مروارید اومد و مجلس شروع شد..همه خوشحال بودند و میرقصیدن .صبح داخل حرم عقدشون کرده بودیم.مروارید یک پیراهن زمردی که کوتاهیش تا روی زانواش بود و دارای دو بند نازک و یک یقه هفت داشت پوشیده بود روی لباسشم سنگ هایی هنرنگ زمرد بود کار شده بود البته سرویس جواهرش زمرد بود و موهاش هم نسکافه ای کرده بود.سایه ای سبزی که به پشت چشای عسلیش زده بود چشماش درخشان کرده بود.زیادی خوشگل شده بود..فرهادم که یک کت و شلوار زغال سنگی پوشیده بود...داداشم که از خجالت عرق کرده بود،نمردیم و خجالت فرهاد هم دیدیم.مجلس زنانه تا ساعت 8 بود و بعدش مردها اومدن .باداخل اومدن مردها که نفر اولشون بابا بود همه از جا بلند شدند.چه قدر بابا در نوبه ی خودش زیبا شده بود..موهای سفیدش را که مرتب کرده بود و کت و شلوار مشکی اش خیلی بهش میومد.عمو سعید که دیگه خارجی ترین لباساش را پوشیده بود..از زن عمو پری کسی با کلاس تر داخل مجلس نبود...لباسای اون و نگاه اتشین مامان به لباساش من و حرص میداد.بااومدن مردا یک شال روی سرم انداختم و گوشه ای ایستادم.بابا بعد از سلام و احوال پرسی با مهمون ها به کنار من اومد و گفت:میبینیم که دختر بابا امشب خیلی خوشگل شده!نگاهی از سر خجالت به بابا کردم و چیزی نگفتم.بابا گفت:بیرون سرده ...خیلی سرده.گفتم:خب!_بیرون سرده..پارسا هم هنوز بیرون ایستاده همراه پدرش._ اِ برای چی؟_میگن داخل شلوغه بهتره تو بری تعارفشون کنی._وقتی به حرف شما گوش نکردن به حرف من گوش کنن؟بابا دستشو پشت کمرم گذاشت و اروم به سمت جلو هلم داد و گفت:بهتره بگی بیان داخل._چشماز سالن رفتم بیرون.داخل حیاط زیادی شلوغ بود .پارسا و اقا شایان رو که گوشه ی ایستاده بودند و مشغول حرف زدن بودن رو دیدم.شالم رو جلوتر کشیدم و رفتم جلو .چه قدر پارسا خوشگل و جذاب و خلاصه همه چی تموم شده بود.کت و شلوار مشکی رنگش و کروات ستش و پیراهن زیرش و کفاش و همه چیش و همه چیش زیبا و شیک بود...انقدر حواسم به پارسا بود که اصلا لباس اقاشایان رو ندیدم._سلام اقا شایان.اقا شایان سرش را به طرف من چرخوند و گفت:سلام دخترم خوبی ؟_خیلی ممنون...سلام اقا پارسا.پارسا لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:سلام خسته نباشی.دوباره نگاهم را به اقاشایان دوختم و گفتم:بفرمایید داخل خواهش میکنم.اقا شایان:من بیرون راحت ترم دخترم._ بابا و مامان و عمو و خلاصه همه اصرار میکنن که بیاین داخل.._تعارف ندارم که دخترم.دستم را به سمت خودم گرفتم و گفتم:به خاطر من.نگاهی به پارسا کرد و گفت:بهتره بریم تو پارسا.لبخندی زد و دنبال من وارد خونه شدند.پدرش که رفت کنار هستی خانم و پارسا کنار من گوشه ای ایستاد..پارسا اروم گفت:کی میخوان عروسی بگیرن؟_اونطور که مامان اینا میگفتن تابستون.._تابستون؟یکم زود نیست؟چرخیدم و خیره شدم داخل چشمای پارسا و گفتم:زود؟نه زود نیست.پارسا با لحن مسخره ای گفت:مثلا بهتر نیست بزارن 2یا 3 سال دیگه ..حداقل 1سال دیگه._ادای من رو درمیاری ؟_نه من کی باشم ادای شما رو دربیارم..دارم جدی حرف میزنم._وقتی مشکلی ندارن و از همه لحاظ امادن برای چی نگیرن._فرهاد کار داره؟فرهاد سربازی رفته؟فرهاد خونه داره؟فرهاد سرمایه داره برای زندگی.با تعجب گفتم:این حرفا چیه پارسا!_سواله!_خب مروارید فرهاد را باهمین شرایط قبول کرده._تو هم بودی قبول میکردی؟_اره..یعنی نه..یعنی نمیدونم._تو حاضر بودی با پسری که نه کار داره نه تکلیف ایندش معلوم نیست ازدواج کنی و زود عروسی بگیری ولی من که از هر لحاظ امادم نمیخوای عروسی کنی.اخم کوچکی کردم و گفتم:حرفات واقعا بی معنیه.و نگاهم و ازش گرفتم و به جمع نگاه کردم به پچ پچ های مامان دمِ گوش فرهاد.عصبی بودم و پامو محکم تند تند روی پارکت میکوبیدم که صدایی مردانه از کنارم اومد._به به تیام خانم.چرخیدم و نگاهم به بهروز که با فاصله ی کمی از من ایستاده بود خیره شدم و با من من گفتم:سَـ ...سلام._خوبی؟_ممنون...شما هنوز برنگشتین؟_بعد از چند سال اومدم مشهد کجا بخوام برم اخه._اهان._چه خبر؟پات که خوب شده؟نگاهم بی اراده به سمت پاهام رفت و بدون اینکه دوباره به بهروز نگاه کنم گفتم:اره خدارو شکر.
***
نگاهم بی اراده به سمت پاهام رفت و بدون اینکه دوباره به بهروز نگاه کنم گفتم:اره خدارو شکر.
اصلا حوصله ی حرف زدن با بهروز را نداشتم.ببخشیدی گفتم و ازش جدا شدم و به کنار مروارید اینا رفتم و اون رو با پارسا تنها گذاشتم.طفلک پارسا،بهروز از 100تا خاله زنک وراج بدتر بود.البته این پرحرفیش هم مالِ دخترا بود.
مروارید با خجالت نشسته بود و دستشو روی دست فرهاد گذاشته بود و لبخند میزد..جلو رفتم و روی مبل کناریش نشستم و گفتم:چه قرمزم شده.
مروارید سرش را بالا اورد و به من خیره شد و گفت:چی؟
_میگم چه خجالتیم میکشه این عروس ما.
_وای تیام سر عروسیم چیکار کنم؟خیلی سخته.
_سخت چی دختر جان الان باید باهمه بگی و بخندی و سعی کنی خودتو تو دل من که خواهر شوهرتم جا کنی.
_یعنی جا ندارم؟
مشتی اروم حواله بازوش کردم و گفتم:چه عروس پرویی.
_تیام تو و اقا پارسا زودتر مجلستون رو بگیرن تا نوبت ما بشه.
دیگه همینم مونده بود مروارید بگه..
کمی فکرام را روی هم گذاشتم..میخواستم تو همون لحظه تصمیم گیری کنم...من پارسا را دوست داشتم..هستی خانمم دوست داشتم..از زندگی ایندم با پارسا هم نمیترسیدم...من درس خون بودم و هر جا که باشم میتونم درس بخونم و نتیجه قابل قبول بگیرم...من باید به خاطر خودم و پارسا و همه و همه عروسی میکردم
_اتفاقا ماعروسیمون عیده.
_چی؟
_وای گوشات مشکل داره،میگم ما عروسیمون عیده.
_جون من؟
_جون تو.
لبخندی زد وبا هیجانی که توی لحنش معلوم بود گفت:مرسی مرسی تیام مرسی.
_چرا تشکر میکنی.
فرهاد که صحبتش با پسری که کنارش بود تموم شد و گفت:چی شد که زن ما را اینقدر خوشحال کردی؟
مروارید با ذوق گفت:تیام اینا عید عروسی میگیرن!
فرهاد از تعجب بالا رفت و گفت:چه بی خبر !
گفتم:اره دیگه یکدفعگی شد.
فرهاد خندید و گفت:ما که تصمیمون برای تابستون قطعیه
_انشاا...
باید این خبر را به پارسا میگفتم تا سوتی ندیم.بهتر بود بهش فکر نکنم من برای خوشحالی اون ها این تصمیم رو گرفته بودم.
از جام بلند شدم و رفتم کنار پارسا که با بهروز گرم صحبت بودند البته معلوم بود که هیچ کدومشون علاقه ای به حرف زدن باهم نداشتن..با نزدیک رفتن من لبخندی روی صورت بهروز نقش بست و گفت:جان؟
پارسا که نه چیزی گفت نه لبخندی نه اخمی خشک یک نگاه بهم کرد .
ایا باید بهروز را ضایع میکردم؟اما با این نگاهی که پارسا بهم کرد بیشتر دلم خواست پارسا ر ضایع کنم ولی من فعلا با پارسا کار داشتم حالا وقت زیاد بود.
_با پارسا کار داشتم..یک لحظه.
لبخند بهروز بیچاره ماسید و پارسا باهمون لحن خشکش گفت:خب بگو
ای بابا هی من نمیخوام این بهروز را ضایع کنم اینا مگه میزارن.
_خصوصیه.
این را گفتم و گوشه کتش را کشیدم .
پارسا کتش را از دستم جلوی بهروز بیرون کشید و باهم به سمت دیگری رفتیم..این رفتارش دیگه غیر قابل تحمل بود ولی بازم دهنم را بستم و اعتراضی نکردم.
_چیه؟
_من موافقم که عروسی را عید بگیریم.
اولش همونطور مات نگاهم کرد و بعد گفت:میدونستم قبول میکنی.
ناراحت گفتم:یعنی خوشحال نشدی؟
_اخرش که باید قبول میکردی
دیگه واقعا نمیدونستم چی بگم..دیگه تحملم تموم شده بود این چه وضع حرف زدن بود.
_پارسا نمیخوای به هستی جون بگی اون حتما خوشحال میشه!
با این حرف لبخندی زدم که پارسا گفت:من قبلا به اونا اکی داده بودم.
_بدون اینکه موافقت من رو بدونی.
_میشه با من یکی به دو نکنی.
دیگه نذاشت حرفی بزنم و رفت به سمت پدرش.
*
دیگه نذاشت حرفی بزنم و رفت به سمت پدرش.چرا اینطوری کرد..این رفتارش یعنی چی.؟شاید به خاطر مریضی هستی جون بود..خب شایدواقعا پارسا حق داشت.تا بعد از شام من پارسا رو ندیدم..بعدش هم هنگام خداحافظی دیدمش.همراه هستی خانم و اقا شایان..مثل یک مرد معمولی که هیچ نسبتی با من نداره ازم خداحافظی کرد..پارسا دلم را شکوندی .....*********3هفته از اون ماجرا گذشت اواخر بهمن بود کارنامم را دادن 19 و 38 شده بودم.به نظرم برای من عالی بود.این 3هفته پارسا را ندیده بودم...تا اینکه همینطور روز 5شنبه داشتم داخل خونه درس میخوندم و کسی نبود که تلفن زنگ خورد ..سریع از جا پریدم و رفتم با دیدن شماره پارسا ذوق زده شدم و بعداز کشیدن یک نفس و عمیق گوشی را برداشتم._سلام._سلام تیام خانم ._خوبی؟_شما چطوری؟اینکه مهربون شده بود ...من همینو میخوام نزنی کانال دیگه پارسا._مرسی من خوبم..سکوتی بینمون برقرار شد گفتم:کاری داشتی؟_بله ..راستش میخواستم ببینم شما حالت خوبه!_اذیت نکن دیگه._باشه ،فردا شب میخواستم دعوتتون کنم خونمون._منو؟_نه فرهاد رو خب تو رو دیگه.تو دلم کلی ذوق کردم ولی گفتم:حالا ببینم._حالا ببینم نداریم..نیای میام میبینمت._خب اونجا چه خبره؟_دل تنگی دلیل میخواد!_باشه حالا بهش فکر میکنم._باید بهش عمل کنی نه فکر..خب من کار دارم تا فردا._خداحافظ_فعلاتلفن را قطع کردم..چرا من یکدفعگی ذوق کردم مگه دفعه اولم بود باهاش حرف میزدم..ولی بعد از این همه مدت این خیلی خوب بود..کتابمو پرت کردم اونطرف و رفتم سر کمد لباسام..خب چی بپوشم...نگاهی به لباسام کردم..یک لباس پوشیده یا؟نگاهی به لباسام کردم ،هیچ کدومشون خوب نبود.اصلا چرا حساسیت نشون میدادم،مثل همون دویا سه دفعه قبل باید لباس میپوشیدم دیگه.یک تی شرت یقه کج(تقریبا قایقی) سفید ساده دیدم.ته کمدم بود عجیب بود که یادم نمیومد چه زمانی و چه کسی برام خیره.خلاصه از سادگیش خوشم اومد و دنبال شلوارشتم.خیلی کم شلوار داشتم.1شلوار لی و 1شلوار مشکی جذب چسب..کل کمدم را زیر رو روکردم تا یک شلوار سفید دیدم چه قدر ازش خوشم میومد ولی فکر میکنم برام کوچیک شده باشه..صندل هام هم گذاشتم روی لباسام و نگاهی به خودم داخل اینم کردم..پارسا گفت صورت ساده ی من را بیشتر دوست داره.همین صورت معمولی که هیچ نقطه زیبا و خیره کننده ای نداره..همین چشمای مشکی که نه ابی هستن نه سبز نه عسلی..نه اونقدر درشت هستن که نصف صورتم را بگیرن..نه سگ دارن که هر ادمی را جذب کند.همین لبایی که نه قلوه ای هستن..نه برجسته..همین صورتی که اونقدر سفید نیست که خیره کننده باشه.پارسا از همین ابروهای متوسط برنداشته ی من خوشش اومده بود..همین ابروهایی که دیر یا زود باید برش میداشتم.با صدای بابا و مامان چشمم را از اینه شکستم گرفتم .بابا گفت:دختر بابا داره درس میخونه که کتاباش این وسطه؟سریع از جا بلند شدم و به هال رفتم و گفتم: اِ اومدین؟بابا گفت:سلامتم که خوردی؟_اخ ببخشید سلام.مامان گفت:کتابت را چرا پخش و پلا کردی؟کتاب را برداشتم و گفتم:از دستم افتاد.مامان ابروهاش از تعجب بالا رفت و گفت:مگه تو چلاقی دختر._ اِ مامان.بابا به سمت اتاقش رفت گفتم:خب تلفن زنگ زد حواسم پرت شد.مامان مشغول دراوردن لباساش شد و گفت:حتما پارسا بوده._از کجا فهمیدین؟_غیر از اون کی میتونه حواست را پرت کنه.خنده ای از سرخجالت کردم و با اتاقم به اتاقم رفتم.با این نمره کارنامم یک جور احساس غرور میکردم..و فکر میکردم خیلی بلدم،یک جورایی به خودم مطئمن شده بودم.تاشب درس خوندم و شب قرار بود مروارید و فرهاد برای شام بیان خونمون،مامان گفته بود که پارسا هم دعوت کنم ولی من برای اینکه مروارید معذب نشه این کار را نکردم***قسمت 36ساعت 9 شب بود که زنگ خونه به صدا دراومد و بعدش صدای شاد و سرزنده فرهاد.._سلام بر اهل منزلاز اتاق خارج شدم و گفتم:نگفتیم زن بگیری خونوادت را از یاد ببریو با لبخندی مروارید را در اغوش گرفتم و گفتم:چطوری زن داداش؟مروارید خندید و گفت:سلام.جواب سلام من را مامان که با خوشحالی داشت میومد داد و گفت:سلام به روی ماهت دخترم...خوش اومدی قربونت برم بیا داخل.فرهاد گفت:مامان پسرتون چی؟مامان بدون محلِ به فرهاد گفت:وقتی عروس به این خوبی دارم دیگه توئه خرس گنده را میخوام چیکارو دست مروارید را گرفت و روی مبل نشاند.نشستم کنار مروارید و فرهاد.فرهاد با خنده گفت:هِی..یادش به خیر تو این عَرج و قُربی داشتیم.چه قدر محترم بودیم..همین دختره تیام ..هی جلومون دولا راست میشد._برادر عزیز توهم زدی.فرهاد نگاهی به مروارید کرد و گفت:منو این همه خوشبختی محاله..وقتی اینهمه همه چیز هوبه توهم میزنم دیگه.مروارید ریز ریز میخندید.روبه مروارید گفتم:مرواریدد،ما اینو دادیم دست تو که درستش کنی...اینکه دیوانه شده.مروارید اروم گفت:کار سختیه...فرهاد صداش را شنید و گفت:مروارید فکر نمیکردم که تو با اون هم با اون جادوگر باشی..دفعه اخرت باشه با تیام حرف میزنی.چشام از تعجب گرد شد و با لحن کشداری گفتم:فرهاد***فرهاد و مروارید زدن زیر خنده و همون موقع مامان من را صدا کرد.به اشپزخونه رفتم و سینی چای را اوردم.بعد از تعارف کردن به انها ،به اتاق بابا رفتم که ببینم برای چی بابا بیرون نمیاد.در را زدم و وارد شدم._اجازه هست؟بابا سرش را از کیفش بیرون کشید و گفت:بله بفرمایید._چرا نمیاید بیرون زشته ها._الان میام دارم دنبال گردنبندی میگردم که خریدم.نشستم گوشه تخت و گفتم:گردنبد؟برای کی؟_مروارید...تازه عروسه گفتم یک چیزی خریده باشیم..اولین باره اومده خونمون._اولین بار نیست بابا که..مروارید همش اینجاست._اولین بار هست که به عنوان عروس در این خونه حاضر میشه._خدا شانس بده..پس چرا خونواده پارسا اینکارا رو نکردند؟بابا همراه گردنبد بلند شد و گفت:اینها پیداش کردم.و بدون اینکه جواب سوال من را بده از اتاق خارج شد.نشستم روی تخت..واقعا چرا؟چرا به این فکر نکرده بودم که همه به تازه عروسا کادو میدن ولی من؟یعنی من براشون مهم نبودم...پس چرا حداقل یک بار به من کادو ندادند.ازرده خاطر از اتاق خارج شدم و رفتم بیرون.فرهاد که روانشناسی خونده بود گفت:چیه درهمی؟_هیچی._حالا ناراحت نباش میتونی دو کلمه با مروارید حرف بزنیلبخند تلخی زدم..شام اورده شد و با شوخی های فرهاد خورده شد.نمیدونم چرا ولی همه ی هیجانی که برای فردا داشتم رفت.فرهاد شب خونه عمو اینا میخوابید...***_وای مامان ساعت 5شد._دیر نیست که دختر زود باش.موهای خیسم را با سشوار خوش کردم..حتما باید برای خودم یک اتو مو میخریدم..موهام که خشک شد را با یک کلیپس شل بستم ،لباسام را تنم کردم ورژم را داخل کیفم گذاشتم..مامان اصرار کرد ارایش کنم ولی پارسا همینطوری دوست داشت.از خونه خارج شدم و سوار اتوبوس..انگار بار اولم بود که میخواستم پارسا را ببینم..زنگ خونش را فشردم.1ثانیه و دو ثانیه.و در باز شد..و من وارد شدم..قلبم تند تند میزد نمیدونم چه هیجانی برای دیدن پارسا داشتم..برای دیدن پارسا بعد از 3هفته.داخل اسانسور رژرا به لبام زدم... و کلیپس موهام را باز کردم.(طبقه دوم)با شنیدن صدای نسبتا ملیح این خانوم پیاده شدم..در نیمه باز بود.اروم در را فشردم و وارد خونه شدم..همه جا تاریک بود اروم گفتم:پارسا.ولی صدایی نشنیدم.لباسام را عوض کردم و وارد خونه شدم.------با شنیدن صدای نسبتا ملیح این خانوم پیاده شدم..در نیمه باز بود.اروم در را فشردم و وارد خونه شدم..همه جا تاریک بود اروم گفتم:پارسا.ولی صدایی نشنیدم.وارد خونه شدم..همه جا تاریک بود اروم قدم میزدم ولی انگار واقعا هیچ کس نبود.دوباره اروم گفتم:پارسا.که دیدم دوتا دست توی تاریکی 2تا شمع را روشن کردند ..واقعا تاریک بود..با روشن شدن شمع ها پشتش دوتا چشم عسلی هم برق میزد با خنده گفتم:اونجایی؟و خواستم دست به کلید ببرم که گفت:بیا جلوخندیدم و رفتم جلو و اروم گفتم:سلام.یک میز بزرگ بود با نزدیک شدنم تونستم خوب میز را ببینم..یک میز بزرگ شام و میوه و خلاصه همه چی.حواسم به میز بود که اول دستای پارسا دور کمرم حلقه ش و بعد برق روشن شد و پارسا از پشت من را بوسید وگفت:تولدت مبارکو خودش را ازم جدا کرد.چرخیدم به سمتش و گفتم:چی؟_تولدت مبارک عزیزم.خندیدم و دستم را جلوی دهنم گرفتم و به میز نگاه کردم..یک کیک بزرگ خوشگل وسط میز بود باورم نمیشد..یکدفعگی از داخل اتاق کناری همه بیرون اومدن انگار قایم شده بودن.مامان و بابا و عمه سمیرا و شوهرش.خاله زیبا ،عمو و زن عمو و مهدی و مروارید و فرهاد و عزیز ،همه بودن با خوشحالی همشون خوندن :تولدت مبارک.هم تعجب کرده بودم هم شگفت زده شده بودم..گفتم:من باروم نمیشه.فرهاد با خنده جلوی صورتم بشکن زد و گفت:واقعیته..دوتا پلک پشت سرهم زدم و پارسا با برداشتن کنترل صدای ضبط را زیاد کرد و گفت:خب تا اخر که نمیخواین همینطوری باشین.و دست مرا گرفت و پشت میز نشوند وگفت:خب من اینجا یکم تقلب کردم و سال تولدت را از زری خانم پرسیدم.فرهاد با خنده گفت:به افتخارش.و همه با خنده برای مامان دست زدن..پارسا گفت:تولد 18 سالگی...تیامِ من وارد 18سالش تموم میشه و وارد 19 میشه..حالا میتونیم بهش بگیم 18 ساله.فرهاد گفت:اون هشتش اضافه است پارسا جان اگه برش داری ممنون میشماخمی همراه با خنده کردم و گفتم:اِ فرهادلبخندی زد .شمع ها جلوم گذاشته شد.خیره شدم بهشون...به کیک بزرگ مقابلم.لبام را برای فوت کردنش غنچه کردم.که صدای بلند مهدی او مد:ارزو یادت رفت.نگاهی بهش کردم و گفتم:اره..چشام را بستم و تو دلم ارزو کردم که پارسا تا اخر برای من باشه..ارزو کردم حالِ هستی خانم خوب بشه و ارزو کردم که زندگیم بهم نخوره.فرهاد گفت:ای بابا خواهر توچه قدر ارزو داری فوت کن بره دیگه.چشام و باز کردم و نگاهی همراه با خنده و عشق به چشمای شیطون پارسا کردم و با یک با بازدمم شمع ها را خاموش کردم.فرهاد و بقیه شروع کردن به دست زدنن..همه تبریک میگفتن..و من لبخند میزدم...و تشکر میکردم.لباس هام را عوض کرده بودم.اگه به من میگفتن که مهمونی اونطوری حتما یک لباس بهتر میپوشیدم و ارایش میکردم.نوبت کادو هاشد.مامان اولین کسی بود که کادو میداد همراه بابا برام گوشواره خریده بودند..برلیان..خیلی ازش تشکر کردم نباید اینقدر زحمت میکشیدن..فرهاد و مروارید هم با هم دیگه یک ساعت با بند چرم کادو دادند.پارسا با خنده گفت:این حساب نیست..فرهاد باید هم به عنوان برادر و هم به عنوان نامزد دختر عمو کادو بده.فرهاد هم در جواب گفت:من که اصلا یادم نبود همینم مروارید خریدم.چشم غره ا ی حواله فرهاد که دروغ میگفت کردم و از مروارید تشکر کردم.عزیز و عمو اینا برام لباس اورده بودند.عمه سمیرا یک وسیله تزئینی.پارسا که فکر میکرد کادو ها تموم شده جلو اومد و گفت:حالا میرسیم به کادو من..امیدوارم خوشش بیادفرهاد گفت:باز کن دیگه.نگاهی به پارسا کردم و گفتم:باز کنم؟پارسا لبخندی زد و گفت:اره زود باشو با شوق مشغول نگاه کردن من شد.کاغذ کادو را از دورِ جعبه باز کردم و با دیدن چیزی که دستم بود میخواستم از خوشحالی جیغ بکشم..همه دهنشون باز مونده بود این کم کمش با این گرونی 2یا 3 میلیون بود.روبه پارسا گفتم:تو چیکار کردی؟فرهاد گفت:پارسا جان میدونستی خیلی دوست دارم و تولدم نزدیکه.با این حرف همه خندیدن.من خیلی ذوق کرده بودم به خاطر کادوم..به خاطر چیزی سال ها نداشتمش و حالا خوبش را داشتم.. یکی از بهترین موبایل ها..-------من خیلی ذوق کرده بودم به خاطر کادوم..به خاطر چیزی سال ها نداشتمش و حالا خوبش را داشتم.میخواستم پارسا را بغل کنم و بهش بگم چقدر دوستش دارم ولی دهانم را بستم و چیزی نگفتم...بعد از خوردن شام.بابا اینا هنگام رفتن روبه من گفتند:ماداریم میریم حاضر شو بیا.پاسا سریع جلو اومد و گفت:میشه تیام امشب اینجا بمونه.متعجب پارسا را نگاه کردم.بابا اروم گفت:فردا مدرسه داره!خودم هم ا زخدام بود که انجا بمانم و به مدرسه نروم..پیش پارسا بمانم و نروم.پارسا گفت:اگه خودش راضی باشه یک روز که به جایی برنمیخوره.بابا نگاهی به من کرد و گفت:میمونی؟من که از خدام بود ولی از خجالت سر پایین انداختم و گفتم:نمیدونم.فرهاد که همزمان هم با مهدی حرف میزد هم حرفهای مارا میشنید گفت:نمیدونم یعنی اره.پارسا لبخند محوی زد که بابا دست پارسا را گرفت و گفت:یک دقیقه بیا پسرم.و اورا به اتاق برد.بابا چه کاری میتوانست با پارسا داشته باشد.نگاهی پر تعجب به مامان کردم و گفتم:بابا چیکارش داشت؟مامان گفت:درباره امشب._امشب؟مامان سعی داشت با اشاره چشم به من بفهماند ولی من گفتم:امشب چی؟_که زیاده خواهی و زیاده روی نکنه و اینجور چیزا._مامان من و پارسا 3روز تهران بودیم بابا هیچی نگفت حالا امشب؟یکم زشت نیست؟مامان گفت:بابات هر شبی که قرار بود تو با پارسا باشی بهش تذکر میداد.گفتم:بابا به من شک داشت یا پارسا؟_هیچ کدوم دختر اینقدر غر نزنبا لحن کشداری گفتم:ماااااااامان.بابا از اتاق خارج شد صورت پارسا درهم بود ولی لبخند نمایشی میزد بعد از تشکراز همه و خداحافظیپارسا نشست پشت صندلی و گفت:یک طوری با ادم حرف میزنن انگار._بابت موبایل ممنون.پارسا زیر لب چیزی نگفت و به گلدان روی میز خیره بود..پارسا زیر لب گفت:کاش میزاشتم بری.شنیدم چی گفت ولی باز هم گفتم:چی؟پارسا عصبی نگاهم کرد و گفت:برو ببین اگه هنوز نرفتن برومنم نشستم پشت صندلی و گفتم:چرا؟پارسا خواست چیزی بگوید ولی بجایش پوفی کشید._بابام چی گفت؟پارسا عصبی نفسش را بیرون پرتاب کرد و گفت:قبل از عروسی کار دست خودتون ندین.بدون فکر گفتم:یعنی چی؟پارسا چپ چپ نگاهم کرد..کمی فکر کردم و منظور را فهمیدم..با تته پته گفتم:خب بابادیگه.پارسا دوباره نگاهم کرد و چیزی نگفت.نگاهی به دور و بر کردم و گفتم:بهتره اینجاهارو تمیز کنیم نه؟پارسا شانه ای بالا انداخت ،بلند شدم و گفتم:پاشو پاشو..راستی مرسی پارسا امشب بهترین تولد عمرم بود.پارسا خندید و باهم مشغول تمیز کردن شدیم.پارسا گفت:تیام...تو از ته دلت برای عروسی راضی هستی؟_اره چطور؟_همینطوری._تو چی؟امادگیشو داری؟_اره اره...کسی شمارت را نگرفت.._نگرفت ولی گفتن بهشون زنگ بزنم تا شمارم بیوفته.پارسا چیزی که دستش بود را سر جایش گذاشت و گفت:کی؟_فرهاد_خب._مروارید و عمه سمیرا._خب.کمی فکر کردم و گفتم:مهدی!_چـــــــــــــی؟ مهدی؟_اره خب._چرا به اون دادی؟_خب پسر عمومه نباید میدادم.پارسا نگاهم کرد و گفت:بهش زنگ و اس نمیدیچشام وریز کردم و گفتم:چرا؟_چند بار بگم از اون پسره خوشم نمیاد.رفتم دقیقا جلوی پارسا ایستادم و خیره شدم داخل یک ظرف عسل و گفتم:بگو به من اعتماد نداری.پارسا سرش را به سمتم پایین اورد و گفت:به اون پسره اعتماد ندارم.خندیدم و ظرف هارا به اشپزخانه بردم********قسمت 37بعد از جمع کردن همه چی،پارسا داخل هال ایستاد و با حالت مسخره ای گفت:میخواستم امشب خوش بگذره ولی پدرتون اجازه ندادن...بهتره بری تو اتاق بخوابی و منم تو هال بخوابمو با قیافه ای ناراحت روی مبل دراز کشید.منم چرخیدم به سمت اتاق ولی راه نرفتم....و دوباره برگشتم به سمت پارسا،بالای سرش ایستادم و نگاهی بهش کردم.مثل این پسربچه تخس ها بود،موهاش روی صورتش ریخته بود.با کف دستم موهای روی صورتش را کنار زدم و خم شدم روی صورتش ولی باهم فاصله داشتیم.یک لبخند نشست گوشه لبش._وای نمیدونستم پسرا اینقدر لوس باشن.پارسا چشاشو باز کرد و گفت:واقعا بهت خوش گذشت؟سرمو به علامت اره تکون دادم.صاف ایستادم و گفتم:پارسا بخاطر همه چی ممنون.****با استرس به شماره ای که به گوشیم زنگ زده بود خیره شدم.شماره مهدی بود اونم ساعت 12 شب...چند دقیقه بعد ازش اس ام اس اومد.(تیام،مهدی ام جواب بده)دیوونه میدونم مهدی دقیقا به خاطر اینکه مهدی هستی نمیخوام جواب بدم.اونقدر زنگ زد که مجبور شدم جواب بدم._الو_سلام تیام خانم._کاری داشتی؟_قبلا جواب سلام میدادی._خب سلام._حالت خوبه؟_من از ساعت 6صبح بیدارم کارت چیه؟_اخلاق گنده اون پسره روت تاثیر گذاشته.با عصبانیت گفتم:درست حرف بزن._روش غیرتم داری._مهدی کار نداری قطع میکنم._نه نه صبر کن.سکوت کردم که گفت:میخوام ببینمت._برای چی؟_کارت دارم.اصلا دوست نداشتم با مهدی حرف بزنم،مخصوصا اینکه پارسا دوست نداشتم باهاش حرف بزنم._الان بگو_فردا بعد مدرسه میام دنبالت._مهدیییی._جانم.از لحنش حالم بهم خورد و گفتم:حالا ببینم._خدارو شکر پس میای.میبینمت.بای عزیزم.اه اه این چه طرز حرف زدنه ..حالم بهم خورد و گوشی رو قطع کردم و روی تختم دراز کشیدم 12اسفند بود.قرار بود از پس فردا که امتحانای میان ترم پارسا تموم میشد برای خرید بریم بیرون.با صدای اس ام اس خم شدم و گوشی خوشگلم را برداشتم بادیدن شماره پارسا ذوق زده اس ام اس را برداشتم.(سلام فردا ساعت 4میای بریم بیرون برای خرید؟.کلاس ندارم)چه قدر خوب بود که ازم میپرسید مثل این مهدی دیونه دستور نمیداد..ولی من با مهدی قرار داشتم،اون یک پسر سمج بود.براش نوشتم.(خیلی دوست داشتم ولی نمیتونم)بلافاصله پس از رسیدن پیام گوشیم زنگ خورد.شماره پارسا بود****با اینکه ساعت 12 بود،با اینکه اعصابم از دست مهدی خورد بود با اینکه از ساعت 6 بیدار بودم ولی پر انرژی جواب دادم._ســـــــــــــلام خوبی؟_سلامسکوت کردیم،هردومون میدونستیم چی میخوایم بگیم.گفتم:الو قطع کردی؟_نه نه..راستش تیام کجا میخوای بری؟_چیزه..با کسی قرار دارم._اهان.یکطوری از سر ناراحتی گفت که دلم اتیش گرفت و گفتم:بامهدی.میخواستم درستش کنم زدم خرابش کردم.پارسا با صدای بلندی گفت:چییییییی؟صداش غرق تعجب و عصبانیت بود.چیزی نگفتم که دمِ گوشم داد زد:دوباره بگوچی گفتی؟_شنیدی که!_دوباره میخوام بشنوم.چرا عصبانیش داشت به منم منتقل میشد._با مهدی قرار دارم._ اِ...با اجازه ی کی؟من مگه باید از پارسا اجازه بگیرم...برای چی؟چون نامزدته خره...خب باشه بابام که نیست...محرمت که هست،اسمش تو شناسمم که نیست باصدایی که نمیدونستم از کجام دراومد گفتم:من دیگه بزرگ شدمبا داد گفت:خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟_اره..خوبه خودت تولد 18سالگیم را گرفتی._تیام چیکارت داره؟_نمیدونم ظهر بعد مدرسه گفت میاد دنبالم.نفس عمیق و پرحرصی کشید و گفت:موبایلتو ببر حرفات که تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.چی داشت میگفت..موبایل میبردم مدرسه..خیلی از بچه ها میومردن...شیدا خیلی میاورد...باران هم یکبار اورد.باشه ای گفتم.همین که گفتم باشه بدون خداحافظی قطع کرد...قطع کن به درک.سر من داد میزد.***باران زیر چشمی حواسش به من بود که داشتم فرمول های روی تخته رو مینوشتم..چند وقتی بود که بخاطر نیومدن شیدا غزل بغل دستیم جاش را با باران عوض کرده بود..نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟سرش را به علامت نه تکون داد..روی صورتش مکث کردم و خیره شدم روی صورتش...ناراحت بود..بغض کرده بود،بیخیال فرمول هاشدم و گفتم:چیزی شده باران...چیه چرا ناراحتی؟سرشو به علامت نه تکون داد.زنگ اخر بود..دستشو از زیر میز فشردم و گفتم:میگم چی شده؟دماغشو کشید بالا وزیر لب گفت:حالا بعدا._من که تا بعدا بشه میمیرم.افشار که در حال نوشتن فرمول بود چرخید به سمت ما و گفت:خانم شکیبا._بله بله_بلند شید.چه پرو..دلم نمیخواد بلند شم.با اکراه بلند شدم و زیر چشمی نگاهش میکردم که گفت:بحث سر چی بود؟اومدم حرفی بزنم که باران بلند شد و گفت:داشتم یک فرمول ازش میپرسیدم.افشار چشم ابی با داد گفت:شما شکیبایین؟باران ببخشید گفت و نشست.منم گفتم:ببخشید.._تکرار نشه؟بدون نگاه بهش نشستم سر جام...هر چه میگذشت ازش بیشتر بدم میومد...بعد از گرفتن یک امتحان کلاسی وقت ازاد به همه داد...سوگل اون روز غایب بود..چرخیدم به سمتش و گفتم:باران چیزی شده؟به چند ثانیه نگذشت که چند قطره اشک روی صورتش قل خورد..اروم گفتم:باران.دستمو گرفت...سرد بود...خشک بود..با بغض و صدای ارامی گفت:حس میکنم من و حسام...من و حسام.با بهت گفتم:تو و حسام چی؟_من و حسام زیاده روی کردیم******تقریبا بلند فریاد زدم:چییییییییییییی؟افشار با خودکارش روی میز زد و گفت:خانما...اروم تر.افشار هنوز داشت غرغر میکرد...دست باران بیشتر سرد شد..حس کردم داره میلرزه..اروم دستش را فشردم و گفتم:باران چی شده؟_5شنبه هفته پیش...گفت یک سر برم خونشون..خونشون تنها بود بعدشم در خوردن شیرینی زیاده روی کردیم.کمی بهش خیره بودم که یکدفعگی زد زیر خنده.محکم با کتاب روی سرش زدم و با فریاد گفتم:چی؟یک ساعته منو سرکار گذاشتی خدا نکشت باران.باران از خنده ریسه میرفت.افشار تا اومد دهنشو برای غرغر باز کنه که زنگ خورد.گفتم:باران خیلی بیشعوری!باران دستشو روی سینش گذاشت و کمی خم شد و گفت:لطف عالی متعالیاز جا بلند شدم و وسایلم را جمع میکردم..باران سرش را جلو اورد و گفت:راستی تیام._هوم؟_میدونی سوگل امروز کجاست؟سرم را بالا اورم و خیره شدم داخل چشماش و گفتم:کجاست؟_نمیدونم.نگاهی به صورت خنگ مانند باران کردم و زدم زیر خنده..دیوانه ای بود برای خودش.کوله ام رو پشت شونم انداختم و به دمِ در رفتم..._خانم شکیباچرخیدم به سمت صدا..صدای مهدی بود ، عینک مگسیش روی چشماش بود،لبخندژکوندی زدو گفت:سلام.با همون صدای سرد و بی روحم گفتم:سلام._بفرمایید به سمت ماشین.کنارش به راه افتادم سعی میکردم باهم هم قدم نشدیم ولی نمیشد.سوار ماشین شدیم خواست حرکت کنه که زود گفتم:مهدی!مهدی چرخید و باهمون لبخند مسخرش گفت:جانم!اییی حالم را بهم نزن._میشه همینجا حرفتو بگی؟مهدی عینک را از روی چشمهایش روی موهایش گذاشت و گفت:یک ناهاربخوریم.خواستم اعتراضی بکنم که ماشین را به حرکت انداخت.ضبط را روشن کرد و با یک سرعت متعادل میروند.نگاهم به خیابون بود به خیابونای خلوت بود.اصلا علاقه ای نداشتم با لباس مدرسه برم ناهار بخورم.جلوی یک رستوران نسبتا شیک ایستاد.باهم پیاده شدیم،مهدی یک میز دونفره رو در یک جای دنج رزو کرده بود.گفتم:به فکر همه چی هستی ها.خندید و گفت:بیشتر تو.میخواستم بگم مواضب باش تو و فکرت رو له نکنم،مهدی منو را جلوی من گذاشت و گفت:چی میخوری؟_فرقی نداره من برای خوردن نیومدم.مهدی منو را از دستم گرفت و گفت:جوجه میخوری؟اینهمه منو بیرون اورده حالا میخواد جوجه بده..یاد اولین باری که با پارسا اومدیم بیرون،اون ماهیچه گرفت..اخی پارسا_ماهیچه میخورم.پارسا همیشه ماهیچه و شیشلیک و غذاهای گرون سفارش میداد..مهدی لبخندی زد و گفت:باشه هرچی تو بخوای،نوشابه چی؟_مشکیپارسا میدونست من مشکی دوست دارم..اخیمهدی بعد از دادن سفارش گفت:خب راستش تیام..نگاه کن تو و پارسا هنوز نامزدید و مجلس نگرفتید پس هیچ کس غیر خونواده ها نمیدونن..درسته فامیلن ولی فامیل دورن..خب بهتر از پارسا هم برات ریخته..کسی که واقعا دوست داشته باشه.پارسا دوسم داشت اون اعتراف کرده بود._پارسا دوسم داره._توهم دوستش داری؟_معلومه مامیخوایم عروسی کنیم.مهدی دستاش را جلو اورد و روی دستام گذاشت.خواستم دستام را پس بکشم که دستاشو سفت کرد.سکوت کرد خواستم چیزی بگم که دست کرد داخل کیفش و پاکتی رو دراود و انداخت روی میز._این چیه؟_عکس های پارسا خان همراه معشوقشون.دست بردم تا بردارم که مهدی بلند گفت:دست نزن.همون موقع گوشیم زنگ خورد.دست کردم داخل کیفم.مهدی گفت:گوشی بردی مدرسه؟سرموتکون دادم و دیدم پارساست.مهدی خودشو کمی روی گوشیم خم کرد تا ببینه کیه._جواب نده_چرا؟_اگه میخوای واقعیت رو بدونی!گوشی رو گذاشتم روی میز..برای خودش زنگ میخورد تا قطع شد..دوباره زنگ خورد و زنگ خورد.گوشیم را خاموش کردم و انداختم داخل کیفم.غذا رو اوردند و چیندند._مهدی میشه نشونم بدی من هیچی نمیتونم اینجوری بخورم._صبر داشته باش.کیفم را برداشتم و بلندشدم و گفتم:من برای چی باید باهات ناهار بخورم._بشین گفتم.و کیفم را کشید...با غذام بازی بازی میکردم تا غذاش تموم شد.پاکت را به سمتم هُل داد.خواستم بردارم که گفت:فقط تیام.سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم_:یادت بره که این عکس رو من بهت دادم..درضمن بدون اگه پارسا رو از دست بدی من هستم.نگاه ازش گرفتم و در پاکت را باز کردم.عکس ها برعکس بودند .برش گردوندم و چشم دوختم به چیزی که میدیدم ولی نباید باور میکردم.همین میز بود همینجا بود..پارسا جای مهدی نشسته بود ولی...جای من..جای من من نبودم....سعی کردم گریم نگیره..اروم باشم و به چیزی که باورم نمیشد خیره باشم...بهاره
اینم ی پست دیگه
***
نگاهم بی اراده به سمت پاهام رفت و بدون اینکه دوباره به بهروز نگاه کنم گفتم:اره خدارو شکر.
اصلا حوصله ی حرف زدن با بهروز را نداشتم.ببخشیدی گفتم و ازش جدا شدم و به کنار مروارید اینا رفتم و اون رو با پارسا تنها گذاشتم.طفلک پارسا،بهروز از 100تا خاله زنک وراج بدتر بود.البته این پرحرفیش هم مالِ دخترا بود.
مروارید با خجالت نشسته بود و دستشو روی دست فرهاد گذاشته بود و لبخند میزد..جلو رفتم و روی مبل کناریش نشستم و گفتم:چه قرمزم شده.
مروارید سرش را بالا اورد و به من خیره شد و گفت:چی؟
_میگم چه خجالتیم میکشه این عروس ما.
_وای تیام سر عروسیم چیکار کنم؟خیلی سخته.
_سخت چی دختر جان الان باید باهمه بگی و بخندی و سعی کنی خودتو تو دل من که خواهر شوهرتم جا کنی.
_یعنی جا ندارم؟
مشتی اروم حواله بازوش کردم و گفتم:چه عروس پرویی.
_تیام تو و اقا پارسا زودتر مجلستون رو بگیرن تا نوبت ما بشه.
دیگه همینم مونده بود مروارید بگه..
کمی فکرام را روی هم گذاشتم..میخواستم تو همون لحظه تصمیم گیری کنم...من پارسا را دوست داشتم..هستی خانمم دوست داشتم..از زندگی ایندم با پارسا هم نمیترسیدم...من درس خون بودم و هر جا که باشم میتونم درس بخونم و نتیجه قابل قبول بگیرم...من باید به خاطر خودم و پارسا و همه و همه عروسی میکردم
_اتفاقا ماعروسیمون عیده.
_چی؟
_وای گوشات مشکل داره،میگم ما عروسیمون عیده.
_جون من؟
_جون تو.
لبخندی زد وبا هیجانی که توی لحنش معلوم بود گفت:مرسی مرسی تیام مرسی.
_چرا تشکر میکنی.
فرهاد که صحبتش با پسری که کنارش بود تموم شد و گفت:چی شد که زن ما را اینقدر خوشحال کردی؟
مروارید با ذوق گفت:تیام اینا عید عروسی میگیرن!
فرهاد از تعجب بالا رفت و گفت:چه بی خبر !
گفتم:اره دیگه یکدفعگی شد.
فرهاد خندید و گفت:ما که تصمیمون برای تابستون قطعیه
_انشاا...
باید این خبر را به پارسا میگفتم تا سوتی ندیم.بهتر بود بهش فکر نکنم من برای خوشحالی اون ها این تصمیم رو گرفته بودم.
از جام بلند شدم و رفتم کنار پارسا که با بهروز گرم صحبت بودند البته معلوم بود که هیچ کدومشون علاقه ای به حرف زدن باهم نداشتن..با نزدیک رفتن من لبخندی روی صورت بهروز نقش بست و گفت:جان؟
پارسا که نه چیزی گفت نه لبخندی نه اخمی خشک یک نگاه بهم کرد .
ایا باید بهروز را ضایع میکردم؟اما با این نگاهی که پارسا بهم کرد بیشتر دلم خواست پارسا ر ضایع کنم ولی من فعلا با پارسا کار داشتم حالا وقت زیاد بود.
_با پارسا کار داشتم..یک لحظه.
لبخند بهروز بیچاره ماسید و پارسا باهمون لحن خشکش گفت:خب بگو
ای بابا هی من نمیخوام این بهروز را ضایع کنم اینا مگه میزارن.
_خصوصیه.
این را گفتم و گوشه کتش را کشیدم .
پارسا کتش را از دستم جلوی بهروز بیرون کشید و باهم به سمت دیگری رفتیم..این رفتارش دیگه غیر قابل تحمل بود ولی بازم دهنم را بستم و اعتراضی نکردم.
_چیه؟
_من موافقم که عروسی را عید بگیریم.
اولش همونطور مات نگاهم کرد و بعد گفت:میدونستم قبول میکنی.
ناراحت گفتم:یعنی خوشحال نشدی؟
_اخرش که باید قبول میکردی
دیگه واقعا نمیدونستم چی بگم..دیگه تحملم تموم شده بود این چه وضع حرف زدن بود.
_پارسا نمیخوای به هستی جون بگی اون حتما خوشحال میشه!
با این حرف لبخندی زدم که پارسا گفت:من قبلا به اونا اکی داده بودم.
_بدون اینکه موافقت من رو بدونی.
_میشه با من یکی به دو نکنی.
دیگه نذاشت حرفی بزنم و رفت به سمت پدرش.
*
دیگه نذاشت حرفی بزنم و رفت به سمت پدرش.چرا اینطوری کرد..این رفتارش یعنی چی.؟شاید به خاطر مریضی هستی جون بود..خب شایدواقعا پارسا حق داشت.تا بعد از شام من پارسا رو ندیدم..بعدش هم هنگام خداحافظی دیدمش.همراه هستی خانم و اقا شایان..مثل یک مرد معمولی که هیچ نسبتی با من نداره ازم خداحافظی کرد..پارسا دلم را شکوندی .....*********3هفته از اون ماجرا گذشت اواخر بهمن بود کارنامم را دادن 19 و 38 شده بودم.به نظرم برای من عالی بود.این 3هفته پارسا را ندیده بودم...تا اینکه همینطور روز 5شنبه داشتم داخل خونه درس میخوندم و کسی نبود که تلفن زنگ خورد ..سریع از جا پریدم و رفتم با دیدن شماره پارسا ذوق زده شدم و بعداز کشیدن یک نفس و عمیق گوشی را برداشتم._سلام._سلام تیام خانم ._خوبی؟_شما چطوری؟اینکه مهربون شده بود ...من همینو میخوام نزنی کانال دیگه پارسا._مرسی من خوبم..سکوتی بینمون برقرار شد گفتم:کاری داشتی؟_بله ..راستش میخواستم ببینم شما حالت خوبه!_اذیت نکن دیگه._باشه ،فردا شب میخواستم دعوتتون کنم خونمون._منو؟_نه فرهاد رو خب تو رو دیگه.تو دلم کلی ذوق کردم ولی گفتم:حالا ببینم._حالا ببینم نداریم..نیای میام میبینمت._خب اونجا چه خبره؟_دل تنگی دلیل میخواد!_باشه حالا بهش فکر میکنم._باید بهش عمل کنی نه فکر..خب من کار دارم تا فردا._خداحافظ_فعلاتلفن را قطع کردم..چرا من یکدفعگی ذوق کردم مگه دفعه اولم بود باهاش حرف میزدم..ولی بعد از این همه مدت این خیلی خوب بود..کتابمو پرت کردم اونطرف و رفتم سر کمد لباسام..خب چی بپوشم...نگاهی به لباسام کردم..یک لباس پوشیده یا؟نگاهی به لباسام کردم ،هیچ کدومشون خوب نبود.اصلا چرا حساسیت نشون میدادم،مثل همون دویا سه دفعه قبل باید لباس میپوشیدم دیگه.یک تی شرت یقه کج(تقریبا قایقی) سفید ساده دیدم.ته کمدم بود عجیب بود که یادم نمیومد چه زمانی و چه کسی برام خیره.خلاصه از سادگیش خوشم اومد و دنبال شلوارشتم.خیلی کم شلوار داشتم.1شلوار لی و 1شلوار مشکی جذب چسب..کل کمدم را زیر رو روکردم تا یک شلوار سفید دیدم چه قدر ازش خوشم میومد ولی فکر میکنم برام کوچیک شده باشه..صندل هام هم گذاشتم روی لباسام و نگاهی به خودم داخل اینم کردم..پارسا گفت صورت ساده ی من را بیشتر دوست داره.همین صورت معمولی که هیچ نقطه زیبا و خیره کننده ای نداره..همین چشمای مشکی که نه ابی هستن نه سبز نه عسلی..نه اونقدر درشت هستن که نصف صورتم را بگیرن..نه سگ دارن که هر ادمی را جذب کند.همین لبایی که نه قلوه ای هستن..نه برجسته..همین صورتی که اونقدر سفید نیست که خیره کننده باشه.پارسا از همین ابروهای متوسط برنداشته ی من خوشش اومده بود..همین ابروهایی که دیر یا زود باید برش میداشتم.با صدای بابا و مامان چشمم را از اینه شکستم گرفتم .بابا گفت:دختر بابا داره درس میخونه که کتاباش این وسطه؟سریع از جا بلند شدم و به هال رفتم و گفتم: اِ اومدین؟بابا گفت:سلامتم که خوردی؟_اخ ببخشید سلام.مامان گفت:کتابت را چرا پخش و پلا کردی؟کتاب را برداشتم و گفتم:از دستم افتاد.مامان ابروهاش از تعجب بالا رفت و گفت:مگه تو چلاقی دختر._ اِ مامان.بابا به سمت اتاقش رفت گفتم:خب تلفن زنگ زد حواسم پرت شد.مامان مشغول دراوردن لباساش شد و گفت:حتما پارسا بوده._از کجا فهمیدین؟_غیر از اون کی میتونه حواست را پرت کنه.خنده ای از سرخجالت کردم و با اتاقم به اتاقم رفتم.با این نمره کارنامم یک جور احساس غرور میکردم..و فکر میکردم خیلی بلدم،یک جورایی به خودم مطئمن شده بودم.تاشب درس خوندم و شب قرار بود مروارید و فرهاد برای شام بیان خونمون،مامان گفته بود که پارسا هم دعوت کنم ولی من برای اینکه مروارید معذب نشه این کار را نکردم***قسمت 36ساعت 9 شب بود که زنگ خونه به صدا دراومد و بعدش صدای شاد و سرزنده فرهاد.._سلام بر اهل منزلاز اتاق خارج شدم و گفتم:نگفتیم زن بگیری خونوادت را از یاد ببریو با لبخندی مروارید را در اغوش گرفتم و گفتم:چطوری زن داداش؟مروارید خندید و گفت:سلام.جواب سلام من را مامان که با خوشحالی داشت میومد داد و گفت:سلام به روی ماهت دخترم...خوش اومدی قربونت برم بیا داخل.فرهاد گفت:مامان پسرتون چی؟مامان بدون محلِ به فرهاد گفت:وقتی عروس به این خوبی دارم دیگه توئه خرس گنده را میخوام چیکارو دست مروارید را گرفت و روی مبل نشاند.نشستم کنار مروارید و فرهاد.فرهاد با خنده گفت:هِی..یادش به خیر تو این عَرج و قُربی داشتیم.چه قدر محترم بودیم..همین دختره تیام ..هی جلومون دولا راست میشد._برادر عزیز توهم زدی.فرهاد نگاهی به مروارید کرد و گفت:منو این همه خوشبختی محاله..وقتی اینهمه همه چیز هوبه توهم میزنم دیگه.مروارید ریز ریز میخندید.روبه مروارید گفتم:مرواریدد،ما اینو دادیم دست تو که درستش کنی...اینکه دیوانه شده.مروارید اروم گفت:کار سختیه...فرهاد صداش را شنید و گفت:مروارید فکر نمیکردم که تو با اون هم با اون جادوگر باشی..دفعه اخرت باشه با تیام حرف میزنی.چشام از تعجب گرد شد و با لحن کشداری گفتم:فرهاد***فرهاد و مروارید زدن زیر خنده و همون موقع مامان من را صدا کرد.به اشپزخونه رفتم و سینی چای را اوردم.بعد از تعارف کردن به انها ،به اتاق بابا رفتم که ببینم برای چی بابا بیرون نمیاد.در را زدم و وارد شدم._اجازه هست؟بابا سرش را از کیفش بیرون کشید و گفت:بله بفرمایید._چرا نمیاید بیرون زشته ها._الان میام دارم دنبال گردنبندی میگردم که خریدم.نشستم گوشه تخت و گفتم:گردنبد؟برای کی؟_مروارید...تازه عروسه گفتم یک چیزی خریده باشیم..اولین باره اومده خونمون._اولین بار نیست بابا که..مروارید همش اینجاست._اولین بار هست که به عنوان عروس در این خونه حاضر میشه._خدا شانس بده..پس چرا خونواده پارسا اینکارا رو نکردند؟بابا همراه گردنبد بلند شد و گفت:اینها پیداش کردم.و بدون اینکه جواب سوال من را بده از اتاق خارج شد.نشستم روی تخت..واقعا چرا؟چرا به این فکر نکرده بودم که همه به تازه عروسا کادو میدن ولی من؟یعنی من براشون مهم نبودم...پس چرا حداقل یک بار به من کادو ندادند.ازرده خاطر از اتاق خارج شدم و رفتم بیرون.فرهاد که روانشناسی خونده بود گفت:چیه درهمی؟_هیچی._حالا ناراحت نباش میتونی دو کلمه با مروارید حرف بزنیلبخند تلخی زدم..شام اورده شد و با شوخی های فرهاد خورده شد.نمیدونم چرا ولی همه ی هیجانی که برای فردا داشتم رفت.فرهاد شب خونه عمو اینا میخوابید...***_وای مامان ساعت 5شد._دیر نیست که دختر زود باش.موهای خیسم را با سشوار خوش کردم..حتما باید برای خودم یک اتو مو میخریدم..موهام که خشک شد را با یک کلیپس شل بستم ،لباسام را تنم کردم ورژم را داخل کیفم گذاشتم..مامان اصرار کرد ارایش کنم ولی پارسا همینطوری دوست داشت.از خونه خارج شدم و سوار اتوبوس..انگار بار اولم بود که میخواستم پارسا را ببینم..زنگ خونش را فشردم.1ثانیه و دو ثانیه.و در باز شد..و من وارد شدم..قلبم تند تند میزد نمیدونم چه هیجانی برای دیدن پارسا داشتم..برای دیدن پارسا بعد از 3هفته.داخل اسانسور رژرا به لبام زدم... و کلیپس موهام را باز کردم.(طبقه دوم)با شنیدن صدای نسبتا ملیح این خانوم پیاده شدم..در نیمه باز بود.اروم در را فشردم و وارد خونه شدم..همه جا تاریک بود اروم گفتم:پارسا.ولی صدایی نشنیدم.لباسام را عوض کردم و وارد خونه شدم.------با شنیدن صدای نسبتا ملیح این خانوم پیاده شدم..در نیمه باز بود.اروم در را فشردم و وارد خونه شدم..همه جا تاریک بود اروم گفتم:پارسا.ولی صدایی نشنیدم.وارد خونه شدم..همه جا تاریک بود اروم قدم میزدم ولی انگار واقعا هیچ کس نبود.دوباره اروم گفتم:پارسا.که دیدم دوتا دست توی تاریکی 2تا شمع را روشن کردند ..واقعا تاریک بود..با روشن شدن شمع ها پشتش دوتا چشم عسلی هم برق میزد با خنده گفتم:اونجایی؟و خواستم دست به کلید ببرم که گفت:بیا جلوخندیدم و رفتم جلو و اروم گفتم:سلام.یک میز بزرگ بود با نزدیک شدنم تونستم خوب میز را ببینم..یک میز بزرگ شام و میوه و خلاصه همه چی.حواسم به میز بود که اول دستای پارسا دور کمرم حلقه ش و بعد برق روشن شد و پارسا از پشت من را بوسید وگفت:تولدت مبارکو خودش را ازم جدا کرد.چرخیدم به سمتش و گفتم:چی؟_تولدت مبارک عزیزم.خندیدم و دستم را جلوی دهنم گرفتم و به میز نگاه کردم..یک کیک بزرگ خوشگل وسط میز بود باورم نمیشد..یکدفعگی از داخل اتاق کناری همه بیرون اومدن انگار قایم شده بودن.مامان و بابا و عمه سمیرا و شوهرش.خاله زیبا ،عمو و زن عمو و مهدی و مروارید و فرهاد و عزیز ،همه بودن با خوشحالی همشون خوندن :تولدت مبارک.هم تعجب کرده بودم هم شگفت زده شده بودم..گفتم:من باروم نمیشه.فرهاد با خنده جلوی صورتم بشکن زد و گفت:واقعیته..دوتا پلک پشت سرهم زدم و پارسا با برداشتن کنترل صدای ضبط را زیاد کرد و گفت:خب تا اخر که نمیخواین همینطوری باشین.و دست مرا گرفت و پشت میز نشوند وگفت:خب من اینجا یکم تقلب کردم و سال تولدت را از زری خانم پرسیدم.فرهاد با خنده گفت:به افتخارش.و همه با خنده برای مامان دست زدن..پارسا گفت:تولد 18 سالگی...تیامِ من وارد 18سالش تموم میشه و وارد 19 میشه..حالا میتونیم بهش بگیم 18 ساله.فرهاد گفت:اون هشتش اضافه است پارسا جان اگه برش داری ممنون میشماخمی همراه با خنده کردم و گفتم:اِ فرهادلبخندی زد .شمع ها جلوم گذاشته شد.خیره شدم بهشون...به کیک بزرگ مقابلم.لبام را برای فوت کردنش غنچه کردم.که صدای بلند مهدی او مد:ارزو یادت رفت.نگاهی بهش کردم و گفتم:اره..چشام را بستم و تو دلم ارزو کردم که پارسا تا اخر برای من باشه..ارزو کردم حالِ هستی خانم خوب بشه و ارزو کردم که زندگیم بهم نخوره.فرهاد گفت:ای بابا خواهر توچه قدر ارزو داری فوت کن بره دیگه.چشام و باز کردم و نگاهی همراه با خنده و عشق به چشمای شیطون پارسا کردم و با یک با بازدمم شمع ها را خاموش کردم.فرهاد و بقیه شروع کردن به دست زدنن..همه تبریک میگفتن..و من لبخند میزدم...و تشکر میکردم.لباس هام را عوض کرده بودم.اگه به من میگفتن که مهمونی اونطوری حتما یک لباس بهتر میپوشیدم و ارایش میکردم.نوبت کادو هاشد.مامان اولین کسی بود که کادو میداد همراه بابا برام گوشواره خریده بودند..برلیان..خیلی ازش تشکر کردم نباید اینقدر زحمت میکشیدن..فرهاد و مروارید هم با هم دیگه یک ساعت با بند چرم کادو دادند.پارسا با خنده گفت:این حساب نیست..فرهاد باید هم به عنوان برادر و هم به عنوان نامزد دختر عمو کادو بده.فرهاد هم در جواب گفت:من که اصلا یادم نبود همینم مروارید خریدم.چشم غره ا ی حواله فرهاد که دروغ میگفت کردم و از مروارید تشکر کردم.عزیز و عمو اینا برام لباس اورده بودند.عمه سمیرا یک وسیله تزئینی.پارسا که فکر میکرد کادو ها تموم شده جلو اومد و گفت:حالا میرسیم به کادو من..امیدوارم خوشش بیادفرهاد گفت:باز کن دیگه.نگاهی به پارسا کردم و گفتم:باز کنم؟پارسا لبخندی زد و گفت:اره زود باشو با شوق مشغول نگاه کردن من شد.کاغذ کادو را از دورِ جعبه باز کردم و با دیدن چیزی که دستم بود میخواستم از خوشحالی جیغ بکشم..همه دهنشون باز مونده بود این کم کمش با این گرونی 2یا 3 میلیون بود.روبه پارسا گفتم:تو چیکار کردی؟فرهاد گفت:پارسا جان میدونستی خیلی دوست دارم و تولدم نزدیکه.با این حرف همه خندیدن.من خیلی ذوق کرده بودم به خاطر کادوم..به خاطر چیزی سال ها نداشتمش و حالا خوبش را داشتم.. یکی از بهترین موبایل ها..-------من خیلی ذوق کرده بودم به خاطر کادوم..به خاطر چیزی سال ها نداشتمش و حالا خوبش را داشتم.میخواستم پارسا را بغل کنم و بهش بگم چقدر دوستش دارم ولی دهانم را بستم و چیزی نگفتم...بعد از خوردن شام.بابا اینا هنگام رفتن روبه من گفتند:ماداریم میریم حاضر شو بیا.پاسا سریع جلو اومد و گفت:میشه تیام امشب اینجا بمونه.متعجب پارسا را نگاه کردم.بابا اروم گفت:فردا مدرسه داره!خودم هم ا زخدام بود که انجا بمانم و به مدرسه نروم..پیش پارسا بمانم و نروم.پارسا گفت:اگه خودش راضی باشه یک روز که به جایی برنمیخوره.بابا نگاهی به من کرد و گفت:میمونی؟من که از خدام بود ولی از خجالت سر پایین انداختم و گفتم:نمیدونم.فرهاد که همزمان هم با مهدی حرف میزد هم حرفهای مارا میشنید گفت:نمیدونم یعنی اره.پارسا لبخند محوی زد که بابا دست پارسا را گرفت و گفت:یک دقیقه بیا پسرم.و اورا به اتاق برد.بابا چه کاری میتوانست با پارسا داشته باشد.نگاهی پر تعجب به مامان کردم و گفتم:بابا چیکارش داشت؟مامان گفت:درباره امشب._امشب؟مامان سعی داشت با اشاره چشم به من بفهماند ولی من گفتم:امشب چی؟_که زیاده خواهی و زیاده روی نکنه و اینجور چیزا._مامان من و پارسا 3روز تهران بودیم بابا هیچی نگفت حالا امشب؟یکم زشت نیست؟مامان گفت:بابات هر شبی که قرار بود تو با پارسا باشی بهش تذکر میداد.گفتم:بابا به من شک داشت یا پارسا؟_هیچ کدوم دختر اینقدر غر نزنبا لحن کشداری گفتم:ماااااااامان.بابا از اتاق خارج شد صورت پارسا درهم بود ولی لبخند نمایشی میزد بعد از تشکراز همه و خداحافظیپارسا نشست پشت صندلی و گفت:یک طوری با ادم حرف میزنن انگار._بابت موبایل ممنون.پارسا زیر لب چیزی نگفت و به گلدان روی میز خیره بود..پارسا زیر لب گفت:کاش میزاشتم بری.شنیدم چی گفت ولی باز هم گفتم:چی؟پارسا عصبی نگاهم کرد و گفت:برو ببین اگه هنوز نرفتن برومنم نشستم پشت صندلی و گفتم:چرا؟پارسا خواست چیزی بگوید ولی بجایش پوفی کشید._بابام چی گفت؟پارسا عصبی نفسش را بیرون پرتاب کرد و گفت:قبل از عروسی کار دست خودتون ندین.بدون فکر گفتم:یعنی چی؟پارسا چپ چپ نگاهم کرد..کمی فکر کردم و منظور را فهمیدم..با تته پته گفتم:خب بابادیگه.پارسا دوباره نگاهم کرد و چیزی نگفت.نگاهی به دور و بر کردم و گفتم:بهتره اینجاهارو تمیز کنیم نه؟پارسا شانه ای بالا انداخت ،بلند شدم و گفتم:پاشو پاشو..راستی مرسی پارسا امشب بهترین تولد عمرم بود.پارسا خندید و باهم مشغول تمیز کردن شدیم.پارسا گفت:تیام...تو از ته دلت برای عروسی راضی هستی؟_اره چطور؟_همینطوری._تو چی؟امادگیشو داری؟_اره اره...کسی شمارت را نگرفت.._نگرفت ولی گفتن بهشون زنگ بزنم تا شمارم بیوفته.پارسا چیزی که دستش بود را سر جایش گذاشت و گفت:کی؟_فرهاد_خب._مروارید و عمه سمیرا._خب.کمی فکر کردم و گفتم:مهدی!_چـــــــــــــی؟ مهدی؟_اره خب._چرا به اون دادی؟_خب پسر عمومه نباید میدادم.پارسا نگاهم کرد و گفت:بهش زنگ و اس نمیدیچشام وریز کردم و گفتم:چرا؟_چند بار بگم از اون پسره خوشم نمیاد.رفتم دقیقا جلوی پارسا ایستادم و خیره شدم داخل یک ظرف عسل و گفتم:بگو به من اعتماد نداری.پارسا سرش را به سمتم پایین اورد و گفت:به اون پسره اعتماد ندارم.خندیدم و ظرف هارا به اشپزخانه بردم********قسمت 37بعد از جمع کردن همه چی،پارسا داخل هال ایستاد و با حالت مسخره ای گفت:میخواستم امشب خوش بگذره ولی پدرتون اجازه ندادن...بهتره بری تو اتاق بخوابی و منم تو هال بخوابمو با قیافه ای ناراحت روی مبل دراز کشید.منم چرخیدم به سمت اتاق ولی راه نرفتم....و دوباره برگشتم به سمت پارسا،بالای سرش ایستادم و نگاهی بهش کردم.مثل این پسربچه تخس ها بود،موهاش روی صورتش ریخته بود.با کف دستم موهای روی صورتش را کنار زدم و خم شدم روی صورتش ولی باهم فاصله داشتیم.یک لبخند نشست گوشه لبش._وای نمیدونستم پسرا اینقدر لوس باشن.پارسا چشاشو باز کرد و گفت:واقعا بهت خوش گذشت؟سرمو به علامت اره تکون دادم.صاف ایستادم و گفتم:پارسا بخاطر همه چی ممنون.****با استرس به شماره ای که به گوشیم زنگ زده بود خیره شدم.شماره مهدی بود اونم ساعت 12 شب...چند دقیقه بعد ازش اس ام اس اومد.(تیام،مهدی ام جواب بده)دیوونه میدونم مهدی دقیقا به خاطر اینکه مهدی هستی نمیخوام جواب بدم.اونقدر زنگ زد که مجبور شدم جواب بدم._الو_سلام تیام خانم._کاری داشتی؟_قبلا جواب سلام میدادی._خب سلام._حالت خوبه؟_من از ساعت 6صبح بیدارم کارت چیه؟_اخلاق گنده اون پسره روت تاثیر گذاشته.با عصبانیت گفتم:درست حرف بزن._روش غیرتم داری._مهدی کار نداری قطع میکنم._نه نه صبر کن.سکوت کردم که گفت:میخوام ببینمت._برای چی؟_کارت دارم.اصلا دوست نداشتم با مهدی حرف بزنم،مخصوصا اینکه پارسا دوست نداشتم باهاش حرف بزنم._الان بگو_فردا بعد مدرسه میام دنبالت._مهدیییی._جانم.از لحنش حالم بهم خورد و گفتم:حالا ببینم._خدارو شکر پس میای.میبینمت.بای عزیزم.اه اه این چه طرز حرف زدنه ..حالم بهم خورد و گوشی رو قطع کردم و روی تختم دراز کشیدم 12اسفند بود.قرار بود از پس فردا که امتحانای میان ترم پارسا تموم میشد برای خرید بریم بیرون.با صدای اس ام اس خم شدم و گوشی خوشگلم را برداشتم بادیدن شماره پارسا ذوق زده اس ام اس را برداشتم.(سلام فردا ساعت 4میای بریم بیرون برای خرید؟.کلاس ندارم)چه قدر خوب بود که ازم میپرسید مثل این مهدی دیونه دستور نمیداد..ولی من با مهدی قرار داشتم،اون یک پسر سمج بود.براش نوشتم.(خیلی دوست داشتم ولی نمیتونم)بلافاصله پس از رسیدن پیام گوشیم زنگ خورد.شماره پارسا بود****با اینکه ساعت 12 بود،با اینکه اعصابم از دست مهدی خورد بود با اینکه از ساعت 6 بیدار بودم ولی پر انرژی جواب دادم._ســـــــــــــلام خوبی؟_سلامسکوت کردیم،هردومون میدونستیم چی میخوایم بگیم.گفتم:الو قطع کردی؟_نه نه..راستش تیام کجا میخوای بری؟_چیزه..با کسی قرار دارم._اهان.یکطوری از سر ناراحتی گفت که دلم اتیش گرفت و گفتم:بامهدی.میخواستم درستش کنم زدم خرابش کردم.پارسا با صدای بلندی گفت:چییییییی؟صداش غرق تعجب و عصبانیت بود.چیزی نگفتم که دمِ گوشم داد زد:دوباره بگوچی گفتی؟_شنیدی که!_دوباره میخوام بشنوم.چرا عصبانیش داشت به منم منتقل میشد._با مهدی قرار دارم._ اِ...با اجازه ی کی؟من مگه باید از پارسا اجازه بگیرم...برای چی؟چون نامزدته خره...خب باشه بابام که نیست...محرمت که هست،اسمش تو شناسمم که نیست باصدایی که نمیدونستم از کجام دراومد گفتم:من دیگه بزرگ شدمبا داد گفت:خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟_اره..خوبه خودت تولد 18سالگیم را گرفتی._تیام چیکارت داره؟_نمیدونم ظهر بعد مدرسه گفت میاد دنبالم.نفس عمیق و پرحرصی کشید و گفت:موبایلتو ببر حرفات که تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.چی داشت میگفت..موبایل میبردم مدرسه..خیلی از بچه ها میومردن...شیدا خیلی میاورد...باران هم یکبار اورد.باشه ای گفتم.همین که گفتم باشه بدون خداحافظی قطع کرد...قطع کن به درک.سر من داد میزد.***باران زیر چشمی حواسش به من بود که داشتم فرمول های روی تخته رو مینوشتم..چند وقتی بود که بخاطر نیومدن شیدا غزل بغل دستیم جاش را با باران عوض کرده بود..نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟سرش را به علامت نه تکون داد..روی صورتش مکث کردم و خیره شدم روی صورتش...ناراحت بود..بغض کرده بود،بیخیال فرمول هاشدم و گفتم:چیزی شده باران...چیه چرا ناراحتی؟سرشو به علامت نه تکون داد.زنگ اخر بود..دستشو از زیر میز فشردم و گفتم:میگم چی شده؟دماغشو کشید بالا وزیر لب گفت:حالا بعدا._من که تا بعدا بشه میمیرم.افشار که در حال نوشتن فرمول بود چرخید به سمت ما و گفت:خانم شکیبا._بله بله_بلند شید.چه پرو..دلم نمیخواد بلند شم.با اکراه بلند شدم و زیر چشمی نگاهش میکردم که گفت:بحث سر چی بود؟اومدم حرفی بزنم که باران بلند شد و گفت:داشتم یک فرمول ازش میپرسیدم.افشار چشم ابی با داد گفت:شما شکیبایین؟باران ببخشید گفت و نشست.منم گفتم:ببخشید.._تکرار نشه؟بدون نگاه بهش نشستم سر جام...هر چه میگذشت ازش بیشتر بدم میومد...بعد از گرفتن یک امتحان کلاسی وقت ازاد به همه داد...سوگل اون روز غایب بود..چرخیدم به سمتش و گفتم:باران چیزی شده؟به چند ثانیه نگذشت که چند قطره اشک روی صورتش قل خورد..اروم گفتم:باران.دستمو گرفت...سرد بود...خشک بود..با بغض و صدای ارامی گفت:حس میکنم من و حسام...من و حسام.با بهت گفتم:تو و حسام چی؟_من و حسام زیاده روی کردیم******تقریبا بلند فریاد زدم:چییییییییییییی؟افشار با خودکارش روی میز زد و گفت:خانما...اروم تر.افشار هنوز داشت غرغر میکرد...دست باران بیشتر سرد شد..حس کردم داره میلرزه..اروم دستش را فشردم و گفتم:باران چی شده؟_5شنبه هفته پیش...گفت یک سر برم خونشون..خونشون تنها بود بعدشم در خوردن شیرینی زیاده روی کردیم.کمی بهش خیره بودم که یکدفعگی زد زیر خنده.محکم با کتاب روی سرش زدم و با فریاد گفتم:چی؟یک ساعته منو سرکار گذاشتی خدا نکشت باران.باران از خنده ریسه میرفت.افشار تا اومد دهنشو برای غرغر باز کنه که زنگ خورد.گفتم:باران خیلی بیشعوری!باران دستشو روی سینش گذاشت و کمی خم شد و گفت:لطف عالی متعالیاز جا بلند شدم و وسایلم را جمع میکردم..باران سرش را جلو اورد و گفت:راستی تیام._هوم؟_میدونی سوگل امروز کجاست؟سرم را بالا اورم و خیره شدم داخل چشماش و گفتم:کجاست؟_نمیدونم.نگاهی به صورت خنگ مانند باران کردم و زدم زیر خنده..دیوانه ای بود برای خودش.کوله ام رو پشت شونم انداختم و به دمِ در رفتم..._خانم شکیباچرخیدم به سمت صدا..صدای مهدی بود ، عینک مگسیش روی چشماش بود،لبخندژکوندی زدو گفت:سلام.با همون صدای سرد و بی روحم گفتم:سلام._بفرمایید به سمت ماشین.کنارش به راه افتادم سعی میکردم باهم هم قدم نشدیم ولی نمیشد.سوار ماشین شدیم خواست حرکت کنه که زود گفتم:مهدی!مهدی چرخید و باهمون لبخند مسخرش گفت:جانم!اییی حالم را بهم نزن._میشه همینجا حرفتو بگی؟مهدی عینک را از روی چشمهایش روی موهایش گذاشت و گفت:یک ناهاربخوریم.خواستم اعتراضی بکنم که ماشین را به حرکت انداخت.ضبط را روشن کرد و با یک سرعت متعادل میروند.نگاهم به خیابون بود به خیابونای خلوت بود.اصلا علاقه ای نداشتم با لباس مدرسه برم ناهار بخورم.جلوی یک رستوران نسبتا شیک ایستاد.باهم پیاده شدیم،مهدی یک میز دونفره رو در یک جای دنج رزو کرده بود.گفتم:به فکر همه چی هستی ها.خندید و گفت:بیشتر تو.میخواستم بگم مواضب باش تو و فکرت رو له نکنم،مهدی منو را جلوی من گذاشت و گفت:چی میخوری؟_فرقی نداره من برای خوردن نیومدم.مهدی منو را از دستم گرفت و گفت:جوجه میخوری؟اینهمه منو بیرون اورده حالا میخواد جوجه بده..یاد اولین باری که با پارسا اومدیم بیرون،اون ماهیچه گرفت..اخی پارسا_ماهیچه میخورم.پارسا همیشه ماهیچه و شیشلیک و غذاهای گرون سفارش میداد..مهدی لبخندی زد و گفت:باشه هرچی تو بخوای،نوشابه چی؟_مشکیپارسا میدونست من مشکی دوست دارم..اخیمهدی بعد از دادن سفارش گفت:خب راستش تیام..نگاه کن تو و پارسا هنوز نامزدید و مجلس نگرفتید پس هیچ کس غیر خونواده ها نمیدونن..درسته فامیلن ولی فامیل دورن..خب بهتر از پارسا هم برات ریخته..کسی که واقعا دوست داشته باشه.پارسا دوسم داشت اون اعتراف کرده بود._پارسا دوسم داره._توهم دوستش داری؟_معلومه مامیخوایم عروسی کنیم.مهدی دستاش را جلو اورد و روی دستام گذاشت.خواستم دستام را پس بکشم که دستاشو سفت کرد.سکوت کرد خواستم چیزی بگم که دست کرد داخل کیفش و پاکتی رو دراود و انداخت روی میز._این چیه؟_عکس های پارسا خان همراه معشوقشون.دست بردم تا بردارم که مهدی بلند گفت:دست نزن.همون موقع گوشیم زنگ خورد.دست کردم داخل کیفم.مهدی گفت:گوشی بردی مدرسه؟سرموتکون دادم و دیدم پارساست.مهدی خودشو کمی روی گوشیم خم کرد تا ببینه کیه._جواب نده_چرا؟_اگه میخوای واقعیت رو بدونی!گوشی رو گذاشتم روی میز..برای خودش زنگ میخورد تا قطع شد..دوباره زنگ خورد و زنگ خورد.گوشیم را خاموش کردم و انداختم داخل کیفم.غذا رو اوردند و چیندند._مهدی میشه نشونم بدی من هیچی نمیتونم اینجوری بخورم._صبر داشته باش.کیفم را برداشتم و بلندشدم و گفتم:من برای چی باید باهات ناهار بخورم._بشین گفتم.و کیفم را کشید...با غذام بازی بازی میکردم تا غذاش تموم شد.پاکت را به سمتم هُل داد.خواستم بردارم که گفت:فقط تیام.سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم_:یادت بره که این عکس رو من بهت دادم..درضمن بدون اگه پارسا رو از دست بدی من هستم.نگاه ازش گرفتم و در پاکت را باز کردم.عکس ها برعکس بودند .برش گردوندم و چشم دوختم به چیزی که میدیدم ولی نباید باور میکردم.همین میز بود همینجا بود..پارسا جای مهدی نشسته بود ولی...جای من..جای من من نبودم....سعی کردم گریم نگیره..اروم باشم و به چیزی که باورم نمیشد خیره باشم...بهاره
اینم ی پست دیگه