قسمت 3
رستوران واقعا شیکی بود.
سر میزی نشستیم که کنار پنجره بود از پنجره دریا پیدا بود.
تا گپ زدیم و شام خوردیم 1ساعت و نیم طول کشید.
بعدش آرمین منو رسوند دم خونه. تو ماشین منتظر موند تا من برم خونه بعد بره.
وقتی رفتم توی خونه با صحنه عجیبی برخوردم.
انگار زلزله اومده بود.هر چیزی یه طرف افتاده بود. دقیقا میدونستم کار کیه. سریع از خونه اومدم بیرون.
-آرمین
-چی شده؟
-باید بریم.
-کجا؟
-دنبال امیر. اون خونرو زیر و رو کرده. باید بریم دنبالش تا کاری دست خودش نداده.
-مگه تو میدونی کجاست؟
-آره یه ویلا داره همیشه میره اونجا
-آدرس دقیقش رو بلدی؟
-آره بریم
نیم ساعت توی راه بودیم. رسیدیم
باد شدیدی میومد. رفتیم توی ویلا.
یه دختر اونجا بود. چند بار دیده بودمش.ویلاش دقیقا کنار ویلای امیر بود.
امیر روی کاناپه نشسته بود و حدودا 6 7 تا شیشه مشروب خالی و 10 11 تا فیلتر سیگار کنارش بود.
تا منو دید رفت توی اتاق و درو بست.
من- امیر تو داری چیکار میکنی با خودت؟ من نمیتونم تو رو دوست داشته باشم. بس کن دیگه. اخه این چه کاراییه تو میکنی؟
امیر درو باز کرد و اومد بیرون
امیر- واسه چی اومدی اینجا هان؟؟؟؟؟؟؟ بیا اینم ببر تو برای مردی دیگه
شیشه ادکلنم بود. ادکلنی که همیشه همونو میزنم. فهمیدم از خونم برداشته
از خونه رفتیم بیرون
تو ماشین تو فکر بودم خیلی
-آدرینا.خوبی؟
-آره عزیزم چیزیم نیست خوبم
-آدرینا
-جان
-میشه بیای خونه ی من؟
- اتفاقا من میخواستم بگم تو بیا خونه ی من
- نه تو بیا
-خب باشه.ولی بریم وسایلامو بردارم
رفتیم خونه و وسایلامو برداشتم و رفتیم خونه ی آرمین
فردا تولدش بود. نمیخواستم چیزی بهش بگم. دوست داشتم سوپرایز بشه.
صبح که شد دوست داستم از خونه بره بیرون تا من برای شب خونرو آماده کنم.
برای همین وقتی که خواب بود موبایلشو برداشتمو به یکی از رفیقاش زنگ زدم.
-الو سلام. آدرینام.نامزد آرمین
-سلام خوبین؟
-مرسی. میشه یه چیزی ازتون بخوام؟
-بله بفرمایید
-ببینید امشب تولد آرمینه من میخوام سوپرایزش کنم اگه میشه 1 ساعت دیگه شما بهش زنگ بزنین بهش بگین بیا بریم بیرون.یعنی با رفیقاش همتون باهم برین بیرون
-آهان باشه چشم.
-مرسی.لطف کردین.شماهم دعوتینا.
-ممنون.
-خدافظ
-خدافظ.
رفتم صبحانرو حاضر کنم. آرمین بیدار شد
-صبح بخیر
-صبح بخیر چقدر زود بیدار شدی
-خب کار داشتم دیگه
میزو چیدم باهم مشغول خوردن صبحانه شدیم. که موبایل آرمین زنگ خورد. مطمئن بودم رفیقشه.
رفت که جواب بده. بعد 5 دیقه اومد.
-آرمین کی بود؟
-امیرحسین بود میگه بریم کوه
-خب
-من گفتم نه
-اااااا چرا؟
-تورو تنها بزارم برم؟؟؟
-یعنی چی؟ منم با دوستام میرفتم خرید. تو خونه که تنها نمیموندم. اشتباه کردی. برو زنگ بزن بگو میام
-ناراحت نمیشی؟
-نه بابا برو
-باشه
رستوران واقعا شیکی بود.
سر میزی نشستیم که کنار پنجره بود از پنجره دریا پیدا بود.
تا گپ زدیم و شام خوردیم 1ساعت و نیم طول کشید.
بعدش آرمین منو رسوند دم خونه. تو ماشین منتظر موند تا من برم خونه بعد بره.
وقتی رفتم توی خونه با صحنه عجیبی برخوردم.
انگار زلزله اومده بود.هر چیزی یه طرف افتاده بود. دقیقا میدونستم کار کیه. سریع از خونه اومدم بیرون.
-آرمین
-چی شده؟
-باید بریم.
-کجا؟
-دنبال امیر. اون خونرو زیر و رو کرده. باید بریم دنبالش تا کاری دست خودش نداده.
-مگه تو میدونی کجاست؟
-آره یه ویلا داره همیشه میره اونجا
-آدرس دقیقش رو بلدی؟
-آره بریم
نیم ساعت توی راه بودیم. رسیدیم
باد شدیدی میومد. رفتیم توی ویلا.
یه دختر اونجا بود. چند بار دیده بودمش.ویلاش دقیقا کنار ویلای امیر بود.
امیر روی کاناپه نشسته بود و حدودا 6 7 تا شیشه مشروب خالی و 10 11 تا فیلتر سیگار کنارش بود.
تا منو دید رفت توی اتاق و درو بست.
من- امیر تو داری چیکار میکنی با خودت؟ من نمیتونم تو رو دوست داشته باشم. بس کن دیگه. اخه این چه کاراییه تو میکنی؟
امیر درو باز کرد و اومد بیرون
امیر- واسه چی اومدی اینجا هان؟؟؟؟؟؟؟ بیا اینم ببر تو برای مردی دیگه
شیشه ادکلنم بود. ادکلنی که همیشه همونو میزنم. فهمیدم از خونم برداشته
از خونه رفتیم بیرون
تو ماشین تو فکر بودم خیلی
-آدرینا.خوبی؟
-آره عزیزم چیزیم نیست خوبم
-آدرینا
-جان
-میشه بیای خونه ی من؟
- اتفاقا من میخواستم بگم تو بیا خونه ی من
- نه تو بیا
-خب باشه.ولی بریم وسایلامو بردارم
رفتیم خونه و وسایلامو برداشتم و رفتیم خونه ی آرمین
فردا تولدش بود. نمیخواستم چیزی بهش بگم. دوست داشتم سوپرایز بشه.
صبح که شد دوست داستم از خونه بره بیرون تا من برای شب خونرو آماده کنم.
برای همین وقتی که خواب بود موبایلشو برداشتمو به یکی از رفیقاش زنگ زدم.
-الو سلام. آدرینام.نامزد آرمین
-سلام خوبین؟
-مرسی. میشه یه چیزی ازتون بخوام؟
-بله بفرمایید
-ببینید امشب تولد آرمینه من میخوام سوپرایزش کنم اگه میشه 1 ساعت دیگه شما بهش زنگ بزنین بهش بگین بیا بریم بیرون.یعنی با رفیقاش همتون باهم برین بیرون
-آهان باشه چشم.
-مرسی.لطف کردین.شماهم دعوتینا.
-ممنون.
-خدافظ
-خدافظ.
رفتم صبحانرو حاضر کنم. آرمین بیدار شد
-صبح بخیر
-صبح بخیر چقدر زود بیدار شدی
-خب کار داشتم دیگه
میزو چیدم باهم مشغول خوردن صبحانه شدیم. که موبایل آرمین زنگ خورد. مطمئن بودم رفیقشه.
رفت که جواب بده. بعد 5 دیقه اومد.
-آرمین کی بود؟
-امیرحسین بود میگه بریم کوه
-خب
-من گفتم نه
-اااااا چرا؟
-تورو تنها بزارم برم؟؟؟
-یعنی چی؟ منم با دوستام میرفتم خرید. تو خونه که تنها نمیموندم. اشتباه کردی. برو زنگ بزن بگو میام
-ناراحت نمیشی؟
-نه بابا برو
-باشه