رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم (/showthread.php?tid=140587) صفحهها:
1
2
|
رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - Fake frnd - 22-07-2014 بازم اومدم که باشم.با همه ی شماها.دلخوشم به نوشتنی برای شماها.... سلام....قصه ی پر دریه اما گفتنش شیرین...می خوام این بار تلختر از دو تا رمان قبلی بنویسم..... خلاصه:می خوام از دختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختری که کلفت خونه ی مردی شد که تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه....روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست....چیزایی که قراره گرفتار کنه دختری رو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد... شخصیتای داستانم: پانیذ17 ساله: دختری آروم که قراره شجاع بشه و بلاخره فریاد بکشه... رامبد27 ساله:خشن که به نظر میرسه دوست داشتنی نباشه اما اونم یه جا قراره دلش بلرزه... ژانر:مثله همیشه عاشقانه، عاشقانه مقدمه: فرارم از توست، تو که مرا از حجم تنهایی می ترسانی و می تازانی بر من شلاق بی احساسیت را! می خوام دل بکنم از این خانه ی غریب که مرا زندانی آزبکانت کرده! مرا نترسان از نبودن هایت که بودنت ترس آشیانم کرده! هجوم کلاغ های مهربان به پنجره ام مرا دلخوشتر از ناقوس صدای بی رحم توست! اما هنوز هم می دانم دلی داری که اگر..... اگرش را تو می دانی و روزی که خواهد آمد... فصل اول گوشیش را در دستش فشرد.خوشحالی در تمام وجوش به رقص آمده بود.نگاهی به کارنامه اش انداخت.معدل بیست جرعه ی لبخند را مرتب بر لبش تازه می کرد. بدون معطلی شماره را گرفت.فقط دو بوق خورد که صدای خسته ی رضا در گوشی طنین انداز شد: -سلام جان من...سلام پانیذم..خوبی؟ شوق در رگ هایش دوید.عاشق رضا بود.او را می پرستید.کوه هم مانند او پشت نبود که او بود! -سلام عموجون،خوبین؟ کی می رسین خونه؟ صدای بی حال رضا خستگی را در تن پانیذ هم زنده می کرد. -خوبم دختر قشنگم،تو راهم.نمی دونم دقیق کی می رسم. پانیذ دلخور گفت:نمی شد با هواپیما برین نه با ماشین؟ -من عاشق رانندگیم.بعدم شیطون تو که می دونی چرا با هواپیما نمیرم. لبخند تازه کرد روحش را! رضا تا مجبور نمی شد سوار هواپیما نمی شد.ترس در سلولهایش می دوید وقتی هواپیما بی رحمانه اوج می گرفت.مرد گنده می ترسید و پانیذ را به خنده ای شیطانی وا می داشت. -دخترکم صدات خوشحاله،بگو ببینم چه خبری برام داری؟ شوق پرواز کرد و روی شانه های پانیذ نشست. -عمو معدلم بیست شد.اینم دیپلمم.حالا قول شما چی میشه؟ صدایی غیر از صدای رضا با تمسخر گفت:باز تو از فرصت استفاده کردی برا بابام خودشیرینی کنی؟ بی رحمی کلماتش شلاق می شد بر پیکر دختر جوان! پانیذ برگشت.رامبد بود.تنها پسر و بهتر می شد گفت تنها فرزند رضا.پسری که انگار قسم خورده بود فقط بیازارد دل این دختر یتیم و رنج دیده را! پانیذ به سویش برگشت.همیشه از او می ترسید.در عین اینکه احساس متفاوتی به او داشت.حسی درگیر عشق و ترس! رامبد با لحن بدی گفت:بابام پشت گوشی مرد جوابشو بده.زل نزن به من، دیوانه! گوش داد به صدایی خسته ایی که خوش آهنگترین صدای عالم بود. -من سرقولم هستم دختر خوشگلم.ویلون شما آماده اس.تا چند روز دیگه با پست میاد برات. پانیذ بدون توجه به مردی که دست به سینه نگاهش می کرد با هیجان گفت:راس میگین عمو؟ صدای رضا ملودی شد در پوزخند صداردار رامبد:بله عزیزم..برات گذاشتم.... جمله اش تمام نشده بود که صدای وحشتناک کوبیدن چیزی به گوش رسید.پانیذ با وحشت فریاد کشید: -عمو؟ عمو جون؟ هیچ صدایی به غیر صداهای عجیب و غریبی که بی شک مانند صدای تصادف بود به گوش نرسید.رامبد با عجله به سویش هجوم آورد. وحشیانه گوشی را از دستش گرفت و چندین بار پشت سر هم پدرش را صدا زد.اما هیچ صدایی برای دلخوشیش هم به گوش نرسید.رامبد با چشمانی به خون نشسته زیر لب گفت: -خدا به داد برسه. به سوی پانیذ که بغض کرده و ترسیده در خود مچاله شده بود برگشت و با تهدید گفت: -به خداوندی خدا اگه بلایی سر بابام اومده باشه زنده ات نمی زارم. اگه بازدید زیاد باشه بازم میزارم گفت و گوشی را روی سینه ی پانیذ پرت کرد و با عجله پالتویش را برداشت و از خانه بیرون زد.استرس و نگرانی غول شد روی پانیذ چمبره زد.با دستانی لرزان که دور گوشیش حلقه شده بود به اتاقش رفت.بدون آنکه لباسهایش را درآورد منتظر خبری از رامبد شد.نمی دانست دقیقا چند ساعت است که خشک نشسته بود و منتظر شده بود، تا بلاخره صدای مردی که خود را ناتوان و رنجور روی پله ها می کشید توجه اش را جلب کرد.بدون آنکه فکر کند که در اتاق ماندنش بهتر از هزار بار دیدار عذاب آور رامبد است با عجله گوشی را روی تخت رها کرد و از اتاق بیرون رفت.چشمش به رامبد افتاد.این مرد 27 ساله خورد شده بود. ناتوانی از خبر هولناکی که روی دوشش سنگینی می کرد او را زمین زده کرده بود...صدای در اتاق آشنایی توجه اش را جلب کرد سر بلند کرد.نگاهش به دختری افتاد که با نگرانی مرتب با انگشتان دستش کشتی می گرفت و استرس در چشمانش دو دو می زد.چشمانش به سرخی گل سرخ بود.خشم در چهره اش نشست. با بی رحمی به سوی دخترک آمد و مرتب می گفت:عوضی بهت گفتم اگه بلایی سر بابام بیاد زنده ات نمی زارم،بابام مرد بی وجدان،مرد! حرف هایش پتک شد بر سر پانیذ! اما دردی که در موهایش پیچید غافلگیرش کرد.رامبد 27 ساله با بی رحمی دست در موهای سیاه دختر جوان انداخته بود و با تمام قدرت او را به سوی اتاق می کشاند. پانیذ از درد ناله کرد و گفت:رامبد،چی شده؟ رامبد با خشونت در اتاق را باز کرد او را به داخل هل داد و گفت:می خوام انتقام این چند سالو ازت بگیرم.دزد بابام بودی حالا قاتلشم شدی با تلفن زدنت. کمربند چرم اصلش را از کمر باز کرد.در اتاق را بست.کلید را در اتاق چرخاند همین که مطمئن شد قفل شده به سوی پانیذ ترسیده و گیج از همه ی این حرف ها و خشونت ها رفت.اولین کمربند که بر تن نحیف پانیذ پایین آمد جیغ دردناک دختر جوان بلند شد و گفت: -توروخدا رامبد.مگه من چیکار کردم؟ پوزخندی روی لب رامبد نشست و گفت:خالی نمی شم با این ضربه ها.مامانت زندگی مامانمو گرفت،و تو زندگی منو.می خوام تقاصش رو پس بدی. کمربند بعدی که بالا رفت پانیذ دستش را سپر صورتش کرد و خود را گوشه ی اتاق مچاله کرد.رامبد بی رحمانه کمربند را بر پیکر دختر جوان فرو می آورد و بد و بیراه می گفت.آنقدر عصبانی و ناراحت بود که حتی اگر واقعا رضا هم زنده می شد و می آمد نمی توانست او را محار کند.پانیذ بی حال به دیوار تکیه داده بود. حتی دیگر نای پنهان کردن صورتش را در زیر ضربات پی در پی رامبد را هم نداشت.اما رامبد هنوز هم تشنه انتقام بود.با اینکه حال خراب پانیذ 17 ساله را می دید باز هم دست بردار نبود.با خشم غرید:خودتو به موش مردگی نزن عجوزه،با همین کارات بابامو خام کردی که منو نمی دید اما قربون صدقه ی تو می رفت.ازت متنفر بودم.اما دیگه کسی نیست که ازت حمایت کنه.نابودت می کنم. دست دراز کرد موهای پانیذ را دور دستش پیچید و او را از روی زمین بلند کرد.پانیذ با درد زیاد بلند شد اما نه جیغی کشید نه حرفی زد.انگار اصوات در گلویش گم شده بود.رامبد محکم چانه اش را گرفت و گفت:می خوام ببینم چقد تحمل درد رو داری؟ یادته وقتی تو عوضی بخاطر یکی از اسباب بازیای من گریه کردی بابام اونو بزور ازم گرفت داداش به تو؟ اون منو بخاطر تو کتک می زد.حالا چطوره تو طعمشونو بچشی؟ گفت و سیلی محکمی در گوش پانیذ نهاد.جوری که از دماغ او خون غلیظی پایین آمد.فریاد کشید: -درد داشت آره؟ اشک های پانیذ روان شد.این رامبد را نمی شناخت.اصلا! مرد نفرت انگیزی که فریاد می کشید تا ابهت مردانه اش را به رخ دختری 17 ساله بکشاند مرد نبود.نامردانه می کوفت بر تنی که جای نوازش های پدرانه ی رضایی بود که عاشق این دردانه بود! رامبد ناجوانمردانه با مشت به پهلوی او کوفت و با شدت او را به سمت دیوار هل داد.پانیذ بدون آنکه حتی یک لحظه هم بتواند خود را حفظ کند سرش محکم به دیوار برخورد و خون چون آبشار در زیر موهای شب رنگش فواره زد.اما اینقدر خوش شانس بود که بیهوش شود و متوجه درد وحشتناکش نشود.رامبد بدون آنکه دلش به حال این دختر زیبا و معصوم بسوزد لگدی به پهلوی او زد و زیر لب گفت: -سگ جون. کمربندش را از روی زمین برداشت.در حالی که نگاهش به او دوخته شده بود کمربندش را بست و از اتاق بیرون رفت.بلند صدا زد: -نادیا،سپیده! چندین بار صدا در گلویش بلند شد تا آن دو دختر جوان که جز مستخدم های خانه بودند سراسیمه به سویش آمدند و گفتند: -بله آقا! -برین پانیذو ببرین بیمارستان.سریع هم برگردین. نادیا با دین قیافه ی برزخی رامبد چیزی نگفت سقلمه ایی به پهلوی سپیده زد و به سرعت به اتاق پانیذ رفتند.رامبد پریشان به اتاق خود رفت و خبر فوت پدرش را به همگی داد.هر چند زیاد برایش مهم نبود.چون رضا به شخصه برای پانیذ پدر بود تا او! برای مرگ پدرش ناراحت بود اما نه آنقدر که از درون بپاشد.شاید ناراحتیش اندازه ی ناراحتی برای شوهر خاله اش می شد.چقدر اندازه ی ناراحتیش کم بود اما انتقامش از تن نحیف آن دختر زیاد! روی تختش دراز نشده بود که صدای در بلند شد.می دانست الان همه ی اقوام می رسند.دستی به صورتش کشید.موهای ژولیده اش را مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد.اما با نادیا مواجهه شد که دستپاچه بود.با اخم گفت: -تو که هنوز اینجایی؟ نادیا با ترس گفت:آقا خانوم خیلی حالشون بده.نمی دونیم چطور ببریمش؟ رامبد فریاد کشید:اون دیگه خانوم خونه نیست.برو کامی رو صدا بزن بیاد ببرش. نادیا با ترس و لرز به سوی راننده که در اتاقت کوچکی در کنار پارکینگ زندگی می کرد رفت.رامبد خود هم به سوی آیفون رفت.بی توجه به اینکه چه کسی دم در است دکمه را فشرد تا در باز شود. صدای قدمهای کامران (کامی) توجه اش را جلب کرد، برگشت با همان اخمش گفت: -از در پشتی ببرش،نمی خوام کسی اینجوری ببینش. قدم اول:نباید کسی دلش برای پانیذ می سوخت! کامران سر تکان داد و رفت.از پنجره به بیرون خیره شد.دو ماشین پشت سر هم داخل شد.از ماشین ها فهمید که عمه هایش آمده اند.پوزخندی روی لب هایش نشست.به پیشواز نرفت.دلیلش را می دانست اما حالا آقای خانه بود چرا می رفت پیشواز کسانی که مادرش را متهم کرده بودند، مادری که مادری نکرد اما باز هم مادر بود....کامران را دید در حالی که تن بی جان پانیذ در آغوشش بود از پله ها سرازیر شد و از آشپزخانه به سوی در پشتی حیاط رفت.خیالش راحت شد کسی او را نمی بیند تا دل بسوزاند بر آن دختر بی پدر و مادر را! بدون آنکه برگردد صدای در را شنید که باز شد و جیغ های پی در پی عمه هایش که همه ی آرامشش را بهم ریخت.رباب عمه ی بزرگش به سوی رامبد رفت محبت آمیز که به نظر او ریاگرانه بود او را در آغوش کشید و گفت:عمه برات بمیره که بی پدر شدی....قربونت برم.داغ دار شدیم.آخ داداشم. داداش گلم.رضا جون.کجایی ببینی پسرت تنها شده.... رباب ادامه می داد رامبد بی احساس فقط ضربات ملایمی به پشت عمه ی چاقش می زد.در عین اینکه پدرش را دوست داشت اما از او متنفر بود. رباب که از او جدا شد نوبت عمه ی دیگرش شد.به نظر مسخره می رسید چون هر دو عین طوطی یک حرف را تکرار می کردند.ما ناگهان رباب تکانی به خود داد و گفت:پس پانیذ کجاس؟ چرا نیومد پیش ما؟ رامبد بی حوصله با اخم های درهم کشیده گفت:بیمارستانه. رحیمه (عمه ی کوچک رامبد)با تعجب گفت:مگه اونم همراه رضا بوده؟! پوزخندی زد به این همه خوش خیالی عمه هایش! حتی عمه هایش هم این دختر یتیم را دوست داشتند و او سهمش از دوست داشتن گفتن تو پسر نازنینی! و چقدر حرف پشت این جمله ی کوتاه خبری بود! اما حالا باید ضربه ها را پی در پی وارد می کرد، با همان جدیت و اخم گفت: -من زدمش. چشمان به اشک نشسته ی دو زن میانسال گرد شد از این بی شرمی برادرزاده شان.یوسف(شوهر رباب) کمی جابه جا شد و گفت: -پسرم چیکار کردی متوجه نشدیم؟! چقدر هم داغدار بودند.همه چیزشان ریاکارانه بود. هر روز سه تا پست میزارم اگه نظر نداشته باشه نمیزارم RE: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - Fake frnd - 23-07-2014 چقدر هم داغدار بودند.همه چیزشان ریاکارانه بود... من زدمش چون باعث مرگ بابا اونه.اون لعنتی که همتون نگرانشین.خانوم تو حین رانندگی زنگ زده به بابا حواس بابا پرت شد تصادف کرد.مسئول مرگ بابا اونه! اونوقت شما براش دل می سوزونین؟ شک انداخت در دل این قوم اصلا کار سختی نبود.و چقدر زود شک کردند به دختر ساده و بی آزاری که تنها کارش خنداندن دل رضایی دوست داشتنی بود! رباب تند با دست به صورتش کوفت و گفت:خدا مرگم بده دختره زلیل مرده چیکار کرده؟ رحیمه با اخم و نیش گفت:همش تقصیر رضا بود.از بس بهش پرو بال داده آخرشم دختره بی کسو کار کشتش. پوزخندی روی لب های رامبد نشست.کارش را کرد. قدم دوم:از چشم انداختن پانیذ بود. موفق شد.حالا دگر پچ پچ عمه هایش از پانیذ بود نه مرگ رضایی دوست داشتنی! می دانست همین که پانیذ را مقصر جلوه بدهد همه چیز حل می شود.چون عمه هایش در کلاغ بودن دست حتی خود کلاغ را هم بسته بودند. نگاه دوخت به شیشه ی بی رنگ و حیاط تاریک را نگریست که حضور کسی را کنارش حس کرد.این بوی سحرآمیز را خوب می شناخت.مغرور این قوم! دختری از جنس بلند پروازی، از جنس غرور، از جنس زیبایی! بدون آنکه برگردد گفت:به نظر مضحک میاد نه؟ زیبا (دختر رباب) مانند رامبد نگاه به شیشه ی بی رنگ دوخت و گفت: -نه چندان،هر چند به نظر میاد زیادم از این اتفاق ناراحت نیستی؟ رامبد به سویش برگشت.این دختر نگاهش هم مغرورانه بود.پوزخندی روی لبش نشست.زمزمه آمیز گفت: -تو چی میدونی؟ زیبا جسورانه نگاهش را در التهاب آن دو چشم روشن ریخت و گفت:همه چی و هیچی نمی دونم.علاقه ایی هم به دونستن ندارم.اما یه ذره ناراحت بودن برای دل کسایی که میان بد نیست.... رامبد دوباره به سوی پنجره برگشت.نگاهش به در ثابت بود که مرتب عزادار که نه مهمان داخل می شد. -من ناراحتم.اندازه همه ی دنیا..رضا پدر نبود برام اما بودش.من دلخوش بودم به بودنش به داشتنش اما رفت....نمی فهمی چی میگم؟ من داغونم اما اشکی ندارم که بریزم.سرخوش نیستم اما نمی تونم خونسردی صورتمو تغییر بدم. زیبا سر تکان داد و گفت:رضا پدر نبود اما عزیز کرده داشت، چرا داری از اون حق نداشته ی پدریتو می گیری؟ رامبد با خود فکر کرد که قدم دومش برای زیبا کارساز نبوده! رامبد بی تفاوت گفت:من پدر نداشتم چون پدرم عاشق مادر این دختر بود هر چند هیچ وقت نتونست به مرادش برسه اما دخترش تونست اونو تصاحب کنه که بی پدر نباشه. زیبا با تاسف گفت:تو یه بچه ایی رامبد.متاسفم. رامبد نگاه برگرفت از پنجره و به زیبای مغرور دوخت که از کنارش رفت.زمانی داشتن این دختر آرزویش بود اما حالا؟ شاید با به ارث بردن این ثروت عظیم باید کمی در فکرهایش تجدید نظر می کرد... به قبر خیره شد.مردم مرتب برای تسلیت می آمدند و می رفتند.چقدر رضا دوست و آشنا داشت! نگاه گرفت از قبر به دختری که روی قبر خیمه زده بود و با ترس و سرگردانی فقط نگاه می چرخاند اما نه حرفی می زد نه گریه می کرد.شاید چند روز از آن شب که با تمام عصبانیت بر سر پانیذ آوار شده بود نمی گذشت اما در تمام طول این چند روز این دختر نه گریه کرد و نه حرفی زد و رامبد جوان متعجب بود نه متاسف! سرش هنوز هم باندپیچی بود و جای کبودی ها روی دست ها و صورتش دل می سوزاند برایش اما...نه رحمی در چهره ی این جوان گستاخ بود نه مهربانی! با غیظ نگاه از پانیذ گرفت و سرگرم جواب دادن به تسلیت های مردم شد..... اما پانیذ متحیر بود.این اتفاقات را باور نداشت.بعد از آن شب کذایی که رامبد بی رحمانه به جانش افتاده بود انگار قدرت آوایش را از دست داده بود چون اصلا یک کلمه هم نمی توانست حرف بزند. و گریه هایی که روزی آب می کرد دل رضای دوست داشتنی را، حالا یک قطره هم پایین نمی آمد. و صداهایی که به قصد آزارش پچ پچ می شد در گوش دیگران! غصه در دلش کوه می شد، قد می کشید تا آسمان چون درخت! نگاه بر گرفت از این نامرامی هایی که خون او را می خواستند در جام نفرتشان بنوشند! روی خاک سرد که تن رضای دوست داشتنی را در خود بلعیده بود دست کشید و بدون آنکه صدایش بالا بیاید در دل گفت: -چقد زود رفتی عمو جون، ببین اینایی که براشون پانیذ دختر خوب عمو رضا بود حالا چطور دارن نگام می کنن؟ ببین چشماشون که نفرت داره، عمو من چیکار کردم غیر از زندگی کردن؟ فقط خواستم شاد بمونم، کار بدی بود؟ حق نبود؟ تن و بدن کبودمو ببین.شکایت ندارم از کسی که مهرشو دارم.اما حقم نبود، بود؟ دیوونه ام که دوسش دارم وقتی ازم متنفره آره؟ خب تربیت شده ی شمام.می بخشم زود. اما اینم ببخشم؟ تن کبودمو؟ صورت داغونمو؟ سر شکسته مو؟ صدای رفته مو؟ اشکایی که دیگه نمی باره رو؟عمو دلتنگتونم، چرا رفتین؟ به خدا دق می کنم تو این خونه، تنهام عمو، تنهام.تو این قومی که نمی دونم چه خوابی برام دیدن تنهام. نگاه مردی شیک پوش و میانسال که مانند کالای مفاخر نگاهش می کرد بدجور آزارش می داد.خنده دار بود میان آن هم نفرت این نگاه خریدارانه! با احساس دستی که گرمیش مرحم تن رنجورش شد نگاه داغ دیده اش را به از خاک سرد گرفت و به کسی که بالای سرش ایستاده بود، دوخت.زیبا بود. دختر مغرور و صد البته مهربان این قوم! کسی که همه به تکبر و غرور می شناختنش و کسی جز پانیذ ندید و نفهمید دل این دختر چقدر بزرگ و مهربان است. آنقدر که داغ عشقش اگه سر به رسوایی می نهاد گوش فلک را کر می کرد و او مهر کوبید به دل و دهان تا سر نرود این صبر ایوبی! زیبا با لبخندی محو گفت:پاشو همه دارن جمع می کنن میرن خونه. وقتی صدایش بالا نمی آمد که حرف بزند چه می گفت؟ زیبا گفت:پانیذ صدامو می شنوی؟ با توام پاشو دختر. پانیذ بلند شد.پشت مانتوی سیاهش را تکاند.سرش گیج می رفت.هنوز جای که سرش به دیوار خورد درد می کرد.اما آخ گفت هم حرام بود برای این قوم! زیبا زیر بازویش را گرفت و گفت:هنوز درد داری آره؟ پانیذ سکوت کرد.حرف می زد؟ مگر آوایی از گلویش بیرون می آمد؟ زیبا گفت:پانیذ چت شده؟ چرا حرف نمی زنی؟ الان سه روزه که هیچ حرفی نزدی ، یه قطره اشک نریختی؟ حالت خوبه؟ خوب نبود.اصلا! قدم هایش سست بود که صدای رباب گوشش را پر کرد. -زیبا مامان بیا دیگه، چیه چسپیدی به این؟.. این شد آن پانیذهایی که تا رضای دوست داشتنی بود گوهر گوهر از دهانشان می ریخت.پانیذ مساوی با این! دل شکستن هنر فراگیری شده بود.کاش او هم بلد بود! زیبا اخم کرد به مادرش.کاش درک می کرد مادرش این دختر تنها شده ی رنجور را! زیبا بی اهمیت به حرف مادرش پانیذ را به سوی هاچ بک آبی رنگش برد.با احتیاط او را سوار ماشین کرد.خم شد کمربندش را زد و خود پشت فرمان نشست و حرکت کرد.زیبا گفت:حیف خودم خونه ندارم و گرنه حتما می بردمت پیش خودم از دست اینا. حق داشتند اینا به قول زیبا.حق داشتند نپذیرند یتیم بزرگ کرده ی رضا را! زیبا باز سکوت کش آمده را شکست و گفت:ساکتی، پانیذ چت شده؟ حرف بزن دختر، دق دادی منو. چه می گفت؟ آخر به کجا فریاد می کشید که نمی توانست حرف بزند.زبانش بند آمده بود.از ترس.از ترس کمربند رامبد، از ترس نگاه های نفرت انگیزش، از ترس حرف های زجرآورش! آرام از روی داشبورد ماشین کاغذ مچاله شده ایی را برداشت و با اشاره به زیبا فهماند که خودکار می خواهد.زیبا متحیر ماشین را کناری زد و از کیفش که صندلی عقب پرت شده بود خودکاری برداشت و به دست پانیذ داد.پانیذ نوشت: -نمی تونم حرف بزنم. کاعذ را جلوی زیبا گرفت و زیبا ترسیده از نوشته گفت: -چی گفتی؟ شوخیت گرفته تو این هیرو ویری؟ پانیذ تند تند سرش را تکان داد و دوباره نوشت:هر کاری می کنم صدام بالا نمیاد. زیبا با عصبانیت فریاد کشید و گفت:تقصیر اون گاو وحشیه.زبونت بند اومده از ترس.ای خدا اینو کجای دلم بزارم؟ پانیذ نگاهش را به بیرون دوخت.غصه نداشت.عادت می کرد.به خیلی چیزها، خیلی حرف ها، خیلی کارها، لال شدن که مهم نبود، بود؟ بله بود.مهم بود اما چه می کرد؟ مردی که تا سر حد مرگ کتکش زده بود او را برای باز شدن صدایش به دکتر می برد؟ نه نمی برد.شاید برای آنکه لقب قاتل را حمل نکند بعد از آن کتک مرگبار راهی بیمارستانش کرد.شاید.... زیبا رساندش و برای اینکه رامبد را با همه ی سنگدلیش نبیند رفت.پانیذ زیر نگاه های سنگین کسانی که انگار بارکش نفرت شده بودند خود را به اتاقش پرت کرد. دقیق نمی دانست چقدر مانده بود که صدای در اتاقش بلند شد.بلند شد و در را باز کرد.نادیا بود.با لبخندی مهربان گفت: -آقا رامبد گفت برین اتاقش کارتون داره. هنوز خانم خانه بود که نادیا با محبت حرف می زد؟ شاید بود و شاید.... سرش را تکان داد و از اتاقش بیرون آمد و یکراست به اتاق رامبد رفت.نمی ترسید از این جوان پر زور که مردی نمی کرد! به در اتاق که رسید با احترام در زد.رضا چقدر خوب تربیت کرده بود این پرنسس زیبا را! صدای رامبد طنین انداز شد.داخل شد و در را بست اما از کنار در اتاق تکان نخورد.رامبد روی مبل تک نفره ی چرمش نشسته بود و کتابی را مطالعه می کرد. سر بلند کرد و پانیذ را دید.کتاب را بست و گفت:بیا جلو. جلو آمد دقیقا روبرویش ایستاد.رامبد براندازش کرد و با بی رحمی گفت: -تو دیگه دختر این خونه نیستی، اصلا هیچی نیستی به جز یه سربار.اما خب من که نمی خوام تن بابام تو گور بلرزه، پس می تونی هنوز اینجا باشی و آواره خیابونا نشی اما.... بلند شد.دوری، دور پانیذ زد.روبرویش ایستاد و گفت:پیشنهادم بهتر از کارتون خوابی و یا شایدم فا*حشه شدن. قلبش گرفت.صدای شکستن چیزی غریب را در قلبش شنید.خودخواهی در چه حد؟ رامبد با پوزخند گفت:کلفت این خونه بودن چطوره؟ بهتر از اینایی که گفتم نیست؟... پانیذ نگاهش کرد.از مهر او گفت..از مردی که دوستش داشت.اما هنوز هم مهرش وام دار قلبش بود؟ شاید جوابش کم کم نه باشد.... رامبد روی مبل نشست و با جدیت گفت: - میشی یکی مثله نادیا.دیگه دختر این خونه نیستی.رضا،عموی دوست داشتنیت رفت.حالا اینقد تنها و بدبخت شدی که موندنتم اجباریه.. میری پیش نادیا. لباس فرم میگیری و می شی کلفت.خب بهترش اینه پیش خدمت...وظیفه ات تو این خونه اینه:به من می رسی.هر روز اتاقمو تمیز می کنی.هر شب سر ساعت 10 برام قهوه و شکر میاری.تو که می دونی عادت دارم.حمومو آماده می کنی.لباسامو می شوری و اتو می کنی و خلاصه اینکه به کارای شخصی من می رسی. هر وقتم نیستم به دخترا کمک می کنی....در ضمن درس خوندن تعطیل. تا همین دیپلمم بسه یه کلفته. پاتم از این خونه بیرون نمی زاری.اگه ببینمت بیرون از این خونه می کشمت. نگاهش را به پانیذ دوخت و گفت:فهمیدی؟ فهمید.این زندگی جدید مبارکش باد! عشق عمو رضا کلفت پسرش شد.زندانی رامبدش شد. رامبد جری از این سکوت طولانی با اخم و عصبانیت داد زد :فهمیدی؟ پانیذ بی روح نگاهش کرد و سرش را تکان داد.رامبد با حرص بلند شد و گفت: -می خوای منو عصبانی کنی؟ دلت هوس نرمش تنتو کرده؟ پانیذ فقط نگاهش کرد.عجیب بود این آرامشش.نمی ترسید. رامبد با خشم پنجه در موهای پانیذ کشید و آن آبشار شب رنگ را کشید و گفت: -چرا جواب نمی دی؟ پانیذ از درد چهره اش جمع شد.موهایی قسمتی که زخم بود پوست سرش را می سوزاند.چطور می گفت نمی توانم صدایی را که خفه کرده ایی را آوا کنم و جواب دهم. رامبد با خشم سیلی محکمی به صورتش نواخت و گفت: -می خوای با من لج کنی آره؟ حرف نمی زنی..باشه نشونت میدم. کمربند کشید.این قلدر چاله میدانی که از یک بی سواد هم کمتر بود. کوفت بر تن دختری که حتی نتوانست آه بکشد اما درد کشید.ناله نکرد اما کمربند چشید! آنقدر کوفت تا پانیذ بی جان کف اتاق افتاد.جای زخمش خونریزی کرده بود.رامبد با بی رحمی گفت: -حقته بمیری. روی مبل نشست.کمربند را پرت کرد و سرش را با دستانش گرفت.با فکر محمد دوستش گوشی را برداشت.به او زنگ زد و گفت که خودش را زود برساند.نم ساعت هم طول نکشید که محمد جلویش بود و با حیرت به تن بی جان پانیذ خیره شده بود. محمد با عصبانیت گفت:چه غلطی کردی رامبد؟ -جمعش کن ببرش اتاقش اگه می تونی زخمشو ببند.خونریزی کرده. محمد با خشم گفت:روانی.این دختر فقط 17 سالشه چرا این کارو باهاش می کنی؟ رامبد فریاد کشید:ببرش تا نکشتمش. محمد او را در آغوش کشید و از اتاق بیرون رفت.رامبد کلافه لبه ی پنجره ایستاد و به شب پر ستاره نگاه کرد و زیر لب گفت: -بابا تو منو به این نفرت کشوندی.تو. شاید حدود یک ساعت طول کشید تا محمد داخل شد.با صدایی گرفته ایی گفت: -چرا کتکش زدی؟ -جوابمو نداد.می خواست لجمو دربیاره.مثله بچگیش.اون موقع نمی تونستم کاری کنم چون سنگر محکمی داشت اما الان تنهاس... تف تو غیرتت بیا رامبد.رو یه دختر تنها و یتیم دست بلند می کنی؟ مردونگیت اینه؟ -محمد بی خیال نصیحت شو که الان اصلا وقتش نیست. محمد به سویش رفت به شدت او را به سوی خود برگرداند و گفت: -دِ آخه لعنتی تو جوری این دختر دفعه اول زدی و ترسوندیش که زبونش بند اومد.نمی تونه حرف بزنه احمق. رامبد متعجب نگاهش کرد و گفت:چی میگی تو؟ خل شدی؟ داره ادا میاره باور کردی؟ محمد نفس عمیقی کشید تا آرام شود اما فایده ایی نداشت. نگاهش زخمی از این بی عاطفگی دوستش را به او دوخت و گفت: -انصاف داشته باش مرد، اسم تورم میشه گذاشت مرد؟ لامصب اون دختر 10 سال از تو کوچکتره، جای خواهر نداشتته، چرا اینکارو باهاش می کنی؟ رامبد با اخم گفت:دوستمی درست، داداشمی درست اما حق نداری تو زندگی من دخالت کنی.همین که اومدی ممنون.لازم نیست بمونی می تونی بری. بی منطق بودن ریشه دوانده بود در پیکرش؛انگار نه انگار! محمد با تاسف سرش را تکان داد و گفت: -میرم اما این می خوام حالیت بشه اون دختر قدرت تکلمشو از دست داده، خودمونی ترش اینه که به لطف زهر چشم تو لال شده....بهتر برای اینکه صداشو بشنوی دست هرزتو دیگه روش بلند نکنی، چون صداش دیگه بالا نمیاد به اصطلاح مرد! کنایه اش سنگین و غضب آلود بود.اما دل این به قول محمد به اصطلاح مرد سیاه بود.سیاه تر از شب های اول قبر! محمد آخرین نگاه هایش را حواله اش کرد از در اتاقش بیرون زد.رامبد تکیه داد به پنجره و به بیرون خیره شد.زیادی تند رفته بود؟ هنوز هم نه در ذهنش جولان می داد. کم بخاطر این دختر از دست رضا کتک نخورده بود.رضایی که تا وقتی پانیذی نبود قربان صدقه اش می رفت و شانه اش تاب نرمی می شد که سواریش شیرین ترین ماشین دنیا بود! دزدید این دختر همه ی لحظه هایی که در رویایش داشت و جامه ی حقیقت نپوشید! رامبد زیر لب گفت:هیچ کدومتون درد بی کسی منو نچشیدین که حالا دایه بهتر از مادر شدین برا این دختر! نه کسی نمی دانست پدرش فقط قصه گوی شب های پانیذ بود، پرستار تب کردن های پانیذ بود؛ والدین مدرسه روی پانیذ بود، نوازشگر پانیذ بود...پدرش همه کس پانیذ بود و رامبد فقط پسر نازینی بود که طلاق گرفت تا برود از دست مردی که عاشق مادر پانیذ بود.همه چیز و همه کس پانیذ بود و رامبد....پسری تنها با دنیای اتاقش! و حالا تلافی همه ی دردهایش بر سر این دختر گناه بود؟ نه نبود..اصلا نبود.... زیبا با دیدن قیافه ی داغان پانیذ جا خورد.وحشت زده به سویش هجوم آورد.دخترک بیچاره روی تخت دراز کشیده بود چشمانش روی هم بود.زیبا لبه ی تخت نشست. دست روی پیشانی او کشید که پانیذ از درد چهره اش جمع شد.چشمانش را باز کرد از دیدن زیبای نگران لبخند زد.زیبا با خشم گفت: -دوباره رامبد؟ پانیذ فقط لبخندش را تکرار کرد.زیبا با اخم گفت:جاییت درد می کنه؟ پانیذ دستش را روی سرش کشید و به او فهماند که سرش درد می کند.زیبا با دلسوزی گفت: -حیوون، یه ذره رحم و مروت نداره! پانیذ نیم خیز شد که از درد بدنش صدای خفه ایی شبیه آه از گلویش خارج شد.زیبا دستپاچه گفت: -حالت خوب نیست دراز بکش. پانیذ سرش را تکان داد و اشاره کرد که کاغذ و قلم به او دهد.زیبا بعد از دیروز یادش رفته بود که این پانیذ کوچک رضای دوست داشتنی دیگر نمی تواند حرف بزند. قلبش سوخت از این یادآوری دردناک!.. ادامه به زودی... RE: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - Fake frnd - 24-07-2014 الان میزارم ولی اون قسمتای ناجورشو روم نمیشه بزارم اصلا از کیفش دفترچه ی کوچکی به همراه خودکار آبی در آورد و به دست پانیذ داد،پانیذ روی کاغذ چیزی نوشت و به دست زیبا داد.زیبا خواند:
"باید برم تو اتاق پیش نادیا اینا.من دیگه اینجا شدم پیش خدمت مخصوصش." زیبا ابرو درهم کشید و بلند شد و گفت:این پسره دیگه شورشو درآورده.باهاش حرف دارم. پانیذ غمگین لبخند زد.چه کاری ساخته بود وقتی این مرد به تمام معنای نامرد تبر می کوفت بر پیکرش تا نابودش کند! زیبا با اخم گفت:همین جا باش تا برگردم. چقدر این روزها حالش وخیم و اسف بار بود که دختر مغرور قوم دلسوزش شده بود.دختری که فخر می فروخت اما حالا فرشته وار به این آسیب رسیده از دست شیطان به وجود نشسته ی رامبد کمک می کرد. زیبا از اتاق بیرون رفت و با قدم هایی محکم و پر شتاب به اتاق ته راهرو که متعلق به رامبد بود رفت.فقط دو بار بر در کوفت و بدون اجازه یا با اجازه داخل شد. رامبد خیره از پنجره بیرون را نگاه می کرد.پوزخندی تلخ روی لب های زیبا نشست.صدایش مانند ناقوس مرگ در گوش رامبد طنین انداز شد: -فقط می خوام همین الان این وحشی بازیتو برام توجیح کنی. حالا پوزخند بر روی لب های بسته ی رامبد نشست.به سوی زیبای طلبکار برگشت.نگاه سوزانش را به چشمان سرد و مغرور او دوخت و گفت: -توجیحی ندارم.هر جوری که دوس داشته باشم با خدمه م رفتار می کنم. صدای زنگ ممتدی گوش زیبا را آزار داد.با حیرت گفت:خدمه؟! عوضی که نشنیدم؟ -سمت جدیده، بهتر از آوارگی نبود؟ زیبا با خشم غرید: لعنتی تا کجا داری پیش میری؟ خورد کردی این دخترو، دیگه چی از جونش می خوای؟ بس نبود اون همه تحقیر و کتک که حالا با افتخار کلفت بودنشو به رخ می کشی؟ رامبد با خشم فریاد کشید:تو چی می دونی که اومدی منو امر و نهی می کنی؟ تو زندگی نکبت من بودی که حالا کاسه ی داغتر از آش شدی؟....نه نبودی که ببینی همین دختر با مادرش زندگی منو به گند کشیدن.... -انتقام گذشته رو گرفتن آرومت می کنه؟ رامبد مانند دیوانه ها قهقه زد و گفت:تشنه ترم می کنه برای زجر دادنش.راضیم می کنه. زیبا به او نزدیک شد.نگاهش را بخیه زد به نگاه پر از التهاب رامبد و گفت: -خسته میشی...دست بردار. رامبد با اخم گفت:بشنو و بعد قضاوت کن دختر عمه....زوده که فکر کنی من حالا حالا خسته میشم.....بیا شاید گوش شنیدن داشته باشی... روی مبل چرمش نشست.زیبا را دعوت به نشستن کرد.زیبا روبرویش روی مبل چرم دیگری نشست و دست به سینه منتظر حرف های رامبد شد. -مامان من از بزرگ زاده ها بود.همون که به لطف مادر و خاله ی عزیزت مرتب لعن و نفرین میشه.آقاجون برای بابا تیکه گرفتش...اما خب چه میشه کرد وقتی پدر من تمایلی به مامان زیبای من نداشت.همون رضایی که همتون عاشقشین فقط یه شب هم خوابه ی مادر من بود اونم به اجبار.از سر تکلیف!....میدونی چی مامانو از پا درآورد زن صیغه کردنای ماه تا ماه قدیس مطهرتون دایی رضای عزیزتون.اما مامان هیچی نگفت.چون منو حامله بود با همون هم خوابه ی اولش.... مسخره اس نه؟ قدرت خدا بود دیگه....مامان بداخلاق شد چون بابا نخواستش..مامان بی رحم شد چون بابا بی تفاوت بود..مامان بد شد چون بابا بد بود در حقش..... اما میدونی مشکل اصلی کجا بود؟ نفسی تازه کرد.نگاه دوخت به تابلوی نقاشی شده از مادرش که درست روبرویش بود و گفت: -بابا رفت تا به باغای خرما مثله هر سال تو روستاهای اطراف سر بزنه...اونجا عاشق شد.عاشق یه دختر دهاتی پاپتی که هیچی نداشت.کمر مامان اونجا شکست. قبلا دلش خوش بود اگه بابا زن صیغه می کنه فقط برای لج و لجبازیه اما وقتی عاشق شد نابود شد مامانم. زیبا با گستاخی گفت:عشق دست آدما نیست!.. رامبد با حرص و عصبانیت فریاد کشید: وقتی زن و بچه داری دست خودته....می فهمی؟ زیبا بدون ترس با بی پروایی نگاهش را به او دوخت تا ادامه دهد.رامبد به لبخند ملیح مادرش در تابلو خیره شد و گفت: -اما می دونی قشنگی ماجرا چی بود؟ همون دختر دهاتی محل سگم به بابا نزاشت چون عاشق یکی دیگه بود که از قضا به قول خودشون فرنگ رفته بود و شهری. بابا اینقد رفت و اومد اما نتونست دختره رو راضی کنه.آخرشم خبر رسید تا همون شهری فرنگ رفته ی از دست رفته دست گل به آب داده و در رفته.آقا دختر دهاتی رو حامله کرده بود و رفته پی کارش. زیبا با کنجکاوی به حرف های رامبد گوش می داد.رامبد پوزخندی زد و گفت: -می دونی نکته ی جالب چی بود؟ نتیجه ی این حاملگی یه حروم زاده شد...پانیذ! به سوی زیبا چرخید و گفت:سنگ یه حروم زاده رو به سینه می زنی... زیبا با خشم نگاهش کرد. پوزخندش را تکرار کرد و گفت:همین رضایی که دم از معرفت و عشق می زد برای همه، مامان منو ول کرد رفت پی اون زن تا خودشو بچه ی حروم زاده شو زیر بال و پر بگیره...مامانم دق کرد اما بازم امید داشت به برگشتن بابام اما بابا چی؟ بهش گفت نمی خوادش، گفت برو....مامانم اگه اعصاب نداشت اگه مثله روانیا می شد تقصیر بابام بود اون همه ی این بلاها رو سرش آورد. زیبا کمی آرامتر شد و گفت:نمی دونستم. رامبد غرید:کی می دونه؟ همه فکر می کنن مامان با یه پسری در رفت تا به خوشیاش برسه در صورتی که بابام مامانو طلاق داد تا به خوشیای خودش برسه بعدم مامانو فرستاد انگلیس، اونقد بی غیرت بود که چو انداخت تو فامیل که مامان با معشوقه اش فرار کرده.مامان پاک من متهم شد و مادر اون دختر شد فرشته برای بابای من. گفت تمام سنگینی دلش را که انگار خاک خورده بود ته انباری دلش و بیانش زبان می سوزاند! زیبا در حجم سنگین این حرف ها ماند.چقدر پر بود از گفتنی هایی که انگار شنونده نداشت! رامبد بلند شد و به سوی پنجره رفت و گفت:بابا ننگشو خرید و عقدش کرد.اما از اونجای که خدا جای حق نشسته پانیذو که به دنیا آورد مرد.... صورتش در آن لحظه از نفرت جمع شد.زیر لب غرید:بابا اسمشو گذاشت پانیذ اما اسم منو....مامانم انتخاب کرد.برای پانیذ پدر شد چون یادگار عشقش بود و من براش پسر نازنین بودم.پانیذ سوگلی بود و من یه پسر تنها بودم.دست پانیذ همیشه تو دستاش بودو می بردش گردشو پارکو کوفت و زهارمار..به من که می رسید خسته بود و کلی کار رو سرش ریخته بود.یادمه پانیذ 2 ساله بود داشت گریه می کرد پرستارش نبود.رفتم آرومش کنم اما نشد براش یه لیوان آب بردم جلو دهنش تا بخوره که بابا رسید فکر کرد دارم دختر عشقشو می کشم می دونی چیکار کرد؟ زل زد به آسمان که از نور خورشید به سفیدی می زد و گفت:کتکم زد و تو اتاقم حبسم کرد.من فقط 12 سالم بود.یه روز کامل بدون آب و غذا حبسم کرد ... بغض چنگ انداخت به گلوی رامبد جوان که گستاخیش در پناه حرف های دردآورش پنهان شده بود! زیبا بلند شد به سویش رفت.در کنارش قرار گرفت و گفت:بابات بد چرا داری این دخترو زجر می دی؟ اون بچه اس، حقش این نیست. رامبد با خشونت گفت:حق منم اون کتکا و حرفا و تحقیرا نبود.حقم بی مهری و بی علاقگی بابام نبود.شاید اگه پانیذی نبود منم یه پدر داشتم که میومد مدرسه دنبالم.که برای مدرسه دستمو بگیره ببره خرید.که برای دانشگاهم به زور بگه این رشته رو برو.بابای من اونقد به پانیذش توجه داشت که نمی دونست من دانشگاه می رم رشته ام چیه؟ اصلا تموم کردم یا نه؟ اون هیچی بخاطر همین دختر از تنها پسرش نمی دونست. زیبا آهی کشید و گفت:هر چی بگم بازم توجیح نمی شی اما دیگه بس کن گناه داره..چیزی تو بدنش سالم نمونده از کتکای تو...بی انصاف نمی تونه حرف بزنه می فهمی؟.. به درک صدای نحسشو نمی شنوم. زیبا از این بی تفاوتی به خشم آمد و گفت:رامبد اومدم اتمام حجت اگه بخوای آزارش بدی از پیشت می برمش.اگه با جون کندنم باشه جا جور می کنم براش اما می برمش.پس آزارش نده. رامبد پوزخندی زد و گفت:منو به یه دختر حروم زاده می فروشی؟ صدای سیلی در هوا پخش شد.رامبد ناباور و زیبا با خشم گفت:حق نداری اون دختر بی گناه رو اینجوری صدا بزنی.تقصیر اون نیست که از یه رابطه نامشروع اومده. بسه این غرور بی جا. رامبد با خشم دستی به صورتش کشید و گفت:فکر کنم باید بگم دیگه حق نداری پاتو تو خونه ام بزاری. زیبا با غرور و سردی پوزخندی زد و گفت:برای تو نمیام نمی تونی از این خونه بیرونم کنی.اتمام حجت می کنم مواظب رفتارت باش. زیبا سردی نگاهش را به چشمان رامبد ریخت و از اتاق بیرون رفت.رامبد پوزخندی زد و گفت: -تورم ادب می کنم مادموزلِ لجباز. به آینه ایی که درون راهروی طولانی طبقه بالا بود.خیره شد.خودش را بارها در این لباس سفید که دور آستین و روبان دور کمرش قرمز بود دیده زده بود.اما هر بار بغض می کرد.زندگی می کرد تا فاحشه نشود.تا کارتون خواب نشود.تا رانده نشود از خانه هایی که تا رضای دوست داشتنی بود به گرمی آغوش باز می کردند و لبخند نمی رفت تا پانیذ مهربان رضا از خانه شان نمی رفت.کلفت شد با لباس سفید و دوردوزی قرمزش.هر روز به خودش نگاه می کرد و بغض سیب شده اش را قورت می داد.چون نه اشک داشت و نه آوا! دستی به موهای سیاه رنگش کشید.چقدر رضا عشق می کرد وقتی پانیذ زیبا روی پاییش می نشست و بهانه می گرفت تا موهای شب رنگش را شانه کند و رضا سخاوتمندانه در آن خرمن دلفریب دست می کشید و می گفت:عشق عمو، چشم! زیبا بود و باور نداشت.دلفریب بود و باور نداشت. بدبخت شد و باور کرد.لال شد و باور کرد.اشک نریخت و باور کرد.کتک خورد و باور کرد.زندگی را، حسرت هایش را، خشم هایش را، همه چیزش را باور کرد. به چشمان سبز کشیده اش خیره شد و در دل گفت: -به کی رفتی که چشمات دل می بره و برای اون کابوس شدی؟ به کی رفتی که آزارش شدی و باور نداری؟ خدا منو می بینی؟ پانیذتو، دختر تنهاتو می بینی؟ قورت داد آب دهانش را بارها و نرفت این سیبی که چندین مدتی است در گلویش بزرگتر می شد و نمی توانست جلویش را بگیرد! تکانی به خود داد.باید بیرون می رفت.هوای بیرون و تازگیش شاید افسون این غم هایی که زندگیش را به بازی گرفته بود را کمرنگ می کرد.لبخندی غمناک تر از همه ی شب های بی کسیش روی لب آورد از آینه با حسرت جدا شد و به حیاط باشکوه خانه رفت.این حیاط عشقش بود.همیشه بر سر اینکه چه گل هایی را درون حیاط پای درخت ها و بقیه باغچه بکارد با باغبان پیر خانه زادی خانه دعوا داشت.فکر می کرد چقدر بی سواد است که نمی توند گل های خوب را تشخص دهد و آنها را مطابق فصلشان و سلیقه بکارند.با یادآوری آن روزای پر خنده دلش گرفت.کجا بود آن شکوه خنده که در فضا معطر می کرد حس حضورش را؟ کجا بود پانیذی که به زمین و زمان گیر می داد و اما دل می برد از همه و قربان صدقه هایی که نثارش می شد؟ کجا بود حمایت هایی که انگار بی دریغ اما با طمع نثارش می شد؟... رفت و تنها شد در این گله ایی که اگر رم می کردند نابود می شد هر چند چوپانش به اندازه کافی جای رم کردن ها را گرفته و بود و اما خودش می کوفت و با لذت به تماشا می نشست! زیر درخت انبه نشست.افکارش حول رامبد و رفتارهایش می چرخید.تا یادش می آمد رامبد با او بد بود.اما نه اینگونه وحشی و افسار گسیخته! دعواهایشان بگو مگو بود که بیشتر از طرف رامبد و کوتاه آمده پانیذ کوچک بود که از ترس رامبد جوان همیشه سکوت می کرد. خدایا کجا بودی وقتی این دختر سوخت و دم نزد تا گلایه ایی نباشد از این مرد تمام شده در همه ی مقیاس های دنیا! به درخت تکیه داد.چشمانش را بست.از لباسش متنفر بود نه بخاطر کلفت بودنش برای رنگش، نتوانست حتی تا چهلم هم سیاه پوش مردی شود به نام عمو که بیهوده کلمه ی پدر برایش دریغ شده بود! آهی کشید و چشمانش را باز کرد که صدای افتادن چیزی و بعدش صدای نابهنجار کلاغی بلند شد.کنجکاوانه به طرف راستش چرخید.جوجه کلاغی روی زمین قل خورده و ناتوان آوا از گلو بیرون می داد شاید مادر سر به هوایش پیدا شود که نشد و پانیذ تنها لبخندی سخاوتمندانه زد و در دل گفت: -برای من فرستادیش خدا نه؟ گفتی اوتقد تنهام که یه کلاغ می تونه پرش کنه و البته شاید بکنه. لبخند زد و دست دراز کرد و جوجه کلاغ را که ناآرامی می کرد در دست گرفت و با محبت سرش را نوازش کرد.در دل گفت: -رفیق تنهایی من، از امشب مهمون من شدی. با هیجان بلند شد و به سوی ساختمان دوید.از جلوی چشمان متعجب نادیا و سپیده پله ها را تند تند طی کرد و به اتاقش رفت.در را که پشت سرش بست نفس نفس می زد.جوجه کلاغ را روی تختش گذاشت و فورا جعبه ی کفشی که آخرین بار با رضا بیرون رفته و او برایش خرید را از کمد ام دی اف سفید رنگش بیرون آورد.کشوی کمد را بیرون کشید و یکی از شال های قدیمیش را برداشت و کف جعبه پهن کرد.جوجه کلاغ را از روی تخت برداشت و درون جعبه نهاد و با لبخند در دل گفت:از این به بعد مامانت منم خوشگل سیاه من! جعبه را برداشت و کنار پنجره گذاشت و گفت:اسمتو چی بزارم؟ کلاغک تنها و پانیذ تنها.برگزیده اش تنهایی بود و .... لبخندی غمناک زد و گفت:اسمتو می زارم تنها.مثله من که تنهام...چیه چرا اینجوری نگام می کنی تنها؟ حرف نمی زنم؟ خب...دوس ندارم... بغض کرد.دوست نداشت یا نمی توانست؟ سر کلاغ را نوازش کرد و گفت:نمی تونم تنها..نمی تونم حرف بزنم.خودت از نگام حرفامو بخون.بلدی ها؟ من بلد نیستم شاید تو بلد باشی. آهی سوزناک کشید و گفت:حتما گشنه ایی، بزار برم برات میوه بیارم..می خوری که؟ اینقد خوشمزه اس که نگو.خصوصا گیلاسای این فصل. لبخند زد از اتاق بیرون رفت.از پله ها که سرازیر شد یکراست به آشپزخانه که با راهرویی کوتاه از سالن طویل ساختمان جدا می شد رفت.نادیا با مهربانی گفت: -خانومی چت بود اینجوری می دویدی؟ پانیذ لبخند زد و سرش را تکان داد.این سر تکان دادن یادآوری لالی زیبای این خانه شد و اخم شد بر چهره ی نادیای مهربان و خنجر شد بر قلبش و جمله ایی که بر زبان آورد: خدا لعنتت کنه....دختر بیچاره! پانیذ صدایش را شنید و در دل گفت:نگو نادیا...نگو که دلم میمره اگه... می گویند بدبختی که بیاید پشتش آنقدر می آید که خوشبختی کمرنگ می شود و فراری و تو درمانده از این شومی و فقط خودکشی می شود راه حلت که نه دل داری و نه جراتش را!... پانیذ کوچک هم دل باخته به مردی که نفرتش کمربند می شود، پنجه می شد در موهایش و نگاهش او را حرامزاده می بیند و افکارش او را سربار و قلبش او را گناهکار! در یخچال را باز کرد و سبدی میوه بیرون آورد و به سوی در رفت که سپیده داخل شد.متعجب پرسید: -اینارو کجا می بری پانیذ؟ پانیذ به اتاقش در طبقه ی بالا اشاره کرد و سکوت کرد.سپیده با دلسوزی گفت: -اینارو بزار برو لباسای آقا رو اتو بزن تا نیومده باز قیامت کنه. یادآوری لباس های اتو نشده مو را به تنش سیخ کرد.با عجله به سپیده تنه زد و از آشپزخانه بیرون رفت و یکراست به اتاقش رفت.از سبد میوه چند گیلاس در آورد آن را درون جعبه ریخت و گفت:بخور تنهای من تا من برمو بیام. چقدر این سکوت دردآور بود.دلش برای صدایش تنگ شده بود.صدیی که در این عمارت باشکوه طنین انداز می شود.انگار قرار بود حسرت خیلی چیزاها را بخورد! قرار بود این مرد بگیرد تمام خواستی هایش را! دستی روی سر تنها کشید و از اتاق بیرون رفت.آهی کشید و به سوی اتاق رامبد می رفت که صدای در سالن توجه اش را جلب کرد.به سوی نرده ها رفت و کمی خود را خم کرد تا پایین را ببیند.از دیدن رامبد که با محمد وارد شده بود ترس بر پیکرش افتاد.هنوز لباس ها مانده بود و رامبد می توانست به آتش بکشاند او را برای این سر به هوایی و به قولش زیر کار در رفتن هایش! آب دهانش را قورت داد و با سرعتی که برای خودش هم بعید بود خود را به داخل اتاق رامبد پرت کرد و لباس های شسته شده ی اتو نشده را از روی تخت برداشت و با سرعت به سمت در دوید تا لباس ها را دور از چشم رامبد به اتاقش ببرد و اتو کند و بعدا سر جایش بگذارد. اما مگر این دختر شانس داشت که حالا روزگارش تلخ تر از اسپورسوی همیشه تلخ و شیرین رامبد شده بود؟! دستش به دستگیره رفت که صدای تلفن حرف زدن های رامبد قلبش را از ترس دیوانه کرد.دست و پایش گم شده بود از این ترسی که فلج کنده بود و قلبش را می کشاند به طوفان ضربان! نگاهی به اتاق بیش از حد بزرگ رامبد انداخت.باید خودش را مخفی می کرد تا رامبد مثل همیشه بعد از تعویض لباسش به حمام برود. او بتواند فرار کند تا در چنگال نگاه وحشی و کینه توزانه اش گرفتار نشود.نگاهش کشیده شد به تخت دو نفره و باشکوه رامبد! زیر تخت آنقدر جا بود که پنهان شود تا رامبد نبیندش! با یک خیز بلند خود را به زیر تخت پرت کرد.حس کرد نفسش بند آمده.دستگیره که تکان خورد هین آرامی کشید و برای لحظاتی چشمانش را بست و لباس ها را در آغوشش مچاله کرد و دردل خدا خدا می کرد. چه کرده بود این جوان گستاخ و تمام شده در تمام مقیاس های دنیا که دل می سوخت برای پانیذ پر شروشور که دل می برد با طنازیش و اما حالا.... چشم که باز کرد پاهای جین پوش روی زمین نزدیک تخت دید.حس کرد الان است که از ترس جیغ بزند.تخت که کمی پایین آمد و پاهای او آویزان شد نفسش را راحت کرد و خود را بیشتر زیر تخت مچاله کرد.اما از جا برخواستن های یکباره ی رامبد ترس را به جانش ریخت و نفسش را سنگین کرد.پاهایش را کمی جمع کرد. پاهای رامبد را دید که بی صدا در اطراف تخت می چرخید.هر جا که پاها رفت چشمان بی قرار و سرکش پانیذ هم رفت.صدای گوشی رامبد لحطه ایی خیالش را راحت کرد.طرح لبخندی زیبا روی لب هایش نشست.اما دوامش از ثانیه های پی در پی هم کمتر بود و... صدای جیغی که اتاق را لبریز کرد.رامبد با خشونت پاهایش را از زیر تخت گرفت و به سمت خود کشید.پانیذ ترسیده دستانش را سپر صورتش کرد.رامبد با خشم توپید: -تو اتاق من چی می خواستی؟ پانیذ با رعشه ایی غیر عادی که بر تنش افتاده بود کمی دستش را از جلوی چشمانش دور کرد و نگاهش را دوخت به آن میشی های عجیب ترسناک که زل زده و با خشونت جواب سوالش را می خواست.کمی خود را جمع و جور کرد و لباس ها را نشانش داد.رامبد با دیدن لباس ها اخم کرد و گفت: -هنوز اتو نشده؟.... پانیذ نگاه برگرفت از این میشی های عجیب ترسناک و زیبا و در دل گفت: چشماش قشنگه...اما مثله مال من نیست یه جور دیگه اس...ترسناکه اما....انگار درد داره...درد؟! رامبد دست انداخت در خرمن شب رنگ پانیذ و با غیظ گفت:باز ول چرخیدی و کارتو درست انجام ندادی؟ صورت پانیذ از درد مچاله شد.لبش را به دندان گرفت.رامبد پوزخند زد و گفت: -همیشه خیرسر بودی، اما آدمت می کنم.تو تربیت تو دقت نشده خودم بزرگت می کنم. پانیذ با ترس نگاهش کرد.محکوم بود به این زندگی نخواسته! محکوم بود به این چشمان میشی عجیب که نمی توانست از آن دل بکند! محکوم بود به باور بدبختیش در عین فرار از آن خانه اما نداشتن پای فراری مطمئن! دیریست محکوم بوده و نمی دانست! رامبد از نگاه ترسیده و عجیب پانیذ کلافه و عصبی گفت:می ترسی ها؟ هنوز مونده رامبد کاوه رو بشناسی. دستی به موهای رها شده روی شانه ی پانیذ کشید و با بدجنسی گفت:خوشگله اما حیف! پانیذ گنگ نگاهش کرد.رامبد با تمام بدجنسیش گفت:از موهات بدم میاد.فردا میری با کامی کوتاهشون می کنی.پسرونه. امکان نداشت خرمن شب رنگش که عشق رضای دوست داشتنی بود را نابود کند.خود را عقب کشید و سرش را به چپ و راست به معنای نه تکان داد.رامبد پایش را محکم گرفت و با پوزخند گفت:یعنی فکر می کنی حق انتخابم داری؟ پانیذ بغض کرده نگاهش کرد.چقدر دلش می خواست می توانست حرف بزند و التماسش کند تا راحتش بگذارد.اما حتی همین آوا را هم همین تمام شده در مقیاس همه ی دنیا گرفته بود.نگاهش رنگ التماس گرفت.رامبد با همه گستاخیش گفت: -فردا نری کوتاهشون کنی خودم قیچی به دست می شدم. با کلامی که سعی داشت نیش بزند گفت:لال که شدی به حمدالله اما کر نیستی... نیشش آنقدر دردناک بود که پانیذ در دل بگوید:یه روز از این خونه میرم..برای همیشه..آره میرم. رامبد با جدیت بلند شد و گفت:موهات میشه جبران سر به هوایت و قایم شدن زیر تخت منو احمق فرض کردنم.حالام گمشو از جلو چشمام. پانیذ بی حرکت نگاهش کرد که رامبد فریاد کشید:گفتم گمشو. پانیذ تکانی خورد و از جا بلند شد.رامبد بی توجه به او کت اسپرت سفیدش را از تن بیرون آورد و روی تخت پرت کرد.پانیذ از کنارش گذشت که دوباره صدایی این مرد متوقف کرد پاهای فرارش را: -این لباسارم بشور.با دستات نه با ماشین.حواست که هست؟ پانیذ بغض کرده سرش را تکان داد و و برگشت کت و پیراهن را از روی تخت برداشت و بی صدا از اتاق بیرون رفت.دوباره جلوی آینه ی قدی ایستاد و با حسرت به موهایی که از 5 سالگی کوتاهشان نکرده بود و حالا قد کشیده بود چون جوبیار تا نوک پایش نگاه کرد.چقدر دوستانش بابت این موهای افسونگر او را راپونزلِ قصه صدا می کردند اما کو آن شاهزاده ایی که قرار بود از این برج وحشت نجاتش دهد؟ بغضی که هیچ وقت نمی شکست را با هزار زحمت قورت داد و به اتاقش رفت.داخل که شد لباس ها را روی تخت پرت کرد و به سراغ تنها رفت.تنها سرش را لای پرهای سیاه رنگش پنهان کرده بود انگار پرچم اعلامش برای پانیذ بی نوا و خاموش بالا شد که خوابم مزاحم نشو! پانیذ لبخندی به این پرنده که به نظر زشت می رسید و در چشمان جادویی پانیذ دوست داشتنی ترین پرنده ی دنیا بود زد و به سراغ لباس ها رفت.آنها را برداشت. پایه ی اتو را نصب کرد و لباس ها را با دقت و دانه به دانه اتو کرد.برای آنکه بهانه ندهد به این مرد کینه ایی خوش استیل تا آزارش دهد و نابود کند مهرش را، خوبیش را و رخ نما کند افسار وحشت و نامردیش را!... لباس ها که تمام شد کت و پیراهن را به دست گرفت و به حمام اتاقش رفت.با هزار زحمت لباس ها را اتو کرد و در بالکن کوچکش پهن کرد تا خشک شود. زندگی چقدر نفرت انگیز خودنمایی می کرد برای دختری که لباس هایش بوسه بر دست پیش خدمت ها زده بود و خودش حالا گرفتار مردی از جنس خشم و کینه چون کلفتی دردمند و دلخور از این کوفتی های زندگی بوسه زده از لباس ها شده بود. صدای زنگ توجه محمد را که در سالن وسیع خانه ی بزرگ کاوه ها قدم می زد جلب کرد.نادیا موقر و متین از آشپزخانه بیرون آمد به سوی آیفون تصویری پیشرفته رفت.محمد با دقت به مکالمه ی نادیا گوش سپرد. -بله، درست اومدین،... درو می زنم بفرمایین داخل،... باز شد؟... خیلی خب. گوشی آیفون را که گذاشت به سوی محمد منتظر و کنجکاو برگشت و گفت:یه بسته ی سفارشی بود. محمد سر تکان داد و منتظر بسته ی سفارشی به قول نادیا شد و نادیا با خیال راحت به آشپزخانه رفت تا به کارهایش برسد.در سالن باز شد و مردی که لباس فرم پستچی ها را پوشیده بود داخل شد.از گرما کلاهش را برداشت و کمی خود را باد زد و به محمد که به سویش می آمد گفت: -بسته ی سفارسیتون رسید. پستچی به بسته ی مستطیل شکل بزرگی که در دستش بود اشاره کرد.محمد جلویش ایستاد که پستچی گفت: -برای خانومی به اسم پانیذ کاوه اس، اینجا زندگی می کنه؟ ابروهای محمد از تعجب بالا پرید و گفت:بله! -لطفا صداشون کنین بیان بسته رو تحویل بگیرن. محمد سر تکان داد و نادیا را صدا کرد.نادیا به سرعت از آشپزخانه که هنوز چند دقیقه نشده بود رفته بود بیرون آمد و گفت:بله آقا؟ -برو پانیذو صدا بزن زود بیاد. نادیا که رفت محمد کنجکاو پرسید:بسته از کجاس؟ پستچی مختصر گفت:اصفهان! تعجب محمد مضاعف شد.فکر کرد دختری به این تنهایی که اجبارش در این زندگی ناخواسته و گرفتار مردی از جنس بی رحمی است چه کسی را دارد که برایش هدیه بفرستد و یادش کند؟با آمدن پانیذ، محمد سخاوتنمدانه لبخندی خاص و مهربان نثارش کرد و چقدر پانیذ خجالت می کشید که محمد مدام او را با آن لباس سفید با دوردوزی قرمز می دید و برایش دل می سوزاند.سر پایین انداخت و نگاه گرفت از این مهربانی چشمانی که آرزو کرد کاش کمی هم صاحب آن چشمان میشی داشته بود. پستچی به دختر جوان نگاه کرد و گفت:شما پانیذ کاوه هستین؟ پانیذ سر تکان دادمگر می تواست حرفی بزند که حداقل خودش دل خوش باشد؟ پستچی بسته را به طرفش گرفت و گفت:مال شماست. پانیذ متحیر و گیج به بسته خیره شد.اما دست هایش برای گرفتن جلو نرفت.محمد متعجب از رفتارش بسته را گرفت.پستچی دفتری را به سوی دختر جوانم دراز کرد و گفت:امضا کنین. پانید خودکار لکسی آبی رنگ را در دست گرفت و فکر کرد چقدر این خودکار روان می نویسند.امضا را که زد پستچی کلاه بر سر نهاد و خداحافظی کرد و رفت. محمد با مهربانی گفت:نمی خوای بری بازش کنی خانوم کوچولو؟ محمد همیشه خانم کوچولو صدایش می کرد، برادرانه، خالصانه، سخاوتمندانه، با محبت! اگر برادری داشت وسعت مهربانیش را نمی دانست با این محمد مهربان می توانست تخمین بزند یا نه؟!... محمد دستش را پشت کمر پانیذ گذاشت و گفت:من که خیلی فضولم ببینم چی هست، پس بدو بریم تو اتاقت ببینیمش. گاهی فکر می کرد آنقدر بچه است که محمد اینگونه با او صحبت می کند و آنقدر بزرگ که آن مرد مغرور زجرش دهد و خود شیفته ی آن میشی های بی رحم! با محمدی که محرمش نبود محرمتر از تمام آدم ها با او رفتار می کرد به اتاقش رفت.محمد با لبخند روی تخت پانیذ نشست و گفت: -بیا ببینم کی اینقد دوست داشته که برات اینو فرستاده. پانیذ مشتاقانه لبخند زد که محمد گفت:منم دوست دارما.... پانیذ خندید که محمد چشمکی زد و گفت:اما خب قصد ازدواج ندارم پس به خودت نگیر. صدای قهقه ی پانیذ بلند شد و محمد فکر کرد چقدر این قهقه ی شیرین در این زندان زیبا رو به فراموشی است و رامبد با تمام قوایش در حال نابودی این شادی خالص و پاک است! محمد موهای شب رنگ پانیذ را از روی صورت گرد و سفیدش کنار زد و گفت:فکر می کنی چی توشه؟ پانیذ شانه ایی بالا انداخت و محمد گفت:پس بیا بهش حمله کنیم ببینیم چی توشه. پانیذ لبخند زد که محمد گفت:1...2...3... محمد و پانیذ به جان بسته افتادند.و مقوای دورش را کامل پاره کردند.پانیذ با دیدن چیزی که درونش بود جیغ خفه ایی کشید و با شوق سعی کرد با دستانش چیزی را به محمد فهماند و چقدر محمد بغض کرد از این صدایی که رفته بود و آن مرد باران زده ای بی رحم گرفته بود خوش صدایی این دختر بی پناه را! محمد ویلون زیبایی را از جلد مخصوصش بیرون آورد و گفت:شیطون خاطرخواه داری رو نکردی؟ بگما من داش قیصرتم اگه می خوای خونریزی نشه زود معرفیش کن. پانیذ چشم غره ایی به او رفت و بلند شد دفترچه ی کوچکی به همراه خودکاری آورد و نوشت: "اینو عمو رضا برام سفارش داده بود بسازن، دست سازه.ازم قول گرفت اگه معدلم بیست بشه برام می خره" کاغذ را به دست محمد داد که محمد بعد از خواندنش خندید و با لاتی گفت:بلاخره قصر در رفتی آبجی اما همیشه از این خبرا نیستا... پانیذ ضربه ی آرامی به بازوی محمد زد که محمد گفت:بلدی بزنی؟ پانیذ سرش را تکان داد و روی کاغذ نوشت:قرار بود برای کلاس اسم بنویسم. محمد با غصه به پانیذ نگاه کرد می دانست محال است که رامبد اجازه دهد که او حتی از خانه بیرون برود دیگر چه رسد به کلاس رفتن و نواختن ساز.می دانست حتی خودش هم زورش نمی شود حریف این مرد زورگو شود. محمد گفت:غصه نخوری پانیذ خوشگل.یه روزی میری.نجات پیدا می کنی...رامبد مرد بدی نیست فقط یه چیزیایی داره آزارش میده که سر تو خالیش می کنه. اینجوری حس می کنه راحت میشه اما بدتر داره خودشو داغون می کنه.شاید تو یه روز ناجی اون بشی. محمد آیندنگر شده بود؟ از چیزی حرف می زد که به نظر پانیذ محال بود.این مرد به قول محمد رنج دیده بدبختش کرده بود آنوقت می خواست نجاتش دهد؟ محمد لبخند زد و دستی به ویلون زد و گفت:دست ساز، معلومه خیلی گرونه. حیف بلد نیستم و گرنه بهت یاد می دادم. پانیذ لبخند زد و با حسرت به ویلونی که انگار قرار بود تا آخر عمرش فقط نگاهش کند دست کشید و بی صدا آه کشید.محمد خیره نگاهش کرد دل سوزاند برای این دختر با تمام صبر ایوبیش!... محمد لبخندی از مهربانی هایی که خودش هم نمی دانست چرا برای این دختر اینقدر سخاوتمندانه و بی دریغ است به روی پانیذ پاشاند و گفت: -بهتره دیگه برم تا سروصدای آقا غوله بلند نشده. پانیذ خانمانه لبخندی زد و سرش را تکان داد.محمد لپش را کشید و گفت: -چشم سبز مواظب خودت باش.سعی کن کمتر تو دیدش باشی تا آزارت نده. پانیذ بی نوا، مگر قصدش همین نبود؟ ناپیدای برایش لذتی بود اما این مرد خوش قیافه ی بی رحم عجیب دوست داشت در نگاهش جولان دهد تا بیشتر او را بچزاند! لبخندی به غم نشسته روی لب آورد و با اطمینان سرش را تکان داد.محمد بلند شد و گفت: -می بینمت خانوم کوچولو. محمد از اتاق بیرون رفت و پانیذ به عزا نشسته برای موهایش گوشه ی تختش چپید و فکر کرد چه کند که بتواند موهایش را از شراره های خشم مردی دورتر از همه ی آشنایی نجات دهد.فردا هر جوری شده باید کاری می کرد که با کامی به آرایشگاه نرود.مگر این مرد خوش استیل می گذشت که برای یک لحظه پانیذ مظلوم آرام باشد. اما انگار این روزها آسایش داشتن جز محالات زندگیش شده بود که فقط باید غول چراغ جادو کمکش می کرد.تنها چیزی که در سرش ناقوس می شد: "یه روز از این خونه میرم، دل می کنم ازت مرد مغرورِ جذاب، آره میرم" با بغض نگاهش کرد.کامی با درماندگی نگاهش کرد و گفت:چیکار کنم دختر؟ آقا دستور داده.اگه نریم هر دومونو به صلابه می کشه..خودت که بهتر می شناسیش. پانیذ با دست هایش که تکانشان می داد تا چیزی را به کامی بفهماند تند تند لب می زد.کامی گیج گفت:نمی فهمم. پانیذ از جیبش دفترچه کوچکش را با خودکار بیرون آورد و نوشت:" توروخدا آقا کامی، قول می دم نزارم بفهمه.اما منو نبر.تو رو جون عمو جون." دفترچه را به کامی داد که او با اخم گفت:قسم نده دختر.چیکار کنم؟ تو چه هچلی افتادما. پانیذ دفترچه را گرفت و تند تند نوشت:" نمی زارم بفهمه.شما خیالتون راحت.اگه هم فهمید همش گردن خودم.میگم فرار کردم نزاشتم آقا کامی منو ببره." کامی دفترچه را گرفت و خواند و گفت:پانیذ هر چی شد گردن خودت.من اعصاب دعوا ندارما.فقط منو از این یه لقمه نون خوردن ندازی. پانیذ سرش را تکان داد و لبخند زد.کامی سری تکان داد و به سوی اتاقک کنار پارکینگ رفت.پانیذ با خوشحالی به هوا پرید جوری که روسریش شل شد و از سرش افتاد و موهایش در آسمان پخش شد.نادیا با دیدنش گفت:ماشالله، هزار ماشالله.باید برات اسفند دود کرد دختر.این موها دل و دین منو برده وای به حال یه مرد بخت برگشته که تورو اینجوری ببینه. موهایش دل می برد و دین! این عروسک زیبای بخت برگشته با تمام افسونگریش محکوم شده بود به نازیبایی و مخفی شدن از این مرد زخم خورده ی کودکی که اسیرش کرده بود و آزارش می داد تا لبخند بر لب بکارد اما هنوز یک چیزهایی می لنگید! پانیذ با خجالت لبخند زد و فورا روسریش را از روی زمین برداشت و به سوی اتاقش رفت.باید از این به بعد موهایش را قایم می کرد.داخل اتاقش که شد فورا لباس فرم را از تن بیرون آورد. روسری را کند و موهایش را درون شلوارش فرو کرد و لباس فرم را روی موهایش پوشید و روسریش را به سر کرد.فورا از اتاقش خارج شد و جلوی آیینه ایستاد.با لبخند به خودش نگاه کرد.از این استتار موهایش خوشش آمد.لبخند زد و به اتاق رامبد رفت تا اتاقش را مرتب کند... سپیده فنجان قهوه ی طلایی رنگ را درون سینی مسی نقش داری گذاشت و آن را به دست پانیذ که انگار حواسش پرت بود و با خود زیر لب حرف می زد داد و گفت: -ساعت 10 شد.دختر بجنب تا نیومده داد و هوار کنه سرت. چقدر همه خوب می شناختند این مرد مغرور و از خود راضی را که رنج می دهد پانیذ مهربان دل نازک را که حتی رنگ صدایش هم در حجم تمام این آواهای بلند فریاد های دلهره آورِ این تمام شده در همه ی مقیاس های های دنیا گم شده بود! پانیذ سینی مسی را در دست گرفت و بی صدا از آشپزخانه خارج شد که صدای سپیده را شنید که به نادیا گفت: -هر وقت می بینمش دلم آتیش می گیره.حقش نیست باهاش اینجوری رفتار بشه.اونم دختری به این خوبی و خانومی.یه روز خانوم خونه بود و حالا؟ نادیا در جوابش گفت: همش زیر سر این مردیکه ی روانیه.خدا به داد پانیذ برسه که معلوم نی تا کی قراره گرفتارش باشه.ایشالا بمیره.راحت شده دختر بدبخت! قلبش تیر کشید از این نفرینی که از گلو برخواسته به نفعش بود.به دیوار تکیه داد و دستش را روی قلبش گذاشت.دوست داشت می توانست فریاد بزند : "کسی حق ندارد به مردش، مرد مغرورش، مرد چشم میشی و جذابش نفرینی کند." اما کدام آوا؟ به چه حقی؟ رامبد حتی حق دفاع برای خودش را هم از پانیذ زیبا گرفته بود.دل خسته بود.اما کاری نمی توانست بکند.چه به نادیا می گفت؟ نادیای مهربان، نادیای بزرگ، نادیای دلسوز، مگر می توانست برای نفرینش اخم به ابرویش بیاورد؟ اما برای مرد اتاق بالا هم نگران بود.این مرد نه مهربان بود نه دل رحم.فقط جذابیتی بی حد داشت. اما پانیذ مهربان نگران این نفرین ترسناک بود.آهی کشید و سلانه سلانه به سوی طبقه ی بالا رفت.جلوی در اتاق رامبد که ایستاد دستی به موهایش که زیر لباس استتار شده بود کشید.خیالش که راحت شد لبخند زد و تقه ایی به در زد.صدای بم رامبد اجازه داخل شدنش را داد. دستگیره را به آرامی فشرد و داخل شد.رامبد برعکس همیشه که روی مبل چرمش می نشست و کتاب می خواند امشب عجیب بود که دل داده بود به مهتابی که مهربانانه با پرتو افشانی سخاوتمندانه اش از پنجره درون اتاق نیمه تاریک رامبد لم داده بود.با قامتی بلند لبه ی پنجره ایستاده بود انگار محو خواستنی عجیب بود.پانیذ شیفته وار نگاهش می کرد که رامبد با اخم همیشگیش به سویش برگشت.پانیذ دستپاچه قهوه را روی میز گذاشت و سعی کرد فرارکند که صدای رامبد پای فرارش را بست. -وایسا! مگر می شود دستور صادر شود و او برود؟ مگر کتک می خواست؟ مگر اخم و فریاد می خواست؟ ایستاد و مطیعانه به رامبد زل زد.رامبد به قهوه که بخارش در هوا پخش می شد نگاهی انداخت و با جدیت گفت:ندیدم موهاتو؟ ضربان قلبش بدون اجازه اش شدت گرفت.حس کرد رنگش پرید، آنقدر دستپاچه بود که رامبد با تمام تیزیش به سویش بیاید و بفهمد یک جای کار می لنگد. روبرویش ایستاد و گفت:روسریتو بردار. پانیذ از این شراره های خشمی که مطمئن بود هر آن گرفتارش می شود می ترسید.رامبد با خشم از این سکون و سکوت دخترک روسری را از روی سرش کشید. پانیذ از این غافلگیری خود را عقب کشید و ترسیده به رامبد که نیمی از صورتش در تاریکی فرو رفته بود و چهره اش را ترسناک نشان می داد نگریست.رامبد غرید: - کوتاه نکردی نه؟ لرز خفیفی در تنش افتاد.رامبد با خشونت بازویش را گرفت و صورتش را به صورت پانیذ نزدیک کرد و زل در چشمان ترسیده و مظلوم پانیذ و گفت: -از دستور من سرپیچی می کنی؟ می خوای بگی برات مهم نیستم ها؟ پانیذ تند تند به نشانه نه سرش را به چپ و راست تکان داد.رامبد پوزخندی زد و گفت: -نشونت میدم خودسر بودن یعنی چی؟ بازوی او را کشید و به کمد دیواری ام دی اف قهوه ایی کرمش نزدیک کرد و کشو را بیرون کشید.قیچی را درآورد.برق تیزی قیچی در قلب پانیذ فرو رفت.نگاهش رنگ التماس گرفت.تقلا کرد تا از دست رامبد فرار کند اما رامبد محکم بازویش را گرفت بود.رامبد با خشونت موهایی که زیر لباس استتار شده بود را بیرون کشید. فقط یک لحظه مبهوت این زیبایی و بلند موها شد.خیره موها را نگریست.یادش هست پانیذ موهای بلندی داشت اما هیچ وقت حتی فکر نمی کرد به این بلندی و زیبایی باشد.همیشه جوری موهایش را می بست که تا کمر بیشتر نمی رسید و تقریبا بیشتر اوقات موهایش زیر روسری پنهان بود.و حالا از نزدیک نظاره گر این قدرت و زیبای خدا بود.حیرت زده پرسید: از کی کوتاهشون نکردی؟! پانیذ فقط نگاهش کرد که رامبد نگاه از موها برگرفت و به پانیذ نگران چشم دوخت و گفت:از کی؟... اینم ی پست گنده واسه دنبال کنندگان RE: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - Fake frnd - 25-07-2014 بازم این سایت روانی خراب شده باس بازم صب کرد واقعا معذرت RE: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - Fake frnd - 26-07-2014 باز یادش رفته بود که این دختر را با وحشی گری های بی امانش بی آوا کرده بود.یادش رفته کمربندش تلخ تر از زهر روی تن این دختر نشسته بود.یادش رفته بود
که فریادش، تهدیدش، زخم زبانش، توهین هایش، اتهام هایش چگونه این دختر نحیف را به صلیب کشید که شوکه از این حوادث رنگی قدرت تکلمش پایان یافته بود. اما انگار برای لحظه ایی کوتاه یادش آمد و با کلافگی و به آرامی زیر لب جوری که پانیذ نشنود گفت: -اَ، هی یادم میره نمی تونه حرف بزنه. کلافگیش را دود کرد و با جدیت در حالی که بازوی پانیذ را می فشرد گفت:فقط یکبار دیگه از دستورام سرپیچی کنی کاری می کنم هر روز آرزوی مرگ کنی. فقط همین یه بارو می بخشم.تو گوشت فرو کن فقط همین یه بار. پانیذ سرش را تکان داد.رامبد بازویش را رها کرد و او را هل داد و گفت:از جلو چشمام گمشو! پانیذ خم شد روسریش را برداشت و از اتاق فرار کرد.اما رامبد مغموم و درگیر بین خوب بودن و بد بودن با کلافگی همیشگی فنجان قهوه اش را از روی میز برداشت و کنار پنجره ایستاد.خاطرات بچگی همیشه در ذهنش تاب بازی می کردند.یادش نمی رفت که پایش شکست و پدرش حتی بیمارستان نیامد تا حالش را بپرسد اما وقتی پانیذ یک سرماخوردگی جزئی می گرفت پدرش تا وقتی خوب می شد کنارش بود و تمام مدت برایش پدری می کرد.یادش نمی رفت که هیچ وقت اردو نرفت چون پدرش رضایت نامه را امضا نمی کرد اما پانیذ با دوستانش هر سال پای ثابت اردوها بود.یادش نمی رفت آرزو داشت یکبار پدرش در جمعی دوستانه یا خانوادگی و فامیلی با افتخار از پسرش اسمی ببرد اما پانیذ تاج سر بود.عزیز کرده بود.جوری که همه فامیل و دوست و آشنا جور دیگری که با پانیذ برخورد می کردند با او برخورد می کردند.خیلی چیزها یادش نمی رفت و انتقام در سرش فریاد می کشید.پانیذ را که می دید انگار قلبش را آتش می زدند.می خواست تلافی همه ی کمبودهای محبتش را کند.خالی می شد از این آزارها اما انگار باز هم کارش می لنگید و تشنه ترش می کرد.بی مادر شده بود با رفتن اجباریش و با آمدن پانیذ بی پدر هم! اما هنوز امید اندکی در قلبش سرخوشش می کرد.مادرش، نازنین بل اجبار فراری به ایران می آمد.می آمد تا در کنار تنها پسرش باشد.خودش زنگ زده بود تا بیاید و مادرش قول داده بود تمام کارهایش را کند تا برای چهلم خودش را برساند و زندگی جدیدی را در کنار پسرش شروع کند.زندگی که شاید می توانست این رامبد بداخلاقِ خوش استیل را رام کند. صدای تقه ای در نگاهش را به در دوخت و گفت:بفرمایین. منشی جوان و صد البته جدی و خوبش در آستانه ی در ایستاد و گفت:جناب کاوه مردی اومدن کارتون دارن به نام رستمی.فرامرز رستمی. رامبد متعجب پرید:کارش چیه؟! -مشخص نیست.گفتن خصوصیه. تعجب رامبد مضاعف شد با ابروهای بالا رفته گفت:راهنماییشون کنین لطفا. چقدر این مرد خشن مهربان و مودب می شد برای منشی جدیش و برای پانیذ ساده و بی تکلف آنقدر وحشی و رام نشدنی! در بسته شد به دقیقه نشده تقه ایی خورد و در باز شد.مردی میانسال شاید در حدود سنین پدرش بسیار شیک و مردانه داخل شد.لبخندی به رامبد جوان زد و بدون آنکه صدای تعارفی را بشود در را بست و به سوی مبل های اسپرت سیاه رنگ روبروی میز ریاست نشست .نگاهی به دوروبر اتاق انداخت و گفت: -خدا بیامرز کاوه ی بزرگ سلیقه ی متفاوت تری داشت. پوزخندی روی لب های رامبد نشست.این مرد را نمی شناخت اما چند باری او را درون شرکت وقتی پدرش زنده بود و یکبار هم وقتی برای آخرین بار بر سر قبر رفته بودند دیده بود.فرامرز با لبخندی بسیار متشخصانه گفت:فک کنم زحمت معرفی رو منشیت کشید کاوه ی جوان نه؟ رامبد متعجب گفت:فکر نکنم آشنایی با هم داشته باشیم جناب رستمی. فرامرز لبخندی پررنگ روی لب آورد و گفت:آشنا میشیم.هر چند سال هاس که آشنایم... رامبد با تعجبی مضاعف چشمانش را ریز کرد وگفت: -یقینا نه وقت شما بی ارزشه نه وقت من، پس بهتر نیست زودتر بریم سر اصل مطلب و لطفا بفرمایین قصدتون از اومدن و این آشنایی دور و دراز که ازش خبری ندارم چیه؟ فرامرز به قهقه خندید و گفت:خوشم میاد کپی برابر اصل پدرت هستی.خوب بلدی با کلمات بازی کنی کاوه ی کوچیک. پوزخندی تلخ جا خوش کرد روی لب هایی که مدت ها بود نخندیده بود.تلخ گفت: -و شما حتما برای تمسخر اومدین؟ فرامرز با خنده دستانش را بالا گرفت و گفت:برای دعوا نیومدم اما انگار تو شمشیرو از رو بستی پسر جان؟ بهتره مهربون تر باشی. رامبد با غرور تکیه اش را به صندلی داد ، دستانش را در هم قفل کرد و روی میز گذاشت و گفت: -شنونده هستم. فرامرز سرفه ایی بیهوده کرد و با جدیت و اخمی که چاشنی صورتش شده بود گفت: -برای پانیذ اومدم. نام پانیذ باعث شد روی صندلی کمی به جلو بپرد.از این مرد که بی پروا نام پانیذ را روی لب می آورد عصبانی شد.با اخم گفت: - چه دخلی به شما داره؟ پوزخندی ناخوشایند روی لب های فرامرز نشست و گفت:اینقد هست که اگه نخوایش تو خونه ی من براش جا باشه. رامبد با تن صدایی که بالا رفته بود گفت:لطفا واضح صحبت کنید.پانیذ خونه داره.احتیاجی به غریبه ها نیست. فرامرز با چشمانی ریز شده گفت:بهت نمیاد برای دختری که خواهرت نیست اینقد جوش بزنی.هر چند آمارش درز کرده که همچینم دلخوشی ازش نداری و کتکای خوبی ازت خورده. رامبد با دندان های کلید شده از عصبانیت گفت: -آقای محترم مسائل خصوصی زندگی من به شما هیچ ربطی نداره.در ضمن فکر نکنم منو شما حرفی برای گفتن داشته باشیم.بهتره محترمانه از اینجا برین. فرامرز خندید و گفت:آروم باش جوانک، زیاد داری جوش یه دختر غریبه رو می زنی.بهتره برش گردونی به اصلش. رامبد با تمسخر گفت: و حتما شما اصلش هستین؟ فرامرز با جدیت به سوی رامبد خم شد و در چشمان میشی و عصبانی رامبد زل زد و گفت: ببین پسر جون.محض اطلاع یادآور میشم پدر پانیذ زنده اس.و برای روشن شدن قضیه بگم پدرش منم.دیگه دلایلی نمی بینم دخترم تو خونه ی یه پسر مجرد و تنها باشه که مرتب مورد آزار جسمی و شایدم ج..... رامبد فریاد کشید:حرف دهنتونو بفهمین آقا، اگه شما پدرشی که بعید می دونم منم عمری کنارش بودم و حکم برادرش.شاید دستم روش بلند شده اما اینقد پست نشدم که بخوام بی عفتش کنم و مثله بعضیا گند بالا بیارمو و بزنم به چاک.اگه باهاتون نرمم چون بزرگینو و احترام واجب و مهمون شرکتم..... نفسی تازه کرد و به چشمان خونسرد فرامرز نگریست و گفت: -شما که ادعای پدریت می شد این چند سال کجا بودی که حالا بوی ارثو میراث خورده بهت سروکله ات پیدا شده؟ وقتی مادرشو ول کردی رفتی یادت نبود شاید بچه ایی باشه، حالا که از آب و گل دراومده سروکله ات پیدا شده؟ اشتباه اومدین آقای محترم.انگاری آدرسو بهتون اشتباه دادن. فرامرز زیر لب گفت:عین پدرش کله شقه. به رامبدی که دست کمی از آتشفشان نداشت نگاه کرد و گفت: -برای اثبات پدریم آزمایش دی ان ای هست.و برای نیومدنم می تونی بری سر قبر پدرت و دلیلشو از اون بپرسی که دخترمو ازم گرفت.بهرحال من خیلی راحت می تونم به وسیله دادگاه شکایت کنم که دخترم تنها در کنار تو زندگی می کنه. رامبد با پوزخند آشکاری گفت:چطوره تا چهلم پدرم صبر کنین ها؟ فرامرز گنگ نگاهش کرد که رامبد گفت:وصیت نامه خونده میشه و تقسیم ارث سهم دخترتونو مشخص می کنه.اونجا بازم مشخص میشه دخترتونه یا نه؟.. فرامرز که در تمام مدت سعی کرده بود خونسرد باشد با خشم گفت: -ببین پسر جون.زیادی داری پا رو دمم می زاری.می دونم چه رفتاری با اون دختر داری که اگه ازت شکایت بشه کارت تمومه.پس بهتر با زبون خوش باهام کنار بیای. یه سر خرم از خونه ات کم میشه.هم به نفع من هم به نفع تو! -پس حدسم درسته.هچینم دلتون برای پانیذ نسوخته.شما فک کن زدی به کاهدون. فرامرز بلند شد.دستی به کت و شلوار مارکش کشید و گفت:بهتره بهش فکر کنی جوون. رامبد پوزخندی زد و گفت:امیدوارم دیگه نبینمتون جناب رستمی. -زیاد امیدوار نباش.بهرحال من باید برم تا به جلسه ی کاریم برسم.اما تو هم بهتره یکم واقع ببین باشی.برات خوبه. رامبدی پوزخندی آشکار زد و بدون آنکه بلند شود گفت:خوش اومدین. فرامرز با لبخندی پیروزی که روی لبش جا خوش کرده بود سری تکان داد و گفت:به امید دیدار کاوه ی جوان! با قدم هایی محکم و شیک از اتاق بیرون رفت.رامبد با حرص گفت:مردک طماع، کور خوندی بزارم ارث و میراثم زیر دست تو بیفته. فورا گوشی تلفن کنار دستش را برداشت دکمه ی قرمز را فشرد.همین که تماس وصل شد گفت:خانم محمدی لطفا زود بیاین اتاقم. گوشی را بدون هیچ حرف اضافه ی دیگری روی دستگاه گذاشت.کلافه تکه اش را به صندلی داد و زیر لب غر زد: -از اولم وجودش شر بود.حالا دیگه سروکله ی پدرش از نمی دونم کدوم قبرستون پیدا شده دندون تیز کرده برا این اموال.اما بمیرم نمی زارم یه شاهی بهش برسه. مردک دندون گرد. در که باز شد خود را کمی جمع و جور کرد با آن قیافه ی جدی به منشی جدی و همیشه بدون لبخند و شیک پوشش گفت: -خانم محمدی می خوام هر چی می تونی از این بابا که اینجا بود اطلاعات برام جمع کنی.چه خانوادگی چه کاری چه خصوصی، کلا همه چی! همین الانم فیلم اتاقمو که چند دقیقه پیش ضبط شده رو از نگهبانی بگیر بیار. محمدی با جدیت گفت:امر دیگه؟ -مرخصین خانوم. خانم محمدی از اتاق بیرون رفت که دوباره گوشی را برداشت و زنگ زد.از فردی خواست تا به شرکتش بیاید.تماس را قطع کرد این بار گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد و روی دکمه زد گوشی را به گوشش چسپاند چند بوق خورد تا تماس برقرار شد. -سلام حسین جان، خوبی داداش؟ -سلام، به رامبد گل.از این ورا؟ نکنه برا وصیت نامه ی بابات زنگ زدی؟ -دقیقا، کاری فوری دارم.تو میای یا من بیام پیشت؟ -الان نمی تونم بیام.ارباب رجوع دارم.اما اگه عجله ایی نیست عصر میام خونه ات. -نه فکر خوبیه، منتظرتم. -باشه، برم به کارام برسم، عصر ور دلتم. -قربونت داداش.فقط وصیت نامه رم بیارم.چون حسابی کارش دارم. -رامبد تو که خودت مراحل قانونیشو می دونی؟ -می دونم، نگران نباش.اما فعلا یه کار حیاتیه... باشه، ساعت4 اونجام. -ممنونم داداش.منتظرتم. -باشه خداحافظ. تماس که قطع شد.گوشی را روی میز گداشت و پوفی کشید و خیره شد به 3 تابلوی روبرویش که اشکال ناموزون و عجیبی و در هم تنیده نقاشی شده بود و با نگاه خیره حس می کردی که خطوط در حال گردش دور یک دایره ی فرضی هستند.خیره بود و ذهنش درگیر اتفاقاتی که فقط دو هفته از مرگ پدرش افتاده بود. خسته بود از این کشاکشی که رنجش می داد و توانش او را مردی ساخته بود بس سخت و مغرور! این روزها عجیب دلش غریبه ایی می خواست ساکت، می آمد، تاملی می کرد و او حرف می زد، حرف می زد و حرف می زد آنقدر که خالی می شد این بغض چندین ساله ی وحشی که خم کرده بود سایبان استقامتش را! این روزا محتاج غریبه ایی بود که شنونده باشد، نه نصیحتی، نه حرفی، نه تحقیری، نه....فقط بیاید بشنود و برود.چون سایه ایی در مه! آهی کشید و زیر لب گفت:بابا، شکست من بهتر از دختری بود که حتی از خونتم نبود؟ هم خونت بی ارزشتر از هم نوایی با پانیذت بود؟ نابودم کردی بابا، عقده ایم کردی بابا....حالا تلافیش برام مهم نیست که تو گورمی لرزی وقتی دارم شکنجه اش می دم. اینقد آزارش می دم تا تلافی بشه آزارات. منو تو اینجوری کردی.فقط تو! صدای تقه ی در حواسش را جمع کرد.چهره اش در هاله ایی از سردی و جدیت فرو رفت.خسته بود و ضعیف اما نه برای زیر دستان طماعش و سرخوشش! با صدایی بم و جدی گفت:بفرمایین. خانم محمدی با اخمی که روی چهره داشت داخل شد.بدون حرفی نوار ویدئو کوچکی را روی میز مقابل رامبد گذاشت و گفت: -این نوارو از نگهبانی گرفتم.اما در مورد آقای رستمی اطلاعات زیادی نبود غیر از اینکه شرکت وادردات و صادرات خرما به کشورای اروپایی و خاورمیانه داره که محصول اصلی خرما و میگوئه. دقیقا مشابه شما. و میشه گفت یکی از رقبای اصلی شرکت محسوب میشه.یه فروشگاه زنجیره ایی هم اداره می کنه که دست برادرزاده شه. -اطلاعاتی از خانواده ش نتونستی پیدا کنی؟ -متاسفانه نه.فقط در مورد برادرزادهه بود که مثل اینکه بازیگر تئاتره و اینکه سروگوشش خیلی می جنبه. -متشکرم خانوم محمدی، مرخصین. -بله، فقط آقای کاظمی اومدن، منتظرن. -بفرستش داخل.هیچ کسم نزار بیاد داخل تا کاظمی اینجاس. -بله. خانم محمدی که مثله همیشه با قدم های استوار بیرون رفت رامبد با اخم گفت:دختره ی زهرمار! از محمدی بدش نمی آمد اما عجیب بود که این دختر همیشه جدی است و حتی محض رضای خدا هم برای یک بار که شده لبخندش را ندیده بود.گاهی خسته می شد از این همه جدیت.هر چند بهتر از هر منشی بود که کارشان عشوه بود تحریک خواستن هایشان! در که باز شد و مردی قد بلند و لاغر اندام داخل شد اخم در هم کشید و گفت: در زدنو بلدی؟ لبخندی نه چندان زیبا روی لب های کاظمی نشست و گفت:ببخش قربانت بشم.عادته دیگه. رامبد با اخم و جدیت گفت:برو بیرون در بزن بیا داخل!... کاظمی ابرو در هم کشید و گفت:اذیت نکن رئیس، اومدی نسازیا. تازگیا رئیس شده بود، مرد اول همه ی این نوچه هایی که پدرش را ستایش می کردند و فرمانبردار، حالا رامبد جوان بی تجربه آنقدر بزرگ شده بود که ره صد ساله در یک شب طی شود و او رئیس باشد بر مسند قدرت پدر! با تحکیم گفت:همین که گفتم. کاظمی با غیظ بیرون رفت و لبخندی از این قدرت نمایی بر لب رامبد جوان نشست.صدای تقه ی در لبخندش را پررنگ کرد اما همین که در باز شد لبخندش را قورت داد و چشم دوخت به کاظمی ناراضی و تحقیر شده! -بیا جلو، کار مهمی برات دارم. کاظمی با نارضایتی روی مبل روبروی رامبد نشست و گفت:امرتون؟ رامبد با دلجویی لبخند زد و گفت:اگه کارت خوب باشه شیرینی خوبی پیشم داری. گل از گل کاظمی شکفت.بوی پول عجیب سر خوش می کرد این کاظمی طماع و حریص را! -قربانت بشم، شما امر کن رئیس! رامبد به سویش چرخید و گفت: -خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم، می خوام بری پی یه بابایی به اسم فرامرز رستمی.شرکت وادرات و صادرات داره.یه برادرزاده هم داره که تو فروشگاه زنجیره یش کار می کنه.می خوام ته تویشو در بیارم.همه چی، آدرس خونه و زندگیشو بچه هاشو، همه چی.باید آمار دقیق باشه.تمام بچه ها رو جمع کن با خودت ببر. کشیکشو بدین ببین کی هست؟ کی بوده؟ کاظمی با لبخندی که دندان های خرگوشی و زردرنگش را نشان می داد گفت: -ای به چشم رئیس، شما جون بخواه.الساعه میریم رد کارش،لحظه لحظه گزارش میدم قربانت بشم. رامبد با رضایت سرش را تکان داد و گفت:هر چی که بدرد بخوره باشه برام بیاری، شیرینیت بیشتر میشه. چشمان کاظمی برقی زد و گفت:حتما رئیس! -حالام برو، از الان می خوام آمارشو بگیری. کاظمی فورا بلند شد و گفت:با اجازه رئیس. با رفتن کاظمی رامبد پوزخندی روی لب آورد و گفت:نشونت میدم جناب رستمی، دندون تیز کردن برای اموال کاوه ها خبط بزرگی بود. نادیا کیف پول را از روی میز کوچک آشپزخانه برداشت و گفت: -پانیذ خوشگله، با کامی میرم تا بازار خریدای خونه رو بکنم حالا که سپیده مرخصیه حواست باشه. پانیذ سر تکان داد و نادیا لبخندی مهربان نثارش کرد و رفت.پانیذ یکراست به اتاقش رفت باید تنها را برای هواخوری بیرون می برد.بیچاره کلاغک از وقتی از درخت پرت شده بود روی هوای تازه را ندیده.تنها را در آغوش گرفت و همانجور که پرهای سیاه روی سرش را نوازش می کرد گفت:تنهای من، حتی دل هم مثله منو تو نیست. این دو تا میشی خوشگل عجیب داره آزارم میده.میدونی اینقد رنگ چشاش خوشگله، اما نگو وقتی عصبانی میشه عین دیو دو سره، ازش می ترسم تنها اما به رو خودم نمیارم.عمو رضا می گفت اگه از کسی یا چیزی ترسیدی تو دلت نگه دار نزار طرفت بفهمه و ازت سواستفاده کنه.دارم گوش میدم اما تنها گاهی نمی تونم. چشمای خوشگلش منو می ترسونه.کاش....کاش اینجوری نبود.هیچ اتفاقی اینجوری نبود. کلاغ بیچاره فقط نگاه به آسمان دوخته بود و شنوای حرفی هایی که هیچ نمی فهمید! پانیذ لبخند زد و به سوی تابی که رضا با بند به یکی از درختان تنومند باغچه بسته بود رفت.کلاغ را روی شانه اش نهاد و گفت:با تاب چطوری؟ تنها حرفی نزد.فقط جایش را روی شانه ی پانیذ سفت کرد.پانیذ بالشتک روی بند را کمی با دستش جمع و جور کرد و روی آن نشست.مثل همیشه که روی تاب می نشست به عادت قدیمی روسریش را برداشت و کش مو را درآورد.دوست داشت وقتی روی تاب تکان می خورد موهایش در هوا پرواز کنندو روی صورتش شلاق شوند.موهایش چون آبشاری روی شانه اش ریخت اما آنقدر بلند بود که موهایش به زمین بخورد.نگاهی به تنها انداخت و گفت: -آماده ایی؟ تنها فقط به جلو خیره بود.لبخند زد دخترک به کلاغک خیره سر که نگاهش را هم می فروخت به این پانیذِ تنهایی و بی کس! بند را محکم گرفت و خود را تاب داد.موهایش پخش و گاهی به تندی شلاق می شد و اذت می برد پانیذ از این سرخوشی کوتاه مدت که می دانست با آمدن آن مرد تمام شده در همه ی مقیاس های دنیا از بین می رود و باز هم سهمش کتک می شود و تحقیر و بغض! تنها چنگالش را در لباس سفید پانیذ فرو کرده بود.انگار می ترسید بیفتد و پانیذ با صدای بلند می خندید و صدای رضا در سرش اکو می شد که می گفت " پانیذ داری پرواز می کنیا، آرومتر برو،شاخه می شکنه دختر" پانیذ آنقدر سرگرم بود که متوجه نشد در باز شده و رامبد با ماشینش در کنار مردی داخل می شود.حسین( دوست صمیمی رامبد، وکیل خانوادگی خانواده کاوه) با دیدن پانیذ با حیرت گفت:رامبد اون پانیذ نیست؟! رامبد که در تمام مدت حواسش به ماشینش بود با حرف و نگاهی که انگار مستقیم به پانیذ دوخته شده بود برگشت و پانیذ را دید که بی توجه به همه تاب می خورد و به طرز سحرآمیزی دلبری می کرد.صدای حسین را شنید که گفت:خدای من این دختر چقد قشنگه! اخم درهم کشید.بدش می آمد از تعریفی که نصیب این دختر مو بلند می شد.به نظرش که پانیذ هیچ جذابیتی نداشت.اما چرا نگاه همه ی مردها به او متفاوت بود و او را زیبا می دیدند تعجب برانگیز بود. به طرف حسین که محسور پانیذ شده بود برگشت و گفت:حسین تو برو تا منم ماشینو پارک کنم بیام. مگر می توانست دل بکند از این دختر بازیگوش و زیبا که انگار با این موهای باز قصد جان کرده بود! رامبد زیر لب غرید:حسین دیر شد، نمیری داخل؟ حسین تکانی خورد و به خودش آمد.بزور دل کند و با نارضایتی وارد خانه شد.رامبد همین که خیالش بابت حسین راحت شد بی خیال اتومبیلش که وسط حیاط توقف کرده بود با قدم های بلند و عصبانی به سراغ پانیذ رفت.بدون آنکه پانیذ متوجه شود موهایش را در هوا گرفت و محکم به سوی خودش کشید.پانیذ از درد جیغ زدو سرش را برگرداند.از دیدن رامبد با آن ابروهای درهم کشیده میشی های ترسناک از وحشت رنگش سفید شد.رامبد موهایش را کشید که پانیذ تعادلش را از دست داد و از پشت روی زمین افتاد.تنها از روی شانه ی پانیذ پرواز کرد و کمی آنطرف تر نشست و خیره به آنها نگریست.رامبد کنارش نشست و بدون آنکه موهایش را رها کند با دندانهایی که از زور عصبانیت روی هم می فشرد گفت: -اینجا داشتی چه غلطی می کردی؟ پانیذ دست برد تا با گرفتن دست رامبد از درد موهایش کم کند که رامبد بیشتر فشار آورد و گفت:می خوای دلبری کنی ها؟ فک کردی می زارم کسی خرت بشه؟ پانیذ دوباره بغض کرد.سهمش همان شد: کتک، تحقیر و بغض! این مرد نمی دانست این دختر 17 ساله دل کوچکی دارد.می بخشد اما یادش نمی رود موهایی که در دستانی تنومند اسیر است.یادش نمی رود تحقیر و تهمت هایی که روح دیوانه اش هم نه بویی بدیش را شنید نه به تماشا نشسته دلبری هایش را! یادش نمی رود بغضی که سیب شده بوده و نمی شکست! رامبد پوزخندی زد و گفت:صداتو گرفتم اما انگار هنوزم اینقد جرات دار شدی که بیای برا خودنمایی!.. جرات نداشت تا بکوبد مشت بر دهانی که فقط یاوه سرایی می کند تا آتش دل خودش را از این کینه ی چند ساله خالی کند. رامبد موهایش را کشید و گفت:کلفت منی هیچ حق نداری خوش بگذرونی و گرنه هری، برو ببینم تو خیابون کی می خواد مثلا محض رضای خدا بدون طمع بهت جا بده! تنش لرزید از این فکری که بر مخیله اش چنبره زد.خود را جمع و جور کرد که رامبد گفت: -تا وقتی مثله آدم باهات راه میام آدم باش تا سگ نشم. می خواست پوزخندی بزند در آن میشی های عجیب زیبا که انگار هیچ وقت نمی توانست از آنها دل بکند و بگوید: -کدوم آدمیت؟ کدوم آدمی در حقم کردی که ازم آدم بودن می خوای انسان؟! -پس همین الان تا اون روی سگم بالا نیومده میری تو آشپزخونه وسایل پذیرایی رو میاری و صدام می زنی.... یک لحظه در دلش به خود لعنت فرستاد برای این لالی بی موقع این دختر. -بیا پشت در اتاق کار بابا، در بزن میام دم در.نمیای داخل و تا حسین نرفته تو اتاقت می مونی.اگه آفتابی بشی من می دونمو و تو، شیرفهم که شدی؟ پانیذ بدبخت مگر می توانست نفهمد حرف این مرد خوش تیپ زورگو را! سرش را تکان داد.رامبد موهایش را رها کرد و با غضب گفت: -فک نکن چون گفتم موهاتو کوتاه نکن هر غلطی خواستی می تونی بکنیا...این پشمارو ببند حالم ازشون بهم می خوره.دیگه هم نبینم به جای اینکه به کارات برسی بیای اینجا و بازی کنی. پانیذ قبول داشت.اگر قبول نمی کرد لج می شد و موهایی که هرگز دوست نداشت کوتاه شود به دست مردی که انگار به قول خودش چشم دیدن این پشم ها را نداشت! رامبد بلند شد لباسش را کمی تکان و با نفرت گفت:خودتو جمع و جور کن پاپتی! خیلی وقت بود انگ همه چیز می خورد.این صفت های جدید که تازه نبود.چرا باید ناراحت باشد از پاپتی گفتنی که تکراری شده بود و بارها بر سرش کوفته بود؟! رامبد برای آخرین بار برای اینکه زهر چشم بگیرد چشم غره ایی رفت و با ابروهای درهم کشیده از او دور شد.پانیذ نگاه دوخت به این مرد شدید خوش استیل در آن کت و شلوار براق و مارک سیاه رنگ که شیک راه می رفت و مردانه بود قدم های محکم و استوارش! با بغض به سوی تنهای بی خیال برگشت و گفت:دیدی تنها، خوشی بهم نیومده.می خواد هرجور شده روزامو زهر کنه.اما نمی زارم.هر کاری می خواد بکنه. بازم من پانیذم.شاد می مونم. می دانست فقط خودش را دلداری می داد و گرنه غم داشت کوه به کوه.آنقدر زیاد که کم می آوردند عالم و آدم جلویش! بلند شد لباس سفیدی که این روزها حس تنفر از آن را داشت را تکاند و تنها را در بغل گرفت و وارد ساختمان شد.یکراست به اتاقش رفت.تنها را در جعبه گذاشت و از اتاق بیرون رفت.صدای خنده ی بلند حسین و رامبد سوهان شد بر دلی که مرتب ترک می خورد و بند نزده ترک دیگری بر می داشت. برای فرار از این خنده های سوهانی پله ها را دوتا یکی کرد و خود را به آشپزخانه رساند.بغض آزارش می داد.شیر ظرف شویی را باز کرد و چند بار مشتش را پر کرد و به صورتش آب پاشاند.نفسی تازه کرد و قهوه جوش را پر آب کرد به برق زد.سراغ یخچال رفت و سبد میوه را در آورد.و روی میز گذاشت.از کابینت پیش دستی ها را درآورد و با سیلقه و دقت چند میوه را پوست گرفت و با تزیین کاکائو، پسته و گردو در پیش دستی ها جا داد.قهوه ی آماده شد را در فنجان ریخت.همه را در سینی طلاکوب زرین گذاشت و با احتیاط به طبقه ی بالا برگشت.پشت اتاق کار که ایستاد بی توجه به دلی که سرکشانه می کوفت تقه ایی به در زد.طولی نکشید که رامبد چون میرغضب در را باز کرد سینی را گرفت و آرام گفت:برو تو اتاقت اگه تا شبم طول کشید بیرون نمیای. کم بود زندانی این خانه که حالا زندانی اتاقش شود..... با رفتن پانیذ، رامبد با نگاهش بدرقه اش کرد همین که در را بست نفس راحتی کشید و داخل شد.حسین کنجکاوانه گفت: -پانیذ بود؟ رامبد اخم درهم کشید و گفت:چیه تو امروز سوزنت رو پانیذ گیر کرده؟ نه یکی از خدمتکارا بود. سینی را روی میز گذاشت و گفت:یه فیلم دارم می خوام ببینیش.بعد از اون برات حرف دارم. حسین سرش را تکان داد و برگه ی زردآلویی که با مغز پسته پر شده بود را برداشت و در دهان گذاشت و توجه اش را به رامبدی داد که بلند شد نوار کوچکی را در دستگاه گذاشت و روی سینمای کوچک اتاقش پلی کرد.همین که فیلم پخش شد حسین با تعجب گفت: -این که خودتی؟! رامبد فیلم را به جلو هدایت کرد و دقیقا وقت ورود فرامرز رستمی پلی را زد و گفت: -با دقت نگاه کن. حسین توجه اش را داد به فیلم.هر لحظه متعجب تر و خشمگین تر می شد وقت خداحافظی فرامرز، رامبد سینما را خاموش کرد و گفت: -می شناسیش؟ حسین دستی به صورتش کشید و گفت:آره، از اون کلاشای بازارِ.همه چیزو به زور می گیره.سر یه پرونده باهاش آشنا شدم.کلی رشوه داد تا طرفشو زد زمین. رامبد با اخم گفت:دندون تیز کرده برا ارث پانیذ که از بابا بهش رسیده.میگه باباشه اما باورش ندارم.می خوام دستشو کوتاه کنم تا از پانیذ ناامید بشه. حسین خیره نگاهش کرد و گفت:فکرت چیه؟ -وصیت نامه ی بابا، اول باید بدونم تقسیم ارث چطوره؟ حسین نفس عمیقی کشید و گفت:تو که می دونی نمی تونم تا چهلم بازش کنم. رامبد سر تکان داد و گفت:می دونم، کاری به وصیت نامه ندارم، می خوام بدونم چقد بهم می رسه چقدم به پانیذ؟ نمی خوام این گرگ چنبره بزنه به دارو ندارمو هاپولیش کنه. می فهمید حساسیت تنها مالک ثروت هنگفت رضای کاوه را! هرکس دیگری بود چنگ می انداخت بر این دارایی تا نه باد ببرد و نه گرگ ها چشم بدوزند بر این چیزی که حق بود و ناحق می خواستند ببرند و نشد داشت این کار برای تک فرزند رضای کاوه که پرغرور می خواست محافظ مالش باشد! حسین لبخند زد و گفت:عمو دو سوم رو به نام تو کرده و یک سوم به نام پانیذ. حیرت شاخ شد بر سر رامبدی که فکر می کرد رضای نامهربان حتما بخشیده مالش را به دختری که دخترش نبود و شد عزیزکرده اش و پسری که پسرش بود و دور افتاده بود در تنهایی هایش! حسین گفت:نمی دونم چرا، اما عمو تا بابا زنده بود هر سال وصیت نامه شو یه تغییراتی می داد و بعدش که من وکیلش شدمو همیشه هم می گفت بد کردم در حق پسرم. رامبد چشم درشت کرد و ابرو بالا داد و با حیرتی که در صدایش موج می زد گفت:چرا؟ حسین شانه بالا انداخت و گفت:نمی دونم، فقط همیشه همینو می گفت بدون توضیح اضافی! درگیر شد ذهنش به سوی پدری که پدر نبود! غریبه ایی بود که عطر آشنایش بغض می شد برای این پسر بچه ی مرد شده! چشمانش را روی هم فشرد تا اشک حلقه شده فرو نریزد و نفهمد حسین از این دردی که در قلبش سوسو می زد. حسین گفت:فکرت چیه؟ نفس عمیقی کشید و گفت:باید جعل وصیت نامه کنیم!... چشم درشت کرد حسین با دهانی که باز شده بود و به جلو خیز برداشت و با صدایی که بالا رفته بود گفت: -چی گفتی؟! رامبد لبخند زد و با آرامش گفت:چته پسر؟ آرم باش، بزار حرفمو کامل کنم بعد اینجوری دهان باز کن. حسین به مبل تکیه داد و با جدیت گفت:حرفتو بزن. رامبد نفس عمیقی کشید و گفت:می دونم نگرانی، اما خیالت راحت من کاری به وصیت نامه ی اصلی ندارم.اون پیش تو جاش محفوظه.اگه پای وصیت نامه ی جعلی اومد وسط بخاطر خود پانیذه.می خوام وصیت اصلی رو نگه داری و بسپری یکی که تو جعل سند حرفیه بیاد یه وصیت نامه دیگه رو تنظیم کنی و روز چهل بیاری.می دونم مهر بابا پیش توئه.پس مشکلی پیش نمیاد. -دقیقا چرا می خوای این کارو کنی؟ رامبد پای چپش را روی پای راستش انداخت و گفت: -حس می کنم یکی تو این خونه هست که همه چی زندگی منو بیرون ببره و به گوش اون مردک برسه.با این کار می خوام به گوشش برسه که پانیذ ارثی نبرده تا دستش کوتاه بشه. -می دونی جعل سند چه عواقبی داره؟ رامبد بیخیال لبخند زد و گفت:ناسلامتی تو وکیلی نه من... با جدیت ادامه داد:اینجوری به نفع همه اس.خوشم نمیاد یکی راست راست بیاد تو شرکتم و تهدیدم کنه.هر چند هنوز دارم براش.کاظمی و نوچه هاشو فرستادم برا تحقیق.منتظرم یه نقطه ضعف ازش بیاد دستم.هنوز نمی دونه با کی در افتاده. حسین نگاه دوخت به این جوان پرشر و شور که بر مسند قدرت پدر به رخ می کشید زوری را که بر حسب اتفاق از پدر گریبانش را گرفته و حالا مغرورانه می خواست پشت بکوباند حریف قدری چون خود را! اما حس دیگری داشت.نگرانیش برای ثروت پانیذ عجیب بود.خواهرش نبود و همسرش نبود و هیچ کسانی بود غرق در این کاخ که چون غریبه ایی ناهم خون در کنار هم بودند و رامبد جوان در فکر این دختر؟! با جدیت پرسید:فکرت برا پانیذ چیه؟ چرا نگران اموال اونی؟ نگران نبود.اصلا نگران نبود.این دختر چشم سبز و کمند گیسو نگرانی نداشت.فقط نگران خودش بود که بین این ثروت جدایی افتد.چیزی که نمی خواست. خواست بی تفاوت باشد.هیچ کس در این دنیا مهم نبود خصوصا آن کمند گیسوی دلبر! اخم درهم کشید و گفت:اونقد پست نشدم که چشم بدوزم به مال دیگران.خیالت راحت نقشه ایی ندارم.فقط می خوام شر این مردک از سرم کم بشه. حسین نفسی تازه کرد و فنجان قهوه اش که سرد شده بود و برداشت و کمی عطر قهوه را با نفسی عمیق به ریه هایش فرستاد و گفت: -یکیو می شناسم تو جعل سند حرفیه.میارمش، اما قراره این بازی تا کی ادامه داشته باشه؟ -تا وقتی این جناب رستمی زرنگ فک کنه چیزی از پانیذ بهش نمی ماسه و دمشو بزاره رو کولشو بره. -خیلی خب، خود پانیذ چی؟ نمی خوای بدونه؟ لبخندی شیطانی روی لب های رامبد جان گرفت و گفت:نه، اون هنوز یه سال مونده به سن قانونی برسه. حسین قهوه اش را مزمزه کرد و گفت:کارا رو ردیف می کنم خبرت میدم.چه نقشه ی دیگه ایی برا رستمی داری؟ -هنوز هیچی، البته تا وقتی پاش از خط قرمز رد نشده. حسین لبخند زد و گفت:دقیقا عین عموی خدابیامرزی.اونم همین قد تو کاراش صراحت و جدیت داشت.نمی ذاشت آب از آب تکون بخوره.داری جا پاش می زاری. مگر آرزویش نبود مانند رضا شدن؟ حالا شده بود رضا و جوان و پر از حس انتقام و کینه! .. پوزخندی زد و گفت:ما اصلا شبیه هم نیستیم. حسین به چهره ی گرفته ی رامبدی نگاه کرد.مشکل را نمی دانست.او همیشه رامبدی شاد دیده بود که لبخندش دل می برد از دخترکان جوان و اخمش ترس می کاشت در دل و نگاهش دریای خاص معرفت! قهوه اش را نوشید و گفت:پانیذ رو نمی گی بیاد ببینمش؟ دوباره اخم درهم کشید از این توجه و محبتی که در چشمان حسین دودو می زد.دروغ که حناق نبود گیر کند در گلویی که دروغ می گفت تا رها شود از این سماجت عجیب! -نیستش، این ساعت میره کلاس زبان. حسین متعجب نگاهش کرد و گفت: -که اینطور.پس دیگه برم.اما برا وصیت نامه تو جریان می زارمت.سعی کن کار خلافی نکنی که شر بشه.مردک خیلی مارمولکه. رامبد سرش را تکان داد و گفت:نمیشناسمش زیاد.اما انگار از رقبای کاری بابا بوده حالام که رقیب من شده.اما پا رو دمم بزاره نابودش می کنم.منو نشناخته. -چون نشناخته داره فیلم میاد.حواستو جمع کن به کاهدون نزنی. -حواسم هست. حسین بلند شد و گفت:میرم ولی تاکید می کنم نری طرفش که نقطه ضعف بدی دستش. رامبد بلند شد دستش را به شانه اش زد و گفت:نگرانم نباش، منو خوب می شناسی بی گدار به آب نمی زنم. حسین سر تکان داد و گفت:مطمئنم. رامبد، حسین را بدرقه کرد و با ذهنی آشفته از تمام این اتفاقات به اتاقش برگشت تا کمی استراحت کند اما یادش آمد هنوز ناهار هم نخورده.حال پایین رفتن نداشت. گوشیش را برداشت و شماره ی پانیذ را گرفت.شاید 6 بوق خورد تا بلاخره تماس برقرار شد به تلخی گفت:لال هستی کر که نیستی این همه لفتش دادی تا جواب بدی.... صدای نفس های تند پانیذ متوجه اش کرد از حرفش ناراحت شده.بی خیال گفت: -ناهار نخوردم.برام بیار اتاقم.طولش نده. گفت و قطع کرد.هنوز کم بود رفتارهای تلخش.هنوز کم بود تحقیرهای کم شدن از این دختر زیبا.روی تختش دراز کشید و به سقف زل زد.از اول زندگیش اتفاقات زیادی افتاده بود و پانیذ مهمترین اتفاق زندگیش.می دانست برای آن اموال نیست که حرص می زد رستمی را از میدان به در کند.همه ی حرصش نگه داشتن پانیذ کنارش بود.از تنهایی و بزرگی این خانه می ترسید.با تمام آزارهایش اما وجود پانیذ حس زندگی را به او می داد.باور اینکه حداقل کسی در آن خانه هست که هم خون نبود اما سالیانیست از هر غریبه و فامیلی آشناتر است.محال بود بگذارد برود.حتی اگر دست و پایش را می بست و زندانیش می کرد.نفس بلندی کشید و لحظه ایی چشمانش را روی هم گذاشت که صدای تقه ی در چشمان آرامش نیافته اش را از هم باز کرد.روی تخت نیم خیز شد و گفت:بیا. پانیذ سر به زیر با سینی بزرگی داخل شد.باز شعله کشید نفرتش.انگار نه انگار تا لحظاتی پیش در خیالتش حداقل کمی مهربان شده بود.اخم درهم کشید و گفت: -بزارش رو میز. پانیذ سینی را روی میز گذاشت و قصد رفتن کرد که رامبد با شیطنت و بدجنسی گفت:وایسا. پانیذ با چشمان سبزش زل زد به آن میشی های سرکش و مات! رامبد با لبخند بدجنسی که بر لب کاشته بود گفت: -یادت رفت تعظیم کنی. شکست قلبش از این همه تحقیری که نه حقش بود نه انصاف! بغض باز شر شد و اشک زندانی در پس مردمک نگاهش!..... RE: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - aCrimoniouSs - 02-08-2014 لازم نیست بعد از هر پست جوابشُ بدین که وایی چقد ناز بود و این چیزا... سپاس کافیه:/ RE: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - afousa - 03-08-2014 چقدر بد اخلاق مدیر انجمن بعیده والله RE: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ - 05-08-2014 چــه ربطی به اخلاق داره ! اسپم باعث میشه کیفیت موضوع بیاد پایین ! :| RE: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - Fake frnd - 08-08-2014 زورگویی و تحقیر تا کجا؟ حس محافظت از خود در برابر آن همه تحقیر بالا گرفت.چشمانش سرد شد.دوباره همان آرامش وصف نشدنی به جانش ریخته شد.به
چشمان بازیگوش و بدجنس رامبد نگاه کرد پوزخندی زد و بدون توجه به رامبد پشت به او کرد و به سوی در اتاق رفت.از همه چیز گذشته بود اما عزت نفسش را می توانست حفظ کند.صدای رامبد که با خشم صدایش می زد را نادیده گرفت.از در اتاق خواست بیرون رود که مچ دستش در دستان تنومندی گره خورد. برگشت نگاهی به مچ دستش انداخت اما خیلی زود نگاه گرفت و دوخت به این مرد وحشی افسار گسیخته که ته نگاهش رحمی نبود و فقط آزار موج می زد و لذت این آزار! رامبد مچ دستش را فشار داد و غرید: -می بینم اینقد جرات پیدا کردی که بی توجهی کنی؟ نکنه هوا ورت داشته خبریه؟ یا مثلا فرشته ی مهربون قراره بیان کمکت کنه؟ فرشته مهربان مادر کودکی های پانیذ بی مادر بود.آن روزهای کودکی و بی مادریش در خلوت اتاقش می نشست و ساعت ها با فرشته یی که نه دیده بود و نه صدایی آوا شده بود برایش حرف می زد و مادر خطاب می کرد فرشته ی مهربانی را که مانند مادر ندیده بود و نوازشی بر آن کمند زیبا نکشیده بود.و حالا رامبدی که خوب می شناخت این دختر مادر ندیده را تمسخر می کرد خلوت فرشته دیده ی این بی مادر زیبا را! پانیذ با زمردهای سردش به او زل زد و با دست آزادش محکم به سینه ی او کوفت و مچ دستش را در این بی هوای کوفتن و غافلگیری رامبد وحشی از دست او کشید و دستگیره را فشرد تا به سرعت خارج شود که کمند موهایش اسیر شد در چنگال آن تمام شده در همه ی مقیاس های دنیا و کشیده شد در آغوش بی مهرش و نعره ایی که کنار گوشش پاره کرد پرده ایی که تاب شنیدن آن اصوات خشن را نداشت. -چطور جرات کردی دختره ی زبون نفهم؟ سرت به جایی رسیده تو سینه ی من می زنی؟ بلایی سرت میارم که یادت بره رامبد کیه؟ آوایی نداشت تا بانگ بزند تو وحشی و پر از نفرتی و تن من بازیچه ی نفرتت! آوایی نداشت تا بگوید نفهم تویی که خودت را مقایسه می کنی با بی آوایی که حتی قدرت دفاع هم ندارد! اما نتوانست و موهایی اسیر شده اش پوست سرش را سوزاند اما نه بغض کرد و نه نگاهش نرم شد.سخت و سرد چنگ انداخت به پنجه های قدرتمند رامبد. رامبد از این وحشی گری پانیذ متعجب و عصبی او را برگرداند و سیلی محکمی به صورتش نواخت و پانیذ آهی در دل کشید و قسم خورد یک روز از این خانه می رود. بدون خاطرات رضای دوست داشتنی.بدون این میشی های وحشی، بدون همه ی خواستنی هایش! رامبد با چشمانی به خون نشسته گفت:وحشی، خیلی روت زیاد شده.حالیت می کنم. نقطه ضعف پانیذ را می دانست.می مرد و موهایش را از دست می داد و حالا این رامبد خیره سر قصد داشت او را بکشد.او را به سوی قیچی روی میزش برد. همین که برق قیچی در چشمان پانیذ درخشید جیغ بلندی کشید و تقلا کرد.رامبد با دست آزادش گلویش را فشرد و گفت: -چته؟ رم کردی؟ چند روز بهت خوش گذشته ها؟ بلاخره بغض کرد.مگر چقد تحمل داشت؟ چقد می توانست این رامبد سخت و بی رحم را تحمل کند؟ اشک نداشت اما هاله ایی غبار گرفته مردمک چشمانش را تر کرد.با صورتی که رو به کبودی بود به آن میشی هایی که انگار غیر از بدی هیچ نمی دانست زل زد.معلوم نبود آن نگاه چقدر درد و درماندگی داشت که بی اختیار دستان رامبد شل شد و پانیذ توانست نفس عمیقی بکشد اما آنقدر بی حال بود که جلوی پای رامبد روی زمین زانو زد و به سرفه افتاد.شاید برای اولین بار بود که نگرانی در رفتار رامبد سرایت کرد.فکر مرگ پانیذ او را پریشان کرد.جلویش زانو زد و با لحن که نه مهربان بود و نه بی رحم گفت:خوبی؟ پانیذ نگاهش نکرد فقط گردنش را کمی با دست مالید و با سر گیجه ایی که داشت بلند شد و در حالی که تلو تلو می خورد از اتاق خارج شد و رامبد بدون تلاشی برای کمک به او فقط نگاهش کرد و فکر کرد که دستان رضا روزی برای خفه کردنش برای این دختر دور گردنش حلقه شد اما انگار آنقدر مهر پدری داشت که فشار نداده رهایش کند اما مدت ها سردی رفتارش را تحمل کند و او در خلوت اتاقش آه بکشد و آرزو کند کاش پانیذ می مرد تا او بتواند پدرش را داشته باشد و حالا رضا نبود و پانیذ سرمدار همه ی این خانه جلویش رژه می رفت و او نمی توانست تحمل کند بودن و نبودنش را! کاش می توانست از این زندگی فاصله بگیرد:اجازه خدا...بیا ورقمو بگیر، تموم نکردم اما دیگه خسته شدم!... یک آشنا هم میان این قوم تشنه به او خوب بود.نه، بهترین بود.لبخندی به زیبایی شکفتن نرگس زد و زیبا را در آغوش کشید.زیبا خواهرانه او را در آغوشش چلاند و مادرانه بوسه ای روی موهای او کاشت و زیر گوشش زمزمه کرد: -دلم برات تنگ شده بود خانوم نازم. پانیذ خندید به آن همه محبت زیبا و سرش را تکان داد.زیبا دستش را گرفت و گفت: -بیا تا آقا گرگه نیومده برام بگو این یه هفته نبودم چی شده؟ پانیذ به قهقه خندید و چقدر این دختر محتاج خنده ایی شادمانه بود!زیبا او را روی مبل نشاند و نگاهی به لباسش انداخت و گفت: -آخرش کار خودشو کرد.دیگه باور کردم که رامبد عقده ایه. پانیذ با خنده دفترچه کوچکش را از جیب لباسش بیرون آورد و تمام اتفاقات را جمله به جمله می نوشت به زیبا نشان می داد و زیبا با حرص و عصبانیت می خواند و لب می جوید و در دل خط و نشان می کشید.پانیذ دفترچه را در دست گرفت به زیبا نگاه کرد که زیبا گفت: -فعلا که زور دست اونه اما نمی زارم اینجوری باقی بمونه.از اینجا می برمت. صدای نعره ی رامبد از بالای پله ها توجه اش را جلب کرد: -تو بیجا می کنی، کی به تو همچین حقی می ده؟ زیبا فقط از خود پرسید:مگه نادیا نگفت بیرونه؟! قبل از آنکه آتشی شود و با زبان برنده ونگاه مغرورانه اش به جان رامبد بیفتد نگاهش کشیده شد به محمدی که با نگاهی محو تماشایش می کرد.زبانش قفل شد.شاهزاده از راه رسید.مرد در باران پیدا شد.این همان مرد 10 سال پیش بود.همان پسربچه ی مرد شده ی عشق زده! زمانی عشق در وجودش برای این مرد دکتر شده ی باکلاس بود و حالا تنی که بوی زنی دیگر دهد دست دوم شدنش مسری می شود و حال این عشق خراب! اما نگفت:حضور پر حجم زنی را حس می کنم..ابله نباش...من زنم با حس ششمی قوی....! محمد او را به لبخندی مهمان کرد و نگاه زیبا سرد شد و در مقابل تعجب رامبد و پانیذ کیفش را برداشت و به سرعت خارج شد و رامبد به این فکر کرد که زیبا کم نیاورد اما چرا رفت را نه از این نگاه خیره فهمید نه در عجله ایی که از این دختر مغرور بعید بود! رامبد نگاه دوخت به پانیذی که گیج رفتن زیبا بود و با خشونت صدایش زد.پانیذ برگشت و سرش را بلند کرد تا او را ببیند.رامبد گفت: - دو تا قهوه بیار. پانیذ شرمزده در مقابل محمد به آشپزخانه رفت و محمدی که زیبای مغرور را فراری داده بود با ملامت به سوی رامبد برگشت و گفت: -چی بهت بگم که لایقت باشه؟ داری با زندگی این دختر بازی می کنی، چرا راحتش نمی زاری؟ رامبد دستی تکان داد و گفت:فعلا از هیچ کس تو زندگیم نظر نمی خوام.بیخیال شو رفیق! محمد با حرص گفت:بیخیال شم تا گند بزنی به زندگی خودت و این دختر بچه؟ رامبد پوزخند زد و گفت:اینقد اونو بچه فرض نکن.دخترای هم سن این مادرن. -خب گلی به جمالت که خودتم اعتراف می کنی، پس دردت چیه که از یه زندگی معمولی محرومش کردی؟ رامبد دستی در هوا تکان داد و بی توجه به محمد گفت:دوس داری بیا اتاقم تا قهوه بخوریم گپ بزنیم اگه نه... محمد پوزخندی زد و گفت:روانی شدی، باید ببرمت پیش روانشناس. رامبد با صدا خندید و با شیطنت چشمکی زد و گفت:جوش نزن داداش..زندگی همینه... محمد کلافه با رامبد رفت اما حرفش نه حرف پانیذ بود، حرف آن زیبای سرکش و مغرور بود که نگاه دزدید و آن مرد در باران پشت در ماند. گاهی گمان نمی کنی ولی می شود، گاهی نمی شود، نمی شود که نمی شود، گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است، گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود, گاهی گدای گدای گدایی و بخت نیست، گاهی تمام شهر گدای تو می شود. رباب با چشم چرخی در خانه زد و گفت:پس اون دختره ی ذلیل مرده کجاس؟ نه حناقی بود در گلو و نه شاخی شد بر سر و نه حس گناهی در قلب! -فرستادمش خارج، فک نکنم دیگه بیاد ایران. زیبا با چشمانی که از حدقه بیرون زده نگاهش کرد که رامبد لبخند تهدید کننده ای تحویلش داد و خفه اش کرد.رباب پشت چشمی نازک کرد و گفت: -خدا ازش نگذره، می ذاشت کفن داداشم خشک بشه بعد می رفت پی الواتی، ایشالا تو گور بزارنش... زیبا با اخم گفت:مامان بس کن، چرا تن دایی رو تو گور می لرزونی.نمی دونی پانیذ چقد براش عزیز بوده؟ رامبد با لبخند حرص درآری گفت:حرص نزن دختر عمه، بابا نیست بزار عمه راحت باشه. زیبا با اخم و تلخی گفت:کسی از شما حرف نخواست پسر دایی. رباب به اخم گفت:چیکار داری پسرمو، خب حق میگه. پسر شد برای عمه ایی که تا رضای دوست داشتنی بود حتی دست نوازش هم برایش دریغ بود و نگاه بی تفاوتی که می سوزاند قلبش را بدتر از نفرت! زیبا بلند شد و به عمد گفت:برم تو اتاق پانیذ قرار بود برام یه چیزی بزاره. رامبد با خیال راحت به مبل تکیه داد و گفت:راحت باش دختر عمه. زیبا سرد نگاهش کرد و بی توجه به حرف های آنها یکراست به اتاق پانیذ رفت.در اتاق را که باز کرد دلش سوخت برای غریبی این دختر تنها شده عین خدایش! پانیذ کلاغک را در آغوش داشت و با لبخندی تلخ تر از اسپرسوی ساعت 10 شب های رامبد پرهای سیاه رنگش را نوازش می کرد و لب می زد بدون آنکه نوایی پخش شود تا سکوت مقدس اتاق بشکند! بغض کرد و صدایش کرد:پانیذ! پانیذ سر بلند کرد و سرش را به نشانه ی سلام تکان داد.زیبا خود را به سویش پرت کرد و او را محکم در آغوش کشید و موهایش را بوسه باران کرد.پانیذ با غم پذیرایی این محبت صمیمانه شد که بعد از رضا تنها محبتی خالصانه ی آرامشش بود!پانیذ اما اصلا ناراحت نبود از این مخفی کاری که به نفعش بود.برخورد با این قوم عذاب بود و بس! زیبا او را از آغوش جدا کرد و گفت:امروز می برمت دریا، مامانو که برسونم خونه میام دنبالت. پانیذ ترسیده سرش را تکان داد و دفترچه ی کوچکش را بیرون آورد و نوشت " رامبد نمی زاره، گفته از خونه بیرون نرم" -رامبد غلط کرد، مگه می خواد تارک دنیات کنه؟ خودم می برمت می خوام ببینم کی جلومو می گیره؟ ترس خانه کرد در آن دو زمرد و لبخند اطمینان نشست بر لب های زیبا و این سرآغاز شروعی بود که رامبد را نمی دانست چه می شود؟ زیبا با اکراه به تنها نگاه کرد و گفت:ازش خوشت میاد؟ اونم یه کلاغ؟ پانیذ لبخند زد و نوشت "دوسش دارم، عین من تنهاس"... بغض گلو فشرد برای زیبا، برای این معصومیتی که مانندش نه به چشم دیده بود نه گوشی برای شنیدن! بوسه ای پر عشق روی گونه اش نثار کرد و گفت:میرم یه آژانس بگیرم مامانو راهی کنم، می ترسم برم این مردک از موقعیت سواستفاده کنه.آماده باش تا بیام. مانتو سفیدتو بپوش.خیل خوشگل میشی باهاش. پانیذ لبخند زد و زیبا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.صدای صحبت مادرش با رامبد به گوش می رسید.از پله ها سرازیر شد.نادیده گرفت رامبد لبخند به لب و نگاه پر تمسخرش را و رو نهاد به مادرش و گف:مامان من جایی کار دارم، براتون آژانس میگیرم. رباب چشم ریز کرد با نگاهی مشکوک پرسید: کارت چیه؟ از این مواخذه های عذاب آور بدش می آمد.به تلخی گفت:بعد که برگشتم خونه توضیح میدم براتون.الان آماده شین تا زنگ بزنم. رباب هنوز مشکوک بود اما اصرار برای دختری که خود برای غرور تربیتش کرده بود بی فایده بود.زیبا زنگ زد و ماشینی فوری خواست.تماس که قطع شد رامبد عمه اش را برای رفتن بدرقه کرد و زیبا به سوی پانیذ برگشت.پانیذ شیک پوش در مانتوی سفید و شال قرمز رنگش در حالی که رژ کمرنگ صورتی رنگی لب هایش را نما داده بود با لبخند در آینه مشغول درست کردن موهایش بود.زیبا سوتی کشید و گفت: -آخ که چقد دل ببره این خوشگل دختر! پانیذ خندید و به طرف زیبا چرخید و با دست به خود اشاره کرد و نظر زیبا را پرسید که زیبا گفت: -کم آوردم جلوت، بیام خواستگاریت قبولم می کنی؟ پانیذ بلند خندید و سر تکان داد و بله را گفت به این مغرور بی غرور که نامش زیبا بود و به عینِ در زیبایی بی مانند! زیبا دستش را گرفت و گفت:بیا بریم تا رامبد نیومده خفتمون کنه. لذت می برد همیشه از چاله میدانی بودن زیبا در کنار باکلاس بودنش و مهندسی بودن بی شیله پیله اش! از اتاق خارج شدند، زیبا دست انداخت در بازوی پانیذ و او را به سوی پله ها کشاند.اولین پله ایستادند که رامبد روی آخرین پله ایستاد.با دیدن تیپ پانیذ گفت: -کجا به سلامتی؟ زیبا خونسرد گفت:کسی خواست جواب پس بده که سوال کردی؟ رامبد با حرص و عصبانیت گفت:زیبا پا رو دمم نزار، رو بهت دادم دور بر ندار، خودت هر جا می خوای بری بفرما راه بازه، پانیذ حق بیرون رفتن نداره. قلبش تیر کشید از این بی انصافی که حد نداشت و خود می دانست این بی حدی یعنی ظلم، نامردی، حبس،.... زیبا با خشم گفت:تو تصمیم گیرنده نیستی. رامبد پله ها را طی کرد روبرویشان ایستاد و گفت:من همه کارشم، تصمیم گیرنده جای خود. پانیذ بغض کرده نگاهشان کرد و آن دو با لج و لجبازی به جان هم افتادند و پانیذ بی گریه، با بغضی در حد مرگ تنهایشان گذاشت و به سوی اتاقش دوید، خود را به داخل پرت کرد، در اتاق را قفل کرد به سوی تنها رفت.محکم او را در آغوش کشید گفت: -نابودم می کنه تنها، نمی زاره برم بیرون، مالکم شده، بابام نیست، داداشم نیست، شو...هیچیم نیست و همه کارم شده...تنها خسته ام یه خواب می خوام عین مال عمو رضا.برم تا ته دنیا ساکت و آروم.میشه تنها؟ صدای در اتاق زمزمه اش را با تنها قطع کرد و آوای مستاصل زیبا به گوش رسید:پانیذ جان، چرا درو قفل کردی؟ بیا بیرون کارت دارم. تکانی نخورد.نا نداشت از این همه غم.نا نداشت از این خواری.امروز بس بود برایش، توان بیشتر یعنی خواب! صدای عصبی زیبا را شنید که تهدیدآمیز گفت:رامبد به خدا اگه بلایی سرش بیاد بدبختت می کنم جواب رامبد نیش شد در قلبی که دیگر قلب نبود:به درک! جون سگ تر از ایناس. .. عصبانی شد.توان تحقیر نداشت.بس بود نفرت آن میشی ها، بس بود ابروهای گره خورده و لب هایی که فقط برای چزاندنش باز می شد.بوسه ایی روی سر تنها گذاشت و او را به جعبه برگرداند و فکر کرد باید جعبه ی بزرگتری برای کلاغکش که در حال رشد بود پیدا کند.بلند شد.مانتوی چین افتاده اش را با دست صاف کرد، دفترچه و خودکارش را در کیف دستیش گذاشت و به سوی در رفت.روبرو شدن با آن همه جذبه و زیر پا گذاشتن برای این ناجسور سخت بود.اما یک جایی باید کار جهان لنگ می زد تا او بتواند بند کند این لنگی را! کلید را چرخاند و بیرون رفت.هنوز هم آن دو تن مغرور در حال یکی به دو بودند.بی روح نگاه به آنها دوخت که انگار متوجه اش شدند.زوم شدن آن میشی ها را روی خودش حس کرد و نگاه ریخت در آن چشمان و زل زد به او و با حرفِ نگاهش گفت: "اگه افتخارت دل شکستنه، به دوستات بگو شکستی و حالا برات عشق بخرن چون انقلاب آفرین این حماسه شدی!*" زیبا به سویش برگشت و با نگرانی پرسید:خوبی پانیذ؟ پانیذ بی توجه به آن غرور موازی نفرت رو به طرف زیبا گرفت.دستش را گرفت و به سوی پله ها کشاند.رامبد غرید: -کجا؟! لال بود.کر شد.بی توجهی هم نعمتی بود.زیبا لبخند زد به این جسارت! رامبد با خشم به پشت سرشان روان شد.نادیده گرفت زیبا را و رو کرد به پانیذ خیره سر که با شتاب می خواست اگر شده برای ساعتی هم این خانه ی نفرین شده از جادوی نفرت را ترک کند و گفت: -کجا سرتو انداختی پایینو میری؟ پانیذ با خشم دستی به سینه ی ستبر رامبد زد و به او فهماند که بیخود وقت تلف می کند.برای یک لحظه ترس خانه کرد در دل این تمام شده در همه ی مقیاس های دنیا! ترس از رفتنش، ترس از جناب رستمی کلاش، ترس از تنهایی این خانه ی بی مادر و پدر!زیبا با اخم گفت: -چیه؟ بس نیست زندانی کردنش؟ گناه یه ساعت بره بیرون چشش دو تا آدم ببینه؟ هرز رفتی رامبد! رامبد با برق خشمی که در میشی هایش درخشید اخم کرد و گفت: -خودم می برمتون. زیبا با صراحت گفت:ماشین هست.لطف نکن یه وقت زیادیمون میشه. -بس کن زیبا.مهمونی احترامت واجبه و گرنه برام کاری نداره از خونه م پرتت کنم بیرون.همین جا بمونین تا بیام. زیبا بدش آمد از این صراحتی که رنجاندش و دم نزند جلوی پانیذی که با همه ی جسارت قلمبه شده اش بدنش می لرزید از ترس! لبخند پاشاند در آن دو زمرد خاص و گفت:آفرین، بلاخره کوه غرور از خر شیطون که نه، از خر خودش پایین اومد. پانیذ بزور لبخند زد.اما ترس همراهی رامبد بیشتر از حبس در آن خانه بود.صدای قدم های سنگین و محکم رامبد روی اعصابش مداد می کشید.دستی بازویش را گرفت و آوایی کنار گوشش گفت: -بعد از رفتن زیبا شیر شدنو خودم یادت میدم عزیزم. بازویش کشیده شد و همراه رامبد به سوی آخرین پله ها روان شد.زیبا لب به اعتراض گشود که رامبد توبیخ کننده گفت: -بهتره ساکت باشی زیبا، زیادی رو اعصابم بودی.بهتره با محبت لطف همراهیمو بپذیری. زیبا پوزخند زد و پانیذ چسپیده به رامبد با آن اخم های درهم هم قدمش از سالن بیرون رفتند.زیبا هم با شتاب به آن پیوست.رامبد، کامی را صدا کرد و از او خواست بی ام وی سیاه رنگش را تا بیرون از خانه بیاورد.کامی با عجله به سوی پارکینگ رفت و رامبد به همراه دو دختر زیبا و شیک پوشِ هم قدمش با عجله از خانه بیرون رفت.با آمدن کامی سویچ را گرفت و خود پشت فرمان نشست و محکم گفت: -پانیذ جلو بشین. زیبا پوزخندی زد و عقب نشست.پانیذ جلو نشست و کمربندش را بست.رامبد از آینه نگاهی به قیافه ی سرد و اخموی زیبا انداخت و گفت:قرار بود کجا برین؟ زیبا با اخم گفت:دریا! رامبد بی هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و به سوی دریا رفت.شوق در دل پانیذ محروم از فضای بیرون جوانه زد.زیر چشمی به رامبد با آن قیافه ی جدی و مغرور که با عینک دودی مارکش مانند مانکن ها شده بود نگاهی انداخت. من از این همه بغضى که تو گلومه...................................... از آینده ى تلخى که روبرومه از احساسى که کُشتنش آرزومه...................................... . دگر خسته ام، خسته ام، خسته ام*... ماشین که توقف کرد سکوت وهم برانگیز با صدای ناقوسیِ رامبد اخم به پیشانی نشست: -بیاین پایین. پانیذ توجه نکرد به آن اخم پر غرور، توجه نکرد به هرز رفتن نگاه های پسران بیکار خیابانی، توجه نکرد به دستی که در بازویش چفت شد و او فقط نگاهش به دریا بود. دریای بی تلاطم و سربه زیر که مقدسانه پاهای ساحلش را نوازش می کرد.رامبد کنار گوشش گفت: -راه بیفت به چی زل زدی؟ پانیذ بی خیال این مغرور عجول بود.خواستنی ها جلوی جنگل چشمانش آبی تر از همه چیز می درخشید... دلم را بر روی عالم و آدم بسته ام مگر دلبستگی همین نیست؟* اما انگار باید حواسش می رفت به راپونزل گفتن دختری از دیار دوستانه اش! دختری چشم و ابرو مشکلی با لبخندی گشاد خود را به او رساند و بی توجه به تعجب رامبد و لبخند خاص زیبا پانیذ خوشحال را در آغوش کشید و گفت: -کجایی راپونزل خانوم؟ امتحانا تموم شد جیم شدی ها؟ زبان نداشت تا مثل همیشه آوا سر دهد:مریم دیوونه کو سلامت؟ باز تو گفتی راپونزل؟ مریم از او جدا شد و متعجب گفت:پانیذ چت شده؟ می بینم نزدی تو سرم بگی نگو راپونزل. پانیذ مشتاقانه صورتش را می کاوید.دیدن یک دوست غنیمت بود در این غربت عجیب! مریم متعجب تر به زیبا نگاه کرد و گفت:پانیذ چشه؟ رامبد بازوی پانیذ را چنگ زد و با آن غرور خاص خودش گفت:خوشحال شدیم از دیدنتون. مریم دید زد این جوان رعنا را و لبخند نشست روی لب های پروتز کرده ی جذابش و گفت: -منم همینطور. زیبا گفت:بهتره بریم. رامبد نگاه گرفت از این خیرگی دختر پروتزی و پانیذ را با خود به طرفی که به نظر خلوت تر از همه جا بود برد. ترس اول: دیدن یک دوست زنده کردن امید رفتن! داغ بود از این همراهی با تمام چنگ انداخت های عصبی این تمام شده در همه ی مقیاس های دنیا! زیبا گفت:داریم کجا می ریم؟ خب رو یه نیمکت بشینیم دیگه... اعتراض زیبا، اخم را روی پشانی رامبد زنده کرد.بازوی پانیذ را رها کرد.عینکش را روی موهایش بالا فرستاد.چشمانش را ریز کرد و گفت: -بریم رو نیمکتی که درخت بالا سرش باشه، آفتاب تنده. سکوت زیبا تایید حرف رامبد شد.پانیذ بی خیال به سوی دریا رفت.رامبد با خشم خواست به سویش برود که زیبا بازویش را محکم گرفت و گفت: -بس کن، راحتش بزار.اونقد بچه نیست.کشتی این دخترو. رامبد بازویش را محکم از دستان ظریف این مغرورِ زن بیرون کشید و گفت: -خوبه همچی رو میدونی. باز منو می چزونی.فقط می خوام مواظبش باشم. زیبا پوزخند زد و گفت:بدون تو هم می تونه مواظب خودش باشه.یه روز از این خونه میره باید.... حرفش تمام نشده بود که فریاد به خشم نشسته ی رامبد فضای باز پارک دانشجو را پر کرد: -اون هیچ جا نمیره، نمی زارم بره.چرت و پرتا تو برا خودت نگه دار.تا آخر عمرش زندانی منه.یه قدمم نمی زارم ازم دور شه. زیبا با خشمی که در وجودش زبانه می کشید چون آتشفشانی لبریز از بغض گفت: -سرم من داد نزن روانی.چی از جونش می خوای؟ عقده تو داری سر این بیچاره خالی می کنی مثلا مرد؟ چشمتو باز کن، ببینش، اونقد خوشگل هست که با همون لباس تنش هم بهترین ها بیان سراغش.پس کور خوندی اگه من یکی بزار اسیر دست تو بشه. رامبد عقاب شد در چشم زیبا و خیره شد به آن یشم وحشی چشمانش و گفت: -مگه رو جنازه ی من رد شن.در ضمن تو تنها کسی هستی که حتما لهش می کنم.مواظب خودت باش.... زیبای مغرور پوزخندی نثارش کرد و گفت:جرات می خواد مثلا مرد. دست رامبد بالا رفت و یاد افتاد در سرش برای ضعیفه بودنش و سوخت دلش برای این مغرور و دل نسوخت برای پانیذ کوچک و خواستنی بابا! با اخم و بی توجه به زیبای که غرغر می کرد به دنبال پانیذ رها از درگیریشان به سوی ساحل رفت.چشم چرخاند نگران و دلواپس این کمند گیسوی فراری و نیافتش و ضربانی بالا گرفته که هیچ وقت نگران برای این جذابِ کوچک نبود. ترس دوم: رفت، نباید می گذاشت! پریشان شده ساحل درختی پارک دانشجو را زیر پا گذاشت.کمی که جلو رفت دختری با روسری قرمز که به درخت چسپیده بود و دو جوان احاطه اش کرده بودند حرص و عصبانیت را به رگ هایی که شعله ی غیرت در آن بیداد می کرد تزریق کرد.سرعت قدم هایش آنقدر زیاد شد که گمان پرواز صحیح تر از قدم های تندش بود برای آن غیرت مرد عصبی! دستی بالا رفت برای صورت کمند گیسویی که حالا از ترس و بغض چون شب در سیاهی بود و دست و پایی که می لرزید.رسید و ناجی شد بعد عمری برای این زمردهای سبز.رسید و کمک شد برای فرود نیامدن دستی بی انصاف برای قرص ماهِ صورتی ترسیده! رسید برای آمدنی مبارک و مبارک باد سروری این تمام شده در همه ی مقیاس های دنیا! مچ دست پسرکی در حدود 20 ساله که بالا رفته بود برای پانیذ پدرش را در هوا گرفت و غرید: -اینجا دارین چه غلطی می کنین؟ پانیذ لبخند زد برای مرد که از ابهتش می ترسید و حالا ناجی شد و چقدر ناجی شدن به او می آمد.پسرک گستاخ بود برای این 27 ساله ی مغرور و چموش در رفتاری ناخوشایند. -به شما چه؟ سوپرمن شی یا منکرات؟ برو رد کارت. رامبد مچ دستش را پیچ داد و به زیبایی که تازه از راه رسیده بود گفت:ببرش تا بیام. پانیذ ترسید و زل زد به این پر ابهت و با غصه به دستی که توسط زیبا کشیده می شد نگاه کرد.رامبد گلوی پسرِ دست بلند کرده را گرفت و گفت: -خب نیست آدم جلو بزرگ ترش اینقد زبون نفهم باشه. پسر دوم سینه سپر کرد و گفت:شما نخود و روزی بر نباش، زبون نفهمی ما پیش کش. حرص خورد از این همه گستاخی که حتی ناموس هم نمی تواند رها شود در این شلوغی بازار دنیا.رگ گردن بیرون زد و دستی که مشت شد بر دهان پسر دوم و دستی که گلوی پسر اول را فشرد و غضبی که غریده شد:جرات دارین جلو ناموس یکی دیگه رو بگیرین و من ببینم تا دیگه نزارم دهن وا کنین. پسر اول را محکم به طرفی پرت کرد و گفت:یاد بگیرین همه برا غریبه ها اینجوری غیرتی نمیشن مگه ناموس. با قدم هایی محکم رفت و خیالی که راحت شد و ناموسی که نگه داشته شد و نفسی که آزاد رها می شد. خدایا امشب مهمانم باش به صرف یک قهوه تلخ؛ وقتش رسیده طمع دنیایت را بدانی...* پانیذ می لرزید در آغوشی که امن بودنش برای خود و همه ی دنیا اثبات شده بود.دست نوازشی که روی روسریش کشیده می شد آرامش می کرد و نوایی که گوشش را پر از حس دریا می کرد:آروم باش نازنینم.تموم شد.بلاخره این رامبد قلدر یه جا به درخورد.پس میشه بهش ایمان داشت که حداقل ناموس پرسته.داری می لرزی، تموم شد ببین تو جات امنه گلم. غرش طوفان آوای رامبد او را از آغوش زیبا جدا کرد.نگاه به ساحل داغ و بخاری که از آن حسش می کرد دوخت.رامبد مچ دستش را گرفت و او را به سوی خود کشید. پانیذ روبرویش ایستاد.اما ترس از آن میشی ها، نگاه دوخته شده اش به شن های ساحل را بالا نیاورد.رامبد گفت: -زبون نفهمی، مگه نگفتم نرو؟ به چه اجازه ای رفتی؟ ترس سوم: مردی از دیار نامردان روزگار. -داد زدن سر یه بچه کار درستی نیست کاوه ی جوان!.. نمی دانست چرا ترس شد دیو سیاه قصه و چنبره زد در قلبی که به گمانش نترس تر از رستم بود؟! بی اراده مچ پانیذ را کشید و او را پشت سر خود کشاند و دیوار شد برایش از دید این ناپدر طماع! سینه ستبر کرد با قلبی ترسیده برای این جناب چموش و موزی و گفت: -می بینم تیر رها شدتون خوب به هدف خورده جناب رستمی؟ فرامرز لبخند شیکی روی لب هایی که عجیب مانند به لب های دخترک پناه گرفته در پشت مرد وحشیش بود زد و گفت: -تیر تو تاریکی رها شد اما انگار هدف زیادی تو دسترس بوده. پوزخندی روی لب های رامبد جان گرفت و با جدیت گفت:غرض از مزاحمت؟ پانیذ حس می کرد سنگینی نگاه این شیک پوش میانسال و نگاهی که زجرش می داد از بوی آشنایش! زیبا کنار رامبد ایستاد و گفت: -کسی قرار نیست معارفه انجام بده؟ رامبد خشم دواند در صدایش و گفت:زیبا، پانیذو ببر تا بیام. فرامرز فورا دخالت کرد و گفت:کجا؟ یعنی دوست نداری آشناییمونو تعریف کنی کاوه ی جوان؟ حرص خورد از این کاوه گفتن های موزی و پر از پرستیژ و خودخواهانه که به قصد آزارش تکرار می شد. فرامرز دست دراز کرد و گفت:رستمی هستم، فرامرز رستمی، افتخار آشنایی با بانوی زیبایی مثله شما سعادته. زیبا اخم نشاند از این تملق دروغین و دست در جیب کرد و گفت:منم همینطور آقا! رامبد گفت:اتفاقی که نبوده؟ اتوی منو کی داده؟ فرامز دست دراز شده اش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت:کلاغ داشتن افتخاره. رامبد با صدا خندید و گفت:شما مرد جالبی هستین جناب رستمی. فرامرز تیز نگاه دوخت به پانیذ که مچاله شده بود در پشت این مرد محافظ ناموسش و گفت: -هنوزم نمی خوای این دو تا خانوم زیبا رو بهم معرفی کنی؟ رامبد دندان سایبد و دست پانیذ له شد در دست قدرتمندش! زیبا مداخله کرد و گفت:زیبا نیکدل هستم، اونم پانیذ کاوه، خواهرِ رامبد.راضی کننده بود جناب رستمی؟ خط خورد بر قلبی که برچسب خواهر بودن خورد برای این مرد مغرورِ دوران و آهی کشید که زیادی غصه اش کمرشکن بود. فرامرز لبخند زد و گفت:خواهر و برادر؟ جالبه! نقطه مشترکی نمی بینم. رامبد با عصبانیت داد زد:زیبا گفتم پانیذو ببر منو جناب رستمی با هم حرف داریم. زیبا نترسید اما احترام گذاشتن لوح تربیتیش بود، دست پانیذ را گرفت و او را با خود برد.فرامرز با حس پیروزی گفت: -تا کی می خوای دخترمو ازم پنهون کنی؟ بلاخره که می برمش. ضربان گرفتن قلب ترسیده اش یادآور گنجشک زندانی در قفس شد برای آزادی و رهایی از این خوفی زندان! اما کم آوردن در مقابل این مرد جسور و بی پروا گناه بود در ساحتش! رامبد نیش خندی زد و گفت:شما بزار خیالت از ملک و املاک پانیذ راحت بشه و بعد نون خور اضافه کن جناب رستمی. این جناب های آخر جمله حرص دادن حریف بود در این میدان ساحلی و آرام! فرامرز لبخند زد و گفت:چشمم گرفته دخترمو برا تو که نباید مسئله ایی باشه؟ اینجوری فکر نمی کنی؟ طعم حرص چشیدن بدتر از وزوز زنبور کنار گوشش بود.تمام سعیش را جمع کرد تا خونسرد و آرام باشد.نقاب زدن هم نعمتی بود برای پنهان کردن عصبانیتی طوفانی! -ترجیح میدم برم و شما رو با دنیای خیالاتتون تنها بزارم.اینجوری انگار راحت تر هستین.،جناب... فرامرز دستی به موهای جوگندمی خاصش کشید و گفت:فعلا که تو خیالات ورت داشته جوون.اما یادت باشه اون دختر سهم منه. رامبد پوزخندی تلخ نثارش کرد و بدون خداحافظی تنهایش گذاشت در حالی که ترس چون خفاشی ترسیده از آفتاب در قلبش لانه گرفته بود... پانیذ خود را به اتاقش رساند که صدای هراس آور رامبد بانگ در گوشی زد که دیگر عادت کرده بود به این ناخوشایندی! با قلبی ضربان گرفته ایستاد و برگشت روبروی مردی پر از ابهت! رامبد چشم عقاب کرد برای ترساندنش و گفت:امروز آخرین باریه که میری بیرون، تحمل سر پیچی هاتو ندارم پس رعایت کن تا بلایی سرت نیوردم که هفت چشم پشیمون بشی. پانیذ صامت نگاه دوخته بود به آن میشی های عقاب شده و ترس را در نی نی سلول هایش ذخیره کرد و سر تکان داد برای تایید حرفی که زندانی شدنش را به ارمغان می آورد.رامبد کمی به سویش خم شد زل زد به آن زمردهای نایاب و گفت: -همیشه زیبا نیست که به دادت برسه پس تا وقتی ور دل منی و دارم تحملت می کنم مثل بچه ی آدم رفتار کن تا هر دومون آسایش فکری داشته باشیم..... پوزخندی زد و گفت:شیر شدنتم بزار واسه وقتی پات از این خونه شکر خدا کم شد.تا وقتی سربارمی سعی کن جوری باشی که فک نکنم غیر از سربار بودن یه مزاحم به تمام معنایی که از این خونه پرت بشی بیرون. بغض سیب شد.گلو فشرده شد از شلاق کلماتش و تنش لرزید از این بی وفایی میشی های جسور که خودخواهانه می آزردش تا دل خنک کند و دل بسوزاند برای خوشی ثانیه ایش! نگاه گرفت و دوخت به سنگ فرش مفروش شده ی طبقه دوم و دست گره کرد.رامبد پوزخندی نثارش کرد و گفت: -بیخود خودتو به موش مردگی نزن.خوب دلبری کردی که دو تا حیوون تو ساحل آویزونت بودن.به من میرسی میشی زاهدتر از پیر خراسون؟ حیف بابا نیست دست پروردشو ببینه. طاقت تمام کرد از حرف هایی که سنگینی بارش درخت بی بار را هم خم می کرد از حقارتش، چه رسد به این بی نوای پاک که تقصیرش کمی هوای تازه خواستن بود.باید از خجالت این مرد بی رحم و نامرد بیرون می آمد.گذاشتن و رفتن ننگ بود برای این فرشته ی پاک. جسور شد.جسورتر از وقتی زیبا بود.نگاه گرفت از کاشی ها و دوخت به آن پوزخند عذاب آور و دست بلند کرد و بی هیچ حسی از این وابستگی و رحم بر صورت جلو آمده ی رامبد کوفت و فورا خود را عقب کشید و با خشم زل زد در آن میشی های متحیر که کم کم رنگ خشمش بیشتر از تحیرش می شد.رامبد با خشم و حیرت به پانیذ گستاخ خیره شد.حرفی نزد تا زمان و مکان تداعی کننده ی سیلی خورده شده شود.وقتی به خود آمد که دست در کمند گیسوی پانیذ برده بود و با خشم غرید:دستی که برای من بالا برده رو خورد می کنم.جسور شدی دور برداشتی ها؟ سرت به جایی رسیده که منو سیلی می زنی؟ بی پدر ومادر برا من شاخه و شونه می کشی ها؟ کمند موهایش را با ضرب کشید که پانیذ محکم به در خورد اما جرات آخ گفتن هم دل می خواست که پانیذ 17 ساله محال بود بتواند شکوه سیلی را تکرار کند در مقابل آن گرگ وحشی که قصد دریدنش را داشت.رامبد به سویش حمله کرد که پانیذ با تمام گیجیش خود را کنار کشید و فرار کرد.اما مگر رامبد می توانست بگذرد از سیلی به حقی که خورده بود اما ناحق بودنش برایش حجت بود.به دنبالش روان شد.پانیذ از پله ها پایین دوید که نادیا و سپیده متعجب به آن دو نگاه کردند.پانیذ خود را از ساختمان به بیرون پرت کرد.ترس آنقدر دوره اش کرده بود که فقط می خواست برود.تحمل کتک خوردن نداشت.بس بود شکنجه هایی که با تمام بی گناهیش می خورد. خود را به درختان جلوی درب ورودی رساند.رامبد لحظه ایی ایستاد تا نفس تازه کند که قبل از اینکه پانیذ فراری توجه اش را جلب کند صدای پچ پچ کامی که انگار خود را از دید مخفی کرده بود جلب کرد.بی توجه به پانیذ به سوی پارکینگ رفت.صدای کامی بلندتر می شد.گوش چسپاند و داخل نرفت: -بله آقا، افتاده دنبال دختر طفل معصوم.بازم دیوونه بازیش گل کرده می خواد بزنش. -یعنی جلوشو نگیرم تا بزنش؟ -برای چی؟ گناه داره بیچاره؟ تمام بدنشو سیاه و کبود می کنه. -پزشک قانونی؟ یعنی اینجوری براش زندانی می برن؟ -باشه هر جور خودتون صلاح می دونین.خودم بعدا خبرتون میدم...به امید خدا. جاسوسش پیدا شد و کتک زدن پانیذ پر کشید و لبخند خباثتی که روی لبش جان گرفته بود نشان از خوشحالیش می داد و حکمی که قرار بود برای این جاسوس و آقای بالای سرش بدهد. ... بی خیال پانیذ ترسیده شد یادش رفت سیلی خورده شده و غروری که به گمانش بر باد رفته بود.کامی کسی بود که می خواست تا نقشه هایش خوب پیش رود و حالا با یافتنش کوه جابه جا کردنش هم آنقدر مهم نبود که این مرد ریز نقش شمالی مهم بود.از پارکینگ فاصله گرفت و به سوی درختان رفت.باید بزرگوار می شد برای این کمند گیسوی فراری به خاطر کمک وحشیانه اش که به دادش رسیده بود.صدایش زد، بلند و رسا:پانیذ! صدا اکو شد در انبوه درختان! چشم چرخاند تا بیابد این فراری را! اما نتوانست او را در سیاهی غروبی که می رفت تا دامن شب را بر آسمان بکشد پیدا کند.دوباره بانگ زد: -پانیذ، بیا کاریت ندارم. کلمات ساده ایی بیان شد اما باورش برای آن چشم زمردی ترسیده که مرتب طعم تلخ کتک هایش را تجربه می کرد سخت بود.کلافه سنگ جلوی پایش را به جلو پرت کرد و داد زد:دختر شب شد بیا به جون بابا کاریت ندارم. مگر می شود قسم رضای دوست داشتنی به میان باشد و پانیذ دل ندهد برای آمدن؟ مگر می شود قسمی به این رسایی اکو شود و پانیذ پنهان شود در میان درختان خاکستری باغ؟ از پشت درخت تنومند انبه بیرون آمد و دید زد رامبد را در فاصله ایی که فقط سایه ایی مشخص بود و بس! قدم جلو گذاشت و در دل گفت:عمو کمکم کن، به خدا کم آوردم از دستش، تنم توانشو نداره، نمی دونی چقد آزارم میده...نزار اذیتم کنه.تورو خدا نزار بازم شکنجه ام بده...عمو تنهام، تو این تنهایی کمک کن.... زمزمه می کرد و جلوی می آمد و سایه پررنگ تر می شد و شکل می گرفت.رامبد کلافه، بی قرار با کفشش روی زمین آرام می کوبید و به پانیذ که با ترس قدم شُل می آمد نگاه دوخته بود.پانیذ که روبرویش ایستاد گفت:تا کی می خواستی قایم بشی؟ می دونی که پیدات می کردم. پانیذ ترسیده قدم عقب گذاشت و مچاله شد در خودش که رامبد قدم عقب رفته را با قدم جلو آمده اش جبران کرد و سینه به سینه اش ایستاد و گفت: -گاهی خیلی رو اعصابمی.میدونم بچه ایی و حالیت نیست اما بزرگ شو و درک کن که اگه بخوام بیچاره ات می کنم پس بهتر کار امروزتو دیگه تکرار نکنی.نه خودسری عصر نه... نتوانست از آن سیلی بگوید که رگ گردنش را متورم می کرد خونِ عصبانیت آبشار می شد در رگهایش.به شدت بازوی پانیذ را گرفت و او را به درخت پشت سرش کوبید نگاه دوخت به زمردهایی که در این تاریکی به سیاهی موهای شب رنگش شده بود و گفت: -بهت رحم کردم برای گستاخیت اما اگه تکرار بشه با دستای خودم خفه ات می کنم.... با پوزخند ادامه داد:تو که کسی رو نداری که نگرانت بشه..یه آدم از شر زمین کمتر، زندگی برای بقیه راحت تر. سرکوفت مشت شد پای چشمانش، سرکوفت سیلی شد بر صورت ماهش، سرکوفت خنجر شد برای قلب پاکش، سرکوفت نداری هایش تلخ بود به زهری سیاه نوری که با مروت تر از تلخی کلمات زنجیر شده ی رامبد بود.باز هم رنجید و این رنج اضافه شد بر رنجش هایی که در قلبش انبار بود و کسی نبود تا بگوید برایش از این همه درد و تنهایی.بغضی که نمی شکست در گلویش چنبره زد . چشمانش لرزید از این بی رحمی هایی که انگار تمامی نداشت برای این دخترک معصوم و تنها! اما دل لرزید برای این چشمان پر از رنج و خجالت دست مایه نگاهی شد که گستاخانه دوخته شده بود به آن زمردهای سیاه شده، بازو رها کرد و زمزمه کرد و گفت: -برام ترحم آمیز شدی.... سرُ خورد از کنار درخت و مچاله شد در خودی که دیگر توان هیچ را نداشت.این خود توان حتی خودش را هم نداشت.و رامبد برای اولین بار بغض کرد برای دختری که خودش آزارش می داد و حالا.... کنار پایش نشست و گفت:بلند شو، هوا گرمه.تو گرمای هستی حالت بد میشه. حتی نگرانی هایش هم دردآور بود.نتوانست بگوید: -برو ترحمت را نمی خوام.محبت ناچیزت پیش کش خودت.نمی خوام ناراحتی گرمایی بودن من برای تو بی رحم که فقط خود را می بینی نه من لالِ بی پدر و مادر را. نتوانست، فقط بی تفاوت نگاه دوخت به آن میشی هایی که ترحم در آن بیداد می کرد.پوزخندی نثارش کرد و از کنار درخت بلند شد و بی توجه به آن کوه غرور به سوی ساختمان رفت. دلم می خواد هر وقت بعضی وقتا که پر بغضم خدا بیاد دستمو بگیره بهم بگه: آدما اذیتت می کنن؟ بیا با هم بریم... RE: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - دختری از سرزمین رویاها - 08-08-2014 سپاس |