انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) (/showthread.php?tid=288020)

صفحه‌ها: 1 2


رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - mahkame - 07-08-2020

سلام شاید از اسم رمان فکر کنین تکراریه ولی این رمان و خودم نوشتم و بر اساس واقعیت نیستت...
امیدوارم از این رمان خوشتون بیاد . دومین رمانمه Heart Blush Big Grin
ژانر : عاشقانه . طنز . احساسی .
خلاصه : رمان در مورد دختری به اسم رها هستش که از بچگیش عاشق پسری به اسم اشکان میشه . حتی ب اون پسر نمیگع ک بهش احساس داره و زمان میگذره و دختر بزرگ تر میشه و دانشگاه میره و هم زمان ترانه سرایی میکنه . یه روز مادرش بهش زنگ میزنه و از اون میخواد به خونه شون بره تا در مورد موضوعی حرف بزنن ...
بقیش و در رمان بخونین ... امیدوارم خوشتون بیاد ....
بلاخره درسو مدرسه تموم شد و دو ساله دانشگاه میام . همون رشته ای که دوست داشتم . معلم طراحی . یادش بخیر تو دوران مدرسه چه رویا ها و فکر و خیال هایی داشتیم . میگفتم با عشقم میام دانشگاه و غافل از اینکه خود عشقم پنج سال ازم بزرگتره . ولی رویا بود دیگ ... رویا خوبیش به همیناست . دلم میخواست بعد دانشگاه با عشقم قهوه میخوریم . ولی غافل از اختلاف سنی ... عشقم پاک بود . یعنی اصلا اونو از عشقم بهش خبر دار نکردم . میگفتم خوشش بیاد خودش میاد . ولی نیومد . خواستم از نذرش دختر پاکی به نظر بیام . از اون موقع تا الان با هیچ پسری دوست نشدم و به هیچ پسری پا ندادم . عشقم پاک بود . ولی اون هیچ اهمیتی نمیداد . با صدای زنگ گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدم . مامانم بود .
-الو مامان...
+سلام .. خوبی؟!!
-خوبم شما خوبین؟!
+به خوبیت عزیزم . درس و دانشگاه داری تا اخر هفتع؟؟
-نه مامان اخر هفته ک کلاس ندارم . شنبه و یکشنبه و سه شنبه و چهار شنبه . یعنی فردا که پنج شنبست میام ... تا شنبه بیام دانشگاه .
+اها خوب کاری میکنی دخترم . میخوایم باهات حرف بزنیم .
-حرف چی؟؟ چیزی شده؟؟؟
+نه دخترم بیای بهت میگیم .. نگران چیزی نباش...
-باشه .. مراقب خودتون باشین ...
+باشه دخترم .. توعم مراقب خودت باش . صبح بیایا...
-چشم .. خدافظ
بعد از خداحافظی سریع قطع کردم . یعنی چیکارم داشتن... مطمعنم خرابکاری نکردم . حالا هرچی هست فردا معلوم میشه ..
پنج شنبه :
وارد خونه شدم . پدر و مادر نشسته بودن باهم صحبت میکردن . با ورود من مامانم اشک چشمش به راه افتاد . ترسیدم . فک کردم بلایی سر کسی اومده .
بابا کلافه گفت : ریحانه چرا اذیت میکنی دخترو ....چیز خاصی نیست که ...
-چی چیز خاصی نیس بابا؟!! الان مامان برا چی گریه میکنه؟؟ چیزی شده من خبر ندارم ؟؟؟؟
مامان بغلم کرد و گفت : بشین دخترم برات تعریف میکنیم .
مامان از بغلم اومد بیرون و گفت : دخترم . خیلی زود بزرگ شدی ...
و زد زیر گریه ... کلافه گفتم : بابا تو لااقل یچی بگو . اوووففف.....
بابا گفت : رها دخترم . ببین .... برات خاستگار اومده . پسر خوبیه . خونواده خوبی هم داره . اشنا هم هست . میدونیم نون حلال در میاره . شغل و تحصیلاتش هم مث خودته . درسش و تموم کرده . دفتر مهندسی هم داره ... ما هنوز جوابش و ندادیم . گفتیم تو بیای باهات حرف بزنیم ...
هنوز تو شوک بودم . الان چی گفت؟؟؟؟ خاستگار.... من ک هنوز با کسی دوست هم نشدم برام خاستگار اومده ... مطمعن بودم اونی که من میخوام باشه نیست ... ولی تو فامیل کی میتونه باشه ... زحمت فکر کردن به خودم ندادم . پرسیدم :
-بابا کی هست حالا ... من ک نمیدونم کیه ... اشناعه ؟؟؟میشناسمش؟؟اصلا سنش و میدونین؟؟
بابا : اره رها جان . میشناسی . شنیدم رابطه خوبی با مادرش هم داری . از بچگی مامانش و دوست داشتی.... مامانش هم از بچگی تو رو برای پسرش انتخاب کرده . گفته تا حالا هیچ خطایی ازت ندیده . به پاکیت اعتقاد داره .
کلافه پرسیدم : بابا؟؟ اینطوری من نمیفهمم کیع ها....
بابا لبخندی زد و گفت : باباش میشه پسر داییم . مادرش هم فامیلمونه . خودشم پسر خوبیه . پسر دایی فریبرز... اشکان ...
با گفتن اسمش تپش قلب گرفتم . اب دهنم و قورت دادم . خواب میدیدم؟؟؟؟ اشکان؟؟همون که فقط تو رویاهام میدیدمش ؟؟ میخواد بیاد خاستگاریم؟؟؟ اروم دستم و نیشگون گرفتم ... نه مثل اینکع بیدار بودم .
بابا گفت : نظرت چیه دخترم ؟؟؟
-نمیدونم بابا ... هرچی خودتون صلاح میدونین ... به نظر منم پسر خوبیه ....
بابا گفت : پس میگم امشب بیان . ایشالا که پسر خوبی باشه ..
بغضم گرفته بود . بابارو بغل کردم . بابا هم انگار سعی داشت خودش و کنترل کنه .
شب اماده شدم . موهای بور و بلندم که تا روی کمرم بود و باز گذاشتم . یه مانتو جلو باز کوتاه سرمه ای از روی تاپ سفیدم پوشیدم و شلوار مچی مشکیم . روسری بلند مشکیمم سرم کردم . تا موقع ای ک اونا برسن سه ساعت مثل سی سال گذشت . وقتی زن ایفون و زدن تپش قلبو استرسی که هرموقع میدیدمش سراغم میومد بازم شروع شد .


RE: رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - _leιтo_ - 24-08-2020

ادامشو میزاری بی زحمت؟
رمانایی ک مینویسی خیییلی خییلی قشنگ هستن...آرزوی موفقیت برات میکنم گلم


RE: رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - Thyme - 25-08-2020

قشنگه ولی غلطای املایی زیاده ..


RE: رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - mahkame - 01-12-2020

. خاله یگانه مثل همیشه لبخند رو لبش بود با دیدن من بغضش گرفت . اومد سمتم و طبق عادت همو بغل کردیم . من معمولا کسی ور بغل نمیکنم اما خاله یگانه همیشه جای خود داشت . حتی قبل از اینکه عاشق اشکان بشم دوسش داشتم . با بغض گفت : عروس خشگل منی....
دایی فریبرز و اشکان دم در وایساده بودن . اشکان مثل همیشه خوش تیپ بود . ته ریش همیشگیش . دوتا داداش های اشکان هم بودن . یه داداشش علی چهار سال ازش بزرگتر بود و ازدواج کرده بود . زنش هم اومده بود . یه داداشش امیر هم هفت سال ازش بزرگتر بود و ازدواج کرده بود . بچه هم داشت . یه پسر بامزه کپی اشکان . اسمشم آریَن بود . بعد از احوال پرسی نشستیم . بزرگتر ها شروع کردن به بحث در مورد دلار و ارز و گرانی ... با اشاره مادر از جا بلند شدم و برای اوردن چایی به اشپزخونه رفتم . چایی هارو ریختم و اوردم . اول به بزرگتر ها و بعد به بقیه تعارف کردم . به اشکان که تعارف کردم لبخندی زد و برداشت . یجای کار میلنگید . تا حالا لبخند اینجوریشو ندیده بودم . یا شایدم بخاطر اینه که دوساله درست و حسابی ندیدمش . اگرم میدیدم از تو ماشین بود . بعد از چایی دادن بابا گفت : خب جوونا برن تو اتاق صحبت هاشونو بکنن .
تو اون لجظه از تپش قلبم ترسیدم . انقدر که تند شده بود ترسیدم . نکنه اونا بشنون ....
با بلند شدنش من هم بلند شدم و به سمت اتاق راه افتادیم . در باز کردم و خودم زود تر وارد اتاق شدم . روی صندلی کامپیوتر نشستم و اونم رو تختم نشست . یکم تو اتاق با چشمش فضولی کرد . با نگاه به طراحیام گفت : از بچگی میدونستم یه روز طراح خوبی میشی . لبخندی زدم و سرم انداختم پایین . ارنج هامو روی دسته صندلی و دستامو در هم قفل کردم . سکوت مزخرف و عجیبی بود که اشکان سکوت و شکست .
+ببین ... میدونم تو منو دوست نداری ... چون منم بخاطر اینکه عاشقتم نیومدم ... به اجبار مادرم بود . مادرم از بچگی ازت خوشش میومد . منم به زور اوردن برای خاستگاری ... ولی اینارو نمیگم که با این ازدواج مخالفت کنی .... چون باید ازدواج کنیم ... من خودم ی نفر دیگه رو دوست دارم ... اما اون ازدواج کرده و طلاق گرفته ... میدونستم اگ درمورد یه زن طلاق گرفته با مادرم صحبت کنم فاتحم خوندس ... برا همین چیزی نگفتم ... منو تو میتونیم یه ازدواج سوری داشته باشیم .... بعد از چند ماهم بگیم باهم نمیسازیم و مشکلاتی داریم و جدا بشیم . مطمعن باش میزارم تو هم به عشقت برسی .... یکاری میکنم با همون ازدواج کنی ... فقط بزار منم به عشقم برسم .... خب ... نظرت چیه ....
این داشت چی میگفت ... بحث اینده من بود ... داشت با ایندم بازی میکرد .. هه میگه یکاری میکنم توهم به عشقت برسی....
-خودت میفهمی چی داری میگی؟؟ بحث اینده منه... میفهمی یعنی چی ازدواج کنیم بعد طلاق بگیریم ؟؟؟ تو مردی پشت سرت حرف نمیزنن... ولی میگن لابد دختره یه خلافی کرده که طلاق گرفتن و کلی ننگ هرزگی و ناپاکی به من میزنن ... اصلا برات مهم نیست
سرش و انداخت پایین و گفت : قسم میخورم نزارم همچین ننگایی بهت بزنن ... من به پاکیت اعتماد دارم ... میدونم که به هیچ پسری رو نمیدادی .... میدونم و میشناسمت ... نمیزارم رها ....رها گوش کن لطفا....
سرش و اورد بالا . گفتم : ههه ... میگه یکاری میکنم توهم به عشقت برسی....
+اره دیگه ... حتی اگه لازم باشه از اینجا تا امریکا برم همین کارو میکنم ....
-نمیتونی ... نمیشه ...
+چرا نمیشه؟؟؟ اصلا کسی هست که عاشقش باشی؟؟
-آ.. نه نیست ... اصلا هست ... وقتی اون خودش یکی دیگه رو دوست داره چیکار میخوای بکنی ؟؟؟
+یکاری میکنم بیخیال اون بشه .... یکاری میکنم عاشقت بشه ....
بی خبر از همه چی میخواست یکاری کنه عشقم عاشقم شه ... هه ... نمیدونه عشقم خودشه .... چطور میخواست خودش و عاشقم کنه ....بغضم و قورت دادم و گفتم :
-لازم نیست .... اون... دختر که... عاشقشی .. کی هست ؟؟؟
+میشناسیش .... هانیه .... از شوهرش طلاق گرفته .... شوهرش با زنای دیگه بود ....
میشناختمش ... هانیه رو ... ولی این از خدا بی خبر چی؟! ههه هانیه بهش گفته خودش از شوهرش طلاق گرفته .... شوهرش طلاقش داده ... چون با دوست پسرش رضا شمال تولد گرفته بودن و شوهرش هم میفهمه طلاق میگیرن ... این چیزی نمیدونست واقعا؟؟؟
-تولد هانیه توهم دعوت بودی؟؟؟
+نه روز تولدش با شوهرش شمال بودن... اون موقع باهم نبودیم .... تازه باهمیم ....
ههه ... با شوهرش شمال نبود .. با دوست پسرش شمال بود ... شوهرش میفهمه و طلاقش میده ... نکنه اینارو نمیدونست؟؟
لبخندی زد و گفت : حالا تو چی؟؟؟ منو بیخیال ... من هر موقع عاشق میشم ازین بلاها سرم میاد .. ولی یه حسی بهم میگه توهم عاشقی ... ولی اون دوست نداره ....
واقعا میدونست؟؟ این و که میدونست ... خوب شد که نفهمیده بود من عاشقشم ...
-اره دوسش دارم ... خیلی زیاد ... خیلی وقته دوسش دارم ... احتمالا از موقعی که معنی واقعی عشق و فهمیدم ....
+خب اون چی؟؟ اون دوست داره؟؟ میدونه دوسش داری؟؟؟
نه این از چیزی خبردار نبود ...
-نه نمیدونه .....اگرم بدونه عاشقم نیست.... بیخیال ...
+چرا عاشقت نیست؟؟؟ عشق تو پاکه ... خیلی وقته دوسش داری.... واقعا عجب نفهمیه که نفهمیده دوسش داری .... خاک تو سرش که قدر عشق تورو نمیدونه...
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم .
+حالا چیکار کنیم؟؟؟
-چیو؟؟؟
+خاستگاری و دیگه .... به پدر مادرمون چی بگیم ؟؟؟؟ لطفا قبول کن ... قول میدم تورو به عشقت برسونم ...
بلند شدم ... روبه اشکان گفتم : بیا بریم ... زیاد حرف زدیم ...
به سمتشون رفتیم . داشتن راجع به روز عقد و حلقه حرف میزدند ...انگار نظر ما براشون مهم نبود . فقط میخواستن از رسم و رسوم پیروی کنن .... حس خوبی نداشتم . هیچوقت خاستگاری و تو رویاهام اینطوری تصور نکرده بودم . بعد از رفتن اونا وارد اتاقم شدم و با گریه خوابیدم . صبح روز بعد قرار بود بریم حلقه بخریم . تا اخر هفته دانشگاه نمیرفتم . برای کار های نامزدی .فرداش رفتیم گروه خون که ببینیم میخوره به هم دیگه و دیدیم بله میخوره و برگشتیم . چه روز مزخرفی . هوففففف .
قرار بود اشکان بیاد دنبالم که بریم پاساژ برای خرید حلقه ...
مانتو مشکیم و پوشیدم و شلوار جذب مشکیمم باهاش ست پوشیدم . یه شال مشکی هم گذاشتم و موهامو از پشت بافتم . مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم عصبانی شد و گفت :
+یعنی چی ؟؟؟ روزی که با نامزدتم میخوای بری خریدم باید مث ختم لباس بپوشی؟؟ فکر کردم شاید ازدواج ادمت کنه ولی تو ادم نمیشی که نمیشی...
رفتم و لپ مادرم و بوسیدم و گفتم : من همینم مامان ... میخواد بخواد نمیخوادم نخواد..
یه لحظه قلبم با یاد اوردی اینکه اشکان هیچ حسی بهم نداره به درد اومد . اما این ازدواج هر چند سوری ولی بازم دوسش داشتم ....هرچی باشه اشکان عشقم بود و هست ...
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و با دیدن اسم اشکان لبخندی به لبم اومد ...
-سلام..اومدی؟
+اره پایینم بیا...
حتی به خودش زحمت نداد بهم سلام کنه ... بی خیال با مادرم خداحافظی کردم و رفتم پایین ...
در ماشین و باز کردم و سوار شدم ...
مهلت سلام کردن بهم نداد و همون اول گفت : من ازون ادما نیستم دو ساعت تو مغازه بمونما ... زیاد لفتش نده یه حلقه خوب پیدا کن و ...
بدون توجه به نگاه تحکم امیزو مسخرش با بیخیالی همیشگیم گفتم : سلام .
به جلوم خیره شدم و ادامه دادم : پس شانس اوردی چون من ازون ادما نیستم که زیاد خرید میکنن .
+چرا نمیزاری حرفم تموم شه؟
-چون میدونستم چی میخوای بگی . میشه راه بیوفتی زیاد لفتش نده .
یه پوزخند مسخره زدم . اونم از اینکه حرف خودشو به خودش گفتم عصبی شدو چشم قره رفت و راه افتاد . رسیدیم به پاساژ . قرار شد اول حلقه بگیریم بعد بریم سراغ لباس .
وقتی وارد مغازه شدم یه مغازه دارش رو نمیشناختم . ولی اشکان انگار میشناختش . چون خیلی صمیمی باهم بر خورد کردن . منم به مغازه دار یه سلام و احوال پرسی کردم . مغازه دار که از صحبتاش با اشکان فهمیده بودم اسمش پارساست بهم سلام کرد و رو به اشکان گفت : هانیه خانوم و اوردی بلاخره دیگه نه ؟ خوش اومدی این اشکانه ما خیلی دوست دار...
اشکان نزاشت حرفشو تموم کنه و پرید وسط حرفش و گفت : چیز داداش هانیه دیگه تموم شد . ایشون رهاس .
ایش پسره حال بهم زن و نگاه ... هانیه خانومو اوردی بلاخره دیگه نه ؟ هانیه خانومو کوفت . ایشالا صد سال سیاه هانیه خانومو نیاره اینجا . این اشکانم به همه گفته بود مث سگ هانیه رو دوست داره . عجبا . یعنی با اینکه همه میدونستن منه گوساله نفهمیده بودم؟ هعی روزگار بازم خاک تو سر بودنم رو بهم یاد اوری کردی که عرضه نداشتم امار عشقمو بگیرم کل مازندران میدونستن این کشته مرده هانیه خانومه .
اشکان مانع فکر کردنم شدو پرید وسط قربون صدقه رفتنای من تو فکرم واسه هانیه جون .
+عشقم حلقه اونجاس انتخاب کن .
با اینکه بهم گفت عشقم الان بایدمث خر که بهش تیتاب دادن ذوق میکردم ولی نکردم . چون انقد سرد گفت که سرد بودن جملش کل پاساژو لرزوند . دارم برات اشکان خان فک نکن عاشقتم هر کاری میتونی بکنیا .. ب من میگن رها ... چشم قره ای بهش رفتم و با یه لبخند و یه پوزخند که از صدتا فوش بدتر بود گفتم : چشم قربان .
من از اون دخترا نیستم که اهل انگشتر و النگو و گردنبندو اینا باشم . اگرم بودم چیزای ظریف خیلی دوست دارم . یه انگشتر ظریف که یه الماس خیلی کوشولو موشولو وسطش بود نقره ای بودنش خیلی زیباش کرده بود برداشتم واسه خودم . ستش هم برای اشکان برداشتم . هردوتاش خیلی قشنگ بودن .
بعد ازین که حساب کردیم و از اون پسره چندش خداحافظی کردیم اشکان رو به من گفت . فکر کردم الان یه انگشتر با الماس بزرگ اندازه کله من برمیداری .
پوزخند رو اعصابی بهش زدم و با لحن کلافه و مسخره گفتم : منو با هانیه خانومت اشتباه گرفتی .
و یه چشم قرره توپ بهش رفتم . از عکس العملم تعجب کرده بود . با لحن متعجب گفت : تو همون رهایی هستی که روش نمیشد تا پارسال چشم تو چشم من بشه ؟ تو همون رهایی هستی که همه میگن یه دختر بی سر زبون و اروم و عاقله ؟ تو واقعا همونی؟ چون من هرچی ازت دیدم مث سگ پاچه ادمو میگیری .
یعنی همه میگن من دختر بی سر زبون و ارومیم ؟ اینکه تا پارسال چشم تو چشمش نمیشدم بخاطر این بود که از دور که میدیدمش داشتم سکته میکردم از ذوق چه برسه از نزدیک چشم تو چشم بشم باهاش برا همین واسه جلوگیری از مرگ و زایه نشدن جلو اشکان چشم تو چشم نمیشدم . اینکه من دختر اروم و بی سر زبونیم مطمئناً از زبون رفیقام نبوده . و مطمئناً از زبون همون فامیلا و مامان اشکان بوده چون جلو فامیلا باید براشون احترام قائل شدو مخصوصا جلو مادر اشکان تا میشد باید چاپلوسی میکردم .
-من دختر اروم و عاقلی هستم ولی نه با هرکسی . اگه ببینم طرفم تنش بخاره منم سگ میشم .
ازون پوزخندا که بهش میزدم و ادمو میسوزونه بهم زد و گفت : من میونه خوبی با سگو گاوو گوسفندو اینا دارم . رامِت میکنم نگران نباش .
چیییییییی !!!!!!؟؟؟؟؟؟؟ این چییی گفتتت؟؟؟؟؟ مگه من هار شدم که میخواد رامم کنه؟؟؟ پس اون روی سگ ترم رو ندیده که با این روی سگم نمیسازه .
با اینکه یجورایی زایم کرده بود ولی منم کم نیاوردم و گفتم : حیوون زبون حیوونو میفهمه دیگه توعم شاید بتونی اینطوری رامم کنی .
قشنگ معلوم بود نمیخواد این بازی کثیف ادامه پیدا کنه .با یه اخم غلیظ راشو کشید رف منم پشت سرش مث این مامان اردکا که با جوجه اردک هاشون میرن جوجه ها پشت سرش راه میوفتن . پسره مغروره رو اعصاب . (ولی هرچقدرم رو اعصاب باشه جذابه ها ...) باز این وجدان ما شروع کرد به نطق کردن . وجی جون عشقم بزا من سگ باشم چون اگه اینطوری ازش تعریف کنی یهو رام میشم از دسم در میره جلو این اشکان هی سوتی میدم . (هه تو همینجوریشم هی سوتی میدی بدبخ خدا به دادت برسه جلو اشکان سوتی بدی ) ب تو چ وا . مردم وجدان دارن مام وجدان داریم . وجی خفه خون بگیر عشقم . (عمت خفه خون بگیره رها) عمه من عمه توعم هس شاسکول ژون . (عا هواسم نبود . الان اهنگ پِلی میکنم رو مغزت جلو اشکان جونت بزا لبه کارون تو مغزت پِلی شه ) نه نه نه وجی غلط کردم تازه یه چن روز بود اهنگ نمیخوندم تو مغزم باز اهنگ پلی شه وجی عشقم قربونت بشم نکن این کارو . (دیگه کار از کار گذشته ....لبه کارون .....) هرکاری کردم این اهنگ نخونم نمیشد . انقد با وجدان کوفتیم کلنجار رفتم بش گفتم قعطش کنه نکرد . از بی اعصابی یهو نفهمیدم چیشد دهن باز کردم با صدای بلند گفتم این گو*ه رو قعطش کن بابا اههه . وای خدا قرار بود تو دلم با خودم حرف بزنم الان این پسره اشکان فک میکنه من دیوونم روانیم خل چلم چیزم . ای بابا . اشکان با قیافه گنگ و متعجب گفت : چیو قطعش کنم ؟ با من بودی ؟
وجی مرده شورت و ببرن الان من ب این چی بگم ؟؟؟ بگم تو مغزم اهنگ پلی شده کنترلشو گم کردم نمیتونم قطعش کنم ؟ بگم وجدانم قهر کرده حرفمو گوش نمیده که این پسره به عقلِ نداشتم شک میکنه . وای خدا .
-چیز ... عه با تو نیستم . گوشیم داشت زنگ میزد واس کسی منم نمیخواسم زنگ بزنه هنگ کرد بعد چیز شد .
اصن چرا دارم بهش توضیح میدم . دس پام گم کردم . خدایا این بنده حقیر به خودت متوصل شده به امید سوتی ندادن .
+چیز شد ؟
-چیز زنگ خورد منم گفتم این گوه رو قطعش کن .
+تو که گوشیت دستت نیس .
خدا باز سوتییییی . یه دیقه فقط یه دیقه سوتی نده رها . (مگه میتونی ) وجی خفه شو که هرچی میکشم از دست خودِته . خفه شو . (وا دختر چرا خود درگیری داری من خودتما!!!) عه راس میگه . عقلم ناقص بود هیچ خود درگیریم دارم . عجبا .
-عِم عصبی شدم . گوشیرو گذاشتم تو کیفم چیز یعنی جیبم .
با شک یه نگاه بهم انداخت و با همون شک برگشت راهشو رفت . دنبال لباس میگشتیم . راستش هیچ موقع به لباسه نامزدی فکر نکردم . با اینکه رویاشو زیاد دیدم ولی اصلا به لباس اهمیت نمیدادم . مثل همیشه . به من باشه برا عروسیمم هودی بپوشم .
یه لباس جلویه یه مغازه تو تن مانکن بود که خیلی ناز و ظریف بود . از بالا استین داشت و تا روی زانو بود و از کمر به پایینش پف کرده بود یجورایی . رنگشم مشکی بود . خیلی ناز بود . بدجور چشممو گرفت . به اشکان صدا کردم . لحنمو مظلوم کردم .
-اشکان .... اونجارو نیگا ...


RE: رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - mahkame - 06-12-2020

به مغازه و لباس اشاره زدم و ادامه دادم : لباس مشکی شیکه رو ببین . خیلی نازههه .
با تعجب نگام کرد ... دهن باز کرد یچی بگه که گفتم : از خشگلیش زبونت بند اومده؟
یهو زد زیر خنده . وا چرا میخنده . رو اب بخندی نکبت . چشم قرره ای بهش رفتم که مثلا نیششو ببنده که نبست هیچ خندش شدت هم گرفت . ای بابا . بعد از کلی خندیدن اقا دس از خنده کشید و گفت : این لباس ؟؟ شیک و نازه ؟؟ این لباسو من برا ختم عمم هم نمیپوشمش ... یهو باز زد زیر خنده .
ای بابا . چه طرز فکر مزخرفی دارین که میگین مشکی واس ختم و عزاس . بابا یکم این لِوِل لامصبو ببر بالا . متمدن باش هموطن . تو قرن بیستویکیمااا .
-چه ربطی داره . من خیلی دوس دارم اینو .
باز لحنمو مظلوم کردم و گفتم : اشکان .. جونه من بخریم . خیلی نازه . مگه ادم چنبار نامزد میکنه .
یهو یادم اومد که عروسیمون سوریه و اون هیچ حسی بهم نداره . نزدیک بود بغض لعنتی یهو باز بیاد بالا . با زحمت قورتش دادم و با لبخند مصنوعیم گفتم : عووو حواسم نبود . ازدواجمون سوریه .
اونم که انگار یادش رفته بود همه چیو با این حرفم یکم خودشو جم و جور کرد .
+چی میخوای بخری حالا ؟
-همونو میخوام خیلی دوسش دارم . حالا که قراره دستی دستی خودم رو بدبخت کنم بزا با خوش حالی بدبخت بشم .
رفتم سمت مغازه و به اون مهلت ندادم حرف بزنه و مجبور شد بیاد باهام . وارد مغازه که شدم مغازه دارش اشنا در اومد . یکم احوال پرسی کردیم و گفتم که برای نامزدیم لباس میخوام اونم چنتا لباس نقره ای و طلایی بهم نشون داد که حالم از همشون بهم میخورد و گفتم خودم از یکی خوشم اومده . واقعا مردم چجوری این لباسارو میپوشن ؟ یکی از یکی باز تر و رنگشونم بد تر . اون مشکی ای که بهش نشون دادم رو دید و با تعجب گفت واقعا اونو میخوای ؟؟؟؟؟
وا چرا همه تعجب میکنن . البته من عادت کردم به این چیزا .
-خو اره مگه بده ؟؟
+والا منم گفتم این دیگه چیه که میخوای بگیری ولی با روی سگش رو به رو شدم .
داشتتتتتت جلوووووو فامیییییییللللمممممم ابرووومووو میبردددددد . مردم نامزد دارن مام نامزد داریم . هه بازم یادم رفت . نامزدیِ سوری.. ازین بهترم انتظار نمیره ازش ....
-میشه یه رنگ دیگه شو بیارین .
مهسا یا همون دختر مغازه دار لبخندی زد و گفت : چه رنگی ؟؟
منو اشکان باهم گفتیم : آبی .
عجب چه گروه کُری شدیما . وایسا ببینم این فکرِ منو خوند ؟؟ این جنه ؟؟ این از کجا میدونست من آبی دوست دارم ؟؟
قبل اینکه من ازش بپرسم پرسید : تو آبی دوست داری ؟
نه مث اینکه جن نیس . چون خودش ابی دوس داره گفته . یادم نبود . (تو از کجا میدونی ابی دوست داره ؟؟؟) وجی جون تو مگه من نیستی ؟باید بدونی دیگه وقتایی که استوری میزاشت هی قلب ابی و استقلالی بودنش رو نشون میداد فهمیدم . (عو راس میگی من خفه شم بهتره ) اره عشقم ببند گاله رو .
از درگیر بودن با خودم دست برداشتم و گفتم :اره بعد از مشکی من ابی رو خیلی دوست دارم . مخصوصا سرمه ای .
+پس لابد استقلالی هم هستی دیگه .
این جملش رو با یه غرور و افتخاری گفت که منم کف کردم ولی باید زایش میکردم .
با یه پوزخند و لحن کلافه گفتم : نه... ایش غلط بکنم من استقلالی باشم نچسبای عقده ای . حیف پرسپولیس نیس ... عای عم پرسپولیسی .
پوزخند مزخرفی مث پوزخندای خودم تحویلم داد و گفت : همیشه لنگیا از این اعتماد به نفس که نه اعتماد به سقفشون ضربه میخورن . مراقب باش انقد اون بالایی یهو اکسیژن نمیرسه میوفته میمیریاااا .
هه هه هه نمکدون .
-عوو فک کردی استقلال خیلی بالاست . اره استقلال هم بالاست . خیلی هم بالاست. ولی برو بالاتر . بازم برو بالاتر . دیدی پرسپولیس کجاست ؟؟؟ حالا بیا پایین یه وقت اکسیژن نمیرسه میوفتی میمیریاااا.
یه اخم غلیظ رو مخ زد و خواست جوابم رو بده که مهسا با دو دست لباس سایز خودم که یکیش فیروزه ای بود و یکیش ابی اسمونی اومد سمتم . قبل اینکه چیزی بگه گفتم ابی اسمونی خیلی قشنگه . همونو میشه برم پروف کنم ؟؟؟
مهسا لبخند مهربونی زد و گفت : البته . اتاق پروف اونجاست . لباس رو داد به اشکان و با یه لبخند شیطون گفت : با خانومت برین لباس و بپوشین .
اشکان سرش رو انداخت پایین . اخی کوشولوم خجالت کشید . قربونش برم که خجالت میکشه انقد بانمک میشه و فداش بشم منننن . (رها باز زدی تو فاز مسخره بازی گمشو پروف کن لباس لامصبوووو) عه راس میگف . برم لباسو بپوشم . لباس ک دس اشکان خره اس . یعنی اینم باهام میاد ؟؟ صد سال سیاه نمیزارم قبل ازدواج لختم رو ببینه . (چی میگی رها پشت در وایمیسته لباس رو میده دستت خدایا به این رها عقل بده ) راس میگه ها . دمت گرم وجی دو دیقه ادم شدی . رفتم سمت اتاق پروف و در رو بستم . لباسامو که در اوردم یکوچولو در رو باز کردم که فقط لباسو از دست اشکان بگیرم جوری که تا قسمتای غیر قابل دید رو به دیدش نزارم . چی گفتم . لباس رو پوشیدم . وای چه جیگری شدم . موهامو باز کردم گوشیم رو از جیب شلوارم در اوردم و یه عکس جلو اینه ای با این لباس ناز انداختم . خوب شد صداش رو قطع کردم وگرنه اشکان فکر میکرد تو اتاق پروف لخت وایسادم دارم عکسای خاک بر سری از خودم میگیرم خدایا استغفرالله . در رو باز کردم و زیر لبی صداش زدم . گفت پوشیدی . گفتم اره . اومد مث گاو درو باز کرد . وقتی لباس رو تنم دید با تعجب و دهن باز نگاه میکرد . هیزو ببینا . چشارو درویش کن عه . خاک تو سرم شال سرم نبود . (نه که خیلیم واست مهمه . مگه پارسال که اومد خونتون شال سرت بود که الان داری بخاطر اینکه بدون شال بهت دیده حرص میخوری ؟؟) راس میگه . خب اون موقع یه لحظه اومد اش نذری داد بهم و رفت منم نمیدونستم اونه . فکر میکردم مامانمه . اصن بیخیال چرا اینطوری نگام میکنه . وا !!
-چیه ؟؟؟ چشارو درویش کن ...
با این حرفم به خودش اومد و گفت : قش.. قشنگه .. بهتم میاد . نه که خشگل باشی بهت بیادا . چون رنگش ابیِ ابی به همه میاد . خودتو نگیر .
هه هه هه . باز این مزه ریخت . عمم داشت با چشاش قورتم میداد لابد . مهسا اومد و لباس رو تنم دید گفت خیلی قشنگه بهت میاد . ولی به نظرت واسه نامزدی مناسبه ؟؟؟ به نظرت زیادی ساده نیست ؟؟؟
-نه بابا ساده چیه . خیلی قشنگه خیلی خوشم اومد . اشکان هم خوشش اومده . الان درش میارم که حساب کنیم . در اتاقو بستم و لباس رو در عوض کردم . لباس و که حساب کردیم اومدیم بیرون . اوفف باید یه کفشم براش میگرفتم .
+کفش هم باید بگیریم ؟؟؟
بسم الله . این جنه . باز فکر منو خوند .
-اره ...
+باشه پس بیا بریم .
نمیدونم داشت بهم کجا میبرد . یجا از پاساژ که اصلا تا حالا نیومده بودم . اگرم اومده بودم یادم نیست . (عشقم مث اینکه یادت رفته آلزایمر داری ) باز این وجی ما نطق کرد . عشقم جون من یه دیقه زبون ب دهن بگیر .(درضمن فقط آلزایمر نیس هزار مدل کوفتو زهر مار دیگم داری ) مرسی که افتخاراتمو بم یاداوری کردی . راستش من واقعا اونجور ک این میگ مریض نیسم فقط یکم روانیم . یکوشولو .
در مغازه رو که باز کردیم رفتیم داخل یه مرد خوش رو که سنش به پنجاه شصت میرسید بهمون سلام کرد . قیافه مهربونی داشت .
اشکان و من باهاش سلام علیک کردیم . اشکان منو به عنوان نامزدش معرفی کرد که باعث شد مث خر ذوق کنم .
اسکان : خب عمو . این نامزد ما یه لباس آبی خریده که یه کفش مثل رنگ همون چی میگن ... ست میخواد بکنه .
پریدم وسط چرتوپرت گفتناش و گفتم : عمو لباسم اینه :لباسمو نشونش دادم و ادامه دادم : من نمیخوام کفشم زیاد پاشنه داشته باشه چون خیلی بدم میاد و واقعا پادرد میگیرم .
+باشه دخترم الان یچیزی میارم که مطمئنم خوشت میاد . سایز پات چنده ؟
-39
اشکان با چشمای گرد شده زل زده بود بهم . راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خیلی حالم از این نگاهای متعجبش بهم میخوره . بهم که نه مثلا رو مخمه . (تو دقیقا چی رو مخت نیس ؟!) وجی عشقم خفه .
+بفرما دخترم .
کفش ابی که واسم اورده بودو پوشیدم . پاشنه داشت ولی جوری بود که پای ادم درد نگیره . نمیدونم ولی حدودا پنج سانت بود که انگار اصلا همونم نبود (باز چرتوپرت گفتی؟) میدونم ... میدونم ...
بعد اینکه واسه اشکان کت شلوار سرمه ای و کرابات ابی همرنگ لباسم گرفتیم از پاساژ زدیم بیرون . شاید باور نکنین ولی خودش میخواست باهام ست کنه . میدونم یه پدیده نادر و عجیب رخ داده و من فوق العاده شوکه شده ام و نمیدانم چه میگویم (باز زدی توفاز ادبیات ) تصمیم گرفتم جواب وجدانمو ندم که بلکه خفه خون بگیره و همینم شد .
رفتیم سمت ماشینش . وسیله هارو گذاشتیم عقب و سوار شدیم . خیلی خسته بودم . الان تو ماشینش غش میکنم بخدا . واییییی .
+میگم ... رها ...


RE: رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - ☆Kiana ☆ - 09-12-2020

من که تا اینجا خوندمش حسابی خوشم اومد فقط ی کم سریع تر رمان بزار آدم تلفففف میشه اینطوری خخخخخخ


RE: رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - ☆Kiana ☆ - 09-12-2020

دوست عزیز چه ساعت هایی رمان میزاری؟؟؟؟؟


RE: رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - mahkame - 13-12-2020

جانم؟؟؟ این صدام کرد ؟؟؟ (وقتی صدام میکنه چقدر صداش قشنگ میشه ... میشه مرد براش) جونم وجی عاخ قلبم . برخلاف اینکه داشتن تو دلم قند میسابیدن از ذوق خواستم حالت جدی و معمولی بخودم بگیرم و گفتم : بله .....
انقدر خشک گفتم که خودم بدم اومد چه برسه اون .
+میدونی اگه باهمدیگه نسازیم تا دو روز دیگه همه میفهمن همه چی الکیه . میدونم دوسم نداری ولی لازم نیست اینو هر لحظه با کارات یاداوری کنی چون منم هیچ حسی بهت ندارم ولی میبینی که باز یاد اوری نمیکنم . البته غیر الان ...
هه این چی میگتو دل من چه خبره . میگه من دوسش ندارم از کارام معلومه . لاناتی مو داروم میمیروم برات . چی میگی تو . و باز هم برخلاف دلم که خون بود یچیز دیگ بلغور کردم : باشه .... سعی میکنم خودمو عاشق نشون بدم . ولی توهم انقدر سرد نباش . امروز سرد بودنت کل پاساژو لرزوند ...
+مننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟ من سرد بودم؟؟؟ اون تیکه هایی که بهم مینداختی چی؟؟؟؟
حق داشت . چیزی نگفتم . نه اینکه حوصله بحث نداشته باشما . چیزی نداشتم بگم .
بقیه راه در سکوت طی شد . منو جلو خونه پیاده کرد وفکر کردم مث تو فیلما الان وایمیسته تا من برم تو خونه بعد بره گموگور شه دیدم همین وسیله هارو داد دستم سوار شد رفت . هعییییییی .


RE: رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - mahkame - 24-12-2020

.
امروز قراره برم دانشگاه . شنبه بود . ساعت هشت کلاسم شروع میشه پس خودم ساعت شیش راه میوفتم . چون دانشگاهم یه شهر دیگه اس و تا اونجا راه طولانیه . وسایلم رو جمع کردم و اروم در و باز کردم و رفتم چون مامان بابا خواب بودن . پرایدمو روشن کردم و راه افتادم . چون ما خونواده معمولی بودیم ازون خرپولا نبودیم پورش بدن دسمون . از این فکرا بیرون اومدم و صدای اهنگو زیاد کردم تا یکم خوابم بپره بلکه تصادف نکنم . چشمام میسوخت . دیشب تا ساعت سه فقط داشتم فکرو خیال میکردم . حس بدی داشتم . و چون حس بدی داشتم مثل همیشه هرموقع حالم بده میرم سراغ نوشتن . تا الان ترانه های زیادی نوشتم ولی واسه کسی نفرستادمشون . ملودی ملودی زیاد بلد نبودم ولی باز واسه بعضیاشون یچیزی با گیتار میزدم . گیتار خیلی دوس دارم . از بچگی گیتار تمرین میکردم ولی بخاطر کلاس کنکور دیگه ادامه اش ندادم تا الان که دانشگاه میرم . تو همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد . مهشاد بود . اوخی رفیق خلوچلم . دلم واسش تنگ شده بود . اون تو یه شهر دیگه اس و من تو یه شهر دیگه . بخاطر دانشگاه هامون . همو دیر میبینیم ولی تلفنی همیشه باهم در ارتباطیم . جواب دادم : سلامممممممم گوسالهههههه چطوریییییی ؟؟؟؟
از جیغم وحشت کرده بود بچم .با صدایی که به زور میشد شنید گفت : زهر مار ... همین الان بیدار شدم خواستم باهات حرف بزنم . پشیمونم کردی با عربده زدنت ...
یه خمیازه بلند کشید . دلم براش سوخت .
-عوو افرین شما بلدی یه یادی از ما بکنی ؟؟؟؟
+چی میگی بابا تو الان سه چهار روزه رفتی خونه گموگور شدی یه خبری از ما میگیری؟؟ راستی مامانت چیکارت داش؟
-هیچ کار خاصی نداشت دارم شوعر میکنم ...
میخندید ... مث خر میخندید . صدا عر زدناش تا پشت تلفن میومد ... بعد از اینکه دس از خنده برداش گفت : عای ... این چه شوخی ... مزخرفی بود ... اخه .. فک کن ... عاشق و دلداده اقا اشکان واسش خاستگار بیاد .. اگ واقعا خاستگار داشتی انقد شنگول نبودی . ولی دمت گرم سر صبحی خندیدم یکم حالم جا اومد ...
پریدم وسط زرزر کردناش چون اگه نمیپریدم تا فردا حرف میزد . بلانصبت خودم .
-باور نمیکنی؟؟؟ ببین اون روز ک رفتم خونه ...
و همه چیو براش توضیح دادم . بعضی جاهاشو از تعجب زبونش بند میومد بعضی جاهاشم از خنده عر میزد .
تقریبا نزدیک خونه کوشولوم که یکم با دانشگام نزدیک بود رسیدم که حرفامون تموم شد . بعد از خدا حافظی قطع کردم و وسایلمو گذاشتم تو خونه و لباسمو عوض کردم . مانتو مشکی و شلوار مشکی و کتونی مشکی و مقنعه سرمه ای . چیه نکنه انتظار دارین مقنعه قرمز بزارم؟؟؟ البته من قرمزو خیلی دوس دارم ولی نه در حد ابی و یادتون نره پرسپولیسیم . (خب حالا راه بیوفت سمت دانشگاه امروز با اون استاد رو مخه کلاس داریم ) عه وجی صب بخیر . (راتو برو زود باش )
حرف وجدانمو گوش کردم و راه افتادم سمت دانشگاه .
وارد کلاس ک شدم پشت سر من چند نفر دیگم اومدن ک هر سه تاشون دختر ودن . دخترای بدی نبودن ولی دخترای بدی بودن . ازون بدا نه ازون بدا . میدونم نفهمیدین ولی میفهمین . (حالا دیگه به روانی بودنت اعتقاد پیدا کردیم )
با اومدن من پسرا از جاشون بلند شدن با احترام سلام کردن بهم میگفتن خانوم سلطانی . هیچکس اسممو صدا نمیزد از بینشون همه رسمی صدام میزدن چون زیاد حرف نمیزدم باهاشون در حد سلام . دخترای پشت سر من با اومدنشون پسرا اومدن جلوشون باهم دست دادن حتی دوتاشون که باهم رل بودن نزدیک بود همو بغل کنن ولی کلا من بهشون رو نمیدم با همه خشکو رسمیم البته بغیر از یکیشون . رفیقه واقعی . تو این دانشگاه تنها رفیقی که واقعا با مرامه و هیچ چیز بدی ندیدم ازش یه نفره اونم آرشه . خیلی با وفاس . میدوستمش . در حد رفیق . من هیچ رفیق صمیمی تو این دانشگاه ندارم ولی تنها کسی که رفیق صمیمیمه ارشه . از دخترای اینجا خوشم نمیاد حس بدی بهشون دارم اصلا شبیه من نیستن . دخترای پاستوریزه . نازک نارنجی . دختر باید رو پای خودش باشه نه محتاج اینو اون .
تو همین فکرای مزخرف بودم که رفیقه بیریختم سر کلش پیدا شد . حلال زادس . با اومدنش اومد سمت من . با اخم گفت : زشته بیریخت حال بهم زن .این چن روز کجا تشریف داشتی ؟؟؟؟ چرا به من چیزی نگفتی؟؟؟ میدونستی پنج شنبه قرار بود بیای بریم بستنی کاکائویی بهم بدی؟؟ نه .. چون یادت رفته بود ... چون هر موقع نوبت تو میشه یادت میره . منم میدونم چیکار کنم ازین به بعد .. لواشک بی لواشک .
و از توی کیفش یه لواشک بیرون اوردو تنهایی کوفت کرد . منم گفتم : علیک سلام . اول ببین چی میخوام زر بزنم بعد اینطوری کن . من خونه پیش مامان بابام بودم . رفتم شهرستان .
خودشو زد به بیخیالی ولی معلوم بود داره گوش میده . چص کرد باز . ای بابا . قهر نکن دیگ . اصن به پسر بودنش شک کردم . البته عادی شده برام همش . خب یکم ازین ارش بیریخت بگم واستون . یه پسر با چشمای قهوه ای و موهای بلند صاف که البته خدابیامرزه همشونو کوتاه کرد و باید بگم با موهای کچل و یکم ته ریش و سییل که اونارم کوتاه کرد . و الان بدون ریش و سیبیل با یکوچولو مو وسط بالای کلش مونده . هیکلش لاغره . یه مدت عینک میزد ولی بچه ها یعنی پسرا مسخرش کردن برداشت . چون این اصلا هیچ دوستی نداشت . یجوری مثل حال و روز خودم وقتی تازه اومده بودم . پسرا چون خرخون بود مسخرش میکردن و به عینکش گیر میدادن . عینکه گرد . خیلی بهش میومد ولی بخاطر حرف چنتا میمون برداشت . قیافش به ادمای مغرور میخوره ولی ازون مغرورا نیست زود گرم میگیره . نمیدونم چرا ولی همه ازش بدشون میاد با اینکه کار به کار کسی نداشه فقط چون خر خونه . داستان دوست شدن ماهم به اون روزای اول میرسه که چند تا دختر شاخ اومدن بهم تیکه انداختن . منم اوایل بود اومده بودم نمیخواستم همون اول دعوا کنم و همینطور حوصله بحث نداشتم . خواستم برم که ارش اومد جوابشونو داد . ارش شاید جلو پسرا حرف نزنه ولی جلو دخترا بلبل زبونه . ازون هیزا نیستا اتفاقن از دخترا بدش میاد چندشش میشه . ولی دخترا جونشونم واسش میدن . رفتم تو بوفه نشستم بعد ارش هم اومد پیشم نشست منم ازین که اومد پشتم درومد تشکر کردم بعد از این چرتو پرت بازیا چند بار سر کلاس چون هردومون خر خون بودیم سر چیزای علمی و مسخره خنده مون میگرفت بقیه نمیفهمیدن سر چی ولی ما میفهمیدیم . از اون به بعد دیگه شدیم رفیقای صمیمی . البته که من به چشم داداش میبینمش و اونم منو به چشم خواهر میبینه و همه چیزو در مورد اونی ک دوسش داره بهم میگه همونطور که من بهش میگم . مثل دخترا میاد میشینه درد و دل میکنه . هرچیزی میشه بهم میگه . هر موقع منم باهاش دردرودل میکنه مث مشاور میمونه . خیلی باحاله زیاد فهش میده مث خودمه . مهشادم مث منه و مهشاد که البته جای خود داره اون اجیمه ولی اینم داداشمه .
با صدای در و وارد شدن استاد از این فکرا بیرون اومدم و به ارش گفتم بعد این کلاس کلاس بعدی رو میپیچونیم میریم کافه از دلت در بیارم .
بعد از یه زنگ مسخره ارش بدون توجه به من از جاش بلند شد و رفت بیرون از کلاس . جوجه ارش زشت .
صداش کردم : جوجه ارش زشت وایسا ... اونم خندش گرفت وایساد . دخترای دلباخته ارش با چشم قره نگام کردن واسشون زبون در اوردم و رفتم .سمت ارش .
با لحن کلافه و خنده دار گفت : دست خودم نیست حس فضولیم گل کرد . بیا فرار کنیم بریم بستنی بزنیم . همه چیو بهم میگیااااا .
بعد اینکه بستنی رو گرفتم رفتم تو ماشین . بستنی رو دادم دست بچم (ارش ) و خودمم بستنیم رو خوردم . هااا؟؟ چیه؟؟ بچمه دیگه مث بچس اخلاقاش (بلانصبت خودم)
همه چیزو واسش تعریف کردم . یه سوال ؟؟ بنظرتون ممکنه کسی با بستنی خفه شه؟؟؟ خب حالا که شده ... ارش خان بس که مث خر عر زدن بستنی پرید گلوشون و تا یه ربع فقط سرفه میکردن . هربارم سرفه میکرد خندش میگرفت . منم از فرصت استفاده میکردم با مشت میکوبیدم تو کمرش . بعد از کلی خنده یهو یه سکوتی بینمون حکم فرما شد ...(نبابا) جونه تو وجی . ارش با یه لبخند مهربون بهم گفت : خیلی خوش حالم بهش رسیدی . به نظرت منم بهش میرسم ؟؟؟ یعنی .. اون دوسم داره؟؟
-منم فک میکردم اشکان دوسم نداره ولی دیدی ... خودش اومد خاستگاریم .. عاشقم شد ..
(خب .. یه نکته باید بگم راستش ... من به مهشاد و ارش نگفتم که عروسی سوریه . و همه چی الکیه . الان اونا فکر میکنن همه چیز واقعیه . چون اگه بهشون بگم مخالفت میکنن . مخصوصا مهشاد . ارش که باز مث همیشه قهر میکنه . منم نمیگم . میگماا ولی نمیدونم کی بگم )
یه لبخند ملیح زد و هیچی نگف .
-ارش بیریخت ...
+باز این منو ارش صدا زد .
-چیه خب ارش قشنگ تره . (یه نکته دیگه . ارش اسمش ارش نیست و اسمش آرشامه . من از این اسم متنفرم واسه همین به ارش تغییرش دادم . تازشم ارش بیشتر به قیافش میخوره تا ارشام ایش )
+باش هر کوفتی صدام میکنی صدام کن من الان جیش دارم بریم دانشگاه .
-بریم برینی تو دانشگاهمون .
+بشاشم ...
+همون ...بشاش تو دانشگاهمون ...نه ... نظرت چیه امروزو کلا بپیچونیم ؟؟؟ این یه هفته میگم بخاطر کارای عروسی نرفتم .
(بازم یه نکته . شاید بگید من مگه خرخون نیستم مگه خرخونام میپیچونن؟؟ ولی باید بدونین خرخونا از هر فرد دیگه موذی تر هستن و یه روی شیطانی درونشون نهفته است که خودشون فقط خبر دارن و وجدانشون . (جون بابا یبارم از من حرف زدی ) خب دیگه اینطوریه ماهم میپیچونیم .. البته چون خر خونیم کسی کار به کارمون نداره )
رفتم کلی خوراکی خریدم . که با جوجه(ارش(ارشام)) بریم خونه من و بخوریم و با مهشاد حرف بزنیم . (و بازهم نکته . منو ارش چون صمیمی شدیم باهم یجوری ارش و مهشادم باهم صمیمی شدن . خب راستش کراشه ارش مهشاده . مهشادم ارش رو مث خر دوست داره . ولی هیچکدوم به همدیگه نمیگن و میترسن بگن فک میکنن این اونو دوس نداره . من فقط میدونم . و به هیچکدومشونم نگفتم . بعضی وقتا دلم میخواد بگم به مهشاد که ارش هم مث اون دوسش داره . یا به ارش بگم . ولی نمیگم .
رسیدیم به خونه من . یه خونه که حیاتش کوچیک بود و یه پارکینگ واس ماشین (اععع پارکینگه ماشین؟؟من فکر کردم تو پارکینگ شتر پارک میکنن ) مزه نریزززززز....
از پله ها رفتم بالا و ارش دویید رفت . مثل اینکه نشد تو دانشگاه برینه میخواد خونه من برینه .. یعنی بشاشه .
بعد اینکه خوراکیا رو خوردیم فهمیدیم که الان کلاسای مهشاد تموم شده و شروع کردیم به ویدیو کال گرفتن . زنگ زدیم واسش . کلی حرف زدیم . نزدیک یه ساعت . بلاخره خواستم بهشون بگم . شروع کردم .
-بچه ها ...من یچیزیو بهتون نگفتم ...
مهشاد : چیو نگفتی ؟؟؟
همه چیزو تعریف کردم . که ازدواجم سوری و الکیه . ارش عصبانی شده بود . مهشادم عصبانی بود . میگفتن نباید ازدواج کنم باهاش و خودمو بدبخت کنم .
- ولی من میخوامش . چه سوری چه الکی . رویام بود و تازه دست خودمم نبود . مامان بابامون انتخاب کردن . حرف ما واسشون مهم نبود .
بعد از کلی حرف زدن بلاخره راضی شدن قهر نکنن . بعد ازین که نزدیک دو ساعت حرف زدیم ارش راه افتاد که بره و اژانس گرفت رفت خونش . چیه؟؟؟ ها؟؟؟ انتظار داشتی من ببرمش؟؟ حال ندارم بنزینم گرونه . تازشم الان خوابم میاد . سرم درد میکنه . با جیغو دادای امروزمون بایدم درد بکنه . فردا کلاس دارم . پس فردا کلاس ندارم . از شانس خوبم استادمون که فردا باهاش کلاس داریم... استاد کلاس دوممون فردا داره بچه میزاد و نمیتونه بیاد کلاس . پس کلاسم فردا ساعت دو سه تموم میشه .
دوشنبه :
بعد از دیروز که فکر میکردم روز خوبی باشه با نبودن استاد فهمیدم اشتباه میکردم و روز مرخرفی بود . امروز خداروشکر تعطیلم . ساعت یازده و با صدای زنگ ایفون بیدار شدم . ارش که الان خوابه چون دیشب تا ساعت چهار با مهشاد چت میکردیم . مامان بابامم که بیخبر نمیان . بسم الله این کیه . چقد سمجه چرا نمیره . برم ببینم کیه . رفتم سمت ایفون و برداشتم و با صدای خواب و الود و زشتم گفتم : الو ؟؟
یهو فهمیدم سوتی دادم . اخههه خررر کی وقتی ایفون جواب میده میگه الو که تو دومیش باشی؟؟؟ همه چیزای مسخره باید از من در بیاد .
اونی که پشت در بود مث خر یهو خندش گرفت . ازین خندیدنای مث خر فقط کار یکی بود .


RE: رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - Par_122 - 27-12-2020

بقیه اش رو کی می زاری؟