ادامه ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
ظهر شده بود سرم بدجور درد میکرد بد جور یه طوری که ی خواستم سر مو بکوبم به دیوار تلفنم زنگ میزد جواب دادم
- الو سلام
-سلام رزا خوبی ؟
صدای سبحان بود .
سبحان - رزا صدامو داری ؟خوبی ؟
- اره اره مرسی من خوبم تو خوبی
- می خواستم ببینمت ؟
-باشه کجا ؟کی ؟
- پارک .......... یه ساعت دیگه .چه طوره ؟
- اممممممممم خوبه منتظرتم
- بای
-بای
یه مانتو کرم رنگو یه شلوار پارچه ای قهوه ای پوشیدم یه شال قهوه ای سم کردمو یه کیف قهوه ای برداشتم کفش های قهوه ای پاشنه بلندمم پوشیدم و زدم بیرون .
تو پاک رو یه نیمکت نشسته بودو منتظر من بود .رفتم دستمو گذاشتم رو لبه های همون نیمکت دیدم بد تو فکره چون وقتی صداش کردم متوجه نشد خیلی بلند گفتم
من- پخخ
یهو انگار برق گرفته بالشتش بلند جیغ کشیدو سه مت پرید هوا . منم از فرصت استفاده کردمو زدم زیر خنده .
سبحان - دس انداختن من انقدر مزه داره
بازم خندیدم
- سبحان - اصلا هم باحال نبود
قیافش شده بود مث لبو
من- اونوفت میگین دخترا تروسن و جیغ بنفش میکشن و بازم خندیدم
سبحان - فک کنم واسه یه چیز دیه اومده بودیم پارک گفتم
- اره خوب بگووووووووووووووو
سبحان - خوب خیلی رک میگم میرم سر اصل مطلب ببین ..................
همون طور داشتم نگاش می کردم یهو ساکت شد .
من - خوب
خیلی سریع و تند گفت - تا اخرش باهاتم فقط بگو بعله .
بعد به من گاه کرد
------------------------------------
بچه ها یه خبر خوش فصل یک تموم شد ماجرا هم تقریبا از فصل دو شروع میشه فصل دو هم کوتاه تر از فصل یکه که یه بخشی از فصل دو الا میذارم و ادامه این داستانو در فصل دو تو همین تایپیک میذارم پس تایپیک جدیدی باز نمیشه .
-------------------------------
سه سال از اون روز می گذشت و همه چی عالی بود عالی زندگی خوبیو با سبحان داشتم و رو یایی و اما همه چی همون طور خوب نموند هیعععععععععععع
ادامه دارد رو از فردا تو همین جا میذارم منتظر باشید
ظهر شده بود سرم بدجور درد میکرد بد جور یه طوری که ی خواستم سر مو بکوبم به دیوار تلفنم زنگ میزد جواب دادم
- الو سلام
-سلام رزا خوبی ؟
صدای سبحان بود .
سبحان - رزا صدامو داری ؟خوبی ؟
- اره اره مرسی من خوبم تو خوبی
- می خواستم ببینمت ؟
-باشه کجا ؟کی ؟
- پارک .......... یه ساعت دیگه .چه طوره ؟
- اممممممممم خوبه منتظرتم
- بای
-بای
یه مانتو کرم رنگو یه شلوار پارچه ای قهوه ای پوشیدم یه شال قهوه ای سم کردمو یه کیف قهوه ای برداشتم کفش های قهوه ای پاشنه بلندمم پوشیدم و زدم بیرون .
تو پاک رو یه نیمکت نشسته بودو منتظر من بود .رفتم دستمو گذاشتم رو لبه های همون نیمکت دیدم بد تو فکره چون وقتی صداش کردم متوجه نشد خیلی بلند گفتم
من- پخخ
یهو انگار برق گرفته بالشتش بلند جیغ کشیدو سه مت پرید هوا . منم از فرصت استفاده کردمو زدم زیر خنده .
سبحان - دس انداختن من انقدر مزه داره
بازم خندیدم
- سبحان - اصلا هم باحال نبود
قیافش شده بود مث لبو
من- اونوفت میگین دخترا تروسن و جیغ بنفش میکشن و بازم خندیدم
سبحان - فک کنم واسه یه چیز دیه اومده بودیم پارک گفتم
- اره خوب بگووووووووووووووو
سبحان - خوب خیلی رک میگم میرم سر اصل مطلب ببین ..................
همون طور داشتم نگاش می کردم یهو ساکت شد .
من - خوب
خیلی سریع و تند گفت - تا اخرش باهاتم فقط بگو بعله .
بعد به من گاه کرد
------------------------------------
بچه ها یه خبر خوش فصل یک تموم شد ماجرا هم تقریبا از فصل دو شروع میشه فصل دو هم کوتاه تر از فصل یکه که یه بخشی از فصل دو الا میذارم و ادامه این داستانو در فصل دو تو همین تایپیک میذارم پس تایپیک جدیدی باز نمیشه .
-------------------------------
سه سال از اون روز می گذشت و همه چی عالی بود عالی زندگی خوبیو با سبحان داشتم و رو یایی و اما همه چی همون طور خوب نموند هیعععععععععععع
ادامه دارد رو از فردا تو همین جا میذارم منتظر باشید