سلام به دوستای گلم و همراهای همیشگی رمانم.
مرسی که همراهم بودید و با هم رمان قبلی رو به پایان رسوندیم.
امیدوارم بتونم این رمان رو زود تمام کنم.
خوب بریم سر رمان:
نمی خوام تعریف کنم اما موضوع رمان کاملا متفاوته ، تا به حال شخصا موضوع متشابه رمانم رو ندیدم ، موضوع عاشقانه ، یه مقدار گریه دار ، فوق العادس ، این رمان رو هم خـــیــــــلـــــــــی دوست دارم ، خیلی جالبه ، برای رسیدن به داستان اصلی باید حدود 50 صفحه صبر کنید اما واقعا این رمان رو دوست دارم.
مقدمه : عشقم ، امیدم ، دنیای من ، تمام خاطراتمان را در این دفتر حک کرده ام ، دفتری که تمام این سال ها در کنارم بوده ، دفتری که در اوج ناراحتی و ناامیدی به آن پناه می بردم ، تمام نوشته های این دفتر داستان یک عشقه ، دلیل این داستان تو هستی ، این داستان ، داستانه دو عاشق آزمایش شده در راه عشقه ، این یک عشق حقیقیه ، عشق ما دونفر ، یعنی عشق من و عشق تو.
اینم از جلد رمان:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
- امکان ندارهـــــــه ، نــــه نمی خوام ، دست از سرم بر دارین ، من خودم برا خودم تصمیم میگیرررررررم.
- همین که گفتم یا باید با همین ازدواج کنی یا یکی دیگه.
- مامانننننننننننننن ، من نمی خوام ازدواج کنــــم.
- انقدر داد و بیداد الکی نکن ، حرفم عوض نمیشه.
- من به حرف شما کاری ندارررررم.
- تو کاری و انجام میدی که من میگم ، خدافظ.
- ماماننننننننننننن.
بوق آزاد تو گوشم پیچید ، اَه لعنتی ، گوشی رو پرت کردم رو به روم ، اینا... دارن... منو... می کُشــــــــــن ، بابا من نمی خوام ازدواج کنم ، مگه زورههههه؟ یعنی هرکی بیست و چهار سالش باشه باید ازدواج کنه؟ یعنی ترشیده؟ نه نه نه نه. نمی تونن که مجبورم کنن ، ولی چرا می تونن ، از اون مامان ، بابای من بعید نیست ، خدایا یا منو بکش یا این پسره مزخرفوووووو ، دیگه داشت اشکم در میومد ، هم عصبانی بودم البته بیشتر ، هم ناراحت ، می ترسیدم واقعا منو شوهر بدن ، اصلا من می خوام مجرد بمونم ، زورهههههه؟ معلومه زوره وگرنه چرا باید نگران می بودی؟ رسیدم سر کوچهِ هی دودل بودم برم یا نه ، نکنه کسی تو کوچه باشه. آخه کوچه یک طرفس من می خوام خلاف برم ، حوصله دور زدن ندارم ، حالا آخه همه مثه تو بیکارن این موقع ظهر میان بیرون ، گمشو برو تو کوچه بابا. وقتایی که عصبانی میشم تا سر حد مرگ گاز می دم ، هی تو دلم به این خواستگار مزاحم فحش میدادم ، وارد کوچه ی ورود ممنوع شدم اونم با چه سرعتی ، قبل از اینکه بتونم ادامه ی کوچه رو ببینم ، سرم محکم خورد به فرمان و ماشینم ایست کرد ، شیشه اش ترک برداشت و کاپوتش جمع شد جلو ، انگار خوردم به یه سنگ یا یه چیزی مثله سنگ درد سرم تو کل جونم پخش شد ، با این نشانه ها در کمتر از چند دقیقه متوجه شدم تصادف کردم ، سرم رو فرمان ثابت مونده بود ، فکر کنم یه دقیقه گذشت که جرعت پیدا کردم و سر فکر کنم شکستم رو بالا آوردم ، درد پیشانیم از همه جا بدتر بود ، مخصوصا سمت راستش ، رو به روم رو از شیشه ی ترک خورده دیدم ، حالا دیگه خوب بهانه ای دست بابا داده بودم ، دیدم ماشین قشنگم کوچولو شده ، به رو به رو خیره شدم ، سانتافه بود فکر کنم فقط چراغش شکسته بود و یکم کاپوتش داغون بود ، از عصبانیت دندان هامو به هم فشردم و پیاده شدم ، با اینکه ورود ممنوع اومده بودم ولی بازم فکر می کردم اون مقصره ، حالا تو این شرایط و موقعیت فقط تصادف کردنم کم بود که اونم به لطف این راننده ی بیشعور تکمیل شده بود ، موبایلمو برداشتم و پیاده شدم ، رانندهه هم با عصبانیت پیاده شد و بدون اینکه به من نگاه کنه شروع به فریاد کرد:
- آخه آدم دیوانه چرا ورود ممنوع میای؟ دیدی چه غلطی کردی؟ تو که رانندگی بلد نیستی برو پشت ماشین لباس شویی بشین.
- هههههههههی ، رررررررررررررر ، بس کن چشتو وا کن ببین با کی داری حرف میزنی ، آخه آدم بیکار الان کسی میاد بیرون؟
با شنیدن این جمله ی من نگاشو که به ماشینش بود گرفت و به من نگاه کرد اونم با تعجب ، یهو نگاه متعجبش تبدیل به نگاهی همراه با ترس شد ، گفت:
- ابروت شکسته.
دستی روی ابروی راستم کشیدم و به کف دستم خیره شدم ، خونی خونی شده بود ، چندشم شد ، بدم اومد از ابروم ، گفتم:
- ابروم... شکسته؟
دوباره کولی بازیم گل کرد و با داد گفتم:
- تو شکوندی دیگه ، بفرما اینم از این ، هم ماشینمو داغون کردی ، هم ابرومو شکوندیییییییی ، حالا من چی کار کنم.
با صدای بلند گفت: خانم ، بعد صداشو آورد پایین: انقدر کولی بازی نکن چیزی نیست سریع حل میشه ، بعدشم شما ورود ممنوع اومدی زدی به من.
- تو مگه دکتری واسه خودت نظر میدی؟ اولا ، دوما خسارتت چقدر میشه؟ شماره حساب بده بریزم به حساب.
با کدوم پول؟ آخه چرا چرت میگی؟ تو پول داری آخه خالی بند؟ واییییییی اگه بده چی؟ اصلا خسارت این ماشینه چقدر میشه؟ این به درک ماشین خودمو چیکار کنم؟ داشت گریم می گرفت که گفت:
- بله من دکترم ، ایرادی داره؟
با تعجب گفتم: دکتری؟
- متخصص مغز و اعصاب.
عصبی شدم ، داد زدم: چه ربطی دارههههههههه؟ داری منو مسخره می کنی؟
- میشه یه لحظه خفه شی؟
اینو که گفت لال شدم ، یعنی قشنگ خفه شدما ، چرا؟ چرا اصلا خفه شدم؟ دوباره خواستم داد بزنم که گفتم الان فحش های بدتری می شنوم ، داد نزدم ولی با صدای تقریبا بلندی گفتم:
- مگه داری با زیر دستت حرف می زنی؟ بی ادب...
- یه لحظه حرف نزن می خوام تلفن کنم.
- هههههی به من گوش میدی؟
بعد از اینکه این حرفو زدم فهمیدم گوشیش دستشه ، واییییی آب شدم ، اصلا بهش نگاه نمی کردم ، فقط داشتم می شنیدم و جواب می دادمم ، یهو صدای عصبی و هستیریکش رو شنیدم که این بار با داد گفت:
- نه.
دیگه جائز ندونستم یه زر دیگه بزنم ، گوشیش رو قطع کرد و رو به من گفت:
- کوچولو ، تو نمی دونی وقتی یکی با تلفن حرف می زنه نباید صحبت کرد.
- به من نگو کوچولو ، بعدشم من الان چی کار کنـــــــــــــم.
- میشه انقدر داد نزنی؟
- نـــــــــــــــه.
- ساکت شو.
انقدر بلند گفت که صدای نه گفتنم توش گم شد. دوباره لال شدم ، بعد پسره رفت طرفه ماشین من ، سوار شد و با کلی دردسر یه گوشه پارکش کرد ، من همون جور خیره نگاش می کردم ، بعد تازه اومد سمت من سوئیچ رو به دستم داد و گفت:
- بیا اینو بگیر بیا سوار ماشین من شو.
یه چند لحظه قفل بودم ، بعد به خودم اومدم:
- من سوار ماشین تو نمی شم.
- بیا سوار شو ببرمت بیمارستان ، نمی بینی داره از ابروت همین جوری خون میاد...
- از کجا معلوم منو بیمارستان ببری؟
- به جهنم...
به دنبال این حرف رفت سمت ماشینش و نشست پشت فرمون ، یعنی خسارت نمی خواست؟ شاید دلش به حالم سوخت ، دید ماشین خودم داغون تره ، یه لحظه موقعیت خودم رو آنالیز کردم ، من الان تو بعداز ظهر که همه جا خلوته ، تصادف کردم ، ماشینم داغون شده و ابروم هم شکسته و این پسره هم می خواد بره ، خوب همه ی اینا با هم خیلی بد بود ، سریع رفتم سمت ماشین پسره و زدم به شیشه اش ، شیشه رو پایین داد و با اخم نگام کرد:
- بفرمایید؟
- ببین تو الان می خوای منو تنها بذاری بری؟
- پیشنهاد بهتری داری؟
- یعنی نمی خوای منو ببری؟
- بیا بشین الان تمام خون بدنت تخلیه میشه.
سریع سوار شدم ، راست گفت کم کم داشتم ضعف می رفتم ، چشمام رو بستم تازه فهمیدم چقدر درد دارم ، اصلا حواسم به خودم نبود ، آی گفتم و دستم رو به ابروم زدم ، سیل خون روی دستم نقش بست ، خون هارو با دستمال پاک کردم ، سعی کردم بخوابم ، یکم که گذشت وایستاد ، چشمام رو باز کردم ، از زور درد به خودم می پیچیدم ، گفت رسیدیم. نفهمیدم کی پارک کرد ، فقط دیدم پیاده شده و منتظر منه ، به آرومی پیاده شدم ، به سمت بیمارستان می رفتیم داشتم کنارش حرکت می کردم ، احساس کردم چشمام سیاهی میره ولی به روی خودم نیاوردم و سعی کردم درست راه برم ، به بیمارستان رسیده بودیم ، داشتیم داخل می شدیم که یه لحظه احساس ضعف تو تمام بدنم پیچید ، پاهام سست شد ، داشتم میوفتادم که دستی بازوم رو گرفت و مانع افتادنم شد ، حالم بدتر از این بود که بخوام مانع این کار بشم ، سرم رو چسبوندم به سینه اش ، چشمام رو بستم ، چه بوی عطری ، چه بوی تلخی داره ، آدم رو مست می کرد. نفهمیدم کِی و چطوری منو رو یه تخت خوابوند و به یه اتاق برد ، بعد از اون هیچی نفهمیدم تا...
- چشماتو وا کردی عزیزم؟ خدارو شکر.
چشمام رو باز و بسته می کردم ، سخت بود هنوز به نور عادت نکرده بودم:
- چشمامو وا کردم؟ مگه قرار بود بمیرم؟
به محض فهمیدن موقعیتم یعنی دراز کشیده روی تخت بیمارستان ، سرجام نشستم ، داد پرستاره درومد:
- اِ داری چی کار می کنی؟ بخواب ببینم.
- می خوام برم دستشویی...
- خیل خوب ، خیل خوب ، بذار سرمت تمام شه ، فقط دو دقیقه طول میکشه.
الکی گفتم می خوام برم دستشویی ، یکم گیجم ، چی شده الان؟ تصادف... آره تصادف کردم ، چرا اینجام؟ پرستاره مثه عزرائیل بالا سرم وایستاده بود ، نمی دونم چقدر گذشت که سوزن سرم رو از دستم دراود ، یه آی کوتاه گفتم و تو جام مرتب شدم به کمک پرستاره بلند شدم و به سمت دست شویی رفتیم ، احساس کردم دیگه خودم می تونم راه برم ، دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و به تنهایی به سمت دستشویی رفتم ، می خواستم یه آبی به صورتم بزنم ، رو به روی آینه ایستادم ، به محض دیدن خودم یه جیغ فراصوت کشیدم:آآآآآآآآآآآآآآآآآآ. خدایا چرا اینطوری شده قیافم؟ وایییییی. چجوری برم خونه؟ با عجله دویدم بیرون رفتم سمت اتاقه ، پرستاره همون جا بود ، با خشم بهش نگاه کردم ، به ابروی راستم اشاره کردم و داد و جیغ گفتم:
- این چه قیافه ایه؟
- چی؟ چی شده؟
- چرا من ابرو نداررررررررم؟
- اِ...
_ می تونید بیرون برید خانم جعفری.
چه صدای آشنایی داره... ، برگشتم ، همون پسره بود که منو آورده بود اینجا ، پرستاره سریع رفت بیرون ، نشستم رو تخت ، رو به من کرد و گفت:
- متوجه میشین اینجا بیمارستانه؟
- چرا ابروهام این شکلی شدددددن؟
- میشه داد نزنی؟
- میشه جواب منو بدییییییی؟
- بخیه می خواستیم بزنیم ، جای بخیت که هیچی ولی بقیه جاهای ابروت در میان.
- به چه حقی بخیه کردین ابرومو؟ مگه من بی کس و کارم؟ اصلا اگه طوریم میشد چی؟
- عمل قلب باز که انجام ندادی ، دوتا بخیه ساده بود.
- می خوام زنگ بزنم خونمون.
موبایلم رو از تو جیبش دراورد و گرفت سمتم بعد گفت:
- بیا ، تو جیب مانتوت بود.
- مرسی.
گوشی رو گرفتم ، چند ثانیه فکر کردم که باید به کی زنگ بزنم ، بابا؟ نـــه اون اگه بفهمه ماشینم داغون شده منو می کشه ، مامان؟ نـــــــه اونم حتما میگه چون شوهر نداری اینطوری شدی. ؟؟؟؟؟ کـــــی؟ آخه به کی بگم؟ بالاخره به نتیجه رسیدم ، با گوشی سریع شماره موردنظرم رو گرفتم ، بعد از چندتا بوق جواب داد:
- جانم؟
- سلام آجـــــــی.
- سلام عزیزم ، چه خبر؟
- سلامتی ، کجایی سنا؟
- دارم میرم خونه ، تو کجایی؟
- بیمارستان.
- چرا؟
- تصادف کردم.
- وای چیزیت شده؟
- نه ، یعنی چرا... ابروم شکسته کلا الان ابروی راست ندارم ، چیزه بیا دنبالم.
- حتما ، کدوم بیمارستان؟ آدرس بده.
خودمم نمی دونستم کجام ، نگاش کردم پسره رو ، بعد گفتم:
- ببخشید ما کجاییم؟ می تونید به خواهرم آدرس بدین؟
- باشه.
گوشی رو دادم دستش ، اونم آدرس رو داد و خدافظی کرد ، یه ربع بعد ، بالاخره این خواهر ما رسید ، رو تخت نشسته بودم ، با اومدنش ذوق کردم ، داد زدم:
- وای سنااااا.
- خفه شو بی آبرو.
- ببند فکو بینم ، بیشعور.
- اَبروتو برم ، کچل.
- وای دست رو دلم نذار سنا با چه رویی بیام خونه؟
- حالا مگه دست خودت بود؟
- نمی دونم چیکار کنم ، بگم تصادف کردم که بیچارم ، همین جوری محکوم به ازدواجم.
پسره اومد تو ، اسمشم نمی دونم بی مصب. واییی حرف بد؟ رو بهش کردم ، به سنا اشاره کردم و گفتم:
- خواهرم مهر سنا.
رو به سنا کردم و گفتم: ایشونم؟
- شهاب هستم ، شهاب آریان.
مهرسنا- خوشبختم.
شهاب- همچنین.
- من اصلا خودم رو معرفی کردم؟
شهاب- خیر ، سعادت نداشتم.
- اختیار دارین کم لطفی از ما بوده ... عسل احتشام هستم.
- خوشبختم.
- فکر کنم باید ازتون تشکر کنم ، واقعا لطف کردی منو آوردی اینجا.
- خواهش می کنم.
- راجب خسارت...
- لازم نکرده ، فکر کنم ماشین خودتون بیشتر به تعمیر نیاز داشته باشه.
مهرسنا- نــــــه اینطوری که نمیشه آخه.
- ببخشید شما مثله اینکه پولوتون اضافه کرده.
- شما مبلغ خسارتتون رو بگین ، پدرم پرداخت می کنه.
- مچکرم من نیازی به پول پدرتون ندارم.
مثلا می خوای بگی من پولدارم؟ الله اکبر ، داره کفرمو در میاره ، حرصمو در میاره با این کاراشا ، می رم تو صورتشا هی می خوام خودمو کنترل کنم نمیشه ، یعنی نمی ذاره ، می خوام با این پسره خوب باشما ، کرم داره خودش ، اوف حالا بیخیال ، الان شما پدرتون پرداخت می کنه که زر می زنی؟ نه عسل جان فکر نکن جواب بده ، معلومه که پرداخت می کنه ولی به قیمت کشتن من ، پولش رو خدا رو شکر داره ولی اون حرفایی که قراه بشنوم واقعا نمی ارزه بهش ، دستش درد نکنه ، خدایی اگه پول نگیره آقایی می کنه.
- ولی آقای آریان اینطوری من عذاب وجدان دارم.
- فکر کنم ماشین خودتون اونقدر خرج براتون بالا بیاره که پول چراغ من در مقابلش ناچیز باشه.
- اختیار دارین ، دارین لطف می کنید.
مهرسنا- مگه ماشینت چی شده عسل؟
- ما...ماشینم داغون شد سنا ، جمع شده ، چیکار کنم؟
- عسل به نظرت چند روزه درست میشه؟
- من اصلا حواسم نبود.
- آقای آریان به نظر شما چی؟
شهاب- اگه خیلی طول بکشه یه هفته میشه.
مهرسنا- کجا تصادف کردی؟
- یادم نمیاد.
شهاب- من می برمتون.
اینو گفت و رفت بیرون ، رو به مهرسنا کردم:
- مهرسنا جونم برو پول بیمارستان رو حساب کن ، منم لباسامو عوض کنم ، بریم ، ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم.
- من رفتم.
مهرسنا رفت و من مانتوم که کنار دستم روی صندلی بود را پوشیدم ، بعد کلاه بیمارستان رو از سرم دراوردم ، ویژژژژژژژ ، در عرض چند ثانیه موهام تو هوا معلق شد ، موهام نه فر بود نه لخت و صاف ، البته بیشتر صاف بود ولی مدل نداشت ، خیلی معمولی با دست موهام رو مرتب کردم ، فرق کج گرفتم بعد کشم رو از رو میز بغلم برداشتم و موهام رو بستم ، در حال داخل کردن موهای پرپشتم تو کش بودم که یهو این بیشعور ظاهر شد ، حالا خوبه خودم خیلی تو این خطا نبودم ولی اون لحظه معذب شدم ، دیگه کار از کار گذشته بود ، قشنگ دیده بود قیافم رو ، موهام از دستم ول شد و دور سرم ریخت ، اعصابم خورد شد ، برا همین بلند گفتم: اَه. حالا تو چرا وایستادی اینجا مثه بز؟ یه زری بزن دیگه ، انگار داره فیلم اکشن می بینه.
- کاری دارین؟
- می خواستم بگم اگه آماده اید بریم.
- حالا که دیدید آماده نیستم.
- معلومه که دیدم ، حواسم به رو به روم هست.
- یادم باشه براتون جایزه بخرم.
- لطف می کنید.
هیچی نگفتم ، اینم که نمی خواد بره ، به درک ، من اصلا چیکار به این دارم؟ موهامو بستم و شالم رو برداشتم ، اَیـــــــــــی ، خـــــــــون ، این کی خونی شد؟ اینو کجای دلم بذارم؟ همین جوریش به خون آلرژی دارم. چیزی نگفتم شالم رو سرم کردم و قسمت خونی رو پشت قرار دادم ، رو تخت نشسته بودم ، کفشای پاشنه ده سانتیم رو پوشیدم ، من با اینا رانندگی کردم؟ ببین خودش هنره ها. مهرسنا اومد ، بلند شدم ، سه تایی بدون حرف از اتاق خارج شدیم. راستی اون موقع یادم رفت بگم این یارو چقدر تو لباس دکتری خوکشل می زنه ، هـــــی دکتر رشته ی منه ، چی میشد ماهم یه استاد خوش تیپ و خوش استایل مثه این داشتیم. چی داری میگی عسل جان؟ اصلا حواست هست؟ رسیدی به ماشینا گلم. کِی رسیدیم؟ اینکه ماشین سنائه.
مهرسنا- اگه زحمت نمیشه شما جلو برین ما پشت سرتون میایم.
شهاب- خواهش می کنم.
تو ماشین خوشکل و سفیدرنگ سنا نشستیم ، بمیری سنا چه زانتیایی هم داره بیشعور ، همینه که...
مهرسنا- نیستی عسل ، کجایی؟
- همین جا ، چقدر شد پول بیمارستان؟
- این دکتره حساب کرده بود.
- جان من؟
- آره بابا ، همه پرستارا هم واسه من چشم و ابرو میومدن می گفتن فامیلتونه؟ منم می گفتم آره...
- این چه زری بود خواهر من؟ اگه بهش بگن چی؟
- حالا نمی دونم ، ما که دیگه نمی بینیمش ، این دکیه چقدر دست و دل بازه؟
- آدم خوبیه ، لطف داره...
- فقط لطف؟
- گِل بگیر اون فک بی صاحابتو...
- گمشو بینیم ابرو کچل...
- واییییییییی یادم نبود ، بذار بزنگم ببینم خونه در چه حاله.
با موبایلم شماره ی مورد نظر رو گرفتم ، مثه برق جواب داد ، بچه پرو موبایلشو جلدی جواب میداد ، تو جواب دادن تلفن خونه فس می زد ، سه ساعت باید تمناش کنی تا پاشه بگه الو ، صداش تو گوشم پیچید:
- بله؟
- بله و بلا...
- خانم حنا ، از این ورا ، یادی از ما...
- خفه خفه ، باز این طبع شاعریش گل کرد. خوبی؟
- اوهوم تو خوبی؟
- من آره ، اونجا چه خبر؟
- ننه بابا محترم رفتن ددر دودور.
- لال میشی یا نه بی شعور ، مگه ادب یادت ندادن؟
- حالا فرمایش دلت که تنگ نشده بود؟
- نه بابا ، شیوا تصادف کردم.
- کجایی الان؟
- با سنا داریم میریم ماشینمو بدیم تعمیرگاه ، شاید طول بکشه به بابا مامان بگو دوتایی رفتن بیرون گوشیاشونم آنتن نمیده.
- حال خودت خوبه؟
- آره ، شیوا ابروم شکست کُلشو تراشیدن لا مذهبا.
- خیل خوب ، فعلا؟
- زد زیاد ، میسی خواهرم.
- خواهش.
- خدافظ.
- خدافظ.
رو به مهرسنا کردم و گفتم:
- مامان بابا بیرونن.
- ماهم مثلا رفتیم بیرون نه؟
- اوهوم.
- بسیار خوب.
- سنــــــــــاااااااااااا.
- چته روانی؟ سکته زدم.
- بخند دیگه.
- مرگ.
و بعد نیششو باز کرد و یه لبخند زد. شهاب مارو برد پیش ماشینم ، زنگ زدیم امداد خودرو اومد ، ماشینم رو برداشتن و به یه تعمیرگاه بردن ، شب ساعت هفت کارمون تمام شد ، شهاب از ما خدافظی کرد و رفت ، ما هم برگشتیم خونه. در خونه رو با کلید باز کردم ، شیوا جلو در بود ، تقریبا جیغ زدم: ســــلام شیوا. شیوا رو به من کرد و گفت: ســـــــــــیس ساکت شو ، مهمان داریم.
- مگه تنها نیستی؟
- نه بابا مامان بابا زنگ زدن گفتن مهمان داریم. قیافه من رو نمی بینی؟
یه نگاه به سرتا پای شیوا کردم ، شلوار لی آبی لوله تفنگی ، بلوز سفید و طوسی چارخونه که دو تا جیب گنده داشت و تا پایین باسنش بود ، با شال سفید که عقب بود و تل سفید زده بود ، شال رو به احترام بابا سرمون می ذاشتیم وگرنه تو جمع های خانوادگی حجاب نداشتیم ، بابام مورد احترام همه بود و سه تا دخترای حاجی بدون حجاب خیلی بد بود.
- کی هستن حالا؟
- دوستاشون دیگه ، فکر کنم رئیس کل هواشناسی اینا باشه.
- حالا خودت خوبی؟
- عسل ابروت خیلی بده ، جلو مهمونا...
مهرسنا- الان بیا بریم مداد می کشیم. خوبی شیوا؟
شیوا- من خوبم تو چطوری مهری؟
- خفه شو کثافت ، مهری مادر شوهرته.
- ایییییییییی.
رفتیم تو اتاق مهرسنا روی ابروم مداد کشید ولی تابلو بود ، بخیه هم که خوب بخیه بود دیگه ، لباسامونو عوض کردیم ، مهرسنا شلوار لی مشکی پاچه کشاد و بلوز آستین سرپ آبی فیروزه ای پوشید ، به موهاش تل زد و شال آبی سر کرد ، منم آماده شدم ، شلوار مشکی لوله تفنگی با بلوز بنفش یقه گشاد ، شال مشکی سرم کردم و موهام رو از جلو کج گرفتم ، یعنی من یکی شال سرم نمی کردم سنگین تر بودم ولی حیف که دختر حاجی ام ، چون هم از پشت موهام رو باز می ذاشتم ، هم از جلو ، انقدرم شالو تا می کردم که فقط یه کوچولو از موهامو می پوشوند ، مثل سه کله پوک از اتاق بیرون رفتیم ، به سمت سالن پذیرایی رفتیم ، بعد از سلام و از این حرفا ، شام خوردیم ، مامان هی بد نگام می کرد من به روی خودم نمیاوردم ، وقتی مهمان های محترم که یه زن و مرده هم سن بابا مامان بودن رفتن ، مامان بلافاصله رو به من کرد:
- ابروت چی شده؟
- مامان؟
- جواب بده ببینم.
- رفته بودیم ولنجک با دوستای سنا ، اونجا خوردم زمین ، ابروم شکست..
- یعنی چی خوردم زمین؟
- پام گیر کرد به پله ، افتادم.
- ماشینت کجاس ؟ از پنجره تو پارکینگ نمی بینمش.
مهرسنا- مامان اینکه با ابروی شکسته نمی تونست رانندگی کنه ، با ماشین من اومدیم.
- یعنی فردا میری ماشینتو میاری دیگه.
- حال منو نپرسیا مامان.
- خوبی حالا؟
- اِی بد نیستم ، سرم تیر می کشه ، ژلوفن می خورم می خوابم. شب بخیر.
- شب بخیر.
- شب بخیر بابا.
بابا- شبت بخیر دخترم.
رفتم تو اتاق خودم ، لباس خواب پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم ، بالاخره امروز تمام شد ، فردا با لباس عروس عکس دارم ، حالا ابروم رو چیکار کنم؟ بذار بخوابیم بابا ، خواب بر هر درد بی درمان دواست.
مرسی که همراهم بودید و با هم رمان قبلی رو به پایان رسوندیم.
امیدوارم بتونم این رمان رو زود تمام کنم.
خوب بریم سر رمان:
نمی خوام تعریف کنم اما موضوع رمان کاملا متفاوته ، تا به حال شخصا موضوع متشابه رمانم رو ندیدم ، موضوع عاشقانه ، یه مقدار گریه دار ، فوق العادس ، این رمان رو هم خـــیــــــلـــــــــی دوست دارم ، خیلی جالبه ، برای رسیدن به داستان اصلی باید حدود 50 صفحه صبر کنید اما واقعا این رمان رو دوست دارم.
مقدمه : عشقم ، امیدم ، دنیای من ، تمام خاطراتمان را در این دفتر حک کرده ام ، دفتری که تمام این سال ها در کنارم بوده ، دفتری که در اوج ناراحتی و ناامیدی به آن پناه می بردم ، تمام نوشته های این دفتر داستان یک عشقه ، دلیل این داستان تو هستی ، این داستان ، داستانه دو عاشق آزمایش شده در راه عشقه ، این یک عشق حقیقیه ، عشق ما دونفر ، یعنی عشق من و عشق تو.
اینم از جلد رمان:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
- امکان ندارهـــــــه ، نــــه نمی خوام ، دست از سرم بر دارین ، من خودم برا خودم تصمیم میگیرررررررم.
- همین که گفتم یا باید با همین ازدواج کنی یا یکی دیگه.
- مامانننننننننننننن ، من نمی خوام ازدواج کنــــم.
- انقدر داد و بیداد الکی نکن ، حرفم عوض نمیشه.
- من به حرف شما کاری ندارررررم.
- تو کاری و انجام میدی که من میگم ، خدافظ.
- ماماننننننننننننن.
بوق آزاد تو گوشم پیچید ، اَه لعنتی ، گوشی رو پرت کردم رو به روم ، اینا... دارن... منو... می کُشــــــــــن ، بابا من نمی خوام ازدواج کنم ، مگه زورههههه؟ یعنی هرکی بیست و چهار سالش باشه باید ازدواج کنه؟ یعنی ترشیده؟ نه نه نه نه. نمی تونن که مجبورم کنن ، ولی چرا می تونن ، از اون مامان ، بابای من بعید نیست ، خدایا یا منو بکش یا این پسره مزخرفوووووو ، دیگه داشت اشکم در میومد ، هم عصبانی بودم البته بیشتر ، هم ناراحت ، می ترسیدم واقعا منو شوهر بدن ، اصلا من می خوام مجرد بمونم ، زورهههههه؟ معلومه زوره وگرنه چرا باید نگران می بودی؟ رسیدم سر کوچهِ هی دودل بودم برم یا نه ، نکنه کسی تو کوچه باشه. آخه کوچه یک طرفس من می خوام خلاف برم ، حوصله دور زدن ندارم ، حالا آخه همه مثه تو بیکارن این موقع ظهر میان بیرون ، گمشو برو تو کوچه بابا. وقتایی که عصبانی میشم تا سر حد مرگ گاز می دم ، هی تو دلم به این خواستگار مزاحم فحش میدادم ، وارد کوچه ی ورود ممنوع شدم اونم با چه سرعتی ، قبل از اینکه بتونم ادامه ی کوچه رو ببینم ، سرم محکم خورد به فرمان و ماشینم ایست کرد ، شیشه اش ترک برداشت و کاپوتش جمع شد جلو ، انگار خوردم به یه سنگ یا یه چیزی مثله سنگ درد سرم تو کل جونم پخش شد ، با این نشانه ها در کمتر از چند دقیقه متوجه شدم تصادف کردم ، سرم رو فرمان ثابت مونده بود ، فکر کنم یه دقیقه گذشت که جرعت پیدا کردم و سر فکر کنم شکستم رو بالا آوردم ، درد پیشانیم از همه جا بدتر بود ، مخصوصا سمت راستش ، رو به روم رو از شیشه ی ترک خورده دیدم ، حالا دیگه خوب بهانه ای دست بابا داده بودم ، دیدم ماشین قشنگم کوچولو شده ، به رو به رو خیره شدم ، سانتافه بود فکر کنم فقط چراغش شکسته بود و یکم کاپوتش داغون بود ، از عصبانیت دندان هامو به هم فشردم و پیاده شدم ، با اینکه ورود ممنوع اومده بودم ولی بازم فکر می کردم اون مقصره ، حالا تو این شرایط و موقعیت فقط تصادف کردنم کم بود که اونم به لطف این راننده ی بیشعور تکمیل شده بود ، موبایلمو برداشتم و پیاده شدم ، رانندهه هم با عصبانیت پیاده شد و بدون اینکه به من نگاه کنه شروع به فریاد کرد:
- آخه آدم دیوانه چرا ورود ممنوع میای؟ دیدی چه غلطی کردی؟ تو که رانندگی بلد نیستی برو پشت ماشین لباس شویی بشین.
- هههههههههی ، رررررررررررررر ، بس کن چشتو وا کن ببین با کی داری حرف میزنی ، آخه آدم بیکار الان کسی میاد بیرون؟
با شنیدن این جمله ی من نگاشو که به ماشینش بود گرفت و به من نگاه کرد اونم با تعجب ، یهو نگاه متعجبش تبدیل به نگاهی همراه با ترس شد ، گفت:
- ابروت شکسته.
دستی روی ابروی راستم کشیدم و به کف دستم خیره شدم ، خونی خونی شده بود ، چندشم شد ، بدم اومد از ابروم ، گفتم:
- ابروم... شکسته؟
دوباره کولی بازیم گل کرد و با داد گفتم:
- تو شکوندی دیگه ، بفرما اینم از این ، هم ماشینمو داغون کردی ، هم ابرومو شکوندیییییییی ، حالا من چی کار کنم.
با صدای بلند گفت: خانم ، بعد صداشو آورد پایین: انقدر کولی بازی نکن چیزی نیست سریع حل میشه ، بعدشم شما ورود ممنوع اومدی زدی به من.
- تو مگه دکتری واسه خودت نظر میدی؟ اولا ، دوما خسارتت چقدر میشه؟ شماره حساب بده بریزم به حساب.
با کدوم پول؟ آخه چرا چرت میگی؟ تو پول داری آخه خالی بند؟ واییییییی اگه بده چی؟ اصلا خسارت این ماشینه چقدر میشه؟ این به درک ماشین خودمو چیکار کنم؟ داشت گریم می گرفت که گفت:
- بله من دکترم ، ایرادی داره؟
با تعجب گفتم: دکتری؟
- متخصص مغز و اعصاب.
عصبی شدم ، داد زدم: چه ربطی دارههههههههه؟ داری منو مسخره می کنی؟
- میشه یه لحظه خفه شی؟
اینو که گفت لال شدم ، یعنی قشنگ خفه شدما ، چرا؟ چرا اصلا خفه شدم؟ دوباره خواستم داد بزنم که گفتم الان فحش های بدتری می شنوم ، داد نزدم ولی با صدای تقریبا بلندی گفتم:
- مگه داری با زیر دستت حرف می زنی؟ بی ادب...
- یه لحظه حرف نزن می خوام تلفن کنم.
- هههههی به من گوش میدی؟
بعد از اینکه این حرفو زدم فهمیدم گوشیش دستشه ، واییییی آب شدم ، اصلا بهش نگاه نمی کردم ، فقط داشتم می شنیدم و جواب می دادمم ، یهو صدای عصبی و هستیریکش رو شنیدم که این بار با داد گفت:
- نه.
دیگه جائز ندونستم یه زر دیگه بزنم ، گوشیش رو قطع کرد و رو به من گفت:
- کوچولو ، تو نمی دونی وقتی یکی با تلفن حرف می زنه نباید صحبت کرد.
- به من نگو کوچولو ، بعدشم من الان چی کار کنـــــــــــــم.
- میشه انقدر داد نزنی؟
- نـــــــــــــــه.
- ساکت شو.
انقدر بلند گفت که صدای نه گفتنم توش گم شد. دوباره لال شدم ، بعد پسره رفت طرفه ماشین من ، سوار شد و با کلی دردسر یه گوشه پارکش کرد ، من همون جور خیره نگاش می کردم ، بعد تازه اومد سمت من سوئیچ رو به دستم داد و گفت:
- بیا اینو بگیر بیا سوار ماشین من شو.
یه چند لحظه قفل بودم ، بعد به خودم اومدم:
- من سوار ماشین تو نمی شم.
- بیا سوار شو ببرمت بیمارستان ، نمی بینی داره از ابروت همین جوری خون میاد...
- از کجا معلوم منو بیمارستان ببری؟
- به جهنم...
به دنبال این حرف رفت سمت ماشینش و نشست پشت فرمون ، یعنی خسارت نمی خواست؟ شاید دلش به حالم سوخت ، دید ماشین خودم داغون تره ، یه لحظه موقعیت خودم رو آنالیز کردم ، من الان تو بعداز ظهر که همه جا خلوته ، تصادف کردم ، ماشینم داغون شده و ابروم هم شکسته و این پسره هم می خواد بره ، خوب همه ی اینا با هم خیلی بد بود ، سریع رفتم سمت ماشین پسره و زدم به شیشه اش ، شیشه رو پایین داد و با اخم نگام کرد:
- بفرمایید؟
- ببین تو الان می خوای منو تنها بذاری بری؟
- پیشنهاد بهتری داری؟
- یعنی نمی خوای منو ببری؟
- بیا بشین الان تمام خون بدنت تخلیه میشه.
سریع سوار شدم ، راست گفت کم کم داشتم ضعف می رفتم ، چشمام رو بستم تازه فهمیدم چقدر درد دارم ، اصلا حواسم به خودم نبود ، آی گفتم و دستم رو به ابروم زدم ، سیل خون روی دستم نقش بست ، خون هارو با دستمال پاک کردم ، سعی کردم بخوابم ، یکم که گذشت وایستاد ، چشمام رو باز کردم ، از زور درد به خودم می پیچیدم ، گفت رسیدیم. نفهمیدم کی پارک کرد ، فقط دیدم پیاده شده و منتظر منه ، به آرومی پیاده شدم ، به سمت بیمارستان می رفتیم داشتم کنارش حرکت می کردم ، احساس کردم چشمام سیاهی میره ولی به روی خودم نیاوردم و سعی کردم درست راه برم ، به بیمارستان رسیده بودیم ، داشتیم داخل می شدیم که یه لحظه احساس ضعف تو تمام بدنم پیچید ، پاهام سست شد ، داشتم میوفتادم که دستی بازوم رو گرفت و مانع افتادنم شد ، حالم بدتر از این بود که بخوام مانع این کار بشم ، سرم رو چسبوندم به سینه اش ، چشمام رو بستم ، چه بوی عطری ، چه بوی تلخی داره ، آدم رو مست می کرد. نفهمیدم کِی و چطوری منو رو یه تخت خوابوند و به یه اتاق برد ، بعد از اون هیچی نفهمیدم تا...
- چشماتو وا کردی عزیزم؟ خدارو شکر.
چشمام رو باز و بسته می کردم ، سخت بود هنوز به نور عادت نکرده بودم:
- چشمامو وا کردم؟ مگه قرار بود بمیرم؟
به محض فهمیدن موقعیتم یعنی دراز کشیده روی تخت بیمارستان ، سرجام نشستم ، داد پرستاره درومد:
- اِ داری چی کار می کنی؟ بخواب ببینم.
- می خوام برم دستشویی...
- خیل خوب ، خیل خوب ، بذار سرمت تمام شه ، فقط دو دقیقه طول میکشه.
الکی گفتم می خوام برم دستشویی ، یکم گیجم ، چی شده الان؟ تصادف... آره تصادف کردم ، چرا اینجام؟ پرستاره مثه عزرائیل بالا سرم وایستاده بود ، نمی دونم چقدر گذشت که سوزن سرم رو از دستم دراود ، یه آی کوتاه گفتم و تو جام مرتب شدم به کمک پرستاره بلند شدم و به سمت دست شویی رفتیم ، احساس کردم دیگه خودم می تونم راه برم ، دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و به تنهایی به سمت دستشویی رفتم ، می خواستم یه آبی به صورتم بزنم ، رو به روی آینه ایستادم ، به محض دیدن خودم یه جیغ فراصوت کشیدم:آآآآآآآآآآآآآآآآآآ. خدایا چرا اینطوری شده قیافم؟ وایییییی. چجوری برم خونه؟ با عجله دویدم بیرون رفتم سمت اتاقه ، پرستاره همون جا بود ، با خشم بهش نگاه کردم ، به ابروی راستم اشاره کردم و داد و جیغ گفتم:
- این چه قیافه ایه؟
- چی؟ چی شده؟
- چرا من ابرو نداررررررررم؟
- اِ...
_ می تونید بیرون برید خانم جعفری.
چه صدای آشنایی داره... ، برگشتم ، همون پسره بود که منو آورده بود اینجا ، پرستاره سریع رفت بیرون ، نشستم رو تخت ، رو به من کرد و گفت:
- متوجه میشین اینجا بیمارستانه؟
- چرا ابروهام این شکلی شدددددن؟
- میشه داد نزنی؟
- میشه جواب منو بدییییییی؟
- بخیه می خواستیم بزنیم ، جای بخیت که هیچی ولی بقیه جاهای ابروت در میان.
- به چه حقی بخیه کردین ابرومو؟ مگه من بی کس و کارم؟ اصلا اگه طوریم میشد چی؟
- عمل قلب باز که انجام ندادی ، دوتا بخیه ساده بود.
- می خوام زنگ بزنم خونمون.
موبایلم رو از تو جیبش دراورد و گرفت سمتم بعد گفت:
- بیا ، تو جیب مانتوت بود.
- مرسی.
گوشی رو گرفتم ، چند ثانیه فکر کردم که باید به کی زنگ بزنم ، بابا؟ نـــه اون اگه بفهمه ماشینم داغون شده منو می کشه ، مامان؟ نـــــــه اونم حتما میگه چون شوهر نداری اینطوری شدی. ؟؟؟؟؟ کـــــی؟ آخه به کی بگم؟ بالاخره به نتیجه رسیدم ، با گوشی سریع شماره موردنظرم رو گرفتم ، بعد از چندتا بوق جواب داد:
- جانم؟
- سلام آجـــــــی.
- سلام عزیزم ، چه خبر؟
- سلامتی ، کجایی سنا؟
- دارم میرم خونه ، تو کجایی؟
- بیمارستان.
- چرا؟
- تصادف کردم.
- وای چیزیت شده؟
- نه ، یعنی چرا... ابروم شکسته کلا الان ابروی راست ندارم ، چیزه بیا دنبالم.
- حتما ، کدوم بیمارستان؟ آدرس بده.
خودمم نمی دونستم کجام ، نگاش کردم پسره رو ، بعد گفتم:
- ببخشید ما کجاییم؟ می تونید به خواهرم آدرس بدین؟
- باشه.
گوشی رو دادم دستش ، اونم آدرس رو داد و خدافظی کرد ، یه ربع بعد ، بالاخره این خواهر ما رسید ، رو تخت نشسته بودم ، با اومدنش ذوق کردم ، داد زدم:
- وای سنااااا.
- خفه شو بی آبرو.
- ببند فکو بینم ، بیشعور.
- اَبروتو برم ، کچل.
- وای دست رو دلم نذار سنا با چه رویی بیام خونه؟
- حالا مگه دست خودت بود؟
- نمی دونم چیکار کنم ، بگم تصادف کردم که بیچارم ، همین جوری محکوم به ازدواجم.
پسره اومد تو ، اسمشم نمی دونم بی مصب. واییی حرف بد؟ رو بهش کردم ، به سنا اشاره کردم و گفتم:
- خواهرم مهر سنا.
رو به سنا کردم و گفتم: ایشونم؟
- شهاب هستم ، شهاب آریان.
مهرسنا- خوشبختم.
شهاب- همچنین.
- من اصلا خودم رو معرفی کردم؟
شهاب- خیر ، سعادت نداشتم.
- اختیار دارین کم لطفی از ما بوده ... عسل احتشام هستم.
- خوشبختم.
- فکر کنم باید ازتون تشکر کنم ، واقعا لطف کردی منو آوردی اینجا.
- خواهش می کنم.
- راجب خسارت...
- لازم نکرده ، فکر کنم ماشین خودتون بیشتر به تعمیر نیاز داشته باشه.
مهرسنا- نــــــه اینطوری که نمیشه آخه.
- ببخشید شما مثله اینکه پولوتون اضافه کرده.
- شما مبلغ خسارتتون رو بگین ، پدرم پرداخت می کنه.
- مچکرم من نیازی به پول پدرتون ندارم.
مثلا می خوای بگی من پولدارم؟ الله اکبر ، داره کفرمو در میاره ، حرصمو در میاره با این کاراشا ، می رم تو صورتشا هی می خوام خودمو کنترل کنم نمیشه ، یعنی نمی ذاره ، می خوام با این پسره خوب باشما ، کرم داره خودش ، اوف حالا بیخیال ، الان شما پدرتون پرداخت می کنه که زر می زنی؟ نه عسل جان فکر نکن جواب بده ، معلومه که پرداخت می کنه ولی به قیمت کشتن من ، پولش رو خدا رو شکر داره ولی اون حرفایی که قراه بشنوم واقعا نمی ارزه بهش ، دستش درد نکنه ، خدایی اگه پول نگیره آقایی می کنه.
- ولی آقای آریان اینطوری من عذاب وجدان دارم.
- فکر کنم ماشین خودتون اونقدر خرج براتون بالا بیاره که پول چراغ من در مقابلش ناچیز باشه.
- اختیار دارین ، دارین لطف می کنید.
مهرسنا- مگه ماشینت چی شده عسل؟
- ما...ماشینم داغون شد سنا ، جمع شده ، چیکار کنم؟
- عسل به نظرت چند روزه درست میشه؟
- من اصلا حواسم نبود.
- آقای آریان به نظر شما چی؟
شهاب- اگه خیلی طول بکشه یه هفته میشه.
مهرسنا- کجا تصادف کردی؟
- یادم نمیاد.
شهاب- من می برمتون.
اینو گفت و رفت بیرون ، رو به مهرسنا کردم:
- مهرسنا جونم برو پول بیمارستان رو حساب کن ، منم لباسامو عوض کنم ، بریم ، ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم.
- من رفتم.
مهرسنا رفت و من مانتوم که کنار دستم روی صندلی بود را پوشیدم ، بعد کلاه بیمارستان رو از سرم دراوردم ، ویژژژژژژژ ، در عرض چند ثانیه موهام تو هوا معلق شد ، موهام نه فر بود نه لخت و صاف ، البته بیشتر صاف بود ولی مدل نداشت ، خیلی معمولی با دست موهام رو مرتب کردم ، فرق کج گرفتم بعد کشم رو از رو میز بغلم برداشتم و موهام رو بستم ، در حال داخل کردن موهای پرپشتم تو کش بودم که یهو این بیشعور ظاهر شد ، حالا خوبه خودم خیلی تو این خطا نبودم ولی اون لحظه معذب شدم ، دیگه کار از کار گذشته بود ، قشنگ دیده بود قیافم رو ، موهام از دستم ول شد و دور سرم ریخت ، اعصابم خورد شد ، برا همین بلند گفتم: اَه. حالا تو چرا وایستادی اینجا مثه بز؟ یه زری بزن دیگه ، انگار داره فیلم اکشن می بینه.
- کاری دارین؟
- می خواستم بگم اگه آماده اید بریم.
- حالا که دیدید آماده نیستم.
- معلومه که دیدم ، حواسم به رو به روم هست.
- یادم باشه براتون جایزه بخرم.
- لطف می کنید.
هیچی نگفتم ، اینم که نمی خواد بره ، به درک ، من اصلا چیکار به این دارم؟ موهامو بستم و شالم رو برداشتم ، اَیـــــــــــی ، خـــــــــون ، این کی خونی شد؟ اینو کجای دلم بذارم؟ همین جوریش به خون آلرژی دارم. چیزی نگفتم شالم رو سرم کردم و قسمت خونی رو پشت قرار دادم ، رو تخت نشسته بودم ، کفشای پاشنه ده سانتیم رو پوشیدم ، من با اینا رانندگی کردم؟ ببین خودش هنره ها. مهرسنا اومد ، بلند شدم ، سه تایی بدون حرف از اتاق خارج شدیم. راستی اون موقع یادم رفت بگم این یارو چقدر تو لباس دکتری خوکشل می زنه ، هـــــی دکتر رشته ی منه ، چی میشد ماهم یه استاد خوش تیپ و خوش استایل مثه این داشتیم. چی داری میگی عسل جان؟ اصلا حواست هست؟ رسیدی به ماشینا گلم. کِی رسیدیم؟ اینکه ماشین سنائه.
مهرسنا- اگه زحمت نمیشه شما جلو برین ما پشت سرتون میایم.
شهاب- خواهش می کنم.
تو ماشین خوشکل و سفیدرنگ سنا نشستیم ، بمیری سنا چه زانتیایی هم داره بیشعور ، همینه که...
مهرسنا- نیستی عسل ، کجایی؟
- همین جا ، چقدر شد پول بیمارستان؟
- این دکتره حساب کرده بود.
- جان من؟
- آره بابا ، همه پرستارا هم واسه من چشم و ابرو میومدن می گفتن فامیلتونه؟ منم می گفتم آره...
- این چه زری بود خواهر من؟ اگه بهش بگن چی؟
- حالا نمی دونم ، ما که دیگه نمی بینیمش ، این دکیه چقدر دست و دل بازه؟
- آدم خوبیه ، لطف داره...
- فقط لطف؟
- گِل بگیر اون فک بی صاحابتو...
- گمشو بینیم ابرو کچل...
- واییییییییی یادم نبود ، بذار بزنگم ببینم خونه در چه حاله.
با موبایلم شماره ی مورد نظر رو گرفتم ، مثه برق جواب داد ، بچه پرو موبایلشو جلدی جواب میداد ، تو جواب دادن تلفن خونه فس می زد ، سه ساعت باید تمناش کنی تا پاشه بگه الو ، صداش تو گوشم پیچید:
- بله؟
- بله و بلا...
- خانم حنا ، از این ورا ، یادی از ما...
- خفه خفه ، باز این طبع شاعریش گل کرد. خوبی؟
- اوهوم تو خوبی؟
- من آره ، اونجا چه خبر؟
- ننه بابا محترم رفتن ددر دودور.
- لال میشی یا نه بی شعور ، مگه ادب یادت ندادن؟
- حالا فرمایش دلت که تنگ نشده بود؟
- نه بابا ، شیوا تصادف کردم.
- کجایی الان؟
- با سنا داریم میریم ماشینمو بدیم تعمیرگاه ، شاید طول بکشه به بابا مامان بگو دوتایی رفتن بیرون گوشیاشونم آنتن نمیده.
- حال خودت خوبه؟
- آره ، شیوا ابروم شکست کُلشو تراشیدن لا مذهبا.
- خیل خوب ، فعلا؟
- زد زیاد ، میسی خواهرم.
- خواهش.
- خدافظ.
- خدافظ.
رو به مهرسنا کردم و گفتم:
- مامان بابا بیرونن.
- ماهم مثلا رفتیم بیرون نه؟
- اوهوم.
- بسیار خوب.
- سنــــــــــاااااااااااا.
- چته روانی؟ سکته زدم.
- بخند دیگه.
- مرگ.
و بعد نیششو باز کرد و یه لبخند زد. شهاب مارو برد پیش ماشینم ، زنگ زدیم امداد خودرو اومد ، ماشینم رو برداشتن و به یه تعمیرگاه بردن ، شب ساعت هفت کارمون تمام شد ، شهاب از ما خدافظی کرد و رفت ، ما هم برگشتیم خونه. در خونه رو با کلید باز کردم ، شیوا جلو در بود ، تقریبا جیغ زدم: ســــلام شیوا. شیوا رو به من کرد و گفت: ســـــــــــیس ساکت شو ، مهمان داریم.
- مگه تنها نیستی؟
- نه بابا مامان بابا زنگ زدن گفتن مهمان داریم. قیافه من رو نمی بینی؟
یه نگاه به سرتا پای شیوا کردم ، شلوار لی آبی لوله تفنگی ، بلوز سفید و طوسی چارخونه که دو تا جیب گنده داشت و تا پایین باسنش بود ، با شال سفید که عقب بود و تل سفید زده بود ، شال رو به احترام بابا سرمون می ذاشتیم وگرنه تو جمع های خانوادگی حجاب نداشتیم ، بابام مورد احترام همه بود و سه تا دخترای حاجی بدون حجاب خیلی بد بود.
- کی هستن حالا؟
- دوستاشون دیگه ، فکر کنم رئیس کل هواشناسی اینا باشه.
- حالا خودت خوبی؟
- عسل ابروت خیلی بده ، جلو مهمونا...
مهرسنا- الان بیا بریم مداد می کشیم. خوبی شیوا؟
شیوا- من خوبم تو چطوری مهری؟
- خفه شو کثافت ، مهری مادر شوهرته.
- ایییییییییی.
رفتیم تو اتاق مهرسنا روی ابروم مداد کشید ولی تابلو بود ، بخیه هم که خوب بخیه بود دیگه ، لباسامونو عوض کردیم ، مهرسنا شلوار لی مشکی پاچه کشاد و بلوز آستین سرپ آبی فیروزه ای پوشید ، به موهاش تل زد و شال آبی سر کرد ، منم آماده شدم ، شلوار مشکی لوله تفنگی با بلوز بنفش یقه گشاد ، شال مشکی سرم کردم و موهام رو از جلو کج گرفتم ، یعنی من یکی شال سرم نمی کردم سنگین تر بودم ولی حیف که دختر حاجی ام ، چون هم از پشت موهام رو باز می ذاشتم ، هم از جلو ، انقدرم شالو تا می کردم که فقط یه کوچولو از موهامو می پوشوند ، مثل سه کله پوک از اتاق بیرون رفتیم ، به سمت سالن پذیرایی رفتیم ، بعد از سلام و از این حرفا ، شام خوردیم ، مامان هی بد نگام می کرد من به روی خودم نمیاوردم ، وقتی مهمان های محترم که یه زن و مرده هم سن بابا مامان بودن رفتن ، مامان بلافاصله رو به من کرد:
- ابروت چی شده؟
- مامان؟
- جواب بده ببینم.
- رفته بودیم ولنجک با دوستای سنا ، اونجا خوردم زمین ، ابروم شکست..
- یعنی چی خوردم زمین؟
- پام گیر کرد به پله ، افتادم.
- ماشینت کجاس ؟ از پنجره تو پارکینگ نمی بینمش.
مهرسنا- مامان اینکه با ابروی شکسته نمی تونست رانندگی کنه ، با ماشین من اومدیم.
- یعنی فردا میری ماشینتو میاری دیگه.
- حال منو نپرسیا مامان.
- خوبی حالا؟
- اِی بد نیستم ، سرم تیر می کشه ، ژلوفن می خورم می خوابم. شب بخیر.
- شب بخیر.
- شب بخیر بابا.
بابا- شبت بخیر دخترم.
رفتم تو اتاق خودم ، لباس خواب پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم ، بالاخره امروز تمام شد ، فردا با لباس عروس عکس دارم ، حالا ابروم رو چیکار کنم؟ بذار بخوابیم بابا ، خواب بر هر درد بی درمان دواست.