07-10-2014، 20:37
روزی روزگاری.. یه دختر تنها با یه پسری آشنا میشه ... پسری که هروز سعی میکرد اونو بیشتر و بیشتر عاشق خودش بکنه... دخترک ساده هر روز بیشتر وابسته میشد هر روز بیشتر دلتنگ میشد... تا اینکه پسرک دستاشو گرفت و گفت میخوام تا ابد مال هم باشیم... دیگه نمیخوام ازت جدا باشم.اونروز بهترین روز زندگیه دخترک بود رویای قشنگی توی ذهنشون ساختن و رفتن که تا ابد مال هم باشن به سمت خوشبختی ... اما بینه راه یکی جلوشونو گرفت ... پسرکو کشید کنار و دخترک و تهدید کرد...دخترک ترسید...لرزید...اشک ریخت.. دیوونه شد...نتونست..نخواست...اما از ترس تهدید به پسرک گفت که باید ازش جدا بشه...پسرک اشک ریخت...نه نمیخوام.تو باید مال من بشی؟من نمیزارم کسی اذیتت کنه...اما کسی که اونو تهدید کرده بود دیگه نمیتونست به با اون بودن فکر کنه...تهدید بدی بود...دخترک واسه اینکه پسرک بره دنبال خوشبختیش رفت با یکی دیگه...فقط بخاطر اون...اما بدونه اینکه بفهمه داره با سرنوشتش بازی میکنه خودشو توی دامی دید که دیگری واسش پهن کرده بود...دیگه نتونست تحمل کنه دوباره برگشت به پسرک ...پسرک خوشحال شد...پسرک قول داد تنهاش نزاره...پسرک گفت نمیزاره کسی بفهمه... اما طولی نکشید که پسرک رفت و دست دختردیگه ای رو تو دست گرفت... و الان دخترک تنهای تنها یه گوشه ای نشسته و دل مرده شده...یادش بخیر پسرک میگفت:
آغوشتو به غیر من برای هیچیکی وا نکن...منو ازین دلخوشیو آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم.
منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه بوسیدنت برای من تولد یک نفسه
چشمای مهربون تو منو به آتیش میکشه نوازش دستای تو عادته ترکم نمیشه
فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جابذار به پای عشق من بمون هیچ کسو جای من نیار
مهر لباتو روی تن و روی لب کسی نزن فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من
آغوشتو به غیر من برای هیچیکی وا نکن...منو ازین دلخوشیو آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم.
منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه بوسیدنت برای من تولد یک نفسه
چشمای مهربون تو منو به آتیش میکشه نوازش دستای تو عادته ترکم نمیشه
فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جابذار به پای عشق من بمون هیچ کسو جای من نیار
مهر لباتو روی تن و روی لب کسی نزن فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من