فصل ششم
نجات یا چالش
رفتیم تو که دیدم اقا پارسا مثل جغد واساده اونجا داره نگا میکنه.
دخترارو ول دادم پایین و خودمم ول شدم پایین...
من:سلام پارسال
-سلام ادرین
روشو کرد به مرجان:
-سلام مری
جوابشو نداد از کنارش رد شد پشتشم نگا نکرد.
ی پوزخند زدم رفتم تو.
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم اومدم بیرون.
ساعت7شب بود.مرجانو ادرینا تو اتاق درس میخوندن.بقیه ام یا تو اشپزخونه بودن یا پذیرایی
نشستیم منو پارسا فوتبال نگا کردیم و هیچ حرفی ردو بدل نشد بینمون جز چنتا حرف ساده.
ساعت9بود که شامو خوردیم و طرفای ساعت 10:30-11پارسا اینا پاشدن که چی؟؟؟؟برن...
رفتیم بدرقه و اینا ک بلخره رفتن و اقا پارسا ام کلی خیت شد...
درو بستم سرمو گذاشتم رو در و از چشمی در داشتم نگاش میکردم ک رفتن...پشت سرم هیچکس نبود.یکم تکون دادم خودمو داشتم میمردم از خوشحالی ک دیدم ی نفر پشتم داره هرهر میخنده برگشتم نگا کردم دیدم ادریناس گفتم:
-مرض...بی ادب.نگا میکنه
انقد خندید کبود شد حرف نمتونست بزنه.مرجان از تو اشپزخونه اومد با کنجکاوی تمام گفت:
-چی شده؟چی شده؟؟؟ادرینا ب چی میخندی؟؟
من جواب دادم:
-هیچی عزیزم شما برو بشین سرجات.
-عه ادرین چی شده؟
ادرینا بلخره ب حرف اومد گفت:
-وای مری...داشت میرقصید این
دیدم مرجان ک بگی (سلام چطوری)میخنده نخندید گف:
-عب نداره ک...بیا ادرینا
دومتر ازم فاصله گرفتن ک مرجانه پوکید از خنده داد زدم:
-نخـــــــــند
ادرینا اروم گف:
-خشم اژدها
-مرز...بیشور
ادرینا رف نشست جلو تلوزیون و مرجان اومد دسمو کشید برد منو نشستیم رو مبل بزرگه ک گف:
-دو روزه میخوام اینارو نشون بدم نمیشه...اه
-چیارو؟؟؟
گوشیشو از جیبش دراورد گف:
-لباس عروسه
-عه؟؟؟بیار ببینم کدوم عروسا ک تو لباس عروسن خوشگل ترن
اخم کرد گفت:
-ادرین؟؟>،<میزنما
-شوخی کردم عزیزم
چنتا لباس عروس نشون داد که گفتم:
-مگه من ی لباس عروس صورتی نگرفتم
مظلومانه نگام کرد و گفت:
-ادرین جونم..بهم نمیاد
-پ چکارش کنیم
اومد در گوشم گف:
-ادرینا خیلی خوشش اومدااا
-ینی؟؟؟؟
-بله
-هرچی شما بگید...ولی فعلا لباس عروسو بیخیال پارسارو چکا کنیم
-نمیدونم واقعا
کلی حرفیدیمو با خانواده البوم عکس دوران طفولیت دیدیم که ساعت1شب شد.
داشتن میرفتن خونه خودشون که چسبیده بود به خونه ما.که من گفتم:
-مامان سمانه بابا جواد میشه مرجان بمونه اینجا؟؟ب خدا دوروزه درست باهم نبودیم.
اقا جواد گفت:
-نه واقعا زحمت میشه دیگه
مامانم برگش گفت:
-بزارید بمونه...اینا ام دلشون ب هم خوشه...نه سمانه؟؟
مامان سمانه(خسته شدم از بس مامانارو صوا کردم
)گفت:
-اره جواد بزار بمونه
-اخه خیلی اذیتشون کردیم
بابام گف:
-جواد اذیت چیه ب هممونم خوش گذشت.
مرجان مونده بود چکار کنه کیفشو دو دستی جلوش گرفته بود که با مظلومیت گف:
-بابایی؟؟؟میشه ی امشبو بمونم؟؟؟
-مرجان بده
من گفتم:
-چیش بده اخه؟؟؟میمونه...باشه؟؟
-چکا کنم دیگه ...بمونه
خدافظی کردیمو رفتن...
مرجان پرید بقلم گف:
-اخ جوووووووووووون
-باشه عزیزم این کارا چیه
ادرینا گف:
-مرجان پیش من میخوابی؟؟
من گفتم:
-نع نمیشه
-ب تو چه ادرین بزا خودش بگه
-دعوا نکنین...اصن هر سه تامون تو حال میخوابیم.منم وسط ک دعوا نشه...خوبه؟؟
ادرینا گفت:
-اره عالیه
بلخره خوابیدیم ک من دست چپ مری بودم ادرینا دست راست.که گفتم:
-رو زمین خوابیدنم صفا داره ها
دوتاشون گفتن:
-اوهوم
ادرینا خیلی خسته بود زود خوابش برد...منم مرجانو بغل کردم از پشت و خوابیدیم...
صب ک شد پاشدیم رفتیم دانشگاهو اینا...
سرتونو درد نیارم ی هفته همینجوری گذشت و تو این ی هفته سه بار پارسا اینارو دیدیم...
دیگه طاقتم تموم شده بود.
هفته بعد مرجان اینا خونمون بودن که همونجور ک نشسته بودیم گوشیم زنگ خورد...
مرجان گف:
-ادرین کیه؟
-شماره خارجه....صب کن بینم...هستیه.مامااااااان هستیهههههه
مامانم:
-اومدم
گوشیو گرف دسش ک دیدیم تماس تصویریه.
جواب دادو واسادن سلام علکو اینا و کلی جیغ با ادرینا که هستی گف:
-عروس خانومو اقا دوماد نیستن؟؟؟
-چرا اینجان
گوشیو داد به من که با هستی بحرفم:
-سلام هس
-سلام آد
-چطوری هس؟؟
-خوبم آد
کلی خندیدیم ک گف:
-بیشور به ما نمیگی داماد میشی؟؟؟
-خوبه باو سه سال چار ساله دارم میگم بتا
یهو همه گفتن:چاااار سال؟؟؟
جواب دادم:
-بیشتر حدود شیش یاهفت سال که من چارسالشو به هستی گفتم...
گفت:
- عروس خانوم کجان؟؟
-نمدونم الان اینجا بود رف تو اشپزخونه میاد الان.
گوشیو چرخوندم طرف مامان سمانه و بابا جواد گفتم:
-مادر زن و پدر زن گرامی
-ای ک چقد دوس دارم ببینمتون..
-هستی خاله اینا کجان؟؟؟
-بیرونن منو تنها گذاشتن
آدرینا گف:
-قرنتینه ای دیگه دیوونه
مامانم زد پس کلش و یهوووو مرجان امد ک گفتم:
-هسی هسی زنم اومد
-ای جان کوش؟؟؟
گوشیو دادم به مریو خودم گفتم:
-جی جی جی جیــــــن ایناهاش
گوشی دست مری بود که دیدن همو و هستی گفت:
-سلام مرجاااااااااننننننن
-سلام عزیزم خوبی؟؟؟
-قربونت عروس خانوم..وای چقد دوس دارم ببینمتون.
-ما بیشتر مشتاقیم
-مرجان جون ببین هنو جاداری طلاق بگیری ازین خل و چل
داد زدم:
-آدم شدم نمیدونی حرف نزن
-ساکت وقتی من با عروس میحرفم نپر وسط حرفم...مرجان تو ک انقد خوشگلی تورو چ به این یوری
باز داد زدم:
-عمته
-عمه ندارم...
یهو مری گف:
-چشت خوشگل میبینه وگرنه همچینا ام نیس
-ساکت شو چ حرفیه دختر به این نازی...ولی بی شوخی واقعا به هم میاید
-فدات بشم هستی خانوم
-ببخشید مرجان جون میشه ی دقه بدی گوشیو دست خاله زیبام کارش دارم
-چرا نشه عزیزم کاری نداری با من؟؟؟
-نه گلم خیلییییییییی خوشحال شدم
-من بیشتر...قربونت برم.از من خدافظ
-خدافظ
گوشیو دادم به مامانم که هستی گفت:
-خاله میخوام یکم خصوصی باهاتون حرف بزنم...
-باشه خاله جون
یهو دوربینو خاموش کرد و تماس ساده شد و مامانم رفت تو اشپزخونه ک ما صداشو نمیشنیدیم
مرجان روشو کرد به من گف:
-وای خدا چه دختر نازیه چند سالشه؟؟؟
-همسن خودته خانوم.ی چند ماهی اینور اونور
-اهان...ینی چی به مامانت میگه.؟؟؟
-مث همیشه...چوقولی
بعد چند دیقه مامانم ی جیغ خفیف زد که من دوییدم تو اشپزخونه:
-چی شده مامان؟؟؟
-چی چی شده؟؟؟
-جیغ زدی؟؟؟
-نع...ینی اره...ذوق کردم.
ادرینا گف:
-چیزی شده؟؟؟
-نه مامان جان گفتم که ذوق کردم.
مرجان اومد بغل دست من که من با کنجکاوی گفتم:
-خو یچیزی شده که ذوق کردی دیه.
-اخ اره...هستی اینا دارن بر میگردن
یهو جو(jaw) خونه عروسی شد...البته جو خونه منو ادرینا و مرجان بودیم.
ادرینا و مرجان پریدن بغل هم دس همو گرفتن بالا پایین میپریدن.:492:
منم دس میزدم
..کم مونده بود بقیه رقص نور بیان که مامان سمانه گف:
-چرا اینجوری میکنین حالا؟؟؟بیچاره باید الان شمارو ببینه عمرا بیاداونوقت
همه خندیدیم که من گفتم:
-مامانا باباها زن و خواهر...نمدونم شما چرا شادی بعد از تلفن کردید ولی من ی چیز بی نقص به سرم زد...:89:
همه ی صدا گفتن:
-چی به سرت زد؟؟؟
هنگ کردم از هماهنگیشون:N56: که گفتم باز:
-واقعا راس بگین ...قبلا تمرین کرده بودید؟؟؟
ادرینا داد زد:
-د بگو جون به لبمون کردی...
-ببینید...خاله اینا که بیان.شاید ی اتفاقی بیفته که پارسا و هستی یکم اشنا شن.و شاید همه چی به خیرو خوشی تموم بشه
مامانم گف:
-ینی تا هستی اومد شوورش بدیم
-نه در اون حد...اخه مگه میشه عاقد ببریم تو فرودگاه.
بی شوخی...کی میان؟؟؟
-پس فردا
-جانم؟؟؟پسفردا؟؟
-اره...
تو ی عان همه پخش شدیم..و بعد نیم ساعت تصمیم گرفتیم تا صب خونرو مرتب و تزئين کنیم فردا ام بریم خرید..
اقا چشمتون روز بد نبینه مارو تاساعت6صب به کار گرفتن و در اخر همه مث خرس هرجا بودیم خوابیدیم..منو مری رو مبل نشسته خوابیدیم ک مری تو بغلم خوابش برد..مامانم رف تو اتاق سرجاس بقیه ام پخش بودن..
ساعت دوازده پریدیم طرف فروشگاه و بازهم بساط دفعه قبل و بعد هم خونه و بعد باشگاه
و در کل ی روز ساده داشتیم...ولی روز اومدن هستی اینا....
یاعت ده پاشدم رفتم ماشینو بردم کارواش به خونه مرجان اینا زنگ زدم:
-الو سلام
مامان سمانه برداشتم:
-سلام آدرین جان چطوری؟؟
-قربونت مامان..شما خوبی؟
-فدات ی لحظه صبر کن من کاردارم بگم مرجان بیاد بات بحرفه
-چشم مامان بگو بیاد بحرفه
-دیوونه
-تقصیر دخترته خو
-لوس نکن خودتو خندم گرف...
داد زد:مرجاااااااان
-جانم؟؟؟
-بیا ادرین پشت تلفنه
جیغ زد گف:
-اخ جون اقامون
اومد تلفن گرف گف:
-سلام شوعر گلم
-سلام زندگیم چطوری؟
-خوبم تو خوبی؟
-شما خوب باش منم خوبم...مرجانی
-جانم ؟؟؟؟
-ساعت3شاید برسنا
-ساعت3؟؟
-من چیز دیگه ای گفتم؟؟
-نع..ولی ارایشگاه نرفتم
-عزیزم فرودگاهه نه عروسی
-چشم نمیرم
-قربون چشم گفتنات
-نگو...کجایی؟؟
-کارواش
-اهان..
ی ده ثانیه سکوت شد که فقط صدانفسامون بود گفتم:
-فدا نفسات
-لوس نشو عه..
-پارسا اینا میان؟؟
-اره دیگه..
-برم من؟؟
-اره گلم برو.مواظب خودت باش
-تو بیشتر مرجان خانوم
-خدافظ اقایی
-خدافظ خانومی
قط کردم.ی لبخند زدم و سوار بر ماشین گازشو گرفتمو رفتم طرف سلمونی...
موام مرتب کردم که کلا با چنتا کار دیگه ساعت12شد
رفتم طرف خونمون که اونموقه مرجان اینا ام خونه ما بودن.ساعت حدود یک پارسا اینا اومدن که سریع رفتیم سوار ماشین شدیمو راه افتادیم طرف فرودگاه:w14:
ترافیک بود و ساعت دو و نیم رسیدیم که فهمیدی یک ربع بعد هواپیماشون فرود میاد.
فرود اومدن و فهمیدیم که همه داستان پارسارو میدونن
اومدن جلو که خالم اینا همرو بغل کردن و خالم که بعد10سال منو ادرینارو دید با کلی گریه بغلمون کرد و گفت:
-وای خدا چقد شما دوتا ماه شدید
پسر خالمو بغل کردم و هستی اومد جلو منو چپ چپ نگا کرد یقمو گرف کشید پایین در گوشی گف:
-حیف جلو اینا نمیتونم کاری بات بکنم ب خاطر همین پسره بد دارم برات.
ولم کرد ک فمیدیم چندنفری دارن نگامون میکنن گفتم:
-دختر خالمون جا اینکه بیاد سلام علک کنه چرا میخواد بزنه منو؟؟
-خودت میدونی
رف پرید بغل مرجان و کلی فشارش داد و برا اینکه ضایه نشیم گف ی دوست جدید پیدا کردم
و چیزی ک کشف کردم این بود...
پارسا نگاهشو از رو هستی برنمیداشت...و این شد قدم اول..
رفتیم سوار ماشینا شدیمو رفتیم خونه و ک بقیه اعضاع خانواده مثل داییو مامان بزرگ بابابزرگ اونجا بودن. اول قرار بود جشن خونه بزرگترا باشه ولی نشد..
بعد ی ساعت نشستن و حرف زدن هستی اشاره کرد بیا تو اتاق
رفتم تو اتاق که گف:
-بزنم؟؟؟؟؟؟؟
-هستی چه رفتاریه..بعد ده سال.عه
-ساکت شو...الان چکار باید بکنیم ینی؟؟
-هیچ...طبیعی
-اه...چکاریه اخه.
-بیکاریه...پا زندگی منو مری وسطه ها..
-چ دختر نازیه خیلی ماهه
-میدونم...
-حیف اون دختر که نصیب تو دیوونه بشه
-عه واسه چی اخه؟
-واسه چی؟؟انقدجذبه نداری بگی ب پسره همه چیو تموم شه
-ده بار اومدم بگم نزاشتن
-کیا؟؟؟
-خالت...شوهر خالت..دختر خالت..زن پسر خالت مخصوصا... و مادر و پدر زن پسرخالت.
-چرا واقعا
-شرره
-از تو بدتر؟؟
-گفتم آدم شدم
-تو ادم نمیشی...ولی پسره ام بد نیسا
حس کردم از پارساخوشش اومده...قدم دوم.
-عاشق شدی هستی؟
-ساکت شو بی ادب...عه.گفتم بدنیست..شبیه زینه
-اره خیلی شبیهه من اول فک کردم زینه...
-بریم بیرون؟؟؟
-اره
رفتیم بیرونو کلی حرف زدیم با خلم اینا اندازه ده سااال حرفیدیم.
خالم اینا رفتن خونه مامان بزرگم اینا..دایی هامم رفتند و پارسا اینا ام رفتند و در اخر مرجان اینا نرفتند...واسادن کمک جم کنیم چیزمیزارو
شب که ب مرجان گفتم از پارسا خوشش اومده بال در اورد...سرتونو درد نیارم کلا شب ایده آلی بود برا همه...
و باز هم عشقم تو بغلم خوابید تا ثابت کنه هست...ساعتو کوک نکردم چون فقط میخواسم بخوابیم...و خوابیدیم تا صبح روز بعد...