27-04-2021، 14:13
سلـــام خوبيد؟
ميخوام يه رمان بزارم
به قلم خوبم نيست ولي فوق العاده قشنگه...
به نام خدا
پشت بوته ای قایم شدم آهسته آهسته چهار دست و پا بدون صدایی ، کمی خودم رو جلو کشیدم
ولی دیر شد ، منو دید و شروع به دویدن کرد با تمام سرعتم دنبالش دویدم کمتراز یک دقیقه
گرفتمش
وای چقدر نازه چه گوشای مخملی خوشگلی داره خیلی نرم و دوست داشتنیه چشاشو چقد تو
مظلومی دل منو بردی که
ـ آسا
با صدای مامان زری به طرفش برگشتم
ـ دختر باز تو افتادی دنبال خرگوشا بیا بریم داره دیر میشه
خرگوش تپلوی نازم رو یه بوس کردم و رو زمین گذاشتم ـ برو پیش مامانت کوچولو
با مامان زری به طرف خونه حرکت کردیم
به پشت سرم نگاه کردم دنبالم بودن همیشه فاصله شون رو حفظ میکردن ولی طی هجده سال
عمرم برای یک ساعت هم ولم نکردن پنج تا سایه که همیشه برام حکم یه نگهبان رو داشتن حتی
چندین بار جونم رو از دست حیوانات وحشی نجات دادن
چندین بار خواستم بهشون نزدیک بشم تا بفهمم چرا همیشه همراهمن ولی ازم فاصله میگرفتن و
نمی تونستم بهشون نزدیک بشم
دیگه بهشون عادت کرده بودم از این موضوع به مامان زری چیزی نگفتم خودم به اندازه ی کافی
عجیب هستم با این چشای قرمز نمی خواستم بیشتر از این ذهنش رو درگیر کنم
اومدن کسی رو بهم میده شخصی که منو از سر درگمی
ِ
ولی چند شب خوابهای عجیبی میبینم که خبر
در میاره شخصی که خود واقعیم رو بهم نشون میده این خوابا باعث شده هر لحظه منتظر اتفاقی
باشم بیشتر از قبل به اطرافم توجه میکنم کمی دلشوره دارم احساسم میگه روزای خوشی که با
مامان زری بودی داره تموم میشه.
ـ دختر کجایی دارم صدات میکنم؟
ـ بله مامان
ـ دخترم فردا یکی از اقوامای دورمون از تهران میخواد بیاد خونه باش چرا تو همش تو جنگل
پالسی؟
ـ باشه مامان
خیلی خوب میدونستم این اقوام دور کیا هستن
شاید عجیب باشه ولی همه خاطراتم از نوزادی تا حاال ، مثل یه فیلم جلو ی چشمم حرکت میکنه
حتی چهره ی پدر و مادر واقعیم رو به یاد دارم شاید حق داشتن من رو دختر شیطان بدونن
خودمم کم کم دارم به همین نتیجه میرسم که یه آدم عادی نیستم.
به اتاق کوچیک خوشگلم رفتم سایه ها پشت پنجره بودن هیچ وقت به اتاقم وارد نمیشدن
آخرش که میفهمم شما کی هستين....
شالم رو از سرم برداشتم و موهای خرمایی مایل به قرمزم رو باز کردم و آزادانه دورم ریختم
لباسهایی که حسابی خاکی شده بود را از تنم کندم و با یه نشونه گیری دقیق گوشه اتاق انداختم با
لباسی راحت از اتاق بیرون رفتم
ـ آسا
چرا مامان زری این طور صدام میکنه آهسته و درگوشی بود ولی تو کل خونه می پیچید نمی دونم
چرا قلبم شروع به کوبیدن به سینه ام کرد
ـ چیه مامان کاری داشتی؟
ـ نه مادر
مطمعن بودم صدای مامان نیست ولی دلم میخواست خودم رو گول بزنم به خاطر این دوباره ازش
پرسیدم
ـ پس چرا صدام زدی؟
ـ کی صدات زدم مادر ؟ حتما خیاالتی شدی
ـ آسا
ـ آسا
امشب قصد کشتن منو دارن ؟ این صدای کیه؟
چرا تمومش نمیکنه؟
ـ آسا بیا بیرون
برم مگه دیونم
چی؟ عمرا ؟ اصالً نگهبانای من کجا رفتن ؟ ً
به طرف پنجره رفتم اونجا بودن یه کم دلم آروم گرفت ولی متوجه شدم به طرف من حرکت میکنن
یعنی چی شده؟ اشاره کردن به دنبالشون برم یعنی صدای اونا بود؟
از خونه خارج شدم به طرف جنگل حرکت کردن خدای من تا ده دقیقه ی دیگه هوا تاریک میشه
شبا از جنگل میترسم چه کنم؟
به اجبار دنبالشون حرکت کردم از شدت استرس بدنم میلرزید با اینکه میدونستم کاری باهام ندارن
ولی شب جنگل ترسناک بود
احساس میکردم زمین زیر پایم به سرعت میچرخد به طور حتم میتوانم بگویم که طی العرض کردم
تقریبا به وسطای جنگل رسیدیم که ایسادن منم جلوتر نرفتم
به اطرافم نگاه کردم کلبه ای زیبا کنار برکه ای آب به زیبایی می درخشید با این که هوا تاریک بود ولی
زاللی آب نمایان بود نوری از داخل کلبه به بیرون میرسید
رو به سایه یه گفتم ـ چرا منو اینجا آوردین؟
دوباره همون صدای عجیب ـ وقتش رسیده میخواد تو رو ببینه
هوا تاریک شده بود اما به یک باره تاریکتر شد گرمایی عجیب همه جا را گرفت عرق از سر و رویم
میچکید نفس کشیدنم سخت شده بود ولی با دیدن فرد روبرویم نفس کشیدن از یادم رفت پایم
سست شد و با زانو بر زمین افتادم سوزش زانویم در برابر وحشتی که همه ی وجودم را گرفته بود
هیچ بود به سختی روی زمین نشستم و سعی کردم خودم رو کمی عقب بکشم ولی توان حرکت
نداشتم بدنم بي حس شده بود...
نظرتونو بگيد خوبه بزارمــــــــش؟
ميخوام يه رمان بزارم
به قلم خوبم نيست ولي فوق العاده قشنگه...
به نام خدا
پشت بوته ای قایم شدم آهسته آهسته چهار دست و پا بدون صدایی ، کمی خودم رو جلو کشیدم
ولی دیر شد ، منو دید و شروع به دویدن کرد با تمام سرعتم دنبالش دویدم کمتراز یک دقیقه
گرفتمش
وای چقدر نازه چه گوشای مخملی خوشگلی داره خیلی نرم و دوست داشتنیه چشاشو چقد تو
مظلومی دل منو بردی که
ـ آسا
با صدای مامان زری به طرفش برگشتم
ـ دختر باز تو افتادی دنبال خرگوشا بیا بریم داره دیر میشه
خرگوش تپلوی نازم رو یه بوس کردم و رو زمین گذاشتم ـ برو پیش مامانت کوچولو
با مامان زری به طرف خونه حرکت کردیم
به پشت سرم نگاه کردم دنبالم بودن همیشه فاصله شون رو حفظ میکردن ولی طی هجده سال
عمرم برای یک ساعت هم ولم نکردن پنج تا سایه که همیشه برام حکم یه نگهبان رو داشتن حتی
چندین بار جونم رو از دست حیوانات وحشی نجات دادن
چندین بار خواستم بهشون نزدیک بشم تا بفهمم چرا همیشه همراهمن ولی ازم فاصله میگرفتن و
نمی تونستم بهشون نزدیک بشم
دیگه بهشون عادت کرده بودم از این موضوع به مامان زری چیزی نگفتم خودم به اندازه ی کافی
عجیب هستم با این چشای قرمز نمی خواستم بیشتر از این ذهنش رو درگیر کنم
اومدن کسی رو بهم میده شخصی که منو از سر درگمی
ِ
ولی چند شب خوابهای عجیبی میبینم که خبر
در میاره شخصی که خود واقعیم رو بهم نشون میده این خوابا باعث شده هر لحظه منتظر اتفاقی
باشم بیشتر از قبل به اطرافم توجه میکنم کمی دلشوره دارم احساسم میگه روزای خوشی که با
مامان زری بودی داره تموم میشه.
ـ دختر کجایی دارم صدات میکنم؟
ـ بله مامان
ـ دخترم فردا یکی از اقوامای دورمون از تهران میخواد بیاد خونه باش چرا تو همش تو جنگل
پالسی؟
ـ باشه مامان
خیلی خوب میدونستم این اقوام دور کیا هستن
شاید عجیب باشه ولی همه خاطراتم از نوزادی تا حاال ، مثل یه فیلم جلو ی چشمم حرکت میکنه
حتی چهره ی پدر و مادر واقعیم رو به یاد دارم شاید حق داشتن من رو دختر شیطان بدونن
خودمم کم کم دارم به همین نتیجه میرسم که یه آدم عادی نیستم.
به اتاق کوچیک خوشگلم رفتم سایه ها پشت پنجره بودن هیچ وقت به اتاقم وارد نمیشدن
آخرش که میفهمم شما کی هستين....
شالم رو از سرم برداشتم و موهای خرمایی مایل به قرمزم رو باز کردم و آزادانه دورم ریختم
لباسهایی که حسابی خاکی شده بود را از تنم کندم و با یه نشونه گیری دقیق گوشه اتاق انداختم با
لباسی راحت از اتاق بیرون رفتم
ـ آسا
چرا مامان زری این طور صدام میکنه آهسته و درگوشی بود ولی تو کل خونه می پیچید نمی دونم
چرا قلبم شروع به کوبیدن به سینه ام کرد
ـ چیه مامان کاری داشتی؟
ـ نه مادر
مطمعن بودم صدای مامان نیست ولی دلم میخواست خودم رو گول بزنم به خاطر این دوباره ازش
پرسیدم
ـ پس چرا صدام زدی؟
ـ کی صدات زدم مادر ؟ حتما خیاالتی شدی
ـ آسا
ـ آسا
امشب قصد کشتن منو دارن ؟ این صدای کیه؟
چرا تمومش نمیکنه؟
ـ آسا بیا بیرون
برم مگه دیونم
چی؟ عمرا ؟ اصالً نگهبانای من کجا رفتن ؟ ً
به طرف پنجره رفتم اونجا بودن یه کم دلم آروم گرفت ولی متوجه شدم به طرف من حرکت میکنن
یعنی چی شده؟ اشاره کردن به دنبالشون برم یعنی صدای اونا بود؟
از خونه خارج شدم به طرف جنگل حرکت کردن خدای من تا ده دقیقه ی دیگه هوا تاریک میشه
شبا از جنگل میترسم چه کنم؟
به اجبار دنبالشون حرکت کردم از شدت استرس بدنم میلرزید با اینکه میدونستم کاری باهام ندارن
ولی شب جنگل ترسناک بود
احساس میکردم زمین زیر پایم به سرعت میچرخد به طور حتم میتوانم بگویم که طی العرض کردم
تقریبا به وسطای جنگل رسیدیم که ایسادن منم جلوتر نرفتم
به اطرافم نگاه کردم کلبه ای زیبا کنار برکه ای آب به زیبایی می درخشید با این که هوا تاریک بود ولی
زاللی آب نمایان بود نوری از داخل کلبه به بیرون میرسید
رو به سایه یه گفتم ـ چرا منو اینجا آوردین؟
دوباره همون صدای عجیب ـ وقتش رسیده میخواد تو رو ببینه
هوا تاریک شده بود اما به یک باره تاریکتر شد گرمایی عجیب همه جا را گرفت عرق از سر و رویم
میچکید نفس کشیدنم سخت شده بود ولی با دیدن فرد روبرویم نفس کشیدن از یادم رفت پایم
سست شد و با زانو بر زمین افتادم سوزش زانویم در برابر وحشتی که همه ی وجودم را گرفته بود
هیچ بود به سختی روی زمین نشستم و سعی کردم خودم رو کمی عقب بکشم ولی توان حرکت
نداشتم بدنم بي حس شده بود...
نظرتونو بگيد خوبه بزارمــــــــش؟