ارسالها: 222
موضوعها: 9
تاریخ عضویت: Jun 2016
سپاس ها 1021
سپاس شده 274 بار در 138 ارسال
حالت من: هیچ کدام
[size=x-large]اینم پست دوم امروز تا فردا بای بای
سورن- چیه؟ چرا این طوری نگاهم می کنی؟ تو هم بلد نیستی کراوات ببندی؟
- چرا چرا، بلدم.
از خودم حرصم گرفته بود که چرا اون طوری بهش خیره شدم. الان پیش خودش چی فکر می کنه؟ سریع کراوات مشکیش رو بستم. کت و شلوار مشکی و پیراهن قرمز، بامن ست کرده بود.
سورن- خواهش می کنم اون جا لجبازی نکن، نباید این ماموریت قربانی لجبازی ما بشه.
- چیه یهو روشن فکر شدید قربان؟
سورن- یه کم حرفای متین روم تاثیر گذاشته. این یه مدت رو نقش بازی کن، بریم ایران از دست هم دیگه راحت می شیم.
- لحظه شماری می کنم واسه ایران. بریم، متین منتظره.
رفتیم پایین. متین با یه کت و شلوار سفید و پیراهن طوسی منتظر ما بود و به ماشینش تکیه داده بود.
متین- اوه اوه، خوشتیپ ها رو نگاه. آقا، خانم یه امضا در راه خدا به من بدید خواهش می کنم.
سورن- خودت رو لوس نکن پسر.
- تو هم تو خوشتیپی دست کمی از ما نداریا.
متین- وای، تو رو خدا راست می گی؟
سورن- می خوای همین جوری وایستی و حرف بزنی؟
متین دستپاچه گفت:
- پس چی کارکنم؟
سورن- راه بیفت دیگه.
متین- آها آها، باشه باشه.
ماشین حرکت کرد و بعد از چهل دقیقه جلوی یه ویلای خیلی مجلل نگه داشت. پیاده شدیم.
متین- این جا خونه ی مهندس نصیریه، یه خلافکار سرمایه دار.
رفتیم بالا. متین با چند نفر سلام و علیک کرد. مهندس کیانی که ما رو دید اومد سمت ما.
مهندس کیانی با سورن و متین دست داد. چشم ازم برم نمی داشت .دستش که به سمتم دراز شد سورن فشار اندکی به دستم که از لحظه ورود تو دستش بود وارد کرد.
مانی- اوه، سورن جان خانوم زیبات رو با من عوض می کنی؟
سورن یه کم اخم کرد و بعد با خنده گفت:
- سارا خانوم داره میاد، جلوی اون هم همین حرف رو می زنی؟
سارا اومد . لباس دکلته ی طوسی پوشیده بود د. همش دور و بر متین و سورن می چرخید، کیانی هم دور من.
سارا- اوه خدای من رقص، شما باید امشب رقصید.
متین- من با کی رقصید؟ هیچ کس نبود؟
سارا سریعا دست متین رو گرفت و برد وسط تا با هم تانگو برقصن. مانی بی غیرت می خندید. اومد جلوخواست دستم رو بگیره و به سمت پیست رقص ببره که سریع گفتم :
- نه نه ممنون، من نمی رقصم
مانی- چرا؟ به من افتخار نمی دید؟
- نه، موضوع این نیست، می خوام یه کم نوشیدنی بخورم.
اخم کرد. بهش برخورده بود. بد جور دلش رو واسه رقصیدن با من صابون زده بود. رفت و اون طرف تر دست یک دختر رو گرفت و رو به ما گفت:
- شما دوتا هم باید برقصید، زود باشید بیاید وسط.
سورن- نه، ممنون.
مانی- گفتم باید برقصید. زود باشید ببینم.
سورن زیر لب گفت:
- عجب گیریه ها! مثل این که مجبوریم.
- یعنی واقعا می خوای برقصی؟
سورن- آره دیگه، چاره ی دیگه ای هم مگه داریم؟
- آخه ...
سریع دستم رو گرفت و رفتیم وسط. متین تا ما رو دید خندید و چند ثانیه ما رو نگاه کرد.
سورن خیلی با تجربه و ماهرانه می رقصید. با یه دستش دستم رو گرفته بود و. من هم دستم رو روی شونش گذاشته بودم. صورتش نزدیک صورتم بود ولی بخوبی حس می کردم که فاصله مون رو باهم بخوبی رعایت می کنه .
دلم می خواست یه زیر پایی بهش بزنم.پامو آوردم جلو نگاه کرد.زیرلب باحرص در حالی که سعی می کرد لبخند بزنه .گفت:چیه؟فکرای شوم زده به سرت؟پاتو جمع کن مگرنه خودم یه کاری می کنم بیافتی
عسل:نخیر...من کاری نمی خواستم بکنم ..من خیلی بلد نیستم عین شما...
سورن:دروغگوی خوبی نیستی تو خیلی به این رقص واردی
عسل:آره تومهمونی هامون با پسرای فامیل زیاد می رقصم...
باحرص به چشمام خیره شد.
سورن:خیلی خب...حواست به دور وبر باشه
با نگاهم اینطرف واونطرف رو می پاییدم.به ظاهر می رقصیدیم اما تمام حواسمون به مهمون ها بود...زن ها و مردهایی که خیلی پولدار به نظر می رسیدن...وصد البته خلافکار...
همه یه جورایی از ایران در رفته بودن و دستی تو خلاف های مالیاتی و شرکتی داشتن...
بالاخره آهنگ لعنتی تموم شد ورفتیم پیش بقیه ایستادیم.
مانی:خیلی خوب می رقصین مهندس...البته هر کسی جای شماهم باشه با یه خانوم فوق العاده زیبا برقصه رقصش خوب می شه دیگه
سورن:خب آره من مرد خوشبختی هستم نکنه شما حسودیتون میشه؟
مانی سرش رو آورد جلو یه چشمکی زد وخیلی آروم گفت:نباید بشه؟عسل خانوم خیلی خیلی زیباست
متین:چرا بلندنمی گی سارا جونم بشنوه؟
سارا:مانی چی گفت؟من نباید شنید؟
متین:مانی داشت از زیبایی عسل تعریف میرد
مانی:اِ...متین؟
سارا:واقعا عسل زیبا هست و سورن زیباتر
پشت چشمی برای مانی نازک کرد و به سورن چشمک زد.چشمای من و مانی گرد شده بود.متین ولوله هم فقط می خندید.سارا رفت کنار سورن ایستاد و بازوی سورن رو محکم تو دستاش گرفت.سورن یکم اخماش رفت توهم،بعدباخنده ی مصنوعی بازوش رو از دستای سارا بیرون کشید و گفت:خواهش می کنم منو قاطی دعواهاتون نکنید
مانی- خیلی خب، نمی خواین با مهندس نصیری و دیگر دوستان آشنا شین؟
سورن- چرا چرا، می خوایم بریم.
متین و سورن و مانی داشتن می رفتن. تا من اومدم همراهشون برم، سارا دستم رو کشید.
- ولشون کن، آدمای حوصله سربری هست. بریم با دخترا خوش بگذرونیم. هی دختر، زود باش!
به سورن نگاه کردم سرش رو انداخت پایین و تکون داد.با سربهم گفت اشکالی نداره ورفت.
رفتیم پیش دوستای سارا. چندتا دختر جوون بودند که لباس های شب پوشیده بودن و با خنده نوشیدنی می خوردن.
سارا- سلام دخترها، من اومد.
ونوس- اوه اوه، باز سر و کله ی تو پیدا شد که بلبل جون.
و با خنده از بازوی سارا نیشگون گرفت.
ونوس- دوست جدید پیدا کردی؟
سارا- اوه، این عسل هست، نامزد مهندس صادقی، شریک مانی.
نیلوفر که دختر زیبا و آرومی بود دستش رو به سمتم دراز کرد.
- سلام عسل جان. خیلی خوش اومدی! من نیلوفرم، دختر مهندس نصیری.
- من تعریف شما رو خیلی شنیدم. از آشناییتون خیلی خوشوقتم. باید بگم که واقعا ویلای زیبایی دارید.
نیلوفر- ممنون، قابل شما رو نداره.
- مرسی.
مرسانا- جانم؟ منو صدا کردی عسل جون؟
همشون زدن زیر خنده و من متعجب بهشون نگاه می کردم.
- نه، من صداتون نکردم.
ونوس- چرا دیگه، همین الان گفتین مرسی.
- مرسی؟ مگه اسمشون مرسیه؟
مرسانا- نه اسمم مرساناست، دختر خاله ی نیلیم، دختر دکتر ساجدی، محقق شرکت کیانی. بچه ها می گن مرسی.
- اوه، پس شما باید یه پدر بسیار باهوش داشته باشی.
ونوس- آره، ولی کاش یه کمی از هوش پدرش رو به ارث می برد. منم ونوسم، دختر عموی نیلی، دختر مهندس ناصرنصیریم.
عسل- متین می گفت خانواده مهندس نصیری دخترهای خوشگلی داره، من باورم نمی شد.
مرسانا- متین اسمی از کسی نیاورد؟
ونوس- اگرم بیاره اسم شما رو نمیاره مرسی خانوم. عسل جون چیزی نگفته در مورد من؟
سارا- اوه عسل، تو نباید تعجب کرد. همه این جا دیوونه ی متین هستن. او اما توجه نکرد به هیچ کس.
- اما خیلی دنبال یه دختره نازه که عشقش رو به پاش بریزه. متین یه پسر کاملا فوق العاده س.
مرسانا دستاش رو گره کرد تو هم و سمت صورتش گرفت. تو چشماش برق عجیبی بود.
- و همچنین خیلی خیلی جذاب.
ونوس با آرنج به پهلوش زد.
- دلت رو صابون نزن.
نیلوفر- بس کنید بچه ها، عسل جان نوشیدنی چی میل داری؟
- ممنون می شم اگه یه نوشیدنی غیرالکلی بهم بدین.
ونوس- خب الکلی که بیشتر شادت می کنه.
- ممنون، معدم یه کم حساسه. چندبار امتحان کردم، هر دفعه حالم بد شده. ترجیح می دم نخورم.
ونوس- باشه، الان می رم می گیرم برات.
یه چشمک به مرسانا زد و رفت. دو دقیقه بعد ونوس نوشیدنی رو برام آورد. خوردم و تشکر کردم.
چند دقیقه بعد احساس منگی داشتم، تمام سالن دور تا دور سرم می چرخید.
ازاون سالنی که غرق نور بود و با لوسترهای بسیار زیبا و مجلل پوشیده شده بود، تنها نورهای تار می دیدم. انگار تو هوا بودم و سرخوشانه می خندیدم. فکر می کردم یه دختر کوچولوی آتیش پارم که باید توجه همه رو امشب به خودش جلب کنه و بشه ستاره ی امشب مهمونی. احساس کردم سرم گیج می ره و بعضی ها خیلی بد نگاهم می کنن. سرم گیج رفت و دیگه چشمام بسته شد. داشتم می افتادم که به یه چیز نرمی برخورد کردم. سریع منو از روی زمین بلند کرد. احساس می کردم عین یه پر روی هوا معلقم. صداهای گنگی می شنیدم.
سورن- چی شد؟ عسل؟ عسل؟
متین- چی خورد؟ این که سابقه ی غش و این چیزا نداشت.
متین خم شد و استکانی که از دستم افتاده بود رو برداشت و رو به دخترا با عصبانیت گفت:
- کی بهش مشروب داده؟
مرسانا- متین جون فقط یه لیوان بود، چه می دونستیم این قدر بی جنبه س؟
متین- عسل به اين نوشيدني هاحساسیت شدید داره، مگه نگفت بهتون؟ یه گیلاسش براش مثل سم می مونه.
سورن با چشمهای گرد شده در حالی که هنوز من رو تو آغوش داشت، زیر لب گفت:
- چی داری می گی؟
متین خیلی آروم سر تکون داد و گفت:
- راست می گم به خدا. خدا رو شکر مهمونی تموم شد، اگه ازهمون اولش می خورد مهمونی رو زهرمارمون می کرد. زودباش بریم.
بعد رو کرد به ونوس و مرسانا و گفت:
- می دونم بهتون گفته و شماها با شیطنت بهش دادید.
ونوس- چرا ما؟ مگه فقط ما دوتا اینجاییم؟ شاید سارا و نیلی دادن.
سارا- اوه خدای من، عسل گفت حساسیت داشت. تو رفت و نوشیدنی آورد ونوس.
متین- دیدی گفتم؟ ونوس خانوم، اگه یه بار ...
سورن- دستم شکست متین، بریم تا حالش بدتر نشده. بی خیال، بعدا تسویه حساب می کنیم.
متین با عصبانیت به چشمای مشکی و وحشی ونوس خیره شد و انگشت اشارش رو به سمت اون گرفت. لب هاش رو به هم فشرد و سر تکون داد و بی خدا حافظی دنبال سورن راه افتاد.
ونوس که عصبی شده بودt دستی تو موهای مشکی پریشونش فرو کرد.
- اَه، این پسره چرا سنگ این دختره ی تیتیش مامانی رو به سینه می زنه.
مانی از پشت سر گفت:
- واسه این که رفیق های دوره ی دانشگاه همن و جیک تو جیک هم.
مرسانا یه تای ابروش رو انداخت بالا و دست به سینه گفت:
- ما که نفهمیدیم عسل دوست دختر مهندس صادقیه، یا متین.
سارا- خیلی خب، حسودی نکرد. بس است.
***
در به شدت باز شد. سورن عسل رو خیلی آروم روی تخت گذاشت. صورت عسل کمی از سیلی های سورن سرخ شده بود. سورن مستاصل دستی تو موهای قهوه ای نرمش فرو کرد و با خشم، اما خیلی آروم گفت:
- بهتر از این نمیشه! متین اگه اتفاقی براش بیفته چی؟ واقعا حساسیت داره؟
متین- حساسیت که ... خب خودت که می دونی، عسل از این چیزا نمی خوره، واسه همین هم معدش تعجب کرد و حالش بد شد. این یه درس عبرتی میشه برای اونا که دیگه بهش نوشيدني ندن.
سورن کمی به صورت ناز عسل که معصومانه به خواب رفته بود نگاه کرد. پنجره اتاق باز بود و نور مهتاب از بیرون به داخل اتاق سرک می کشید و نیمی از صورت زیبای عسل رو روشن می کرد. سورن مات به عسل خیره شد بود.
متین- هی پسر، به نفعته که از این فرصت سو استفاده نکنی و شیطون گولت نزنه، وگرنه صبح که بیدار شه فاتحت خونده س. دیگه خود دانی.
سورن که تازه متوجه حالت غیر عادیش شده بود، به متین نگاه کرد و اخماش رو تو هم کرد.
- متین الان وقت شوخی کردنه؟
متین با خنده، در حالی که سورن هلش می داد بیرون گفت:
- این فقط یه نصیحت دوستانه بود عزیزم.
گونه ی سورن رو بوسید و به سمت در خروجی رفت.
سورن- متین کجا؟ چی کارش کنم؟
متین- هیچی، بذار بخوابه، صبح که بلند شه خوب میشه. می رم خونه ی خودم، خیلی کار دارم.
خمیازه ای کشید و ادامه داد:
- خداحافظ.
در رو تا نیمه بست و دوباره با لبخند شیطانی سرش رو از لای در آورد تو.
متین- به هشدارام که خوب گوش کردی؟ شیطون گولت نزنه خوشگله!
سورن کوسن مبل رو برداشت و با لبخند به طرف متین پرت کرد، اونم سربع در رو بست و رفت. سورن بی رمق روی مبل راحتی ولو شد. به اتفاق های امشب فکر می کرد، به مهندس نصیری و کیانی و به تمام افرادی که امشب باهاشون آشنا شده بود. سعی کرد پرونده ی هر کدوم رو از اول مرور کنه. بعدش لپ تاپش رو روشن کرد و گزارش بلند بالایی برای سردار نوشت و فرستاد. به ساعت نقره ای دستش نگاه کرد. ساعت سه ی شب بود. چشمای خمارش رو با پشت دست مالوند و رفت تو اتاق خواب. نگاهش به عسل افتاد. هنوزم خوابیده بود. نگاه به لباساش کرد. هنوز کفش هاش پاش بود. نشست پایین تخت و کفش های عسل رو درآورد.
سورن- هه، فکر نمی کردم این قدر نازک نارنجی باشی جناب سروان! تو موشم نیستی، اون وقت واسه من ادای ببرهای وحشی رو درمیاری.
سعی کرد کت عسل رو دربیاره. به سختی این کار رو کرد. نیم خیز بلندش کرد و کتش رو از تنش درآورد. نگاهش روی صورت همچون ماه عسل ثابت موند. بعد یه چیزی از درونش بهش نهیب زد.
"پسر خجالت بکش، چشمای هیزت رو جمع کن."
تا اومد عسل رو دوباره سر جاش بخوابونه، دید عسل با چشمای خمار بهش خیره شده.
- تو ... دیگه ... کی ... هستی؟ این ... جا ... کجاست؟
صدای دورگه و مست عسل سورن رو وادار به خنده کرد.
سورن- هیچی، بخواب صبح که پاشدی و حالت سرجاش اومد، هم یادت میاد من کی ام هم یادت میاد این جا کجاست.
خواست از روی تخت بلند شه که عسل مچ دستش رو محکم گرفت.
- کجا؟ ... نمی ذارم ... بری ... من ... می ترسم.
سورن با کلافگی گفت:
- دستم رو ول کن. نترس، من همین جا توی هالم.
دوباره بلند شد بره که این دفعه عسل محکم تر دستش رو کشید، سورن هم تعادلش رو از دست داد و افتاد رو عسل.
نگاه هاشون تو هم قفل شده بود. نفس هاشون به صورت همدیگه می خورد،سورن سعی کرد خودش رو کنار بکشه، اما فایده نداشت. دست های عسل که دور سورن حلقه شده بودن چیز مهمی نبود. سورن با اون هیکل ورزشکاریش خیلی سریع تر از اون چه که فکرش رو بکنید می تونست دستای ظریف و دخترونه ی عسل رو باز کنه، اما یه نیروی دیگه بود که نمی ذاشت کنار بیاد. نمی دونست چی بود، اما چشمای طوسی و عسلی عسل، نمی ذاشت اون کنار بره. سورن اخم غلیظی رو پیشونیش نشوند و یاد حرفای متین افتاد.
"به هشدارام که خوب گوش کردی؟ شیطون گولت نزنه خوشگله!"
صدای متین تو سرش پیچید. آره، این شیطون لعنتیه که داره گولش می زنه. سورن با اخم خیلی سریع بلند شد و رفت و در رو خیلی محکم کوبید.
***
صبح با سر درد بدی از خواب بلند شدم. لباس مشکیم تنم بود، اما خبری از کتم نبود. با یه دست سرم رو گرفتم و رفتم توی هال. سورن تا من رو دید گفت:
سورن- بالاخره بیدار شدی؟ صبح به خیر خانوم نازک نارنجی!
- من چرا این قدر سرم درد می کنه؟ چی شده؟
سورن- یعنی تو می خوای بگی دیشب یادت نمیاد؟ نکنه خدا رو شکر فراموشی گرفتی؟
- دیشب؟
به دیشب فکر کرد. چیزی جز صدای شکستن لیوان و بی هوشیش یادش نمی اومد.
- تو دیشب به من یه زهرماری رو دادی که خوردم و بعد سرم گیج رفت و نمی دونم، بقیش رو یادم نمیاد.
سورن- آهان، من دادم اون وقت؟ یه کم حواست رو بیشتر جمع کن دیگه از این چیزا بهت ندم خانوم کوچولو، چون نزدیک بود کار دست خودت و من بدی.
و با پوزخند معنی داری روش رو برگردوند. به بازوش چنگ انداختم و برش گردوندم.
سورن:هوی چته ببر وحشی؟می خوای منو تیکه تیکه کنی؟
تموم حرفاش رو با لبخند کجی گوشه ی لباش می زد.
از فراموشی من سو استفاده می کرد و زجرم می داد.
یک آن یه فکری از سرم گذشت...نه...نه اگه اینطوربود این لباس الان تنم نبود...خیالم راحت شد.هنوزهم پوزخند میزد.لعنتی فقط میخواست حرص من رو دربیاره
عسل:میگی چی شده دیشب؟
لحنم آروم بود میدونستم اگه باهاش کل بندازم دستم می اندازه ومسخره ام میکنه.این موجود فقط دربرابر حرف آروم رام می شد.دیگه اخلاقش دستم اومده بود...
شونه هاش رو انداخت بالا
سورن:تو مهمونی بهت یه نوشیدنی خوش مزه دادن که سرت گیج رفت و شدی وبال گردن ما...
عسل:درست حرف بزن چی شده...
سورن:هیچی بابا...الان پس می افتی ...هیچی مشروب خوردی سرت گیج رفت ماهم آوردیمت خونه
عسل:همین؟
سورن:اوهوم همین
بااخم نگاش کردم.
عسل:پس چرا گفتی که نزدیک بود کار دست...
قهقهه ایی زد وبلند بلند خندید:هیچی بیخیال زیاد به کله ی پوکت فشار نیار
با عصبانیت دادزدم:همین نبوده...تو یه بیشعور بامن چیکارکردی؟
خنده از روی لباش رفت کنار.با اخم و ابروهای گره خورده اومد درست جلوی من ایستاد و چونه ام رو محکم تو دستش گرفت.دردم می اومد اما چیزی نگفتم.فقط دندون هام رو می ساییدم روی هم و باخشم و انزجار نگاهش می کردم.
سورن:مثل اینکه دوباره یادت رفته ما کی هستیم واینجا چیکار می کنیم؟یادت رفته تو زیردست منی ها؟دوباره بلبل زبون شدی
چونه ام رو محکم از دستاش کشیدم بیرون.
عسل:تواگه عین آدم جواب من رو بدی لازم به دعوا نیست آقای به ظاهر محترم
کلمه آخر روطوری ادا کردم که لجش بیشتر دراومد
سورن:نزار دهنم رو باز کنم ها مربا
عسل:باز کن ببینم چی می خوای بگی؟د...بازکن دیگه اون دهن...
سورن:باشه باشه شما عصبانی نشو باز می کنم...نگران نباش....
لحنش تمسخر آمیز بودسورن- دیشب من بودم دست تو رو کشیدم نه؟ من بودم نذاشتم بری؟
- چی؟
سورن- نه عزیزم، تو به ذهن خودت فشار نیار، یادت نمیاد. من بودم که تو رو انداختم رو خودم؟
مغزم داشت سوت می کشید. وای خدا، این چی داره میگه؟ نکنه داره اذیتم می کنه؟ اما به نظرم راست می گفت، یه چیزایی داشت یادم می اومد.
- این حرفا یعنی چی؟
سورن- من بودم می خواستم تورو ببوسم نه؟ همه ی این کارایی رو که گفتم جنابعالی انجام دادی. واسه همین گفتم نزدیک بود کار دست خودت بدی.
کمی سرخ و سفید شدم، ولی بعد طلبکارانه به سمتش یورش بردم و با مشت به سینش زدم.
- تو یه پست عوضی ای. آبروی هر چی سرگرده بردی. تو با من چی کار ...
سورن- ساکت شو، حرف مفت نزن. تو توی حال خودت نبودی، من که بودم. فکر کردی می ذارم دستت به من بخوره؟ من همین جوری به زور تو رو تحمل می کنم، اون وقت بیام ... حالم رو به هم نزن سر صبحی.
با پوزخند به طرف آشپزخونه رفت و یه قهوه برای خودش ریخت و نشست رو صندلی ناهارخوری.
نشستم روی مبل و با دو دستم سرم رو گرفتم. خدایا، من چی کار کردم؟ شانس آوردم یه ذره وجدان امانت داری داره، وگرنه کارم ساخته بود. دختره ی خنگ، دیگه هیچی کوفت نمی کنیا! حالا چطور تو روی این نگاه کنم؟
سورن- خیلی خب، چیزی نشده که. حالا برو لباست رو عوض کن بیا صبحونه بخور.
رفتم تو اتاق و لباسم رو عوض کردم. خودم رو پرت کردم روی تخت و گریه کردم. تو فکر بودم و همچنان اشکام سرازیر می شدن که دستی سرم رو از روی شالم نوازش کرد. برگشتم دیدم متینه. تا من رو دید لبخند زد کنارم رو تخت نشست .
متین- الهی قربون اون اشکهات بشم که عین ابر بهاری می مونه، کی عسل منو اذیت کرده و اشکش رو درآورده؟ می کشمش. سورن اذیتت کرده؟ ای سورن بدجنس، اگه دستم بهت نرسه! حالا کارت به جایی رسیده که دختر منو اذیت می کنی؟ الان می رم دعواش می کنم.
عین این کسایی که بخوان دختر بچه پنج ساله ای رو دلداری بدن حرف می زد، با یه لحن شیرین و بامزه.
سورن هم به چهارچوب در تکیه داده بود و دست به سینه ما رو نظاره می کرد و می خندید.
سورن- بسّه متین، این قدر لوسش نکن فکر می کنه حالا چه خبره، فکر می کنه نازش خریدار داره.
متین- خب معلومه که نازش خریدار داره.
لبخندی زدورو به سورن که :
- شما بفرمایید چند، من قیمتش رو پرداخت کنم.
سورن خندید که الحق که مثل همید .شما بایست خواهر برادر می شدید .هر دوتاتون لوس.......و ازاتاق خارج شد.
- پاشو خانوم کوچولو، ناهار مهمون آقا متین گل وگلابید. پاشو یه آب به دست و صورتت بزن، حاضر شو بریم.
- چشم، شما برید میام.
رفتن بیرون. منم یه دوش گرفتم و یه بولیز صورتی و شلوار جین پوشیدم و رفتیم یه رستوران خیلی شیک. آدم رو یاد کاخ های سلطنتی می انداخت، با مجسمه های بزرگ و لوستر های شیشه ای و کفپوش سفید و مرمرین. وسط رستوران یه فواره ی زیبا بود که در کنارش رقص نور، آب اون رو رنگی جلوه می داد.
متین- هی دختر، چرا این ور و اون ور رو نگاه می کنی؟
سورن- ندید بدید بازی درنیار، آبرومون رو بردی.
چشم غره ای بهش رفتم و نشستم پشت میزی که متین قبل ازمن نشسته بود. گارسون اومد و متین غذا سفارش داد.
سورن- متین جان نوشیدنی هم واسه سرکار خانوم سفارش می دادی، مثل این که خیلی دوست دارن.
متین- سورن!
- اگه شما دیروز سرگرم خوش و بش خودتون نبودید و یه کم امانتداری می کردین، اون اتفاق نمی افتاد.
سورن- خوبه. خانوم نوشيدني رو خورده، ما مقصر شدیم.
- خوردم که خوردم، نوش جونم! حالا که این طوریه، بازم می خورم.
متین- عسل جان بس کن، سورن فقط می خواد حرص تو رو دربیاره.
سورن- وایستا متین. این چی میگه؟ من دیگه حوصله ندارم این بخواد باز مست بازی در بیاره ها، خوش گذشته بهش انگار!
دیگه حوصله ی حرف زدنش رو نداشتم. بچه پررو یه جوری حرف می زد انگار من جد اندر جدم دائم الخمر بودیم. با بغض بلند شدم. متین آستینم رو گرفت و کشید سمت صندلی.
متین- بشین عسل. بس کن سورن. عسل خانوم تو به حرفاش توجه نکن گلم، ببین گارسون هم غذا رو آورد.
- من دیگه طاقت حرف های این آقا رو ندارم. فکر کردی کی هستی؟ اگه یه بار دیگه ...
سورن- بشین حرف اضافه نزن، یه بار دیگه هم چیزی نمیشه، میشه دو بار.
با حرص نشستم، باید حالش رو بگیرم عوضی رو.
متین- خب سورن، دیشب مهندس نصیری بهم گفت که ازت خیلی خوشش اومده.
- چه بد سلیقه س مهندس نصیری! بهش نمیاد.
سورن- خیلی هم دلت بخواد!
با چشم غره ی متین دیگه ادامه ندادیم.
متین- فکر کنم وارد شدنمون به تجارت پر سودشون زیاد سخت نباشه. بعد ناهار، تو فروشگاه باهاشون قرار گذاشتم. سعی کن خودت رو تو دل مانی جا کنی، اون وقت دیگه همه چی حله. حالا هم دیگه غذامون رو بخوریم که سرد شد.
غذامون که تموم شد رفتیم یه مرکز خرید شیک و بزرگ با مغازه های زیبا و وسایل شیک و مجلل، حدود چهار طبقه با سرامیک های براق و آسانسورهای شیشه ای.
سارا- هی عسل، شما اومد؟
- سلام سارا جان. سلام نیلوفرخانوم. خوبین؟
نیلوفر- ممنونم عسل خاوم، واقعا بابت دیشب معذرت می خوام. شما گفتید که حساسید، اما ونوس و مرسی شیطنت کردن و ...
- بله می دونم، ولی مهم نیست، منم یه جا تلافی می کنم.
البته با شوخی گفتم، ولی تا زهرم رو نریزم ول کنشون نیستم بی شرف ها رو.
سارا- من خیلی ناراحت شد تو حالت بد شد.
- منم عذرخواهی می کنم. واقعا نمی دونم چی شد. یهو سرم گیج رفت و دیگه نفهمیدم چی شد.
مانی- به به پرنسس زیبا و حساس ما حالشون چطوره؟
با کراه بهش دست دادم البته به توصیه سورن همیشه بایست دستکش دستم میکردم هم برای این برخوردها و هم جریانات پلیس شغلمون. چشمای هیزش رو توچشمام دوخت و با لذت بهم نگاه می کرد.
- ممنون آقای مهندس، به لطف دوستان خوب خوبم.
مانی- خانوم عسل، خواهش می کنم این تعارفات رو کنار بذارید. نه حرف طول می کشه تا بگید آقای مهندس، ولی مانی فقط چهار حرفه ها، باور کنین.
با حالت بچگونه ای سرش رو کج کرد و با لب و لوچه ی آویزون بهم نگاه کرد. جمع کن خودت رو مردک گنده ی هوس باز!
به زور یه لبخند ملیحی بهش زدم که خودم هم ندیدمش از بس محو بود.
عسل:باشه سعی می کنم آقای مهندس
مانی:پوف...بازم گفتی که...
متین:بیا بابا اومدیم خرید تو سر اسم صدا کردن بحث می کنی؟
سارا:بله باید خرید کرد لباس های زیبا گرفت
متین:بیا نیلی جان که کلی کار داریم
دست نیلوفر رو تو دستای خودش حلقه کرد و به طرف مغازه ها راه افتاد.عجب پررویی شده ها این متین یادم باشه رفتیم تهران بگم سردار ادبش کنه...
وای...خدای من اینو دیگه کجای دلم بزارم سارا رفت دست سورن رو گرفت.سورن عوضی هم برگشت و یه پوزخندی زد و پشت چشم واسم نازک کرد...وای حالا یعنی من افتخار خرید کردن و همراهی با مانی خان گیرم اومده...مـــــــامــــــان
مانی:خب عسل جون بیا که کلی خرید می خوام بکنیم
مرتیکه اومد و دستم رو گرفت...داشتم آتیش می گرفتم اما می خواستم روی این سورن خیر ندیده و اون متین بی غیرت رو کم کنم.باکمال پررویی دستم رو دور دست مانی حلقه کردم و با قدم های بلند سمت بقیه رفتیم...خاک تو سر سارا کنم واقعا عین خیالشم نبود...توچشمای سورن خشم موج می زد اما این بار من بهش پوزخند زدم و پشت چشمی براش نازک کردم وجلوتر رفتم...
مانی:هی عسل جون وایسا بچه ها هم بیان تو نمی خوای لباسا رو نگاه کنی؟فقط داری راه می ری ها
عسل:باشه باشه این مغازه ی بزرگ و خوبی بنظر می رسه....بریم تو؟
مانی:خوشم میاد خوش سلیقه ای حسابی بریم عزیزدلم
عق حالم رو بهم نزن تو رو خدا همچین هیز نگاه میکنه احساس می کنم نیمی از بدنم رو باچشماش خورده...اصلا حال و حوصله ی خرید رو نداشتم به ناچار باید خرید می کردم...چون دوباره فردا شب خونه ونوس اینا مهمونی بود....خداییش موندم خودشون حالشون بهم نمی خوره مهمونی پشت سرهم؟حالا فردایی که اجباری بود تولد ونوس خانوم بود وایسا یه تولدی بهت نشون بدم تو دفتر خاطراتت با آب طلا بنویسن...دختره ی چش سفید از مادر زاده نشده به من مشروب بده البته متاسفانه مامانش این عجوزه قول رو زاییده...
تو تفکرات خودم غرق بودم که یهو یه لباس شب بلند زیبای صورتی چشمام رو گرفت... صورتی روشن وچشم نوازی بود...پشت لباس کمی دنباله داشت و از بالا دکلته بود و روی قسمت سینه هاش چند لایه پارچه به صورت باد بزنی و لایه لایه بود.روی کمرش و پایین دامن هم پاپیون زیبا داشت.خیلی چشمم رو گرفت.
مانی- گفتم که خوش سلیقه ای. چشمت رو گرفته؟
- آره خیلی، اما حیف.
مانی- حیف چی؟
- من عادت ندارم لباسای این مدلی بپوشم،
مانی- تو خیلی زیبایی، چرا دوست نداری فدات شم؟
با اخم نگاهش کردم.
- همین طوری، دوست ندارم.
مانی- خیلی خب باشه، بذار ببینم کت ستش رو داره بده به پرنسس زیبای ما؟
فروشنده یه پسر ایرانی جوون و خوشتیپ بود. مانی رفت جلو و کمی باهاش حرف زد. پسر اومد سمت من.
فروشنده- گفتم این چهره زیبا باید متعلق به یک بانوی زیبای ایرانی باشه. لباس زیبایی رو پسندیدید. ست کیف و کفش و کتش رو هم باید ببینید.
- ممنون می شم اگه بهم نشونش بدید.
فروشنده- حتما. شما بفرمایید پرو کنید، الان ست رو خدمتتون میارم.
اتاق پرو خیلی بزرگ بود و سه طرفش آیینه بود. لباس رو پوشیدم، کیف و کفشش رو هم همین طور. از پشت به در زدن. سریع کت رو هم پوشیدم و در رو باز کردم.
فکر کردم مانیه، اما دیدم سورن با خشم داره نگاهم می کنه. اما بعد از این که درست نگاهم کرد، برق تحسین رو تو چشماش می خوندم. بی تو جه بهش مانی رو صدا زدم. اخماش رفت تو هم و لبش رو گزید.
مانی- وای، خیلی زیبا شدی دختر، درست مثل یه پری دریایی، شایدم آسمونی!
متین که حواسش به نیلوفر بود، با دیدن من جلو اومد و پشت سر اون هم پسر فروشنده. دلم نمی اومد از آیینه دل بکنم، خیلی خوشگل شده بودم. لباسم حالا پوشیده شده بود و در عین پوشیده بودن خیلی هم زیبا بود.
متین- الهی قربوت برم که هر چی می پوشی بهت میاد.
سارا- اوه نه، من حسودی کرد. شما همه به عسل توجه کرد.
سورن- نه سارا جان، این طور نیست. عسل زیبا نیست، فقط خوب بلده چشم بقیه رو دربیاره.
دست سارا رو گرفت و رفت. متین با اشاره ی سر بهم گفت که حرف سورن مهم نیست.
نیلوفر- ما هم بریم دنبال لباس دیگه، از عسل خانوم کم نیاریم.
مانی- برید، ولی ستاره ی فردا شب از الان معلومه.
متین- خدا به دادت برسه عسل، ونوس خفت نکنه خوبه.
همه خندیدیم و منم لباس ها رو درآوردم. دیگه من خیالم راحت بود که خریدم رو کردم. سارا یه لباس آبی آسمانی بلند و پشت گردنی برداشت. نیلوفر هم یه لباس زیبای سبز چمنی که حلقه ای بود.
حالا باید کت و شلوارها رو می خریدیم واسه مردها.
متین یه کت وشلوار مشکی با بلیز سبز همرنگ لباس نیلوفر برداشت.اما مانی وسورن تو دو راهی گیر کرده بودن...باکدوم یکی از ماها ست کنن...
سارا یه کت وشلوار استخوونی با بلیزآبی آسمانی رو برای مانی پسندید.سورن هم یه کت وشلوار طوسی و پیراهن صورتی گرفت.
بعد از خرید یه بستنی خوردیم و بعدش هم نخود نخود هرکه رود خونه ی خود...
من و سورن خان هم برگشتیم خونه...توتموم راه با عصبانیت رانندگی میکرد وساکت بود...منم سرم رو به پنجره تکیه دادمو به شهر و ساختمون هاش نگاه می کردم...حوصله ی جروبحث با این پسره ی بی شعور رو نداشتم...
رسیدیم هتل سریع کلید سوییت رو گرفت و رفتیم بالا.حوصله حرف زدنش رو نداشتم سریع چپیدم تو حموم بعد نیم ساعت اومدم بیرون تو اتاق نبودسریع لباسام رو پوشیدمو خودم رو پرت کردم رو تخت...10 دقیقه ای چشمام رو روی هم گذاشتم که دیدم فریاد شکم بیچاره ام بلند شده وبا التماس ازم میخواد پرش کنم...رفتم تو ی حال سروقت یخچال یه سیب برداشتم و خوردم.
سورن:به به عسل خانوم از ترستون تو سوراخ موش قایم شده بودین؟
عسل:ترس؟چه ترسی؟ازچی باید بترسم؟
سورن:راست میگی یادم رفته بود تو دختر شجاعی
عسل:اوا؟جدی یادت رفته بود؟حواست رو جمع کن دیگه یادت نره ها جناب سرگرد
سورن با عصبانیت:تو خودت رو میزنی به اون راه،آره؟مثل اینکه یادت رفته تویه نفهم رو سپردن دست من اونوقت جنابعالی رفتی تو بقل آقا مانی...تو خجالت نمیکشی؟
عسل:من تو بقل مانی نرفتم حرف بیخودی نزن
سورن:تو نبودی دست تو دست مانی با نیش باز راه می رفتی و دل میدادی و قلوه میگرفتی؟سردار و اون پدر بیچاره ات تو رو به من سپردن غلط کاری هات رو بزار واسه بعد سالم باید تحویلشون بدم تو یه بی حیا با این کارات معلوم نیست سالم بمونی یانه...
متعجب با چشم های گرد بهم خیره شده بود...باورش نمیشد که یه سروان روش دست بلند کنه...اونم یه سروان زن...
دختره شجاع و پر دل و جرئتی بودم...اما نمیدونم چرا خیلی زود اشکام درمی اومد...
با بغض گقتم:دهنت رو ببند...خفه شو...مگه من چیکار کردم؟هان؟متین دست نیلوفر رو گرفت رفت...توهم چسبیدی به ساراجونت...من باید با اون مانی هیز چی کارمی کردم؟اگه امانت بودم دستت منو ول نمی کردی بری با اون دختره که مجبور شم مانی رو تحمل کنم...دهن کثیفت و ببند...هرکی ندونه فکر می کنه من با اون یارو...من بی حیا نیستم تو بی غیرتی عوضی...
دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم مهم نبود واسم که بگه ضعیفم یانه فقط می خواستم گریه کنم کاش متین اینجا بود عوضی داره رسما تهمت بی حیایی رو می زنه خوبه خودش رفت اول چسبید به سارا... حالا منو مانی یه دست هم دیگه رو گرفتیم شدم بی حیا؟
روی شکمم خوابیده بودم وگریه می کردم...دستی موهام رونوازش کرد...می دونستم سورن عوضیه
عسل:به من دست نزن لعنتی
سورن:من تند رفتم باشه حق با توهه من نباید تو رو ول می کردم خب منم حرصم گرفت دیگه دیدم تو با مانی هستی خصوصا اینکه اونو صدا کردی که در مورد لباست نظر بده...عادت ندارم عذرخواهی کنم اما...
بلند شد و رفت سمت در...برگشت وگفت:عسل...معذرت می خوام تو رو خدا ببخش...
رفت و در رو بست...پشیمونی تو صداش موج می زد.
اما چه فایده؟مرتیکه هرچی دهنش بود بارم کرد حالا می گه معذرت می خوام؟غلط کرده من که نمی بخشمش.
اینقدرگریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.ازخواب بلند شدم...گرسنه بودم اما می ترسیدم دوباره برم سروقت یخچال و دوباره دعوامون شه...به جهنم نمی تونم که از گشنگی بمیرم هرچه بادا باد...بلند شدم ورفتم تو آشپزخونه .تو یخچال چیز بدرد بخوری پیدا نمی شد...ساعت3 بعدازنیمه شب بود نمی تونستم زنگ بزنم این موقع شب برام غذا بیارن...به ناچار یکم میوه ریختم برای خودم تو پیش دستی...تا راه افتادم بیام تو حال پام گیر کرد به لبه ی فرش و پیش دستی از دستم باشدت و افتاد و چندتکه شد...خودمم افتادم ویه شیشه رفت تو دستم....آی دستم...باصدای شکستن شیشه سورن که روکاناپه خوابیده بودبیدارشد...
عسل:آیــــــــــــــــی...ل عنتی همین رو کم داشتم
سورن در حالی که خمیازه می کشید و منگ نگام می کرد:چی شده؟چه خبرته؟
عسل:هیچی شما به خوابت برس
سورن:با این سر و صدایی که تو راه انداختی حتما به خوابم می رسم.پاشد واومد سمتم...
عسل:نیا جلو
سورن:نترس نمی خورمت
عسل:هه هه هه بامزه...شیشه شکسته میره توپات
برق رو روشن کرد و از کنار اومد تو آشپزخونه و با جارو شارژی همه شیشه ها روجمع کرد
سورن:نصف شبی تو تویه آشپزخونه چیکارمی کنی؟
عسل:ببخشید یادم رفته بود باید واسه خوردن هم ازشما اجازه بگیرم...روبه شکمم بالحن مسخره گفتم:عزیزم ازاین به بعد اگه جناب سرگرد صادقی اجازه دادن گشنت می شه ها فهمیدی؟
سورن:خیلی خب مسخره بازی درنیار برو بگیر بخواب
عسل:نمی خوام گشنمه...برویه چیز واسم بیار بخورم
سورن:دستت که نشکسته برو وردار بخور...
عسل:نشکسته ولی بریده که
سورن:کو ببینم؟
دست راستم رو از روی زخم دست چپم برداشتم خیلی عمیق نبود اما تقریبا یه بریدگی 3،4 سانتی متری کف دستم بودکه کلی هم خون ریزی کرده بود.
سورن:پاشو پاشو الان کل آشپزخونه رو خونی می کنی...پاشو
بازوم رو گرفت و منو برد تو یه دست شویی...خدارو شکرجعبه کمک های اولیه اونجا بود کمی روی زخمم بتادین ریخت که دادم رفت روهوا
عسل:آیـــــــــــــــــی چه خبرته یواش تر
سورن:کم غربزن عسل
عسل:خب نمی میری یواشتربریزی که
سورن:می گم ممکنه دستت عفونت کنه بزار یه کم نمک هم بیارم بریزم روش عفونت نکنه خدای نکرده
به شوخی داشت می رفت بیرون که بازوش رو گرفتم...
هوی!کجا میری؟
سورن:هوی!لباسم روخونی کردی ...حالم رو بهم زدی اه...
عسل:اصلا بیا برو بیرون خدا آدم رو محتاجه اینو واون نکنه،خودم زخمم رو می بندم
سورن:خیلی خب ساکت باش لوس بازی درنیار بزار به کارم برسم
خیلی بادقت و ماهرانه زخمم رو پانسمان کرد
سورن:خب دیگه تموم شد
یه تشکری زیر لب کردم که خودمم نشنیدم
سورن:نشنیدم بلندتر
عسل:مم..نون
من اینقدر بی حال زخمت رو نبستم که تو اینقدر بی حال تشکر کردی ها
باحالت قهر بهم تنه زد ونشست روی مبل
عسل:خیلی خب ممنونم از اینکه دکتربازی در آوردین.اگه شما نبودید من الان ممکن بود برم توکما ازشدت خون ریزی
سورن :بی مزه
عسل:مثل اینکه یادتون رفته ماجرای سرشب رو انتظار داری چی بهتون بگم؟
سورن:اون ماجرا رو فراموش کن
عسل:اگه فراموشش نکنم چی؟
سورن:به نفعته فراموش کنی اگرم نکنی خب خودت اذیت می شی فرقی به حال من نداره
عسل:اون حرفارو ازته دلت...زدی؟
سورن:معذرت خواهی که کردم نه ...همش...از روی...عصبانیت ..بود
نفسش رو فوت کرد بیرون وبایه دست سرش روگرفت...
چیزی نگفتم معلومه پشیمونه...منم دل رحم و خر یه دقیقه بخشیدمش انگار نه انگار چه چیزهایی که بهم نگفته بود...
سکوت سنگینی بینمون حاکم بود که ناگهان...صدای قار و قور شکم بنده بلند شد...
با چشمای گرد شده برگشت و بهم نگاه کرد بعدهم زد زیر خنده …
رفت سمت آشپزخونه...دوتا تخم مرغ برداشت و سریع یه نیمرو درست کرد...جاتون خالی چون خیلی گرسنه بودم حسابی چسبید...
سورن:یواش یواش همش مال خودته چرا اینقدر هولی؟
عسل:خب چیه؟آدم گشنه ندیدی؟
سورن:چرا دیدم ولی مثل تو رو راستش نه
عسل:مگه من چطوری ام؟هان؟هان؟
سورن:توچرا اینقدر دوست داری دعوا کنی بامن؟
هیچی مثل تو اینقدر گرسنه وقحطی زده ندیدم
عسل:اولا چون تو بامن دعوا می کنی منم باهات دعوا می کنم...ثانیا خودتی
سورن باخنده:واقعا که موجود عجیبی هستی تو
عسل:خودت عجیبی
سورن:من می رم بخوابم ساعت 3نصف شب آدم رو بیدار می کنی تازه بعداز این همه خوش خدمتی بد و بیراهم بارم می کنی؟
ازروی صندلی بلند شد وخواست بره که گفتم...
عسل:تونمی خوری؟
سورن:توکه بهم تعارف نکردی
عسل:بشین بخور خب
سورن:نمی خوام نوش جونت
یه لقمه با دستای خودم درست کردم و گرفتم سمتش...یکم نگاهم کرد وبعد ازم گرفت و یه نگاه محبت آمیزبهم کرد...توچشماش یه دریا آرامش بود...
نمی دونم اون که اینقدر می تونه خوب و مهربون باشه چرا بامن لج می کنه؟خب منم با اون لج می کنم...
بیخیال بابا منم این موقع شبی دارم به چی فکرمی کنم شکمم روکه سیر کردم حالاهم برم لالاکنم که چشمام حسابی مست خوابه...
صبح خیلی سرحال از خواب پاشدم و رفتم حموم و بعدشم پریدم تو آشپزخونه و یه چایی خوش رنگ واسه خودم درست کردم. سورن توی اتاق نبود. صبحانم رو که خوردم لباس پوشیدم که برم توی پارک هتل یه کم قدم بزنم. خیلی خوشگل و خوشتیپ رفتم تو پارک. همه یه جوری نگاهم می کردن. چیه؟ خوشگل ندیدن که.
پسر- خانوم خوشگله چقدر شما نازی! میشه عشق من بشی؟
- برو بچه جون، مزاحم نشو.
پسر- ای وای، خانوم جون من سی و دو سالمه، بچه نیستم که. برگرد نگاهم کن.
- عجب آدمیه ها!
پسر- برگرد خب، می خوام نگاهت کنم.
- این قدر بدم میاد از این پسرای اِوا خواهری لوس که با ناز حرف می زنن! برو خواهر، برو مزاحم نشو. الان یه پسرخوب میاد بهت گیر می ده تو هم از ترشیدگی درمیای.
دستم رو محکم از پشت گرفت. اوه لعنتی، با اون اِوا خواهری و تیتیش مامانی بودنش چه زوریم داره! منو کشید سمت خودش، جوری که افتادم تو بغلش د. وای، این؟
سورن- خودت از ترشیدگی درمیای. این چه حرفیه به من می زنی؟ هان؟ من پسر نمی خوام، دختر می خوام.
- بابا ایول داری به خدا، عجب بازیگری هستی تو! چه نازنازی هم حرف می زدی!
سورن- ما اینیم دیگه.
- چیزی خوردی؟
سورن- آره صبحونه خوردم.
- نه منظورم ...
سورن- اَه دیوونه، نه بابا. چطور؟
- آخه همچین مهربون شدی.
سرش رو فرو برد دم گوشم گفت:
- اون دختره بازم بهم گیر داده حسابی. اصلا ازش خوشم نمیاد. یه کم جلوش فیلم بازی کن فکر کنه ما عاشق همیم.
بعدش هم اینقدرنزدیک صورتم شد که هر کی میدید فکر می کرد داره منو می بوسه .
- سورن!
سورن- ببخشید، آخه مجبورم. نمی دونی چه کنه ایه که!
لب و لوچش آویزون بود و سرش رو کج کرده بود. چه ناز و ملوس بود خدا.
- باشه، ولی زشته آخه.
سورن- ایران نیست این جا، این چیزها عادیه. بریم تو اتاق.
- من اومدم تازه یه کم بگردم. می خوای تو برو من بعدا میام.
سورن- نه می مونم باهات، می ترسم کسی مزاحمت شه.
دستم رو گرفت و رفتیم کنار یه دریاچه ی مصنوعی کوچولو.
- سورن؟
سورن- هوم؟
- به نظرت آخر این قضیه چی می شه؟
سورن- کدوم قضیه؟
- قضیه ی دوستیمون.قضیه صیغه و این مسائل
سورن:من و تو که باهم نمی سازیم آخرشم یامن تو رو می کشم یاتو...نه نه همون اولیه من تو رو می کشم
عسل با اخم:منظورم موضوع پروندست خوش مزه
سورن:مگه می شه من تو پرونده ای باشم آخرش خوب پیش نره؟البته اگه تو گند نزنی
عسل:منم تا الان هیچ پرونده ای ازدستم در نرفته
سورن:منظورت متهمه دیگه؟پرونده درنمی ره
عسل:فرقی نمی کنه
سورن:فرق می کنه
عسل:به هر حال هر کوفتی که باشه یادت نره من بهترین دختر اداره ام وباهوش ترینشون پس سعی کن احترام منو نگه داری
سورن:منم بهترین مامورم همه روسا رو سرمن قسم می خورن هیچ پرونده ی ناتمامی ندارم توهم حواست رو جمع کن دختر خانوم
عسل:چشم عشقت اومد من برم بهتره
سورن:عشقم؟
باابرو به دختر کنه هه اشاره کردم سورن برگشت و نگاش کرد پشت چشم نازک کرد براش برگشت سمت من
سورن:بازاین کنه اومدکه
عسل:سلام خانم ببخشید فکر کنم شما از برادر من خیلی خوشتون اومده مگه نه؟
دختره تا شنید گفتم برادرم نیشش 5متر بازشد باکمال پررویی گفت البته به انگلیسی
دخترپررو:بله همینطوره برادر شما فوق العاده زیبا وجذاب هستند من خیلی ازشون خوشم اومده
عسل:برادرمن هم ازتون خوشش اومده فقط یکم مغروره به روی خودش نمیاره مگه نه سورن؟
سورن:چی داری می گی؟
عسل:تاتوباشی دیگه با من کل نیاندازی
دخترپررو:شما فارسی حرف میزنید؟ایرانی هستین؟
عسل:بله عزیزم ما ایرانی هستیم داداشم یکم خجالتیه من تنهاتون میزارم تا راحت تر باشید
با کمال خونسردی و نیشخندکامل از جلوی سورن ردشدم.داشت بااخم نگام می کرد...چشماش پرازالتماس ودرماندگی بود...
سورن:عسل...خواهش می کنم ازت
عسل:خواهش می کنم سورن خواهش نکن عزیزم
سورن:عسل اگه دستم بهت نرسه
عسل:فعلا به دوست دختر خوشگلت برس فدات شم
سورن:عسل خفت می کنم
برگشتم و با نیش باز چندتا ابرو بالا انداختم واسش و رفتم کنار ساحل
بعد 1ساعت برگشتم تواتاق وای خدای من...نــــــــــــــه!!![/size]
........................................
ارسالها: 222
موضوعها: 9
تاریخ عضویت: Jun 2016
سپاس ها 1021
سپاس شده 274 بار در 138 ارسال
حالت من: هیچ کدام
08-08-2016، 19:43
(آخرین ویرایش در این ارسال: 10-08-2016، 17:18، توسط نفسممممممم.)
نــه، این این جا چی کار می کنه؟ سورن عوضی خفه ات می کنم! به خدا با همین ده تا انگشت خودم خفه ات می کنم. سورن با دو لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون. با یه نیش باز رفت سمت دختره و شربت تعارف کرد. بعد هم با تعجب و لب های خندون رو به من گفت:
- اِ آبجی تو برگشتی تو اتاق؟
دخترپررو- برادر شما خیلی دوست داشتنیه. خیلی خیلی ......
سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. رو مبل نشستم و پام رو انداختم رو پام..................
خوب آره نظره خیلی از دخترها همینه ولی برای شما متاسفم
چشمای سورن داشت از تعجب اندازه ی یه ماهیتابه می شد.
دختر پررو: با عصبانیت چرا؟
- آخه با هزارتا دختره دیگه است وقتی واسه شما نداره عزیزم.
دخترپررو- هزارتا دختر؟
- آره عزیزم. خودت گفتی برادرمن جذاب و دوست داشتنیه، خب بایدم این همه دوست دختر داشته باشه دیگه. تازشم الانم که اینجاییم واسه اینه که دست گل جدیدی به آب داده از ترس خانواده ی دختره اومدیم این جا تا آب ها از آسیاب بیفته و برگردیم ایران.
دختره با دهن باز و چشمای از جا دراومدش بهم نگاه می کرد. وضع سورن هم از اون بهتر نبود. دختره با عصبانیت پاشد و کیفش رو برداشت.
دخترپررو- تو بهم گفتی با هیچ کس نیستی و ازم خوشت اومده، ای حقه باز! ممنون عزیزم، اگه دیرتر می اومدی معلوم نبود داداش پست فطرتت چه بلایی سر من بیاره.
بعد هم با عصبانیت رفت و در رو کوبید. سورن چند ثانیه هاج و واج بهم خیره شد. منم با نیشخند نگاهش می کردم و ابروهام رو واسش می انداختم بالا.
دیدم رنگ چهرش تغییر کرد. تازه متوجه وخامت اوضاع شدم و دویدم سمت اتاق، اونم دنبالم دوید. خدا رو شکر زودتر از اون رسیدم به اتاق و در رو بستم و از پشت قفلش کردم. پشت در ایستاده بود و با مشت به در می کوبید.
- فکر در نیستی فکر دستت باش. اَه، دیوونه!
سورن- اون در رو باز کن عسل تا نشکستمش.
- نمی خوام، باز نمی کنم. باز کنم ممکنه منو بکشی، البته من کاری نکردم که، فقط جون یه دختر بی گناه رو نجات دادم، همین.
سورن- که همین، آره لامصب؟ من دوست دست گل به آب دادم و در رفتم اومدم دبی؟ باز کن که نشونت بدم عوضی!
- بی ادب خب دختره رو از سرت باز کردم. مگه همین رو نمی خواستی؟
سورن- این جوری؟ با بردن آبرو و حیثیت من؟
- ببینم، تو چرا دختره رو آوردی تو سوئیت؟ هان؟ هان؟
سورن- گفتم تو خیلی دوست داری با این دختره باشم، روت رو زمین نندازم.
بعد بلند بلند خندید.
- رو آب بخندی دیوونه!
سورن- پلیس به ترسویی تو محشره. تو با این شجاعتت چطوری پلیس شدی؟
بهم برخورد. در رو باز کردم و بر و بر تو چشمام خیره شد. اول آروم دو قدم اومد جلو و بعد دوباره دنبالم کرد و منم دویدم تو اتاق. پام لیز خورد و افتادم رو تخت.
اونم پرید رو تخت و نشست و یقه ام رو با دوتا دستاش گرفت. داشتم خفه می شدم.
سورن- که سر به سر من می ذاری مربا؟ می کشمت دختر!
- ولم ... کن ... خفه ام ... کردی ... حقته ... حقته ... حقته!
سورن- آبرو و حیثیت منو بردی. من کجا دوست دختر داشتم بعدش ندونسته دست گل به آب دادم ؟ خوبه منم بگم من با هزارتا دخترم یا تو با هزارتا ...
- چی؟
سورن- هیچی، ببین حتی مثالش خوب نبود نمی شد مقابله به مثل کرد،گس بی خیال!
- خوب شد خودت فهمیدی، وگرنه خفه ات می کردم. پاشو از رو من.
سورن- وایستا، هنوز تنبیهت مونده.
چندتا شوخی شوخی زد تو گوش من.
- نکن دیوونه! قیافه ی دختره رو دیدی؟ چه جیغ جیغی می کرد! همچین حرف می زد انگار می خواستی چی کارش کنی. طفلی نیست تا حالا با هیچ پسری نبوده، می ترسید بلا سرش بیاریم.
سورن مرده بود از خنده.
سورن- آره، بیچاره پاک و معصوم بود و بی گناه.
بعد زدیم زیر خنده......
متین- یا خدا این جا چه خبره؟ خجالت بکشید ببینم، پاشین سانسورش کنید.
سورن برگشت و متین رو دید که چشماش عین بشقاب ماهواره شده بود! یعنی بی اغراق دست کمی از بشقاب ماهواره نداشت. سورن با خنده بغل دست من ولو شد.
سورن- چی می گی دیوانه؟ سانسور چیه؟ تو چطوری اومدی تو؟
متین- دیگه نمی تونین کتمان کنین، خودم دیدمتون، کارتون ساخته س. به تو چه چطوری اومدم تو؟ مهم اینه که مچتون رو گرفتم. جلوی من همدیگه رو می کشین حالا خودتون ...
سورن- ما داشتیم دعوا می کردیم روانی!
- راست می گه به خدا، نگاه کن صورتم رو، از بس سیلی زده قرمز شدم.
سورن- موهای منو نگاه تو چنگولش، ببر وحشی!
- نگفتی چطوری اومدی؟
متین- کلید یدک گرفتم. ما که باورمون نشد. حالا واسه چی مثلا به قول خودتون دعوا، که من عمرا اسمش رو بذارم دعوا، می کردین؟
ماجرا رو براش توضیح دادیم. روده بر شده بود از خنده. دو سه بار دیگه هم دختره رو تو راهرو دیدیم، هر بار ما رو دید چشم غره ای رفت و رفت تو اتاقش. لابد وایستاده بود تو راهرو مخ یکی دیگه رو بزنه.
بالاخره شب شد. متین هم رفته بود خونه ی خودش. خیلی دوست دارم یه بار این بچه پررو، متین ما رو ببره آپارتمان خودش. نکنه بی شعور این جا زن گرفته نمی خواد ما با خبر شیم؟ رسیدیم تهران می دم سردار یه صاف کاری مَشت بیاد روش. بی خیال بپردازیم به خودم. بنده هم تو اتاق خودم داشتم آماده می شدم. سورن هم وسایلش رو برد توی سالن که اون جا لباساش رو بپوشه. متین هم دنبالمون نمی اومد، با نیلوفر جونش می رفت خونه ی عموی نیلو. بابا خودت رو بچسب! اوه، چه پرنسسی شدیا جیگری! سر تا پام رو تو آیینه برانداز کردم. لباس صورتیم خیلی بهم می اومد. موهای مصنوعیمم یه شنیون ساده کرده بودم و بالای سرم جمعشون کرده بودم. یه کمشم کج کنار صورتم ریخته بودم. آرایش چشمام هم صورتی و نقراه ای بود. یه کم رژگونه و رژلب صورتی براق هم آرایشم رو تکمیل تکمیل کرده بود. یه سرویس نقره ای ظریف هم انداختم. بیست، توپ، اصن یه وضعی، چه هلویی شده بودم! کوفتت بشه سورن، من کنار تو حیف می شم. اعتماد به نفسم تو حلقم!
"- زشته این چه وضع حرف زدن یه پلیس متشخصه؟
- وویی بی خیال دیگه، تو هم خفه بمیر وجدان.
- بی ادب، اگه دیگه باهات حرف زدم. من می رم بخوابم، خیلی بی ادبی شدی امشب.
- آخه خیلی خوشحالم. با این تیپم چشمای ونوس درمیاد. الهی، تولدشم هست بیچاره سکته نکنه خوبه."
از دعواهای خودم با خودم خندم گرفته بود.
سورن- چیه خودشیفته؟ با خودت حال کردی داری می خندی؟
- یه امشب با خودم عهد کردم حال تو رو نگیرم، اگه گذاشتی!
سورن- فعلا که تو همش حالت گرفته میشه.
- سورن در خواب بیند پنبه دانه.
صدای پاش رو شنیدم که بهم نزدیک می شد. هنوز داشتم خودم رو تو آینه نگاه می کردم. دستاش رو دور م احساس کردم. با بی حوصلگی دستاش رو کنار زدم.
- به من دست نزن سورن.
سورن- عسل؟
- بله؟
سورن- امشب دور و بر مانی نپلک، باشه؟
- اون دور و بر من می پلکه، نه من دور و بر اون. بعدشم مثل این که یادت رفته ما واسه دستگیری اونا این جاییم. من که با اون کاری ندارم، تازه دشمنشم.
سورن- حالا هر چی، باشه؟
پوزخندی زدم و تو آینه یه کم دیگه خط چشم کشیدم و با بی تفاوتی گفتم:
- باشه. پس بگو آقا حسودیش میشه.
سورن- تو امانتی دستم، بفهم عسل. نمی خوام دلهره داشته باشم. خیالم از بابتت راحت دیگه؟
- اوهوم. اومدی همین رو بگی فقط؟
سورن- راستش ...
خط چشم کشیدنم تموم شد. در خط چشمم رو بستم و گذاشتمش رو میز توالتم. یه نگاه بهش انداختم. یوهو، چه تیپ دختر کشی زده لامصب! کرواتش تو دستش بود و سرش رو با درموندگی پایین انداخته بود. این بشر انقدر مغرور بود نمی گفت بی برام ببند. پوزخندی زدم و کروات رو بدون حرف از دستش بیرون کشیدم و براش بستم.
- خب اینم از این، تموم شد.
سورن- ممنون.
- خواهش.
کمی این پا و اون پا کرد و بعد از اتاق خارج شد
سورن:یادت نره ها عسل بهم قول دادی با مانی سردباشی...فهمیدی؟
عسل:وای آره فهمیدم فقط بردار دستتو
دستش رو برداشت.کیفم وبرداشتم و رفتیم پایین.در و باز کردم ونشستم تو ماشین یه آهنگ آرومم گذاشته بود که حس خوبی داشت...یه آهنگ بی کلام وکلاسیک..
سرم و تکیه دادم به پنجره و آروم چشمام و بستم وتا خود خونه ی نصیری با سورن کلامی رد و بدل نکردم.
سورن:پاشو مادمازل رسیدیم
چشمام رو باز کردم دیدم سورن در سمت منو برام باز کرده دستشم آورده جلو تا دستم رو بگیره یه لبخند هم رولباشه...
خدای من!چند بار چشمام رو باز و بسته کردم ببینم بیدارم یا نه یه نیشگون هم از ران پام گرفتم که نزدیک جیغم بره هوا.بزور لبامو گاز گرفتم که سورن طوری که بقیه نشون گفت
-پیاده شو دیگه نترس بیداری
با تعجب دستش رو گرفتم و اونم در ماشین رو بست تازه فهمیدم بعله آقا از حرص مانی این کارو کرده مانی و سارا رو دیدم که اوناهم تازه رسیده بودن و داشتن می اومدن سمت ما.
مانی:به به آقای مهندس صادقی گل وگلاب
سورن:احوالت مانی جان؟شما چطورید سرکار خانوم؟
سارا:اوه ممنون سورن من کِیلی کِیلی کوب هست
تودلم گفتم منم دارکوب هست(البته مامانمینا هروقت رمانمو تایپ میکنم بهم میگن دارکوب.لقبمه...نخندین خب...کلی روش کار کردن این اسم و برام گذاشتن)
عسل:بچه ها بریم تو دیگه
اروم از پله ها رفتیم بالا این سورنم عین کنه چسبیده بود به من و دستم و ول نمی کرد.اولین آشنا مهندس نصیری ها دکتر ساجدی بودن رفتیم جلو باهاشون دست دادیم.
سورن:سلام احوال شما جناب مهندس های عزیز؟
مهندس نصیری:به به باد آمد و بوی عنبر آورد.بَه چشممون به جمالتون روشن شد
سورن:شرمنده نفرمایید قربان آقا ناصر مبارک باشه ایشالله دخترخانومتون 120 ساله شه
مانی:ونوس خانوم ولوله تا ما رو نکشه حالا حالا ها هست
مهندس نصیری:آی مانی حواست باشه چی می گی دخنرمنه ها
مانی:خب بخاطر همینم گفتم ولوله دیگه
همه زدیم زیر خنده و مهندس نصیری به شوخی زد توگوش مانی
سارا- مانیِ من رو نزد.
ساجدی- نترس سارا خانوم، همه ی اینا شوخیه.
مانی- ولی من جدی گفتم.
- آقای مهندس ونوس جون رو نمی بینم.
مهندس نصیری- اونجاست دخترم، کنارنیلوفره.
- پس با اجازه، من برم پیششون.
دکترساجدی- برو دخترم.
خواستم برم که دیدم دستام تو دستای سورنه. با استیصال نگاهش کردم که دستم رو ول کرد و انگشت اشارش رو به نشونه ی تهدید تکون داد.
متوجه منظورش شدم و با حرکت سر باشه گفتم. "با جازه ای" زمزمه کردم و به همراه سارا رفتیم طرف دخترا. سارا از دور دستاش رو باز کرد و با صدای جیغ جیغوش ونوس رو بغل کرد.
سارا- اوه ونوس جونم، هپی برث دی تو یو. تولدت مبارک هانی!
ونوس در حالی که با اخم به من نگاه می کرد و سعی داشت از سر تا پای من رو برانداز کنه، از سارا تشکر کرد.
- ونوس جون تولدت مبارک. ایشالا صد سال زنده باشی.
بعدشم باهاش روبوسی کردم. خون خونش رو می خورد.
ونوس- ممنون عزیزم. خوشحالم که بازم می بینمت. بابت اون شب متاسفم!
- اشکال نداره. اون قدرها هم بی جنبه نیستم دیگه. فقط تو رو خدا امشب بهم ندید زهرمارم شه.
ونوس- باشه، خیالت راحت. اون دفعه این قدر نامزدت هول کرد که داشتم سکته می کردم.
نیلوفر- واقعا آقا سورن خیلی عصبانی بود.
مرسانا- سلام سلام، احوال عسلی خانوم حساس؟
- سلام. مرسی خانوم شیطون، خوبم. تو چطوری؟
مرسانا- ممنون منم خوبم. تو چطوری بلبل؟
سارا- بی خیال دیگه نگو بلبل مرسی. کوب هستم.
کسی زد به سرشونم . باز هم لابد سورنه دیگه.
- سورن نکن.
متین- دوش دالم.
- سلام. تویی؟
متین- سلام عسلی. پ نه پ، روحمه اومده تو رو با خودش ببره خوشگله.
بعدم دماغم رو آروم کشید.
سورن- متین اذیت نکن زنم رو.
متین- به تو چه؟ دوست دارم اذیتش کنم، عسلی خودمه.
مانی- عسل خانوم کلی طرفدار داریا خوشگله.
به سورن نگاه کردم. اخم رو پیشونیش بود. با پوزخند به مانی گفتم:
- سارا هم زیباست. حواست به زنت باشه ازت ندزدنش.
مانی دستش رو دور کمر سارا حلقه کرد و گفت:
- خب اون که آره، سارای من زیباست.
بعد هم دست سارا رو گرفت و بوسید. هنوز متین پشت سرم ایستاده بود .
مانی- متین بهت خوش می گذره؟
متین- آره خب، آبجیم خیلی تو بغلیه.
مانی- اوه پس خوش به حالت! کم کم داره حسودیم میشه.
بعدشم با خنده ادامه داد:
- می خوای جامون رو عوض کنیم متین؟
متین- بچه پررو! نه، من ترجیح می دم برم پیش نیلوی خودم.
مانی- خب پس منم بیام پیش عسل؟
به سورن نگاه می کردم که داشت لبش رو گاز می گرفت و اخمش غلیظ تر شده بود. می دونستم به خاطر این که احترام رو نگه داره چیزی نمیگه. شیطونه میگه به مانی بگم بیاد هی حرص بخوره، هی حرص بخوره بخندیم، ولی پیش خودم گفتم اون وقت دیگه خونم حلال میشه. بعدشم یه سیلی زدم تو گوش شیطونه که به دو بره خونشون که دیگه گولم نزنه.
- اِ؟ دیگه چی؟
بعدشم با خنده گفتم:
- مگه من خودم شوهر ندارم؟
بعدشم رفتم دستم و دور دست سورن حلقه کردم و یه چشمک بهش زدم. اون عصبانیت تو چشماش جاش رو به آرامش داده بود. آروم روی موهام رو بوسه زد و من رو به خودش فشرد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد. با خودم تصمیم گرفته بودم یه امشبه با سورن راه بیام تا دماغ این مانی رو حسابی بسوزونم. مانی هم حرصش دراومده بود.
مانی- می گم سورن جان مثل این که مهندس نصیری اینا رفتن تو حیاط تا تولد کاملا شروع نشده بریم پیششون. هوم؟
سورن- باشه باشه. عسل جان شما این جا می مونی؟
مانی- چی کار به خانوما داری؟ بذار بمونن برای خودشون خوش باشن.
- شما برید، من با بچه ها این جا می مونم.
سورن- مراقب خودت باش. هوم؟
بعدم در گوشم گفت:
- مواظب باش باز از اون نوشیدنی های خوشمزه بهت ندن که کار دستمون می دی. همین جا هم بمون. باشه؟ از جات تکون نخور. پیش بچه ها باش تا ما برگردیم.
با اخم نگاهش کردم. برام تعیین تکلیف می کنه؟ بی جواب سرم رو به طرف بقیه برگردوندم. اونا هم با هم رفتن توی حیاط.
نیم ساعتی می شد که سورن و بقیه تو حیاط بودن، منم کم کم داشت حوصلم پیش این دخترای لوس و مسخره سر می رفت.
ونوس و مرسانا که فقط از تیپ و قیافه ی این و اون ایراد می گرفتن و چشم پسرا رو در می آوردن. سارا هم که با اون حرف زدنش رو مخم تاتی تاتی می کرد. بعدشم اومدم ماموریت، نه این که وایستم این جا کرکر با اینا بخندم. اصل کاریا اون بیرونن. بی خیال، برم پیششون یه سر و گوش آب بدم ببینم چه خبره.
ونوس- بابا اینا کجان؟ بیان یه کم برقصن و بعدشم کیک رو بیاریم.
مرسانا- کادوها هم مونده. این بابا اینا هم وقت گیر آوردنا.
- بچه ها من می رم دنبالشون ببینم چرا این قدر دیر کردن. تموم مهمونی رو از دست دادن.
سارا- باشه برو، اما زود برگرد.
- باشه، زود میام.
ازشون جدا شدم و رفتم سمت در جلویی. از یه آقایی که خدمتکار بود و خیلی مرتب یه جلیقه ی مشکی و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود و یه سینی پر از نوشیدنی دستش بود، پرسیدم:
- ببخشید آقا، مهندس نصیری کجا هستن؟
خدمتکار- توی حیاط پشتی هستن. از اون در که برید، ته باغ کنار استخر تشریف دارن.
- ممنونم
خدمتکار- خواهش می کنم خانوم.
به سمت در عقبی حال رفتم و در رو باز کردم. یه باغ نسبتا متوسط بود با درختای زیاد. اوایل باغ به خاطر نورها و لامپ های ویلا روشن بود. از قسمت سنگ فرشی باغ جلو رفتم. کم کم داشت تاریک می شد. اَه لعنتی، چراغ های کنار سنگ فرش هم خاموش بودن. یه کم دلشوره داشتم. نکنه بلایی سر سرگردا آورده باشن؟ کاش حداقل اسلحم همراهم بود. صدای سنگ ریزه از پشت سرم شنیدم و برگشتم، اما کسی رو ندیدم. دیگه رسیده بودم به وسطای باغ که خیلی تاریک بود. آخه کله پوک ها اون ته چی کار دارید؟ یه کم جلوتر رفتم که بازم از پشت سرم صدا شنیدم. برگشتم که مردی رو دیدم که چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت. تلو تلو می خورد و جلو می اومد. چشماش دوتا کاسه ی خون بود و خیلی خمار می زد. لبخند مسخره ای روی لباش بود و یه شیشه نوشيدني هم دستش.
- اَه عسل الان وقت برانداز کردن مردمه؟
- خب چی کار کنم؟
- دِ در رو دیگه. لعنتی این که اگه دستش به تو برسه واویلاست!
مرده آروم نگاهم می کرد و مستانه می خندید و می اومد جلو. دامن لباسم رو گرفتم تو دستم و عقب عقب رفتم. اونم آروم آروم می اومد جلو. بازوهام رو گرفت و کشید طرف خودش. سعی می کرد دستام رو بگیره تا حرکت نکنم.
خواست ببوسه که با یه حرکت جانانه زدم وسط پاش و در رفتم سمت ته باغ. اشکام یه کم می اومد. خودمونیم، با این که خیلی از این چیزا تو عمرم دیده بودم، ولی یه کم ترسیدم. می دویدم و گاهی به پشتم نگاه می کردم. لامصب با اون بدحالي و اون ضربه ای که زدم هنوز داشت دنبالم می اومد، اما یه کم سرعتش کم بود و بهم نرسید. داشتم پشت سرم رو نگاه می کردم و بی توجه به رو به روم می دویدم که "بوم" خوردم به یه چیزی. فکر کردم تنه ی درخته، اما وقتی سرم رو بلند کردم با چشمای نگران سورن برخورد کردم.
واسم مهم نبود چی فکر کنه. فعلا به آغوشش احتیاج داشتم. سرم رو گذاشتم رو سینش و محکم بغلش کردم. اونم یه دستش رو دور کمرم گذاشت و با یه دستش موهام رو ناز می کرد.
سورن- چی شده عسل؟ چرا گریه می کنی دختر؟
بقیه که تازه متوجه سر و صدا شده بودن، اومدن کنارمون.
متین- چی شده عسلی؟ کی اشکت رو درآورده آجی جونم؟
سورن صورتم رو بین دوتا دستاش گرفت و با انگشتاش اشکام رو پاک کرد.
- چی شده عسل؟ آروم باش و بگو. هیچی نمیشه، نترس ما کنارتیم.
هنوز گریه می کردم و نمی تونستم حرف بزنم که دیدم یارو با شیشه اومد جلو.
"- اوه اوه، عسل چی زدی به یارو که تازه بعد دو ساعت رسیده؟
- حقشه مرتیکه ی الدنگ! می خواست کمتر بخوره تا این جوری به ناموس مردم حمله نکنه."
با دیدن یارو رفتم پشت سورن قایم شدم. سورن با اخم برگشت طرفم. این دفعه خیلی عصبی بود. تقریبا داد می زد:
- چی کارت کرد؟ بگو چی شده عسل؟ دِ بگو دیگه لعنتی!
متین- سورن آروم. عسلی بگو دیگه.
با صدایی پراز خش گفتم:
- دیر کردین اومدم دنبالتون بریم داخل و یه هوایی هم خودم بخورم که این یارو افتاد دنبالم.
گریم شدت گرفت. سورن هر لحظه بیشتر عصبی می شد.
- چی کارت کرد عسل؟ جون به لبم کردی.
یارو هنوز داشت ما رو نگاه می کرد. مهندس نصیری هم عصبی و شرم زده با تلفن به زیر دستاش می گفت بیان ته باغ.
- خواست بغلم کنه و ببوستم که زدمش و فرار کردم.
سورن رفت جلو و یارو رو چندتا مشت حسابی مهمون کرد که آدمای مهندس رسیدن و سورن رو از مرده جدا کردن. متینم منو بغل کرده بود و اشکام رو پاک می کرد. خداییش حال می داد ها. درسته ترسیده بودم و یارو شبیه زامبی ها بود، ولی من اهل گریه نبودم. دیدم نازم رو می کشن بیشتر گریه می کردم و حال می داد. سورن اومد سمتمون. توچشمای قهوه ای روشن جذابش فقط خشم رو می شد دید.
سورن- مگه نگفتم پیش بچه ها باش؟ مگه نگفتم بهت؟ یه حرف رو چند بار باید بزنم عسل؟
مانی- سورن جان ولش کن حالا بنده خدا رو، اتفاقیه که افتاده. بیچاره خیلی هم ترسیده، تو دیگه دعواش نکن.
سرمو تو بغل متین جمع کرده بودم و می لرزیدم. نمی دونم ترس بود یا سردم بود، فقط یه لرز عجیبی تو تنم افتاده بود.
سورن- آخه من بهش گفتم نیا، حرف گوش نمی کنه که کله شق! یه اتفاقی براش می افتاد جواب خانوادش رو چی می دادم؟
"- خانواده، خانواده! پس بگو. فکر کردم به خاطر خودش نگران شده. مرده شورت رو ببرن!
- بیچاره! دلت میاد عسل؟ حالا هر چی هم که باشه واسه خاطر توئه که این همه جوش می زنه."
متین- بسه سورن، نمی بینی چه طوری می لرزه؟ ولش کن دیگه. خدا رو شکر خطر از بیخ گوشمون گذشت داداش.
سورن کتش رو درآورد و انداخت رو شونه ی من. عصبی جلوتر راه می رفت. مهندس نصیری هم با آدماش و اون مرتیکه جلوتر رفتن. منم هم چنان سرم رو شونه متین بود و راه می رفتیم. مانی هم عین مگس دم گوش من ویز ویز می کرد که سورن برگشت و با خشم بهش نگاه کرد. البته اون متوجه نشد، چون من رو با هیزبازی دید می زد. سورن اومد و دست من رو گرفت و برد پیش خودش. متین با تعجب به سورن نگاه می کرد. سورن هم دست من رو محکم گرفته بود و تند راه می رفت.
- سورن یه کم یواش تر.
سورن- حرف نزن عسل. حوصله ندارم، یه چیز می گما. دهنت رو ببند و راه بیا.
بیا، یه امشب می خواستم با این کوه یخ خوب باشم. مگه می شد؟ محکم دستم رو می کشید و می برد جلو تا رسیدیم به مهندس نصیری که داشت سیگار می کشید.
نصیری- سورن جان، عسل خانوم رو ببر تویکی از اتاق های مهمون ها توی طبقه ی دوم تا یه کم حالش سر جاش بیاد. بنده خدا خیلی رنگش پریده.
سورن- با اجازتون ما دیگه مرخص می شیم، این طوری خیلی بهتره.
نصیری- این چه حرفیه پسر؟ هنوز کل تولد مونده. ببرش بالا تا حال زنت جا بیاد.
سورن- آخه نمی خوام مهمونا ...
نصیری- خیلی خب، از در پشتی برید.
بعدم رو به یکی از آدم هاش گفت:
- آقا و خانوم رو راهنمایی کنید بالا.
مرده هم چشمی گفت و بدون حرف دنبالش از راه پله ی پشتی رفتیم تو اتاق ها.
پیشخدمت- چیزی لازم نداریدآقا؟
سورن- لطف کنید یه شربت شیرین بیارید واسه خانوم، فشارشون افتاده.
پیشخدمت- چشم قربان. با اجازه.
تکیه داده بودم به بالای تخت و زانوهام رو بغل کرده بودم. سورنم درحالی که پاهاش آویزون بود ولو شد رو تخت و سرش رو گرفت.
سورن با صدای بلند و قیافه ی درهم و عصبی گفت:
- می بینی همش مایه ی دردسری؟ اون دفعه نوشيدني خوردی زهرمارمون کردی، این دفعه که این طوری. چی بهت بگم آخه عسل؟ اگه اون لندهور بلایی سرت می آورد من چه گِلی به سرم می گرفتم؟ باید به هزار نفر جواب پس می دادم.
- لازم نکرده. کی گفته من رو به تو سپردن؟ من خودم می تونم مواظب خودم باشم، نیازی به تو نیست.
سورن- دِ همین زبون بلندته که می ره رو اعصابم. بله، می بینم چه قشنگم از خودت مراقبت می کنی. آدم می مونه تو کفش. اون دفعه نوشيدني خوردی نصفه کاره ول کردیم اومدیم، این دفعه هم که بی اجازه پاشدی اومدی تو باغ. آخه من از دست تو چی کار کنم؟ همشم که آبغوره می گیری. خدا آخر و عاقبت ما و این ماجرا رو ختم به خیر کنه. پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم پایین. با این قیافه همه وحشت می کنن.
پاشدم و رفتم تو دستشویی. یه نگاه به صورتم انداختم. چشمای طوسی عسلی نازم قرمز و باد کرده شده بودن و ریمل و خط چشمم با اشکام تو صورتم پخش شده بود. چشمام می سوخت. یه کم آب به صورتم زدم و با شیر پاک کن سیاهی ها رو پاک کردم و یه کم دیگه آرایش کردم و اومدم بیرون. سورن هنوز کلافه دراز کشیده بود. ازش دلخور بودم. به جای این که تو اون موقعیت بغلم کنه جلوی همه سرم داد زد."عسل دیوونه از همکارت چه انتظاری داری؟ اون متینم اگه این کار رو می کنه واسه اینه که از وقتی چشم باز کردی و پلیس شدی، مافوقت بوده و براش حکم یه خواهر رو داری. حالا می خوای این یارو که فقط دو سه ماهه می شناسیش این کارا رو کنه؟"
توی فکر بودم که تازه متوجه من شد و از رو تخت بلند شد.
سورن- بریم؟
عسل- بریم.
سورن انگشت اشارش رو با تهدید گرفتم سمتم و گفت:
- به خدا اگه این دفعه از کنارم ...
دستپاچه حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- خیلی خوب دیگه، باشه جایی نمی رم.
بعدشم با اخم دستم رو گرفت و رفتیم پایین.
همه در حال رقص بودن. متین و مانی همه ی ماجرا رو برای بچه ها تعریف کرده بودن. نیلوفر با نگرانی چند قدم اومد جلو و دستم رو گرفت.
نیلوفر:چی شد عسل؟
عسل:چیزی نیس
مرسانا:مانی همه چی رو گفت الان بهتری؟
عسل:آره خوبم
مانی:از بس تو خوشگلی همه چشمت می زنن.نمونه اش خود من چشمم کور که اینقدر از زیباییت تعریف کردم
کلافه رویه صندلی نشستم وسرم و گذاشتم رو میز سورنم دستش روشونم بود وشونه هامو می مالید.دستشو پس زدم و نشست کنارم بقیه بچه هاهم نشستن.
موقع بریدن کیک بود.ونوس چاقو رو تودستش گرفته بود وکیک رو می برید همه هم تولدت مبارک روبراش می خوندن.بی رمق دست می زدم و چیزی از دور و برم نمی فهمیدم.نوبت کادوها رسید منو سورن یه دستبند نقره ی خیلی خوشگل براش گرفتیم.
همینم از سرش زیادبود والا....
بعد یکم خوردن کیک و میوه و...پاشدیم سمت خونه.متین می خواست با ما بیاد اما سورن نذاشت.
سوار ماشین شدم ودوباره به خواب رفتم اصلا این ماشینه انگار قرص خواب آور بود...
نیست که توش قرار بود با این سورن یخمک تنها باشم واسه همینم حوصلم سرمی رفت و می خوابیدم...
با صدای تقه ای که به پنجره خورد بیدارشدم و بی توجه به سورن رفتم از پله های ورودی بالا البته یکم گیج می زدم که سورن از پشت بازوم رو کشید
سورن:صبرکن لجباز تا یه کاری دوباره دست خودتت ندادی...فقط کم مونده ازپله ها بیافتی دیگه بشه نورعلی نور...
حرفاش رو با تمسخر می زد و حسابی کفریم می کرد شیطونه می گفت خرخره اشو بجوام ها..کلید و گرفت و رفتیم بالا پریدم تو اتاق و لباس عوض کردم و بعدش هم شیرجه زدم رو تختم...
خداییش اون یه شب درمیون هم عمل نمی کردیم همیشه خدا من رو تخت بودم و اون رو کاناپه...بیچاره !
بیخیال بابا حقشه بگیر بخواب...شب بخیر
بازهم مهمونی حالم از این همه مهمونی دیگه داره بهم می خوره...معلوم نیست اومدیم ماموریت یا مهمونی...
خوشبختانه این بار مهمونیش خودمونی تر و جمع و جورتره و البته بیشتر هم به درد ما می خوره چون تمام کله گنده های شرکت تواین مهمونی جمع هستن وقراره درمورد مسائل کاری هم صحبت کنن...
عسل:اه...متین چه خبره 24ساعته هر روز هر روز مهمونی ...حالم بهم خورد
سورن:کم نق بزن دختر...شما دختراکه عاشق این مهمونی هایین...چی شد حالا حالت بهم می خوره؟
عسل:آخه بستگی به افرادی داره که باهاشون می رم مهمونی اره حالا حالم بهم می خوره
متین:دستت درد نکنه دیگه عسل خانوم حالا حال بهم زن هم شدیم؟
عسل:متین خوب می دونی منظورم تونیستی
سورن با اخم و قیافه کاملا جدی گفت:بله متین جان منظورش تونیستی منظورش منم.پاشید برید تا دیرتون نشده
کتش رو پرت کرد رو دسته مبل و ولو شد رو مبل.کنترل به دست کلافه کانال عوض می کرد...و گاهی اوقات هم با صدای بلند یه پوفی می کشید و دستش رو تو موهاش فرو می کرد...5 دقیقه بی تفاوت بهش مشغول حاضرشدن شدیم
متین:سورن بدو دیگه چرا نشستی؟الان نصیری پدرمون رو در می اره ها
سورن:شمابرید من نمیام حوصله ندارم
متین:پاشو مگه بچه ای با یه حرف عسل قهر کردی؟دیوونه پاشو می دونی امشب چه خبره؟امشب خیلی واسمون مهمه خره پاشو بینیم واسه من لوس بازی در نیارها
سورن:نمیام گفتم که حوصله ندارم
متین:من به اندازه ی کافی قاطی هستما پاشو د یالا
متین خیلی عصبی بود.نمی دونم چرا ولی خیلی قرمز شده بود.معلوم نیست کی چی بهش گفته بود که اونقدر بداخلاق شده بود...
محکم زیربغل سورن رو گرفت که بلندش کنه اما اون بازم بلند نشد وکمی بادست زیربغل و دستش رو مالید
سورن با عصبانیت گفت:چته پاچه می گیری؟وحشی شدی؟نمیام خودتون برید ببینم چه گلی به سرخودتون می زنین...من نمیام شاید خانوم حالت تهوعش بهتر شه
متین:به درک بریم عسل
دست من و محکم کشید و بدون حرف سوار آسانسور شدیم...
خدایا این دوتا چشونه؟این ازمتین که جدی جدی به قول سورن پاچه می گیره اونم از سورن که عین نی نی کوچولوها قهر می کنه...
رفتیم و تو ماشین نشستیم.
متین دوتا دستاش رو گذاشت رو فرمون و سرش رو هم رو دستاش گذاشت...
کمی اروم شده بود با صدایی که انگار از ته چاه بیرون بیاد
متین:عسل...
عسل:بله؟
متین:می ری سورن و بیاری؟گناه داره خیلی باهاش بدحرف زدیم آفرین دیگه برو
عسل:توچرا امشب اینقدر عصبانی هستی؟بگو تا برم
متین:تا چندروز دیگه یه محموله وارد ایران می شه هیچ اطلاعی هم ازش نداریم...
یعنی چطور بگم نه می دونیم که کی قراره بره وچطور هم این که بچه ها هیچ کدوم آماده نیستن...
از اون ور فشارهای سردار از این ورم گنگی این محموله به خدا عسل نمی دونم باید چی کارکنم؟
عسل:سورن می دونه؟
متین:نه نگفتم بهش می خوام امشب فکرش مشغول نباشه شاید تو آرامش بهتر بتونه تصمیم بگیره
عسل:نگران نباش داداشی همه چیز درست می شه...من می رم دنبال این پسره ی لوس و ننر
متین لبخند تلخی زد وگفت:باشه...
خستگی از سر و روش می بارید.
راست می گفت خیلی موقعیت بدیه...
اما من می خواستم به جای این که پا به پای متین ناراحت باشم بهش روحیه بدم.
ازماشین پیاده شدم و رفتم سمت هتل.
سوار آسانسور شدم...
توراه باخودم فکر می کردم نباید باهاش اون طوری حرف می زدم..درسته بداخلاق و عنقه ولی بهش برمی خوره دیگه به هر حال...
کلید رو انداختم تو در و رفتم تو سوییت...
هنوز رو مبل ولو نشسته بود.با ابروهای به هم گره خورده و لب ولوچه ی آویزون...
عسل:سورن؟سورن پاشو بریم دیر می شه ها
سورن با صدای بلند و جدیت هر چه تمام تر گفت:گفتم نمیام خودتو معطل نکن بی خودی.من نمیام
عسل:سورن لوس نشو دیگه...ببخشید
سورن:برو دیرتون نشه
عسل:اه سورن خیلی لوسی...پاشو دیگه
سورن:همینی که هست گفتم که حوصله ندارم
عسل:سورن لوس نشو بیا دیگه گفتم که ببخشید
سورن:بروتا حالت بهم نخورده
هنوز جدی بود.ابروهاش توهم گره خورده بود و تمام حرفاش رو با جدیت می زد.قیافه اش خیلی ترسناک بود.یعنی خداییش این حرف هایی رو که می زدم تمام جرئتم رو جمع کرده بودم و می گفتم.
هر آن ممکن بود بزنه دکوراسیون صورتم رو بریزه بهم...والا
دوباره عزمم وجزم کردم و گفتم
عسل:ازبچه ها هم لوس تری
سورن:مجبورنیستی تحمل کنی
از بچگی طاغت این که یکی ازم دلخور باشه وبخواد باهام قهر باشه رونداشتم.
راستش می دونم خیلی خجالت آوره ها(!)ولی دست به منت کشیم از همون اولم خوب بود.
الانم قبول داشتم واقعا با این گنددماغ بد حرف زدم.
پس چاره ای ندارم جز همون منت کشی دیگه...وای خدایا من و ببخشی برای این کار...من واقعا شرمگینم الان...
نفسی کشیدم و اروم رفتم پشت مبل،پشت سرش ایستادم.دستام رو گذاشتم رو شونه هاش و از پشت خم شدم رو صورتش وگونه اش رو بوسیدم.
عسل:سورن جونم ببخشید
با چشمای متعجب تو چشام زل زده بود باورش نمی شد بوسیده باشمش...
سورن:نه مثل این که امشب همه یه چیزیتون هست
بچه پررو رو نگاه کن.به خودم زحمت دادم با کلی شجاعت ازش معذرت خواستم حالا این طوری می کنه؟شیطونه می گه بزنم دکوراسیون صورتش رو بیارم پایین ها.ولی بیخیال شیطونه حرف مفت زیاد می زنه.حیفه صورتش.
دستام رو زدم به کمرم و گفتم:چیه مهربونیمم نمی تونی ببینی؟
سورن:یعنی می گی باورکنم؟
عسل:به نفعته باورکنی به هر حال من دیگه عذرخواهی نمی کنم پس لوس نشو پاشو بیا
سورن با یه قیافه حق به جانب و نسبتا مظلوم گفت:خیلی باهام بد حرف می زنی مگه من چیکارت کردم؟
عسل:آخ تو مظلوم بازی هم بلد بودی رونمی کردی؟
بااخم و یه لبخند کوچیک نگام کرد.
آخی بچه ام قهر بوده.قهرشم مثل آدم ها نیست آخه.قهر بوده داد می زنه دیوونه.این چه قهریه؟تا جایی که مادیدیم تو قهر ناز می کنن این دعوا می کنه....قهر کردن هم بلد نیست...
رفتم جلوش ایستادم ودستم و سمتش دراز کردم.
عسل:پاشو دیگه سورن
یه سری تکون داد و تلویزیون رو خاموش کرد ودستم رو گرفت وبلند شد.
رفتیم تو آسانسور هنوز یه اخم کمی رو پیشونیش دیده می شد.لابد ازدست متینم دلخور بود.
رفتیم سوار ماشین بشیم متین سرش رو گذاشته بود روفرمون.بادیدن ما یه لبخند تلخی زد. سورن رفت در سمت عقب رو باز کرد نشست.منم جلونشستم.
متین:داداشی جونم ببخشید غلط کردم و گذاشتم واسه همین موقع ها
سورن دست به سینه نشسته بود و با اخم سرش و کرده بود سمت پنجره.خداییش قهرشم ترسناکه.آخه یکم ناز توش نیست که...سراسر جدیت و بداخلاقیه
متین:آخ قربون ناز کردنت برم که از هزارتا دختر بیشتر ناز می کنی ببخشید دیگه سورن.ســــــــــورن؟سورن جونم
سورن هنوز سرش سمت پنجره بود.
سورن:راه بیافت دیرمون شد
متین تو یه حرکت ناگهانی برگشت سمت سورن و گونش رو بوسید.سورن هم لبخندی زد
سورن:اه تف مالیم کردی پوستم خراب شد راه بیافت دیگه
هی هم با دستش جای بوسه متین رو پاک می کرد.داشتم ازخنده روده برمی شدم از دست این سورن بچه پررو.خوبه من بوسش کردم این کارا رو نکرد.مگرنه یه سیلی میخوابوندم تو گوشش قشنگ جای بوسه ام پاک شه...
متین:ای به چشم فرمانده شما امر بفرمایید
تویه راه باشوخی های متین سرکردیم.
تا بالاخره رسیدیم خونه مهندس نصیری بزرگ منظورم آقا نادره...امشب جمع خودمونی وکاری بود.
زنگ رو زدیم ورفتیم داخل خدمتکار ما رو به سمت باقی مهمون ها راهنمایی کرد وماهم رفتیم تو سالن پذیرایی و مشغول سلام وعلیک با بقیه شدیم
متین:سلام می بینم که جمعتون جمعه فقط گل...
مانی پرید وسط حرف متین و باخنده گفت:فقط گل خرزهره هامون کم بود که اونا هم رسیدن...جسارت خدمت شما نباشه ها سرکار خانوم
متین:نه بابا عسل که خرزهره نیست...کاکتوسه
سورن:اوه اوه اونم چه کاکتوسی بدتیغ هایی داره
مانی:تا باشه ازاین تیغ ها
سارا:تیغ های عسل کجاهست؟پس من چرا ندید؟
دوتا مشت خوشگل حوالی بازوهای متین وسورن کردم وهمه خندیدن.
عسل:ساراجون دارن اذیتم می کنن توچرا باور می کنی؟
سارا:عسل گناه داشت اذیتش نکرد
سورن:این گناه داره؟ببینمت آخی مظلوم بمیرم الهی
دستم و اوردم که بزنمش که دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد.
سورن:دور از شوخی جمیعا سلام
نادرخان:سلام خوش اومدید بچه ها خواهش می کنم بفرمایید
عسل:ممنون جناب مهندس
متین:ببخشید دیرشد داشتیم یه چندکیلو ناز می خریدیم دیر شد
مانی:ناز کی رو
سورن:هیچی بی خیال خوبین شما
ناصرخان:به لطف شما
نادرخان:هی بدنیستیم شما چطورین؟
متین:خوب عالی 20 توپ
دکتر ساجدی:اوه چه عالی
بعداز یکم خوش وبش کردن وخوردن میوه وشیرینی و... رفتیم سر اصل مطلب...
مانی درحالی که یه سیب رو بادقت پوست می کند وپاهاش رو روی هم انداخته بود گفت:مهندس بارها هنوز حاضرنیست باید قرار 3 روز دیگه رو بیاندازیم واسه یه هفته یا شایدم دوهفته بعد
اخم های سورن و نادرخان باهم گره خوردند.
نادرخان رو به دکتر ساجدی گفت:چرا؟مگه داروها حاضرنیست.
دکتر:هنوز همشون حاضرنشدن و با چشم و ابرو اشاره کرد.
منظورش روانگردان ها بود تابلو
سورن:جناب مهندس مثه اینکه منم یکم سرمایه گذاری کردما درحد یه خبر هم نباید بهم اطلاع می دادید که قراره بارها رو بفرستید ایران؟تازه باید بفهمم؟
نادرخان:من به متین جان گفته بودم مهندس.مهندس پویا مگه به مهندس نگفتید شما؟
متین:آخ آخ یادم رفته بود...آقا شما دیگه گلایه نفرمایید مانی هم تازه چندساعت پیش به من خبرداده
سورن بااخم به متین نگاه کرد متین اشاره کرد وسورن دیگه چیزی نگفت.
سورن:خب چرا حاضر نیست؟مگه تولید به اندازه ای نیست که بشه صادرش کرد؟
دکتر:نه مهندس هنوز یکم مونده
متین:خب یعنی تا دو روز دیگه هم عملی نیس؟
ناصر خان:نه متین جان نمیشه به این زودی بارها رو فرستاد یکمم کارمون تو ایران گیره که وکیلمون داره راست و ریستش میکنه
سورن:مانی جان شما به من درمورد این مشکلات چیزی نگفته بودی ها؟این قرارمون نبود
مانی:ترش نکن مهندس خب حالا الان داری می فهمی
عسل:اما شما باید به ما می گفتید نه واسه اینکه کار مشکل پیدا کرده بکشیم عقب واسه اینکه شما ما رو غریبه می دونین
نادر خان:اینطور نیس دخترم خودتونم که دیدید من خودمم تازه باخبر شدم
سورن:یه خواهشی می تونم بکنم؟
نادرخان:بفرمایید مهندس صادقی؟
سورن:ازاین به بعد اگه اتفاقی می افته به ماهم خبر بدید به هر حال ماهم یکی از سهام دارای این شرکتیم دیگه
نادرخان:باشه ...باشه
عسل:ببخشید چیز دیگه ای هم هست که به مانگفته باشید؟
ناصرخان:نه... نه دخترم
سورن:اگه اشکالی نداشته باشه فردا می خوام بیام کارخونه تو این چند مدتی هم که اینجا بودیم هر شب مهمونی واستراحت بود...یکمم می خوام به کارها برسم البته اگه اشکالی نداشته باشه ازنظر شما؟
نادرخان با یه دلهره وتته پته جواب داد:نه...ن...نه پسرم اشکالی نداره هماهنگ کن بامانی که چه ساعتی می ری منتظرت باشه
سورن:باشه باشه ممنون
نادرخان:خب بسته دیگه شام حاضره...شماهم دکتر،مهندس کیانی سعی کنید بیشتر از یه هفته طول نکشه
دکتر:باشه سعی خودم رو می کنم اما قول نمی دم
مانی:چشم شما حرص نخورید واسه قلبتون خوب نیس نادرخان
نادرخان:خیلی خب بفرمایید شام
هنگام شام هم حرفای معمولی رد وبدل شد وبعد شام هم سه تایی اومدیم هتل.
متین داشت رانندگی می کرد سورن هم جلو کنارش نشسته بود وبا عصبانیت صحبت می کرد.همچین می گم با عصبانیت انگارتا حالا درست وحسابی هم حرف زده.یعنی حرف می زنه ها ولی تا بحث کار میاد گره ابروهاش محکم تر می شه تن صداش هم کلفت و بالاتر می ره.کلا یه هیولایی می شه جاتون خالی...کاش بودید باهم می ترسیدیم حال می کردیم.عین رزیدنت اویل می مونه لا مصب.هیجان توام با ترس داره دیدنش...
خیلی خب داشتم می گفتم.منم پشت بین دوتا صندلی اونا نشسته بودم وبه حرفاشون گوش می کردم.
سورن:پسره ی بی عقل چرا بهم نگفتی جلوتر آخه؟
متین:به جان سورن مانی چندساعت قبل مهمونی بهم زنگ زد وگفت.اصلا سر شب واسه ی همین اعصابم خورد بود وسرت داد زدم دیگه.خدا رو شکر که افتاد عقب باید به سردار بگیم
سورن:من از این حرصم می گیره چرا بهم نگفتی عین احمق ها نشسته بودم جلوشون.
متین:دور ازجونت حالا اینقدر حرص نخور.
به شوخی زد تو پهلوش .ارومتر گفت:شیرت خشک می شه
سورن هم درحالی که سعی می کرد خندش رو کنترل کنه و هنوز اخمو جلوه کنه یه پس گردنی زد پس کله ی متین.
سورن:ساکت شو بی ادب اگه دختر تو ماشین نبود می فهموندم بهت جوجه
باخنده گفتم:ملاحظه منو نکنیدا به خدا من راضی نیستم.راحت باشید
متین:کاری نمی تونه بکنه که این و گفت که فکر کنیم کم نیاورده
سورن:کی من؟
متین:پ نه پ من
سورن:توکه آره عالم و آدم می دونن تو همیشه کم میاری
عسل:بسته دیگه بچه ها کل کل نکنید سرم رفت
متین:خیلی خب دیگه بپرید پایین می خوام برم خونه خودم
سورن:مگه تو بالا نمیای؟
متین:نه خونه خودم راحت ترم
عسل:ببینم تو چرا مارو خونه ی خودت نمی بری؟
متین:آخه می ترسم زن و بچه ام رو ببینید برید به سردار لوم بدین
سورن:اوه اوه چه سرعت عملی بچه هم داری مگه؟
متین به شکمش اشاره کرد سورن هم ازماشین داشت پیاده می شد یه خاک تو سرت بادست نشونش داد وبا هم زدیم زیر خنده
متین:دور از شوخی وقت نشد یه روز می برمتون اگه بچه های خوبی باشید البته
سورن:برو شر رو کم کن با خداحافظی خوشحالمون کن شب شده هذیون زیاد می گی
متین:زهر مار شب بخیر
عسل:شب بخیر متین
سورن:شب خوش
بدو رفتیم بالا تواتاق.اخمای سورن باز شده بود و می خندید.خدا رو شکر بداخلاق هست اما کینه ای نه...
باهم مسابقه گذاشته بودیم.بهم تنه می زدیم که از در بریم تو.امشب هرکی زودتر پاش و می ذاشت تو خونه رو تخت می خوابید.
سورن غولتشن هم به من تنه زد و زود پرید تو سوییت
سورن با حالت مسخره خمیازه ای کشید و گفت:
- آخ چقدر خستم! می رم رو تختم بخوابم. شب خوش.
- واقعا که! تو مردی؟
سورن- روت رو کم کن. عسل خوبه حالا من هرشب رو کاناپه می خوابم و تو به همون به یه شب در میونت هم عمل نکردی.
- خیلی خب باشه. من فعلا خوابم نمیاد. شب به خیر.
سورن- منم خوابم نمیاد. فیلم ببینیم؟
- باشه یه فیلم خوب پیدا کن تا من برم یه دوش بگیرم و لباسام رو عوض کنم و بیام.
سورن- باشه.
رفتم تو اتاق. پریدم تو حموم و سه سوته اومدم بیرون. یه سارافون سفید کوتاه تا زیر باسنم پوشیدم با یه شلوار کتان کشی شیری. موهامم با سشوار خشک کردم و یه کم حالتشون دادم، یه رژ صورتی کم رنگ زدم و یه کوچولو هم آرایش کردم. امشب زود مهمونی تموم شد و منم خواب به سرم نمی اومد.
رفتم تو حال که دیدم سورن یه شلوار گرم کن مشکی با خط ها ی سفید و یه تیشرت جذب سفید پوشیده که بدجور بازوهای عضله ایش رو می انداخت بیرون. داشت با لپ تاپش گزارش تایپ می کرد. عینک مطالعه ی دور مشکیش رو زده بود و با یه اخم کوچیک به مانیتور خیره شده بود.
سرش رو بلند کرد و دوباره مانیتور رو نگاه کرد. دوباره سریع من رو نگاه کرد و سرش رو انداخت پایین و دوباره مشغول تایپ شد.
تو همون حالت بهم گفت:
- تا فراد هم می خوای اون جا وایستی منو نگاه کنی؟
اَه، این باز اون اخلاق گندش برگشت سرجاش. انگار عصا قورت داده. با بی تفاوتی رفتم رو کاناپه نشستم.
- پس فیلم چی شد؟
سورن- چیزی پیدا نکردم.
یه کم کانال ها رو عوض کردم تا یه فیلم اکشن پیدا کردم. البته به زبان انگلیسی بود، اما چه مشکلی داره خب؟ ما زبان انگلیسیمون بیستِ بیست بود.
- سورن این فیلمه خوبه؟
سورن از پشت سرم گفت:
- آره.
و لپ تاپش رو بست و رفت تو آشپزخونه و یه کاسه تخمه و یه پیش دستی آورد و نشست کنارم.
فیلمش خیلی اکشن و پلیسی بود و بعضی جاهاشم عشقی و کمدی می شد.
آخر فیلم بود و هنرپیشه ی مرد و زن کنارهم ایستاده بودن و طبق تموم فیلمای خارجی صحنه ی آخر بوسیدن بود.
سورن یه کم سرش رو خاروند و منم ریز ریز می خندیدم. یه نگاه چپ بهم انداخت و سریع تلویزیون رو خاموش کرد.
سورن- خب اینم که تموم شد.
- اِ، این که تموم نشده بود.
سورن- تموم شد دیگه. تیتراژشم می خوای ببینی؟ پاشو خانوم کوچولو، بخواب که از ساعت خوابت خیلی گذشته.
- من خوابم نمیاد. کنترل رو بده بهم می خوام یه کم دیگه تلویزیون نگاه کنم.
سورن- نه دیگه، برنامه های آخر شب واست خوب نیست.
بعدشم با فشار دستاش منو خوابوند رو کاناپه و پتو رو کشید روم.
با لب و لوچه ی آویزون گفتم:
- من خوابم نمیاد.
بی توجه به من ظرف تخمه رو برداشت و رفت تو آشپزخونه، منم با حالت قهر گرفتم خوابیدم. صبح با احساس برخورد یه چیزی به دماغم بیدار شدم.
هی با دستم پسش می زدم و دوباره می اومدجلو.
- اَه، ولم کن دیگه.
متین- بلند شو دیگه عسل، چقدر می خوابی؟
بلند شدم و با چشمای خواب آلود به متین نگاه کردم و سرم رو خاروندم.
- تو مگه خونه زندگی نداری بچه؟
متین- چرا، ولی هتل شما بیشتر حال می ده. من و سورن صبحونه خوردیم. تو هم برو بخور که کلی کار داریم.
- چه کاری؟
متین- مگه یادت رفته می خوایم بریم کارخونه ی نصیری؟
با شنیدن این حرف عین جت بلند شدم و دویدم سمت دستشویی. اصلا حواسم به کارخونه نبود، باید می رفتیم اون جا. تو آیینه ی دستشویی یه نگاه به خودم انداختم.
موهام به هم ریخته و ژولیده بود و چشمام هم خواب آلود و یه کمم زیرش پف کرده بود. دست و روم رو شستم و رفتم بیرون.
- متین تو خجالت نمی کشی همین جوری میای بالای سر من؟ ناسلامتی نامحرمی ها. یه مدت این جا موندی یادت رفته این چیزا رو؟
متین- این قدر ترش نکن دیگه خانوم کوچولو، ما که با هم این حرفا رو نداریم.
یه اخمی کردم و نشستم صبحونه بخورم.
- من شیر می خوام. پس شیر کو؟
متین- اِوا عسل؟ بیست و پنج شیش سالته، شیر می خوای دیگه چی کار؟
- هه هه هه خوشمزه! شیر کو؟
سورن- تو جنگله.
- شما مگه دیشب تو دریاچه ارومیه خوابیدید؟ احساس بامزگی می کنین؟
متین- احساس نمی خواد، خب هستیم دیگه. مگه نه سورن؟
سورن- اوهوم.
- آره، مخصوصا تو سورن.
سورن با اخم گفت:
- مگه من چمه؟
- هیچی، فقط عصا قورت دادی.
بعدم رفتم از یخچال شیر رو برداشتم و ریختم تو لیوان.
سورن- همین هم از سرت زیادیه. شانس آوردی نمی زنمت.
عسل- نه تو رو خدا، بیا بزن.
متین- بچه ها دعوا میشه ها، بی خیال شین.
سورن- اون شروع کرد. به من چه؟
صبحونم رو خوردم. میز رو جمع کردم و رفتم تو اتاق. کت بلند طوسیم رو با شلوار جین مشکی پوشیدم و موهای کلاه گیسم رو دم اسبی بستم و رفتم تو هال.
نشستم صندلی عقب وتارسیدن به کارخونه حرف نزدم.متین و سورن شوخی می کردن وسربه سرهم می ذاشتن.
البته بیشتر متین شوخی می کرد و سورن می زد تو برجکش.آخه کلا سورن اهل شوخی نیست.موقع خنده هم اخم داره.البته جلوی نصیری اینا خیلی بگو وبنده.توتنهایی هامون اینطوریه...و صدالبته شخصیت اصلیشم توتنهایی هامونه دیگه
متین:خب بپرین پایین
پیاده شدیم وبعد از سلام واحوال پرسی با مانی رفتیم تویه کارخونه.
مانی که خیلی دست پاچه بود گفت:چرا اینقدر سرزده شما گفتین ظهر میای؟
متین:نه ما گفتیم فردا صبح و ظهرش رو مشخص نکردیم.آخه نمی خواستیم تو زحمت بیافتید و شتر قربونی کنید
مانی:ممنون که به فکر جیب منی
متین:خواهش می کنم عوضش ناهار مهمون توایم
مانی:آی قلبم
متین:ای بخیل یه ناهارم به ما نمی دی؟سارا به چی تو دل خوش کرده من نمی دونم والا
یکم تویه کارخونه قدم می زدیم وبه دستگاه ها و قرص ها سرمی زدیم.سورن یه چیزایی رو می نوشت و گاهی اوقات سوال می پرسید.
من ومانی داشتیم جلوترمی رفتیم که دیدم سورن و متین ایستادن. برگشتم که دیدم جفتشون خوشحالن...اما رنگه مانی پرید.
مانی:چ..چر..چرا اونجا وایستادین؟
متین:هیچی عزیز الان میایم
بعد هم اومدن سمتمون و دوباره راه افتادیم.
اروم دم گوش متین گفتم:چی شده؟
متین:پیداکردیم
عسل:چی رو؟
سورن:هیـــــــــس راه برین شک می کنه
یه چشم غره به سورن رفتم و رفتم جلو پیش مانی و مشغول حرف زدن باهاش شدم.
بعد این که تموم کارخونه رو بازرسی کردیم رفتیم تودفتر مدیریت که تا نیم ساعت جلسه ی سهام دارا بود.
یکم منتظر موندیم بعد رفتیم تو...مهندس نصیری بالا نشسته بود.دکتر ساجدی ناصرخان نصیری من سورن مانی وسارا ومتین...
نادرخان:خب چی شد بارها حاضره دکتر؟
دکتر:تا 5 روز دیگه حاضرمی شه
نادرخان:خوبه خیلی به تاخیر نیافتاد
سورن به متین چشمکی زد و دست هاش رو روی میز به هم قلاب کرد و با قیافه ی متفکرانه پرسید:ببخشید این بارهایی که شما می گید چی توشونه؟
یکم اضطراب رو می شد تو نگاه هاشون خوند.
مانی:خب قرص های لاغریه دیگه مهندس آلزایمر گرفتی؟
سورن:نه اما من فکرنمی کنم اینا قرص های لاغری باشه
بعدش دست کرد تو جیبش و از میون یه دستمال کاغذی چندتا قرص رو ریخت روی میز و با اخم بهشون خیره شد.
سورن:من بعد این که دوست دختر سابقم بهم خیانت کرد خیلی افسرده شده بودم.یه دوستی داشتم تو دانشگاه که وقتی دید حسابی دارم از غصه آب می شم دوتا قرص انداخت کف دستمو گفت بزن ازاین غم وغصه درت میاره...
ازاون روز به بعد اون قرص ها شد همه ی زندگیم...بوش روهم از دو فرسخی می شناسم بهم دروغ نگید من خوب می دونم این قرص لاغری نیست واشتباهی هم قاطی قرص ها نشده
یکم می ترسیدم اما سورن تو لحنش یه آرامش خاصی داشت که انگار به کاری که می کنه زیادی مطمئنه.
با دلهره به متین نگاه کردم که لبخند آرامش بخشی بهم زد و دستم و تو دستش گرفت و یکم آروم شدم.
قیافه هاشون دیدنی بود همه قرمز و پراسترس.
نادر خان درحالی که دندوناش روبهم می فشرد گفت:خب حالا که چی؟می خوای شراکتت و بهم بزنی؟یا مارولو بدی؟
سورن:هیچ کدوم...می خوام تو حمل این قرص ها شریک شم...ماباهم شریکیم اگه شما گیربیافتید منم گیرمی افتم هیچ سندی هم ندارم که بگم من ازاین چیزا خبر نداشتم.پس پای خودمم گیره...پس چرا حالا آش نخورده ودهن سوخته بشم؟
ناصرخان:اما مهندس شراکت خرج داره
سورن:درسته هیشکی این قرص ها رو قبول نداره و می گه آدم رو می کشه اما اگه این قرص ها نبود شاید من همون خیلی وقت پیش ها خودم رومی کشتم وامروز به عسل نمی رسیدم.
بعدهم دست من و گرفت ویه لبخند دختر کش زد.اشکال نداره هر چقدر بخواین میارم وسط فقط منم شریک...بی خیانت و دغل بازی
دکترساجدی:ما دغل بازیم؟
سورن:جسارت نکرم فقط گفتم که بدونید می خوام همه جوره باشم
نادرخان:باشه...من به یکم پول احتیاج دارم که این جنس ها رو بفرستم ایران
سورن:اون پول رو من ومتین پرداخت می کنیم
متین:نادرخان من و هم که به شراکت قبول دارید دیگه؟
نادرخان:آره...آره
بعد دستی تو موهای جوگندمیش فرو کرد وکلافه بلندشد و از پنجره به بیرون خیره شد...
اکثرخلافکارهایی که من باهاشون سروکله زده بودم اِند خشن بازی بودن اما اینا قاچاقچی های مظلومی بودن آخی...حیوونی ها...خب مجبورم هستم بد جوری بی پول شدن و خوردن به خنسی.اگر قبول نمی کرد به ضررش بود.البته الانم که قبول کرده به ضررشه...چون می افته تو زندان....
یکم دیگه بحث کردیم و در آخر یه سند محرمانه امضا کردیم که سر هم دیگه رو کلاه نزاریم. بعدش پیش به سوی هتل
عسل:بابا ایول دارین به خدا...داستانت خیلی باحال بود سورن
سورن:خواهش می کنم ما اینیم دیگه
بعدهم یه تعظیم کوتاهی کرد و من خوشحال می خندیدم.
سورن:بریم بالا یا همینجا شام روبخوریم؟
متین:همینجا بخوریم دیگه
سورن:خیلی خب پس بشینید
عسل:می گم مهندس نصیری خیلی زود قبول کرد که باهاش شریک شیم این مشکوک نیست؟
سورن:چرا اما من تمام مدارکشون رودیدم بدجوری خرشون توگل گیرکرده پول کم دارن که آدماشون رو راضی کنن که قرص ها رو وارد کنن...
متین:آره مجبور بود قبول کنه...حالاسورن پول رو چیکارمی کنی مبلغ کمی نیست؟
سورن:خب یه زنگ می زنم به ددی جون می گم برام بفرسته این که مشکلی نداره
بعدش یه چشمک زد وخندیدیم
گارسون:چی میل دارین قربان؟
متین:ایول توهم که ایرانی هستی ایول ایول...من اسپاگتی می خوام
عسل:منم هوس پیتزاکردم
سورن:خب می گفتین ازاون اول می رفتیم یه رستوران ایتالیایی دیگه...منم استیک می خورم
گارسون:بله قربان چیزدیگه ای میل ندارین؟
به هم دیگه نگاه کردیم وسرتکون دادیم.
سورن:نه ممنون
منتظر بودیم که غذاهامون و بیارن.دستم و گذاشته بودم زیر چونم و به گل های رزسفید وقرمز گلدون وسط میز خیره شده بودم.
عسل:دلم برای خونواده ام تنگ شده
یه قطره اشک مزاحم ازچشمام افتاد روی گونم که متین پاکش کرد
متین:گریه نکن خانومی من و نگاه کن چندماه اینجام.جای من بودی چیکارمی کردی پس؟تازه خونوادم که دلم خیلی براشون تنگ شده به کنار هر چی دوست دختر داشتم پرید
باچشم های گرد شده بهش نگاه کردم که باناراحتی سرش و انداخته بود پایین یدونه خوابوندم تو کمرش
متین:هی چته؟
عسل:دوست دختر؟مگه چندتا داشتی بچه پررو؟
متین:به جان متین یادم نمیاد دقیق چندتا بودن ولی به 14.هی 15 تایی می رسیدن
عسل:همه رو باهم داشتی؟
متین:او همچین می گه باهم انگار من گفتم 100 تا افت داره واسه ما کم داشته باشیم اونم پسری به خوشتیپی وجذابی من که دل هر دختری رو می بره...
عسل:جزمن...
متین:توکه دل نداری سنگ دل تا حالا ندیدم عسل ازیکی خوشش بیاد
عسل:اتفاقا من تو رو دوست دارم
متین:جدا؟
عسل:آره داداشی.
بعدشم بینی ش و کشیدم که غذاهامون و آوردن
متین:نه جدا عسل تاحالا کسی رو دوست داشتی؟
عسل:اوم شاید از کسی خوشم اومده باشه اما دوست داشتن نه..نه فکرنکنم
متین:تو و سورن قلب که تو سینه تون نیست
عسل:شما چی آقا سورن؟
سورن رنگ نگاش عوض شد لبخند کمرنگی که روی لباش بود خشک شد وجاش یه اخم تو ابروهاش به وجود اومد.
با قاطعیت جواب داد:نه...غذاتون رو بخورید سرد می شه
یکم تعجب کردم و شونه ای بالا انداختم ومشغول خوردن غذام شدم که نگام به متین افتاد که داره مهربون سورن روکه سرش پایین بود وبا اخم غذامی خورد رونگاه می کرد.متوجه نگام شد که سری تکون داد و مشغول غذاخوردن شد.
تا آخر غذا تقریبا ساکت بودیم و حرف مهمی رد وبدل نشد.فهمیدم که سورن یکی رو دوست داشته ومتین هم میدونه...
وایی فکرکن یکی عاشق این جزیره گرینلند بشه یخ بی احساس...
کی عاشق این می شه آخه...خداییش بی انصافی نکنم خوشگله و با اون هیکل ورزشکاری خیلی جذابه اما دریغ از فسقل احساس تو وجود این بشر...
غذامون که تموم شد رفتیم بالا متین وسورن تو سالن روزمین خوابیدن منم رو تختم...آخ چه حالی داد...
نیمه شب احساس کردم از توی سالن صدا میاد اولش گفتم بیخیال لابد پسران یا بیدارن یا یکیشون پاشده آب بخوره...
اما بعد دیدم صداهای عجیب تری میاد.
پاشدم یه بلیز پوشیدم و رفتم تواتاق.
خب این که روی دست سورن خوابیده متینه اون یکی هم که دستش رو شکم متینه سورنه(!)
بله...بله.. اوه بیشرف ها چه عاشقونه هم خوابیدن...می ترسم متین از سورن حامله شه...
-خاک تو سرت عسل بااین ذهن منحرفت...
-ولی تو رو خدا وجدان جون فکر کن متین ازسورن حامله شه بعد متین با صدای جیغ جیغو به سورن بگه تو منو اغفال کردی من جواب خانواده امو چی بدم؟ واییی چه خنده دار
توهمین فکرا بودم وداشتم به اون دوتا نگاه می کردم که یکی از پشت سر دهنم و گرفت یا خدا این دیگه کیه...
هی بال بال می زدم که ولم کنه یاد بلایی افتادم که اولین بار که سورن رو دیدم سرش اوردم دندونام و اماده کردم ودستش رو گاز گرفتم یدونه هم با آرنج زدم تو شکمش.از درد دلش رو گرفته بود
عسل:متین متین سورن سورن پاشید دیگه
مرد:هیــــــــس ساکت خانوم کوچولو اونا خوابن
عسل:چیکارشون کردی عوضی؟
مرد:هیچی فقط یکم بیهوشن
من کم کم می رفتم عقب واون کم کم می اومد جلو دستم خورد به گلدونی که رو ی میز بود و بوم کوبوندم توسرش...
یارو بیهوش افتاد رو زمین...هرچقدر سورن و متین رو صدا کردم بلند نشدن لعنتی با دستمال بیهوششون کرده بود...
اینم پست دوم
یه ساعتی که گذشت جفتشون کم کم به هوش اومدن متین:اینجا چه خبره من چرا سرم گیج میره سورن:منم سر گیجه دارم حالم داره بهم می خوره.چی شده؟ عسل:هیچی این آقاهه اومده اینجا مهمونی فقط بنده خدا نصفه شب اومد که ماهمه خواب بودیم...نگران نباشید خودم خوب ازش پذیرایی کردم. سورن در حالی که منگ راه می رفت رفت کنار مرده رو زمین نشست. سورن:کشتیش؟ عسل:نه فقط بیهوشش کردم............. متین:باچی؟ عسل:باگلدون..حیف گلدون قشنگی بود.... سورن 3 تا سیلی زد دم گوش یارو سورن:عسل برو آب بیار ببینیم این لعنتی کیه؟باید به هوش بیاد بدو... رفتم از اشپزخونه یه لیوان آب یخ آوردم بنده خدا سرما نخوره خوبه عسل:بیا سورن سورن آب و ریخت تو مشتش و پاشید رو صورت یارو چندتا هم بهش سیلی می زد... مرده کم کم به هوش اومد سورن:به به متین،آقا به هوش اومدن... مرد:ولم کنید متین:اوا؟چرا؟واسه چی ولت کنیم نصفه شبی اومدی مهمونی زشته پذیرایی نکرده بذاریم بری...کاش ازقبل خبر می دادی جلوی پات گوسفند می کشتیم. سورن:توکی هستی نصفه شب بااین لباسا واون نقاب تواتاق ما چه غلطی می کردی؟ مرد:هیچی هیچی ولم کنید بذارید برم لعنتی ها متین:نوچ..نوچ نشد دیگه بی ادب نباش مهمون نا خونده شدی فحشم میدی؟توکی هستی؟ حالا که نقاب رو از صورتش برداشته بود به نظرم قیافه اش برام آشنا می اومد...آها..آها اون روز تو خونه ی مهندس نصیری دیدمش یکی از بادیگارداش بود... عسل:سورن جان عزیزم یه لحظه بیا سورن و متین چشم هاشون اندازه تخم مرغ شده بود. سورن ابرویی بالا انداخت و پاشد.رفتم تو آشپزخونه اونم دنبال من اومد. سورن:چیه؟چیکارم داری؟ عسل:هیس یواش تر من اون و می شناسم سورن:جدا کی هست حالا؟ عیل:یکی از بادیگاردای ناصر خان اون روز که اومدم توباغ رو یادته؟همون که مارو برد از پله های پشتی تو اتاق.لابد فرستادنش که ببینه ما کلک ملکی تو کارمون هست یانه سورن:مطمئنی عسل؟ عسل:اوهوم تو یادت نمیادش؟توهم که اونو دیده بودی سورن:اون روز این قدر آدم دیده بودم که یادم نیست در ضمن یادت نیست چقدر عصبی بودم؟ عسل:خیلی خب حالا وقت این حرفا نیست سورن:بیا بریم تو فقط تو ساکت باش و مواظب باش سوتی ندی یه ایشی گفتم ورفتم تواتاق... سورن:متین نفهمیدی کیه؟ متین:نه چیزی نمی گه که سورن:زنگ بزن به پلیس ماکه تواین شهر کسی رو درست حسابی نمی شناسیم لابد دزده دیگه مرد:نه..نه به پلیس زنگ نزنین سورن:مرتیکه اومدی تو اتاق ما نمی گی کی فرستادتت...نه می گی کی هستی اینجا چیکار می کنی ...بعد می گی به پلیس زنگ نزنیم.بزن متین بزن متین:جدی بزنم؟ سورن:خب آره... متین:خب اگه پلیس بخواد تحقیق کنه که... مرد:چیه پای خودتونم یه جا گیره مگه نه؟ سورن:تویکی خفه شو...چه می دونم پس زنگ بزن به مانی یا مهندس نصیری اونا قابل اطمینان ترن بزن اونجا متین:اینوقت شب؟ سورن:می گی چیکار کنیم پس؟ عسل:تا صبح بالا سرش بیدار بمونیم صبح زنگ بزنیم باشه سورن:باشه اما تا صبح باید همه چی رو بگه مرد:من حرفی ندارم سورن یه لگد خوابوند تو پهلوش که مرد افتاد دوباره رو زمین و از درد به خودش مچاله شد سورن:زر می زنی ییا لهت کنم عوضی؟ مرد:من هیچی نمی گم سورن:پس حالیت می کنم اروم آستین هاش رو زد بالا و شروع کرد یه یه ساعتی کتکش زد که مرده دیگه طاغت نیاورد بیچاره زیر مشت ولگدهای سورن له ولورده شده بود... متینم که رو مبل نشسته بود و با پوزخند به اونا نگاه می کرد.منم دلم نمی اومد نگاش کنم... مرده:خیلی خب ..بس..ته بست.ه من و مهندس نصیری فرستاد ببینم ریگی توکفشتون نباشه آخه الکی که نیست بخواین تو قاچاق قرص ها باهاش شریک شید سورن کلافه دستی تو موهاش فروکرد:من و خرو بگو که گفتم به اونا زنگ بزنه پس نگو خود آقایون فرستادنش... متین:خب حالا چیزی هم گیرت اومد؟ مرد:هیچی...اینجا فقط اسناد شراکت بامهندس بود سورن:پس لابد می خواستی نقشه های اف بی آی اینجا باشه؟ عسل:مردک خر دنبال پوچ بودی ما چیزی نداریم که بخوایم توهتل قایمشون کنیم اینجا هرچی هست مال شرکته نصیریه... اونقدرا هم گاگول نیستیم که هرچی سند داریم با خودمون بار کنیم بیاریم اینجا بعد رفتم سراغ لپ تاپ سورن که می دونستم چیزای مخفی و سری توش دم دست نیست و هرچی توهاردش هست مال شرکته نصیریه... برش داشتم وگذاشتم جلوی مرده عسل:بگردش بگردش دِلعنتی واسه چی منو نگاه می کنی ؟ موهاش روگرفتم وگفتم بگرد اونم اروم موس رو برداشت تموم پوشه ها رو گشت عسل:خب حالا چیزی پیدا کردی؟ مرد:نه..نه عسل:خب حالا همینا رو برو به رئیست بگو ازمهندس انتظار نمی رفت که اینقدر شکاک باشه امیدوارم توجیح درستی برای این کارش داشته باشه سورن:خیلی خب دوسه ساعت دیگه صبحه تا صبح پیش آقا بیدار می مونیم وصبحم می ریم دفتر نصیری... تا صبح به نوبت متین وسورن بیدار موندن منم رو کاناپه نشسته خوابم برد.صبح سریع یه چیزی کوفت کردیم وسرسرکی یه چیزی پوشیدیم ورفتیم دفتر نصیری.. البته به همراه گروگان دوست داشتنی...اوعق(گلاب به روتون شرمنده) سورن با ژست همیشه جدی خودش به علاوه ی یه اخم غلیظ رو صورتش پیاده شد دست مرد رو گرفت پیادش کرد. منم جلو نشسته بودم بایه افاده ی خاصی که از خودم سراغ نداشتم پیاده شدم.متینم با یه پوزخند و اخم نسبتا شدیدی پیاده شد.سه تایی (البته 4 تایی با گروگانه منظورمه که البته جزو آدمیزادحساب نمیشه بنده خدا)جلوی در شرکت نصیری کنار هم ایستاده بودیم وسرمونو گرفتیم بالا به تابلو شرکت خیره شده بودیم عین سه تفنگدار شده بودیم جون شما...بااخم رفتیم بالا. سورن:مهندس نصیری هستن منشی:بله اما... سورن رفت به سمت دراتاق مهندس و یه دوتا تقه به در زد ورفت تو... منشی از پشت سر دوید تو قبل از اینکه سورن حرف بزنه گفت:ببخشید قربان بی هماهنگی اومدن تو نصیری:اشکالی نداره خانوم بفرمایید شما.چطوری منهدس صادقی عزیز چه بی خبر؟ من جلوی در ایستاده بودم. متین ومرده هم بیرون رو صندلی نشسته بودم دراتاق مهندس باز بود سورن هم وسط اتاق ایستاده بود سورن:این بود رسمش مهندس؟واقعا ازتون انتظار نداشتم...اگه چیزی میخواستید به خودم میگفتید بهتون میدادم این دیگه چه وضعش بود؟ مهندس که کلی دستپاچه شده بود ورنگش عین تام وجری شخصیت های کارتونی سرخ وسفید میشد گفت:از ..از چـــی حرف میزنی مهندس؟من که هیچی از حرفای شما سردر نمیارم؟ سورن:از همونی که فرستاده بودید تو سوییت ما واسه جاسوسی...واسه اینکه بفهمه چیزی داریم یانه...چیزی ازتون مخفی میکنیم یانه؟نصفه شبی نزدیک بود زن من سکته کنه...من ومتین رو بیهوش کرد...واقعا بااین کارتون چی رو میخواستید ثابت کنین؟ مهندس که حالا رنگش به شدت پریده بود گفت:کی ..کی گفته من این کارو کردم؟ سورن:خود یارو آقا دزده یا بهتر بگم آقا جاسوسه نصیری:لابد برام پاپوش دوختن چشم نداشتن شراکت مارو باهم ببینم ســورن جون سورن:اما من اینطور فکرنمیکنم متین...متـیـــــن؟آقا روبیار متین:ای به چشم...راه بیافت تا متین ومرده اومدن تو بنده خدا باز رنگ مهندس پرید.عین آفتاب پرست تواین چنددقیقه هزارتا رنگ عوض کرده بود..کم کم داشت با گچ دیوار یک رنگ میشد استتار میکرد... سورن با پوزخند گفت:لابد ایشون رو نمیشناسید اونشب تومهمونی ناصرخان آقا رو زیارت کرده بودیم...بعدشم بنده خدا زیر مشت ولگدهای من دووم نیاورد واعتراف کرد. متین:به همین سادگی به همین خوش مزگی...واقعا ازشما بعید بود این کارا...اعتماد نداشتین یشنهاد شراکتو قبول نمیکردین اگرم میخواستین مطمئن شین یه راه بهتر نه این راه ضایع که دستتون رو برامون رو کنه مهندس یکم صداش وصاف کردو سعی کرد اون ابهت سابق رو بگیره که مانی از پشت در وارد شد. مثل اینکه همه چیز رو شنیده بود. باصدای مانی همه به عقب برگشتیم وبه اون که جلوی در ایستاده بود چشم دوختیم. مهندس که انگار فرشته ی نجاتش اومده باشه آب دهنش رو قورت داد و یه لبخند زورکی زد... مانی:اونا کار من بود انتظار ندارید که تویه محموله ی بزرگ قاچاق باهامون شریک شید بی هیچ تحقیقاتی؟هـــان؟ متین:این چه وضع تحقیقاته مانی؟تحقیق کردنت هم مثل آدم نیست دلمون و خوش کنیم که مانی:مجبوربودم راه دیگه ای نمی شناختم به هر حال متاسفم سورن:اوهوم تاسف خوبه ولی کارساز نیست دیگه مانی:یعنی چی؟ متین:یعنی ما از شراکت با شما منصرف شدیم هم تویه محموله سورن:وهم تو واردات قرص ها. درحالی که کیفش رو تودستش جابه جا می کرد گفت:تا آخر این هفته فرصت دارید تمام سرمایه ای رو که من ومهندس پویا و خانومم به شرکتتون دادیم رو بهمون برگردونید نصیری:مهندس شما که وضع ما رو می دونید اینقدر لجباز نباشید من از شما عذرمی خوام ولی واقعا مانمی تونیم این پول رو به شما برگردونیم درحال حاضر محموله ها تا 3 روز دیگه وارد ایران میشن خواهش می کنم ما به شراکتتون احتیاج داریم متین:اما ما تصمیم خودمون رو گرفتیم مانی:طلا که پاکه چه منتش به خاکه.ازچی می ترسین ما که چیزی پیدا نکردیم. سورن با یه پوزخند بزرگ درست رو به روش می ایسته...قد مانی هم بلنده اما خب سورن یه سر ازاون بلندتره وهیکلی تره...مرسی هیکل سورن:اگه می ترسیدیم واز چیزی واهمه داشتیم الان به جای اینکه اینجا باشیم باید بلیط می گرفتیم برای فرار ازدستتون،پس حضور ما تو اینجا به این معنیه که ما هیچ ریگی تو کفشمون نیست...مهندس کیانی عزیز... روش رو برگردوند سمت مهندس. سورن:واقعا متاسفم اما از شراکت با شما فوق العاده پشیمونیم مانی:مامی تونیم5%به سودتون اضافه کنیم واسه معذرت خواهی اینطور نیست مهندس نصیری؟ نصیری:بله بله...مهندس لطفا الان که دیگه قراره محموله ها برسه به ایران این بازی ها رو درنیارید شما دارید از موقعیت بد مالی ما سواستفاده می کنید.این کار رونکنید سورن:باشه اما به یه شرط مانی:چه شرطی؟ سورن:ما فقط تو این محموله ی هفته ی بعد باهاتون شریکیم وقتی که سودتون رو بدست آوردید باید سهم ما رو بدید وازهم جداشیم نصیری دستی به چونه اش کشید و متفکرانه گفت:قبوله ودست هاش رو فرو برد تو جیب شلوارش که باعث شد لبه های کت سفیدش عقب تر بره وابهت خاصی پیدا کنه... راستش می دونید من احساس می کنم نصیری اصلا خلافکار خوبی نیست...یکم زیادی شوت می زنه اگرهمین مانی بچه پررو رو هم نداشت الان کلاهش پس معرکه بود...نمی دونم سردار واسه چیِ این این همه نقشه های جور وا جور کشیده خب بگیرش زندونیش کن بره دیگه... -جناب سروان،شاید آدم شوتی باشه ولی همین آدم شوت الان کلی جوون رو داره بدبخت می کنه و هنوز هم دم به تله نداده اون روز هم خدایی شد دستش جلوتون رو شد...زیادی حریف رو دست کم نگیر -ممنونم از تذکرت وجدان جان حالا دیگه می تونی شرت رو کم کنی -بی ادب سورن:خب با اجازه ما دیگه می ریم فقط این بنده خدارو ببرین بیمارستان زیادی ازش پذیرایی کردیم. پوزخندی زد و بعد از یه خداحافظی خشک وخالی دراومدیم بیرون و نشستیم توماشین. اخمای سورن باز شد و با متین دستاشون و زدن بهم متین:ایــــــنه!چه خوب حالشون و گرفتی سورن سورن:پس چی فکر می کنی به من می گن سورن صادقی.تو چرا اینقدر ساکت بودی عسل؟نکنه زبونت رو موش خورده؟ عسل:نه خدا رو شکر هنوز دومترش سرجاشه...حوصله حرف زدن نداشتم دوست داشتم گوش کنم بیشتر سورن:همون بهتر حرف نزدی حرف می زدی همه چیز رو خراب می کردی عسل:زیاد به خودت نناز سورن خان...تازه درگیری هامون با این مهندسای پیزوری شروع شده تازه اوج ماجراست متین:خیلی خب سورن پاشو بیا اینور بشین من رانندگی می کنم. سورن:چرا؟ متین:پاشو دیگه بیا اینور 20 سوالی نپرس سورن بااکراه از ماشین پیاده شد و جاشو بامتین عوض کرد. بعد10 دقیقه دیدیم این راه مسیر هتل نیست... عسل:متین کجا می ری؟این که راه هتل نیست متین:آره مگه قراره راه هتل باشه عسل:پس کجا می ریم؟ متین:یکم دندون رو جیگر بذار می رسیم خودت می فهمی می دونه من خیلی کنجکاوم از قصد اذیتم می کنه ها سورنم دست می ازمن نداشت علامت تعجب شده بود... بعد بیست دقیقه رسیدم به یه خونه ی ویلایی نقلی تویه خیابون شیک که پراز خونه هایه ویلایی بود که انتهای خیابون می خورد به ساحل خونه هم درست آخرین خونه بود واز پنجره های کناریش می شد دریا رو دید. متین:خب مسافرین عزیز امیدوارم خوش گذشته باشه بهتون لطفا بپرید پایین. عسل:چقدر اینجا قشنگه...اینجا کجاست؟ سورن:راست می گه ما رو کجا آوردی؟ متین:آوردمتون لب دریا غرقتون کنم سهمتون و بکشم بالا...خوب مگه نمی خواستید خونه مو ببینید؟ سورن:این خونه ی توهه؟ متین:پـــــــــ نــــــــ پــــــ خونه ی مادربزرگست اون سگه هم که اونجا نشسته هاپوکوماره... خب بدویید تو که خیلی گشنمه صبحونه ی درست وحسابی که نذاشتید بخوریم حداقل یه ناهار خوب بخوریم.بفرمایید تو... درو باز کردو رفتیم تو...یه خونه ی نقلی کوچولو با دکوراسیون شیک و ساده ی سفید سرمه ای ...یه کاناپه ی سورمه ای رو به روی Tv بود که چندتا کوسن کوچولو با پارچه های طرح دار با طرح های مختلف سفید وسورمه ای روش جاخوش کرده بودن.دیواراسفید،پرده ها سورمه ای...پارکت هم سفید فرش وسط هال سورمه ای...چندتا لوستر سقید وسورمه ای کوتاه وبلند هم از سقف آویزون بودن... به آشپزخونه نگاه کردم کابینت ها سورمه ای یخچال وبقیه وسیله ها سفید سورن:دید زدنت تموم شد عسل:چه شیک و نازه اینجا متین:مبله اجرش کردم سورن در حالی که رویه کاناپه لم می داد:می دونستم سلیقت هیچ تعریفی نداره عسل:اما درعوض خوبه مثل بعضی ها شلخته نیستی داداشم متین باخنده درحالی که ظرف میوه رو میز می ذاشت گفت:منظورت از بعضی ها سورنه دیگه،مگه نه؟ عسل:دقیقا سورن:پس نیستی خونه ی منو ببینی اون و ببینی حتما فکت می خوره زمین عسل:نه بابا؟اعتماد به نفس متین:اون که اعتماد به نفس نیست...یه چیز فراتر از اعتماد به نفسه ولی دور از شوخی سورن راست می گه سلیقش خوبه خونش قشنگه سورن:بفرما عسل خانوم عسل:من که تا باچشم خودم نبینم باورم نمی شه متین:بچه ها ناهار چی می خورین سفارش بدم. عسل:اوم؟؟؟؟؟پیـــــــتزا سورن:منم ...همون پیتزا متین:باشه پس سه تا پیتزا با سس و نوشابه الان زنگ می زنم بیارن. با اومدن پیتزا ها حسابی شکمی پرکردیم ویه چرت زدیم. واقعا خوابیدن باصدای دریا خیلی لذت بخشه خوش بحال متین هر روز اینطوری می خوابه ...خوش شانس کصافط... اخ خدا چقدر خوابیدم وای اینجا چقدر تاریکه من کجام؟نکنه منو دزدیدن...ای بابا اینجا که خونه ی متینه پس چرا اینقدر تاریکه...در اتاق کجاست؟آخ آخ این میزو کی گذاشته اینجا وای هالم که تاریکه...اینا کجان؟نکنه کشتنشون...وای خدایا نکنه بهمون شبیخون زدن؟ - متیــن؟ سـورن؟ کـجایین؟ خدا چرا هیشکی این جا نیست؟ ای بابا، حالا بیا دنبال در خروجی بگرد! اُه این وسیله ها چرا سر راهن؟ خــــــدا اعصابم خرد میشه ها! آخ... پام گیر کرد به لبه ی فرش و با مخ افتادم زمین و پیشونیمم خورد به دسته ی مبل. "آیــــی" چیزی که نمی دیدم ولی حدس می زدم پیشونیم خون اومده. مامـــــان، من چه گناهی کردم که همه ی فرش ها تو این جا با من لجن؟ یواش دسته ی مبل رو گرفتم و بلند شدم. عین کورا راه می رفتم. آها، این فکر کنم دستگیره باشه. خود نامردشه، کثافت دو ساعته دارم دنبالش می گردم. در رو باز کردم. اِ، مثل این که کل منطقه برقش رفته. همه جا تاریکه، من چقدر می ترسم! این چقدر زشته که من دارم می لرزم. - متــین؟ سـورن کجــایین آخه؟ اوه، یه نفر داره میاد این ور. عین شبح می مونه تو تاریکی. یا خدا، منو نخوره. خودت هوام رو داشته باش. من تا حالا آدمخور ندیدم. وای، با اون هیکلش معلومه چند نفر رو خورده. - جلو نیا. دو قدم به سمتم برداشت. - دِ لعنتی می گم جلو نیا دیگه. سورن- آروم باش منم. - اِ تویی؟ من فکر کردم آدمخواره. از دور هیکلت شبیه اونا بود، از جلو هم خود اونا. سورن- - کم حرف بزن. برقا چرا رفت؟ - من چه بدونم؟ لابد ادیسون اعتصاب کرده برق رو برده. شما کجا بودین؟ منو تنها گذاشتین تو این خونه ی تاریک کجا رفتین؟ ها؟ ها؟ ها؟ سورن- خواب بودی با متین رفتیم لب دریا. چیه؟ نکنه ترسیدی؟ خانوم شجاع، از شما بعیده ها. - نخیر، ولی اصلا کار درستی نبود منو تنها گذاشتین تو خونه ی تاریک. تو هم جای من بودی می ترسیدی دیگه. سورن- من عمرا بترسم. مگه بچه ام؟ - راست می گی، حواسم نبود توی غول تشن از هیچی نمی ترسی. سورن- درست صحبت کنا، هیچی بهت نمی گم پررو شدی ها! مثل این که یادت رفته جایگاهت رو. بعد آروم لباش رو آورد دم گوشم و گفت: - سروان کوچولو. نفسش خورد به گوشم و با دست صورتش رو پس زدم. - کم درجت رو به رخ من بکش. حالا یه درجه که چیزی نیست، تو سن پدر بزرگ من رو داری. نه، جان من خودت رو با من مقایسه کن، بچه پررو! متین- چه خبرتونه؟ برقا رفته؟ - پ نه پ، تولدته با همسایه ها دست به یکی کردیم سورپرایزت کنیم یهو بپریم جلوت بادکنک بترکونیم خوشحال شی. متین که صداش رگه های خنده داشت گفت: - بیا بریم تو چندتا شمع برداریم. - واسه چی؟ متین- هیچی، گفتی تولد گرفتین واسم حیفه شمع فوت نکنم، گفتم بریم شمع بیاریم. تو این تاریکی آدم دست و پای خودشم نمی تونه تشخیص بده. - من نمیام تو ها، خودت برو. متین- باشه، پس شما همین جا بایستین تا بیام. سورن- باشه. متین رفت تو و بعد از چند دقیقه با یه بسته شمع و یه فندک برگشت. یه دونه تو دستش روشن کرده بود و بقیه هم تو بسته بودن. بسته رو داد به من. متین- بگیر نفری یکی روشن کنید. دوتا شمع درآوردم و گذاشتم رو زمین. سورن نشست و با فندک روشنشون کرد. نشستیم دور شمع ها. بعد دو دقیقه دیدم سورن خیره شده بهم. عسل:چیه خوشگل ندیدی؟ سورن:خوشگل که تا دلت بخواد دیدم دراکولا ندیدم یا بهتره بگم خون آشام اونم از نوع ماده اش رو عسل:خودتو تو آینه دیدی تا به حالا سورن:آره دیدم...به قدرت خدا پی بردم که چه زیبا منو نقاشی کرده عسل:آره فقط فکرکنم دست خدا خورده هرچی آبرنگ بوده ریخته رو صورتت همچین این شکلی شدی متین فقط می خندید وبا شمع بازی می کرد.سورن دستمالی از جیبش در آورد وکشید روپیشونیم و جلو روم گرفت:واسه این می گم خون آشام...چی کار کردی با خودت؟ عسل:اِ داره خون میاد؟هیچی تواون تاریکی پام گیر کرد به لبه ی فرش با سرخوردم به دسته ی مبل متین:مبلم که خونی نشد؟ عسل:متین جان من مهم ترم یا مبلتون؟ متین:مبلمون سورن داشت کرکر می خندید منم هی حرص می خوردم دوتا مشت نثار بازویه متین کردم سورن:شما خیلی وقته باهم کار می کنین؟ متین:از وقتی که من وارد بخش سرهنگ محمدی شدم...دوره ی سروانیم بود فکرکنم حدود 4سال قبل...اون موقع عسل ستوان بود...یه ستوان تازه وارد که کلی دسته گل به آب می داد سورن:معلومه این دختر بدون شر نمی تونه زندگی کنه بی دسته گل به آب دادنم نمی تونه کار کنه عسل:یعنی می خواین بگین شما هیچ وقت تازه کار نبودید نه؟از شکم مادر سرگرد به دنیا اومدین دیگه؟ متین:عسل باهمین زبونش تا همین جا رسیده ها...هیشکی حریف این زبونش نمی شه سورن چشمکی زد وگفت:هیشکی جز من عسل:اوه اعتماد به نفست و برم زیاد خودت و تحویل نگیر گنده تر از توهم حریف زبون من نشدن خیالت جمع که منو نمی تونی ببری سورن:جوجه رو آخر پاییز می شمارن جناب سروان عسل:عمرا بتونی حریف من بشی سالی که نکوست از بهارش پیداست سورن در حالی که دستاش رو روی سینه قلاب می کرد گفت:منم واسه همین می گم من تورو میبرم واسه همین نکویی سال دیگه تا اومدم جوابش و بدم ودهنم و وا کنم برقا اومد و پاشد رفت. زیرلب گفتم لااقل وایسا جوابتو بگیر متینم پاشد رفت تو منم شمع ها روخاموش کردم ورفتم توحال.توآینه ی هال خودمو دیدم یه خراشیدگی رو پیشونیم بود که ازش یکم خون می اومد.سورن رفت در یخچال رو باز کرد. سورن:عسل بیا اینجا.با اکراه رفتم سمتش.دستاش رو گذاشت زیر بغلمو بلندم کرد من و گذاشت رو اپن... از حرکتش چشام 4 تا شده بود. با یه دستمال کاغذی خون پیشونیم و پاک کرد.بعد چسبی رو که دستش بود زد رو پیشونیم سورن:مراقب خودت باش زیادی داری خودتو زخمی می کنی بعد یه ضربه کوچیک زد رو بینیم.هه کوه یخ مهربون شده باز عسل:آخه چیکار کنم تقصیر من که نیست سورن رفت تو دستشویی که دستاشو بشوره...البته فکرکنم...منم که اون بالا روتازه کشف کرده بودم عین دختر بچه های کوچولو پاهام و تکون می دادم متین:نکن دختر چقدر پاهاتو تکون می دی عسل:بی اعصاب شدی ها متین...رفتیم ایران یه دکتر برو متین:توهم جای من این همه رنج و تحمل می کردی بی اعصاب می شدی می دونی چقدردلم برا خانوادم تنگ شده چندماهه اینجا دیگه خسته شدم عسل:همه دوست دارن بیان خارج زندگی کنن فکر می کنن بهتره بیشتر حال می ده تو اومدی اینجا دیوونه شدی؟ متین:من آدمش نیستم عسل...من هیچوقت عشق خارج نبودم و نیستم خیلی از کشورها رو رفتم شاید خیلی هم نه ولی خب 4تا شایدم5تا کشورو گشتم ولی هیچ جا برام ایران نشد...هیچ جا وطن خود آدم نمی شه دلم برای مامان بابام تنگ شده سورن درحالی که با حوله دستاش و خشک می کرد اومد پشت من ایستاد و آرنجاش رو به اپن تکیه داد سورن:آخی بچم دلتنگه متین:شماها دلتون تنگ نشده عسل:من که خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده حتی وقت نمی شه باهاشون تلفنی صحبت کنم متین:بفرما تازه شماها بعداز من اومدین دلتنگین من که جای خود دارم سورن:ایشالا موفق برمی گردیم ایران خستگی و دلتنگیمون برطرف می شه عسل:خداکنه متین:فعلا که همه چی خوب پیش میره عسل:امیدوارم تا آخرش هم خوب پیش بره متین:فردا چیکار می کنیم سورن؟ سورن:فردا می ریم شرکت از نزدیک هم قرص ها رو می بینیم هم نوع قرص های روانگردانش رو تشخیص می دیم...بعدشم باید بریم ماشین هایی رو که قرص ها رو وارد می کنن ببینیم عسل:مگه قرص هارو با ماشین می رن؟ سورن:فقط قسمت اولش رو که تا به دریابرسیم...از کارخونه تا لب دریا بعد سوار لنچ می کنیم و می بریم عسل:ماهم باهاشون می ریم ایران؟ سورن:آره هم ما هم دار و دسته ی نصیری چندتامون همراه محموله می ریم چندتامونم با هواپیما کاملا رسمی ومحترمانه که کسی شک نکنه عسل:ماجزو کدوم دسته ایم؟هواپیمایی ها یا لنچی ها؟ سورن:هنوز معلوم نیست به احتمال زیاد من و تو با محموله میریم متیم با نصیری از راه هوا میاد...حالا فردا می ریم در مورد ایناهم اگه وقت شد حرف می زنیم محموله تا سه روز دیگه راهی می شه پس ما فقط فردا وپس فردا اینجاییم متین:شرمنده بچه ها غذا نتونستم درست کنم فعلا بیاین این املت وبزنیم تو رگ بعدم بریم لالا که کلی کار داریم فردا سورن:چه جوری بخوابیم؟ متین:اول می ری سرجات اروم چشماتو می بندی سعی می کنی خوابت ببره اگرم خوابت نبرد گوسفندا رو می شمری حتما خوابت می بره سورن:هه...هه خندیدم...منظورم اینه که کجا تو که یه اتاق بیشتر نداری اینجا چطورمی خوایم بخوابیم؟ متین:سه تایی رو تخت می خوابیم خب دوستانه وصمیمی عسل:دیگه چی بچه پورولابد هر ده دقیقه هم هر کدوممون پرت شیم از تخت پایین،نه؟ متین:نه عزیزم تورو می ذاریم وسط که نیافتی یوقت اوف بشی...من وسورن می افتیم تو حرص نخور جفتشون زدن زیر خنده با صدای بلند که غذا پرید تو گلوی سورن بیشرف... عسل:زهرمار بی ادب ها...واقعا که دل سردار خوشه من و با کی ها فرستاده...نگاه کن توروخدا یه بره رو سپردن دست دوتا گرگ خبیث متین دندوناش و بهم نشون می داد:بپا نخوریمت بره کوچولو...مثه این کهخیلی خوشمزه هم هستی ها این دفعه اخم کردم واقعا پورویی تمام بود بااین طرز حرف زدنشون زشته واقعا...سورن بیشتر می خندید اما متین بلبل زبونی می کرد...نه خداییش می گن خارج اومدن جنبه می خواد می گید نه این متین وقتی تو ایران بود به خواهرای محجبه اداره که چادر و مقنعه می پوشیدن هم نگاه نمی کرد واز حجب وحیا سرش رو می انداخت پایین و واسه گفتن 4 تا جمله اداری کلی سرخ وسفید می شد... حالا پورو پورو نیلوفر وسارا رو بغل می کنه...بامن اینجوری حرف می زنه خدا می دونه مانبودیم اینجا چه کارا که نمی کرده...نمی دونم چقدر تو فکر بودم که سورن دستش و جلو صورتم تکون داد سورن:کجایی عسل؟نترس بابا متین شوخی کرد اینقدر هم دیوونه نیست که گوشت تلخی مثه تو رو بخوره با اخم غلیظ توچشماش زل زدم نمی دونم تو چشمام چی خوند که نیشش بسته شد.با جدیت رو به متین گفتم: عسل:نگفتی؟ متین:چی رو؟این که چطور می خورمت رو؟ عسل:رو تو کم کن سرگرد پویا بسته هر چی به روت خندیدم...شوخی هم حدی داره دیگه متین:ببخشید خواهری فکرنمی کردم ناراحت شی ...ببشخید عسلی جونم؟باشه؟ عسل:نگفتی کجا باید بخوابم؟ متین بلند شد واومد جلوم ایستاد یه سر وگردن ازم بلندتر بود...بادستاش بازوهام و گرفت و سرش رو مثل بچه ها کج کرد متین- تا باهام آشتی نکنی نمی گم کجا باید بخوابی. سعی کردم خودم رو از حصار دستاش آزاد کنم که این بار محکم تر بازوهام رو گرفت و سرش رو آورد دم گوشم و زمزمه کرد: - اول منو ببخش، دوم شامت رو بخور، سومم برو تو اتاق خواب رو تخت بخواب. سورن- به جان سورن تو این یه ماه اصلا یادم رفته چطور رو تخت می خوابن، از بس خانوم جای ما رو اشغال کرده. خوش شانسی هم حدی داره ها! - خب برو رو تخت بخواب که آرزو به دل نمونی یه وقت. متین- زشته سورن جون، من و تو پسریم می تونیم تو هال بخوابیم، ولی عسل دختره خوبیت نداره. - نمی خواد، من امشب رو کاناپه می خوابم. متین- عسل ... - همین که گفتم. متین دیگه حرف نزن، غذام یخ کرد، اَه. متین- بشین داغش کنم. - بدو فقط. بعد شام همه تو هال نشسته بودیم. سورن و متین مشغول ورق بازی بودن و در حین بازی تخمه می خوردن. منم یه فیلم توپ پیدا کرده بودم و یه پیش دستی تخمه هم گذاشته بودم جلوم و هی می خوردم و فیلم نگاه می کردم. ژانر فیلمش پلیسی کمدی بود، منم که عاشق این جور فیلم ها. هیچ وقت نمی تونستم از این فیلم ها بگذرم. اگه می تونستم هر فیلمش رو هم چندبار نگاه می کردم. زبان اصلی بود با زیر نویس فارسی. - می گم جای سردار کاشانی خالی که ببینه سرگرداش نشستن در کمال وقاحت ورق بازی می کنن. واقعا که، جمع کنین بساط لهو و لعبتون رو! متین- سردار کاشانی نیست تو داری جاش گیر می دی؟ بی خیال بابا، قمار که نمی کنیم. - هرچی باشه گناهه. سورن- آها اون فیلمی که شما داری نگاه می کنی گناه نداره، نه؟ - فیلم فیلمه دیگه، چه گناهی داره؟ تازه فیلمش هم پلیسیه دیگه. سورن- آها، اون تیکه هاشم که اصلا نمی بینی، نه؟ سرخ و سفید شدم. بچه پررو اون که داشت بازیش رو می کرد، مگه فیلم رو هم نگاه می کرد؟ فیلم بدی نبود ها، ولی وسط وسطاش چندتا صحنه ی بد داشت که فراتر بود. سعی می کردم کانال رو موقتا عوض کنم یا طوری بشینم که مانع دیدشون بشم و نتونن تی وی رو ببینن. بچه پررو همه جاش هم چشم داره. سورن- چی شد؟ خانوم خجالت کشیدن؟ هه، چه حرف خنده داری زدم! تو و خجالت؟ محالاته. - جنابعالی بازی می کنی یا حواست به فیلم منه؟ سورن- هر دوتاش، هم بازی می کنم هم حواسم به توئه. - از بس فضولی! سورن- فکر نمی کنم لازم باشه برای این کار از تو اجازه بگیرم. - برای فضولی منظورته دیگه؟ سورن- برای ... - هیــــس بازیت رو بکن بذار فیلمم رو نگاه کنم. سورن- ما که داشتیم بازیمون رو می کردیم، شما بخش امر به معروف و نهی از منکرتون فعال شد و خواستین بزنین تو برجک ما، ولی خوشبختانه تیر به خودت برگشت. - اصلا هم این طور نیست. متین آروم به سورن گفت: - کم سر به سر این بذار. تا فردا هم بخوای باهاش کل بندازی، کم نمیاره. بازیت رو بکن. - معلومه کم نمیارم آقا متین. متین- دختر تو گوشت این قدر قویه یعنی؟ من خیلی آروم گفتم ها! - پس چی فکر کردی؟ یه پلیس خوب باید همه چیزش قوی باشه تا بتونه از پس هر چیزی بربیاد دیگه. نمی دونم چقدر از کل کل من و سورن گذشته بود، اما می دونم دیگه کاری به کار هم نداشتیم. بعضی اوقات برای هم کری می خوندن و یکدیگر رو بازنده می دونستن. بعضی اوقات هم صدای خنده هاشون می رفت رو هوا. من عجیب رفته بودم تو بحر فیلم. اوه اوه، فیلم حساس شد. خدا کنه اینا حواسشون به بازی باشه، وگرنه دوباره سورن برام دست می گیره. کم کم به شدت حساسیت افزوده می شد که دستی جلوی صورتم حایل شد و مانع از دیدن صفحه ی تلویزون شد. آروم سرش رو آورد دم گوشم. خودم رو کنار کشیدم. سورن- زشته این چیزا خانوم، نگاه نکن. حداقل جلوی دوتا پسر مجرد خوب نیستا! یه کم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین، طوری که چسبیده بود به گردنم. با صدای آروم و پر از خجالت که تا حالا جلوی سورن سابقه نداشت گفتم: - خب همش که این طوری نبود، چندتا سکانسش این طوری بود دیگه. قطعا اگر سورن از اول با لحن آروم بهم نگفته بود باهاش کل می انداختم و می گفتم "خب تو جلو چشمات رو بگیر. به من چه که دوتا پسر مجرد تو خونه س ومن نباید فیلمی که دوستش دارم رو ببینم؟" اما در مقابل اون لحن گرم و آروم چاره ای جز سرخ و سفید شدن و خجالت نداشتم. کنارم نشسته بود، اون قدر نزدیک که بدنمون با هم تماس داشت و گرمی تنش رو حس می کردم. زانوهام رو که عصبی تکون می دادم می خورد به زانوهاش و یه طوری می شدم. دستش رو گذاشت زیر چونم و صورتم رو آورد بالا. تو چشمام نگاه کرد. بی اختیار زل زدم تو اون چشمای عسلی تیره که حالا کاراملی و شیرین شده بود و با شیطنت خاصی نگاهم می کرد.. ازش ترسیدم. نکنه فیلم روش تاثیرگذاشته باشه و... نه نه، سورن هرچی هم که باشه اهل این کارا نیست. خودش می گفت دستش امانتم. این متین کجا رفت؟ هان؟ هر وقت باید سر و کله اش پیدا بشه نیست. هر وقت هم که باید نباشه عین خروس بی محل جلو رومون سبز میشه. سورن با صدایی که توش رگه های شیطنت موج می زد گفت: - نمی خوای بخوابی؟ -چرا چرا، بذار فیلمم تموم شه. روم رو کردم سمت تلویزیون که دیدم تیتراژه. - اِ، این کی تموم شد؟ نفهمیدم آخرش چی شد. همش تقصیر توئه. چونم رو از دست سورن کشیدم بیرون و با کف دستم سینش رو هل دادم عقب، آخه زیادی اومده بود جلو. با حالت قهر کوسن رو بغل کردم و اخمام رفت تو هم و لبام آویزون شد. - نذاشتی ببینم چی شد آخرش. اَه، خروس بی محل! سورن- آخرش همون صحنه خوشگله اتفاق افتاد و تموم شد. حالا نمی خوای بخوابی؟ - تو چه گیری به خوابیدن من دادی آخه؟ سورن با قیافه ی مظلومی گفت: - آخه دیروقته. نمی خوابی؟ سری تکون دادم و با کلافگی گفتم: - چرا. برام پتو و بالش میاری؟ سورن- من یه چیزی گفتم، تو جدی نگیر. برو تو اتاق بگیر بخواب. - نه کاناپش خیلی نرمه، همین جا می خوابم. می خوام تلویزیون نگاه کنم، خوابم نمی بره. سورن با اخم ساختگی و لبخند شیطونی گفت: - باشه، فقط چیزای بد ممنوعه ها، گفته باشم. وگرنه گوشت رو می کشم دختر بدی بشی! بعدهم بی هیچ حرفی رفت تو اتاق و یه پتو و بالش برام آورد. بالش رو گذاشتم زیر سرم و اونم پتو رو روم کشید. با نوک انگشتش زد رو بینیم و گفت: - شیطونی نکنی ها خوشگله، وگرنه با بنده طرفی. - یعنی چی؟ سورن لبخند خبیثی زد و گفت: - حالا! شب بخیر وروجک. - وروجک خودتی. شب بخیر. منم یه کم کانال گردی کردم که آخر سر نمی دونم کی خوابم برد. صبح با صدای غر غر های متین از خواب پریدم. پتو رو کشیدم بالاتر و سرم رو کردم زیر پتو که آفتاب چشمم رو نزنه. متین هم یه سره داشت حرف می زد. متین- خب دختر خوب می خوای بخوابی چرا این تلویزیون رو خاموش نمی کنی؟ خونه ی خودت نیست دلت بسوزه که. پاشو عسل، چقدر می خوابی؟ پاشو کار و زندگی داریم، باید بریم شرکت نصیری. می دونم بیداری، پاشو. - اه متین بذار بخوابم. شب تا کی خوابم نبرد. متین- بله از صدای تلویزیون معلوم بود که خوابت نبرد و نذاشتی حداقل ما بخوابیم. پاشو دختر، پاشو یه دوش بگیر بریم شرکت. باید زود بریم یه وقت چیزی رو تغییر ندن که سرمون کلاه بره. - یه نیم ساعت دیگه بذار بخوابم، به جون تو اصلا حال بیدار شدن نیست متین. متین- پارچ آب یخ میارم ها، تو بگو نیم ثانیه. گفتم پاشو، یعنی پاشو. سورن از اتاق خواب با موهای خیس اومد بیرون. از لای پتو داشتم نگاهش می کردم. موهای قهوه ای تیره و خیسش رو پیشونیش ریخته بود و عین بچه ها شده بود. آخی نازی، چه خوشگل شده! سورن:چه خبرته متین؟سر صبحی صداتون خونه رو برداشته متین:ازاین خانوم برس تا نصفه شب نشسته تلویزیون نگاه کرده اونم با صدای بلند یادش هم رفته خاموش کنه تا صبح تلویزیون روشن بوده...الان هم که با کتک باید بیدارش کنم...پا نمیشه بلند شدم وسیخ نشستم با موهای ژولیده...توآیینه که هنوز خودم رو ندیده بودم اما مطمئن بودم قیافه ام وحشتناک شده که متین نیم متر پرید عقب ودستش رو گذاشت رو سینش و با ادای دخترونه گفت:ایــــــــــش دختر خدا مرگت بده ترسیدم با این قیافه ات...بچه ام نیافتاده باشه خوبه... با خنده وعصبانیت بالش رو پرت کردم سمتش که رو هوا گرفتش عسل:زهرمار...خیلی هم دلت بخواد متین:پاشو یه نگاه تو آیینه به خودت بیاندازقیافه و سر و وضعت رو ببین بعد بگو دلت بخواد بپر برو حاضر شو بیا صبحونه با اخم در حالی که زیر لب به متین و آبا واجدادش درود می فرستادم رفتم تو اتاق وبا یه حرکت میگ میگ ای چپیدم تو حموم... اوه...بوی عطر وادکلن وافتر شیووانواع شامپو قاطی شده تو حموم چه کردی سورن... منم نا مردی نکردم شامپوهای خوشجلم رو که همیشه تو کیفمه با خودم آورده بودم...اول چنددست موهام رو با شامپوهای خوشبوم شستم بعدهم شامپوبدن و... فکرکردی آقا سورن جلوت کم میارم؟؟؟عمرا!!!به من میگن عسل آرمان پرنسس زیبایی ... اوه اعتماد به نفسم تو حلقم...نیم ساعتی میشد که تو حموم بودم البته از لج متین سعی کردم طولش بدم وقتی حرص میخوره عجیب بامزه میشه از گوشاش انگار دود میاد بیرون عین شخصیت های کارتونی آها آها مثل تام وقتی نمیتونه جری رو بگیره و بخوره قرمز میشه و دستاش رو مشت میکنه و از گوشاش دود میزنه بیرون متینم وقتی حرص میخوره دقیقا شکل تام میشه... متین اگه بفهمه تو دلم بهش گفتم تام سرم رو از تنم جدا میکنه...صدای متین از بیرون میاومد... متین:بدو دیگه عسل نیم ساعته رفتی تو حموم خوبه هر روز حمومی ها بیا بیرون دیگه دیرمون شد عسل:آه چقدر تو امروز نق می زنی برو بیرون در اتاقم ببند بیام بیرون متین:باشه فقط بجنب دختر عسل:نترس نیلو جونت در نمی ره که متین:جای حرف زدن یکم سریع باش بعدم رفت بیرون و در و بست منم یه حوله ی کوتاه پیچیدم دور خودم حوصله نداشتم حوله تن پوشم رو ازهتل با خودم بار کنم بیارم اینجا البته اگه حوصله هم داشتم این آقا متین اینقدر ماروشگفت زده کرد که وقت به حوله آوردن نرسید.همینم خدایی داشتم. آخه می دونید تواین ماموریت بهم ثابت شده باید همیشه یه سری لباس اضافه همراهم باشه... به حوله ی صورتی کم رنگی که عین لباس دکلته تنم کرده بودم نگاه کردم...آدم اینطوری هم می تونه برم مهمونی؟جالب می شه ها،نه؟ بعد از یکم دید زدن خودم تو آیینه ی اتاق متین رفتم سراغ ساکم و یه بلیز دامن رسمی کرم برداشتم و با کلاه گیس موهایِ فرم رو...انداختمشون روی تخت...موهام رو سشوار کشیدم وبا دقت بستمشون که از کلاه گیسم نزنه بیرون... که یه دفعه گوشی سورن که رو تخت افتاده بود زنگ خورد اونم بی اجازه ودر زدن پرید تو اتاق... وای خدای من فاجعه بیشتر از این نمی شه... مات بهم دیگه نگاه می کردیم نگاش از رو چشمام به سرشونه های لختم سر خورد...بعد انگار که تازه متوجه اوضاع شده باشه رفت سمت موبایلش و از اتاق سریع رفت بیرون... تنگی نفس گرفته بودم نشستم رو صندلی تا یکم نفسم جابیاد...به آینه نگاه کردم که ببینم چه شکلی بودم که سورن اونجوری خیره مونده بود... حوله ام که هنوز به حالت یه لباس دکلته کوتاه بدنم رو در خودش گرفته بود کمی شل شده بود خداروشکر جلوی سورن نیافتاده بود که آبرو وحیثیتم تماما بره... دم سردار گرم که گفت یه صیغه محرمیت بخونیم مگره گناه کرده بودم الان حسابی ها... -اه دختر چرا اینقدر حرف می زنی پاشو لباستو بپوش که سر وکله ی متین پیدا نشده اونم یه فیضی ببره... -خیلی خب بابا پاشدم دیگه کت ودامنم رو پوشیدم وکلاه گیسم رو گذاشتم و با عطرم طبق معمول دوش گرفتم...جای مامان خالی که باز داد بزنه عسل باز بااون عطر تو دوش گرفتی؟چرا به فکر سرمن نیستی...آخه مامانم به بوی ادکلن حساسیت داشت و سریع سردرد می گرفت... گفتم مامان یادم افتاد چند روزه باهاش صحبت نکردم...چقدر دلم برای خانواده ام تنگ شده بود... حیف سردار گفته زیاد باهاشون ارتباط نداشته باشیم گفته اینطوری برای همه مون بهتره... چه می دونم والا...اومدیم شب یه زنگی بهشون می زنم... -عسل به سورن نگاه نکن باشه؟انگار هیچ اتفاقی نیافتاده خب؟ -باشه دیگه فکرنمی کنم حالا اجازه می دی جناب وجدان برم بیرون؟ -آره فقط یکم سرت و بگیر بالا وخیلی ریلکس برو بیرون... منم به حرف وجدان جونم گوش کردم انگار نه انگار که سورن منو اونطوری دیده رفتم بیرون که باز غر غر های متین شروع شد...این پسره فکش در نرفت از بس که غر زد؟ متین:چه عجب سرکار خانوم اومدن بیرون...بیا صبحونت رو بخور ماهم بریم لباس مون رو عوض کنیم...زود بخوری ها ما اومدیم باید تموم کرده باشی... همونطور که فکرش رو کرده بودم متین از عصبانیت شبیه تام شده بود چقدر با مزه شده بود...هه..هه... متین رفت تواتاق .من هنوز دم در اتاق ایستاده بودم وبعد رفتن متین یکم دهن کجی کردم و اداش رو در آوردم... -تموم کرده باشی...ای ای ای سورن از کنارم رد شد وچشم دوخت تو چشمام سری از روی تاسف برام تکون داد و رفت تو... همینم مونده این بهم بفهمونه مسخره کردن دیگران زشته...بابابزرگ... منم رفتم یه دل سیر صبحونه خوردم البته هول هولکی که این ننه غر غرو منظورم متینه باز نیاد و سرم داد بزنه سریع سفره رو جمع کردم که اونا هم اومدن بیرون. سورن کت وشلوار اسپرت کتان کرم پوشیده بود...نگاه هر کاری می کنه باید بامن سِت کنه انگار...بایه تیشرت جذب ساده ی قهوه ای عینک قهوه ایش رو هم زده بود به چشماش... متین هم یه کت وشوار مشکی اسپرت با پیرهن سبز رنگ چشماش...بیشرف ها خوب خوشتیپ بودنا... متین:حاضری دیگه عسل؟ عسل:فقط وایسا کیف وعینکم رو بردارم... کیف دستی قهوه ایم رو برداشتم با کفش پاشنه 3 سانتی سِِتش رو پوشیدم... چون صبحونه خورده بودم رژلبم یکم پاک شده بود سریع از کیفم رژلب براق گلبهی ام رو برداشتم وبادقت اما تند کشیدم رو لبای نازکم...دستمو کردم تو موهای کلاه گیس و یکم تکون دادم عینکم رو از رو میز توالت برداشتم واومدم بیرون... عسل:من حاضرم بریم... با ماشین متین به سمت شرکت نصیری حرکت کردیم... توکل راه متین وسورن درمورد پرونده ودستورات سردار صحبت می کردن و من بی حوصله به حرف هاشون گوش می کردم...آخه هر حرفی رو ده بار تکرار می کردن ویه جوری باهام حرف می زدن که انگار من گاگول تشریف دارم...دورازجونم... بالاخره رسیدیم من زودتر از همه خودم رو پرت کردم از ماشین بیرون... سورن:چه خبرته؟چقدر هولی؟نترس ناهار نمی دن که اینقدر عجله داری... عسل:راستش دلم برای مانی جونم تنگ شده دیگه طاغت دوریش رو ندارم یه لبخند از خباثت زدم و راه افتادم عصبانیت رو تو تک تک سلول های بدنش می دیدم وای چه حالی می ده حال گرفتن... خدا این حال گرفتن رو از ما نگیره که اگه بگیره کار وکاسبی مون کساد می شه...داشتم برای خودم راه می رفتم که سر پله ی سوم دستم رو محکم از پشت گرفت وبا عصبانیت نگاهم کرد... منم بیخیال گفتم:چته؟ولم کن دستم درد گرفت سورن:که دلت واسه مانی جونت تنگ شده دیگه؟یه دلتنگی بهت نشون بدم که خودت حظ کنی(شرمنده حظ رو اینطوری می نویسن آیا؟)از کنار من جنب بخوری خودت می دونی...یه امروز مثه آدم رفتارکن عسل:دستم رو ول کن...من باهر کسی مثه خودش رفتار می کنم.زدی ضربتی،ضربتی نوش کن... سورن:دارم برات... عسل:داشته باش نیست که من کم میارم متین:تام وجری بست کنید...زشته جلو مهندس اینا هه تام که تویی متین جون...طفلکی خودشم نمی دونه اسمش رو گذاشتم تام... به سورن نگاه کردم...یاخدا بااین هیکل...اوم؟بزار فکرکنم چی بهش می خوره...آها غولتشن...نه بابا توام ها تکراریه این...خب نشد؟ عین غول چراغ جادو می مونه...هه فکرکن سورن بااین هیکلش جلوی من زانو بزنه...بگه امر بفرمایید سرورم هر آرزویی داشته باشید برآوردم می کنم...منم بهش بگم یه خونه شکلاتی می خوام باکلی شیرینی وشکلات که هیچ وقت تموم نشه... آخه می دونید بچه که بودم یه کتاب داستان داشتم خانه شکلاتی کلی به هانسل و گرتل حسودیم می شد.... بعدشم یه لامبورگینی 2013بخوام که حال پسرخاله ام رو بگیرم که با ماشین خارجیش میاد هی پز می ده... نگاه نگاه انگار نه انگار 26سالمه ویه سروان با شخصیتم آرزوهام و نگاه یا از رو حسودیه یا رو کم کنی... چیکار کنم کودک درونم حسابی فعاله...وقتی پلیس شدم بخاطر این بود که می شد کلی انرژی مصرف کرد. از دیوار راست بالا رفت...از کارای اداری که پشت یه میز می شینی وچهار تا نامه تایپ می کنی متنفرم ...اگه منو می فرستادن بخش اداری دایره پلیس خودم رو دار می زدم... سورن:پاک دیوانه شد از دست رفت چته چرا تو فکری؟ متین:بریم زود کارامون رو انجام بدیم بعدش ببریمش دکترتا دیوانه تر نشده عسل:زهرمار داشتم فکر می کردم شماها هم بعد تند تر پله ها رو رفتم بالا یه کارتون می داد قبلا یه پسره بود می تونست دنیارو ثابت نگه داره منم می رم توفکر انگار اونطوری می شه به خدا... دیدی چی شد؟این همه فکرکردم آخرشم یه اسم واسه این کینگ کنگ پیدا نکردم... عسل:آخ جونمی...هورا متین:بفرما اینم نشانه هاش دختر چرا هورا می کشی مگه تا حالا شرکت نصیری رو ندیدی سورن:نه تازه کشفش کرده خوشحاله عسل:ایــــــــش به شما چه اصلا... کینگ کنگ بهتر از این نمی شه خیلی بهش میاد..اصلا انگار از اولش این اسم رو واسه این ساختن برازنده خود جناب سرگردِ با صدای مانی برای هزارمین بار از افکارم پرت شدم بیرون مانی:سلام پرنسس همیشه جذاب ما خوبین عسل خانوم؟ عسل:ممنون آقا مانی شماخوبین؟چه خبرا؟ مانی:مگه می شه شما رو ببینیم و خوب نباشیم؟سلامتی خبر که زیاده بفرمایید داخل عسل:ممنونم...مهندس وارد دفتر نصیری شدیم و از کنار مانی که برای استقبال از ما جلو اومده بود گذشتیم سارا:اوه عسل خوش اومدی دستاش رو باز کرد منم خانومانه بغلش کردم و رو هوا بوسش کردم که رژم پاک نشه... بامهندس نصیری هم دست دادم متین وسورن هم پشت سرمن با سارا ومهندس دست دادن و بعد ااز احوال پرسی های معمول و تعارفات الکی نشستیم ورفتیم سر اصل مطلب سورن:مهندس امروز زیاد مزاحمتون نمی شیم باید داروها رو ببینیم و کارهای بارکردن رو انجام بدیم نصیری:باشه موردی نیست شما ومهندس کیانی باهم به کار ها رسیدگی کنین ما که دیگه باز نشست شدیم... متین:این حرف ها چیه مهندس...ماشالا بزنم به تخته تازه 40 سالتون هم نشده آره جون خودت اینی که من می بینم به فسیل هم می گه کوچولو چندسالته؟البته تا اون حدم نبود ها ولی 55 روشاخش داشت... سورن:ناصرخان نیستن؟ نصیری:ناصردیشب رفت ایران عسل:ایران؟؟؟ نصیری:آره رفت که مقدمات کارها رو انجام بده آخه یه سری کارهم توایران داریم سورن:درمورد روانگردان ها؟ نصیری قیافه اش جمع تر شد وبااخم یه آره ای زیر لب گفت...اصلا از شراکتمون درمورد روانگردان ها راضی نبود کی حاضره سود به این زیادی و کثیفی رو با کس دیگه ای شریک بشه؟ سورن:قرص ها رو چیکار می کنین؟منظورم داروهای لاغریه ؟ نصیری:توایران یه شرکت هست که سالها باهامون همکاری می کنه داروهای لاغریه رو به اونا می فروشیم...به محض رسیدن لنچ ها به ایران...بار کامیون هاشون می کنن... متین:همه رو؟یعنی همه ی قرص هارو؟هم روانگردان هارو هم لاغری هارو؟ نصیری:آره اونا ازاین موضوع خبردارن...رسیدین تهران قرص هارو تفکیک می کنید و بااحتیاط می برین ویلای لواسونمون اونجا بقیه کارها رو ناصر انجام می ده...بعدش هم ما به این قرص ها نمی گیم روانگردان می گیم شادی آور...این قرص ها به جوونا یه انرژی دیگه می ده یه شادی خوب و لذت خوش...بار آخری باشه که این اسم رو از زبون شماها می شنوم... متین:ببخشید مهندس فکرنمی کردم یه اسم اینقدر ناراحتتون کنه آره جون عمه ی محترمتون جناب نصیری شادی یه ثانیه ای قرص هات بخوره توسرت این همه جوون رو می فرستی اون دنیا آخرش هم می گی شادی آوره؟ارواح خیکت... -اِمودب باش سروان... -زهرمار نگو سروان الان می شنون همه چی لو می ره... -واقعا تو مریضی کی می شنوه؟تا حالا دیدی کسی صدای وجدان کسی رو بشنوه؟ -حالا ساکت شو فعلا حوصله تورو ندارم... -کی حوصله داشتی که باردومت باشه باصدای سورن که داشت خداحافظی می کرد واز صندلی بلندشده بود به خودم اومدم...سریع از صندلی پاشدم سورن:فعلا مهندس ما می ریم به کارها برسیم... نصیری:باشه فقط مهمونی امشب روفراموش نکنید سورن:خیالتون راحت ...فراموش نمی شه مهمونی؟اینقدر این وجدانه حرف زد نفهمیدم مهمونی قضیه اش چیه؟یادم باشه رفتیم بیرون از متین بپرسم... ازاتاق که اومدیم بیرون رفتم کنار متین تا ازش بپرسم.اگه از سورن بپرسم حسابی ضایع ام می کنه که مگه تو تو اون اتاق نبودی وباز داشتی به چی فکرمی کردی که نشنیدی واین حرفا... آروم کنار گوش متین گفتم:متین قضیه این مهمونی چیه؟ متین:ای شیطون باز حواست نبود،نه؟ عسل:نه نبود حالا می گی این مهمونی چیه یانه؟ متین:خیلی خب..نزن می گم...بخاطر برگشت ما به ایران وکلا بردن محموله دارن همونی می گیرن یه دورهمی نسبتا شلوغ عسل:آها...یعنی اینقدر مهم شدیم بخاطرما مهمونی بگیرن متین دستش رو انداخت دور شونم و با لبخند گفت:چه می دونم لابد شدیم دیگه عسل:یعنی جدی جدی فردا داریم می ریم؟ متین:آره دیگه...چیه نکنه دلت تنگ می شه واسه اینجا؟نمی خوای بیای؟ عسل:نه..نه همینطوری پرسیدم...دلم برای ایران تنگ شده متین:پس من چی بگم؟هان؟تازه اگه بریم بازم کلی باید با اینا باشیم واین قضیه تموم نمی شه... سورن:تازه اولشه کلی کار داریم اونجا...بد بختی هامون تازه شروع می شه مانی برگشت عقب:چی می گین شماها؟ متین:هیچی عسل جون داشت در مورد مهمونی امشب حرف می زد خانوم ها رو که می شناسی مانی جون تا اسم مهمونی میاد ذهنشون مشغول می شه که چی بپوشن مانی:ماشالا عسل خانوم هرچی بپوشن بهشون میاد...دیگه نباید نگرانی داشته باشن لبخند مصنوعی زدم زیر لب با حرص بعد از زدن یه سقلمه ی جانانه به متین گفتم: -من فکرلباسم دیگه بچه پورو؟ متین:پ نه پ انتظار داشتی می گفتم داشتیم در مورد عملیاتمون حرف می زدیم که چه جوری حالتون رو بگیریم ؟ عسل:هیــــــس یواشتر می شنون سورن با اخم غلیظی بهمون نگاه کرد وبا حرص گفت:کم حرف بزنین کلی کار داریم...تندتر عسل:کینگ کنگ... سورن دوباره بااخم برگشت سمتم ویه ابروش رو داد بالا:چیزی گفتی؟ عسل:نـــ..نـــ گفتم باشه باشه سری تکون داد ودوباره جلورفت...باز عصای معروف رو قورت داده عنق رسیدیم به سالن کارخونه دودسته دارو قرص به صورت جداگانه بسته بندی شده بودن. مانی رفت جلو و یکی از بسته های کوچیک رو که توش حدودا ده تا قرص تویه یه بسته پلاستیکی بسته بندی شده بودن برداشت... مانی:اینا اصل کاری هاست سورن پوزخندی به مانی زد وبسته رو ازدستش گرفت وبه قرص ها خیره شد سورن:آره..خوب میشناسمشون..یه دوران از زندگیم رو باهاشون سپری کردم...شدن تنها همدمم هیچوقت یادم نمیره مانی:هنوزم اهلش هستی؟ سورن:نه..نه..اگه قراره شادی داشته باشم باید طبیعی باشه نه مصنوعی مانی:پس چرا خواستی باما تو قاچاقشون شریک بشی سورن بسته رو روی بقیه بسته ها روی میز انداخت وبالبخند گفت:بخاطر اینکه سوداین قرص ها همون شادی طبیعی رو برام میاره منم که عاشق این شادی ام همه زدن زیر خنده مانی هم زد پشت سورن مانی:ای کلک...خب قرص های لاغری هم میخواین ببینین؟ متین:آره بدمون نمیاد اونا رو هم ببینیم رفتیم سمت میزهایی که اونطرف سالن کارخونه بود وچند نفر با روپوش ودستکش های پلاستیکی مشغول بسته بندیشون بودن... همینطور که از کنار میز راه میرفتیم وبه داروهای در حال بسته بندی نگاه میکردیم مانی برامون صحبت میکرد مانی:ایناهم یه سری قرص های لاغریه...شربتش روهم داریم ولی زیاد به درد صادرکردن نمی خوره دردسر ونگه داریش سخته ونمیشه اکس هارو توش قایم کرد عسل:یعنی تواین قرص ها میشه؟ مانی:آره تویه سری از این ها که ته کامیون چیده میشن اون بسته های کوچیک رو قرار میدیم...به همین راحتی سورن:فردا صبح راه می افتیم؟ مانی:نه فردا صبح بار میزنیم دم دمای غروب راه می افتیم. متین:پس شب می رسیم ایران؟مشکل گمرکی نداریم که مانی:نه هماهنگ کردیم به محض رسیدنمون به ایران دوباره جنس هارو ازتو لنچ تو کامیون های مهندس سلطانی بار می زنیم... متین:مهندس سلطانی؟ مانی:آره دیگه شرکت همکارمون تو ایران...بعد بار زدن با مهندس می ریم ویلای لواسون قرص های خودمون رو بر می داریم و قرص های مهندس رو می دیم بهش سورن:بعدش چی؟ مانی:بعدش دیگه با ناصرخانه من زیاد چیزی نمی دونم تا همین جاش رو حالا پیش بریم بقیه اش می مونه واسه بعد سورن:اما ما اومده بودیم بارزدن رو ببینیم مانی:عجله نکن مهندس صادقی فردا بازدن رو هم می بینی فعلا فکر مهمونی امشب باش...ناهار رو با ما می خورین؟ متین:اگه اشکال نداشته باشه آره مانی:چه اشکالی پس بریم دفتر من ناهار سفارش بدم... بعداز ناهار ما اومدیم هتل و متین هم رفت خونه خودش عسل:سورن؟ سورن:هوم؟ عسل:می شه یه زنگ به خانواده ام بزنم؟ سورن:بزن فقط طولانی نشه ها درمورد پرونده هم صحبت نکن شاید تلفن هامون رو شنود کنن عسل:یعنی امکانش هست؟ سورن:وقتی نصفه شبی آدم می فرستن تو سوییتمون دیگه این کارکه براشون چیزی نیست عسل:باشه باشه نشستم روی تخت وگوشیم رو گرفتم دستم شماره ی خونه رو گرفتم دل تو دلم نبود بعد سه تا بوق گوشی رو برداشتند. عرشیا:بله بفرمایید عسل:سلام داداشی چطوری؟ عرشیا:بــــــــــه عسل خانوم گل چه عجب یادی از ما کردی خانوم رفتی اونجا چهار تا اجنبی دیدی پاک ما رو فراموش کردی،نه؟چه خبر؟کی میای؟سوغاتی برامون چی گرفتی؟همه چی خوب پیش میره؟ عسل:یواش بابا کدومش رو جواب بدم حالا؟ عرشیا:همه اش روخب؟ عسل:خبرکه سلامتی .فردا پس فردامیایم ایران ولی معلوم نیست کی بیام پیش شما...سوغاتی رو که تورو خدا بیخیال نمی ذارن برم خرید اینجا...هی همچین بدم پیش نمی ره...جواب سوالات رو گرفتی؟حالا بگوببینم توخونه چیکار می کنی مگه الان نباید شیراز باشی واسه دانشگاهت جناب مهندس کامپیوتر؟ عرشیا:وسط ترم اومدم مرخصی...بی سوغاتی پات رو توخونه نمی ذاری گفته باشم عسل:باشه بزار ببینم این شوهرم منو می بره خرید یانه عرشیا:خجالتم خوب چیزیه چه شوهرم شوهرم می کنه وایسا مامان بیاد اگه بهش نگفتم یه آشی برات نپختم... عسل:مگه مامان خونه نیست؟ عرشیا:نچ...رفته خرید عسل:ای بابا دلم براش تنگ شده بود خواستم صداش رو بشنوم عرشیا:پس بگو واس خاطر ما زنگ نزدی...کاری نداری؟ عسل:خیلی خب عرشی جونم قهرنکن دیگه مگرنه از سوغاتی خبری نیست ها عرشیا:باشه بابا بیا گوشام مخملی من که چشام آب نمی خوره تو چیزی واسه ما بخری عسل:غزل چی؟غزل خونه نیست؟ عرشیا:چرا تواتاقشه...غـــــزل...غـــــ ــزل بیا عسله...اوه اوه عسل دختره رو انگار بهش گفتم تام کروزه اینقدر هوله غزل:بده من گوشی رو کم چرت بگو...سلام آجی جونم...خوبی الهی دورت بگردم همینجوری که می خندیدم:آره فدات شم..تو باز اونطوری دویدی سمت تلفن؟فرش زیرپات گیر نکرد باز؟ غزل:نه مامان بنده خدا از بس که خوردم زمین فرش رو ازاینجا برداشت...صد دفعه گفتم یه تلفن بی سیمی بگیریم کوگوش شنوا؟نگفتی عسلی خوبی خوش می گذره؟از آقاتون چه خبر؟ عسل:بدنیست بیشتر اوقات مهمونی های آنچنانی هستیم جات خالی...آقامون هم که هم چنان عصا قورت داده اونم عصای دومتری یه ذره انعطاف تو وجود این بشرنیست غزل:آخی بمیرم الهی آجی چی می کشی؟لابدخیلی لاغر شدی نه؟ عسل:نه اتفاقا هیکلم همونه شاید چاقتر هم شده باشم...چه خبر از تو خانوم روانشناس؟تونستی این عرشیای مارو درمان کنی؟ غزل:اون که ازمحالاته...من که هیچ همه استادام هم جمع بشن از پس این پسره برنمیان... عرشیا:کم پشت سرمن حرف بزنین غزل:پشت سرچیه؟جلوروت دارم می گم عسل:غزل آجی دعوا نکنین من خیلی نمی تونم صحبت کنم به مامان وبابا سلام برسون بهشون بگو یه زنگ بهم بزنن حتما غزل:ای بابا ماکه اصلا حرف نزدیم باشه توهم به آقاتون سلام برسون حسابی هم مراقب خودت باش...می بوسمت خداحافظ عسل:قربونت برم عزیزم توهم مراقب خودت باش خدانگهدارت عرشیا داداشی خداحافظ عرشیا:خداحافظ گلم خداحافظ گوشی رو قطع کردم وچسبوندمش به سینه ام... چقدر دلم براشون تنگ شده بود...واسه خواهر وبرادرکوچیک وشیطونم.کاش زنگ نمی زدم حالا بی قرارتر شدم... روی تخت دراز کشیدم وبه بچگی هامون فکر می کردم...به وقتی که من و عرشیا و غزل دور تا دور استخر می گشتیم ومامان چقدر حرص می خورد وهمش می گفت مراقب باشین... ما 3تا به فاصله ی دوسال ازهم به دنیا اومده بودیم. عرشیا 24سالش بود و فوق مهندسی کامپیوتر تو دانشگاه شیراز می خوند...یه مغز کامپیوتر حسابی بود...قرار بود دایی بعدتموم شدن درسش تو پلیس فتا براش کارجورکنه...داداشم از منم شر و شیطونتر بود...یه پسرشیرین ودوست داشتنی غزل خواهرم 22 سالش بود و روانشناسی می خوند...ازما دوتا آروم تر بود شیطنت های من و عرشیا رو نداشت اما تا دلت بخواد باعرشیا تو سروکله ی هم می زدن موندم مامان اینا رو چطوری باهم توخونه تنها گذاشته...هیچوقت خدا باهم نمی ساختن اما بامن خوب بودن بالاخره خواهر بزرگه بودم دیگه هر کدومشون هم برای اینکه خودشون رو تودل من جا کنن کلی شیرین زبونی می کردن که روی همدیگه رو کم کنن... صدای در افکارم رو پاره کرد عسل:بله؟ سورن:می شه بیام تو؟ پاشدم روی تخت نشستم. عسل:بفرمایید سورن اومد توهنوز لباس های بیرون تنمون بود سورن:زنگت رو زدی؟ عسل:آره ولی مادرم خونه نبود می خواستم باهاش حرف بزنم که نشد سورن:اشکال نداره بعدا زنگ می زنی...واسه امشب لباس داری؟ عسل:مگه متین برام نمیاره؟ سورن:نه زنگ زد گفت خودتون برین خرید نمی تونه برات لباس بیاره عسل:خب پس امشب چیکار کنیم؟ سورن:آماده شو بریم خرید؟ عسل:شماهم می خواین لباس بگیرین؟ سورن:نه من باید کت وشلوار بپوشم که دارم دیگه واسه چی خرید کنم؟واسه تو می ریم خرید.من دیگه حوصله لباس عوض کردن ندارم اگه می خوای لباسعوض کنی زود باش عسل:باشه یه کم صبرکن حاضرشم سورن رفت بیرون و من موندم و کمد لباسام... یه شلوار جین مدل دار که کنارش از بالا تا پایین بند چرم قهوه ای ضربدری کار شده بود رو پوشیدم...با یه پیرهن دکمه دارآستین سه ربع قهوه ای تا زیر باسنم که وسطش یه کمر بند چرم قهوه ای می خورد. یه کم آرایش مسی کردم وکفشای پاشنه 10 سانتی قهوه ای جلوبازم رو پوشیدم...یادم باشه یه کلاه کابوی هم بخرم تیپم شبیه مکزیکی ها شده بود...اسلحه هم که داشتم...بنگ بنگ... با ادکلنم دوش گرفتم وعینک به مو رفتم بیرون...سورن از سرتا پای منو بررسی می کرد سورن:می خوای بری عروسی؟ عسل:کی باتیپ اسپرت رفته عروسی که من دومیش باشم؟ سورن:حوصله مزاحم ندارم ها عسل عسل:وا مگه من چمه؟من خوشگلم که تقصیر خودم نیست سورن:اعتماد به نفست ستودنیه عسل:اگه من خوشگل نیستم پس چرا گفتی حوصله مزاحم نداری؟زود باش اعتراف کن یه لبخند شیرین دختر کش زد که تازه کشف کردم اونم وقتی می خنده یه چال رو گونه چپش میافته عسل:چیه می خندی؟زودباش اعتراف کن من بابام قاضیه خوب بلدم اعتراف بگیرم ها سورن:خیلی خب خوشگل که نه یکم بدنیستی ولی با این زبونی که تو داری بعید می دونم کسی بگیرتت عسل:پس خبرنداری چندتا چندتا خواستگار رد می کنم آخریش هم یکی از همکارهای خودمون بود قیافه اش عوض شد با ابروهای بالا داده ولحن موشکافانه پرسید:کی بود حالا؟من می شناسمش؟ عسل:نمی دونم می شناسیش یانه...سرگردکاوه معاون بخش فتا می شناسیش حالا؟ سورن:شهاب کاوه؟ عسل:پس می شناسیش آره خود خودشه بااخم شونه ای بالا انداخت وروش رو برگردوند و مشغول پوشیدن کفش هاش شد سورن:فکرنمی کردم شهاب اینقدر بد سلیقه باشه که به توپیشنهاد ازدواج بده ازش ناامید شدم قبلنا خوش سلیقه تر بود عسل:نگوکه دلت نمی خواست جای اون باشی؟ سورن:اولا مگه جواب مثبت دادی که دلم بخواد جاش باشم؟دوما من عمرا همین چیزی دلم بخواد...مگه جونم رو از سر راه آوردم؟ عسل:خب آره دیگه قضیه گوشت وگربه هست دیگه سورن: فعلا که جنابعالی متاسفانه زن منی... عسل:خب خداروشکر که عملیاتمون زود تموم می شه ومنم از بندجنابعالی آزاد می شم سورن:بدو که حوصله ندارم این حرفا روبشنوم دیربریم مهمونی غر غرهای متین روکی جواب بده؟زود باش... یکم که گشتیم پشت یه مغازه ی فوق العاده شیک ایستادیم... چشمم یه لباس پوست پیازی رنگ بلند رو گرفته بود که آستین های بلند وحریر مانند داشت.از روی سینه ام تا بالای زانوم تنگ و سنگدوزی شده بود..که وقتی نور به سنگ ها می خورد خیلی قشنگ نور رو به بازی در می آورد...از زانو به پایین هم حریر بود که نسبتا گشادتر از قسمت بالایی بود...درست مثه ماهی می موند لباسه...خیلی خوشگل وتو چشم بود... سورن:چشمت رو گرفته،نه؟ باذوق دستام رو کوبیدم به هم وتو چشماش نگاه کردم عسل:آره خیلی،قشنگه نه؟ سورن:اوهوم...بریم تو؟ دستم رو دوربازوش حلقه کردم یکم متعجب نگام کرد که من اصلا حواسم بهش نبود.حواسم فقط به لباسه بود که هر چه زودتر امتحانش کنم وببینم بهم میاد یانه...مطمئنن که بهم میاد با این هیکل قشنگم - باز رفتی تو کار اعتماد بنفس نه؟ -بیخیال وجدان نزن تو ذوقم دیگه -الهی باشه فعلا سورن:سلام آقا می شه اون لباسی رو که تو ویترین گذاشتین برامون بیارید بعد با دستش اشاره کوچیکی به لباس مورد نظر کرد و مرد رفت ته مغازه و یه لباس دقیقا مثه همون لباس رو برامون آورد فروشنده:واقعا خوش سلیقه اید این لباس زیباترین لباس شب مغازه ی ماست این رو نگی چی بگی آخه ولی خداییش راست می گفت خیلی خوشگل وخواستنی بود... سورن:کیفت رو بده به من برو پرو کن عسل:باشه...کیفم رو دادم دستش و با ذوق رفتم تو اتاق پرو تا بپوشمش...دل تو دلم نبود پوشیدمش و برگشتم سمت آیینه... وای خدای من چه خوشگل شدم نورلامپ های سفید اتاق می خورد به سنگ دوزی های لباس و حسابی برق می زد... منم که عاشق چیزای برق برقی...تازه فهمیدم حریرهای آستین هاش و پایین لباس اکلیل دار بود و می درخشید...وای خدا نمی رم از ذوق خوبه... -درسته بهت میاد ولی سروان کولی بازی در نیار -توچرا دقیقا من هر وقت خوشحالم تو به من ضد حال می زنی؟درضمن سروان گفتنت دیگه چیه؟ -می گم بگم سروان شاید یکم ازخودت خجالت بکشی... سورن:عسل نپوشیدی؟ عسل:چرا..چرا..پوشیدم یه دقیقه وایسا.. در رو باز کردم سورن دستش رو گذاشته بود رو دیوار اتاق و کج ایستاده بود وپاهاش رو به طور قشنگی ضربدری کنار هم گذاشته بود...نگامو که وضعیت بدنش گرفتم تازه متوجه صورتش شدم...خیره شده بود بهم وبا یه برق تحسین آمیزی تو چشماش نگام می کرد عسل:چطوره؟خوبه نه؟ بازهم هیچی نگفت انگار که مات من شده بود.دستی جلوی صورتش تکون دادم.انگار که تازه به خودش اومده بود سری تکون دادوپرسید:چیزی گفتی؟ عسل:خوبی سورن؟حواست کجاست؟می گم چطوره؟خوبه یانه؟ سورن تا اومد حرفی بزنه متوجه فروشنده شدم که ازپشت میزش داشت سمت ما می اومد و خیره به من نگاه می کرد. با انگلیسی غلیظی گفت:من به شوهر شما حق می دم که زبونش بند بیاد این لباس درتن شما واقعا زیباست...عین مهتاب می درخشید ناخداگاه نیشم شل شد:ممنونم سورن با اخم به فروشنده نگاه کرد و انگار که دوباره اون سورن گند دماغ سر و کله اش پیداشده باشه گفت:آره خوبه درش بیار بیا بیرون..منم می رم حساب کنم نیشم بسته شد پسره ی...3 ساعت داره خیره من ونگاه می کنه و فکش می خوره به زمین حالا می گه خوبه...اونم بااون لحن مسخره اش...واقعا که...خدا به داد زنش برسه -ببخشید وسط بد وبیراه هاتون می پرم ها فکرکنم در حال حاضر شما زن آقا سورنی... -خب خدا بیاد به دادمن برسه دیگه لباس رو از تنم در آوردم وبا قیافه ی آویزون رفتم بیرون ولباس رو روی پیشخوان گذاشتم. فروشنده هم لباس رو برام بسته بندی کرد وداد دستم.سورن هم که قبل اومدن من حساب کرده بود دستم رو گرفت وبعد از خداحافظی زیر لبی که منم نشنیدم اومدیم بیرون...محکم دستم رو گرفته بود وتویه پاساژقدم می زد عسل:سورن می شه دستم رو آرومتر بگیری دستم کبود شد فشار دستش رو کمتر کرد... عسل:حالا کجا می خوایم بریم؟ سورن:کفش واسه لباست نمی خوای؟ عسل:چرا...اما بااین اخم ها نه.چیزی شده؟ سورن:دوست ندارم وقتی یه لباسی می پوشی هزارتا چشم هیز نگات کنه...توامانتی دست من...این که فروشنده بود و کلی دختر روزی هزاربار تو مغازه اش رفت و آمد می کنه اینجوری آب از دهنش راه افتاده بود دیگه تو مهمونی امشب که... عسل:می خوای لباس رو پس بدم که راحت باشی تو؟ سورن:بیخیال بهت می اومد حیفه فقط از کنارم تکون بخوری خونت حلاله ها گفته باشم عسل:اینطوری که من می بینم همیشه خونم حلاله بهم نگاه کرد ویه لبخند کمرنگ بهم زد سورن:اونجا یه کفش فروشیه بیا اون سته فکرکنم به لباست بیاد به اونجایی که سورن اشاره می کرد خیره شدم راست می گفت یه ست کیف وکفش برق برقی خوشگل رنگ لباسم.اونم خریدم. یه بلیز مردونه هم رنگ لباسم واسه سورن گرفتیم که یکم تو مایه های شکلاتی بود...بعد صرف یه لیوان نسکافه خوش طعم به سمت هتل حرکت کردیم سورن:من می رم دوش بگیرم توهم آماده شو که دیر نریم عسل:منم می خوام برم دوش بگیرم آخه سورن:من زود میام یه چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه اینو گفت و پرید تو حموم...یکم با گوشیم سرگرم شدم و بازی کردم.خداییش راست می گفت حموم هاش بیشتر از ده دقیقه طول نمی کشید.با یه حوله تن پوش سورمه ای اومد بیرون سورن:بیا برو نوبت توهه به سرعت باد پریدم توحموم.باز این انواع بوها رو تو این حموم راه انداخت...چقدر این شامپو داره آخه... یه نیم ساعتی تو حموم بودم و بعد تو رختکن حوله مو پوشیدم و رفتم بیرون.خدارو شکر حوله هامون تن پوش بود و از تمام اتفاقات یهویی(ناگهانی) می شد جلوگیری کرد. جز اون یبار توخونه ی متین که حوله مو نبرده بودم.وقتی رفتم تو اتاق سورن تو اتاق نبود.منم تند تند حاضر شدم. لباس خوشگلم رو پوشیدم و یه ارایش پوست پیازی گلبهی کردم که درخششم رو دو چندان می کرد.رفتم تو اتاق سورن حاضر بود نشسته بود رو به روی تلویزیون و داشت خبر نگاه می کرد. عسل:من حاضرم بریم سرشو برگردوند یه نگاه گذرا بهم کرد و دوباره به صفحه تلویزیون خیره شد. سورن:بزار اخبار رو ببینم الان تموم می شه عسل:جواب متین رو خودت می دی ها.خود دانی شونه ای بالا انداختم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب برای خودم ریختم و نصفش رو سر کشیدم و بقیش رو گذاشتم رو میز. سورن که معلوم بود اخبارش تموم شده از پشت سرم گفت:یه لیوان آبم برای من بریز برگشتم و نگاش کردم.خیره شد تو چشام.چشم ازش گرفتم. عسل:هر کی آب می خواد خودش برای خودش می ریزه سورن:اوه چه بداخلاق... دست برد و لیوان منو برداشت از روی میز و درست از قسمتی که رد رژلب گلبهی رنگم روی لیوان بود اب خورد. تا خواستم بگم که نخور اون لیوان من بود همه ش رو سرکشید عسل:تو دیوونه ای واقعا خب برای خودت آب می ریختی دیگه این چه کاری بود. سورن:حوصله نداشتم خب... بعد چشمکی زد و رفت تو حال... سورن:اونجوری منو نگاه نکن بدو دیگه عسل دیر می شه ها. یکم از شوک کارش دراومدم و کیفم رو برداشتم و دنبالش رفتم بیرون...تو آسانسور کنارش ایستادم.دستم رو محکم گرفت تو دستش...یا خدا این دیگه چرا اینجوری شد؟نکنه شب آخری گفته حیفه حالش رو نبرم بزارم بره نکنه یه کاری کنه...خدایا خودت هوامو داشته باش... یکم سعی کردم که دستم رو از تو دستش در بیارم که دستم رو محکم تر گرفت...رنگ نگاهش از اون سورن بی تفاوت به سورن جدی بدل شد...این آدم بشو نیست...یهو مهربون می شه جدی میشه تعادل رو حی نداره این بشر...خدایا خودت شفاش بده... سورن:چیه چرا اونجوری به من زل زدی؟بیا بیرون دیگه...به خدا آسانسور پایینتر از پارکینگ نمی ره ها.. یه پشت چشمی براش نازک کردم و اومدم بیرون از آسانسور هنوز دستم رو تو دستش گرفته بود...عسل:می شه دستم رو ول کنی سورن که دوباره جدی شده بود(گفتم تعادل روحی روانی نداره...در جریان هستین که؟)نه نمی شه... عسل:می شه بپرسم چرا؟ سورن:اوهوم می شه...بپرس یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و با لحن تمسخر آمیزی گفتم عسل:خب چرا دستم رو ول نمی کنید جناب سر... نگاه سریع سورن باعث شده بقیه کلمه سرگردم رو بخورم سورن:یوقت اونجا از اون سوتی ها ندی ها عسل:خیلی خب حالا...جواب سوالم رو ندادی سورن:واسه اینکه امشب بگی نگی یکم تو چشمی و قشنگ شدی نمی خوام با مزاحم جماعت در بیافتم...پس از همین الان تا آخر مهمونی دستت رو از دست من جدا نمی کنی...فهمیدی؟ عسل:خب یه مشکلی هست...نمی شه سورن:چه مشکلی؟چرا نمی شه؟ عسل:خب اگه یه کدوممون گلاب به روتون بخوایم بریم دستشویی اونوقت نمی شه همچنان دست تو دست هم باشیم که... رنگ نگاهش از اون حالت موشکافانه وپرسشگرانه به رنگ مهربون تری تغییر یافت. - اوه جونم رفتی تو کار مودبی و این حرفا من واقعا به تو افتخار میکنم به عنوان یه وجدان...رنگ شناسی نگاهتم خوب شده ها جدیدا.... - ای بابا بزار حرفمو بزنم وجدان رشته کلامم رو پاره کردی... سورن پوزخندی زد وگفت:خب اونم راه داره من پشت در منتظرت می مونم عسل:خب اونجوری من راحت نیستم کلافه دستی توموهاش فرو کرد وگفت:وای...عسل بسته...یه فکری می کنیم حالا واسش...فقط اونجا خواهشا از من یا متین دور نشو سوار شو از کار وزندگی مون انداختی بابا با این حرفای... عسل:او او او...حواست رو جمع کن ها با من درست حرف بزن سورن:ببخشید سرکار خانوم پرنسس پشت چشمی براش نازک کردم و دستم رو بردم سمت ظبط و روشنش کردم... سرمو کردم به سمت پنجره و زیر لب با آهنگ همخونی می کردم... تو رو دیدم نفسم بنداومد دل من یک دفعه یه حالی شد نمی دونم که هوا سهمگین بود یازمین زیر پاهام خالی شد من به چشمای خودم شک کردم این همه می شه مگه زیبایی؟ مثه تو حتی تو خواب هامم نیست نمی شه حتی بگم رویایی به خودم اومدم وحس کردم تو بهشتم اما این دنیا بود توزمان گم شدم و هرلحظه مثه یه خاطره از فردا بود من هنوزم به چشمام شک دارم تو هنوزم با منی اینجایی اگه بیداریه من دیوونم اگرم خوابه که تو رویایی من به چشمای خودم شک کردم این همه می شه مگه زیبایی؟ مثه توحتی توخواب هامم نیست نمی شه حتی بگم رویایی (خاطره فردا-خواجه امیری) با خودم داشتم فکر می کردم نکنه سورن این آهنگ رو برای من گذاشته "باز رفتی تو فاز توهم؟ خوبه خودت ضبط رو روشن کردی ها!" ای بابا راست می گی. خب شایدم از قصد گذاشته روی این آهنگ که وقتی من ضبط رو روشن کردم این آهنگ بیاد! "وای، تو آدم نمی شی." بی ادب! خودت آدم نمی شی وجدان بد. در حال دعوا با وجدانم بودم که رسیدیم به یه باغ خوشگل. تا حالا تو این ویلاشون نیومده بودیم. یه باغ بزرگ بود که کمی پیاده روی داشت و راهش با سنگ ریزه پوشیده شده بود و دو طرفش پر از درخت بود. کم کم به وسط های باغ رسیدیم. یه استخر به صورت ال مانند کنار ساختمون سه طبقه ی سفید رنگ وجود داشت. تلالو نور آب روی ساختمون افتاده بود و به ساختمون جلوه قشنگ تری می بخشید. مهمونی اصلی تو یه باغ کنار استخر بود. دور همی؟ آره جون خودتون. این دور همیه؟ این شلوغی انگار عروسیه. مانی- درود بر مهمونای عزیز تازه واردمون. سورن و متین باهاش دست دادن. منم با اکراه دستم رو به سمتش دراز کردم. دستم رو بوسید و چشمکی زد که از نگاه تیزبین سورن پوشیده نموند. مانی- مثل این که ستاره امشب پیدا شد. ستاره که نه البته ... نگاهی از سر تا پای من کرد و ادامه داد: - ماه امشب پیدا شد. واقعا فوق العاده می درخشید پرنسس زیبا. سورن دستم رو بیشتر تو دستش فشار داد و منم مجبور شدم با وجود دردی که تو دستم احساس می کردم لبخند مصنوعی بزنم و در جواب مانی که با اون چشمای هیزش داشت منو می خورد بگم: - ممنون شما لطف دارید. سارا جون کجاست؟ مانی اخماش رفت تو هم وگفت: - نمی دونم. شونه ای بالا انداخت و با ببخشید کوتاهی به سمت چندتا مرد دیگه رفت. - این چش بود؟ سورن- به ما چه آخه؟ متین- مثل این که با سارا بحثشون شده و با هم کات کردن. - نه! بابا یعنی تا این حد؟ چرا آخه؟ سر چی؟ متین- فعلا که این جوری شده. منم نمی دونم. سورن- بیا، گل بود به سبزه نیز آراسته شد. اون موقع که سارا تو بغلش بود چشم از عسل برنمی داشت، حالا که دیگه با اونم تموم کرده همش می خواد دور و بر این بپلکه. متین- باید حسابی مواضبش باشیم. - بابا اون قدرام خطرناک به نظر نمیاد. متین- هست خانومی. من از گندای اون خبر دارم. وقتی با سارا هم بود کلی دختر دور و برش بود. چشمای هیز اون سیری ناپذیره. عسل- پس خوب شد گورش رو گم کرد و رفت. سورن مهربون تر نگاهم کرد و دهنش رو آورد دم گوشم. سورن- دیدی گفتم پیشم باش؟ اون گرگه دندونش رو تیز کرده واست ها. - خودم می دونم. نصیری داره میاد طرفمون، بسته. چند ساعت گذاشت. لعنتی حالم به هم خورد از این مهمونی آخرشون. دیگه شورش رو درآوردن. یه مشت آدم ریختن کنار هم هی نوشیدنی می خورن و به در و دیوار می خندن و چهار نفر اون وسط قر می دن و بقیه هم با چشماشون هم دیگه رو بر انداز می کنن که فلانی چی تنش بود، موهاش و دیدی فلان بود پلان بود. زهرمارم شد این مهمونی چرت و پرت. خوب شد سورن جوش آورد و سریع برگشتیم، وگرنه اسلحم رو درمی آوردم یکی یه دونه تیر تو مغز پوکشون خالی می کردما، مخصوصا اون مانی بی همه چیز از اول تا آخر مهمونی زل زده بود بهم و با یه لبخند مسخره کج نگاهم می کرد. خوب شد سارا گذاشتش رفت. مردک وقتی با سارا بوده با چند نفر دیگه رابطه داشته. ولی به خاطر این که سارا وضعش توپ بوده نمی خواسته سارا رو از دست بده و نذاشته بود سارا از روابط مخفیانه آقا بو ببره. آخر سرم یکی از معشوقه های چشم آبی خارجی آقا که ازش باردار شده بود اومد و همه چی رو گذاشت کف دست سارا. همه این هارو خودم تو مهمونی از این ور و اون ور کشف کردم. پس چی فکر کردین؟ به من می گن سروان عسل آرمان! خانوم مار پل هم یه مدت زیر دست خودم کار می کرد. دیدم هی، همچین بدک نیست گذاشتم بره تنها واسه خودش کار کنه. "چقدر حرف می زنی تو!" وجدان نزن تو ذوقم اصلا حوصله ندارما. ندیدی سورن نزدیک بود مانی رو خفه کنه؟ "اوه خداییش راست می گی." پس چی که راست می گم؟ ولی خداییش خیلی حال کردم وقتی مانی با اون چشم های هیزش داشت منو می خورد و اومد درخواست رقص بده سورن حالش رو گرفت و با اون استایل خشنش گفت "خودش صاحب داره، اگه بخواد برقصه با خودم می رقصه آقا مانی." نه خداییش حال کردم مانی هم عین این دخترهای لوس و افاده ای پشت چشم نازک کرد و رفت اون ور، ولی تا آخر مهمونی این قدر بهم زل زد که سورن جوش آورد و گفت بریم هتل. اونم بعد از صرف چند تا گیلاس نوسیدنی. خدا به دادم برسه. کار دستم بده یه وقت؟ می شم عین این سریال های آبکی ماهواره و فارسی وان! همه چی از یه مستی شروع می شه، بعد تخت خواب و بعدشم دیالوگ همیشه تکراری "اوه عزیزم من از تو حاملم. ما نمی تونیم از هم جدا بشیم، نه." به افکار خودم خندیدم، اونم بلند بلند. این قدر تنها موندم و با یکی درد دل نکردم که دیوونه شدم و زدم به سیم آخر. آی غزل؟ آی غزل؟ کجایی دختر؟ دلم برای این که بپریم رو تختم و تا صبح کلی باهم درد دل کنیم و آخرشم چندتا بالش تو سر هم بکوبیم و بخوابیم تنگ شده. این قدر با این وجدانه هم حرف زدم اونم دیوانه کردم. سورن- عسل کجایی تو؟ چی کار می کنی دو ساعت تو اتاق؟ اوه اوه این اومد. خدایا کمکم کن عقلش سر جاش باشه. با ترس رفتم در رو باز کردم و آروم گفتم: - بله؟ چیزی شده؟ سورن- تو که هنوز لباس هات رو درنیاوردی. واسه چی می خندیدی؟ با کی حرف می زدی؟ ها؟ - با کسی حرف نمی زدم به خدا. سورن- خودم صدای خنده هات رو شنیدم، یه چیزهایی هم داشتی می گفتی. گفتم با کی داشتی حرف می زدی؟ - گفتم که هیشکی. داشتم با خودم حرف می زدم. سورن- تو چشم های من نگاه کن. صداش رو بلندتر کرد و جوری محکم گفت که چهار ستون بدنم لرزید. - گفتم به من نگاه کن. آروم سرم رو آوردم بالا و به چشم های به خون نشستش نگاه کردم. یک قدم کامل هم باهام فاصله نداشت و تو چهارچوب در ایستاده بود. آب دهنم رو قورت دادم. خداییش خیلی ترسناک شده، مخصوصا که دهنشم بوی بد می ده. اشهد ان ... سورن- کی بود؟ - به خدا ... سورن کلافه دستی تو موهاش فرو کرد و گفت: - مانی بود؟ هوی هوی هوی، این چی فکر کرده با خودش؟ نه مثل این که آروم جلوش بایستم پررو می شه دور برمی داره. - تو چی فکر کردی؟ هان؟ مثل این که یادت رفته واسه ی چی این جاییم؟ ما این جاییم که اون آشغال ها رو بکنیم تو زندون. اون وقت تو می گی مانی بود؟ مگه خرم با اون حرف بزنم؟ نه مثل این که زیادی خوردی زده به سرت. سورن- چرت نگو. من حد خودم رو می دونم. نترس بدحال نیستم. مثل تو که نیستم اون دفعه ... - بس کن. خوبه خودتم دیدی که اونا به زور ... سورن- خیلی خب، تمومش کن. فقط خوب به این حرفایی که می زنم گوش کن. فردا ما بعد از بار زدن با لنچ می ریم ایران. از بخت بد ما من و تو باید بریم و مانی هم قراره با ما بیاد. ازت خواهش نمی کنم، دستور می دم فقط به وظیفت به عنوان یه افسر فکر کنی و بهش میدون ندی. - من تا حالا به اون میدون دادم آخه؟ سورن- هیـــس! وسط حرفم نپر. ما قراره چند روز باهم باشیم. کارمون از این به بعد سنگین تر میشه، مثل الان مهمونی و بخور و بریز و بپاش نیست. متین هم معلوم نیست دقیقا کی بیاد. بعضی اوقات ممکنه برام کار پیش بیاد و تنهات بزارم. می خوام خیالم از همه بابت راحت باشه. باشه؟ - من که به اون نه میدون می دم نه کاری می کنم که بیاد سمتم. بهم شک داری؟ سورن- نه بهت شک ندارم و نخواهم داشت، اما من مَردم، همجنس هام رو خوب می شناسم، مخصوصا جنس مانی خوب دستم اومده. این چند وقته فهمیدم چه ناجنسیه، پر شیشه خرده س. می خوام مراقب خودت باشی. تو یه افسری، یه سروان، می دونم می تونی مواظب خودت باشی، اما می خوام بهم قول بدی که خیالم راحت تر باشه، باشه؟ - باشه، قول می دم. مراقب خودم هستم. یادت نرفته که من بهترین مامور بودم که باهات فرستادن؟ من ماموریت های زیادی تنهایی رفتم، از پس خودم برمیام آقا. یه لبخند کوچیکی زد و گره کراواتش رو شل کرد. رفت تو هال و خودش رو پرت کرد رو کاناپه. نه خدا رو شکر حالش اون قدرها هم بد نبود. عین بچه آدم داشت حرف می زد. خب زیادم نخورده بود، من شلوغش کردم. فکر کردم همه مثل منن با چند قطره کار دست خودشون بدن. لباسام رو عوض کردم و رفتم تو هال. آخی! نازی! چه مظلوم خوابش برده. با همون لباس ها رو کاناپه خوابش برده بود. موهای صافش یه کم رو پیشونیش ریخته بود. کتش رو دسته مبل انداخته بود. برش داشتمش و کشیدم روش. تلویزیون رو هم خاموش کردم و رفتم تو آشپزخونه. اصلا خوابم نمی برد. یه کم برای خودم میوه برداشتم و رفتم تو اتاقم. موقع چمدون بستنم یکی از رمان های م.مودب پور رو که از کتابخونم برداشته بودم، باز کردم. این کتاب رو تازه خریده بودم و هنوز وقت نکرده بودم بخونمش. گفتم بیارم تو سفر حوصلم سر رفت بخونم. رمان گندم رو باز کردم و دمر دراز کشیدم رو تخت. پاهام رو تکون می دادم و می خوندم. به جاهای با حالش رسیده بودم. چقدر از دست کامیار خندیدم. توی بهر داستان بودم که دیدم یه دفعه صدای گرومپ از تو هال اومد. گوشیم رو گذاشتم لای کتاب و کتاب به دست بدو بدو رفتم تو هال. وای، خدایا! سورن- کـوفت! به جای خندیدن بیا بهم کمک کن. ولی من نمی تونستم یه ثانیه هم از جام تکون بخورم. همین طوری دلم رو گرفته بودم و می خندیدم. سورن از بالای کاناپه پرت شده بود پایین و در حین افتادن سرش خورده بود به میز وسط سالن که ارتفاع نسبتا کوتاهی داشت و جلوی کاناپه بود. از خدا بی خبر کنار کاناپه نشسته بود. چشماش خمار خواب بود و موهاش به صورت شلخته تو صورتش ریخته بود. وای که چقدر بامزه شده بود. دلم براش سوخت. خیلی ضد حاله تو خواب شیرین پرت شی پایین. یه بار یادمه با بچه های دبیرستانمون اردو رفته بودیم جنوب. شب تو اردوگاه یکی از بچه ها از طبقه دوم تخت پرت شد پایین. همه فهمیدن و بیدار شدن. وقتی صبح بهش گفتیم، گفت "نه بابا؟ یادم نمیاد!" سوژه خنده شده بود خفن. الانم اگه صبح به سورن بگم لابد یادش نمیاد. سورن- چرا بر و بر من رو نگاه می کنی آخه؟ - ببخشی ... ببخشید! خندم رو به زور خوردم و رفتم کنارش نشستم و دستش رو گرفتم و نشوندمش رو کاناپه. - پاشو، پاشو نگاه کن پیشونیش رو، داره خون میاد. تو خواب کشتی می گرفتی؟ سورن- نه به خدا، اصلا نمی دونم چی شد. - وایسا برم برات چسب بیارم. کتابم رو گذاشتم روی میز و رفتم تو دستشویی یه چسب زخم برداشتم و یه لیوانم آب قند درست کردم. بیچاره ترسیده بود دیگه. رفتم تو هال که دیدم سرش رو کرده تو گوشی من و داره با اخم یه چیزی می خونه. اخمام رو کردم تو هم و لیوان رو گذاشتم رو میز و گوشیم رو خواستم از تو دستش بکشم بیرون که محکم تر گرفتش و با خشم بهم خیره شد. - بهتون یاد ندادن تو حریم شخصی افراد دخالت نکنید؟ گوشیم رو بده بهم ببینم. سورن- بدم که چی بشه؟ جواب آقا رو بدی؟ - آقا کیه؟ چی می گی تو؟ نصفه شبی زده به سرت ها. سورن- بیا بگیر ببین چی می گم. گوشیم رو پرت کرد سمتم که تو هوا گرفتمش. ای بابا، این یارو تا منو بدبخت نکنه ول کن نیست. مانی اس ام اس داده بود، اونم چه اس ام اسی!
اینم پست سوم برید حالشو ببرید
اس ام اس: سلام عسل جون...می دونم بد موقع اس دادم ولی دلم طاغت نمی آورد.از اون روزی که دیدمت عاشقت شدم.به خاطر همینم سارا رو گذاشتم کنار.من واقعا دوستت دارم.سورن رو بیخیال شو می دونم هیچ عشقی بینتون نیست...فردا حتما باید باهات صحبت کنم...بابت امشب عذر می خوام... شب بخیر عزیزم... وقتی اس ام اس رو خوندم تو چشم های سورن مستاصل زل زدم عسل:من..به خدا من................. سورن:بس کن عسل معلوم نیست چه در باغ سبزی به یارو نشون دادی یارو اینطور به خودش اجازه داده این چرندیات رو بگه...دیگه برام مهم نیست هر غلطی که می کنی بکن...منم به سردار می گم من دیگه مسئولیت این رو به عهده ندارم دیگه کارات به من ربط نداره... عسل:چی میگی تو؟ســـــــــورن...سورن صبر کن ببین چی می گم آخه؟ رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم...انگار نه انگار نصفه شبه مرتیکه بی فرهنگ هتله ها مثلا... تا خود صبح نشستم رو کاناپه و منتظر سورن موندم...نکنه بره به سردار چرت وپرت تحویل بده؟ نکنه پشت سرم حرف دربیاره..بی خود کرده مگه من بی صاحبم؟ای جز جیگر بگیری مانی بد بختمون کردی هِـــــــی.... دیگه هوا گرگ ومیش بود که خوابم برد...یه ساعت هم نشده بود که با صدای در بیدار شدم برگشتم دیدم سورنه که رفت تویه اتاق...ده دقیقه بعد با چمدونش اومد بیرون...خیلی خوابم می اومد تمام شب رو بیدار بودم حالا هم که یکم خوابم برده بود سورن اومد و از خواب بی خوابم کرده بود سورن:می دونم بیداری.زود باش وسایلات رو جمع کن داریم می ریم... عسل:کجا؟ سورن پوزخند مسخره ای زد:خونه ی آقا شجاع!داریم می ریم ایران...مثه اینکه عاشقی زده به سرت حواس پرت شدی عسل:بار آخرت باش... سورن دستش رو به نشونه ی تسلیم بودن برد بالا:خب بابا بار آخرمه می گم عاشقی...دیگه جلو روت نمی گم که خجالت نکشی خوبه؟ حرصم رو داره درمیاره ها...حالا که خودت اینجوری می خوای باشه آقا سورن بچرخ تا بچرخیم عسل:نه اتفاقا چرا خجالت؟مانی هم مهندسه هم خوشتیپ وجذاب و پولدار...اتفاقا باعث افتخاره حداقل از تو سر تره هر چی باشه... سورن با عصبانیت اومد جلو وچونه ام رو گرفت تو دستش...شبیه این گاوهایی شده بود که دستمال قرمز می گیرن جلوشون از سوراخ های بینی و گوش هاش انگار دود می زد بیرون... در حالی که از بین دندوناش عصبی صداش رو می داد بیرون گفت: بار آخرت باشه جلو من این حرف هارو می زنی فهمیدی؟ عسل:ول کن چونه ام رو...خوبه خودت شروع کردی...چیه؟نکنه حسودیت می شه،آره؟ سورن در حالی که چونه ام رو ول می کرد تقریبا هولم داد وکمی به عقب پرت شدم با دست چونه ام رو می مالیدم و زیر لب بهش فحش می دادم... سورن:صد دفعه بهت گفتم من عمرا سرتو یکی حسودی کنم...عددی نیستی آخه...یه مجرم رو داری از من سرتر می دونی؟مغز خر خوردی دیگه...کاریش نمی شه کرد...اگرم می بینی بهت دارم بها می دم روت رو زیاد نکن...فقط واسه اینه که دستم امانتی...همون موقع هم تو ایران به سردار گفتم تنها بیام بهتره تو فقط دردسری یه دردسر بزرگ...دیگه حوصلت رو ندارم...حوصله جنس شما رو ندارم...ازهمه تون متنفرم...الانم به زور دارم تحملت می کنم اونم فقط بخاطر سردار کاشانی و احترامیه که واسه دایی و بابات قائلم...پاتو از گلیمت دراز تر نکن که بتونم سالم تحویلت بدم به خانواده ات...بعضی وقت ها مهربون می شم به روت می خندم پر رو می شی ...پس از این به بعد خبری از مهربونی نیست...هر چی گفتم باید گوش کنی من رئیستم شیرفهم شدی؟حالا هم برو سریع هرچی خرت وپرت داری جمع کن بریم وقت نیست با خشم و بغض و انزجاربهش خیره شدم...کلی حرف تویه دلم بود که می خواستم دهنم رو باز کنم و بهش بگم. اما چه کنم اگه کاری می کردم گزارش می داد به سردار و می ذاشت پای سرپیچی از دستورات مافق... دویدم تواتاقم نمی خواستم گریه کنم که فکرکنه ضعف نشون دادم...تمام لباسامو جمع کردم اونایی که مال خودم نبود و باید می ذاشتم تو هتل متین خودش می دونست باید چی کارشون کنه... مسواکم رو از تو دست شویی برداشتم...با غرور خاصی رفتم توی سالن.اخمام توهم بود و محکم ایستاده بودم.من سروان آرمانم.این رو که فراموش نکردم؟هنوز هم می تونم اون جذبه خاص خودم رو داشته باشم و ضعف نشون بدم. رو کاناپه نشسته بود طبق معمول و داشت گزارش تایپ می کرد خود شیرین...انگار من تو این ماموریت هویجم دور ازجونم....نشونش می دم که منم عرضه دارم عسل:خیلی خب رئیس تموم شد بریم کلمه رئیس رو با طعنه گفتم.نیم نگاهی بهم انداخت و چمدون خودش رو برد جلوی در. مردک نمی گه من دخترم چطوری این چمدون سنگین رو بردارم؟به هر حال قرار نیست ضعف نشون بدم چمدونم رو برداشتم و رفتیم تو آسانسور...
تو آسانسور وسایلام رو چک می کردم در آسانسور که باز شد پیشخدمت اومد وچمدون هامون رو برد تویه تا کسی گذاشت سورن بعد از سر زدن به پذیرش رفت بیرون منم به دنبالش رفتم بیرون.تا رسیدن به محل کامیونها هیچ حرفی بینمون رد ودبدل نشد. با رسیدنمون به شرکت سریعا رفتیم سمت کامیون ها.دیگه بار زده بودن... سورن:دهنت رو می بندی چیزی نمی گی یوقت کار دستمون ندی عسل:نمی تونم قول بدم سورن:تو بی خود می کنی.حرف رو حرف من بیاری.دور شغلت و یه خط قرمز می کشی می دونی که می تونم این کار رو بکنم پس ساکت شو عسل:درجه ای نداری که بهش بنازی...کاری هم خدارو شکر از دستت برنمیاد. خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد دیگه پوست لبش رو با عصبانیت می جوید ومحکم مچ دستم رو تو دستش گرفته بود. سورن:نه این دفعه خدا به این خره بد شاخی داده مراقب خودت باش عسل:می شه دستم رو ول کنی؟مانی جون داره میاد سمتمون برگشت و به کمی اونطرف تر که مانی داشت بهمون نزدیک می شد نگاه کرد سورن:خر مگس لعنتی اروم تر دم گوشم گفت:زر زیادی بزنی ... عسل:خونم حلاله... سورن:آفرین...باهوش شدی پوزخند کجی گوشه ی لبش نشوند و به مانی خیره شد مانی سلام علیک خشکی با سورن کرد وبرحسب عادت دست داد.اما به من لبخند زدوکلی احوال پرسی کرد. سورن خون خونش رو می خورد می گفت واسه اینه که دستش امانتم ولی غلط کرده حسودیش می شه مردک... سورن:مهندس کیانی کامیون ها آماده ان؟ مانی:آره،هم کامیون ها آماده ان هم مجوز ها...بعد با طعنه ادامه داد:خوبه دیگه ما همه کارها رو می کنیم اونوقت شما وجناب نصیری شریکید.واقعا این چه شراکتیه؟ سورن:خب من سرمایه گذاشتم دیگه کاراش رو باید شما ها که وظیفتون اینه وبخاطرش پول می گیرین انجام بدید دیگه.. بعد هم بدون این که جوابش رو بگیره رفت جلو کنار کامیون ها و خواست که چندتا جعبه رو براش باز کنن.لابد می خواسته مطمئن بشه دیگه مانی که از دست حرف های سورن که سعی در تحقیر کردنش رو داشت،عصبی بود به من نگاه کرد وسعی کرد اخمش رو به لبخند بدل کنه که صد البته خیلی مصنوعی این کار رو کرد. مانی:این چشه؟ عسل:چش نیس که گوشه...ولش کن بابا بیخیال مانی دستش رو انداخت دور شونه ام که از این حرکتش جاخوردم و خودم رو کشیدم عقب مانی:چیزی شد؟ناراحت شدی عزیزم؟ ای حالم بد شد عسل:نه دوست ندارم سورن این چیز ها رو ببینه اخلاقش رو که می بینی خودت مانی:دوسش داری؟ آره جان عمه ام.خیلی دوسش دارم می میرم براش ایـــــــــــــش حالم بد شد.حالت رو می گیرم آقا سورن. برگشتم تو چشم های مانی نگاه کردم و با پوزخندی بر لب گفتم:آره..خـــــــــیلی... مانی اخم شیرینی کرد وگفت:مسخره می کنی؟ عسل:به نظرت باید دوستش داشته باشم؟ مانی:خب شما دوتا نامزدین گفتم شاید دوستش داری عسل:خب آره نامزدیم ولی دوستش...نه ندارم مانی::می تونیم باهم باشیم؟حالا که دوستش نداری؟ عسل:من نمی خوام بهش خیانت کنم چه دوستش داشته باشم چه نداشته باشم.من شمارو به عنوان یه دوست می بینم.پس لطف کنید شماهم همین حس رو نسبت به من داشته باشید.باشه؟ مانی:نمی تونم! عسل:باید بتونید... این جمله رو یکم با صدای بلند گفتم و رفتم سمت سورن.هر چقدر هم بااون لج باشم دلیل نمی شه که بیام با این مردک هیز و هوسباز هم کلام بشم تا حرص اون کینگ کنک در بیاد که..والا... مانی:خیلی خب خانوم مهندس ناراحت نشو عسل:ببخشید اما من می خوام به سورن کمک کنم. رفتم کنار سورن.نگاه عصبی همراه با پوزخندش آزارم می داد:جیک جیک های عاشقونه تون تموم شد سرکار خانوم مرغ عشق؟ عسل:آره خیلی هم خوب بود...خیلی خوش گذشت سورن:خوش باش فعلا خوش باش که خوش خوشونته... مانی:چی می گید شماها به هم؟جناب سرمایه گذار همه چی رو به راهه دیگه؟ سورن:اوهوم... مانی:پس راه بیافتیم؟ سورن:حتما.ما با چی می ریم؟ مانی:ماشین آماده است بفرمایید به سمت ماشینی که مانی اشاره می کرد.حرکت کردیم. سورن:چمدونهامون؟ مانی:گفتم بزارن توماشین بفرمایید بشینید.بعد رو به من ادامه داد:از زیبایی شهر لذت ببرید سرکار خانوم چون داریم می ریم ایران عسل:زیباتر از دبی توایران وجود داره...ترجیح می دم زودتر بریم ایران. بعد نشستم صندلی عقب و در رو بستم.سورن هم از اون در نشست مانی هم نشست جلو.با آهنگ سلنا که از ضبط ماشین پخش می شد هم خونی می کردم.دل تو دلم نبود.درسته که هنوز ماموریتم تموم نشده اما حداقل می ریم کشور خودمون.این خودش واسم کلی هه
سورن:رسیدیم باد ملایم می خورد تو صورتم...بوی دریا مشامم رو نوازش می داد...از بچگی عاشق دریا وآب بودم...وقتی به این فکر می کردم که اونطرف این آب ها سرزمینیه که به من تعلق داره و داره انتظارم رو می کشه از شوق نمی دونستم باید چیکار کنم...اصلا تو باغ نبودم...به من چه؟سورن همه کارها رو خودش انجام می ده.وقتی خودش می گه تو دخالت نکن وحرف نزن من واسه چی خودم رو حرص بدم؟منم میام کنارو از طبیعت لذت می برم. به کشتی های کوچکی که کنار ساحل کناردست هم جا خوش کرده بودن نگاه می کردم.به مردمی که از کنار هم می گذشتن و هر کدوم کار خودشون رو انجام می دادن... به هرچیزی نگاه می کردم ودنبال یه چیز مشکوک می گشتم.اما هیچی پیدا نمی کردم!مشکوک تر از همه ما بودیم!مایی که به قول خودمون حالا دیگه قاچاقچی محسوب می شدیم!می دونم پامون برسه ایران تازه دردسر ها شروع می شه .خصوصا در کنار این سورن کینگ کنگ و اون مانی هوسباز.خدا به داد من یکی برسه از دست این دوتا! ایران کارمون فکر کنم زیادتر باشه!آخه اینجا اومده بودیم فقط برای جلب اعتماد ورضایت مهندس نصیری که ما روشریک خودش بکنه.اونجا دیگه باید لابد پخش کنیم و کلی کارای دیگه...خدایا خودت عاقبت مارو به خیر کن... توافکارم غرق بودم که دیدم دستی شونه ام روگرفت و به عقب هول داد نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم و بیافتم تو آب عسل:چته تو؟نزدیک بود بندازیم تو آب دیوونه سورن:بهتر!دوساعته دارم صدات می کنم تو هپروتی یه جواب بده دیگه حنجره ام درد گرفت عسل:بهتر!حالا کارت چی بود دو ساعته داشتی بال بال می زدی؟ سورن:این چه وضع صحبت کردنه؟ عسل:همینیه که هست.چجوری جرف می زنم مگه؟ سورن:عین لات ها.من موندم مانی دنبال چیه توهه؟تو که هیچی از ناز کردن ولوندی زنونه بلد نیستی.عین یه ببر وحشی می مونی عسل:واسه هر کسی که نباید ناز کنی!واسه کسی ناز می کنم که ارزشش رو داشته باشه.نه واسه شما.بعد بالحن مودبانه ای ادامه دادم:امرتون رو بفرمایید آقای صادقی سورن:همه چی رو آماده کردیم.جنس هارو سوار لنچ کردیم.اگه زحمتی نیست تشریف بیارید تو یه لنچ بشینید. عسل:بزار فکرکنم؟اوم؟با این که برام زحمته ولی باشه میام سورن یه چشم غره ی ترسناکی حواله ام کرد که من ککمم نگزید وبا لبخند راه افتادم سمت لنچ. سورن دستم رو از پشت گرفت:یواش..یواش...وایسا باهم بریم. خودش رفت روی لنچ ودست منو گرفت وکمکم کرد که برم بالا عسل:پس متین چی؟ سورن:معلوم نیست کی بیادبادستش به گوشه ای اشاره کرد وگفت:برو اونجا بشین تا من بیام رفتم نشستم جایی که سورن گفته بود.مانی هم سوار شد ونشست دقیقا کنارمن.وقتی سورن برگشت و مانی رو که دم گوش من وز وز می کرد،دید گفت : سورن:ببخشید مانی جان ولی فکر می کنم اونجایی که شما نشستی جای منه مانی:خب سورن جان اینجا و اونجا نداره که بفرمایید کنار من بشینید سورن خندید وگفت:نه دیگه نشد.من می خوام پیش خانومم بشینم یکم اگه می شه برو اونور تر بعد شم بزور خودش رو بین من ومانی جاداد.راستش زیاد از کارش بدم نیومد حداقل حال این مانی رو گرفت.بعدشم حالم از حرفای به اصطلاح عاشقونه ی مانی که تماما بوی هوس بازی می ده داشت بهم می خورد. دعواهای بین خودم و سورن رو به اون حرف ها ترجیح می دادم.حداقل کل کل برام لذت داشت ولی اون حرف ها چی؟ایـــــــشه از اونجایی که لنچ،لنچ باری بود جای خوبی برای نشستن نداشت...یه سکوی کوتاه که بزور سه تامون روش جا می شدیم.واسه همین مجبور شدیم خیلی مهربون بشینیم.جوری که من چسبیده بودم به سورن کینگ کنگ...دیگه ظهر که چه عرض کنم بعد از ظهر شده بود که حرکت کردیم... جز من و سورن ومانی یه ناخدا و دوتا کارگر دیگه هم بود تو لنچ که اون سه تا یه جورایی کارهای خودشون رو می کردن و جلو چشم ما نبودن... بیشتر وقتمون به سکوت گذشت.گاهی هم سورن و مانی سوال هایی از هم می پرسیدن در مورد محموله و جواب هم رو می دادن. حالم زیاد خوب نبود هواهم کم کم داشت تاریک می شد.دچار دریا زدگی خفیف شده بودم.قیافه ام رنگ پریده بود و فشارم اومده بود پایین سورن تو یه لحظه دستش به دستم خورد و برگشت نگاهم کرد سورن:خوبی؟چرا اینقدر یخی تو؟ عسل:خوبم..خو.بم مانی:حتما دریا زده شدی یکم بخواب بهتر می شی سورن:مطمئنی خوبی؟خیلی سرده دستت ها؟ عسل:نمی دونم هر وقت میام دریا خیلی می مونم فشارم می افته سورن تو یه حرکت آنی کتش رو در آورد و دور شونه ام انداخت. سورن:وایسا برم ببینم می تونم برات آب قند بیارم بعد گفتن این حرف بلند شد و رفت به سمت نا خدا.بارفتن سورن جا واسه مانی باز شد و اومد کنارم نشست و دستم رو تو دستاش گرفت.خیلی سعی کردم دستم رو از تو دستاش در بیارم که محکم تر گرفت:چقدر سردی تو دختر؟ عسل:خوبم! می شه دستم رو ول کنی؟ مانی:چرا ازم دوری می کنی؟ عسل:من شوهر دارم می فهمی یعنی چی؟ مانی:خب آره ولی مهم اینه که تو دوستش نداری عسل:دست از سرم بردار خواهش می کنم سورن رو با اخم در حالی که لیوان آب قند رو بهم می زد وبه ما خیره نگاه می کرد درست رو به روی خودم دیدم.با چشمهای مستاصل بهش خیره شدم وبا لبخند مهربونی لیوان آب قند رو ازش گرفتم.اونم بی هیچ نرمشی باهمون اخم ها بین من ومانی نشست. کمی که از آب قند خوردم یکم بدنم گرمتر شد.چشمهام عجیب هوس خواب کرده بودن. نمی دونم این یارو سورن انگار علم غیب داشت که گفت: سورن:اگه خوابت میاد سرت رو بزار رو شونه ام بخواب باز هم همون لحن مزخرفش... عسل:ممنون...خوابم نمیاد دستش رو انداخت پشت کمرم و منو به خودش فشرد.واروم دم گوشم گفت:بخواب.تو بخوابی خیال من راحت تره حداقل این یارو نمی تونه زر بزنه ومخت رو به کار بگیره اخمی بهش کردم که سرم رو گرفت و گذاشت رو شونه اش و با فشار دستش مجبورم کرد بخوابم.منم که چشمهام خمار راحت گرفتم خوابیدم.
نمی دونم چقدر خوابیدم که سورن با تکون های دستش بیدارم کرد. سورن- پاشو دختر، پاشو. ده دقیقه دیگه می رسیم. پاشو یه آبی به سر وصورتت بزن تا از این سر و شکل دربیای. - چی شده؟ در حالی که چشمام رو می مالیدم کمی پلکم رو باز کردم. هوا گرگ و میش بود و به روشنی می زد. - بذار بخوابم بابا، هنوز که روز نشده. سورن- پاشو، رسیدیم. - کجا؟ سورن- نه تو واقعا یه چیزیت میشه ها! صدای مانی که داشت می خندید رو شنیدم که با تمسخر داشت می گفت: - لابد بنده خدا یه چیزیش شده دیگه، آدم بیخودی آلزایمر نمی گیره که. مرتیکه یه کاری می کنه یه مشت حوالش کنما. کمی بیشتر چشم هام رو باز کردم. سورن- ساعت خواب! چقدر می خوابی بابا؟ ما تا صبح یه پلک رو هم نذاشتیم، اون وقت تو راحت گرفتی خوابیدی؟ خوش به حالت! هنوز گیج خواب بودم. بدم می اومد یکی صبح زود بیدارم کنه. هر وقت مامان این کار رو می کرد بعدش کلی باهاش دعوا می کردم. خب هیچی مثل خواب صبح نمی چسبه که. - خب شما گفتی بخواب منم اطاعت کردم دیگه جناب سر ... با نشستن سریع دست سورن روی دهنم، تازه فهمیدم داشتم چه دسته گلی به آب می دادم. خداییش یه لیوان نوشيدني به من بدن و مست بشم همه چی رو سه سوته لو می دم. مانی- چرا این جوریش کردی سورن؟ دستت رو بردار. خفه کردی دختر به این خوشگلی رو. سورن دستش رو کشید و یه چشم غره به مانی رفت و به من و چشم های اندازه نعلبکیم که از شدت گندی که نزدیک بود بزنم، درشت شده بودن نگاه کرد و یه اخمی کرد که نزدیک بود گلاب به روتون کار دست خودم و لباسام بدم. سورن با صدای نسبتا بلندی گفت: - توکه هنوز نشستی برو یه آب بزن به اون صورتت و یه کم خودت رو درست کن آدم بتونه بهت نگاه کنه. با صدای دادش بی اختیار از جام بلند شدم و بعد هم یه چشم غره نصیب اون و یه دونه هم نصیب خودم کردم. آخه آدم عاقل، اون که داد می زنه نباید زود عین روبات پاشی. الان فکر می کنه داد بزنه سرم دستوراتش رو انجام می دم و عادت می کنه به داد زدن، منم که بی اعصاب! رفتم داخل سکان کوچولوی لنج و چندتا پله رو که می خورد پایین طی کردم و رسیدم به دوتا در. یکیش رو که باز کردم دیدم انباره و یکی از کارگرهای لنج مشغول کار کردن بود. با باز شدن در سریع خودش رو جمع وجور کرد و درحالی که هول شده بود با لکنت زبان سلام کرد. یه پسر سیاه چهره بود که هم سن و سال های خودم نشون می داد و موهای فرفری مشکی داشت. از لهجش می شد تشخیص داد که از اهالی جنوب کشوره. یه کم بهش مشکوک شدم. آخه تو انبار چی کار می کرد که با دیدن من این قدر هول بشه؟ دستام رو کردم تو جیب های بولیزم و با نگاه موشکافانه ای رفتم جلو. به هر حال باید یه جا نشون بدم که پلیس با هوشیم دیگه. تو این سفر که سورن استعدادهام رو کور کرد و نذاشت شکوفاشون کنم. با لحن جدی ای پرسیدم: - چی کار می کردی؟ کارگر- هی ... هیچی به خدا خانوم! - دروغ نگو، خودم دیدم داشتی با این جعبه ها ور می رفتی. نکنه داشتی قرص ها رو می دزدیدی؟ کارگر- نه، من دزد نیستم. باور کنید. با چشم هاش بهم التماس می کرد و می گفت بی گناهه، اما من به این آسونی ها گول نمی خوردم که. تو باز جویی هام به این جور موارد خیلی بر خورده بودم. - باشه، پس به من چیزی نمی گی. به مهندس صادقی یا مهندس کیانی می گی دیگه. بذار صداشون کنم، شاید با اون ها راحت تر باشی. کارگر- نه، نه تو رو خدا این کار رو نکنید. من رو از نون خوردن نندازین. - دِ لعنتی پس بگو این جا چه غلطی می کردی؟ این جمله رو تقریبا با داد گفتم. بنده خدا ترسش دو برابر شد. کارگر- فقط می خواستم ببینم بارمون چیه. - یعنی تو نمی دونستی که دارو و قرص های لاغریه؟ کارگر- آخه ناخدا می گفت این ها لوازم آرایشیه. - لابد تو هم می خواستی چندتا جعبه خودت رو مهمون کنی و برای خودت آبشون کنی؟ آره؟ سرش رو انداخت پایین. معلوم بود از سر ناچاری این کار رو می کنه. با صدای آرومی گفت: کارگر- به خدا مجبورم. واسه سیر کردن شکم خواهرام و مادرم باید کار کنم. این یه ذره حقوقم که کفاف نمی ده. نمی دونستم داروئه به خدا. گفتم اگر لوازم آرایشی باشه براش مشتری دارم، می تونم یه کم ... - این ها دلیل نمیشه. برو بالا. کارگر چشم دوخت بهم. ترس رو خوب می شد از چشم هاش خوند. دلم براش می سوخت. از سر و وضعش معلوم بود خیلی وضع خوبی نداره، اما نمیشه بذاریم هر کی وضع مالی خوبی نداره دزدی کنه که. کارگر- خانوم تو رو خدا به ناخدا و مهندس کیانی چیزی نگید. منو می کشن. لبم رو به دندون گرفتم و با عصبانیت و با صدای بلند بهش گفتم: - برو بالا. باز دیدم ایستاده. این دفعه صدام رو بردم بالاتر و تقریبا سرش داد زدم: - مگه هر کی نداشت باید دزدی کنه؟ ها؟ برو بالا. چیزی بهشون نمی گم، ولی تو هم بدون اون خواهرات با پول های حروم شکمشون سیر نمیشه. برو بالا. دیگه این جا نبینمتا! سریع رفت بالا. چندتا پله رو بالا رفته بود که دوباره برگشت و نگاهم کرد. کارگر- ممنون خانوم، لطفتون رو فراموش نمی کنم. سری تکون دادم و رفت. رفتم سراغ جعبه هایی که یه کم به همشون ریخته بود و دوباره به حالت اولشون برشون گردوندم. اومدم از انبار برم بیرون که دم در خوردم به مانی.
مانی برگشت ونگاهم کرد و با لبخند کجی گفت:فکرکردم رفتی دستشویی؟نگو خانوم رفته سر جعبه ها فوضولی عسل:فوضولی نمی کردم فقط یکم کنجکاوی بود نترس جیب هام روپر قرص نکردم به دزدمشون... صدای قهقه اش بلند شد وبینی ام رو کشید و گفت:کو نشون بده جیب هات روبینم پشت چشمی براش نازک کردم و یه قری به گردنم دادم. باکف دستم یکم از جلوی در دستشویی هولش دادم عقب مانی:چی شد؟ عسل:اگه اجازه بدید برم دستشویی.از نظر شما مشکلی نداره که؟ مانی قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت و دستاش رو روی سینه اش قلاب کرد و گفت:فکر نکنم مشکلی داشته باشه می تونید برید.بعدم دوباره خندید یه اخم گنده ای کردم که اون فکرکنم دستشویی لازم تر از من بود..هه هه رفتم دست شویی و یه نگاه به خودم کردم.زیر چشمام به لطف مداد و ریملی که دیشب زده بودم یکم سیاه شده بود چشم هام هم پف داشته.صورتم رو شستم و بعد از انجام کارهای مربوطه اومدم بیرون. یه راست پله ها رو دویدم بالا.سورن که داشت یه چیزهایی رو که نمی دونستم چی بود داشت جا به جا می کرد بادیدن من سرش رو آورد بالا وبااخم بهم نگاه کرد سورن:چه عجب!تشریف آوردین سرکار خانوم.خوش گذشت؟ عسل:اوهوم جات خالی!یه دفعه دستم رو گذاشتم جلوی دهنم.خاک بر سرت دختر این چی بود گفتی الان می گه چقدر بی حیاست این دختره. سورن متعجب بهم خیره شد و پوزخندی گوشه لبش نشوند وگفت:جدا؟ عسل:آره خب!انباریش واسه استراحت کردن بد نبود سورن ابرو هاش رو داد بالا وگغت:آها!از اون نظر عسل:بله از همون نظر سورن:حاضری؟ عسل:اوهوم.کی می رسیم؟ سورن:چند دقیقه دیگه فکرکنم برسیم. عسل:یعنی داریم می ریم ایران... سورن پوزخندی زد وگفت:پ نه پ داریم می ریم مریخ عسل:نه بابا؟شماهم پ نه پ بلدی رو نمی کردی؟ سورن:آره گفتم ریا نشه بعد یه روسری از تو چمدون پرت کرد طرفم.روهوا گرفتمش وبا تعجب یه نگاه به رو سری و یه نگاه به سورن انداختم عسل:چی کارش کنم؟ سورن:بگیر باهاش بینیت رو پاک کن.خب سرت کن دیگه...ناسلامتی داریم می ریم ایران ها.اونجا دیگه نمی تونی بدون رو سری بری مانی که تازه اومده بود تو جمع ما.رو به سورن کرد وگفت:آخی لابد براش سخته دیگه سورن نگاه متعجبانه ای بهش انداخت و بعد به من نگاه کرد.لابد تو دلش می گفت پس خبر نداری آقا مانی همینی هم که رو سرشه مونیست که یوقت گناه نکنه اونوقت تو می گی "آخی لابد براش سخته دیگه"؟ سورن:مجبوره دیگه رسیدیم ایران تو هر کشور باید تابع قانون همونجا باشه روسری رو گرفتم.خدارو شکر تیپم مناسب بود.یه سارافون جیگری که تا وسطای رانم بودو یه شلوار کتان مشکی با کفش های پاشنه دار زرشکی...روسری مشکی رو سرم کردم. ناخدا:مهندس دیگه نزدیکه برسیم سورن:چرا دور شد؟مگه نگفتی چند دقیقه؟ ناخدا:اونجا نشد بریم اومدیم یه جای دیگه ی ساحل. مانی:نگران نباش فرقی نداره کامیون های سلطانی هم همینجا هستن از دور خشکی رو می دیدم و بالا پایین می پریدم.وای که چقدر حال خوبی بود.دلم برای ایران تنگ شده بود.بااینکه جنوب رو نمی شناختم ولی بازهم وطن خودم بود ودوست داشتم زودتر پام برسه به ایران سورن آروم دم گوشم گفت:کم خوشحالی کن آبرو وحیثیتمون رو بردی با اخم غلیظی درحال که لبامو داده بودم جلو گفتم:یعنی تو خوشحال نیستی داریم می ریم ایران؟ سورن شونه ای بالا انداخت،گفت:چرا!ولی نیازی نیست عین تو کولی بازی دربیارم که بفهمن خوشحالم عسل:درست حرف بزن سورن:هرجور بخوام حرف می زنم. ناخدا:بفرمایید در حال که لنچ به لبه اسکله نزدیک میشد خوشحالی منم بیشتر می شد.سورن پاشو گذاشت رو اسکله و رفت تو خشکی.برگشت و رو به مانی که داشت قبل از من از لنچ پیاده می شد گفت:مانی!جنس هارو چی کار می کنی؟ مانی:الان می ریم کارهای گمرکیش رو انجام می دیم بعد می گم کارگر های مهندس سلطانی بیان لنچ رو تخلیه کنن بعد گفتن این حرفا کاملا پیاده شد و برگشت دستمو بگیره منم پیاده شم که سورن سریع خودش رو رسوند بهم و دستم رو گرفت و کمک کرد پیاده شم.وقتی کاملا پام رسیدبه خشکی با تعجب به مانی نگاه کردم. عسل:یعنی به این زودی؟من فکر می کردم کارهای گمرک بیشتر از این ها طول بکشه مانی بالبخند مهربونی نگاهم کرد واروم زد به کمرم:آره خانوم کارهای گمرک معمولا خیلی طول می کشه اما خب شما مثل اینکه مهندس نصیری رو نمی شناسید؟ما عادت نداریم زیاد معطل بشیم.مهندس همه ی کارها رو از قبل درست کرده.ما فقط میریم چندتا مهر وامضا می گیریم و بعدشم پیش به سوی ایران سورن:منم باهات بیام؟ مانی:نه لازم نیست سورن:بزار بیام شاید وجودم به عنوان یکی از شرکا لازم باشه مانی:خیلی خب بیا.عسل توهم میای؟ سورن:نیاد بهتره خودمون می ریم دیگه عسل:خب بزارید منم بیام دیگه بمونم اینجا چی کار؟ سورن اخم شیرینی کرد و دستم رو گرفت:اینجا بمون تا ما بیایم.باشه؟ باشه آخرش دستوری بود اما سعی کرد آروم حرف بزنه.احساس می کردم هر کاری می کنه که من رو از مانی دور نگه داره. مجبورا سری به نشانه ی مثبت تکون دادم و به سمت یه رستوران قدیمی کوچیکی که بیشتر نمای ظاهریش به قهوه خونه ها می خورد رفتم.اون ها به سمتم ساختمون راه افتادند. رفتم جلو و در رستوران رو باز کردم.هیچ زنی اونجا نبود.مثل اینکه پاتوق ماهی گیرا و لنچ دارا بود. از میون در به داخل سرک کشیدم.کمی خجالت می کشیدم ولی بیرونم که نمی تونستم بشینم.از صبح هم هیچی نخورده بودم.درسته مانی گفت زود کاراشون تموم می شه ولی همون زود هم حتما دو ساعته منظورش دیگه...
منم که حسابی گشنه ام بود نمی تونستم منتظر بمونم.اروم رفتم تو...همه نگاه ها روی من ثابت مونده بود...یه تختی رو که کسی روش نشسته بود نزدیک در انتخاب کردم و نشستم روش. جز معدود تخت هایی بود که خالی مونده بود.مثل اینکه همه برای صرف صبحونه اینجا اومده بودن که اینقدر شلوغ بود. شاگرد قهوه خونه با نگاه عجیبی که صدالبته همراه با اخم اومد طرفم. نمی تونستم اسم گارسون یا پیشخدمت رو روش بزارم.این اسم ها اصولا تو ذهن من طوری نقش بسته بودن که باید به یه خدمتکار با لباس رسمی تو یه رستوران شیک و مجلل با ادبیات خاص برخورد با مشتری،گفته می شد. اما این پسر هیچ شباهتی به اون گارسون ها نداشت.یه پسر 24.5 ساله معمولی با شلوار جین رنگ ورو رفته و بلیز چهارخونه سبز.باز رفتم تو کار آنالیز آدم ها که فهمیدم دوساعته دارم بهش خیره نگاه می کنم و حواسم نیست.سرم رو تکون دادم تا خالی از فکر بشم. شاگردرستوران:خانوم حواستون کجاست؟دوساعته دارم صداتون می کنم. عسل:ببخشید حواسم اینجا نبود.چیزی فرمودید؟ شاگرد رستوران سری تکون داد و یه نگاه از سرتا پای من انداخت.دوباره نگاهش رو به صورتم برگردوند. شاگرد رستوران: گفتم چیزی میل دارید؟ کمی پیشونی ام رو خاروندم به منویی که روی تخت جلوم افتاده بود یه نگاه سرسری انداختم و با دودلی گفتم:یه املت ممنون می شم سری تکون داد ورفت.هنوز نگاه خیلی ها رو روی خودم احساس می کردم.اخمی کردم.با آوردن غذا بیخیال بقیه شدم و غذام رو خوردم.چون خیلی گشنه ام بود تند تند خوردم.یکم که خوردم گوشیم زنگ خورد به مانیتورش نگاه کردم دیدم سورنه. عسل:بله سورن؟ سورن:کجایی تو دو دقیقه ولت کردیم گم شدی؟ عسل:گم چیه بابا...گشنه ام بود گفتم شما دیر میاید اومدم این قهوه خونه نزدیک ساحل صبحونه بخورم سورن اونجا چرا رفتی آخه دو دیقه نمی تونی جلو اون شکمت رو بگیری؟ در حالی که غر می زد قطع کرد. شونه ای بالا انداختم وگفتم خب به من چه لابد نمی تونم جلو شکمم رو بگیرم دیگه.دوباره رفتم تو بهر املت لقمه ای رو که تازه گرفته بودم و می خواستم ببرم طرف دهنم رو یکی رو هوا قاپید. با خشم سرم رو بلند کردم که دیدم مانی داره با لذت لقمه رو می خوره و نشست رو تخت و تکیه داد.سورن هم داشت با اخم نگاهم می کرد و به مانی چشم غره می رفت.اونم نشست لبه ی تخت و برگشت سمت من سورن:دختر اخه اینجا جای توهه؟دو دقیقه صبر می کردی می رفتیم یه جای درست وحسابی یه چیزی می خوردیم عسل:خب چیکار کنم گرسنه ام بود نمی تونستم طاغت بیارم.حالا چی شد؟کاراتون رو کردید؟ مانی:آره...همه چی حله الانم فرستادم کارگر های مهندس سلطانی جنس هارو بار بزنن. با تعجب گفتم:چه زود... مانی:گفتم که مارو دست کم نگیر خانوم.سورن چیزی بخوریم؟ سورن یه نگاهی دور و برش انداخت و باتعجب گفت:اینجا؟ مانی:آره چشه مگه؟ سورن:باشه حرفی نیست مانی دستی واسه همون پسره تکون داد وپسره اومد کارگر:خیلی خوش اومدید چی میل دارید؟ مانی به سورن چشمکی زد و سرش رو تکون داد که یعنی چی می خوری؟ سورن:من املت می خورم مانی رو به پسره گفت:یه املت یه میرزا قاسمی کارگر:بله قربان الان میارم خدمتتون نه مثل اینکه اینا کلا با خانوم ها فقط مشکل دارن. ببین واسه مانی و سورن تا کمر خم می شد.لابد بخاطر پولشونه دیگه.هر کی سر و وضعشون رو ببینه همینطوری می کنه یه چیزی گیرش بیاد. بعد خوردن املت مانی رفت حساب کرد و زدیم بیرون.سورن دستم رو گرفت وطبق عادت همیشگی اش دم گوشم حرف زد:دیگه نبینم همچین جاهایی می ری ها اینجور جاها واست مناسب نیست خانوم چیزی نگفتم خب حق با اون بود دیگه چی باید می گفتم؟دقت کردید مهربون شده دوباره؟دعوا می کنه فحش می ده دو دقیقه بعد یادش می ره.منم همینطور.خوشم میاد کینه ای نیستیم مانی که جلوتر از ما رفته بود.داشت بر می گشت. مانی:خیلی خب بچه ها همه چی جوره بریم! به سمت کامیون ها حرکت کردیم.3 تا کامیون بزرگ بود. عسل:با کامیون می خواهیم بریم؟
مانی:نه گفتم یه زانتیا واسمون بیارن.آها اونا داره میاد. به سمتی که اشاره کرد برگشتیم زانتیای سفید داشت می اومد سمت ما.تا جلوی پامون که رسید ترمز کرد یه پسر جوون سیاه چهره با موهای فر یه عینک دودی رو چشمش.پیاده شد و با لهجه جنوبیش(شرمنده نمی تونم لهجه جنوبی رو بنویسم می خواین براتون بگم؟آخ حواسم نبود اینطوری که نمی شنوید) گفت:خوش اومدید آقا مهندس بفرمایید خیلی وقته منتظرین؟ مانی:با خوش رویی باهاش دست داد سورن هم پشت سرش با راننده دست داد ومنم با سر جواب سلامش رو دادم. مانی:نه حبیب تازه کارمون تموم شده.بعد رو به من و سورن ادامه داد:این آقا حبیب راننده ما تو ایرانه خیلی پسر گلیه! سورن با لبخندی بهش نگاه کرد وسری تکون داد. مانی:ایشونم مهندس صادقی هستن شریک مهندس نصیری و همسرشون... عسل خانوم حبیب:خیلی خوشوقتم بفرمایید که مسافرید و خسته ی راه. بعد هم همه سوار ماشین شدیم.طبق معمول مانی جلو نشست و من و سورن هم عقب. حبیب رو به مانی کرد وگفت:برای استراحت کجا می مونید؟کجا برم؟ مانی:استراحتی در کار نیست حبیب یه راست برو تهران باغ لواسون مهندس. حبیب:اینطوری که خیلی بد شد حداقل یه شب مارو قابل می دونستید مانی:ممنون اما کار زیاده راه بیافت پسر حبیب:باشه..چشم... ماشین رو روشن کرد و راه افتاد اینقدر خسته بودیم که بیشتر سکوت کرده بودیم و جز چندتا جمله در مورد کار ومحموله حرف های دیگه ای رد وبدل نمی شد. با کلافگی و لب های جلو اومده گفتم:نمی شد باهواپیما می رفتیم؟ مانی برگشت وخندید:چیه؟خسته شدی که نق می زنی؟ سورن اخم کرد.منم اخم کردم.چه دلیلی داره این اینقدر خودمون بشه که اینطوری باهام صحبت کنه بچه پورو بزنم فکش رو بیارم پایین ها... سورن دستش رو انداخت دور شونه ام و من رو چسبوند به خودش.این چرا این جوری شد یهو؟ با اخم وجدیتی که سعی می کرد با لبخند مصنوعیش پنهونشون کنه رو به مانی گفت:خانوم من فقط خسته است نق هم نمی زنه.حواست باشه چی می گی ها؟ مانی:بابا شوخی کردم تو چراجدی گرفتی حالا روش رو برگردوند وخنده اش رو خورد.اخم کرد و دیگه حرفی نزد.سورن هم موهام رو یه بوسه ی طولانی کرد.می تونستم حدس بزنم که این کار رو فقط برای در آوردن لج مانی کرد و هیچ احساسی توش نبود. صدالبته از چشم مانی دور نموند و اخمش رو غلیظ تر کرد و یه چشم غره بهم رفت.منم شونه هام رو بالا انداختم و خودم رو بیشتر به سورن چسبوندم.الان دیگه گرفتن حال مانی برام مهمتر از گرفتن حال سورن بود. بعد دوسه ساعتی که تو ماشین بودیم خسته شدم و خواب رو به بیدار موندن تو این جمع کسالت بار ترجیح دادم.مخصوصا این که دوباره زبون مانی باز شده بود و داشت چرت و پرت می گفت.هی برمی گشت ویه تیکه به من می پروند و می خندید. سورن هم که لحظه به لحظه خشمگین تر می شد و با حرص دندون هاش رو به هم می سایید.وقتی می دید من جواب مانی رو نمی دم یکم اروم تر می شد اما دوباره باجمله های مانی اعصابش خورد می شد. سورن با حرص بهم نگاه کرد و با لحنی که سعی در آروم نشون دادنش رو داشت گفت:عسل جان خوابت نمیاد؟ خوابت نمیادش دستوری بود یعنی بگیر بخواب تا نزدم این پسره رو داغون نکردم. کلا سورن در مقابل مانی راهی جزخواب کردن من انگار نداشت.منم که خودمم خسته بودم و خوابم می اومد ومی دونستم اگر من بخوابم مانی کمتر زر مفت می زنه گفتم:چرا اتفاقا خیلی خوابم میاد سورن با لبخندی که نشون از پیروزیش بود دستش رو باز کرد و به سینه اش اشاره کرد که برم نزدیگترش و تو بغلش بخوابم.وقتی که تردیدم رو دید سورن:بیا خانومم اشاره ای به مانی و حبیب کردم که سرش رو تکون داد وگفت:مهم نیست.بیا با دو دلی رفتم سمتش که منو کشید تو بغلش و دستش رو گذاشت رو شونه ام و منم سرم رو گذاشتم روی سینه اش و اروم چشم هام رو بستم.چه جای خوبی بودها!تازه کشفش کردم... زیر چشمی نگاهی به مانی انداختم که داشت لبش رو گازمی گرفت.حبیب هم یه لبخند کوتاهی زد و دوباره بی تفاوت به جاده خیره شد.لبخند پیروزمندانه سورن روهم که دیدم باخیال راحت به خواب رفتم نمی دونم چقدر خوابیدم که با گرمی نفس هایی که به گردنم می خورد واروم دم گوشم یه چیزی زمزمه می کرد چشم هام رو باز کرد.در حالی که تو بغل سورن بودم اروم سرمو اوردم بالا و به چشم هاش گیج خیره شدم.سورن لبخند کم رنگی زد و کمی از موهام رو کنار زد.
سورن:تموم راه خواب بودی ها.پاشو خانوم رسیدیم عسل:کجا؟ سورن:خونه ی آقا شجاع.ویلای لواسون مهندس نصیری دیگه با شنیدن این که لواسونیم سریع از تو بغل سورن اومدم بیرون و از ماشین پیاده شدم. سورن باخنده گفت:آروم آروم چقدر هولی مراقب باش مانی چپ چپ نگاهم کرد:به چه عجب خانوم بیدار شدن خوش گذشت؟اینقدر خوابیدی خسته نشدی؟ با پررویی تموم گفتم:نه چرا خسته بشم جام گرم ونرم بود خوب خوابیدم. برگشتم وبه سورن که دیگه در دو قدمی من داشت می رسید بهم،نگاه کردم وچشمکی زدم بهش.اونم لبخند قشنگی بهم زد و دستم رو دور بازی خودش حلقه کرد.چشمکی به مانی زد وگفت:جوابت رو گرفتی؟ مانی بی جواب روش رو برگردوند و رفت سمت پله ها مانی:بیاید بالا...حبیب به خسرو بگو چمدون هارو بیاره بالا حبیب:چشم آقا مهندس رفتیم بالا چون ماشین دقیقا دم ساختمون ویلا پارک کرده بود نتونسته بودم باغش رو ببینم.ویلای بزرگ و قشنگی بود.نمای وبلا سفید ومشکی بود.مانی در بزرگ چوبی مشکی رنگ رو باز کرد و بادست مارو دعوت کرد داخل ویلا. یه ویلای بزرگ با دکوراسیون داخلی متفاوت.قسمتی از سالن که مجلل تر بود با دو دست مبل سلطنتی نقره ای و طلایی پوشیده شده بود و پر از مجسمه های گران قیمت و تابلوهای نقاشی زیبا و تابلو فرش های نفیس بود.فرش های رنگ روشن نقره ای بزرگی که میون مبل ها قرارداشت چشم ها رو به خودش خیره می کرد.یه سالن پذیرایی شیک وسلطنتی که با وسایل جدید و امروزی پر شده بود... دیگه به طور کامل خواب از سرم پریده بود و سعی می کردم دور واطرافم رو آنا لیز کنم. قسمتی از سالن هم که کاملا در دید من قرار نداشت چندتا پله می خورد وشروع می شد.یه سالن کوچیک تر بود با دکوراسیون مدرن و امروزی سفید-کالباسی.آشپزخونه هم مثه اینکه از تو یه سالن کوچیک راه داشت و یه در هم به سالن اصلی داشت که کنارش یه دست میز ناهارخوری 12 نفره سِت مبلمان بود. عجب خونه ی خفنیه ها مانی:دیدت رو زدی؟ عسل:نه کاملا!مزاحم شدی وسطش پریدی سورن پوزخندی زد وگفت:ما خسته ایم مانی کجا باید بخوابیم؟ مانی:بفرمایید وبه سمت پله هایی که به طبقه دوم می خورد اشاره کرد و خودش جلوتر از ما راه افتاد.طبقه دوم رو رد کردیم. اتاق های زیادی داشت.مانی رفت سمت پله های طبقه سوم سورن:اینجا نیست؟ مانی:نه اتاق های مخصوص طبقه بالاست.اینا اتاق های بچه هاست. سورن:بچه ها؟ مانی:آره دیگه آدم های مهندس به هر حال هر کدوم باید یه اتاق اینجا داشته باشن.مهندس اینجارو سفارشی ساخته بیاید بالا طبقه سوم 7تا اتاق بود3تا سمت راست 3 تا سمت چپ. یه اتاق هم ته راهرو بود که درش با بقیه اتاق ها متفاوت بود.کمی بزرگتر بود و در منبت کاری شده ی مدرنی داشت ومثل بقیه در ها مشکی بود.مانی جلوی در دوم ایستاد و گفت:این جا اتاق شماست کمی با ترس به سورن خیره شدم.یعنی باید تو یه اتاق می خوابیدیم؟تو هتل تو سوییت بودیم و اون رو می انداختم تو هال اما اینجا فقط یه اتاقه با کمی ترس و خنده مصنوعی گفتم:خب اینجا که کلی اتاقه نمی شه نفری یدونه برداریم؟ مانی با تعجب بهم نگاه کرد وگفت:نه این اتاق ها هر کدوم مال کسیه قرار از فردا اینجا حسابی شلوغ بشه...این اتاقی هم که بهتون دادم ویژه مهموناست...شب تون بخیرفعلا یکم استراحت کنید بعد برای شام بیاید پایین بعد از جواب شب بخیری که بزور بهش دادیم رفت تو اتاق رو به رویی ما ودر رو بست. مستاصل سورن رو نگاه کردم که شونه ای بالا انداخت و با کلیدی که مانی بهش داد در رو باز کرد و رفتیم تو...اتاق مجلل و قشنگی بود. یه اتاق بزرگ که یه تخت دو نفره سفید با رو تختی خوشگل یاسی وبنفش پوشیده شده بود.یه کاناپه مخمل بنفش رنگ هم کمی اونطرف تر از تخت بود.میز توالت و کمد کوچیکی که تو اتاق بود سفید بودند وبقایای وسایل اتاق یا سفید بودند یا بنفش.در کل اتاق شیک و خوشگلی بود. به سورن نگاهی انداختم که خستگی ازتنش می بارید.بنده خدا لابد نخوابیده بود توراه.دیشبم که نخوابیدلابد خیلی خسته است.رفت وخودش رو باهمون لباس ها انداخت رو تخت و ساعدش رو گذاشت رو چشم هاش. نشستم لبه ی تخت و بهش نگاه کردم.متوجه سنگینی نگاهم شد و دستش رو از رو چشماش برداشت و بی رمق گفت:چیه؟چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ یه نگاه به سورن و یه نگاه به کاناپه انداختم و سعی کردم با چشم هام التماس کنم که رو تخت نخوابه سورن که خوب متوجه منظورم شده بود اخمی کرد و با لحنی که دلم براش سوخت گفت:به خدا خسته شدم از اینکه هرشب یه گوشه آواره بخوابم...بابا دختر من که کاری به تو ندارم.خدارو شکرتختش هم اینقدر بزرگ هست که کلی بینمون فاصله باشه.من دیگه نمی تونم اونجا بخوابم.بعد هم روش رو کرد اونطرف و به حالت قهر خوابید.
بنده خدا اونم راست می گه دیگه...هی دم از حقوق مساوی می زنم بعد هی بیچاره رو شوتش می کنم رو کاناپه...ولی خب نباید پیشم بخوابه بچه پورو...اینبار خسته بود دلم براش سوخت ولی دفعه ی بعد نباید بزارم روتخت بخوابه... منم با احتیاط طرف دیگه تخت با همون لباس ها خوابیدم. فکرکنم یه ساعتی شده بودکه خواب بودم که باصدای در زدن ازخواب پاشدم.باصدای خواب آلودی که انگار ازته چاه بیرون می اومدگفتم: بــــــــله؟ مانی:بیدارین؟ عسل:نه خواب بودیم به لطف شما بیدارشدیم.کاری داری؟ مانی:آره بیاین شام برگشتم و به ساعتی که روی عسلی کنارتخت بود نگاه کردم.ساعت11 بود.الان دیگه چه شامی؟سحری بخوریم بهتره که عسل:الان شام؟ مانی:خب دیر رسیدیم بنده خداها نمی دونستن که باید شام درست کنن.بیاین پایین منتظریم عسل:باش...ارومتر گفتم...تا صبح دولتت بدمد... یه دست بلیز شلوار سرمه ای خوش دوخت از تو چمدونم در آوردم ورفتم گوشه اتاق پوشیدم. حالا کی می خواداین سورن رو بیدار کنه. خداکنه خوابش خیلی سنگین نباشه... خدایا به امید تو...رفتم رو تخت.چهار دست وپا کنارش.باصدای معمولی صداش کردم چندبار جواب نداد.مجبور شدم با دست تکونش بدم کمی تکون خورد وزیر لب نق نق کرد عسل:سورن بیدار شو...سورن...ســــــــورن اروم لای چشم هاشو باز کرد وخمار بهم نگاه کرد:چیه؟بزار بخوابم بخدا خیلی خسته ام عسل:پاشو بریم پایین شام بخوریم بعد بیایم هرچقدر خواستی بخواب.پاشو مانی اومد صدامون کرد...دوروزه درست وحسابی چیزی نخوردیم...بدو پسر ضعف می کنی این رو که گفتم پریدم از تخت پایین که دیدم نخیر آقا خیال پاشدن نداره.رفتم جلو و دستش رو کشیدم که بلند شه.نشست روی تخت ویکم چشماش رو مالوند.خدایی وقتی خوابه خیلی بامزه میشه. سورن با صدای خواب آلود گفت:برو یه آب به سر وصورتم بزنم میام ابروهامو انداختم بالا وگفتم: نچ،نمی شه من برم تو باز می گیری می خوابی اونوقت از گشنگی می میری من باید تنهایی کلی کار انجام بدم اونوقت خسته می شم چشماش یکم گشادتر شده بود با تعجب نگاهم کرد:واقعا که...فقط فکر خودشه...نترس من مردم متین هست...فکرکردی رئیس به تو اعتماد می کنه بزاره تنهایی ماموریت و انجام بدی؟ عسل:هیـــــــــس!می شنون...خیلی خب پاشو دیگه لوس پاشد در حالی که زیر لب غر می زد وهی می گفت :کی می شنوه...کی می شنوه رفت تو دستشویی و چنددقیقه بعد اومد بیرون ورفت لباس از تو چمدون برداشت و پشت به من پوشید و رفتیم پایین... مانی:چه عجب تشریف آوردین درحالی که بخاطر زیاد بودن پله ها نفس نفس می زدم گفتم عسل:وای تو رو خدا به این مهندس نصیری بگو یه آسانسور بزاره واسه اینجا آدم نفسش می گیر بیاد پایین آخه خونه هم اینقدر بزرگ می شه؟؟؟ سورن یه چشم غره ای بهم رفت و مانی هم درحالی که بلند بلند می خندید گفت: چقدر تو نق می زنی دختر؟خونه کوچیک باشه می گید کوچیکه به کلاسمون نمی خوره بزرگ باشه می گید بالا پایین رفتنش سخته واقعا موجودات عجیبی هستید ها! سورن:بیخود نیست عجیب ترین موجودات زمین شناخته شدن دیگه!مانی اون دیس رو بده که روده کوچیکه بدجور بزرگه رو میل کرده مانی در حالی که دیس برنج رو به سمت سورن گرفته بود،گفت: مهندس سلطانی زنگ زد بابت جنس ها تشکر کرد.گفت خیلی مشتاقه شریک جدید رو...اشاره به سورن کرد وادامه داد:ببینه...می گفت شاید آشنا دربیاید سورن در حالی که برنج رو برای خودش ومن می کشید گفت:فکرنکنم آخه من همچین اسمی رو تا حالا نشنیده ام مانی:به هر حال فردامی بینیش... سورن:همه قرص ها رو برد؟ مانی:آره دیگه نبره؟ سورن:منظورم روان گردان هاست ها؟ مانی:ای پسر تو باز این اسم رو گفتی؟مهندس بود گوشت رو می کشید نه یکمش رو برد آبشون کنه بیشترش دست خودمونه تو زیر زمین گذاشتیمشون عسل:مهندس ومتین کی میان؟ مانی:فردا شب تهرانن... سورن:فردا کاری نداریم؟ مانی:نه تقریبا...مهندس بیاد کارهامون شروع می شه سورن:مانی!شما خرده فروشی می کنید یاعمده؟ مانی:چیه بازرس شدی؟
سورن با زرنگی گفت:به عنوان یه شریک باید ازهمه چیز خبر داشته باشم مانی دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد. مانی:خیلی خب بابا آقای شریک تسلیم...بیشترش رو عمده..باقیشم یه چندنفری داریم که برامون خرده فروشی می کنن...مشتری های عمده مون آدمای مشخصی هستن ولی خرده فروش ها تقریبا به همه می فروشن...اطلاعات کافی بود قربان؟ سورن قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:بدنبود بعدهم مشغول غذاخوردن شدیم.خانوم تقریبا 40 ساله ای با آرایش نسبتا ملایم و کت ودامن مشکی که زیرش یه بلیز دکمه دار سفید پوشیده بود میزرو جمع کرد. مانی رو به زن کرد وگفت:ممنون مریم خانوم.مهندس صادقی و همسرشون مهمون ما هستن چندروزی...بهشون حسابی رسیدگی کن چیزی کم نداشته باشن. مریم خانوم لبخند کم رنگی زد و با سر به نشونه ی مثبت گفت:چشم آقا...در خدمتشون هستم بعد هم میز رو جمع کرد وما هم رهسپار طبقه سوم شدیم...اووف کی این همه پله رو می خواد بره بالا؟خدا به دادمون برسه... بارسیدن به اتاقمون سورن در رو باز کرد ومنم پریدم رو تخت... عسل:ببخشیدا اما دیگه خستگیتون در رفت تشریف ببرید رو کاناپه سورن:نخیر من رو تخت می خوابم عسل:چرا ما همیشه باید سر خوابیدن دعوا داشته باشیم؟ سورن:این سوال رو از خودت بپرس...این تویی که همیشه سر این موضوع کوچیک بحث می کنی یبار واسه همیشه می گم این بچه بازی هارو تموم کن عسل.من کاری به کار تو ندارم...اینو بفهم عسل:مگه من گفتم کاری باهام داری؟من دوست ندارم اینجا بخوابی کلافه دستی تو موهاش فرو کرد وگفت:مگه به دوست داشتن توهه؟من هر جا دوست داشته باشم می خوابم.دیگه هم بامن سر خوابیدن بحث نکن جوجه بعدشم گرفت و سمت چپ تخت خوابید...بیشرف... منم که مغلوب...فعلا شکست خوردم ولی حالیش می کنم بچه پورو رو... فکر می کنه کیه؟از کجا معلوم باهام کاری نداشته باشه؟والا..هرکی باشه نمی تونه جلوی این همه زیبایی طاغت بیاره...اینم آدمه دیگه..هه..هه هی خدا...اینم همکار بود فرستادی باما؟بهتر از این سراغ نداشتی؟این یکم چل می زنه ها...یادم باشه برگشتیم اداره برم به سردار بگم اینو بیرون کنه واقعا از فقدان سلامت روانی رنج می بره بنده خدا...طفلکی خانواده اش... -بگیر بخواب که یکم دیگه با خودت حرف بزنی باید بری خودتم به سردار معرفی کنی آخه تو بیشتر چل می زنی مردم این وجدانه ما داریم؟خدایا خیلی مخلصیم شب خوش... صبح با تکون های عجیبی بیدار شدم...یا خدا نکنه زلزه اومده وای جوون مرگ نشم؟تازه مجردم ناکام از دنیا می رم.. عسل:اشهد ان لا... سورن:پاشو دیگه مسخره بازی درنیار دو ساعته دارم صدات می کنم خرس هم خواب زمستونیش اینقدر سنگین نیست... عین برق پاشدم نشستم سرجام با چشم هایی که نزدیک بود از تو کاسه شون در بیاد و پرخون شده بودن بهش نگاه کردم و با صدای بلند فریاد زدم:چه خبرته؟این چه وضع بیدار کردنه مرتیکه روانی قلبم از جاش در اومد گفتم زلزه اومده لابد؟تو دهات شما یه خانوم رو اینطوری بیدار می کنن سورن:ساکت شو اول صبحی..دوساعته دارم عین آدم صدات می کنم بیدار نشدی مجبور شدم تکونت بدم.نخیر تو دهات ما خانوم ها رو با بوسه ی عاشقونه بیدار می کنن.می خوای امتحان کنی؟ بالشمو برداشتمو چندتا کوبیدم تو سرش.بالش و از دستم گرفت و بغلش کرد.سری به نشونه ی تاسف تکون داد وگفت:واقعا که عین بچه های دو-سه ساله می مونی...پاشو برو یه آب به سر و صورتت بزن حالم بد شد...زود باش...باید بریم پایین در حالی که پتو رو از روی خودم کنار می زدم واز تخت پایین می اومدم گفتم:پایین چه خبره؟ سورن:عروسی جناب نصیریه...مثل اینکه یادت رفته اصلا واسه چی اومدیم.نه؟نکنه فکر کردی رئیس تو رو فرستاده با من تا آستانه ی تحمل منو بسنجه؟نیومدیم بخور و بخواب و دعوا که...پاشو بریم یکم به کارمون برسیم نونی که می خوریم حلال باشه... برای مسخره کردنش اروم زیرچشم هامو با پشت دست پاک کردم و بعد دستام رو توهم قلاب کردم. عسل:آه چه رمانتیک و احساسی...با شرافت بابا نون حلال خور... بالش رو پرت کرد سمتم که جا خالی دادم وخورد تو دیوار منم پریدم تو دستشویی. بعد از کمی بزک دوزک کردن یه جین سرمه ای با بلیز آستین سه ربع سفید پوشیدم وطبق معمول کلاه گیس! پیش به سوی صبحانه رفتیم تو آشپزخونه که یه میز ناهارخوری چهار نفره ی کوچیک داشت.مانی هنوز نیومده بود منو سورن نشستیم ومریم خانوم برامون چای ریخت.میز خیلی کامل بود همه چی داشت از شیر مرغ تا جون آدمیزاد!یکم که به شکم مبارکم رسیدم سروکله ی چشم وزغی منظورم مانیه پیدا شد. مانی:عسلم بخور سورن:بله؟عسلم؟
مانی:اوه غیرتی نشو آقا صبح بخیر بعد یکی از صندلی هارو عقب کشید و نشست. مانی:منظورم اینه که عسل هم بخور.عسل سبلانه طبیعیه همه زدیم زیر خنده مانی چشمکی به من زد وباز با اون چشم های هیزش سعی در نوش جان کردن بنده رو داشت مانی:ولی به نظرم این عسل طبیعی ترو خوشمزه تره سورن با چنگل کوچیکی که دستش بود زد پشت دست مانی وگفت:شما صبحونت رو بخور کار به زن من نداشته باش. مانی ریز خندید ومشغول لقمه گرفتن برای خودش شد مانی:امشب مهندس اینا می رسن فردا یه مهمونی می گیریم چایی پرید تو گلوی سورن.با دستمال کاغذی لبش رو پاک کرد وهول گفت:فردا؟ مانی که کمی تعجب کرده بود از این حرکت سورن گفت:آره چطور مگه؟چی شد یهو؟ سورن:هیچی فقط یکم هول شدم آخه مهندس گفته بود یه مهمونی اساسی می گیریم همه مشتری ها میان واسه همون مانی زد زیر خنده مانی:خب مهمونی که اینقدرهول شدن نداره که مگه می خوان بیان خواستگاریت که اینقدر هول شدی؟بعدشم اون مهمونی رو که خود مهندس باید باشه نظارت کنه این یه پارتی جوونانه کوچولوهه.همین! سورن یکم رنگ چهره اش عوض شد و یه آخیش کشداری گفت.یادم باشه ازش بپرسم این کاراش واسه چی بود... مانی:خیلی خب اگه خواستین می تونین یه سر به باغ بزنین یا برید زیر زمین استخر هست اوه له له...استخر؟فقط همینم مونده. سریع گفتم:ممنون یه چرخی تو باغ می زنیم مانی سری تکون دد وگفت:باشه هر جور راحتید من برم یه چندجا زنگ بزنم غذا و میوه و بقیه چیزها رو واسه مهمونی فردا آماده کنم سورن:اینجا مهمونی می گیریم؟ مانی:نه!اینجا اگه مهمونی بگیریم ممکنه لو بریم می ریم تو آپارتمان من مهمونی می گیریم.یه پارتی کوچولوهه دیگه جای خیلی زیادی نمی خواد که!مهمونی بعدی که خیلی مهمه رو اینجا می گیریم عسل:وای خسته نمی شید از بس مهمونی می گیرین؟ مانی در حالی که می خندید گفت:شما خانوم ها که از مهمونی بدتون نمیاد؟در ضمن کار ماهم نصفش رو همین مهمونی ها می چرخه دیگه...بیزینس ماهم مهمونی گرفتنه...فعلا با اجازه من برم به کارهام برسم سورن:کمک نمی خوای: مانی:نه چندجا فقط زنگ می زنم کار مهمی نیست که... سورن:باشه پس برو به کارت برس...ماهم بریم یه گشتی تو این باغ خوشگلتون بزنیم مانی:باشه فقط مراقب این خانومت باش چندتا سگ بزرگ داریم که خیلی جیگر دوست دارن عسل:مانـــــــــــی!!! مانی با خنده از آشپزخونه زد بیرون.سورن هم از رو صندلیش پاشد دست منو گرفت وخواست بلندم کنه عسل:ولم کن بزار صبحونه هم رو بخورم سورن:بسه دیگه چقدر می خوری بااین وضع هیشکی نمیاد بگیرتت ها عسل:هـــــــیس!فعلا توکه گرفتی سورن اروم دم گوشم گفت:پاشو بریم ببینیم تو باغشون چی می گذره باید تعداد راه های خروجی و آدم هاشون رو در بیاریم.باید امشب یه نقشه از کل ویلا تحویل رئیس بدیم بدو دختر زیاد وقت نداریم ها عسل:باشه باشه لیوان شیرم رو سرپایی سر کشیدم و به دنبال سورن راه افتادیم توباغ... یاخدا!این همه آدم از دیشب تا حالا چه جوری اومدن اینجا؟دیشب جز دوسه نفر کس دیگه ای اینجا پر نمی زدحالا...تقربیا هر چند قدم به قدم آدم هایی بودن که با اسلحه نگهبانی می دادن چند نفری هم سگ دستشون بود... یاد سریال مردهزار چهره افتادم.اون قسمتش که مهران مدیری جای یه آدم خلافکار رفته بود تو یه گروه مافیا...حالا به اون شدت هم که نه ولی خداییش سیستم امنیتیش بد نبود تقریبا کل باغ رو با آرامش قدم زدیم وتوهر سوراخی یه سرو گوشی آب دادیم تمام این مدت به اطراف نگاه می کردیم حسابی تمرکز کرده بودیم.مثل اینکه مانی همه رو روشن کرده بود که با ما کاری نداشته باشن و بزارن برای خودمون حسابی بگردیم...مانی هم فکر کرده باگاگول جماعت طرفه...هه هه همه جا رو گشتیم یه گوشه که خلوت تر بود سورن رو کرد بهم و گفت خب چی گیرت اومد؟چیزی فهمیدی؟ درحالی که سعی داشتم تمرکز کنم وتمام اون چیزهایی رو که دیده بودم با دقت بیان کنم.با چشم های بسته تندتند اما با صدای آروم گفتم: عسل:43 نفر،29 نفر مسلح،12 تا سگ.دوتا در خروجی یکی جلو یکی پشت.4 تا نگهبان...خود ویلا سه تا در داره یکی از تویه پذیرایی یکی از پشت ساختمون پله می خوره به طبقه دوم. یکی هم می خوره به زیر زمین که ازاونجایی که از تو حرفای مانی فهمیدم هم استخر و جکوزی اونجاست هم انبار که جنس ها توشونه...همین! چشم هام رو که باز کردم برق تحسین رو توی چشم هاش دیدم.
لبخند کجی زد. - نه! مثل این که اون قدرام که فکر می کردم تازه کار و بی دست و پا نیستی. اخم هام رفت تو هم. تا اومدم با عصبانیت چیزی بهش بگم سریع و بعد دو دقیقه که حسابی ،لب هاش رو برداشت. هنوز توی شوک بودم که یهو چی شد این جوری شد؟ با تعجب دستم رو کشیدم روی لبم و بهش خیره شدم. چشم هام دو دو می زد. نفس هام تند و عصبی بود. سورن صورتم رو گرفت تو یه دست هاش. اونم کلافه بود. دستش رو پس زدم. سورن- آروم باش عسل قصد بدی نداشتم به خدا. - ولم کن. دست هاش رو پس زدم و به حالت قهر راهم رو گرفتم که برم. دستم رو گرفت و منو کشید سمت خودش. بازوهام رو گرفت تو دستش و سرش رو آروم آورد دم گوشم و گفت: - آروم عسل. به خدا یکی از آدمای نصیری وقتی داشتی آمار می دادی از دور داشت ما رو نگاه می کرد. فکر نکنم چیزی شنیده باشه. بعدش که حرفات تموم شد، داشت می اومد سمت ما. برای این که نیاد سمتمون و سین جیممون نکنه اون کار رو کردم. یه کم عصبانی بود. اونم راهش رو گرفت و رفت، همین. حالام اون اخم هات رو باز کن دیگه،! جمله ی آخر رو با شوخی گفت. یه لبخند کم رنگی زدم. سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم، اما پررو نباید اون کار رو می کرد. بیشتر از دست خودم عصبی بودم که زیاد از بوسش عصبانی نشدم. سعی می کرد منو بخندونه تا کارش رو فراموش کنم، اما من خنده به لب هام نمی اومد. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و آروم گفت: - قهری؟ سرم رو به سمت دیگه برگردوندم که دوباره ادامه داد. سورن- خودت که منو خوب می شناسی، آدمی نیستم که از بقیه معذرت خواهی کنم، اما خب ... کارم درست نبود. یعنی واقعا هیچ حسی هم نداشتم. فقط برای کم کردن شر اون یارو بود،. در ضمن به عنوان یادآوری این رو هم بگم که خیلی گوشت تلخ هم هستی. باور کن! خودم رو از توی بغلش بیرون کشیدم و با عصبانیت ازش دور شدم. می خواستم زودتر برم توی اتاق و تنها باشم. می ترسیدم یه وقت بغضم بگیره جلوش آبروم رو ببره. سورن- عســل؟ عســل؟ اَه لعنتی! نزدیک به ساختمون ویلا با مانی برخورد کردم و خوردم بهش که برای این که تعادلم رو از دست ندم یقه اش رو گرفتم، اونم دستش رو دور کمرم حلقه کرد. بیا، فقط همین رو کم داشتم؛ چه روز پر حوادثی، چه حوادث رمانتیکی. سریع با یه عذرخواهی از کنار مانی رد شدم که از پشت سرم صداش رو شنیدم. مانی- چی شد؟ با هم دعواتون شد؟ - نه، نه این طور نیست. مانی- من بچه ام؟ خودم همه چیز رو دیدم. هول برگشتم سمتش که گفت: - خودم دیدم هولش دادی و دویدی این طرف. یعنی اشتباه دیدم؟ - فقط یه بحث کوچیک بود. مانی- بحث کوچیک بود که این طوری عصبانی هستی؟ - آره. اگه سوال هات تموم شد برم بالا. مانی تا خواست جوابم رو بده سورن از پشت سر بهمون رسید و مانی رو از جلوی در کنار زد و اومد تو. با دیدن سورن راهم رو کج کردم سمت پله ها و آروم با حالت قهر پله ها رو رفتم بالا. می خواستم طوری جلوی مانی وانمود کنم که دارم خودم رو واسه سورن لوس می کنم، ولی به محض این که از دیدشون پنهون شدم، پله ها رو دوتا یکی کردم تا رسیدم به اتاق و خودم رو پرت کردم روی تخت. بغضم گرفته بود. بی شعور حالش رو کرده بود، تازه میگه لذت نداشت، گوشت تلخم هستی. اینم از وضع عذرخواهی کردنشه. نمی دونم چرا، ولی یه دلم می گفت بی خیال، چیزی نشده که؛ یه دلم می گفت گریه کن، بهونه بگیر. جدیدا خیلی نازک نارنجی شدم. شاید به خاطر این بود که یه مدت بود از بابا و مامانم دور بودم و کسی نازم رو نکشیده بود و بهم محبت نکرده بود. لابد الان عقده ای شدم دیگه. یه کم اشکام دراومد. سرم رو بیشتر روی بالشم فشار می دادم تا اشک هام رو نبینم. اشک هامم هنوز متولد نشده توسط بالشم از روی گونه هام پاک می شدن. یه کم که گذشت صدای باز و بسته شدن در اومد. بعدشم یه کم تخت بالا و پایین رفت. من که دمر خوابیده بودم و سرم رو توی بالش فرو کرده بودم چیزی رو نمی دیدم، فقط سعی می کردم بر اساس صداها تصویر سازی کنم. "بیا، تو این موقع هم دست از مسخره بازی بر نمی داری ها!" بی خیال دیگه وجدان. دستی رو روی موهام حس کردم.
بعدش هم صدای ملایم ومردونه ی سورن بود که می شنیدم که می گفت:عسل خانوم قهر نباش دیگه مگه من چی گفتم؟ عسل:هیچی...چیزی نگفتی...فقط لطف کن ومنو تنها بزار.می خوام تنها باشم سورن:پایین چی می گفتی با مانی؟ برگشتم طرفش با پوزخندی گوشه ی لبم گفتم:آها پس بگو آقا واسه فوضولی و غیرتی بازی تشریف آوردن نه برای عذرخواهی...هیچی چیز خاصی نمی گفتیم می گفت این شوهرت خیلی باهات دعوا می کنه معلومه دوستت نداره.اون رو بیخیال شو بیا بامن.منم گفتم رو پیشنهادش فکر می کنم.بدبخت نمی دونه همه ی این ها فیلمه.نمی دونه من و جنابعالی هیچ نسبتی باهم نداریم... توچشماش می شد عصبانیت و کلافگی روخوند.آخیش یه کوچولو دلم خنک شد.فقط یه کوچولو ها نه بیشتر حالا حالاها مونده تلافیش روسرش در بیارم... سورن:بیخود کرده مرتیکه با هفت جد و...الله اکبر.شما هم خیلی بیجا کردی گفتی رو پیشنهادت فکر می کنم.مگه بی صاحبی؟ عسل:اختیار زندگیم با خودمه سورن دیگه از اون جلد نیمه مهربون در اومده بود و شده بود اون سورن وحشی همیشگی.همین بود که جذابترش می کرد.لعنت به من!چرا اینطوری می کنم آخه؟جذابیت چیه؟نکنه از دست رفتم؟نه خدااون روز رو نیاره خودم رو می کشم... سورن:اختیار زندگیت رو کسی ازت نگرفته ولی تواین ماموریت اختیار همه چیز بامنه حق نداری با یه...ارومتر گفت...قاچاقچی معاشرت کنی فهمیدی؟ با بغضی که تو گلوم جا خوش کرده بود و خیال رفتن نداشت،خوابیدم به پهلو پشتم رو بهش کردم و گفتم:آره خوب فهمیدم...خیالت راحت...من کاری به اون ندارم...فقط خواست از دعوامون سر در بیاره که چیزی بهش نگفتم... سورن با صدای ارومی که می شدتوش رگه هایی از پشیمونی رو خوند، گفت:پس چرا اون حرف ها رو زدی؟فقط دوست داری من رو اذیت کنی خانومی؟من خودم کلی مشکل دارم خودت قبول داری که بیشترین بار این ماموریت رو دوش منه...تو دیگه سر به سرم نزارعسل...امشب متین میاد عسل:خیلی خب خوش اومده...من چیکار کنم؟ سورن:نمی خوام دوباره مارو قهر ببینه...پاشو همین الان آشتی کن که یکم خیالم بابت تو راحت شه...می ترسم بخاطر در آوردن لج من با این مانی بپلکی... پوزخندی زدم:نترس کار اشتباهی نمی کنم.اگه می شه برو بیرون سورن:نچ،نمی شه...باید پاشی همین الان آشتی کنی بعدشم دستم رو کشید و بلندم کرد ومجبورم کرد که روی تخت بشینم.یکم نق زدم و خواستم خودم رو لوس کنم. بعدش با خودم فکر کردم آخه سورن که با من نسبتی نداره بخواد ناز من رو بکشه؟تا همین جاش هم کلی رو غرورش پاگذاشته مثلا...از این آدم مغرور والا تا همین جاش هم بعیده...الان یکم ناز کنم می گه یه بوسش کردم دختره فکر کرده خبریه... زل زدم تو چشم هاش که سرش رو کج کرد و گفت:آشتی؟ با کمی مکث گفتم:آشتی سورن:نخیرم اینطور که تو بی جون گفتی این آشتیت از صدتا قهر هم بدتره یه آشتی درست و حسابی کن لبخند بی جونی زدم و گفتم:خیلی خب بیا آشــــــــتــــی...خوب شد؟ سورن:اوهوم خوبم نبود بدم نبود...قابل قبول بود...من برم پایین که خیالم از بابت تویه وروجک راحت شد. بلند شد و همین که خواست بره اروم گونه ام رو بوسید. از در رفت بیرون و من خودم رو پرت کردم روتخت و خندیدم که دوباره در رو باز کرد از لای درگفت:راستی یه چیزی!پررو نشی ها!ولی تو هم خوشمزه ای ها زلزله اخم شیرینی کردم که چشمک زد و رفت بیرون... با یاد آوری کارهای سورن و خودم تو این چندساعته لبخندی رو لبم نشست...می ترسیدم همش نگران این بودم که نکنه خدای نکرده حسی بهش پیداکنم...ترسم چندتا دلیل داشت 1-سورن مغرور و عصبیه و جدیه که به هیچ وجه با خصوصیات اخلاقی من نمی خوره.یعنی منم مغرورم ولی شیطون وبازیگوشم ولی اون عصا قورت داده است...اگه باهاش ازدواج کنم روحیه شیطونم پژمرده می شه 2-حالا گیرم من از اون خوشم بیاد اون که از من خوشش نمیاد از بس که بدسلیقه اس باید یه دختر کج کچل زشت ایکبیری ببینه عاشقش بشه... دلم می خواست یکم از این حال وهوا دربیام ودیگه به سورن فکر نکنم.رفتم سراغ لب تابم و سعی کردم اون نقشه ای رو که سورن گفت رو بکشم.می خواستم بهش نشون بدم اون قدر هاهم که اون فکر می کنه دست و پاچلفتی نیستم...
بعد از یک ساعت و نیم یه نقشه دقیق کشیدم...با مکانهای نگهبان ها و افراد مسلح.از دیدن نقشه ی بی نقصم یه بوس برای عکس خودم که توی لپ تاپ افتاده بود فرستادم و بعدش کلی قفل ورمز واسه نقشه گذاشتم که دست کسی بهش نرسه و لو نریم... یکم دیگه با لپ تاپم ور رفتم که سورن اومد تو اتاق.به محض دیدنش نقشه رو باز کردم وصداش زدم که بیاد ببینتش ببینه موردی داره یانه... عسل:سلام سورن بیا اینجا سورن یه دستش رو گذاشت رو پشت صندلیم وخم شد سورن:چیه؟چیزی شده؟ عسل:نه.گفتی باید یه نقشه از ویلا درست کنیم من یه نقشه کشیدم ببین خوبه یانه؟ سری تکون داد وابروهاش رو انداخت بالا... سورن:بزارببینمش با باز کردن نقشه توسط من سورن 10 دقیقه ای بهش خیره شد ویکم بالا وپایینش کرد.بعد یه لبخندی از روی رضایت زد که کلی ذوق مرگ شدم عسل:چطوره؟خوبه؟ سورن:آره خوبه یعنی بد نیست... یکم اخم هام رفت توی هم...از خداتم باشه کلی زحمت کشیدم عسل:از خدات باشه دوساعت نشستم دارم براش نقشه می کشم تازه می گه"آره خوبه بد نیست" سورن بلند خندید و صندلیم رو به سمت خودش چرخوند وگفت:ببخشید خب خوبه یعنی عالیه فقط یه چند جاییش رو باید یکم تغییر بدم...حالا قهر نکن...همین که نشستی یکم به خودت زحمت دادی کلیه...یکم امیدوارم کردی... پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:پس چی فکر کردی؟ سورن:هیچی...اولش فکر می کردم واقعا کاری جز حرص دادن من بلد نیستی والکی تورو بامن فرستادن اما الان می بینم نه تو هم یه چیزهایی حالیت هست... یدونه زدم تو بازوش که صدای آخش رفت روهوا سورن:آی ..آی..چه خبرته؟ عسل:بابا سورن یواش زدم چرا کولی بازی در میاری؟ سورن:آخه زدی جایی که گلوله خورده بودم دستم تیر کشید عسل:ای وای ببخشید...همون جایی که روز اول... لبخندی زد وگفت:آره همون شروع بدبختیه بنده...یعنی آشنایی با جنابعالی که ختم به این ماموریت شد... عسل:خیلی هم دلت بخواد... سورن:اوه... عسل:ببینم تو این چند ساعته کجا بودی؟ سورن:اینقدر حواسم رو پرت کردی یادم رفت واسه چی اومدم بالا...ناصر خان خونه ی مهندس سلطانی بوده داشته قرص ها رو جا به جا می کرده الان تشریفش رو آورده عسل:پس چرا من رو صدا نکردی؟ سورن:فکر کردم خوابی...الانم رفت یکم استراحت کنه..منم اومدم بالا...قرص های سلطانی رو داده و پولشم جیرینگی گرفته...داشتم باهاش صحبت می کردم که سهم ما رو بهمون بده گفت باید نادر خان بیاد بعد... عسل:نادر خان امشب میاد؟ سورن:آره دور وبرای 9 می رسن...پاشو من یکم این نقشه تو تغییر بدم خانوم آرشیتکت ببینم می شه روش حساب کرد یا دوباره باید بکشیم...البته دوباره که باید بکشیم اینجا تقریبا هر روز تغییر می کنه عسل:یعنی چی هر روز اینجا تغییر می کنه؟یعنی هر روز جای در ها عوض می شه؟ با تعجب وچشم های گشاد شده ازش سوال پرسیدم که یه نگاه مهربون بهم کرد وگفت:نه عزیزم،آدم هاش زیاد وکم می شن و جاشون عوض می شه باید تا روز آخر هر روز نقشه جدید بکشیم عسل:آهان... رفتم توفکر یعنی ممکنه اینجا حسابی شلوغ بشه؟یعنی ممکنه لو بریم؟خدا نکنه... راستی این سورن چرا این قدر مهربون شده؟الانم گفت عزیزم و دم به دقیقه نگاه های مهربون پرت می کنه طرفم..نکنه نقشه های شیطانی تو سرش باشه؟ سورن:بیا اینم از نقشه یه دوسه جاش رو درست کردم.عسل رمز گذاشتی واسش دیگه؟...عسل..عـــــــسل با تو هم ها؟ توی فکر بودم که پریدم وگفتم:ببخشید حواسم نبود آره آره گذاشتم سورن پوزخندی زد و گفت :توهم زیادی می ری تو فکرا...نکنه عاشقی؟ کلمه عاشقی رو با تلخی بیان کرد...بو برده بودم که گذشته خوبی نداره چون تا حرف عشق و عاشقی وسط می اومد قیافه اش جمع می شد و لحن تلخی می گرفت عسل:نه بابا عاشقی چیه؟این پرونده ذهنم رو مشغول خودش کرده...مخصوصا این که همه چیزش کند پیش می ره و هیجانی نداره سورن:چیه عاشق بنگ بنگ بازی و تفنگ و خونی؟ عسل:خب از این بی هیجانی بهتره که؟آدم حوصله اش سر می ره سورن:خب فردا پارتی می گیرن حوصله ات سر نره عسل:سورن؟ سورن:هوم؟ عسل:نیلوفرم میاد؟ سورن:آره چطور؟ عسل:می گم یوقت این متین به این دختره دل نبنده بدبختمون کنه؟
سورن:نه بابا این چه حرفیه؟متین اونقدر ها هم که فکر می کنی گیج نمی زنه که عاشق دختر یه قاچاقچی بشه... عسل خداکنه همین طوری که تو می گی باشه... سورن:هست..خیالت راحت... رو تخت به پهلو دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم زیر چونه ام.سورنم با نقشه هی ور می رفت اگه نزد خرابش کنه... عسل:لباس چی بپوشم واسه فردا؟ زد زیر خنده عسل:چیه چرا می خندی؟ سورن:آخه شما دخترها رو جون به جونتون کنن آخرش باز همین سوال رو می پرسین با اخم گفتم:خب بده به تیپ وقیافه مون برسیم؟ سورن:نه!چه بدی؟بایدم به خودتون برسید که یکی رغبت کنه بیاد بگیرتتون خدای نکرده نترشید عسل:بازما می تونیم با یکم آرایش خودمون رو غالب کنیم بیچاره شما پسر ها که هیچ جوره نمی تونید دل کسی رو بدست بیارید... سورن چرخید سمتم وبا نگاه موشکافانه ای گفت:می خوای فردا شب بهت نشون بدم می تونم دل چند نفر رو بددست بیارم؟حاضری شرط ببندی؟ عسل:آره حاضرم چون می دونم من می برم سورن:باشه...پس بچرخ تا بچرخیم..فقط دوست دارم ببینم اونوقتی که حالت گرفته می شه وکلی دختر دور وبرم هستن چه شکلی می شه قیافه ات... پوزخند به لب با بد جنسی گفتم:می خوای امتحان کنیم من می تونم بیشتر پسرها رو جذب خودم کنم یا تو بیشتر دختر ها رو؟ قیافه اش جدی شد وگفت :جنابعالی خیلی بیخود می کنی بری پسرها رودور خودت جمع کنی...مگه بی صاحبی؟ عسل:خودت گفتی شرط ببندیم سورن:حالا حرفم رو پس می گیرم من قید شرط بندی رو زدم.بچسبم به جنابعالی بلایی سرت نیارن بهتره... خندیدم.ته دلم خوشحال شدم که قرار نیست فرداشب ولم کنه به امون خدا و دخترها چشمش رو دربیارن خداییش نمی دونم چرا ولی از اینکه تصور می کردم دخترها از سر وکولش بالابرن و باهاش بخندن عصبی می شدم. سورن:چیه باز تو فکری؟ عسل:حوصله ام سر رفته سورن:می خوای بریم توباغ؟ سریع گفتم :نه نه خندید وگفت:چیه؟نترس باباقول می دم دیگه اون اتفاق نیافته...پاشو بریم منم حوصله ام سر رفته بعد از یکم قدم زدن تو باغ هوا دیگه گرگ ومیش شده بود.رفتیم بالا.ناصر خان و مانی پیداشون نبود. سورن از مریم خانوم پرسید کجا هستن که اونم گفت رفتن بیرون و نمی دونه کجا رفتن دقیقا... سورن:باز اینا ما رو پیچوندن ها عسل:معلومه که اصلا دلشون نمی خواد سر از کاراشون در بیارم سورن:خب معلومه...این یه شراکت زوریه...اگه به پول احتیاج نداشتن عمرا باما شریک می شدن عسل:یعنی کجا رفتن؟ سورن:خدا می دونه... یه سه ساعت دیگه متین ومهندس می رسن بریم بالا یکم حاضر شیم بریم... عسل:می ریم استقبالشون؟ سورن:آره از وقتی اومدیم تواین ویلا زندونی شدیم بریم یه گشتی هم زده باشیم هم واسه اینکه دلخور نشن بریم استقبالشون...به هر حال باید واسه جناب مهندس خودمون رو شیرین کنیم دیگه عسل:ایــــــی اصلا از خود شیرینی خوشم نمیاد سورن یه نگاه چپ چپ بهم کرد وگفت:به من یه نگاه بیانداز!فکر می کنی من از خود شیرینی کردن و چاپلوسی خوشم میاد؟عمرا...فقط چون مجبورم این کارو می کنم مگرنه سرمن رو بزنی پاچه خواری کسی رو نمی کنم...الانم سعی می کنم به این یارو زیاد روندم...فقط واسه احترام گذاشتن این کار رو می کنم.بعدا بدجور از دماغش در میارم...صبر کن وببین! خندیدم وگفتم :باشه بابا حالا زیاد حرص نخور.من برم یه دوش بگیرم. سری تکون داد ومنم رفتم تو حموم. هنوز وقت داشتیم.وان رو پره آب گرم کردم وپریدم توش.آخ که چقدر بعد ازاین همه بی حوصلگی این حموم چسبید.بعد من سورن رفت حموم. منم موهام رو شونه کردم و یه تاپ سفید با شلوار جین پوشیدم.یه مانتوی قهوه ای سوخته ی کوتاهم پوشیدمو یه شال کرم سر کردم.خوشحال بودم اینجا حداقل ایران بود و برای بیرون رفتن لازم نبود بلیز وشلوار برم یا کلاه گیس سرم کنم. سورنم اومد و سریع حاضر شد.یه شلوار خاکستری با یه بلیز مردونه ی طوسی تنش کرد و رفتیم پایین.
سورن- مریم خانوم مهندس کیانی و ناصر خان هنوز برنگشتن؟ مریم خانوم- نه آقا. زنگ زدن عذرخواهی کردن گفتن یه جایی هستن کارشون طول می کشه، فعلا نمی تونن بیان. سورن- باشه، اگه اومدن بهشون بگین ما رفتیم دنبال نادر خان فرودگاه. مریم خانوم- چشم آقا، حتما بهشون می گم. - خداحافظ. مریم خانوم- خدا به همراهتون خانوم. اومدیم رو ایوون ایستادیم. - حالا با چی می خواهیم بریم؟ سورن- دیشب به مانی گفتم این چند روزه این جاییم یه وسیله ای برامون جور کنه. اونم گفت برامون یه ماشین می ذاره، نمی دونم حالا گذاشته یا نه. بعد داد زد: - خســرو؟ خسـرو؟ خسرو که تازه فهمیده بودم شوهر مریم خانومه و سرایدار و خونه زاد این جا حساب می شن و خیلی وقته تو خونه مهندس کار می کنن، در حالی که قیچی باغبانی دستش بود، از لا به لای درخت ها اومد بیرون. خسرو- بله آقا؟ امری داشتید؟ بفرمایید؟ سورن- مهندس کیانی گفت برامون یه ماشین می ذاره. خسرو- بله آقا تو پارکینگه. بیارم براتون؟ سورن- نه ممنون. فقط سویچش رو بیار که کار داریم. خسرو- چشم چشم. یه لحظه تشریف داشته باشید الانه میارم خدمتتون. سورن- منتظریم. خسرو بعد از دو سه دقیقه با یه سوییچ اومد پیشمون و گفت: - بفرمایید آقا. یه مزدا تیری سفیده تو پارکینگ، اون ماشین شماست. سورن- ممنون. از پله ها که رفتیم پایین سورن برگشت سمت خسرو و گفت: - در ضمن ما داریم می ریم دنبال نادر خان، به خانومت بگو شام درست و حسابی تدارک ببینه. خسرو- چشم آقا. به سلامت. بعد از سوار شدن تو ماشینمون سورن گفت: - معلوم نیست اون دوتا جونور کجا رفتن که تا الان برنگشتن. بدجور دلم می خواد بدونم کجان. - منم همین طور. راه نمی افتی؟ سورن- چرا چرا. بعد ماشین رو روشن کرد و در به صورت خودکار برامون باز شد. سورن هم به سمت فرودگاه مهر آباد راه افتاد. توی سالن فرودگاه منتظر نشسته بودیم. هنوز پروازشون نرسیده بود که صدای زن از توی بلندگوسالن رو در بر گرفت. - پرواز دویست و هفتاد و شش ... - سورن مثه این که پروازشون زمین نشست. سورن- آره آره. پاشو بریم اون سمت. دست منو کشید و رفتیم جایی که مردم واسه استقبال اومده بودن. یه نیم ساعتی معطل شدیم که اومدن. متین- بَه، بابا ایول! گفتم هیشکی نمیاد پیشوازمون. بعد سورن رو بغل کرد و محکم چندتا ضربه به پشت هم نواختن. منم نیلوفر رو بغل کردم و بوسیدمش. - خیلی خوش اومدین. پرواز چطور بود؟ نیلوفر- ممنون. پرواز که عالی بود، خصوصا با شیرین زبونی های متین جان. متین تعظیم کوتاهی کرد و بعدش منو کشید. متین- چطوری آجی کوچیکه؟ خودم رو ازش جدا کردم و گفتم: - مرسی خوبم. تو چطوری خان داداش؟ متین- هی بد نیستم فقط خیلی گشنمه. سورن- خیلی خب بفرمایید جناب مهندس که بیش از این سر پا موندن جایز نیست. بعد از تحویل چمدون ها رفتیم که سوار ماشین بشیم. سورن- نادر خان شما بفرمایید جلو. نادر خان- ممنونم پسرم. متین- آخ جون، من موندم و دوتا دختر خوشگل. گفته باشم من وسط می شینم ها! همه زدیم زیر خنده. سورن هم با خنده انگشت اشارش رو به نشونه ی تهدید توهوا تکون داد و گفت: - هوی حواست باشه. یکیش شوهرش این جاست یکیشم باباش. متین با حالت قهر گونه ای گفت: - نخواستم اصلا. نادر خان شما تشریف بیارید پشت، من به همون صندلی جلوی خشک خالی راضی ترم. نادر خان- خیلی خب بابا، حالا خودت رو لوس نکن متین جان. متین- ای به چشم. اول من نشستم، بعد متین، بعدم نیلوفر. سورن از توی آینه با خنده به ما نگاه کرد و گفت: - آخر سرم کار خودت رو کردی متین ها. بعد هم ماشین رو روشن کرد. از کنار میدون آزادی که گذشتیم متین عین آدم های ندید پدید هی منو می کشید کنار و از پنجره به برج وسط میدون زل می زد. - چه خبرته متین؟ له کردی منو. متین- تو رو خدا ساکت عسل، بذار میدون رو ببینم. - مسخره می کنی؟ زد زیر خنده و گفت: - می خواستم ببینم این آدم هایی که تازه از خارج برمی گردن و کلی به راننده تاکسی پول می دن که دور این میدون بچرخه چه حسی دارن. سورن- بابا تو دیوونه ای! تموم راه رو با شوخی و خنده گذروندیم و تا رسیدیم به خونه. بعد از خوردم یه شام مفصل که توسط مریم خانوم و دخترهاش تدارک دیده شده بود، یه کم نشستیم کنار هم و شروع کردیم به حرف زدن. نیست که اصلا سر شام حرف نزدیم، به خاطر اونه! آره جون خودت، تــازه شروع کردیم به حرف زدن. متین- مانی و ناصر خان کجان؟ سورن- والا ما هم بی خبریم. از ظهر به این ور خبری ازشون نیست. متین- نکنه دزدیده باشنشون؟ نیلوفر- آره شاید. نیست که مانی و عمو بچه های یک سالن، حتما دزدیدنشون. نادر خان- بد به دلتون راه ندید، هر جا باشن پیداشون می شه. سورن- مثل این که صدای ماشین اومد. متین- آره آره، منم شنیدم. بعد پنج دقیقه مانی و ناصر خان اومدن و بعد از روبوسی و سلا م واحوال پرسی ولو شدن رو مبل. سورن- کجا بودین شما؟ از ظهر پیداتون نیست. مانی- رفته بودیم آپارتمان من کارهای مهمونی فردا رو انجام بدیم. مردیم از خستگی. نادر خان- حالا همه کارها رو کردین؟ ناصرخان- آره فقط میوه وشیرینی و غذا مونده که سفارش دادیم همون فردا بیارن. متین- شام خوردین؟ مانی- آره یه چیزهایی خوردیم. نادرخان- این طور که معلومه همه خیلی خسته هستیم، بهتره که بخوابیم. با موافقت هممون رفتیم بالا و متین هم اومد تو اتاق ما. متین- خب چه خبر؟ چه کردین؟ این رو گفت و نشست لبه تخت.
سورن:هرکاری که کردیم تو رو هم تو جریانش قرار دادم...امروز هم به دستور رئیس رفتیم توی باغ و یه نقشه کلی کشیدیم...متین اینا فقط دارن زیر آبی میرن ها...مثلا همین امروز نمی تونستن بگن دارن می رن خونه مانی روحاضر کنن واسه مهمونی؟ متین:پس چی فکر کردی همه مثل ما بی شیله پیله ان بیان راست ورو بازی کنن؟ما دیوونه بودیم اومدیم صادقانه بی هیچ ریگی در کفش هایمان با این قوم ملعون شریک شدیم...آه بیچاره ما... ادای شاعر هارو در آورد که سورن با بالش زد تو سرش... سورن:تو آدم بشونیستی ها... متین:توکه می دونی واسه چی خودت رو اذیت می کنی؟حالا پاشو اون نقشه روبیار ببینم چه گلی کاشتین بلند شدم لپ تاپم رو آوردم بعد از کلی رمز گشایی نقشه رو گرفتم مقابل متین... یه چند دقیقه ای نگاه کرد وبعد سوتی کشید:بابا عالیه نه خوشم اومد من نبودم تونستید یه جنمی از خودتون نشون بدید...حالا این نقشه اثر کدوم مهندسه؟ تعظیم کوتاهی کردم و گفتم:بنده قربان متین:آفرین می بینم که بالاخره تونستی روی این سورن رو کم کنی....آفرین دختر گل... عسل:خواهش می کنم قابلی نداشت... سورن:متین فردا مهمونیشون مهمه؟ متین:فکرنکنم اونقدرهاهم مهم باشه...راستیاتش قراره یه مشت جوجه ماشینی رو جمع کنن اینجا ویکم خرده فروشی کنن...اینم پیشنهاد مانی بوده مگرنه نادر اصلا ازاین کارا دل خوشی نداره... عسل:پس کله گنده ها نمیان؟ متین:نه اونا تو مهمونی بعدی میان که اصل کاریه... عسل:خداییش همه چی خیلی آهسته اس..آدم حالش گرفته می شه... متین:توهم عین من عشق هیجانی ها...بچه ها بیشتر ازاین مزاحمتون نمی شم من برم بخوابم که خیلی خسته ام بااجازه شب بخیر تامتین از روی تخت بلند شد صداش کردم:متین! متین:بله؟ عسل:نمی شه تواینجا بخوابی من برم اتاق تو؟ متین:نه خواهشا مارو با این کاراگاه های پوارو در نیانداز...اینا ازما زرنگترن...بعد می خوان کلی سین جیم مون کنن توچرا پیش شوهرت نبودی... سورن:خصوصا این مانی هیز متین:آفرین دختر بخواب سرجات بزار ماهم به خوابمون برسیم...شب بخیر عسل:شب بخیر لباسم رو بایه دست لباس راحتی عوض کردم و سمت راست تخت خوابیدم سورن هم سمت چپ با فاصله به خواب رفت... امروز روز مهمونی بود.قرار شده بود با بچه ها بریم خرید...اما پسرها دبه در آوردن و به بهونه ی اینکه لباس دارن واینا خرج های بیهوده ست نیومدن...به ناچار من ونیلوفر تنهایی رفتیم...نیلوفر یه چندتا پاساژ خوب به سلیقه خودش برد و بعد از یکم بالا وپایین کردن مغازه ها دودست لباس اسپرت خوشگل خریدیم ورفتیم خونه... سورن:بدو دیگه دختر هنوز حاضر نشدی؟ عسل:نه یکم وایسا سورن:حداقل بیا این در رو بازکن... عسل:وایسا دیگه سورن چقدر غر می زنی... برای بار آخر خودم رو توی آینه برانداز کردم...یه شلورکوتاه جین یخی رنگ که تقریبا تا وسط های ساق پام بود با یه بلیز دکمه دار خوشگل سفید رنگ پوشیده بودم که با جلیقه ی ست شلوارم کامل تر می شد.یه کفش پاشنه بلند سفید هم پوشیده بودم که قدم رو چندسانتی بلندتر می کرد. یه میکاپ آبی-سفید هم کردم وکلاه گیس موهای صافم رو روی شونه ام آزاد گذاشتم... در رو باز کردم با اخم گفتم:چتونه شماها اینقدر نق می زنید وایسید دیگه اومدم... دیدم جفتشون هیچی نگفتن وبه من خیره شدن... متین سوتی زد وگفت:خوشتیپ ها رو خفن می دزدن امشب ها چشمکی بهش زدم وگفتم:پس یادم باشه امشب روت دزدگیر نصب کنم... سرگرم تعریف از تیپ وقیافه هم بودیم که نیلوفرم به جمع ما پیوست...یه شلوارجین سرمه ای با تاپ یقه شل قرمز تنش بود که خداییش بااون رژلب و گل قرمزی که به موهاش زده بود خیلی می اومد... پسرهاهم خیلی خوشتیپ شده بودن...متین یه شلوار کتان خاکی رنگ تنش بود با یه تیشرت جذب سفید.سورن هم شلوار جین مشکی پوشیده بود بایه بلیز اسپرت دکمه دار طوسی که آستین هاش رو تا کرده بود و دستبند بند چرم مشکی دستش کرده بود...خداییش هم تیپ اسپرت بهش می اومد هم رسمی...
وقتی که همدیگه رو خیلی خوب دید زدیم رفتیم پایین و با یه ماشین راه افتادیم سمت آپارتمان مانی. خدا رو شکر نیلوفر باهامون بود و آدرس خونه رو داشت. جلوی یه ساختمون گفت متین نگه داره. یه ساختمون ده طبقه شیک بود که مانی تو طبقه آخرش که یه جورایی پنت هاوس حساب می شد زندگی می کرد. با باز شدن در توسط مانی کلی دود از تو خونه بیرون زد. چراغ ها خاموش بود و رقص نور روشن کرده بودن که چشم رو اذیت می کرد. یه عده هم تو وسط سالن توهم دیگه می لولیدن و اسمش رو گذاشته بودن رقصیدن. یه میز هم اون طرف نزدیک آشپزخونه بود که روش رنگارنگ انواع نوشيدني دیگه و کلی مزه های جور واجور چیده بودن. با مهمون هایی که هیچ کدومشون رو نمی شناختیم سلام و علیک کردیم. مانی هم که از اول مهمونی روی هیکل مبارک بنده زوم کرده بود تا سورن حواسش پرت می شد سعی می کرد مخ بنده رو بزنه که منم با هوشیاری تموم بهش رو ندادم. مانی- بچه ها نوشیدنی؟ سورن- ممنون. بعد به دستامون که نوشیدنی توشون قرار داشت اشاره کرد و ادامه داد: - ما که تعارفی نیستیم، خودمون از شکم هامون پذیرایی می کنیم. مانی سری تکون داد و به بقیه مهمون هاش سرک کشید. بعد از چند دقیقه دوباره برگشت. تو کف دستش چندتا قرص بود. وقتی تعجب ما رو دید گفت: - بزنید روشن شید. متین: - ممنون داداش، ما همین طوری روشن روشنیم، می ترسیم اینارم بخوریم یه جوری روشن شیم که دیگه کسی نتونه خاموشمون کنه. همه زدیم زیرخنده که مانی گفت: - لوس نشید. نفری یه دونه بردارید. اولین نفر سورن یه دونه برداشت. ما هم پشت سرش نفری یدونه برداشتیم. مستاصل سورن رو نگاه کردم که ببینم چی کار می خواد بکنه. سورن هم نگاه بی تفاوتش رو روی نیلوفر چروند. نیلوفر- من از این قرص ها نمی خورم .راستش رو بخواین به بابای خودم اعتماد ندارم. شما هم اگه دوست ندارید نخورید. من می رم پیش چندتا دوستای قدیمم، فعلا. با رفتن نیلوفر سورن دست کرد و سه تا قرص استامینوفن کودکان از تو جیبش درآورد و با احتیاط، طوری که کسی متوجه نشه گذاشت کف دستمون و روانگردان ها رو برداشت و گذاشت تو جیبش. یعنی در عرض چند ثانیه به طور سریع جای شش تا قرص رو جا به جا کرد. یه چشمکی بهمون زد و ما هم سه تایی همزمان قرص ها رودادیم بالا و یه کم روش آب پرتغال خوردیم. مانی با دیدن این که به خیالش ما روانگردانا رو خوردیم لبخند پلیدی زد و روش رو دوباره برگردوند و مشغول صحبت شد. سورن- من برم پیش نادر خان تنها نمونه، ببینم چی کار داره می کنه. متین- منم بیام؟ سورن- نه تو بمون پیش عسل تنها نباشه. بعد از رفتن سورن، نیلوفر متین رو صدا کرد که برن وسط برقصن. نیلوفر خیلی زیاده روی نکرده بود، اما اون قدری نوشیدنی خورده بود که یقه متین رو بچسبه و وادارش کنه که اون وسط باهاش برقصه. سرگرم تماشای رقصیدن متین و نیلوفر بودم که دستی جلوم دراز شد. مانی- خانوم زیبا افتخار یه رقص دو نفره رمانتیک رو به بنده می دن؟ لبخندی زدم و گفتم: - نه ممنون. مانی با فاصله خیلی کمی کنارم نشست و آروم دم گوشم گفت: - چرا این قدر از من فرار می کنی؟ بوی دهنش و عطر بسیار تندش آزارم می داد. سعی کردم یه کمی با دست هام فاصله رو بیشتر کنم. - این طور نیست، من فقط نمی خوام کاری کنم که احساس کنم به سورن خیانت کردم. مانی- یعنی با من برقصی خیانت می کنی به سورن؟ این چه حرفیه؟ از تو بعیده. در ضمن اگرم خیانت باشه این همه دیگرون بهمون خیانت می کنن، یه بارم ما خیانت کنیم، مگه چی می شه؟ با زدن این حرف یه لیوان دیگه نوشیدنی از روی سینی پیشخدمت برداشت و رو به من گفت: - می خوری؟ - نه ممنون. در جوابتون باید بگم که شما یه بار بیشتر خیانت کردید مثل این که، وگرنه سارا ولتون نمی کرد. دوما این که من شوهر دارم، دوست پسرم نیست که به امون خدا ولش کنم، اسممون تو شناسنامه همه. مانی سری تکون داد و تموم محتویات داخل لیوان رو یه نفسه سر کشید. بلند شد و گفت: - حرف آخرته دیگه؟ - حرف اول و آخرمه. مانی- من تو رو به دست میارم، این رو قبلا هم بهت گفتم. با نزدیک شدن سورن به ما مانی رفت پیش دوستاش و سورن نشست کنارم و با اخم پرسید: - این یارو باز چی می گفت؟ - چی می خوای بگه؟ همون حرف های همیشگی که من تو رو به دست میارم و خودت می بینی و اینا. سورن- غلط کرده! به خدا اگه به خاطر این ماموریت و شراکتمون باهاشون نبود تا الان زنده نمی ذاشتمش مرتیکه دزد ناموس رو. مگه من تو رو دست متین نسپردم؟ پس کجاست این پسره؟ با لبخند انگشت اشارم رو سمت متین که داشت با نیلوفر می رقصید، گرفتم و گفتم: - اوناهاش. آقا مگه می دونه امانت داری چیه؟ رفته به عیش و نوش و خوش گذرونی خودش برسه. سورن هم لبخند زد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و لبخند بدجنسی به مانی که داشت با چشم هاش ما رو قورت می داد زد وگفت: - می خوای برقصیم عزیزم؟ - نه ممنون. همینطوری چشم از من برنمی داره، سعی می کنم زیاد جلوش جلب توجه نکنم. می ترسم تا آخر مهمونی با اون چشم هاش منو درسته قورت بده. سورن پیشونیم رو بوسید و از لج مانی من رو بیشتر به خودش چسبوند که با این کارش باعث شد علاوه بر چشم های مانی، چشم چندتا دختر دیگه که برای سورن دندون تیز کرده بودن دربیاد. با صدای جیغ دختری از تموم این فکرها دراومدم و به سمت جایی که همه می دویدن نگاه کردم.
سورن هم به همون سمت دوید و من پشت سرش رفتم. وای خدای من! یه دختر جوون تقریبا نوزده، بیست ساله روی زمین بی حرکت افتاده بود. همه دورش جمع شده بودن و اون دختری که احتمال می دادم یا خواهرش یا دوست صمیمیش بود فقط جیغ می زد و گریه می کرد. مانی- چش شد این؟ یه پسر با موهای جوگندمی که از پشت به صورت دم اسبی موهاش رو بسته بود از عقب جمعیت رو کنار زد و گفت: - برید کنار بچه ها. من دکترم، بذارید ببینم چشه. یه کم جمعیت عقب تر رفت و پسره نشست کنار دختره. مانی رو به پسره گفت: - کامران دستم به دامنت ببین چشه؟ زنده می مونه یا نه؟ پسر بعد از این که نبضش رو گرفت و سرش رو گذاشت رو قلبش و علائم حیاتیش رو کنترل کرد، سرش رو بلند کرد و با تاسف و یه کم ترس گفت: - بچه ها این مُرده. اون دختره دوباره جیغش رفت رو هوا و دوباره شروع به گریه کردن کرد. خودم با این که خیلی جنازه دیده بودم، اما یه کم حالم بد شده بود. طفلی سنی هم نداشت که بخواد بمیره. رفتم جلو و دختر رو تو بغل گرفتم و سعی کردم آرومش کنم. دختر انگار یه پناهگاه پیدا کرده باشه سرش رو توی سینم پنهون کرده بود. انگار نمی خواست اون صحنه رو ببینه. مانی- یعنی چی مرده؟ چه جوری مرده؟ این که الان حالش خوب بود! سورن رو به دختر کرد و پرسید: - خواهرته؟ چرا این طوری شد؟ چی خورده؟ متین- حتما همه چیز رو قاطی کرده بهش نساخته. دختر- نه، نه اون نوشیدنی نخورده. دوستمه، اولین بارش بود که همچین جایی می اومد، اونم به اصرار من اومد. کاش لال می شدم و اصرار نمی کردم بهش. و دوباره صدای هق هقش بلند شد. نیلوفر یه لیوان آب دستش داد و دوباره پرسید: - چی خورده پس؟ مریض بوده قبلا؟ دختر- نه، نه مریض نبوده. چیزی نخورد، لب به نوشیدنیم نزد، فقط یه قرص از یکی از بچه ها گرفت. سورن موشکافانه به مانی خیره شد و گفت: - یعنی مشکل از قرص ها بوده. مانی عصبی دست کرد تو موهاش و پوفی کشید و گفت: - نه چرا باید مشکل از قرص ها باشه؟ مگه همه ما از همون قرص ها نخوردیم؟ پس چرا هیچ اتفاقی واسه ما نیافتاده؟ این دختره زیادی تازه وارد بود، لابد به معدش نساخته و این طوری شده، وگرنه همه از همون قرص ها خوردن. بعضی ها با ترس و بعضی ها هم با تایید حرف های مانی با هم پچ پچ می کردن. نادر خان با عصبانیت رو به مانی گفت: - همه اش تقصیر توئه. هزار دفعه گفتم بهت بچه ها رو دور خودت جمع نکن کار دستمون می دن، قبول نکردی. حالا تحویل بگیر مانی خان. مانی- جناب مهندس به من چه مربوطه؟ این دختره معدش نازک نارنجی بوده من باید جواب پس بدم؟ سورن- به جای این بحث ها یه فکری به حال این جنازه کنید. نادر خان- چی کارش کنیم سورن جان؟ سورن- باید ببریمش بیمارستان، شاید زنده باشه. کامران- آقا سورن منم ناسلامتی دکترم ها. من چک کردم، این دختره مرده. اگه ببرینش بیمارستان پای هممون گیره، کلی باید سوال پیچ بشید. متین- راست میگه سورن. اگه ببریمش بیمارستان پای پلیس وسط کشیده میشه. سورن- پس چی کارش کنیم؟ نادرخان- برش دارین بیارینش ویلا. نیلوفر- بابا بیاریمش ویلا چی کار؟ نادرخان- مجبوریم دخترم. دختر- کجا می خواین ببرینش؟ باید ببریمش بیمارستان. مانی- ساکت شو. ببریمش بیمارستان پدرمون رو دربیارن؟ دختر- من به پلیس لوتون می دم. شما دوستم رو کشتین. مانی- خفه شو. تو بیخود می کنی. لوتون می دم! لوتون می دم! نادرخان- این دختره رو هم با خودتون بیارید. بعدش هم رفت بیرون و متین و مانی جنازه دختره رو گذاشتن تو ماشین نادر خان. همه مهمون ها هم متفرق شدن. منم دوستِ دختره رو با گریه سوار ماشین خودمون کردم. به محض ورودمون به ویلا نادر خان با دوتا از قلچماغ هاش حرف زد و رفتیم بالا. البته جنازه دختره پایین موند. سورن خیلی به هم ریخته و عصبی بود. اینم از اولین کشته ماموریتمون. همه بی رمق تو حال نشستن. دختره هم یه سره گریه می کرد و هر چی من و نیلوفر سعی می کردیم آرومش کنیم آروم نمی شد.
نادرخان:وای این دختر رو ساکت کنید تا خودم ساکتش نکردم دختر بینیش رو کشید بالا و با صدای خش دار گفت:شما دوستم رو کشتید...شما اگه اون قرص هاتون رو تو مهمونی نمی اوردین اون نمی مرد... مانی:دندش نرم می خواست کوفت نکنه اگه از قرص بود پس چرا ما زنده ایم؟ما هم لابد الان باید کنار اون دوستت دراز به دراز افتاده بودیم سورن:جنازه رو چیکارش کردین؟ نادرخان:گفتم بچه ها توی باغ دفنش کنن. دختر دوباره دادش رفت هوا...طفلکی هیچوقت فکرش رو می کرد اینطوری غریبانه بی هیچ غسل وکفنی دفنش کنن؟بدون پدر و مادرش؟ عسل:راستی این دختره خونواده داره؟ دختر:آره...پدر ومادرش وقتی لاله 8 سالش بود ازهم جدا شدن و پدرش رفت آمریکا مادرش هم همینجا شوهر کرد و لاله رو ول کرد به امون خدا...لاله از وقتی 18 سالش تموم شد باپولی که هر ماه باباش براش می فرستاد یه خونه مجردی گرفت تا راحت باشه واز شر اون ناپدری عوضیش راحت شه...طفلی لاله حقش نبود... اشک تو چشم های همه مون مخصوصا نیلوفر جمع شده بود...با یه خشم ونفرتی به پدرش خیره شده بود... نادرخان:مانی یکی از اتاق های طبقه دوم رو براش آماده کن دختر:من می خوام برم خونه خودمون مانی:ساکت..ساکت..من که خوب می دونم جنابعالی از خونه فرار کردی پس ادای این دختر های خوب و خونواده دار رو واسه من در نیار.. بعدش هم رفت بالا و بعد از چند دقیقه اومد پایین و دختر رو صدا کرد مانی:مهشید...مهشید بیا اتاقت حاضره... مهشید باترس به من خیره شد...نیلوفرم که اصلا توحال خودش نبود...فقط تونگاهش خشم موج می زد... پس چاره ای نبود...این دختره هرکسی که هست هر کاره ای که هست الان به من احتیاج داره...اروم لبخند تلخی بهش زدم و دستش رو گرفتم عسل:پاشو دختر نترس جات امنه... دختر رو به مانی گفت:چرا نمی زاری برم خونه خودم؟ مانی:واسه خاطر اینکه شما پات رو از اینجا بزاری بیرون همه چیز رو می زاری کف دست پلیس...اگرم تو چیزی بهشون نگی ننه ای،بابایی بعد چند روز خبری از دخترشون نشه میان سراغت...به هرحال پای پلیس رو به خونه ات باز می کنن توهم که دهن لق دودمان مارو برباد می دی به خاطر همین اینجا که باشی جلوی چشممون خیالمون راحت تره...در ضمن اگر بخوای کار اشتباهی انجام بدی تورو هم می فرستم ور دل لاله جونت که تو اون دنیا تنها نباشه.. اشک تو چشم های مهشید جمع شد و به من نگاه کرد...دستش رو توی دستم فشردم. مانی جلوتر راه افتاد و به یکی از اتاق ها اشاره کرد وگفت:بی اجازه اینور و اونور نمی ری...خودت که می دونی ممکنه بچه ها هوس شیطنت کنن وبلایی سرت بیارن ...در ضمن دیگه هم تهدید نکن که به پلیس می گی چون اگه نادرخان عصبی بشه ودستور قتلت رو صادر کنه من نمی تونم جلوش رو بگیرم...پس دختر خوبی باش و سعی کن که ماجرای امشب و لاله رو به کل فراموش کنی...آفرین دختر خوب بعد هم در رو باز کرد و کلید رو داد به دختره مانی:شب خوش دختره با ترس و لرز رفت توی اتاق و نشست رو تخت وپاهاش رو توی شکمش جمع کرد و دوباره بی صدا اشک ریخت... عسل:خیلی باهم صمیمی بودین؟ مهشید از پنجره اتاق به بیرون خیره شد وگفت:از وقتی که مادرم مرد پدرم منو تو خونه زندونی می کرد...جایی حق نداشتم برم.بادوستام نمی تونستم حرف بزنم اگر دلم می گرفت فقط می تونستم از پنجره به بیرون خیره شم... پوزخند تلخی زد و ادامه داد:مثل همین الان موقع مدرسه هم منو می برد دم مدرسه و دوباره می اومد دنبالم...اجازه نفس کشیدنم نداشتم یکم که بزرگتر شدم فهمیدم نمی تونم این شرایط رو تحمل کنم بخاطر همین یروز با هزار تا دردسر از خونه فرار کردم..لاله هم مدرسه ایم بود.از قبل می شناختمش درباره ی وضعم باهاش صحبت کردم اونم قبول کرد که باهاش زندگی کنم...لاله پولدار بود اما زیاد اهل خرج کردن نبود منم نمی خواستم دستم تو جیب اون باشه... دوست پسر پیدا کردم یه چندباری باهاش بودم و بعدش ولم کرد و رفت...من مونده بودم با بدنی که دیگه دختر نبود...دیوونه شدم تصمیم گرفتم از همین راه پول دربیارم...امشبم بایه دوست پسرم اومده بودم مهمونی لاله اکثرا باهام نمی اومد اما امشب مجبورش کردم باهام بیاد...من خر بهش گفتم خوش می گذره چه می دونستم می خواست اینجوری بشه دوباره گریه کرد... عسل:اتفاقیه که افتاده...سعی کن اینجا هم کاری نکنی که کفر مهندس رو دربیاری من سعی می کنم نزارم بهت آسیب بزنن اما توهم پا رو دمشون نزارخودت می دونی آدم های خطرناکی ان... مهشید:یعنی می گی مرگ لاله رو ندید بگیرم؟اون دختر بخاطر اون قرص های لعنتی مرد...می فهمی؟من نمی تونم چیزی نگم و همه چی رو ندیده بگیرم...اگه یروزم از عمرم مونده باشه انتقام خون لاله رو از اون آشغال ها می گیرم... عسل:اینجوری خودتم به کشتن می دی...فکر می کنی براشون خیلی سخته تورو همین جا بکشن و عین لاله توباغ دفنت کنن؟نه اصلا هم سخت نیست...پس الانم مثل یه دختر خوب بگیر بخواب تا صدای مانی در نیومده... با دستام سر شونه هاش رو فشار دادم و وادارش کردم که بخوابه.باید یکم جدی باهاش حرف می زدم که ساکت بشه تابلایی سرش نیارن... تازه امشب فهمیدم این مهندس نصیری که قیافه مهربون به خودش گرفته چه گرگیه...لابد نیلوفرم تازه چهره واقعی پدرش رو شناخته که اونطوری عصبی شده بود...حق هم داره تازه فهمیده پدرش چه مرد کثیفیه... دیگه تحمل دیدن اون دختر رو نداشتم...روش رو که کشیدم دویدم سمت اتاق خودمون... بلیز و جلیقه و کفش هامو هر کدوم یه جا پرت کردم و بایه تاپ سفید که زیر لباسم تنم بود باهمون شلوارک جین رفتم زیر پتو...
........................................
ارسالها: 60
موضوعها: 10
تاریخ عضویت: May 2015
سپاس ها 11
سپاس شده 105 بار در 30 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قدیمیه بخواطر همین کسی نظر نمیده
– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜
♂ﻧـﯿــــﺎﺯﯼ ﺑــِـﻪ ﭘــَـﺮﻭﺍﺯ ﻧـﯿـــﺴـﺖ♂
ﻫَـﻤـﯿــــﻦ ﭘـــﺎﺋـﯿــﻦ ﺑـﺎﻟـــــﺎﺗَــــﺮ ﺍﺯ ﺧِﯿـﻠـــﯿـﺎم
– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜