انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا (/showthread.php?tid=260221)

صفحه‌ها: 1 2 3 4


رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا - امیر0012 - 04-07-2016

رمان معشوقه 16 ساله

(قسمت هفتم)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg


من:الان وقت نمک ریختن نیست دیبا!باید یه فکری بکنم!من نمیدونم باید چه عکس العملی نشون بدم!از اون مهم تر دارم از فوضولی میترکم که تیرداد با محمد چه اتمام حجت هایی کرده!

سپیده:دقیقا!این خیلی مهمه!

دیبا:اوهوم!

سپیده:ببینم ترانه مامانت اینا کجان؟نمیان دیدنت؟

من:چرا بابا تو راهن!

دیبا:داداشت کو؟

من:واللا به خدا کلافه شدم!هی این میره!اون میاد!

قضیه این که تیرداد رفت رو واسشون تعریف کردم!

سپیده گوشه لبشو گاز گرفت:یا ابرفرض!چی شده یعنی؟

من:نمیدونم به خدا!دارم میمیرم!حالا شما هام یه کم به من فلک زده امید بدین!ای بابا!

دیبا یه نگاه به سپیده کرد!سپیده هم چشمک زد!

یا ابرفـــــــــــــرض!یعنی چی کار میخوان بکنن؟

دیبا تو یه حرکت جهشی به سمت گوشی خودش حمله ور شد و یه آهنگ رو پلی کرد:




بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو

اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم ، یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم

اگه ترکم می کنی نگو کارسر نوشته ، یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته

بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو

بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو ، دل دیوووونمووو....

(محسن یگانه/من تو رو کم دارم)

حالا وسط این آهنگه سپیده دیبا یه قر هایی میدادن بیا و ببین!امان از دست این دیبای خاک بر سر!انقدر مسخره بازی درآورد که کبود شدم از خنده!

واقعا چه قدر آدم رو شاد میکنن این رفیقا!

انقدر خنیدیدیم که احساس کردم دستشوییم داره میریزه!خخخخخخخخخخ

من:تو رو خدا دیبا!بسه!داری منو به کشتن میدی دختر!

دیبا:الهی من فدای تو بشم!شما بخند!شما از فکر اون پسره هیز بدبخت بیا بیرون!چشم من گریه میکنم!

من:لازم نکرده گریه کنی!فعلا بیا به من چلاق کمک کن منو بزار رو ویلچر!میخوام برم دست شویی!

سپیده:ای بابا!حالا تو این هاگیر واگیر؟

من:خو چی کار کنم؟

دیبا:میخواستی اون همه آب رو نخوری!واللا!آها راستی سپیده خانوم گفته باشم ایندفعه نوبت توئه هاااااااااا

سپیده:ای بابا!تو فقط رفتی یه لیوان آب آوردی هااااا!من باید ترانه رو کول کنم،ببرم،تا دم در دستشویی،بیارمش پایین ، اونوقت...

دوباره دستمو به سینم کوبیدم:کس نخارد پشت من...

دیبا و سپیده همزمان با هم دیگه قر دادن:جز ناخن انگشت من!

من:خدا شفاتون بده ایشالله!

دیبا و سپیده بازم همزمان گفتن:ایــــــــــــشالله!

خلاصه دیبا و سپیده منو از روی تخت بلند کردن و رو ویلچر گذاشتن!

از اتاق رفتیم بیرون!

بعد از کلی بدبختی موفق به دفع ... شدم!هووووووووووووووووووف

وقتی از در دستشویی اومدیم بیرون دیدیم ویلچر نیست!ای داد بی داد!ویلچرو برده بودن!

من:چی کار کنیم حالا؟

سپیده:چمچاره!

من:نه جدی؟

دیبا:خب بیا دستتو بنداز گردان ما خودت راه بیا!2 قدم بیشتر تا اتاقت راه نیست!

من:باشه!

من همینجوری هم دستم رو مینداختم گردن اینا!حالا دو قدم میخوام راه برم دیگه!مشکلی نبود که...

دستامو انداختم گردنشون!نصف وزنم افتاد رو این بدبختا!آخه دکتر سفارش کرده بود نباید فشار به کمرم بیاد!

حدود 4-5 قدم بیشتر نرفته بودیم که دیدم تیرداد داره با محمد تو راهرو حرف میزنه!این دفعه دیگه باید میفهمیدم دارن چی میگن!

به سپیده و دیبا گفتم یواش بریم تا نفهمن ما پشت سرشونیم تا بفهمیم دارن چی میگن!اونا هم پایه تر از من منو همراهی کردن!تقریبا از پشت به تیرداد نزدیک شده بودم که

تیرداد محمد و بغل کرد و به گریه افتاد:چه جوری به ترانه بگم؟ترانه بفهمه خودشو میکشه!همینجوریش هم روحیش خرابه!چه جوری بگم مامان مرده؟

چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

هیچ اتفاقی برام نیوفتاد!

فقط من خورد شدم!من شکستم!

دستام از گردن دیبا و سپیده شل شد و روی زمین ولو شدم!وقتی با زمین برخورد کردم کمرم تیر کشید!آهی کشیدم که گوش خودم کر شد!کمرم چنان تیری کشید که تا مغز استخونام نفوذ کرد!با برخورد من به زمین تیرداد و محمد متعجب به من زل زدن!


ایندفعه بی هوش نشدم!ولی از شدت درد رو زمین به خودم میپیچیدم!تیرداد به حالت 2 زانو نشست رو زمین و با تعجب نگام کرد!

دیبا و سپیده فقط ماتشون برده بود!

چند تا پرستار به سرعت اومدن سمتم!خواستن منو از زمین بلند کنن!اما من زمین رو چسبیده بودم!

هنوز مغزم چیزی گوشم شنیده بود رو پردازش نکرده بود!

مامان مرده؟

مامان مرده؟

به زبون اومدم و زیر لب گفتم:مامان مرده!مامان مرده!مامان...

سرم رو به اطراف چرخوندم و این دفعه با صدای رسا گفتم:مامان مرده!مامان مرده!

خنده عصبی کردم!دستی به پیشونیم کشیدم!

این دفعه فریاد زدم:مامان مرده!مامان مرده!مامان من مرده؟مامان من مرده؟

خودم رو زمین کشیدم و نزدیک تیرداد شدم!با تمام قدرتم به سینه تیرداد کوبیدم:مامان مرده!مامان مرده!

بیچاره تیرداد!اما تیرداد خیلی قوی تر از اینا بود!همیشه با محکم ترین مشت های من هم باز میخندید!ایندفعه باز هم با تمام قدرتم میکوبیدم!اینبار تیرداد محکم بغلم کرد!

من تو بغلش ضجه میزدم!ضجه میزدم!تا این که احساس خفگی کردم!خودمو از بغلش جدا کردم!

پرستارا سعی کردن بلندم کنن اما من اینبار هم نزاشتم!من مرده بودم!من از بین رفتم بودم!من بعد از مامان تموم شده بودم!

با اینکه درد کمرم در حد بیهوشی بود اما دست پرستار ها رو پس زدم و خودم بلند شدم!برای یه لحظه احساس کردم خمارم!هیچی نمیفهمم!

پاهام مثل سنگ شده بودن اما من اونا به سمت اتاقم حرکت میدادم!تیرداد انقدر حالش خراب بود که بعد از بلند شدن من هنوز رو زمین نشسته بود و هق هق میکرد!تیرداد هم مثل من عاشق مامان بود!

وقتی داشتم با بدبختی تمام خودم رو به سمت اتاق میکشوندم احساس کردم کسی داره پشت سرم میاد!یک لحظه احساس کردم مهره های کمرم درحال خورد شدنه!به خاطر همین داشتم دوباره روی زمین ولو میشدم که کسی منو از پشت گرفت!

محمد بود!آغوشش رو قبلا هم تجربه کرده بودم!گرم و پهن!خیلی پهن!خیلی...

مقاومتی نکردم!تو آغوشش غرق شده بودم!درحالی که آروم و بی صدا اشک میریختم محمد دستشو زیر پاهام گذاشت و بلندم کرد و به سمت تختم برد!خودش خیلی داغون تر از من بود اما داشت غم های من رو به جون میخرید!

به غیرت تیرداد شک کردم!خودش اینجا بود و محمد منو بغل کرده بود آورده بود اینجا!اما به تیرداد حق دادم!اون هم مثل من تموم شده بود!

محمد بعد از این که منو روی تخت گذاشت ملافه رو کشید روم!از کاراش خجالت میکشیدم!

درد کمرم بینهایت بود!اما از درد از دست دادن مادرم بیشتر نبود!احساس میکردم تمامی درد های دنیا به سمتم هجوم آورده بودن!حالم خیلی بد بود!یه لحظه آروم میشدم!و یه لحظه نا آروم!

دست خودم نبود اما فریاد کشیدم:خدایا چند بغض به یک گلو؟من نمیتونم!نمیتونم!

نمیدونم چرا هیچ پرستاری نمیومد تو اتاق!انگار اونا هم ماتشون برده بود!

دوباره شروع کردم به ضجه زدن!بین گریه هام فقط داد میزدم ای خداااااااا

دلم میخواست دنیا رو به هم بریزم!من عاشق مامان بودم!نمیتونم لحظه های بدون اون رو تصور کنم!من حتی نمیدونم مامان چه جوری رفته!

احساس کردم تو ذهنم آشوبی برپاست!مغزم درحال انفجار بود!احساس میکردم خوابم!اما دلم گواهی میداد که بیدارم!

احساس خفگی کردم!داشتم خفه میشدم!احساس میکردم اطرافم همه چی هست جز اکسیژن!

دستامو مشت کردم و به تخت کوبیدم و فریاد کشیدم:منو ببر بیرون!دارم خفه میشم !منو از این اتاق ببر بیرون!ببیر بیرون!من هوا میخوام!منو ببر بیرووووووووووووووووون!

محمد گیج نگام میکرد!

ادامه دادم:آهای با توئم!منو ببر بیرون!دارم خفه میشم!لعنتی منو ببر بیرون!

نمیدونم چرا از پرستارا خبری نبود!

اما هرچی بود الان باید محمد منو میبرد بیرون!

محمد ازتخت جدام کرد و منو از اتاق برد بیرون!

وقتی از اتاق خارج شدیم با چشمام دنبال تیرداد و سپیده و دیبا گشتم!اما هیچ کدومشون رو پیدا نکردم!

محمد منو به سرعت به بیرون از بیمارستان میبرد!پرستارا هی داد میکشیدن که:آقا کجا میبریش؟

محمد بدون توجه به سوال های اونا منو به سمت حیاط بیمارستان میبرد!

وقتی به حیاط رسیدیم داشت بارون میومد!

دوباره به گریه افتادم!دستمامو باز کردم تا بارون رو لمس کنم!محمد منو به خودش فشرد:به خودش توکل کن!

چه قدر تنش بوی خوبی میداد!

احساس آرامش کردم!

محمد:بهتری؟

یه کم آروم شده بودم!

من:آره
...
به خدا سپاس ندی حلالت نمیکنم قسمت بدی رو هم نمیزارم


RE: رمان معشوقه 16 ساله(قسمت7)بیا تو - roya15 - 28-08-2016

خيلي بدييييي چرا انقدر كم بود؟؟؟؟؟؟
به هر حال چون كم بود قسمت بعديو زود تر بزار Sleepy
لفطا Big Grin :ngh:


RE: رمان معشوقه 16 ساله(قسمت7)بیا تو - elnaz* - 28-08-2016

Angel خیلی قشنگ بود ممنونم


RE: رمان معشوقه 16 ساله(قسمت7)بیا تو - امیر0012 - 28-08-2016

رمان معشوقه 16 ساله

(قسمت هشتم)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg

حیاط بیمارستان خیلی قشنگ بود!پر از رز های صورتی بود!محمد یه کم زیر بارون منو گردوند:خب دیگه!بریم تو؟

من درحالی که احساس میکردم غم واقعا بزرگی داره روی سینم سنگینی میکنه گفتم:بریم!

از اینکه محمد منو بغل کرده بود وبا لحن صمیمی با من صحبت میکرد دلخور نبودم!یه جورایی مطمئن شده بودم که منو میخواد!علاوه بر اون واقعا پسر خوبی بود!البته الان وقت این نبود که من بخوام به محمد فکر کنم!فقط باید برای خودم توجیه میکردم که کار اشتباهی نکرده!

دوباره منو به اتاقم برگردوند!توی راهرو همه ی پرستارا با تعجب نگامون میکردن!اما من در عجب بودم که تیرداد و بچه ها کجا رفتن؟نگاه پرستارا اصلا برام مهم نبود!

وقتی محمد کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم گفت:منم!

من:شما چی؟


محمد:منم درست موقعی که تو بد شرایطی بودم خانوادمو از دست دادم!

من:میشه بیشتر توضیح بدین؟

محمد:15 سالم بود!مادرم سرطان داشت!علاوه بر درس کار هم میکردم تا بتونم پول داروهاش رو بدم!

به سمت پنجره رفت که شیشه نداشت!

زهر خندی زد:خیلی سخت بود!خیلی!اما انقدر مادرم رو دوست داشتم که به خاطرش هر کاری میکردم!

من:پدرتون چی؟

محمد:پدرم قبل از این که من به دنیا بیام مرده بود!مادرم هم برام مادر بود هم پدر!هیچ وقت نزاشت جای خالیه پدرمو حس کنم!پدرم تو تصادف کشته شد!موقعی که مرد مادرم حامله بود!

خیلی از دوستاش میگفتن منو بندازه اما مادرم مخالفت میکرد و میگفت یادگار پدرمه!وقتی بزرگ شدم مادرم سرطان ریه گرفت!و درست موقعی 15 سالم بود مرد!

دستشو با حالت عصبانیت تو موهاش کشید و ادامه داد:4 شنبه بود و داشتم از مدرسه برمیگشتم!همیشه میرفتم خونه و لباسام رو عوض میکردم و ناهار میخوردم بعد میرفتم سر کارم!تو یه مغازه لوازم الکتریکی کار میکردم!حقوق چندانی نمیگرفتم!اما باز هم امیدوار بود!خلاصه وقتی رسیدم خونه دیدم مهری خانوم همسایه بغلیمون داره خودشو میزنه و گریه میکنه!

دوییدم سمتش و همش ازش میپرسیدم چی شده!اما اون فقط منو بغل کرد و هیچی بهم نگفت!تا اینکه طاقتم تموم شد خودم رو از بغلش جدا کردم و به سمت مادرم که دراز کشیده بود رفتم!چشاش بسته بود!لبخند تلخی زده بود و ...

حرفش رو نصفه تموم کرد!

دیگه نمیخواستم بیشتر از این ازش سوال کنم!

حالش خیلی بد بود!احساس کردم داغون تر شده!نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سوال کردم:بعد از مرگ مادرتون شما چی کار کردین؟پیش کی موندین؟

محمد:مهری خانوم منو برد پیش خودش!مهری خانوم بچه نداشت و شوهرش هم سال ها پیش مرده بود!منو مثل پسر خودش بزرگ کرد!حدود 2 ماه از مرگ مادرم گذشته بود!5 شنبه بود و من داشتم تو مغازه جنس هایی که تازه آورده بودن رو میچیدم تو قفسه!همین موقع آقای حمیدی وارد مغازه شد و چند قطعه خرید!احساس کردم آقای حمیدی خیلی مرد خوبیه به خاطر همین کنجکاو شدم!مخصوصا اینکه قطعاتی که خرید مال کار های خیلی تخصصی مثل روباتیک بود!

به خاطر همین از آقای حمیدی پرسیدم:آقا ببخشید این سوال رو میکنم!این قطعات رو واسه چی میخواین؟

آقای حمیدی گفت:برای روباتیک پسر خوب!برای شاگردام خریدم!ببینم از روباتیک خوشت میاد؟

گفتم:اطلاعات زیادی درموردش ندارم!ولی بدم نمیاد!

آقای حمیدی کارتشو بهم داد و گفت اگه دوست داشتم میتونه بهم روباتیک یاد بده!اینجوری بود که من وارد شرکت آقای حمید شدم و...

من:و چی؟

محمد:زندگیم عوض شد!

با کلافگی گفتم:میشه انقدر تو پرده حرف نزنید؟

محمد اومد سمتم و بهم خیره شد و لبخند تلخی روی لباش نشست!تا اومد دهنشو باز کنه تا ادامه ی حرفشو بزنه در اتاق باز شد و سپیده و دیبا پریدن تو اتاق!

چه عجب بالاخره اینا پیداشون شد!

چشماشون از شدت گریه قرمز بود!رو صورتشون میشد رد اشک هایی که ریخته بودن رو دید!احساس کردم خستن!

دیبا پرید تو بغلم:ترانه جونم!خودتو ناراحت نکن!

سپیده کنارم روی تخت نشست:بهتری؟

محمد دستی تو موهاش کشید و اتاق رو ترک کرد!کاش الان دیبا و سپیده نمیومدن!میخواستم داستان محمد رو بشنوم!اما نشد!

در جواب سپیده گفتم:بهترم!اما باورم نمیشه!اگه الان انقدر آرومم چون هنوز این قضیه رو هضم نکردم!ببنیم شما ها یه هو کجا غیبتون زد؟دیدین محمد منو بغل کرد اما هیچ کاری نکردین!باریک الله به غیرتتون!

دیبا:آهای آهای!یواش تر برو بزار ما هم سوار شیم!انقدر زود قضاوت نکن ترانه!منو سپیده که تو شوک بودیم بعدش هم تا اومیدم بیایم تو اتاق دکترت ما رو صدا زد!

من:چی کارتون داشت؟

ایندفعه سپیده گفت:یک سری آموزش برای مراقبت از تو داد!اینکه باید اون لحظه تنهات میزاشتیم!

من:اما محمد که تو اتاق بود!

سپیده:میدونم!دکترت هم میدونست!فکر کرد نامزدته به خاطر همین گفت پیشت باشه بهتره!

من:شما بهش نگفتین نامزدم نیست؟

دیبا:چررررررررررررا گفتیم!ولی گفت بالاخره که قراره بشه!پس بزارین پیشش بمونه!میگفت تو این شرایط به وجود یه مرد احتیاج داری!

دیبا راست میگفت!من واقعا اون لحظه بهش احتیاج داشتم!

من:تیرداد هم با شما اومد پیش دکترم؟

سپیده:نه!!!همون لحظه که محمد تو رو آورد تو اتاق تلفنش زنگ خورد و رفت!

میدونستم از بیمارستان بوده!همون بیمارستانی که مامان رو برده بودن!

من:هنوز برنگشته؟

سپیده:نچ!

من:حالم خیلی بده!باورم نمیشه!

دیبا با دستاش شالم رو از سرم درآورد و موهام رو نوازش کرد!دستاشو گرفتم و بغض کردم:تنهام نزارین!

سپیده و دیبا هم بغض کردن!

سپیده:نمیزاریم تنها بمونی آبجی!نمیزاریم!

دیبا هم زمزمه کرد:نمیزاریم!

من:کمکم کنید!من مامانم نمیتونم!میخوام بمیرم!

دیبا:میتونی عزیزم!میتونی!ما پیشتیم!از همه مهم تر!فکر کنم دیگه همین روزاس که محمد برای خواستگاریت اقدام کنه هااااااا

من:تو این شرایط؟می خوام صد سال سیاه اقدام نکنه!من 16 سالمه!با این سن کم برم خونه شوهر؟

سپیده:نترس!نمیزاریم به این راحتی ها از دست بری!تازشم میخواد فقط بیاد خواستگاریت!قرار نیست برین زیر یه سقف،بچه دار شین و ...که!به نظر من الان یه صیغه بخونین تا محرم بشین و حتی 2 یا 3 سالی عقد باشین هیچ اشکالی نداره!وقتی تودیپلم گرفتی میرین زیر یه سقف!

من:میخوام درس بخونم هاااااااااا

سپیده:بیخودی توجیه نکن!درست هم میخونی!اگه خاک برسر بازی درنیاری و زود بچه دار نشی خیلی راحت میتونی خونه شوهر تا دکتری هم بخونی!

سپیده بدم نمیگفت!ولی من الان انقدر حالم خراب بود که نمیتونستم برای آیندم تصمیم بگیرم!

من:سپیده ول کن!من حالم خیلی بده و نمیتونم تصمیم بگیرم!

سپیده:من که نگفتم همین الان تصمیم بگیر که!فقط گفتم که نترس!تنها نمیمونی!همین!

من:قربونتون برم که نگرانی منین!

دیبا:ولی به نظرم همه ی حرفای سپیده منطقیه ترانه!

من:باشه حالا درموردش فکر میکنم!

یه کم فکر کردم و ادامه دادم:یعنی واقعا مامانم مرده؟

سپیده و دیبا با نهایت دلسوزی نگام کردن!

مامان رفت و از این زندگی نکبتی خلاص شد!کاش منم با خودش میبرد!

من:کاش مامانم منو با خودش میبرد!

دیبا:اونوقت محمد دق میکرد!

من:ول کن دیگه توئم!هی محمد محمد!

دیبا:خیله خب بابا!چرا سگ میشی یه هو؟

ولی جدی کاش من هم با مامان میرفتم!کاش منم خلاص میشدم!

پرسیدم:اصلا مامانم چه جوری مرد؟

بغض کردم!

سپیده:تو راه که داشتن میومدن اینجا تصادف میکنن!بابات زنده میمونه اما مامانت..

راستی بابا!اصلا الان حالش چه طور بود!حتما خیلی خراب!بابام عاشقانه مامانمو دوست داشت!اون هم بعد از این ماجرا مطمئنا داغون شده بود!

آره!مامان رفت و منو تنها گذاشت!

این من بودم که باید کوله بار دلتنگی،سختی و عذاب رو به تنهایی به دوش میکشیدم!

پرسیدم:راستی دیبا!تو از کجا میدونی که محمد میخواد برای خواستگاری من اقدام کنه؟تازشم من هنوز مطمئن نیستم که منو میخواد!

هر چند که رفتارای محمد چیز دیگه ای میگفت!

دیبا:معلومه دیگه!یه حسی بهم میگه خیلی دوست داره!مطمئنم نمیتونه تا 21-22 سالگی تو طاقت بیاره!میاد میگیرتت!

من:همچین میگه انگار باقالیه!

سپیده:ناز نکن ترانه!دیگه نمیخواد من و دیبا رو سیاه کنی!میدونم خجالت میکشی اما من شک ندارم تا چهلم مادرت نمیتونه بیشتر طاقت بیاره!

اما من حتما تا سال مادرم نمیزاشتم بیاد!درسته شاید حتی عاشق محمد بودم اما نمیخواستم حرمت مادرم رو زیر پا بزارم!

هر چند که....


RE: رمان معشوقه 16 ساله(قسمت7)بیا تو - ستایش*** - 28-08-2016

بقیش رو کی میزاری؟


RE: رمان معشوقه 16 ساله(قسمت7)بیا تو - امیر0012 - 28-08-2016

:297: فک کنم فردا


RE: رمان معشوقه 16 ساله(قسمت7)بیا تو - ستایش*** - 28-08-2016

کاش زود تر میزاشتی
ولی ممنون 


RE: رمان معشوقه 16 ساله(قسمت7)بیا تو - roya15 - 28-08-2016

الان كه هست خب بزار


RE: رمان معشوقه 16 ساله(قسمت7)بیا توقسمت های بعدیشم هس - امیر0012 - 30-08-2016

رمان معشوقه 16 ساله

(قسمت نهم)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg

سپیده و دیبا کمکم میکردن تا لباسام رو بپوشم! تیرداد هم رفته بود دنبال کار های ترخیصم! خوشحال بودم از این که دارم از این بیمارستان کوفتی مرخص میشم اما غم واقعا بزرگی روی سینم سنگینی میکرد! مرگ مادرم غیر قابل بآور بود! خلاصه با هزار بدبختی لباسام رو پوشیدم!

من: اووووووووووووف خدا شکر تموم شد! ولی من دستشویی دارم!

دیبا: ای لال شی تو که هر دقیقه دستشویی داری! دستتو بنداز گردنم!

خدا رو شکر ایندفعه سر این که کی منو ببره با سپیده دعوا نکرد! دستمو انداختم گردنش و به بدبختی از روی تخت پا شدم! به سمت دستشویی رفتیم!

من: دیبا همینجا وای میستی تا برگردمااااا!

دیبا: خیله خب! همینجا منتظرم!

کارم که تموم شد دستمو به دیوار گرفتم و به بدبختی در دستشویی رو باز کردم و پریدم بیرون!

این دیبای گور به گور شده کجاست پس?

ای بابا! من اینو گیر بیارم زنده نمیزارمش! همینطوریش هم کمرم درد میکرد!

یه عصا هم نداشتم من بدبخت! یاد مادرم افتادم! اگه این جا بود حاظر بود منو کول کنه اما نزاره درد بکشم! بغض کردم! خودم باید میرفتم! تنها!

دستمو گرفتم به دیوار و خودمو کشوندم جلو!

یا ابرفرض! افتادم زمین! یعنی دیگه کمر نمود واسه من! له شدم!

پرنده هم تو بیمارستان پر نمیزد! یه پرستار هم رد نمیشد کمکم کنه!

ای دیبا سنگ قبرتو بشورم ایشالله! کجا رفته اخه این بی شعور? خوبه گفتم جایی نره هاااااااا! اه!

به بدبختی دوباره سعی کردم پاشم! تا اومدم رو پاهام وایستم از شدت درد کمر دوباره افتادم!

ای خداااااااااا... دیگه گریم گرفته بود!

ولی هر جوری بود باید پا میشدم! دوباره سعی کردم پاشم! چشامو بستم و ناخونام رو کف دستم فرو کردم! نفس عمیقی کشیدم و دست به کار شدم!

دوباره روی پاهام وایستادم و چشمامو بستم به بدبختی سعی کردم درد کمرمو تحمل کنم و یه قدم برداشتم! هنوز چشام بسته بود! اینطوری بهتر میتونستم تمرکز کنم!

اومدم قدم دوم رو بردارم که کمرم چنان تیری کشید که دادم به آسمون رفت! دوباره داشتم میوفتادم که یکی منو گرفت! یا ابرفرض! یعنی جنه? روحه?کیه? به دستاش که دور کمرم قفل شده بود نگاه کردم! دستای یه مرد بود! اغوشش هم پهن!

خب کی آغوشش پهنه? مدرسان شریف!

کی آغوشش گرمه? مدرسان شریف!

کی هر موقع من کمک احتیاج دارم میرسه? مدرسان شریف!

تلفن:29 دو تا شیش!

خخخخخخخخخخخخخخخ! منم شوخیم گرفته بوداااا تو این هاگیر واگیر! خب معلوم بود کیه! محمد بود دیگه! میخواستم از خجالت آب شم برم تو زمین!

من: من...من...ببخشید! خودم میرم!

محمد: اشکال نداره! کمکتون میکنم!

دیکه نمیتونستم تحمل کنم!

خودمو به زور ازش جدا کردم تکیه دادم به دیوار!

محمد دستشو تو موهاشو کرد: نمیدونم چرا اینجوری میکنید? به هر حال خودتون نمیتونید برید! نمیزارین کمکتون کنم?

من:آخه... آخه... من اینجوری معذب میشم... من... من...

دستمو گذاشتم رو پیشونیم! داغ کرده بودم!

محمد بدون اینکه درنگ کنه تو یه حرکت منو از زمین جدا کرد و به سمت اتاقم برد

ای دیبا ایشالله همچین بلایی سر خودت بیاد بفهمی چی میگم! بمیری ایشالله! ببین حال و روزم چه جوری شده که یه مرد نامحرم منو بغل کرده!

حالا همچین میگم انگار تا حالا بغلم نکرده بود!

سعی کردم فکر کنم تو بغل تیردادم! اخه اصلا نمیدونم این دیبا کجا رفته! اه! دختره عیکبیری! محمد با پاش در اتاقمو باز کرد!

تا در اتاقو باز کرد سپیده هاج و واج نگامون کرد!

سعی کرد خودشو نگه داره اما نشد! از خنده ریسه رفت!

محمد هم خندش گرفت!تا حدی که قهقهه زد! ای خداااااا اینا چرا دارن میخندن اخه? دلم میخواست آب شم برم تو زمین!

از خجالت گوشه لبمو گاز گرفتم! سپیده از شدت خنده نفسش در نمیومد! با این حال از اتاق پرید بیرون! اگه محمد نبود حتما یه مرض بهش میگفتم! محمد منو روی تخت گذاشت و خودش روی صندلی کنار تخت نشست!

محمد: شما از من بدتون میاد?

خدایا چی بهش بگم? بگم نه من خیلی خوشم میاد? خیلی دوستون دارم و عاشقتونم? چی بگم بهش? خدایا اخه این سواله داره میکنه? چی بگم بهش? خدایا...

داشتم فکر میکردم که...

محمد: میدونین چرا گفتم بعد از اینکه وارد شرکت آقای حمیدی شدم زندگیم تغییر کرد?

من: باید بدونم?

محمد: میدونین معنی عوض شدن زندگی چیه?

من: آره دیگه! مثلا اینکه زندگیتون تغییر کرده! بهتر یا بدتر شده مثلا!

محمد: فکر میکنین به خاطر چی عوض شد?

من: حتما به خاطر اینکه روباتیک رو خیلی دوست داشتین و خیلی بهش علاقه مند شدین و ...

محمد قهقهه ای زد و حدود 2 دقیقه نیشش باز بود! اما بعدش زهر خندی زد و با پاش روی زمین ضرب گرفت!

دهنشو باز کرد تا چیزی بگه که یه هو در اتاق باز شد و دیبا پرید تو اتاق! اونم مثل سپیده اول هاج و واج نگاهمون کرد و بعد خندش گرفت و سریع از اتاق زد بیرون!

داد زدم: دیبا وایستا! دیبا برگرد! دیبا...

محمد: بهتره من برم تا بیشتر از این واستون دردسر درست نکردم!

من: پس بی زحمت به دیبا هم بگین بیاد!

محمد: حتما!

دستشو با حرص تو موهاش کشید و از اتاق رفت بیرون!

وقتی تنها شدم یاد غمم افتادم! یاد مرگ مادرم! یاد کسی که 16 سال تکیه گاهم بوده!

کسی که هیچ وقت منو تنها نزاشت! من چه طور الان انقدر شادم? من دیگه هیج وقت مامانمو نمیدیدم! هیچ وقت لبخندی که به شیرینی عسل باشه رو روی لبای بهترین کس زندگیم نمیدیدم!

من دیگه حتی اثری از مادرم رو توی خونه نمیدیدم! اصلا چه طور مادرم مرده و من هنوز زندم? از خودم بدم میومد! من از این به بعد فقط اشک میریزم! فقط گریه میکنم!

من بعد مادرم دیگه هیچوقت نمیخندم...

***


با بدبختی به کمک تیرداد و سپیده تو ماشین نشستم!صندلی عقب نشستم!به سپیده و دیبا خیلی اصرار کردم که بیان خونمون!اونا هم با کله قبول کردن و کنار من نشستن!

محمد هم تا دم ماشین باهامون اومد!میخواست بره که تیرداد صداش زد و با چشاش اشاره کرد که باهامون بیاد!خیلی عجیب بود!تیرداد چشم دیدن محمد رو هم نداشت!واللا تا همین چند روز پیش میخواست یه بلایی سر محمد بیاره!نمیدونم چی شده...نمیدونم...

محمد معذب شد و صندلی جلو کنار تیرداد نشست!

تو ماشین لام تا کام حرف نزدیم!

دلم میخواست بمیرم!

بغض کردم اما نمیخواستم جلوی اینا گریه کنم!نمیخواستم انقدر ضعیف جلوه کنم!

بغض رو تو خودم ریختم و هیچی نگفتم!اما یه لحظه احساس کمبود اکسیژن کردم!احساس خفگی!خفگی مطلق!

سریع شیشه رو کشیدم پایین!

اما بهتر نشدم!داشتم خفه میشدم!همین لحظه یه کامیون از کنارمون رد شد و دودش تمام شش منو پر کرد!دیگه حالت تهوع هم پیدا کردم!

با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:تیرداد نگه دار!

تیرداد:چرااااااااااااا؟

از شدت حالت تهوع سرفم گرفته بود!

من:گفــــــــــــــــــــــــتم نگه دار!

تیرداد سریع نگه داشت و از ماشین پیاده شد و به سمت در من اومد و درو باز کرد!محمد برگشت به سمت منو متعجب نگام کرد!سپیده و دیبا هم انگار متوجه حالم شده بودن و سریع از ماشین پیاده شدن!

در حالی که از شدن سرفه سرخ شده بودم تیرداد گفت:چته ترانه؟چی شده؟حالت خوب نیست؟

دیبا:آقا تیرداد معلومه دیگه حالش خوب نیست!برید یه چیزی واسش بخرید بخوره!

سپیده:ضعف کردی ترانه؟

من:نه!من همین الان نهار خوردم!

باز هم سرفه کردم!احساس میکردم  معدم داره همه چی رو پس میزنه!

تیرداد با عجله رفت سمت سوپری که سر خیابون بود!

احساس کردم میخوام عق بزنم!

من:من... من... من حالم خوب نیست!حالت..... حالت.... تهو.....تهوع ...

هنوز جملم کامل نشده بود که محمد اومد سمتم و دستامو گرفت و بلندم کرد!کل وزنم افتاده بود رو محمد!سریع منو به سمت جوب برد و ...

عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

دیگه هیچی تو معدم نبود!این آخری ها فقط دیگه عق میزدم!ناهار مرغ خورده بودم!از بچگی از مرغ بدم میومد و هر وقت میخوردم حالت تهوع میگرفتم!

میخواستم جلوی محمد از خجالت بمیــــــــــــــــــــــرم!یعنی دیگه آبرو نموند واسه من جلوی محمد!

سپیده و دیبا هم توهم زدن!این عمرا بیاد خواستگاری من!الان پیش خودش میگه چه دختر حال به هم زنیه!ایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی...

طاقت نداشتم یکی درمورد من اینطوری فکر کنه!به خاطر همین خودمو از محمد جدا کردم!دوباره کمرم چنان تیری کشید که فقط با صدای بلند گفتم:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ!

قبل از این که بیوفتم محمد دوباره کمرمو گرفت و با بلند ترین تون صداش گفت:تـــــــــــــــــــمومش کن!چرا کولی بازی درمیاری؟هـــــــــــــــــا؟از من خوشت نمیاد دلیل نمیشه به سلامتی خودت لطمه بزنی!فهمـــــــــــــــــــــــــــــــیدی؟

از صدای بلندش جا خوردم!

محمد:فهمیــــــــــــــــــــــــــــیدی؟

بیشتر تعجب کردم!اصلا این چه حقی داشت که سر من داد میکشید!نگام به سپیده و دیبا افتاد که دهنشون 3 متر باز شده بود و داشتن با تعجب منو محمد رو میدیدن!

محمد:جــــــــــوابــــی نشــــــــنیـــــــــــدم!

منم داد کشیدم:تو حق نداری سر من داد بزنی!معلومه!ازت خوشم نمیاد!من کس و کار دارم!لازم ندارم تو یه پسر نامحرم کمکم کنی!

محمد بیشتر از من شوکه شد:آها!باشه!پس دیگه کمکت نمیکنم!اگه اون روز جلوی دستشویی کمکت نمیکردم چی کار میکردی؟تا اتاقت سینه خیز میرفتی؟دیگه کمکت نمیکنم!

من:نــــــــــکـــــــن به جــــــــهنـــــــــم!

حالم واقعا خراب بود!دیگه کارم به کجا رسیده بود که داشتم با محمد هم بحث میکردم!

به معنای واقعی دیگه دلم میخواست کلا از کره خاکی محو شم!

محمد با یه دستش شونمو گرفت و با یه دستش کمرمو گرفت تا نیوفتم و آروم و با محبت گفت:تو چته؟

من:بگو چم نیست؟همه ی دردای دنیا رو سرم خراب شده!میفهمی؟من نمیتونم!نمیتونم!

بغض کردم:من دیگه از دنیا هیچی نمیخوام!فقط میخوام بمیرم!میخوام بــــــــــــــــــــــمیـــــــــــرم!

محمدهمینجوری داشت منو نگاه میکرد!

از خونسردیش عصبانی شدم و به سینش کوبیدم و فریاد کشیدم:تو منو نمیفهمی!نمیفهمی!من بعد مادرم دیگه هیچی نیستم!

همه برمیگشتن نگامون میکردن و نگاه تاسف باری بهمون میکردن!دیگه هیچی برام مهم نبود!هیچی!تنها چیزی که برام مهم بود این بود که من مرگ میخواستم!مردن میخواستم! یه دفعه لرز کردم!دستام شروع کرد به لرزیدن!دندونام به هم میخوردن!

سپیده و دیبا سریع اومدن سمتم و منو از محمد جدا کردن!محمد دوتا دستاشو با نهایت قدرت تو موهاش کشید!انقدر که فکر کردم الان پوست سرش کنده میشه!

دیبا:چته ترانه؟حالت خوبه؟

زبونم قفل کرده بود!نمیتونستم حرف بزنم فقط مثل بید میلرزیدم!

سپیده:دیبا لرز کرده!سردشه!ضعف کرده!

محمد سرشو سمت من چرخوند و سریع کتشو درآورد و انداخت رو شونه هام!

خجالت کشیدم!سرمو انداختم پایین و  بی صدا فقط و فقط و فقط آروم آروم اشک ریختم!

سپیده بغلم کرد!وقتی بغلم کرد انقدر گریه کردم که به هق هق افتادم!

همین موقع تیرداد اومد:ترانه برات آبمیوه با کیک گرفتم!بیا اینو بخور!

اما اصلا از بغل سپیده جم نخوردم!

تیرداد:ترانه با توئم!چرا داری لج میکنی؟بیا یه کم از این بخور!

سپیده منو از خودش جدا و کرد و آبمیوه رو از تیرداد گرفت و کمکم کرد تا بخورم!

احساس کردم چه قدر شیرینه!اما بعد دوباره...

عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

خدا رو شکر سریع سرمو به طرف جوب گرفتم و گرنه سپیده منو زنده نمیزاشت!اتفاقا مانتوش سفیدم بود!

تیرداد خمی به ابروهاش آورد:ترانه تو چرا اینجوری شدی؟ای بابا!

تیرداد منو از سپیده جدا کرد و کمکم کرد تا تو ماشین بشینم!

سرمو با دوتا دستام گرفتمو ضجه زدم!

حالم اصلا خوش نبود!دیبا اومد کنارم و شونه هام رو مالید!

بعد از مدتی سرمو آوردن بالا دیدم محمد و تیرداد دورتر از ماشین وایستادن و دارن حرف میزنن!

من:دیبا پاشو برو به تیرداد بگو من حالم خوبه!زودتر راه بیوفتیم بریم خونه!

دیبا:باشه!

از ماشین پیاده شد و کاری که بهش گفتم رو انجام داد!

راه افتادیم!

تو راه با صدایی که از ته چاه باز هم در نمیومد گفتم:تیرداد بابا کجاست؟

تیرداد:اونم تو راهه داره میاد خونه!

بغض کردم:مراسم تشییع جنازه رو کی میگیریم؟

تیرداد:حالا...

بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه!

تیرداد کلید انداخت و درو باز کرد!

خشکم زد!خونه سرد و بی روح!خونه ای که تاریکه مثل قبر!سرده مثل قبر!بی روحه مثل قبر!قریب و ناشناختس مثل قبر!و نگاه کردن بهش عذابی بهت میده در حد عذاب قبر!

من حتی موقعی که زنده ام هم قبر رو مزه مزه میکنم!

با کمک سپیده و دیبا کفشام رو در آوردم و وارد خونه شدم!

سعی کردم در مقابل تمامی عکس های خانوادگی که به دیوار زده بودیم مقاوم باشم!سعی کردم بین اون ها مامان رو نبینم! وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم!

***

ترانه جان!ترانه جان!

پلکام سنگین شده بود!به سختی چشمامو باز کردم!بابا بود!چه قدر دلم تنگ شده بود براش...

من:بابایی!

خم شد و بغلم کرد و ناخود آگاه اشکام سرازیر شد...

اما سعی کردم خیلی گریه نکنم!چون میدونستم الان وضعیت روحی بابا هم خیلی خرابه و نمیخواستم ناراحتش کنم...

بعد از این که یه کم آروم شدم به چهره ی بابا خیره شدم!شکسته بود!چشماش مثل کاسه ی خون بود!خسته بود!کلافه بود!یه ذره هم عصبی بود!خلاصه حالش خیلی بد بود!

با صدایی به خاطر گریه گرفته بود گفتم:بابایی!میدونم دوست نداری درموردش حرف بزنی اما مامان چه طوری مرد؟

قبلا سپیده بهم گفته بود!اما میخواستم دوباره از زبون بابام هم بشنوم!

بابا:وقتی تیرداد زنگ زد  و گفت تو بیمارستانی و کمرت بدجوری ضربه خورده خیلی سریع حاظر شدیم که بیایم!ترانه جان ببین دخترم نمیخوام اون صحنه رو برات توصیف کنم!صحنه ی خیلی وحشتناکی بود!صخنه ای که من همه کسم رو از دست دادم!ماشینی که بهمون زد با سرعت خیلی زیادی حرکت میکرد!این خیلی عجیبه که من زنده موندم...

صدای بابا لرزید:مقصر ما نبودیم!ولی مادرت...ماشینی که بهمون زد فرار کرد!پلیس دنبالشه!خیالت راحت ترانه جان!پیداش میکنیم!کاش...کاش... کاش جای مادرت من میرفتم!

نمیدونستم چی بگم!فقط سکوت کردم!

بابا:گشنت نیست؟

حواسم پرت بود!

من:بعد مامان چی میشه؟اصلا ما میتونیم به زندگیمون ادامه بدیم؟

بابا رفت سمت در اتاقم:نمیدونم...نمیدونم....

چیزی نمیخوری برات بیارم؟راستی دوستات هم تو پذیرایی نشستن!دارن چایی میخورن!بگم بیان!

من:مرسی بابا!چیزی میل ندارم!هنوز حالت تهوع ام بهتر نشده!

بابا:حالت تهوع؟

واااااااای چرا گفتم؟نمیخواستم بابا رو نگران کنم!

من:هیچی!فقط میگم میل ندارم!اگه بخورم حالت تهوع میگیرم!

لبخند شیرینی زد:باشه دخترم!

من:بابایی سپیده و دیبا رو هم صدا کن!

بابا:باشه!چشم!

مطمئنم بابا جلوی من خودشو نگه داشته بود که اشک نریزه!بین حرفاش همش بغض میکرد!درسته که بابا هم یه مرد بود!اما خیلی احساساتی بود و برای اون که بعد از 25 سال زندگی با مادرم عاشقانه مادرم رو میپرستید،این اتفاق غیر قابل هضمه...

احساس میکردم فکرم خستس...خدایا همه چی رو به خودت میسپارم...

سپیده و دیبا وارد اتاقم شدن و کنار تختم رو زمین نشستن!

دیبا:سلام خانوم!حال شما؟

سپیده:بهتری؟

من:سلام!بهترم اما بازم میترسم چیزی بخورم!

سپیده:آره به نظرم بهتره یه کم به معدت استراحت بدی!

دیباچهره ی متفکری گرفت:برات مهم نیست بدونی محمد کجاست؟

من:چرا باید مهم باشه؟

دیبا:ترانه بس کن!بخوای نخوای منو سپیده میدونیم که تو محمد رو دوست داری!

پوزخندی زدم:آها!اونوقت از کجا میدونین؟

دیبا:اگه دوسش نداشتی باهاش دعوا نمیکردی!بهش نمیگفتی درکم نمیکنی و منو نمیفهمی!این یعنی اینکه ازش انتظار داری درکت کنه و این یعنی دوست داشتن!یعنی علاقه!یعنی...

سپیده به جاش گفت:یعنی عشق...

من:خیله خب حالا!جمع کنید خودتونو!حالا کجاست؟

سپیده:کی؟

من:محمد دیگه!

دیبا:تو پذیرایی نشسته!

من:وااااااااا... این خجالت نمیکشه؟پاشه بره دیگه...جلوی بابام زشته...واسه چی نشسته اصلا؟

دیبا:بابات که اصلا از این قضایا خبر نداره!به عنوان دوست آقا تیرداد اومده نشسته!بعدشم الان منتظر آقا تیرداده تا حاظر بشن و برن بیرون!

من:کجاااااااااااااا؟
...


RE: رمان معشوقه 16 ساله(قسمت7)بیا تو - roya15 - 31-08-2016

خب بعدش Tongue لاعقل بگو كي ميزاري