ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20174 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
05-08-2015، 23:45
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-08-2015، 0:17، توسط sober.)
سلام دوستان
این رمان رو خودم می نویسم
من هر وقت آنلاین باشم می نویسمش
قبلا هم یه رمان نوشتم اما پاک شد متاسفانه
قلم خوبی ندارم ولی طرفدار زیاد داشت و این به من اعتماد به نفس می داد
با تشکر
ภครเ๓
رمان در مورد: دختری به نام نسیمه که با مادر و برادرش(نوید) زندگی می کنه
اون با تمام وجود برادرش رو دوست داره ولی خب اتفاقاتی براش می افته....
-نسیم؟نسیم؟
چقدر آخه پای اون کامپیوتری آخه؟
پاشو بیا کمک
بیا باید سفارش های مردمو آماده کنیم
مردم منتظرن
با صدای مادرم کامپیوتر رو خاموش کردم
با غرغر به سمت آشپزخونه رفتم:
-باز چی شده آقا پسرتون کاری کرده که این جوری سر من خالی می کنی؟
مامان همونطور که سبزی ها رو خرد می کرد:
-من نمی دونم این چه بدی در حقت کرده که اینو میگی؟!
پشب میز نشستم:
-معلومه که شما پسرتو بیشتر از من دوست داری
آقا نوید مرد این خونه س
نون آوره ولی من چی....؟!!
ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20174 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
06-08-2015، 13:31
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-08-2015، 13:57، توسط sober.)
باشه میذارم
فقط ببخشید اگه خوب نشد
فکر نمی کردم کسی خوشش بیاد
من خونه نبودم خب
ادامه:
-الو تیام؟
هی تیام؟
چرا جواب نمیدی؟
تیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام؟؟؟
گوشی رو تو دستم جا به جا کردم:
-تیاااااااااااااااااااااااااااام.مردی؟
با جیغش از جا پریدم:
-بمیری نسیم
داشتم رمان می خوندم
اونم آنلاین
این آرشاویر(یکی از شخصیت های رمان توسکا از خانوم پوراصفهانی)م شورشو در آورده
یا عاشقه یا فارغ
با تعجب گفتم:
-داری رمان می خونی؟
من دارم میگم نوید خوب نیست....
تو داری رمان می خونی؟
تو مثلا دوستمی
-وا مگه چیه؟
آخه این همه نگرانی تو رو من درک نمی کنم نسیم
نوید پسره...درک می کنه چی غلطه...چی درسته
هم عاقل هم بالغ
حالا هم برو بذار به رمانم برسم
بای بای دوست جونی
و گوشی رو قطع کرد
اینم دوسته من دارم؟؟؟!!!
رفتم تو آشپزخونه و کتری رو گذاشتم تا چای دم کنم
تا جوش بیاد رفتم و شروع کردم به شستو سبزی ها
مامان خونه نیست
وقتی بابام فوت کرد
مامان شد همه کس ما
تو زلزله ی بم بود انگار
بابام مامور امداد بود که با یه پس لرزه...(صلوات برای همه رفتگان...به خصصوص هم وطنان عزیزمون که جونشونو تو این زلزله از دست دادن)
با یاد آوری ش اشک تو چشمام جمع شد
مامان از اون موقع سبزی می شوره و پاک می کنه و خرد می کنه برای همسایه ها
خودش همیشه می گفت:
نه خیاطی بلدم
نه کار دیگه ای ازم بر میاد
با همین زندگی می چرخه
مامانم همیشه قانع بود
و ما از این آرامش راضی بودیم
اما نوید....
خدایا یعنی چی شده؟
با صدای سوت کتری به خودم اومدم
و با دیدن گاز
سریع زیرش رو خاموش کردم
حالا چی کار کنم ؟؟؟
ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20174 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
06-08-2015، 14:08
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-08-2015، 18:14، توسط sober.)
ادامه:
-وای نسیم مردم از خستگی
زدم تو سر تیام:
-بس کن بابا...تو که راهی نیومدی
سر کوچه مترو سوار شدی اومدی فردوسی پیاده شدی....همه ش یه تا کوچه س
تیام سرش رو گرفت و گفت:
-نزن....من نمیخوام مثل تو خنگ شم
سمتش خیز برداشتم:
-خنگ خودتی
با صدای پرند که می گفت:
-خانوما اینجا دانشگاهه
یادمون افتاد که کلی چشم داره نگامون می کنه
از خجالت سرخ شدم
سرم رو پایین انداختم
و دست تیام رو محکم فشار دادم
تیام پرروتر از این حرفا بود
زل زد تو چشمای پرند و گفت:
دانشگاهه که باشه
قتل نکردیم که
فقط می خواستی دست منو له کنی
و با گوشه چشم به من اشاره کرد
که کل کلاس به خنده افتاد
ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20174 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
06-08-2015، 18:20
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-08-2015، 18:28، توسط sober.)
دلتنگی سهم ماست
از خاطراتی که خاطره نبودند
زندگی بودند
راستش این رمان یادآور خاطرات خوبه
الان هیچ کدوم از اون آدمایی که قبلا این رمان رو خوندن دیگه ندارم
نه که خدایی نکرده...نه...
بیشتر عذابه ولی من این عذاب رو دوست دارم(دیوونه هم خودتی)
خب دیگه منتظرتون نمیذارم
ادامه:
منتظر تیامم که تلفن روی میز تلفن کنار سالن زنگ خورد
با عجله دویدم طرفش:
-بله؟
صدای نوید رو شنیدم که با خنده گفت:
-اولا سلام
-دوما تو خوبی نسیم؟
لبخندی که روی لبم نشست از شنیدن صدای نوید بود:
-سلام بر داداشی خودم
خب چی شده داداشی؟
با خنده گفت:مگه باید چیزی بشه؟
خندیدم:
-نه.چه خبر؟
-هیچی.نسیم جان به مامان بگو ناهار منتظرم نباشه.دیر میام
-چشم
-خداحافظ
-بای بای داداشی م
ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20174 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
06-08-2015، 21:13
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-08-2015، 21:22، توسط sober.)
هنوز گوشی رو زمین نذاشتم که صدای نازک دختری توجه منو جلب کرد:
-من دوست دارم نوید
تو بهترینی
میخوام مال من باشی
برات بهشت می سازم
باشه نوید؟
صدای داد نوید منو از جا پروند:
-نه.
تو دختر مدیر اینجایی مثلا
چرا باید عاشق من بشی؟هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان؟
-من....من...
با هق هق و ترس گوشی رو روی تلفن گذاشتم
بیچاره داداشم
الهی بمیرم براش
تیام هنوز نیومده
چه بهتر
اصلا حوصله شو ندارم
پشت میز قهوه ای رنگ چوبی که کتابخونه س نشستم
کتاب استاتیک جلومه ولی هیچی نمی فهمم ازش
بیشتر دانشجوها بهش میگن افتاتیک
اکثرا میافتن آخه
کتاب قطوری که....
اما نوید و اون حرفا که شنیدم هوش و حواس و تمرکز ندارم
داداشم اهل این حرفا نیس
تمام اسطوره ی زندگی منه
با صدای زنگ در دویدم
می دونستم تیامه
تیام و صبر؟
محاله...محاله...محال
در رو باز کردم و روی مبل تو هال جلوی تلویزیون نشستم
تیام با سر وصدا وارد شد
-سلام جوجو خانوم....نه حواسم نبود طوفان خانوم
اصلا گردباد بهتره
خوبی گردباد؟
ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20174 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
07-08-2015، 22:21
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-08-2015، 22:30، توسط sober.)
مرسی
نماز نخونده بودم
اگه طول می کشه جون همین الان می نویسمش
......................................................................................................
ادامه:
پشت در دانشکده عمران امیرکبیر وایستادیم و منتظر نوبت انتخاب رشته مونیم
دختری با عجله از لابه لای صف رد شد که صدای تیام باعث شد برگرده:
-هوی دختره؟
خونت رنگین تر از مائه؟
ما منتظریم
دختر که موهای مشکی ش از شالش بیرون زده بود و با دست داخلشون می زد:
-نه میحوام برم استاد جلیلی رو ببینم
امضاشو میخوام
تیام بلند خندید و گفت:
-مگه بازیگره
دختر کیفشو رو شونه ش انداخت:
-نه مهندس ناظر زهره فضلی هستم از شرکت نوا
ایشون سرپرست گروه نظارت هستن
و بدو بدو دور شد
پام روی جسم صورتی رنگ که رفت همه ی توجه منو جلب کرد
خم شدم و برش داشتم و رو به تیام گفتم:
-کیف پوله؟
سری تکون داد و گفت:
-فکر کنم مال اون سیاره س
دختره ی از خود راضی
در حالی که جلوی خنده مو می گرفتم:
-نگو تیام
بیچاره
می دونی چقدر درس خونده؟
بدو بریم بهش بدیم
و دستش رو کشیدم و به داخل ساختمون رفتیم
تیام با دستش به میز چوبی کنار در اشاره کرد
-همونه
سری تکون دادم:
-اوهوم
خانوم فضلی؟
زهره خانوم؟
به طرفمون برگشت:
-بله؟
کیف رو به سمتش گرفتم:
این مال شماست
چشماش برق زد:
-واااااااااااااییییییییییییی مرسی یییییییییییییییییییییییییییییییی
اما نمی دونستم چقدر راه هست که باید باهم بریم...
ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20174 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
07-08-2015، 22:46
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-08-2015، 22:47، توسط sober.)
-آخ آخ آخ مردم
نویییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییید
نوید باخنده گفت:
-چی شده جوجه کلاغ؟
چرا قارقار می کنی؟
بالش رو تخت رو به سمتش پرت کردم:
-جوجه کلاغ تویی
و در ادامه ش جیغ کشیدم:
آخه سبزی پاک کردن هم شد کار؟
ماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااننننننننننن
الان احساس می کنم دستم به صورت خودکار داره سبزی پاک می کنه
نوید بلند بلند خندید و از اتاق بیرون رفت
سمت کامپیوترم رفتم و روشنش کردم و تا صفحه بالا اومد اسم انجمنی که توش عضو بودم رو زدم
می خواستم رمانمو ادامه بدم
با زندگی خودم شروع کردم
بیشتر خاطره نویسی بود
اما کی می دونست که این زندگی یه نفر گوشه ای از شهر تاریک تهران؟
ولی داستان زندگی م شد
سرنوشت چقدر پیچیده س