امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

#21
عبضي جاهاي حساس كات نكن crying
رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 3

رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 3
پاسخ
آگهی
#22
نزاشتي كه !!!!!!!! cry2
رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 3

رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 3
پاسخ
#23
محمد:خب پس!باید دوباره باید دراز بکشید!کمکتون میکنم!

دوباره با هزار بدبختی و داد هایی که زدم کمکم کرد تا دمر دراز بکشم!

محمد:بهم اعتماد کنید!

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم!

محمد تاپم رو زد بالا و دستش رو روی کمرم کشید!طوری که فکر کردم به جای اینکه معاینه کنه داره کمرمو ناز میکنه!

احساس کردم دارم میلرزم!واقعا داشتم از شدت گرما آتیش میگرفتم!

محمد:خانوم حمیدی!چه قدر کمرتون درد میکنه؟

من:چه طور؟

محمد:تو رو خدا نترسید!ولی یه سنگ رفته توی کمرتون!

دوباره بی صدا اشک ریختم!

محمد:درش میارم!فقط همینجامنتظر باشین تا برگردم!

من:کجا میرین؟

محمد:بر میگردم!فقط یه قول بهم میدین؟

من:چه قولی:باید دردشو تحمل کنید!

چشامو بستم وسعی کردم به چیزی که گفت فکر نکنم!

محمد برگشت!نمیدونم با چی ولی دورتر از من آتیش روشن کرد!

من:میخواین چی کار کنید؟

محمد:نگم بهتر میتونید تحمل کنید...

واااااااای خدایا یعنی میخواد چی کار کنه؟چرا آتیش درست کرده!دارم از ترس سکته میکنم!

محمد خم شد و یه تیکه سنگ خیلی تیز از روی زمین برداشت!

من:سنگ رو میخواین چی کار؟

محمد سعی کرد عصبانی نشه!دست راستشو محکم تو موهاش کرد و نفس عمیقی کشید:خانوم حمیدی خواهش میکنم بزارید کارمو بکنم!بهتون بگم!خودتون بدتر میترسید...

وای خدایا باید لال مونی بگیرم!اه!چه قدر میترسم...

محمد سنگ رو گرفت روی آتیش!چند دقیقه ای نگه داشت!از شدت گرما سنگه تقریبا قرمز شده بود!

یعنی میخواد چی کار کنه!نمیدونم چرا ولی هوا دلگیر شده بود!احساس کردم شاید داره غروب میشه!کمرم واقعا درد میکرد!نمیتونستم پشتم رو ببینم ولی مطمئن بودم تصویر خیلی وحشت ناکیه!فکر نمیکنم سنگی که رفته باشه تو کمرم زیاد بزرگ باشه!اما به حد مرگ میسوخت!عفونت نکنه یه وقت...

محمد اومد کنارم دو زانو نشست!جیباشو گشت!2 -3 تا دستمال از توی جیبش درآورد:اینا رو بزارید تو دهنتون!

من:چرا؟

فکر کنم دیگه از سوالام کلافه شده بود!

محمد:به خاطر اینکه بتونید دردش رو تحمل کنید...

نفس عمیقی کشیدم و دستمال هارو ازش گرفتم!

محمد دوباره رفت سمت آتیش و سنگ رو با کمک یه چوب از روی آتیش برداشت!یه برگ از روی زمین برداشت و با اون سنگ رو آورد طرف من!

دوباره تاپم رو زد بالا!دوباره گر گرفتم!اصلا حالم خوش نبود!استرس،نگرانی،درد،عرق کردن و ...واقعا حس مزخرفیه...

2 تا نفس عمیق پشت سر هم کشید و یه بسم الله گفت!

دیگه واقعا ترسیده بودم!

سریع دستمال رو از تو دهنم درآوردم!صدام از شدت ترس میلرزید!بغض هم کرده بودم:چی کار میخواین بکنید!تو رو خدا بگید!من میترسم...

اما انگار با دیوار حرف زدم چون چند ثانیه بعد احساس کردم چیز خیلی تیز و داغی وارد کمرم شد به حدی درد داشت که خیلی زود هوش از سرم پرید!

***

سعی کردم چشامو باز کنم!تا پلکام رو از هم باز کردم نور آفتاب چشمم رو سوزوند!اما سوزش رو تحمل کردم و چشام رو کامل باز کردم!

محمد رو کنارم دیدم که زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود!

احساس کردم چه قدر تشنم!نمیتونستم حرف بزنم!احساس میکردم فکم درد میکنه!

دستمو دراز کردم آستین محمد رو کشیدم!

سریع سرشو بالا آورد:سلام!بهترین؟

اصلا نمیتونستم حرف بزنم!

محمد:چیزی میخواین؟

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم!

محمد:چی؟

باید حرف میزدم!هرچند که حتی نا نفس کشیدن هم نداشتم!

به بدبختی و زیر لب گفتم:آ.........ب....

محمد بلند شد!ولی نمیدونست باید چی کار کنه!نمیدونست آب باید از کجا گیر بیاره!کلافه دستشو تو موهاش کشید!یادم افتاد که دستش شکسته!مطمئن بودم که وحشتناک درد داره اما داره تو خودش میریزه!

من:نمی....خواد....تحمل میکنم...

محمد:چند متر اون رو تر یه چشمه س!ولی نمیدونم چه طوری براتون آب بیارم!

من:گفتم که....مهم....نیست....تحمل میکنم .....تا موقعی که....بتونم.....پاشم.....

محمد سری تکون داد و کنارم نشست!یه کم از بی تفاوتیش عصبی شدم!ولی خب اشکالی نداشت!آخه داشت راست میگفت!چه جوری آب برام بیاره؟

من:کی کمرم خوب میشه؟

محمد:امشب رو باید استراحت کنید!فردا کمکتون میکنم تا پاشید!

هوفی کشیدم!

من:امشب....اینجا.....باید....بخوابیم؟

محمد:مگه جای دیگه ای هم داریم؟

من:خطر......داره.....

محمد:نداره!نگران نباشین!فقط مسئله اینه که من نمیدونم کجاییم!فکر کنم تو یه جزیره سقوط کردیم!

منم به نشونه تایید سرمو تکون دادم!

احساس گرسنگی هم میکردم!ضعف داشتم!ولی بازم اهمیتی ندادم!

محمد:گرسنتون نیست؟

چه حس ششم قوی داره!

تایید کردم!

محمد:منم...

رفت یه گشتی اطراف زد و دوباره برگشت:من میرم یه کم دورتر!باید ببینم میتونم چیزی واسه ی خوردن گیر بیارم یانه!

یه لحظه ترسیدم که تنهام بزاره!

یه هو از دهنم پرید:آقا.....محمد....

محمد از خود بیخود شد:جانم؟

چشامو بستم!خیلی خجالت کشیدم!اون به من میگه خانوم حمیدی اونوقت من بهش میگم آقا محمد!خدایا منو بکش راحت شم!هوا هم داشت تاریک میشد!واقعا میترسیدم!

زیر لب گفتم:زود.....بر میگردین.....

محمد لبخند مهربونی زد:آره!

و رفت!خیلی خجالت کشیدم!از خودم انتظار نداشتم که این حرفو بزنم!اما باید میگفتم!خب تقصیرمن چیه؟میخواد منو تنها بزاره بره تو یه جزیره ندیده و نشناخته!واللا...

رفتن محمد رو تماشا کردم!وقتی رفت دلم گرفت!اگه هیشکی پیدامون نکرد چی؟برای همیشه اینجا میمونیم!مسابقه چی؟با این اوصاف به مسابقه هم نمیرسیم!چه قدر دلم برای تیرداد تنگ شده!کاش اینجا بود!همه ی غم ها به سمتم هجوم آورده بود! حالا که دیگه واسه ی تیرداد مرگ مامان عادی شده غیرتی تر از قبل شده!اگه اینجا بود عمرااااااااااااااا میزاشت محمد به من دست بزنه!چه برسه به اینکه....بی خیال...سعی کردم بهش فکر نکنم!ولی وقتی حتی به این فکر میکردم که تاپمو زد بالا،گر میگیرم!حالم خوش نیست!یه احساس بدی دارم!

خوشحالی،غم...

راستی من الان چی تنم بود؟؟؟؟

بازو هام لخت بود!فهمیدم همون تاپم تنمه!

خاک برسرم!همینجوری گرفتم جلوش خوابیدم!سرم رو چرخوندم تا مانتوم رو پیدا کنم!اما هر چی گشتم پیداش نکردم!

کاش میشد آب شم برم تو زمین!همینجوری پر رو، پر رو با یه تاپ دکلته جلوش دراز کشیدم!

دستمو تو موهام کشیدم!سرم هم هیچی نبود!خدایــــــــــــا!آخه چرا؟خدا جونم خودت شاهد باش من که نمیخواستم اینطوری بشه!تقصیر من نیست!خدایا منو ببخش!قول میدم بعدا از دلت دربیارم خداجونم!قول میدم دیگه از بی بعد بی حیایی نکنم!ولی آخه خدایا میشه به من بگی تقصیر من چیه؟

داشتم با خودم فکر میکردم که دیدم محمد با دستای پر برگشت!اینا چی بود تو دستش؟

اومد کنارم چهار زانو نشست!احساس کردم چه قدر یخمون آب شده هاااااا...

من:اینا....چیه؟

محمد نیشخندی زد:نمیدونم!هر چی باشه خوردنیه دیگه!میخوریم...

من:از کجا معلوم خوشمزه باشه؟

محمد:امتحان میکنیم!

هرچی میگفتم یه چیزی جوابمو میداد!سعی کردم بی خیال بشم!بالاخره آدم گشنه سنگم میخوره!دلم نمیخواست دوباره از شدت ضعف از حال برم!

میوه ی خیلی عجیبی بود!

من:بوته ایه؟یا درختی.....

محمد:از روی درخت چیدم!توی چشمه هم شستم!

میوه ی خیلی عجیبی بود!

مثل تربچه بود!صورتی و گرد!اما روی سطحش یه سری برگ سبز بود!

محمد برگای سبزش رو کند و داد دستم!به شدت خجالت کشیدم!اونقدر که فکرکردم گونه هام گل انداخته!

با خجالت از دستش گرفتم:بخورم؟

محمد:نه وایسین فردا بخورینش...

شوخ شده بود!

لبخندی زدم و میوه رو بردم سمت دهنم!اما نمیتونستم بخورمش!

من:اگه چیزیم شد چی؟

محمد:نمیشه!من لب چشمه خودم یکی خوردم!میبینین که سالمم!

شونه هام رو بالا انداختم و یه گاز ازش زدم!

خوب بود!شیرین بود!اما خیلی کوچیک بود!آدم باید صد تاشو میخورد تا سیر میشد!محمد 2-3 تا داد دستم و منم با ولع خوردمشون!اما بازم گشنم بود!محمد کنارم دراز کشید و 2-3 تای دیگه هم داد دستم!اونا رو هم خوردم!اما متاسفانه بازم گشنه بودم!دیگه زشت بود!محمد اومد یکی دیگه بهم بده که گفتم:ممنون!سیر شدم!

درسته محمد کنارم دراز کشیده بود اما فاصلش از من زیاد بود!داشتم فکر میکردم اگه تیرداد اینجا بود محمد رو زنده نمیزاشت...از این فکرم خندم گرفت...احساس کردم دلم میخواد با محمد حرف بزنم!

من:ممنون!

محمد:بابت چی؟

من:بابت کمرم!

محمد:میدونم که خیلی درد کشیدین!ولی چاره ای نبود!اگه اون سنگه میموند توی کمرتون عفونت میکرد!ما هم که معلوم نیست کی از جهنم دره خلاص میشیم!

من:اگه هیچ وقت خلاص نشدیم چی؟

محمد:میشیم!قطعا الان تو اخبار صد دفعه گفتن هوا پیمامون سقوط کرده!معمولا هلی کوپتر میفرستن اون حوالی!

من:یعنی فکر میکنین نجات پیدا میکنیم؟

محمد سرشو به سمت من چرخوند!چشاش تو چشام قفل شد!1دوباره گر گرفتم!یه جوری شدم!متاسفانه نگاش رفت سمت شونه ها و بازو هام!دوباره چشماشو چرخوند سمت چشام و در حالی که خیره نگام میکرد گفت:چرا که نه!

واقعا خجالت کشیدم!حتما باید مانتومو تنم میکردم!امنیت نداشتم!هرچند که محمد پسر خوبی بود اما نمیخواستم عذابش بدم و با لباسم تحریکش کنم...

پرسیدم:مانتوم کجاست؟

محمد بلند شد و چند متری ازم دور شد!وقتی برگشت مانتوم دستش بود!

تشکری کردم و مانتوم رو ازش گرفتم و روم انداختم!

محمد هم دوباره کنارم دراز کشید!

هوا واقعا تاریک بود!میترسیدم!ولی نمیدونم چرا چون محمد پیشم بود ته دلم قرص بود!هر چی باشه یه مرد بود و خیلی هم قوی!بی خیال ترس شدم و سعی کردم بخوابم!تا چشام رو بستم خیلی سریع خوابم برد
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط parisa 1375 ، MLYKACOTTON
#24
واقعا دیگه خوابم کامل شده بود!به خاطر همین چشامو باز کردم!

هوا چه قدر خوب بود!امید داشتم که دیگه امروز پیدامون کنن!

سرم رو چرخوندم!محمد هنوز خواب بود!

خودمم که نمیتونستم تنهایی پاشم!باید صبر میکردم تا محمد پاشه!

صبر کردم!صبر کردم!نخیر!این قصد نداره پاشه!

سعی کردم ذهنم رو مشغول کنم!باید به گذشته فکر میکردم!باید همه ی اتفاقات رو مو به مو بررسی میکردم!باید ببینم چی توی ذهنم سواله!

چرا محمد اون روزای اول گریه میکرد؟

چی تو ذهنشه که درگیرش کرده و بعضی وقتا هم عصبیش میکنه؟

اون شب تو بیمارستان چرا اومد تو خوابمو بهم گفت که اسیره؟

یعنی واقعا دوسم داره؟اون ترانه ای که روی کاغذ نوشته شده بود،منظورش من بودم؟

اون روز بیرون اتاقم چه اتفاقی افتاد؟تیرداد با محمد چه اتمام حجت هایی کرد؟

چرا بعدش تیرداد با محمد خوب شد و تیرداد دیگه اون غیرت اولیه ش رو نداشت؟مثلا میدید محمد منو بغل کرده اما چیزی نمیگه؟

احساس کردم مغزم درحال انفجاره!این همه سوال بی جواب؟تا کی اینا بی جواب تو ذهنم میمونه؟خدایا دارم کلافه میشم!میخوام بیخیال شک اما نمیشه!دارم خسته میشم!میخوام استراحت کنم ولی دوباره همه ی سوال ها به ذهنم هجوم میاره!چی کار میتونم بکنم جز این که بگم:خدایا کمکم کن!

مانتوم هنوز رو تنم بود!باید میپوشیدمش!اما چه جوری؟من نمیتونستم جم بخورم!به هرحال سعی کردم جوری بندازم رو خودم که جایی از تنم معلوم نباشه!هرچند که روسری نداشتم!ولی خب حداقل دیگه نباید بزارم تنم هم معلوم باشه!

اصلا روسریم کجاست؟حتما موقعی که سقوط کردیم از سرم دراومده!اصلا ما از چند متری سقوط کردیم که هنوز زنده ایم؟موقعی که...

داشتم فکر میکردم که محمد بیدار شد!

محمد:سلام!

من:سلام!

محمد:بهترید؟

من:احساس میکنم کمرم بی حس شده!

محمد:اشکال نداره!خوب میشه!

انگار مثلا من گفتم خوب نمیشه!

من:میخوام بلند شم!

محمد:میدونم!

من:خب میشه کمکم کنید؟

محمد بلند شد و بالای سرم نشست:آره!

چند ساله نزاشتم یه نخ از موهام معلوم بشه اونوقت این جوری جلوی محمد خوابیدم!

بلند شد و بالای سرم نشست:آره!

چند ساله نزاشتم یه نخ از موهام معلوم بشه اونوقت این جوری جلوی محمد خوابیدم!

نباید به این چیزا فکر میکردم!چون کاری از دستم بر نمیومد و فقط بیشتر غصه میخوردم...

محمد سرمو بالا گرفت!دوباره مثل اون دفعه کمکم کرد تا بلند شم!واقعا کمرم سر شده بود!اصلا حس نداشتم!خب خدا رو شکر!اینجوری بهتر بود!هرچند که بالاخره از بی حسی درمیاد و مطمئنم خیلی وحشناک درد میگیرده!

وقتی نشستم به این فکر کردم که محمد دستش شکسته!یه بار تو مدرسه سپیده خورد زمین و فقط دستش مو برداشته بود اما مدرسه رو از شدت درد روی سرش گذاشته بود!محمد همه ی کاراش رو یه دستی میکرد!

حتی دیشب برگای اون میوه رو فقط با دست راستش کند!

محمد:خوبین؟دردتون گرفت؟

من:نه!گفتم که بی حسه!

محمد از پشت سرم بلند شد و اومد جلوم نشست:چیزی لازم ندارین؟

این دفعه تغییری تو صورتش دیدم!ریش هاش داشت بلند میشد!معمولا فقط ته ریش داشت!هر دوتاش بهش میومد!ولی با ریش ابهت بیشتری پیدا کرده بود!

من:چرا!تشنمه!

محمد دستشو کرد تو موهاش!

نه واقعا مثل اینکه تیکش بود این حرکت!

محمد میخواست بیاد پشتم تا کمکم کنه که گفتم:میشه صبر کنید مانتوم رو بپوشم؟

محمد سرشو انداخت پایین و به سمت مخالف من چرخید!

تاپم رو تو ذهنم اسکن کردم!دکلته بود!خاک بر سرم!نازک بود!خاک بر سرم!تنگ بود!خاک بر سرم!کوتاه بود!خاک بر سرم!

بیچاره محمد چه قدر اذیت شده هااااااا...اگه یکی دیگه بود حتما یه بلایی سرم میاورد!

سریع مانتومو پوشیدم و دکمه هاش رو هم بستم!

من:پوشیدم!

مثل بچه هایی که میرن دستشویی بعد از این که کارشون تموم میشه داد میزنن:مامان بیا منو بشور!تو ذهنم قهقه زدم!

محمد سرشو برگردوند و اومد پشتم!نفس عمیقی کشید و خیلی محکم فوت کرد به سمت گردنم!آخه لا مصب چرا اینکارو میکنی؟چرا با روح و روان من بازی میکنی؟اه...

دست راستشو تو کمرم حلقه کرد!دوباره گر گرفتم!حالم بد شد!دستمو گذاشتم رو پیشونیم!داغ بود!واقعا داغ کرده بودم!

خودم دستمو به زمین فشار دادم و محمد یه دستی منو کشید بالا!اصلا فشاری احساس نکردم!کم کم محمد دستشو شل کرد!دیدم داره دردم میگیره اما چیزی نگفتم!محمد هم کامل دستشو از دور کمرم آزاد کرد!داشتم میوفتادم که سریع دوباره کمرمو گرفت:کمکتون میکنم!

کل راه کمرمو یه دستی گرفته بود!کل وزنم افتاده بود روش و من دردی احساس نمیکردم!بیچاره...

چند متری راه رفتیم تا به چشمه رسیدیم!کمک کرد تا بشینم!یه کم کمرمو خم کردم و دستمو تو آب چشمه کردم!چه قدر خنکه!وقتیاز آبش خوردم تازه فهمیدم چه قدر تشنمه!تقریبا یه روزه که آب نخوردم!

وقتی خوردم پا شدیم و رفتیم!به اطراف نگاه کردم!درخت نخل بود و چند نوع درخت دیگه که به نظرم خیلی عجیب بودن!

از این که دست محمد دور کمرم حلقه شده بود حس خوبی نداشتم اما چاره ی دیگه هم نداشتم...

با دستم یه ددرخت رو نشون دادم:میشه اونجا بشینیم؟

محمد منو برد به اون سمت و کمک کرد بشینم!به درخت تکیه دادم و زانو هام رو تو بغلم جمع کردم!جلوی همین درخته که من بهش تکیه داده بودم یه درخت دیگه بود که محمد هم نشست و به اون درخته تکیه داد!دقیقا رو به روی هم بودیم!

خندم گرفت!همه با دوست پسر،دوست دخترشون میرن کافی شاپ و رو به روی هم میشینن ، لاو میترکنونن اونوقت ما تو یه جزیره ی عجیب و غریب رو به روی هم تکیه دادیم به درخت...

محمد هم زانوهاش تو جمع کرد تو شکمش و بهم خیره شد!

خجات کشیدم!سرم رو انداختم پایین!بابا این چرا اینقدر با احساسات من بازی میکنه آخه؟اه...

محمد:میخوام باهاتون حرف بزنم!

تعجب کردم!یا ابرفرض!!!یعنی چی میخواد بگه؟

زیر لب گفتم:میشنوم...



محمد خیلی طولش داد!آخرش هم گفت:ولش کنید...

من:بگید لطفا...

محمد:گفتم که ولش کنید!چیز مهمی نیست!

من:هر جور راحتید!

داشتم از فوضولی میترکیدم!ولی باید بی خیالش میشدم!

محمد:گرسنتون نیست؟

با خجالت تایید کردم!

محمد بلند شدرفت!

وقتی برگشت تو دستش دوباره از همون میوه ها بود!

من:بازم از اینا؟

محمد:مگه چیز دیگه ای هم پیدا میشه؟

من:نه....

ایندفعه دیگه خودم برگاشو کندم و خوردم!آخ که چه قدر دلم نون پنیر با چایی شیرین میخواست!وااااااااااااای خدا....

این دفعه زودتر سیر شدم!فکر کنم به خاطر این بود که دیگه مزش دلمو زده بود!

***

این زندگی نکبتی داره حالمو به هم میزنه!یه هفتس تو این جزیره مضحک کارمون شده خوردن اون میوه مزخرف و خوابیدن!

حتی بوی اون میوه به دماغم میخوره حالم بد میشه...

یه هفتس صبحونه،ناهار و شام فقط داریم از این میوه میخوریم...

دیگه خــــــــــــســــــــــته شدم!

یک هفته از مسابقه هم گذشته....دیگه هیچ امیدی برای زندگی ندارم!محمد هم همش داره قدم میزنه!منه بدبختم که به خاطر کمرم باید استراحت کنم....

دلم واسه تیرداد و بابا تنگ شده!میترسم...خیلی میترسم...یعنی تیرداد سالمه؟نکنه ...

گریه کردم!محمد هم که طبق معمول رفته بود این اطراف قدم بزنه،به خاطر همین بلند هق هق کردم!تنها کاری که از دستم برمیومد اینکه بود که فقط از خدا بخوام نجاتمون بده...

داشتم ضجه میزدم که.....

دستی جلوی دهنمو گرفت!گریم بیشتر شد!یعنی کیه!شاید محمد باشه!این چه وضعشه خیلی پررو شده هاااااااا...

یه دفعه بلندم کرد و منو دنبال خودش کشوند!

خواستم جیغ بکشم اما چون جلوی دهنمو گرفته بود صدام درنمیومد!داشت منو رو زمین میکشوند!کمرم تیر میکشید!میسوخت...

هول کرده بودم!من حتی نمیدونستم این وحشی کیه!تنها چیزی که فهمیدم این بود که محمد نبود!قدش نصف محمد بود...

مسیر خیلی طولانی رو فقط منو کشوند رو زمین!دیگه نمیتونستم درد کمرمو تحمل کنم!

داشتم از هوش میرفتم که منو پرت کرد تو یه هلی کوپتر!

از شدت درد چشامو بسته بودم!خیلی ترسیده بودم!دستام داشت میلرزید...

چشامو که باز کردم،دیدم محمد هم کنارم نشسته!دست و پاشو بسته بودن...

داشتم سکته میکردم!همین رو کم داشتیم!که ما رو گروگان هم بگیرن!

محمد بی تفاوت نگام میکرد!

عصبی شدم:اینجا چه خبره؟

محمد نفس عمیقی کشید:یعنی واقعا نمیدونی؟

من:گروگان گرفتنمون؟

محمد سرشو تکون داد!

خدایا یعنی چه؟

من:خب حالا باید چی کار کنیم؟

محمد:باید ببینیم اینا میخوان چی کارکنن!

من:خب شاید یه بلایی سرمون بیارن!

محمد زیر لب گفت:نگران نباش...

احساس کردم صداش لرزید!

خدای من!یعنی محمد ترسیده بود؟نه بابا عمرا...

یه دفعه در هلی کوپتر باز شد و یه هیولا اومد داخل و دست و پاهام رو بست!

یعنی بدبختی پشت بدبختی...

من:چی کار میکنی عوضی؟

اما انگار با دیوار حرف زدم!

محمد:ترانه!اینا زبون ما رو نمیفهمن!

انقدر عصبی بودم که دیگه به خاطر اینکه ترانه صدام کرد ناراحت نشدم!

مرده به معنای واقعی هیولا بود!کل بدنش فقط عضله بود!

2 تا دکمه بالای مانتوم باز شده بود خواستم قبل از اینکه دستمو ببنده دکمه هام رو ببندم اما سریع زد رو دستم!

چنان محکم زد که دستم سرخ شد!اشک تو چشام جمع شد!به محمد نگاه کردم که چشاشو بسته بود و لبشو گاز گرفته بود!فکر کنم به خاطر اینکه نمیتونست این صحنه ها رو ببینه چشاشو بسته بود...

یه دفعه مرده خودشو انداخت روم!

انقدر گنده بود که نفسم بند اومده بود!کل هیکل نحسشو انداخته بود رو من!

دستشو برد سمت دکمه های مانتوم و بازشون کرد!

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که فقط جیغ بکشم!

محمد نعره زد:ولش کن آشغال!

حالا خوبه خودش گفته بود زبونمون رو نمیفهمن!

محمد بهش کارد میزدی خونش در نمیومد!

داشتم سکته میکردم!میخواست بلا سرم بیاره!اون موقع تنها کاری که تونستم بکنم این بود که داد بزنم:خــــــــــــــــــــــــــــدا...

انقدر ترسیده بودم و محکم اشک میریختم که نفسم درنمیومد!

دستشو برد سمت تاپم...

دستام هنوز باز بودن!به خاطر همین از دستش محکم ترین نیشگونی که بلد بودم رو گرفتم!نیشگون تنها کاری بود که میتونستم با اون نره خر بکنم....

اما بلافاصله محکم زد تو صورتم!انقدر که خون از دماغم سرازیر شد!

محمد فقط بیخودی داد و بیداد میکرد!دیگه نا امید شدم!داشتم به آینده فکر میکردم!به آینده ای که ترانه حمیدی یه دختر ناپاک بود و هیچکس هم حرفشو باور نمیکرد...

چه قدر یه آدم میتونه پست باشه که جلوی به مرد دیگه که هیچ کاری از دستش بر نمیاد همچین کاری بکنه...

انقدر نا امید شدم که فقط آروم اشک میریختم!دلم میخواست بدنم بی حس شه تا دستای کثیفش رو روی بدنم احساس نکنم...

نا امید شدم...

تا اینکه یه نره خر دیگه وارد هلی کوپتر شد و یه کشیده محکم به گوشش زد!

آخ که چه قدر دلم خنک شد...

وقتی هیکل گندشو از روم بلند کرد،جریان خون رو تو بدنم احساس کردم!

به شدت سرفم گرفت!نفس نفس میزدم و همونجوری آروم فقط اشک میریختم...

محمد صداش به شدت میلرزید!

محمد:خوبی ترانه؟

هیچی نگفتم فقط بی صدا اشک میریختم...

محمد:تو رو خدا!فقط بهم بگو حالت خوبه؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم!

محمد کلافه شد!

اون دو تا هم که داشتن با هم دعوا میکردن!اصلا نمیفهمیدم چی میگن!

تنها چیزی که فهمیدم این بود که داشتم زیر نگاه های هیزشون آب میشدم!و محمد هم از شدت عصبانیت مثل لبو سرخ شده بود...

اون یارو که افتاده بود روم رفت بیرون!

بعد از چند دقیقه با دو تا سرنگ برگشت...

سکته کردم!

جیغ زدم:محمد اینا میخوان چی کار کنن؟تو رو خدا نجاتم بده...

محمد چشاش 4 تا شده بود و فقط نگاه میکرد!اون بدبخت هم که کاری از دستش بر نمیومد...

مرده اومد سمتم و بعد از اینکه یه جیغ بنفش کشیدم یکی از سرنگ ها رو توی دستم فرو کرد...حالا جان مادرت تو قسم میدم سپاس بده ندی حلالت نمیکنم.
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط parisa 1375 ، Par_122 ، MLYKACOTTON
#25
درد شدیدی داشتم!چشامو باز کردم!مثله یه متروکه بود!بدنم خشک شده بود!بغض داشتم!
سرمو چرخوندم!هرچند که گردنم هم خیلی درد میکرد!دیدم محمد رو به صندلی بستن!دهنشو هم با چسب بسته بودن!از چشای محمد میخوندم که خیلی نگرانه!
دهنشو هم که بسته بودن!نمیتوست حرف بزنه!
گفتم:خوبم...
محمد چشاش پر از اشک شد!اما گریه نکرد!احساس کردم خیلی نگرانه!همه ی اینا رو از توی چشای مشکیش میخوندم!
درد کمرم شدید شده بود!تمام بدنم کوفته بود...سعی کردم به اتفاقاتی که افتاد رو به یاد بیارم!
یادم اومد که یه چیزی رو بهم تزریق کردن...
دست و پای منم بسته بودن!فقط دهنم باز بود!
آهی کشیدم!بغضم شکست!اما سعی کردم بی صدا فقط اشک بریزم!خدایا واقعا این چه زندگیه؟
دارم دیوونه میشم...
دوباره به محمد نگاه کردم!احساس کردم با گریم دارم کلافش میکنم!
گریمو قورت دادم و سعی کردم لال مونی بگیرم!
همین موقع یه مرد دیگه رو دیدم!نمیدونم از کجا اومد یه هو!
یه لحظه ترسیدم!من چی تنم بود؟
وااااااااااااااای نه!فقط تاپ تنم بود!عوضی هااااااا...مانتوم رو درآورده بودن!
مرده اومد سمتم!دستش چسب بود!اول جیغ و داد کردم اما بدون توجه به کارای من دهنمو با چسب بست!
فقط اشک ریختم...فقط...تنها کاری بود که از دستم بر میومد!
بعد از اینکه دهنمو با چسب بست دستشو کشید روی بازوم!
جیغ کشیدم!اما چون دهنمو بسته بود صدای جیغم تو گلوم خفه شد...
بازومو ول کرد و رفت...
وااااای خدا شکرت....میخوام بمیرم!احساس میکنم دارم آب میشم...تمام بدنم در معرض دید بود!میخواستم خودمو بکشم...اگه میتونستم حتما این کار رو میکردم!حداقل انقدر از دست این آدم های پست که هر کدومشون منو میدیدن نوازشم میکردن عذاب نمیکشیدم!پوستم سفید بود و مطمئن بودم تو اون تاپ داره خیلی جلوه میکنه!
باز هم بی صدا گریه کردم!احساس کردم محمد کلافه شده!عصبانی بود!
انقدر گریه کردم که دیگه نفسم در نمیومد...
خسته شدم...فقط از خدا آرزوی مرگ میکنم...مرگ تنها راه نجات منه!
چشامو بستم اما دوباره صدای چند تا مرد رو شنیدم...
ترسیدم!سریع چشامو باز کردم!قیافه یکیشون شرقی بود!فکر کنم ایرانی بود...
همون مرده که دهنمو بست اومد سمتم و تو یه حرکت منو از زمین جدا کرد و دنبال خودش کشوند...
فقط جیغ میکشیدم اما هیچ صدایی از دهنم درنمیومد!در حد مرگ داشتم درد میکشیدم...
چند متر اون ور تر از محمد منو بلند کرد!از سقف دو تا طناب آویزون بود!بلندم کرد و طناب ها رو دور دستم محکم گره زد!انقدرمحکم که دستم کبود شد...
از ترس میلرزیدم...تو دلم همش میگفتم:خدایا منو بـــــــــــــکش...
یه مرد دیگه محمد رو از صندلی جدا کرد و آورد نزدیک من و به یه صندلی دیگه دوباره بستش...
چسب دهن محمد رو باز کرد!اون مرده که قیافش شرقی بود اومد نزدیک محمد و با تمسخر نگاش کرد:هیچ وقت فکر همچین روزی رو میکردی آقای صادقی؟
خدای من!این یارو محمد رو میشناسه!
محمد:میکشمت آشغال...
مرده قهقهه زد:این دفعه نوبت منه!فکر کردی تو میتونی ما رو دور بزنی اما برعکس شد!
سرشو برد نزدیک صورت محمد:این دفعه نوبت ماست!!!
محمد یه تف انداخت تو صورتش...
داشتم درد میکشیدم!اما سعی کردم توجه نکنم...
بعد از این حرکت محمد مرده کفری شد!
مرده:ها ها ها!حالا حالا ها خیلی با هم کار داریم آقای زرنگ...
بعدش تف روی صورتشو پاک کرد!
داشتم شاخ درمیاوردم!یعنی اینا همدیگرو میشناسن؟محمد چی کار کرده که اینا مارو گروگان گرفتن؟؟؟دستام داشت از جا کنده میشد!بند بند بدنم داشت از هم میپاشید...
مرده یه نگاه بهم انداخت:ببینم!دلت میاد این خانوم خوشگله اذیت شه؟
محمد :دهنتو ببند!
مرده:اوه اوه!یواش تر!
یه دفعه مرده عصبانی شد:ببین!به سوالام جواب ندی با خودت کاری ندارم،اما از این خانوم خوشگله نمیگذرم...
محمد نعره زد:دهنتو ببند عوضی!به سوالات جواب نمیدم!تو هم حق نداری به اون آسیب برسونی!با من مشکل داری،با خودم درگیر میشی...
مرده:الان دیگه تو واسم تعیین نمیکنی من باید چی کار کنم!به ازای هر سوالی که ازت میکنم و بی جواب میمونه این خانوم خوشگله رو ...
محمد کفری شد:گفتم دهنتو ببند!
مرده:داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی بچه!در هر حال این خانوم خوشگله بدجوری چشمو گرفته!میبینی که!چه خوشگله،خوش هیکله،پوستش سفیده،لباش قلوه ایه و ...
محمد:خـــــــــــفه شو آشغال!
تنم میلرزید!حرفاشون رو نمیتونستم تو ذهنم تحلیل کنم!از درد دیگه داشتم از حال میرفتم!
مرده:ببین به هر حال میل خودته!اگه به سوالام جواب ندی یه کاری میکنم که عشقت جلوی خودت جون بده!
محمد خنده عصبی کرد:مال این حرفا نیستی!
مرده:پس برنامه نداری باهامون همکاری کنی نه؟
محمد داد زد:نـــــــــــــــــه!من کشورم رو نمیفروشم!
مرده:یعنی حاظری به خاطر کشورت مرگ عشقت رو ببینی؟
محمد هیچی نگفت!اینا کی بودن؟از کجا میدونستن من عشق محمدم؟من خودم هنوز مطمئن نشده بودم اونوقت اینا...
همین موقع مرده به یه مرد دیگه که چاق بود سری تکون داد!
ترسیدم....
مرده با یه اتو اومد سمتم!
شاید دارم خواب میبینم...من...من...
صدای سوختن پوست کمرم رو شنیدم!سوختم!گوشت تنم جزغاله شد...چشام سیاهی رفت!فقط جیغ میکشیدم اما چون دهنم بسته بود هیشکی صدامو نمیشنید!
مرده:خب آقای صادقی!حالا برنامت چیه؟
محمد:آشغالای عوضی!ولش کنید!با اون چی کار دارید؟ولش کن عوضی!داره میسوزه!کمرش مشکل داره!آشغال ولش کن...
مرده:بیخودی داد و بیداد نکن!
همه چی رو تار میدیدم!اما با این حال،یه مرد دیگه رو دیدم که اومد پشتم!قیافش به نظرم خیلی آشنا بود!خیلی...اما
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!
تا مغز استخونم سوخت!چنان ضربه ای با شلاق به کمرم زد که از هوش رفتم...
اما دوباره چند لحظه بعد به هوش اومدم!هنوز داشت بهم شلاق میزد!دوباره از درد بیهوش شدم...و دوباره چند لحظه بعد به هوش اومدم...
محمد نعره زد:بــــــــــــــــــــــــــــــس کنید!میگم!

مرده:ببینید جای حساس کات کردم حالا اگر قسمت بدیو میخوای سپاس بده
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط asal-96 ، parisa 1375 ، Par_122 ، MLYKACOTTON
#26
سپاس میخووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووام crying crying
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط asal-96 ، دلارام1383 ، parisa 1375 ، Par_122
#27
(13-09-2016، 10:19)امیر0012 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سپاس میخووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووام crying  crying

پس بقیش کو؟؟؟؟ Huh Huh کی میزاریش؟؟؟ Confused Confused Confused
پاسخ
#28
بقیشئ بزار لطفا زیبا بود
پاسخ
#29
لطفا ادامشو بزار ممنونم
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط @ساحل@
#30
بعدی رو کی می زاری؟
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 13 مهمان