انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) (/showthread.php?tid=129288)

صفحه‌ها: 1 2


رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - f a t e m e h - 01-07-2014

سلام


رمانش خیلی قشنگه و فکرکنم متفاوت باشه


به نظرتون هرروز یه پست بذارم یا دوتا؟؟


سپاس و نظر یادتون نره


امیدوارم خوشتون بیاد

*************************************
خلاصه رمان

دختری به نام تیام.........دختری در سال سوم دبیرستان..........از لحاظ ظاهری متوسط ولی از لحاظ باطنی محشر........غرق در درس و بحث.......تا اینکه شاهزاده رویاهای هردختری از راه میرسه.....ولی تیام خانوم پشم و گوشش اونقدر بسته بوده که شاهزاده رو نمیبینه......شاهزاده هم چشمش باز و فقط قیافه رو میبینه و اخلاق رو نمیبینه تا اینکه................


*************************************
به نام مهربانترین
مقدمه
عشق ها چند مدل هستند....
یا صورتی اند...که از اول دلنشینن....
یا ابیهستند....همیشه این عشق هست ولی گاهی کمرنگ
یا قرمز هستند که همیشه با خطراتی همراهه و باید ازش کمی ترسید
یامشکی هستندکه اصلااسمشونمیشه عشق گذاشت وخیلی وحشتناکه..
و متفاوت ترین صورت عشق ،عشق فلفلی هست .....
عشقی تند و اتشین .....
ولی از چه لحاظ تند و اتشین هست؟

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥


پست اول



با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه...اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار سوگل.دستمو دور شونش حلقه کردم .سرشو گذاشته بود روی میز و زار زار اشک میریخت...دهنمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:«سوگل این امتحان اونقدر هم مهم نیست که تو داری براش گریه میکنی.....»
_چی چی رو مهم نیست.....گفت تو معدل تاثیر داره.
_هنوز اول ساله جای جبران هست...
_وای تیام تو که مثل من گند نزدی پس حرف نزن.
سرمو عقب اوردم سعی کردم ناراحت نشم....اروم سرشو بالا اورد تو چشمای قهوه ای تیرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشید....
_برو بابا.
همدیگه رو بغل کردیم و اون همانطور که دماغشو میکشید بالا گفت:«تیام...تو تاحالا تک اوردی...نیاوردی نمیدونی من چه دردی دارم»
دستمو لای موهای خرمایی پر پشتش کردم و گفتم:«دبیرستانه و تک اوردنش»
_دیوونه.
سرشو از روی شونم برداشت که در با یک حرکت باز شد و شیدا و باران هم اومدند تو....با صدای بلند خوندند:
گریه نکن زار زار...
میبرمت بازار...
میفروشمت دوهزار...
دوهزار قدیمی....
به زن عباس قلی....
میخرم ازش یک بطری...
و با خنده به طرف سوگل اومدن.....و مشغول بهم ریختن موهاش شدن اونم با جیغ اعتراض میکرد......
وقتی اون دوتا هم درکنار ما نشستند شدیم 4 نفر روی یک نیمکت و نزدیک بود من از این طرف بیوفتم.....
باران:«بچه ها قراره امروز حسام بیاد دنبالم...دوست دارم شماها هم ببینینش........سلیقمو ببینین»
شیدا با خنده گفت:«سلیقه تو که معلومه ...یا یک مرد چاق و شکم گنده و کچل و قد کوتاه ...یا یک پسرک جفاد(جواد)هست با موهای کفتری و شلوار کردی..»
باران:«خیلی بیشعوری شیدا.»
شیدا:نظر لطفته.
من:«باران.....یعنی جدی پدر مادرت موافقن؟یعنی میخوای به این زودی عروس شی؟»
_نه به این زودی زود....حالا نامزد بشیم....بعد کنکور دیگه...
شیدا:«اخر قضیه اشناییتونو برام تعریف نکردی»
باران:طولانیه یک وقت مناسب الان زنگ میخوره..
شیدا:«پیچوندنت تو حلقم»
سوگل:«پاشین بینم پرس شدم»
شیدا:«باید عادت کنی به پرس شدن...دو روز دیگه میری خونه شوهر...مادر شوهر میاد میشینه روت حرف نباید بزنی»
سوگل:«حالا کسی نمیخواد بره خونه شوهر.»
باران با جیغ گفت:«چرا من میخوام»
باران و شیدا از روی صندلی نیمکت بلند شدند و به نیمکت بغلی رفتن.منم رفتم روی نیمکت جلویی و صبا اومد کنار سوگل.
میزه دوم میشستم.....زنگ خورد و بقیه دانش اموزان وارد کلاس شدند......غزل کنارم مینشست..دختر خوبی بود ولی کمی تنبل.
اون زنگ حسابان داشتیم.....معلم مردی قد بلند و با هیکلی ورزیده که عشق خیلی از بچه ها به خصوص شیدا شده بود.....هر وقت او وارد کلاس میشد..هوش و حواس همه میپرید.....با صدای تقه در همه درجای خود نشستند



ادامه دارد..............



RE: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - f a t e m e h - 02-07-2014

پست دوم

وارد کلاس شد بدون نگاه به بچه ها به سمت میزش رفت.کیفش را که مطمئن بودم چرم اصل هست رو روی میز گذاشت و زیر چشمی همه ی بچه ها رو نگاه کرد.و بیشتر از همه روی شیدا خیره ماند..چشمم به حلقش خورد که توی دستش برق میزد....یک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی ازدواج کرده....پس چرا تا هفته پیش دستش نمیکرد......نگاهم به سمت شیدا کشیده شد اونم انگار متوجه حلقه شده بود چون اخماش رفت تو هم....قیافش بامزه شده بود.
یکی از بچه ها از اخر کلاس داد زد و گفت:«اقا مبارک باشه شیرینیش کو»
اینبار همه بچه ها چشمشون به دست اقای یوسفی خیره ماند و شروع کردن به دست زدن....
اقای یوسفی:بسه اینجا کلاس درسه نه مجلس عقد کنون.
یکی دیگه از بچه ها:اقا ما که مجلستون نبودیم بزارین اینجا خوش باشیم.
اقای یوسفی ناگهان به سمت من چرخید و گفت:شکیبا....برو مسئله های امتحان هفته پیش رو حل کن.
_من ؟
_شکیبا دیگه ای هم هست؟...
_نه.
_پس پاشو .
برگه رو از توی کیفم کشیدم و بلند شدم مانتوم رو صاف کردم و رفتم پای تخته......ماژیک مشکی رو برداشتم و شروع کردم به حل مسائل....
***
با صدای زنگ ...صدای جیغ بچه ها هم رفت هوا...کیفمو برداشتم و رفتم سر میز شیدا...قیافشو به حالت مسخره ای ناراحت کرده بود و گفت:«دیدی ترشیدم تیام»
_خجالت بکش دختر.
سوگل:«چه حلقه ی خوشگلی داشت.»
شیدا:خفه شو.
سوگل:چپه شو.
_بچه ها بیاین دیگه......
سوگل و شیدا و باران همراه من به دم در رفتیم....
شیدا: اق داداش اومدن...دیگه من برم.
شاهین جلو اومد و بلند گفت:سلام.
همگی سلام کردیم و شیدا سریع خداحافظی کردو رفت...سوگلم همراه سرویسش رفت و باران هم منتظر حسام موند و منم پیاده رفتم....هوا گرم بود و پیاده روی ادمو کلافه میکرد.کولمو انداختم روی دوشم و رفتم به خونه.
مسافت خونه تا مدرسه کم بود ولی خیلی پیچ در پیچ بود...
من تیام هستم...تیام شکیبا....دختری قد بلند و تقریبا خوش اندام....البته بقیه اینو میگن چون شکم و پهلو ندارم.....صورت فوق معمولی دارم...دوتا چشم مشکی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک و دماغ و دهن متوسط...رنگمم که گندمیه..نه خوشگلم نه زشت....از خودم راضیم.........وضع درسام...در این 3 سال دبیرستان نمره زیر 16 نداشتم......یک برادر دارم به اسم فرهاد.....رسیدم به خونه...
کلید رو کردم داخل قفل و وارد شدم....صدای دعوای مامان و بابا کل خونه رو برداشته بود....حیاط بزرگ و با صفایی داشتیم....خاطرات کودکیم هم فت و فراوون بود رفتم داخل خونه در اتاقشون بسته بود و صدای جیغ و داد مامان میومد.فرهاد هم نشسته بود روی مبل و درحال فوتبال نگاه کردن بود.
_سلام.
_سلام.
_مگه امروز دانشگاه نداشتی.
_حالش نبود.
_به خدا این ترم میوفتی فرهاد.
_مهم نیست.
_خجالت بکش.
_فکر کن کشیدم که چی؟
_فری حالت خوب نیست.
رفتم داخل اتاقم جنگ اعصاب هنوز ادامه داشت...اتاق من کنار اتاق مامان اینا بود.
مامان با داد:«ندیدی اون زن داداشت چطوری لباس میپوشه....همه لباساش بالای 500....600 تومنه اون وقت من یک 50 تومنی برای یک مانتو میخوام بهم نمیدی.....عجب زمونه ای .
_زری خانم.....من یک کارمند سادم.....ماهی 300 تومن میگیرم تو این گرونی از کجا 50 تومن برات بیارم.
هرروز یا یک روز درمیون این جنگ برپابود ...و همیشه هم بابا کنار میومد.تازگی ها توقعات مامان داشت زیاد میشد و بابا از پسش برنمیومد...فرهاد هم به مامان رفته بود کارنمیکرد و پول میخواست..
لباسامو در اوردم و یک لباس راحتی پوشیدم که تلفن خونه زنگ خورد


با این سر و صداها ...هیچکس صدای تلفن رو نمیشنید...از زیر خروار ها لباس پیداش کردم..شماره خونه عزیز جون بود.
_سلام
_سلام تیام جان خوبی مادر؟
_مرسی..شما خوبین؟عمو خوبن؟
_خوبن مادر...فرهاد خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟
_اره همه خوبن...
_سر نمیزنی به ما دیگه.
_مدرسه ها شروع شده و درس ومشق نمیزاره.
_نکه تو تابستون خیلی میومدین.
_عزیز جون...تیکه نندازین فداتون بشم میدونید که دلیلشو...
عزیز اهی بلند کشید و گفت:امشب یک سر بیاین اینجا...
_برای چی؟
_خونه مادربزرگ رفتن هم سوال داره.
_نه عزیزجونی..منظورم اینه کسی هم اونجاست.
_همین خودمونی ها.
_عزیز میدونی که مامان من زن عمو رو ببینه عصبی میشه.
_وقتی بفهمه کی داره میاد عصبی نمیشه.
_کی مگه قراره بیاد.
_دیگه من برم کارامو بکنم.شب ساعت 9 منتظرتونم.
_خداحافظ .
_خداحافظ.
یعنی کی قرار بود بیاد....سر و صداها خوابید....از اتاق رفتم بیرون مامان با خوشحالی در حال سرخ کردن گوشت ها بود باباهم روی مبل کنار فرهاد نشسته بود.
_سلام بابا.
_سلام عزیزم.
مامان:کی اومدی ؟
_سلام.نیم ساعتی میشه.
_پس بیا کمک غذا درست کن
_چشم.
با اینکه از خستگی داشتم میمردم رفتم داخل اشپزخونه و مشغول درست کردن سالاد شدم بعدشم بقیه غذا رو درست کردم و سفره انداختم.همه نشستن پای سفره.
من:عزیز جون زنگ زد و گفت امشب بریم خونشون.
مامان:دیشب خونشون بودیم که.
با اینکه مامان از خونواده ی بابا بدش میومد ولی عزیز جون استثنا بود و عاشقش بود.
بابا:میگفتی هر شب که زحمت نمیدیم.
من:گفتن همه خودمونی ها هم میان.
_اگه اون پری گور به گوری هم باشه که من نمیام.
بابا:زری.!
من:عزیز جون گفت یک کسی هست که اگه بفهمین کیه حتما میاین.
مامان:کی؟
من:نمیدونم.
بعد از تموم شدن غذا ظرف ها رو بردم توی اشپزخونه و مشغول شستن شدم.بقیه هم رفتن خوابیدن بعد از تموم شدن ظرفهابه اتاقم رفتم و شروع کردم به درس خوندن.اولین هفته از ماه ابان بود.....درس ها سنگین نشده بود ولی باید از همین اول شروع میکردم تا ساعت 6 درس خوندم و بعدش هم رفتم حموم...ساعت 7 و نیم بود که مامان گفت حاضرشم.....
مانتو خاکستریم رو همراه شلوار لی و شال مشکیم سرم کردم و رفتم دم در مشغول پوشیدن ادیداس هایی که مطمئن بودم تقلبیه و به اصرار مامان خریدمشون شدم...فرهاد هم اومد کنارم نشست و مشغول کفش پوشیدن شد.
_چرا کتونی میپوشی.؟
_میخوام برم فوتبال.
_مگه خونه عزیز نمیای؟
_نه حسش نیست.
_حتی اگه مرواریدهم باشه؟
_اونا که نمیان.
_شاید اومدن.
فرهاد دست از بستن بندهای کفشش کشید و گفت:بگوجون من؟
_چرا قسم بخورم...
فرهاد کفشاشو دراورد و انداخت اونطرف و کفش اسپرتاشو در اورد از کارش خندم گرفت وقتی خندمو دید اونم خندید و لپمو کشید و گفت:عشقمی.
_من یا مروارید؟
_هردوتون.
از جا بلند شدم...و رفتم لب حوض نشستم اونم دنبالم اومد ولبه پله نشست و باداد گفت:بیا مامان دیگه.
مامان روسری ساتنشو روی سرش صاف کرد و کفش های پاشنه 10 سانتی شو که از بدترین جنس بود رو پاش کرد.از نظر مالی وضعمون بد بود ولی مامان همیشه سعی داشت بگه ما خیلی با کلاسیم.با صدای بوق ماشین از لب حوض بلند شدم و رفتم سمت در ...درو باز کردم که چشمم به پرایدمون خورد...نورش افتاده روی صورتم.دستمو جلوی چشمم گرفتم و رفتم سمت ماشین درو باز کردم و گفتم:سلام .
_سلام .بازم دیر اومدم؟
_نه...خیلی هم به موقع اومدین.
_امیدوارم نظر مامانتم همین باشه.
لبخندی به بابا زدم و همون موقع مامان سوار شد.کیفشو گذاشت روی پاش و گفت:این نورتو خاموش کن چشمم کور شد.
بابا:اگه خاموش میکردم که جلوی پاتونو نمیدیدن.
فرهاد سوار شد و رفتیم به طرف خونه عزیز.
خونه عزیز نزدیک حرم (حرم امام رضا(ع))بود...و از خونه ما تا اونجا خیلی راه بود......45 دقیقه ای تو راه بودیم و غر غرهای مامان رو تحمل کردیم تا رسیدیم.بابا ماشینو یک کوچه عقب تر پارک کرد و پیاده رفتیم به سمت خونشون. مامان با دیدن ماشین آزرای عمو اینا فحشی به انها داد واخماش رفت توهم و زنگ زدیم....عزیز تند درو باز کرد و رفتیم داخل...با اینکه نزدیک حرم بود ولی از آپارتمان های شیک و لوکس بود...عمو اینو واسه ی عزیز خریده بود به عنوان هدیه روز مادر..چون هم عزیز راحت باشه هم نزدیک حرم...طبقه اول بود و ماهم از اسانسور استفاده نمیکردیم...


مامان به در زد و وارد شدیم....صدای همهمه خبر از جمعیت زیادی که داخل بودند میکرد..خوبه عزیز گفت خودمونی ها...اول که عزیز جون دم در ایستاده بود.....یکی از عادت های خوبشون این بود که مهمون میومد چه غریبه چه اشنا میومدن دم در..بابا رفت داخل..عزیز جون بغلش کرد و سریع از بغلش درش اورد و مامان را در اغوش گرفت و بووسه ای بر پیشونیش زد و بعدش هم فرهاد و من....عزیز جون قدش از من خیلی کوتاه تر بود و من تا کمر باید خم میشدم....بوسه ای به گونه گوشتی اش زدم و اون هم سرمو بوسید....کنار عزیز عمو سعید ایستاده بود.....قد بلندی داشت و ریش بلند....قیافه جالبی نداشت ولی مثل بابا اخلاقش عالی بود باهم دست دادیم .کنار عمو زن عمو پریچهره ایستاده بود ...قیافش دمغ شده بود معلوم بود باز مامان بهش تیکه انداخته.....زن عمو واقعا زن مهربونی بود ولی یک اخلاق بد داشت که زیادی پز میداد...با اونم دست دادم.کنار زن عمو عمه سمیرا ایستاده بود ..35 سالشه و تازه 1 ساله ازدواج کرده....2 هفته بود عمه رو ندیده بودم چون اونا مسافرت بودن....عمه رو بغل کردم و مشغول بوس و ماچ.
عمه:چه بزرگ شدی تو این 2 هفته که نبودم عمه قربونت بره..
_خدانکنه ...خوش گذشت؟
_جای شما خالی.
_شوهر به جای ما.
عمه بیشگونی از پهلوم گرفت ....کار همیشگیش بود....در کنار عمه فرزاد شوهرش ایستاده بود...دکتر عمومی بود...اخلاقش درحد تیم ملی بد بود.....اه اه...با سر جواب سلاممو داد ..کنار فرزاد بد عنق عمو سهیل ایستاده بود...30 سالش بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود...یک رستوران بزرگ توی شاندیز داشت که همیشه ما رو مجانی مهمون میکرد.عمو مردانه گونمو بوسید .کنار عمو ...مروارید ایستاده بود قبل اینکه مروارید رو بغل کنم.نگاهم به سمت فرهاد چرخید که جلوتر بود و داشت با بقیه سلام و علیک میکرد..لپاش گل افتاده بود و نیشش باز بود...
_سلام تیام جان.
دوباره چرخیدم سمت مروارید.دختر خوبی بود.هم از نظر اخلاق هم قیافه.
صورت کشیده ای همراه ابروان پیوسته و دو تا چشم عسلی درشت و بینی قلمی و لبان برجسته خوش فرم....19 سالش بود و ترم اول پزشکی...بغلش کردم بوسش کردم.
_خوبی مروارید ؟
_ممنون...مروارید همیشه لبخند میزد و این صورتش رو جذاب تر میکرد..
کنار مروارید هم مهدی ایستاده بود ..اونم دبیر فیزیک بود و 30 ساله و مجرد....خیلی بد اخلاق بود و وقتی شوخی میکرد ادم حالش بهم میخورد...
بعد از اونم فامیل های دور که خودم خوب خوب نمیشناسمشون.
خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با کسایی که حتی یکبار توعمرم ندیدمشون ...میرم داخل اشپزخونه..عمه نشسته و داره سالاد درست میکنه...
_کاری نیست؟
_چرا تیام جون....همون سینی چای رو میبری ...مروارید پیش دستی برد.
_چشم.
سینی چای رو برداشتم ...سنگین بود با هزار زحمت...رفتم بیرون از گوشه ی سالن شروع کردم...حالا خدا را شکر همه جا رو صندلی چینده بودند و نیاز نبود خم شم...
اولین نفر که نمیدونم کی بود رد کرد و گفت نمیخوره..نفر بعدی.کوروش اقا بود که میشد برادر زاده عزیز جون 60 سال را داشت ... بچه هاش تازه از المان برگشته بودند و به علت مریضی زن کوروش خان همه پاشدن اومدن مشهد پابوس امام رضا....استکان چای رو برداشت و گفت:شما باید دختر اقا سعید باشی درسته؟
_نه من دختر اقا سینام. _واقعا؟
به مروارید اشاره کردم و گفتم:اون دخترعمو سیناست.
_پس تو تیامی.
تعجب کردم که بشناسم.یکدونه قند برداشت و روبه یک خانمی که کمی ازش دورتر نشسته بود گفت:هستی خانم.....این تیامه.
زن هیکل ریزه میزه ای داشت....ابتدا اخمی کرد و سپس لبخند زد و گفت:بیا اینجا ببینم.
گیج شده بودم..اینا چی میگفتن.به اون چند نفری که در اون فاصله نشسته بودند چای رو تعارف کردم و رفتم طرف زنی که انگار اسمش هستی بود 



ادامه دارد.........



RE: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - f a t e m e h - 03-07-2014

بچه ها........خیلی نامردین.........من که هرروز ی پست میذارم و مث بچه های دیگه که رمان میذارن دیر دیر نمیذارم.شماها هم که میاید میخونید حداقل نظر نمیدین ی سپاس بدین که من بدونم خوشتون میاد......مرسی
********************************************************************************​**
پست سوم


هیکلش خیلی ریزه میزه بود فکر کنم نصف صندلی هم برایش کافی بود....خودشو کوچیک تر کرد و گفت:بشین دخترم.
_اذیت میشین.
_بشین.
نشستم کنارش .دست سردشو گذاشت روی پام.با اون شلوارکلفتی که من پام بود بازم سردی دستش حس میشد.دختری جوون تقریبا 20 ساله کنارش نشسته بود و با کنجکاوی به حرف های ما گوش میداد با اینکه صورتش اون طرف بود معلوم بود به حرف های ما گوش میده.
هستی گفت:خب تیام خانم شما باید پیش دانشگاهی باشین درسته؟
_نه من سومم.
_وا به من گفتند شما پیشید.
لبخندی زدم و گفتم:ببخشید کی گفته؟
_بماند.چه رشته ای میخونی حالا؟
_ریاضی.
_پس خانم مهندسی میشی؟
_هرچی خدا بخواد.
به دختر کنارش اشاره کرد و گفت:اینم پونه دختر من حسابداری میخونه ..دانشگاه تهران...دو سه روز دیگه هم باید برگرده تا عقب نمونه.
دستمو دراز کردم و گفتم:خوش وقتم
لبخندی زد که گونه هاش چال افتاد.و گفت:منم همینطور.
دوباره سرجام نشستم و سکوت بر قرار شد...
گفتم:شما همین 1 دختر رو دارید؟
_نه 2 تا پسر یکی از یکی بهتر دارم.
لبخندی زدم و اون ادامه داد:یکی شون پژمان هست که رفته سر خونه زندگیش و یک فرشته ی کوچولو به اسم فربد دارن.
سرمو تکون دادم و ادامه داد:اون پسرمم پارسا داره 25 سالش تموم میشه.اونم مهندس برق.
همیشه وقتی حرف درس میشه من مشتاق میشدم.
_چه دانشگاهی؟
_لیسانسشو گرفته برای فوقش میاد دانشگاه فردوسی مشهد.
_دانشگاه قبلیشون چی بوده؟
_نمیدونم والا..ازش میپرسم.
سرمو تکون دادم انگار چه قدر برام مهم بود.لپهاش گل افناد و گفت:دخترم تو تاحالا درباره ی ازدواج فکر کردی؟
چه ربطی داشت.
_نه.
_نمیخوای بهش فکر کنی.
_من هنوز 17 سالمه.
_من خودم 14 سالگی عروس شدم.16شدم پژمان به دنیا اومد.
_ماشا....الانم بهتون 16 میخوره.
لبخندی زد و من گفتم:من دیگه برم به کارام برسم ببخشید.
_خواهش میکنم دخترم.
بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه که مامان صدام کرد ..چرخیدم
_بله؟
_هیچی مروارید جان اومد.
چرخیدم و رفتم تو که یک دفعگی خوردم به یک نفر.
رفتم عقب یک پسر تقریبا خوش اندام و خوش قد و بالا...دوتا چشم درشت و کشیده میشی.قلبم داشت میومد تو دهنم این دیگه کی بود.....
پسر:ببخشید ترسوندمتون...
داشتم سکته میکردم.لبخند خشکی زدم و گفتم:خوا....خواهش ...میکنم....شما؟
_من نوه کوروش خان هستم اگه بشناسید.
یعنی نوه برادرزاده عزیز جون.....چه پیچیده.
_بخشیدین؟
_از دستی که نبود.اشکالی نداره.
لبخندی مسخره زد و گفت:من کارد پیدا نکردم برای مامان میخواستم.
_بله الان...
رفتم سمت کمد یک کارد میوه خوری برداشتم ودادم دستش اونم سریع رفت بیرون و داد به زنی که دقیقا مقابل اشپزخانه نشسته بود.زن کارد را گرفت و غر غر کرد.ظرف شیرینی رو برداشتم و رفتم بیرون ازهمون رو به رو شروع کردم.
برداشت زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:شما؟
_تیامم
دختر کنار دستی زن که قیافه بچه گانه ای داشت گفت:مامان پس این تیامه.
لبخندی زدم و شیرینی را روبه او گرفتم.

-من سیرم.


_بفرمایید یکدونه اشکال نداره.
دختر چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:گفتم که نمیخوام.
صاف شدم ..اب دهنمو قورت دادم و برگشتم که به کسایی که اونطرف بودن تعارف کنم که مروارید اومد جلو و خوردیم بهم و ظرفی که دست مروارید بود افتاد روی زمین و خوشبختانه نشکست و قندها روی زمین ریخت....مروارید که انگار شکه شده بود یک نگاه به من انداخت و من گفتم:ببخشید.
خواهش میکنم یواشی زیر لب گفت و نشست روی زمین و شروع کرد به جمع کردن قندها . قسمت سوم.
خم شدم که کمکش کنم که یکدفعگی فرهاد پرید جلوم.
_من جمع میکنم تو برو.
_خب کمک میکنم.
با دست اروم هلم داد عقب و گفت:برو بینم.
لبخندی زدم و با ظرف شیرینی به سمت بقیه رفتم.....از کوروش خان شروع کردم کنار او زنی مُسِن نشسته بود با هیکلی درشت.
_بفرمایید.
با دستهای لرزان برداشت و گفت:ممنون .
_خواهش میکنم.
روبه مرد کنارش گفت:کوروش این کیه؟
_تیام.نوه ی محترم.
_وا....دختر سعید؟
_نه دختر اقا سینا.
_اوا این که 10 سال دیدیمش 7.....8 سالش بود.
_بزرگ میشن دیگه.
زن دوباره روبه من شد و گفت:تو میخوای خانم شی؟
_جان؟
جا خوردم....یعنی چی منتظر بقیه حرفاش نشدم و به بقیه مهمونها رسیدم...کلا بین همه کسایی که اومده بودند.3 تا دختر جوون و 3 تا پسر جوون بود ...دوتا هم بچه.یکی فربد پسر پژمان و یک دختر دیگه که نمیدونم کی بود بعد از پذیرایی به اشپزخونه برگشتم..مهدی،پسر عموم روی صندلی نشسته بود و مچ پاش رو میمالوند.
_چی شده؟
_هیچی.
ظرف خالی شیرینی رو گذاشتم روی میز و گفتم:بقیه کجان؟
_تو اتاقها.
یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:مطمئنی پات چیزی نشده؟
_اره...اره....چه کنه ای !
به پاش نگاه کردم و با صدای بلند تری گفت:میخوای دوباره بپرس.
و از جاش بلند شد..یک پسر وارد اشپزخونه شد و مهدی بلند شدو گفت:چیزی میخوای داداش؟
پسر به سمت مهدی رفت و منم رفتم به سمت در که از اشپزخونه خارج بشم که مهدی گفت:تو اتاق بزرگن ...الکی دنبالشون نگردی.
چرخیدم سمتش هردوشون به من خیره بودند و مهدی یک لبخند گوشه ی لبش بود.
سرممو تکون دادم و رفتم به اتاق بزرگه.
مروارید و عمه سمیرا مشغول پهن کردن تشک بودند و عزیز جون داشت با مامان و زن عمو پری حرف میزد.
بالشت ها رو از مرواید گرفتم و روی تشک ها گذاشتم.
مامان:اینا که خیلی پولدارن ...چرا نرفتن هتل.
_میخواستن برن ولی من نذاشتم...بعد از مدتی بچه های برادرم اومدن.
زن عمو:نصف بیان خونه ما..نصفی هم اینجا باشن
عزیز:اینطوری که زیاد میشه..زری خانم شما خونت جا نداره.
مامان:واه ...عزیز جون چی میگی ما به زور خودمون جا میشیم بعد مهمون بیاریم حرف ها میزنید.
عزیز:فقط همین یک شب زری خانم باور کن جا نداریم.
_چیکار کنم خب؟
میدونستم این بحث ممکنه به بحث برسه.
_مامان کی میریم؟
عزیز:حالا به ایستین شام بخورید بعد.
من:نه دیگه من فردا امتحان دارم.
_هرجور راحتی مادر.
مامان بلند شد و رفت به بابا گفت اونم حاضر شد و بعد از یک خداحافظی طولانی اومدیم بیرون.
تااز دم خونه ی اونها تا دم ماشین مامان یکراست غر میزد.
_یعنی چی اخه من 3 ساعته اونجا نشستم نه دختر اون برادرت نه اون خواهرت یک لیوان چای دست ادم نمیدن........برای شامم اومدم اونهمه برنج پاک کن و دم کن ...اون خواهرت یا زن داداشت یک تشکر کوچیک کردن......من اگه دیگه اینجا کار کردم...من شاید نخوام مهمون بیاد خونم مگه به زور میشه ای داد بی داد...سوار ماشین شدیم.
فرهاد :بابا ضبط رو روشن کن.
مامان:نیازی نیست...
تا اونجا هیچ کس حرفی نمیزد وقتی رسیدیم فرهاد گفت:بابا شما هم فامیلهاتون زیاد بودن به روتون نمیاوردین؟
بابا:اینکه بدی نداره...
_پس منم اگه 10 تا بچه بیارم اشکالی نداره.
بابا با خنده گفت:اگه زنت توانشو داشته باشه چرا که نه.
فرهاد :بابا پس یک زن پر توان برام پیدا کن.
مامان یکی پشت گردن فرهاد زد و گفت:خجالت بکش بچه زمان ما اسم عروسی میومد همه قرمز میشدن.
فرهاد:ولی این تبصره ماله دخترهاست ها....پسر ها تازه بادیم به غبغب میندازن.
بابا با شوخی گفت:تیام جان توهم شوهر پر توان میخوای.
مامان با داد:سینا!!!!!!!!!!!!!
اینجور شوخی ها از بابا بعید بود...
وارد شدیم سریع رفتم تو اتاق و خودمو انداختم روی تخت چوبیم که کنار کمد و زیر پنجره بود...یک اتاق کوچیک که یک کمد بزرگ و دو دره در کنار تخت چوبیش و یک میز وسط اتاق و یک فرش نیم سوخته و یک پنجره بزرگ و یک کتابخونه که پر بود از کتابهای من.....
تا چشمامو بستم....رفتم به خواب..


ساعت 4 ساعتو کوک کرده بودم.بلند شدم و یک ابی به دست و صورتم زدم ...نماز خوندم و و شروع کردم به درس خوندن...
درس خوندم و اونقدر دوره کردم تا ساعت 6 و حاضر شدم و بدون صبحونه رفتم طرف مدرسه...
همه خواب بودم و من باید تنهایی میرفتم.
خیابون ها هم خلوت و هوا سرد.. قسمت4
کیفم روی دوشم بود مثل این بچه دبستانی ها ولی اینم کیف خودشو داشت...پیچیدم توی خیابون اصلی که شیدا و شاهین از جلو دراومدن.
شیدا:سلام حضرت بانو
_علیک سلام خوبین؟
شیدا:مچکریم.
شاهین:سلام عرض میشه.
_اوا سلام.
ندیده بودمش ....
شیدا:داداشم لاغره وریزه ولی نه اینقدر که نبینیش.
نگاهی به هیکل شاهین انداختم برعکس خیلی گنده بود.
شاهین:مشکلی نیست..
شیدا:نمیگفتی مشکلی بود؟
شاهین:تک و تنها تو خیابون این موقع صبح ای وای من.
شیدا:داری تور پهن میکنی باز؟
شاهین:فکر کنم داره تور های دیشبشو جمع میکنه.
من:بچه ها.
شیدا:هیس بزار دقت کنه پسری جا نمونه.
یکی اروم زدم تو پهلوی شیدا که گفت:باشه باشه کارتو انجام بده.
داشتیم میرفتیم که چشممون به یک گدا خورد که روی زمین نشسته بود...اول صبحی چه فعاله.
شاهین:چه چیزهایی هم تو تورش افتاده.....اوه اوه.
سرمو پایین انداختم.
شیدا بازوهامو فشار داد و گفت:دوس جونمو اذین نکن.
شاهین:اذیت چیه واقعیته.
هرسه خنیدیدم.
.نزدیک در ورودی بودیم که دبیر فیزیک رو دیدیم..اقای افشار.
شیدا با دیدن اون گفت:یا حضرت عزرائیل خودت کمک کن.
شاهین:کمک چیه بگو کار رو تموم کن.
شیدا:خدا نکنه....خدایا این اجنه معلق که افریدی برای چی..مرتیکه چشم اسمونی بیشعور.
_شیدا...


شیدا سرشو انداخت پایین و گفت:سلام استاد.
افشار سرشو بالا اورد نیم نگاهی به هردومون کردو گفت:علیک
شیدا از پشت براش شکلک در اورد و از شاهین خداحافظی کرد و رفتیم داخل مدرسه.وارد کلاس شدیم.شیدا کیفشو از راه دور روی میز پرت کرد و رفت پای تخت...گچ رو با صدای بدی کشید روی تخته.
صبا بغل دستی سوگل نشسته بود و کتابش روی پاش بود... و یا صدای گچ داد زد:نکن.
شیدا صداشو بچگانه کرد و گفت:دوش دارم.
صبا زیر لب طوری که شیدا نشود گفت:مسخره .و دستاشو روی گوشش گذاشت...
زنگ اول فیزیک داشتیم.سوگل که از در وارد شد مثل ابر بهار گریه میکرد....هرچی بهش میگفتیم هنوز که نمره ها رو نداده گریه برای چی میکنی ولی اون به گریش ادامه میداد...
بالا خره استاد وارد کلاس شد ..چشم های نگران همه روی او ثابت ماند.کیفش را روی میز گذاشت و کتش را به پشت صندلی اویزان کرد و در جای خود نشست...نگاهی به دفتر نمره اش انداخت و گفت:برنامه چیه؟
صبا از پشت من بلند شد و گفت:نمره ها رو بدین.
استاد افشار ابروهای پهنش را بالا انداخت و گفت:درسته.
همه صاف نشسته بودیم.غزل بغل دستیم هرزگاهی با استرس به من نگاه میکرد و من فقط لبخند میزدم.همیشه نمره های فیزیکم رو گند میزدم و اگه ایندفعه هم بد میشدم بی انصافی بود چون 5 ساعت شب قبلش درس خوندم.موهامو داخل دادم و دستامو در هم گره کردم...چشام روی میز استاد که در فاصله دوری از ما بود میخکوب شده بود....استاد ضربه ی ارامی به میز زد و گفت:خب ...خب...خانما .....نمره ها اصلا خوب نبود....
یکی از بچه ها بلند شد و گفت:استاد پایین ترین نمره چند بود؟
استاد سری تکون داد و گفت:2
دهن همه باز موند..استاد برگه ها رو توی دستاش محکم کرد و از جا بلند شد:یعنی یک دختر سوم دبیرستانی....از 20 تا سوال اسون فیزیک باید 2 تاشو بلد باشه..همه سراشونو پایین انداختن.
_خیله خب بسه....
نفر اول خانم....خب معلومه ....مثل همیشه شکیبا.
سرمو یک دفعگی اوردم بالا استاد لبخند تلخی زد و گفت:18.
از جا بلند شدم و گفتم:ممنون و برگه رو از دستش گرفتم.
بعد از خوندن چند نفر گفت:باران بهادری 13.
باران چنگی به صورتش زد و برگه را کشید که نصفش پاره شد.
_صباشیرزاد
_بله.
_14
صبا با غرور جلو رفت و برگه را گرفت و زیر لب چیزی گفت و به سرجایش اومد.
_شیدانیک خواه؟
_بله اقا.
_خیلی عالیه 7.
رنگ شیدا سرخ و سفید شد و با قدم های اهسته برگشو گرفت.
سوگل دماغشو کشید بالا و به استاد نگاه میکرد که اسم اونو صدا زد.
_و خانم سوگل صادقی...3.
سوگل سرشو محکم روی میز زد و شروع کرد به گریه کردن صبا رفت و برگشو گرفت و داد دستش...
دستمو گذاشتم روی دست سوگل و ازش خواستم گریه نکنه ولی نمیشد.
افشار:خانم شکیبا لیست رو از دفتر بیارید.
_چشم.
بلند شدم و رفتم به سمت طبقه پایین که دفتر شلوغ بود...لیست رو گرفتم و برگشتم به کلاس...5 دقیقه اخر کلاس بود که گفت لیست رو ببرم پس بدم..رفتم پس دادم و با دو برگشتم که زنگ خورد و اقای افشار بلافاصله اومد بیرون و بهم خوردیم.
لبمو گاز گرفتم و گفتم:ببخشید.
افشار مردی قد بلند و لاغر بود.چشم های ریز و ابی روشنی داشت و همیشه عینک گنده میزد.ته ریش هم داشت...ابروهاشم که پر پر بود...
لبخند زد و گفت:مایه مباحاته به یکی از دانش اموزهای زرنگ بخورم.
اخمی کردم که خودمم دلیلشو نمیدونم ولی فهمیدم ازش خوشم نیومده...
_بازم عذز میخوام.
سرشو تکون داد و از کنارم رد شد.
اون روز هم تموم شد...با شیدا و سوگل و باران از کلاس خارج شدیم و به حیاط رفتیم.
دم در ایستاده بودیم که سوگل گفت:اگه مامانم بفهمه دو تیکم میکنه.
همه سکوت کرده بودیم .که شاهین از دور نزدیک شد.
_سلام خانما.
همه اروم جوابشو دادیم که شیدا روبه من گفت:ما داریم میریم توهم بیا.
_نه مزاحم نمیشم.
_یک جوری میگه مزاحم نمیشم انگار میخوایم با لامبورگینی بریم..باید پیاده بریم.
لبخندی زدم و ازبچه ها خداحافظی کردم و همراه شیدا و شاهین به سمت خونه میرفتیم که یک کوچه قبل کوچه ای که از هم باید جدا میشدیم فرهاد رو دیدم.جلو اومد و سریع گفت:سلام کجا میری؟
_خونه.
شیدا بلند گفت:سلام./
فرهاد با تعجب نگاشون کرد که من گفتم:این شیدا جان هست دوستم و برادرشون شاهین...
فرهاد نگاه بدی به من کرد و گفت:خداحافظ و دستمو کشید خداحافظی کردم و رفتم اونور خیابون.


قسمت پنجم
فرهاد ساکت بود دلیل اینکارشو نمیفهمیدم اصلا دلیلی نداشت که اینکارو بکنه...
فرهاد چند قدم از من جلوتر میرفت و سریع در خونه رو باز کرد و داخل رفت منم دنبالش رفتم.
مامان در حال لباس پوشیدن بود و با عجله وسایلی را داخل ساکش میگذاشت.
_سلام چه خبره؟
_بدو حاضر شو دیر شد.
_کجا ؟
فرهاد:خونه اقای شجاع.
مقنعه امو از روی سرم کشیدم و گفتم:مامان.
_میخوایم بریم خونه عزیز دیگه.
_مامان برای فردا درس دارم یعنی چی.
_یعنی همین.بدو الان بابات میاد.
لباسای مدرسم رو در اوردم و یک مانتو سفید که سر استین هاش و یقه اش دکمه خورده بود ..
شلوار لی مشکی و یک شال سورمه ای سرم کردم.
مامان نشسته بود روی مبل و با انگشتانش بازی میکرد.
_آمادم.
مامان سرشو بالا اورد و ناگهان قیافش در هم رفت و گفت:واه . . . واه این چه لباسیه . . .کیسه گونی تنت میکردی.
_چشه مامان؟
_بگو چش نیست. . . از این لباس گشاد تر نداشتی.
_خوبه که.
_نه خیر...یک تونیک برات اوردم همونجا تنت کن.
_مامان!
_ها . . .چیه؟
_اونج یک عامله مَرده.
_خب باشه این همه دختر با بدتراز این میان.
سرمو پایین انداختم و اخم کردم.با صدای بوق مامان کیفشو برداشت و به سمت در رفت و گفت:17 سالشه نمیدونه چه لباسی باید بپوشه.
فرهاد نیومد. . . .گفت عصری خودش میاد.
سوار ماشین شدیم.بابا معلوم بود خستگی از سر و روش میباره.
وقتی رسیدیم.همه سر سفره بودند.
مامان هم خواست قبل از عوض کردن لباس غذا بخوریم.
رفتیم سر سفره و با همه سلام و احوال پرسی کردیم.
هستی:سلام تیام جان.
_سلام خوبین؟
_ممنون گلم دلم براتون تنگ شده بود.
لبخند زدم و به دنبال جا میگشتم که تنها جا کنار خودش بود.
_بیا همین جا عزیزم.
وقتی نشستم گفت:چی میخوری برات بریزم عزیزم؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:من باید اینو بگم.
لبخندی زد و به پسری که کنار پونه نشسته بود اشاره کرد و گفت:این پارساست پسرم.
سرمو تکون دادم و لبخند زدم و سریع نگاهمو از پسر گرفتم.
سرش پایین بود و مشغول بازی با غذایش بود.
هستی که متوجه بی توجهی پسرش شده بود گفت:پارسا جان،
پسر با منگی سرشو بالا اورد و گفت:جانم؟
_ایشون تیام خانمن.
لبخند کمرنگ پسرک محو شد و نگاهش روی من ثابت موند.
سریع گفتم:خوشبختم.
سرشو تکون داد.انگار خوشش نیومد.خب خوشش نیاد.غذا در سکوت خورده شد و تنها امیر..همون پسری که اونروز توی اشپزخونه دیدمش و اسم خواهرش پریسا بود گاهی مزه پرونی میکرد . . .بعد از غذا انگار همه تازه سرحال شده بودند.چون روی مبل ها نشستند و مامان از من خواست برم توی اتاق لباسمو عوض کنم.
بلوزم رو دراوردم شانس اور دم رنگش تیره بود وگرنه محا ل بود بپوشمش.رنگش مشکی بود تونیک رو پوشیدم و دوباره شالم رو سرم کردم.
همونطور که داشتم شالمو درست میکردم پارسا اومد تو از توی اینه نگاهی بهش انداختم.
نشست روی زمین و کیف چرمی که روی زمین بود را خالی کرد



ادامه دارد...........



RE: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - f a t e m e h - 04-07-2014

پست چهارم                                                                         


نگاهش نکردم و از اتاق خارج شدم.مامان با دیدن من لبخند پهنی زد و به صندلی کنارش اشاره کردم.
دلیل کاراشونو نمیفهمیدم فقط نشستم.
تا شب اونجا بودیم و گروهی از مهمان ها رفتند حرم.
امیر نگاهش روی من خیره بود و من هر کار برای فرار از نگاهش میکردم نمیتونستم.
در اخر بلند شدم و رفتم داخل اشپزخونه.مروارید پشت صندلی نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی سرش.به بهانه اب خوردن در یخچال رو باز کردم و گفتم:چرا اینجا نشستی؟
لبخند تلخی زد و گفت:همینطوری.
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:حالت خوبه؟
_اره خوبم.
حوصلم سر رفته بود نشستم روی صندلی که پریسا وارد شد.
_یک لیوان اب میدی.
_اوهوم.
از جا بلند شدم.لیوان رو برداشتم و مشغول اب ریختن شدم.
_برای خودت میخوای؟
_نه برای پارسا.
کمی اب رو بیشتر ریختم و لیوان رو دادم دستش.
وقتی بقیه از حرم برگشتند متوجه دختری شدم به نام یگانه.که میشد نوه ی کوروش خان.خیلی زیبا بود و صورت مهربونی داشت.
چشم های سبز تیره با بینی قلمی و لبان کوچک.هیکلشم که خیلی رو فرم بود...کمی خجالتی بود...
ساعت 10 شب به فرمان بابا و اصرار من رفتیم به خونه. باز هم یک شب تکراری.
+++
وقتی رسیدم مدرسه.باران توی پوست خودش نمیگنجید و بالا و پایین میرفت.
_چی شده باران؟
شیدا:چی میخواستی بشه.یار پسندید این را.
_یعنی چی؟
باران:حسام برای دفعه دوم ازم خواستگاری کرد.
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:مبارکه.
باران:امروز جدا باید ببینینش.
سرمو تکون داد.
تا اخر اون روز شیدا همش مارو میخندوند.
_یک نفر از جمع ترشیدگان رهایی یافت.
_یکی از درهای رحمت الهی به روی باران گشوده شد.
اون قدر خندیده بودم که دل درد شده بودم. زنگ که خورد همه سریع رفتیم دم در.
روبه روی در مدرسه یک پسر قد بلند که موهای قهوه ایش تو افتاب به طلایی میخورد اون طرف خیابون ایستاده بود .سرشو پایین انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود.
باران با صدای بلند داد زد:حســـــــــــــــام
که پسره سرشو بالا اورد وقتی صورتشو دیدم همه تصورات قبلیم به باد رفت.
همه کپ کرده بودیم.
حسام با دو از خیابون رد شد.
پوست سفید و صورت گردی داشت دوتا چشم مشکی مشکی با ابروان پر پشت و ته ریش.بینی اش هم عقابی بود ولی به صورتش میومد.به همه سلام کرد و یک چیزی دم گوش باران گفت و اونا سریع باهم رفتن.
وقتی چند قدم از ما دور شدن دست همو گرفتن.
شیدا:خب ایناهم که رفتن سر خونه زندگیشون کاری ندارین؟
_نه.
_بابای.
سرمو تکون دادم و لبخندی زدم و ا زگوشه راه افتادم به سمت خونه.

قسمت 6
به خونه که رسیدم کلید رو دراوردم و کردم توی قفل و درو باز کردم..بر خلاف همیشه صدای جرو بحث مامان اینا رو نمیشنیدم.پامو لبه حوض گذاشتم و بند کفشمو باز کردم.صدای فرهاد از توی خونه اومد:تیام تویی؟
رفتم تو خونه.
_بله منم سلام.
_علیک سلام.دیر اومدی.
به ساعت نگاهی کردم و گفتم:فقط 5 دقیقه.
_بازم با اونا اومدی؟
به سمت اتاقم رفتم و گفتم:نه خیر.
در اتاق مامان اینا هم باز بود داخلشو نگاه کردم و دیدم کسی نیست.
_مامان اینا کوشن؟
_خونه عزیز.
_چه عجب باز پیله نشدن مارو ببرن.راستی مگه تو دانشگاه نداشتی؟
_نه سه شنبه داشتم
داخل اتاق رفتم.مقنعه ام رو دراوردم و همراه مانتو و شلوارم به جالباسی پشت در اویزون کردم.
_تیام بیا.
شلوار راحتی پام کردمو از اتاق خارج شدم و همونطور که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بگو.
_بیا بشین.
در یخچال رو باز کردمو شیشه اب رو دراوردم و ریختم روی لیوانی که کنار ظرفشویی بود و معلوم نبود شسته است یا نه.
ابو که خوردم اومدم تو حال و روبه روی فرهاد نشستم و با سر بهش گفتم چیه.
_میخوام درباره ی یک چیز مهم باهات حرف بزنم.
_چی؟راجع به اینکه دیگه با شاهین و شیدا نیام.
_اون مهمه ولی من الان میخوام درباره یک چیز مهم تر باهات حرف بزنم.
_میشنوم.
_تیام،این کوروش خان و ایل تبارش که میدونی برای چی اومدن.خب اون درسته.کوروش خان 2 تاپسر به نام شایان و شاهین و دوتا دختر به نام شیرین و شهره داره.اسم زنشم که پریاست همون که برای درمانش اومدن مشهد...اینا علاوه بر درمان برای دیدن عزیز هم اومدن.
حالا تو میتونی بگی هستی کیه؟
_یکم پیچیده شد.
_میشه زن شایان.
_یعنی عروس کوروش خان.
_افرین.این شایان اقا خودش دوتا پسر داره به نامِ پارسا و پژمان و 1 دختر به اسم پونه.
اون پسره کوروش خان یعنی شاهین هم یک پسر به اسم امیر و یک دختربه نام پریسا داره.
اون دختره کوروش خان یعنی شیرین هم که یک دختر به اسم یگانه و یک پسر به نام کاوه داره.
_خب اینا رو کامل میدونم.
_بله حالا بقیشو گوش کن.این پارسا خان برای فوق لیسانس برق میخواد دانشگاه فردوسی یعنی اینجا درس بخونه...حالا هستی خانمو عزیز و مامان ما گیر دادن با یکی از دخترای ما ازدواج کنه.چون ما دخترامون خوبن.
_با مروارید؟
_غلط میکنه کسی به غیر از من شوهر مروارید بشه.
_پس کی؟
_اگه مروارید نباشه پس کی میتونه باشه؟
_پریسا؟
_میگم از فامیلای ما.
گیج و منگ فرهاد رو نگاه میکردم.
_چرا گیج بازی درمیاری دختر اونا تورو میخوان.
به چشم های فرهاد خیره شدم چند ثانیه مکث کردم و بعد با صدای بلند شروع کردم به خندیدن


قسمت 7
فرهاد با چشم های گرد شده نگام میکرد و بعد اروم گفت:حالت خوب نیست تیام.
با فکر ازدواج دستمو جلوی دهنم گرفتم تا از شدتش کم کنم ولی بیشتر شد و روی زمین افتادم.فرهاد با تعجب گفت:خوشحال شدی؟
دستمو به مبل گرفتم و ایستادم و گفتم:اره جک باحالی بود و همونطور که میخندیدم به سمت اشپزخونه رفتم .بشقاب رو از توی کابینت برداشتم و به سمت ماهیتابه روی گاز رفتم و گفتم:بزار برات غذا بریزم مغزت گشنش بوده این چرندیات رو ساخته.
فرهاد وارد اشپزخونه شد و گفت:خود عزیز اون روز داشت با مامان و پری خانم درباره این حرف میزد.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:اونا تهرانین میخوان برگردن شهرشون ...دختر اونهمه تو تهران هستن هم شان خودشون .انگار قحطی اومده.
فرهاد قابلمه را از زیر دستم کشید و دو تا قاشق برداشت و به هال رفت.منم به دنبال اون رفتم داخل هال.
قابلمه رو گذاشت روی میز و شروع کرد به خوردن.
_چیکار میکنی؟
_میخوام غذا بخورم.
قاشق رو داخل بردم و داخل دهنم کردم و گفتم:برای تمرین غذا خوردن با مروارید؟
بیشگون محکمی ازم گرفت و گفت:از کجا فهمیدی ذلیل مرده؟
یک قاشق دیگه خوردم و گفتم:سیر شدم میرم بخوابم.
و از جا بلند شدم.
فرهاد:امشب میخوایم با عمه اینا و مروارید اینا بریم بیرون بشین درساتو بخون.
چشامو ریز کردم و گفتم:به چه مناسبت؟
_تولده مرواریده.
-امروز 14 ابانه؟
_پـ نـ پـ
توی سرم زدم و گفتم:من چیزی نخریدم.
_من خریدم نگران نباش.
لبخند تلخی زدم و لبمو گاز گرفتم و رفتم تو اتاقم.
تاساعت 7 درس خوندم تا اینکه مهدی و مرواریدزنگ زدن که تا یک ربع دیگه میایم.
سریع بلند شدم.مانتو سفیدم ام رو همراه شال فیروزه ایم که پایینش حالت منگوله داشت رو سرم کردم و شلوار لی روشنم رو پام کردم..
فرهاد با دیدن من سوتی زدو گفت:چه عجب خواهرمونو زیبا دیدم.
بر پشتش زدم و گفتم :برو بینم
به سمت در رفتیم و همزان صدای بوق انها اومد.مروارید با دیدن ما از ماشین پیاده شد و مثل همیشه سلام و احوال پرسی گرم و به فرهاد تعارف کرد جلو بشینه حالا از مروارید اصرار از فرهاد انکار ا اینکه مهدی سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت:بشینین دیگه.
فرهاد جلو نشست و مروارید همراه من عقب نشست.وبه سمت خونه ی عمه سمیرا اینا راه افتادیم.


وقتی رسیدیم اونا هنوز اماده نبودند و ما رو مجبور کردند که بریم بالا.
مهدی گفت حوصله نداره و داخل ماشین میمونه.منم در اصل حوصله نداشتم ولی نمیخواستم با مهدی تو ماشین باشم.
رفتیم بالا عمه در حال اتو کردن شالش بود و فرزاد روبه روی اینه به موهاش می رسید.فرهاد گفت:بدویین دیگه.
عمه اتو رو از برق کشید و شالشو انداخت روی سرش و همونطو که کیفشو برمیداشت گفت:بدو فرزاد.
فرزاد توی اینه به خودش لبخندی زد و برق اتاق روخاموش کرد و به سمت ما اومد .فرزاد که تازه منو و مروارید رو دیده بود که توی پذیرایی نشسته بودیم با سر سلام کرد و لبخند مسخره ای زد.
عمه کفش های مشکی پاشنه 5 سانتی شو پاش کرد و با صدای جیغ مانندش گفت:بدویین دخترا.
همگی رفتیم بالا و وسوار ماشین ها شدیم.به اصرار عمه رفتیم سینما و یک فیلم فوق مضخرف دیدیم.از سینما رفتن متنفر بودم فیلم دیدن رو دوست داشتم ولی نه از توی سینما.بعد از سینما باز هم به اصرار عمه که اینبار فرهاد هم همراهیش میکرد رفتیم فست فودی که نزدیکی سینما بود و دور یک میز 6 نفره نشستیم.فرزاد غذا رو سفارش داد و زودی برگشت.وقتی نشستیم عمه گفت:اگه گفتید نوبت چیه؟
فرهاد با شیطنت مروارید رو نگاه کرد و گفت:عمه سوال از این اسون تر.
منم گفتم:کیه که نمیدونه.
مهدی:سوال سخت تر نبود.
فرزاد:سمیرا جان مسخره شدی باز.
مروارید با تعجب گفت:چه خبره اینجا.
عمه دست کرد توی کیفش و خواست کاری بکنه که دستی از پشت به شونه ی عمم زد.
عمه چرخید و زنی درشت هیکل که روسری ساتنش روی فرق سرش بود رو دید.
_بفرمایید.
زن با انگشت 1 را نشان داد و چیزی گفت
عمه:الان میام.
و از جا بلند شد و رفت عقب و بعد از چند دقیقه در حالی که میخندید اومد.
فرزاد با کنجکاوی پرسید:چی میگفت؟
_خواستگار بود.
فرزاد:برای تو؟غلط کرده و استیناشو داد بالا.
عمه گوشه ی استینشو کشید و گفت:نه برای.......برای مروارید.
با اسم مروارید نگام سریع چرخید سمت فرهاد که قرمز شده بود ولی اجازه ی هیچکاری رو نداشت.
مهدی نیشخندی زد و گفت:خب حالا . تیام خانم تو با مروارید نمیخواین برین دستاتونو بشورین؟
لبخندی زدم وبه چشم های فرهاد که نقشه ازش میریخت خیره شدم و گفتم:چرا و دست مروارید رو کشیدم و رفتیم به سمت سرویس بهداشتی.
مروارید:اینجا چه خبره تیام.
_نمیدونم.
_شوخی نکن.
_حالا دستاتو بشور و شیر ابو باز کردم.
بعد از 5 دقیقه حرف زدن با مروارید اونم توی دستشویی رفتیم
در دستشویی رو نصفه باز کردم و میزمونو دیدم که روش کیک و شمع چیده شده بود چشم های مروارید رو گرفتم و کشیدمش به سمت میز ..اون که داشت خواهش میکرد و غر غر با بر داشتن دست هام چشاش شد اندازه ی یک کاسه.
_چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عمه از جا بلند شد و یک بوسه به گونه ی برجسته مروارید زد و گفت:تولدت مبارک عزیزم.
منم از پشت خم شدم و لپشو بوسیدم .مروارید با تعجب روی صندلیش نشست و به شمع ها خیره بود.
چشای عسلیش برق میزد و این خوشگل ترش میکرد.
عمه گفت:میرسیم به جای شیرین تولد.
فرزاد:بوس کردن؟
و سریع گونه ی عمه رو بوسید.
عمه بلند گفت:فرزاااااااااااااااد.



همه با صدای بلند خنیدیم و عمه گفت:نه نوبت کادوهاست.
اولین کادو ماله منو و فرزاده و بسته ای را به دست مروارید داد مروارید با تعجب نگاهی به بسته کاغد کادو پیچیده شده کرد و گفت:خیلی ممنون عمه باورم نمیشه.
و سریع از بلند شد و گونه ی عمه رو بوسید.
فرزاد با شیطنت گفت:پس ما چی؟پولشو ما میدیم بوسشو یکی دیگه میگیره.
با اینکه شوخی بود ولی فرهاد نگاه بدی به او انداخت.
بعد از ان مهدی دست داخل جیبش کرد و گفت:حالا نوبته ماست.
مروارید:مهدی تو میدونستی و نگفتی؟
مهدی چشمکی به مروارید زد و بسته ای به دستش داد مروارید با کنجکاوی به بسته نگاه کرد و بوسه ای سریع به لپ های مهدی زد.
من هم کادویی را که فرهاد بهم داده بود تا از طرف خودم بدم رو به مروارید دادم و وقتی برای بوسیدن بغلم کرد دم گوشش گفتم:میدونم میدونی فرهاد خریده.باور کن یادم رفته بود جبران میکنم.
_مهم نیست.
همه به فرهاد چشم دوختیم دست کرد داخل جیبش و بسته ای کوچک به دست مروارید داد.
_خیلی ممنون.
_این چیز ها که قابل شما رو نداره.
مروارید سرش را پایین انداخت .عمه گفت:باز کن زوده زوده زود.
مروارید کادو عمه رو باز کرد یک مجسمه ی خیلی خوشگل .یک دختر با موهای پریشون و منظره پشتش.
مروارید :خیلی ممنون زحمت کشیدین.
_خواهش میکنم عزیزم.
کادو من را باز کرد.یک تی شرت سورمه ای رنگ که روش خیلی زیبا با رنگ ابی کار شده بود.
_ممنون تیام جان توقع نداشتم.
لبخندی زدم .کادو مهدی رو باز کرد یک تاپ و دامن و کت روی تاپ قرمز بود .
بعدشم نوبت کادو فرهاد شد یک دستبند نقره .مروارید با دیدنش جیغی کشید و گفت:ممنون خیلی....خیلی ممنون ولی من نمیتونم اینو قبول کنم.
_شوخی نکن این به پای ارزش تو نمیرسه.
مروارید دستبند رو دستش کرد و وسرشو پایین انداخت.همون موقع هم غذا رو اوردن و بعدشم کیک خوردیم موقع برگشتن عمه گفت:
عزیز میگه یک روز هم با بچه های اونا بریم بیرون.
من:امروز 4شنبه است
مهدی:جمعه به نظرم خوبه.
همه موافقت کردن و عمه گفت بعدا بازم زنگ میزنه.
مهدی و مروارید ما رو رسوندن و رفتن .همین که ما رسیدیم مامان و بابا هم رسیدن .من که از خستگی داشتم میمردم سریع خوابیدم.

قسمت هشتم: [2 40]
با صدای مامان که بالای سرم ایستاده بود از خواب پریدم.
_پاشو دختر مدرست دیر شد.
سریع در جای خود نشستم و گفتم:ساعت چنده؟
_7 بدو.
پتو رو از روی خودم کنار زدم و سریع مانتو و شلوارمو تنم کردم مقنعه ام رو هم با همون حالت ژولیده سرم کردم .خدا را شکر جوارابهام روی بند بود و تمیز.
همینکه پامو از خونه بیرون گذاشتم باباهم درحال ماشین روشن کردن بود.
_سلام بابا میشه منو برسونید مدرسم به اندازه کافی دیر شده.
_بشین دختر.
نشستم و بابا با نهایت سرعت منو رسوند.مگه یک پراید درب و داغون چه قدر تند میرفت.ساعت 7 و نیم رسیدم .وارد سالن شدم .صدای داد معلم ها از هرگوشه سالن شنیده میشد.
از شانس بدم خانم اسدی معاون روی صندلی وسط سالن نشسته بود و انگار منتظر کسی بود با دیدن من سریع از جا بلند شد همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:سلام...خانم...
_علیک سلام ..،ساعت خواب.میخواست نیای.
_ببخشید خانم.
_نمیخوای خواهش کنی برگه تاخیر بهت بدم.
_میشه بدین.
سرشو تکونی داد و سرشو بالا برد و به سقف نگاهی کرد و به سمت دفترش رفت.من هم به دنبالش وارد دفترش شدم.برگه ای برداشت و فامیل منو با بد خطی روی برگه نوشت و گفت:اسم کوچیک؟
_تیام.
اون رو هم نوشت البته با ت دسته دارط.
برگه رو گرفتم و به سمت در رفتم که گفت:تیام یعنی چی؟
انگار اونهم حوصلش سر رفته بود.
گفتم:چشم ها.
_چه بی معنی.
سرمو تکون دادمم و گفتم:میشه برم؟
چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:سریع.
پله ها رو طی کردم و به نزدیکی در رفتم. صدای افشار دبیر فیزیک میومد.
عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود.میترسیدم برم.
اروم به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید وارد شدم.
افشار با دیدن من قهقه ای زد و گفت:سلام خانم شکیبا.
برگه رو روی میزش گذاشتم و زیر لب سلام گفتم میخواستم به سمت میزم برم که داد زد:بایستین اجازه ای چیزی.
_میشه برم بشینم؟
بدون مکث گفت:نه.
نفسومو پر فشار بیرون دادم و چشامو محکم فشار دادم و گفتم:پس چیکار کنم؟
_یک صندلی بیارید.البته اگه سختتون نیست.
صدای خنده بچه ها به هوا رفت. به سوگل و شیدا و باران نگاه کردم که سرشون پایین بود ولی معلوم بود میخندیدند.
رفتم بیرون از توی سالن یک صندلی تکی اوردم و گذاشتم جلو جلو و نشستم.اون زنگ به هر بدبختی بود تموم شدو من بعد زنگ سریع به جایم بازگشتند.
شیدا گفت:تیام. غلط نکنم عاشقت شده؟
باران:عاشق چیه مجنون
سوگل گفت:خفه شین تیام جونمو اذیت نکنید.لبخندی زدم و سوگل ادامه داد:عاشق شدن که اشکال نداره.
داد زدم:سوگــــــــل.
_جان سوگل!!!!!
زنگ بعد زبان داشتیم.معلم مردی چاق و سیبیلو بود ولی خیلی مهربون.اگه همچین خواستگاری برام میومد قطعا قبول میکردم.
خواستگاز یاد حرف فرهاد افتادم مو تو تنم سیخ شد.
اگه حرفاش راست باشه.
اگه قرار باشه تن به یک ازدواج زوری بم.
اگه ترک تحصیل کنم.با این افکار ترسناک.خشکم زد.با صدای بچه ها که با معلم مشغول حرف زدند بودند ب خودم اومد نگاهی بهش انداختم مشغول صحبت با بچه ها بود بد از ان از جا بلند شد و گفت:خب این جلسه قرار بود چیکار کنیم؟
سریع دستمو بالا کردم بهم اشاره کردو گفت:تیام.
_قرار بود یک انشا اینگیلسی بنویسم و تمام قوائدی که تا الان یاد گرفتیم و در اون به کار ببریم.سری تکون داد و گفت:نمیخوای نفر اول باشی.
سوگل از پشتم داد زد:CAN I FIRST?
صبا که کنارش نشسته بود گفت :جمله بندیت تو حلقم.
سلطانی(دبیر):YES IF TIAM DONT WANT
سوگل نگاهی به من کرد با سر گفتم بره.
درباره ی عشق انسان و خدا نوشته بود هم انشا فارسیش خوب بود هم اینگیلیسی اش. از تشبیهات بی نظیری استفاد کرد.بعد از تموم شدن انشاش باران گفت:چرا عشق به خدا؟این تکراریه به نظرم انسان به انسان.
سلطانی:GIRL TO BOY YES?
باران چشاشو خمار کرد و گفت :یس....
شیدا اروم گفت:عشق به حسام چی؟
باران:اونکه خیلی یس.
*****
خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشن عمه اینا رو دیدم.

خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشین عمه اینا رو دیدم.سریع رفتم داخل مامان و عمه در حال صحبت در اشپزخونه بودند.
_سلام .
_سلام عمه جان حالت خوبه؟
_مرسی.
مامان:برو لباساتو عوض کن.
با کنجکاوی به عمه نگاه کردم اونهم گفت:اونجوری نگا نکن اومدم ظرف ببرم خونه عزیز.
با نگاه های بد مامان به اتاقم رفتم.لباسمو عوض کردم و اومدم بخوابم که یادم افتاد امتحان عربی دارم.با ناراحتی کتابو برداشتم و روی زمین درزاکشیدم.مامان ناهار رو برام اورد و همونجا خوردم و تا شب درس خوندم و شبم طبق معمول خواب.
روزهام معمولی بود.
صبح رفتن به مدرسه و شب خوابیدن بدون هیچ تفاوتی.البته من اینهارا ترجیح میدادم به حرف های فرهاد.
*****
امتحان عربی خیلی سخت بود.غزل ازم تقلب خواست منم دلم نخواست ناراحتش کنم توی یک برگه نوشتم و اروم از زیر میز زدم به پاش .دستشو کرد زیر میز تا برگه رو بگیره که معلم محکم بر میز ما کوبید.هردو خشکمون زد و با تعجب به دبیر خیره شدیم.
_چیکار میکنین خانما؟
غزل گفت:امتحان میدیم خانم.
_تکیه... گروهی که نیست...برگه رو بده.
غزل دستشو بالا اورد و برگه را داد معلم خط قرمز بزرگی روی برگه غزل کشید و گفت:بیرون دفعه ی اخرت باشه سر کلاس های من تقلب کنی؟
و روی صندلی کنار من نشست.و غزل رو بیرون فرستاد

دلم براش خیلی سوخت و با حسرت بقیه امتحانو دادم.
قسمت 9:
امتحان که تموم شد سوگل بهم گفت بیام عقب کنارش بشینم چون صبا غایب بود منم ازخدا خواسته رفتم.
سوگل:میخواستم یک چیزی بهت بگم؟
_بگو؟
_نمره فیزیکم که دیدی چه قدر کم شد.
سرمو تکون دادم
_حالا میای باهم بریم از افشار بپرسیم برای نمره گرفتن چیکار کنیم؟
_خب برو .
_تو بیای راحت ترم.
_باشه کی؟
_الان تا زنگ نماز و خونه ها شروع نشده.
باهم به سمت دفتر معلم ها به راه افتادیم.افشار دقیقا اولین نفر ایستاده بود .سوگل با خجالت هلم داد و گفت:بگو بیاد بیرون یک دقیقه.
_سوگل خودت برو من خجالت میکشم.
_من برم که اب میشم.
_ممکنه باز ضایم کنم.
_غلط میکنه برو دیگه.
اروم رفتم جلو.
_اقای افشار میشه یک دقیقه بیاین.
زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.

زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.با دیدن سوگل چشاش گرد شد سوگل گفت:سلام.
_علیک.کارتون؟
سوگل قرمز شد توقع چنین حرفی رو نداشت .
گفتم:منو سوگل اومدیم بگیم که چون امتحانامونو بد دادیم جای جبران هست؟
_بد دادین؟
سوگل سرشو پایین انداخت فهمیده بود منظورش با اونه.
گفتم:راهی نیست؟
_چرا شرکت در جشنواره ها.
چشای سوگل برق زد:واقعا؟چطوری؟
_اعلام میکنیم.
سوگل دستمو گرفت و باهم دیگه رفتیم. بعدشم رفتیم نماز و خونه ها.
هوا کمی سرد بود فکر کنم از فردا باید سوییشرت تنم کنم.
وقتی رسیدیم خونه همه سر سفره بودند بابا سلام بلندی گفت و مامانم جمله ی همیشگیش:
_برو دستاتو بشور و بیا.
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سر سفره.فرهاد یکبار حرف گوش کرده بود و رفته بود دانشگاه.
بابا گفت:مدرسه چطور بود؟
_مثل همیشه خوب.
_افرین.
مامان:مدرسه به دردی نمیخوره مهم درس زندگیه.
بابا:هردوش البته.
مامان:زندگی خیلی مهمه تیام جان.
_درسته.
_تو باید با زندگی اشنا باشی.
_مامان این حرفا چیه.
_اگه بخوای زندگی تشکیل بدی اماده ای؟

_مامان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
_مامان نداره باید تشکیل بدی الانم برو درستو بخون امشب 5 شنبه است میریم خونه عزیزجون.
_میرم بخوابم خیلی خستم.
بابا:برو .
رفتم پریدم تو تختم قبل از هرچیزی خوابم برد.
ساعت 7 با صدای مامان بلند شدم یک حس بدی داشتم که دلیلشو نمیدونستم.
مانتو بنفشمو همراه شلوار مشکیم که تازه مامانم خریده بود با یک شال ساده مشکی سرم کردم و رفتیم اونجا.

قسمت 10


همین که رفتیم عزیز جوری بغلم کرد انگار چند ساله منو ندیده.
_سلام خوشگل من خوبی؟
_مرسی عزیر شما خوبین؟
بوسه ی محکمی به گونم زد و گفت:چه تیپی زدی .....
از اغوشش دراومدم که مروارید در عین ناباوری بغلم کرد.
_سلام اینجا چه خبره؟
_مگه قراره خبری باشه.وای تیام چه قدر خانوم شدی.
_سرت خورده به جایی دختر
کنار مروارید عمو و زن عمو پری بود که با اونها هم سلام و احوال پرسی مختصری کردم و بعدش عمه.چنان منو به خودش فشار داد که نزدیک بود جیغ بکشم.
_سلام عمه چیکار میکنی؟
_برادر زادمو بغل میکنم مگه چیه....تیام کلی حرف ندونسته دارم باید برات بزنم.
پس قضیه حرف های فرهاد بود.حرف های مشکوک مامان و بابا.حرف های الان عزیز و مروارید و عمه خیلی عجیب بود...وای خدایا نجاتم بده من تن به این ازدواج زوری نمیدم.
_اقا فرزاد کو؟
_هیچی کلینیک کار داشت موند....این روزا سرش خیلی شلوغه.
_اوهوم
مهدی رو ندیدم که با کنایه گفت:سلام خانم خانما.
چرخیدم طرفش
_سلام ببخشید ندیدمت.
_معلومه چشاتون کجا میچرخه.
چی میگفت من که هنوز جایی رو نگاه نکرده بودم.
کمی نزدیکش شدم.
_کجا رو نگاه میکنم؟
_نمیدونم والا.
_مهدی؟!
_اینطوری نگو مهدی مثل این بچه دبستانی ها...شنیدم داری عروس میشی.
پوزخند زدم و گفتم:قبل اینکه به خودم بگن!!!!!!حالا این داماد خوشبخت کیه؟
_قبول کردی؟
چی گفتم..با من من گفتم:نه بابا من کجا شوهر کجا من میخوام درس بخونم تا دانشگاه تهرانی ،صنعتی یا همین فردوسی قبول نشم ازدواج نمیکنم.
مهدی سرشو به علامت باشه بابا تکون داد و لبخند زد.
به سمت جمع رفتم هستی یا دیدن من با همون هیکل ریز میزه و قد کوتاهش به سمتم اومد و سریع بغلم کرد.خوشبحال بچه هاش که هیکلشون بهش نرفته.
_سلام دخترم خوبی؟خوشی چه خبرا!
_سلام ممنون.
_بیا پیش خودم.
_نمیزارین با بقیه سلام کنم.
_اخه فرار میکنی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: نه نترسین.
فکر کنم واژه( نترسین) کمی بهش برخورد .به سمت بقیه رفتیم و سلام واحوال پرسی.وقتی نشستیم .همهمه ها رفت بالا از صدای همهمه خوشم میومد از سکوت بیزار بودم از جیغ زدن خوشم میومد.
مروارید با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش منم زودی از کنار هستی بلند شدم و رفتم پیشش تو اشپزخونه.
_بله؟
_تیام میخوام یک چیز خیلی مهم بهت بگم شک زده نشی به کسی هم نگی.
_باشه.
بایکی از دستاش بازومو گرفت و گقت:الان اقای کوروش میخواد درباره ازواج صحبت کنه.
با این حرف صدای کوروش پیچید تو گوشم:همه ساکت یک لحظه و نگاهش روی من که گوشه سالن ایستاده بودم خورد.
دوباره رفتم سرجام کنار هستی نشستم.
کوروش:خب ازدواج یک کلمه و کار مقدسه..حتما شنیدید که میگن ازدواج نیمی از دین است.در این اصل مهم باید تو طرف دارای روحیه عالی اخلاق یکی و شرایط دیگه اینا مقدمه ای هست برای یک ازدواج و ما میخوایم در این امر نیک شریک باشیم همین .
با بهت نگاهش میکردم تنها کسی که فشارش افتاده و رنگش پریده من نبودم پریسا ،پارسا و امیر هم بودند و تنها کسی که میدونست شاید من بودم.
توحال و هوای خودم بودم که پریسا ناگهانی بلند شد.همهمه ها شروع شد.پریسا یک دسته مو جلو انداخت .چون تو خونه چیزی سرش نمیکرد و معمولا بلوز و شلوار یا تونیک و شلوار با ناز به سمت پارسا رفت و روی صندلی کنارش نشست.با صدای هوی هوی کسی به خودم اومدم..چرخیدم به سمت صدا


ادامه دارد.......                                                                                                                                      



RE: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - Fake frnd - 05-07-2014

ادامه من مشتاقم بخونمBig Grin

امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره میکرد.
_بله؟
باسر اشاره کرد برم پیشش.نگاهی به اطراف کردم همینم مونده برم پیش اون.دوباره گفتم:کارتون؟
اخم با نمکی کرد و گفت:بیا اینجا.
سرمو چرخوندم به سمت پریسا .نشسته بود روی صندلی کنار پارسا و بهش خیره بود.چه زوج عشقولانه ای میشدند.پس این وسط منو چرا میخواستن به بیخ این پسر ببندن.
پریسا میوه ای از روی میز برداشت و به سمت پارسا گرفت به سختی تونستم لبخنونی کنم.
_میخوری عزیزم(شایدم عشقم)
پارسا لبخندی ساختگی میزنه و میگه: نه ممنون.
پریسا به پونه اشاره میکنه و میگه:چرا ناراحته.؟؟؟؟
پارسا نگاهی به پونه میکنه و میگه:نمیدونم.
پریسا:وای که چه قدر هوا سرد شده تو سردت نیست.
پارسا بلند میشه و میگه:نه و به سمت اشپزخونه میره.همین که اون میره پریسا خیره به من میمونه.
سفره شام انداخته شد و همه خوردیم البته زحمت سفره چیدن به گردن منو و مروارید بود که وسطاش یگانه هم به کمکمون اومد.
خدایا این دختر چرا اینقدر خوشگل بود مخصوصا چشاش.
چشمهای سبز تیرش مثل تیله بود و مهم تر اخلاقش بود.باخودم گفتم اگه این که چشاش سبزه با پارسا که چشاش عسلیه ازدواج کنن بچون خوشگل میشه مخصوصا چشاش.
شب هم مامان خواست اونجا بمونیم .رختخواب ها رو انداختیم و همه دختر ها به یک اتاق رفتیم.
منو و مروارید و پریسا و پونه و یگانه .اتاق کوچیک بود و همه چفت چفت بودیم.پریسا که از اول با موبایلش کار میکرد منم با مروارید و پونه با یگانه حرف میزد.
مروارید:چه خبر از درس ها؟
_مثل همیشه.
_یعنی عالی.!
_نمیشه گفت عالی چه خبر از دانشگاه.امید به پزشک شدن خوبه؟
_تیام تو نمیتونی درک کمی چون اصلا از زیست خوشت نمیومده.سال دیگه که پیش دانشگاهی هستی و سال بعدش میری دانشگاه ..و میخوای مهندسی بخونی....تو عاشق ریاضی هستی همونقدر که من هستم.
_درسته.
_حالا تو میخوای چی بخونی؟
_عمران.
_فردوسی دیگه نه؟
_اگه قبول بشم .
_که میشی.
پونه برگشت/
_کی میخواد بره دانشگاه فردوسی؟
مروارید:>تیام اگه قبول بشه عمرانشو.
_پارسا هم میخواد برای برق برای فوق لیسانسش بره فردوسی.
****
صبح با صدای هستی از خواب بلند شدیم.
_پاشین دخترا ظهر شد.
اولین نفر من بودم چشامو باز کردم.
بلوز مشکی پوشیده بود و موهای فرشو باز گذاشته بود اولین بار بود سر لخت میدیمش.
بلند گفتم:سلام ...صبح به بخیر.
_علیک سلام خانمی.صبح خیز ترین ادم.
و لگد ارامی به پای پونه زد و گفت:پاشو دختر دیر شد.
پونه چششو باز کرد و گفت:مامان ول کن اول صبحی.
هستی به من نگاه کرد و گفت:یکم از ادب پارسا وپژمان به این نرفته.
پژمان بچشوهمراه هستی فرستاده بود تا به حرم ببردش و 2شنبه برمیگشت.
بلند شدم .نگاهی در اینه کردم موهام دورم ریخته بود و هنوز حالت لختشو گرفته بود.
هستی:چه موهایی به به.
با کلیپس بستم و گفتم:ممنون.
شالو و مانتومو سرم و تنم کردم و به سمت دستشویی رفتم صورتم رو شستم وقتی از خواب بلند میشدم به طرز عجیبی سفید میشدم که خودم دلیلشو نمیدونستم .بقیه کم کم بیدار شدند و همگی صبحونه مفصلی خوردیم.
فرهاد دیشب دیر وقت اومده بودکه سر سفره گفت:اقا پارسا اقا امیر نمیخوایند سری به بیرون بزنید؟
امیر:بدم نمیاد.
پس بعد صبحونه همگی حاضر شین.
پارسا:کجا؟
_گشت و گذار.
مروارید:مارو نمیبرید؟
فرهاد:شما که اصلیه اید.
همگی از عمه سمیرا و فرزاد و مروارید و مهدی و منو و فرهاد و پارسا و پونه و پریسا و امیر و یگانه اماده شدیم.
کلا 2تا ماشین بود چون تهرانیا ماشیناشونو نیاورده بودند.



منو و فرهاد و یگانه با ماشین مهدی و مروارید رفتیم.
عمه سمیرا و فرزاد با ماشین خودشون و
بقیه با ماشین امیر که از تهران اورده بود.
صبح تا حالا طرقبه شاندیز نرفته بودم.
خیلی با صفا بود و هوا خنک.ناهارم رفتیم یک رستوران معروف تو شاندیز و شیشلیک خوردیم.عصر هم به شهربازی رفتیم.خیلی خوش گذشت ولی پریسا بیش از حد ترسو بود و هر وسیله ای رو سوار نمیشد.
شب هم پیتزا خوردیم و برگشتیم خونه عزیز.
وقتی رسیدیم .عمه گفت:همه زود خوشگل کنن بیان اتاق بغلی.مامان یک دامن کوتاه با جوراب شلواری و بلوز قهوه ای سوخته چسب اورده بود.
رفتیم به اتاق عمه اهنگ گذاشت و برخلاف فکرم اولین نفری که رفت پونه بود خودشو با هر چیزی وفق میده.شاید شخصیتش با اون چیزی که من فکر میکردم فرق داشت.شاید اون دختره مهربون نبود.باید کمی باهاش صمیمی میشدم.
نمیدونم چرا عمه اهنگ گذاشت و مقصودش از اینکار بود در هرصورت هر چه قدر اصرار کردن من نرفتم.
شب هم اونجا خوابیدیم.
مروارید اینا شب رفتن خونشون و من کنار پونه خوابیدم.
پونه:چه قدر از اینکه چند نفری کنارهم بخوابیم خوشم میاد اونم روی زمین.
_چه جالب.
_خیلی باحاله به ادم یک حس باحال دست میده.
_نمیدونم.
_تیام....میدونستی که میخوای با پارسا ازدواج کنی یعنی باید ..
چرخیدم سمتش. دلم بی خودی تیر کش کشید.
_چی؟
_میدونم همه میدونن غیر تو و پارسا....همه غیر عروس و دوماد تو چند اینده احتمالا کوروش خان رسمی بهتون اعلام میکنه...
خیره تو چشاش بودم.
_هی دختر چرا مثل میت شدی؟
_دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:چی؟
_خودم شنیدم.مامان بابای منو ومامان بابای تو و عزیز و کوروش خان داشتن حرف میزدن.
نفس سختی کشیدم.
_داری دروغ میگی.
_متاسفانه راسته و اجباری.
_چرا اجباری.
_چون فکر میکنن به درد هم میخورین.
_نه نمیخوریم....من...من مدرسه دارم من هنوز سومم...نمیشه یعنی نمیتونم ازدواج کنم....من اونو نمیشناسم ...اخلاقشو...وای خدایا...میدونم باید متقاعد شون کنم.
_نمیتونی
_اخه برای چی؟
_کوروش خان کلمه ای از دهنش در بیاد تو برو نیست عوض بشو هم نیست.
بازومو گرفت.
_خدابزرگه.
سرمو تکون دادم و گفتم:وقتی فرهاد گفت فکر کردم الکیه وقتی مروارید گفت فکر کردم الکیه...حرفهای مامان وبابا الکیه ...ولی حالا تو..
ناخوداگاه اشکم دراومد.دستم به سمت چشمم رفت پاکش کردم.
پونه:شاید قسمتته.
_نه کاری که انسانها بانیش باشن قسمت نیست.
_تیام تو که اینجوری نبودی.
صدای یگانه با ختده اومد:بخوابین خوابم میاد.
چشامو بستم وقتی گریه میکنم زود خوابم میبره.
صبح سریع رفتیم خونه خودمون لباسای مدرسمو پوشیدم و رفتم مدرسه.
بازم دیر رسیدم.راهرو رو با دو رفتم و تقه ای به در زدم.
_بفرمایید.
_سلام اقا.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:دیره.
_ببخشید.
_1 منفی انضباطی میگیری.
تا اومدم بشینم.
_خانم شکیبا بفرمایید پای تخته.
_چشم.
با هول رفتم تو این 2 روز هیچی نخونده بودم.
3 تا سوال داد و فقط تونستم 2 تاشو حل کنم.
باز هم منفی گرفتم.وقتی نشستم سوگل از پشت اتودشو فرو کرد تو پام.
کمی چرخیدم سمتش.
_چرا دیر اومدی.
_زنگ تفریح برات میگم.
زنگ خورد و همه ریختن سرم منم قضیه رو براشون گفتم و ناخواد اگاه قضیه ازدواج از دهنم افتاد بیرون.دیوونه ها به جای دلداری دادن میخندیدن.


قسمت 12.


زنگ اخر عربی داشتیم و طبق معمول چند دقیقه زود میومد همه سرجاها نشستیم .همین که وارد شد سلام بلند گفت و چند نفر از بچه ها جوابشو دادند.برگه ها رو در اورد و مشغول دادن اونها به بچه شد.تا نمرمو دیدم میخواستم جیغ بزنم 15 از یک امتحان به اون اسونی ....چرا بد دادم....گند زدم...چرخیدم سمت سوگل چشاش قرمز شده بود فهمیدم میخواد گریه کنه.
_سوگل!
سرشو چرخوند به سمتم:بله؟
_چند شدی؟
_13.
ناخود اگاه اشکام سرازیر شد.
سوگل گفت:تو که خوب شدی چرا گریه میکنی.
صبا با طعنه گفت:شب امتحان درس بخونید تا اینجوری نشه.
گفتم:ما میخونیم.
درس داده شد احساس میکردم از صبا متنفرم و اگه روزی کشتن کسی اشکال نداشته باشه و من هم قلب نداشته باشم اولین نفر صباست که کشته میشه.
وسط های زنگ باران رو صدا کردند به دفتر.تا اخر زنگ نیومد وقتی رفتیم تو حیاط دیدم نشسته داره گریه میکنه رفتم کنارش.شیدا و سوگل عجله داشتن و زود رفتن.
_چیزی شده؟
باران بغلم کرد با تمام وجودش فشارم میداد حس کردم عضلاتم داره تیر میشه.مهره های کمرم درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم.
_باران بگو چی شده؟
_ح...حـــــــــــــــسام.
_حسام چی؟
_بیمارستان.
دوباره شروع کرد به گریه کردن.
_اروم باش عزیزم چیزی نشده زود خوب میشه
_بهم نمیگن چش شده؟!
_خب شاید.
_تصادف کرده.....حتی اسم بیمارستان هم نگفتن.
باران بلند شد و گفت:طلسم شده مطمئنم.
_باران چرا چرت و پرت میگی.
از در مدرسه اومدم بیرون طبق معمول راهمو گرفتم که برم که ماشینی برام بوق زد.
چرخیدم راننده رو ندیدم فکر کنم چشام ضعیف شده و به عینک نیاز باشه.
راننده وقتی دید نشناختمش از ماشینش بیرون اومد..عینکشو از روی چشاش برداشت.مهدی بود ولی اون اینجا چیکار میکرد.به سمتش رفتم.
_سلام.
_سلام بشین بریم.
_بریم تو یک خونه تنگ و تاریک.....کجا میخوای بری...خونه عزیز دیگه.
_برای چی؟
چپ چپ نگاهم کرد و سوار ماشینش شد به پنجره کوبیدم.
پایین نداد از همون پشت پنجره گفتم:بدون شوخی.
نگام نکرد رفتم سوار شدم.
_افرین دختر خوب.
راه افتاد سمت خونه عزیز در بین راه گفت:تیام میخوام جدی باهات حرف بزنم.
_مگه قبلا به حالت شوخی باهم حرف میزدیم.
_دوست دارم.
_چی؟
چشام 4 تا خوبه 100 تا شد.
مهدی چی میگفت اون یک دبیر فیزیک بد اخلاق یا 30 سال سن بود..اون از من متنفر بود.حالا....
_وقتی شنیدم تو میخوای با اون پسره ازدواج کنی.
_کدوم پسره؟
داد زد:وسط حرفم نپر تیام.....تو بخوای یا نخوای باید با اون ازدواج کنی...ولی عشق من چی میشه .من....من تورو از صمیم قلب دوست دارم حتی از عشق فرهادبه مروارید بیشتر..فرهاد قدرتشو داشت به همه گفت عاشقه ولی من...تیام به خدا دوست دارم هرچی بخوای بهت میدم....پول،خونه،جون،همه چی عشقم..
سعی کردم خندمو نگه دارم ولی نمیشد تو این مواقع بد جور خندم میگرفت.لبمو گاز گرفتم.
مهدی:راستش ...مامانت گفت برای فردا درس داری و قطعا نمیای ولی من گفتم راضیت میکنم و اومدم...رو حرفام فکر کن ..دیگه خسته شدم هروقت تو بگی میام جلو...که ...که ببرمت...
رفتیم خونه عزیز هیچ کس غیر خودشون و خونواده ما و عمواینا نبود..همه یا حرم بودن یا بیرون بعد از غذا از مروارید خواستم برسونم.
وقتی رسیدم خونه تلفن در حال زنگ زدن بود سریع برش داشتم.
_بله!
_منزل اقای شکیبا.
_بله بفرمایید.
_سلام دخترم ...محبی هستم.
_به جا نمیارم.
_مادرتون نیستن.
_نه ببخشید.
_برای امر خیر تماس گرفتم.
_بعدا تماس بگیری ببخشید.
_خب میتونم ازتون چند تا سوال بپرسم.
_بفرمایید.
_قدتون؟
_قد مگه مربوط به زندگیه؟؟؟1.70
_وزنتون؟
_خانم محترم من قصد ازدواج ندارم.
_حالا بگو دخترم تو این چیزا رو نمیفهمی.
_60.
_افرین دوباره زنگ میزنم خدانگهدار.
به حق چیزای نشندیده و تازه دیده.
رفتم داخل اتاقم که درس بخونم دوباره صدای تلفن اومد



RE: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - f a t e m e h - 05-07-2014

(05-07-2014، 11:03)*shadow girl* نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اگه اجازه بدین من ی قسمتایشو ک دارم بزارم Undecided

ن عزیزم لطفا نذار
من قسمت بندی کردم میذارم اونطوری قاتی میشه ممنون

 بچه ها لطفا اگه این رمانو دارید نگه دارید واس خودتون اینجا نذارید چون من قسمت بندی کردم قاتی میشه.مرسی الانم این دوستمون گذاشته منم مجبورم بذارم پس به ضرر خودتونه
*************************************************************
پست ششم

امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره میکرد.
_بله؟
باسر اشاره کرد برم پیشش.نگاهی به اطراف کردم همینم مونده برم پیش اون.دوباره گفتم:کارتون؟
اخم با نمکی کرد و گفت:بیا اینجا.
سرمو چرخوندم به سمت پریسا .نشسته بود روی صندلی کنار پارسا و بهش خیره بود.چه زوج عشقولانه ای میشدند.پس این وسط منو چرا میخواستن به بیخ این پسر ببندن.
پریسا میوه ای از روی میز برداشت و به سمت پارسا گرفت به سختی تونستم لبخنونی کنم.
_میخوری عزیزم(شایدم عشقم)
پارسا لبخندی ساختگی میزنه و میگه: نه ممنون.
پریسا به پونه اشاره میکنه و میگه:چرا ناراحته.؟؟؟؟
پارسا نگاهی به پونه میکنه و میگه:نمیدونم.
پریسا:وای که چه قدر هوا سرد شده تو سردت نیست.
پارسا بلند میشه و میگه:نه و به سمت اشپزخونه میره.همین که اون میره پریسا خیره به من میمونه.
سفره شام انداخته شد و همه خوردیم البته زحمت سفره چیدن به گردن منو و مروارید بود که وسطاش یگانه هم به کمکمون اومد.
خدایا این دختر چرا اینقدر خوشگل بود مخصوصا چشاش.
چشمهای سبز تیرش مثل تیله بود و مهم تر اخلاقش بود.باخودم گفتم اگه این که چشاش سبزه با پارسا که چشاش عسلیه ازدواج کنن بچون خوشگل میشه مخصوصا چشاش.
شب هم مامان خواست اونجا بمونیم .رختخواب ها رو انداختیم و همه دختر ها به یک اتاق رفتیم.
منو و مروارید و پریسا و پونه و یگانه .اتاق کوچیک بود و همه چفت چفت بودیم.پریسا که از اول با موبایلش کار میکرد منم با مروارید و پونه با یگانه حرف میزد.
مروارید:چه خبر از درس ها؟
_مثل همیشه.
_یعنی عالی.!
_نمیشه گفت عالی چه خبر از دانشگاه.امید به پزشک شدن خوبه؟
_تیام تو نمیتونی درک کمی چون اصلا از زیست خوشت نمیومده.سال دیگه که پیش دانشگاهی هستی و سال بعدش میری دانشگاه ..و میخوای مهندسی بخونی....تو عاشق ریاضی هستی همونقدر که من هستم.
_درسته.
_حالا تو میخوای چی بخونی؟
_عمران.
_فردوسی دیگه نه؟
_اگه قبول بشم .
_که میشی.
پونه برگشت/
_کی میخواد بره دانشگاه فردوسی؟
مروارید:>تیام اگه قبول بشه عمرانشو.
_پارسا هم میخواد برای برق برای فوق لیسانسش بره فردوسی.
****
صبح با صدای هستی از خواب بلند شدیم.
_پاشین دخترا ظهر شد.
اولین نفر من بودم چشامو باز کردم.
بلوز مشکی پوشیده بود و موهای فرشو باز گذاشته بود اولین بار بود سر لخت میدیمش.
بلند گفتم:سلام ...صبح به بخیر.
_علیک سلام خانمی.صبح خیز ترین ادم.
و لگد ارامی به پای پونه زد و گفت:پاشو دختر دیر شد.
پونه چششو باز کرد و گفت:مامان ول کن اول صبحی.
هستی به من نگاه کرد و گفت:یکم از ادب پارسا وپژمان به این نرفته.
پژمان بچشوهمراه هستی فرستاده بود تا به حرم ببردش و 2شنبه برمیگشت.
بلند شدم .نگاهی در اینه کردم موهام دورم ریخته بود و هنوز حالت لختشو گرفته بود.
هستی:چه موهایی به به.
با کلیپس بستم و گفتم:ممنون.
شالو و مانتومو سرم و تنم کردم و به سمت دستشویی رفتم صورتم رو شستم وقتی از خواب بلند میشدم به طرز عجیبی سفید میشدم که خودم دلیلشو نمیدونستم .بقیه کم کم بیدار شدند و همگی صبحونه مفصلی خوردیم.
فرهاد دیشب دیر وقت اومده بودکه سر سفره گفت:اقا پارسا اقا امیر نمیخوایند سری به بیرون بزنید؟
امیر:بدم نمیاد.
پس بعد صبحونه همگی حاضر شین.
پارسا:کجا؟
_گشت و گذار.
مروارید:مارو نمیبرید؟
فرهاد:شما که اصلیه اید.
همگی از عمه سمیرا و فرزاد و مروارید و مهدی و منو و فرهاد و پارسا و پونه و پریسا و امیر و یگانه اماده شدیم.
کلا 2تا ماشین بود چون تهرانیا ماشیناشونو نیاورده بودند.



منو و فرهاد و یگانه با ماشین مهدی و مروارید رفتیم.
عمه سمیرا و فرزاد با ماشین خودشون و
بقیه با ماشین امیر که از تهران اورده بود.
صبح تا حالا طرقبه شاندیز نرفته بودم.
خیلی با صفا بود و هوا خنک.ناهارم رفتیم یک رستوران معروف تو شاندیز و شیشلیک خوردیم.عصر هم به شهربازی رفتیم.خیلی خوش گذشت ولی پریسا بیش از حد ترسو بود و هر وسیله ای رو سوار نمیشد.
شب هم پیتزا خوردیم و برگشتیم خونه عزیز.
وقتی رسیدیم .عمه گفت:همه زود خوشگل کنن بیان اتاق بغلی.مامان یک دامن کوتاه با جوراب شلواری و بلوز قهوه ای سوخته چسب اورده بود.
رفتیم به اتاق عمه اهنگ گذاشت و برخلاف فکرم اولین نفری که رفت پونه بود خودشو با هر چیزی وفق میده.شاید شخصیتش با اون چیزی که من فکر میکردم فرق داشت.شاید اون دختره مهربون نبود.باید کمی باهاش صمیمی میشدم.
نمیدونم چرا عمه اهنگ گذاشت و مقصودش از اینکار بود در هرصورت هر چه قدر اصرار کردن من نرفتم.
شب هم اونجا خوابیدیم.
مروارید اینا شب رفتن خونشون و من کنار پونه خوابیدم.
پونه:چه قدر از اینکه چند نفری کنارهم بخوابیم خوشم میاد اونم روی زمین.
_چه جالب.
_خیلی باحاله به ادم یک حس باحال دست میده.
_نمیدونم.
_تیام....میدونستی که میخوای با پارسا ازدواج کنی یعنی باید ..
چرخیدم سمتش. دلم بی خودی تیر کش کشید.
_چی؟
_میدونم همه میدونن غیر تو و پارسا....همه غیر عروس و دوماد تو چند اینده احتمالا کوروش خان رسمی بهتون اعلام میکنه...
خیره تو چشاش بودم.
_هی دختر چرا مثل میت شدی؟
_دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:چی؟
_خودم شنیدم.مامان بابای منو ومامان بابای تو و عزیز و کوروش خان داشتن حرف میزدن.
نفس سختی کشیدم.
_داری دروغ میگی.
_متاسفانه راسته و اجباری.
_چرا اجباری.
_چون فکر میکنن به درد هم میخورین.
_نه نمیخوریم....من...من مدرسه دارم من هنوز سومم...نمیشه یعنی نمیتونم ازدواج کنم....من اونو نمیشناسم ...اخلاقشو...وای خدایا...میدونم باید متقاعد شون کنم.
_نمیتونی
_اخه برای چی؟
_کوروش خان کلمه ای از دهنش در بیاد تو برو نیست عوض بشو هم نیست.
بازومو گرفت.
_خدابزرگه.
سرمو تکون دادم و گفتم:وقتی فرهاد گفت فکر کردم الکیه وقتی مروارید گفت فکر کردم الکیه...حرفهای مامان وبابا الکیه ...ولی حالا تو..
ناخوداگاه اشکم دراومد.دستم به سمت چشمم رفت پاکش کردم.
پونه:شاید قسمتته.
_نه کاری که انسانها بانیش باشن قسمت نیست.
_تیام تو که اینجوری نبودی.
صدای یگانه با ختده اومد:بخوابین خوابم میاد.
چشامو بستم وقتی گریه میکنم زود خوابم میبره.
صبح سریع رفتیم خونه خودمون لباسای مدرسمو پوشیدم و رفتم مدرسه.
بازم دیر رسیدم.راهرو رو با دو رفتم و تقه ای به در زدم.
_بفرمایید.
_سلام اقا.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:دیره.
_ببخشید.
_1 منفی انضباطی میگیری.
تا اومدم بشینم.
_خانم شکیبا بفرمایید پای تخته.
_چشم.
با هول رفتم تو این 2 روز هیچی نخونده بودم.
3 تا سوال داد و فقط تونستم 2 تاشو حل کنم.
باز هم منفی گرفتم.وقتی نشستم سوگل از پشت اتودشو فرو کرد تو پام.
کمی چرخیدم سمتش.
_چرا دیر اومدی.
_زنگ تفریح برات میگم.
زنگ خورد و همه ریختن سرم منم قضیه رو براشون گفتم و ناخواد اگاه قضیه ازدواج از دهنم افتاد بیرون.دیوونه ها به جای دلداری دادن میخندیدن.


قسمت 12.


زنگ اخر عربی داشتیم و طبق معمول چند دقیقه زود میومد همه سرجاها نشستیم .همین که وارد شد سلام بلند گفت و چند نفر از بچه ها جوابشو دادند.برگه ها رو در اورد و مشغول دادن اونها به بچه شد.تا نمرمو دیدم میخواستم جیغ بزنم 15 از یک امتحان به اون اسونی ....چرا بد دادم....گند زدم...چرخیدم سمت سوگل چشاش قرمز شده بود فهمیدم میخواد گریه کنه.
_سوگل!
سرشو چرخوند به سمتم:بله؟
_چند شدی؟
_13.
ناخود اگاه اشکام سرازیر شد.
سوگل گفت:تو که خوب شدی چرا گریه میکنی.
صبا با طعنه گفت:شب امتحان درس بخونید تا اینجوری نشه.
گفتم:ما میخونیم.
درس داده شد احساس میکردم از صبا متنفرم و اگه روزی کشتن کسی اشکال نداشته باشه و من هم قلب نداشته باشم اولین نفر صباست که کشته میشه.
وسط های زنگ باران رو صدا کردند به دفتر.تا اخر زنگ نیومد وقتی رفتیم تو حیاط دیدم نشسته داره گریه میکنه رفتم کنارش.شیدا و سوگل عجله داشتن و زود رفتن.
_چیزی شده؟
باران بغلم کرد با تمام وجودش فشارم میداد حس کردم عضلاتم داره تیر میشه.مهره های کمرم درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم.
_باران بگو چی شده؟
_ح...حـــــــــــــــسام.
_حسام چی؟
_بیمارستان.
دوباره شروع کرد به گریه کردن.
_اروم باش عزیزم چیزی نشده زود خوب میشه
_بهم نمیگن چش شده؟!
_خب شاید.
_تصادف کرده.....حتی اسم بیمارستان هم نگفتن.
باران بلند شد و گفت:طلسم شده مطمئنم.
_باران چرا چرت و پرت میگی.
از در مدرسه اومدم بیرون طبق معمول راهمو گرفتم که برم که ماشینی برام بوق زد.
چرخیدم راننده رو ندیدم فکر کنم چشام ضعیف شده و به عینک نیاز باشه.
راننده وقتی دید نشناختمش از ماشینش بیرون اومد..عینکشو از روی چشاش برداشت.مهدی بود ولی اون اینجا چیکار میکرد.به سمتش رفتم.
_سلام.
_سلام بشین بریم.
_بریم تو یک خونه تنگ و تاریک.....کجا میخوای بری...خونه عزیز دیگه.
_برای چی؟
چپ چپ نگاهم کرد و سوار ماشینش شد به پنجره کوبیدم.
پایین نداد از همون پشت پنجره گفتم:بدون شوخی.
نگام نکرد رفتم سوار شدم.
_افرین دختر خوب.
راه افتاد سمت خونه عزیز در بین راه گفت:تیام میخوام جدی باهات حرف بزنم.
_مگه قبلا به حالت شوخی باهم حرف میزدیم.
_دوست دارم.
_چی؟
چشام 4 تا خوبه 100 تا شد.
مهدی چی میگفت اون یک دبیر فیزیک بد اخلاق یا 30 سال سن بود..اون از من متنفر بود.حالا....
_وقتی شنیدم تو میخوای با اون پسره ازدواج کنی.
_کدوم پسره؟
داد زد:وسط حرفم نپر تیام.....تو بخوای یا نخوای باید با اون ازدواج کنی...ولی عشق من چی میشه .من....من تورو از صمیم قلب دوست دارم حتی از عشق فرهادبه مروارید بیشتر..فرهاد قدرتشو داشت به همه گفت عاشقه ولی من...تیام به خدا دوست دارم هرچی بخوای بهت میدم....پول،خونه،جون،همه چی عشقم..
سعی کردم خندمو نگه دارم ولی نمیشد تو این مواقع بد جور خندم میگرفت.لبمو گاز گرفتم.
مهدی:راستش ...مامانت گفت برای فردا درس داری و قطعا نمیای ولی من گفتم راضیت میکنم و اومدم...رو حرفام فکر کن ..دیگه خسته شدم هروقت تو بگی میام جلو...که ...که ببرمت...
رفتیم خونه عزیز هیچ کس غیر خودشون و خونواده ما و عمواینا نبود..همه یا حرم بودن یا بیرون بعد از غذا از مروارید خواستم برسونم.
وقتی رسیدم خونه تلفن در حال زنگ زدن بود سریع برش داشتم.
_بله!
_منزل اقای شکیبا.
_بله بفرمایید.
_سلام دخترم ...محبی هستم.
_به جا نمیارم.
_مادرتون نیستن.
_نه ببخشید.
_برای امر خیر تماس گرفتم.
_بعدا تماس بگیری ببخشید.
_خب میتونم ازتون چند تا سوال بپرسم.
_بفرمایید.
_قدتون؟
_قد مگه مربوط به زندگیه؟؟؟1.70
_وزنتون؟
_خانم محترم من قصد ازدواج ندارم.
_حالا بگو دخترم تو این چیزا رو نمیفهمی.
_60.
_افرین دوباره زنگ میزنم خدانگهدار.
به حق چیزای نشندیده و تازه دیده.
رفتم داخل اتاقم که درس بخونم دوباره صدای تلفن اومد


ادامه دارد..........                                                                                                                                 



RE: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - Fake frnd - 09-07-2014

به سمت تلفن رفتم.
_بله!
_الو ..تیام مادر کجا رفتی یکباره حسابی ناراحتم کردی؟چرا اینقدر بی خبر؟از دست عزیز خسته شدی.
_الهی من فداتون بشم...
_خدا نکنه مادر.
_عزیز فردا درس دارم...نمیدونید تو این مدت که برای شما مهمون اومده من چه قدر از درسام عقب افتادم...
_عقب افتادی؟توکه هرروز میری مدرسه ..طفلک مروارید بعضی روزها به خاطر من نمیره.
_منظورم اینه نمره هام داره کم میشه..بعدشم مروارید دانشجو.
_اوا خاک به سرم برو پس درس بخون ..خانم مهندس شی .
_کاری ندارین؟
_نه دخترم خداحافظ.
_خداحافظ.
تلفونو گذاشتم لباسامو دراوردم و مشغول درس خوندن شدم....اونقدر از درسام عقب افتاده بودم که خودمم فکرشو نمیکردم...با صدای در به خودم اومدم یک نگاه به ساعت کردم 9 شب بود...بلند شدم کش و قوسی(غوسی) به بدنم دادم و رفتم سمت در..مامان اومد تو مثل همیشه سلام یادش رفت.
_چه پسرخوبی بود....با ادب...مهربون....یا دین.....خوشگل...خوش اندام..خوش تیپ...چه خونواده ای پولدار..اوه
_سلام.
بابا جواب داد:سلام تیام بابا نمیای کمک؟
بسته ای رو که دست بابا بود گرفتم و گذاشتم روی مبل.
مامان:دیدی میگه 4 تا خونه تو تهران دارن.
با فرهاد هم سلام کردم و اونم نشست روی مبل ولی بلافاصله بلند شد و رفت به اشپزخونه.پارچ رو سر کشید.
مامان ادامه داد:یکیش که ماله خودشونه.یکیش ماله پسر بزرگه یکیش ماله پسر کوچیکه..اون یکی هم که اجاره.
نشستم کنار مامان و گفتم:درباره ی چی حرف میزنید؟
_واه مادر؟تو تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟
لبخند زدم مامان انچنان با غیض میگفت که ادم خندش میگرفت.
_شایان اقا و همسرش هستی خانم و بچه هاشو میگم.پسرکوچیکش یک تیکه جواهر.میگن همین کوچیکه یک خونه تو بالا شهر تهرون با یک لامبورگینی..مینی نمیدونم از اونا داره.
فرهاد گفت:لامبورگینی مامان

مامان پشت چشم نازک کرد و گفت:همون...نمیدونی چه پسری بود تیام..اقا...یعنی خوشبخنی با اون 200 درصد تضمین شده است.به فرهاد نگاه کردم...توی نگاهش چیزه عجیبی بود

*********
قسمت13
بی توجه به حرفهای مامان به اتاق رفتم و خوابیدم.
صبح در مدرسه.باران غایب بود و من رفتم کنار شیدا نشستم.سوگل کیفشو بغل کرده بود و گفت:چرا بارانی نیومده؟
شیدا:زنگ تفریح اول بریم بهش زنگ بزنیم.ببینیم چرا نیومده.
صبا که سرشو باکتابش گرم
کرده بود ولی به حرفهای ماگوش میداد گفت:اینم سواله خب بدبخت شکست عشقی خورده.
صبا اینو گفت و زد زیر خنده.نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که سوگل گفت:صبا خانم هر وقت ازت نظر خواستن نظر بده.
صبا با تمسخر به سوگل نگاه کردو روشو کرد اونطرف.

زنگ که خورد شیدا کارت تلفونشو برداشت و به سمت تلفن عمومی داخل مدرسمون رفتیم.صبا وقتی داشت از کنارمون رد میشد گفت:اخی چه دوست های نگرانی...بهش بگین اشکال نداره ...همه شکست میخورن.برگشتم بد بهش نگاه کردم
گفت:ویـــــــــــــــــــ� �ـی ترسیدم ترسیدم دختر و دوباره خندید.به مویایلش تلفن خونه و هرجاکه زنگ زدیم جواب نداد ناامید برگشتیم به کلاس.سوگل گفت:نکنه حسام چیزیش شده بعد.شیدا:اره ممکنه.
_
بچه ها خدانکنه.شیدا سرماخوردگی شدید گرفته بود و مدام سرفه میکرد به خاطرهمین گفت من برم سرجام بشینم تا از اون بیماری نگیرم.اون زنگ فیزیک داشتیم.وارد شد کیفشو انداخت روی میز و با چشم های ابیش کلاس رو گذروند و سریع گفت:شکیبا.بلند شدم نگام کرد و گفت:خوبه بشین.بچه ها زدن زیر خنده دلیل کارشو نفهمیدم.صبا ازپشت به شونم زد و گفت:بدجور دیوونته.گفتم:توهم بدجور حسودیت میشه
.
_
کی من؟

جوابشو ندادم.درس داد و چندتا سوال حل کرد زنگ بعدم پرسش داشتیم.زنگ اخرم ادبیات داشتیم و بعدش من رفتم خونه.وقتی در خونه رو باز کردم دیدم زن عمو خونمونه.رفتم داخل.
_
سلام پری خانم
.
_
علیک سلام دخترم خوبی؟

_
مرسی
همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم.مامان که فهمید من تعجب کردم گفت:پری اومده بگه برای عزیز تولد بگیریم میخواد خودشیرینی کنه.زن عمو این حرف رو به شوخی گرفت و گفت:نه والا.میدونی که 2ابان تولد عزیزه خواستم حالا که همه مهموناش هم هستن مهمونی بگیریم.خوبه؟
_
به نظرمن که عالیه عزیز حتما خوشحال میشه.

پری خانم خنده بانمکی کرد و گفت:به نظرم همه پولامونو روی هم بزاریم یک چیزخوب بخریم.
ترسیدم دختر و دوباره خندید.به مویایلش تلفن خونه و هرجاکه زنگ زدیم جواب نداد ناامید برگشتیم به کلاس.سوگل گفت:نکنه حسام چیزیش شده بعد.شیدا:اره ممکنه .
_
بچه ها خدانکنه.شیدا سرماخوردگی شدید گرفته بود و مدام سرفه میکرد به خاطرهمین گفت من برم سرجام بشینم تا از اون بیماری نگیرم.اون زنگ فیزیک داشتیم.وارد شد کیفشو انداخت روی میز و با چشم های ابیش کلاس رو گذروند و سریع گفت:شکیبا.بلند شدم نگام کرد و گفت:خوبه بشین.بچه ها زدن زیر خنده دلیل کارشو نفهمیدم.صبا ازپشت به شونم زد و گفت:بدجور دیوونته.گفتم:توهم بدجور حسودیت میشه
.
_
کی من؟

جوابشو ندادم.درس داد و چندتا سوال حل کرد زنگ بعدم پرسش داشتیم.زنگ اخرم ادبیات داشتیم و بعدش من رفتم خونه.وقتی در خونه رو باز کردم دیدم زن عمو خونمونه.رفتم داخل.
_
سلام پری خانم
.
_
علیک سلام دخترم خوبی؟

_
مرسی
همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم.مامان که فهمید من تعجب کردم گفت:پری اومده بگه برای عزیز تولد بگیریم میخواد خودشیرینی کنه.زن عمو این حرف رو به شوخی گرفت و گفت:نه والا.میدونی که 2ابان تولد عزیزه خواستم حالا که همه مهموناش هم هستن مهمونی بگیریم.خوبه؟
_
به نظرمن که عالیه عزیز حتما خوشحال میشه.پری خانم خنده بانمکی کرد و گفت:به نظرم همه پولامونو روی هم بزاریم یک چیزخوب بخریم.
مامان گفت:نه هرکس یک چیز کوچیک بخره خوبه.
پری خانم حرفی نزد و رفت از خونه بیرون البته بعد از خداحافظی.
لباسامو عوض کردم که مامانم صدام کرد.فرهاد دانشگاه و باباهم سرکار بود.رفتم داخل اشپزخونه مامان روی زمین نشسته بود و داشت سالاد درست میکرد.
زمین اشپزخونمون موکت بود .منم نشستم.
مامان همونطور که خیار رو ریز میکرد گفت:«همین هستی خانم اینا...وای تیام نمیدونی چه قدر پولدارن...مهربون...وای یعنی یک بار اتفاقی چشمم خورد به کیفش ..پر طلا و تراول...خلاصه نمیدونی دختر...گفتم بهت چندتا خونه دارت تو تهران...وای ماشیناشون.»
طفلک مامان چون اولا مادیات رو میدید.دومافکر میکرد من نمیدونم اینا رو تعریف میکنه تا دل منو ببره ولی ای کاش مامان میفهمید که من مثل خودش ظاهر بین نیستم.کاش میفهمید که من غیر درس دوست ندارم به چیز دیگه ای فکر کنم.
مامان دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:میشنوی چی میگم؟
_اره اره.
_الان چی گفتم؟
_این اخریه رو نفهمیدم.
_میگم عروس اولشون اینقدر خوشبخته یعنی یک خانم به تمام معنا..داره ریز خروار ها پول زندگی میکنه.
_خوشبحالش.
_راستی همین هستی خودش که خیلی جوون بوده ازدواج کرده...پس حتما عروس جوون میخواد.

یک حالتی شبیه بغض تو گلوم بود یعنی مامان اینقدر زود ازم خسته شده بود..حتی نتونستم حرفی بزنم سریع بلندشدم و رفتم به اتاقم.نشستم گوشه اتاق.من میخواستم تو یک دانشگاه خوب قبول شم

****

من برای خودم ارزوهایی داشتم نمیخواستم زود عروس بشم ولی مامان...
صدای زنگ اومد.چند دقیقه بعدشم صدای مامان.
_تیام...بارانه دوستت.
سریع بلند شدم و رفتم سمت حیاط.
باران به دیوار تکیه داد صورتش مثل گچ شده بود....مانتو سورمه ای به تن داشت که خاکی بود.
با خنده محزونی گفت:نمیای استقبال مهمونت؟
کفشامو که جلوی در بود پام کردم و رفتم طرفش.اولش تو چشام نگاه کرد و گفت:خوبی؟
انگار اونم توی گلوش بغض داشت چون اروم و با فاصله میگفت.
منم اروم گفت:باران!
توچشاش خیره شدم و تو یک حرکت کشیدمش تو بغلم.انگار نیاز داشت چون زد زیر گریه.
_تیام بمیره الهی چرا گریه میکنی؟
_خدا نکنه.
_چی شده؟
_حسام...حسام رفته تو کما.
_چی؟
باران محکم تر فشارم داد و گفت:احتما خوب شدنش 1 به 100.تیام حالا من چیکار کنم؟من بدون اون نمیتونم.
_چرا میتونی.تو باید عشقتو محکم نگهداری تا ..تا اونم زنده بمونه.پ
_تیام مامان باباش اخلاقشون با من بد شده.همش منو تقصیر کار میدونن مگه من چیکار کردمم.
_باران..عزیزم اوناهم حالشون الان مثل تو خرابه ..اعصابشون داغونه نمیدوونن چی میگن ولی وقتی حال حسام خوب بشه میبینی حال اوناهم خوب میشه.
باران ازم فاصله گرفت چشاش قرمز شده بود.
_بیا تو
_نه ببخشید بد موقع سر ظهرمزاحم شدم مامان اینا رفتن تهران منم بعد بیمارستان اومدم پیشت..سنگین شده بودم.
_الان لاغر شدی؟
_اره والا.
بوسم کرد و گفت:اوه اوه ساعت 3 من برم.
_واستا باهم تاهار بخوریم.
_ناهار تخوردین هنوز الهی بمیرم ببخشید .بای.
_خداحافظ.
باران رفت.ناهارمو که خوردم خوابیدم و با صدای فرهاد که مشغول خندیدن و دست زدن بود بلند شدم.
سریع از اتاق رفتم بیرون تا ببینم چی شده .
فرهاد جلوی تلویزیون لم داده بود و داشت فوتبال میدید.
_چه خبرته؟
_سلام خانوم کوچولو
_سلام.
_بیا بشین پبش برادر.
نشستم کنار فرهاد که منو کشید تو بغلش.
_حالت خوبه؟
_از همیشه خوب تر.
صاف نشستم سرجام و گفتم:مروارید رو دیدی؟
_از کجا فهمیدی؟
_ضایع است برادر من.
_مامان چیزی بهت گفته؟
_درباره چی؟
_ازدواج و پارسا و ..
_اره از پولداریشون گفت.
_تیام..میخوام یک چیزه جدی بهت بگم.
سرمو تکون دادم
_من همیشه پشتتم..حتی اگه این ازدواج زورکی صورت گرفت بدون من اینجام....تیام.نترس باشه.
_یعنی اینقدر جدیه؟
_از این جدی تر.
اب دهنمو قورت دادم باورم نمیشد.
_حالا برو درس بخون.
به اطاعت حرفش رفتم توی اتاق.با اینکه از روی کتاب میخوندم ولی هیچی حالیم نمیشد


......
2زنگ حسابان داشتیم که خدارو شکر .زنگ اول درس داد و زنگ دوم هم سوال حل کردیم .2 زنگ به خوبی گذشت ولی شیدا خیلی ناراحت بود نمیدونم داشت مسخره بازی درمیاورد یا نه.اخه 2 بار همسر اقای یوسفی زنگ زد.شیداهم که مثلا یک زمانی عاشق این معلم بوده حرص میخورد.
بعد از اینکه زنگ دوم خورد .شیدا کتابشو بست و نفسشو با صدا بیرون داد به طوری که اقای یوسفس شنید و گفت:«خانم نیک خواه به نظر خیلی خسته شدین»
شیدا با پررویی گفت:همیشه سر زنگهای شما خسته میشم.»
یوسفی وسایلشو توی کیفش جا داد و گفت:زورتون که نکردن میتونین کلاستون رو عوض کنید.
شیدا که حرصی شده بود گفت:الان هم فقط به خاطر دوستام تو این کلاسم.
یوسفی سرشو با خنده تکون داد و از کلاس رفت بیرون.شیدا که لجش دراومده بود گفت:مرتیکه بیشعور.
سوگل که از خنده لبشو گاز میگرفت گفت:شیدا خجالت بکش.
شیدا:مرتیکه یک پاش لب گوره اومده گرفته...هرو هر هم پای تلفن میخنده.
سوگل با شیطنت گفت:1 پاش لبه گوره شاید زنش با 1 پا هم بتونه کار کنه.
نگاهم به سمت باران کشیده شد به یک جا خیره بود و هرچند گاهی لبخند های تلخی میزد.سوگل و شیدا هم انگار متوجه او شدند.شیدا بر شانه اش زد و گفت:باران خوبی؟
باران سرش را به سمت شیدا چوخوند و گفت:اره.
سوگل:حال حسام چطوره؟
باران که به سختی حرف میزد و انگار سختش بود کلمه کلمه گفت:اون...اونم ....خوبه...مثل من...مثل الان من........حِ....حسام.
شیدا دست در کیفش کرد و یک شکلات به سمت باران گرفت و گفت:بیا بخور حالت خوب میشه.
باران با عصبانیت به سمت شیدا چرخید و گفت:میگم خوبم.انگار نمیفهمی.
زنگ تفریح خورد.خدارو شکر هر 3تامون حال باران رو میفهمیدیم و درک میکردیم.
زنگ بعد ادبیات داشتیم.معلم که وارد شد.سریع نشست پشت میز به قول شیدا انگار الان میز رو ازش میگیرن.
دبیر گفت:کسی شعری چیزی داره که بخونه.
باران دستشو بالا کرد.
دبیر که تعجب کرده بود گفت:خانم بهادری بفرمایید.
شیدا ایستاد ابتدا نفس عمیقی کشید کلاس رو نگاه گذرایی کرد و گفت:
بغض چه بی رحمانه گلویم را می فشارد
انگار هیچ احساسی درونش نیست
ولی این اشتباه است
قانون عاشقی ،اشک امیخته به بغض است نه بغض خشک
چند صباحی است که بغض های من خشک میشوند
اشکهایم نمیریزد
چه بی رحمانه عشقم را ربودند
اشک های خوش خیال
اشک هایم را بازگردانید به من.
قول میدهم ترکش نکنم
دستش را ول نکنم
نامش را حفظ کنم
رنگ چشمهایش را به خاطر بسپارم و
گرمی اغوشش را از یاد نبرم
خدابا میخواهمش
چیز زیادی از شعرش نفهیمدیم چون توی چشاش خیره بودم ..فقط فهمیدم که باران یک عاشق واقعی.تاحالا عشق رو درک نکرده بودم ولی الان...
دبیر با کنایه گفت:انگار عاشقی دختر.
هیچکس چیزی نگفت نگاه ها روی باران ثابت ماند.
باران از سکو پایین امد و بر جایش نشست سرش را روی میز گذاشت و با صدای بلند گریه میکرد و دستش را بر میز میکوبید.
قسمت 14
شیدا دست هاشو دور شونه های باران گره داد و زیر گوشش چیزی گفت
رفیعی دبیر ادبیات گقت:برید بیرون خانم بهادری.
شیدا اجازه گرفت و هردو از کلاس خارج شدند.
کلاس ساکت شد و رفیعی درس داد.
اونروز هم تموم شد و من پیاده رفتم خونه.امروزم دنبال یک اتفاق غیر منتظره بودم یک روز عمه خونمون بود یک روز پری خانم یک روز مهدی اومد دنبالم.راستی مهدی اون با من شوخی کرد یا راست گفت.
در خونه رو که بستم یک لحظه یاد باران افتادم طفلک کسی که خیلی دوست داری تا مرز از دست دادنش بری.

کفش های عزیز رو دیدم.تعجب کردم عزیز که مهمون داره چرا اومده اینجا
رفتم داخل.عزیز با دیدنم بلند شد و مثل همیشه بغلم کرد.
_سلام عزیزجون
_سلام دختر خوشگلم خوبی مادر؟
_ممنون شما خوبید؟
_ادم نوه ی گلشو ببینه و خوب نباشه.
مامان عزیز را دعوت به نشستن کرد عزیزنشست و من کنار پاش روی زمین نشستم .
عزیزلبخند بزرگی روی لباش بود
گفتم:مگه مهمون نداشتین .
_چرا مادر میخوام درباره ی یک مسئله مهم باهات صحبت کنم.
توی دلم صلوات میفرستادم که مسئله اردواج نباشه.اگه عزیز هم این رو بگه دیگه همه چی تمومه
عزیز یک نگاه به مامان کرد .
مامان جلو تر اومد انگار عزیز میخواست تنها نباشه.
عزیز گفت:تیام جان.هستی خانم و کوروش خان تورو برای پارسا خواستگاری کردن؟
احساس کردم قلبم افتاد نفسم بالا نمیومد.
عزیز ادامه داد:هستی خانم که پیش نهاد داد گفتم تیام میخواد درس بخونه و موفق شه و اینده بسازه.ولی وقتی کوروش خان گفت دیگه نتونستم بگم نه.
_یعنی ایندم تباه شد.
مامان گفت:اِ...پی میگی تیام..ایندت درست شد.به معنای واقعی خوشبخت میشی.
گفتم:چرا همه میخوان این پسررو به من قالب کنن مگه من چیکار کردم.
مامان:چون تو دختر خوبی هستی اخلاق داری..
_مگه فقط من خوبم.چرا اخه.
عزیز:چه دختر بهتر از تو توی فامیل هست.
بدون فکر گفتم:مرواید.
_پس برادرت چی...ها؟
بدو رفتم به سمت اتاقم.
مامان با صدای بلند گفت:امشب قرار گذاشتیم برین اونجا باهم حرف بزنید.

عزیز به اتاقم اومد نشست کنارم مقنعه امو دراورد و دست کرد لای موهای مشکی بلند و لختم و گفت:عزیز قربونت بره اگه این 1 درصد برای تو بد بود من اجازه نمیدادم.من میشناسمشون.پسره...خونوادش والا به خدا خوبن
گفتم:عزیز من که نمیگم بدن من میگم میخوام درس بخونم.
_خوده پسره تحصیل کرده است با هم دیگه اصلا درس بخونید مطمئن باش میزاره درس بخونی.
_عزیز مگه زوره من نمیخوام.
_حالا منم نمیگم بیاید عقد کنید یک مدت کوچیک نامزدیت اگه از هم خوشتون نیومد که هیچی اگه هم اومد که مبارک باشه.
_عزیز به درسام لطمه میخوره.
عزیز به شوخی دلمو بیشگون گرفت و گفت:نمیخوره ناز نکن تیامی که من ناز بلد نیستم بکشم حالا لباساتو عوض کن تا عزیز غذاتو بیاره.
عزیز رفت بیرون ایستادم جلوی اینه کوچیک و شکسته ام.رنگم سفید شده بود .اخه من اگه نخوام شوهر کنم باید کیو ببینم...خودمو دلداری دادم و گفتم:تیام نترس اولا که فرهاد همیشه پشتته دوما ازدواج یک راه بازگشتیم داره به نام طلاق اگه بابا اینجا بود میگفت:نگاه ادم های مطلقه چی یاد بچه ها میدن.
یک نفس عمیق کشیدم.تیام تو باید مقاوم باشی درسته این واقعیته یک فیلم نیست......در باز شد عزیز اومد تو مامانم پشت سرش اومد عزیز سینی رو روی زمین گذاشت و گفت:توکه لباساتو عوض نکردی دختر.
مانتومو از تنم دراوردم و نشستم کنار عزیز مامان رفت سراغ کمدم گفتم:مامان چیکار میکنید؟
_دارم لباسای امشبتو اماده میکنم.
_مامان!
_جانم؟؟
_من امشب اونجا نمیام.
عزیز اخمی بهم کرد و گفت:تیام عزیز رو ناراحت نکن.
غذامو خوردم و عزیز و مامان هم رفتن توی هال خوابیدن بابا هم اون چند روز اضافه کاری بود .فرهاد هم یا فوتبال بود یا دانشگاه.
کتابامو باز کردم ولی هیچی توی مغزم نمی رفت خوابمم نمیومد میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار که اونم نمیشد.
ساعت 6 بعداز ظهر بود که حاضر شدیم.یک مانتو سرمه ای رنگ با شلوار لی و یک شال ابی نفتی تو اینه به خودم نگاه کردم صورتم مثل ماست شده بود حالم اصلا خوب نبود.
وقتی رسیدیم اولین نفری که به سمتم اومد هستی خانم بود منو در اغوش گرفت و گفت:چطوری دخترم؟
نمیتونستم جوابشو بدم حتی یک لبخند ساختگی نفر دوم هم کوروش خان بود ...هرچی سعی کردم نمیشد احساس کردم دارم بالا میارم.با همه سر سری سلام کردم وقتی به مروارید رسیدم خودمو توی بغلش انداختم تعادلمو از دست داده بودم.مروارید بردم به اشپزخونه مهدی اونحا بود برخلاف همیشه که بهم تیکه مینداخت گفت:چی شده تیام؟خوبی؟
سرمو با دستم گرفتم و گفتم:اره خوبم فقط یک لیوان اب میدی.

مهدی از جا پرید در یخچال رو باز کرد و اب ریخت برام و به دستم داد ..اب رو یکسره خوردم

همون موقع کوروش خان گفت:تیام خانم تشریف بیارید.
نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه کردن به مهدی به هال رفتم.کنار پونه جا بود رفتم نشستم و سرمو انداختم پایین .
هستی خانم گفت:با اجازه کوروش خان و محترم خانم(عزیز) ما تیام خانم رو برای پارسا جان خواستگاری کردیم و جواب +بوده خدا رو شکر حالا در این شب میخوایم این دوتا جوون باز هم باهم صحبت کنند من که مطمئنم و یقین دارم که این دو خوش بخت میشن. در ضمن طبق حرف شایان اقا فعلا یک نامزدی یا محرمیت ساده ...بعدا مجلس.
همه دست زدن نگام روی پریسا افتاد که با خشم به من نگاه میکرد یک چیزی گفت ولی من چون خیلی لبخونیم بد بود نفهمیدم..
به امیر نگاه کردم ساکت به زمین خیره بود انگار این مجلس براش مهم نبود
برای چی مهم باشه.
کوروش گفت:تیام خانم نمیخواید بریدحرف بزنید پارسا جان منتظره.پارسا!قیافش خوب یادم نمونده بود بلند شده بود و ایستاده بود خنده عصبی منم بلند شدم و به سمت اتاق عزیز راه افتادم اونم دنبالم اومد وارد اتاق شد و درو بست نشستم روی صندلی پشت میز خیاطی اونم نشست روی گوشه تخت.
به دیوار خیره بود ..بهش نگاه کردم ببینم چه شکلی واقعا خوشگله یا نه..
چشاش عسلی درشت بود...عسلی هم شد رنگ چشن باید ابی باشه....ولی واقعا به صورت گندمیش میومد.بینی صافی داشت لبای نه کوچیک نه بزرگ ولی در کل جذاب بود .
نگاهشو ازدیوار گرفت و گفت:نمیدونم این فکر رو کی(چی کسی )توی کله کی؟و برای چی انداخته من داشتم زندگیمو میکردم ..منو چه به ازدواج مامانم پیله شد که برو زن بگیر اونم کی تو؟که از همه لحاظ با من فرق میکنی..در ضمن من نمیخوام ازادی هامو از دست بدم....اصلا باورم
اومد ادامه بده که پریدم وسط حرفش:هی اقا پارسا..پارسا دیگه نه؟
اخماش بیشتر رفت توهم ...
گفتم:منم نمیخوام و نمیخواستم تو این سن ازدواج کنم منم ارزوهای بزرگ تو زندگیم دارم اگه هم بخوام ازدواج کنم با کسی میکنم که در شانم باشه...
بهم خیره شد..
_خب؟
_خب نداره..فکر نکن من از خدا خواسته اینجا اومدم..من درسمو ایندمو خراب نمیکنم و ازدواج نمیکنم....ولی انگار مادرت و مادرم حوصلشون از ما سررفته
**



از جا بلند شد و گفت:خب ما حرفامونو زدیم ...
با منگی نگاهش میکردم که نگاهشو ازم گرفت و گفت:میگیم نه دیگه.
چه خوش خیال بود این پسر .چیزی نگفتم و بلند شدم اول اون رفت بیرون منم بعدش اومدم بیرون.همه با خوشحالی نگام میکردن ولی نگاه پریسا خیلی عذاب اور بود جلوتر از همه ایستاده بود وقتی پارسا به وسط جمعیت رفت و سر و صداها اوج گرفت پریسا دستمو گرفت و کشید به سمت همون اتاقی که توش حرف میزدیم.
بردم توی اتاق و درو بست.اب دهنشو قورت داد معلوم بود عصبیه..
اروم گفتم:چیزی شده پریسا جون؟
_چی میخواستی بشه داری عشقمو ازم میگری.
_عشقت؟
سرشو با یکی از دستاش گرفت و گفت:تیام خانم 2 روزه اومدی تپل رو میبری؟
_پریسا من واقعا نمیفهمم تو چی میگی
_نمیفهمی؟حالیت میکنم .
شونه هامو گرفت و منو انداخت روی تخت با چشم های بهت زده نگاهش میکردم.
دماغشو بالا کشید انگار میخواست گریه کنه اونقدر گریه کرده بودم و دیده بودم که تشخیص گریه دیگران سخت نبود.
پریسا:من عاشق پارسام..عاشق که نه دیوونه تو تهران به مامانش گفتم ولی اون قبول نمیکرد میگفت...میگفت تو معقول پارسا ی من نیستی.
دماغشو دوباره کشید بالا.
گفتم:ولی به نظرم تو از منم بهتری
_دروغ میگی.؟
_برای چی باید دروغ بگم شاید دلیل دیگه ای داشته که تورو نپذیرفتن.
صدای مردانه ای از بیرون اومد
_تیام جان عزیزم بیا بریم.
درو باز کردم دنبال صاحب صدا گشتم ..فرهاد بود که کنار اشپزخونه ایستاده بود و با مروارید حرف میزدم رفتم جلوتر و گفتم:چه میکنید 2 کبوتر عاشق.
مروارید سرخ و سفید شد و گفت:مگه ادم با پسر عموش حرف میزنه اشکال داره؟
فرهاد اخماشو به حالت مسخره ای توهم کرد و گفت:مری من یک پسر عمو سادم.
خندم گرفت و گفتم:قربون خلاصه کردنتن فری.
مروارید گفت:به پسرعموی من نگو فری ادم یاد یک چیز دیگه میوفته.
گفتم:فرنگیس؟؟؟
مروارید:نه خیر
مامان از اونورداد زد:فرهاد تورو گفتم صداش کنی حالا خودت داری حرف میزنی.
یک خداحافظی سرسرکی کردیم و رفتیم به خونه.
فردا 5 شنبه بود و چون شنبه یک امتحان مهم داشتیم مدرسه نرفتم و کل 5 شنبه رو درس خوندم


**

ساعت 6 از خواب بلند شدم اولین کار یک نگاه تو اینه بود چشام پف کرده بود و موهام وز وزی بود..2تا انگشتمو کردم لابه لای موهام و سرمو به این ور و اونور کج میکردم.با صدای بابا که صدام میکرد از جلوی اینه کنار اومدم.بابا روی مبل نشسته بود و داشت اون موقع صبح تلویزیون میدید.
_سلام بابا صبح به خیر.
_صبح شماهم به خیر...بدو لباساتو بپوش دیر شد.
_شما منو میرسونید؟
_نه دختر بدو
_پس چرا این موقع بیدارین؟
_مگه هرکی سر صبح بیدار باشه میخواد تورو برسونه.
گفتم:نه ولی اگه بابای مهربونم باشه این کارو میکنه.
_میخوایم بامادرت بریم بیرون.
به سمت اشپزخونه رفتم ...شیر رو باز کردم و ابی به صورتم ریختم اب سرد بود و لرزه به تنم انداخت.سریع به سمت اتاقم رفتم مانتو و شلوار و مقنعه امو سرم کردم و کیفمو روی دوشم(شونم) انداختم و از اتاق خارج شدم دم اولین پله نشستم و کفشای ادیداس تقلبیمو پام کردم...بندشو که پاپیون زدم گفتم:کاری ندارید بابا؟
_نه به سلامت
توی حیاط یک لحظه ایستادم یک نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون .چه حس خوبی داشتم امروز رفتم روی لبه جدول.بزار یکم به چیزایی فکرکنم که تا به حال بهش فکر نکردم .خب ................مهدی یعنی اون منو دوست داره ولی اون که همیشه دلش برای نیش و کنایه زدن به من پره ...محاله منو دوست داشته باشه ....ولی رفتار پریروزش چی....مهدی 30 سالشه و من 17 ساله..حتی اگه منو دوست داشته باشه چه فایده ..الان که یک ازدواج اجباری بعدشم مهر طلاق...وای تیام چطوری داری میگی طلاق...مو به تن ادم سیخ میشه از تفکراتم غصم گرفت چه راحت بدبخت شدم....پس از خیر مهدی و فکرش بگذریم کی با یک زن مطلقه ازدواج میکنه اخه....خب پریسا ..اگه پریسا واقعا اون پسره رو دوست داره چرا تا به حال کاری نکرده.حداقل منو از بدبختی که میتونست نجات بده ...ای کاش بتونم در این مورد با پریسا حرف بزنم و بگم که با هستی خانم حرف بزنه.
اینم که حل شد مسئله بعدی هم که این پسره .. که اونقدر دربارش فکر کردم که مغزم سوت کشیده.
_سلام خانم شکیبا
سرمو اوردم بالا .


قسمت 16
اقاس افشار بود دبیر فیزیک دیگه اون عینک گنده ته استکانی روی صورتش نبود.چشمای ابیش توی صورتش میدرخشید چون اصلاح کرده بود و صورتش برق میزد.زیر ابروهای پر پشتشم برداشته بود و صورتش به کلی عوض شده بود ...وقتی دید متعجب نگاهش میکنم گفت:چیزی شده خانم شکیبا؟
_نه نه سلام....ببخشید.
وارد حیاط مدرسه شد و گفت:خواستم شما اولین نفری باشید که منو با این ریخت و قیافه میبینید.
هیچی نگفتم و تا دم دفتر باهاش رفتم و بعد رفتم کلاس.الان مطمئن بودم اگه صبا جای من بود اونقدر خود شیرینی میکرد که افشار ازش امتحان نگیره ولی من...!
همه بچه ها نشسته بودن .شیدا و باران مشغول پچ پچ بودن و سوگل هم سرش توی کتاب بود چرخیدم به سمتشون
_بچه ها!
باران:جـــــــــــــــان؟
_میخوام یک مسئله خصوصی بهتون بگم.
هرسه تا شون نزدیک تر اومدن توی چشمهای همشون یک چیزی بود گفتم:ازدواج من با اون پسرک ...تقریبا ..درست شد.
شیدا داد زد:بابا مبارکه!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم:چی؟بدبختیم.
باران:چی میگی دختر من اینقدر دوست داشتم جای تو باشم
گفتم:که با پارسا ازدواج کنی؟
_که با حسام ازدواج کنم.
در باز شد و افشار وارد شد ...سریع برگه ها را پخش کرد و گفت:
امتحان سخته..زمانش کمه.....تاریخ یادتون نره 20 ابان.....کلاس سوم 4.....نام من هم ارشام افشار...اسم خودتونم یادتون نره.
امتحان شروع شد خدارا شکر از همون چیزهایی اورده بود که من خونده بودم.
اون روز تموم شد ..زنگ اخر که خورد همه کیفامونو برداشتیم و به دم در رفتیم.باران میگفت حال حسام بهتر شده و به بخش اومده الانم داره میره بیمارستان...صدای بوق اشنایی اومد صدای ماشینمون بود ..اونطرف خیابون پارک بود و بابا با خنده نگام میکرد خجالت میکشیدم که اونا اونجا ایستادن و من داشتم حرف میزدم ...سریع رفتم طرفشون.
_سلام ببخشید حواسم نبود.
فرهاد با شوخی گفت:این دوستای ناباب تو رو اینجوری کردن.
گفتم:نه که دوستای خودت خیلی درستن...حالا کجا میریم؟
فرهاد:به دیار عشق.
_خونه عمو اینا.
فرهاد:خونه اونا برای چی؟
_عشق اونجاست که.مروارید جون/
فرهاد محکم به پام زد .
گفتم:پس کجا میریم خونه عزیزجون؟
مامان:بله میریم همونجا.
_مامان من نمیام اصلا حوصله ندارم منو میرسونید خونه.
بابا محکم گفت:تیام ما باید بریم اونجا.
سرمو به شیشه تکیه دادم و چشامو بستم به معنای واقعی نمیخواستم بیام.
با ترمز چشامو باز کردم فکر کنم تو این چند دقیقه خوابیده بودم...پیاده شدیم و تا به خونه عزیز برسیم..صد بار نزدیک بود بیوفتم.
در که باز شد اینبار علاوه بر عزیز و عمه اینا و عمو اینا ..هستی و شایان هم ایستاده بودند همراه پونه


بعد از سلام و احوال پرسی همیشگی با فامیل های نزدیک....هستی جلو اومد و منو بغل کرد و گفت:چه طوری دخترم؟
_ممنون خوبم شما خوبید؟
_عروس به این خوبی دارم برای چی بد باشم تازه پسرم خوشبحت شده.
با شنیدن اسم پسرم نگاهم به سمت بقیه کشیده شد.پریسا و امیر و پارسا روی یک مبل به همین ترتیب نشسته بودند و کپ میزدند.
هستی:شنیدم امروز امتحان داشتین خوب دادی عزیزم؟
_بله اسون بود.
_اسون نبوده عزیزم تو زرنگی.
_نظر لطفتونه.
_گلم با من اینجوری حرف نزن حس میکنم 7 تن غریبم.
منظورشو نفهمیدم وفقط سرمو تکون دادم .
اومد چیزی بگه که پونه که کمی دورتر ایستاده بود گفت:مامان ماهم ادمیم.
هستی:ادم این دختر که نه این فرشته رو میبینه دست و پاشو گم میکنه.
به سمت پونه رفتم منو بغل کرد چه نرم بود بوسه ای به گونم زد و گفت:تیام جون واقعا خوشحالم که تو عضوی از ما شدی.
_هنوز که چیزی معلوم نیست.
_چیزی معلوم نیست؟چی میگی مامان همه چیز رو بریده و دوخته.
لبخند تلخی زدم و گفتم:برادرتون چیزی نگفتن؟
ابروهاشو توهم فرو برد و گفت:برادرم؟!!!!!!
_اقا پارسا.
بی اختیار خندید و نیشگونی ازم گرفت و گفت:اون که یک کلمه هم چیزی نگفت.
از کنار پونه اومدم اونطرف اقا شایان بود پدر پارسا.
_سلام.
_سلام دخترم.......خوبی ان شاالله؟
_بله ممنون.
دستشو به سمتم گرفت .کمی با خودم فکر کردم اون الان نا محرمم بود پس نباید بهش دست میداد.
خودش که انگار فهمیده بود گفت:ببخشید .
از جلوم کنار رفت فکر کنن ناراحت شد.
عمه سمیرا از توی اشپزخونه داد زد:دخترا بیان کمک.
نگاهم توی نگاه عمه افتاد منظورش با من بود.به سمت اشپزخونه رفتم و کمک کردم به عمه و پری خانم و مروارید .


قسمت 17
هم مرغ بود همه ماهی و برنج و 2 نوع سالاد که عمه تازه درست کردنشو یاد گرفته بود
پری خانم گفت:سمیرا جان اقا سهیل (عموم)کو؟چند روزه نیست؟
_رفته شمال.
_شمال؟شمال چه خبره؟
_هیچی باز با مامان زدن به سر و کله هم.
مروارید گفت:برای چی دعوا کردن.
_عزیز گفته باید دوماد شی همین یگانه خوبه بیا باهاش ازدواج کن.وقتی از یگانه پرسیدن گفته نه نمیخوام ازدواج کنم.
عزیز گفت:بدویین دخترا مردیم از گرسنگی.
منو و مروارید سفره رو انداختیم و ظرفا رو چیندیم چون تعداد زیاد بود مجبور بودیم روی زمین غذا بخوریم.
همه نشسته بودن و من توی اشپزخونه بودم که عزیز گفت:تیام جان قوربونت برم همون اب رو از توی یخچال بیارم.
شیشه اب رو برداشتم وبه پذیرایی رفتم.شیشه رو به عزیز دادم و متوجه شدم که هیچ جا سفره خالی نیست...حتی مامان هم سعی در کوچیک کردن جا برای نشستن من نداشت...فرهاد خودشو کنار کشید و خواست من برم کنارش که هستی خانم گفت:
_تیام جان بیا پیش پارسا جا هست.
نگاهم به اون سمت کشید شد.اندازه ی من جا بود ولی اگه میشستم باید بهم میچسبیدیم گفتم:جاتون تنگ میشه همین جا میشینم.
هستی خودش را کنار کشید و بر پای پارسا زد و گفت:برو اونور پسر.
نگاهی به مامان کردم که با لبخند به من خیره بود رفتم طرفش و با فاصله ازش نشستم.همه تا اون لحظه ساکت بودند که امیر(برادر پریسا،پسر عمو پارسا) گفت:هستی خانم از شما بعیده؟
هستی با صدایی که شبیه جیغ بود گفت:چی بعیده؟
_اینکه دختر و پسر نامحرم رو کنار هم میشونید اینا محرم که نیستن.
هستی زیر چشمی ما رو نگاه کرد و گفت:خب نامزد که هستن.
مامان از اونطرف سفره گفت:اصلا فردا عقد میکنن چطوره؟
نگاهم ایستاد روی صورت مامان همه تعجب کرده بودند هم عزیزجون همه بابا هم فرهاد هم کوروش خان و حتی هستی خانم.
فرهادبا تته پته گفت:مامان چی ........ داری......... میگ....ین؟
هستی خانم گفت:منم با زری خانم موافقم فردا خوبه.
گفتم:میتونم یک چیزی بگم؟
کوروش خان سرشو تکون داد و گفت:بله بفرمایید دخترم.
_به نظر من بعد مدرسه ها چون الان هم من از درس میوفتم هم ایشون از دانشگاه...الان بدترین زمانه بعد اسم هم که بره تو شناسنامه من سال دیگه که مهمه نمیتونم ثبت نام کنم.
همه به من خیره بودن و انگار داشتن فکر میکردن که پارسا روی پاش نشست و گفت:اره منم موافقم الان بدترین زمانه ممکنه.
هستی خانم که انگار کر بود و حرف های ما رو نشنید گفت:همین که گفتم فردا عقد میکنید..
عمو گفت:من نمیخوام دخالت کنم ولی محضری رو میشناسم که اگه بخواید الان اسمتونو تو شناسنامه نمینویسه اگه فقط اسم یک نفر باشه کافیه.


عمو هیچ وقت حرف نمیزنه حالا باید حرف بزنه سعی کردم بهش نگاه نکنم .ناهار در سکوت خورده شد و بعد ناهار هر کس به گوشه ای رفت منو و مرواریدم رفتیم که ظرف بشوریم.مسن تر ها هم رفتن بخوابن.بعد از ظرف شستن جوون ها رفتن توی هال نشستن اقایون خوابیدن و خانم ها هم مشغول گپ زدن بودن.
روی کناری ترین مبل نشسته بودم که پونه گفت:حوصله دارین بریم بیرون یک چرخی بزنیم؟
یگانه سرشو تکون داد و گفت:اصلا حسش نیست.
نگاه پونه روی مروارید افتاد..مروارید نگاهی به فرهاد و کرد و گفت:اره خوبه منم حوصلم سررفته.
فرهاد:پس حاضر شین پاشو تیام.
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:ساعت 4 و نیمه کجا میخواین برین؟
فرهاد:ساعت 5...5 و نیم غروبه .پاشو لوس نشو.
پونه با شیطنت گفت:از اقاشون اجازه میخواد.
میخواستم جیغ بکشم و سرمو بکوبونم به دیوار ..اون هیچکاره ی من بود فقط یک نفر که اسمش میاد تو شناسنامه و بعدشم من طلاق میگیرم.
فرهادبا لحن کوبنده ای گفت:«تا وقتی محرمش اینجا نشسته به اجازه هیچکس نیازی نیست»
پارسا از روی مبل بلند شد و همونطور که به سمت اتاق میرفت گفت:پس محارمش نزارن با کس دیگه ای محرم کنه.
فرهاد از جا پرید وگفت:باور کن اقا پارسا اگه اجبار نبود خواهرمو به دست هر کسی نمیسپردم.
پارساپوزخندی زد و گفت:ولی اگه خواهر من تو این شرایط قرار میگرفت عمرا میزاشتم که اینده یک پسر دیگه رو خراب کنه.
پونه انگار فهمید که پارسا خیلی عصبانی شده به خاطر همین به طرف اتاق هولش داد.مروارید نزدیک فرهاد رفت و گفت:تو نباید با پارسا یکی به دو میکردی.
_فقط جوابشو دادم/
لبخندی از روی قدر دانی به فرهاد زدم و به اتاق رفتم برای تعویض لباس.





همگی حاضر شدند و دم در بودیم که امیر گفت:به نظر من 2 تا ماشین برنداریم.
مهدی گفت:ولی همه که تو یک ماشین جا نمیشیم.
امیر با چشم شمارشی کرد و گفت:اره پس دوتا برداریم.
من و فرهاد و مروارید با مهدی(برادر مروارید و پسر عموم) رفتیم. و بقیه هم با ماشین سانتافه امیر.
مهدی صدای اهنگ رو بلند کرده بود و همراه ان همخوانی میکرد.
مهدی ماشینش را از پارک دراورد اینه را تنظیم کرد و گفت:کجا ببریمشون فری؟
فرهاد:ببر طرقبه شاندیز دیگه(یک منطقه ییلاقی تو مشهد که بستتی داره غذا داره ...لواشک داره و خیلی جای باحالیه مخصوصا شباش)
مهدی با پوزخند گفت:شوخی نکن داداش...خب کجاش؟
_کافه گل رز(یک اسم کاملا خیالی و زایده ذهن من)
مهدی پاشو بیشتر روی گاز فشرد و گفت:ایول.
و با سرعت رفت ..هنوز خیلی نرفته بودیم که صدای گوشی مهدی بلند شد.
_بله؟
......
_کجایید شما؟
.........
_باشه منتظرم.
.........
_کی بیاد؟
...
_باشه باشه.
مروارید پرسید:کی بود؟
_امیر بود میگفت چه قدر تند میرید واستید ما بیایم.بعدشم گفت یکی از ماشین شما بیاد اینجا ما نزدیک بود راهو گم کنیم.
هر سه به فرهاد نگاه کردیم و گفت:از من نخواید که نمیرم...
به مروارید نگاه کردم و گفت:اِ به من چه.
هر سه با صدای بلند گفتن:تو برو تیام.
با غیظ گفتم:همینم مونده.
ماشین ترمز محکمی گرفت و ماشین امیر اینا کنار ما تر مز زد ..امیر از پشت فرمون پیاده شد و اومد به طرف ما.
_خب کی میره.
مهدی با سر به من اشاره کرد و گفت:تیام.
امیر لبخند کمرنگی زد و من پیاده شدم.
صندلی عقب توسط پونه و پریسا اشغال شده بود و انگار یگانه نیومده بود. پارسا هم پشت فرمون میشست و امیر به ماشین مهدی رفت.
در را باز کردم و نشستم و سلام سریعی به پونه و پریسا گفتم.


قسمت 18
مهدی دوباره گازش را گرفت و رفت ولی پارسابا سرعت کن میرفت.
پونه با لحن شیطنت امیزی گفت:داداش تند برو. نکنه میترسی؟
با اینکار انگار میخواست یا پارسا را به سخن وادار کند یا اورا جلوی من کوچیک کند تا از خود دفاع کند به هر حال میخواست او حرف بزند.
پارسا از اینه نگاهی به پونه کرد و چشم غره رفت و گفت:احتیاط شرطه عقله.
پونه گفت:البته اگه عقلی وجود داشته باشه.
پارسا:که وجود داره.
پریسا یک دفعگی گفت:فکر کنم گمشون کردیم. هز 4تا به اطراف نگاه کردیم اثری از اونا نبود.
پونه گفت:تیام جان زنگ بزن به داداشت ببین کجان.
_خودم بلدم ادرس میدم.
و با دست ماشین را هدایت کردم..درست بود پارسا حرفی نمیزد ولی مطابق حرف های من عمل میکرد.
انگار مهدی از ما زودتر رسیده بود .پارسا ماشین مهدی را پارک کرد و همراه ما پیاده شد.
پونه به پارسا گفت:چه احساسی داشتی با 3 تا حوریه فرشتی بودی؟
_مالک حرمسرا بودم.
نمبدونم منظورش از این حرف چی بود ولی پونه گفت:چه احساسی قشنگی!تو قلبت خونه کرده....
پونه میخواست به شعر ادامه بده که پارسا بازویش را کشید و در پند قدم از من عقب تر ایستادن و پارسا گفت:پونه جلواونا بهت یک چیزی میگم ها!
انگار برای پونه مهم نبود چون خنده ای سر داد و به کنار پریسا رفت.
فرهاد اینا تخت بزرگی گرفته بودند همه نشستیم.
پریسا کنار پارسانشست . برایم اصلا مهم نبود برعکس خیلی هم خوب بود.
فرهاد هم کنار مروارید نشسته بود و بی توجه به من در حال زدن حرف های عاشقانه بودند.
پونه که شیطنتش گل کرده بود گفت:برای چی اومدیم اینجا؟
مروارید گفت:برای دو گل نو شکفته.... و پس از مکثی گفت:اوا چرا گلامون پیش هم نیستن.
و با حیرت به ما نگاه کرد.
پونه گفت:از قدیم گفتم گل تو گلدون پاشو پارسا برو بشین.
پریسا با غیظ گفت:ول کنید تو رو خدا
درسته نمیخواستم کنار اون بشینم ولی پریسا حق دخالت در این مورد رو نداشت.
پونه با این جمله به سکوت تلخ جمع پایان داد و گفت:شکلاتی میخورم.
بر عکس رفتار خشکش در خانه الان انگار جمع در دست او بود.
مهدی بلند شد و گفت:باشه من میگیرم.بقیه؟
مروارید با دیدن برادرش برای خرید راحت گفت :میوه ای میخورم.
نگاه مهدی روی ممن ثابت ماند انگار منتظر جواب از من بود.بر خلاف پونه و مروارید که شوق و ذوق در صداشون بود گفتم:شکلاتی.
مهدی از بقیه هم پرسید و همراه پارسا و امیر و فرهاد برای خرید رفتن.
پونه نفسش را پر فشار بیرون داد و گفت:تیام جون بیا دیگه داداش من خجالت میکشه بیاد اونجا.
پریسا حرف برادرش در ظهر را تکرار کرد و گفت:هنوز که محرم نیستن.
مروارید جواب دندون شکنی داد و گفت:بهتون نمیخوره به این چیزا اهمیت بدین.
پریسا تکه ای از موهایش را که جلوی صورتش ریخته بود به پشت گوش داد وگفت:بچه ها شما نمیخواید عروس شید؟
لحنش برام عجیب بود ...خیلی صمیمی شده بود.
مروارید گفت:به نظر من هنوز زوده...چه خبره.
پریسا:خوبه دختر عموی خودت 17 سالگی داره عروس میشه


همه نگاه ها روی من چرخید انگار منتظر حرفی بودند که پونه گفت:پسر خوب داریم دختر خوب داریم چرا به هم نرسونیمشون.
نمیدونم حرف پونه دفاع از من بود یا تعریف از برادرش ولی لبخندی به رویش زدم .پریسا گفت:دختر خوب توی تهرون نبود؟
مروارید از لجاجت پریسا سر این قضیه خسته شد و با صدایی شبیه فریاد گفت::«خب شما باهاش ازدواج میکردی هنوزهم دیر نشده»
نگاه پریسا رنگ باخت ...ای کاش الان پریسا با داد میگفت اره میخوام و به سمت پارسا میرفت و دستشو میگرفت و میرفتن عقد ولی حیف که این جزخیالی باطل نبود.
پسر ها امدند بستنی ها رو گذاشتند و خودشون نشستن.خودمو به فرهاد نزدیک کردم.احساس بدی داشتم حس میکردم همه با من غریبن و فقط فرهاد ماله منه حس عجیب.فرهاد دستشو دور شونم حلقه کرد و طوری که بقیه نشون گفت:چیزی شده اباجی؟
سرمو از روی شونش برداشتم و گفتم:حالم بهم میخوره از اباجی نگو دیگه.
فرهاد خنده محوی کرد در محار کردن خنده هایش مثل من تبحر نداشت.
پونه امشب چیزیش میشد گفت:خب اقا پارسا تیام خانم که هیچ ذوقی برای فردا نداشت شما چطور؟
پارسا گفت:فردا چه خبره؟
پریسا :عقدتونه نا سلامتی.
پارسا چیزی نگفت...بدبختی را با تمام وجودم حس میکردم شب رفتیم خونه ولی صبح مامان نذاشت برم مدرسه برام شال سفید و چادر خریده بود صبح زود از خواب بیدار شدیم.
حال بدی داشتم چیزی بین ترس و غصه ....هیچکس حرف نمیزد همه در محضر حاضر بودند با دیدن پارسا رنگم مثل گچ سفید شد.چهره اش عجیب بهم استرس وار بود نشستم روی صندلی محضر دور تا دورم ایستاده بودند .عرق سردی کرده بودم عزیز زیر لب صلوات میفرستاد به هستی نگاه کردم از ته دل لبخند میزد نگاهم به دنبال پریسا گشت ولی پیداش نکردم.پونه میخندید ..چه قدر زود ...چه قدر بد....حتی اگر یک فیلم را روی دور تند میزدی انقدر سریع پیش نمیرفت.همه ایستاده بودند ..پیرمرد به جمع اعلام سکوت کرد ... و شروع به خواندن کرد از قرار معلوم مهریه ام 800 سکه بود چه زیاد!!!!!!!!!!!!!برای بار سوم که خوانده شد نگاهی به چهره همه کردم و سر پایین انداختم سکوت کرده بود ...دستانم میلرزید ...چه حس بدی داشتم ارام گفتم:
بله!
حتی یادم رفت از بزرگتر ها احازه بگیرم ..دختر های فامیلمان که بیش از حد جوگیر بودند گفتند:داماد حلقه دستش کن زود زود هم بوسش کن.
پارسا جعبه ای دراورد و بازش کرد نگاهم روی انگشتر ثابت موند خیلی قشنگ بود .انگشتر رو بدون تماس دستش با دستم دستم کرد و بعد هم من حلقه رو از مامان گرفتم.


انگشت های کشیده ای داشت .ولی من نتونستم اونقدر با دقت انجام بدم که دستم به دستش نخوره به هر حال خورد.دستش سرد بود سرد و بی روح انگار خون جریان نداشت...همه سکوت کرده بودند و به ما خیره بودند ..عزیز بلند گفت:مبارک باشه وبقیه شروع به دست زدن و هل کشیدن کردن.لبخند کمرنگی زدم نباید ماتم میگرفتم من که تنها نبودم فرهاد رو داشتم اون کمکم میکرد.
هستی سریع جلو اومد و منوبوسید و گفت:ما تو تهران رسم داریم اگه عروس از جای دیگه گرفتیم از ظهر تا شب اونا رو تنها بزاریم.
چه رسم مسخره ای .از این بدتر نمیشد ولی پارسا بی چون و چرا قبول کرد..همه به سمت ماشین ها رفتند دختر های فامیلمان بی نهایت جوگیر بودند و شعر های من دراوردی میخواندند و من تنها میخندیدم.از قرار معلوم پارسا ماشین امیر(پسر عمویش)را گرفته بود.سوار ماشین شدیم.پارسا بوقی زد و به سرعت به راه افتاد به صندلی تکیه دادم مامان چادر سفید را ازم گرفته بود و انقدر هول هولکی امده بودم که جلوی شالم بهم ریخته بود ..موهایم را تو دادم و شال را مرتب کردم و بعد شال را کمی عقب کشیدم که ریشه های مویم پنهان نبود.
پارسا با لحن محکمی گفت:«نمی پرسی کجا دارم میبرمت؟»
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:«کجا؟»
_اینقدر به من اطمینان داری که هر جا با من میای؟
در جایم صاف شدم ..چه پرو گفتم:
_از شما کاری برنمیاد.
ترمز محکمی کرد که قلبم از جا دراومد و جیغ خفیفی کشیدم.
پارسا گفت:هنوزم همیچین فکری میکنی؟
_این کار ها از دست هر دیوونه ای برمیاد.
کم نیاورد و با سرعت راند..خیابان خلوتی بود گفت:خیلی کارهای دیگه ای هم برمیاد...
با شک نگاهش کردم .کنار یک رستوارن ایستاد


چه قدرخوب گشنه ام هم بود.لبخندی غیر ارادی روی لب هایم نشست..کوبنده گفت:پیاده شو
.انگار دعوا داشت...پیاده شدم اینجا رو از کجا پیدا کرده بود...زودتر از من داخل رفت و روی صندلی پشت میزی نشست انگار جا غصب بود کنا رمیز ی که گروهی از دختران نشسته بودند نشستیم با دست گارسون رو صدا کرد و چشم از دختران میز بغلی برنمیداشت....یکی از دختران که متوجه نگاه او شده بود برایش چشمک زد ولی پارسا تنها خیره بود.
گفتم:خب یکی از همونا رو میگرفتی منم بدبخت نمیکردی.
پوزخندی زد و خودشو کمی جلو کشید و گفت:هه اونا در حد من نیستن.
با این حرف یا میخواست بگه حد خودش بالاتره یا میخواست بگه تو حدت از اونا بالاتره.
گارسون جلو اومد و گفت:سلام چی میل دارین؟
پارسا سریع گفت:4 سیخ شیشلیک .
_نوشابه؟
_1 نوشابه یک دوغ.
_سوپ؟
_2تا
_سالاد؟
_2تا
بدون پرسیدن از من جواب میداد انگار وجود من بی ارزش بود .
خیره در چشمهایم شد..چشم های عسلیش عجیب استرس اور بود .گفت:میخوام درباره یک مسئله مهم باهات صحبت کنم.
خودمو جمع و جور کردم و سرمو به علامت تایید تکون دادم
همان موقع نوشابه ها روی میز گذاشته شد.
پارسا گفت:نمیدونم شما از ازدواج با من چه فکری کردین ولی هر چی کردین از الان بگم یک خیال باطله...چون من حداکثر یک ماه بتونم شما رو تحمل کنم من زندگی ازادانه خودمو دارم و فکر میکنم شما در یک قفس بزرگ شدین..نمیدونم درک میکنید منظورمو یا نه...به هر حال کاخ ارزوهاتونو خراب کنید.
_ارزو من طلاق گرفتن از شماست...دوست ندارم خرابش کنم.
پارسا دستانش را در هم گره زد و گفت:پر حرف نبودید.
_برای گفتن حق پر حرفم.
نیشخندی زد و به صندلی تکیه داد و گفت:پس 1 ماه؟
_بله یک ماه البته اگه بتونم تحمل کنم.
غذا چینده شد خیره به دختران مشغول خوردن غذا شدیم.


حتما دختران فکر میکردند من خواهرشم چون اگر نامزدش بودم چشمهاشو از کاسه در میاوردم

2سیخ رو کامل خورد و من هنوز نصفه اولی بودم که گفت:سریع تر.
_دلم درد میگیره.
_در این زندگی کوتاه با من باید این درد ها رو تحمل کنی.
سرمو اوردم بالا.
_چرا بایددل درد تحمل کنم؟
انگار خودش فهمید و با سردرگرمی گفت:منظورم سریع بودنه..
ظرف رو کنار دادم و گفتم:نمیتونم.
سیخ دیگر را برداشت و مشغول خوردن شد و راست راست دختران را نگاه میکرد از این که تمام حواسش به ان حا بود کمی عصبی شدم و بر میز زدم و گفتم:درسته که عاقبت ادواج اجباری ما چیه ولی بهتره جلوی چشمهای (سکوت کردم)بگیرین.
خندش گرفت نمیدونم چرا...و گفت:نکنه حسودیت میشه؟
_کی ؟من؟هرگز.
سیخ را به تندی خورد و گفت:اگه دوست داری پاشو
با بلند شدن من تازه دختران توانستند چهره من را ببینند و من چهره واضح انها را.
3تا بودند اولی چشم های کشیده روشن با بینی عملی و گونه های قرمز و لبانی بزرگ و صورتی.زشت نبود ..به انهای دیگر دقت نکردم چون برایم مهم نبودند.بیرون رفتم و پارسا به دنبالم بیرون امد سوار ماشینش شدم و گقت:کجا ببرمت؟
_خونمون.
جوابی نداد و به زدن حرف های تکراری اش پرداخت:خواستم بگم اونا که ما رو به زور به ازدواج هم دراوردن باید کاری کنیم که به زور هم طلاقمون بدن.
کمی به سمتش چرخیدم و گفتم:چیکار؟
_خودمم درباره اش فکر نکردم..ولی شما فکر کنید.
_باشه.
سرعت گرفت و با ادرس پرسیدن منو رسوند بی خداحافظی پیاده شدم اون هم حرفی نزد وارد خانه که شدم هیچکس نبود ...به اتافم رفتم لباسهایم را عوض کردم و نشستم پای درس


هنوز لای کتابو باز نکرده بودم که صدای تلفن اومد.بی حوصله بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم.
_بله!
_سلام دخترکه کدوم گوری بودی امروز؟ سوگل بود مثل همیشه با لحن شاد و سر زنده.
_هی تیام کوشی؟
_همینجام.
_صبح کجا بودی؟
_محضر.
_مبارک باشه..خونه یا ماشین شایدم زمین هان؟
_شوهر.
سکوت کرد انگار شوکه شده بود منم سکوت کردم.اروم و شمرده شمرده گفت:چی ...گُ...ف.تی؟
_اسمم رفت تو شناسنامش قانون و شرعا شدم محرمش و زنش.
_چرت میگی تیام....اینجوری که مدرسه راهت نمیدن.؟
_نه ابروهامو برمیدارم نه اسم اون میاد تو شناسنامم تا این 2 سال اخر هم تموم شه.
باز هم سکوت کرد و گفت:مبارک باشه تیام ..واقعا خوشحال شدم.
_خبر بدبختی من خوشحالت کرد سوگل؟
_نه نه یعنی تو خوشبخت شدی نه بدبخت.
اهی کشیدم که فکر کنم سوگل نشنید و گفت:زنگ زدم بگم امتحان فردا لغوه الکی نخونی.البته تو که در هر شرایط خر میزنی.
_سوگل!
_جانم؟
_میخوام گریه کنم میخوام یکی رو بغل کنم و تو بغلش زار بزنم.
سوگل با خنده گفت:برو اقاتونو بغل کن و تو اغوشش زار بزن.
_سوگل من جدیم..
_منم سوگلم جدی.
باداد اسمشو گفتم و اونم فقط گفت:باشه باشه کاری باری؟
_سلامتی خانمی.
_بای هانی.
_خدانگهدار
چه قدر دلخوش بود چه قدر خوشحال بود از چی ناراحت باشه از خوشبختیش...کتابو بستم و روی زمین دراز کشیدم.به سقف خیره بودم یعنی الان من زنش بودم....یادمه توی دوران راهنمایی بچه ها سرشوخی با من داشتند که من چه طوری میخوام عروس شم و من میگقتم اول خودم باهاش اشنا باشم بعد خونوادم.میگفتم پسره باید چشمهاش ابی باشه ..قدبلند و خوش تیپ و مهربون که همش قربونم بره .ولی چی شد!!!!!!!!! درسته قیافش بد نیست ولی اخلاقش واضح میتونم بگم مزخرفه.با صدای در نیم خیز شدم....دوست نداشتم کسی خلوتمو بهم بزنه پس چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم.در اتاق باز شدو صدای مامان پیچید تو گوشم:تیام خوابیدی ؟
حرفی نزدم مامان پتو رو از روی تختم برداشت و انداخت روم و اروم گفت:قربونت برم چه زود بزرگ شدی.نور افتاب دقیقا توی صورتم افتاده بود که چشامو باز کردم.نگاهی به ساعت کردم 6 صبح بود ولی نمیدونم افتاب از کجاش بود حاضر شدم و رفتم.
همین که داخل شدم..باران و سوگل و شیدا به سر و کولم پریدند.گفتم:اروم باشید الان همه میفهمن...
باران بوسه ای به گونم زد و گفت:مبـــارکه خانمی»
باران خوشحال بود از قرار معلوم حال حسام خیلی بهتر شده بود ...
باران:خب تعریف کن دیگه.
کل قضیه رو تعریف کردم..صبا که حرف های ما رو میشنید گاهی حرف هایی میزد که حس میکردم حسودیش میشه.
شیدا:حالا عکسه این شازده رو بیار.
_اقول نمیدم ولی باشه


زنگ اخر که میخوره همه باسرعت خارج میشن ..کیفمو روی دوشم میندازم و از کلاس خارج میشم.
مثل همیشه از روی جدول سه سالی میشه که صمیمی ترین دوستام همین جدولان.
تا اونجایی که یادمه هیچ وقت نذاشتن بخورم زمین.
کلید توی قفل میچرخه ولی قبل اینکه وارد بشم خارج میشم. یعنی به کسی میخورم و به عقب میرم .فرهاده با تعجب نگاهش میکنم .
_کجا؟
_علیک سلام تیام خانم.
من هنوز داخل شوک بودم لبخندی روی لبام میاد.وقتی شوک زده میشم میخندم.
فرهاد گفت:اها راستی پرسیدی کجا میریم خونه عزیز جون.
سریع میگم:طبق معمول.
_بدو بیا مامان اینا سر کوچن.
ابروهامو میندازم بالا و میگم:دارم میمیرم.
_خدا نکنه.
زیر بازومو میگیره و میکشه .کمی احساس درد میکنم .کیفم روی شونم سر خورده و مقنعه ام همراه استینم کشیده میشه ..با صدای شبیه فریاد میگم.
_ول کن فرهاد میام.
با هم تا سر کوچه میریم و تا همونجا کیفمو فرهاد میاره.
سریع میشینیم تو ماشین.
_سلام.
مثل همیشه مامان جواب نمیده و بابا میگه:سلام دخترم خسته نباشید.
بابا سعی میکنه با سرعت بره تا غرغر های مامانو نشونه ولی ترافیک خیلی سنگینی هست.ماشینو چند کوچه پایین تر پارک میکنیم و پیاد ه میریم.
زنگ در که زده میشه عزیز با صدای مهربونش میگه:بفرمایید عزیزان من.
میریم داخل مامان با اون کفشای پاشنه بلندش کل ساختمون رو روی سرش گذاشته.عزیز درو باز میکنه و مامان خودشو میندازه توی اغوشش.
_سلام زری جون.
_سلام عزیز .
بوس و ماچ بعدشم من.
_سلام عزیزحون.
_سلام گلم بیا که یار منتظره.
یار؟.کمی فکر میکنم همون پارسا رو میگن دیگه.
وقتی از این مرحله میگذریم.هستی جلو میاد و میگه:سلام عزیز دلم.
_سلام هستی خانم خوبین؟
_معلومه عزیزم ...نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود مطمئنم دل پارسا هم برات تنگ شده.
لبخندی زدم.به چشام خیره بود انگار منتظر بودمنم بگم منم همینطور
پونه که کنار مامانش ایستاده بود وقتی سکوت منو دید گفت:نکنه تو دلت برای ما تنگ نشده بود؟
با شیطنت نگام میکرد.. و خواستم چیزی بگم که منو کشید تو اغوشش...چه اغوش گرمی داشت گفتم:معلومه تنگ شده بود.
بوسیدم و گفت :برو با پارسا سلام و احول پرسی کن الان مردم برامون حرف درمیارن.
ابروهامو با تعجب انداختم بالا و گفتم:مردم؟
با چشم به مامان پریسا اشاره کرد و محکم گفت:مردم.
بهش نگاه کردم چه چشایی داشت ...هولم داد به سمت بقیه و گفت:برو دیگه منو نگاه میکنه.
با کوروش و شایان(بابای پارسا)سلام کردم خب اونم کنارشون بود چیکار میکردم باید سلام میکردم.
_سلام.
_سلام.
همین دو لغت بین ما رد و بدل شد .خواستم از کنارش بگذرم که هستی دستمو کشید و منو کنارش نشوند..پارسا روی یک مبل 2 نفره نشسته بود که بیشتر به 1 و نیم نفره شبیه بود ..یک صندلی یک نفره هم کنارش بود.هستی منو نشوند روی مبل و خودش روی یک نفره نشست.
پارسا سریع گفت:مامان بیاین اینجا بشینین.
هستی ابروهاشو به طرز با نمکی توی هم فرو داد و چشاشو بهم فشرد و گفت:پارسا یک فرشته اومده کنارت نشسته میگی منه پیرزن بیام.
پارسالبخندی زد و گفت:خب اونجا نه زیرش نرمه نه پشتش برای این میگم در ضمن شما پیرزن نیستی
هستی که دید اگه اونجا بشینه پارسا فقط با اون حرف میزنه بلند شد و گفت:من برم ببینم تو اشپزخونه کاری ندارن
سریع از جا بلند شدم و گفتم:من میرم شما بشینین.
هستی خیلی اروم هلم داد که باعث شد بیوفتم روی مبل و گفت:میگم بشین دختر.
پارسا به پدرش نگاه میکرد و انگار داشت به صحبت های اونا گوش میداد ولی بعدچند ثانیه چرخید به سمتم و گوشی شو از روی میز برداشت.
گلکسی نوت بود دمش گرم.حتما اگه حواسش نبود برمیداشتم و یک دوری توش میزدم.با فاصله از هم نشسته بودیم و فکر کنم یک بچه 1 و نیم ماهه بینمون جا میشد.
پارسا گفت:شماره موبایلتو بده داشته باشم.
_ندارم.
انگار نشنیده بود چون تو چشام زل زد و گفت:چی؟
_من گوشی ندارم .
پوزخندی زد و گفت:خب شماره خونه تونو
کمی به فرش خیره شدم و با بدجنسی گفتم:ما که قراره از هم طلاق بگیریم دیگه شماره چیه؟


_ما که قراره از هم طلاق بگیریم دیگه شماره چیه؟
_اون که صد البته ..ولی برای مشخص سازی زمان طلاق باید باهات تماس بگیرم.
همونطور که به سر ناخونام خیره بودم گفتم:اونم دادگاه معلوم میکنه.
_باشه ندید اصلا بهتر .اگه میدادید میشد یک اسم بی خاصیت تو دفتر تلفنم.
گوشی شو بست و گذاشت روی میز جلوش.
مروارید با یک سینی چای اومد جلومون و گفت:بفرمایید.
پارسا لبخندی زد و گفت:ممنون من نمیخورم.
بلند شدم و سریع لبه های سینی رو گرفتم و گفتم:بده من مروارید
مروارید سریع خودشو عقب کشید و گفت:مامانت و هستی خانم و عزیز جون سفارش کردن تو از جات تکون نخوری.
دوباره نشستم اخه من با این پسره که فکر میکنه اسمون سوراخ شده و افتاده زمین چی بگم.
پارسا گفت:سال اول بودید نه؟
_خیر سوم.
_راهنمایی؟
_خیر دبستان.
_خوب رشد کردید.
_بزنید به تخته چشم نخورم.
لبخندی زد و گفت :نه خارج از شوخی.
_من با شما شوخی ندارم.
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:رشته تون چیه؟
_واه!مگه تو فامیل شما بچه های سوم دبستانی رشته انتخاب میکنند؟
_ریاضی درسته؟
_شما که همه چی رو میدونید چرا میپرسید.
خنده عصبانی کرد و گفت:میخوام درباره یک مسئله مهم باهاتون صحبت کنم.
به لباش خیره بودم که چیزی بگه ولی اون به نقطه دیگری نگاه میکرد.نگاهشو دنبال کردم و روی صورت پریسا فرود اومد.خیره بود به ما .یک اخم واضح روی صورتش ..
پارسا اروم گفت:پاشو برو از کنار من.
با تعجب چرخیدم طرفش و گفتم:که اون دختره بیاد کنارت؟
پارسا زیر لب گفت:پاشو الان میاد اینور میاد موهاتو میکنه.
دوباره چرخیدم سمت پریسا دستش مشت شده لبه مبل بود و داشت فشارش میداد برای بلند شدن.
دست به سینه نشستم و گفتم:میخوام ببینم چی میشه.چه عاشق های دل خسته ای هستین.
پارسا نگاهشو از پریسا گرفت و گفت:من عاشق اون نیستم.
_پس چرا اون هست؟
_چون فکر میکنه من دوسش دارم.
یک ابرومو انداختم بالا و گفتم:نداری؟
پارسا توی چشام خیره بود و من توی چشای عسلیش غرق بودم که صدای پریسا پیچید توی گوشم
_جواب بده پارسا دوسم نداری؟
درک میکردم پارسا نمیدونه چی بگه ولی خونسردانه تکیه دادم و مثل پریسا به پارسا خیره شدم که پارسا گفت:تو دخترعموم هستی معلومه دوست دارم.
پریسا به من اشاره کرد و گفت:پس باید اینم دوست داشته باشی؟
پارسا نیم نگاهی به من کرد و گفت:این که دختر عموم نیست.
پریسا نگاه از پارسا برنمیداشت و گفت:میخوام بشینم.
پارسا به صندلی تک نفره کنار من اشاره کرد و گفت:تیام تو اونجا بشین پریسا اینجا.
با تعجب به پارسا نگاه کردم.
بلند شدم و گفتم:من میرم اشپزخونه راحت باشید. و به پارسا نگاه مرموزی انداختم.
همین که وارد اشپزخونه شدم هستی نزدیکم اومد شونه هامو گرفت و گفت:چرا اومدی عزیزم؟


با چشام اونهارو نشون دادم.
هستی از من جدا شد و به انها نگاه کرد اخمهایش داخل هم رفت...
روبه من شد و گفت:یک لحظه اینجا واستا عزیزم.
اینجا از زبون سوم شخصه
هستی روسری را روی سرش صاف کرد و به سمت تیام چرخید و گفت:یک لحظه اینجا واستا عزیزم.
تیام حرفی نزد فقط با حرکت سر قبول کرد...هستی نفس عمیقی کشید و از اشپزخانه خارج شد..پارسا با دیدن او رویش را از پریسا گرفت و به مادرش چشم دوخت.هستی عصبی بود او حق نداشت با پریسا حرف بزند.پریسا شیطانی در جسم ادم بود.
پارسا که با چشم های عصبانی مادر غریبه بود گفت:چیزی شده مامان؟
هستی نگاهش به پریسا افتاد که داشت انها را با تعجب نگاه میکرد.
هستی گفت:بیا تو اتاق پارسا.
پارسا سرش را به تایید تکان داد و به سرعت از جا بلند شد و همراه مادر به اتاق امد.
هستی داخل اتاق شد و در را برای پارسا باز گذاشت داخل اتاق عزیز شده بودند.
هستی روی تخت نشست .عصبانی بود نمیدانست به پارسا چه بگوید.
پارسا وارد شدخیلی خونسرد گفت:جانم مامان؟
هستی :پارسا زنتو ول کردی داری با اون پریسا دیونه حرف میزنی؟ها؟به چه حقی زنتو تنها گذاشتی؟خیله خوب میگیم تنهاش گذاشتی .چرا میشینی با اون دختره حرف میزنی ها؟
_تیام مگه چیزی گفته؟
هستی لبش را گاز گرفت و گفت:ای خدا مگه حتما باید چیزی بگه من از چشاش خوندم.
_مامان اون هیچ مشکلی نداره.
_تو از کجا میفهمی همون دو کلمه حرفم که به زور با هم میزنید.
پارسا خواست چیزی بگه که در باز شد و تیام وارد شد.
هردو نگاهش روی انها افتاد.
تیام به کیف گوشه اتاق اشاره کرد و گفت:میشه اون کیف رو بدید ماداریم میریم.
هستی تعجب کرد نگاه بدی به پارسا کرد و با همان نگاه مهربانش روبه تیام گفت:چرا عزیزم؟
_اخه فردا یک عالمه درس دارم.
هستی شانه بالا انداخت و گفت:حالا عصری برید.
تیام به سمت کیف رفت و گفت:حالا بهتره چه فرقی میکنه.
هستی سرش را تکان داد راضی نبود به سمت در رفت و گفت :میرم مامانتو راضی میکنم توهم حاضر نشو.
هستی در را باز کرد و سریع خارج شد و در را بست.پارسا داشت تیام را نظاره میکرد.تیام کیف را برداشت و وسایل کنارش را داخلش گذاشت و بلند شدو خواست وسایل را از روی زمین بردارد که پارسا دور بازوی اورا گرفت و به سمت خود چرخاند.تیام از رفتار پارسا تعجب کرد ..بازهم به چشم های او که نگاه میکرد استرس میگرفت.
تیام با تته پته گفت:چی شده؟
چشم های عصبانی پارسا ریز شد و گفت:چی شده؟من باید این سوال رو از شما بپرسم.
تیام منظور او را نمیفهمید.
پارسا با تحکم گت:مشکلیه من کنار دخترعموم بشینم.
_اصلا من تنهاتون گذاشتم که با هم راحت باشید.
بازوی تیام داشت به درد میامد.پارسا گفت:پس به مامانم چی گفتی؟
تیام با پوزخند گفت:تنبیهتون کردن؟
پارسا بیشتر عصبانی شد و گفت:حسودی میکنی؟
تیام خنده اش را نگه نداشت و از خنده منفجر شد و حتی از خنده اشکش در میومد. و گفت:حســــــودی؟
_به چی باید حسودی کنم؟
پارسا گفت:اگه دفعه ی دیگه پیش مامان من ننه من غریبم در بیاری کشتمت.
تیام گفت:من هر کار بخوام میکنم و دستش را از دست او دراورد و همراه وسایل از اتاق خارج شد



*********

از اتاق خارج شدم.هستی خانم داشت با مامان حرف میزد جلو رفتم و گفتم:بریم مامان.
هستی چنگی نمایشی به صورتش زد و گفت:دخترم اگه از دست پارسا ناراحت شدی ببخشش.
_نه بابا ناراحتی چیه.ایشون خیلی محترمن ولی من فردا تا ساعت8 شب مدرسه کلاس دارم.
هستی دستشو روی شونم گذاشت و گفت:موفق باشی.
لبخندی زدم و به نزدیکی بابا که دم در بود رفتم ..از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه در کل راه مامان نصیحتم میکرد که برای چی گفته بریم خونه و بابا رو زور کرد که ناهار از بیرون بگیره.
ناهار رو گرفتیم و رفتیم خونه منم ناهارمو خوردم و رفتم توی اتاقم درس بخونم.اون روز تا شب هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد....
***
با صدای ساعت که زنگ میزد از خواب بلند شدم.دستمو روی ساعت گذاشتم و خواستم خاموشش کنم که دست دیگه ای برش داشت.فرهاد بود .
_سلام.
با حالت خوابالویی گفتم:سلام...و خمیازه کشان گفتم:اینجا چیکار میکنی؟
_داشتم لباس میپوشیدم حالا بدو دیرت نشه.
از جا بلندشدم صورتمو شستم و برنامم رو گذاشتم و حاضر شدم و همراه فرهاد از خونه زدم بیرون.
گفتم:با من میای؟
_اره تا دمه مدرستون باهات میام بعد با خط اتوبوس میرم دانشگاه.
کیفمو به دستش دادم و گفتم:پس بیا تا دم مدرسه اینو بگیر که بیکار نباشی.
کیف رو گرفت و گفت:تیــــــــــام!
_بله.
_من با پارسا حرف زدم و با تو هم میخوام حرف بزنم.
_راجع به چی؟
_گوش کن ..شما باید طوری رفتار کنید که نشون بده باید از هم طلاق بگیرید.
_چطوری؟
کیف رو از دستی به دست دیگه داد و به اون طرف خیابون نگاه کرد گفتم:
بگو دیگه چطوری؟
_یکیتون باید بشه ادم خوبه و یکی بشه ادم بده...اینطوری اون بده هی غر میزنه و خوبه تحمل میکنه..اینطوری وقتی دو خونواده ببینن.دلشون میسوزه و خودشون به این زندگی خاتمه میدن.
چرخیدم طرفش.
فکر خیلی خوبی بود..خیلی خوب....میخواستم فرهاد رو بغل کنم و ببوسم ولی حیف که تو خیابون بودیم.
فرهاد گفت:نظرت چیه؟
_خیلی خوبه ..خیلی.
فرهاد:ولی مشکل کار اینجاست.
_کجا؟
_کی ادم خوبه بشه و کی بده؟
_من میشم خوبه و پارسا میشه بده.
_اون قبول نمیکنه.
تقریبا نزدیک مدرسه بودیم.گفتم:چرا؟
_چون اون روی ذهن همه ی فامیل میمونه.همه تقصیر کارش میدونن.مخصوصا اینکه یک مدت زمانی توی مشهده .
_برای چی؟
_دانشگاهش
_مگه ثبت نام کرد؟
_بله ساعت خواب.
سرمو انداختم پایین خوب منم که دلم نمیخواست ادم بده بشم.ولی یک فکر به ذهنم رسید سریع گفتم:خوب جاهامونو باهم عوض میکنیم.یک بار من میشم بده یک بار اون
فرهاد با خنده گفت:مگه بازیه؟
فیلسوفانه گفتم:زندگی یک بازیه بزرگه.
کیفمو به دستم داد و گفت:خیلی خب برو مدرست دیر نشه.
کیفو گرفتم و گفتم:خداحافظ
_بابای خواهر کوچولو.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که برگشتم.میخواستم به فرهاد بگم که بهم پول بده تا چیزی بخرم ولی اون سوار اتوبوس شده بود و داشت نگاهم میکرد.براش دست تکون دادم و وارد مدرسه شدم.


******

روز خیلی بدی بود تا ساعت 8 شب کلاس داشتم..تا ساعت 2 که خود کلاسای مدرسه بود.از ساعت 3 تا 5 هم کلاس تقویتی زبان بود چون بر خلاف درس های دیگم زبانم خیلی بد بود ...و از ساعت 5 و نیم تا 8 هم کلاس ریاضی داشتم چون 1 شنبه و شنبه تعطیل بود.کلاس که تموم شد هوا تاریک شده بود کمی احساس ترس کردم...همین که پامو از مدرسه گذاشتم بیرون تموم اعتماد به نفس هایی که تو کلاس به خودم میدادم به باد رفت..اروم اروم از کنار خیابون راه افتادم تا دمه خونمون فقط صلوات میفرستادم.به سر کوچه که رسیدم متوجه ماشین امیر(پسر عمو پارسا) شدم خیلی عجیب بود....ماشین پارک شده بود و کسی داخلش نبود.نگاهمو از ماشین گرفتم شاید من اشتباه میکردم.اره حتما من اشتباه میکردم اون اینجا چیکار باید بکنه...کوچه هم خلوت ..سرمو انداختم پایین و با سرعت شروع به دوییدن کردم که یکدفعه به کسی خوردم و چند قدم به عقب رفتم بهتره بگم پرتاب شدم.نزدیک بود بیوفتم که دستمو به دیوار فشردم و ایستادم ..سرم هنوز پایین بود نمیتونستم به بالا نگاه کردم.نفس نفس میزدم و به حالت 90 درجه خم شده بودم و دستم همینطور به دیوار.
صدا منو به خودش اورد:
_اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟
سرمو اوردم بالا اَه این پسره است که...صورت جدی داشت صاف شدم اگه میدونستم اونه که جلوش خم نمیشدم.بی توجه به سوالش گفتم:شما خونه ی ما بودید؟
اونم دوباره گفت:گفتم چرا این وقت شب اینجایید چرا خونه نیستین؟
_مدرسه بودم .
سرشو تکون داد
_خونه ی ما بودید؟
_بله.
_برای چی؟
_میخواستم برم تهران برای کارام مامانم اصرار کرد که با شما برم.حالا اومدم از مامانتون اجازه بگیرم که ایشون هم موافق بودن ..فردا بعد از مدرست میریم.خدا حافظ.
و بدوم اینکه منتظر حرفی از طرف من بشه از کنارم عبور کرد و به سمت ماشین امیر رفت پس با ماشین او امده بود ..کلید انداختم و در را باز کردم...
با ورودم مامان داد زد:تویی تیام؟
_بله.
از پله ها رفتم بالا مامان با دیدنم گفت:پارسا رو دیدی؟
کیفمو روی مبل انداختم و گفتم:بله.چیکار داشت؟
_نگفت بهت
میخواستم توضیح کامل از مامان بشنوم به خاطر همین گفتم:نه چی گفت:


*****

قسمت 20
میخوادفردا بره تهران.اومده بود اینجا ببینه توهم همراهش میری یا نه.
_خب؟
_گفتم اره فردا بعد مدرسه بیاد دنبالت.
_مامان.!!!!!!!!!!!!!من شاید دلم نخواد برم مگه زوره.
_گفتم یک بادی به کلت بخوره.
_نمیخوام باد به کلم بخوره لطفا بگید نیاد دنبالم.
مامان زبونشو گاز گرفت و گفت:چی میگی دختر؟
_مــامان....2 شنبه امتحان دارم.
_خب اونجا بخون..حالا هم گشنته یا نه؟
با این که از گشنگی داشتم میمردم سرمو تکون دادم و گفتم:نه!
بلند شدم و به اتاقم رفتم لباسامو انداختم و خودمو روی تخت پرتاب کردم که تخت صدای بدی داد........میخواستم اشک بریزم..همه چی زوری...ای خدا..صدای مامان از توی حال میومد.
_اخه خدا من چه گناهی کردم که این دختر نمیخواد ادم شه...نمیفهمه که زندگی با اون پسر اینده شو تامین میکنه.
خندم گرفت که بیشتر شبیه پوزخند بود چه زندگی مزخرفی.
تا چشامو بستم خوابم برد کار مهمی برای فردا نداشتم .
***********
ساعت 12 بود اون روز زنگمون زود خورد.
شیدا و باران و سوگل بهم اویزون بودند حال حسام خیلی بهتر شده بود و حتی قرار بود اونروز باران با خونوداش برن خونه ی اونا.
کیفمو روی دوشم صاف کردم و گفتم:بچه ها من برم دیگه.
شیدا خودشو صاف کرد و گفت:شاهین امروز دیر میاد منم باهات میام تا دهنش قشنگ اسفالت بشه.
_گناه داره بابا.
_تو جوش اونو نزن.
از در مدرسه اومدیم بیرون.
سوگل که داشت هنوز توی حیاط رو نگاه میکردگفت:خب سرویسم داره میره منم برم.
همین که سوگل رفت.باران گفت:تیــــــــــــــــام اون اا باتو کارداره .
خط نگاه باران رو دنبال کردم که چشام توی دوتا شیشه مشکی عینک افتابی ثابت موند.
دستش به سمت عینک رفت و عینک از روی چشمها برداشته شد.پارسا بود که با نگاش میخواست از من که عجله کنم.
چشای عسلیش دوباره منو به استرس مینداخت.
شیدا با متلک گفت:نه بابا .....و با حالت بامزه ای گفت:اون یک جنتلمن واقعیه....باران تویک مرد رویایی دیده بودی؟
خندم گرفت.باران گفت:نه والا.......البته حسام.
صدای بوق ماشین باعث شد اون تا نگاهشونو بگیرن و بگن:تیام انگار راست راسکی با توئه؟
سرمو تکون دادم و چند قدم جلو رفتم و گفتم:متاسفانه.
شیدا خودشو به من رسوند و گفت:نگو که پارساست.
_پارساست.
صدای بلند و پرتعجب باعث شد به عقب برگردم.
_پارسا؟
صبابود..کیفشو روی شونش صاف کرد و جلواومد.
_اون شوهرته.
باران گفت:نامزدش.
با دست به پارسا گفتم که بیاد اینور اول چپ چپ نگاهم کرد ولی بعدچرخید و دقیقا جلوی پام ترمز کرد


********

هرسه تاشون کنارم ایستاده بودند.صبا باتعجب گفت:مطمئنی اون شوهرته؟
چرخیدم طرفش تو چشاش پر از تعجب و حسادت بود گفتم:میخوای از خودش بپرس.
شیدا گفت:تو حلقت گیر کنه تیام
و با سرعت به سمت ماشین رفت منو و باران هم به دنبال او به دم ماشین رفتیم.
شیدا خواست چیزی بگه که با دستم به پارسا نشونش دادم و گفتم:دوستم شیدا وباران.
شیدا گفت:خوشبختم.
پارسا لبخندی زدو گفت:منم همینطور
و برای باران هم فقط سریعی تکان داد
پارسا با چشم صبا را نشون داد و گفت: و ایشون؟
بی توجه گفتم:صبا بغل دستی اون دوست دیگم.
ازاینکه از واژه دوست استفاده نکرده بودم خیلی خوشحال بودم.
سرشو تکون داد با خنده گفتم:نمیخواست بیاین خودم پیاده میرفتم.
_میخواستین پیاده برین تهران.
_مگه حتمی شد.
_بله سوار شید تا دیر نشده.
با بچه ها خداحافظی کردمو نشستم.
پارسا هم با سرعت راند.
_با ماشین اقا امیر میخوایم بریم.
_میبینید که... بلیت پیدا نکردم.
_خیلی ضروریه رفتنتون؟
یک نیم نگاه بهم کرد و گفت:بله خیلی.
پنجره را کمی پایین دادم و نفسی کشیدم.داشتیم از شهر خارج میشدیم تا اون لحظه سکوت کرده بودم که یاد لباسام افتادم و سریع گفتم:من لباس ندارم که.
_رفتم دم خونتون مادرتون اماده کرده بود...انگار خیلی عجله داشتین.
_مادرم اره خیلی ولی من هرگز
سرشو تکون داد و کمی به سرعتش افزود.ضبط ماشین روشن بود و اهنگ خارجی در حال پخش بود اهنگی عصبی کننده که باعث میشد ادم سردرد بگیره


**********

سرم را به شیشه تکیه دادم ولی نه اهنگ واقعا روی اعصابم بود.
گفتم:میشه کمش کنید.
انگار صدایم نشنید چون بلند داد زد:چی؟
منم به تقلید از او داد زدم
_میشــــــــــــه کمش کنید.
دستشو پیش برد و ضبط رو خاموش کرد.
_ممنون.
_خودتم میتونستی خاموشش کنی!
_ولی این ماشین نه ماشینه منه نه ماشین پسرعموم.
_منو تو نداره که.
با تعجب چرخیدم به سمتش.
_چی؟
خنده ای کرد و گفت:شوخی کردم چرا ذوق زده شدی؟
عصبانیم میکرد من خوشحال نشدم برعکس عصبانی تر هم شدم .جوابش را ندادم تکیه دادم و گفتم:راستی یادمه اون شب که مثلا داشتیم باهم حرف میزدیم گفتین که میرین به خونوادتون میگید نه.
_گفتم.
_واقعا؟حالا خوبه نه گفتید و الان عقد کرده کنار همیم.نمیگفتید چی میشد.
_من به بابام گفتم ولی اون جوابی به من داد که مجبور شدم به این ازدواج تن بدم.
_حتما راجع به پول بوده چون مردها فقط در این شرایط تسلیم میشند.
_پول و زن.
_زن؟
_بله من به خاطر مادرم اینکارو کردم.مامان یک مریضی بد قلبی داره هر نوع شُک سمه.
_حالشون خوب میشه؟
_دکترش که گفته اره.اینجا یک رستورانه گشتنه؟
_نه من سیرم تو مدرسه چیزی خوردیم با بچه ها.
_بچه ها منظورتون همون شیدا خانم و باران و صباست؟
_صبا نه اون دوتای دیگه.
_چرا درباره صبا اینجوری حرف میزنید دختر خوبی بود..
_نمیخوام غیبت کنم.
_این توضیحه.
_نمیخوام توضیح بدم غذاتون دیر نشه.
دوست نداشتم درباه صبا حرف بزنم.ماشین را کنار نگه داشت و سویچ را به من داد و رفت داخل رستوران حتی تعارفم نکرد هرچند اگر میکرد بازم نمیرفتم.


*********

به ساعت نگاه کردم 3 را نشان میداد یادم امد نماز نخوندم سریع از ماشین پیاده شدم درو قفل کردم و به سمت تابلویی که روی ان نوشته بود نمازخانه....
رفتم داخل کوچک بود و با پارچه ای سبز از بخش اقایان جداشده بود.چادر هایی نامنظم که روی جالباسی بود .یکی اش را برداشتم ..مهر های شکسته و سیاه هم لبه ی پنجره بود یکی را برداشتم و بر زمین گذاشتم ...نماز را که خواندم چادر را بر سر جایش گذاشتم و رفتم بیرون .
پارسا به ماشین تکیه داده بود جلو رفتم لجظه ای نگاهش کردم و درو زدم.درو باز کرد و اونقدر بد نگام کرد که ترسیدم بشینم نشستم و سوییچو گرفتم به طرفش از دستم کشید و گفت:شما کجا رفته بودید؟
_نماز.
سرشو تکون داد و گفت :اگه بهم میگفتید اصلا اشکال نداشت.
نگاهمو ازش گرفتم و با کراه گفتم:خیلی خوب حالا برید.
_امر دیگه؟
خیلی جدی گفتم:سریع تر.
یک نگاه بهم کرد و زیر لب خندید.
میخواستم بهش بگم رو اب بخندی ولی فکر کردم میره به مامانش میگه این چه زنیه برام گرفتی.
عصر که هوا کم کم تاریک میشدباران شروع شد و هر لحظه شدت میگرفت.....رسیده بودیم به یک مسجد که چند تا مغازه کنارش بودن .گفتم:میشه بایستید میخوام برم دستشویی.
_خیلی ضروریه؟
_بله.
ماشین را کنار برد و ایستاد از ماشین پیاده شدم خودشم پیاده شد. کنار ماشین ایستاد .به سمت دستشویی رفتم خیلی شلوغ بود..وقتی اومدم بیرون دم در ایستاده بود...رفتم جلوش و گفتم:چیزی شده؟
سرشو تکون داد .دوباره نگام رفت سمت ماشین و گفتم:چی شده؟
_ماشین روشن نمیشه


***********

با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:حالا چیکار کنیم؟
سرشو تکون داد و گفت:امشب که روشن نمیشه و نمیشه کاریش کرد صبح حتما یک تعمیر گاهی جایی بازه.
_خب...امشبو چیکار کنیم؟
_اینجا چند تا مسافر خونه است ...میتونیم بریم تو یکیش.
_امنه؟
کاملا توی چشام نگاه کرد و گفت:هر کی با من باشه همه جا براش امنه.راستی ظهر که رفته بودید نماز بخونید فرهاد زنگ زد.
_چی گفت؟
_کارت داشت حالا شب بهش زنگ بزن حالا بریم دنبال جا.
به پشت مغازه ها اشاره کرد و گفت:اونجا 2 یا 3 تا هست بیا بریم.
همراهش رفتم نمیدونستم اون شب واقعا چطوری میگذره راه نصفه شده بود..کمی میترسیدم از اینکه همراه او باشم ولی چاره ی دیگه ای نبود پشت سرش میرفتم هرز گاهی برمیگشت و پشت سرشو نگاه میگرد که ببینه من هستم یانه.وارد یک مسافر خونه شدیم به نام صفـــــــــــــــــــــــ ـــــــر.
با دیدن اسمش خندم گرفت .پارسا برگشت به سمتم و گفت:چی شده؟
شانه بالا انداختم و گفتم:هیچی اسمشو دیدم خندم گرفت.سرشو بالا کرد و به اسم نگاه کرد و لبخندی زد .جلو رفت ..یک مرد پشت میز نشسته بود و جلوش یک قلیون بزرگ بود کنار پارسا ایستاده بودم ..مرد شکم گنده ای داشت و کچل بود یک نگاه که بهش کردم سریع نگامو گرفتم ..ولی مرد خیره بود به من که پارسا گفت:اتاق خالی دارید؟
مرد نگاهش را از من گرفت و به پارسا نگاه کرد و گفت:چی داداش؟
_من داداشتون نیستم میگم اتاق خالی دارید؟
_چند تا؟
پارسا برگشت به سمت من و گفت:2 تا.
مرد دوباره نگاه از پارسا گرفت و به قلیونش نگاه کرد و گفت:نه داداش ندارم.
_1دونه چی؟
_نچ.
پارسا مانتو من را کشید و گفت :بیا بریم.
وقتی اومدیم بیرون گفتم:میگفتی هم میومدم لازم نبود مانتومو بکشی.
_خودت میخواستی اون مرتیکه نمیزاشت بیای.
بد نگاهش کردم و رفتیم به سمت مسافرخانه بعدی ..یک خانم پشت میز نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی میز.اینبار بی هیچ استرسی رفتم جلو.پارسا گفت:خانم؟
زن سرش را اورد بالا صورتش واقعا ترسناک بود.
نصفه صورتش ماهگرفتگی بود و نصف دیگر انگار سوخته بود.
پارسا گفت:2تا اتاق خالی دارید؟
_یکدونه میخواید؟
پارسا برگشت به سمت من و یک نگاه به من کرد.ابروهامو دادم بالا .یک قدم بهم نزدیک شد و گفت:چیکار کنیم؟
_چاره ای نیست.
جلو رفت و گفت برای یک شب؟
_20 تومن.
پولو گذاشت روی میز و رفتیم بالا .کیف منو از توی ماشین اورد زن در راباز کرد و کلید را داد به دستم رفتم داخل اتاق خیلی کوچکی بود 2 تخت یک نفره کنار هم و کنارش یک در و کنارش یک شیر که مثلا اشپزخونه بود.


**************

قسمت 21
داخل کیفمو نگاه کردم..تهش یک ملافه سفید بود حتما مامان گذاشته بودش درش اوردم و انداختم روی تخت بدم میومد روی تختی که معلوم نبود کی روش خوابیده بخوابم.
مقنعه امو از سرم دراوردم و انداختم روی بالش...برقم خاموش کردم و پریدم روی تخت.
با صدای در به خودم اومد.پارسا بود....داخل شد...درو قفل کرد و کلید رو گذاشت روش ...پتوش به نظر تمیز میومد انداختم روی سرم چون میدونستم الان چراغ رو روشن میکنه و همینکارم کرد...
زیر لب گفت:چه قدر سریع جای ادم رو غصب میکنن.
سریع پتو رو کنار زدم و نشستم سرجام اونقدر به دیوار چسبیده بودم که 3 نفر دیگه روی تخت جا میشدن...
_جای شما را گرفتم؟
سرشو تکون داد و دکمه اول پیرهنشو باز کرد.
گفتم:هوا سرده ها.
با این حرف لبخندی روی لباش نشست و گفت:من به سرما عادت دارم.
دوباره خودمو روی تخت انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم.برق رو خاموش کرد و اون سر تخت خوابید انگار اونم حس منو داشت.
اروم گفت:میترسی که کنار منی؟
سکوت کردم دروغ که نباید میگفتم واقعا میترسیدم.
وقتی سکوتمو دید گفتSadمیخوای برم تو ماشین؟)
من که از خدام بود بره ولی دلم براش سوخت و گفتم:نیازی نیست.
_میشه یک سوالی بپرسم.
سرمو بیشتر توی بالشت فرو کردم و گفتم:من خوابم میاد فردا.
با این حرف اونم چرخید
***************
با نور خورشید که روی چشام افتاد بلند شدم یک سینی روی تخت بود که به نظر برای صبحونه بود پارسا هم داخل اتاق نبود با کنجکاوی بلند شدم و رفتم کنار پنجره.
ماشین رو اورده بود کنار مسافرخونه و همراه یک مرد داشتن داخلشو نگاه میکردن..
صبحونه دست خورده بود پس خودش خورده بود منم که از دیشب گشنم بود نشستم همشو خوردم


*****

وقتی لیوان چایی رو سرکشیدم از جا بلند شدم..مقنعه ام را به سر کردم.
ملافه را داخل کیفم گذاشتم و درش را بستم...از اتاق خارج شدم.و رفتم دم در.
پارسا با دیدن من گفت:کلید را به اون خانم تحویل بده.
ابروانم را بالا انداختم و گفتم:باشه.
به سمت زن که به در تکیه داده بود و داشت پارسا رانگاه میکرد رفتم و گفتم:بفرمایید کلید.
نگاهی به من کرد و کلید را در هوا قاپید و گفت:شوهرته یا داداشت؟
به پارسا نگاه کردم چه قدر زیبا شده بود...نور توی چشمهای عسلی اش میزد و چشم های برق میزد.لباسش تنگ بود و موهای مایل به قهوه ایش روی پیشانی اش ریخته بود.
گفتم:چه فرقی میکنه؟
_خیلی فرق میکنه...حالا چیکارته؟
_شما چه فکری میکنید؟
_اصلا شبیه هم نیستید..فکر کنم زنشی نه؟
_بله.
بهم نگاه کرد توی چشاش چیز عجیبی بود که برای من نااشنا بود.
با تته پته گفت:خیلی خوشگله!
لبخندی روی لبام نشست و گفتم:اره قیافش بد نیست ازش خوشت اومده؟؟
_چه راحت در این باره حرف میزنی!
_اخه برام مهم نیست.
_اگه بگم از دیشب عاشقش شدم باورت میشه؟
توی چشاش نگاه کردم پس این عشق بود...گفتم:..نمیدونم چی بگم.
_تا حال عاشق شدی؟
_اره ...برادرم من عاشق برادرم هستم.
خندید و گفت:چند سالته بچه سال به نظر میای ولی رفتارات خیلی متینه.
_هفده سالمه....سوم دبیرستان.
_باهم دوست شدید؟
(تیـــــــــــــــام بیا)
برگشتم و به پارسا نگاه کردم و با دست نشون دادم الان و برگشتم به سمت زن و گفتم:یک ازدواج اجباری...شوهر تو کو؟
سرشو تکون داد و گفت:با این قیافه کی میاد منو بگیره.
بــــــــــــــــوق
برگشتم پارسا نشسته بود تو ماشین و بادست اشاره میکرد برم سمتش.
بوسه ای به طرفی از صورت زن که ماهگرفتگی بود زدم و گفتم:قیافت از من که بهتره.
و با دو به سمت پارسا رفتم...در را باز کردم و نشستم و کیفم را روی صندلی عقب گذاشتم
عصبانی بود و با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفته بود.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حالا چرا عصبانی میشی داشتم باهاش حرف میزدم.
چرخید سمتم بازهم ان چشم های استرس زا..
نمیدونستم عکس العملش چیه فقط باید اعتراف کرد که قلبم تو دهنم بود..
انگار تموم حروف یادم رفته بود فقط گفتم:خب چیه؟
با داد گفت:خب چیه؟یک ساعته منو اینجا معطل کردی بعد میای میگی چرا عصبانیم.
نمیدونستم چی بگم...تنها راه عذر خواهی کردن بود.
یک لبخند مهربون برای خر کردنش زدم و گفتم:ببخشید..روشو برگردوند چه زود خر شد...بلند گفت:فقط ببخشید ؟
و پایش را روی گاز فشرد.
نگاهش نکردم و به جاده نگاه کردم با سرعت میراند....
تا خود تهران باهاش حرف نزدم من عذر خواهی کرده بودم..
وقتی رسیدم و در پارگینگ را زد با خانه ای بزرگ مواجه شدم..
یک برج بود برای خودش.
ماشین را پارک کرد و پیاده شد منم ساکم را برداشتم و به دنبال او رفتم..در اسانسور را زد و زود سوار شد....از بد شانسی دو نفر دیگر هم در اسانسور بودند...اسانسور بزرگی بود وهمین که ما باید کنار هم میاستادیم خیلی بد بود...هر دوبه سمت در و پشت به دو نفر دیگه بودیم که اسانسور ایستاد و مردی که پشت من بود خواست پیاده بشه.پارسا هم چرخیده بود به سمت من...
کمی جلو رفتم ولی مرد چاق تر بود.پارسا دستش را دور بازوانم حلقه کرد و مرا به خودش چسباند بوی عطرش تا لوزالمعده ام هم رفت...نمیتوانستم سر بلند کنم و به او نگاه کنم .مرد پیاده شد و من عقب رفتم و نفسم را پرفشار بیرون داد.زنی که پشت پارسا بود تازه او را دیده بود و گفت:سلام اقا پارسا.
پارسا لحظه ای اخمانش در هم رفت و گفت:سلام خانم ترابی!


**********

زن گفت:کجا بودید این چند وقته؟
_مشهد.
زن سری تکان داد و زیر چشمی مرا نگاه کرد و گفت:تو این چند وقت ملی جان خیلی اینجا اومد.
_به خاطر من یا شما؟
_بیشتر تو پسرم.
_حالا چیکار داشت؟
_نمیدونم.
اسانسور ایستاد و همه پیاده شدیم زن فعلا گفت و رفت هنوز چند قدم از ما دور نشده بودند که پارسا خودش را به من رساند و کنارم ایستاد و گفت:خانم ترابی!
زن چرخید و با لبخند گفت:بله!
پارسا لبخندی زد و گفت:ایشون نامزدم هستن.
سریع گفتم:خوش وقتم
زن جلو امد نگاهی به من کرد و کل بدنم را زیر نظر گذراند ولی انگار خوشش نیامده باشد سریع تکان داد و گفت:مبارکه.
پارسا گفت:به ملی جونتون هم بگین....
خانم ترابی با لحن عصبی گفت:اگه وقت داشتی یک سر بیا خونه ما.
این را گفت و سر برگرداند و به سمت خانه خودشان رفت انگار از من خوشش نیامده بود...خیلی کنجکاو شدم بدونم ملی کیه.
پارسا کلید انداخت و وارد خانه شدیم.
خانه بزرگ و شیک و تمیزی بود بااینکه به قیافه خود پارسا نمی خورد اینگونه باشد.
کیفش را روی اپن انداخت و گفت:من دارم میرم.
بی اختیار گفتمSadکجا؟)
_باید به شما جواب بدم/
_هر طور مایلی.
_میرم یک جا که خوش باشم.
چند قدم جلو رفتم ...تقریبا وسط حال بودم که گفت: درو رو کسی باز نکن....زنگ در هم زدن جواب نده...وسایل ارزشمند خونه زیاده...
با این حرف میخواست بگه که تو مهم نیستی...خونه مهمه.
خودمو انداختم روی مبل و گفتم:خیله خوب.


**********

چند لحظه مکث کرد و گفت:خدا حافظ.
_خداحافظ.
همین که در رو بست از جام بلند زدم تا چرخی توی خونه بزنم.
2 دست مبل شیک داخل خونه بود...یک دست دیگه مبل هم جامی شد ولی اینقدر مبل هار ا بزرگ بزرگ چینده بود که جا نمیشد.
یک دست مبل مشکی قرمز و یک دست کرمی شکلاتی.
یک میز ناهار خوری 6نفره هم در امتداد سالن بود.
اتاق خواب ها با 2 پله از بقیه جدا میشدند.به سمت اشپزخانه رفتم.یک میز 2 نفره سیاه هم انجا بود.یک یخچال و فریزر و ماشین لباسشویی و ظرف شویی و ماکروفر و گاز رو میزی و فر ...اووووه جهیزه ای بود برای خودش.خواستم به سمت اتاق ها برم که تلفن زنگ خورد.صدا رو تعقیب کردم که به یکی از اتاق ها رسید در رو که باز کردم انگار با یک جنگل روبه رو شده باشم.تخت بهم ریخته بود یک صندلی وسط اتاق افتاده بود..همه وسایل میز هم پخش و پلا بود.
دوباره صدای تلفن امد پشت میز افتاده بود و رویش یک بلوز تی شرت مردونه که حتما ماله پارسا بود افتاده بود.
تلفن را برداشتم و کلیدش را زدم دم گوشم گرفتم و سریع گفتم:بله!
_بله و بلا خانم طلا.
_فرهاد تویی؟
_کی به غیر من با تو اینجوری حرف می زنه هان؟
_هیچ کی وایییییی خیلی خوشحالم صداتو میشنوم
_چرا زنگ نزدی؟
-فراموش کردم ببخشید.
_خواهری که برادرش را فراموش کن وای وای وای.
_ببخشید تکرار نمیشه.
_قول؟
_بله...شماره اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
_مادرش.
_هستی خانم؟
_اره...چی کارا میکنید؟
_الان رسیدیم اومدیم خونه پارسا اون رفت نمیدونم کجا منم خونم.
_بشین درستو بخون.
_چشم بعد از فضولی.
خندید و گفت:کاری ؟باری؟
_نه.
_مواظب باش


****************

22

_مواظب باش
_خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن راگذاشتم و نگاهی به اتاق کردم بزرگ بود ولی خیلی شلوغ بود...یک عکس خیلی بزرگ از اقای خودشیفته هم روی دیواربود.جلورفتم تابه صورتش خوب دقت کنم.
چشم های عسلیش واقعا زیبابود همه چیش خوب بود فرم صورت مردونش.
تلفن دوباره به صدادراومد.
فکرکردم فرهاده باخنده گفتم:بازچیه؟
_شما؟
خندم گرفت.تازه بافرهاد حرف زده بودم وانرژی گرفته بودم.
_شمازنگ زدید من کیم؟
با لحن عصبانی گفتSadمن با شماشوخی ندارم شماتوی خونه عشق من،نامزدمن چیکارمیکنید؟)
_نامزدتون؟
_تو کی هستی؟ پارسا اونجاست؟
دختره تقریباجیغ میکشید.چرخیدم به سمت عکس پارسا....
دختره دوباره دادزد:من میام اونجاببینم تو کی هستی؟
باخودم گفتم شایدملی باشم باشک گفتم:شماملی خانم هستید؟
انگار صدایم راشنیدولی تلفن راقطع کرد...باترس و دوبه سمت دررفتم..ازقفل بودن درمطمئن شدم وبه سمت تلفن برگشتم..شماره پارسا چندبودوایی خدایا.
رفتم پای تلفن وبه فرهادزنگ زدم.
_به این زودی دلت برای داداشت تنگ شدخواهری؟
_فرهادشماره پارساچنده؟
_برای چی؟
_بگوکارفوری دارم.
_چیزی شده؟
_نه بگو/
شماره رو یادداشت کردم وسریع باپارساتماس گرفتم 3 تابوق خورد تاجواب داد.
_چیه؟
اینم از جواب مثلا نامزدمون..


************

_سلام
_بفرمایید.
_یک خانم زنگ زد....فکر کنم داره میاد اینجا.
_ملینا.
_ملینا؟
_اسمشو نگفت؟
_نه.
_کی زنگ زد؟
_الان
_اومدم/
همین را گفت و تلفن را قطع کرد.
کمی ترسیده و شاید هم کنجکاو شده بودم.ملینا که بودچه نسبتی با پارسا داشت..حتی چه نسبتی با زن همسایه داشت.....او که بود؟
به سمت وسایلم که دم در بود رفتم و انها را برداشتم.یکی از اتاق ها که ماله پارسا بود و من نمیتوانستم انجا باشم.در اتاق دیگر را باز کردم.اتاقی نسبتا بزرگ بود.
یکی از دیوار ها با کاغذ دیواری از برج ایفل پوشانده شده بود و طرف دیگر یک کتابخانه بزرگ بود .. و پر از کتاب.در امتداد هم یک دست مبل و پنجره.
پس اینجا هم جایی برای من نبود.اتاق دیگر یک تخت 2نفره..نسبتا شیک بود که رویش پتوی زرشکی رنگ پهن بود.
غیر از یک کمد دیواری هم چیزی داخلش نبود.
از اتاق ها خارج شدم کیفم را روی کاناپه ای که انجا بود گذاشتم تا خودش بگوید اتاق من کجاست.غیر از اتاق خودش بقیه اتاق ها واقعا تمیز و مرتب بود.
با صدای زنگ از جا پریدم واقعا ترسیده بودم...به سمت در رفتم ولی باقدم های سست.از چشمی در نگاه کردم.دخترکی ایستاده بود ...خیلی دور ایستاده بود.در را باز کردم و اب دهانم را قورت دادم.دخترک با فاصله تقریبا 6 قدم ایستاده بود..قد کوتاهی داشت...مثلا من که تقریبا تا سر شانه ها و شاید هم بلند تر از شانه های پارسا بودم او تا میانه های بازوانش بود.
دخترک چتری های کوتاه مشکی اش را از زیر مقنعه ای که دور صورت مربعی اش بود بیرون ریخته بود.
چشمهای مشکی داشت که به لطف ریمل و خط چشم درشت و کشیده ترش کرده بود.لبهایش نسبتا بزرگ و رژ لب بنفشی زده بود،گونه های نسبتا برجسته اش هم با رژگونه قرمز کرده بود. و بینی قلمی و متوسط....صورتش در مقابل من بوم نقاشی بود ولی در مقابل دختران دیگر زیاد تو چشم نبود.قدش کوتاه بود ولی هیکلی میزان داشت..تو پر بود..مثل من لاغر نبود...
هنوز داشتم دخترک را تجزیه و تحلیل میکردم و او هم انگارداشت همین کار را میکرد که در اسانسور باز شد.او انگار میدانست کی است ولی من نگاه از او گرفتم که دیدم پارسا بود در اسانسور را نگه داشت و خود بسته شد.با صدای در اسانسور دختر چشمانش بسته و دوباره باز شد.
پارسا چند قدم جلو امد سریع گفتم:سلام
سری تکان داد و در 3قدمی پشت دختر بود.
کمی سرش را خم کرد و گفت:ملینا اینجا چیکار میکنی.
دختر همانطور که مرا نگاه میکرد گفت:قبلا میگفتی ملی.
_ملی مُرده.
لحظه ای تعجب میخواستم شاخ در بیاورم...ملی مرده پس این کیست.
دخترک با صدای تقریبا بلندی گفت:ولی من هنوز زندم.
پارسا سریع جواب داد:ملی من مُرده.
_چطور دلت میاد پارسا.
دختر این را گفت و چرخید.پارسا انگار نمیتوانست به دخترک نگاه کند انگار از چشمهایش فراری بود..به من نگاه کرد که با سردرگمی انها را نگاه میکردم.چند قدم عقب رفتم و خواستم بروم داخل شاید بودن من برایشان بد بود ولی پارسا سرش را به علامت نه بالا تکان داد
دخترک چرخید به سمت من و گفت:این کیه پارسا؟زنته؟دوست دخترته؟کیته؟
پارسا حرفی نزد و به کفشهایش خیره بود دخترک به من نزدیک شد ..دست روی شانه ام گذاشت و در چشمانم خیره شد و گفت:تو کی هستی؟
نمیدانستم چه باید بگویم..شاید پارسا دلش نخواهد ان دختر بداند وگرنه میگفت.
نگاهی به پارسا انداختم او باچشمهایش گفت:بگو...


دختر نگاهی کردم و با من من گفتم:ما باهم نامزدیم.
دختره انگار منتظره هر چیزی غیر از این بود چون رنگ سبزه صورتش به سفید گرایید..چرخید به سمت پارساو جلو رفت .. و گفت:پارسا نامزدته؟
پارسا سر بلند کرد و گفت:اره مشکلیه؟
دخترک چرخید به سمت من و به پارساگفت:منو به این ترجیح داری؟
پارسا واقعا عصبانی شده بود میدانستم به خاطر دفاع از من نبود ولی برای اینکه لج دختره رو در بیاره گفت:چیه تو از اون بهتره....اصلا تو چیزی نداری غیر از دروغ و تهمت..پارسا همونطور که به سمت من میمود گفت:و همینطور خود در گیری.
دخترک کم مانده جیغ بکشد و خودش را روی زمین بیندازد پارسا نباید با دختره اینگونه حرف میزد...دخترک زجه زنان گفت:من که همه چیو بهت گفتم...چرا اینجوری میکنی.
پارسا قدم هایی که امده بود را برگشت و مقابل ملینا ایستاد و گفت:مطمئنی خودت گفتی؟من که یادم نمیاد..خودم فهمیدم....ملینا خانم...تموم شد.
ملینا داد زد:میخوای بگی اونو دوست داری؟
پارسا به سمت من اومد دستشو دور بازوم حلقه کرد میشد گفت اولین تماسی که ما با هم داشتیم...بدنم داغ شده بود و نمیدانستم چرا یکباره اینگونه شدم....چرا حساسیت ازخودم نشان دادم...ولی حس خیلی بدی هم نبود...پارسا گفت:دوسش دارم!عاشقشم..
رنگ باختم و درجه بدنم خیلی زیاد شد....کم بود لرزش هم بگیرم...
دخترک هم مثل من متعجب بود به دیوار تکیه داد و گفت:پارسا جان..
پارسا نیشخند زد و گفت:خر نمیشم.....
این را گفت و وارد خانه شد همین که در را بست دستم را رها کرد و به سمت اشپزخانه رفت و با صدای ارامی گفت:این حرفا رو جدی نگیری..برای لج اون گفتم
لبخندی زدم و گفتم:اگه واقعی بود تعجب میکردم و خودمو میکشتم.شیشه اب را سر کشید و گفت:از خوشحالی؟
_از بدبختی.
نگاه از من گرفت و گفتم:میشه این چند روزی که من اینجام با شیشه اب نخورید.
ابروانش را بالا داد و به سمت مبلی که روی ان نشسته بودم امد..خودم را عقب کشیدم...چهار زانو روی مبل نشست و گفت:از من میترسی؟
خندم گرفت و گفتم:از چیه شما؟
دستانش را در هوا تکان داد و گفت:هیچی..برات عجیب نیست این دختره کیه؟
چرخیدم به سمتش و گفتم:چرا کی هست؟
ابروانش را بالا انداخت و گفت:نمیگم.
شانه ای بالا انداختم و بلند شدم که کیفم را بردارم که دستم را گرفت...خوب بود از روی لباس گرفته بود و من هر بار یک جوری میشدم.
گفت:خیله خب لوس نشو.
چرخیدم به سمتش واقعا داشت صمیمی میشد گفتم:خیلی دارید صمیمی میشید.
دستم را ول کرد و درست روی مبل نشست و گفت:اگه میخوای بگم بیا بشین.
انگار دلش میخواست با یکی درددل کند...منم از خدا خواسته نشستم کنارش.
گفت:توی خونه نیازی نیست روسری
_اینجوری راحت ترم.
_ببخشید دستتو گرفتم..
غرورش خرد شده بود و چه چیزی از این بهتر.
_بگیدمهم نیست.
با انگشتانش بازی میکرد چه قدر ان لحظه صورتش معصوم شده بود.
سال اول دانشگاه که 19 سالم بود.....بابا گفت میخواد برام خونه بگیره تا مستقل بشم...دلیلشو نمیدونستم ولی خیلی خوشم اومد...پونه و پژمان کمی حسودی کردند مخصوصا پونه..ولی بابا برام گرفت مامانمم حرف بابا رو قبول داشت...همین خونه..وقتی بزرگی شو دیدم و منطقه ای که این خونه توشه واقعا ذوق زده شده بودم چون یک رشته ی خوب تویک دانشگاه خوب قبول شده بودم..



************

یک ماهی که گذشت یک همسایه جدید برامون اومد.پریدم توی حرفش و گفتم:همین خانم ترابی؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:بله.
مکث کرده بود انگار داشت به چیزی فکر میکرد زود گفتم:خب بقیش.
_یکی از صبح های معمولی بود...حاضر شده بودم و داشتم میرفتم دانشگاه که توی راهرو ملینا رو دیدم چشمهای ابی و موهای مشکی که از زیر شال صورتیش زده بود بیرون....صورت زیبایی داشت مخصوصا چشماش که برق میزد....همین که دید دارم نگاهش میکنم سریع جلو اومد..کفش های پاشنه بلند پوشیده بود...اونم صورتی ...مثل بچه ها همینش قشنگ بود ..گفت:ببخشید اقا منزل خانم ترابی کجاست؟سلام.
از اینکه اخرش سلامش رو گفته بود یک لبخند نشست روی لبم و گفتم:شما دخترشونید؟
دختر ابروان قهوه ای رنگ با نمکش را بالا انداخت و گفت:نه ایشون خالمن.
به در خونه ی خانم ترابی اشاره کردم و گفتم:اون.
گفت:ممنون و به سمت اون خونه رفت وقتی به در خونشون رسید دستشو روی لبش گذاشت و برام بوس فرستاد..و برام بابای کرد....اون زمان اونقدر جوون بودم که اینا خامم کنه...کل اون روز به اون فکر میکردم به چشمای براقش...به بوسی که فرستاد.
نصفه شب بود که خانم ترابی در خونمون رو زد
گفت برقاشون رفته و اوناهم نمیدونن چیکار کنم..کمی تعجب کردم حتی عقلشون نرسیده شمع روشن کنن با به نگهبان خبر بدن همراهش رفتم خونشون فقط فیوزش پریده بود...وقتی برقا اومد..ملینا اون دختر چشم ابی پشت یکی از مبل ها ایستاده بود با اینکه اون پشت بود ولی ...موهای مشکی بلندش که تا کمرش بود و تاپ قرمزش چشمامو گرفت نمیتونستم ازش نگاه بردارم چون اونا هم انگار منتظر همین بودند خانم ترابی گوشه ای ایستاده بود و به من میخندید.
وقتی از خونشون خارج شدم حال بدی داشتم...خیلی بد
پارسا مکث کرد....مکثش برام کمی عذاب اور بود..
ادامه داد:امیدوارم فهمیده باشی که من عاشقش شده بودم...عاشق اون ولی....ملینا همه چیش دروغ بود حتی رنگ چشاش...اون لنز میذاشت...اون 100 تا دوست پسر داشت..اون به من گفته بود از خارج اومده بود ولی دروغ بود اون تحصیلاته دبیرستانی داشت...
با این شرایط ولی من دوسش داشتم...دیوونه بودم...مامان بابام رو راضی کردم بریم خواستگاری ..رفتیم...اونا رضایت ندادن ولی راضیشون کردم....وقتی همه کارارو کردن و حتی باغ برای عروسی گرفته بودیم...جواب ازمایشامون اماده شد...
پارسا به نقطه ای نامعلوم خیره بود....اگه هر دختری جای او بود و داشت اینها را تعریف میکرد الان زار زار گریه میکردولی پارسا..
گلوی مرا که بغض گرفته بود.پارسا دستشو داخل موهاش کرد انگار داشت با چیزی مقاومت میکرد..
_اون معتاد بود.
این را گفت و دستش را روی چشمهایش گذاشت....
میخواستم برم بغلش کنم و بگم:اروم باش..ولی من نمیتونستم....
همه ی غرور و پروییش انگار اب شده بود و رفته بود .پارسا دیگر حرفی نداشت....تمام شده بود...
_از وقتی فهمیدم...نه با خودش حرف میزنم نه خالش.....سیمکارتمو عوض کردم....خودمم همینطور دیگه پخته شدم 25 سالمه.
برای اینکه جو عوض شه گفتم:بزرگی به عقله نه به سن...
لبخندی کوچک روی لبهایش پدیدار گشت..


*************

چند ثانیه همینطور نگاهش میکردم که یکدفعگی بلند شد و گفت:اون اتاق 2 تخته هه مال تو.
سرمو تکون دادم و کیفمو برداشتم و به سمت اتاق رفتم که گفت:من میرم بیرون...چیزی تو یخچال فکر میکنم باشه....کاری نداری؟
کمی فکر کردم و گفتم:کی بر میگردی؟
_شب نصفه شب تو بخواب.
_کلید رو نمیدی که درو قفل کنم.
_توی کشو میز تلویزیون یک کلید هست درو قفل کن و کلید رو بردار از پشتت.
باشه ای گفتم و از خونه خارج شد...
به ساعت نگاه کردم 4 بود و من هنوز نماز نخونده بودم...به دنبال مهر کل خونه رو گشتم ولی پیدا نکردم.....فقط یک مهر سیاه شکسته بود که ترجیح دادم با مهر خودم بخونم....
یک چادر رنگی کوتاه ولی تمیز توی یکی از کابینت ها بود...ولی با شک اینکه ممکنه غصبی باشه با هاش نماز نخوندم و با مانتو خوندم.
وقتی نمازخوندم چیزی که سرم بود رو در اوردم و موهای مشکی بلندم را با یک کش بالای سرم دم اسبی بستم..مانتوم رو دراوردم...یک بلوز استین کوتاه سرمه ای تنم بود....احساس گشنگی کردم ...تا در یخچال رو باز کردم....بهشتی بود یا اینکه در این مدت مشهد بود ولی یخچال پر بود از میوه های تازه...خوراکی و خلاصه همه چی ....یک سیب برداشتم و در یخچال رو بستم....حالا وقت درس خوندن بود..کتابمو برداشتم و نشستم روی مبل و شروع کردم به خوندن........
ساعت نزدیک نه بود که با صدای تلفن سرمو از لای کتاب بیرون کشیدم..تا انجایی که یادمه تلفن تو اتاق پارسا بود...تلفن رو برداشتم.
_بله.
_سلام دختر گلم.
_هستی خانم شمایید؟
_خودمم عزیزم خوبی خوشی؟
_ممنون.شما چه طورین؟
_وقتی عروس گلم خوب باشه منم خوبم.پارسا چطوره؟چ
با خودم گفتم چه جالب اول احوال مرا میپرسد بعد پسرش را ..
_خوبن.
_اون جاست باهاش حرف بزنم.؟
کمی فکر کردم حالا باید چه بگویم...
_نه کار داشت رفت بیرون.
_کی برمیگرده؟
_زود...زود میاد.
_مطمئن؟
خندیدم و چیزی نگفتم.....که هستی خانم گفت:اقا سینا هم میخوان باهات حرف بزنم.
واقعا خوشحال شده بودم...گفتم:ممنون میشم گوشی رو بدید.
تنها گفت:خداحافظ عزیزم و گوشی را به بابا سپرد.
_سلام بابا .
_سلام خوبی دخترم؟
_مرسی شما خوبید مامان خوبن...فرهاد خوبه؟
_همه خوبن چیکار میکنی؟
_درس میخونم چیکار کنم...
_دیگه چه خبر جات خوبه؟
_بله همه چیز خوبه.
_دخترم من باید برم.
_وای خیلی خوشحال شدم صداتونو شنیدم.
بوسه ای از پشت تلفن کردم و خداحافظی.


***********

تلفن را قطع کردم که دوباره زنگ زد...فکر کردم باباست وبدونه نگاه کردن به شماره جواب دادم.
_جانم!
سرفه ای شنیده شد و گفت:
_همیشه وقتی کسی زنگ میزنه اینقدر صمیمی هستید.
نزدیک بود از خجالت اب شم برم تو زمین اینکه پارسا بود ....کمی مکث چی باید میگفتم....وقتی سکوتمو دید گفت:موش زبونتو خورده الان که با شوق جواب دادی
لبخندی گوشه لبم نشست ولی بازهم سکوت که گفت:گشنته؟
اینبار جواب دادم:چیزی هست خونه میخورم.
_10 دقیقه دیگه اونجام حاضر باش.
......
_باشه؟
اوهومی گفتم که خودم به سختی صدایم را شنیدم چه برسد به او...چه یکدفعگی مودب شد و من چه یکدفگی خجالتی...
گفت 10 دقیقه میاد منم واقعا گشنم بود و یک سیب که جایی از دلمو نگرفت به اتاق رفتم و تمام محتویات کیفمو روی تخت ریختم و خیره شدم بهشون....تعجب کردم مامان چطوری این لباسارو برام گذاشته تو ساک...
یک مانتو قهوه ای داشتم که تا روی زانو میومد...کمربند قهوه ای پررنگی داشت که مانتو رو کیپ بدنت میکرد و تنگ..تنم کردم... خودم را توی اینه دیدم احساس کردم چه قدر خوش هیکلم...به قول فرهاد نکه خودت بگی.
شلوار لی ام را به پایم کردم انهم تقریبا تنگ بود ولی نه به تنگی مانتو...شال مشکی قهوه ای ام را به سر کردم و نگاهی به خود کردم...حیف که مامان برام کیف نگذاشته بود وگرنه تیپم تکمیل میشد.
ته ساکم یک رژبود...مامان برام گذاشته بود...تقریبا صورتی رنگ بود برش داشتم و کمی نگاهش کردم...یعنی بزنم؟
رفتم جلوی اینه و تا نزدیکی لبانم میاوردم ولی بازهم منصرف میشدم....تو این دوره زمونه بچه ابتدایی هاهم میزنن توهم بزن...دختراش ابرو برمیدارن و اصلاح میکنن و هزار کار دیگه حالا توسر رژ زدن با خودت سر و کله میزنی...واقعا که تیام...با این حرف ها رژ را روی لبانم کشیدم...و وقتی جدا کردم واقعا تغییر را احساس کردم با یک رژاینجوری میشه با ارایش چی....کمی با خودم فکر کردم اگه مدرسه ای میرفتم که اینجوری سخت گیر نبود ابروهامو برمیداشتم ایا؟
به قول بابا که تو با این ابروها چه بدونشون خوشگل بابایی.
با صدای زنگ تلفن بدو رفتم به سمتش ..به خودم قول دادم تا صدای کسی رو نشنیدم حرف نزنم.
_الو!
پارسا بود .
_بله.
_بیا پایین دیگه.
تلفن را قطع کردم و سریع خارج شدم..کلیدهارم برداشتم و بعد از خروج از خانه در را قفل کردم. به سمت اسانسور رفتم و سریع کلید را فشردم...خانه ی انها طبقه 13 بود..چه عدد نحسی بود..مثل خودش...خودش که نه اخلاقش....سوار اسانسورشدم...و در قسمت لابی پیاده شدم...به سمت در خروجی رفتم روبه روی در ایستاده بود....لامبورگینی.!!!کمی به مغزت رجوع کن..تیام...یک ماشین لامبورگینی...یک پسر چشم عسلی...یک خونه به این بزرگی.....همون بهتر که به مغزم رجوع نکنم.
با صدای بوق چشام چرخید به سمت پارسا که داخل ماشین نشسته بود و یک اخم رو پیشونیش.
سریع رفتم جلو و در را باز کردم و نشستم.
بلافاصله هم گفتم:ســلام.
لبخند عصبی زد و گفت:علیک سلام.
چرخیدم به سمتش که داشت خیره خیره نگام میکرد...نگاهش روی لبم سریع گفتم:چی شده؟
نگاهشو سریع گرفت و با لحن جدی گفت:اون از پای تلفن جانم گفتناتون اینم از رژتون.
میخواستم همه ی اون حرفایی که پای اینه به خودم گفتم به اینم بگم که روم نشد و سرمو کردم اونور.
اونم حرفی نزد و با سرعت راند...چه ماشینی بود...به قول شیدا شاهزاده سوار بر اسب سفید اینه ها.
تو ماشین هیچ کدوم حرفی نمیزدیم و اهنگ ارومی در حال پخش بود....احساس کردم اوهم داشت با اهنگ لبخونی میکرد ..
کنار یک رستوران شیک ایستاد...ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم..کنار هم راه میرفتیم ولی با یک قدم جلوتر اون اقا.
وارد که شدیم و یک میز که گوشه ای از سالن بود و سه نفره هم بود انتخاب کرد...اون همه میز 2 نفره خالی بود ولی نمیدونم چرا اونو انتخاب کرد.
نشستیم پشت میز...
نگاهی بهم کرد و بعد به اطراف نگاه کرد و گفت:چی میخوری الان گارسونه میاد.
_من...نمیدونم اینجا چی داره ..هرچی شما بخورید منم میخورم.
_اینقدر سلیقمو قبول دارید.
_اگه به مادرتون رفته باشید اره.
_چطور؟
_چون ایشون منو انتخاب کردم.
_پس بهتره قبول نداشته باشید چون من شمارا کنار میزارم.
کم نیاوردم و گفتم:سریع تر لطفا.
با تعجب و یک خنده پنهان گفت:غذا؟
بدون هیچ لبخند و تغییری گفتم:کنار گذاشتن من.
_اها.
گارسون نزدیک شد و روبه اون گفت:چی میل دارید!
_ماهیچه دارید؟
_بله بله.
_دوتا.
_نوشابه؟
_2تا زرد.
سریع گفتم:من مشکی میخورم.
چرخید سمتم و بازهم تعجب همراه با خنده پنهان.
برخلاف او گارسون خیره به من بود و میخندید.پارسا گفت:خندتون تموم شد مهندس؟
گارسون سر پایین انداخت و گفت:دیگه چی؟
پارسا هیچی گفت و چرخید به سمت من..ولی نگاهم نکرد و پشت سرم را نگاه میکرد ...اخر از فضولی داشتم هلاک میشدم که چرخیدم و پشتم را دیدم.
دو دختر و دو پسر نشسته بودند.دختر ها پشتشان به من و پارسا بود و پسرها روبه ما بودند.
لبخندی زدم و گفتم:محو اون گنده بک هایین؟
سریع نگاهشو از اونا دزدید و گفت:اره...یعنی نه...و لبخند مردانه ای زد.


**************+

اساسا حالش خوب نبود...و همینطور به مردها خیره بود که گفتم:چه نکته ی جالبی توشون دیدید.
سری تکون داد و گفت:گیری دادی ها!
از دستش ناراحت شدم .همان موقع غذا را اوردند و گذاشتند...به نظر بد مزه می امد.فکر کنم تابه حال نخورده بودم.ظاهرش را دوست نداشتم ولی برخلاف من او با ولع میخورد.
یکم که گذشت و دید من نمیخورم گفت:مگه شما نمیخورید؟
لفظش هم دست خودش نبود گاهی جمع گاهی مفرد....
سری تکان داد و گفت:خوشمزه است.
لبخندی بی معنی زدم و قاشم را به سمت غذا بردم...و یک قاشق خوردم زیاد هم بد نبود.هردو با سکوت غذا میخوردیم که گفتم:برای شب شام برنجی سنگین نیست.
سرشو به علامت تایید تکون داد و گفتم:خب پس چرا ما داریم میخوریم.
دست از غذا کشید و گفت:چون ما از صبح چیزی نخوردیم و ادامه داد به غذا خوردن من هم چند قاشقی خوردم....پارسا خیلی تند غذایش را میخورد بر خلاف من...از نوشابه اش هم کمی خورد ولی من نصف بشقابم هم خالی بود.
پارسا گفت:اگه الان میل ندارید بگیریم بریم خونه؟
_نه ممنون من سیر شدم با گفتن این جمله از جا بلند شدم و به سمت ماشین رفتم اونم مشغول حساب شدن شد..به ماشین تکیه دادم...تو این دوروز چیکار کنم...روسری سرم کنم نکنم.اون که بالاخره منو سرلخت میبینه...اخر این کار چی میشه جدایی؟
چطوری جلوی خونواده هامون فیلم بازی کنیم.چرا فیلم نه من نه اون از هم خوشمون نمیومد..اون همش دنبال حرفیه که یا منو ضایع کنه یا...
از دور نمایان شد...با خنده گفت:جوری تکیه دادید که انگار منتظر رانندتونید.
با شیطنت گفتم:مگه غیر اینه....
ابروانش را بالا داد و گفت:امشب میبینیم راننده کیه؟
مات و مبهوت نگاهش میکردم..این چی میگفت!
نشسته بود بوقی زد و در ادامش گفت:نمیشینی؟
نشستم....و لبخندی روی لبش فهمیده بود ترسیدم..
پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت راند در اواسط راه گفت:هم خالم هم پژمان دعوتمون کردن خونشون.
_خب؟
_خالم خیلی اصرار کرد نتونستم رد کنم.
_یعنی خالت رو به داداشت ترجیح دادی؟
سرشو تکون داد و گفت:پژمان میدونه ازدواج زوریه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:سرانجامش هم میدونه.
_سرانجامش مگه چیه؟
این یک چیزیش میشد امشب....
با پوزخند گفتم:هیچی شما برون
_خیله خب نیشتو ببند.
چپ چپ نگاهش کردم ..وارد خونه که شدیم....ماشین را پارک کرد و به سمت اسانسور رفتیم.اسانسور اخرین طبقه بود و تا بیاد پایین طول می کشید..
پارسا گفت:من از پله ها میرم.
_13طبقه است.مگه عقلتو از دست دادی؟
همون موقع اسانسور ایستاد ولی پارسا باز هم از پله ها رفت با تعجب سوار اسانسور شدم و با سرعت نور رسیدم.
دم در ایستاده بودم که یادم امد کلید دارم ..وارد خانه شدم....مانتو ام را دراوردم و بلوز استین بلند ابی و یک شلوار مشکی پام کردم موهامم با کلیپس بالای سرم بستم...هنوز نیومده بود بالا...رفتم پشت در و از چشمی در نگاه کردم که به سمت خانه ی خانم ترابی رفت.میره اونجا چیکار ؟نکنه دلش برای اون دختره تنگ شده اسمش چی بود؟ملینا...اسمشم خوب یادم نمونده...درو قفل کردم ولی کلید را برداشتم و رفتم توی اتاق..این که نیومد ما رو ببینه..برقو خاموش کردم و خودمو انداختم روی تخت...کمی غلط زدم که صدای در اومد.....داشت میخندید......به چی معلوم نیست..
بعد از چند دقیقع برق هال هم خاموش شد و در اتاق باز شد ..با نوری که نمیدونم از کجا میومد سایش افتاد روی دیوار.زیر پتو رفتم و گفتم:چیه؟
_خوابیدی؟
_اگه نعره های شما بزاره.
اومد برقو روشن کنه که گفتم:برو میخوام بخوابم.


************

23

گفت:شب به خیر.
گفتم:همچنین.
از اتاق خارج شد..منو باش که با حرفاش ترسیدم ماله این حرفا نیست.
تخت واقعا نرم بود....کمی غلط زدم تا خوابم برد.
تو خواب بابا رو دیدم...ایستاده بود و مثل همیشه لبخند میزد...داشت جلو میومد...که احساس کردم داخل بینیم داره چیزی میره ..احساس کردم میخاره...
دستم رفت سمت بینیم ولی بابا چیه..
دستمو دراز کردم تا دستشو بگیرم ولی...
_پاشــــــــو
یکی از چشامو باز کردم و با دیدن پارسا میخواستم جیغ بکشم..پس دست اینو گرفتم..
سریع دستمو جدا کردم و با دیدن پری که توی دستش بود میخواستم بزنمش.
لبخندی روی لبش بود با دستم ناخودگاه شونشو دادم عقب دادم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟
داشت همینطور با اون چشمای عسلیش نگام میکرد.
یادم افتاد اولین باره سرلخت میبینم..موهامو پشت گوش دادم یعنی فهمیدم کارتو.
_ساعت یک ربع به یکه.
نشستم و گفتم:خب که چی؟
_یادت رفته باید برای ناهار بریم خونه خاله.
دستی لای موهام کردم واز جام بلند شدم..به در تکیه داده بود...رفتم به سمتش و گفتم:میشه برید اونور.
_کجا؟
_خونه اقا شجاع.
_خوب نمیزارم بری.
یک قدم رفتم عقب و گفتم:صبح که از خواب پا میشن چیکار میکنن؟
_چشاشونو باز میکنن.
_بعدش؟
_پتو رو کنار میزنن.
_خیلی بعد تَرش؟
_صبحونه میخورن
_عقب تر؟
_سلام میکنن.
میدونستم از دستی این کار را رو میکنه میخواستم برم دستشویی.
اومدم از زیر دستش برم که یک دفعگی گفت:اها...
سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم که گفت:شوهرشونو بوس میکنن.
اینو گفت و لبخندی زد...و دستشو انداخت.از کنارش رد شدم و رفتم به سمت دستشویی که گفت:خوب همه جارو فضولی کردید.
چشم غره ای بهش رفتم و رفتم داخل دستشویی.
دستامو خشک کردم و اومدم بیرون..نبودش ...فضولیم باز گل کرد از لای در نگاه کردم داشت لباسشو عوض میکرد بلوزشو دراورده بود و داشت تی شرت چسب سفید میپوشید...با اینکار هیکل رو فرمش بیشتر رفت رو فرمش.
خواست شلوارش رو عوض کنه که سری رومو کردم اونور و رفتم به اتاق ...باید میرفتم حموم.
رفتم به سمت اتاقش داشت با موهاش ور میرفت گفتم:میشه برم حموم؟
چرخید به سمتم و گفت:دیر شده.
_زود میام قول میدم.
_چه قدر میخوای زود بیای.
_میرم فقط موهامو میشورم.
_برو
سریع رفتم حموم میخواستم بهش بگم که باز بعدا نگه چرا اجازه نگرفتم..مامان برام لیف گذاشته بود خداراشکر نمیدونستم مامان از کجا فهمیده من لازم دارم.
از حموم که اومدم بیرون سریع یک تونیک سبزفسفوری پوشیدم که نمیدونم مامان کی خریده بود..شلوار چسب مشکیمم پوشیدم...که ماشاا... همه جام میزد بیرون.
موهامو شونه کردم و خیس بستم..میدونستم وز میکنه.مانتو خاکستری بلندم رو پوشیدم و یک شال مشکی هم سرم کردم...
و اومدم بیرون.
پارسا نشسته بود روی مبل و با موبایلش ور میرفت.
_من امادم.
نگاه از موبایل گرفت و گفت:چه عجب.
_شما خیلی زود حاضر شدید و عجله داشتید.
رفتیم سوار ماشین شدیم این بار بر خلاف بار قبل اهنگ رو زیاد کرد و عینکشو زد به چشمش خیلی جذاب شده ...بوی اتکلنش پیچیده بود تو ماشین.


خیلی فاصله نبود که رسیدیم و پارک کرد...خونه انها خیلی بزرگ بود ....نمای ش که این را نشان میداد.دم در گفتم:اینجا باید فیلم بازی کنیم.
_بستگی به کسایی که اون بالا هست داره..
حرفشو نفهمیدم و وارد شدیم خونه دوبلکسی بود.


**************

در که باز شد
یک حیاط بزرگ بود که تا رسیدن به درب ورودی خانه راه باید میرفتیم...وقتی کمی نزدیک شدیم. یک زن تقریبا 40 ساله با هیکل ریزه میزه که حدس زدم باید هما خانم خواهر هستی خانم باشه...موهای شرابی رنگی داشت و اونا را یک کش ساده بسته بود...یک بلوز دامن زرشکی هم به تن کرده بود و یک لبخند زیبا روی لباش بود.کنارش هم یک دختر تقریبا 20 یا 21 ساله ایستاده بود.از زیبایی و خوش هیکلی چیزی کم نداشت.
موهای بور بور فر که باز گذاشته بود ..چشم های درشت ابی که به لطف ریمل درشت تر شده بود.لبانش هم کوچک و سرخ بود و بینی قلمی. از من بلند تر بود شاید هم قد پارسا ...هیکلش واقعا زیبا بود و من که دختر بودم نمیتوانستم از او چشم بردارم ...مخصوصا با تی شرت قرمز استین کوتاهی که زیپی بود و زیپش تا روی سینه اش تقریبا باز بود و انها را به نمایش میگذاشت...شلوار چسب قرمزش هم که دیگر نگو...پارسا وقتی انها را دید و ما دیگر به انها رسیده بودیم دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:اره باید نقش دو تا ادم عاشق رو بازی کنیم.
من که تعجب کرده بودم و فکر کردم پارسا با دیدن دخترک دست و پایش را گم کند.دستان سردش روی کمرم حتی از روی ان همه لباس باز هم داغم میکرد و احساس گرما میکردم.زن با دیدن من انگار اشک در چشمانش جمع شده باشد جلو اومد و مرا در اغوش گرفت و گفت:عزیـــزم..ان موقع شالم از روی سرم افتاده بود و موهای خیسم خشک شده و دورم ریخته بود...خیلی هم بد نشده بود...روی موهایم را بوسه زد و گفت:سلام
_سلام خوبید؟
دوباره مرا بوسید ..نمیدانم ولی احساس کردم خاله اش هم مثل مادرش مهربان است.
از اغوش گرم او که درامدم.دستم را به سمت دخترک دراز کردم دستی سریع و سرد بهم داد و با اینکار از بغل کردنش صرف نظر کردم.
پارسا مردانه سر خاله اش را بوسید که دخترک دست به سویش دراز کرد...پارسا دستی بی حس به او داد ...در عین ناباوری دخترک یک دفعگی پارسا را در اغوش کشید ...سر پارسا داخل موهای دخترک بود..هنوز داغی دستان پارسا روی کمرم بود که با این کار یکباره سرد شد....
پارسا خودش را عقب کشید و روبه خاله و دخترک مرا نشان داد و گفت:این تیامه...کل زندگیم.
با این حرف میخواستم ذوق مرگ بشم ولی به لبخندی بسنده کردم.
پارسا خاله اش را نشان داد و گفت:این خاله هماست...تکه به خدا.
خاله اش لبخندی زد و گفت:عزیزی پسرم.
و بدون اینکه به دخترم اشاره کند گفت:و دخترخالم سپیده..
به هردوشون لبخند زدم که هما خانم گفت:بیاین تو تا کی میخواین اینجا بایستین.
پارسا دستمو گرفت و بعد از خاله وارد شدیم..زن خیلی ذوق و شوق داشت به سمت مبل های مجللی رفت و گفت:بیاین عزیزای من.
وقتی نشستیم شروع کرد به حرف زدن من روی یک مبل تکی روبه روی خاله نشستم و کنارم یک مبل دونفره بود و بلافاصله بعد از نشستن پارسا..سپیده بدون فاصله نشست و اونطور که من هرز گاهی به اونها نگاه میکردم سپیده زیر چشمی پارسا را میپایید.
واقعا دختر زیبایی بود ولی من حس خوبی نسبت به او نداشتم...بهتر بود زود قضاوت نکنم .
خاله پشت سرهم حرف میزد:
اره جمعه که زنگ زدم از فریبا ،زن پژمان،خبر بگیرم...وقتی گفت پارسا جان با تیام خانم داره میاداینقدر خوشحال شدم که نگو....از اون روز دنبال این کار و اون کار...گفتم فریبا تو هم دست پژمان و فربد بچتون رو بگیر بیاین اینجا..دیگه گفت نه خودش یک روزمیخواد دعوت کنه...بعدش زنگ زدم به هستی گفتم خوب نامردی کردی ها دارن عروست و پسرت میان یک خبر نباید میدادی....دیگه کمی ازش گله کردم و اینا...
تو همین حرف ها بود که نگام یک لحظه رفت سمت پارسا.سپیده دستاشو دور شونه پارسا حلقه کرده بود و سرشو گذاشته بود روی شونش.
با حرف خاله برگشتم سمتش.
_اوا تیام جان پاشو ..پاشو لباست رو عوض کن عزیزم...
و با این حرف دستمو کشید و بلندم کرد..به سمت اتاقی راهنمایم کرد و خودش رفت..اتاق بزرگی بود و عکس یک پسر روی دیوار بود پسرک چشمهای مشکی و ابروان هلالی داشت ...بینی خوش فرم و لبانی زیبا...صورتش خیلی جذاب بود..مانتومو شالم رو دراوردم و لباسمو توی اینه قدی مرتب کردم ..خدایی ما که قیافه نداریم حداقل یک هیکل که داریم یکم که بیشتر دقت کردم هیکل منم خوب بود مخصوصا با ان لباسهای تنگ...برای خودم بوسی فرستادم و خواستم از اتاق خارج بشم که:
_به به چه خانم زیبا...
چرخیدم به سمت در صاحب عکس ایستاده بود ...واقعا از درون خجالت کشیدم خواستم برم لباسامو بپوشم ولی دیگه خیلی ضایع بود.
مرد جلو اومد دستشو دراز کرد و گفت:سامان هستم....
پسری نسبتا 29 یا 30 ساله.
ولی قدش از پارسا کوتاه تر بود...
با صدای خاله به خودم اومدم...(تیام جان بیا..)از کنار پسر رد شدم ولی سنگینی نگاشو احساس کردم نمیدونستم به چیم داشت نگاه میکرد ولی هر لحظه خودمو به خاطر شلوار تنگی که پوشیده بودم لعنت کردم.


***************

وارد پذیرایی که شدم..سپیده سرش را روی شانه پارسا گذاشته بود ومشغول حرف زدن بود..
پارسا با دیدن من کمی نگاهش روی صورتم بود ولی بعد سُر خورد و جز به جز بدنم رو نگاه کرد ودوباره برگشت روی صورتم.
اخر این لباس تنگ یک بلایی سر من میاره.
خاله هما با سینی چای وارد شد و گفت:اِ...تیام جان چرا واستادی خاله ..بشین قربونت برم.
(خدانکنه )ی ارومی گفتم و به سمت مبل تک نفرم رفتم که پارسا خودشو کمی اونور برد و گفت:بیا اینجا تیام.
بااین حرف سپیده سرش را از روی شانه او برداشت و خودش را کنار کشید.جایی که پارسا برایم باز کرده بود خیلی کوچیک بود با اینکه جامیشدم ولی بهم میچسبیدیم....اومدم بگم(نه) که خاله گفت:برو عزیزم.
رفتم به سمت تیام درتمام این لحظات نگاه عصبانی سپیده رو حس میکردم یعنی اینقدر پارسا رو دوست داره..رفتم در جای خالی که برایم درست شده بود نشستم و پارسا یکی از دستامو گرفت و روی پاش گذاشت...روی پاش گذاشتن به کنار ، دیگه دستاش مثل روز عقد یا صبح که دستشو گرفتم سرد نبود بلکه خیلی معمولی بود.
ولی دست من کم کم داشت داغ میشد میترسیدم این تغییر حالت رو حس کنه..اونقدر بهم چسبیده بودیم که نمیتونستم هیچ تکونی بخورم....همون موقع پسری که خودش را سامان معرفی کرده بود وارد شد....لباس راحتی پوشیده بود . با ورودش پارسا بلند شد و من هم به تقلید از او..
سامان به پارسا دست داد و به سمت من هم دستشو دراز کرد اینبار دستشو رد نکردم و دست دادم...
پارسا اومد اونو معرفی کنه که پسر گفت:سامانم...پسر خاله ایشون.
با اینکه از سپیده خوشم نیومد ولی سامان یک جوری به دلم نشست.
هما خانوم همون موقع وارد شد و گفت:بیاین ناهار بچه ها و دست منو کشید و جلوتر از بقیه برد گفتم:چرا صدام نکردین برای کمک.
_واه همینم مونده.


***************

به اصرار خاله...پارسا نشست سر میز و من هم اینطرف و سپیده اون طرف..سپیده دقیقا روبه روی من بود..سامان که تازه دستاشو شسته بود و اومده بود...صندلی کنار من رو کشید و گفت:اجازه هست؟
لبخندی زدم ...پسر مودبی بود...نشست.خاله هم همون موقع اومد و کنار سپیده نشست...میز پر بود از غذاهای رنگ و وارنگ....از مرغ و ماهی و 2نوع برنج و انواع ژله و کرم کارامل گرفته تا 2نوع سوپ و خلاصه همه چی بود که پارسا گفت:خاله اینهمه غذا برای 5 نفر؟
خاله لبخندی زد وگفت:قابل شما رو نداره خاله جون
وسطای غذا بود که یکدفعگی غذا پرید تو گلوم...پارسا کمی نگام کرد و اومد برام اب بریزه که سامان خم شد و نوشابه رو برداشت و برام ریخت..اونم نوشابه سیاه..بدون نگاه کردن به لیوان اب دست پارسا نوشابه رو گرفتم و همشو سر کشیدم.
خاله گفت:چی شد ؟
_هیچی پرید تو گلوم.
سپیده گفت:خب اروم دنبالت که نکردن..
میخواستم برم خفش کنم دختره پرورو.
هیچی نگفتم که سپیده گفت:تیام جون.
که از صدتا فحش بدتر بود..
نگاهش کردم که ادامه داد:اسمت معنیش یعنی چی؟
_تا حالا یکبار تو دانشگاه شنیدم...البته اسم پسر بود اون موقع..به نظر معنی خاصی نداره..
پارسا گفت:چرا به معنی چشم هاست.
از اینکه معنی اسممو بدونه خیلی تعجب کردم و کمی هم خوشحال شدم.
سپیده گفت:چه بی معنی!
پارسا سری به تاسف تکون داد...بقیه غذا در سکوت خورده شد.بعد از غذا سپیده دست پارسا رو کشید و به اتاقش برد منو و خاله هم مشغول جمع اوری غذاها شدیم.خاله اصرار داشت من بشینم...وقتی همه ی غذا ها رو داخل اشپزخونه بردیم..دنبال ماشین ظرفشویی میگشتم .که خاله استیناشو برای شستن بالا داد.
جلو رفتم و گفتم:بدین من میشورم.
با خنده هلم داد اونور و گفت:همینم مونده.
_من که بیکارم بزارین من بشورم.
منظور حرفمو فهمید یعنی دخترتون نامزدمو برده..
حالا نگه وقتی پارسا بود چه قدر ما باهم بودیم.
راضی شد و نشست روی صندلی اشپزخونه..پیش بندی زدم تا لباسام خیس نشه و شروع کردم به ظرف شستن اونم داشت منو نگاه میکرد که گفت:ببخشید دخترم.
_نه بابا من عاشق ظرف شستنم.
_اینو نمیگم...منظورم اینه که سپیده پارسا رو برد تو اتاقش.
_اشکالی نداره خب اونم دلش برای پسرخالش تنگ شده.
_نه گلم...سپیده یک بیماری داره...اون یک بیماری روانی داره...اون عاشق و دیوونه پارساست....وقتی اون نباشه میخواد خودکشی کنه....تحملش برام سخته...وقتی به هستی گفتم میخوام شما را دعوت کنم گفت نه چون از عکس العمل سپیده میترسید.
گفتم:حالا پارسا هم سپیده رو دوست داره؟
_اصلا.اینکه نمیبینی پارسا پسش نمیزنه و بهش چیزی نمیگه..چون وقتی سپیده بزنه به کلش..همه چیز رو میشکونه...
باورم نمیشد دختر به اون زیبایی و بیماری.
_اگه میشه امروز رو تحمل کن عزیزم.
میخواستم بگم برام مهم نیست...ولی نگفتم.
همون موقع پارسا و سپیده از اتاق خارج شدند نمیدونستم چیکار میکردن ولی دست سپیده چند تا البوم بود روی مبل نشستند که پارسا بلند گفت:تیام ،خاله بیاید عکس نگاه کنیم.
خاله ظرف رو از دستم گرفت و گفت:تو برو اونجا.
رفتم داخل پذیرایی...پارسا رو یک مبل یک نفره نشسته بود و سپیده با یک چهره دمغ پایین پاش.
با اومدن من خواستم روی مبل کناریش بشینم که پارسا به پاش اشاره کرد و گفت:بیااینجا.
به قول خاله همینم مونده.
روی مبل کناریش نشستم و گفتم:راحتم.
پارسا البوم رو روی پاش گذاشت و بازش کرد و شروع کرد به ورق زدن از هر صفحه یک نفر رو نشون میداد پارسا در بچگیش خیلی تپل بود و لپ هایی داشت که ادم میخواست گاز بگیره...چشماشم مشکی بود گفتم:وایی این تویی پارسا چه خوردنی بودی.
با این حرف اخم سپیده بیشتر شد..بعد از دیدن عکس ها خاله هم وارد پذیرایی شد و گفت:بچه ها اگه میخواید برید تو اتاق استراحت کنید.
من سریع گفتم:نه ممنون خوبه.


****************

بعد از صرف میوه و چای ..حدودا ساعت 5بود که اونجا رو ترک کردیم...خاله نمیذاشت بریم و اصرار داشت که شب هم اونجا بمونیم ولی قبول نکردیم .
_حالا پارسا جان خاله رو قابل نمیدونی یک شب اینجا باشین.
_خاله این حرفا چیه...امروز شنبه است ما فردا باید برگردیم قربونتون برم.
خاله چیزی نگفت و بعد از خداحافظی طولانی رفتیم به سمت ماشین یک چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم پس شوهر هما خانوم کجا بود همین که سوار ماشین شدیم پارسا دوباره جدی شد و با سرعت راند...ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم اینبار منتظر اسانسور ایستاد و من گفتم:نمیخواید با پله برید؟
اخماش داخل هم رفت و گفت:چطور؟
_که بعد با خوشی و خنده بیاید داخل خونه.
_نه ممنون با کارای دیگه هم میتونم خوشحال باشم.
اینو گفت و باز یک لبخند شیطنت امیز.
خل بود این پسر.وارد خونه که شدیم...سریع رفتم سمت اتاقم و مشغول عوض کردن لباسام شدم که در زده شد و گفت:میشه بیام تو؟
اومدم بگم نکه که در یک دفعگی باز شد...منم پریدم پشت در و گفتم:گفتم که نیا.
لخت بود و بلوز ابیم دستم.
صدای پاش میگفت میاد نزدیک تر...تو اون فاصله و گیر و دار بلوزمو پوشیدم و همینکه رسید کنار تخت لباس تنم بود منم یک لبخند پیروزمندانه زدم و گفتم:امرتون؟
_خواستم بگم فردا عصر میریم.
_باشه.
_نمیخوای برای مامانت اینا چیزی بخری.
_فردا صبح اگه شما وقت داشته باشی.
_خودم که دنبال انتقالی کارمم...تو رو میزارم دم بازار.
_باشه.
رفت به سمت در که گفتم:اینو از پشت در نمیتونستید بگید؟
_حتما نمیتونستم بگم...راستی چپه تنت کردی.
نگاهی به خودم انداختم راست میگفت..لباسمو درست پوشیدم و بعد از خوندن نماز شبم شروع کردم به درس خوندن ...در اتاقم قفل کردم که مثل فردا نیاد اونجوری بیدارم کنه..در حین درس خوندن هم خوابم برد..یک خواب شیرین.
فردا زود از خواب بیدار شدم....موهامو شونه کردم و از اتاق خارج شدم..بعد از مطمئن شدن از خواب بودن پارسا دست و صورتمو شستم و از تو اشپزخونه چیزی خوردم ..داشتم هنوز میخوردم که زنگ خونه به صدا دراومد.
رفتم و از چشمی نگاه میکردم این که اون ملیناست. درو باز کردم و نگاهش کردم چه قدر ناز شده بود شال سفیدی به سر کرده بود و موهاشو از سمت چپ ریخته بود روی صورتش...ارایش ملیحی کرده بود .
_سلام.
بادیدن من اخماش رفت توی هم و گفت:تو که اینجایی.
_مگه قرار بود کجا باشم.
_عشقم کجاست؟
_مثل خرس خوابیده..با این حرف خواستم از خنده غش کنم که خودمو کنترل کردم .
_الهی جوجوم خوابه.
بدون تعارف وارد شد...و بدون پرسیدن به سمت اتاق خوابش رفت ...
دختر از این پرو تر..


***********

از همون دم در رفتنشو نگاه کردم بدون در زدن رفت داخل اتاق پارسا و درو بست...
به من چه اصلا هرکار میخوان بکنن.یک لیوان چای برای خودم ریختم و رفتم داخل اتاق و مشغول خوندن بقیه درسم شدم....دلم برای حرم تنگ شده بود به محض برگشتن باید بهش سر میزدم..تا میومدم یک کلمه بخونم هی میرفتم تو فکر که اونا تو اتاق بغلی دارن چیکار میکنن..نکنه رفتار اون روز پارسا الکی بوده نکنه داستانی که گفته دروغ بوده...هزار تا نکنه اومد تو سرم...همون موقع صدای زنگ موبایل پارسا بلند شد...بعد چند ثانیه هم در اتاق زده شد.
_بله
_بیام تو؟
_بله.
اومد تو اتاق ..رفتاراش هم عجیبه..با دیدن لیوان اروم گفت:خوب خودتو تحویل گرفتی ها؟
بلند طوری که اون دختره که بیرون باشه گفتم:امرتون؟
با تعجب نگام کرد که من داد زدم:چیه ؟
موبایل رو گرفت سمتم و اروم گفتم:مامان هستی.
میخواستم یعنی این پسر رو خفه کنم..گذاشته من صدام اونجوری بلند بشه که ابروم بره..
گوشی رو از دستش کشیدم و نگاه بدی بهش انداختم...
_الو
_سلام هستی خانم .
پارسارفت بیرون.
_سلام دخترم خوبی؟
_مرسی ممنون شما چطورین؟
_منم خوبم.
_تو بودی اونجوری حرف زدی دخترم.
حالا من تو این هاگیر واگیر چی بگم.
با ناز گفتم:راستش هستی خانم....یک دختره اومده اینجا...اسمش ملیناست.
هستی یکدفعگی صداش رفت بالا و گفت:چی؟ملینا؟اشتباه که نمیکنی دخترم
اه کوچیکی گفتم یعنی منم کسی بودم واسه ی خودم.
هستی خانم با عصبانیت گفت:ناراحت نشو عزیزم.برو گوشی رو بده به اون پارسا تا حسابشو برسم..بدو.
از جا بلند شدم و همونطور که لبخند شیطنت امیزی روی لبم بود رفتم به اتاق .دخترک لبه تخت نشسته بود و پارسا هم لبه صندلی میزش...دخترک شال و مانتشو دراورده بود که پارسا گفت:حرفاتون تموم شد؟
دختره گفت:مگه با کی حرف میزد؟
گوشی را به سمت پارسا بردم و با قیافه پیروزمندانه ای دادم و گفتم:مامانت.
رنگ پارسا پرید همین حرف ملینا هم باعث شد که هستی خانم از صحت حرف من مطمئن بشه.
به هردوشون لبخند زدم و گفتم:ببخشید مزاحم نمیشم. و رفتم بیرون..
حالا میتونستم با یک اعصاب راحت درس بخونم..در اتاقمم قفل کردم تا از هر چیزی راحت باشم..ساعت 10 بود که پارسا درو خواست باز کنه که دید بسته است بلند گفت:مردی یا زنده ای؟
رفتم نزدیک در..چیزی نگفتم که محکم زد به در و گفت:بیا بیرون .
اروم گفتم:چرا اخه؟
_که بریم خرید قرار که یادت نرفته.


***************

ارو گفتم:شما برو تو ماشین من میام.میخواستم اینجوری دکش کنم که تو خونه باهم نباشیم ولی اون سمج تر گفت:رومبل نشستم.
_طول میکشه ها!
کمی مکث کردو با صدای بلندی گفت:درو نشکونم ها!
منو تهدید میکنده در خونه خودشه به من چه...ولی هیچی نگفتم...همون مانتو خاکستریم رو همراه با شال سفیدم و شلوار لی ام پام کردم و درو به ارامی باز کردم و از لای در سرک کشیدم روی مبل نشسته بود و با پاش ضرب گرفته بود اروم رفتم سمت در و دنبال کفشام میگشتم که مچ دستم فشرده شد...سرمو اوردم بالا و توی چشای عسلیش خیره شدم و گفتم:بله!
_تو به ملینا حسودیت میشه؟
من...ملینا ...حسودی....چه مسخره...حالا دیروز با اون کارای سپیده شاید کمی حس حسودی بهم دست بده ولی ملینا..نمیدونمم شاید. ولی با تحکم گفتم:چرا همچین فکر میکنی؟
_از رفتارات.
_شما روانشناسید؟
_مهندس برقم..
مچ دستمو بیشتر فشرد و گفت:ببین خانم...خانم کوچولو...اینکه کی پیش منه و چی بهم میگیم به هیچ کس ربطی نداره.
_مامانت هیچ کس؟
_مامانم همه کسه...ولی....تیام ...بزرگ بازی برای من درنیار.حسودیت میشه واقعا؟
زدم زیر خنده ...چشاش وحشتناک شده بود ولی بازم به دل می نشست..
_من ازت بدمم میاد..
اینو گفتم و خواستم برم تو اتاقم که دوباره بازومو گرفت و برگردوندم به سمت خودش
اشک تو چشام جمع شده بود چطور میتونستاینقدر راحت حرف بزنه دلم میخواست بزنم توی گوشش ولی دستم و عقلم از احساسم پیروی نمیکردند.
کفشاشو پاش کرد و منم همینطور و هردو سوار اسانسور شدیم من به زمین خیره بودم و اون به عکس خودش توی اینه و مدام دستشو لای موهاش میکرد.
با صدای خانمه پیاده شدیم...
رفتیم سمت ماشین میخواستم ناراحتیمو روی در ماشین خالی کنم ولی خودمو کنترل کردم.


خب بچه ها من این رمانو از این ب بعد میزارم چون فاطمه دستش بندهBig Grin


RE: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - Fake frnd - 10-07-2014

پارسا همین که نشست دست به ضبظ برد و صدای انرا بلند کرد. و بعد راه افتاد.سکوت سنگینی بینمان بود...ولی من به این راضی بودم با سرعت میراند...در مقابل فروشگاه بزرگی ایستاد و گفت:ساعت 3 اینجام...ناهارم بخور.
و دسته ای پول به سمتم گرفت پول را از دستش گرقتم و بدون نگاه کردن به او در ماشین را بستم و به سمت فروشگاه میرفتم که صدا کرد:هی!
چرخیدم به سمتش ،با اینکه سرش به طرفم بود ولی نگام نمیکرد با این کار حرصم را دراورده بود ولی گفتم:بله!
_مامانم رنگ ابی دوست داره و پونه هم صورتی...باباهم هرچی بخری قبول داره.
یک تار ابروم رو بالا انداختم و گفتم:باشه!امر دیگه؟
نگاهش رو ازم گرفت و با سرعت گازداد...میخواستم برم بکشمش پایم را محکم روی زمین کوبیدم و به سمت فروشگاه رفتم یک یکی مغازه ها نگاه میکردم .برای همشون متناسب با سلیقم چیزی خریدم ..و برای خودم هم یک پیراهن سفید قهوه ا ی که شبیه تونیک بود.ساعت نزدیک 2 بود که به ساندویچی که اون نزدیک بود رفتم و یک دونه ساندویچ خریدم.پارسا حدود 400 تومن بهم پول داده بود و من 100 تومن خرج کرده بودم..روی نیمکتی که دم در فروشگاه و روبه خیابون نشستم که یکدفعگی یک مرد با سرعت کنارم نشست و گفت:تیام خانم!
چرخیدم به سمتش...این اینجا چیکار میکرد شاهین بود برادر شیدا...لبخندی زدم و گفتم:شما کجا اینجا کجا؟
_داشتم رد میشدم دیدمتون...اول باورم نمیشد حال شما خوبه؟
_ممنون شیدا همراهتون نیست.؟
_نه برای کار بابا اومده بودم تهران و فردا برمیگردم ...از شیدا شنیدم که با یک نفر عقد کردید
سرمو تکون دادم و گفتم:بله.
_کی هست حالا؟
_یکی از فامیل های دورمون.
_همدیگه رو دوست داشتین؟
سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم نگاش به دل مینشست مثل پارسا عصبی نبود ..
زود گفت:البته به من ربطی نداره شما کی برمیگردین؟
_امشب.
_باهواپیما؟
_نه فکر نکنم فکر کنم با ماشین خودشون چون اونجا لازمشون میشه.
_فکر کردم ساکن تهرانن؟
_بله ولی دانشگاه مشهد قبول شدن!
لبخند بی روح و ظاهری نشست روی لبش و گفت:الان کجاست؟
_نمیدونم رفته کجا!
_یعنی تو رو تنها فرستاده بازار.
سرمو باز هم تکون دادم احساس کردم محکم کوبید روی پاش نگاهش کردم انگار سردرگم بود اروم گفتم:چیزی شده؟
_نه ...من میرم کاری ندارید؟
لبخندی زدم و از جا همراه اون بلند شدم که صدای بوقی پیچید توی گوشم.
چرخیدم و با دیدن ماشین پارسا لبخند شیطنت امیزی اومد گوشه لبم.
_من میرم دیگه.
دوباره به سمت شاهین برگشتم و گفتم:ازدیدنت خیلی خوشحال شدم حتما به شیدا سلام برسون .
_تو که زودتر از من میبینش تو بگو دیگه...
با یاداوری اینکه پارسا الان اونجاست و تماما رفتار منو از نیمرخ در نظر داره با یک لبخند و عشوه گفتم:چشــــــم.
سرشو تکون داد و گفت:خداحافظ.
_خدانگهدار...وسایل را برداشتم و به سختی به طرف ماشین رفتم پسره پرو داشت بر و بر منو نگاه میکردیک کمکی چیزی...سوار شدم و وسایل را روی صندلی گذاشتم انهارا جابه جا کرد و من نشستم..
همین که دروبستم چرخید به سمتم و گفت:کی بودن؟
لبخندی زدم و گفتم:اول سلام.
دستشو روی فرمون اروم کوبید و گفت:بگئ کی بود؟
_دوستم..
باداد گفت:دوستتون؟
منم محکم گفتم:داداش دوستم.
_یعد ایشون دوست شما هم میشه؟
سرمو برگدوندم به سمتش و توی چشمای عسلیش خیره شدم و گفتم:چطور شما با همسایتون دوست میشید ولی من؟چطور شما با دختر خاله و دختر عموتون میخندید ولی من نمیتونم؟اون پسر هرکی باشه حتی اگه دوست خودمم باشه به خودم مربوطه!
از اینکه این جوری حرف زدم خودم هم تعجب کردم اونم نگاهشو ازم گرفت و به سمت خونه رفت مدام زیر چشمی نگاهش میکردم ولی هیچ عکس العملی نداشت وقتی رسیدیم خونه ...گفت:وسایلتو جمع کن که بریم؟
_الان؟
با داد گفت:انگار نه انگار شما فردا مدرسه داری نه؟
_شما هم فردا دانشگاه داری؟
_اره بدو
وسایلم رو جمع کردم رفتم نشستم روی مبل. اونم یک دوش گرفت و رفت لباس بپوشه که گفتم:با ماشین شما میریم یا امیر ؟
_خودم...راحت ترم..نمیخوام باز خراب بشه که بد خواب بشم...
منظورش از بد خواب شدن رو نفهمیدم ولی اگه منظورش کنار من خوابیدنه که منم سخت باهاش موافق بودم وسایل رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم که بریم


**********

با حرکت ماشین من هم چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم که پارسا گفتSadتیام )
یکی از چشامو باز کردم و نگاهش کردم و گفتمSadبله)
_این چند روز اخلاقم بد و سگی شده بود امیدوارم ناراحت نشده باشی.
حتی از کلمه هم استفاده نمیکرد من عقده ی یک ببخید نبودم ولی اگه میگفت چی میشد اما همین که غرورشو شکسته بود بازم خوب بود.
گفتم:چرا اینو به من میگی؟
پارسا کمی به سرعتش افزود و گفتSadچون فکر میکنم از دستم ناراحت شدی)
میخواستم بگم مطمئن باش ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:مامانت اینا تا پایان دوران فوق لیسانست میخوان مشهد بمونن؟

_نه فردا پس فردا راه میوفتن 1 ماهی هست اینجا موندگار شدنو
با کمی مکث و سعی در اینکه بدون حس بگم گفتم:توچی؟
_من...بابا با کمک اقا سعید اینجا یک خونه برام اجاره کرده..کارمم که انتقالی گرفتم.
گفتم:کار میکنی؟
خندید و عینک افتابیشو از روی چشمش برداشت و نگاهم کرد و گفت:بهم نمیاد؟
و دوباره حواسش را به رانندگی داد گفتمSadچرا بهتون میخوره ابدارچی باشید!)
_نه اون شغل رو برای تو نگه داشتم....نگا چه به فکرتم..
_بابا ..با مزه.
اینو که گفتم زد زیر خنده ..داشت از خنده میمرد مردانه میخندید و این بر جذابیتش می افزود نکند دلم برای همین خنده هایش بلغزد.
گفتم:خونت چه جوریه؟
_یک اپارتمان 3طبقه است .اون جور که بابا میگفت بقه 2 و 3و خالیه و طبقه اول هم یک زن و شوهر که 3 تا بچه دارن.
ناخوداگاه گفتم:ماشاالله...
اونم لبخندی محوی زد و من گفتم:شما انگار بچه زیاد دوست دارید؟
_تا طرفش کی باشه؟
به بیرون نگاه کردم افتاب زیاد بود و میخورد توی چشمم همه جا بیابون بود دستمو جلوی چشمم گرفتم که گفت:عینک تو داشبرد هست بردار.(مرسی)ارامی گفتم و در را باز کردن و با دیدن عینک زنانه و ظریفی که بود تعجب کردم و گفتم: ماله کیه؟
نگاه گذرایی به عینک انداخت و گفت:ماله پونه است ...و بعد از چند ثانیه گفت:مشکوک شدی؟
شانه بالا انداختم و سرمو به صندلی تکیه دادم که یاد جوابش افتادم و گفتم:مثلا ملینا!
_چی رو ملینا؟
_طرف رو دیگه.
_اها...خب خب راستش نه ملینا قدش کوتاهه ..من به شخصه زن قد کوتاه دوست ندارم.


**********

24

بی دلیل توی دلم قند اب شد نمیدونم چرا احساس کردم توی دلم یک باد خنک پیچید بعد از فکر گفتم:سپیده چی؟

پقی زد زیر خنده و گفت:سپیده خوشگله و خوش هیکل...دلم هری ریخت پایین که گفت:ولی دیوونه است..این را گفت و باز هم مردانه خندید..با دست موهایش را کنار زد و گفت:سوالا تموم شد؟
_نه....پریسا چی؟
_کدوم پریسا؟
مگه چند تا پریسا توی زندگیش بود که یادش رفته بود...
_دختر عموت!
زیادی کنه است....اصلی رو نمیپرسی؟
اصلی کی بود؟نکنه خودمو میگفت ولی نه من فرعی هم نیستم.
_منظورت کیه؟
همونطور که به جلو نگاه میکرد بی تفاوت گفت:همونکه کنارم نشسته.
منظورش من بودم باسعی در اینکه ذوقم را پنهان کنم گفتم:خب بگو...دوست داری طرفت من باشم؟
یک لحظه چرخید و بهم نگه کرد ولی هیجی نگفت ..روشو کرد اون طرف انگار خودشم مردد مونده بود ..خب توکه نمیخوای جواب بدی چرا میگی بپریم.
چند لحظه هردومون سکوت کرده بودیم که من چشمامو بستم و به صندلی تکیه دادم .نمیدونم چه قدر خوابیده بودم که با لرزش پام بیدار شدم..دستشو گذاشته بود روپام و تکونم میداد ..وقتی چشامو باز کردم دستشو برداشت گفتم:چی شده؟
_ساعت نُه من که خیلی گشنمه!
_نه شبه؟
لبخندی زد و به اسمون نگاه کرد ..کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:منم خیلی گشنمه!
اینو گفتم و خمیازه ای کشیدم ..پارسا ساندویچی به سمتم گرفت و گفت:کالباسه بخور.
برام ساندویچ درست کرده بود با چند تیکه کالباس و نون گفتم:شما با این کلاستون بهتون نمبحوره تو جاده کالباس بخورید.
لبخندی زد و گفت:وقتی ادم زنش خواب باشه معلومه باید کالباس بخوره.
منو زنش خطاب کرده بود و این برام خیلی دلنشین بود .نوشابه ای در لیوان ریخت و گفت:میخوری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم .داخل ماشین نشسته بودیم و میخوردیم ..لیوان نوشابه رو گرفتم و کمی ازش خوردم و خواستم ان را کناری بگذارم که از دستم گرفت و سر کشید .بعضی رفتاراتش مثل پسر بچه ها بود..چپ چپ نگاهش کردم که گفت:چیه؟
زدم زیر خنده چه قدر چشماش در ان سیاهی شب ناز شده بود ...بعد از اینکه غذا تموم شد گفتم:میرم نماز بخونم!
_برو منم همین دور و برام.
رفتم به سمت وضو خونه و بعدشم رفتم به مسجدی که انجا بود..سر نماز از اینکه از صبح تا الان مدام اخلاقش تغییر میکرد ...کمی ترسیدم..صبح اونقدر عصبانی...الان اینطوری.نمازمو خوندم و از خداهم خواستم راه درست را بهم نشون بده ..راه خوشبختی رو...اروم چادر نماز رو تا کردم و داشتم از در خارج میشدم که زنی چادر به سر به سمتم امد ..صورت گرد و سفیدید داشت.
گفتSadسلام دخترم)تقریبا هم قدم بود گفتمSadبله بفرمایید)
_شما اهل تهرانید؟
_خیر من مشهدی هستم.
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:خب خدارا شکر ...منو پسرمم هم مشهدیم ..شوهرم 3ساله فوت کرده...رفته بودیم خونه ی دخترم...البته دومادم کرمانشاهی ولی تو دانشگاه همو دیدن..یک نوه هم دارم اسمش ماهانه.
_ببخشید صحبتتون رو قطع میکنم ولی این حرفا چه ربطی به من داره؟
_دخترم الان تو رو دیدم ...ماشاالله هم از قد و بالات و هم دین و ایمونت ..خوشم اومد خواستم شمارتو بگیرم و باری امر خیر.
امر خیر....ناخود اگاه خندم گرفت قورتش دادم و و گفتم:ببخشید من قصد ازدواج ندارم.
به شونم زد و گفت:همه دخترا اول اینو میگن بزار بیایم..
سرمو به علامت منفی تکون دادم و به سمت در میرفتم که مانتو از پشت گرفت و کشید...افتادم توی بغلش انچنان با شتاب کشیدم که اینطوری شد .مظلومانه نگام کرد و گفت:ببخشید...
لبخند ظاهری زدم و بعد از پا کردن کفش هام به سمت ماشین رفتم..پارسا به ماشین تکیه دادم بود وقتی دیدم اخمی به پیشونیش انداخت و گفت:چه عجب!
_نماز میخوندم.
_مگه نماز جعفر طیار میخوندی که اینقدر طول کشید؟
_نه نماز تیام شکیبا میخوندم.
اون نشست و منم نشستم..ماشین را از پارک درمیاورد که گفت:چرا اینقدر دیر اومدی؟
_خیلی مهمه؟
یک نیم نگاه بهم انداخت و گفت:بله...خیلی..
باز شیطون رفت تو وجودم و گفتم:یک نفر ازم خواستگاری کرد
_یک مرد؟
_یک خانم ازطرف یک مرد.
_به قیافه بچگونت نگاه نکردن.
اینو گفت و یک لبخند زد ..منم لبخندی زدم و ادامه دادم:اره قیافمو ندیدن ولی از دو هیکل مو دیده ...


***********

اینو گفت و یک لبخند زد ..منم لبخندی زدم و ادامه دادم:اره قیافمو ندیدن ولی از دور هیکل مو دیده ...به مامانش گفته بیاد شماره خونمو بگیره.
پارسا کمی به سرعتش افزود و گفتSadدادی؟)
_نه...از خانمه خوشم نیومد..نکه خوشم نیاد ...بین خواستگارام مورد های بهتری هم هستن...پارسا پقی زد زیر خنده و گفت:میشه نام ببرید؟
از تک و تا نیوفتادم و خواستم همون 5 ،6تایی که واقعا زنگ زده بودند رو بگم که موبایل پارسا زنگ زد...دست در جیبش کرد و بعد از دیدن شماره ان را به سمت من گرفت و گفت:مامانه...جواب بده بگو دارم رانندگی میکنم.
_سلام هستی خانم.
_سلام خوشگلم خوبی؟
_ممنون خوبم شما چطورید؟
_منم خوبم...پارسا چه طوره؟
_اونم خوبه.
_چرا خودش برنداشت!من باید قهر باشم نه اون.
_قهر چیه؟داره رانندگی میکنه...تو راهیم
_حسابی مواضب خودتون باشید...کی میرسید؟

_حدودا 2 و 3 صبح...من میرم خونمون..پارسا هم همونن موقع ها میاد.
_خوشحال شدم صداتو شنیدم....فردا میبینمت...
پارسا از کنارم گفت:بپرس پونه مشهده یا تهران..؟کیا مشهدن؟
این سوالا رو پرسیدم و او جواب داد:پونه که دانشگاهش شروع شد رفت..فقط منو و شایان اقا و اقا کوروش هستیم...بقیه رفتند....بعد از قطع تماس این را بهش گفتم و گوشی رو بهش دادم و سرمو تکیه دادم به صندلی ولی خوابم نمیومد...پرسیدم:تو اپارتمانت تو طبقه چندمی؟
_دوم منم...سوم هم...هم ملینا
چی؟ملینا برای چی؟اینجا چیکار میکنه؟میخواستم داد بزنم یعنی چی؟ملینا چرا؟چرخیدم طرفش ولی قبل از اینکه حرفی یزنم..با دستش علامت سکوت رو نشونم داد و گفت:وقتی فهمید دانشگاهم اینجاست و کارمم هم اینجا اونم تصمیم گرفت برای کار بیاد اینجا..اون طور که خودش میگفت پسرخاله باباش یک شرکت داره که از ملینا برای کار دعوت شده...زیر لب گفتم:_اونم چه کسی؟
پارسا سکوت کرد و من گفتم:حالا چرا اپارتمان تو؟
_بده کمکش کردم؟
نگاهمو از پارسا گرفتم و به بیرون خیره شدم
با خنده گفت:میخواستی خواستگاراتو نام ببری!
محکم گفتم:حوصله ندارم.
_بگو نداشتم.
_هرجور دوست داری فکر کن.
سرمو به شیشه تکیه دادم که گفت:رسیدیم کی نقش ادم خوبه باشه؟
_خوبه من ...بده تو...اینجوری غیر طبیعی نمیشه.
_خیلی پرویی.
زیر لب گفتم:ببین کی به کی میگه؟
بلند گفت:چیزی گفتی؟
با کش گفتم:نـــــــــــــــــه خیــــــــــــر
_سر عقدم همینجوری میگفتی دیگه!
_ته دلم همین بود!
دیگه سکوت کرد وهیچی نگفت فقط کمی اهنگ رو بلند کرد و پنجره رو داد پایین تا خوابش نبره...
منم با چشام جاده خالی و سیاه رو متر میکردم که رفت توی کوچمون جلوی در خونمون ایستاد ..ساکمو برداشتم که گفت:برو بخواب که صبح بازخواب نمونی!
یک اخم نمایشی کردم و گفتم:شما بیشتر نیاز به خواب داری؟
به شوخی گفت:بیام خونه شما!؟
لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم:جا نداریم وگرنه قدمتون رو تخم چشامون.
سرشو کمی جلوتر اورد :تو تخت شما هم همینطور.
بد نگاهش کردم...بعضی جرف ها نباید بین ما زده میشد ولی اون...اصلا براش مهم نبود..
نگاهش بعضی موقع ها انقدر سرد و بیروح بودکه میترسیدم بهش نگاه کنم وبعضی اوقات داغ و سوزنده.


*************

کلید انداختم و وارد شدم...سعی میکردم ارام ارام برم...در خونه هم باز کردم...فرهاد وسط هال دراز کشیده بود و در حال تخمه خوردن و فوتبال دیدن بود.
با تعجب رفتم جلوش و همونطور که اروم حرف میزدم گفتم:سلام....چرا بیداری؟
اول با تعجب نگاهم کرد و بعد بلند شد و گفت:سلام اباجی!
و بوسه ای بر گونه ام زد..
لبخندی زدم که گفت:برو بخواب که خسته ای!
چشامو روی هم فشردم و به اتاق رفتم..اتاقم مرتب بود...نکنه مامان فکر کرده من با پارسا میام...چه فکرا!
اروم خودمو روی تخت انداختم و تا چشامو بستم خوابم برد..با تکون های شدید بلند شدم..فرهاد بود..بیشتر به زیر پتو رفتم که پتو رو از روم کشید و گفت:پاشو مدرست دیر میشه ها!
صداشو تو عالم خواب میشنیدم...
خمیازه ای کشیدم که بالش رو از زیر سرم کشید و سرم افتاد..خواب دیگه از سرم رفته بود چشامو باز کردم و به فرهاد خیره شدم..طلبکارانه نگاهش میکردم که گفت:چیه؟یک جوری نگاه میکنی انگار زود بیدارت کردم...پاشو بینم.
وقتی دید همونجوری نگاهش میکنم دستمو کشید و گفت:پاشو نزار از راه اب ریختن و پر کردن تو گوش و دماغ بیدارت کنم.
با این حرف یاد اون روزی که پارسا منو بیدار کرد افتادم..لبخندی نشست روی لبم که فرهاد گفت:خل شدی تیام ها!
از جا بلندشدم ابی به صورتم زدم و بعد از شانه کردن موهای بلند مشکیم ....حاضر شدم..لباسهای مدرسم در ان ساک حسابی چروک شده بود ولی راه دیگه ای نداشتم.
فرهاد برام ساندویچ درست کرده بود...ازش خداحافظی کردم و راهی مدرسه شدم در راه مدرسه همونطور که ساندویچمو میخوردم...فرمولا رو دور میکردم که در چند قدم مدرسه صدای شیدا پیچید تو گوشم:واسـتا گلابی.
برگشتم به سمتش....بدو بدو جلو اومد و سریع بغلم کرد...
_سلام شیدا.....خوبی؟
با لبخند و انرژی گفت:اره خیلی بعد از چند روز تعطیلی اومدم مدرسه و قیافه ادم های ناراحتو گرفت به خودش..
_چه خبر؟
_از شما چه خبر ...با اقاتون میرید تهرانو.
_راستی شاهین رو دیدم.
_بله گفتن
_مگه اومده؟
_نه خیر با پرنده های نامه بر و دود برام فرستاده خب تلفن زده دیگه.
همون موقع باران هم اومد...اول منو بغل کرد و حالمو پرسید که شیدا گفت:منم چغندرم دیگه!
منو و باران زدیم زیر خنده که باران شیدا رو بغل کرد و گفت:نه عخشم...تو شلغم منی..
شیدا دستشو نزدیک مقنعه باران برد و گفت:بکشم..
باران جیغ کشان داخل مدرسه دوید و گفت:نکن..
شیدا هم با قدم های بلند دنبالش رفت..منم نظارشان میکردم.باران دوباره به سمت من برگشت و رفت پشت من و گفت:نزار بکشه تیام.
خندیدم و گفتم:مسخره ها مثل بچه اول دبستانی هاییدها!
شیدا گفت:حالا شما شوهر کردی ادا ادم بزرگ ها رو درنیار..
یه سر کلاس رفتیم با سوگل هم احوال پرسی کردیم..زنگ اول همون امتحان سخته بود که خیلی خوب دادمش ...همه خوب دادن.زنگ اخر بود...سوگل که مثل همیشه زود رفت و منو وباران و شیدا رفتیم دم در که روبه باران گفتم:خب حال حسام چطوره؟
_خیلی خوبه...امروز میاد دنبالم...
_پس وای میستام ببینمش...
باران لبخندی زد که شیدا گفت:شما فعلا با نامزد خودت که مثل چی داره مارو نگاه میکنه برو
_چی؟
خط نگاه شیدا رو دنبال کردم و روی پارسا فرود اومدم داشت میومد به سمت ما..با بچه ها خداحافظی سر سری کردم و رفتم به طرفش...سلام یادم رفت و گفتم:چی شده؟
_سلام
_سلام چی شده؟
_بیا حالا...
باهاش به سمت ماشین رفتم و سوار شدم و گفتم:کجا میریم چی شده؟
که رفت به سمت خونه اقاجون اینا(پدر مادرم.)
_اونجا میریم چرا؟
پارسا سکوت کرده بود و عصبی نبود ولی من عصبانی بود و میخواستم فریاد بزنم...از ماشین دوتایی پیاده شدیم و رفتیم داخل...خاله زیبا روی پله نشسته بود و گریه میکرد جلو رفتم که پارسا دستمو گرفت و کشید..با نگاهم ازش پرسیدم چی شده ولی جوابی نشنیدم..با صداهای افزایش یافته گریه ..با خودم گفتم نکنه برای اقاجون اتفاقی افتاد چرخیدم به سمت پارسا و گفتم:اقاجونم چیزیش شده؟
پارسا گفت:ایشون...ایشون...تموم..نتو� �ست بقیشو بگه...نگاهشو ازم گرفت ولی من پرسشگرانه نگاهش میکرد باورم نمیشد اقاجون از پیشم رفته باشه.....اقاجون که مریض نبود...پس..اقاجون رفته بود خدااونو از ما گرفته..بود...بغض به گلوم چنگ زد و اشکام میریختن..


----------------------------

پارسا گفت
:ایشون...ایشون...تموم..نتونست بقیشو بگه...نگاهشو ازم گرفت ولی من پرسشگرانه نگاهش میکرد باورم نمیشد اقاجون از پیشم رفته باشه.....اقاجون که مریض نبود...پس..اقاجون رفته بود خدااونو از ما گرفته..بود...بغض به گلوم چنگ زد و اشکام میریختن..خودمم حال خودمو درک نمیکردم،چشامو بسته بودم و جلوی پارسا اشک میریختم..اقاجون یکی از عزیز ترین کسام ،از پیشم رفته بود..من فقط 1دونه پدربزرگ داشتم که خدا ازم گرفت.ناخوداگاه یک قدم جلو رفتم و خودمو توی اغوش پارسا انداختم...اونم دستاشو پشتم گرفت....اولین بار بود که به اغوشش رفته بودم ..اونم فقط برای پناه...سرموتوی گودی شونش فرو برده بودم ،همه ی خاطره هام با پدربزرگ برام زنده میشد.بوی عطر پارسا گریمو بیشتر میکرد..بازوهای عضلانی او در برابر دستان ظریف من...زنانگی و ضعیف بودن در برابر مشکلاتم را به چشم می کشید.بغض اوار شده بود بر گلویم.اغوش پارسا گرم بود و من هم به این گرما برای اشکهایم نیاز داشتم..هق هقم تمامی نداشت...مگر میشد ...مگر میشد نبود اقاجون را درک کنم..دستی مرا از اغوش پارسا بیرون کشید.فرهاد بود...دلیل کارش را نفهمیدم...نگاه ها در هم لغزید ولی به بغل او نرفتم،به طرف خاله زیبا که حالا سرش را بالا اورده بود..و به من نگاه میکرد..کمی جلو رفتم و با صدایی که با شکستن بغضم همراه بود گفتم:سلام.
خاله مرا در یک حرکت در اغوش کشید..احساس کردم همه ی غم های دنیا بر سر من خراب شده..پس از اشک های فراوان..از بغل هم دراومدیم و دیدم مامان و بابا هم ایستاده اند ..بابا گفت:فردا مراسم عزاداری برپا میشه.
سریع گفتم:دلیلش چی بوده؟
به دنبال جواب در چشمهای بابا بودم که جواب پارسا مرا غافل گیر کرد:ایست قلبی.چرخیدم به سمتش و نیم نگاهی به او انداختم.مامان با دست اشکهایی که ارام میریخت را پاک کرد و گفت:زیبا بیا خونه ما...بابارو...بابارو الان میان میبرن سرد خونه.
خاله زیبا زیر لب زمزمه کرد:سردخونه... روی پله نشست ..طاقت نداشت باید میگریست..باید خالی میشد.حقش بود.با هر اشک خاله من هق هق میکردم.پدربزرگ مرا خیلی دوست داشت..مخصوصا در کودکی که عاشق نوه دختری بود..من تنها نوه دختر او بودم...چه شب جمعه ها که در خانه انها گذرانده بودم..با بوی سنگگ داغ بیدار میشدمم..بازی هایی که در حیاط بزرگ خانه اقاجون میکردیم.قصه های شیرین و پرمحتوا اقاجون..اخلاقی که مادر از ان ارث نبرده بود ولی اقاجون داشت...صبور..همدم...یاد لبخند های شیرینش که می افتم گریه امانم نمیدهد..پدر گفت:پارسا جان میشه تیام رو ببری؟
سرم رو بالا اوردم و گفتم:نه میخوام اقاجون رو ببینم..هم میخواستم اقاجون روببینم هم نمیخواستم با پارسا باشم...میخواستم تنها باشم.


******************

بابا نگاه معناداری به پارسا کرد و دوباره به درون خانه رفت.
میخواستم به دنبال بابا به داخل بروم که فرهاد دستمو کشید و توی چشام نگاه کرد و گفت:بهتره به حرف بابا گوش کنی.
اروم گفتم:تو دیگه چرا فرهاد.
سرشو جلو اورد و دم گوشم گفت:وقتی بهش زنگ زدیم که بیاد دنبال تو ..نمیدونی چه قدر نگران شد که نکنه برات اتفاقی افتاده باشه.
_اینا همش فیلمه فرهاد.
اروم سر شونم زد و گفت:فیلمه قشنگیه...
و بلند گفت:اقا پارسا بهتره تیام رو ببری من با بابا موافقم.
پارسا جلو اومد و دستامو گرفت دستاش داغ بود...وقتی دستامو گرفت بک فشار کوچولو بهش وارد کرد که دلیلیشو نفهمیدم همین که از خانه خارج شدیم..دستمو بیروم کشیدم و با فاصله ازش راه میرفتم.عصبی بودم..بیشتر از اون ناراحت...اونقدر توی فکر اقاجون بودم که ماشینشو رد کردن.
_اهای دختره ماشینمو رد کردی!
منو و دختره خطاب کرده بود برگشتم به سمتش و گفتم:بله میدونم.
به سمت د رماشین رفت و گفت:بیا بشین.
یک قطره اشک بی هوا چکید از چشمم.
گفتم:که کجا بریم؟اصلا چرا باید با تو بیام...اصلا چرا اقاجون رفت..چرا من اینجام..چرا تو فامیل مایی.چرا باهات عقد کردم...چرا مامانم از تو خوشش اومد چرا مامانت ازم خوشش اومد...چرا اقاجون رفت؟چراخاله زیبا اینقدر تنهاست؟
خل شده بودم..نشستم لبه جدول و این چرت و پرت را زیر لب میگفتم..
احساس کردم پارسا با فاصله کنارم نشسته.مغرور تر ار اون بود که نزدیک تر بیاد.
صورتمو با دستام پوشونده بودم..به همه چی و همه جا فکر میکردم.
پارسا اروم گفت:من اینجا رو نمیشناسم...یعنی جایی رو نمیشناسم که بتونه ارومت کنه..یا ..میخوای یکم قدک بزنیم.؟
چرخیدم به سمتش ..چشای عسلیش مهربون شده بود گفتم:میشه بریم حرم؟
یکدونه از اشکایی که از روی صورتم سر میخورد رو پاک کرد و گفت:اره...فقط...فقط یک شرط داره؟
اهی کشیدم و گفتم:چی؟
_گریه نکن
یک لبخند کوچیک نشست کنار لبم و گفتم:خیلی رمانتیکه...ولی باشه.
_پس پاشو.
سوار ماشین شدیم..ضبط رو روشن نکرد.اروم میروند.
_یکم سریع تر...دلم واقعا هوای حرمو کرده.
_چادر داری؟
اینو یادم رفته بود چه قدر خوب که پارسا یادم انداخت چرخیدم به سمتش و گفتم:نه...حالا چیکار کنم؟جلو یک مغازه ترمز کرد و گفت:اون روز مامان از اینحا چادر خرید .
باهم پیاده شدیم..مرد داشت مغازه اش را میبست.
پارسا سریع رفت جلو و گفت:ببخشید اقا.
_بله .
_یک چادر برای ایشون میخواستم.
صاحب مغازه که مردی جوان بود نگاهی به من کرد و داخل مغازه رفت


******************

من هم به دنبال پارسا وارد شدم...مرد یک دانه چادر رنگی سفید گل گلی به سمتم گرفت و گفت:ببینید اندازتونه؟
چادر را به سر کردم و جلو اینه قدی ایستادم و یک چرخ زدم که پارسا را در اینه کنار خودم دیدم..نگاهش باز یخ شد...
_بهم میاد؟
عصبی گفت:اره....درش بیار بریم.
یادمه اولین باری که نماز رو درست خوندم اقاجون برام چادر خرید...خواستم دوباره اشک بریزم ولی لبمو گاز گرفتم که تحمل کنم...
صدای پارسا من و از حال و هوام کشید بیرون.
_نمیخوای بیای.
چادر رو دراوردم و با گفتن:مرسی اقا
از فروشنده از مغازه خارج شدم و به سمت ماشین رفتم و نشستم.
پاشو گذاشت روی گاز و با سرعت به سمت حرم راند..اهنگو زیاد کرده بود عصبی شده بود...رفت به زیر حرم جای پارکینگ ها که گفتم:ضبط رو کم کن...
یک نیم نگاه بهم کرد و بعدش ضبط رو خاموش کرد...مقابل پارکینگ نگه داشت بهش نگاه کردم و گفتم:مگه نمیای؟
_نه برو کار دارم.
بهش نگاه میکنم و میگم:تو این چند وقته که اومدین مشهد اومدی حرم؟
_نه تیام...برو کار دارم..حوصله حرم ندارم.
زیر لب گفتم:حوصله همه چی دارید غیر حرم..حوصله همه جا دارید غیر حرم.
برمیگرده به سمتم و میگه:میشه مثل این مادربزرگ ها نصیحتم نکنی!
سرمو به علامت تایید تکون میدم و از ماشین پیاده میشم هنوز چند قدم نرفتم اونم حرکت نکرده...با سعی در اینکه بغضمو قورت بدم جلو میرم و میگم:با مترو میرم...کارت دارم....خوش بگذره..
اونقدر با بغض گفتم که دل خودمم کباب شد ولی پارسا اونقدر بی احساس بود که پاشو محکم روی گازبذارخ و بره..چادرمو سرم میکنم و وارد حرم میشم..اول سلام میدم و میرم سمت ضریح دلم بدجور هوای حرمو کرده بود.
اونجا اونقدر گریه میکنم ... و دعا میخونم ...تا ساعت 7 ..برمیگردم خونه...هنوز کسی خونه نیست...همین که میرسم تلفن زنگ میزنه...
بدون نگاه کردم به شماره برمیدارم
_بله!
_رسیدی؟
پارساست..سوالش فقط یک کلمه دارد.
_بله
اینو میگم و تلفن رو میکوبونم سر جاش....چرا اینقدر ازش متنفر شدم...من که داشتم بهش احساس پیدا میکردم...من که...جلوی خودمو میگیرم و میرم توی اشپزخونه حسابی گشنم شده...یک تیکه نون برمیدارم که دوباره تلفن زنگ میزنه...اینبار به شماره دقت میکنم...فرهاده.
_الو
_سلام تیام اومدی از حرم؟
_اره پارسا زنگ زد گفت رفتین حرم.
رفتین..چه دروغا.
_اره ...
_پارسا کجا رفت؟
_نمیدونم اقا کار ضروری داشتن.
_باشه...خاله زیبا و مامان تا نیم ساعت دیگه میان...
_باشه..
دوباره بغض چنگ زده بود بر گلوم.
_حالت خوبه خواهری؟
_اره .خداحافظ.
اینو گفتم و تلفن رو گذاشتم سرجاش...لباسام رو دراوردم و رفتم توی اتاقم..هر وقت میومدم به اقاجون فکر نکنم فکرم میرفت جای پارسا چه کار مهمی داشته که منو و تنها گذاشته و رفته...تو اون چند لحظه که من میرم چادر سرم کنم چی میشه...هر وقت هم از فکر پارسا میومدم بیرون میرفتم تو فکر اقاجون..باصدای در از جا بلند شدم..خاله زیبا و مامانن.سلام میکنن.خاله به اصرار مامان میره توی اتاق من و خودشم میره توی اتاقش...
میرم توی هال روی مبل میشینم و مثل دیونه ها به روبه روم زل میزنم که تلفن خونه به صدا درمیاد..
شماره پارساست با تعجب برمیدارم..خیلی تعجب میکنم.
_الو
_سلام عزیزم!
عزیزم!!!سرش باز به جایی خورده.
_بله!
_خوبی خانمی؟
نه واقعا یک چیزیش شده!
_چیه؟
خنده بلندی سرداد و گفت:اره منم خوبم...مرسی گلم.
_چت شده؟
_تا یک ربع دیگه دم درم...زود بیا هانی


------------------


RE: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - Fake frnd - 11-07-2014

می زارم خب طولانیه د

مگه کجا قرار بود بریم.!چرا اینجوری حرف زد...برای خنثی کردن حس فوضولیم به اتاق مامان رفتم .مامان روی تخت دراز کشیده بود و رفته بود زیر پتو
_مامان!
جواب نداد جلوتر رفتم و دوباره گفتم:مامان!
پتو رو از روی صورتش کنار زد و گفت:چیه.
_الان پارسا زنگ زد.
_خب!
_گفت میاد دنبالم.
_باشه!
مامان حتی نپرسید برای چی کجا میخواید برید...فقط گفت باشه.
اروم رفتم داخل اتاقم.یک مانتو و شلوار و شال مشکی پوشیدم...شده بودم سرتا پا مشکی..خدا رو شکر بهم میومد.نشستم لب پله و مشغول پوشیدن کفشام شدم..با صدای بوق از خونه خارج شدم...با دیدن ماشینش ...و سر نشینی که جلو نشسته بود نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم..عقب نشستم همین که نشستم..پارسا گفت:سلام عزیزم..بوس اول کار..
با تعجب نگاش میکردم که زیرچونمو گرفت و بوسه ای به لپم زد..گونم داغ شد اولین بوسه اینقدر تند اینقدر بی احساس.
دختری که جلو نشسته بود به سمتم برگشت...ملینا بود..لحظه ای هنگ کردم.سریع گفتم:سلام.
فقط سرشو تکون داد..پارسا گفت:ملیناامروز رسیده...تا کارای خونه رو ترتیب دادم طول کشید..پس بگو برای ایشون رفتن.
گفتم:خوش اومدین.ولی...پارسا...بهتر بود من خونه باشم.
ملینا نگاهی به من کرد و گفت:چیه؟بابات مرده رخت سیاه به تن کردی؟
پارسا از اینه نیم نگاهی به من کرد و گفت:نه...پدربزرگش فوت کرده.
ملینا خیلی حرف میزد و من به شخصه سرم داشت درد میگرفت که پارسا به حرفش پایان داد و گفت:چیزی میخورید؟
ملینا سریع گفت:اره ...اره...من که خیلی گشنمه..
تودلم گفتم کارد بخوری تو....پارسا گفت:تیام جان تو هم گشنته؟
سرمو تکون دادم و گفتم:یک جورایی ..
ملینا گفت:چه عشوه ای هم میاد..
تا وقتی رسیدیم هیچ کدام حرفی نزدیم...پارسا ماشین رو پارک کرد..انها شانه به شانه هم راه میرفتند و من با یک قدم تفاوت پشتشان.یا من خیلی ارام میرفتم یا انها خیلی تند.
صندلی هایش مانند مبل های بزرگ بود..
یکی از فست فود های معروف شهر بود..پارسا گفت:چی میخورید؟
ملینا:هات داگ.
پارسا نگاهی به من کرد و گفت:توچی؟
_پپرونی.
پارسا لبخندی زد و رفت تا سفارش دهد من هم دنباله ملینا راه افتادم.پشت مبلی نشست..او انطرف من اینطرف.نمیدانستم پارسا کجا میشینه...حتما کنار ملینا..اون دختری به زیبایی ملینا رو ترک نمیکنه..یاد رفتار روز اولشون افتادم انگار دوتا دشمن خونی بودند..حالا اقابراش خونه میگیریه و میارش غذا بیرون..
همون موقع پارسا رو دیدم که داشت نزدیک میشد.استرس داشتم ..به خاطر همین چیز معمولی...پارسا بهم نگاه میکرد و لبخند میزد که در عین ناباوری...
غرق تعجب.....دیدم که پارسا نشست کنار ملینا...یعنی چی..لبخنداشم الکی بود حداقل جلوی ملینا نمیخواست حفظ ظاهر کنه؟
ملینا پرسید:پارسا جان چرا نرفتی پیش عشقت.
من به دفاع از حرکت او پرداختم و گفتم:ملینا جون اینطوری بهتر میتونه صورتمو ببینه..
ملینا زیر لب طوری که من بشنوم گفت:نکه خیلی خوشگلی.
گفتم:در این شکی نیست ملینا جون.
ملینا به سمت پارسا چرخید و گفت:جه نامزدی داری پارسا.
پارسا به من نگاهی کرد ...نه لبخند نه اخم..پس چی بودتوی چشاش که من نمیفهمیدم.
همون موقع گارسون غذا رو گذاشت برای خوشم پیتزا سفارش داده بود بعد از خوردن غذا هنگاهی که سوار ماشین شدیم پارسا گفت:تیام امشت بیا خونه من که فردا بریم سر خاک..
بدون فکر به مدرسه گفتم:مامان تنهاست.
_مامانت و خاله زیبا به این تنهایی نیاز دارند.
_مدرسه چی؟
ملینا پقی زد زیر خنده و گفت:پارسا...نامزدت بچه مدرسه ای.
پارسا گفت:بچه مدرسه ای می ارزه به صدتا از دانشگاه اخراج شده..
ملینا حرفی نزد که من گفتم:میشه موبایلتو بدی..یک زنگ به مامان بزنم.
_اره گلم.
موبایلشو به سمتم گرفت.رمز داشت.
با تعجب از توی اینه نگاهش کردم که گفت:رمزش ..اچ(h)اینگلیسی.
یعنی اسم کی میتونه باشه....رمز رو زدم و بعدش شماره مامان رو گرفتم..
[2 27]

**********************

قسمت 26
فرهاد گوشی رو برداشت.صداش خسته و گرفته بود .اروم گفت:بله پارسا جان.
جان!یعنی اینقدر باهم صمیمی بودند.گفتم:تیامم.
_سلام تیام
_سلام خوبی؟
_اره خیلی.بغض صداشو به خوبی میتونستم تشخیص بدم.گفت:کجایی؟کی میای؟
_با پارسام...و (نگاهی به پارسا انداختم) و همسایشون..میخواستم بگم پارسا ازم خواسته برم خونشون ..
فرهاد کمی سکوت کرد و گفت:میدونی که مامان.. و بابا موافقن..
_اوهوم
_خودت چی میگی؟
ته دلم نمیخواستم برم خونه..اون جوناراحت و افسرده و گریون حالم رو بدتر میکرد..از پارسا هم فقط کمی ترس داشتم گفتم:نمیدونم.
_بچه هم بودی یک کاری که میخواستی ولی خجالت میکشیدی میگفتی نمیدونم.
لبخند تلخی نقش بست رو لبهام.فرهاد ادامه داد:کاری نداری؟
_نه!
_خوش بگذره خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن رو به پارسا برگردوندم و بقیه را با سکوت و اهنگ طی شد..اپارتمانش در بالا شهر بود .اپارتمان های بزرگ و شیک و.پارسا ماشین را پارک کرد و 3تایی به سمت اسانسور رفتیم.پارسا و ملینا کنارهم ایستاده بودند و من روبه روی پارسا از شانس بدم هم اسانسور کوچک بود و ما هم سینه به سینه هم ...سعی کردم نگاهم را پایین بیندازم ولی یا روی سینه ستبرش می افتد یا نگاهش در نگاهم قفل میشد.نفهمیدم ملینا هم این تبادل را نگاه را فهمید یا نه..پیاده که شدیم.طبقه دوم بودیم.پارسا گفت:کاری نداری ملینا؟
_یک چایی دعوتم نمیکنی؟
_چرا حتما.
_تا چایی رو دم کنی منم لباسام رو عوض میکنم میام.اهی کشیدم .پارسا کلید انداخت و وارد شدیم.خانه تفریبا متوسط بود.2اتاق واشپزخانه و هال و پذیرایی و سرویس بهداشتی داشت.پارسا ناگهان دست به سمت دکمه ها پیراهنش برد و من هم وسط هال ایستاده بودم و مشغول تجزیه و تحلیل بودم که سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم.سرمو بالا اوردم..خمار نگاهم میکرد روی هر دکمه مکثی می کرد..
اروم گفتم:چیه؟
_شالتو دربیار.
_چی؟
_درش بیار.
_حالت خوبه؟
دستشو اورد جلو و من دستشو پس زدم و گفتم:باشه خودم در میارم..درش اوردم و گذاشتمش روی مبل.
پارسا دستشو ناگهانی دور کمرم حلقه کرد ..دستمو برای برداشتن دستش روی دستش گذاشتم و گفتم:پارسا...چیکار میکنی؟
_میخوامت.
_چی؟حالت خوبه؟نه نه حالت خوب نیست.
پارسا اروم سرشو اورد جلو و گفت از این بهتر.
راهی برای فرار نبود چشماشو بسته بود و صورتش رو جلو اورده بود..نفسای داغش روی صورتم میخورد....نمیخواستم..هیچ اتفاقی بینمون بیوفته..اون از اون بوس تو ماشینش اینم از این کارش.گفتم:پارسا ولم کن.
با صدای تقریبا بلند گفت:از چیه من میترسی لعنتی!!!من نامزدتم...محرمت.
منم مثل اون با صدای بلند گفتم:انگار یادت رفته..این نامزدی اخرش جداییه...
از اینکه نمیتونستم هیچ تکونی بخورم و مثل یک کاغذ مچاله شده توی بغلش بودم اعصابم داشت بهم میریخت.
داد زدم:ولم کن.
ولی بی توجه سرشو جلوتر اورد که...
زیــــــــــنگ.
پارسا گفت:لعنتی و منو انداخت عقب .دکمه های پیرهنشو بست و رفت دم در...
منم شالمو برداشتم تا کردم و رفتم به سمت اتاق رفتم.وضع موهام بهم ریخته بود....یک تخت دونفره!!!!!!خدایاغلط کردم..حتما کار هستی خانم بود.مجبور بودم برسشو بردارم.. و موهای مشکی بلندمو که بعد هیکلم تو بدنم بهترین چیز بود رو شونه زدم و دورم ریختم..مانتومو دراوردم.
هر لحظه صورتش رو که اونقدر بهم نزدیک بود رو تصور میکردم....احساس ترس خوشایندی بهم دست میداد خودمم با خودم تکلیفم معلوم نبود..یعنی پارسا منو دوست داره که اینجوری کرد یا فقط....فقط.برای رفع نیازاشه...یک بلوز استین حلقه ای یقه اسکی مشکی چسب تنم بود.زدم تو خط بی خیالی.میخواستم جلوی ملینا خودمونشون بدم.از بد شانسی رژم نداشتم که بزنم..
کشو رو کشیدم و با دیدن یک رژقرمز ذوق زده شدم و زدم ولی وقتی یاد اقاجون افتادم با پشت دست پاکش کردم.. و از اتاق خارج شدم.ملینا روی مبل مقابل پارسا نشسته بود. و من تنها چهره پارسا را میدم..چه قد رچند لحظه چهره اش به دل نشست و حس کردم..حس کردم دوستش داشتم و حتی اگه بغلم نمیکرم مطمئن بودم این لحظه دوستش دارم..
پارسا با دیدن من نگاهشو از ملینا گرفت. ملینا وقتی بی توجهی پارسا را نسبت به خودش دید گفت:حواست کجاست؟ و چرخید به سمت من...رفتم به سمتشان..پارسا از من خواست در کنارش بشینم ولی من در مبلی با فاصله از ملینا نشستم.ملینا یک شلوار لی تنگ که تا ساق پاش بودهمره با یک بلوز ابی استین سه ربع و موهاشو با یک کش ساده بالای سرش دم اسبی بسته بود.

****************

پارسا هم با لباس بیرونش نشسته بود.سکوت کرده بودیم که من گفتم:میرم چایی بیارم.بلند شدم که پارسا گفت:نسکافه میخوری ملینا؟ _اره حتما. پارسا به این بهانه دنبال من راهی اشپزخانه شد.سریع اب را روی گاز گذاشتم تا جوش بیاید و مشغول روشن کردن گاز شدم که دست های پارسا از پشت دور کمرم حلقه شد...داغ شدم ولی یک حس خوب در پی این داغ شدن بود...برای لحظه ای بچه بازی و این ازدواج زوری را کنار گذاشتم و وجودش را باتمام وجود دوست داشتم که گفت:خیلی خوشگل شدیا مواضب باش نخورمت.خنده ای نشست گوشه لبم و گفتم:من مواضب باشم؟
سینی نسکافه را بیرون بردم و سرجام نشستم که ملینا گفت:راستی پارسارژلبم رو ندیدی؟
_شاید تو کشو باشه بعدا بردار.
ملینا چشم و ابرویی بالا انداخت و بعد از یک عالمه وراجی..پاشد رفت.منم سریع رفتم به اتاق کناری که بخوابم و پارسا رو نبینم...چون معلوم بود امشب اصلا حالش خوب نیست.
درو باز کردم و همین که رفتم داخل اتاق.با دیدن اتاق خیلی جا خوردم..یک اتاق ساده که فقط کَفِش فرش بود...سایه پارسا افتاد روم چرخیدم به سمتش...لای چارچوب در ایستاده بود..با نگاهم برندازش کردم لباس راحتی تنش بود..سرعت عملت رو عشقه...چه لات شدی تیام.
پارسا گفت:پسندیدین؟
سریع نگاهمو به چشاش دوختم و گفتم:ها!چی؟
خندشو قورت داد و گفت:روی زمین سفت که نمیخوای بخوابی؟
همین طور نگاهش میکردم که گفت:من رو کاناپه میخوام میتونی تو اتاقم بخوابی
از محبتش جا خوردم ..گفتم:ممنون.
به سمت هال رفت منم پشت سرش میرفتم که یکدفعگی برگشت.از حرکت ناگهانیش ترسیدم و یک قدم عقب رفتم که پارسا همراه با نیشخند کنار لبش گفت:فردا شب مامان یک رستوارن دعوتمون کرده.
_من در وضعیت روحی خوبی نیستم که بیام.
_میدونم ..ولی اگه میخوای فیلم بازی کنی بهترین وقته..مامان ایناجمعه بلیت دارند.
چشامو بستم و نفسمو پرفشاردادم بیرون و گفتم:باشه چون اصرار میکنی....میدونم دلت میخواد بهت محبت کنم.
پوزخندی زد و گفت:هه..معلومه کی کشته مُرده محبت کیه!
همونطور که داخل اتاق میشدم گفتم: بسه ..
حسابی حالش گرفته شد از صدای محکمی که اومد فهمیدم حتما خودشو هیکل گندشو پرت کرده رو کاناپه..برای اینکه بیشتر بسوزه گفتم:اروم..میشکنه..
_اگه بشکنه رو تختم جا هست...میخوای بیام نشونت بدم..
دیگه چیزی نگفتم.
خودمو روی تخت انداختم و چشامو بستم...اقاجون...خیلی وقت بود بهش سرنزده بودم..خیلی وقت بود ندیده بودش از روز عقد ندیدمش...خیلی وقت بود تنهاش گذاشته بودم..ماه ابان بود حتی تولد عزیز هم یادم رفته بود...باید بعد 7 اقاجون براش حتما چیزی میگرفتم...این ازدواج کل زندگیم رو بهم ریخته بود.خدارو شکر درسام اُفت نکرده بود.پتو رو تا روی بینیم کشیدم بالا.چه قدر خوب بود اگه اقاجون رو تو خواب ببینم.
_تیام...تیام لبند شد.غلطی زدم و پتو رو بیشتر کشیدم روی صورتم..در یک حرکت پتو از روی بدنم برداشته شد...سریع به خودم پیچیدم.. و گفتم:بِده وحشی
هنوز چشام بسته بود که پارسا گفت:بلند شو.
سرجام نشستم پارسا در حال لباس پوشیدن بود..سرتا پا مشکی..باورم نمیشد اقاجون رفته.درکش سخت بود خیلی سخت..اقاجون مردی با کمی ته ریش ..موهای سقید پرپشت ..چشمهای قهوه ای رنگ با یک عینک زده بینی که بیشتر اوقات مشغول قران خوندن بود..یاد شبی افتادم که برای اولین بار میخواستم خونشون بخوایم..مامان ..و بابا به مهمونی رفته بودند که منو و فرهاد دعوت نبودیم.فرهاد خیلی راحت در اتاق خوابیده بود..ولی من که فقط6 سالم بود با موهای قارچی و یک پیراهن گل گلی...کنار اتاق نشسته بودم.اقاجون با فاصله از من نشسته بود و قران میخوند...و هرز گاهی از بالای عینک به من نگاه میکرد..که خاله زیبا با یبنی چای امد..خاله زیبا ان زمان 14 ساله بود..سینی را کنار اقا جون گذاشت و امد کنار من نشست و گفت:تیام خوابت نمیاد؟
سرمو به علامت منفی نه تکون دادم خاله گفت:گشنت نیست؟
بازم سرمو تکون دادم..خاله هر سوالی میپرسید من با سرجواب میدادم که خاله بلند شد و گفت:وای بابا من میرم بخوابم..نمیدونم تیام چی میگه..هر چی زری شلوغه این بچه ساکته..
خاله غرغرکنان به اتاقش رفت اقاجون قران را بوسید و از جا بلند شد و به کنار من امد و دستهایم را گرفت و شروع رکد هب گفتن خاطرات بچگی مامان.قلقلکم میداد و من در اغوشش از خنده ریسه میرفتم..با یاداوردی این خاطرات لبخند تلخی روی لبم نقش بست..و قطره اشکی روی گونه ام نشست.پارسا دستش را جلوی صورتم تکان داد و گفت:تیام کجایی؟
چرخیدم سمتش و گفتم:ها..همین جا..
_پاشو دیرشد.
از جا بلند شدمو پس از مرتب کردن تخت.دست و صورتم را شستم و لباسهایم را پوشیدم.داخل هال نشسته بودم و پارسا داشت با تلفن حرف میزد و من خیره به فرش خاطرات شیرینی که با اقاجون داشتم را دوره میکردم .
هر کدام از کارهای اشتباهم ازارم میداد.
_تیام.
سرموبالااوردم..دم در ایستاده بود..چه قدر امروز حواس پرت بودممم.چه قدر امروز صدایم کرد از جا بلندشدم.

*****************

و همراه باهم خارج شدیم..در ماشین سکوت کرده بودیم که پارسا گفت:منم وقتی پسرخالم و بعدش خالمو از دست دادم خیلی افسرده شدم..یعنی همه دیونه شده بودند_مگه تو غیر از خاله هما خاله ی دیگه هم داشتی؟
پارسا همونطور که به روبه رو خیره بود گفت:اره..خاله هایده تو 16 سالگی به زور با یک مرد 43 ساله ازدواج کرد.مرده خیلی پولدار بود.و صداالبته بد اخلاق....فاصله سنی زیاد موجب شد خالم از شوهرش دور بشه و تو 20 سالگی معتاد بشه..اون موقع متین پسرخالم 2سالش بود..با یک مادر معتاد و یک پدر پولدار.احساس کردم بغض توی گلوی پارساست..گفتم:اخلاق خالت چطور بود؟
_عالی عالی ...وقتی شوهر خالم 58 ساله و خالم 31 ساله و متین 13 ساله ..خالم یک پا معتاد بود برای خودش..متین عذاب میکشید و این باعث شد ..
پارسا اشکشو با دستش پاک کرد ..به بهشت رضا نزدیک میشدیم .اشکام اماده ریختن بودن پارسا اروم زد به سرش و گفت:ای خدا..ای خدا..
بغضمو قورت دادم و ولی گریه امونم نمیداد گفتم:باعث شد چی؟
پارسا اشکایی که اروم اروم میریختن رو پاک کرد اولین بار بود گریشو میدیدم..چشای عسلیش میدرخشید.
_باعث شد که خود سوزی کنه...لعنتــــــــــــی.....ل عنتی.
پارسا محکم به فرمون کوبید و گفت:اون فقط13 سالش بود..13 وقتی بنزین رو روی خودش خالی کرده یعنی ذهنش خالی بوده خالی....2ماه بعد این قضیه یعنی دقیقا 3 ساله پیش.خالم اونقدر کشیده بود..اونقدر حالش بد بود..اونقدر به خودش سرنگ زده بود که دیگه جون نداشت ومرد.
با استینم اشکامو پارک کردم و زیر لب گفتم:چه دردناک.
پارسا ماشین رو پارک کرد و گف:مامان 1سال تموم افسرده بود .حالش تازه خوب شده.به خاطرش مجبورم و باید همه کار بکنم..نباید بزارم اب تو دلش تکون بخوره..اونقدر دوسش دارم که رمز موبایلم اول اسمشه.
با هم دیگه پیاده شدیم..چشم هردومون گریه بود ولی پارسا با عینک افتابی اونو پوشوند..وقتی نزدیک شدیم..پارسا دستشو از توی جیب کتش بیرون اورد و دست منو گرفت و کمی به خودش نزدیک کرد.با رسیدن ما همه بودند ازیک طرف جلو امدند و مشغول تسلیت گفتن شدن.هستی خانم مرا محکم به خود فشرد و گفت:سخته عروسم میدونم...
اوهم گریه میکرد شاید نه به خاطر اقاجون شاید برای خواهرش.اغوشش را دوس داشتم..اورا محکم به خود فشردم و از ته دل گفتم:هستی جون!
سرشو از اغوشم بیرون کشید و گفت:جانم!
اشکی که روی گونم بود را پاک کردم و گفتم:خیلی دوستون دارم.سریع گفت:منم همینطور ولی اینو جلو پارسا نگی که حسودی میکنه.
لبخند تلخی زدم و از اغوشش اومدم بیرون.مامان شوک زده کنار قبر نشسته بود و خیره به قبر بود جلو رفتم و گفتم:مامان!
مامان سرش را بالا اورد و نگاهی هب من کرد و دستانش را برای بغل کردنم گشودمن هم خودم را سریع در ان جای دادم.مامان بوسیدم وگفت:تیام..تیام..چرا اقاجون رو یادمون رفت ؟ها؟کدوم دختری باباشو فراموش میکنه که من کردم..بابا..
سرم رابالا اوردم و با چشم دنبال بابا بودم و گفتم:بابا کو؟
_همین دور وراست.
کنار مامان روی زمین روبه روی خاله زیبا نشسته بودم..خاله زیبا خاک بر سرمیکوبید و ما فقط تماشاگر بودیم..
_تیام جان!
به دنبال صاحب صدا برگشتم که نگاه در نگاه بهروز ثابت ماند.
...بهروز کجا..اینجا کجا..از جا بلند شدم و رفتم به سمتش.کت و شلوار اسپرت مشکی به تن کرده بود و همراه عمه سامیه ایستاده بودند عمع سامیه خواهر اقاجون بود و بهروز نوه او..
عمه مرا در اغوش کشید و گفت:قربونت برم تیام جان.
_خدانکنه خوب منو یادتون مونده..سلام.
_علیک سلام عزیزم..مگه میشه فراموشت کنم..داداش که رفت منم همین روزا هم نوبت منه.خدا بیامرزش.
چه قدر عمه درباره ی برادرش راحت حرف میزد اگر من بودم...هزار بار خودم را برای این فکر لعنت فرستادم فکرش هم عذاب اور بود.عمه گفت:منم میرم با بقیه سلام احوال پرسی کنم.
_بله بفرمایید.
این را گفتم و از جلوی عمه سامیه کنار رفتم.بهروز گفت:سلام عرض شد.
_سلام....عمه رو دیدم حواسم پرت شد ببخشید.
_خواهش میکنم تسلیت میگم.
لبخند های زورکی که میزدم حالم را بد میکرد گفتم:ممنون.
_دیشب که پرواز عمه نشست ماهم بلافاصله از تهران اومدیم مشهد.
_ازکجا؟
_استرالیا...
سرمو پایین انداختم که گفت:سوم هستید؟سرم را بالا اوردم و همونطور که با چشم دنبال پارسابودم گفتم:بله!
میخواستم ببینم کجاست و چیکار میکنه..
گوشه ای ایستاده بود و مشغول حرف زدن با هستی خانم بود.در یک لحظه نگاهمان با هم قفل شد ولی پارسا سریع نگاه از من گرفت و به بهروز نگاه کرد.بهروز هم با لبخند دخترکشی گفتSadچرا امسال کنکور نمیدی؟میتونستی درسای پیشم بخونی..هوشت خوبه.)
_قصدم همین بود ولی مشکلاتی پیش اومد که نشد
_چه مشکلی!مثلا ازدواج.
بهروز این را گفت و زد زیر خنده .زیر لب گفتم:رو اب بخندیو
قهقهه میزد تو مجلس ختم..بابا چپ چپ نگاهم کرد بد تر از نگاه بابا نگاه تند و اتشین پارسا بودکه میخکوب شده بود روی من و با سر حرف های هستی خانم رو تایید میکرد.
با صدای بهروز نگاهش کردم.نفسمو دادم بیرون که گفت:ببخشید...به این خندیدم که کی میتونه در شان تو باشه؟
دستی بازویم را کشید عثب و گفت:من.
خودش بود.بهروز نگاه بدی به من انداخت و بعد به دست پارسا که دور بازوی من بود و روبه من گفت:تیام جان..معرفی نمیکنی؟
پارسا فشار دستش را بیشتر کرد وگفت:معرفی کن عزیزم!
روبه بهروز به پارسا اشاره کردم و گفتم:نامزدم...پارسا.
بهروز که احساس زرنگی میکرد گفت:بعدتیام حلقت کو؟
پارسا زود گفت:صبح یادش رفت دستش کنه.
بهروز بدونه نگاه کردن به پارسا گفت:تا بعد.

ورفت.پارسا بدون اینکه دستمو ول کنه روبه روم ایستاد و گفت:کی بودن؟
_ارفامیللامون بودن.
_اهاوووفکر کردم دوست پسرت بود.
_اونم بود مشکلی نبود..نوه عمه مامانم.
_اووووه چه نزدیک.کی تو مجلس ختم پدربزرگ عزیزش بانوه عمه مامانش اینجوری بگو بخند میکنه؟ها؟
خواستم دستمو جداکنم ولی بی فایده بود...گفتم:به کسی ربطی نداره.
_دِ نشد...از این به بعد به من رب داره.اومدم جواب بدم که:
_سلام
چرخیدم مروارید بود پارسا دستمو ول کرد و بعد از گفتن سلام گرمی با عمو اینا از کنارم رد شد..دستمو مالیدم..مرواریدو بوسیدم که گفت:تسلیت میگم.
بغض کرده بودم نه از فراق اقاجون بلکه از کار پارسیا تا میومدم دوستش یدارم همه چی رو خراب میکرد این چندمین باری بود که اینو به خودم میگفتم!!
بعد از زن عمو و عمو مهدی جلو اومد و گفت:سلام تیام.
_سلام.
_حالت خوبه؟
دستمو جلوی بینیم گرفتم و ازش دور شدم و گفتم:نه اصلا
یک شیر اب اونجا بود نشستم لب جدول و صورت خیسمو باهاش شستم.
_حالت خوبه تیامی؟
صدای فرهاد بود.شیر اب رو بستم و گفتم:اصلاو
صورمو با دست برگردوند و گفت:الهی فرهاد فدات شه چرا گریه میکنی؟
_مروارید اومده بهتره بری.
کمی صداشو بالا برد و گفت:پارسا بهت چیزی گفته؟
خودمو کنترل کردم و گفتم:اگه میخوای دروغ بشونی ...نه)
_چی گفته تیام؟
اشکمو پاک کردم.
(چیزی شده دخترم.)صدای هستی خانم بود چی میتونستم بگم سرمو بلند کردن که فرهاد سریع گفت:به خاطره اقاجونه.
هستی خانم کنارم نشست و دستمو گرفت و گفت:سخته میدونم.باخودم گفتم:هی هستی خانم سخت تر از اون رفتار اق پسرت بود..دیشب اونجوری..الان اینجوری.
بلند شد و گفت:همه دارن به سمت رستوران میرن ..پاشو دخترم.جنارزه رو خاک کردن.
_هستی خانم.
_جانم.
بلند شدم و گفتم:شما و اقا شایان با پارسا برید من با اینا میرم.
_نه گلم ما با تاکسی میریم.
_نه نه با پارسا برید من با مامان اینا میرم.
لبخندی زد و گفت:چشم
منم به سمت فرهاد رفتم بعد از تموم شدن مراسم با ماشین اونا رفتم که مامان گفت:تیام چرا با پارسا جان نرفتی؟
_میخواست مامانش اینارو ببره.
برای ناهار که مرغ بود به رستوران رفتیم و بعدشم خونه اقاجون تا ساعت 8.ساعت 8 پارسا با چشم و ابرو بهم گفت بلندشم منم از مامان و خاله زیبا خداحافظی کردمو به حیاط رفتم

------------------------------

قسمت 27
به بابا گفتم اونم اجازه داد که برم.ازتوی کوچه اروم به سمت ماشین قدم میزدم برای رسیدن به خیابون اصلی که ماسن در اون پارک بود.باید از یک کوچه کوچک میگذشتیم..کوچه تاریک و تنگ بود مخصوصا اینکه در حاشیش چند ماشین و موتور پارک شده بود..کمی مکث کردم یعنی باید منتظر پارسا میشدم؟کیفم را انداختم روی دوشم و اروم از کنار کوچه عبور کردم.داشتم با خودم برنامه ریزی میکردم که اگر ساعت11 برسم خونه تا 1درس بخونم بعد بخوابم.6 پاشن.وای...شوهر داشتن چه مکافاتیه..من..نمیخواستم برم..نمیتونستم سردیشو تحمل کنم.من محبت..بغل..تعریف میخواستم..خوب منم دخترم.
تیزی رو پشت کمرم حس کردم..یکدفعگی کمرم سوخت.ایستادم.اومدم بچرخم که شونه امو سفت نگه داشت.نفسم به شمارش افتاده بود..قلبم درحال اومدن به دهنم لود.دستام و پاهام میلرزید..صدایی کلفت ولی ارام گفت:جمب نخور اینقدر.
توی کیفم حدود 10 تومن و 1من کارت و کارت کتابخونه و چند تاخرت و پرت دیگه داشتم.کیف رو به سمت عقب گرفتم و گفتم:بیا...ماله تو...جیبهایمم را بیرون کشیدم و با مِن مِن گفتم:هیچی پول ندارن.
دستشو از زیر شالم کرد توموهام..دست سردش به گردنم میخورد..سکته رو زده بودم..چی میشد مثل این فیلما یکی از اسمون بیادو این مرده رو بزنه..موهامو کمی به سمت خودش کشید که باعث شد سرم به عقب متمایل بشه و گفت:پولتو میخوام چیکار...خودتو میخوام.
دستمو به دیوار کنارم گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم
دستشو از زیر شال کشید بیورن.. و گفت:مثل بچه ادم بیا نزار با خشونت ببرمت
_کُ...کجا؟
_یک جای خوب.
دستمالی را گرفت به سمت بینیم وداشت میاورد به سمتم میدونستم بیهوش میشم و بعد بدبختی.سریع خودمو را کشیدم پایین و نشستم با این کار چاقو از دستانش چدا شد و مانتویم را پاره کرد چرخیدم به سمتش بک مرد 30 ساله بود..یک صورت لاتی داشت..دوباره چاقو را برداشت و حمله ور شد به سمتم.صورتمو با دستم پوشوندم و جیغی کشیدم. و سرمو انداختم پایین.باخودم گفتم الان با پاقوش تو پام میکنه تا نتونم تکون بخورم بعد دستمال رو جلوی بینیم میگیره تا بیهوش بشم و هر بلایی بخواد سرم بیاره.

***

سرم پایین بود و تو همین فکرا بودم که دیدم نمیزنه...دستمو از جلوی چشام برداشتم و سرمو بالا اوردم...پارسا دست های مرد رو گرفته بود و ایستاده بود...یک لحظه همه ی ترسم از بین رفت از بودنش واقعا خوشحال شدم...
پارسا داد زد:بلند شو.
زمین رو تکیه گاهم کردم و بلند شدم...
مرد گفت:اقا غلط کردم...بزار برم..دیگه از این کارا نمیکنم...اقا تورو خدا..
پارسا با پاش به پشت پا مرد زد و گفت:عزا نگیر برای من... و دست در جیبش کرد و گوشیش رو دراورد و گرفت سمت من و گفت:زنگ بزن پلیس.
مرد گفت:نه تورو خدا..زنم بیماری قند دارم...4تا بچه دارم اقا تازه از زندان ازاد شدم نزار این 3 ماه بشه 13 سال تورو خدا.
پارسا گفت:اینقدر ور نزن....تیام تو هم زنگ بزن..
خیلی ترسیده بودم ولی کمی هم دلم برای حرف های مرد سوخت...یک بچه از کوچه کناری امد..حدودا 8 ساله بود..لباسهایش گرد و خاکی بود...جلو امد و دستی لای موهاش کشید وگفت:بابا...
مرد که نمیتوانست در چشم های پسر نگاه کند گفت:جانم...
_مامان گفت زود بیا..
مرد سرش را تکانی داد و گفت باشه بابا برو.
پسر کمی به ما نگاه کرد و دوباره داخل کوچه شد و هی برمیگشت و مارو نگاه میکرد...پارسا گفت:دِ..زنگ بزن..
کمی دلم برای ان بچه سوخت..بچه ای پدرش اینگونه بود...او بدون پدر چه میتواند بکند..شاید حرف مرد تنها یک تهدید بود..شاید واقعا باهام کاری نداشت...شاید تهدید بودفقط...گفتم:پارسا بهتره که...
چشاشو ریز کرد...وحشتناک شده بود و گفت:بهتره چی؟
_که ببخشیدش.
_اگه من نمیومدم...که الان
دستای مرد را ول کرد و به سمت جلو هلش داد و گفت برو جلو ببینم میخواد چیکار کنه..
مرد سرش را پایین انداهت...جلو رفتم و گفتم:اقا.
چرخید و سرش را پایین انداخت و گفتم:خیلی ترسیدم ..به خاطر پسرتون این کار رو نکیند.خواهش میکنم..این را گفتم و توجه به پارسا به سمت ماشین رفتم که به دستم چنگ زدو به سمت خودش برم گردوند.
چشاش عصبی بود . گفت:مثلا چی ؟خیلی مهربونی؟خیلی خوبی ...خیلی ادمی..ما باید به جرم مزاحمت مینداختیمش زندان
_ما؟چه ربطی به تو داره.
اب دهنشو قورت داد و گفن:پیاده روی نکن رو اعصابم تیام.
_فعلا شما در حال انجام این کارید.بریم خونه من لباسامو عوض کنم.
دستمو از دستش بیون کشیدم و سوار ماشین شدم.تند می راند..سرم را به پنجره تکیه داده بودم..حال خاله زیبا چه میکندتنها زندگی میکند؟طفلک اینقدر گربه کرده بود زیر چشمانش قرمز و گود شده بود.
مامان هم مینشست و به گوشه ای خیره میشد.با ترمز محکم پارسا که نزدیک بود سرم به شیشه برخورد کنه از دنیای هپروت بیرون اومدم.
چون سرکوچه پارک کرده بود همین که پیاده شدم اوهم پیاده شد.
_کجا ؟زود میام
همونطور که به سمتم میومد گفت:اینجوری خبالم راحت تره..چند قدم عقب تر از من به راه افتاد..کوچه هم تاریک بود و من انقدر به پارسا اعتماد داشتم که کنارش راه بروم..خودم به کنارش رفتم که گفت:اون موقع که با اون مرده دیدمت...قلبم اومد تو دهنم...
یعنی دوستم داشت که اینجوری حرف میزد گفتم:برای همین سرم داد زدی؟
_وای اون موقع داشتم فقط به این فکر میکردم که اگه بلایی سرت میومد من چیکار میکردم!
_عصبانی بودی که بلایی سرم نیومده..
کلید انداختم که مچ دستم رو گرفت و گفت:تیام خانم.
چشامو دوختم به چشاش و گفتم:بله.
_من نگرانت شدم درک کن.لبخندی خواست بشینه رو لبام پس اونم دوسم داشت و این رفتاراش شاید نشون دهنده عشقه..وارد شدم و اون دنبالم اومد درو و بست و رفت کنار حوض نشست و گفت:بهت گفته بودم خونه با صفایی دارین؟
_نه واقعا؟
سرشو تکون داد

*********

از پله ها رفتم بالا.هواحسابی سرد شده بود.کفشامو دراوردم و نگاهش کردم شک داشتم بهش بگم سرده بیا تو.پرو میشد.هوا سرد رو وارد ریه هام کردم و گفتم:اگه اومدی بالا برق حیاط رو خاموش کن.
_کلیدش کو؟
به قسمتی از حیاط اشاره کردم و وارد خونه شدم.برق رو که روشن کردم .اولین چیزی که چشمم بهش خورد قاب عکس اقاجون بالای تلویزیون بود.جلو رفتم و عکسشو برداشتم.دستی روش کشیدم و گفتم:الهی من قربونتون میشدم.بوسه ای به عکس زدم و گفتم:عزیز خودمی...چشامو بستم و همونطور که عکس رو به خودم میفشردم گفتم:الان کجایی؟...تو بهشت...مطمنم جات تو بهشته.
_یک لیوان اب میدی؟
چشامو باز کردم و به پارسا که به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم،عکس رو سرجاش گذاشتم و به اشپزخونه رفتم یک لیوان اب ریختم و به پارسا دادم و وارد اتاق کوچکم شدم.در را بستم و کمدم را گشودم.تعداد مانتوهام زیاد نبودیک مانتو کتان مشکی که تاروی زانوهایم بود و گرمم میکرد برداشتم.ان شب هوا عجیب سرد شده بود.شلوار لی ام هم پام کردم و یک روسری مشکی ساده هم سرم کردم خیلی به صورتم میومد.لباسهایم را پوشیدم ولی چون موهایم بلند بوداغلب از زیر روسری بیرون می امد و اگر کلیپس را خیلی بالا میبستم سرم مثل کوهان میشد.یک کش ساده بستم و از اتاق خارج شدم و گفتم:من امادم.
_چه عجب
به سمت در رفتم و منتظر شدم پارسابیاد و خارج بشه تا درو قفل کنم ..که گفت:
_اینجوری میخوای بری؟
دستی به روسریم کشیدم و گفتم:مگه چشه؟
_چشم نیست .موهای شماست که زده بیرون.
روسریم ام را از جلو عقب دادم و گفتم :حالا خوب شد بیا بریم.
دستش راروی سرم گذاشت و گفت:دقیقا 1 وجب ....3انگشتش بکن.
البته با اون دست های گنده پارسا 1وجب 1وجب نبود بیشتر بود گفتم:اینو بدم جلو میگی اون اومد بیرون..اونو بدم تو میگی این اومد بیرون.
_مامان هم هر وقت موهاش میاد بیرون یک کش میبنده و روی اون کش کلیپس میزنه

*********


فکر خوبی بود..موهامو بستم و بعد از قفل کردن در خونه به سمت ماشین رفتیم .سوار شدیم که پارسا گفت:ببین تیام،سخته ولی باید بتونیم تو میشی یک دختر خوب و باید هی به من محبت کنی و من به تو بی توجهی کنم...باشه؟سرمو تکون دادم و دست به ضبط برد و اهنگ غمناکی گذاشت و صداشو کم کرد اینم عاشقه ها..گفتم:برای تو که سخت نیست._شاید ولی برای تو خیلی سخته که مهربون باشی.._با کسی مهربونم که لیاقت داشته باشه_بعد اون....اسمش چی بود؟.....نوه عمه مامانت لیاقت داشت.بهروز رو میگفت...بدبخته حسود داشت از حسادت میترکید._بیشتر از بعضی ها.زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:چرا حلقه تو دستت نکردی؟_به همون دلیلی که باهات مهربون نیستم.منظورمو فهمید و سرعتشو بیشتر کرد و گفت:کوچولو ...الان بهت نشون میدم کی لیاقت داره.سرعتش رو هر لحظه بیشتر میکرد.گفتم:باشه با لیاقت اروم تر برو_نمیشه باید بفهمی.و یکدفعگی پیچید تویک فرعی،نزدیک بود جلوی ماشین با دیوار برخورد کنه ولی سریع ترمز گرفت سرم به داشبورد برخورد کرد..ولی پارسا خودشو محکم نگه داشت ..سرمو اوردم بالا ..اتفاق خاصی نیوفتاده بود .اونم بی توجه به من به سمت رستوران راند.ماشین را پارک کرد و باهم پیاده شدیم..کار او اسان بود چون هنوز عصبانی و خشن بود ..ولی من...پشت میز4نفره نشسته بودند..جلو رفتم هستی خانم مرا در اغوش گرفت و بوسید و با اقاشایان دست هم دادم و نشستم..من روبه روی هستی خانم و کنار پارسا بودم.هستی خانم رو به پارسا گفت:دیر کردی مامان!_هم ترافیک بود هم حاضرشدن تیام طول کشید.چه قدر دروغ گوئه این بشر.هستی خانم همراه با لبخند گفت:باید این معطلی های خانما سر حاضرشدن رو از الان تحمل کنی.شایان اقا گفت:عادت میکنی .پارسا به خیال اینکه منو ضایع کنه گفت:اینقدر پونه هم طول داده که دیگه عادت کردم.اقاشایان منو رو گرفت سمتم و گفت:هرچی میخوری سفارش بده،دخترممنو رو گرفتم و خواستم هرچی دلم میخواد سفارش بدم ولی به سمت پارسا گرفتم و گفتم:عزیزم...هر چی میخوری سفارش بده.منم همونو میخورم.پارسا بدون نگاه کردن به منو و من گفت:2تاشیشلیک میخورم..تو دلم گفتم:رو دل نکنی.گارسون به کنار میزومن اومد و گفت:چی میخورید؟هستی خانم گفت :منم مثل همیشه.اقا شایان نگاهی به من کرد و گفت:دخترم تو هم شیشلیک؟_بله...ممنون.اقا شایان رو به گارسون گفت:3تا شیشلیک 1 جوجه و 1 برگ._سالاد و ماست؟_از هرکدوم 4تا._نوشابه؟_2تا زرد یک مشکی و تیام جان شما چی؟_فرقی نمیکنه.پارسا چپ چپ نگام کرد یعنی اون روز که گفتی سیاه میخوامپارسا گفت:ناز میکنه مشکی میخوره.اقا شایان بعد از دادن سفارش روبه من شد
***********
اقا شایان بعد از دادن سفارش روبه من شد_بابت فوت پدربزرگتون واقعا متاسفم...سرمو انداختم پایین و گفتم:ممنون.هستی خانم گفت:تیام جان ایشون چند سالشون بود؟_83...._خدا واقعا رحمتشون کنه.سرمو انداختم پایین...هستی خانم یک مانتو بلند سورمه ای و شلوار مشکی و یک شال قهوه ای پوشیده بود...و یک شالگردن پهن و بلند سفید مشکی دور گردنش انداخته بود.گارسون سالاد و ماست رو چید روی میز ولی همین که هستی خانم در ماست رو باز کرد همه ی محتواش ریخت روی لباسش...سریع از جام بلند شدم و گفتم:اوا چی شد...شال گردنتونو بدید من برم بشورم...پارسا با صدایی همراه با خشم گفت:بیا بشین نمیخواد.._لَکش میمونه باور کنید بدید برم بشورم.هستی خانم با ناچاری به من نگاه کرد و سعی در دراوردن شال گردنش شد و گفت:زحمت میشه دختر.شال گردن را به دست گرفتم تا برم بشورمش که پارسا گفت:نمیخواد بری.چپ چپ نگاهش کردن یعنی الان وقت فیلم بازی کردن نیست و بالحن محکمی گفتم:الان میام عزیزم.هستی خانم بلند شد و گفت:منم همراهش میرم پارسا ... و اخمی به پارسا کرد....پارسا عصبی بود علتشو نمیدونستم..رفتیم داخل سرویس بهداشتی...شال گردن رو زیر شیر اب بردم که هستی خانم گفت:چرا این پارسا اینجوری شده چند وقته؟مخصوصا امشب...رفتم تو کار فیلم بازی کردن..احساس گناه میکردم که دربارش اینطوری حرف بزنم..ولی به خاطرش مجبور بودم اون اگه واقعا به من علاقه نداشته باشه..........................گفتم:اون فقط اخلاقش با من بده....همش به من فحش نده._شوخی نکن تیام جان اون خودش اون شب داشت به پونه میگفت که عاشقه توست.تعجب کردم و گفتم:عاشق من؟شوخی میکنید؟_نه دخترم من با تو که این حرفارو ندارم..سرمو انداختم پایین و گفتم:تو این چند وقت به من ابراز محبت نکرده..اون حتی نزدیک بود منو بزنه.از این حرفم و با تصور اینکه پارسا بخواد منو بزنه بیشتر خندم گرفت...هستی خانم گفت:تیام جان من باورم نمیشه پارسا همچین پسری باشه.به عشقم اعتراف کردم و گفتم:هستی جون من اونو دوست دارم از ته دلم..داشتم کمی راست میگفتم ادامه دادم:من ...عاشقشم و لی اون بارفتاراییی که با ملینا میکنه میخواد حس حسادت منو تحریک کنه..اون اط من متنفره..کاش این ازدواج اتفاق نمیوفتاد..کاش پارسا هیچ وقت نبود..کاش نمیدیدمش...از غرورش خسته شدم...نگاهی یه شالگردن و شیر اب باز کردم و گفتم:الان بهمون شک میکنن بریم.شالگردن را شستیم و ان را داخل یک پلاستیک گذاشتیم و به طرف میز رفتیم ..هستی خانم پارسا را چپ چپ نگاه میکرد..که پارسا گفت:مامان غذا زهرم شد چرا اونطوری نگاه میکنی؟هستی خانم با اخم نگاه از اون گرفت و به من نگاه کرد و لبخند زد ..پارسا فهمید که همه ی اتیشا از دست منه..سرد نگاهم کرد خیلی سرد که حتی از هوای سیبری هم سرد تر بود...بعد از خوردن غذا گفتم:هستی جون این وقت شب که نمیشه با اژانس برید بیاید میرسونیمتون._مگه تو نمیخوای بری خونتون._چرا اول منو ومیزارید بعد خودتون بریدمیخواسم با اینکار از دست پارسا فرار کنم..میخواستم از دست نگاه های سرد رانندگی دیوانه کنندش خلاص بشم..سوار ماشین شدیم..پارسا وقتی منو رسوند هنگام پیاده شدن..فقط براش دست تکون دادم و اون هم با تکون دادن سر جوابمو داد..وارد خونه شدم..بازم کسی نبود..چه قدر راحت پدر بزرگ رو از یاد بردم..لباسامو عوض کردم و نشستم پای درس تا ساعت 1 و 2 شب درس خوندم چون فردا 5شنبه بود..فردا هر 4 زنگ ازم پرسیدن و خداراشکر من بلد بودم.هنگام رفتن شیدا به شوخی گفت:بچه مچه در راه نیست..اروم زدم به پشتش و گفتم:ما بهم نزدیک نمیشیم بعد تو اینو میگی._خب نزدیک بشید چی جلوتو نو گرفته.زیر لب گفتم:غرور اقا._چیزی گفتی_نه..کاری نداری؟_میخوای بری به اقاتون برسی_میخوام برم خونه، چرا چرت و پرت میگی شیدا.شیدا بوسیدم و گفت:برو ..خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه..وارد که شدم.فرهاد روی مبل نشسته بود و مشغول حرف زدن با تلفن بود جلو رفتم و گفتم:سلام..با سر سلام کردم رفتم لباسامو عوض کردم که صدام کرد.._تیامرفتم داخل هال و گفتم:بله.داشتم کش موهامو باز میکردم که فرهاد گفت:درباره ی پارسا درست قضاوت نمیکردم._یعنی چی؟_اون پسره خوبیه و فکر میکنم شما به درد....دردِهم میخوریدنشستم کنارش و گفتم:فرهاد تو چرا دیگه؟دستشو کرد لای موهاش و گفت:تیام..من با بابا و مامان و همه بزرگترا موافقم._فکر میکردم طرف خواهرتو بگیری ..اینو گفتم و بلند شدم عصبی بودم ...درسته من پارسا رو دوست داشتم ولی این حس فقط بین منو و من بود و من با خودم در گیری داشتم...میخواستم پارسا رو داشته باشم همراه با غرورم..میخواستم اول پارسا به عشقش اعتراف کنه بعد من...من عاشقش شده بودم و میخواستم نگهش دارم ولی با غرورم..اعصابم خورد شده بود همون موقع هم تلفن به صدا دراومد..تلفن پشت سر هم زنگ میخورد و من تو اتاقم مشغول درس خوندن وقتی دیدم کسی برنمیداره...خودم رفتم تو هال...دیدم فرهادنیست...شماره پارسا بود...حالا که من اعصابم بهم ریخته بود این زنگ زده بود..تلفن رو برداشتم _...._الو_...مردم هم دیوانن زنگ میزنن حرف نمیزنن_پارسا...اسمشو با تردید میگفتم.._سلام.تو دلم گفتم چه عجب _سلام _خوبی؟_ممنون کاری داشتی؟_فردا صبح ساعت 4 مامان اینا میرن فرودگاه توام میای._حتما میام،میای دنبالم یا بیام؟.خوشحال شد و این خوشحالی از صداش اشکار بود و گفت:میام فردا ساعت 4اماده باش...کاری نداری؟_ناهار داری؟خنده ی ارومی کرد و گفت:الان دانشگاهم..کلاس دومم شروع میشه تا ساعت 6اینجام مجبورم گرسنگی بکشم.الهی ارومی گفتم که گفت:دلت برای خودت بسوزه..ماشاالله شنوایی.گفت:کاری نداری پول تلفونتون زیاد میشه._عیب نداره تو میدی._بچه پرو_خداحافظ_خدا حافظاز حرف زدن باهاش جون گرفته بودم و خوشحال بودم**********معلوم نیست فرهاد کجا غیبش زده بود..صدای در اومد رفتم به طرفش بابا بود...سرشو انداخته بود پایین و اروم داشت به سمت در میومد...درو که باز کرد بلند گفتم:سلام.سرشو اوردبالا و نگاهی بهم کرد و اروم گفت:سلام..کیفشو از دستش گرفتم و گفتم:بابا...چیزی شده؟دستشو لای موهاش کرد و گفت:نه ...معلوم بود ناراحته.گفتم:بگید چی شده بابایی به خاطر من...گفت:کیفم رو باز کن میبینی.سریع نشستم روی زمین و کیف بابا روباز کردم...چند تا برگه بود یکیش رو برداشتم و نگاهش کردم...باورم نمیشد..دوباره از اول برگه رو خوندم و با نگرانی...ناباوری به بابا نگاه کردم و گفتم:امکان نداره بابا..اخه چرا؟بابا نشست روی مبل و سرشو با دستاش گرفت و گفت:اقای رئیس میخواد خواهر زاده شو بیاره..به جای من...برگه اخراج بابا رو گذاشتم روی کیفش و رفتم به سمت خودش دستاشو گرفتم و گفتم:با سابقه کاری که شما دارین حتما یک جای خوب دیگه استخدامتون میکنن...الهی قربونتون برم ....بوسه ای به دستای بابا زدم که اون گفت:تو این وضع ..تو این بیکاری ها...سرمو روی زانوش گذاشتم و گفتم:شاید عمو سعید یک جایی برای کار بشناسه._اون تو بازار کار میکنه و برای من که همش تو اداره بودم کار نمیشناسه..باخودم هی میگفتم..کار میکنم تا بازنشسته بشم و بشینم تو خونه راحت مزه ی زندگی رو بفهمم ولی...چی میخواستم و چی شد..فکری به سرم زد و گفتم:خب بابایی شما هم مثل عمو سعید برید تو بازار._با کدوم سرمایه؟با کدوم تجربه.._عمو حتما بهتون کمک میکنه تجربه به دست بیارید...سرمایه هم کسایی هستند که بهتون کمک کنند.بابا از جا بلند شد و گفت:نمیدونم..فعلا هیچی نمیدونم و به اتاقش رفت...بابا اخراج شده بود چه قدر وحشتناک...اگه نتونه کاری پیدا کنه باید تو بی پولی و بدبختی میموندیم..بابا از توی اتاق گفت:تیامی._جانم._مامانت اینا کجان؟_شاید خونه اقاجون بودن نمیدونم._یک زنگ بزن بگو بیاد خونه دیگه._چشمبه مامان زنگ زدم و اون همراه خاله زیبا به خونه اومدند..عصر دوباره همگی به سر خاک اقاجون رفتیم..شب به بابا گفتم که صبح زود همراه پارسا میریم فرودگاه..ساعت 9خوابیدم که بتونم زود بلند شم..ساعت 3بلند شدم..رفتم حموم و بعد از خشک کردن موهام ..یک تاب سفید-سوسنی تنم کردم و شلوار لی و همون مانتو خاکستریم..شال مشکیمم سرم کردم..من هنوز عزادار بودم...ساعت حدود 3 و 45 دقیقه بود...به خودم تو اینه نگاه کردم..چون حموم رفتم صورتم زیادی بی روح بودو سفید و من حوصله ارایش و حتی رژزدن هم نداشتم..نشستم کنار تلفن که به محض زنگ زدن قطع کنم تا کسی بیدار نشه...سرمو اروم گذاشتم روی شونم و چشام داشت سنگین میشد که با صدای تلفن از جا پریدم..تلفن رو سری قطع کردم و رفتم تو کوچه...نمازمو خونده بودم و هوا هم گرگ و میش بود...مسافت خونه تا سر کوچه رو طی کردم..به لطف پارسا خان .موقعیت کوچمون رو در اون وقت صبح هم دیدم.سرشو تکیه داده بود به صندلی و چشاشو بسته بود..مثل این پسربچه هاشده بود میخواستم بپرم بوسش کنم اینقدر که ناز شده بود ولی جلوی خودمو گرفتم و اروم سوار شدم و درم اروم بستم که حتی چشماشو باز نکرد ..شاید واقعا خواب بود..سرمو بردم جلوتر اروم اروم نفس میزد..در همون فاصله کم اسمشو صدا زدم_پارسا.********قسمت 29درست مثل پسر بچه ها شده بود..پلکش یکم تکون خورد ولی چشمش باز نشد.سرمو بردم جلوتر و گفتم:پارسا.یک دفعگی دستاشو باز کرد و منو کشید توی بغلش ..تو اغوشش بودن خیلی لذت داشت بهش دوباره نگاه کردم چشاش هنوزم بسته بود..دستاشو از دور خودک کنار زدم و اروم شونشو تکون دادم..تکونی خورد و چشاشو باز کرد..چشمای عسلیش خمار بود..لبخندی محوی نشست رو لبام و گفتم:چه عجب.دوباره تکونی خورد انگا رتا الان تو این دنیا نبود و گفت:کی اومدی؟_همین الان..یکی از چشاشو بست و گفت:پس من تورو بغل کردم..سرمو انداختم پایین.دماغمو فشار داد و گفت:حالا نمیخواد خجالت بکشی.ماشین رو روشن کرد و به سمت فرودگاه راند.منتظر بودم بابت رفتار پریشبش ازم عذر خواهی کنه و بگه که تند رفته ولی هیچ حرفی نزد...همینطور به جلو خیره بودم که گفت:تو دست شویی پریشب به مامانم گفتی من تورومیزنم.خنده ای کردم و گفتم:اوهوم._قرار بود من بد باشم ولی قرار نبود دروغ بگی._دروغ نگفتم._باشه باشه بهت نشون میدم که دروغم نگفته باشی.زیر چشمی نگاهش کردم ...کمی ترسیدم یعنی میخواد منو بزنه..و زد زیر خنده***نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:از الان بگم..من بعد فرودگاه میرم خونمون_مگه قرار بود جای دیگه بری؟چپ چپ نگاهش کردم و با لحن محکمی گفتم:جهت اطلاع._حالا که اصرار میکنی ..باشه تعارفت میکنم بیای خونم میای؟کامل چرخیدم به سمتش..هم خندم گرفته بود هم عصبانی بودم..نگاهم کرد و گفت:وای ترسیدم...غیر ارادی و بی هوا زدم به بازوش...مطمئن بودم دردش نیومده..چون دستشو به سمت ضبط برد..با کمی عشوه گفتم:سر صبح و اهنگ؟_وقتی همه چی درست پیش نمیره مجبورم..نکنه زندگی با من رو میگفت._چی درست پیش نمیره؟_یک بوسی...یک ماچی یک چیزی...صاف نشستم و گفتم:همون ضبط رو روشن کن..زیر چشمی نگاهم کرد و دستشو به ضبط برد و روشنش کرد..اهنگش غم انگیز بود...پنجره رو دادم پایین ..هوای سرد به صورتم برخورد..خوشم اومد یک حس خوبی بود..پارسا با لحن اعتراضی گفت:بده بالادختر...سرما میخوری.از اینکه برام نگران شده بود..قند توی دلم اب شد.اینو که گفت چرخید به سمتم و نگاهم کرد و پقی زد زیر خنده..چپ چپ نگاهش کردم یعنی چیه!اونم اینه جلو رو کشید پایین وخودمو نگاه کردم..نوک بینیم قرمز شده بود همیشه تو زمستون اینطوری میشد.گفتم:حالا که چی؟دستمو جلوی بیینم گرفتم و شیشه رو دادم بالا...اینه هم با دست داد بالا..اهنگ داشت دیگه ناله میکرد..خواننده داشت خودشو میکشت که مخاطبش برگرده..گفتم:وای..این چیه سر صبحی.دستشو به سمت ضبط برد و گفت:رادیو میخوای؟دستشو پس زدم و ضبط رو خاموش کردم و گفتم:اون که بدتره....خودت بخون..لبخندی زد و گفت:تو بخون.._اول من گفتم.._الان حنجرم اماده نیست.._برگشتن باید بخونی._حالا ببینم..رسیدیم به فرودگاه..ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم..هوا سرد...زیادی روشن و خلاصه خیلی خوب بود..دوشادوش هم راه میرفتیم و وقتی وارد سالن اصلی شدیم..هستی خانم روی یکی از صندلی ها نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به پشته صندلی.پارسا کنار مامانش نشست و گفت:سلام.هستی خانم چشماشو به زور باز کرد و تکونی خورد و به پارسا نگاه کرد و گفت:سلام..کی اومدی؟_الان.هستی خانم هنوز متوجه من نشده بود و روبه پارسا گفت:تیام خانم کو؟این یعنی وقتی من نیستم بازم اسممو با یک پسوند یا پیشوند صدا میکنه.پارسا با چشم به من اشاره کرد..هستی خانم سرشو به سمتم برگردوندلبخندی زد و خواست بلند بشه و بیاد بغلم کنه که خودم اروم گونشوبوسیدم..لبخندی زد و بادست به پارسا گفت بره اونور بشینم..پارسا نگاه شیطنت امیزی به من کرد و خودشو کمی کشید اون طرف.هستی خانم فاصله کمو ندید و دست منو برای نشستن کشید..پاهام چسبیده بود به پاهای پارسا..از پشت کمی به طرفش متمایل شدم و گفتم:بری اونور گناه نداره...پارسا بی توجه به حرف من روبه مامانش گفت:بابا کو؟_رفته دستشویی الان میاد..همون موقع هم اقاشایان از دور به ما نزدیک میشد..هردو به احترام بلندشدیم و دست دادیم..پارسا گفت:مامان صبحونه خوردید؟هستی خانم سر تکون داد و پارسا گفت:پس من میرم چیزی بخرم.گفتم:"اینجا مغازه لاز نیست._شاید کافش باز باشهو رفت و ما سه نفری به طوری که هستی خانم وسط بود نشستم.شایان گفت:این پدر سوخته هم به موقع میفهمه ادم کی گشنشه***با این مورد کاملا موافق بودم صدای شیکمم رو خوب میشنید.اقا شایان ادامه دادSadپونه میاد فرودگاه؟)- نه ساعت 10 کلاس داره بهش گفتم نیاد..پژمان و فریبا گفتن میانهستی خانم چرخید به سمتم و دستمو گرفت و گفت:شما هم باید پیش ما بیاینسعی میکنیم ولی من باید درسامو خوب بخونم..ماهه ابانه دوماه دیگه امتحانای ترم شروع میشه.شایان اقا گفت:دخترم..عین همین پارسا کل سال سوم و پیششو گرفت درس خوند.هستی خانم خندید و گفت:الکی که مهندسی برق قبول نشدهدستشو گذاشت روی رون پام و گفت :مگه نه؟لبخندی زدم و گفتم:بله درسته.شایان اقا گفت:دخترم باورت نمیشه..بعضی از همسایهامون فکرمیکردن پارسا از این دخترایی که ترک تحصیل کردن ولی سن ازدواجشون نیست توی خونه قایم میشن از اوناست..خندم گرفت و همون موقع هم پارسا اومد. و گفت:_غیبت میکردین؟شایان اقا گفت:ما؟تو چیزی هم داری که ما غیبت کنیم.پارسا نگاهی به من انداخت و گفت:چشای خندون تیام که یک چیزه دیگه میگه.سرمو انداختم پایین و ریز ریز خنیدیمپارسا دست کرد داخل پلاستیک و کیک و شیر کاکائو بهمون داد..وقتی به من داد چشمکی هم حواله ام کرد..همون موقع اعلام کردند که برای پرواز اماده بشن.می خواستن از پله برقی ها برن بالا.هستی خانم منو و بغل کرد و گفت:مواضب پارسام باش..مواضب پسر کوچولوم باش..پارسا فقط قد کشیده.هروقت مشکلی پیش اومد بامن تماس بگیر.بوسه ای بر گونم زد و گفتم:حتما مامان.باشنیدن مامان سرشو اورد بالا توی چشماش خوشحالی موج میزد.دوباره منو تو اغوشش کشید و گفت:شماره خونه رو از پارسا بگیر..زود به زود زنگ بزن...دل تنگ صدات میشم خانومی.اقاشایان منو و بغل کرد و بوسه ای پدرانه بر پیشونیم زد و گفت:ارزو میکنم زود ببینمت.لبخند زدم.از پله ها بالا رفتند و منو پارسا فقط دست تکون دادیم..وقتی دیگه ندیدمشون..هردوبه سمت هم برگشتیم..تو چشاش عسلیش نگاه کردم..کمی غم...کمی ناراحتی..دستشو گرفتم توی دستام..شاید پرویی بود ولی ارومش میکرد...نمیدونم چی توی چشام دید که منو به خودش نزدیک تر کرد نگاهی به فرودگاه و بعضی از مردم که دوان دوان و بعضی ارام میرفتن کردم...محیط خوبی حتی برای یک نگاه عاشقانه هم نبود .انگار نگاهمو خوند و دستمو به سمت ماشین کشید..دقیقا انگار داشت منو میکشید چون قدماش تند بود..لحظه ای شخصیت پارسا رو فراموش کردم...شخصیت مغرورشو که گاهی زیادی مهربون و گاهی زیادی شیطون میشد..سوار ماشین شدیم..ساعت 10 بود.._بریم خونم یا_پارسا باید یک چیزی بهت بگم..چرخید به سمتم و گفت:چی؟سرمو انداختم پایین..انگار از گفتنش دو دل بودم..انگار میترسیدم..ولی باید میگفتم شاید کمکی از دست اون بر بیاد:_بابای من....سکوت طولانی کردم سریع گفت:بابات چی تیام؟_بابام..بابام از کارش ..از کارش._اخراج شد؟از اینکه جمله مو تکمیل کرد خوشم اومد..دستشو اروم روی موهاش کشید و گفت:وای.معنی وای رو نفهمیدم....اهی کشیدم و چرخیدم به سمت پنجره._حالا میخوان چیکار کنن؟_بابا که میگه چون اخراج شده و هم به خاطر کم بودن کار..احتمال پیدا کردن کار تویک اداره کمه.بهش گفتم مثل عمو سعید بره توی بازار ولی هنوز داره فکر میکنه._رفتن به بازار سرمایه میخواد._مشکل بابا هم همینه._ولی من کمکش میکنم.چرخیدم به سمت پارسا فکر کردم الان توی رویامم و اون این حرفو زده***با خوشحالی بهش نگاه کردم.باورم نمیشد،وقتی خیلی خوشحال میشدم.دستامو مشت میکردم و بهم میکوبیدم.گفتم:چی گفتی؟_من از لحاظ مالی به پدرت کمک میکنم..اقاسینا مثل پدرمن..این یعنی منم مثل خواهرشم..نه من نمیخواستم خواهرش باشم ..میخواستم زنش بمونم.همون موقع گوشیش زنگ زد.بعد از دیدن شماره با خوشحالی گوشی رو گرفت دم گوشش و گفت:_به به پونه خانم سلام._من خوبم و شما؟_...._اره..راه افتادن الان نگرانی یا میخوای شیطونی کنی؟_...._اره..اره تو کجا شیطونی کجا.همه خوبن؟_...._منظورم اون نبود..من با پریسا چیکار دارم..الان خودم متاهلم._...._خوبه همینجا کنارمه.._..._گوشی.تلفن رو به سمتم گرفت و گفت:پونه است..تلفن رو گرفتم دم گوشم .پونه با خوشحالی که در طرز حرف زدنش معلوم بود گفت:سلام..عروس خانم..خوبی؟_سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟_از دوری برادر کی خوبه که من باشم.نمیدونم حرفش کنایه بود یا شوخی ولی گفتم::25 سال ماله شما بوده.حالا 1ماه واسه من.پونه گفت:شوخی کردم تیام جانخندیدم و گفت:دیگه مزاحمت نمیشه کلاسم داره شروع میشه..بای._خداحافظ.تلفن رو قطع کردم و به دست پارسا دادم .پارسا گفت:مطمئنی میخوای بری خونتون؟با حالت معصومانه ای گفتم:کسی منو دعوت نکرده به جایی؟سرشو اورد جلو و گفت:دعوت منو میپذیرید ماد مازل.سرمو به علامت نه تکون دادم و گفتم:وای یک دنیا درس دارم.پارسا ماشین را از پارک دراورد و گفت:مارو کشتی با این درس خوندت_پدر جنابعالی هم از نحوه درس خوندت میگفتن.پارسا زد زیر خنده و از فرودگاه خارج شد.و گفت:باهمون شیر کاکائو سیر شدی؟_اوهوم_ولی من نشدم بریم یک چیزی بخوریم.******یک جایی شبیه چایی خونه رفتیم پیاده شدم و باهم وارد شدیم..یک جای تسبتا سنتی بود بعضی ها قلیون میکشیدن..بعضی ها میخوردن..پارسا به سمت یک تت رفت و نشست منم لبه ی تخت نشستم و پاهامو از لبه ی تخت اویزون کردم .ولی پارسا قشنگ کفشاشو دراورد و نشست ..صبحونه سقارش داد.پارسا چهار زانو نشسته بود و به پشتی تکیه داد بود و گقت:بیا با ما.چشم و ابرویی بالا انداختم که گفت:بالاخره که باید بیای بالا.همونطور که نگاهاش میکردم گفتم:شتر در خواب بیند پنبه دانه._ولی پارسا در واقعیت ببنید تیام ..کفشامو دراوردم و خودمو کشیدم عقب و کنارش نشستم..همینکه به پشتی تکیه دادم یک صدای تیکی اومد..اینقدر بهم حال میداد..انگشتای دست که دیگه هیچی/_چی شد اروم.چپ چپ نگاهش کردم ولی اون به نقطه نامعلوم خیره بود..رد نگاهشو دنبال کردم.روی یک دختر و پسر بود..دختره شکم بزرگی داشت بهش نمیخورد چاق باشه میخوره حامله باشه..یک دستش به کناره های تخت بود و دست دیگش رو برای نگه داشتن خودش مشت روی تخت گذاشته بود.دختره 20 یا 21 یهش میخورد..پسره هم عصبی مشغعول حرف زدن باهاش بود..پارسا گفت:یک گندی بالا اوردن توش موندن.با تعجب به سمتش چرخیدم و گفتم:یعنی چی؟_یعنی دوست دختر دوست پسر بودن..زیاده روی کردن.اونها تازه دوست بودن ولی ما نامزدیم..ولی پارسا فقط یکبار برای بوسیدن لبام جلو اومد که من بهش اجازه ندادم.صبحونه رو اوردن..پر بود از همه چی..پارسا گفت:اینا قصد جونمون رو کردن..اخه چطوری اینا رو بخوریم..از حرفش خندم گرفت و گفت:راستی زیاد بخور من زن چاق دوست دارم..با یک عشوه گفتم:یعنی الان دوسم نداری.؟نگاهی به سرتاپام انداخت و خندید..یک چراغ تو دلم روشن شد..میتونست واضح بهم بگه نه،میتونست بگه ماکه قرار از هم جدا بشیم.صبحونمون در سکوت خورده شد..فقط وقتی داشتم لقمه بزرگ نون و پنیر را داخل دهنم میذاشتم پارسا گفت:خوبه حالا تو سیری..پارسا حساب کرد و سوار ماشین شدیم.ماشین رو به سمت خونمون میروند..گفتم:بعدش میری خونتون؟_نه بیرون کار دارم،شب میرم خونه._ملینا هم میبینی؟نگاهی بهم اندات و گفت:اره بابا هر شب باهمیم.برگشتم به سمتش میخواستم لِهش کنم ولی گفتم شاید از حسم خبردار بشه گفتم:یک قرارایی باهم داشتیم.نگاهی بهم کرد و گفت:یادم نمیاد..اخم کردم و برگشتم به سمت خیابون و گفتم:متاسفم برات.دم خونه پیادم کرد وقتی پیاده شدم نه خداحافظی نه هیچ حرف دیگه ای..کلید رو تو قفل چرخوندم..سنگینی نگاهش روم بود ..ای کاش هیچ وقت بهش حسی پیدا نمیکردم ..اون وقت میتونستم برگردم تو چشاش نگاه کنم و بگم:چیه ادم ندیدی.گفت:تیاممنتظر یک معذرت خواهی بودم..اخمام از توهم در اومدن و چرخیدم به سمتش و گفتم:برای کارای بابات تو هفته اینده زنگ میزتم.وا رفتم سرمو اروم تکون دادم و دروباز کردم و خواستم ببندمش که گفت:حرفامو درباره ی ملینا جدی نگیر.شنیدم چی گقت درو باز کردم تا دوباره بشونم تا مطمئن بشم ولی گاز رو گرفت وو رفت..اروم خندیدم.اروم و ریز ریزحیاط رو دور زدم و نگاهی به حوض وسط خونه کردم،ابش کثیف شده بود..عکس خودمو توی اب کثیقش میدیدم..صورتم در حین سادگی خندون بود.از پله ها یکی دوتا بالا رفتم و درو به ارامی باز کردم..انگار همه خواب بودن..به ساعتم نگاه کردم 11 و نیم.فرهاد روی زمین دراز کشیده بود و بابا روی مبل..احتمالا مامان و خاله زیبا هم داخل اتاق بودن..پتو فرهاد رفته بود کنار ،روش کشیدم و سرکی به اتاق مامان زدم.مامان کل پتو رودور خودش پیچیده بود و خاله زیبا یک ملاحفه دورش.رفتم به اتاق خودم و درو بستم..بااینکه اروم روی تختم دراز کشیدم ولی بازم شروع کرد به صدا دراوردن..ذهنم مشغول بود باید فکرم رو مرتب میکردم ولی نمیتونستم...از یک طرف به اخر و عاقبت این ازدواح...ای کاش پارسا هم منو دوست داشت و ما بدون شکستن غرورمون به هم میگفتیم همو دوست داریم و کنار هم زندگی میکردیم..ولی اون اگه منو دوست داشت ازم نمیخواست فیلم بازی کنم..از یک طرف اخراح بابا..از یک طرف فوت اقاجون و زندگی خاله زیبا..از یک طرف تولد عزیزو از همه مهمتر درسام که روز به روز سخت تر و مشکل تر میشد.چشامو بستم ..از ساعت 3صبح بیدا ربودن سخت بود.شالمو از روی سرمو دراوردم و انداختم روی زمین.دکمه های مانتوم ر بازکردم ولی حوصله دراوردنشو نداشتم..چشامو بستم به دنبال ارامش.با صدایی که معلوم نبود ماله کیه و از کجاست ..چشامو باز کردم و سر جام نیم خیز شدم..*******قسمت 30..فصل3با صدایی که معلوم نبود ماله کیه و از کجاست ..چشامو باز کردم و سر جام نیم خیز شدم..صدای مامان بود..از جام بلند شدم ..اتاق تاریک بود..درو یک کوچولو باز کردم..نور با شدت بهم میتابید با دست جلوی چشممو گرفتم وبعد از اینکه عادت کردم دستمو برداشتم..مامان و بابا مشغول دعوا بودن...وسط هال..خاله زیبا و فرهادم نشسته بودند و ان ها رو تماشا میکردند انگار اومدن سینما..مامان با داد گفت:یعنی چی سینا؟اخراج شدی؟چی کار کردی که اخراج شدی...الکی الکی که کسی رو اخراج نمیکنن..تا حالا که کار میکردی چه قدر وضعمون خوب بود که حالا بدترش کردی ؟بابا تو چشای مامان زل زده بود و گفت:زری...بیا بریم تو اتاق حرف میزنیم..و دست مامان رو گرفت..مامان یک قدم عقب رفت و دستشو از دست بابا دراورد و گفت:نه بزار جلو اینا بگم .و بادست به فرهاد و خاله اشاره کرد..مامان اشکاش رو پاک کرد و گفت:اون پری...چند تا خونه داره..چند تا ماشین دارن..تو بهترین منطقه شهر..حالا ما...فقط از دارِ دنیا یک خونه داریم که اسمشو نمیشه گذاشت خونه.بابا عصبانی بودولی سعی میکرد با ارامش حرف بزنه و گفت:ناشکری نکن زری.مامان باداد گفت:ناشکری چیو نکنم...اخراجت کردن..یعنی یک کار اشتباه انجام دادی.بابا خواست چیزی بگه که مامان با داد گفت:تو غلط کردی کار اشتباه انجام دادی..سکوتی سنگین اجرا شد..بابا ازاینکه مامان این حرف رو جلوی زیبا گفته بود تعجب کرده بود و عصبی شده بود...مامان عصبانی تر از اون بود که بدونه چیکار میکنه..سریع به اتاق رفت..مانتوشو تنش کرد و روسری نخی شو به یر کرد و یک چادر کهنه برداشت و گفت:زیبا جمع کن بریم..بابا ،با تعجب بهشون نگاه میکرد و گفت:این کاراچیه زری.!تو بچه داری.مامان بی توجه به بابا از پله ها رفت پایین و گفت:هر وقت استخدام شدی من برمیگردم..بابا گفت:زری تو اگه باشی هم دنبال کار میرمبابا تازه چشمش به من خورد و خواست برم دنبال مامان..بدو بدو رفتم دنبال مامان..مامان دم در ایستاده بود.._مامان وایسا.مامان چرخید.._مامان..به خاطرمن نرو خواهش میکنم..به خاطر فرهاد اخه تو نباشی ما چیکار کنیم.؟قربونت برم برگرد دیگه._تو که بچه نیستی...نامزد داری..اصلا تو هم برو پیش نامزدت بابات رو تنها بزار.تند گفتم:من اینکا رو رونمیکنم.مامان گفت:فهمیدی بابات اخراج شده ؟این یعنی بدبختی دختر.خاله زیبا از پله ها پایین اومد کفشاشوپاش کرد و بعد از خداحافظی سرسری از خونه خارج شد..رفتم لب پله نشستم..دیگه قهره مامان رو کجای دلم بزارم...مامان به جای اینکه این مشکل رو کنترل کنه...خونه رو ترک کرده بود..احساس کردم دستای کسی روی شونمه..چرخیدم بابا بود.._بابا.._جانم.._من با پارسا صحبت کردم..اون گفت بهتون کمک میکنه.._چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟***_چی؟؟؟با صدای بلند بابا سریع از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم..بابا عصبانی بود و گفت:چرابه اون گفتی؟_اون میتونه کمکتون کُنه._از دامادم کمک بگیرم؟از غریبه بهتره.اروم رفتم جلو و گفتم:بابا!شما که همچین طرز فکری نداشتین.باباجلوتر اومد که باعث شد بترسم و عقب برم .بابا گفت:وقتی از این و اون میشنوی که عروس یا داماد بهشون خیانت کرده...به قول یک عزیزی عروس و دوماد فامیل نمیشن._اون عزیز نبوده مریض بوده._تیام!هنوز میترسیدم و گفتم:ولی بابا.....پارسا میخواد کمکتون کنه..عصبانی تر شد و چند قدم جلو تر اومد و من هم که پشتم دیوار بود به سمت چپم دویدم .که بابا گفت:تیام همین الان...الانِ الان میری زنگ میزنی بهش میگی که شوخی کردی باهاش باشه؟_اخه._اخه ماخه نداره..گندی که زدی درستشم میکنی.چه طور غرورمو بکشنم و برم با پارسا حرف بزنم..پارسایی که حرف ادمیزدی حالیش نبود و تیکه مینداحت_دِ..........رو دیگه.رفتم از پله ها بالا.فرهاد خیلی عادی جلوی تلویزیون نشسته بود و فوتبال نگاه میکرد.بشر اینقدر خونسرد.اشک تو چشام جمع شده بود و اماده ریختن.بابا منو دعوا کرده بود ..فرهاد نگاه از تلویزیون گرفت و گفت:چی شده؟_بابا میگه...میگه..طاقتم تموم شد و بغضم شکست و اشکام سرازیر شد..همون موقع بابا وارد شد و گفت:زنگ بزن دیگه...تیام چرا گریه میکنی.فرهاد جلو اومد و گفت:به کی؟بابا بی توجه به فرهاد گفت:تو زنگ بزن.تلفن رو برداشتم..چطوری باپارسا حرف میزدم..شمارشو که حفظ بودم گرفتم ،دعا میکردم خاموش باشه ..ساعت 5بعداظهر بود.1بوق.....2بوق.............3بوق_اَلو_سلام_تیام من شرکتم بعدا باهات تماس میگیرم.این و گفت تلفن رو قطع کرد.بابا :چرا نگفتی؟_شرکت بود._بگو کار مهمی داری._بابا،سرکار اخه._جمعه و سرکار.....میگم زنگ بزن دختر..تلفن رو برداشتم.1بوق2بوق3بوق4 بوققطع شد...یعنی قطع کرد..روبه بابا گفتم:نمیتونه صحبت کنه اخه..بابا جلو اومد و گفت:تلفن رو بده به من.گوشی رو گرفت و گفت:همین 912؟_اره.بابا شماره رو گرفت و گوشی رو دم گوشش گرفت .. و با عصبانیت اونو روی زمین پرت کرد و گفت:خاموشه...نسیم خنکی توی دلم پیچید...آآآآآآآآآآآآآی دلم خنک شد..ای راحت شدم..بابا عصبانی به من گفت:برو تو اتاقت..بلند شدم و رفتم داخل اتاق..کتابمو برداشتم و نشستم روی تختم و تکیه دادم به دیوار..چشمم روی کتاب بود ولی ذهنم همه جا..چشامو بستم..چند تا نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به درس خوندن..درسی که هیچی ازش نمیفهمیدم.+++1هفته گذشت..تو این یک هفته نه من پارسا رو دیدم نه اون منو..حتی تلفنی هم حرف نزدیم..اون شب که بابا موفق نشد با پارسا تماس بگیره..فرداش پارسا تماس گرفته بود و بابا رو راضی کرده بود..البته بابا هنوز از دست من ناراحت بود..بابا با مامان تماس گرفت و گفت که همه چی داره حل میشه..ولی مامان همین که فهمید پارسا کمک کرده..حتی با منم قهر کرد و پای تلفن باهام حرف نمیزد...تو اون یک هفته...فقط درس میخوندم..روزای تکراری که میگذشت حالمو بهم میزد..فکر میکردم با اومدن پارسا زندگیم عوض میشه ولی هیچ تغییری نکرده بود...برای مروارید قرار بود خواستگار بیاد..فرهاد که اینو فهمید زد به سیم اخر و گفت باید بریم خواستگاری..ولی مامان پاشو کرده بودتو یک کفش که دختر پری رو نمیگیرم...میگفت من با مروارید مشکلی ندارم و حتی دختر خوبیه ولی مادرش پریچهره اصلا زن خوبی نیست و پز میده...بابا و فرهاد بدون حرف زدن با مامان قرار برای 5شنبه عصر گذاشته بودند...من به پری خانم گفتم نمیام ولی اون مستقیمم زنگ زد به خونمون و منو پارسا رو دعوت..حالا من به پارسا نگفته بودم و باید به مامانم میگفتم..فرهاد با استرس نگام میکرد ..روی مبل نشسته بود و خیره به من و تلفن..تلفن روبرداشتم و شماره خونه اقاجون رو گرفتم..صدای گرفته خاله زیبا اومد._بله._سلام خاله._سلام قربونت..خوبی؟_ممنون شما خوبین؟مامان خوبه؟_من اره ..ولی مامانتون براتون بی قراری میکنه._هستش؟کارش دارم.._اره..ولی تیام جان..حال مامانت اصلا خوب نیست ها!اروم صحبت کن._خاله یک جوری میگین انگار من همیشه تند حرف میزنم._نه قربونت برم.گوشی.فرهادبه من نگاه میکرد..نگاهش حواسمو پرت میکرد.گوشی تلفن رو از خودم دور کردم و گفتم:چرا نشستی منو ونگاه میکنی؟_چیکار کنم؟_پاشو برو اون مانتو فیروزه ایم رو اتو کن...بدو..فرهاد گفت:باشه حالا._برو....اصلا حرف نمیزنم ****فرهاد گفت:باشه حالا._برو....اصلا حرف نمیزنم .رفت..نفس عمیقی کشیدم و تلفن را به گوشم چسبوندم..صدای کسل مامان پیچید تو گوش:اَلوبا لحن شادی گفتم:سلام مامان!_تیام تویی!خوبی؟_من خوبم...مامان خوشگلم چطوره؟_خیلی بَدم..1هفته است دختر و پسرمو ندیدم..حالم خوبه به نظرت؟باور کن اگه میتونستم میومدم..فرهاد چطوره؟_خوبه..خیلی شاده._میخواید برید؟_میخوایم ..شما هم باید همراهمون بیاین._تیام!من قبلا حرفامو در این مورد زدم.._نگاه کنید.!الان شما اگه نیاید و ما نریم..فرهاد همه چی رو از چشم شما میبینه..ازتون دلگیر میشه..بهتره بریم خونه عمو اینا به عنوان مهمونی نه خواستگاری._اون دختره هم بَرو روشو از مامنش به ارث برده هم اخلاقشو._مامن ،عیب الکی روی مروارید نزارید..خواهش میکنم.به خاطر من فرداشب بیاین._دیگه کیا میان؟فهمیدم مامان راضی شده ..گفتم:عزیز و عمه سمیرا ،عمو سهیل که شماله...ما وشما و خاله زیبا._پارسا چی؟_اره..پری خانم دعوتش کرده ..زنگ میزنم بهش بگم..پس شما الان بیاین خونه دیگه؟_حالا ببینم._پس میبینمتون..خدافظ._خدانگهدار.تلفن را قطع کردم..همون موقع فرهاد سریع از اتاق بیرون اومد و گفت:چی شد؟با ناراحتی گفتم:چی میخواستی بشه؟_نمیاد.سرمو تکون دادم و گفتم:نه خیر..فرهاد نشست لبه ی مبل._مانتومو اتو کردی؟_تو مامان رو مگه راضی کردی؟_اره.فرهاد قیافش از حالت ناراحت به تعجب تبدیل شد و گفت:چی؟با خنده گفتم:مامان فقط قبول کرد به خاطر من بیاد..فرهاد از روی مبل پایین اومد و بغلم کرد و گفت:عاشقتم تیام...دیونتم دختر..همینجور بوسم میکرد..با دستم به سمت عقب هلش دادم و گفتم:حالا جبران میکنی.فرهاد با صدایی که معلوم بود ذوق کرده گفت:معلومه تیام...وایی از خدا به خاطر داشتن همچین خواهری ممنونم.خندیدم و گفتم:حالا زیاد رمانتیک بازی درنیار...فرهاد هنوز دستاش دور گردنم بود..گفتم:نمیزاری برم بشینم پای درس ؟فرهاد دستاشو از دور شونم باز کرد و با چشای که از خوشحالی برق میزد گفت:به پارسا زنگ نمیزنی؟_حالا فردا...از جا بلند شدم که فرهاد گفت:خیلی دوسِت دارم.چشامو ریز کردم و گفتم:مطمئنی اونی که خیلی دوسش داری مروارید نیست..فرهاد خواست دوباره بغلم کنه که سریع به سمت اتاق رفتم و درو بستم..لبخندی به خوشی برادرم زدم...ساعت هنوز 6 بود...فردا درس زیادی نداشتیم ولی به خاطر امتحانات نوبت اول که از هفته دیگه شروع میشد مجبور بودم بخونم..امتحانا از 1 شنبه شروع میشد چون شنبه تعطیل بود...ساعت 9 بود که با صدای بسته شدن در فهمیدم بابا اومده ..فرهاد که از خوشی از صبح داشت درس میخوند چون امتحانات اوناهم از هفته دیگه شروع میشد.صدای فرهاد رو شنیدم که به بابا میگفت:سلام._سلام...تیام کو؟_تو اتاقشه کجا بودین؟_رفته بودم با چند تا ازااین بازاری های سرشناس حرف بزنم..حالم داشت از درس خوندن بهم میخورد..کتابو گذاشتم و از اتاق خارج شم..سلامی به بابا کردم..بابا کتشو دراورده بود و روی مبل نشسته بود ..رفتم داخل اشپزخونه..مامان همیشه وقتی بابا میومد چایی میاورد ولی من اصلا حوصله دم کردن نداشتم گفتم:اب میخورید بابا؟_چایی چیزی نیست؟_ نه اماده نیست و با لحن معصومانه ای گفتم:اماده کنم؟_نمیخواد...دوتا میوه بیار حداقل.یک سیب و موز گذاشتم توی پیشت دستی و یکیم برای فرهاد گذاشتم و به هال رفتم و گذاشتم جلوشون و دوباره رفتم اشپزخونه و گفتم:شام نمیخواین؟فرهاد:چرا من باید تغذیه شم.با شوخی گفتم:با بابا بودم..فرهاد گفت:چه فرقی داره بابا هم میخواد فردا زنشو ببینه.****بابا بلند روبه فرهاد گفت:حیا کن پسر.فرهاد خیلی راحت در این مورد جلوی بابا حرف میزد..خجالت نمیکشید..بی پرده حرف میزد..انگار پسرا کلا خجالت سرشون نبود.نگاهی به چند سیب زمینی کنار یخچال کردم...سرخشون کردم...خب حوصله ی هیچ چیز دیگه رو نداشتم..ریختمشون توی ظرف و بردم به هال.فرهاد گفت:اینه شامت؟بی توجه بهش مشغول خوردن شدم که فرهاد اروم گفت:بگم مروارید بیاد دوتا غذا بهت یاد بده..فرهاد خیلی پرو بود..راحت درمورد همه چی حرف میزد از هیچی خجالت نمیکشید..بابا هم چیزی بهش نمیگفت.چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:فعلا همینو بخور تا تموم نشده..زیر چشمی هوای بابا رو داشتم حس کردم چیزی از گلوش پایین نمیره..یعنی اینقدر مامانو دوست داشت؟!بعد شام ظرفا رو شستم و رفتم نشستم کنار فرهاد پای تلویزیون..بابا هم گفت که حوصله نداره و رفت خوابید..بعد از دیدن فیلم حدود ساعت 11.من رفتم که بخوابم...خودمو اروم انداختم روی تخت..به این فکر کردم که اگه صبح بگه نمیاد..اگه بگه نمیتونه ......بانور خورشید که وارد اتاق شده بود از جا بلند شدم....اصلا حوصله مدرسه رو نداشتم..لباسامو پوشیدم و از خونه خارج شدم..هوا نسبت به روزای پیش سرد بود..بااینکه اواخر ابان بود...منتظر بودم وقتی به سر چهار راه اول میرسم شاهین و شیدا رو ببینم ..ولی مامان شیدا بود..زن مهربونی بود...و بر خلاف شیدا که شر بود اون زنی اروم بود...ایستادم تا بهم برسه و گفتم:سلام خانم نیک خواه!سرشو بالا اورد انگار منو نشناخت ..چشاشو یکم ریز کرد و گفتم:تیامم._اوه تیام جان..سلام ببخشید عزیزم به یادت نیاوردم._خواهش میکنم.بهم دست داد .گفتم:شیدا نمیاد؟سرشو انداخت پایین و گفت:نه....بیا عزیزم الان مدرسه شروع میشه..کنار هم قدم برمیداشتیم و من هر لحظه منتظر بودم دلیل نیومدن شیدا رو بپرسم...از طرفی نگران بودم..نکنه اتفاقی براش افتاده باشه....وارد حیاط مدرسه شدیم..گفتم:خانم نیک خواه.چرخید به سمتم و گفت:جانم؟_شیدا ...میتونم بپرسم برای چی نمیاد؟_پاش شکسته..چه وحشتناک..ولی چطوری._چرا؟_افتاده...لب تراس بود افتاده..سرمو تکون دادم و گفتم:امیدوارم خوب شه..سلام برسونید خدانگهدار.اینو گفتمو به سمت کلاس رفتم..این دلیل اونقدر مهم نبود..یعنی میتونست اینو به من بگه ولی.....ولی از گفتن یک چیزی صرف نظر کرد..اون چی بود که شیدا به خاطرش مدرسه نیومد و ....و مادرش نمیخواست بگه...در کلاس رو باز کردم..باران و سوگل کنار هم نشست بودند و دم گوش هم پچ پچ میکردن رفتم جلو و محکم کیفمو گذاشتم روی نیمکت که هردوشون سرشون رو بلند کردن وسوگل گفت:وای قلبم ریخت****_سلام.هردوشون باهم گفتن:سلامبه سمتشون خم شدم و گفتم:چی پچ پچ میکردین؟سوگل با یک لحن خنده داری گفت:گفتن به شوهر دارا نگین.نگاهی به باران کردم و گفتم:ایشون مجردن؟باران مشتی به بازوم زد و گفت:معلومه.سوگل اروم گفت:خب شاید راضی نباشه تیام.ناراحت گفتم:من راضیش میکنم...اصلا درباره کیه؟باران با لحن ناراحت تر از من گفت:شیدا.سوگل هم پشتوانه اون گفت:دوستمون یک راز بزرگ رو بهمون نگفته بود......ماهممون همه چی رو گفتیم ولی اون...درست سرجام نشستم و همونطور که به طرف اونا چرخیده بودم گفتم:تورو خدا بگید چی شده دارم میمیرم از استرس.باران انگار میخواست گریه کنه...سوگل بد تر از اون..باران گفت:باورت میشه شیدا از سال اول دوست پسر داشته...امسال مامان باباش فهمیدن همه چی رو ازش منع کردن...مامانش اینا حق داشتن هر روز با شاهین بفرستنش._دارید دروغ میگید؟سوگل گفت:متاسفانه نه...باران به ما قضیه حسام رو گفت به خونوادش گفت...ولی شیدا ..ازش بعید بود..نمیتونستم باور کنم...شیدا با کسی دوست بشه..درسته همیشه شوخی میکرد ولی این غیر قابل باور بود._شما از کجا فهمیدین؟_دیشب به باران زنگ زده.چشامو روهم گذاشتم..پس قضیه اومدن مامان شیدا به همین ربط داشته ..از دیدارم با مامان شیدا گفتم که باران گفت:وای..ممکنه مدرسشو عوض کنن.با این حرف سوگل یک قطره اشک روی گونش چکید ..منم وضع بهتری از اونا داشتم...همون موقع دبیر وارد کلاس شد و ما به بحثمون خاتمه دادیم..تا زنگ تفریح همش ذهن و فکرم پیش شیدا بود...شیدای شادی که همه چی رو از دوستاش پنهون کرده بود..تا اخر اون روز همه تو بهت بودیم..باران قول داد که اگه چیزه دیگه ای فهمیدبهمون خبر بده..مسیری که تا خونه طی کردم خیلی زود گذشت چون همش تو ذهن شیدا بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم..کلید انداختم و وارد شدم..هیچکی داخل خونه نبود..کیفم و مقنعه ام روی مبل انداختم وخودم به اتاقم رفتم که یادم اومد باید به پارسا زنگ بزنم..اون روز کمی هم زودتر تعطیلمون کردن..ساعت 12.تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم..1بوق...2بوق....3بوق..قطع کرد..ای بابا این بشر چرا اینجوریه خب حتما کارش دارم دیگه..دوباره شمارشو گرفتم..1بوق...2بوق...3بوق...دوباره قطع کرد..تلفن رو محکم سر جاش کوبیدم و گفتم:فدای سرم برندار.مشغول باز کردن دکمه های مانتوم بودم که زنگ خونه به صدا دراومد به احتمال زیاد بابا بود..ایفون رو زدم و رفتم داخل اتاقم و درو بستم.بابا هیچ وقت وقتی دراتاقم بسته بود وارد نمیشد..شلوارکی پوشیدم و داشتم تاپ صورتیم رو تنم میکردم که در اتاق یکدفعگی باز شد ..از ترسم فقط فرصت شدتاپ رو تا رو سینه پایین بکشم و شکمم هنوز بدون لباس بمونه.بادیدن پارسا دم در خشکم زد..اون اینجا چیکار میکرد..من هنوز مهبوت نگاهش میکردم که اون گفت:سلام..داشتی لباس عوض میکردی ؟درو بست و جلو اومد..لبخندی روی لباش بود..دستم رفت به سمت زیر تاپم که بکشمش پایین که پارسا.****



RE: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - Fake frnd - 21-07-2014

خواستم ی خورده تو کف بمونین Big Grin

خیلی بدجنسم نBig Grin

واقعا معذرت ولی سایتی که از توش رمانو میزاشتم فیلتر شده بازم باس بصبرینUndecided

31فکر میکردم الان با اون چشاش..میخواد قسمت برهنه بدنمو دربیاره ولی اون فقط به چشام نگاه کرد و گفت:بکش پایین .نگاه نمیکنم..لباسمو کشیدم پایین..پارسا انگار قدش بلند تر شده بود احساس میکردم یک سرو گردن ازم بلند تره..._جواب سلام واجبه ها!لبخندی زدم و گفتم:سلام...اینجوری اومدی هول کردم..._تو این هوا اینجوری لباس میپوشن...نمیگی سرما بخوری._خونه که گرمه._تعارف نمیکنی بشینم..به سمت در رفتم و گفتم:چرا بیا..نشست روی تخت و گفت:اینجا بهتره..تختمم آبرو داری کرد و هیچ صدایی از خودش درنیاورد.پارسا یک پیرهن مردونه تنش بود...پیرهن چسبیده بود به تنش..رنگش سرمه ای بود..با یک شلوار جین ساده...بوی ادکلنش تلخ بود..چشام از روی لباساش اومد روی صورتش..خیره به من بود.._کاری داشتی زنگ زدی؟_حتما دیگه..شما چرا قطع میکنی؟این جمله رو بالحن طلبکارانه ای گفتم که خودمم خندم گرفت..پارسا زیر لب گفت:شما...دوم شخص جمع..و بلند گفت:هفته پیش که سرجلسه بودم..گوشیم شارژنداشت...یعنی بعدش خاموش شد...امروز هم که دم در خونتون بودم..ایشی گفتم و ادامه دادم:به هرحال باید جواب میدادی...از این به بعد تلفنت رو رو من قطع کردی نکردیخندید و گفت:دستور دادن نداریم وگرنه منم خوب بلدم دستور بدم...با شیطنت گفتم:مثلا دستور به چی؟گفت :مثلا بوسیدن نامزدت..از خجالت قرمز شدم و گفت :این یک دستوره انجامش میدی یا؟ابروهامو انداختم بالا که یکدفعگی پارسا از جاش بلند شد و اومد به سمتم.با خنده جیغی کشیدم و دوییدم بیرون..و رفتم به اتاق مامان اینا...داشتم از روی تختش رد میشدم که پارسا مچ پامو کشید و تلپی افتادم روی تختشون.اخ ارومی گفتم و چرخ زدم که موهام ریخت روی صورتمو نفهمیدم چی شد که پارسا دستاشو دو طرف گوشم گذاشته بود و روم خم شده بود..هنوز هردومون نفس نفس میزدیم..موهام ریخته بود روی صورتم و به خاطر حلقه تنگ پارسا نمیتونستم کنارشون بدم که خودش زحمت اینکارو کشید..سرشو اروم اورد جلو و گفت:به دستورات من عمل نمیکنی؟و خندید...ولی من خندم نمیومد..بیشتر ترسیده بود..اروم گفتم:چشم از این به بعد عمل میکنم..سرشو جلوتر اورد و گفت: پس عمل کن...نه ..من نمیتونستم..قلبم تند تند میزد...فاصلمون کم و کم تر میشد که سریع یک بوسه به گونش زدم و از زیر دستش در رفتم و به سمت اتاقم رفتم و درو بستم و پشتش نشستم..پارسا به در کوبید و گفت:باز کن...داغ شده بودم...بوسیده بودمش...گونه داغ تر از خودمو..صورت 6تیغشو..تو چشای عسلیش زل زدم و بوسیدم.یک هیجان بود یک حس تازه....محکم به در کوبید و گفت:خیله خب باز کن میرما..میخواستم بگم :فدای سرم برو.. ولی از جابلند شدم و از لای در نگاهی به پارسا انداختم که درو باز کرد و منم انگار شوت شدم به عقب._نگفتی چیکار داشتی زنگ زدی ؟و مشغول بازرسی خودش تو اینه شد.جای بوسم رو روی صورتش نگاه کردم..یک کوچولو قرمز شده بود.._قراره بریم خونه پری خانم اینا.._پری خانم کیه؟_زنه عمو سعید..میخوایم بریم خواستگاری.._چرا زودتر نگفتی؟_من که داشتم زنگ میزدم.._اون زود بود؟بازوشو گرفتم و از جلوی اینه اوردمش کنار و گفتم:آینمو خوردی و خودمو توش نگاه کردم..من هیچ زیبایی نداشتم..ولی پارسا از دختر متوسطی مثل من میخواست ببوسمش..هووی تیام...پسرا به این چیزا کاری ندارن..اینا غریزست.پارسا گفت:لباسام خوبه؟چرخیدم به سمتش..میتونستم راحت بهش نگاه کنم بدون اینکه فکر بدی نسبت بهم بکنه..خوب که نگاهش کردم گفتم:اگه یک کت اسپرتم داشتی خوب بود.._پس باید برم خونه...حاضرشو بریم اونجا._چی چی رو بریم اونجا...من هزار تا کار دارم....برم حموم..لباسامو اماده کنم...ناهار درست کنم.._خونه من هم حموم داره ها....لباساتم بیار اونجا..ناهارم مگه مامانت نیست؟_چرا چرا...الان میاد...طول میکشه...ها_بدودوباره نشست روی تخت و من مشغول برداشتن لباسام شدن..مانتو فیروزه ایم که فرهاد اتو کرد رو داخل پلاستیک گذاشتم..یک روسری ابی مایل به سبزم برداشتم ..با یک جین مشکی...یک تی شرت استین بلند خاکستری رنگ داشتم که روش طرح جالبی داشت..سشوارمم برداشتم و همرو توی پلاستیک چپوندم و گفتم:من امادم.از جا بلند شد و گفت:چه عجب.به سمت در رفت و منم اداشو دراوردم و زیر لب گفتم:چه عجب.بعضی موقع ها فاصله سنیمون رو حس میکنم..اینکه من نسبت به پارسا خیلی بچم.سوار ماشین شدیم و به سمت اپارتمانش می رفتیم ،توی ماشین سکوت کرده کرده بودیم و حرفی نمیزدیم که پارسا گفت:مامان دلش برات تنگ شده.هستی خانم...منم دلتنگش بودم شدید..گفتم:منم همینطور.و باز هم سکوت سنگین که پارسا گفت:امروز چندمه؟_27_تولد محترم خانم کی بود؟_عزیز؟فکر کنم 5یا 6ایان..چطور؟_میای براش تولد بگیریم.کامل چرخیدم به سمتش و گفتم:چی؟_براش تولد میگیریم ..مثلا خونه شما هان؟_خب باید به مامان اینا بگم.تند گفت:تو هیچ استقلال ذهنی نداری._من فقط مشورت میکنم._یادم رفته بود بچه ها با پدر و مادرشون مشورت میکنن.سرد گفتم:هرطور دوست داری فکر کن..ماشین را پارک کرد و من زود تر از اون رفتم وکلید اسانسور رو زدم ..تا وقتا پارسا هم رسید..همون موقع ملینا خارج شد.موهاشو بلوند کرده بود و فر توی صورتش ریخته بود.لنز ابی زده بود لباشو سرخ سرخ کرده بود..یک مانتو سرخابی کوتاه و تنگ پوشیده بود.همراه با جین ابی پاره پوره.و شال مشکیش هم در مرز افتادن بود..خوشگل شده بود تند سلام کردم و وارد اسانسور شدم..من که دختر بودم نمیتونستم ازش چشم بردارم..طفلک پسرا.پارسا گفت:سلام..خوبی؟و با او دست داد..وقتی دست ملینا رو میفشرد قلب منم فشرده میشد.پارسا گفت:کجا میری باز پسر کشی؟_نه پسر بازی...تو که سرت بنده(و با چشم به من اشاره کرد)وگرنه میومدی..لحظه ای از حضورم حالم بهم خورد...اگه میخواستم بیاستم اینا تا صبح حرف داشتن سریع دکمه طبقه 2 رو زدم که پارسا بین در قرار گرفت و روبه ملینا گفت:شب میبینمت..بی توجه به اون دوباره کلید رو فشردم که در به پارسا برخورد کرد..با ملینا خداحافظی کرد و وارد شد.._چیکار میکنی دیونه؟لحظه ای دلم دردگرفت..از اینکه به من میگفت دیونه و با من اینطوری حرف میزد..به تصویر خودم تو اینه خیره شدم...صورت سادم..چشمهای متوسط مشکی..یک بینی متوسط که به فرم صورتم میومد و لب هایی که نه خط بود و نه بزرگ....اسانسور ایستاد...اخم کرده بودم که پارسا تعظیم کوتاهی کرد و گفت:ببخشید مادمازل بفرمایید بیرون..خواستم برم که پلاستیکمو کشید و گفت:بدید به من بانوی من.پسش زدم و بیرون رفتم..درو باز کرد..سریع به سمت اتاق خالی رفتم که گفت:بیا برو تو اتاقم بابا نمیام..نگاه سردی بهش انداختم و رفتم داخل اتاق خودش..وسایلمو روی تخت ریختم و در حال دراوردن لباسام شدم وبا بلوز شلوارم از اتاقم اومد بیرون و گفتم:حمامت کجاست؟اخم هنوز داشتم..جلو اومد و گفت:اول اون اخماتو باز کن.با کنایه گفتم:دیونه ها اخم میکننخندید و گفت:اصلا من دیونه..من بچه ..توروخدا اخماتو باز کن._بگو حموم کجاست حوصله ندارم.به سمتی اشاره کرد...و گفت:نمیخندی؟اونقدر با لحن خنده داری گفت که یک لبخند کم جون زدم و رفتم به سمت حمام..حمامش بزرگ بود...******از حمام که اومدم بیرون داشتم به اتاقم میرفتم که پارسا گفت:زنگ زدم ناهار._ساعت چنده؟_3 و نیم...چیکار میکنی 1 ساعت توحموم؟_توحموم خوابیده بودم..چیکار میکنن تو حموم اخه.خندید و به اتاق رفتم و لباسام رو عوض کردم و دور سرم روسری بستم و از اتاق خارج شدم پارسا روی مبل دراز کشیده بود و تخمه میخورد..دست کردم تا از داخل ظرف تخمش تخمه بردارم که دستمو کشید و منو نشوند روی مبل..کنار خودش...بی توجه به حرکتش یک مشت تخمه برداشتم و رفتم روی مبل روبه رویش نشستم..پارسا گفت:اینقدر ازم بدت میاد؟_نه...از بعضی کارات بدم میاد..._کدوما مثلا.._دست دادن با دختر همسایه.._بهت نمیخوره مذهبی باشی؟ظاهرت که اینو نشون نمیده!نگامو تو نگاش دوختم و گفتم:من ادم مذهبی نیستم ولی خوشم نمیاد با اون دختره دست بدی..اگه دختر خاله ..دختر عموت یا هر فامیل دوست صمیمی بود مشکلی نداشت ولی این.._اون قبلا دوست من بوده...تو حسودی میکنی!_به چیه اون دختره باید حسودی کنم...به اخلاق نچسبش...به کنه بودنش..یا به لنز های ابیش؟پارسا چیزی نگفت که زنگ ایفون خورد از جابلند شد و گفت:غذا اوردن..رفت پایین..از اینکه باهاش تند حرف زدم ..خودم از خودم بدم اومد.انگارمنتظر بودم که به توپ ببندمش....لیوان ها و بشقاب ها رو روی اپن چیندم میز ناهار خوری نداشت..دوتا هم صندلی روبه روی هم گذاشتم که پارسا وارد شد...خیلی سرد و بدون هیچ حرفی غذاها رو گذاشت روش..امممم چه بوی خوبی داشت..با خنده گفتم:حالا چی هست؟همونطور که به سمت یخچال میرفت گفت:کباب..دوغ رو روی اپن گذاشت و مشغول خوردن شدیم..بدون حرف...بدون نگاه به هم.....هردومون منتظر یک نگاه بودیم یک صدا ..منم سکوت رو شکستم و گفتم:به نظرت امشب ارایش کنم؟سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام و خیلی قاطع گفت:نه...همون رژی که میزنی بسه..قاشق رو توی ظرف انداختم و گفتم:چرا؟بدون نگاه به من دوغ رو برای خودش ریخت و گفت:نمیخوام اگه مامانت اینا بهت گیر دادن گردن من بیوفته..طرز حرف زدنش برام عجیب بود..کنم چیزی نگفتم..بعد از ناهار..موهامو سشوار کردم و لباسامو اماده..مامان اینا قرار بود ساعت 6برن..منم تا ساعت 6 و نیم حاضر شدم و همراه با فرهاد به سمت خونه عمو اینا رفتیم وقتی وارد کوچشون شدیم گفتم:بازم فیلم بازی کنیم؟_یک زوج عاشق.چرخیدم به سمتش و با تعجب نگاهش کردم که خودش گفت:با این نقشه که من بد باشم و تو خوب به هیجا نمیرسیم باید یک فکر دیگه بکنیم...پلاستیکمو برداشتم و پیدا شدیم...ایفونشون رو زدیم..صدای مهدی پیچید تو کوچه:_به سلام تیام خانم.._درو باز کن به جای سلام و علیک.._تنها اومدی؟پارسا سرشو جلوی سرمن اورد و گفت:اگه بزارین از سرما یخ نزنیم منم باهاشم..درو باز کرد و وارد شدیم..خونه بزرگ عمو سعید..حیاطشون یک باغی بود برای خودش...وارد خونه تریبلکس و سلطنتیشون شدیم..عمو و زن عمو و مروارید و مهدی ایستاده بودن.عمو باهام دست داد..زن عمو بوسیدم و مروارید منو تو اغوش گرفت و چلپ چلپ بوسم میکرد..مهدی هم باهام دست داد بابقیه هم دست دادم و به اتاق رفتم تا لباسام رو عوض کنم..****مانتومو دراوردم..شک داشتم در اینکه روسری سرم بندازم یا نه ...ولی سرم کردم..البته نصف موهام بیرون بود شاید برای نداشتن عذاب وجدان سرم کردموسایلمو داخل اتاق گذاشتم و خارج شدم و به پذیرایی رفتم .بابا که با عمو سعید گرم مشغول صحبت بودند..پارسا هم با فرهاد صحبت میکرد اثری هم از مهدی و پری خانم و عزیز و مروارید نبود..نشستم کنار مامان و گفتم:دلم برات تنگ شده بود؟نگاهی بهم کرد و گفت:چه خبر از درسا؟_از 1شنبه امتحانای نوبت اول شروع میشه!_تو این چند روز وضعیت خونه چطور بود؟_خیلی بد...همه چی خراب بود..خاله زیبا کو راستی؟مامان استکان چاییشو برداشت و یک قلپ ازش خورد و گفت:وقتی اومد سرش خیلی درد میکرد..پری اصرارش کرد بره تو اتاق اونا بخوابه...ولی زیبا معذرت خواست و برگشت خونه..اهی کشیدم ..همون موقع مروارید سینی چای رو به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید.برداشتم و لبخند زدم و گفتم:دستت درد نکنه..ممنون.بعد از اینکه عزیز و پری خانم هم اومدند..عزیز گفت:خیله خب...دیگه حرف زدن بسه..همه سکوت کردیم و زل زدیم به عزیز عزیز موهای سفیدش را از روی صورتش کنار داد و گفت:خب...نیومدیم اینجا حرف بزنیم که...اومدیم ببینیم این دوتا جوون به درد هم میخورن یا نه..خب فرهاد هممون میشناسیمد مادر ...ولی یکبار دیگه هم از ایندت و فکرات بگو..تا فرهاد اومد دهن باز کنه..زنگ زده شد..مروارید سریع بلند شد و گفت:فکر کنم عمه است..درو باز کرد با چشم ازپرسیدم عمه است و اون گفت بله...با اومدن عمه سمیرا و احوال پرسی جای همه عوض شد..من رفتم کنار پارسا و فرهاد روی مبل 3نفره...روبه روی پری خانم و مهدی..عزیز گفت:سمیرا از بچگیتم جمع رو شلوغ میکردی.._اِ..مامان.همه خندیدند که عزیز گفت:بگو فرهاد میشنویم مادر.فرهاد تک سرفه ای کرد و گفت:خب..من الان یک دانشجو روانشاسی ام..دوست خودم دنبال کار تو مراکز مشاورست...منم باید همین کار روبکنم..نمیدونم باید چی بگم..غریبه که نیستین همه چیز رو میدونین..فرهاد یکم دیگه با کلمات بازی کرد و بعد سکوت...سکوتی سنگین..سکوتی که باعث رد و بدل شدن نگاه هاشد..مهدی خیره میشد به چشمانم و باز نگاه از من میگرفت..عمه سمیرا و فرزاد فقط گاه گاهی با هم پچ پچ میکردند..همه ساکت بودند که تلفن فرهاد زنگ خورد..ببخشیدی گفت و تلفن رو جواب داد ولی اروم_بله.._..._سلام..ممنون..._...._اره..فرهاد گوشی رو به سمت من گرفت...موبایلشو گرفتم و با گفتن ببخشید مجلس رو ترک کردم وبه اتاق مروارید رفتم و تلفن رو گرفتم دم گوشم_بله!_سلام.سعی کردم صاحب صدا رو تشخیص بدم ولی موفق نشدم._شما؟*******_نگو که نشناختیم.تند گفتم:شما؟_وای تیام...بهروزم..بهروز کی بود؟...تیام به مغزت فشار بیار..البته اگه با کارای پارسا چیزی از مغزت باقی مونده باشه..اها نوه عمه سامیه...سرخاک اها یادم اومد..._اها...بله...سلام..ببخشید.._فکر نمیکردم از یادت برم خانوم..خب چه خبرا؟_هیچی شما چه خبر کاری داشتی؟با یک لحن خاصی گفت:انگار زیاد از حرف زدن با من راضی نیستی..میخواستم بگم..معلومه...اونجا مجلس خواستگاریه داداشمه بعد من بشینم با تو حرف بزنم...به دروغ گفتم:نه خوشحال شدم صداتو شنیدم..با احساس وجود کسی برگشتم...پارسا...لبخند غیر ارادی و سردی زدم که بهروز گفت:وقتتو نمیگیرم..فردابا بچه ها میخوایم بریم کوه میای؟اونقدر توی چشمای پارسا خیره شده بودم که نمیدونستم چی بگم.._اره...کی؟_صبح ساعت 8 و 9..میخوای بیایم دنبالت...به فرهادهم بگو...البته من قبلا بهش گفتم گفته نه..._شب خبرشو میدم.._پس میای؟_اره._پس تا فردا خداحافظ..پارسا چپ چپ نگام میکرد دستم عرق کرده بود....سریع به بهروز گفتم:خدافظ. ..و بدون نگاه به گوشی قطع کردم و برای اطمینان سرمو پایین ارودم و قطع کردم..با یک لبخند سرد گفتم:چرا پاشدی؟_شما چرا پاشدی؟به تلفن اشاره کردم و گفتم:به این دلیل.پارسا زهر خندی (همون پوزخنده ولی بیشتر میخوره تو ذوق ادم..)و گفت:شوخی نکن..خب کی بودن؟لبخندم ماسید و گفتم:نوه عمه مامانم._همون که مجلس ختم رو با پارتی های شبونش قاطی کرده بود..همون؟چشممو به فرش ابی مروارید دوختم و گفتم:اره.._چی میگفت؟زیادی داشت زور میگفت ..به در نیمه باز اتاقش نگاه کردم و گفتم:اگه میخواستم میتونستم همونجا گوشی رو بزنم رو بلند گو تا همه بشنون!_من همه نیستم..نگاهمو توش نگاش دوختم و گفتم:هر کی میخوای باش..و خواستم از اتاق برم که بازومو کشید و منو برگردوند سرجام و به سمت در رفت و بستش...نگاهش نمیکردم و سعی میکردم به وسایل نگاه کنم...هردومون ساکت بودیم..اون منتظر حرف من و من منتظر فرار از اتاق.اخر کم اوردم و گفتم:میخوام برم بیرون._بگو و بروجوش اوردم ولی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میخوام برم کوه باهاشون._به چه مناسبت؟_همینجوری...چون از شدت درس خوندن سرم داغ کرده.._یادم نمیاد از من و بابات اجازه رفتن گرفته باشی؟_بابای من مشکلی نداره....به اجازه تو هم نیازی نیست..سرد نگام کرد و هیچی نگفت..هیچی هیچی..وقتی اینجوری نگام میکرد از حرفی که میزدم پشیمون میشدم..وقتی چشای عسلیش...اروم و بی حرکت بود..اروم به سمت در رفتم..هیچ تکونی نخورد..اعتراضی نکرد..از اتاق رفتم بیرون..باز هم مجلس شلوغ شده بود..ولی خبری از مروارید وفرهاد نبود..رفتم دوباره کنار مامان..مامان با عزیز مشغول حرف زدن بود.کنارشون نشستم و گفتم:فرهاد و مروارید کوشن؟عزیز گفت:رفتن تو حیاط حرف بزنن.مامان گفت:کی بود تلفن؟_بهروز..گفت فردا باهاشون برم کوه..برم؟_از بابات بپرس..عزیز گفت:زری جان الان دیگه باید از شوهرش بپرسه..تند گفتم:نامزد عزیز..نامزد*****عزیز خندید و چیزی نگفت،مامان گفت:تیام اون تلفن بابات رو بگیر یک زنگ به زیبا بزنم..دل نگرون شدم.عزیز هم گفت:اره مادر..پاشو بگیر..دختر جَوون رو تنها فرستادین خونهبلند شدم و تلفن رو از بابا گرفتم..همون موقع هم پارسا از اتاق خارج شد و داشت به سمت بابا اینا میرفت.چشم غره ای حوالش کردم که از چشم مهدی دور نماند.موبایل رو به مامان دادم و اون شماره خاله زیبا رو گرفت.دفعه اول تلفن رو برنداشت.مامان هول گفت:وای برنمیداره.و دوباره گرفت،اینبار هم جواب نداد و دوباره و دوباره..مامان که نگرانی از چشاش معلوم بود روبه بابا گفت:سینا.بابا یر بلند کرد و زل زد به مامان و اون هم با یک لحن عجیبی گفت:چیه زری!؟مثل این فیلم هندی ها شده بود من و تواون لحظه خندم گرفته بود و لبخند محوی زدم که پارسا لبخندمو دید و با نگاهش ازم خواست نخندم،ولی مامان طوری همو صدا میکردن که هر عاشق و معشوقی صدا نمکرد..انگار نه انگار هم یک هفته قهر بودند.مامان با صدایی که می لرزید گفت:زیبا گوشی رو برنمیداره.بابا گفت:خونه زنگ زدی؟مامان تند گفت:اره..برنمیداره ..نکنه که.. و اشکی از چشمش ریخت.سریع شونه های مامان رو گرفتم و گفتم:گریه نکن قربونت برم.انگار حرف من چاره ساز که نبود هیچ.گریه مامان بیشتر هم شد..پارسا سریع بلند شد و گفت:زری خانم..من یک سر تا دم خونشون میرم خبر میگیرم.بابا گفت:خودم میرم پارسا جانولی پارسا حالا که مثلا میخواست قهرمان بازی دربیاره گفت:نه.بابا با چشم به پارسا روبه من اشاره کرد ولی نفهمیدم..دوباره اشاره کرد ولی من باز هم خنگ بازی در ارودم .که عزیز گفت:تیام،مادر پاشو همراه پارسا جان بروچشم های مامان و بابا و عزیز مجبورم میکرد بلند شدم.(چشم)یی گفتم و بلند شدم و رفتم به اتاق مروارید.روسریمو انداختم روی تختش و مشغول پوشیدن مانتوم شدم _قبلا جلوم روسری سر نمیکردی.چرخیدم و به مهدی نگاه کردم خواستم روسری سرم کنم ولی دیر شده بود...مهدی درو بسته بود و تکیه داده بود بهش.گفتم:برای اقا فرزاد سرم کردم.مهدی بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره گفت:قبل از اومدنشون چی؟***جوابشو ندادم و موهامو باز کردم و دوباره بستم ..گفت_چه خبر؟_از چی؟_پارسا!_منظورت چیه؟!_ازش خوشت میاد؟روسریمو داخل اینه مرتب کردم و گفتم:اره اگه خوشم نمیومد هیچ وقت باهاش ازدواج نمیکردم.مهدی اومد کنارم و از داخل اینه بهم زل زد و گفن:دروغ میگی تیام..دوسش نداری.اونم دوست نداره..چه قدر پرو بود مهدی اصلا به اون چه ربطی داره ماهمو دوست داریم یانه.کیفمو برداشتم و به سمت در میرفتم که مانتومو از کمر گرفت و برم گردوند و تو چشام خیره شد و گفت:تیام...میدونم منو دوست داری.ازش جدا شدم و گفتم:به عنوان پسر عمو اره.ولی من مهدی رو به عنوان پسر عموهم دوست نداشتم.از اتاق خارج شدم .پارسا دم در ایستاده بود .دوباره چهره مهدی اومد جلو..مهدی مغروری که همش به من تیکه مینداخت..حال در کمترین فاصله ممکن از من میخواست بهش بگم دوسش دارم..حواسم به خودم نبود..به هیچکی نبود..فقط فهمیدم پارسا دستمو گرفت و از خونه کشید بیرون..سوار ماشین شدیم..هیچ کدوم حرفی نمیزدیم ..تند رانندگی میکرد.._اروم تر پارسا._نمیتونم عصبانیم کردی.من عصبانیش کرده بودم..با تعجب گفتم:من؟چیزی زیر لب گفت که نشنیدم ..ادامه دادم:مگه من چیکار کردم که عصبی شدی؟محکم به فرمون کوبید و گفت:دیگه چی میخواستی...من وقتی با نامزد سابقم(کلمه نامزد رو محکم گفت که یک لحظه قلبم چگونه تپیدن رو فراموش کرد)دست دادم...وقتی صمیمی باهاش حرف زدم..خانم برای من قیافه میگیره..صداش بلند تر شد و گفت:ولی حالا خودش میره راحت با یک فامیل دور تر از دورش که معلوم نیست از کدوم قبرستونی اومد قراره کوه میزاره...بدون اجازه از هیچکسی...فکر میکنی چند سالته17...17...چشامو از بلندی صداش بهم میفشردم..داشت سرم داد میکشید..هنوز تو بهت بودم که پارسا اینجوری سرم داد میزنه...دوباره با داد گفت:بعدشم ..میری تو اتاق با پسرعموت درو میبندیدن و سه ساعت باهم حرف میزنین و من اینجا باید دم در بایستادم تا عشقولانه بازی های شما تموم شه..اروم با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:ما فقط داشتیم باهم حرف میزدیم._چه حرفیه که درو باید براش ببندینچی باید میگفتم؟راستشو..اونجوری که کله مهدی رو میکند گفتم:چرا داد میزنیبدون اینکه ولوم صداش کم بشه گفت:جواب منو بده..کم مونده بود اشکام بریزه...پاشو بیشتر روی گاز فشرد.سرعت زیاد....صدای بلند....خیابون شلوغ...پسر عصبانی...دختر گریون....پسری که معلوم نبود از سر حرص اینجوری داد میزنه ...یا عشق..******سکوت کردم..اینو از هیچکی یاد نگرفته بودم...این یک حس درونی بود..پارسا که مثل بابا نبود..باباهر وقت دعوا میشد سکوت میکرد و به حرف های مامان گوش میداد و بعد حرف میزد..ولی پارسا..من اصلا پارسا رو نمیشناختم..نمیدونستم اگه من حرفی بزنم..اون گوش میده یا زود تشر میزنه..نمیدونستم که سرعتشو از اینم تند تر میکنه یا نه...ولی اینو میدونستم که اگه یک باره دیگه سرم داد بزنه..قلبم می ایسته..خب تیام یکم به مغزت فشار بیاز ببین چیکار باید بکنی..با این سرعتی که این میره الان هردوتون میمیرین.الان اگه یک چیزی بگه هم قلبت می ایسته هم گوشات کر میشه..تیام تو یک دختری...پس با اون یک فرقی داری.....الان تو باید ارامشش کنی..یاد اون مثل زیبا ..زن نازه و مرد نیاز..البته پارسا اینجا به چیزی نیاز نداشت..چرخیدم به سمت پارسا و تو چشاش نگاه کردم..مثل روزای اول بهم استرس میداد...احساس میکردم اون پارسایی نیست که من دوستش دارم..اومد دهنشو باز کنه که تند با لحنی که نمیدونم از کجای گلوم به این نازکی اومد گفتم:پارسا...همین یک پارسا گفتن باید خرش کنه..اگه نکرد یک جون و جانم میچسبونم بغلش...بدون نگاه بهم نفسشو فوت کرد بیرون...نگام رفت روی پدال گاز...هنوز سرعت زیاد بود..دوباره با همون لحن پر عشوه گفتم:پارسا...عزیزم...یکم ارومتر.این جملات رو نمیدونم از کجام در اورده بودم..شاید تاثیرات فیلمایی که میدیدم..ولی تاثیر گذار بود..با همین یک جمله سرعتش کم شد..ولی باز هم زیاد بود._الان تصادف میکنیم ها!چشاش هنوز عصبی بود استرس زا ..سر چهار راه بودیم..خدا را شکر ایستاده بود..از ماشین های کنار دخترایی رو میدیدم که خیره به پارسا بودند..خیره به چشمای عسلیش..خیره به جبروتش..خیره به موهای مشکیش که ریخته بود توی صورتش..خیره به بینی مردونش..خیره به دستش که تنها روی فرمون بود..ولی همه ی اینا ماله من بود و هیچ کس حق داشتن اونا رو نداشت..حداقل تازمانی که اسمم توی شناسنامش بود..اروم گفتم:اونقدر عصبی نگاه نکن..اون دختره شال قرمزه الان میاد منو میندازه بیرون خودش میاد کنارت !پارسا سرشو به سمت ماشین کناری کج کرد و به دختری که شال قرمز به سر کرده بود و موهای خرمایشو از دوطرف شالش انداخته بود و با ارایش تکمیلش داشت لبخند میزد نگاه کرد..دوباره سرشو چرخوند به سمت من...یک نگاه تو چشام انداخت و گفت:بهتر ..من حوصله یک دختر بچه ای رو ندارم که به روابط نامزدش گیر میده و خودش قرار کوه میزاره و با پسرعموش تو اتاق حرف میزنه..با اینکه تن صداش پایین بود با اینکه رانندگی نمیکرد..ولی باعث شد من اشک بریزم..من به خاطر پارسا و حرف پارسا اشک بریزم..اشکام یکی دوتا نبود..گذاشتم دوتاش جلوی پارسا بریزه..ولی بعد سرمو برگردوندم به سمت شیشه..پنجره رو دادم بالا و سرمو تکیه دادم بهش..بریزین..خودتونو خلاص کنید..اگه میتونید عشق پارسا رو هم از من جدا کنید...بریزید.صدای دختر رو از ماشین کناری شنیدم:_اقا باهاش تموم کردی در خدمتیم..و دختر کناریش که با خنده میگفت:_یک نگاه هم به ما بکن..قول میدیم از خجالت اون چشای عسلی و لبای قرمز دربیایم..حرفای اونا و جواب ندادن پارسا و حتی کمی هم جلونبردن ماشین..گریمو بیشتر میکرد..خدا رو شکر گریم بی صدا بود.فقط صورتمو خیس میکرد..فقط هوای دلم بارونی بود..وقتی چراغ سبز شد و ما راه افتادیم و ماشین دخترا برامون بوق زدن...چه حس مضخرفی داشتم..نزدیک خونه اقاجون اینا بودیم..اشکمو با دسته روسریم پاک کردم..ایستاد و من سریع بدون حرف پیاده شدم و رفتم زنگ خونشونو زدم...1بار..2بار..3بار...نه جواب نمیدادن..محکم به در کوبیدم ولی خبری نبود..میخواستم درو بشکنم که:_برو اونور.بدون نگاه به صاحب صدا که پارسا بود کنار رفتم و اون از گوشه دیوار رفت بالا و پرید توی خونه و با یک صدای بلند گفت:وای.رفتم سمت در و کوبیدم بهش و گفتم:چی شد!دروباز کرد و رفت کنار..خط نگاهشو دنبال کردم..و منم جیغی کشیدم******منظره ی روبه روم منو به شوک برده بود،ولی پارسا سریع به سمت خاله زیبا که نقش زمین شده بود رفت.خاله زیبا با یک دامن بلند مشکی و یک بلوز استین کوتاه مشکی ،با موهای فندقی که سر ریشه های مشکیش دراومده بود روی زمین افتاده بود..به طوری که پشتش به دیوار و سرش از روی شونش افتاده بود و عکسی در بغلش بود که حدس میزدم ماله اقاجون باشه..پارسا داشت از داخل لیوانی که دستش بود روی صورت خاله اب میریخت..با قدم هایی لرزون جلو رفتم ..اب ریختن های پارسا نتیجه داد و خاله کم کم چشماشو باز کرد .پارسا گفت:برو یک لیوان اب قند بیار.تقریبا از جام پریدم و به سمت اشپزخونه رفتم..لیوان رو برداشتم و زیر شیر گرفتم و پرش کردم و از روی قندون کابینت چند تا قند برداشتم و با چاقویی که دم دستم بود شروع به هم زدن کردم...و تند به حیاط رفتم ..خاله زیبا چشاش نیمه باز بود...پارسا دستشو پشت خاله زیبا گرفت و جلو اوردم و از اون خواست اب بخوره.من هنوز تو بهت بودم..و نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم...زانو زدم کنار پارسا .خاله زیبا کمی از اب خورد و کم کم جون گرفت و گفت:_شما اینجا چیکار میکنید؟اشکام که در حال ریختن بود رو کنترل کردم و گفتم:_نه تلفن خونه جواب دادین نه گوشی رو..ماهم نگران شدیم...خاله پاشو ...پاشو بریم درمونگاهی...بیمارستانی..پاش� � خاله..یرن****خاله زیبا دستی رو پیشونیش کشید و گقت:فشارم افتاده بود.پارسا گفت:پس پاشین بریم خونه سعید اقا و دست کرد داخل جیبشو و گلکسی شو به سمتم گرفت و گفت :_زنگ بزن زری خانم بگو ما با زیبا خانم میام اونجا..خاله گفت:تیام!سربلند کردم و گفتم:بله؟_گریه نکن دختر..خاله ات که نمرده به عزاش بشینی..دوباره هق هق کردم و گفتم:نگین تورو خداونگاهی به دستام و موبایل کردم و از روی زمین بلند شدم و شماره بابا رو گرفتم.1 بوق._بله؟_سلام بابا تیامم._سلام چی شد؟صدای مامان از اون طرف میومد که میگفت:کیه؟تیامه؟پاسائه؟کی� �؟****گفتم:خاله زیبا بی هوش بود الان به هوش اومده داریم میام اونجا.-باشه الان حالش خوبه؟نگاهی به خاله که مثل دیوار سفید شده بود کردم و گفتم:اره._پس فعلا.گوشی رو قطع کردم و زیر بازو خاله رو گرفتم و به سمت ماشین رفتیم و هردو عقب نشستبم..میخواستم کنار خاله زیبا باشم...وقتی رسیدیم خونه عمو ساعت 9 بود..وارد شدبم..فرهاد و مروارید زیر الاچیقی که کنار باغچه بود نشسته بودند و هنوز باهم حرف میزدند....پارسابا خنده گفت:هنوز حرفاتون تموم نشده..هرکی جای شما بود بچشم به دنیا اومده بود با اینهمه حرف زدنفرهاد بلد بلند خندید ولی مروارید از خجالت اب شد،وارد شدیم..همه احوال خاله زیبا رو جویا شدن..شام مفصلی تدارک دیده بودند..از اینکه در خونه عمو اینا شام میخوردم احساس بدی داشتم..یاد شبای کودکیم افتادم..شبایی که مامان به خاطر خریدن یک وسیله خونه کل حقوق ماه بابا رو خرج کرده بود..شام هر شبمون یا نون وماست بود یا نون پنیر..و شاید هیچی.چه شبا که تو رختخوابم گریه میکردم..شام خورده شد و وقت رفتن..مامان و خاله زیبا و فرهاد و با بابا رفتن و من با پارسا،قرار شد 3 هفته دیگه.. بله برون بگیرنخداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم..داخل ماشین شدیم..وقتی رسیدیم دمِ خونه هنوز مامان اینا نیومده بودند..و من هم کلید نداشتم.پارسا گفت:صبح کی بیام دنبالت؟باتعجب نگاهش کردم و گفتم:چرا؟_کوه دیگه!خیره تو چشای عسلیش گفتم:مگه تو هم میای؟_اره هوس کوه کردم_خب تو کوهتو برو منم با بهروز اینا میرم..وای چه پرو شده بودم و اصلا حواسم به ته دلم که ا زخداش بود پارسا بیاد نبود._منم دوست دارم با بهروز اینا (لحنش مثل من بود)بیام.تند گفتم:اونا منو دعوت کردن._ناهارم با خودم،شنیدم فرهاد هم نمیاد._تو از کجا میدونی؟_بهش بگو پای تلفن اروم تر حرف بزنه._اره هوس کوه کردم_خب تو کوهتو برو منم با بهروز اینا میرم..وای چه پرو شده بودم و اصلا حواسم به ته دلم که ا زخداش بود پارسا بیاد نبود._منم دوست دارم با بهروز اینا (لحنش مثل من بود)بیام.تند گفتم:اونا منو دعوت کردن._ناهارم با خودم،شنیدم فرهاد هم نمیاد._تو از کجا میدونی؟_بهش بگو پای تلفن اروم تر حرف بزنه.همون موقع ماشین مامان اینا پدیدار گشتپارسا گفت:ساعت 8 میام دنبالت،حاظر باش،هوا سرده لباس گرم بپوش،شب به خیر. . خیلی محترمانه منو پرت کرد بیرون. رفتم داخل خونه. و اولین کار دراوردن لباس و خزیدن داخل تختم بودد.. بی توجه به اطرفیانم. بی توجه به ذوق فرهاد بی توجه به افسردگی خاله بی توجه به به بغض مامان. بی توجه به خوشحالی بابا به خاطر حرف زدن با عمو سعید درباره کار. خوبه حالا منو بی توجه بودم طبق عادت همیشه ساعت 6 پاشدم ولی خیلی خوابم میومد و به هر زوری شده سعی کردم بخوابم.لااقل تا 7 و نیم. چشم که باز کردم یادم افتاد پارسا ساعت میاد،از جام پریدم و حاضر شدم.و با صدای بوق پارسا بیرون دویدم. یک شلوار لی پوشیده بودم یا یک پالتو سفید که پارسا خریده بودم و کمرش یکم تنگ بود.اینبار یک مقنعه مشکی سرم کرده بودم..بیشتر شباهت داشتم به ادم های شلخته. و هر کس منو و با پارسای خوشتیپ اینطوری میدید بی شک فکر میکرد من کارگر پارسام.هوا حسابی سرد بود..سوار شدم و گفتم:سلام. _سلام!این چه ریختیه دختر. اینه رو دادم پایین و مشغول مرتب کردن موهام شدم اونم راه افتاد.صورتم زیادی بی روح بود..ساعت 8 صبح..چه طوری به خودم حال و هوایی بدم..با دیدن یک داروخونه شبانه روزی باذوق گفتم:نگه دار. .._قرصی چیزی میخوای؟ _نه نگهدار. کمی جلوتر از مغازه نگه داشت کیفم را برداشتم و گفتم:الان میام. و با دو رفتم داخل مغازه. داروخونه باز بود ولی تنها یک خانمه اون پشت چشاشو بسته بود و نشسته بود. تک سرفه ای کردم و گفتم:خانم؟! سریع چشماشو باز کرد و با همون لحن خوابالود گفت:بله _یک لَبِلا میخواستم(یک چیزی شبیه رژ ولی ویتامینه لبه برای خشکی..بعضی هاش بی رنگه بعضی هاش مثل رژ رنگ داره) اونو حساب کردم و خواستم کِرِم بخرم ولی با خودم گفتم حالا بعدا و سریع از مغازه خارج شدم و رفتم سمت ماشین. پارسا بدون پرسیدن چیزی راه افتاد.بازش کردم و روی لبام کشیدم یکم جون گرفتم. پارسا گفت:از اینا میخواستی؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم:اره. _اخه فکر کردم.. و بقیه حرفشو خورد چرخیدم سمتش و گفتم:چی فکر کردی؟ پارسا لبخند شیطونی زد و گفت :هیچی.. فکرشو خوندم و مشتی حواله بازوش کردم. بلند خندید...مردونه ...پرجذبه...خندید. بدون نگاه به پاریا به صندلی تکیه دادم و گفتم:راه رو بلدی؟ _اره. _قبلا اومدی؟ _نه _پس چطوری بلدی؟ _زنگ زدم از فرهاد پرسیدم..ادرس دقیق داد. پارسا پیچید تو یک فرعی که در امتدادش به یک کوه بزرگ می رسیدیم. در پایین کوه ماشین را پارک کرد..اونجا ماشین های زیادی پارک بود. چرخیدم به سمت پارسا و گفتم:گوشی تو میدی یک زنگ به بهروز بزنم؟ چپ چپ نگاهم کرد و موبایلشو بهم داد. دست کردم داخل کیفم و شماره بهروز رو که روی یک برگه نوشته بودم دراوردم****شمارشو گرفتم با یک لحن سرد گفت:بله؟_سلام_بَه تیام خانم..کجایی؟_دمِ کوه شما؟_ماهم همینجا _پس چرا نمیبینمت_تو یک پرشیای نقره ای.نگاهی به دور و برم کردم و با اشاره به پارسا گفتم پیاده شه..گوشی رو قطع کردم و داشتم میرفتم به سمت ماشینشون که دستم کشیده شد.. و دستای مردونه و بزرگ پارسا در دستم قرار گرفت.نگاهی بهش کردم و اون با بی توجهی به رفتارش گفت:کجان پس؟؟چشمم به ماشینشون خوردو به اون سمت رفتم..پارسا هنوز دستاش تو دستم بود..به شیشه زدم ،بهروز سرشو به سمتم چرخوند و با خنده پیاده شد..ولی تا چشمش به پارسا خورد لبخندش ماسید.زود گفتم:سلامبهروز خشک گفت:سلام.پارسا بی روح گفت:سلامو دستشو به سمت بهروز گرفت..از حرکتش خوشم اومد..بهروز به من نگاهی کرد و دست پارسا رو فشرد .گفتم:تنهایی؟بهروز به گروهی که همراهش بود اشاره کرد و گفت:نه بچه ها بیاین.4تا دختر و 5تا پسر بودند البته به غیر من و پارسا.بهروز شروع کرد به معرفی به دختر کوتاه و تپل و سبزه ای که موهای مشکی فِرشو کج توی صورتش ریخته بود ..نگاه کردمصورت با نمکی داشت..لب ها و بینی کوچیک و چشای قهوه ای سوخته..زودتر از اینکه بهروز اسمشو بگه گفت:ژیار هستم.دستمو به سمتش گرفتم و گفتم:_خوشبختم.اونقدر صمیمی بود که منو کشید توی بغلش و بوسید تو همون لحظه احساس کردم چه قدر دوست داشتنی ..بهروز به پسر دیگه که دقیقا کنار ژیار ایستاده بود و هیکل ورزیده و ورزشکاری داشت اشاره کرد و گفت:سپهر همسر ژیان خانم.ژیار شروع کرد به جیغ جیغ و من متعجب نگاهش میکردم...ژیار گفت:بهروز...ژی...ارررررررررر� �...رررر.بهروز خندید و گفت:میگم دیگه ژیان...گفتم:حالا ژیار یعنی چی؟ژیار قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:یعنی زندگی.گفتم:چه اسم قشنگیه پس.کنار سپهر یک پسر قد بلند و خوش استیل با چشم های خاکستری ایستاده بود ..لحظه ای خواستم ببینم چشمای عسلی پارسا قشنگ تره یا چشای خاکستری این پسره..به خاطر همین به هردوشون نگاه کردم ولی وار فتم..پارسا داشت با یکی از دخترا حرف میزد..نگام سُر خورد روی دستم..هنوز دستامون توهم بود ولی ماله پارسا شل..دستشو محکم گرفتم که باعث شد برگرده و بهم نگاه کنه.اخم اشکاری بهش کردم و چیزی نگفتم/چرخیدم به سمت بهروز اسنا..بهروز به چشم خاکستری اشاره کرد و گفت:کامران..پسر دایی ژیان..ژیار باز هم به سر و کول بهروز پرید و جیغ و داد کرد...اروم سلامی کردم و اون خیلی مردونه سر تکون داد....چه پرجذبه...کنار اقای پرجذبه ..یک دختر سفیدِسفید ایستاده بود که روی بینیشم کک مک داشت..اماچه چشایی داشت..درشت،مشکی.لب های کوچیک و بینی صاف.چه عروسکی بود این..قد بلند و خوش اندام..بهروز به دخترک اشاره کرد و گفت:ایشونم سونیا خانم..دختر لبخند شیرینی زد و دست داد*****بهروز خندید و گفت:میگم دیگه ژیان...گفتم:حالا ژیار یعنی چی؟ژیار قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:یعنی زندگی.گفتم:چه اسم قشنگیه پس.کنار سپهر یک پسر قد بلند و خوش استیل با چشم های خاکستری ایستاده بود ..لحظه ای خواستم ببینم چشمای عسلی پارسا قشنگ تره یا چشای خاکستری این پسره..به خاطر همین به هردوشون نگاه کردم ولی وار فتم..پارسا داشت با یکی از دخترا حرف میزد..نگام سُر خورد روی دستم..هنوز دستامون توهم بود ولی ماله پارسا شل..دستشو محکم گرفتم که باعث شد برگرده و بهم نگاه کنه.اخم اشکاری بهش کردم و چیزی نگفتم/چرخیدم به سمت بهروز اسنا..بهروز به چشم خاکستری اشاره کرد و گفت:کامران..پسر دایی ژیان..ژیار باز هم به سر و کول بهروز پرید و جیغ و داد کرد...اروم سلامی کردم و اون خیلی مردونه سر تکون داد....چه پرجذبه...کنار اقای پرجذبه ..یک دختر سفیدِسفید ایستاده بود که روی بینیشم کک مک داشت..اماچه چشایی داشت..درشت،مشکی.لب های کوچیک و بینی صاف.چه عروسکی بود این..قد بلند و خوش اندام..بهروز به دخترک اشاره کرد و گفت:ایشونم سونیا خانم..دختر لبخند شیرینی زد و دست داد ****کنارش یک زن گندمی با چشم و ابروی مشکی ایستاده یود صورتش چیزه خاصی نداشت..اسمش فرزانه بود و همراه نامزدش اومده بود ..و یک پسر ریزه میزه کوتاهِ سیاه که قیافه جالبی نداشت به اسم شهنام .اون طرف دختری که با پارسا گرم گرم گرفته بود ...بهروز دستشو برد پشت کمر دختره و اونو جلوی من اورد..دختره به این رفتار بهروز هیچ اعتراضی نکرد و چیزی نگفت .حالا میتونستم صورت دختره رو بهتر ببینم ..پوست گندمی و چشای سگ دار مشکی با مژه هایی که به لطف ریمل برگشته بودند..بینی عروسکی و لبهای قلوه ای.قد بلند بود و به لطف مانتوش خوش هیکل..با غیض نگاهم میکرد انگار داشت به وسیله دور ریختنی نگاه میکردچه قدر اون لحظه با اون همه نگاه احساس دلتنگی کردم..دست داد چه حس غریب تری بود وقتی دست پارسا از دستم جدا شد .. و چه قدر وحشتناک وقتی بهروز گفت:_تیام جان از این طرف.پارسا نیم نگاهی هم به من نکرد...همگی به راه افتادیم..بغض سختی به گلوم چنگ زد.در راه فقط ژیار و بهروزهم دیگه رو اذیت میکردن که باعث میشد همه بخندن..صدای پچ پچ پارسا و دختره هم میومد و وقتی دختره ریز ریز میخندید قلبم اتش میکشید..من ساکت راه میرفتم و سنگ هایی که جلوی پام بودن رو شوت میکردم،پارسا 2 یا 3 قدم همراه دخترک از من جلوتر بود..احساس کردم کسی کنارمه...سونیا بود.لبخندی زد و و گفت:دوستین؟نگاهی بهش انداختم و گقتم:با کی؟_همون پسره ،و به پارسا اشاره کرد_نه نامزدمه.ابروهاشو بانمک انداخت بالا و گفت:نامزد وای...مگه چند سالته؟_17سونیا بلد گفت:واقعا.اونقدر صداش بلند بود که کامران چرخید و نیم نگاهی بهش کرد و بعد به من نگاه کردگفتم:توچند سالته؟_من فکر میکردم از همه کوچیک ترم..من 19 سالمه.. و خواهرم بهار 25 ساله._خواهرت چرا نیومد؟سونیا به دخترکی که همراه پارسا قدم برمیداشت اشاره کرد و گفت:اوناهاش.ما 1ماهه به خاطر کار بابا اومیم مشهد..با حسرت نگاهی به پارسا و بهار انداختم و گفتم:انگار همو میشناست.با صدای بهروز که گفت:موتوره بیاین کنار.دست سونیا رو گرفتم و کشیدم به سمتم همون موقع تداخل یافت با دست پارسا که داشت دست بهار رو میکشید..سونیا گفت:معرفی نمیکنی؟_تیامم._تیام جان..من قبول دارم که تیام زیباست و دل هر پسری رو میربایه ولی پارسا هم زیباست و دل هر دختری رو..بهتره یک کاری بکنی..بهتره زیاد گرم نگیرن..از اینکه سونیا درکم کرده بود خوشحال گفتم:چیکار کنم؟سونیا به سمت پارسا هُلم داد و گقت:قلبشو بدزد تا ندزدیدنش..لبخندی بهم زد ...لبخندش بهم انرژی داد و رفتم جلو..دستمو دور بازوی پارسا قفل کردم و گفتم:معرفی نمیکنی پارسا جان؟بهار به من نگاه نمیکرد و نگاهش بین کوه های اطراف و پارسا میچرخید..پارسا گفت:یکی از دوستان دانشگاهی،البته از بچه های تهرانلبخندی زدم و بهروز همون موقع گفت:بچه ها خسته شم بشینیم چطوره؟ژیار گفت:پیرزن....نون نخورده انگار.همه موافقت کردن و روی نیمکت ها نشستند..بهار ایستاده و منو پارسا و سونیا نشسته بودیم..پارسا خواست برای بهار بلند بشه****همه موافقت کردن و روی نیمکت ها نشستند..بهار ایستاده و منو پارسا و سونیا نشسته بودیم..پارسا خواست برای بهار بلند بشه که دم گوشش خوندم:اگه بلندشی دیگه هیچی.چون داشتم دمِ گوشش حرف میزدم و یک دفعگی برگشت..فاصلمون خیلی کم بود.تو چشام زل زد و گفت:همیشه از این فاصله باهام حرف بزنی گوش میکنم.خودمو عقب کشیدم و گفتم:_تو از هر فاصله ای باید گوش کنی..صدای خنده از نیمکت بغلی بلند شد و سریع بهروز از جاش پرید و سمت ما اومد و ژیار هم به دنبالش ..ولی ژیار کنار کشید و بهروز همون وسط ایستاده بود و مسخره بازی درمیاورد..بادیدن موتوری که میومد ترسیدم هیچ کس حواسش به موتور نبود ...و اینکه بهروز دقیقا مقابل موتور بود..موتوری هم مشغول صحبت با تلفنش بود..وقتی برای صدا کردن بقیه نبود..موتور نزدیک تر شد و من...و من اون لحظه به سرم زد و از جابلند شدم و رفتم جلو و دست بهروز رو کشیدم و رفتم عقب..تقریبا پرت شدم عقب..کمرم خورد به فلز اهنی نیمکت...و بهروز کل وزنش افتاد روی پام..موتور هم چرخی خورد ولی چیزی نشد..پارسا سریع جلو اومد و وحشیانه بهروز رو از روی پام بلند کرد و تو چشام زل زد و گفت:چی شد؟میخواستم داد بزنم یعنی نمیبینی...ولی چیزی نگفتم و از درد اشکام سرازیر شد...پارسا گوشیشو دراورد و گفت:الان زنگ میزنم اورژانس گریه نکن تیام...و از من دور شد...سونیا کنارم زانو زد و بهروز در حالی که پاشو میمالید بالای سرم ایستاد..سونیا سرمو توی بغلش گرفت و گفت:گریه نکن دختر...پارسا با یک لیوان اب بالای سرم ظاهر شد و بعد نشست کنارم...از اینکه الان اینجا بود خیلی خوشحال بودم..از اینکه دیشب فهمید میخوام برم کوه...از وجودش از خدا متشکر بودم..با لحن ارومی گفت:تیامی...گریه نکن..گریه نکن الان میاد امبولانس..توروخدا گریه نکن...و دستمو گرفت توی دستش..از صدتامسکن برام بهتر بود ..ولی دردی که توی پام پیچیده بود عجیب بود احساس میکردم پام شکسته..پشت کمرم فکر میکنم استخواناش از جا دراومده..با صدای امبولانس..پارسا از جاش بلند شد واز بقیه خواست برن اون طرف...پرستار ها اومدن و منو و گذاشتن توی امبولانس...سونیا گفت:من همراهشون میرم..پارسا جلو اومد و گفت:تیامی میخوای من باهات بیام....اروم و با بغض خفه گفتم:نه سونیا هست..پارسا گفت:پس بیمارستان میام..میرم ماشینو بردارم..پارسا رو دیدم که با دو ازم دور میشد..بهار جلو اومد و با جیغ روبه سونیا گفت:تو کدوم گوری میری؟ها؟سونیا با اخم گفت:خودم به مامان اینا میگم کجا رفتم...تو نیازی نیست..بقیه حرفشو خورد..درو بست ..درد پام زیاد بود به حدی که میخواستم جیغ بکشم..با رسیدن پارسا هم اونجا بود .پارسا اونجابود..پارسایی که تا چند لحظه پیش با یک دختر داشت حرف میزد..پس هنوزواسش مهم بودم...منو نشوند رو یک برانکارد و بردن تو...از پام حتی خونم داشت میومد..دکتر پس از معاینه گفت که باید عکس بگیرن و منو بردن که عکس بگیرن..*****منو نشوند رو یک برانکارد و بردن تو...از پام حتی خونم داشت میومد..دکتر پس از معاینه گفت که باید عکس بگیرن و منو بردن که عکس بگیرن..روی تخت دراز کشیده بودم..پام خیلی درد میکردچشامو بسته بودم..هیچکس پیشم نبود...ساعت یاسد 11...12 ظهر میبود.یکم چرخیدم..اتاق تاریک بود و هیچکس داخل اتاق نبود..اروم گفتم:پارسا..هیچ صدایی نیومد..هیچی...با بغضی خفه گفتم:پارسا..مثل بچه ای شده بودم که از تنهایی میترسید و به کسی که از ته دل دوسش داشت نیاز داشت..چشامو بستم و سعی کردم خودمو به این تنهایی تحمل بدم..پرده ها کشیده شده بود و اجازه نمیداد نور داخل بشه...چشام داشت برای خواب دوباره گرم میشد که در یکدفعگی باز شدد و یک زن تقریبا میانسال وارد شد..روپوش سفید و مقنعه مشکی..پرستار بود..مهربون گفت:سلام._سلام.برق رو روشن کرد و جلو اومد و تو صورتم خیره شد...و با یک لحن مهربون گفت:گریه کردی دختر جون؟_نتیجه چی شد؟_پات شکسته باید 2 هفته ای تو کچ باشه..._2هفته؟دستامو گذاشتم روی پیشونیم که باز مهره های کمرم تیر کشید ..پرستار که از نگام دوخت کجام درد میکنه گفت:خداراشکر پشتت چیزی نشده..سرمو اروم تکون دادم...داشت به سمت در می رفت که گفتم:ببخشید..برگشت و نگاهم کرد ...انگار میدونست میخوام چی بگم...گفت:بله؟_اون اقایی که همراهم بودن رفتن؟خندید و گفت:برای چی باید فرشته کوچولیی مثل تورو ول کنه و بره..._پس کجاست؟_الان میاد همین دور و ورا بود..با دیدن سایه ای روی زن فهمیدم پارسا..زن کنار رفت و پارسا اومد تو..صورتش خیس بود فکر کنم رفته بود بشوره..با یک لبخند دل نشین گفت:خوبی؟یکم ناز کردم و گفتم:نچ..نشست روی صندلی کنارتخت و گفت:به خاطر بهروز پریدی وسط....به خاطر بهروز پات شکست؟نگاهمو ازش گرفتم..گفت:اونقدر ارزش داشت؟به خاطر منم از این کارا میکنی؟لبخند کم جونی زدم و گفتم:تو مثل بهروز احمق نیستی.خم شد روی صورتم و تو چشام خیره شد و گفت:پات باید 2هفته تو کچ باشه....میتونی؟سرمو به علامت اره تکون دادم و گفتم:به مامان اینا گفتی؟_نه حالا بعدا زنگ میزنم.._سونیا کو؟_خونوادش مدام بهش زنگ میزدن مجبور شد بره...مطمئن گفتم:تو خواهرشو دوست داری؟***پارسا اول با تعجب نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده،ولی من هنوز با جدیت نگاهش میکردم..وقتی خندش تموم شد ،عصبی نگاهش کردم و گفتم:تموم شد؟نوک بینی امو اروم فشار داد و گفت:حالا وقتی میگن بچه ای نگو نه،یعنی من با هر زنی حرف بزنم یعنی دوسش دارم...وای تیام اون فقط یکی از بچه های دانشگاه بود که دنبال کار بود..منم داشتم بهش راهنماییی میدادم..با خودم گفتم:اره گرفتن دستشم برای راهنمایی بود..برای اینکه خودمو نبازم گفتم:اینا دلیلی برای دوست داشتن نیست!پارسا پیشونیمو بوسید و گفت:این بوسه دلیلی برای دوست داشتن تو هست؟خیره تو چشای هم شدیم که همون موقع پرستار وارد شد....وایی پارسا..چه جمله غیر واضحی گفتی ولی من درک کردم..وای پارسا چرا اینجوری،پرستار بالای سرم ایستاده بود ..این که اون زن میانساله نیست..یک دختر تقریبا 35 یا 36 ساله که در مرز ترشیدن بود..ابروهای برنداشته ولی مداد کشیده..بادیدن من ابروهاشو داد بالا و گفت:انگار حالت خوبه!لبخند روی لبم خشک شد پارسا گفت:مشکلیه مریضاتون حاشون خوب باشه؟پرستار بدون نگاه به من زل زد به پارسا و گفت:خیر....ولی فکر میکردم به جای اینکه بخندن باید به درد پاشون گریه کنن...معمولا وقتی کسی پاش میشکنه کل بیمارستان رو از درد رو سرش میزاره...ولی این خانم راحت میخنده..ممکنه مزاحم دیگر اتاقا بشه.دیگه رسما داشت چرت و پرت میگفت.پامو برسی کرد و رفت بیرون ..پارسا گفت:چه پر حرف_ساعت چنده؟نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:1 و نیم..بهتره به مامانت اینا زنگ بزنم..ممکنه نگران بشن..از جا بلند شد و خواست بره بیرون که گفتم:بهروز نیومده؟_اومده...تو محوطه است..بگم بیاد بالا؟میخواستم ببینم بهروز تشکر میکنه یا نه..یک نوع حس عقده ای بودن بهم دست داده بود..گفتم:بگو بیادپارسا یک اخم کوچیک کرد که من شک کردم این خود درگیری نداره..1بار خودش میپرسه بگم بیاد بعد اخم میکنه...چشامو بستم و ملاحفه رو کشیدن روی صورتم..و جمله پارسا رو برق چشاشو مزه مزه کردم:این بوسه دلیلی برای دوست داشتن تو هست؟و باز همون نسیم خنک همیشگی توی دلم پیچید.._سلام.سرمو بیرون اوردم و به بهروز که در قامت در ایستاده بود نگاه کردم و گفتم: سلام._اجازه هست؟سعی کردم خودمو بالا بکشم و گفتم:بیاد داخل.اومد داخل و نشست روی صندلی کنار تخت و گفت:ممنونم تیام،فکر نمیکردم به خاطرم همچین کاری بکنی.خندیدم و گفتم:حاله تو خوبه؟سرشو به علامت(اره)تکون داد و گفت:همه بچه ها اومده بودن حالتو بپرسن ولی پارسا نذاشت..اون زیادی سخت..نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم:اون نامزدمه بهروز.بهروز دیگه در این مورد چیزی نگفت ..مامان اینا اومدن بیماستان و عصر مرخص شدم..با پای گچ گرفته ..فرهاد منو روی تخت نشوند و جامو درست کرد..2تا عصا داشتم..2هفته باید اینا رو تخمل میکردم..مامان قسم خورد ک دیگه اجازه نده برم کوه..و بابا هم کمی با پارسا سر سنگین شده بود چون اون منو مثلا به دست پارسا سپرده بود...****تا شب عزیز و عمو و عمه اومدن دیدنم و پارسا هم تا شب پیشم بود البته همش یا تو هال بود یا اشپزخونه .شب بود و هنگام خواب.چشام داشت بسته میشد و فکر میکردم پارسا رفته ولی در باز شد و نور افتاد توی اتاق و پارسا وارد شد..خسته نشست پایین تختم و گفت:هنوز نرفتی؟_توقع داری با این خوابالودگی برم؟تصادف میکنم._نکه اون روز که خوابت نمیومد نزدیک نبود تصادف کنیم.پارسا سرشو لبه ی تخت گذاشت و گفت:عصبیم کرده بودی._پس اون روزا که تو با پریسا خانم حرف میزدی منم باید عصبی میشدم.پارسا سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام و گفت:با مهدی چی میگفتی؟سرمو تکون دادم و گفتم:هیچی.پارسا بلند شد و نشست لبه ی تخت و گفت:به خاطر هیچی درو بستین...چی بهم میگفتین؟_درباره ی کوه وحرفمو قطع کرد و گفت :دروغ نگو..به من دروغ نگو..ما میخوایم با هم یک زندگی بسازیم.تا کی اون سرم داد میزد..تا کی اون از من توضیح میخواست..اخمی کردم که ابروهام رفت توی هم و گفتم:زندگی بسازیم؟ما تا اخر ماه دیگه باید از هم جدا شیم..نمیخوام این ضد و نقیض بودنتو...لحظه ای قربون صدقم بری و بعد سرم داد بکشی..ما باید جدا شیم..پارسا حیرت زده نگاهم کرد و گفت:جدا بشیم؟_قرارمون که یادت نرفته..میخواستم لال بشم و بر خلاف علایقم حرفی نزنم...پارسا بلند شد و گفت:باشه جدا میشیم..فقط به خاطر تودیگه حرفی نزد و از اتاق خارح شد و درو بست ...زیر لب گفتم:نه پارسا.ولی پارسایی نبود که صدامو بشنوه...نه تیام گریه نکن ..اینم مثل بقیه دعواهاتون میگذره ..لعنتی گریه نکن..بغضم عذابم میداد.به پام نگاه کردم ..شاید اگه سالم بود میدویدم دنبال پارسا و خیره تو عسلی چشاش میشدم و گفتم:پارسا....نروولی نه پام...نه غرورم اجازه داد.دهنم باز شد و حرفایی که از سر حرص بود نه واقعیت رو گفتم...مامان برام شام اورد ولی نخوردم و زود خوابیدم..کل شنبه رو تو اتاق خودمو حبس کردم و درس خوندم..ساعت 10 و نیم شب بود ...گشنم بود از صبح تا این ساعت فقط ناهار خورده بودم..کتابم توی دستام بود و خسته بودم3دور کرده بودم..خودمو روی تخت دراز کردم که در باز شد و فرهاد خندون اومد تو و گفت:خانم علیل چطوره؟فقط نگاهش کردم که تلفن رو به سمتم گرفت و بلند گفت:مجنونه با لیلی کار داره...گوشی رو ازش گرفتم ...فرهاد خارج شدم..میدونستم خودشه ولی به جای سلام گفتم:الو_سلام._سلام...خوبی؟_بد نیستم..پای تو چطوره؟_درد میکنه._چه قدر؟_کم._قرص مسکن بخور.اروم و با فاصله حرف میزدیم..انگار هردومون حرفامونو مزه مزه میکردیم..*******_خوردم اثر نکرده._بخوابی خوب میشه._مامانم همینو میگه._امتحانو خوندی؟_اره...3دورخندید و گفت:20 رو گرفتی پس..با یک عالمه نفرین از طرف بقیه.نخندیدم و منتظر حرف بعدیش شدم.گفت:امروز خوش گذشت؟میخواسنم راستشو بگم و بگمSadامروز بدترین و کسل کننده ترین روز عمرم بود.ولی گفتم:بدک نبود..کاری داشتی؟_اره._چی کار؟_ساعت چند میری مدرسه؟_تو امتحانا باید 8 اونجا باشیم._باشه پس 7 و نیم ..دمِ خونتونم.خوشحال گفتم:چی ؟_میام دنبالت..با اون پا که نمیتونه بری مدرسه...میتونی؟_اخه خونه تو کجا خونه ما کجا...واقعا حالا_بله.میخواستم بگم خیلی دوست دارم ..تو بهترین ادم روی کره ی زمینی ولی چیزی نگفتم ..اومدم ازش تشکر کنم که صدایی ظریفی تو گوشی پیچید:"پارسا جان..شام سرد میشه ..قلبم جانم ..روحم ..تا مرز سکته پیش رفت و نزدیک بود فریاد بکشم..********پارسا که فکر کرد من صدارو نشنیدم گفت:کاری نداری؟من کاری ندارم ولی انگار تو پارسا کار زیادی داشت.صاحب صدا کی بود..کی میتونست باشه...چرا صدا برام غریب بود.._نهتلفن رو قطع کردم و گذاشتم روز زمین و رفتم زیر پتو..سعی داشتم از دست فکر های مزاحم فرار کنم..میخواستم فکر کنم توهم بوده ..و هیچ دختری نبوه.+++صدای مامان تو گوشم پیچید:تیام...صبحه پاشو...پاشو...تیام...پتو رو کنار زدم و سرمو بیرون اوردم.با کمک مامان لباسامو پوشیدم و به زور صبحونه خوردم..همه از خواب بیدار شده بودن.فرهاد کمکم کرد تا سوار ماشین پارسا بشم..خشک گفتم:سلامبا لحن شیرینی و سر حالی گفت:سلام..تیام خانم..خوبی؟منم جای اون بودم شاد بودم..منم دیشب دختر که براش شام درست کرده بود بودم الان خیلی خوشحال و شاد بودم..دوباره صدای دختره پیچید تو گوشم. و سوال پارسا تکرار شد:خوبی؟نگاهی بهش انداختم و گفتم:نه اصلا.._دیشب نذاشتی خداحافظی کنم._کارای مهم تری داشتی._چه چیزی مهم تر ازتو..تازه میخواستم بابت جمعه ازت خداحافظی کنم..._مهم نیست..حرفی نزد و پیچید داخل خیابون مدرسه و روبه روش ایستاد و گقت:ساعت چند امتحان تموم میشه؟تلخ گفتم:معلوم نیست.دستم رفت سمت دستگیره و خواستم بازش کنم که پارسا دست دیگمو گرفت و زل زدیم تو چشای هم..من غرق عسلش شدم و اون غرق سیاهی چشام.گفت:تیام...چیزی شده؟دروباز کردم و گفتم:هیچی...هیچی.خواستم پیاده بشم که سریع پیاده شد و اومد طرفم و کمکم کرد..عصاها زیر بغلم بود ولی بودن پارسا بهتر بود ..بهش تکیه میکردم..دم ِدر گفتم:میرم تو دیگه._بزار از پله ها کمکت کنم._اگه کسی ببینتت چی میگی._شما بیااز پله ها رفتیم بالا و من رفتم داخل کلاسم و پارسا سریع مدرسه را ترک کرد..باران و سوگل مثل همیشه در حال پچ پچ بودن خبری از شیدا نبود...قضیه شیدا تو ذهنم مرور شد..کیف رو گذاشتم و گفتم:سلام.هر دو سر بلند کردن وسوگل گفت:سلام.باران :واه..پات چی شده؟سوگل چشمش تازه به پام خورد و گفت:چی شده تیام.قضیه رو براشون تعریف کردم و گفتم:از شیدا چه خبر؟***********قضیه رو براشون تعریف کردم و گفتم:از شیدا چه خبر؟باران گفت:مدرسشو عوض کرد._وسط سال؟مگه میشه؟_باهزار بدبختی...پریشب به من زنگ زد با گوشی شاهین....زار زار اشک میریخت و میگفت پشیمونه..میگفت غلط کرده ولی مادر پدرش به حرفش توجه نمیکنن.سوگل گفت:اصلا نمیتونم باور کنم._منم/همه سرجا ها نشستند و امتحان شروع شد...خیلی اسون بود به نظرم...البته درسشو در طول همون چند ماه باهامون زیاد کار کرده بودن..ساعت11 امتحان تموم شد..عصامو زدم زیر بغلم و همراه باران از مدرسه خارج شدیم..باران گفت:واقعا الان که دارم فکر میکنم میفهمم حسام خوبیه منو خواسته که هی میگفت به خونواده ها بگیم...بــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــوقباران چرخید و منم به هر زحمت چرخیدم و به پشتم نگاه کردم...باران گفت:اِ...نامزدتون..و دستمو کشید و رفتیم جلو هنوز از دست پارسا عصبی بودم..باران گفت:سلام.پارسا:سلام...شما باید....باید..باران :بارانم.._ببخشید..باران خانم.باران خندید و گفت:خواهش میکنم..پارسا نگاه از باران گرفت و به من خیره شد و گفت:سلام عرض شد..همونطور که به خیابون نگاه میکردم گفتم:سلام.._خوبی؟پات خوبه؟میخواستم جلوی باران بگم:چند بار میپرسی از صبح._اره خوبه.پارسا :بشینین دیگه.روبه باران شدم و گفتم:بیا برسونیمت باران._زحمت میشه.باخنده گفتم:زحمت چیه..بشین بینم.._خودم میرم..به زور نشوندمش و خودمم نشستم..باران ادرس خونشونو داد و پارسا با راهنمایی منو و باران شروع به راندن کرد.به سمت باران مایل نشسته بودم تا اونم بتونم ببینم..باران لبخند ظاهری زده بود.گفتم:حالا شیدا میخواد چیکار کنه؟_درس خوندن تو یک مدرسه معمولی و قبول شدن در یک رشته معمولی.گفتم:شیدا تو همین مدرسه به این خوبی بود درسش خوب نیود..اگه بره یک جای دیگه چی میشه.باران گفت:اگه به ما میگفت حداقل کمکش میکردیمبه نیمرخ پارسا نگاه کردم..معلوم بود به حرفامون گوش نمیکنه..خوشم اومد فضول نبود.باران ادامه داد :ما براش مثل یک دوست واقعی نبودیم.باران رو پیاده کردیم و بعد از خداحافظی مفصل راه افتاد..به سمت خونه نمیرفت..با همون لحن سرد گفتم:کجا میری؟_چند دقیقه هم برای شوهرت وقت نداری؟از لحنش خندم گرفت ولی چیزی نگفتم که گفت:میریم خونه من...ناهاری میخوریم ودیگه طاقت نیاوردم و وسط حرفش گفتم:تو با هر کی دیشب شام خوردی با همون بخور.پارسا سریع ماشین رو کنار پارک کرد و خیره به من شد و گفت:چی گفتی تیام؟خیره شدم تو عسلی چشاش که دیگه برام استرس اور نبود.. و گفتم:دیشب با یک دختر شام میخوری و اون هبت میگه شامت سرد نشه..حالا میای دنبال من که باهم ناهار بخوریم...چند تا چندتا اقا پارسا.....رودل نکنی.پارسا با عصبانیت سرم داد زد:میفهمی چی داری میگی؟پام درد گرفت...احساس کردم استخوناش دارن کنده میشن..چشامو از درد فشردم که پارسا گفت:دیشب فقط بهار اومده بود پیشم..درد...اسم بهار....فریاد پارسا..همه چی دست به دست هم داده بود که اشک من در بیاد...زیر لب گفتم:بهار!_گفته بودم که درباره کار ازم مشاوره میخواد.اون شب ساعت 10 سرزده اومد خونه..منم که نمیتونستم بیرونش کنم..میخواستم تا قبل 11 هم زنگ بزنم به تو که نخوابی...بهار به اصرار خودش از بیرون شام سفارش داد...وای تیام من اونجا همه فکر و ذهنم پیش تو بود..ایا راست میگفت...دروغ میگفت...اون منو دوست داشت؟..اون واقعا به فکر من بود.پاشو اروم از روی کچ فشردم که پارسا گفت:به خاطر این باهام سرسنگین بودی...به خاطر این باهم قهر بودیم...نگاهش نکردم وزل زدم به کچ پام..پارسا سرشو جلو اورد و گفت:تو حسودیم بلدی بکنی!و طبق عادت همیشه بینیمو فشرد...یک نگاه معمولی بهش انداختم که گفت:تیام..دقت کردی ما یک روز بدون دعوا نمیتونیم باهم باشیم..اروم گفتم:تقصیر توئه.دستمو گرفت تو دستش..چه قدر داغ بود...گفت:حالا میای برای بخششم بریم ناهار خونه ما بخوریم؟_اگه قول بدی دیگه تکرار نشه...صورتشو اورد جلو و خواست بوسم کنه ...که صدای بوق ماشین پشتی اونو به خودش اورد.جای بدی ایستاده بود..ماشین رو روشن کرد و رفت به سمت خونه...ارزو میکردم که ملینا رو اونجا نبینم...از اینکه پارسا بدون اینکه ازش توضیح بخوام بهم توضیح داده بود...خوشحال بودم..پارسا ماشین را داخل پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم..کمکم کرد که سوار اسانسور شم..اونجا هم صاف نمیتونستم بیاستم..و پارسا زیر بازوم رو گرفته بود...وارد خونه شدیم..اولین چیزی که منو به شُک برد دیدن چیزی که روی اُپِن اشپزخونه بود.**********وارد خونه شدیم..اولین چیزی که منو به شُک برد دیدن چیزی که روی اُپِن اشپزخونه بود.یک جا سیگاری...اونم پُر_ماله کیه؟پارسا هُل گفت:ماله..ماله بهار.نشستم روی مبل و گفتم:چرا هُل شدی؟ریلکس گفت:نه بابا..پامو دراز کردم که پارسا گفت:چیزی میخوری؟ذهنمو در گیر جا سیگاری نکردم شاید من سخت میگرفتم.گفتم:چی داری؟جلو اومد و نشست لبه ی مبل و گفت:یک چیز خوشمزه!با خوشحالی گفتم:چی؟صورتشو اورد جلو و گفت:یک بوس خوشمزه.با شیطنت گفتم:یکدونه که سیرم نمیکنه..پارسا بینیشو گذاشت روی پیشونیم و گفت:من یک کاری میکنم که سیر سیر بشی...و یکدونه روی پیشونیمو بوسید..برق شیطنت پارسا منوهم وادار میکرد چیزی بگم:_اینکه گشنه ترم کرد.پارسا رفت عقب و خواست دوباره صورتشو بیاره جلو که پاش رفت روی پای شکستم..از درد جیغ کشیدم:ایییییی پام.پارسا سریع عقب رفت و گقت:چی شد؟_هیچی فقط نزدیک بود همون دوتا استخون که بهم وصلن هم جدا بشن.پارسا زیر لب گفت:خدا نکنهو صورتشو جلو اورد تا بوسم کنه که با کف دستم سینشو عقب دادم و گفتم:برو یک چیزی بیار شکممونو سیر کنه نه عشقمونوپارسا سریع رفت تلفن رو برداشت و گفت:چی سفارش بدم؟_خسته نشدی اینقدر غذای اماده خوردی؟_خانمم که پاش شکسته چیکار کنم..نگاهی بهش کردم و گفتم:من میگم تو درست کن..شروع کرد به درست کردن غذا...فقط میخندیدم..پارسا هر چیزی رو میاورد جلو تا من بو کنم..نمیتونست تشخیص بده..ناهار رو گذاشت روی گاز تا اماده شه و خودش اومد کنارم..منم کتاب امتحان بعدیم تو دستم بود و داشتم میخوندم..پارسا کنارم نشست وگفت:مامان اینا دلشون برات خیلی تنگ شده.با یاداوری چهره بشاش و چشای عسلی هستی خانم لبخندی زدم و گفتم:منم همینطور._بریم تهران؟با تعجب گفتم:تو امتحانا؟_تو که ماشاا...زرنگی...یک امتحان اسون..اصلا درسشو خودم باهات کار میکنم..طفلکیا گناه دارن.نگاهی بهش انداختم و گفتم:حالا ببینیم.._پس برای اخر هفته بلیت میگیرم..2یا 3روزه میریم...5شنبه امتحان داری؟_نه._شنبه چی؟_نه ولی امتحان 1 شنبمون خیلی سخته.پارسا روی موهامو بوسه زدوگفت:برای تو که سخت و اسون نداره..خواست بلند بشه که گفتم:تو مگه کار و دانشگاه نداری؟_شرکت چند روزی تعطیله از هفته دیگه 2شنبه دوباره اغاز به کار میکنیم..دانشگاهم صبح کلاس داشتم ..عصرم 4تا 8 دارم.دوباره اومد بلند بشه که با یک لحن کشداری گفتم:پارسا.دوباره نشست و زل زد تو چشام و گفت:اگه بخوای هی صدام کنی غذامون میسوزه ها.لبخندی زدم و بی خیال حرفی که میخواستم بزنم گفتم:باشه..پس برو که نسوزه.****لبخندی زدم و بی خیال حرفی که میخواستم بزنم گفتم:باشه..پس برو که نسوزه....پارسا رفت داخل اشپزخونه ومنم غرق درس شدم..نفهمیدم په قد رگذشت که پارسا صدام کرد.._تیام..ناهار.عصامو برداشتم و لنگون لنگون رفتم به اشپزخونه.روی اُپِن غذا رو چینده بود همراه سالاد و ماست و خود غذا .نشستم روی ثندلی و گفتم:به به عروس خانم چه کرده.پارساخندید و گفت:بکشم._پام شکسته ..دستم که نشکسته..ولی حالا چون اصرار میکنی.پارسا دوباره خندید وغذا ریخت و گفت:همینجوری منو ودیونه کردی..خودمو به اون راه زدم که مثلا صداشو نشنیدم و شروع کردم به خوردن غذا و گفتم:چه کردی..دیگه وقتشه عروست کنم.پارسا اینبار نخندید و خیره شد تو چشام و گفت:من تورو هیچ وقت از دست نمیدم.غذا که تموم شد..پارسا به اصرار گفت برم روی تخت دراز بکشم چون روی مبل سختم بود..خودشم رفت داخل هال و شروع کرد به درس خوندن..ازلای در نگاهی به پارسا کردم که واقعا غرق درس بود.گفتم:پسر خرخون ندیده بودیم که دیدیدم.پارسا صدامو نشنید چون حتی سروش بالا نیاورد...منم که خیلی خوابم میمومد ..پتو رو تا زیر چونم بالا کشیدم و خوابیدمنمیدونم ساعت چند بود که با صدای بسته شدن در بلند شدم...هوا هنوز روشن بود..یک ورقه کنارم بود برش داشتمتیام جان..کلاسم الان شروع میشه..ساعت 8 میام..خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم...میتونی تا ساعت 8 باشی که من بیام...میتونی هم..بهتره باشی..پارسا(به نظرت کی دیگه به غیر من برات نامه میزاره)با خوندن جمله اخرش خندیدم و از جام بلند شدم...و رفتم به دستشویی و صورتم رو شستم....نمازمو خوندم و نشستم پای درس..ساعت حدود 6بودکه زنگ خونه به صدا دراومد..با تصور اینکه شاید کلاس پارسا کنسل شده و اون برگشته خونه رفتم دمِ در...درو باز کردم و لبخندم و روحیم و همه چیم از بین رفت و خشک به ملینا خیره شدم و گفتم:سلام_پارسا هست؟_کاریش دارین؟ملینا عصبی گفت:هست یا نه؟_نه ولی اگه کاری از دست من برمیاد..میتونم..حرفمو قطع کرد و گفت:ببین دختره....به پارسا بگو..3بسته سیگاری که ازم گرفتی رو بیاد پس بده..بهش بگو دیشب مهربونی کردم که بهت دادم..بهش بگو حالش خراب شد دیگه پیش من نیاد...با همون پای شکسته تکیم از دیوار جدا شد و سر خوردم روی زمین...ملینا خشمناک نگاهم کرد و گفت:بهش بگو من امروز برمیگرم تهران..ساعت 10 شب پرواز دارم..یا پوله اون 3تا روبیاد بده..یا خودشونو.اینو گفت و درو محکم بست.اشک هجوم برد به چشمم..پارسا...سیگار....سیگارِملینا. ...پارسا...بهار...شب...سیگار...چه کلمات وحشتناکی توی ذهنم وول میخوردنپارسا...بهار...شب..شام...سیگار. ..ملینا..3بسته سیگار...حالِ بد پارسا...شب...بهار که خواهرش به هرزگیش اعتراف کرد..سرمو گرفتم و خواستم جیغ بکشم..این کارا یعنی چی پارسا...******سرمو گرفتم و خواستم جیغ بکشم..این کارا یعنی چی پارسا...با خودم گفتم:اروم تیام...انگار چیزی نشده..اگه چیزی شده بودپارسا بهت میگفت..کتابمو برداشتم و رفتم داخل هال و یک ظرف میوه برداشتم و مشغول شدم..سعی میکردم فکر کنم اتفاقی نیوفتاده.با صدای در سرمو دوباره داخل کتاب ..پارسا بلند گفت:سلام.زیر چشمی نگاهش کردم..اروم تیام_سلام._چه خبر؟_هیچی.پارسا جزوچند هاشو روی میز انداخت و به اتاق رفت..چند دقیقه گذشت و ازش صدایی نیومد._پارسا._بله._میرسونیم یا با تاکسی برم؟_حالا بودی!لحنش از 100تا خودت برو بدتر بود._نه دیگه فقط زنگ بزن ماشین بیاد.پارسا چیزی نگفت و زنگ زد.کمکم کرد سوار ماشین بشم...++_صبح های امتحان فقط همو میدیدم..4شنبه بود و منتظر بودم پارسا حرفی از بلیت بزنه.با اینکه از دستش بابت سیگار دلخور بودم ولی منتظر یک فرصت که ازش بپرسم..واقعا اون سیگار کشیده؟صبح حرفی نزد و من به این حساب گذاشتم شاید هنوز بلیت نگرفته ولی ظهر/._سلام_سلام..امتحانو خوب دادی؟_اره اسون بود..حرفی نزد و راه افتاد نزدیک خونه مابود که گفتم:پارسا.._هوم_هوم نه بله.نگاهی بهم کرد و گفت:"بله._نگی چه پروامو؟_باشه چیه؟_تهران چی شد؟پارسا نگاهی به من کرد و محکم به پیشونیش زد و گفت:وای پاک یادم رفت...هفته دیگه که پاتم باز کنی._من عجله ای ندارم.._مامان اینا منتظر بودم..جلوی در خونمون ایستاد کلافه بود ..گفتم:پارسا.چرخید و خیره شد بهم:بله._من تو دست و پاتم؟_چی؟_من مزاحمتم...من زیادیم.پارسا بدون اینکه بخنده یا اخم بکنه گفت:تو اینطور فکر میکنی._اره..صبحا با فرهاد میرم نیازی نیست تو بیای..به کارای دانشگاه برسی و شرکتت بهتره._ناراحتت کردم._نه ..فعلا از ماشین پیاده شدم و لنگون لنگون به خونه رفتم..امتحانا خیلی سخت بود..از اون روز به بعد صبحا بابا میبردم مدرسه یا با فرهاد..با پارسا نه حرفی زده بودم نه همو دیده بودیم..4شنبه بود و عصر با فرهاد رفتیم و گچ پام رو باز کردم..داشتیم از مطب میومدیم بیرون که گوشی فرهاد زنگ زد.فرهاد نگاهی به گوشیش کرد و گفت:پارساست._جواب بده.گوشی رو به سمت من گرفت و گفت:خب بیا تو جواب بده._نه با تو کار داره.فرهاد وصل کرد._بله_........._ممنون رفته بودیم مطب برای باز کردن پای تیام._............_اره امروز بود._.........._دیگه نمیخواستیم مزاحمت بشیم._.............._اره اینجاست گوشی.******_اره اینجاست گوشی.خشک و بی روح گفتم:بله_سلام تیام خانم خوبی؟_سلام..خوبم.._دیگه تنها تنها گچ پاتو باز میکنی._کاری داشتی؟_برای فردا ساعت 10 صبح بلیت گرفتم..میای؟خیلی خوشحال شدم از اینکه میخوام برم مسافرت.._حالا فکرامو بکنم._تیامی...ناز نکن دیگه...پس صبح میام دنبالت باشه؟_حالا ببینم.._پس خبر بده.._باشه._کاری نداری؟_نه.._خداحافظوقطع کردم و گوشی رو به فرهاد دادم..فرهاد با پراید بابا اومده بود سوار ماشین شدیم و سرمو تکیه دادم به شیشه.فرهاد:تیام چیزی شده؟ای کاش میگفتم:اره برادرم...من موندم در شک...اینکه پارسا سیگار میکشه؟..اینکه اونو و بهار فقط به خاطر کار باهم حرف زدن...اینکه پارسا به من راست میگه..اینکه پارسا منو دوست داره...و هزار تا چیزه دیگه..اینکه پارسا میخواد منو طلاق بده یا اون حرفمو به عنوان یک شوخی فرض کرده..ولی تمام حرفهایم خلاصه شد در:نه هیچی....اومدم بحثو عوض کنم._خب چه خبر از مروارید خانم.؟_هیچی خودت که میدونی هفته دیگه بله برون و میخوایم عقدم بکنیم.خندیدم و واقعا خوشحال شدم و گفتم:مبارکه..به جمع مرغها خوش اومدی._ولی تیام......تا قبل از عروسی شما ما عروسی نمیگیریم.چرخیدم و خیره شدم به فرهاد_چی میگی فرهاد؟تو که میدونی._یعنی میخوای بگی پارسا رو دوست نداری؟سرمو انداختم پایین و مشغول بازی با انگشتام شدم..فرهاد گفت:هروقت پارسا امادگیشو داره عروسی بگیرید.تقریبا فریاد زدم:چی داری میگی..من میخوام درس بخونم..اونطوری باید برم مدارس بزرگسالان._چه عیبی داره؟_17 سال مثل همه زندگی کردم حالا برم بزرگسالان._به خاطر عشقتون.عشقی که داشت تبدیل به شک میشد..ای کاش پارسا برام همه چی رو روشن میکرد و منو داخل این سردرگرمی نمیذاشت.رسیدیم دم ِخونه هنوز تو راه رفتم مشکل داشتم ولی بهتر از اون 1 هفته و خورده ای بودکه با یک عصا باید راه میرفتم..داخل خونه شدم..مامان نشسته بود روی مبل و داشت مجله میخوند..خاله زیبا هم که هروز تقریبا خونه ما بود._سلاممامان نگاهی به من کرد و طبق عادت همیشه که سلام نمیکرد گفت:پاتو باز کردی؟اروم پامو اوردم بالا و گفتم:اره ایناهاش.مامان لبخند تلخی زد و گفت:برو چمدونتو جمع کن مادر.با تعجب گفتم:چرا؟_پارسا که بهت گفته..برای تهران._مگه به شماهم گفته؟_اول از ما اجازه گرفت..رفتم داخل اتاقم درو بستم مامان یک ساک برام گذاشته بود روی تخت..چی باید میذاشتم..چند دست لباس گذاشتم و همه ی کتابای امتحانایی که مونده بود..وقتی کارم تموم شد ..مامان برای ناهار صدام کرد.همه سر سفره نشسته بودند.مامان :سینا کارِت چی شد؟_هیچی با کمک پارسا یک مغازه ای گرفتم و میخوام مثل سعید فرش فروشی راه بندازم..روبه بابا گفتم:با کمک پارسا؟_اره..بیشتر کمک مالی رو اون کرد!لبخندی از این همه وفاداریش زدم که خاله زیبا گفت:من میخوام برم شهرستانمامان گفت:چی میگی زیبا؟_خونه عمه زهرا اون شهرستانه تا اخرعمر که نمیتونم پیش شما باشم.مامان گفت:من خواهرتم زیبا.زیبا :من تصمیمو گرفتم.بعداز ناهار هر کی بر سر کاری رفت...منم رفتم پایِ درس..اون روز کلا کتابو 1دور کردم..با تکون های شدیدی که میخوردم چشاموباز کردم و با دیدن فرهاد یک جیغ کوچیک زدمفرهاد :چیه چرا جیغ میزنی؟_مثل اجل معلق بالا سرم واستادی که چی؟_پاشو پارسا منتظرته.******

اینم یه پست گندهBig Grin


قسمت 32_پاشو پارسا منتظرته.یکی از چشامو به زور باز کردم و نگاهی به فرهاد انداختم و دوباره فرو رفتم زیر پتو و گفتم:خوابم میاد. پتو با یک حرکت از روم برداشته شد و من با عصبانیت گفتم:پتومو بده فرهاد....فرهاد خوابم میاد....سرده..بده. سرم داخل بالشت شده بود و وسط بالشت رفته بود داخل و دو طرفش از کنار صورتم زده بود بیرون..موهامم ریخته بود روی صورتم...خودمو تو بغلم جمع کردم و گفتم:پتومو بده.. صدای پارسا اومد که:پاشو خانم خوابالو..اینقدر غر نزن. کامل چرخیدم به سمت پارسا و گفتم: اِ فکر کردم فرهاده.... _سلامتونم که خوردین. موی سرم رو از جلوی صورتم کنار زدم و سرجام کامل نشستم و گفتم:سلام. پارسا با یک خنده بازومو گرفت و بلندم کرد و گفت:برو صورتتو بشور.. بدو.. کلا خواب از سرم پرید و رفتم به سمت دستشویی.. با دیدن چهره ی خودم در اینه وحشت کردم..موهای مشکی بلندم از دو طرف به صورت نا مرتب دور صورتم ریخته شده بود.و صورتم هم سفیدِسفید زیر چشامم پف کرده بود..شبیه خون اشام ها شده بودم..صورتم را شستم و بیرون اومدم ...و به مامان اینا سلام کردم.. مامان گفت:تیام....بیا صبحونت رو بخور..پارسا جان منتظرن.. پارسا که روی مبل کنار فرهاد بابا نشسته بود گفت:من خودم عجله ای ندارم ولی پرواز میپره. رفتم نشستم پای سفره و چند لقمه ای خوردم و تا خواستم لیوان چایی رو بردارم..مامان دستمو کشید و بلندم کرد و به اتاق بردم..با ناله گفتم:مامان هنوز پام درد میکنه! مامان یک مانتو قهوه ای که حالت چرم داشت و خیلی به نظر گرون و زیبا میومد رو بهم داد و گفت:اینو تَنِت کن. _این از کجا؟ _خیلی وقت پیش برات خریده بودم..امیدوارم تنگ نشده باشه.. _مامان من میخوام سوار هواپیما بشم. _اشکالی نداره که بدو تنت کن. به اصرار مامان زیرش یک تی شرت نو پوشیدم و بعد این لباس رو تنم کردم..کیپ تنم بود یعنی نمیتونستم جُم بخورم.. جینمم پام کردم و یک شال زغالی روی سرم انداختم.. داشتم از اتاق میرفتم بیرون که مامان گفت:کجا؟ _دارم میرم دیگه.. _همینجوری؟ نگاهی به خودم کردم و گفتم:مگه چشه؟ مامان منو نشوند روی تخت و با یک کیف برگشت...کیف لوازم ارایشی.....مامان مداد رو برداشت و گفت:میخوام برات خط چشم بکشم..یاد بگیر که اونجا هم برای خودت بکشی. _مامان مگه میخوام برم عروسی؟ _میخوای بری خونه مادر شوهر.. خط چشم رو کشید..ابروهام رو مرتب کرد و گفت که در یک وقت خوب میریم ارایشگاه که تمیزش کنه...خط چشم چشامو درشت و مشکی تر میکرد...با یک ریمل هم مژه هام زیباتر شدن.. مامان برام رژزد و خواست خط لبم بکشه که مخالفت کردم..به چهرم توی اینه نگاه کردم..خیلی فرق کرده بودم...خیلی بهتر شده بودم...خیلی زیبا شده بودم.. در اتاق رو باز کردم ..پارسا به سمتم چرخید و خیره شد تو چشام...جز جز صورتم را با دقت نگاه میکرد...از جا پرید و گفت:بریم که دیر شد..فقط زنگ بزنید به اژانس. فرهاد از اتاق اومد بیرون و گفت:میرسونمتون. خودشو خیلی خوشگل کرده بود و تیپ زده بود..اخی داداشم.. مامان چپ چپ نگاهش کرد و گفت:خوبه خوبه؟کجا؟ فرهاد گفت:گفته بودم که . بابا هم از جا بلند شد و روبه مامان گفت:با مروارید میره دیگه.. از مامان خداحافظی کردیم و مامان یک عالمه منو بوسید و سفارش کرد بهم.سوار پراید شدیم... فرهاد:بشینین بدویین که دیر شد. من:فرهاد جان حالا در که نمیره. فرهاد از اینه به من نگاهی کرد و گفت:رو هوا میدزدنش. جلوی فرودگاه پیاده شدیم...پارسا دست منو و گرفت و با دست دیگه ساک رو ..از فرهاد خداحافظی کردیم و ووارد فرودگاه شدیم.. پارسا زیر گوشم زمزمه کرد:خوشگل بودی و من نمیدونستم. مُشتی اروم حواله بازوش کردم و گفتم:چشم بصیرت میخواد.. سوار هواپیما شدیم...من کنار پنجره نشستم و پارسا وسط و کنارش یک مرد دیگه..یادم نمیاد اخرین باری که هواپیما سوار شدم کی بود...شاید خیلی زمان پیش.. از پنجره به بیرون خیره بودم..ذوق و شوق اشکاری داشتم..شکلات ها رو پخش کردم...چه مزه ای... کمربند رو بستیم...یک دفعه هواپیما به حرکت افتاد...دستم به دسته ی صندلی چسبیده بود..کمی ترسیده بودم...هواپیما ازجاش کنده شد...دست پارسا روی دستم قرار گرفت..دلم کنده شد ناگهانی و به اسمون رفت...دیگه طاقت از پنجره بیرون نگاه کردنم نداشتم...چشامو بستم ولی حالمو بدتر میکرد..دست پارسا رو فشردم....پارسا زیر گوشم زمزمه کرد:حالت خوبه؟ چیزی نگفتم..پارسا سرشو اورد جلوی صورتم و گفت:تیام...حالت خوبه؟ بازم چیزی نگفتم فقط سرمو به علامت اره تکون دادم .. وقتی هواپیما صاف شد...نگاهمو از پنجره به بیرون دوختم.. میخواستم درباره ی...سیگار...جاسیگاری پُر...بهار..ملینا..وهمه چی با پارسا صحبت کنم..ولی به نظرم اومد بهتره این سفر چند روزه رو به خودمون زهر نکنم..سرمو روی شونه ی پارسا گذاشتم..یک حس ارامش منتقل شد..ولی اگه پارسای من سیگاری باشه چی؟ از اول از پسرا و مردایی که سیگار میکشیدن منتفر بودم.. نه پارسا سیگاری نبود..حتی در مواقع عصبانیت...چشامو بستم تازه داشت گرم میشد که صدای پارسا مثل یک اهنگ ملایم تو گوشم پیچید:تیام بدون اینکه سرمو از روی شونه محکمش بردارم گفتم:بله. _هنوزم میخوای ازم جدا بشی؟
نه..معلومه که نه..مگه من بمیرم که از تو جدا بشم...سرمو بازهم از روی شونش برنداشتم و گفتم:تو چی؟_سوال رو با سوال جواب نمیدن.._راستشو بگم یا دروغ؟_راست..میخوام همیشه ازت راست بشنوم._من دلم نمیخواد دلامون از هم جدا شه..وگرنه کنار هم بودن یا نبودنمون مهم نیست..من میخوام دلامون کنار هم باشه..فکرامون...خیالامون..هم� � چیمون.
*******
_من دلم نمیخواد دلامون از هم جدا شه..وگرنه کنار هم بودن یا نبودنمون مهم نیست..من میخوام دلامون کنار هم باشه..فکرامون...خیالامون..هم� � چیمون.پارسا گفت:تیام... وقتی اینطوری تیام صدام میکرد روحم تا مرز خوشبختی پرواز میکرد و وقتی چهره ملینا ظاهر میشد سقوط میکرد.. _بله. _دوسم داری؟ چرا من..چرا من اول به این عشق اعتراف کنم..چرا من اول بگویم که عاشقانه دوستت دارم.. _اینبار نوبت توئه که بگی.. _صورتشو اورد جلوی صورتم..سرمو از روی شونش برداشتم و زل زدم به اون ظرف عسل. _من..از ته ِ تهِ تهِ قلبم و دلم...دوسِت دارم تیام. خدایا منو و محو کن از این جهان هستی...خدایا منو و این همه خوشبختی.. پارسا ادامه داد:دختری مثل تو واقعا ندیده بودم...بیشتر موقع ها تو عصبانیت خودتو کنترل میکردی...ساده بودی..مهربون بودی...بعضی کارات بچگونه بود ولی..من ..دوسِت دارم..حالا تو صورتم رو با دستام پوشوندم و گفتم:چه سخت شد. پارسا خندید و دستامو از روی صورتم برداشت و تو دستاش گرفت و گفت:چشات خیلی خوشگل شده...ولی من صورت سادتتو بیشتر دوست دارم.. لبخند کوچولویی زدم که پارسا گفت:چرا قرمز شدی؟ چشامو بستم و گفتم:میزاری اعتراف کنم! پارسا خندید و گفت:هوم با چشای بسته گفتم:منم دوستت دارم.. پارسا تا اومد عکس العملی از خودش نشون بده صدای مهماندار اومد: _اقا میزتون رو بکشید.. ناهار نبود یک چیزی مثل صبحونه بود..بدون حرف خوردیم و بعدش اعلام کردن کمربندهارو ببندیم.. پارسا گفت:تیام. _بله _قول میدی تااخرش پیشم باشی _این قول هارو معمولا اقا پسرا میدن نه دخترا.. _روی من حساب کن. _روی منم حساب کن هردومون خندیدم .. +++ زنگ در رو زدیم..پارسا ساک را روی زمین گذاشت و گفت:مثل اینکه نیستن. _حالا چیکار کنیم.؟ _منم کلید خونه خودمو نیاوردم..یادم رفت به دیوار تکیه دادم و گفتم:ای بابا. پارسا بازومو کشید و اوردم کنا رو گفت:لباست کثیف میشه بیا اینور._یک زنگ بزن بهشون گوشی شو دراورد و شماره گرفت.. _الو .... _سلام مامان کجایین شما؟ _... _دمِ خونتون _...... _خونه خاله چیکار میکنید شما که میدونستید ما میایم... _.... _بیایم خونه خاله؟ پارسا نگاهی به من کرد و گفت:خیله خب..10 دقیقه دیگه.. من که نگام به خیابون بود نگاهش کردم و گفتم:چی شد؟ _بریم خونه خاله هما. _خونه خالت؟بریم اونجا برای چی؟ _من الان به مامان گفتم میایم اونجا بیا بریم. عصبانی گفتم:تو نباید به من میگفتی پارسانفسشو بیرون فرستاد و به سمت خیابون میرفت ..ولی من از جام تکون نخوردم..پارسا برگشت و عصبی نگام کرد و گفت:بیا بریم..حالا من چیکار کنم. _من نمیام خونه خالت پارسا اومد سمت من..ساکو انداخت روی زمین..کوچه خلوت بود..خیره شد تو چشام و گفت:اون وقت چرا؟ _حوصله خونه خالَت رو ندارم..حوصله اون سپیده روانی رو ندارم..حتی حوصله مامانت اینا رو هم ندارم.. پارسا چونمو گرفت توی دستش و گفت:حوصله منم حتما نداری؟ _پارسا من میخوام استراحت کنم..نمیخوام بیام مهمونی...نمیخوام برای چند دقیقه دیگه هم نقش یک دختر خوب رو بازی کنم. _پس تو نقش بازی میکنی و این مهربونی تو خونِت نیست.
****
پارسا گفت:تیام... وقتی اینطوری تیام صدام میکرد روحم تا مرز خوشبختی پرواز میکرد و وقتی چهره ملینا ظاهر میشد سقوط میکرد.. _بله. _دوسم داری؟ چرا من..چرا من اول به این عشق اعتراف کنم..چرا من اول بگویم که عاشقانه دوستت دارم.. _اینبار نوبت توئه که بگی.. _صورتشو اورد جلوی صورتم..سرمو از روی شونش برداشتم و زل زدم به اون ظرف عسل. _من..از ته ِ تهِ تهِ قلبم و دلم...دوسِت دارم تیام. خدایا منو و محو کن از این جهان هستی...خدایا منو و این همه خوشبختی.. پارسا ادامه داد:دختری مثل تو واقعا ندیده بودم...بیشتر موقع ها تو عصبانیت خودتو کنترل میکردی...ساده بودی..مهربون بودی...بعضی کارات بچگونه بود ولی..من ..دوسِت دارم..حالا تو صورتم رو با دستام پوشوندم و گفتم:چه سخت شد. پارسا خندید و دستامو از روی صورتم برداشت و تو دستاش گرفت و گفت:چشات خیلی خوشگل شده...ولی من صورت سادتتو بیشتر دوست دارم.. لبخند کوچولویی زدم که پارسا گفت:چرا قرمز شدی؟ چشامو بستم و گفتم:میزاری اعتراف کنم! پارسا خندید و گفت:هوم با چشای بسته گفتم:منم دوستت دارم.. پارسا تا اومد عکس العملی از خودش نشون بده صدای مهماندار اومد: _اقا میزتون رو بکشید.. ناهار نبود یک چیزی مثل صبحونه بود..بدون حرف خوردیم و بعدش اعلام کردن کمربندهارو ببندیم.. پارسا گفت:تیام. _بله _قول میدی تااخرش پیشم باشی _این قول هارو معمولا اقا پسرا میدن نه دخترا.. _روی من حساب کن. _روی منم حساب کن هردومون خندیدم .. +++ زنگ در رو زدیم..پارسا ساک را روی زمین گذاشت و گفت:مثل اینکه نیستن. _حالا چیکار کنیم.؟ _منم کلید خونه خودمو نیاوردم..یادم رفت به دیوار تکیه دادم و گفتم:ای بابا. پارسا بازومو کشید و اوردم کنا رو گفت:لباست کثیف میشه بیا اینور._یک زنگ بزن بهشون گوشی شو دراورد و شماره گرفت.. _الو .... _سلام مامان کجایین شما؟ _... _دمِ خونتون _...... _خونه خاله چیکار میکنید شما که میدونستید ما میایم... _.... _بیایم خونه خاله؟ پارسا نگاهی به من کرد و گفت:خیله خب..10 دقیقه دیگه.. من که نگام به خیابون بود نگاهش کردم و گفتم:چی شد؟ _بریم خونه خاله هما. _خونه خالت؟بریم اونجا برای چی؟ _من الان به مامان گفتم میایم اونجا بیا بریم. عصبانی گفتم:تو نباید به من میگفتی پارسانفسشو بیرون فرستاد و به سمت خیابون میرفت ..ولی من از جام تکون نخوردم..پارسا برگشت و عصبی نگام کرد و گفت:بیا بریم..حالا من چیکار کنم. _من نمیام خونه خالت پارسا اومد سمت من..ساکو انداخت روی زمین..کوچه خلوت بود..خیره شد تو چشام و گفت:اون وقت چرا؟ _حوصله خونه خالَت رو ندارم..حوصله اون سپیده روانی رو ندارم..حتی حوصله مامانت اینا رو هم ندارم.. پارسا چونمو گرفت توی دستش و گفت:حوصله منم حتما نداری؟ _پارسا من میخوام استراحت کنم..نمیخوام بیام مهمونی...نمیخوام برای چند دقیقه دیگه هم نقش یک دختر خوب رو بازی کنم. _پس تو نقش بازی میکنی و این مهربونی تو خونِت نیست._چرا هست..تو خون و رگ و کل وجودمه ولی بعضی موقع ها حوصله خودمم ندارم...پارسا حرفامو نمیفهمید و داد زد:باید بامن بیای خونه خاله فهمیدی؟ساکم که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و گفتم:من حرف زور نمیفهمم.بازومو کشید و گفت:بامن میای.چنگ انداخته بود به دستم..الان لباسم پاره میشد..دستم رو داشت فشار میداد ...دردم اومده بود._ولم کن.انگشتاشو تو انگشتام قفل کرد وگفت:با من میای.و منوکشید..ناخناش تو دستم فرو میشد...حالم داشت از خودم بهم میخورد از اینکه تا چند دقیقه پیش داشتیم از عشق و عاشقی حرف میزدیم..حالا به خاطر خستگی سر هم فریاد میزدیم...پارسا دستشو برای تاکسی تکون داد و با ایستادن یک ماشین تقریبا منو و هل داد داخل و خودش نشست کنارم ..دستش هنوز توی دستم بود..دستم میسوخت..بازوم میسوخت..گلوم میسوخت..خدا رو شکر هنوز مقاومت میکردم و نمیذاشتم اشک های مزاحم بریزن.با صدای پارسا که به راننده گفت:همینجا.ماشین ایستاد و من دوباره کشیده شدم بیرون..به خاطر لاغریم بود یا به خاطر ضعیفیم نمیدونم فقط میدونم حالم از وضعیتم داشت بهم میخورد..خونشون رو میشناختم..پارسا زنگ رو زد ..دست پارسا کمی شل شد ولی باز ناخناشو فرو کرد..اروم گفتم:ولم کن روانی.در باز شد و ماهم داخل شدیم..پارسا یا صدامو نشنید یا خودشو به نشنیدن زد..هستی خانم دوان دوان از ساختمون خارج شد و به سمت ما اومد...لبخند میزد و اشک تو چشاش بود...منو تو اغوش گرفت و گفت:تیام دخترم..خانمم خوبی؟وای عزیزم..دستم هنوز توی دست پارسا بود..فکر میکردم خون تو دستم ساکنه..خواستم بکشم بیرون که بازم ولم نکردهستی جون رو بوسیدم و گفتم:سلام هستی جون..شما خوبید؟هستی خانم اشکاشو که روی صورتش جاری بودن رو پاک کرد و گفت:الان خوب شدم دخترم...بیا بریم تو..بیا به قربونت بشم من..خواستم قدمی همراه هستی خانم جلو برم که کشیده شدم عقب....دیونه.پارسا :سلام عرض شد مادرِگرام.هستی خانم چپ چپ پارسا رو نگاه کرد و گفت:من با تویکی حرفی ندارم...قراربود هفته پیش بیاین.پارسا برای بوسیدن هستی خانم جلو اومد و گفت:ببخشید مامانی.هستی خانم خودشو عقب نکشید و لپ پسرشو بوسید و گفت:پسره ی شیطون..هردوشون خندیدن ..ولی من احساس میکردم کف دستم خونی شده..وحشی.دنبال هستی خانم راه افتادیم...اقاشایان دمِ در ایستاده بود..پدرانه بوسیدم..کنار اون مردی بود که نمیشناختمش..قد بلند با چشم هایی مشکی...فرم صورتش شبیه اقا شایان بود._سلام..پژمان هستم.اِ..پس این پژمانه.با تموم دردی که توی دستم بود گفتم:سلام..خیلی خوشحالم از دیدنتون.کنار اوهم یک زن که احتمال میدادم فریبا زن داداش پارسا باشه.لبخند زیبایی روی صورتش بود و شونه های پسرش رو گرفته بود..._سلام فریبا خانم._سلام تیام جان..وای که من چه قدر برای دیدن تو مشتاق بودم..خوبی شما؟_خیلی ممنونم مرسی.فریبا یک شال ابی کمرنگ روی سرش انداخته بود و ارایش تکمیلی کرده بوده .چه قیافه خواستنی داشت..کنار اون ها هم ..خاله هما...سپیده و سامان...با همه سلام و احوال پرسی کردم و ساکمون را داخل هال گذاشتیم و رفتیم روی مبل ها نشستیم..رو یک مبل 3نفره با پارسا نشستیم و اون طرفمم فریبا خانم..بالاخره پارسا دستمو ول کرد..سوزش شدیدی کف دستم بود..نگاهی بهش کردم..جای ناخناش بود و زخم ایجاد کرده بود..همون موقع هما خانم با یک سینی چای جلو اومد..تا اومدم بردارم که فریبا از کنارم با صدای بلند گفت:واه تیام جان دستت خونیه!همه به سمتم چرخیدن و من به کف دستم خیره شدم..از جای رد ناخنای پارسا داشت خون میومد...هستی خانم:وای..چی شده عزیز؟ و از جا بلند دش..منم بلند شدم و گقتم:هیچی ..فقط دستشویی کجاست که من بشورم..سامان از جا بلند شدو گفت:بیاین بهتون نشون بدم..پای پارسا رو از دستی محکم لگد کردم .و خشمگین نگاهش کردم..سامان بهم نشون داد.رفتم داخل و دستمو گرفتم زیر شیر اب.... خونش بند نمومد..در رو باز کردم.سامان هنوز اونحا بود.گفتم:میشه یک دستمال بیارید._بله بله حتما.و بدو رفت و همراه جعبه دستمال برگشت و جعبه را به سمت من گرفت..یکی برداشتم و روی زخم دستم گرفتم.فریبا هم ناگهان همانجا ظاهر شد با چند تا چسب زخم و گفت:بیا عزیزم..بیا زخماتو ببندم._خیلی ببخشید..چسب زخم ها رو چسبوند و گفت:چرا اینطوری شد؟_همینجوری_مگه میشه تیام جان..به من بگو._اخه دلیل خاصی نداره..فریبا که دید هستی جون داره میاد گتف:امیدوارم.هستی جون کنارم نشست و گفت:چی شده؟گفتم:یک زخم ساده است..هستی جون:یک زخم ساده رواینقدر بستین..پاشو اینجا خوب نیست نشستی مادر ..پاشو دخترم.بلند شدم و به هال رفتیم و دوباره کنار اون روانی نشستم.
**********
اقا شایان گفت:چیزی شد دخترم؟_نه..فقط یکم خون اومد.پارسادستمو گرفت توی دستش ونگاهی انداخت و گفت:به خاطر فشار من بود.اروم با یک لبخندمصنوعی به بقیه زیر گوشِ پارسا گفتم:نه ازاسمون یک ادم وحشی اومده دستم رواینطوری کرده._من نمیخواستم اینطوری بشه._عمم بودم مثل وحشی هادستمو فشارمیداد..فریبا اومد دوباره کنارم وگفت:خب تیام خانم چه خبرا...شنیدم محصل هستید._بله..2تاازامتحانامون مونده._انشاا... به خوبی میدید._امیدوارم..شماچی؟_من که دارم حقوق میخونم..البته باشوهر وبچه واین جورچیزایکم سخته._سرِکارم میرین؟_نه خیلی دوست دارم..ولی هم زمانی ندارم..هم پژمان میگه نیازی نیست...هستی خانم همون موقع همراه بایک صندلی میاد ..صندلی رو میزاره ومیخواد روش بشینه که فریبا بلند میشه و میگه:اینجا بشینین مامان.._نه فریبا جان راحت باش._تعارف کن که ندارم مامان بیاین اینجاهستی خانم روی مبل نشست وگفت:خب تیام جان..زری خانم خوب بودن؟_بله سلام رسوندن._اقا سینا خوب بود؟_بله..._فرهادجان چطور؟از پارسا شنیدم که ایشونم داره سر وسامون میگیره._بله..بادختر عموم مروارید..یادتون که هست؟_اره..دختر خیلی خوشگلی بود....عزیز خانم چطوره؟__ایشونم خوبه....پونه جون کجاست؟_بچم دانشگاه کلاس داشت وقتی فهمید شما میخواین بیاین اینقدر ذوق زده شد که نگو..حالاشب میاد..یک لحظه سرمو چرخوندم سمت جمع که چشمم به پارسا و سپیده خورد...اینبار نباید فقط از دور حرص میخوردم..باید جلومیرفتم...با گفتن ببخشید رومو به سمت اونا برگردوندم...سپیده نگاهی سرد به من انداخت وگفت:میگفتی پارسا!این یعنی این دختررو ول کنه وبه بحثمون ادامه بده.پارسا گفت:اها...دیگه همین فعلا این گوشی ها روبورسه..البته قیمتاش بالاست.سپیده:قیمتش برام مهم نیست..فقط خوب باشه!پارسا گفت:پس همونا که بهت گفتم.پارسا نگاهی به من کرد وگفت:دست عروسکم چطوره؟اقا پارسا من بااین حرفا خر نمیشم..بدون توجه به پارسا روبه سپیده گفتم:میخوای گوشی بخری سپیده جون؟_اره..گوشیم مدلش قدیمی شده.پارسا که از اینکه بهش بی توجه بودم چشاش اندازه کاسه شده بود..همون موقع صدا خاله هما اومد:ناهار امادست.همه بلند شدیم وبه سر میز رفتیم...من کنارپارسا و کنارم فریبا..چه قدر فریبا رودوست داشتم.چه قدرمهربون بود ..سرناهارهمش بهم چیزی تعارف میکرد..پارساهم همش بهم چیزیز تعارف میکرد ولی من بهش اهمیت نمیدادم..ناهار که خورده شدهما خانم اصرار کردبمونیم..ولی هستی خانم خستگس مارو بهونه کرد..
*******
بعد از خداحافظی طولاتی با انها..سوار ماشین اقا شایان شدیم و به خانه رفتیم.وارد خانه که شدیم.منتظر دیدن یک قصر بودم..با ان همه ثروت انها دیدن همچین خانه ای خیلی عجیب بود.یک حیاط مستطیل که فقط جا پارک 2ماشین داشت و یک باغچه مستطیل شکل کنار دیوار..از ماشین که پیاده شدیم.ساکم را برداشتم که پارسا از دستم گرفت و گفت:بِده من دستت زخم شده.اروم گفتم_زخم نشده زخمیش کردی.اقاشایان کلید انداخت و وارد شدیم..یک راهرو نسبتا بزرگ بود که به امتداد ان که میرسیدی دست راست به سمت اتاق ها و روبه پذیرایی و اشپزخانه بود.هستی خانم گفت:_بچه ها شما برید تو اتاق استراحت کنید.پارسا زود گفت:چشم.و دست منو اروم گرفت و گفت:بیا تیام جانای کوفتِ تیام جان.در چوبی اتاقشو باز کرد.یک اتاق بزرگ ،یک تخت 2نفره که پتویی شکلاتی روش بود..دیوار اتاقش با کاغذ دیواری رنگ قهوه ای گرفته بود.یک کمد لباس هم توی دیوار و یک در دیگه که نمیدونم چی بود..یک کاناپه هم گوشه ی اتاق بود.پارسا ساکم را گذاشت و درو بست.ساکم را برداشتم و بردم گوشه ای از اتاق.شالم را دراوردم و مشغول تا کردن شدم که پارسا گفت:_بابت دستت متاسفم..داشتی لجبازی میکریبرگشتم و عصبانی نگاهش کردم ولی دهنم باز نشد و چیزی نگفتم._فکر نمیکردم اینطوری بشه..ببخشید تیام...خواهِـهنوز(ش)را نگفته بود که بلند شدم .دکمه های مانتویم باز بود ولی در نیاورده بودمش..جلو رفتم و زل زدم تو چشاش و گفتم:از یک پسر سیگاری مثل تو بعید نیست.داد زد:سیگاری؟_بله..اون روز ملینا خانم گفتن که رفتی ازش سیگار بگیری.._برای بهار بود.جلوتر رفتم و یقه ی لباسشو گرفتم و گفتم:برای هردوتون بود..مطمئنی با سیگار درباره ی کار حرف میزدین؟تو...با اون دختره اشغال...تنها یا 3تا بسته سیگار...چیکار میکردین..ها؟خودت به من میگی دروغ نگم اون وقت ...یک قطره اشک روی گونم ریخت..پارسا به دیوار تکیه داده بود..یقه پیراهن مردونش رو کشیدم و گفتم:یک چیزی بگو..از من میخوای راجع به عشق بگم..اون وقت شب با یک دخترته هرزه تنها میمونی و سیگار میکشی و هزارکار دیگه.دهنم برای گفتن کلمه بعدی بازنشده بود که مزه خون و داغی گونم رو حس کردم.به چشم های به خون نشسته پارسا خیره شدم ....صورتم هنوز میسوخت..پشت انگشتای کشیدم پارسا بود..فقط کمی باید سرم را بالا تر میگرفتم..خیره شدم داخل چشمای عسلیش...چه عسل تلخی.داشتم به سمت در میرفتم که گفت:تو اتاق هم هست.و به دری اشاره کرد..اروم به اون سمت رفتم..در را باز کردم...درو محکم بستم...از صداش خودم ترسیدم.شیر اب رو باز کردم و دستم رو زیرش گرفتم و به عکس خودم داخل اینه خیره شدم..به خاطر کار نکرده کتک خوردم..به خاطر گفتن واقیعت..توقع هر چیزی رو داشتم غیر اینکار..خون از کنار لبم جاری شد...در عرض 3ساعت..هم دستم رو زخم کرد هم کنار لبم....شیر اب باز بود..سرمو زیرش گرفتم..سرد بود...چه سرمایی..
*******
صورتم را زیرشستم و از دستشویی خارج شدم..قطرات اب روی صورتم لیز میخوردن...اول نگاهی به پارسا که روی تخت دراز کشیده بود و تنش برهنه بود کردم..چه هیکلی...چشاشو بسته بود و دستشو به صورت قائم روی پیشونیش گذاشته بود..به سمت ساکم رفتم و مانتوم رو دراوردم و گذاشتم روی ساک...هنوز بی هیچ هدفی روی زمین نشسته بودم که پارساگفت:_تیامنگاهش نکردم و اروم گفتم:بله._یک لحظه میای..چیزی نگفتم و از جا بلند شدم و رفتم کنار تخت ایستادم و زل زدم تو چشاش..البته خیلی هم چشامو کنترل میکردم تا روی بدن خوش فرمش نره..اروم گفتم:بله.مچ دستم رو گرفت و منو کنار تخت نشوند..بدنم با بدنش تماس پیدا کرد..نگاهمو به فرش دوختم و گفتم:چیه!؟دستمو ول کرد _میزاری توضیح بدم.برگشتم به سمتش و خواستم چیزی بگم که دستاشو دور صورتم قاب کرد و گفت:بزار دیگه.هم خندم گرفته بود هم عصبی بودم..دستاشو از دورصورتم جدا کردم و گفتم:بگو._من توی عمر با عزتم...تا حالا 1نخِ سیگار هم نکشیدم..اون شب بهار حالش خراب بود به بهونه کار اونده بود خونم..نمیدنم ادرسمو از کجا اورده بود...به خدا نمیدونم تیام...من کشید توی بغلش.سرمو گذاشتم روس سینه برهنش..قفسه سینش بالا و پایین میرفت...ادامه داد:باور کن...باور کن..من تو دوران مجردیم از اینکارا نمیکردم که حالا بکنم..تو حالا ماله منی..میخواستم بهت بگم..فرصت نشد..به خدا اگه رفتم از ملینا سیگار بگیرم برای اون دختره بود..اون مست بود حالش خراب بود..خیلی خراب..سرمو اوردم بالا و خیره شدم تو چشاش ..سرشو یکم جلو تر اورد..خواستم برم عقب ولی بین بازوانش گیر افتاده بودم....بین اغوشش.پارسا گفت:هر چه قدر خواستی بزنمم..ولی ببخشمم تیام...سرد نگاهش میکردم..نه نشونه ی از عشق نه از عصبانیت شاید داشتم خام حرفاش میشدم...پارسا دستشو پشت گردنم برد و سرمو چسبوند به سرش و گفت:من اگه تو نخوای هیچ وقت ازت جدا نمیشم..تازه فهمیدم انتخاب مامان چه قدر درسته..سرمو جدا کردم ..زل زدن تو چشاشو بیشتر دوست داشتم و گفتم:پارسا..چشاش شیطون شد و گفت:جانم._تو سپیده رو بیشتر از من دوست داری؟..پارسا اینبار منو کامل تو بغلش کشید و گفت:وقتی میگم بچه ای ناراحت نشو...من تو رو دوست ندارم عاشقتم..اینو گفت و بوسه ای به نوک بینیم زد..
******
لبخند کم جونی زد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو خوابوند کنارش..اروم گفتم:پارسا..پام_اوه ببخشید...بهش پشت کردم و اون از پشت بغلم کرد..سرشو توی گودی شونم گذاشت و گفت:خیلی دوسِت دارم تیام.خندیدم و چیزی نگفتم..صداش گوشم رو قلقلک میداد..اروم گفت:تا حالا بغلت کرده بودم؟اروم گفتم:نچ.زیر چونم رو بوسید و دستاشو بیشتر دور کمرم فشرد.چه درد خوشایندی.حالا هیچ شک و شُبه ای در زندگیم نیست..میدونستم پارسا سیگاری نیست..میدونستم ملینا دیگه مشهد نیست...میدونم بهار یک معتاد هرزه است...فقط یک چیز برام زیاد روشن نیست اونم اینکه شیدا چرا به ما که دوستاشیم نگفت...24 دی بود...هفته دیگه بله برون فرهاد بود..همه خونه ی مروارید اینا جمع میشدیم و خطبه میخوندیم..البنه صبحش میرفتیم حرم...دقیقا 4شنبه هفته دیگه...چشامو بستم...یکم تکون خوردم که پارسا گفت:چه قدر وُول میخوری عزیزم.دستمو از پشت بردم وبردم توی موهاش...نفس های گرم پارسا به دستم میخورد..به دستِ زخم شدم..به دستی که تا دقایق پیش روی خون لبم بود..نباید میزد..عقل من این عکس العمل رو مسخره میدونست...عجیب میدونست..خیلی خسته بودم..خودمو سپردم به دست رویاها و خواب.************_تیام....تیام پاشوغلتی زدم و پتو رو تاگردنم کشیدم بالا..احساس کردم نشست روی تخت و مشغول تکون دادنم شد._تیام.پاشو پونه 3ساعته پشت در منتظره توئه.یکی از چشامو به زور باز کردم و به پارسا خیره شدم..پارسا مردونه لبخند زد و گفت:ساعت 7 ها...پاشو..نمازتم که قضا شد..سر جام نیم خیز شدم راست میگفت نمازم قضا شده بود._چرا زودتر بیدارم نکردی..پارسا از لبه ی تخت بلند شد و گفت:_توالان بیدار نمیشی چه برسه به ساعت 5.پتو رو کنار دادم و گفتم:گفتی کی اومده؟_گوشات سنگین شده ها!پونه اومده..خودشو تو هال هلاک کرد پاشوبلند شدم و داخل اینه دستشویی صورتم رو چک کردم..همه چی خوب بود..فقط لبم و کنارش باد کرده بودند.صورتم شستم و وضو گرفتم و بیرون اومدم..گوشه ی اتاق نماز شبم رو خوندم و موهامو شونه زدم و دمِ اسبی بالای سرم بستم..اینجوری خیلی بهم میومد..یک لباس خوب هم پوشیدم و از اتاق خارج شدم..کسی داخل هال نبود..دوباره به اتاق برگشتم..پارسا با گوشیش مشغول بود...یکم نگاهش کردم ولی نفهمید._پارسا.سرشو اورد بالا و گفت:بله؟_پونه که تو هال نیست؟_احتمالا تو اتاقشه._اتاقش کجاست؟با دست به سمت راست اشاره کرد و گفت:اینجا.چپ چپ نگاهش کردم به سمت اتاق پونه رفتم
**********
قسمت 33صدای اهنگ میومد.تقه ای به در زدم و بعد از چند لحظه سکوت،صدای پونه اومد که گفت:«بیاتو»در را کمی باز کردم و داخلش سرک کشیدم.پونه روی تختی که دقیقا مقابل در بود نشسته بود.بادیدن من سریع از جاش بلند شد و به سمت من اومد و گفت:سلام تیام...خوبی عزیزم؟چه قدر خوشحالم از دیدنت و اومدنت.و شروع کرد به بوسیدنم،لبخندی زدم و شونشو گرفتم و یکم عقب بودم و گفتم:وای بزار ببینمت دختر!موهای مشکی فِر مشکی اش رو بالای سرش با کلیپس بسته بود .چشم های مشکی درشتش رو خط چشم کشیده بود و ابروهاشو که حالت کمون توی صورتش راشت رو قهوه ای کرده بود.نگاهی بهم کرد و گتف:چه خوشگل شدی....دلم برات خیلی تنگ شده بود.خندیدم و گفتم:برای من یا داداشت؟_پارسا ارزش دلتنگ شدن داره اخه؟تو دلم گفتم:پارسا ارزش همه چی رو داره.پونه دستمو کشید و منو نشوند روی گوشه تخت.چشمم به گیتاری که روی تخت بود خورد و گفتم:گیتار میزنی؟پونه دستی روی تارهای گیتار کشید که صدایی تولید کرد و گفت:اوهوم_من هم خیلی دوست داشتم بزنم ولی بلد نیستم.پونه دستشو برداشت و گفت:کاری نداره که...حتما خودم بعدا بهت یاد میدم..خب چه خبرا؟_شما چه خبرا؟نمیخوای عروس بشی خوشگل خانم..پونه لبخندی زد و چند تارِ موی فرشو دور انگشتش پیچید و گفت:نه..هیچ وقت.اروم گفتم:برای چی؟پونه زل زد تو چشام و گفت:یکی با زندگیم کاری کرد که هر لحظه ارزوی مرگم و مرگش رو میکنم.پونه مکثی کرد و ادامه داد:_تیام من هیچ خواهری نداشتم و فکر میکردم با ازدواج پژمان یا پارسا زناشون مثل خواهرام میشن..ولی فریبا با اینکه همسنیم ولی خیلی شوهری و پژمان رو وِل نمیکنیم...من و اون اصلا رابطه خوبی باهم نداریم.فقط برای حفظ ظاهر و اینکه پژمان ناراحت نشه باهم حرف میزنیم.....تو هم که...مشهدی و هیچ وقت نیستی که باهم درد و دل کنیم.پونه سرشو روی شونم گذاشت و گفت:من خیلی تنهام.اروم گفتم:پونه..من تورودارم..تو منو..میتونی روی من مثل خواهرِ نداشتت حساب کنی...هر چی تهِ دِلِتَ رو بگو.پونه سرشو بالا اورد و منو نگاه کرد وودستامو گرفت..دستاشو یک فشار اروم دادم و گفتم:بگو/پونه سرشو انداخت پایین و گفت:4سال پیش وقتی 16سالم بود با داداش دوستم تو دبیرستان دوست شدم..اون یک پسر ایده ال بود...قد بلند ..زیبا ..مهربون و پولدار..ماهم پولدار بودیم ولی اونا خر پول...اسمش بردیا بود..من عاشقش بودم و میپرستیدمش..هر وقت میشد میرفتم میدیدمش..وقتی کسی خونمون نبود...وقتی مامان اینا مهمونی بودند...2سال باهم دوست بودیم و هیچ اتفاقی بینمون نیوفتاد..اون اصرار میکرد به لب دادن و این جور چیزا ولی من فقط بغلش میکردم..اون به من میگفت که من یک ادم تعصبی ام در صورتی که من اینطوری نبودم..من عذاب وجدان میگرفتم...اونقدر دمِ گوشم اینو خوند که اخرکارمون از لب دادن گذاشت.
*********
هنوز کلمه بعدی از دهن پونه بیرون نیومده بود که در اتاق وحشیانه باز شد و پارسا داخل اومد...من با تعجب و پونه با ترس نگاه میکرد..پارسا جلو اومد و عصبانی کوبید توی گوش پونه.پونه از درد روی تخت افتاد.گفتم :چی شده؟و خواستم بلند بشم که پارسا محکم توی قفسه سینم کوبید و منو نشوند سرجام..و روبه پونه گفت:تو اون همه سال دوست پسر داشتی؟اون همه سالی که منو و بابا اینا برات تلاش میکردیم..؟تو اون همه سال با یک پسره احمق تر از خودت لاو میترکوندی؟اینو گفت و یکی دیگه بر پشت پونه زد..پون رفت پشت من و باناله گفت:غلط کردم...باور کن غلط کردم..پارسا دستشو برای دوباره زدن بالا اورد که من جلوی پونه ایستادم و گفتم:نزن.پارسا با داد گفت:برو کنار بینم میخوام تکلیفشو مشخص کنم._تو فقط 5سال ازش بزرگتری چی میگی؟اگه کسی بخواد تکلیفشو مشخص کنه باباشه.پونه با حالت زار زدن گفت"بابا بفهمه که منو میکشه.پارسا با داد گفت:قبلش اگه من نکشمت..پارسا صداشوکمی پایین اورد و گفت:دیگه باهم چیکار میکردین؟منم نشستم کنار پونه و اون سرشو یکم بالا اورد و گفت:هیچکار.پارسا گفت:راستشو بگو._فقط همین بوسه.پارسا گفت:لب دادن بوسه است؟منو تیام که اینهمه مدت باهم بودیم یک بار این کار رو نکردیم که تو آشغال کردی!چه دلیلی داشت اینو به پونه بگه..چه دلیلی داشت پونه از روابط ما خبر دار بشه....پونه طوری نگام کرد که حالم از زندگیم بهم خورد.پارسا دوباره خواست توی صورت پونه بکوبونه که من بلند شدم تا دستش رو بگیرم ولی سرعت عمل اون بیشتر بود و دست بزرگش روی صورتم فرود اومد...سوزش....داغی...خشم..حسایی که من داشتم در اون لحظه.پارسا در طول یک روز تونسته بود دستم رو زخمی کنه..و دوبار توی گوشم بزنه..دستم رو روی جایی که زده بود گذاشتم .پارسا که هنوز تو شُک بود گفت:وای چی شد؟و منو توی بغلش گرفت...همونطور صاف توی بغلش بودم سرم روی سینش بود.دستم روی گونم ..و اون دست دیگم پایین..پارسا روبه پونه گفت:الان میام به حساب تو میرسم..باید همه چی رو برای من کامل توضیح بدی و همونطور که من تو بغلش بودم دستش رو روی کمرم گذاشت و به اتاق پارسا باز گشتیم..همین که وارد شدیم..اولین قطره اشک از چشمم اومد.خودمو ازش جدا کردم و رفتم لبه ی تخت..سرم را روی زانوهام گذاشتم و خواستم از دردی که داشتم جیغ بزنم..پارسا اومد کنارم روی تخت نشست خودمو کنار کشیدم.پارسا اروم و با لحن مهربونی گفت:ببخشید .نگاهش نکردم..ببخشید گفتن اون نمیتوست درد من رو خوب بکنه..پارسا خودشو نزدیک تر کرد و گفت:نباید جلوم میومدی؟_امروز 3بار عصبانی شدی و هر 3بار منو زدی!_به خدا نمیخواستم جلوی پونه تورو بزنم._فقط چون جلوی پونه بودیم.پارسا دستشو برد پشت گردنم و سرمو توی سینش فرود اورد و گفت:اگه قول بدم دیگه این کار رو تکرار نکنم.سرمو اوردم بالا و خیره شدم تو چشاش و گفتم:چرا به اون گفتی که ما تا حالا همو بوس نکردیم؟_حواسم نبود عصبانی بودم..._همیشه تو اوج عصبانیت همه چیزای خصوصی تو میگی._نه.اینو گفت و بوسه ای به موهام زد...و با یک لحن مهربونی گفت:برم پیشِ پونه._اگه نمیزنیش برو..اخه دستت خیلی سنگینه.پارسا بلند شد و گفت:بیرون نیا...باشه؟اگه مامان اینا صدات کردن مثلا خوابی._چرا؟
******
_چرا؟_میخوام سورپرایزشون کنم_سورپرایز برای چی؟_براشون کادو خریدم.سرمو تکون دادم .پارسا دستشو روی دست گیره گذاشت._پارسا.چرخید و گفت:بله._فقط باهم حرف بزنید؟خندید و گفت:باشهیکی از کتابامو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم و مشغول درس خوندن شدم...نمیدونم این مامانش اینا چرا اینقدر میخوابیدن..ساعت نزدیک 9 بود که پارسا اومد پیشم..یعنی 2ساعت داشت با پونه حرف میزد.درو باز کرد و گفت:خسته شدی؟_نه.اومد کنار تخت نشست و گفت:بازم برای زدن متاسفمو خم شد و گونم رو بوسید..بازم همون نسیم خنک معروف توی دلم پیچید..پارسا بهم قول داد که دیگه دست روم بلند نکنه..درکش سخت بود که این قدر راحت منو زد.پارسا:باورت میشد تو عمرم تا حالا هیچ زنی رو نزده بودم._که با اومدن من این تجربه رو کسب کردی_راستی تو برای مهمونی فرهاد نمیخوای لباس بخری_یک بله برون خودمونیه.._به هر حال باید یک لباس خوشگل بپوشی....زنِ من باید بدرخشه....لبخندمو قورت دادم..پارسا گفت:مامان اینا رفتن بیرون ..تو هم این جا نشین بیا بیرون یک چیزی بخور..پونه هم حالش الان بهتره._چی بهش گفتی؟_اولش دعواش کردم و بعد چیزایی گفتم که بتونه پسر رو فراموش کنه._پارسا _بله.بله گفتناش از صد تا جانم گفتن برام بهتر بود._اگه تو بفهمی من قبلا دوست پسر داشتم بازم اول دعوام میکنی برام حرف میزنی؟_نه._چیکار میکنی._تیام....به شخصیت خوبِ تو نمیخوره اینطوری باشه._دخترای خوبم میتونن دوست داشته باشن..ربطی به این نداره...خیلی از دوستی ها به ازدواج ختم شده.پارسا:اره...خیلی هاش ولی به اینجا ختم نشده .بعدش با 1دونه بچه یا بدون بچه مجبور شدن از هم طلاق بگیرن.خیلی از دختر هاخوبن و گول پسرا رو میخورن و بر عکس._من دوست پسر نداشتم که داری نصیحتم میکنی._نصیحت نیست عزیزم..داریم باهم صحبت میکنیم._حالا تو فکر کن اگه من داشتم چیکار میکردیپارسا کتاب رو از دستم کشید و انداخت اونور و بهم حمله کرد..غلطی زدم ولی بغلم کرد و گفت:اونقدر بهت عشق میورزیدم که فکر اون پسره از ذهنت بره .و بوسه ای به گونم زد..تو خوشی غرق شدم..وای پارسا.صدای بسته شدن در اومد و بعد صدای هستی خانم_بچه ها...کجایین؟چرا خونه اینقدر تاریکه.پارسا از روم بلند شد و گفت:پاشو بریمو دست کرد داخل ساکش و دوتا جعبه کوچیک دراود..منم رژی زدم و لباسامو عوض کردم و خارج شدیم..هستی خانم با دیدنم گفت:صد ماشاا... چه عروسی دارم.از خجالت یا خوشحالی قرمز شدم.
******
نشستیم روی مبل های کِرمی که انجا بود...اقا شایان هم خرید هایی که دستش بود رو داخل اشپزخونه برد و پارسا کنار من روی مبل نشست.اقا شایان کتشو دراورد و گذاشت روی لبه ی مبل و نشست و بلند گفت:پونه بابا...بیا دخترم.به یک ثانیه نرسید که پونه از اتاقش خارج شد به باباش سلام کرد و اومد کنارم نشست و دستمو گرفت تو دستش.دستش یخ زده بودهستی خانم داخل اشپزخونه رفت و بهعد از چند دقیقه همراه با اسپند اومد ودورِ سرما میگردوند و گفت:بزار بچرخونم عروسم چشم نخوره.پارسا گفت:مامان شما که خرافاتی نبودیهستی خانم وقتی داشت اسپند را بالای سر من میگرداند عمیق بهم خیره بود و ناگهان اسپند را به دست پونه داد و گفت:اِ لبت چی شده؟دستمو روی گوشه لبم که زخمی شده بود گذاشتم و گفتم:هیچی._هیچی زخمی شده؟سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم...هستی خانم گفت:صبح که اومدی اینجوری نبود...و کمی سکوت کرد که اقا شایان بلند گفت:پارسا.پارسا تند گفت:بله بابا.اقا شایان :چرا اینجوری شده صورتش؟گفتم:به پارسا ربطی نداره درو که باز کردم خورد تو صورتم.هستی خانم کنجکاوانه گفت:کدوم در؟_درِ درِ دستشویی.هستی خانم لبخند تلخی زد و اسپند رو از پونه گرفت وگفت:مواصب باش دخترم_چشم..هستی خانم اسپند رو بالای سرِ همه چرخوند..پارسا اروم زیر گوشم گفت:ممنون.لبخندی زدم که هستی خانم نشست سرِ جاش و گفت:خب ما رو بله برون دعوت نمیکنی؟_ای وای.مامانم بهم گفته بود یادم رفت..حتما باید بیاین...یک بلیت بگیرین._شوخی کردم._ولی مامان خیلی اصرار کرد و گفت :حتما بیاین وگرنه ناراحت میشه.هستی خانم نگاهی به اقا شایان کرد و گفت:بریم شایان؟شایان:هر چی خانم امر کنه...صحبت به همه جا کشیده شد و بعدش هستی خانم زنگ زد از بیرون غذا بیارن و بخوریم...پارسا کادو رو به هستی خانم و اقا شایان داد و اوناهم خیلی خوشحال شدن..و یک عالمه تشکر کردنبعدش هر کی به اتاقش رفت..پارسا گفت:ممنون تیامی.خندیدم و گوشه ی تخت نشستم.ولی پارسا دراز کشید و دستاشو از پشت دور کمرم حلقه کرد و منو از پشت کشید تو بغلش و اروم زیر گوشم گفت:تیاممن بلد نبودم مثل اون (بله ) ای بگم که قلبش را به اتش بکشد._جانم.موهام روی صورتش بود و لباش دقیقا پشت گردنم._اون روز که بامامان اینا تلفنی حرف میزدم هم امروز میگفتن که بهتره عروسی رو زودتر بگیریم
************
قسمت 34سریع از جا پریدم و گفتم:چی؟پارسا تو چشام خیره شد و گفت:عروسی بگیریم نکنه تو از ازدواج با من منصرف شدی؟_الان؟الان خیلی زوده...برای من برای تو..قرار ما بود بعد کنکور._الان الان که نگفتم حالا در تعطیلات عید..کاملا اخم کرده بودم و گفتم:حرفشم نزن من تا وقتی نتایج کنکورم نیاد عروسی نمیگیرم.پارسا گفت:تا کی باید صبر کنم..الان تقریبا 2 ماه از نامزدیمون گذشته؟دستمو توی هوای تکون میدادم:_این خیلی کمه..همه 3یا 4 سال تو عقد میمونن حداقل 1سال..حالا تو میخوای من تو سن 17 سالگی عروسی کنم..این سنِ خیلی کمیه برای یک دختر..خیلی کم.پارسا دستشو روی شقیقه هاش گذاشت و گفت:حالا چی میشه عروسی بگیریم وبریم سرِ خونه زندگیمون و تو درس بخونی؟_عقدمون اسمت نرفت توی شناسنامم ولی برای عروسی حتما باید بره..اینطوری سالِ دیگه که مهم ترین ساله دبیرستان خوب ثبت نامم نمیکنن...تنها این مشکل نیست و هزار تا مشکل دیگه هم هست._تو دانش اموز خوبی هستی...اونا مگه عقلشون رو از دست دادن که تو رو از دست بدن._پارسا تو درک نمیکنی من الان نمیتونم ازدواج کنم_مگه ما میخوایم فردای عروسیمون بچه دار بشیم که میگی نمیتونیم ازدواج کنیم._از تو بعید نیست.پارس با صدای بلند گفت:پس خانم به من اعتماد نداره.دستمو کشید و منو خوابوند روی تخت...و خودش مثل مار روم چنبره زد و گفت: من همین الان میتونم اون چیزی که ازش میترسی رو سرت بیارم..نفسم بالا نمیومد..اونقدر حالم بد بود و از هر حرکت پارسا میترسیدم که رنگ چشاشو نمیتونستم تشخیص بدم..با صدای بلندی گفت:میخوای دیگه یک دختر 17 ساله نباشی؟صداشو پایین اورد و سرش رو جلو اورد و گفت:میخوای یک زنِ 17 ساله باشی؟دستم رو روی قفسه سینش گذاشتم و خواستم هلش بدم عقب که مقاومت کرد و سرش رو جلو تر اورد..اروم گفتم:پارسا.اشکم داشت درمیومد....پارسا نه تنها از روم بلند نمیشد بلکه فاصلش رو کم و کم تر میکرد که دیگه تقریبا بهم چسبیده بودیم..اب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:اگه دوسم داری بهم دست نزن.پارسا یکدفعگی از روم بلند شد و به سمت در اتاق رفت و اونو قفل کرد و برق رو خاموش کرد و اومد لبه ی تخت نشست و بی توجه به من با فاصله دراز کشید..پتو رو کشیدم روم...میخواستم هق هق نکنم ولی نمیشد..پارسا اروم گفت:تیام..من هیچ کاری با تو نداشتم..اونقدر دوست دارم که کاری بهت نداشته باشم..نه به خاطر اینکه یک دبیرستانی هستی..نه به خاطر اینکه کم سنی بلکه چون دوست دارم و نمیخوام کاری انجام بدم که دوست نداشته باشی.اروم غلط زدم به سمتش و نگاهش کردم..پارسا اروم گفت:خواستم بهت بگم..میتونم بهت دست درازی کنم ولی نمیکنم.خفه گفتم:سرم منت میذازی...مرد بودنت روبه رخم میکشی یا زن بودنم رو؟.پارسا دستامو که یخ کرده بود از زیر پتو گرفت..دستای او داغ بود داغِ داغِاروم گفت:این که دنیامی رو به رخت میکشم..که خودت حسودی کنی به خودت
********
اروم گفت:این که دنیامی رو به رخت میکشم..که خودت حسودی کنی به خودت.پارسای من کاشکی همون اولش میگفتی که این فقط یک مانور بود تا من نترسم..تا من لحظه ای رنگ چشاتو از یادنبرم..تا قبلم نریزه و تا هزار تا حس دیگه که نمیدونستم چیه....پارسا فشار ارومی به دستم داد و گفت:خوابیدی؟نخوابیده بودم و بیدار بیدار بودم..فقط چشام بسته بود....ولی چیزی نگفتم..حرفی نزدم و گذاشتم فکر کنه خوابیدم..اروم دستمو بوسید و گفت:شب به خیرو روشو کرد اونطرف....دیگه هیچی نگفت ...صبح با صدای دخترونه ای بیدار شدم._عروسم اینقده خوابالو...پاشو دخمل خوبو بعد نوازشی رو روی صورتم حس کردم.چشام رو باز کردم که نگاهم افتاد روی پونه._سلام.پونه سریع گفت:سلام...ساعت خواب.پتو رو کنار دادم...و نشستم سر جان و خوابا لو پونه رو نگاه میکردم...به شونم زد و گفت:چشاتو واسم خمار نکن.پونه هم اول صبحی دیوانه شده بود..از جا بلند شدم و به دستشویی رفتم و صورتم رو شستم.. و همونطور که خشکش میکردم گفتم:مامانت اینا کوشن؟_بابا رفت بیرون..مامان هم تو اشپزخونه است.._پارسا کجاست؟_اونم رفته بیرون...نگاهی به خودم توی اینه کردم و گفتم:کجا؟؟_نمیدونم..خیلی اخلاقش از دیروز با من خوبه که حالا بازپرسیشم بکنم.بُرِسم رو از داخل کیفم برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم...پونه گفت:موهات نریزه که پارسا بدش میاد..باتعجب به پونه نگاه کردم و گفتم:بدش میاد؟از چی بدش میاد_اینکه مو روی زمین ریخته باشه._موهای من ریزش نداره._میدونم عزیزم ولی یک تارِ موهم بیوفته بدش میاداروم گفتم:چه وسواسی.صدای هستی خانم از داخل اشپزخونه میومد که میگفت:دخترا صبحونه.پونه بلند شد و گفت:اومدیم و از اتاق خارج شد.یک تی شرت سفید که روش گنده عکس یک قلب کشیده بود و داخلش با یک خط ناخوانایی نوشته بود(لاو)پوشیدم و از اتاق خارج شدم..یک میز مفصل صبحونه در اشپزخونه بود.._سلام صبح بخیر.هستی خانم چرخی زد و گفت:سلام دخترم صبح به خیر..خوب خوابیدی؟_بله ممنون._بشین بخور..دیشب که زیاد شام نخوردی_چرا باور کنید داشتم میترکیدم...نشستیم سرِمسز و مشغول خوردن شدیم که هستی خانم گفت:تیام جان!_جان_دخترم،من به پارسا گفتم.به تو هم میگم،بهتره عروسیتون رو زودتر بگیرید.نمیخوام با خودت فکر کنی که چه مادر شوهری داری هست که تو زندگیم دخالت میکنه.ولی عزیزم من میخوام زودتر عروسی تون رو ببینیم.یاد حرفهای پارسا درباره مریضی هستی جون افتادم.دقیقا یادم نیست چی گفت فقط یادمه گفت زیاد نمیتونه زنده بمونه.پونه گفت:مامان برای چی داری گریه میکنی؟چی شده؟سرمو اوردم بالا و به چشم های قرمز شدش نگاه کردم..انگار پونه از مسئله خبری نداشت.هستی خانم گفت:نه دخترم چیزی نیست.و از جا بلند شد و گفت:من الا میام.پونه دستمو گرفت و گفت:چی شده؟_بهتره از خود هستی جون بپرسی.طرز رفتار و حرف زدن من نشون نمیداد که من از پونه 3سال کوچکترم و بالعکس نشان میداد من از اون بزرگترم..دیگه حرفی از عروسی نشد بعد از خوردن صبحانه.یک گپ خودمونی زدیم و هستی جون یکم از خاطرات کوچیکی پارسا و پونه گفت..اینکه پونه عاشق ارایشگری بوده و همیشه مدل موها رو روی سر پارسا امتحان میکرده و پارسا هم برای تلافی تموم عروسکای پونه رو خراب میکرده.اینکه پارسا و پونه کم کتک نخوردن از دست پژمان..اینقدر خندیدم که دل درد گرفتم..چند ساعتی درس خوندم و همراه هستی جون ناهار درست کردیم و میز چیندیم.تا اومدن اون ها دوباره درس خوندم و با شنیدم صدای ماشین از اتاق خارج شدم.هستی خانم دمِ در ایستاده بود و منم برای اینکه نقش یک خانمِ خوب روبازی کنم.رفتم دمِ در..اقا شایان وارد شد خرید ها رو از دستش گرفتم و گوشه ای گذاشت بعدش پارسا اومد...عرق روی پیشونیش نشسته بود و دستاش پر بود...و یک خنده کوچولو روی لباش چه قدر اون لحظه خواستنی شده بود..چشمای عسلیش برق میزدن._سلام_بَه سلام..تیام خانم...دستمو برای گرفتن پلاستیک ها جلو بردم و گفتم:بزار کمکن کنم.پارسا بدو بدو به سمت اشپزخونه رفت و گفت:نه نه سنگینه.اومدم برگردم پیش پونه که :_سلام زن عموبرگشتم...پریسا...اخمام غیر ارادی رفت تو هَم.بعد از اینکه از بغل هستی جون دراومد._سلام پریسا جانسلامی نکرد فقط سرش رو برام تکون داد.بعدش هم برادرش امیر وارد شد..اون باز کمی مودب تر بود و سلامی کرد..اون ها برای عوض کردن لباس ها رفتن..منم که مثلا الان زنِ خوبی بودنم گل کرده بود رفتم داخل اتاقی که پارسا داشت لباساشو عوض میکرد..تقه ای به در زدم._بفرماییددرو باز کردم..طفلک فکر کرده بود کیه که روشو انطرف کرده بود و لباس میپوشید._منم.پارسا برگشت و پیراهنش رو که مشغول باز کردن دکمه هاش بود رو در اورد و یک لباس تو خونه پوشید.نشستم لبه تخت و گفتم:کجا بودی ؟_با بابا رفتیم بیرون یکم خرید کنیم برای خونه..
*******
خواستم بگم که پریسا اینا هم از توی خریدتون خریدین ولی شاید این سوال سراغاز یک دعوا بود.تیام یک روز با صلح زندگی کن.پارسا توی اینه دستی به موهاش کشید و گفت:شما چیکار کردین از صبح؟ _هیچی صبحونه خوردیم..درس خوندم..با هستی جون اینا حرف زدیم و ناهار درست کردیم. _پس چه ناهاری باشه امروز من از همین الان گشنمه. لبخندی زدم و گفتم:چرا صبح منو بیدار نکردی؟ _سلاعت 6 و 7 رفتیم گفتم شاید بخوای استراحت کنی. ساعت 6 و 7 کدوم فروشگاهی بازه اخه.پارسا که اینو از نگاهم خونده بود گفت:اولش رفتیم چند تا اداره وشرکت بابا کار داشت بعد رفتیم خرید.اونجا هم پریسا اینا رو دیدیم.بابا هم تعارفشون کرد که بیان خونه ی ما.. صدای هستی جون از بیرون میومد. _پارسا..کجایی؟بیا بیرون کارت دارم.. پارسا نگاهی به من کرد و با یک لحن خنده داری گفت:خوبه من اومدم وگرنه همه ی کارای فنی شون میموند... خندم گرفته بود. پارسا از اتاق خارج شد ولی هنوز 1قدم بیرون نرفته بود که برگشت و به من نگاه کرد و گفت:تعارف نکنید شما هم بیاین بیرون دنبال سر پارسا از اتاق خارج شدم.پونه و پریسا روی مبل نشسته بودند و مشغول حرف زدن بودن.پارسا رفت به اشپزخونه و منم رفتم پیش دخترا. پونه روبه من گفت:تیام جون..من چاق شدم؟ نگاهی به هیکل پونه کردم و گفتم:نه تو تکون نخوردی پونه نگاهی بد به پریسا کرد و گفت:دیدی پریسا خانم من کجام چاق شده اخه. پریسا گفت:پهلو دراوردی پونه و بعد نگاهی به من کرد و گفت:شما هم یک کوچولو تپل شدی! با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:من؟ پریسا گفت:بله شما بهتره رژیم بگیری...من یک دکترخوب سراغ دارم..ولی نه تو که مشهدی . و ریز ریز خندید..چیزی نگفتم..و به روبه رو خیره شدم..بعد از چند ثانیه سکوت وقتی پریسا خواست دوباره صحبت رو شروع کنه از جام بلند شدم و گفتم:منم میرم به هستی جون کمک کنم.. انگار لامپشون سوخته بود و مشغول عوض کردنش بودن.پارسا رفته بود بالای یک صندلی و داشت تعویض میکرد. امیر صندلی رو نگه داشته بود و هستی خانم با دست به پارسا فرمان میداد که دقیقا چیکار کنه. امیر یک لحظه دستش رو برداشت و پارسا هم حواسش نمیدونم پرتِ چی شد.تند گفتم:نیوفتی پارسا. پارسا برگشت و به من نگاهی کرد و گفت:حواسم هست.بعد از اینکار ها همه به سر میز رفتیم.پارسا کنار من و پونه روبه روی من و پریسا روبه روی پارسا..اخه ادم قحطی بود که تو بیای جلوی پارسا.من دیگه به پارسا مطمئن شده بودم و میدونستم اگه با پریسا یا سپیده یا هر کس دیگه ای گرم بگیره اخر اخرش خودم مالِ خودشم. _تیام همون ظرف سالاد رو میدی... ظرف سالاد مقابل پونه بود...خم شدم که بَرش دارم که دستی زودتر از من ان را برداشت و ان هم دست پریسا بود... پریسا که انگا راصلا دست منو ندیده که به ان سمت رفته .ظرف را به سمت پارسا گرفت و گفت:بیا پارسا جان. جان؟این (جان)اخرش دیگه چه صیغه ای بود که اضافه شده بود.. پارسا ظرف رو گرفت و گفت:ممنون _خواهش میکنم...خانمت ندادمن دادم.. نگاهی به پریسا انداختم و خواستم چیزی بگم ولی باز هم سکوت..برای اینکه هستی خانم فکر نکنه که چه عروسِ حاضر جوابی داره... قاشقم را اروم توی ظرف گذاشتم و خیره شدم به ظرفم..به ظرفم که هنوز نصفه بود...میخواستم از اون جمع دوری کنم..لحظه ای تنها باشم.فقط چند ثانیه. صدای اقا شایان که مخاطبش پونه بود من رو به خودم اورد _پونه باباهمون پارچ نوشابه رو از داخل یخچال میاری. پونه خواست بلند بشه که من سریع ت ربلند شدم و گفتم:من میارم وبه اشپزخانه رفتم.در یخچال رو باز رکدم و پارچ نوشابه رو برداشتم....چند تا نفس عمیق کشیدم..برای ارامشم یک صلوات توی دلم فرستادمو و به هال رفتم و پارچ رو روی میز گذاشتم. پریسا:طول دادی تیام جون. _داشتم دنبالش میگشتم. _پارچ داخلِ یخچاله تو کجا دنبالش میگشتی تو جا کفشی؟ خنده تمسخر امیزی زدم و باهم چیزی نگفتم و به غذام مشغول شدم بعد از خوردن غذا ظرف ها رو داخل ماشین ظرف شویی چیندیم همراه با پونه و دوباره به هال برگشتیم... امیر رو به پریسا گفت:بهتره بریم خونه پریسا. پریسا چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:الان زوده..زن عمو فکر میکنه ما فقط اومده بودیم ناهار بخوریم. پونه از خدا خواسته گفت:نه پریساباور کن ما ناراحت نمیشیم اگه کار دارید برین. پونه گفت:دو رو ز اومدم پسرعموم رو ببینیم اگه گذاشتین و به پارسا خیره شد. اون موقع واقعا به خونِ پریسا تشنه شده بودم.
***********
فرداشنبه ساعت 5بعد از ظهر بلیت داشتیم.تا عصری که پریسا اینا ول کن ما نبودند و بعدش رفتندهستی جون بعد از بدرقه انها وقتی به داخل میومد گفت:شایان،چه قدر این بچه های برادرت قِر و فِر دارنپونه:اره بابا خیلی هم رواعصابن و سریشو نگاهی به من کرد که مثلا منم باهاش موافقت کنم ولی من چیزی نگفتم..اقا شایان گتف:زشته پونه.هستی جون نشست روی مبل و گفت:حالا باز امیر خوبه این پریسا که برای ادم...استغفرا...این رو گفت و بلند شد وبه اشپزخونه رفت و گفت:شایان بیا شبِ اخری بچه ها رو ببریم بیرون یک هوایی به سر و کلشون بخوره._من که از خدامه فقط زنگ بزن که پژمان اینا هم بیان.هستی جون تلفن رو از روی عسلی کنار میز برداشت و گفت:چشم الان.و مشغول شماره گرفتن شد..پونه با اعتراض گفت:اخه بابا اونا بیان که چی....هیچکدومشون به دلِ ادم نمیچسبن...فربد که یک پسر بچه شیطونه و اعصاب نمیذاره..فریبا و پژمانم که چسبیدن به هم.پارسا گفت:نکنه پونه خانوم ماهم دوروز دیگه بریم سرِ زندگیمون همین حرفا رو میزنی؟پونه با خنده گفت:نه بابا شما فرق دارین.پارسا :چه فرقی؟پونه نگاهی به من کرد و گفت:هردوتون به دل میشینین مخصوصا تیام.همون موقع هستی خانم وارد هال شد و گفت:الان میان پاشین حاضر شین.به اتاق ها رفتیم و حاضر شدیم..یک مانتوی معمولی پوشیدم که هستی جون اینا ندیده بودن ولی پارسا دیده بود..به یاد حرفهای مادر و دلِ خودم یک خطِ چشم و رژم زدم که به صورتم رنگ بده..به نظرم خیلی بهم میومد ولی پارسا معتقد بود که بدون ارایش خوشگلترم..پارسا یک پیرهن اسپرت سفید جذب پوشید و 2دکمه اولش رو باز گذاشت...کیفم رو برداشتم و داشتیم از اتاق خارج میشدیم که پارسا گفت:تیامچرخیدم به سمتش و گفتم:بله.یکم جلو اومد و گفت:خیلی ممنون به خاطر رفتار امشبت...نمیدونستم اینقده خانومی.لبخند کوچیکی زدم و گفتم:راست میگی.با انگشتش نوک بینیم رو فشار داد و گفت:دروغم کجا بود!_پارسا_جــــــــــان..ای به فدای جان گفتن تو.._تو خیلی از من سَرتری؟پارسا نگاهی یه تیپ و قیافه من و بعد به خودش کرد و گفت:کی این دروغ بزرگ به تو گفته؟_پریسا میگه تو خیلی از من بهتری از همه لحاظ..تازه میگه من چاقم شدم..پارسا با جمله اخری زد زیر خنده و گفت:اگه تو چاقی پس اون بُشکه است..ول کن این حرفا رو بیا بریم..از اتاق خارج شدیم..پونه شال صورتی بی حالی انداخته بود و موهای فِرشو از زیر شالش روی شونه هاش گذاشته بوده..یک مانتو سبز کمرنگ که کمرش با یک کمربند سیاه سفت شده بود وبلندیش تا رونش بود پوشیده بودو مشغول تجدید ارایش زیادش داخل اینه کوچیکی که دستش بود .پارسا گفت:این چه طرزشه دیگه؟پونه سرشو بالا اورد و گفت:بامنی؟_بله باشمام..پاشو موهاتو ببند یعنی چی اونطوری ریختی دورت._خوبه که پارساگیر نده._یعنی چی خوبه؟میگم پاشو یک چیز درست تن و سرت کن.پونه با غر غربلند شد و گفت:خوبهپارسا عصبی نگاهش کرد و گفت:گفتم عوض کن.پونه به اتاقش رفت.چرخیدم به سمت پارسا و گفتم:چرا اینقدر به این طفل معصوم گیر میدی._گیر نیست که باید حواسم بهش باشه._یعنی یک روزم ممکنه به من گیر بدی؟پارسا خیره تو چشام هیچی نگفت که صدای هستی خانم گفت:بچه ها پژمان اومد بدویین.منتظر جواب سوالم بود که پارسا دستمو کشید و گفت:بیا بریم..اونها دمِ در بودند.باهمشون سلام و احوال پرسی کردیم و سوار ماشین ها شدیم و پیش به سوی یک رستوران خوب****بعد از خوردن یک شام خوشمزه و مفصل راهی خونه شدیم.از فریبا اینا خداحافظی کردیم ..یک خداحافظی گرم با طعم گریه فریبا.وقتی در را باز کردیم.پونه شال مشکی که به اصرار پارسا سرش کرده بود رو روی مبل انداخت و گفت:تاحالا اسنقدر مضحک نشده بودم.اینو گفت و به اتاق رفت.هستی جون گفت:نمیدونم با این پونه چیکار کنم.از پَسِش برنمیام.پارسا:خودم درستش میکنمو خواست به اتاق پونه بره که بازوشو کشیدم عقب و گفتم:پارسا این روز اخری رو ولش کن.امروز و فردا به حرفت گوش میکنه.وقتی بریم جز یک خاطره بد چیزی یادش نمیمونه.پارسا نگاهی به هستی خانم کرد که ملتمسانه به اپن اشپزخونه تکیه داده بود.پارسا یا باید منو انتخاب میکرد و نمیرفت یا مادرش رو و ومیرفت.نگاهی به من کرد و گفت:توبرو منم الان میام.و بازوشو از میان دستم کشید بیرون.نگاهی به هستی خانم کردم.زنی که برایم مهربان بود ولی حالا لبخند صلح امیزی میزد.باورم نمیشد این همون زنی باشه که چند شب پیش برام اسپند دود کرده بود.به هر حال مادر شوهر است..پسرشو دوست داره.با سرعت به سمت اتاق رفتن.درو بستم و به پشتش تکیه دادم و نشستم و خودمو توی بغلم جمع کردم و سرمو انداختم پایین.اینجا اومدنمون دعوای روز اولمون..اولین کتک زندگیم از دست پارسا و عروسی زود هنگام و حتی همین الان همش به خاطر هستی خانم بود.هستی خانمی که دیگه هستی جون نبود.کتابمو از گوشه ی تخت برداشتم و مشغول خوندن شدم.شاید اینطوری فکرم ازاد تر میشد.تقریبا به وسطای کتاب رسیده بودم که دستگیره در به ارامی فشرده شد ولی چون من پشتش بودم در باز نشد.خودمو بیشتر به در فشردم تا باز نشه.صدای اروم هستی امد که گفت:تیام جان.از جا بلند شدم .لباسامو مرتب کردم و در رو باز کردم و گفتم:بله.لبخند کمرنگی زد و به دستم اشاره کرد و گفت:درس میخوندی؟_بله!_عزیزم پارسا که داره با پونه حرف میزنه گفت همونجا میخوابه اگه میشه همون بالشت و پتوش رو بده.چی؟پارسا نمیخواست به اتاق برگرده یعنی اینقدر ازم خسته شده بود..اینقدر غیر قابل تحمل شده بودم..تنها پتویی که روی تخت بود و بالشت رو به هستی خانم دادم و درو بستم ودوباره پشتش نشستم.سردی در به من منتقل شد.ماه دی بود و خونه کلا سرد .کتاب رو داخل دستام گرفتم و خوندم و بعد کتاب امتحان بعدی اونقدر خونده بودم که حالم از هرچی درس خوندن بود داشت بهم میخورد.نمیدونم ساعت چند بود که بلند شدم و از ساعتی که بالای تخت بود نگاه کردم3و نیم.گوشه ی تخت نشستم و چشم دوختم به دیوار.سردم شده بود ولی پتویی نبود.در یکدفعگی باز شد اونم ساعت 3 و نیم.پارسا بود نگاهی به من کرد و گفت:هنوز بیداری؟و جلو اومد و لبه ی تخت با فاصله کمی نشست و گفت:چرا نخوابیدی؟خودمو داخل اغوشش انداختم .گرم بود هم سینه اش هم بازوانش زیر لب زمزمه کردم:خیلی سرده.پارسا سرشو به طرف لبم مایل کرد و گفت:چی سردته؟سرمو تکون دادم..منو بیشتر توی بغلش فشرد ..بزار هر چی دوست داره فکر کنه.بزار فکر کنه از دستی خودمو داخل بغلش انداختم بزار فکر کنه که سردی بهونه اشت ..هر چی دوست داره فکر کنه.وقتی یکم گرم شدم سرمو اوردم بالا و زل زدم تو چشاش و گفتم:چرا اونجا نخوابیدی؟_حرف زدن با پونه بهونه بود ...مامان باهام کار داشت...و اون خواست که شب تو هال بخوابم.خودمو از پارسا جدا کردم و گفتم:بَردار.پارسا با تعجب گفت :چی؟_همونی که برای برداشتنش داخل اتاق اومدی._من روی مبل خوابم نبرد اومدم سرجام بخوابم._پس توبیا روی تخت بخواب من میرم روی مبل.و از جام بلند شدم و اومدم برم که پارسا مچ دستمو کشید و گفت:کجا؟_میرم روی مبل بخوابم..نگران نباش بالشت و پتوتو میارم.پارسا روبه روم ایستاد و گفت:این مسخره بازیا چیه؟سرمو انداختم پایین و برای اثبات افکار داخل مغزم گفتم:مامانت چی گفت؟_درباره پونه بود و دانشگاه._خب چی گفت؟_گفت بهتره تعطیلات میان ترم و روزایی که چند روز تعطیلم رو بیام تهران._همینه_چی همینه؟_مامانت میخواد ما رو از هم جدا کنه...میخواد تو با من نباشی ..اون از من خسته شده.پارسا خواست بغلم کنه که خودمو عقب کشیدم و گفتم:غیر از اینه؟پارسا خیره تو چشام گفت:اون خودش تورو انتخاب کرده._شاید الان ازم خسته شده..شاید از من بدش میاد..ندیدی چه طوری با فریبا حرفت میزد اون وقت بامن...!نگاهم رو دوختم به فرش زیر تخت .پارسا اومد حرفی بزنه که سرم رو بالا اوردم و گفتم:باشه پارسا خان به خاطر مادرت، به خاطر خودت ..میزارم ازم دوری کنی.پارسا دستشو زیر چونم برد و صورتم رو بالا اورد و گفت:چرا بچه بازی درمیاری؟_اره من بچم..من خیلی بچم..کار بچگانه ای کردم که باتو ازدواج کردم.نشستم لبه ی تخت و دستمو جلوی چشام گرفتم تا قطره ی اشکی که در حال اومدن بود نریزه ..حداقل جلوی پارسا نریزه.منتظر بودم پارسا عکس العملی نشون بده که برق اتاق خاموش روشن شد و بعد صدای هستی خانم پیچید:_چرا اینقدر سر و صدا میکنید؟پارسا :چیزی نیست مامان.هستی خانم:تیام.سرمو اوردم بالا و خیره شدم به هستی خانم.جلو اومد و گفت:چی شده دخترم؟پارسا که از حرکت غیر قابل پیش بینی من میترسید جلوی مامانش رو گرفت و گفت:هیچی مامان..برو بخوابهستی خانم جلوتر اومد و گفت:چیزی شده تیام جان؟چرا گریه میکنی؟ ********با اصرارهای پارسا هستی خانم بیرون رفت.پارسا کنار من نشست یک نفس عمیق کشید و بعد گفتSadتیام،درباره ی هر کسی..هر فکری دوست داری بکن ،هر یک از اعضای خونوادم،دوستام و هر کسی که به من مربوط میشه ولی درباره ی مامانم نباید فکر اشتباه بکنی.فکر میکردم تا الان شناخته باشیش که اون یک زنِ مهربونه.مامان من یک مادر ساده نیست اون فرشته است درک کن!این زیاده خواهی کسی که تا چند وقت دیگه زنده نیست میخواد اوقاتشو با پسرش بگذرونه...این زیاده خواهی که میخواد مطمئن باشه دخترش ایندش تامینه و به منجلاب کشیده نمیشه..مامانم خیلی گناه داره تیام،..اینکه تو این سن و سال از یک بیماری رنج ببره...اون ارزوش بود که عروسی پونه رو ببره...عروسی تک دخترشو..ولی نمیشه..فرصت نمیشه..اون میخواست که نوشو ببینه..فربد پسره اون میخواد دختر ببینه..نوه دختر شو..اون شب و روز گریه میکنه برای سرنوشتش..اون وقت تو اینطوری حسودی میکنی...فکر میکردم تو با بقیه دخترا فرق داری)سرمو اوردم بالا و نگاهم قفل شد با نگاه عسلی پارسا...با نگاهی غمگین پارسا ..اروم گفتم:ببخشید._ببخشید تو چیزی رو حل نمیکنه ..اخه عزیز من بهتره اینقدر بچگونه فکر نکنی.از اینکه پارسا اون وقت صبح برام توضیح میداد خوشحال بودم...بلند شد و از اتاق رفت بیرون پتو و بالشت رو اورد..در کمد هم باز کرد و یک پتو دیگه دراورد وگفت:بهتره بخوابی.من زیر پتویی که پارسا داده بود و اون زیر پتویی که خودش برداشته بود خوابیدیم.با احساس خوردن چیزی توی کمرم چشامو باز کردم.زانو پارسا بود که داشت فرو میشد تو کمرم.سریع سر جان نیم خیز شدم و بعد بلند شدم..چه بد میخوابه این بشر....حموم رفتم..موهامو شونه کردم و لباسامو عوض کردم و از اتاق خارج شدم..هستی خانم روی مبل نشسته بود و در حال خوندن چیزی بود باید از دلش درمیاوردم._سلام مامان هستی.سرشو بالا اورد و به من نگاه کرد و گفت:سلام .نشستم کنارش و گفتم:میتونم بهتون بگم مامان هستی؟اروم سرم بوسید و گفت:معلومه .نگاهی به جلد کتاب کردم و گفتم:چی میخونید؟_یک رمان قدیمی مالِ دوران جونی...خیلی دوست داشتم یک بار دیگه بخونمش.لبخندی زدم و گفتم:دیشب یک خواب بد دیدم..ناراحت بودم..یک وقت شما فکر بد نکنید._نه عزیزم..الان خوبه که خوبی....و بعد نگاهی به کتاب انداخت و سریع بستش و گفت:بیا بریم یک چیزی بخوریم دخترم.و مچ دستم و گرفت و بلندم کرد و وارد اشپزخونه شدیم میز رو چینده بود..باهم دیگه صبحونه خوردیم گاهی اون حرف میزد.گاهی من..اون میگفت و من میگفتم...تا اینکه بحث رسید به بیماری._تیام جون.سرمو بالا اوردم و خیره شدم توچشایی که پارسا ازش ارث برده بود و گفتم:جان؟_میخوام درباره ی بیماریم باهات صحبت کنم.دستمو تو هم قلاب کردم و گذاشتم روی پام و گفتم:بفرمایید._احتمالا پارسا بهت گفته که من یک مشکل قلبی دارم و هر نوع شُکی برام سَمه..ولی دکترا بهم امیدوارن..همین چند روز پیش قبل اینکه شما بیاین نتایج رو پیش دکترم بردم..یک قلپ از چاییش خورد .ادامه داد:دکتره که دید خیلی راحت و صریح گفت فقط 4ماه دیگه زنده ام.هستی خانم دستشو بالا اورد و با انگشتاش مشغول شمردن شد ***********سرمو انداختم پایین که گفت:میخواستم پارسا این 4ماه پیشم باشه...ولی فکرامو که کردم دیدم این بدتره....میخواستم عروسیتون رو زودتر بگیرید که بازم تو موافق نیستی....من هزار چیزه دیگه میخواستم که نشد..._هستی جون گاهی دکترا هم اشتباه میکنن._5تا دکتر باهم اشتباه میکنن؟_بهتره خودتون رو نبازید._دیگه از این حرفها گذشته..امیدوارم با پارسا زندگی خوبی داشته باشید...امیدوارم خوشبخت بشین...امیدوارم من رو به خاطر این ازدواج زوری که مجبورتون کردم ببخشید.بلند شدم و رفتم کنارش روی زمین زانو زدم و دستش و گرفتم و گفتم:هستی جون..من اگه 100بار دیگه متولد شم..انتخابی که شما برام کردید رو انتخاب میکنم...سرمو روی زانوش گذاشتم و گفتم:شما نباید برید._کار خداست...منم نمیخوام از زندگی و بچه هام جدا بشم._دلتون میخواد این 4ماه رو پارسا تهران بمونه.هستی خانم که انگار امادگی جواب این سوال رو داشت گفت:نه..نه اینطوری از دانشگاهش عقب میوفته...میخوام تو درس پیشرفت کنه.همون موقع صدای پونه اومد داخل اشپزخونه..._مامان.و بعد خمیازه ای کشید.هستی جون گفت:بله...من اینجام..قدم هاش نزدیک تر شد و با تعجب گفت:تیام!سرم را اوردم بالا و نگاهش کردم بعد بلند شدم..پونه گفت:گریه کردی؟سرمو به علامت نه تکون دادم و خواستم به اتاق برگردم که هستی جون دستمو کشید و گفت:تیام جان.برگشتم و گفتم:بله._من ازت یک خواسته دارم_شما جون بخواین._همین الان به پونه بگو قضیه رو.پونه با تعجب گفت:چی رو مامان.هستی خانم گفت:این اخرین خواسته من از توست تیام جان._من بگم؟..اخه چرا من؟_چون خودم جون گفتنش رو ندارم..پونه دست من ومی کشید و به اتاقش میبرد و میگفت:چی رو میخوای بهم بگی؟تو رو خدا زودتر بگو..راجع به چی؟بگو دیگه.در اتاقش رو باز کرد و رفتیم داخل..نشستم لبه ی تختش ...یکم فکر کردم..یک مقدمه چینی کردم و با چشای بسته همه چی رو بهش گفتم..همین که حرفام تموم شد از اتاق رفتم بیرون..شاید تنها بودن براش خوب بود. *********با دیدن تابلو اعلانات که پرواز مشهد رو اعلان میکرد .پارسا از جا بلند شد و منم همراهش بلند شدم..هستی خانم رو بوسیدم و به خودم فشردمش حالا که فکر میکردم چه قدر دوستش داشتم...پونه نیومده بود فرودگاه هنوز شک زده بود..هنوز وقت برای گریه کردنم نداشت..اگه میتونستم میموندم کنارش تا بهش کمک کنم ولی نمیشد..اقا شایان فقط یک خداحافظی ساده کرد..قول دادن برای بله برون فرهاد که 4 شنبه بود بیان.سوار هواپیما شدیم..از اینکه پارسا الان کنار من بود و کنار خونوادش نبود احساس بدی داشتم..یک جور عذاب وجدان بیخودی..هیچ کدوممون حالمون خوب نبود..حتی اگه من موافقتم میکردم که عروسی بگیریم..بدترین مهمونی بود که داشتم چون هر لحظه که یادم میومد این مهمونی برای چی یک حس بد سراغم میومد.وقتی پرواز نشست...وقتی باهم پیاده شدیم وقتی فقط مثل دوتا ادم غریبه کنار هم راه میرفتیم..وقتی پارسا دستشوبرای گرفتن ماشین تکون داد و من مثل یک مجسمه کنارش ایستادم.وقتی پارسا جلو نشست و من عقب.وقتی پارسا من رو جلوی خونمون پیاده کرد ..اونم ساعت 8بعداز ظهر و من بدون یک خداحافظی از ماشین خارج شدم و راهی خونه...زنگ در را اروم زدم _بله._تیامم.در باز شد و من وارد شدم..چه قدر هوا گرفته بود..چه بغض بدی داخل گلوم بود..مامان مقابل پله ها ایستاده بود کفشام را دراوردم برای سلام کردن پیش دستی نکردم..خود مامان سلام کرد:_سلام جوابش واجب بود_سلام.مامان ساک رو از دستم گرفت و گفت:خوبی ؟سرمو به علامت نه تکون دادم و بدون زدن حرف اضافی ساک رو از دست مامان گرفم و به اتاقم رفتم..نشستم لبه ی تخت و سرمو گذاشتم روی زانوهام و تا جایی که میتونستم اشک بی صدا ریختم....در زده شد و بعد سایه ای افتاد داخل و بعدش فرهاد وارد شد._سلام اباجی گلم..چطوری خواهری؟نگاهش نکردم..سلامم نکردم..اصلا حوصلشو نداشتم._جواب نمیدی؟نکنه با پارسا دعوات شده؟سرد نگاهش کردم و سردتر گفتم:میشه تنهام بزاری؟به حرفم اعتنایی نکرد و جلو اومد و نشست کنارم و گفت:چیزی شده تیام؟بازم چیزی نگفتم..دستمو گرفت و گفت:تیام....چی شده؟سرمو به علامت هیچی تکون دادم که فرهاد از جا بلند شد و گفت:تو حرف نمیزنی میرم به پارسا زنگ بزنم.تند سرم رو بالا اوردم و گفتم:نه زنگ نزن.نگاهی بهم کرد و گفت:درباره ی پارساست؟بازم سرمو به علامت نه تکون دادم._پس چرا داری گریه میکنی؟یکدفعگی میای میری تو اتاقت و گریه میکنی؟تیام...نگاهی بهش کردم و گفتم:درباره ی پارسا نیست..اونکاری نکرده نگران نباشین...فرهاد دستی لای موهاش کرد و نشست کنارم و گفت:مامان اینطور فکر نمیکنه..حالا بگو چی شده؟_مامانش تا چند ماه دیگه .._کشتی منو تو..چند ماه دیگه چی؟_تا چند ماه دیگه زنده نیست!صورتمو با دستام پوشوندم که فرهاد خیلی عادی گفت:خب!تو چرا به عزا نشستی بچه های اون باید گریه کنن نه تو._تو یعنی یکمم ناراحت نشدی؟_ادمیزاد دیر یا زود میمیره دیگه.سرد نگاهش کردم و گفتم:متاسفم برات...فرهاد بلند شد و گفت:منو باش که چه فکرایی باخودم میکردم...فرهاد رفت..اون هیچ احساسی نداشت...اگه هستی جون بمیره...حال پارسا بد میشه...حال همه بد میشه..پارسا باید بره تهران پیش بقیه خونوادش...اگه هستی جون نباشه یک تیکه بزرگ از قلب پارسا کنده میشه..اگه هستی جون نباشه..هستی جونی که مثل مامان خودمه..اگه ما الانم عروسی بگیریم بعد از رفتن اون همه چی بهمون زهر میشه...روی تخت دراز کشیدم و چشامو بستم...****نگاهی به تونیک قرمز رنگ چسبی که تا روی رونم بود و استین هاش سه ربع بود کردم و کنارش یک شلوار مشکی جذب..مامان گفت بهتره لباس مجلسی برای نامزدی بپوشم و امشب زیاد چیزه خاصی نپوشم..ارایشگاه رفته بودم و پشت موهام رو برام مدل داده بود..حسابی خوشگل شده بودم.خونه عمو اینا بودیم چون مجلس اونجا بود..ساعت 4بعد از ظهر بودم/و هنوز مجلس که مثل یک مهمونی بود شروع نشده بود..لباسام رو پوشیدم..ارایش کردم و حسابی خوشگل شده بودم...مروارید هنوز ارایشگاه بود..فرهاد و مهدی توی خونه میچرخیدند و کار ها رو انجام میدادند..عزیز به خاطر پادرد گوشه ای نشسته بود و بقیه رو نگاه میکرد..بعضی از فامیل های پری خانم اینا هم اومده بودند...پری خانم همش اینور و اونور میرفت..مامانم کار میکرد..امشب تموم دعواها رو کنار گذاشته بودند و باهم خوب بودند..منم هرکاری از دستم بر میومد انجام میدادم..مهدی و فرهاد مشغول جا به جا کردن میز هاشدن..فرهاد با یک دست میز رو گرفته بود وبادست دیگش داشت دنبال گوشیش که تو جیبش مشغول زنگ خوردن بود میگشت..منم گوشه ای ایستاده بودم و به کارای اون میخندیدم . ************مهدی گفت:تیام خانم به جای خندیدن بیا کمک.نگاهی به مهدی کردم و گفتم:من؟_په نه په من بیا دیگه.فرهاد هنوز درگیر بود جلو رفتم و زیر لب گفتم:اخه من با این لباسا.فرهاد میز رو به دست من سپرد.ولی میز اونقدر سنگین بود که یکدفعگی دستم به سمت پایین مایل شد و خم شدم روی زمین.مهدی:تو که از اون شُل تری._ اِ خوب سنگینه..میز رو وقتی تونستم بگیرم مهدی گفت:خب مجبوری لباس اونقدر تنگ بپوشی که نتونی راه بری.نگاهی به مهدی کردم و گفتم:میز رو ول میکنم رو پات ها؟حواست باشه.مهدی یک لبخند بی روح زد و گفت:تیام منو نترسون قلبم ضعیفه._سن ننه بزرگ منو داری میخوای قلبت ضعیف نباشه.مهدی نگاهش سرد و همون لبخندی که داشت هم محو شد..میز را به طرفم هل داد..فکر کنم زیاده روی کرده بودم در حرف زدن..میز رو روی زمین گذاشتیم که گفتم:منظوری نداشتم !مهدی یک نگاه به من کرد و چیزی نگفت..یکم جلو رفتم و از نزدیک بهش خیره شدم و گفتم:ناراحت که نشدی؟سرشو اورد بالا یک لبخند شیطون روی لباش بود...گفتم:چیه؟دستشو برای گرفتنم بالا اورد که جیغی کشیدم و از دستش فرار کردم و رفتم به طرف عزیز و نشستم کنارش و دست عزیز رو گذاشتم روی پام.مهدی گفت:تا اخر عمرت که اونجا نمیمونی...سرمو به علامت اره تکون دادم که مهدی جلو اومد منم از پیش عزیز بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه که زنگ ایفون به صدا دراومد...مهدی نگاهی به ایفون و بعد به من کرد و گفت:الان میام...وقتی رفت اونجا منم داشتم میرفتم داخل اشپزخونه که مهدی گفت:خب سن من زیاده پس اره؟نگاهی بهش کردم و دوباره با یک جیغ خفیف سمت در دوییدم که در یکدفعه باز شد و من در جا افتادم بغلِ.....بغلِ کی افتادم.خودمو کشیدم بیرون و نگاهی به پارسا که داخل بغلش افتاده بودم کردم وگفتم:سلام.هنوز جوابمو نداده بود و عصبی نگاهم میکرد که صدای هستی خانم اومد:سلام تیام جان.از جلوی پارسا کنارم اومدم و هستی خانم رو بغل کردم.بعد از سلام و احوال پرسی با هستی خانم دستشون رو گرفتم و گفتم:بیاین بریم اتاق رو نشونتون بدم.که پارسادستمو گرفت و گفت:شما بیا خودشون پیدا میکنن.هستی جون گفت:اره دخترم.پارسا گفت:یک دقیقه میای بیرون؟مهدی هم که یک ساعت مثل وزغ به ما زل زده بود گفت:تیام..مشکلی پیش اومده؟نگاهی به چشم های عصبی پارسا کردم و گفتم:نه...نه چیزی نیست.استرس گرفته بودم از حرکت بعدی پارسا میترسیدم ..از اینکه بخواد دعوام کنه ولی من که کاری نکرده بودم..پارسا نگاهی به مهدی کرد و گفت:کاری دارین؟مهدی بی توجه به پارسا خیره شد به من و گفت:چیزی شد صدام کن.میخواستم هلش بدم بگم خیله خب تو برو فقط.پارسا منو کشید توی حیاط نگاهی به لباسام کرد و گفت:قشنگه.سرم پایین بود ...پارسا گفت:نمیدونستم سلیقت اینقدر خوبه....سرمو اوردم بالا و گفتم:پارسا ما فقط داشتیم باهم حرف میزدیم.._کسی دیگه ای هم هست داخل خونه؟_اره مامان و پری خانم و _نه منظورم پسره._فقط مهدی و فرهادم رفت._تیام نمیخوام بهت چیزی بگم..ولی من از این پسره زیاد خوشم نمیاد..میتونی درک کنی منو؟سرم و تکون دادمو گفتم:اره اره._نمیخوام الان سرت داد بکشم و بگم مگه چیکار میکردین که یک دفعگی پریدی بغل من و چرا باهم اینقدر صمیمی هستین._خب بزار بگم._نه نه ..نمیخوام ازت توضیح تیام چون من به تو اعتماد دارم و نمیخوام فکر کنی من بهت شک دارم و اینجور چیزا.دوباره سرم رو از این همه مهربونیش انداختم بالا و گفتم:نمیای داخل خونه؟_فعلا که مجلس زنونه است..شب که مردا اومدن میام..خیره شدم تو چشای رنگ عسلش و گفتم:باشه.دستشو اورد بالا و گفت:فعلا .و داشت به سمت در میرفت که دوییدم سمتش و گفتم:پارسا.چرخید به سمتم و گفت:هوم؟سریع یک بوسه به گونش زدم و گفتم:خیلی دوسِت دارم._ما بیشتر .خندیدم و رفت...منم رفتم داخل.مروارید اومد و مجلس شروع شد..همه خوشحال بودند و میرقصیدن صبح داخل حرم عقدشون کرده بودیم. **********




دیدین من بچه خوبیمBig Grin