23-05-2021، 14:21
ادامه
وارد سالن دوم شدم مردی که تمام بدنش از آهن پوشیده شده بود یا شایدم کال جنسش از آهن بود
جلوم سبز شد هیکلی اندازه ی زامبی قبلی داشت و زره ای به دست، از صورتش چیزی معلوم نبود،
چون با ماسکی آهنی ب دون اینکه جایی برای دید داشته باشه پوشیده شده بود
آب دهانم رو هنوز قورت نداده بودم که زره اش و طرفم گرفت، وا مگه بهش حمله کردم که
همچین میکنه!
در صدم ثانیه از وسط زره ده ها نیزه هایی به سمتم پرتاب کرد که سریع جاخالی دادم
اگه این سرعت رو نداشتم کارم تموم بود ولی هنوز پام به زمین نرسیده بود که دوباره به طرفم نیزه
پرتاب کرد
این بار به سمت خودش پریدم و پشتش سنگر گرفتم با لمس بدنش قدرتش رو کش رفتم، تنها راه
از ببن رفتن این غول آهنی ذوب شدن بود، توی گویی آتشی قرارش دادم و با پرتاب آبشاری از شعله
آتش ذوبش کردم
با ذوب شدن مرد آهنی در بعدی باز شد وارد سالن سوم شدم ، از تعجب چشام گرد شد واقعا زیبا
بود، زمین سالن از جنس شیشه بود و گل و گیاه های زیبا و خوش رنگ زیرش رو میشد دید دور تا
دور اتاق ستون های شیشه ای و زیبایی دیده میشد
به شمشیر توی دستم نگاه کردم، قطره ای خون از شمشیر چکید و روی سطح شیشه ای افتاد، انگار
این زیبایی همش تلسم بود چون اون قطر خون مثل اسید عمل کرد و شروع به نفوذ به عمق شیشه
کرد
اطرافش ترک های ریزی برداشت، نگام به زیر شیشه ها کشیده شد دیگه اثری از گل و گیاه نبود و
به جاش نیزه ها و شمشیرهای تیز که به حالت ایستاده قرار داشتند نمایان شد، شیشه زیر پام شروع
به لرزیدن کرد، سریع درون حباب آتشی قرار گرفتم که سطح شیشه ای زمین فرو ریخت
درب سالن بعدی بازشد
به کمک حباب آتشین به سمت در سالن حرکت کردمو از آن خارج شدم
آتشم را خاموش کردم و اطرافم را تماشا کردم روبرویم پلی بلند و مخروبه وجود داشت که به قصری
بزرگ می رسید و سمت راستم نیز قصری بزرگ و باشکوه بود، بین دوراهی گیر کردم
نمی دانستم که به کدام سمت بروم ولی در درونم چیزی مرا به سمت پله های مخروبه می کشاند
تصمیم نهایی را گرفتم و به سمت پل حرکت کردم
با گذاشتن اولین قدم بر روی پل مخروبه چوب های پوسیده زیر پایم شکست و به طرف انتهای دره
پرتاب شدم ولی با درست کردن حبابی از آتش دوباره خودم را به سمت باال کشاندنم و به سمت قصر
بزرگ حرکت کردم
با رسیدن به انتهای پل کنار پرتگاه ایستادم و با شگفتی به دور و برم نگاه کردم قلبم در سینه ام بی
تابی می کرد انگار که قرار است اتفاق بزرگی بیفتد
محو اطراف بودم که صدایش مرا به خودم آورد با شنیدن صدایش قلبم آرام گرفت و به سمت صدا
برگشتم
ـ باالخره آمدی منتظرت بودم؟
از سردی چشمانش به خود لرزیدم
دستانش را به کمر زد و با پوزخندی
گفت به استقبال مرگ آمدهای؟
مرا فراموش کرده بود اگر ذره
ً
دلم گرفت واقعا ای از عشق در قلبش مانده بود اینگونه با من سخن
می گفت
ولی من ناامید نشدم و خطاب به او گفتم
ـ اوتو را طلسم کرده و نیروهای شیطان ی وارد قلبت کرده تو هام را هم فراموش کرده ای؟ فراموش
کرده برای چه به اینجا آمده ایم؟
خواهش می کنم به خودت بیا
انگار به فکر فرو رفت چهره اش را پشیمان نشان داد ولی مصنوعی بودن پشیمانی اش را متوجه شدم
قلبم نمی خواست باور کندکه او دارد تو را فریب می دهد قدمی به سمتم برداشت دستانم را گرفت و
با چشمانی که هیچ عشقی در آن دیده نمی شد خیره به چشمانم با صدای آرامی گفت
ـ تو درست می گویی با دیدنت دوباره عشقت در قلبم جوانه زد آسا من تو را دوست دارم بدون تو
زندگی کردن برای من امکان پذیر نیست بیا باهم از اینجا برویم
لبخندی بر لب هایم نشست ـ ولی نیهاد ما یک مأموریت داریم باید اول آن را به اتمام برسانیم
لبخند مرموزی زد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد *"و بازوی مرا فشرد
به حالت قبل برگشته بود؟
ً
باورم نمیشد گیج بودم، آیا واقعا
با برخورد نفس های گرمش به صورتم ناخواسته چشمانم را بستم ولی ای کاش نمی بستم...
به جای بوسه ای از عشق تیزی و دردی در شکمم احساس کردم چشمانم را باز کردم و به دستان نیهاد
که نصف آن در شکمم فرو رفته بود نگاه کردم قطره ای اشک از چشمانم چکید فاصله را از بین بردم و
بوسه ای بر گونه اش زدم ـ خدانگهدار عشق من
خودم را از دستانش آزاد کردم و به عقب رفتم ولی زیر پایم چیزی حس نکردم و در دره تاریک که پر
از مواد مذاب بود سقوط کردم
با حیرت به جای خالی آسا نگاه کرد اشکهایش ، بوسه اش، غم درون چشمانش قلبش را فشرد
او برگشته بود ولی خیلی دیر دیگر آسایی وجود نداشت او با دستان خود همه وجودش را نابود کرده
بود دستی به صورتش کشید خیس اشک بود کی گریه کرده بود؟
زانوهایش شل شد و سر جایش نشست چه کار کرده بود؟
از جایش بلند شد و با قدم های شل و خسته خود را داخل قصر رساند و روی تخت انداخت.
چشمانش خیره به دستان خونیش بود.
تنها چیزی که از او برایش مانده بود، قطره های خونی بود که از دستانش می چکید.
در باز شد و طرطبه با خوشحالی وارد شد ـ آفرین پسر کارت عالی بود
نیهات سرجایش نشست و با چشمانی بی روح خیره طرطبه شد طرطبه از نگاه خالی از حس نیهاد
ترسید و ترجیح داد او را تنها بگذارد تا زمان او را مداوا کند...
وارد سالن دوم شدم مردی که تمام بدنش از آهن پوشیده شده بود یا شایدم کال جنسش از آهن بود
جلوم سبز شد هیکلی اندازه ی زامبی قبلی داشت و زره ای به دست، از صورتش چیزی معلوم نبود،
چون با ماسکی آهنی ب دون اینکه جایی برای دید داشته باشه پوشیده شده بود
آب دهانم رو هنوز قورت نداده بودم که زره اش و طرفم گرفت، وا مگه بهش حمله کردم که
همچین میکنه!
در صدم ثانیه از وسط زره ده ها نیزه هایی به سمتم پرتاب کرد که سریع جاخالی دادم
اگه این سرعت رو نداشتم کارم تموم بود ولی هنوز پام به زمین نرسیده بود که دوباره به طرفم نیزه
پرتاب کرد
این بار به سمت خودش پریدم و پشتش سنگر گرفتم با لمس بدنش قدرتش رو کش رفتم، تنها راه
از ببن رفتن این غول آهنی ذوب شدن بود، توی گویی آتشی قرارش دادم و با پرتاب آبشاری از شعله
آتش ذوبش کردم
با ذوب شدن مرد آهنی در بعدی باز شد وارد سالن سوم شدم ، از تعجب چشام گرد شد واقعا زیبا
بود، زمین سالن از جنس شیشه بود و گل و گیاه های زیبا و خوش رنگ زیرش رو میشد دید دور تا
دور اتاق ستون های شیشه ای و زیبایی دیده میشد
به شمشیر توی دستم نگاه کردم، قطره ای خون از شمشیر چکید و روی سطح شیشه ای افتاد، انگار
این زیبایی همش تلسم بود چون اون قطر خون مثل اسید عمل کرد و شروع به نفوذ به عمق شیشه
کرد
اطرافش ترک های ریزی برداشت، نگام به زیر شیشه ها کشیده شد دیگه اثری از گل و گیاه نبود و
به جاش نیزه ها و شمشیرهای تیز که به حالت ایستاده قرار داشتند نمایان شد، شیشه زیر پام شروع
به لرزیدن کرد، سریع درون حباب آتشی قرار گرفتم که سطح شیشه ای زمین فرو ریخت
درب سالن بعدی بازشد
به کمک حباب آتشین به سمت در سالن حرکت کردمو از آن خارج شدم
آتشم را خاموش کردم و اطرافم را تماشا کردم روبرویم پلی بلند و مخروبه وجود داشت که به قصری
بزرگ می رسید و سمت راستم نیز قصری بزرگ و باشکوه بود، بین دوراهی گیر کردم
نمی دانستم که به کدام سمت بروم ولی در درونم چیزی مرا به سمت پله های مخروبه می کشاند
تصمیم نهایی را گرفتم و به سمت پل حرکت کردم
با گذاشتن اولین قدم بر روی پل مخروبه چوب های پوسیده زیر پایم شکست و به طرف انتهای دره
پرتاب شدم ولی با درست کردن حبابی از آتش دوباره خودم را به سمت باال کشاندنم و به سمت قصر
بزرگ حرکت کردم
با رسیدن به انتهای پل کنار پرتگاه ایستادم و با شگفتی به دور و برم نگاه کردم قلبم در سینه ام بی
تابی می کرد انگار که قرار است اتفاق بزرگی بیفتد
محو اطراف بودم که صدایش مرا به خودم آورد با شنیدن صدایش قلبم آرام گرفت و به سمت صدا
برگشتم
ـ باالخره آمدی منتظرت بودم؟
از سردی چشمانش به خود لرزیدم
دستانش را به کمر زد و با پوزخندی
گفت به استقبال مرگ آمدهای؟
مرا فراموش کرده بود اگر ذره
ً
دلم گرفت واقعا ای از عشق در قلبش مانده بود اینگونه با من سخن
می گفت
ولی من ناامید نشدم و خطاب به او گفتم
ـ اوتو را طلسم کرده و نیروهای شیطان ی وارد قلبت کرده تو هام را هم فراموش کرده ای؟ فراموش
کرده برای چه به اینجا آمده ایم؟
خواهش می کنم به خودت بیا
انگار به فکر فرو رفت چهره اش را پشیمان نشان داد ولی مصنوعی بودن پشیمانی اش را متوجه شدم
قلبم نمی خواست باور کندکه او دارد تو را فریب می دهد قدمی به سمتم برداشت دستانم را گرفت و
با چشمانی که هیچ عشقی در آن دیده نمی شد خیره به چشمانم با صدای آرامی گفت
ـ تو درست می گویی با دیدنت دوباره عشقت در قلبم جوانه زد آسا من تو را دوست دارم بدون تو
زندگی کردن برای من امکان پذیر نیست بیا باهم از اینجا برویم
لبخندی بر لب هایم نشست ـ ولی نیهاد ما یک مأموریت داریم باید اول آن را به اتمام برسانیم
لبخند مرموزی زد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد *"و بازوی مرا فشرد
به حالت قبل برگشته بود؟
ً
باورم نمیشد گیج بودم، آیا واقعا
با برخورد نفس های گرمش به صورتم ناخواسته چشمانم را بستم ولی ای کاش نمی بستم...
به جای بوسه ای از عشق تیزی و دردی در شکمم احساس کردم چشمانم را باز کردم و به دستان نیهاد
که نصف آن در شکمم فرو رفته بود نگاه کردم قطره ای اشک از چشمانم چکید فاصله را از بین بردم و
بوسه ای بر گونه اش زدم ـ خدانگهدار عشق من
خودم را از دستانش آزاد کردم و به عقب رفتم ولی زیر پایم چیزی حس نکردم و در دره تاریک که پر
از مواد مذاب بود سقوط کردم
با حیرت به جای خالی آسا نگاه کرد اشکهایش ، بوسه اش، غم درون چشمانش قلبش را فشرد
او برگشته بود ولی خیلی دیر دیگر آسایی وجود نداشت او با دستان خود همه وجودش را نابود کرده
بود دستی به صورتش کشید خیس اشک بود کی گریه کرده بود؟
زانوهایش شل شد و سر جایش نشست چه کار کرده بود؟
از جایش بلند شد و با قدم های شل و خسته خود را داخل قصر رساند و روی تخت انداخت.
چشمانش خیره به دستان خونیش بود.
تنها چیزی که از او برایش مانده بود، قطره های خونی بود که از دستانش می چکید.
در باز شد و طرطبه با خوشحالی وارد شد ـ آفرین پسر کارت عالی بود
نیهات سرجایش نشست و با چشمانی بی روح خیره طرطبه شد طرطبه از نگاه خالی از حس نیهاد
ترسید و ترجیح داد او را تنها بگذارد تا زمان او را مداوا کند...