امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

#21
قسمت 20


توی هواپیما نشسته بودم.یه کم خوابم میومد.پژمانم انگار تو زندگیش نخوابیده.روز خوابه،شب خوابه،عصرم چرت میزنه.آرش موند تهران گفت تنها میمونه.ما هم اومدیم.ذوق مرگم.دانشگاه رفتن یکی از آرزوهام بود.ولی خوب نشد.فکر کنین یه قاتل پاشه بره دانشگاه پزشکی برای نجات جون انسانا قسم بخوره.خوب خنده دارههمین جور داشتم لبخند میزدم به افکارم که خوابم برد.
****************پژمان*********************
چشمامو باز کردمو توی جام یه کم جابه جا شدم.نگاهم افتاد به پژوا..دلم براش قنج رفت.این دختر خیلی عروسکه ولی حیف تمام خوشگلیشو برای خانوادش رو میکنه.وای اگه بفهمه برادرش نیستم!فکر کنم همون موقع یه تیر توی سرم خالی کنه.خداکنه نفهمه.اگه بفهمه میره.اگه اون بفهمه من کیم چی؟اگه شغلمو بدونه کمکم میکنه یا در جا میکشم.باشناختی که من ازش دارم گزینه ی2.....
سه ماه قبل.سازمان اطلاعات.تهران ساعت دوصبح###########
جلوی سرهنگ وایستاده بودمو اونم داشت یه سره دعوام میکرد.آخرشم گفت باید پای پژوا رو از ماجرا بیرون بکشم.احترام نظامی گذاشتمو اومدم.بیرون.سرهنگ تمام انرژیمو ازم گرفت.از اولشم نبایدمیومدم برای پلیس کار کنم.تقصیر عمومه.اون منو مجبور کرد.نمیبایست قبول کنم.من دوست دارم آزاد باشم.دوست ندارم دستور بگیرم.من از هرچی پلیسه متنفرم،ولی حالا یکی از اونام
در باز شدو سهیل اومد تو گفت-سامان کجا بودی تو .
اخمامو کردم تو همو گفتم-پژمان،پژمان رو بیشتر دوست دارم.
########################################
-پژمان ......پژمان........کجایی؟
به پژوانگاه کردمو گفتم-هیچی بخواب.
پژوا یه جور نگاهم کرد که انگار میخواد مچ بگیره.یهو لبخند زدو گفت-پژمان،این دختره پاک هوش و حواست رو برده.باید زن داداشمو ببینم.نمیدونه داره بدبخت میشه.
حرصم گرفت.براش اخم کردم که حساب کار دستش بیاد.بعدشم گفتم-نمی خواد.
پژوا اخم کرد و با قهر گفت-به درک.انگار خانم تحفه ست.نمیخورمش.خواستم ببینمش.
این دختر دوست داره رو اعصاب من راه بره.یکی نیستبگه آخه دختر خوب خودتو که نمیشه برم نشونت بدم.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+ ، هستی0611
آگهی
#22
رها جان رمان قشنگی
ولی خیلی کم میذاری
تا بیام رمان و شروع کنم میبینم تمومشد/:
قسمت ها رو طولانی تر بذار
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ
#23
قسمت 21


ساکشو برداشته و داره بادو به سمت در میدوه.یه چند بار صداش کردم .جواب نداد.دختره ی لجباز.همه ی دخترا لوسن...باشه پژوا خانم...توی خونه تلافی میکنم.همون جوری که دوست داری.لبخندی ازسر شیطنت زدمو با آژانس رفتم خونه.در رو باز کردم.معلوم بود که نیومده. رفتم تو اتاقم ساکمو خالی کردم.لباسامم عوض کردم.رفتم توی سالن نشستم تا بیاد و نقشه ام رو اجرا کنم.
ساعت 2 ظهر شد نیومد..دیگه نگران شدم.باخودم گفتم حتما میخواد منو اذیت کنه.پس رفتم مشروب آوردم و شروع کردم به خوردن که حداقل ریلکس شم.خوردم ساعت 6 شد.خوردم ساعت 9 شد.دیگه واقعا نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم.خوابم برد.
*****************پژوا************************* **
تا شب توی خیابونا گشت زدمو بعدشم رفتم خونه.میخواستم پژمان یاد بگیره درست با خواهرش رفتار کنه.در رو باز کردمو رفتم تو سالن.پژمان روی مبل خواب بود.رفتم جلو وبطری های شرابو دیدم.وای این پسره باز زیاده روی کرد.پژمان خیلی بد مست بود.رفقتم دستاشو گرفتم بلندش کنم که چشماشو باز کرد.به تمام معنا چشماش کاسه ی خون بود.وحشت کردم.پژمان به زور بلند شد و جلوم وایستاد و گفت-کجا بودی تا این موقع شب؟ها!دختره ی ..
دستمو گذاشتم رو دهنشو گفتم-حرف بعدی که از دهنت در بیاد مساویه با مقابله ی شدید من.
دستمو برداشتم که یه دفعه گفت-هرزه.
با تمام قدرتم زدم تو گوشش اونم صاف برگشت زد تو گوش من.ولی اینقدر قدرت سیلیش زیاد بود که پرت شدم زمین.دستمو گذاشتم روی گونه ام و برگشتم نگاهش کردم.بیشعور روی من دست بلند کرد.
بلند شدم رفتم سمت در که دوید جلومو گرفت.
پژمانباعصبانیت گفت-خودت مجبورم کردیمینا!
اومدم بگم مینا کیه که محکم لبامو بوسد.حالم بد شد...این احمق منو جای معشوقش اشتباه گرفته.بعد از مدت ها یه اشک از گونه ام چکید.هر چی هولش دادم نرفت عقب.دیگه اشکام دست خودم نبود.از پژمان متنفر بودم.یه دفع ولم کرد.با گریه گفت- غلط کردم پزوا............ببخش غلط کردم.نرو.....
مستی ازش میبارید.حالم ازش به هم میخورد.محکم منو گرفته بود و و نمیذاشت برم. اکامو پاک کردم و با نفرت نگاهش کرمو گفتم-ازت بدم میاد آقای داداش...احمق اینقدر بفهم که زیاد نخوری...تامنو جای عشقت نبینی.برو مینا خانمو ببوس.احمق.
بلند شدم و باحرص رفتم تو اتاقمو در رو قفل کردم.صدای پای پژمان از توی راه رو میومد..
منم باحرص جیغ زدم-پژمان،دیگه برام باسیاوش فرقی نداری.
سیاوش توی رو سیه میخواست بهم تجاوز کنه که پژما تیر زد توی شونه اش.پژمان همیشه از سیاوش بدش میومد.منم خواستم حرصش بدم..صدای مشتش به در منو دو متر از جام پروند..معلوم بود حرصش در اومده.بهتر،پسره بیشعور.
اه....رفتم خوابیدم.صدای گوشیم میومد..به زور گوشی رو برداشتم گفتم-بله؟
صدای آرش توی گوشی پیچید-وای خدا!پژووا خوبی؟چرا گوشی رو برنمکیداری؟
من-خوب خواب بودم.
آرش- خوب دختر منم آدمم یه اس میدادین رسیدی!
من-
من دیگه اعتمادی به این جنس نداشتم،به خاطر همین سرد گفتم-حالا که فهمیدی رسیدم.شب بخیر.
گوشی رو قطع کردمو گذاشتم زیر سرم.بیخیال تموم دنیا گرفتم خوابیدم.
نمیدونم چقدر گذشت که احساس کردم کسی کنارمه.نصفه شبی زده به سرم.بیخیال همیشه همین فک رو میکنم..
*******دو هفته بعد....پژمان***********
دوهفته شده که پژوا اصلا نگاهم نمیکنه،حتی صحبتم نمیکنه.دریغ از یه سلام.میره،میاد،یه نگاهم به من نمیندازه.گاهی میگم به درک،گاهی هم دلم میگیره،گاهی ازش بدم میاد،گاهی اوقاتم... .نمیدونم...یه حس غربی دارم.حس این که مال من نیست.حس میکنم این ماهی از اون ماهی هانیست که براش تور پهن کرد.یه جوری انگار احساس نداره...ولی من کاری میکنم احساسات دخترونش رو نشون بده.حداقل میتونم داشته باشمش.این جوری خود فرهاد هم نیتونه عاشقش کنه چه برسه به من!
دو این دوهفته باهام لج کرده.یه روز بهش گفتم مو هات خیلی خوشکله میدونی؟اونم رفت تو اتاقش.رفتم دنباش دیدم قیچی برداشته موهاشو بچینه.رفتم قیچی رو به زور ازش گرفتم .
یه بارم گفتم تیپت رو یه کم قشنگ تر کن.رفت مانتو رنگ و رو رفته ای پوشید.
تازه رفته دانشگاه،بهش میگم با پسرا کمتر صحبت کن،رفته با همشون دوست شده. یه دوست دختر نداره توی دانشگاه.دیوانه ام کرده.حرف نمیزنه ببینم چه مرگشه.
کارش همش شده لج و لجبازی.چیزی که منو زجر میده بی اعتمادیشه.در اتاقش رو همش قفل میکنه.اما نمیدونه من یه کلید دیگه دارم کورخونده.من ول کن نیستموپژوا مال منه و بس.
دفتر کنترل عملیات اتاق امیر حسین(ریس گروه ضد CVU)***********
امیر حسین-نه......فقط پژمان رو میخوام.....
مردی باچهره ی خشن میگوید-چرا پژمان....اون دختره پژوا رو هم میگیریم....چرا دوباره کاری کنیم.
امیرحسین-نه دیگه نمیدونی.....میخوام با پژوا بازی کنم...پژوا باغزی کن خوبیه.....حیفه حروم شه..
مرد پوز خندی زد و گفت-امیر تو که بازی دوست نداشتی؟چه طور شده قصد بازی داری؟
امیر حسین لبخندی زدو گفت-پژوا یه چیز دیگه ست...سرباز نیست،شاه شطرنجه.
مرد-میبینیم.
امیر حسین-میبینیم....
************پژمان*****************
از در خونه اومدم بیرون برم دنبال پژوا.این دختر از لج منم شده از دانشگاه پیاده میاد.رفتم تو پارکینگ و یهنگاه به ماشینا کردم. امروز عروسکمو میبرم.سوار کوپه قرمزم شدم که صدای شماره معکوس بلند شد.من این صدارو میشناسم.صئای بمبه!!!!!!!
به سرعت پیاده شدم.کمرم خورد شد. به شکم اومدم رو زمین.یه نفر اومد بالای سرم.قیافشو تار میدیم.کمرم درد میکرد،که مرده با اسلحه محکم زد توی سرم ودیگه چیزی نفهمیدم.
به هوش که اومدم توی یه اتاق بودم با دیوارای خاکستری.روی صندلی بسته شده بودم.در باز شد.یه مرد شیک و مرتب اومد توی اتاقو یه صندلی رو برعکس گذاشت جلوم و نشست روش.چونه اش رو گذاشت رویپشتی صندلی و زل زد بهم.
یه نفس عمیق کشیدو گفت-آقا پژمان دارم میرم دنبال پژوا....از نظر شما که مشکلی نیست؟
چشمام درشت شد.داد زدم-به پژوا چکار دارین؟
یه لبخند زدو از جاش پاشد و خاکای فرضی روی کتش رو تکوند و گفت-بازیگر اصلی اونه!
دیگه کاردم میزدی خونم در نمیومد-تو کی هستی؟با پژوای من چکاری داری؟
مرد صورتش رو آورد جلو وگفت-خیلی مطمین حرف میزنی.
برای این که لجشو در بیارم گفتم-آره.نامزدمه!
مرد یه خنده از ته دل زدو گفت-خیلی جالب بود.اگه نامزدته،چرا بامن قرار ازدواج داره؟
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+ ، mosaferkocholo ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، هستی0611
#24
قسمت 21

اینم یه پست تپُل



دیگه داشتم میلرزیدم.پژوا چرا این کارو کرده.از لج من؟
مرد بشکنی توی هوا زدو گفت-زیاد حرص نخور.
بعد یه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت-پژوا منتظره برم تا عصبانی نشده.بعد به سرعت از در خارج شد.
باصدای در به خودم اومد.فریاد زدم.اشک ریختم ولی رفت.
************************پژوا*************
با کیا تا دم در اومدم .کیا با دوستاش رفت منم منتظر پژمان وایستادم.این سر میخواست لج منو در بیاره.هرچی ازش دور میشم بهم نزدیک تر میشه.میخوام کلش رو بکنم. یه نیم ساعتی وایستادم که دیدم نه نیومد.زنگ زدم به گوشیش خاموش بود.دیگه نگران شدم. کلافه راه میرفتم،که کوپه ی قرمزش رو دیدم.خوشحال رفتم جلو اما با دیدن یه مرد دیگه شوکه شدم.پلاک رو نگاه کردم.نه ماشین پژمان بود.یه لحظه اطلاعات توی ذهنم مورور شد و فرمان دو رو داد.شروع به دویدن کردم.ماشین هم دنبالم بود.این جا فقط جاده بود اما یه راهی پیدا میکردم. دویدم سمت یه دیوار و پریدم توی خونه.دیدم که پیاده شد.اسلحه داشت.از توی خونه پریدم روی سقف و سعی کردم با سرعت برم.رفتم روی سقف خونه ی بعدی.شبیه باغ بزرگی بود.رفتم توی باغ واسلحه ام رو در آوردم.صدای پای مرد میومد.صدای نفس های من بلندبود. فکر کنم فهمید چون سرعت قدماش بیشتر شد.
دیگه نمیتونستم وایستم.سریع از روی دیوار نشونه گرفتم وشلیک کردم.پناه گرفت.منم از فرصت استفده کردم و نشونه گرفتم سمتش و به طرف در رفتم تا اگه بیرون اومد بزنمش.از در رفتم بیرون و دویدم یه ماشین گرفتم و آدرس خونه پژمان رو دادم.توی ماشین بودم که گوشیم زنگ زد.برداشتم.یه مرد بود.
مرد-سلام عزیزم.فکر نکن زرنگی خودم دستور دادم ولت کنن.
من-آقای زرنگ اون خونی که از بازوی سربازت میومد حرفت رو نفی میکنه،پس وقت منو نگیر و بگو چکارم داری؟
مرد از ته دل خندید و گفت-نه.....خوبه......خوبه.....چیز خاصی نبود فقط میخواستم بگم پژمان پیش ماست.خواستی یه سر بهمون بزن...
من-آشغال...
تلفن روقطع کردم که به خونه رسیدم.کرایه رو حساب کردم و رفتم تو خونه.
غناثه(یا اسلحه دور بین دار )رو برداشتم انداختم رو شونه ام و کولی مواقع خاص رو برداشت و رفتم توی آشپزخونه وچوب کبریت برداشتم. از توی انباری نفت برداشتم .نفت رو خالی کردم همه جا و وقتی از در بیرون میرفتم کبریت رو روشن کردم و انداختم توی خونه و رفتم.همون موقع شماره ی آتش نشانی رو گرفتم و گزارش دادم. رفتم توی پارکینگ و یکی از ماشینای پژمان رو برداشتم و از خونه اومدم بیرون.همون موقع صدای انفجار بلند شد.نگاهی به خونه انداختم و پام رو روی گاز فشار دادم و از خونه دور شدم.
صدای گوشیم بلند شد.
من-بله...
مرد-بازیکن خوبی هستی اما در مقابل من هیچی.بیا باغ ملی کنار کتابخونه ملی.
قطع کرد . به سمت باغ ملی رفتم.ولی توی راه وایستادم. چهار راه طهماسب آباد.چند باری اومده بودم.رفتم توی داروخونه و چند تا زولپیدم و یه ذره اتر گرفتم. رفتم سمت باغملی فاصله ی زیادی نداشتن.خیلی نا محسوس رفتم توی فرهنگ سرا که کنار کتابخونه بود.فرهنگ سرا ساختمان قدیمی دوطبقه ای هست. به زور و با هزار زحمت رفتم روی پشت بوم.غناثه رو مسقر کردمو نشونه گرفتم روی در کتابخونه.گوشیم زنگ خورد.
مرد-خوب خانم کجایین؟
همون موقع یه مرد با کت و شلوار آبی تیره دیدم که گوشی به دست دم در کتابخونه وایستاده بود.
من-شاید همین جام اگه دقت کنی!
مرد یه دور دور خودش چرخید و به اطراف نگاهی انداخت.فهمیدم خودشه .دستو گذاشتم رو ماشه که سردی اسلحه رو روی سرم حس کردم.
صدای زنی اومد که گفت-خیلی آروم پاشو....
پاشدم وایستادم.خانم تقریبا مسنی که مو های لایت شدش از شالش ریخته بود بیرون.
زن-دستتو بزار روی سرت.
دستمو گذاشتم روی سرم.
زن- زانو بزن.
همین جور که داشتم زانو میزدم دستمو بردم سمت اسلحه و از دستش در آوردمو دستش رو پیچوندم وگفتم-تازه کاری!
بعد با اسلحه زدم توی گردنش.بیهوش شد. رفتم کوله ام رو بردارم که گردنم از پشت گرفته شد.صدای آشنای مرد اومد-گفتم بازی رو بلدی اما پیش من شاگردی.حالا هم همراهم میای.وگر نه...
اسلحه اش رو روی کمرم فشار داد.سرم رو به معنای قبول تکون دادم.
مرد-خوبه راه بیوفت.
جلوش راه میرفتم.رسیدیم طبقه ی پایین که یه دفعه یه خانم باذوق اومد سمتم و گفت-خانم رسا کجایین؟میدونین چند ساله نیومدین؟ولی من شناختمت.
نگاه خریدارانه ای به مرد که الآن کنارم وایستاده بود و حرص میخورد انداخت و گفت-ایشون کین؟
من هنوز هنگ بودم.توی این درگیری ها خانم رسا کیه؟ولی موقعیت رو گرفتم تا استفاده کنم.
من-شوهرمه.
از گوشه ی چشم دیدم مرده حیرون موند.
خانمه با شوقی بچگانه گفت-مبارکه....مبارکه...پس شیرینیش کو.....
من -چشــــــم حتما.پژمان برو شیرینی بگیر.
مرد حیرون منو نگاه میکرد.
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم-بدو.....من همین جام برو...
نگاهش خشمگین شد.زیر گوشم گفت -بیرون منتظرم.ربع ساعت دیگه بیرونی.فهمیدی؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم-باشه مواظب خودم هستم.تو حرص نخور.
مرد رفت بیرون ومن برگشتم سمت خانمه.
خانمه-چه بهم میاین ماشا...
منم لبخند زدمو گفتم -مرسی....کاریم داشتین.
خانمه خنده ای کردو گفت-آره کارتت و وسایلت رو اینجا گذاشته بودی بیای بگیری دیگه نیومدی.بیا بهت بدم،یادگاری نگه داری.
رفت توی اتاقی و یه ویولن ویه نایلون آورد و داد دستم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم -ممنون.خداحافظ.پژمان الآن میاد شیرینی بده.منم ماه اولمه حالم بده برم توی ماشین بشینم.
خانمه-وای.باید بچه ی خوشکلی بشه. کاش چشماش به باباش بره.آبی قشنگیه.
توی دلم کلی خندیدم.
من-ممنون....لطف دارین...خدانگه دار....
خانمه رفت.منم نایلون رو توی کیفم گذاشتم تا از روی فرصت یه نگاهی بندازم.ویولن رو هم گرفتم دستم.
از فرهنگسرا اومدم بیرون و نگاهی به اطراف انداختم. چند تا تک تیر انداز رو دیدم.خنده ام گرفته بود .نقشه ی خوبی براشون داشتم!
دستم گذاشتم روی سرمو خودمو انداختم روی زمین.سر دوثانیه مردم دورمو گرفتن.تیک تیر اندازا رو دیدم که با عجله اسلحه رو جمع میکردن و اون مرد هم از اون طرف خیابون به سمتم میدود.
با ناله به یه خانم گفتم-آمبولانس....بچم....
رنگ خانمه پرید.سریع گفت- سوار ماشینش کنین سریع برسونینش بیمارستان.حامله ست.
دونفر بازومو گرفتن و بردن سمت یه ماشین.سوارم کردن و راه افتادن.یه کم که دور شدیم در رو باز کردم و غلت زدم روی آسفالت.برگشتم دیدم دنبالمن.بلند شدمو تمام توانم رو ریختم توی پاهام و دویدم.نفسم بند اومده بود.صدای بوق ماشینا توی سرم میپیچید.صدای شلاق.صدای مردی که داد میزند-تو هیچ وقت نمیتونی زنده بری..
نه....نه....سرعتم کند شده...عضلاتم منقبض شد...نفس شدت گرفت.....نه الآن وقت حمله ی عصبی نیست.دیگه افتادم روی زمین....از درد به خودم میپیچیدم.....صدای مرد ومد که میگفت-کاریت نداریم....نفس بکش...زود باش.....
ولی من فقط به این فکر میکردم که من یه بازنده ام........همیشه باختم.چه توی زندگی...چه توی ماموریت ها....
یهو راه تنفسم باز شد. ولی سخت نفس میکشیدم.هنوز عضلاتم درد میکرد. بردنم توی ماشین.ودیگه چیزی نفهمیدم...
**امیر حسین خونه ی خودش********
امیر حسین-دکتر میگم نمی تونه نفس بکشه یه کاری کن...
پزشک-باور کنین نمیتونم کاری کنم.شک های این چنینی رو کاریش نمیشه کرد...این شک ها بسیار نادرند.
امیر حسین کلافه دستی توی مو هاش کشید و بعد گفت-باشه.از جلو چشمام دور شو.دیگه نبینمت.برو.
دکتر باعجله از در بیرون رفت.
امیرحسین هم برگشت و دوباره به پژوا نگاه کرد.درد میکشید. نمی دونست چکار کنه.
رفت سمت اتاق پژمان در رو باز کردو رفت تو.
پرمان نگاه غضبناکی بهش انداخت و گفت-پژوا کجاست.
امیر حسین که حوصله ی بحث نداشت گفت-همین جا بهش شک وارد شده.دارویی داره؟بگو چون داره روی اون تخت جون میده.
پژمان نگران فریاد زد-زود باش دستمو باز کن.الآن میمیره .
امیر حسین به دوتا مرد کت شلوار پوش اشاره کرد بازش کنن. امیر حسین باقدمای محکم به سمت اتاق رو به رویی رفت پژمان هم پشت سرش اومد توی اتاق.پژمان با دیدن پژوا به سمتش دوید.پژوا زمزمه میکرد-نه...نه...من بازنده نیستم....من بازنده نیستم...نزن...نزن... .
پژمان دلش گرفت.نیما بهش گفته بود مراقب پژوا هست ،اما اون نامرد شکنجه اش کرده بود.
باید از اون حالت درش میاورد.کنار پژوا نشست و گفت-پژوا خوابه...بیدار شو....پژوا توهمه..اینا دروغن.بیدار شو من این جام نمی ذارم کسی اذیتت کنه..پاشو...
*************پژوا****************
پلکامو باز کردم.پژمان بالای سرم بود.یه کم اون طرف تر اون مرده بود. سریع سر جام نشستم،که باعث شد درد بدی توی بدنم بپیچه.آی بلندی گفتم که پژمان هل کرد.
پژمان-چی شده؟
من-هیچی.
مرد اشاره کرد که دوتامرد سیاهپوش اومدن پژمان رو باجنجال بردن.
مرد اومد سمتم و گفت منو میشناسی؟چشماش آشنا میزد،ولی یادم نمیومد.ولی من یه راه بهتر برای شناسایی بلد بودم.حس بویایی من حرف نداشت.
کرواتش رو ناگهانی کشیدم جلو چشما مو بستم و بو کشیدم.آره اونو میشناختم.هولش دادم عقب.معلوم بود جا خورده چون یه قدم عقب رفتم.
گفتم-من تو رو میشناسم....امیر حسین...!
خنده ی متعجبی زد و گفت-خیلی عجیبی....از روی عطرم شناختی؟
بعد رفت جلوی آینه و لایه ی لاستیکی روی صورتشو برداشت. شد .قیافه ی سیروان نبود.قیافه ی دیگه ای بود.برگشت سمتم و گفت-من عاشق تغییر چهره ام.ولی تا حالا عطرمو عوض نکرده بودم.خوب شد گفتی.
من-چی میخوای؟حتما برات ارزش داشتم که نگه ام داشتی،چون شنیدم با آدمایی که برات ارزشی ندارن چکار میکنی.
لبخندی زدو گفت-تو که آره ارزش داری ولی اون نه.
در رو باز کرد و پژمان رو توی اتاق روبه رویی نشونم داد.بهش نگاه کردم که یعنی چی؟
اونم گفت -بکشش.
منم باخونسردی برگشتم سمتش که یعنی برای چی؟
امیر حسین-تو رمزا رو میخوای برای نجات آرش جونت.منم میدم بهت.در صورتی که پژمان رو همین الآن بکشی.
توی چشماش یه چیزی بود.من چشم خوان خوبی بودم.
اسلحه ای بهم داد گرفتم و بدون معطلی به پژمان شلیک کردم.
برگشتم سمت امیر حسین.ماتش برده بود.نگاهش کردمو گفتم-دفعه آخرت باشه اسلحه ی خالی میدی بهم.
اسلحه خالی بود.من اینو از چشماش خوندم.
به زور لبخندی زدو گفت-شنیده بودم باهوشی نه دیگه اینقدر!
مثلا چقدر؟اینقدر؟
رفتم سمتش و بغلش کردم.یه لحظه جا خورد.ولی من سریع کاغذ رمزا رو از توی جیب شلوارش برداشتم.خودمو کشیدم عقب.مات نگاهم کرد.
امیرحسین-از کجا فهمیدی؟
من-وقتی بیهوش بودم شنیدم گفتی رمزا رو بیارن و گذاشتیشون توی جیبت.
امیر حسین گفت-چه مرد خوشبختی.برو رمزا رو بده آزادش کن.حقته ولی یادت باشهcvu سازمان درستی نیست.میتونی به ما ملحق شی.کارتی رو به سمتم گرفت-اینم کارت من. تماس بگیر.
رفت.منم وایستاده بودم که دو تا مرد اومدن من و پژمان رو تا دم در همراهی کردن.
باپژمان توی ماشین نشسته بودیم که پژمان عصبانی گفت-تو...تو حتی فکرم نکردی...تو بهم شلیک کردی....آرش مهم تره یامن...
بله دیگه به خاطر آرش 6سال تموم خودتو بدبخت کردی.
من-خفه پژمان اعصاب ندارم.فردا دارم میرم تهران.تو همین جا میمونی.رمزا رو پس میدم وخلاص.فهمیدی؟
پژمان-هر گورستونی میخوای برو......
رفتیم هتل.حوصله ی پژمان رو نداشتم.هی نق میزد چرا خیلی راحت بهش شلیک کردم.خودموانداختم روی تخت دونفره ی اتاقوولی دیدم لباس بیرونیم که الآن داغون شده بود تنمه.به زورپاشدم مانتوم رو در آوردمو خودمو از شر شلورام خلاص کردم.درم قفل کردم تا پژمان آدم باشه روی کاناپه بخوابه.
خودمو پرت کردم توی تخت که خوابم برد.
نمیدونم کی بود که باصدای شکستن سریع توی جام نشستم.به ساعت نگاه کردم.نیم ساعت خوابیده بود.پس به خاطر همین خوابم سبک بود.خیلی مشکوک بودم.شاید یه گروه دیگه برای بردن رمزا اومدن.شلوارمو به سرعت پوشیمو کلتمو توی دستم گرفتم.در رو آروم باز کردم.همین جور که با اسلحه نشونه گرفته بودم رفتم بیرون.همه جا ساکت بود.رفت جلو که دیدم پژمان روی کاناپه افتاده و یه بطری توی دستشه.خورده های شیشه کف زمین ریخته بودن.مال یه گلدون بود.
کلتمو آوردم پایین .رفتم پایین پاش زانو زدمو گفتم-داداشی کی تو رو داغون کرده؟به خدا از دستت ناراحت بودم ولی بازم دوستت دارم.در هر صورت برادرمی.
پژمان داد زد-من برادر تو نیستم.میفهمی؟من دزدیدمت!
یکه خوردم.این چی میگفت؟
من-چی میگی؟زیاد خوردی زده به سرت؟چی میگی؟
پژمان-همین که گفتم.cvuتو رو میخواست برای رمزایی که ساختی.منم دزدیدمت.حافظه ات رو از دست دادی که به نفع ما شد.مینا خانم.اسمت میناست یادت میاد؟هان؟د جواب بده؟
گنگ نگاهش کردم.
حرفای زنه توی گوشم پیچید-خانم رسا....
داره یادم میاد.خونه ی قدیمی.کوپه ای که ازش فراری بودم.یادمه...یادمه....من مینام...مینا رسا..دختر فقیری که زندگیش ارزشی نداشت.حالا چی؟
پژمان دوبار خودشو روی مبل پرت کرد-برو دیگه.برو آرشی رو نجات بده که 6سال فیلم بازی کرد.برو دیگه...منوباور نداری...حداقل برو به عشقت برس...
دویدم سمت کولیم.مدارک رو یادم رفت نگاه کنم.بازش کردم یه کارت کتابخونه مال 6 سال پیش به اسم مینا رسا...چند تا برگه که توش تحقیق بود.یادم میاد شبایی که برای درست کردن رمزا نخوابیدم.من چه غلطی کردم؟همه ی رمزا رو تحویل cvuدادم.سازمانی که میدونم جنایتکاره.من به ملتم خیانت کردم.
زنگ زدم آژانس هواپیمایی و یه بلیط تهران رزرو کردم.
وارد سازمان شدم.اسلحه رو تحویل دادم یه برگه گرفتم و روش استعفام رو نوشتم. رفتم دفتر معاون ریس و رمزا و استعفا نامه رو تحویل دادم...میدونستم قبول میشه.مهره های سوخته رو از بین میبردن ولی منو نمیتونستن چون میتونستن ازم کمک بگیرن.
از cvuاومد بیرون.گوشیم رو در آوردم و زنگ زدم به .....
من-بیا...
چند ثانیه بعد امیر حسین با فراری زردش وایستاد جلوی من.از ماشین پیاده شدو به من دست داد.منم سوار ماشینش شدم.
امیر حسین با نگرانی نگاهم کردوگفت-به نظرت دوربینا مارو دیدن.
منم با استرس گفتم-اگه دیده باشن که محشره.
بعدش یه لبخند زدمو با امیر حسین زدیم زیر خنده.
امیرحسین-خیلی باهوشی اگه الآن در دسترسشون باشی میکشنت.
من-میدونم.با من میای کرمان؟
امیرحسین با یه ژست باحال گفت-هر جا بری میام.
دوباره صدای خنده مون بالا رفت....خوشحال بودم ولی بازی سختی رو با CVUشروع کرده بودم.ولی این بار تنها نبودم.بی هویت نبودم.خانواده داشتم.پژمان و امیرحسینو داشتم.من الآن برنده ام.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+ ، mosaferkocholo ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ
#25
قسمت 22

توی فرودگاه با پژمان وایستاده بودم.منتظر بودیم پروازنیویورک رو اعلام کنن.
قراره از این به بعد آمریکا زندگی کنیم.اون جا من راحت ترم.از نظر عقاید میگم.خودمو به خانوادم نشون ندادم.دلیلی نبود.برم بگم سلام مامان من اومدم ولی شرمنده من دختر معصومت نیستم و یه قاتل حرفه ایم.وای فکر کنم مامانم همون جا خفم کنه.درسته پیش مامانم نرفتم ولی براشون یه ویلا گرفتم.آخه مادر بزرگم عادت نداره توی آپارتمان زندگی کنه.
پژمان زد بهم وگفت-کجایی خانم آزاد.
من-همین جام،کاری داشتی؟
پژمان-نه .
توی چشماش میخوندم که میخواد یه چیزی بگه.
من-بگو شاید قبول کردم!
پژمان-خیلی تیزی....خوب میخواستم بگم..بگم..تو چرا مثل دخترا نیستی؟
من-وا کجام مثل دخترا نیست.به نظر خودم که زیادی دخترونه هم هستم.نگاه کن.
پاشدم جلوش وایستادمویه چرخ زدم که مانتو شلوارمو ببینه و ناخونای لاک زدمو نشونش دادم.بعدم چهار زانو روی صندلی به طرفش نشستم.
من-دیدی؟کلی دخترم.
پژمان اخمی کرد و گفت-نه منظورم اینه که اخلاقت شبیه دخترا نیست.مثلا تو آرایش نمیکنی.
پریدم وسط حرفشو گفتم-ازآرایش بدم میاد.
پژمان-بذار بگم بعد دعوام کن.دیگه عاشق نمیشی.عشوه های دخترونهنمیای.اخلاقت تند و تیزه،تا میگم سلام یه مشتی چیزی حواله میکنی.تازه من خودم دیدم تو خیابون داشتی پسره رو میزدی.
دوباره پریدم وسط حرفش-پاشو از گلیمش دراز تر کرده بود.من با آدمای بی جنبه این برخورد رو دارم.
پژمان-نپر وسط حرفم.یه لبخند درست و حسابی هم بلد نیستی.مثلا الآن بخند.
یکم گوشه لبم رو بردم بالا.
پژمان-ببین توفقط بلدی توی خونه اونم اگه یه چیز خیلی خنده دار باشه بلند بخندی.لبخند دخترونه میخوام.
سعیم و کردم.دو طرف لبم و بردم بالا.
پژمان-اینم خوبه.یه کم عشوه قاتیش کن.
همون موقع یه پسر جون از کنارمون رد شد گفت-این جیگر بدون خنده هم خوشکله.
همون لحظه باحرص یه مشت زدم توی شکمکه پسره از درد خم شد وباعصبانیت گفت-وحشی.ورفت.
برگشتم یه لبخند زدم به پژمان که مات مونده بود.
پژمان-این چه کاری بود کردی.همین الآن گفتم بامردم دعوا راه ننداز.
عصبانی جلوش وایستادم و گفتم-چرا به من گیر دادی خودت سر تا پا عیبی.مثلا...خیلی لوس و بی مزه ای.یه ذره غرور مردانه نداری.تیپت رو نگاه کن مثل پسر بچه ها چهارده ساله میپوشی.(این آخریه رو دروغ گفتم.خدایی خیلی شیک میپوشد.تنها ایرادش همون لوس بودنش بود.)
پژمان-فکر کردی همیشه همین جوریم؟فقط جلوی تو روی خوش نشون میدم.توی پ....پ...پ...
داشت یه چیزی میگفت.من میدونم داره یه چیزی رو مخفی میکنه. اخه دستشو کرد توی جیبشو دیگه حرف نزد.
من-توی چی؟
پژمان-بیخیال.مثل این که تو دوست داری مثل همه باهات برخورد کنم!باشه من میشم پژمان همیشگی تو هم باید دخترونه رفتار کن.
من-من بلد نیستم.
پژمان-یادت میدم.فقط خوب دقت کن.
شماره پروازمون رو اعلام کردن.سوار شدیم.باحرص کنار هم نشستیم.مهماندار داشت توضیحاتی رو میداد.
خوابم میومد.هدفون رو گذاشتم توی گوشم.فقط ابی دوست دارم.آهنگ نگرانت میشم رو پلی کردمو چشمامو بستم.
دستشو میگیری نگرانت میشم دستتو میگیره دور میشه میره
تورو از دست دادن تلخه نفس گیره
دستام یخ کردن تو سرم آتیشه
وقتی ازهم دورین نگرانت میشه
♫♫♫
هزار ساله که رفتی من هنوز پشت شیشم
موهاتو باد برده عطرش جامونده پیشم
حال و روزم خوب وخوش نیست بی تو نا آرومم
به یادت که میفتم نگرانت میشم
نگرانت میشم نازکی رنجوری
توی ظاهر اما یاغی و مغروری
چشمات میخندن توی قاب چوبی
نگرانت هستم روبه راهی خوبی…
هزار ساله که رفتی من هنوز پشت شیشم
موهاتو باد برده عطرش جامونده پیشم
حال و روزم خوب وخوش نیست بی تو نا آرومم
به یادت که میفتم نگرانت میشم
♫♫♫
بگو ای بار به دلش پا بندی
توی عکس تازت بازم میخندی
اون که پیشش هستی عشقم حالیشه؟
اگه باز عاشق شی نگرانت میشه…
هزار ساله که رفتی…
خوابم برد.داشتم خواب میدیدم که باصدای آهنگ همین خوبه اب و شادمهر از خواب پریدم.همینم کم بود.حالا بد خواب شده بودم دیگه اعصاب نداشتم.آهنگ رو گوش دادم حداقل سر حال بیام.
همین خوبه
همین خوبه که غیر از تو همه از خاطرم می رن
هنوز گاهی سراغت رو از این دیوونه می گیرن
به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره
واسه همین جدایی تو کسی جدی نمی گیره
به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره
واسه همین جدایی تو کسی جدی نمی گیره
همین خوبه …
همین خوبه …
همین خوبه …
همین خوبه
همین خوبه که با اینکه چشاتو روی من بستی
تو چند تا خاطره با من هنوزم مشترک هستی
همین خوبه که آرومی و حس می کنی آزادی
که دست کم تو عکسامون هنوزم پیشم ایستادی
واسه من کافیه اینکه تو از من خاطره داری
به یادشون که میفتی واسه من وقت می ذاری
همین خوبه …
همین خوبه …
همین خوبه …
همین خوبه
همین خوبه که با اینکه سراغ از من نمی گیری
ولی تا حرف من می شه یه لحظه تو خودت می ری
به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره
واسه همین جدایی تو کسی جدی نمی گیره
همین خوبه …
همین خوبه …
همین خوبه …
همین خوبه
» ترانه سرا : محسن شیرعلی
» آهنگ ساز : شادمهر عقیلی
» تنظیم : شادمهر عقیلی
دیگه خوابم نمی برد. یه نگاه کردم به پژمان که دیدم اونم خوابه.زدم به بازوی پژمان.
من-هی پژمان پاشو....من حوصله ام سر رفته
پژمان یه نگاهی بهم انداخت و گفت-به من چه؟
بهم بر خورد.پژمان همیشه باهام مهربون صحبت میکرد ولی یهو اینقدر بد صحبت میکرد.
رومو کردم اون ور گفتم -آره به تو ربطی نداره.یه کتاب برداتشمو شروع کردم به خوندن.یکی از کتابای استون هاوکینگ بود خودمو سرگرم کردم.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+ ، mosaferkocholo ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ
#26
قسمت 23


رسیدیم.حالا من کل راهو خوابم نبرد،الآن فجیح خوابم میاد.پژمانم که همین طور سرشو انداخته پایین وداره میره.حالم اصلاخوب نیست.اطراف و نمیبینم.سرم گیج میرفت.یکی اومد کنارم.پژمان بود.
با نگرانی نگاهی بهم انداخت و گفت-مینا چت شد یهو..مینا..جواب بده...میفهمی چی میگم؟
گیج نگاهش میکردم.تار میدیدمش.اصلا توی حال خودم نبود.حالت تهوع داشتم.

آروم زمزمه کردم-ببرم خونه.
سریع بغلم کرد و بهد از چند دقیقه از فرودگاه اودم بیرون.حالت تهوع داشت منو میکشت.فکر کنم مسموم شده بودم.پژمان یه نگاه بهم انداخت که رنگش پرید.
پژمان-چرا رنگت اینقدر پریده.شدی قالب یخ.
چنگ زدم به لباسش-توروخدا زودتر.
رسیدیم خونه که پژمن به سرعت منو روی تخت خوابوند.جعبه قرصی رو باز کرد.دستاش میلرزید.نمیتونست قرص برداره.
دیدم خیلی ترسیده با صدایی که سعی میکردم پر از اطمینان باشه گفتم-چیزی نیست....چیزی نیت...شک عصبی نیست...مسمومیته...
داشتم میاوردم بالا به پژمان اشاره کردم که به سرعت رسوندم به دستشویی.اینقدر حالم بد شد که دیگه توان نداشتم.دستم به شدت میلرزید.نمیتونستم دسگیره رو بگیرم.اشکام روی صورتم میریخت.توی مریضی کم صبر میشم و خیلی نازنازی.پژمان رو صداکردم.یهو در رو باز کرد.سریع بردم به سمت تخت.پتو روکشید رومو بدو رفت بیرون.با یه لیوان آب قند اومد.هرچی میگرفت جلوم سرمو عقب.حرصش در اومد.به زور ریخت توی دهنم.خلی شیرین بود.به زور قورتش دادم ولی دیگه نخوردم.پژمانم بیخیال شد.
من عادت داشتم به این مریضیام اما پژمان خیلی هول شده بود.فکر کرد دارم میمیرم.
پژمان اومد تو.لباساشو عوض کرد کنارم دراز کشید وگفت-اگه خوبی شب بخیر خیلی خوابم میاد.
منم سرمو تکون دادم که یعنی خوبم.حیف توا نداشتم مگر نه حسابشو میرسیدم.صاف اومده کنارم خوابیده خجالتم نمیکشه.خوابم میومد.منم خوابم برد
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+ ، mosaferkocholo ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ
#27
قسمت 24


داشتم خواب خوب میدیدم که یهو پرت شدم پایین و کل بدنم درد گرفت.چشمامو باز کردم.اه...از تخت افتاده بودم پایین.پژمکان هم بیخیال دنیا خوابیده بود.لجم گرفت.اون بالا راحت خوابیده من اینجا دارم با زمین دست وپنجه نرم میکنم.خواب از سرم پرید.داشتم فکر میکردم چه بلایی سرش بیارم.لبخند شیطانی زدم وآروم از اتاق رفتم بیرون.
رفتم سر یخچال ماشا... چه پره.لبخندم عمیق تر شد،ولی یهوشکمم تیر کشید.اه گشنمه....یه ذره کالباس برداشتم بانون خوردمو رفتم برای اجرای نقشه.رفتم توی اتاق.آروم کشو رو باز کردم و سرک کشیدم.آخ جون.لوازم آرایشی.خودم که آرایش نمیکنم.فکر کنم مال دوست دخترای قبلیشه.یه پنکیک برداشتم و یه سایه چشم.خنده ام گرفته بود.قیافه ی پژمان دیدنی میشه.
آرم اومدم توی حال .لوازم آرایشی نو بودن.فکر کنم کلک جدید گرفته بود.دست به کار شدم.صورتمو سفید کردم.زیر چشمامم سیاه کردم .توی گریم مهارت داشتم.تو آینه نگاه کردم.به به چه طبیعی.بعد رفتم سمت یخچال،رب گجه رو در آوردم.یه ذره با آب قاتیش کردم ولی هنوز غلظتش رو داشتو.موهامو باز کردم رب رو توی موهام زدم.ایش خودم چندشم شد،ولی پژمان باید ادب شه دیگه پرو بازی در نیاره.
آماده ی اجرای نقشه یه لیوان برداشتم.آماده بودم.1.....2......3.....جیغ زدم و همزمان لیوان رو شکستم بعدشاز طرف ربی سرم روی زمین خوابیدم.خوب میدونستم خواب پژمان سبکه.صدای در اتاق و شنیدم بعدشم صدای پژمان که هی میگفت-مینا؟مینا؟چی شده.خنده ام رو جمع کردم. پژمان اومد توی آشپزخونه.از صدای قدماش معلوم بود هل شده.به پشت برم گردوند.هل شده بود.هی پشت سرهم میگفت-مینا...مینا....
به زور خودمو نگه داشتم که نخندم.بلندم کرد از رو زمین و به سمت اتاق رفت که یهو از خنده ترکیدم.چشمامو باز کردم.پژمانو نگاه کردم.وایـــــی داره گریه میکنه.متعجبم بود زل زده بود به من.من هنوز هنگ بودم چرا گریه میکرد؟
پژمان گفت-بیشعور این چه طرز شوخیه.نزدیک بود سکته کنم.
من-خوب شوخی،شوخیه یه کم جنبه داشته باش!
پژمان-ا...که شوخی شوخیه؟الآن نشونت میدم.رفت سمت بالکن.یعنی میخواست بکشم؟
شروع کردم به جیغ زدن،پژمان هم میخندید.داشتم سکته میکردم.لب باکن ایستاد و رو دستاش منو بین زمین و آسمون نگه داشت.پایین یه استخر بود.وای میخواست پرتم کنه.

من-پژمان تو رو خدا.پرتم نکنی!
پژمان-عزیزم شوخی شوخیه.
من-غلط کردم.اصلا جبران میکنم.
پژمان حالت متفکری گرفت وگفت-باشه منوببوس ولت کنم.
پسره یه کاره.یه نگه به پایین انداختم.فکرکنم هیچیم نشه.یهو خودمو پرت کردم پایین.چند ثانیه رفتم زیر آب و اومدم بالا.یه نفس کشیدموبه طرفش داد زدم -سود جو!
پژمان یه لبخندی زد و گفت-خیلی لجبازی.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+ ، mosaferkocholo ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ
#28
قسمت 25


از آب اومدم بیرون و یه حوله گرفتم دورم.یه نگاه به اطاف انداختم.ایولcvu.چقدر پول داره.اونوقت ما 2 تا آدم گنده توی 1 اتا 12 متری زندگی میکردیم.به به...مبلمان رو برم.یهو باصدای پژمان 10 متر پریدم.توی راه پله ی پیچ پیچی وایستاده بود.
من-برو الآن میام.
پژمان-چاییت سرد میشه.
من-پژمان باید دوش بگیرم این رب هارو ندیدی؟
پژمان-5دقیقه وقت داری بدو.
وقتی پژمان میگه 5 دقیقه،یعنی5 دقیقه.بشه 6 دقیقه خودش میاد بر میداره میبره بیرون.با دو به سمت حمام دویدم که پژمان مرد از خنده.رفتم تو در رو قفل کردم.
پژمان از پشت در گفت-مینا،شد4دقیقه،میدونی من قفل واینا حالیم نیست!

به سرعت نور کارامو کردم اومدم بیرون.
پژمان-خوب خانم خوش قول،بدو صبحانه!
من-پژمـــان!حداقل بذار برم لباس بپوشم.

پژمان-خوبه ولش کن.
یه نگاه بهش انداختم دیدم نه از روی شیطنت نمیگه.یه نفس راحت کشیدم و گفتم -باشه بریم.
رفتیم صبحانه زدیم و منم رفتم یه لباس گرم پوشیدمريا،برگشتم تو سالن که دیدم پژمان با دقت فرابشری رفته توی لب تاپ.با دست اشاره کرد برم پیشش.رفتم جلوش وایستادم که به کنارش اشاره کرد که یعنی بشین.نشستم کنارش و به صفحه نگاه کرد.
اه...لعنتی...CVUبا استعفای من موفقت نکرده.چطور جریت کردن.نگفتن رمزا رو تحویل امیر حسین بدم.اونا که منو با ایمر دیدن .اه.
سریع شماره ی امیر حسین و گرفتم.

من-الو امیر
امیر حسین-بله خوشکل خانم.امرتون!
من-امیر،با استعفام مخالفت شده.
امیر حسین-امکان نداره.اونا مارو با هم دیدن!
من-نمی دونم .پژمان رفته توی سایت .همین الآن بیا نیویورک.
امیرحسین-پژوا یکم فکر کن.من رییس یه گروهم.بهم میریزه من نباشم.
من-به من ربطی نداره میای یا خودم بیام.درحالت دوم یه گلوله توی مغزت خالی میکنم.
امیر حسین-با این که هنوز جوجه ای ونمی تونی.باشه میام.فقط یه نفر معرفی کن گروه رو بسپارم دستش.یکی از خودتون.
رو به پژمان که داشت آنتنا رو میچرخوند ببینه من چی میگم کردمو گفتم-پژمان،یه نفر برای اداره ی گروه ایر معرفی کن.خودمونی باشه.
پژمان یکم فکر کرد و گفت-سهیل!سهیل افرا!دوست خودمه.اطمینان 100%.

من-امیر اسمش سهیل افراست.میتونی که پیداش کنی؟
امیر حسین-به...خانم مارو دست کم گرفتی؟کار سه سوته.
من-خیلی خوب.زود بیا.
گوشی رو قطع کردم و به پژمان گفتم-پوشه منو باز کن ببین ماموریت خوردم.
پژمان-اینجا رو ببین.بلــــــه.ماموریت خوردی اونم کشت و کشتاری.منم به عنوان همکارت معرفی شدم.یه مهمونیه.مال یه شخص به نام دانا سعادتی!اوف....این یارو خر پوله!سن56 سال متولد آمریکا.پدر ایرانی.مادر روس.منومیدونم چرا سر در آوردن از آمریکا.1 پسر داره31 ساله.پسرش توی CVU هست.CVU قصد داره همه ی اموال طرف رو به پسرش برسونه.کاوه سعادت.یکی مثل ماست.یه قاتله.فرقش اینه که کارش تمیزه.نقشه خونه رو هم که دادن.

مونده امضای ما دوتا.
یه کم فکر کردمو گفتم -امضا کن!

#فصل دوم(پژمان کیه)#
***فردای اون روز***
صدای بوق ماشین پژمان از پایین میومد.منم تند داشتم مانتوم رو تنم میکردم.این بوق هم رفته بود روی مغزم.بدو با پله ها رفتم پایین.در ماشین رو باز کردم و نشستم.پژمان یه نگاه از سر تا پام انداخت و گفت-مگه اینجا ایرانه شال پوشیدی با مانتو بلند؟
یه نگاه به خودم انداختم و گفتم-وای...یادم نبود..
اومدم پیاده شم که ماشین با سرعت راه افتاد.هل شدم در بستم و برگشتم سمت پژمان وگفتم-هیـی آروم نزدیک بودم بیوفتم.
پژمان یه چشمک زدو گفت-مگه من میذارم خانمم بیوفته.
یه چشم غره براش رفتم وگفتم-برای من فعل مالکیت به کار نبر.بدم میاد.

پژمان-چشم.
من-اه پژمان.مگه قرار نبود مثل همه باهام رفتار کنی.
پژمان جدی شد و گفت-باشه.
خوشم اومد.اونجوری حس میکنم به زور میخواد غصبم کنه.اینجوری حس راحتی بیشتری باهاش دارم.اونجوری درصد این که پررو بشه زیاده.
اول رفتیم برای پژمان خرید کنیم.
وارد مغازه شدیم.همین طور راه میرفتم و هر کت وشلواری خوشم میومد می انداختم بغلش بره پرو کنه.برگشتم نگاهش کنم دیدم کلا گم شده پشت کت شلوارا...
خنده ام گرفت.با تشر گفتم-د برو پرو کن وایستاده اینجا!
از پشت کت شلوارا یه نگاه بهم انداخت و گفت-رو تو کم کن.

یه اشاره کردم به اتاق پرو گفتم-برو.
رفت توی اتاق و اومد بیرون.وای چه جیگری شده.یه کت شلوار آبی تیره.برم ماچش کنم.به دور زد.نه!باید مشکی بهش بیشتر بیاد.
ابروهامو انداختم بالا.یعنی نه!
یه نگاه به خودش توی آینه کرد و گفت-ولی من دوستش دارم.
منم محکم گفتم-نه!برو مشکیه رو بپوش!

پژمان با غیظ گفت-چشـــــم!
رفت توی اتاق پرو برگشت بیرون.دیگه تمومه الآن میرم ماچش کنم.کاش پسر منم مثل پژمان چشماش و موهاش مشکی بود.
همین جور داشتم توی ذهنم یه پسر کوچلو باچشم و موی مشکی تصور میکردم.که پژمان رو توی یه وجبیم دیدم.
نگاهش کردم و گفتم-ها؟چیه؟
پژمان-میگم اگه دوستم داری منم راضیم.
یه نگاه عصبانی بهش انداختمو گفتم-نخیر داشتم به بچه مون فکرمیکردم.
پژمان خندید و گفت-تو از الآن به بچمون فکر میکنی؟اول بذار....
پریدم وسط حرفش که سوتیم رو جمع کنم-از دهنم در رفت.منظورم بچه خودمه؟
پژمان-آره از نگاه خیرت رو من معلوم بود.کاملا قشنگ معلومه بهم نظر داری!ولی من هنوز میخوام درس بخونم.
خنده ام گرفت.پژمان خیلی خوبه.معلوم بود بحث رو عوض کرده من اذیت نشم.
همون کت شلوار مشکیه رو برداشتیم.کروات مشکی وقرمز برداشتم.
رفتیم برای من لباس بخریم.یه لباس مجلسی دکلته قرمز گرفتم که سه طبقه پف خوابیده داشت و یه کمربند مشکی هم میخورد،خریدم.
از در که اومدیم بیرون پژمان ناباورانه گفت-مینا فکر نمیکردم توی دوتا مغازه کارت تموم بشه.چقدر راحت خرید میکنی؟

من-من بدم میاد به خاطر یه لباس کلی وقتمو هدر کنم.
پژمان-عجیبه ها!!!!!!!!
رفتیم خونه تا در باره ی خانواده ی سعادتی تحقیق بیشتری کنیم .فردا جشن گرفته بودن،قرار بود منو پژمان و امیر بریم برای ماموریت.البته امیر برای یه کار دیگه میومد.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+ ، mosaferkocholo ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، هستی0611
#29
قسمت 26


نشستم روبه روی پژمان.پژمان هم که توی لب تاپش بود.
پژمان-کل پرونده رو بخونم ،یا شما میپرسین بنده جوابگو باشم.
من-بده میپرسم شما جوابگو میشین!
چشمک زد و گفت-چشــــم رییس.
هی جلوش راه میرفتم و راه رفته رو برمیگشتم.داشتم فکر میکردم چه اطلاعاتی به دردمون میخوره.آهان فهمیدم.
من-پژمان از پسرش شروع میکنیم کاوه!سن؟

پژمان-32

من-قد؟
پژمان یه نگاه متعجب بهم انداخت و گفت-قدشو میخوای چکار؟
من-میخوام خواستگاری کنم اول خواستم ببینم قدش بلند و خوب هست یا نه؟
اخمای پژمان رفت توی هم و گفت-189.هم قد خودمه!
یه نگاه به چهره ی تو همش انداختم.نزدیک بود بترکم از خنده.این چرا این کارا رو میکنه مثل بچه ها...

من-بادیگار؟
پژمان-دونفر+یه تک تیر انداز که هواشو داره.

من-چرا عضو cvuشده؟
پژمان-عشق هیجانه!

من-تفریحات؟
پژمان-اوف-خیلیه همه رو بگم؟
با سر اشاره کردم ادامه بده.
پژمان-مسابقات رالی،تیر اندازی،باشگاه کنگ فور،انواع ساز ها رو هم بلده بزنه...گیتار،سنتور،ویولنو... ،بازم بگم؟

من-نه!به چه زبان هایی مسلطه؟
پژمان-چینی،کره ای،فرانسه ،آلمانی،انگلیسی،پرتغالی.
یه اوهوم گفتم و ادامه دادم-ضریب هوشی؟

پژمان-184.
من-اوفففف...یارو نابغه است!
پژمان همون جور عصبانی گفت-خودتم165 هستی چی میگی طرف نابغه است؟

من واقعا متعجب بودم.
من-واقعا.....همیشه فکر میکردم خنگم!
پژمان با عصبانیت لب تاپو روی میز کوبیدو رفت تو اتاق و داد زد -من میخوابم،فوقش فردا مهمونی نمیریم راه دیگه ای پیدا میکنیم.
پیش خودم گفتم -ولش کن !من بهش نیازی ندارم خودم همه کارا رو میکنم.
نشستم و شروع کردم.همه چیز برنامه ریزی کردم.همه رو نوشتم.همه چیز رو در نظر گرفتم حتی کوچیکترین اون ها.چشمام دیگه باز نمیشد.صدای گوشیم اومد.

به زور برش داشتم و گفتم-بلـــــــــــه!
همچین کشیده گفتم که خودم خنده ام گرفت ولی ازخستگی نمیتونستم بخندم.
صدای امیر اومد-من در خونه ام.بیا بازش کن.
من همون طور کشیده گفتم-نمــــــی تــونم!

امیر-خوبی پژوا؟مستی؟
من-نه خوابــم میـاد.بیا تو خودت.
امیر-اون پژمان اون جا چه غلطی میکنه.

من-خـــوابه.
امیر-باشه از دیوار میایم عیب نداره.

من-نه بیا...
به ساعت نگاهی کردم.ساعت3صبح بود.دیگه کاملا بیهوش شدم.

از توی آشپزخونه صدا میومد.چشمامو باز کردم.وای یه مرد غریبه.اسلحه ام نبود کنارم.آروم بلند شدم رفتم سمت اناق پژمان.در رو باز کردم.همزمان یه جیغ زدم.یه نفرم توی اتاق پژمان بود.دستی جلوی دهنمو گرفت.به خودم اومدم محکم گازش گرفتم.برگشتم و یه مشت زدم توی چونش.برگشت نگاهم کرد.وای این که امیر بود.
من-وای امیر شرمنده!فکر کردم مزاحمن.
یه کم نگاهم کرد و با مشت زد توی دلم.از درد خم شدم.
من-ای .......تو روحت امیر...

امیرحسین-عادت ندارم بخورم...
برگشتم ببینم پژمان کدوم گوریه که دیدم داره با اون شخص ناشناس صحبت میکنه.
برگشتم به امیر گفتم-این کیه؟

امیر حسین-سهیل!
من-همون دوست پژمان؟چرا آوردیش اینجا؟
امیر همین جور که میرفت به سمت آشپزخونه گفت-بعدا میگم.
برگشتم سمت سهیل و پژمان.این دوتا حسابی باهم مشغولن .اصلا فهمیدن منو امیر همدیگه رو زدیم.بلند گفتم-سلام کنین بد نیست.
یهو مثل چی سر جاشون خشک شدن.
پژمان با تته پته گفت-ا....این جا بودی؟
جوش آوردم-نیم ساعته اینجاجیغ زدم ...شما کجایین؟
پژمان و سهیل اومدن جلو سلام کردن.
سری تکون دادمو گفتم-علیک سلام.
دستمو سمت سهیل دراز کردم و گفتم-با این که وضیفه ی من نیست،سلام من پژوام.شما.
سهیل دستمو گرفت و گفت-سهیل هستم،دوست س....پژمان...شما باید همسرش باشین پژواخانم...
به سمت پژمان برگشتم.با چشماش التماس میکرد تایید کنم.

منم برگشتم سمت سهیل و گفتم-خیر همکاریم!
پژمان بحثو عوض کرد-بچه ها بریم بیرون صبحانه بخوریم.
منم بیخیال شدمو رفتم سمت امیر.داشت چایی میریخت و صبحونه آماده میکرد.
امیر حسین-یعنی یه بار دیگه منواینجوری دعوت کنی ،میکشمت.اول از دیوار اومدیم تو خونه.بعدش تو حال خوابیدیم ،صبحشم از صاحبخونه حواس پرت کتک خوردیم،تازه اومدیم براشون صبحانه درست میکنیم.
من-اوف .....امیر چقدر نق میزنی؟
امیر-نق نزنم...من که تا حالا از این کارا نکردم.
پژمان و سهیل اومدن توی آشپزخونه.پژمان همینطور که میومد تو گفت-سر خانم من داد نزن.
امیر-همینمون کم بود.آقا تشریف آورد.
نشستیم و شروع کردیم به خوردن.منم توضیح مفصلی از نقشه دادم.قرار شد به کاوه پسر سعادتی نزدیک شیم و بعدش واری ساختمان شیم....

پژمان-عالیه!
سهیل-منم باید بیام.
من-بله شما به عنوان مهمان میری اون جا و بعضی کارا رو که بهت میگم رو انجام میدی.

سهیل-باشه...
امیر-خوب پژوا!قرار بود یه راهی برای سندایی که م میخوام جور کنی.
من-آهان الآن برات میارم.
رفتم توی حال و کل نقشه رو که براش برنامه ریزی کرده بودم و آوردم جلوش گذاشتم.
امیرو گذاشتش کنار صندلیش و گفت-بعدش میخونم.
ایمر داشت چاییشو میخورد که پژمان یه دفع گفت-راستی هفته آینده عروسی منو پژواست.
من و امیر و سهیل به سرفه افتادیم.امیر که آروم شده بود گفت-واقعا؟چرا به این زودی؟
پژمان-من عجله دارم.این پژوا دایم فراریه!
دیگه داشتم از اعصبانیت میترکیدم.این احمق بدون اجازه ی من وقت ازدواج میزاره؟اومدم حرفی بزنم که امیر و سهیل آروم گفتن-مبارکه!
میخواستم یه چیزی بکوبم توسرش.خونسردیم و تا حد اکثر حفظ کردمو یه برگه رو محکنم رو مبز کوبوندم و رو به پژمان گفتم-باسهیل میرین این لوازمو میخرین.همین حالا.
فکر کنم پژمان فهمید خیلی قاتیم چون سریع پاشد همراه سهیل رفتن بیرون.
این امیرم که نمیرفت جایی.داشت باخونسردی لقمه میگرفت.کاش میرفت جایی من یه لیوانی چیزی به جای سر پژمان بشکنم.امیر لقمه اش رو قورت داد و یه لیوان سمتم گرفت وگفت-میتونی بشکنی.
از این که به راحتی ذهنمو خوند بیشتر لجم گرقت.لیوان رو گرفتم . محکم روی میز کوبوندم.لیوان روی میز خورد شد و دست منو به شدت برید.
درد نداشت فقط میسوخت.شیشه رو از تو دستم بیرون کشیدم. رفتم شستمش و با پارچه بستمش.اومدم توی سالن که دیدم امیر نشسته روی مبل و داره نقشه ها رو دوره میکنه.
از امیر حسین خوشم میومد.باهوش بود اهل بازی کردن بود وتوی کارام فضولی نمیکرد.اگه سامان بود،یک ساعت میپرسید خوبی؟چطوری؟و....
نشستم کنار امیر و نقشه ها رو توضیح دادم تا راحت تر باشه براش.اون ادامه داد و من رفتم توی فکر.این پژمان به زور میخواست با من ازدواج کنه.

امیر حسین-فکرشو نکن!تو با پژمان ازدواج نمیکنی.مطمین باش.
باتعجب نگاهش کردم که سری با اطمینان تکون داد.
پژمان و سهیلم اومدن.ابزارو تقسیم کردم و آماده شدیم تا بریم مهمونی.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+ ، mosaferkocholo ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ
#30
قسمت 27


لباسمو تو تنم یه نگاه کردم.عالی بود.
پژمان بدون در زدن اومد توی اتاقم.ترسیدم دستمو گذاشتم روی قبلم و بهش توپیدم-در زدن بلدنیستی؟
پژمان-وایــــــــــی مینا چه ناز شدی؟
من-من پژوام،تا وقتی توی cvuهستم پژوام.
پژمان-باشه.بهتر نیست آرایش کنی؟اینجوری خیلی ضایعی.انگاه از اون جمع جدایی.به عباری خواهی نشور رسواهمرنگ جماعت شو.
دیدم راست میگه خیلی ضایعه.اون کشو رو کشیدم بیرون و یه رژ قرمز برداشتم زدم و خط چشم مشکی با ریمل.چندشم میشد.از آرایش متنفر بودم.چشمام هی اشک میزد. برگشتم سمت پژمان.بنده خدا هنگ کرد.
پژمان-وای چقدر تغییر کردی!چقدر خوشکل شدی؟

من-پژمان من خوشکلم؟
پژمان-راستشو بگم؟

من-آره دیگه!
پژمان-اجزای صورتت هم قشنگن ولی خوب جزو قیافه های معمولی هستی.

من-میدونستم.
پژمان-حالاحرص نخور بیا بریم .
با پژمان از خونه اومدیم بیرون.جلوی خونه پیاده شدیم.وارد سالن شدیم.به تمام معنا قصر بود.همه چیز برق میزدوبادستم بازوی پژمان روگرفته بودم .رفتیم نشستیم روی یکی از صندلی ها.پژمان گیلاس شرابی برداشت و یه سره سر کشید.
چپ چپ نگاهش کردم که حساب کار دستش اومد.دنتظر نشستیم.سهیل و امیر هم اومدن توی سالن و جدا از هم نشستن.
منتظر بودیم شازده وارد شن مجلس حواسش پرت شه یه طرف.
از بالای مجلس یه پیرمرد با ابهت پاشد ایستادو شروع به صحبت کرد.
پیرمرد-خوش آمد میگم به همه ی دوستان خوبم.قصدم از ترتیب دادن ای مهمونی معرفی پسر عزیزمه که چند سال بود که هلند زندگی میکرد ولی حالا پیش من اومده تاکارخونه ها رو اداره کنه.معرفی میکنم،پسرم کاوه سعادتی...
کاوه خیلی خونسرد از بین جمع پاشد سمت پدرش رفت و کنارش ایستاد.یه لحظه محوش شدم.چقدر دوست داشتنی بود.برعکس پژمان و امیر قیافش کاملا تلخ بود.چشمای مشکیش رو دوست داشتم.برگشت نگاهم کردو نگاهمو که دید پوز خندی زد.به خودم اومدم.مرتیکه چندش به من پوزخند میزنه؟

پژمان زیر گوشم گفت -شروع کنیم؟

من-آره.
پاشدیم رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم.با گوشی ت.ی گوشم به سهیل گفتم شروع کردیم.
طبقه آخر پیاده شدیم.پشت بوم بود.با توجه به نقشه ی ساختمان یه محل رو نشونه زدمو به پژمان گفتم سوراخش کنه.پژمان سوراخش کرد وبا دستگاه مکش گرد و خاک روشو گرفت.یه بمب کوچیک جاگذاری کردم.
سهیل با گوشی اعلام کرد سعادتی و پسرش دارن میرن سمت آسانسور.من وپژمان به سرعت به سمت آسانور رفتیم .سوار شدیم.پژمان سرپوش بالایی آسانسورو باز کردوخودش بالا رفت و منو بالا کشید.آسانسور با سمت پایین حرکت کرد.سرپوش رو سر جاش گذاشتیم.از لای سرپوش سرک کشیدم.کاره و سعادتی بزرگ بودن به پژمان اشاره کردم آماده باشهسعادتی پیاده شد وکاوه موند تا جای دیگه ای پیاده شه.دست زخمیم بین آسانسور و در پوش گیر کرد.خونریزیش شروع شد تا اومدم دستمو بکشم کنار یه قطره خون روی دماغ کاوه چکید.دستمو پس کشیدم ولی دیر شده بود.کاوه اسلحه اش رو کشید و دستور داد که بیایم پاییندر پوشو باز کردم و با پژمان اومدیم پایین.
کاوه ابروشو انداخت بالا و گفت-ایر حسین خانما رو وارد گروهش کرده؟
من-از گروه اون نیستیم.از طرفcvu هستیم

کاوه -معلوم میشه.
آسانسور ایستاد .کاوه با اسلحه اشاره کرد خارج شیم.اومدیم بیرون.به دوتا از محافظاش اشاره کرد نگه امون دارن.دستمونو از پشت گرفتن.دستم داشت خورد میشد.بعد از طی راهرو وارد یه اتاق شدیم.روی صندلیش پشت میز نشست و لب تاپش رو باز کرد.نگاهی به پژمان انداختم که سرشو به معنای هیچی نیست بالا انداخت.
کاوه سیگاری روشن کرد و گفت-خوبه!پژوا و پژمان!چه بهم میاین!میشه بگین اینجا چه غلطی میکنین؟توی خونه ی من چکار دارین.
اومدم جواب بدم که یه نفر وارد شد و گفت-رییس کد ها رو دزدیدن .

کاوه-چی؟
همون موقع صدای انفجار اومد.همه روی زمین دراز کشیدیم.صدای جیغ وهیاهو از طبقه ی پایین میومد.کاوه بلند شدو فریا زد-پاشین ببینین چی شده؟
من و پژمان میدونستیم که سعادتی بزرگ مرده ولی کاوه که نمیدونست.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+ ، هستی0611


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان