07-08-2020، 15:40
سلام شاید از اسم رمان فکر کنین تکراریه ولی این رمان و خودم نوشتم و بر اساس واقعیت نیستت...
امیدوارم از این رمان خوشتون بیاد . دومین رمانمه
ژانر : عاشقانه . طنز . احساسی .
خلاصه : رمان در مورد دختری به اسم رها هستش که از بچگیش عاشق پسری به اسم اشکان میشه . حتی ب اون پسر نمیگع ک بهش احساس داره و زمان میگذره و دختر بزرگ تر میشه و دانشگاه میره و هم زمان ترانه سرایی میکنه . یه روز مادرش بهش زنگ میزنه و از اون میخواد به خونه شون بره تا در مورد موضوعی حرف بزنن ...
بقیش و در رمان بخونین ... امیدوارم خوشتون بیاد ....
بلاخره درسو مدرسه تموم شد و دو ساله دانشگاه میام . همون رشته ای که دوست داشتم . معلم طراحی . یادش بخیر تو دوران مدرسه چه رویا ها و فکر و خیال هایی داشتیم . میگفتم با عشقم میام دانشگاه و غافل از اینکه خود عشقم پنج سال ازم بزرگتره . ولی رویا بود دیگ ... رویا خوبیش به همیناست . دلم میخواست بعد دانشگاه با عشقم قهوه میخوریم . ولی غافل از اختلاف سنی ... عشقم پاک بود . یعنی اصلا اونو از عشقم بهش خبر دار نکردم . میگفتم خوشش بیاد خودش میاد . ولی نیومد . خواستم از نذرش دختر پاکی به نظر بیام . از اون موقع تا الان با هیچ پسری دوست نشدم و به هیچ پسری پا ندادم . عشقم پاک بود . ولی اون هیچ اهمیتی نمیداد . با صدای زنگ گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدم . مامانم بود .
-الو مامان...
+سلام .. خوبی؟!!
-خوبم شما خوبین؟!
+به خوبیت عزیزم . درس و دانشگاه داری تا اخر هفتع؟؟
-نه مامان اخر هفته ک کلاس ندارم . شنبه و یکشنبه و سه شنبه و چهار شنبه . یعنی فردا که پنج شنبست میام ... تا شنبه بیام دانشگاه .
+اها خوب کاری میکنی دخترم . میخوایم باهات حرف بزنیم .
-حرف چی؟؟ چیزی شده؟؟؟
+نه دخترم بیای بهت میگیم .. نگران چیزی نباش...
-باشه .. مراقب خودتون باشین ...
+باشه دخترم .. توعم مراقب خودت باش . صبح بیایا...
-چشم .. خدافظ
بعد از خداحافظی سریع قطع کردم . یعنی چیکارم داشتن... مطمعنم خرابکاری نکردم . حالا هرچی هست فردا معلوم میشه ..
پنج شنبه :
وارد خونه شدم . پدر و مادر نشسته بودن باهم صحبت میکردن . با ورود من مامانم اشک چشمش به راه افتاد . ترسیدم . فک کردم بلایی سر کسی اومده .
بابا کلافه گفت : ریحانه چرا اذیت میکنی دخترو ....چیز خاصی نیست که ...
-چی چیز خاصی نیس بابا؟!! الان مامان برا چی گریه میکنه؟؟ چیزی شده من خبر ندارم ؟؟؟؟
مامان بغلم کرد و گفت : بشین دخترم برات تعریف میکنیم .
مامان از بغلم اومد بیرون و گفت : دخترم . خیلی زود بزرگ شدی ...
و زد زیر گریه ... کلافه گفتم : بابا تو لااقل یچی بگو . اوووففف.....
بابا گفت : رها دخترم . ببین .... برات خاستگار اومده . پسر خوبیه . خونواده خوبی هم داره . اشنا هم هست . میدونیم نون حلال در میاره . شغل و تحصیلاتش هم مث خودته . درسش و تموم کرده . دفتر مهندسی هم داره ... ما هنوز جوابش و ندادیم . گفتیم تو بیای باهات حرف بزنیم ...
هنوز تو شوک بودم . الان چی گفت؟؟؟؟ خاستگار.... من ک هنوز با کسی دوست هم نشدم برام خاستگار اومده ... مطمعن بودم اونی که من میخوام باشه نیست ... ولی تو فامیل کی میتونه باشه ... زحمت فکر کردن به خودم ندادم . پرسیدم :
-بابا کی هست حالا ... من ک نمیدونم کیه ... اشناعه ؟؟؟میشناسمش؟؟اصلا سنش و میدونین؟؟
بابا : اره رها جان . میشناسی . شنیدم رابطه خوبی با مادرش هم داری . از بچگی مامانش و دوست داشتی.... مامانش هم از بچگی تو رو برای پسرش انتخاب کرده . گفته تا حالا هیچ خطایی ازت ندیده . به پاکیت اعتقاد داره .
کلافه پرسیدم : بابا؟؟ اینطوری من نمیفهمم کیع ها....
بابا لبخندی زد و گفت : باباش میشه پسر داییم . مادرش هم فامیلمونه . خودشم پسر خوبیه . پسر دایی فریبرز... اشکان ...
با گفتن اسمش تپش قلب گرفتم . اب دهنم و قورت دادم . خواب میدیدم؟؟؟؟ اشکان؟؟همون که فقط تو رویاهام میدیدمش ؟؟ میخواد بیاد خاستگاریم؟؟؟ اروم دستم و نیشگون گرفتم ... نه مثل اینکع بیدار بودم .
بابا گفت : نظرت چیه دخترم ؟؟؟
-نمیدونم بابا ... هرچی خودتون صلاح میدونین ... به نظر منم پسر خوبیه ....
بابا گفت : پس میگم امشب بیان . ایشالا که پسر خوبی باشه ..
بغضم گرفته بود . بابارو بغل کردم . بابا هم انگار سعی داشت خودش و کنترل کنه .
شب اماده شدم . موهای بور و بلندم که تا روی کمرم بود و باز گذاشتم . یه مانتو جلو باز کوتاه سرمه ای از روی تاپ سفیدم پوشیدم و شلوار مچی مشکیم . روسری بلند مشکیمم سرم کردم . تا موقع ای ک اونا برسن سه ساعت مثل سی سال گذشت . وقتی زن ایفون و زدن تپش قلبو استرسی که هرموقع میدیدمش سراغم میومد بازم شروع شد .
امیدوارم از این رمان خوشتون بیاد . دومین رمانمه
ژانر : عاشقانه . طنز . احساسی .
خلاصه : رمان در مورد دختری به اسم رها هستش که از بچگیش عاشق پسری به اسم اشکان میشه . حتی ب اون پسر نمیگع ک بهش احساس داره و زمان میگذره و دختر بزرگ تر میشه و دانشگاه میره و هم زمان ترانه سرایی میکنه . یه روز مادرش بهش زنگ میزنه و از اون میخواد به خونه شون بره تا در مورد موضوعی حرف بزنن ...
بقیش و در رمان بخونین ... امیدوارم خوشتون بیاد ....
بلاخره درسو مدرسه تموم شد و دو ساله دانشگاه میام . همون رشته ای که دوست داشتم . معلم طراحی . یادش بخیر تو دوران مدرسه چه رویا ها و فکر و خیال هایی داشتیم . میگفتم با عشقم میام دانشگاه و غافل از اینکه خود عشقم پنج سال ازم بزرگتره . ولی رویا بود دیگ ... رویا خوبیش به همیناست . دلم میخواست بعد دانشگاه با عشقم قهوه میخوریم . ولی غافل از اختلاف سنی ... عشقم پاک بود . یعنی اصلا اونو از عشقم بهش خبر دار نکردم . میگفتم خوشش بیاد خودش میاد . ولی نیومد . خواستم از نذرش دختر پاکی به نظر بیام . از اون موقع تا الان با هیچ پسری دوست نشدم و به هیچ پسری پا ندادم . عشقم پاک بود . ولی اون هیچ اهمیتی نمیداد . با صدای زنگ گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدم . مامانم بود .
-الو مامان...
+سلام .. خوبی؟!!
-خوبم شما خوبین؟!
+به خوبیت عزیزم . درس و دانشگاه داری تا اخر هفتع؟؟
-نه مامان اخر هفته ک کلاس ندارم . شنبه و یکشنبه و سه شنبه و چهار شنبه . یعنی فردا که پنج شنبست میام ... تا شنبه بیام دانشگاه .
+اها خوب کاری میکنی دخترم . میخوایم باهات حرف بزنیم .
-حرف چی؟؟ چیزی شده؟؟؟
+نه دخترم بیای بهت میگیم .. نگران چیزی نباش...
-باشه .. مراقب خودتون باشین ...
+باشه دخترم .. توعم مراقب خودت باش . صبح بیایا...
-چشم .. خدافظ
بعد از خداحافظی سریع قطع کردم . یعنی چیکارم داشتن... مطمعنم خرابکاری نکردم . حالا هرچی هست فردا معلوم میشه ..
پنج شنبه :
وارد خونه شدم . پدر و مادر نشسته بودن باهم صحبت میکردن . با ورود من مامانم اشک چشمش به راه افتاد . ترسیدم . فک کردم بلایی سر کسی اومده .
بابا کلافه گفت : ریحانه چرا اذیت میکنی دخترو ....چیز خاصی نیست که ...
-چی چیز خاصی نیس بابا؟!! الان مامان برا چی گریه میکنه؟؟ چیزی شده من خبر ندارم ؟؟؟؟
مامان بغلم کرد و گفت : بشین دخترم برات تعریف میکنیم .
مامان از بغلم اومد بیرون و گفت : دخترم . خیلی زود بزرگ شدی ...
و زد زیر گریه ... کلافه گفتم : بابا تو لااقل یچی بگو . اوووففف.....
بابا گفت : رها دخترم . ببین .... برات خاستگار اومده . پسر خوبیه . خونواده خوبی هم داره . اشنا هم هست . میدونیم نون حلال در میاره . شغل و تحصیلاتش هم مث خودته . درسش و تموم کرده . دفتر مهندسی هم داره ... ما هنوز جوابش و ندادیم . گفتیم تو بیای باهات حرف بزنیم ...
هنوز تو شوک بودم . الان چی گفت؟؟؟؟ خاستگار.... من ک هنوز با کسی دوست هم نشدم برام خاستگار اومده ... مطمعن بودم اونی که من میخوام باشه نیست ... ولی تو فامیل کی میتونه باشه ... زحمت فکر کردن به خودم ندادم . پرسیدم :
-بابا کی هست حالا ... من ک نمیدونم کیه ... اشناعه ؟؟؟میشناسمش؟؟اصلا سنش و میدونین؟؟
بابا : اره رها جان . میشناسی . شنیدم رابطه خوبی با مادرش هم داری . از بچگی مامانش و دوست داشتی.... مامانش هم از بچگی تو رو برای پسرش انتخاب کرده . گفته تا حالا هیچ خطایی ازت ندیده . به پاکیت اعتقاد داره .
کلافه پرسیدم : بابا؟؟ اینطوری من نمیفهمم کیع ها....
بابا لبخندی زد و گفت : باباش میشه پسر داییم . مادرش هم فامیلمونه . خودشم پسر خوبیه . پسر دایی فریبرز... اشکان ...
با گفتن اسمش تپش قلب گرفتم . اب دهنم و قورت دادم . خواب میدیدم؟؟؟؟ اشکان؟؟همون که فقط تو رویاهام میدیدمش ؟؟ میخواد بیاد خاستگاریم؟؟؟ اروم دستم و نیشگون گرفتم ... نه مثل اینکع بیدار بودم .
بابا گفت : نظرت چیه دخترم ؟؟؟
-نمیدونم بابا ... هرچی خودتون صلاح میدونین ... به نظر منم پسر خوبیه ....
بابا گفت : پس میگم امشب بیان . ایشالا که پسر خوبی باشه ..
بغضم گرفته بود . بابارو بغل کردم . بابا هم انگار سعی داشت خودش و کنترل کنه .
شب اماده شدم . موهای بور و بلندم که تا روی کمرم بود و باز گذاشتم . یه مانتو جلو باز کوتاه سرمه ای از روی تاپ سفیدم پوشیدم و شلوار مچی مشکیم . روسری بلند مشکیمم سرم کردم . تا موقع ای ک اونا برسن سه ساعت مثل سی سال گذشت . وقتی زن ایفون و زدن تپش قلبو استرسی که هرموقع میدیدمش سراغم میومد بازم شروع شد .