امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)

#1
Heart 
خیانت عشق1از مدرسه که آمدم خونه دیدم الهام و الهه خونه ما هستند تعجب کردم چون اونا همیشه با دعوت میامدن چی شده بود که سر زده آمده بوددند سلام کردم که الهام خواهر بزرگم در جوابم گفت به به عروس خانوم و کلی کشید خیلی جا خوردم یعنی منظورش چی بود رو به مامانم کردم گفتم مامان منظور الهام چیه گفت هیچی مادر قرار برات فردا شب خواستگار بیاد خواهرات هم آمدن کمک من . اون لحظه بود که من تمام بدنم داغ شد و گفتم مادر مگر من به شما نگفته بودم که قصد ازدواج ندارم و افتادم گریه .
مادرم گفت :الناز جون تو که میدونی توی این خونه هیچکس نمیتونه رو حرف آقاجونت حرف بزنه اگر میتونی خودت بهش بگو با گریه رفتم تو اتاقم صدای الهه رو شنیدم که میگفت همه از خواستگار خوشحال میشند حالا خواهر ما رو باش
تا موقع شام از اتاق در نیامدم برای شام مادرم صدام زد رفتم پایین توی هال و به آقا جون و احسان و فراز سلام کردم و نشستم هیچی نمیتونستم بگم چون میدونستم تا حرفی بزنم شری ازش بلند میشه و آبرومون جلوی شوهر خواهرام میره به خاطر همین بی چون چرا پذیرفتم که فردا شب قراره خواستگار بیاد خواهرام بعد از شام رفتند و من موندم با دنیایی از غم .

فردا شب فرارسید و خواستگارها آمدند من توی آشپز خونه بودم و تا موقع بردن چایی حق بیرون امدم نداشتم
بهد از چند دقیقه صدای مادرم رو شنیدم که صدام میزد و میخواست چای ببرم
باسینی چای وارد اتاق شدم وای خدای من چی میدیم حاج محسن و زهره خانم و پسرشون سینا بودنند یک آن جا خوردم یعنی خواستگار من سینا پسر حاج محسن بود که تازه از خارج برگشته بود.
چایی را تعارف کردم و از اتاق خارج شدم در پوست خود نمیگنجیدم حالا دیگه حتی فراموش کرده بودم که من قصد ادامه تحصیل داشتم و توی افکارم بودم که با صدای آقاجون به خودم امدم و سریع به سمت اتاق رفتم آقاجون گفت :دخترم الناز برید با آقا سینا سنگاتون رو وا بکنید و حرفاتون رو بزنید
وای خدای من یعنی آقا جون اینقدر روشن فکر شده بود چون ما اینجور رسمی نداشتیم .

من و سینا با هم رفتیم توی اتاق چند دقیقه اول هر دو ساکت بودیم بعد از چند دقیقه سینا شروع به صحبت کرد
گفت :ببینید الناز خانوم شما دختر بسیار خوب و نجیبی هستید اما من قصد ازدواج ندارم و قصدم اینه که برگردم خارج من توی این چند سالی که خارج بودم به هیچ عنوان قصد برگشت به ایران رو نداشتم حالا هم که امدم فقط برای دیدار خانواده بوده اما پدر و مادرم میخوان منو پابند کنند
من نتونستم مقابل خانواده ام وایسم اما از شما میخوام ..............
اینجای صحبتش بود که مادرم صدامون زد و مجبور شدیم از اتاق بریم بیرون ............
با بیرون رفتم ما همگی دست زدنند و تبریک گفتند تنها کسانی که وجودشون مهم نبود من و سینا بودیم چون حتی قرار عقد هم برای آخر هفته گذاشته بودنند و مهریه هم تعیین شده بود اعصابم خیلی خرد شده بود از یه طرف حالا من با دیدن سینا آرزوی ازدواج با اونو داشتم از یه طرف هم دوست نداشتم زن کسی بشم که منو نمیخواد برای خدا حافظی رفتم و آقاجون و مامانم تا دم در اونا رو بدرقه کردند با رفتن اونا الهام و الهه هم رفتند
آقاجون خیلی خوش حال بود اما به جاش من بد حال دل رو به دریا زدم و گفتم آقاجون میخوام یه چیزی بگم
آقاجون گفت زودتر بگو میخوام بخوابم گفتم آقاجون پسره منو نمیخواد
چشم های آقاجونم گرد شد و گفت چه حرفا کی این حرفا رو کرده تو گوش تو
مامانم با اشاره ازم میخواست ادامه ندم
اما من توجه نکردم و گفتم خودش آقاجون توی اتاق بهم گفت نمیخوام و میخوام برگرد خارج
آقاجون با عصبانيت فریاد زد دیگه نمیخوام بشنوم اصل حاجی که اون راضی و الا پا جلو نمیذاشت پسره هم بعد از عروسی سر عقل میاد چه حرفا که نمیشنویم دوره آخر زمونه به خدا پاشو تو هم برو بخواب این حرف هم جلوی دیگران نزن خوبيت نداره

من هم شب بخیر گفتم ورفتم بخوابم مادرم اومد کنارم روی تخت نشست گفت دخترم خودت رو نکن اون پسر خارج بوده تازه برگشته هنوز هوای اونجا رو داره مونده سر عقل بیاد اما مطمئن باش بعد از عروسی یک لحظه هم تو رو ول نمیکنه عروسک من ..................
مادرم رفت و منو توی دنیای خودم تنها گذاشت شب تا صبح بیدار بودم وفکر میکردم بعد از اذان صبح بود که خوابیدم ساعت 10 بود که با صدای مینا بچه الهام بیدار شدم خواستم درس بخونم دیدم فایده ای نداره الهام امده تا من رو ببره خرید تا الهام رو دیدم افتادم گریه الهام گفت مامان این دیونه چشه ...................
مامانم گفت سر به سرش نذار خوب میشه ....................
الهام گفت تا اخر هفته وقت زیادی نداریم پس توام جای گریه بلند شو اماده شو بریم خرید تا وقت آرایشگاه هم بگیریم الان هم وقت ابغوره گرفتن نیست
دیدم الهام راست میگه هول هولکی صبحانه رو خوردم و آماده شدم با الهام رفتیم بازار و وسایل تزیین اتاق رو خریدیم وقت آرایشگاه هم گرفتیم
وقتی امدیم خونه مادرم گفت یه خبر خوش .............گفتم چی شده مادر زودتر بگو گفت ببین با این پسر چه کار کردی که هنوز 24 ساعت نشده زنگ زده و با تو کار داشت بهش گفت یه ساعت دیگه تماس بگیره الانا دیگه وقتش که زنگ بزنه
من رفتم توی اتاقم و لباس راحتی پوشیدم داشتم موهام رو شونه میکردم که تلفن زنگ خورد صدای تپش قلبم رو خودم میشنیدم الهام گوشی رو برداشت و بعد منو صدا زد وقتی رفتم بیرون گفت بیا آقا سیناست با تو کار داره
گوشی رو گرفتم و سلام کردم صدای سینا رو که شنیدم فقط مونده بود سکته کنم بعد از سلام و احوالپرسی گفت النلز خانم من دیشب نتونستم حرفم رو کامل به شما بزنم
من میدونم خانواده شما خانواده بسیار خوبیه و همچنین شما دختر خوبی هستید دیگه توی این چند سالی که همسایه بودیم همدیگه رو خوب شناختیم اما حرف من اینه که اصلا قصد ازدواج ندارم اما هر چی به خانواده ام میگم به حرفم گوش نمیدن و ارزشی برای من و حرف من قائل نیستند از شما میخوام که پدرتون رو راضی کنید
عرق سردی روی پیشونیم نشست چه کار میتونستم بکنم
در جوابش گفتم من دیشب در مورد شما با آقا جونم حرف زدم اما بحث من نتیجهای جز ت آقاجونم نداشت من بیشتر از این نمیتونم مقابل خانواده ام بیاستم
سینا در جوابم گفت حالا که اینجوره من میخواستم با سرنوشت شما بازی نکنم پس بچرخند تا من هم بچرخم اما اینو بدونید که من روزی با شما اتمام حجت کردم و شما هم پذیرفتید و خداحافظی کرد گوشی رو گذاشتم سر جاش و شروع به گریه کردم
الهام و الهه دورم رو گرفتند و دلداریم میدانند که همه مردا اینجوریند مخصوصا این که خارج رفته است
اما من دردم عمیق تر بود من نمیخواستم زن کسی بشم که منو نمیخواد چطور به آقاجون اینو باید میگفتم
از اون روز به بعد دیگه مدرسه نرفتم و موندم خونه توی هیچ کاری هم کمک نمیکردم روز دوشنبه بود که زهره خانم زنگ زد و از مادرم اجازه گرفت که منو ببرن خرید عقد مادرم خیلی خوشحال شد و گفت اجازه ما هم دست شماست
عصری منو الهام آماده بودیم تا با زهره خانم بریم خرید
ساعت 5 بود که زهره خانم آمد سراغمون اما اثری از سینا نبود و سپند برادر کوچکتر سینا با مادرش امده بود زهره خانم تا ما رو دید گفت سینا حالش خوب نبود نیامد منم سپند رو آوردم تا با ماشین بریم .
الهام هم که به اندازه من جا خورده بود به روی خودش نیاورد و فقط با لبخند گفت :مشکلی نیست ان شاالله که کسالتشون برطرف بشه
با سپند و زهره خانوم رفتیم اول قصد خرید حلقه رو داشتیم چند تا مغازه گشتیم تا در نهایت سپند یه حلقه پر نگین انتخاب کرد و به ما پیشنهادش داد من که دیدم واقعا زیباست پذیرفتم اون حلقه رو خریدم و بقیه خریدها هم بیشتر با نظر و سلیقه سپند خریداری شد با وجود سپند و شوخی هایی که میکرد دیگه نبود سینا زیاد برام مهم نبود
شب با کلی خرید به خونه برگشتیم هر چی اصرار کردیم که زهره خانوم و سپند بیان تو قبول نکردند و رفتند
خریدها رو نشون مادرم و آقاجون و الهه دادم و خیلی خوشحال بود اما سگرمه های آقا جون تو هم بود که چرا سینا نیامده
با امدن فراز و محسن شام رو کشیدم سر میز شام کسی حرفی نمیزد اما گویا همه از نیامدن سینا بودنند
بعد از شام بود که تلف زنگ خورد فراز گوشی رو برداشت و بعد از حال و احوال به آقاجون گفت حاج حسن با شما کار داره
آقاجون با حاج حسن حرف زد و گوشی رو گذاشت

مامانم از آقاجون پرسید حاجی چه کار داشت آقا جون گفت حاج حسن میگه عقد و عروسی رو با هم برگزار کنیم و آخر هفته عروسی هم باشه
مامانم گفت حاجی شما چی گفتید
آقا جون گفت نتونستم رو حرف حاج حسن حرف بزنم فقط گفتم مهلت خریدن حجاز کمه که حاجی گفت کی از شما جحاز خواسته منم قبول کردم
الهام و الهه شب موندن تا فردا با مادرم برند خرید برای حجاز اما من خیلی بودم چون اصلا آقا جون وجود منو نا دیده گرفته بود و همش به فکر آبروی خودش بود
شب رو تا صبح با گریه گذروندم صبح زود مامانم و الهام و الهه رفتند برای خرید مینا دختر الهام هم پیش پرستارش گذاشتندمن بودم و دنیایی غصه دیدم کسی خونه نیست زنگ زدم به مریم دوست چند ساله ام
حال و احوال کردم مریم گفت الناز جون کجایی خبری ازت نیست همه دلواپسند شدند چند بار زنگ زدم خونتون تلفنتون اشغال بود بلا نکنه شوهر کردی
اسم شوهر رو که آورد زدم زیر گریه گفتم آره قراره شوهر کنم
یه هورا کشید و بعدش پرسید با کی ؟
گفتم با سینا پسر حاج حسن
مریم با صدای بلند گفت شوخی نکن جان من راست بگو همون که همه تو کفشند
گفتم آره بابا تحفه ای هم نیست
مریم گفت :بابا تو دیگه کی هستس دست شیطون بستی بعد میگی تحفه ای هم نیست قدرش رو بدون توی این دوره زمونه شوهر کمه دیگه کمتر هم بشین گریه کن کسی از درس خوندن به جایی نرسیده
بعدش گفت الی من باید برم شب مهمونیم و خدا حافظی کرد
نهار رو خودم تنها خوردم آقا جون ظهرا نمیامد خونه بعد از نهار خوابیدم نزدیکای غروب بود که با سرو صدای بقیه از خواب بیدارشدم
رفتم دم در دیدم یه ماشین پره اسبابه گفتم چه خبره که الهه گفت الی جون اینا جحاز توست مامان برات سنگ تمام گذاشته
چند روز باقی مانده به همین منوال سپری شد و مامان اینا دنبال خرید حجاز بودنند
جمعه صبح منو الهام و الهه رفتیم آرایشگاه .....
وای بعد از اصلاح صورتم و برداشتن ابروهام خودم هم خودم رو نمیشناختم چشمان عسلیم بیشتر می درخشید و پوست سفیدم براق تر شده بود آرایشگر با هر نگاهی که به من میکرد یه ماشالله میگفت
صورتم گرد و سفید بود لبای گوشتی قشنگی داشتم
بعد از آرایش و جمع کردن موهام بهم اجازه دادن خودم رو تو ایینه ببینم وای چقدر خوشگل شده بودم
الهه که تازه کارش تمام شده بود سوتی کشید گفت دختر پسر کش شدی ها ..................
لباسم با دنباله ای که داشت کمی برام سنگین بود اما تحملش کردم تمامش سنگ دوزی شده بود و برق خاصی میزد اونجا بود که به سلیقه سپند احسنت گفتم شاید اگر دست خودم بود این لباس رو انتخاب نمیکردم کار الهام و الهه هم تمام شده بود فقط منتظر سینا بودیم که دسته گل رو بیاره و ما رو ببره ساعت از 12 گذشته بود که زنگ آرایشگاه رو زدند و خواسته بودنند که ما بریم دم در .
من که منتظر سینا بودم با باز کردن در و دیدن سپند جا خوردم سپند با کت و شلوار خیلی زیباتر شده بود با بغض پرسیدم پس سینا کجاست الهام والهه که از چهره هاشون معلوم بود وا رفته اند
سپند گفت سوار شید توضیح میدم ماشین سپند که 206 بود خیلی زیبا تزئین شده بود و دسته گلم هم ست ماشین درست شده بود اگر آرایش نداشتم صد در صد گریه میکردم به حال و روز خودم
سپند قبل از اینکه کس دیگه ای سوال ازش بپرسه گفت سینا دنبال کار و بار مراسم بود منو به نمایندگی فرستاد تا دم خونه هیچ حرف نزدیم
با ورود من به خونه صدای کل و جیغ بود که به هوا رفت آقاجون مامانم به استقبالم امدن و از اینکه سینا با ما نبود جا خوردند آقا جون گفت این پسر دیگه داره از شور و مزه درش میاره جمله آقاجون هنوز تمام نشده بود که صدای زهره خانم رو شنیدیم که میگفت به افتخار آقا داماد دست بزنید
وای چقدر سینا کت و شلوار مشکی بهش می امد اما دیگه برای من هیچ چیز فرق نمیکرد وقتی سر سفره عقد کنارم نشست آهسته گفت من نمیخواستم بیام اما به اجبار امدم اونجا بود که من دیگه تحملم رو از دست دادم و زدم زیر گریه همه فکر میکردند که اشک های من به خاطر اینه که امشب از ای خونه میرم اما نمیدونستند درد ن چیه
عاقد برای بار سوم خطبه رو خوند و من بله رو گفتم و همه بهم تبریک گفتند
بعد از صرف نهار مراسم رقص و پای کوبی شروع شد من همیشه آرزو داشتم که موقع ازدواجم با شوهرم دست تو دست هم برقصم اما وقتی این پیشنهاد رو به سینا دادم گفت من از این مسخره بازی ها خوشم نمیاد بعد از شام مهمونا منو سینا رو تا دم در خونه حاج حسن بدرقه کردند و رفتند ما قرار بود طبقه دوم حاج حسن زندگی کنیم
وارد خونه که شدم جا خوردم وای امانم چه سلیقه ای به خرج داده بود محو تماشای وسایل بودم که سینا امد تو ...................
بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاق خواب من که خجالت میکشیدم صبر کردم تا لباسهاش رو عوض کنه بعد با زدن ضربه ای وارد اتاق شدم دیدم سینا روی تخت خوابیده لباس راحتی از کمد برداشتم و رفتم اتاق دیگری تا لباس هایم رو عوض کنم


--------------------------------------------------------------------------------



لباسم رو بزور از تنم دراوردم و موهام رو با هر جون كندني بود باز کردم کدوم عروس شب عروسیش اینقدر بیچاره ست که من هستم
رفتم تو اتاق خواب و اهسته کنار سینا خوابیدم وای سینا دل هر دختری رو می لرزوند اما چه فایده با اینکه رسما و شرعا مال من بود اما وجودش قلبش مال من نبود توی افکارم غرق بود که خوابم برده بود صبح با صدای در بیدارشدم زهره خانم پشت در بود درو که باز کردم بغلم کرد و بهم گفت مبارک عروس خانم انشالله که خوشبخت بشی بعد از تبریک ازم خواست بریم صبحانه رو پایین بخوریم که صدای سینا رو شنیدم که گفت ممنونم مامان ما هم اینجا صبحانه میخوریم و از همین روز اول مستقل بشیم بهتره زهره خانم هم گفت باشه مادر هر جور راحتی چند دقیقه بعد زهره خانم صبحانه رو آورد گذاشت و رفت شروع به خوردن کردیم اما حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد بعد از صبحانه سینا مقابل تلویزیون نشست و خودش رو مشغول کرد نزدیکای ظهر بود که گفت الی بیا کارت دارم رفتم کنارش نشستم گفت ببین الی از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم من تو رو نمیخواستم من عاشق دختری توی سوئد بودم و قول ازدواج بهش داده بودم به اصرار خانواده ام تن به ازدواج با تو دادم پس منو درک کن من خواهر نداشتم پس تو میشی خواهر من و ما رسما زن وشوهر هستیم اما تو خونه خواهر برادریم اگر میخوام اینجوری باشه نمیخوام به ضرر تو باشه میخوام تو همیشه دختر باقی بمونی تا بعد از من راحتر بتونی ازدواج کنی میفهمی چی میگم تو 18 سالت و من 30 سال پس گرم و سرد و روزگار رو بیشتر از تو چشیدم از فردا هم میری مدرسه و درست رو ادامه میدی ن هم در اولین فرصت برمیگردم خارج و از اونجا طلاقت رو به صورت غیابی میدم ببین الی من و تو باختیم فقط فقط به خاطر پدرانمون هم باختیم
گفتم بسه دیگه دوست ندارم ادامه بدی تو خیلی پستی که بازندگی من بازی کردی تازه میگی درس بخون داشتم گریه میکردم که سینا گفت اون دیگه میلی با خودت دوست داری درس بخون دوست نداری نخون اما اینا رو بهت گفتم که فکر نکنی روزی عاشقت میشم و دوست ندارم کسی از رابطه ما با خبر بشه
بعد از 3 روز بنا به رسم خانوادمون رفتم خونمونالهام و الهه هم بعد از من امدند الهه دریواش گوشم پرسید چه خبر از داماد فراری به جمیع مرغا پیوستی خوش میگذره
در جوابش گفتم الله چقدر بی ادب شدی این حرفا چیه میزنی گفت مگر حالا چی پرسیدم برو بابا بچه ننه
کتابام رو جمع کردم تا با خودم ببرم خونه زنگ زدم خونه و از زهره خانوم خواستم به سینا بگه بیاد سراغم تا برگردم زهره خانوم گفت الناز جون سینا خونه نیست وقتی سپند امد میفرستمش دنبالت
سپند امد سراغم کتابها رو گذاشت عقب ماشین من از بقیه خدا حافظی کردم و سوار شدم از سپند عذر خواهی کردم به خاطر اینکه افتاده زحمت گفت ای بابا الناز خانم این چه حرفیه
سپند پیشنهاد داد قبل از اینکه بریم خونه بریم کافه و یه چیز گرم بخوریم من اول نپذیرفتم گفتم سینا بفهمه ناراحت میشه اما سپند گفت نه بابا نمیفهمه تو مطمئن باش سپند منو برد کافه ای نزدیک دانشگاهش اونجا مملو از دختر و پسر بود و آهنگ ملایمی پخش میشد و هر كس سرش به كار خودش بود بعد از ما هم چند تا از دوستان سپند آمدند چند تا دختر هم همراهشون بود علي دوست سپند تا منو ديد گفت ايول ايوله داش سپند و ايول عجب GFخوشگلي پيدا كردي بقيه هم حرف علي رو تائيد كردند اما سپند گفت نه بابا زن داداش سينامه گفتم امروز بياد بهش خوش بگذره
علي گفت :پس خوش به حال داداش سينات با اين عروسكي كه داره
اون ساعات بهتر ساعات عمرم بود چون تا به حال اینجور جایی نرفته بودم
وقتی امدیم بیرون سپند گفت چطور بود خوش گذشت گفتم عالی بود خیلی خوش گذشت و اون قول داد هر وقت خواست بیاد منو با خودش بیاره
يه جور اظطراب داشتم اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه كار خلافي نكردم كه اظطراب داشته باشم با برادر شوهرم بودم و جاي نگراني نيست


هوا تاريك بود كه رسيديم خونه مامان زهره رو ديدم كه دم دره با ديدن ما چهره در هم كشيد و گفت تا الان كجا بوديد مگر سپند نرفتي الناز رو بياري چرا اينقدر طول كشيد
قلبم از شدت اظطراب تند ميتپيد
سپند گفت مامان رفتيم كتاب كمك درسي براي زن داداش بخريم همين
زهره خانوم كه با اين حرف سپند كمي آروم شد گفت از اين به بعد هر جا خواستيد بريد قبلش به من اطلاع بديد
بعد من با كتابام رفتم بالا در و باز كردم سينا رو ديدم واي خدا يعني اينقدر دير امدم كه سينا امده خونه سلام كردم سينا جواب داد اما هيچ نپرسيد كجا بودي ............
اصلا وجود من براش مهم نبود شام رو زهره خانوم برامون آورد بعد از شام كمي مطالعه كردم
سينا براي خواب رفت منم چراغ رو خاموش كردم و رفتم كنارش خوابيدم
واي چقدر سينا برام جذاب بود وجودش در كنارم برام نعمت بود سينا خيلي زود صداي خرو پفش بلند شد وقتي مطمئن شدم كه خوابيده بوسه اي روي گونه اش كردم كه با بوسه منچشمانش رو باز كرد و با تعجب نگاهي به من كرد
گفت :بار آخرت باشه كه ازاين غلطا ميكني مگر نگفتم ما ايد تا پايان زماني كه باهم هستيم خواهر برادري با هم باشيم
گفتم اما خواهر برادرا هم همو ميبوسند
فرياد زد خفه شو ........حوصله تو كاراي بچه گونه ات رو ندارم به زور دارم تحملت ميكنم
به گريه افتادم يعني واقعا حق بوسيدن شوهرم هم نداشتم .......
ديدم بالشتش رو گرفته دستش و داره ميره سمت هال دويدم سمتش و بالشت رو ازش گرفتم و فرياد زدم تو ظالمي تو حق زندگي رو حق عشق ورزيدن رو از من گرفتي منم آدم دوست دارم كنارم باشي نوازشم كني مگر بوسه گناهه
گفت گناه نيست اما نه براي تو بوسه معني عشقه ما بين منو تو هم عشقي وجود نداره پس بوسه گناهه
گفتم تو يه احمقي كه همه چيز رو از خودت دريغ ميكني
با گفتن اين جمله سوزشي رو روي صورتم حس كردم و به سمت تخت پرت شده
چشمام رو كه باز كردم روي تخت بيمارستان بودم و حالم اصلا خوب نبود ضعف داشتم مامان زهره و سپند رو ديدم كه اونجا وايسادن تا چشم زهره خانم بهم افتاد گفت قربونت برم مادر چي شده كه ضعف كردي و افتادي
واي با اين حرف زهره خانم خنجري به قلبم خورد يعني سينا به اينا نگفته چه اتفاقي افتاده پرسيدم مادرم كجاست ؟
زهره خانم گفت مادر براي يه سر گيجه كه همه رو خبر نميكنند خوب ميشي و بعد از خوب شدنت بهشون خبر ميديم
سپند با جعبه شيريني وارد شد زهره خانموم مادر كجا رفتي يهو غيبت زد.
گفت :مادر اين داداش ما كه خبري ازش نيست شيريني بخره حداقل بذار من بخرم تا ضعف الناز كمي بر طرف بشه
پرستار كه وارد شد همه رو بيرون كرد تا آمپول منو تزريق كنه با رفتن همه از اتاق پرستار دقيق گفت چي شده به من راستش رو بگو شوهرت زدت يا واقعا خودت افتادي گفتم نه خودم ضعف كردم و افتادم
گفت مراقب خودت باش بعد از سرم هم ميتوني بري خونه اما بيشتر به خودت برس
بعد از تمام شدن سرمم امديم خونه با كمك زهره خانوم روي تخت خوابيدم اما اثري از سينا نبود چقدر بيمعرفت بود كه منو تو اون حال ول كرده بود
با اين فكر اشك توي چشمام جمع شد زهره خانوم متوجه حال من شد گفت مادر اگر ناراحتي من پيشت بخوابم
گفتم نه فقط كمي ميترسم من تا الان تنها توي خونه نبودم

گفت باشه مادر من امشب پيشت ميمونم

شب تا صبح فکر کرد به آخر عاقبت کارم دنبال مقصر میگشتم و کسی جز آقا جون رو مقصر نمیدونستم به حال خودم اشک میریختم توی 18 سالگی مجبور بودم زن کسی باشم که عاشق یکی دیگه است و بی ارزش ترین چیز توی زندگیش من بودم
نزدیکای صبح خوابیدم و ساعت 30/10 از خواب بیدار شدم رفتم پایین پیش زهره خانم تا منو دید گفت مادر هنوز میز صبحانه رو جمع نکردم برو بخور تا جونی بهت بیاد بعد از خوردن هم بیا کارت دارم
صبحانه رو خوردم و رفتم پیش زهر خانم گفتم بفرمایید چه کار دارید
گفت :مادر جون من میدونم سینا دیشب دروغ گفت که تو سرت گیج رفته اما دخترم بساز زندگی کن بلاخره سینا هم سر عقل میاد و رفتارش با تو درست میشه
روم نشد بهش بگم آخه چقدر کی به زنش میگه تو خواهرمی ............گریه ام گرفت زهره خانم گفت من دختر نداشتم اما تو دخترمی برو کمتر گریه کن و به فکر زندگیت باش
سینا برای نهار امد اما نه اون با من حرف زد نه من میلی به صحبت با او داشتم از فردای همون روز من شروع به مدرسه رفتم کردم و سر گرم درس شدم روزها میگذشت حتی یک کلمه هم بین من و سینا رد و بدل نمشد نهار و شام رو که زهره خانم میپخت بقیه اوقات هم من مشغول درس خوندن بودم
4 ماه از زندگی مشترک ما میگذشت توی این چهار ماه سینا حتی یکبار هم به خونه آقا جون نیامد و من همیشه تنها میرفتم و می امدم هیچکس هم گله ای نمیکرد نمیدونم اطرافیانم کور شده بودنند یا خودشون رو نسبت به رفتار سینا بی اعتنا نشون میدادن
یه روز که از مدرسه تعطیل شدم ماشین سینا رو مقابل مدرسه دیدم بی اعتنا رد شدم که صدای بوق باعث شد به سمت ماشین برگشتم و سوار شدم سینا سلام کرد و گفت میخوام در مورد مسئله مهمی باهات صحبت کنم و ماشین رو روشن کرد و شروع به حرکت کرد گفت میخوام یه چیزی بهت بگم فقط امیدوارم جیغ داد راه نندازی ببین الناز جان من میخوام برگردم سوئد و اونجا اقامت بگیریم و از اونجا طلاقت رو به صورت غیابی میدم اما از تو میخوام چیزی به کسی نگی تا من برم و بعد همه جریان رو برای همه تعریف کن
فقط نگاش کردم حرفی نداشتم بزنم من سینا رو از دل و جونم بیرون کرده بودم 4 ماه بود که حتی سلام هم بهم نکرده بودیم
گفت چرا اینجوری نگاه میکنی مگر من چه جرمی کردم
سکوت کردم سینا منطق حرف زدن نداشت
رسیدیم خونه فردا امتحان ریاضی داشتم شروع به خوندن کردم از اول هم ریاضیم ضعیف بود بعد از شام رفتم پیش سپند تا باهام ریاضی کار کنه سپند برعکس سینا همیشه برای من حوصله داشت در حین اینکه با هام ریاضی کار میکرد پرسید الناز یه سوال دارم فقط راست بگی انتظار دروغ از تو ندارم ؟
گفتم بپرس من در خدمتم اقای معلم
گفت رابطه ات با سینا چطوره ؟
پرسیدم برای چی میپرسی ؟
گفت حس می کنم هیچ رابطه عاطفی با هم ندارید
گفتم بی خیال ...............
سپند لبخندی زد و گفت آفرین تو دختر مقاومی هستی که میتونی سینا رو تحمل کنی
نمیدونست که برادرش برای من مرده
روزی که بلیط سینا رو توی جیبش دیدم خونه دور سرم چر خید ای خدا یعنی به این زودی میخواد بره پس تکلیف من چی چقدر بیچاره بودم که بازیچه شده بودم
اسبا ب و اثاثیه ا رو جمع کردم و رفتم خونه آقا جونم مامانم در و باز کرد گفت چه عجب یادی از ما کردی
گفتم مامان تو هم حوصله داری ها برو کنار می خوام بیام تو
گفت بی آقاتون امدی اینا چیه با خودت اوردی
گفتم اقامون کی با من امد اینجا که الان بار دومش باشه امدم قهر
مامانم گفت چه کار کردی امدی قهر
گفتم میزاری بیام تو یا نه
وارد خونه شدم مادرم هم پشت سر من وارد شد گفت مادر واقعا امدی قهر میدونی که آقا جونت ........
نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه گفتم آقا جون جز اینکه بیچاره ام کرد جز اینکه دادم به کسی که میگه تو زنم نیستی خواهرمی جز اینکه دامادش قرار بره و بر نگرده
آقا جون مگر کار دیگه ای هم مونده که بکنه .............
مامانم گفت چی یکبار دیگه تکرار کن ببینم چی شده
اشک تمام صورتم رو گرفت و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم مادرم هم همراه من اشک میریخت
ظهر آقا جون امد با دیدن من گل از گلش شکفت گفت سینا رو نیاوردی بابا جون گفتم آقا جون چه حرفا سینا کجا اینجا کجا
گفت چیزی شده ...
مادرم تمام ماجرا رو برای آقا جون تعریف کرد
آقا جون با شنیدن حرفای مامان کارد بهش میزدی خونش در نمیامد
مامانم عصری زنگ زد به زهره خانم و ماجرا رو براش تعریف کرد و گفت 4 ماه عروسه والا زمان ما 4 ماه عروسا حامله بودند نه اینکه هنوز دختر باشند و اینکه شوهره بخواد بره و طلاقش رو غیابی بده فردا نمیگن دختره چش بود که نتونست چند ماه دوام بیاره و پسش فرستادن
زهره خانم به مادرم گفت که الناز بیاد خونه من خودم همه چیز رو درست میکنم ...........
سپند امد دنبالم تا ببرتم خونه
گفت حاضری بریم برف بازی گفتم نه حوصله ندارم
گفت :دلت میاد از برف بازی بگذری برو بچ دانشگاه هم هستند دوست دختراشون هم میارند تو هم بیا بریم
گفتم مامانت چی ؟بهش چی بگیم
گفت به مامان گفتم میبرمت برف بازی تا رو حیه ات عوض بشه حالا حاضری بریم .......
گفتم باشه بریم
وای چقدر خوش گذشت منو سپند سوار تیوپ شدیم و تا پایین تپه رفتیم چقدر به سمت هم برف پرت کردیم و روی برفا سر خوردیم
زمانی که با سپند بودم بهترین ساعات عمر من بود
توی راه برگشت داشتم فکر میکردم که ای کاش سپند شوهرم بود بعد چقدر خوشبخت بودم
سپند :به چی فکر میکنی /
به زندگیم ....به تو که هر که زنت بشه خوشبخت یشه
سپند :چون بگذرد غمی نیست زیاد غصه نخور با غصه خوردن تو کاری درست نمیشه بی خیال شو
رسیدیم خونه من رفتم بالا و چراغ ها رو روشن کردم و چایی دم کردم مشغول تماشای تلویزیون بودم و چای میخوردم که صدای باز شدن در رو شنیدم چون میدونستم سیناست بی اعتنا به تماشا ادامه دادم
سینا کنترل رو ورداشت و تلویزیون رو خاموش کرد و با صدای بلند فریاد زد دختره ابلهه کی اسرار زندگیش رو جار میزنه که تو احمق جار زدی آبروی منو بردی احمق اگر توی این مدت دست بهت نذاشتم برای خودت بود
گفتم ابله تویی که حرمت هیچ چیز رو نگه نمیداری تو حتی توی این مدت یکبار هم خونه ما نیامدی چیه اقا جون من حرمت نداشت
سینا سیلی محکمی به گوشم زد و گفت خفه شو اسم حرمت میاره تو یه زن شوهر داری کی بهت اجازه داده با پسر مجرد بری بیرون و بگردی فکر کردی من حالیم نمیشه به بهانه درس خوندن میری پیش سپند
گفتم دست خودت نیست کافر همه رو به کیش خود پندارت نه فکرت و جسمت آلوده است فکر می کنی همه همینطورند اون پسر مجرد برادرته میفهمی
سینا به سمت امدم و با فریاد گفت لزومی نداشت که تو همه رو از روابط ما اگاه کنی
گفتم چرا لزوم داشت چون تو شوهرمی اما تمام احساس منو لگد مال کردی تو شوهرمی اما چشمت رو روی تمام نیاز های من بستی
گفت :اااااااااا حالا که اینطور شد حالا که اگر برم از ارث حاج حسن پدر محترمم محروم میشم حالا که بلیطم به دست اونا پاره شد
میشم یه شوهر خوب ...شوهری که به احساساتت جواب بده ...ببینم اون موقع چه بهونه ای داری ..........به سمتم امد و فریاد زد خودت خواستی خود احمقت .....
منو بغل کرد و شروع به بوسیدن کرد اما بوسیدنی که از روی محبت نبود بلکه از روی لجبازی بود اونشب برای بار اول منو سینا باهم یکی شدیم اما چه فایده ای اون از سر لجبازی تن به خواسته من و خانواده اش داد
فردا صبح که بیدار شد گفت حالا از امروز میشم یه شوهر خوب از مدرسه رفتن خبری نیست کنکور دادن و قبولی دانشگاه رو از سرت بیرون کن ماهی یکبار میری خونه آقا جونت نهار و شام خودت درست میکنی و ......
سینا رفت با رفتن سینا زهره خانم اومد بالا گفت دخترم دیشب چی شد ؟صدای فریادتون تا پایین میامد
حرفای سینا رو براش تعریف کردم و گفتم دیگه بی اجازه اون نمیتونم از خونه در بیام
دلداریم داد و گفت اولشه یواش یواش رام می شه سینا از بچگی هم لجباز بود
طبق چیزی که سینا گفته بود کسی به خونه من نمیامد و تلفن هم كه قطع بود موبايلم هم ازم گرفته بود حتی زهره خانم هم نميتونست زياد بياد بالا و سر بهم بزنه ماهی یکبار به خونه آقا جونم میرفتم حق حرف زدن با سپند رو نداشتم دنیا برم شده بود زندان و سينا شده بود زندانبان
باید می ساختم شاید صبر من نتیجه میداد
شده بودم کدبانوی خونه و هیچ اعتراضی هم نمیکردم
سینا برای مدتی مجبور شد به ماموریت بره موقع رفتن منو به مادرش سپرد و بهم گفت اگر بشنوم از قوانین سر پیچی کردی تو میدونی با من .............

ادامه دارد.........
.
.
.
.
.
.
.
.اگه سپاس و نظر ندین نمی زارمدیگه به خدا
رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه 72 ، R.MIN ، maha. ، sohrabe khaste ، _mozhdeh_ ، M A H S A N` ، RєƖαx gнσѕт ، hamed_Jon ، zahra2310 ، arslan001 ، @hasti@ ، ᘐᗝᖇᘐᓰﬡ ، گل پری ، bi kas ، Elena ♥♥♥♥ ، orchid83 ، دختر اتش ، aLiReZaZ-iM ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، farnosh ، ناديا ، Kimia79 ، istanbul ، نسترنم ، niloofarf80 ، kh.h ، [ niki ] ، ندا ، kamiyar35629 ، "K!nd~G!Яl" ، s1368 ، یک گل ، marali77 ، یاسی@_@ ، ارتادخت ، صنوبر ، vorogak ♥ ، ملیکا80 ، zolale qasemi ، ᴄʜᴀʀɪsᴍᴀ ، nilofar1375 ، shawkila ، rana m ، mrmy ، shanox ، negar24 ، پری خانم ، هیلدا 82 ، گلشن ٧٧ ، سارا 2014 ، حنا خانوم ، n@jmeh ، 1381mohammadreza ، مامان سونا ، nika.se ، پایدارتاپای دار ، #lonely girl# ، Aesthetic ، Par_122 ، تک شاخ
آگهی
#2
[size=x-large]نگاهش كردم نگاهم بوي التماس ميداد اشك توي چشمام جمع شد و گفتم حداقل بذار برم خونه آقاجونم من اينجا ميپوسم گفت :نه گفتم بگم الهه بياد پيشم و افتادم گريه گفت باشه بگو بياد اما شوهرش نه فقط خودشه بياد
سينا رفت با رفتن سينا به الهان كه نميتونستم بگم بياد چون بچه داشت به الهه زنگ زدم و گفتم سينا رفته اين چند روز ميايي پيشم كه تنها نباشم الهه كه مدتي بود اصلا خونه من نيامده بود و منو نديده بود گفت چشم حتما ميام بذار به فراز بگم تا دو ساعت ديگه خودم رو ميرسونم اون چند روز كه سينا نبود زندگي ارام و بي دغدغه اي داشتم با ورود سينا دوباره خونه براي من شد زندان از طريق الهه به آقاجون پيغام دادم كه طلاقم رو بگيره آقاجون گفته بود دختر با لباس سفيد ميره با كفن بر ميگرده نكنه اين دختر ميخواد آبروي ما رو ببره ما رسم طلاق نداريم شوهرش هر كاري هم بكنه مختاره چون شوهرشه
روزا توي خونه تنها سرگرمي من تلويزيون بود راضي بودم حداقل از اون شب به بعد سينا ديگه كنارم ميخوابيد
يك ماه بود كه جز سينا كس ديگه اي رو نديده بود ديگه كمتر تلويزيون نگاه ميكردم و بيشتر ميخوابيدم حال و حوصله سينا هم نداشتم موقع غروب كه ميشد دلم ميگرفت و بي علت گريه ميكردم سينا اوايل اعتنا نمي ذاشت اما بعد از مدتي يه شب كه داشتم گريه ميكردم گفت گريه نكن با رفتن من همه چيز درست ميشه سپند به تو علاقه داره بارفتن من با اون ازدواج كن
نگاهي بهش كردم گفتم ميفهمي داري در مورد چي حرف ميزني من زنتم ميفهمي درسته عشقت نيستم اما كالا هم نيستم كه اينقدر راحت بخشش ميكني
گفت الناز منطقي باش اونجا كسي هست كه قبل از تو وارد زندگي من شده و من بي نهايت دوسش دارم ببين من تو رو هم دوست دارم اما عاقل باش تو جوني و ميتوني زندگي بهتر از اين داشته باشي

من دوباره ميخوام برگردم هنوز فكرش از سرم خارج نشده و تصميم دارم برم من ميرم و به هيچكس اهميت نميدم ......
نميدونم چرا بي حس شدم و بدنم توانايي تحمل وزنم رو نداشت نقش زمين شدم حرفهاي سينا برام مبهم نبود اما نميدونم چرا روزگار با من سر سازش نداشت
با سيلي هايي كه سينا به صورتم ميزد به هوش امدم و بدون هيچ فكر وخيالي تا صبح يكدست خوابيدم
صبح كه بيدارشدم تصميم خودم رو گرفته بودم من حال و حوصله آقاجون و زور گويي هاش رو نداشتم حال حوصله حرف مردم رو هم نداشتم ..........

خبری از سینا نبود به سراغ زهره خانم رفتم یه چایی ریختم و بعدش جوری که زهره خانم نفهمه داروهایی رو که توی کابینت میذاشت رو برداشتم و از پله امدم بالا سریع رفتم توی آشپزخونه تا اونجا که میتونستم قرص از جلداشون دراوردم و توی لیوان ریختم و با شکر مخلوط کردم مثل زهر مار اما با هر مکافاتی بود خوردمش باید خودم رو از دست این زندگی خلاص میکردم
من چه گناهی داشتم که باید جور همه کس و همه چیز رو میکشیدم
روی مبل نشستم بعد از مدتی خونه دور سرم میچرخید چشمام رو بستم به امید اینکه به همین زودی عزرائیل رو میبینم اما وقتی چشمام رو باز کردم سپند رو بالای سرم دیدم که های های گریه میکرد تا دید که چشمام رو باز کردم پرستار رو صدا زد و قریاد زد به هوش امد خدایا شکرت
ای وای کجای این زندگی جای شکر داره که تو احمق شکر میکنی مادرم با صدای سپند از خواب بیدار شد و به بالای سرم امد گفت دختر این کار ابلهانه چی بود و شروع به نصیحت کرد حال و حوصله حرفهای مادرم رو نداشتم با وارد شدن پرستار همه اروم شدند پرستار سرمم رو عوض کرد و از بقیه خواست برند و فقط یه نفر بمونه گفت صبح بیان دنبالم چون مرخص میشدم
درد شدیدی رو توی معده ام حس میکرد که از عواقب همون شستشوی معده ام از سپند پرسیدم کی نجاتم داد
گفت مامانم امد که بهت بگه مامانت زنگ زده و برای فرادا شب دعوتمون کرده که تو رو اون حال دید و منو صدا زد و من و مامان اوردیمت بیمارستان
پرسیدم سینا کجاست ؟
گفت بیخیال زن داداش به زار حالت خوب بشه خودم میبرمت شمال ...........
اونشب مامانم موند و فردا صبح من مرخص شدم دم در حاج حسن گوسفندی جلوی پام سر برید و گفت حیف نباشه عروس گلم از این کارا کنه حالا پسر ا نمیفهمه تو چرا مثل اون شدی ؟
مگر من مردم که دست به دامن عزرائیل میشی
همه خندیدن اما برای من دیگه هیچ چیز فرق نمیکردم سینا شب امد خونه اما اصلا پایین نیامد اونشب حاج حسن مهمونی داده بود و خانواده منم اونجا بودند
همه از رفتار سینا ناراحت شدند اما هیچکس به روی خودش نیاورد
حاجی اونشب از زهره خانم خواست منو عصرا با خودش جلسه ببره و قول داد در اولین فرصت برام یه لپ تاپ بخره
نمیدونم چرا ولی اونشب همه با من مهربون شده بودند حتی آقا جونم.............................
سینا هیچ حرفی نمیزد و منم هیچی نمیپرسیدم دیگه با هم حرف هم نمیزدیم دکتر به حاجی و زهره خانم گفته بود من افسردگی شدید گرفتم و باید تحت نظر باشم اما سینا دیگه گرفتگی نمیکرد که من کجا میرم منم دیگه آشپزی نمیکردم و کارم شده بود اتم گرفتن بعد از یک هفته سینا گفت بیا کارت دارم
رفتم پیشش نشستم گفت ن فردا 5 صبح بلیط دارم و دارم میرم اما بعد از یک ماه برمیگردم و کار طلاقت رو جور میکنم منو حلال کن ......از من راضی باش
نگاهی بهش کردم و از صمیم قلب آرزو کردم که آرزو به دل از دنیا بری و روی معشوقه ات رو نبینی
اونشب تا صبح گریه کردم چرا باید زنده میموندم و خوار شدنم رو میدیم
سینا صبح رفت بدون خداحافظی یعنی من نخواستم خداحافظی کنم و خودم رو به خواب زدم نفرینش کردم که خیر از جونیت نبینی
صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم حال و حوصله هیچ کس رو نداشتم اما حال هم نداشتم برای خودم صبحانه درست کنم رفتم پیش زهره خانم چون جمعه بود حاج حسن و سپند هم خونه بودند بعد از سلام و احوالپرسی گفتم یه خبر داغ دارم براتون همه خندیدند و با خوشحالی زهره خانم پرسید عزیزم چه خبر ؟زود تر بگو
گفتم باشه میگم سینا رفت
سپند پرسید چی ؟کجا رفت ؟
حاج حسن که ماتش برده بود
گفتم سینا رفت تا به معشوقه اش برسه امروز ساعت 5 صبح پرواز داشت رفت تا به آمال و آرزوهاش برسه گریه میکردم به حال خودم به خاطر دختر عزیز کرده مادرم که تو اوج جونی مهر طلاق بی چون چرا روی پیشونیش چسبیده میشد
زهره خانم بغلم کرد و گفت دختر غصه نخور سرش به سنگ میخوره و بر میگرده مطمئن باش اما من مسکنی و حرف آرام بخشی راضیم نمیکرد دلم شکسته بود
حاج حسن گفت غلط کرده برش میگردنم پسره احمق گر مردم مسخره دست ما هستند دختر مردم رو ول کرده رفته دنبال خوش گذرونیش چه غلطا فقط این وسط سپند بود که بدون کلمه ای حرف فقط نگاه میکرد
حاج حسن به سپند گفت از فردا میافتی دنبال کار م تا آخر هفته بلیط میگیری تا من برم دنبالش نور امیدی توی دلم درخشید نه به خاطر اینکه سینا برگرده نه فقط به خاطر اینکه حالا که من باختم اونم باید ببازه
سپند گفت آقا جون منم میام تنهایی سخته برید
حاج حسن گفت :نه تو باید بمونی بالا سر مادرت و این طفل معصوم باشی و به حساب و کتاب حجره برسی
اون روز به الهام و الهه زنگ زدم و ماجرای رفتم سینا رو گفتم بیچاره اونا هم زندگیشون تحت تاثیر زندگی من واقع شده بود
شب آقاجون و مامانم امد خونه حاجی آقاجون عصبانی بود کارد بهش میزدی خونش در نمی آمد
گفت حاجی این بود جواب محبتام این بود
حاجی دختر عروسکم رو به اعتبار نام و آبروت دادم به پسرت اما این بود جواب اطمینانم بهت
حاج حسن عذر خواهی میکرد میگفت به خدا نمیدونم چه کار کنم میرم دنبالش و تکلیف رو یکسره میکنم من از جانب سینا از شما عذر میخوام پدرش رو در میارم
با حرف های حاج حسن و گریه هایی که زهره خانم میکرد آقاجون کمی آروم شد
گفت ما که نمیتونیم این دختر رو با خودمون ببیریم چون اسم شوهر روشه اما حاجی توقع ازت دارم که کمتر از گل بهش نگی
آقاجون و مامانم رفتند من اومدم برم بالا که زهره خانم گفت دختر بیا پیش خودم بخواب
عذر خواهی کردم و گفتم بالا راحت ترم
زهره خانم ازم خواست که در ها رو قفل کنم اگر هم ترسیدم سریع خبرش کنم
خدا حافظی کردم و رفتم بالا امدم لباس هامو عوض کنم که چشمم به آلبوم عروسیم افتاد نگاهی به عکاسام انداختم وای خدای من کاشکی روزی این کابوس تمام میشد و من از خواب بیدار میشدم میدیدم تمام اینا خواب و رویا بوده
به گفته حاجی هر روز که زهره خانم میخواست بره روضه منو با خودش میبرد چون ماه محرم بود بازار روضه هم داغ بود هر روز توی روضه سیر دلم گریه میکردم همه حیرون بودند که دختر به این جونی یعنی چشه که از ته دل گریه میکنه
کار رفتم حاجی درست شد و حاجی رفت دقیقا دو هفته بود که سینا رفته بود و هیچ خبری ازش نبود

حال و روز من هم بدتر میشد که بهتر نمیشد




با سپند پیش دکتر رفتم دکتر چند تا تست آرامش بهم داد و بهم گفت به موضاعات منفي فكر نكن فقط فقط به موضوعات مثبت فکر کنم میگفت نقاشی بکش و خودت رو سرگرم کن به کلاس موسیقی برو نذار بیکار بشی که فکر و خیال بزنه سرت
به سپند هم گفته بود نذارید توی مراسمات مذهبی زیاد بره که پا به پای بقیه بشینه گریه کنه
من باید تست ها رو انجام میدادم و دفعه بعد نتایجش رو اعلام میکردم
موقع برگشتن از دکتر سپند منو به یه کافی شاپ برد و سفارش کیک و قهوه داد
از حرف زدن سپند لذت میبردم
سپند گفت الناز میخوام باهات راحت باشم بذار یه چیز بهت بگم حیف نیست جونی و زیباییت رو به پای سینا بذاری که ارزشش رو نداره اگر من عروسکی مثل تو داشتم حتی یه لحظه هم ازش غافل نمیشده ببین الناز جون
اگر خواهی جهان در کف اقبال تو باشد
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
درسته تو سینا رو دوست داری اما عشق تو به اون یکطرفته است تو جونی از زندگی و جونیت لذت ببره
وای چقدر حرفای سپند به دلم میشست
بعد از خوردن کیک و قهوه به یه مغازه بزرگ وسایل کامپیوتری رفتیم و سپند یه لپ تاپ برام خرید گفت آقاجون قبل از رفتنش پول این لپ تاپ و داده و سفارش کرده برات بخرم
توی ماشین به سپند گفتم من کار با کامپیوتر رو بلد نیستم گفت عروسکم یادت میدم
وای دلم هوری ریخت دیگه من دوست نداشتم سپند با من اینقدر راحت بشه اما دوست هم نداشتم تنها تکه گاهم رو از دست بدم
رسیدیم خونه زهره خانم هم تازه از روضه اومده بود از سپند پرسید که دکتر چی گفته سپند هم گفت که دکتر گفته با تیپ جون باشه بهتره تا اینکه تو مراسمات خاله زنکی شرکت کنه از فردا تفریح و گردش الناز با من مامان جون شما هم مراسمات خاله زنکیتون برسید
زهره خانم هم که حال و حوصله نداشت من دنبالش بیافتم و گریه زاری کنم قبول کرد و گفت :فقط مادر مواظب عروس گلم باش
تلف زنگ خورد سپند گوشی رو برداشت حاجی بود میگفت که خبری از سینا نیست مثل اینکه آب شده رفته تو زمین با همون صحبت کرد و از من پرسید عروس گلم چی دوست داری برات بخرم که من فقط خندیدم و گفتم سلامتیون برام از همه چیز مهم تره
حاجی هم گفت :دردت بخوره تو سر اون پسره یه لا قبا .
اون شب پیتزا از بیرون سفارش دادیم و سه نفری در کنار هم خوردیم سپند شوخی میکرد و باعث خندیدن منو و مامانش میشد
بعد از شام سپند کار با لپ تاپ رو نشونم داد و گفت از فردا شب یواش یواش باهات کار میکنم تا بیشتر یاد بگیری
آخر شب بود که من به زهره خانم و سپند شب بخیر گفتم و رفتم بالا برای خواب
دیگه نه از شب میترسیدم و نه از تنهایی مقاوم شده بودم
یک هفته از رفتن حاجی می گذشت اما نتونسته بود خبری از سینا بدست بیاره حاجی میگفت تا هفته دیگه میمونم اگر پیداش نکردم بر میگردم تا توی مراسم عاشورا ایران باشم
منم کار با کامپیوتر رو یاد گرفته بودم با سپند کلاس موسیقی اسم نوشته بودیم و به کلاس میرفیم من سه تار میزدم و سپند سنتور پیشرفتمون خیلی خوب بودبا هم تمرین میکردیم تا از بقیه کم نیاریم
دیگه میشه گفت که منو سپند از صبح تا غروب با هم بودیم و من نبود سینا رو با وجود سپند فراموش کرده بودم سپند شده بود همه کسم گاهی به خونه مامانم اینا میرفتم و بهشون سر میزدم اما ما رسم نداشتیم دختر شوهر کرده زیاد بره خونه پدرش بمونه براش حرف در میاوردن
روزهای سه شنبه با سپند پیش دکتر میرفتم اونم از پیشرفت من خوشحال بود و سعی در بهبودی من داشت و هر دفعه که ن میرفتم منو با روش های جدیدی اشنا میکرد تا به آرامش برسم
یک هفته دیگه گذشت اما باز ه خبری از سینا نبود حاج حسن قصد برگشت داشت تا برای مراسم روز عاشورا ایران باشه و بتون نذر هر سالش رو براورده کنه
حاجی برگشت و منو مامان زهره و سپند به استقبالش رفتیم حاجی تا منو دید گفت عروس گلم شرمنده اما مطمئن باش گیرش میارم و کتف بسته تحویلت میدمش
حاجی میگفت به خونه سابق سینا سرزده به دانشگاهی که توش درس خونده به دوستان سینا که اونجا زندگی میکردنند هم سر زده اما هیچکدام خبری از سینا نداشتند
اما اونشب سوغاتیها یی رو که حاجی با خودش آورده بود رو بهمون داد وای منو شرمنده کرده بود انواع اقسام لوازم آرایش و دو دست لباس خواب و 3 تا پیراهن که دکلته بودنند و یکیشون مخصوص شب بود
خیلی خوشحال شدم اما به جای من زهره خانم ناراحت شد و گفت :حاجی اینا چیه خریدی عروس حاجی و لباس باز خدا به دور کنه دو هفته اونجا نبودی اینقدر روشن فکر شدی
حاجی از ته دل خندید و گفت خانم جونند آرزو دارند بعد هم من نیاوردم که تو مجلس مردونه بپوشه توی مجالس زنونه هم مشکلی نداره عروسم خوشگله با وجود اینا خوشگل تر هم میشه
سپند نگاهی به من کرد و چشمکی زد و گفت ایول حاجی خوشمون اومد الناز خانم مبارکت باشه
زهره خانم گفت بسه بسه خجالت بکش بابات که اینا رو بخره تو هم باید ایول ایول راه بندازی

روز عاشورا با تمام وجود از خدا خواستم حالا که سینا باعث شد آب خوش از گلوی من پایین نره کاری کنه که آرزو به دل از دنیا بره
بعد از مراسم عاشورا زهره خانم هوس کربلا کرد و دائما میگفت حاجی باید بریم کربلا و از امام حسین بخواییم تا این پسره سر عقل بیاد و برگرده
اسم نوشتند و یه هفته بعد عازم شدند اما قبل از رفتنشون من رو بردند خونه آقا جونم گذاشتند تا توی این 10 -12 روزی که نیستند من اونجا باشم تنها نباشم
شب اول به خاطر ورود من آقاجون الهام و الهه هم دعوت کرده بود وای که من همیشه حسرت زندگی اونا رو داشتم مینا دختر الهام بزرگتر شده بود و شروع به حرف زدن کرده بود به من میگفت الی جون وای که آرزو داشتم من جای الهام بودم و مینا دختر من بود
اونشب من براشون سه تار زدم آقا جونم با اینکه راضی نبودو موسیقی رو حرام میدونست به خاطر وجود من حرفی نزد و در آخر هم همراه بقیه منو تشویق کرد
آخر شب بود که الهام با شوهرش رفت اما الهه موند تا من تنها نباشم شوهر الهه دور از چشم آقا جون بوسه عاشقانه ای الهه رو کرد و گفت خانمی بمون امیدوارم بهت خوش بگذره اما دوریت برای من سخته اونم شبا .............
الهه گفت بسه برو دیگه زشته
شوهرش گفت زشته چیه الناز هم دیگه چشم و گوشش وا شده
خندیدم الهه هم خندیدو از شوهرش خداحافظی کرد
چقدر دوست داشتم منم شوهری داشتم که نوازشم میکرد عاشقانه بوسم میکرد هر شب اگر من کنارش نبودم خواب به چشمانش نمی امد کسی که احساسمون با هم یکی بود اما به جز چند باری که سینا یکی شدم دیگه هر گز معنی عشق رو نچشیدم
بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شد الله گفت چیه شده ؟نوبت توهم میرسه اینقدر غصه نخور
در جوابش گفتم
تو اگر میدانستی
که چه دردی دارد
که چه زخمی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
هر گز ای دوست نمی پر سیدی که جرا غمگینی
الهه خندید و گفت قربون خواهر گلم برم حالا بیا بریم تو تا سر ما نخوردیم
اون شب تا صبح خاطرات بچگیمون رو مرور کردی اونشب الهه سنگ صبور من بود و من حرف میزدم و اون دلداریم میداد
الهه همش یگفت ظاهر زندگی دیگران رو نبین مطمئن باش هر کسی غم و غصه ای توی زندگیش داره قسمم داد که حرفی رو که میزنه جلوی کسی نگم
من هم قول دادم که نگم
الهه گفت که صاحب بچه نمیشه و ایراد از الهه گفت تا مرز طلاق هم پیش رفته اما شوهرش راضی نشده و میگفت که درسته شوهرش خیلی دوستش داره اما برای همیشه از وجود داشتن بچه محرومند
وای خدای من درد خودم کم بود که درد الهه هم به اون افزوده شد
وقتی داشتیم آماده خوابیدن میشدیم ساعت 4 صبح بود نگاهی به گوشیم انداختم تا ساعتش رو آف کنم
که الهه گفت گوشیت مبارک
گفتم مال من نیست اینو سپند بهم داده تا اگر کارش داشتم بتون گیرش بیارم
الهه خدا رو شکر کرد که من حداقل پشتوانه ای به خوبی سپند دارم
دیدم ساعت گوشیم آفه اما یه اس ام اس دارم اول خواستم بازش نکنم گفتم شاید سپند باشه اما دیدم خود اس ام اس از طرف سپنده بازش کردم و شروع به خوندش کردم
دلتنگی قشنگه اگر به خاطر تو باشد تنهایی قشنگه اگر به انتظار تو باشد
سلام عروسک
الی جون دلم برات تنگ شده فردا میام تا با هم بریم بیرون
قربانت سپند
وای خدا یعنی یکی توی این دنیا وجود داره که نبود من براش مه باشه با خوندن این اس ام اس کوتاه از سپند خیلی خوشحال شدم
همون موقع نوشتم
سلام خوبی سپند ؟
من تازه دارم میخوابم فردا دیر بیدار میشم عصری منتظرتم
فعلا بای
دکمه ارسال رو زدم و کنار الهه دراز کشیدم چند دقیقه نشد که اس ام اس دیگه ای برام امد باز هم از سپند بود
بوسه ابتکاریست از طبیعت برای زمانی که احساس در کلام نمیگنجد می بوسمت عروسکم شب خوبی داشته باشه آروم بخواب
در جوابش نوشتم قربونت برم سپندی فدات شم منم تو رو میبوسم
و با خیال راحت خوابیدم اما حس خوبی داشتم که مورد توجه یکی واقع شدم
نزدیکای ظهر بود که از خواب بیدار شدم صبحانه نخوردم اما به جاش نهار رو حسابی خوردم عاشق دلمه بادمجون و گوجه مامانم بودم اونروز هم مامانم به خاطر من دلمه درست کرده بود از مامانم خواستم بده تا برای سپند برم
مامانم اخماش رفت تو هم و گفت چه معنی داره برای یه پسر مجرد غذا ببری مامانش باید به فکرش بود و براش غذا تهیه میکرد نه تو
تو به فکر خودت باش که اون خانواده به فکر خودشون هستند
بعد از نهار به بهانه خواب رفتم تو اتاقم تا کسی مزاحمم نشه اس ام اس از طرف سپند آمد که نوشته بود
وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست به وسعت تمام نا گفته هایم دوستت دارم
گلم کی بیام سراغت ؟ اگر تنهایی تک بزن تا بهت زنگ بزنم
اول از همه اس ام اسام رو پاک کردم تا از دسترس دیگران خالرج باشه بعد هم تکی زدم به سپند چند دقیقه نشد که سپند زنگ زد و حسابی حال و احوال کرد و از مامانش گفت که رسیدند و زنگ زدند و احوال منو پرسیدن گفت گه دلش خیلی خیلی برام تنگ شده و در آخر هم یه بوس از پشت تلفن برام فرستاد وگفت عصری منتظرتم
کمی خوابیدم بعد از رفتن آقا جون بلند شدم آماده شدم برای رفتم مامان هم خونه نبود سپند امد دنبالم و با هم رفتیم گردش تا میتونستیم توی خیابونا گشتیم و سپند همش از عشق و عاشقی میگفت و شوخی میکرد گفت هوس چی کردی گفتم لب لب لب لب لب لب لب لبو
سپند گفت :اوه مای گاد فکر کردم هوس چیز دیگه ای کرده ای
با حالت اخم مصنوعی گفتم نه خیر هم هوس همون لبو رو کردم
سپند گفت :چشم ما برای هردو در خدمتیم هم لب لب لب لبو هم لب
گفتم سپند وای خجالت بکش
گفت ای بابا شوخی کردم تو به دل نگیر حالا یه لب بده
هر دو با هم خندیدیم
بعد از خوردن لبو توی اون سرما سپند منو رسوند خونه و گفت موبایلت پیشت باشه تا هر وقت دلم گرفت اس ام اس بهت بدم
آقا جون امد اما خیلی عصبانی بود مامانم گفت چی شده گفت چی می خواستی بشه خانم دختر شوهرت دارت با برادر شوهر عذبش رفته بیرون همسایه دم غروب منو تو مسجد دیده میگه حاجی از بعیده که بذاری دختر با برادر شوهرش باشه نمیدونم نمازم رو چطور خوندم تا اینجا بی ابرویی بس نبود که این یکی ه بهش اضافه شد که زیر سر دخترش بلند شده
اما از آدمای فضول اونشب هر جور بود آقا جون رو راضی کردم که من برای ثبت نام کلاس زبان با سپند رفتم بیرون و هیچ قصد و هدف دیگه نداشتم
اما از رفتن بیرون با سپند محروم شدم از طریق اس ام اس به سپند خبر دادم که چی شده اونم گفت مشکلی نیست اما من دوری تو برام سخته و از دوریت می پوسم اما تحمل میکنم
بقیه روزا برای حرف مردم هم شده بود موندم خونه و خونه نرفتم بیرون و دلم به اس ا اس ها و زنگ هایی بود که سپند بهم میزد
بلاخره این 10 روز هم به اتمام رسید و حاجی و زهره خانم از سفر امدند سه روز مهمونی دادند توی این سه روز بیشتر بچه های محل با خانواده هاشون امدند دیدن حاجی دوستام با دیدن من اه از نهادشون بلند میشد که خوش به حالب با این زندگیت اما نمیدونستند که من چه دردی دارم
زهره خانم از اونجا برام ادکلن و چادر عربی اورده بود که از هیچکدومشون خوشم نیامد اما بنا به احترام تشکر کردم
حاجی بهم گفت در اولین فرصت میرم سراغ سینا شاید خدا خواست و پیداش کردیم دخترم تو هم غصه نخور زندگی میگذره
دیگه روزای پایانی سال بود و من مشغول گرد گیری خونه شدم تا امسال که اولین سالم هست خونه خودم هستم خونه ام تمیز باشه
یه روز که مشغول کار بودم موبایلم زنگ خورد جواب دادم الهه بود گفت یه خبر خوش الی جون مژدگانی بده
گفتم بگو دیگه جون به لبم کردی
گفت من دارم مامان میشم باورم نمیشد که الهه داره مامان میشه اما خب خدا رو شکر خیلی خوشحال شدم گفت الی ان شاالله روزی خودت بشه
در جوابش گفتم با کدوم شوهر
گفت ای بابا دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نبود دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
گفتم برو خوش باش موفق باشی و خدا حافظی کردم همونجا نشستم و های های گریه کردم
یاد این شعر شریعتی افتادم
خدایا کفر نمیگویم
پریشانم خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو ازجانم
مرا بیآنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداواندا
اگر روزی زعرش خود به زیرایی
لباس فقر بپوشی
غرورت رابرای تکه نانی
به زیر پای نامردان باندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه بازآیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گوی
خداوندا
اگر در روز گرما خبرتابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
وقدری آن طرف تر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو درروان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر روزی بشرگردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن ازاین بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
دراین دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشاراست
چه می خواهی تو ازجانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
واقعا خداوندا از جون من چی میخواستی که نذاشتی بمیرم و دوباره منو به زندگی برگردوندی
توی افکار خودم بودم که زهره خانم یه یاالله گفت و وارد شد گفتم بفرمایید
گفت مادرم امروز عصر می خوام برم خرید برای سال نو تو هم اگر میخوای بیا تا با هم بریم وسایل سفره هفت سین هم بخریم شاید دیگه با کار خونه فرصت نکنیم بریم خرید بهتره وقت هم از ارایشگاه بگیریم دستی به سر رو مون بکشیم تو که تمام ابروهات درامده شدی مثل دخترای خونه
گفتم باشه منم میام منم خرید دارم

عصري منو زهره خانم و سپند رفتيم بيرون وسايل هفت سين رو خريدم چند شاخه گل مصنوعي هم خريدم خيلي قشنگ بودند شكوفه هايي كه بهار رو به يادم ميانداخت وقت آرايشگاه هم گرفتيم توي ماشين زهره خانم گفت :الناز جون من كه خودت ميدوني پا ندارم باهات بيام خريد امروز هم از روي اجبار امدم ليستي از چيزهايي كه نياز داري تهيه كن بعد باسپند بيا و خريداتون رو بكنيد امسال سال اولي هستي كه خونه شوهري بايد همه چيزت نو باشه
گفتم ممنونم مرسي من همه چيز دارم
سپند :ديگه تعارف نكن حداقل با من بيا تا من خريد كنم
زهره خانم نگاهي به سپند كرد و گفت بست نيست تو كه همين تازگيها لباس خريدي
سپند :مامان دانشگاه نرفتي اونجا همه رنگا رنگ ميپوشند
زهره خانم :مگر تو دانشگاه هم ميري
سپند:ااااااااااااا مامان اذيت نكن
رسيديم خونه اسباب ها رو جا به جا كرديم بعد از شام من سريع شب بخير گفتم و رفتم براي خواب چون حسابي خوابم مي امد تمام روز دوندگي كرده بودم و حسابي خوابم ميامد
خوابيدم اما خواب وحشتانكي ديدم خواب ديدم لبه پرتگاهي وايسادم و سپند منو به سمت دره حل ميده فقط ميدونم اينقدر توي خواب گريه كردم و جيغ زدم كه با صداي جيغ من زهره خانم و حاجي امده بودند بالا
زهره خانم :مادر چيزي شده خواب ميدي
گريه ميكردم و جواب نميدادم
حاجي دستي روي سرم كشيد و گفت خدا از من نگذره كه باعث بيچارگي تو شدم اما دخترم صبر داشته باش
زندگي حكمت اوست
چند برگي تو ورق خواهي زد
ما بقي را قسمت
دخترم تا اينجاش هم قسمتت اين بوده اما تحمل كن بوسه اي روي پيشونيم زد و به زهره خانم گفت خانم شما شب اينجا بخوابيد
از وقتي الهه حامله شده بود مامانم رفته بود پيش الهه صبحانه رو خوردم و راهي خونه الهه شدم
الهه وضع خوبي نداشت با اينكه ماه هاي اولش بود اما ويار وحشتناكي داشت و حالش اصلا خوب نبود نهار رو موندم پيشش تا مامان هم به كاراش برسه عصر هم الهام امد با ديدن الهام خيلي خوشحال شدم چند ساعتي موندم و بعد راهي خونه شدم
توي ماشين بودم كه چند زوج جوان رو ديدم كه دست تو دست هم راه مي رفتند خيلي حسرت خوردم و اشك از چشمانم سرازير شد غافل از اينكه حتي يكبار منو سينا با هم بريم بيرون
با خودم فكر كردم مردم چه شانسي دارند حتما خداي اونا با مال من فرق ميكنه دم خونه پياده شدم سپند داشت ماشين رو پارك ميكرد تا منو ديد
گفت :چرا نگفتي بيام دنبالت
گفتم :خواستم به زحمت نيافتي
سپند :زحمت كدومه همش رحمته كه راننده خانم خانما باشم
با هم رفتيم تو خونه واي بوي خورشت الو مي امد زهره خانم دخترم بيا كمك امشب خواهرام اينا خونه ما هستند
بدون چون چرايي رفتم كمك زهره خانم و با هم ميز رو چيديم نزديكاي امدن مهمونا زهره خانم گفت برو به خودت برس نميخوام جلوي خواهرم كم بيارم
لباسام رو عوض كردم و كمي آرايش كردم بي نظير شده بودم با وارد شدن مهمونا منم پايين رفتم اونشب بار اولي بود كه با بهاره آشنا ميشدم دختر سبزه و بانمكي بود بعد از رفتن مهمونا مامان به سپند گفت :سپند بهاره چطوره ؟
سپند :منظورتون چيه
زهره خانم :منظورم اينه براي سال جديد تو رو هم داماد كنيم بابات هم راضي
سپند:مامان بذار اون بزي كه زاييد بزرگش كنيد بعد دست براي من بالا بزنيد
زهره خانم:چه بي ادب اصلا بهاره كجا تو كجا
توي دلم خوشحال شدم كه سپند قبول نكرد چون اگر سپند ازدواج ميكرد و از اين خونه ميرفت من خيلي تنها ميشدم
شب بخير گفتم و رفتم خونه خودمون
نيت كردم و قران رو باز كردم ببينم سرانجام زندگيم چي ميشه
سوره رعد امد
خداوند سرنوشت هيچ قومي را دگرگون نخواهد كرد مگر آنكه آنان خود دست به تغيير دروني بزنند
پس خودم بايد تغيير كنم تا بتونم با تغييرم زندگي ام رو تغيير بدم
تصميم گرفتم خيلي تغيير كنم هم ار لحاظ ظاهري هم رفتاري من بايد سينا رو از زندگي كاملا ميذاشتم كنار اون رفته بود
از دل برود هرانكه از ديده رود

حالا كه اون رفته سزاوار اينه كه از دل هم برم با اين تفكرات خوابم برد .......




صبح تا بیدار شدم به فکر تغییر تحول بودم اولین کاری که کردم حس کردم بدنم به یه صبحانه مقوی نیاز داره به پایین رفتم و یه صبحانه مفصل کنار زهره خانم خوردم سپند رفته بود دانشگاه پس تا امدن اون وقت داشتم کمک زهره خانم کنم توی کار خونه کمکش کردم ساعت 10 زنگ زدم به سپند و ازش خواستم بیاد تا بریم بازار زهره خانم خیلی استقبال کرد و خوشحال شد گفت :مادر تو باید به خودت برسی من مطمئنم روزی سینا بر میگرده زهره خانم رو تا اون روز ندیده بودم به این شدت گریه کنه گفت :هوای سینا رو کرده نکنه کشته باشنش نکنه مرده باشه چرا هیچ خبری ازش نیست منم شروع به گریه همدیگه رو بغل کرده بودیم و گریه میکردیم که سپند رسید و گفت :عجب صحنه غم انگیزی مادر شوهر و عروس میگریند عجب رمانتیک مثل فیلم های هندی بذارید منم به جمعتون بپیوندم
زهره خانم دماغش رو کشید بالا گفت :دیشب تو آب نمک خوابیدی که اینقدر با مزه شدی
سپند :مامان خوشم میاد امروزی شدی همین جور خوبه حرف بزنی فقط یه ایول هم یاد بگیری کار تمومه الی تو هم پاشو آماده شو تا دیر نشده
من اماده شدم و از زهره خانم خداحافظی کردم و با سپند رفتیم بازار نهار رو توی بازار چلو کباب خوردیم سپند از خاطرات دانشگاهش میگفت از سر کار گذاشتن دخترای کلاسشون و من غرق لذت بودم
من یه ساعت دسته سفید خریدم یه مانتو مشکی کوتاه با دو تا شلوار جین یه کیف مشکی هم خریدم چند تا گل سر اما موقع برگشتن بود که سپند یه تاپ و شلوارک قرمز رو پشت وترین مغازه ای دید و پیشنهاد داد تا بخریمش با اینکه نیازش نداشتم خریدمش یه روسری قرمز براق هم خریدم
سپند هم یه کت و شلوار خرید و دو تا راهی خونه شدیم توی راه سپند گفت میشه یه خواهش ازت کنم
گفتم بوگو بوگو سپندی بعد خندیدم و گفتم تو میتونی دو تا خواهش کنی
سپند :میشه دستت رو بزاری روی دستم
گفتم :نوچ
سپند :چرا نوچ مگر یخوای چکار کنی دستت رو بده
گفتم :نه سپند زشته
سپند :جالا که زشته پس منم باهات قهرم
اولش فکر کردم سپند شوخی میکنه اما بعد دیدم تا در خونه یه کلمه هم حرف نزد و بعدش در خونه گفت یعنی تو به من اطمینان نداری یه دست که این همه بحث نداره
سپند چند روز به من محل نمیزاشت تا اینکه منو زهره خانم رفتیم آرایشگاه من دادم ابروهام رو برد بالا و موهام رو که کمی روشن بود تیره کردم و لایت های براق روشن توش انداختم همه توی آرایشگاه از من تعریف میکردن و به زهره خانم میگفتند این خوشگل خانم رو از کجا پیدا کردی
وقتی کارمون تمام شد ساعت 10 شب بود زهره خانم به سپند زنگ زد و گفت بیاد دنبالمون
سپند تا منو دید گفت :آههههههههههههههه چه خوشگل شدی امشب
زهره خانم :به خدا زشته خجالت داره نمیتونی حرف نزنی
سپند : نه نمیتونم چون خیلی خوشگل شده مامان همش میزنی تو ذوق من خب شوهرش که خبر مرگش رفته و خبری ازش نیست حداقل بذار من ازش تعریف کنم
قند توی دلم آب شده بود به خاطر اینکه جلوی چشم سپند بودم من به خودم قول داده بودم به خودم برسم و این اول کار بود بحث سپند و مادرش ادامه داشت تا رسیدیم خونه حاجی تا منو دید گفت ماشاالله هزار الله اکبر خیلی زیبا شدی دخترم
سپند به مامانش گفت مامان جان تحویل بگیر حتی شوهرت هم تعریف کرد
زهره خانم چشم غره ای رفت یعنی بسه
اون شب اعتماد به نفسم بالا رفت و جلوی آیینه ایستادم و خودم رو دیدم چرخی زدم و شروع به آرایش کردم کمی آرایش کردم و با دوربینی که مال سپند بود چند تا عکس انداختم دوباره رفتم جلوی آیینه خودم از دیدن خودم ذوق زده شده بود مدتها بود که به خودم نرسیده بودم داشتم موهام رو با دستم مدل های مختلف میکردم که ناگهان سپند رو پشت سرم دیدم سریع دویدم تا روسری سرم کنم که سپند جلوی من ایستاد و سد راهم شد گفتم سپند شوخی نکن
سپند :شوخی کدام شوخی امشب دیگه ولت نمیکنم همون در آرایشگاه میخواستم ببوسمت مامانم بود نشد حالا وقتشه
خودم رو کشیدم کنار گفتم :سپند من میترسم با هر قدمی که من عقب میرفتم سپند جلو می امد ناگهان به تخت برخورد کرد و لبه تخت نشستم و شروع به گریه کردم
سپند به یکباره آروم شد و امد کنارم نشست گفت :عروسک تا تو راضی نباشی که من کاری نمیکنم اینقدر مثل انسانهای عهد قجر رفتار نکن معلوم نیست اون شوهرت بی غیرتت هر شب کنار کی می خوابه بعد تو اینجا از این ادا اصول ها در میاری
سپند راست میگفت :من دختر عقب مونده ای بودم که هنوز هم بعد از گذشت 5/2 ماه از رفتن سینا به فکرش بودم
سپند اشکام رو پاک کرد و گفت حالا اجازه هست : اولین بوسه عاشقانه ام رو تقدیم تو کنم
تا امدم بگم نه خودم رو تو بغل سپند دیدم و لبای گرمش رو روی لبهام حس کردم عاشقانه و از صمیم قلب مرا یبوسید و من هم غرق لذت شدم اما اخمام رو کردم توی هم سپند منو از آغوشش جدا کرد و همچنین لبهاش رو از لبام گفت عروسک برای امشب بسه مامان منو فرستاد تا صدات کنم بیای شام بخوری
بالشت رو برداشتم و سمت سپند پرت کردم گفتم کارت خیلی بد بود
سپند :کار من بد نیست تو الان یه دختر نیستی که معنی خیلی از چیزها رو نفهمی یه زنی اون شوهر بی غیرتت باید این فکرا رو میکرد تو نیاز داری حالا هم خودت رو ناراحت نکن و الا مجبورم دوباره شروع کنم
خندید منم خندیدم وای که سپند قوی تر از سینا بود در اون لحظه من اصلا نمیتونستم از دستاش جدا بشم
گفت برو روسری سرت کن تا بریم برای شام روسریم رو سرم کردم و دو تا با هم رفتیم پایین
زهره خانم گفت چرا مادر اینقدر طولش دادی
سپند :مامان کامپیوترش دچار مشکل شده بود براش بر طرفش کردم

بعد از شام بود که حاج حسن اعلام کرد ویلای یکی از دوستانش رو برای تعطیلات عید کرایه کرده و ما قرار عید بریم شمال من که خیلی خوشحال شدم سپند هم پرید و حاجی رو بوس کرد صبح رفتم سری به الهه زدم حالش اصلا بهتر نشده بود دکترا گفته بودنند اگر اینجوری پیش بره مجبورند بچه رو سقط کنند مامان اونجا بود و رنگ به صورت نداشت جوری که الهه نفهمه گفتم مامان خیلی ضعیف شدی الهه چرا پرستار نمیگیره
گفت نه مادر بیچاره الهه خودش همه کاراش رو میکنه من از یه طرف غصه تو رو میخورم از طرفی هم مادر شوهر و پدر شوهر الهه نشستن زیر پای فراز که اگر بچه ات مرده به دنیا امد باید زن بگیری الهه بیچاره خیلی غصه میخوره میترسم دق کنه
گفتم مامان جون نترس اگر کسی میخواست دق کنه من تا الان باید دق میکردم راستی مامان ما تعطیلات عید میریم شمال
مامانم :خدا رو شکر حداقل چند روز خیالم بابت تو راحت میشه حالا چند روز میمونید ؟
گفتم نمیدونم حاجی ویلا گرفته اما نگفت چند روز میمونیم
بعد از نهار خداحافظی کردم و اومدم خونه
چند روز باقی ونده رو من و سپند به خرید گذروندیم
روز عید من یه سفره چیدیم که تمامش از پارچه حریر و ساتن بنفش و پوست پیازی بود و تمام ظرفها رو با گل تزئین کردم سال که تحویل شد من حاجی و زهره خانم رو بوسیدم سپند یواش چشمکی زد و مال من بمونه برای بعد
شانس اورد که بقیه نفهمیدن و الا با این حرف سپند آبروم میرفت
حاجی شروع کرد به عیدی دادن به زهره خانم یه سرویس داد و گفت جای سرویسی که روز عقد هدیه دادی به الناز جون به سپند یه آپارتمان داد اما به شرطی که وقتی زن گرفت سندش رو به نامش بزنه به من هم یه انگشتر داد که تمامش زمرد بود
بعد از نهار راه افتادیم جاده خیلی شلوغ نبود اما خلوت هم نبود غروب رسیدیم به ویلا وای چه ویلای بزرگ و سر سبزی بود ماشین رو سپند آورد داخل و اسباب ها رو خالی کردیم
ویلا مبله بود و دوبلکس پایین دو تا اتاق داشت و طبقه دوم 4 تا اتاق تمام تجهیزات ویلا کامل بود سپند با دیدن ویلا فریاد زد چه شود امسال ...

زهره خانم اسباب خودشون رو داخل یکی از اتاق های پایین گذاشت اما من و سپند به بالا رفتیم و هرکدام اتاقی رو انتخاب کردیم چون قرار بود شام رو کنار ساحل بخوریم ترجیح دادیم کمی استراحت کنیم و بعد برای شام بریم بیرون




من ملحفه تختم رو عوض کردم و روی اون دراز کشیدم از پنجره اتاقم دریا مشخص بود این اولین سالی بود که برای عید امده بودم شمال اما اولین سالی هم بود که متاهل بودم اما بدون شوهر با هر نگاه که به دریا و غروبش میکردم خنجری به دلم میخورد
کاشک سینا دوستم داشت و عاشقم بود تا الان اونم با ما باشه و با هم بریم کنار دریا
شروع کردم با خودم ترانه خوندن
رفتی سفر نه خبری نه چیزی انگار نه انگار كه برام عزیزی....
كجابودی وقتی باید می موندی غصه مو از لحن صدام می خوندی....!؟
نبودی پیش من بی ستاره ترك می خورد دلم با یه اشاره....
كجا بودی وقتی دیونت بودم وقتی كه بی قرار شونت بودم ؟
كجابودی ببینی بی ستاره ام ببینی جز تو كسی رو ندارم....
تو نیستی و صدات هنوز مرهم زخمای منه
ترانه ی نگاه تو مونس شب های منه....
من هیچ وقت فراموشت نمی کنم و از تو و یادت نمی گذرم اگر چه شاید در ذهن تو گرد و غباری بر روی یاد من نشسته باشه....
نمی دونم تو هم از من یاد می کنی یا نه ولی من هر دم به یاد تو هستم .....
اشک توی چشمام جمع شد چشما رو بستم دستهای گرمی رو حس کردم که اشک هام رو پاک کرد چشمام رو باز کردم سپند رو دیدم اونم داشت گریه میکرد گفتم تو چرا داری گریه میکنی
خندید و چیزی نگفت
اشکاشو پاک کردو گفت بدو بیا منو ببوس یادت نرفته که بوسه من مونده
و شروع به خوندن کرد
مرا ببوس برای اولین بار
ببوس ای دختر زیبا .......
.......
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
درپیش تو میمانم
تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من
سپند که دید من سمتش نمیرم امد کنارم دراز کشید و با خنده گفت ببوس و الا بد میبینی
من خودم رو کشیدم کنار اما اون دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید گفت فکر کن من شوهرت گفتم نمیتونم گناه داره دست کرد توی موهام و گفت گناهش کجا بودخ شوهر تو نزدیک 3 ماهه ولت کرده و رفته هر اتفاقی بیافته گردن اونه
سپند منو محکم در آغوش کشید و لبهای گرمش رو روی لبام رها کرد عاشقانه میبوسید و منو غرق لذت میکردبا صدای زهره خانم سپند لبهاش رو از روی لبام جدا کرد و گفت خوشت اومد حالا هم پاشو آماده شو تا بریم بیرون
نمیدونم چه حسی بود که منو به سمت سپند میکشید هنوز جای دستاش رو روی بدنم حس میکردم موهام رو مرتب کردم و کمی آرایش کردم کیف و کفش و روسریم قرمز بود به ارایشم میامد با حاجی و زهره خانم رفتیم شامو توی رستورانی نزدیک ساحل خوردیم سپند موقع شام بهم گفت بخور جون داشته باشی باید تا صبح کنار ساحل بمونیم
بعد از شام کنار ساحل نشستیم و آتیش روشن کردیم اما بعد از ساعتی حاجی و زهره خانم چون سردشون بود رفتند و من و سپند تنها شدیم
سپند از عشق حرف میزد از عشق دو طرفه شعر عاشقونه میخوند میگفت وقتی سینا ایران بوده من فقط براش زن سینا بودم اما وقتی اون رفت و خبری ازش نشد هر روز وابستگیش نسبت به من بیشتر شده و دیگه دوست نداشته به چشم زن داداشش نگاه کنه
دیر وقت بود که به ویلا برگشتیم چون دوتامون خسته بودیم شب بخیر گفتیم و برای خواب هر که به اتاق خودش رفت
خوابیدم خواب چند وقت پیشم رو دیدم که لبه پرتگاه وایسادم و سپند منو به داخل دره هل داد وحشت زده از خواب بیدار شدم کمی آب خوردم خدا یا یعنی تعبیر این خواب چی میتونه باشه
دعا کردم و دوباره خوابیدم ظهر بود که با صدای زهره خانم بیدارشدم که شما دوتا چقدر میخوابید به زور از رختخواب جدا شدم و دست و صورت شستم ترجیح دادم صبحانه نخورم چون نزدیک ظهر بود
زهره خانم پرسید دوست داری عصری کجا بریم گفتم هر جا که شما بگید
گفت دوست داری بریم تله کابین سوار شیم
با اینکه اصلا از تله کابین سوار شدن خوشم نمیامد اما از روی اجبار قبول کردم
رفتم توی باغ دوری زدم و یه شاخه گل چید و گذاشتم توی اتاقم
نهار رو خوردیم و راهی پارکی شدیم که تله کابین داشت منو سپند سوار شدیم و تله کابین بعد از تکمیل ظرفیت شروع به حرکت کرد حالم بعد شد از ارتفاع میترسیدم محکم سپند رو گرفته بود م و جیغ میزدم
سپند با خنده گفت :درسته تو میترسی اما من بهترین تله کابین عمرم رو سوار شدم تو هم تا میتونی خودت رو به من بچسبون
آخرش دیگه حال تهوع شدید پیدا کرده بودم

بعد از تله کابین من پیشنهاد دادم سریع بریم خونه چون حالم خوب نیست تا به خونه رسیدیم رفتم خوابیدم و از زهره خانم خواستم برای شام بیدارم نکنه

نصف شب بود که با تکون دستی بیدار شدم سپند بود گفت هیس حرف نزن گفتم چی میخوای
سپند :هیچی الی جونم اجازه هست کنارت بخوابم آخه من از تاریکی میترسم
گفتم :نخیر اجازه نیست لوس نشو برو اتاق خودت
سپند :آخه سردمه
گفتم مگر پتو نداری سپند تو هم دیون شدی ها
گفت آره والا دیونه تو و خودش رو روی تخت انداخت
نذاشت من هیچ عکس العملی نشون بدم منو بوسید و دایما میگفت الی جون عاشقم حیف تو نبودی که شدی مال سینا در حین بوسه هاش لباسام رو از تنم دراورد و به گوشه ای پرت کرد من تاب مقاومت نداشتم میون پنجه های قوی اون گیر افتاده بودم و اون منو به آغوش میکشید اونشب اولین شبی بود که من با سپند یکی شدم و طمع واقعی دوست داشتن و عشق رو چشیدم موهام میون دستاش بود و دائما منو نوازش میکرد
کاری رو که از سینا انتظار داشتم از سپند دیدم نگاهای عاشقاه و نوازشهایی که طمع عشق میداد
سپنددر آخر گفت الی جونم خوب گرم شدم حالا اگر اجازه بدی برم بخوابم
با گریه گفتم سپند اگر بقیه بفهمند
سپند دست گذاشت روی لبهام و گفت :هیس اگر تو به کسی نگی هیچ کس نمیفهمه
سپند :حالا بگو دوستت دارم
اینبار با تمام وجود گفتم سپند دوست دارم
سپند شب بخیر گفت و رفت
حس میکردم حالا که خدا دری رو به روم بسته به جاش دری رو از جای دیگه ای باز کرده ...........
صبح سپند تا منو دید چشمکی زد و گفت دیشب خوب خوابیدی
زهره خانم گفت :وا مادر کسی که از اول شب بخوابه و صبح پاشه مگر میشه بد بخوابه
منو سپند با هم خندیم حاجی تازه از نونوایی امده بود
حاجی :صبحانه نون داغ میچسبه یالا شروع کنید
هوا ابری بود و شروع به بارش گرفت وای چه هوای دلتنگی بود به خاطر بارو بیرون نرفتیم کنار پنجره اتاقم نشستم و بیرون رو تماشا میکردم که سپند هم وارد اتاق شد
گفت :چرا غمگینی ای دوست
گفتم :نه غمگین نیستم اما خودم رو گناهکار میدونم من دختر حاج محمد دچار گناه شدم
سپند :میشه بگی کدام گناه
یعنی تو نمیدونی من کدام گناه رو میگم چرا خودت رو به اون راه میزنی
سپند :ای بابا از دست شما دخترا این حرفا چیه گناه گناه فکر کردی منو تو چطور متولد شدیم


چیستم من زاده ی یک شام لذت باز



ناشناسی پیش می راند در این راهم



روزگاری پیکری بر پیکری پیچد



من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم





می سوزم از این دورویی و نیرنگ



یک رنگی کودکانه می خواهم



ای مرگ از آن لبان خاموشت



یک بوسه ی جاودانه می خواهم





تو فکر میکنی پدر و مادر من دچار گناه نشدند که تو رو بد بخت کردند یا پدر و مادر خودت یا اینکه یه لحظه به شعری که برات خوندم فکر کن تنها تفاوت منو تو با پدر مادرامون اینه که اونا بوسیله یه آیه عربی که معنیش هم نمیفهمند به عقد هم درامد اینقدر نگو گناه تو هیچ گناهی نکردی اگر کسی هم گناهی کرده باشه منم حالا هم نشین اینجا ماتم بگیر انگار سپندت مرده .خب بگو ببینم باز هم ناراحتی یا نه



گفتم :نه



سپند :البته تا منو داری غم نداری
ادامه دارد.........

.
.
.
.

.
.
.
سپاس بدید نظر هم بدید Heart
رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط maha. ، M A H S A N` ، _mozhdeh_ ، RєƖαx gнσѕт ، zahra2310 ، @hasti@ ، گل پری ، bi kas ، ᘐᗝᖇᘐᓰﬡ ، sanash ، aLiReZaZ-iM ، ناديا ، رهــ ـ ــا ، istanbul ، نسترنم ، kh.h ، niloofarf80 ، [ niki ] ، ناز خوشگله ، ندا ، s1368 ، یک گل ، ارتادخت ، صنوبر ، ملیکا80 ، shawkila ، rana m ، mrmy ، negar24 ، پری خانم ، سارا 2014 ، n@jmeh ، مامان سونا ، پایدارتاپای دار ، #lonely girl# ، Aesthetic ، Par_122
#3
[size=xx-large]سپند بلند شد لپ تاپ رو آورد دوربينش رو خالي كرد عكسهاي ديشبمون خيلي قشنگ شده بود براي نهار رفتيم پايين گويا آسمون دلش نميخواست بارونش رو قطع كنه
عصري هم جايي نميخواستيم بريم كه با زنگ خوردن تلفن حاجي برناممون عوض شد دوست حاجي كه ويلاشو كرايه كرده بوديم ما رو براي شام دعوت كرده بود خونش
زهره خانم و حاجي رفتند بيرون تا كادويي براي امشب بخرند من و سپند هم رفتيم زير آلاچيق نشستيم و از بارون لذت ميبرديم
سپند :الي منو چقدر دوست داري
چرا اين سوال رو ميپرسي
ميخوام بدونم
خيلي دوست دارم
سپند :چند تا
يكي خوبه
سپند :دختره لوس يكي
حالا چون توي دوتا
سپند :ولي من تو رو بي نهايت دوست دارم و دلم ميخواد هميشه كنارم باشي
ولي روزي تو ازدواج ميكني و منو تنها ميزاري
سپند :نه خيالت راحت حالا بيا كمي زير بارون قدم بزنيم تا شب خيليه حوصلمون سر ميره
دست تو دست هم رفتيم زير بارون از سپند پرسيدم
خاطرم نیست که تو از بارانی یا که از نسل نسیم...
هر چه هستی گذرا نیست هوایت٬ بویت...
فقط آهسته بگو:
با دلم میمانی...
سپند خنديدو گفت اي بابا چقدر اين سوال رو ميپرسي به جون مامانم هميشه پيشت ميمونم اما تو هم قول بده دختر خوبي باشي و هر وقت من ازت بوسه خواستم بدون چون و چرا بهم بدي
حالا قول بده
حرفي نزدم اونم گفت سكوت معني رضايته
دو تا مون كاملا خيس شده بوديم رفتيم توي ويلا و كنار شومينه نشستيم كمي كه خشك شدم رفتم بالا تا لباسم رو عوض كنم
لباسام رو دراوردم و سر شوفا پهن كردم داشتم دنبال لباس ميگذشتم كه يكدفعه سپند رو مقابلم ديدم جيغي كشيدم
گفتم سپند برو بيرون
گفت :ديدي زدي زير قولت چرا ديشب راحت تر بودي
در حالي كه جمع شده بودم گفتم ديشب تاريك بود و من تو رو نميديم و فقط عشقت رو حس ميكردم
سپند جلو امد گفت :حالا هم خودم رو ميبيني و هم عشقم رو حس ميكني
به گريه افتادم خودم از خودم بدم ميامد سپند دستام رو گرفت و گفت گريه نكن تو اين ماه عسل رو بايد با سينا ميامدي با من امدي هميشه عادت كن از زندگيت لذت ببر




و هر دم روخوش باشي حالا هم راحت باش
سردم شده بود و شروع به لرز كردم سپند تا ديد من ميلرزم منو به آغوش كشيد و شروع به بوسيدن كرد لباسش رو دراورد از گرماي سوزان بدنش من هم گرم شدم
لبهاي گرمش روي لبهام بود خدايا اين چه سرنوشتي بود كه نصيب من كردي چرا از اول سپند خواستگار من شد ما در هم ميپيچيدم و از بودن در كنار هم لذت ميبرديم
با صداي در من از آغوش گرم سپند جدا شدم و سريع به پوشيدن لباسهامون مشغول شديم
سپند بوسه اي بر گونه ام زدو گفت :الي ازت ممنونم خيلي دوست دارم
رفتم پايين و به حاجي و زهره خانم سلام كردم و نشستم پاي تلويزيون
براي مهموني اماده شديم سپند لباس خاكستري براقي با شلوار جين خاكستري پوشيده بود بوي ادكلنش تمام خونه رو برداشته بودبود و موهاشو درست كرده
منم آرايش كرده بودم و ست بنفش زده بوده
زهره خانم تا سپند رو ديد گفت :اين قرتي بازي ها چيه خجالت بكس خير سرت پسر حاجي هستي
سپند :مامان تا ميتوني زد حال بزن
حاجي :خانم ولش كن جونه بايد جوني كن
سپند :ايول حاجي خوشم امد
مسافت كمي طولاني بود اما بلاخره رسيديم خانواده آقاي هاتفي خيلي تحويلمون گرفتند 2 دختر داشت و يه پسر
پسرش پزشك بود و دختراش هم مهندسي خونده بودند خونوده خونگرمي بودند سپند با مرضيه دختر كوچك آقاي هاتفي خيلي شوخي ميكرد كه به مزاق من خوش نميامد و در نهايت هم شماره اش رو گرفت
بر اينكه برگشتيم خونه يكراست رفتم اتاقم و درو بستم خيلي عصباني بودم سپند درو باز كردو گفت چي شده چرا عصباني
گفتم براي اينكه دارند از چنگ من درت ميارن و داري ميشي مال يكي ديگه

گفت :برو بابا تو هنوز ذات پسرها رو نشناختي

تازه اش هم هنوز چیزی نشده من فقط شماره اش رو گرفتم تا سر به سرش بذارم و حالا که بانوی زیبای من راضی نیست این کار رو نمیکنم
گفتم :راست میگی قول میدی که حتی یدونه اس ام اس هم بهش ندی
سپند :قسم به بانوی زیباییم که دست از پا خطا نمیکنم حالا اجازه مرخصی میدی
گفتم برو شب بخیر
گقت نه تا تو نخوابی من نمیرم حالا برو بخواب رفتم روی تخت دراز کشیدم سپند چراغ رو خاموش کرد و رفت
صبح با صدای موج های دریا از خواب بیدار شدم دریا طوفانی بود
صبحانه رو 4 نفری کنار هم خوردیم حاجی گفت قصد دارم ویلایی شمال بخرم تا تعطیلات بیاییم شما من که خیلی خوشحال شدم چون این چند روز خیلی بهم خوش گذشته بود
زهره خانم :بهتره عصری حرکت کنیم و برگردیم اینجا وقتی بارندگی شروع بشه دیگه تموم شدی نیست
سپند :ای مامان ما که تازه اومدیم هنوز عرقمون خشک نشده
زهره خانم :همین که گفتم باید برگردیم
بعد از نهار سریع وسایلمون رو جمع کردیم منو سپند خیلی پکر بودیم آخه هنوز زود بود
توی راه جایی وایسادیم و چایی خوردیم توی اون هوای گرم میچسبید
وقتی رسیدیم زهره خانم به سپند گفت الناز جون رو ببر خونشون
گفتم :چرا اتفاقی افتاده
گفت :نه مادر چیزی نشده برو خودت میفهمی
سپند منو رسوند زنگ زدم در که باز شد از سپند خداحافظی کردم و رفتم تو مامانم امد استقبالم
گفتم مامان چی شده
مامانم زد زیر گریه و گفت :خدا از ما روی برگردوننده الهه حالش خوب نبود بردیمش بیمارستان بستریش کردند حالا هم ما داریم میریم بیمارستان تو هم میایی
گفتم آره
آقا جون هم امد بهش سلام کردم وای خدای من چقدر آقا جون شکسته شده بود آقا جونی که هیچ وقت گریه نمیکرد افتاد گریه
وقتی رسیدیم بیمارستان فراز اونجا بود و پکر بود بعد از سلام و احوالپرسی گفت الهه رو بردند اتاق عمل گفتند یا مادر میمونه یا بچه
یک ساعت تمام پشت در اتاق عمل گذروندیم آرزو میکردم الهه زنده بمونه
خدایا چرا ؟کجای کار پدر و مادرم اشتباه بود که باید سرنوشت بچه هاشون اینجوری بشه گریه میکردم و دعا از خدا میخواستم الهه زنده بمونه چه ساعاتی بود پر از تشویش بلاخره پرستاری از اتاق درامد همه ما رفتیم جلوش
پرستار گفت الحمدالله که مادر زنده موند اما بچه ..........
با شنیدن این حرف آقاجون به سجده افتاد و زمین رو بوس کرد خدا یا شکرت که دخترم زنده موند خدایا ممنونتم
الهه رو از اتاق بیرون اوردن اونشب من پیشش موندم بعد از 3 روز مرخصش کردند اما توی این چند روز هیچکدام از فامیلای شوهرش سر بهش نزدنند و فراز هم خیلی کم میامد
دائما پیشش بودم تا احساس تنهایی نکنه زهره خانم و حاجی و سپند هم هر شب میامدند عیادت
و آقا جون و مامانم رو دلداری میدادند که خدا رو شکر که خودش زنده مونده و بچه رو میشه بعدا داشت اما اونا نمیدونستن که الهه دیگه هیچوقت صاحب بچه نمیشه
بعد از 10 روز از مرخص شدن الهه مادر شوهرش و پدر شوهرش همراز فراز آمدند خونه ما اونا از آقا جون اجازه خواستن حالا که الهه بچه دارنمیشه فراز زن بگیره
مادر شوهرش میگفت :الهه همیشه برای ما عزیز میمونه و کمتر از گل بهش نمیگیم اما فراز هم تک پسره و ما انتظار داریم که ریشه داشته باشیم اگر هم الهه خواست طلاقش میدیم و مهریه اش هم کاملا میدیم
پدر شوهرش ادامه داد حاجی شما خودت میدونی که ریشه خیلی مهمه ما جند ساله دندون روی جیگر گذاشتیم اما فایده نداشت بلاخره تقدیر این دو تا جون این بوده
فراز گریه میکرد که آقاجون ازش پرسید :فراز جان نظر تو چیه
گفت :والا حاجی من زنم رو دوست دارم و دلم نمیخواد ترکش کنم من عاشقم الهه ام
مادر فراز :حاج آقا این جونه خامه گول زیبایی الهه رو خورده فکر کرده تا ابد خوشگل میمونه نمیفهمه که زندگی بچه میخواد
فراز :اما مادر من دوری الهه رو نمتونم تحمل کنم من دوسش دارم زنمه میفهمه
مادر فراز :تو حرف نزن من خودم میدونم چه کار کنم
پدر فراز :حالا حاجی ریش و قیچی دست خودتونه شما چی میگید
آقاجون :والا نمیدونم چی بگم اجازه بدید حال الهه بهتر بشه تا بعد تصمیم بگیریم از یه طرف فراز میگه
مادر فراز :حاج آقا فراز هر چی هم بگه ما کار خودمون رو میکنیم اونم داغه نمیفهمه ممکنه الهه جون هم به این زودیها خوب نشه تکلیف ما چیه
آقاجون :طلاق آخرین راهه
من شروع به گریه کردم و فراز بدتر از من های های میکرد
یک هفته بعد نامه دادگاه امد در خونه وبعد از مدتی آقا جون از طرف الهه مهریه رو بخشید و الهه طلاق گرفت با اینکه طلاق گرفته بود اما هر شب فراز می امد پشت در خونمون و گریه میکرد و میگفت الهه منو ببخش کار مادرم بود
الهه هیچ عکس العملی نشون نمیداد نه شاد بود نه ناراحت بعد از چند بار دکتر رفتن متوجه شدیم الهه دچار افسردگی شده

این هم عیدمون بود از قدیم گفتند سالی که نکوست از بهارش پیداست نزدیک یک ماه بود که من خونه آقا جونم بودم هم دلم برای خونم تنگ شده بود و هم سپند هرچند که توی این مدت چند باری سپند رو دیدم اما اسبابام رو جمع کردم و راهی خونه شدم

در زدم زهره خانم باز کرد خیلی خوشحال شد گفت :دخترم جات خالی بود هممون دلمون برات تنگ شده بود خوب شدی امدی و سپند رو صدا زد
سپند مامان چی شده
هیچی سپند خواستم بهت خبر بدم که الی امده سپند امد جلو و اسبابم رو گرفت و گفت جات خالی بود دیگه اینقدر طولانی نری جایی
گفتم :چشم هر چی شما بگید
چون مدتی نبودم خونه بهم ریخته بود خونه رو تمییز کردم و چایی برای خودم درست کردم و نشستم پای ماهواره صدای در امد گفتم بفرمایید
سپند وارد شد گفت دختر نمیگی من از دوریت چکار میکنم حالا خوبه حداقل چند بار دیدمت و الا تا الان دق کرده بودم حالا هم پاشو یه چایی برام بریز
پاشدم و چایی برای سپند ریختم و گذاشتم جلوش
گفت مامان رفته خونه خاله منم تنها شدم گفتم بیام پیش تو تا تو هم تنها نباشی
گفتم مرسی که به فکرمی
سپند خودش رو به من نزدیک کرد و منو بغل کرد دست تو موهام میکشید و جملات عاشقونه میگفت وای که چقدر که این مدتی نبود دلم برای سپند و نوازشهای عاشقونه اش تنگ شده بود
دستم رو گرفت و منو به سمت اتاق خواب برد گفتم نه سپند
گفت چی رونه
گفتم دیگه نمیخوام به سینا خیانت کنم همین نوازش های تو کافیه
گفت هنوز که رفتی سر پله اول سینا اون سر دنیا داره عشق و حال میکنه و خبری هم از خودش نمیده نکنه مزاحمش بشیم بعد تو اینجا میگی نوازش کافیه شاید برای تو کافی باشه ولی برای من کافی نیست
وای که من همیشه مقابل و سپند و حرفاش کم میآوردم مقابل دستاش توانای هیچ مقابله ای نداشت
سپند منو میبوسید و من رو در رویای عاشقانه خود غرق میکرد وای که وقتی در کنار سپند بودم دنیا برام معنایی جز عاشقی نداشت و زمان به سرعت میگذشت کاش شوهرم سپند بود تا زناشوئی رو در حقش کامل میکردم
نزدیکای امدن زهره خانم بود که سپند دوباره منو بوسید و دستم رو فشرد گفت پشب پایین میبینم بدرود بانوی من
دیگه به این خونه و نبود سروش عادت کرده بودم و به وجود و جسم سپند وابسته شده بودم
زنگی به مادرم زدم وگفتم حال الهه چطوره
گفت مادر چطور میتونه باشه خنجر از دست عزیزش خورده شوهری که عاشقانه دوستش داشت رهاش کرد
گفتم مادر غصه نخور سرنوشت ما اینطوری نوشته شده به الهه امید بده نزار تنها باشه منم میام بهتون سر میزنم
یک هفته از امدنم به خونه میگذشت که ساعت 10 شب بود که تلفن زنگ خورد سپند گوشی رو برداشت و شروع به صحبت کرد اما هر لحظه بیشتر رنگ از صورتش میرفت و رنگ پریده تر یشد نهایت خداحافظی کرد و گوشی گذاشت
حاجی :پسرم کی بود
سپند شوکه شده بود و فقط به دیوار نگاه میکرد پاشدم لیوان آبی براش آوردم تا کمی آروم بشه اما گویی در عالم دیگه ای سیر میکرد
بلاخره به حرف امدو گفت :حال مادر الی بده باید بریم بیمارستان
گفتم من با مادرم حرف زدم حالش خوب بود
گفت دم غروب سکته کرده حال هم بیمارستان
سریع همگی اماده شدیم و رفتیم بیمارستان تا رسیدیم بیمارستان صدای الهام رو شنیدم که فریاد میزدم مادرم همه کسم مرد خدایا کجای این دنیا عدالت
الهام و شوهرش توی حیاط ایستاده بودند و گریه میکردند سریع دویدم سمتش گفتم الهام چی شده
گفت چی میخواستی بشه مادرم تاج سرم رفت و شروع به گریه کرد
حالم تغییر کرد دیگه نمیفهمیدم اطرافم چی میگذره فقط زار زار گریه میکردم به حال مادرم که طمع خوشی ندید عاقبت به خیری بچه هاش رو ندید در آخر هم به خاطر الهه دق کرد
توی سرو صورتم میزدم و گریه میکردم مگر مادر من چند سالش بود که باید میمرد خدایا .............خدایا به فریادم برس
خاک بود که توی سرم میریختم باختم زندگیم رو حاجی و سپند امدند و بلندم کردن روی صندلی نشوندن آقا جون و الهه هم از سالن بیمارستان امدن سمتون وای که چه حالی بود همه باهم اشک میریختم دلم برای آقا جون میسوخت دلش رو به کی خوش میکرد به داماد فراریش یا دامادی که باعث مرگ زنش شد
الهام گفت :عصری شوکت خانم خبر داده بود که شوهر الهه رفته خواستگاری دختر نسرین خانم
مامانم تا اینو شنیده میافته به گریه و اونقدر گریه میکنه که از حال میره الهه هم که حال درست و حسابی نداره دیر متوجه میشه تا میرسونش بیمارستان تمام میکنه
عجب روزگار پستی بود نه شاید هم پست نبود و این نتیجه اعمال ما بود اما مگر مردم گناه نمیکنند پس چرا اینهمه خوب زندگی میکنند
مرگ عزیز دیدن سخته خیلی سخت پشت آقاجونم خم شد با یه داماد فراری و یه دختر افسرده چکار میتونست بکنه
توی مراسم منو الهام گریه میکردیم اما الهه اصلا متوجه امور اطرافش نبود
مادرم تنها امیدم مهربانم تو چرا ما رو تنها گذاشتی مگر نمیدونستی درد بی مادری سخته مگر نمیدونستی آقا جونم بهت نیاز داره
روز ی که مادرم رو توی قبر میذاشتن هنوز باور نداشتم که این مادر منه منو الهام روی قبر افتاده بودیم و گریه میکردیم و ضجه میزدیم باران می امد راستی که اسمون هم به حال ما گریه میکرد
خاک قبر رو روی سرم میریختم و ضجه میزدم حاجی و سپند امدند و به هر مکافاتی بود بلندم کردند زهره خانم و شوهر الهام هم الهام رو از روی قبر بلند کردند تا با بقیه بریم خونه
مهربان مادر من
اي من از مهر تو در جامه ي گرم
اي من از لطف تو در بستر ناز
هرگز از خويش مرا دور مساز
اي مرا مظهر ايمان و غرور
اي نگاه تو پر از گرمي و نور
اي صداي تو مرا روح نواز
هرگز از خويش مرا دور مساز
نازنين مادر من
من بگلزار وجود
چون گلي تشنه باران محبت هستم
هرگز اي ابر پر از رحمت و عشق
نو گل تشنه ي خود را مبر از خاطر پاك
اي در گلشن قلب من بر روي تو باز
هرگز از خويش مرا دور مساز
مادر
از نغمه لالائي تو
مي رسد بانگ ملائك بر گوش
از صداي سخن عشق تو عالم مدهوش
قسمت مي دهم اي از همه دنيا بهتر
به همان شير محبت كه مرا نوشاندي
به همان نغمه ي لالائي شب هاي دراز
هرگز از خويش مرا دور مساز
سينه ي پاك و دل كوچك من
همه از مهر رخت لبريز است
با تو پاييز برايم چو بهار
و بهارم بي تو
سرد و غمناك تر از پاييز است
اي پرستار تن كوچك من از آغاز
هرگز از خويش مرا دور مساز
بي تو من هيچم هيچ
همه ي هستيم از هستي توست
شيره ي جان تو
در رگ رگ جانم جاريست
و به پاكي تو و شير تو سوگند كه من
تا كه خون تو بررگ هايم هست
از تو اي چشمه ي جوشان اميد
بر نمي دارم دست
قسمت مي دهم اي از همه دنيا بهتر
به همان نغمه ي لالائي شب هاي دراز
هرگز از خويش مرا دور مساز
هرگز از خويش مرا دور مساز

ولی مادرم منو از خودش دور کرد مشکی پوشیدم همه میگفتند جونی درش بیار اما من برای دل خودم پوشیدم


تا چهله موندم پیش آقاجون و الهه مراسم چله که تمام شد آقاجون به حاجی گفت که دست عروستون رو بگیرید و ببرید هرچی باشه هنوز عروس خانواده شماست
ناراحت شدم گفتم آقاجون الهه که حال خوبی نداره حداقل بذارید من پیشتون بمونم گفت نه من راضی نیستم کسی به زحمت بیافته برو دخترم برو
وسایلم رو جمع کردم و همراه حاجی و زهره خانم به راه افتادم توی کوچه گریه میکردم همه امیدم مرد
وقتی رسیدیم خونه حاجی گفت :خانم چایی دم کن تا کمی با عروس گلم حرف بزنم
گفت دخترم میدونم سخته اما تو اولین و آخرین کسی نیستی که مادرت رو از دست دادی صبور باش همه چیز درست میشه خداوند با صابرینه من فقط اشک میریختم
حاجی :حضرت علی (ع )فرمودند
دنیا یه روز با توست و یک روز علیه تو
روزی که با توست خیلی خوشحال مباش چون غروب میکند
و روزی هم که علیه توست غمگین مباش چون انهم غروب میکند
حالا تو هم اینقدر غصه نخور پاشو برو آبی بزن صورتت بعد هم بیا با هم چایی بخوریم
.................................................. .................................................. ...........................................

یک ماه گذشت یه روز نزدیکای ظهر حاجی امد خونه خبرداد که از سینا خبری شده همون دور حاجی جمع شدیم زهره خانم صلوات میفرستاد و میگفت خوش خبر باشی
حاجی :یکی زنگ زد مغازه و گفت شما پدر سینا هستید حاج حسن گفتم بله چطور مگه
گفت من دوست سینا هستم سینا مدتیه تصادف کرده و توی کما بوده حالا بعد از چند ماه معجزه شده و به هوش امده و از من خواسته به شما خبر بدم که زنده است
منم آدرس بیمارستان رو گرفتم و سریع امدم خونه باید خودم رو برسونم اونجا هممون خوشحال بودیم بلاخره از بی خبری خیلی بهتر بود
در پوست خود نمی گنجیدم خیلی خوشحال بود اما به یکباره دلم ریخت اگر سینا می امد دیگه سپند مال من نبود رفتم طبقه بالا و شروع به گریه کردم چند دقیقه نشد که سپند وارد شد گفت برای چی داری گریه میکنی
گفتم دارم تو رو از دست میدم
گفت :به جاش یه زندگی خوب پیدا میکنی شوهرت میاد سر خونه زندگیش
با گریه گفتم :من شوهری رو که عاشقم نباشه نمیخوام
گفت :بذار سینا بیاد همه چیز مشخص میشه
آرزو میکردم که سینا طلاقم بده و من زن سپند بشم
گوشی رو برداشتم و به خونمون زنگ زدم الهه گوشی رو برداشت براش تو ضیح دادم که سینا پیدا شده اما فکر نکنم چیزی متوجه شد گوشی رو قطع کردم . به آقاجون زنگ زدم و جریان رو تعریف کردم آقاجون خوشحال شد و گفت بعد از هر سختی اسانی هست
دخترم امیدت به خدا باشه
آخر هفته حاجی رفت اما ما خیلی بهش سفارش کردیم که م رو کاملا از جریان با خبر کنه
ما منتظر تماس حاجی بودیم حاجی بعد از دو روز زنگ زد و گفت اوضاع خوبه حال سینا هم رو به بهبوده باید منتظر باشیم تا کاملا خوب بشه و برگردیم ایران
از زمانی که حاجی رفته بود سه ماه میگذشت الهه حالش رو به بهبودی مخصوصا زمانی که فراز پیغام داده بود که من مقابلم مادرم ایستاده و قصد ترک مادرم رو دارم و به زودی میام خواستگاریت

هیچ وقت شوکت خانم رو نمیبخشم که با حرف زدن بی موقعه اش باعث مرگ مادرم شد مادرم باید زنده بود و می دید دخترش داره میره سر زندگیش میدید داماد فراریش پیدا شده اما عجل بهش مهلت نداد

فراز رفته بود در حجره آقاجون و گفته من هيچ جا با مامانم نرفتم خواستگاري و مامانم هر جا رفته تنها رفته من دوري الهه رو نميتونم تحمل كنم الهه عشق منه زنم بوده من از بين مادرم و الهه انتخاب كردم و انتخاب من الهه بوده من براي بچه با الهه ازدواج نكردم كه حالا نتونم تحملش كنم از شما هم ميخوام كه منو حلال كنيد و از من بگذريد من هيچ كاره بود و حالا ميخوام اگر الهه راضي باشه بريم عقد كنيم
آقاجون هم ميگه هر چي الهه بگه من همون كار رو ميكنم
آقاجون به الهه ميگه الهه هم خوشحال ميشه و قبول ميكنه فراز به خواستگاري الهه آمد و يه گردنبند براش به عنوان هديه آورده بود چون الهه نميخواست هيچ مراسمي نگرفتند و فقط منو زهره خانم و سپند و الهام و شوهرش بودنند و شام رو مهمون فراز چقدر خوشحال بودم كه الهه خوشحال شده اونشب بعد از مدت ها كه زندگيم داغون شده بود بهترين شب بود
دو روز بعد فراز و الهه با هم رفتند تركيه و مدت 10 روز اونجا موندن
آقاجون خيلي تنها شده بود من ميرفتم بهش سر ميزدم و الهه از اونجا كه زنگ زده بود گفته بود وقتي برگرديم ميام پيش آقاجون زندگي ميكنيم
حاجي از اونجا زنگ زد و خبر داد تا 5/1 ماه ديگه ميان زهره خانم خوشحال بود تمام خونه رو تمييز ميكرد اونروز بعد از خوردن نهار زهره خانم گفت دخترم مادرت چند ماه فوت كرده بهترهايت لباس مشكيت رو دراري بغضم توي گلوم گير كرد و گفتم من تا سال مادرم نگذره اينو از تنم در نميارم و با گريه از پله ها بالا رفتم
يك ساعت بعد سپند از دانشگاه امد و سراغ منو گرفته بود كه زهره خانم گفته بود برو دلداريش بده
سپند :ملوسك خونه اي ........يا الله ......عروسك من كجايي ...........
گفتم سپند بيا تو حوصله ندارم
سپند امد تو و گفت مامانم تعريف كرد كه چه دسته گلي به آب داده اما ملوسك اينو بدون تو جوني و بايد زندگي كني درسته كه مادرت فوت كرده اما ماها كه هنوز زنده ايم
سپند امد روي مبل كنارم نشست و دستانش رو دور كمرم قفل كرد و شروع به بوسيدن موهام كرد من اشك مي ريختم همه چيز برام غير قابل تحمل شده بود از خودم متنفر شده بودم از زندگيم
سپند رو پس زدم
اما سپند منو عاشقونه تر بغل كرد و به گريه افتاد گفت تو سهم من بودي اما .........
گريه امانش نداد و خودش رو به من چسبوند منو ميبوسي همراه گريه لبهاي گرمش رو لبهام رها كرد گرمي بدنش بدنم رو گرم كرد
سپند :من چطور از تو دست بكشم تو تمام زندگيم شده اي من دلم نميخواست به برادرم خيانت كنم اما وجود پر مهر تو باعث اين كار شد هيچ وقت فكر نكن تو براي هوس بودي بلكه تو همه كسم بودي
يه قول بهم ميدي
چه قولي
قول بده كه با امدن سينا باز هم گاهگاهي با هم باشيم و از وجود هم لذت ببريم
قول نميدم بايد فكر كنم
الهه از سفر برگشت با كوله باري از سوغاتي براي من يه بلوز و دامن صورتي و يه صندل پوست پيازي اورده بود ازم خواست با ورود سينا لباس مشكيم رو درارم
الهام هم ميگفت تو خير سرمون تازه عروسي شگون نداره مشكي تنت باشه درش بيار
آقاجون :دخترم مادرت هو راضي نيست كه تو مشكي تنت باشه به اصرار ديگران لباس مشكيم رو دراوردم
تا حدودي خيالم از جانب آقاجون راحت شده بود با امدن الهه ديگه تنها نبود
فردا بعد از ظهر بود كه سپند تيپ زده بود موهاش رو درست كرده بود بوي ادكلنش فضاي خونه رو پر كرده بود واي كه چقدر دلم ميخواست ببوسمش اما جلوي زهره خانم نميشد
زهره خانم كجا ميري ؟
سپند :مامان امشب عروسي دوستمه من شب براي شام نميام
زهره خانم :زود بيايي دو تا زن رو كه تنها نميزارند زود بيايي ها ديگه سفارش نكنم
منو زهره خانم شام رو خورديم ساعت از 12 گذشته بود و هنوز خبري از سپند نبود ساعت 1 بود كه تلفن زنگ خورد گوشي رو برداشتم طرف خودش رو معرفي كرد و گفت از كلانتري تماس ميگيريم اين شماره رو شخصي به نام سپند داده توي پارتي دستگيرشون كردند لطفا تشريف بياريد تكليفش رو مشخص كنيد

--------------------------------------------------------------------------------


يك سال ديدنت هست لحظه اي يك لحظه نديدنت هست سالي




گفتم ببخشید آقا پدرشون خارج از کشور هستند و فقط مادرشون میشه مادرشون بیاد
گفت پس تا صبح صبر کنید صبح تشریف بیارید چون حال مساعدی هم ندارند فعلا که در عالم دیگه ای سیر میکنند فقط سند فراموش نکنید
گفتم چشم حتما
شب بخیر
شب شما هم بخیر
زهره خانم گفت کی بود خبری از سپند دادند
گفتم آره خبر دادند توی پارتی گرفتنش حالا هم کلانتری
زهره خانم :خدا از دست این پسر من چه کار کنم مدتی بود از سرش افتاده بود باز شروع کرد حالا با دختر بوده یا نه
من هاج واج مونده بودم با دختر بوده یعنی چه ؟من فکر میکردم چون مشروب خورده گرفتنش اما مثل اینکه قضیه فرق میکرد و سپند سابقه داشت
زهره خانم :دختر چرا هاج و واج موندی
گفتم یعنی قبلا سپند سابقه داشته
آره مادر قبلا هم توی پارتی گرفتنش با چند تا دختر بوده
حالا باید چه کار کنیم
هیچی مادر ولش میکنیم تا صبح الان این موقع شب که دو تا زن نمیتونند برند دنبال آقا تازه اش الان حالش خوب نیست همون بهتر که اونجا بمونه تو هم برو بخواب شبت بخیر
شب بخیر
من تا صبح خوابم نبرد و فکر کردم خدایا یعنی سپند از روی هوس منو میخواسته یعنی من با دخترای خیابونی برای اون فرقی نداشتم خدایا این چه سر نوشتی بود که برای من نوشتی من چه ابلهه بودم که فرق هوس و عشق رو نمیفهمیدم
خدایا توبه منو ببخش خدا یا .....اشک از چشمانم جاری شد من تقصیری نداشتم من بچه بودم و بی تجربه و خام بودم
صبح منو و زهره خانم رفتیم دنبال سپند و سند گذاشتیم و آزادش کردیم
زهره خانم تا سپند رو دید سیلی محکمی توی صورتش زد و گفت این بود جواب ابروی بابات بی غیرت با این رفتارات بابات نمیتونه سرش رو بلند کنه
سپند :مامان ابروم رو جلوی دوستام بردی بسه دیگه جونی چه ربطی به آبرو داره میخوام جونی کنم چطور گل پسرت رو میفرستی خارج تا جونی کنه اما من توی این خراب شده نمیتونم جونی کنم
زهره خانم :خجالت بکش بی آبرو جونی مگر این الی هم جون نیست
سپند :ما مخلص الی و جونیش هم هستیم میشه مامان تمامش کنی
با هم امدیم خونه نهار رو خوردیم بعد از نهار به سپند گفتم سپند کارت خیلی بد بوده خودت منصف باش اگر بچه داشته باشی این کارو کنه چکارش میکنی
گفت :اگر تو هم میخوای مثل پیره زنها نصیحت کنی و غر بزنی پاشو برو
شب حاجی زنگ زد و گفت دنبال کاراشون هستند تا زودتر برگردنند و به زودی بر میگردنند
وقتی فهمیدم که زود بر میگردن از فرداش خونه رو تمیز کردم پرده جدیدی با زهره خانم خرید و زهره خانم برام دوخت وصلش کردم تا میتونستم وسایل تزئینی خریدم خونه خیلی زیبا شده بود تا امدن حاجی و سینا فقط یک روز مونده بود زهره خانم هر جوری که بود راضیم کرد که برم آرایشگاه ابروهام رو بردارم
روز موعود رفتیم فرودگاه به استقبالشون فرودگاه غلغله بود بلاخره توی اون همه جمعیت تونستیم
پیداشون کنیم دستی گلی رو که برای سینا خریده بوده رو توی هوا تکون میدادم و خیلی خوشحال بودم وقتی نزدیکمون شدند زهره خانم خودش رو انداخت بغل سینا و شروع به گریه کرد و میگفت پسر تو نمیگی مادر بیچاره ای دارم که چشم به راه نمیگی روزگارش سیا میشه
سینا مادر بعدا همه چیز رو برات تعریف میکنم
حاجی :خانم بذار این دختر هم شوهرش رو ببینه
با این حرف زهره خانم کنار رفت و من چون سینا تقریبا برام غریبه بود فقط بهش دست دادم و خوشحالیم رو ابراز کردم
سپند :ای بی معرفت داشتی میرفتی به ما هم میگفتی تا باهات بیام
سینا :همه چیز رو براتون تعریف میکنم
زهره خانم برای شام الهام و الهه و آقاجون رو دعوت کرده بود
بعد از شام بع مناسبت ورود سینا من سه تار زدم و سپند سنتور همه تشویقم کردند اما بیشتر از همه چشمان سینا که میدرخشید خوشحالم کرد
آخر شب همه رفتند و ما رو تنها گذاشتند زهره خانم گفت :سینا جان مادر تعریف کن
سینا :مامان الان خسته ام اما فردا حتما تعریف میکنم فعلا شب بخیر

ادامه دارد .............
رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_ ، zahra2310 ، @hasti@ ، گل پری ، bi kas ، ناديا ، RєƖαx gнσѕт ، s1368 ، ارتادخت ، ملیکا80 ، shawkila ، rana m ، mrmy ، negar24 ، پری خانم ، n@jmeh ، مامان سونا ، #lonely girl# ، Aesthetic ، Par_122
#4
[size=large]شب بخير گفتيم و هر دو با هم رفتيم طبقه بالا
پرسيدم :سينا چايي ميخوري درست كنم
گفت نه عزيزم من فقط خسته ام و زود تر بايد بخوام
خيلي دوست داشتم چي بر سر سينا امده و زندگيم چي ميشه نميدونستم چه رفتاري داشته باشم گنگ شده بود و همه چيز برا م نا مفهوم بود
سينا نميخوايي چيزي تعريف كني ؟نميخواي تكليف منو روشن كني ؟
الان كه خيلي خسته ام اما مطمئن باش فردا اول صبح همه چيز رو برات تعريف ميكنم . تكليفت هم روشنه تو همسرم بودي و هستي حالا هم شب بخير
سينا حتي قبل از خواب منو نبوسيد اين برام غير قابل هضم بود يعني چه من ديگه نميتونستم ادامه بدم سينا شوهر قانونيم باشه اما سپند نقش اونو برام بازي كنه
صبح وقتي بيدار شدم ديدم سينا كنارم نيست از اتاق رفتم بيرون كه ديدم سينا توي آشپزخونه است و مشغول تهييه صبحانه
گفتم شما چرا افتادي زحمت من خودم درست ميكردم
گفت :ديگه از اين حرفا نزن حالا هم بيا صبحانه بخور كه بعدش بايد بريم سري به پدر آقا جونت بزنيم و سر قبر مادرت هم بريم
گفتم سينا تا همه چيز رو برام تعريف نكني از جام تكون نميخورم
سينا :اول صبحانه تا جوني بگيريم و بعد باشه حتما برات تعريف ميكنم
صبحانه رو خورديم و گفتم حالا تعريف كن
صداي در امد و زهره خانم وارد شد صبح بخير گفت و بعد گفت امدم بگم بياد صبحانه بخوريد اما گويا شما زود تر خورديد
سينا :آره مامان زهره ما صبحانه خوردي و حالا هم ميخوام ماجرا رو براي الناز تعريف كنم
زهره خانم :پس من ميرم اما براي نهار منتظرتونم
مگر مامان نميمونيد تا سينا تعريف كنه
زهره خانم :نه مادر ديشب حاجي همه چيز رو براي ماتعريف كرد
سينا روي مبل نشست و گفت الي بيا تا تعريف كنم
روبروش نشستم و سينا شروع به تعريف كرد
رفتي تصميمم رو گرفتم كه از ايران برم تمام فكر و ذهنم پيش مژگان بود و قصدم اين بود بعد از رفتم طلاقت رو بدم اما توي فرودگاه در زمان تاخير پرواز فكر كردم به زندگيم به اينكه از روي اجبار منو تو رو به عقد هم دراوردن به مژگان به تمامي مسائل فكر كردم اينكه مژگانه هنوز يه دختره و ميتونه زندگي خوبي رو تجربه كنه به تو كه چقدر توي اين مدت اذييتت كردم و به اينكه تو بعد از طلاق گرفتن چطور زندگي خواهي كرد تو هنوز خيلي كوچيك بودي براي اينكه شكست رو بپذيري مخصوصا با خانواده مذهبي كه ماها داريم طلاق بدترين چيز بود تصميم رو گرفتم در طول پرواز هم تمام فكر ذكرم تو بودي و درسته من اول دوستت نداشتم اما بعد از جدايي انگار نيمي از وجودم رو از دست دادم به اين فكر كردم كه تو ديگه زن من هستي و به تو تعهد دادم اما مژگان نه من هيچ تعهدي نسبت به نداشتم
وقتي رسيدم در اولين فرصت زنگ زدم خونه اما تلفن اشغال بود و منم با خودم فكر كردم خب عصري دوباره زنگ ميزنم با مژگان ملاقات كردم و بهش گفتم كه من به اجبار زن گرفتن از تو گفتم و عكست رو نشون دادم
مژگان دختر عاقل وفهميده اي بود اون زود پذيرفت كه من ديگه مال اون نيستم اشك ميريخت و ميگفت مطمئن بودم كه تو مال من نميشي من براي اينكه از دل مژگان درارم شام به رستوراني بردمش و شام رو خورديم بارون مياومد و من رانندگي ميكردم در حين رانندگي نگاهي به مژگان انداختم كه اشك ميريخت خودم هم شروع به اشك ريختن كردم به خاطر دلي رو كه شكستم دلي كه حالا ديگه نميشد به هم وصلش كردم كه ناگهان صداي جيغ مژگان من به خود آورد ما تصادف كرديم تصادفي وحشتناك من تا مدت ها توي كما بودم وقتي به هوش امدم كه 3 هفته بود از ايران رفته بودم حال مژگان رو پرسيدم كه شنيدم مژگاه در همون لحظه اول جان باخته
حالا غم دل شكستن از يه طرف و غم مردن مژگان به خاطر سهل انگاري من از يه طرف آزارام ميداد من باعث باني مرگ او.ن شده بودم ديگه همه چيز رو فراموش كرده بود و فقط كارم شده بود اشك ريختن منو توي تيمارستان بستري كردند
دكتري كه اونجا كار ميكرد خيلي اصرار داشت بدونه من چگونه به اون حال دچار شدم
داستانم رو براش تعريف كردم و اون بود كه جون دوباره اي به من داد او ميگفت اگر مژگان مرده با آسايش مرده در كنار كسي مرده كه عاشقش بوده و دكتر خيلي تونست به من كمك كنه
الي من نه از لحاظ روحي خوب بود و نه جسمي براي همين اصلا تماس نميگرفتم و زماني كه حالم كمي بهتر شد شماره دادم به دوستم و گفتم تماس بگيره
الي من توي اين مدت عزيزي رو از دست دادم خودم هم از همه لحاظ اسيب ديدم اما حالا برگشتم ايران تا زندگي دوباره بسازم من به خاطر زندگي با تو باعث كشتن يه نفر شدم اما خب در هر چيزي حكمتي هست كه ما از اون غافليم حالا هم ديگه نميخوام در مورد گذشته حرف بزنم چون برام عذاب اوره فقط ميتونم با خيراتي كه ميدم روح مژگان رو شاد كنم

ميدوني الي من دچار عذاب وجدان شدم شايد مژگان هيچ وقت منو نبخشه من عشقش بودم توي روزگاري كه غربت بهم فشار اورده بود فقط اون بود كه بهم روحيه ميداد اون بود كه باعث شد من بمونم والا برمي گشتم من در حقش نامردي كردم و همش هم تقصير مامان و بابام ميدونم ببين الي من نميگم دوست نداشتم و ندارم تو هم درحقم گذشت كردي منو ببخش بذار خيالم از بابت تو راحت باشه من آدم پستي هستم انتظار نداشتم وقتي برگردم تو هنوز توي اين خونه باشي اگر ديشب حتي بوست نكردم خواستم ببينم منو بخشيدي يا نه دلم نميخواست از روي اينكه زن و شوهريم و مجبوريم با هم باشيم بغلت كنم اما من الان خيلي به تو نياز دارم كمكم كن
ببين سينا اگر من تو رو دوست نداشتم نميموندم و اومدن تو رو لحظه شماري كنم بدون از صميم قلب هم دوستت دارم اما تو هم منو ببخش كه در نبودت فكراي بد كردم
سينا بلند شد و به سمتم امد منو در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن كرد واي خداي من ممنونم اين من بودم در آغوش همسرم اين من بودم كه سينا عاشقونه ميبوسيدم و دستاي گرمش منو نوازش ميكرد خوشحال بودم از اينكه با همسرم بودم و رابطه اش از روي اجبار نبود
ظهر شده بود ديگه وقت اون رو نداشتيم كه بريم خونه آقاجون سينا رفت حمام و منم به خودم رسيدم و لباس و شلوار همرنگي پوشيدم براي نهار رفتيم
عصري سري به آقا جون زديم و شام هم مونديم
.................................................. ............................
دوره جديدي از زندگي من آغاز شد به صورت غير حضوري ثبت نام كردم و شروع به درس خوندن كردم و تونستم توي كنكور رشته پرستاري قبول بشم درس ميخوندم و سرگرم دانشگاه بودم سينا شوهر خوبي بود اما از اينكه گاهي ياد مژگان ميافتاد ناراحت بودم سپند سر كار ميرفت و مشغول كار شده بود زندگي روي خودش رو به ما نشون داده بود
اما من بعد از ورود سينا هنوز هم با سپند رابطه داشتم نميتونستم وجود سپند رو از زندگيم حذف كنم مخصوصا اينكه من هميشه در دسترس سپند بودم
من ادم پستي بودم كه با وجود شوهر هنوز هم با سپند بودم اوايل فكه با سپند رابطه برقرار ميكرد احساس گناه و عذاب وجدان ميكردم اما بعدها به اين نتيجه رسيدم كه من اينقدر كه عاشق سپند هستم عاشق سينا نيستم سپند توي روزهاي تنهايي كنارم بود توي روزهاي كه من به اوج ديونگي رسيده بودم اون بود كه نجاتم داد و دستهاي منو گرفت اين انصاف نبود كه وقتي سينا امد من سپند رو رها كنم سپند هم عاشق من بود اما تقدير باعث شده بود كه من زن اون نشم اما توي يه خونه در كنارش باشم
گاه گاهي سينا حسادت ميكرد كه من چرا اينهمه با سپند خو.بم چرا با هم ميخنديم و با هم روزهاي جمعه كوه ميريم
جمعه هايي كه با سپند بودم بيشتر از تمام هفته اي كه با سينا بودم بهش خوش ميگذشت

توي كوه سپند منو عاشقونه بغل ميكرد جمعه شده بود بهترين روز عمرم

سال دومم دانشگاه بودم امتحاناتم رو با موفقيت دادم بعد از اينكه مطمئن شدم كه همه رو پاس كردم با سينا راهي شما شديم تصميم خودم رو گرفته بودم من بچه ميخواستم اما زود بو.د به سينا بگم
وقتي رسيديم رفتيم ويلاي حاجي ويلاي بزرگي بود اسبابون رو گذاشتيم و براي شام رفتيم بيرون شام رو كه خورديم به سينا گفتم سينا بريم كنار ساحل .كنار ساحل قديم زديم برخلاف گذشته كه دست سينا تو دستم بود ايندفعه دستم تو دست سينا بود سينا عاشقم بود اما من نتونستم عشق اونو باور كنم با اينكه در كنار هم بوديم اما من از بودن با اون خيلي لذت نميبردم سينا خيلي تلاش ميكرد كه منم بيشتر بهش نزديك بشم اما چه كنم كه يك پاي قضيه سپند و عشقش بود كه وجودم رو تسخير كرده بود
اونشب خيلي خوش گذشت وقتي بعد از قدم زدن برگشتيم به ويلا
من روي تخت نشسته بودم و داشتم نقشه ام در مورد بچه دارشدن رو مرور ميكردم كه چطور قضيه رو با سينا مطرح كنم در افكار خودم بودم كه سينا وارد اتاق شد
گفت :الي خيلي خسته شدي بهتر بخوابيم
گفتم :سينا حالا كه اينجاييم و اينقدر بهمون خوش ميگذره ميشه يه خواهش ازت كنم
سينا :بگو عزيزم
سينا من ني ني دلم مي خواد ني ني دوست دارم
سينا :عزيزم تو الان دانشجويي و قتش رو نداري بمونه براي بعدا
نه سينايي من نيني ميخوام .......دلم ني ني ميخواد
سينا جلو امدم و دستانش رو دور كمرم حلقه كرد و گفت خودت خواستب بقيه عواقبش با خودت فرا نگي من نخواستم و تو گفتي ..........
گفتم نه نميگم قسم ميخورم اصلا اين پيشنهاد خودم بوده بعدا هم اصلا شكايت نميكنم
سينا :پس گردن خودت
واي كه اونشب بهترين شب عمرم بود همين كه سينا راضي شده بود بچه دار بشيم برام دنيايي ارزش داشت
يك هفته مونديم وبعد از يك هفته برگشتيم من حال و هوام خيلي تغيير كرده بود اصلا تو آسمونها سير ميكردم
يه روز كه سينا اضافه كار بود و تادير وقت نميمد خونه سپند امد پيشم ماجراي بچه دار شدنمون رو گفتم و گفتم كه از سينا بچه خواستم
سپند اون روز كمي ناراحت شد شايد من حس كردم ناراحته اما حس ميكردم كه ديگه من مثل گذشته براش نيستم حس ميكردم رابطه اي كه با من داره ديگه عاشقونه نيست و فقط از روي هوسه
ديگه كمتر كوه ميرفتيم اما سپند از هر فرصتي براي تنها داشتن من استفاده ميكرد
سه هفته از شبي كه از سينا اون درخواست رو كرده بودم ميگذشت حالتهايي داشتم كه شك داشتم حامله يا نه با خودم گفتم يك هفته ديگه صبر ميكنم اگر حالم بهتر نشد حتما ميرم دكتر
يك هفته ديگه گذشت و من ترم تابستوني نداشتم و تمام وقتم ازاد بود صبح رفتم دكتر و از دكتر خواستم برام آزمايش بنويسه
دكتر آزمايش نوشت و من آزمايش دادم
وقتي رفتم جواب ازمايش رو بگيرم خيلي دلشوره داشتم اصلا شب قبلش خواب به چشمام نيامد
وارد آزمايش كه شدم بوي الكل حالم رو بد كرد

پرستار وقتي آزمايش رو بهم داد گفت خانم شيريني يادت نره داري مادر ميشي

____________________________________________________________________

چشمانم تو را می خواهند تا به ان ها
راه و رسم گریه کردن را بیاموزی
لبانم صدایت می زنند تا به ان ها
بگویی چگونه بخندند
دستهایم به سویت دراز است
که انها را به سوی شهر عشق ببری
اما نمی دانم چرا پاهایم با تو همراه نیست
که بخواهی به خاکسترم بنشانی؟
ساز دهنی ام را بی حضور تو به دهانم می گذارم
و سرخوش از عشقت نوای خاموش قلبم را می نوازم
تا شاید نسیم صدایم را به تو برساند
و باز تو را به یاد قلب سوخته ام بیندازد
گر چه خیلی دیر است اما
هنوز هم چشم به راه جاده ای هستم
که از ان به اسمان ها پیوستی
و هیچ کبوتری خبر از برگشتنت نیاورد و

باز هم کنار جاده بی حضور تو می نوازم

____________________________________________________________

مادر میشی ......مادر میشی .......این جمله رو شاید صدبار با خودم تکرار کردم خدا یا یعنی این منم که دارم میشم
از پرستار تشکر کردم سریع از آزمایشگاه امدم بیرون و تاکسی گرفتم سر کوچه از شیرینی فروشی شیرینی خریدم خیلی دلم میخواست نفر اول به سینا بگم سریع رفتم طبقه بالا تا زهره خانم منو نبینه زنگ زدم به سینا تا گوشی رو برداشت گفت بابایی چطوری
سینا :الی تویی
اره سینایی منم .....زنگ زدم بگم داری بابا میشی.....خندید و گفت جون سینا راست میگی
گفتم اره داری بابا میشی
سینا خیلی خوشحال شد و گفت مراقب خودت باش عزیزم میبینمت خدا حافظ
تا ظهر نرسیده بود که همه رو خبر دار کردم
شب که سینا امد خونه دیدم یه خرس بزرگ خریده گفت این اولین کادوی من به بچمونه گفتم :ااااااااااااااااااااا پس من چی
سینا دست کرد توی جیبش و جعبه ای دراورد و گفت :با عشق به الی عزیزم
یه هورای بلند کشیدم و سریع بازش کردم وای خدای من این زنجیری بود که من ارزوش رو داشتم زنجیری که لای لای پیچ هاش بریان بود
سینا رو بوسید و ازش تشکر کردم
سینا :راستی الی ترم بعد رو چکار میکنی
هیچی مرخصی تحصیلی میگیرم
بعد از شام حاجی و زهره خانم و سپند امدند بالا و در کنار هم جشن کوچولویی گرفتیم همه خوشحال بودنند الا سپند نمیدونستم چرا ناراحته اما خودم رو بی تفاوت نشون دادم
زهره خانم گفت همیشه آرزو داشتم نوه ام رو ببینم خدایا شکرت
یه لحظه یاد مادرم افتادم خدایا مادرم هم ارزو داشت بچه منو ببینه و شروع به اشک ریختن کردم
سینا :الی چت شد چرا یهو اشکت در امد
یاد مادرم افتادم
همه برای مادرم فاتحه خوندن
اونشب سینا رو بیشتر از تمام شب ها بوسیدم و نمیدونم چرا فکر میکردم بیشتر از گذشته دوستش دارم نه تنها همسرم بود بلکه پدر بچه ام هم بود
یه ماه از روزی که جواب آزمایشم رو گرفتم میگذشت حالا من تقریبا دو ماهه شده بود هنوز زیاد چیزی رو حس نمیکردماما خب حس مادری رو داشتم
شب خونه حاجی دعوت بودیم بعد از شام سپند اعلام کرد که در دو روز اینده راهی امریکا خواهد شد
همه هاج و واج نگاه هم میکردند چی شد که سپند این تصمیم رو گرفته
هر چی سینا و حاجی سعی کردن از رفتن منصرفش کنند زیر بار نرفت و گفت من مدتهاست که دنبال کارام هستم و حرف الان نیست
اونشب همه ناراحت شدند خیلی زودتر از همیشه ما شب بخیر گفتیم رفتیم بالا
فردا صبح بعد از رفتن سینا رفتم پایین در اتاق سپند رو زدم و وارد شدم داشت وسایلش رو جمع میکرد
گفتم سپند چرا این تصمیم رو گرفتی من علتش رو نمیفهمم ؟
سپند :ببین الی عزیزم تو داری مادر میشی و من مزاحم تو هستم
نه سپند این چه حرفیه که میزنی ؟چرا فکر میکنی مزاحمی
سپند :نه فکر نمیکنم مطمئنم من اگر بمونم ایران به ضرر هر دومون خواهد بود من دوست دارم که عشق تو فقط فقط مال سینا بچه ات باشه اما با موندن من تو ذهنت درگیر من هم میشه و .....
شروع به اشک ریختن کرد
گفتم سپند بمون به خاطر من بمون تو رو خدا .............
نه الی اصرا نکن من موندنی نیستم من از روزی که شنیدم حامله ای تصمیم به رفتن گرفتم من تو رو دوست دارم به وسعت تمام جهان اما دیگه برام سخته ..............سخته که با وجود سینا کنارت باشم برم برای هر دومون بهتره تو هم بیشتر به بچه ات میرسی ....................عشقت نسبت به زندگیت و سینا بیشتر میشه الی جای تو رئ هیچ کس نمیتونه برام پر کنه ...........با اشک های سپند من اشک میریختم
سپند رفت و حتی نذاشت تا فرودگاه بدرقه اش کنیم چقدر اونروز من گریه کردم میدونستم که سپند رو برای همیشه از دست دادم .....


گفتی که نخواهی رفت


خواهی ماند


تا ابد دوست خواهی داشت


اما تمام نرفتن ها را رفتی !!!


تمام ماندن ها را نماندی!!!!!!!


تمام دوست داشتن ها را......... رها کردی



_____________________________________




اشک میریختم برای اینکه هر برحه از زندگیم باید یکی رو از دست میدادم اینقدر اشک ریختم که آخرش سینا عصبانی شد و گفت انگار من مردم که داری اینجور گریه میکنی .......


با این حرف سینا اشکم خشک شد


من ماه های برداری رو پشت سر میذاشتم هر چی هوس میکردم الهام و الهه سریع برام تهییه میکردند خیلی ناراحت بودم من بعد از الهه ازدواج کردم ام زودتر از اون صاحب بچه شدم


ناراحت بودم چرا اون نباید بچه دار میشد


آقاجون به الهه پول داده بود تا همراه الهام برند سیسمونی بخرند الهام و الهه هم خداییش سنگ تموم گذاشته بودنند هر چی که نیاز بود خریده بودنند اتاق بچه رو چیدیم و منتظر ورود بچه شدیم


ماه آخر دیگه به سختی میتونستم نفس بکشم اما همین که بچه حرکت یکرد منو سینا ذوق میکردیم تمام سختی هاش رو به جون میخریدم تا مادر بشم و بتونم بچه ام رو بغل کنم


سونوگرافیام رو اول البومش چسبوندم تا اولین عکسش رو داشته باشه ماه آخر دیگه دقایق به سختی میگذشت تا اینکه تو یه شب زمستونی که بارون به شدت میبارید درد من شروع شد اول هر نیم ساعت درد و احساس میکرد و فکر نمیکردم درد زایمان باشه تا اینکه دردم به مرحله ای رسید که به سینا گفتم منو ببرم بیمارستان فکر کنم داره میاد دنیا


یادم نمیره که سینا حول کرده بود و نمی دونست که باید چطور اماده بشه فقط از بالا مامان باباش رو صدا زد و میگفت مامان بیا کمک لناز


اونشب هر جور بود منو بردن بیمارستان دردم به جایی رسیده بود که فقط دادمیزدم مادر کاشکی کنارم بودی تا بهت تکیه میکردم و دستا رو توی دستای پر محبتت میگذاشتم من سریع انتقال دادند اتاق عمل .....


چشمام رو باز کردم هنوز منگ بودم چشمام سیاهی میرفت اما توی اون وضعیت تونستم سینا رو تشخیص بدم


پرسیدم :سینا بچه سالمه


آره عزیزم سالمه تو خوبی


آره منم خوبم بیارید تا ببینمش


باشه میارنش پرستار گفته برای شیر میارتش


سینا پسره یا دختر ؟


عزیزم پسره پسر


پرستار وارد اتاق شد بچه هم در بغلش بود اومد کنارم ایستاد و بچه رو داد بغلم تا بهش شیر بدم با چه حرصی شیر میخورد


گفت سینا بقیه کجا هستند


گفت توی محوطه اند نمیزارند بیان تو


سینا شبیهه کیه ؟


نمیدونم الان که معلوم نیست


بعد از دو روز از بیمارستان مرخصم کردند و امدم خونه دم در جلوی پام گوسفند سر بریدن و من از روی خونش گذشتم حاجی سنگ تمام گذاشت و سه روز و سه شب مهمونی داد هر چی که بود اولین نوه اش بود اونم پسر


بعد از مهمونی بحث سر اسم گذاشتن شد میگفت مذهبی بزار هر کسی یه چیزی میگفت در نهایت سینا بحث رو خاتمه دادو گفت در چند روز اینده اعلام خواهیم کرد که چی میگذاریم


شب بخير گفتيم رفتيم بالا


سينا چايي درست كنم


درست كنم عزيزم بعد بيا تا با هم تصميم بگيريم اسم نفسمون رو چي بذاريم


كنار سينا نشستم و دستش رو گرفتم


گفت عزيزم هر چي تو بگي همون رو ميزاريم


گفتم :سينا جان من اسمي توي ذهنم نيست اما هر چي تو بگي همون رو ميزاريم


گفت :مطمئني كه تعارف نميكني من هر چي بگي مي پذيرم


گفتم نه به جان سينا هر چي همون رو با ميل ميپذيرم


گفت :خشايار خوبه يا بابك ؟


گفتم :بابك بهتره


همديگه رو بوسيديم و خوشحال از اينكه بعد از اون همه بحث به نتيجه رسيده بوديم


سينا رو بغل كردم و ازش تشكر كردم


سينا هميشه ازمن ميخواست حلالش كنم اما من هيچوقت رويي اينكه واقعيت رو بهش بگم و بگم توي دوراني كه نبودي بهت خيانت كردم رو نداشتم اما هر وقت كه ميگفت منو ببخش اشك توي چشمام جمع ميشد و اون فكر ميكرد كه به خاطر دورانيه كه به من سخت گرفته


اون شب هم سينا از من عذرخواهي كرد دلم براي سينا ميسوخت كه تنها يه طرف قضيه رو نگاه ميكرد و نميدونست منم به اندازه اون تقصير كارم


در نهايت سينا منو بوسيد و شب بخير گفت


صبح بعد از خوردن صبحانه سينا گفت ما تصميم خودمون رو گرفتيم و ميخواييم اسم پسرمون رو بابك بذاريم همه دست زدند و تبريك گفتند البته توي تمام اين دقايف جاي سپند براي من خالي بود و آرزو داشتم كه اي كاشك سپند هم بود تا توي شادي ما سهيم ميشد


بابك پسري زيبا بود و بيشتر به خانواده پدرش برده بود شيرين زبون بود چون بچه اولمون بود هيچ چيز براش كم نميذاشتيم هر لحظه از زندگيش رو فيلم ميگرفتيم بابك تمام زندگي منو سينا شده بود حرف زدنش راه رفتنش برامون جالب بود حتي دندون دراوردنش با اينكه باعث شد من و سينا تا صبح نخوابيم و تبش رو كنترل كنيم اما با تمام سختيهاش برامون لذت بخش بود و همچنان كه بابك رشد ميكرد منم به درسم ادامه دادم بابك سه ساله بود كه من درسم تمام شد و توي يه بيمارستان استخدام شدم حالا پخته تر بودم چون هم مادر بودم و هم پرستار از اشك بچه ها منم اشك ميريختم اما چون مادر بودم و حس مادري داشتم خيلي با احساس با بيمارانم رفتار ميكردم


سينا مشغول زدن كارخونه بود و دائما توي سفر بود و منو بابك تنها بوديم




يه شب كه تنها بودم بابك رو خوابوندم و رفتم سراغ دفتر خاطراتم صفحه اي رو باز كردم صفحه اي بود كه موقع رفتن سپند از ايران نوشته بودم


خداحافظ نگو وقتي


هنوز در گير چشماتم


خدا حافظ نگو وقتي ....


تا هر جا باشي همراتم


تو اون گرماي خورشيدي


كه ميره رو به خاموشي


نميدوني چقدر سخته


شب سخت فراموشي


شبي كه كوله بارت رو


ميون گريه مي بستي


يه احساسي به من ميگفت هنوزم عاشقم هستي


اين شعر رو خوندم دلم پر كشيد براي سپند ياد خاطراتي كه با هم داشتيم افتادم و اشكام سرازير شد


خاطرات كافي شاپ رفتنمون .پيست اسكي .شمال كنار دريا .تله كابين سوار شدنمون و..................


واي خداي من چقدر خاطره با سپند داشتم اما الان سينا همسرم بود همسري كه براي ارامش منو بچه اش تلاش ميكرد


زنگ زدم سپند بار اول تگرفت بار دوم خانمي گوشي رو برداشت شروع به صحبت كردم و ازش خواستم با سپند حرف بزنم گوشي ر و داد به سپند


با سپند صحبت كردم و گفتم ياد خاطراتم افتادم


سپند در جواب اونهمه احساسم گفت الي منو فراموش كن من دارم زن ميگيرم ديگه دوست ندارم كه تو هنوز هم به فكرم باشي به زندگيت بچسب تو الان شوهر داري


گفتم سپند من ياد خاطراتم افتادم و نه چيز ديگه اي اما چطور اونموقع ميگفتي عاشقمي و تا ابد ولم نميكني يادته شب اخر چقدر گريه كردي


گفت : الي من سادگي كردم جوني كردم تو يه دختر خوشگل بودي كه من نتونستم در برابر تو مقاومت كنم اما اينو بدون سينا عشقته و عشق اون از روي هوس نيست پس به زندگيت بچسب


خداحافظي ازش كردم و از خودم متنفر شدم


حق با سپند بود من به سينا خيانت كردم و دچار وسوسه شدم من آدم فاسدي بودم كه همه چيز رو زير پا گذاشتم ابروي پدرم ....اعتقاداتم رو ......من ادمي شده بودم كه سالها بود از خداي خودش فاصله گرفته بود من بازيچه دست هوسباز سپند شده بودم سپندي كه منو ميبوسيد و ميگفت من عاشقتم و تو با همه فرق داري


امشب به من ميگفت همه كاراش از روي هوس بوده لعنت به من كه بچگي كردم و گول سپند رو خوردم لعنت به اين زندگي تصور اينجور برخوردي رو از سپند نداشتم ادم هوسباز




هر کسی هم نفسم شد دست آخر قفسم شد


من ساده به خیالم که همه کار و کسم شد


اونکه عاشقانه خندید ٬ خنده های من و دزدید


پشت پلک مهربونی خواب یک توطئه می دید


خیلی ناراحت شدم اما ناراحتی فایده ای نداشت اون اونور دنیا معلوم نبود چه کار میکنه من اینور شوهر داشتم و بچه اونشب با خودم عهد بستم برای همیشه وجود سپند رو فراموش کنم اما مگر میشد کسی که تو اوج ناراحتیهام کنار بود رو به این اسونی فراموش کرد


تا میتونستم گریه کردم و به خودم ناسزا گفتم قرص مسکنی خوردم تا حداقل بتونم بخوابم و از شر افکارم رهایی پیدا کنم


صبح با نوازش دستای سینا بیدار شدم


سلام


سلام صبح بخیر


کی امدی ؟


من دیشب دیر وقت رسیدم دلم نیامد بیدارت بانوی من نمیخوایی صبحانه میل کنی بنده حقیر میز رو چیدم


گفتم ولم کن سینا حال و حوصله ندارم درست صحبت کن


پاشو بریم صبحانه بخوریم تنهایی نمیچسبه


سینا رفت توی اشپز خونه و من دوباره یاد تمام غم هام افتادم یاد ابرویی رو که از دست داده بودم یاد بی عقلی ها و جونیهایی که کرده بودم


صدای سینا رو شنیدم که فریاد میزد بانوی من نمیایی


گفتم چرا الان میام دلم نمیخواست سینا ناراحت بشه مگر اون چه گناهی داشت که باید ناراحت میشد صورتم رو شستم و نشستم سر میز پرسیدم بابک بیدار نشده


سینا :نه هنوز خوابه


صبحانه رو با بی میلی خوردم


سینا :چرا ناراحتی ؟


نه ناراحت نیستم


سینا :کور شه اون بقالی که ماست خودش رو نشناسه


هیچیم نیست باور کن


سینا :بگو به جون سینا چیزیم نیست


من لیاقت نداشتم جون سینا رو قسم بخورم اصلا من لیاقت زندگی با سینا رو نداشتم اون پاک بود اون به خاطر وجود من راضی شد از عشقش بگذره


اشک از چشمام جاری شد و گفت سینا من که گفتم حوصله ندارم


سینا :


تو مرا داری و من


هر شب و روز ،


آرزویم ، همه خوشبختی توست !


من تنها آرزوم خوشبختی تو بابکه حالا هم اگر بهم بگی چرا ناراحتی خوشحال میشم


هیچی به ذهنم نمیرسید جز اینکه بگم :چون تو نیستی تنهایی بهم فشار میاره ؟


سینا بلند خندید و گفت :پس بگو دوری من ناراحتت کرده اما خودت که میدونی من مجبورم برم شمال برای تاسیس کارخونه اما اگر تو هم دلت میخواد مرخصی بگیر تا توی سفر بدی با هم باشیم


نه حال و حوصله شمال و هوای شرجیش رو ندارم ترجیح میدم اینجا بمونم اما قول بده تو هم زیاد مارو تنها نذاری


سینا :چشم عزیزم


....................................


اونروز گذشت روزها پشت سر هم میامدند و میرفتند و زندگی برای ما تکراری شده بود و تنها امیدم به زندگی وجود بابک بود


تصمیم گرفتم دوباره حامله بشم دلم بچه میخواست اونم دختر اگر بچه دومم دختر میشد زندگیم دچار تحول میشد رنگ و بوی دیگه ای به خودش میگرفت اما میدونستم راضی کردن سینا هم آسون نیست اما من مثل گذشته زمانی که بچه میخواستم و تونستم سینا رو راضی کنم تصمیم رو گرفته بودم هر چه خونه شلوغ تر بهتر .


حاجی و زهره خانم رفته بودنند مکه من هم تصمیم گرفتم بذارم بعد از امدن اونا از مکه با سینا برم شمال و قضیه رو اونجا مطرح کنم


یک هفته بعد حاجی و زهره خانم از مکه امدند مهمانی بزرگی بر پا شد تمام کسبه بازار میامدند دیدن حاجی هم جلسه ای های زهره خانم هم تعدادشون کم نبود من توی مهمونی هم نقش عروس رو داشتم و هم دختر زهره خانم سه روز مهمونی دادیم و سنگ تمام گذاشتیم هر چند خسته بودم اما شب اخر زهره خانم خواست سوغاتی رو باز کنه کمکش کردم تا سوغاتی ها رو بین خواهراش و زن برادراش تقسیم کنه الحق و الانصاف که زهره خانم هر چیز قشنگی دیده بود برای منو سینا و بابک خریده بود


چند روز از مهمونی زهره خانم گذشته بود که سینا میخواست بره شمال


سینا تو که می خوای بری منو بابک هم ببر یه تنوعی باشه برامون آخه این چند روز مهمونی منو خیلی خسته کرده


سینا :باشه شما هم بیایید اما تا شب وسایلتون رو جمع کنید تا شب راه بیافتیم


عادت سینا رو میدونستم که دوست داره توی شب رانندگی کنه و با ارامش برونه


تا شب تمام وسایلمون رو جمع کردیم شب با بدرقه حاجی و زهره خانم راهی شمال شدیم


ساعت 12 بود که رسیدیم شام رو توی راه خوردیم وتا رسیدیم محبوبه خانم مراد خان رو صدا زد و در برای ما باز کردند محبوبه خانم با دیدن من همراه سینا خیلی خوشحال و گفت :قدم روی جفت چشم ما گذاشتید


حاجی از همون سالی که این ویلا رو خرید این خانواده سه نفری هم استخدام کرد تا کار باغ و نظافت خونه رو انجام بدن


محبوبه خانم زن مش مراد بود و یه دختر داشتند که الان 20 سالش بود بعد از دخترشون مروارید خداوند دیگه به اونا بچه ای نداده بود و مروارید تنها دختر اونا بود


از محبوبه خانم و مراد خداحافظی کردیم وارد ویلا شدیم بابک که خواب بود بردم روی تخت گذاشتمش یه چایی درست کردم


سینا یه چیزی بهم نمیگی نه


بگو عزیزم اما اگر اول چایی رو بیاری خیلی بهتره چون خستگی هم از تنمون در میاد


چای رو ریختم و رفتم کنار سینا نشسیتم


سینا دستش رو انداخت رو گردنم و گفت :ای من به فدای تو بگو


گفتم سینا اخه میدونم میگی نه


نه بگو شاید گفتم اره من کی به تو گفتم نه


گفتم :نمیدونم چرا هر وقت مام شمال بوی این باغ مثل ویار برای من میمونه و من هوس بچه میکنم


سینا :با تعجب گفت نه بابا چه ویار خطر ناکی یادم باشه دیگه نیارمت چون ممکنه تو به جای من کارخونه تولید بچه بزنی بعد هم با صدای بلند خندید


کجاش خنده دار بود سینا من بچه دوست دارم من دلم یه دختر تپل ومپل میخواد


سینا دستم رو فشرد و گفت :ولی عزیزم ما بابک رو داریم اون ثمره زندگیمونه دیگه چیزی کم نداریم


اما سینا من برای بار دوم بچه میخوام


سینا :خب من چه کار کنم


اااااااااااااااااا سینا شوخی نکن من چه کار کنم چیه


سینا فقط میخندید و بعدش گفت :اگر میدونستم چه نقشه ای توی کله ات هر گز نمیاوردمت تا دیگه تو هم ویارت نگیره


سینا بچه که خوبه چرا من همیشه باید به زور تو رو راضی کنم


سینا :انچنان میگی همیشه انگار ما تا الان 6-7 بچه دار شدیم


گفتم :سینا طفره نرو جواب بده


باشه حالا که تو میخوایی باشه بانوی دلها


اونشب من و سینا با عشق بچه دوم با هم یکی شدیم فردا تا دیر وقت خواب بودیم در نهایت با صدای بابک بیدار شدیم که میگفت :من گرسنه ام


صبح خوبی رو آغاز کردم بابک5/3 سالش بود و داشت صاحب یه خواهر میشد پر انرژی بودم


سینا تا منو دید گفت به گمونم ویارت بر طرف شد




گفتم :اره عزیزم با وجود تو ویارم برطرف شد
گفت :ای کلک ویار هم نقشه بود
سینا بعد از خوردن صبحانه رفت سر ساختمون کارخونه گفت تا شب هم نمیاد محبوبه خانم مشغول اشپزی بود
گفتم محبوبه خانم زیاد زحمت نکش سینا نهار نمیاد ما هم حاضری میخوریم اما برامون شام درست کن
محبوبه در حالی که داشت پوست سیرا رو میکند گفت خانم زحمت کدومه حالا بعد از مدتها شما امدید بهتون حاضری بدیم
گفتم نه محبوبه من زیاد نهار نمیخورم پس میمونه حیفه
گفت :باشه خانم فقط میرزا قاسمی درست میکنم
گفتم :آره همین خوبه ما تهران برای بوی سیرش درست نمیکنیم اما اینجا خوردنش میچسبه
بابک داشت کارتن نگاه میکرد منم رفتم نشستم روی صندلی تا درست کردن محبوبه رو ببینم
محبوبه :خانم جان از اقا سپند چه خبر
وای سپند موجود کثیفی که من ازش فراری بودم موجودی که وجودم رو آلوده کرد اومدم بگم اون پست فطرت رو میگی که پشیمون شدم وگفتم خوبه رفته اونور دنیا کسی هم ازش خبر نداره
گفت خانم جان یه چیزی میگم فقط بین خودمون بمونه
گفتم بگو مطمئن باش که بین خودمون میمونه
گفت خانم جان قبل از اینکه اقا برند خارج یه مدتی میامد اینجا شبا یه خانم هم با خودش می اورد اما اسمش یادم رفته خانمه شمالی بود
گفتم :خب فامیلیش هم یادت نیست
گفت نه خانم اما مراد همیشه میگفت هر چی این برادر خوبه اون یکی منظورش آقا سپند بود پسته
گفتم :ا محبوبه خانم غیبت نکن
نه خانم غیبت کجا بوده اقا یه بار به مروارید پیشنهاد دوستی داده بود که تا آقا مراد فهمید جریان رو به حاج حسن گفت حاجی هم قدغن کرد که آقا سپند دیگه اینجا بیاد
خدایا چرا الان چهره سپند داره برای من رو میشه چرا الان که دیر شده
خانم جان کجایی ؟
من اینجام ادامه بده
هیچی بعد از اینکه آقا سپند دیگه شمال نیامد این دختره ماجرا رو از چشم ما دید و سر ناسازگاری رو گذاشت میگفت منو برای ازدواج میخواسته والا نمیدونم خانم جونای امروزیی چرا اینجوری شدند این دختره مدتیه با پسر همسایه میپلکه والا ازش میترسم مراد خان هم زورش بهس نمیرسه آخه خانم جان کجا دیدی پسر ارباب بیاد دختر نگهبانش رو بگیره هر چی به این مروارید میگم تو گوشش نمیره
گفتم :محبوبه ناراحت نشو جونه خامه ولش کن خودش سر عقل میاد فقط مواظبش باش یه وقت کار خبطی نکنه
نه خانم مواظبشم اما چه کنم که اون از من تیز تر و عاقل تره
همین پسر مش رجب خواستگاریش رو کرد گفتم اگر شوهر میخوایی خب همین خوبه
میگه من زن این پسره نمیشم کلاس نداره
والا خانم زمان ما از این حرفا نبود مراد امد خواستگاریم تا شب عروسی من ندیده بودمش بابام گفت خوبه ما رو در عرض یه هفته عقد کردند و بردند سر خونه زندگی
داشتم از حرفای محبوبه کلافه میشدم گفتم من میرم بالا اگر بابک سراغم رو گرفت بفرستش بالا
رفتم بالا پنجره روباز کردم اما داشتم خفه میشدم با اینه هوای خوبی بود اما من حس خوبی نداشتم ضبظ رو روشن کردم شادمهر شروع به خوندن کرد
دست تو تو دست من بود دلت اما جای دیگه
تو خودت خبر نداری اما جچشمات اینو میگه
مدتی بود حس میگردم که دلت یه جا اسیره
پشت پا زدی به بختت کی واست جز من میمیره
تو میگی یه وقتا گاهی پیش میاید یه اتفاقی
نه دیگه دیگه نمیشه واسه تو نمونده راهی
دیگه دیدنم محاله دیگه برگشتن خیاله
سزای گرگ همینه دل از اون نگات بیزاره

اشکام درامد نفرین به تو سپند که هر جا میرم اثاری از وجود تو اونجاست سپند بود که عاشق شادمهر بود و همه جا شادمهر گوش میداد پاشدم ضبط رو خاموش کردم و شروع به اشک ریختن کردم اما اشک من فایده ای نداشت
بوی میرزا قاسمیه محبوبه کل خونه رو ور داشته بود امدم برم پایین ببینم بابک داره چکار میکنه که چشمم به کتاب دعای حاجی افتاد راستی چقدر من از خدای خودم دور شده بودم کتاب رو برداشتم از بالا نگاه کردم دیدم بابک هنوز هم داره تلویزیون نگاه میکنه
رفتم تو اتاق بازش کردم اولین صفحه اش دست خط خود حاجی بود که نوشته بود :
ای مالک
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن ، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی .
سخن حضرت علی (ع) بود
و در ادامه اش نوشته بود خدا یا به من توان مقابله و قدرت ایستادن بده و قدرت سکوت خدایا کمکم کن
و حاجی امضا کرده بود
صفحات کتاب رو ورق زدم
برام جالب بود که خداوند وعده داده که توبه توابین رو میپذیره یعنی خدا توبه منم میپذیرفت
توبه کردم و با خودم عهد بستم نماز بخونم
فقط خدا بود که آرامش رو میتونست به من برگردونهآره فقط خداست که کمک میکنه خدایا به فریادم برس ای خدا
روحیه گرفتم کتاب رو گذاشتم روی میز تا موقع نماز خوندن از روش بخونم اما ذهنم مشغول شد حاجی کی رو میخواست ببخشه گناه کی رو میخواست نادیده بگیره
اما ای خدا به من هم توان مقابله بده ای خدا قلبم رو از مهر سینا آکنده کن خدا یا عشق سپند رو از سرم بیرون کن خدایا من گناه کردم تو ببخش ای خدای
خدای خوب و مهربونم میدونم جونی کردم اما تو به بزرگیت ببخش
رفتم پیش محبوبه خانم دیدم بابک نیست گفتم کجا رفته
محبوبه گفت رفته تاپ بازی کنه
ایول محبوبه خانم بوی میرزا قاسمیت همه جا رو برداشته من که خیلی گرسنه ام الان اماده است تا نهار بخوریم
آره خانم جان اماده است بذارید میز رو بچینم
منم رفتم توی باغ بابک رو صدا زدم تا بیاد نهار بخوریم
هر چی برای نهار اصرار کردم محبوبه خانم هم بمونه نموند منم ظرفی رو براش پر کردم دادم برد منو بابک نهار رو خوردیم ظرفا رو جمع کردم گذاشتم توی ظرفشویی با بابک رفتیم بالا آفتاب تمام اتاق رو گرفته بود اتاق گرم شده بود و خوابیدن زیر افتاب میچسبید منو بابک هر دو به خواب رفتیم نزدیکای غروب بود که سینا امد خونه و بیدارمون کرد
بانوی من بیدار شو عزیزم بیدارشو که معشوقه تو امده بیدارشدم بابک هم بیدار شد با هم رفتیم پایین سینا گفت امشب برات سورپرایز دارم
گفتم چیه
گفت تو دیشب منو سورپرایز کردی امشب نوبت منه
وارد هال که شدیم دیدم یه کیک بزرگ روی میزه
گفتم وای سینا تو تاریه عقدمون یادت مونده
گفت آره عزیزم مهربونم
بابک هاج واج مونده بود
گفت مامانی این کیک چیه
گفتم عزیزم منو بابات چند سال پیش توی این تاریخ ازدواج کردیم
مامان بابام رو دوست داری
آره عزیزم بابات تمام زندگی منه
سینا :امشب شام مهمون من هستید برای همین از صبح به محبوبه گفتم غذا درست نکنه
سینا دستم رو گرفت و رفت سمت ضبط دکمه پلی رو زد و شروع به رقصیدن کرد سینا میرقصید منو بابک براش دست میزدیم اونشب جز بهترین شبای زندگی من بود منو سینا حسابی رقصیدیم شام رو بیرون خوردیم و کادوی سینا منو غافلگیر کرد سند یه 206 مشکی بود وای خدای من .....
بابک که خوابید اومدیم خونه سینا منو بوسید و گفت دوستت دارم زندگیم
گفتم :سینا جان منم از صمیم قلب دوست دارم ای شاهزاده رویاهای من
یه هفته موندیم شمال و بعد از یک هفته برگشتیم چقدر حاجی و زهره خانم قربون صدقه بابک رفتند و اظهار دلتنگی کردند
زهره خانم همون شب خبر داد که سپند زنگ زده و گفته که قصد ازدواج با یه دختر ایرونی رو داره و به زودی عقدش میکنه سپند گفته بود که دختره پاک و نجیبه
چقدر کلمه پاک و نجیب برام سنگین بود مگر سپند خودش پاک و نجیب بود که حالا دنبال دختر پاک و نجیب میگشت
موقع خواب به سینا گفتم :سینا یه چیزی میگم ناراحت نشی
بگو عزیزم
میگم این سپند مگر خودش پاک بوده که حالا دنبال دختر پاک میگرده
سینا نگاهی بهم کرد و گفت همچنین هم نا پاک نبوده بلاخره توی این خونه بزرگ شده اما مگر تو چیزی ازش دیدی ؟
نه من چیزی ندیدم اصلا دلم نمیخواست بحث رو ادامه بدم صلاح دیدم شب بخیر بگم بخوابم
یک ماه از رفتن ما به شمال میگذشت اما هیچگونه علائم بارداری در من اشکار نشده بود تصمیم گرفتم برم دکتر و ببینم علتش چیه من که هنوز سنی نداشتم که حاملی برم خطر ناک باشهوقت دکتر گرفتم عصری بابک رو گذاشتم پیش زهره خانم و با الهام رفتیم دکتر الهام توی راه همش تو گوشم میخوند یکی کافیه دیگه دومی برا چیته اما من زیر بار حرفش نرفتم توی مطب کمی منتظر شدیم تا در نهایت نوبتم شد رفتم تو و ماجرا رو تعریف کردم که من یک ماه منتظر علائم حاملیگیم دکتر آزمایش و سونو گرافی نوشت الهام توی راه برگشتن باز هم میگفت یکی کافیه تلاش برای دومی نکن ببین الهه اصلا بچه نداره اما از زندگیش راضیه
یک ان یاد الهه افتادم که اصلا بچه نداره دلم سوخت راستش کمی از تصمیمم منصرف شدم
شب سینا پرسید نتیجه دکتر رفتند چی شد ؟گفتم باید ازمایش بدم تا تشخیص بده چی شده
گفت بابا الی تو هم حال داری دلت میاد که منو ول کنی از شب تا صبح با بچه نخوابی و بخوای صدای گریه اش رو تحمل کنی اگر هوسه یکی بسه همین بابک بسه الی به سن منم توجه کن من از تو خیلی بزرگترم حال و حوصله بچه ندارم به خدا به خاطر تو راضی شدم
حرفای سینا روم اثر گذاشت راست میگفت دوباره شب نخوابی بازهم دندون دراوردن باز هم بیچارگیهای بچه داری
اونشب به سینا قول دادم که دیگه دنبال بچه دار شدن نرم حتی قول دادم که ازمایش هم نمیرم و سر قولم هم بودم و نرفتم و قید بچه رو زده
الهام بهم زنگ زد و گفت تازه ادم شدی و اومدی سر عقل بچه چیه
.................................................. .......................
با فرارسیدن عید سپند هم میخواست بیاد ایران و زنش هم همراه خودش بیاره تا جشنی بگیره و همه اقوام رو از ازدواجش آگاه کنه
زهره خانم لحظه شماری میکرد تا عروس جدیدش رو ببینه
برای ورود عروس جدید تمام دکوراسیون خونه رو عوض کرد پرده و مبل و فرش ها رو همرنگ هم گرفت
خیلی خوشحال بود اما من اصلا از اینکه میخواستم دوباره سپند رو ببینم خوشحال نبودم و بلکه بسیار هم ناراحت بودم من مدتها بود که سپند رو از زندگیم خط زده بودم و فراموشش کرده بودم
حالا با دوباره امدن اون این زخم کهنه شده دوباره سر باز میکرد
من سینا رو تا بی نهایت دوست داشتم اون عشقم و تمام زندگیم شده بود اما سپند مثل یه برگ خشک شده برام میموند
کلمه پاک و نجیب رو هزاران بار برای خودم تکرار کردم سینا دیدن یا ندیدن سپند براش فرقی نداشت و هیچ عکس العملی نشون نمیداد

ادامه دارد .......................
رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ჩяσOσкєη ժяєαм ، @hasti@ ، bi kas ، گل پری ، _mozhdeh_ ، دختر اتش ، zahra2310 ، ناديا ، Kimia79 ، RєƖαx gнσѕт ، دختر اتشی ، s1368 ، تاراااااااااااااااااااااا ، ارتادخت ، ملیکا80 ، shawkila ، rana m ، mrmy ، negar24 ، arnvsh77 ، پری خانم ، گلشن ٧٧ ، n@jmeh ، مامان سونا ، #lonely girl# ، Aesthetic
#5
[size=large]خیانت عشق (قسمت آخر)من دوست نداشتم سپند رو ببینم پس با خودم یه فکری کردم وقتی سینا امد خونه بعد از شام گفتم سینا امسال عید کجا بریم
گفت :هر جا تو بگی
گفتم من میگم بریم کوهستان
گفت باشه عسل بانو اما خودت میدونی که امسال سپند بعذ از چند سال داره میاد ایران اگر ما نباشیم خوب نیست
گفتم اتفاقا چون اون داره میاد من دوست ندارم باشم
قرار نشد حسودی کنی
حسودی کجا بوده من از زنش بدم میاد
اما تو که هنوز اونو ندیدی
نمیدونم چرا حس خوبی بهش ندارم
باشه عزیزم میریم مسافرت اما دو روز اول میمونیم دیگه تحمل دو روز کار آسونیه
راضی شدم و گفتم باشه فقط دو روز
من به کارهای خونه میرسیدم حیف که زهره خانم وسایلش رو تعویض کرده بود والا نم مبلمانمون رو عوض میکردم اما الان وقتش نبود میگفت از من تقلید کرده
روزی که رفتم آرایشگاه موهام رو کمی کوتاه کردم و دادم برام مش زد ابروهام هم کمی بردم بالا چهره تغییر کرد از بعد از ازدواجم کمی چاق شده بودم اما بازهم زیبایی های خودم رو داشتم
شب سینا وقتی منو دید گفت :به به سلام به بانوی زیبای من چقدر قشنگ شدی ....چقدر تغییر کردی
عسل بانو حالا که خوشگل شدی یه چایی بریز بیار ببینم مزه اش هم تغییر میکنه یا نه
از تعریف های سینا خیلی خوشحال شده بودم چای ریختم و با هم خوردیم سینا از رنامه هاش گفت و اینکه کارخونه داره راه می افته و بزودی شروع به کار میکنند
سینا پیشنهاد داد که وقتی کارخونه راه افتاد برای مدتی بریم شمال زندگی کنیم
برای من فرقی نمیکرد چون در حال حاضر اینقدر مشغله داشتم که زیاد نمیتونستم خواهرام و آقاجون رو ببینم چه اونجا بودم چه اینجا پس به سینا گفتم باشه هر چه تو بگی

.................................................. .................................................. ..

بلاخره روز موعود فرا رسید امروز سپند و زنش وارد ایران میشدند ما برای استقبالش به فرودگاه رفتیم بابک برای بار اولی بود که عموش رو میدید هممون خیلی هیجان داشتیم بلاخره هواپیما فرود امد و مسافرا پیاده شدند بعد از چند دقیقه ما تونستیم سپند رو بین جمعیت پیدا کنیم سپند همراه زنش بود
وای خدای من چی میدیم زن سپند که من تصور میکردم زیبا باشه دختری سبزه رو وبسیار لاغر بود قد کوتاه که با کفشهای پاشنه بلندش بزور به شونه سپند میرسید دختری که آرایش بسیار غلیظی کرده بود در نگاه اول ازش متفر شدم و هیچ صفتی جز جلف بودن رو براش پیدا نکردم
زهره خانم و حاجی که با دیدن عروس جدیدشون جا خورده بودند اما هر طور بود همه خودشون رو کنترل کردند و خودشون رو شاد نشون دادند در راه برگشت به خونه توی ماشین به سینا گفتم :سینا زن داداشت چطور بود
گفت :علف باید به دهن بزی خوشمزه بیاد
دوتا با هم خندیدیم
دو روز رو به بدترین شکل گذروندم خوشحال بودم از اینکه رفت و امد زیاد بود و من و سپند هرگز حتی برای لحظه ای هم نتونستیم تنها با هم باشیم
روز سوم بود که ما بار و بندیل رو بستیم و راهی کوهستان شدیم
به سمت کوهای زاگرس رفتیم جایی که جنگل های بلوطش معروف بود جایی که همه جا تعریف آبشارهاش شده بود بعد از چند ساعت رانندگی به مقصد رسیدیم قرار شد شب رو توی هتل استراحت کنیم و فردا به آبشار بریم
یک هفته موندیم چند تا ابشار رفتیم و از هوای پاک کوهستان استفاده کردیم من هر چقدر هم از دست سپند فرار میکردم ولی عاقبت باید برمیگشتم اون قرار بود یکماه بمونه این یک هفته که گذشته بود 3 هفته دیگه باید تحمل میکردم
من تا میتونستم توی این 3 هفته پشت سر هم شیفت وایسادم البته خونه هم خلوت نبود رفت امد زیاد بود خاله سینا که از شهر دیگه ای امده بود مونده بود و این شرایط برای من خوب بود سپند اونی نبود که از ایران رفته بود سپند مردی شده بود که از بهترین افتخاراتش این بود که مشروب رو با همسرش میخورد حاجی خیلی ناراحت بود خونه حاجی و مشروب .......اما چه میتونست بکنه چگر گوشه اش بعد از سالها امده بود


سپند و زنش رفتند و من از رفتن اونا خيلي خوشحال بودم تا ميتونستم استراحت كردم تا خستگي اون مدت از بدنم در بياد
.................................................. .........................
شش سال بعد بابك 9 ساله شده بود و كلاس سوم ميرفت كارخونه تاسيس شد و سينا تمام و فكر و ذكرش شده بود كارخونه كه بتونه توليد خوبي داشته باشه سپند ديگه به ايران نيامد و لي هيچكس هم از نيامدنش ناراحت نبود
هنوز هم طبقه دومم زهره خانم اينا زندگي ميكرديم
الهه تونسته بود شوهرش رو راضي كن تا يه بچه از پرورشگاه بيارند و بچشون دو سالش شده بود
سينا مدام در حال رفت و امد به شمال بود
يه روز كه تنها توي خونه بودم بابك رفته مدرسه و سينا در سفر خارج از كشور بود
مشغول خوندن شعرهاي دوران دبيرستانم بودم كه توي دفتر خاطراتم نوشته بودم

و ندایی که به من میگوید :
« گر چه شب تاریک است
« دل قوی دار،
سحر نزدیک است
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی،
- پر مرغان صداقت آبی ست -
دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پرو بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
- نه
از آن پاکتری .
تو بهاری ؟
- نه،
- بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !
*****
...
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن !
باز کن پنجره را !

تو اگر باز کنی پنجره را،
من نشان خواهم داد ،
به تو زیبایی را .
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد .

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش؛
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس .
صحبت از سادگی و کودکی است .
چهره ای نیست عبوس .
کودک خواهر من،
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز،
شوکتی می بخشد .
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را میخواند !
- گل قاصدک آیا
با تو این قصه خوش خواهد گفت ؟! -

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز .
باز کن پنجره را ! -
- صبح دمید ! .
*****
...
*****
...
و چه رویاهایی !
که تباه گشت و گذشت .
و چه پیوند صمیمیت ها،
که به آسانی یک رشته گسست .
چه امیدی، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید .

دل من می سوزد،
که قناریها را پر بستند .
که پر پاک پرستوها را بشکستند .
و کبوترها را
- آه، کبوترها را ...
و چه امید عظیمی به عبث انجامید.
*****
در میان من و تو فاصله هاست .
گاه می اندیشم ،
- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !

تو توانایی بخشش داری .
دستای تو توانایی آن را دارد ؛
- که مرا،
زندگانی بخشد .
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجسته ای از زندگانی من هستی.
*****
...
من به بی سامانی،
باد را می مانم .
من به سرگردانی،
ابر را می مانم.

من به آراستگی خندیدم .
من ژولیده به آراستگی خندیدم .
- سنگ طفلی، اما،
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت .
قصه بی سر و سامانی من،
باد با برگ درختان می گفت .
باد با من می گفت :
« چه تهی دستی، مَرد!
ابرباورمیکرد.
*****
من در آیینه رخ خود دیدم
وبه تو حق دادم.
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
*****
...
*****
...
...
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها،
با تو اکنون چه فراموشیهاست .

چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد !

من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،
- خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز بر پا نکنیم
چه شعر قشنگي بود .............انسان رو به صبر دعوت ميكرد يك آن رفتم تو فكر ايا من صبر كردم يا نه ؟
نه من صبر نداشتم تا سينا برگرده .............من صبر نكردم تا روزگار بر وفق مرادم بشه من بچه بازي كردم
خودم رو باختم ..............در قبال بشري كه ارزس محبت نداشت

توي افكار خودم غرق بودم كه تلفن زنگ خرد ............

گوشي رو برداشتم الهام بود با الهام غرق صحبت شدم بعد از قطع كردن رفتم سراغ گرد گيري و تر تميزي خونه شدم زهره خانم با ذوق و شوقي وصف نشدني امد و خبر داد كه قراره سپند بياد ايران و براي مدت كوتاهي بمونه پرسيدم زنش چي
گفت :مادر زن كجا بوده اونجا كسي زن نگه نميداره .....
گفتم :ا يعني از هم جدا شدند
گفت آره مادر سپند تازه امروز خبر داد كه از زنش جدا شده
بعد از رفتن زهره خانم تنم به لرزه افتاد حس ميكردم دماي بدنم داره بالا ميره سپند براي من خطر بود دفعه قبل تا تونستم خودم رو قايم كردم اما ايندفعه كه سينا هم نيست چه كار كنم
اون روز تب شديد يكردم خودم ميدونستم علتش چيه اما ديگران علت رو نميدونستند
حاجي اعلام كرده بود كه ورود سپند رو به هيچ كس اطلاع ندن تا كمتر باعث ابروريزي بشه وجود سند مايه ننگ بود
دعا ميكرد سينا زودتر از سفر برگرده سينا آخر هفته برگشت وقتي خبر رو بهش دادم اصلا اثار خوشحالي رو توي چهره اش نديدم
گفتم خوشحال نشدي
گفت :امدن يه ادم معتاد يه لا قبا خوشحالي نداره
حالم اصلا خوب نبود جمعه سپند به ايران امد به استقبالش رفتيم سپند شكسته شده بود ديگه اون جون شاداب سرحال نبود
شبا به پارتي دوستانش ميرفت و دم دماي صبح مست به خونه برميگشت
حاجي و زهره خانم دق ميخورند اما حرفي نميزدنند
سپند تصميم گرفته بود نوبت پارتي خودش رو توي شمال برگزار ويلاي حاجي برقرار كنه هر چند كه حاجي دلش نبود و ميگفت اونجا نماز ميخونند با برگزاري اين مراسمات نمازشون قبول نميشه
اما سپند بيخيال تر از اين حرفا بود بلاخره پارتيش رو برگزار كرد چند روزي هم شمال بود وقتي برگشت سريع عزم سفر كرد و گفت من بايد برگردم
هيچ كدوم ما نميدونستيم چه اتفاقي افتاده كه سپند اينقدر سريع عزم برگشتن كرد
اما همه خوشحال بوديم كه دوران سختيمون داره تمام ميشه و به روال عادي زندگي بر ميگرديم سپند رفت
دو ماه از رفتن سپند گذشته كه بود كه يه روز تلفن زنگ خورد تلفن رو برداشتم محبوبه پشت خط بود اول نشناختمش اما بعد فهميدم خودشه گريه ميكرد و نفرين ميكرد گفتم محبوبه چي شده بگو تا منم بفهمم
گفت :خانم آبروم رفت ....بي ابرو شدم .....خدايا چكار به درگاهت كردم كه بي ابروم كردي
باز هم نفهميدم چي ميگه .....منظورت چيه محبوبه واضح بگو منم بفهمم ......
گفت :خانم مرواريد .....مرواريد ......زد زير گريه
گفتم مرواريد چي شده ......
گفت خانم حامله است ..............
آه از نهادم بر امدم ......كلمات رو توي ذهنم هجي ميكردم .....حامله .....حامله .....چطور
گفتم :محبوبه چطور ؟مرواريد كه ازدواج نكرده ........
گفت :درد منم اينه .....اما ....خانم .....
گفتم :اما چي .......گفت :خانم روم نميشه بگم ............
گفتم بگو محبوبه جون به لبم كردي .....
گفت خانم مرواريد ميگه از اقا سينا حامله است بار آخري كه اقا سينا امده شمال با مرواريد رابطه برقرار كرده .....
گفتم :چي .....سينا .......اين حرفا دروغه .....به سينا نميچسبه
گفت :خانم دروغ يا راست مهم اينه كه دختر من از شوهر شما بچه داره ......به دادم برسيد ......اين مزد زحمت چند ساله ام ....يكي بگه مهندس اين همه فاحشه چرا دختر من .....
تحملم رو از دست دادم ...........تلفن رو قطع كردم .......زدم زير گريه .....مگر من چم بود كه سينا سراغ دختر كلفتمون رفته بود .......تلفن رو برداشتم كه به سينا زنگ بزنم ......

اما حتي نميتونستم باور كنم .......نميتونستم حرف بزنم ....گوشي رو گذاشتم سر جاش صلاح ديدم فعلا ارامشم رو حفظ كنم تا سينا بياد ....همش به خودم ميگفتم شايد كار سينا نبوده

تا شب چي به من گذشت فقط خدا ميدونه گريه ميكردم هزار تا فكر ناجور توي ذهنم بود تحمل بابك رو نداشتم فرستادمش خونه الهه تا كمي اروم بشم دراز كشيدم شايد خوابم ببره اما خواب كجا بود افكارم مشوش بود
خداي من .....من چي كم داشتم ......گريه ميكردم حال حوصله غذا خوردن نداشتم ......تحمل هيچكس رو نداشتم ساعتها دير ميگذشت خدايا امشب سينا زود بياد خونه .........قلبم شكسته بود احساساتم رو بر باد رفته ميديدم .....فكر ميكردم اگر سينا با مرواريد بود پس حتما توي سفرهاي خارجي با زنهاي ديگه هم بوده
خدايا وقتي سينا منو ميبوسيد ميگفت دوستت دارم يعني دروغ ميگفت ....خدايا نكنه آه مژگانه منه گرفته اما مژگان سالها بود كه مرده بود پس آهي نداشت كه منو بگيره ....خدايا سزاي كارهاي ناشايستم بود .....نگاه به ساعت ميكردم هنوز خيلي مونده بود تا سينا بياد
بلاخره طاقتم تمام شد گوشي رو برداشتم و شماره سينا رو گرفتم تا سينا گوشي رو برداشت زدم زير گريه گريه امانم نميداد هرچي سينا فرياد ميزد چي شده نميتونستم حرفي بزنم تا اينكه در نهايت گفتم سينا خودت رو برسون خونه كه دارم از تنهايي دق ميكنم
هنوز نيم ساعت از تماس من با سينا نگذشته بود كه سينا امد خونه تا ديدمش داغ دلم تازه شد .....گريه .....سينا بغلم كرد خودم رو از بغلش كشيدم بيرون و گفتم دور شو تا زمانيكه تكليف من مشخصه نشه حق نداري دست بهم بزني
بلاخره با اصرارهاي سينا شروع به گفتن داستان كردم و گفتم محبوبه خانم زنگ زده و گفته مرواريد از تو حامله است
هيچوقت چهره سينا رو نميتونم توي اون لحظه فراموش كنم كه چطور قرمز شده بود و از شدت عصبانيت نميدونست چكار كنه ....فرياد زد دختره بي چشم و رو غلط كرده .....من .....من ....يعني تو باور ميكني كه اون از من حامله باشه .....
عصبانيت سينا رو كه ديدم ......كمي اروم شدم حس كردم كار سينا نيست ......سينا امد سمتم گفت :فقط يه كلمه بگو كه تو باور ميكني كار منه .....فقط ميخوام از زبونت بشنوم
گريه ميكردم و بغض گلوم رو گرفته نمي تونستم حرف بزنم ........اما وقتي به چهره سينا نگاه كردم .......تمام نيروم رو جمع كردم و گفتم ....سينا من ميدونستم كار تو نيست اما بايد به يقين ميرسيدم ............
سينا گوشي رو برداشت و شماره گرفت .......سلام كرد ...خون خونش رو ميخورد .....گفت محبوبه خانم اينه مزد من .....اينه ....يادت رفته اون روزي كه توي ويلا بودم اون دختر هرزه ات امد .......مثل اينكه ماجرا رو فراموش كردي .....فراموش كردي ....يا خودت رو به فراموشي زدي ...چقدر التماس كردي كه ازش بگذرم و به حاجي چيزي نگم ....
محبوبه دارم بهت ميگم به خوايي با زندگي من بازي كني بيچاره ات ميكنم ......من كجا با دختر هرزه تو بودم ......
من ....من ....محبوبه تو منو بعد از چند سال نشناختي ......من كجا .....باشه ......حالا بچرخ تا بچرخيم .....دختر بي ابروي تو چيزي ديگه نداره از دست بده ....كور خوندي اگر توي گوشت خوندن كه به مال ي ميرسي بدون خيال باطله مملكت اينقدر الكي نيست كه نشه ثابت كرد اين بچه من نيست
گوشي رو گذاشت ....داغون تر از اون چيزي شده بود كه من فكر ميكردم
پرسيدم چي ميگه
گفت :زنيكه بيشعور ميگه شكايتت رو ميكنم ....عوضي يادش رفته من بودم كه گذشتم چند وقت پيش توي ويلا بودم روي تخت دراز كشيده بودم كه مرواريد با وضع ناجوري وارد اتاق شد و از من تقاضاي .......كرد .......خدايا چه اشتباهي كردم كه همون موقع ابروش رو نبردم .....دختره عوضي .......

پاشدم براي سينا ليواني اب آوردم تا كمي اروم بشه ....اما سينا حالش بدتر از اينا بود كه با يه ليوان اب اروم بشه




گفتم سينا جان اروم باش.......با عصبانيت نگاهم كرد و گفت اروم باشم مثل اينكه نميفهمي چه اتفاقي افتاده ......ميدوني ....ميدوني حكمش چيه ....
گفتم ولي سينا جان طلا كه پاكه چه محنتش به خاكه تو اروم باش همه چيز درست ميشه ...من رفتم براي خواب اما سينا تا صبح پلك روي هم نگذاشته بود .......
صبح كه بيدار شدم ديدم سينا داره وسايلش رو جمع ميكنه گفتم كجا ؟
گفت ميرم شمال و اينقدر ميمونم تا اعتراف بگيرن
گفتم فايده اي نداره بمون تا ببينيم كه شكايت ميكنند يا نه ....
سينا اصلا توجهي به حرفاي من نكرد ....انگار نه امگار كه من با سينا صحبت ميكردم
بعد از جمع كردن وسايلش رفت طبقه پايين منم دنبالش رفتم حاجي تازه از خواب بيدار شده بود...سينا ماجراي ديشب و تلفن محبوبه رو تعريف كرد حاجي و زهره خانم صد رنگ عوض كردند حاجي گفت سينا پسرم من مطمئنم كه اين كار تو نبوده و ميتونم ثابت كنم فقط صبر كن تا اول با محبوبه و دخترش صحبت كنم شايد دخترش اعتراف كرد......

حاج خانم اشك ميريخت و گوسفندي رو نذر امام رضا كرد تا پسرش بتونه ثابت كنه .....
حاجي و سينا رفتند شمال چند روز موندن اما بي نتيجه بازگشتند مرجان پاشو رو توي يه كفش كرده بود كه كار كار سيناست و از سينا شكايت كرده بودنند ......
همه ما ناراحت بوديم سينا بيشتر از همه .....
كاري از دستمون بر نمياد الا اينكه بريم دادگته و قاضي حكم صادر كنه روز دادگاه خيلي زودتر از اونچه تصور ميكرديم فرا رسيد مرجان كه ديگه كاملا شكمش معلوم بود كه حامله است امده بود من و سينا و حاج اقا هم رفته بوديم طرفين صحبت كردند و حاجي از دادگاه خواست مهلت بده تا جلسه بعدي دادگاه .....قاضي كه اصرار حاجي رو ديد و اينكه حاجي ميگفت من دليل دارم كه كار پسرم نيست براي يك ماه ديگه وقت تعيين كرد و جلسه بعدي رو شد تقريبا يك ماه ديگه

توي اين يكماه حاجي زنگ زد به سپند كه سريع پاشو بيا ايران ......

سپند وقتی امد فرداش دادگاه بود نمیدونم حاجی چی بهشگفته بود که حالش خراب شده بود صبح دادگاه برگزار شد چیزی که نباید گفته میشد گفته شد
حاجی دلیل و مدرک داشت که بچه از سینا نیست حاجی مدرک پزشکی اورده بود که سالی که سینا خارج از کشور بوده و تصادف کرده دکترا به حاجی گفتند که سینا دیگه بچه دار نمیشه با شنیدن این حرف دنیا دور سرم چرخید وای خدای من من تقاص کدوم عملم رو دارم پس میدم چهره حاجی که اشک میریخت و چهره پدرم برای غیر تحمل شده بود خدایا بابک پس بچه کیه حاجی اعلام کرد که آزمایش از سپند بگیرید و این بچه بچه سپنده نه سینا و مروارید چون دستش به سپند نمیرسیده این تهمت رو به سینا زده
سینا گریه میکرد گریه امانم رو بریده بود بابکم بابک من یعنی بچه سینا نیست و حاجی اعلام کرد که میدونسته بابک بچه سینا اما برای آبرو داری دم نزده خدای من چهره ها همه سمت من بود سینا فریاد میزد که الی بگو
بگو که بچه منه نمی خوام بشنوم که تو با سپند سر و سری داشتی سپند در جواب سینا گفت :اونموقع که رفته بودی اونور دست تو دست یکی دیگه بودی به فکر زن جونت بودی که حالا می پرسی بچه مال کیه آره مال منه دیشب حاجی گفت بچه منه خدایا یعنی حاجی من منظورش بودم که پشت کتاب دعاش از خدا صبر خواسته بود
دادگاه حکم داد بچه مروارید هم مربوط به سپنده و مروارید اعتراف کرد که رابطه با سپند داشته نه سینا .....سپند پذیرفت که حضانت بچه رو قبول میکنه
از دادگاه امدیم خونه همه طبقه پایین بودیم و همه عصبانی و ناراحت بودنند زهره خانم هی فریاد میزد که ای خدا یعنی نوه من حرامزاده است
و تنها کسی که حضور نداشت سینا بود رفتم طبقه بالا تا برای سینا بگم که اگر رابطه ای هم بوده سپند مجبورم کرده که تا در و باز کردم شوکه شدم سینا خودش رو با ملحفه دار زده بود من فقط جیغ میزدم همه امدند بالا وقتی سینا رو دیدند دیگه هیچکه نمیفهمید که داره چکار میکنه سینای من همسرم مرده بود در دستش نامه ای بود که نوشته بود من تحمل ننگ رو ندارم و تحمل بچه ای که از رابطه نامشروع بوده .....جهان برام تاریک شد تاریک توی مراسم دفن سینا همه جور خاصی به من نگاه میکردند بابکم پسرم چطور فریاد میزد و از خدا پدرش رو میخواست نمیدونست که پدرش زنده است بعد از مرگ سینا سپند عزم رفتن کرد اما نه تنها بلکه گفت بابک هم میبره حال که مشخص شده بچه اش باید ببرتش
پس سپند من چی منم مادرشم ......مادرش کدوم مادر .....این بچه نه پدر داره نه مادر .....اگر هم بریم دادگاه میدنش به من ....
بچه مروارید هم سقط شد در ازای پولی که گرفت
سپند بابکم رو برد بچه ام چقدر توی فرودگاه گریه میکرد که من مامانم رو میخوام پدرم ازم روی برگردوند حاجی از خونه بیرونم کرد و من موندم کولباری از غم خواهرام بهم مشکوک بودنند که نکنه با شوهرشون باشم من موندم دنیایی از غم ......
این بود زندگی من زندگی زنی تنها ....زنی که جوانیش را باخت ......حالا که نوشتم تا بعدها شاید بچه ام بخواند و بداند مادرش بی تقصیر بوده
و حالا من راهی میروم که سینا یکسال پیش رفت .......


پایان
.................................................. ......
..................................


بالا خرع تموم شد
امیدوارم خوشتون اومده باشه.


تا کتاب بعدی

خدا نگهدار همگی.

بایHeartHeartHeart
رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_ ، گل پری ، bi kas ، مونس جون ، zahra2310 ، Kimia79 ، ناديا ، ندا ، صنوبر ، s1368 ، یک گل ، تاراااااااااااااااااااااا ، ارتادخت ، vorogak ♥ ، ملیکا80 ، shawkila ، rana m ، حقوقدان انجمن ، ♥♥خشگل خانوم♥♥ ، نیلوفر جوووووووووون ، mrmy ، dj erfan ، negar24 ، پری خانم ، n@jmeh ، ava 0g kush ، مامان سونا ، پایدارتاپای دار ، Aesthetic ، Par_122
#6
خيلی آخرش مزخرف تموم شد.

بدترين رمانی بود كه خونده بودم.

در هر صورت ممنونDodgyDodgy
پاسخ
 سپاس شده توسط Elpadrino ، marali77
آگهی
#7
(02-05-2013، 14:22)bi kas نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خيلی آخرش مزخرف تموم شد.

بدترين رمانی بود كه خونده بودم.

در هر صورت ممنونDodgyDodgy

چیه لابد انتظار داشتی مثله بیشتر این رمانای تکراری دونفر بهم برسن اره؟هه
رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی) 1
مَـــرآ اَز هـــر طَـــرَفـــ کـِـهـ  نِـــگــآهـ کــنــیـ عـــــــــآشِـــــقـِـــ تـــو اَز آبــ دَر مــیــایَــمـ
پاسخ
 سپاس شده توسط zahra2310 ، bi kas ، jinger ، marali77 ، معصومه202020
#8
(02-05-2013، 23:46)maha. نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(02-05-2013، 14:22)bi kas نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خيلی آخرش مزخرف تموم شد.

بدترين رمانی بود كه خونده بودم.

در هر صورت ممنونDodgyDodgy

چیه لابد انتظار داشتی مثله بیشتر این رمانای تکراری دونفر بهم برسن اره؟هه

نه آخه سوتیایی هم داشت

داداش سینا با الناز به قول داستان یکی

میشن

سینا 5 ماه بعد پیداش میشه

بعدشم سینا و الناز یکی میشن

بعد 9 ماه دیگه بابک میاد

بچه آدم 14 ماهه به دنیا میاد؟!

ما که نمیدونستیم

نکنه خودت 14 ماهه به دنیا اومدی؟!Big GrinTongue
پاسخ
 سپاس شده توسط Elpadrino ، marali77 ، ღ ツ setareh ツ ღ ، پری خانم ، #lonely girl#
#9
اسپم ها پـــاکـ شدند.
به هر اسپمــــر 30% اخطار داده شد.
پاسخ
#10
خوب بود ولی آخرش خیلی تلخ شد شاید بهتر بود چون توبه کرد این قدر آبروش نمی رفت
به هر حال تشکر داستان خوبی بود بهتره بدونید خیلی از این اتفاقا توی واقعیت هست و این داستان خیلی دور از واقعیت نبود
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان