فصل هشتم
پرده برداری
رومو کردم به ادرینا:
-سلام ادرینا...
-سلام ادرین چتون بود داد میزدید
-هیچ رفته بود تو حموم خوابیده بود..
-دیوونه ها..
نشستم پا تلوزیون...مرجان هی رفت و اومد و ی فیلم دیدیم و کلی خندیدیم..تا بلخره شب شد..
بابا مامان مرجان اومدن خونه ما..بعد ی ساعت حرف الکی رفتند سر اصل مطلب...اقا جواد گف:
-ی لحظه همه گوش کنین..
بادقت همه به حرفاش گوش کردیم:
-میدونم موقع خوبی نیس ولی باید بگم..پارسا فمیده که ما اون خونه رو داریم...و اینکه الان انتظار داره دعوتشون کنیم از هتل بیان پیش ما تا خونشون ردیف شه...
با تعجب گفتم:
-خب چیش بده؟؟؟
-گوش کن...چنروز دوباره باید از هم دور باشید شما دوتا
-چنروز؟؟؟
-نمیدونم...ولی باید..
-بس کنید این بازیارو..بریم بش بگیم همه چی تموم بشه دیگه
-اگه میشد ک...
-ااااااه
بلند شدم رفتم طرف اتاق...درو کوبیدم و پرت شدم رو تخت...دو دیقه بعد مرجان اومد تو اتاق گفت:
-ادرین...
پریدم وسط حرفش:
-وقتی در بستس ینی تو نیاد کسی
-حالا شدم کسی؟؟؟
-مرجان تورو خدا برو بیرون حوصله ندارم.
-ما داریم میریم......
ی غلت زدم گفتم:
-خدافظ...
-اگه.خواستی...ببینی منو قبلش اس بده.
-نمیخوای بری ؟؟؟؟
چند ثانیه سکوت کرد و رف درو بست...
بعد اینکه رفتن...حالم ی جوری شد..داشتم دیوونه میشدم.که ادرینا پرید تو اتاق با خشم داد زد:
-چی به مرجان گفتییییی؟؟؟؟؟؟؟
زیر لب طوری ک خودم بشنوم گفتم:
-کلا عادت دارن در نزنن
-با تو ام
-هاااااااااان؟؟؟
-چی به مرجان گفتی؟؟؟
-باید ب تو جواب پس بدم؟؟؟
-نه ولی بعدا که مامانش پرسید چرا چشا دخترم پر اشک بود ته و توش در میاد
رومو کرم بهش:
-چی گفتی الان؟؟
-همون ک شنیدی
-اشک؟؟؟؟
-بعله...دم گریه بود
-برو بیرون...
-برو بیرون کار دارم عه...
-باشه...ولی خاکتو سرت
تا رف بیرون گوشیمو برداشتم به مرجان اس ام اس دادم:
-من بگم غلط کردم کافیه؟؟؟؟
ی دیقه بعد جواب داد:
-لازم نکرده
-غلط کردم...
-گفتم نمیخواد...
-گو خوردم
-بسه...
-ولم کن بزا بیشتر بگم
-نگرفتمت..
-عه؟؟
-بی ادب نشو...
-من بگم بوغ خوردم کافیه؟؟؟
-بوغ'؟؟بوغ چیه؟؟؟
-بوغم نمیدونی چیه؟
-بوغ؟
-اره بوغ...
-اهان..
-بیشور
- ): براچی
-تو چرا دم گریه بودی؟؟؟
-خو خیلی بد حرف زدی بام...
-بوغ خوردم...
-بسه
-نه بس نیس...خیلی اشتباه کردم..
-بخشیدمت...خو حق داری...زندگیته
-زندگیم نی ایندمونه...زندگی من تویی
-لوس نکن...گفتم بخشیدم.
-بی شوخی گفتم
- (: دوست دارم
-من ندارم...
ی دیقه گذشت ک اس داد:
-اصن من بدبخت ک شوهل ندالم...شوهل خاعن دوسم نداله مخواد بخولتم
زدم زیر خنده از طرز نوشتنش...پیام دادم:
-عاشقتم...
-بخوابم؟؟؟؟
-وای ببخشید ...شب بخیر(:
-شب بخیر.. :-*
- :-*؟؟؟؟؟؟؟
-اره دیه:-*
-چیه خو؟
-بوسه :|
-اهان :-*شب بخیر زنم
-:-*شب بخیر شوورم
....روز بعد مرجان حتی ی اس نداد..چون پارسا خونشون بود...ساعت سه صب فقط گف من خوبم...ی هفته گذشت که تحمل نکردم...از خونه زدم بیرون و رفتم هتل...
صبا صبونه میخوردم و با علیو بچه ها و مونا میزدم بیرون تا شب شبم که بر میگشتم ی قابلمه غذا از طرف مامانم رو اوپن بود...بعضی وقتا مامانم یا ادرینا که میومدن سلام مراجانو میرسوندن..دانشگاهم تعطیل...ب خودم نمیرسیدم ریشام بلند شده بود...
بعد دوهفته ادرینا بهم زنگ زد:
-الو ادرین
-هاااان
-مرض...ببین..من امرو برات ناهار نمیارم...
-عادیه ک..مامان میاره..
-نه اونم نمیاره...
-ببین من دارم میرم بیرون
-غذا چی؟؟
-عمت میاره حتما...با اون دختر عمه مهسات...؟؟؟؟
-نخیرم...همسرتون دارن میارن براتون.
-چــــــــی شـــــده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-داره غذا میاره برات ..ولی حیف که تو بیرونی..
-بیرون چیه باو.خونم
-ههه...یکم به خودت برس...شبیه گودزیلا شدی..میاد میبیندت پشیمون میشه میره با پارسا عروسی میکنه
-مرض...باشه..کار نداری؟؟؟
-نه....
-خدافظ
-راسیییییی
-باز چیه...
-مرجان گف ی ربع دیگه پیشته...
-خاک ب سرم...خدافظ
-خدافظ
پاشدم تیشرتمو عوض کردم ی تیشرت سفید پوشیدم که برج ایفل روش بود...شانس اوردم صبش حموم بودم.رفتم ریشارو زدم خونرو مرتب کردم...دوتا شمع گذاشتم رو میز که یهو...از پایین ب اتاقم زنگ زدن:
-اقای اصلانی؟؟؟
-بله خودمم شما؟؟؟
ی مکث کرد با تعجب گف:
-من از کارکنان هتلم...
-خخخخ..شوخی کردم...اتفاقی افتاده؟؟؟
-ی خانومی اومده میگه که خانومتونه
-عه؟؟؟چ شکلیه...فرفریه مواش؟؟؟
-فک کنم....بفرستمش بالا
-هههه..بله خانوم بفرستینشون بالا...
-چشم...
-مرسی
قط کرد..رفتم جلو اینه موامو شونه کردم که زنگ درو زدن...از چشمی نگا کردم دیدم.
.
.
.
هیچی معلوم نی...شوخیش گرفته بود...درو باز کردم که خانوم با یه قابلمه غذاا دم در بود بعلاوه ی لبخند:
-سلام آآآآآقااا
-سلام خانوووم چطوری؟؟؟
-مرسی خوبم...دعوتم نمیکنی تو؟؟؟
-انقد جذبه داره چشات ادم اسمشم یادش میره...
-لوس نشو...
-بفرما داخل...خونه خودته
اومد تو که داد زدم:
-صب کککککن
-چراااا؟؟؟
-با کفش؟؟؟؟
-چجوری دربیارم کفشو خو...
- :| اول دو دور،دور هتل کلاغ پر برو بعد صد تا بشین پاشو...بعد کفشتو درار
-دیوونه...قابلمه غذا جنابعالی دستمه ها
-اخ ببشید..بدش به من.
بردم گذاشتم رو اوپن که دیدم خانوم نشستن رو زمین درگیرن با کفشاشون.
-مرجان چی شده؟؟
-هیچی الان....می...ام...
-وااااا
-ااااااااه...گره کور خورده..
-صب کن درست کنم برات
بند کفششو درست داشتم میکردم که گفتم:
-مجبوری این مدلی ببندی؟؟؟
-بعله
-اهان.....تموم شد
-چ سریع
-روزا ش سپری...
-من شدم تنها دختری
-اهنگو خراب نکن دیه...عه
-ببشید
-خوشگله؟؟
-بله؟؟؟
-مگه تو خوشگلی؟؟؟
-بی ادب...چنوقت ندیدمت پررو شدیا عشقم...
-خو راس میگم خوشگل نیسی
-خیلی بدی
-خوشگلترینی
-خیلی خوبی
-دیوونه.خخخخ...بغلی چیزی...بعد ی ماه
یهو پرت شد تو بغلم انگا یکی از پشت بهش لگد زده باشه...با گریه گف
-آدرین دلم تنگ شده بود برات
-خانومم گریه نکن منم دلم تنگ شده بود....
-من بیشتر
-نخیرم فسقلی من بیشتر
-نخیرم گندله من بیشتر
-گندله؟؟؟
-اوهوم...
بقلش کردمو ی دور دو وور تو هوا چرخوندمش و داد زدم:
-روانیتم دیوونههههه
-خ...فه.. شدم...
زدم زیر خنده:
-ببخشید عشقم...
-حال داد ولی
همونطور که شالشو برمیداشتو مانتوشو در میاورد من رفتم طرف قابلمه و درشو برداشتم:
-جووووون مادر جووووون چی ساخته
-بهتر بود بگی عروسه مادر جوووون...
-واقعا؟؟؟؟؟؟؟
-ب جون تو
-منو بگیریا اگه زیاده روی کردم..
-نوش جونت...
-برو بشین چایی بیارم...
تو اشپزخونه بودم که گف:
-من با چیز خنک موافقم...
-خوشگل خانوم با کی اومده؟؟؟؟
-با جعفر
-جعفر؟؟
-اره دیگه
-جعفر کیه؟؟؟
-راننده تاکسی
-اسمشو از کجا میدونسی
-اق جفر صداش میکردن
-دیوونه...
اب البالو داشتیم..میدونستم که دوس داره دوتا لیوان ریختم بردم منارش نشستم رو مبل که تو زاویه90درجه ی تلوزیون بود
-بفرمایید(:
-مرسی...(: اب البالوام هس که
-بعله...پارسا چی شد...
ی زره از ابمیوشو خورد و گف:
-امشب همه چی تموم میشه
-چی؟؟؟؟؟؟
-بابا ها و مامانامون میخوان بش بگن
-واقعا؟؟
-اره....
-ینی تموم شد؟؟؟
-بعله تقریبن
واسادم به دست زدنو خوندن.....و یکم رقصیدن...یکم زیاد رقصیدن:
-خاطرات شمال محاله یادم بره...اون همه عشقو حاااال محاله یادم بره...حالاااا خاطرات محال ،شماله یادم برههه...عقبیا ام که تو باغ نیسن..
-هییییسسسسس عه...هتله ها
-بیخیااااال...تکون بده...اووو..تکون بده...بدنو تکون بده اوووو
-ادرین بسه
وسط قر دادنا بنده مرجان سرخ شد...
-باشه باشه
-دیوونه
-یچی بگم...؟؟؟؟
-بفرما اقای همیرارش
-همیرارش...چ ترکیب شاخی...هستی
-خب؟؟؟؟
-هستی خانوم...!!!!
-هستی چی؟؟؟!!!
-عاشق شده...
-ای بابا...دودمانمون ب باد رف
-عاشق پارسا
-جیییییییییغ
- :| کر شدم...
دستامو گرف بالا پایین میکرد:
-خیلی خوبه ک
-عالیه
-گشنمه...
-اوووه الان غذارو میارم
غذارو خوردیم خونه ر تمیز کردیم و خالی.و رفتیم طرف خونه...که کلا ساعت7شد.چون کلی خنگ بازیم دراوردیم..خونه که رسیدیم بعد بیس دیقه پارسا اینا و .ادر زن پدر زن اومدن...
نشستیم و مقدمه چینی کردین...مرجان همش انگشتش تو دهنش بود منم اشاره میکردم ناخن نخور بچه...بابام گف:
-اقا پارسا...
-جانم؟؟؟
-ببین ما چندوقتیه که ی چیزیرو میخوایم بهت بگیم
-چیو؟؟؟
تا گف چیو پاشدم رفتم تو اشپزخونه...نفسم در نمیومد انگار خفم داشتن میکردن...دستامو گذاستم روسینک و چنتا نفس عمیق کشیدم..و برگشتم سر جام نشستم..که دیدم بابای مرجان حرف میزنه...
-ببین پارسا جان...میدونم شاید بعضی چیزا سخت باشه درکش..ولی اگه ما موضوعو اول میگفتیم درکش اصلا سخت نبود...
ادرینا در گوشم گف:
-نمیری این وسط...خوبی؟؟
-بهتر از این نبودم تاحالا...فقط حس میکنم تو تنور پیتزا پزیم
بابا جواد ادامه داد:
-پارسا..
-اقا جواد بگید تورو خدا جون به لب شدم...
-مرجان....
-مرجان چی؟؟؟
بابای پارسا اشاره کرد که اروم باش
-مرجان نامزد داره.....
ی نفس عمیق کشیدمو اماده طوفان شدن همه
-چییییی؟؟؟کی نامزدشه؟؟؟
-آدرین
اب دهنمو قورط دادم...ی لحظه گفتم قلط کردم شوهر این شدم.
پارسا با خشم بلند شد و اومد طرف من که وایسادم...دستشو که مشت کرده بود برد بالا و.......برد پشت کمرمو منو بقل کرد....
همه هنگ کردن...منو مرجان دهنمون وا مونده بود...
که یهو گفتم:
-چی شد؟؟؟
پارسا منو ول کرد و گفت:
-حدسم درست بود...اول فک کردم دیوونه شدم ولی الان...فک کنم تنها کسی که میتونه خوشبختش کنه تویی...
مامان سمانه گف:
-ینی واقعا میدونسی؟؟؟
-گفتم شک داشتم...اون روز اول که اومدم اون لحظه ای تو ماشین با مرجان حرف میزدم ادرین ی سیگار برداشت...فمیدم عادی نبود...مرجان گوشیش تو دسش بود و یهو گوشی ادرین زنگ خورد..و سیگاری که ی پوکم نزد ازش انداخت دور
روشو کرد به من:
-یا اون روز تو باشگاه..من از قصد دویست تومنی در اوردم از جیبم...وقتی اون دکلمتو گفتی...چی بود؟؟؟؟
با تقلید صدا گفت:
-من کسی ثروتی و اینا...نگاهت ب مرجان بود...حسی ک قبل زدن توپ گرفتی ب خاطر میتونه گفتنه مرجان
گفتم:
-مگه شنیدی؟؟؟
-اره...راسیتش اولش میخواسم شر کنم ولی...بعد ی مفر اومد دو زنگیم و عوضم کرد...همتون ب عشق تو ی نگاه اعتقاد دارین...بیخیال...در کل واقعا خوشحالم...
بقلش کردمو بعد همه خدارو شکر گفتنو نشستم رو مبلو اشکم درومد که پارسا گف:
-دادا گریه نکن...مرجان بیا شوهرتو ساکت کن
مرجان که بعد کلی ابراز علاقه خواهرانه به پارسا ولش کرده بو اومد کنارم نشست دستشو انداخت دور کمرم:
-ادرین....
همونجوری که دسم رو صورتم بود وسط گریه گفتم:
-بله....
-گریه نکن تورو خدا...تموم شد همه چی...
-نمیتونم جلوشو بگیرم...
-ادرین تور خدا
حس کردم با بغض حرفشو تموم کرد...
-دارم زور میزنم نمیشه
اونم سرشو گذاشت رو منو گریه کرد...
همه هر هر بمون میخندیدن ما میگریستیم...چی گفتم..به به
مامان سمانه گف:
-بس کنید دیوونه ها جو خونرو بد نکنین
گریمون که تموم شد همو نگا کردیم زدیم زیر....خنده...رفتم طرف پارسا گفتم:
-مرسی داداش...
-تشکر لازم نیس فقط...دوتا چیزو بگم بت
-بفرما
-مرجانو اذیت نمیکنی
-عمرااااا
-و دو
اومد در گوشم گف:
-یکار برام بکن
در گوشی گفتم:
-بگو
-ببین من از ....اااه..چجوری بگم...از هستی...
-خوشت اومده
با تعجب گف:
-از کجا میدونی
-تجربم زیاده
دوباره در گوشم گف:
-میشه بش بگی؟؟؟
-باشه حتما رو چشمم
مرجان گف:
-چی پچ پچ میکنید؟؟؟؟
پارسا:
-مردونس...راسی حلقت کو دختر عمه
-تو جیبمه
در اورد نشونش داد که پارسا گرف ازش داد به من و گف:
-دستش کن
-برای بار دوم چشم
دستشو گرفتمو حلقرو دسش کردم...پارسا ام ی دس زد خونه لرزید.
ساعت ده بود که پارسا اینا رفتن خونه جدیدشون ولی رفاقت ما تازه شروع شده بود..قرار بود فوتبال یاد بدم بش.والیبال بم یاد بده و اینکارارو فردا ساعت 1 میکردیم...یکی از بهترین شبای زندگیم بود...مرجان تو بغلم خیالمون راحت..همه چی تموم شده بود و بلخره اروم بودیم و اماده عروسی میشدیم...
بوسش کردمو خوابیدیم...(: