09-08-2015، 2:49
انگار خدا نخواستي ٥پستشو بزاريااا
|
رمانภครเ๓نوشته خودم |
||||||||||||||||||||||||||
09-08-2015، 2:49
انگار خدا نخواستي ٥پستشو بزاريااا
انقدر خوبه سرکار هستین
کلا داستانو باید کش داد مریض هم خودتونین فصل دوم یه ذره متفاونه یه ذره که نه خیلی میشه گفت اصلا انگار بی ربطه ولی نسیمی در کار نیس فقط تیامه ولی نسیم نقش پررنگی داره کلا رمان من غیرقابل پیش بینیه همه تصوراتتونو بهم می ریزه به عکس توی قاب خیره شدم یه عکی ناب و خاطره انگیز توی اون عکس من و نوید و نسیم و تیناییم تینا؟ الان کجایی ببینی که تو عاشق کی بودی؟ نوید رو میگم همونی که آرزوی اینو داشتی که نوید مرد آینده ت بشه حالا من باید چی کار کنم؟ چی کار کنم تا بشه نوید مال تو بشه؟ قبل از رفتن به ایتالیا اینو ازم خواستی ولی هیچ کس مثل من نمی دونه دوراهی یعنی چی؟ دوراهی ای بین دوستی و خواهر بودنت از پل صراط بدتره و قاب عکس رو محکم به دیوار کوبیدم دختری که شادی و انرژی ش آرزوی همه س مرگ آرزوشه من تیامم
09-08-2015، 21:01
دارم رمان می خونم که یادم می افته به نسیم زنگ بزنم
بعد از چند دقیقه گوشی رو برداشت: -الو نسیم؟ سلام خوبی دوستم؟ -مرسی تو خوبی؟ اگه می گفتی نوید رو دوست... پریدم تو حرفش: -خب از دهنم پرید وگرنه می دونی که خب روم نمی شد اوممم.. هیجان زده گفت: -نه نه...کی بهتر از تو؟ تو بهترین دوست منی مثل خواهرمی اگه تو زن نوید شی عالی میشه تو دلم گفتم پس خبر نداری که تینا عاشق نوید شده نه من من بخاطر خواهرمم که شده باید جلوش رو بگیرم صدای نسیم منو از فکر بیرون آورد: -تیام تیام زهره رو چطوری پیدا کنیم؟ با گیجی گفتم: زهره؟ آهان اون دختره... همون ناظره پیداش می کنیم قول میدم با خوشحالی گفت: -مرسی تیا مرسی
09-08-2015، 21:06
خوب ادامه ولي فصل اول نوع نوشتنش بهتر بود
سعی می کنم مثل فصل اول شه: )
این پست یه ذره طولانی تر بود دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت: -سلام تیام جان خوبی؟ سرم رو بالا گرفتم و چپ چپ نگاهش کردم: -ایران نبودی یا آلزایمر گرفتی؟ من با پسرا دست نمیدم لبخند کجی زد و پاش رو روی پاش انداخت: -نه می خواستم ببینم همون تیامی که همونی تو صورتش خیره شدم و گفتم: -پس یادته که دفعه قبل چی شد؟ چون من همون تیامم روی مبل گوشه ی سالن لم داد و گفت: -من گذاشتم به حساب بچگی ت و یه لبخند حرص درار زد از جام بلند شدم و گفتم: لازم باشه تکرار میشه حالابرو هرکاری از دستت بر می اومد انجام دادی حالا نوبت پاهاته فقط گم شو و دیگه هم نیا از جاش بلند شد و همون طو ر که به سمت در می رفت: باشه ولی آدرس رو بلدم گم نمیشم و بلند خندید رفتم سمتش و هلش دادم و به زور از خونه بیرونش کردم و در رو محکم بستم سرم رو تو دستام گرفتم و پشت در نشستم این از کجا پیداش شد؟
10-08-2015، 18:42
لزومی نداره بعد از هر پسـت یه "ادامه" بگیدا ..
از سپـاس استفاده کنید .. نویسنده تایپک " شما هم لطفـا حجم هر پست و زیاد کنید " .
ازتون خواهش می کنم اگه فقط انتقادی هست بنویسین
منم پست هامو طولانی تر کردم و شبی فقط 5تاپست میذارم و لطفا فقط سپاس بزنین باتشکر البته تا فردا فصل دوم تموم میشه
بعد از رفتن شایان به اتاقم رفتم و در کمد چوبی کنار تختم رو باز کردم و دنبال آلبومم گشتم
آلبوم عکسای بچگی م لای یکی از صفحه ها عکسی رو دیدم که دختری با موهای بلند وبسیار شاد کنار پسری که فکر می کرد همه ی دنیاشه ایستاده بود دستی به موهای کوتاهم کشیدم و صدایی در گوشم تکرار می شد که می گفت حق نداری موهاتو کوتاه کنی و من با خنده می گفتم چرا؟؟؟ و اون اخم می کرد و می گفت چون من میگم لبخندی روی لبانم نشست از اون همه دیوونگی به کجا رسیدم؟ الان دیگه از گذشته م هیچی نمونده بود حتی موهای بلندم من خیلی وقته از دختر بودن دست کشیدم نگاهمو از عکس گرفتم و به روبروم نگاه کردم و به گذشته برگشتم چهار سال قبل: یه روز بارونی بود و هوا داشت تاریک می شد -سال اولی بود که دانشگاه اومده بودم و هنوز با نسیم آشنا نشده بودم- تازه کلاسام تموم شده بود یه دفعه بارون گرفت اول نم نم بود ولی یه دفعه تند شد انقدر تند که احساس کردم الان سیل میاد! سریعا خودمو به خیابون اصلی رسوندم و سوار اولین ماشین که با حرکت دستم ایستاد شدم آروم سلام کردم-همیشه هرجا میرم حتی تو تاکسی سلام می کنم-ماشین شخصی بود یه 206نقره ای که قطره های بارون هم باعث از بین رفتن تمیزی ش نشده بود! اول همه چیز عادی بود ولی یه دفعه به خودم اومدم من یه دختر تنها بودم که زیر بارون ایستاده بودم و سوار یه ماشین شخصی شدم اگه بلایی سرم می اومد چی؟ با این فکر لرزیدم و آروم گفتم: -لطفا منو به نزدیک ترین آژانس برسونید هیچ حرفی نزد از ترس می لرزیدم و این لرزش به تمام تنم و حتی تن صدام سرایت کرد ولی سعی کردم محکم باشم و با داد گفتم: -می شنوید صدای منو؟ هنوز هم سکوت.... نه اینطوری نمیشه در حالی که هق هق می کردم با کیفم دوسه بار روی شونه ش زدم: -آقا...آقا....آ....ق...ااااااااااااا لط فا منو پی یا ده ک نن... یه دفعه برگشت به سمتم از ترس جیغی کشیدم و اشکام روی صورتم جاری شد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: -تو چرا گریه می کنی؟ از خونسردی ش حرصم گرفت با داد گفتم: -تو که صدای منو می شنوی چرا هیچی نمیگی؟ نمی بینی دارم سکته می کنم خیلی خونسرد گفت: تو هندزفری تو گوشمو ندیدی؟ و دستمالی به سمتم گرفت: -اشکاتو پاک کن همونطور که دستمالو می گرفتم با هق هق گفتم: -تو چ چ چرا منو سوار کردی؟ حق به جانب گفت: میخوای پیاده ت کنم؟ دیدم زیر بارونی داری خیس میشی می تونستی سوار نشی... حق با اون بود به دستم نگاه کردم که مانتوی آبی نفتی مو مچاله کرده بود و فشار می داد ادامه دارد......
| ||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|