بازم اومدم که باشم.با همه ی شماها.دلخوشم به نوشتنی برای شماها....
سلام....قصه ی پر دریه اما گفتنش شیرین...می خوام این بار تلختر از
دو تا رمان قبلی بنویسم.....
خلاصه:می خوام از دختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختری که کلفت خونه ی مردی شد
که تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه....روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه
چیزایی هست....چیزایی که قراره گرفتار کنه دختری رو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد...
شخصیتای داستانم:
پانیذ17 ساله: دختری آروم که قراره شجاع بشه و بلاخره فریاد بکشه...
رامبد27 ساله:خشن که به نظر میرسه دوست داشتنی نباشه اما اونم یه جا قراره دلش بلرزه...
ژانر:مثله همیشه عاشقانه، عاشقانه
مقدمه:
فرارم از توست، تو که مرا از حجم تنهایی می ترسانی و می تازانی بر من شلاق بی احساسیت را!
می خوام دل بکنم از این خانه ی غریب که مرا زندانی آزبکانت کرده!
مرا نترسان از نبودن هایت که بودنت ترس آشیانم کرده!
هجوم کلاغ های مهربان به پنجره ام مرا دلخوشتر از ناقوس صدای بی رحم توست!
اما هنوز هم می دانم دلی داری که اگر.....
اگرش را تو می دانی و روزی که خواهد آمد...
فصل اول
گوشیش را در دستش فشرد.خوشحالی در تمام وجوش به رقص آمده بود.نگاهی به کارنامه اش انداخت.معدل بیست جرعه ی لبخند را مرتب بر لبش تازه می کرد.
بدون معطلی شماره را گرفت.فقط دو بوق خورد که صدای خسته ی رضا در گوشی طنین انداز شد:
-سلام جان من...سلام پانیذم..خوبی؟
شوق در رگ هایش دوید.عاشق رضا بود.او را می پرستید.کوه هم مانند او پشت نبود که او بود!
-سلام عموجون،خوبین؟ کی می رسین خونه؟
صدای بی حال رضا خستگی را در تن پانیذ هم زنده می کرد.
-خوبم دختر قشنگم،تو راهم.نمی دونم دقیق کی می رسم.
پانیذ دلخور گفت:نمی شد با هواپیما برین نه با ماشین؟
-من عاشق رانندگیم.بعدم شیطون تو که می دونی چرا با هواپیما نمیرم.
لبخند تازه کرد روحش را! رضا تا مجبور نمی شد سوار هواپیما نمی شد.ترس در سلولهایش می دوید وقتی هواپیما بی رحمانه اوج می گرفت.مرد گنده می ترسید و پانیذ را به خنده ای شیطانی وا می داشت.
-دخترکم صدات خوشحاله،بگو ببینم چه خبری برام داری؟
شوق پرواز کرد و روی شانه های پانیذ نشست.
-عمو معدلم بیست شد.اینم دیپلمم.حالا قول شما چی میشه؟
صدایی غیر از صدای رضا با تمسخر گفت:باز تو از فرصت استفاده کردی برا بابام خودشیرینی کنی؟
بی رحمی کلماتش شلاق می شد بر پیکر دختر جوان!
پانیذ برگشت.رامبد بود.تنها پسر و بهتر می شد گفت تنها فرزند رضا.پسری که انگار قسم خورده بود فقط بیازارد دل این دختر یتیم و رنج دیده را!
پانیذ به سویش برگشت.همیشه از او می ترسید.در عین اینکه احساس متفاوتی به او داشت.حسی درگیر عشق و ترس!
رامبد با لحن بدی گفت:بابام پشت گوشی مرد جوابشو بده.زل نزن به من، دیوانه!
گوش داد به صدایی خسته ایی که خوش آهنگترین صدای عالم بود.
-من سرقولم هستم دختر خوشگلم.ویلون شما آماده اس.تا چند روز دیگه با پست میاد برات.
پانیذ بدون توجه به مردی که دست به سینه نگاهش می کرد با هیجان گفت:راس میگین عمو؟
صدای رضا ملودی شد در پوزخند صداردار رامبد:بله عزیزم..برات گذاشتم....
جمله اش تمام نشده بود که صدای وحشتناک کوبیدن چیزی به گوش رسید.پانیذ با وحشت فریاد کشید:
-عمو؟ عمو جون؟
هیچ صدایی به غیر صداهای عجیب و غریبی که بی شک مانند صدای تصادف بود به گوش نرسید.رامبد با عجله به سویش هجوم آورد. وحشیانه گوشی را از دستش
گرفت و چندین بار پشت سر هم پدرش را صدا زد.اما هیچ صدایی برای دلخوشیش هم به گوش نرسید.رامبد با چشمانی به خون نشسته زیر لب گفت:
-خدا به داد برسه.
به سوی پانیذ که بغض کرده و ترسیده در خود مچاله شده بود برگشت و با تهدید گفت:
-به خداوندی خدا اگه بلایی سر بابام اومده باشه زنده ات نمی زارم.
اگه بازدید زیاد باشه بازم میزارم
گفت و گوشی را روی سینه ی پانیذ پرت کرد و با عجله پالتویش را برداشت و از خانه بیرون زد.استرس و نگرانی غول شد روی پانیذ چمبره زد.با دستانی لرزان
که دور گوشیش حلقه شده بود به اتاقش رفت.بدون آنکه لباسهایش را درآورد منتظر خبری از رامبد شد.نمی دانست دقیقا چند ساعت است که خشک نشسته
بود و منتظر شده بود، تا بلاخره صدای مردی که خود را ناتوان و رنجور روی پله ها می کشید توجه اش را جلب کرد.بدون آنکه فکر کند که در اتاق ماندنش بهتر
از هزار بار دیدار عذاب آور رامبد است با عجله گوشی را روی تخت رها کرد و از اتاق بیرون رفت.چشمش به رامبد افتاد.این مرد 27 ساله خورد شده بود.
ناتوانی از خبر هولناکی که روی دوشش سنگینی می کرد او را زمین زده کرده بود...صدای در اتاق آشنایی توجه اش را جلب کرد سر بلند کرد.نگاهش به دختری
افتاد که با نگرانی مرتب با انگشتان دستش کشتی می گرفت و استرس در چشمانش دو دو می زد.چشمانش به سرخی گل سرخ بود.خشم در چهره اش نشست.
با بی رحمی به سوی دخترک آمد و مرتب می گفت:عوضی بهت گفتم اگه بلایی سر بابام بیاد زنده ات نمی زارم،بابام مرد بی وجدان،مرد!
حرف هایش پتک شد بر سر پانیذ!
اما دردی که در موهایش پیچید غافلگیرش کرد.رامبد 27 ساله با بی رحمی دست در موهای سیاه دختر جوان انداخته بود و با تمام قدرت او را به سوی اتاق می کشاند.
پانیذ از درد ناله کرد و گفت:رامبد،چی شده؟
رامبد با خشونت در اتاق را باز کرد او را به داخل هل داد و گفت:می خوام انتقام این چند سالو ازت بگیرم.دزد بابام بودی حالا قاتلشم شدی با تلفن زدنت.
کمربند چرم اصلش را از کمر باز کرد.در اتاق را بست.کلید را در اتاق چرخاند همین که مطمئن شد قفل شده به سوی پانیذ ترسیده و گیج از همه ی این حرف ها
و خشونت ها رفت.اولین کمربند که بر تن نحیف پانیذ پایین آمد جیغ دردناک دختر جوان بلند شد و گفت:
-توروخدا رامبد.مگه من چیکار کردم؟
پوزخندی روی لب رامبد نشست و گفت:خالی نمی شم با این ضربه ها.مامانت زندگی مامانمو گرفت،و تو زندگی منو.می خوام تقاصش رو پس بدی.
کمربند بعدی که بالا رفت پانیذ دستش را سپر صورتش کرد و خود را گوشه ی اتاق مچاله کرد.رامبد بی رحمانه کمربند را بر پیکر دختر جوان فرو می آورد و بد و بیراه
می گفت.آنقدر عصبانی و ناراحت بود که حتی اگر واقعا رضا هم زنده می شد و می آمد نمی توانست او را محار کند.پانیذ بی حال به دیوار تکیه داده بود.
حتی دیگر نای پنهان کردن صورتش را در زیر ضربات پی در پی رامبد را هم نداشت.اما رامبد هنوز هم تشنه انتقام بود.با اینکه حال خراب پانیذ 17 ساله را می دید
باز هم دست بردار نبود.با خشم غرید:خودتو به موش مردگی نزن عجوزه،با همین کارات بابامو خام کردی که منو نمی دید اما قربون صدقه ی تو می رفت.ازت متنفر
بودم.اما دیگه کسی نیست که ازت حمایت کنه.نابودت می کنم.
دست دراز کرد موهای پانیذ را دور دستش پیچید و او را از روی زمین بلند کرد.پانیذ با درد زیاد بلند شد اما نه جیغی کشید نه حرفی زد.انگار اصوات در گلویش گم
شده بود.رامبد محکم چانه اش را گرفت و گفت:می خوام ببینم چقد تحمل درد رو داری؟ یادته وقتی تو عوضی بخاطر یکی از اسباب بازیای من گریه کردی بابام
اونو بزور ازم گرفت داداش به تو؟ اون منو بخاطر تو کتک می زد.حالا چطوره تو طعمشونو بچشی؟
گفت و سیلی محکمی در گوش پانیذ نهاد.جوری که از دماغ او خون غلیظی پایین آمد.فریاد کشید:
-درد داشت آره؟
اشک های پانیذ روان شد.این رامبد را نمی شناخت.اصلا!
مرد نفرت انگیزی که فریاد می کشید تا ابهت مردانه اش را به رخ دختری 17 ساله بکشاند مرد نبود.نامردانه می کوفت بر تنی که جای نوازش های پدرانه ی رضایی
بود که عاشق این دردانه بود!
رامبد ناجوانمردانه با مشت به پهلوی او کوفت و با شدت او را به سمت دیوار هل داد.پانیذ بدون آنکه حتی یک لحظه هم بتواند خود را حفظ کند سرش محکم به
دیوار برخورد و خون چون آبشار در زیر موهای شب رنگش فواره زد.اما اینقدر خوش شانس بود که بیهوش شود و متوجه درد وحشتناکش نشود.رامبد بدون آنکه
دلش به حال این دختر زیبا و معصوم بسوزد لگدی به پهلوی او زد و زیر لب گفت:
-سگ جون.
کمربندش را از روی زمین برداشت.در حالی که نگاهش به او دوخته شده بود کمربندش را بست و از اتاق بیرون رفت.بلند صدا زد:
-نادیا،سپیده!
چندین بار صدا در گلویش بلند شد تا آن دو دختر جوان که جز مستخدم های خانه بودند سراسیمه به سویش آمدند و گفتند:
-بله آقا!
-برین پانیذو ببرین بیمارستان.سریع هم برگردین.
نادیا با دین قیافه ی برزخی رامبد چیزی نگفت سقلمه ایی به پهلوی سپیده زد و به سرعت به اتاق پانیذ رفتند.رامبد پریشان به اتاق خود رفت و خبر
فوت پدرش را به همگی داد.هر چند زیاد برایش مهم نبود.چون رضا به شخصه برای پانیذ پدر بود تا او!
برای مرگ پدرش ناراحت بود اما نه آنقدر که از درون بپاشد.شاید ناراحتیش اندازه ی ناراحتی برای شوهر خاله اش می شد.چقدر اندازه ی ناراحتیش
کم بود اما انتقامش از تن نحیف آن دختر زیاد!
روی تختش دراز نشده بود که صدای در بلند شد.می دانست الان همه ی اقوام می رسند.دستی به صورتش کشید.موهای ژولیده اش را مرتب کرد
و از اتاق بیرون آمد.اما با نادیا مواجهه شد که دستپاچه بود.با اخم گفت:
-تو که هنوز اینجایی؟
نادیا با ترس گفت:آقا خانوم خیلی حالشون بده.نمی دونیم چطور ببریمش؟
رامبد فریاد کشید:اون دیگه خانوم خونه نیست.برو کامی رو صدا بزن بیاد ببرش.
نادیا با ترس و لرز به سوی راننده که در اتاقت کوچکی در کنار پارکینگ زندگی می کرد رفت.رامبد خود هم به سوی آیفون رفت.بی توجه به اینکه چه
کسی دم در است دکمه را فشرد تا در باز شود. صدای قدمهای کامران (کامی) توجه اش را جلب کرد، برگشت با همان اخمش گفت:
-از در پشتی ببرش،نمی خوام کسی اینجوری ببینش.
قدم اول:نباید کسی دلش برای پانیذ می سوخت!
کامران سر تکان داد و رفت.از پنجره به بیرون خیره شد.دو ماشین پشت سر هم داخل شد.از ماشین ها فهمید که عمه هایش آمده اند.پوزخندی روی
لب هایش نشست.به پیشواز نرفت.دلیلش را می دانست اما حالا آقای خانه بود چرا می رفت پیشواز کسانی که مادرش را متهم کرده بودند، مادری
که مادری نکرد اما باز هم مادر بود....کامران را دید در حالی که تن بی جان پانیذ در آغوشش بود از پله ها سرازیر شد و از آشپزخانه به سوی در پشتی
حیاط رفت.خیالش راحت شد کسی او را نمی بیند تا دل بسوزاند بر آن دختر بی پدر و مادر را!
بدون آنکه برگردد صدای در را شنید که باز شد و جیغ های پی در پی عمه هایش که همه ی آرامشش را بهم ریخت.رباب عمه ی بزرگش به سوی رامبد
رفت محبت آمیز که به نظر او ریاگرانه بود او را در آغوش کشید و گفت:عمه برات بمیره که بی پدر شدی....قربونت برم.داغ دار شدیم.آخ داداشم.
داداش گلم.رضا جون.کجایی ببینی پسرت تنها شده....
رباب ادامه می داد رامبد بی احساس فقط ضربات ملایمی به پشت عمه ی چاقش می زد.در عین اینکه پدرش را دوست داشت اما از او متنفر بود.
رباب
که از او جدا شد نوبت عمه ی دیگرش شد.به نظر مسخره می رسید چون هر دو عین طوطی یک حرف را تکرار می کردند.ما ناگهان رباب تکانی
به
خود داد و گفت:پس پانیذ کجاس؟ چرا نیومد پیش ما؟
رامبد بی حوصله با اخم های درهم کشیده گفت:بیمارستانه.
رحیمه (عمه ی کوچک رامبد)با تعجب گفت:مگه اونم همراه رضا بوده؟!
پوزخندی زد به این همه خوش خیالی عمه هایش!
حتی عمه هایش هم این دختر یتیم را دوست داشتند و او سهمش از دوست داشتن گفتن تو پسر نازنینی!
و چقدر حرف پشت این جمله ی کوتاه خبری بود!
اما حالا باید ضربه ها را پی در پی وارد می کرد، با همان جدیت و اخم گفت:
-من زدمش.
چشمان به اشک نشسته ی دو زن میانسال گرد شد از این بی شرمی برادرزاده شان.یوسف(شوهر رباب) کمی جابه جا شد و گفت:
-پسرم چیکار کردی متوجه نشدیم؟!
چقدر هم داغدار بودند.همه چیزشان ریاکارانه بود.
هر روز سه تا پست میزارم اگه نظر نداشته باشه نمیزارم
سلام....قصه ی پر دریه اما گفتنش شیرین...می خوام این بار تلختر از
دو تا رمان قبلی بنویسم.....
خلاصه:می خوام از دختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختری که کلفت خونه ی مردی شد
که تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه....روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه
چیزایی هست....چیزایی که قراره گرفتار کنه دختری رو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد...
شخصیتای داستانم:
پانیذ17 ساله: دختری آروم که قراره شجاع بشه و بلاخره فریاد بکشه...
رامبد27 ساله:خشن که به نظر میرسه دوست داشتنی نباشه اما اونم یه جا قراره دلش بلرزه...
ژانر:مثله همیشه عاشقانه، عاشقانه
مقدمه:
فرارم از توست، تو که مرا از حجم تنهایی می ترسانی و می تازانی بر من شلاق بی احساسیت را!
می خوام دل بکنم از این خانه ی غریب که مرا زندانی آزبکانت کرده!
مرا نترسان از نبودن هایت که بودنت ترس آشیانم کرده!
هجوم کلاغ های مهربان به پنجره ام مرا دلخوشتر از ناقوس صدای بی رحم توست!
اما هنوز هم می دانم دلی داری که اگر.....
اگرش را تو می دانی و روزی که خواهد آمد...
فصل اول
گوشیش را در دستش فشرد.خوشحالی در تمام وجوش به رقص آمده بود.نگاهی به کارنامه اش انداخت.معدل بیست جرعه ی لبخند را مرتب بر لبش تازه می کرد.
بدون معطلی شماره را گرفت.فقط دو بوق خورد که صدای خسته ی رضا در گوشی طنین انداز شد:
-سلام جان من...سلام پانیذم..خوبی؟
شوق در رگ هایش دوید.عاشق رضا بود.او را می پرستید.کوه هم مانند او پشت نبود که او بود!
-سلام عموجون،خوبین؟ کی می رسین خونه؟
صدای بی حال رضا خستگی را در تن پانیذ هم زنده می کرد.
-خوبم دختر قشنگم،تو راهم.نمی دونم دقیق کی می رسم.
پانیذ دلخور گفت:نمی شد با هواپیما برین نه با ماشین؟
-من عاشق رانندگیم.بعدم شیطون تو که می دونی چرا با هواپیما نمیرم.
لبخند تازه کرد روحش را! رضا تا مجبور نمی شد سوار هواپیما نمی شد.ترس در سلولهایش می دوید وقتی هواپیما بی رحمانه اوج می گرفت.مرد گنده می ترسید و پانیذ را به خنده ای شیطانی وا می داشت.
-دخترکم صدات خوشحاله،بگو ببینم چه خبری برام داری؟
شوق پرواز کرد و روی شانه های پانیذ نشست.
-عمو معدلم بیست شد.اینم دیپلمم.حالا قول شما چی میشه؟
صدایی غیر از صدای رضا با تمسخر گفت:باز تو از فرصت استفاده کردی برا بابام خودشیرینی کنی؟
بی رحمی کلماتش شلاق می شد بر پیکر دختر جوان!
پانیذ برگشت.رامبد بود.تنها پسر و بهتر می شد گفت تنها فرزند رضا.پسری که انگار قسم خورده بود فقط بیازارد دل این دختر یتیم و رنج دیده را!
پانیذ به سویش برگشت.همیشه از او می ترسید.در عین اینکه احساس متفاوتی به او داشت.حسی درگیر عشق و ترس!
رامبد با لحن بدی گفت:بابام پشت گوشی مرد جوابشو بده.زل نزن به من، دیوانه!
گوش داد به صدایی خسته ایی که خوش آهنگترین صدای عالم بود.
-من سرقولم هستم دختر خوشگلم.ویلون شما آماده اس.تا چند روز دیگه با پست میاد برات.
پانیذ بدون توجه به مردی که دست به سینه نگاهش می کرد با هیجان گفت:راس میگین عمو؟
صدای رضا ملودی شد در پوزخند صداردار رامبد:بله عزیزم..برات گذاشتم....
جمله اش تمام نشده بود که صدای وحشتناک کوبیدن چیزی به گوش رسید.پانیذ با وحشت فریاد کشید:
-عمو؟ عمو جون؟
هیچ صدایی به غیر صداهای عجیب و غریبی که بی شک مانند صدای تصادف بود به گوش نرسید.رامبد با عجله به سویش هجوم آورد. وحشیانه گوشی را از دستش
گرفت و چندین بار پشت سر هم پدرش را صدا زد.اما هیچ صدایی برای دلخوشیش هم به گوش نرسید.رامبد با چشمانی به خون نشسته زیر لب گفت:
-خدا به داد برسه.
به سوی پانیذ که بغض کرده و ترسیده در خود مچاله شده بود برگشت و با تهدید گفت:
-به خداوندی خدا اگه بلایی سر بابام اومده باشه زنده ات نمی زارم.
اگه بازدید زیاد باشه بازم میزارم
گفت و گوشی را روی سینه ی پانیذ پرت کرد و با عجله پالتویش را برداشت و از خانه بیرون زد.استرس و نگرانی غول شد روی پانیذ چمبره زد.با دستانی لرزان
که دور گوشیش حلقه شده بود به اتاقش رفت.بدون آنکه لباسهایش را درآورد منتظر خبری از رامبد شد.نمی دانست دقیقا چند ساعت است که خشک نشسته
بود و منتظر شده بود، تا بلاخره صدای مردی که خود را ناتوان و رنجور روی پله ها می کشید توجه اش را جلب کرد.بدون آنکه فکر کند که در اتاق ماندنش بهتر
از هزار بار دیدار عذاب آور رامبد است با عجله گوشی را روی تخت رها کرد و از اتاق بیرون رفت.چشمش به رامبد افتاد.این مرد 27 ساله خورد شده بود.
ناتوانی از خبر هولناکی که روی دوشش سنگینی می کرد او را زمین زده کرده بود...صدای در اتاق آشنایی توجه اش را جلب کرد سر بلند کرد.نگاهش به دختری
افتاد که با نگرانی مرتب با انگشتان دستش کشتی می گرفت و استرس در چشمانش دو دو می زد.چشمانش به سرخی گل سرخ بود.خشم در چهره اش نشست.
با بی رحمی به سوی دخترک آمد و مرتب می گفت:عوضی بهت گفتم اگه بلایی سر بابام بیاد زنده ات نمی زارم،بابام مرد بی وجدان،مرد!
حرف هایش پتک شد بر سر پانیذ!
اما دردی که در موهایش پیچید غافلگیرش کرد.رامبد 27 ساله با بی رحمی دست در موهای سیاه دختر جوان انداخته بود و با تمام قدرت او را به سوی اتاق می کشاند.
پانیذ از درد ناله کرد و گفت:رامبد،چی شده؟
رامبد با خشونت در اتاق را باز کرد او را به داخل هل داد و گفت:می خوام انتقام این چند سالو ازت بگیرم.دزد بابام بودی حالا قاتلشم شدی با تلفن زدنت.
کمربند چرم اصلش را از کمر باز کرد.در اتاق را بست.کلید را در اتاق چرخاند همین که مطمئن شد قفل شده به سوی پانیذ ترسیده و گیج از همه ی این حرف ها
و خشونت ها رفت.اولین کمربند که بر تن نحیف پانیذ پایین آمد جیغ دردناک دختر جوان بلند شد و گفت:
-توروخدا رامبد.مگه من چیکار کردم؟
پوزخندی روی لب رامبد نشست و گفت:خالی نمی شم با این ضربه ها.مامانت زندگی مامانمو گرفت،و تو زندگی منو.می خوام تقاصش رو پس بدی.
کمربند بعدی که بالا رفت پانیذ دستش را سپر صورتش کرد و خود را گوشه ی اتاق مچاله کرد.رامبد بی رحمانه کمربند را بر پیکر دختر جوان فرو می آورد و بد و بیراه
می گفت.آنقدر عصبانی و ناراحت بود که حتی اگر واقعا رضا هم زنده می شد و می آمد نمی توانست او را محار کند.پانیذ بی حال به دیوار تکیه داده بود.
حتی دیگر نای پنهان کردن صورتش را در زیر ضربات پی در پی رامبد را هم نداشت.اما رامبد هنوز هم تشنه انتقام بود.با اینکه حال خراب پانیذ 17 ساله را می دید
باز هم دست بردار نبود.با خشم غرید:خودتو به موش مردگی نزن عجوزه،با همین کارات بابامو خام کردی که منو نمی دید اما قربون صدقه ی تو می رفت.ازت متنفر
بودم.اما دیگه کسی نیست که ازت حمایت کنه.نابودت می کنم.
دست دراز کرد موهای پانیذ را دور دستش پیچید و او را از روی زمین بلند کرد.پانیذ با درد زیاد بلند شد اما نه جیغی کشید نه حرفی زد.انگار اصوات در گلویش گم
شده بود.رامبد محکم چانه اش را گرفت و گفت:می خوام ببینم چقد تحمل درد رو داری؟ یادته وقتی تو عوضی بخاطر یکی از اسباب بازیای من گریه کردی بابام
اونو بزور ازم گرفت داداش به تو؟ اون منو بخاطر تو کتک می زد.حالا چطوره تو طعمشونو بچشی؟
گفت و سیلی محکمی در گوش پانیذ نهاد.جوری که از دماغ او خون غلیظی پایین آمد.فریاد کشید:
-درد داشت آره؟
اشک های پانیذ روان شد.این رامبد را نمی شناخت.اصلا!
مرد نفرت انگیزی که فریاد می کشید تا ابهت مردانه اش را به رخ دختری 17 ساله بکشاند مرد نبود.نامردانه می کوفت بر تنی که جای نوازش های پدرانه ی رضایی
بود که عاشق این دردانه بود!
رامبد ناجوانمردانه با مشت به پهلوی او کوفت و با شدت او را به سمت دیوار هل داد.پانیذ بدون آنکه حتی یک لحظه هم بتواند خود را حفظ کند سرش محکم به
دیوار برخورد و خون چون آبشار در زیر موهای شب رنگش فواره زد.اما اینقدر خوش شانس بود که بیهوش شود و متوجه درد وحشتناکش نشود.رامبد بدون آنکه
دلش به حال این دختر زیبا و معصوم بسوزد لگدی به پهلوی او زد و زیر لب گفت:
-سگ جون.
کمربندش را از روی زمین برداشت.در حالی که نگاهش به او دوخته شده بود کمربندش را بست و از اتاق بیرون رفت.بلند صدا زد:
-نادیا،سپیده!
چندین بار صدا در گلویش بلند شد تا آن دو دختر جوان که جز مستخدم های خانه بودند سراسیمه به سویش آمدند و گفتند:
-بله آقا!
-برین پانیذو ببرین بیمارستان.سریع هم برگردین.
نادیا با دین قیافه ی برزخی رامبد چیزی نگفت سقلمه ایی به پهلوی سپیده زد و به سرعت به اتاق پانیذ رفتند.رامبد پریشان به اتاق خود رفت و خبر
فوت پدرش را به همگی داد.هر چند زیاد برایش مهم نبود.چون رضا به شخصه برای پانیذ پدر بود تا او!
برای مرگ پدرش ناراحت بود اما نه آنقدر که از درون بپاشد.شاید ناراحتیش اندازه ی ناراحتی برای شوهر خاله اش می شد.چقدر اندازه ی ناراحتیش
کم بود اما انتقامش از تن نحیف آن دختر زیاد!
روی تختش دراز نشده بود که صدای در بلند شد.می دانست الان همه ی اقوام می رسند.دستی به صورتش کشید.موهای ژولیده اش را مرتب کرد
و از اتاق بیرون آمد.اما با نادیا مواجهه شد که دستپاچه بود.با اخم گفت:
-تو که هنوز اینجایی؟
نادیا با ترس گفت:آقا خانوم خیلی حالشون بده.نمی دونیم چطور ببریمش؟
رامبد فریاد کشید:اون دیگه خانوم خونه نیست.برو کامی رو صدا بزن بیاد ببرش.
نادیا با ترس و لرز به سوی راننده که در اتاقت کوچکی در کنار پارکینگ زندگی می کرد رفت.رامبد خود هم به سوی آیفون رفت.بی توجه به اینکه چه
کسی دم در است دکمه را فشرد تا در باز شود. صدای قدمهای کامران (کامی) توجه اش را جلب کرد، برگشت با همان اخمش گفت:
-از در پشتی ببرش،نمی خوام کسی اینجوری ببینش.
قدم اول:نباید کسی دلش برای پانیذ می سوخت!
کامران سر تکان داد و رفت.از پنجره به بیرون خیره شد.دو ماشین پشت سر هم داخل شد.از ماشین ها فهمید که عمه هایش آمده اند.پوزخندی روی
لب هایش نشست.به پیشواز نرفت.دلیلش را می دانست اما حالا آقای خانه بود چرا می رفت پیشواز کسانی که مادرش را متهم کرده بودند، مادری
که مادری نکرد اما باز هم مادر بود....کامران را دید در حالی که تن بی جان پانیذ در آغوشش بود از پله ها سرازیر شد و از آشپزخانه به سوی در پشتی
حیاط رفت.خیالش راحت شد کسی او را نمی بیند تا دل بسوزاند بر آن دختر بی پدر و مادر را!
بدون آنکه برگردد صدای در را شنید که باز شد و جیغ های پی در پی عمه هایش که همه ی آرامشش را بهم ریخت.رباب عمه ی بزرگش به سوی رامبد
رفت محبت آمیز که به نظر او ریاگرانه بود او را در آغوش کشید و گفت:عمه برات بمیره که بی پدر شدی....قربونت برم.داغ دار شدیم.آخ داداشم.
داداش گلم.رضا جون.کجایی ببینی پسرت تنها شده....
رباب ادامه می داد رامبد بی احساس فقط ضربات ملایمی به پشت عمه ی چاقش می زد.در عین اینکه پدرش را دوست داشت اما از او متنفر بود.
رباب
که از او جدا شد نوبت عمه ی دیگرش شد.به نظر مسخره می رسید چون هر دو عین طوطی یک حرف را تکرار می کردند.ما ناگهان رباب تکانی
به
خود داد و گفت:پس پانیذ کجاس؟ چرا نیومد پیش ما؟
رامبد بی حوصله با اخم های درهم کشیده گفت:بیمارستانه.
رحیمه (عمه ی کوچک رامبد)با تعجب گفت:مگه اونم همراه رضا بوده؟!
پوزخندی زد به این همه خوش خیالی عمه هایش!
حتی عمه هایش هم این دختر یتیم را دوست داشتند و او سهمش از دوست داشتن گفتن تو پسر نازنینی!
و چقدر حرف پشت این جمله ی کوتاه خبری بود!
اما حالا باید ضربه ها را پی در پی وارد می کرد، با همان جدیت و اخم گفت:
-من زدمش.
چشمان به اشک نشسته ی دو زن میانسال گرد شد از این بی شرمی برادرزاده شان.یوسف(شوهر رباب) کمی جابه جا شد و گفت:
-پسرم چیکار کردی متوجه نشدیم؟!
چقدر هم داغدار بودند.همه چیزشان ریاکارانه بود.
هر روز سه تا پست میزارم اگه نظر نداشته باشه نمیزارم