امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#1
سلام به دوستای گلم و همراهای همیشگی رمانم.
مرسی که همراهم بودید و با هم رمان قبلی رو به پایان رسوندیم.
امیدوارم بتونم این رمان رو زود تمام کنم.
خوب بریم سر رمان:
نمی خوام تعریف کنم اما موضوع رمان کاملا متفاوته ، تا به حال شخصا موضوع متشابه رمانم رو ندیدم ، موضوع عاشقانه ، یه مقدار گریه دار ، فوق العادس ، این رمان رو هم خـــیــــــلـــــــــی دوست دارم ، خیلی جالبه ، برای رسیدن به داستان اصلی باید حدود 50 صفحه صبر کنید اما واقعا این رمان رو دوست دارم.
مقدمه : عشقم ، امیدم ، دنیای من ، تمام خاطراتمان را در این دفتر حک کرده ام ، دفتری که تمام این سال ها در کنارم بوده ، دفتری که در اوج ناراحتی و ناامیدی به آن پناه می بردم ، تمام نوشته های این دفتر داستان یک عشقه ، دلیل این داستان تو هستی ، این داستان ، داستانه دو عاشق آزمایش شده در راه عشقه ، این یک عشق حقیقیه ، عشق ما دونفر ، یعنی عشق من و عشق تو.

اینم از جلد رمان:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 1

- امکان ندارهـــــــه ، نــــه نمی خوام ، دست از سرم بر دارین ، من خودم برا خودم تصمیم میگیرررررررم.
- همین که گفتم یا باید با همین ازدواج کنی یا یکی دیگه.
- مامانننننننننننننن ، من نمی خوام ازدواج کنــــم.
- انقدر داد و بیداد الکی نکن ، حرفم عوض نمیشه.
- من به حرف شما کاری ندارررررم.
- تو کاری و انجام میدی که من میگم ، خدافظ.
- ماماننننننننننننن.
بوق آزاد تو گوشم پیچید ، اَه لعنتی ، گوشی رو پرت کردم رو به روم ، اینا... دارن... منو... می کُشــــــــــن ، بابا من نمی خوام ازدواج کنم ، مگه زورههههه؟ یعنی هرکی بیست و چهار سالش باشه باید ازدواج کنه؟ یعنی ترشیده؟ نه نه نه نه. نمی تونن که مجبورم کنن ، ولی چرا می تونن ، از اون مامان ، بابای من بعید نیست ، خدایا یا منو بکش یا این پسره مزخرفوووووو ، دیگه داشت اشکم در میومد ، هم عصبانی بودم البته بیشتر ، هم ناراحت ، می ترسیدم واقعا منو شوهر بدن ، اصلا من می خوام مجرد بمونم ، زورهههههه؟ معلومه زوره وگرنه چرا باید نگران می بودی؟ رسیدم سر کوچهِ هی دودل بودم برم یا نه ، نکنه کسی تو کوچه باشه. آخه کوچه یک طرفس من می خوام خلاف برم ، حوصله دور زدن ندارم ، حالا آخه همه مثه تو بیکارن این موقع ظهر میان بیرون ، گمشو برو تو کوچه بابا. وقتایی که عصبانی میشم تا سر حد مرگ گاز می دم ، هی تو دلم به این خواستگار مزاحم فحش میدادم ، وارد کوچه ی ورود ممنوع شدم اونم با چه سرعتی ، قبل از اینکه بتونم ادامه ی کوچه رو ببینم ، سرم محکم خورد به فرمان و ماشینم ایست کرد ، شیشه اش ترک برداشت و کاپوتش جمع شد جلو ، انگار خوردم به یه سنگ یا یه چیزی مثله سنگ درد سرم تو کل جونم پخش شد ، با این نشانه ها در کمتر از چند دقیقه متوجه شدم تصادف کردم ، سرم رو فرمان ثابت مونده بود ، فکر کنم یه دقیقه گذشت که جرعت پیدا کردم و سر فکر کنم شکستم رو بالا آوردم ، درد پیشانیم از همه جا بدتر بود ، مخصوصا سمت راستش ، رو به روم رو از شیشه ی ترک خورده دیدم ، حالا دیگه خوب بهانه ای دست بابا داده بودم ، دیدم ماشین قشنگم کوچولو شده ، به رو به رو خیره شدم ، سانتافه بود فکر کنم فقط چراغش شکسته بود و یکم کاپوتش داغون بود ، از عصبانیت دندان هامو به هم فشردم و پیاده شدم ، با اینکه ورود ممنوع اومده بودم ولی بازم فکر می کردم اون مقصره ، حالا تو این شرایط و موقعیت فقط تصادف کردنم کم بود که اونم به لطف این راننده ی بیشعور تکمیل شده بود ، موبایلمو برداشتم و پیاده شدم ، رانندهه هم با عصبانیت پیاده شد و بدون اینکه به من نگاه کنه شروع به فریاد کرد:
- آخه آدم دیوانه چرا ورود ممنوع میای؟ دیدی چه غلطی کردی؟ تو که رانندگی بلد نیستی برو پشت ماشین لباس شویی بشین.
- هههههههههی ، رررررررررررررر ، بس کن چشتو وا کن ببین با کی داری حرف میزنی ، آخه آدم بیکار الان کسی میاد بیرون؟
با شنیدن این جمله ی من نگاشو که به ماشینش بود گرفت و به من نگاه کرد اونم با تعجب ، یهو نگاه متعجبش تبدیل به نگاهی همراه با ترس شد ، گفت:
- ابروت شکسته.
دستی روی ابروی راستم کشیدم و به کف دستم خیره شدم ، خونی خونی شده بود ، چندشم شد ، بدم اومد از ابروم ، گفتم:
- ابروم... شکسته؟
دوباره کولی بازیم گل کرد و با داد گفتم:
- تو شکوندی دیگه ، بفرما اینم از این ، هم ماشینمو داغون کردی ، هم ابرومو شکوندیییییییی ، حالا من چی کار کنم.
با صدای بلند گفت: خانم ، بعد صداشو آورد پایین: انقدر کولی بازی نکن چیزی نیست سریع حل میشه ، بعدشم شما ورود ممنوع اومدی زدی به من.
- تو مگه دکتری واسه خودت نظر میدی؟ اولا ، دوما خسارتت چقدر میشه؟ شماره حساب بده بریزم به حساب.
با کدوم پول؟ آخه چرا چرت میگی؟ تو پول داری آخه خالی بند؟ واییییییی اگه بده چی؟ اصلا خسارت این ماشینه چقدر میشه؟ این به درک ماشین خودمو چیکار کنم؟ داشت گریم می گرفت که گفت:
- بله من دکترم ، ایرادی داره؟
با تعجب گفتم: دکتری؟
- متخصص مغز و اعصاب.
عصبی شدم ، داد زدم: چه ربطی دارههههههههه؟ داری منو مسخره می کنی؟
- میشه یه لحظه خفه شی؟
اینو که گفت لال شدم ، یعنی قشنگ خفه شدما ، چرا؟ چرا اصلا خفه شدم؟ دوباره خواستم داد بزنم که گفتم الان فحش های بدتری می شنوم ، داد نزدم ولی با صدای تقریبا بلندی گفتم:
- مگه داری با زیر دستت حرف می زنی؟ بی ادب...
- یه لحظه حرف نزن می خوام تلفن کنم.
- هههههی به من گوش میدی؟
بعد از اینکه این حرفو زدم فهمیدم گوشیش دستشه ، واییییی آب شدم ، اصلا بهش نگاه نمی کردم ، فقط داشتم می شنیدم و جواب می دادمم ، یهو صدای عصبی و هستیریکش رو شنیدم که این بار با داد گفت:
- نه.
دیگه جائز ندونستم یه زر دیگه بزنم ، گوشیش رو قطع کرد و رو به من گفت:
- کوچولو ، تو نمی دونی وقتی یکی با تلفن حرف می زنه نباید صحبت کرد.
- به من نگو کوچولو ، بعدشم من الان چی کار کنـــــــــــــم.
- میشه انقدر داد نزنی؟
- نـــــــــــــــه.
- ساکت شو.
انقدر بلند گفت که صدای نه گفتنم توش گم شد. دوباره لال شدم ، بعد پسره رفت طرفه ماشین من ، سوار شد و با کلی دردسر یه گوشه پارکش کرد ، من همون جور خیره نگاش می کردم ، بعد تازه اومد سمت من سوئیچ رو به دستم داد و گفت:
- بیا اینو بگیر بیا سوار ماشین من شو.
یه چند لحظه قفل بودم ، بعد به خودم اومدم:
- من سوار ماشین تو نمی شم.
- بیا سوار شو ببرمت بیمارستان ، نمی بینی داره از ابروت همین جوری خون میاد...
- از کجا معلوم منو بیمارستان ببری؟
- به جهنم...
به دنبال این حرف رفت سمت ماشینش و نشست پشت فرمون ، یعنی خسارت نمی خواست؟ شاید دلش به حالم سوخت ، دید ماشین خودم داغون تره ، یه لحظه موقعیت خودم رو آنالیز کردم ، من الان تو بعداز ظهر که همه جا خلوته ، تصادف کردم ، ماشینم داغون شده و ابروم هم شکسته و این پسره هم می خواد بره ، خوب همه ی اینا با هم خیلی بد بود ، سریع رفتم سمت ماشین پسره و زدم به شیشه اش ، شیشه رو پایین داد و با اخم نگام کرد:
- بفرمایید؟
- ببین تو الان می خوای منو تنها بذاری بری؟
- پیشنهاد بهتری داری؟
- یعنی نمی خوای منو ببری؟
- بیا بشین الان تمام خون بدنت تخلیه میشه.
سریع سوار شدم ، راست گفت کم کم داشتم ضعف می رفتم ، چشمام رو بستم تازه فهمیدم چقدر درد دارم ، اصلا حواسم به خودم نبود ، آی گفتم و دستم رو به ابروم زدم ، سیل خون روی دستم نقش بست ، خون هارو با دستمال پاک کردم ، سعی کردم بخوابم ، یکم که گذشت وایستاد ، چشمام رو باز کردم ، از زور درد به خودم می پیچیدم ، گفت رسیدیم. نفهمیدم کی پارک کرد ، فقط دیدم پیاده شده و منتظر منه ، به آرومی پیاده شدم ، به سمت بیمارستان می رفتیم داشتم کنارش حرکت می کردم ، احساس کردم چشمام سیاهی میره ولی به روی خودم نیاوردم و سعی کردم درست راه برم ، به بیمارستان رسیده بودیم ، داشتیم داخل می شدیم که یه لحظه احساس ضعف تو تمام بدنم پیچید ، پاهام سست شد ، داشتم میوفتادم که دستی بازوم رو گرفت و مانع افتادنم شد ، حالم بدتر از این بود که بخوام مانع این کار بشم ، سرم رو چسبوندم به سینه اش ، چشمام رو بستم ، چه بوی عطری ، چه بوی تلخی داره ، آدم رو مست می کرد. نفهمیدم کِی و چطوری منو رو یه تخت خوابوند و به یه اتاق برد ، بعد از اون هیچی نفهمیدم تا...
- چشماتو وا کردی عزیزم؟ خدارو شکر.
چشمام رو باز و بسته می کردم ، سخت بود هنوز به نور عادت نکرده بودم:
- چشمامو وا کردم؟ مگه قرار بود بمیرم؟
به محض فهمیدن موقعیتم یعنی دراز کشیده روی تخت بیمارستان ، سرجام نشستم ، داد پرستاره درومد:
- اِ داری چی کار می کنی؟ بخواب ببینم.
- می خوام برم دستشویی...
- خیل خوب ، خیل خوب ، بذار سرمت تمام شه ، فقط دو دقیقه طول میکشه.
الکی گفتم می خوام برم دستشویی ، یکم گیجم ، چی شده الان؟ تصادف... آره تصادف کردم ، چرا اینجام؟ پرستاره مثه عزرائیل بالا سرم وایستاده بود ، نمی دونم چقدر گذشت که سوزن سرم رو از دستم دراود ، یه آی کوتاه گفتم و تو جام مرتب شدم به کمک پرستاره بلند شدم و به سمت دست شویی رفتیم ، احساس کردم دیگه خودم می تونم راه برم ، دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و به تنهایی به سمت دستشویی رفتم ، می خواستم یه آبی به صورتم بزنم ، رو به روی آینه ایستادم ، به محض دیدن خودم یه جیغ فراصوت کشیدم:آآآآآآآآآآآآآآآآآآ. خدایا چرا اینطوری شده قیافم؟ وایییییی. چجوری برم خونه؟ با عجله دویدم بیرون رفتم سمت اتاقه ، پرستاره همون جا بود ، با خشم بهش نگاه کردم ، به ابروی راستم اشاره کردم و داد و جیغ گفتم:

- این چه قیافه ایه؟
- چی؟ چی شده؟
- چرا من ابرو نداررررررررم؟
- اِ...
_ می تونید بیرون برید خانم جعفری.
چه صدای آشنایی داره... ، برگشتم ، همون پسره بود که منو آورده بود اینجا ، پرستاره سریع رفت بیرون ، نشستم رو تخت ، رو به من کرد و گفت:
- متوجه میشین اینجا بیمارستانه؟
- چرا ابروهام این شکلی شدددددن؟
- میشه داد نزنی؟
- میشه جواب منو بدییییییی؟
- بخیه می خواستیم بزنیم ، جای بخیت که هیچی ولی بقیه جاهای ابروت در میان.
- به چه حقی بخیه کردین ابرومو؟ مگه من بی کس و کارم؟ اصلا اگه طوریم میشد چی؟
- عمل قلب باز که انجام ندادی ، دوتا بخیه ساده بود.
- می خوام زنگ بزنم خونمون.
موبایلم رو از تو جیبش دراورد و گرفت سمتم بعد گفت:
- بیا ، تو جیب مانتوت بود.
- مرسی.
گوشی رو گرفتم ، چند ثانیه فکر کردم که باید به کی زنگ بزنم ، بابا؟ نـــه اون اگه بفهمه ماشینم داغون شده منو می کشه ، مامان؟ نـــــــه اونم حتما میگه چون شوهر نداری اینطوری شدی. ؟؟؟؟؟ کـــــی؟ آخه به کی بگم؟ بالاخره به نتیجه رسیدم ، با گوشی سریع شماره موردنظرم رو گرفتم ، بعد از چندتا بوق جواب داد:
- جانم؟
- سلام آجـــــــی.
- سلام عزیزم ، چه خبر؟
- سلامتی ، کجایی سنا؟
- دارم میرم خونه ، تو کجایی؟
- بیمارستان.
- چرا؟
- تصادف کردم.
- وای چیزیت شده؟
- نه ، یعنی چرا... ابروم شکسته کلا الان ابروی راست ندارم ، چیزه بیا دنبالم.
- حتما ، کدوم بیمارستان؟ آدرس بده.
خودمم نمی دونستم کجام ، نگاش کردم پسره رو ، بعد گفتم:
- ببخشید ما کجاییم؟ می تونید به خواهرم آدرس بدین؟
- باشه.
گوشی رو دادم دستش ، اونم آدرس رو داد و خدافظی کرد ، یه ربع بعد ، بالاخره این خواهر ما رسید ، رو تخت نشسته بودم ، با اومدنش ذوق کردم ، داد زدم:
- وای سنااااا.
- خفه شو بی آبرو.
- ببند فکو بینم ، بیشعور.
- اَبروتو برم ، کچل.
- وای دست رو دلم نذار سنا با چه رویی بیام خونه؟
- حالا مگه دست خودت بود؟
- نمی دونم چیکار کنم ، بگم تصادف کردم که بیچارم ، همین جوری محکوم به ازدواجم.
پسره اومد تو ، اسمشم نمی دونم بی مصب. واییی حرف بد؟ رو بهش کردم ، به سنا اشاره کردم و گفتم:
- خواهرم مهر سنا.
رو به سنا کردم و گفتم: ایشونم؟
- شهاب هستم ، شهاب آریان.
مهرسنا- خوشبختم.
شهاب- همچنین.
- من اصلا خودم رو معرفی کردم؟
شهاب- خیر ، سعادت نداشتم.
- اختیار دارین کم لطفی از ما بوده ... عسل احتشام هستم.
- خوشبختم.
- فکر کنم باید ازتون تشکر کنم ، واقعا لطف کردی منو آوردی اینجا.
- خواهش می کنم.
- راجب خسارت...
- لازم نکرده ، فکر کنم ماشین خودتون بیشتر به تعمیر نیاز داشته باشه.
مهرسنا- نــــــه اینطوری که نمیشه آخه.
- ببخشید شما مثله اینکه پولوتون اضافه کرده.
- شما مبلغ خسارتتون رو بگین ، پدرم پرداخت می کنه.
- مچکرم من نیازی به پول پدرتون ندارم.
مثلا می خوای بگی من پولدارم؟ الله اکبر ، داره کفرمو در میاره ، حرصمو در میاره با این کاراشا ، می رم تو صورتشا هی می خوام خودمو کنترل کنم نمیشه ، یعنی نمی ذاره ، می خوام با این پسره خوب باشما ، کرم داره خودش ، اوف حالا بیخیال ، الان شما پدرتون پرداخت می کنه که زر می زنی؟ نه عسل جان فکر نکن جواب بده ، معلومه که پرداخت می کنه ولی به قیمت کشتن من ، پولش رو خدا رو شکر داره ولی اون حرفایی که قراه بشنوم واقعا نمی ارزه بهش ، دستش درد نکنه ، خدایی اگه پول نگیره آقایی می کنه.
- ولی آقای آریان اینطوری من عذاب وجدان دارم.
- فکر کنم ماشین خودتون اونقدر خرج براتون بالا بیاره که پول چراغ من در مقابلش ناچیز باشه.
- اختیار دارین ، دارین لطف می کنید.
مهرسنا- مگه ماشینت چی شده عسل؟
- ما...ماشینم داغون شد سنا ، جمع شده ، چیکار کنم؟
- عسل به نظرت چند روزه درست میشه؟
- من اصلا حواسم نبود.
- آقای آریان به نظر شما چی؟
شهاب- اگه خیلی طول بکشه یه هفته میشه.
مهرسنا- کجا تصادف کردی؟
- یادم نمیاد.
شهاب- من می برمتون.
اینو گفت و رفت بیرون ، رو به مهرسنا کردم:
- مهرسنا جونم برو پول بیمارستان رو حساب کن ، منم لباسامو عوض کنم ، بریم ، ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم.
- من رفتم.
مهرسنا رفت و من مانتوم که کنار دستم روی صندلی بود را پوشیدم ، بعد کلاه بیمارستان رو از سرم دراوردم ، ویژژژژژژژ ، در عرض چند ثانیه موهام تو هوا معلق شد ، موهام نه فر بود نه لخت و صاف ، البته بیشتر صاف بود ولی مدل نداشت ، خیلی معمولی با دست موهام رو مرتب کردم ، فرق کج گرفتم بعد کشم رو از رو میز بغلم برداشتم و موهام رو بستم ، در حال داخل کردن موهای پرپشتم تو کش بودم که یهو این بیشعور ظاهر شد ، حالا خوبه خودم خیلی تو این خطا نبودم ولی اون لحظه معذب شدم ، دیگه کار از کار گذشته بود ، قشنگ دیده بود قیافم رو ، موهام از دستم ول شد و دور سرم ریخت ، اعصابم خورد شد ، برا همین بلند گفتم: اَه. حالا تو چرا وایستادی اینجا مثه بز؟ یه زری بزن دیگه ، انگار داره فیلم اکشن می بینه.
- کاری دارین؟
- می خواستم بگم اگه آماده اید بریم.
- حالا که دیدید آماده نیستم.
- معلومه که دیدم ، حواسم به رو به روم هست.
- یادم باشه براتون جایزه بخرم.
- لطف می کنید.
هیچی نگفتم ، اینم که نمی خواد بره ، به درک ، من اصلا چیکار به این دارم؟ موهامو بستم و شالم رو برداشتم ، اَیـــــــــــی ، خـــــــــون ، این کی خونی شد؟ اینو کجای دلم بذارم؟ همین جوریش به خون آلرژی دارم. چیزی نگفتم شالم رو سرم کردم و قسمت خونی رو پشت قرار دادم ، رو تخت نشسته بودم ، کفشای پاشنه ده سانتیم رو پوشیدم ، من با اینا رانندگی کردم؟ ببین خودش هنره ها. مهرسنا اومد ، بلند شدم ، سه تایی بدون حرف از اتاق خارج شدیم. راستی اون موقع یادم رفت بگم این یارو چقدر تو لباس دکتری خوکشل می زنه ، هـــــی دکتر رشته ی منه ، چی میشد ماهم یه استاد خوش تیپ و خوش استایل مثه این داشتیم. چی داری میگی عسل جان؟ اصلا حواست هست؟ رسیدی به ماشینا گلم. کِی رسیدیم؟ اینکه ماشین سنائه.
مهرسنا- اگه زحمت نمیشه شما جلو برین ما پشت سرتون میایم.
شهاب- خواهش می کنم.
تو ماشین خوشکل و سفیدرنگ سنا نشستیم ، بمیری سنا چه زانتیایی هم داره بیشعور ، همینه که...
مهرسنا- نیستی عسل ، کجایی؟
- همین جا ، چقدر شد پول بیمارستان؟
- این دکتره حساب کرده بود.
- جان من؟
- آره بابا ، همه پرستارا هم واسه من چشم و ابرو میومدن می گفتن فامیلتونه؟ منم می گفتم آره...
- این چه زری بود خواهر من؟ اگه بهش بگن چی؟
- حالا نمی دونم ، ما که دیگه نمی بینیمش ، این دکیه چقدر دست و دل بازه؟
- آدم خوبیه ، لطف داره...
- فقط لطف؟
- گِل بگیر اون فک بی صاحابتو...
- گمشو بینیم ابرو کچل...
- واییییییییی یادم نبود ، بذار بزنگم ببینم خونه در چه حاله.
با موبایلم شماره ی مورد نظر رو گرفتم ، مثه برق جواب داد ، بچه پرو موبایلشو جلدی جواب میداد ، تو جواب دادن تلفن خونه فس می زد ، سه ساعت باید تمناش کنی تا پاشه بگه الو ، صداش تو گوشم پیچید:
- بله؟
- بله و بلا...
- خانم حنا ، از این ورا ، یادی از ما...
- خفه خفه ، باز این طبع شاعریش گل کرد. خوبی؟
- اوهوم تو خوبی؟
- من آره ، اونجا چه خبر؟
- ننه بابا محترم رفتن ددر دودور.
- لال میشی یا نه بی شعور ، مگه ادب یادت ندادن؟
- حالا فرمایش دلت که تنگ نشده بود؟
- نه بابا ، شیوا تصادف کردم.
- کجایی الان؟
- با سنا داریم میریم ماشینمو بدیم تعمیرگاه ، شاید طول بکشه به بابا مامان بگو دوتایی رفتن بیرون گوشیاشونم آنتن نمیده.
- حال خودت خوبه؟
- آره ، شیوا ابروم شکست کُلشو تراشیدن لا مذهبا.
- خیل خوب ، فعلا؟
- زد زیاد ، میسی خواهرم.
- خواهش.
- خدافظ.
- خدافظ.
رو به مهرسنا کردم و گفتم:
- مامان بابا بیرونن.
- ماهم مثلا رفتیم بیرون نه؟
- اوهوم.
- بسیار خوب.
- سنــــــــــاااااااااااا.
- چته روانی؟ سکته زدم.
- بخند دیگه.
- مرگ.
و بعد نیششو باز کرد و یه لبخند زد. شهاب مارو برد پیش ماشینم ، زنگ زدیم امداد خودرو اومد ، ماشینم رو برداشتن و به یه تعمیرگاه بردن ، شب ساعت هفت کارمون تمام شد ، شهاب از ما خدافظی کرد و رفت ، ما هم برگشتیم خونه. در خونه رو با کلید باز کردم ، شیوا جلو در بود ، تقریبا جیغ زدم: ســــلام شیوا. شیوا رو به من کرد و گفت: ســـــــــــیس ساکت شو ، مهمان داریم.
- مگه تنها نیستی؟
- نه بابا مامان بابا زنگ زدن گفتن مهمان داریم. قیافه من رو نمی بینی؟
یه نگاه به سرتا پای شیوا کردم ، شلوار لی آبی لوله تفنگی ، بلوز سفید و طوسی چارخونه که دو تا جیب گنده داشت و تا پایین باسنش بود ، با شال سفید که عقب بود و تل سفید زده بود ، شال رو به احترام بابا سرمون می ذاشتیم وگرنه تو جمع های خانوادگی حجاب نداشتیم ، بابام مورد احترام همه بود و سه تا دخترای حاجی بدون حجاب خیلی بد بود.
- کی هستن حالا؟
- دوستاشون دیگه ، فکر کنم رئیس کل هواشناسی اینا باشه.
- حالا خودت خوبی؟
- عسل ابروت خیلی بده ، جلو مهمونا...
مهرسنا- الان بیا بریم مداد می کشیم. خوبی شیوا؟
شیوا- من خوبم تو چطوری مهری؟
- خفه شو کثافت ، مهری مادر شوهرته.
- ایییییییییی.
رفتیم تو اتاق مهرسنا روی ابروم مداد کشید ولی تابلو بود ، بخیه هم که خوب بخیه بود دیگه ، لباسامونو عوض کردیم ، مهرسنا شلوار لی مشکی پاچه کشاد و بلوز آستین سرپ آبی فیروزه ای پوشید ، به موهاش تل زد و شال آبی سر کرد ، منم آماده شدم ، شلوار مشکی لوله تفنگی با بلوز بنفش یقه گشاد ، شال مشکی سرم کردم و موهام رو از جلو کج گرفتم ، یعنی من یکی شال سرم نمی کردم سنگین تر بودم ولی حیف که دختر حاجی ام ، چون هم از پشت موهام رو باز می ذاشتم ، هم از جلو ، انقدرم شالو تا می کردم که فقط یه کوچولو از موهامو می پوشوند ، مثل سه کله پوک از اتاق بیرون رفتیم ، به سمت سالن پذیرایی رفتیم ، بعد از سلام و از این حرفا ، شام خوردیم ، مامان هی بد نگام می کرد من به روی خودم نمیاوردم ، وقتی مهمان های محترم که یه زن و مرده هم سن بابا مامان بودن رفتن ، مامان بلافاصله رو به من کرد:
- ابروت چی شده؟
- مامان؟
- جواب بده ببینم.
- رفته بودیم ولنجک با دوستای سنا ، اونجا خوردم زمین ، ابروم شکست..
- یعنی چی خوردم زمین؟
- پام گیر کرد به پله ، افتادم.
- ماشینت کجاس ؟ از پنجره تو پارکینگ نمی بینمش.
مهرسنا- مامان اینکه با ابروی شکسته نمی تونست رانندگی کنه ، با ماشین من اومدیم.
- یعنی فردا میری ماشینتو میاری دیگه.
- حال منو نپرسیا مامان.
- خوبی حالا؟
- اِی بد نیستم ، سرم تیر می کشه ، ژلوفن می خورم می خوابم. شب بخیر.
- شب بخیر.
- شب بخیر بابا.
بابا- شبت بخیر دخترم.
رفتم تو اتاق خودم ، لباس خواب پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم ، بالاخره امروز تمام شد ، فردا با لباس عروس عکس دارم ، حالا ابروم رو چیکار کنم؟ بذار بخوابیم بابا ، خواب بر هر درد بی درمان دواست.
پاسخ
 سپاس شده توسط فرشته بلا ، gisoo.6 ، aida 2 ، s1368 ، عسل{مبینا} ، neda13 ، lili st ، ashkyakhee ، spranza ، elnaz-s ، elena.sadr ، هیوا1 ، fatima1378 ، دختر اتش ، عاشق جانگ گیون سوک ، m love f ، Mιѕѕ UηυѕυαL ، ღ ツ setareh ツ ღ ، -khoRshid ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، نازنین* ، (-_-) ، فاطی کرجی ، *مهرناز ، دختر شاعر ، فرشته جوووون ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، PROOSHAT ، شکوفه2 ، f.z.13 ، Shadow of Death ، السا 82 ، 0یسنا جون0 ، lovely m ، قاصدک57 ، نفس گل ، آویـــســا ، GONAHKAR ، nazanin-a ، sara006 ، ریحون بنفش ، αƒsỠỠή ، asma.mohammadi2020@gmail.com ، ѕтяong ، Doory ، Aesthetic ، فرزانه سالار ، єη∂ℓєѕѕღ ، Lowin ، sa.sa79
آگهی
#2
اَی کوفت و دی دی دیدی ، به زنگ ساعت گوشیم آلرژی دارم دیگه. بعد از کلی غرغر بلند شدم ، سریع حاضر شدم ، آرایشم که بیخی ، به سمت در خونه می رفتم که یادم افتاد ماشین ندارم ، این جور مواقع کی کمک می کنه؟ داد زدم:
- شیـــــوا.
سریع رفتم تو اتاقش خوابه خواب بود ، دوباره صداش کردم ، اینبار بیدار شد:
- چیه عسل اول صبحی؟
- خواهرم می ذاری با ماشینت برم؟
- برو برو ، فقط بذار بخوابم ، سوئیچ رو میزمه.
سوئیچ رو برداشتم و به سمت در خونه رفتم ، کفش های اسپرت پوشیدم و رفتم بیرون ، به پارکینگ رفتم ، سوار ماشین شیوا شدم ، ال نودم دنیایی داره ها ، خیلی این ماشینو دوست دارم ، نیم ساعت طول کشید که به سالن رسیدم ، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، بعد از قفل کردن ماشین ، سوئیچم رو توی کیف گذاشتم و به سمت سالن رفتم ، قدم بلنده ، لاغر هم هستم ، به خاطر هیکل خوبم ، یکی از دوستای سنا بهم پیشنهاد کرد ، برم و مدل لباس برای آرایشگاه ها یا ژورنال ها بشم ، منم قبول کردم اوقات فراغتم رو با این کار بگذرونم ، مامانم هم اطلاع داره ولی بابا اگه بفهمه خیلی بد میشه ، زنگ زدم و در رو برام باز کردن ، داخل شدم ، ساناز منتظرم بود ، زیاد آدمی نبودم که زود با همه گرم بگیرم ، دوست داشتم با همه رابطه ی معمولی داشته باشم ، برا همین هیچ وقت دوستی رو به عنوان دوست صمیمی نداشتم ، خودم اینطوری می خواستم ، علتش هم دو تا خواهر هام بودن ، که فاصله سنیم با هردوشون دو ساله ، سنا دو سال ازم بزرگتر ، شیوا هم دوسال ازم کوچکتره رو به ساناز گفتم:
- سلام.
- سلام چی شده ابروت؟
- دیروز تصادف کردم ، شکست.
- چی کار کنیم الان؟ مگه نمی دونی باید مدل عروس شی؟
- چرا می دونم ، ولی خوب دست خودم نبود ، نمیشه با آرایش درستش کنید؟
- بذار ببینم ، سیما چی میگه.
سیما آرایشگرمون بود ، رفتیم پیشش.
ساناز- سیما ببین مدلمون با خودش چه کرده.
سیما- وای چی شده؟
- تصادف کردم.
سیما- اشکال نداره درستش می کنم ، فقط بدو لباسات رو عوض کن آرایشت کنم. به اتاق مخصوص رفتم ، لباس هام رو دراوردم و یه لباس ساده ی سفید که همیشه برا آرایش می پوشیدم تنم کردم ، روی صندلی نشستم ، سیما شروع به آرایشم کرد ، ساناز هم داشت ناخن هام رو درست می کرد ، وقتی کارشون تمام شد یه لباس عروس دکلته پف دار ، خیلی سنگین تنم کردن ، نشستم و ازم یه عالمه عکس تو ژست ها و جاهای مختلف گرفتن ، چندتا لباس تنم کردن ، خلاصه وقتی کار تمام شد ساعت سه بعد از ظهر بود ، خسته و کوفته بعد از پاک کردن آرایش و باز کردن موهام ، لباس های خودم رو تنم کردم و رفتم پیش ساناز ، رو به ساناز گفتم:
- ساناز جون ، بازم کار دارین؟
- فعلا عکس نمی خوایم ، ولی خبرت می کنم ، تو رو از دست نمیدم چون هم خوشکلی ، هم خوش هیکل.
- حالا خوشکلو که جو دادی ولی منتظرم.
- باشه.
- کِی بیام عکسو بگیرم؟
- پس فردا برا چاپ می کنم ، فقط نگفتی کدوم رو می خوای؟
- این یکی به انتخاب خودتون باشه ، قشنگ ترینش رو انتخاب کنیدا.
- باشه پس ساعت دو بیا.
- خدافظ.
- به سلامت.
از ساختمان بیرون اومدم و نشستم تو ماشین ، به موبایلم نگاه کردم ، یازده تا میسکال از خونه داشتم ، سریع شماره ی خونه رو گرفتم و منتظر شدم ، بالاخره جواب دادن ، شروع به حرکت کردم ، مهرسنا بود:
- بله؟
- سلام ، کجایی؟
- دارم بر می گردم تا برسم خونه دیره ، میرم یه چیزی می خورم بعد میام.
- چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
- داشتم عکس می گرفتم.
- مامان نگران بود ، میگه ماشینتو بیار.
- ماشینو سه روز دیگه تحویل میدن.
- چی کار می خوای بکنی؟
- میگم بهش دیگه ، چیکار می تونم بکنم.
- پس خدافظ.
قطع کردم ، رفتم تو یه رستوران ، تنها نشستم و جوجه کباب سفارش دادم ، غذام رو که خوردم ، بلند شدم حساب کردم و از رستوران بیرون اومدم ، سوار ماشین شیوا شدم و رفتم خونه ، ساعت پنج و نیم بود که رسیدم ، به محض رفتن ، رفتم توی آشپزخانه پیش مامان ، سریع گفت:
- ماشینتو آوردی؟
- نه مامان یه شربت درست کن ، بیام بشینیم صحبت کنیم.
رفتم به اتاقم ، لباس هام رو عوض کردم و به سالن رفتم ، مامان هم چند دقیقه بعد از آشپزخانه با پارچ شربت و چهارتا لیوان اومد ، داد زدم:
- سنـــا ، شیوا؟
دوتاییشون از اتاقاشون اومدن ، سلام کردیم ، اومدن نشستن ، برا همه شربت ریخت ، لیوان شربت رو گرفتم ، یه قلپ ازش خوردم ، چشمام رو بستم و گفتم:
- مامان ، من دیروز تصادف کردم ، ماشینمم تعمیرگاهه ، ابرومم به خاطر همین شکسته ، دیشبم بهتون دروغ گفتم ، پولمم خودم میدم ، امروز رفتم عکس گرفتم ، پس فردا بهم پول میدن.
صدایی از مامان نشنیدم ، چشمام رو باز کردم که یهو مامان داد زد:
- تو حواس نداری دختر؟ برا چی تصادف کردی؟ غلط کردی به ما نگفتی ، واسه من پولدار شده ، حالا جواب باباتو چی میدی؟
- به شما گفتم که به بابا نگین ، بعدشم از دست شما اعصابم خورد بود ، هی میگین ازدواج کن ، ازدواج کن.
- به جهنم ، بمون همینجا بغل دست خودم بترشی.
سنا- مادر من ، من به اصرار شما نامزد کردم چی شد؟ یک سال بعدش به هم زدیم ، همین طوری الکی که نمیشه هرکی از در اومد خواستگاری کرد بهش جواب مثبت بدیم ، باید همو دوست داشته باشن.
مامان- تو دیگه دخالت نکن ، بسته دیگه ، یه بار نامزدیش بهم خورده ، انگار چی شده ، زمین و زمانو به هم می بافه ، خسته شدم از دست سه تاتون تا یه خواستگار میاد ، نه نه راه می ندازن ، دوتای دیگشونم از اون یکی دفاع می کنن.
سه تایی هرهر می خندیدیم ، لیوان شربت رو جلوی دهن مامان گرفتم و گفتم:
- بخور عزیزم فشارت میوفته الان.
دستی به فرمان کشیدم و سریع استارت زدم ، خدارو شکر ماشین مثل روز اولش شده بو ، حرکت کردم و بعد از گذشتن از کوچه ها و خیابان ها به خونمون رسیدم ، سه ماه استراحت و بعد هم دوباره درس و دانشگاه ، وقتی رسیدم عکسم رو از داشپورت برداشتم و به خونه رفتم ، سریع به اتاق رفتم آلبوم عکس هام رو برداشتم ، مثل همیشه از اول تا آخرش و ورق زدم ، عکس لباس عروسم رو دراوردم ، اول عکسی که توی دستم بود و با لباس گلبهی رنگ گرفته شده بود رو توش گذاشتم و بعد عکس لباس عروس رو پایینش قرار دادم ، اون روز داشتم از مزون بر می گشتم که تصادف کردم ، خوشحال از اینکه ماشینم رو گرفتم و ابروهام کمی درومدن آلبوم رو بستم و به سالن رفتم ، بابا روی مبل نشسته بود ، به سمتش رفتم ، سرم رو روی پاهاش گذاشتم ، بعضی وقتا از ته دلم عذاب می کشیدم که بابام یه جاجیه ، معتمد اطرافیان ، حاجی صادقی ، اما بعضی وقت ها خرسند بودم که پدری با اون عظمت دارم ، پدری که بین سه دخترش ، من رو بیشتر دوست داشت ، متوجه میشدم ، توی ما سه تا اسم من رو فقط بابا انتخاب کرده بود ، وقتی ازش علت انتخاب اسمم رو پرسیدم گفت به خاطر چشمات و اینکه مثل عسل شیرین بودی ، بابا موهام رو نوازش کرد ، چقدر به پدرم شباهت داشتم ، چشمام و موهای بورم که همیشه مثل آفتاب طلایی رنگ بود به بابا رفته بود ، بلند شدم ، بابا گفت:
- دختر من چطوره؟
- زی سایهی شما ، خوبیم.
- ابروهات داره خوب میشه.
- آره خداروشکر ، بهتره.
- چه خبر از دانشگاه؟
- خوب بود ، آخرین امتحان هم دادیم ، دیگه ترم تابستان نمی گیرم ، می خوام استراحت کنم.
- خوبه ، خداروشکر ، موفق باشی همیشه.
لبخند زدم ، اینبار به داشتن پدرم افتخار کردم ، بابا عاشق بچه هاشه ، عاشق خانوادش اون همیشه کنارم بوده ، توی همه ی شرایط.
ماشین رو با بی حوصلگی پارک کردم ، هنوز هم دوست داشتم بخوابم ، دانشگاه چیز چرتیه ، داخل دانشگاه شدم و رفتم سر کلاس ، عده ای رو می شناختم ، یه سری هم جدید بودن ، ترم جدید شروع شده بود و یه سری استاد ها عوض میشدن ، به سمت دختر ها رفتم ، انگار داشتن راجب یه استاد جدید حرف می زدن:
مهدیس- میگن خیلی خوشکل و خوش تیپه.
سلیا- حالا از کجا معلوم؟ حرف زیاد می زنن.
شیدا- استاد آریان رو همه می شناسن ، اولین باره که اینجا درس میده.
سلیا- پس حسابی اذیتش می کنیم ، اِ عسل کی اومدی؟
- حالا آشنا میشیم ، مدتی هست در جوارتون فیض می برم ، بابا ببندین این چشمای هیزتونو ، ببندین اون دهنای صاب مرده رو ، انقدر تو فکر تور کردن استادا نباشید.

مهدیس- آخه این یکی انگار خیلی جیگره. استاد آریان رو همه ی دخترا می شناسن.
دقیقه ای به فکر رفتم ، آریان خیلی برام آشنا بود اما هرچی فکر کردم ، یادم نیومد کیه ، بیخیال شدم چون چند دقیقه بعد باهاش کلاس داشتیم ، همون موقع استاد وارد شد ، سرجام مرتب نشستم ، همه بلند شدن ، با دیدن استاد آریان خوشکم زد ، همونی که باهاش تصادف کردم ، شهاب ، استاد شهاب آریان ، چه تصادفی ، با فرو رفتن توی فکر ، دستی به روی بخیه ام کشیدم و به کلی فراموش کردم باید بلند شم ، با نیشکونی که سلیا ازم گرفت بلند شدم ، چقدر من کلی بازی دراوردم جلوی این ، استاد تک تک بچه ها رو نگاه کرد ، وقتی نگاهش به من افتاد یه لبخند کوچک زد ، گفت:
- بفرمایید.
نشستیم ، تک تک خودمون رو معرفی کردیم ، خودش رو معرفی می کرد ، بعدش هم شروع کرد به درس دادن ، در فکر بودم اصلا به حرف هاش توجه نمی کردم ، دوبار بهم تذکر داد اما من به بازی روزگار فکر می کردم ، چطور بعد سه ماه دیدمش چه عجیب ، نکنه باهام لج کنه بهم نمره کم بده؟ صدای داد استاد رو شنیدم:
- خانم صادقی حواستون هست؟
سرم رو بلند کردم و نگاش کردم. گفتم:
- بله حواسم هست ، ادامه بدید.
- من چی گفتم الان؟
- ببخشید من ضبط سوت نیستم اما می شنیدم.
- سر کلاس من باید نوت برداری کرد.
- فکر می کردم جلسه ی اول باشه.
- جلسه ی اول یا آخر ، انسان بی نظم ، بی نظمه.
- من بی نظم نیستم.
- دارید وقت کلاسم رو می گیرید ، بفرمایید بیرون ، فکر کردنتون که تمام شد ، دوباره تشریف بیارید.
- بله حتما.
بلند شدم ، داشت همین جور با من بحث می کرد ، بیرون کلاس وایستادم ، به ساعت نگاه کردم ، یازده بود ، تا دوازده کلاس داشتیم ، رفتم بوفه ی دانشگاه و یه نسکافه خوردم ، همونجا نشستم تا ساعت دوازده ، تصمیم گرفتم که برم و از استاد آریان عذرخواهی کنم ، چون استادا ، مخصوصا استادای جوون عقده ایَن اگه لج کنن نمره کم میدن ، برا همین بلند شدم تا به دنبال استاد برم و ازش معذرت خواهی کنم ، سریع به سمت اتاق استاد ها رفتم ، دیدم اونجا نیست ، خواستم از یکی بپرسم که کجاست که صدای داد یکی رو شنیدم:
- آخه این چه حرفیه مادر من ، من کلاس دارم ، دارید اعصاب منو خورد می کنید....... مگه الکیه؟ من نمی خوام...... من کاری به دیگران ندارم ، الان نمی خوام ازدواج کنم..... فعلا کار دارم ، بعدا تماس می گیرم.
استاد آریان بود ، رفتم سمتش و گفتم:
- ببخشید مزاحم شدم.
- خواهش می کنم.
- منم این مشکلو دارم.
- هه ، مادرن دیگه.
- اومدم معذرت خواهی کنم به خاطر کلاس ، یه مقدار شوکه شدم.
- خواهشا تو کلاس سرتون به درس باشه.
- باشه حتما ، به چیز دیگه ای نیست اما جالب بود دیگه.
- ابروتونم خوب شده.
- بله ، خداروشکر ، خوشحال شدم دوباره دیدمتون ، دوباره تشکر.
- خواهش می کنم ، اما نمی دونستم شما دانشجوی مغز و اعصاب باشید.
- خوب دیگه ، خدارو شکر ترم آخره ، پایان نامم رو میدم و راحت میشم. مزاحمتون شدم.
- خواهش می کنم.
- خدافظ.
از کنارش رد شدم و رفتم سر کلاسم ، مثل اینکه زیادم عقده ای نیست ، حالا از نمره دادنش مشخص میشه ، رفتم سر کلاس ، شیدا و سلیا نشسته بودن ، رفتم پیششون و گفتم:
- چه خبر ، چی گفت من رفتم؟
سلیا- تو عقلتو از دست دادی؟
- چرا؟
سلیا- اون چه طرز صحبت کردن با استاد بود؟ من ضبط سوت نیستم ، می خوای ترم آخری بندازتت؟
- رفتم ازش معذرت خواهی کردم ، کلی کلنجار رفتم با خودم تا راضی شدم ازش عذر خواهی کنم.
سلیا- که این طور.
شیدا- ولی دیدین چه خوش تیپ بود؟
- مبارک مامانش ، تلفنی داشت باهاش حرف می زد ، می خواد زنش بده.
شیدا و سلیا قاه قاه خندیدن ، منم خندیدم ، بچه ها کلاس رو پر کردن در عرض چند دقیقه استاد میرزایی که خیلی دوسش داشتم اومد سر کلاس.
ساعت یک ربع به سه خسته سوار ماشین شدم ، چادرم رو به گوشه ای پرت کردم و کیفم رو روش گذاشتم ، به خاطر دانشگاه مجبور بودم چادر سرم کنم و این همیشه باعث خورد شدن اعصابم میشد ، یعنی چون چند نفر تو دانشگاه بابامو می شناختن مجبور بودم ، به خونه رفتم ، مهرسنا و مامان خونه بودن ، شیوا هم هنوز از دانشگاه نیومده بود ، لباس هام رو عوض کردم و به هال رفتم ، مامان به محض دیدنم اخم کرد ، سنا هم یواش یواش می خندید ، با حرص به دوتاشون نگاه کردم و گفتم:
- سلام.
مهرسنا- سلام.
ولی مامان جواب نداد ، رو به روش نشستم و گفتم:
- چرا جواب سلام منو نمیدی؟
- خانم الماسی دیروز زنگ زد ، گف مثله اینکه قسمت نیست ما با هم فامیل شیم ، ایشالا از بابک من بهتر گیرش بیاد.
با شنیدن این جمله ها از زبون مامان ، شادی تو چشمام برق زد ، نمی دونستم از خوشحالی چی بگم ، فقط رفتم و گونه ی مامان رو ماچ کردم ، با این کارم حرص مامان بیشتر درومد ، بابک همون خواستگار سمجی بود که به خاطرش تصادف کردم ، به مامان گفتم:
- مامان خوب راست گفت دیگه ، شاید قسمت نبوده.
مامان زد تو سرم و بعد کلی خواهش من خندید ، مهرسنا هم می خندید ، رو به سنا کردم و گفتم:
- حالا مامان میگفتی ، دخترای ما دالتون هان ، این نشد اون یکی ، اون نشد این یکی.
سنا بلند بلند خندید ، در همین لحظه شیوا اومد تو ، با اومدنش چند دقیقه به خودمون سه تا فکر کردم ، بیچاره مامان ، دو سال یه بار بچه دنیا آورد ، تا اون یکی یکم بزرگ شد یکی دیگه زاییده ، خوب تقصیر خودش بوده دیگه منو سننه ، حتما اینطوری راحت بوده ، ما سه تا خواهر خیلی با هم فرق داشتیم گرچه به طور کلی به هم شباهت های زیادی داشتیم و مشخص بود که خواهریم اما قیافه هامون با هم فرق داشت ، من موهای بوری داشتم که بین موهام تارهایی پررنگ تر هم دیده میشد ، همیشه موهام رو خورد تا سر شونم کوتاه می کردم ، هیچ وقت بلندشون نمی کردم ، همیشه هم فرق کج می ذاشتم و هیچ وقت به حرفای مامان و سنا که می گفتن موهام رو بلند کنم و چتری بذارم گوش نمی دادم ، عاشق مدل موهام بودم و امکان نداشت عوضشون کنم ، چشم های عسلی رنگ و کشیده ، ابروهای بور و نازک ، لبی کوچک اما قلوه ای و بینی کوچک ، همیشه از بینیم بدم میومد ، حالتش زیاد قشنگ نبود ولی چون تقریبا کوچک و متناسب با صورتم بود زیاد معلوم نبود اما حالت بدی داشت ، شیوا برعکس من موهای مشکی بُلندی داره که انگار همیشه فر شده ، چون موهاش فر های متوسط و خیلی قشنگی داره ، چشم های عسلی رنگ درست مثل من و بابا ابروهای مشکی رنگ و نازک و به هم پیوسته ، که هرکاریش می کردیم وسط ابروشو برنمی داشت ، البته خیلی کم بود ولی خوب نازش کرده بود ، لب های کوچک و باریک ، بینی متوسط که خیلی معمولی و ساده است ، سنا موهای قهوه ای رنگ تیره ، ابروهایی همرنگ موهاش که همیشه ، هلالی شکل بر می داشت ، چشم های مشکی رنگ مثل مامانم ، لب های بزرگ و قلوه ای و بینی متوسط و خوش حالت ، فکر می کنم بینمون شیوا قشنگ تر از ما دوتا باشه ، شاید خوشکل نباشیم اما قیافه های هممون خوبه. شیوا سلام کرد و ما هم جوابش رو دادیم ، بعد از عوض کردن لباساش اومد توی سالن پیش ما ، نشست رو مبل و گفت:
- بچه ها این ترم افتادم.
مهرسنا- چرا دوباره؟
- امروز کاریکاتور استادو کشیده بودیم ، تو دست من دید ، فکر کرد من کشیدم.
مهرسنا- کدوم استاد؟
- استاد مهاجر.
- خوب میگفتی بهش اونکه سختگیر نیست...
- نه ، نقاشیو که دید دیوونه شد ، از کلاس بیرونم کرد ، بعد هم نذاشت برم تو دوباره.
- خاک تو سرت کنن ، برو معذرت خواهی کن ازش.
- آره حتما.
سنا و شیوا تو یه دانشگاه بودن ، برای همین استادهای شیوا رو سنا هم می شناخت.
مامان- هی گند بزنید شماها ، خوب؟ ادامه بدید.
شیوا- قربون مامان گلم بشم ، نگرانه.
مامان- بس کنا ، یه چیزی بهت میگم بعد عصبانی میشی.
شیوا- چشم.
- شیوا ، الماسی پرید.
- جان من؟
- آرههههههه.
- ایول.
مامان به هردومون چشم غره می رفت ، صدای گوشی مهرسنا درومد ، با عجله بلند شد و به سمت اتاق رفت ، من و شیوا همدیگه رو نگاه کردیم و مامان که متوجه نگاه ما شده بود ، سری تکون داد و بلند شد و به آشپزخانه رفت ، سریع بلند شدیم و به اتاق مهرسنا رفتیم ، داشت با موبایلش حرف می زد:
- ... نه به خدا ... لوس نشو دیگه ... اِ فرشاد بسه دیگه ... یه بار گفتم ... اگه بیام خواهرامم میارما ... دقیقا از الان گفته باشم ... پس فعلا ... خدافظ.
بعد از قطع کردن موبایلش برگشت سمت ما و گفت:
- بمیرید ، فضولا ، چه مرگتونه؟
- سنا کی بود؟ مونیکا که نبود؟ دوستتو میگم.
- نه نبود که چی؟
شیوا- اونکه هیچی ، مارو کجا می خوای ببری؟
مهرسنا- هان ، جمعه صبح میریم کوه ، فقط آبرومو نبرینا.
- گمشو بابا ، من یه جمعه رو دارم ، می خوام بخوابم.
- عسل اذیت نکن دیگه ، آدم باش.
شیوا آبرو بالا داد و گفت:
- با کی؟
مهرسنا- با فرشاد و دوستاش راحت شدین؟
شیوا- مهری چرا ما خبر نداریم؟
مهرسنا- کوفت و مهری.
- جواب بچه رو بده تفره نرو.
مهرسنا- خوب دیگه گفتم شاید دهن لقی کنین.
شیوا- سنا ، پسره چیکاره هست؟ آدم حسابیه؟
مهرسنا- اندازه ی ما نه ولی خوبه بابا می قبولتش.
- گم شیم با هم بریم بیرون مامان شک می کنه الان.
شیوا- قربون کارگاه گجت خودم بشم ، بریم.
و سه تایی رفتیم بیرون ، هرسه نشستیم جلوی تلویزیون ، رو به سنا کردم و گفتم:
- سنا فکر می کنی استاد جدیده کی بود؟
پاسخ
 سپاس شده توسط فرشته بلا ، gisoo.6 ، lili st ، aida 2 ، Archangelg!le ، s1368 ، neda13 ، elnaz-s ، هیوا1 ، دختر اتش ، عاشق جانگ گیون سوک ، FurY ، m love f ، -khoRshid ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، ღ ツ setareh ツ ღ ، فاطی کرجی ، دختر شاعر ، PROOSHAT ، شکوفه2 ، f.z.13 ، Shadow of Death ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، sara006 ، Aesthetic ، єη∂ℓєѕѕღ ، sajedeh1234 ، Lowin ، sa.sa79
#3
- دوستای بابا؟
- نه باورت نمیشه.
- آشناس؟ من می شناسمش؟
- آره می شناسیش.
- جوونه؟
- آره آره.
- پسرِ ابراهیمی؟
- نه تو چقدر پرتی ، استاد آریان ، شهاب آریان.
- چقدر آشناس اسمش.
- همونی که من باهاش تصادف کرده بودم.
- آهــــــا ، واقعا؟ چه جالب.
- آره خیلی سر کلاس انقدر منگ بودم بیرونم کرد.
- تو و شیوا چرا امروز انقدر گند زدین؟
- بعدش رفتم معذرت خواهی کردم حل شد ، راستی سنا تلفنی داشت با مامانش حرف می زد ، مامانش می خواد براش زن بگیره ، فکر کن.
- چه باحال.
- اوهوم.
صدای داد مامان از تو آشپزخانه اومد: بیاین نهار.
ساعت یک بعدازطهر بود که از خواب بیدار شدم ، چون پنجشنبه بود می دونستم مستخدم برای تمیز کردن خونه میاد ، هیچ وقت اجازه نمی دادم کسی به اتاقم نزدیک شه ، تو خونه ی ما هرکدوم یه اتاق داشتیم ، یکی من ، یکی سنا ، یکی شیوا ، یکی مامان و بابا و یک اتاق هم مخصوص بابا بود ، از بچگیم تو خونمون همه چی بود ، هرچی می خواستم ، پول ، اسباب بازی ، بهترین غذاها ، بهترین لباس ها ، ماشین ، اما چیزی که نبود یه عشق دست جمعی بود ، همیشه بابام بزرگ همه جا بود ، بینمون احترامی که وجود داشت خیلی سنگین بود ، همیشه و همیشه از اینکه به خاطر بابام و موقعیتش مجبورم طوری رفتار کنم که نیستم رنج می کشیدم ، هرجا که می رفتیم می گفتن ، اینا دخترای حاجی صادقینا ، سخت بود خیلی سخت ، نگاهی به دور تا دور اتاقم انداختم ، اتاق یاسی و بنفش رنگ ، کاغذ دیواری یاسی و سفید ، میز توالت و کمد و تخت ست بنفش رنگ ، پاتختی کرم رنگ ، میز تحریر کرم و آواژور کرم رنگ ، اتاقم رو سنا طراحی کرده بود آخه طراحی خونده بود ، اتاق شیوا و خودش هم همین طور ، اتاق شیوا ست کامل سفید رنگ بود و اتاق خودش آبی رنگ ، بلند شدم ، تو آینه به خودم نگاهی انداختم ، چرا انقدر اصرار به ازدواج من دارن؟ شاید چون دختر حاجیم ، حتما همه میگن این تا الان باید ازدواج می کرده به خاطر پول باباش ، حتما ایرادی داره ، متنفرم از این کلیشه ها ، حالم از خواستگار هایی که به خاطر پول بابام دم خونه صف کشیده بودن به هم می خورد ، اونایی که مادراشون زنگ می زدن و می گفتن می خواستیم بیایم خواستگاری دخترتون و وقتی مامان ازشون می پرسید کدوم دخترم سکوت می کردند ، چه فرقی داشت؟ مهم این بود که بابام پولدار باشه ، واقعا همین کافی بود؟ پس عشق چی میشید؟ دوست داشتن؟ موهام رو شونه زدم ، موبایلم رو برداشتم چون از تو سالن صداش رو نمی شنیدم و از اتاق بیرون رفتم ، سنا روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود و مستخدم خونه خانم رضایی داشت سالن رو جاروبرقی می کشید ، سلام کردم و نشستم پیش مهرسنا ، گفت:
- ساعت خواب؟
- بیخیال بابا مگه چند روز تعطیل دارم؟
- فردا بیایا تو رو خدا باید پنج پاشیم.
- چه زود.
- عسل جان من آبرومو نبریا.
- خیل خوب سنا چِدِه؟
سنا خندید ، خانم رضایی گفت:
- نهار می خورید؟
- نه ، شیوا کجاس؟
مهرسنا- رفته بیرون کتاب بخره.
- منم حوصلم سر رفته یه سر باید برم بیرون امروز وگرنه دق می کنم.
- خیل خوب بعدازظهر یه سر بریم بوتیک.
- آره خوبه.
بابا از اتاق کارش بیرون اومد و با دیدن ما گفت:
- به به دخترای گلم.
سنا- سلام حاجی ، کم پیدایی.
بابا- شما اصلا خونه نیستی هی بیرونی.
سنا- وا بابا این چه حرفیه؟
لبخندی زد و نشست رو مبل مخصوص خودش ، گفتم:
- سلام بابا.
- سلام عزیز بابا شما خوبی؟
- بله که خوبم.
گوشیم زنگ خورد ، نگاه کردم شماره ی ساناز بود ، جلوی بابا نمیشد جواب بدم ولی برای اینکه شک نکنه و فکرای دیگه ای به سرش نزنه ، جواب دادم:
- بله؟
- سلام عسل جون خوبی؟
به سنا اشاره کردم که صدای تلویزیون رو زیاد کنه ، ولوم به ولو زیادش کرد ، گفتم:
- ممنون ، شما خوبین؟
- منم خوبم ، چه خبر از دانشگاه؟
- هیچی سلامتی.
هی با ابرو به سنا اشاره می کردم ، ولو تلویزیون رو خیلی بالا برد و گفت:
- اَه عسل هیچی نمی شنوم.
من هم بلند شدم از جام و به سمت اتاقم رفتم ، صدای ساناز اومد:
- کار که می کنی ایشالا؟
وارد اتاق شدم و آخرین صدایی که شنیدم صدای بابا بود:
- مگه کر شدی مهرسنا؟
در رو بستم و گفتم:
- کار چی؟
- عکس با مانتو و شال واسه ژرنال ایرانی می خوایم.
- صورتم میوفته؟ آخه...
- نه به صورت کاری نداره فقط هیکل می خواد.
- باشه ، کِی؟
- شنبه ساعت 4 اینا خوبه؟
- خوبه ، فقط این یکی...
- هر عکس مانتو 100 تومان ، شش تا مانتوئه می کنه 600 ، پشت و رو ، یک و دویست میشه ، خوبه؟
- وای عالیه چقدر گرون.
- آره دیگه جنسا خوبن.
- پس فعلا.
اگه دو برابر همین مقدار پولو از بابام می خواستم با جواب به سوال واسه چی می خوای؟ می تونستم بگیرم اما اینکه خودم کار می کردم و پول در میاوردم واقعا برام جذاب بود. دوباره بهسالن برگشتم ، مامان به جمع اضافه شده بود و داشت یه پرتغال پوست می کند ، به ظرف میوه ای که تازه روی میز گذاشته شده بود نگاه کردم و به مامان گفتم:
- سلام مامان.
- ساعت خواب؟
- کمبود خواب داشتم دیگه.
- یه زنگ بزنید ببینید شیوا چرا نیومد؟
مهرسنا- من زنگ می زنم.
من نشستم و اون بلند شد تا تلفن رو برداره ، تلفن بیسیم رو برداشت و بعد از گرفتن شماره ی شیوا ، نشست رو مبل:
- سلام... کجایی؟... باشه ، باشه.
گوشی رو قطع کرد و گفت: میگه جلوی خونس.
مامان تقریبا داد زد: خانم رضایی میز نهار رو بچین.
مدتی که گذشت زنگ در خونه به صدا درومد ، بلند شدم و به سمت در دویدم ، در رو باز کردم ، شیوا پشت در بود با یه نایلون سنگین تو دستش ، شلوار راسته ی سرمه ای پوشیده بود ، مانتوی گلبهی رنگ و شالی به رنگ زرد قناری ، سلام کرد ، جوابش رو دادم ، خیلی سریع رفت تو اتاقش ، چون میز نهار چیده شده بود ، همگی به سمت میز آشپزخانه که مخصوص خودمون بود رفتیم ، بابا مثل همیشه بالای میز نشست ، من و سنا کنار هم ، سنا نزدیک به بابا و من کنار اون ، مامان رو به روی سنا ، به سفره نگاه کردم زرشک پلو با مرغ و ته چین ، با ماست و دوغ و سبزی ، شروع کردیم ، تکه ا ته چین تو بشقابم ریختم و روش رو با آب مرغ تزئین کردم ، شیوا به آشپزخانه اومد و گفت:
- سلام ، خانواده ی مهربون که بدون ته تغاری چیزی نمی خورن.
بابا- سلام ته تغاری خودم ، خوبی بابا؟
شیوا- اِی میگذره دیگه.
مامان- بشین غذا بخور ، از صبح بیرون بودی ، خسته شدی.
شیوا کنار مامان و رو به روی من نشست ، صدای مامان رو شنیدم:
- خانم رضایی خودتم غذاتو بخور.
ظهر پنجشنبه ها رو دوست داشتم چون بدون استثنا دور هم جمع بودیم ، نه که هیچ وعده ای رو کنار هم نباشیم اما ممکن بود یه روز برای یکی مشکل پیش بیاد اما پنجشنبه ظهر حتما باهم بودیم و این به من حس اینکه خانواده دارم رو میداد ، بعد از نهار و یکم چرت ، بلند شدم و لب تاپ اپل سفید رنگم رو روشن کردم ، رمزش رو وارد کردم و به محض بالا اومدن رفتم اینترنت ، فیلترشکنم رو فعال کردم و به فیس بوک رفتم ، لیست کسانی رو که بهم درخواست دوستی داده بودن نگاه کردم ، عده ای رو می شناختم و باهاشون دوست های مشترک داشتم اونها رو تائید کردم و بقیه رو رد ، مطالب مشترک شده دوستانم رو نگاه کردم ، چشمم به یک عکس عروسی افتاد ، عروسی نوشیکا ، دختر یکی از دوست های بابام ، دختر خوبی بود دو سال ازم بزرگتر بود و هم سن سنا بود ، دختر خوب و شوخی بود و مهربون به عروسیش رفته بودیم ، عکس رو خودش نذاشته بود ، خواهر شوهرش آرتونیس گذاشته بود ، که با اونم از طریق نوشیکا آشنا شده بودم ، خیلی نمی شناختمش ، فقط در حد همین که با بابا دوست بود. ساعت پنج ، من و سنا و شیوا آماده شدیم تا به طرف صادقیه بریم و به بوتیک های اونجا سر بزنیم ، قرار شد با ماشین سنا بریم ، من مانتوی خاکستری رنگم رو با شلوار لی چسبون مشکی و شال مشکی پوشیدم ، سنا مانتوی مشکی رنگش رو با شلوار قرمز رنگ و شال مشکی پوشید و شیوا هم تیپ ظهرش رو زد ، آرایش کمی که کردیم ، هرسه کفش های کتونی پوشیدیم و بعد هم به راه افتادیم ، من جلو نشستم ، بعد از خارج شدن از پارکینگ ضبط سنا رو روشن کردم ، صدای ریحانا به گوشم خورد ، زیادش کردم ، خیلی زیاد ، به اتوبان اصلی که رسیدیم ، کم و بیش ماشین هایی پر از پسر کنارمون میومدن و تیکه می نداختن ، یا شماره می خواستن بدن که ما بی توجهی می کردیم ، چون شانس که نداشتیم ، حالا می خواستیم یکم بخندیم یهو آشنا پیدا میشد و موضوع همیشگی ، دخترهای حاج آقا صادقی رو نگاه ، بالاخره رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو پاساژ ، همین جوری می گشتیم که شیوا از یه کیف خوشش اومد و خریدش ، ما چیزی نخریدیم بعدشم کلی خسته شدیم رفتیم کافی شاپ یه چیزی بخوریم ، من سفارش آب پرتغال دادم ، سنا کیک بستنی ، شیوا هم آب هویج بستی ، شروع کردیم به صحبت:
- بچه ها ، این یارو استاد جدیدمون خیلی خفنه.
شیوا- چطور؟
- بابا همه دخترا عاشقش شده بودن.

شیوا- ماهم از این استادا زیاد داریم پا نمی دن که...
مهرسنا- شما کجا از این استادا زیاد دارین؟ هاشمی یا اون اعتمادی میمون؟
شیوا- بابا حیدرپورو گفتم.
صدای جیغ دخترها از بیرون میومد ، سنا سریع رفت تا پول رو حساب کنه ، بعد هرسه تامون بلند شدیم تا زودتر بریم ، تا از در کافی شاپ بیرون رفتیم ، یه سری دختر داشتن فرار می کردن ، سریع شال هامون رو کشیدیم جلو و به سمت ماشین دویدیم ، داشتیم سوار می شدیم که یه مامور زن و یه مرد جلومون رو گرفتن ، مرده گفت:
- زود سوار ون شید.
زنه از پشت بازوی شیوا رو گرفت و گفت: زود.
شیوا دستش رو به زور دراورد و گفت:
- واسه چی؟ چه مشکلی داریم؟
خانمه- گفتم زودتر سوار شید.
شیوا- سوار نمی شیم ببینم چه غلطی می کنید.
صدای داد مهرسنا اومد: شیوا.
و شیوا ساکت شد ، زنه که نفهم بود برای همین رو کردم به مرده و گفتم:
- آقا تورو خدا آبروی مارو تو آگاهی نبر ، مارو بگیرین آبروی بابامون میره ، ببین بابام می تونه رو سرنوشت تک تکتون تاثیر بذاره ولی مارو ببرین بد میشه برامون.
مرده- پدرتون؟
- حاج آقا شمس الدین حیدری...
- دخترای حاجی حیدریین شما؟
- بله.
- مافوق داریم الان ، بیاین تو آگاهی یه کاری می کنم.
شیوا- یعنی چی آقا اصلا واسه چی باید بگیرین مارو؟ موهامون بیرونه؟ مانتومون کوتاهه؟ آرایش فجیه داریم؟ فقط چون سه تا دختریم؟
مرده- زود ، زودتر برید پس سریع تر.
سریع سوار ماشین شدیم و سنا حرکت کرد ، صدای شیوا از عقب ماشین اومد:
- زنیکه انتر.
مهرسنا- تو نمی تونی لال شی یه دقه.
شیوا- سنا مگه ندیدی زنیکه رو؟
- خوب بابا بیخیال.
مهرسنا- عسل بیچاره حیدری رو چرا بدبخت کردی آبروش رفت.
- به جهنم بابا.
رفتیم خونه ، بابا گفت که شب باید بریم خونه ی یکی از دوستاش که خیلی هم رودروایسی داشت باهاشون ، هرسه به اتاق شیوا رفتیم ، گفتم:
- حالم به هم می خوره از این مهمانی های مسخره.
شیوا در کمدش رو باز کرد و گفت:
- چی بپوشم؟
مهرسنا- سفیده.
شیوا- کدوم؟
مهرسنا- آستین پفیه.
شیوا- شری آورده بود؟
مهرسنا- آره.
شیوا- با شلوار سفید خوب میشه.
- وای شیوا چقدر خزی تو سرتاپا سفید خیلی داهاتیه.
- پس با این مشکیه می پوشم.
شیوا یه شال مشکی رنگ برداشت تا به خانم رضایی بده اتو کنه ، مهرسنا به اتاق خودش رفت و دقیقه ای بعد با بلوز بنفش تیره که زیر سینش یه بند داشت اومد بیرون و گفت شیوا اینم بده اتو کنه ، به اتاقم رفتم ، در کمدم رو باز کردم ، بلواز یاسی رنگی رو انتخاب کردم ، شلوار بادمجانی رنگی رو هم پا کردم ، مقابل آینه نشستم ، کرم بزنزه زدم و بعد رژگونه سرخ آبی رنگ ، یک رژلب صورتی به لب هام زدم و آرایشم رو به اتمام رسوندم ، از توی شال هام شال چروک یاسی رنگ رو برداشتم سرم کردم ، لبه ی شال رو تا زدم ، موهام رو با کش بسته بودم ، شال رو جلو کشیدم و موهام رو پوشوندم ، مانتوی کرم رنگی رو انتخاب کردم و پوشیدم ، چادرم رو دست گرفتم و از اتاق بیرون رفتم ، خیلی حرصم می گرفتم وقتی که مجبور بودم چادر سرم کنم ، همه به جز شیوا تو سالن بودن ، مهرسنا هم چادرش رو سر کرده بود ، من هم چادرم رو سر کردم و دقایقی بعد شیوا اومد ، هر پنج نفر حرکت کردیم و سوار ماشین بابا شدیم ، مدتی بعد رسیدیم ، از ماشین پیاده شدیم و جلوی در خونشون منتظر بابا شدیم تا ماشین رو پارک کنه ، بابا اومد و همگی رفتیم تو و سوار آسانسور شدیم ، جلوی در پیاده شدیم ، یه خانم با چادر سفید و یک دختر حدودا هجده نوزده ساله با یک شال که موهاش رو پوشونده بود جلوی در بودن ، سلام کردن و خوش آمد گفتن ، داخل که شدیم یه مرد تقریبا هم سن بابا و یک پسر جوان هم منتظرمون ایستاده بودن ، دختره ما و مامان رو به اتاقی راهنمایی کرد تا لباس هامون رو عوض کنیم ، مامان که فقط مانتوش رو دراورد ، اما ما چادر ها و مانتوهامون رو دراوردیم ، به سالن رفتیم ازمون پذیرایی کردن ، دختره اسمش شیده بود ، دختر خوبی بود ، بامزه هم بود ، گفت هفده سالشه ، اسم داداششم شاهین بود ، ییه موج منفی داشت از همون اول ، بعد از شام شیوا مشغول صحبت با شیده شد ، باباهم گرم صحبت با آقاهه بود ، مامانم که با خانمه حرف می زد ، مهرسنا هم به حرف هاشون گوش میداد و مدتی یکبار نظر میداد ، من فقط تنها مونده بودم ، روی صندلی کنار سالن نشسته بودم ، یه کم که گذشت شاهین اومد نشست کنارم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنه ، گفت:
- دانشجواید؟
- البته.
- چی می خونید؟
- مغز و اعصاب...
- سخته ها ، ترم چندید؟
- ترم آخره خداروشکر.
- به سلامتی.
- ........
- من دانشجو عمرانم ، دکترا.
- موفق باشید.
- شما دختر کوچکه هستید؟
- بله؟
- آخه راجب شما زیاد صحبت می کنن تو خونه ی ما.
- نه خواهر کوچکم با شیده صحبت می کنه ، من وسطی هستم.
- اسمتون چی بود؟
- عسل.
- چه اسم قشنگی.
- نظر لطفتونه.
دیگه چیزی نگفتیم ، تو اون جمع با اون تیپامون خیلی زاقارت بود که بیشتر حرف می زدیم. بالاخره مامان بلند شد و ماهم پشتش رفتیم تو اتاق و لباس پوشیدیم ، بماند که سه ساعت طول کشید بریم ولی در نهایت ساعت دو نصفه شب رسیدیم خونه و من با همون لباسام خوابیدم.
صبح جمعه احساس کردم یکی داره بهم مشت و لگد می زنه ، چشم که باز کردم دیدم مهرسنا داره با مشت بیدارم می کنه ، نشستم تو جام و گفتم:
- چته حیوون؟
- بیست دقیقه اس دارم صدات می کنم. پاشو دیگه.
- که چی بشه؟
- همین جوریشم دیر شده پاشو آماده شو بریم کوه ، آبروم رفت به خدا.
با اینکه خیلی خوابم میومد ولی بلند شدم و خیلی سریع آماده شدم ، بیرون رفتیم ، شیوا نبود ، منگ تر از این حرفا بودم که علتش رو بپرسم ولی وقتی رفتیم تو پارکینگ دیدم ، نشسته تو ماشین ، رفتم عقب نشستم و دراز کشیدم ، سنا نشست پشت فرمان و شیوا هم کنارش خوابید ، با صدای مهرسنا بیدار شدم:
- پاشو عسل رسیدیم ، وایستادن اونجا.
چشمام رو رو هم فشار دادم و بعد بازشون کردم ، پیاده شدیم یه پسر چشم ابرو مشکی قد بلند و خوش قیافه به سمتمون اومد ، رو به مهرسنا کرد و گفت:
- خوش اومدی.
- مرسی.
- ساعت خواب؟ روشن شد هوا.
- منتظر عسل بودم به خدا.
رو به ما کرد و گفت: فرشاد و بعد رو به فرشاد مارو معرفی کرد ، دوتا پسر و یه دونه دختر دیگه هم بودن که باهم آشنا شدیم ، حرکت کردیم ، دیگه خوابم نمیومد ، تو اون فضا خوابم پرید ، به جایی که می خواستن رسیدن ، نشستیم تا صبحانه بخوریم ، روز خوبی بود تا نهار باهم بودیم ، واسه نهار هم با فرشاد رفتیم یه رستوران و باقالی پلو خوردیم ، بعد هم رفتیم خونه ، تا شب با خانواده بودیم.
شنبه صبح از خواب بیدار شدم ، آماده شدم و به دانشگاه رفتم ، تا ساعت دو و نیم کلاس داشتم ، زنگ اول با استاد آریان کلاس داشتیم ، رفتم سر کلاس ، مهدیس و سلیا و چندتا از پسرای کلاس اومده بودن ، کیفم رو از دور پرت کردم رو میز کنار سلیا و بعد خودم نشستم ، گفتم:
- سلام بچه ها ، چه خبر؟
مهدیس- هیچی بابا ، همه چی امن و امانه.
- چه عجب.
سلیا- سلام کار شیطونه ، تو نکنی یه وقتا.
- من که اومدم سلام کردم
سلیا- اون سلام دست جمعی بود ، ما فرق داریم.
- خوب باشه بابا ، سلام.
استاد اومد سر کلاس ، همگی بلند شدیم ، سلام خشکی کرد و نشست ، و بعد مثل عقده ای ها شروع کرد به حضور غیاب ، مهدیس یواشکی به جای شیدا حاضر گفت که استاد هم فهمید ، سرش و بلند کرد و گفت:
- خانم وطن خواه رو نمی بینم.
ما هیچی نگفتیم ، دوباره گفت:
- مثل اینکه زبانشون رو فرستادن فقط.
و درجا شروع کرد به درس دادن ، وسط کلاس موبایل سلیا زنگ خورد ، رفت بیرون ، ماهای بیچاره هم داشتیم به حرف های استاد گوش می دادیم که سلیا با سرعت اومد تو کلاس ، وسایلش رو جمع کرد و با گفتن یه با اجازه استاد رفت بیرون ، معلوم نبود چی شده ، آخرای کلاس یکی از بچه ها که اسمش درسا بود ، دستش رو بلند کرد تا سوالی بپرسه ، استاد گفت:
- بفرمایید ، سوالی دارید؟
- استاد ، شما تو بیمارستان هم هستید؟
- خوب معلومه دیگه.
- کدوم بیمارستان؟
- فکر کنم از بحث درس خارج شدیم.
خوب بابا تازه به دوران رسیده ، لبخندی زدم و با خودم گفتم: من می دونم کدوم بیمارستان ، البته اگه هنوز اونجا باشه ، کلاس تمام شد و استاد رفت بیرون ، سریع به سلیا زنگ زدم ، جواب داد:
- هان؟
- هان و کوفت چی شد یهو؟ مردم از ترس.
- هیچی بابا ، اون یارو شاکیه که زمین رو بهش فروختیم اومده بود جلو خونه داد و بیداد راه انداخته بود خواهرمم تو خونه تنها بود ترسیده بود.
- حالا چی شد؟
- هیچی دیگه ردش کردم بره ، مرتیکه عوضی رو.
- خیل خوب ، فعلا.
- خدافظ.
بعد دانشگاه ، یه ساندویچ خریدم و نهارم رو خوردم ، ساعت چهار و ربع رفتم سمت سالن ، رفتم تو ، ساناز به استقبالم اومد و گفت:
- خوش اومدی.
- مرسی. ببینم مانتو هارو.
- بیا.
خوشحال بودم که آرایش نمی خواست ، رفتم مانتوهارو نگاه کردم ، مانتو و پالتو های زمستانه بود ، شش تاشون خیلی قشنگ بودن ، چهارتاشون اسپرت بودن و دوتاشون هم مجلسی ، سریع اولین مانتو رو پوشیدم ، طراحمون اومد و شال مناسب انتخاب کرد ، وایستادم توجایی که باید عکس می گرفتم ، عکاسمون اسمش پریناز بود ، خیلی مکان خوبی بود ، همه خانم بودن و این عالی بود ، بعضی وقتا مهرسنا میومد و فضارو طراحی می کرد ، چندتا عکس پشت سرهم انداختم ، داشتم با چهارمین مانتو عکس می نداختم که گوشیم زنگ خورد ، به یکی از بچه ها گفتم بگه کیه ، گفت سنائه ، گفتم قعطش کنه ، دوبار دیگه هم پشت سر هم زنگ زد ، گوشی رو گرفتم و وسط کار جواب دادم:
- چیه سنا؟
صدای گریه اش رو پشت تلفن شنیدم ، نگران شدم ، با صدای بلندتری گفتم:
- چی شده سنا؟
- عسل... عسل...
- چیه سنــــــا؟
- عسل بابا... عسل بابا سکته کرده.
- یا امام زمان.
پاسخ
 سپاس شده توسط فرشته بلا ، ashkyakhee ، aida 2 ، gisoo.6 ، kiana.a ، elnaz-s ، ساچلين ، هیوا1 ، s1368 ، دختر اتش ، lili st ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتشی ، m love f ، ★~Ѕдула~★ ، ღ ツ setareh ツ ღ ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، نازنین* ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، فاطی کرجی ، saba3 ، PROOSHAT ، شکوفه2 ، جوجو خوشگله ، f.z.13 ، Shadow of Death ، ʜɪᴅᴅᴇɴ ، 0یسنا جون0 ، آویـــســا ، Berserk ، Doory ، Aesthetic ، Lowin ، Par_122 ، فرشته بلا
#4
اشک رو گونه های منم جاری شد ، همه با ترس و تعجب نگام می کردن ، گفتم:
- کجایین سنا؟ سنا کجایین؟
- همون ، بیمارستانی که تو ابروت شکسته بود رفتی ، نزدیک خونه بود.
- اومدم ، اومدم.
بدون هیچ توضیحی خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم و رفتم بیرون ، سوار ماشین شدم ، تا جایی که می شد گاز میدادم تا زودتر برسم ، هم زمان گریه هم می کردم ، بابام ، عمرم ، چرا سکته کرد؟ هیچی از سنا نپرسیدم ، بابا جونم ، چی شدی تو؟ چرا یه دفعه؟ رسیدم به بیمارستان ، ماشین رو خیلی سریع یه جای پارک ممنوع پارک کردم ، بدو بدو به سمت ساختمان بیمارستان رفتم ، تو راهرو داشتم میدویدم که افتاد زمین ، پاهام خیلی درد گرفت ولی گفتم به درک ، رفتم سمت یه پرستار تو بخش پذیرش ، چون پریه می کردم و دویده بودم ، نمی تونستم حرف بزنم ، خیلی بریده ، بریده گفتم:
- با...بام ، با.. بام ، با ، بابام.
- پدرتون؟
- آره ، با..بام.
- اسمش چیه خانم؟
- تا...تازه اومده، جمشید ، صادقی.
- صبر کن... مستقیم سمت چپ ، تو اورژانس هنوز.
دوباره با سرعت حرکت کردم ، رسیدم ، مامان و سنا اونجا بودن ، مامان داشت زار زار گریه می کرد ، سنا هم وایستاده بود ، رفتم سمت مامان و گفتم:
- مامان... بابا...
و اشک مجال صحبت نداد ، خیلی سریع همدیگر رو بغل کردیم ، گریه ام که آروم تر شد ، از سنا پرسیدم:
- چی شد؟ حالش چطوره؟
- یه دفعه سرکار حالش بد شده انگار ، سکته مغزی دکترش باید بیاد.
- ای وای.
یک ربع بعد شیوا هم رسید ، چشم هاش قرمز بود اما فقط من و مامان گریه می کردیم ، سوال های منو از سنا می پرسید ، دوساعت که گذشت دکتر از در بیرون اومد ، من هنوز داشتم گریه می کردم ، رفتم سمتش:
- دکتر چی شده؟ آقای دکتر تورو خدا بگین بابام خوبه؟
سرم رو بلند کردم و اشک هام رو پاک ، از دیدن دکتر شوکه شدم ، چون استاد آریان بود ، باید می دونستم که دکتر همین جاست ، اون هم از دیدنم شوکه شد و گفت:
- فعلا نمی دونم.
مامان- آقای دکتر تو رو خدا بگید حالش خوبه یا نه؟
دکتر- معلوم نیست خانم ، دعا کنید براش.
سنا- حالش خوب میشه؟
دکتر- ایشالا.
مامان- خدایا از تو کمک می خوام.
داشت میرفت سمت دیگه که دوباره با صدای بلند گفتم:
- می خوام ببینم بابامو.
- نمیشه.
- می خوام ببینمش استاد تورو خدا.
مامان- لطفا بذارید من برم.
شیوا- مامان شما حالت خوب نیست ، یکی از ماها میریم.
دکتر- اصلا نمیشه ورود افراد ممنوعه.
- بذارید به عنوان دکتر برم بالا سرش ، می خوام وضعیت بابام رو ببینم.
استاد مدتی نگاه غمگینی به من انداخت و گفت:
- باشه.
در همین لحظه یه دکتر خوش قیافه دیگه از در اتاق بیرون اومد ، استاد رو به دکتره کرد و گفت:
- سامیار ، به پرستارا بگو ایشون رو آماده کنن بره باباشو ببینه.
- ولی شهاب..
- دکتر مغز و اعصابن خودشون ، بذار بره.
سامیار- با من بیاین.
رفتم باهاش ، بهم لباس داد ، تنم کردم و رفتم پش بابا ، سکته ی مغزی بیهوشی ، بدترین حالت بود که بابام رو توش میدیدم ، کنار تختش نشستم و اشک ریختم:
- بابایی پاشو قربونت برم من تورو دوست دارم به خدا ، به خدا ناراحت نیستم بابام شمائید ، خیلی هم خوشحالم به قرآن ، غلط کردم ، تو چشماتو باز کن من تا آخر عمرم چادر سرم می کنم ، به اولین خواستگاری که بیاد جواب مثبت میدم تا شما حرص نخورید ، شما فقط چشماتونو باز کنید...
و گریه می کردم ، شهاب رو کنارم دیدم ، رو بهش گفتم:
- بابام خوب میشه استاد؟
- دعا کنید ، ایشالا که خوب میشن.
داشتم میرفتم بیرون که صدام کرد:
- خانم صادقی؟
برگشتم:
- بله؟
- به نظرم بهتره جلوی مادرتون گریه نکنید و بهش روحیه بدین.
- من بابام رو خیلی دوست دارم ، بابام اگه بره...
- ایشالا که می مونن.
- راستی استاد. من تا وقتی که بابام خوب نشه دانشگاه نمیام ، نمی دونم مهم نیست اگرم بیوفتم اما ، بابام خیلی مهمه.
- امیدتون به خدا.
- ببخشید ، دکتر متخصصشون خود شمائید؟
- آره ، البته سایر دکترها هم نظر میدن.
اشک هام رو پاک کردم و بعد از گفتن کلمه ی ممنون از در بیرون رفتم ، سنا به سمتم اومد و گفت:
- حالش چطور بود عسل؟
- خوب بود...
شب شد ، قرار بود فقط یکیمون بمونه ، پدر شیوا درومد بس که به تلفن های فامیل و دوستای بابا جواب داد ، فردا هم دانشگاه داشت ، مامان هم می خواستیم از محیط بیمارستان دور بشه ، مهرسنا به سمتم اومد و گفت:
- عسل تو هم برو خونه ، من پیش بابا هستم.
- نه سنا نمی زارم شماها بمونید ، خودم هستم.
- دانشگات چی میشه؟
- به استاد گفتم ، مامان با تو راحت تره تو پیش مامان باش ، تا وقتی هم بابا خوب نشده ، نذار بیاد بیمارستان ، من پیش بابا می مونم.
- اما عسل...
- برو دیگه.
- خیل خوب.
مهرسنا و شیوا و مامان هرسه برگشتند به خونه...
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، عسل{مبینا} ، aida 2 ، kiana.a ، هیوا1 ، s1368 ، gisoo.6 ، lili st ، neda13 ، دختر اتش ، FurY ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتشی ، m love f ، ★~Ѕдула~★ ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، نازنین* ، ღ ツ setareh ツ ღ ، خوشمزه ، فاطی کرجی ، PROOSHAT ، شکوفه2 ، جوجو خوشگله ، "تنها" ، Shadow of Death ، 0یسنا جون0 ، n@jmeh ، آویـــســا ، Berserk ، Doory ، Aesthetic ، єη∂ℓєѕѕღ ، aida 2 ، elnaz-s
#5
از بوفه ی بیمارستان یه چیزی گرفتم و خوردم ، رو صندلی جلوی ICU نشستم و دائم خدا رو صدا می زدم ، خدایا ، خدای من ، بابام رو خودت نجات بده ، خودت شفاش بده ، من بدون بابام هیچم ، امیدم رو ناامید نکن خدایا ، بابام رو بهم برگردون.
درست دو هفته گذشت ، مامان تو طول دو هفته اصلا نیومد بیمارستان یعنی نذاشتیم ، سنا هم دو بار اومد فقط ، شیوا روزایی که دانشگاه می رفت از دانشگاه میومد پیش من و بقیه روزا هم سر می زد ، منم که فقط می رفتم خونه ، یه غذای درست حسابی می خوردم ، حمام می کردم ، چند ساعت می خوابیدم ، بعد دوباره می رفتم بیمارستان ، دو هفته به همین صورت گذشت و حال بابا ذره ای هم تغییر نکرد ، انگاری هممون عادت کرده بودیم ، به اینکه بابا نباشه ، کارای شرکت مونده بود ، یه برادر هم نداشتیم که کارهارو انجام بده ، تنهای تنها بودیم ، فامیلامون ، بی احساس تر از اون بودن که کمکمون کنن و دوستای بابا هم فقط می ریختن توی بیمارستان و همشون بدون ملاقات پدرم کمپوت های آناناس و آب میوه ها رو میدادن به من ، روز سه شنبه بود ، شیوا از دانشگاه اومده بود بیمارستان ، مانتوی عسلی رنگ ، مقنعه و شلوار مشکی ، با کفش های کرمی رنگ ، نزدیک اومد و سلام کرد ، نشست کنارم ، گفتم:
- شیوا من بریدم...
- یعنی چی؟
- مطمئن نیستم بابا خوب شه...
و زدم زیر گریه ، شیوا سرم رو روی شونه هاش گذاشت و آروم گفت:
- قربونت برم ، خواهری گلم ، اینطوری نکن ، ایشالله که خوب میشه بابا.
در همین لحظه شهاب با یه پسره اومد ، دو تاشون روپوش سفید پوشیده بودن ، پسره خیلی تیکه بود ، قد بلند و خوش قیافه بود ولی خوب استاد آریان خودم بهتر بود ، نمی دونم شایدم اون بهتره ، زیاد توجه نکردم.
شهاب- خانم صادقی؟
بلند شدم ، شیوا هم با من بلند شد ، اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
- سلام ، فرمایید؟
شیوا- سلام.
شهاب- سلام. پسرعموم هستن ، یه جراح متخصص ، خواستم بیان تا نظر ایشونم بدونیم.
رو به پسرعوش کردم و گفتم:
- سلام ، خوشبختم.
- همچنین ، میلاد هستم.
رو به شیوا کرد و گفت:
- خوشبختم.
شیوا- ممنون ، همچنین.
لبخندی روی صورت هردوتاشون بود ، اخمام رفت توی هم و به شیوا نگاه کردم ، سریع نیششو جمع و جور کرد و میلاد رفت داخل تا بابا رو معاینه کنه من و شیوا هم نشستیم و منتظر جوابش بودیم...
یکمی که گذشت دکتر بی صدا از اتاق خارج شد ، بلند شدم تا سوالی بپرسک ولی با دیدن سامیار که اونم یه متخصص معرکه بود ، که داشت بهم با چشماش می گفت ، سکوت کنم ساکت شدم ، شیوا دو قطره اشک از چشماش بارید ، حال منم بد شد ، یهو نمی دونم چه اتفاقی افتاد که یه خانم از توی بخش با اینکه ممنوع بود تقریبا داد زد:
- دکتر ، دکتر ، معجزه ، معجزه...
دکتر برگشت به بخش و بعد از تقریبا حدود یک ساعت بیرون اومد ، یه لبخند پهن روی لب های شهاب و میلاد بود ، رفتم سمت شهاب و گفتم:
- چی شد استاد؟
- پدرتون سلامتشون رو به دست آوردن اما باید یه مدت دیگه مهمون ما باشن.
شیوا لبخندی تحویل میلاد داد و گفت:
- ممنونم...
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، نازنین* ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، ღ ツ setareh ツ ღ ، پرنیان92 ، فاطی کرجی ، شکوفه2 ، "تنها" ، Shadow of Death ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، Doory ، Aesthetic ، єη∂ℓєѕѕღ ، Lowin ، ღ ツ setareh ツ ღ ، elnaz-s
#6
امتحانای ما شروع شد اما من هنوز دانشگاه نمی رفتم چون حال بابا دوباره بد شده بود ، دیگه همه به نبودن بابا عادت کرده بودن اما من نه... ساعت نزدیکای شش بعدازظهر بود ، دکتر آریان اومد ، مثل همیشه روی صندلی سفت و سخت بیمارستان نشسته بودم ، اومد سمتم ، به احترامش بلند شدم ، خیلی عصبی بودم ، می دونستم که نمی تونم امتحانارو بدم وقتی هیچی درس نخوندم ، از طرف دیگه حوصله ی ثبت نام دوباره رو نداشتم ، کارمم از دست داده بودم ، دیگه هیچی برام مهم نبود ، به سردی گفتم:
- سلام.
- سلام... خانم صادقی امتحان ها شروع شده نمی خواید بیاید دانشگاه؟
- نه.
- نمیشه که...
- پدرم که خوب شدن ، درستش می کنن.
- خوب نیست انقدر به پدرتون متکی باشید.
- به شما چه؟
خودم می دونم حرف خیلی بدی زدم اما واقعا از نظر روحی تو شرایط خوبی نبودم ، کلافه نشستم رو صندلی ، انگار اونم فهمید ، آدم منطقی و فهمیده ای بود ، دوباره شروع به حرف کرد:
- ببینید ، پیشنهاد می کنم امتحانارو بیاید بدید ، اینطوری از همه چی عقب می مونید ، خیلی سخت نیست ، می تونی بخونی ، خودتو برسونی.
- مهم نیست برام...
- خب وقتی یه چیزی برا تو مهم نیست من نمی تونم کاری بکنم ولی...
سرم پایین بود ، صداش قطع شد ، قبل از اینکه برگردم ببینم چرا ساکت شده یه دسته کاغذ انداخت رو صندلی کنارم و گفت:
- اینا رو بخون ، غیبت هاتو موجه می زنم...
واقعا ازش ممنون بودم ، داشت می رفت سمت یه اتاق که بلند داد زدم:
- شهاب.
برگشت و با یه اخم که همیشه رو صورتش بود نگاهم کرد ، برام مهم نبود دارم با کی حرف می زنم ، بهش لبخند زدم و گفتم:
- خیلی ممنونم ازت استاد.
سرش رو تکون داد و رفت ، از خود راضی ، یه خواهش می کنم هم نگفت ، نشستم و شروع به خوندن اون نوشته ها کردم ، چیز زیادی متوجه نمیشدم ، فقط حفظ می کردم ، نمی دونم چند ساعت گذشت که شیوا رو بالا سرم دیدم ، با لبخند برگه ها رو کنار گذاشتم و گفتم:
- سلام.
- سلام خواهر خوشگلم ، چطوری؟
- خوبم...
گوشیش زنگ خورد ، با دیدن شماره لبخندی زد و به سمت دیگه ای رفت و تو یکی از راهرو ها غیب شد...
بلاخره بابا خوب شد و برگشت به خونه البته تا یک ماه باید تو خونه می موند بعد می تونست هرجا که دلش می خواد بره ، عـــاشق بابای نازنینمم ، بابام نباشه من میمیرم. امتحانا رو خوب دادم ، به خاطر بابا بهم کمک کردن و بالاخره بعد از یه دفاع سخت ، تونستم مدرکم رو بگیرم ، فعلا ترجیح میدم بعد اون دوران سخت ، یه مدت هیچ کاری نکنم و فقط استراحت بکنم ، استاد آریان خیلی کمکم کرد ، دیگه هم بعد امتحانش ندیدمش ، شیدا و مهدیس که عاشقش بودن ، نمی دونم ولی آدم جالبی بود ، اخلاقش قابل تشخیص نبود ، ولش کن بابا... تو سالن نشسته بودم رو مبل و با مامانم حرف می زدم که صدای چرخیدن کلید تو در رو حس کردم ، شیوا بود ، سریع رفت تو اتاقش ، بعد از ده دقیقه از اتاق بیرون اومد و نزدیک ما رو یه مبل نشست ، گفت:
- سلام مادر ، سلام خواهر ، خوبید؟
مامان- سلام به روی ماهت دخترم ، من یکم سرم درد می کنه میرم بخوابم.
- سلام ، خوبی؟
مامان بلند شد و رفت ، انگار نه انگار من داشتم باهاش حرف می زدم ، شیوا نشست کنارم و گفت:
- خوبم ، تو خوبی؟
- منم خوبم.
گوشیش تو دستاش بود ، همون موقع براش اس ام اس اومد ، سریع باز کرد و جواب داد ، لبخندش قابل مشاهده بود ، نگاه مرموزی کردم و گفتم:
- چند ماهه خیلی با گوشیت ور میری ، لبخنداتم که خیلی تابلوئه ، قضیه چیه؟
- حالا بیخی ، فعلا که خبری نیست.
- د ، بگو بچه بینیم ، چه خبره؟
- اومممممم ، به کسی نمیگیاا.
- باشه بابا ، بگو.
- عسل ، استاد آریانت که یادته؟
یعنی با شهاب دوست شده؟ خیلی خوشحال نبودم از این قضیه ، انگار نظر خوبی نسبت به دوستیشون نداشتم ، ولی اگه این خواهر ما قاپشو دزدیده باشه خیلی استاد بوده چون به هیشکی پا نمیده ، با تعجب گفتم:
- آره.
- میلاد ، پسر عموشه ، خیلی پسر خوبیه.
- عــه؟ نه بابا؟ جون من؟
- تو چرا انقدر ذوق کردی؟
- هان؟ همینجوری ، خواهرمیا.
یه چشمک بهم زد و سریع اس ام اسش رو باز کرد ، دوباره پرسیدم:
- از بیمارستان باهاش دوست شدی؟
- نه ، یه سالی میشه می شناسمش ولی خب ، شش ماهه رابطمون جدیه.
- هه ، از کجا می شناسیش؟
صداش رو بچگونه کرد و گفت: دیگه اونو ولش کن.
- شعور نداری دیگه.
یه لبخند پهن زد ، با لبخند جوابش رو دادم. بلند شدم و به اتاق بابا رفتم ، پشت میز نشسته بود ، یه لبخند زدم و رفتم سمتش و هم زمان گفتم:
- سلام ، بابای گلم ، حالت چطوره؟
- سلام دخترم ، شکر خدا ، خوبم ، تو خوبی؟
- منم خوبم.
- الحمدلله.
- بابا حسابی حالتون خوب شده ها ، چند هفته دیگه صبر کنید دیگه خوب خوب میشید.
- آره عزیزم ، خدارو شکر ، تو چیکار میکنی دخترم؟ همه چیز خوبه؟
- خوبه ، بابا میخوام کــآر کنم اگه میشه...
اخم های پدرم درهم رفت...


اینمـــــــ عکــــس شخصیت هـــــــآ ، شخصیت های مرد بــــــآشه واسه وقتـــــی رمــــآن بــیشتـــر مشخص شـــــــــد

عســـــــل ، خوشکــل و مهربــــــون

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 1

مهر سنـــــآ ، بهش میخـــــــوره Wink

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 1

و شیـــــــوا ، دوست داشتنــــــی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط saba3 ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، شکوفه2 ، "تنها" ، Shadow of Death ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، Doory ، Aesthetic ، Lowin ، فاطی کرجی ، *مهرناز
#7
ببخشـــــید ، از الـــــآن بیشـــترمـــ میذارمـــــــــ
، با التماس نگاهش کردم ، بعد از چند ثانیه اخم هاش ناپدید شد ، خودم هم یه تصمیم آنی گرفته بودم ، چون از استراحت خسته شده بودم ، بابام گفت:
- بدون دکترا نمیشه...
- بابا من دیگه نمیخوام درس بخونم.
- نمیشه دختر ، میفهمی چی میگم؟
- خب حتما که نباید کار رشته ام رو بکنم.
بابا ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- مثلا چی کار کنی؟
- ن..نمی دونم ، همین جوری گفتم.
- این همه سال درس خوندی که بری سر یه کار دیگه ، دلم خوش بود توی دخترهام یه دختر درسخون و باهوش دارم...
- نه... فقط یکم از دانشگاه خسته ام.
- هرجور راحتی...
- شایدم کنکور امسال شرکت کردم.
- به سلامتی.
یکم گذشت دیدم هیچی نمیگه ، بلند شدم و گفتم:
- مزاحتمون نشم ، استراحت کنید.
- باشه عزیزم.
سمت در رفتم که صدای بابا رو شنیدم که گفت:
- عسل ، راستی بابا...
برگشتم و به چشم های عسلی رنگ و خوشکلش نگاه کردم ، گفت:
- یه خواستگار برات اومده ، گفتم به خودت بگم.
با عصبانیت و بی توجه به اینکه بابام رو به رومه اخم کردم و گفتم:
- کی هست مرتیکه؟
بابا متعجب نگام کرد و گفت:
- پسر آقای کمالی.
کمالی خر کیه؟ ای بابا ، از فحشی که دادم اعصابم خورد شد ، گفتم:
- کی؟
- قبلا یک بار رفتیم خونشون ، پسرش عمران خونده ، بچه ی خوبیه ، یه دختر هم داره ، از دوستای قدیمیم هستش.
لبخند زورکی زدم و رفتم بیرون... مردک عوضی ، فهمیدم کی رو میگه ، شاهین بود فکر کنم ، مامان که میگفت خواستگار شیوان ، وسط سالن اه بلندی گفتم و به اتاق خودم رفتم.
نشسته بودم و خیره به داماد و مادر و پدرش برادر بزرگش چرخشی نگاه میکردم ، قبلا هم دیده بودمش ، جذابیتش عالی بود ، خانواده قبولشون کرده بودن و این یعنی همه چیز حله ، خوشم میومد باهاشون فامیل باشم ، آدمای با فرهنگ و جالبی به نظر میرسیدن ، برادرش انگار متاهل بود ، با دیدن شیوا از فکر درومدم ، زیباتر از همیشه شده بود ، بلوز مشکی رنگ با شلوار مشکی و شال چروک سفید قشنگش کرده بود ، چای رو مقابل بابا گرفت و به دستور بابا اول به پدر داماد تعارف کرد ، وقتی همه چای هاشون رو برداشتن ، آروم و متین کنار من نشست رو صندلی ، پدرم کمی اخم کرد و گفت:
- خب میلاد جان ، از خودت بگو...
و میلاد شروع کرد به تعریف از خودش و خانواده اش و کارش که تو بیمارستان هست و موفقیت هاش رو ، حقوقش و از این حرفا... در نهایت بعد از یک شب تقریبا تکراری ، پدرم گفت:
- نظر دخترم مهمه ، بهتون خبر میدیم.
مادر میلاد که برخلاف مادر اکثر خواستگار ها چادری نبود ، گفت:
- انشالله که باز هم ببینیمتون.
و رفتن ، پدر سریع به اتاقش رفت ، من و سنا هم رفتیم به اتاق من و شیوا موند تا مثلا نظرش رو مامان بگه ، همگی میدونستن که نظر شیوا از خیلی وقت پیش مثبت بوده.
به زور حرف های بابا ، من دوباره دانشجوی فوق لیسانس همون دانشگاه شده بودم ، شهاب دیگه از دانشگاهمون رفته بود ، سلیا هم بود اما از بقیه خبری نداشتم ، از دانشگاه برمیگشتم ، ساعت شش بعد از ظهر بود ، فردا روز نامزدی شیوا بود ، تو یه تالار خوب ، سوار ماشینم شدم و به راه افتادم سمت خونه ، همه چیزم آماده بود ، مادرم از اینکه شیوا زودتر از ما داره ازدواج میکنه ناراحت بود اما من و سنا اصلا به این موضوع توجهی نداشتیم و خیلی خوشحال بودیم ، حس جالب و عجیبی بود که قرار بود خواهر عروس باشم ، تا به حال سمت به این نزدیکی نداشتم تو عروسی ها ، رسیدم خونه ، خوابم میومد ، به اتاقم رفتم و خوابیدم ، واسه شام هرچی صدام زدن بیدار نشدم ، صبح روز بعد با تکون هایی که سنا میدادتم چشم باز کردم و گفتم:
- هان چیه؟
- میلاد اومده دنبال شیوا برن آرایشگاه ، تو هم زود آماده شو ، باهاشون بریم.
نشستم سرجام و بعد از کمی کش اومدن ، بلند شدم ، سنا از اتاق بیرون رفت ، لباس هام ، کفشم ، مانتو ، همگی از دوروز قبل آماده بودن ، آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم ، سنا و شیوا و میلاد تو سالن بودن ، با دیدن من هرسه بلند شدن ، سلامی به همه گفتم و به سمت کفش هام رفتم ، صدای مامان اومد:
- عسل صبحونه؟
- نمیخورم مامان.
گرسنه ام نبود ، سوار ماشین میلاد شدیم و به راه افتادیم ، رسیدیم آرایشگاه ، از ماشین پیاده شدیم ، من و سنا رفتیم بالا و شیوا بعد از خداحافظی با میلاد اومد بالا ، ما منتظر موندیم تا کار شیوا آماده بشه ، کار شیوا تموم شد ، لباس کرم رنگش رو پوشید ، خیلی زیبا شده بود ، نفس گیر بود زیباییش ، به روش لبخند زدم و گفتم:
- خیلی ناز شدی عزیزم.
با لحن بچگونه ای که اکثر اوقات همونجوری حرف میزد گفت:
- مرسی.
خواهرم خیلی خوشکل بود و این باعث افتخارم بود ، موهاش رو صاف کرده بود و کمی از اون رو خیلی قشنگ شینیون کرده بود و مابقی صاف و لخت باز بودن ، آرایش ملایم و قشنگی داشت که رژلب قرمز رنگش نظم آرایش رو به هم میزد و این باعث جذابیت بیشترش میشد ، چشم هاش رو خیلی قشنگ درست کرده بود ، میلاد اومده بود دنبالش ، رفت تا برن و عکس بندازن ، ساعت نزدیک های 2 بعداز ظهر بود ، یکم گشنه ام شده بود ، دیشبش هم شام نخورده بودم ، قرار شد اول سنا رو آماده کنه ، سنا هم آماده شد ، موهای سنا هم شسوار کشید و صاف کرد ، به طرز خیلی قشنگی موهاش رو بافت و آرایشش کرد ، لباس سنا مشکی بود ، سایه مشکی چشم هاش رو قشنگ تر کرده بود ، رژگونه قهوه ای رنگ و رژلب کرم صورتی نازش کرده بود ، رفت تا ناخن هاش رو درست کنه و من هم همون جور منتظر بودم ، اول باید ابروهام رو درست بر میداشتن ، وقتی کارش تموم شد ، رفتم تا موهام رو درست کنه ، موهام رو به خواسته ی خودم شینیون کرد و جلوش رو هم کج گرفت ، آرایشم کرد ، آرایشگر در نهایت رژلب سرخ آبی رو ، رو لب هام کشید و با لذت به نتیجه ی کارش نگاه کرد ، تو آینه بو خودم نگاه کردم ، قیافه ام خوب شده بود ، ابروهام رو برای اولین بار کمی کوتاه تر کرده بودم ، خوشم اومد از قیافه ام ، ناخن هام رو درست کرد ، تا آماده شدیم و لباس هامون رو پوشیدیم ، ساعت شش بعد از ظهر شد ، به آژانس زنگ زدیم تا به دنبالمون بیاد ، چون ماشین نبرده بودیم ، کادوهامون باهامون بود ، حسابی خسته شده بودم و گشنه ام بود ، حدود سه وعده بود که غذا نخورده بودم ، رسیدیم به تالار ، اولین کسی که چشمم جلوی در بهش خورد ، شهاب بود ، ایستاده بود تا خوش آمد بگه ، چقدر من این بشر رو میدیدم... هرچی باشه خب تنها پسرموی داماد بود دیگه ، رفتیم سمتش ، سنا آروم گفت:
- عسل انگاری این یارو بسته به بخت توئه ، نیگا همه جا میبینیش ، چه سرنوشتیه ها...
آروم خندیدم و گفتم: آره.
رسیدیم بهش ، سلام کردیم ، خشک و رسمی و بادب جوابمون رو داد ، به معین برادر میلاد هم سلام کردیم و بعد رفتیم تو ، وارد تالار شدیم ، هنوز کسی نرسیده بود ، لباس هامون رو عوض کردیم ، مامان و مادرشوهر شیوا تو سالن بودن و دائم میچرخیدن ، هردو بهمون خوش آمد گفتن و مارو دعوت به کار کردن ، همه چی عالی بود ، تمام این اتفاقات برام جالب بود ، مهمون ها یکی بعد از دیگری رسیدن و سالن تقریبا شلوغ شد ، شیوا و میلاد هم از راه رسیدن ، به اتاق عقد رفتن ، هیجان داشتم ، شیوا خیلی قشنگ و باوقار بود ، نشستن به جایگاهشون و عاقد اومد ، تمامی مهمون ها هم اومدند به اتاق عقد ، عاقد شروع کرد...
و من با شنیدن جمله ی عروس خانم وکیلم؟ جریان خون تو بدنم قطع شد... صدای عروس رفته گل بیاره... سنا توجه همه رو به سمت خودش جلب کرد ، کمی نزدیکم شد و آروم گفت بعدی رو تو بگو ، لبخند زدم ، شنیدم...
- عروس خانم وکیلم.
هیجان زیادم رو کنترل کردم و با لرزش گفتم: عروس رفته گلاب بیاره...
و دنبالش همه خندیدن ، و بار سوم و اینبار یه صدای ناآشنا گفت:
- عروس زیر لفظی می خواد.
بعد از اینکه میلاد سرویس قشنگی به شیوا نشون داد ، عاقد بار دیگه جمش رو تکرار کرد و شیوا گفت:
- با اجازه ی بزرگتر ها و پدر و مادرم بله...
و به دنبالش هزاران صدا در هم گم شدند و فریاد شادی همه به آسمون رسید ، خواهرم رو بوس کردم و بهش تبریک گفتم ، اون هم با لبخند تشکر کرد ، همگی کادو هامون رو بهش دادیم ، مرد ها به قسمت مردونه رفتند و تنها میلاد موند ، تو تالار رو نزدیک ترین میز به شیوا و میلاد نشسته بودیم ، شالی که رو سرم بود سر خورد و افتاد ، آروم کمی جلو کشیدمش ، سنا با لبخند گفت:
- سرویس کرد دهنمونو ، الان این شاله خیلی مهمه؟
- بیخیال سنا الان میلاد میره.
همه بلند شدن برقصن ، من و سنا هم بلند شدیم ، میلاد خداحافظی کرد و به قسمت مردونه رفت ، من و سنا هرکدوم نوبتی با شیوا رقصیدیم ، فامیل های میلاد آدمای جالبی بودن ، مامان شهاب رو هم دیدم ، یه جوری بود ، خیلی حرص دار بود ، خیلی بد به آدم نگاه میکرد ، اون شب شادی ای که مدتی بود گم کرده بودم رو بدست آوردم...
تو حیاط دانشگاه ایستاده بودم ، با خشم تو چشم های مشکی رنگش نگاه کردم و با داد گفتم:
- چرا متوجه نیستید من نمیخوام ازدواج کنم؟ الان حراست هم به من گیر میده هم به شما ، من تو این دانشگاه آبرو دارم آقای محترم.
صدای علی حسینی که یکی از هم کلاسی هام بود بیشتر عصبانیم کرد...
- اما خانم صادقی شما که من رو نمی شناسید ، بهم فرصت بدید ، بذارید همدیگه رو بشناسیم ، اما اگه پای کسه دیگه ای وسطه من کنار میکشم.
کلافه چادرم رو که رو دوشم افتاده بود جمع کردم و گفتم:
- آقای حسینی من جوابم رو به شما گفتم ، پیگیری شما برای چیه؟
- خب من...
- لطف کنید دیگه مزاحم نشید.
با عصبانیت و پرخاش بیش از حد ، به سمت کلاس ها قدم برداشتم ، صدای بلندش رو شنیدم:
- من که عقب نمیکشم.
با خشم و چشم های قرمز رنگ برگشتم نگاش کردم و گفتم:
- به چه حقی اینطوری وسط دانشگاه داد میکشید؟
خجالت زده سرش رو انداخت پایین ، سلیا رو بین جمعیت دیدم اما اون من رو ندید ، دلم برا پسره ی بیچاره سوخت ، لبخندی زدم ، بهش نزدیک شدم و گفتم:
- آقای حسینی... من اصلا اونی که شما فکر میکنید نیستم ، بعدشم... من کسی رو دوست دارم ، پس لطف کنید دیگه درخواستتون رو تکرار نکنید.
حسینی بیچاره خرد شد ، با گفتن جمله ی با اجازه خودش رو از مخمصه نگاه من خلاص کرد و رفت ، لبخند کمرنگی زدم ، به سمت ساختمون دانشگاه رفتم و وارد کلاس شدم ، بچه ها تند تند جزوه از رو هم کپی میکردن ، سلیا نگاهم کرد ، لبخندی بهش زدم و رو صندلی ولو شدم ، سلیا گفت:
- سلام ، چطوری؟
- این یارو حسینی خواستگاری کرده بود ازم.
- خب؟
- دوباره گیر داد ، زدم به پروبالش گفتم کسی رو دوست دارم ، دلم براش سوخت.
- بیخیال بابا ، پسرا که احساس ندارن.
سلیا ضدپسر شدید بود و علتش رو اصلا نمیدونستم و هیچ وقت هم ازش نپرسیدم ، با اینکه قیافه ی خوب و خوشکلی داشت اما هیچ حسی به جنس مخالف نداشت ، پوست بلوری و زیبایی داشت ، چشم های مشکی و موهای قهوه ای ، همیشه ساده میگشت ، آدم جالبی بود ، استاد وارد کلاس شد و همگی از جا بلند شدند...
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، Shadow of Death ، n@jmeh ، قاصدک57 ، Berserk ، فرشته بلا ، Aesthetic ، єη∂ℓєѕѕღ ، Lowin ، saba3 ، شکوفه2
#8
استاد کلی صحبت کرد و من هم کلی نوت برداری کردم ، اون روز دیگه کلاس نداشتم ، ساعت 5 بعدازظهر بود ، خسته تر از اون بودم که برم و چیزی بخورم ، فقط خیلی سریع سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم ، ضبط ماشین رو روشن کردم و به یه آهنگ که خیلی دوست داشتم گوش کردم...
من دیدم رفتن تو با اون و رسید به گوشم حرفاتون
اینم از عکساتون
آره دیدم که با هم خوبین و رفتم
خدا به همراتون
دست حق باتون
تا فهمیدم که با اون شادی
گفتم برو آزادی
تو هذب بادی
خیلی سخت بود ولی این دورویی هارو مرسی
یاد دادی...
من دلم پاکه ، طاقت میارم
ولی آخه تا کی؟ تا کی؟
دهنم قرصه من چیزی نمیگم تا کسی نپرسه ، نپرسه...
من دلم پاکه ، طاقت میارم
ولی آخه تا کی؟ تا کی؟
دهنم قرصه من چیزی نمیگم تا کسی نپرسه
من دلم پاکه
می مونم ساکت
ولی خب بعضی شبا بدجوری غم ناکه
خوب میدونم که
آخرش خاکه
ولی کارنامه گرفتنش خطرناکه
من دیدم حرکتای دوستارو
از دشمن و دوست نارو
دشمن و دوست نارو...
من بستم خودمو به همین میز و
به شب و روز کارو...
مثل یه پادو
تا فهمیدم که تش اینجا نیست
گفتن که نشین جا نیست...
باشه تش اینجا نیست
خیلی پس دادم امتحانایی که جواب مسئله اش اینجا نیست
من دلم پاکه ، طاقت میارم
ولی آخه تا کی؟ تا کی؟
دهنم قرصه من چیزی نمیگم تا کسی نپرسه ، نپرسه...
لبخند زدم و به آهنگ فکر کردم ، چیزی به ذهنم نیومد ، آهنگ رو زدم از اول و صداش رو کمی بالاتر بردم ، رسیدم خونه ، خیلی خسته بودم ، سر گیجه شدیدی داشتم ، رفتم بالا و زنگ خونه رو زدم ، شیوا در رو برام باز کرد ، با لبخند گفت:
- سلام ، چطوری؟
- خیلی خسته ام.
یک راست به اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباس هام رو تخت دراز کشیدم و خیلی طول نکشید که خوابم برد...
دست راستم سر شده بود ، محکم با اون یکی دستم چند ضربه بهش زدم ، دستم شروع به گزگز کرد ، بلند شدم ، هوا تاریک شده بود ، چراغ رو روشن کردم ، به خودم تو آینه نگاه کردم ، موهام دور سرم پخش شده بودن و خیلی قشنگ نشده بودم ، خداییش اون لحظه قیافه ام زشت شده بود ، چشمام از خواب پف کرده بود ، نگاهی به لباس تنم کردم ، شلوار سرخ آبی رنگ با تی شرت هم رنگش ، موهام رو شونه زدم و بستم ، برق لب کمرنگی زدم ، خمیازه ای کشیدم و کمی کش اومدم ، از در اتاق بیرون رفتم ، خونه غرق نور بود تقریبا همه ی چراغ ها روشن بود ، میخواستم داد بزنم و یکی رو صدا کنم که صدای میلاد رو شنیدم...
- سنا خانم گفتن حتما شما و عسل خانم باشید.
سنا- آخه من مطمئن نیستم بتونم بیام...
سریع به اتاقم برگشتم ، شلوار لی آبی رنگی پوشیدم و بعد بلوز شل و ول صدفی رنگ ، موهام خوب بود ، شال کرم رنگی رو خیلی شل به سرم انداختم ، صندل کرمی پوشیدم و از اتاق دوباره بیرون رفتم ، یک راست به سمت سالن رفتم ، از دیدن پدر و مادر میلاد تعجب کردم ، از قیافه ام مشخص بود که خواب بودم ، با لبخند زورکی گفتم:
- سلام خوش اومدید.
به احترامم بلند شدند ، شیوا و سنا و میلاد گوشه ی دیگه ای نشسته بودند ، پدر و مادرم هم نزدیک به پدر و مادر میلاد ، صدای مامان میلاد حواسم رو به خودش جلب کرد:
- عسل خانم ساعت خواب.
رو زور خنده ای کردم ، همه خندیدند ، نشستم رو صندلی کنار سنا ، مامان گفت:
- چیزی نمیخوری عسل جون؟
- نه ممنون.
سنا کمی بهم نزدیک و شد و آروم گفت:
- عسل خفه ام کردی ، دهنت بوی گند میده.
از حرفش چندشم شد و گفتم: بابا سه ساعته خوابم ، شکمم خالیه دیگه.
- گمشو برو یه مسواک بزن.
بلند شدم و به دستشویی رفتم ، از دیدن چشم های کثیفم متعجب شدم ، چطور تو اتاقم بهشون دقت نکرده بودم؟ سریع چشمام رو پاک کردم و مسواک زدم ، اومدم بیرون و دوباره نشستم پیششون ، دیگه جمع پدر و مادر ها از ما جدا شده بود ، یه موز برداشتم ، میلاد گفت:
- عسل خانم زن عموم یه مهمونی گرفته ، خواسته شما هم باشید.
- چه خوب ، کی هست؟
- پنج شنبه.
هول شدم و ناخواسته گفتم: چقدر زود.
مستقیم نگام کرد و چیزی نگفت ، لبخند روی لب های شیوا ناپدید شد و نگاه خشن سنا رو رو خودم حس کردم ، گفتم:
- خب اشکال نداره ، انشالله که بتونیم بیایم.
- امیدوارم.
شروع به صحبت کردیم ، از همه چیز و در نهایت بعد از صرف شام ، خانواده ی میلاد اینا رفتن ، به محض رفتنشون ، شال رو از سرم کشیدم و روی مبل افتادم ، بابا به اتاق خودش رفت ، سنا و مامان وسایل رو جمع کردن ، شیوا هم کنار من بدون حرکت نشسته بود ، همه چیز که جمع و جور شد ، اومدن و نشستن ، مامان با چشم غره ی ترسناکی نگاهم کرد و گفت:
- آبرومونو بردی ، چقدر میخوابی تو دختر؟
- بابا من انرژی ندارم اصلا...
- برو بابا.
خندیدم و گفتم:
- مهمونی کی هست؟
سنا بی خجالت با لحنی همراه با شیطنت گفت:
- مامان شهاب.
اخمام تو هم رفت و گفتم: ای بابا...
مامان- زن عموی میلاد ، همه رو دعوت کرده ، سفارش کرده شما دوتا هم بیاید حتما.
- من نمیام.
- غلط کردی نمیای ، اجباریه.
- ای بابا من پنج شنبه کلاس دارم ، مهمونی چی هست اصلا؟
- شام ، زنونه مردونه.
- به چه مناسبت؟
- پاگشا.
- مارو چرا دعوت کرده پس؟
- با یه تیر داره دو نشون میزنه ، کل فامیلاشونم دعوت کرده ، میگن سالی چندبار از این مهمونی ها میگیره.
- مطمئنی اون سفارش کرده ما بیایم؟ بد نگاه میکردا.
مامان بدون حرف بلند شد و به اتاق رفت ، شیوا گفت:
- بیشعور چرا جلو میلاد اینجوری گفتی چقدر زود؟
مهر سنا- راست میگه ، این چه حرفی بود؟
- بابا خب هول شدم ، ببخشید ، ناراحت شد؟
شیوا- نه چیزی نگفت ، ولی یه جوری نگات کرد.
مهرسنا- ولی خداییش دیر خبر دادنا.
شیوا- بابا کارای زن عموئه همین جوریه ، از همه هم بزرگتره کسی چیزی نمیگه بهش ، شوهرش مرده ها نمیدونم چرا هنوز رابطه داره با اینا.
چیزی نگفتم اما با خودم فکر کردم... همه که مثل فامیلای ما بیخیال نیستن که سال به سال هم همدیگه رو نمیبینیم ، تو عقد شیوا واقعا از دیدن بعضی ها تعجب کردم ، راستی یه چیزی هم فهمیدم... شهاب پدر نداره ، رو به شیوا کردم و با کنجکاوی گفتم:
- راستی خواهرم داره؟
شیوا با حالت گنگی گفت: کی؟
مهرسنا خندید و گفت: شهاب رو میگه.
و با ابروهای بالا رفته و قیافه ی با مزه ای بهم نگاه کرد ، لبخند زدم ، شیوا گفت:
- تک فرزنده... عمر باباش به دنیا نبود دیگه.
بلند شدم تا برم و لباس عوض کنم ، ساعت نزدیک دوازده شب بود ، لباس راحتی قبل رو پوشیدم و لباس هارو سرجاشون گذاشتم ، اتاق به هم ریخته ام رو یکم مرتب کردم ، گوشیم رو چک کردم ، دوتا اس ام اس داشتم فقط ، یکی تبلیغاتی بود ، سریع پاکش کردم ، حوصله اشون رو نداشتم و یکی هم از طرف سلیا بود ، بازش کردم:
« یارو با خدا قهر میکنه ، بالای نامش می نویسه به نام بعضیا.»
و آخرش شکل خنده گذاشته بود ، لبخند بزرگی زدم و زیرلب گفتم: دیوونه.
اس ام اس دادم بهش: کودکستانی.
جواب نداد ، حتما خواب بود ، هنوزم خوابم میومد ، پس آروم چشمام رو بستم و خوابیدم.
مامان چیزی راجع به پادر بهمون نگفته بود ، حتی شیوا هم سرش نمیکرد ، پس تیپ معمولی ای زدم ، پیرهن آستین بلند قرمز با شلوار لی مشکی و شال و کفش مشکی ، مانتوی مشکی رنگم و هم پوشیدم ، کرم پودر زدم ، بعد هم رو مژه های نسبتا روشنم ریمل زدم ، رژ لب قرمز رنگی به لب هام کشیدم و تو آینه به خودم لبخند زدم ، تازه رفته بودم جرم گیری و دندون هام سفید سفید بودن ، رفتم بیرون ، سنا و مامان حاضر بودن ، وقتی سوئیچ رو دست سنا دیدم فهمیدم که با ماشین اون میریم ، سنا شلوار کرم رنگ لوله تفنگی پوشیده بود با مانتوی سبز رنگ و شال مشکی ، از تیپش خوشم نیومد اما وقت نداشتیم تا بهش بگم ، کفش هامون رو پوشیدیم و رفتیم بیرون ، مامان خوشکلم چادرش رو بالا گرفته بود و آروم آروم و با ناز راه میرفت ، عاشقش بودم ، سوار ماشین سنا شدیم ، عقب نشستم ، به محض حرکت مامان گفت:
- عسل نمیخوابیا ، چشات پف میکنه ، قیافه ات میشه عین پنگوئن.
از حرف مامان خندم گرفت ، آخه واقعا میخواستم بخوابم ، آروم گفتم:
- چشم.
و مشغول تماشای بیرون شدم.


کـــسی به من آفـــرین نمـــیگه دارم تند تند و زیــآد زیــآد براتون پست میذارم؟؟؟ :|

راســتی من جلد عشق من ، عشق تو رو عوض کردم ، نظر بدید کدومــ بهــتره؟؟؟


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، Shadow of Death ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، san.m18 ، Doory ، Aesthetic ، єη∂ℓєѕѕღ ، sajedeh1234 ، Lowin ، saba3 ، "تنها"
#9
تورو خدا بقیه شو بذار خیلی قشنگه کنجکاوم ببینم شب مهمونی چی میشهAngel
به سلامتیه پسری که تا یه دختر خوشگل میبینه سرشو میندازه پایین و میگه"اگه اخرشم باشی ولی بازم انگشت کوچیکه ی عشقم نمیشی"
پاسخ
 سپاس شده توسط قاصدک57 ، فرشته بلا ، sajedeh1234 ، Lowin ، saba3 ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀
#10
از امـــروز پست های عشق من ، عشق تو رو هم میذارم
.
.
.
.
.
.
.
.
ولـــی قبلش دوتا سوال...
اگـــــــــــه حوصله ی خوندن ندارید هدفتون چیه از اسپم زدن؟؟؟؟؟ لطفا اعلام نکنید که رمان رو نخوندیدExclamation
دوم هم اینکــــه یعنی چی این رمان رو من نوشتم یا نـــــــه؟؟؟؟؟؟؟ اینم یکی از رمانامه مثله بقیه
ببخشید اگـــه تندی کردم...Exclamation

خدا و دیگر هیچ...

کم کم داشت حوصله ام سر میرفت که ماشین متوقف شد ، پیاده شدم ، موهام رو مرتب کردم و کنار مامان منتظر شدم تا مهرسنا ماشین رو پارک کنه ، اومد و سه تایی به سمت یه خونه که پلاکش رو تو آدرس بهمون داده بودن رفتیم ، ساختمان معمولی بود و منطقه اش کمی از خونه ما پایین تر بود ، زنگ رو زدیم و صدای خانم میانسالی تو گوشمون پیچید:
- بله؟
با خشم روم رو به یک طرف دیگه گرفتم ، آخه آیفون تصویری بود ، بدم میومد وقتی میدید و باز می پرسید ، مامان اما با لبخند گفت:
- سلام مهرانگیز خانم.
و صدا گفت: سلام ، بفرمایید ، خوش آمدید.
و به دنبالش در رو باز کرد ، هرسه وارد شدیم ، حیاط کوچکی داشتند ، یه باغچه کوچولو کنارش بود که توش یه درخت و چندین گل کاشته شده بود ، بعد هم سقف پارکینگ ، سوار آسانسور شدیم و مامان شماره ی 3 رو فشار داد ، مهرسنا گفت:
- مامان اسمه زن عموئه مهرانگیزه؟
مامان- آره.
سنا- شما از کجا میدونستید؟
مامان- تو نامزدی شیوا یکم باهاش حرف زدم.
- پس چرا آیفون رو برداشت گفت شما؟
مامان لب هاش رو به دندون گرفت و با ابروهای بالارفته نگاهم کرد و گفت: عسل این چه حرفیه بچه؟
نشد جواب بدم ، صدای یک زن گفت: طبقه ی سوم...
پیاده شدیم ، در باز شده بود ، چند دقیقه بعد مادرشهاب یا همون مهرانگیز خانم تو چارچوب مشغول خوش آمد گویی بود ، مامان جعبه شکلات رو به دستش داد و باهم گرم روبوسی کردن ، لحظه ای بهش دقیق شدم ، زن زیبایی بود ، چشم های عسلی رنگ داشت ، بینی خوش ترکیب و لب های قرمز رنگ ، جذابیت خاصی تو چهره اش بود که سن بالاش رو خیلی نشون نمیداد ، موهای بلندی داشت و این از سنش کم کرده بود البته این رو تو عروسی فهمیده بودم ، ناخواسته یه لبخند رو لب هام نقش بسته بود ، کت و دامن مشکی رنگی پوشیده بود و قد دامن به مچ پاهاش میرسید ، کوتاه قد بود ، جوراب شلواری زخیم مشکی هم به پا داشت و روسری مشکی رنگ ابریشمی روی سرش بود و صورت سفیدش انگار میدرخشید ، با همون لبخند گفتم:
- سلام.
- سلام دخترم ، خوبی؟
- ممنون ، شما خوب هستید؟ زحمت کشیدید.
- اختیار دارید ، بفرمایید.
با سنا هم سلام و احوال پرسی و کرد و ما بالاخره رفتیم تو ، یک سری زن و مرد ردیف شده روی مبل ها نشسته بودند که هیچ کدومشون رو نمیشناختم ، خانم ها بعضی چادر به سرشون داشتند که روی شونه هاشون انداخته بودند ، بعضی هم شال یا روسری ، تنها چند دختر بی حجاب بودند و میان بقیه چهارپنج نفری از جوون ها شال هاشون رو به عقب داده بودند ، خوشحال شدم که مثل ما هم تو جمع وجود داره ، به همه سلام کردیم و دختر جوانی که مهرانگیر خانم ترانه صداش کرد ، مارو به سمت اتاق ها راهنمایی کرد ، خونه ی نسبتا بزرگی بود ، با سه خواب ، از خونه ی ما کوچک تر بود اما خیلی قشنگ دیزاین شده بود ، به دختره دقیق شدم ، ناز بود ، صورت لاغری داشت و گونه هاش برجسته بودند ، چشم های مشکی رنگی داشت ، موهاش هم مشکی بودند ، بینی اش با اینکه مشخص بود عمل شده نیست خوش فرم بود ، لب هاش هم به نسبت قشنگ بودن ، انرژی مثبتی ازش دریافت نکردم پس ترجیح دادم ، خیلی باهاش صمیمی نشم ، به اتاق رفتیم ، تخت یک نفره ای تو اتاق بود ، سرویس کاملی نداشت ، مشخص بود مخصوص مهمان دکور شده ، لباس هامون رو عوض کردیم ، ترانه هم چنان کنار ما تو اتاق بود ، شلوار مشکی رنگی پوشیده بود با یه بلوز زیر و رو سرخ آبی رنگ ، کفش های سرخ آبی روفرشی و شال سرخ آبی رنگ ، شالش رو خیلی آزاد و شل رو سرش قرار داده بود ، دیگه فضولیم رو نتونستم کنترل کنم و گفتم:
- ببخشید شما با مهرانگیز خانم چه نسبتی دارید؟
نگاه متعجب سنا و عصبانی مامان باعث نشد از سوالم پشیمون بشم ، دختره یه لبخند زد ، حس کردم غرور توش در حال موج زدنه ، گفت:
- دختر خواهرشون هستم.
من نگاهی به رژلب قرمز رنگم تو آینه کردم و از پاک نشدنش مطمئن شدم ، همگی آماده بودند ، مامانم چادر و مانتوش رو دراورده بود اما حجابش کامل بود ، صدای مامان به صحبت ها خاتمه داد و به همه فهموند که باید از اتاق بریم بیرون...
- ایشالله خدا برای پدر و مادرتون نگهتون داره.
با لبخندش که حالا عمیق تر شده بود گفت: ممنون.
اول مامان بعد سنا ، بعد من و ترانه از اتاق خارج شدیم ، شیوا رو دیدیم که گوشه ای کنار مادر شوهرش نشسته بود و تا اون لحظه از دید خارج بود ، سلام کردیم و مامانم کلی عذرخواهی کرد که اون هارو ندیده ، ماهم کنارشون نشستیم روی مبل و سنا و شیوا البته رو صندلی بودن ، بابام کمی دیرتر میومد ، از دیدن زن ها که از مرد ها جدا شده بودند و خودشون مشغول صحبت بودند به هیجان اومدم و با دقت سعی کردم به حرف های تک تکشون گوش کنم ، یکدفعه یاد موبایلم افتادم ، ممکن بود بهم اس ام اس بدن و علت نرفتن دانشگاهم رو بپرسن ، اولین غیبتم بود ، ولی خب درس مهمی داشتیم ، به سمت اتاق ها که توی یه راهرو بود رفتم ، هرسه اتاق یکجا حضور داشت ، به اتاق میرفتم ، که صدایی توجهم رو جلب کرد:
- پس بدوئا.
- چشم ، شمابرو بیرون من لباسم رو عوض کنم بعد.
- شهاب خاله میگه زشته مهمونا اومدن.
- باشه ترانه خانم ، بفرمایید.
نزدیک به در شده بودم و ناخواسته دستم خورد به در و از شانس مزخرفم در کمی باز شد ، هردو برگشتن سمت در ، در رو باز کردم و با لبخند زورکی گفتم:
- سلام آقا شهاب.
شهاب با پوزخند و ترانه با تعجب و خشم نگاهم میکردن ، شهاب گفت:
- سلام ، خوش اومدید.
- ممنون ، ببخشید دنبال گوشیم اومده بودم.
این رو گفتم و خودم رو از جلوی در کنار کشیدم و پریدم تو اون یکی اتاق ، مردم از خجالت ولی یه بیخیال به خودم گفتم و گوشیم رو برداشتم و برگشتم پیش مهمون ها ، همه نشسته بودند و مشغول چای خوردن بودن ، نشستم کنار سنا ، یکمی که گذشت ، شهاب اومد بیرون ، با اون تیپ عالیش توجه همه ی دختر هارو تقریبا به خودش جلب کرد ، همه ی مرد ها و تعدادی از خانم ها به احترامش بلند شدن ، دهنم باز مونده بود ، چقدر تحویلش میگرفتن ، نگاهم رو به سمت دیگه ای گرفتم که یهو شنیدم:
- آقای دکتر بفرمایید اینجا.
صدا از پدرشوهر شیوا بود ، و در اصل عموی خود شهاب ، مامان آنچنان گرم صحبت با خانم ها بود که متوجه اطرافش نبود ، سنا گفت:
- چه احترامی میذارن بهش.
- آره بابا دیوانه ان اینا.
- از شیوا بپرسیم ، چرا انقدر اینو آدم حساب میکنن.
- سنا ولی خیلی خوشتیپه ، فضاییه.
- نه بابا؟
- چیه؟
ابروهاش رو بالا داد و گفت: هیچی.
زنگ به صدا درومد ، مهرانگیز خانم به جلوی آیفون رفت و در رو باز کرد ، بعد هم در خونه رو باز کرد و گفت:
- حاج آقا صادقیه.
در عرض تنها چند ثانیه هرکسی که تو سالن بود بلند شد و همه به احترام پدر من بلند شده بودن ، پدر داخل شد و با همه سلام و احوال پرسی کرد ، شهاب هم به احترامش ایستاده بود ، پدرم گفت:
- به به ، آقا شهاب ، خوبی پسرم؟
- خداروشکر ، شماهم ماشالله خوب هستید...
یه حس غرور تمام وجودم رو گرفت ، چون که با خودم گفتم: هی این جمعیت همشون به خاطر پدر توئه که بلند شدن و این احترام فقط و فقط برای حاج آقا صادقی هستش ، تو تا وقتی حمایت پدرت رو داشته باشی هیچ چیز کم نداری... اخم هام در هم بود ، سنا گفت:
- چته عسل؟
- حوصله ام سر رفت سنا ، یه حرکت مهیج نمیکنن ، متنفرم از این مهمونیا.
- دفعه اولت که نیست.
- حال ندارم اصلا.
دستی به ابروی شکسته ام کشیدم و گفتم:
- دانشگاه رو چرا نرفتم مثله احمقا؟
- چقدر غر میزنی عسل.
- دارم میپزم از گرما.
چشم غره ای رفت و گفت: بابا بهم سرمایه بده با فرشاد میخوایم یه شرکت طراحی بزنیم.
- فکر کنم مخالفت کنه.
- گفتنش ضرر نداره.
- پول داره کارت؟
- ای ، بد نیست ، به هرحال رشته ی خودمو بهتر بلدم ، تو چطوره دانشگاه؟
- سنا درسا خیلی سنگینه ، اصلا من اگه برمیگشتم عقب ، کنکور پزشکی نمیدادم ، اصلا از دبیرستان تجربی نمیرفتم. میومدم هنرستان مثله شما.
- خرخون خودمی دیگه.
- برو بابا ، خرخون کجامه؟
- مامانو نیگاه ، راجع به چی حرف میزنن اینا تموم نمیشه؟
- نمیدونم والله.
کمی صحبت کردیم ، خداروشکر وقت شام رسید ، بزرگتر ها پشت میز نشستند و جوون ها بعد از غذا کشیدن روی مبل ها نشستند ، من و سنا هم مثله بقیه غذامون رو کشیدیم و دوتایی نشستیم رو یه مبل سه نفره ، جوون ها صندلی های سمت راست سالن رو پر کرده بودن ، دختر ها باهم میگفتند و میخندیدن ، از دیدنشون به هیجان اومده بودم ، شیوا در کنار میلاد نشسته بودن و عاشقانه صحبت میکردند ، مشغول غذا خوردن بودم ، فکرم به خودم و خواهر هام مشغول شد ، شیوا که تا آخر سال ازدواج میکرد و به خونه ی خودش میرفت ، سناهم با یکی از هم دانشگاهی هاش دوست بود و قرار بود که به خواستگاری بیان و احتمالا خیلی زود اون هم میرفت ، اون وقت من میموندم و همه ی خواستگار هایی که جواب منفی شنیده بودن ، خواستگار هام کم شده بودند ، اما من با بیست و پنج سال سن اصلا به طور جدی به ازدواج فکر نکردم ، خیلی خودم رو غرق زندگی و درس کردم و انگار که میخوام خودم رو هم گول بزنم ، نمی دونستم که چرا نمیتونم رابطه ی درستی با کسی برقرار کنم ، متوجه نبودم اما مثله اینکه از غذاخوردن دست کشیده بودم ، شهاب رو دیدم که به کنارم اومد ، خیلی خشک و جدی بود ، هیچ لبخندی به لب هاش نداشت ، ظرف غذاش دستش بود ، آروم گفت:
- میشه اینجا بشینم ، اونجا جا نیست.
خیلی سریع واکنش نشون دادم ، به سمت دیگه ی سالن نگاه کردم و گفتم:
- اونجا که جا هست.
سنا خیره نگاهم کرد و بعد رو به شهاب گفت:
- بفرمایید.
شهاب اخم بزرگی کرد و کنارم نشست ، ترانه گفت:
- شهاب بیا بشین اینجا.
شهاب با همون حالت جدی گفت: نه ممنون ، خوبه.


بوی عطر تلخ و سردی تو دماغم پیچید و اون رو به اعماق وجودم برد ، عطرش باعث میشد آدم سردرد بگیره ، اما یه سردی خاصی داشت که جالب بود ، ابروی راستم رو بالا دادم و مشغول خوردن ادامه ی غذام شدم ، نمیدونم چرا اما سنا خیلی با این پسره احساس صمیمیت میکرد ، گفت:
- آقا شهاب چه داستانی شده.
شهاب که متوجه نبود ، آروم سرش رو به سمت سنا گرفت و گفت:
- چی فرمودید؟
سنا- میگم چقدر شما و عسل سر راه هم قرار میگیرید.
با لبخند به من نگاه کرد و گفت: اول تصادف...
ناخواسته دستی به روی ابروی راستم کشیدم ، سنا گفت:
- بعد بیمارستان و بعد فامیل شدنمون ، جالبه نه؟
خیلی خشک گفت: نه.
سنا شوکه شد ، دستم رو پایین آوردم و با خشم نگاهش کردم ، میخواستم چشم غره برم که رگه های لبخند رو بین عضلات صورتش دیدم و بعد یه لبخند که رو به سنا گفت:
- خیلی عجیبه و جالب.
خیلی مختصر و مفید ، الان نمک پاشیدی مثلا با مزه؟؟ چیزی نگفتم و نگاهم رو به غذام که فقط چند قاشق ازش باقی مونده بود گرفتم ، اصلا به حرفش نخندیدم اما سنا یه لبخند بزرگ زد ، ترانه گفت:
- چی شده؟
این دختره هم خیلی فضول بودا ، هیچ کس جوابش رو نداد ، بار دیگه گفت:
- چی شد شهاب خندید؟؟
تقریبا همه ی جوون ها به سمت شهاب برگشتن و نگاهش کردن ، شهاب با جدیت قبلی اش نگاهی به ترانه انداخت و گفت:
- هیچی.
دیگه کسی چیزی نگفت... شب به پایان رسید ، شیوا قرار بود به خونه ی میلاد اینا بره ، مامان سوار ماشین بابا شد ، من هم نشستم تو ماشین سنا ، ساعت یازده بود ، حرکت کرد ، گفتم:
- خیلی روز چرتی بود.
- بیخیال بابا.
- شانس آوردم فردا جمعه اس یعنی میمردم فردا هم اگه کلاس داشتم.
- مارو باش ، میخواستم بهت بگم فردا بریم کوه.
- برو بابا ، میخوام بخوابم ، اصلا فکرشم نکن.
- خیل خب.
رسیدیم خونه ، سریع به اتاقم رفتم و زود خوابیدم...
از زندگی تکراریم حالم به هم خورده بود ، برای همین دوباره برگشتم به سرکار ، عکس میگرفتم و در ازاش هم پول خوبی بهم میدادن ، از مزون برمیگشتم و سوار ماشینم بودم ، بارون گرفته بود و برف پاک کن ماشین درحال چپ و راست رفتن بود ، مزون از خونه دور بود ، ساعت پنج بعد از ظهر بود ، خیلی خسته بودم ، وسطای راه بودم که ماشینم تلو تلو خورد ، ایستادم یه گوشه ، پیاده شدم ، دیدم دوتا چرخ های عقب باهم پنچر شدن ، این ماشین هم کلا واسه ما شده بود دردسر ، آخرای اسفند ماه بود اما هوا انگار که تازه سرد شده بود ، بارون داشت میبارید و کم کم هم شدت میگرفت ، نشستم تو ماشین در رو بستم و شروع به گریه کردم ، اعصابم کلا خورد بود ، سرم رو گذاشتم رو فرمون ، کمر درد شدیدی داشتم ، چشم هام درست شبیه به بارون بیرون ماشین شده بود ، حالم بد بود و اشک می ریختم ، چندین ضربه متوالی به شیشه ماشینم زده شد ، یه نفر کنار ماشین ایستاده بود ، نگاهش کردم ، دیدم یه پسره است ، احتمالا مزاحم ، با چشم های اشکیم چشم غره ای بهش رفتم و سرم رو برگردوندم رو فرمون ، دوباره چند ضربه زد به شیشه ، سرم رو بلند کردم ، شیشه رو پایین دادم و گفتم:
- هان؟ چیه؟ چی میخوای؟
- ببخشید خانم ، دیدم چرخ های عقبتون پنچره ، کسی هم نیست ، گفتم دور از انسانیته کمک نکنم.
- ممنون.
- میخواید پنچریش رو بگیرم؟
- زحمت میشه.
- چه زحمتی؟
شیشه رو بالا دادم و از ماشین پیاده شدم ، نگاهی بهش کردم ، قد بلند و خوش هیکل بود ، قیافه ی خوبی داشت ، گفت:
- زاپاس دارید؟
- یه دونه دارم فقط.
- اشکال نداره مال ماشین من بهش میخوره.
این رو گفت و به عقب رفت ، تازه متوجه ماشینش شدم ، درست شبیه به ماشین من بود ، ناخودآگاه لبخندی زدم ، از صندوق عقبش چرخ رو دراورد و وسایل پنچرگیری هم آورد ، خودمم داشتم ولی خب شاید با اونا راحت تر بود ، اشک هام بین بارون گم شده بودن... اومد سمت ماشینم ، با لبخندم که هنوز محو نشده بود گفتم:
- خیلی ممنون.
با لبخند پاسخم رو داد و مشغول دراوردن چرخ عقب شد ، بارون شدید شده بود ، از سرما لرزیدم ، متوجه من شد ، نگاهم کرد و گفت:
- برید تو ماشین من.
- نه ممنون...
- برو دیگه ، تعارف نکن.
شرمنده رفتم و در یکی از صندلی های عقبش رو باز کردم و نشستم تو ماشین ، اونقدری خیس بودم که ماشینش خیس شد ، موهام کلا خیس شده بود ، یادم افتاد که به کسی خبر ندادم و ممکنه نگرانم بشن اما اونقدری ماشینش گرم بود که باعث میشد نتونم برم بیرون ، از تو شیشه ی ماشین که بارون کلش رو پوشونده بود بهش نگاه کردم ، سخت کار میکرد ، خیس آب شده بود ، مثله اینکه یه نفر رو پرت کرده باشی تو دریا ، خیلی آدم خوبی بود... فقط داشتم نگاهش میکردم... بعد از حدود یک ساعت کارش تموم شد... به سمت ماشین خودش اومد ، صاف نشستم سرجام ، نزدیک که شد از ماشین پیاده شدم ، گفت:
- تموم شد.
با لحنی خالی از تظاهر گفتم: خـــیــلی زحمت کشیدید ، واقعا نمیدونم چطوری میتونم تشکر کنم؟؟
لبخندی زد و گفت: من که کاری نکردم.
لبخندم عمیق شد و گفتم: واقعا نبودی نمی دونم میخواستم چیکار کنم.
خندش گرفت و گفت: داشتی گریه میکردی؟
خیلی صمیمی شده بودم باهاش... اما حس بدی نداشتم ، گفتم:
- حالم بد شد.
آروم گفت: سهند هستم ، خوشبختم.
با همون لبخند گفتم: عسل ، همچنین.
- چه اسم برازنده ای.
- لطف دارید...
بارون میومد و ما بی توجه تازه صحبت هامون گرم شده بود...
- حقیقت رو گفتم.
- ممنون...
- خب ، جایی میرفتی؟
- میرفتم خونمون ، یهو اینجوری شد...
- از کجا رد شدی که دوتا چرخات باهم پنچر شد؟
- هیج جا ، نمیدونم چشون شد یهو ، اصلا این زندگی لج کرده بامن.
- راستی به کسی خبر دادی؟
- یادم انداختیا.
موبایلم تو ماشین بود ، رفتم سمت ماشینم و موبایلم رو دراوردم ، شماره ی خونه رو گرفتم ، بعد از چند ثانیه ، صدای مهرسنا تو گوشم پیچید:
- بله؟
- سلام سنا.
- سلام عسل کجایی؟
به سهند نگاه کردم و گفتم:
- دوتا چرخ ماشینم پنچر شد...
- وای چیکار میکنی؟ بارون خیلی شدیده ، زنگ بزنم میلاد و شیوا...
- نه... الان دیگه درست شد ، یه آدم خیلی خوب کمکم کرد...
سهند لبخندی زد و سنا گفت:
- پس داری میای؟
- آره دیگه ، فقط نزدیک نیستم تا برسم خونه چهل و پنج دقیقه اینا تازه با بارون و این حرفا طول میکشه.
- باشه عزیزم ، منتظریم.
- به مامان بابا هم بگو نگران نشن.
- باشه.
- خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، سهند هنوز با لبخند به من نگاه میکرد... یهو یه عطسه خیلی بد کرد ، ناخواسته اخم کردم و بعد گفتم:
- ای وای... سرما خوردید ، واقعا ببخشید ، حالا چیکار کنم با عذاب وجدان...
- ارزش آشنایی با شما رو داشت ، فوقش یه سرما خوردگی...
- ببخشید واقعا...
- فقط...
خیره به گوشیم نگاه کرد ، نگاهی به دست هام انداختم و بعد بهش نگاه کردم دیدم سرش رو پایین انداخته و بعد با صدای آرومی گفت:
- میتونم شمارتون رو داشته باشم؟
اصلا از حرفش ناراحت نشدم اما بدون فکر و حتی بدون مکث و مقدمه گفتم:
- چرا؟
سرش پایین بود و جوابی به سوالم نداد... منم آروم گفتم:
- میگید شمارتونو؟
سرش رو گرفت بالا و با چشم های قهوه ای رنگش خیره به چشم هام شد ، منم نگاهش میکردم و متوجه گوشیم که داره زیر بارون خیس میشه نبودم ، بعد از یک دقیقه آروم گفت: میتونم خودم بزنم؟ ناخواسته موبایلم رو دادم به دستش ، شمارش رو وارد کرد و زنگی به گوشی خودش زد ، موبایلم رو پس داد و گفت:
- ببخشید که معطلتون کردم.
- نه... اصلا ، ممنون... خدافظ.
این رو گفتم و سوار ماشین شدم ، هنوز ایستاده بود ، برف پاک کن رو زدم و حرکت کردم ، از آینه میدیدم که هنوز ایستاده و رفتنم رو نگاه میکنه ، تلنگر خیلی بدی به خودم زدم و گفتم:
- احمق چرا شمارت رو بهش دادی؟
منطقم دستپاچه دنبال یه جواب میکشت بهش گفتم:
- هی احمق هیچ دلیلی نمیتونی پیدا کنی ، پس اون ضبط رو روشن کن.
ضبط رو روشن کردم ، تو اون هوا به یه موزیک آروم نیاز داشتم ، یه موزیک آرامش بخش ، با این فکر ، آهنگ هارو کمی جلو عقب کردم و به موزیک مورد نظرم رسیدم ، صداش رو زیاد کردم و تو سکوت مشغول گوش دادن شدم:
پی اسم تو میگشتم ته یه فنجون خالی
دنبال یه طرح تازه ، یه تبسم خیالی
فنجون های لب پریده
قهوه های نیمه خورده
من و عشقی که واسه همیشه مرده
دل به عشق تو سپرده...
فال تو رنگ فریب و گریه های عاشقونس
فال من طنین آخر ترانه اس
رنگ قهوه ای چشمات رنگ خوابه
که تا شهر بی نهایت منو برده
اونجا که آخر عشقه
اونجا که مرز سرابه...
اشک های جمع شده تو چشم هام رو پاک کردم و بعد از گوش دادن به چندتا آهنگ دیگه رسیدم خونه ، ماشین رو پارک کردم و رفتم بالا ، تمام بدنم خیس آب شده بود ، تا رفتم تو مامان و سنا به سمتم اومدن و حالم رو پرسیدن ، گفتم خوبم و رفتم تو اتاقم ، لباس هام رو عوض کردم و با سشوار موهام رو خشک کردم ، تازه داشتم لرز میکردم ، یه پتو برداشتم ، دور خودم پیچیدم و به سالن رفتم ، رو یه کاناپه ولو شدم ، کم کم از گرمی خونه چشم هام گرم شد و خوابیدم... چشم باز کردم ، گلوم سوزش شدیدی داشت ، یه لعنتی گفتم و نشستم سرجام ، شیوا داشت تلویزیون میدید ، گفت:
- خوبی عسل؟ کلی سرفه کردی.
صدام به زور از گلو درومد و گفتم: سرما خوردم.
- وای صداش رو ، بذار برم برات یه قرص بیارم.
- مرسی...
بلند شد و با دوتا قرص و یه لیوان آب برگشت ، قرص هارو به زور آب قورت دادم ، اصلا نمیخواستم چیزی بخورم ، حالم هم از دیدن غذا به هم میخورد ، کمی تلویزیون دیدم و ساعت ده رفتم به اتاقم تا بخوابم ، رو تخت دراز کشیدم و طبق عادت همیشگی موبایلم رو برداشتم و نگاهش کردم ، یه اس ام اس از سهند اومده بود ، نوشته بود:
- سلام ، فکر کنم خیلی بد شمارت رو گرفتم ازت ، سرما خوردم و صدام یکم گرفته برا همین زنگ نزدم ، میخواستم بدونم میشه یکم باهم آشنا بشیم؟
کمی فکر کردم ، خودم رو برای اینکه بهش شمارم رو دادم سرزنش کردم و جواب اس ام اسش رو ندادم و گرفتم خوابیدم...
پاسخ
 سپاس شده توسط SARAa2 ، شکوفه2 ، "تنها" ، Shadow of Death ، السا 82 ، shiva18 ، ʜɪᴅᴅᴇɴ ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، عشق سلنا ، Sabanaz ، Aesthetic ، єη∂ℓєѕѕღ ، sajedeh1234 ، •saba• ، Lowin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان