد اما خودش بیشتر از من اذیت شد.اون هم کم تو این بازی زجر نکشید.
نمی تونستم اذیتش کنم.حتی یه کوچولو انتقام بگیرم.همین که حرف هام رو زدم آروم شدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خیلی خب می رسیم به شرط هام
مشتاقانه تو نگاهم خیره شد
-شرط اول!هیچ وقت هیچ وقت دیگه اذیتم نمی کنی.همین مدت کم از دستت نکشیدم.
سورن:شرمنده ی روی ماهت.چشم قبول
-شرط دوم!هیچ وقت تنهام نمی ذاری چون ...چون طاغت دوری ندارم
سورن:مگه من دارم؟قربونت برم الهی چشم قبول
-شرط سوم!دیگه اون دختره رو دور وبرت نباید ببینم چون ازش بدم میاد.دیگه حق نداری بهش فکر کنی و با اومدن اسمش ناراحت بشی.مفهومه؟
سورن دستش روگذاشت کنار گوشش و گفت:بله قربان!بابا اون که خیلی وقته از زندگیم حذف شده.مهره ی سوخته س خانومم
-همون مهره ی سوخته کم بلا سر من نیاورده
سورن:الهی بمیرم
-خدانکنه!شرط اومــــ چهارم!نباید بهم دروغ بگی.تو زندگیت به زن دیگه ای فکر نکنی.بداخلاق نباشی و مهم تر ازهمه...عشقمون رو قربانی غرورت نکنی!قول می دی؟
سورن لبخند مهربونی زد و گفت:چشم هه شرط هات قبول قبول.قول مردونه ی مردونه.تو هم باید یه قولی بهم بدی؟
-چی؟
سورن:این که تا آخر دنیا خانوم کوچولوی خودم بمونی
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:قبوله
بلند شد.صدای قلب هر دومون شنیدنی بود.گل رز مصنوعی رو که جای حلقه بود رو به سمتم گرفت کنار صندلیم زانو زد.حلقه ی طلا سفید ظریفی که یه الماس زیبا وسطش خودنمایی می کرد حسابی مقابل چشمام می درخشید ولی درخشان تر از اون الماس چشم های سورن بود که مشتاقانه بهم خیره شده بود وبه وضوح می شد عشق رو از توی چشماش خوند.


اشک شوق توی چشمام حلقه می زد.بی اختیار قطره ی اشک از گونه ام سرخورد.چشم هام رو بستم و سعی کردم این لحظه رو تو خاطرم ثبت کنم.نفس عمیقی کشیدم.عطر سورن با عطر گل ها در آمیخته بود.با لبخند چشم هام رو روی چشم های قشنگش باز کردم و حلقه رو از وسط گل برداشتم.
چشم هام رو آروم بستم و سرم رو به نشونه ی بله تکون دادم.
سورن اخم جذابی کرد وگفت:من جوابم رو نگرفتم.
سرم رو انداختم پایین و با یه لبخند جذاب گفتم:بله
نفس راحتی کشید و حلقه رو ازم گرفت و با دست دیگه اش دست ظریفم رو توی دستاش گرفت و حلقه رو توی انگشتم گذاشت.دقیقا اندازه بود
سورن:مامان می خواست خودش نشونش رو دست عروسش بکنه اما خب من دوست داشتم سوپرایزت کنم.
لبخندی زدم و گفتم:ممنون واقعا فوق العاده بود.
سورن:برای خواستگاری از تو همه چیزم باید فوق العاده باشه..معذرت می خوام اگر چیزی کم بود
-این چه حرفیه
سورن:اظهار شرمندگیه دیگه همسرم
سرم و تکون دادم که گفت:کیک بخوریم
چشمکی زدم و گفتم :بخوریم.
اومد کنارم ایستاد دستاش رو روی دست هام که رو دسته ی چاقو بود گذاشت و کیک رو بریدیم.اروم پیشونیم رو بوسید و گفت:فردا می ریم تهران.پس فردا هم میایم خواستگاری.می دونی که آقاجون تازه فوت شده نمی تونیم فعلا جشن بزرگی بگیریم شرمنده...می خواستم زودتر از این ها بهت بگم ولی گفتم چهلم آقا جون بگذره بعد.
با سر حرف هاش رو تایید کردم.انگار زبونم بند اومد بود.چون از اول یا فقط لبخند می زدم یا سر تکون می دادم.سورن این بار لب هاش رو طوانی تر روی پیشونیم گذاشت و باعشق بوسید.
بعد از خوردن کیک رفتیم سوار ماشین شدیم.اینقدر خوشحال بودم که سراز پا نمی شناختم.سورن چشمکی زد و ضبط و روشن کرد.اما این بار خودش با صدای بلند با آهنگ می خوند...دستم رو گذاشته بودم زیر چونه ام و عاشقانه نگاهش می کردم.یعنی سورن تا چند روز دیگه مال من می شد؟
هر کجا که باشم به تو برمی گردم
با تو دل آرومم قدرت و می دونم
من همین احساس و به چشمات مدیونم
کاشکی باشم با تو تو بده دستات و
تا بمونی با من تا بمونم با تو
من و آرومم کن توی هر بی تابی
حال و روزم خوبه هر شبم مهتابی
به دل نگیر عشق من و خوبه دوست داشتنم و
بزار تا خودت ببینی حس عاشق شدن و
می خوام بگم من به همه آره این حس منه
نبض من هر کجا باشم واسه ی تو می زنه
به خودم می بالم که تو با من هستی
که به تو دل بستم که به من دل بستی
حس این خوشبختی واسه من شیرینه
حرفای تو انگار به دلم می شینه
من و عاشق کردی به همین آسونی
تو هم انگار عشقم حسم و می دونی
تو رو باور کردم که تو با احساسی
از تو ممنونم که قلبم و می شناسی
به دل نگیر عشق من وخوبه دوست داشتنم و
بزار تا خودت ببینی حس عاشق شدن و
می خوام بگم من به همه آره این حس منه
نبض من هر کجا باشم واسه ی تو می زنه
با تموم شدن آهنگ رسیدیم جلوی در خونه.
سورن برگشت و نگاهی بهم انداخت.سرم رو انداختم پایین و گونه هام رنگ گرفت.
-چرا اون جوری نگاهم می کنی؟
سورن اخم ظریفی کرد و گفت:دیگه اون رژ و به لبات نزن
ابروهام و انداختم بالا وگفتم:چرا؟
سورن:چون دوست ندارم بزنیش.
اخمی کردم که گفت:خب دوست ندارم نگاه بقیه به لبات خیره بشه.فقط واسه ودم می زنی قول؟
لبخندی زدم و آروم پلک هام رو فشردم.لبخندی زد و ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد.


بالا رفتیم.جلوی در آپارتمانمون ایستاده بدیم.هیچکدوم قصدنداشتیم کلید باندازیم بریم تو سوییت هامون.البته خونه ی من سوییت بود خونه ی اون حدود دو یا سه برابر خونه من بود و یه آپارتمان شیک محسوب می شد.
سورن:بابت امشب ممنون
عسل:من باید تشکر کنم
سورن:ممنون که قبول کردی عشق من.شبت خوش و پرستاره.برای فردا آماده شو
عسل:باهم می ریم؟ماشین هامون؟بعدش باباینا ببینم با هم اومدیم...
سورن:تو زودتر ازمن با ماشین خودت برو.منم یکم اداره کاردارم ظهر راه می افتم
عسل:سر تکون دادم و با یه شب بخیر رفتم تو سوییت خودم.خب امشبم که عرشیا خان تشریف نمیارن هرشب هرشب بیرونه نگاهش کن تو رو خدا.از بس خوشحال بودم همون شبونه ساکم رو جمع کردم و آخرای شب قبل خواب به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میام خونه.مثل این که دیر زنگ زده بودم.چون سهیلا خانوم جلوتر ازمن زنگ زده بود و قرار خواستگاری پس فردا شب رو گذاشته بود.
با کلی فکرهای خوش به زور به خواب رفتم.خوابم نمی برد که آخه...
صبح ساعت هشت با چمدونم از خونه زدم بیرون.که سورن رو جلوی در دیدم که می خواست بره اداره.
سورن:احوال خانوم خودم؟بده چمدونت رو سنگینه
بدون حرف ازم گرفت و رفتیم تو آسانسور.
وقتی می خواستم برم تو ماشین سورن چمدون رو گذاشت توی صندوق عقب که گوشیش زنگ خورد.
- به سروان نادری عزیز.بابا یه حالی از رئیست نپرسی ها یوقت
- قربون تو من که عالیم تو چطوری؟چه خبرا؟
- چی؟یعنی چی؟منظورت چیه؟
- چرت نگو پسر مانی که اون توهه می خواد چی کار بکنه تا دوهفته دیگه اعدامه کاری نمی تونه بکنه خیالت راحت...
- چی رو جدی بگیرم؟آخه اون که تو زندانه چه خطری برای من داره؟ببین روز خوبم رو چطوری با چرت و پرت هات به هم می زنی.
- نه خداحافظ
نگران بهش نگاه می کردم.بازم اسم مانی اومد دلشوره گرفتم.
عسل:سورن چیزی شده؟نادری چی گفت؟مانی چی شده؟
سورن لبخندی زد و بیخیال در صندوق عقب رو بست و گفت:چیزی نیست خانومی.شما بشین برو منم میام پیشت.
عسل:تانگی چی شده از جام تکون نمی خورم
سورنبا لحن مسخره ای گفت:ای بابا خانومی اذیت نکن دیگه.هیچی بابا می گه مانی تهدید کرده اگر یه روز از عمرش هم باقی مونده باشه من و می کشه.خیلی وقته اون توهه مغزش از کار افتاده
عسل:اگر واقعا بخواد کاری کنه چی؟
سورن:نترس اون نمی تونه بهم آسیب برسونه
عسل:سورن من دلم شور می زنه نریم الان تهران
سورن:اوا می خوای بی آبرومون کنی؟پس خواستگاری چی می شه؟
بعد در سمت راننده رو باز کرد و من و اروم نشوند تو ماشین.
سورن:برو گلم سفرت به سلامت.نگران چیزی نباش من مراقب خودم هستم.توهم مراقب خودت باش رسیدی بهم زنگ بزن.می دونم خسته میشی توی راه استراحت کن حتما.منم برم اداره کارم رو انجام دادم میام گلم.خدا به هرماهت
نذاشت دیگه حرفی بزنم.خودش هم سوار ماشینش شد و زودتر ازمن از خونه زد بیرون.


خب خب اینم قسمت اخرررررررررررررررر


ترس و اضطراب تموم وجودم رو پرکرده بود.نکنه مانی بلایی سر سورن بیاره.اونم موقعی که ما داریم به هم می رسیم بعد این همه مدت.خدایا سورنم رو به خودت می سپارم.
تو تموم طول راه چندین بار سورن با من تماس گرفت.من هم همینطور.دل شوره بدی داشتم.از ساعت 5 به بعد دیگه هیچ تماسی نگرفت.هر وقت هم که من زنگ می زدم گوشیش بوق می خورد اما جواب نمی داد.ترس امونم رو بریده بود.نفهمیدم چطوری ولی ساعت هفت رسیدم خونه.تموم ماجرا رو برای بابا و مامان و غزل تعریف کردم.هر کسی باهاش تماس می گرفت گوشی زنگ می خورد اما برنمی داشت...............................

کل سالن خونه رو راه می رفتم.کف دستام عرق کرده بود.نفسم بند اومده بود.گوش به زنگ بودم که موبایلم زنگ خورد.با دو رفتم سمت موبایلم که زمین خوردم.بابا گوشی رو برداشت و جواب داد. بلندشدم و رفتم سمت بابا.
- الو بفرمایید؟
- بفرمایید عسل دخترمنه
- چی؟
- بله بله کجا؟
- الان کجاست؟
- باشه همین الان میایم اونجا ممنون.
عسل:با..با چی شده؟
بابا دستی تو موهای جوگندمیش فرو کرد. اومد سمتم و صورتم رو تو دستاش گرفت.
بابا:چیزی نیست بابا مثل این که سورن یه کوچولو تصادف کرده دستش آسیب دیده.آوردنش بیمارستان .....
همونجا سر جام سر خوردم.بابا مرد محکمی بود اما اون غم تو چشماش واسه یه آسیب دیدگی دست ساده نبود.مامان هم یه گوشه افتاده بود.حتما پیش خودش فکر می کرد چرا سرنوشت دخترش باید اینطوری بشه که یه روز مونده به خواستگاریش باید داماد تصادف کنه.
بابا:غزل بابا بیا خواهرتو آماده کن بریم بیمارستان.
خودم دویدم سمت اتاقم و مانتو پوشیده دویدم بیرون.
با بغض گفتم:بریم بابا من حاضرم
غزل لباس پوشیده دوید اراتاقش بیرون
غزل:منم میام
بابا:نمی خواد دخترم
غزل:بزارید بیام اگر عسل چیزیش بشه...
بابا:باشه برید تو ماشین.خانوم شماهم مراقب خودت باش ما زود میایم
مامان با بغض راهیمون کرد.
سرم رو چسبونده بودم به شیشه ماشین و تو دلم هر چی دعا که بلدبودم خوندم و از خدا خواستم که سورنم رو صحیح و سالم تحویلم بده.
با رسیدن به بیمارستان دویدیم سمت اورژانس.
بابا:سلام خانوم خسته نباشید.آقای سورن صادقی گفتن آوردنش اینجا...
پرستار سریع اسم رو تایپ کرد.نگاهی به صورت من که اروم اشک می ریختم انداخت و گفت:بخش مراقبت های ویژه.انتهای راهرو
با شنیدن اسم بخش نزدیک بود بیافتم که غزل دستم رو گرفت.با تمام قدرتی که برام مونده بود سمت انتهای راهرو دویدم.دیگه مهم نبود که جلوی بابا دارم لو می رم و این کارا زشته.مهم این بود عشقی که خیلی وقته می خواستمش داره از دستم می ره
اخر راهرو سروش و متین رودیدم.
متین و سروش با بابا دست دادند.
عسل:متین سورن کجاست؟چش شده؟
متین اروم من و روی صندلی نشوند و به غزل گفت:می شه یه لیوان آب براش بیارید؟
با مشت زدم تو سینه متین و گفتم:متین می گم سورن چشه؟زنده اس؟


سروش نگاه آروم و پر از غمش رو بهم دوخت و با لبخند محوی گفت:زنده اس شما که کشتید داداشم رو
متین:آبجی بهت می گم ولی قول بده آروم باشی؟باشه؟
سرم رو اروم تکون دادم.هنوز جاری شدن اشک رو گونه هام رو حس می کردم.
متین:مانی سورن رو تهدید کرده بود.این و می دونستی نه؟
سرم رو تکون دادم و بینیم روبالا کشیدم.
متین لبخند تلخی زد و گفت:آدم های مانی وقتی سورن توی راه بود که بیاد تهران واسه خواستگاری از سرکار خانوم....راستی فردا شب قراره بیاد خواستگاری نه؟آخر سر گفت؟
پوزخندی زدم و گفتم:تو از کجا می دونی؟
متین:سورن از بس خوشحال بود همون شب اول زنگ زد و بهم گفت.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:داشتی می گفتی؟
متین آهی کشید و گفت:توی راه یه جای خلوت که خیلی کم ماشین ازش رد می شده سورن پنچر می کنه...یعنی میخ می اندازن سر راهش و پنچر می کنن ماشینش رو.وقتی پیاده می شه ببینه چه بلایی سر ماشینش اومده.چند نفر از پشت می ریزن سرش و اونقدری می زننش که از حال می ره و رو به موت می شه.اونقدری بیهوش شده بود که فکر کردن مرده و ولش کردن و رفتن.ما سورن رو جوری که خودش نفهمه تحت نظر داشتیم می دونی که لجبازه بهش می گفتیم قبول نمی کرد.ولی متاسفانه ماشین بچه ها جوش میاره و نمی تونن دنبالش برن و کمی جلوتر اون اتفاق واسه سورن می افته.
وقتی بچه ها خودشون رو می رسونن کار از کار گذشته بود و سورن رو می رسونن بیمارستان.
اشک هام بی اختیار و اروم روی گونه ام می لغزید.با پشت دست اشک هام رو پاک کردم.رو به سروش گفتم.
عسل:می تونم ببینمش؟
سروش:باشه
دنبالش راه افتادم لباس مخصوص رو پوشیدم و رفتم تو...سروش هم باهام اومد.
پشت اون همه دستگاه های برقی مردی خوابیده بود که زندگی من بود.مردی که حالا زندگیش به اون دستگاه ها بستگی داشت.
صورت خوشگل و با جذبه اش پر از زخم های کوچیک و بزرگ بود.پر از خراش و چسب زخم...دستاش باند پیچی شده. رفتم جلوتر.
سروش:زیاد جلو نرو
سرجام ایستادم اما نگاهم هنوز به سورن بود.
عسل:چش شده؟
سروش:متین که گفت
عسل:منظورم بدنشه...چه بلایی سر بدنش اومده
سروش آهی کشید و اومد کنارم ایستاد و دست به سینه مثل من به سورن نگاه کرد وگفت:دستش و شکمش چاقو خورده.خوشبختانه عمل هاش موفقیت آمیز بود.خطرجدی زخم چاقوهاش تهدیدش نمی کنه اما...


سکوت کرد.برگشتم سمتش.عسل:اما چی؟
سروش:اما ضربه ای که به سرش خورده باعث شده بره توی کما.شانس آوردیم که مرگ مغزی نشده.
عسل:کی از کما در میاد
سروش:نمی دونیم دست خداست.این داداش من رو تا ول می کنی می ره تو کما.لبخند تلخی زد و عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون
اروم رفتم جلو خم شدم و روی دستش که کلی سرنگ بهش وصل بود بوسه ای زدم.
عسل:آقا باز بد قولی کردی؟پس خواستگاری چی شد؟می خواستی با آبروم بازی کنی بی معرفت؟
اشکام رو پاک کردم.پیشونیش رو بوسیدم و از اتاق زدم بیرون.یه راست دویدم سمت نمازخونه و شروع کردم به نماز خوندن و دعا کردن.
یک ماه گذشت...
تو این یه ماه هر روزم شده بود که برم بیمارستان بعد از دیدن سورن از پشت شیشه ها برم نمازخونه بیمارستان و گریه کنم و دعا بخونم.
این یه ماه رو هم از دانشگاه هم از اداره مرخصی گرفتم.درحال حاضر فقط سورن مهم بود.سورنی که دیگه بهم عشقش رو اعتراف کرده بود.حالا می دونستم اونم قدر من عاشقه دست از سرش بر نمی داشتم.باید بمونه.بخاطر من باید زنده بمونه.من نمی ذارم بمیره.من نمی ذارم تنهام بذاره.
امروز صبح سروش بهم زنگ زد.تو این مدت به هم خیلی نزدیک شدیم.مثل داداشم شد.سهیلا خانوم تکیه گاهم شده بود.هر روز بیمارستان بودیم.عروس گلم عروس گلم از دهنش نمی افتاد.باباینا هم که دیده بودن من چقدر سورن رو دوست دارم گفتن وقتی که سورن به هوش بیاد و خوب شه باهم عقد می کنیم.
سروش گفت وضعیت سورن بهتر شده و علائم حیاتیش بهبود پیدا کرده اما هنوز به هوش نیومده.باسر خودم رو رسوندم بیمارستان.کنار ایستگاه پرستاری سروش رو دیدم که داشت تو پرونده ی بیمار چیزی یادداشت می کرد و به پرستاره ها نکاتی رو گوشزد می کرد.
عسل:سلام
با صدای من پرونده رو دست پرستار داد وگفت:سلام زن داداش.چه خبره نفس نفس می زنی؟
عسل:سورن کجاست؟
سروش:تو اتاقش.گفتم بهتر شده نگفتم که به هوش اومده یا پاشده.ما علائم حیاتیش رو کنترل کردیم بهبود پیدا کرده این یعنی داداشی من داره سعی خودش رو می کنه که به زندگی برگرده و به عروس زیباش برسه
عسل:می تونم ببینمش؟
سروش:بگم نمی تونی هم که باز می بینیش.چرا اجازه می گیری دیگه؟مامان سورن رو دید رفت.تو برو ببین شاید معجزه ی عشق داداش رو به ما برگردوند.
لبخندی زدم و بعد ازکارهای همیشگی آماده شدم و رفتم تو اتاق سورن.
کنارش ایستادم و باهاش حرف زدم.این کارهر روزم بود.سروش می گفت همه حرف هامون رو می شنوه فقط نمی تونه جواب بده.
عسل:سلام آقا.امروز چطوری؟سروش می گفت بهتر شدی آره؟نمی خوای دست از این لوس بازی ها برداری؟سورن پاشو دیگه.تنبل خان حسابی خوابیدی تو این یه ماهه.کلی چاق شدی پاشو دیگه...
اشکام اومد.ریخت روی دستش که تو دستم بود.چشمام روبستم.
عسل:سورنم پاشو ببین چی به روزم آوردی.هرچقدر تو چاق شدی من لاغر شدم تو این یه ماهه.چقدر گفتم مراقب خودت باش چرا گوش نکردی؟چرا گوش نکردی قربونت برم؟
می دونی چند وقته چشمای قشنگتو ندیدم؟می دونی یه ماهه به روم لبخند نزدی؟لبخندتو نخواستم.پاشو برام اخم کن.دعوام کن.جذبه بگیر.من و بزن.ولی پاشو...تو رو به جون عسل پاشو سورن...سورن دوست دارم .اذیتم نکن سورن مگه نمی گفتی من عشقتم؟جون عشقت پاشو
حرکت انگشتاش توی دستم باعث شد چشم هام رو سریع باز کنم.پلک های چسب زده اش آروم تکون می خورد و انگشت هاش توی دستام.
عسل:سورنم قوی باش باشه عشقم الان میام.
عسل:سروش سروش بیا دستاش تکون خورد به خدا دروغ نمی گم.
سروش با لبخند دوید سمت اتاق.چندتا دکتر و پرستارهم با دستگاه دنبالش دویدن.تا خواستم برم تو پرستار در رو بست و پرده رو هم کشید.نشستم رو صندلی های انتظار و با گریه دعا می کردم.بعد از نیم ساعت سروش اومد بیرن بالب های خندون.دویدم سمتش.


سروش:دیدی گفتم معجزه عشق داداشم رو سرحال میاره.به هوش اومده اما نمی تونی فعلا ببینیش.چون دکترها دارن آزمایشش می کنن ببینن مشکلی داره یانه.بهتره بری خونه
عسل:نه می خوام اولین نفری باشم که می بینمش
سروش:شاید طول بکشه
عسل:مهم نیست می مونم
سروش سری تکون داد و رفت.
بازپناه بردم به نمازخونه و دعا خودنم و خدا رو شکر کردم که سورنم رو بهم برگردونده...
ساعت حدود 7شب بود که کار دکترها تموم شد.مادرجون و پدرجون و بابا و مامان هم اومده بودن.صد البته متین و غزل هم بودن.تو این مدت متوجه نگاه های این دوتا نسبت به هم می شدم.چندباری هم از زیر زبون غزل حرف کشیدم بیرون و فهمیدم یه احساسی داره بینشون شکل می گیره.خوشحال بودم که متین عاشق خواهرم داره می شه.چون هر دوشون فوق العاده برام عزیز بودن و خوش بختیشون رو می خواستم.
قبل از اینکه بخوایم سورن رو ببینیم کمیسیون پزشکی که سروش هم عضوشون بود پدرش رو خواستن.من هم با اصرار و به زور همراهش رفتم.
چهار تا مرد با روپوش سفید رو به رومون نشسته بودن.دلهره و استرس تمام وجودم رو گرفته بود.نمی دونم شاید منتظر یه اتفاق دیگه بودم که این خوشی رو تموم کنه.دیگه به این اتفاق های رز و درشت عادت کرده بودم.نفسم توی سینم حبس شده بود.تحمل یه درد جدید رو نداشتم.خدا کنه بگن حالش خوبه و بعد چند روز مرخص می شه...
دکتر سهروردی لبخند محوی زد و شروع کرد به صحبت کردن:آقای صادقی خوشبختانه بیمار شما به هوش اومدن.از لحاظ زخم چاقوها مشکل خاصی ندارن و تو این یه ماهه زخم هاشون التیام یافته اما متاسفانه با ضربه ای که به سرشون وارد شده ایشون...
ایشون بیناییشون رو ازدست دادن.می تونه برای مدت کوتاهی باشه و به زودی به روز اولشون برگردن.و شاید هم دیگه نتونن بینایی شون رو به دست بیارن و برای همیشه نابینا بمونن.ما باید صبر کنیم و ببینیم که چی می شه.اما بدونید ما تمام تلاشمون رو می کنیم که این اتفاق نیافته و ایشون بهبودی خودشون رو به دست بیارن.شما هم باید دعا کنید
دیگه چیزی نمی شنیدم.تمام سالن دور سرم می چرخید.صداها تو گوشم منعکس می شد.وای خدایا نه.با از هوش رفتن من همه توجهشون به من جلب شد...
وقتی چشم باز کردم سر درد بدی داشتم.غزل بالای سرم بود.
عسل:من کجام؟
غزل:هیچی خواهری حالت بد شد از هوش رفتی الان بهت سرم وصل کردن
با یاد آوری این که چرا از هوش رفتم خواستم پاشم که نتونستم.صدای مادرجون و ناله هاش از پشت پرده رو تخت بغلی می اومد.
عسل:غزل این رو در بیار می خوام پاشم
غزل:نمی شه باید سرمت تموم شه تو حالت خوب نیست
عسل:می گم درش بیار تا نکشیدمش رگم پاره شه.می خوام برم پیش سورن
با سر و صدای من سروش اومد تو.صورتش گرفته و کمی هم عصبی بود.
سروش با اخم و یکم جذبه که شبیه سورن بود گفت:چه خبره؟تو چرا اینطوری نشستی؟بخواب حالت خوب نیست
عسل:می خوام سورن رو ببینم.
سروش:سرمت تموم شد می برمت فعلا ساکت
عسل:می خوام ببینمش
سروش:چه خبره زن داداش اینجا بیمارستانه ها.به اندازه کافی از این که اجازه دادم بیای تو کمیسیون پشیمون و عصبی هستم.ما نمی خواستیم تا چیزی معلوم نشده کسی بویی ببره خوشبختانه جنابعالی با اون غشی که کردی همه چیز و بهم زدی.الانم هر چی من گفتمه.می شینی تا سرمت تموم شه بعد میری پیش سورن.
روبه غزل گفت:غزل خانوم اجازه ندید بلند شه
عسل:سورن موضوع رو فهمید؟
سروش:آره از دکترها خواست هر خطری که تهدیدیش می کنه و هر بلایی که سرش اومده رو بهش بگن.
عسل:الان حالش چطوره؟
سروش سری تکون داد و ناراحت شونه هاش رو انداخت بالا.بعد رفت سمت مادرش.پشت پرده بود و نمی دیدمش.به پرستار گفت یه مسکن براش تزریق کنه و رفت.مامان هم پیش سهیلاخانوم بود.
با تموم شدن سرم غزل سرم رو از دستم در آورد و سریع از تخت پریدم پایین.از ایستگاه پرستاری شماره اتاق رو پرسیدم و راه افتادم سمت اتاق.لای در کمی باز بود.سروش کنار سورن نشسته بود.اول خواستم در بزنم و برم تو.اما صحبت هاشون باعث شد سرجام بایستم و گوش کنم.


سروش:سورن چی می گی؟اون دختره بیچاره یه ماهه از کار و زندگی افتاده نه خواب داره نه خوراک.نه دانشگاه رفته نه سرکار.یه ماه کارش شده هر روز بیاد بیمارستان تو رو ببینه و باهات حرف بزنه و با گریه پناه ببره به نماز خونه.سورن باید حال و روزش رو می دیدی سورن عسل خیلی زجر کشید.
سورن با صدای آرومی که انگار از ته چاه در می اومد گفت:واسه همین می گم نمی خوام ببینمش.نمی خوام بیشتر از این زجر بکشه سروش.عسل حقش نیست با مردی ازدواج کنه که چشماش نمی بینه
سروش وسط حرفش پرید و گفت:سورن هنوز معلوم نیست داداش چرا از کاه کوه درست می کنی؟شاید این نابینایی چند روزه باشه...اون دختر و عذاب نده گناه داره...تو ندیدی ولی من ذره ذره آب شدنش رو دیدم
سورن با بغض گفت:نمی تونم سروش.می ترسم باعث بشم بیشتر آب بشه.نمی خوام اذیت شه.نمی خوام.بهش بگو دیگه نمی خوام ببینمش.یه کاری کن ازم سرد شه سروش خواهش می کنم.
سروش:سورن...
دیگه اشکام امونم نداد.در و باز کردم و رفتم تو.
عسل:سورن؟
چشم هاش رو با باند بسته بودند.دستش رو به سمتم گرفت و بدون این که به سمتم بچرخه گفت:بیرون نمی خوام ببینمت
سروش:سورن..
سورن:تو دخالت نکن سروش
سروش از روی تخت بلند شد و نگاهی بهم انداخت و با شرمندگی سری تکون داد.اونم دلش به حال من می سوخت.
با گریه اما آروم گفتم:بعد از این مدت اینه دست مزدم؟که حتی نمی ذاری نزدیکت بشم؟نمی ذاری حتی دستت رو بگیرم؟مگه من چیکار کردم؟
سورن:مجبورت نکرده بودم بمونی
عسل:چرا مجبورم کرده بودی.عشقت مجبورم کرده بود بمونم و از عشقمون دفاع کنم
سورن:دیگه عشقی وجود نداره
عسل:به کدوم گناه نگرده مجازاتم می کنی؟به این که شب و روزم رو واست دعا می کردم؟یا اشک هایی که بالای سرت می ریختم؟
نفس پر از غمش رو داد بیرون.رفتم نزدیک ترش.
باناله گفت:نیا عسل نیا.بزار فراموشت کنم. فراموشم کن...برو عسل برو ازت خواهش می کنم برو و تنهام بذار
عسل:مگه تو این یه ماه رفتم که حالا برم؟
سورن:دِ لعنتی نمی خوامت از اتاقم برو بیرون
با گریه رفتم سمت در.در و باز کردم و دوباره بستم.مثلا که رفتم.
بغض تو صداش خنجری بود که توی قلبم فرود می اومد.داشت با خدا حرف می زد.


سورن:خدایا چرا؟مگه من چه گناهی کردم که حالا که داشتم به عشقم می رسیدم همچین بلایی باید سرم بیاد؟خدایا چقدر سخته خودت عشقت رو پس بزنی که عذاب نکشه که بعدها اشکاش رو حس نکنی.چقدر سخته دیگه نتونی صورت عشقت رو ببینی.خدایا کاش می رفت!کاش وقتی به هوش می اومدم مثل شیدا رفته بود.نه این که می موند و اشکاش رو می دیدم.عسل من حیفه!نمی خوام یه عمر به پای مردی بسوزه که حتی نمی تونه صورتش رو ببینه.چقدر دلم براش صورت مثل ماهش تنگ می شه واسه اون لبخند زیباش که دلم رو می لرزوند...خدایا یا من و ببریا بهم صبر بده.
دارم پسش می زنم دلش رو می شکنم.راست می گه بعد از اون همه خوبی این دست مزدش نیست اما باید ازم دل بکنه نمی خوام زندگیش رو خراب کنم...خـــــدا!من دوسش دارم کمکم کن
حتی نمی تونست گریه کنه هق هق مردم اتاق رو پر کرده بود.نمی تونستم باید بغلش می کردم باید می بوسیدمش.مهم نبود نامحرممه.مهم این بود که عشقمه.همه ی وجودمه.
خیلی آروم جلو رفتم که متوجه من نشه.سرش و تو بغلم گرفتم و گذاشتم رو سینم.دستم و لای موهای خوش حالتش کشیدم.
با صدای خش دارش گفت:مگه نگفتم برو بیرون چرا نرفتی لعنتی؟
بی صدا اشک می ریختم.با دستای باندپیچی شدش مشت می زد تو سینه ام.اما من ساکت ساکت بودم.
سورن:ولم کن نمی خوامت...با ناله گفت:نمی خوامت عسل نمی خوامت
صورتش رو توی دستام گرفتم.پیشونیش رو آروم بوسیدم.
عسل:دروغگوی خوبی نیستی سورن.تو دیوونه ی منی تو عاشق منی همونطوری که من عاشق و دیوونه ی توام.بهم دروغ نگو دلم و می شکنی ها.دلت میاد؟
سورن:آره دلم میاد.دیگه دوست ندارم.عاشقت نیستم.توهم نباش.فراموشم کن بذار و برو.بگو من و نمی خوای.بگو نمی خوای با مردی زندگی کنی که کور شده.
دوباره سر شو تو بغلم گرفتم روی باند چشم هاش رو بوسیدم.
عسل:حتی اگه دیگه نگاهم نکنی.حتی اگه دلم رو بشکنی نمی رم.من تو رو از خدا دوباره پس گرفتم.از دستت نمی دم سورن.باور کن از دستت نمی دم.فحشم بده دلم رو بشکن.من و بزن.بیرونم کن.اما بدون هیچکدومشون از عشقم نسبت به تو ذره ای کم نمی کنه.برام بهونه می گیری؟بهونه بگیر ناز کن.قهر کن.خودم مخلصت هستم.اما نگو من و نمی خوای.سورن من نمی رم.سورن ازت دست نمی کشم.تنها یه چیز می تونه من و ازت جدا کنه اونم مرگه.
اگه می خوای از دستم راحت بشی باید من و بکشی.
سورن:نکن عسل.برو تو نمی تونی با من زندگی کنی.نمی خوام عذاب بکشی تو هم من و عذاب نده
عسل:این که من و ازخودت دور کنی واسم عذابه.سورن نمی رم خودت و بکشی هم تنهات نمی ذارم.یه ماه نموندم که حالا که به هوش اومدی بذارم برم.تو خوب می شی.حتی اگر خوب هم نشی من بازم نمی رم.این و بهت قول میدم.
دیگه اشکام نذاشت حرف بزنم از اتاق زدم بیرون و رفتم تو حیاط دلم هوای آزاد می خواست.من کم نمیارم.پای بد و خوبش،پای بینا و نابیناش وایمیسم.اون عشق منه هرطور که باشه از دستش نمی دم.
دو هفته گذشت.سورن هنوز تو بیمارستان بستری بود.هر روز اوقات تلخی می کرد اما من دست از سرش برنمی داشتم.دکترها به نتایج خوبی در مورد چشم هاش رسیده بودن.چشم هاش داشتن خوب می شدن.عملش کرده بودن.هنوز چشم هاش بسته بود.امروز قرار بود چشم هاش رو باز کنن...دیشب تاصبح نخوابیدم.همدم این شب هام یه سجاده ی سفید بود و جای دست های سورن تسبیح تو دستام آرومم می کرد.
مانی و باند نصیری همه شون اعدام شدن.1 ماهی می شه.درست دو هفته بعد از این که سورن رفت توی کما.آدم های مانی هم دستگیر شدن و الان تو زندانن.
می خواستم وقتی چشم هاش رو باز می کنه من اولین نفری باشم که می بینتش.
من ایمان دارم سورن می بینه.با این که هنوز دکترها احتمال برگشتن بیناییش رو تنها50% می دونستن من اعتقاد داشتم که 100% می بینه.
در زدم و رفتم توی اتاق سورن.دکتر سهروردی مرد میانسال و مهربونی بود که این چند مدته خیلی اذیتش کرده بودم.به روم لبخند زد و جواب سلامم رو با مهربونی داد:بیا دخترم.گذاشتیم تو بیای بعد چشم های جناب سرگردمون رو باز کنیم.بیا دخترم.
سروش لبخند پراسترسی زد و رفت کنار تا من کنار سورن بایستم.سورن نفس های عصبی می کشید.رو پیشونیش دونه های عرق نشسته بود.دکتر سهروردی با کمک دو تا پرستار دیگه باندهای چشم سورن رو باز کردن. چشم هاش بسته بود.


چقدر دلم برای رنگ چشماش تنگ شده! خدایا ببینه، خدایا خواهش می کنم.
سهروردی دستش رو گذاشت رو شونه ی سورن و گفت:
- چشم هات رو باز کن پسرم.
به سروش نگاه کردم. اونم اضطراب داشت.
به صورت بی رنگ سورن خیره شدم. آروم پلک هاش رو باز کرد. چشم های عسلیش دلم رو لرزوند. باز اون نگاه نافذ، اما این دفعه خسته و پژمرده. صورتم درست مقابل چشم هاش بود.
سورن- عس ... عسل!
اشک هام آروم می ریخت.
- جان عسل؟ منو می بینی سورن؟
آروم پلک هاش رو روی هم گذاشت و لبخند محوی زد.
سورن- همه جا تاره.
سهروردی- خدایا شکرت! بچه ها تبریک می گم. زحمت ها و دعاهاتون جواب داد. بعد رو به سورن گفت:
- اولشه، خوب خوب می شی پسر، خیالت راحت! حالا دیگه می تونی عروست رو یه دل سیر ببینی.
سروش باخوشحالی پیشونی سورن رو بوسید و گفت:
- من می رم به همه خبر بدم.
و زودتر از دکتر خارج شد. دکتر با خنده سری تکون داد و همراه گروهش رفت بیرون. حالا من بودم و سورن. داشت با اون چشم های خمار و نازش نگاهم می کرد. با اخم پاشدم از روی تخت و از کنارش رد شدم که برم که مچ دستم رو گرفت. ایستادم، اما برنگشتم.
سورن- کجا؟
لبام رو غنچه کردم و گفتم:
- مگه خودت نگفتی برم؟ حالا که خوب شدی می خوام حرفت رو گوش کنم.
دستم رو کشید.. نشستم لبه ی تخت.بانگاهش جز جز صورتم رو رصد کرد
سورن- دیگه حق نداری بری. اون موقع می خواستم بری که این روزا رو نبینی، که این اشک ها رو نریزی، که این زجرها رو نکشی. حالا که هم دیدی و هم ریختی و هم کشیدی کجا می خوای بری؟
مشت زدم تو بازوش و با ناز گفتم:
- خیلی بدی سورن!
با درد خندید.
- می دونم خیلی بدم، اما تو به اندازه ی تمام بدی های من خوبی. تو حیفی عسل، واسه این مرد اخمو و بداخلاق خیلی حیفی!
تو چشم هاش خیره شدم.
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- سورن، آقای مغرور من، باهام ازدواج می کنی؟
لبخند سورن دلم رو آروم کرد. چشم هاش رو آروم بست و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
اخم جذابی کردم و گفتم:
- من هنوز جوابم رو نگرفتم.
با لبخند گفت:
- بله خانومم، باهات ازدواج می کنم. از همین الان خودت رو مال خودم بدون.


غزل:وای عسل!چقدر خوشگل شدی.سورن با دیدنت دیوونه می شه دختر چقدر ماه شدی
با تموم شدن کار ناهید خانوم از روی صندلی پاشدم و رو به روی آیینه ی قدی ایستادم و به خودم نگاه کردم.
چه زود یک ماه گذشت.دو روز بعد از مرخصی سورن از بیمارستان اومدن خونه مون خواستگاری و من هم جواب مثبتم رو دوباره تکرار کردم.دو روز بعدش هم رفتیم محضر و یه عقدساده گرفتیم.حالا یک ماه گذشته و امروز بهترین روز زندگیم روز عروسیمه.
به خودم که تو اون لباس سفید دکلته با دامن پف دار و پرچین مثل فرشته ها شده بودم نگاه کردم.نذاشتم ناهید خانوم موهام رو رنگ کنه یا از موهای مصنوعی استفاده کنه.دلم می خواستم موهای مشکی خودم رو زیر اون تاج نقره ای خوشگل و تور سفید ببینم.
آرایش ملایم و حرفه ایم زیباییم رو دوبرابر کرده بود.
برگشتم و به غزل و ناهید خانوم نگاه کردم.
عسل:ممنونم ناهید خانوم کارتون فوق العاده بود
ناهید خانوم آروم بغلم کرد و گفت:تو خودت فوق العاده ای عزیزم.
غزل اومد دستام رو گرفت.خواهرم تو اون لباس قرمز ماکسی با اون آرایش قشنگش و موهای بلندش که به زیبایی فر شده بودن و بی قید و بند رو شونه اش آزاد بودن مثل یه گل رز زیبا شده بود.
دوهفته بعد از عقد من و سورن،غزل و متین باهم عقد کردن.و این چینین شد که آقا متین شد باجناق سورن و شوهر خواهر بنده.
چشمکی بهش زدم و گفتم:توهم خوب تیکه ای شدی ها.بیچاره متین سکته نکنه خوبه
یه چرخی دور خودش زد و گفت:خوب شدم جدی؟
عسل:خوب چیه عالی شدی آبجی جونم
شاگرد ناهید خانوم گفت:عروس خانوم آقا دوماد منتظرتونن.
با کمک غزل و ناهید خانوم شنلم رو پوشیدم.قلبم تند تند می زد.سورن پشت به در،درحالی که یه دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرده بود و با دست دیگه اش دسته گلم رو نگه داشته بود ایستاده بود.
خانوم فیلم بردار هم پایین پله ها درحال شکار لحظه ها بود.
اروم صداش کردم:سورن
با لبخند به سمتم برگشت.
تو اون کت و شلوار مات و مارکدار مشکی با پیراهن سفید و کراوات مشکی بی نظیر شده بود.موهای قشنگش،عطر خوشبوش،وصورت صاف 7 تیغه اش حسابی دیوونه ام کرده بود.
اروم اومد جلو.دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد.چندثانیه تو چشم های هم خیره شدیم.اروم و طولانی پیشونیم رو بوسید و دم گوشم گفت:عالی تر از همیشه شدی پرنسس زیبای من
و دسته گلم رو به طرفم گرفت.
غرق در خوشحالی دسته گل رو ازش گرفتم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم.سانتافه ی مشکیش پراز گل های رز قرمز بود.دسته گلم هم همینطور.عاشق رز سرخ بودم وسورن این رو از هرکسی بهتر می دونست.


صدای جیغ و سوت بعضی از مهمون هایی که اومده بودن جلوی آرایشگاه فضا رو پر کرد.سورن در رو برام باز کردوکمکم کرد که بشینم.خودش هم نشست کنارم.دستم رو اروم بوسید.
ما و ماشین متین وغزل رفتیم سمت باغ عکاسی و اون دوسه تا ماشین دیگه هم رفتن سمت تالار.
سورن ضبط رو روشن کرد و یه دستم رو توی دستش گرفت.با شیطنت با خواننده می خودن و من خوشحال می خندیدم.
میخوام که فریاد بزنم زندگی خوب و راحته
دل واپسی هام دیگه مرد دیگه خیالم راحته
بدون که جات تو قلب من یه جای امن وراحته
بدون که دوست داشتن تو واسم مثه عبادته
دوست دارم چون میدونم مال منی
دوست دارم هرجاکه باشم بامنی
فقط تو تو قلب منی
دوست دارم قد خدای آسمون
دوست دارم همیشه تو پیشم بمون
عاشقتم این و بدون
وقتی که پیشم نبودی فکرم همش پیش تو بود
نگات میکرد اگه کسی چشام به چشمای تو بود
ولی حالاتوی چشات فقط دیگه عکس منه
همه نگاشون به توهه دست تو تو دست منه
دوست دارم چون میدونم مال منی
دوست دارم هرجاکه باشم بامنی
فقط تو تو قلب منی
دوست دارم قد خدای آسمون
دوست دارم همیشه تو پیشم بمون
عاشقتم این و بدون
تاوقتی که نگاه تواز عشق من لبالبه
بدون که یادت تو دلم همیشه ودمادمه
هرچی که من بهت بگم از عشقمون بازم کمه
میخوام که فریاد بزنم دل دیگه خالی از غمه
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست..دوست...
فقط تو تو قلب منی
دوست دارم قد خدای آسمون
دوست دارم همیشه تو پیشم بمون
عاشقتم این و بدون
دوست دارم چون میدونم مال منی
دوست دارم هرجاکه باشم بامنی
دم باغ رسیدیم.یه باغ فوق العاده خوشگل که فقط مخصوص عکاسی و فیلم برداری بود.
متین وغزل هم از ماشینشون پیاده شدن و رفتیم تو.هر کسی رو راه نمی دادن.متین وغزل هم با پارتی بازی اومده بودن.متین یه کت و شلوار سفید با پیراهن قرمز پوشیده بود و غزل با عشق داشت درسته قورتش می داد.شرم و حیا رو هم که جلوتر ازمتین قورت داده بود.آخه یعنی چی؟خواهراهم خواهرای قدیم.
بعد از کلی مسخره بازی و گرفتن کلی عکس خوشگل رفتیم به سمت تالار...یوهو عروس دوماد اومدن.
تالاری که برای عروسیمون انتخاب کردیم یه باغ خوشگل داشت.قرار بود که نصف عروسی جدا ازهم و بعد از شام هم مختلط باشه.
بوق زدیم و در مشکی بزرگ باغ به رومون باز شد.دو طرف راهش پراز چراغ های قارچی شکل سفید و آتشدان های بزرگ بود.پراز شمشاد و گل های رنگارنک.همه با جیغ و سوت برامون دست می زدن.صدای آهنگ همه جا رو پر کرده بود.بوی اسفند دلم رو بی تاب تر می کرد.
با مامان و بابا و مادرجون و پدرجون روبوسی کردم و عرشیا هم من و محکم در آغوش گرفت.وارد باغ شدیم.


وسط باغ استخر بزرگی بود که باغ رو به دو نیم تقسیم می کرد. هر دو طرف میز چیده بودن با روکش های طلایی و نقره ای. تو آب استخر پر از بادکنک و شمع های سفید بود. پل خوشگلی روی استخر بود که حسابی با اون نرده های نقره ایش می درخشید. در آخر سالن بزرگی بود که نمای سفید و در و پنجره های نقره ای داشت. دست در دست سورن از پله های صدفی رنگش بالا رفتم و به مهمان ها خوش آمد گفتم.
قیافه ی شیدا تو اون لباس دکلته ی بادمجونی رنگش و اون موهای شنیون کردش حسابی بامزه شده بود. تموم بدن سفیدش رو انداخته بود بیرون تا چشم سورن رو دربیاره، اما سورن تنها سری برای زن عموش تکون داد و رفتیم به سمت جایگاه عروس و دوماد که پله می خورد و یه تخت سلطنتی بود که حسابی می درخشید. درسته قبلا عقد کرده بودیم، اما همیشه دلم می خواست خنچه ی عقد بچینم، برای همین سفارش یه خنچه ی عقد نقره ای رنگ رو دادم که خیلی خوشگل و تو چشم بود. خنچه ی عقد روی پله ها چیده شده بود و وسط پله ها یه آب نمای کوچیک بود که سرانجام به پایین می رسید و حوضچه ی کوچیکی درست کرده بود که دور تا دورش با سنگ های نقره ای و طلایی تزیین شده بود. بالا سرمون یه عکس تکی از سورن و یه عکسم از من بود که امروز انداخته بودیم و زودتر آماده شده بود. یه عکس دونفره هم بالای سرمون بود. توی سالن رقص نور روی رقصنده ها می افتاد و سالن رو جذاب تر می کرد.
مادرجون اومد و گفت:
- پاشید، همه دوست دارن رقص عروس و دوماد گلمون رو ببینن.
سورن چشمکی بهم زد و گفت:
- پاشو خانومم، مثل این که باید هنرنمایی کنیم کفشون ببره!
- سورن؟
سورن- جون سورن؟
سورن آروم شنلم رو درآورد. نگاهش پراز تحسین بود. آروم پیشونیم رو بوسید و دستم رو گرفت و رفتیم وسط سالن. با دیدن ما همه رفتن کنار. صدای خواننده ی گروه موسیقی توی سالن پخش شد.
- بله به افتخار عروس و دوماد گلمون! خیلی خب، ممنون. حالا می ریم سراغ آهنگ درخواستی آقا دوماد.
سورن لبخند خبیثی زد و بعد صدای آهنگ فضا رو پر کرد. اول خندم گرفته بود، اما بعد ماهرانه همراهیش می کردم و ازش دل می بردم.
"فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم
عاشقتم همه می دونن، تو قلبمی خوب می دونم
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم
عسل خانوم! دل تنگه شماست
عسل خانوم! شیطون و بلاست
عسل خانوم! خوشگل و دلبری
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
عسل خانوم! الهی بمیرم برات"
سورن دیوونه آروم می زد تو سینش و می گفت بمیرم برات! موقع رقص یک آن نگاهم به شیدا افتاد که داشت با حرص نگاهمون می کرد. شونه هام رو بالا انداختم و باز به سورن خیره شدم.
"به چشم من خیره نشو، پاشو زود حرفی بزن
خاطرخواهتم بانوی من، به قلبم یه سری بزن
برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم
تو عشق زیبای منی دل به تو بستم
عسل خانوم! دل تنگه شماست
عسل خانوم! شیطون و بلاست
عسل خانوم! خوشگل و دلبری
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم
عاشقتم همه می دونن، تو قلبمی خوب می دونم
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم
عسل خانوم! دل تنگه شماست
عسل خانوم! شیطون و بلاست
عسل خانوم! خوشگل و دلبری
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
وقتی صدای پات میاد دل من پر می زنه
بازم مثه دیوونه ها این در و اون در می زنه
برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم
تو عشق زیبای منی دل به تو بستم
عسل خانوم! دل تنگه شماست
عسل خانوم! شیطون و بلاست
عسل خانوم! خوشگل و دلبری
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
عسل خانوم! الهی بمیرم برات"
"بمیرم برات" آخرش با بوسه ی آروم سورن روی پپیشونیم تموم شد. همه دست می زدن و سورن سرخوش می خندید.


بعد از این که یه کم از عروسی گذشت و انصافا هم که خیلی خوش گذشت، شام سلف سرویس سرو شد. چند مدل غذا و دسر بود. به سورن گفتم این قدر لازم نیست، اما گفت می خوام عروسیم تک باشه و حداقل اگر در اون حد هم نمیشه، خوب باشه. منم چیزی نگفتم. خب منم دلم می خواست عروسی خوبی داشته باشم.
از غذا خوردن و غذا تو دهن هم گذاشتن که گذشتیم، رفتیم توی حیاط. البته بنده شنلم رو پوشیدم، چون آقامون حسابی غیرتیه! ناسلامتی، زن جناب سرگردما، والا.
من و سورن روی صندلی هایی روی پل وسط استخر که واسه خودش یه سکوی بزرگ می شد، نشسته بودیم و مهمون ها هم دور تا دور ما روی صندلی هایی که رو سبزه ها چیده شده بودن. متین رفت پپشت مایکروفون.
- وای خدای من، گند نزنه!
سورن آروم خم شد طرفم و گفت:
- نترس، مثلا می خواد برامون آرزوی خوشبختی کنه.
متین- خب مهمون های عزیز بسیار بسیار خوش اومدید. ایشاا... تو شادی هاتون جبران کنن بچه ها.
آروم تر گفت:
- بیان بخورن!
- سورن من می کشمشا!
سورن با خنده گفت:
- می گن باجناق فامیل نمیشه ها. این پسره آبرو و حیثیت ما رو نبره شانس آوردیم!
متین- خب می دونم عروس و دوماد عزیز دارن سکته می کنن که من یه وقت چیزی نگم، اما من می خوام همه چیز رو بگم.
- این چی می خواد بگه؟
همه ی مهمون ها مشتاقانه به متین نگاه می کردن و متین هم معرکه گرفته بود.
متین- می خوام از داستان عشقشون بگم، از عشق یه آقای مغرور و یه خانوم لجباز که تو یه ماموریت به زور همسفر هم شدن. تو تک تک ثانیه های اون ماموریت عشق بود که بی صبرانه بینشون شکل می گرفت. اون لحظه ای که عسل گم شد و سورن داشت دیوونه می شد.
سورن دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با لبخند به متین چشم دوخت. مثل این که آقا خوشش اومده بود، ولی من می ترسیدم متین گند بزنه. آخه اینا چیه داره میگه؟
متین- یا اون لحظه ای که عسل شنید سورن توی کماست. من تو اون لحظه ها کار هر دوشون بودم و عشق رو تو سلول به سلول بدنشون می دیدم. از بی تابی ها و غرور هر دوشون خبر داشتم و با عرض پوزش، بعضی اوقات واسه آقا دوماد جاسوسی هم می کردم.
- متین؟
متین- شرمنده ام عسل! اون موقع که سورن نبود هر روز ازت می پرسید و منم کامل گزارش می دادم.
با اخم ساختگی به سورن نگاه کردم که سرش رو مثل بچه ها کج کرد و مظلوم نگاهم کرد. صدای خنده ی مهمون ها بلند شد.
متین- فکر می کنم سر قضیه این دوتا دسته گل من از همه بیشتر زجر کشیدم و وزن کم کردم.
بعد عاشقونه به غزل خیره شد و گفت:
- فدای سرم. عوضش آخرش دستمزدم رو گرفتم.
همه می خندیدن و غزل دست به کمر به متین نگاه می کرد.
متین- من خیلی خوب می دونم برای رسیدن به هم چه سختی هایی کشیدن و عشقشون چقدر واقعی بوده. در آخر براشون آرزوی خوشبختی می کنم و امیدوارم کنار هم خوشبخت و شادمان زندگی کنن.
همه دست زدن.
متین- قربان شما، این جانب باجناق و دوست آقا دوماد و داداش جون و شوهر خواهر عروس خانوم! راستی، از سورن کوچولوی عزیزم دعوت می کنم بیاد این جا شعرش رو برامون بخونه! یا خدا، ببخشید، یعنی از آقای داماد خواهش می کنم تشریف بیارن.
سورن با خنده سری تکون داد و مایکروفون رو از دست متین گرفت. صدای موسیقی بلند شد. سورن لبخند آرومی زد و ژست خواننده ها رو گرفت. تو چشم های هم خیره شدیم.
"میام از شهر عشق و کوله بار من غزل
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل"
سورن هم عجب صدایی داشت ها من نمی دونستم! اومد سمتم ودستم رو توی دستش گرفت و بلندم کرد و آروم برد وسط سکو. آروم دستم رو بوسید و ادامه داد و من عاشقونه محو کارهاش بودم.
"کسی که طعم اسمش طعم عاشق شدنه
طلوع تازه ی خواستن تو رگ های منه
میام از شهر عشق و کوله بار من غزل
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل
عسل مثل گله، گله بارون زده
به شکل ناب عشق که از خواب اومده
سکوت لحظه هاش هیاهوی غمه
به گلبرگ صداش هجوم شبنمه
نیاز من به اون برای خواستنه
نیاز جوی آب به جاری بودنه"
با تموم شدن آهنگ سورن با بوسه ی که بادستش برام فرستادشوکه م کرد. همه دست زدن و من گونه هام از شرم رنگ گرفت.


عرشیا- با رقص دو نفره میونتون چطوره؟
بدون این که منتظر جواب ما بشه به گروه موسیقی چشمک زد و اونا هم یه آهنگ آروم گذاشتن. این رقص رو خیلی خوب با سورن تمرین کرده بودم، به خاطر همین فقط نایستادم تو بغلش و تکون بخورم.
"بد عادت کردی چشم هامو از اون وقتی که این جایی
تو و آرامش چشم هات با این لبخند رویایی
همه حرف ها همه شعر ها بی تو تصویری از دردن
چشمات معیار زیبایی رو تو قلبم عوض کردن
کسی مثل من عاشق به احساس تو مومن نیست
می خوام افسانه شم با تو می دونم غیر ممکن نیست
تو رو از وقتی که دیدم، چشم هامو رو همه بستم
همه عالم می دونن که به چشم های تو وابستم
دیگه قلبم با آهنگ نفس های تو مانوسه
تو که می خندی انگاری منو خوشبختی می بوسه
بد عادت کردی چشم هامو ته این قصه پیدا نیست
تو این قدر خوبی که جز تو به چشمم هیچ چیزی زیبا نیست
واسه تو من کمم آره، تو حقت بیشتر از این هاست
ولی زیبایی مهتاب توی نگاه شب پیداست
آره تو از چشم هام خوندی چقدر از دلهره خستم
اگر آرامشی دارم اونو مدیون تو هستم
دیگه قلبم با آهنگ نفس های تو مانوسه
تو که می خندی انگاری منو خوشبختی می بوسه
بد عادت کردم چشم هامو ته این قصه پیدا نیست
تو این قدر خوبی که جز تو هیچی به چشم هام زیبا نیست"
هر دو ماهرانه رقصیدیم و با بوسه ی سریع سورن رقص تموم شد.
همه مهمون ها می اومدن و بهمون تبریک می گفتن و آرزوی خوشبختی می کردن. جمعیت رفته رفته کم می شد.
بابا دستم رو تو دستای سورن گذاشت و گفت:
- ارزشمندترین جواهر زندگیم تو دستای توئه، مراقبش باش. هر دوتون مراقب هم باشید. امیدوارم هیچ وقت تو زندگیتون غم نبینید.
بعد هر دومون رو بوسید و بغل کرد. بعد نوبت پدرجون شد. پیشونی من و صورت سورن رو بوسید و یه کلید داد دستمون.
پدرجون- این کلید خونه ایه که بعد از این که درس و کارتون تو شیراز تموم شد باید توش زندگی کنید. امیدوارم ازم بپذیرید.
- اما پدرجون سورن باید پیش شما باشه.
سروش- من دو ترم دیگه درسم تموم میشه. شما هم که درستون تموم شد برگردید تهران، من می رم سوییت سورن تو شیراز.
پدرجون- من به پدر و مادرت قول دادم دخترشون رو ازشون دور نکنم. بعد یه سال برمی گردید تهران.
لبخندی به روشون زدم و تشکر کردم. بعد مامان و مادرجون رو بغل کردیم. تو چشم های غزل اشک جمع شده بود.
- گریه نکن دیگه! خوبه دیگه تنها هم نیستی، متین هست. قربونت برم!
محکم بغلم کرد.
متین- خانومی گریه نکن دیگه، باید خوشحال باشی که سر سورن خورده به سنگ اومده خواهر لجبازت رو گرفته!
سورن- هوی، به خانوم من حرف زدی نزدیا!
متین صداش رو کلفت کرد و گفت:
- غزل دیگه حق نداری خونه خواهرت بری، مردک باجناق واسه من صدا می بره بالا!
بعد هم با خنده سورن رو بغل کرد و چندتا زد پشتش.
متین- خوشبخت شید. مراقب هم باشیدا. من طرف هر دوتونم، هم عسل خواهر منه هم سورن داداشمه، همدیگه رو اذیت کردید با من طرفید.
سروش و عرشیا اومدن جلو.
عرشیا- آخی خواهری من چه بزرگ شده! چقدر ماه شدی امشب! آقا قدر خواهرم رو بدونیا. همچین عروسی نصیب هر کسی نمیشه.
بعد آروم پیشونیم رو بوسید و با سورن دست داد. سروش هم سورن رو بوسید و با من دست داد.


سروش- امیدوارم هیچ کدومتون دیگه کارتون به من نیفته. من واقعا می فهمم چی کشیدید، مخصوصا تو زن داداش. سورن قدر فرشته ی نازت رو بدون. زن داداش، داداش من یدونه س ها، لنگه نداره!
- می دونم.
با خنده سوار ماشین شدیم و برای همه دست تکون دادیم.
سورن یه لب آروم و کوتاه ازم گرفت و گفت:
- بریم؟
- بریم.
به اصرار مامان قرار بود امشب بریم خونه ی اونا و فردا بریم شیراز خونه ی خودمون، اما من و آقامون تصمیم گرفتیم شبونه حرکت کنیم و اولین روز زندگیمون تو خونه ی خودمون باشیم. مهمون ها رو دور زدیم که گوشی سورن زنگ خورد.
- الو؟ بله؟
- ...
- ما تصمیم گرفتیم اولین روز تو خونه ی خودمون باشیم. به بابا اینا هم بگو نگران نباشن، ما داریم می ریم خونمون.
و بعد باخنده قطع کرد. خستگی بینمون جایی نداشت، تمام طول راه از زندگی و آیندمون گفتیم. ساعت هفت صبح بود که به خونمون رسیدیم.
- شرمنده!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- وا؟ واسه چی؟
سورن چشمکی زد و با شیطنت، در حالی که در آپارتمانمون رو باز می کرد گفت:
- واسه این که شب عروسی نداشتی!
- سـورن!
سورن در رو باز کرد و گفت:
- جان سورن؟ بفرمایید تو خانوم خونه ی من، به زندگیم خوش اومدی یکی یک دونه ی من!
چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. بوی عشق رو احساس می کردم. این همون خونه ای بود که یه روزی آرزو داشتم با سورن داخلش زندگی کنم. حالا من در کنار سورن و زیر یه سقف بودیم! چشم گردوندم دور تا دور خونه. خونه ی سورن وسابل داشت، اما دوست داشت خونمون با سلیقه ی من باشه. وسایل قدیمیش رو فروخت و همه چیز رو دوباره گرفتیم.
سالن خونه کاملا سفید و مشکی بود، مبل های چرمی سفید و مشکی، میزهای شیشه ای مشکی، فرش سفید و مشکی فانتزی که سرامیک های صدفی کف سالن رو می پوشوند، لوستر های سفید و مشکی، گلدون های مشکی که پر از گل های رز قرمز بود.
سورن از پشت دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و چونش رو گذاشت روی شونم و گفت:
- داره کم کم به این خونه حسودیم میشه ها! بابا یه نگاه به ما بنداز سرکار خانوم!
سرم رو برگردوندم سمتش. سرش رو یه کم از روی شونم بلند کرد. لبای خوش فرمش بدجوری بهم چشمک می زد. گرمی حضورش، خستگی رو از تنم بیرون می برد.
بغلم کرد.
- وای سورن، میندازیم.
سورن آروم بوسیدم.
سورن- خب خانومم، چه کنیم؟ صبحونه بخوریم؟ بخوابیم؟ بریم حموم؟
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- اون آخریه دیگه چی بود؟
سورن با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
- منظورت اینه که دوباره تکرارش کنم؟
منم پررو پررو نگاهش کردم و گفتم:
- نه، لازم نیست، همون یه بار کفایت می کنه. خب گشنم نیست، بیشتر خستم.


سورن- ای به چشم!
همون جور من برد توی اتاق خواب. فوق العاده خوشگل بود. تخت مشکی و سفیدمون که بالاش طرح های خوشگل داشت و دورش لامپ های آبی با جاهای دکوری خوشگل بود، می درخشید. روتختی صدفی و نقره ای خوشگلم که عاشقش شده بودم. تمام سرویس چوبم مشکی بود با رگه های سفید. لوستر های قرمز نور قرمز خوشگلی به اتاق داده بود. فرش فانتزی وسط اتاق هم ترکیبی از رنگ های قرمز و سفید و مشکی بود. یه تابلوی خوشگل از گل های رز قرمز هم درست رو به روی تختمون بود. گلدون های گل رز بهم چشمک می زدن. میز آرایشم پر از لوازم آرایشی بود که با سلیقه روش چیده شده بودن.
سورن آروم منو روی تخت گذاشت. اون لباس عروس خوشگل الان یه کم اذیتم می کرد. از دیشب تو این لباس بودم. دلم یه دوش آب گرم می خواست. دعا دعا می کردم سورن الان نخواد شیطونی کنه.
سورن کنارم روی تخت نشست. بلند شدم و کنارش نشستم و مظلوم نگاهش کردم. فکر کنم از چشمام خونده که چی می خوام، واسه همین زد روی بینیم و گفت:
- باشه، قیافت رو اون جوری نکن عروسکم. فقط همین یه بار می ذارم از دستم در بریا!
با لبخند نگاهش کرد. سریع پریدم و حوله و لباسم رو برداشتم و پریدم تو حموم.
سورن- خیلی نامردی عسل!
- زود میام عشقم.
آخیش، آب گرم حسابی سرحالم آورد. از حموم رفتم بیرون. آخی، بچم با همون لباساش دراز کشیده و چشم هاش رو بسته! من فدای ابهتت بشم الهی!
حوله ی قرمزم رو تنم کرده بودم. با دیدن من نشست و گفت:
- خوش گذشت تنهایی؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- جای شما خالی!
نشستم پشت میز آرایشم و سشوار رو روشن کردم. سورن هم حولش رو برداشت و رفت تو حموم. دوباره در رو باز کرد و از لای در سرش رو آورد بیرون و با شیطنت گفت:
- آماده شو تا بیام!
- سورن!
سورن- سورن بی سورن!
با خنده سری تکون دادم و سرم رو انداختم پایین. چشمکی زد و رفت تو. قلبم تند تند می زد و استرس گرفته بودم. خب چیه؟ موقعیت حساسه دیگه!
"- به جای این فکر ها برو خودت رو خوشگل کن، شوهرت الان میاد. بدو.
- اوا وجدان جون کجا بودی؟ خیلی وقته خبری ازت نبودا! دلم برات تنگ شده بود!
- قربونت برم، همین دور و برا بودم. برو دیگه، شوهرت اومدا.
رفتم سراغ کشوم. یه لباس خواب که پارچش برق می زد رو تنم کردم و موهام رو با سشوار صاف کردم و نیمه خشک رهاشون کردم دورم. یه کم آرایش کردم. چشم هام رو مداد کشیدم و در آخر رژلب قرمز رو زدم. خب سورن گفته بود دیگه نزنمش، اما نگفته بود جلوی خودشم نزنم که!
عطر مورد علاقم رو رو خودم و گردنم خالی کردم. نفس عمیقی کشیدم به خودم تو آینه یه لبخند پسرکش زدم. جون، چه جیگری بودم خودم خبر نداشتم! آروم رفتم روی تخت و پشت به در حموم خوابیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم.
سورن اومد بیرون. نگاهش نکردم، حتی تکون هم نخوردم. بیچاره حالش گرفته شد!
سورن- تو که خوابیدی نامرد!
با ناراحتی نشست و موهاش رو خشک کرد و یه رکابی سفید و شلوارک سفید مردونه که کنارش خط های مشکی داشت رو پوشید. زیر زیرکی نگاهش کردم، آخ قربونش برم چه خوشگل شده بود!
اومد کنارم دراز کشید و با لب های برچیده شده گونم رو بوسید و تا خواست بخوابه برگشتم سمتش.
شیطون خندید و منو تو بغلش گرفت:
- اِ؟ پس این جوری هاست؟ می خوای منو اذیت کنی دیگه؟


نگاهم رو قفل کردم تو نگاهش و سرخوش خندیدم.
با بوسه ی آرومی که روی پیشونیم نشست
سورن موهام رو از روی پیشونیم کنار زد و آروم صورتم رو بوسید و دم گوشم گفت:
- مبارک عزیز دلم!
لبم رو گاز گرفتم و تو چشم هاش خیره شدم. چشم هاش حسابی برق می زد، برق شیطنت!

***
سورن- قربونت برم الهی. پاشو برو یه دوش بگیرم گلم! ساعت دوئه، من زنگ می زنم ناهار سفارش می دم
سورن موهام رو کنار زد و گفت:
- دیگه چی؟ همینم مونده خانومم چیزی تو دلش بمونه.
با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
- ممنون.
سورن- من باید ممنون باشم ازت.
- چرا؟
سورن- واسه این عشق خوبی که بهم دادی. واسه این حس قشنگی که الان دارم بهت مدیونم عروسک نازم.
لبخندی زدم. چشم هاش رو آروم بست و گفت:
- برو که دارم کم کم وسوسه می شم بخورمت.
اخم جذابی کردم و گفتم:
- بلا! من که رفتم.
خواستم یه کم تند قدم بردارم که صورتم از درد جمع شد. سورن با استرس اومد سمتم که دستم رو به نشونه ی ایستادن نگه داشتم و گفتم:
- خوبم. می گم تو هم زیادی ترسویی ها!
سورن اخمی ساختگی کرد و گفت:
- اذیت نکن دیگه، خب می ترسم چیزیت بشه نفسم.
از ذوق لبخندی زدم و آروم سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حموم.

***
- سورن اون بادکنک ها رو یه کم پایین تر بزن. آهان آهان، بهتر شد.
سورن- خوب شد؟ بابا ناسلامتی تولدمه ها، این قدر از من کار نکش.
- دوتا بادکنکه دیگه، حالا مگه چی میشه بزنیشون آقا؟
سورن نگاهی به بادکنک ها کرد و از چهارپایه اومد پایین و با لبای برچیده گفت:
- مگه بچه ام عسل برام تولد گرفتی؟ یه نگاه به من بکن، دارم می رم تو سی و سالگی! الان باید برای بچه ام تولد بگیرم. نگاه کن تو رو خدا.
آروم لپش رو بوسیدم و درحالی که شیرینی ها رو می ذاشتم روی میز گفتم:
- چی میشه مگه برای عشقم تولد بگیرم؟ تو از هر بچه ای برای من بچه تری!
سورن- آخه این همه مهمون دعوت کردی!
- دوست دارم اولین تولدت رو که کنار منی فوق العاده برگزار کنم. این اشکالی داره؟
سورن خودش رو پرت کرد روی مبل و یه سیب برداشت و مشغول گاز زدن شد و گفت:
- نه، کجاش بده؟ خیلی هم خوبه.
- آ قربون پسر خوب! برو لباست رو عوض کن، الان مهمون ها سر می رسن.
سورن آروم گونم رو بوسید.


- چشم، رفتم سرکار خانوم.
با لبخند نگاهش کردم که رفت توی اتاق. امروز بیست و چهار خرداد بود و تولد سورن. یک ماه از عروسیمون می گذشت. کنارش خوشبخت بودم. هر دو عاشق هم بودیم. درسته بعضی اوقات با هم لج و لجبازی می کردیم، ولی همون هاشم به دل می نشست.
امروز همه رو دعوت کرده بودم، حتی مامان و بابا و غزل و متین رو. قرار بود با هواپیما بیان و یکی دو روز بمونن. رفتم تو آشپزخونه و در قابلمه رو برداشتم. اوم، چه بوی غذایی! واسه شام قرمه سبزی درست کرده بودم با سالاد شیرازی و ماست و ترشی. دلم می خواست هر چقدر هم که کم باشه کار خودم باشه و از بیرون سفارش غذا ندم. همه چی آماده بود. ساعت هفت غروب بود و مهمون ها الان می اومدن. لباسم رو عوض کرده بودم. رفتم جلوی آینه و یه نگاه به خودم انداختم. یه لباس بلند سرمه ای با آستین های بلند. پرهای مشکی لباسم و اون پولک دوزی های پایین لباسم و آستین هام خیلی قشنگ بود. موهام رو بالای سرم جمع کرده بودم و کج ریخته بودم جلوی پیشونیم. هنوزم حاضر نبودم موهام رو رنگ کنم، چون عاشق رنگ مشکیشون بودم و هستم. سورن هم می گفت رنگ طبیعی موهای خودت قشنگ تره.
آرایش شب آبی سرمه ای، با رژلب صورتی براقم خیلی به صورتم و چشم های طوسی وحشیم می اومد.
سورن- چه طور شدم؟
برگشتم طرفش. بدون شک تو اون کت و شلوار سرمه ای با پیرهن آبی آسمانی فوق العاده شده بود.
به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و رو پنجه هام ایستادم
- فوق العاده شدی، معرکه ای!
دست هاش رو دورم حلقه کرد و آروم گونم رو بوسید.
سورن- تو هم محشر شدی خانومم!
در همین حین زنگ در به صدا در اومد. سریع از سورن جدا شدم و گفتم:
- مثل این که اومدن، من در رو باز می کنم.
شال سرمه ایم رو سرم کردم و رفتم سمت در.
با دیدن بچه های آگاهی، آتنا و مهسا و محسن و کامروا، بهشون خوش آمد گفتم و تعارف کردم که بیان تو. از وقتی ازدواج کرده بودیم سورن هم اخلاقش تو اداره بهتر شده بود، هم با بچه ها جورتر شده بودیم. مهمون های بعدی عرشیا و کسری و سام و کیارش و نامزدش سحر بودن. سحر دختر تو دل برویی بود که با چند بار دیدنش خوب خودش رو تو دلم جا کرده بود و خیلی دوست داشتنی بود. بعد هم مادرجون و پدرجون اومدن. سروش هنوز تهران بود و به خاطر درسش نمی تونست که بیاد، واسه همین کلی عذرخواهی کرد و گفت که هر وقت اومد کادوی سورن رو می ده. مشغول پذیرایی از مهمون هام بودم که زنگ زدن.
سورن- من در رو باز می کنم عزیزم.
- بفرمایید مادرجون.
مادرجون از ظرف میوه ای که بهش تعارف کردم میوه برداشت و منم نشستم کنارشون. صدای سورن با خنده بلند شد.


سورن:بابا زحمت کشیدین.خیلی خوش اومدید بفرمایید تو...
با دیدن بابا و مامان وغزل و متین با خوشحالی سمتشون رفتم و مامان رو بغل کردم.
بعد از ازدواجم این اولین باری بود که می دیدمشون و حسابی هم دلتنگشون بودم.بعد هم نوبت بابا وغزل بود و در آخر هم به متین دست دادم.
متین:می بینم پیر شدی پیرمرد؟سنی ازت گذشته ها
سورن چپ چپی نگاهش کرد و گفت:خوبه خوبه!حالا هر کی ندونه فکر می کنه آقا تازه بیست رو رد کرده خودش!خوبه همش دوماه از من کوچیک تری
عرشیا:می گم آبجی خانوم برنامه تون چیه؟اول کیک یا کادو
همه یکی صدا گفتن:اول کیک اول کیک
با خنده گفتم:چشم چشم بابا شماها که اینقدر شکمو نبودید.
کسری:نه دیگه بحث کیک جداست.همه رو شکمو می کنه
رفتم سمت آشپزخونه.کیک رو از یخچال در آوردم.بهش نگاه کردم.یه کیک قلبی شکل تصویری که یکی از عکس های سورن رو گفته بودم درست کنن.
شمع 33 رو گذاشتم روی کیک و روشنش کردم.عرشیا سریع آهنگ گذاشت و همه باهم شعر تولدت مبارک رو می خوندن.سورن هم با خنده سر تکون می داد.حتما تو دلش می گفت نگاه تو رو خدا انگار بچه ام.آخه این جمله رو از صبح هزار بار تکرار کرده بود.
کیک رو گذاشتم روی میز مقابل سورن خودمم نشستم کنارش و چاقو رو دادم دستش
متین یه چین به دماغش دادوگفت:یعنی باید سورن رو بخوریم؟عسل کیک بهتر از این نبود بگیری؟
با حالت تدافعی گفتم:خیلی هم دلت بخواد
سورن دستش و دور کمرم حلقه کرد و به متین گفت:جوابت رو گرفتی؟
بعد پیشونیم رو بوسید.جلوی اون همه آدم یکم خجالت کشیدم.اگر تولدش نبود یه چیزی بهش می گفتم.
پدرجون:سورن بابا آرزو کن
سورن با لبخند چشم هاش رو بست و تودلش آرزو کرد.
عسل:چه آرزویی کردی؟
من و چسبوند به خودش و لب هاش رو آروم گذاشت دم گوشم و آروم تر گفت:آرزو کردم خدا هیچوقت تو و خوشبختیمون رو ازم نگیره.یه نی نی خوشگلم بده بهمون.همه چی تکمیل شه
با لبخند و عشق نگاهش کردم.چشمک زد.
عرشیا صداش رو صاف کرد وگفت:بله؟ماهم هستیم اینجا ها.این و گفتم حواستون باشه
بابا یه چشم غره به عرشیا رفت.
عرشیا:خب چیه؟راست می گم دیگه بابا
سورن یه چشمش رو بست و چاقو رو برد بالا
کامروا با خنده گفت:قربان کیکه متهم نیست که اونطوری نگاش می کنید
سورن با خنده چاقو رو از همون بالا فرود آورد رو کیک و گفت:کشتمش
همه دست زدن.
کیارش:کی رو؟
سورن:همین پسره رو که عکسش رو کیک بود دیگه
مادرجون:پسرم تازه بچه شده
غزل:خب حالا نوبت کادوهاست.
سورن:من می میرم واسه این بخش


متین:نگاهش کن تو روخدا جای این که بگه بابا شما خودتون کادویید کادو می خوام چیکار عین بچه ها می گه " من می میرم واسه این بخش "
غزل:اِ متین زشته.اول از همه کادوی خواهری جون خودم.
از بین کادو ها اون جعبه کوچیک قرمز و مشکی رو برداشتم که یه رمان قرمز دورش داشت.
باعشق گرفتم سمت سورن وگفتم:تولدت مبارک آقای مغرور من
آروم گونه هم رو بوسیدیم و سورن با لبخندکادوش رو باز کرد.یه ساعت فوق العاده شیک گرفته بودم که 2 تومن ناقابل حسابم رو خالی کرد فدای سر شوهرم.
سورن:عسل...واقعا قشنگه ممنونم
عسل:خواهش می کنم قابل شما رو نداره سرورم.
بعد هم بقیه کادوهاشون رو دادن و یه شب فوق العاده رو درکنارهم تجربه کردیم.
*****

دو روز بعد از تولد وقتی مامان اینا می خواستن برن.ماهم همراهشون رفتیم.چون سردار کاشانی زنگ زد و احضارمون کرد که بیایم تهران البته هنوز هم نمی دونستیم برای چی!
حالا هم تو دفتر سردار با بقیه همکارها نشستیم.
دایی:خب سردار همه چیز رو توضیح دادید اما این که شاهین شایگان و سایه صبور که قراره وارد این باند مواد مخدر بشن.کدوم یک از همکارامونن رو نگفتید؟
سردار با ابهت خاص خودش سری تکون داد و گفت:خب این جای کار یکم سخته چون باید هر دوشون حسابی گریم بشن.به خاطر ماموریت قبلیشون...
دایی سری تکون داد وگفت:مگه قراره...
سردار تک خنده ی مردونه ای کرد وگفت:درسته سرهنگ من منظورم سرگرد صادقی و سروان آرمانه...
من و سورن با بهت و خنده همزمان گفتیم:ما؟
سردار:بله شما.مشکلی هست؟
هردو به هم نگاه کردیم و گفتیم:نه!
متین:آفرین چه هماهنگ
سردار با خنده گفت:خوبه که مشکلی نیست.چون دفعه قبل مثل این که مشکلات خیلی زیاد بود که خودتون رو به در و دیوار می زدید که با هم نرید.
سرمون رو انداختیم پایین و گفتیم:سردار!
سردا با خنده گفت:مگه دروغ می گم؟همه همکارها شاهدن!مگه نه؟
همه تایید کردن.
سورن با پررویی گفت:بله سردار.دفعه قبل خیلی مشکل داشتیم اما حالا نه!این دفعه با کمال میل می ریم به این ماموریت.آروم تر دم گوشم گفت:مگه نه خانم لجبازم؟
مثل خودش پررو تو چشم هاش زل زدم و با لب خونی گفتم:بله با کمال میل میام.آقای مغرورم!


آقای مغرور،خانم لجباز
بهارک - مقدم
24/3/1392
ساعت19:55
پــــــــــایــــــــان


خب خب ببخشید دیر کردم امروز همه رو میزارم امید وارم خوشتون اومده باشه ازش

بابا:بچه ها متاسفم.کار پیش اومده باید فردا ظهر برگردیم.
غزل و عرشیا غر غر هاشون شروع شد.اما من خوشحال بودم
کبیری:چرا آقا علیرضا.می موندین نمک آبرود هم می رفتیم دیگه
بابا:شرمنده ام به خدا.دادگاه رو نمی شه به امون خدا سپرد ماهم زیاد مرخصی نداریم
شوهر خاله:قاضی بودن هم این مشکل هارو داره دیگه
بابا:آره به خدا
مامان:ماهنوز بازار نرفتیم ها...............

بابا:اشکال نداره.صبح برید.تا شب باید برسیم خونه.پس فردا باید برم سرکار
فردا صبح زود ازخواب بیدار شدیم که بریم خرید.یکم تو بازار روز نوشهر قدم زدیم و کلوچه و رب وانار و ماهی و کلی سبزی و چیزهای محلی خریدیم.
دوست داشتم واسه سورن و متین سوغاتی بگیرم.رفتم تو صنایع دستی که کلی چیزهایی خوشگل چوبی داشت...
یه مجسمه خوشگل که یه مرد جنگلی بود رو واسه متین گرفتم...بزگ وخوشگل بود.می تونست دکوری بزاره تو اتاقش...
چشمم خورد به یه قلب چوبی خوشگل.یه قلب نسبتا بزرگ بود که سوراخ های کوچولوی قلبی شکل داشت و با صدف تزیین شده بود و کاملا صنایع دستی بودنش رو نشون می داد.
-ببخشید آقا این قلبه چنده؟
فروشنده:قابل نداره.73 تومن
عسل:چرا اینقدر قیمتش بالاست؟
فروشنده:هم کار دسته هم اینکه آباژوره هم موزیکاله
یکم بهش دقت کردم دیدم آره راست می گه.خیلی چشمم رو گرفته بود.
فروشنده:بیارم براتون؟
عسل:بله بله...حتما
فروشنده قلبه رو واسم آورد.بهم طریقه کارکردنش رو یاد داد.قلبه رو یه تیکه چوب بود ومی چرخید.نور های رنگی رنگی داشت.منم که عاشق این جور چیزها.
عسل:این فقط یدونه اس؟
فروشنده:نه بازهم هست
عسل:پس لطف کنید دو تا بهم بدید
فروشنده:باشه حتما
140 تومن حساب کردم و اومدم بیرون.دستم پر بود.سریع رفتم سمت ماشین و گذاشتمشون تو صندوق عقب و دوباره برگشتم پیش مامانینیا.یکم دستبند و گوشواره صنایع دستی هم خریدیم و راه افتادیم سمت ویلای خاله مهناز...
.......
خاله در حالی که با مامان رو بوسی می کرد،گفت:حالا بودید دیگه بهناز جون.آخه تازه اومده بودید
مامان:چی کار کنیم کار علیرضاست دیگه
عرشیا:خاله منم دیگه باید برگردم شیراز
خاله:خاله قربونت بره بازم بیاید پیش ما
بابا:چشم مهناز خانوم
بابا و عرشیا و شوهر خاله چمدون هارو گذاشتن پشت ماشین ها.
شوهرخاله زد رو شونه ی بابا و گفت:این اومدم قبول نبودها علیرضا خان
بابا با شرمندگی سری تکون داد و با شوهر خاله و آقای کبیری و کیوان رو بوسی کرد.
بعد از خداحافظی از همه با سر ازکیوان خداحافظی کردم که با لبخند جوابم رو داد.
کیوان:به سلامت.فقط حرف هام یادت نره.بیا ارشد ثبت نام کن.بیا کلاس های من.یاسمینم که هست تنها نیستی
عسل:سری تکون دادم ونشستم توماشین.شیطونه می گفت شرکت نکنم پوزش رو بزنم ها.اما یه دلم می گفت ادامه بده.تو آدمی نیستی که به لیسانس راضی شی.همون موقع هم به خاطر شغلت کشیدی کنار.الان دوباره باید بری سراغ درست...نه این که به خاطر کیوان قید درس رو بزنی...


حوصله جاده رو نداشتم.دوباره تادم خونه خوابیدم وشب بعد از خوردن یه چیز حاضری رفتم تو اتاقم وچمدون هام رو بازکردم ولباس هام رو ریختم تو سبد رخت چرک ها.آباژورهارو از جاشون در آوردم.داده بودم به آقاهه خوشگل اسم من و سورن رو روی هر دو آباژور کنار هم حک کرده بود.
نمی دونم شاید می خواستم با این کار به سورن بفهمونم دوستش دارم.
تواین مدت همش فکر می کردم عادت کردم بهش اما الان متوجه شدم این فقط یه عادت ساده نیست...چون اگه بود باید تو این 3.4روزه بیخیالش می شدم...
تصمیم گرفتم فردا برم اداره و کادو وسوغاتی های متین و سورن رو بهشون بدم.نمی خواستم خونه بمونم.مرخصیم رو مصرف نکردم.مخصوصا این که می دونستم متین و سورن هم قید ده روز مرخصی رو زدن و بعد از دوسه روز رفتن سرکار منم می خواستم برگردم.
آباژور خودم رو کوک کردم و گذاشتم روی عسلی کنار تختم.باصدای قشنگش خوابم برد...
صبح ساعت 7 سرحال از خواب بیدار شدم و بعد از گرفتن یه دوش حسابی لباس فرمم رو پوشیدم.
هنوزهم بعد سه سال از دیدن خودم با اون لباس پلیس توی آیینه کلی ذوق می کردم وکله قند تو دلم آب می کردن.سوغاتی های سورن و متین رو که تو پلاستیک های جداگانه گذاشته بودم. بردم پایین تو ماشین
مامان از آشپزخونه داد زد:عسل صبحونه چی پس
عسل:میام الان مامان
بعد برگشتم سر میز.مامان با نگاه موشکافانه ای بررسیم می کرد.
باتعجب به خودم نگاه کردم و گفتم:چیزی شده مامان؟
مامان:مگه تو مرخصی نیستی؟کجا داری می ری؟
عسل:من آدمی نیستم که تو خونه بشینم مامان.می خوام برم سرکار بعد یکمم واسه متین سوغاتی گرفتم می رم بهش بدم
مامان نگاه تیزش رو انداخت تو چشم هام و با یه لبخند گفت:فقط متین؟
می دونستم نمی شه هیچ چیز رو از مامان قایم کرد.منم مثل خودش نگاهم رو انداختم تو چشم هاش و باخنده گفتم پس کی؟
مامان زد رو بینی مو گفت:من و سیاه نکن دختر.دوتا پلاستیک دستت بود.یکیش واسه سورنه.نه؟
با خنده ابروهام روانداختم بالا وگفتم:نه...نه
مامان:برو من تو رو بزرگت کردم...
عسل:خب شما فرض کنید بله
مامان بی مقدمه گفت:دوستش داری؟
هول شدم و دستپاچه گفتم:نه نه این طور نیس
مامان:من خوب می شناسمت دختر...
اونقدر خوب مامان اعتراف می گرفت که بعضی وقت ها به سرم می زد ببرمش تو بازجویی بهمون کمک کنه...
عسل:نه مامان اینطور نیس...یعنی نمی دونم
مامان:سعی کن بفهمی حست چیه از بلا تکلیفی خودت و نجات بده
عسل:مامان فقط من نیستم که.شاید اون از من خوشش نیاد
مامان:مگه می شه آدم ازهمچین فرشته ای خوشش نیاد؟باید به هر دوتون وقت داد.ولی فکر خودت و زیاد مشغول نکن دخترم.هر چی خدا بخواد همون می شه.
حرف های مامان مثل همیشه دل گرمم کرد. با یه تشکر گونه اش رو بوسیدم و بلند شدم.
مامان:توکه چیزی نخوردی دختر؟
عسل:نه مامان سیر شدم.ممنون
مامان:مراقب خودت باش.راستی عرشیا امروز برمی گرده شیراز
عین بادکنک بادم خالی شد.
عسل:آخه چرا؟
مامان:مرخصیش کم بوده مامان
عسل:الان کجاست کی می خواد بره؟
مامان:الان رفته با دوستای قدیمیش کوه.فکر کنم ظهر یا غروب...
عسل:خواست بره بهم زنگ بزنید بیام باهاش خداحافظی کنم
مامان:باشه مامان.به سلامت
عسل:خداحافظ
ماشینم رو ازتوی پارکینگ در آوردم و به سمت اداره حرکت کردم.خیابون اصلی یکم شلوغ بود.تصمیم گرفتم از کوچه کنار اداره بزنم که راحت تر برسم.
از چیزی که توی کوچه می دیدم تعجب کردم.سرعتم رو کم کردم و یه گوشه طوری که متوجه من نشن.نگه داشتم.اونقدر دور بودن که صداشون رو نمی شنیدم.اما هر دوشون رو می دیدم.
سورن کنار یه زانتیای سفید ایستاده بود و یه دختر با آرایش نسبتا غلیظ و موهای رنگ کرده که کمیش از روسریش زده بود بیرون، صحبت می کرد.
اخم هاش کمی تو هم بود و ساکت ایستاده بود و پوست لبش رو می جوید اون دخترهم باهاش حرف می زد.نمی شنیدم چی می گفت اما ازحالات صورتش معلوم بود داره از سورن خواهش می کنه.اولش فکر کردم یه پرونده جدیده اون زنم لابد شوهرش رو گرفتن اومده به سورن داره التماس می کنه.ولی وقتی دیدم زن بازوی سورن رو گرفت و سورن هم عکس العمل زیادی نشون نداد،فهمیدم قضیه یه چیز دیگه اس.زنه دست سورن رو گرفته بود و با نگاهش خواهش می کرد و سعی در دلبری کردن داشت.
سورن کلافه دستی تو موهاش فرو کرد و در ماشین سمت راننده رو باز کرد و زن رو نشوند تو ماشین.زنه مثه اینکه نمی خواست بره.سورن خم شد و با اخم یه چیزی بهش گفت که زنه به ناچارمثل اینکه مجبور شد بره...
اما قبل رفتنش سرش رو از پنجره در آورد و کنار لب سورن رو بوسید.


سورن اخمی کرد و زیر لب یه چیزی گفت که احساس کردم به کارش اعتراض کرد. شاید من خواستم این طور فکر کنم که سورن هم از کار دختره خوشش نیومده. دختر با خنده رفت. عصبی شدم. داغ شدم. پس یه چیزی بینشون هست. حتما آقا سورن داره ازدواج می کنه. من خر رو بگو که سفر شمالم رو به خاطر اون خراب کردم و همش به فکرش بودم. بی اختیار اشکی که از چشمم افتاده بود روی گونم رو با پشت دستم پاک کردم و سریع گازش رو گرفتم و رفتم. سورن با تعجب به ماشین من خیره شد.
پیاده شدم و نفس هام رو آروم کردم. پلاستیک ها رو از پشت ماشین برداشتم. پوزخندی به خودم زدم. من دیوونه رو باش، چقدر ذوق و شوق داشتم این ها رو بهش بدم. من تو چه فکری بودم و اون ...
خداییش سنگین بود پلاستیک ها. یهو دیدم یه کم سبک شد. برگشتم دیدم که سورن یکی از پلاستیک ها رو از دستم گرفته و با تعجب بهم نگاه می کنه. منم نگاهش می کردم. به کنار لبش نگاه می کردم. جایی که یه کم براق و صورتی شده بود. بی اختیار دستم رو کشیدم کنار لبش و رد رژ اون دختره رو پاک کردم. سورن با شرمندگی دستمالی از جیبش در آورد و کنار لبش رو پاک کرد. بغض گلوم رو گرفته بود. سورن به چشم هام نگاه کرد که دید پراز غم و نم اشکه.
سعی کرد لبخند بزنه و گفت:
- تو چرا اومدی سرکار؟ اینا چیه؟ چقدر سنگینه!
پوزخندی زدم و گفتم:
- سلام.
سری تکون داد و گفت:
- حواس واسه آدم نمی مونه که، ببخشید، سلام.
آره، بایدم حواس برات نمونه.
انگار یه وزنه ی سنگین گذاشته بودن رو سینم، طوری که نفس هام سنگین شده بود.
سورن- نگفتی این جا چی کار می کنی؟
با لحن تلخ و صدای آرومی که پر از بغض بود، گفتم:
- این جا سرکارمه خب. حوصله ی مرخصی نداشتم، برگشتم سرکار. اشکالی داره؟
سورن- نه، گفتم شاید بخوای بعد مرخصی بیای.
ایستادم و به چشم هاش نگاه کردم. با تعجب بهم نگاه کرد. چقدر آروم بود! انگار نه انگار چند دقیقه ی پیش ... . لابد براش عادی شده دیگه. می خواستم بگم شاید خواهرشه، یا یکی از آشناهاش، اما یه کم فکر کردم. من عاشق عرشیا بودم. با پسرهای فامیلمون تا حدودی جور بودم و باهاشون دست می دادم، اما تاحالا اينجوري نبوسیده بودم، . پس نمیشه آشناشون باشه. با این استدلال وزنه سنگین تر شد و نفس هام سخت تر. راهم رو گرفتم و رفتم به سمت آسانسور. سورن هم دنبالم اومد.
سورن- چیزی شده؟ مثل این که ناراحتی؟
بهش خیره شدم. اون که منو دید، یعنی نفهمید من اونا رو دیدم؟
سورن- با تواما؟ چیزی شده؟
- آره.
سورن- چی شده؟
- به خودم مربوطه قربان.
سورن- سنگین شدی. خبریه؟
پوزخند زدم. آسانسور دیگه رسیده بود.
سورن- حداقل بگو این چیه که من دارم میارم؟
حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم، حتی نمی خواستم کاری کنم که وانمود کنم اتفاقی نیفتاده. می خواستم بهش بفهمونم که خر خودتی و من همه چیز رو دیدم. رفتیم تو دایره ی ما. متین داشت با فهیم، منشی دایره صحبت می کرد. هردوشون با دیدن من و سورن پاشدن و دست دادن.


متین:به خانومی.خوش اومدی.بدو تو اتاقم ببینم.
بعد خودش رفت تو اتاق و من وسورن هم پشت سرش رفتیم.پلاستیک ها روگذاشتیم روی میز
سورن:اینا چیه؟چقدرم سنگینه
بادیدن متین و خنده هاش ماجرای صبح رو دیگه فراموش کرده بودم.
متین:خب کدومش مال منه؟
به پلاستیک ها نگاه کردم یکیش مشکی بود و یکی سرمه ای.
عسل:مشکیه مال توهه متین
متین:پلاستیکش رو برداشت و باذوق درش رو باز کرد.می دونستمو خیلی شکموهه.براش لواشک وترشک و کلوچه هم گرفته بودم
متین:آخ جون دمت گرم
بعد لپم رو کشید.می دونستم متین تو دلش هیچی نیست.
سورن با تعجب گفت:شمال بودی؟
عسل:اوهوم.
باذوق کادوش رو باز کرد.
سورن:وای این قلبه چقدر خوشگله.
متین: منم می خوام
عسل:واسه توهم هست.یه چیز دیگه گرفتم
متین باز کردو کلی ذوق کرد.
متین:چه نازه آجی
سورن:دستت درد نکنه خانومی
اخمم دوباره غلیظ شد.نگو خانومی.با قلبم بازی نکن سورن
متین:سورن رفت؟
گوشام رو تیز کردم.کی رفت؟
سورن خودش رو پرت کرد رو مبل و یه تیکه لواشک گرفت تو دهنش.
سورن:آره بابا.پدرم در اومد
متین به من نگاه کرد و سری تکون داد
متین:اومدی سرکار یا سوغاتی هامونو بدی
عسل:یه جورایی هردوش.اما رسما نمی خوام کار کنم امروز.گفتم بیام یه سری بهتون زده باشم
متین:خوش اومدی سرکار خانوم
عسل:ممنون.پرونده نیومده جدید؟
متین:نه فعلا.چه رود برگشتی از شمال؟
عسل:واسه بابا کار پیش اومد برگشتیم.منم دلم نمی خواست بمونم
متین:چرا؟تو که خونه خالتینا رو خیلی دوست داشتی
عسل:آخه کیوان اینا اونجا بودن
اخم های سورن غلیظ شد.می خواستم بگم قیافه ات رو واسه من اونجوری نکن.خودت معلوم نیس داری چیکار می کنی
متین:اونا واسه چی؟
عسل:پدرش با شوهر خاله ام شریک دراومدن.اومده بودن مهمونی
متین:یه سری کارهای تایپی داریم عسل انجام می دی؟
عسل:آره بیار.
سورن:من می رم بخش.فعلا بچه ها
متین:باشه.فعلا
یه سری کارهای تایپی رو از متین گرفتم و رفتم تواتاق خودم.خودم رو سرگرم کرده بودم.اما اون صحنه از جلوی چشم هام کنار نمی رفت.ساعت 5 بود که گوشیم زنگ خورد.یه نیم ساعتی بود که کارم تموم شده بودو داشتم با قهوه از خودم پذیرایی می کردم.
گوشی رو برداشتم.


- الو جانم داداشی؟
- بدو بیا پایین.دارم می رم اومدم خداحافظی
- الان کجایی؟
- دم اداره تون.بیام بالا یا میای پایین؟
- میام پایین.وایسا اومدم
زود از اتاقم زدم بیرون که نا خدا گاه خوردم به یه کسی.سرمو که بلند کردم دیدم سورنه که با یه نگاه خندون داره نگاهم می کنه.کاش می دونست با این کارهاش دلم رو اذیت می کنه.سریع از بغلش اومدم بیرون و به سمت پله ها دویدم.
عرشیا به ماشینش تکیه داده بود و عینک آفتابیش رو چشم هاش بود و با انگشت هاش بازی می کرد.
قربون داداش خوشگلم بشم.یه شلوار کتان کرم پوشیده بود با پیرهن مردونه ی اسپرت سفید که آستین هاش رو خوشگل تا زده بود.
برگشت وبه من نگاه کرد که دارم نگاهش می کنم.عینکشو گذاشت رو موهاش و یه چشمک زد و بالحن شیطونی گفت:خانوم دید نزن.تموم می شما
بعد دست هاش رو باز کرد و اشاره کرد که برم تو بغلش.
منم آروم رفتم تو بغلش واونم مهربون دست هاش رو دورم حلقه کرد.
عرشیا:تپل شدیا
یه مشت کوچیک زدم تو سینه اش وگفتم:نخیرم.چادر چاقم می کنه
عرشیا:توگفتی وماهم باورمون شد
عسل:چرا داری می ری؟دلم برات تنگ می شه.
عرشیا:چی کار کنم خواهری؟مجبورم برم...دعا می کنم ارشد شیرازقبول شی.تنها نباشم.اگه شیراز قبول شی میای؟
عسل:صددر صد.
عرشیا:قول؟
عسل:قول...
عرشیا:پس از امشب سرنماز دعا می کنم اونجا قبول شی
من و از خودش جدا شد و صورتم رو بوسید.دیگه بایدبرم.الان راه بیافتم فکرکنم فردا برسم
عسل:چرا با هواپیما نمی ری؟
بالحن مسخره ای به ماشینش اشاره کرد وگفت:لابد اینم بدم با هواپیما خصوصی برام بفرستن نه؟
خنده ام گرفت.
عرشیا:خیلی خب دیگه هر بدی خوبی دیدی حلال کن عسل خانوم.ایشالله زودتر بیای پیش من از این تنهایی در بیام
بعد دوباره من و بغل کردو گونه هام رو بوسید.اشکام دوباره اومدن.باانگشتاش اشکام رو پاک کرد و زد رو بینی م.
عرشیا:پشت سر مسافر گریه شگون نداره...حیفه چشای نازت بارون اشک بباره
عسل:همیشه تو بدترین شرایطم ول کن نیستی
عرشیا دور وبرش رو نگاه کرد و گفت:کدوم بدترین شرایط؟من خیلی هم خوشحالم.بیچاره دوست دخترامم گناه دارن دیگه.الان نمی دونی چه جشنی گرفتن واسم...چراغونی و گوسفند قربونی و...
با خنده سرش رو تکون داد.
عرشیا:اصن یه وعضی...
عسل:خیلی خب بابا دیوونه
عرشیا جدی شد و پیشونی م رو بوسید.
عرشیا:مواظب خودت باش.دلم برات تنگ می شه خواهری
منم لپش رو بوسیدم وگفتم:توهم همین طور.هر وقت رسیدی زنگ بزن.نصفه شبم بود اشکال نداره بزار خیالم راحت شه
عرشیا:چشم.امر دیگه؟
عسل:خدا پشت و پناهت باشه داداش
دستم رو بوسید و سوار ماشین شد.دستی تکون داد و گفت:منتظرت هستما
خندیدم و دست تکون دادم.رفت...اونقدر ایستادم تا از توی خیابون محو شد.چقدر دلم واسه این داداش کوچیکه شیطونم که بعضی وقت ها که بهش احتیاج داشتم برام خوب بزرگتری می کرد تنگ می شد.خدا همراهش باشه...


با یه دل گرفته برگشتم به دایره خودمون...سورن کنار پنجره ایستاده بود.بادیدن من برگشت و دست به سینه با یه نگاه موشکافانه ی دلخور نگاهم کرد.
عسل:چیزی شده؟
سورن:اون کی بود؟
عسل:باید بگم؟
طوری نگاهم کرد که پوفی کشیدم و گفتم:عرشیا
سورن پوزخندی زد و گفت:اول کیوان بعد عرشیا...نفر سوم کیه؟خوب حال می کنی نه؟
می خواستم دهنم رو باز کنم و بگم تو چی کاره ای؟تو مگه خودت حال نکردی صبح؟تو اصلا چه می دونی اینا کین؟اما نگفتم فقط جاش براش سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم تواتاقم.
چرا سورن اینقدر زود قضاوت می کنه؟یعنی منم زود قضاوت کردم؟یعنی اونم می تونه عین من برای کارش دلیل داشته باشه؟چرا اینقدر زود تهمت می زنه؟یعنی منم تهمت زدم؟
گریه کردم.نمی دونم چرا...یعنی نمی دونستم واسه کدوم یکی ازدلیل هام بود که گریه کردم.
واسه این که سورن زود قضاوت کرد وبهم تهمت زد...
واسه این که سورن حتما کس دیگه ای رو دوست داره...
واسه این که عرشیا رفت و دلم براش تنگ می شه...
واسه این که کیوان از من چیز دیگه ای انتظار داشت و من اون نبودم ...
واسه این که کسی رودوست دارم که در موردم بد فکر می کنه...
واسه تموم این "واسه ها"گریه کردم
به خودم که اومدم دیدم ساعت 8 شبه...کیفم رو برداشتم و از در زدم بیرون.
سورن ومتین هم داشتن می رفتن...انگار خودش اتاق نداره،بخش نداره که همش تو بخش ماهه.
زیر لب خداحافظی کردم و سریع رفتم.متین از پشت صدام می زد.اما من دیگه رفته بودم
متین:گریه کرده ها...عسل عسل
رفتم تو خیابون.چرخ بزنم.هوای آزاد می خواستم...حوصله خونه و سین جیم های مامان و غزل رو نداشتم.
همینطور که می گشتم چشمم افتاد به یه کتاب فروشی.
حالا بهترین موقعیته که خودم رو با درس سرگرم کنم و قید همه چی رو بزنم.رفتم تو وچندتا کتاب گرفتم.از فردا می شینم درس می خونم...اصلا فرداصبح می رم دفتر چه می گیرمو واسه کنکورارشد ثبت نام می کنم.
با اتفاقی که امروز افتاد دوست نداشتم تا پایان مرخصیم سرکار برم.افتاده بودم رو دنده لج ولجبازی نمی خواستم سورن رو ببینم.می دونستم دلمم براش تنگ نمی شه چون باهاش لج کرده بودم.پسره هر چی دوست داره می گه.
امروزچهارشنبه است ساعت 9 شب...
امروز رفتم کنکور ثبت نام کردم.بعدش هم زنگ زدم به یاسمین و باهاش قرار گذاشتم. ازاتفاقای این مدت گفتیم و منم ازش پرسیدم که چه کتاب هایی می خونه تا منم بخونم.بهم اصرار کرد که بیام آموزشگاهشون...اما من به خاطر این که کیوان یکی از استاداش بود و منم وقت زیادی نداشتم و باید سرکار می رفتم قبول نکردم.
رفتیم باهم یه سری وسایل که لازم بود گرفتم و اومدم خونه.کلی برنامه ریزی کردم و دارم درس می خونم.یه ماه دیگه کنکوره و من وقت کمی دارم.می دونم محاله تهران قبول شم با این وضعیت.اما درس می خونم اونقدری که بتونم یه جا قبول شم و دوباره درس بخونم وسورن رو از یاد ببرم.
دوشنبه
بالاخره امروز مرخصیم تموم شد وباید برگردم سرکار.تواین چند روزه به کوب درس خوندم...زمین و زمان رو 4 تایی می بینم از بس سرم تو کتاب بوده.چی کار کنم باید از هر فرصتی استفاده می کنم دیگه.


تمام اعضای باند نصیری دادگاهی شدن.تمام آدم هاش هم دستگیر شدن.چه اون هایی که تو ایران بودن چه اون هایی که توی کارخونه براش خوش خدمتی می کردن.تواین قسمت پلیس اینترپل و دبی خیلی بهمون کمک کردند.نصیری و سایر هم پیاله ای هاش و ناصر ومانی به اعدام محکوم شدن.اما حکم 6ماه بعد اجرا می شد.نیلوفر هم به خاطر این که از کارهای پدرش خبر داشت و چیزی نگفته بود به 2سال حبس محکوم شد.تمام اموال نصیری و شرکاش و اون مهمون های روز آخر هم ضبط شد.
تو مدت این ماموریت با هرکی که برخورد کردیم و دستش تو کاسه ی نصیری بود دستگیر شد.از ریز و درشتشون تو مهمونی های ایران و کله گنده های مهمونی های دبی...نتیجه ای خوبی بود...براش زحمت کشیدیم.نصیری هم باید ادب می شد که وقتی بلد نیست خلاف کنه و زود دم به تله می ده دیگه سراغ اینکارها نره...البته نمی شه از راه خودش برگرده چون چوبه ی دار بی صبرانه انتظارش رو می کشه...
سریع لباس فرمم رو پوشیدم و بعد از کمی آرایش رفتم پایین...خوبی پلیس بودن اینه که دیگه لازم نیست هر روز صبح سه ساعت وایسی روبه روی کمدلباست و انتخاب کنی چی بپوشی...یه لباس فرم داری از اول تا آخرم همون تنته...راحت!
عسل:صبح بخیر
مامان:صبحت بخیر گل دختر...حسابی سرحالی ها
عسل:آره دیگه دارم برمی گردم سرکار بایدم هیجان داشته باشم
غزل:کاش این چند روز رو می رفتیم تفریحی جایی.همش نشستی درس خوندی...حالا حالاهم که اینطوری وقت گیر نمیاری...
گونه اشو بوسیدم و گفتم:خودت مگه اصرار نداشتی برم دانشگاه دوباره؟خب این بدبختی هارم داره دیگه درس خوندن آبجی خانوم...
یه لقمه گذاشتم توی دهنم ویه قلپ چایی دادم بالا...
بادهن پر گفتم:خداحافظ
باز صدای مامان بلند شد که:تو باز هیچی نخوردی که...می نشستی یه چیز می خوردی بعد می رفتی...من موندم تو با این وضع غذا خوردن چجوری لاغر نمی شی
لقمه رو قورت دادم و وسط پذیرایی دست به کمر ایستادم و یه نگاه به خودم انداختم و بادلخوری گفتم:من چاقم؟
مامان:نه مامان جان.اتفاقا خیلی هم خوش هیکلی.نه چاقی نه لاغر...
غزل:تواین خانواده فقط من چاقم.تونگران نباش عسل جان...
یه نگاه به غزل انداختم.زیادی لاغر بود.یعنی شبیه مانکن ها بود.قدبلندی داشت.یعنی تقریبا هم قد من بود ولی چون لاغر بود درازتر نشونش می داد.پوست سفید و موهای مشکی داشت و چشم هاشم مثل من درشت و طوسی بود.آبجی خودمه دیگه خوشگله ماشالله...ما سه تا کلا خیلی شبیه هم بودیم.باهم مو نمی زدیم.ترکیب صورتمون ترکیب صورت بابا بود.اما رنگ چشم و مو درشتی چشم هامون رو از مامان به ارث برده بودیم...
کفش هام رو پوشیدم ودویدم سمت ماشینم.با یه بسم لله ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت اداره.دعا دعا می کردم دوباره اون اتفاقه توی کوچه نیافته که خدا رو شکر نه سورن بود نه اون دختره...
با لبخند وارد ساختمون اداره شدم و دکمه ی 2 آسانسور رو زدم.از آسانسوراومدم بیرون.امروز به همه چی دقیق شده بودم.یه راهروی بزرگ داشت که سمت راستش دایره ما بود سمت چپش دایره سورن اینا.اتاق های وسطم که مال سرگرد کازرونی اینا بود رو داشتن تعمیر می کردن و رنگ وباز سازی.مال مارو قبلا انجام داده بودن مال این بنده خداها مونده بود اونا هم رفته بودن یه جای دیگه.
بالبخند وارد بخش خودمون شدم.فهیم به پام بلند شد.
فهیم:صبح بخیر سروان آرمان
-صبح بخیر ستوان.سرگرد هست؟
فهیم:نه رفته بخش سرگردصادقی.کارش داشتید؟
-نه همینطوری
رفتم توی اتاقم و منتظر موندم که متین بیاد و ببینیم کارمار چی داریم انجام بدیم.
خب حالا که کاری نداریم بهتره بنده به درسم برسم.یه یک ساعتی که مطالعه کردم وعمیق تو درس فرو رفته بودم.این متین خیر ندیده در زد و مزاحمم شد.


فهیم:صبح بخیر سروان آرمان
-صبح بخیر ستوان.سرگرد هست؟
فهیم:نه رفته بخش سرگردصادقی.کارش داشتید؟
-نه همینطوری
رفتم توی اتاقم و منتظر موندم که متین بیاد و ببینیم کارمار چی داریم انجام بدیم.
خب حالا که کاری نداریم بهتره بنده به درسم برسم.یه یک ساعتی که مطالعه کردم وعمیق تو درس فرو رفته بودم.این متین خیر ندیده در زد و مزاحمم شد.
متین:به سرکار خانوم.تشریف آوردید بالاخره سرکار؟
-سلام.ناراحتی برم؟
متین:بشین سرجات.چطوری؟
بعد اومد پیش میزم و کتاب های روی میزم و برداشت و یه نگاه بهشون انداخت.با تعجب عینکش رو داد پایین و گفت:درس می خونی؟
نشستم و تکیه دادم به صندلیم و ریلکس گفتم:اوهوم...اشکالی داره؟
متین:نه اتفاقا خیلی هم خوبه.فقط سرهنگ می دونه؟بخوای بری دانشگاه مشکلی پیش نیاد برات؟
-دایی که می دونه.حالا معلوم نیست کجا قبول شم
متین:یعنی شهرستان هم قبول شی می ری؟
-تاببینم کجا باشه...اگه بابام گذاشت می رم
متین:ای نامرد!می خوای تنهام بزاری؟
-چراتنها؟سورن که هست
متین:اولا سورن خودش سرگرد من منظورم معاونمه تنها می مونم.بعدشم سورن هم معلوم نیست بمونه یانه
یهو دهنم خشک شد.نکنه داره ازدواج می کنه می ره یه شهر دیگه؟یعنی چی معلوم نیست بمونه یانه؟
-مگه کجا می خواد بره؟
متین:پدرش مریضه.یعنی بهتر بگم جانبازه شیمیاییه.دکترها گفتن هوای تهران براش خوب نیست.سروش داداششم که اینجا دانشجوهه نمی تونه بره باهاشون.شاید سورن با خانواده اش از تهران برن.
دلم گرفت.از اینکه سورن بره ومن نتونم ببینمش.اما از یه لحاظم خوشحال شدم که حداقل قضیه ازدواج نیست.
-حالا کدوم شهر می خوان برن؟
متین:نمی دونم.احتمالا می رن شمال.حالا فعلا معلوم نیست.
پوفی کشیدم و سرم روکردم توکتاب.اما حال نداشتم دیگه درس بخونم.
متین:من فعلا می رم تو اتاقم
سری تکون دادم و اونم رفت.ما دیگه چجور معاون و رئیسی بودیم؟همه واسه رئیس هاشون پا می شن احترام نظامی می زارن.من زحمت حرف زدنم به خودم نمی دادم.ولش کن دیگه متینه!هه بیچاره متین.سرگرد بودنشم قبول نداریم.
یکم دیگه تمرکزم رو جمع کردم که درس بخونم ولی فایده ای نداشت.پاشدم یه لیوان نسکافه ی خوش رنگ برای خودم ریختم.
نشستم یکمش رو خوردم که تلفنم صداش در اومد.
- بله؟
- جناب سروان،سرگرد پویا کارتون دارن.گفتم برید اتاقشون
- باشه فهیم.الان می رم.
یکم دیگه سرپایی نسکافه ام رو خوردم و رفتم اتاق متین.زیر لب غر غر می کردم خب اون کارم داره چرا من برم؟بعد خنده ام می گرفت.بابا اون متین بدبخت مثلا رئیسته تو دیگه چقدر پررویی.
در زدم و با بفرمایید متین رفتم تو احترام نظامی گذاشتم.
متین سرش رو بلند کرد و با دیدن من چشم هاش گرد شد.
-چیه مگه خودت نگفتی بیام تو اتاقت؟چرا چشم هاتو گرد کردی؟
متین:آخه احترام گذاشتی تعجب کردم
با خنده گفتم:خواستم یکم جوگیر شی حال کنی.حالا چی کارم داری؟
متین دوباره سرش رو انداخت رو پرونده های روی میزش و یه پرونده رو داد دستم و بدون این که بهم نگاه کنه گفت:اینارو ببر بخش سورن. بده سورن امضا کنه.تا کارش انجام نشد برنگرد...خیلی مهمه وایسا امضاش کنه بعد بیار...
اخم هام روتوهم کردم و گفتم:خب می دادی فهیم می رفت دیگه.حتما من باید برم؟
متین که جو ریاست گرفته بودش. باانگشت اشاره اش عینکش رو داد بالا و اخمی کرد .گفت:بعد این چند روز یه کار بکنی بد نیست ها؟ببر حرف زیادی هم نزن
-بداخلاق.
متین:چی گفتی؟
باخنده گفتم:گفتم چشم قربان
متین لبخند زد وگفت:برو بچه..خودتو سیاه کن
با خنده از اتاق متین اومدم بیرون و رفتم بخش سورن.


امروز سورن رو ندیده بودم.رفتم تو بخششون.فرهمند منشیش با دیدنم بلند شد و احترام گذاشت.
-خسته نباشی ستوان فرهمند.سرگرد صادقی نیست؟
فرهمند:نه جناب سروان.هنوز تشریف نیاوردن.کاری داشتید بدید من انجام بدم
-نه ممنون.سرگرد پویا گفته بدم به خود سرگردصادقی امضا کنه
فرهمند سری تکون داد وگفت:باشه هر جور راحتید بفرمایید بشینید
با لبخند برگشتم که بشینم رو صندلی ها که لبخندم از روی لب هام پاک شد.
همون دختره.همون دختره که اونروز سورن روبوسید روی صندلی ها نشسته بود.حتما اونم منتظر سورن بوده دیگه.
دختره یه نگاه بی تفاوت بهم انداخت و دوباره سرش روکرد تو گوشیش.
حالا که نزدیکمه خوب می تونم قیافه اش رو آنالیز کنم.
یه مانتو تنگ بلند سفید پوشیده بود با شلوار کتان مشکی.کفش های پاشنه بلند مشکی با یه روسری مشکی قرمز و کیف مشکی قرمز.
یه رژلب قرمز زده بود که صورت سفیدشو بیشتر نشون می داد.از من لاغر تر بود و یه قیافه تقریبا معمولی داشت.یعنی زشتم نبود.یه صورت نسبتا لاغر با لب های نازک و ابروهای کشیده ی نازک و چشم های کمی درشت قهوه ای تیره که با مدادچشم و ریمل دورش رو سیاه کرده بود.موهای قهوه ای تیره داشت که معلوم بود رنگ شده است.کمی موهاش بیرون بوده.حتما به خاطر انتظامی بودن محیط موهاش و کرده تو...
سورن اومد تو.من و فرهمند بلندشدیم واحترام گذاشتیم.
یه بلیز سورمه ای با شلوار سورمه ای سیرپوشیده بود و کیفش رو دستش گرفته بود.چقدر دلم براش تنگ شده بود.شیطونه می گفت کاش اون موقع که باهم بودیم از فرصت استفاده می کردم.ولی وجدانم می گفت حیا کن دختر خجالتم خوب چیزیه ها...
سورن یه نگاه به من و اون دختره انداخت...انتظار داشتم الان دختره رو تحویل بگیره و من تا ته بسوزم.ولی برعکس شد.سورن بدون توجه به نیش باز دختره رو به من کرد و با یه لبخند مهربون گفت:جانم عسل!کاری داشتی؟
از سورنی که من می شناختم همچین برخوردی تو اداره اونم جلوی کارمندها بعید بود.ولی ته دلم خوشحال شدم که حداقل اون که فکر می کردم نشد...یعنی سورن ضایعم نکرد.
منم یه لبخند زدم وپرونده روگرفتم جلوش.البته سعی کردم فقط جلوی دختره باسورن مهربون باشم مگرنه خیلی دلم ازش گرفته بود.دیگه اون سورنی نبود که روز و شبم رو کنارش سپری می کردم.همون سورن صمیمی و دوست داشتنی...
-متین گفت اینارو امضا کنی
سورن لبش رو گاز گرفت وسری تکون داد و پرونده روازم گرفت.
سورن:شرمنده اصلا حواسم نبود.خیلی وقته منتظری؟
-نه یه یک ربعی می شه
سورن:باشه بیا تو
دختر:سورن جان من زودتر اینجا بودما...کارت دارم
سورن یکم ابروهاش گره خورد و گفت:می بینی که کار اداری دارم.منتظر باش
ته دلم داشتن کیلوکیلو قند آب می کردن.بدجنس شدم ها
رفتم تو اتاق سورن.خوشگل و شیک بود.دکوراسیون سفید و سورمه ای داشت و رسمی و اداری بود.
سورن:بشین عسل تا امضاش کنم
یکم لحنش برگشته بود.احساس کردم فقط جلوی اون دختره باهام گرم گرفته که اون و اذیت کنه.اگه اینطوری باشه یعنی سورن اون دختره رو هم دوست نداره؟نمی دونم!
نشستم رو مبلمان چرمی سرمه ای و به دست های سورن خیره شدم که با دقت و سریع برگه ها رو امضا می کرد.هرچند دقیقه هم یه نگاهی به نوشته ها می کرد و سری تکون می داد.
بعد از چند دقیقه پرونده رو داد دستم و گفت.
سورن:بفرمایید
-ممنون.
سورن:خواهش می کنم.رفتی بیرون به اون خانومه بگو بیاد تو
با دلخوری که سعی می کردم پنهونش کنم باشه ای گفتم و رفتم بیرون.
-خانوم.می تونید برید تو
دختره یه نگاه چپ بهم انداخت و بعد از در زدن با نیش شل رفت تو اتاق.
بیا اینم از امروز ما...آقا سورن با این خانوم افاده ای شون زهرمارش کردن...
از فرهمند خداحافظی کردم و رفتم تواتاق متین و پرونده رو بهش دادم.برگشتم تو اتاق خودم و کتابم رو برداشتم وبه زور شروع کردم به درس خوندن...


یه هفته ای گذشته بود.تواین مدت مثل عادت این چند وقته هم کتاب خوندن کارم شده بود و به دور و برم کمتر توجه می کردم.
رفتارم با سورنم عادی بود.سعی می کردم حالا که اون حرفی نمی زنه منم قضیه رو جدی نگیرم واحساسم رویه عادت کوچولو جلوه بدم...اما خودم بهتر از هر کسی می دونستم که حسم به سورن فقط یه عادت نبوده و نیست.اما خب وقتی سورن اینقدر بیخیاله من چرا خودم رو به آب و آتیش بزنم؟نکنه انتظار داره من برم ازش خواستگاری کنم؟خلاصه منم افتاده بودم رو دنده لج ولجبازی!یعنی لج هم اونطوری نمی کردم ها.سرم رو کرده بودم تو درس و بیخیال شده بودم همین!
خدارو شکر این چند وقته کارمون زیاد نبود.سردار می گفت شما رو گذاشتم واسه کارهای بزرگ با پرونده های متوسط خسته تون نمی کنم و کارهای کوچیک رو بهمون می داد که بیشترشون کاری نداشتن و دوسه ساعت از وقتمون رو می گرفت و بچه ها همش استراحت می کردن.اما من استراحت نمی کردم در س می خوندم چون فقط حدود 2 هفته وقت داشتم واسه کنکورم.
ظهر مثل همیشه بعد از ناهار تواتاقم داشتم درس می خوندم که صدای سورن ومتین رو توی سالن شنیدم.یکم کنجکاو شدم وگوشام رو تیزکردم.مثل این که می خندیدن و شوخی می کردن.این چند مدته خیلی کم خنده های سورن رو می دیدم.قضیه رفتنش جدی بود و داشت کارهای انتقالش رو انجام می داد.و من اصلا این رو نمی خواستم.
به بهونه ی این که می خوام برم دستشویی رفتم بیرون.وسط سالن وایساده بودن و داشتن می خندیدن.سورن و متین و نادری معاون سورن که به تازگی از سفر برگشته بود و فهیم.
متین:به معاون منم که اومد
با خنده سلام کردم و همه جوابم رو دادن.
-خبریه؟صدای خنده تون همه جا رو برداشته ها
سورن با خنده گفت:نه خبری نیست.شما بفرمایید داخل بحث مردونه اس.
بهم برخورد.بچه پورو حیف که جدیدا برخوردمون باهم محترمانه و جدی شده بود مگرنه می زدم فکش رو می آوردم پایین.
خواستم بگم که واسه خاطر شما نیومدم بیرون که واسه...یکم فکرکردم بهونه ام چی بود؟اوه! دستشویی...بیخیال زشته جلوی این همه مرد بگم می خواستم برم دستشویی؟
سعی کردم همون روی پرروام رو رو کنم و یه چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:مثل این که داشتیم درس می خوندیم اینقدر سروصدا می کنیدا
متین:امروز درس رو بیخیال باید آقا رو بدرقه کنیم
با ابروهاش به سورن اشاره کرد.سورن هم می خندید مثل این که خیلی خوشحاله داره می ره.
با یه لحن ناراحت که تابلو بود داره گریه ام می گیره گفتم:داری می ری؟
نادری چشمکی زد به بقیه وگفت:مثل این که سروان آرمان ازهمه بیشتر ناراحت شدها
بعد همه زدن زیر خنده.از این که دستم رو بشه جلوی بقیه متنفر بودم.حالا این 4تا پسر دارن سر به سرمن می ذارن.
دوباره صاف وایسادم و خودم رو خونسرد نشون دادم وگفتم:مثل این که شما خیلی خوشحالی موافق بداخلاقت داره می ره نه؟
سورن سرفه ای کرد وگفت:من اینجاهم ها.دارین پشت سرم حرف می زنید.حداقل بزارید برم بعد.
باتعجب بی توجه به حرف سورن گفتم:حالا رفتن ایشون خیلی خنده داره؟
متین:نه بابا.حرفای مردونه بود داشتیم می خندیدیم
سورن باخنده گفت:بمیرم متین.معاونت زنه نمی تونی حرف مردونه باهاش بزنی
بازهمه زدن زیرخنده.احساس کردم زیاد دارن مسخره ام می کنن.به انگلیسی یه فحش سخت و البته نسبتا پاستوریزه! دادم که همه به جز سورن گفتن:چی گفتی؟
فقط سورن با اخم ساختگی و لبخند نگاهم کرد وسری تکون داد وگفت:به به!قشر تحصیل کرده جامعه مارو ببین
-فهمیدی چی گفتم؟
سورن سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد که یعنی آره.
یکم سرخ شدم.اما بازخونسردی خودم و حفظ کردم و ابروهام روانداختم بالا
-حالا کی تشریف می بری؟
سورن لبخندش رو خورد و آهی کشید و دست هاش رو کرد تو جیبش.


سورن:فردا
-فـــــــــردا؟
سورن:اوهوم
-چقدر زود.حالا کجا می رین؟انتقالی گرفتین؟
سورن:می رم فعلا شمال.حالا معلوم نیست اونجا بمونیم یانه.فعلا که انتقالی ندادن.فعلا معلقم تو هوا.سردار گفته کارهام و انجام می ده
-حیف شد
سورن با لبخند سری تکون داد ودست هاش رو توهوا تکون داد.
متین با خنده گفت:می دونی کی می خواد جای سورن بیاد؟
سری تکون دادم و گفتم:نه کی می خواد بیاد؟
سورن بالحن خاصی گفت:شهاب کاوه
یهو بی اختیار گفتم:نــــــــه
نادری با تعجب گفت:چرا؟
متین می خندید و سورن لبش رو گاز می گرفت و به متین می گفت ساکت باشه.اما خودش هم نمی تونست خنده اش رو بخوره اما یکم هم عصبی بود.فهیم هم ریز ریز می خندید.فقط نادری که از قضیه خبر نداشت با تعجب نگاهمون می کرد.
-بابا همین سرگرد صادقی بداخلاقِ عبوسِ اخمویِ عصا قورت داده بهتر بود...
همه زدن زیرخنده.
سورن با اخم وخنده نگاهم کرد وگفت:نه!مثل این که کاناپه لازم شدی
متین:اوه
-بچه پو...
باخم سورن بقیه اش رو خوردم.از یه طرف خوشحال بودم که حداقل خاطراتمون رو یادش نرفته.این خنده ها قلب منو بیشتر می فشرد...داغونم می کرد.کاش خشک می رفت...کاش دوباره بعد اون همه سردی و دعوا واتفاق خودش رو تو دلم جا نمی کرد...هزارتاکاش دیگه که مثل همیشه دور سرم عین ستاره می چرخید و بغض روتو گلوم می نشوند.
سورن دستش رو مشت کرد و زد به مشت های بچه ها.
سورن:شب می بینمتون
متین:حتما داداش.مخلصیم
-خبریه امشب؟
فهیم:گودبای پارتیه جناب سرگرده
چشم هام رودرشت کردم که سورن خندید وگفت:نه بابا.بچه هاشام مهمون من هستن واسه خداحافظی نترس پارتی نگرفتم
متین:سورن جان.نمی دونی خانوما حسودن؟خب می گی الان حسودیش می شه دیگه
اخمی کردم.نه این ها امروز زیادی پررو شدن.خوشبختانه گوشیم زنگ خورد ونذاشت بیش از این چرت و پرت بگن.
با دیدن اسم عرشیا کلی ذوق کردم.می دونستم همون قدری که تواین مدت من به اون دختره حساسم سورن هم به عرشیا حساسه.نمی دونه داداشمه که
- الو سلام عرشیا جون
- سلام خواهری.چطوری؟
- الان که صداتو می شنوم.عالیه عالیم.توچطوری عزیز دل؟
- مهربون شدی خبریه؟
- نه عزیزم
- با درس ها چی کار می کنی؟دل برات تنگ شده بود
- درس هاهم خوبه سلام می رسونن.منم دلم برات تنگ شده بود آقا
قیافه بچه ها دیدنی بود.
متین:اوه خواهرمونم از دست رفت
اخمی کردم و همه جز سورن خندیدن.سورن با یه اخم غلیظی نگاهم کرد.
- چه خبره اونجا عسل؟
- هیچی عزیزم.سرکارم
- باشه مزاحمت نمی شم خواهری.روی ماهت و می بوسم درستو خوب بخون
- میسی عزیزم.تو هم همینطور مراقب خودت باش.خداحافظ
- خداحافظ خانومی


با یه لبخند قطع کردم.من که کسی رو نداشتم که باهاش سورن رو اذیت کنم.پس حالا حالاها که نفهمیدم اون دختره کیه نباید لو بدم عرشیا داداشمه...خداکنه متین هم چیزی از دهنش نپره بیرون.قبلابهش گفته بودم به کسی نگه عرشیا داداشمه.همینطوری گفته بودم...حالا احساس می کردم به دردم می خوره.البته به متین هم نمی شد اطمینان کرد.
سورن با اخم گفت:خیلی خب بچه ها می بینمتون.خداحافظ.
بعد رو به من کرد و با یه پوزخند کنج لبش گفت:خداحافظ سروان آرمان.امیدوارم دوباره هم دیگه رو ببینیم.بابت همون به قول خودت بداخلاقی ها ببخش
لبم رو گاز گرفتم که گریه ام نگیره.اما جلوی بغض و پرشدن چشم هام رو نتونستم بگیرم.سورن که حالم و دید یکم از عصبانیتش کم شد و یه غمی تو چشم هاش نشست.شاید اونم مثل من به دل تنگی فکر می کرد.احساس می کردم با رفتن سورن تموم آرزوهای این چند وقتم از بین می ره.با خودم فکر می کردم اگه سورن دوستم داشت حتما بعد از ماموریت می اومد خواستگاری!
سری تکوندادم و زیر لب گفتم:خدا به همراهت...بی معرفت
بی معرفتش رو تو دلم گفتم.نگاهم رو ازش گرفتم تا اشک هام نریزه.اونم مثل این که بغض گلوش رو گرفته بود برگشت طرف بچه ها که دیگه ساکت به ما نگاه می کردن ویه زیر لب خداحافظی کرد و رفت.منم سریع رفتم تو اتاقم.اشک هام آروم و بی صدا می ریخت.
ایستادم کنار پنجره هندزفریم رو گذاشتم تو گوشم.صدای آهنگ پیچید تو گوشم.پرده رو کنار زده بودم.
چه طوردلت اومدبری بعد هزارتا خاطره؟
تاوان چی رو من می دم اینجا کنار پنجره
چه طور دلت اومد بری؟چه طور تونستی بد بشی؟
تو اوج بی کسیم چه طور تونستی ساده رد بشی
سورن رسیده بود به حیاط.ماشینش درست رو به روی پنجره ی اتاق من پارک شده بود.دستش رفت رو دستگیره.چشم هام رو فشردم رو هم.سورن مردد دستش هنوز روی دستگیره بود.
چه طور دلت میاد بامن اینجوری بی مهری کنی
شاید همین الان تو هم داری به من فکر می کنی
نگاهش افتاد به من.خیره شد بهم.از همین فاصله هم می شد غم چشم هاش رو دید.چرا سورن؟چــــــــرا؟پرده رو انداختم و تکیه دادم به پنجره.اشک هام بی امون می ریخت.
چه طور دلت اومد که من اینجوری تنها بمونم
رفتی سراغ زندگیت نگفتی شاید نتونم
دلم سبک نشدازت دلم هنوز می خواد بیای
حتی با اینکه می دونم شاید دیگه من و نخوای
بزار که راحتت کنم از توی رویات نمی رم
می خوام کنار پنجره بیادت آروم بگیرم
*****


دوهفته بعد
-یوهو من برگشتم خونه...وای خدا مردم از خستگی
مامان سریع از آشپزخونه پرید بیرون با نگرانی گفت:چی شد؟
همون طوری که خودم و رو مبل ولو کرده بودم سیبی برداشتم از ظرف روی میز و یه گاز بهش زدم و با سرخوشی گفتم:امتحانم رو خوب دادم
مامان دستاشو برد سمت آسمون و گفت:خدایا شکر...برو یه دوش بگیر که این مدت حسابی خسته شدی این چند وقت از بس درس خوندی.
-به چشم مادرم...پاشدم و احترام نظامی گذاشتم و همونطوری که سیب و گاز می زدم رفتم بالا.
باخوش حالی خودم رو پرت کردم روی تخت و بالا وپایین رفتم.بالاخره درس خوندن هم تموم شد.البته فعلا...امروز کنکور دادم.خوب بود.یعنی بدک نبود...با اون وقت کمی که من داشتم همونم از سرم زیاد بود.
تواین دوهفته مثل همیشه درس خوندم.با رفتن سورن دلم براش خیلی تنگ شد.ولی یبار بیشتر باهاش تلفنی صحبت نکردم.نمی خواستم من وا بدم.خب منم دخترم دیگه دوست دارم اول طرف مقابل بهم ابراز علاقه کنه.منم خواستم اون روی مغرورم رو ثابت نگه دارم.اگه سورن دوستم داشته باشه ازم خواستگاری می کنه.اگرم که نداشته باشه خب کاری می کنه که منم بی خیال بشم.
تواین دوهفته که سورن رفته و سرگرد کاوه اومده سعی کردم بخششون نرم.انگار نه انگار به مرده جواب رد دادم.هنوز هم چشمش دنبال منه منم نمی خوام جلوی چشم هاش آفتابی شم که دوباره هوایی شه.


رفتم تو حموم و خودم رو سپردم به آب داغ...آخ که چقدر حالم رو جا می آورد.دلم می خواست دیگه به هیچی فکر نکنم و خودم رو بسپارم به دست سرنوشت.
دیگه می خواستم به سورن فکر نکنم.شاید اون اصلا دوستم نداشته باشه والان با اون دختره داره خوش می گذرونه.پس من چرا بی خودی ذهنم رو مشغول کنم؟
حوله ام رو پیچیدم دورم و نشستم پشت میز آرایشم.یکم آرایش کردم و موهام رو سشوار کشیدم و فر کردم.
یه پیراهن مشکی که گل های ریزی داشت تنم کردم ورفتم پایین.
غزل:به خواهر خانوم چه خوشگل کردی.خوب دادی امتحانت و؟
-اوهوم.چه خبر؟
غزل کیفش رو پرت کرد روی مبل وگفت:دارم می میرم از خستگی.بابا بیکاری بری دانشگاه؟
-کم غر بزن خواهری
غزل:یاسمین چی؟خوب داد؟
-با اون همه کلاسی که اون رفت می خوای خوب نده؟آره فکر کنم اون بهتر داده باشه.کیوان خصوصی بهش یاد می داد.
غزل آروم طوری که مامان نشنوه گفت:حتما الان گیر کیوان به یاسمینه.همه رو یه دور ازنظر می گذرونه دیگه
شونه هام رو بالا انداختم وگفتم:نمی دونم
غزل:از سورن خبری نشد؟
-نه...
غزل:بی خیال پایه خرید هستی؟
-الان؟
غزل:نه غروب بریم بیرون.یه بادی هم به اون سرت بخوره
-باشه پایه ام
غزل:ایول
یک ماه بعد
یک ماه گذشت.تند و سریع.دیگه نبود سورن داشت برام عادی می شد.اما هنوز هم فکرم پیشش بود.شهاب دوباره ازم خواستگاری کرد و منم جواب منفی دادم.ازسورن خبری نداشتم.از متین هم دلم نمی خواست بپرسم.چون احساس می کردم تا همین الان هم دستم واسه متین رو شده.متین هم از سورن حرفی نمی زد.یکم سرمون این یه ماهه شلوغ بود و یه پرونده قتل دستمون بود که تازه دو روزه تموم شده.
پای کامپیوترم نشستم و دل تو دلم نیست.می خوام نتایج رو ببینم.دهنم خشک شده و قلبم انگار داره از دهنم می زنه بیرون.
غزل:چی شد عسل؟
-بزار سایت باز شه
غزل شونه هام رو تو دستش گرفت و می مالید.مامان هم روی تخت نشسته بود وهی دعا می کرد.
با دستای لرزون اطلاعاتم و وارد کردم و منتظر موندم.چشم هام رو بستم و نفس کشیدم.
غزل با ناراحتی گفت:ای بابا...برو تواما
با ترس چشم هام رو بازکردم.به صفحه مانیتور خیره شدم.لبخند کم رنگی زدم.همینم بد نبود ولی نمی دونستم می تونم برم یانه...آخر این دعاهای عرشیا کار دستمون داد.


مامان:چی شد مامان؟
-قبول شدم
غزل با اخم خودش و پرت کرد رو تختم ودست به سینه با اخم گفت:بیخود کردی نمی ری ها
با خنده گفتم:چرا؟
مامان:مگه کجا قبول شدی؟
غزل:شیراز
مامان خندید و غزل رو بغل کرد.
-مثل این که من قبول شدم ها اونوقت شما غزل رو بغل می کنی؟
مامان دستاش رو باز کرد و اشاره کرد که برم تو بغلش.با یه دستش غزل اخمو رو بغل کرده با یه دستش هم من رو.سر هر دومون رو بوسید.
مامان:می خوای بری شیراز؟
-اگه نرم دوباره یه سال دیگه باید منتظر بمونم
غزل:این همه سال منتظر موندی اینم روش مگه چی می شه؟
-توچرا اینقدر ناراحتی؟
غزل:نباشم؟هم تو هم عرشیا برید شیراز من دق می کنم خب
-خدانکنه آجی...دوساله دیگه...من قول می دم ترم تابستونی هم بردارم که زودتر بیام
غزل:لازم نکرده.دل خودت و صابون نزن بابا نمی ذاره.اگرم بذاره کارت و می خوای چی کار کنی؟
-با دایی صحبت کردم گفته اشکالی نداره هر جا قبول شم برام انتقالی می گیره.بعدشم تو از کجا می دونی بابا نمی ذاره؟
غزل پاشد و عین بچه ها پاشو کوبوند رو زمین وگفت:امیدوارم نذاره
بعد با حالت قهر از اتاق رفت بیرون.مامان خندید و سری تکون داد.
مامان:بیخیال مامان جان دلش تنگ می شه این کارهارو می کنه
-می دونم مامان.
صدای بابا از پایین می اومد.
بابا:اهل خونه...آهای کجایید کسی نیست ما رو تحویل بگیره؟
بدو بدو رفتم پایین و بابا رو بغل کردم
بابا:آخ یواش دختر.چی شد جوابا اومد؟قبول شدی؟
غزل با اخم از بالای پله ها گفت:بابا نمی ذاری بره ها
بابا با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:مگه کجا قبول شدی؟
با نیش باز گفتم:شیراز
بابا هم خندید وگفت:قبول نیست.این عرشیا تو جوابا دست کاری کرده
همه جز غزل زدیم زیر خنده
بابا نشست روی مبل و منم نشوند کنارش.دستش رو گذاشت دور کمرم و گفت:خب بابا جان.می خوای بری؟
-نمی دونم هر چی شما بگید
بابا:والا دلم که برات تنگ می شه بابا.همون دو ماهی هم که نبودی خونه سوت و کور بود.اگه یه شهر دیگه هم قبول می شدی نمی ذاشتم بری...اما الان که شیراز قبول شدی خیالم راحته که برادرت هست مراقبت باشه و تنها نیستی...من حرفی ندارم به شرط این که ماهی یبار رو حداقل بیاید یه روز بمونید که دلمون حسابی تنگ می شه
غزل با اعتراض گفت:بابا.بعد رفت تو اتاقش و در رو کوبید.آخی طفلی آجیم تنها می مونه
بابا سری تکون داد ورو به من گفت:به عرشیا گفتی؟
-نه هنوز
بابا:پس بگو خیلی خوشحال می شه.راستی کارت بابا؟
مامان این بار قبل من جواب داد:مرتضی براش انتقالی می گیره
بابا:وروجک مراقب خودت باشی ها بابا دلم برات تنگ می شه
پاشدم و گونه اش رو بوسیدم وگفتم:منم دلم براتون تنگ می شه.قول می دم هر وقت سرم خلوت شد بیام پیشتون...راستی بابا؟
بابا:جانم بابا؟
-عرشیا که با دوستاش خونه دانشجویی داره پس من.
بابا:حالا که دوتا شدید یه خونه مبله براتون اجاره می کنم.البته نقلی باشه که با جیب من بخونه
با خنده گفتم:چشم بابا جون مهربونم.
رفتم تو اتاقم و گوشیم رو برداشتم. شماره عرشیا رو گرفتم.


- الو؟
- بچه ها اون صدای ضبطو کم کنید الان سهیلا خانوم صداش در میاد.سلام آبجی.خوبی قربونت برم؟
- چه خبره اونجا؟چه قدر صدا میاد.پارتی ای؟
- نه بابا پارتی کدومه.تولد یکی از بچه هاس یکم خودمونی داشتیم جشن می گرفتیم
- پس مزاحمت شدم
- نه بابا این حرفا چیه؟بگو ببینم کاری داشتی؟
- آره خواستم بگم جواب کنکور ارشدم اومد
لحن عرشیا نگران شد.با نگرانی پرسید.
- خب چی شد؟
- هیچی دیگه....شیراز قبول شدم
- نـــــــــــه!شوخی می کنی؟
- نه جدی گفتم.مهمون نمی خوای؟
- آخ جون.خدیا شکرت صدامو شنیدی.مهمون که نه میزبان می خوام.حالا کی میای؟
- یه دوهفته ای واسه ثبت نام وقت دارم.دایی برام انتقالی بگیره میام اونجا.فقط مشکل خونه اس
- آره نمی تونی تو این خونه زندگی کنی که.
-بابا گفته برای هر دوتام یه آپارتمان مبله می گیره.
- شوخی نکن؟این که خیلی عالیه
- چرا؟
- همسایه ما یه سوییت کوچیک داره می خواد یه دوسه سالی بره پیش بچه هاش کانادا یه زن تنهاست.همین طبقه بالایی خودمون.مبله و نقلیه...بیاین همین رو بگیرین که من از بچه هاهم دور نشم.
- باشه تو باهاش صحبت کن من و بابا هم یه چند روز دیگه میایم.
- باشه فقط این تا ده روز دیگه داره می ره ها.من الان به بابا زنگ می زنم باهاش صحبت می کنم.
- باشه داداش.کاری نداری؟
- نه قربونت برم.خیلی خوشحال شدم.می بوسمت.خداحافظ...
- خداحافظ...
گوشی رو که قطع کردم.صدای تلفن بابا اومد.چقدر این پسر هوله.
غزل:عسل بیا شام
-باشه اومدم.
رفتم پایین اوه مامان چه بویی راه انداخته.آخ جون قرمه سبزی.صندلیم رو کشیدم عقب و نشستم.
بابا:عرشیا زنگ زد بهم
-می دونم.بابا نظرتون در مورده آپارتمانه چیه؟
بابا:نمی دونم.گفتم بره بپرسه شرایطش چه جوریه به نظر من که خوبه.
مامان:توکه هنوز ندیدیش
غزل باغذاش بازی بازی می کرد و اخم هاش توهم بود.دستش رو گرفتم که پس کشید.
بابا:نمی دونم عرشیا که تعریف می کرد و اون وروجکم می خواد از اون خونه دور نباشه دیگه.می خواد هم با دوستاش باشه هم خواهرش.غزل جان بابا تو هم ناراحت نباش.می رن بر می گردن دیگه.تازه قول دادن زود زود بیان
غزل:این ها برن دیگه پشت سرشون رو نگاه نمی کنن.همون عرشیا چندماه چندماه میاد
-من قول می دم زود بیام.خواهری زهرمارم نکن دیگه
غزل لبخند بی جونی زد و گفت:آخه دلم برات تنگ می شه
-منم دلم برات تنگ می شه.به خدا قول می دم زود زود بیام.اخم هاتو وا کن دیگه
غزل:چشم
-آها حالا شدی غزل جون خودم.
همه با خنده و شوخی غذامون رو خوردیم.فردا باید برم پیش دایی و باهاش صحبت کنم.
پشت در اتاق دایی منتظر بودم.سرگرد کاوه پیش دایی بود.نمی دونم اون با دایی چی کار داره.اون که رئیسش سرهنگ طلوعیه...
منشی:جناب سروان آرمان می تونید برید داخل
-ممنونم
به کاوه نگاه کردم که داشت با یه نگاه خریدارانه نگاهم می کرد.احترام گذاشتم و بعد از یه سلام زیر لب و یه با اجازه از کنارش رد شدم و دوباره در مقابل دایی احترام گذاشتم.
دایی با خنده اومد طرفم و دستم رو تو دست هاش گرفت.کاوه هم در رو بست و رفت بیرون.
دایی:به خانوم خانومای ما.امروز بهناز بهم زنگ زد.مثل این که تو هم رفتنی شدی بی معرفت
-آره دایی جون.می خواستم در مورد انتقالی باهاتون صحبت کنم.
دایی:با این که اصلا دلم نمی خواد از این جا بری اما چاره ای نیست.نمی خوام اذیتت هم بکنم.سریع کارهات رو جور می کنم.اتفاقا یه اداره ی آگاهی تو شیراز هست که بعضی نیروهاش منتقل شدن جای دیگه نیاز به نیروی جدید داره.با سرهنگ لطفی رئیس بخش تو شیراز صحبت کردم تا فهمید خواهر زاده ی منی خوشحال شد و گفت که بری اون جا.فقط باید یه چند روز ی صبر کنی که کارهای اداری انجام بشه.چون خواهر زاده ی منی اینقدر زود کارت رو راه انداختن ها.
-ممنون دایی.نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم.بازم مثل همیشه از بند"پ"استفاده کردم
دایی سرم رو بوسید وگفت:موفق باشی دخترم.شاید با دیدن دایره جدیدت یکم شوکه بشی
با نگرانی گفتم:خیلی جای بدیه مگه؟
دایی با خنده گفت:نه دخترم.نترس.اتفاقا خیلی هم خوبه.البته این نظر منه
چشمکی زد و ادامه داد:نظر تورو نمی دونم.باید خودت بری و ببینی .من چیزی نمی گم
-کنجکاوم کردی دایی
دایی:عجله نکن می فهمی آخر منظورم چیه...خب خودت رو حاضرکن حدود چهار روز دیگه رفتنی هستی
با لبخند احترام گذاشتم و بعد از کلی تشکر رفتم به بخش خودمون.


متین بداخلاق جلوی در اتاقش ایستاده بود.
متین:ساعت خواب؟الان میان سرکار؟
-پیش سرهنگ محمدی بودم
متین:پیش سرهنگ چی کار می کردی؟
-دیشب جواب کنکورم اومد
متین نگاهش رو تیز تر کرد و فهیم هم دست از تایپ برداشت و به من خیره شد.
متین:خب!چی شد؟
-هیچی دیگه قبول شدم
متین:کجا؟
-شیراز
با گفتن شیراز دوتایی شون پقی زدن زیر خنده
با تعجب گفتم:چیه چرا می خندیدن؟
متین ابروهاش رو انداخت بالا و به فهیم اشاره کرد و لبش رو گاز گرفت که چیزی نگه.فهیم هم سر تکون داد و سرش رو کرد تو کامپیوتر وخودش رو مشغول نشون داد
-چیزی شده؟
متین:نه...حالا می خوای چی کار کنی؟
-هیچی دایی گفت برام انتقالی گرفته تا چهار روز دیگه باید برم
متین:اوه چه زود.نگفت کجا برات انتقالی گرفته؟
-نه...گفت یه دایره آگاهی هست که نیرو نیاز داره صحبت کرده با رئیس بخش گفته باشه
متین:نگفت رئیس بخش اسمش چیه؟
-سرهنگ لطفی
متین زیر لب گفت:خود خوشه.چه شود!
مهران هم زیر لب می خندید و تایپ می کرد.
-یه چیزی هست ها شما دارید ازمن پنهونش می کنید
متین:نه بابا.بی معرفت می خوای مارو بزاری وبری؟
-چاره ای ندارم داداش.باید برم دیگه
متین آهی کشید و با لبخند گفت:دلم برات تنگ می شه خانومی
منم لبخندی زدم وگفتم:منم همینطور داداشی
چهار روز عین برق و باد گذشت.تو این مدت کلی خرید کردم و همه کارهام رو انجام دادم.هنوز ده روز واسه ثبت نام وقت داشتم.اول باید می رفتم خونه رو می گرفتم و بعد می رفتم اداره جدیدم.خدا کنه رئیسش آدم خوبی باشه.من از وقتی چشم باز کردم متین موافقم بوده.حالا اگه با این آدم جدید نسازم چی؟خدایا خودت کمکم کن یه آدم درست وحسابی بخوره به پستم...
با بابا سوار ماشین من شدیم و کل ماشین پر شد از وسایل من.
مامان با چشم های اشک بار من رو بغل کرد و بوسید.
-مامان جان گریه نکنید دیگه...می رم و زود برمی گردم
مامان:مراقب خودت باش دخترم.مراقب اون پسره دست و پا چلفتی هم باش
خنده ام گرفت و اونم وسط گریه خندید.به خودم فشردمش و عطرتنش رو تو ریه هام پر کردم.ازم جد شد و با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد.
-قربون مامان مهربونم بشم.گریه نکنید دیگه دلم می گیره ها
مامان اشکهاش رو پاک کرد و گفت:باشه دخترم...باشه دخترم
غزل اخمو رو بغل کردم و آروم زدم تو کمرش
-گریه نکن خواهری.به خدا راضی نیستم این همه اشک می ریزی
غزل باخنده گفت:برو دیوونه من کجا گریه می کنم؟
-واسه همون می گم دیگه
غزل:به خدا اگه زود نیای پوستت رو می کنم.پا می شم میام خونه تون تلپ می شم
به شوخی ترسیدم وگفتم:نه نه غلط کردم همون زود زود میام
بابا:بسه دیگه...بیا بابا سوار شو اینارو ول کنی اینقدر این جا نگهت می دارن تا وقت ثبت نامت هم بگذره
مامان:علیرضا تاثبت نامش هم می مونی؟
بابا:نه میرم خونه می گیرم براشون و بر می گردم.دیگه ثبت نامش رو باید خودش بره.من زیاد مرخصی ندارم
مامان:باشه پس زود برگرد
بابا:چشم خانوم.بشین بابا
دوباره ازشون خداحافظی کردم و صدباره بوسیدمشون.دیگه اشک هام ریخته بود.نشستم تو ماشین خودم و بابا رانندگی می کرد.سرم رو برگردوندم عقب و تا جایی که مامان اینا تو دیدم بودن براشون با گریه دست تکون دادم.


بابا:گریه نکن باباجان.می ری اونجا عادت می کنی.عرشیا هم که هست تنها نیستی.خدارو شکر از بابت تو یکی خیالم راحته.شیر بار اومدی و از پس خودت بر میای.می گن حلال زاده به داییش می ره.توهم زبر و زرنگی به همون مرتضیِ سرهنگ رفتی.
میون گریه خندیدم.
بابا:می خوای بخواب دخترم راه طولانیه.
-فعلا خوابم نمیاد.
یکم که با بابا حرف زدم پلک هام سنگین شد وخوابم برد.تمام طول شب داشتم وسایل هام رو جمع می کردم و نشد بخوابم.حالا حسابی خوابم گرفته بود.
با صدای بابا از خواب بیدار شدم.
بابا:عسل جان پاشو بابا رسیدیم.
چشم هام رو باز کردم.بابا چی گفت؟گفت رسیدیم؟یعنی من این همه مدت خواب بودم؟
یکم که چشمم رو مالوندم و دور وبرم رو نگاه کردم.دیدم جلوی یه ساختمون سه طبقه با سنگ های مشکی شیک ایستادیم.آپارتمان حیاط دار قشنگی بود که سادگیش قشنگترش می کرد.
عرشیا:هــــوی!کم خونه مون و دید بزن خوابالو
بعد بغلم کرد.منم که گیج فقط دستامو دورش حلقه کردم.بابا داشت دم در با چندتا پسر دیگه سلام علیک می کرد.حتما هم خونه های عرشیا بودن...عرشیا من و از بغلش در آورد ولپ هام رو بوسید.
عرشیا:آخ آخر به آرزوم رسیدم.چه دعاهام جواب داد
عسل:اوهوم.غزل دستش بهت برسه می کشتت.
عرشیا دستش رو گذاشت پشتم وباخنده به بقیه پیوستیم.
-سلام
همگی جواب دادن و عرشیا سه تا پسر رو معرفی کرد.
عرشیا به پسری که قد بلندو هیکل ورزش کاری داشت و تواون تاریکی برق چشم های سبزش معلوم بود اشاره کرد وگفت:کیارش...رزیدنت قلب و عروق،بزرگترین عضو گروه
کیارش سری تکون داد وبا لبخند گفت:خوش اومدید عسل خانوم
-ممنون از آشناییتون خوش وقتم
عرشیا دستش رو به سمت پسر دیگه ای که یکم ریزه میزه تر بود و یکم سبزه وقدکوتاه بود و یکم ته ریش داشت و قیافه با نمکی داشت کرد وگفت:کسری.کوچیکترین عضوگروه...دانشجوی مکانیک.
کسری:خوشبختم آبجی
یکم از کیارش خودمونی تر بود و این باعث شد احساس راحتی باهاش بکنم از همون اول.
-ممنون
عرشیا به یه پسر دیگه که بلیزسرمه ای و شلوار مشکی پوشیده بود و پوست سفید و چشم های مشکی داشت و به نظرمن ازاون دوتای دیگه خوش قیافه تر بود اشاره کرد وگفت
عرشیا:سام.دانشجوی موسیقی
پسر کمی سرش رو خم کرد وگفت:خیلی خوش اومدید خانوم آرمان
عسل:ممنون
کیارش:خسته شون کردی عرشیا.ببخشید تورو خدا آقای آرمان بفرمایید داخل
کیارش از کنار در حیاط رفت کنار.
عرشیا:سوییچ رو بده
بابا:بیا بابا دست منه
عرشیا سوییچ رو ازبابا گرفت وداد به کسری.
عرشیا:بپر ماشین روبیار تو پارکینگ
کسری:ای به چشم
بابا:خودم می ذاشتم دیگه بابا
عرشیا سری تکون داد و ما رو راهنمایی کرد به سمت بالا.طبقه اول رو رد کردیم و رسیدیم به طبقه دوم.


عرشیا:بفرمایید.
داخل خونه شدیم.چهارتا اتاق خواب اونطرف پذیرایی بود.یه آشپزخانه نقلی هم کنار در ورودی بود.خونه ساده ای بوداما در عین سادگیش شیک بود ومرتب.برای چهارتا پسراین خونه زیادی مرتب بود. یه پذیرایی کوچیک داشت که دکوراسیون مشکی و سفید داشت.روی مبل های چرمی سفید نشستیم .
سام برامون شربت آورد و عرشیا هم میوه و شیرینی تعارف کرد.چهارتا پسر رو به رومون نشسته بودن و چه خوب که بابا حساس نشده بود.پسرهای خوب و مودبی بودن.هیچکدومشون آدم رو معذب نمی کردن و این خیلی خوب بود.
بابا:خب بابا این خونه کدومه؟
عرشیا:طبقه ی بالا
-به همین بزرگیه؟اینجا خیلی بزرگه
عرشیا:نه طبقه سوم دوتا سوییت کوچیکه
بابا:الان هستن بریم صحبت کنیم وخونه رو ببینیم؟
عرشیا:الان که خسته این.بذارین واسه فردا
بابا:نه بابا جان من زیاد وقت ندارم.اگه بشه همین امشب ببینیم و فردا بریم اجاره کنیم که من فردا شب بتونم برگردم
عرشیا:چقدر زود
بابا:خیلی وقت ندارم آخه پسرم.
عرشیا:باشه حرفی نیست.بفرمایید
کیارش:یکم استراحت می کردید خب
بابا:ممنون پسرم می ریم ببینیم تا اون بنده خدا نخوابیده.دوباره میایم پایین
رفتیم طبقه بالا.دوتا در چوبی بود.یکیش نخودی رنگ بود و یکیش قهوه ای سوخته.عرشیا زنگ در نخودی رو زد.
زن:بله کیه؟
عرشیا:منم عرشیا
زنه در رو باز کرد.یه خانوم تقریبا میانسال اما سرحال و آرایش کرده با یه بلیز دامن و شالی که با بی قیدی سرش کرده بود در رو باز کرد
با خوشرویی سلام کرد و ماهم جواب دادیم.
عرشیا:مرجان خانوم پدر و خواهرم.درمورد خونه که باهاتون صحبت کرده بودم.
مرجان:بفرمایید داخل خیلی خوش اومدید
رفتیم داخل.یه آپارتمان نقلی دو خوابه بود که دکوراسیون کرم و قهوه ای شیکی داشت.ساده و مدرن.از قیافه اش معلوم بود که حسابی به خونش می رسه
بابا:خب غرض از مزاحمت این که عرشیاجان گفته بود شما منزلتون رو اجاره می دید ماهم به همین دلیل مزاحم شدیم.
مرجان:خواهش می کنم مراحمید.این چهارتا پسرهم عین بچه های خودمن به خدا...من می خواستم خونه رو زودتر ازاین ها اجاره بدم که عرشیا جان گفت خونه رو می خواین
بابا:بله خد ارو شکر که خونه خوب و مناسبی هم هست
بعد از یک ساعت صحبت کردن و دیدن همه ی خونه توافق کردیم که فردا ساعت10 بریم بنگاه و اجاره اش کنیم.مرجان خانوم هم که خیالش از بابت خونه راحت شده بود قرار شد پس فردا صبح بره کانادا و ماهم این دو روز رو خونه پسرا بمونیم.
تو اتاق عرشیا رخت خواب انداختیم و به خواب رفتیم.
مرجان:خب مبارکتون باشه
بابا:ممنون مرجان خانوم سفر به سلامت
مرجان:ممنون خب دخترم امیدوارم به خوبی از خونه استفاده کنی
با تشکر از مرجان خانوم سوار ماشین شدیم.
بابا:خب اینم از خونه.من امروز برمی گردم تهران.بریم یه بلیط بگیریم واسه تهران
بابا واسه ساعت شش بلیط هواپیما گرفت و رفت و من دوباره دل تنگ شدم.
تصمیم گرفتم امشب شام رو من درست کنم.خداروشکر که تو یخچال بچه ها همه چیز بود.تواین یه روزه باکسری جور شده بودم.باهاش جورشدم چون 4 سال ازم کوچیکتر بود.اما با کیارشی که دوسال ازم بزرگتر بود وسام که هم سنم بود یکم رسمی تر بودم.


کسری:چی درست کردی آبجی؟بوش کل خونه رو برداشته
بالبخند ملاقه رو گذاشتم توی پیش دستی کنار گاز وگفتم:قورمه سبزی...دوست دارین؟
کسری:می میرم براش.راستی آبجی رشته ات چیه؟
-زبان
کسری:کارشناسی؟
-ارشد
سری تکون داد وگفت:کمک نمی خوای؟
-چرا سفره رو بی زحمت بیانداز بچه هاروهم صداکن
کسری:ای به چشم.کیارش!سام!عرشیا بدویید شام.
عرشیا اومد وبا کسری سفره رو پهن کردن...همه نشستیم کنارسفره
عسل:ببخشید اگه دست پختم خوب نیست
کیارش:این چه حرفیه عسل خانوم.از بوش که معلومه معرکه است
بچه هامی خوردن وبه به وچه چه می کردن
عرشیا:عسل فردا مرجان خانوم میره ماباید بریم بالا.وسایل هات کجان؟همون یه چمدونه؟
-نه بابا...توماشین وصندوق عقب پره.دیگه نمی خواستم هی اینور اونورشون کنم.یهواز همون ماشین می برم بالا
عرشیا سری تکون داد وگفت:باشه
بعد شام با وجود اصرارهای من سام و کیارش ظرف ها رو شستن.همه کارهاشون شون تقسیم شده بود...ماهم راحت رفتیم وخوابیدیم.
آخ مردم از خستگی.امروز مرجان خانوم خواهر زاده شو فرستاد یه سری وسایل شخصیش رو ببره.ما هم وسایلمون رو بردیم بالا...از ظهر دارم یه سره خونه رو می چینم.دروغ نگم بنده خدا عرشیا هم به پای من کار می کردها...خب اینم ازاتاق...اتاق مرجان خانوم رو برداشته بودم.وسایل هاش رو همه رو برده بود.همون بهتر که برده بود.اصلا دوست نداشتم ازاتاق دست دوم استفاده کنم.فقط یکم اتاق رو جمع و جور کردم.
یه دیزاینر آوردیم که دکوراسیون اتاق رو عوض کنه.بعد از دیدن کلی کاتالوگ دوتا دکوراسیون رو انتخاب کردیم و قرار شد تا دوروز دیگه بیان و اتاق رو کامل کنن.تا دوروز دیگه مجبور بودم رو زمین بخوابم.
دیگه شب شده بود.وقت هم نکرده بودم شام درست کنم.ظهرم پیتزا سفارش دادیم.درسته وسایلمون زیاد نبود و خونه از قبل چیده شده بود اما بازهم خودش کلی کار داشت و آدم رو خسته می کرد.منم که عادت به کار کردن نداشتم زیاد دیگه با همین یه ذره کار از پا افتاده بودم.
زنگ آپارتمان به صدا در اومد.من که تو اتاق خوابم رو زمین دراز کشیده بودم و از زور خستگی چشم هام رو بسته بودم.اصلا حوصله ی باز کردن در رو نداشتم.دعا دعا می کردم عرشیا در رو باز کنه.صدای عرشیا می اومد که در رو باز کرده و داره با یکی خوش وبش وتعارف می کنه.
عرشیا:بابا دستت دردنکنه.راضی به این زحمت ها نبودیم.
-بیا تو دم در بده...جان من تعارف نکن بیا تو؟
-قربانت دمت گرم.آقـــــایی...فدای تو! شب خوش
عرشیا بلند بلند من و صدا می کرد.حتی حوصله جواب دادن هم نداشتم.
عرشیا:عسل.عســــــل!بدوبیا شام تنبل خانوم
خیلی گرسنه ام بود.اولش گفتم ولش کن کی حال شام خوردن داره.ولی وقتی دیدم شکمم داره با قار وقوراش ازم التماس می کنه.دلم نیومد دلِ دلم رو بشکنم و با بی حالی دستام رو گرفتم به دیوار و رفتم تو حال...عرشیا سرحال میز رو می چید انگار نه انگار که اون همه کار کرده.
با دیدن من لبخند دختر کشی زد وگفت:خواهر ما رو ببین.خوبه کوه نکندی اینجوریه قیافه ات.حالا خوبه خونه مبله گرفتی کار زیادی نداره
چپ چپ نگاهش کردم که دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد.منم خنده ام گرفت.
عرشیا:خیلی خب بابا تسلیم.
یه بشقاب برام از غذا کشید وگذاشت جلوم.عدس پلو بود و گوشت چرخ کرده های سرخ کرده ی که بدجور بهم چشمک می زد.ماستم که بود.آخ مامان کجایی که یادت بخیر!هنوز هیچی نشده دلم واسه دستپخت مامان تنگ شده...خوبه حالا عادت دارم ازش دور باشم مگرنه دیگه دووم نمی آوردم.
-غذا رو کی آورد؟
عرشیا:کیارش.گفت اساس کشی داشتید می دونستم خسته اید براتون آوردم
-دستش درد نکنه.دستپخت خودشه؟
عرشیا:آره.بابا همه مون از بس مجردی کشیدیم یه پا سر آشپز شدیم.
-کیارش از همه تون بزرگتره نه؟
عرشیا:آره بیست وهشته دیگه
-چرا زن نمی گیره؟
عرشیا:اتفاقا یه دختره رو می خواد همکارشه...گذاشتن درسشون یکم کمتر شه بعد ازدواج کنن.
-چقدر درسش مونده مگه؟
عرشیا:یه دوسالی...دوسال دیگه می شه متخصص
ابروهام رو دادم بالا
-آفرین ایول!می گم طبقه پایینیتون چی؟تواین چند روزه اصلا ندیدمشون
عرشیا:تازه اومدن.یعنی تایه ماه قبل اجاره می دادن خونه رو خودشون تهران بودن الان برگشتن خودشون می شینن.منم زیاد ندیدمشون یه زن وشوهر میانسالن با پسرشون...زنه رو یه چندبار دیدم.کسری هم یه بار رفته نون بگیره برای اوناهم گرفته...می دونی که ذاتا فوضوله خواسته ببینه کی ان و چیکارن...کسری می گفت با مرده حرف زده...مثل این که مرده مترجمه اگه کمک لازم داشتی برو پیشش
سرم و تکون دادم وگفتم :باشه
عرشیا:فقط نمی دونم پسرشون چرا اینقدر خشکه.یکی دوبار که من و دید انگار دزد گرفته.همچین تو قیافه ام زل زده بود با اخم که داشتم وحشت می کردم.یارو با خودشم مشکل داره


-پس چرا من ندیدمش؟
عرشیا:صبح خیلی زود میره بیرون شب دیر وقت میاد.خودمونم زیاد نمی بینیمشون...کلا همسایه های ساکتی ان
-این رو به رویه چی؟
عرشیا:این که از همون اول خالی بوده.اینم واسه همون طبقه اولی هاست.اجاره هم نمی دادن.دیگه سوالی نیست سرکارخانم مارپل؟
-نه
عرشیا خندید وپارچ دوغ رو برداشت.
عرشیا:بریزم برات؟
-اوهوم
عرشیا:فردا چی کاره ای میری واسه ثبت نام؟
-نه فردا باید برم اداره ی جدید خودم رو معرفی کنم پس فردا می رم.هنوز چند روز وقت دارم
عرشیا:باشه.منم صبح می رم دانشگاه.کلیدت رو یادت باشه ببری
باخوردن غذا یه جون دیگه ای گرفتم فکرکنم گشنه م بوده که بی حال شده بودم. ظرفاروشستم و گذاشتم کنار که بعدا عرشیا ببره پایین.یکم دیگه خونه رو جمع کردم و رفتم بخوابم.اتاق عرشیا هم تخت نداشت اما تخت خودش رو آورده بود بالا.خیلی اصرار کرد که برم روتخت بخوابم و اون رو زمین بخوابه ولی گفتم یه شب رو زمین بخوابم نمی می رم که...
ساعت گوشیم رو کوک کردم وبا یه تن خسته به خواب رفتم.
صدای زنگ گوشی تو سرم می پیچید.دلم می خواست الان یه لیوان آب کنارم بود و گوشی رو محترمانه می انداختم توش تا خفه شه...پلکام رو آروم اما با حرص باز کردم و آلارم گوشیم رو قطع کردم.به ساعت نگاه انداختم که شش ونیم رو نشون می داد.
با یه عالمه فحش زیر لب به خودم وگوشی وساعت و زمین وزمان از رخت خواب بلند شدم ورفتم تودست شویی.بعد از شستن صورت و زدن مسواک وبقیه کارهای مربوطه اومدم بیرون و رخت خوابم رو جمع کردم ودوباره این بار رفتم توحموم.یه نیم ساعت هم اونجا طول کشید.وقتی اومدم بیرون دیگه ساعت هفت وبیست دقیقه بود.وقتی برای درست کردن صبحونه نداشتم.موهام رو سریع سشوار کشیدم ولباس پوشیدم.رفتم تو آشپزخونه که عرشیا لقمه به دست داشت می رفت بیرون.
یه بوسه به گونه ام زد وگفت:سلام خواهر خوابالوی خودم.بشین صبحونت روبخور زودی برو سرکار که روز اولی اصلا خوب نیست دیر کنی...من دیگه دیرم می شه.من رفتم دانشگاه بعدم میرم شرکت.روز خوش آبجی جونم...راستی راستی جایی روهم بلد نبودی زنگ بزن یا اس بده راهنماییت کنم.وای که چقدر حرف زدم.خداحافظ
با خنده گونه اش رو بوسیدم.
-چشم داداشی گلم.بابت صبحونه هم ممنون.برو تا دیرت نشده
عرشیا یه چشمکی زد و سریع رفت بیرون.یکم که هول هولکی صبحونه خوردم.
رفتم تواتاق تا اماده بشم.دیگه ساعت دور وبر8 بود که لباس فرم پوشیده وآراسته رفتم پایین.ازهمین روز اولی داشتم دیر می کردم.خدا به دادم برسه.خداکنه حداقل راه زیاد دور نباشه که سریع برسم.خداروشکر بعداز20 دقیقه طبق آدرس رسیدم.یه ساختمون سه طبقه نسبتا کوچیک بود.اداره آگاهی ما توتهران یه ساختمون بزرگ بود که کلی بخش داشت اما اینجافکرکنم به زور دو،سه تابخش باشه...بایه بسم الله رفتم داخل سالن.از اطلاعات پرسیدم بخش آگاهی کدومه که گفت طبقه دوم.از پله ها رفتم.قلبم توسینه ام می کوبید.داشتم وارد یه محیط جدید می شدم با کلی همکار جدید و صدالبته یه موافق جدید...
من از وقتی اومدم متین موافقم بود حالا اگه گیر یه پیرمرد کچل شکم گنده بداخلاق بیافتم چی؟وای نه خدای من!!!


چشم ها رو باز کردم و بعدازخوندن آیه الکرسی رفتم داخل.یه سالن بزرگ بود که یک طرفش یه سالن خیلی بزرگ بود که خیلی رفت وآمد توش زیاد بود.اما دقیق داخلش رو نمی تونستم ببینم.چندتا دیگه دربود که بسته بودن.باصدای مردی که پشت میز نشسته بود به خودم اومدم ودست از بررسی کردن اداره برداشتم.
-بله چیزی گفتید؟
مرد:گفتم امری داشتید؟کارتون رو بفرمایید......................

یکم صدام رو صاف کردم و صاف ایستادم.با لحن جدی گفتم:سروان آرمان هستم افسر جدید
مرد بلند شد و برام احترام گذاشت وبا کمی تعجب گفت:خیلی خوش اومدید قربان.می تونم بپرسم سروان چندم هستید؟
-ممنونم.سروان دوم چطور مگه؟
مرد سری تکون داد و باز هم با تعجب گفت:پس معاون جدید اداره شمایید.بهتون تبریک عرض می کنم
-ممنون.رئیس بخش نیستن؟
مرد:نه جناب سرگرد هنوز تشریف نیاوردن.
بعد پسر جوون و قدبلند و سبزه رویی رو که داشت از جلومون رد می شد رو صدا کرد.
مرد:جناب سروان کامروا...
کامروا:بله؟
مرد:سروان آرمان معاون جدید
کامروا بالبخند شیرینی نگاهی ازسرتا پای من انداخت وبا تعجب گفت:معاون جدید شمایید؟
باتعجب گفتم:اینطور به نظر میاد.چرا همه تعجب می کنن وقتی این رو می فهمن؟
کامروا:بفرمایید با بقیه دوستان آشناشید تا سرگرد بیان.داستان داره می گم خدمتتون.
با دست اشاره کرد به سمتی که حالا فهمیدم آبدارخونه است...حدود 9 8نفری اونجا نشسته بودن که دونفرشون هم زن بودن...همه داشتن صبخونه می خوردن.بادیدن ما همه بلندشدن
کامروا:بشینید بچه ها.معاون جدید اداره روبهتون معرفی می کنم.جناب سروان آرمان
این دفعه همه کامل بلندشدن واحترام گذاشتن و اظهار خوش وقتی کردن.بعد از یکم تعارف کناردوتا زن نشستم.
کامروا:بچه ها رو معرفی می کنم خدمتتون سروان
دستش رو به سمت مرد تقریبا 40 ساله ای دراز کرد وگفت:ستوان یعقوبی
بعدی یه مرد حدود 35 ساله بود که موهای مشکی و ریش و سبیل های مشکی داشت و عینکی بود.قیافه اش نور بالا می زد.
کامروا:ستوان موسوی
بعدی یه مرد43ساله خوش خنده باموهای جو گندمی و شکم بزرگ بود.قیافه بامزه ای داشت که ناخداگاه خنده رو لب آدم می اورد.
کامروا:ستوان حبیبی
بعدی پسر نسبتا تپلی بود که شباهتی به نفر قبلی داشت.
کامروا:استوار حبیبی پسرستوان حبیبی
بعدی پسرلاغر اندام با پوست سفید و موهای قهوه ای بود.
کامروا:سرگروهبان مجد
دستش رو به سمت دیگه دراز کرد.پسر و دختری شبیه هم با چشم های مشکی و پوست سفید.یه جورایی انگار دو قلو بودن.
کامروا:ستوان های قاسمی.دوقلوان
درست حدس زده بودم.هورا
نفر بعدی دختری با چشم های سبز و صورت گرد و پوست سفید بود که بانمک و خوشگل بود.بینی یکم گوشتی و لب های نازکی داشت.
کامروا:استوار نجفی
-ازآشنایی باهاتون خیلی خوش وقتم دوستان.امیدوارم که منم به عنوان عضو جدید توگروهتون بپذیرید.درحال حاضر معاون کیه؟
کامروا یه صندلی بیرون کشید و نشست:من
-به منم نگفتن برای معاونت میاما؟
کامروا:اما به ما زنگ زدن گفتن که سروان آرمان برای معاونت بخش میاد
خانم قاسمی:الهی بمیرم برات سروان
با تعجب گفتم:چرا؟
نجفی:سرگرد اصلا یا زن ها خوب نیست.یعنی باهمه خوب نیست اما با زن ها بیشتر
حبیبی بزرگ:دخترم باهمه نمی جوشه.اینجا فقط حرف حرفه سرگرده.آدم خوبیه زورگو نیست اما سخت گیره...باورت نمی شه اگه بگیم تاحالا خنده اش رو ندیدیم
کامروا:من خوش حالم که از معاونت افتادم.یعنی موقت بودم تو این دو هفته ای که معاون قبلی منتقل شد من معاون بودم.پدرم دراومد
-شما دارید من و می ترسونیدها...یعنی این قدر بداخلاقه
یعقوبی:بداخلاق نیست.جدیه
نجفی آروم دم گوشم گفت:یکمم خشکه
موسوی:بچه ها اوناهاش اومد.ساکت ساکت.
در آبدارخونه روبه روی میز منشی بود.ازپشت هیبت یه مرد با بلیز صورتی کم رنگ وشلوار مردونه خوش دوخت مشکی رو می دیدم.خیمه زده بود جلوی منشی واونم یه چیزهایی رو تندتند براش می گفت.عجیب بود عین اداره ی ما تو تهران سرگرداشون لباس شخصی بودن و یونیفرم نمی پوشیدن.
کامروا:پاشو بریم
آب دهنم رو قورت دادم و باهاش پاشدم اومدم بیرون.بقیه م دم در ایستاده بودن و نگاه می کردن.
سرگرد:خب دیگه جه خبر؟
منشی بادست به من اشاره کرد وگفت:قربان معاون جدیدتون هم اومدن
چشم هام رو بستم و آب دهنم رو قورت دادم.خدایا خودت بخیر کن
سرگرد برگشت کامل به طرفم.البته این و حس کردم.هنوز چشم هام رو بسته بودم.احترام نظامی گذاشتم وگفتم:سروان آر...
تاچشم هام روباز کردم بادیدن کسی که روبه روم ایستاده شوکه شدم و بقیه حرفم و خوردم.
باورم نمی شد این؟این جا چی کار می کرد؟
یواش یواش رو لب هر دومون لبخندی نشست.


بالبخند گفت:تو اینجا چی کار می کنی؟هرجا من می رم باید توهم بیای؟
دست به سینه ایستادم و یه ابروم رو دادم بالا و با لحن طلبکارانه ی دلخوری گفتم:من چی کار کنم که هر جا می رم شما هستید؟ناراحتید برم؟
اخم شیرینی کرد و سر تکون داد و زیرلب ولی طوری که همه مون شنیدیم گفت:عمری متین رو دست انداختم با اون معاونش حالا همون شده معاون من
دلخور شدم.می دونستم حرفاش از ته دل نیست اما دوست داشتم سورن هم قد من از دیدنم خوشحال بشه
-پس کجای کاریدکه سرگرد پویا وقتی داشتم می اومدم داشت گریه می کرد
سورن با پوزخند گفت:پس خبرنداری...اشکای شوق بود
همه با تعجب به ما نگاه می کردن.لابد تعجب کردن چطوری تو روی سرگرد خشنشون ایستادم و بلبل زبونی می کنم.آخی بمیرم براشون معلوم نیست این کینگ کنگ چه بلایی سرشون اورده اینطوری ازش می ترسن.
سورن:همونطوری می خواید اونجا وایسید و من رو نگاه کنید؟
-پس چی کار کنم؟
سورن سری تکون داد وگفت:بیا تواتاق من.شماها هم بفرمایید سرکاراتون
همه سریع پخش شدن و رفتن تو اتاق و سر میزهاشون نشستن.
یعنی اینقدر ازش می ترسن؟نه بابــــــا...تو تهران اینطوری نبود که!یعنی درجه اش زده بالا؟
با تعجب به بقیه نگاه کردم و رفتم تواتاق سورن.
سورن:درم ببند
-چشم
در رو بستم و برگشتم طرفش.نشسته بود رو صندلی ریاستش و دستش رو دراز کرد و به یه صندلی اشاره کرد.
سورن:بشین
آروم نشستم.دست هاش رو توهم قلاب کرد وبه چشم هام جدی خیره شد.
بعد پقی زد زیر خنده.نمی دونم چرا خندید ولی با خندیدن اون منم خنده ام گرفت.هر دو با صدای نسبتا بلند چند دقیقه خندیدیم که دست هاش رو به نشونه ی یواش تر تکون داد.
سعی کرد خنده اش رو بخوره وگفت:تو به چی می خندی؟
منم با خنده گفتم:تو واسه چی می خندی؟
سورن:این جا فقط من سوال می پرسم یادت باشه.
بعد انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید بالا برد
-خیلی خب.خندیدم چون با اون تعریف هایی که بیچاره های مظلوم ازت کردن گفتم الان یه دیو شکم گنده ی پیر کچل بداخلاق جلوم ظاهر می شه
بااخم گفت:پوستشون و می کنم.چی گفتن مگه؟
-ولشون کن بنده خداها رو تا الان هم معلومه کلی پوستشون رو کندی.هیچی بابا می گفتن خدا به دادت برسه سرگرد سخت گیر و جدیه و با دختراخوب نیست و این حرفا...توچطوری دختری می خوای معاونش بشی واینا...
سورن لبخندی زد وگفت:راست می گن.تو می دونی من رابطه ام با دخترها خوب نیست
ناراحت شدم.یعنی منم براش مثل بقیه ام.
ناخداگاه با یه لحن مظلومانه ای از دهنم پرید:حتی با من؟
بهم نگاه کرد.تو چشم هامم نگاه کرد.یه نگاه که تا خود قلبم نفوذ می کرد.کاش می دونست با این کارهاش من و اذیت می کنه.من می خواستم سورن رو از یاد ببرم اما اون دوباره به زندگیم برگشته بود...
لبخندی زد وبا یه لحن مهربون گفت:نه...تو با همه فرق می کنی
آخ اگه بگم تو دلم عروسی بود باورتون نمی شه
ادامه داد:تویه دختر بچه ی شیطون و لجبازی که خیلی کل کل کردن باهاش رو دوست دارم
بیا عروسی رو عزا کرد.این چه وضع حرف زدنه؟دختر بچه عمه محترمته...دِ بیا پس تا الان هم واسه کل کل بازی یه هم بازی می خواسته مگرنه من براش مهم نیستم...
لبام و غنچه کردم و ابروهام گره خورد.


لبخندی زد و گفت:قیافه ات رو اونجوری نکن.خب من باتو راحت ترم.با بقیه دخترها برام فرق می کنی چون یه مدت ازنزدیک باهم بودیم.فقط همین!اما بدون این راحتی و کل کل ها رو نباید قاطی کار کنی.دوست ندارم جلوی کارمندها باهام بد حرف بزنی یا پشت سرم بد بگی و اونا رو علیه من بشورونی...کار ونباید قربانی لجبازی های احتمالی کنی.من باهات کل نمی اندازم.حداقل تو محیط کار...پس نمی خوام تو اداره کاری کنی که نتونیم کنارهم کار کنیم.
من خوشحالم که تو اومدی اینجا.چون حداقل آشنای خودمی.اینجا بین اونا من یه جورایی تنها بودم واسه همین زیاد باهاشون جور نبودم.اما تو مثل خودمی نمی خوام باهات مشکلی پیدا کنم.می دونم دختر عاقل و زرنگی هستی.معاون خوبی هم واسه متین بودی.درسته یکم شیطونی و شیرین زبونی می کنی اما به کار کردنت ایمان دارم.پس می خوام واسه آخرین بار باهات اتمام حجت کنم قبل از این که بری سرکارت.مشکلی باهم نخواهیم داشت.درسته؟
چقدر قشنگ حرف زد.داشت یه جورایی صلح برقرار می کرد.اونم که بیشرف می دونه من در مقابل حرف آروم خر می شم از این لحن استفاده کرده.ای با سیاست...
پلکم رو بستم اروم ودوباره بازش کردم.
-چشم
مهربون لبخند زد وگفت:چشمت بی بلا عسل خانوم.وایسا ببینم حالا تعریف کن توکجا؟این جا کجا؟
منم که انگار یه چیز تازه ای یادم افتاده باشه گفتم:شما هم تعریف کنید.مگه شمال نرفته بودید؟
سورن:نه دیگه جر نزن اول من پرسیدم.تو بگو من بعد بهت می گم
سری تکون دادم وگفتم:هیچی دیگه ارشد شیراز قبول شدم دانشگاه انتقالی گرفتم اومدم اینجا
سورن:خونه گرفتی؟تواین شهر غریبی هان؟
-آره بابا اومد برام خونه گرفت.خدا رو شکر جا به جا شدم کامل
لبخندی زد و با رضایت سری تکون داد.
سورن:اگه کمک خواستی مدیونی بهم نگی
-ممنون.حالا شما بگید این جا چی کار می کنید؟شما که رفتید شمال؟
سورن:آره رفتیم.می دونی که واسه بیماری بابام رفته بودیم.اما بابام گفت اونجا غریبیم و هیچ دوست و آشنایی نداریم.از طرفی تهران هم نمی تونستم ببرمش هواش براش سمّه...هیچی دیگه بابا گفت بریم شهر خودمون.ماهم اومدیم شیراز.البته برادرم چون دانشگاهش تهران بود وکارش اون جا بود نیومد.منم نمی تونستم تنهاشون بزارم اومدم شیراز
-مگه شیرازی هستید؟
سورن با لهجه ی شیرین شیرازی گفت:آره کاکو.شیرازیم.خب دیگه می خوای برو اتاقت رو ببین.یعنی اتاق که نیست اینجا فقط همون سالن بزرگه اس که پارتیشن بندی شده.اول در سمت راست یه اتاق ماننده بزرگتر از بقیه اس اون مال خانوم معاونه
با لبخند بلند شدم و ازش تشکر کردم و رفتم سمت در.احترام گذاشتم وبرگشتم.اما قبل از این که برم بیرون برگشتم سمتش و گفتم.
-سورن؟
آروم سرش بلند کرد وتکون داد.
-بله؟
-خیلی خوشحالم که رئیسمی
سورن چشمکی زد و گفت:برو شیطون.آتیش نسوزون.
با خنده از اتاقش در اومدم.که بقیه حمله کردن طرفم.


نجفی:چی شد؟می خندی؟نکشتت؟
-وا؟مگه قرار بود بکشه؟این چه حرفیه؟
حبیبی بزرگ:دخترم چی شد؟
-هیچی آشنا دراومدیم
قاسمی با ترس گفت:یعنی فامیلتونه؟
باخنده گفتم:نه تا اون حد.رئیس بخش بغل دستی مون بود با موافق منم رفیق فابریک بودن.یه چندتا ماموریت مخفی هم باهاش رفتم.اونقدرها که می گید بداخلاق نیست ها
موسوی:یعنی شما رو به عنوان معاون قبول کرد؟
با تعجب گفتم:چرا قبول نکنه؟تازه بهم گفت برم تو اتاقم.اجاره هست؟
همه با تعجب از کنارم پراکنده شدن و منم رفتم تواتاقم.یه اتاق تقریبا18 متری بود که با پارتیشن هایی که تا نصف چوب بودن وبقیه شیشه های مات پوشیده شده بود.دکوراسیون ساده ی ام دی اف داشت...وسایلی نداشتم کیفم رو آویزون کردم به جا رختی و آروم نشستم سرجام.
آخیش!اینم از این جا...خدا دعا کرده بودم یه آدم خوب باشه دیگه سنگ تموم گذاشتی سورن رو فرستادی؟دمت گرم خدای خوبم خیلی مخلصیم...
غروب موقع برگشتن تو پارکینگ اداره سورن رو دیدم که می خواد سوار ماشینش بشه.
سورن:می خوای برسونمت؟
-نه ممنون.ماشینم و آوردم
سورن:باشه مراقب خودت باش.شب بخیر
-جناب سرگرد؟
سورن که داشت می نشست تو ماشینش برگشت طرفم.
-فردا صبح می رم واسه ثبت نام.شاید دیر بیام
سری تکون داد وگفت:اشکالی نداره
-ممنون.شب بخیر
لبخندی زد وبا آرامش رانندگی کردو از کنارم رد شد.نفس راحتی کشیدم و سوار ماشین خودم شدم و رفتم خونه.
فردا صبح رفتم دانشگاه.خدارو شکر رتبه ام خوب بود و یکم تحویلم گرفتن.بعد از ثبت نام رفتم خرید و یه سری کتاب و وسایل مورد نیاز خریدم و برگشتم خونه.حالا که قراره دیر برم.بمونم بعد ناهار برم.می دونستم این موقع ظهر عرشیا خونه نیست.بااین همه خستگی هم حال غذادرست کردن نداشتم.سرراه یه پیتزا گرفتم وامدم خونه با خستگی خوردمش و رفتم توحموم وبعد از یه دوش حسابی حاضرشدم ورفتم سرکار.
تا پام رو گذاشتم توسالن باز چیزی رو دیدم که از دیدنش بهم ریختم.بازهمون دختره...باز هم با سورن...
انگار تازه از اتاق سورن دراومده بود.باهم جلوی در ایستاده بودن و دختره با یه ناز وعشوه خاصی باسورن حرف می زد.سورن هم بااخم سرش رو انداخته بود پایین و با انگشت شصت واشاره اش لبش رو فشار می داد.
از دور چند دقیقه بهشون خیره شدم.بعد سری تکون دادم و جلوی سورن احترام گذاشتم و خواستم سریع رد شم که سورن سرش رو بلند کرد و به چشم هام خیره شد.یه غمی تو نگاهش بود که به قلبم چنگ می زد.


دختره رد نگاه سورن رو گرفت و به من رسید.با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت وگفت:این همون همکارت نیست توتهران؟این جا چی کار می کنه؟
بعد یه نگاهی از بالا بهم انداخت که می خواستم گردنش رو خورد کنم.فکر کرده کیه؟پرنسسه؟
سورن با اخم غلیظی به دختره نگاه کرد و سری تکون داد.منم بی اعتنا به جفتشون رفتم تو اتاقم.
سرم رو بین دست هام گرفته بودم و فشارش می دادم.پس بینشون یه چیزی هست که دختره پاش تا این جاهم باز شده.چه با لحن خودمونی هم باهاش حرف می زد.آره دیگه یادم رفته بود خانوم سوگولیه آقا سورنه.
حوصله هیچ کاری رو نداشتم.ببین از کی این جاست...فقط لبم رو گاز می گرفتم و قهوه می خوردم...حالم عین همون فنجون قهوه ی توی دستم تلخ تلخ بود...بغض راه گلوم رو بسته بود...هزاربار به این نتیجه می رسیدم که سورن دوستت نداره و تو براش فقط یه همکاری.اما باز دلم رضا نمی داد.دلم می خواست سورن واسه خودم باشه نه اون دختره افاده ای.
با صدای در اتاقم سرم رو از روی میز بلند کردم.با دیدن سورن با اکراه بلند شدم و احترام گذاشتم.
سورن:چیزی شده؟
-نه.فقط خسته ام قربان
لحن جدی و رسمی من سورن رو متعجب کرد.اما ترجیح می دادم همینطوری حرف بزنم.دیگه نباید رابطه ها صمیمی تر از این حد بشه...چون من جنبه اش رو ندارم
سورن:ثبت نام کردی؟
-بله
سورن:کی ها کلاس داری؟
-روز های فرد
سورن:تو یه چیزیت هست
با صدای نسبتا بلندتری گفتم:گفتم که...چیزیم نیست.فقط خسته ام و سرم درد می کنه قربان
سورن اخمی کرد و گفت:بامن اینطوری حرف نزن...
سریع تکون دادم و با پوزخندگفتم:ببخشید
سورن با یه اخم از اتاق رفت بیرون.نگاهش کن!عین خیالش هم نیست...اونوقت من نشستم دارم حرص می خورم.هی عسل نفهم.واسه کی داری جلز ولز می کنی؟واسه کسی که برات یه کم هم ارزش قائل نیست؟نسوزون خودت رو...
دوباره شب شد.دوباره سورن رو تو پارکینگ دیدم اما این بار بی اعتنا بهش رفتم سمت ماشین.اونم یه نیم نگاهی با تعجب بهم انداخت و شونه هاش رو انداخت بالا.
شب خواب مامان جونم رو دیدم.مادربزرگم که عمرش رو داده بود به شما...اومد توی خوابم یه لباس سفید پوشیده بود و یه دیگ آش بهم می زد و بهم می خندید.
تصمیم گرفتم فردا یه کم آش بپزم و براش خیرات کنم.صبح پنج شنبه بود و نمی خواستم برم سرکار.زنگ زدم به سورن و منتظر شدم که برداره.
با یه صدای گرفته که نمی دونم از خواب آلودگی بود یا چیز دیگه گوشی رو برداشت.
سورن:الو؟
- الو سلام
- سلام.کاری داشتی؟
- حالتون خوبه؟
- نه یکم سرما خوردم.
- خداکنه زودخوب شید
- ممنون.کارتو بگو؟
- می خواستم بگم من امروز نمی تونم بیام سرکار
- چرا؟
- یکم حالم خوب نیست.بعد نذر دارم نمی تونم بیام
- قبول باشه.آخه منم امروز نرفتم.اداره بی مدیر و معاون که نمی شه
با صدای ناراحت و دلخوری گفتم.
- باشه...
- خیلی خب نرو.زنگ می زنم کامروا می گم ما نمیایم.خوبه؟
- ممنون
- خواهش می کنم.اگه دیگه کاری نداری برم بخوابم
- نه.خداحافظ
- خداحافظ


یه مانتوی سرمه ای با شلوار جین و شال آبی سرکردم و رفتم بیرون.چون وقت زیادی نداشتم سبزی پاک کرده گرفتم.کشک و سیر و رشته هم گرفتم.بقیه چیزها رو داشتم.اومدم خونه و یه قابلمه بزرگ آش درست کردم.زیاد بزرگ هم نه ها.یکم بزرگ...
آخ یه آشی درست کردم که نگو.خودم داشتم انگشت هام رو می خوردم.وقتی آش رو بهم می زدم. ته دلم یه چیز از خدا می خواستم.این که خودش عاقبت کار من و سورن رو ختم به خیر کنه.این که بهم کمک کنه بفهمم حس واقعی سورن به من چیه؟اون دختر کیه؟دلم پر بود.حسابی راز و نیاز کردم و در آخر مثل همیشه خودم رو سپردم دست همونی که من و آفریده و از خودش عاجزانه کمک خواستم.
خب عرشیا که نیست.خودم مجبورم آش ها رو پخش کنم.خب ساختمون خودمون و ساختمون های بغل رو تا جایی که می رسه پخش می کنم.
یه کاسه نسبتا بزرگ ریختم برای طبقه اولی ها.واسه پسرها که یه قابلمه می برم.اونا حسابشون جداست.
می خواستم با همسایه مون آشنا بشم.نذری دادن هم بهترین راهشه.خدا کنه خونه باشن.روش و خوشگل با پیاز داغ و سیر و نعناع داغ تزیین کردم.یکمم کشک.به به...بقیه آش هارم کشیدم توظرف های یبار مصرف وگذاشتم تو سینی.واسه ساختمون خودمون رو آخرسر می دم.
آش ها رو تو چند تا ساختمون های بغلی پخش کردم.برگشتم واحد خودمون.
آش پسرها رو که تو یه قابلمه کوچیک ریخته بودم برداشتم و رفتم پایین.قابلمه از داغی آش داغ شده بود.آش رو بغل کردم و زنگ زدم.
خب الان کی میاد بیرون یعنی؟هه حتما کسری!آخه خیلی شیکموهه
اما با باز شدن در به حدسم گفتم برو بمیر بابا!به سام لبخندی زدم و اونم سلام کرد.خداییش پسر جذابی بود.یه جورایی شخصیت جالبی داشت.اون تی شرت طوسی و شلوار خوک مدادی خوشتی ترش کرده بود.
آش رو گرفتم سمتش و گفتم:سلام.بفرمایید اینم از سهم شما.
با لبخند آش رو ازم گرفت و درش رو باز کرد.با عشق بویی کشید و گفت:معرکه اس!واقعا خیلی وقت بودکه دلم آش رشته می خواست.دستتون درد نکنه.نذریه؟
-با اجازه تون
سام:قبول باشه
-ممنون امیدوارم دوست داشته باشید
سام:خواهش می کنم.قول نمی دم چیزی از این آش براشون بمونه
-نه نه!خواهش می کنم من یکی نمی تونم به شخصه جواب کسری رو بدم
لبخند قنشنگی زد وگفت:ببخشید نمی تونم تعارف کنم بفرمایید تو
سرم رو انداختم پایین و با طمانینه گفتم:خواهش می کنم.روز تون بخیر.
از پله ها اومدم بالا و صدای درخبر از بسته شدن در آارتمان پسرا رو می داد.
آش همسایه رو گذاشتم توی ظرف و رفتم طبقه پایین.
زنگ آپارتمانشون رو زدم و منتظر ایستادم.یکم طول کشید.داشتم به آشم نگاه می کردم که با آدم حرف می زد.که یهو درباز شد.
سرم پایین بود و به شلوار گرمکن سفید با خط های مشکی رو دیدم.نگاهم رو کشیدم بالا.یه سویشرت سفید با خط های مشکی که زیپش تا نیمه باز بود و تی شرت مشکیش رو خوب نشون می داد.نگاهم رو با احتیاط بردم رو صورتش...


نه!خدای من...بازم این؟هرجای این شهر به این بزرگی برم باید این رو ببینم.
با چشم های قرمز و خسته بهم نگاه می کرد و لب هاش می خندید.
سورن:تو این جا چی کار می کنی؟
-این سوال رو من باید بپرسم.شما این جا چی کار می کنی؟
سورن:خب خونمونه
-خب این جا خونه منم هست
سورن:این جا؟
-آره.طبقه بالا.سوییت مرجان خانوم همسایه تون رو اجاره کردم
سورن:باورم نمی شه.روبه روی سوییت من می شینی؟
-سوییت توهه؟
سورن:آره.پس اون همسایه جدید تویی؟
-آره
سورن:تنها زندگی می کنی؟
ابروهام رو انداختم بالا.حالا وقت تلافی دیروزه.
-نه با عرشیام
سورن اخمی کرد وگفت:عرشیا؟وزخندی زد و گفت:به سلامتی
با پوزخند بدجنسی گفتم:ممنون.نمی خوای آش رو ازم بگیری؟
سورن:چرا چرا...ممنون
پوزخندی زدم و کاسه را دادم دستش.با یه روز بخیر رفتم واحد خودمون.
پله ها رو به حالت دو رفتم بالا.نفس نفس می زدم.در رو بستم و چسبیدم به در.یکی دو تا سیلی زدم تو صورتم که ببینم خواب بوده یا نه؟
نفسام تند شده بود.رفتم تو آشپزخونه و دو تا مشت آب از شیر ریختم رو صورتم.بعد شیر آب رو بستم و تکیه دادم به ظرف شویی.
کم کم لبخند رو لبام جا گرفت.اولش آروم می خندیدم بعد پقی زدم زیر خنده.
یعنی خداییش من هر جا برم باید این و ببینم آخه؟تو سرکار،تو خونه...همه جا سورن هست...یعنی اینا نشونه اس؟
-چه نشونه ای؟یادت رفت باز اون دختره رو؟هر دفعه باهاش دعوا می کنی سریه ساعت نشده یادت می ره تا می بینیش نیشت باز می شه
-خب تو می گی چیکار کنم جناب وجدان؟
-یکم خودت و واسش بگیر.بهش محل نذار.اگه دوستت داشت که میاد بهت می گه.تا آخر عمرش که نمی خواد همونطوری وایسه.اگرم قراره با اون دختره ازدواج کنه اگه تحویلش نگیری بعدا می گی خودم بهش رو نمی دادم.نمی گی خاک تو سرم اون همه خود شیرینی کردم رفت اون و گرفت
-می گم وجدان توهم یه چیزهایی حالیت می شه ها
-پس چی؟آخه من با عقل تصمیم می گیرم تو باقلب.فکرای من بهتره دیگه.
-ممنون.حالا یه تعریف کردم ازت ها.بریم آش بخوریم که خیلی گشنمه
بعد از خوردن آش فوق العاده خوشمزه ام طرفا رو شستم و یکم خونه رو تمیز کردم.بعدشم نشستم پای نت .یکم وبگردی کردم.
همین جوری که سرم تو لپ تاپم بود و رو مبل ولو شده بودم صدای در اومد.
عرشیا:سلام
-سلام داداشی.خسته نباشی
عرشیا کتش رو آویزون کرد و در حینی که داشت می رفت دستشویی گفت:ممنون.شما هم خسته نباشی خواهر خانومی
-ممنون.
بعد از چند دقیقه عرشیا از دستشویی اومد.داشت با حوله دست هاش رو پاک می کرد.
عرشیا:آش بچه ها رو بردی؟
-آره...فقط سام خونه بود دادم بهش
عرشیا:خب لابد همه رو خورده تا الان
-نه بابا یه قابلمه بزرگ دادم.تنهایی از پسش برنمیاد
عرشیا:گشنمه برام غذا میاری؟
-چشم
عرشیا:قربونت برم.من می رم لباسام رو عوض کنم
-باشه.
با رفتن عرشیا یکم آش داغ کردم و کتلت هایی که درست کرده بودم رو با سیب زمینی تو بشقاب چیدم و گذاشتم رو میز...دوغ و سالاد هم گذاشتم و میز رو چیدم.


-عرشیا.بیا شام
عرشیا:به...خانوم گل،گل کاشتی
نشست پشت میز و منم نشستم.
عرشیا همینطوری که غذا می کشید گفت:چه خبرا امروز؟چیکارا کردی؟
-هیچی امروز موندم خونه یکم به کارهای خونه رسیدم.عرشیا این همسایه طبقه اولیه هست؟
عرشیا:خب؟
-پسرش...
عرشیا نگاه موشکافانه ای کرد و گره ای تو ابروهاش افتاد.آخ داداشم غیرتی شد.
عرشیا:خب؟
-اوه قیافه اش رو هیچی بابا رئیسمه تو اداره...
عرشیا:جدا؟می گم به اون قیافه می خوره پلیس باشه
-حالا بگو کی هست؟
عرشیا:خب گفتی دیگه...رئیسته
-خب آره ولی می دونی همونیه که باهاش رفتم ماموریت
عرشیا قاشق و چنگالش رو گذاشت تو بشقاب و گفت:چی گفتی؟این پسره همون سورنیه که می گفتی؟
بالبخند گفتم:اوهوم
عرشیا لبخندی زد وگفت:بمیرم برات.دوماه از دستش چی می کشیدی.
-نه اون قدر هم گنده دماغ نیست...باهاش جور بشی خوبی هاش هم می بینی
عرشیا چشم هاش رو درشت کرد وگفت:بله؟ بله؟ بله؟چیزهای جدید می شنوم.چه خبره؟نکنه خواهر ما تو ماموریت دل باخته؟ها؟بعد یه اخم غلیظ هم چاشنیش کرد.
با اخم ساختگی با چنگالم زدم به دستش و گفتم:برو بابا دیوونه...اون فقط همکارمه
عرشیا سری تکون داد و با لحنی که می گفت"خر خودتی" گفت:آره همکاری که دو ماه محرمش بودی
این بار اخم کردم و گفتم:منظورت چیه؟
عرشیا تو چشم هام زل زد و گفت:هیچی! فقط این و بدون درسته ازت کوچیکترم.اما برادرتم.اجازه نمی دم هرکسی اذیتت کنه.هرکی می خواد باشه،باشه
-اوه چه بداخلاق.پس می خوای ترشی بزاری من و
عرشیا با خنده گفت:دیدی پس دوستش داری
-نــــــه
عرشیا با لبخند گفت:آبجی جون نمی گم کسی رو دوست نداشته باش.اما اول بفهم اون طرف هم بهت علاقه داره یانه؟که یوقت خدای نکرده اذیت نشی
پوست لبم رو جویدم.حالا که غزل و مامان نیستن و دوست صمیمی این جا ندارم بهترین تکیه گاهم عرشیاست.خدارو شکر عرشیا پسر فهمیده ایه.کسی نیست که بی خودی غیرتی بازی در بیاره و راحت می تونم با هاش حرف بزنم.
-عرشیا؟
عرشیا:جانم؟
-میشه لو ندی من خواهرتم؟
عرشیا با چشم های گرد شده نگاهم کرد وگفت:چرا؟
-نمی خوام بدونه ما خواهر برادریم
عرشیا لبخندی زد وگفت:ای موز مار!می خوای حساسش کنی؟
چشمکی زدم و با خنده گفتم:آره.آخه اونم با یه دختره هست که نمی دونم کیه؟
عرشیا:پس زیاد بهش دل نبند تا وقتی مطمئن نیستی.باشه خواهری؟
-باشه
جدیت و لبخند عرشیا قابل ستایش بود.درسته شیطون بود.اما بعضی اوقات همچین کمکت می کرد و پشتیبانت بود و ازت مراقبت می کرد که کارهاش من و یاد بابا می انداخت.این که پسر شیطونم می تونه جدی باشه و با حرفاش بهم دل گرمی بده خیلی خوشحالم می کرد.


عرشیا دوباره یه قاشق آش کرد تو دهنش.
عرشیا:فوق العاده اس...
منم لبخندی زدم و گفتم:نوش جون
یه هفته گذشته بود.دوباره طبق معمول رفتم سرکار.توی اتاقم با نجفی و قاسمی که حالا باهم صمیمی تر شده بودیم و به اسم همدیگه رو صدا می کردیم،نشسته بودیم تو اتاق من و یه سری پرونده رو مرتب می کردیم.
تمام مامورهای اداره باهام جور بودن.انگار خیلی خوشحال بودن که من معاونشونم.چون با همه شون مهربون بودم و به کسی سخت نمی گرفتم و جلوی اخم و تخم های سورن می ایستادم .نمی ذاشتم به بقیه زور بگه.سورن هم تقریبا با اومدن من یکم مهربون تر شده بود و خیلی به بچه ها سخت نمی گرفت.
همینطور که سرم تو پرونده ها بود و یه چیزهایی یاد داشت می کردم آتنا گفت.
-باز این دختره اومد
مهسا:آره معلوم نیست این جا چی می خواد.
گیج سرم رو آوردم بالا و بهشون نگاه کردم با تعجب گفتم کی رو می گید؟
قاسمی با سر به جلوی در اتاق سرگرد اشاره کرد که از شیشه ها دید داشت.
مهسا:اینو می گم
باز همون دختره.اعصابم خورد شد.
-خیلی میاد این جا؟
آتنا:آره تقریبا هر چند روز یبار میاد.
-زنشه یعنی؟
مهسا:فکر نکنم.هر وقت میاد سرگرد با اخم جوابش رو میده.مثل این که دل خوشی از این دختره نداره.اما نمی دونم کیه که دست از سر سرگرد بر نمی داره
یکم فکر کردم و گفتم:آتنا اون پرونده ها رو که نیاز به امضای سرگرد داره بده به من
آتنا در حالی که با تعجب نگام می کرد،پرونده ها رو داد بهم.
مهسا:می خوای چیکار کنی؟
ابرویی انداختم بالا و گفتم:ببینم می تونم سر در بیارم از کارشون یانه
آتنا:برو منتظریما
با خنده ساختگی بهش چشمکی زدم و رفتم جلوی در.
-برم تو؟
منشی:مهمون دارن آخه
سری تکون دادم و پرونده ها رو نشون دادم.
منشی:هماهنگ کنم؟
-در می زنم می رم دیگه.من که اجازه رسمی نمی خوام
منشی:باشه قربان
در زدم.یه چند ثانیه ای طول کشید که صدای بفرمایید سورن اومد.منم سریع رفتم تو.دختره یه نگاه چپی بهم انداخت.و سرش رو کرد اونطرف.از این که همیشه از بالا بهم نگاه می کرد بدم می اومد.فکر کرده کیه؟افاده ای...
سورن:بله آرمان؟
-قربان این چندتا پرونده رو امضا می کنید بخش سرگرد نصرتی فکسش رو تا امروز می خواد.


به جای سورن دختره با حالت تدافعی و طلبکارانه با لحن فوق العاده زننده ای که انگار داره با خدمتکارش حرف می زنه گفت:نمی بینی داریم صحبت می کنیم.نمی شد بذاری واسه بعد؟حتما باید بیان مزاحم آدم بشم.نمی تونن جلوی فوضولیشون رو بگیرن دیگه...عادتشونه
بعد سرش رو کرد اونطرف.
دیگه داغ کردم.من به خود سورن اجازه نمی دم با من اینطوری صحبت کنه حالا این دختره تحفه به خودش چه اجازه ای داده؟
تا اومد سورن حرفی بهش بزنه دستم رو گرفتم طرفش که ساکت شه.
نگاهی با عصبانیت به سورن انداختم وگفتم:ببخشید قربان.امیدوارم ناراحت نشید از حرفام.
بعد رو کردم به دختره که پررو پررو تو چشمام نگاه می کرد وگفتم:ببخشید نمی دونستم ما باید کل اداره و کار و بارمون رو تعطیل کنیم که شما سرکار خانم می خوای با رئیس خصوصی صحبت کنی.اگه کارتون مهمه تشریف ببرید بیرون اداره حرف بزنید.اومدی تو وقت اداری مزاحم کارمون می شی بعد صداتم می بری بالا
دختره با عصبانیت پاشد که یه سیلی بزنه تو گوش من.دیوونه دختره ناراحتی اعصاب داره انگار.سورن هم از اونطرف داشت می دوید که دختره منو نزنه که محکم مچ دختره رو گرفتم و نیشخندی بهش زدم.
-بی اعصابم که هستی.
فشار محکمی به دستش دادم و بعد محکم دستش رو ول کردم .طوری که به عقب پرت شد و مچ دستش رو می مالید.
دختره:سورن هیچی بهش نمی گی؟
پوزخندی زدم و به سورن کلافه خیره شدم و گفتم:ببخشید قربان.مثل این که بد موقعی مزاحمتون شدم.الان وقت آوردن پرونده ها نبود.شب تو آپارتمان بهتون می دم.
بعد با پوزخندی سری تکون دادم و بدون احترام اومدم بیرون.هنوز پرونده ها دستم بود.صدای جیغ و داد دختره بلندتر شده بود و بعد از اون هم صدای داد سورن رو شنیدم که داشت باهاش دعوا می کرد.
آتنا و مهسا هی ازم سوال می پرسیدن.منم چیزی نمی گفتم.
دختره با صورت سرخ و چشم های اشکی از اتاق زد بیرون و یه نگاه بد به من انداخت.ته دلم خوشحال بودم که دعواشون انداختم.دختره پررو حقشه...
ماجرا رو برای آتنا و مهسا تعریف کردم و اوناهم باورشون نمی شد دختره اینقدر عصبی باشه.
چند دقیقه بعد سورن صدام کرد که برم تو اتاقش.اما من گفتم سرم شلوغه و نرفتم.می دونستم این یه بی احترامی بزرگ به ما فوقه اما به جهنم.من که احترام به مافوق حالیم نمی شه...
شب شد و رفتم خونه.سورن هنوز نیومده بود.یعنی ماشینش تو پار کینگ نبود.احساس کردم یکی داره از پشت درخت نگاهم می کنه یه نگاه دور و برم انداختم و کسی رو ندیدم.
خواستم کلید بیاندازم برم تو که سام در رو باز کرد.بعد از اون هم عرشیا و کیارش وکسری رو دیدم که همه شون سلام کردن.
-سلام.کجا؟
عرشیا:با بچه ها می ریم بیرون.شام هم بیرونیم.شاید یکم دیر بیایم خونه.ببخشید تنهات می ذارما
مشتی به بازوش زدم و گفتم:دیوونه این چه حرفیه؟خوش بگذره بچه ها
بچه ها خداحافظی کردن و سوار ماشین کیارش شدن و رفتن.
منم رفتم تو و تا خواستم در رو ببندم یکی با دستاش در رو گرفت.سرم و بلند کردم که دیدم همون دختره ست.
اخم هام رفت تو هم.یه نگاه خریدارانه بهش کردم و گفتم:امرتون؟
دختر:می خوام باهات حرف بزنم
-در مورد؟
دختر:می ذاری بیام تو؟
با اکراه از جلوی در کنار رفتم و با دست اشاره کردم.حالا نوبت من بود حالش رو بگیرم.البته فکرکنم همین امروز هم حالش رو خوب گرفتم.
دختر:می شه بریم تو آپارتمانت؟نمی خوام اینجا...
حرفش رو نیمه کاره گذاشتم و بی اعتنا بهش رفتم از پله ها بالا و بهش گفتم دنبالم بیاد.در آپارتمانم رو باز کردم و کفشم رو در آوردم و گذاشتم تو جا کفشی اونم همون بیرون کفشش رو در آورد و اومد تو.چادرم رو انداختم رو جا لباسی جلوی در رو کیفم رو گذاشتم کنارش.


-بشین
بدون حرف نشست روی مبل ها دستم رو شستم و دوتا لیوان شربت ریختم و گذاشتم روی میز.
-خب!کارتون رو بگید حالا
دختر:بدون مقدمه می رم سر حرفم...
-خوشحال می شم.چون اونقدر وقت و حوصله ندارم که بخوای حالا برام مقدمه هم بچینی
از این که می چزوندمش خوشحال بودم.باید انتقام این چند وقته که عذابم داده و رویاهام رو بهم زده رو ازش بگیرم.شایدم انتقام آینده ای رو که هنوز برام مشخص نیست.
-من نمی دونم تو با سورن چه رابطه ای داری.یعنی سورن هم در مورد تو با من حرف نزده.ولی نمی دونم چرا باید تو رو هم تو اداره تهران کنار سورن ببینم هم این جا که شیرازه...مثل این که متاسفانه معاون سورن هم هستی...خودت می دونی ما زن ها شاخک های فوق العاده حساسی داریم.دوست ندارم دور و بر سورن ببینمت..
با یه پوزخند پریدم وسط حرفشو گفتم:جدا؟چشم از فردا میرم یه شهر دیگه.مگه دل بخواهیه شماست که من کجا و با کی کار کنم؟ببخشید که می پرسم سردارید یا سرهنگ؟تعیین تکلیف می کنی؟
دختره صداش رو برد بالا تر:ببین دختر جون من دوست ندارم دور و بر شوهرم ببینمت.
این چی گفت؟گفت شوهرم؟یعنی تمام اون فکرام درست بود؟
بغض گلوم رو گرفته بود و چنگ می انداخت.اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم:منظور؟
دختر:من و سورن داریم باهم نامزد می کنیم.یعنی من و پسرعموم سورن از قبل نشون هم بودیم.لزومی هم نداره برات توضیح بدم.همونطوری که گفتم من یه زنم.خودتم خوب می دونی وقتی احساس خطر کنیم درسته...منم متوجه شدم تو به سورن علاقه داری.واسه همین می خوام از شوهرم دور باشی.هر چقدر بخوای بهت می دم فقط دست ازسر زندگی من برداری و دیگه نبینمت
بعد دسته چکش رو در آورد.پاشدم دستش رو گرفتم و در حالی که می بردمش سمت درگفتم:تو چه اجازه ای به خودت دادی همچین حرفی رو بزنی؟نترس اون شوهرت همچین آش دهن سوزی نیست که داری خودت و می کشی.من سرتر از اونم داشتم.پولتم بزار تو قلکت زیاد شه.من صدتای تو رو می خرم و آزاد می کنم.دیگه هم پا رو دم من نذار چون اصلا دوست ندارم ببینمت.از خونه من برو بیرون
لبش رو به دندون گرفته بود و با عصبانیت نگاهم می کرد.تا اومد دهنش رو باز کنه گفتم:خوش اومدی به سلامت...
دختره رفت و من تنها موندم.وقتی در و بستم.اشک هام سرازیر می شد و به زمین و زمان لعنت می فرستادم.دیدی ای دل بیچاره همه چیز جدی بود؟دیدی درست فکر کردی؟آخه مگه دیوونه بهت قولی داده بود که اینقدر بهش دل بستی؟هیچ اتفاقی نیافتاده بود و تو بی خودی تو دلت عروسی گرفتی؟خیلی خنگی عسل خیلی...
لیوان های شربتی رو که روی میز بود پرت کردم رو زمین و شکوندم.یه تیکه بزرگش دستم رو برید.
از درد چشم هام رو بستم.یاد اون موقعی افتادم که دستم رو بریده بودم و سورن برام بست.
سرم و تکون دادم.دیگه باید تمام اون خاطرات و بریزم دور.سورن داره ازدواج می کنه...چندبار دیگه این جمله رو مرور کردم.گریه ام شدت گرفت.دستم رو فشار دادم که از درد جیغم رفت هوا...


رفتم تو دستشویی و یکم باند دور دستم پیچیدم.شیشه خورده ها رو جمع کردم.نباید عرشیا شک کنه.نمی خوام هیچکسی بفهمه که من خورد شدم.اونم توسط یه دختره افاده ای...
وقتی فکر می کردم که اون میمون رو سورن به من ترجیح داده آتیش می گرفتم.
رفتم تو حموم.دستم زیر آب داغ سوزش داشت.اما سوزش قلبم از سوزش دستم بیشتر بود.
اشک هام زیر آب داغ گم می شد.هق هقم میون آب می شکست.آخه من چرا اینقدر ضعیف شدم.منی که به هیچ کس رو نمی دادم و دل نمی بستم حالا اینطوری دارم به خاطر یه مرد گریه می کنم؟
حوله ام رو تنم کردم و از حموم زدم بیرون.یه تاپ و شلوارک سفید تنم کردم و خودم رو پرت کردم رو تخت.پتو رو روی سرم کشیدم و باز با هق هق به خواب رفتم.
صبح با یه سردرد بدی از خواب پریدم.دوباره یاد اتفاقات دیشب افتادم.بی اختیار اشک از روی گونه ام جاری شد.
دستم رو محکم روی صورتم کشیدم.
-نباید گریه کنی...بفهم دیوونه
ناخداگاه از صدای بلند خودم ترسیدم.وای اگه عرشیا شنیده باشه چی؟رفتم توی آشپزخونه.یه یادداشت روی در یخچال بود.
"آجی گلم "
من دیشب دیر وقت رسیدم خونه.دیگه بیدارت نکردم.
من رفتم سرکار...شاید امشبم دیر برگردم...
عرشیا"
با یه پوزخند برگه یادداشت رو از در یخچال کندم و انداختم رو اپن.در یخچال رو باز کردم و پاکت شیر و ظرف عسل رو برداشتم.زیاد میل نداشتم.یه چندتا لقمه که خوردم.
حاضر شدم برم سرکار...از 3 روز دیگه دانشگاهم شروع می شد.کاش می شد یه چند وقتی از کار دربیام بیرون و به درسم برسم.
شاید اینطوری کمتر با سورن مواجه بشم.
خدا هرچی بدشانسیه ریخته سرمن...حالا همسایه مون هم هست.هر روز باید با خانوم میمونش ببینمش...
با بغض لباسم رو تنم کردم.دستی روش کشیدم و تو آیینه به خودم نگاه کردم.
یعنی می خوای به خاطر عشق سورن این لباس رو کنار بذاری؟یادت رفت یه روزی عاشق همین لباس و شغل بودی؟حالا داری به خاطر یه عشق جدیدتر بهشون خیانت می کنی؟
نه عسل بمون و جا خالی نده...وایسا و قوی باش...تا کی می خوای فرار کنی؟حتی اگه قراره خورد بشی وایسا سرجات...نذار دشمنات بهت بخندن و بگن ترسید...تو اهل فرار نیستی...بمون و صبور باش...
پوزخندی به خودم تو آینه زدم و رفتم از خونه بیرون.جلوی در سورن اینا یه لحظه مکث کردم.
چرا سورن؟واقعا چرا؟
رفتم تو ماشین و طبق معمول به طرف اداره حرکت کردم.جایی که هر روز با خوشحالی به خاطر دیدن سورن می رفتم و امروز ناراحتم که می خوام ببینمش...به این میگن بازی سرنوشت.از حال فردات خبر نداری...
رفتم تو اتاقم و سر راهم با چندتا از بچه ها سلام و علیک کردم.بی رمق نشستم پشت میزم.فعلا که کاری نداشتیم.منم سرم رو گذاشتم روی میز و یکم استراحت کردم.یه چند ساعتی گذشته بود.هیچ کس سراغ من و نمی گرفت.منم تو اتاق خودم رو زندانی کرده بودم انگار.
با صدای در زدن سرم رو بلند کردم.آتنا رو دیدم که وارد اتاق شد و احترام گذاشت.
آتنا:سلام.خوبی؟فکرکردم اصلا نیومدی امروز از بس بی سرو صدایی.
یه نگاه خسته بهش انداختم و دوباره سرم رو گذاشتم رو میز.
آتنا کنارم ایستاد و دستی روی چادرم کشید.
آتنا:چیزی شده عسل؟
-نه فقط یکمی خسته ام.
آتنا:وای خدای من دستت چی شده؟
به دستم نگاه کردم.حتی این باندهم برام خاطرات بد دیشب رو تداعی می کرد.
پوزخندی زدم وگفتم:هیچی بابا لیوان از دستم افتاد شکست.دست منم برید
آتنا با نگرانی گفت:بخیه زدی؟
-نه فکر نکنم لازم باشه زخمش خیلی عمقی نبود.خب کارم داشتی؟
آتنا:بابا این قدر حواسم پرت حال و روز تو شد یادم رفت واسه چی اومدم اینجا...سرگرد کارت داره.بیا ببین بیرون چه خبره...زنه از شوهرش کتک خورده اومده واسه شکایت...یه جای سالم تو بدن زنه بیچاره نیست.می خواستم گردن مرده رو بشکونم سرگرد بیرونم کرد گفت به تو بگم بری
با عصبانیت بلند شدم.همیشه از این که کسی فکر کنه می تونه به زن جماعت زور بگه و بزنتش متنفر بودم.دستام رو مشت کردم.آخ...دستم یه تیری کشید که نگو...یه غلط کرده مرتیکه ای پروندم و رفتم جلوی در اتاق سرگرد.


سعی کردم ماجرای دیشب رو فراموش کنم.البته فراموش که نه!سعی کردم بهش فعلا فکر نکنم.فعلا باید حال این مردک رو سرجاش بیارم.
در زدم و بعد از گذاشتن احترام نظامی رو به سورن گفتم.
-امری داشتید با من قربان؟
نگاه جدی سورن رو به بانداژ دستم افتاد که زیر چادر قایمش کردم.
سورن:سروان آرمان.واسه کمک گفتم بیای اینجا.
بعد با سر به زنه اشاره کرد که بهش نگاه کردم.آخی طفلکی یه جای سالم تو صورتش نبود.صورتش اینه ببین تنش چجوریه
سورن:موضوع ضرب و شتم.
پوزخندی زدم و به مرده که یکم چاق و هیکلی بود و با اخم نشسته بود کنار سورن نگاه کردم و گفتم:نیازی به گفتن نیست قربان...کاملا معلومه موضوع چیه
سورن سری تکون داد وگفت:خانوم با ما صحبت نمی کنن.اگر می تونی باهاشون صحبت کن ببین موضوع چیه
سری تکون دادم و یه نگاه پر از خشم به مرده انداختم.رو به زنه با یه نگاه مهربون و لحن دلسوزانه ای گفتم:خانوم تشریف بیارید تو اتاق من
زنه یه نگاه با ترس به شوهرش انداخت.
با عصبانیت گفتم:چرا به شوهرت نگاه می کنی؟گفتم پاشو دیگه
اینقدر حرفم دستوری بود که هر سه شون با تعجب نگاه کردم و زنه پاشد.سورن ابرویی بالا انداخت و بعد از یه احترام نظامی دیگه از اتاق رفتیم بیرون.بردمش اتاق خودم و نشست روی مبل.منم رو به روش نشستم و یه لیوان آب براش ریختم و دادم دستش.
دوباره داشت گریه می کرد و به لیوان آب توی دستش نگاه می کرد.
-بخور آرومت می کنه
یه نگاه دیگه به انداخت انداخت و یه قلپ ازش خورد و گفت:من با این چیزا آروم نمی شم.
-اسمت چیه؟
سرش و انداخت پایین و گفت:مریم
-چرا با سرگرد حرف نزدی مریم؟
مریم:هه!خب اونم مرده حتما می خواست طرف شوهرم رو بگیره و حرفام رو باور نکنه
-نمی دونم.اون طور هم نیست. ولی...ولش کن.من که زنم!به من بگو من حرفات رو باور می کنم.چرا زدتت؟چرا دعواتون شده؟
مریم لبخند تلخی زد وگفت:به خاطر این که آقا همش بهم گیر می ده...نباید برم بیرون.تو خونه چند تومن پول می زاره و می ره.من باید برای دیدن خونوادم هفته ها بهش التماس کنم که بزاره برم ببینمشون.اونم فقط برای چند ساعت...دائم بهم سرکوفت می زنه که دوساله ازدواج کردیم تو نمی تونی بچه بیاری.می گم هنوز وقت داریم می گه نه تو نازایی.حالا هم پدر و مادرش نشستن زیر پاش که بره یه زن دیگه سرمن بیاره.منم بهش گفتم باید من و طلاق بدی بری زن بگیری...می گه نه!می گم یکم دیگه بهم فرصت بده بچه دار می شیم قبول نمی کنه.بعدش هم که افتاد به جونم و اینطوری شد!
دوباره گریه اش شدت گرفت.
با عصبانیت پوست لبم و می جویدم.نشستم کنارش و دست کشیدم رو سرش.خودش و تو بغلم رها کرد و هق هق سرداد.دلم براش سوخت. سنی نداره دختره بیچاره.
-گریه نکن.حالا بشین ببین چطور گریه اش رو در میارم.نباید به هیچ وجه شکایتت رو پس بگیری.فردا هم می ری پزشکی قانونی با این وضعت می تونی کلی دیه ازش بگیری.باید حسابی سرش بخوره به سنگ.یه کاری می کنم امشب بمونه تو بازداشتگاه.تو هم همین الان از این جا زنگ بزن به پدرت بیاد ببرتت خونه.باید یادش بیافته که تو بزرگتر داری
مریم با چشمای اشکی نگاهم می کرد.طفلکی زیر چشم هاش خیلی کبود بود.
سری تکون داد و جلوی من زنگ زد به پدرش و همه چی رو بهش گفت.اونم آدرس گرفت و گفت زود خودش رو می رسونه.
دست مریم رو گرفتم و رفتم تو اتاق سرگرد.رو به مرده گفتم:فکر کردی زنت از جنس فولاده انقدر گرفتی زدیش؟اونم به خاطر یه مشت حرف مسخره؟تو از کجا مطمئنی تو بچه دار نمی شی و عقیمی؟شما که دکتر نرفتید.شاید اشکال از جنابعالی باشه..
مرد:نه من هیچ مشکلی ندارم


-منم نگفتم صد در صد!اما به نظر من مشکل داری.اگه از نظر جسمی نباشه از لحاظ روحی حتما مشکل داری.کی زنش رو اینطوری می گیره می زنه؟تو از سنگی؟یه نگاه بهش بکن.ببین باهاش چی کار کردی؟حالا که امشب اینجا موندی و اینم رفت پزشکی قانونی حالیت می شه جامعه قانون داره
مرد:برو بابا...تو دیگه چی می گی؟زنمه اختیار دارشم.دوست دارم بزنمش.به تو چه مربوطه؟
-به من خیلی هم ربط داره.مثل این که نفهمیدی کجایی؟اگه رضایت زنت رو جلب نکنی باید اینجا مهمون ما باشی.چون ازت شکایت کرده و به هیچ وجه شکایتش رو پس نمی گیره.اگرم بخواد پس بگیره من نمی ذارم.باید حال مردی مثل تو رو بگیرم که دیگه هوس دست بلند کردن رو زنت رو نکنی
-ساکت شو...ببین توهم اینقدر بلبل زبونی کردیکه شوهرت زده دستت رو ناکار کرده.توهم باید زبونت کوتاه بشه
سورن:درست حرف بزن.یه نگاه بیانداز ببین کجایی؟چطور جرات می کنی با یه پلیس اینطوری صحبت کنی؟راست می گه دیگه...آدم با زنش اینطوری برخورد می کنه؟خانوم شما شکایتتون رو چی کار می کنید؟
مریم:نمی دونم من زنگ زدم به پدرم.ایشون بیاد ببینیم چی می شه.
سورن سری تکون داد وگفت:باشه
پدر دختره اومد و حال دامادش رو گرفت و قرار شد که امشب بمونه بازداشتگاه.دیگه تا کارهاشون رو انجام بدن غروب شد.بعد از سر و سامون دادن کار مریم.تو اتاق سرگرد با سورن تنها بودم.خواستم برم بیرون که درحالی که دستاش رو پشتش به هم قفل کرده بود و سرش رو بالا گرفته با ابهت روبه روم ایستاد.
-می شه برم قربان؟
سورن:دیشب ماشین شیدا رو تو کوچه جلوی در دیدم.از پدر و مادرم پرسیدم گفتن اونجا نیومده.تو ندیدیش؟
شیدا؟حتما اسم خانومشه دیگه...هه...شیدا و سورن!بهم میان.
با بیخیالی گفتم:شیدا دیگه کیه؟
سورن نگاهی بهم انداخت وگفت:همون دختره که چندبار با من دیدیش
با بغض گفتم:آها نامزدتون
سورن با عصبانیت گفت:کی گفته اون نامزد منه؟
با چشم های گرد شده گفتم:مگه نامزدتون نیست؟
سورن:گفتم کی گفته شیدا نامزد منه؟
مثل خودش با عصبانیت گفتم:خودش...چرا سر من داد می زنید؟
سورن یکم صداش رو آورد پایین تر:پس اومده بود پیش تو.واسه چی؟چی بهت گفته؟
با پوزخند گفتم:خانومتون فکر می کنه من می خوام قاب شما رو بدزدم.اومده بود بهم بگه دست از سر شما بردارم.منم حالیش کردم که من و شما هیچ صنمی باهم نداریم.
سورن با عصبانیت گفت:چرا اومده این حرفا رو به تو زده؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم:چه می دونم.خانوم احساس خطر کرده.
سورن دستی تو موهاش فروکرد.کلافگی رو می شد تو چشماش خوند.


با پوزخند و یه بغض عمیقی گفتم:ازتون دلخورم آقا سورن
سورن بهم نگاه کرد.اروم بود و نگاهش پر از سوال...
سورن:چرا؟
-می پرسی چرا؟داری زن می گیری بعد ما تازه باید بفهمیم؟یعنی اینقدر غریبه شدم؟
دیگه نمی تونستم جلوی بغضم رو بگیرم.سرم رو انداختم پایین وگفتم:خوش بخت بشین...
و سریع زدم از اتاقش بیرون...خودم و انداختم تو اتاقم و در رو قفل کردم.دوباره اشک هام داشت دیوونه ام می کرد.چرا دیگه نمی تونم جلوی بغضم رو بگیرم...چرا عین ابر بهار دائم می بارم...خدایا خسته شدم...دلم و از فولاد کن خداااا
دیدی هیچی نگفت؟دیدی نگفت دروغه؟خدا چرا مگه من چه گناهی کردم؟
نیم ساعت بعد صدای دراومد.با پشت دستم اشکم رو پاک کردم و رفتم در و باز کردم.سورن بود!نه ببخشید جناب سرگرد صادقی بود...باید یاد بگیرم شوهر شیداخانوم رو اینطوری صداکنم که یوقت ناراحت نشه.
سورن یه نگاه به صورت قرمز و چشم های پف کرده من انداخت و اومد تو.
هنوز هم پرجذبه بود.اما یه مهربونی یه ناراحتی شایدم یه شرمندگی تونگاهش بود که دلم رو بیشتر می سوزوند.کاش می شداون نگاه واسه همیشه برای من باشه...اما حیف!
سورن:چیزی شده؟
سری تکون دادم و بی حوصله گفتم:نه!شما اومدید قربان از من می پرسید چیزی شده؟کاری داشتید؟
سورن:ناراحتی؟طبق معمول گریه کردی؟چرا؟
می گه چرا؟خدایا کمکم کن خفه اش نکنم یوقت.
پوزخندی زدم وگفتم:بیخیال رئیس چیزی نیست.
سورن:تومشکلی داری؟جدیدا خیلی ناراحت می بینمت.چی شده؟
وای داشتم دیوونه می شدم.کاش می شد فریاد بزنم.آره مشکل دارم.مشکل من تویی که داری از دستم می ری و عین خیالت نیست.
امانگفتم.باز هم مثل همیشه لب هام رو با نخ نامرئی دوختم و عوضش با جدیت کامل گفتم:فکر نمی کنم مسائل خصوصی زندگی من به شما مربوط باشه جناب سرگرد صادقی
نگاه سورن دلخور شد.بشه!به جهنم.من این همه به خاطر اون گریه کردم اون به خاطر حرفای من دلخور نشه؟بیشتر از این هاهم حقشه
سورن:از ازدواج من ناراحتی؟
باصدای بلند گفتم:چـــــــــــــی؟
سورن دست هاش رو تو هوا تکون داد و گفت:آرومتر.
بعد نشست روی مبلمان چرمی و به من هم اشاره کرد بشینم.خون خونم رو می خورد.حتما شیداجونش دم گوشش حرف زده و اینم فکر کرده خبراییه..خب واقعا هم تو دلم خبرهایی هست اما دوست ندارم سورن بفهمه...مخصوصا حالا که کار از کار گذشته.
سورن:تو از ازدواج من ناراحتی؟از این که بهت نگفتم؟
یه پوزخند زدم.آره واسه همین ناراحتم.کاش زودتر می گفتی فکرام رو می کردم چی بپوشم تو عروسیت.
با بی خیالی ظاهری شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:نه لابد دوست نداشتی بگی دیگه.
سورن آرنج هاش رو گذاشت رو پاش و خودش رو خم کرد جلوتر و مستاصل نگاهم کرد.اما من با اخم نگاهش می کردم.دیگه دلم نمی خواست این نگاه های عسلی دلم و بلرزونه.این حق رو از خودم گرفته بودم واگرم دلم اشتباها می لرزید سخت تنبیه ش می کردم.
سورن:عسل!لجباز شدی؟
چشم هام رو باز وبسته کردم و آب دهنم رو قورت دادم.دیوونه داری زن می گیری با قلب من بازی نـــــکن
-چه لجبازی ای؟فقط یکم دلخورم که همکارم که اینقدر باهم جیک تو جیک بودیم چرا موضوع ازدواجش رو بهم نگفته
سورن:چون ازدواجی در کارنیست
-چــــی؟
سورن:یادته یه روز گفتم یه روزی برات تعریف می کنم همه چی رو؟
سرمو تکون دادم وگفتم:آره یادمه
سورن نگاهی به اتاق انداخت و گفت:می شه بریم بیرون؟دوست ندارم اینجا بهت بگم.
همینجوری نگاهش می کردم.خدایا این چی می خواد به من بگه؟


سورن سرش رو کج کرد وگفت:نمیای؟
-شیدا نامزدت ناراحت نشه
سورن شونه های رو با بی خیالی بالا داد و گفت:مهم نیست.
خدایا تو یه روز اینقدر شوک تا حالا بهم وارد نکرده بودی ها...این چشه؟نکنه می خواد اعتراف کنه دوستم داره؟
باز تو دلت رو صابون زدی؟مگه قول نداده بودی.
-ببخشید ببخشید وجدان جون.آخه یه نگاه بهش بندازتو رو خدا...خیلی قیافه اش یه جوریه؟
-وا؟چه جوریه؟
-یه جوریه دیگه...ولش کن بیخیال
کنجکاویم رو پنهون کردم وگفتم:باشه
سورن یه لبخند از اون مهربوناش زد وگفت:پس پاشو وسایلت رو جمع کن بریم.با ماشین من می ریم.می گم یکی از بچه ها ماشینت رو ببره خونه
سرم رو تکون دادم و کیفم رو برداشتم.اونم کیفش رو از روی مبل برداشت و رفتیم پایین.نشستم تو سانتافه مشکیش.با خودم فکر می کردم اگر اون نامزد حساسش مارو ببینه چه غوغایی برپا می کنه
سورن جلوی یه رستوران شیک نگه داشت.
سورن:بفرمایید
از ماشین اومدم پایین و داستم به رستوران خیره نگاه می کردم.نمای تمام شیشه ای داشت و دو طبقه بود...با دکوراسیون مشکی و سفید.باهم رفتیم تو.سورن لبخندی زد و دستش رو با فاصله پشتم گذاشت و راهنماییم کرد طرف یه میز که درست کنار پنجره بود و از این جا می شد خیابون رودید.
-جای قشنگیه
سورن:می دونستم خوشت میاد.برای اینجا اومدن باید از قبل میز رزرو کنی از بس شلوغ می شه.
راست می گفت.تقریبا شلوغ بود و همه میزها پر.اما خوبیش این بود که میزها با فاصله ازهم چیده شده بودن و زیاد هم همه نمی شد.
سورن:چی می خوری؟
-اوم جوجه
سورن سری تکون داد و به پیشخدمت گفت.دو پرس جوجه با تمام مخلفات
پیشخدمت:چشم قربان
پیشخدمت رفت.
-خب بگو
سورن:دقت کردی جدیدا یه بار من و مفرد صدا می زنی یبار جمع
کلافه سری تکون دادم وگفتم:آره
سورن لبخند بدجنسانه ای زد وگفت:می دونی واسه چیه؟
-نه واسه چیه؟
سورن:چون تکلیفت مشخص نیست.نمی دونی آشنایی یا غریبه
پوزخندی زدم وگفتم:خب به نظر تو من کدومشونم؟
سورن:صد البته آشنا
-مطمئنی؟
سورن:یقین دارم
بعد هم لبخندی زد و به پیشخدمت نگاه کرد که غذاهارو گذاشت روی میز.
پیشخدمت:امر دیگه ای نیست قربان؟
سورن:عرضی نیست.ممنون بفرمایید.
بعد از رفتن پیشخدمت رو به من گفت:بخور تا یخ نکرده از دهن بیافته
-اول بگو چی می خواستی بگی
سورن ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:تو رو نمی دونم ولی من خیلی گشنمه...تا غذام رو نخورم حرفی نمی زنم.
به اجبار غذام رو خوردم اونم تقریبا تند که زودتر تموم شه و سورن حرفش رو بزنه...


بعد از خوردن غذا سورن گارسون رو صدا کرد و ژله هفت رنگ سفارش داد.
با تعجب نگاهش کردم.
سورن:چیه؟چرا اون جوری نگاهم می کنی؟
-می خوای ژله بخوریم؟
سورن:آره چیه مگه؟بعد غذا می چسبه.مخصوصا ژله های اینجا که خیلی خوشمزس.
-حتما می خوای بازم بگی بعد ژله حرف می زنم.
سورن لبخند تلخی زد و گفت:نه می گم.نترس
-پس شروع کن
سورن:اینقدر عجولی؟
-آره.
سورن سری تکون داد و آهی کشید وگفت:باشه
کف دستم عرق کرده بود.نمی دونستم چی می خواد بگه.اگه در خواست ازدواج باشه بعدا می خواد بزنه تو سرم و بگه یادته چقدر عجول بودی؟آبروم رو می بره
-باز این توهم زد.ببین عسل جان دل خودت رو صابون نزن یه چیز دیگه می گه ضایع می شی ها از من وجدان، گفتن بود از تو نشنیدن.
سورن سرش رو پایین انداخت وبی مقدمه گفت:4سال پیش وقتی حدودا 27 سالم بود به اصرار پدر بزرگم که بهش می گیم آقا جون با دختر عموم نامزد کردم.عاشق هم نبودیم اما از هم بدمونم نمی اومد.آقا جون خیلی اصرار داشت من و شیدا با هم ازدواج کنیم.چون من و شیدا نوه های سوگولی بودیم و ما دوتا رو خیلی دوست داشت.قرار بود اگه ما باهم ازدواج کنیم خونه باغ قدیمیش رو که عاشقش بودیم رو بده به ما به عنوان ارث...
ما دو تاهم به اصرار بزرگتر ها و البته میل خودمون به عقد هم در اومدیم...شیدا دختر بدی نبود.دوستم داشت اما خیلی حساس بود و بزرگترین عیبش این بود که عاشق این بود که بره خارج.
هر چی بهش می گفتیم بابا تو مگه خونه باغ رو دوست نداری؟پس چرا می خوای بری؟می گفت دوستش دارم اما می خوام برم خارج زندگی کنم و آزادی می خوام و این حرف ها.
بالاخره راضیش کردیم و موقتی از خر شیطون پیاده شد.
یادمه یه روز توی تعقیب وگریز بودم.دوتا متهم داشتن فرار می کردن و ماهم با ماشین داشتیم دنبالشون می رفتیم.سرعتمون خیلی بود.سر یه پیچ ماشین طاغت نیاورد با اون سرعت
به این جای حرفش که رسید سرش رو تو دستاش گرفت و شقیقه هاش رو مالش داد.
در همین حین پیشخدمت ژله ها رو روی میز گذاشت و رفت.
من هنوز با تعجب و نگرانی به سورن نگاه می کردم.اما انگارسورن تو حال نبود وتو گذشته سیر می کرد.قاشقش رو برداشت و با خامه های سر ژله بازی می کرد.
دوسه قاشقی رو با بی میلی خورد وگفت:ماشین چپ کرد.راننده ای که کنارم من بود چون به سمت اون چپ شده بودیم در جا شهید شد.اما من...اما من رفتم تو کما!دوماهی تو کما بودم...تواون مدت کلی عمل جراحی رو پام انجام دادن.می گفتن شدت ضربه به قدری بوده که بعضی از دکترها می گفتن احتمال فلج شدنم زیاده...می گفتن این که بتونم دوباره روی پاهام بایستم وباهاشون راه برم 50،50ست.
دوباره آهی کشید و یه لبخند تلخ زد وادامه داد:وقتی به هوش اومدم با این خبر شکستم.خیلی برام سخت بود که دیگه نتونم راه برم...سعی می کردم امیدم به خدا باشه و جلوی بقیه خورد شدنم رو نشون ندم.اما اون 50%اذیتم می کرد.
اذیت شدنم وقتی بیشتر شد که فهمیدم وقتی من تو کما بودم شیدا در خواست طلاق داده و می خواد ازم جداشه.خیلی برام سخت بود که کسی که ادعا می کرد دوستم داره و شریک زندگیمه تو سخت ترین اتفاق زندگیم که بیشتر از همیشه بهش احتیاج داشتم داره تنهام می زاره.می گفت من نمی تونم با کسی زندگی کنم که معلوم نیست قراره تا آخر عمرش راه بره یانه.منم طلاقش دادم.آقا جون با شنیدن ماجرای طلاق ما یه سکته ی خفیف کرد.بنده خدا خودش رو مقصر می دونست.


هر کاری کردن که ما طلاق نگیریم نتونستن.من افتاده بودم رو دنده ی لج!می گفتم اون حقشه نخواد با مردی زندگی کنه که معلوم نیست بتونه راه بره یانه.منم طلاقش دادم.
اونم از خدا خواسته بود 6ماه بعدش با پسر خاله اش نامزد کرد و رفت سوئد.
شکستم عسل.بد شکستم...از اون به بعد تبدیل شدم به یه مرد خشن...مردی که از همه ی زن ها بدش می اومد.یادته اولش چقدر مخالف بودم که با تو برم ماموریت؟به خاطر همین بود.حالا فهمیدی چرا هر وقت اسم عشق و عاشقی میاد حالم عوض می شه؟چون از عشق وعاشقی بدم می اومد.چون همین عشق من و نابود کرد
دلم داشت واسه سورن آتیش می گرفت.آخی چقدر سختی کشیده.پس واسه همین بودکه اینقدر مغرور بود.
-سورن چرا دوباره می خوای باهاش ازدواج کنی؟
سورن:من که نمی خوام باهاش ازدواج کنم
-پس واسه چی...
سورن خندید و گفت:اوی حسود خانوم...واسه همینه چند وقته دپرسی؟
بعد بدجنسانه خندید.
لبام و جمع کردم وگفتم:نخیر...چه ربطی به این موضوع داره من دلم واسه خونوادم تنگ شده دپرسم
سورن خندید و گفت:باشه من باور کردم.
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:نگفتی؟
سورن:آقا جون خیلی مریضه.دکترها جوابش کردن.از وقتی فهمیده شیدا طلاق گرفته و برگشته ایران داره خودش رو به آب و آتیش می زنه که قبل از مرگش ما باهم آشتی کنیم.ماهم قراره جلوش نقش بازی کنیم که داریم آشتی می کنیم که پیرمرد آخر عمری ناراحت نباشه
-مگه طلاق گرفت؟
سورن:آره جناب پسرخاله پنهونی یه زن خارجی تو سوئد گرفته بوده خانوم رفته دید به به هووهم که داره و طلاق گرفته.البته بعد از چندسال تازه فهمیده و دست از پا درازتر برگشته...حالا هم خودش رو داره می کشه که دوباره برگرده پیش من
ناراحت نگاهش کردم وگفتم:تو نظرت چیه؟می خوای برگرده؟
یه نگاه بدجنسانه ای کرد وگفت:نه نترس نمی ذارم برگرده
اخم کردم و خندید.
سورن:چرا بذارم برگرده؟زنی که یک بار من و تو شرایط سخت گذاشته و رفته زن زندگی من نیست.من بهش خرده نمی گیرم حق انتخاب داشت.نمی خواستم پای من بمونه و زندگیش رو خراب کنه ولی حالا که رفته دیگه راه برگشتی نداره.من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم.اون باعث شده من ازهمه دخترها بدم بیاد
اخمی کردم و باز با خنده گفت:توی وروجک از دستم در رفتی.مگرنه جزتو از همه دخترها بدم میاد...خصوصا از شیدا.حالاهم به خاطر آقا جونه که قبول کردم یه چند وقتی جلوی آقاجون نفش بازی کنیم.اونم که از خدا خواسته می خواد تو این مدت خودش رو به من نزدیک کنه اما من نمی ذارم
بیشرف رو نگاه!می گه نمی ذارم.پس اون دفعه چی بود بوسش کرد؟یا همیشه میاد تو اداره.این جمله ی آخر رو به زبون آرودم که
گفت:مجبورم.یه چند وقتی تحملش کنم.اونم بی خود و بی جهت خودش و می چسبونه به من
-خب حالا از این حرفا گذشته.چرا اینا رو به من می گی؟
سورن یکم جدی شد و گفت:می خوام کمکم کنی


-چه کمکی؟
سورن:می خوام کمکم کنی شیدا ازم دور شه
-چی؟
سورن:من چند بار بهش گفتم که دیگه نمی خوامش و راه برگشت نداره اما اون دست بردار نیست.منم بهش گفتم کس دیگه ای رو دوست دارم اونم فکر کرده تویی
بهم برخورد.بیشرف می گه فکر کرده تویی.
-پس چرا از من کمک می خوای برو از همونی که دوسش داری کمک بخواه
سورن خندید و گفت:خب نمی شه
پوزخندی زدم و گفتم:چرا؟ناراحت می شه؟
سورن:نه عزیزم.من کسی رو ندارم.من به شیدا گفتم یکی رو دوست دارم که دست از سرم برداره.منم بهش گفتم که آره حدسش درسته و اون تویی
-چرا من؟
سورن:چون دختر دیگه ای نزدیک من نیست که باهاش راحت باشم و بتونم این خواسته رو ازش داشته باشم.تو کسی هستی که از اون بهتری! از اون سرتری...اون رو تو حساسه.عسل خواهش می کنم بهم کمک کن حال شیدا رو بگیرم.خواهش می کنم
عسل:اما چطوری؟
سورن:می خوام جلوی شیدا کم نیاری
عسل:یعنی چی؟
سورن یکم با انگشت هاش بازی کرد و سرش رو انداخت پایین.بعد سرش رو بالا گرفت و با یه غم خاصی تو چشماش بهم گفت:می شه وانمود کنی دوستم داری؟من می خوام شیدا هم بره هم دلش بسوزه...خواهش می کنم می دونم برات سخته ادای عاشقا رو دربیاری اما ازت خواهش می کنم.
بهم برخورد.با حالت تدافعی گفتم:چرا ادای عاشقا رو در آوردن برام باید سخت باشه؟مگه من آدم نیستم؟
سورن دست هاش رو گرفت بالا و خواست آرومم کنه.
سورن:نه به خدا منظورم این نبود عسل.می خواستم بگم که...
دستی تو موهاش فرو کرد و سرش رو تکون داد که بتونه برای حرف زدن تمرکز کنه.انگار می خواد کوه بکنه خب حرفت رو بزن دیگه.
سورن با یه مظلومیت و نگاه غمگین همراه یه پوزخند گفت:منظورم این بود که برات سخته ادا دربیاری که عاشق منی.آخه می دونی هیچ کس عاشق من نیست.حتما سخته که هیچکس دوست نداره امتحانش کنه
نفسش رو فوت کرد و یه لبخند مصنوعی زد.اما حالا تو چشم های من اشک جمع شده بود.خب دیوونه من عاشقتم یه قدم بردار ببین برات چیکار می کنم فقط لب تر کن بهم بگو دوستم داری.
با یه صدای محزون گفتم:خب شیدا که دوست داره
اخماش رفت تو هم.
سورن:من نمی خوام اون دوستم داشته باشه.اون دوست داشتنش واسه دو روزه...فردا که یکی بهتر از من پیدا کنه بازم می ذاره و می ره.می بینی وقتی یکی از یکی دل می بره هر کاری هم بکنی دیگه نمی تونی رابطه اش رو باهاش جوش بدی.ماجرای من و شیدا هم همینه...من از شیدا بریدم دیگه به هیچ وجه نمی خوامش.شاید لج بازی باشه اما باور کن دیگه دلم نمی خوادش.نمی تونم زندگی مو با کسی شریک شم که باعث شده من ازهمه دخترها متنفر شم.حالا توهم یه کلمه بهم بگو هستی؟
عسل:راهشو بهم یاد بده بودن و که هستم.فقط موندم می خوای چی کار کنی
سورن با لبخند ناشی از رضایت گفت:کار سختی نیست فقط نشون بده رقیب شیدایی و من و دوست داری.ببخشید که این کار و ازت می خوام.باور کن دوست ندارم کاری رو انجام بدی که دوست نداری اما...
با اخم مصنوعی نگاش کردم.طفلک نمی دونه من عاشق اینم که عاشقش باشم.دیوونه نمی دونه این چند وقت قراره خود واقعیم باشم.الانه که دارم نقش بازی می کنم نه اون موقع!
سورن با لحن بچگونه ای گفت:قبوله؟
چشم هام رو بستم و گفتم:قبوله


دستم رو تو دستاش گرفت و یه لبخند قشنگ تحویلم داد.چپ چپ نگاهش کردم که اروم لبخندش رو خورد و دستم رو ول کرد.
سورن:ببخشید...حواسم نبود ذوق زده شدم
عسل:اشکالی نداره.منم که می دونی از بازی و نقش بازی کردن خوشم میاد.البته این کارم می کنم تا هم یه کمکی به تو کرده باشم و خوشحالت کنم هم دماغ اون دختره افاده ای رو بسوزونم
سورن سرخوش خندید وگفت:جمله آخر رو خوب اومدی
عسل:تو این چند وقته خیلی فحش تو دلم بود بهش بدم گفتم اگه بگم ناراحت می شی
سورن با تعجب گفت:چرا ناراحت؟
عسل:خب فکر کردم زنته گفتم ناراحت می شی دیگه
سورن چشمکی زد وگفت:پس بداخلاقی های جدیدت واسه همین قضیه بود آره؟ترسیدی رئیس خوشگلت ازدواج کنه و بپره؟
عسل:سورن می ذارم می رم خودت می مونی و شیداها؟رو اعصاب من راه نرو
سورن:ای وای شکر خوردم و گذاشتن واسه همین جور جاها دیگه خانومی
عسل:اوهو اوهو...این آخریه دیگه چی بود؟
سورن:بی ذوق.خب از الان به جای کل کل برو تو فاز رمانتیک دیگه
عسل:می ترسم زیادیت شه
سورن دوباره قیافه اش غمگین شد وگفت:راست می گی زیادیم می شه
با پا از زیرمیز زدم بهش وگفتم:خیلی خب بابا هی خودش رو لوس می کنه.جدیدا دل نازک شدی آقا سورن.چه خبره؟
سورن دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود وعین پسر بچه های کوچولوی بهانه گیر گفت:نمی دونم
عسل:نکنه با اومدن شیدا هوایی شدی؟
از اون حالتش در اومد و تکیه داد به پشتی صندلیش و دست به سینه یه نگاه چپ بهم انداخت وگفت:باز این حرفو زد.بابا آدم بفهم اون آدم دیگه من و هوایی نمی کنه
با حالت شوخی دستامو زدم به کمرم و گفتم:خوشم باشه.پس آقا یه جا دیگه هوایی شده.بگو ببینم اون کیه
عین خودم سرش رو آورد جلو یه نگاه به این ور واون ور انداخت و جوری که صداش رو بقیه نشون گفت:بین خودمون بمونه.یکی هست.ولی فعلا نمی گم
بعد دوباره تکیه داد و یه لبخند خبیثانه زد.اما خودم حس می کردم که چشمام داره پر می شه.
لبم رو به دندون گرفتم که خنده اش شدت گرفت و گفت:شوخی کردم حسود خانوم.
اخمی کردم وگفتم:واسه چی باید حسودی کنم؟خیلی تحفه ای؟بدبخت دختره
سورن اخم جذابی کرد وگفت:دلت میاد؟
عسل:آره دلم میاد.زود من و ببر خونه که خیلی خسته ام.
سورن کتش رو از دسته ی صندلی برداشت و گفت:چشم خانوم.خونه هم می بریمتون
بعد از حساب کردن رفتیم خونه.تو پارکینگ ماشینم رو دیدم که داشت گریه می کرد که چرا من و با خودت نبردی
پیاده شدم سورن هم ماشین رو قفل کرد و دکمه آسانسور رو زد.تا آسانسور بیاد پایین سام رو تو پارکینگ دیدم.
بی اختیار لبخندی زدم و باهاش سلام وعلیک کردم.خیلی پسر خوبی بود.آقا و مودب...




عسل:سلام آقا سامی...خوب هستین؟
سام هم کنار ماایستاد و با سورن دست داد.
سام:ممنون خوبم.شما چطورید؟احوال شما جناب سرگرد؟
سورن که یکم جدی شده بود گفت:ممنون سامی جان...خوبم
عسل:عرشیا خونه اس؟
سام:راستش شرکت کار داشت رفته بودم سر راهم یه سری بهش بزنم دیدم کارهاش زیاده...شاید امشب نیاد.......................

متفکرانه سری تکون دادم و به گفتن"آهان"اکتفا کردم.اما تا سرم و بلند کردم و سورن رو دیدم که داشت دندون هاش رو روی هم می سایید.
آخی طفلی بچه ام نمی دونه عرشیا داداشمه هنوز...منم نمی گم حالا حالاها که حرص بخوره
با اومدن آسانسور سوار شدیم.خداییش تن پرور هایی هستیم ما...خب دوقدم راهه دیگه با پله بیایم نمی میریم که.
-نمی میریم ولی خسته که می شیم
-راست می گی اینم حرفیه.
آسانسور طبقه دوم ایستاد و سام با گفتن شب بخیر رفت.
عسل:مگه خونه تون طبقه اول نیست؟چرا داری میای بالا؟
سورن که یکم جدی بود و دست به سینه ایستاده بود نگاهی بهم انداخت و با بی حوصلگی گفت:می خوام برم سوییت خودم اشکالی داره به نظرتون؟
با قیافه مظلومی گفتم:نه...من فقط سوال پرسیدم. چرا این طوری می کنی؟
سورن نگاهش یکم رنگ مهربونی گرفت و لبخند محوی زد.
سورن:خوشم نمیاد با پسرهای دیگه گرم بگیری
ابروهامو انداختم بالا.این چی گفت الان؟
با لبخند خبیثانه ای گفتم:اگه گرم بگیرم چی می شه اونوقت؟
سورن بدجنس نگاهم کرد و زد رو بینی مو گفت:اونوقت بد می بینی ضعیفه
لبخندی زدم که چال گونه امو نشون می داد.
دستش رو گذاشت رو چال گونه امو مهربون خندید.
از اسانسور که اومدیم بیرون.هر کدوم رفتیم سی خودمون.
عسل:شب بخیر
سورن: شب بخیر...راستی...
برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم.
سورن:می شه از فردا نقش بازی کنی جلوش؟
تو نگاهش خواهش بود.خودم رو گول نزنم دیگه همه عالم و آدم فهمیدن من عاشق این آقاهه شدم و خودمم خیلی دوست دارم حال اون دختره رو بگیرم.هر چه زودتر بهتر...
کمی قیافه متفکرانه به خودم گرفتم و بعد از کمی فکرکردن گفتم:باشه
سورن چشمکی زد و گفت:ممنونم.شبت خوش
رفتم تو خونه.بعد از در اوردن لباس هام یه دوش گرفتم و یه آستین کوتاه آبی فیروزه ای پوشیدم با شلوارک لی خوشگلی که تا زیر زانوم بود.موهام رو دم اسبی بستم و طبق معمول بعد از حموم یکم آرایش کردم و عطر وکرم زدم.
اصلا کلا عادتم بود بعد حموم اگر نصف شب هم باشه باید آرایش کنم و عطر و کرم مالی کنم خودم و.
تکیه دادم به اپن و گوشی رو برداشتم و شماره عرشیا رو گرفتم.
صدای کلافه ای از پشت خط گفت.
- بله بفرمایید
انگار به شماره نگاه نکرده بود.آخه داداشم چقدر صداش خسته اس
- سلام داداشی.خسته نباشی
یکم با انرژی تر گفت:سلام خواهری ممنون توهم خسته نباشی
- عرشیا شب نمیای خونه؟
- نمی دونم عزیزم.شاید بیام ولی دیر وقت میام.کلی کار کامپیوتری ریخته رو سرم.
- خب بیار خونه انجامشون بده
- نمی شه عزیزم.یه سه چهار نفری هستیم اینجا...تو غذات و بخور
- باشه...مراقب خودت باش
- توهم همین طور خواهری...مراقب خودت باشی ها...می بوسمت بای
- بای
گوشی رو قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم.طفلی داداشم چقدر کار می کنه.
از پنجره پایین رو نگاه کردم.سام و کسری و کیارش داشتن می رفتن بیرون.ایناهم الکی خوشن ها هر شب هرشب بیرونن.
رفتم تلویزیون رو روشن کردم و بعداز بالا وپایین کردن کانال ها یه فیلم پیدا کردم ودیدمش.جاهای حساس فیلم بود که یه دفعه برق ها رفت.
-اه الان وقت برق رفتن بود آخه؟اونم این جای حساس؟
خونه خیلی تاریک بود.موبایلمم تو اتاق خواب بود.خدایا حالا من چه می دونم شمع کجاست؟
یه صداهایی هم می اومد.
یکم کورمال کورمال راه رفتم که خوردم به یه چیز شیشه ای که تو اون تاریکی نمی دونستم کدوم یکی از وسایل عزیزمه و افتاد زمین و شکست.
ازترس اینکه شیشه بره تو دست و پام باهمون لباس ها پریدم بیرون و در آپارتمان سورن رو زدم...


یکم طول کشید و بعد سورن با یه شلوارک مشکی و یه تیشرت سورمه ای جذب که تو اون تاریکی زیاد نمی تونستم مدلش رو براتون شرح بدم شرمنده(!)اومد جلوی در...
-سلام...شمع دارید؟
سورن لبخندی زد وگفت:چند تا می خوای خواهرم؟
لحنش عین این بقال ها بود.
چپ چپ نگاهش کردم که نمی دونستم تو اون تاریکی راهرو دیده می شه یانه.
اما مثل این که دیدش و بلند بلند زد زیر خنده.
از جلوی در رفت کنار و گفت:بیا تو...یکی دوتا پیدا کردم روشنشون کردم.بیا تو ببینم باز دارم یانه.
منم که پررو رفتم تو سریع و سورن درو بست.
یه آن با ترس برگشتم نگاهش کردم که لبخندی زد و به مبلی که تو نور کم شمعی که روی میز بود یکم روشن شده بود اشاره کرد و گفت:بشین
نشستم و نگاهش کردم.یه نگاه چپ بهم انداخت وگفت:چیه؟چرا قیافه ات این جوری شده؟نکنه ترسیدی بخورمت هان؟الان من و خون آشام می بینی حتما آره؟
لبخندی زدم و سرم رو گرفتم پایین.سرخ شدم.این چه طوری فکر منو خوند الان؟
تو همین فکرها بودم که همونطور سر پایین از نوک انگشتای پام نگاه کردم و اومدم بالا.
اوه من چه جوری اومدم پیشش...الان با خودش چی فکر می کنه؟
یهو نگاهم رنگ اضطراب گرفت.تا بلند شدم که برم دستم رو گرفت.
سورن:بشین بابا دختر...یه طوری رفتار می کنه انگار تا حالا اینطوری ندیدمش
باز سرخ شدم.دقت کردین جدیدا چقدر من سرخ می شم؟عجیبه ها
آروم زیرلب گفتم:آخه اون موقع فرق می کرد ما محرم بودیم
سورن:عسل...بشین
نفسم و فوت کردم و نشستم.یکم اینور اونور آپارتمان رو نگاه کردم که نقطه های دور تر تو تاریکی بودن و درست دیده نمی شدن.فقط یه قسمت هایی که تو نور شم بود رو می تونستم خوب ببینم.
یه دست مبل مشگی- نارنجی چرم.با یه فرش سِت وخوشگل...از اینایی که موهای ابریشمی دارن وبلند...از این فانتزی ها...یکی نیست بگه به من مگه فرش هم مو داره؟چه می دونم لابد داره دیگه
یکم که نگاهم و چرخوندم و آخرش هم به خاطر این که تو اون تاریکی چیز زیادی دستگیرم نشده بود به سورن نگاه کردم.
با یه نگاه مهربون و البته کمی شیطون بهم نگاه می کرد.
سورن:کنجکاوی تون تموم شد؟
با پررویی گفتم:والا تاریک بود چیزی دستگیرم نشد ولی ایشالا دفعه بعد تو روشنایی میام واسه تفتیش
سورن خندید و سری تکون داد.
عسل:نمی ری پیش مامانتینا؟شاید کمک احتیاج داشته باشن
سورن به مبل تکیه داد و پاهاش رو روی هم گذاشت.
سورن:خونه نیستن.خونه ی آقا جونن
عسل:مگه آقا جونت بیمارستان نیست؟
سورن:نه می گه حالا که عمرم به دنیا نیست نمی خوام آخر عمری اسیر بیمارستانا بشم.هر هفته همه خونه آقا جون جمع می شن که تنها نباشه
سری تکون دادم که یه سری صدا از پایین اومد.
مشکوک نگاه کردم وگفتم:صدای چیه؟
سورن:مثل این که صدای در حیاطه
تا خواست بلند بشه تلفن خونه زنگ خورد.


-بله
-سلام چرا در و باز نمی کنی عزیزم؟دارم کم کم می ترسم تو این تاریکی
-درو؟تو مگه کحایی؟
-جلوی در خونتون...بیا در و باز کن دیگه
-باشه اومدم
سورن:اه این دیگه اینجا چی کار می کنه این وقت شب؟
عسل:کی؟
سورن:شیدا...عسل نظرم عوض شد از همین امشب نقشت رو بازی کن.باشه خانومی؟
عسل:آخه...زشته بذار برم خونه خودم اگه به پدر ومادرت بگه چی؟
سورن شونه هاش رو انداخت بالا وگفت:بگه من که از خدامه...نخیرم شما همین جا می مونی و امشب دماغ عملی این شیدا خانوم رو به خاک می مالی شیر فهم شد؟
لبخندی زدم که اونمخندید و رفت پایین.
بعد از چند دقیقه صدای پاهاشون رو راه پله می اومد.
شیدا:وای چقدر تاریکه برق کل منطقه رفته...دوساعته دارم با سنگ می زنم به در یعنی نمی شنیدی؟
سورن با صدای جدی گفت:نه...سرم گرم بود نشنیدم.برو تو
شیدا:آخی سوییتشو...چه خوشگل و نقلیه
هنوز من رو ندیده بود.
سورن:چی کار داشتی این موقع شب؟
عسل:وای مامان کلم پلودرست کرده بود گفتم برات بیارم
سورن ظرف غذا رو از دستش گرفت و گذاشت رو اپن.
سورن:ممنون ولی من غذا خورده بودم بیرون.بشین
به مبل اشاره کرد و شیدا تا اومد بشینه نگاهش متوجه من شد.
لبخند ژکوندی زدم وگفتم:سلام شیدا جون خوش اومدی
دندون هاش رو بهم سایید و گفت:سلام.تواین جا چی کار می کنی؟چشم زن عموم روشن
سورن خندید وگفت:چیه؟نکنه می خوای تهدید کنی؟بچه که نیستم 32 سالمه...یعنی نمی تونم یه خلوت داشته باشم
شیدا پوزخندی زد و گفت:خوشم باشه...جناب سرگردم منحرف شدن
سورن:نه اون که منحرف شده ذهن مسموم شماست شیدا جون...مگرنه منو عسل فقط داشتیم حرف می زدیم.
بعد یه چشمک به من زد.
شیدا:مثه این که بعد موقعی مزاحم شدم.نه؟
سورن سری تکون داد وگفت:هی همچین
شیدا:واقعا که وقیحی!
سورن اخم هاش رفت توهم و گفت:چرا اونوقت؟
شیدا:ما قراره باهم ازدواج کنیم اونوقت تو داری با دوست دخترت دل می دی و قلوه می گیری؟
سورن ابروهاش رو داد بالا وبا تعجب گفت:کی گفته ما می خوایم ازدواج کنیم؟
شیدا یکم جا خورد وگفت:خب همه!مگه این طورنیست؟
سورن با اخم نشست مبل روبه رویی ما و پای سمت راستش روانداخت روپای سمت چپیش و با حالت متفکرانه که انگار می خواد چیزی رو به خاطر بیاره سری تکون داد و گفت:تا اونجایی که یادمه بله قرار بود ازدواج کنیم
شیدا لبخندی زد و چشم غره ای به من رفت.
سورن ادامه داد:اما چندسال قبل نه الان...
این بار من لبخند زدم وچشم غره رفتم به شیدا که حالا حسابی بادش خالی شده بود


شیدا:یعنی چی؟
سورن:فکر می کنم از وقتی برگشتی این مسئله رو هزار بار برات توضیح دادم که مابرای دلخوشی آقا جون تو آخر عمرش داریم براش نقش بازی می کنیم مگرنه بین من و تو چیزی وجود نداره...حداقل الان دیگه وجود نداره
شیدا با صدای لرزون گفت:اما سورن من هنوز عاشقتم
سورن آرنج هاش رو گذاشت روی زانوش و خم شد جلو و با یه اخم گفت:اون موقع که بهت احتیاج داشتم دوست داشتم این جمله رو بشنوم که با اون حالم و اون شرایطم وقتی دلم ازهمه جا گرفته و دارم نا امید می شم بهم بگی:"اما سورن من هنوز عاشقتم"
پوزخندی زد و تکیه داد به مبل ورفت عقب وسری تکون داد وگفت:شیدا حالا خیلی دیره...من نمی تونم اون کارهات رواز یاد ببرم.وقتی حالم بد بود وبه هوش اومدم دوست داشتم عین خیلی نامزدهای دیگه که برای سلامتی شوهرشون هرکاری می کنن بالا سرم بودی و بهم امید می دادی...اما من وقتی چشم باز کردم به جای تو برگه درخواست طلاقت رو دیدم.این به کنار چطور ازم انتظار داری باهات ازدواج کنم وقتی تا چندمدت پیش زن کس دیگه ای بودی؟فکر کردی من این قدر بی ارزشم که کسی نگاهم نمی کنه و بهم اهمیت نمی ده و فقط تویی که حاضری زنم بشی؟حالا برگشتت فایده نداره.حالا که خوب شدم و دیگه بهت احتیاج ندارم،حالا که ازدواج کردی و طلاق گرفتی.
نه شیدا خانوم من دیگه نمی تونم تو رو به عنوان همسر قبول کنم.لطف کن این چندمدته جلو آقا جون نقش بازی کن پیرمرد گناه داره
تموم این مدت به سورن خیره شده بودم.شیدا هم همینطور...
با بلند شدن شیدا از روی مبل بهش نگاه کردم.
اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و با یه بغض خیلی بد زیر لب زمزمه کرد:باشه خداحافظ
و کیفش رو برداشت واز خونه زد بیرون.
اگه بگم دلم براش سوخت دروغ نگفتم.خب هرچقدرم کار بد کرده باشه بازم یه دختره غرور داره دوست نداره پس زده بشه.
به سورن نگاه کردم.تکیه داده بود به مبل و سرش رو به آسمون بود...حتما اونم داره گریه می کنه.نمی دونم چی درسته اما احساس می کنم سورن کار درستی رو انجام داد.شایدم درست نه ولی حداقل انتقام خودش رو گرفت.
چیه نمی تونه که عین این قهرمان های مهربون بیاد ببخشتش که همه بگن"وای چه آدم مهربون و بزرگی"خب دوستش نداره تازه حق هم داره نخواد بایه زن مطلقه ازدواج کنه زنی که می تونست از اول مال خودش باشه و تنهاش گذاشته حالا دست از پا دراز تر برگشته پیشش که چی؟
دیدم زیادی دارم نقش چغندر بازی می کنم و دوساعته ساکتم یکم سرم رو خاروندم و بلندشدم که برم که سورن دستم رو گرفت.هنوز تو همون حالت بود و چشمهاش بسته بود.
بهش خیره شدم که گفت:کجا می ری؟مگه نگفتی می ترسی؟
عسل:نخیرم نگفتم می ترسم اومده بودم ببینم شمع داری یانه
چشم هاش رو باز کرد.آخی چشم هاش نم داره.یه اشک بی اختیار از گوشه چشمش چکید.نشستم رودسته مبل.هنوز دستش دور مچم رو محاصره کرده بود.
بادست آزادم اشک رو از رو گونه اش پاک کردم.با یه لبخند محو نگاهم می کرد.
عسل:چیه؟چرا این طوری نگاهم می کنی؟
سورن:نمی دونم
عسل:ناراحت شدی اون حرف هارو بهش زدی؟
سری تکون داد و با بیخیالی گفت:نه حقش بود اون بدتر از این ها رو سرمن آورده
عسل:پس چرا گریه کلدی کلک؟
بینیم رو کشید وگفت:نپرس کوچولو
با وجود این که نفس فوضولم هی می گفت"گیر بده بهش ببینیم چی شده"سری تکون دادم وگفتم:باشه هر طور راحتی
سورن لبخندی زد وهمون لحظه برق اومد
پاشدم که سورن هم پاشد وبا لبخند گفت:مثل این که این برق رفتنه هم شانسی بودها...خدا خواست فضا رمانتیک تر بشه
عسل:آره دیگه شرمنده که مزاحمت شدم شب بخیر
سورن تادم در باهام اومد وگفت:می موندی کلم پلو می خوردیم.خوش مزه ست ها شیرازیه
عسل:ایشالله دفعه بعد امشب جا برای غذا ندارم نوش جون
سورن سری تکون داد وگفت:باشه هر جور خودت می خوای شبت بخیر خانوم کوچولو
اخمی کردم و با لبخند گفتم:شب بخیر پدربزرگ مهربون


یه هفته گذشته بود.دیگه شیدا هم کمتر مزاحم سورن می شد.مثل این که به غرورش برخورده بود و این دفعه دیگه واقعا بیخیال شده بود.
منم که دیگه رفتم دانشگاه و بله دیگه دانشجو شدیم دوباره رفت.
دانشگاهم هی بد نبود روزای اول طبق معمول کلاسا تق و لقه ولی همینم برام خوب بود.استادامونم هی بد نیستن سلام دارن خدمتتون.
بله دیگه کلی کار هوار شد رو سر بنده از یه طرف هر یه روز درمیون می رفتم دانشگاه از یه طرفم سرکار که باید هر روز می رفتم.
اخ که چقدر گشنه ام بود.امروز بعد دانشگاه یه سره اومدم اداره صبحونه ام خیلی نخورده بودم حالا با بچه ها نشستیم تو آبدارخونه دور میز و غذا می خوردیم.
از وقتی من اومدم اینجا سورن هم میاد تو آشپز خونه با ما غذا می خوره آخه قبلا آقا مثل رئیسا(مثل چیه؟خب رئیسه دیگه)می نشست تو اتاقش و تنهایی غذا می خورد.
رفتار سورن با بچه ها بهتر شده بود و کم و بیش می گفت و می خندید.
نجفی:جناب سروان اون پارچ آب رو می دید به من؟
عسل:بفرمایید
پارچ رو گرفتم سمت آتنا.صدای قاشق و چنگال ها سکوت رو می شکست و هراز گاهی هم بچه ها یه چیزی ازهم می خواستن یا باهم حرف می زدن که گوشی سورن زنگ خورد.
سورن یه دستمال کاغذی از روی میز برداشت و دستش رو پاک کرد و گوشیش رو از تو جیب شلوارش در اورد.
- بله؟
- سلام مامان جان
- چیزی شده؟چرا گریه می کنی مامان؟
- مادر من آروم باش این طوری که من نمی فهمم شما چی می گی...برای بابا اتفاقی افتاده؟
- چی؟
- آخ ...کی؟
- باشه باشه شما آروم باشید من الان خودم رو می رسونم مراقب خودتون وبابا باشید.به سروش زنگ زدید؟
- باشه من خودم زنگ می زنم توراه...باشه باشه الان میام.
سورن گوشی رو قطع کرد.دستی به صورتش کشید و سرش رو تکون داد.نفسش رو فوت کرد.
معلوم نیست چه خبری رو شنیده که این شکلی شده.بچه هام کنجکاوی از سر و صورتشون می بارید اما کسی جرئت نداشت ازش چیزی بپرسه.
نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟
سورن که انگار با صدای من از فکر در اومده بود بیرون نگاه تلخ و غمگینی کرد و گفت:آقا جون!
عسل:وای...تسلیت می گم.می خوای منم باهات بیام؟
سورن نگاه مهربونی کرد و گفت:نه تو و کامروا بمونید جور من رو بکشید
بعد کتش رو از پشت صندلی گرفت دستش و بعد از جواب تسلیت های بچه ها رفت بیرون.
من دیگه اشتها نداشتم.پدر بزرگش رو ندیده بودم اما می دونستم سورن خیلی دوستش داره اونقدری دوستش داره که حاضر شد به خاطر خوشحالی اون پیرمرد با شیدا جلوش نقش بازی کنه...
قاسمی:کیشون فوت کرده؟
از فکر اومدم بیرون و گفتم:پدر بزرگش
موسوی:شما دیده بودیشون؟
عسل:نه...اما می دونستم سرگرد خیلی دوستش داشت.مریض بود بنده خدا
بچه ها زیر لب یه خدا بیامرزی گفتن.
غروب خسته و کوفته رسیدم خونه.بعد یکی دوساعت هم عرشیا اومد.
عرشیا:سلام کسی نیست ما رو تحویل بگیره؟من اومدم خوش اومدم خواهش می کنم نیاید استقبال ای بابا بفرمایید به خدا راضی به زحمت نیستیم.
عسل:بیا تو آشپزخونه ام.
عرشیا اول سرش رو از کنار دیوار عین این کارتون ها آورد جلو
عسل:چرا اون طوری می کنی؟
عرشیا:آخه ترسیدم کلی عکاس و خبرنگار این جا باشه گفتم اول سر وگوش آب بدم
عسل:دیوونه سلام خسته نباشی بشین خیلی گشنمه منتظرت بودم
عرشیا:چه عجب!چیه پکری؟
عسل:هیچی پدر بزرگ سورن فوت کرده
عرشیا همین طوری که یه قاشق لوبیا پلو می ذاشت تو دهنش با دهن پر گفت:اووو پدر بزرگش؟خدا بیامرزتش فکر کنم عمر حضرت نوح رو کرده بود نه؟
عسل:اولا با دهن پر حرف نزن دوما خجالت بکش زشته این حرفا
عرشیا:خب راست می گم دیگه نوه به این گندگی داشته
خنده ام گرفته بود.راست می گه ها یعنی پدربزرگه چندسالشه؟ببخشید چندسالش بود؟


عرشیا:فردا زنگ بزن بهش ببین کی مراسم دارن بریم همگی زشته تو عالم همسایگی
سری تکون دادم.بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها رفتم تواتاق خواب و گوشیم رو برداشتم و به سورن زنگ زدم.
- الو؟بفرمایید
- سلام
- سلام خانوم
- خوبی؟چی شد؟خیلی ناراحت شدم
- لطف داری...هیچی دیگه این جا حسابی شلوغه
- کی مراسم دارید؟
- از امروز بود دیگه
- نه منظورم تشییع کیه؟کجا هست؟می خوایم بیایم
- فردا.قبرستون... زحمت می شه
- این چه حرفیه؟وظیفه ست
- ممنون خانومی
- غصه نخوریا.باشه؟
- چشم
- فردا می بینمت
- حتما!منتظرتم
- شب بخیر
- شب بخیر.شما بخواب من که کلی کار سرم ریخته اینجا...
- خودت و اذیت نکن
- چشم.شب بخیر
- شبت خوش
بعداز قطع کردن گوشی نفس عمیقی کشیدم و خودم رو پرت کردم روی تخت.خدا بیامرزتش ها ولی الان حداقل دیگه لازم نیست این شیدای کنه بچسبه به سورن...
با این تصور لبخندی زدم و به خواب رفتم.
صبح زود بعد از خوردن صبحونه و یه دوش مانتوی مشکیم رو با شال و شلوار مشکی پوشیدم و عینک آفتابیم رو زدم.نمی دونم چرا همش تو مراسم های ختم همه عینک می زنن.خب منم می زنم دیگه مگه چیه...
رفتم پایین که دیدم چهارتا پسرها مشکی پوش پایین منتظرن.من و عرشیا با ماشین عرشیا رفتیم اون سه تا هم با ماشین سام اومدن.
رسیدیم به قبرستون.از دور دوسه تا نقطه ی شلوغ بود.قطعه تقریبا نصمه و نیمه پرشده بود و قبرها همه جدید بودن.از دور آقای صادقی رو دیدم.
عسل:بچه ها بیاین اونجان
بعد با انگشت به نقطه مورد نظر اشاره کردم و جلوتر از بقیه راه افتادم.
عرشیا:سلام آقای صادقی تسلیت می گم
کیارش:غم آخرتون باشه
عسل:خدا رحمتشون کنه
صادقی:ممنونم بچه ها زحمت کشیدید
سام:خواهش می کنیم قربان انجام وظیفه بود
کسری:ماروهم تو غمتون شریک بدونید.
صادقی:واقعا ممنونم.بفرمایید خواهش می کنم
آقای صادقی رفت پیش بقیه مهمون هاشون.مثل این که دیر رسیده بودیم وبنده خدا رو دفن کرده بودن.یه فاتحه خوندیم و یکم از خرما وحلواهایی که تعارف می کردن خوردیم.یکم با سر دنبال سورن گشتم که ندیدمش.
عوضش شیدا رو دیدم که مانتو کوتاه مشکی پوشیده بود و یه شال تقریبا توری گذاشته بود و عینک آفتابی زده بود.با یه دستمال هم چنددقیقه یبار بینیش رو پاک می کرد.
بایدم ناراحت باشه حداقل اون موقع که آقا جونش بود خیالش راحت بود که به خاطر آقاجونش می تونه به سورن نزدیک شه ولی الان دیگه هیچ بهانه ای نداره.
یکم دیگه دنبال سورن گشتم که دیدم نه...انگار که مورچه شده رفته تو خاک پیداش نیست.
سروش متوجه من شد و با لبخند سری تکون داد.پیش چندتا پسر هم سن و سال های خودش بود که زیر لب چیزی بهشون گفت و اومد طرف من.
سروش:سلام عسل خانوم
عسل:سلام آقای دکتر تسلیت می گم غم آخرتون باشه
سروش:ممنون زحمت کشیدید.دنبال سورن می گردید؟
یکم سرخ وسفید شدم و یکم با دستپاچگی گفتم:بله می خواستم به جناب سرگرد هم تسلیت بگم
سروش لبخندی زد وگفت:الان میاد رفته گل بیاره
خنده ام گرفته بود.مگه عروسه رفته گل بیاره؟
سروش نگاهی به پشت سرمن انداخت و گفت:اوناهاش داره میاد
برگشتم و دیدم که آره.سورن و یه مرد دیگه دارن یه دسته گل از این بزرگ ها که چوب داره زیرش رو میارن سرقبر.


سورن هنوز متوجه من نشده بود آخه از اون ور دور زده بود رفته بود سرقبر ومن هم یکم از سر قبر فاصله داشتم واسه همین.
از دور نگاهش کردم.یه کت وشلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن مردونه ی مشکی.خیلی شیک و رسمی شده بود و داشت با چندتا خانوم که یکیشون سهیلا خانوم بود،صحبت می کرد.
صحبتش که تموم شد پسرها رفتن بهش تسلیت گفتن.بادیدن عرشیا یکم اخم کرد اما مثل این که خوب جوابشو داد.من که دور بودم چیزی نمی شنیدم.
بچه ها ازدورش رفتن کنارو سورن تنها شد.یه سری چرخوند و متوجه من شد.اومد به طرف ما.
سورن:سلام
عسل:سلام.تسلیت می گم سرگرد
سورن:ممنون.سروش مامان کارت داشت
سروش سری تکون داد وبالبخند با اجازه ای گفت و ازکنار سورن رد شد و زیر لب گفت:نخود سیاه دیگه
سورن اخم شیرینی کرد و سروش رفت.
آخی یه روزه ته ریش دراورده یه کوچولو...قیافه اش معلوم بود که حسابی خسته و اگه ولش کنی همینجا می خوابه
لبخند مهربونی زدم وگفتم:خسته نباشی
سورن:سلامت باشی...با پسرها اومدی؟
عسل:اوهوم
یکم اخماش رفت تو هم.نمی دونم این که این قدر غیرتیه تواین مدت را نپرسیده عرشیا کی منه که من دارم باهاش زندگی می کنم؟اینم نوبرشه به خدا
شیدا اومد سمت ما.بیا باز این اومد.اخمی به من کرد وگفت:سورن زن عمو گارت داره
سورن:باشه الان می رم
عسل:تسلیت می گم شیدا خانوم
شیدا برگشت دوبره سمت من و یه نگاه به انداخت که احساس کردم من قاتل پدر بزرگ مرحومشونم
پوزخندی زد و گفت:ممنون
دوباره راهش رو گرفت ورفت.
سورن سری تکون داد که یعنی ولش کن.
سورن:با من میای؟
عسل:آره سهیلا خانوم رو ندیدم بهش تسلیت بگم میام
از دور رفتیم سمتشون.سهیلا خانوم کنار چندتا خانوم دیگه ایستاده بود.شیدا هم به اونا پیوسته بود وکنار یه خانومی ایستاده بود که خیلی شبیه خودش بود البته مسن تر.فکر کنم مادرش بود.به به جمع عروس هاهم که جمعه
به همه سلام کردم.
عسل:تسلیت می گم غم آخرتون باشه.خدا رحمتشون کنه
سهیلا خانوم من و تو بغل گرفت و بوسید.
سهیلا:زحمت کشیدی عسل جان.ایشالله تو شادی هاتون جبران کنیم.
رفتار سهیلا خانوم همیشه بامن خوب بود.تو این چند وقته خداییش عین یه مادر مراقبم بوده ومنم خیلی دوستش دارم.اما الان فکر کنم به خاطر جاری محترمش و دختر افاده ایش منو بیشتر تحویل گرفته که تا تهشون بسوزه.


سهیلا:مادر سورن ببین این گوسفنده چی شد.گرفتن...خدای نکرده بدون شام نمونه مجلس
سورن:شما نگران نباشید چشم الان زنگ می زنم
سورن رفت اونور و زنگ زد و بعد از یکم صحبت کردن دوباره اومد سمت ما.
سورن:حله مامان شما نگران نباش.عسل خانوم شرمنده یکم کارهست من باید برم انجام بدم عذرخواهی می کنم
چشم های اون خانوم ها از تعجب اندازه نعلبکی شده بود.بعضی هاشون با لبخند و مهربونی سری تکون می دادن ولی بعضی هاشون از جمله زن عموش و شیدا پشت چشم برام نازک می کردن.
با لبخند گفتم:خواهش می کنم این چه حرفیه؟شما بفرمایید به کارهاتون برسید
سهیلا:برو مادر دخترم پیش من می مونه
سورن سری تکون داد و بعد خداحافظی رفت.
عرشیا هم اومد و خداحافظی کرد و گفت که کار دارن ومی رن.فقط من موندم تنها پیش سهیلا خانوم و بقیه خانوم ها.
یه خانومی که قیافه مهربونی داشت گفت:سهیلا خانوم عروسته؟
شیدا شده بود عین این شخصیت های کارتونی.سرخ سرخ.منم به جای این که سرخ و سفید بشم با چشم های گردشده نگاهشون کردم.
سهیلا خانوم لبخندی زد وگفت:من که از خدامه عروس به این ماهی داشته باشم ولی نه همکار سورنمه
یه دختر دیگه هم سن و سالهای خودم بود چشمکی زد وگفت:زن دایی عروس خوشگلی می شه برات تا مرغ از قفس نپریده اقدام کنید از ما گفتن بود
بقیه آروم خندیدن.
زن عمو:خوبه والا آقا جون رو دوساعت نمی شه دفنش کردیم شما دارید حرف عروسی می زنید؟
همون خانمه گفت:شهین جون تو چرا حرص می خوری؟خب ما که نگفتیم الان عقدش کنن و عروسی بگیرن که
سهیلا خانوم دستی به کمرم من کشید که حالا دقیقا سرخ و سفید شده بودم.
سهیلا:هر چی قسمت باشه جوون ها باید خودشون هم و بخوان.هر چی خدا بخواد همون می شه ایشالله
شیدا رو زیر چشمی می پاییدم که حسابی کمر به قتل من بسته و خون خونش رو می خوره.خب به من چه تو لیاقت همچین پسر دسته گلی رو نداشتی من چیکار کنم؟
-خوبه بابا توهم پررو نشو ها همچین حرف می زنه انگار سورن همین الان اومده خواستگاریش...


دو هفته ای گذشته. تقریبا تو همه مراسم هاشون رفته بودم و با اقوام سورن آشنا شده بودم.
امروز هول هولکی از خونه اومدم بیرون، آخه امتحان داشتم، واسه همین دسته کلیدم رو جا گذاشتم. وای خدا، امشبم که عرشیا نمیاد خونه و با دوستاش می رن بیرون. من چی کار می خوام بکنم، خدا عالمه.
سورن- حاضری؟
- آره آره.
لباس شخصی پوشیده بودم. قرار بود امروز بریم ماموریت. می خواستیم یه مرکز سقط غیر قانونی رو توقیف کنیم.
سورن- اگه گفت از طرف کی، می گی پورمند. فهمیدی؟
- اوهوم، اوهوم.
سورن شماره رو گرفت و وقتی وصل شد گوشی رو داد دستم. صدای زن خشنی از اون طرف خط پیچید. سعی کردم یه کم به صدام اضطراب بدم.
- بله؟ الو؟
- الو؟ الو سلام.
- سلام. امرتون؟
- برای ... سقط ... جنین زنگ زده بودم.
- اشتباه گرفتی خانوم.
- من از طرف پورمند زنگ می زنم. اون شماره ی شما رو بهم داده. خواهش می کنم قطع نکنید، من واقعا به کمکتون احتیاج دارم.
- هه، کمک؟ خب بچه ات چند وقتشه؟
- نمی دونم، فکر کنم یه دو سه ماهی میشه.
- باباش معلومه؟
- چی؟
- مفهوم نبود؟ می گم باباش معلومه؟
- بله بله، معلومه.
- خیلی خب، ساعت دو و نیم ظهر این جا باش. فامیلیت چیه؟
به سورن اشاره کردم و دستم رو گذاشتم رو دهنه تلفن و به صورت لب خونی گفتم:
- فامیلی؟
سورن شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت:
- بگو مرادی.
- مرادی.
- خیلی خب، همون ساعتی که گفتم با پدر بچه این جا باش. آدرس رو که داری؟
- بله بله.
- خیلی خب.
زنه گوشی رو قطع کرد.
- چه بی ادب!
سورن لبخندی زد و گفت:
- خب چی شد؟
- هیچی دیگه، لو رفتیم.
سورن- چی می گی؟
- شوخی کردم. گفت دو و نیم بریم.
سورن سری تکون داد و گفت:
- الان یک و نیمه، تا اون جا هم که یه جای تقریبا پرته حدودا یک ساعت راهه. بدو که دیر برسیم نی نیمون رو بدجور می کشن که اذیت شه!
اخمی کردم و دنبالش رفتم پایین. سه تا ماشین شخصی هم باهامون اومدن. البته لبالب، پر از نیرو.
سورن زنگ در رو زد. یه کوچه باغ مانند بود با کلی درخت و دیوار های کاه گلی.
صدای همون زنه اومد.
- کیه؟
سورن- وقت گرفته بودیم.
زن- اسم؟
سورن- مرادی.
زنه در رو باز کرد و یه نگاه وحشتناک به من و سورن انداخت.
زن- بیاین تو.
ما هم پشت سرش رفتیم تو. یه سالن تقریبا بیست متری بود که حسابی نمور و کثیف بود. چندتا صندلی کنار دیوار بود و یه در هم اون طرف که بغلش یه میز بود که همون خانومه نشسته بود. هه، مثلا منشی بود، ولی اصلا اسم منشی بهش نمی خورد. یه زن نسبتا سی و پنج ساله ی چاق با موهای رنگ کرده ی زرد و یه من آرایش که قیافش رو شبیه خراب ها درست کرده بود. یه رو پوش سفید فوق العاده کوتاه هم پوشیده بود که حسابی بدن نما بود و من از همین جا هم می تونستم ببینم زیرش هیچی نپوشیده، . پاهای چاقش هم حسابی بیرون بود. چند بار به سورن نگاه کردم که ببینم هیز بازی درمیاره یا نه که دیدم نه بابا، بچه ام سر به زیره و اصلا حواسش این جاها نیست.
یه دختر و پسر دیگه هم اون ور نشسته بودن. دختره حدودا بیست و سه ساله بود و پسره هم بیست و شش بهش می خورد. معمولی بودن. دختره همش گریه می کرد و اون زنه هم یه چیزی بارش می کرد.


زنه رو به من گفت:چرا می خوای بچه ات رو بیاندازی؟
عسل:راستش...راستش...
سورن پرید وسط حرفم و گفت:زن و شوهر نیستیم
زنه لبخند کثیفی به سورن زد و گفت:آها پس عشق و حالتون و کردین حالا گندش در اومده.آره؟
اوه چه وقیح.تا خواستم یه چی بارش کنم سورن سری تکون داد وگفت:شما اینطور فکر کن.چیه چون رابطه مون قانونی نبوده بچه رو نمی اندازی
زنه شونه هاش رو انداخت بالا وگفت:به ما چه قانونی و غیرقانونی بودنش ما بچه رو می اندازیم و پولش رو میگیریم باقیش به ما مربوط نیست
دختره با چشمای اشکی بهمون نگاه می کرد.دستم رو گذاشتم رو شکم و قیافه ام رو جمع کردم.یکی نیست بگه آخه بچه دوماهه لگد می زنه که تو فیلم بازی می کنی؟
خب من چه می دونم لابد می زنه دیگه من که تا حالا حامله نشدم بفهمم کِی لگد می زنه
سورن تو صورتش رگه هایی از خنده بود.دستش رو انداخت دورم.
منم الکی خودم رو لوس کردم و با ترس گفتم:من می ترسم.بیا این کا رو نکنیم
سورن که معلوم بود خیلی جلوی خودش رو گرفته که نخنده گفت:آخه ما که نمی تونیم نگهش داریم.عسل عزیزم ما که در مورد همه چیز ازقبل صحبت کرده بودیم.توهم که راضی شده بودی حالا دوباره چی شده؟
عسل:من می ترسم
سورن:فقط چند دقیقه ست عزیزم...خواهش می کنم
نگاهی به شکم خالیم انداختم و خودم رو ناراحت نشون دادم.
بعد برگشتم سمت همون دختره.حس فوضولیم گل کرد ازش پرسیدم:تو چرا می خوای بچه ات رو بیاندازی؟
دختره اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد وگفت:ما نامزدیم دوسه ماه دیگه عروسیمونه تا اون موقع حتما شکمم میاد جلو زشته
عسل:دختر تو تا دوسه ماه دیگه عروسیته من چی بگم؟بابا تو دیوونه ای نندازش به خودت و اون بچه ظلم نکن
شوهرش با اخم گفت:آها اون وقت به بچه شما ظلم نمی شه نه؟
سورن:ما رابطه مون قانونی نیست.نمی تونیم نگهش داریم شما که می تونید
عسل:یعنی یه جشن عروسی خیلی مهمه؟تازه زیر لباس های پف دار عروس هم که شکم معلوم نمی شه
دختره نگاهی به شوهرش انداخت.نامزدش موهاش رو ناز کرد و دختر رو به خودش چسبوند
دختر:مهرداد خواهش می کنم.این بچه ازگوشت و خون ماست.سه ماهشه قلبش می زنه یعنی حرف مردم این قدر مهمه؟تو رو خدا مهرداد من می ترسم.اگه خدا باهامون قهر کنه و دیگه بچه دار نشیم چی؟مهرداد من نمی اندازمش...من می ترسم من نمی تونم...اصلا من عروسی نمی خوام من بچه م رو نمی کشم.
شوهرش مستاصل دستی تو موهاش فرو برد و بعد تو چشمای دختره خیره شد
مرد:مطمئنی رومینا؟
دختر:آره مطمئنم...
بعد با التماس نگاهش کرد.مرده لبخندی زد و بلند شد و دستش رو گرفت سمت دختر.دختره با کمی تردید و بعد باخوشحالی دست پسره رو گرفت.
مرد:منم راضی نبودم گور پدر حرف مردم...نمی تونیم بچه مون رو بکشیم کهپاشو
دختر با لب های خندون دست شوهرش رو گرفت و پاشد کیفش رو هم از روی صندلی برداشت.دستی به شکمش کشید و گفت:ببخشیدمامان،دیگه قول می دیم پدر و مادر خوبی باشیم...قول قول
زنه با عصبانیت پاشد وگفت:فکر کردین الکیه؟پس پول ما چی می شه؟
مرد:شما که هنوز کاری نکردید که پولش رو بگیرید
زن:کلی وقت ما رو تلف کردی بعد می گی کاری نکردیم؟نه آقا وقتی اسمت رفت توی این لیست باید پولش رو بدی...
مرد سری تکون داد و از تو کیف پولش چندتا تراول چک 100 هزار تومنی پرت کرد رو میز منشی...
با تاسف سری تکون داد وگفت:بگیر این پول ها که خوردن نداره
زنه دادی زد وگفت:هری...خوش اومدی...واسه من آخوند بازی در میاره خوبه تا همین الان داشتی التماس می کردی...مرتیکه نفهم
دیگه اون دو تا رفته بودن.سورن نگاه رضایت مندی بهم انداخت و نفسش رو فوت کرد.


سورن- ببخشید خانوم، الان خانوم دکتر سرشون شلوغه؟
زنه که با شنیدن لفظ "خانوم دکتر"خندش گرفته بود، با لحن چندشی که از لحظه ی ورودمون در مقابل سورن داشت گفت:
- نه عزیز، دارن استراحت می کنن.
سورن ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عجب! اون وقت کی نوبت ماست؟
زنه لبخند چندشی زد و گفت:
- چیه؟ خیلی عجله داری زودتر از شر حروم زادت خلاص بشی؟
سورن اخمی کرد و گفت:
- درست صحبت کن خانوم!
زنه ایشی گفت و رفت توی اتاقه. با ترس به سورن نگاه کردم که دستم رو مهربون تو دستاش گرفت.
- جدی جدی بلایی سرم نیارن؟
سورن با خنده گفت:
- نترس بابا، الان بچه ها رو می گم بیان تو.
زنه اومد بیرون و با اخم به من گفت:
- برو تو.
تا اومدم برم گوشی سورن زنگ خورد.
- آره، آره.
- ...
- قربونت، پس می بینمت.
هنوز وسط سالن ایستاده بودم.
زن- چیه؟ چرا عین مترسک وسط مزرعه اون جا وایستادی؟ بیا برو تو دیگه.
به سورن نگاه کردم که زیر لب و جوری که فقط من بفهمم گفت:
- طول بده.
الکی یه کم اضطراب ریختم تو صدام و گفتم:
- من می ترسم!
زنه پوزخندی زد و گفت:
- اون موقع که با این آقا خوشگله ریخته بودید رو هم باید فکر این جاش رو می کردید!
چشمام گرد شد. بچه پررو! می گم این از همون اول چشمش سورن رو گرفته، می گی نه؟ نگاه کن.برگشتم که دیدم سورن داره ریز ریز می خنده. چشم غره ای بهش رفتم که نیشش بسته شد.
بعدش هم خانوم دکتره اومد بیرون.
یه روپوش بلیز مانند سفید پوشیده بود، با شلوار لی تنگ. موهاش رو هم دم اسبی بسته بود. هایالایت شده بود و کمیش رو روی صورتش ریخته بود. کلی هم آرایش کرده بود. تقریبا سی ساله و جوون بود.
انتظار داشتم یه دکتر میانسال باشه که پروانه طبابتش رو باطل کردن، ولی این زیادی جوون بود. حتما از همون اول گند زده دیگه!
دکتر- شیوا چرا نفرستادیش تو؟
زن- می ترسه.
لبخند به ظاهر مهربونی زد و گفت:
- ترس نداره که عزیزم، فقط چند دقیقه س، بعدش یه عمر راحت می شی.
تا اومدم جوابش رو بدم از در و دیوار مامور ریخت تو. منم دست دکتره رو محکم گرفتم و پیچوندم. چسبوندمش به دیوار و پام رو قفل کردم تو پاش. اون قدر شوکه شده بود که نفهمید از کجا خورده. از زیر لباسم دستبند رو درآوردم و به دستش زدم. سورن هم اون دختره تپله رو گرفت. دختره یه سره فحش می داد.
زن- دستم رو ول کن مادر ...
سورن با قدرت یه دونه زد تو پاش که جیغ دختره رفت تو هوا!
سورن- خفه خون بگیرید ببینم!
حتما می گید اینا که دو نفر بودن، چرا این همه مامور آوردیم؟ آره؟ خب خدمتتون عرض می کنم. بقیه ی مامورها از دری که توی اتاق دکتره بود رفتن توی باغ و با کلی معتاد مفنگی برگشتن.
کلی معتاد و مواد فروش اون ته بودن که داشتن از بی موادی می مردن. قیافه ی یکی از یکی دیگه کریه تر و مفنگی تر بود.
یکیشون با قیافه ی آویزون می گفت:
- نکن نوکرتم! ما که کاری نکردیم. واسه چی ما رو می گیری آخه؟
ده بارم وسط حرف هاش دماغش رو می کشید بالا که حسابی چندشم شده بود.
بعد همه رو بردیم اداره و با بازحویی و بازداشتگاه خوشگلمون ازشون حسابی پذیرایی کردیم جون شما.


بعد عملیات بود که نشسته بودیم و داشتیم چایی می خوردیم که ناگهان مجد زرتی اومد تو.
مجد- سروان آرمان یه آقایی اومدن با شما کار دارن.
سورن نگاهی بهم کرد که شونه هام رو انداختم بالا. پشت سر مجد عرشیا رو دیدم.
عرشیا- سلام.
همه جواب سلامش رو دادن .سورن هم با کمی اخم سلام کرد.
با خنده گفتم:
- سلام عزیزم. تو این جا چی کار می کنی؟
عرشیا- کلیدت رو جا گذاشته بودی سرکار خانوم. گفتم بیام بهت بدم، شب اذیت نشی.
با لبخند مهربون نگاهش کردم که گفت:
- با یکی از همکارات همکلاسی دراومدم. می رم پیشش.
بعد ستوان قاسمی اومد و گفت:
- عرشیا جان نمیای؟
عرشیا- چرا چرا محسن جان، الان میام.
- شما هم کلاسی هستید؟
قاسمی- بله، آقا عرشیا از اون بچه های گل روزگاره!
عرشیا سری تکون داد و دستی به پیشونیش کشید و مثلا عرق شرم رو پاک کرد.
عرشیا- فعلا عسلی.
- مراقب خودت باش، فعلا.
برگشتم سر جام نشستم و کلید رو گذاشتم تو جیبم. همه یه طوری نگاهم می کردن.
- طوری شده؟
آتنا- فامیلتونه؟
به سورن نگاه کردم که داشت با لیوان چایش بازی می کرد.
با خنده گفتم:
- آره، چطور؟
آتنا- همین جوری، آخه صمیمی بودین.
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
- ای فضول!
آتنا- ببخشید.
با خنده دستش رو گرفتم و گفتم:
- شوخی کردم عزیزم.
زیر چشمی به سورن نگاه کردم و ادامه دادم:
- عرشیا برادرمه.
مهسا- چندباری از محسن اسمش رو شنیده بودم.
سورن داشت مهربون نگاهم می کرد. بعد از چند دقیقه بچه ها پاشدن و رفتن سرکارشون و فقط من و سورن نشسته بودیم.
سورن- پس بالاخره تمومش کردی؟
با تعجب گفتم:
- چی رو؟
سورن- همین موش و گربه بازی رو دیگه.
با خنده گفتم:
- کدوم موش و گربه بازی رو؟
سورن لبخند خبیثانه ای زد و گفت:
- بیا تو اتاق من، بهت بگم.
رفت تو اتاقش، منم پشت سرش رفتم.
سورن- در رو ببند.
برگشتم و در رو بستم. تا خواستم برگردم سمت سورن دیدم تو كشيدم!
- چی کار می کنی سورن؟


آروم، همون طوری که یکی از دستاش رو با فاصله ی کم دورم حلقه کرده بود، با دست دیگش کلید رو که رو در بود چرخوند و در رو قفل کرد.
با ترس نگاهش کردم که خندید و گفت:
- چیه؟ نگو که ازم می ترسی!
- خب یه کم ترسناک شدی!
سورن چشم هاش رو مثل گربه کرد و دندون هاش رو بهم نشون داد.
سورن- معلومه که ترسناکم!دستم گرفت. بهم نزدیک بود، اون قدری که نفس هاش تو صورتم می خورد. سرش رو آورد جلو. خیره شد تو چشم هام. منم پررو زل زدم تو اون دوتا کوزه ی عسل. نگاهش شیرین شیرین بود!
با لبخند خبیثانه ای گفت:
- با داداشت می خواستی منو حساس کنی؟
خندیدم. اون خندید و گفت:
- موش کوچولویی دیگه، چه می شه کرد؟ حیف که از همون اول می دونستم عرشیا داداشته، وگرنه خونت حلال بود عسل خانوم!
با چشم های گرد شده نگاهش کردم که خندید و دست هام رو ول کرد و عقب عقب رفت و نشست بالای میزش.
- تو از کجا می دونستی؟
سورن- همون اول یه سوال کوچیک از داییت کردم، اونم گفت عرشیا برادرته.
- دایـی؟!
سورن با خنده گفت:
- حرص نخور. فکر می کنی اگر نمی دونستم کیه این قدر خونسرد بودم وقتی تو داری باهاش زندگی می کنی؟ این قدر خونسرد که نپرسم چی کارته؟
سری تکون دادم. خب آره، خودمم بهش فکر کرده بودم. راست می گفت.
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
- برام فرقی نمی کرد بدونی یا نه!
سورن سری تکون داد و گفت:
- معلومه.
با اخم نگاهش کردم که خندید و گفت:
- عسـل؟
- بله؟
سورن- میشه امشب با هم بریم بیرون؟
- بریم بیرون؟ کجا؟ چرا؟
سورن- تو قبول کن و بگو که میای، چرا و کجاش رو بعدا خودت می فهمی.
- آخه ...
سورن- آخه بی آخه. داداشتم خونه نیست امشب که بخوای بهونه بیاری، باید بیای.
قیافش عین این بچه های لجباز شده بود که پا زمین بکوبن و یه چیزی بخوان. با اخم ساختگی نگاهش کردم و دست به سینه گفتم:
- چه باید باید هم می کنه!
لبخند مهربونی زد و از میز اومد پایین. دستام رو تو دستاش گرفت و یه نگاه خوشگل بهم کرد که تو دلم عروسی گرفتن.
سورن- خب اگر بنده از سرکار خانوم خواهش کنم دعوت بنده رو قبول کنن و افتخار بدن که با بنده ی حقیر بیان بیرون چی؟
دستام رو کشیدم و دوباره دست به سینه ایستادم.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- خب در اون صورت شاید بشه بهش فکر کرد!
سورن- عسل؟
- خیلی خب، باشه میام. ساعت چند؟
سورن- ساعت هشت که رفتیم خونه حاضر شو، بعد با هم می ریم.
نگاهی به ساعت انداختم که شش بعد از ظهر رو نشون می داد.
نفسم رو فوت کردم و سری تکون دادم:
- باشه، ولی وای به حالت اگر بخوای اذیتم کنی و جای بدی ببریم!
سورن همون جوری که با دستش هدایتم می کرد به سمت در و با دست دیگه اش قفل در رو باز می کرد گفت:
- قول می دم خوش بگذره بهت!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- امیدوارم.
سورن- من جا رزرو می کنما، نزنی زیر قولت!
- چشم، نمی زنم.


دوساعت تمام داشتم از شیوا اون دکتره پیزوری بازجویی می کردم.آخر سرم یه پرونده خوشگل براشون چیدم و فرستادمشون بازداشتگاه.به ساعت مچی ظریف نقره ایم نگاه کردم که ساعت 8:20 دقیقه رو نشون می داد.
عسل:وای دیر کردم
مهسا:جایی می خواستی بری؟
عسل:آره آره...بچه ها شبتون بخیر خسته نباشید من رفتم.
با مهسا و آتنا دست دادم و از اتاق بازجویی زدم بیرون...وسط راهرو که داشتم تقریبا می دویدم خوردم به سورن...نفس نفس می زدم.
سورن:چیه چی شده؟
عسل:وای فکر کردم دیر شده
سورن:مثل این که خیلی عجله داری نه؟
اخم کردم.
عسل:منه دیوونه رو بگو که نخواستم آقا بی خودی معطل بشه...حالا که اینطوریه نمیام
بعدشم با حالت قهر از کنارش رد شدم.فکر کرده تحفه اس من و ضایع می کنه...باهاش نمی رم تا ادب شه
ازپشت سر دوید و دستم رو گرفت.ایستادم اما برنگشتم.
سورن:بابا شوخی کردم خانومی اصلا شما ده ساعت دیر کن مگه من چیزی می گم...ببخشید
عسل:ول کن دستم و
دستم رو ول کرد.حالا من گفتم ول کن تو چرا ول کردی...مردک...
مهسا:اوا عسل جان تو هنوز نرفتی؟
با دستپاچگی خندیدم و خواستم چیزی بگم که سورن گفت:نه داشتن گزارش می دادن.جایی می خواستید تشریف ببرید سروان آرمان؟
بعد ابرو انداخت بالا پسره ی...
لبخند مسخره ای زدم و گفتم:بله اگه اجازه بدید من دیگه برم شب بخیر
تا دم در با مهسا اومدم و اون سوار ماشین محسن شد و منم نشستم تو ماشین خودم مردک دیوانه.تا اومد تو پارکینگ گازش رو گرفتم و رفتم.
وقتی رسیدم هنوز نیومده بود.ماشینم و پارک کردم و رفتم توخونه.داشتم مانتوم رو در می اوردم که زنگ آپارتمان خورد.با همون مانتوی نیمه باز نیمه بسته رفتم جلوی در.
سورن با یه لبخند ژکوند داشت نگاهم می کرد.اخم کردم و گفتم:فرمایش؟
سورن:حاضری ساعت 20 دقیقه به 9 ها...
عسل:نه حاضر نشدم چون نمی خوام بیام
سورن:عسل خرابش نکن دیگه...خواهش می کنم...
اخمام توهم بود ولی حالا یکم نازم داشت
با دستش گره اخمام رو باز کرد وگفت:منتظرتما
بعد هم یه چشمک زد و رفت سمت آپارتمان خودش...
رفتم سراغ کمد لباسام.وقت نبود دیگه دوش بگیرم....صبح رفته بودم دیگه بیخیال...
یه مانتوی سفید که قدش تا بالای زانوم بود رو برداشتم با شلوار لی سورمه ای جذبم رو که حسابی بهم می اومد...شال قرمزم رو خوشگل و آزاد سرم کردم...موهای مشکی صافم رو یکم چتری ریختم رو پیشونیم و آرایش ملایمی کردم اما رژلب قرمزم رو زدم و خبیثانه خندیدم.سورن هم که جدیدا حساس شده اشکالی نداره یکم اذیتش کنم.لب هام رو چندبار روی هم فشردم.یه سرویش نقره ظریف هم برداشتم و گذاشتم شون.دستبند نازکش توی دستم حسابی خود نمایی می کرد.به ساعتم نگاه کردم.خب 25 دقیقه گذشت...بزار خودش بیاد دنبالم پسره ی پورو به من می گه عجله داری...
کیف قرمزم رو برداشتم و رفتم توی سالن و نشستم روی مبل.دو دقیقه بعد سورن زنگ زد.
رفتم در و باز کردم سورن رو پیداکردم..هه هه
خیلی مهربون نگاهم کرد.منم نگاهش کردم.یه کت و شلوار اسپرت مشکی پوشیده بود با بلیز مردونه ی سفید.حسابی هم به خودش رسیده بود.بوی عطرش تموم راهرو رو پرکرده بود.


سورن:بریم؟
سری تکون دادم و از پله ها رفتم پایین.سوار ماشینش شدیم...
توی ماشین فقط به این فکر می کردم که سورن چه چیزی رو می خواد بهم بگه که اینقدر براش مهمه...یعنی داره من و کجا می بره؟
سورن با لبخند مهربونی نگاهم کرد و ظبط رو روشن کرد.با پخش شدن صدای آهنگ تو ماشین دوباره به رو به رو خیره شد و رانندگی کرد.
می خوام توبه کنم از تــــــو دلم پیش نگات گیره
نمی تونم برم پاهام به چشمای تو زنجیره
می خوام دورشم از آغوشت ولی راه شو نمی دونم
مسیرجاده گم می شه من اینجاشو نمی تونم
شریک لحظه هام می شی توبا تصویر یک لبخند
نمی دونم چطور می شه که از چشمای تو دل کند
تو اینقدر پاک و معصومی نمی شه با تو بد تا کرد
نمی شه از تو چشم برداشت نمی شه عشق وحاشا کرد
تماشا کردنت حتی یه تسکین واسه قلبم
نمی شه از تو دل کند و با این حسرت مدارا کرد
من دیگه بی تو نمی تونم که یه لحظه اینجا بمونم
واسه یه لحظه نمی تونم که بی تو تو دنیا بمونم
آهنگش احساس قشنگی رو بهم می داد.احساس این که سورن داره اعتراف می کنه...چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
سورن:خب دیگه سرکار خانوم رسیدیم.
خودش پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و دستم رو گرفت.اخم کردم و سرش رو آروم کج کرد و مظلوم نگاهم کرد.
به رستوران نگاه کردم.یه ساختمون دو طبقه نقلی که دیوارهای سفید داشت و پنجره های گرد قرمز و مشکی...وارد رستوران که شدیم گارسون بهمون خوش آمد گفت.سورن هم اسمش رو گفت و گفت که همه چی حاضره.مردهم تایید کرد و بعد از اون سورن دست من رو گرفت به طرف پله های طبقه دوم برد.طبقه اول چندتا زوج نشسته بودن.دکوراسیون خوشگل و اسپورتی داشت.دیوار های قرمز و میزهای سفید که در وسط همه شون گلدون های مشکی با رز های قرمز بود.دیگه نتونستم طبقه اول رو آنالیز کنم چون از پله های مارپیچ مشکی قرمز رفتیم بالا.
سورن:خب دیگه خانوم اگر می شه چشم هات رو ببند
عسل:چشم بسته که نمی تونم راه بیام
سورن:جر نزن دیگه من دستت رو گرفتم نترس
چشم هام رو آروم بستم...
سورن:خب رسیدیم می تونی چشم هات رو باز کنی.
از چیزی که دیدم شکه شدم.درست ابتدای سالن ایستاده بودم.سالنی که با تمام زیبایی هاش بهم چشمک می زد.تمامی دیوارهای سالن قرمز بودن و دورتا دور سالن با شمع های قلبی شکل سرخ و سفید و مشکی تزیین شده بودند.گلبرگ های گل سرخ زمین رو پوشانده بودند و شاخه گل های سرخ و سفید راهی رو به سمت تک میز سالن درست کرده بودند.
سقف با لوسترهای مشکی قشنگی آراسته شده بود که نور قرمز رنگی رو پخش می کردند...بوی گل و عطر تمام فضا رو پر کرده بود.
درخت مصنوعی خوشگلی که گوشه ی سالن ایستاده بود و برتک تک شاخه هاش شمعی قرار داشت بهم لبخند می زد.در زیرش حوضچه ی کوچیکی بود که نورها رو منعکس می کرد.
برگشتم به سورن نگاه کردم:سورن
سورن لبخندی زد و از کنار شاخه های گل سمت میز رفتیم...میز مربع شکی بود که با ظرف های خوشگل کریستالی که مثل الماس می درخشیدن پر شده بود و بازهم رزهای سرخ که دل آدم رو می بردن...
با تعجب به دور وبرم نگاه می کردم.
سورن:خوشت اومد؟
مشتاقانه نگاهش کردم و با هیجان گفتم:آره فوق العاده ست.ولی این کارها برای چیه؟تولدم که نیست مناسبت دیگه ای م فکر نمی کنم باشه
سورن لبخندی زد و گفت:یعنی تو نمی دونی واسه چیه دیگه؟
خودم رو به خنگی زدم و گفتم:نه باور کن نمی دونم
سورن:خیلی خب پس الان می فهمی...
درهمین حین چندتا گارسون اومدن و میز رو با انواع غذاهای خوشرنگ پر کردند.دومدل کباب.دو مدل خورشت و دسر و پیش غذا...اما خوبیش این بود که اسراف نمی شد زیاد.چون همه به اندازه کم و متعادل بودند.
سورن:بفرمایید بانو از خودتون پذیرایی کنید
با تعجب به میز نگاه می کردم و گارسون ها رفتن.
سورن:بکشم برات؟چی می خوری؟
یکم از اون حال و هوای گیج بازی در اومدم لبخند خانومانه زدم و گفتم:نه ممنون خودم می کشم
بعد عین خانوم های متشخص کمی برای خودم پیش غذا کشیدم و شروع کردم به خوردن...باید اعتراف کنم که غذاهاش فوق العاده خوشمزه بودن اما کنجکاویم نمی ذاشت زیاد به غذا فکر کنم.


بعد از این که حسابی و البته آروم غذاخوردم و سیر شدم.سورن گفت که میز رو جمع کنن.همه ی ظرف ها رو بردن.تنها شمع ها و گل های رز روی میز باقی مونده بودن...
گارسون دیگه ای وارد شد و کیک قلبی شکل خوشگل و کوچیکی رو روی میز گذاشت.سرخی و برجستگی کیک روی میزی که با رومیزی سفید صدفی پوشیده شده بود،متضادبود و توجه آدم رو جلب می کرد.
سورن دست هاش رو آورد جلو و دوتا دستام رو اروم توی دست هاش گرفت.
ضربان قلبم بالا رفته بود.به طوری که احساس می کردم هر آن ممکنه قلبم از سینه ام بیاد بیرون.دیگه مطمئن بودم که سورن می خواد اعتراف کنه.
سورن لبخند قشنگی زد و با چشم های عسلیش تو چشم های طوسیم خیره شد.
سورن:اولین باری که دیدمت فکر نمی کردم یه روز تو بخوای من و به این جا بکشونی...حتی وقتی مجبورشدم باهات بیام به ماموریت...وقتی گیج بازی هات رو تو ماموریت می دیدم نمی دونستم واقعا چرا بامن فرستادنت.
اخمام رفت توهم.اما چشمک قشنگی زد و دوباره ادامه داد:اما کم کم یه کارهایی کردی که ازت خوشم اومد...همین که کنارم بودی برام شد یه دل گرمی.یه تکیه گاه...حضور مانی دور و برت بی نهایت عصبیم می کرد.اما من بهتر از هر کسی می دونستم که تو به اون هیچ توجهی نداری و نخواهی داشت.شب آخر که غیبت زد هزار بار مردم و زنده شدم.از اون شب به بعد دیگه مطمئن شدم حسم به تو حس یه مافوق به زیر دستش نیست.
نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست.خیلی زود به همون حالت قبلیش برگشت با دستش موهای روی پیشونیم رو کمی کنار زد.
سورن:فهمیدم دیگه دارم برات تب می کنم.حاضر بودم جونم رو بدم اما مانی به تو دست نزنه.وقتی تو رو صحیح و سالم پیدا کردم داشتم از خوشی می مردم.
اون لحظه که...اون لحظه که مانی اسلحه رو به سمت تو گرفت هیچی چیزی جز تو برام مهم نبود.مهم نبود که اون گلوله به کجای بدنم می خوره.مهم این بود که تو چیزیت نشه.اما تو خوب انتقام اون گلوله رو از مانی گرفتی.مانی به خاطر اون گلوله دیگه نتونست راه بره.تا چندهفته دیگه هم اعدام می شه خدا رو شکر.
وقتی ماموریت تموم شد نمی خواستم از دستت بدم.اما نمی شد!من قسم خورده بودم دیگه نه عاشق کسی بشم نه ازدواج کنم.می خواستم همیشه مجرد بمونم.تصمیم گرفته بودم بعد از ماجرای شیدا هیچوقت ازدواج نکنم.دلم نمی خواست یک بار دیگه شکست بخورم.من سورنی بودم که وقتی یه تصمیمی می گرفت تا آخر پاش می ایستاد ولی این بار اعتراف می کنم که شکست خوردم.
می خواستم تو رو از یادم ببرم.خصوصا بعد از این که صیغه رو باطل کردیم.اما نمی شد.من عاشقت شده بودم و این چیز ساده ای نبود که بشه با دوری از بینش برد.تو همون گیر و دار با احساسات ضد و نقیض خودم بودم که دوباره سر و کله ی شیدا پیدا شد.آقاجون پاش و کرد تو یه کفش که باید باهم آشتی و ازدواج کنیم.مخالفت صد در صد من باعث شد که آقاجون باز تو یه بیمارستان بیافته و دکترها گفتن که چندماه بیشتر زنده نیست.آقاجون برای ما خیلی عزیز بود و متاسفانه تنها آرزوی این پدربزرگ عزیز ازدواج دوباره ی من و شیدا بود.
من خیلی مخالفت کردم اما نمی تونستم اشکای اون پیرمرد رو ببینم.خودش رو مقصر می دونست و می خواست بین ما رو دوباره جوش بده.به شرطی قبول کردم که فقط جلوی آقاجون نقش بازی کنیم.نه با شیدا نامزد می کنم نه کار دیگه.همه هم قبول کردن.
وقتی می دیدم با هربار اومدن شیدا چقدر عصبی می شی خودمم ناراحت می شدم.اما این لازم بود.که دلبستگی مون نسبت به هم از بین بره.من نمی خواستم ازدواج کنم و تو هم نباید به من دل می بستی.پس شیدا بهترین راه برای متنفر شدن تو از من بود.
بیماری بابا بهونه ی خوبی دستم داد که ازت دور شم.هم ازتو هم از شیدا.اما متاسفانه عمو اینا و آقاجون هم همزمان با ما اومدن شیراز و باعث شد که دوباره شیدا رو ببینم و بهم گیر بده و دور و برم بپلکه.با اومدن تو فهمیدم که قرار نیست عشقت دست از سرم برداره.بهت نزدیک تر شدم.
از تو کمک خواستم که شیدا رو ازم دور کنی.شاید با این کار می خواستم به خودم ثابت کنم که توهم من و دوست داری.


خودت رو حسابی تو دل پدر و مادرم جا کردی.وقتی بهشون گفتم می خوام تو عروسم بشی حسابی خوشحال شدن.
عسل!عسل می دونم خیلی اذیتت کردم.می دونم بایدبعد از ماموریت عشقم رو بهت ثابت می کردم و میومدم خواستگاریت اما درکم کن عسل.من تو موقعیت بدی بودم.اما هیچ کدوم از این اتفاق ها نه تنها عشقم رو نسبت به تو کم نکرد بلکه حالا دیوونه تر از روز اول جلوت ایستادم.
اخم شیرینی کردم و گفتم:سورن؟
سورن:جون سورن؟قربون سورن گفتنت بشم من
عسل:این حرف ها...
سورن:این حرف ها یعنی من عاشقتم.یعنی این سرگرد مغروری که می شناختی دیوونه سروان کوچولوش شده.از این واضح تر بگم؟واضح ترش اینه که می خوام تو خانوم خونه ی من بشی.قبوله؟
عسل:اما من...من هنوز حرف هام رو نزدم.شرط هام رو هم نگفتم.
سورن دست هاش رو زیر چونه اش قلاب کرد و گفت:بفرمایید خانوم.همه شرط هاتون بی چون وچرا قبول
عسل:شاید به نفعت نباشه ها
سورن:نهایتش اینه که جونم و بخوای دیگه.که اونم قابلی نداره پیشکش شما
سرم و انداختم پایین و با غم و ناراحتی که توی این مدت حسشون کرده بودم گفتم:باید قول بدی دیگه اذیتم نکنی.خیلی نامردی کردی در حقم.خودتم می دونی.حقته الان بگم نه و برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم اما حیف که من مثل تو آزار دادن و بلد نیستم.
خواست دستم رو بگیره که دستم رو کشیدم عقب.
-صبرکن حرف هام تموم شه.تو حرفات رو زدی اعتراف هات رو هم کردی حالا نوبت اینه که حرف های من و بشنوی
اون نگاه شاد چشم هاش رنگ اضطراب و دلهره گرفته بود.چیزی که تو این مدت من بیشتر از همه چیز حسش کرده بودم باهر بار دیدن شیدا!با هر بار دیدن اون دوتا کنار هم با هر بار دیدن بی محلی های سورن نسبت به خودم.اضطراب و دلهره ای که ناشی از نگرانی من در مورد آینده ی عشقیم بود.حالا که اعترافش رو کرد.حالا که مطمئنم دوسم داره.حالا وقتشه که حرفام رو بزنم.تمام اون غم هایی رو که تو این مدت تو دلم نشسته بیرون بریزم.
اروم با لیوان توی دستم بازی می کردم.دیگه نمی خندیدم باید انتقام می گرفتم.اما من اهل انتقام نبودم.اونم از کسی که دیوونه وار دوسش دارم با تمام بدی هایی که در حقم کرد.
-آره عذابم دادی.هر بار که ساده ازم گذشتی.هر بار که شیدا رو کنارت دیدم.اون روز توی کوچه...بد شکستم.درسته تو قول ازدواج بهم نداده بودی که بگم خیانت کردی اما حس می کردم دیگه آخرای ماموریت نه تو اون سورن سابقی ونه من اون عسل گذشته...فکر کردم اون چیزی که داره بینمون شکل می گیره عشقه...تو با اون کارهات من و سر گردون کردی.
توچشم هاش خیره شدم.نم اشک تو چشم های هر دومون بود.
-واقعا عشق بود؟
دوباره سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم.
-وقتی رفتی فهمیدم همه ی اون فکر و خیال ها توهم بود و تو برات هیچ فرقی نمی کنه که منی هم وجود دارم.اون روز قبل از محضر این رو بهم ثابت کردی که نباید بهت وابسته بشم.راست می گی تو خوب نقشت رو بازی کردی.هر کاری کردی که جلوی دل بستگیم رو بگیری.وقتی دانشگاه شیراز قبول شدم و تو رئیسم شدی.وقتی تو همون آپارتمانی که تو خونت بود خونه گرفتم حس کردم همه این ها نشونه س.اما دیم نه!تو باز هم هیچ کاری نمی کنی!بعضی وقت ها یه کارهای کوچیکی می کردی البته اما نمی شد اسمش رو عشق گذاشت به خصوص با حضور پر رنگ شیدا کنارت هیچ فکر خوبی نمی شد کرد!
وقتی ماجرای شیدا رو شنیدم یه نوری تو دلم تابید.گفتم شاید بشه که مال هم شیم.تصمیم گرفتم تقدیرم رو بسپرم دست خدا.که آخرش این شد.
سرم رو گرفتم بالا.گرمی جوی های اشک رو گونه ام حس می کردم.با چشم های خیسم بهش خیره شدم.آروم و بی صدا اشک هام جاری می شد.چشم های سورن هم پربود.اما غرورش اجازه جاری شدن رو به چشم هاش نمی داد.


سورن:عسل...عسل ببخش.می دونم چقدر بد کردم به خدا هر تنبیه ای که دوست داری بکن.جونم و بگیر اما نرو.نذار بیشتر از این ازت دور بمونم.من بد کردم.اره خودخواه بودم اما عسل خواهش می کنم من و ببخش.عسل فرصت جبران بده بهم.خواهش می کنم.
صداش می لرزید.یه لرزش خفیف که تو اون ابهت و اقتدار مردونه اش گم شده بود.
اون بد کرد اما خودش بیشتر از من اذیت شد.اون هم کم تو این بازی زجر نکشید.
نمی تونستم اذیتش کنم.حتی یه کوچولو انتقام بگیرم.همین که حرف هام رو زدم آروم شدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خیلی خب می رسیم به شرط هام
مشتاقانه تو نگاهم خیره شد
-شرط اول!هیچ وقت هیچ وقت دیگه اذیتم نمی کنی.همین مدت کم از دستت نکشیدم.
سورن:شرمنده ی روی ماهت.چشم قبول
-شرط دوم!هیچ وقت تنهام نمی ذاری چون ...چون طاغت دوری ندارم
سورن:مگه من دارم؟قربونت برم الهی چشم قبول
-شرط سوم!دیگه اون دختره رو دور وبرت نباید ببینم چون ازش بدم میاد.دیگه حق نداری بهش فکر کنی و با اومدن اسمش ناراحت بشی.مفهومه؟
سورن دستش روگذاشت کنار گوشش و گفت:بله قربان!بابا اون که خیلی وقته از زندگیم حذف شده.مهره ی سوخته س خانومم
-همون مهره ی سوخته کم بلا سر من نیاورده
سورن:الهی بمیرم
-خدانکنه!شرط اومــــ چهارم!نباید بهم دروغ بگی.تو زندگیت به زن دیگه ای فکر نکنی.بداخلاق نباشی و مهم تر ازهمه...عشقمون رو قربانی غرورت نکنی!قول می دی؟
سورن لبخند مهربونی زد و گفت:چشم هه شرط هات قبول قبول.قول مردونه ی مردونه.تو هم باید یه قولی بهم بدی؟
-چی؟
سورن:این که تا آخر دنیا خانوم کوچولوی خودم بمونی
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:قبوله
بلند شد.صدای قلب هر دومون شنیدنی بود.گل رز مصنوعی رو که جای حلقه بود رو به سمتم گرفت کنار صندلیم زانو زد.حلقه ی طلا سفید ظریفی که یه الماس زیبا وسطش خودنمایی می کرد حسابی مقابل چشمام می درخشید ولی درخشان تر از اون الماس چشم های سورن بود که مشتاقانه بهم خیره شده بود وبه وضوح می شد عشق رو از توی چشماش خوند.


اشک شوق توی چشمام حلقه می زد.بی اختیار قطره ی اشک از گونه ام سرخورد.چشم هام رو بستم و سعی کردم این لحظه رو تو خاطرم ثبت کنم.نفس عمیقی کشیدم.عطر سورن با عطر گل ها در آمیخته بود.با لبخند چشم هام رو روی چشم های قشنگش باز کردم و حلقه رو از وسط گل برداشتم.
چشم هام رو آروم بستم و سرم رو به نشونه ی بله تکون دادم.
سورن اخم جذابی کرد وگفت:من جوابم رو نگرفتم.
سرم رو انداختم پایین و با یه لبخند جذاب گفتم:بله
نفس راحتی کشید و حلقه رو ازم گرفت و با دست دیگه اش دست ظریفم رو توی دستاش گرفت و حلقه رو توی انگشتم گذاشت.دقیقا اندازه بود
سورن:مامان می خواست خودش نشونش رو دست عروسش بکنه اما خب من دوست داشتم سوپرایزت کنم.
لبخندی زدم و گفتم:ممنون واقعا فوق العاده بود.
سورن:برای خواستگاری از تو همه چیزم باید فوق العاده باشه..معذرت می خوام اگر چیزی کم بود
-این چه حرفیه
سورن:اظهار شرمندگیه دیگه همسرم
سرم و تکون دادم که گفت:کیک بخوریم
چشمکی زدم و گفتم :بخوریم.
اومد کنارم ایستاد دستاش رو روی دست هام که رو دسته ی چاقو بود گذاشت و کیک رو بریدیم.اروم پیشونیم رو بوسید و گفت:فردا می ریم تهران.پس فردا هم میایم خواستگاری.می دونی که آقاجون تازه فوت شده نمی تونیم فعلا جشن بزرگی بگیریم شرمنده...می خواستم زودتر از این ها بهت بگم ولی گفتم چهلم آقا جون بگذره بعد.
با سر حرف هاش رو تایید کردم.انگار زبونم بند اومد بود.چون از اول یا فقط لبخند می زدم یا سر تکون می دادم.سورن این بار لب هاش رو طوانی تر روی پیشونیم گذاشت و باعشق بوسید.
بعد از خوردن کیک رفتیم سوار ماشین شدیم.اینقدر خوشحال بودم که سراز پا نمی شناختم.سورن چشمکی زد و ضبط و روشن کرد.اما این بار خودش با صدای بلند با آهنگ می خوند...دستم رو گذاشته بودم زیر چونه ام و عاشقانه نگاهش می کردم.یعنی سورن تا چند روز دیگه مال من می شد؟
هر کجا که باشم به تو برمی گردم
با تو دل آرومم قدرت و می دونم
من همین احساس و به چشمات مدیونم
کاشکی باشم با تو تو بده دستات و
تا بمونی با من تا بمونم با تو
من و آرومم کن توی هر بی تابی
حال و روزم خوبه هر شبم مهتابی
به دل نگیر عشق من و خوبه دوست داشتنم و
بزار تا خودت ببینی حس عاشق شدن و
می خوام بگم من به همه آره این حس منه
نبض من هر کجا باشم واسه ی تو می زنه
به خودم می بالم که تو با من هستی
که به تو دل بستم که به من دل بستی
حس این خوشبختی واسه من شیرینه
حرفای تو انگار به دلم می شینه
من و عاشق کردی به همین آسونی
تو هم انگار عشقم حسم و می دونی
تو رو باور کردم که تو با احساسی
از تو ممنونم که قلبم و می شناسی
به دل نگیر عشق من وخوبه دوست داشتنم و
بزار تا خودت ببینی حس عاشق شدن و
می خوام بگم من به همه آره این حس منه
نبض من هر کجا باشم واسه ی تو می زنه
با تموم شدن آهنگ رسیدیم جلوی در خونه.
سورن برگشت و نگاهی بهم انداخت.سرم رو انداختم پایین و گونه هام رنگ گرفت.
-چرا اون جوری نگاهم می کنی؟
سورن اخم ظریفی کرد و گفت:دیگه اون رژ و به لبات نزن
ابروهام و انداختم بالا وگفتم:چرا؟
سورن:چون دوست ندارم بزنیش.
اخمی کردم که گفت:خب دوست ندارم نگاه بقیه به لبات خیره بشه.فقط واسه ودم می زنی قول؟
لبخندی زدم و آروم پلک هام رو فشردم.لبخندی زد و ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد.


بالا رفتیم.جلوی در آپارتمانمون ایستاده بدیم.هیچکدوم قصدنداشتیم کلید باندازیم بریم تو سوییت هامون.البته خونه ی من سوییت بود خونه ی اون حدود دو یا سه برابر خونه من بود و یه آپارتمان شیک محسوب می شد.
سورن:بابت امشب ممنون
عسل:من باید تشکر کنم
سورن:ممنون که قبول کردی عشق من.شبت خوش و پرستاره.برای فردا آماده شو
عسل:باهم می ریم؟ماشین هامون؟بعدش باباینا ببینم با هم اومدیم...
سورن:تو زودتر ازمن با ماشین خودت برو.منم یکم اداره کاردارم ظهر راه می افتم
عسل:سر تکون دادم و با یه شب بخیر رفتم تو سوییت خودم.خب امشبم که عرشیا خان تشریف نمیارن هرشب هرشب بیرونه نگاهش کن تو رو خدا.از بس خوشحال بودم همون شبونه ساکم رو جمع کردم و آخرای شب قبل خواب به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میام خونه.مثل این که دیر زنگ زده بودم.چون سهیلا خانوم جلوتر ازمن زنگ زده بود و قرار خواستگاری پس فردا شب رو گذاشته بود.
با کلی فکرهای خوش به زور به خواب رفتم.خوابم نمی برد که آخه...
صبح ساعت هشت با چمدونم از خونه زدم بیرون.که سورن رو جلوی در دیدم که می خواست بره اداره.
سورن:احوال خانوم خودم؟بده چمدونت رو سنگینه
بدون حرف ازم گرفت و رفتیم تو آسانسور.
وقتی می خواستم برم تو ماشین سورن چمدون رو گذاشت توی صندوق عقب که گوشیش زنگ خورد.
- به سروان نادری عزیز.بابا یه حالی از رئیست نپرسی ها یوقت
- قربون تو من که عالیم تو چطوری؟چه خبرا؟
- چی؟یعنی چی؟منظورت چیه؟
- چرت نگو پسر مانی که اون توهه می خواد چی کار بکنه تا دوهفته دیگه اعدامه کاری نمی تونه بکنه خیالت راحت...
- چی رو جدی بگیرم؟آخه اون که تو زندانه چه خطری برای من داره؟ببین روز خوبم رو چطوری با چرت و پرت هات به هم می زنی.
- نه خداحافظ
نگران بهش نگاه می کردم.بازم اسم مانی اومد دلشوره گرفتم.
عسل:سورن چیزی شده؟نادری چی گفت؟مانی چی شده؟
سورن لبخندی زد و بیخیال در صندوق عقب رو بست و گفت:چیزی نیست خانومی.شما بشین برو منم میام پیشت.
عسل:تانگی چی شده از جام تکون نمی خورم
سورنبا لحن مسخره ای گفت:ای بابا خانومی اذیت نکن دیگه.هیچی بابا می گه مانی تهدید کرده اگر یه روز از عمرش هم باقی مونده باشه من و می کشه.خیلی وقته اون توهه مغزش از کار افتاده
عسل:اگر واقعا بخواد کاری کنه چی؟
سورن:نترس اون نمی تونه بهم آسیب برسونه
عسل:سورن من دلم شور می زنه نریم الان تهران
سورن:اوا می خوای بی آبرومون کنی؟پس خواستگاری چی می شه؟
بعد در سمت راننده رو باز کرد و من و اروم نشوند تو ماشین.
سورن:برو گلم سفرت به سلامت.نگران چیزی نباش من مراقب خودم هستم.توهم مراقب خودت باش رسیدی بهم زنگ بزن.می دونم خسته میشی توی راه استراحت کن حتما.منم برم اداره کارم رو انجام دادم میام گلم.خدا به هرماهت
نذاشت دیگه حرفی بزنم.خودش هم سوار ماشینش شد و زودتر ازمن از خونه زد بیرون.


خب خب اینم قسمت اخرررررررررررررررر


ترس و اضطراب تموم وجودم رو پرکرده بود.نکنه مانی بلایی سر سورن بیاره.اونم موقعی که ما داریم به هم می رسیم بعد این همه مدت.خدایا سورنم رو به خودت می سپارم.
تو تموم طول راه چندین بار سورن با من تماس گرفت.من هم همینطور.دل شوره بدی داشتم.از ساعت 5 به بعد دیگه هیچ تماسی نگرفت.هر وقت هم که من زنگ می زدم گوشیش بوق می خورد اما جواب نمی داد.ترس امونم رو بریده بود.نفهمیدم چطوری ولی ساعت هفت رسیدم خونه.تموم ماجرا رو برای بابا و مامان و غزل تعریف کردم.هر کسی باهاش تماس می گرفت گوشی زنگ می خورد اما برنمی داشت...............................

کل سالن خونه رو راه می رفتم.کف دستام عرق کرده بود.نفسم بند اومده بود.گوش به زنگ بودم که موبایلم زنگ خورد.با دو رفتم سمت موبایلم که زمین خوردم.بابا گوشی رو برداشت و جواب داد. بلندشدم و رفتم سمت بابا.
- الو بفرمایید؟
- بفرمایید عسل دخترمنه
- چی؟
- بله بله کجا؟
- الان کجاست؟
- باشه همین الان میایم اونجا ممنون.
عسل:با..با چی شده؟
بابا دستی تو موهای جوگندمیش فرو کرد. اومد سمتم و صورتم رو تو دستاش گرفت.
بابا:چیزی نیست بابا مثل این که سورن یه کوچولو تصادف کرده دستش آسیب دیده.آوردنش بیمارستان .....
همونجا سر جام سر خوردم.بابا مرد محکمی بود اما اون غم تو چشماش واسه یه آسیب دیدگی دست ساده نبود.مامان هم یه گوشه افتاده بود.حتما پیش خودش فکر می کرد چرا سرنوشت دخترش باید اینطوری بشه که یه روز مونده به خواستگاریش باید داماد تصادف کنه.
بابا:غزل بابا بیا خواهرتو آماده کن بریم بیمارستان.
خودم دویدم سمت اتاقم و مانتو پوشیده دویدم بیرون.
با بغض گفتم:بریم بابا من حاضرم
غزل لباس پوشیده دوید اراتاقش بیرون
غزل:منم میام
بابا:نمی خواد دخترم
غزل:بزارید بیام اگر عسل چیزیش بشه...
بابا:باشه برید تو ماشین.خانوم شماهم مراقب خودت باش ما زود میایم
مامان با بغض راهیمون کرد.
سرم رو چسبونده بودم به شیشه ماشین و تو دلم هر چی دعا که بلدبودم خوندم و از خدا خواستم که سورنم رو صحیح و سالم تحویلم بده.
با رسیدن به بیمارستان دویدیم سمت اورژانس.
بابا:سلام خانوم خسته نباشید.آقای سورن صادقی گفتن آوردنش اینجا...
پرستار سریع اسم رو تایپ کرد.نگاهی به صورت من که اروم اشک می ریختم انداخت و گفت:بخش مراقبت های ویژه.انتهای راهرو
با شنیدن اسم بخش نزدیک بود بیافتم که غزل دستم رو گرفت.با تمام قدرتی که برام مونده بود سمت انتهای راهرو دویدم.دیگه مهم نبود که جلوی بابا دارم لو می رم و این کارا زشته.مهم این بود عشقی که خیلی وقته می خواستمش داره از دستم می ره
اخر راهرو سروش و متین رودیدم.
متین و سروش با بابا دست دادند.
عسل:متین سورن کجاست؟چش شده؟
متین اروم من و روی صندلی نشوند و به غزل گفت:می شه یه لیوان آب براش بیارید؟
با مشت زدم تو سینه متین و گفتم:متین می گم سورن چشه؟زنده اس؟


سروش نگاه آروم و پر از غمش رو بهم دوخت و با لبخند محوی گفت:زنده اس شما که کشتید داداشم رو
متین:آبجی بهت می گم ولی قول بده آروم باشی؟باشه؟
سرم رو اروم تکون دادم.هنوز جاری شدن اشک رو گونه هام رو حس می کردم.
متین:مانی سورن رو تهدید کرده بود.این و می دونستی نه؟
سرم رو تکون دادم و بینیم روبالا کشیدم.
متین لبخند تلخی زد و گفت:آدم های مانی وقتی سورن توی راه بود که بیاد تهران واسه خواستگاری از سرکار خانوم....راستی فردا شب قراره بیاد خواستگاری نه؟آخر سر گفت؟
پوزخندی زدم و گفتم:تو از کجا می دونی؟
متین:سورن از بس خوشحال بود همون شب اول زنگ زد و بهم گفت.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:داشتی می گفتی؟
متین آهی کشید و گفت:توی راه یه جای خلوت که خیلی کم ماشین ازش رد می شده سورن پنچر می کنه...یعنی میخ می اندازن سر راهش و پنچر می کنن ماشینش رو.وقتی پیاده می شه ببینه چه بلایی سر ماشینش اومده.چند نفر از پشت می ریزن سرش و اونقدری می زننش که از حال می ره و رو به موت می شه.اونقدری بیهوش شده بود که فکر کردن مرده و ولش کردن و رفتن.ما سورن رو جوری که خودش نفهمه تحت نظر داشتیم می دونی که لجبازه بهش می گفتیم قبول نمی کرد.ولی متاسفانه ماشین بچه ها جوش میاره و نمی تونن دنبالش برن و کمی جلوتر اون اتفاق واسه سورن می افته.
وقتی بچه ها خودشون رو می رسونن کار از کار گذشته بود و سورن رو می رسونن بیمارستان.
اشک هام بی اختیار و اروم روی گونه ام می لغزید.با پشت دست اشک هام رو پاک کردم.رو به سروش گفتم.
عسل:می تونم ببینمش؟
سروش:باشه
دنبالش راه افتادم لباس مخصوص رو پوشیدم و رفتم تو...سروش هم باهام اومد.
پشت اون همه دستگاه های برقی مردی خوابیده بود که زندگی من بود.مردی که حالا زندگیش به اون دستگاه ها بستگی داشت.
صورت خوشگل و با جذبه اش پر از زخم های کوچیک و بزرگ بود.پر از خراش و چسب زخم...دستاش باند پیچی شده. رفتم جلوتر.
سروش:زیاد جلو نرو
سرجام ایستادم اما نگاهم هنوز به سورن بود.
عسل:چش شده؟
سروش:متین که گفت
عسل:منظورم بدنشه...چه بلایی سر بدنش اومده
سروش آهی کشید و اومد کنارم ایستاد و دست به سینه مثل من به سورن نگاه کرد وگفت:دستش و شکمش چاقو خورده.خوشبختانه عمل هاش موفقیت آمیز بود.خطرجدی زخم چاقوهاش تهدیدش نمی کنه اما...


سکوت کرد.برگشتم سمتش.عسل:اما چی؟
سروش:اما ضربه ای که به سرش خورده باعث شده بره توی کما.شانس آوردیم که مرگ مغزی نشده.
عسل:کی از کما در میاد
سروش:نمی دونیم دست خداست.این داداش من رو تا ول می کنی می ره تو کما.لبخند تلخی زد و عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون
اروم رفتم جلو خم شدم و روی دستش که کلی سرنگ بهش وصل بود بوسه ای زدم.
عسل:آقا باز بد قولی کردی؟پس خواستگاری چی شد؟می خواستی با آبروم بازی کنی بی معرفت؟
اشکام رو پاک کردم.پیشونیش رو بوسیدم و از اتاق زدم بیرون.یه راست دویدم سمت نمازخونه و شروع کردم به نماز خوندن و دعا کردن.
یک ماه گذشت...
تو این یه ماه هر روزم شده بود که برم بیمارستان بعد از دیدن سورن از پشت شیشه ها برم نمازخونه بیمارستان و گریه کنم و دعا بخونم.
این یه ماه رو هم از دانشگاه هم از اداره مرخصی گرفتم.درحال حاضر فقط سورن مهم بود.سورنی که دیگه بهم عشقش رو اعتراف کرده بود.حالا می دونستم اونم قدر من عاشقه دست از سرش بر نمی داشتم.باید بمونه.بخاطر من باید زنده بمونه.من نمی ذارم بمیره.من نمی ذارم تنهام بذاره.
امروز صبح سروش بهم زنگ زد.تو این مدت به هم خیلی نزدیک شدیم.مثل داداشم شد.سهیلا خانوم تکیه گاهم شده بود.هر روز بیمارستان بودیم.عروس گلم عروس گلم از دهنش نمی افتاد.باباینا هم که دیده بودن من چقدر سورن رو دوست دارم گفتن وقتی که سورن به هوش بیاد و خوب شه باهم عقد می کنیم.
سروش گفت وضعیت سورن بهتر شده و علائم حیاتیش بهبود پیدا کرده اما هنوز به هوش نیومده.باسر خودم رو رسوندم بیمارستان.کنار ایستگاه پرستاری سروش رو دیدم که داشت تو پرونده ی بیمار چیزی یادداشت می کرد و به پرستاره ها نکاتی رو گوشزد می کرد.
عسل:سلام
با صدای من پرونده رو دست پرستار داد وگفت:سلام زن داداش.چه خبره نفس نفس می زنی؟
عسل:سورن کجاست؟
سروش:تو اتاقش.گفتم بهتر شده نگفتم که به هوش اومده یا پاشده.ما علائم حیاتیش رو کنترل کردیم بهبود پیدا کرده این یعنی داداشی من داره سعی خودش رو می کنه که به زندگی برگرده و به عروس زیباش برسه
عسل:می تونم ببینمش؟
سروش:بگم نمی تونی هم که باز می بینیش.چرا اجازه می گیری دیگه؟مامان سورن رو دید رفت.تو برو ببین شاید معجزه ی عشق داداش رو به ما برگردوند.
لبخندی زدم و بعد ازکارهای همیشگی آماده شدم و رفتم تو اتاق سورن.
کنارش ایستادم و باهاش حرف زدم.این کارهر روزم بود.سروش می گفت همه حرف هامون رو می شنوه فقط نمی تونه جواب بده.
عسل:سلام آقا.امروز چطوری؟سروش می گفت بهتر شدی آره؟نمی خوای دست از این لوس بازی ها برداری؟سورن پاشو دیگه.تنبل خان حسابی خوابیدی تو این یه ماهه.کلی چاق شدی پاشو دیگه...
اشکام اومد.ریخت روی دستش که تو دستم بود.چشمام روبستم.
عسل:سورنم پاشو ببین چی به روزم آوردی.هرچقدر تو چاق شدی من لاغر شدم تو این یه ماهه.چقدر گفتم مراقب خودت باش چرا گوش نکردی؟چرا گوش نکردی قربونت برم؟
می دونی چند وقته چشمای قشنگتو ندیدم؟می دونی یه ماهه به روم لبخند نزدی؟لبخندتو نخواستم.پاشو برام اخم کن.دعوام کن.جذبه بگیر.من و بزن.ولی پاشو...تو رو به جون عسل پاشو سورن...سورن دوست دارم .اذیتم نکن سورن مگه نمی گفتی من عشقتم؟جون عشقت پاشو
حرکت انگشتاش توی دستم باعث شد چشم هام رو سریع باز کنم.پلک های چسب زده اش آروم تکون می خورد و انگشت هاش توی دستام.
عسل:سورنم قوی باش باشه عشقم الان میام.
عسل:سروش سروش بیا دستاش تکون خورد به خدا دروغ نمی گم.
سروش با لبخند دوید سمت اتاق.چندتا دکتر و پرستارهم با دستگاه دنبالش دویدن.تا خواستم برم تو پرستار در رو بست و پرده رو هم کشید.نشستم رو صندلی های انتظار و با گریه دعا می کردم.بعد از نیم ساعت سروش اومد بیرن بالب های خندون.دویدم سمتش.


سروش:دیدی گفتم معجزه عشق داداشم رو سرحال میاره.به هوش اومده اما نمی تونی فعلا ببینیش.چون دکترها دارن آزمایشش می کنن ببینن مشکلی داره یانه.بهتره بری خونه
عسل:نه می خوام اولین نفری باشم که می بینمش
سروش:شاید طول بکشه
عسل:مهم نیست می مونم
سروش سری تکون داد و رفت.
بازپناه بردم به نمازخونه و دعا خودنم و خدا رو شکر کردم که سورنم رو بهم برگردونده...
ساعت حدود 7شب بود که کار دکترها تموم شد.مادرجون و پدرجون و بابا و مامان هم اومده بودن.صد البته متین و غزل هم بودن.تو این مدت متوجه نگاه های این دوتا نسبت به هم می شدم.چندباری هم از زیر زبون غزل حرف کشیدم بیرون و فهمیدم یه احساسی داره بینشون شکل می گیره.خوشحال بودم که متین عاشق خواهرم داره می شه.چون هر دوشون فوق العاده برام عزیز بودن و خوش بختیشون رو می خواستم.
قبل از اینکه بخوایم سورن رو ببینیم کمیسیون پزشکی که سروش هم عضوشون بود پدرش رو خواستن.من هم با اصرار و به زور همراهش رفتم.
چهار تا مرد با روپوش سفید رو به رومون نشسته بودن.دلهره و استرس تمام وجودم رو گرفته بود.نمی دونم شاید منتظر یه اتفاق دیگه بودم که این خوشی رو تموم کنه.دیگه به این اتفاق های رز و درشت عادت کرده بودم.نفسم توی سینم حبس شده بود.تحمل یه درد جدید رو نداشتم.خدا کنه بگن حالش خوبه و بعد چند روز مرخص می شه...
دکتر سهروردی لبخند محوی زد و شروع کرد به صحبت کردن:آقای صادقی خوشبختانه بیمار شما به هوش اومدن.از لحاظ زخم چاقوها مشکل خاصی ندارن و تو این یه ماهه زخم هاشون التیام یافته اما متاسفانه با ضربه ای که به سرشون وارد شده ایشون...
ایشون بیناییشون رو ازدست دادن.می تونه برای مدت کوتاهی باشه و به زودی به روز اولشون برگردن.و شاید هم دیگه نتونن بینایی شون رو به دست بیارن و برای همیشه نابینا بمونن.ما باید صبر کنیم و ببینیم که چی می شه.اما بدونید ما تمام تلاشمون رو می کنیم که این اتفاق نیافته و ایشون بهبودی خودشون رو به دست بیارن.شما هم باید دعا کنید
دیگه چیزی نمی شنیدم.تمام سالن دور سرم می چرخید.صداها تو گوشم منعکس می شد.وای خدایا نه.با از هوش رفتن من همه توجهشون به من جلب شد...
وقتی چشم باز کردم سر درد بدی داشتم.غزل بالای سرم بود.
عسل:من کجام؟
غزل:هیچی خواهری حالت بد شد از هوش رفتی الان بهت سرم وصل کردن
با یاد آوری این که چرا از هوش رفتم خواستم پاشم که نتونستم.صدای مادرجون و ناله هاش از پشت پرده رو تخت بغلی می اومد.
عسل:غزل این رو در بیار می خوام پاشم
غزل:نمی شه باید سرمت تموم شه تو حالت خوب نیست
عسل:می گم درش بیار تا نکشیدمش رگم پاره شه.می خوام برم پیش سورن
با سر و صدای من سروش اومد تو.صورتش گرفته و کمی هم عصبی بود.
سروش با اخم و یکم جذبه که شبیه سورن بود گفت:چه خبره؟تو چرا اینطوری نشستی؟بخواب حالت خوب نیست
عسل:می خوام سورن رو ببینم.
سروش:سرمت تموم شد می برمت فعلا ساکت
عسل:می خوام ببینمش
سروش:چه خبره زن داداش اینجا بیمارستانه ها.به اندازه کافی از این که اجازه دادم بیای تو کمیسیون پشیمون و عصبی هستم.ما نمی خواستیم تا چیزی معلوم نشده کسی بویی ببره خوشبختانه جنابعالی با اون غشی که کردی همه چیز و بهم زدی.الانم هر چی من گفتمه.می شینی تا سرمت تموم شه بعد میری پیش سورن.
روبه غزل گفت:غزل خانوم اجازه ندید بلند شه
عسل:سورن موضوع رو فهمید؟
سروش:آره از دکترها خواست هر خطری که تهدیدیش می کنه و هر بلایی که سرش اومده رو بهش بگن.
عسل:الان حالش چطوره؟
سروش سری تکون داد و ناراحت شونه هاش رو انداخت بالا.بعد رفت سمت مادرش.پشت پرده بود و نمی دیدمش.به پرستار گفت یه مسکن براش تزریق کنه و رفت.مامان هم پیش سهیلاخانوم بود.
با تموم شدن سرم غزل سرم رو از دستم در آورد و سریع از تخت پریدم پایین.از ایستگاه پرستاری شماره اتاق رو پرسیدم و راه افتادم سمت اتاق.لای در کمی باز بود.سروش کنار سورن نشسته بود.اول خواستم در بزنم و برم تو.اما صحبت هاشون باعث شد سرجام بایستم و گوش کنم.


سروش:سورن چی می گی؟اون دختره بیچاره یه ماهه از کار و زندگی افتاده نه خواب داره نه خوراک.نه دانشگاه رفته نه سرکار.یه ماه کارش شده هر روز بیاد بیمارستان تو رو ببینه و باهات حرف بزنه و با گریه پناه ببره به نماز خونه.سورن باید حال و روزش رو می دیدی سورن عسل خیلی زجر کشید.
سورن با صدای آرومی که انگار از ته چاه در می اومد گفت:واسه همین می گم نمی خوام ببینمش.نمی خوام بیشتر از این زجر بکشه سروش.عسل حقش نیست با مردی ازدواج کنه که چشماش نمی بینه
سروش وسط حرفش پرید و گفت:سورن هنوز معلوم نیست داداش چرا از کاه کوه درست می کنی؟شاید این نابینایی چند روزه باشه...اون دختر و عذاب نده گناه داره...تو ندیدی ولی من ذره ذره آب شدنش رو دیدم
سورن با بغض گفت:نمی تونم سروش.می ترسم باعث بشم بیشتر آب بشه.نمی خوام اذیت شه.نمی خوام.بهش بگو دیگه نمی خوام ببینمش.یه کاری کن ازم سرد شه سروش خواهش می کنم.
سروش:سورن...
دیگه اشکام امونم نداد.در و باز کردم و رفتم تو.
عسل:سورن؟
چشم هاش رو با باند بسته بودند.دستش رو به سمتم گرفت و بدون این که به سمتم بچرخه گفت:بیرون نمی خوام ببینمت
سروش:سورن..
سورن:تو دخالت نکن سروش
سروش از روی تخت بلند شد و نگاهی بهم انداخت و با شرمندگی سری تکون داد.اونم دلش به حال من می سوخت.
با گریه اما آروم گفتم:بعد از این مدت اینه دست مزدم؟که حتی نمی ذاری نزدیکت بشم؟نمی ذاری حتی دستت رو بگیرم؟مگه من چیکار کردم؟
سورن:مجبورت نکرده بودم بمونی
عسل:چرا مجبورم کرده بودی.عشقت مجبورم کرده بود بمونم و از عشقمون دفاع کنم
سورن:دیگه عشقی وجود نداره
عسل:به کدوم گناه نگرده مجازاتم می کنی؟به این که شب و روزم رو واست دعا می کردم؟یا اشک هایی که بالای سرت می ریختم؟
نفس پر از غمش رو داد بیرون.رفتم نزدیک ترش.
باناله گفت:نیا عسل نیا.بزار فراموشت کنم. فراموشم کن...برو عسل برو ازت خواهش می کنم برو و تنهام بذار
عسل:مگه تو این یه ماه رفتم که حالا برم؟
سورن:دِ لعنتی نمی خوامت از اتاقم برو بیرون
با گریه رفتم سمت در.در و باز کردم و دوباره بستم.مثلا که رفتم.
بغض تو صداش خنجری بود که توی قلبم فرود می اومد.داشت با خدا حرف می زد.


سورن:خدایا چرا؟مگه من چه گناهی کردم که حالا که داشتم به عشقم می رسیدم همچین بلایی باید سرم بیاد؟خدایا چقدر سخته خودت عشقت رو پس بزنی که عذاب نکشه که بعدها اشکاش رو حس نکنی.چقدر سخته دیگه نتونی صورت عشقت رو ببینی.خدایا کاش می رفت!کاش وقتی به هوش می اومدم مثل شیدا رفته بود.نه این که می موند و اشکاش رو می دیدم.عسل من حیفه!نمی خوام یه عمر به پای مردی بسوزه که حتی نمی تونه صورتش رو ببینه.چقدر دلم براش صورت مثل ماهش تنگ می شه واسه اون لبخند زیباش که دلم رو می لرزوند...خدایا یا من و ببریا بهم صبر بده.
دارم پسش می زنم دلش رو می شکنم.راست می گه بعد از اون همه خوبی این دست مزدش نیست اما باید ازم دل بکنه نمی خوام زندگیش رو خراب کنم...خـــــدا!من دوسش دارم کمکم کن
حتی نمی تونست گریه کنه هق هق مردم اتاق رو پر کرده بود.نمی تونستم باید بغلش می کردم باید می بوسیدمش.مهم نبود نامحرممه.مهم این بود که عشقمه.همه ی وجودمه.
خیلی آروم جلو رفتم که متوجه من نشه.سرش و تو بغلم گرفتم و گذاشتم رو سینم.دستم و لای موهای خوش حالتش کشیدم.
با صدای خش دارش گفت:مگه نگفتم برو بیرون چرا نرفتی لعنتی؟
بی صدا اشک می ریختم.با دستای باندپیچی شدش مشت می زد تو سینه ام.اما من ساکت ساکت بودم.
سورن:ولم کن نمی خوامت...با ناله گفت:نمی خوامت عسل نمی خوامت
صورتش رو توی دستام گرفتم.پیشونیش رو آروم بوسیدم.
عسل:دروغگوی خوبی نیستی سورن.تو دیوونه ی منی تو عاشق منی همونطوری که من عاشق و دیوونه ی توام.بهم دروغ نگو دلم و می شکنی ها.دلت میاد؟
سورن:آره دلم میاد.دیگه دوست ندارم.عاشقت نیستم.توهم نباش.فراموشم کن بذار و برو.بگو من و نمی خوای.بگو نمی خوای با مردی زندگی کنی که کور شده.
دوباره سر شو تو بغلم گرفتم روی باند چشم هاش رو بوسیدم.
عسل:حتی اگه دیگه نگاهم نکنی.حتی اگه دلم رو بشکنی نمی رم.من تو رو از خدا دوباره پس گرفتم.از دستت نمی دم سورن.باور کن از دستت نمی دم.فحشم بده دلم رو بشکن.من و بزن.بیرونم کن.اما بدون هیچکدومشون از عشقم نسبت به تو ذره ای کم نمی کنه.برام بهونه می گیری؟بهونه بگیر ناز کن.قهر کن.خودم مخلصت هستم.اما نگو من و نمی خوای.سورن من نمی رم.سورن ازت دست نمی کشم.تنها یه چیز می تونه من و ازت جدا کنه اونم مرگه.
اگه می خوای از دستم راحت بشی باید من و بکشی.
سورن:نکن عسل.برو تو نمی تونی با من زندگی کنی.نمی خوام عذاب بکشی تو هم من و عذاب نده
عسل:این که من و ازخودت دور کنی واسم عذابه.سورن نمی رم خودت و بکشی هم تنهات نمی ذارم.یه ماه نموندم که حالا که به هوش اومدی بذارم برم.تو خوب می شی.حتی اگر خوب هم نشی من بازم نمی رم.این و بهت قول میدم.
دیگه اشکام نذاشت حرف بزنم از اتاق زدم بیرون و رفتم تو حیاط دلم هوای آزاد می خواست.من کم نمیارم.پای بد و خوبش،پای بینا و نابیناش وایمیسم.اون عشق منه هرطور که باشه از دستش نمی دم.
دو هفته گذشت.سورن هنوز تو بیمارستان بستری بود.هر روز اوقات تلخی می کرد اما من دست از سرش برنمی داشتم.دکترها به نتایج خوبی در مورد چشم هاش رسیده بودن.چشم هاش داشتن خوب می شدن.عملش کرده بودن.هنوز چشم هاش بسته بود.امروز قرار بود چشم هاش رو باز کنن...دیشب تاصبح نخوابیدم.همدم این شب هام یه سجاده ی سفید بود و جای دست های سورن تسبیح تو دستام آرومم می کرد.
مانی و باند نصیری همه شون اعدام شدن.1 ماهی می شه.درست دو هفته بعد از این که سورن رفت توی کما.آدم های مانی هم دستگیر شدن و الان تو زندانن.
می خواستم وقتی چشم هاش رو باز می کنه من اولین نفری باشم که می بینتش.
من ایمان دارم سورن می بینه.با این که هنوز دکترها احتمال برگشتن بیناییش رو تنها50% می دونستن من اعتقاد داشتم که 100% می بینه.
در زدم و رفتم توی اتاق سورن.دکتر سهروردی مرد میانسال و مهربونی بود که این چند مدته خیلی اذیتش کرده بودم.به روم لبخند زد و جواب سلامم رو با مهربونی داد:بیا دخترم.گذاشتیم تو بیای بعد چشم های جناب سرگردمون رو باز کنیم.بیا دخترم.
سروش لبخند پراسترسی زد و رفت کنار تا من کنار سورن بایستم.سورن نفس های عصبی می کشید.رو پیشونیش دونه های عرق نشسته بود.دکتر سهروردی با کمک دو تا پرستار دیگه باندهای چشم سورن رو باز کردن. چشم هاش بسته بود.


چقدر دلم برای رنگ چشماش تنگ شده! خدایا ببینه، خدایا خواهش می کنم.
سهروردی دستش رو گذاشت رو شونه ی سورن و گفت:
- چشم هات رو باز کن پسرم.
به سروش نگاه کردم. اونم اضطراب داشت.
به صورت بی رنگ سورن خیره شدم. آروم پلک هاش رو باز کرد. چشم های عسلیش دلم رو لرزوند. باز اون نگاه نافذ، اما این دفعه خسته و پژمرده. صورتم درست مقابل چشم هاش بود.
سورن- عس ... عسل!
اشک هام آروم می ریخت.
- جان عسل؟ منو می بینی سورن؟
آروم پلک هاش رو روی هم گذاشت و لبخند محوی زد.
سورن- همه جا تاره.
سهروردی- خدایا شکرت! بچه ها تبریک می گم. زحمت ها و دعاهاتون جواب داد. بعد رو به سورن گفت:
- اولشه، خوب خوب می شی پسر، خیالت راحت! حالا دیگه می تونی عروست رو یه دل سیر ببینی.
سروش باخوشحالی پیشونی سورن رو بوسید و گفت:
- من می رم به همه خبر بدم.
و زودتر از دکتر خارج شد. دکتر با خنده سری تکون داد و همراه گروهش رفت بیرون. حالا من بودم و سورن. داشت با اون چشم های خمار و نازش نگاهم می کرد. با اخم پاشدم از روی تخت و از کنارش رد شدم که برم که مچ دستم رو گرفت. ایستادم، اما برنگشتم.
سورن- کجا؟
لبام رو غنچه کردم و گفتم:
- مگه خودت نگفتی برم؟ حالا که خوب شدی می خوام حرفت رو گوش کنم.
دستم رو کشید.. نشستم لبه ی تخت.بانگاهش جز جز صورتم رو رصد کرد
سورن- دیگه حق نداری بری. اون موقع می خواستم بری که این روزا رو نبینی، که این اشک ها رو نریزی، که این زجرها رو نکشی. حالا که هم دیدی و هم ریختی و هم کشیدی کجا می خوای بری؟
مشت زدم تو بازوش و با ناز گفتم:
- خیلی بدی سورن!
با درد خندید.
- می دونم خیلی بدم، اما تو به اندازه ی تمام بدی های من خوبی. تو حیفی عسل، واسه این مرد اخمو و بداخلاق خیلی حیفی!
تو چشم هاش خیره شدم.
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- سورن، آقای مغرور من، باهام ازدواج می کنی؟
لبخند سورن دلم رو آروم کرد. چشم هاش رو آروم بست و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
اخم جذابی کردم و گفتم:
- من هنوز جوابم رو نگرفتم.
با لبخند گفت:
- بله خانومم، باهات ازدواج می کنم. از همین الان خودت رو مال خودم بدون.


غزل:وای عسل!چقدر خوشگل شدی.سورن با دیدنت دیوونه می شه دختر چقدر ماه شدی
با تموم شدن کار ناهید خانوم از روی صندلی پاشدم و رو به روی آیینه ی قدی ایستادم و به خودم نگاه کردم.
چه زود یک ماه گذشت.دو روز بعد از مرخصی سورن از بیمارستان اومدن خونه مون خواستگاری و من هم جواب مثبتم رو دوباره تکرار کردم.دو روز بعدش هم رفتیم محضر و یه عقدساده گرفتیم.حالا یک ماه گذشته و امروز بهترین روز زندگیم روز عروسیمه.
به خودم که تو اون لباس سفید دکلته با دامن پف دار و پرچین مثل فرشته ها شده بودم نگاه کردم.نذاشتم ناهید خانوم موهام رو رنگ کنه یا از موهای مصنوعی استفاده کنه.دلم می خواستم موهای مشکی خودم رو زیر اون تاج نقره ای خوشگل و تور سفید ببینم.
آرایش ملایم و حرفه ایم زیباییم رو دوبرابر کرده بود.
برگشتم و به غزل و ناهید خانوم نگاه کردم.
عسل:ممنونم ناهید خانوم کارتون فوق العاده بود
ناهید خانوم آروم بغلم کرد و گفت:تو خودت فوق العاده ای عزیزم.
غزل اومد دستام رو گرفت.خواهرم تو اون لباس قرمز ماکسی با اون آرایش قشنگش و موهای بلندش که به زیبایی فر شده بودن و بی قید و بند رو شونه اش آزاد بودن مثل یه گل رز زیبا شده بود.
دوهفته بعد از عقد من و سورن،غزل و متین باهم عقد کردن.و این چینین شد که آقا متین شد باجناق سورن و شوهر خواهر بنده.
چشمکی بهش زدم و گفتم:توهم خوب تیکه ای شدی ها.بیچاره متین سکته نکنه خوبه
یه چرخی دور خودش زد و گفت:خوب شدم جدی؟
عسل:خوب چیه عالی شدی آبجی جونم
شاگرد ناهید خانوم گفت:عروس خانوم آقا دوماد منتظرتونن.
با کمک غزل و ناهید خانوم شنلم رو پوشیدم.قلبم تند تند می زد.سورن پشت به در،درحالی که یه دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرده بود و با دست دیگه اش دسته گلم رو نگه داشته بود ایستاده بود.
خانوم فیلم بردار هم پایین پله ها درحال شکار لحظه ها بود.
اروم صداش کردم:سورن
با لبخند به سمتم برگشت.
تو اون کت و شلوار مات و مارکدار مشکی با پیراهن سفید و کراوات مشکی بی نظیر شده بود.موهای قشنگش،عطر خوشبوش،وصورت صاف 7 تیغه اش حسابی دیوونه ام کرده بود.
اروم اومد جلو.دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد.چندثانیه تو چشم های هم خیره شدیم.اروم و طولانی پیشونیم رو بوسید و دم گوشم گفت:عالی تر از همیشه شدی پرنسس زیبای من
و دسته گلم رو به طرفم گرفت.
غرق در خوشحالی دسته گل رو ازش گرفتم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم.سانتافه ی مشکیش پراز گل های رز قرمز بود.دسته گلم هم همینطور.عاشق رز سرخ بودم وسورن این رو از هرکسی بهتر می دونست.


صدای جیغ و سوت بعضی از مهمون هایی که اومده بودن جلوی آرایشگاه فضا رو پر کرد.سورن در رو برام باز کردوکمکم کرد که بشینم.خودش هم نشست کنارم.دستم رو اروم بوسید.
ما و ماشین متین وغزل رفتیم سمت باغ عکاسی و اون دوسه تا ماشین دیگه هم رفتن سمت تالار.
سورن ضبط رو روشن کرد و یه دستم رو توی دستش گرفت.با شیطنت با خواننده می خودن و من خوشحال می خندیدم.
میخوام که فریاد بزنم زندگی خوب و راحته
دل واپسی هام دیگه مرد دیگه خیالم راحته
بدون که جات تو قلب من یه جای امن وراحته
بدون که دوست داشتن تو واسم مثه عبادته
دوست دارم چون میدونم مال منی
دوست دارم هرجاکه باشم بامنی
فقط تو تو قلب منی
دوست دارم قد خدای آسمون
دوست دارم همیشه تو پیشم بمون
عاشقتم این و بدون
وقتی که پیشم نبودی فکرم همش پیش تو بود
نگات میکرد اگه کسی چشام به چشمای تو بود
ولی حالاتوی چشات فقط دیگه عکس منه
همه نگاشون به توهه دست تو تو دست منه
دوست دارم چون میدونم مال منی
دوست دارم هرجاکه باشم بامنی
فقط تو تو قلب منی
دوست دارم قد خدای آسمون
دوست دارم همیشه تو پیشم بمون
عاشقتم این و بدون
تاوقتی که نگاه تواز عشق من لبالبه
بدون که یادت تو دلم همیشه ودمادمه
هرچی که من بهت بگم از عشقمون بازم کمه
میخوام که فریاد بزنم دل دیگه خالی از غمه
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست..دوست...
فقط تو تو قلب منی
دوست دارم قد خدای آسمون
دوست دارم همیشه تو پیشم بمون
عاشقتم این و بدون
دوست دارم چون میدونم مال منی
دوست دارم هرجاکه باشم بامنی
دم باغ رسیدیم.یه باغ فوق العاده خوشگل که فقط مخصوص عکاسی و فیلم برداری بود.
متین وغزل هم از ماشینشون پیاده شدن و رفتیم تو.هر کسی رو راه نمی دادن.متین وغزل هم با پارتی بازی اومده بودن.متین یه کت و شلوار سفید با پیراهن قرمز پوشیده بود و غزل با عشق داشت درسته قورتش می داد.شرم و حیا رو هم که جلوتر ازمتین قورت داده بود.آخه یعنی چی؟خواهراهم خواهرای قدیم.
بعد از کلی مسخره بازی و گرفتن کلی عکس خوشگل رفتیم به سمت تالار...یوهو عروس دوماد اومدن.
تالاری که برای عروسیمون انتخاب کردیم یه باغ خوشگل داشت.قرار بود که نصف عروسی جدا ازهم و بعد از شام هم مختلط باشه.
بوق زدیم و در مشکی بزرگ باغ به رومون باز شد.دو طرف راهش پراز چراغ های قارچی شکل سفید و آتشدان های بزرگ بود.پراز شمشاد و گل های رنگارنک.همه با جیغ و سوت برامون دست می زدن.صدای آهنگ همه جا رو پر کرده بود.بوی اسفند دلم رو بی تاب تر می کرد.
با مامان و بابا و مادرجون و پدرجون روبوسی کردم و عرشیا هم من و محکم در آغوش گرفت.وارد باغ شدیم.


وسط باغ استخر بزرگی بود که باغ رو به دو نیم تقسیم می کرد. هر دو طرف میز چیده بودن با روکش های طلایی و نقره ای. تو آب استخر پر از بادکنک و شمع های سفید بود. پل خوشگلی روی استخر بود که حسابی با اون نرده های نقره ایش می درخشید. در آخر سالن بزرگی بود که نمای سفید و در و پنجره های نقره ای داشت. دست در دست سورن از پله های صدفی رنگش بالا رفتم و به مهمان ها خوش آمد گفتم.
قیافه ی شیدا تو اون لباس دکلته ی بادمجونی رنگش و اون موهای شنیون کردش حسابی بامزه شده بود. تموم بدن سفیدش رو انداخته بود بیرون تا چشم سورن رو دربیاره، اما سورن تنها سری برای زن عموش تکون داد و رفتیم به سمت جایگاه عروس و دوماد که پله می خورد و یه تخت سلطنتی بود که حسابی می درخشید. درسته قبلا عقد کرده بودیم، اما همیشه دلم می خواست خنچه ی عقد بچینم، برای همین سفارش یه خنچه ی عقد نقره ای رنگ رو دادم که خیلی خوشگل و تو چشم بود. خنچه ی عقد روی پله ها چیده شده بود و وسط پله ها یه آب نمای کوچیک بود که سرانجام به پایین می رسید و حوضچه ی کوچیکی درست کرده بود که دور تا دورش با سنگ های نقره ای و طلایی تزیین شده بود. بالا سرمون یه عکس تکی از سورن و یه عکسم از من بود که امروز انداخته بودیم و زودتر آماده شده بود. یه عکس دونفره هم بالای سرمون بود. توی سالن رقص نور روی رقصنده ها می افتاد و سالن رو جذاب تر می کرد.
مادرجون اومد و گفت:
- پاشید، همه دوست دارن رقص عروس و دوماد گلمون رو ببینن.
سورن چشمکی بهم زد و گفت:
- پاشو خانومم، مثل این که باید هنرنمایی کنیم کفشون ببره!
- سورن؟
سورن- جون سورن؟
سورن آروم شنلم رو درآورد. نگاهش پراز تحسین بود. آروم پیشونیم رو بوسید و دستم رو گرفت و رفتیم وسط سالن. با دیدن ما همه رفتن کنار. صدای خواننده ی گروه موسیقی توی سالن پخش شد.
- بله به افتخار عروس و دوماد گلمون! خیلی خب، ممنون. حالا می ریم سراغ آهنگ درخواستی آقا دوماد.
سورن لبخند خبیثی زد و بعد صدای آهنگ فضا رو پر کرد. اول خندم گرفته بود، اما بعد ماهرانه همراهیش می کردم و ازش دل می بردم.
"فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم
عاشقتم همه می دونن، تو قلبمی خوب می دونم
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم
عسل خانوم! دل تنگه شماست
عسل خانوم! شیطون و بلاست
عسل خانوم! خوشگل و دلبری
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
عسل خانوم! الهی بمیرم برات"
سورن دیوونه آروم می زد تو سینش و می گفت بمیرم برات! موقع رقص یک آن نگاهم به شیدا افتاد که داشت با حرص نگاهمون می کرد. شونه هام رو بالا انداختم و باز به سورن خیره شدم.
"به چشم من خیره نشو، پاشو زود حرفی بزن
خاطرخواهتم بانوی من، به قلبم یه سری بزن
برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم
تو عشق زیبای منی دل به تو بستم
عسل خانوم! دل تنگه شماست
عسل خانوم! شیطون و بلاست
عسل خانوم! خوشگل و دلبری
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم
عاشقتم همه می دونن، تو قلبمی خوب می دونم
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم
عسل خانوم! دل تنگه شماست
عسل خانوم! شیطون و بلاست
عسل خانوم! خوشگل و دلبری
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
وقتی صدای پات میاد دل من پر می زنه
بازم مثه دیوونه ها این در و اون در می زنه
برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم
تو عشق زیبای منی دل به تو بستم
عسل خانوم! دل تنگه شماست
عسل خانوم! شیطون و بلاست
عسل خانوم! خوشگل و دلبری
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
عسل خانوم! الهی بمیرم برات"
"بمیرم برات" آخرش با بوسه ی آروم سورن روی پپیشونیم تموم شد. همه دست می زدن و سورن سرخوش می خندید.


بعد از این که یه کم از عروسی گذشت و انصافا هم که خیلی خوش گذشت، شام سلف سرویس سرو شد. چند مدل غذا و دسر بود. به سورن گفتم این قدر لازم نیست، اما گفت می خوام عروسیم تک باشه و حداقل اگر در اون حد هم نمیشه، خوب باشه. منم چیزی نگفتم. خب منم دلم می خواست عروسی خوبی داشته باشم.
از غذا خوردن و غذا تو دهن هم گذاشتن که گذشتیم، رفتیم توی حیاط. البته بنده شنلم رو پوشیدم، چون آقامون حسابی غیرتیه! ناسلامتی، زن جناب سرگردما، والا.
من و سورن روی صندلی هایی روی پل وسط استخر که واسه خودش یه سکوی بزرگ می شد، نشسته بودیم و مهمون ها هم دور تا دور ما روی صندلی هایی که رو سبزه ها چیده شده بودن. متین رفت پپشت مایکروفون.
- وای خدای من، گند نزنه!
سورن آروم خم شد طرفم و گفت:
- نترس، مثلا می خواد برامون آرزوی خوشبختی کنه.
متین- خب مهمون های عزیز بسیار بسیار خوش اومدید. ایشاا... تو شادی هاتون جبران کنن بچه ها.
آروم تر گفت:
- بیان بخورن!
- سورن من می کشمشا!
سورن با خنده گفت:
- می گن باجناق فامیل نمیشه ها. این پسره آبرو و حیثیت ما رو نبره شانس آوردیم!
متین- خب می دونم عروس و دوماد عزیز دارن سکته می کنن که من یه وقت چیزی نگم، اما من می خوام همه چیز رو بگم.
- این چی می خواد بگه؟
همه ی مهمون ها مشتاقانه به متین نگاه می کردن و متین هم معرکه گرفته بود.
متین- می خوام از داستان عشقشون بگم، از عشق یه آقای مغرور و یه خانوم لجباز که تو یه ماموریت به زور همسفر هم شدن. تو تک تک ثانیه های اون ماموریت عشق بود که بی صبرانه بینشون شکل می گرفت. اون لحظه ای که عسل گم شد و سورن داشت دیوونه می شد.
سورن دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با لبخند به متین چشم دوخت. مثل این که آقا خوشش اومده بود، ولی من می ترسیدم متین گند بزنه. آخه اینا چیه داره میگه؟
متین- یا اون لحظه ای که عسل شنید سورن توی کماست. من تو اون لحظه ها کار هر دوشون بودم و عشق رو تو سلول به سلول بدنشون می دیدم. از بی تابی ها و غرور هر دوشون خبر داشتم و با عرض پوزش، بعضی اوقات واسه آقا دوماد جاسوسی هم می کردم.
- متین؟
متین- شرمنده ام عسل! اون موقع که سورن نبود هر روز ازت می پرسید و منم کامل گزارش می دادم.
با اخم ساختگی به سورن نگاه کردم که سرش رو مثل بچه ها کج کرد و مظلوم نگاهم کرد. صدای خنده ی مهمون ها بلند شد.
متین- فکر می کنم سر قضیه این دوتا دسته گل من از همه بیشتر زجر کشیدم و وزن کم کردم.
بعد عاشقونه به غزل خیره شد و گفت:
- فدای سرم. عوضش آخرش دستمزدم رو گرفتم.
همه می خندیدن و غزل دست به کمر به متین نگاه می کرد.
متین- من خیلی خوب می دونم برای رسیدن به هم چه سختی هایی کشیدن و عشقشون چقدر واقعی بوده. در آخر براشون آرزوی خوشبختی می کنم و امیدوارم کنار هم خوشبخت و شادمان زندگی کنن.
همه دست زدن.
متین- قربان شما، این جانب باجناق و دوست آقا دوماد و داداش جون و شوهر خواهر عروس خانوم! راستی، از سورن کوچولوی عزیزم دعوت می کنم بیاد این جا شعرش رو برامون بخونه! یا خدا، ببخشید، یعنی از آقای داماد خواهش می کنم تشریف بیارن.
سورن با خنده سری تکون داد و مایکروفون رو از دست متین گرفت. صدای موسیقی بلند شد. سورن لبخند آرومی زد و ژست خواننده ها رو گرفت. تو چشم های هم خیره شدیم.
"میام از شهر عشق و کوله بار من غزل
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل"
سورن هم عجب صدایی داشت ها من نمی دونستم! اومد سمتم ودستم رو توی دستش گرفت و بلندم کرد و آروم برد وسط سکو. آروم دستم رو بوسید و ادامه داد و من عاشقونه محو کارهاش بودم.
"کسی که طعم اسمش طعم عاشق شدنه
طلوع تازه ی خواستن تو رگ های منه
میام از شهر عشق و کوله بار من غزل
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل
عسل مثل گله، گله بارون زده
به شکل ناب عشق که از خواب اومده
سکوت لحظه هاش هیاهوی غمه
به گلبرگ صداش هجوم شبنمه
نیاز من به اون برای خواستنه
نیاز جوی آب به جاری بودنه"
با تموم شدن آهنگ سورن با بوسه ی که بادستش برام فرستادشوکه م کرد. همه دست زدن و من گونه هام از شرم رنگ گرفت.


عرشیا- با رقص دو نفره میونتون چطوره؟
بدون این که منتظر جواب ما بشه به گروه موسیقی چشمک زد و اونا هم یه آهنگ آروم گذاشتن. این رقص رو خیلی خوب با سورن تمرین کرده بودم، به خاطر همین فقط نایستادم تو بغلش و تکون بخورم.
"بد عادت کردی چشم هامو از اون وقتی که این جایی
تو و آرامش چشم هات با این لبخند رویایی
همه حرف ها همه شعر ها بی تو تصویری از دردن
چشمات معیار زیبایی رو تو قلبم عوض کردن
کسی مثل من عاشق به احساس تو مومن نیست
می خوام افسانه شم با تو می دونم غیر ممکن نیست
تو رو از وقتی که دیدم، چشم هامو رو همه بستم
همه عالم می دونن که به چشم های تو وابستم
دیگه قلبم با آهنگ نفس های تو مانوسه
تو که می خندی انگاری منو خوشبختی می بوسه
بد عادت کردی چشم هامو ته این قصه پیدا نیست
تو این قدر خوبی که جز تو به چشمم هیچ چیزی زیبا نیست
واسه تو من کمم آره، تو حقت بیشتر از این هاست
ولی زیبایی مهتاب توی نگاه شب پیداست
آره تو از چشم هام خوندی چقدر از دلهره خستم
اگر آرامشی دارم اونو مدیون تو هستم
دیگه قلبم با آهنگ نفس های تو مانوسه
تو که می خندی انگاری منو خوشبختی می بوسه
بد عادت کردم چشم هامو ته این قصه پیدا نیست
تو این قدر خوبی که جز تو هیچی به چشم هام زیبا نیست"
هر دو ماهرانه رقصیدیم و با بوسه ی سریع سورن رقص تموم شد.
همه مهمون ها می اومدن و بهمون تبریک می گفتن و آرزوی خوشبختی می کردن. جمعیت رفته رفته کم می شد.
بابا دستم رو تو دستای سورن گذاشت و گفت:
- ارزشمندترین جواهر زندگیم تو دستای توئه، مراقبش باش. هر دوتون مراقب هم باشید. امیدوارم هیچ وقت تو زندگیتون غم نبینید.
بعد هر دومون رو بوسید و بغل کرد. بعد نوبت پدرجون شد. پیشونی من و صورت سورن رو بوسید و یه کلید داد دستمون.
پدرجون- این کلید خونه ایه که بعد از این که درس و کارتون تو شیراز تموم شد باید توش زندگی کنید. امیدوارم ازم بپذیرید.
- اما پدرجون سورن باید پیش شما باشه.
سروش- من دو ترم دیگه درسم تموم میشه. شما هم که درستون تموم شد برگردید تهران، من می رم سوییت سورن تو شیراز.
پدرجون- من به پدر و مادرت قول دادم دخترشون رو ازشون دور نکنم. بعد یه سال برمی گردید تهران.
لبخندی به روشون زدم و تشکر کردم. بعد مامان و مادرجون رو بغل کردیم. تو چشم های غزل اشک جمع شده بود.
- گریه نکن دیگه! خوبه دیگه تنها هم نیستی، متین هست. قربونت برم!
محکم بغلم کرد.
متین- خانومی گریه نکن دیگه، باید خوشحال باشی که سر سورن خورده به سنگ اومده خواهر لجبازت رو گرفته!
سورن- هوی، به خانوم من حرف زدی نزدیا!
متین صداش رو کلفت کرد و گفت:
- غزل دیگه حق نداری خونه خواهرت بری، مردک باجناق واسه من صدا می بره بالا!
بعد هم با خنده سورن رو بغل کرد و چندتا زد پشتش.
متین- خوشبخت شید. مراقب هم باشیدا. من طرف هر دوتونم، هم عسل خواهر منه هم سورن داداشمه، همدیگه رو اذیت کردید با من طرفید.
سروش و عرشیا اومدن جلو.
عرشیا- آخی خواهری من چه بزرگ شده! چقدر ماه شدی امشب! آقا قدر خواهرم رو بدونیا. همچین عروسی نصیب هر کسی نمیشه.
بعد آروم پیشونیم رو بوسید و با سورن دست داد. سروش هم سورن رو بوسید و با من دست داد.


سروش- امیدوارم هیچ کدومتون دیگه کارتون به من نیفته. من واقعا می فهمم چی کشیدید، مخصوصا تو زن داداش. سورن قدر فرشته ی نازت رو بدون. زن داداش، داداش من یدونه س ها، لنگه نداره!
- می دونم.
با خنده سوار ماشین شدیم و برای همه دست تکون دادیم.
سورن یه لب آروم و کوتاه ازم گرفت و گفت:
- بریم؟
- بریم.
به اصرار مامان قرار بود امشب بریم خونه ی اونا و فردا بریم شیراز خونه ی خودمون، اما من و آقامون تصمیم گرفتیم شبونه حرکت کنیم و اولین روز زندگیمون تو خونه ی خودمون باشیم. مهمون ها رو دور زدیم که گوشی سورن زنگ خورد.
- الو؟ بله؟
- ...
- ما تصمیم گرفتیم اولین روز تو خونه ی خودمون باشیم. به بابا اینا هم بگو نگران نباشن، ما داریم می ریم خونمون.
و بعد باخنده قطع کرد. خستگی بینمون جایی نداشت، تمام طول راه از زندگی و آیندمون گفتیم. ساعت هفت صبح بود که به خونمون رسیدیم.
- شرمنده!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- وا؟ واسه چی؟
سورن چشمکی زد و با شیطنت، در حالی که در آپارتمانمون رو باز می کرد گفت:
- واسه این که شب عروسی نداشتی!
- سـورن!
سورن در رو باز کرد و گفت:
- جان سورن؟ بفرمایید تو خانوم خونه ی من، به زندگیم خوش اومدی یکی یک دونه ی من!
چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. بوی عشق رو احساس می کردم. این همون خونه ای بود که یه روزی آرزو داشتم با سورن داخلش زندگی کنم. حالا من در کنار سورن و زیر یه سقف بودیم! چشم گردوندم دور تا دور خونه. خونه ی سورن وسابل داشت، اما دوست داشت خونمون با سلیقه ی من باشه. وسایل قدیمیش رو فروخت و همه چیز رو دوباره گرفتیم.
سالن خونه کاملا سفید و مشکی بود، مبل های چرمی سفید و مشکی، میزهای شیشه ای مشکی، فرش سفید و مشکی فانتزی که سرامیک های صدفی کف سالن رو می پوشوند، لوستر های سفید و مشکی، گلدون های مشکی که پر از گل های رز قرمز بود.
سورن از پشت دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و چونش رو گذاشت روی شونم و گفت:
- داره کم کم به این خونه حسودیم میشه ها! بابا یه نگاه به ما بنداز سرکار خانوم!
سرم رو برگردوندم سمتش. سرش رو یه کم از روی شونم بلند کرد. لبای خوش فرمش بدجوری بهم چشمک می زد. گرمی حضورش، خستگی رو از تنم بیرون می برد.
بغلم کرد.
- وای سورن، میندازیم.
سورن آروم بوسیدم.
سورن- خب خانومم، چه کنیم؟ صبحونه بخوریم؟ بخوابیم؟ بریم حموم؟
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- اون آخریه دیگه چی بود؟
سورن با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
- منظورت اینه که دوباره تکرارش کنم؟
منم پررو پررو نگاهش کردم و گفتم:
- نه، لازم نیست، همون یه بار کفایت می کنه. خب گشنم نیست، بیشتر خستم.


سورن- ای به چشم!
همون جور من برد توی اتاق خواب. فوق العاده خوشگل بود. تخت مشکی و سفیدمون که بالاش طرح های خوشگل داشت و دورش لامپ های آبی با جاهای دکوری خوشگل بود، می درخشید. روتختی صدفی و نقره ای خوشگلم که عاشقش شده بودم. تمام سرویس چوبم مشکی بود با رگه های سفید. لوستر های قرمز نور قرمز خوشگلی به اتاق داده بود. فرش فانتزی وسط اتاق هم ترکیبی از رنگ های قرمز و سفید و مشکی بود. یه تابلوی خوشگل از گل های رز قرمز هم درست رو به روی تختمون بود. گلدون های گل رز بهم چشمک می زدن. میز آرایشم پر از لوازم آرایشی بود که با سلیقه روش چیده شده بودن.
سورن آروم منو روی تخت گذاشت. اون لباس عروس خوشگل الان یه کم اذیتم می کرد. از دیشب تو این لباس بودم. دلم یه دوش آب گرم می خواست. دعا دعا می کردم سورن الان نخواد شیطونی کنه.
سورن کنارم روی تخت نشست. بلند شدم و کنارش نشستم و مظلوم نگاهش کردم. فکر کنم از چشمام خونده که چی می خوام، واسه همین زد روی بینیم و گفت:
- باشه، قیافت رو اون جوری نکن عروسکم. فقط همین یه بار می ذارم از دستم در بریا!
با لبخند نگاهش کرد. سریع پریدم و حوله و لباسم رو برداشتم و پریدم تو حموم.
سورن- خیلی نامردی عسل!
- زود میام عشقم.
آخیش، آب گرم حسابی سرحالم آورد. از حموم رفتم بیرون. آخی، بچم با همون لباساش دراز کشیده و چشم هاش رو بسته! من فدای ابهتت بشم الهی!
حوله ی قرمزم رو تنم کرده بودم. با دیدن من نشست و گفت:
- خوش گذشت تنهایی؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- جای شما خالی!
نشستم پشت میز آرایشم و سشوار رو روشن کردم. سورن هم حولش رو برداشت و رفت تو حموم. دوباره در رو باز کرد و از لای در سرش رو آورد بیرون و با شیطنت گفت:
- آماده شو تا بیام!
- سورن!
سورن- سورن بی سورن!
با خنده سری تکون دادم و سرم رو انداختم پایین. چشمکی زد و رفت تو. قلبم تند تند می زد و استرس گرفته بودم. خب چیه؟ موقعیت حساسه دیگه!
"- به جای این فکر ها برو خودت رو خوشگل کن، شوهرت الان میاد. بدو.
- اوا وجدان جون کجا بودی؟ خیلی وقته خبری ازت نبودا! دلم برات تنگ شده بود!
- قربونت برم، همین دور و برا بودم. برو دیگه، شوهرت اومدا.
رفتم سراغ کشوم. یه لباس خواب که پارچش برق می زد رو تنم کردم و موهام رو با سشوار صاف کردم و نیمه خشک رهاشون کردم دورم. یه کم آرایش کردم. چشم هام رو مداد کشیدم و در آخر رژلب قرمز رو زدم. خب سورن گفته بود دیگه نزنمش، اما نگفته بود جلوی خودشم نزنم که!
عطر مورد علاقم رو رو خودم و گردنم خالی کردم. نفس عمیقی کشیدم به خودم تو آینه یه لبخند پسرکش زدم. جون، چه جیگری بودم خودم خبر نداشتم! آروم رفتم روی تخت و پشت به در حموم خوابیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم.
سورن اومد بیرون. نگاهش نکردم، حتی تکون هم نخوردم. بیچاره حالش گرفته شد!
سورن- تو که خوابیدی نامرد!
با ناراحتی نشست و موهاش رو خشک کرد و یه رکابی سفید و شلوارک سفید مردونه که کنارش خط های مشکی داشت رو پوشید. زیر زیرکی نگاهش کردم، آخ قربونش برم چه خوشگل شده بود!
اومد کنارم دراز کشید و با لب های برچیده شده گونم رو بوسید و تا خواست بخوابه برگشتم سمتش.
شیطون خندید و منو تو بغلش گرفت:
- اِ؟ پس این جوری هاست؟ می خوای منو اذیت کنی دیگه؟


نگاهم رو قفل کردم تو نگاهش و سرخوش خندیدم.
با بوسه ی آرومی که روی پیشونیم نشست
سورن موهام رو از روی پیشونیم کنار زد و آروم صورتم رو بوسید و دم گوشم گفت:
- مبارک عزیز دلم!
لبم رو گاز گرفتم و تو چشم هاش خیره شدم. چشم هاش حسابی برق می زد، برق شیطنت!

***
سورن- قربونت برم الهی. پاشو برو یه دوش بگیرم گلم! ساعت دوئه، من زنگ می زنم ناهار سفارش می دم
سورن موهام رو کنار زد و گفت:
- دیگه چی؟ همینم مونده خانومم چیزی تو دلش بمونه.
با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
- ممنون.
سورن- من باید ممنون باشم ازت.
- چرا؟
سورن- واسه این عشق خوبی که بهم دادی. واسه این حس قشنگی که الان دارم بهت مدیونم عروسک نازم.
لبخندی زدم. چشم هاش رو آروم بست و گفت:
- برو که دارم کم کم وسوسه می شم بخورمت.
اخم جذابی کردم و گفتم:
- بلا! من که رفتم.
خواستم یه کم تند قدم بردارم که صورتم از درد جمع شد. سورن با استرس اومد سمتم که دستم رو به نشونه ی ایستادن نگه داشتم و گفتم:
- خوبم. می گم تو هم زیادی ترسویی ها!
سورن اخمی ساختگی کرد و گفت:
- اذیت نکن دیگه، خب می ترسم چیزیت بشه نفسم.
از ذوق لبخندی زدم و آروم سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حموم.

***
- سورن اون بادکنک ها رو یه کم پایین تر بزن. آهان آهان، بهتر شد.
سورن- خوب شد؟ بابا ناسلامتی تولدمه ها، این قدر از من کار نکش.
- دوتا بادکنکه دیگه، حالا مگه چی میشه بزنیشون آقا؟
سورن نگاهی به بادکنک ها کرد و از چهارپایه اومد پایین و با لبای برچیده گفت:
- مگه بچه ام عسل برام تولد گرفتی؟ یه نگاه به من بکن، دارم می رم تو سی و سالگی! الان باید برای بچه ام تولد بگیرم. نگاه کن تو رو خدا.
آروم لپش رو بوسیدم و درحالی که شیرینی ها رو می ذاشتم روی میز گفتم:
- چی میشه مگه برای عشقم تولد بگیرم؟ تو از هر بچه ای برای من بچه تری!
سورن- آخه این همه مهمون دعوت کردی!
- دوست دارم اولین تولدت رو که کنار منی فوق العاده برگزار کنم. این اشکالی داره؟
سورن خودش رو پرت کرد روی مبل و یه سیب برداشت و مشغول گاز زدن شد و گفت:
- نه، کجاش بده؟ خیلی هم خوبه.
- آ قربون پسر خوب! برو لباست رو عوض کن، الان مهمون ها سر می رسن.
سورن آروم گونم رو بوسید.


- چشم، رفتم سرکار خانوم.
با لبخند نگاهش کردم که رفت توی اتاق. امروز بیست و چهار خرداد بود و تولد سورن. یک ماه از عروسیمون می گذشت. کنارش خوشبخت بودم. هر دو عاشق هم بودیم. درسته بعضی اوقات با هم لج و لجبازی می کردیم، ولی همون هاشم به دل می نشست.
امروز همه رو دعوت کرده بودم، حتی مامان و بابا و غزل و متین رو. قرار بود با هواپیما بیان و یکی دو روز بمونن. رفتم تو آشپزخونه و در قابلمه رو برداشتم. اوم، چه بوی غذایی! واسه شام قرمه سبزی درست کرده بودم با سالاد شیرازی و ماست و ترشی. دلم می خواست هر چقدر هم که کم باشه کار خودم باشه و از بیرون سفارش غذا ندم. همه چی آماده بود. ساعت هفت غروب بود و مهمون ها الان می اومدن. لباسم رو عوض کرده بودم. رفتم جلوی آینه و یه نگاه به خودم انداختم. یه لباس بلند سرمه ای با آستین های بلند. پرهای مشکی لباسم و اون پولک دوزی های پایین لباسم و آستین هام خیلی قشنگ بود. موهام رو بالای سرم جمع کرده بودم و کج ریخته بودم جلوی پیشونیم. هنوزم حاضر نبودم موهام رو رنگ کنم، چون عاشق رنگ مشکیشون بودم و هستم. سورن هم می گفت رنگ طبیعی موهای خودت قشنگ تره.
آرایش شب آبی سرمه ای، با رژلب صورتی براقم خیلی به صورتم و چشم های طوسی وحشیم می اومد.
سورن- چه طور شدم؟
برگشتم طرفش. بدون شک تو اون کت و شلوار سرمه ای با پیرهن آبی آسمانی فوق العاده شده بود.
به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و رو پنجه هام ایستادم
- فوق العاده شدی، معرکه ای!
دست هاش رو دورم حلقه کرد و آروم گونم رو بوسید.
سورن- تو هم محشر شدی خانومم!
در همین حین زنگ در به صدا در اومد. سریع از سورن جدا شدم و گفتم:
- مثل این که اومدن، من در رو باز می کنم.
شال سرمه ایم رو سرم کردم و رفتم سمت در.
با دیدن بچه های آگاهی، آتنا و مهسا و محسن و کامروا، بهشون خوش آمد گفتم و تعارف کردم که بیان تو. از وقتی ازدواج کرده بودیم سورن هم اخلاقش تو اداره بهتر شده بود، هم با بچه ها جورتر شده بودیم. مهمون های بعدی عرشیا و کسری و سام و کیارش و نامزدش سحر بودن. سحر دختر تو دل برویی بود که با چند بار دیدنش خوب خودش رو تو دلم جا کرده بود و خیلی دوست داشتنی بود. بعد هم مادرجون و پدرجون اومدن. سروش هنوز تهران بود و به خاطر درسش نمی تونست که بیاد، واسه همین کلی عذرخواهی کرد و گفت که هر وقت اومد کادوی سورن رو می ده. مشغول پذیرایی از مهمون هام بودم که زنگ زدن.
سورن- من در رو باز می کنم عزیزم.
- بفرمایید مادرجون.
مادرجون از ظرف میوه ای که بهش تعارف کردم میوه برداشت و منم نشستم کنارشون. صدای سورن با خنده بلند شد.


سورن:بابا زحمت کشیدین.خیلی خوش اومدید بفرمایید تو...
با دیدن بابا و مامان وغزل و متین با خوشحالی سمتشون رفتم و مامان رو بغل کردم.
بعد از ازدواجم این اولین باری بود که می دیدمشون و حسابی هم دلتنگشون بودم.بعد هم نوبت بابا وغزل بود و در آخر هم به متین دست دادم.
متین:می بینم پیر شدی پیرمرد؟سنی ازت گذشته ها
سورن چپ چپی نگاهش کرد و گفت:خوبه خوبه!حالا هر کی ندونه فکر می کنه آقا تازه بیست رو رد کرده خودش!خوبه همش دوماه از من کوچیک تری
عرشیا:می گم آبجی خانوم برنامه تون چیه؟اول کیک یا کادو
همه یکی صدا گفتن:اول کیک اول کیک
با خنده گفتم:چشم چشم بابا شماها که اینقدر شکمو نبودید.
کسری:نه دیگه بحث کیک جداست.همه رو شکمو می کنه
رفتم سمت آشپزخونه.کیک رو از یخچال در آوردم.بهش نگاه کردم.یه کیک قلبی شکل تصویری که یکی از عکس های سورن رو گفته بودم درست کنن.
شمع 33 رو گذاشتم روی کیک و روشنش کردم.عرشیا سریع آهنگ گذاشت و همه باهم شعر تولدت مبارک رو می خوندن.سورن هم با خنده سر تکون می داد.حتما تو دلش می گفت نگاه تو رو خدا انگار بچه ام.آخه این جمله رو از صبح هزار بار تکرار کرده بود.
کیک رو گذاشتم روی میز مقابل سورن خودمم نشستم کنارش و چاقو رو دادم دستش
متین یه چین به دماغش دادوگفت:یعنی باید سورن رو بخوریم؟عسل کیک بهتر از این نبود بگیری؟
با حالت تدافعی گفتم:خیلی هم دلت بخواد
سورن دستش و دور کمرم حلقه کرد و به متین گفت:جوابت رو گرفتی؟
بعد پیشونیم رو بوسید.جلوی اون همه آدم یکم خجالت کشیدم.اگر تولدش نبود یه چیزی بهش می گفتم.
پدرجون:سورن بابا آرزو کن
سورن با لبخند چشم هاش رو بست و تودلش آرزو کرد.
عسل:چه آرزویی کردی؟
من و چسبوند به خودش و لب هاش رو آروم گذاشت دم گوشم و آروم تر گفت:آرزو کردم خدا هیچوقت تو و خوشبختیمون رو ازم نگیره.یه نی نی خوشگلم بده بهمون.همه چی تکمیل شه
با لبخند و عشق نگاهش کردم.چشمک زد.
عرشیا صداش رو صاف کرد وگفت:بله؟ماهم هستیم اینجا ها.این و گفتم حواستون باشه
بابا یه چشم غره به عرشیا رفت.
عرشیا:خب چیه؟راست می گم دیگه بابا
سورن یه چشمش رو بست و چاقو رو برد بالا
کامروا با خنده گفت:قربان کیکه متهم نیست که اونطوری نگاش می کنید
سورن با خنده چاقو رو از همون بالا فرود آورد رو کیک و گفت:کشتمش
همه دست زدن.
کیارش:کی رو؟
سورن:همین پسره رو که عکسش رو کیک بود دیگه
مادرجون:پسرم تازه بچه شده
غزل:خب حالا نوبت کادوهاست.
سورن:من می میرم واسه این بخش


متین:نگاهش کن تو روخدا جای این که بگه بابا شما خودتون کادویید کادو می خوام چیکار عین بچه ها می گه " من می میرم واسه این بخش "
غزل:اِ متین زشته.اول از همه کادوی خواهری جون خودم.
از بین کادو ها اون جعبه کوچیک قرمز و مشکی رو برداشتم که یه رمان قرمز دورش داشت.
باعشق گرفتم سمت سورن وگفتم:تولدت مبارک آقای مغرور من
آروم گونه هم رو بوسیدیم و سورن با لبخندکادوش رو باز کرد.یه ساعت فوق العاده شیک گرفته بودم که 2 تومن ناقابل حسابم رو خالی کرد فدای سر شوهرم.
سورن:عسل...واقعا قشنگه ممنونم
عسل:خواهش می کنم قابل شما رو نداره سرورم.
بعد هم بقیه کادوهاشون رو دادن و یه شب فوق العاده رو درکنارهم تجربه کردیم.
*****

دو روز بعد از تولد وقتی مامان اینا می خواستن برن.ماهم همراهشون رفتیم.چون سردار کاشانی زنگ زد و احضارمون کرد که بیایم تهران البته هنوز هم نمی دونستیم برای چی!
حالا هم تو دفتر سردار با بقیه همکارها نشستیم.
دایی:خب سردار همه چیز رو توضیح دادید اما این که شاهین شایگان و سایه صبور که قراره وارد این باند مواد مخدر بشن.کدوم یک از همکارامونن رو نگفتید؟
سردار با ابهت خاص خودش سری تکون داد و گفت:خب این جای کار یکم سخته چون باید هر دوشون حسابی گریم بشن.به خاطر ماموریت قبلیشون...
دایی سری تکون داد وگفت:مگه قراره...
سردار تک خنده ی مردونه ای کرد وگفت:درسته سرهنگ من منظورم سرگرد صادقی و سروان آرمانه...
من و سورن با بهت و خنده همزمان گفتیم:ما؟
سردار:بله شما.مشکلی هست؟
هردو به هم نگاه کردیم و گفتیم:نه!
متین:آفرین چه هماهنگ
سردار با خنده گفت:خوبه که مشکلی نیست.چون دفعه قبل مثل این که مشکلات خیلی زیاد بود که خودتون رو به در و دیوار می زدید که با هم نرید.
سرمون رو انداختیم پایین و گفتیم:سردار!
سردا با خنده گفت:مگه دروغ می گم؟همه همکارها شاهدن!مگه نه؟
همه تایید کردن.
سورن با پررویی گفت:بله سردار.دفعه قبل خیلی مشکل داشتیم اما حالا نه!این دفعه با کمال میل می ریم به این ماموریت.آروم تر دم گوشم گفت:مگه نه خانم لجبازم؟
مثل خودش پررو تو چشم هاش زل زدم و با لب خونی گفتم:بله با کمال میل میام.آقای مغرورم!


آقای مغرور،خانم لجباز
بهارک - مقدم
24/3/1392
ساعت19:55
پــــــــــایــــــــان
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط Zahra7661
#16
توپ بود اونم از نوع بسکتبالش....
Heart Heart
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان