امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)

#1
قسمت 1


خمیازه ای کشیدم. چشمهام هنوز بسته است. یکم چشمهام و مالیدم و بازشون کردم. سرمو کج کردم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم.
نیشم باز شد. هر روز دیر تر از دیروز. خوب چی کار کنم دیشب که نه، امروز ساعت 6 صبح خوابیدم. بایدم ساعت 12:30 بیدار بشم. حالا خوبه دیگه مامان نمیاد با جیغش بیدارم کنه.
دوباره یه خمیازه کشیدم و پاشدم. یه دست به صورتم کشیدم و همراه یه خمیازه از اتاق رفتم بیرون. چشم چشم می کردم ببینم مامان کجاست. حتما" طبق معمول تو آشپزخونه است. رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم. حتی تو آینه خودمو نگاهم نکردم. چیه دیدن قیافه خودم هر روز. چیز جدیدی توش نبود که ببینمش.
رفتم تو آشپزخونه. آدم هر ساعتی که بیدار بشه اولین چیزی که می چسبه یه استکان چایی داغه.
اِه مامان که اینجاست.
سلام کردم. داشت سبزی آب می کشید. ریخته بودشون تو آبکش که آبش خالی بشه.
آبکش به دست برگشت سمتم که جواب سلامم و بده. با دیدن من یهو یه جیغی کشید و آبکش از دستش افتاد و از ترس دستش رفت رو قلبش.
ترسیدن مامان خیلی باحال بود. کل آشپزخونه پر سبزی شده بود. مثل این فیلمها. مخصوصا" همین فیلم دیشبیه. نیشم تا بناگوش باز شده بود.
من: مامان خوبی؟ چی شد ؟
مامانم که یکم آرومتر شده بود یه چشم غره به من رفت و یه پشت چشمم برام نازک کرد و گفت: دختر این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟ آدم زهره اش آب میشه.
گیج سرمو خاروندم و گفتم: چرا؟؟؟؟
دوباره یه چشم غره رفت بهم و با حرص گفت: همینه دیگه وقتی روز و شبت قاطی میشه همین میشه. اینم از ریخت و قیافت. حرفم که گوش نمیدی. همش سرت تو اون کامپیوتر و تلویزیونه. چسبیدی تو اتاقت و بیرون نمیای. نه تو خونه یه دور می زنی نه از خونه بیرون می ری ببینی دنیا دست کیه.
این همه سال معلم بودم یکی مثل تو ندیدم به خدا. انقدر بی هدف و الاف.
دوباره این مامان اول صبحی اعصابمو خورد کرد. خوب من چی کار کنم؟
ناراحت گفتم: مامان باز شروع کردی؟؟؟ مگه دست منه؟ کم دنبال کار رفتم؟ کم گشتم؟ کم به این و اون سپردم؟ دیدید که همه گفتن خبرت میکنیم اما کو تا خبر کنن. خوب کار دیگه ای ندارم. این همه سال درس خوندم حالا هم هیچی . اون همه زحمت دو زار نمی ارزه.
مامان: حالا چون کار نیست باید بشینی فیلم ببینی و کتاب بخونی و همش تو اینترنت باشی؟ خدا کنه این دانشگاهه زودتر جواب بده. بابات امروز با آقای مهدوی قرار داره. ببینه می تونه کاری بکنه.
نه دیگه چی کار. بی خیال چایی شدم. مامان گند زده بود به اعصابم. با اخمای در هم رفتم تو اتاقم و مامان و تنها گذاشتم تا سبزیهاش و جمع کنه. به من چه می خواست نترسه. اما خدایی مامانمم کم غر نمی زدا. واسه هر چیزی یه بهانه واسه غر زدن پیدا می کرد.
رفتم تو اتاقم. رفتم جلوی آینه. چشمم که به خودم افتاد نیشم باز شد. بی خود نبود مامان بدبخت سکته کرد. موهام پف کرده بود، شکسته بود، پیچیده بود توهم، خلاصه عوامل مختلف دست به دست هم داده بودن تا موهای بنده مثل این بیابونیا بره تو هوا و مثل این حموم ندیده ها تو هم بپیچه. خلاصه اینکه وضعیت بسیار فجیح و ناجور بود. اگه خودم تو شب یکی و این ریختی می دیدم سکته می کردم. بیچاره مامان .
با خنده رفتم حوله امو گرفتم و رفتم حموم.
تو آینه حمام به خودم نگاه کردم. زندگی منم چه راکد و بی خود شده. صبح ها که خوابم. بعد از بیداریم یه سره تو اتاقمم. به قول مامان یا دارم فیلم می بینم یا کتاب می خونم. خوب از بی کاری به در و دیوار اتاق نگاه کردن که بهتره.
این همه سال همه فکر و ذکرم درس بود. درس و درس و درس. هیچ کاری غیر درس خوندن بلد نبودم خیر سرم فوق لیسانس معماری بودم. اما بی کار. 25 سالمه. تنها دختر خانواده ام. مامانم معلم بازنشسته است. خودشو باز خرید کرده. پدرم مهندسه عمرانه که یه شرکت ساختمون سازی داره.
چقدر بابا اصرار کرد بیا تو شرکت من کار کن. اما من قبول نکردم. اول اینکه کار کردن تو شرکت بابا اصلا" خوب نبود.
خوشم نمیاد هر کی که فهمید بگه :خوببببببببببببببببببب باباش برا اینکه بی کار نباشه یه حقوقی بهش میده.
نمی خوام تواناییهام و زیر سوال ببرن. واسه همین قید کار کردن برای بابا رو زده بودم.
همه عشقم از همون سال اول دانشگاه تدریس بود. درس دادن تو دانشگاه به یه مشت دانشجوی خنگ پرو. خوب خودمم یه زمانی مثل همینا بودم. عاشق این بودم که بهم بگن استاد و دنبالم بدوان تا بهشون نمره بدم. بعدم من با بدجنسی بگم هر نمره ای که گرفتید همونه، نه یه نمره بالاتر و نه یه نمره پایین تر. یعنی همچین بگم که حسابی سکته کنن. اما موقع نمره دادن همه رو قبول کنم. آی حال می داد آی حال می داد.
آقای مهدوی یکی از آشناهای بابا بود. چند وقت قبل رفته بودم پیشش و مدارکمم بردم بهم قول داده توی دانشگاه ... برام تدریس بزاره. آخه نمره هام خیلی خوب بوده. حتی پروژه امم عالی بوده.
بچه درس خون بودم دیگه. هیچ کاری و بیشتر از درس خوندن دوست نداشتم. همین الانشم وقتی یه کتاب نو می بینم دست و پام می لرزه برای خوندنش.
آخره شهریوره و چند روز دیگه مدرسه و دانشگاه باز میشه. منم طبق معمول راکد نشستم تو خونه. حتی حوصله این و ندارم که از خونه برم بیرون. پریسا دوستم هر وقت که زنگ می زنه میگه تو آخرش تو اون خونه کپک می زنی.
یاد سگ یکی از هم کلاسیهام افتادم اونقدر چاق و تنبل بود که از جاش تکون نمی خورد و همه اش می خوابید آخرم در همون وضعیت مرد و کپک زد.
نکنه منم آخرش این ریختی بشم.
اه برو گمشو آنا حداقلش اینه که روزی چند بار می ری دستشویی خطر کپک زدن از سرت رفع میشه.
شونه امو می ندازم بالا و می رم آب بازی. حموم رفتن من به خاطر آب بازیهام یکی دو ساعتی طول میکشه. وای که آب بازی چه حالی می ده.
بعد یک ساعت و نیم حموم کردن با صورت سرخ شده حوله پیچ میام بیرون. ساعت 2 شده. بابا حتما" اومده خونه. پس کجاست؟ من ندیدمش.
بی خیال رفتم تو اتاقم و نیم ساعت بعد حاضرو آماده اومدم بیرون. محض رضای خدا هم موهامو شونه کردم.
صاف رفتم تو آشپزخونه. مامان داشت میزو می چید و بابا پشت میز نشسته بود و ماست می خورد. این بابای ما هم علاقه خاصی به ماست داره ها.
بلند سلام کردم. مامان جونم جوابش یه چشم غره بود که باقی مونده ناراحتی کار صبحم بود اما بابا با لبخند جوابمو داد.
منم به خاطر چشم غره مامان نرفتم کمکش و نشستم پشت میز کنار بابام.
بابا هم طبق عادت همیشه داشت گزارش کار روزشو می داد. عادتش بود آب می خورد بیرون از خونه تو دهنش نمی موند. میومد 10 بار تعریف می کرد.
داشتم واسه خودم به مرغ سوخاریها ناخونک می زدم که بابام گفت: راستی آنا آقای مهدوی رو دیدیم.
سریع صاف نشستم و سرا پا گوش شدم. مامانم که داشت برنج می کشید بی خیال شد و برگشت سمت ما و گوشاش تیز شد.
این وسط بابا بی خیال داشت قاشق قاشق ماستش و می خورد.
یه قاشق ماست می خورد یک کلمه حرف می زد.
بابا: مهدوی خیلی .... خوشش اومد .... گفت فردا .... بری پیشش ... می خواد بهت .... کلاس بده .... نمی ....
مامان کفری گفت: مسعوددددددددددد این چه مدلشه؟ یا ماستت و بخور یا حرفتو بزن.
بابا یه نگاه به من و مامان که منتظر چشم به دهنش و قاشق ماست تو دهنش داشتیم کرد و بی میل قاشق و گذاشت پایین و گفت: هیچی دیگه فردا برو ببین چه کلاسایی خالیه تا بهت ساعت بدن. چه می دونم خودت برو فردا هماهنگ کن دیگه.
یه ثانیه هنگ بودم. مامان لبخند زد و یه نفس راحتی گشید برگشت که دوباره برنج بکشه. بابا دوباره قاشق ماستش و برداشت تا ماستش و بخوره.
هیجان تو تنم مثل کرم می لولید. یهو با ذوق یه جیغ بلند کشیدم و سه متر پریدم هوا و همراه یه ییییییییییییییی بلند بالا جفت دستهامم بردم بالا.
اونقدر ناگهانی تخلیه انرژی کردم که کفگیر برنج از دست مامان افتاد و کل آشپزخونه رو به گند کشید. بابا هم ماستی که تازه با قاشقش گذاشته بود تو دهنش از هولش ریخت بیرون و ریخت رو لباسش.
وای وای چه گندی زده بودم. نیشمو باز کردم و تندی رفتم یه ماچ به مامان غضبناک و یه ماچ به بابای مبهوت دادم و دوییدم تو اتاقم. فعلنه جلوشون آفتابی نمی شدم بهتر بود. مخصوصا" جلوی مامان با اون بلایی که صبح سر سبزیهاش و الان سر برنجش آورده ام جلوش می بودم با همون کفگیر می زد تو فرق سرم نصف می شدم.
دوییدم تو اتاقم و قد 10 دقیقه فقط از ذوق بالا پایین می پریدم و با صدای آرومی ییییییییی، یییییییییییی می کردم. موهای مبارک شونه شده امم به همون حالت جنگلی قبلی برگردوندم.
ذوقم که یکم کمتر شد وقت اطلاع رسانی رسید. گوشی و برداشتم و به پریسا زنگ زدم. با همون اولین بوق گوشی و برداشت.
من: یعنی مخابراتم به سرعت تو جواب تلفن نمی ده. رو گوشیت خوابیده بودی؟
پریسا خوابالود گفت: بنال، آره خواب بودم. مرحمت کردی بیدارم کردی.
من: گمشو خره برو بمیر. من و بگو که زنگ زدم خوشیمو با تو تقسیم کنم. حالا اگه می گفتم می خوام شام بهت بدم حاضر بودی یه هفته بی خوابی بکشی.
پریسا سریع با یه صدای هوشیاری گفت: می خوای شام بدی؟
با حرص گفتم: کوفتم بهت نمی دم برو گمشو بخواب.
پریسا مهربونتر گفت: آنا جونم ..... بگو گلم چی شده...
تنم مور مور شد. با چندش گفتم: اه گمشو پریسا 10 دفعه بهت گفتم صداتو این جوری نکن و برا من عشوه نیا. نمیگم که بمیری از فضولی.
یهو پریسا جیغ کشید: میمون بهت میگم بگو برامن فیس نیا.
من: چیشششششششششششششش بی تربیت خودت میمونی. الان یعنی تو بیداری؟
دوباره مهربون گفت: آره عزیزم بیدار بیدارم.
من: می خوام خواب خواب باشی که همون جوری هم بری زیارت دیار باقی. خوب جونم برات بگه. کار پیدا کردم.
یهو جفتمون با هم جیغ کشیدیم. همه حرفهای بابا رو براش گفتم و اونم کلی خوشحال شد و بعدم پیله کرد و گفت باید بهم شام بدی و از این حرفها.
منم گفتم بزار اول فردا برم ببینم بهم کلاس می دن یا نه که اگه اکی شد فردا شب شام بدم بهش.
یکم حرف زدیم و غیبت همه رو کردیم و بعدم قطع کردم. تازه یادم اومد یکم به خودم برسم و یه صفایی به ابروان مبارک بدم که شده بسان جنگلهای سر سبز شمال.

یه خمیازه کشیدم. خدایا همه چی یه طرف اینکه اگه کارو بگیرم مجبورم صبح زود بیدار بشم یه طرف دیگه. بد به خواب صبح اونم تا 12 عادت کردم.
وارد ساختمون دانشگاه شدم. از نگهبانی سراغ اتاق آقای مهدوی رو گرفتم. گفت طبقه سومه.
پوفی کشیدم. هر دم از این باغ بری می رسد.
سرمو چرخوندم. پله ها انتهای راهروی سمت راستی بود. آسانسورم کنارش. بدون نگاه کردن به آسانسور از پله ها رفتم بالا.
دوتا پله رو رفتم. ایستادم. نه این جوری که نمیشه. من همین الانش چشمهام داره از خواب رو همدیگه میوفته این شکلی هر چی مهدوی حرف بزنه من چیزی حالیم نمیشه.
از تو کیفم گوشیمو با هنزفریم در آوردم. یه آهنگ دوف دوفی شاد پلی کردم و گوشی و گذاشتم تو گوشم. ایول آهنگ......
ریز ریز سرم با آهنگ تکون خورد.
این شد زندگی. حالا دیگه خوابم می پره.
انگاری آهنگ بهم نیرو می داد. قدمهای سست و بی حالم جون گرفت. با ریتم رو پله ها قدم بر می داشتم. پاهامو با آهنگ تکون می دادم. خدا رو شکر که کسی تو پله ها نبود. البته قبلش همه جا رو چک کرده بودم. چون آخرای شهریور بود دانشگاه تقریبا" خلوت بود. بعدم همه که مثل من خر نیستن تو این گرما از پله برن بالا که.
شونه امو با آهنگ تکون دادم. اخم کردم و لبمو غنچه کردم. شده بودم مثل این رپرا که تکنو می رقصن.
به پاگرد طبقه دوم رسیدم. آهنگ به اوج خودش رسید. پامو انداختم پشت اون یکی پامو با یه حرکت یه چرخش 360 درجه رفتم و هماهنگ با چرخش دستهامم بردم بالا.
یه یوهویییییییییییییییی آروم گفتم و چرخیدم و ایستادم. صاف جلوی دری که از طبقه دوم به پله ها باز می شد ایستادم و دهنم از تعجب باز موند. دستهام بالا بود.
یه پسر جوون جلوم بود که دهنش یه متر باز مونده بود و چشمهاشم گشاد شده بود. منم بدتر از اون. چشمم که بهش افتاد سه چهار تا سکته رو با هم زدم.
وای بمیرم من که هنوز پامو اینجا نزاشتم دارم ضایع بازی در میارم و سوتی می دم مامانم چقدر سفارش کرد که خانم باشم و مثل یه خانم رفتار کنم. سر جدم خیلی سخته.
حالا این پسره رو چه جوری جمعش کنم. آنا زود باش یه چیزی به اون مغز ناقصت بیار و ماسمالی کن.
تازه یادم افتاد که دستهام هنوز بالاست. یاد این دزدا افتادم که پلیس می خواد بگیرتشون و میگه ایست پلیس. دزده هم داره فرار میکنه ها یهو در جا می ایسته و دستهاشو می بره بالا. دستهای منم همون شکلی بالا بود.
یهو بلند با صدای جیغی گفتم: وای خدا سوسک .... واییییییی .... وایییییییییی
پسره متعجب تر از قبل با حرف من سرشو پایین کرد تا ببینه این سوسک مادر مرده کجاست. چشمم بهش بود و هنوز سعی می کردم خودمو ترسیده نشون بدم. دستهامو همون بالا تکون می دادم یکی می دید فکر می کرد دارم می رقصم.
هیم می گفتم: سوسک ... سوسک ...
پسره سرشو بلند کرد و یه نگاه به صورت مثلا" ترسیده من کرد و چشمهاشو برد بالا و به دستهای در حال قر دادن من چشم دوخت.
به زور خنده اش و نگه داشته بود تا قهقهه نزنه. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: تا جایی که من می دونم وقتی یکی سوسک میبینه پاهاشو تکون میده و می بره بالا. حالا نمی دونم بالا بردن دستها چه سودی داره.
تازه فهمیدم چه سوتی دادم. یعنی این یکی از اون قبلیه بزرگتر بود. دیگه واسه تکون دادن پاها دیر شده بود واسه همین دستهامو آروم آوردم پایین و خیلی شیک خودمو جمع کردم و سعی کردم اون ژست خانمی که مامانم همیشه می گرفت و بگیرم. یه سرفه ای کردم و خیلی خونسرد یه ببخشید گفتم و رفتم سمت پله ها که برم بالا.
اینم از سوتی اول صبحی من. بی خود نیست من از خونه بیرون نمیام. خوب بیام بیرون این ریختی میشه دیگه. مامان که این چیزا رو نمی دونه. هی اصرار پشت اصرار که پاشو برو بیرون از خونه.
خلاصه با غرغر رفتم طبقه سوم و رفتم پیش آقای مهدوی. ازم با روی باز استقبال کرد و یه برنامه گذاشت جلوم و گفت چه روزهایی می تونم بیام دانشگاه. من که کلا" بیکار بودم گفتم مشکلی با ساعتها ندارم. خلاصه چهار روز در هفته برام کلاس گذاشت. چون دفعه اولم بود و تا حالا تدریس نکرده بودم برام کارگاه گذاشته بود. نقشه کشی و اینا.
برنامه به دست شاد و خوشحال برگشتم خونه. به پریسا هم خبر دادم که شب بریم بیرون.

به ساعت نگاه کردم.
وای خاک به سرم پریسا گفت 7:30 اینجاست الاناست که پیداش بشه. من هنوز مداد چشممو نکشیدم.
مداد به دست جلوی آینه ایستادم. مداد و رو چشمم کشیدم و اومدم دمش و تنظیم کنم که صدای زنگ گوشیم از جا پروندم جوری که یه تکونی خوردم و سریع سرمو چرخوندم سمت چپ که گوشیمو ببینم.
از هولم یادم رفت که مداد دستمه و هنوز رو صورتمه. چرخیدن همانا و کشیده شدن یه خط خوشگل مشکی از گوشه چشمم تا کنار گوشم همان.
یه جیغی کشیدم و گوشی و برداشتم.
پریسا: چته هنوز گوشی و بر نداشته جیغ میکشی؟
پرو پرو گفتم: بمیری پریسا همه صورتم و سیاه کردی؟
پریسا: من میگم تو دیوانه ای بهت بر می خوره. آخه من از تو ماشین چه جوری می تونم صورت تو رو سیاه کنم ؟
من: از همون جا با اعمال نیرو می تونی. الانم قطع کن دارم حاضر می شم.
اومدم گوشی و قطع کنم که صدای جیغ پریسا رو شنیدم. دوباره گوشی و گذاشتم کنار گوشمو گفتم: چی میگی؟
پریسا: هوی آنا بیا بیرون. من پشت درتونم.
تو دلم یه فحشی دادمو گفتم: پنج دقیق دیگه میام.
دوباره جیغ کشید: واییییییییییییی می گشمت می خوای من و یک ساعت بکاری این بیرون. بدو بیا.
واسه خودم نیشمو باز کردم اینم من و شناخته.
من: نه جان تو گفتم 5 دقیقه دیگه بیرونم. خسته میشی بیا تو.
پریسا: من که می دونم 5 دقیقه ات یعنی یک ساعت. شرط می بندم هنوز شلوارتم نپوشیدی.
یه نگاه به خودم کردم. کور شده انگار چشمهاش لیزر داشت که از پشت درها و دیوارهام من و می دید. راست میگفت هنوز لباسهای تو خونه ام تنم بود.
مهربون گفتم: پریسا جون صبر کن دارم میام.
و سریع قطع کردم قبل از اینکه دوباره جیغ بکشه.
تندی صورتمو تمیز کردم و یه مداد چشم نصفه کشیدم و ریمل زدم. طولانی ترین قسمت آرایش همین مداد و ریمل بود. رژ و رژگونه با هم یک دقیقه هم طول نمی کشید.
سریع لباس پوشیدم و شال به دست از اتاق رفتم بیرون و دوییدم سمت در و تو همون حال گفتم: مامان من رفتم.
قبل بستن در صدای مامان و شنیدم که گفت: آنا دیر نکنی. مواظب باش.
تو دلم یه باشه ای گفتم اما می دونستم که دیر می کنیم. کلا" مدلم بود. از دبیرستان تا حالا هر وقت با بچه ها می رفتیم بیرون از نیم ساعت قبل تایمی که مامان اعلام کرده بود بیا خونه غر می زدم که من باید برم و من باید برم و آخرشم نیم ساعت دیر تر از ساعت موعود می رسیدم خونه. نمی دونم چرا. همیشه هم اون نیم ساعت آخر بیشتر خوش می گذشت چون حدودا" 600 بار خداحافظی می کردیم.
در حیاط و همچین محکم بستم که یه صدای بدی داد. سریع رفتم سمت ماشین پریسا. یه 405 یشمی داشت.
رفتم دستگیره رو گرفتم اما مگه باز میشد. یه نگاه به پریسا انداختم که خونسرد به جلو نگاه می کرد.
زدم به شیشه برگشت سمتم.
من: درو باز کن.
بهم اخم کرد و ساعتشو بالا آورد و نشونم داد.
خوب که چی؟ نیم ساعت دیر کردم دیگه.
نیشمو باز کردم و گفتم: پریسا جون ببین یه نیم ساعت زودتر اومدم تو گفتی یه ساعت.
چشمهاشو ریز کرد و گفت: خیلی پررویی. باز نمی کنم.
دوباره نیشمو باز کردمو گفتم: مطمئنی؟؟؟؟
سرشو تکون داد. دستمو از دستگیره برداشتم و کیفمو رو شونه ام صاف کردم و گفتم: خوب پس از شام خبری نیست. من رفتم خونه.
تا برگشتم برم سمت در خونه پریسا پیاده شد و بلند گفت: خوبه تو هم یه شام می خوای بهم بدیا. بیا بالا. عادته دیر نکنی انگاری بهت خوش نمی گذره. یه لبخند دندون نما نشونش دادم و سوار شدم.
راه افتاد.
من: خوب کجا بریم.
پریسا: چون دیر کردی من انتخاب می کنم جارو. بریم فرحزاد.
برگشتم سمتش و گفتم: چیه قلیون بدنت کم شده؟
پریسا با نیش باز گفت: شدید اومده پایین.
من: گفته باشما پول قلیون و خودت می دی من فقط شام و حساب می کنم. به من چه تو می خوای قل قل راه بندازی. من پولشو بدم؟
یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: چیشششششششش خسیس.
تو راه کلی حرف زدیم تا رسیدیم. رفتیم باغچه همیشگی. دیگه شناس شده بودیم اونجا. انقده که هر هفته این پریسا معتاد من و می برد اونجا. منم نمیومدم خودش می رفت با بقیه ارازل.
امشبم به زور بقیه رو دک کرده بودیم. چون من باید شام می دادم نون خور اضافه نمی خواستم.

رفتیم و رو یه تخت نشستیم. پریسا سفارس قلیون پرتغالی داد. چقده من از قلیون بدم میومد. دودش که بهم می خورد سرم درد می گرفت. حالا نه که پاستوریزه باشما اما از قلیون بدم میومد. فقط این قل قل کردنش و دوست داشتم.
مانتومو رو پام مرتب کردم. مانتوم نو بود تازه خریده بودم. یه مانتوی مشکی جلو بسته خنک بود که جلوش مدل چپ و راستی بود. البته چپ و راستیش توهم بود. درواقع همون جلو بسته بود. رو پهلوی سمت چپش جمع میشد و یه سگک داشت مثل سگک کمربند که از توش یه دسته از پارچه مانتو رد کرده بودن که این پارچه از اون سگکه آویزون بود و من هر وقت بیکار بودم این تیکه پارچه رو می گرفتم تو دستمو باهاش بازی می کردم. مثل دستمال یزدی این داش مشتیا.
این قسمت مانتومم صاف کردم. بلند بود و رو تخت قرار گرفته بود. داشتم با دقت دور و برمو دید می زدم که دیدم دوتا پسر همراه یه دختر اومدن و نشستن تخت بغلی ما. دختره وسط نشست. یکی از پسرا سمت چپ و یکیشونم پشت به ما سمت راستش.
این پسره که پشت به ما داشت می نشست قدش بد نبود اما لاغر بود. یه شلوارم پوشیده بود که فاقش کوتاه بود و یه بلوز کوتاهم پوشیده بود. من نمی دونم چرا این پسرا تیشرتاشون و مناسب سنشون نمی خرن؟ لباساشون اونقدر تنگ و کوتاهه که آدم فکر میکنه لباس نوجونیشونو پوشیدن.
داشتم به این فکر می کردم که هدف اینا از پوشیدن این لباسهای مسخره چیه که پسره نشست. چشمهای من شد دوتا سکه 500تومنی. وای مامان ایناااااااااااااااااااااا اااااااااااااا
پریسا سرش تو گوشی بود. سرشو بلند کرد و یه نگاه به جلو انداخت و با غر گفت: پس این پسره کجاست؟ چقدر طول داده واسه یه قلیون؟
روشو برگردوند سمت من که دید من زوم شدم یه سمت و دهن و چشمم هم باز مونده.
یه دستی به بازوم زد و گفت: آنا خوبی؟؟؟؟؟ سکته کردی؟
من: دارم می کنم. مزاحم سکته کردنم نشو.
رد نگاه من و گرفت و وقتی اونم اون چیزی که من دیدم و دید اخماش رفت تو هم و گفت: اه خاک بر سرش کنن. بمیری با این لباس پوشیدنت.
با این حرف انگار از شوک اومدم برون. چندشم شده بود. تنم یه لرز کوچیک رفت. پسره بی شخصیت. یکی نیست بگه لباسهای سایزتو نمی پوشی به درک دیگه اومدن نشستنت اونم این مدلی چیه دیگه؟
اومده بود و صاف نشسته بود جلوی من. تا نشست فاق شلوارش که کوتاه بود. تیشرتشم که کوتاه، با نشستننش کوتاهتر هم شد و تقریبا" تبدیل شد به یه نیم تنه و بگم قد 30 سانت از باسن تا کمرش پیدا بود دروغ نگفتم. منظره حال به هم زنی بود.
دستهامو مشت کرده بودم و چشمهامو بسته بودم که چشمم به اون منظره منزجر کننده نیوفته. همین لحظه قلیونمون و آوردن. چشمهامو باز کردم و به پسری که قلیون و آورده بودن نگاه کردم.
من: ببخشید آقا ما می خوایم تختمون و عوض کنیم. پسره با تعجب نگاهم کرد. آخه این تخت همیشگیمون بود و ما هیچ جای دیگه ای نمی نشستیم.
پسره: چرا ؟؟؟؟ الان تخت خالی نداریم آخه.
اخمام رفت تو هم.
عصبی گفتم: آقا یا یه تخت دیگه بهمو ن بدین یا به اون آقای که رو تخت کناریه بگید درست بشیه.
پسره یه نگاه با تعجب به من کرد و سرشو چرخوند و با دیدن اون پسره و منظره ناجورش اخماش رفت تو هم و رفت سمت تخت بغل. یه ضربه به شونه پسره زد که پسره برگشت.
-: آقا جاتون و عوض کنید. برین اون سمت تکیه بدید به پشتی. این چه وضع لباس و نشستنه. اینجا خانواده رفت و آمد میکنه مگه خودت ناموس نداری؟
حالا پسره که رو تخت نشسته بود با هر حرف پسر قلیونیه سعی می کرد به زور کشیدن تیشرتشو بلند تر کنه و شلوارشو هم بالا تر بیاره. اما توفیری نمی کرد. دقیقا" همون 30 سانت پیدا بود. آخرهم عذرخواهی کرد و رفت کنار دختره و تکیه داد به پشتی.
یه چشم غره به پسره رفتم و رو به پریسا گفتم: آخیش ... داشتم بالا میاوردم. نمی دونم امروز چه کار بدی کردم که خدا این جوری داشت مجازاتم می کرد. میگن دنیا دار مکافاته همینه دیگه مادر.
پریسا هنوز چشمش به تخت بغل بود. سرشو از رو تأسف تکون داد و گفت: خاک بر سر دختره ببین با کیا اومده بیرون. چیشششش ...
این و گفت و با غیض شیلنگ قلیون و کشید. همچین کشیدش که قلیون یه تکون بدی خورد. ما دو تا با وحشت خیز برداشتیم سمت قلیون. و پریسا تونست قلیون و نگه داره که نیوفته رو تخت اما یکی از زغالها از رو قلیون افتاد پایین صاف نشست رو دنباله مانتوی من .
اول متوجه نشدیم اما وقتی اومدیم یه نفس راحت بکشیم که ایول قلیونه نیوفتاد آبرومون بره ......
بوی سوختگی و کمی دود حس کردیم. با چشم دنبال چیزی می گشتیم که آتیش گرفته باشه که دیدم این مانتوی مبارک یه سوراخ گنده تو دنبالش ایجاد شده و فرش رو تختم داره می سوزه و بوی بدی میده. تندی با هر چی می تونستیم زغاله رو شوت کردیم پایین تخت.
قیافه ام ناله بود قشنگ. ناراحت دنباله مانتومو گرفتم و بهش نگاه کردم.
گریه ام گرفته بود. قد یه انگشت سوراخ شده بود مانتوم. برگشتم با حرص به پریسا نگاه کردم.
پریسا تا نگاه آتیشی منو دید نیششو باز کرد و گفت: اینم سوتی امروزت. داشتی جیره امروزتو از دست می دادی.
چشمهامو ریز کردم و با حرص گفتم: چیره امو صبح خرج کرده بودم. این سوتی تو بود خانم.
بعدم مجبور شدم جریان صبح و آهنگ و پسره و سوسک و تعریف کنم. پریسا هم دلشو گرفته بود و می خندید.
یه دو سه ساعتی اونجا نشستیم و کلی هم حرف زدیم. کلا" ما فرحزاد که می ریم دلمون نمیاد برگردیم خونه. بالاخره ساعت 11 رضایت دادیم و برگشتیم خونه.
از تاکسی پیاده شدم. یه نفس عمیق کشیدم. جلوی در دانشگاه بودم.
آنا چته؟ تو دیگه دانشجو نیستی که استرس بگیری تو الان استادی مثلا". تو می تونی زور بگی . تو قدرت داری.
برو بابا دلداری الکی می دی؟ اون موقع که من دانشجو بودمم بچه ها زیاد استادا رو تحویل نمی گرفتن مخصوصا" استادای زنو، با وجود اینکه سنشونم زیاد بود اذیت می کردن. الان که دیگه هیچی. ماها مثلا" دانشجو خوبا بودیم. بچه های الان انقده پروان که نگو. منم که تفاوت سنی آنچنانی باهاشون ندارم. خدایا خودت یه کاری کن هر چی گاگول و بی زبونه بیوفته تو کلاس من.
یه نفس گرفتم و با فوت دادم بیرون. زیر لب یه به امید خدا گفتم و قدم برداشتم و قاطی دانشجوها رفتم تو دانشگاه. هر وقت استرس داشتم چشمهام مثل چراغ برج دریایی می شد. هی می چرخید این سمت و اون سمت. الانم اون شکلی شده بود.
هفته اول مهر بود و دانشگاه شلوغ. عجیب بود. فکر نمی کردم بچه ها هفته اول بیان دانشگاه . اومدنشون چند تا دلیل می تونست داشته باشه. یا خیلی درس خون بودن که بعید بود. یا اینکه واسه وقت گذرونی و خوشگذرونی و دیدن دوستاشون اومده بودن. بیشتر حالت دوم به اینایی که من می دیدم می خورد.
همه که مثل ما بدبخت بیچاره ها نبودن از ترس استاد همون روز اول دفتر کتاب بیارن دانشگاه و جزوه بنویسن. نیومدی سر کلاسم غیبت. بشه
دیگه هر کی می خواست کلاسها رو ج تا حذف.
من خودم که از روز اول مهر همه کلاسها رو می رفتم. نخاله بودم دیگه.
همین جور با کنجکاوی به دانشجوها نگاه می کردم که صدای سلام کردن کسی و شنیدم.
برگشتم با تعجب نگاه کردم ببینم کیه که سلام میکنه.
یه پسر جون کنارم ایستاده بود. می خورد هم سن من باشه شایدم یکی دو سال کوچیکتر. کلا" بچه های این دانشگاه از همه سنی بودن. همسن بابامم دانشجو داشتن اینجا.
پسره قد بلندی داشت و چهارشونه بود هیکلشم اییییییییییییییییییـی بد نبود.
اما موهاش بیشتر از هر چیزی نظرمو جلب کرده بود. انقده مرتب بود که داشتم فکر می کردم قبل بیرون اومدن چند ساعت جلوی آینه ایستاده. بغلای کله اش موهاش کوتاه بود و جلوی موش بلند بود که یه وری تیز تو آسمون بود یعنی میگم تیزاااااااااااا
اما قشنگ بود. صورتش تر تمیز و تیغ کرده بود.
هنوز داشتم با چشم آنالیزش می کردم که یه لبخندی زد و گفت: سلام من مهبدم می تونیم آشنا شیم؟
بعدم دستش و آورد جلو.
با تعجب یه نگاه به خودش و یه نگاه به دستش کردم. بعد سریع برگشتم به دور و بر نگاه کردم. راستش تو دانشگاه قبلیم این آقایون محترم حراست نه که دانشگاه بزرگ بود با دوچرخه تو محوطه دور می زدن و چپ و راست به همه گیر می دادن. دیگه چه برسه به دست دادن یه دختر و پسر. بچه ها می رفتن اون پشت مشتای درختها و شمشادا و یواشکی دست می دادن به هم انگار می خواستن مواد رد و بدل کنن.
هنوز داشتم به دست پسره مهبد نگاه می کردم. سوالی که تو ذهنم بود و بلند گفتم: اینجا به دختر پسرا گیر نمی دن؟؟؟؟؟؟
یه خنده ای کرد و گفت: نه بابا ما اینجا قدیمی هستیم حق آب و گل داریم کسی به ما گیر نمیده. ترم یکی هستی؟؟؟؟
ابروهام از تعجب رفت بالا. سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. با انگشت به خودم اشاره کردم و متعجب گفتم: من ؟؟؟؟؟؟
مهبد دوباره خندید. ای که رو تخت مرده شور خونه بخندی. مگه برات جک تعریف می کنم که زرت زرت می خندی؟
اخم کردم. خنده اشو جمع کرد. اما کاملا" پیدا بود که هنوز دلش می خواد بخنده.
مهبد: نگفتی اسمت چیه؟ چی می خونی؟ ترم چندی؟ بیا بریم رو اون نیمکت بشینیم حرف بزنیم اینجا سر راهیم.
با دست به یه نیمکت زیر یه درخت اشاره کرد. به نیمکت نگاه کردم. یعنی چی ؟ این چی میگه؟ من چه حرفی دارم با این بزنم؟
تازه یادم افتاد نباید گیج بازی در بیارم و باید خانم باشم. صاف ایستادم و سعی کردم تعجب و از صدام و نگاهم دور کنم. گفتم: ببخشید من باید برم.
تا یه قدم برداشتم سریع اومد جلوم و گفت: اِ کجا؟؟؟ تو هنوز اسمتم به من نگفتی.
گیج بودم با تعجب گفتم: اسمم ؟ چرا؟
دوباره خندید. بمیرم من دوباره گیج بازی در آوردم.
مهبد: حداقل شماره اتو بده.
دوباره این دهنم با تعجب باز شد و ابروهامم پرید تو موهام.
من: بله؟؟؟؟!!!!!
مهبد: خوب شماره من و بگیر.
خودمو جمع کردم و در حالی که از بغلش رد می شدم گفتم: اشتباه گرفتی آقا.
اومدم رد بشم که بازومو گرفت. خاک به سرم این پسره دیگه کیه؟
با ترس به بازوم و دستش نگاه کردم.
بهت زده گفتم: دستتو بردار.
چشمهای گردم و از دستم برداشتم و به چشمهاش نگاه کردم.
یه لبخند زد و گفت: چرا مثل دختر دبستانیها رفتار میکنی. کار داری باشه شماره امو بگیر خوب.
بله دیگه الان از راهنمایی و بلکم زودتر دخترا دوست پسر دارن. همین میشه که این پسره میاد دبستانیها رو مثال می زنه احتمالن بچه های پایه آمادگی مد نظرش بوده.
یه تکونی خوردم و بازومو از تو دستش در آوردم و صاف تو چشمهاش نگاه کردم و محکم گفتم: اشتباه گرفتید آقا من دانشجو نیستم.
سمج گفت: خوب نباش. چه ربطی داره؟ هنوزم می تونیم دوست باشیم.
منگ سریع و بی حواس گفتم: دوست باشیم؟ سر جدت بی خیال شو بابا اشتب گرفتی.
یهو دستمو محکم کوبیدم رو دهنم تازه فهمیدم مدل وقتایی که با پریسا و دوستامون هستم چاله میدونی حرف زدم. این مهبدم که ریسه رفته بود.
گند زدم. روزم روز نمیشه اگه سوتی ندم. پامو که بزارم بیرون خود به خود یه گندی باید بزنم.
سریع برگشتم و تند تند رفتم سمت در ساختمون آموزش.
این مهبد کنه هم دنبالم.
مهبد: اِه صبر کن کجا میری. بزار من راهنماییت کنم تو که جایی رو بلد نیستی. صبر کن.
با دو تا قدم بلند خودشو بهم رسوند و گفت: چرا تند تند میری؟ هنوز تا شروع کلاسها مونده.
نه این پیله تر از این حرفهاست. ایستادم. اونم ایستاد. با اخم گفتم: رشته ات چیه؟
خوشحال گفت: عمران.
با همون اخم، جدی گفتم: این ساعت چه کلاسی داری؟
یکم فکر کرد و گفت: اممم .... فکر کنم نقشه کشی باشه، مهم نیست جلسه اول که نمیگه کاری بکنیم.
دِه بیا این پسره تو کلاس من بود. خدایا خوب جواب دعامو دادی. می زاشتی برم تو کلاس بعد بلا نازل می کردی رو سرم.
با اخم گفتم: این ساعت اجازه نداری بیای کلاس.
ذوق زده گفت: نریم کلاس؟ می خوای بریم بیرون؟
ای بابا این چه زبون نفهمه.
اخممو غلیط تر کردم و گفتم: مهبد چی هستی؟
مهبد: مهبد محمدی.
من: آقای محمدی اگه نمی خوای هنوز سر کلاس نرفته مجبور بشی درستو حذف کنی بهتره همین الان راهتو بکشی و بری.
مهبد گیج گفت: چرا درسمو حذف کنم.
من: من مفخم هستم استاد درس نقشه کشیتون. امروزم نمیاید سر کلاس. فعلا" اخراجید تا جلسه بعد.
مهبد پق زد زیر خنده: دمت گرم خیلی باحال فیگور گرفتی یه لحظه باورم شد.
دلم می خواست بزنم تو سرش. بی شعور منو به استادی قبول نداشت. از حرصم با پا محکم زدم به بغل کفشش و سریع از کنارش رد شدم رفتم. اونم دیگه دنبالم نیومد.
رفتم تو دفتر اساتید. اعصاب برام نزاشته بود این پسره. ببین اول صبحی چه جوری حالمو گرفته بود.
نشسته بودم واسه خودم زیر لبی غرغر می کردم که یه خانمی حدودا" 30 اندی ساله وارد شد.
بلند شدم و سلام کردم.
من: سلام.
خانمه با لبخند: سلام عزیزم خوبی. بشین راحت باش.
اومد رو صندلی کنارم نشست و یه نفسی کشید. با لبخند گفتم: خسته نباشید.
برگشت سمتم و گفت: سلامت باشید. واقعا" که این بچه ها جون آدم و می گیرن.
همچین میگفت بچه ها انگار بچه های ابتدایی بودن. پس معلومه این دانشجوها از اون اذیت کنا هستن.
خانمه دستشو جلو آورد و گفت: راستی من مهلا احمدی هستم. استاد زبان.
با لبخند دستمو جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم: منم آنا مفخم هستم رشته ام معماری و قراره بیشتر درسهای کارگاهی و درس بدم.
خندید. یکم با هم حرف زدیم و مهلا در مورد دانشگاه و محیطش و دانشجوهای پرو و خنگش بهم گفت. یکی یکی استادها میومدن تو اتاق. آبدارچی برامون چایی آورد. مهلا یکی یکی استادها رو بهم معرفی می کرد. خیلی سعی کردم حواسمو جمع کنم که اسمها یادم بمونه اما می دونستم به دو سوت نرسیده یادم میره.
خلاصه بعد چایی خوردن و یکم غیبت وقتش رسید که بریم سر کلاسها.
بلند شدم همراه مهلا از اتاق رفتم بیرون. راهنماییم کرد تا کلاسمو پیدا کنم.
یه کلاس بود پر میزهای نقشه کشی. چشمهامو بستم و با یه نفس عمیق رفتم تو کلاس. بچه ها بی توجه به من داشتن حرف می زدن.
رفتم و جای استاد نشسته ام. یه پسر و دختر از در وارد شدن.
پسره یه نگاهی به من کرد و گفت: اه ورودیها چه عشقی دارن بیان جای استاد بشینن.
حرصم گرفت. یعنی هیچکی من و شکل استادا نمیبینه؟ خدااااااااااااااااااااااا ااا
با اخم به پسره گفتم: لطف کنید در کلاس و پشت سرتون ببندید.
پسره ایستاد و یه نگاه بهم کرد و گفت: نوکر می خوای؟؟؟؟ ( یه نگاه خریدار بهم کرد و با یه لبخند گفت ) چشم نوکرتونم هستم.
برگشت و در کلاس و بست. داشتم می ترکیدم از حرص.
پسره برگشت سمتم و با همون لبخند مسخره اش گفت: خوب حالا مثل دخترای خوب پاشو برو سر جای خودت بشین. اگه جا نداری بیا کنار من بشین.
وای که می خوام سرمو بکوبم به دیوار. یعنی انقده جوون نشون می دم که فکر می کنن ترم یکیم؟
اومدم با حرص یه چیزی بگم که در یهو باز شد و مهبد با خنده اومد تو کلاس و پشت سرش 2-3 تا پسر دیگه هم وارد شدن. مهبد تا من تو جای استاد دید نیشش بسته شد و با چشمهای گرد تو جاش خشک شد.
مهبد ایستاد و دوستاش از پشت یکی یکی خوردن بهش و صداشون در اومد.
مهبد بی توجه فقط با بهت رو به من گفت: جدی جدی استاد بودی؟
خنده ام گرفته بود. جلوی خودمو گرفتم که نخندم.
با اخم گفتم: بفرمایید بشینید. آخرین نفرم در کلاس و ببنده. شما آقای محمدی این دفعه رو می بخشم می تونید بمونید سر کلاس.
با صدا و حرفهای من کلاس ساکت شده بود و همه با تعجب و کنجکاوی به من نگاه می کردن.
وقتی مهبد سرشو انداخت پایین و مثل بچه های خوب رفت سر جاش نشست تازه انگاری همه باور کردن که من استادم. همه ساکت شدن و خودشون و جمع کردن. پسری که می خواست من و ببره کنار خودشم زودی رفت سر جاش نشست.
نه انگاری اینجا باید سگ باشم. با اخم خودمو معرفی کردم و اسمهای بچه ها رو از رو لیست خوندم و در مورد کلاس و نحوه کار و نمره توضیح دادم. از اول تا آخر کلاسم سعی می گردم با اخم و پر جذبه باشم تا بچه ها ازم حساب ببرن. نذاشتم کسی نفس بکشه. تا یکی مزه می ریخت سریع ضایعش می کردم که حساب کار دست بقیه هم بیاد. انگاری دیگه همه به استادی قبولم داشتن. دیگه کسی تا آخر کلاس صداش در نیومد.
یه یه ساعتی حرف زدم و بعدم کلاس و تعطیل کردم. نشستم تا همه از در برن بیرون و بعد خودم با ذوق به کلاس خالی نگاه کردم. آخی استادی چه فازی می داد.
دو تا اس ام اس به پریسا دادم و سر بسته گفتم اوضاع چه جوریاست. گوشیو انداختم تو کیفم. زیپشم نبستم. کیفمو جمع کردم و برگه حضور غیابمو گرفتم و از کلاس اومدم بیرون.
بچه ها مثل مورچه های کارگر تند تند از این ور سالن می رفتن اون سمت. چقدر تند راه می رن. سر یه پیچی بودم که باید ردش می کردم تا برسم به پله ها و برم طبقه دوم، آخه کلاسم طبقه چهارم بود و دفتر اساتید طبقه دوم. پیچ و پیچیدم. سرم پایین بود و داشتم با تمرکز راه می رفتم تا بنا به سفارش مامان خانم و با وقار نشون بدم.
مامانم من و میشناسه می دونه راه رفتن درست و بلد نیستم هی سفارش میکنه.
چشمم جلوی پامو می دید و مواظب بودم که کجا پا می زارم. سرمو بلند کردم و خوشحال از اینکه دارم خوب راه می رم به رو به رو نگاه کردم.
دو نفر داشتن از رو به رو میومدن. چشمهام گرد شد از تعجب.
نهههههههههههههههههههههه ......
یکیش اون مرده بود که روز اول تو پله ها دیدمش و اون یکی ...
گرومپ ....

افتادم. با زانو خوردم زمین و کیفم ولو شد و محتویاتش مثل ماست پخش شد. از درد چشمهامو بستم و لبمو گاز گرفتم تا صدام در نیاد. سرمو انداخته بودم پایین. بلکم کسی من و نبینه و نشناسه.
-: حالتون خوبه؟ کمک نمی خواین.
الاغی؟؟؟؟!!!! زمین خوردم زانوم شکست چه حال خوبی دارم آخه؟
سرمو بلند کردم. پسر پله ایه کنارم نشسته بود. تا چشمش به من افتاد یهو با بهت با دست اشاره به یه سمتی کرد. شاید منظورش پله ها بود و گفت: اِه ... شما ... همون خانم سوسکه هستین ....
اخمم رفت تو هم.
من: نخیر من خانم آدمه هستم. سوسک چیه چندش...
لبخندشو به زور جمع کرد. دوباره پرسید: حالتون خوبه؟؟؟
به زور گفتم: سعی میکنم خوب باشم.
خیز برداشت سمتم و گفت: بزارید کمکتون کنم بلند بشید.
سریع دستمو آوردم بالا و به حالت ایست گرفتم سمتش.
تندی گفتم: به من دست نزنیا ....
پسره با بهت نیم خیز تو جاش استپ شد. فهمیدم خیلی بد گفتم بهش، بیچاره می خواست کمک کنه.
سریع اومدم درستش کنم. گفتم: می ترسم بچه ها ببینن حرف در بیارن برامون.
پسر دومیه پوفی کرد.
اه آقا لاله یه صدای از خودش در آورد. سرمو بلند کردم و به خنده مسخره پسره که تو تمام این مدت با اخم بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم. اونم تو چشمهام نگاه کرد.
واقعا" که خنگی. الاغ .... بی شعور .....
همین جوری بی خودی دلم می خواست به این یارو فحش و بد و بیراه بگم.
پسر پله ایه با لبخند گفت: اگرم بخواد بد بشه برای من بد میشه که استادم شما نگران نباشید.
استادی؟ استاد کجا؟ پس چرا من ندیدمت تو دفتر.
آی لجم گرفت، آی لجم گرفت . اینم منو به چشم استاد نمی دید. آخه خدا من چقدر بدبختم.
با یه اخم غلیظ گفتم: ممنون آقای استاد نیازی نیست کمک کنید. خیلی لطف کردنت گرفته وسایلمو جمع کن.
پسره با خنده وسایلمو جمع کرد و ریخت تو کیفم و کیفمو داد دستم. به زور از جام بلند شدم و ایستادم. خدایی بود که این راه روی سمت پله ها معمولا" خلوت بود وگرنه آبرو برام نمی موند. پسر دومیه دولا شد و یه چیزی از زمین برداشت . به دستش نگاه کردم.
اوا این دست تو چی کار می کنه؟
سریع رژ قرمز جیغمو از دستش گرفتم. اصلا" یادم نبود این تو کیفمه. آبروم رفت. به قول پریسا این از اون رژ خرابیا بود که فقط زنای فلان می زدن. منم فقط تو مهمونیا می زدم اونم یکم. عشق رژ قرمز داشتم خوب.
رژم و انداختم تو کیفمو تندی زیپشو بستم و با یه تشکر ساده تندی با نهایت سرعتی که پاهای چلاق شدم اجازه می داد رفتم سمت پله ها.
بعد 5 دقیقه رسیدم به دفتر اساتید و رفتم تو. بس که شل شلی راه می رفتم انقدر طول کشید. مهلا انتهای اتاق نشسته بود و یه صندلی هم کنارش خالی بود. یه خسته نباشید کلی گفتم و رفتم کنارش نشستم. سرمو که بلند کردم چشم تو چشم پسر پله ایه شدم.
این پسره هم هر وقت من دیدمش در حالت تعجب بود. یعنی صورتش هیچ حالت دیگه ای به خودش نمی گیره؟
پسر پله ایه با تعجب گفت: شما استادین؟؟؟؟؟
نه من مرشدم.
دلم می خواست براش پشت چشم نازک کنم اما زشت بود نمی شد جلو همکارا.
سعی کردم خونسرد نگاهش کنم.
گفتم: با اجازتون.
بهتش تموم شد. یه لبخند اومد رو لبش.
پسره: خواهش می کنم. اما اصلا" بهتون نمیاد خیلی جوونید.
من: چرا بهم نمیاد؟ تا جایی که می بینم این دانشگاه خیلی استادهای جوونی داره.
با دست به خودش اشاره کردم.
دوباره خندید و گفت: بله اما هیچکی مثل شما جوون نیست. میشه بپرسم چند سالتونه؟
بی هوا گفتم: نوچ نوموش ....
یهو فهمیدم دارم گند می زنم دهنمو بستم. ای خدا من چرا این جوریم حواسم به زبونمم نیست همه اش تقصیر این بچه های 98 ایه بس که تو سایت هی میگن نوموخوام و نوموشه و کلا" با یه زبون دیگه حرف می زنن که من به شخصه هر جمله اشون و باید سه بار بخونم تا بفهمم کلمه درست چی بوده. دیگه افتاده بود تو دهنم.
سریع اومدم جمعش کنم. تندی گفتم: 25 .
پسره با لبخند یه ابروش رفت بالا و گفت: مدرکتون؟
یکی نیست بگه مامور سرشماری هستی که سن و مدرکت و مشخصات می خوای.
تو چشمهاش نگاه کردم و خیلی جدی گفتم: معمولا" همه اول اسم ومی پرسن شما یه دفعه رفتین تو سن و مدرک و سوال بعدی چیه؟ پدرتون چی کاره است؟
پسره یکم مات نگاهم کرد. پسر بغلیش خنده اش گرفته بود. از اول تا آخر داشت به حرفهای ما گوش می کرد و به زور خودشو بی تفاوت نشون می داد. من که می دونم تو از اون فضولایی از خداته یکی آمار در بیاره تو گوش کنی. بزغاله. اه بی خی.
جدی با اخم به بزغاله نگا کردم که تا نگاهمو متوجه خودش دید یه تک سرفه ای کرد و روشو برگردوند که یعنی من حواسم به شما نیست.
خدا این سرفه ها رو از ما نگیره وگرنه چه جوری می تونیم سه کاریمون و جمع کنیم؟
پسر پله ایه بالاخره تونست به خودش بیاد و دوباره با لبخند گفت: من مهربان هستم.
یه ابروم رفت بالا.
من: بله می دونم محبت دارید و مهربونید اما فامیلیتون بیشتر به دردم می خوره تا خصوصیات اخلاقیتون.
بزغاله زد زیر خنده. آی دلم می خواست بزنمش همین جور بی خودی. این مثلا" حواسش یه ور دیگه بود که.
پسر پله ایه هم خندید و وسط خنده اش گفت: فامیلیم مهربانه.
ابروهام رفت بالا و یه هانننننننننن بلند گفتم.
من: فامیلیتون خیلی لطیفه.
خدایی همیشه فکر می کردم مهربان و محبت و لطف و اینا به دخترها میاد. این پسره فامیلیش مهربان بود مثلا" دوستهاش چی صداش می کردین؟ مهی جونم بیا. یا مهربون عزیزممممممممممم...
چه فامیلی به قد و هیکلش نمیومد عمرا".
مهربان با لبخند شیطون نگاهم کرد و گفت: خودمم لطیفم.
پررو .... یاد این ترول ها افتادم قیافه طرف چیر چلاق میشد با جیغ میگفت کصافطططططططططططططططط . دوست داشتم منم همون ریختی بگم پرروووووووووووووو
یه اخم ریز کردم که زیادی صمیمی نشه دیگه بسه هر چی ضایع بازی در آوردم الان دیگه باید خانم بشم که حساب کار دستش بیاد.
با همون اخم ریزه گفتم: خوشبختم آقای مهربان من هم مفخم هستم.
این و گفتم و سریع اما نرم رومو برگردوندم سمت مهلا که دیگه این پسره نخواد حرف بزنه.
مهلا با لبخند گفت: مهربان ومی شناسی؟
یه نگاه بهش کردم.
من: اگه دوبار سوتی دادن و ضایع کردن جلوش و به حساب شناختن بزاری آره.
با تعجب نگاهم کرد و من مجبوری براش تعریف کردم. هم قضیه پله رو هم زمین خوردنمو. مهلا داشت ریسه می رفت از خنده.
دیگه فرصت نشد حرفی بزنیم باید می رفتیم سر کلاسها.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ღSηow Princessღ ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، eɴιɢмαтιc ، Tɪɢʜᴛ ، FARID.SHOMPET ، Faust ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀
آگهی
#2
قسمت 2

یه هفته ای میشه که میام دانشگاه. انقده که از صبح تا عصر اخم می کنم تا این دانشجوها باورشون بشه من استادمو ازم حساب ببرن ناخوداگاه اخمم رو صورتم می مونه و شبم تو خونه به همه اخم می کنم. دو سه دفعه مامان حسابی دعوام کرد به خاطر این این موضوع اما دست خودم نیست چه کنم.
یادمه اون موقع که دانشجو بودم و ترم آخر لیسانس یکی تو دانشگاه من ومی دید مخصوصا" ورودیها چه دختر و چه پسر وقتی می فهمیدن ترم آخرم کلی تعجب می کردن. یه بار با بچه ها نشسته بودیم تو محوطه دانشگاه و دور و برمونم کلی دختر و پسر بودن. داشتیم بلند بلند از مهمونی که قرار بود من بگیرم و بچه های کلاس و دعوت کنم تا ترم آخریه از هم خداحافظی کنیم و یه خاطره به یاد موندنی بسازیم حرف می زدیم.
حرفمون تموم شد یهو یکی از دخترهایی که کنارمون نشسته بود گفت: ببخشید شما رشته اتون چیه؟
من گفتم: معماری.
دختره گفت: ورودی هستین؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم. به من می خوره ورودی باشم؟ نه من خروجیم.
دختره با تعجب نگاهم کرد.
دوباره گفتم: یعنی ترم آخرم.
یهو دختره همچین تعجب زده گفت: نههههههه، که بهم برخورد.
یعنی انقده بچه می زدم؟ همون موقعشم با اینکه قیافه ام 150 درجه با الان فرق داشت بازم همه فکر می کردن کمتر از سنم هستم. خلاصه اینکه صورت بچگونه ای داشتم.
شایدم به قول مامانم به خاطر این بود که هنوز مثل بچه ها رفتار می کردم و هنوز نفهمیده بودم که رفتار یه خانم چه جوریه.
کلاسم تموم شده بود. لیست حضور غیاب و کیفمو برداشتم و از کلاس اومدم بیرون. همزمان با من پسر بزغاله ایه هم اومد بیرون از کلاسش.
یعنی بزغاله روش موندا.
چند تا از دخترهای دانشجو دوره اش کرده بودن و باهاش حرف می زدن . با لبخند و مهربون جوابشون و می داد.
یه نگاه به دخترها کردم. همه اشون تر و تمیز و شیک بودن. همچینم خودشون و درست کرده بودن که انگار قراره از همین جا برن عروسی.
والا زمان ما اگه یه رژ می زدیم که یکم تو چشم بود جیگرمون و در میاوردن از همون دم در نگهبانی ماها رو راهی حراست می کرد. مخصوصا" اگه مانتومونم کوتاه می بود دیگه هیچی، پرونده سازی میشد. اما اینجا دخترها آنچنان آرایشی می کنن که من خودم سر کلاسم یه وقتهایی دقت می کنم ببینم چه جوری سایه زدن که انقده قشنگ شده. خوب از یه جایی باید مدلهای جدید و یاد می گرفتم دیگه. کجا بهتر از اینجا که مثل سالن مد بود.
مانتوها رو هم که نگم بهتره. بعضیهاشون اونقدر ناجور و نازک و کوتاه بود که شاید ماها تو خونه جلوی مهمونم اون و نمی پوشیدیم.
چشمم به این استاده و دخترها و لبخنداشون بود. بازم بی خودی حرص می خوردم. معلومه که چشمش این دخترها رو گرفته که این جوری تحویلشون می گیره. حالا یه دختر نامرتب بیاد کنارش اصلا" نگاهشم نمیکنه ها. نمی گم جواب نمیده نه جواب می ده اما این جوری لاس نمی زنه باهاشون.
دخترها با این استاد گرامی تا نزدیک دفتر اساتید اومدن و بعدش ولش کردن. منم پشت سرشون آروم میومدم و با تأسف بهشون نگاه می کردم. بیچاره ها.
استاده که تنها شد قدمهامو تند کردم تا سریع از کنارش رد بشم. هر چی می خواستم ببینم و دید بودم بقیه دیدن نداشت.
اومدم از کنارش رد بشم که دلم طاقت نیاورد برگشتم سمتش و جلوش ایستادم. سرش تو گوشیش بود. وقتی که حس کرد یه چیزی یا کسی جلوشه سرشو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد.
تعجبم داشت ما دو تا حتی تا حالا به هم سلامم نکرده بودیم چه برسه به اینکه من بخوام بایستم و باهاش حرف بزنم.
نگاهش که بهم جلب شد خیلی خونسرد گفتم: شما می دونید که استادا نمی تونن مخ دانشجوها رو بزنن و باهاشون دوست بشن مگه نه؟ خلاف قوانینه.
چشمهاش از تعجب باز موند. دلم خنک شد . باید بفهمه که نباید با دخترها لاس بزنه. احمق خنگ.
رو پاشنه پام چرخیدم و برگشتم. همون لحظه موبایلش زنگ خورد و مجبور شد جواب بده. منم خوشحال رفتم تو دفتر.
جمع خانمانه بود و مردی تو اتاق نبود. رفتم پیش مهلا و مریم نشستم. چند نفر دیگه هم بودن. داشتن سر یه چیز بحث می کردن.
مهلا: اصلا" بزارید از آنا بپرسیم. هر چی اون گفت.
رو به من کرد و گفت: آنا به نظرت از بین مهربان و مفتون کدوم بهترن.
مفتون ....
یه اخمی کردم و گفتم: مفتون خر کیه؟
حالا می دونستما. نمی خواستم به روی خودم بیارم.
مهلا متعجب گفت: مفتون دیگه استاد بچه های معماری. بچه های تو .
همچین می گفت بچه های من که انگار من 10 تا شوهر کردم و 30 تا بچه دارم. مفتونم هم به زبون خودمون همون بزغاله بود.
بی تفاوت گفتم: آهان اون و می گی؟ حالا یعنی چی کدوم بهترن؟
مهلا با هیجان گفت: ببین این دو تا استاد در صدر استادای مجرد این دانشگاهن. یعنی بهترین مجردهای اینجان. حالا ما می خوایم ببینیم کدومشون اولن؟ هر دوشون خوش تیپن. متین و پر جذبه. البته مهربان مثل اسمش خیلی مهربون و خونگرمه. مفتونم خوبه ها ولی یکم خونسرده و زیاد حرف نمی زنه.
با تعجب بی هوا گفتم: مفتون حرف نمی زنه؟
مهلا بی توجه به سوال من گفت: آره تو دانشگاه فقط با مهربان خیلی صمیمیه اما با همه خوبه. در کل جفتشون بچه های خوبین و بی عیب. تو بودی کدومو انتخاب می کردی.
لجم گرفته بود. مفتون خوب؟ بی عیب بود؟ این پسره کوره، دختر باز؟ اینا نمی دیدن که مفتون چه جوری به دانشجوهای دختر خوشگلش نگاه می کنه؟ نه دیگه نمی دیدن. نمیاد جلوی بقیه خودشو ضایع کنه که. در خفا این کارها رو می کنه. منم اگه می دونم چون ....
انقده لجم گرفته بود از دست این پسره که با اخم یهو بلند شدم و جلوی خانمها ایستادم و گفتم: آخه آدمم قحطه شما به مفتون میگید خوب؟ کجای این بوزینه خوشتیپه؟ دو زارم که اخلاق نداره. اه اه نمی دونم چی تو این یابو دیدن که ازش انقده تعریف می کنیو بیچاره اون مهربان که با وجود مشنگ بودنش، چون همیشه نیشش بی خودی بازه، شما با این پسره مقایسه اش می کنید.
چشمم به مهلا بود که لبش و گاز گرفت. واه خجالت داره یعنی مهلا از این پسره مفتون خوشش میاد؟ زشته به خدا مهلا تو شوهر داری. یه نگاه به بقیه کردم. یا سرشون پایین بود یا با اخم یا تعجب و با کمال تعجب بعضیها هم با ترس نگاهم می کردن.
نه اینا همه یه چیزیشون میشه. این پسره چقده کشته مرده داره.
با اخم کیفمو برداشتم و برگشتم از اتاق برم بیرون که برگشتن همانا سینه به سینه مفتون شدن همانا.
از ترس و شوک قلبم ایستاد. یه هههههههههه بلند گفتم.
وای خدا از دماغش داره آتیش بیرون میاد. بمیری که سوتی امروزتم جور شد.
مفتون با اخم و صورت کبود از عصبانیت داشت نگاهم می کرد. سعی کردم خونسرد باشم. خیلی شیک یه قدم کج به سمت چپ برداشتم و سریع از کنارش رد شدم و اومدم بیرون. تند تند رفتم سمت پله ها. در ورودی طبقه به پله ها رو باز کردم و پا گذاشتم تو پا گرد. اومدم تندی برم که ....
-: صبر کن ...
تو جام خشک شدم. اه کنه تا اینجا دنبالم اومد؟
نه ترو خدا نیاد. پسره رو شستی انداختی رو دیوار هر چی از دهنت در اومد در موردش به بقیه گفتی حالا می گی اومد دنبالم؟ نه اومده ببوستت بگه دستت درد نکنه بابت حرفهای قشنگت.
تو جام ایستادم. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم. باید دست پیش بگیرم که پس نیوفتم.
با اخم برگشتم سمتش.
من: بله کاری دارید؟ من عجله دارم باید برم.
مفتون با یه اخم نگاهم کرد و گفت: حالا دیر نمیشه. هستیم در خدمتتون.
چیش پسره لوس.
منتظر نگاهش کردم. عمرا"" من عذرخواهی کنم به خاطر حرفام.
مفتون خونسرد با همون اخمش گفت: شما با من مشکلی دارید؟
من: ها؟؟؟
انتظار داشتم جیغ و داد کنه سرم اما اینکه انقده آروم ازم بپرسه باهاش مشکلی دارم یا نه ....
داشتم... باهاش مشکل داشتم ... با اینکه انقدر خونسرد بود مشکل داشتم ... با اینکه هر روز از کنارم رد میشه و چشم تو چشمم میشه و بی تفاوت می گذره مشکل داشتم ... از اینکه شاید روزی 100 بار من ومی بینه و انگار نه انگار مشکل داشتم .... واقعا" که ....
ناراحت و با اخم یه قدم به جلو برداشتم. سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. خنده ام گرفته بود. قدش خیلی بلند بود. گردنم کج شده بود عقب.
من: دارم ... ازت خوشم نمیاد .... نمی دونم چه جوری انقدر خودتو آروم و خوب و نجیب نشون میدی اما من می دونم که این شخصیت واقعیت نیست. از همینم بدم میاد. داری همه رو فیلم می کنی.
اخمش باز شد. ابروهاش رفت بالا. دیگه عصبانی نبود. حالا متعجب بود. با بهت نگاهم می کرد.
نگاهم و از چشمهاش بر نداشتم. فایده نداره داره تو چشمهام نگاه می کنه اما ....
زیر لب ناامید گفتم: بی معرفت....
یه قدم به عقب برداشتم. هنوز تو چشمهاش نگاه می کردم. خیلی خنگی ....
رومو برگردوندم و تند از پله ها رفتم بالا.

***
خوابالود از تو اتاق اومدم بیرون. رفتم جلوی در آشپزخونه. مامان طبق معمول اونجا بود. از ترس دعوا کردنش یه دستی به موهام کشیدم. خودمم می دونستم که وقتی بیدار می شم قیافه و موهام وحشتناک میشه. اما خوب حسش نیست خوابالود موهامو درست کنم.
رفتم تو آشپزخونه. اِه بابا جان هم که تشریف دارن. مامان چرا انقده ذوق کرده. آخ جون وقتی خوشحاله به من گیر نمی ده.
مامان: جدی مسعود، کی اومدن؟؟؟؟
بابا: آره بابا، میگم خودم امروز سعید و دیدم. اومد شرکت. منم وقتی دیدمش شوکه شدم. میگفت یه هفته است که با سیمین برگشتن ایران.
چشمم به دهن بابا بود. پس عمو سعید و خاله سیمین هم اومدن. دلم براشون تنگ شده. یه شیش سالی میشه که از ایران رفته بودن. و پسرشون ماهان مونده بود. عشق ایران و درس بود. اون موقع تازه دکترا قبول شده بود. اونم رفت اصفهان. اوایل خیلی زنگ می زد. دو تا خانواده خیلی به هم نزدیک بودن. هر دو ماه در میون میومد تهران، اما بعد یک سال به کل همه چی قطع شد. ماهان دیگه نیومد. گه گداری شاید عید به عید به بابا یه زنگی می زد و تبریک می گفت. عمو اینا هم اونقدر درگیر زندگی تو یه کشور دیگه شده بودن که به کل از همه بی خبر موندن.
و حالا برگشتن. کل خانواده برگشتن تهران.
مامان با ذوق گفت: باید دعوتشون کنیم. فردا شب خوبه.
بابا با لبخند گفت: اتفاقا" خودم برای فردا شب دعوتشون کردم.
مامان کلی خوشحال بود. کلی ذوق داشت. با هیجان بلند شد و بشکن زنون سه تا چایی ریخت. حتی منم بوسید و اصلا" به موهام گیر نداد. خوبه لااقل اومدن عمو اینا یه سودی برا من داشت. دلم برای عمو و خاله تنگ شده بود اما ماهان .... پوف پسره بوزینه. بره بمیره انتر....
****
چهارشنبه ها و پنج شنبه ها روز بیکاری منه. همه عشقم اینه که تو این دو روز بگیرم بخوابم یا فیلم ببینم یا کتاب بخونم. برم بیرون بگردم. اما امروز که پنج شنبه است از صبح مثل خر بار کش دارم کار می کنم. کی فکرشو می کرد من .... آنا .... کسی که به زور اتاقشو تمیز می کنه یه روزی مجبور بشم کل خونه رو بسابم. حتی مجبور شدم همه جا رو جارو برقی بکشم. من از جارو کشیدن متنفرم ......
ساعت 5 عصر بالاخره حمالی کردن تموم شد. قراره ساعت 7 عمو اینا بیان. کمر برام نموند. وای مامان چقدر غر می زنه. از صبح کار کردنم یه طرف، غر زدنهای مامانم یه طرف دیگه. اصلا" همین غرهاش باعث شد که کار کنم. گفتم لااقل کار می کنم دیگه چیزی نمیگه اما بدتر شد. هی مثل سرکارگر میومد بالا سرمو میگفت این کارو بکن اون کارو بکن. آخرش عصبی شدم. هنزفریمو گذاشتم تو گوشمو صداشو تا آخر زیاد کردم. با آهنگم کله امو تکون می دادم.
دیگه صدای مامان نمی یومد. به خاطر حرکت سرم هم مامان فکر می کرد دارم به حرفهاش گوش می دم و تایید می کنم.
این دم آخریم کلی تهدید و غر که می کشمت اگه ناجور بیای جلو مهمونا. یکی نیست بگه بابا این خانواده من و از بدو تولد می شناسن دیگه چیز ندیده ندارم جلوشون. حالا باید خودم و چیسان فیسان کنم براشون که چی آخه. اه.
حوله امو برداشتم و رفتم تو حمام.
صدای در اومد و بعدم جیغ مامان از پشت در.
-: آنا نری آب بازی کنی دو ساعت دیگه بیای بیرون. نیم ساعته اومدی بیرون.
اه از صبح کلی کار کردم به عشق آب بازی تو حمام حالا مامان اینم کوفتم کرده.

حاضر و آماده نشستم جلوی تلویزیون. واسه خودم آهنگ گذاشته بودم که صدای زنگ خونه بلند شد. بابام لبخند به لب بلند شد. مامانم ذوق زده شد. منم خونسرد از جام بلند شدم.
یه دستی به موهام کشیدم و همراه مامان اینا رفتم جلوی در استقبال مهمونا. لبخند زدم. آخی دلم برای عمو و خاله تنگ شده بود.
عمو اینا از همون دم در حیاط لبخند به لب با هیجان و پر انرژی اومدن سمت خونه. بابا و مامان هم رفتن تو حیاط که دیگه خیلی استقبال کنن. بابا عمو رو بغل کرد و مامانم خاله رو. چشمم خورد پشت سرشون. اوه اوه چه گلی هم گرفتن.
و این هم پسر خانواده گل به دست. بابا مگه اومدین خاستگاری. این گله چی میگه این وسط. چه گنده ام هست. انگاری خیلی دلشون تنگ شده بودا. به وسعت دلتنگیشون گل خریدن. نه مقبول واقع شد. بیاین بالا حالا.
اه مگه این مامان اینا ماچ و بوسه رو ول می کنن. بیاین دیگه.
منتظر موندم ببینم کی این بغل کردنا تموم میشه. خدا رو شکر انگاری رضایت دادن.
مامان و بابا عمو اینا رو ول کردن و رفتن سراغ ماهان. بابا بغلش کرد و بعد مامان ....
هیییییییییییی ..... مامانم بغلش کرد. پیشونیشم بوسید. واییییییییییییی .... حالا اگه من دست بدم با ماهان یه اعصاب خوردی داریم و باید منتظر سخنرانی آقاجون باشیم.
چیشششش همه چی فقط برا من بده. چقدر سر روسری گذاشتن و نذاشتن بحث کردم با بابا اینا.
من نمی دونم بابا چرا هر چند سال درمیون متحول میشه؟ قبلنا اصلا مشکلی نداشت. من به همه دست می دادم و روسری هم سرم نمی کردم. نمی گم لباسهای باز و آنچنانی می پوشیدم نه فقط روسری سرم نمی کردم. بابا هم مشکلی نداشت. اما از 5 سال پیش از 20 سالگی من گیرش شروع شد به روسری گذاشتن و دست ندادن به نامحرم. بابا بی خیال. دخترا تو 9 سالگی به سن تکلیف می رسن نه 20 سالگی.
من که اعتقادی به اینا نداشتم خودمو کشتم گفتم روسری نمی زارم. چی بشه جلوی آدمهای خیلی غریبه روسری بزارم. نه عمو اینا که خودین. درسته 6 سال ندیدیمشون اما اون موقع که بودن خودی بودن. راستش بعضی وقتها یادم می رفت روسری بزارم بعدا" که چشم غره بابا رو می دیدم یادم میومد و مثل ضایع ها می رفتم روسری سرم می کردم.
اما خوب جلو بابا اینا رعایت می کردم دست نمی دادم. البته اونم بستگی داشت. به بزرگترا دست می دادم و به جوونها نه.
خودمو داشتم مسخره می کردم. چون همه این کارها جلوی بابا انجام میشد. روسری و دست و. اینا.
یه وقتهایی فکر می کنم شاید بابا بیشتر از همه نامحرمه که من جلوی اون روسری سرم میکنم برای غریبه ها.
من خودم خیلی راحت بودم و اینا برام مهم نبود. اما دلمم نمیومد حرف بابا رو گوش ندم. این جوری شد که جلوی بابا اینا کارهایی که اونا دوست دارن انجام می دم وقتی خودم تنهام هر کاری عشقم کشید. از این موضوع ناراحتم اما خوب خودشون یهو متحول شدن تقصیر من نیست.
عمو و خاله اومدن سمتم و خاله بغلم کرد و بوسیدمو عمو هم پدرانه دست داد بهم و پیشونیمو بوسید.
چشمم ر فت سمت بابا. هنوز داشت می خندید. خوب خدا رو شکر عمو محرم بود مشکلی نداشت. واقعا" هم عمو مثل عموی واقعی خودم می موند. یعنی اون وقتها که بود همین جوری بود. خاله و عمو شروع کردن به تعریف از من و به به و چه چه و چقدر بزرگ شدی و منم تو دلم قند آب می کردن. نیشم تا بناگوش باز بود از خوشی. کلا" تعریف دوست داشتم.
مامان اینا داشتن با ماهان تعارف تیکه پاره می کردن که کدوم اول وارد بشن. منم خاله و عمو رو دعوت کردم که برن تو و بشینن. منتظر بودم به ماهان سلام کنم. این پسره چرا گلشو هنوز نداده به کسی؟ انگاری باورش شده دوماده.
مامان یه نگاه به ماهان کرد که پشت گله گم بود و به زور جلو پاشو می دید و رو به بابا گفت: مسعود گل و از ماهان جان بگیر خسته شد.
بابا هم با حرف مامان رفت جلو و گل و گرفت و همراه مامان رفتن پیش عمو خاله. من موندم وماهان. ماهان یه نفسی کشید. بدبخت راحت شده بود.
لباس اسپرت پوشیده بود. یه شلوار جین تیره و یه پیراهن مردونه سرمه ای آستین بلند یکم تنگ بود یعنی نه زیادا ولی هیکلشو نشون می داد.
ماهان یه دستی به لباسش کشید و درستش کرد. یه نگاه به لباسم کردم. یه شلوار جین یخی پوشیده بودم با یه بلوز مدل مردونه سفید تنگ که هیکلمو نشون می داد در عین حال پوشیده و شیک بود. موهامم با گیره بسته بودم بالا و مثل همیشه یه وری کج جلوشو آورده بودم تو صورتم که با هر تکون سرم میومد جلو میرفت عقب. از همینش خوشم میومد.
ماهان یه تشکر از بابا کرد و برگشت سمت من که بهم سلام کنه.
با لبخند برگشت سمتم. تا چشمش به من افتاد لبخندش ماسید و چشمهاش گرد شد. چقدر این قیافه اشو دوست داشتم عاشقش بودم وقتی بهت زده می شد خیلی خنگ می شد. از رو بدجنسی این شکل مسخره اشو دوست داشتما نه که جدی عاشقش باشم نه.
آی دوست داشتم برای این قیافه ابروهامو همراه با یه لبخند دندون نما تند تند بندازم بالا.
ماهان دستشو آورد بالا. انگشت اشاره اشو گرفت سمتم و با بهت و تته پته گفت: تو ... تو ....
چشمهامو ریز کردم. دندونامو نشونش دادم و با بدجنسی گفتم: سلام استاد مفتون.
ماهان یکم زل زل نگام کرد و یه قدم اومد جلو و یه نگاه به سرتا پام کرد و گفت: باورم نمیشه .... آنا توی؟؟؟؟؟ دختر چقدر عوض شدی.
هنوز نیشم باز بود. با حرص گفتم: کاملا" پیداست که خیلی عوض شدم چون یک هفته است هر روز من ومی بینی و هنوز نشناختیم.
ماهان یه قدم رفت عقب و دست به کمر متفکر به من نگاه کرد.
ماهان: اگه اینجا نمی دیدمت عمرا" 100 سال دیگه ام می شناختمت. دختر چه کردی با خودت؟ پس کو اون دختر تپلی با صورت گرد و چشمهای ریز؟ اونی که وقتی می خندید چشمهاش یه خط باریک می شد. هیچ وقت تصورشم نمی کردم یه روزی این شکلی ببینمت. هیچ ذهنیتی از لاغر شدنت نداشتم بی خود نبود اصلا" نشناختمت. کو چربیهات؟
الاغ ، عوضی، بوزینه ، می دونست من بدم میادا بازم میگه. اما خوب الان که دیگه اون شکلی نیستم پس نباید ناراحت بشم.
ماهان: آخرین باری که دیدمت خیلی چاق بودی.
دوباره حرصم گرفت.
من: اولا" چاق نبودم و یکم تپل بودم. بعدم آخرین باری که من تو رو دیدم مثل تیر چراغ برق دراز و لاغر بودی. اما الان ...
یه نگاه به هیکل پر و ساخته شده اش کردم. بازوهای قلنبه، سینه برجسته، هیکل ورزشکاری. خدایی این چقدر زحمت کشیده خودشو این ریختی کرده؟ حتما" همون قد که من زحمت کشیدم که چربیهامو آب کنمو هیکلمو نرمال کنم.
من: انگار خودتو باد کردی.
ماهان بلند خندید.
شیطون گفت: خوب دیدم دخترها این جوری بیشتر دوست دارن. نظرت چیه؟
دستهاشو باز کرد و یه دور چرخید. نه از حق نگذریم خوب چیزی ساخته بود خودشو.
براش زبون در آوردم و گفتم: سر خودت خیلی معطلیا.
دوباره بلند خندید.
آرومتر شد و گفت: اصلا" عوض نشدی آنا هنوزم مثل همون وقتها بلبل زبونی. پس بگو چرا تو دانشگاه با اون حرص، اصرار می کردی که من آدم خوبی نیستم. دختر تو که خودی هستی نباید پته های من و بریزی رو آب که.
حقا که هنوزم تیزی. ببینم تو دیدی داشتم با دانشجوها حرف می زدم؟
چپکی نگاش کردم و گفتم: معلومه که دیدم. از اون دختره دماغ عملی، مو فندقی خوشت اومده بود مگه نه؟
دوباره بلند خندید و گفت: خود خودتی همون آنایی که می شناسم. هنوزم راحت مچمو می گیری.
یاد گذشته افتادم. لبخند اومد رو لبم.
من: مثل اینکه یادت رفته من پای ثابت دختر تور کردن و دودر کردنت بودم.
دوباره خندید. این دفعه آروم. بهم نگاه کرد. انگار اونم داشت خاطراتشو مرور می کرد. چقدر اون روزا خوب بود.
چه تیمی بودیم. چاق و لاغر. من چاق و تپلی. ماهان لاغر و بلند. هر وقت می خواست یه دختر تور کنه من براش موقعیت و جور می کردم و هواشو داشتم که بره با دختره حرف بزنه. هر وقتم که می خواست یکی و دودر کنه من در نقش همسر ماهان ظاهر می شدم و این به خودی خود باعث میشد دخترها بی خیالش بشن.
صدای مامان ماها رو به خودمون آورد. با ماهان رفتیم و کنار بقیه نشستیم. رو دو تا مبل کنار هم.
ماهان خودشو خم کرد سمت من و گفت: آنا واقعا" خیلی عوض شدی. حق داشتم نشناسمت.
اخم کردم ، دلخور گفتم: نخیر شما کورین. درسته که من عوض شدم ولی تو هم عوض شدی. من همون روزی که تو با مهربان داشتی راه می رفتی دیدمت و برا همین زمین خوردم.
ماهان خندید.
با حرص گفتم: رو آب بخندی. مگه دارم برات جک تعریف می کنم که زرت و زورت می خندی؟
ماهان : آخه الان می فهمم چرا اون روز تو پله ها بهم گفتی بی معرفت.
یاد اون روز افتادم. بی معرفت و از ته دلم گفته بودم. واقعا" ناراحت بودم که ماهان من و نشناخته حتی وقتی اونقدر بهش نزدیک بودم. قیافه و هیکلم عوض شده بود اما چشمهام که همون بود. باید من و می شناخت. ناسلامتی ما دو تا خیلی با هم دوست بودیم.
همیشه با هم بودیم و هر آتیشی می سوزوندیم با هم بود. بابا هم که بعضی وقتها به حرف زدنم با پسرا گیر می داد با ماهان مشکلی نداشت. یادمه من اجازه نداشتم شب خونه دوستای دخترم بخوابم اما هر وقت که مامان اینا می رفتن مسافرت من خونه ماهان اینا می موندم. کلا" سری از هم سوا بودیم ماها.
واقعا" عمو و خاله مثل خواهر و برادرای واقعی بابا و مامان بودن. ماهانم قد من دوست داشتن. به همه اشونم مثل چشمهاشون اعتماد داشتن.
چپکی نگاش کردم و گفتم: قیافه امو نشناختی. از رو اسم و فامیلمم نتونستی من و بشناسی؟
ماهان: من فقط فامیلیتو می دونستم. چه جوری باید می فهمیدم این استاد مفخم همون آنا تپلی خودمونه.
با حرص یه مشت کوبیدم به بازوش که با چشم غره آتیشی مامان عین سگ پشیمون شدم.
بله دیگه ماهان جونشون برگشتن و هنوز هیچی نشده اون و بیشتر از من تحویل می گیره. اون وقتام ماهان هر کاری می کرد هیچی بهش نمی گفت مامانم اما اگه من همون کارو می کردم با جارو دنبالم می کرد.
خلاصه اون شب به یاد آوری گذشته و حرف از زمان دوری و بی خبری گذشت. من و ماهانم تمام مدت داشتیم در مورد شیرین کاریهامون می گفتیم و می خندیدم. مامان اینا و خاله اینام تازه اون شب فهمیدن که من و ماهان تو یه دانشگاه تدریس می کنیم.
بماند که مامان کلی دعوام کرد که چرا بهشون نگفتم ماهان و دیدم. منم فقط سرمو انداختم پایین. چی می گفتم آخه؟ که از لج اینکه ماهان من و نشناخته نگفتم که دیدمش؟
خلاصه شب خوبی بود. موقع خداحافظی ماهان دستشو جلو آورد و گفت: خیلی خوشحالم. شب فوق العاده ای بود.
یه نگاه به دستش کردم و یه ابروم ناخوداگاه رفت بالا. اگه به خودم بود دست می دادم. بابا، ماهان بودااااااااااااااا ....
اما به خودم نبود. بابا اینجا بود و نمی دونستم ماهان جزو اون انسان های مجاز برای دست دادن تو لیستش هست یا نه. برا همین بی خیال دست دادن شدم.
سرمو بالا آوردم و با لبخند به ماهان نگاه کردم و گفتم: ممنون که اومدین. برای ما هم شب خوبی بود.
ماهان که فهمید دست بده نیستم متعجب ابروهاش رفت بالا. یه نگاه به دستش و یه نگاه به من کرد و گفت: آره .......
خنده ام گرفت. با لبخند بهش نگاه کردم و با سر به بابا اشاره کردم و گفتم: آره ....
ماهان: نههههههههه عمو مسعود و حساس بودن؟؟؟؟ نبود این جوری.
شونه ای بالا انداختم. من چه بدونم.
خداحافظی کردیم و اونا رفتن خونه اشون و منم بدو بدو اومدم تو اتاق و لباس عوض کردم و قبل از اینکه مامان بتونه برای تمیز کاری صدام کنه رفتم تو رختخوابم. امروز قد یک سالم کار کرده بودم. دیگه بسم بود.
بمیرم برای دل خودم. نمی دونم چرا نتونستم دیروز از دست مامان و کار کردن در برم. مامان جان ما هم به خونه دست نزد و گذاشت تا من بیدار بشم و بعد همه کارها رو بندازه سر من و خودش با پدر جان محترمه برن ددر. منم که آدم نیستم.
از مهمونی برای همین بدم میومد دیگه. یه روز باید خودتو بکشی که تمیز کنی خونه رو. مهمونا که اومدن و رفتن باید خودتو هلاک کنی که کثیف کاریها رو پاک کنی. این دو روز تعطیلیمم رسما" کوفتم شد.
الانم که دانشگاهم. ساعت اول کلاس داشتم. تو دفتر اساتید ماهان و ندیدم. آقا واسه خودشون کلاس می زارن صبحها دیر میان دانشگاه.
کلاسم تموم شده. چقدر خوابم میاد. بلند شدم اومدم بیرون تا برم دفتر یه چایی بخورم یکم حال بیام.
دلم می خواست دهنمو مثل اسب آبی باز کنم و یه خمیازه توپ بکشم اما با وجود این همه دانشجو خیلی ضایع بود. خودمو کشته بودم تا یکم ازم حساب ببرن و به استادی قبولم کنن.
بی خیال خمیازه لذت بخش شدم و به همون یه دونه دهن دره تو دلی و قورت داده بسنده کردم. چشمهام خمار خواب بود. ماهان و دیدم که از تو کلاسش اومد بیرون. چشمش به من افتاد و یه لبخند زد و اومد سمتم.
اِه برو گمشو مرتیکه. چرا داری میای سمت من؟
با نیش باز اومد جلوم و گفت: سلام آنا چه طوری؟
یه چشم غره بهش رفتم.
با تعجب بهم نگاه کرد.
ماهان: چرا اول صبحی بهم چشم غره می ری؟
چشمهامو ریز کردم و حرصی گفتم: دلیل زیاد داره کدومو بگم؟
تعجب کرد. کنارم راه اومد تا بریم سمت دفتر. از رو عمد قدمهامو کند برمی داشتم تا دیر تر برسم. یعنی ماهان جلو بیوفته و اول وارد بشه بعد من برم. نمی خواستم با ماهان وارد دفتر بشم.
آی دلم می خواست حرص اون همه کاری که کردمو سرش در بیارم.
ماهان: نمی گی چرا اول صبحی به جای سلام و صبح بخیر جوابم چشم غره بود؟ اونم با اون چشمهای گاوی تو؟ راستی از کی چشمهات انقده درشت شده؟ قبلا" که دوتا نخود بیشتر نبودن.
بمیری که اخلاق خوش صبحمو خوشتر کردی.
سریع ایستادمو برگشتم سمتش. با لبخند ایستاد و کل هیکلشو برگردوند سمتم. رو به روی هم ایستاده بودیم و من با حرص، اونم با لبخند نگاهم می کرد. تندی یه نگاه به دورو برم کردم. خدا رو شکر دانشجویی نبود که ما دو تا رو ببینه.
با حرص یه لگد محکم به بغل پاش و کفشش زدم که مطمئن بودم پاش حسابی درد می گیره.
وقتی هم، با ضربه من پاشو کشید کنار و صورتشو جمع کرد فهمیدم خیلی دردش گرفته. نیشم گوش تا گوش باز شد. حالم حسای خوب شده بود.
با اخم نگاهم کرد و گفت: وحشی هنوز این عادت مزخرفتو ترک نکردی.
جوابش فقط ردیف دندونای سفیدم بود.
من: اولا" وحشی خودتی. دوما" تو دانشگاه به من نگو آنا، من مهندس مفخمم. خودتم زیاد بهم نچسبون من تو دانشگاه تو رو نمی شناسم.
با تعجب ابروهاش رفت بالا و گفت: چرا؟؟؟؟
دوباره یه نگاهی به دورو برم کردم و خودمو یکم کشیدم جلو دم گوشش گفتم: برای اینکه من تا دیروز داشتم پشت سرت بد می گفتم. نمیشه یهو ناغافلی باهات خوب و صمیمی بشم که.
اخم کرد، با حرص گفت: تو بی خود می کردی زیر آب من و جلوی همکارا می زدی.
اوه اوه قاطی کرده آنا بدو در رو که الان گیس به سرت نمی مونه.
سریع رومو برگردوندم و رامو کشیدم رفتم. به صدا کردن ماهانم توجه نکردم.
ماهان: صبر کن ببینم کجا میری. وایسا. مفخم، خانم مفخم، مهندس مفخم، .... ( صداشو آروم کرد و گفت) آنا ... هوی آنا ... با تواما ... وایسا بببینم.
برگشتم دیدم داره تند تند پشت سرم میاد و هنوز حرصیه. من خودم که داشتم می دوییدم سمت پله ها. نیشمو براش باز کردم که بیشتر حرص بخوره. یهو گرومپ .....
با زانو خوردم زمین.
ای خدا من چه گناهی در حقت کردم که دست و پای من و انقده شل آفریدی که تا روزی یه بار یه جای بدنمو نکوبم به در و دیوارو زمین روزم شب نمیشه.
رو زمین دو زانو نشسته بودم و از درد لبمو گاز گرفتم. دو تا کفش اومد کنارم. سرمو بلند کردم. ماهان بود.
با نیش باز داشت نگاهم می کرد.
ماهان: دیدی خدا حق مظلومو ازت گرفت.
من: گمشو تو مثلا" مظلومی؟
ماهان: پس چی؟
خم شد که کمکم کنه. با حرص دستشو پس زدم و به زور بلند شدم. رفتم سمت پله ها که ماهان با تعجب گفت: کجا می ری؟ آسانسور از این وره.
من: با پله راحت ترم.
وانستادم قیافه بهت زده اشو ببینم از پله ها اومدم پایین.
ماهان زیاد دانشگاه نبود. این جور که فهمیده بودم انگار با مهربان یه شرکت مهندسی داشتن و کارشونم خیلی خوب بود. بابا هم کلی ازشون تعریف می کرد.
ساعت کلاسهاشو با کارش تنظیم کرده بود. دو روز در هفته صبح ها کلاس داشت دو روز دیگه عصرها.
داشتم می رفتم سر کلاسم که دیدم یکی داره صدام می کنه. مهندس مفخم گفتناش یه جوری بود. برگشتم دیدم ماهانه.
همچین زبونشو می چرخوند تو دهنش و یه مدلی می گفت مفخخخخخخخخخم که پیدا بود داره مسخره بازی در میاره. امان از دست این پسر. یکی که برای دفعه اول می دیدش فکر می کرد چقدر گوشت تلخه و افاده هاش سر به فلک می کشه. همچین خودشو می گرفت که انگار از دماغ فیل افتاده اما همین که باهاش جور میشدی و صمیمی از دست شوخیهاش و خوشمزه گیهاش در امان نمی موندی. اینم واسه خودش دو شخصیتی بودا. سر کلاس اخمشو نمیشه جمع کرد بیرون با دوستاش نیششو.
بی خیال به فرم صدا کردنش ایستادم تا بهم رسید. کلاس عصرمون بود. آخرین کلاس.
ماهان: سلام مهندس چه طوری؟
من: خوبم جناب دکتر به لطف شما.
نیشش باز کرد.
یه پشت چشم براش نازک کردم.
من: تروخدا ببین با یه دکتر گفتن چقدر حال کرده. ندید بدید.
ماهان یکم خودشو خم کرد تا هم قدم بشه. صورتش و آورد جلوی صورتمو گفت: آخه این جور که لباتو جمع می کنی و میگی دکتر خیلی باحال میشی.
چشمهام گرد شد. خنده ام گرفت بی هوا یه ضربه به بازوش زدم.
-: گمشو ماهان.
عادتشه فقط کافیه که دختر باشی تا باهات از این شوخیها بکنه. دیوونه است دیگه.
چشمم خورد به دو تا دختر دانشجو که با تعجب به من و ماهان نگاه می کردن و دم گوش هم پچ پچ می کردن.
لبمو گاز گرفتم و گفتم: وای آبرومون رفت از فردا پشت سرمون حرف در میارن.
ماهان رد نگاهمو گرفت تا به اون دو تا دختر رسید. بی تفاوت گفت: بزار هر چقدر دلشون می خواد فک بزنن مگه مهمه؟
همیشه ریلکس بوده.
ماهان شیطون گفت: تازه اشم از خدات باشه که تو رو بچسبونن به من خوشتیپِ خوشگلِ دکتر.
برگشتم سمتش صورتمو با چندش جمع کردم و گفتم: چیششششششش بلا به دور همینم کم مونده بود که من و بچسبونن به توی دختر باز خراب.
ماهان شاکی گفت: چی؟؟؟ من خرابم.
نیشمو باز کردم و گفتم: نیستی؟
ماهان: خیلی روت زیاده آنا.
من: مهندس مفخم. الانم مزاحمم نشو کلاس دارم.
اومدم برگردم که صدای ماهان و شنیدم.
-: مهندس مفخم لطف کن بعد کلاس منتظرم بمون با هم بریم.
برگشتم سمتش.
من: که چی بشه؟
ماهان یه قدم اومد سمتم و صداشو یکم آروم کرد تا دو تا پسری که از کنارمون رد میشدن صدامون و نشنون.
ماهان: مگه نمی دونی؟ مامان شام دعوتتون کرده. بعدم دیده من دانشگاهم گفت از همین جا با هم بریم.
اخم کردم. مامان بهم نگفته بود. شاید یادش رفته .
اخمم بیشتر شد. چند سال میشه که خونه اشون نرفتم؟؟؟؟
نمی دونم خیلی وقت میشه. خیلی قبل تر از اینکه خاله اینا برن خارج.
من: نمی خواد من نمیام.
ماهان یه ابروش رفت بالا و جدی گفت" چرا اونوقت؟ خونه ما سگ داره؟ یا بو میده؟
خنده ام گرفت.
-: دیوونه بو میده چیه؟ کار دارم. خسته ام هستم. نمی تونم بیام.
ماهان چشمهاشو ریز کرد و گفت: فقط تو کار می کنی خسته میشی؟ ماها آدم نیستیم؟ ببینم چی کار داری؟
چه بد پیله هم بودا. حالا من که کاری ندارم چی پیدا کنم به این بگم؟
با من من گفتم: چیزه .... چیز دارم ....
حالا مگه یادم میومد. زیر نگاه تیز بین ماهانم هیچ چاخانی به ذهنم نمی رسید که بگم.
ماهان جدی گفت: بهانه ای نداری. بعد کلاس منتظرم باش. اگه بری می دونی که میکشمت.
این و گفت و بدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده رفت. اه هنوزم مثل اون وقتهاش زور میگه و تهدید می کنه.

با اخم و عصبی رفتم تو کلاس. کل مدت کلاس فکرم مشغول بود و داشتم به این فکر می کردم که چه جوری ماهان و بپیچونم و نرم خونه اشون. مثل سگ شده بودم و پاچه همه رو می گرفتم. چند تا پسره رو که داشتن خوشمزگی در میاوردن و دعوا کردم و آخرم یکی و از کلاس شوت کردم بیرون. تا آخر کلاس هیچکی جیکش در نیومد.


چند ساله که نرفتم خونه اشون؟ 8 سالی میشد. همیشه یه جوری سر رفتن خونه اشون جیم می زدم. یه جور ماهرانه ای این کارو می کردم که کسی نمی فهمید. و چون هفته ای سه چهار بار ماها همو می دیدیم کسی متوجه این جیم زدنام نمیشد.


ساعت کلاس تموم شد اما اخمهای من باز نشد. هر چی فکر کردم راه حلی به ذهنم نرسید که بتونم از شر ماهان خلاص بشم. می دونستم که بد پیله است.


-: خانم مهندس.


چقدر الان از کلمه مهندس بدم میومد. مجبوری ایستادم تا ماهان بهم برسه.


ماهان اومد جلو و با لبخند سلام کرد. یه نگاه به صورتم کردو لبخندش جمع شد.


ماهان: حالت خوبه؟ چرا انقدر ناراحتی؟


به زور گفتم: نه خوبم.


ماهان دوباره خندیدی و گفت: باشه پس بریم.


یه نگاه بهش کردم و گفتم: نمی خوام بچه ها ببینن با هم سوار ماشین میشیم. تو برو منم بعد تو میام. بیرون دانشگاه می بینمت.


ماهان با خنده گفت: بابا محتاط. باشه هر جور راحتی. پس من کنار دکه روزنامه ایه می بینمت.


قبل از اینکه من چیزی بگم رفت. خوب من بهش بگم بزغاله ناراحت میشه. اون دکه ایه همیشه دورو برش پر دانشجوئه. جا تابلو تر از اونجا پیدا نکرده. اه پسره خنگ .....


غرغر کنان با اخم رفتم بیرون. رفتم کنار دکه. بللللللللللله پر دانشجو بود. یکم رفتم جلو تر ایستادم که مثلا" کسی نبینه.


یکم بعد ماهان اومد. با لب و لوچه آویزن رفتم سمت ماشین داشت با موبایلش حرف می زد.


یاد این بچه ها افتادم که نمی خوان یه جا برن و با زور، مامانشون می خواد ببرتشون. اونا هم هی خودشون و می کوبن زمین، پاهاشون و می کوبن، خودشون و می گشن رو زمین، هی جیغ می کشن و میگن نمیااااااااااام ... نمیااااااااااااااااااام ...


یعنی اگه اون راه جواب داشت حاضر بودم بی خیال خانمی و وقار بشم و همون کارها رو انجام بدم اما این ماهان نفله سیریش و می شناختم می دونستم به زور کتکم که شده کارشو انجام میده. واسه همین خودمو سنگین نگه داشتم و رفتم سمت ماشین. صدای حرف زدنش و می شنیدم.


-: آره عزیزم کلاسام تموم شد.


.........


-: آره قربونت برم بی کار بی کارم.


...........


-: نگو اینو گلم من برای تو همیشه وقت دارم.


............


یه نگاه به ساعتش کرد و گفت: الان ؟؟؟؟؟


دستمو گذاشتم رو دستگیره در اومدم بازش کنم که دست ماهان اومد بالا و اشاره کرد که صبر کنم. منم دست به در منتظر موندم.


-: نه نه خیلی هم خوبه. باشه باشه ....


تلفن و قطع کرد و یه نگاه به من کرد و با یه لبخند خر کننده گفت: وای آنا یه کار مهمی برام پیش اومده ارژانسیه باید حتما" برم. شرمنده نمی تونم برسونمت. خودت می ری دیگه؟ پس فعلا" خداحافظ.


یه لبخند و یه تکون دست و پا رو گاز و رفت.........


من موندم، بهت زده با یه دستی که هنوز تو هوا رو جایی که دستگیره در قبلا" بود بالا مونده بود. چشمهام و دهنم از تعجب باز مونده بود.


مغزم هنوز فعال نشده بود که اتفاقات و آنالیز کنه.


خرچوسونه به منم دروغ میگه. انگار نه انگار که من کنارش بودم و همه حرفهاش و شنیدم. میگه کار ارژانسی دارم. یابو مگه تو دکتری از این کارا داشته باشی. چی گفت بعدش؟ گفت نمی تونه من و برسونه؟ گفت خودم برم؟


صورتم جمع شد. چشمهام ریز شد، بازی لبم کم شد کم کم لبم جمع شد و کشیده شد به کناره ها. یه نیش باز و دندونی هویدا شد. باز ذوق یه جیغ کوتاه کشیدم و یه کوچولو پریدم هوا.


یوهووووووووووووووو .....


خداجون دمت گرم. حقا که بزرگی. کرمت و شکر. ایول.


به خودم اومدم و دیدم آدمهای دورو بر چپکی نگاهم می کنم. وای خاک به سرم باز خانمیم رفت.


سریع جلوی اولین تاکسی دست تکون دادم.


-: آقا دربست.


ماشین نگه داشت. پریدم تو. آدرس خونه رو دادم. الان دیگه مامان اینا رفتن خونه خاله اینا. هیچکی خونه نیست. ایول ....


دم در خونه پیاده شدم و رفتم تو. ای جونم به این سکوت. ای قربون این خلوت و تنهایی بی سر خر بشم. نه اینکه مامام اینا سر خرنا نه ولی یه وقتهایی همین مامان خانم خیلی به کارهام گیر می ده.


به اینکه همش تو اتاقم و سرم تو کامپیوتره. منمو این کامی جون. منم و این پسر نازم. بوس بوس جیگرشو. جونش به جونم بسته است.


رفتم تو اتاق . لباسامو عوض کردم. قبل هر کاری لب تاپ و باز کردم و دکمه اشو زدم تا روشن بشه. از تو گوشی آهنگ گذاشتم و تا جایی که می شد صداشو زیاد کردم. گوشی به دست، خوشحال و شاد رفتم تو آشپزخونه. تو یخچال سرک کشیدم. گشنم بود غذاها بهم چشمک می زد. به زور چشم از غذاها برداشتم و یه بشقاب پر میوه برداشتم و رفتم تو اتاق.


ای جونم سریال کره ای. یعنی من عاشق این زندگیهاشون بودم. مخصوصا" اون خونه های نقلی رو پشت بوماشون. کاش منم از این خونه ها داشتم. اما همیشه تو کف این بودم که چه جوریاست که چه فقیر و یه پولدارشون هیچ وقت یه دست لباس و دو بار نمی پوشن. مگه اینا چقدر پول دارن مادر؟


یهو یاد یه چیزی افتادم. سریع رفتم تو حال و هر چی تلفن بود از پریز کشیدم. آیفونم گوشیش و برداشتم که اگه کسی زنگ در و زد نفهمم. گوشیمم گذاشتم رو سایلنت بدون ویبره که هیچ رقمه مزاحم نداشته باشم. خودم نیشم به خاطر کارهام باز بود. از الان می دونستم که تا یه هفته از دست حرفها و سرزنشهای هر روزه مامان سر درد می گیرم اما بی خی به نرفتن می ارزید.


نمی دونم چقدر فیلم دیدم ولی وسطهاش یا آخراش یا هر جاش خوابم برد.
با تکونهای شدیدی از خواب بیدار شدم. چشمهامو به زور باز کردم و هم زمان یه خمیازه بلند بالا هم کشیدم که با دیدن صورت مامان خمیازه ام که ماسید هیچی روحمم به دیار باقی شتافت. وای خدا خیلی سخته مامانت و ببینی اما با اژدها اشتباه بگیریش.
همچین صورتش قرمز بود که با هر بار نفس کشیدنش داغی نفسهاشو حس می کردم. داشت از درون و برون آتیش می گرفت و همون جوری هم همچین تکونم می داد که فکر نکنم زلزله 10 ریشتری هم میتونست اون شکلی تکونم بده.
با ترس بیدار شدم و تو جام نشستم. از ترش بالشتمو گرفتم تو بغلم و مظلوم به صورت عصبانی مامان نگاه کردم.
مامان با یه اخم غلیظ با حرص و عصبانی گفت: چیه خودتو مچاله کردی اون ور. فکر کردی الان مظلوم بشی تأثیری داره. ببینم تو مگه قرار نبود دیشب بیای خونه سیمین اینا ها؟؟؟؟
به زور و از ترس آب دهنمو قورت دادم. بالشت و بیشتر به خودم فشار دادم و آروم سرمو دو بار تکون دادم که یعنی آره.
یهو مامان ترکید.
-: پس آنا مرده کجا موندی؟ چرا گوشیتو جواب ندادی؟ چرا نه زنگ زدی نه خبر دادی؟
مامانیییییییییییییییییییی
آدم تو ترسهاش به مامانش پناه می بره اما تو ترس از مامانش به کی پناه ببره؟ الانم که پناه و اینا رو باید بی خیال شد مامان جلوی هر راه درو رو گرفته. تا من و جر واجر نکنه ول نمیکنه.
اومدم از خودم دفاع کنم. واسه همین سریع گفتم: به خدا می خواستم بیام. ماهان من و نیاورد. گفت کار داره نمی تونه بیارتم.
مامان یه چشم غره توپ بهم رفت که فهمیدم این فک بسته باشه بهتره.
مامان: ماهان مگه راننده اته. کار داشت و رفت تو چرا نیومدی؟ چلاق که نبودی یه ماشین می گرفتی میومدی. چه طور تونستی تا خونه بیای اونجا نمی تونستی بیای؟
چرا تلفن و از پریز کشیدی؟ چرا آیفون و خراب کردی؟ می دونی ماهان چند بار اومد جلوی در؟ می دونی چقدر نگرانت شدیم؟
یهو مامان ترکید. با جیغ گفت: می خوای آبرومونم ببری ماها رو هم بکشی؟
همچین با جیغ دستهاشو مشت کرده بود و تو هوا تکون می داد که خدایی سکته کردم. فقط با فشار سرمو تو بالشت فرو می کردم که شاید اون جوری در امان بمونم.
چی بگم من که نگفتنش بهتره. مامان قد یه ساعت جیغ کشید و تهدید کرد که بار آخرم باشه که از این غلطها می کنم و دفعه دیگه اگه نیام خونم پای خودمه و من دیگه بچه نیستم و دیگه بزرگ شدم و خانمها از این کارهای بچه دبیرستانیها نمی کنن و ....
آی این خانم بودن و هی می زد تو مغز من. داشتم به غلط کردن می افتادم. یکم دیگه پیش می رفت همین امروز می رفتم دکتر تقاضای تغییر جنسیت می دادم.
خوب من نخوام جایی برم کی و باید ببینم؟
پنج شنبه بود. صبح که این جوری بیدار شدم. روزمم کوفتم شد. اگه قرار بود تا شب بشینم تو خونه که می مردم از غم باد.
یه زنگی به پریسا زدم و گفتم میام خونه اتون. رفتم یه دوش گرفتم و سر صبر موهامو سشوار گشیدم تا صاف صاف بشه. خوشم میومد موهام این شکلی میشد. حوصله آرایش نداشتم. یه رژ براق زدم و یه بلوز مردونه تنگ پوشیدم. یه وقت دیدی باباش خونه بود. والا ....
لباس پوشیدم و حاضر و آماده رفتم بیرون. مامان تو آشپزخونه بود. با دیدنم یه ابروشو انداخت بالا و گفت: اوقور بخیر، خانم خانما کجا تشریف می برن؟
دندونامو نشون دادم و گفتم: خونه پریسا اینا.
مامانم یه پشت چشم نازک کرد و گفت: یه خبرم به ما بدی بد نیست. یه امروزو خونه ای اونم برنامه ریختی بری بیرون.
من: وا .... مامان جان تکلیفت با خودت روشن نیستا. نه به اون موقع که می خواستی به زور کتک من و بفرستی بیرون نه به الان که می گی بشینم تو خونه؟
مامان: اون مال وقتی بود که مثل چسب به اتاقت چسبیده بودی و آفتاب و مهتاب رنگتو نمی دید. نه الان که هر روز سر کاری.
خوشحال خندیدم و گفتم: خوب امروز باید استراحت کنم دیگه. باشه من دیگه برم. خداحافظ.
از مامان خدا حافظی کردم و سرخوش از خونه زدم بیرون. یه ساعت بعد خونه پریسا اینا بودم. زنگ و زدم و رفتم تو خونه اشون. خونه اشون آپارتمانی بود و خدا رو شکر طبقه دوم بود. طبق معمول از پله ها رفتم بالا.
زنگ در و زدم. مامانش در و باز کرد. از همون دم در شروع کردم به بلند بلند سلام کردن.
من: به سلام خاله جان خوب هستین؟ عمو خوبن؟ پسرای گلتون خوبن؟ دختر خلتون چلن؟
خاله سعی می کرد جوابمو بده. از طرفی خنده اش گرفته بود ومی خندید از طرفی هم من مهلت حرف زدن بهش نمی دادم.
در دستشویی باز شد و پریسا از دستشویی اومد بیرون. از همون دم درش یه ابروش رفت بالا و با اخم اومد سمتم.
-: چته خونه رو گذاشتی سرت فکر کردی کلاس کاراته است که هی جیغ می کشی؟ خفه بابا همه فهمیدن تو اومدی. ببینم چی بود می گفتی؟ دختر خلتون چله؟ مگه روان پاک تر از تو هم پیدا میشه؟
با نیش باز رفتم سمتش و دستهامو باز کردم.
من: وای عزیزم خوبی گلم. این حرفها چیه که می زنی. تو دستشویی سر و صدا زیاد بوده حرفها رو اشتباه شنیدی پری جون.
اومدم دستهامو بندازم دور کمرش که محکم زد به بازومو گفت: بمیری یعنی چی تو دستشویی سروصدا زیاد بوده بی تربیت. بعدم لال شی و دیگه به من نگی پری جون. می دونی بدم میاد هی میگی؟
خاله که فقط دم در ایستاده بود و به ما دو تا می خندید.
خلاصه با کلی کل کل من و پریسا و خنده های خاله رضایت دادیم و پریسا دستمو گرفت و برد تو اتاقش.
نشستم رو تخت. خودشم نشست رو صندلی کامپیوترش.
پریسا: خوب چه عجب. موش کور ما از لونه اش زده بیرون.
پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: موش کور توی خری. بعدم حوصله ام سر رفته بود. صبح درخشانی هم داشتم گفتم بیام به تو سر بزنم بلکم دلم باز شه.
بعدم قضیه دیروز و امروز صبح و تعریف کردم براش. کلی خندید.
یکم حرف زدیم یکم با کامپیوتر ور رفتیم. یکم عکس نگاه کردیم. یکم کله پاچه ملت و بار کردیم. ساعت شد 6.
پریسا: خوب امشب و چی کار کنیم؟
شونه امو انداختم بالا و گفتم: نمی دونم. نشستیم فعلا".
یه اخمی کرد و گفت: به تو که باشه همش نشستی تو خونه. نه من دلم هیجان می خواد. یکم تنوع. یکم رقص یکم عشق و حال.
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم: حالا همه اینا رو از کجا می خری؟
یکم فکر کرد و یهو تو هوا یه بشکنی زد و بلند شد. رفت گوشیشو برداشت و زنگ زد. یکم حالو احوال کرد. منم فضول یکم گوش وایسادم اما یه چیزی تو کتابخونه اش چشمک زد رفتم سمتش.
آخ جون کتاب جدید گرفته. نفله صداشم در نمیاد.
چشمم به کتاب بود و گوشم به حرفهای پریسا.
-: آره بابا ... نه بابا امشب بی کارم..... چه خبر؟ ... جدی؟ ... کیا هستن ..... خوبه حالا ...... مطمئنی که خوش می گذره دیگه ..... خوبه همراهم میارم ....
بلند خندید.
-: نه دیوونه تو هستی دیگه .... نه دختره ... باشه پس میایم.... 10 اونجاییم..... نه برو بابا هی میگه زود بیاین ... باشه حالا 10 خوبه دیگه ... زودتر کسی نیست .... بزار حاضر شیم ببیم کی میرسیم ... قربونت ... می بینمت....
با تعجب و کنجکاوی داشتم به پریسا نگاه می کردم. داشت با کی برنامه می چید؟
تا تلفنشو قطع کرد با ذوق گفت: ایول برنامه امونم جور شد.
با تعجب نگاش کردم و گفتم: داشتی با کی حرف می زدی؟
با نیش باز گفت: حمید ....
با بهت گفتم: حمید ؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!
چشماشو برام ریز کرد و لوسی گفت: آره دیگه.
حمید یکی از بچه های دانشگاهمون بود. از اول چشمش دنبال پریسا بود اما خدایی پریسا هر وقت کارش داشت و یا حوصله اش سر می رفت زنگ می زد بهش. اونم همیشه پایه بود و همیشه هم برنامه داشتن.
چشمهامو ریز کردم و با یه نگاه ملامتگر گفتم: گناه داره پسره. اند سواستفادهگریه به خدا.
پریسا شونه ای بالا انداخت و گفت: بی خیال خودش که مشکلی نداره. بعدم اون غیر من با 10 نفر دیگه دوسته. همه که مثل تو پاستوریزه نیستن 5 سال با یکی بمو ...
یهو ساکت شد. برگشت نگران نگام کرد. سرمو انداختم پایین. دوباره صورتش اومد جلوی چشمم.
پریسا اومد سمتم و بازومو ناز کرد و گفت: آنا گلی ناراحت نباش. بی خیال دیگه، حواسم نبود از دهنم در رفت.
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. یه لبخند زدم و گفتم: ناراحت نیستم. فراموشش کردم.
شیطون یه ابروش و برد بالا و گفت: جدی؟؟؟؟ خوبه پس. امشب می ریم مهمونی می ترکونیم.
من: مهمونی؟؟؟؟ بابا اینجا شهر خودمونه ...
پریسا براق شد: خوب که چی؟ ادا اصول نیا که می کشمت. من می رم تو هم میای گفته باشم.
جلو پریسا نمی شد قد علم کرد. برای اینکه نزنم تو حالش گفتم: معلومه که میام تازه اشم امشب می خوام چند تا پسر خوب تور کنم.
پریسا بلند خندید: تو !!!! جان من یه چیزی بگو که به شکلت بیاد تو اگه پسر تور کن بودی 5 سال با اون انتر نمی موندی و تارک دنیا نمی شدی.
پوزخندی زدم و گفتم: همون دیگه احمق بودم. 5 سال خودمو از همه عالم و آدم پنهون کردم و جز اون به کسی نگاه نکردم این شد جوابم. الان می خوام هفته ای یه دوست پسر داشته باشم.
پریسا بلند خندید.
من: پریسا من نمیام.
با اخم برگشت و یه چشم غره توپ بهم رفت.
مظلوم نگاش کردم و نیشمو باز کردم و گفتم: آخه لباس ندارم که .
پریسا یکم آروم تر شد. مهربون خندید و شیطون گفت: لباسم می دم بهت عزیزم. الان که وری وری تین شدی لباسام اندازه ات می شه و می تونی لباسهای من و بپوشی. مثل اون وقتات فیل نیستی که مثل تانک باشی لباس سایزت پیدا نشه.
چشمهامو ریز کردم براش و با غضب نگاهش کردم. پریسا دندوناشو نشونم داد.
معمولا" این ریختی نگاه کردن من یعنی که من دارم با چشمهام بهت نیرو منفی وارد می کنم که اگه خدا بخواد یه بلایی سرت بیاد ولی معمولا" هیچ اتفاقی نمیوفته ولی خوب تلاش که میشه کرد.
با حرص گفتم: من از این لباسهایی که نه آستین داره و نه یقه و همه جون آدم هم پیداست نمی پوشما گفته باشم.
پریسا شکلکی برام در آورد. یه دستی به چونه اش زد و متفکر گفت: خوب شلوار جین خاکستریت خوبه. رنگش یکم تیره است به بلوز مردونه ات میاد اونم تنگه، سفیدم که هست. بزار ببینم چی تیپتو تکمیل می کنه.
کله اشو کرد تو کمدش و یکم گشت و از توش یه جلیقه پیدا کرد. همراه یه کمربند سفید. اومد داد دستم و گفت بپوش.
پوشیدمشون.
گیره موهامو باز کرد. یه دستی به موهام کشید و گفت: نه موهاتم خوبه مشکی و براق و صاف. همین جور بازشون بزار. آرایشتم خودم می کنم.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم: نمی خوای که همه چشمم و سیاه کنی.
دوباره دندوناشو نشونم داد و گفت: چرا اتفاقا" می خوام همین کارو بکنم. اصلا" به تو چه من بلدم چی کار کنم.
تو یه زنگی به مامانت اینا بزن بگو امشب اینجا هستی.
من: اووووووووو برو بابا من می خوام برم خونه امون. سریالم مونده.
محکم زد تو سرم و با حرص گفت: تو دوباره داری سریال کره ای میبینی؟ خجالت نمی کشی با این سنت؟
نیشمو باز کردم و خوشحال گفتم: جان پریسا خیلی فاز میده.
پریسا: چی چی و فاز میده؟ از اول تا آخر فیلم چشمهات و در میاری، کلی هم حرص می خوری که چرا دختره به پسره هیچی از علاقه اش نمیگه، پسره هم که به دختره نمیگه. بعدم که میگن یکی می پره وسط میگه نمیشه. یکی هم این بینابین همه اش حرص میده بس که بدجنسه. آخرم که همه به خوبی و خوشی با هم زندگی می کنن. آدم بدا متنبه می شن. آدم خوبام که مهربون. ته ته فیلمم خیلی محبت کنن دختر پسر فیلم یه ماچ در حد نوک زدن دارن. کل این اعصاب خوردیا برای همون نوک دو ثانیه ای.
یه سوت بلندی کشیدم. جدی داشت حرص می خورد و همه اینها رو با حرص می گفت. با سوت من برگشت سمتم و نگام کرد. خنده ام گرفت و با همون خنده گفتن: چقدر دقیق سریالاشون و توصیف کردی. خدایی نگاه نمی کنی تو دیگه آره؟
یهو هول شد و گفت: گمشو آنا من اصلا" وقت این مزخرفاتو دارم؟
درسته که می گفت نه اما دست پاچه شدنش کافی بود که بفهمم چاخان میکنه. الاغ خودش نگاه می کنه به من میگه بده. چیشششششششششش......
پریسا یه لبخند خبیث بهم زد و بدجنس گفت: برا اونم یه فکری دارم.
کله اشو کرد تو کمدش و وقتی سرشو بیرون آورد تو دستاش یه جفت بوت بود. فکم افتاد زمین. با ترس بهش نگاه کردم. به زور آب دهنمو قورت دادم گفتم: پریسا تو که منظورت این نیست من این و بپوشم. نه؟؟؟؟
بدجنس با نیش باز گفت: چرا اتفاقا" همین و باید بپوشی.
با چشمهای گرد به بوتهای تو دستش نگاه کردم. یه جفت بوت کوتاه بود. بلندیش تا پنج انگشت بالای قوزک پا و جلوش چند تا بند می خورد برای قشنگی. از بغلش زیپ داشت. جای بنداش طلایی بود. خیلی قشنگ بود ولی یه مشکل بزرگ داشت. یه پاشنه داشت به چه بلندی یه 15-20 سانتی میشد زیر پنجه هاشم یه لژ داشت 7-8 سانتی. یعنی رسما" این کفشه رو می پوشیدم می رفتم تو هوا. با هر قدم فکر می کردی تو آسمون پا می زاری. بلند کردن پات با خودت بود رو زمین برگشتنش با خدا چون معلوم نبود کله ملق شم یا سالم بمونم.
با وحشت گفتم: نهههههههههههه. پریسا این کفشه از دور داد میزنه که من از اون دختر فلانام من نمی پوشم.
یه اخمی کرد و گفت: غلط کردی پوریا برا تولدم برام خریدش. نزدیک 300 پولشه.
پوریا داداشش بود. یه 3 سالی بزرگتر از ما بود.
خوب پوریا هم مثل خواهرش هم خل و چل بودا به من مجانی هم این کفشا رو می دادن نمی خواستم.
هر کاری کردم به هر ... خوردنی که افتادم پریسا رضایت نداد بی خیال کفشا بشه این شد که از همون لحظه من کفشها رو پام کردم. تا یکم باهاشون راه برم بلکم عادت کنم.
خلاصه سه ساعت بعد حاضر و آماده بودیم. پریسا یه شلوار جین یخی با یه تاپ آستین حلقه ای یقه شل پوشیده بود. موهای قهوه ای تیره اشم لخت ریخته بود دورش.
ساعت 9:15 از خونه راه افتادیم. من که اصلا" نمی دونستم قراره کجا بریم. پریسا معمولا" از این مهمونیها می رفت ولی من سالی دو سه بار و به زور پریسا می رفتم. اونم با کلی غر زدن که نمیام و کار دارم و اینا. امشبم چون خونه پریسا بودم نمی تونستم از دستش در برم برا همینم مثل بچه های خوب به همه حرفهاش گوش کردم.
حالا می رفتیم یکمم قر می دادیم بدم نبود.
وای اگه بابا می فهمید ...... خونم حلال میشد. اصلا" خوشش نمیومد.
مهمونی خانوادگی خوب بود ولی به قول خودش وقتی یه عده جوون ناباب دور هم جمع میشن معلوم نیست چه غلط کاریهایی می کنن. حالا بیا و قسم بخور که سر جدم من غلطی نمی کنم مگه باور می کرد.
بی خی . کل زندگیمو مثل دخترای مثبتِ حرف گوش کن و درسخون گذروندم. هیچی از زندگیم و جوونی نفهمیدم. سالی دو بارم که میومدم این مهمونیا بیشتر برای هیجانش و تخلیه انرژی بود و اینکه بعدا" برم به بچه ام بگم: آره مادر ما هم جوونی کردیم ما هم می دونیم این مهمونیا چه جورین. جای بی خودین. تو غلط می کنی بری.
مثل بابام که همیشه به من این حرف و میگه.
یکی نیست بگه پدر من، تو خودت تو جوونی همه این کارها رو کردی به ما که رسید بد شد؟
یادمه بابا وقتی بچه تر بودم ماها رو نمی برد سینما. می گفت محیطش بده فیلمهاشم خوب نیست.
نگو پدر جان در جو همون فیلمهای فارسی و سینماهای زمان شاه بودن. واسه همین میگفت بده.
آی دلم می خواست بهش بگم تو که رفتی فیضشم بردی حالا چرا نمی زاری ماها بریم. تازه از اون موقع تا حالا کلی فرق کرده.
بماند. همیشه همینه بزرگترها هر کاری که می خوان می کنن به ما که می رسه بده، اخِ.
رسیدیم دم یه خونه ویلایی بزرگ. یعنی فکر می کنم. چون درش که خیلی بزرگ بود. از همین توی کوچه هم درختهای بلندش پیدا بود.
پریسا داشت با موبایل با حمید حرف می زد. منم چشمم به در خونه بود.
پریسا: باشه ما رسیدیم در و باز کن.
در برامون باز شد انگار از این برقیا بود چون درش چهار تاق خود به خود باز شد. ما هم خوشحال با ماشین رفتیم تو.
وای خدا چه باغی داشت. چقدر درخت داشت. راه ورودی در باغ تا خونه هم چراغونی بود. چراغهای خونه ام همه روشن بود و یه سرو صدای کوچولو از توش میومد بیرون. خوب معلومه با این باغی که هست صدا به بیرون نمیرسه.
وای چقدر خدا رو شکر کردم که پریسا ماشین داره وگرنه اگه با آژانس میومدیم مجبور بودیم این همه راه از در خونه تا عمارت و پیاده بیایم.
من که کل راه تا عمارت و داشتم به دارو درخت تو باغشون نگاه می کردم. از در عمارت وارد شدیم.
ناخوداگاه یه سوتی کشیدم که با آرنجی که پریسا تو پهلوم کرد خفه شدم.
پریسا : خفه شو. من اینجا آبرو دارم ندید بدید بازی و منگل بازی در نمیاری.
من: گمشو بابا خودت منگلی.
پریسا دستمو کشید و برد تو. دو قدم بر نداشته حمید جلومون سبز شد یک لبخند گشادی زده بود که من و یاد این قورباغه دهن گشادا می نداخت.
با پریسا دست داد و دستش و آورد سمت من. یه نگاه به دستش کردم. جای بابا خالی که بزنه پسره رو شل و پل کنه.
دوباره پهلوم سوراخ شد. با چشم غره پریسا آروم دستمو گذاشتم تو دست حمید. در واقع نوک انگشتامو با دستش تماس دادم. خوب چی کار کنم. خوشم نمیاد با غریبه ها دست بدم. دست دادنمم اصول خودشو داشت با کسایی که می شناختم دست می دادم نه این پسره که تو دانشگاه به زور بهش سلام می کردم و شاید سالی یه بار تو مهمونی ببینمش. اه ....
بعد سلام و خوش بش با حمید که بیشتر پریسا حرف زد ومن در نقش یه منگل لال ظاهر شدم رفتیم تو یه اتاق که پر مانتو و این چیزا بود. مانتوهامون و در آوردیم و جلوی آینه یه نگاه به خودمون کردیم و شیک اومدیم بیرون. منم که مثل جوجه دنبال ننه ام که پریسا باشه راه افتادم.
دو قدم از اتاقه بیرون نیومده بودیم که یکی جیغ کشان اومد سمتمون. اه عاطفه خله بود که. همیشه همین ریختی بود. جیغ و ویغش زیاد بود البته وقتی با محبوبه با هم می افتادن خل بازیهاش زیادتر می شد.
یعنی دو تایی با هم دارو بودن واسه ساعتهای بی کاری و بی حوصله گی. همچین با شوخی ها و خنگ بازیهاشون سر حالت میاوردن که آخر کاری می ترکیدی از خنده.
کلی بغل و بوس و بالا و پایین پریدن، چهارتایی رفتیم رو یه مبل چند نفره نشستیم. فکر کنم سه نفره بود اما ما چهارتایی خودمونو چپوندیم روش.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، Tɪɢʜᴛ ، FARID.SHOMPET
#3
قسمت 3

پریسا: خوب چه خبر کیا هستن.
عاطفه که داشت با چشم همه جا رو می پایید گفت: خوب جونم برات بگه که تقریبا" همه هستن خیلی هام جدیدا" اومدن که ما نمی شناسیمشون ولی خیلی خوبن. من و محبوبه که دو ساعته رفتیم تو کف این پسرای جدید. دختراشونم که چی بگم. خودت ببین دیگه.
با چشم اشاره کرد به یه جایی. ماهام همه کله ها برگشت اون سمت. یه دختره بود که یه پیراهن کوتاه دکلته پوشیده بود. کلا" همه پارچه اش 20 سانتم نمی شد. همه جاشم هویدا بود. منم مثل هیزا داشتم به بالا و پایین دختره نگاه می کردم. اون وسط مجلس بود و داشت با یه پسری می رقصید. رخ به رخ هم بودم تو دست هر کدومشونم یه لیوان یه بار مصرف گنده بود یکم می رقصیدن یه قلوپ ازش می خوردن. همچینم دختره برا پسره عشوه میومد که من تو کف مونده بودم.
بغلشونم یه دختر و پسره دیگه بودن که داشتن می رقصیدن. دختره یه تاپ دو بندی کوتاه پوشیده بود که با هر حرکتش لباسش می رفت بالا و نافش پیدا می شد و دامنشم از این دامنا ی کوتاه بود که با یه چرخ می رفت بالا و همه جات پیدا می شد. دختره پشتشو کرده بود به پسره و با ریتم تند آهنگ مثل مار خودشو می چرخوند رو بدن پسره همچینی این کار و می کرد که من که داشتم نگاهش می کردم شل شده بودم چه برسه به اون پسره بدبخت که صورتشم داغ کرده بود و رسما" در جا می زد فقط. دستهاشم انداخته بود دور کمر دختره و دختره هم که هی با آهنگ خودشو پیچ و تاب می داد و می نشست و دوباره می رفت بالا.
خدایا ما کجاییم؟ الینجا کجاست. لعنت خدا بر شیطون اینا دیگه کین؟ مرگ بر شاه. نه ببخشید این یکی اشتباه شد مرگ بر غرب با این رواج دادن مسائل بی ناموسی.
ولی خدایی همه هم این ریختی نبودن خیلی هام بودن که مثل آدم لباس پوشیده بودن و طبیعی رفتار می کردن.
یکم که دید زدیم و فکمون افتاد پریسا رو به عاطفه اینا گفت: ببینم حالا امشب نوشیدنی چی دارن بچه ها؟
محبوبه سریع گفت: هر چی دلت بخواد. همه رو چیدن اون گوشه سالن.
محبوبه با دست به گوشه سالن اشاره کرد. یه میز گرد بود که روش پر شده بود از انواع و اقسام شیشه ها با شکلها و رنگهای مختلف و یه ظرف بزرگ یخ و کلی لیوان یه بار مصرف و ماست و خیار و چیپس و شکلات و آجیل و خیارشور و خلاصه کلی مزه دیگه.
ابروهام رفت بالا. ببین چه بساط پر و پیمونی هم هست.
پریسا با نیش باز گفت: خوب چرا ما نشستیم بیاین بریم دیگه.
خودش زودتر از بقیه بلند شد. دستمو کشید که بلندم کنه که دستمو از تو دستش در آوردم و گفتم: من نمیام.
یه نگاه به من کرد و گفت: چرا؟
نیشمو باز کردم و گفتم: هنوز زندگیم و دوست دارم از این چیزای بد مزه هم خوشم نمیاد. بعدم شماها همه می خواین بخورین یکی باید باشه جمعتون کنه یا نه؟
پریسا با حرص گفت: بمیری تو انقده من و حرص ندی. باشه پس چیزی نمی خوای؟
دوباره نیشمو باز کردم و گفتم: ببین اگه آب آلبالویی، گیلاسی، انگور سیاهی چیزی بود برام بیار.
می دونستم هست. چون شیشه شراب قرمز از اینجا داد می زد که من هستم پس حتما" برای مزه اش آب آلبالو یا آب انگور سیاه هم بود.
پریسا یه باشه ای گفت و رفت. منم با چشمم مثل این هیزا شروع کردم به دید زدن. زیر لبی هم، همه اش داشتم به پریسا فحش می دادم.
ای جز جیگر بگیری دختر اینجام جاست من و آوردی. من خیر سرم استاد این مملکتم کلی دانشجو باید از من الگو بگیرن بعد من و ورداشته آورده پارتی اونم با این آدمهای خل و چل و مست.
نمی دونم صدای زمزمه زیر لبیم تا چه قد بلند بود. ولی با برخورد یه دست سنگین به ملاجم از رو مبل پرت شدم زمین. صدای خنده بلند شد. با اخم دستمو گرفتم به سرمو برگشتم ببینم کدوم الاغی من و زده.
دیدم پریسا و عاطفه و محبوبه دارن می خندن. بلند شدم و ایستادم.
دست به کمر با اخم گفتم: کدوم یابویی از این شوخی آبکی ها کرده؟
پریسا حق به جانب گفت: شوخی که نبود خیلی هم جدی بود. میمون من تو رو ورداشتم آوردم اینجا دلت باز بشه نشستی زیر لبی غرغر میکنی و بد و بیراه میگی بهم.
با حرص رفتم خودمو به زور جا کردم کنارش و گفتم: اینجا دلم باز بشه؟ یکی بیاد ببینه میگه اینا همه شون خانمهای فلانین. بابا اینا چرا همچین لباس پوشیدن.
پریسا: به من و تو چه . اینا مدلشون همین جوریه با این لباسها می خوان جلب توجه کنن و بگن ما زیادی اروپایی هستیم. به اونا چی کار داری؟
با اخم گفتم: خوب اعصابمو خورد می کنن.
پریسا یه ابروشو داد بالا و گفت: آره جون تو . منم یک ساعته دارم با چشم اینا رو وجب میکنم؟ تو از این مرد شکم گنده های هیزم هیز تری دختر ببند چشمتو.
یه قری به سر و گردنم دادم و یه پشت چشمی براش نازک کردم و با عشوه گفتم: وا یعنی چی وقتی خودشونو واین ریختی کردن یعنی می خوان همه ببیننشون دیگه.
بعد با هیجان برگشتم سمتشون و گفتم: من دو ساعته دارم نگاه می کنم اون دختر دکلته ایه هر یک دقیقه در میون دستش به لباسشِ و میکشه اتش بالا که نیوفته پایین و از این بی حیثیت تر بشه دارم می شمرم ببینم یه دقیقه رو جا میندازه یادش بره یا نه.
اون یکی دختر دامن چین چینی کوتاهه هم تو هر بار نشستنش دامنشو باد میده و همه زندگیش پیداست. خاک بر سرا با این لباس پوشیدنشون. اه اه....
دخترا داشتن می خندیدن محبوبه وسط خنده اش گفت: وای آنا عین این خانم خانباجی های فضول شدی که میشینن پشت سر همه غیبت می کنن. نه به اون هیجان اولت نه به این حاج خانم بازی آخرت.
خودمم خندیدم.
من: خوب اینجا دیگه غیبت واجبه. هیچی نگیم حق عمل و به جا نیاوردیم.
رو به پریسا کردم و گفتم: شربت من کو؟

یکی از لیوانای تو دستش و بالا آورد و گرفت سمتم. از دستش گرفتم و برای احتیاط اول بوش کردم.
با این حرکتم پریسا یه فشاری به بازوم داد و هولم داد اون سمت.
با حرص گفت: برو بابا فکر می کنی اغفالت می کنم یواشکی بهت می خورونم؟ خرچوسونه....
یه قلوپ از شربتم خوردم. عاطفه پا شد رفت و یه دقیقه بعد برگشت. تو دستش یه بسته سیگار و یه دونه فندک بود. اومد نشست کنارمون و یه دونه سیگار در آورد و روشن کرد. دود غلیظش و با یه نفس کشید تو. همیشه عاشق این کام سنگین گرفتن عاطفه بودم. سیگارو نمی کشید می خورد. سر دو دقیقه سیگار به اون گندگی رو تموم می کرد. مردای 40 ساله هم که 20 ساله سیگار می کشیدن مثل اون کام نمی گرفتن.
سیکار دست به دست چرخید. محبوبه و پریسا هم یکی یه دونه روشن کردن. یه نگاه به پریسا کردم. تا یه پک زد اخم کردم بهش و یکم صدامو بلند کردمو گفتم: پریسا ..... تو خجالت نمی کشی؟ اون از مشروب خوردنت این از سیگار کشیدنت. چشمم روشن دیگه چه غلطی می خوای بکنی؟
دست پریسا تو هوا خشک شد. سیگاری که می رفت به لب ببره نصفه ی راه موند. با بهت به من نگاه کرد. فکر نمی کرد دعواش کنم.
منم با اخم و ابروهای گره کرده بهش نگاه کردم.
من: خوب حالا یکی هم به من بده.
پریسا که هنگ بود نفهمید چی می گم. ولی وقتی محبوبه و عاطفه پقی زدن زیر خنده به خودش اومد. یعنی کارد می زدی خونش در نمیومدا. دو سه تا مشت حواله بازوی من کرد و یکم که خنک شد بسته سیگارو گرفت سمتم. یه نگاه به سیگاره کردم. مارلبوروی پایه بلند قرمز.
همه دخترا از اینا دستشون بود. انگاری مد بود. هیچکی نمی خواست از اون یکی کم بیاره. یه نگاه به بسته سیگار کردم و یه نگاهم به پریسا.
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: برو بابا من از این هرکولا نمی کشم به جای این سیگارِ گنده کلفت برو یه دونه از اون سیگار لاغرای باریک خانمی برام بیار. از اون اسی ها.
دوباره محبوبه و عاطفه خندیدن پریسا هم داشت حرص می خورد.
پریسا: تو اول اسم اینارو یاد بگیر بعد سفارش بده. اسی چیه؟ جان من بیا ابی بکش. اسمش اسِه است.
من: خوب حالا اسیه یا قنبر هر چی یکی از اونا برام بیار.
پریسا با حرص گفت: من نمی دونم تو که مشروب نمی خوری سیگار کشیدنت چیه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: چه ربطی داره. مشروب نمی خورم چون نجسته آدم و گیج میکنه. هیچ حس خوبی هم که نمی ده هیچی باعث سرگیجه هم میشه. منم خوشم نمیاد دنیا دورم بگرده ترجیه می دم خودم دورش بگردم.
پریسا با چشمهای ریز شده از حرص بهم نگاه کرد.
نیشمو باز کردم و شونه هامو انداختم بالا و گفتم: چیه خوب. نجسه دیگه.
پریسا با حرص بلند شد رفت که برام سیگار بیاره. عاطفه و محبوبه هم یکی صداشون کرد و رفتن. من موندم تک و تنها. پامو رو پام انداختم و لیوان به دست زوم دور و برم شدم. یه قلوپ می خوردم و رو یکی کلید می کردم.
اول یه پسره 25- 26 ساله. موهاشو کرده بود جوجه تیغی و رفته بود تو حس و با آهنگ تتلو تند تند خودشو تکون میداد دستهاشم مدل این رپ خونا حرکت می داد و با احساس آهنگو هم زمزمه می کرد.
به دختری که باهاش می رقصید نگاه کردم.
موهای قهوه ای روشن که همه رو گیس آفریقایی کرده بود و با یه کش بالای سرش بسته بود. پوست سرش از بین این گیسا پیدا بود.
وای چقده من چندشم میشد پوست سر کسی رو ببینم اه. تنم یه لرزی از چندش کرد. چشم از این دو تا برداشتم سرمو چرخوندم ببینم که پریسا کجاست که دیدم یه دختری کنارم نشسته. یه لحظه از دیدنش سکته کردم. یه تکونی از ترس خوردم و یه هیی گفتم و دستمو گذاشتم رو قلبم.
دختره که لبخند به لب نگاهم می کرد با این حرکت من یهو هول شد. یکم خودشو کشید سمتم و دستشو گذاشت رو بازومو گفت: خوبی عزیزم؟ ترسوندمت؟ وای ببخشید دیدم تو فکری هیچی نگفتم.
چند تا نفس عمیق کشیدم و یکم حالم بهتر شد. ای بمیری. یعنی انقده اعلام وجود کردن سخته. من که مردم از ترس.
به زور و از روی اجبار یه لبخند زدم بهش. برگشتم سمتش.
- نه من خوبم یه لحظه ترسیدم.
دختره دوباره یه لبخند زد و گفت: بازم ببخشید. دیدم تنها نشستی گفتم بیام پیشت از تنهایی در بیای من سارام. خوشبختم.
دستش و آورد سمتم. منم دوباره لبخند زدم و بهش دست دادم.
من: منم آنام.
دستمو ول نکرد. تعجب کردم اما خوب زیاد مهم نبود.
یه دختری بود با موهای شرابی صاف کوتاه تا زیر چونه اش. با هر حرکت سرش موهاش می ریخت تو صورتش و یه تکون قشنگ می خورد. چشمهای درشت که خیلی هم قشنگ آرایش شده بود. بینی متناسب با یه لب درشت که خیلی تو چشم بود و از حق نگذریم خیلی هم قشنگ بود. اونقدر محو تجزیه تحلیلش شده بودم که اصلا" حواسم نبود که زوم کردم رو لباش. وقتی لبهاش به لبخندی باز شد تازه به خودم اومدم و چشم ازش برداشتم.
سارا دستمو بین دستهاش گرفته بود و دستهاشم گذاشته بود رو پاش. وقتی که خندید دستی که رو دستم بود بلند کرد و کشید به بازوم.
خندید و گفت: وای تو چقدر جالبی. دیدم داری به بقیه نگاه می کنی. می خوای بریم برقصیم.
یه لبخند زدم و گفتم: نه خوبه فعلا" با این آهنگ عجق وجقا قرم نمیاد.
سرشو برد عقب و موهاش هم ریخته شد عقب و بلند بلند خندید. یکم خندید و دوباره دستشو کشید به بازومو گفت: وای خدا چه بامزه آهنگ عجق وجق منظورت رپ و اینان؟
با سر اشاره کردم که یعنی آره.
من: بعدم از این مدل رقصایی که اینا می کنن هم بلد نیستم.
به دو تا دختر اشاره کردم که با وجود اینکه با هم می رقصیدن ولی برای همه عشوه میومدن. خیلی قری می رقصیدن. من بیشتر جفتک می پروندم تو رقص.
سارا دوباره خندید و دستشو گذاشت رو شونه امو یه دسته از موهامو گرفت تو دستشو باهاشون بازی کرد.
با انگشت شصت اون دستش که رو پاش بود دستمو که تو دستش بود و ناز می کرد.
نگاهش به موهام بود.
سارا: چه موهای مشکی براقی. خیلی قشنگه.
یه ذوقی کردم و نیشم باز شد. با ذوق گفتم: مرسی.
موهامو ول کرد و یه دستی به صورتم کشید و گفت: خودتم خیلی نازو بامزه ای.
آی ذوق کردم آی ذوق کردم. کلا" من از هر کسی که ازم تعریف کنه خوشم میاد. می خواستم بپرم ماچش کنم.
با ذوق خندیدم. سارا به خنده ام نگاه کرد. اومدم دهن باز کنم ازش تشکر کنم که صدای پریسا رو شنیدم که صدام کرد. برگشتم دیدم سه متر اون سمت تر ایستاده و با اشاره بهم میگه بیا.
با سر گفتم باشه. برگشتم سمت سارا و همون جور که بلند میشدم گفتم: با اجازه من دوستم صدام میکنه برم پیشش.
سارا یه نگاه ناراحت بهم کرد. ای جونم ببین چقده از من خوشش اومده که ناراحته دارم ازش جدا میشم. نازی چه دختر خوب و با محبتی. یه لبخند بهش زدم و از جام پاشدم و با ذوق رفتم سمت پریسا.
تو دو قدمیش بودم که با هیجان گفتم: وای پریسا سارا رو دیدی؟ یه دختره نازیه که ....
پریسا پرید وسط حرفمو گفت: این دختره پیش تو چی کار می کرد؟
با تعجب نگاش کردم. حرفم نصفه موند. پریسا سریع دستمو کشید و برد یه سمت تا از جلوی چشم سارا دور بشیم. با اون کفشا به زور راه می رفتم.
یه گوشه ای ایستاد و یه نگاه به پشتم و جایی که سارا بود کرد و بعد با اخم برگشت سمتم و گفت: چی می گفت بهت؟
با تعجب گفتم: کی ؟ سارا؟ هیچی دید تنهام اومد پیشم تا از تنهایی در بیام ( یهو با ذوق گفتم ) وای نمی دونی چقدر ازم تعریف کرد. فکر کنم خیلی از من خوشش اومده هی میگفت من بامزه و خوشگلم.
پریسا با حرص گفت: بمیری تو چه ذوقیم کرده. دیوانه نشستی با دختره دل میدی و قلوه می گیری؟ خودم فهمیدم ازت حسابی خوشش اومده. خیلی چشمش و گرفته بودی.
تعجب کردم. یعنی چی چشمش و گرفته بودم؟
گیج نگاهش کردم. یکی محکم زد تو سرمو گفت: خنگ خدا نفهمیدی؟
دوباره گیج نگاه کردم و گفتم: چی و نفهمیدم؟
پریسا با حرص پوفی کرد و گفت: الاغ جون. این دختره از اوناست.
با ابرو اشاره به اونا می کرد. نمی فهمیدم اونا کین که پریسا داره سعی می کنه با ابرو بالا انداختن نشونشون بده.
مثل خودش ابروهامو بالا انداختم و گفتم: از کدوما؟؟؟؟
با حرص یکی زد به پیشونیش و گفت: بابا این از اوناست که چشمش دخترا رو می گیره. از دخترا خوشش میاد. ندیدی هی دستتو ناز می کرد. دست می کشید به بازوت. با موهات بازی می کرد و ازت تعریف می کرد؟
با دهن باز داشتم به کارهای سارا فکر می کردم. رسما" هنگ کرده بودم. با دهن باز و بهت زده گفتم: نهههههههههههههه .... پس بی خود نبود وقتی دید من به لبهاش نگاه می کنم خندید. خوشحال شد بیچاره.
پریسا با حرص یه نیشگونی ازم گرفت و گفت: بمیری تو که یه دقیقه نمی تونم تنهات بزارم. از الان هر جا من رفتم دنبالم میای.
دستمو گرفت و من و دنبال خودش به معنای واقعی کشید.
با چشم دنبال عاطفه اینا گشتیم و بین این همه دختر و پسر و شلوغی اون سمت سالن رو یه مبل گنده ی دیگه پیداشون کردیم. رفتیم سمتشون. وسط راه رفتیم سراغ اون میز جادو و پریسا برای خودش مشروب و من برا خودم آب انگور سیاه گرفتم.
تا رسیدم به عاطفه اینا این دو تا نفله زدن زیر خنده.
عاطفه: سارا داشت مختو می زد؟
محبوبه: خوبم داشت روت کار می کرد کم مونده بود همین وسط بپره ماچت کنه.
با تصور این حرکت چندشم شد. یه تکون چندشی خوردم و گفتم: اه خفه شید حالمو بهم زدید. داشتین نگاه می کردین؟
عاطفه: آره خیلی باحال بود.
با حرص گفتم: کوفت و با حال بود آبروی من رفت شما میگید باحال بود؟ چرا نیومدین جلو؟
محبوبه: حیف بود صحنه رو از دست می دادیم.
یه چشم غره بهشون رفتم و با حرص سیگاره اسه رو از دستای پریسا کشیدم بیرون و یکی از تو پاکت در آوردم و با فندک روشنش کردم. به قول بچه ها این سیگاره اکسیژن بود هیچی نداشت به زور دود می کرد. منم همه خلافم همین سیگار کشیدن بود. هیچ هدفی هم از انجام این کار نداشتم. فقط برای اینکه بگم من با 25 سال سن یه غلطی هم می کنم می کشیدم. یعنی خوشم نمیومد تا این سن انقده پاستوریزه باشم. این ته خلافم بود دیگه.
با حرص به سیگارم یه پک محکم زدم و پامو انداختم رو پام آرنجامو به صورت ضربدری رو هم گذاشتم و یکم خودمو کشیدم جلو و تکیه دادم به زانوهام. تو یه دستم سیگار و تو یه دستم لیوان آب انگور بود. دود غلیظ سیگار و با حرص فوت کردم بیرون.
چشمم به رو به رو بود. با اخم به دود سیگار که جلوی دیدمو گرفته بود نگاه کردم. کم کم دود پراکنده شد و دیدم بهتر شد.
دوباره با حرص یه پک دیگه به سیگار زدم. اومدم بدم تو که با دیدن روبه روم چشمهام گرد شد و یهو نفسم گرفت و دود رفت تو حلقم و به سرفه افتادم. با هر سرفه من دود از دهنم می زد بیرون. دستم جلوی دهنم بود و از زور سرفه اشک تو چشمهام جمع شده بود. اما چشمهای من هنوز به جلو بود. به آدمی که انگار تازه رسیده بود و داشت با بقیه دست می داد. وقتی که یکی دیگه ام اومد کنارش ایستاد سرفه ام بیشتر شد.
چشمهام از این بازتر نمیشد. بعد دو دقیقه سرفه کردن و تحمل ضربات سنگین دست پریسا رو کمرم بالاخره نفسم جا اومد. سرمو پایین گرفته بودم که اون دو نفری که رو به روم بودن و الان داشتن می خندیدن متوجه من نشن.
تا این دوتا چشمشون به من نیوفتاده بهتره که برم. من باشم، دیگه از این غلطای زیادی نکنم. شرف مرف نمی مونه اگه من و ببینن. با سر خم شده تو جام نیم خیز شدم که بلند شم.
پریسا سریع دستمو گرفت و با هول گفت: چی شد آنا ؟ حالت خوب نیست؟
نگاهش کردم . همش تقصیر اینه با اون اصرار کردن بی خودیش.
با دندونای به هم فشرده گفتم: بمیری پریسا هی من گفتم نمیام. من باید برم. اوضاع قاطی قاراشمیشه.
پریسا با تعجب گفت: یعنی چی چی چیه؟
یه نگاه به رو به روم کردم همون لحظه چشم یکی از اون دوتا چرخید سمتم. وایییییییییییییییی بدبخت شدم.
سریع برگشتم که یواشکی جیم بزنم برم از اون پشت مشتا که دوباره این پریسای نفله دستمو کشید و گفت: کجا میری آخه.
به التماس افتاده بودم.
من: پریسا سر جدت ولم کن بزار برم. بعدا" بهت میگم باشه. الان باید برم تا سه .....

-: سلام علیکم مهندس مفخم. مشتاق دیدار.
پشتم به صدا بود. خودمو خم کرده بودم و آماده فرار. با شنیدن صدا .....
دیگه فرار فایده نداشت. شونه هام افتاد پایین. کمرم صاف شد. صورتم بی حال شد. آروم برگشتم. به کسی که جلوم ایستاده بود و با یه لبخند مچ گیری و یه نگاه عصبانی بهم چشم دوخته بود نگاه کردم. سعی کردم خونسرد باشم. آب از سرم گذشته بود.
- سلام .............................. ماهان .
دست به سینه بهم نگاه می کرد. چشمش از رو صورتم سر خورد و اومد رو دستم. ای بمیرم من که یادم رفته بود سیگار و خاموش کنم. هنوز روشن تو دستم دود میکرد لامصب اگه می خواستی بکشیش عمرا" این جوری دود تولید کنه ها الان عینهو دود کش دود میداد بیرون.
صورت ماهان جمع شد اخماش رفت تو هم صورتش سرخ شد. صاف ایستاد و عصبانی دو قدم اومد سمتمو دستمو کشید و جلوی چشمهای بهت زده پریسا و دهنای باز عاطفه و محبوبه من و دنبال خودش کشوند. هنوزم سیگار تو یه دستمو لیوان شربت که نصفش به خاطر کشیده شدن ریخته بود زمین تو دست دیگه ام بود.
خدایا غلط کردم. چیز خوردم دیگه از این بی ناموسیا نمی کنم بیام اینجا، امشب و به خیر بگذرون. خودمو به خودت سپردم.
می خواستم یه چیزی بگم که آرومش کنم اما هیچی به ذهنم نمی رسید. ماهان همون جور که با قدمهای تند من و دنبال خودش تو اون خونه درندشت می کشوند با حرص گفت: چشمم روشن چشم عمو مسعود روشن. چه دختری تربیت کرده. مهمونی اومدنت به کنار این سیگار کوفتی چیه که تو دستات گرفتیش؟ کی بهت گفته می تونی از این غلطا بکنی؟ حتما" یه چیزیم کوفت کردی.
نه دیگه همه حرفات درست. بهتون نداشتیم. من کی چیزی کوفت کردم. این یکی رو شدیدا" تکذیب می کنم.
به زور دهن باز کردم و گفتم: ماهان من چیزی نخوردم.
پیچید توی یه راهرو که خالی بود و کسی توش نبود.
با این حرف من با حرص تو یه حرکت دستمو کشید و محکم کوبوندم به دیوار. یکم دیگه از آب انگور ریخت بیرون از لیوان. دستهاشو گذاشت دو طرف صورتم. قدش بلند بود. یکم خم شد تا صورتش بیاد جلوی صورتم.
از بین دندونای بهم فشرده اش گفت: که چیزی نخوردی هان ؟؟؟؟ هنوز لیوان عیش و نوشتون تو دستته. بازم میگی چیزی نخوردی؟
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ماهان ... میگم نخوردم. حرفمو باور نمیکنی؟
عصبی دقیق به چشمهام نگاه کرد. اون وقتها، اون سالهای دور که تازه الان دور بودنشون و حس می کردم. ماهان هیچ وقت به حرفم شک نمی کرد. هیچ وقت نمیشد که من حرفی بزنم و اون بهم اعتماد نکنه که باورم نکنه. الانم برام مهم بود که حرفمو باور کنه. یه جور اطمینان که این ماهان همون ماهانه، که عوض نشده، ما عوض نشدیم، رابطه دوستی و اعتمادمون همونیه که 5 سال قبل بود. که ما همون آدمهاییم .....
فاصله امون از هم خیلی کم بود. با اینکه دستش هائل بینمون بود اما صورتش فقط پنج انگشت با صورتم فاصله داشت. تو چشمهام زل زد. تو عمق چشمهام کنکاش کرد. بعد چند لحظه که چشم تو چشم به هم زل زدیم اونم تو فاصله خیلی کم .....
چشمهاشو از نگاهم جدا کرد. سرشو انداخت پایین. یکم آروم تر شد. اخماش یکم، فقط یکم بازتر شد و رنگ صورتش یکم از سرخی در اومد.
آروم گفت: باور می کنم.
همین کافی بود. همین یک کلمه برای نشوندن یه لبخند روی لبم کافی بود. هنوز چشمم بهش بود. به نگاه پایین افتادش. آروم دستمو بالا آوردم. لیوان و گرفتم جلوی بینیش.
من: بوش کن. مطمئن شو که نجستی نیست.
سرشو بلند کرد و متعجب تو چشمهام نگاه کرد. با تعجب گفت: آنا باور می کنم.
یه لبخند قشنگ به خاطر اعتمادش، به خاطر ماهان بودنش، به خاطر عوض نشدنش و بهش زدم.
من: بوش کن ماهان من می خوام که مطمئن تر شی.
ماهان: نیاز ...
من: ماهان .....
آروم بینیش و یکم نزدیک تر کرد. یه نفس کشید. یه لبخند بهم زد و گفت: این چیه؟
نیشمو باز کردمو گفتم: آب انگور سیاه.
بلند خندید.
ماهان: پس داری برا بقیه توهم میاری؟
شونه ای انداختم بالا و گفتم: دیگه دیگه همه که مثل تو فضول نیستن که بخوان بو کنن تا مطمئن بشن.
معترض گفت: من نمی خواستم بوش کنم تو .....
یهو اخم کرد. دوباره عصبانی بود.
ماهان: تو اینجا چی کار میکنی؟ بابات میدونه؟
دوباره ترسیدم. وای ننه نکنه بره به آقاجون بگه.
ماهان: بابات اینا نمی دونن نه؟ همین الان می ری وسایلتو جمع می کنی، می برمت خونه.
این و گفت و عصبانی دوباره دستمو کشید و من و کشوند دنبال خودش. یه قدم از تو راهرو اومدیم بیرون که به ثانیه نکشید عقب گرد کرد و دست منم که متعلق به خودشه قابلشو نداره دنبال خودش گشوند و منم شوت شدم سمتش.
دوباره من و چسبوند به دیوار و خودشم بغل من چسبید به دیوار. یاد این فیلم پلیسیا افتادم که دزدا یا پلیسا سوژه رو می بینن میرن پشت دیوار قایم میشن و بعدم یوایشکی سرک می کشن. ماهانم دقیقا" همون شکلی بود. یواشکی از بغل دیوار تو سالن و نگاه میکرد.
منم از فرصت استفاده کردم و یه نگاه به لباساش کردم. یه شلوار جین مشکی پوشیده بود با یه بلوز مردونه خاکستری تیره. آستیناشم تا کرده بود تا نزدیک آرنج. همیشه از تیپش خوشم میومد الانم که هیکلشو ساخته بود دیگه حرف نداشت.
یهو ماهان یه تکونی خورد و با یه حرکت اومد جلوم ایستاد و دستاشو دوباره گذاشت دو طرف سرم. از ترس سرمو کج کردم به بغل و چشمهامو بستم.




-: آنا ......
وا این ماهانه؟؟؟؟ ماهانه که میگه آنا؟؟؟ چرا با ناز صدام میکنه؟؟؟؟؟
با تعجب چشمهامو باز و با چشمهای گرد شده نگاش کردم.
چشمهاشو ریز کرد و مظلوم و آروم گفت: آنا .... یادته اون وقتها چقدر پایه هم بودیم؟؟؟؟ چقدر بهمون خوش می گذشت؟؟؟؟ چقدر هوای همو داشتیم؟؟؟؟
رفتم تو فکر. تا جایی که یادمه اون وقتها ماهان خرابکاری می کرد منم جمعش می کردم. اونم برای جبران برام خوراکی می خرید.
مشکوک نگاش کردم و گفتم: منظور ؟؟؟؟؟؟
ماهان چشمهاشو ریز کرد و مظلوم گفت: کمکم کن.
تعجب کردم. صاف ایستادم. هر وقت ماهان این جوری میگفت کمکم کن یعنی یه گندی زده.
مشکوک گفتم: چی کار کردی باز؟
یه لبخند دندون نما زد و گفت: جان خودم هیچی.
وقتی ابروهای بالا رفته من و دید گفت: یعنی هیچی هیچی که نه می دونی چیزه. یه مهمونی رفته بودم با دوست دخترم. چیز شد ..... خوب کاری هم نمی کردیما داشتیم می رقصیدیم ..... نگو داداششم تو اون مهمونی بود و ماهارو دید و از اون موقع تا حالا به خون من تشنه است.
من: بببینم مثل اونا می رقصیدین؟
به وسط سالن اشاره کردم. رد نگاهمو گرفت. رسید به یه دختر و پسر که با ریتم آروم آهنگ داشتن تانگو می رقصیدن و تو حلق هم بودن. کله ها هم جفت هم. چون نور سالن و کم کرده بودن دقیقا" پیدا نبود که چه وضعیتین ولی میشد حدس زد که در حال انجام حرکات عشقولانه بودن.
ماهان به اون دختر و پسر نگاه کرد و نیشش باز شد. سرشو به نشونه آره تکون داد.
کوفت و آره. پسره رفته گند بالا آورده حالا از من می خواد چه غلطی کنم براش؟
دست به سینه ایستادم. پسره بزغاله رفته عشق و حالشو کرده حالا میگه هیچ کاری نمی کردیم.
گفتم: من چی کار کنم؟
ذوق زده گفت: برو سر پسره رو گرم کن من یه جوری جیم بزنم.
بی شعور منظورش از سرشو گرم کن یعنی برو باهاش لاس بزن و عشوه شتری بیا که پسره حواسش پرت شه. بوزینه بی غیرت.
با اخم گفتم: چی گیره من میاد؟
با ذوق گفت: شام مهمونت می کنم.
آی حرصم گرفت، آی حرصم گرفت. فکر کرده هنوز بچه ام که با خوراکی خرم کنه. بچه بودیم خوراکی می گرفت بزرگتر که شدیم شام می داد بهم اما الان دیگه فایده نداشت.
با حرص گفتم: به بچه می خوای باج بدی؟ من شام و اینا نمی خورم. این همه گرسنگی نکشیدم لاغر شم که بعد برم شام بلومبونم.
ماهان عاجزانه گفت: هرچی تو بخوای بهت می دم. هر کاری که بخوای برات می کنم. کمکم کن دیگه آنا.
یکم فکر کردم و گفتم: باشه از الان تا چهار بار خواستی بری مهمونی منم با خودت می بری. به بابا هم چیزی نمی گی. کسی نمیفهمه من امشب اینجا بودم.
ماهان با حرص گفت: فرمایش دیگه ای نداری؟
من: ام .... بزار ببینم .... آهان، تو مهمونی هم می تونم سیگار بکشم.
ماهان با حرص و عصبی گفت: روتو کم کن بچه پرو.
شونه امو انداختم بالا و بی تفاوت گفتم: باشه هر چی دوست داری من شرطامو گفتم. خود دانی.
مجبور بود قبول کنه برای بیرون رفتن از تو ساختمون باید از جلوی این پسره رد میشد. دقیقا" کنار در ورودی ایستاده بود.
ماهان یکم نگام کرد. دید راه دیگه ای براش نمونده با حرص گفت: نوبت منم می رسه. باشه قبول.
خوشحال پریدم بالا و دستمو گرفتم جلو.
من: پس قول دادی.
یه نگاه به دستم کرد. منم به دستم نگاه کردم. بابا ماهان از خودمونه دست دادن مشکلی نداره.
ماهانم دستشو آورد جلو و بهم دست داد.
من: تو بمون همین جا. موقعیت که مناسب شد جیم بزن.
اومدم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت و نگهم داشت. برگشتم بهش نگاه کردم.
تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آنا میری، ولی بعد من تو هم وسایلتو جمع می کنی میای بیرون. من باید برسونمت خونه. اگه تا 10 دقیقه بعد من نیای بیرون بی خیال این پسره و یه دعوای خونین میشم ومیام تو دنبالت. من نمی زارم تو تنها اینجا بمونی.
کاملا" جدی اینا رو می گفت. مطمئن بودم اونقدر کله خراب هست که بیاد دنبالم. با سر باشه ای گفتم. بازومو ول کرد. منم لباسمو درست کردم و یه دستی به موهام کشیدم و رفتم جلو.
پسره چسبیده به در سالن بود یعنی نه اونقدر چسبیده ولی دید کاملی به در داشت و هر کسی که رد می شد و میدید.
یه پسر بود با قد متوسط و هیکلی از اینا که بازوهای گرزی گنده داشت. موهاشم یه سانتی ژل زده بود. من نمی دونم این موهای دوزاری ژل زدنشون دیگه چیه. یه صورت مردونه ای داشت. نمی دونم اصلا" چه شکلی بود بس که اضطراب داشتم و می ترسیدم. همون دیدن هیکلش باعث شده بود به غلط کردن بیوفتم اما دیگه دیر شده بود.
پسره شکل قویترین مردان ایران بود. وای چقده من از اون قد و قوارش ترسیدم. یه لحظه آرزو کردم همون فت( fat) و چاق قبلی بودم اونوقت احساس امنیت بیشتری می کردم ولی .....
رفتم جلوش. سعی کردم به زورم که شده یه لبخند بزنم. تو دستش یه لیوان بود. اه بمیری زهر ماری هم که خوردی.
پسره با دوستش ایستاده بود. چشمش که به من افتاد که دارم با لبخند می رم سمتش و چشم ازش بر نمی دارم یه چیزی دم گوش دوستش گفت و دوستشم یه نگاهی به من کرد و با یه لبخند رفت یه سمت دیگه.
ای بمیری چرا پسره رو دک کردی؟ خدایا خودمو به خودت سپردم.
باید الان چی کار کنم؟ آهان باید عشوه بیام. حالا چه جوری عشوه بیام؟؟؟؟ آهان مثل پریسا باید عشوه بیام. می گفت چی کار کنیم؟؟؟ آهان تو راه رفتن باید با ناز راه بریم.
حالا ناز راه رفتن چه مدلیه؟؟؟
یاد این برنامه های فشن افتادم. مدلا پاهاشون و چپ و راستی می زاشتن که باسنشون به قر بیوفته.
پای راستمو ضربدری گذاشتم اون سمت پای چپم بعدش پای چپمم همین مدل سعی می کردم ضربدری راه برم اما مگه می شد؟ پاهام گیر می کرد تو هم. پسره هم زوم پاهای من شده بود.
پامو گذاشتم اون سمت اون یکی پام که تو هم گیر کردن و نزدیک بود با مغز بیام پایین که به زور تکون دادن سریع دستهام که بی شباهت به شنا کردن قورباغه ای نبود تونستم تعادلمو حفظ کنم. سریع به پسر غولیه نگاه کردم. داشت می خندید.
بمیری ماهان نامردم اگه تلافیشو سرت در نیارم.
به زور صاف ایستادم و سعی کردم پرستیژمو حفظ کنم. خوبه. حالا باید دوباره برم سمت این غوله. وای خدا ......
می خواستم حرکت کنما اما یادم نمیومد قبلا" چه جوری راه میرفتم. پای راستمو باید بلند کنم بعد پای چپمو؟
به زور تاتی تاتی رفتم جلو. مثل بچه هایی که تازه می خوان راه بیوفتن شده بودم. راه رفتن فشنی پیش کش راه رفتن خودمم یادم رفته بود.
وای خدا جون راه رفتن چه کار سختیه مخصوصا" با این فراموشی و این کفشهای ...ای که من پوشیدم.
خدا رو شکر رسیدم بهش. رفتم جلوش ایستادم.
از رو عمد فاصله بینمون و کم گذاشته بودم. سعی کردم قشنگترین لبخندی رو که بلدم بزنم.
من: سلام. من از دور دیدمتون. گفتم بیام یه سلامی بکنم.
پسره یه ابروش رفت بالا. وای خدا یعنی پیدا بود ناشیم؟
پسره یه خنده ای کرد و گفت: سلام خانم کوچولو خوبی؟ حال شما. من امیرم خوشبختم از آشنائیت.
دستشو آورد جلو که بهم دست بده. وای نه تروخدا. حق با این غوله است من در برابرش همون خانم کوچولو بودم. کم کم سه تا آدم قد من پشتت می تونستن قایم بشن بس که پت و پهن بود.
وای خدا می ترسم از دستش. نکنه دستمو بشکونه. خوب الان باید خودمو معرفی کنم؟
یه لبخند دیگه.
من: منم خوشبختم. من آ ...( نباید اسم خودمو بگم) اقدسم ....
یهو چشمهای امیر گرد شد متعجب و شوکه گفت: ها ؟؟!!!!
وای خدا گند زدم. اولین اسمی که به ذهنم رسید اقدس بود. سریع اومدم راست و ریستش کنم.
من: نه من ا ... ا .... ( خدایا یه اسم بده دیگه. یه اسم از الف بده خوب. وای خدا جون این ماهانه؟
برای پیداکردن اسم سرمو چرخوندم تا شاید با دیدن آدمها اسمی یادم بیاد. یهو چشمم به ماهان افتاد که شیک داشت از پشتم میومد سمت در. وای من فکر کنم یه 360 درچه چرخیدم واسه اسمه. این پسره فکر نکنه چله ام. ههههههههههه وای الان غوله ماهان و می بینه و می خوره.
سریع برگشتم سمت امیرو دستمو گذاشتم تو دستش و یکم چرخیدم سمت راست و اونم مجبور شد همراه من بچرخه. یه لبخند زدم. برای اینکه کامل دید امیرو کور کنم. یه دستمومم گذاشتم رو بازوش. وای خدا این چه گنده است بازوهاش. دست من مثل دست یه نوزاد رو بازوی باباشه.
سریع برای کم کردن سه کاری گفتم: منم آیدام.
خدایا شکرت یه اسم بهم دادی. نفسمو فوت کردم بیرون. زیر چشمی حواسم به ماهان بود رسیده بود نزدیک ما.
دستمو به زور از تو دست امیر کشیدم بیرون مگه ول می کرد دستمو. یکم بدنمو کج کردمو سرمو یه وری کردم و یه دسته از موهای صافمو گرفتم و پیچوندم دور انگشتم. مثلا" می خواستم عشوه بیام.
من خنگ فکر می کردم این حرکت یعنی عشوه اومدن چون تو همه فیلمهای خارجی دختره همین ریختی عشوه میومد. ولی وقتی امیر که چشمش به من و بازی موهام و انگشتم بود یه نفس لیوانش و سر کشید و بعدم لیوان خالی و انداخت رو زمین.
اه بی تربیت خونه مردم میاد آشغال میریزه رو زمین.
با یه قدم اومد سمتم و من تقریبا" رفتم تو شکمش. فهمیدم که این حرکت عشوه اومدن نیست. بلکه چراغ سبز نشون دادنه.
وای خدا این پسره چرا خودشو به من چسبونده؟ اه برو گمشو اون طرف غول بیابونی بو گندو با اون بوی الکلی که دهنت میده. اه اه حالم بهم خورد.
یه نگاه به زور، از پشت هیکل گنده اش انداختم و دیدم ماهان با موفقیت از در ورودی رفت بیرون. خوب خدا رو شکر الان می تونستم بی خیال این پسره بشم.
یه لبخندی زدم و گفتم: خوب، من خیلی از آشنایی باهات خوشبخت شدم. دیگه من برم.
اومدم خودمو بکشم کنار که چسبید بهم و کمرمو گرفت.
با ترس و تعجب نگاش کردم. وای خدا این دیگه چی میگه؟ چشمهاش قرمز بود. نفسهاش بوی بدی می داد. کمرم داشت از زور فشار دستش له میشد.
با یه لحن چندشی گفت: کجا خانم کوچولو حالا هستی. من تازه پیدات کردم.
وای خدا حسابم رسیدست. این پسره تا یه بلایی سر من نیاره ول نمیکنه.
خواستم با خوبی باهاش حرف بزنم و خرش کنم. برا همین با یه لبخند گفتم: جایی نمی رم که همین جام میرم دو تا لیوان مشروب بیارم.
نیشش باز شد. سرشو آورد نزدیکترو گفت: مشروب نخورده هم مست چشاتم ...
عوق ... من و یاد این داشت مشتیها انداخت. اه چقدر بده ......
سعی کردم با فشار به سینه اش و هل دادنش یکم فضا برا خودم پیدا کنم که حداقل بتونم نفس بکشم اما مگه این کوسه ی آدم خوار تکون می خورد؟
با عجز به دورو برم نگاه کردم شاید یکی و پیدا کنم که بتونه نجاتم بده. این امیر الاغم که سرشو داشت میبرد تو گردنم. وای خدا می خواستم اول برم ماهان و بعدم خودمو بکشم.
چشم چشم می کردم که یهو چشمم افتاد به دومین فردی که تو این جمع ازش فراری بودم. یعنی تا دو دقیقه قبل حاضر بودم هر چی دارم بدم ولی این بشر من و نبینه اما الان حاضرم هر کاری بکنم اما چشمش به من بیوفته.
در حال بال بال زدمن بودم که سرش چرخید سمت منو چشمهاش گرد شد. بعد چند لحظه انگار فهمید که من دارم جون میدم و شرایط مناسب نیست سریع حرکت کرد و اومد سمتم.
با چشمهام بهش التماس می کردم نجاتم بده. وقتی دیدم داره میاد سمتم ذوق مرگ شدم. سریع با یه حرکت جلوی امیرو گرفتم که نره تو گردنم و تا نگاهش به صورتم افتاد گفتم: امیر جان باید برم داداشم من و دید الان خون به پا میکنه.
همچین این و با ترس و دلهره گفتم که خودمم یه لحظه باورم شد که برادری دارم و الانه که غیرتی بشه و بیاد جلو بگه آیییییییییییییی نفس کش.
دیگه بفهمید این پسره چه حالی پیدا کرد. اول یه نگاه به مسیری نگاه من و پسری که با اخم و ناراحت به سمتمون میومد کرد.
با یه حرکت خودشو کشید کنار و تندی گفت: پس رفت بیا پیشم.
یه لبخند کج زدم. اونم مسیر مخالف حرکت داداشمو گرفت و سریع جیم شد.
الهی بری که دیگه برنگردی. خودم بیام سر قبرت فاتحه بخونم. آری صبر کن می آیم پیشت. ایکبیری بو گندوی، فیل.
با حرص داشتم زیر لب بهش فحش می دادم که سلام یکی افکارمو قیچی کرد.
برگشتم و با یه لبخند نگاهش کردم. دیگه اخم نبود متعجب و ناباور بود.
قبل از اینکه دهن باز کنه تندی گفتم: به جون خودم من سالم و پاک اومدم تو این مهمونی قصد انجام هیچ حرکتی هم نداشتم. اومدم یکم قر بدم دلم باز شه همه اش تقصیر این ماهان گور به گور شده است. گند می زنه من بدبخت مجبورم جمعش کنم. این غول بیابونیم برادر دوست دخترش بود که به خونش تشنه است. گفت من سرشو گرم کنم که اون در بره. ولی دیدین که نزدیک بود خودم به کام انسانهای ناباب گرفتار بشم. حالام خدایی بود که شما من و دیدین وگرنه نمی دونم چه جوری این گنده من و ول می کرد.
یه نفس بلند کشیدم و هوا رو با فوت دادم بیرون. وقتی لبخند و تو صورت پسر دیدم تازه یادم اومد چه اراجیفی رو بلغور کردم. ای بمیری امروز که به قدر کفایت سوتی دادی این آخریه دیگه چی بود.
صورتم جمع شد. شکل ناله.
با عجز و قیافه دخترایی که خرابکاری کردن گفتم: سلام دکتر مهربان خوبید؟
یهو مهربان پق زد زیر خنده. همچین بلند خندید که دورو بریامون با تعجب برگشتن بهمون نگاه کردن.
خدایا امروز بسمه به اندازه کافی تو چشم بودم نمیشه من و نامرئی کنی؟
یکم که خندید و آروم گرفت گفت: خوب حالا خودش کو؟
با استفهام نگاهش کردم که خودش گفت: ماهان و می گم.
من: آهان اون ..... نمی دونم گفت میره تو ماشین منتظره تا من ....
سریع یه نگاه به ساعت کردم. وای خدا 2 دقیقه مونده بود که 10 دقیقه تموم بشه. اگه خودمو نمی رسوندم به ماشین این کله خراب همه زحمتامو از بین می برد و میومد تو سالن سریع گفتم: وای من باید برم.
یه ببخشید گفتم و برام مهم نبود که مهربان با دهن یک متر و نیمی باز داره نگاهم میکنه. یه قدم برداشتم که یادم اومد نمی دونم ماشین کجاست. برگشتم سمت مهربان و گفتم: ببخشید دکتر شما با ماهان اومدین؟؟؟؟
یه سری تکون داد.
من: شرمنده اتونم ولی میشه اینجا منتظر من بمونید چون من نمی دونم ماهان ماشینش کجاست میشه صبر کنید من وسایلمو بردارم و بیام. ماشین و نشونم بدین؟
مهربان یه لبخندی زد و گفت: همین جا منتظرتونم.
منم خوشحال تندی رفتم سمت اتاقی که لباسهام توش بود. البته با آخرین سرعتی که می تونستم قدم بردارم.
با این کفشها فکر می کردم مثل این آدمهای تو سیرکم که با دوتا چوب راه می رن و به خاطر لباسشون فکر می کنی خیلی قد بلندن. منم دقیقا" همون شکلی بودم و همون حال و داشتم.
سریع وسایلمو برداشتم و بین راه چشمم خورد به پریسا که تا من و دید دویید سمتم و گفت: چی شده آنا؟ این پسره کی بود؟ چی کارت داشت؟
حوصله و وقت توضیح دادن نداشتم. خیلی سریع گفتم: چیزی نیست پسر خاله ام بود. من باید برم. بعدا" برات تعریف می کنم.
پریسا فقط سکته ای همراه یه شوک نگاهم کرد. شنیدم که زیر لب با بهت گفت: پسرخاله ات؟
ولی توجه نکردم. بدخت حق داشت تعجب کنه. همه می دونستن که من خاله ندارم چه برسه به پسر خاله.
خودمو به مهربان رسوندم. بازم عذرخواهی کردم که اون بازم با لبخند یه خواهش می کنمی گفت و راه افتاد. کنارش تو سکوت قدم بر می داشتم. تازه مغزم به کار افتاد. وای خدا یعنی مهربان چی در موردم فکر می کنه؟ اونم با اون وضعیتی که من و دید. صبر کن ببینم من تمام مدتی که حرف می زدم ماهان و به اسم کوچیک صدا کردم. نکنه فکر کنه من دوست ماهانم. وای خدا من دوست یکیم و چیک تو چیک با یکی دیگه بودم. خوب معلومه فکر میکنه من خرابم اونم وقتی من وتو این مهمونی ببینه.
شرف و حیثیت و آبرو نمونده برام. اونوقت ننه ام بیاد هی بهم خانمی یاد بده. آبرو داری یادم می دادی بهتر بود.
اومده بودیم تو باغ. مهربان داشت می رفت سمت یه جایی که پر ماشین بود.
اههههههههه نمایشگاه ماشینه اینجا؟ چقدر ماشینای مدل بالا.
اه بمیرین با این باغتون. نمی تونستین آسفالتی چیزی بکنی؟؟؟ انقده از این سنگ ریزه ها بدم میاد میریزن زیر پا. با تمرکز سعی می کردم با اون کفشای مسخره راه برم.
اومدم یه جوری رفع اتهام کنم. گفتم: چیزه .... شما می دونید که منو ماهان ....
حرفمو قطع کرد و گفت: نگران نباشید من می دونم که شماها دوستای خانوادگی و خیلی صمیمی هستین. راستش من و ماهانم خیلی صمیمی هستیم. آب می خوریم به هم میگیم.
زکی دست هر چی دختر خاله زنک و فضوله از پشت بستین شما دوتا.
کامل برگشته بودم سمتش و داشتم دقیق نگاهش می کردم ببینم لچک به سر چه جوری میشه این گل پسر خان باجی. که تو یه لحظه پام کج شد و یه وری شوت شدم زمین.
یه جیغ کوتاه کشیدم. منتظر بودم که ضربه امروزمم از زمین بگیرم آخه امروز محبت کرده بودم و هنوز زمین نخورده بودم.
حالا من هر چی منتظرم که این ضربهه تموم بشه و من خیالم جمع بشه که جیره امو گرفتم و خلاص اما از زمین خوردن خبری نیست.
آروم یه چشمم و باز کردم ببینم چرا به زمین نمی رسم که یه چشم دیدم نزدیک چشمم. سریع اون یکی و باز کردم ببینم این چشمه از کجا اومده که این بار یه صورت دیدم تو حلقم.
من نمی دونم امروز چرا همه علاقه به حلق من پیدا کرده بودن. ماهان، امیر، حالا هم که مهربان.
نگو من داشتم می افتادم که مهربان متوجه میشه و همون جور که من یه وری کج شدم اونم زانوش و خم می کنه و میاد سمت من. غور کرده، خم شده و کج شد ه تو هوا سعی میکنه من و بگیره و بالاخره می رسه بهم. بازوهامو گرفته بود و کجکی نگهم داشته بود.
اونقدر از دیدن قیافه اش تو اون فاصله هول شدم که یهو بی اختیار یه تکونی خوردم که باعث شد حرکت سقوطم رو به پایین دوباره تکرار شه.
پام دوباره از زیر تنم در رفت و من لیز خوردم و دستای مهربانم از دور بازوم کنده شد. دوباره یه جیغی کشیدم که این بار ....
تو بغل مهربان بودم.
خاک عالم به سرم. تا سه نشه بازی نشه. امشب چه بغل تو بغلی شد مادریا .....
انگار خشک شده بودم. نمی تونستم تکون بخورم حتی.
مهربان آروم پاهاشو صاف کرد و راست ایستاد. منم همراه اون صاف ایستادم. هنوز تو بغلش بودم. وقتی دید نمی تونه با دست نگهم داره بازوهاشو حلقه کرد دورم و تونست بگیرتم.
نمی دونستم کجا رو نگاه کنم. روبه روم تو فاصله 6 سانتی متری از چشمهام یقه ی باز مهربان بود منم چشمم می رفت تو لباس زشت بود.
لب پایینم و بردم تو دهنم و آروم سرمو بلند کردم. با تکون من. مهربانم آروم سرشو آورد پایین. چشم تو چشم شدیم.
چه چشمهایی. من کلا" چشم و لب خیلی دوست دارم. به اولین چیزی که تو صورت هر کسی نگاه می کنم اول چشمه و بعدم لب.
چشمهای مشکی مشکی. سیاه. کشیده که یه فرم قشنگی داشت. با موژهای سیاه بلند.
این پسره ریمل بزنه عجب چیزی بشه. ناخودآگاه چشمم رفت سمت لبش. دست خودم نبود. همیشه تو صورت ملت زوم میشدم رو چشم و لبشون. لبهای خوش فرم کشیده. اونقدرها پهن نبود اما کشیده بود متناسب با اجزای صورتش.
نه انگاری لچک سرش کنه و دختر باشه هم بد مالی نیست.
به خودم اومدم دیدم مثل این دختر آویزونای ندید بدید دو ساعته چپیدم تو بغل پسره و تکون نمی خورم.
یه تکونی به خودم دادمو خودمو کشیدم بیرون از بغلش. توجه کردم که پامو درست رو این سنگهای مزخرف بزارم که باز لیز نخورم صحنه 18+ بوجود بیاد.
مهربان یه دستی به موهای مشکیش کشید و بی حرف راه افتادیم. دیگه فک و بستم و هیچی نگفتم. من سوتی ندم توضیح و تبرعه پیش کش.
از دور ماهان و دیدیم که با استرس قدم رو میره.
آخی نگران بود. خوبشه، بزار از استرس بمیره. نفله من و انداخت گِله اون غول بیابونی. اگه یه بلایی سرم می آورد چی؟
ماهان وسط قدم زدنش سرشو بلند کرد. فکر کنم صدای پامون و شنید. سریع اومد سمتمون. اومد جلوی من و بازومو گرفت و با دقت به کل هیکلم نگاه کرد.
وا این چرا همچین میکنه. حالا چرا این جوری بازومو فشار میده دستم درد گرفت.
اخم کرده بود. وقتی مطمئن شد که سالمم تو چشمهام نگاه کرد و گفت: چرا انقدر دیر کردی؟ تا یک دقیقه دیگه اگه نمیمدی به جون خودم میومدم دنبالت.
منم اخم کردم: بی خود. این همه زحمت نکشیدم که خرابش کنی. باید از دکتر تشکر کنیم به موقع به دادم رسید وگرنه ....
سریع صورتش و که داشت می رفت سمت مهربان برگردوند سمتم و گفت: وگرنه چی؟ اون مرتیکه کاری کرد؟ اذیتت کرد؟
همیشه هول بود. خیلی از این هولی و عجول بودنش خوشم میومد. باحال بود.
نیشمو باز کردم و گفتم: نه نتونست. گفتم داداشم داره میاد پدرتو دربیاره ترسید در رفت.
مهربان بلند خندید.
مهربان: ممنون که من و به برادری قبول داری.
سعی کردم خجالت بکشم ولی نمی تونستم .
من: شرمنده ازتون مایه گذاشتما.
مهربان: تا باشه از این مایع گذاشتنا.
ماهان: دستت درد نکنه داداش جبران میکنم. ببینم تو با ما میای؟ من باید آنا رو برسونم خونه.
مهربان: نه من می مونم با فرشید می رم خونه. برو راحت باش.
ماهان و مهربان با هم دست دادن و منم یه خداحافظ و تشکر گفتم و دنبال ماهان رفتم سمت یه ماشینی. نمی دونم ماشینه چی بود هر چی بود خوشگل بود. من کلا" فرق ژیان و بنز و تشخیص نمی دادم. مهم قان قان کردن و راه رفتنشون بود که ماها رو بی زحمت حرکت می داد و به مقصد می رسوند. دیگه اسم مهم نبود همه اشون ماشینن دیگه.
در ماشین و باز کردم و نشستم. چشمام در اومد.
اهههههههههههههه این دیگه چه ماشینیه مادر. چقدر امکانات داره. چقده دکمه داره. وای مونیتور داره. بابا هوا پیما. فکر نکنم چرخ بالم انقده دکمه داشته باشه.
داشتم با دهن باز به این همه دکمه نگاه می کردم. که ماهان ماشین و روشن کرد و نرم از پارک درش آورد و یه بوق برا مهربان زد و حرکت کرد.
وای ننه ببین رو فرمونشم دکمه داره. اینا کارم میکنن یا واسه قشنگین؟
غیر از اینکه من کلا" از ماشین چیزی سر در نمیاوردم. دلیل دیگه ایم که باعث شده بود من انقده ندید بدید باشم این بود که ما خودمون با وجود اینکه وضع مالیمون خوب بود اما بابا موافق ماشین گرون خریدن نبود. میگفت چه معنی داره آدم چند میلیون پولو بندازه زیر پاش بعدم هی دست و دلش بلرزه که وای نکنه یه جاش خط بیوفته.
بابام برای کارش و سرمایه ای که بدست آورده بود خیلی زحمت کشیده بود. بدون هیچ ارث پدری به اینجا رسیده. برعکس بابای ماهان که خاندانن مایه دار بودن. بابام برای یک قرون دو زارش عرق ریخته بود. برای همینم از حیف و میل کردن خوشش نمیومد. حقم داشت. همه ماشینا یه کار انجام میدن دیگه چه فرقی با هم دارن؟
کل مسیر مثل این ندید بدیدا به ماشین نگاه می کردم و با دیدن هر دکمه مثل بچه ها ذوق می کردم و می گفتم: ماهان این چیه؟
-: دکمه ضبطشه.
من: ماهان این چیه؟
-: نقشه راه ها رو نشون میده.
من: ماهان این چیه؟
-:برای باز و بسته کردن سقفه.
سرمو چرخوندم بالا یه تیکه از سقف شیشه ای بود.
با ذوق گفتم: وای چه باحال مثل سقف ژیانه می تونی کله اتو بکنی بیرون.
ماهان یه چشم غره بهم رفت و گفت: ماشین بهتر از ژیان پیدا نکردی؟ این سقفش پانوراماست.
من که تو حال خودم بودم همون طور که سقف و وارسی می کردم گفتم: حالا نوره یا پا، به من ربطی نداره مهم اینه که باز میشه. نه ژیان به این خوبی. یادت نیست تو فیلم چاق و لاغر چه جوری از پنجره می پریدن توماشین و در میرفتن.
تو هم برا همین از این ماشین سقف باز شوها خریدی؟؟؟؟ حتما" از ترس برادر و خانواده دوست دختراته.
ماهان با حرص گفت: نخیرم ...
یه نیم نگاه بهش کردم. داشت حرص می خورد که به ماشینش توهین کردم. برو بابا دلتم بخواد ژیان به این خوبی.
خلاصه کل مسیر رو اعصاب ماهان بودم بس که گفتم این چیه؟ اون چیه و هی ماشینشو با ژیان مقایسه کردم. خوب چیه من ژیان دوست داشتم.
کم مونده بود پرتم کنه بیرون از ماشین.
بالاخره رسیدیم دم خونه ما. یه نگاه به ساعت کردم. 12 بود. خوب اشکال نداره میگم با آژانس اومدم قبلا" هم از خونه پریسا اینا ساعت 12 برگشته بودم خونه.
با ماهان خداحافظی کردم و یاد آوری که قولاش یادش نره با حرص قبول کرد. اومدم پیاده بشم هر چی نگاه کردم دیدم نمی دونم در ماشین و چه ریختی باید باز کرد. یعنی یه چیزی داشتا دو سه تا دکمه هم کنارش بود. دیدم بد ضایع است از ماهان بپرسم. از لجشم که شده می خواد دستم بندازه حالا از این اخلاقا نداشتا ولی خوب آدمیزاده دیگه نمیشه اطمینان کرد بهش.
صاف نشستم سر جام و تکیه دادم به صندلی و به جلو نگاه کردم. ماهان برگشته بود سمت من. با تعجب گفت: خوب چرا پیاده نمیشی؟
خودمو زدم به دلخوری گفتم: من امشب این همه کار برات کردم نزدیک بود خودم ..... ولش کن. یه تشکر که نکردی حداقل نمی خوای در ماشین و برام باز کنی؟
ماهان با تعجب گفت: خوب مرسی ...
اخممو بیشتر کردم و نگاش کردم.
-: الان دیگه به درد نمی خوره همون در ماشین خوبه.
ماهان یه نگاه چند ثانیه ای کرد بهم و یهو خم شد طرفم.
ترسیدم گفتم می خواد بزنتم. نوک زبونم اومد که بگم. وای ببخشید غلط کردم. که دیدم از رو من خم شد سمت در و دستگیره اشو گرفت و در با یه فشار باز کرد.
اه پس این جوری باز میشد. چه آسون.
با اینکه خوشحال بودم که بدون اینکه خودم بگم یا ضایع بشم فهمیدم در و چه جوری باز می کنن اما بازم اخم کردم. ماهان که صاف نشست یه چشم غره توپ بهش رفتم و گفتم: خیلی بی معرفتی. باید پیاده میشدی در و برام باز می کردی از اینجا خودم که چلاق نبودم. در و باز می کردم.
ناراحت در و هول دادم و اومدم پیاده شم که ماهان دستمو گرفت و کشیید. دوباره مجبور شدم بشینم.
اخم کردم. مظلوم صدام کرد.
-: آنا ...
آخی هر بار می خواست خرم کنه همین مدلی میگفت آنا. پس هنوز یادش نرفته.
دستمو از تو دستش کشدم بیرون و ناراحت گفتم: ولم کن.
اومدم دوباره پیاده شم که دوباره گفت: آنا .... ببخشید خوب. خسته ام.
یه ابرومو دادم بالا و برگشتم سمتش تو صورتش نگاه کردم و گفتم: مثلا" چی کار کردی که خسته ای؟ من با اون غول بیابونی کشتی می گرفتم تو خسته ای؟
نیشش باز شد. دوباره حرصی اومدم پیاده شم. نیم خیز شدم که باز دستمو کشید و تقریبا" پرتم کرد رو صندلی.
آخم در اومد. محکم نشیمنگاه محترممو، این صندلیش صاف کرد. برجستگی بی برجستگی.
عصبانی برگشتم سمتش و با یه حرکت دستمو محکم تکون دادم و گفتم: اه ول کن این دستو زدی پدرمو در آوردی. یویو گیر آوردی هی می کشی منو پرت می کنی رو صندلی؟ چیه؟ چی می خوای؟ یه تشکر که نکردی. یه در که برام باز نکردی. از مهمونیمم که انداختیم. به خاطر تو جلوی مهربان بی حیثیت شدم رفت. قولاتم همه اش کشک. من که می دونم دو روز دیگه می زنی زیرش. از مهمونی رفتنم دیگه خبری نیست.
آروم نگام کرد. دلخور بود. آروم گفت: آنا من این جوریم؟ به خدا نمی دونی اون 10 دقیقه ای که منتظر بودم تو از خونه بیای بیرون چقدر بهم فشار عصبی وارد شد. من خودم می خواستم تو رو از اون مهمونی و اون آدمهای مزخرف توش بیارم بیرون اما همین خودم هولت داده بودم سمت اون گنده. آدم قاطیئیه اگه دستش بهم می رسید خونم و می ریخت. مجبور نبودم ازت کمک نمی خواستم. ده دفعه به خودم لعنت فرستادم که ازت اون کارو خواسته بودم. مردم و زنده شدم تا با مهربان اومدین بیرون. وقتی دیدم سالمی یه نفس راحت کشیدم. بی انصاف نباش آنا. من کی زیر قولم زدم؟ مهمونی هم میری اما تنها نه. هیچ جا بدون من نمیری. فهمیدی؟
دیگه مظلوم نبود. خشن شده بود و عصبی. اخماش توهم بود. همچین گفت فهمیدی که کودنم بودم شیر فهم میشدم. زل زل نگام کرد و با حرص گفت: بفهمم تنها رفتی مهمونی به بابات میگم. فهمیدی؟
با سر گفتم: آره.
الاغ تهدید می کرد. مگه من بدم میاد آژانس و بادی گارد مفت داشته باشم؟ همیشه همین ریختی مستبد بود. حس مردانگی بالایی داشت. حال می داد براش زبون در بیاری.
ولی یه جورایی خوشحال بودم. از اینکه با وجود 5 سال دوری هنوز عوض نشده. با وجود تغییرات زیادی که از نظر قیافه و هیکل داشته اما هنوز همون ماهان خره خودمونه. واقعا" اینکه می گم پسر خاله امه از ته دلم میگم. واقعا" برام جزئی از خانواده امونه. هر چند خیلی فاصله بینمون ایجاد شد.
آروم گفتم: ماهان قول دادی دیگه؟
ماهان یه نیمچه لبخندی زد و گفت: قول دادم.
رومو برگردوندم و پیاده شدم. ماهان صدام کرد. خم شدم نگاهش کردم.
تو چشمهام نگاه کرد وب ا یه صدای خیلی ناراحت گفت: آنا بابت امشب و کاری که ازت خواستم واقعا" شرمنده اتم.
اخم کردم.
من: برو بابا خودتو لوس نکن. خوشحالم تونستم جونتو نجات بدم.
هر دو لبخند زدیم. صاف ایستادم و در و بستم. یهو یه چیزی یادم اومد. زدم به شیشه. شیشه رو داد پایین. با اخم کله کردم تو ماشین و گفتم: همین امشب با مهربان حرف میزنی. نمی خوام هیچ فکر بدی در موردم بکنه. میکشمت ماهان اگه از فردا یه ریخته خاص و بدی نگام کنه. شما که خانم خان باجی های خوبی هستین. برو کامل براش ماجرای اون غوله امیر و تعریف کن.
ماهان یه لبخند دندون نما زد و گفت: باشه.
صاف ایستادم. یه دستی براش تکون دادم و از تو کیفم کلید در آوردم و در خونه رو باز کردم. وقتی که در و بستم صدای حرکت ماشینش و شنیدم. داشتم به سمت ساختمون می رفتم که یاد کفشام افتادم. خاک به سرم با اینا برم تو که مامان من و پاره پوره میکنه.
دم در ورودی به زور اون کفشای 30 کیلویی رو از پام در آوردم. حالا کجا قایمشون می کردم؟ سریع مانتومو در آوردم و کفشها رو گرفتم دستمو مانتومم انداختم روش. شالمم انداختم دور بازوم.
رفتم تو خونه. اول یه سرک کشیدم. خدا رو شکر انگاری تو آشپزخونه بودن. اونجام به در ورودی دیدی نداشت. اول آروم و بی سر و صدا رفتم تو اتاقم و کفشها رو گذاشتم زیر تخت. مانتو و شالمو جلیقه امم در آوردم و انداختم رو تخت. با دستمال یکم آرایش چشممو پاک کردم.
خوبه حالا نرمال شدم. رفتم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه. با ذوق پریدم تو آشپزخونه و بلند گفتم: من اومدم .....
مامان و بابام کنار کابینت ایستاده بودن. خیلی نزدیک به هم. وقتی پریدم تو آشپزخونه یهو از هم فاصله گرفتن. یکی از دستای بابام هنوز رو بازوی مامانم بود. یه جورایی انگار هول شده بودن.
مامان تند تند با یه لبخند چاپلوسانه گفت: اه آنا کی برگشتی؟ فکر کردم امشب می مونی خونه پریسا.
چپکی و مشکوک نگاشون کردم. بابا سعی می کرد به زور بخنده اما انگار خورده بود تو حالش. من مطمئنم اینا داشتن یه کاری می کردن. خیلی تابلو رنگ به رنگ شده بودن.
ننه بابای من و ببین من الان باید با نامزدم نامزد بازی می کردم اونوقت اینا .... نمیگه اینجا خانواده زندگی میکنه دختر مجرد داریم .....
با صدایی که مشکوک بودن توش موج می زد با اون نگاه چپکی مشکوکم رفتم سمت یخچال و گفتم: دوست داشتم تو اتاق خودم بخوابم.
رفتم سمت یخچالو بطری آب مخصوص خودمو برداشتم. بغلش کردم و همون جور چپ چپی رفتم سمت اتاقم.
من: من میرم بخوابم شب بخیر.
بطری بدست رفتم تو اتاقم. در بطری و باز کردم و ازش سر کشیدم. مامان من ومیشناسه می دونی چیزی به اسم لیوان در مرام من نیست مگه سر میز غذا. برا همین یه بطری مخصوص برام تو یخچال می زاره که نرم همه بطریها رو دهنی کنم.
لباسامو عوض کردم و صورتمو شستمو دراز کشیدم رو تخت. ننه بابای ما هم به طور مداوم حس جوانی بهشون دست میده.
پوفی کردم و تو جام غلتیدم. امشبم نتونستم سریالمو رفت برای فردا شب. چشمهامو بستم.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، FARID.SHOMPET ، SETAREH~
#4
قسمت 4



یه غلتی می زنم و یه کش و قوسی به بدنم می دم. چشمهام و باز می کنم. وای نه .... ساعت تازه 8 صبحه پس چرا من بیدار شدم. اه روز جمعه حالش به خواب زیاد تو صبحشه. اما به خاطر صبح زود بیدار شدن دیگه خود به خود مثل خروس زود بیدار می شم. الانم دو ساعته تو جام غلت می زنم و سعی می کنم بخوابم اما خوابم نمی بره.
دیگه بی خیال خواب شدم. بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه. یعنی اگه ننه بابای من گم شدن اولین جایی که باید بگردیم تو آشپزخونه است من نمی دونم خونه به این بزرگی با اون حیاطش جا قحطه این زن و شوهر کنفرانساشون و می زارن تو آشپزخونه؟ کلا" همه زندگیشون تو آشپزخونه سپری میشه. کلا" فضا رمانتیک تر از آشپزخونه سراغ ندارن این زن و شوهر.
رفتم تو و یه سلام کردم. زوری جوابمو دادن. ترو خدا نکنید این کارو انقده من و تحویل نگیرین لوس میشم.
کوچکترین توجهی به من نکردن. فکر کنم مگس این وسط می چرخید بیشتر نظرشون و جلب می کرد تا من.
منم مثل این یتیم قولیا رفتم واسه خودم چایی ریختم اومدم نشستم پشت میز و به مکالمه مهم این زن و مرد فهیم گوش دادم.
داشتن در مورد دوست بابام آقای حمیدی حرف می زدن. اه .....
روز جمعه امون و بابا بهم ریخته. امشب برا شام دعوتشون کرده. من مهمون دوست ندارم. روز جمعه ای می خوام واسه خودم حال کنم.
مامان اینا کماکان به من توجه نمی کردن. منم سریع چاییم و سر کشیدم و جیم شدم از آشپزخونه بیرون و رفتم تو اتاقم.
این مامان جان ما درسته که تحویلمون نمی گیره اما موقع کار و تمیز کاری آنا، آنا از دهنش نمیوفته.
پریدم رو تخت و سعی کردم دوباره بخوابم. شاید اگه مامان بیاد ببینه خوابم دلش بسوزه بیدارم نکنه.
همینم شد. دو سه دفعه اومد تو اتاق دید رو تخت زیر پتو در کمال آرامش خوابیدم. آروم در و بست رفت بیرون.
یه ذوقی کردم. من که خواب نبودم. لبتاپ و گرفته بودم بغلمو رو تخت دراز کش داشتم سریالمو نگاه می کردم. تا صدای در میومد. انگشت رو استپ، در لب تاپچ بسته، خودش زیر پتو منم خواب.
اینگونه شد که من تا 12 در اتاق ماندم و ننه ام همه کارها رو انجام داد. ولی بعد ناهار ازم انتقام گرفت و مجبورم کرد که کاری و که ازش متنفرم انجام بدم.
کل خونه رو جارو برقی کشیدم . وقتی تموم شد کمرم صاف نمی شد و دولا دولا راه می رفتم.
آی تو دلم به این خاندان حمیدی فحش دادم. آی فحش دادم.
به زور خودمو کردم تو حموم و تا دو ساعتم بیرون نیومدم. یعنی چی؟ یکی دیگه مهمون دعوت میکنه یکی دیگه می خواد پز خونه تر تمیز و خونه داریش و بده دهن من بخت برگشته باید صاف شه؟؟؟
منم واسه خودم هی تو حموم آب ریختممممممممم آب بازی کردم. هی کف درست کردم. هی وان و پر آب کردم رفتم توش شنا. هی با کف موهامو شینیون کردم. برا خودم سیبیل کفی درست کردم. خلاصه کلی حال کردم.
اومدم بیرون و یه یک ساعتی هم حوله به تن رو تخت و لب تاب به دست ولو شدم که مامان نتونه صدام کنه بهم کار بده. تا میومد صدام کنه می گفتم لباس نپوشیدم هنوز.
خلاصه بعد کلی عشق و حال و از زیر کار در رفتن لباس پوشیدم. همراه با کمی آرایش. تر و تمیز منتظر این مهمونای آقاجونم اینا نشستم.
سر ساعت 7 هم زنگ زدن و اینا اومدن. از سلام و علیک کردن با غریبه ها انقده بدم میاد.
آدم معذبه همش. باید الکی بخندی، کلی جمله بلغور کنی، پشت سر هم کلی ادا اطوار بیای. تریپ دخترای خانم و مودب و کدبانو رو دربیاری.
جلوی در ایستادم منتظر که بازم خانم باشم و از مهمونامون استقبال کنم. این خانواده حمیدی یه پسر داشتن 27-28 ساله از اون ور یه دختر داشتن 8 ساله. جان من تفاوت و دارین؟ من نمی دونم این زن و شوهر با چه اعصاب و روحیه ای بچه دار شدن. دخترشم که نگو زلزله من که همیشه خدا دلم می خواد یه گوشه گیرش بیارم حسابی نیشگونش بگیرم.
خوب بفرما بالاخره بعد قرنها تونستن از حیاط رد بشن و برسن به در ورودی ساختمون. حالا تایم می گیریم ببینیم می تونن رکورد بزنن و زودتر از 5 دقیقه همه اشون بیان تو خونه یا نه.
کلا" این خانواده به فس فسو بودن معروفن. انقده کاراشون و آروم و آهسته انجام می دن که آدم خوابش می بره برعکس خانواده محمدی اون یکی دوست بابا انقده تر و فرزن که بهشون نمی رسی.
وقتی خانواده محمدی سلام علیک می کنن اونقده تند تند حال و احوال می کنن که تو فرصت جواب دادن نداری.
اما این حمیدی ها فاصله بین سلام کردنشون تا چه طوری گفتنشون اونقدی هست که تو بری یه بشقاب برنج بخوری و برگردی.
لبخند زدم. خوب اینم خانم حمیدی، منیژه خانم که با اصرار میگه به من بگید منیژ جون. من نمی دونم جون گفتنم زوری میشه آخه؟ سلام و چه طوری و روبروسی.
بعدی آقای حمیدی یا همون عمو حسام. خوب گفتن عمو به این یکی میاد تنها فرد نرمال خانواده است.
اه اه اینم سونامیه. شیما. آی دلم می خواد همین الان یه نیشگونش بگیرم. وای خدا یادم رفت در اتاقمو قفل کنم که این دختره نره توش. آخرین دفعه ای که رفت تو اتاقم کامپیوترم و کلا" سوزوند و من مجبور شدم یه لب تاپ بگیرم. فکر کنم مال 4 سال پیش بود.
به زور یه لبخندی زدم و یه دستی به سرش کشیدم.
-: چه طوری شیماجون.
دختره انتر ِ بی ادب برام زبون در آورد. خیلی سعی کردم جلو ننه باباش و داداشش نزنم تو صورتش و به همون چشم غره ریزم اکتفا کردم.
خوب اینم آق مهندسشون. شاهرخ خان. بعد باباش این بهترین عضو خانواده است اما خوب اینم یه جوریه. مثلا" چند وقته که من و می بینه الکی الکی نیشش شل میشه. آی من حوصله اشو ندارم اما مجبوری باید بشینم کنارش باهاش حرف بزنم که تنها نباشه. اونم همه اش میشینه در مورد ماشینای مختلفی که دو ماه درمیون عوض میکنه برا من تعریف میکنه. یکی نیست بگه آدم قحطه که برای من که فرق دکمه استارتو با دکمه بوق تشخیص نمیدم میشینی در مورد ماشین حرف می زنی؟
اونقدر میگه که دلم می خواد با ماهیتابه بزنم تو صورتش صورتش شکل بشقاب بشه.
با اینم سلام و علیک کردم. اما چه سلامی چه علیکی همه حواسم پیش این دختره انتر بود که نیومده نره سمت اتاقم.
سلام و علیکا که به سلامتی تموم شد با سرعت نور خودمو رسوندم به اتاقم خدا رو شکر رفته بود سراغ اتاق مامان اینا و هنوز فرصت نکرده بود بیاد این سمت. سریع بدون جلب توجه در اتاق و قفل کردم و با نیش باز و خوشحال کلیدشو انداختم تو جیب شلوار جینم و مثل نامادری سیندرلا که سیندرلا رو تو اتاق زندونی کرد و کلیدشو گذاشت تو جیبش خبیث اما دلشاد خندیدم و چند ضربه به جیبی که کلید توش بود زدم.
بعدم خیلی شیک رفتم نشستم پیش مهمونا. چشمم به در اتاق مامان اینا بود که دیدم این دختره از توش اومد بیرون و یه کتاب دستش بود که داشت دونه دونه ورقاشو تند تند می زد جلو در واقع رسما" داشت به زور برگه ها رو جر می داد. نگاه به کتابه کردم. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییی
کتاب سینوهه بود که بابام عاشقشه. مثل فنر از جام پریدم. همه نگاه ها اومد سمتم.
یه لبخند زدم و گفتم: وای یادم اومد شیما جون گلهای جدید باغچه امونو ندیده.
رفتم جلو و به زور کتاب و از دستش کشیدم بیرون. بی تربیت بهم چشم غره می رفت. خانم و آقای حمیدی که فکر کردن دارم به شیما محبت می کنم با لبخند نگام کردن.
کتاب و گرفتم و به شیما گفتم: شیما جون بیا بریم تو حیاط گلامون و نشونت بدم.
از اونجایی که این دختره علاوه بر بی تربیتی فضولم بود دنبالم اومد. منم بردمش تو حیاط. بردمش سمت بوته گل سرخامون.
یه بوته گنده داشتیم تو حیاط که خیلی تو هم تو هم بود و یه دونه گل وسط این بوتهه بود. یعنی اگه می خواستی برسی به گله باید رو این گلا خم میشدی.
با ذوق شیما رو بردم سمت گله و گل و بهش نشون دادم. مطمئن بودم که خم میشه و چون بی تربیته می خواد گله رو بکنه. منم با هیجان داشتم نگاهش می کردم.
خم شد رو بوته. رو نوک انگشتاش ایستاد. دستش نرسید. یکم دیگه خم شد. کل بدنش رو بوته بود. انگشتاش هنوز یه کوچولو فاصله داشت. یکم خودشو کشید جلو. پاهاش زیادی خم شد. یهو تعادلشو از دست داد و با جفت دست دراز کشید رو بوته.
من و میگی داشتم می پوکیدم از خنده به زور جلوی خودمو گرفتم که نزنم زیر خنده. وای چقدر دلم خنک شد. حقته.
شیما افتاد رو بوته و یه جیغ کشید.
ای جونم گل خودمون. قربونش برم که انتقام من و از این دختره بی تربیت گرفت. فدای اون خارای ریز خوشگلت بشم من.
گذاشتم یکم دست و پا بزنه بعد رفتم جلو و از پشت یقه لباسشو گرفتم و با یه حرکت همچین کشیدمش که اومد بیرون و از پشت پرت شد رو خاکای باغچه.
تو دستش یکی دو تا خار رفته بود. صورتش چیزی نشده بود.اون چند تا خارو در آورد. بیشتر خارهای که تو دستش رفته بود کنده نشده بودن از گله لی خوب دستش و سوراخ کردن.اون چند تا خارو در آورد. بیشتر از سوزش دستش به خاطر خارا ترسیده بود و همینم دلمو خنک می کرد. می دونستم دو سه تا خار کاریش نمیکنه اما این ترس .... حقش بود.
اما خوب این دختره پروی خدایی بود. بلند شد خارها رو در آورد و شروع کرد چرخیدن تو حیاط منم بی خیالش شدم و رفتم تو خونه. همین که تو خونه نیست که بتونه تو اتاقا خراب کاری کنه کافیه. برای بیرون نگه داشتنش آروم در ورودی رو قفل کردم. حالا مجبوره همون بیورن بمونه. بخوادم نمی تونه بیاد تو.
با نیش باز و خوشحال رفتم رو اولین مبلی که پیدا کردم نشستم. هیچکی تو حال نبود بابا و آقا حسام رفته بودن تو اتاق کار بابا و مامان و منیژجونم طبق معمول پاتوقشون آشپزخونه بود. واسه خودم نشسته بودم و کنترل و گرفته بودم تو دستامو بالا پایین می کردم. که دیدم شاهرخ اومد و تا چشمش به من افتاد یه لبخندی زد و نشست جفت من رو مبل بغلی.
یه نگاه بهش کردم. رفته بود گلاب به روتون. ببین چه سبک شده که این جوری از ته دلش لبخند می زنه. من نمی دونم اینا خونه خودشون خِلاء ندارن که میاد خونه ما خودشو خالی می کنه؟ میزاشتی یه ساعت بگذره بعد.
یه سرفه ای کرد تا بهش نگاه کردم منم بی توجه به روی خودم نیاوردم. دوباره سرفه کرد. دوباره من بی توجه. 3 – 4 – 5 بار سرفه کرد. دیگه سرفه هاش یه سره شده بود. مجبوری برگشتم و نگاش کردم.
من: آب می خواین براتون بیارم؟؟؟
لبخند زد و گفت: نه ممنون. بهتر شدم الان.
کوفت و بهتر شدم. اومدم رومو برگردونم سمت تلویزیون که گفت: شنیدم تو دانشگاه ... استاد شدین.
برگشتم و یه نیمچه لبخندی زدم و گفتم: بله.
نیشش باز شد و گفت: بهتون تبریک میگم. واقعا استادی بهتون میاد. خیلی برازندتونه.
با ذوق نگاش کردم. آخ جون یکی گفت استادی بهم میاد. یکی پیدا شد که بگه شکل استادام نه دانشجوی ترم یک.
ذوقیده برگشتم و باهاش در مورد دانشگاه حرف زدم. جالب این بود که تمام مدت ساکت بود و با لبخند نگام می کرد. خیلی عجیب بود چون محال بود این شاهرخ و یه بار ببینم و اون در مورد ماشیناش هیچی نگه.
ولی خوب من از فرصت استفاده کردم و کلی از دانشگاه گفتم. بعد هی شاهرخ در مورد محیط و دانشجوها پرسید و همین جوری یه ساعت گذشت. البته بگما حرفهای من همون 10 دقیقه اول تموم شد این شاهرخم همون 10 دقیقه به زور خودشو نگه داشت که حرف نزنه 50 دقیقه بعد و اون داشت حرف می زد. در مورد درس و دانشگاه و دوران دانشجوییش و استاداش و اینا. خوبیش اینه که نرفت سراغ ماشیناش.
منم که کنجکاو نشستم تا سر از دوران دانشجوییش در بیارم. حرفهاش که ته کشید دوباره نیشش و باز کرد.
مامان اینا می خواستن میز و بچینن. بهتر بود می رفتم کمکشون چون اگه نمی رفتم از درجه خانمی و کدبانو بودنم کم میشد از طرفی هم نمی خواستم یه سخنرانیه 2 ساعته در مورد آبرو بریم و تنبلی و این که یه دختر چه وظایفی داره از زبون مامان بشنوم.
اومدم بلند شم برم کمک که شاهرخ صدام کرد. نیم خیز شده بودم.
شاهرخ: ام .... آنا .... خانم ....
با تعجب نشستم سر جام و برگشتم سمتش. چشمهام گرد شده بود. این پسره معمولا" زیادی حس صمیمیت می کرد و برا همین بدون پسوند و پیشوند بهم می گفت آنا . و چقدر من بدم میومد وقتی شاهرخ، آنا صدام می کرد.
یه نگاه خجالت زده بهم کرد.
وا خجالتش برای چیه؟؟؟ نکنه باز یه خاطره یادش اومده؟ خوب این که دو ساعت داشت حرف می زد تازه یادش اومده زیادی فک زده باید خجالت بکشه؟؟؟
منتظر نگاش کردم. دِ جون بکن خاطره اتو بگو برم کمک تا مامان نکشتم.
شاهرخ: چیزه ... یه چیزی هست .... یه چیزیه که چند وقته می خوام بهتون بگم ....
چشمهام گرد تر شد. آنا خانم، بهتون؟؟؟؟ اینجا چه خبره؟ اه بجنب دیگه. باز این رگ فسفسو بودنش زده بالا.
شاهرخ: ام .... می خواستم بگم ... می خواستم بگم ...
رفتم کمکش.
من: می خواستی بگی؟؟؟؟؟
تو چشمهام نگاه کرد. منم زل زدم بهش. منتظر بودم.
یکم قرمز شد. سرشو انداخت پایین. خیلی آروم جوری که به زور صداشو شنیدم گفت: راستش من ... من ... من بهتون علاقه مند شدم.
فکر کردم اشتباه شنیدم. گفتم: چی؟؟؟؟ نمی فهمم ؟؟؟؟
سرشو بلند کرد و دوباره تو چشمهام نگاه کرد. یکم دیگه قرمز شد و گفت: من بهتون علاقه مند شدم.
هنگ کردم. این چی گفت؟؟؟؟؟
علاقه چی شد؟؟؟؟ زل زل نگاش کردم. متعجب. هنگیده. داشتم سعی می کردم معنی کلمه هاشو درک کنم.
تو چشمهاش بودم.
یهو پق بلند زدم زیر خنده و دستهامو ناخوداگاه به هم کوبیدم. این حرکت و از پریسا یاد گرفته بودم. جدیدا" وقتی می خنده دستهاشو به هم می کوبه. رو منم تاثیر گذاشته بود.
از زور خنده خم و راست می شدم رو مبل و اشک از چشمهام در اومده بود.
به زور از بین خنده گفتم: وای خدا ... خیلی با حال بود ... چقدرخندیدم .... شوخی با حا ....
یهو وسط خنده چشمم به صورت شاهرخ افتاد.
چشمهاش گرد شده بود و ناباور و متعجب به حرکات و خنده ناگهانی من که بندم نمی یومد نگاه می کرد.
یهو استپ شدم. خنده ام جمع شد. تو جام صاف نشستم. نگاهم هنوز به صورت شاهرخ بود. یه سرفه مصلحتی کردم. یه ابروم رفت بالا.
آروم گفتم: جدی گفتی؟؟؟؟
با همون بهتش سرشو دو بار آورد پایین یعنی آره.
دوباره چشمهام از تعجب باز شد. جدی گفت؟ این یعنی پیشنهاد؟ خواستگاری که می گن همینه؟ الان این پسره ابراز وجود کرد؟ نه یعنی ابراز علاقه کرد؟؟؟؟
با خودم درگیر بودم. فکر کنم از خندیدنم ناراحت شد چون دلخور داشت نگاهم می کرد.
-: آنا، شاهرخ بیاین شام. شیما رو هم صدا کنید.
وای مامان قربونت برم. فرشته من، نجات دهنده من. وایسا بعدا" یه ماچت بکنم. با سرعت نور از جام پریدم و بدون اینکه به نگاه منتظر و متعجب شاهرخ کاری داشته باشم رفتم سمت در قفلشو باز کردم و کله امو کردم تو حیاط و شیما رو برای شام صدا کردم.
بعدم رفتم سر میز شام نشستم. سعی کردم دورترین و غیر قابل دید ترین نقطه نسبت به شاهرخ و انتخاب کنم و بشینم. از اول تا آخر شامم سرمو انداختم پایین. اصلا" به حرف شاهرخ فکر نمی کردم.
همه حواسم به این بود که اگه مامان بفهمه شاهرخ چی گفته و عکس العمل من چی بوده من و می کشه. حالا من این گندی و که زدم و چی کارش کنم؟؟؟
بعد شامم رفتم تو آشپزخونه و خودمو با شستن ظرفها و تمیز کاری و اینا سر گرم کردم تا مهمونا برن.
حتی به شاهرخ فکرم نمی کردم. پسره پررو. چی گفت؟ علاقه مند شدم. غلط کردی انتر با اون خواهر اوراقت.
عصبی خودمو از خونه پرت کردم بیرون و در و محکم پشت سرم بستم که یه صدای بدی داد. اه روزم به گند کشیده شد. با این اخم و اعصاب حوصله نداشتم برم تاکسی بگیرم. گوشیمو در آوردم و زنگ زدم به آژانس. تا ماشین بیاد قدم رو رفتم. آژانسیه اومد جلوی پام و سوار شدم. سرمو تکیه دادم به شیشه در. سرماش سر داغمو خنک می کرد و حالمو بهتر.
یعنی چی؟ این دیگه چه وضعشه. بابا من دیگه 25 سالمه خودم می فهمم می دونم چی بده چی خوبه.
اِاِاِ ................ جدی جدی مامان نزدیک بود بزنتما.
برو گمشو آنا تو بزرگ شدی؟ تو میفهمی چی خوبه چی بده؟ الاغ اون کی بود وقتی پسره ازش خواستگاری کرد دو دقیقه خندید؟؟؟؟ پسره بدبخت و حشره کردی رفت بعد میگی بزرگ شدی؟؟؟؟
امروز صبح موقع صبحونه خوردن مامان ازم پرسید که دیشب شاهرخ چی بهم گفت که اونجوری بلند می خندیدم. منم حواسم نبود. گفتم: هیچی گفت بهتون علاقه مند شدم.
داشتم لقمه امو می خوردم که حس کردم مامان با حرفم خشک شد. برگشتم دیدم دستی که توش چاقو بود و می خواست پنیرو برش بده بزاره رو نونش تو هوا خشک شده و متعجب به من نگاه میکنه. فکر کردم مامانم مثل من از حرف شاهرخ شوکه شده.
همون جور که لقمه امو می جوییدم گفتم: والا همین و گفت. منم مثل شما تعجب کردم آخه این پسره تا ...
مامان وسط حرفم با همون بهت و حالت خشک شده گفت: شاهرخ گفت بهت علاقه مند شده بعد تو اونجوری خندیدی؟؟؟
ریلکس سرمو تکون دادم. دستمو بردم سمت لیوان چاییم و همون جور که می زاشتم رو لبم که بخورمش گفتم: آره والا ....
یه قلوپ چایی و فرستادم تو دهنم که یهو یه چیزی محکم خورد پس کله ام. چون بی هوا بود استکان از دستم افتاد کله ام پرت شد جلو و هرچی تو دهنم بود پاشیده شد تو صورت بابا که تازه نشسته بود رو صندلی روبه روی من. بدبخت هنوز دستش به صندلی بود و به طور کامل ننشسته بود.
یهو مامان منفجر شد.
-: دختره احمق من انقدر بهت سفارش می کنم. میگم خانم باش. بزرگ شو . مثل یه دختر درست و حسابی رفتار کن. الان باید بگم خانمی پیش کش مثل آدم رفتار کن. آخه کدوم آدم نرمالی وقتی یکی بهش ابراز محبت و علاقه میکنه می خنده که تو دومیش باشی؟
من با دهن باز، ترسیده، با دستی که گذاشته بودم پس کله ام به مامان نگاه می کردم. تو یه لحظه مامان از جاش بلند شد. خدایی خیلی ترسناک بود مخصوصا" اون چاقوی توی دستش.
بابا هم همزمان با مامان بلند شد. مامان خیز برداشت سمتم که لهم کنه. بابا پرید جلو که بگیرتش منم تو کمتر از 10 ثانیه از جام پریدم و کیفمو گرفتم و دوییدم بیرون.
-: خانم رسیدیم.
تشکر کردم. کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. رفتم تو دانشگاه. باید با یکی حرف می زدم. دلم داشت می پوکید.
رفتم تو دفتر اساتید. یکی دو نفر بیشتر نیومده بودن. امروز زود رسیده بودم.
کیفمو گذاشتم تو دفتر و موبایلمو برداشتم و اومدم بیرون. زنگ زدم به پریسا.
صدامو که شنید نگران پرسید چی شده. منم که داشتم می ترکیدم. همه چیزو براش تعریف کردم. بی شعور کلی خندید. بعد که ساکت شد گفت: خوب تو چرا خندیدی؟
ناراحت گفتم: چون انتظار نداشتم این حرف و از شاهرخ بشنوم. شوکه شده بودم. فکر کردم باز داره اذیتم می کنه و دستم می ندازه. بعدم جمله اش خیلی بامزه و خنده دار بود.
پریسا با تعجب گفت: یعنی چی؟ این مسئله ایه که اون بخواد باهاش اذیت کنه و مسخره بازی در بیاره؟
اخم کردم. ناراحت گفتم: اتفاقا" این پسره با همین مسائل شوخی میکنه یادمه 8 سال پیش سیزده به در با چند تا از دوستای بابا و خانوده هاشون و خلاصه کلی آدم رفته بودیم جنگل. همین شاهرخ اومد پیشم و خیلی شیک مثل یه آقا بهم گفت که خیلی از من خوشش میاد و دوستم داره . منم کلا" کپ کردم چون این پسره سر جمع شاید در طی این سالها 10 تا جمله با من حرف نزده بود. بعد که قیافه متعجب من و دید بلند بلند شروع کرد به خندیدن و از پشت چند تا درختم چند تا پسر دیگه اومدن بیرون. پسرای دوستای بابام بودن. بیشعورا من و مسخره کرده بودن.
حالا میفهمی که چرا فکر کردن داره شوخی میکنه؟؟؟؟
عصبی بودم. ناراحت. دلم نمی خواست اون خاطره رو به یاد بیارم. جزو اون اتفاقاتی بود که دوست داشتم برای همیشه فراموشش کنم. هنوزم صدای خنده اشون تو گوشم بود.
عصبی به پریسا گفتم: من باید برم پریسا فعلا".
نذاشتم حرف بزنه. سریع گوشی و قطع کردم. گوشی و آوردم پایین. برگشتم که برم تو دفتر که با ماهان چشم تو چشم شدم.
هنوز اخم بودم. ماهان انگار متعجب بود.
سرمو انداختم پایین اومدم رد بشم که گفت: جدی شاهرخ ازت خواستگاری کرد؟؟؟؟
عصبی بودم. این لحن متعجب ماهانم دیگه رو روانم بود.
عصبی برگشتم و تو چشمهاش نگاه کردم احساس می کردم از چشمهام آتیش می باره. عصبانی با صدایی که سعی می کردم پایین نگهش دارم گفتم: شاه رخ؟؟؟ اون دلقک رخم نیست. پسره انتر. آره خواستگاری کرد الاغ. منم بهش خندیدم. چیه؟ تو دیگه چی میگی؟ دوست داشتم بخندم؟ هان؟ مشکلی داری؟
آره من هنوز بزرگ نشدم. من هنوز نمی دونم وقتی یکی ابراز علاقه می کنه چی باید بگم. یا چه طور عکس العمل نشون بدم. من با این سنم هنوز باور نمی کنم یکی مثل شاهرخ بیاد بگه از من خوشش میاد. مشکلی هست.
اصلا" من از این پسره خوشم نمیاد. غلط کرده ابراز احساسات کرده. همین الاغ انگاری یادش رفته تا یک سال پیش به زور در حد یه سلام جواب من و می داد. یه بار درست به من نگاه نکرد. یه بار دقیق به چشمهام نگاه نکرد. اون اصلا" من و نمی دید. من و.... منو که از یک کیلومتری هم با اون جثه ام دیده میشدم. اون من ونمی دید. چرا؟؟؟ چرا نمی دید؟؟؟
به خاطر اینکه باب میلشون نبودم. تیتیش مامانی نبودم. دختر ترکه ای و فشن نبودم. زبون باز و قرو فری نبودم که خودمو بچسبونم به پسرا. من خودم بود. چاق بودم اما شعور داشتم. گنده بودم اما فهم داشتم. شاید مد روز نبودم اما خوب بودم. مرتب بودم. حدمو می دونستم. به کسی رو نمی دادم. جلف نبودم.
چرا اون موقع من ونمی دید؟ چرا الان من ومی ببینه؟ من یک سال پیشم همین آدم بودم. با همین خصوصیات. با همین فهم و درک.
چرا اون موقع بهم توجهی نداشت؟
چون عقلش تو چشمشه. چون اون موقع چاق بودم و الان نیستم. الان یه خانم مهندس استاد دانشگاه ترکه ای و خوشتیپ و می بینه که می تونه باهاش همه جا پز بده.
اگه من بله بگم و ازدواج کنیم و بعدش بخوایم بچه دار شیم چی؟ اگه حامله بشم و دوباره چاق بشم چی؟ اگه بازم اون موقع من و نبینه چی؟ اگه اون موقع پشیمون بشه و دلش یه زن ترکه ای بخواد چی؟؟؟
اون من ونمی خواد. علاقه و محبت آدمها نباید تو قد و قواره طرفشون خلاصه بشه. به سایز کمرشون. به بلندی قدشون. چثه اشون.....
نفس کم آوردم. همه حرفهایی که از دیشب تو دلم تلنبار شده بود و گفتم. همه حرصم و سر ماهان خالی کردم. سبک شدم. راحت شدم. خودم شدم آنا.
بی توجه به قیافه بهت زده ماهان رامو کشیدم و رفتم تو دفتر. چند دقیقه بعد ماهانم اومد تو دفتر و ساکت و آروم یه گوشه ای نشست. باهاش حرف نزدم. حتی نگاهشم نکردم.
متفکر بود. غرق در افکارش بهم نگاه می کرد. به روی خودم نیاوردم. ده دقیقه بعد کیفمو برداشتم و رفتم سمت کلاسم.


با همه سر سنگینم. وقتی خونه ام همه اش تو اتاقمم به زور برای شام وناهار می رم بیرون. نمی خوام جلوی چشم مامان باشم زیاد چون تا چشمش به من می افته داغ دلش تازه میشه و شروع می کنه به گفتنه اینکه : خدایا نمی دونم چه گناهی کردم که یه دختر خل و چل به من دادی. دختره بوی از آدمیزاد نبرده. پسره ازش خاستگاری میکنه می خنده. بعدم می نشست یه ریز در مورد اینکه دختر باید خانم باشه و مودب باشه و دخترای هم سن من یه بچه 5 ساله دارن و .....
منم از اتاق بیرون نمی رفتم که این حرفهای سردرد آورو نشنوم.
نسبت به ماهانم عذاب وجدان گرفتم در حد 2 ساعت چون وقتی بین دو تا کلاس دوباره تو دفتر اساتید دیدمش خیلی ریلکس و خوب بود. در کل ما وقتی بحثی یا دعوایی می کردیم بعد 1 ساعت اصلا" به روی خودمون نمیاوردیم و مثل همیشه رفتار می کردیم.
امروز تا عصر کلاس دارم. ماهان فقط صبح کلاس داره. آمار ماهان و بهتر از خودش دارم. بس که فضولم. تقصیر پریسا هم هست. بعد از مهمونی در مورد ماهان سوال پیچم کرد و منم همه چیزو براش تعریف کردم. الانم هر بار زنگ میزنه می پرسه ماهان دانشگاه هست؟ کلاس داره یا نه؟
منم برای اینکه به اون خبر بدم مجبور بودم ساعت کلاسها و روزاشو برای پریسا در بیارم.
دارم میرم سر کلاس. یکم دیر اومدم. از جلوی یه کلاس رد بشم. در کلاسه باز بود. یه قدم بیشتر فاصله نگرفتم که یکی صدام کرد.
-: مهندس مفخم.
برگشتم دیدم ماهانه. خیلی جدی از کلاس اومد بیرون. رفتم سمتش. جلوش که ایستادم یه نگاهی به دورو بر کرد و وقتی که دید کسی نیست و دانشجوهای خودشم حواسشون نیست یه لبخندی زد و گفت: تروخدا ببین به خاطر حساسیت تو من چقده محتاط شدم.
خنده ام گرفت.
من: بله کارم داشتی؟
ماهان: آره. می گم می دونی که امشب خونه ما دعوتید.
اخمم رفت تو هم. می دونستم. مامان از دیشب داشت برام خط و نشون میکشید. که اگه این بارم نرم ال میکنه و بل میکنه . منم می دونستم اگه نرم خون به پا میکنه.
دلخور با اخم گفتم: می دونم.
ماهان ابروهاشو داد بالا. سرشو یکم خم کرد تا صورتمو که رو به پایین بود ببینه.
ماهان: به خاطر اومدن خونه ما اخم کردی؟ از خونه امون خوشت نمیاد؟ ببینم تو دوست نداری بیای خونمون.
وای اگه یه همچین چیزی به گوش مامان می رسید جیگرمو در میاورد. سریع لبخند زدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه. فقط امروز تا عصری کلاس دارم خسته میشم. کی با اون همه خستگی حال این و داره که دو ساعت هی ماشین عوض کنه تا برسه خونه شما.
ماهان سریع گفت: خوب می خوای با من بیا خونه.
یه ابروم رفت بالا یه نگاه عاقل اندرسفیه بهش کردم و گفتم: یعنی تو می خوای بیای دنبالم؟
ماهان: نه دیگه با هم میریم خونه. از همین جا.
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: دانای کل تو امروز فقط صبح کلاس داری. یعنی می خوای تا عصری منتظرم بمونی که با هم بریم خونه اتون؟
ماهان یه دونه محکم به پیشونیش کوبوند و گفت: وای آره راست می گی اصلا" یادم نبود. اتفاقا" باید برم یه جایی کار هم دارم.
آی حرصم گرفت. یکی نیست بگه تو که خبر از برنامه هات نداری بی خود می کنی پیشنهاد میدی یه کورسوی امیدی تو دل آدم ایجاد میکنی.
سریع گفت: صبر کن ببینم با کیا می تونی بری؟
اخم کردم: با کیا برم؟ نخیر خودم می رم.
ماهان: نه بابا یه فکری برات می کنم. صبر کن ببینم. کیا خوبه؟
من: نه بابا کیا خوبن. اصلا" تو کیا رو میگی؟
ماهان دستشو زد به چونه اش و متفکر ایستاد. برای تمرکز به ته سالن نگاه می کرد. تو همون حالت فکر کردن گفت: کیا ؟؟؟؟؟....... صبر کن یکم.
عصبی شدم.
من: بابا من از غریبه ها خوشم نمیاد. کسی و معرفی نکن. خودم برم راحت ترم.
یهو ماهان داد زد:کیا ... ( به من نگاه کرد و گفت) نه من میگم بهت با کیا بری دیگه .
عصبی دستهامو مشت کردم و تو هوا تکونش دادم.
من: بابا این کیا کیان؟ خوب اسمشون و بگو ببینم اصلا" میشناسمشون یا نه.
ماهان دوباره به ته راهرو نگاه کرد و دستی برای ته راهرو تکون داد و گفت: بفرما خودت اون کیایی که میگفتم و ببین.
با اخم رومو برگردوندم. مهربان و دیدم که داشت تند تند به سمتمون میومد. انگاری اونم دیر کرده بود. از دور لبخند زد.
لبخند به لب اومد کنارمون.
زیر لبی به ماهان گفتم: دو دقیقه این دوستت و ول کن تکلیف من و روشن کن. ازت می پرسم اسمشون و بهم بگو. اسم این کیا این آدمهایی که می خوای من و باهاشون راهی کنی چیه؟؟؟
ماهان با ابروهایی بالا رفته متعجب نگام کرد و گفت: یعنی چی اسم بگو؟؟؟ اسم کیا رو بگم؟؟؟
حرصمو دیگه داشت در میاورد. عصبانی با حرص. با پام یه لگد محکم به بغل کفشش زدم.
پاشو کشید عقب. دردش گرفت چون صورتش جمع شد. دل منم خنک شد. من و سر کار می زاره و جواب درست و حسابی بهم نمیده. اه بزغاله.
ماهان یه نگاه گیج و عصبانی به خاطر درد پاش بهم انداخت.
مهربان: سلام اساتید محترم.
سریع برگشتم سمتشو با یه لبخند پت و پهن گفتنم: سلام آقای دکتر حالتون خوبه؟ خانواده خوبن؟ مادر خوبن؟ پدر چه طورن؟
خندید و گفت: همه خوبن سلام دارن خدمتتون.
من: خوب خدا رو شکر. سلامت باشن.
خوب من حال و احوال و تحویل گرفتنم تموم شد. دستهامو آوردم جلوم و تو هم قفل کردم. راستش از بعد اون مهمونی کذایی یعنی بعد از اون شب که مهربان من و اون ریختی دید ازش خجالت می کشیدم. برای همینم هر وقت می دیدمش دکتر دکتر از دهنم نمی افتاد و کلی هم سعی می کردم تحویلش بگیرم.
ماهان: اگه حالو احوال خانم تموم شد من حرف بزنم.
برگشتم با تعجب به ماهان نگاه کردم.
من: خوب حرف بزن مگه من جلوتو گرفتم؟
ماهان یه پشت چشم برام نازک کرد و رو به مهربان گفت: سلام کیا خوبی؟ ببینم امروز تا چند کلاس داری؟
تا ماهان گفت کیا. من سریع سرمو بلند کردم. کله مبارکمو مثل غاز این ورو اون ور می کردم تا بلکه این کیایی که ماهان هی میگه رو ببینم اما دریغ از یه دونه آدمیزاد چه برسه به چند تا.
مهربان: سلام خوبم. فکر کنم تا عصر کلاس داشته باشم.
ماهان خوشحال گفت: خوبه. کیا می تونی امروز آنا رو برسونی خونه ما؟
من و میگی کش آوردم. هم از اینکه ماهان از مهربان خواست من و برسونه هم از اینکه ماهان به مهربان میگفت کیا.
آروم سرمو کج کردم سمت ماهان و درحالی که دندونامو با لبخند رو هم فشار می دادم سعی کردم جوری حرف بزنم که مهربان نفهمه.
من: ماهان. ... این همه آدم که صداشون می کردی و هی کیا کیا می گفتی مهربان بود؟؟؟
ماهان با تعجب نگام کرد و گفت: پس فکر کردی کیو میگم؟ کیا اینه دیگه. کیا مهربان.
تازه دو زاریم افتاد. سرمو آروم با بهت چند بار بالا پایین کردم. انگاری که یه بچه خنگ بودم که به زور بعد چند بار تکرار یه مسئله رو فهمیدم.
من: آهان .... پس اون کیا یه نفره. مهربان کیاست.
ماهان برگشت سمتمو اول با تعجب نگام کرد بعد یهو چشمهاش گرد شد و گفت: نکنه تو منتظر بودی من چند نفرو بهت نشون بدم؟؟؟؟ تو منظورم از کیا رو اون وری گرفتی؟ فکر کردی کیا یعنی چه کسای؟؟؟؟
سرمو انداختم پایین و زیر چشمی نگاش کردم.
یهو ماهان و مهربان با هم خندیدن. بی تربیتا. برین خودتون و مسخره کنید. بچه بی ادبای دکتر بی شعور. خوب من اسم مهربان و از کجا باید می دونستم خوب.
ماهان وسط خنده اش گفت: مگه تو اسم مهربان ونمی دونستی.
لب ورچیده شونه انداختم بالا. دلخور نگاهشون کردم و یه چشم غره به ماهان رفتم. مهربان سعی می کرد خنده اشو کنترل کنه. یه با اجازه به مهربان گفتم و رفتم سمت کلاسم.
ماهان داد زد: پس مهندس اون مسئله حل شد دیگه نه؟
شیطون و خندون داشت نگام می کرد. لجمو در میاورد. بی تربیت غلط من و می گیره. بدون توجه به اینکه مهربانم می بینتم براش یه زبون یه متری در آوردم که چشماش در اومد و خنده مهربان و بلند کرد.
رومو برگردوندم و رفتم تو کلاس.
مهربان دید که دید. اون من و تو وضعیت بدتری دیده دیگه یه زبون که چیزی نیست. در عوض دلم خنک شد. آخیش.

کلاسم تموم شد. گذاشتم بچه ها اول برن بیرون. خوشم نمیومد مثل وحشیها هول می دادن همدیگه رو انگار پیش دبستانین خرس گنده ها. همه رفتن. وسایلمو جمع کردم و از کلاس اومدم بیرون. تا پامو از در گذاشتم بیرون یکی جلوم سبز شد.
یه ههههههههههههه بلند از ترس کشیدم و بی اختیار رفتم عقب و محکم خوردم به چار چوب در که احساس کردم پشتم نصف شد و نفسمم بند اومد.
چشمهام از ترس و درد گنده شد.
تو اون وضعیت تازه چشمم به عامل همه این اتفاقات افتاد.
الهی من بمیرم که هر کی دورو برمه مثل خودم خل و چل و دیوونه است. مرد گنده خجالت نمیکشه می پره جلوی من نمیگه می ترسم می میرم.
یعنی اگه این مهربان ازدواج کرده بود بچه اش هم سن من بود. دیگه پسر پله ای به کار تو نمیاد باید اسمتو بزارم نره خر.
ماشا ... گنده ای مثل همون نره ... هرچند اصلا" نمی دونم نره یعنی چی ولی تصورم اینه که یه خریه تو مایه های غول . شایدم اسم دیگه ی غول باشه. خرم که همون خره. این دکتر مملکتمون قد همون خر میفهمه خنگ منگول.
جلوم ایستاده بود و خجالت زده و متعجب و ترسیده به من نگاه می کرد. یه درصد احتمال نمی داد که شوخی خرکیش این جوری از آب در بیاد و تلفات جانی داشته باشه.
آی دلم می خواست یه چشم غره توپ همراه با یه ضربه به پاش برای تلافی و خالی کردن حرصم بهش برم. اما خوب همه چیز بر می گشت به همون مهمونی که ای کاش پام قلم میشد و نمیرفتم که الان دست و پام برای هر کاری کوتاه باشه.
به خاطر همون مهمونی و ماجراهاش دهنم جلوی مهربان بسته بود.
خودشم ترسیده بود نمی دونست چی کار کنه.
با هول گفت: وای ببخشید به خدا نمی خواستم بترسونمتون. گفتم منتظر بمونم جلوی در کلاس یه وقت گمتون نکنم. ماهان گفت مواظب باشم و حتما" برسونمتون خونه اشون.
آی دلم می خواست ماهان بود هر چی حرص از مهربان داشتم سر اون خالی می کردم.
پسره بزغاله برام بپا گذاشته بود.
به زور صاف ایستادم. با دست پشتمو می مالیدم. یعنی تا هر جا که دستم می رسیدو.
-: اشکال نداره. فقط تروخدا دیگه این جوری جلوی کسی نپرید. اگه الان کناره پله یا نرده ها بودم که پرت شده بودم پایین.
خجالت زده سرشو انداخت پایین.
خوب حالا نمی خواد خجالت بکشی تو.
دو تایی با هم راه افتادیم و رفتیم سمت ماشین مهربان. اینم بر می گشت به همون موضوع قبلی و اینکه من روم نمیشد با مهربان مثل ماهان پررو حرف بزنم و بگم تو دانشگاه کنار من راه نرو یا من تو دانشگاه سوار ماشینت نمیشم و برو بیرون بایست.
در ضمن ذهنمم به خاطر خونه ماهان اینا مشغول بود. حوصله کل کل نداشتم.
بی حرف سوار ماشین شدم. مهربان یه آهنگ آروم گذاشت. سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمم و دوختم به خیابون و تو فکر فرو رفتم.
همه چی زوره. مهمونی رفتنم زوره. کار دنیا زوره. اصلا" همه دوست دارن زور بگن. اه ....
اونقدر تو فکرم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. وقتی به خودم اومدم که دیدم ماشین تو پارکینگ پارکه.
یه لحظه چشمهام از تعجب باز شد.
یاد این فیلم جنایی ها افتادم که پسره از غفلت دختره استفاده میکنه و دختره رو می بره تو خونه اشون و می کشه. همیشه هم کشمکش از توی همین پارکینگ شروع میشد.
خدایا مهربان چرا من و آورده تو پارکینگ؟؟؟ نکنه می خواد بدزدتم؟ نکنه دزدیده باشتم و نقشه های پلیدی داشته باشه؟ اصلا" این پارکینگ کجاست؟
چرا اومدیم اینجا؟ مگه قرار نبود بریم خونه ماهان اینا؟ یعنی مهربان جای خونه ماهان من و آورده خونه خودش؟
پست ، پلید ، پلشت، خائن .....
-: نمی خواین پیاده بشین؟
وحشت زده برگشتم سمتش.
این من و دزدیده قراره هزار تا بلا که نمی دونم چیه سرم بیاره باز لفظ قلم حرف زدنش و ول نکرده.
من سر خاک خودم فاتحه خوندم بخوام پیاده بشم. من عمرا" از جام تکون بخورم. من همین جا می مونم.
مهربان که انگار متوجه شد که ترسیدم متعجب پرسید: اتفاقی افتاده؟
به زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم: مگه قرار نبود بریم خونه ماهان اینا؟
مهربان خندید و گفت: خوب داریم میریم.
چشمهام در اومد. روتو برم پسر. پررو پررو تو چشمهای من نگاه میکنه میگه داریم میریم خونه ماهان اینا.
من: خونه ماهان اینجاست؟ تو پارکینگ؟
بلند خندید. ترسیدم چسبیدم به در. دایناسور، چرا مثل خرس خرناس میکشی تو.
خنده اش که تموم شد. برگشت من و دید که چسبیده ام به در یه لبخند گنده زد. به زور جلوی قهقهه اشو گرفت. عجییب من و یاد گرگ قصه شنل قرمزی می نداخت.
مهربان: خونه اشون تو پارکینگ نیست بالای پارکینگه. خوب حالا چرا چسبیدی به در؟
مشکوک نگاش کردم.
من: خوب تو چرا اومدی تو پارکینگ؟ تو هم دعوتی؟؟؟؟
دوباره بلند خندید.
مهربان: نه من دعوت نیستم. تو برو خونه ماهان اینا منم میرم خونه امون.
چپ چپ و مشکوک نگاه کردم. دیگه طاقت نیاوردم بلند داد زدم.
-: خوب پس چرا اومدی تو پارکینگ؟ از همون بیرون می رفتی دیگه.
چشمهای گرد خندونش و به من دوخت. با دهنی که به زور جمع می کرد که نخنده گفت: برای اینکه خونه منم همین جاست.
کنف شدم. آی کنف شدم.
آروم از در فاصله گرفتم. صاف نشستم. یه سرفه ای کردم و لباسهامو صاف کردم. خیلی شیک. خیلی خونسرد برگشتم سمتش و بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم: از لطفتون ممنونم دکتر. با اجازه اتون من دیگه برم.
این و گفتم و سریع در و باز کردم و پریدم بیرون.
در و که بستم صدای قهقهه اشو شنیدم اما به روی خودم نیاوردم. این دو تا پسرم من و اسکول کرده بودنا.
چشم چرخوندم و پله ها رو پیدا کردم.
اوف ... خدا بگم چی کارت کنه مهربان خوب من و جلوی در ورودی پیاده می کردی خودت میومدی تو پارکینگ حالا یه طبقه دیگه هم به اون 5 طبقه اضافه میشه.
هلک و هلک 5 طبقه رو رفتم بالا. از طبقه سوم نفس بریدم. کشون کشون خودمو رسوندم بالا و تو کل راه با مرده های مهربان و ماهان یه خوش و بش حسابی داشتم و یه فیض عظیم بهشون رسوندم.
نکبتا اگه به خاطر این دو تا نبود یه جوری امروزم جیم میشدم که مجبور نشم الان دچار آسم مزمن بشم.
به زور خودمو به در خونشون رسوندم. تکیه دادم به دیوار و سر خوردم نشستم.
این جوری که نمیشد برم تو وقتی دارم از کمبود اکسیژن مثل ماهی تند تند لبامو باز و بسته می کنم.
باید صبر کنم نفسم جا بیاد.
یه پنج دقیقه نشستم تا نفسهام منظم بشه. بعد بلند شدم و یه دستی به لباسهام کشیدم و زنگ زدم.
به 30 ثانیه نکشید که در باز شد و صورت خندون خاله اومد جلوی در.
با لبخند بغلم کرد و گفت: به ..... ببین کی اینجاست. آنا جون. چه عجب افتخار دادی به ما خونه امون و روشن کردی. پس بالاخره این پسر از پس تو بر اومد و تونست بیارتت.
ازش جدا شدم. لبخند زدم. خاله دستش و انداخت پشت کمرمو به داخل خونه هدایتم کرد. خودش از پشتم به بیرون سرک کشید.
خندیدم و گفتم: خاله جان دنبال شاه پسرتون نگرد نیست.
خاله با تعجب گفت: نیست؟ کجاست؟ پس تو چه جوری اومدی؟
خنده ام گرفته بود انگار من بچه دو ساله امو نمی تونم خودم جایی برم.
من: خاله جان یه نگاه به سن و سال من بندازید. می تونم خودم بیام بیرون از خونه. گل پسرتونم آخه قابل اعتماد ه من و سپردین دستش؟ از همون دانشگاه جیم شد گفت کار دارم. منم با مهربان اومدم.
خاله: اِه پس کیا تو رو آورد؟ خوبه. بیا عزیزم بیا بریم تو.
دنبال خاله رفتم تو خونه. یه حال و پذیرایی گنده داشتن. انتهای سالنشونم یه آشپزخونه اپن بود که همیشه از تمیزی برق می زد. زینت خانم خدمتکار خاله اینا داشت برام شربت درست می کرد. بهش سلام کردم و اونم از تو همون آشپزخونه جوابمو داد. زینت خانم هفته ای سه بار میومد خونه خاله اینا رو تمیز می کرد. وقتهایی هم که خاله مهمون داشتم میومد کمکش. همه خانواده اش جنوب بودن و خودش اینجا تنها.
واقعا" زن وفاداری بود که بعد 6 سال دوباره برگشته بود پیش خاله اینا هر چند خاله هم کم بهش نمی رسید. خرج عروسی پسرش و جهیزیه دخترشو خاله داده بود. خاله دست خیر داشت. بوی غذا هم بلند بود داشتم می مردم از گشنگی. بی خیال رژیم و اینا شدم. نمیشد غذای خاله رو نخورد.
دست پختش حرف نداشت برای همینم همیشه خودش غذا می پخت. یا با کمک عمو با هم می پختن. عمو هم ید طولایی در آشپزی داشت مخصوصا" در قاطی کردن مواد غذایی تو خوراکی ها و خورشتهای مختلف. یه عدسی می خواستن بپزن کلی چیز میز توش می ریختن. از قارچ و هویج و سیب زمینی و پیاز و هر چی دم دستشون بود و می دونستن مفیده می نداختن توش و انصافا" هم خیلی خوشمزه میشد.
با اینکه خونه خاله اینا تو آپارتمان بود اما دوبلکس بود. یه پله وسط پذیرایی بود که می رفت بالا و سه تا اتاق خواب و یه حموم دستشویی طبقه بالا رو تشکیل می داد. البته این پایینم یه سرویس و دوتا اتاق خواب بود. من آخرشم نفهمیدم خاله اینا این همه اتاق به چه کارشون میاد.
مامان تا چشمش به من افتاد یه لبخند پیروز زد. انگار خیلی از کارش راضی بود. اما نمی فهمیدم از کدوم کارش راضیه.
مامان: می دونستم ماهان می تونه بیارتت برای همینم صبح بهت نگفتم و یک سره به ماهان گفتیم که بیارتت تا نتونی در بری.
چشمهامو ریز کردم و یه پشت چشم نازک کردم. ترو خدا ببینید برا من خانوادگی نقشه می کشن. پوف شانسه دیگه همه مادر دارن ماهم داریم. یه نخود هوامو نداره.
از اونجایی که صبح تقریبا" تو خواب لباس پوشیده بودم نفهمیدم زیر پالتوم چی پوشیدم. یه لیاس قدیمی زشت تنم کرده بودم که معمولا" برای تمیز کاری خونه می پوشیدمش.
خاله: عزیزم برو بالا لباساتو در بیار.
یه لبخند دندونی زدم و گفتم: خاله جان از اونجایی که تقریبا" من و مثل دزدها آوردین اینجا من لباس ندارم. یه دونه از اون لباس خوشگل خارجیهاتونو بدین من بپوشم.
خاله بلند خندید و مامان بهم چشم غره رفت. بزار بره تقصیر خودشه که بهم نگفت.
خاله رفت سمت پله ها و منم اومدم دنبالش برم که صدای حرصی مامان و شنیدم.
مامان: 10 دفعه بهت گفتم همیشه لباس مناسب بپوش زیر مانتو و پالتوت یه خانم همیشه احتمال مواقع اضطراری و میده.
همون جور که پشت خاله میرفتم کله امو برگردوندم و گفتم: یه خانم و از قبل خبرش می کنن برای مهمونی نه مثل قاتلا 6 نفرو مامور برا آوردنش کنن.
دیگه وانستادم ببینم مامان چی میگه. با خاله رفتیم بالا و رفتیم تو اتاقش. از تو کمدش یه تاپ خوشگل بادمجونی تا زیرباسن بهم داد. اونقدر نرم و لطیف بود که می خواستم بی خیال پوشیدنش بشم و بگیرم دستمو بکشمش به صورتم.
خاله از اتاق رفت بیرون و منم لباسمو عوض کردم با اینکه قیافه ام به خاطر خستگی زال و بال بود اما خوش تیپ شده بودم با این تیشرت قرضیه. جلوی آینه یکم خودمو دید زدم و این ور اون ور کردم.
بعد دو دقیقه رضایت دادم و رفتم بیرون. اومدم مستقیم از پله برم پایین که فضولیم گل کرد.
بزار برم یه سرک به اتاق ماهان بکشم.
آروم در اتاق و باز کردم. مثل همیشه مرتب و تمیز. همون میز همون تخت همون آینه همه چیز همونی بود که 5 سال پیش دیده بودم. انگار زمان تو این خونه ثابت مونده بود.
رفتم تو اتاق. تخت کنار پنجر، یه آینه گنده با میزش. همیشه به این آینه ماهان حسودی می کردم. کل هیکلتو می تونستی توش ببینی.
میز کامپیوترش. خم شدم رو میز. همیشه از فضولی تو کامپیوتر بقیه خوشم میومد. دستم خورد به موس یهو صفحه کامپیوتر روشن شد. انگار ماهان یادش رفت خاموشش کنه.
جلوم یه طرح بود. چشمهامو ریز کردم تا دقتم بیشتر بشه. یکم این ور اون ورش کردم. برای یه خونه یک خوابه بود. یه آپارتمان. خوب بود. خوشم اومد. غرق نقشه و طرحش شده بودم که یه صدایی گفت: چه طوره؟؟؟؟؟
وای خدا ترسیدم.
خیلی بده وقتی داری یک کار یواشکی می کنی یکی بیاد مچتو بگیره.
به ماهان که به چهارچوب در تکیه داده بود نگاه کردم. ماهان تکیه اشو از در برداشت و اومد سمتم. اومد پشتم و از پشت روم خم شد. موس و گرفت و یه توضیح کلی در مورد نقشه اش داد.
خوب اینا رو که خودمم فهمیده بودم. یه چیز جدید بگو. فک زدنش که تموم شد سرشو کج کرد و بهم نگاه کرد.
ماهان: خوب نظرت چیه؟
به مونیتور نگاه کردم و گفتم: خوبه اما .... جای سرویش و عوض کنی بهتره. اینجا خیلی تو چشمه. یه مهمون اگه تو خونه نشسته باشه دقیقا" می تونه آمار دستشویی رفتن بقیه رو بگیره.
به کامپیوتر نگاه کرد و گفت: آره حق با توئه.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، FARID.SHOMPET
#5
قسمت 5

دوباره به من نگاه کرد و گفت: آنا تو نمی خوای کار کنی؟؟؟؟
یه ابروم رفت بالا.
من: خوب دارم کار می کنم دیگه. پس کیه هر روز تو دانشگاه میبینیش منم دیگه.
یه لبخندی زد و گفت: نه خره منظورم نقشه کشی بود. تورشته ات معماریه اگه نقشه و طرح نکشی حیفه. این همه استعدادت حروم میشه. چرا توی یه شرکت کار نمی کنی؟؟؟
اخم کردم: اولا" خره خودتی بی ادب. هر چند من معنی خرو به معنی همون بزرگش می گیرم. می دونی که یه معنی دیگه اش یعنی بزرگ. دوما" کار کجا بود آخه عقل کل. قبل دانشگاه کلی دنبال کار گشتم اما پیدا نشد.
یه ابروش رفت بالا.
ماهان: خوب شرکت بابات که بود.
اخم کردم: برای بابام کار نمی کنم. خوشم نمیاد بقیه بگن نون خور باباشه.
سرشو کج کرد.
ماهان: شرکت ما ......
من: نچ ، شرکت شمام نه. میگن با پارتی بازی اومده آشنا بازیه.
ماهان اخم کرد و گفت: از کی تا حالا به فکر حرف مردمی یعنی نمی خوای کار کنی؟؟؟
شونه امو انداختم بالا و از جام بلند شدم. ماهانم مجبور شد صاف بایسته.
من: دارم کار می کنم. من الان استاد یه مشت دانشجوی خنگم. همیشه عشقم استادی بود که این بچه خنگا دورمو بگیرن و هی بگن استاد استاد. الانم دارم حال میکنم با کارم.
ماهان دقیق نگام کرد.
ماهان: درسته که استادی و دوست داری. منم دوست دارم اما دلیل نمیشه که استعدادمو حروم کنم. وقتی داشتی به طرح ها نگاه می کردی من دیدمت. نگاهتو برق تو چشمهاتو دیدم. دلت تنگ شده مگه نه؟ دلت تنگ شده برای طرح زدن و نقشه کشیدن.
دلم تنگ شده بود. برای جابه جا کردن دیوارها. برای خلق یه چیز رویایی. یه چیز عالی که آدمها توش به آرامش برسن.
وقتی یه خونه می بینم همه اش تو فکر اینم که اگه این دیوارش و بر می داشتیم جای این ستون و جابه جا می کردیم اگه اتاق خواباشو می بردیم اون سمت و .... چی میشد.
وقتی یه خونه نصفه کاره یا وقتی یه آجر می دیدم دست و پام می لرزید.
اخم کردم. محکم گفتم: دلم تنگ شده اما برای آشنا کار نمی کنم. شرکتتم نمیام.
اومدم بیام بیرون که بازومو گرفت. برگشتم. داشت می خندید.
ماهان: خوب باشه شرکت نیا تو خونه کار کن. من یه پیشنهاد خوب برات دارم. همین جوری ردش نکن خره ....
اخمام رفت تو هم بی تربیت هی خره خره می کنه. با حرص بازومو از تو دستش گرفتم. یه ابرومو بردم بالا و با اخم گفتم: تا ببینم .....
یه قدم رفتم سمت در نیشمو باز کردم براش و در حالی که حرفامو می کشیدم با تمانینه پشت بندش گفتم : بزززززززززغاله جونننننننننننننن ..............
چشمهاش گرد شد. با بهت گفت: به من میگی بزغاله ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
وای قیافه اش خیلی با حال شده بود. یه خنده دندون نما براش کردم و ابروهامو تند تند دادم بالا و بی صدا با حرکت لبهام بهش گفتم: بزغاله ........
ماهان نگو بگو لبو همچین حرصی عصبانی شده بود که ....
تا یه تکونی خورد که بیاد سمتم منم یه جیغ کوتاه کشیدم و دوییدم سمت در و از اونجام روی پله ها و ....
با صدای جیغ من و دادای ماهان، مامان و خاله سیمین که رو مبل نشسته بودن و داشتن حرف می زدن با ترس از جاشون پریدن. منم مستقیم رفتم سمت اونا که با پناه بردن به اونا خودمو از دست ماهان نجات بدم.
یه نگاه به مامان کردم که اولش با بهت و ترس بهم نگاه کرد بعد با دیدن ماهان که دنبالم می دویید و می خواست بگیرتم و پوستمو بکنه. خودش همه چیز و فهمید. فهمیدم که اگه بخوام به مامان پناه ببرم نه تنها من و دو دستی تقدیم ماهان می کنه بلکه خودشم بهم محبت میکنه و من و بی نصیب نمی زاره.
همیشه همین بود مامانم ماهان و بیشتر از من دوست داشت و همیشه هوای اون و داشت.
به خاطر همین مامان و بی خیال شدم و دوییدم سمت خاله و پشتش پناه گرفتم. خاله همیشه پشت من و می گرفت چه مقصر باشم چه نباشم. ماهانم جلوی مامانش حرف نمی زد. آی خوشم میومد.
رفتم پشت خاله و مظلوم گفتم: سیمین جون نجاتم بده پسرت وحشی شده.
خاله که از بهت و ترس در اومده بود با خنده گفت: باز چی شده که افتادین به جون هم؟
مظلوم گفتم. من کای نکردم این قند عسلته که چشم نداره منو ببینه مثل گاو وحشیه منم براش پارچه قرمز تا منومی بینه رم میکنه.
خاله بلند خندید. مامان یه چشم غره توپ رفت بهم و با تحکم گفت: آنا ....
ماهانم عصبانی گفت: به من می گی گاو وحشی؟ یه گاوی نشونت بدم که حض کنی. تو رو هم مثل همون پارچه قرمز تیکه پارت میکنم. بزار دستم بهت برسه.
خیز برداشت سمتم که خاله محکم گفت: ماهان ....
ماهان تو نصفه راه خشک شد و صاف ایستاد.
آی حال کردم آی حال کردم. با ذوق بی صدا خندیدم و برای ماهان زبون در آوردم چشمهاشو برام گرد کرد و و هی ریزشون کردو با چشمهاش برام نقشه کشید که سر وقتش دمار از روزگارم در بیاره.
عمرا" من دیگه از کنار خاله تکون بخورم.
خاله: ماهان خجالت بکش. با دخترم چی کار داری؟؟؟؟؟
بعد من و از پشتش کشید و یه وری بغلم کرد.
خاله: بیا عزیزم بیا کنار خودم بشینو به این پسره بی تربیت توجه نکن. خجالتم نمیکشه مثلا" شما مهمون مایین. هر چند این خونه برای خودتونه.
انقده خاله رو دوست داشتم. مثل مامانم دوسش داشتم. یه خاله واقعی بود برام. خیلی خوب و مهربون بود. منم مثل دختر خودش دوست داشت. هر چقدر مامان من هوای این ماهان بزغاله رو داشت خاله سیمین هوای من و داشت.
با ذوق یه ماچش کردم و نشستم کنارش رو مبل. ماهانم یکم با اخم و عصبی نگام کرد و بعد راهشو کشید و رفت. منم دیگه از جام تکون نخوردم تا آخر شب. هر چند بعد شام ماهان عصبانیتش یادش رفت و اومد کنارم نشست و در مورد کاری که می خواست بهم پیشنهاد بده حرف زد.
ظاهرا" یه زمین خیلی بزرگ یکم خارج از شهر خریده بود البته شریکی. چند تا شریک بودن. قرار بود که یه شهرک بسازن. نیاز به نیرو داشتن. مهندسای اصلیش خودشو مهربان بودن. البته کلی نیرو داشتن اما خوب طرح و نقشه کشی کسی و غیر خودشون قبول نداشت. از من می خواست که براش نقشه آپارتمانها رو بکشم که خودش با خیال راحت بره سراغ باقی قسمتها و کارهاش.
بهش گفتم باید زمین و ببینم و توضیحات بیشتری لازم دارم.
اونم قبول کرد و گفت یه روز می برتم و زمین و نشونم میده.
من تاکید کردم که تو خونه کار می کنم و شرکت نمیام.
چون این جور که فهمیده بودم شرکتش طبقه ششم یه ساختمون بزرگ بود. منم عمرا" جون بالا رفتن از 6 طبقه رو نداشتم.
قرار بود امروز با ماهان بریم زمینی که در موردش حرف می زد و ببینیم. جفتمون تا عصر کلاس داشتیم. تازه از در کلاس اومدم بیرون که مهربان و ماهان و با هم دیدم. این دوتا هم مثل لاله و لادن خدا بیامرز شدن دو قلوهای به هم چسبیده. از هم جدا نمی شن.
بهشون رسیدم و سلام کردم. جوابمو دادن.
مهربان لبخندی زد و گفت: خیلی خوشحالم که قبول کردین باهامون همکاری کنید. ماهان خیلی ازتون تعریف کرده.
یه ابروم رفت بالا. ماهان تعریف کرده؟ از چی من تعریف کرده؟ اون که اصلا" کارهای من و ندیده بود.
به ماهان نگاه کردم که با خنده دندونی نگاهم می کرد.
من که می دونم دردش چیه و چرا ازم خواسته کمکشون کنم. این پسره ساعت بیکاریش کم شده نمی رسه به عشق و حالش و دوست دخترهاش برسه دنبال یه حمال مفت می گرده.
به مهربان لبخند زدم و گفتم: باعث افتخارمه که با دکترهایی مثل شما کار کنم.
مهربان: ممنون لطف دارید.
ماهان: خوب دیگه، کیا ما بریم. فعلا".
با مهربان خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین ماهان شدیم. در طول راه هم هی این ماهان چرت و پرت گفت و از دوست دخترهای خل و چلش تعریف کرد. من که مرده بودم از دستش از خنده.
باورم نمیشد دختری هم باشه که انقده خنگ باشه که چاخان پاخانای ماهان و باور کنه.
تعریف می کرد که یه بار برای سرگرمی به یکی از دوست دختراش از دم همه مشخصاتش و دروغ گفته . تو یه فیلم دیده بود دوست داشت امتحان کنه.
نفله احساسات ملت و کرده بود وسیله آزمایشش.
میگفت دختره از اینا بوده که هی خودشو به این و اون می چسبونده و پیله دیگه ول نمی کرد. دختره هم به شدت کرم داشت. البته من اسمش و کرم نمی زاشتم. دختره رسما" فلان بوده.
ماهانم از اسم گرفته تا شغل و خانواده و همه رو بهش دروغ گفته.
گفت اسمش شایانه. بابا و مامانش طلاق گرفتن. این خودش جدا زندگی می کنه. تا دیپلم بیشتر درس نخونده و یه بوتیک داره.
با تعجب پرسیدم: خوب این دختره خنگ هیچ وقت نخواست بیاد بوتیکت؟
ماهان با خنده گفت: چرا اتفاقا" منم به یکی از دوستام که بوتیک داشت سپرده بودم.
خلاصه اینکه نافرم دختره رو فیلم کرده بود. هر چند آخرش با بدبختی از دست دختره در رفته.
من نمی دونم این پسره کی می خواد آدم بشه همه اش دنبال این کارهاست. قربونش برم یه دوست دختر درست و حسابی هم نداره که لااقل آدم دلش خوش باشه. همه اشون از این ریختیان.
خلاصه رسیدیم به زمین مورد نظر.
چی بگم از زمین. یه زمین خیلی خیلی بزرگ بود. وسط یه جای بی آب و علف. انگاری که زندگی اونجا مرده. اگه تیرکای برق و اینا رو اونجا نمی دیدم فکر می کردم رفتیم کویر.
یه زمین صاف و خاکی. نه درخت آنچنانی نه یه تخته سنگی هیچی. برهوت برهوت بود.
از ماشین پیاده شدیم و قدم زنان رفتیم تو تا نزدیک وسطای زمین. هر چند اینجا اونقدر بزرگ بود که نمی تونستی پیاده برسی به وسطاش.
ماهانم شروع کرد به توضیح دادن طرح. که قراره یه شهرک جدید بسازیم. آپارتمانای 20 طبقه که تعداد واحدهای توش متفاوته. از یک خوابه گرفته تا سه خوابه دارن.
پارک و مرکز خرید و فروشگاه و چی و چی و چی ....
گوشم به حرفهای ماهان بود و چشمم به زمین. با گفتن هر قسمت از طرح من تو ذهنم یه ساختمون، یه فروشگاه، یه مرکز خرید، یه پارک، یه .... همه اینها تو ذهنم به صورت زنده نقش می بست. جوری که من تقریبا" تو ذهنم اون شهرک و به طور کامل و ساخته شده می دیدم. و چقدر براش ذوق زده بودم.
داشتم به طرح و شهرک نگاه می کردم که احساس کردم یه چیزی زیر پاهام تکون می خوره.
بی خیال به زیر پاهام نگاه کردم.
واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییی .........................................
یه موش گنده درست زیر پام داشت واسه خودش پیاده روی می کرد و چیزی نمونده بود که خودشو به کفش و شلوار من بماله.
با همه ی وجودم یه جیغی مهیب کشیدم که باعث شد صدای ماهان که در حال توضیح دادن بود قطع بشه. وقتش و نداشتم به ماهان نگاه کنم.
تو زندگیم از موش بیشتر از هر چیز دیگه ای متنفر بودم. تنها موشهایی که می تونستم نگاهشون کنم و جیغ نکشم جری تو موش و گربه بود و اون موش سر آشپز تو کارتون رتتوری.
اونم چون می دونستم کارتونن و نمی تونن بیان بیرون از تلویزیون بدون جیغ کشیدن نگاهشون می کردم.
مغزم قفل کرده بود. حالم خراب بود. اختیارمو از دست داده بودم. حاضر بودم اگه می شد از همین جا با یه پرش بلند خودمو به ماه برسونم اما این موشه به من نرسه.
تو این جور وقتها معمولا" می پریدم روی یه جای بلند یه جایی که این موش اژدهایی دستش به من نرسه.
تو یه لحظه تو گیجی و هنگی بدون اختیار بدون اینکه بدونم چی کار می کنم با یه حرکت چرخیدم و دستهامو انداختم دور گردن ماهان و پاهامم قفل کردم دورکمرش و تا جایی که می تونستم خودمو کشیدم بالا تا حدالمقدور از موشه دور باشم. سرمم تو گردنش فرو کردم.
تو اون لحظه هیچ اختیاری روی رفتارو کارهام نداشتم. حتی نمیفهمیدم دارم چی کار می کنم.
از ماهانم به عنوان یه تنه درخت استفاده کرده بودم.
محکم چسبیدم به ماهان و جیغ های خفه کشیدم.
داشتم از ترس سکته می کردم. تو دلم خدا خدا می کردم که خود خدا من و از دست این اژدهای کثیف پر از بیماری نجات بده.
ماهان بدبخت که بهت زده مونده بود. نمی دونست چی کار بکنه. همون جوری خشک شده بود. یکم که به خودش اومد آروم دستش و چند بار به کمرم کشید.
با بهت و نگرانی و اضطراب مهربون گفت: آنا چی شده ؟ چرا جیغ میکشی دختر؟؟؟ نترس من پیشتم.
سرمو بیشتر تو گردنش فرو کردم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم و با صدایی که از ترس می لرزید گفتم: من و از اینجا ببر. اینجا موش داره.
اولش ناباور تو جاش موند. دستش از حرکت ایستاد. با بهت گفت: موش ؟؟؟؟ ....
یهو شروع کرد اول ریز ریز خندیدن بعد خنده اش صدا دار شد و کم کم تبدیل شد به قهقهه. تمام هیکلش می لرزید از خنده.
آروم سرمو بلند کردم. دلخور، ناراحت با اخم سرمو کج کردم سمتش و بهش نگاه کردم.
خیلی بد بود که به ترسهام می خندید.
ماهان سرشو کج کرد سمتم و با دیدن صورتم و حالتهاش خنده اش اول کم شد بعد بی صدا و بعد تو یه لحظه به طور کامل قطع شد. زل زد تو چشمهام. با نگاهم سعی می کردم شماتتش کنم.
خیلی بوزینه ای که به من می خندی. خدا قسمت کنه تو هم از یه چیزی بترسی منم همین جوری بهت می خندم که احساس کنی سوسکی. چون من الان دقیقا" احساس می کنم مثل یه مورچه ترسو و بی دفاعم.
خدا خدا می کردم که ای کاش می تونست حرفهامو و از نگاهم بشنوه یا بخونه.
یادم نبود که یه ابرومم ببرم بالا تا به نهایت ناراحتی و دلخوریم پی ببره.
ماهان اما فقط نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت. چشمهاش آروم بود. صورتش نزدیک. نفسهاش گرم.
تازه به خودم اومدم و موقعیتمو درک کردم.
ای وای من این بالا چی کار می کنم؟ من کی اومدم بغل ماهان؟ من چه جوری این ریختی بهش چسبیدم؟ وای خاک به سرم آبرو ریزی ترسیدن از موشم یه طرف بی حیثیتی این جوری مثل کوآلا چسبیدن به ماهان از یه طرف دیگه.
تو چشمهاش زوم بودم. آروم پاهامو از دور کمرش باز کردم و آویزون شدم. کم کم دستهامم از دور گردنش شل کردم و خودمو کشیدم پایین. دست ماهان هنوز دور کمرم بود.
مثل آدمی که از درخت بالا رفته باشه و حالا بخواد بیاد پایین از ماهان پایین اومدم.
وقتی مطمئن شدم پاهام به زمین رسیده آروم خودمو ازش جدا کردم و کشیدم عقب. دست ماهان همراه کمر من اومد جلو.
آروم روی کمرم کشیده شد و بعد جدا شد. هنوز داشتم بهش نگاه می کردم.
برای اولین بار تو زندگیم از ماهان خجالت کشیدم. سرمو انداختم پایین.
یه دقیقه بعد صدای ماهان و شنیدم.
ماهان: دختر تو کی انقدر سبک شدی؟ قبلا" مثل یه سنگ گنده سنگین بودی.
ای بمیری تو که نمی زاری دو دقیقه مثل یه دختر رفتار کنم. می دونست من از وزن قبلیم شاکی بودم و خوشم نمیومد کسی از وزنم حرف بزنه ها اینم سواستفاده می کرد.
سریع سرمو بلند کردم و با اخم نگاهش کردم. لبهاش گشاد باز بود و داشت با تمام وجود دندونهاشو نشونم می داد.
واه ببین چقده دندوناش ردیف و سفیدن.
با حرص یه مشت زدم به بازوش و گفتم: برو گمشو بی شعور. تو کی اون موقع بلندم کردی که فهمیدی سنگینم؟
ماهان با خنده گفت: همون دیگه اونقده سنگین بودی نمی تونستم بلندت کنم.
با جیغ گفتم: ماهاننننننننننننننننننننن نننننننننن ......
قهقهه زد. منم اخم کردم. رفتم سمت ماشین و تو همون حال بلند گفتم: بیا بریم من دیگه یه دقیقه هم تو این زمین موش دارت نمی مونم.
دوباره بلند خندید و دنبالم راه افتاد.
خوبی ماهان این بود که اونقدر باهات راحت برخورد می کرد که اصلا" فرصت خجالت کشیدن پیدا نمی کردی. با شوخی هم کاری کرده بود که اصلا" یادم رفته بود که باید خجالت بکشم.
سوار ماشین شدیم و ماهان رسوندم خونه. هیچ کدوممونم در مورد اتفاقی که افتاده بود حرفی نزدیم.
اعصابم داغون بود من نمی دونم. خاله مهمونی گرفتنش دیگه چی بود؟ همین دو هفته پیش خونه اشون بودیم حالا می خواد مهمونی بگیره کلی هم آدم دعوت کرده مامانم پیله کرده که حتما" باید بیای.
به زور این دو هفته از دستش در رفته بودم که نرم خونه خاله اینا اما این بار و نمی تونستم جیم بشم.
خاله هم خوب می دونست چه روزی مهمونی بگیره که مامان بتونه منو خفت کنه و نزاره در برم.
از صبح مامان 4 چشمی من و میپاد که یه وقت فرار نکنم.
نه دیگه تسلیم شدم مجبوری میرم مهمونی امشبو.
مامان بی خیال بشه خاله نمیشه. از صبح 10 دفعه بیشتر زنگ زده گفته حتما" منم برم. اگه نرم ناراحت میشه. منم که عاشقه خاله ام دیگه وقتی خودش زنگ زده اونم چند بار نمیشه نرم.
جهنم پله و نفس تنگی و خراب شدن آرایش و دک و پزم. خاله و خوشحالیشو عشقه.
این بابای ماهم معلوم نیست چه مدلیه. نمی فهمی این سمتیه یا اون سمتی.
مشکلش با روسری گذاشتن و دست ندادن هنوز پا برجاست. اما خوب استثنا هم داره. مثلا" دست با بزرگترها مجازه. روسری نزاشتن تو مهمونیهای بزرگ و مراسم عروسی و تولد مجازه. یکی نیست بگه خوب اونجا هم این مردان نامحرم تشریف دارن چه جوریهاست تو مراسم من و بدون روسری ببینن بلامانع است اما تو خونه باید حجاب کنم؟؟؟؟؟
باباست دیگه. به هر کی بگم بابام این جوری از زور تعجب شاخ در میاره و عمرا" باور کنه اما خوب .....
لباس پوشیده آرایش کرده حاضر و آماده جلوی تلویزیون آهنگ گذاشتمو بالا و پایین می پرم. کلی هیجان زده ام آهنگش توپه توپه این پرشهام انرژی و خوب تخلیه می کنه.
یه پیراهن کوتاه پوشیده بودم که فیت تنم بود. بلندیش تا روی زانوهام بود و یه جوراب شلواری مشکی هم پوشیده بودم باهاش.
لباسم دو تیکه بود از زیر سینه ساتن مشکی بود که چین های افقی داشت. بالا تنه اش سفید بود با دایره های مشکی. یقه ی گرد داشت با آستین های کوتاه.
زیر سینه اش خط فاصل بین پارچه سفید و مشکیش یه کمربند 10 سانتی از پارچه قرمز داشت که سمت چپش یه پاپیون کوچیک تزئینش کرده بود. موهامو صاف کردم و ریخته بودم رو شونه هام و یه گوشواره بلند که به صورت شاخه ی چند برگی بود و برگهاشم قرمز بود انداخته ام گوشم. رنگ نقره ای و قرمزش خیلی جلوه قشنگی داشت.
بالاخره مامان و بابا آلاگارسون کرده اعلام آمادگی کردن. مامان که تا چشمش به صورت قرمز من افتاد یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت: ذلیل شده دو دقیقه نمی تونی خودتو نگه داری؟ الان هر چی مالیده بودی به صورتت که می ماسه.
با دستم بازومو مالوندم. مامانم نیشگونای بدی می گرفت قشنگ گوشت تنت و می کند.
با اخم گفتم: قرمزی صورتم دو دقیقه دیگه برطرف میشه بازومو بگو که کبود کردی و همه هم امشب می بینن.
مامانم یه چشم غره بهم رفت و من خفه شدم.
بی حرف سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. هندزفیریمو گذاشتم تو گوشم.
تو ماشین داشتم فکر می کردم که چه جوری 4 طبقه رو با این کفش پاشنه بلند مشکیهام برم بالا. شاید اگه کفشامو در بیارم بهتر باشه. خوب بعدش جورابم کثیف میشه ضایعست که. نه بابا کسی جورابتو نمی بینه که تو خونه کفشاتو در نمیاری.
همین جور خود درگیر بودم که رسیدیم. وای فکر اینجاشو نکرده بودم که چه جوری مامان اینا رو بپیچونم که زودتر از من برن بالا.
بابا ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم رفتیم تو ساختمون. نزدیک آسانسور که شدیم یهو یه فکری به سرم زد. سیم هنزفیزیمو که هنوز روشن بود و از گوشی کشیدم. صدای آهنگ گوشیم بلند شد.
مامان و بابا برگشتن سمت من. سریع گفتم : وای ببخشید گوشیم زنگ می خوره.
گوشیمو برداشتم و دکمه استپ آهنگ و زدم و گوشی و گذاشتم دم گوشم و شروع کردم به الکی حرف زدن.
بابا دکمه آسانسورو زد. یکم بعد آسانسور رسید و بابا درشو باز کرد. من کماکان مشغول فک زدن با دوست خیالیم بودم. با دست به بابا اشاره کردم که سوار شه . گوشی و از گوشم فاصله دادم و آروم گفتم: شما برید منم میام.
این و گفتم و دوباره مشغول حرف زدن شدم.
بابا و مامان یه نگاه به من کردن و بی حرف در و بستن و آسانسور راه افتاد.
چشمم به آسانسور بود مطمئن که شدم رفتن گوشی و آوردم پایین و یه نفس راحت کشیدم.
تند دوییدم سمت پله. البته تا جایی که کفشهامو دامن تنگ لباسم اجازه می داد تند دوییدم.
به ضرب و زور از پله ها رفتم بالا. ای بمیری ماهان که مهمونی نمی گرفتی.
البته این ماهان بدبخت هیچ نقشی تو مهمونی گرفتن نداشتا. خاله عشق مهمونی بود. اما خوب از اونجایی که به خاله و عمو چیزی نمی تونستم بگم به ماهان بد و بیراه می گفتم.
از پله ها بالا رفتن همانا و نفس تنگی گرفتن و لپ گلی شدنم همانا.
به طبقه 4 که رسیدم دم همون پله ها ایستادم و یکم نفس تازه کردم. اما خوب با صورت قرمزم نمی تونستم کاری بکنم.
رفتم جلوی در و یه دستی به موهام کشیدم و کلی هوا هم فرستادم تو ریه هام و زنگ و زدم.
یه دقیقه بعد ماهان در و باز کرد.
چشمش که به من افتاد یه ابروشو برد بالا و گفت: کجا بودی؟ چی کار می کردی که قرمز شدی؟؟؟ کی زنگ زد؟ با کی داشتی حرف می زدی که انقده طول کشید؟ دوست پسرت بود؟
یه چشم غره بهش رفتم و با دست زدم به سینه اش و هولش دادم کنار و خودم اومدم تو.
تو همون حالت گفتم: برو بابا دوست پسرم کجا بود. الان داری میمیری از فضولی؟ منم عمرا" بهت بگم بزار امشب کوفتت شه تو خماری بمون.
ماهان در و بست و دنبالم راه افتاد و گفت: جون ماهان کی بود باهاش حرف می زدی؟ عمو اینا 7-8 دقیقه ای میشه که رسیدن. حتما" آدم مهمی بوده و حرفای چیز داری می زده که جلوی عمو و خاله نمی تونستی حرف بزنی و پیچوندیشون.
اخم کردم: بچه پرو همه که مثل تو منحرف نیستن. بی تربیت حرف چیز دار دیگه چیه؟
نیششو باز کرد و گفت: راست می گم دیگه بگو کی بود. من اصلا" فضولم نیستم الان غیرتم زده بالا.
با تعجب به گردنش و پیشونیش نگاه کردم. معمولا" یکی غیرتی میشه یاعصبانی میشه رگ کنار پیشونیش و گردنش میزنه بیرون اما من هر چی نگاه می کردم دریغ از یه مویرگ چه برسه به رگ.
اومدم یه چیز بهش بگم که صدای خاله رو از پشت سرم شنیدم. و برا همین بی خیال شدم. برگشتم سمت خاله.
وای این زن چقده ناز بود. یه کت و دامن بادمجونی پوشیده بود که دامنشم تا روی زانوش بود. موهاشم خوشگل پشت سرش ساده جمع کرده بود.
رفتم جلو و بغلش کردم و یه ماچ رو گونه اش نشوندم.
با ذوق گفت: وای آنا جان چقدر خوشگل شدی. خیلی خوشحالم کردی که اومدی همه اش فکر می کردم که نکنه یه وقت نیای.
از تعریفش ذوق مرگ شدم و یه نیش باز کردم براش و گفتم: نه خاله جون مامان مثل شیر بالا سرم ایستاده بود نمی شد جیم شد.
خاله با لبخند یه اخم کوچولو کرد و یه ضربه آروم زد به بازوم.
روبه ماهان کرد و گفت: ماهان جان آنا رو ببر تا لباسهاشو عوض کنه.
این و گفت و یه دستی به بازوم زد و گفت: زود برگرد.
و رفت.
برگشتم سمت ماهان دست به سینه با اخم داشت نگاهم می کرد. ابروهام رفت بالا. این چشه؟؟؟
من: چته میر غضب شدی؟
ماهان: می خوام بدونم نوکر باباتم به خوشگلی و خوشتیپی من بوده یا نه.
یه قدم رفتم عقب و یه نگاه خریدار به سر تا پاش کردم و گفتم: نه انصافا" بهتر از تو بود.
اخمش زیاد شد و خواست بزنه به بازوم که یکی سلام کرد.
اه این که مهربونه. کلا" سر جهازی ماهانه. هر جا این اتل باشه متلم دنبالشه. خوبه لااقل الان به یه دردی خورد. نجاتم داد از دست این بزغاله.
من: سلام آقای دکتر خوب هستید؟ خانواده خوبن. خوش اومدین. صفا آوردین منور کردین اینجا رو .
ماهان با آرنج زد تو پهلوم و گفت: اویییییییییییییییی خونه خودتونه تعارف تیکه پاره می کنی؟؟؟؟
پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: پس چی؟ میرم به خاله می گما.
آی خوشم میومد برم چقلی ماهان و به خاله بکنم. همیشه خاله ازم طرفداری می کرد و حال ماهان و می گرفت. یاد بچگیهامون بخیر. آخی ....
با حرفم ماهان یه لبخند مهربون زد و گفت: یادش بخیر.
چشمهام گرد شد. اونم داشت به همون فکر می کرد که من داشتم فکر می کردم. خندیدم.
ماهان: بیا بریم لباسهاتو عوض کن.
دیدم ما دوتا مهربان و شکل درخت دیدیم و بهش هیچ توجهی نداریم. خدایی خیلی ضایع بود انقده راه اومده بود عرض ادب کنه ما دوتا در حد یه سلام باهاش حرف زدیم و هیچی تحویلش نگرفتیم.
سریع مانتومو در آوردم و شالمم از سرم گرفتم و همراه کیفم دادم دست ماهان. ماهانم با چشمهای گرد شده به من نگاه می کرد.
یه لبخند دندونی براش زدم و گفتم: قربون تو پسر خاله، داری میری اینا رو هم ببر تو اتاق بزار. زشته آقای دکتر اینجا تشریف دارن تنهاشون بزارم.
ماهان چشمهاشو ریز کرد و سعی کرد خبیث نشون بده خودشو. همون جور با چشمهای ریز شده رفت سمت پله ها و رفت بالا.
مهربان خندید و اومد کنارم با خنده گفت: ماهان به حرفی هیچکی این جوری گوش نمیده.
لبخند زدم و گفتم: خوب من هیچکی نیستم. یه زمانی سری از هم سوا بودیم.
برگشتم سمت مهربان و گفتم: بهتون خوش می گذره آقای دکتر؟
تو چشمهام نگاه کرد و گفت: نمی خوای مهربان گفتن و تموم کنی؟؟؟
گیج گفتم: بله؟
خندید و گفت: من اسم دارم ترجیح می دم بیرون دانشگاه اسممو صدا کنن. کیا ....
ابرومو انداختم بالا جان من بیا این مهربونم زبون وا کرد واسه من: آهان. بله تازه فهمیدم دک .....
اومدم بگم دکتر که ابروهای مهربان اخطار وار بالا رفت.
منم سرمو همراه ابروهام بالا بردم و برای اصلاح حرفم گفتم: دک .... یا ....
کیا پق زد زیر خنده.
کیا: خوب این الان چی بود.؟ نه دکتر بود نه کیا.
یه دستی به گردنم زدم و گفتم: خوب منظورم همون کیا بود.
خنده اش تبدیل به لبخند ملیح شد. یکی از اون سمت سالن صداش کرد. کیا یه نگاه به اون سمت کرد و دوباره به من نگاه کرد و گفت: ببخشید صدام می کنن.
من: خواهش می کنم بفرمایید.
مهربان رفت و منم یه دور دور خودم چرخیدم. مامانم اینا رو دیدم که کنار چند تا از این بزرگرترها نشسته بودن. حوصله سلام و علیک نداشتم. برای همینم نرفتم پیششون.
یه جای خالی روی یه مبل پیدا کردم و رفتم نشستم روش. با چشم مهمونا رو وارسی کردم ببینم کیا اومدن.
خیلی از فامیلهای ماهان و می شناختم. قبلا" زیاد خونه اشون بودم و زیادم با فامیلهاشون این ور اون ور می رفتیم. البته بهتره بگم دوستاشون. بیشتر فامیلهای نزدیکشون رفته بودن خارج اون چند نفری هم که مونده بودن ایران زیاد صمیمی نبودن.
کلا" ماهان اینا بیشتر دوست و رفیق خانوادگی داشتن تا فامیل.
یکم دورو برمو دید زدم که ماهان و دیدم که با دوتا لیوان شربت داره میاد سمتم. برندازش کردم. یه شلوار قهوه ای سوحته تنش بود. وقتی اومدم کتشم تنش بود حتما" با لباسهای من برده تو اتاق گذاشته.
یه بلوز کرم کاراملی با یه کروات نسکافه ای. موهاشم مرتب، صورت سه تیغ جوری که برق می زد.
خوشتیپ بود خداییا یعنی بلد بود چیو با چی بپوشه.
با لبخند اومد سمتم. یکی از لیوانها رو گرفت جلوم. با لبخند ازش تشکر کردم. اومد کنارم نشست.
ماهان: داری به چی نگاه می کنی؟؟؟
همون جور که به مهمونا نگاه می کردم گفتم: بهتره بگی به کیا نگاه می کنی.
ماهان چشمهاشو گرد کرد و گفت: داری به مهربان نگاه می کنی؟
آی دوست داشتم بزنم تو سرش ولی جلوی مهمونا زشت بود.
چشمهامو ریز کردم و گفتم: الان تو پس گردنی واجب نیستی؟ مهربان و می خوام چی کار من؟ اینجا این همه پسر خوب و خوشتیپ بعد من بشینم مهربانی که هر روز تو دانشگاه می بینمشو دید بزنم.
ماهان بلند خندید و گفت: خوب داری به کیا نگاه می کنی؟؟؟
چشمم دنبال یه پسری بود که یه کت و شلوار مشکی راه راه پوشیده بود و داشت با چند تا پسر دیگه حرف می زد.
با سر به پسره نگاه کردم و گفتم: ماهان این پسره کیه؟؟؟؟
ماهان رد نگاهمو گرفت و رسید به پسر.
ماهان: اه این حامده دیگه پسر آقای اعتمادی. یادت نیست؟ خونه اشون یه باغ گنده داشت؟
تازه یادم اومده بود. با سر تایید کردم.
من: اه این حامد دماغوئه؟ پس اون دماغ گنده اش چی شد؟
ماهان با لبخند خودشو کج کرد سمت من و گفت: داده شوهر خواهرش دماغشو عمل کرده.
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم: حمیرا؟؟؟؟ کی ازدواج کرد اون؟؟؟
ماهان: خوب فکر کنم یه پنج سالی میشه. انگار رفته بود دماغشو عمل کنه که محسن می بینتشو خوشش میاد.
یه ابرومو می ندازم بالا و میگم: دکتره قبل عمل دماغ خوشش میاد یا بعد عمل؟ اون دماغش تو آفساید بود بیچاره.
ماهان خندید و با سر اشاره کرد.
ماهان: اوناهاش اون شوهرشه.
رد نگاهشو گرفتم رسیدم به یه مرد کچل شکم گنده که کم کم یه 12 – 14 سالی از حمیرا بزرگتر بود.
با چشمهای گرد شده از تعجب گفتم: نه .... دروغ میگی. این که اصلا" به حمیرا نمی خوره. حمیرا خیلی فیس و افاده ای بود.
ماهان: هنوزم هست. همین که شوهرش دکتره براش کافیه. پسره یه ثوابیم کرد از دم همه شون عمل لازم بودن. مامانشم عمل کرده.
پق زدم زیر خنده. چه خانواده ای.
دوباره چشممو چرخوندم و این باز روی یه پسری زوم کردم که یه شلوار خاکستری تنش بود با یه کروات خاکستری مشکی راه راه. کتشو در آورده بود. به ماهان نشونش دادم.
ماهان: ایشون مهندس نیما هستن دیگه یادت نیست؟ همون که موقع فوتبال راش نمی دادیم.
بلند خندیدم. این پسره رو هیچ وقت تو بازی راه نمی دادیم اما من همیشه تو بازی بودم. بس که قلدر بودم.
یه پسره دیگه رو نشونش دادم. تا نشونش دادم ماهان بلند خندید. با تعجب برگشتم سمتش. بهم نگاه کرد و همون جور که سعی می کرد خنده اشو کم کنه گفت: ارسلانه یادت نمیاد؟؟؟
داشتم تو ذهنم دنبال ارسلان می گشتم.
ماهان با همون خنده گفت: ارسلانم بابا اونی که تو ویلای کرج ترسوندیمشو بهش گفتیم تو می خوای بخوریش.
خودش غش کرده بود از خنده. هم خند ه ام گرفته بود هم لجم گرفته بود. بی شعورا چون تپل بودم هر کیو که می خواستن بترسوننش میگفتن من می خوام بخورمش. چون بچه بودن و خنگ باورم می کردن احمقها.
دیگه کلاس و مهمون داریم و زشته و اینا رو بی خیال شدم.
دستمو آوردم بالا و محکم کوبیدم تو سر ماهان. یه متر پرت شد جلو.
آخیش دلم خنک شد. با ذوق داشتم به ماهان نگاه می کردم که داشت صاف می نشست. نیششم بسته شده بود. یه دستش به سرش بود و بهم چشم غره می رفت.
چشمم خورد به پشت سر ماهان. چشمهام گرد شد. لبخندم ملیح شد. با ذوق و یه صدای ناباور گفتم: کیارش .......

همچین ناباور و ذوق زده گفتم که ماهان کنجکاو بر گشت پشت سرشو نگاه کرد. یه پسری بود قد بلند صورت مردونه اما استخونی. چهار شونه. خوش استیل بود اما هیکلش ساخته شدهو ماهیچه ای نبود. هیکل متناسب، نه چاق نه لاغر، موزون بود. با چشمهای درشت قهوه ای . یه صورت مردونه قشنگ داشت. یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود همراه یه بلوز سفید و یه کروات باریک مشکی.
دستهاشم تو جیب شلوارش کرده بود. من و به شدت یاد دومادا می نداخت.
ای کاش عروسش من بودم.
با ذوق و یه حسرتی نگاهش می کردم. ماهان بی تفاوت برگشت سمتم و گفت: آره کیارشه چه طور؟؟؟؟
چشمش که به صورت حسرت زده من افتاد با دست به بازوم فشار آورد و هولم داد. یه تکونی خوردم و حواسم جمع شد اما چشم از کیارش بر نداشتم.
ماهان: هوی خانم پس نیوفتی. چته با چشمهات پسره رو خوردی؟
تو همون حالت مبهوتی به ماهان گفتم: ماهان کیارش ازدواج کرده؟
ماهان: نه ازدواج نکرده چه طور؟
گیج و مبهوت گفتم: میشه به زور کتکم که شده من و بندازی بهش؟؟؟
ماهان با چشمهای گرد شده بهم نگاه کرد.
ناباور گفت: خل شدی آنا؟ یعنی چی؟؟؟
با اخم برگشتم سمتش. اه چقدر حرف می زد نمی زاشت من با تمرکز با چشمهام به قورت دادن این کیارش برسم.
با همون اخم گفتم: یعنی اینکه یه کاری بکنی بیاد من و بگیره.
ناباور با ابروهای بالا رفته گفت : کیارش؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد برگشت پشتش و یه نگاه به کیارش انداخت. برگشت سمت من و انگشت اشاره اشو از بغل شونه اش رد کرد و به پشت سرشو جایی که کیارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت: همین کیارش؟؟؟؟
دوباره برگشت پشتشو نگاه کرد و دوباره منو، دوباره گفت: کیارش!!!!!!
بچه بیچاره حسابی هنگ کرده بود تعادلشو از دست داده بود هی من و نگاه می کرد هی پشتشو هیم می گفت کیارش.
منم که در عوالم هپروت بودم و با چشمهام قد و قواره کیارش و متر می کردم.
یهو ماهان دست از کیارش کیارش گفتنش برداشتو با یه اخم کوچولو صورتشو آورد جلوی صورت من و جلوی دیدم و نسبت به کیارش گرفت.
تو چشمهام زل زد و گفت: بگو که شوخی کردی. بگو از کیارش خوشت نمیاد.
با اخم با کف دست صورتشو هل دادم اون ور که دوباره بتونم کیارشو دید بزنم همون جور که با دیدنش لبخند میومد رو لبهام دستمو گذاشتم زیر چونه امو آرنجمو تکیه دادم به چونمو میخ کیارش شدم.
تو همون حال گفتم: من چه شوخی دارم با تو بکنم آخه. من کیارش می خوام.
ماهان دوباره اومد جلو . تقریبا" تو حلقم بود. تو چشمهام زل زد و گفت: تو اصلا" کی از کیارش خوشت اومد؟
سریع گفتم: از 13سالگی.
زیر لبی گفت: چه سن نحسی هم هست.
یهو با چشمهای گرد گفت: تو از 13 سالگی تو نخ کیارش بودی؟ آفرین خیلی زود بزگ شدی. تو 13 سالگی اولین عشقتو تجربه کردی.
دلخور بود انگار. بی توجه به لحنشو تعجبش گفتم: زودتر هم بزرگ شده بودم. 10 سالم بود برای اولین بار عاشق شدم.
متعجب دوباره اومد جلوم و گفت: 10 سالگی؟ عاشق کی؟
یه نگاه به چشمهای گرد شده و فضولش کردم داشت می مرد رسما" صاف ایستادم و بهش گفتم: بهت بگم ولم می کنی دیدمو بزنم؟
با سر جواب داد آره.
نفسمو به صورت فوت دادم بیرون.
من: اولین عشقم تو بودی. از 10 سالگی تا 12.5 سالگی.
یه لبخند دندون نما از سر رضایت و ذوق زد .
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: اما از وقتی تو با دوستات نشستی و پشت سرم بهم گفتی فیلِ گندهِ چاق از چشمم افتادی و تا 6 ماه باهات حرف نزدم.
لبخندش خشک شد، جمع شد. بهت زده بهم نگاه کرد.
ماهان: من ....
دستمو بالا آوردم و ساکتش کردم.
من: نمی خواد توضیح بدی. برای خیلی وقت پیش بود اما خوب انتظارشو از تو نداشتم. تو که انقدر....
یه نفس عمیق کشیدم و تو چشمهاش نگاه کردم.
من: تو می دونستی بدم میاد. تو می دونستی چه حسی پیدا می کردم وقتی یکی اونجوری صدام می کرد.
ماهان شوکه، پشیمون، شرمنده بهم نگاه می کرد.
بیخیال شونه ای بالا انداختم. الان دیگه پشیمونیش برام فایده نداشت. یادمه وقتی صداشو شنیدم که اون جوری مسخره ام می کرد یه روز کامل گریه کردم. بعدشم تا 6 ماه با ماهان حرف نزدم.
بی تفاوت گفتم: بعدش عاشق کیارش شدم و تو رو یادم رفت. به همین سادگی. حماقت بچگی بود دیگه.
ماهان سرشو انداخت پایین و یکم بعد با یه ببخشید پا شد رفت.
منم بی خیال دوباره چشمهامو با حسرت دوختم به کیارش. آخی چه نازه. چه حسه خوبی میده به آدم همین جور بی خودکی. بدون دلیل خوشم میاد ازش. چون آروم بود. یه جورایی آقا بود. کسی و مسخره نمی کرد ندیده بودم پشت سر کسی حرف بزنه.
-: میشه با هم برقصیم؟؟؟؟؟
اه این کیه مزاحم خلوت عاشقانه من با توهماتم شده؟
سرمو بلند کردم و به پسری که کنارم ایستاده بود و دستشو آورده بود جلو نگاه کردم. این اینجا چی می خواد؟ گداست؟؟؟؟ ولی خیلی شیک تر از اونه که بخواد گدا باشه. پس چرا دستشو آورده جلو؟؟؟؟
برگشتم سمت پسره و پر سوال نگاهش کردم. با سر به دستش اشاره کردم.
پسره : خانم به من افتخار رقص میدی؟؟؟؟
یه نگاه چپ چپ بهش انداختم. برو بابا دلت خوشه آقاجونمو اون گوشه نمی بینی ؟؟؟ می خوای بیاد وسط مهمونی بزنه لهت کنه؟
بعدم انقده بدم میاد. خوبه ما همه اش رقص ایرانی می کنیم و رقصای خارجی که تو دهن و حلق هم هستن و ملت خیلی کم انجام میدن مثلا" تو هر مهمونی یه 5-4 بار. همه اش از این آهنگ دوف دوفیا می زارن ملت می رقصن. بعد من موندم کجای این آهنگ دوف دوفیا نیاز به دست همو گرفتن داره که این پسر نخودچی ها یاد گرفتن می خوان پیشنهاد بدن زرت دست میارن جلو؟
بی توجه بهش رومو برگردوندم و گفتم : نه .....
دوباره صورتمو کردم سمت کیارش و نگاهش کردم.
پسره هم که دهنش از نه صریح من باز مونده بود راهشو گرفت و رفت. تا این رفت ماهان مثل جن جلوم ظاهر شد و دستمو کشید.
شوکه شدم. این پسره رم کرد دوباره چرا؟؟؟
یه نگاه به ماهان یه نگاه به دستم و یه نگاه به جایی که بابام اینا نشسته بودن انداختم. نکنه بابا ببینه ناراحت بشه. با اون یکی دستم و با زور و فشار و کشیدن سعی کردم دستمو از تو دست ماهان بکشم بیرون و همون جوری هم زیر لب گفتم: وای ماهان سر جدت دستمو ول کن الان بابام میبینه ناراحت میشه.
ماهان برگشت یه نگاه به من و تقلا کردنم کرد و گفت: چرا همچین می کنی؟ میگم بیا بریم برقصیم. مثل پیرزنا اینجا نشستی ملت و با چشمهات می خوری که چی؟؟؟
من: ماهان ول کن حوصله ندارم. با تو برقصم یکی یکی سر وکله مگسها پیدا میشه. بابام خوشش نمیاد با پسرای غریبه برقصم.
ماهان ابروهاشو انداخت بالا و گفت: با غریبه نرقص با من برقص. آنا پا نشی میرم اجازه اتو از عمو مسعود می گیرما.
همین یک کارم مونده بود که مثل دختر ابتدایی ها برای رقصیدنم از ولیم اجازه بگیرم. به زور بلند شدم و یه دور با ماهان رقصیدم. در واقع هر دومون شلنگ تخته انداختیم.
مهمونی هم به خیر و خوشی گذشت و ماهام دیگه در مورد گذشته صحبتی نکردیم.
تو دفتر اساتید نشسته بودم و داشتم با مهلا حرف می زدم. در واقع مهلا حرف می زد و من گوش می دادم.
یهو ساکت شد و با ابرو بهم اشاره کرد. با تعجب بهش نگش می کردم. الان تو این جمله ای که می گفت ابرو انداختنش کجاش کاربرد داشت؟؟؟؟
داشتم فکر می کردم که ابرو رو تو کدوم قسمت حرفش بگونجونم که مهلا دستشو آورد گذاشت رو دستمو یکم تکونم داد و گفت: آنا جان فکر کنم آقای دکتر با شما کار دارن.
با بهت گفتم: دکتر؟؟؟؟؟
برگشتم ببینم دکتر کیه دیگه؟ دیدم ماهان کنارم ایستاده و با یه لبخند ملیح منتظر نگاهم میکنه و چون من همه حواسم به مهلا بود و چرخیده بودم سمتش متوجه اش نشده بودم.
سرمو بلند کردم و گفتم: آقای دکتر با من کار داشتین؟؟؟؟
ماهان یه لبخند به مهلا که داشت نگاهش می کرد انداخت و گفت: بله می تونم یه دقیقه وقتتون و بگیرم؟؟؟
با دست به بیرون دفتر اشاره کرد.
یعنی حقا که همون بزغاله است. این مدلی که این پسره گفت وقتتون و بگیرم الان مهلا پیش خودش چه فکری میکنه؟؟؟ الان برام رفته مراسم خواستگاری و بله رو گفته و تو جشن عقدمونه.
برگشتم به مهلا نگاه کردم که دیدم بله حق با من بود. این و کاملا" از لبخند عریضش و چشمک و اشاره اش میشد فهمید.
پوفی کردم و حرصی بلند شدم و به طرف در حرکت کردم. ماهانم دنبالم. از دفتر بیرون اومدیم و یکم اون سمت تر که تو دید نباشیم ایستادم. با حرص برگشتم. یه نگاه سریع انداختم. کسی حواسش به ما نبود.
با یه حرکت پامو بردم عقب و اومدم بزنم به پای ماهان که کنف شدم. چون زودتر از من ماهان پاشو کشید عقب. دقیقا" هماهنگ با حرکت پای من این کارو کرد. با تعجب نگاهش کردم. این حرکت سریع از ماهان بعید بود. چشمم خورد به دندونای ردیفش که با ذوق نشونم میداد.
ابروهاشو انداخت بالا و گفت: دیگه خود به خود پاهام نسبت به حرکتت واکنش نشون میده.
حرصی چشمهامو ریز کردم. یه نگاه دیگه انداختم به دورو برو تو یه لحظه با مشت کوبوندم تو شکمش که یه آخی گفت و با چشمهای در اومده خم شد.
لبخند عریض و طویلی زدم. آخیش دلم خنک شدم.
با آرامش و ذوق گفتم: تا تو باشی که به همون ضربه پا قانع باشی و دیگه ام این جوری جلوی استادا نیای من و ازدفتر بکشی بیرون. الاغ الان مهلا کلی فکر ناجور در موردمون میکنه.
با اخم بلند شد و همون جور که یه دستش به شکمش بود صاف ایستاد و با یه صدای نازک و یه بغض ساختگی گفت: وحشی ... بی تربیت .... بی شعور ... نمیگی می زنی تو شکمم بچه ام میوفته؟؟؟؟ من جواب باباشو چی بدم؟؟؟ بگم بچه ات کو؟؟؟؟
اینارو همچین با صدای زنونه و نازک می گفت و با دستش هی ادا در میاورد و به دست و سر و گردنش قر می داد و عشوه میومد که بی اختیار بلند بلند خندیدم.
وقتی چند نفر برگشتن سمتمون دستمو گذاشتم جلوی دهنم که صدامو خفه کنم.
من: گمشو ماهان دیوونه این اداها چیه در میاری؟
صاف ایستاد و با یه لبخند با صدای درست شده و مردونه خودش گفت: خوبه خندیدی. نمی دونی وقتی اخم می کنی چقدر ترسناک میشی مخصوصا" که دست بزنم داری. آنا خانم کارت داشتم بی خودی که صدات نمی کنم.
من: خوب بفرمایید چی کارم داشتین؟؟؟
ماهان: آنا اون دوتا نقشه ای که بهت گفتم و کشیدی؟؟؟؟
من: آره کشیدم چه طور؟
لبخند ماهان عمیق شد و گفت: یعنی من عاشقتم با این خوش قولیت. جونمو نجات دادی. من همین امروز به اون نقشه ها نیاز دارم. همراته؟؟؟؟
من: نه نیاوردمشون. خونه است.
ماهان: خوبه خوبه. ببین من امروز یه جلسه مهم دارم و به اون نقشه هام نیاز دارم. می تونی بیاریشون شرکت؟؟؟
اخمام رفت تو هم گفتم: نخیرم از اول قرار بود من شرکت نیام. الان بهانه میاری که من و بکشونی شرکت؟؟؟
راستش وقتی به اون 6 طبقه فکر می کردم هم پاهام بی حس میشد. عمرا" راضی به رفتن به شرکت می شدم.
ماهان چشمهاشو بی حوصله و مسخره چرخوند و گفت: باشه خانم من امروز زودتر می رم. به کیا میگم ببرتت خونه نقشه ها رو بهش بدی بیاره. خوبه؟؟؟ براتون که زحمت نمیشه؟
با لبخند گل و گشادی گفتم: نه خوب .... این خوبه.
ماهان پوفی کرد و گفت: خیلی پررویی.
کلاسم تموم شده بود. آخیشششششششششش چه خوب شد که تموم شد. خیلی خسته شده بودم. این بچه هام که خنگ .....
من نمی دونم برای پایان ترم می خوان چی کار کنن چیزی هم نمونده. یه دو هفته دیگه میرن فرجه و بعدم امتحان. گوشی و هندزفیریم و از تو کیف در آوردم و گذاشتم گوشم. صدای آهنگ و زیاد کردم که از دنیای اطرافم خارج بشم. واسه خودم خوشحال به آهنگ گوش می کردم و راهمو کشیده بودم و داشتم از محوطه دانشگاه رد میشدم که برم بیرون و بعدشم خونه. دانشگاه خلوت خلوت بود. تک و توک یه دونه دوتا آدم میدیدی.
تو عالم خودم بودم که احساس کردم دستم کشیده شد. با تعجب به دستم نگاه کردم ببینم وسط حیاط خالی من به چه شاخه یا میله ای گیر کردم که دیدم یه دستی بازومو گرفته.
متعجب نگاهمو از انگشتهای که دور بازوم پیچیده بود بالا آوردم. رسیدم به آرنج ... بالاتر ... بازو ... کت و شلوارم تنشه ، لامصب خوش دوختم هست ... کتف و سرشونه ... چه چهارشونه است. کت و کول و ببین... گردن ... صورت ... هههههههههههه
این که مهربونه. سریع یه دستم رفت رو صورتمو و آروم جوری که نفهمه به هوای درست کردن مقنعه ام و موهام دستمو کشیدم به گوشمو یکی از گوشیها رو درآوردم.
یهو یادم اومد که قرار بود با مهربان برم خونه.
یه هییییییییییی گفتم و دستم رفت جلوی دهنم.
تندی گفتم: وای ببخشید به کل یادم رفته بود. شرمنده. حواسم نبود باید نقشه ها رو بهتون بدم.
مهربان یه لبخندی زد و گفت: بله فهمیدم حواستون نبود. مشکلی نیست خدا رو شکر بهتون رسیدم. الان می تونیم بریم؟؟؟
من: بله بله حتما".
مهربان با دست اشاره کرد که یعنی بفرمایید.
مهربان: ماشینمو اون سمت خیابون یکم دورتر از دانشگاه پارک کردم. عجله ای شد.
چیزی نگفتم. دنبالش راه افتادم. مهربان خوب بودا اما خیلی آروم و کم حرف بود. منم که بی حرف می میرم. حوصله ام سر میره. شده با خودمم حرف بزنم باید فک بزنم. حوصله سکوت ماشین و مهربان و نداشتم برای همینم خیلی آروم هنزفریمو دوباره گذاشتم تو گوشم.
رسیدیم به خیابون. بعضی وقتها یادم میره تو خیابون اول باید به کدوم سمت نگاه کنم. بی هوا به سمت راست نگاه کردم. ماشین نبود. خوشحال واسه خودم قدم برداشتم.
تو یه لحظه چند تا اتفاق افتاد.
دستم کشیده شد. 180 درجه چرخیدم. تو همون چرخش یه ماشین قرمز رنگو دیدم که با سرعت از سمت چپم اومد و به فاصله میلی متری از من رد شد. پرت شدم عقب و صاف رفتم تو شکم یکی و سرم تو سینه اش ثابت شد.
هنوز گیج این چند تا اتفاق هم زمان بودم. کم کم به خودم اومدم.
من تو بغل کی بودم؟ سرم رو سینه کی بود؟ این دست کیه که دور کمرمه و من و محکم گرفته که در نرم؟ یه دستم رو سرمه. چرا داره سرمو به سینه اش فشار میده؟ این یارو هر کی که هست چقدر قلبش تند میزنه. سکته نکنه یه وقتی؟
آروم سرمو بلند کردم. چشمم خورد به چونه یکی. سرش خم شد سمتم. صورت رنگ پریده مهربان اومد جلوی صورتم.
آهنگ تو گوشم می پیچید.
الو سلام نمی تونم از فکرت درام
من هنوزم مثل قبلام
هنوز مثل نفسی برام
لبهاش تکون خورد.
الو چرا قطع کردی
چرا دوباره قهر کردی
گیج نگاهش می کردم.
یه چیز می پرسم
بعد دیگه کاریت ندارم
الو می شه برگردی
الو می شه برگردی
صورتو لبهای در حال حرکت مهربان با آهنگ تو گوشم با هم ترکیب شدن و این حس و میدادن که صدای آهنگ از دهن مهربان داره در میاد.
الو خوب گوشاتو وا کن
یه نگاه به قبلنا کن
حرفمو می زنم بعدشم گوشی رو می زارم
خودت اگه خواستی صدام کن
گیج سرم کج شد به راست. مهربان چشمهاش گرد شد. متعجب و ترسیده بهم زل زده بود. هنوز داشت حرف می زد. دستش از دور کمرم باز شد و بازوهامو چسبید. با اخم و ترس یه چیزی داشت می گفت.
الو سلام نمی تونم از فکرت درام
من هنوزم مثل قبلنام
هنوز مثل نفسی برام
یهو همچین با شدت بازوهامو فشار داد و تکونم داد که از شدت تکونهاش هنزفیریم از تو گوشم جدا شد.
مهربان: آنا .... آنا حالت خوبه؟؟؟ دختر یه چیزی بگو ... طوریت شده؟ چرا این جوری بهم نگاه می کنی؟؟؟؟؟
به خودم اومدم. یهو با یه حرکت خودمو کشیدم عقب. مهربان که انتظار این حرکتمو نداشت تعجب کرد. دستهاش از دور بازوهام جدا شدن. با تعجب بهم نگاه کرد.
من: ببخشید .. حواسم نبود.
سریع رومو برگردوندم و گذاشتم مهربان تو بهت خودش بمونه. این بار با دقت از خیابون رد شدم. مهربانم بی حرف دنبالم میومد.
نمی تونستم اصلا" بهش نگاه کنم. سر به زیر رفتم تو ماشین نشستم. حالا مگه من می تونم خودمو نگه دارم؟
قاعدتا" باید خجالت می کشیدم یا معذب می بودم اما بدبختی این بود که تا چشمم به مهربان می افتاد یاد آهنگه می افتادم ( الو سلام ....) وای فکر کن صورت مهربان با صدای تتلو چه شود.
برای اینکه بیشتر سه نکنم سرمو برگردوندم سمت شیشه و تا آخر مسیر رومو برنگردوندم.
ولی خدایی چه حکمتیه که من هر چی بغل تو بغل پیش میاد برام با مهربانه؟؟؟؟ این مهربان دیگه زیادی من و بغل کرده. دیگه باید بیاد من و بگیره نمیشه که این جوری. دیدن یه نظر حالا ما میگیم بغلم یه بار اما این درست نیست هی هی بغل بغل صورت تو حلف که ... خلافه ... خدا پیغمبر چی میگن؟ باید بیاد عقدم کنه که لااقل حلال شه این بغلا دیگه. خ.ب حالا خوبه کسی و پیدا نکردم یه جوری با آیه و دلیل خودمو می بند م به ریش این مهربان.
خنده ام گرفته بود از فکرهام. یعنی این بدبخت اگه می فهمید من دارم چه نقشه هایی براش می کشم ...
اما خدایی خیلی بچه خوبی بود مهربان. امروز رسما" جونمو مدیونش بودم. مدیون این مهربان ... مهربان ... کیا ... کیا بهتره. مدیون کیا بودم.
چه اسم مخفف و کمی هم داره ها .
اوه آنا اسم خودتو ندیدی؟؟؟ از تکرار دو حرف درست شده؟
ول کن بابا. حالا من برای خودم کلی فکرای خند ه دار می کنم تو چرا جدی می گیری. من و مهربا ن.... !!!!!!!!!!!!!! گی میره این همه راهو. مهربان حیفه گیر من بیوفته حروم میشه.
به فکر خودم خندیدم.
خلاصه رسیدیم دم خونه و من تندی رفتم سی دی نقشه ها رو آوردم و دادم به مهربان.
امتحانا شروع شده. امروز اولین امتحانه. از اونجایی که ظاهرا" مدیران محترمه هم من و به چشم استاد نمی بینن برام مراقبت گذاشتن. حالا یا دلیلش همینه یا اینکه اینا هم فهمیدن من زیادی بی کارم.
بقیه مراقبها همه از بیرون دانشگاه اومدن. تو همه سنی هم هستن. از دخترای هم سن من تا زنهای خیلی بزرگتر.
با یکی از دخترها جور شدم. رشه اش ریاضیه. یه سه سالی از من بزرگتره. قراره از ترم دیگه اینجا تدریس کنه. اسمش مهتابه. اونم آوردن مراقبت که با محیط دانشگاه آشنا بشه. سرگرم حرف زدن بودیم. که صدامون کردن که بریم. وقت امتحان شده بود.
رفتیم آموزش. امتحان تو سه طبقه برگزار میشد. تو سالن و کلاسها صندلی چیدن و شماره گذاری کردن. از اونجایی که من خیلی خوش شانسم طبقه سوم به من افتاد. مهتاب قرار بود همون طبقه اول بمونه.
هن هن کنان از پله ها رفتم بالا. یه میز گذاشته بودن تو سالن که مسئول امتحانات روش نشسته بود و کلی پوشه که برگه های امتحانی توشون بود رو میز قرار داشت.
پوشه ها دو رنگ بودن. سبز و آبی. سبزها برای امتحانات سالن بود و آبی ها برای امتحانای توی کلاسها.
رفتم سمت میز و به خانم سفری مسئول امتحانا سلام کردم. یه لبخندی زد و یه حال و احوالی کرد باهام و یکی از پوشه سبزا رو داد دستم و گفت: راهرو کوچیکه.
تشکر کردم. یه نگاه به برگه ها انداختم راهرو کوچیکه؟؟؟
سالن یه راهروی گنده داشت که وسطش قد یه کلاس یه راهروی کوچیکی داشت. که این راهروئه دقیقا" جلوی در آسانسور بود. رسما" هر کی از در آسانسور بیرون میومد این راهروئه تو حلقش بود.
17 تا دانشو با من بودن. یه نگاه به برگه ها انداختم. به نظر امتحان آسونی میومد. همه اش تستی بود. حوصله نداشتم نگاه کنم ببینم درسشون چیه و استادشون کیه.
یه ده دقیقه صبر کردم که بچه ها بشینن رو صندلی هاشون. از همین الان خوابم گرفته بود. چه جوری یک ساعت به این بچه خنگا موقع امتحان زل بزنم من آخه؟؟؟
پشتمو کردم به بچه ها و هندزفریمو از جیبم در آوردم و آروم گذاشتم زیر مقنعه ام تو گوشم و آهنگو پلی کردم.
خوشحال و شاد با ریتم آهنگ برگشتم سمت دانشجوها. برگه ها رو پخش کردم و امتحان شروع شد.
با اینکه شاگردای من زیاد بودن اما خوب چون دانشگاه بزرگ بود هنوز خیلی از دانشجوها بودن که نمیشناختنم.
تکیه داده بودم به دیوار و واسه خودم آهنگ گوش می کردم که دیدم این بچه ها مثل ماست نشسته ان و این ور اون ورو نگاه می کنن. ردیف آخرم که سه نفر نشسته بودن. دو تا پسر و یه دختر که دختره وسط نشسته بود و این دو تا پسره هم چسبیده به دیوار. البته فقط صندلیهاشون چون خودشون تا کجا خم شده بودن و کله اشون رسما" وسط برگه دختره بود. اول به روی خودم نیاوردم. گفتم بچه ان . خنگنو درس حالیشون نیست حالا یه سوال موردی نداره. دختره هم که راضیه. اما بعد 10 دقیقه دیدم نه. اینا بیشتر از اینکه به برگه خودشون نگاه کنن تو برگه دختره ان. آروم تکیه امو از دیوار گرفتم و رفتم سمتشون. تا من و دیدن یکم خودشون و جمع کردن. خنده ام گرفت. گفتم: سرتون تو برگه خودتون.
تا خنده امو دیدن یکی از پسرا گفت: خانم خیلی سخته به خدا.
دختره گفت: راست می گن استادشم سخت گیره.
به روی خودم نیاوردم سخته که سخته چی کار کنم. دوباره راه افتادم رفتم جای خودم ایستادم. این خنگاه به همه درسا میگن سخت. برگشتم دیدم اون سه تا دوباره به حالت قبلی خودشون برگشته انو بقیه هم سرشون مثل برج نگهبانی همه اش می چرخه.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، FARID.SHOMPET
#6
قسمت 6

هر چی به روی خودم نیاوردم دیدم نمیشه اینا هم از رو دست هم نگاه می کردن هم حرف می زدن هم غلطهای همو می گرفتن. دیگه کارم شده بود هی از این ور برم اون ور بگم حرف نزنید به برگه خودتون نگاه کنید. سرتون تو برگه خودتون باشه. مشورت نکنید. شده بودم زبل خان به این تذکر می دادم تا می رفتم سراغ اون یکی این اولیه بر می گشت به حالت اول. دیگه آخریا می خواستم کله هاشون و بگیرم بچرخونم سمت برگه هاشون. این یک ساعت امتحان همچین نفسمو گرفت که تو دلم دعا می کردم همه اشون بیوفتن دل من خنک بشه بس که حرصم دادن.
ساعت دومم خوب نبود. بچه ها یه امتحانی داشتن که فرمول و مسئله داشت. 6 تا پسر بودن که کنار هم نشسته بودن. یکی که اصلا" چیزی نمی نوشت کاریم نمی کرد. یکیشون یکم می نوشت از این ور سالن به اون ور سالن اشاره می کرد تا جواب بگیره. یکیشون که رسما" کج نشسته بود و به طور همزمان هم برگه جلویی هم پشتی هم بغلی رو می دید.
انقده دلم می خواست بزنمشون اما هر چی به برگه این چند نفر نگاه می کردم می دیدم اگه اینا 6 تایی با مشورتم که بشینن بخوان امتحان بدن. از این 6 تا مغز جواب یک سوال کامل هم در نمیاد. واسه همین به همون تذکر دادن قنائت کردم. اما بعد که سرو صدای حرف زدنشون بلند شد مجبور شدم جای دو سه تا از این خنگا رو عوض کنم.
وای چی بگم از این امتحانا. هم جالب بود هم اعصاب خورد کن. چیزهایی می دیدم که تو این 6 سال دانشجوییم ندیده بودم. یه بار یه پسره بود که رسما" 6 بار جاشو عوض کرده بودن که تقلب نکنه آخرشم جلوی چشمهای گرد شده من یه تیکه کاغذ و که تقلبش بود و گذاشت تو دهنش و جویید و بعدم قورت داد. حالا من مثل مونگلا یک ساعت داشتم فکر می کردم که این واقعا" کاغذ و خورده؟ من اصلا" نفهمیدم کی و از کی تقلب گرفت.
از دستهاشون که نگم انگاری کاغذ پاپیروسه. از کجا تا کجا می نوشتن رو دستهاشون. قبل امتحانم زودتر میومدن و رو صندلیشون و رو میزشون فرمولا و جوابا رو می نوشتن.
یه بار مراقب بچه هایی بودم که امتحان بناهای تاریخی داشتن. یه پسره بود که رسما" برگه اش سفید بود هیم می گفت می تونم پاشم برم امتحانم و حذف کنم. هر چی هم بهش می گم بابا اومدی نشستی حضورتو با امضا اعلام کردی الان بری برات صفر رد می کنن. بعد از نیم ساعت که بهش فهموندم نمی تونه بی خیال امتحان بشه دیدم سرشو مدام می بره تو برگه جلوییش و سرک میکشه. هر چی چشم غره رفتم به روی خودش نیاورد هر چی گفتم نکن بازم به روی خودش نیاورد. آخرم صدام کرد و گفت: ببخشید یه بنا هست تو هند خیلی معروفه اسمش چی بود؟؟؟؟؟ ..... منارجونبون؟؟؟؟
چشمهام از تعجب 4 تا شده بود اونقده شوکه شده بودم که یادم رفته بود امتحانه و نباید چیزی بگم.
با بهت گفتم: منارجونبون؟؟؟؟ اون تاج محله ....
انقده دوست داشتم یه خنگ کودن تنگش ببندنم که نگو. دیگه تا آخر امتحان پیشش نرفتم هر چی هم صدام کرد فایده نداشت.
عالمی داشتن این دانشجوها واسه خودشون. انقده روشون زیاد بود که به مراقب به عنوان یه پایه ثابت برای تقلباشون نگاه می کردن.
قیافه منم مهربون هر کی من ومی دید فکر می کرد تقلب آزاده.
یه بار واسه خودم خوشحال نشسته بودم که آخ جون این دانشجوها خوبن و تقلب و اینا نمی کنن. چشمم خورد به یه پسره دیدم هی به دستش نگاه می کنه هی نگاه می کنه. آروم بلند شدم رفتم بالا سرش. در این جور مواقع یعنی یارو یه چیزی تو دستش داره.
رفتم و گفتم: بدش به من.
سرشو بلند کرد و با یه لبخند ترسون گفت: چیو بدم؟؟؟
جدی نگاهش کردم و گفتم: هر چی تو دستته رو بده بهم.
همون جور که نگاهم می کرد مشتشو آورد بالا و گذاشت کف دستم. به کف دستم نگاه کردم. یه کاغذ مچاله شده تو دستش بود که توش ریز ریز تقلب نوشته بود. می خواستم بهش چشم غره برم اما گفتم گناه داره سکته میکنه الان.
با التماس گفت: نگاش نکردم ترو خدا صورت جلسه نکنید.
نه تو نگاه نکردی روح عمه بزرگ من بود که هی کله اشو می کرد تو مشت تو.
با اخم گفتم: تا آخر امتحان سرتو بلند نمی کنی. تکون بخوری برگتو می گیرم.
یه باشه ای گفت و رفت. همه اش مراقبش بودم که اگه تقلب کرد باز برگه اشو بگیرم. چشمم خورد به پاش. یه صندل پوشیده بود چشمهام در اومد دلم سوخت براش.
آخی طفلی ببین تو این سرما دمپایی پوشیده. بزار برم تقلبش و پس بدم با این وضعیت داره به سختی درس می خونه گناه داره.
همون جور با خودم داشتم براش دلسوزی می کردم و چشمم هم به صندلش بود. پاشو بلند کرد رو پنچه و آرنجشو گذاشت رو زانوش. چشمم خورد به صندلش. مات مونده بودم. فکر کردم اشتباه دیدم یکم رفتم جلو تر اما نه درسته درسته. عصبی رفتم جلوش.
با تعجب سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد. با اخم گفتم: کارت ورود به جلسه اتو بده.
گیج نگاهم کرد و کارتشو بهم داد.
-: چیزی شده؟ من که تقلب نکردم دیگه.
اخممو بیشتر کردم و به کارتش نگاه کردم. مهدی احمدی. کارتشو تا کردم و گذاشتم تو جیبم و گفتم: پاتو بزار زمین تا آخر جلسه هم حواسم بهت هست. اگه پاتو بلند کردی یا نگاهت حتی اگه شده اتفاقی بره رو برگه کسی برگه رو می گیرم ازت و نمره ات میشه 0.25 صدم. فهمیدی؟؟؟
پسره مات نگاهم کرد. رومو برگردوندم و رفتم اون سمت سالن. مرتیکه خجالت نمیکشه. من و بگو که چقدر دلم براش سوخت. می خواستم خودم برم جواب سوالا رو بهش بدم. اه اه اه ببین ترو خدا. تقلب نوشته چسبونده به کف کفشش که پاشو بلند میکنه بتونه بخونه. هیچکیم که نمیاد بگه کفشتو درآر ببینیم توشو که.
این دانشجوها اگه انقده فکر و خلاقیت برای درس خوندنشون می زاشتن تا الان پرفسورا گرفته بودن.
از این مدل تقلبها زیاد داشتیم. من معمولا فقط تقلب و می گرفتم صورت جلسه نمی کردم. بدبختا گناه داشتن.
یه بار یکی از دانشجوها که به نسبت سنش زیاد بود و دیدم که دکمه های بلوز مردونه اش از رو شکم تا کجا که باز نیست. اول تعجب کردم اما یکم که نگاه کردم، آخه من فضول باز بودن دکمه ملتم، دیدم تو شکمش پره تقلبه. هر وقت رومو برمی گردوندم طومارشو در میاورد و از روش می نوشت من و که می دید می زاشت تو لباسش. حالا من روم نمیشد که بهش بگم تقلب و از تو لباست در آر بده به من. رفتم به یکی از مراقبهای مرد گفتم.
بساطی داشتیم سر امتحانات.
یه بار مراقب یه کلاس بودم. آروم برای خودم یه صندلی گذاشته بودم و به دانشجوها نگاه می کردم. یه چند تاییشون بودن که پیدا بود درسشون و خوندن و تند تند می نوشتن یه چند تایی هم بودن که مثل حیوونهای بی آزار آروم یه گوشه نشسته بودن و فقط به در و دیوار نگاه می کردن. اما یکی دو نفری هم بودن که به قصد تقلب اومده بودن. یه برگه برداشتم و به سوالا نگاه کردم. امتحان تنظیم شرایط محیطی بود.
سوالاش آسون بود. حوصله ام سر رفت بود عجیب. بلند شدم یکی دو دور تو کلاس چرخیدم. به یکی دو نفر گفتم صاف بشینن. سرشون رو برگه خودشون باشه.
اما بازم حوصله ام سر رفته بود. از پشت تو برگه یکی از دخترا سرک کشیده بودم. این انگاری از همه خنگ تر بود. هیچی ننوشته بود. دلم براش سوخت.
سرمو بردم کنار گوشش و گفتم: سوال 2 رو نفهمیدی؟؟؟
یه تکونی خورد برگشت نگاهم کرد. گفت: نه خیلی درسش سخته. هر چی فکر می کنم یادم نمیاد.
یکم نگاش کردم. خوب زیادم خنگ نبود. آروم آروم شروع کردم به گفتن جواب اونم تند تند جوابو می نوشت.
جوابو که گفتم صاف ایستادم و خیل شیک قدم زدم و رفتم جلو. رفتم کنار صندلی اون یکی دختره که بچه درس خون بود و از اول داشت می نوشت. یه نگاه کردم تو برگه اش. سوال 7 و ننوشته بود.
یکم این ور اون ور و نگاه کردم و دوباره خم شدم و جواب اون سوالو بهش گفتم. کلی تشکر کرد و گفت: مرسی به خدا خیلی خوندم اما سخته. استادشم خیلی سختگیره. ترم قبل نصف کلاسو انداخت.
چشمهام در اومد چه استاد عقده ایی.
وای انقده بدم میومد از این استاد مزخرفها که الکی زور میگن و امتحانای سخت پدر درار می گیرن که بگن ماها خیلی حالیمونه و شما هیچی ...
منم از لجم یکی یکی می رفتم بالا سر بچه ها می دیدم هیچی ننوشتن بهشون می گفتم.
سرمو از رو برگه یکی از دخترها بالا آوردم. آخی بیچاره فقط به 2 تا سوال جواب داده بود منم 2 تا بهش گفته بودم فکر کنم قبول شه دیگه.
خوشحال و راضی سرمو بلند کردم و صاف ایستادم که چشمم خورد به ماهان که با اخم کنار در کلاس ایستاده بود.
واه واه هیچ وقت ماهان و این ریختی ندیده بودم.
از همون جا گفتم: سلام؟ دکتر حالتون خوبه؟؟؟
با حرف من دانشجوها حواسشون جمع ماهان شد و یکی یکی شروع کردن به سلام کردن و یکی دو نفرم دستشون و بلند کردن که سوال بپرسن.
با تعجب به دانشجوها نگاه کردم. آروم خم شدم و از همون دختره که کمکش کردم پرسیدم: این استادتونه؟
دختره گفت: آره استاد مفتون. خیلی سخت گیره.
از همون جا نیشم باز شد و آروم صاف شدم. چشمهامو ریز کردم و به ماهان نگاه کردم. ماهان همراه با چشم غره بهم اشاره کرد که برم پیشش حالا جرات نداشتم که برم جلوش.
آروم آروم و پا کشون رفتم جلوش. با اخم سرشو آورد جلو و گفت: هر چقدر کمک کردی بسه. نبینم دیگه به کسی کمک کنیا. تو مثلا" استادی همین کارها رو می کنی که دانشجو ازت حساب نمی بره دیگه.
آی حرصم گرفت. آی حرصم گرفت ....
با چشمهای عصبانی به ماهانی که الان می خندید نگاه کردم. یه ابرویی برام بالا انداخت و با همون لبخند حرص در آرش بی توجه به دانشجوها رفت بیرون. آخ دلم می خواست یه لگد جانانه مهمونش کنم. اما حیف که پام جلوی دانشجوها کوتاه بود.
با چشم ماهان و دنبال کردم حسابی که دور شد از لجم یکی یکی بالا سر همه رفتم و دو ، سه تا سوال دیگه ام بهشون گفتم. عقده ای 19 تا سوال سخت داده بود بهشون.
ولی دلم خنک شد. چاره داشتم اون جلو می ایستادم و جواب همه سوالا رو می خوندم تا بنویسن. اما خوب نمی شد.
ولی بگم که فرداش خدا تلافیشو سرش در آورد.
مراقب تو سالن بودم. سالنم که بزرگ یه 7-8 تا مراقب داشت. منم اون جلوی جلو ایستاده بودم. یه 10 دقیقه ای از شروع امتحان می گذشت که ماهان اومد سر رسید. یه کتاب زیر بغلش بود و از همون جلوی ورودی شروع کرد یکی یکی جواب سوال بچه ها رو دادن. جوری که من از این دور می دیدم یک پسر جوان کتاب به دست مدام خم میشه رو برگه دانشجوها.
مراقب اول بهش اشاره کرد که آقا سریع تر برو جات بشین.
ماهان یه نگاهی کرد و هیچی نگفت. رفت سراغ دانشجوی بعدی. یکم که جلوتر اومد مراقب دوم بهش گفت: آقا صندلیت کجاست برو سر جات به برگه بقیه هم نگاه نکن.
دوباره ماهان چیزی نگفت. من که داشتم می مردم از خنده. مراقبها هیچ کدوم ماهان و نمی شناختن. منم صدام در نمیومد.
ماهانم با اون تیپی که اون روز زده بود مثل پسر بچه های دانشجو شده بود. معمولا" با کت و شلوار و تیپ رسمی میاد دانشگاه اما اون روز با یه پیراهت مردونه چهار خونه که مخلوتی از رنگها بود و یه شلوار جین تیره اومده بود. برای همین کمتر از سنش می زد.
انقده ذوق می کردم به یکی غیر منم گیر می دادن و فکر می کردن دانشجوئه. امیدوار می شدم. حالا این ماهان خان هم می فهمید که کسی به استادی قبولش نداشته باشه چه حالی به آدم دست میده.
خلاصه هی ماهان میومد جلو و هی مراقبها گیر می دادن بهش. بعد از اینکه تقریبا" همه مراقبا یه بار بهش تذکر دادن طاقتش تموم شد و گفت: من استادم نه مراقب. همه متعجب بهش نگاه می کردن.
مهتاب اومد کنارمو گفت: راست میگه؟؟؟
من که به زور خنده امو کنترل می کردم با سر گفتم آره.
وای که چقدر دیدن قیافه عصبانی ماهان حال می داد.
اما بگم از استاد عزیز مهربان محبوب دانشجوها. انقده خوب بود هیچ کس نه از خودش نه از امتحانش بد نگفت. همه هم خودشو دوست داشتن هم درسشو. هر کسی هم که ازش سوال می پرسیید با لبخند جوابشو می داد.
کلا" این مهربان زیادی خوب بود پسر بابا .....
گذشت و بالاخره بعد دو هفته و نصفی امتحانا تموم شد و هم دانشجوها هم ما خلاص شدیم.
آخیش ... یه دو هفته تا شروع ترم بعدی وقت داشتم که استراحت کنم. کلی برای خودم فیلم و کتاب جور کرده بودم و قصد نداشتم یک لحظه هم پامو از خونه بزارم بیرون. البته اگه پریسا اجازه می داد.
خاله اینام قرار بود خانوادگی سه نفری برن شمال ویلاشون. از مامان اینام خواسته بودن که برن باهاشون. من که کلی کولی بازی در آوردم که نمیاممممممممممممممم
من می خوام دو هفته تو خونه بخورم و بخوابم و از خونه تکون نخورم البته بیشتر منظورم این بود که از کنار فیلمهام تکون نمی خورم.
بابا هم کار داشت گفت نمی تونه بره. این شد که قرار شد ماهان اینا خودشون برن شمال.
خوب خوش بگذره بهشون.
به خاطر صبح زود بیدار شدنام نمی تونم دیگه زیاد بخوابم حتی اگه شب دیر بخوابمم بازم صبح زود بیدار می شم.
بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم. خمیازه کشون داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که با جیغ مامان تقریبا" سکته کردم. دوییدم سمت آشپزخونه ببینم چی شده.
مامان داشت با تلفن حرف می زد. رنگش شده بود گچ دیوار. تنش می لرزید. گوشی تو دستش فشرده میشد. هی می زد به صورتش و مدام میگفت: یا محمد ... یا ابوالفضل .... خدایا خودت رحم کن ... سیمین چی شده ... کجا ؟؟؟ کدوم بیمارستان؟؟؟ باشه ... باشه الان میرم .... حمید چی ؟؟؟ .... خوبه ؟؟؟؟ طوریش نشده ؟؟؟ شوکه است ..... باشه باشه .... الان حاضر میشم ... منتظرتم ....
خشک شده جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و به مامان نگاه می کردم و سعی می کردم حرفهاشو تو ذهنم تجزیه و تحلیل کنم ... اما نمی شد ... مغزم یاری نمی کرد ... خاله سیمین ... بیمارستان ... عمو ... ماهان ....
به زور دهنمو باز کردم و از مامان که گیج دور خودش می چرخید و گریه می کرد و به سرو صورتش می کوبوند و همه اماما رو به کمک می طلبید پرسیدم : مامان .... خاله چی شده ؟؟؟؟؟
مامان یه لحظه با صدای من تو جاش ثابت شد و نگاهم کرد. دوباره اشک تو چشمهاش جمع شد و با بغض و گریه و ناله گفت: بیچاره شدیم ... سیمین اینا تو جاده تصادف کردن .... سیمین حالش بده رسوندنش بیمارستان. الان دارن منتقلش می کنن تهران. حمید هم حالش خوب نیست اما انگار تو تصادف چیزیش نشده .....
به زور خودمو راضی می کنم که بپرسم: مامان .... ماهان چی ؟؟؟؟
مامان دوباره تو جاش خشک میشه .
چشمهاش کشاد میشه. یه ترس بزرگ میشینه تو چشمهاش: یا حضرت زهرا ... بابات در مورد همه حرف زد غیر ماهان .... نکنه .. زبونم لال ....
یهو محکم دو دستی زد تو سرشو رو زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن و ناله سر دادن.
مامان: یا حسین مظلوم خودت بهمون صبر بده جوون به اون خوبی به اون نازنینی ... آنا ... آنا ... اگه بابات چیزی نگفت حتما" ماهان مرده که هیچکی هیچی در موردش نمیگه .. چرا هیچکس خبری از ماهان نمیده؟؟؟؟ چرا ماهان نرفت بیمارستان ...
الهی بگردم. سیمین میگفت بچه ام دیشب دیر اومد خونه همه اش این چند وقته دنبال کارهای شرکتش بوده. الهی .... پسرم حتما" خسته بوده تو ماشین خوابیده ... بمیرم برای ماهانم. گل پسرم .... ماهان بیچاره ... خاله .... چه جوونی بود ماه بود ... هیچکی از ماهان حر ف نمی زنه. بابات چیزی نگفت. حتما" نمی خواست خبر بد و پشت تلفن بگه. بریا همین گفت سریع حاضر شو بریم حمید بهمون احتیاج داره ... وای خدا بیچاره شدیم ... بیچاره حمید ... بیچاره سیمین ......
بغض کرده بودم. با حرفهای مامان و ناله هاش تو چشمهام اشک جمع شده بود . هنوز مبهوت و خشک شده جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و به مامان و گریه اش نگاه می کردم. زنگ در حیاط من و مامان و به خودمون آورد و از جا پروند.
مامان مثل فنر از جاش پرید و رفت تو اتاقش و یه دقیقه بعد حاضر و آماده اومد بیرون. به من نگاه کرد که هنوز خشک شده بودم.
گفت: تو نمیای؟؟؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با سر بگم نه .
مامان دویید و از خونه خارج شد.
مبهوت به یه نقطه نگاه می کردم.
همه رفتن بیمارستان. خاله حالش بده ... ماهان .... معلوم نیست چی شده ... عمو حمید داغونه .... خاله باید عمل بشه .... خدایا کمکش کن ... به همه اشون .... به خاله نیرو بده تا بتونه عمل و تحمل کنه ... به عمو صبر بده .... و به ماهان ....
نمی دونستم برای ماهان چه دعایی بکنم. نمی دونستم ماهان در چه حالیه. یعنی ممکنه که ....
نه ... نه .... نهههههههههههههههههههههههه هههههههههه
بغض تو گلوم گیر کرده بود. اشک تو چشمهام جمع شده بود اما ....
تند تند نفس می کشیدم .... قلبم تو سینه می کوبید .... صورت ماهان میومد جلوی چشمهام ... خنده اش ... چشمکهای شیطونش .... سر به سر گذاشتناش ....
زانوهام خم میشه. می شینم روی زمین.
تصویر ماهان جلومه.
ماهان متعجب وقتی تو خونه امون من و دید و تازه شناختم ... بهت زده از تغییراتم ... ماهان تو پله ها ... تو چشمهاش نگاه می کنم و میگم بی معرفت ...
تو دانشگاه ماهان و می بینمو می خورم زمین. ماهان توجهی نداره ....
میرم قبل تر میرم به 5 سال پیش ... ماهان اذیتم میکنه و هر چی جیغ میکشم می خنده ... مامان چشم غره میره بهم ... ماهان شیطون میخنده و زبون در میاره ...
ماهان از یکی از دوستام خوشش میاد. اومده خونه ما و دو ساعته دنبالمه و میگه دوستمو دعوت کنم خونه امون که مخش و بزنه ... راضی نمیشم ... می خواد بهم شام بده ...
یکی از دوست دخترهاش سه پیچ شده و بازم آویزون من شده .... ماهان میره دنباله دختره و می خوان سوار ماشین بشن. میرم جلو .... دست به کمر ... یه دست رو شکمم ... آروم آروم راه میرم. جیغ و می کشم سر ماهان ...
تو خجالت نمیکشی .... دو روز دیگه بچه ات به دنیا میاد بازم دنبال کثافت کاری هستی ... این دختره عوضی دیگه کیه ؟؟؟؟
جیغ و دادی می کنم .. دختره سکته میکنه و در میره ... من و ماهان سوار ماشین میشیم ... ماشین راه میوفته ... به هم نگاه می کنیم و می خندیم....
دو تایی از درخت انجیر تو باغچه بالا رفتیم. رو درخت نشستیم و انجیر چیدیم و خوردیم. وقتی اومدیم پایین همه تنمون به خارش افتاد.
دو تامون بچه شدیم. پسرا می خوان فوتبال بازی کنن. یه یار کم دارن. ماهان دستمو میکشه و میگه من یار اونا. می خواد که من دروازه بان بشم. یکی از پسرا اعتراض میکنه. ماهان میره جلوش. تو چشمهاش نگاه میکنه و میگه: اگه آنا بازی نکنه منم بازی نمیکن. حرفی داری؟؟؟؟
تو اوج ناراحتی با یاد آوریش لبخند می زنم.
از خاطرات دور بر می گردم به حال به چند هفته پیش به مهمونی خونه خاله اینا.
ماهان خوشحال با آهنگ قر میده . همراه با خواننده می خونه. ادا اصولاش روده برم می کنه از خنده.
لبخند می زنم.
صورت خندونش جلوی چشممه. دلم آتیش می گیره. یعنی ممکنه دیگه این صورت و نبینم. این آدم شیطون و دل شاد و بی غمو .....
نمی دونم چقدر ... تا کی تو خاطراتم غرق بودم که صدای در خونه رو شنیدم. هوا تاریک بود. من هنوز همون جا دم در آشپزخونه نشسته بودم. بغض کرده اما بی اشک.

در خونه باز شد. مامان و بابا اومدن تو.
صدای گریه مامان میومد. قلبم از کار افتاد. حتما" .....
از جام بلند شدم. رفتم بیرون. بی حرف ایستادم. مامان التماس می کرد.
مامان: مسعود تروخدا بزار بیام. دیگه گریه نمی کنم.
بابا با اخم اما بغض کرده گفت: نه نمیشه. تو میای همه اش گریه می کنی دل حمید بیچاره رو خون می کنی اونم با اون حالش . نبینم من رفتم خودت پاشی بیایا. من میرم شاید بتونم حمید و بفرستم خونه . داغونه .
بالاخره از جام تکون خوردم. رفتم جلو و گفتم: بابا منم میام.
بابا و مامان چشمشون به من افتاد. تعجب کردن. من هیچ وقت بیمارستان نمی رفتم. نه بیمارستان نه مراسم ختم. نه سوم . هفتم. نمی رفتم.
چشمهای مامان هنوز اشکیه. گریه اش بند نمیاد. چشمهای بابا هم قرمزه. قلبم تند می زنه. بابا هم گریه کرده. پس حتما" حدس مامان درست بود و ماهان ...
بابا از بهت حرفم بیرون اومده. محکم گفت : اومدی گریه نمی کنی ها گفته باشم. به اندازه کافی مامانت اونجا نوحه سرایی کرد.
مظلوم نگاهش کردم و با سر گفتم باشه.
بابا انگار دلش برام سوخت: من میرم تو ماشین تو هم سریع بیا.
تندی رفتم تو اتاق و هر چی دم دستم بود و پوشیدم. دوییدم تو حیاط. اونقدر هول بودم که با زانو خوردم زمین. توجهی نکردم. ذهنم خالی بود. خالی از هر فکری خالی از هر احساسی. از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. راه افتادیم.
در طول مسیر یک کلمه هم حرف نزدم . می ترسیدم. می ترسیدم که بپرسم. که بخوام بدونم. می ترسیدم تحمل دونسته ها رو نداشته باشم. ساکت موندم.
تا وقتی که بی خبر باشم یه امیدی دارم. که شاید اشتباه کنم.
اما مامان گریه کرد. بابا گریه کرد پس حتما" یه بلایی سر ماهان اومده. حتی جرات نمی کردم در مورد خاله بپرسم. اما اینکه می رفتیم بیمارستان نشونه این بود که خاله هنوز زنده است. هنوز تو بیمارستانه. یه لحظه صورت شاد و خندون خاله و ماهان از جلوی چشمهام کنار نمی رفت. خاله با اون همه مهربونی. با اون همه محبت. لبخند ... حالا ...
ماهان .... قلبم فشرده شد ... خدایا ....
از شیشه ماشین به گذر سریع منظره ها نگاه می کردم. مثل زندگیم که خیلی تند از جلوی چشمهام رد میشد. مثل خاله مهربونم مثل ماهان شیطون ....
ماشین ایستاد. به خودم اومدم. باید پیاده میشدم. دستم و نمی تونستم از رو پام بلند کنم تا در و باز کنم.
بابا بهم نگاه کرد. حالمو فهمید. آروم گفت: می خوای تو ماشین بشینی و بالا نیای؟؟؟
نه باید می رفتم. باید می دیدم. باید می فهمیدم.
با سر گفتم نه. به زور دستمو بلند کردم و در و باز کردم. پیاده شدم. دم آسانسور شلوغ بود. بابا ایستاد.
به بابا نگاه کردم.
-: من ... با پله می رم ... طبقه چندمه؟
دوباره بابا نگاهم کرد. انگار از تو صورتم می خوند که چقدر داغونم که تحمل صبر کردن و ندارم.
آروم گفت: طبقه 4.
دوییدم. از پله ها دوییدم بالا. نمی دونم این همه جون و انرژی و از کجا پیدا کرده بودم. حتی مثل همیشه نفسمم نمی گرفت. با همه توانم دوییدم. رسیدم به طبقه 4. در پله ها رو هل دادم. خودمو پرت کردم تو سالن.
به چپ و راست نگاه کردم. یه تابلو بود. دوییدم سمت راست. بعد باید میپیچیدم سمت چپ. بخش مراقبتهای ویژه.
دوییدم. از پیچ سالن رد شدم و بعد .....
دیدم .... دیدمش .... ایستاده ... مضطرب ... آشوب زده ... داغون ... شکسته ... نابود ... اما زنده ... اما سالم ... اما سرپا ...
دیگه زانوهام نکشید. دیگه نتونستم ادامه بدم. تو چشمهام اشک حلقه زد. بغضم ترکید. اشکم چکید رو گونه هام. زانوهام خم شد..... خورد زمین..... نشستم.... با چشمهای ابری به ماهان نگاه کردم.... به ماهان سالم که راه می رفت و بی قرار بود.
دستهامو گذاشتم جلوی صورتم. قد یه دقیقه بی صدا اشک ریختم . دلم آرومتر شد. باید پا می شدم. باید می رفتم پیش ماهان. ماهان سالمه. عمو سالمه. باید خاله رو ببینم.
آروم بلند شدم. با قدمهای سست رفتم جلو. یه قدم .. چشمم به ماهان بود... شونه هاش خم شده بود ... دو قدم ... حال زاری داشت ... به یکی نیاز داشت که کنارش باشه ... که دلداریش بده ... سه قدم .... که بتونه بهش تکیه کنه ... که بتونه سرشو بزاره روشونه هاش .... که بهش بگه همه چی درست میشه ... که بگه خدا بزرگه ... خدا می بینتت ... چهار قدم .... به یه آدم محکم احتیاج داره.... یه آدم قوی .... یه آدم مقاوم که تحمل بار سنگین شونه های اون و داشته باشه ...
قدمهای سستم محکم شد ... پنج قدم ... با انرژی شد ... شش قدم ... تند شد ... هفت شدم ... شدم کوه انرژی ... شدم نیرویی که لازم داشت ... رفتم جلوش ...
ماهان داشت قدم رو می رفت. بی قرار قدم می زد و زیر لب یه چیزایی می گفت.
رسیدم کنارش . ایستادم . آروم صداش کردم.
-: ماهان .....
تو اوج بی قراری ایستاد ... برگشت سمتم ... سرشو بلند کرد ... اخم غلیظی کرده بود ... چشمهای قرمزشو بهم دوخت ... تو همین یه روزکلی شکسته بود. اینو هم می دیدم هم حس می کردم.
با دیدنم سرش کج شد. چشمهای قرمزش پر اشک شد. اخمهاش باز شد ... شد یه پسر بچه مظلوم ... یه بچه بی پناه ... کسی که به حمایت نیاز داشت ...
بی کلام نگاهم کرد. انگار کمک می خواست. انگار منتظر بود که من کاری بکنم. که حرفی بزنم ...
یه قدم به سمتش برداشتم. اشک چشمهاش بیشتر شد ... دو قدم ... چونه اش لرزید. چشمهای قرمزش خیس شد... شونه هاش تکون خورد.... اشکش جاری شد ... با دستهاش بازوهاشو گرفت. خودشو بغل کرد...
گریه اش بی صدا بود. اما همون گریه بی صدا باعث شد دو قدم فاصله رو با یه قدم بلند طی کنم. خودمو بهش رسوندم. دستمو گذاشتم رو بازوش ... بهم نگاه کرد.
بی حرف کشیدمش سمت صندلیهای گوشه دیوار. نشوندمش رو صندلی. خودمم نشستم کنارش. آروم بازوشو نوازش کردم. که آروم بشه ... که بدونه یکی کنارشه ...
خودشو کج کرد سمتم ... همون جور گریه می کرد ... بی صدا ... مظلوم ... پیشونیش و گذاشت رو شونه امو اشک ریخت ... گریه کرد ... لرزید ...
آروم آروم بازوشو نوازش کردم. الان سکوت براش بهتر بود. باید خودشو خالی می کرد. باید آروم میشد. باید خودشو پیدا می کرد.
نمی دونم چقدر تو همون حالت گریه کرد. تا آروم شد. تا ساکت شد. دیگه نلرزید. شونه هاش ثابت شد. دیگه گریه نکرد. خوابش برد.
از دور مهربان و دیدم که به سمتمون میاد. رسید جلومون. از همون دور چشمهای متعجبشو دیده بودم. با چشمهای گرد اومد کنارمون و گفت: ما ...
سریع آروم گفتم: هیسسسسسسسسسسسسسس ... آروم حرف بزنید. پیچاره تازه بعد کلی گریه خوابش برده.
چشمهای گشادش بازتر شد.
آروم گفت: ماهان گریه کرد؟؟؟؟ از صبح هر چی بهش گفتیم گریه کن سبک شو فقط اخم کرده بود و یه قطره اشکم نمی ریخت. چه جوری گریه اشو در آوردی؟
اخم کردم. با حرص گفتم: نیشگونش گرفتم زد زیر گریه. خودش گریه کرد. وقتی دیدتم گریه کرد کاری نکردم من.
مهربان: راستی پدرتون و پایین دیدم. آقای مفتون و بردن خونه اشون. گفتن اگه می خواید برید منزل خودتون ماشین بگیرید.
نگاهمو از مهربان گرفتم و به ماهان دوختم. دلم طاقت نمیاورد تنهاش بزارم.
همون جور که به ماهان نگاه می کردم گفتم: نه من امشب اینجا می مونم. شما اگه می خواید برید خونه استراحت کنید.
یهو سرمو بلند کردم و با استرس گفتم: راستی خاله حالش چه طوره؟؟؟
اونقدر درگیر ماهان و بی تابیش بودم که خاله از یادم رفته بود. نگاه مهربان رنگ غم گرفت.
آروم گفت: خدا رو شکر عملش خوب پیش رفته. الان تو بخش مراقبتهای ویژ است بهوش بیاد می برنش تو بخش.
دوباره بغض کردم. با همون بغض گفتم: اصلا" چی شد که این جوری شد؟
مهربان: خوب امروز قرار بود ماهان اینا برن شمال که تو شرکت یه اتفاقی افتاد که به حضور ماهان نیاز بود. ماهان اومد شرکت و قرار شد خانم و آقای مفتون برن شمال، ماهانم کارش که تموم شد خودش بره.
انگاری آقا حمید تو جاده خوابش می گیره می زنه کنار سیمین خانم میشینه ..... ماشین رو برفها و یخ سر می خوره سیمین خانمم می ترسه. می زنه کنار آقا حمید و صدا می کنه که بشینه پشت فرمون. آقا حمید از تو ماشین جابه جا میشه و سیمین خانم پیاده میشه و همون جور که میره اون سمت ماشین خم میشه و یه نگاهی هم به چرخ جلوی ماشین می ندازه و چون ترسیده بوده گریه می کنه. تو همون لحظه یه 206 هم رو یخ ها سر می خوره و کنترل ماشین از دستش در میره و با سرعت میاد می زنه به سیمین خانم و ایشون پرت میشن بالا و میوفتن چند متر جلوتر.
پاهاشون شکسته. عمل کردن تو پاهاشون میله گذاشتن و گچ گرفتن. به سرشونم ضربه خورده. سرشونم عمل کردن و خدا رو شکر الان حالشون خوبه.
دلم گرفت. الان می فهمیدم ماهان و عمو چی میکشن. عمو عاشق زنش بود. خاله رو بیشتر از هر کسی تو دنیا دوست داشت. شاید حتی بیشتر از ماهان. ماهانم به عشق پدر و مادرش زنده بود. بی خودی نبود که این جور شکسته.
سرمو بلند کردم و به کیا که هنوز داشت بهم نگاه می کرد گفتم: شما برید من هستم. اگه اتفاقی افتاد خبرتون می کنم.
کیا یه ذره نگاهم کرد و گفت: مطمئنید؟ اگه بخواید می تونم بمونم.
با دقت نگاهش کردم. پیداست اونم داغونه. می دونم خیلی با ماهان جوره. یه جورایی مثل برادرن با هم. پس حتما" از صبح یه سره اینجا بوده. بیچاره داشت وا میرفت. یه لبخند زدم و گفتم: نه شما برید خیالتون راحت باشه. من تا صبح بیدارم.
یکم دیگه نگاهم کرد و گفت: باشه ، ممنون که می مونید. هر چی که شد خبرم کنید.
شماره اشو گفت و منم تو گوشیم زدم. خداحافظی کرد و رفت.
من موندم و ماهان. هنوز سرش رو شونه ام بود. یه تکونی خورد و یکم جا به جا شد. آروم سرشو از رو شونه ام برداشتم و گذاشتم رو پام. پاهاشو تو خواب آورد روی صندلی و جمع کرد سمت شکمش.
یه زنگ به مامان زدم و گفتم شب می مونم بیمارستان. مامانم گفت کار خوبی می کنی. هر چند اولش خیلی تعجب کرد. من اهل بیمارستان رفتن و موندن نبودم. شاید مامان فکر کرده که من یکبار تو زندگیم دارم مثل یه خانم مسئولیت پذیر رفتار می کنم.
ماهان آروم خوابید مثل یه بچه. تا صبح بیدار بودم. تا صبح به ماهان که خودشو مچاله کرده بود اما آروم خوابیده بود نگاه کردم. دلم می خواست برم و از پشت شیشه به خاله نگاه کنم اما نمی خواستم با تکون خوردنم ماهان و بیدار کنم.
تا صبح چشم رو هم نزاشتم. نزدیکای 5 صبح بود که ماهان یه تکونی خورد و آروم چشمهاش و باز کرد. اولین چیزی که دید صورت من بود. گیج چشمهاشو ریز کرد. دستی به چشمهاش کشید و دوباره به من نگاه کرد.
آروم وگیج گفت: آنا تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟
یه لبخندی زدم و گفتم: خوب خوابیدی؟
یه لبخند قشنگ زد و گفت: توپ توپ خیلی آروم بودم. فقط نمی دونم چرا یه ذره تنم درد می کنه.
یادش رفته بود. دیروزو یادش رفته بود و شده بود همون ماهان همیشه. برای چند دقیقه شده بود همون ماهان قبل.
با همون لبخند سرش و چرخوند. چشمش که به در و دیوار بیمارستان افتاد صورتش جمع شد. اخماش رفت تو هم. یهو از جاش پرید. زیر لب آروم گفت : مامان ....
با چند قدم بلند خودش و رسوند پشت در شیشه ای.
هی سرک می کشید شاید یه چیزی ببینه. خیلی خسته بودم. اما دلم نمیومد بدون دیدن خاله از بیمارستان برم.
حدود نیم ساعت بعد یه پرستار از تو بخش اومد بیرون. ماهان که آروم نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به دیوار و به در نگاه می کرد از جاش پرید. تقریبا" دویید سمت پرستار.
مدام حرف می زد و ازش می خواست بزاره یک دقیقه ، فقط یک دقیقه بره تو و خاله رو ببینه. اونقدر گفت و گفت که بالاخره پرستاره راضی شد.
از جام بلند شدم و گفتم: تروخدا بزارید منم ببینمشون.
خیلی قیافه ام زار و خسته بود که پرستاره دلش سوخت.
گفت: فقط بی سر و صدا . دو دقیقه هم بیشتر نشه.
با ذوق گفتم: شما بگید یه لحظه همون قدرم برام کافیه.
پشت سر پرستاره رفتیم تو بخش از کنار تختها با کلی وسیله پر سر و صدا رد شدیم . پرستاره به یه تخت اشاره کرد و گفت: بفرمایید . فقط دو دقیقه.
این و گفت و رفت. ماهان رفت جلو و کنار تخت ایستاد من اما ....
خشک شده بودم. هنگ کرده بودم. ترسیده بودم. دوباره بغض اومد تو گلوم. با چشمهای گشاد به تخت و آدمی که رو تخت بود و می گفتن خاله سیمین مهربون منه نگاه می کردم. باورم نمیشد که این آدمی که رو تخت خوابیده خاله ی من ، مامان ماهان باشه.
حالا می فهمیدم مامان چرا اونجور گریه می کرد. حالا می فهمیدم بابا چرا چشمهاش قرمز بود. حالا می فهمیدم ماهان چرا شکسته.
اونی که رو تخت بود به هر چیزی شبیه بود غیر از خاله سیمین خوشگل من. خاله سیمین همیشه مرتب من. حمایتگر من.
چشمهای ابریم طاقت نیاورد و بارید. نفسم بند اومده بود.
جلوم رو تخت یه کوه کبود بود. سیاه، با کلی باند که به سر و پاهاش و بدنش پیچیده شده بود.
چشمهای خوشگل خاله تو پف و سیاهی گونه هاش گم شده بود. بدنش به خاطر ضربه و پرت شدنش ورم کرده بود. باد کرده بود. همه جاش کبود بود. صورتش خراشیده و زخمی بود. گله به گله خون مردگی بود.
پاهاش شده بود دوتا کنده درخت سفید رنگ که با وزنه بالا نگه داشته بودنش.
اشکهام بی اختیار می اومد رو گونه ام. طاقت دیدن خاله رو تو این وضعیت نداشتم. نمی خواستم اونجا باشم. نمی تونستم.
تحمل اینکه حتی تو خیالمم خاله رو با اون قیافه تصور کنم نداشتم. خاله برای من همیشه همون زن خوشتیپ و خوشگل و مهربون بود. همون بود ...
نباید جلوی ماهان گریه می کردم. ماهان ناراحت میشد. اونم دردش زیاد میشد. الان به امید من آرومه. سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم: ماهان میرم بیرون تنهاتون می زارم.
ماهان بدون اینکه سر بلند کنه یا نگاهم کنه سرشو تکون داد.
آروم رفتم بیرون. خودمو رسوندم به صندلی و آرنجامو گذاشتم رو زانوهامو و سرمو گرفتم تو دستم. نباید گریه کنم. اما مگه این اشک نفهم حالیش میشد. خودسر میومد پایین. یه چند دقیقه بعد که صدای پای ماهان و شنیدم سریع اشکامو پاک کردم که اون نبینه. اومد و آروم و بی حرف کنارم نشست. داشتم بهش نگاه می کردم.
سرشو تکیه داد به دیوار و آروم گفت: دیدیش؟؟؟ دیدی چه بلایی سر مامان قشنگم اومد؟ دیدی به چه روزی انداختنش؟
آروم گفتم: ماهان الان باید شاکر باشی. زبونم لال ممکن بود اتفاق بدتری بی افته. الان خاله زنده است و تا چشم رو هم بزاری خوب میشه و میشه همون سیمین جون خودم.
ماهان سرشو کج کرد و نگاه خیسشو بهم دوخت و گفت: آره خوب میشه. میشه سیمین جون ....
دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم. تو سکوت و خلوت خودمون موندیم. ساعت 7 بابا و عمو حمید اومدن. می خواستم بمونم اما به زور فرستادنم خونه و قرار شد مامان بیاد جای من بیمارستان. با اینکه تو بخش ویژه راهمون نمیدادن اما هیچ کدوم دلمون طاقت نمیاورد که هیچکی تو بیمارستان نباشه.
خلاصه با اصرار عمو من و ماهان رفتیم خونه. ماهان اول من و رسوند خونه و خودش رفت خونه خودشون. وقتی خواستم پیاده شم دستمو کشید. تو چشمهام نگاه کرد.
ماهان: آنا واقعا" ازت ممنونم که دیشب اومدی. می دونم از بیمارستان خوشت نمیاد. اما .... واقعا" حضورت برام یه نعمت بود. به آرامش رسیدم. همین که تو بودی آروم شدم. خیلی خیلی ممنون.
بهش لبخندی زدم و گفتم: باید می اومدم. می دونی که چقدر خاله رو دوست دارم. پس ازم تشکر نکن . برای خودم اومدم. برای دلم.
بهم خندید. یه خنده قدرشناس. ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم.
یه هفته از تصادف می گذره. خاله همون روز صبح بهوش اومده. الان بهتره. بیچاره خیلی ترسیده. تا درداش شروع میشه گریه می کنه. دلمون خونه. بیچاره ماهان و عمو . دوباره از خاله آزمایش گرفتن همه چیز خوبه و نرماله. خاله رو امروز بردن خونه.
تو این یه هفته همه امون یه پامون بیمارستان بوده یه پامون خونه. مامان که هر وقت می ره بیمارستان انقدر که گریه میکنه همه به زور می فرستنش خونه.
تو وسایلم دارم می گردم. خاله بیچاره من خیلی تر و فرز بود. یه دقیقه یه جا بند نبود. من موندم چه جوری می خواد این دوره ای که باید رو تخت تو اتاقش بمونه رو دووم بیاره.
دارم می گردم برای خاله فیلم و سریال پیدا کنم ببرم براش که تو این مدت سرش گرم بشه.
خاله خوره فیلمه مثل خودم. عاشق فیلم هندیه. انقده که هی از کانالهای مختلف با زیر نویسهای مختلف فیلم هندی نگاه می کنه واسه خودش یه پا دیلماج شده. یه 7-8 تا فیلم هندی و 3-4 تا سریال کره ای برداشتم و گذاشتم تو کیفمو از خونه زدم بیرون. نمی شد سریال خارجیهامو ببرم. اونا قسمت های بد بد داشت زشت بود خاله ببینه. همین فیلم پاستوریزه ها خوب بود . اینا رو ببینه بگه آنا چه دختر پاک و خوبیه با این فیلمهاش.
مامان صبح پیش خاله بود تازه برگشته. منم الان دارم میرم اونجا.
وای خدا این پله ها آخرش من و می کشه. ولی خوب خاله بیشتر از این حرفها برام ارزش داره.
جلوی در خونه می ایستم تا نفس تازه کنم. نفسم که جا میاد زنگ و می زنم.
یه لبخند قشنگ می نشونم روی لبم. یه نفس عمیق می کشم.
در خونه باز میشه. ماهان پشت دره. لبخندم و عمیق تر میکنم.
من: به به استاد مفتون. چه عجب منزل تشریف دارین شما. چه خبر؟ چه حال چه احوال؟
ماهان و که داره می خنده به چل بازیام زندم کنار و رفتم تو. همون جور که دارم بلند بلند حرف می زنم میرم سمت اتاق خاله.
به خاطر پاهاش من و مامان یکی از اتاقهای پایین و براش آماده کردیم که اونجا بمونه تا اطلاع ثانوی. دو روز طول کشید تا همه وسایلشو از بالا بیاریم پایین. این ماهان و مهربانم کچل کردم بس که جاهای وسایل و عوض کردم. بدبختها آخرش دولا دولا دست به کمر راه می رفتن. یکی می دیدتشون فکر می کرد جفتشون حامله ان.
من: خوب کجاست این دختر خوشگل ما؟؟؟؟
بلند داد زدم: خانم خوشگله کجایی؟؟ ببین چی آوردم برات. ببین و دعا به جونم کن.
رفتم تو اتاق. عمو و خاله به سرو صدام و حرفهام می خندیدن. رفتم تو و به عمو سلام کردم و آروم گونه کبود خاله رو بوسیدم. هنوز یکم ورم داشت صورت و بدنش اما بیشترش رفته بود. البته هنوز کبودیهاش مونده.
عمو نشسته بود رو تخت کنار خاله. یه نگاه به دو رو برم انداختم و به ماهان اشاره کردم و گفتم: ماهان پسر بی کار نباش. من مهمونم مثلا" اون مبله رو بکش بیار بزار کنار تخت من بشینم با دوست جونم دو کلوم اختلاط کنم.
ماهان یه چشم غره بهم رفت وگفت: تو هنوز دست ازسر من بر نداشتی؟ به خدا هنوز کمرم درد میکنه به خاطر جابه جایی وسایل. کیا که دو روزه تو خونه افتاده و از کمر درد نمی تونه تکون بخوره.
نیشمو باز کردم و گفتم: خوبه این جوری مرد میشی پسر. بد میگم عمو؟؟؟؟
برگشتم و به عمو نگاه کردم. عمو و خاله فقط می خندیدن. هیچ وقت خودشون و نمی نداختن وسط کل کلای من و ماهان. خوششونم میومد. هیچ وقت هم از حرفهایی که به ماهان می زدم ناراحت نمی شدن. می دونستن رابطه امون خیلی صمیمی تر از این 4 تا شوخیه.
ماهان مبل و آورد و گذاشت کنار تخت. نشستم روش و از تو کیفم فیلمهارو درآوردم. دی وی دی پلیرمم در آرودم. دادم دست ماهان.
ماهان یه نگاه متعجب کرد بهشون و گفت: اینا دیگه چیه ان؟
ابرو انداختم بالا و گفتم: زشته پسر تو با این سن و قد و قواره و این مدرک دکتری که یدک می کشی هنوز نمی دونی اینا چیه ان؟؟؟ اینم من باید بهت بگم؟؟؟؟ خوب فیلم و دی وی دی پلیره دیگه.
ماهان دوباره بهم چشم غره رفت و با دندونای بهم فشرده با یه لبخند آروم گفت: شانس بیاری تنهایی گیرم نیوفتی . حالتو جا میارم.
با نیش باز چند بار ابروهامو انداختم بالا. حال می کردم زبونش بسته بود. جلوی خاله اینا نمی تونست زیادی چیزی بگه. اینم بر می گشت به علاقه زیاد خاله به من.
من: خاله تلویزیون که داری منم اینا رو آوردم که بتونی راحت این چند وقته از بی کاریت استفاده مفید کنی.
ماهان: اینا استفاده مفیده؟
برگشتم به ماهان نگاه کردم. داشت دونه دونه فیلمها رو نگاه می کرد.
ماهان: اینا چه جور فیلمین؟
با خنده گفتم: فیلم هندی و سریال کره ای.
ماهان برگشت و چپ چپ نگام کرد و گفت: فیلم هندی کم بود حالا مامان و می خوای معتاد این سریالا بکنی؟ مواد فروش؟
زبونم و براش در آوردم و برگشتم دیدم عمو و خاله دارن بلند بلند می خندن. ای وای دیدن آبروم رفت. با خنده نیشی شونه هامو انداختم بالا.
چون من موندم پیش خاله، عمو و ماهان تونستن برن بیرون و به کارهاشون برسن. تا 12 شب پیش خاله موندم و کلی فیلم دیدیم و خندیدیم. 12 هم ماهان رسوندم خونه
این چند روزه همه اش خونه خاله اینا بودم. از صبح میرم اونجا شب ماهان می رسونتم خونه. شده راننده دربست من. بیچاره با اون خستگیش باید بیاد برسونتم خونه.
تا کسی پیش خاله نباشه ماهان و عمو نمی تونن به کارهاشون برسن. من که می رم اونجا اون دو تا هم با خیال راحت میرن سراغ کارهاشون.
یه چند باریم که برام کار پیش اومد و باید می رفتم بیرون مامان اومد پیش خاله. تازه رسیدم خونه. از دو روز دیگه قراره فیزیوتراپ خاله بیاد خونه برای پاش. دیگه اون موقع حتما" باید باشم اونجا. نمیشه خاله رو با یه مرد اجنبی تنها گذاشت.
خسته و کوفته میام تو خونه. مامان و بابا تو حال جلوی تلویزیون نشستن و حرف می زنن. چه عجب من این زن و شوهرو یه جا غیر از آشپزخونه دیدم.
-: اهل خونه سلام من برگشتم.
با صدای من مامان و بابا سرشون و بلند کردن.
بابا: سلام دخترم. خسته نباشی.
به بابا خندیدم.
مامان: سیمین خوب بود؟ چی کارا می کرد.
خودمو پرت کردم رو مبل و همون جور که پامو دراز می کردم که بزارم رو میز گفتم: خاله هم خوبه. چی کار می تونه بکنه. نشسته هی سریال نگاه میکنه و می خنده. جالبیش اینه که این همه سریال شاد و غمگین به خاله دادم که ببینه از بین اون همه ماجرا تو فیلم تنها چیزی که نظرشو جلب میکنه لباسها و وضع خونه زندگی بازیگراست.
مامان میخنده: سیمینه دیگه.
بابا: خوب فردا پس فرداهم می خوای بری؟
به بابا نگاه کردم و گفتم: آره باید برم پس فردا دکتر خاله میاد خونه .
بابا یه اشاره ای به مامان میکنه. مامان هم یه سری تکون میده براش. مشکوک بهشون نگاه می کنم ببینم این ایما و اشاره ها جدید بود ندیده بودم تا حالا. چند روزه من نیستم معلوم نیست این دوتا چی کار می کردن تنهایی.
مامان: آنا جان می خوایم باهات حرف بزنیم.
گوشام تیز میشه. حواسمم جمع. نه دیگه از مشکوکی گذشته یه خبرایی هست اینجا. چی می خوان بگن بهم که من شدم آنا جان؟؟؟ وای خاک به سرم نکنه ننه ام حامله است و می خوان خبر خواهر برادر دار شدنمو بهم بدن. وای که بی آبرو شدیم رفت. آخر عمری باید بشینم کهنه بچه ننه امو بشورم.
صاف نشستم رو مبل و گوش به حرفم که ببینم اینی که می خوان بگن چیه؟؟؟
مامان دوباره یه نگاه به بابا میکنه و میگه: راستش من و بابات یه تصمیمی گرفتیم می خوایم بهت بگیم ببینیم تو هم موافقی یا نه.
خوب خدا رو شکر انگاری هنوز دست به کار نشدن برای بچه جدید. خوب اینم سوال داره؟ معلومه که من 100% مخالفم.
مامان: راستش این چند روزه که همه اش خونه سیمین اینا بودی. از صبح میری و شب خسته و کوفته میای.
خوب حالا که من دو روز نیستم شما به فکر بچه دیگه افتادین؟؟؟؟
مامان: خوب سیمینم نمیشه که تنها بمونه. از طرفی ماهان و حمیدم نمی تونن همیشه پیشش باشن. منم نمیتونم مدام برم اونجا. هر چی باشه سیمین نیاز به یه همدم داره. می دونیم که چند روز دیگه دانشگاهت شروع میشه. هنوز که بهت واحد ندادن. می خواستیم اگه بشه و تو راضی باشی کلاسهاتو یه جوری بگیری که کمتر کلاس داشته باشی.
که بیام بچه به دنیا نیومده اتو نگه دارم؟ عمرا".
مامان: مثل ماهان. یا صبح بری یا بعد از ظهر. می دونی که سیمین اینا تو ایران فامیل نزدیک ندارن. تو رو هم مثل دختر خودش دوست داره. می دونم که تو هم خیلی دوستش داری.
پریدم وسط حرف مامان و بی طاقت گفتم: وای مامان کشتی منو. چی می خوای؟ اگه قراره یه بچه دیگه به دنیا بیارین من شدیدا" مخالفم.
مامان که هنوز دهنش برای حرفش باز بود دهن باز خشک شد. یکم بر بر من و نگاه کرد. یهو بابا پق زد زیر خنده. مامان اخم کرد و رو به بابا گفت: نخند مسعود.
بعد برگشت سمت من و کوسنی که رو پاش بود و محکم پرت کرد سمتم که خورد تو صورتم و افتاد زمین.
مامان با حرص گفت: خجالت بکش دختر همین یه دونه تو، برای هفت دوره از زندگیم کافی هستی بچه می خوام چی کار. دختره بی حیا خجالت نمیکشه به من این حرف و می زنه.
منم مات مونده بودم که من چرا باید خجالت بکشم آخه یکی دیگه می خواست بچه دار بشه حمالیش می افتاد گردن من، من بدبخت خجالتش و بکشم؟؟؟؟
مامان: نخیرم هیچم این نیست. من و بابات تصمیم گرفتیم که تو یه چند ماه تا زمانی که حال سیمین بهتر بشه بری اونجا و خونه اونا زندگی کنی. این جوری وقت بیشتری هم برات میمونه و مجبور نیستی هی بین دو تا خونه رفت و آمد کنی. اگه تو اونجا باشی. حمید بیچاره هم می تونه به کار و زندگیش برسه. وقتهایی هم که تو میری دانشگاه من یا حمید می مونیم خونه. حالا نظر تو چیه؟ موافقی؟؟؟
رفتم تو فکر. مامان بدم نمی گفتا. این چند وقته به خاطر رفت و آمد خیلی خسته شده بودم. منم که اونجا مشکلی نداشتم. مثل خونه خودم راحت بودم. از دست این کتکها و غرغرهای مامان هم خلاص میشدم.
چی از این بهتر.
با لبخند به مامان و بابا که منتظر چشم به من دوخته بودن نگاه کردم و گفتم: اگه قول بدین تا برگشت من یه بچه دیگه نیارین که جامو بگیره موافقم.
یهو مامان خیز برداشت سمت من که لهم کنه. بابا ریسه رفت از خنده. منم مثل فنر از جام پریدم و در رفتم تو اتاقم.
انگاری بابا همچینم بدش نمیومدا. خیلی خوشحال می خندید.
فردا رو بگو که باید بشینم ساک و زنبیل جمع کنم. برم کوچ.
یه صبح تا ظهر جمع کردن وسایلم طول کشید. بقیه روزم که صرف چیدن اتاقم تو خونه خاله اینا شد. خاله خیلی خوشحال بود.
همه اش میگفت: آنا که اینجاست اصلا" زمان و بی حرکتی و احساس نمیکنم. بس که این دختر با حرفهاش و کارهاش آدمو می خندونه و شاد میکنه.
دیگه فکر کنم خاله جان روشون نشد بگن آنا در نقش میمونه برام. حالا هر چی. حاضرم همون نقش و داشته باشم اما خنده رو لبهای خاله باشه.
از صبح تا حالا که ساعت نزدیک 11:30 شب شده ماهان و ندیدم. اصلا" خونه نیومده. عمو یه دو سه ساعتی هست که برگشته. زینت خانم هم سه ساعته که رفته.
بنده خدا میاد غذا درست میکنه و میره. نه که من آشپزی نو بلدم این غذا سنتیها راه دستم نیست. خاله هم که نمی تونه بپذه. اینه که میاد برای دو روزمون غذا درست میکنه و میره.
از اونجایی که عمو خسته بود و گشنه. منم وسایل شامو آوردم و چیدم رو یه میز تو اتاق خاله که همه با هم غذا بخوریم. خونه ما پاتوقمون آشپزخونه بود. اینجا پاتوقمون شده اتاق خاله.
با هم نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که صدای در اومد. دو دقیقه بعدش ماهان اومد جلوی در اتاق خاله. تکیه داد به در و با یه لبخند خسته به ماها نگاه کرد.
-: سلام خوبین؟ خوش می گذره بی من؟؟؟؟ چه صدای خنده اتونم تا هفت تا خونه اون سمت تر میاد.
خاله: خسته نباشید پسرم. چی کار کنیم از دست این آنا نمیشه نخندید.
عمو: خوبی پسرم؟؟؟؟
منم یه سلام کردم . بیچاره خستگی از سرو روش می بارید.
با همون خستگی لبخند زد و گفت: مرسی خوبم. خوبه که شادین.
بعد رو به من کرد و گفت: آنا حاضر شو برسونمت خونه. بشینم دیگه نمی تونم پاشم.
نیشمو باز کردم براش. خنگه هنوز خبر نداشت که من اومدم اینجا اطراق کردم.
با همون نیش باز گفتم: هستم حالا.
ماهان یه نیمچه اخمی کرد و گفت: پاشو دیگه میگم خسته ام دو دقیقه بگذره جون ندارم از جام تکون بخورم.
یه چشمک به خاله و عمو زدم و از جام بلند شدم و گفتم: نمی خواد بیا بریم من شامت و بدم بهت. خودم بعدا" با آژانس می رم.
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه. ماهانم دنبالم. کیف و کتشو انداخت رو مبل و دنبالم راه افتاد و گفت: لازم نکرده با آژانس بری این وقت شب. خطرناکه.
برگشتم با تعجب نگاش کردم و گفتم: اوهو ... ایول غیرت. تو از این کارا هم بلد بودی بکنی ما خبر نداشتیم؟ باشه زنگ می زنم دوست پسرم بیاد دنبالم.
تا این و گفتم یهو اخمای درهمش از هم باز شد و ردیف دندوناش پیدا شد و با ذوق و خوشحال گفت: دیدی گفتم ... دیدی گفتم . می دونستم. خودم می دونستم که دوست پسر داری دیدی لو دادی؟؟؟؟
یعنی دوست داشتم یکی بکوبونم تو سر این پسره. همچین ذوق می کرد و دستهاشو به هم می کوبوند که آدم و یاد این پسر بچه ها می نداخت که به خاطر یه ماشین کنترلی ذوق زده ان.
هم حرصم گرفته بود. هم خنده ام. براش یه زبون بلند در آوردم و رفتم سمت آشپزخونه. خیر سرش خسته بود مثلا".
رفتم و براش غذا گرم کردم با مخلفاتش آوردم گذاشتم رو میز. چشمش که به غذا افتاد انگاری جون گرفت. همچین افتاده بود رو غذا که گفتم الانه که خفه بشه.
با تعجب گفتم: تو مگه ناهار نخوردی؟؟؟
با دهن پر گفت: چرا ساعت 12 ظهر خوردم. یه سره داشتیم کار می کردیم. نرسیدیم دیگه چیزی بخورم.
با هر کلمه ای که می گفت یه تیکه از غذاش می ریخت بیرون. صورتمو جمع کردم و گفتم: خیله خوب حالا نمی خواد چیزی بگی. غذاتو بخور نچسبه تو گلوت.
تند تند غذاشو خورد. تموم که شد با لبخند تکیه داد به صندلی و یه دستی به شکمش کشید.
ماهان: وای خدا چقدر گشنه ام بودا. خدا خیرت بده دختر. خیر از جوونیت ببینی. یه دوست پسر خوب خدا بزاره تو کاسه ات.
من: وای ماهان چه بی حیا شدی تو . الان اگه مامانم بود کلی لبشو گاز می گرفت.
با نیش باز ابرو انداخت بالا و گفت: نخیرم اگه خاله بود میگفت یه آمینم بچسبون تنگش. خدا زودتر قسمت کنه.
یه چشم غره بهش رفتم که صدای زنگ گوشیش تاثیرشو از بین برد. ماهان تندی دست کرد تو جیبش و گوشیش و برداشت. یه نگاه بهش کرد و یهو از جاش بلند شد.
ماهان: الو رامین تویی؟؟؟ کجایی پسر؟ می دونی چقدر منتظرت بودیم؟؟؟
-: .......
ماهان: الان رسیدی؟
-: .......
ماهان: باشه باشه میام. تا 10 دقیقه دیگه اونجام صبر کن میام.
-: ......
مهمون خودمی. این حرفها چیه. میام الان. خداحافظ.
تماس و قطع کرد و برگشت سمتم و گفت: آنا من باید برم یه کاری تو شرکت برام پیش اومده. دیر میام به مامان اینا بگو. فعلا" ....
این و گفت و مثل نور رفت سمت مبل و وسایلشو برداشت و از خونه زد بیرون. منم هاج و واج رفتنشو نگاه کردم. ای بیچاره. این پسر که تازه برگشته بود خونه. طفلی چقدرم خسته بود.
ازجام بلند شدم و میز و جمع کردم و رفتم تو اتاق خاله اینا. عمو با دیدنم گفت: ماهان رفت؟؟؟
من: آره عمو گفت یه کاری تو شرکت داره که باید بره.
عمو سری تکون داد و گفت: این بچه آخر خودشو می کشه با این همه کارش.
لبخند زدم و گفتم: عمو جون شما نگران نباشید ماهان از پس کارهاش بر میاد.
عمو هم خندید.
من: من دیگه برم بخوابم. شبتون بخیر.
عمو: شب بخیر دخترم.
خاله: شب بخیر عزیزم. راستی من فردا ساعت 8:30 باید برم بیمارستان. نمی خواد زود بیدار شی. یکم استراحت کن. این چند وقته خیلی خسته شدی.
یه لبخند زدم و سرمو تکون دادم. از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رقتم بالا و رفتم تو اتاق خودم. اتاق خاله اینا مال خودشون بود. برای همینم من ترجیح دادم که اتاق وسطیه رو بگیرم. اتاق من قبل از اتاق ماهان بود. سمت راست پله ها. از جلوی اتاق من باید رد میشدی که برسی به اتاق ماهان.
رفتم تو اتاقم و از ذوق اینکه می تونستم بعد مدتها یه خواب درست و حسابی و طولانی داشته باشم زود خوابم برد.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، FARID.SHOMPET ، SETAREH~
آگهی
#7
ایـنُ خـونـدَم .. ^_^

عـآلـیـه

هـر مـوقـه رُمـآن کـم مـیـآرم مـیـرم سُـرآغ ایـن
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، SETAREH~
#8
قسمت 7

یه غلتی زدم و با یه خمیاره چشمهامو باز کردم. کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم. آخیشششششششششششششش چه خوابی بود. خیلی حال داد. خمیازه کشون رفتم از اتاق بیرون. یه نگاه به ساعت تو راهرو انداختم. ساعت حدودای 9 بود پس خاله اینا نیستن الان. دستشویی و حمام سمت راست سالن بود. فقط اتاق خاله اینا سرویس داشت. البته به سرویس دیگه هم پایین بود.
دستمو گذاشتم جلوی دهنمو یه خمیازه طولانی و بلند جوری که دهنم سه متر باز شد و چشمهامم بسته شد کشیدم. دستمو از جلوی دهنم برداشتم و چشمهامو خواب آلود باز کردم.
با چیزی که جلوم بود خشک شدم. چشمهام گشاد شد. برای اینکه درست درک کنم چند بار تند تند پلک زدم. اما نه انگاری بیدار بودم. یهو از حالت گیجی و منگی و مبهوتی در اومدم. دهنم و سه متر باز کردم و از ته دلم جیغی با تمام وجود کشیدم. یه جیغ بلند و طولانی. جوری که خودم حس می کردم لوسترها تکون می خورن از صدای جیغم.
ترسیده بودم. فکر می کردم خونه خالیه. خاله اینا خونه نیستن و الان من یه پسر جوون و می بینم که حوله به کمر با موهای خیس و بالا تنه لخت جلوم ایستاده. وحشت کرده بودم. یهو یه دستی اومد رو چشمهای گشادم و یه دستی هم رو شونه ام نشست و همزمان سرمو بدنم 180 درجه چرخید و سرم رفت تو سینه ی ستبر کسیو دستی دور شونه ام پیچید و یه صدایی تو گوشم گفت: آروم باش آنا. عزیزم چیزی نیست. ببخشید نمی دونستم تو اینجایی.
صدا خطاب به پسر حوله ایه با کمی عصبانیت گفت: رامین چرا اونجا ایستادی؟ بیا برو تو اتاق من. نمی بینی دختر بیچاره داره از هیبتت سکته می کنه؟
صدای پسر حوله ایه رو شنیدم که همون جور که از کنارمون رد میشد گفت: فکر می کردم کسی خونه نیست از حمام اومدم بیرون که جلوم سبز شد. به خدا ....
صدا: می دونم. اشکالی نداره. فعلا" برو تو اتاق.
صدا دوباره دم گوشم آروم گفت: ببخشید تقصیر من بود.
صداش وقتی با پسر حوله ایه حرف می زد عصبی بود اما در عرض یه ثانیه لحنش عوض میشد وقتی با من حرف می زد خیلی آروم بود. خیلی مهربون.
آروم سرمو از رو سینه اش برداشتم. سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. تقصیر خود خرم بود. اگه دیشب بهش می گفتم که قراره اینجا بمونم این جوری نمیشد.
ماهان نگران با کمی تعجب نگاهم کرد. هنوز دستاش رو شونه هام بود.
خودشو خم کرد تا کمی هم قدم بشه و بتونه صاف به صورتم نگاه کنه.
ماهان: تو اینجا چی کار می کنی دختر؟؟؟؟ دیشب نرفتی یا صبح زود اومدی؟؟؟ می دونی که مامان اینا رفتن بیمارستان؟؟؟؟
تو چشمهاش نگاه کردم با انگشت به اتاقم اشاره کردم و گفتم: خواب بودم. تو دیشب زود رفتی نشد بهت بگیم. من قراره یه چند وقت خونه شما بمونم. این جوری خاله هم تنها نمی مونه.
ماهان اول تعجب کرد. کم کم تعجبش رفت و جاشو به یه نگاه مهربون داد. یه لبخند قشنگم اومد رو صورتش.
یه دستش و از رو شونه ام برداشت و لپمو کشید و در حالی که می خندید گفت: آنا خانمی خیلی گلی.
این و گفت و همراه با لبخند چرخید و رفت سمت اتاقش. منم موندم مات و مبهوت و گیج از این همه اتفاقهای یهویی که پشت هم افتاد و هنوز نتونسته بودم هضمشون کنم.
دستم بی اختیار بالا رفت و نشست رو گونه ای که ماهان کشیده بودتش. دست دیگه ام رفت رو قلبم. چشمهام بسته شد.
گونه ام داغ بود. مثل تن گرم ماهان. قلبم تالاپ تولوپ می کرد مثل قلب ماهان همون موقع که کشیده بودتم تو بغلش. صدای قلبمو به همون وضوح و بلندی صدای قلب اون لحظه ماهان میشنیدم.
آروم چشمهامو باز کردم. سرم کج شد. به در اتاق بسته ماهان نگاه کردم.
-: این پسره چی میگه ؟؟؟؟ بغل و لپ کشی و اینا ..... نداشتیم قبلا"
با اینکه با ماهان خیلی راحت بودم اما این چیزا نبود. عادی نبود. همه تماسمون تو همون دست دادن و چهار تا سقلمه زدن و مشت و لگد خلاصه میشد. بزرگترین تماسمون همونی بود که تو بیمارستان تو اون شرایط اتفاق افتاده بود. همین.
از فکر کردن خسته شدم. با دستم صورتمو مالیدم و گفتم: ماهان امروز حالش خوبه انگاری.
دوباره چشمهام خواب آلود شد. یادم رفت که داشتم می رفتم دستشویی که دست و صورتمو بشورم. راهمو کج کردم و رفتم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت و چشمهام بسته شد.
تازه چشمهام در حال گرم شدن بود که ....
مثل فنر از جام پریدم و ایستادم. یه نگاه به لباسام کردم. تازه به صرافت این افتاده بودم که ببینم ماهان و دوست لختش تو چه وضعیتی دیدنم.
سریع رفتم جلوی آینه قدی ایستادم و به خودم زل زدم. از پایین شروع کردم به دیدن. انگشتای پام از زیر شلوار دامنی گشادم پیدا بود. کمر شلوارمم تا روی استخونای لگنم بود. خوبی این لاغر شدنم این بود که به خاطر فرم بدنم کرم باریک نشون میداد و باسنمم که یکم پهن و برجسته بود تو شلوار خیلی قشنگ پیدا بود.
تاپ آستین کوتاهمم قدش کوتاه بود و این جور که ایستاده بودم. یک سانت و نیم از شکمم به صورت یه خط باریک پیدا بود. یقه تاپم هفت بود. چشمم افتاد به صورتم. صورت رنگ پریده که به خاطر خواب زیاد پف کرده بود. لبهای درشت و چشمهای متوسط . قیافه ام داغون بود.
دیشب حس شستن صورتم و پاک کردن آرایشمو نداشتم برای همین با همون آرایش خوابیده بودم. انقدم که ماشال... من تو خواب و بیداری دست به صورتم می کشم و صورتمو می مالم همه آرایشم پخش شده بود. رژ صورتی تندی که دیروز زده بودم کشیده بود یه طرف و سمت چپ چونه ام به صورت پخشده صورتی بود. پای چشمهامم به خاطر پخش شدن ریملای چشمم سیاه شده بود. چون دستمم همه اش به چشممه این مداده از دو طرف چشممو سیاه کرده بود تا شقیقه هام رفته بود و شده بودم شکل راکن که دور چشمهاشون سیاهن. از همه افتضاح تر موهام بود که تو خواب شکسته بود، پیچیده شده بود و شده بودم شکل بیابونیا....
نهههههههههههههههههههههههه ههههههههههههههههههههه ................
اگه مامان الان اینجا بود با لوله جارو برقی دنبالم می کرد. خودمو تو آینه می دیدم و غصه می خوردم. از تصور اینکه این دوتا من و با چه سرو شکلی دیده بودن دلم می خواست خودمو بکشم و بلند بلند گریه کنم.
خدایا آدمم کن .
اونقدر عصبی شده بودم که با حرص موهامو می کشیدم و هی بالا و پایین می پریدم و به صورت خفه جیغ و داد می کردم و مشت می زدم به پاهام.
از خجالت قیافه ام تا وقتی ماهان اینا از خونه نرفتن بیرون و من صدای در و نشنیدم از اتاق خارج نشدم.
اینا که رفتن منم خودمو پرت کردم تو حمام.
شاید درس عبرتی بشه که صبح ها وقتی بیدار میشم قبل بیرون اومدن یه نگاه به صورتم تو آینه بکنم.
چند تا میوه پوست کندم. خیار، سیب، پرتقال، موز، کیوی. خوردشون کردم و تو یه بشقاب خیلی خوشگل به صورت پنج تیکه چیدم یه چنگالم گذاشتم گوشه اش و بردمش تو اتاق خاله.
خاله سیمین رو تخت نشسته بود و داشت یکی از سریالهایی که براش آورده بودم و نگاه می کرد. سریالش غمگین بود. دوستش نداشتم کلی حرص خورده بودم سرش. اما خاله انگاری خیلی خوشش اومده بود همچین رفته بود تو فیلم که متوجه من نشد. تا بشقاب میوه رو نگرفتم جلوی چشمش نفهمید که من اومدم تو اتاق.
خاله که چشمش به بشقابه افتاد چشمهاش گرد شد.
معترض گفت: آنا تو می خوای منو بترکونی؟؟؟؟ همین ده دقیقه پیش برای چایی با شیرینی آوردی. پنج دقیقه قبلم کمپوت آناناس دادی بهم. این جوری که پیش بره یه دو ماه دیگه به علت چاقی مفرط نتونم از رو تخت تکون بخورم.
نیشمو باز کردم و گفتم: اولا" که شما با این هیکلتون کم کم تا یه سال دیگه این ریختی غذا بخورید شاید یه ده کیلو اضافه کنید. بعدشم باید تقویت بشید. اینا برا بدنتون خوبه. مفیده.
به زینت خانم هم گفتم که براتون سوپ بپزه با قلم گاو. بخورید یکم استخوناتون تقویت بشه.
خاله یه نگاه به من کرد و گفت: چرا تو خودت نمی خوری؟ چایی آوردی خودت تلخ خوردی. کمپوت که اصلا نخوردی. الانم این بشقاب بزرگ و برای من آوردی و خودت یه دونه سیب برداشتی. چرا خودت نمی خوری؟ تعارف میکنی؟؟؟
با خنده گفتم: خاله یه نگاه به من بکنید. آخه به من میاد اهل تعارف باشم؟
سیبمو بلند کردم و نشون خاله دادم و گفتم: همین یه دونه سیب برای من کافیه.
بعدم یه گاز گنده از سیب زدم. اما خوب خودم که می دونستم برام کافی نیست. دلم ضعف می رفت. اما غذا تعطیل بود. وعده به وعده باید غذا می خوردم. میان وعده همین سیب یا یه استکان چایی تلخ کافی بود برام.
خاله یه تیکه سیب گذاشت دهنشو گفت: راستی تلفن کی بود زنگ زد؟
سیبمو قورت دادم و گفتم: دکتر اورتوپدتون بود. گفت ساعت 6 میاد.
خاله یه نگاه به ساعت کرد و گفت: نیم ساعت دیگه. اما حمید هنوز نیومده.
من: آره دیگه نیم ساعت دیگه. عمو رو می خواین چی کار؟ من هستم دیگه. اگه کاری چیزی داشت به من میگه خوب.
دیگه بی حرف میوه امون و خوردیم و من بشقاب خاله رو برداشتم و بردم تو آشپزخونه. زینت خانم غذا رو آماده کرده بود و داشت حاضر میشد که بره.
ازش تشکر کردم. خدایی اگه نبود مرده بودیم از گشنگی. من وماهان که هیچی عمو هم که وقت نداشت خاله هم که نمی تونست تکون بخوره. از بی غذایی می مردیم.
سر ساعت 6 زنگ زدن. رفتم و بدون اینکه به تصویر آیفون نگاه کنم در و باز کردم. رفتم جلوی آینه شالمو درست کردم.
حالا درسته که زیاد اعتقادی به حجاب و اینا نداشتم و بیشتر شال گذاشتنم به خاطر بابا بود . ولی دلیلی هم نداشت که جلوی هر کسی موهای افشونمو نشون بدم. مخصوصا" یه دکتر پیرهاف هافو.
رفتم و به خاله خبر دادم که دکتر داره میاد. خاله هم یه روسری سرش کرد. خاله جانم با نظر من موافق بود. جلوی هر کسی که آدم خودشو نمایش نمی داد که.
رفتم سمت در و در خونه رو باز کردم. هر چی نگاه کردم دیدم کسی نمیاد بالا. رومو از در گرفتم و زیر لب واسه خودم غر زدم.
من: اه اه کاملا" پیداست که یه دکتر پیر کچل غرغروی هاف هافوئه که یه نفس الان میکشه نفس بعدیش میره سال دیگه از بینیش میاد بیرون. حتما" از این شکم گنده های زشته. من نمی دونم چه جوری می خواد به خاله تعلیم بده این. چیشششششششششش نوبره دکتره والا.
-: ببخشید ....
یه تکونی خوردم و با ترس برگشتم سمت در و صدا. فکم افتاد کف خونه. یه ابروم رفت بالا.
با بهت گفتم: بفرمایییییییییید....
وای خدا دست خودم نبود نمی دونم چرا یهویی صدام کشیده شد. به شکلی لوسی گفتم بفرمایید که خودم خجالت کشیدم و متعجب شدم جوری که دستم ناخوداگاه رفت جلوی دهنم.
پسر جوونی جلوی در ایستاده بود. یه کیف دستش بود. کت و شلوار پوشیده که به خاطر حرکت من لبخند اومده بود رو لبش. خدایی خیلی شیک و مرتب و تر تمیز بود. تر گل ور گل و آقا.
مرد: ببخشید من دکتر سام هستم.
بی اختیار گفتم: منم مهندس مفخم هستم.
دوباره با حرفم چشمهام از تعجب باز شد. نمی دونم چرا فکر کردم خودمو باید با مدرک تحصیلیم معرفی کنم. اومدم درستش کنم گفتم: یعنی استادم. توی دانشگاه ...
دیدم بدتر شد. دوباره گفتم: تازه ترم دوم تدریسه امه ...
دیدم بخوام هی درست کنم بیشتر گند می زنم حیثیتم و به کل به باد می دم هر چند مطمئن نبودم که تا الان به باد نداده باشمش. چون دکتره خیلی بد داشت می خندید.
خودمو از جلوی در کنار کشیدم و با دست اشاره کردم و گفتم: بفرمایید خواهش می کنم. بفرمایید. خاله جان تو اتاق هستن.
یه تشکری کرد و اومد تو خونه. در و پشت سرش بستم و راهنماییش کردم به سمت اتاق خاله.
دکتر که وارد اتاق خاله شد دیدم خاله هم یه لبخند قشنگ زد. به من نگاه کرد و یه چشمک ریز زد و یه اشاره به دکتر کرد . منم پشت سر دکتر ایستادم و جوری که نتونه ببینتم نیشمو باز کردم و انگشت شصت و اشاره جفت دستامو به هم چسبوندم و شکل دایره درست کردم و سه تا انگشت دیگه ام صاف ایستادن و با یه اشاره به خاله فهموندم که پرفکت. دکتره عالیه.
خاله از کارم خنده اش گرفت ولی چون دکتره داشت مستقیم بهش نگاه می کرد نمی تونست بخنده.
دکتر و خاله سلام و احوال پرسی کردن و دکتره وسایلشو در آورد و با یه چیزی پای خاله رو چرب کرد و شروع کرد به ماساژ دادن و انجام دادن حرکات اولیه ....
من دیگه وا نستادم. فعلا" با من کاری نداشتن. یه با اجازه گفتم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه . رفتم سراغ یخچال که یه شربت آب پرتقال برای دکی جون درست کنم. شربت و درست کردم و داشتم هم می زدم که در خونه باز شد و ماهان کیف به دست وارد شد. از همون جلوی در یه سلامی گفت و صاف اومد تو آشپزخونه. چشمش که به من افتاد یه ابروش رفت بالا.
متعجب پرسید: برای من رو گرفتی؟؟؟؟
با سر به شال روی سرم اشاره کردم.
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: نه که تو خیل مهمی بایدم برات رو بگیرم. نه بابا ....
نگاهش رفت سمت شربت تو دستمو با ذوق با یه حرکت لیوان و از دستم قاپید و قبل از اینکه بتونم اعتراضی بکنم یه نفس سر کشید.
تا ته که شربت و خورد از خیر دو قطره آخرش گذشت و گفت: آخیش چه حالی داد. واقعا" نمونه ای نیومده برام شربت درست کردی.
با حرص یه مشت به بازوش زدم و گفتم: گمشو چه خودتم تحویل می گیری . برای تو نبود که. برای آقای دکتر بود ولی تو خوردیش.
ماهان یه ابروش رفت بالا و گفت: آقای دکتر دیگه کیه؟؟؟؟
همون جور که می رفتم سمت یخچال تا دوباره شربت درست کنم گفتم: فیزیوتراپ خاله است. الان تو اتاقه.
صدای ماهان و می شنیدم که آروم گفت: مامانم و با دکتره تنها گذاشتی؟؟؟؟
با تعجب برگشتم نگاهش کردم دیدم یه اخمی کرده. یهو برگشت رفت سمت اتاق خاله.
وا این پسره چش بود؟ دکتره که خاله رو نمی کشه. بعدم دکتر محرمه خوب.
شونه ای بالا انداختم و شربت و درست کردم و بردمش سمت اتاق. دم در که رسیدم یه دستی به شالم کشیدم و با لبخند اومدم بیام تو که دیدم ماهان دست به سینه با اون هیبت گنده اش جلوی در اتاق ایستاده. پشتش به من بود و منم هیچ رقمه نمی تونستم از کنارش رد شم.
آروم صداش کردم. برگشت سمتم. یه نگاه به من و یه نگاه به شربت تو دستم کرد. دستشو آورد جلو و شربت و گرفت و گفت: مرسی.
دوباره برگشت سمت خاله اینا. اما از جاش تکون نخورد.
هنگ مونده بودم. این یعنی نمی خواد بیای تو اتاق؟؟؟؟؟
این پسره چرا یهو این ریختی شد؟؟؟؟ الان این غیرتی شده مثلا"؟؟؟؟؟ چه یهو ناگهانی. حالا دکترش پیرم بود این ریختی می کردی؟ خوب خنگی دیگه پیر بود خوشحالم میشد تو بری تو اتاق. بی خیال شونه ای بالا انداختم و رفتم رو مبل جلوی تلویزیون نشستم و کانالها رو بالا و پایین کردم.
یه یک ساعت بعد دکتره کارش تموم شد و رفت. خواستم تا دم در بدرقه اش کنم که ماهان گفت: آنا جان مامان کارتون داره.
ابروم رفت بالا. چه مهربون شده ماهان. آنا جان. پوف .....
یه خداحافظی سریع گفتم و رفتم تو اتاق خاله.
من: جانم خاله کارم داشتی؟؟؟؟
خاله متعجب نگام کرد و گفت: نه عزیزم کارت نداشتم.
اخم کردم: پس این ماهان چی میگه؟ نزاشت یه دقیقه درست و حسابی دکتره رو ببینم. اه ...
خاله با لبخند گفت: دیدی دکتره رو؟ چه جوونه برازنده ای هم بود. ازم پرسید تو دخترمی یا نه. منم گفتم فرقی با دخترم نداری.
خوشحال نیشم تا بنا گوش باز شد. ولی دکتره خنگ بودا گفتم اتاق خاله این طرفه. چه جوری مدرک گرفته این دکی خوشگله؟؟؟؟
صدای عصبانی ماهان از پشت سرم هم منو هم خاله رو سکته داد.
ماهان: بی خود کرده پسره هیز. اصلا" نباید جوابشو می دادی.
برگشتم دیدم ماهان با یه اخم غلیظ داره به ماها نگاه می کنه.
خاله: وا چرا جوابشو ندم؟ پسر به این خوبی. حیفه.
ماهان: همین که گفتم. خوشم نمیاد یکی بیاد تو خونه امون و آمارمون و در بیاره. از این به بعدم این دکتره خواست بیاد به من خبر بدین. یا من خونه باشم یا بابا. خوب نیست دو تا زن تنها با یه مرد تو خونه باشن.
این و گفت و روشو برگردوند و رفت. من و خاله کف بر شده بودیم.
خاله با ذوق گفت: پسرم غیرتی شده.
انقده خنده ام گرفته بود. دوست داشتم بلند بلند بخندم. بس که این ماهان سیب زمینی بازی در آورده بود و راحت برخورد کرده بود با یه غیرت نوک سوزنی ببین خاله ام چه ذوقی می کرد براش.
خلاصه از فرداش ماهان خان سر ساعت ورود دکتر منزل تشریف داشتن. و کشیک می دادن که یه وقتی آقای دکتر به مادرشون یا من چپ نگاه نکنن.
دوباره صبح زود بیدار شدنام شروع شد. دانشگاه باز شده و من سعی کردم همه کلاسهامو صبح بردارم. صبحا معمولا" عمو خونه است و مراقب خاله است. بعد از ظهرا میره شرکتش.
منم کلاسهامو صبح گرفتم که هم با ماهان برم دانشگاه هم اینکه بعد از ظهر خونه باشم. یه جورایی زمان هامون و با هم هماهنگ کرده بودیم.
چاییمو آروم آروم فوت می کردم تا سرد شه. اومدم بزارم لب دهنم که بخورمش. تا چایی و آوردم بالا صدای جیغ ماهان بلند شد: آناااا زود باش دیرمون شد کار دارم به خدا ....
از صدای جیغ ماهان کل چایی چپه شد ریخت رو تنم. هم سوختم هم چایی همچینی ریخته بود که یکی می دید فکر می کرد جیش کردم به خودم.
عصبانی چشمهامو به ماهان دوختم که با نیش باز پشت اپن ایستاده بود. یکم نیشش و بهم نشون داد و بعد آروم تر گفت: زود باش دیگه.
چشمهامو ریز کردم و سعی کردم با چشمهام براش آتیش بپرونم اما نشد.
من: تو برو پایین منم میام.
ماهان ابرویی بالا انداخت و گفت: نخیرم وعده سر خرمن می دی؟ می خوای دکم کنی که خودت راحت بشینی تا دو ساعت صبحونه بخوری؟ نه صبر می کنم با هم بریم.
ای بمیری تو. میگم برو بگو چشم دیگه. هی من می خوام تو رو دک کنم نمیشه.
ناچاری بلند شدم و یه دستی به لباسمو و خیسیش کشیدم و کیفمو برداشتم و با ماهان راه افتادیم. خاله اینا هنوز خواب بودن. برای همین بی سرو صدا رفتیم بیرون از خونه. خاله یه کلید از خونه بهم داه بود.
آروم آروم رفتیم سمت آسانسور. انگاری من و سمت قتلگاه می بردن. پاهام پیش نمی رفت. جلوی در آسانسور ایستادیم. ماهان دکمه اشو فشار داد. انگار قلب منو فشار داد. با چشمهای مضطرب به شماره های آسانسور نگاه کردم.
1 ... 2 ... 3 ... 4 ....
با صدای دینگی آسانسور تو طبقه ایستاد و ماهان دستش و جلو برد و در آسانسورو باز کرد. صدای موسیقی آسانسور بلند شد. ماهان رفت تو آسانسور. منتظر نگام کرد تا منم سوار شم . پامو بلند کردم که بزارم جلو.
یهو پامو کشیدم عقب و تندی به ماهان گفتم: وای ماهان تو برو من یکی از وسایلمو جا گذاشتم. برو الان منم بر می گردم.
ماهان: خوب صبر می کنم تا برگردی.
من: نه نه تو برو الان میام.
دیگه منتظر نموندم که باهاش چونه بزنم دوییدم سمت خونه. در آسانسور بسته شد و صدای حرکتش به گوشم رسید. برگشتم و یه نگاه به آسانسور کردم. راه رفته رو برگشتم و رفتم سمت پله ها. یه نفس راحت کشیدم. آخیش به خیر گذشت.
با دو از پله ها پایین رفتم و خودمو رسوندم به پارکینگ و ماشین ماهان. چون دوییده بودم نفسم بند اومده بود و صورتم سرخ شده بود.
ماهان با تعجب به صورتم نگاه کرد.
ماهان: چرا نفس نفس می زنی؟ چرا دوییدی؟؟؟
همون جور بریده بریده گفتم: چون ... معطل ... بودی ...
ماهان: معطل بودم که بودم. ببین با خودت چه کردی؟ شدی لبو. دیگه این جوری عجله نکن.
یه لبخندی زدم و ماهان راه افتاد. اومدیم از در پارکینگ بیایم بیرون که به خاطر یه ماشین دیگه که داشت از جلومون رد میشد مجبور شدیم صبر کنیم. راننده اون ماشینه هم برای ادب برگشت سمتمون که تشکر کنه که یهو هم من هم اون پسره خشک شدیم.
من: وای خاک به سرم.
این و اونقدر بلند گفتم که ماهان با تعجب برگشت سمتم و گفت: چیه چی شده؟
ناراحت وا رفتم.
من: هیچی از همین امروز بازار شایعه به راهه برامون.
ماهان با تعجب گفت: شایعه چی؟ چرا؟
یه اشاره به ماشینی که الان کامل از جلومون رد شده بود کردم و گفتم: ایم پسره یکی از خاله زنکترین شاگردام بود. این ترمم فکر کنم باهاش کلاس دارم. الانم که من و تو رو با هم دیده که با یه ماشین از تو پارکینگ اومدیم بیرون . هیچی دیگه همین الان تو کل دانشگاه میپیچه که من و تو با هم رابطه داریم و یه همچین چیزایی.
از تهمت اصلا" خوشم نمیومد. نمی فهمیدم مسائل خصوصی ماها چه ربطی به دانشجوها داره آخه.
ماهان بی خیال شونه اشو بالا انداخت و گفت: بی خیال آنا برای مردم که نمی تونیم زندگی کنیم. ماها هر کاری بکنیم اونا هر چی دوست داشته باشن می گن. بهش فکر نکن. خودتم اذیت نکن.
خوش به حالش چقدر راحت فکر و زندگی می کرد. همینه که بهش میگم ماهان بی غم. به دلش بد راه نمی ده.
با امیدواری و حرفهای ماهان یکم دلم آروم گرفت. راه افتادیم و رفتیم دانشگاه.
رفتیم دفتر اساتید و آموزش و لیست دانشجوهامون و گرفتیم و هر کی رفت سمت کلاس خودش.
ساعت 8:10 بود. وارد کلاس شدم. هم همه ای تو کلاس بود. تا من رسیدم صدا ها قطع شد. یه نگاه به کل کلاس کردم. پسر خاله زنکه تو همین کلاس بود. چه شانسی. صبحمو باید با اون شروع می کردم. رفتم رو صندلیم نشستم. وسایلمو گذاشتم رو میزو برگه اسامی و گرفتم تو دستم که یه نگاهی بهش بندازم.
سرم پایین بود. تک و توک از گوشه و کنار کلاس صدای حرف و اینا می شنیدم. یهو گوشام تیز شد. صدا ها برام مفهوم تر شدن.
-: آره آبتین خودش دیده اتشون از تو یه خونه اومدن بیرون.
*: با مفتونه. خوش به حالش. خیلی خوب کسیو تور کرد.
=: مفتون ازش سر تره.
+: نه بابا حیف این دختره به این خوبی گیر مفتون بی افته.
*: یکی نیست استادا رو جمع کنه. فقط به دانشجوها گیر می دن.
-: بزار اینا هم با هم خوش باشن چی کارشون داری؟
خون خونمو می خورد. دلم می خواست پاشم همه اشون و یه کتک سیر بزنم. اما به زور جلوی خودمو گرفتم.
با سردترین نگاهم به کلاس نگاه کردم و گفتم: سلام فکر کنم من و بشناسید. مفخم هستم. این جور که از زمزمه ها پیداست خیلی هم معروف شدم.
بزارید اول ترمی گفتنیها رو بگم که دیگه حرف و حدیثی پیش نیاد. زندگی خصوصی استادا به خودشون ربط داره و هیچ کدوم از ماها مجبور نیستیم در مورد روابط فامیلی و خانوادگی خودمون برای شماها توضیح بدیم. خوشم نمیاد که در مورد خودم و زندگی خصوصیم حرف و حدیثی بشنوم.
هر حرفی از دهن هر کسی بیرون بیاد و به گوش من برسه بهتره که خود طرف بره درسشو حذف کنه چون اگه این کارو نکنه بی برو برگرد یه نمره صفر تو کارنامه اش داره.
این از درس من. مطمئنم اساتید دیگه هم خوششون نمیاد مسائل خصوصیشون ورد زبون همه باشه. پس حواستون به دهنتون و حرفهاتون باشه.
این و گفتم و خیلی خونسرد و محکم شروع کردم به حضور و غیاب. صدا از کسی در نمی اومد.
معمولا" روز اول کلاس به معارفه و گفتن روش تدریس می گذشت اما از اونجایی که می خواستم از همین اول کار اقتدارمو نشون بدم. دقیق یک ساعت و ربع کامل درس دادم. این دانشجوهام از ترسشون صداشون در نیومد. خوب که حالشون و گرفتم. خسته نباشیدی گفتم و منتظر موندم یکی یکی بی سرو صدا از کلاس برن بیرون.
از خودمو اقتدارم خوشم اومده بود. الان دیگه همه منو به رسمیت می شناختن.جلوی گاز تو آشپزخونه ایستاده بودمو داشتم غذا درست می کردم. حالا غذای غذا هم که نبود. چون اسم نداشت. کلی چیز میزو با هم قاطی می کردم. خودم که می گفتم غذای ژاپنی و ایناست.
فلفل دلمه ای و سیب زمینی و قارچ و هویج و کلی چیزای دیگه رو با هم سرخ می کردم. یه غذایی می شد رنگ و قیافه اش که خیلی خوب بود. خاله که عاشق غذاهای من درآوردی بود.
واسه خودم غذا رو هم می زدم و زیر لب آواز می خوندم.
-: چی کار می کنی؟
همچین ترسیدم که قاشق پر ملاتم از دستم افتاد و زمین و به گند کشید. یه نگاه عاجز به جلوی پام و گندی که زده بودم کردم و با حرص سرمو بلند کردم و به ماهان چشم غره رفتن. پررو پررو نیشش گوش تا گوش باز بود.
تازه می فهمیدم که مامان بیچاره ام از دست من چی می کشید.
ماهان اومد جلو و یه نگاه به زمین کرد و بی توجه یه چنگال برداشت و به غذام ناخونک زد.
هرچی من نگاش کردم که شاید خجالت بکشه اما این پسره پررو تر از این حرفها بود. محکم با دست کوبوندم رو دستش. برگشت وبا چشمهای گرد بهم نگاه کرد.
ماهان: چته؟؟؟؟؟ داشتم غذا می خوردم.
با حرص گفتم: بی خود . اینجا رو کثیف کردی حالا میگی داشتم غذا می خوردم؟؟؟؟ می خوام نخوری.
از رو کابینت دستمال و برداشتم و پرت کردم تو سینه اش. با دست رو سینه اش نگهش داشت و با چشمهای گشاد بهم نگاه کرد.
زیر گاز و خاموش کردم و گفتم: اینجا رو تمیز می کنی. یه لک نباشه. نیام ببینم هنوز کثیفه ها.
یه قدم برداشتم برم که یهو یاد یه چیزی افتادم. سریع برگشتم سمت ماهان. آقا خم شده بود رو ماهیتابه و داشت چنگال چنگال غذا می خورد دو لوپی.
با جیغ گفتم: ماهانننننننننننننننن....
همچین سکته ای برگشت سمتم و از ترسش چنگالو پشت سرش قایم کرد که یه لحظه خنده ام گرفت.
انگشت اشاره امو گرفتم طرفشو رفتم سمتش. هی انگشتم و تکون می دادم و یک کلمه حرف می زدم.
من: ببین ماهان. من اون غذا رو سانت زدم. یه سانت ازش کم بشه من می دونم و تو. اون نقشه ها یادته باید تا فردا تحویلت می دادم؟؟؟ تا اطلاع ثانوی خبری ازشون نیست. اینجا رو تمیز کن تا یه فکری برات بکنم.
هی یک کلمه حرف می زدم و یه قدم می رفتم جلو اونقد رفتم جلو که تقریبا" تو حلقش بودم. انگشتمم مثل سیخ تو سینه اش فرو می رفت.
دوباره با تاکید یک کلمه حرف زدم و انگشتمو با هر حرف فشار دادم تو سینه اش.
من: اینجا رو مثل چی برق می ندازی. وگرنه از غذا و شام خبری نیست.
ماهان همون جور که به گاز چسبیده بود مظلوم گفت: آخه خیلی خوشمزه است.
با تعریفش یه ذوقی کردم و نیشم باز شد. با دیدن نیش من ماهانم یکم خیالش راحت شد. اومد یه لبخندی بزنه که سریع اخم غلیظی کردمو نیشمو بستم.
تند و بلند گفتم: تمیزش کن.
این و گفتم و برگشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون. یعنی اگه مامانم با این اقتدار با من حرف می زد من تا حالا هم خانم شده بودم هم آدم.
واسه خودم خوشحال رفتم جلوی تلویزیون نشستم و کانالا رو بالا پایین کردم که یه آهنگ خوب پیدا کنم. یه 5 دقیقه بعد ماهان کارش تموم شد و اومد کنارم نشست.
ماهان: انقده که تو جیغ و داد میکنی و عصبی بازی در میاری یادم رفت اصلا" برای چی اومده بودم تو آشپزخونه.
خم شده بودم جلو و دستهامو گذاشته بودم رو پاهام و تو هم قفلشون کرده بودم. تو دستهامم کنترل تلویزیون بود. رفته بودم تو بحر فیلمه. یه نگاه سریع به ماهان کردم و گفتم: برای چی اومده بودی؟؟؟
ماهان: اومدم بگم امشب مهمونی دعوتم تو هم میای. این یکی از اون چند تا مهمونیه ایه که بهت قول داده بودم.
فیلمو بی خیال شدم و کامل به ماهان نگاه کردم. یه ابرومو دادم بالا و گفتم: مهمونی؟ تو این شرایط؟؟؟ یعنی خاله و عمو رو تنها بزاریم؟ زشته.
ماهان یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: یعنی تو باید همه اش تو خونه کیشیک بابا و مامان منو بدی؟ شاید این مرد و زن بخوان یکم عشقولانه باشن باهم من و تو که نباید سرخر باشیم این وسط. منم شعورم میرسه دیگه برای همین از این برنامه مهمونیها ترتیب می دم که یه جورایی تنهاشون بزارم. برو حاضر شو یه دو ساعت دیگه می ریم. منم میرم به مامان اینا بگم که ما میریم بیرون و شب یکم دیر میایم.
آخ جون مهمونی. نمردیم و ماهان خان یاد قولشون افتاد. ولی بد نشه دوتایی تا دیر وقت می خوایم بریم بیرون. نه بابا وقتی ماهان میگه موردی نیست حتما" نیست دیگه.
خوشحال از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و دنبال یه لباس مناسب برای مهمونی گشتم.
یه تاپ سفید آستین حلقه ای پوشیدم با یه کت کوتاه مشکی و یه شلوار جین مشکی. موهامم یه سشوار کشیدم و یه وری ریختم تو صورتمو باز گذاشتم بمونه.
یه آرایش ملایمی هم کردم. اون پریسا بود که آدم و خفه می کرد با آرایش. یه بوت پاشه دارم گرفتم که بلندیش تا وسطای ساق پام میومد. پاشنه اش بلند بود ولی نه اونقدر که نتونم راه برم باهاش.
حاضر شدنم نیم ساعتم طول نکشید. یه پالتوی مشکی تنم کردم و یه شال قرمز جیغم باز انداختم رو سرم. اون رژ جیغیه که روز اول ماهان از رو زمین برش داشته بودم زدم به لبم. اوه اوه چه لبی شده بود.
واسه خودم نیشمو باز کردم که صدای در اتاقم اومد. کیف سانتالیمو برداشتم و رفتم سمت در. در اتاق و باز کردم.
ماهان پشت در خوشتیپ ایستاده بود. یه شلوار جین مشکی با یه بلوز مردونه خاکستری تیره به همراه یه پالتوی خاکستری کوتاه که بلندیش تا وسطای رونش می رسید پوشیده بود.
داشتم دقیق نگاهش می کردم که ماهان سوتی کشید و گفت: ایوللللللللل ببین آنا خانم چه کرده. امشب از کنار خودم تکون نمی خوری.
این حرف و با لبخند گفت اما خیلی جدی بود.
من که نفهمیدم حالا جدی گفت یا شوخی کرد.
دو تایی با هم رفتیم پایین. از خاله اینا خداحافظی کردم و رفتیم سمت آسانسور. خدایا چی کار کنم این دفعه. در آسانسور باز شد. ماهان ایستاد تا من اول وارد بشم. رفتم تو آسانسور .... ماهانم بعد من سوار شد.
اومد دکمه اشو بزنه که یهو یه جیغ کوچیک کشیدم و با دست کوبوندم به صورتم.
ماهان سکته زده برگشت طرفم.
ماهان: چی شده؟؟؟
من: وای دیدی موبایلمو یادم رفت. بزار برم بیارمش. تو برو منم میام.
تندی اومدم بیرون قبل از بیرون اومدن دکمه پارکینگو زدم. تا پامو از در آسانسور گذاشتم بیرون صدای موبایلم از تو کیفم بلند شد.
شوکه و بهت زده برگشتم سمت آسانسور. چشمهام قفل شد تو چشمهای متعجب ماهان ... صدای زنگ گوشیم با صدای آهنگ آسانسور قاطی شد.
نگاه متعجب و پر سوال ماهان اذیتم می کرد. نمی تونستم چشم ازش بردارم.
تو بهت و ناباوری ما در آسانسور بسته شد. همزمان چشمهای منم بسته شد. نفس حبس شدم صدا دار بیرون اومد.
چشمهامو باز کردم. اخم کرده بودم. مطمئنن ماهان الان سوال پیچم می کرد. کاش می تونستم نرم مهمونی. صدای زنگ گوشیم قطع شد. پشت سرش صدای اس ام اسم بلند شد.
گوشیمو با حرص از تو کیفم در آوردم. الانم وقت ونگ زدن بود؟؟؟؟
زنگ و پریسا زده بود و اس ام اس برای ماهان بود.
((( تو ماشین منتظرتم )))
کلافه لپامو باد کردمو خالیشون کردم. نمیشد ماهان و پیچوند بدتر میشه. رفتم سمت پله ها و رفتم پایین.
در ماشین و باز کردم و رفتم نشستم توش.
منتظر بودم که ماهان سوال پیچم کنه اما در کمال تعجبم ماهان بی حرف ماشین و روشن کرد و راه افتاد. بهش نگاه کردم. مستقیم به رو به روش نگاه می کرد. یه اخم کوچیک رو صورتش بود اما دهنش بسته بود و انگار خیال باز شدنم نداشت.
تو کل مسیر یک کلمه حرفم نزد. یه 20 دقیقه بعد پیچید تو یه کوچه. ماشین و پارک کرد. یرگشت سمتم.
یه لبخند زد و گفت: آنا خانم پیاده شو که رسیدیم.
اخمش رفته بود. انگار نه انگار. خوشحال از اینکه به روی خودش نیاورده با لبخند پیاده شدم. رفتیم سمت یه آپارتمان. ماهان زنگ زد به دوستشو دوستش در و برامون باز کرد. مهمونی طبقه اول بود برای همین از پله بالا رفتیم. در خونه رو باز گذاشته بودن. چه صدای آهنگی هم میومد.
وارد خونه شدیم و ماهان از همون دم در شروع کرد با همه سلام و علیک کردن. منم بهشون معرفی می کرد. یکی از دوستاش اومد جلو اسمش خشایار بود. سلام علیک کردیم. انگار خونه همین خشایار بود. دوست دخترش باران و بهم معرفی کرد. باهاش دست دادم و باران راهنماییم کرد سمت یه اتاقی که بتونم لباسهامو در بیارم. ماهانم پالتوشو داد بهم تا با خودم ببرم.
نوکر باباش غلام سیاه. چه خوششم اومده. ولی ببین اینجا چه خبره. چه خر تو خریه چقده آدم ریخته اینجا. اما خونشم بزرگ بودا. جون میده واسه پارتی گرفتن. این ماهانم نمی دونم این دوستاشو از کجا پیدا کرده.
با باران رفتیم و من وسایلمو گذاشتم تو اتاق و برگشتیم پیش ماهان و خشایار. یه چند تا دختر اومدن سمتمون که یهو ماهان سریع دستشو انداخت دور کمرم.
بهت زده با تعجب برگشتم نگاهش کردم و برای اینکه جلوی دوستاش ضایع نشه آروم گفتم: ماهان چی کار می کنی؟؟؟؟
ماهان یه نگاهی بهم کرد و آرومتر از من گفت: جون ماهان یه چند دقیقه همین جوری بایست و هیچی نگو باشه؟؟؟؟ هر چی هم که گفتم عکس العمل نشون نده. برات میگم. خوب؟؟؟؟
من که نفهمیده بودم منظورش چیه. اما با این حال ساکت موندم. این پسره هم یه وقتهایی جنی میشد و کارهای عجیب غریبی می کرد.
اون چند تا دختر اومدن سمتمون. داشتم نگاهشون می کردم. هر کدوم یه رنگ و جلایی داشتن. نه به من که تا حلقمو پوشونده بودم. نه به اینا که به زور لباس تنشون کرده بودن. البته تو این مهمونیها همه مدل سر و شکلی می دیدی.
یکی از دخترها موهای بلوند و بلندی داشت که باز و فر بود. خیلی فرش قشنگ بود. یکی دیگه موهای مشکی صاف شلاقی داشت. اون یکیشون موهای فندقی با هایلایتهای روشن داشت که موهاشو بالا جمع کرده بود. خیلی خوشگل شده بود موهاش. فکر می کردی چه قدر مو داره.
هر سه تاشون شلوار جین با رنگهای مختلف پوشیده بودن. کفشهای پاشنه دارشونم که برده بودتشون تو آسمون. مو فندقیه یه تاپ یقه شل آستن حلقه ای پوشیده بود. موبلونده یه تاپ بندی و اون یکیم که دکلته.
خوب انگاری مو فندقیه از همه با حجاب تر بود. خوشگلتر از اون دو تای دیگه هم بود. رسیدن بهمون. سلام کردن. دختر موفندقیه با ذوق اومد سمت ماهان.
دختر مو فندقیه: ماهانننننننننن عزیزممممممممممممممم .....
من و میگی چشمهام از کاسه در اومده بود عزیز مزیز نداشت ماهان. البته دروغ چرا یه 10-20 تایی داش به همه هم میگفت هانی .....
اینم برای این بود که اسماشون و قاطی نکنه وگرنه دفترچه تلفن نبود که این همه اسم یادش بمونه که.
منتظر بودم ببینم این دختره کدوم هانی یه؟؟؟؟ختر موفندقیه دستشو بلند کرد که بندازه دور گردن ماهان که ماهان زودتر خودشو کشید عقب و گفت: معرفی می کنم آنا جان دوست دخترم.
تا ماهان اینو گفت من که فکم افتاد زمین هیچ اون دوتا دختر دیگه هم چشمهاشون در اومد. دختر موفندوقیه هم خشک شد. دستهاشم رو هوا موند. با بهت برگشت سمت منو یه نگاه کلی به من کرد و چشمش رو دست ماهان که دور کمرم بود خشک شد.
دختره به کنار یکی باید منو جمع می کرد هی دوست داشتم برگردم سمت ماهان و بگم : کی؟؟؟ من؟؟؟؟ دوست دخترتم؟ من کدوم هانی ام؟؟؟؟؟
دختره مو فندقیه اخم کرد. با حرص و عصبی گفت: دوست دختر جدیدته؟؟؟ نگفته بودی؟
ماهان یه لبخند قشنگ زد و گفت: جدی نگفته بودم؟؟؟ عجیبه همه می دونن نمی دونم شاید تو نشنیده بودی.
دختره با حرص یه نگاه به ماهان و یه چشم غره توپ به من رفت و دوباره گفت: ببین چه خودشم بقچه پیچ کرده. خوب عزیزم تو که می خواستی چادر چاقچور کنی تو همون خونه اتون می موندی دیگه اینجا اومدی چی کار؟؟؟؟
دختره همچین گفت عزیزم که انگار می خواست بگه دختره پتیاره. یعنی خداییش عزیزمش مثل فحش بود برام.
اومدم جوابشو بدم که ماهان پیش دستی کرد و گفت: آنا جان به خاطر من اومدن. منم از تیپش خیلی خوشم میاد. می دونی که خوبه دختر سنگین و متین باشه.
بعد همچین لبخندی به دختره زد که از صد تا فحش بدتر بود. دختره رو کارد می زدی خونش در نمیومد.
همون موقع خشایار اومد با دو تا لیوان یه بار مصرف تو دستش. گرفتشون سمت ماهان و گفت: بفرما ماهان اینم برای شما و خانمتون. نوش.
یه چشمکی هم همراه حرفش و نیش بازش زد. انگار خیلی خوشش اومده که گفته خانمتون. چیه حالا ایستادی اینجا؟ انعام می خوای؟؟؟؟
ماهان یکی از لیوانها رو برداشت و به اون یکی اشاره کرد و گفت: مرسی آنا نمی خوره. اهل این چیزا نیست.
پسره یه لبخند همراه یه نگاه تحسین آمیز بهم انداخت و گفت: خیلی حرفه که بیای اینجا و تو این جو بتونی خودتو نگه داری و خودتو گم نکنی . مثل بعضیا.
دقیقا" منظورش از بعضیها همون دختره بود. دختره لیوان دوم و از دست خشایار گرفت و سر کشید . بعد با اخم و پوزخند گفت: این نشونه منگل بودن طرفه نه حفظ کردن خودش.
این و گفت و با دوستاش بلند خندیدن. انقده دوست داشتم برم پاشنه کفشمو فرو کنم تو دماغ عمل کرده اش که نگو. حس کردم فشار دست ماهان دور کمرم زیاد شد.
نگاهش کردم. اخم کرده بود. رو به دختره گفت: دقیقا" این همون فرق تو با آناست. همونی که باعث شد خیلی راحت بزارمت کنار. با دوبار اومدن به مهمونی خودتو گم کردی و همرنگ جماعت شدی. بعضیها جنبه آزادی و ندارن. تو هم یکی از همون بعضیهایی که خیلی زود جو زده شدی.
این و گفت و برگشت و من و با خودش برد. لحظه آخر برگشتم و به دختره نگاه کردم. داشت حرص می خورد. صورتش جمع شده بود. اونقد لیوانشو تو دستش فشار داده بود که لیوان آخرش طاقت نیاورد و له شد و محتویاتش پاشید رو تن خودشو دوستاش. خشایارم با یه نیش باز اینا رو تنها گذاشت و رفت.
برگشتم و به ماهان نگاه کردم. صورتش سرد بود. اخم کردم. با اینکه کلی با جوابای ماهان حال کردم اما ماهان حق نداشت ازم این جوری استفاده کنه. باز اگه به خودم میگفت و با اجازه خودم این فیلمو میومد یه چیزی اما بی خبر تو عمل انجام شده قرارم داده بود.
از این خوشم نمی اومد. نکنه از اول خبر داشت که این دختره اینجاست و منو آورده بود که برای این دختره فیلم بیاد؟؟؟؟؟
یه حس بدی پیدا کردم. فکر می کردم ماهان به خاطر من و اینکه بهم قول داده بود و به خاطر اینکه از خونه بیام بیرون و یکم بهم خوش بگذره آوردتم مهمونی. حالا از این فکر که از اولم به خاطر خودش منو همراهش کرده حرصم گرفته بود.
با همون اخم خودمو کشیدم کنار. ماهان با تعجب برگشت سمتم.
بهش نگاه کردم و گفتم: آقا ماهان اصلا" ازت انتظار نداشتم. سواستفاده ابزاری اونم به این وضوح؟؟؟؟ خیلی روت زیاده. منو آوردی اینجا که کارهاتو برات ماستمالی کنم؟؟؟ که شر دوست دخترای مزاحمتو کم کنم از سرت؟؟؟؟
مگه من مگس کشم که دور و برات راه بی افتم و مگسها رو از دورو برت بپرونم.
عصبی بودم اما نمی دونم این همه مگس و این چیزا از کجام در اومد و گفتم.
ماهان هم تعجب کرده بود هم با این بساط حشره شناسی من خنده اش گرفته بود. تا با لبخند دهن باز کرد که یه چیزی بگه.
با اخم گفتم: خیلی بی ادبی.
برگشتم با قهر برم. از خنده اش بیشتر لجم گرفته بود. شاید اون اولش زیاد ناراحت نشد ه بودم اما این لبخندش جریم کرده بود. باعث می شد خود به خود عکس العمل نشون بدم و اخم کنم. شده بودم مثل دختر بچه ها که سر یه چیز خیلی الکی اخم و تخم می کنن.
اومدم برم که ماهان بازومو گرفت و برم گردوند. چرخیدم و صاف رفتم تو شکمش.
با همون لبخند نصفه اش با چشمهای شیطونش بهم نگاه کرد و گفت: چه مگس و پشه ای راه انداختی دخترِ خوب. واقعا" خودت فکر می کنی که تو رو به خاطر نشون دادن به 4 تا دختری که اصلا" برام مهم نیستن آوردم؟؟؟؟
واقعا" فکر می کنی با این آدمها قابل مقایسه ای؟؟؟؟ از چی انقدر ناراحتی؟؟؟؟ نکنه از اینکه گفتم دوست دخترمی؟؟
واقعا" هم اونقدر ناراحت نبودم. چی جوابشو می دادم؟ بگم از اینکه خندیدی لجم گرفت؟؟؟؟ نمیگه خیلی بچه ای؟؟؟ شاید حق با مامان باشه و من هنوز خیلی بچه ام.
برای اینکه بیشتر از این ضایع نشم با یه حرکت خودمو کشیدم عقب و چونه امو دادم بالا و چشمهامو مل مل دادم و گفتم: حالا این دفعه می بخشمت ولی دفعه آخرت باشه. برای این کارمم حق الزحمه می گیرم بعدا" بهت میگم چی.
این و گفتم و یه حرکتی به سرم دادم و برگشتم که برم. صدای قهقهه بلند ماهان و از بین صدای بلند موزیکم می شنیدم.
خنده ام گرفته بود. لبخند به لب یه قدم برداشتم که برم اون سمت سالن تا یه شربتی چیزی برای خودم بگیرم که .....
تو جام موندم. خشک شدم. عصبهام خوابید. دستهام افتاد بغلم . شدم یه تیکه چوب خشک. هوا رو گم کردم. نفسم بالا نمی اومد. چشمهام بهت زده به آدمی که جلوم بود خیره موند.
هجوم خاطرات و تو سرم حس کردم. گیج و منگ به آدمی که جلوم بود و می خندید نگاه می کردم که چشمم خورد به یه دختری که دستشو گذاشته بود رو شونه اون آدم و سرشم گذاشته بود رو دستش و با لبخند به پسر نگاه می کرد. نفس تنگی گرفته بودم. بغض کردم. اشک تو چشمهام حلقه زد.
قلبم فشرده شد. یه درد بدی و تو دلم حس کردم.
با آخرین جونی که برام مونده بود برگشتم.
چشمهامو بستم و برگشتم سمت ماهان. هنوز چشمهام بسته بود. نمی تونستم بازشون کنم. می ترسیدم. می ترسیدم دوباره تصویر اون آدم بیاد جلوم.
حضور ماهان و جلوم حس کردم. بازوهامو گرفت و با نگرانی گفت: آنا ... چی شده؟؟؟ چرا یهو برگشتی؟؟؟؟ چرا چشمهاتو بستی؟؟؟؟
با آخرین توانی که داشتم چشمهامو باز کردم. خیره شدم به چشمهاش. با چشمهای اشکیم ... با بغض ... با التماس ... گفتم: ماهان منو از اینجا ببر ....

اونقدر با حال زاری این دو کلمه رو گفتم که ماهان به عمق فاجعه پی برد. چشمهای اشکیم نگرانترش کرد.
با لحن آرومی گفت: باشه ... باشه .. میریم ....
ماهان با دست به کسی اشاره کرد. خشایار اومد کنارمون. ماهان آروم به خشایار گفت: خشایار وسایل ما رو میاری؟؟؟ باید بریم آنا حالش خوب نیست.
خشایارم نگران نگاهم کرد و گفت: چرا ؟؟؟ چی شده؟؟؟؟ آنا خانم که چیزی نخوردن ....
ماهان پرید وسط حرفش و با تحکم گفت: خشایار وسایل.
خشایار سریع رفت.
چشمهامو بستم و خدا خدا می کردم که زودتر خشایار برگرده که بتونم از این جهنم برم بیرون. هواش جلوی نفسمو می گرفت. انگار خالی از اکسیژن بود.
چشم بسته در حال دعا بودم که .....
-: آنا .... خودتی ؟؟؟؟؟
با چشمهای بسته اخم کردم .... دیدتم ... تموم شد ... به زور چشمهامو باز کردم. ماهان با تعجب به پشت سرم نگاه می کرد.
برگشتم ......
دیدمش .............
جلوم ایستاده بود ..........
بهت زده به سر تا پام نگاه می کرد. با دستهای باز اشاره ای بهم کرد و با همون بهت و دهن باز گفت: باورم نمیشه. به زور شناختمت. چقدر عوض شدی دختر .... ببین چی کار کردی با خودت ...
به زور یه لبخند محو زدم. اونم از سرم زیاد بود.
هنوز داشت با بهت و تعجب همراه یه لبخند ناباور نگاهم می کرد. سرشو بالا آورد و به صورتم نگاه کرد.
-: خیلی خوشگل شدی. معرکه شدی . چقدر از دیدنت خوشحال شدم.
کاش منم می تونستم همین حرف و بهش بزنم.
-: خیلی دلم برات تنگ شده بود. هیچ خبری ازت نیست.
یه ابروم رفت بالا. بالاخره دهن باز کردم.
من: مگه قرار بود خبری باشه؟؟؟ رفتم که فراموش بشم.
دستهاشو تو جیب شلوارش فرو کرد. فرصت کردم دقیق نگاهش کنم. به پسری که جلوم ایستاده بود و یه زمانی همه زندگیم بود. قد یه سر از ماهان کوتاه تر بود. خوب ماهان زیادی بلند بود. شونه های گردی داشت. به خاطر وزنه زدنش بود. هیکل پری هم داشت. برای همین همیشه همه بهمون میگفتن چقدر بهم میاین و با هم تفاهم دارین. حتی از نظر قد و قواره هم به هم شباهت داشتیم. یعنی اون موقع داشتیم.
یه شلوار جین تیره پوشیده بود با یه بلوز سورمه ای. یه کت اسپرت مشکی هم روش. همیشه عاشق این جور تیپ زدنش بودم.
چشمم افتاد به چشمهاش. اون داشت کامل بررسیم می کرد. کارش که تموم شد دوباره بهم نگاه کرد.
یه لبخند مهربون زد. لبخندی که بعد 5 سال دیگه می فهمیدم چه معنی میده. یه نگاه دلتنگ بهم کرد. نگاهشو می خوندم. 5 سال تو خواب و بیداری همراهم بود.
پسر: تلخ حرف می زنی.
بدون لبخند نگاهش کردم. زل زدم تو چشمهاشو گفتم: باید شیرین باشه؟؟؟؟
پسر: ما خوب تمومش کردیم.
من: برای تو خوب تموم شد.
پسر: تو راضی بودی.
من: مجبور بودم.
پسر: می دونستی که نمیشه ....
پوزخند تلخی زدم.
من: چون می دونستم نمی خوای رفتم ....
یه اخم ناراحت کرد.
پسر: ما حرفهامونو زدیم.
من: برای همین گلایه نمی کنم.
خیره شدیم به چشمهای هم. تو چشمهامون 1000 تا حرف بود 1000 تا جمله ناگفته. حرفهایی که نباید به زبون می آوردیم.
نگاهمو از چشمهاش گرفتم. به پشت سرش نگاه کردم. به دختری که با لبخند اما متعجب به سمتمون میومد. یه سارافون آستین حلقه ای پوشیده بود با یه جوراب شلواری. سارافونش خیلی کوتاه بود. موهاشو جمع کرده بود بالا. یقه لباسش هفت باز بود.
بی اختیار یه پوزخند اومد رو لبهام. این بود دختری که جامو گرفته بود.
پسر رد نگاهمو گرفت و رسید به دختر. یه لبخند به دختر زد و دستشو دراز کرد و دستشو گرفت. قلبم فشرده شد.
دختر اومد و کنار پسر ایستاد. دستشو انداخت دور بازوی پسر. حس می کردم دستشو دور گردن من انداخته و فشار میده.
پسر با لبخند رو کرد سمت من و گفت: معرفی می کنم. عسل جان دو ست دخترم.
عسل سریع همراه با یه لبخند گفت: اگه خدا بخواد به زودی میشیم نامزد.
روح از بدنم خارج شد. خشک شدم تو جام. چشمهام مات موند. چی گفت؟؟ نامزد ؟؟؟
به پسر نگاه کردم. با لبخند یه نگاه مهربون بهش کرد. به زور جلوی اشکهامو گرفتم که پایین نیاد.
پسر رو به من اشاره کرد و گفت: این خانمم آنا جان از دوستان قدیم هستن.
به قدمت 5 سال زندگی و جوونی و رویاهای دخترونه.
پسر یه نگاه به ماهان کرد که تا حالا آروم کنارم ایستاده بود.
پسر: و ایشون ....
به ماهان نگاه کردم. نگران نگاهم می کرد انگار اونم متوجه ناجور بودن اوضاع شده بود.
با دست به ماهان اشاره کردم و گفتم: پسر خاله ام ماهان.
به پسر اشاره کردم و گفتم : حامد ....
حامد دستشو جلو آورد و همراه با یه لبخند با ماهان دست داد و گفت: خوشبختم. نمی دونستم آنا پسر خاله داره ....
و پر سوال به من نگاه کرد. از نگاهش کلافه شدم. اخم کردم. مگه قرار بود همه چیو بدونه؟
سرد گفت: قرار که نیست همه چیزو در مورد من بدونی.
حامد از حرفم تکونی خورد و متعجب بهم نگاه کرد. انتظار این حرف و ازم نداشت. به درک نداشته باشه. برام مهم نیست.
صدای باران و خشایار و شنیدم. سریع برگشتم سمتشون.
باران وسایلمون و آورد. شرمنده بودم اما اونقدر حالم خراب بود که نمی تونستم غصه شرمندگی و هم بخوردم. تندی پالتومو گرفتم پوشیدم و شالمو انداختم رو سرم. دکمه های پالتومو نبستم. سریع گونه باران و بوسیدم و از خشایار یه خداحافظی سر سری کردم و برگشتم.
بدون نگاه کردن به حامد و عسل یه خداحافظ گفتم و رفتم سمت در خروجی. ماهان هنوز داشت با خشایار حرف می زد. در خونه رو باز کردم.
بی توجه به ماهان بی توجه به ماشین، کنار پیاده رو، رو گرفتم و تلو تلو خورون راه افتادم. همچین راه می رفتم که یکی می دیدتم فکر می کرد مستم.
صدای قدمهای ماهان و از پشت سرم شنیدم. پام گیر کرد به یه چیزی و محکم با زانو خوردم زمین. دردم گرفت اما دردش در برابر درد قلبم هیچی نبود. اشکم پایین چکید. ماهان خودشو بهم رسوند. نشست کنارم.
نگران گفت: آنا خوبی؟؟؟ طوریت که نشد ؟؟؟؟
چشمم که به ماهان افتاد بغض سنگینی که همه این مدت نگهش داشته بودم، همه این یک سال، تحملش تموم شد و شکست.
با صدای بلند زدم زیر گریه. بلند بلند گریه می کردم و گوله گوله اشک می ریختم. ماهان دست پاچه، نگران و هول بهم نگاه می کرد. سعی داشت ارومم کنه.
با دست بازمو مالید و گفت: گریه نکن. خوب یه زمین خوردن ساده است. چیزی نشده که؟؟؟؟
با همون بغض، با همون گریه، میون اشک ریختن گفتم: چرا همه بلاها سر من میاد؟ چرا در و دیوار و شیشه و زمینم باهام لج کردن؟؟؟
چرا همیشه من باید با کله برم تو دیوار. با زانو بخورم زمین. با دست برم تو شیشه؟؟؟؟ چرا این شیشه ها باید برن تو قلب من؟ سنگهای زمین برن تو پاهام؟ چرا سر من باید بشکنه؟؟؟؟ نمی خوام؟ نمی خوام همیشه من اونی باشم که بلا سرش میاد.
ماهان ناراحت گفت: آنا گریه نکن عزیزم آروم باش.
با گریه گفتم: ماهان پاهام درد میکنه ..... قلبم می سوزه..... دلم داره آتیش می گیره ..... نمی تونم بایستم..... نمی تونم راه برم...... بریدم ... خسته ام .... از تحمل همه چیز ... از اینکه پام زخمی شه و هیچی نگم ... از اینکه سرم بشکنه و ساکت بمونم ... از اینکه قلبم بسوزه و بازم بلند شم بخندم و شاد باشم ..... بریدم ... کم آوردم ... می خوام گریه کنم .... می خوام برای دردام گریه کنم ... گریه کنم تا درد پام یادم بره .... پام درد میکنه .....
هنوز داشتم بلند بلند گریه می کردم. ماهان دستهاشو حلقه کرد دور شونه امو کشیدم تو بغلش. سرمو گذاشتم رو سینه اشو گریه کردم.
میون گریه و بغض چنگ زدم به لباسشو و گفتم: دیدیش؟؟؟ دیدی دختره رو؟؟؟ اونی که اومده جای من؟؟؟ اونی که خیلی راحت تونست جایگاه 5 سالمو غصب کنه ؟؟؟ چه دلشادم چه جایگاهی. اگه جایی داشتم که راحت فراموش نمی شدم. دختره خیلی بهتر از من بود؟؟؟؟ چرا اون ؟؟؟؟ چرا من نباید باشم ؟؟؟؟
ماهان آروم آروم دست می کشید رو کمرم. بی حرف . آروم بغلم کرده بود و نوازشم می کرد. گذاشت خالی شم. گذاشت حرف بزنم گذاشت مستقیم و غیر مستقیم درد و دل کنم.
خوب که گریه کردم آروم بلندم کرد. بردم سمت ماشین. نشوندم رو صندلی و خودش نشست پشت فرمون راه افتاد.
دکمه ضبط ماشین و زد. آهنگش تو گوشم پیچید. سرمو تکیه دادم به شیشه و هم صدا با خواننده اشک ریختم. حرف دل منو می زد.
شاید آهنگش یه جورایی شاد بود اما کلامش ... کلام دل بود .....
بازم اشکای چشمام مثل اب رونه
ادم با چه امیدی تو این دنیا بمونه
دیگه با چه غروری بگم خیلی صبورم
مگه میشه تو گریه بگم مست غرورم

صدام کن که دوباره بشم عاشق عاشق
بیام با یه اشاره بیام با یه اشاره یه اشاره

تو قلبت کی عزیز تر شده از من
کی اومد که بدت اومده از من
کناره تو همش عشق تو حرفام
چقدر پیش تو اروم میشه دنیا

صدام کن که دوباره بشم عاشق عاشق
بیام با یه اشاره بیام با یه اشاره یه اشاره

خیال کردی دل من دل ساده ی عاشق
از این شاخه به اون شاخه پریده
دل ساده ی عاشق دیگه بی تو تو دنیا
یه شب خواب خوش عشق و ندیده

تو قلبت کی عزیز تر شده از من
کی اومد که بدت اومده از من
کناره تو همش عشق تو حرفام
چقدر پیش تو اروم میشه دنیا

صدام کن که دوباره بشم عاشق عاشق
بیام با یه اشاره بیام با یه اشاره یه اشاره
هنوزم دوستش داشتم. هنوزم با یادش زندگی می کردم. هنوزم وقتی اسمش میومد همه خاطراتم جون می گرفت. کم نبود مدت با هم بودنمون. 5 سال .... 5 سال شادی و غم.
به خونه رسیدیم. حالم اصلا" خوب نبود. اومدم پیاده شم که سرم گیج رفت و نشستم کنار در ماشین. ماهان ماشین و دور زد و سریع خودشو بهم رسوند.
زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد که بلند شم. بعدم راه افتاد که بره سمت آسانسور. با آخرین جونی که داشتم ایستادم و ماهانم مجبور کردم که بایسته.
برگشت و با تعجب نگاهم کرد. چشمم به در آسانسور بود. انگار چیز بدی می دیدیم.
با اخم گفتم: از پله ها می رم.
یکم نگاهم کرد. نگاش نکردم. بی حرف راهمونو کج کرد سمت پله ها. با کمک ماهان بالا رفتن از پله ها برام آسون تر شده بود. دیگه نفسم نمی گرفت. دیگه پاهام درد نمی گرفت.

رسیدیم به خونه ماهان کلید انداخت و در و باز کرد. باز هم بی صدا و بی حرف رفتیم تو خونه، از پله ها رفتیم بالا و ماهان بردتم تو اتاقم. به کنار تختم رسیدم. همه جا تاریک بود. دیگه زانوهام نکشید. قیافه حامد و اون دختره عسل دوباره جلوی چشمهام جون گرفت.
بدنم سست شد و نشستم رو زمین. ماهانم با من نشست. هنوز کمرمو گرفته بود. دوباره سیل اشکهام جاری شد. دوباره گریه. نمی خواستم گریه کنم. اما نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. یادش دلمو آتیش می زد. ماهان سرمو گرفت و کشدم تو بغلش. چقدر الان به نظرم ماهان محکم بود. چقدر آروم بود. همین که هست خوبه. همین که مجبور نیستم تنها، تو تاریکی به حال خودم گریه کنم خیلی خوبه.
دلم داشت می ترکید. حرفهایی که یه سال تو دلم مونده بود و تا نوک زبونم اومده بود و به زور فرستاده بودمشون عقب داشتن از دهنم می اومدن بیرون. سد سکوتم شکست. باید درد و دل می کردم.
حتی شده با ماهان.
ماهان موهامو نوازش می کرد. نرم. یه دستش دور کتفم بود و من و به خودش فشار می داد.
صدای آرومش و دم گوشم شنیدم.
ماهان: آنا چرا این جوری گریه می کنی؟؟؟؟ اون پسر دلیله همه گریه هاته؟؟؟؟ می خوای حرف بزنی؟؟؟
و حرف زدم. زبونم از هم باز شد.
با بغض و گریه گفتم: ماهان خیلی بده که یه عمر به امید یه آدم باشی و آخرش بفهمی تو اونی نیستی که اون می خواد. که همه این مدت همه اش یه دوره کوتاه بوده برای اون که از اولشم می دونست که تموم میشه.
خیلی بده که بفهمی از اول به یه چشم دیگه بهت نگاه می کنه نه اون جوری که تو بهش نگاه می کنی.
من 5 سال همه زندگیم حامد بود. محبت و دوست داشتن و با اون تجربه کردم. با اون به مفهوم همدم و یار بودن پی بردم. با اون حس قشنگ دوست داشتن و دوست داشته شدن و فهمیدم. تاثیری که حامد تو زندگیم داشت هیچ وقت از بین نمی ره. به خاطر اون برای اینکه براش کم نباشم درس خوندم. که برم همون دانشگاهی که اون هست. که باشم کنارش. که هر روز ببینمش. که بهش فرصت بدم تا هر چه بیشتر بشناستم.
من همه کاری براش کردم. همه کار. همیشه کنارش بودم. به هر چی احتیاج داشت. هر مشکلی که داشت هر جا که بودم خودمو بهش می رسوندم. نمی زاشتم هیچ وقت تنهایی و حس کنه. هیچ وقت حس کنه که فراموش شده. 5 سال فقط به اون نگاه کردم و فقط به اون فکر کردم. حتی وقتهایی هم که نبود به خودم اجازه نگاه کردن به کس دیگه ای و نمی دادم.
فکر می کردم مال منه. فکر می کردم من مال اونم. فکر می کردم با هم می مونیم تا همیشه. میشیم دو تا زوج خوشبخت مثل مامانم اینا مثل مامانت اینا.... ولی اینا همه توهماتم بود. همه اش خواب و خیال.
دوباه گریه ام شدت گرفت .... به اوج رسید.... ماهان به خودش فشردم ....
ماهان: آروم باش آنا ... آنا جان اون پسره لیاقت تو رو نداشت وگرنه کی می تونه تو رو ول کنه و بره؟؟؟؟
کی می تونه ولم کنه و بره ... کی می تونه ولم کنه و بره .....
خودمو از بغل ماهان کشیدم بیرون. تکیه دادم به تختم. زانوهامو جمع کردم تو بغلم.
با صدایی که به زور در میومد گفتم: ماهان می خوام تنها باشم.
ماهان یه حرکتی کرد که بیاد سمتم تا دوباره بغلم کنه. سرمو بلند کردم و مستقیم تو چشمهاش نگاه کردم.
محکم گفتم: ماهان .... تنها .....
یکم نگاهم کرد و آروم گفت: باشه .... من بیدارم .... اگه کاریم داشتی صدام کن ....
آروم چشمم و به نشونه باشه بستم. از جاش بلند شد و آروم رفت بیرون. در و بست.
تو تاریکی به رو به روم خیره شدم. چی شد که کارمون به اینجا کشید؟؟؟؟ ماها که همو دوست داشتیم. همیشه پشت هم بودیم. همه به علاقه امون حسودیشون میشد؟؟؟؟
همه چیز از سال چهارم شروع شد. وقتی بحث ازدواج پیش اومد. وقتی قرار شد در موردش فکر کنیم.
اول گفت بابام اینا راضی نمی شن. بعد گفت کل خانواده منو دوست دارن و برای ازدواجم نظر می دن. بعد گفت خانواده ها به هم نمی خورن. بعدم که یکی از دوستاشو آورد که یه روز کامل مخ منو بزنه که چی؟؟؟؟؟ من تو خونه اونا دووم نمیارم با بابا و مامانش .....
وقتی دیدم انقدر داره تلاش میکنه که یه جوری قانعم کنه که بگم نه منم گفتم.
گفتم: نه......
وقتی با تعجب ازم پرسید: چرا ؟؟؟؟
فقط گفتم: وقتی یه هفته خودتو به آب و آتیش می زنی که من با زبون خودم این کلمه رو بگم .... منم کارو برات راحت کردم. میگم نه ....
اما بعدش دیگه نتونستم. نتونستم نگاش کنم و یادم نیاد که ما آینده ای نداریم. کنارش باشم و بدونم قراره یکی دیگه بیاد و جامو بگیره.
حرفهای قشنگ از دهنش بشنومو بدونم که یه روزی این حرفها این نگاه این دستها این لبخند مال کس دیگه ای میشه.
حس کردم براش کمم براش کافی نیستم براش اونقدر خوب نبودم که منو به چشم شریک زندگیش ببینه.
حس کردم اونقدر دوستم نداره که نبودنم برای همیشه اذیتش کنه.
برای همین رفتم.
رفتم که نباشم رفتم .... که نبینم.
رفتم که راحت باشه.... رفتم که نشکنم و الان ....
شاید واقعا" براش کم بودم.
شاید کم بودم که خیلی راحت یکی دیگه رو گذاشته جای من خیلی راحت فراموشم کرده خیلی راحت ....
بعد حامد خودمو تو خونه زندانی کردم. از همه دنیا بریدم. همه وقتم و گذاشتم برای بهتر کردن خودم. به کمک پریسا تونستم جلوی غذا خوردنمو بگیرم تونستم خودمو تغییر بدم عوض کنم که دیگه برای کسی کم نباشم که اگه یه روزی یه جایی با حامد رو به رو شدم با دیدنم از ول کردنم از نداشتنم پشیمون بشه. خواستم بهترین شم تا بهش بگم بی تو هم می تونم.
اما همه تلاشم با دیدنش بهم خورد. خراب شد.
اما من باید مقاوم می موندم. اون زندگیشو از سر گرفته. من احمق بودم که منتظرش موندم تا برگرده. تا یه روز پشیمون بشه.
اشکهامو پاک کردم. از جام بلند شدم. چراغ اتاقو روشن کردم.
رفتم جلوی آینه ایستادم. به آنای توی آینه نگاه کردم. به تک تک اجزای صورتم. چشمهای خرمایی که برق می زد. چشمهای درشت با موژه های بلند و فر و پر که بدون ریملم سیاهیشون پیدا بود. ابرو و موهای سیاه به رنگ شب. پوست سفید.
لبهای برجسته و کشیده. دندونایی که به لطف ارتودنسی صاف و ردیف بودن. گونه های کمی برجسته که با رژگونه میشد خیلی برجسته اشون کرد.
هیکلی که به زور غذا نخوردن و ورزش کردن شب و روز خوب شده بود. نه عالی اما خوب بود. خودم راضی بودم. خیلی اراده می خواست که جلوی غذا نخوردن زیبا ترین و مورد علاقه ترین کارمو بگیرم.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، FARID.SHOMPET ، SETAREH~
#9
قسمت 8

اه بلندی کشید و سیندی را در سینه فشرد : وقتی با اون لباس سرمه ای و موهای پرکلاغیش دیدم یاد اولین باری که دیدمش افتادم . همون موقع که کلاه و از سرش بیرون کشیده بودم اون لحظه ازش متنفر نبودم سیندی اما چیزی طول نکشید که حس تنفرم برگشت . من نمی تونم دوسش داشته باشم . نباید دوسش داشته باشم ، اون نابودم کرد . خانواده ام و ازم گرفت .
از جا بلند شد . چرخی دور خود زد و به طرف اشپزخانه قدم برداشت . گیلاسی برداشت ...
رو زانو خم شد . سیندی را روی زمین گذاشت و به گربه پشمالویش خیره شد : حالا باید تو خونه خودم می بودم پیش پدر و مادرم ، خواهر و برادرم ، خواهر زاده ام ... ولی ببین کجام !
زیر لب ادامه داد : دارم به حرفای زنی گوش میدم که می دونم نمی تونم بهش اعتماد کنم . دارم همونطور که اون می خواد بازی می کنم و می دونم پایان این بازی فایده ای برای من نخواهد داشت ... دارم کاری می کنم که اون می خواد ...
خم شد و از توی بوفه بطری های بطری بزرگی برداشت و به عقب قدم برداشت . سیندی هم به دنبالش روان شد . خودش را به کاناپه رساند و روی ان ولو شد .
پاهایش را در اغوش جمع کرد . سیندی خودش را روی کاناپه کشید و کنارش نشست . گیلاس را پر کرد و یک نفس سر کشید ...
گیلاس دوم ...
گیلاس سوم ...
در برابر گیلاس چهارم مکثی کرد . نگاهی به سیندی انداخت و گفت : این و میبینی ؟
باز هم یک نفس بالا کشید و ادامه داد : یه زمانی از اینکه به لبهام نزدیک بشه وحشت داشتم ...
یه زمانی ازش فراری بودم ... حالم بهم می خورد ....
ابروهایش را بهم نزدیک کرد : پویش ازشون فرار می کرد ... حالش بهم می خورد ... پویش از این چیزا متنفر بود
ناخوداگاه با پوزخند و زمزمه وارد ادامه داد : کجایی بهار خانم که ببینی پسرت چطور بطری های مشروب و بالا می کشه ؟!
دوباره گیلاس را پر کرد : یه زمانی اسمشون که میومد تنم می لرزید ...
مکثی کرد : حالا با اینا زندگی می کنم ... بدون اونا یادم میاد چقدر خریت کردم ...
لبهایش را روی دیوار شیشه ای گیلاس قرار داد و دستش را بالا برد ... طعم تلخش را روی زبانش حس کرد . سالها بود از مزه تلخش ... فرار نمی کرد ...
نگاهش به سقف افتاد .
لبخند کوتاهی زد و به ارامی چشمهایش را باز و بسته کرد : میبینی خدا ! خیلی وقته به این روز افتادم ... یاد بنده ات می کنی ؟ بنده ای که زندگیش و ازش گرفتی ؟! یادت می افته یکی مثل من بنده ی تو بود ؟
اشک هایش جوشید ... چشمانش تار شد
-:خدا ...
تکرار کرد : خدا ... کجایی ؟ چرا بهم رحم نمی کنی ؟ چرا نجاتم نمیدی ؟ میشه بکشیم بیرون ! از این منجلاب بکشم بیرون ... بزار چشم باز کنم و ببینم همش خوابه ... ببینم فراموشم نکردی ... هنوزم بندتم
قطره های اشک خودشان را از کناره های گوش هایش پایین کشیدند .
-:دلم گرفته خدا ... دلم ازت گرفته ... بهم بگو گناهم چی بود ؟ چرا باید اینجا باشم ؟! اشتباهم کجا بود ؟
صدایش بالا رفت : من که همیشه خوب زندگی کرده بودم ...
من که قدمی چپ نذاشته بودم ! ...
من که به خودم افتخار می کردم ...
جام اینجا نیست خدا ...
خدا چرا هیچی اونطوری که من می خوام نیست ؟
چرا ؟
یه بارم بزار اونطور که من می خوام باشه ...
یه بارم بزار من بخوام و اونا به سازی که میزنم برقصن
خسته ام خدا
حتی صدامم به سازی که من میزنم نمی رقصه
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET
#10
قسمت 9

خیلی خوشگل نبودم اما جذاب بودم. اونم به خاطر پوست سفید و موهای مشکی پرکلاغیم بود که یه قیافه شرقی بهم داده بود. یه دستی به گونه هام کشیدم. لپهامو باد کردم. وقتی چاق بودم بامزه بودم. با نمک. هیچ وقت خوشگل نبودم نه اون موقع نه الان اما خوبم. فوق العاده نیستم اما با نمکم. تو چشمهای آنای تو آینه نگاه کردم. انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم و محکم بهش گفتم: حق نداری گریه کنی فهمیدی؟؟؟؟ چشمهامو ریز کردم و به آنای تو آینه گفتم: خیله خوب اونجوری نگاه نکن. حالا چون امشب ناراحت شدی و کلی گریه کردی می تونی به خودت آوانس بدی.یه چشمک و یه لبخند به آنای آینه زدم. برگشتم. پالتومو در آوردم و لباسامو با یه تاپ آستین کوتاه سفید گشاد و یه شلوار مشکی گشاد عوض کردم. موهامم پیچوندم بالای سرمو گیره زدم.
از اتاق اومدم بیرون. آروم و بی سرو صدا. مستقیم رفتم توی آشپزخونه. سرک کشیدم که کسی نیاد. از غذایی چینی ژاپنیم کلی مونده بود. برنجم از ظهر داشتیم. غذای خودمو گذاشتم تو ماکروویو که گرم بشه. بعدم برنجو گذاشتم گرم شد . یه کاسه گنده برداشتم از همونایی که توش برای ماه رمضون آش و آبگوشت می ریزن و می ذارن سر سفره.برنج و ریختم توش. خورشتم ریختم. کله امو کردم تو یخچال. سبزی و سالادم در آوردم. یکمم ترشی.سبزی و سالادم ریختم تو کاسه یکم ترشی ریختم. کلا" مخلوط دوست داشتم. بطری نوشابه خانواده رو هم در آوردم. نشستم پشت میز. نوشابه رو گذاشتم رو میز. کاسه پر ملاتمو هم زدم و حالا .....حمله ......تند تند قاشق و پر و خالی می کردم. همچین می خوردم که انگار از بدو تولد گشنه مونده بودم. واقعا" هم همین بود. یک سالی میشد که گشنه بودم. کله ام تو کاسه بود و سبزی و سالاد و برنج تو حلقم که احساس کردم یکی نزدیکمه.سرمو از تو کاسه بیرون آوردم و به رو به رو نگاه کردم. یه صورتی تو 4 انگشتی صورتم بود و چشمهاشم برق می زد. اونقدر هول شدم و ترسیدم که بی اختیار هر چی تو دهنم بود فواره زد بیرون و گلاب به روتون رفت تو چش و چال و دک و پوز سیاهی جلوم.تو اون تاریکی هم صورت پر برنج و خورشت رنگارنگم با اون سبزیها و گوجه و خیار سالاد دیدن داشت. به زور دهنمو جمع کردم تو و سعی کردم جلوی خنده امو بگیرم.سیاهی بلند شد و رفت چراغ آشپزخونه رو زد. ای بمیری. این که ماهان خودمونه. ببین بچه رو چه خوشگل طراحی کردی. اه اه این غذاها رو ببین چه خوبم له شدن نه بابا گونه سمت راستش برنجاشو هنوز نجوییده بودی اگه این جوری قورت می دادی دل درد می گرفتی پسره ثواب کرد که اومد و تو این و نجوییده قورت ندادی.چشمم خورد به چشمهای عصبانی ماهان که از وسط اون همه چیز میز رنگی قرمزیش پیدا بود. شایدم گوجه رفته تو چشمش.قد یه دقیقه عصبانی نگاهم کرد و بعد انگار تازه فهمید چی رو صورتشه تند رفت سمت سینک و شیر آب و باز کرد و تند تند صورتشو شست. انگار وسواس گرفته بود با اینکه صورتش تمیز شده بود همچین با دست می سابید به صورتش که گفتم الانه که پوستش کنده شه.شستن صورتش که تموم شد. شیر آب و بست یکم به سینک تکیه داد. داشتم از پشت نگاهش می کردم. صورتشو نمی دیدم. یکم آروم همون جور ایستاد. سرش انگار پایین بود. تو یه لحظه همچین برگشت و عصبانی ولی با ولوم پایین گفت: دختر این چه وضع غذا خوردنه؟ کسی دنبالت میکنه که این جوری کاسه به دست نشستی می چپونی تو دهنت که بعدم این بلا رو سر من بدبخت بیاری؟ ماهان خیلی عصبانی بود اما من بدجوری خنده ام گرفته بود. انقده دوست داشتم دندونامو نشون بدم اما می ترسیدم کله امو مثل سر گنجشک بپیچونه و بکنه از تنم. واسه همین ترجیه دادم فقط زل زل نگاهش کنم. اونم یکم نگاهم کرد. با اخم یه نگاهم به کاسه دستم کرد و گفت: منم می خوام. با دست به ظرف برنج و خورشت و سالاد و سبزی که هنوز نذاشته بودم تو یخچال اشاره کردم. رفت سمتشون و برای خودش غذا کشید.اومد و نشست کنارم پشت میز. یه قاشق غذا گذاشت دهنش. وقتی دیدم دیگه به من کاری نداره و من آزادم دوباره قاشق به دست رفتم تو کاسه ام.تو همون حالت که دهنمو با هر قاشق می ترکوندم صدای ماهان و شنیدم.ماهان: فکر می کردم تو شام نمی خوری. سرمو بلند کردم و با دهن پر گفتم: نمی خورم اما امشب فرق داده. جزو موارد استثنا و غذا درمانیه.یه ابروشو بالا انداخت و گفت: غذا درمانی؟؟؟؟شونه امو انداختم بالا و گفتم: آره تازه فهمیدم برای یه الاغ این همه سختی کشیدم.چشمهاش گرد شد. خودم توضیح دادم.من: حامد و می گم. یه اخم کوچیک کرد و گفت: چه طور؟؟؟یه قاشق دیگه برنج بردم تو دهنمو و گفتم: خوب من برای اینکه به حامد ثابت کنم چقدر ازش سرمو یه خریه که باعث شد از هم جدا بشیم و در واقع یه جورایی دلشو بسوزونم انقده خودمو لاغر کردم. الان فهمیدم بی شعور تر از این حرفهاست.ماهان قاشقش و زمین گذاشت و بهم نگاه کرد. بطری و گرفتم و ازش سر کشیدم. گذاشتمش رو میز و گفتم: می دونی دلم از چی میسوزه؟؟؟ از اینکه دقیقا" الان کسی گیرش اومده که همیشه می گفت نمی خوام. یه دختر راحت و آزاد. یه قاشق غذا گذاشتم دهنم و دوباره گفتم: عسل و دیدی؟؟؟ دیدی چه لباسی پوشیده بود؟؟؟؟ماهان یه قلوپ از لیوانش آب خورد و گفت: حامد با پوششت مشکلی داشت؟؟؟؟قاشقمو که داشتم می بردم تو دهنم ول کردمش و گذاشتم تو کاسه. به یه نقطه تو سقف خیره شدم و رفتم تو فکر. تو همون حالت گفتم: 4 سال اول نه. ولی وقتی بحث ازدواج اومد وسط من تازه فهمیدم که اون یه اعتقادات دیگه داره. یعنی تو مهمونیها و جلوی دوستاشو کلا" به بی روسری بودنم گیر نمی داد. لباسهامم که خودت دیدی چی می پوشم؟ همیشه سعی می کنم رعایت کنم. اما بعدش گفت من با همه چیز مشکل دارم با اینکه تو روسری سرت نمی کنی با اینکه به بعضی از فامیلهات دست می دی. وقتی همه چیزو قبول کردم که روسری سرم کنم و با نامحرم دست ندم گفت مامانم یه دختر چادری می خواد.به ماهان نگاه کردم با تعجب به من نگاه می کرد. بی تفاوت یه قاشق پر کردم و بردم تو دهنم. بهش نگاه کردم و گفتم: منم وقتی دفعه اول این حرف و ازش شنیدم قیافه ام این شکلی که نه خیلی بدتر از این شده بود.یه قاشق دیگه غذا گذاشتم تو دهنم. یکم خودمو کشیدم جلو. قاشقمو تو هوا تکون دادم و به قیافه بهت زده همراه با اخم ماهان گفتم: آره خیلی بده که بعد 4 سال بفهمی اونی که دوسش داری تو رو به خاطر اون چیزی که هستی دوست نداره. در واقع اونقدر براش مهم نبودی که حتی بهت بگه چی دوست داره و چه انتظاری داره ازت. خوب منم تازه همون موقع بود که این حرفها رو می شنیدم. بعدنم از همینها برای قانع کردن من استفاده کرد. اینکه ما به هم نمی خوریم. و بهتره همون دوست بمونیم. از اونجایی که من یه احمقم حاضر شدم یه سال دیگه هم با احساساتم بازی بشه به امید اینکه نظرش عوض شه یا اینکه بفهمه من بهتر از اون چیزیم که اون فکر میکنه. و من و همون جور که هستم ببینه. اما خوب من یه احمق بودم. دوباره بطری و سر کشیدم. خودمو کشیدم عقب یه نگاه به کاسه خالی از غذام کردم. هنوز حرصم تموم نشده بود. هنوز به غذا نیاز داشتم تا حرص و عصبانیت و بغض و ناراحتیمو فرو بدم.دوباره به ماهان که زوم کرده بود روم نگاه کردم.ماهان: بعد چی شد؟؟؟ابرومو انداختم بالا و گفتم: هیچی وقتی دیدم که هیچ وقت اون چیزی نمیشم که اون می خواد اونم اونقدرها که باید دوستم نداره خودمو کشیدم کنار. ترجیح دادم با تنهایی هام کنار بیام تا اینکه همیشه حسرت داشت کسی و داشته باشم که کنارمه اما مال من نیست و می دونم دیر یا زود میره.ترجیح دادم قبل از اینکه اون کنارم بزاره من کنارش بزارم و قبل از موعد آزادش کنم تا رها شه. نمی خواستم به زور نگهش دارم. اونی که بالاخره یه روزی می رفت وابستگی بیشتر دردی و ازم دوا نمی کرد.دوباره بطری و سر کشیدم.ماهان هنوز تو فکر بود. منم دنبال یه چیزی که شکمم و پر کنم. ماهان بالاخره دست از فکر کردن برداشت و مشغول غذا خوردن شد. یه نگاه به بشقاب پر اون انداختم. گشنم بود.قاشقمو از تو کاسه ام برداشتم. کاسه امو گذاشتم رو میز. خم شدم رو میز و خودمو کشیدم سمت ماهان و قاشقمو کردم تو غذاش و یه قاشق از برنج و مخلفاتش برداشتم. دستهای قاشق چنگالی ماهان با فاصله از بشقاب خشک شد. اخماش رفت تو هم. برگشت و عصبانی بهم نگاه کرد و گفت: این چه کاریه؟؟؟ چرا قاشق دهنیتو کردی تو غذای من.قاشقم هنوز تو دهنم بود. قاشق به دهن چند بار پلک زدم. یکم نگاهش کردم. قاشق و آروم آوردم پایین و آروم گفتم: خوب هنوز گشنمه.یه نگاه بهم کرد و اشاره کرد به ظرفهای غذا و گفت: غذا هست برو بکش برای خودت.یه لبخندی زدم و قاشقمو دوباره بردم سمت بشقابشو همون جور گفتم: نمی خواد غذای تو هست یه دو قاشق پیش تو می خورم.تا قاشقمو کردم تو برنجش و اومدم بیارم بالا یهو ماهان قاشق چنگالشو پرت کرد رو میزو یه لرزی رفت بدنش و با حرص و عصبانی و صدایی که به زور پایین نگهش داشته بود گفت: اهههه قاشق دهنیتو نزن تو غذام . اصلا" نمی خورم. من خوشم نمیاد یکی قاشق تفیشو بزاره تو غذام.بعدم همچین اخم کرد و از جاش بلند شد که انگار یکی یه فحش خواهر مادر بهش داده. لیوان آبشو با حرص از رو میز برداشت و از آشپزخونه رفت بیرون و رفت بالا. منم قاشق تو هوا مات به این حرکاتش مونده بودم. این چرا مثل دختر بچه های 10-9 ساله رفتار کرد؟؟؟ یعنی چی دهنی بدم میاد؟؟؟ خیر سرش پسر به این گندگی از سنش خجالت نمی کشه.بی تفاوت شونه امو انداختم بالا و بشقابشو کشیدم جلوی خودمو تا تهشو خوردم. بعدم ظرفها و میزو جمع کردم و رفتم تو اتاقمو خودمو انداختم رو تخت و چون بعد مدتها سیر سیر بودم راحت خوابم برد.خسته و کوفته از دانشگاه برگشتم. کلید انداختم و رفتم تو خونه. سر ظهره دارم میمیرم از گشنگی. ماهان قراضه هم نمی دونم کجا رفت یهویی. میمون نکرد من و ورداره بیاره خونه. از تو خونه سرو صدا میاد. یکم گوشامو تیز می کنم. آی .... نیاز به تیز کردن گوشم نیست صدای چاقو مانند ننه امو از 6 فرسخی هم میشنوم. مستقیم رفتم تو اتاق خاله. ننه ام بود آقام بود. ذوق کردم بعد چند وقت دیدمشون. از اولم گفتن دوری و دوستی. با ذوق رفتم بابام و بوسیدم. انگار از مسافرت برگشتم. رفتم جلو و مامیمم بغل کردم. یه لبخند قشنگ بهم زد. یه ذوقی کردم که نگو. نه که همیشه بهم چشم غره میره. لبخند ملیحاشو میزاره وقتایی که با آقام تنهان مصرف میکنه. خاله رو هم بوسیدم و نشستم کنارش رو تخت. به عمو حمیدم دست دادم. تازه اومده بود تو اتاق دستش سینی چایی بود. بلند شدم و سینی و از دستش گرفتم و تعارف کردم. مامان: سیمین جون آنا که اذیتتون نمیکنه؟؟؟؟ یه پشت چشم برا مامان نازک کردم. انگار بچه دو ساله اشون و گذاشتن پیش دوستان که مراقبش باشه. نا سلامتی من خودم اومدم اینجا از خاله پرستاری بنمایم. هر چند من و خاله فقط میشینیم دو تایی هله هوله می خوریم و فیلم می بینیم اما خوب..... خاله یه لبخندی زد و گفت: این چه حرفیه. آنا برای خونه ما یه نعمتیه.. ماهان که صبح زود میره شب بر می گرده من و حمید اصلا" نمی بینیمش اگه آنا نبود ما دوتا اینجا دق می کردیم. کاش آنا دختر خودم بود. واسه همیشه تو خونه نگهش می داشتم. یه لبخند نیشی و ذوق زده به خاله تحویل دادم و از دور براش بوس فرستادم. مامانم استثنائا" هیچی بهم نگفت. دوباره یه لبخند ملیح زد و گفت: قابلتون و نداره به خدا. وا انگاری من لباسم میگه قابلتو نداره. خاله هم خوشش اومده می خنده. این لبخند ملیح های مامان داره منو می ترسونه کم کم. خیلی به ندرت پیش میاد مامان انقده مهربون بشه و یه 5 دقیقه آروم بشینه و بهم تذکر نده. بابا و عمو حمید دوتایی داشتن با هم حرف می زدن. خاله رو به مامان کرد و گفت: خوب حالا کی میرین؟؟؟ یه ابروم رفت بالا. گوشام تیز شد. ننه ام کجا میره؟؟؟؟؟ مامان: چون باید پروژه رو هر چه زودتر افتتاح کنن احتمالا" فردا اینا راه می افتیم. جاننننننننننن؟؟؟؟ کی ؟ کجا ؟ پروژه چی؟؟؟ راه کجا؟؟؟؟؟ پریدم وسط و گفتم: مامان کجا می خواین برین؟؟؟ مامان یه نگاه متعجب به من کرد و یهو یه وایی گفت و دستشو گذاشت رو پیشونیش. منم با چشمهای گرد به این حرکات مامی نگاه می کردم. مامان: وایییییییی به کل یادمون رفت به تو بگیم. بابات اینا یه پروژه راه انداختن تو شمال. یه پروژه 6-7 ماهه . چون کار باید خیلی سریع انجام بشه باید حتما" بالای سرش باشه. برای همینم من و بابات قراره این چند ماهه بریم اونجا میریم رامسر. با دهن باز در عین ناباوری گفتم: پس شرکت ؟؟؟؟ مامان: اینجا رو آقای نامدار اداره میکنه. همون جور مبهوت گفتم: من ؟؟؟؟ مامان دوباره یه لبخند ملیح زد و گفت: تو هم که اینجایی پیش سیمین اینایی خیالمون از بابت تو راحته دیگه. مات مونده بودم. تازه می فهمیدم قضیه چیه. دک کردن من و. موندن خونه خاله و. مراقب از خاله و. تنهاییش و .... همه اینا بهانه بود که یه جورایی منو دک کنن و خودشون برن شمال به اسم کار عشق و حال کنن. از طرفی هم خیالشون از بابت تنهایی من راحت باشه هم اینکه عذاب وجدان تنها گذاشتن خاله رو نداشته باشن. یعنی من چقده خرم. یه درصد فکر نکردم بابا چه جوری انقده راحت قبول کرد من بیام اینجا اونم چند ماه. گفتم چقدر بابا روشن فکر شده. هر چقدرم بابا و مامان خاله و عمو رو به فامیلی قبول داشته باشن. من که می دونستم همه اینا زیر سر مامی جانه. رگ خواب بابا دستش بود به سه سوت راضیش کرد. بابا هم که مثل عسل تو دست مامیه. ای خدا ... ای بخت سیاه ... ببین من بدبخت خیر سرم دختر خانواده مفخم هستم اونوقت باید آخرین نفری باشم که از کوچ این خاندان خبر دار میشه. نامردم بیام شمال یه سر بهتون بزنم. بغ کرده دست به سینه یه گوشه نشستم و از اول تا آخر هیچی نگفتم. موقع خداحافظی هم که مامان و بابا بوسیدنم به روی خودم نیاوردم. هنوز اخم داشتم. هیچکی هم پیدا نمیشد من دق و دلیمو سرش خالی کنم دلم خنک شه لااقلکن. رفتم تو آشپز خونه و قد یه گنجشک برای خودم غذا کشیدم. نشستم پشت میز. شب دلداری تموم شده بود دوباره باید کم غذا می خوردم. داشتم با یه قیافه دمق به غذام نگاه می کردم که صدای در خونه اومد و چند لحظه بعدش ماهان و دیدم که اومد تو آشپزخونه. خاله و عمو خوابیده بودن. کیفشو پالتوشو گذاشت روی میز و یه نگاه بهم کرد. ماهان: زنده ای؟؟؟؟؟ چشممو از غذام برداشتم و بهش نگاه کردم. ماهان: آهان پس تکون می خوری. همچین بی حرکت بودی که گفتم نکنه خشک شده باشی. این و گفت و رفت سمت گازو برای خودش غذا کشید و گذاشت رو میز و رفت تو سینک دستهاشو شست. من: فکر کنم این خونه دو تا دستشویی داشته باشه ها. تو سینگ جای دست شستنه؟؟؟؟؟ ماهان برگشت و نشست پشت میزو یه ابرویی بالا انداخت و گفت: چه خوب کم کم حواست داره به کار می افته. چشمهامو حرصی براش ریز کردم. یه لبخند شیطون زد و مشغول غذا خوردن شد. یکم غذا خورد و یکم نگام کرد. دوباره یکم غذا خورد و یکم دیگه نگام کرد. بالاخره طاقت نیاورده رو به من که هنوز داشتم با قاشقم به غذام سیخونک می زدم اما نمی خوردم نگاه کرد. اون یکی دستمو با حرص مشت کرده بودم و گذاشته بودم رو پام. ماهان: خوب بگو چته؟ سرمو بلند کردم و با استفهام نگاش کردم. ماهان یه سر و گردنی چرخوند و گفت: میگم بگو چته که این جوری بق کردی نشستی و غذا هم نمی خوری؟؟؟؟ سرمو انداختم پایین دوباره به غذام سیخ زدم و گفتم: تا حالا شده که فکر کنی بودن و نبودنت برای کسی مهم نیست؟؟؟؟ ماهان سرشو آورد پایین و مستقیم نگام کرد. اونقدر نگام کرد تا مجبور شدم سرمو بلند کنم و نگاش کنم. وقتی چشمم و خیره به خودش دید جدی پرسید: چی باعث شده یه همچین فکری بکنی؟؟؟؟ ناراحت نگاش کردم و گفتم: مامانم اینا. امروز اومده بودن که با خاله و عمو خداحافظی کنن. من تازه امروز فهمیدم که بابام اینا قراره یه چند ماه شمال زندگی کنم. باورت میشه؟؟؟ من ... دخترشون ... تنها بچه اشون ... من آخرین نفری بودم که فهمیدم. اونم اگه خاله از مامانم نمی پرسید که کی قراره برین من حتی روحمم خبر دار نمیشد. مامانم گفت یادشون رفته بهم بگن اما دروغ میگفت. کلی نقشه کشیدن که من و بفرستن اینجا و از سرشون وا کنن تا دوتایی با هم برن صدمین ماه عسلشون. سالی دو مرتبه میرن مسافرت تنهایی به بهانه ماه عسل و سالگرد ازدواج و اینا. منم همیشه یه جوری می پیچونن. دفعه های قبل لااقل از قبل بهم می گفتن. اما الان دارن میرن ماههای عسل تقریبا" نیمه سال عسله. همچین اینا رو با حرص می گفتم و چنگالمو فرو می کردم تو رون مرغ بدبختی که تو بشقابم بود که رون بیچاره هزارتا سوراخ و 10000 تا ریش ریش شده بود. سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. دستهاشو رو میز تو هم قفل کرده بود و به من نگاه می کرد. با همون جدیت گفت: تو به قدر کافی بزرگ شدی که بتونی تنها باشی. با چشمهای ریز شده گفتم: البته این و من می دونم چون 2 سال تو شهر غریب تنها زندگی کردم. این و به مامانم اینا بگو. بحث من این نیست که چرا تنهام گذاشتن دارم میگم چرا اونقدر بهم احترام نمی زارن و اهمیت نمی دن که بهم بگن. ماهان: آنا .... اونا نیاز به فضای خودشون دارن. نیاز به تنهایی خودشون. تا اونجایی که من می دونم تو همیشه یه جورایی مزاحمشونی. همیشه کیشیکشون و میدی. هیچ فکر کردی که اونها هم آدمن و یه سری نیازها دارن؟؟؟؟ چشمهامو گرد کردم و دوتا دستامو آوردم بالا و گفتم: آها .... هیچ فکر کردی که مامان اینا نزدیک 50 سالشونه؟؟؟ ماهان سری تکون داد گفت: دقیقا" برای همین دارم میگم. تو. فکر میکنی آدم اگه پیر بشه احساساتش از بین میره؟ با پوزخند گفتم: آدم تو جوونی هم احساساتش از بین میره. ماهان دوباره جدی شد. ماهان: آنا تو تنها کسی نیستی که تو زندگی شکست خورده. هر چند من فکر می کنم تو هیچ شکستی نخوردی و اون پسره شکست خورده که تو رو از دست داد ولی به هر حال. آدمهایی مثل مادر پدر من یا تو با عشق و محبت ازدواج کردن. خودت داری میبینی که بعد این همه سال هنوزم چیک تو چیکن و دلشون برای هم می تپه. تو باید خوشحال باشی و خدا رو شاکر که تو یه همچین خانواده ای بدنیا اومدی و بزرگ شدی. پس هیچ وقت به خاطر این موضوع ناراحت نباش. به نظر من خیلی هم خوبه که هنوزم بعد این همه سال عشقشون عوض نشده. دوباره شیطون شد و گفت: در مورد اینکه تو رو می زارن و میرن کاملا" حق دارن. تو آمار بابا و مامان منم می گیری چه برسه به پدر مادر خودت. نمی زاری دو دقیقه با هم تنها باشن. باز من اونقدر شعورم میرسه که به هوای مهمونی و اینام که شده تنهاشون بزارم. این و گفت و بلند بلند خندید. آی که چقده کفری شدم. رسما" به من گفت سر خرم. چشمهامو ریز کردم و با حرص نگاش کردم. خنده اش تموم شد و لبخند به لب شیطون و خوشحال برام ابرو بالا انداخت. زل زل نگاش کردم. دستمو با قاشق بالا آوردم و قاشقمو کردم تو دهنمو قشنگ لیسش زدم. از دهنم در آوردم . ماهان هنوز با لبخند نگام می کرد. یه لبخند ملیح بهش زدم و تو یه لحظه با یه حرکت خم شدم رو میز و قاشقمو همچین کردم تو غذای ماهان و همش زدم که جیغش در اومد. مثل برق گرفته ها خودشو کشید عقب و با دستهای بالا رفته و چشمهای گرد به من و غذاش نگاه کرد. با صدای جیغی گفت: داری چی کار میکنی؟؟؟ کارم که خوب انجام شد با همون لبخند خوشگله ام برگشتم سر جام و نشستم و خونسرد بهش نگاه کردم و ابرومو انداختم بالا براش. یکم با اخم نگام کرد و بعد با حرص بشقابشو هل داد جلو و از جاش پرید. قبل از اینکه از آشپزخونه بره بیرون برگشت سمتمو گفت: خیلی بچه ای. چشمهامو براش ریز کردم و یه زبون یه متری براش در آوردم. دوباره با حرص دندوناشو رو هم فشار داد و گفت: خیلی خری تلافی میکنم آنا خانوم. فقط دندونامو نشونش دادم که اونم روشو برگردوند و از آشپزخونه رفت بیرون. آخیش بالاخره سر یکی حرصمو خالی کردم اما خداییش خیلی گناه داشت هم خسته بود هم گرسنه. تازه بیچاره می خواست با شوخی حال من و بیاره سر جاش. عذاب وجدان گرفتم شدید. پاشدم و براش یه بشقاب دیگه غذا کشیدم و با مخلفات گذاشتم تو سینی و رفتم بالا و رفتم جلوی در اتاقش. با پا در زدم. یه دقیقه بعد در اتاق و باز کرد. سرمو بلند کردم تا تو چشمهاش نگاه کنم. خیلی عادی بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه. سوالی نگام می کرد. سینی و بالا گرفتم و گفتم: معذرت ... معذرت .... ابروش رفت بالا و گوشه لبش کج شد و یه لبخند عظیم زد. دستشو آورد بالا و لپمو کشید و گفت: مثل پسر خاله کلاه قرمزی میگی معذرت. من از تو چیزی به دل نمی گیرم خانمی. ماهان حرف میزد و من خشک شده به رو به روم که میشد سینه اش نگاه می کردم. هنوز گیج لپ کشیدنش بودم که با خانمی گفتنش منگ تر شدم. ماهان که دید من ساکتم سینی و از دستم رفت و گفت: چرا زحمت کشیدی. لباسامو عوض می کردم میومدم خودم یه چیز می خوردم. برگشت که سینی و ببره تو اتاق و تو همون حال گفت: بیا تو .... اما من نبودم که بشنوم دیگه چی میگه. همچین با سرعت نور خودمو از جلوی در اتاقش دور کردمو رفتم تو اتاقم که انگار هیچ وقت آنایی دم اتاق ماهان نبوده و هیچ ظرف غذایی نیاورده. گیج و منگ نشستم رو تخت. حالم یه جوری بود. عجیب بود. نمی فهمیدم چرا به خاطر این کارهای اتفاقی ماهان انقده منگ میشم. اون بغل اون دفعه ایش اون لپ کشیدن اون بارش. این از الان و خانمی گفتنش. ماها همیشه با هم شوخی داریم. با هم خوبیم همو دوست داریم اما این حرکات لطیف؟؟؟؟ نمی دونم شایدم اینا جزو حرکات و تکیه کلامهایی باشه که ماهان بعد 5 سال پیدا کرده. شاید این جزو اون تغییراتی باشه که ماهان داشته. یه نفس عمیق کشیدم و بی خیال موضوع شدم. خودمو رو تخت انداختم و گوشیمو گرفتم دستم که یکم باهاش ور برمانقده ذوق زده ام که نمی دونم چی کار کنم. امروز قراره ساعت 6 دکی خوشگله بیاد. عمو یه کاری براش پیش اومده رفته بیرون و احتمالا" نمیرسه به دکی جون. ماهانم که باید میرفت سر زمین شهرک. یعنی دکی جون بی سر خر مال خودمه. این ماهان با این قراول بازیش کشته منو. دکتره که میاد به نوعی من بدبخت و می فرسته اندرونی. انگار جزامی چیزی داشته باشم که از نگاه بقیه باید دور باشم. فقطم برا دکتره این جوری میکنه ها. وگرنه این مهربان مثل چی تو این خونه می لوله. با ماهان میاد با ماهان میره. من نمی دونم این کیا خودش خونه زندگی نداره دنبال این ماهان راه می افته. مثل جوجه که دنبال مرغ راه می افته این بی زبونم همون جوریه. کلی به خودم رسیدم و چیسان فیسان کردم که دکی جون میاد حسابی تو چشم باشم. خاله هم کلی همراهیم کرده. همه اش میشینیم پشت سر دکی خوشگله حرف می زنیم. تو آشپزخونه بودم و داشتم شربت درست می کردم که وقتی دکی اومد یه لحظه هم از کنارش جم نخورم. حتی به هوای شربت آوردن. داشتم شربت و هم می زدم که زنگ زدن. با ذوق رفتم و آیفون و زدم و خوشحال ایستادم تا دکی جون بیاد. کله امو از در بردم بیرون که ببینم آسانسور رسید یا نه. کله مشکیشو که دیدم سرمو کردم تو که مثلا" من اصلا" منتظر شما نبودم که. دکی اومد و منم با یه لبخند ملیح ازش استقبال کردم. من: سلام آقای دکتر خوب هستین؟؟؟ خوش اومدین بفرمایید. با دست اشاره کردم که بیاد داخل. دکترم یه لبخند زد و گفت: سلام خانم مهندس. حال شما. اوا این دکی انگاری داره تیک و تاک میکنه ها چه خوب یادش مونده مدرکمو. البته اون ضایع کاری که من روز اول کردم خیلی بد بود. حالا حالا ها از ذهنش پاک نمیشه. دکی وارد شد. من: بفرمایید اتاق خاله جان منتظرتون هستن. دکی راه افتاد سمت اتاق و من اومدم در و ببندم که دیدم در خیلی نرم خورده به یه چیزی و بسته نمیشه. حالا من چشمم به دکتر سام بود و داشتم حسابی از پشت دیدش می زدم. اصلا" هم حواسم به این نبود ببینم که چی جلوی بسته شدن در و گرفته. تو همون حالت در و کشیدم عقب و این بار محکم تر بردم جلو که با شدت ببندمش که دیگه بسته بشه. به جلو هل دادن در همانا شنیدن صدای آخ همانا. با تعجب و غافلگیر برگشتم دیدم کیا جلوی دره و با یه دستش دماغشو گرفته و صورتش از درد جمع شده. متعجب گفتم: دکتر مهربان. شما اینجا چی کار می کنید؟؟؟؟؟ بعدم سریع گفتم: ماهان خونه نیست. که یعنی بفهمه راهشو بکشه بره و مزاحم من و عشقم نشه. کیا یه نگاه چپکی بهم کرد. دستش هنوز رو دماغش بود و سرشم یکم بالا گرفته بود. تو همون حالتم سعی می کرد منو ببینه. کیا تو دماغی گفت: بله خبر دارم که ماهان خونه نیست برای همین من اینجام. حالا اگه ماهان نباشه باید بزنید دماغمو بشکونید؟؟؟؟ جانم؟؟؟؟ کی بود؟؟؟؟ کیا حرف زد؟؟؟؟ این پسره که شیطون گفت بزنی دماغمو بشکونی همین مهربان خودمونه؟ بچه مثبت؟ چهره نمونه هفته؟؟؟؟؟ این مگه شیطونی هم میفهمه چیه؟؟؟؟ همین جور گیج داشتم نگاش می کردم که دستشو به همراه کیفش بالا آورد و گفت: حالا می تونم بیام تو یا باید بزنید یه جای دیگه امم ناک اوت کنید که اجازه دخول داشته باشم؟؟؟؟؟ یعنی خدایی این دهن من دیگه بیشتر از این جا نداشت باز بشه وگرنه مثل دهن اسب آبی در حین خمیازه کشیدن میشد. این الان شوخی کرد با من؟؟؟؟ مگه ما با هم شوخی داریم؟؟؟؟ کیا که دید من هنوز مه و ماتم خودش در و یکم هل داد و اومد تو . دستشو از رو بینیش برداشت و وقتی مطمئن شد سالمه و خون مون نیومده ازش برگشت سمتم و با لبخند گفت: خوب دیگه من سالمم می تونی از شوک در بیای. یعنی این چه انتظاراتی از من داشتا. حس می کردم دارم یه آدم فضایی با قیافه کیا می بینم. این پسره کی انقده صمیمی و بامزه شده بود؟؟؟؟ به زور دهنمو جمع کردم و گفتم: بفرمایید تو ..... یه لبخند عریض زد و گفت: فرماییدم قبلا" مرسی. ابروهام رفتن بالا. کیا: خوب من اومدم اینجا جای ماهان. ماهان بهم گفت امروز فیزیوتراپ سیمین خانم میاد شما تنهایین من بیام که تنها نباشین. در کمتر از یک ثانیه قیافه متعجبم جمع شد و اخمام رفت تو هم. یعنی این ماهان خودش نمیاد وکیل وصیشو می فرسته برا من. اه خرمگسا. به خودم اومدم دیدم همون جور که دارم تو ذهنم به ماهان فحش میدم به مهربان چشم غره میرم و اونم با تعجب نگام میکنه. سریع یه تکونی خوردم و به زور و از رو بی میلی گفتم: دکتر رفتن اتاق خاله بفرمایید. منم الان براتون شربت میارم. مهربان بهم نگاه کرد و یه لبخند زد و گفت: زحمت نکشید من خودم اگه چیزی خواستیم میام می گیرم ازتون. این یعنی رسما" غلط میکنی پاتو تو اتاق بزاری. ای بابا این کیا که از ماهان بدتره. ماهان می دونست کیو اجیر کنه و بزاره جای خودش. کیا حرفشو زد و رفت سمت اتاق خاله و منم با حرص پوفی کردم و رفتم تو آشپزخونه و از توی آشپزخونه خم شدم رو اپن و آرنجامو گذاشتم روش و خیره شدم به در اتاق خاله که ببینم کی دکی سام جونم از تو اتاق میاد بیرون من یه نظر ببینم عشقمو. یه یک ساعتی واسه خودم مگس پروندم که در اتاق خاله باز شد و دکتر سام از توش اومد بیرون. با ذوق سر پا شدم و دستمو از زیر چونه ام برداشتم. دکتر داشت با موبایلش حرف می زد. دکتر: آره عزیزم دارم میام کارم تموم شد. دارم راه می افتم. یه نیم ساعت دیگه پیشتم. باشه گلم باشه. زودی میام. هر کلمه ای که دکتر می گفت صورت من یه حرکتی می کرد. اول ابروهام از تعجب رفتن بالا. بعد اومدن پایین و اخم شدن. بعد بینیم چین خورد و دهنم شکل انزجار به خودش گرفت. مرده شورشو ببرن اینم که یکی و داره بعد میاد اینجا آمار منو می گیره و تیک و تاک می کنه. بوزینه. اصلا" از چشمم افتاد بد رقمه. رومو برگردوندم و نرفتم بیرون که حتی یه خداحافظی خشک و خالی کنم. مرتیکه هیز چشم چرون خائن. خوبه حالا ماهان همیشه بود نمی تونست هیچ غلطی بکنه و منم زیاد جلو چشمش نبودم. داشتم الکی الکی خودمو بدبخت می کردما. چیشششش عشق و عاشقی هم به ما نیومده. داشتم تو دلم به دکتره فحش می دادم که صدای مهربان و شنیدم. -: ببخشید به من یه لیوان آب میدی؟؟؟؟ از جام بلند شدم. جلوی در آشپزخونه بود. من: بله حتما". رفتم سمت یخچال و درش و باز کردم. چشمم خورد به شربتی که درست کرده بودم. درش آوردم و یه لیوان براش ریختم و رفتم جلو و بهش تعارف کردم. یه لبخند زد و گفت: راضی به زحمتتون نبودم. بی هوا از دهنم پرید: زحمتی نبود برای دکی نکبتیه درست کرده بودم. یهو محکم با دست زدم تو دهنم که خفه شم اما خوب کیا داشت بلند بلند می خندید و دیگه فایده نداشت. یکم که خندید و آروم شد بی حرف با چشمهای خندون شربتشو سر کشید و بعدم گفت که باید بره. رفت وسایلشو برداشت و از خاله هم خداحافظی کرد و رفت. خدایی این کیا هم بد مجهولی بودا. هیچ چیزش نرمال نبود. امروز دیگه اون کیا مهربون بچه مثبته نبود شیطون و شوخ و شنگ شده بود. پس این پسره هم می تونه حوصله سر بر نباشه.با ذوق قاشق به دست پشت میز تو آشپزخونه نشسته بودم و منتظر به زینت خانم نگاه می کردم. امروز زینت خانم آش پخته یه عالمه. یه جورایی برای سلامتی خاله یعنی نذره. منم مثل نخورده ها از اول که این حبوبات و انداخت تو قابلمه مثل گربه که دم دیگ آبگوشته بالای سر این قبلمه ایستادم تا الان که ساعت 8 شبه و آشه حاضره. این ماهان شکمو هم تا فهمید آش داریم همچین خودشو رسوند خونه که من چشمهام در اومد. یعنی این ماهان هیچ وقت سر شب تو خونه پیداش نمیشه ها اما امشب به عشقه آشه زود اومده خونه. زینت خانم یه کاسه آش کشید و گذاشت جلوم. چشمهام برق می زد و یه لبخند عظیم هم زده بودم. با لذت اومدم قاشق و بزارم تو کاسه آش که یه دستی از پشت سرم اومد و کاسه ام رفت تو هوا. منم مثل اینایی که بچه اش و ازش دزدیدن با چشمهای نگران و درشت شده به کاسه ام که الان شده بود کاسه پرنده نگاه می کردم. اونقدر نگاش کردم که دیدم این دستها که کاسه امو بلند کردن تنه هم دارن و مال این ماهان بزغاله ان. یه اخمی کردم که نگو. با حرص گفتم: آش من و کجا بردی؟؟؟؟؟ بده ببینم. ماهان خوشحال شونه اشو بالا انداخت و رفت یه قاشق برداشت و گفت: یکی دیگه بگیر برای خودت این الان آش منه. عصبانی از جام پریدم و با صدای جیغی گفتم: آش توئه؟؟؟ بده ببینم. من آش خودمو می خوام بگو زینت خانم برات یه کاسه دیگه بریزه. همون جور که جیغ جیغ می کردم رفتم طرفش که کاسه رو ازش بگیرم. ماهانم نامردی نکرد و نیشش و گوش تا گوش باز کرد و تا من بهش رسیدم کاسه رو برد سمت راست. منم رفتم اون سمت. کاسه رو برد سمت چپ منم رفتم اون سمت. تا دستمو دراز کردم که بگیرمش کاسه رو برد بالای سرش. با یه حرصی به ماهان و کاسه نگاه کردم که اگه می تونستم همین الان همین جا میزدم خورد و خاکشیرش می کردم. بی شعور در حالت عادی هم یه 20 و خورده سانتی ازم بلند تر بود بعد الان با اون دستاش که مثل دستای شاپانزه دراز بودن کاسه آش عزیز منو برده بود رسونده بود به سقف و بهم می خندید. رو پنجه پام بلند شدم. تا جایی که می تونستم تنه و دستامو کشیدم تا به کاسه برسه اما نرسید. هر چی زور زدم نرسیدم. نه این جوری نمیشه باید یه نرده بون با خودم می آوردم. پریدم بالا و دستهامم تا جایی که می شد بالا گرفتم تا بلکم تو یکی از این پرشها برسه به کاسه اما من هرچی بیشتر می پریدم کمتر می رسیدم. این نیش باز ماهان که حالا داشت تبدیل به قهقه میشدم رو اعصاب بود. کاش زورم می رسید حنجره اشو پاره می کردم که دیگه این جوری حرصی صدای خنده اش نره رو مخ. از پریدن دست کشیدم. همچین سینه به سینه ماهان ایستاده بودم که تقریبا" تو دهنش بود. سرمو بالا بردم و به چشمهای خندون و شادش نگاه کردم. ناراحت، عصبانی، با بغض از دست دادن آش .... نمی دونم چرا دلم گرفت از اینکه زورم حتی به این نمیرسه که یه کاسه آش و که مال خودم بود و پس بگیرم. زورم به هیچی و هیچ کی نمیرسید. نه به ماهان نه به حامد، نه به زندگی ....و به هیچکی.... زل زدم تو نگاهش ...... صاف و دقیق ..... نمی دونم تو نگاهم چی دید یا چی خوند که خنده از لبهاش رفت. دهنش بسته شد. دیگه شاد نبود. دیگه نمی خندید. دیگه خبری از قهقه مستانه اش نبود ..... زل زدم بهش و گفتم: باشه .... مال تو .... من نمی خورم ..... با بغض گفتم .... نمی دونم این بغض از کجا اومد اما می دونستم که دیگه فقط برای یه کاسه آش نیست. برگشتم، قاشقمو گذاشتم رو میز و از آشپزخونه رفتم بیرون. رفتم رو مبل نشستمو کنترل ماهواره رو گرفتم و کانالاشو عوض کردم. دنبال یه برنامه خوب می گشتم. ماهان از آشپزخونه اومد بیرون. اومد و نشست کنارم رو مبل. کاسه آشمم گذاشت جلوم رو میز. یه قاشقم کنارش. یه نگاه به کاسه انداختم و بی توجه به تلویزیون نگاه کردم. صدای آروم ماهان و شنیدم که صدام کرد: آنا ..... من: هوم ...... ماهان: ببخشید . نمی دونستم ناراحت میشی. فقط می خواستم باهات شوخی کنم. خوب تو هم همیشه قاشق دهنیتو میکنی تو غذای من. ببخشید اگه ناراحت شدی. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: باشه. ولی آش نمی خورم. ماهان خودشو کشید جلو و تقریبا" چسبید بهم. خم شد و صورتشو آورد جلوی صورتم. یه لحظه شوکه شدم و یکم خودمو کشیدم عقب. بهت زده از کارش گفتم: چیه ؟؟؟؟ ماهان چشمهاشو ریز کرد و گفت: الان قهری؟؟؟؟ همچین این و پرسید که فکر کردم یه قتلی چیزی کردم و ماهان داره می پرسه تو قاتلی؟؟؟؟؟ کشیده گفتم: نــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــهیکم خیره نگاهم کرد و بعد سرشو تکون داد و گفت: آهان . پس آشتو بخور.این و گفت و از جاش بلند شد. سریع گفتم: کجا؟ خودت نمی خوری؟؟؟؟ برگشت گفت: می خورم ولی اول آش کیا رو می برم.خم شده بودم رو میزو قاشق و گرفته بودم داشتم فکر می کردم از کدوم قسمت شروع کنم به خوردن که با این حرف ماهان از جام پریدم. ماهان هنوز داشت نگام می کرد. انتظار این پرش و نداشت. یه تکونی خورد و یه قدم رفت عقب با چشمهای گرد شده با کمی بهت گفت: چته یهو می پری؟ سوزن زیرت گذاشتن؟؟؟؟نیشمو باز کردم و گفتم: می خوای بری خونه مهربان؟؟؟؟ماهان: آره خوب.یکم رفتم جلو و دستهامو حلقه کردم تو هم و گفتم: منم بیام؟؟؟؟؟ماهان یه ابروشو برد بالا و مشکوک گفت: خونه کیا؟؟؟؟ بعد اون وقت چرا؟؟؟؟با دست راستم با انگشت اشاره دست چپم بازی می کردم. چشمهامو ریز کردم و همراه نیش بازم گفتم: نخندیا اما می خوام خونه اشون و ببینم. دارم میمیرم از فضولی. ماهان یکم مبهوت خیره خیره نگام کرد و یهو پقی زد زیر خنده و گفت: تو هیچ وقت عوض نمیشی فضول ...... صورتمو جمهع کردم براش و زبون در آوردم. دلخور گفتم: چیشششششششششش خوبه گفتم نخند. خنده اشو تموم کرد و با یه لبخند و یه نگاه قشنگ بهم گفت: باشه بیا تا من آش و می گیرم تو هم حاضر شو. این و گفت و رفت سمت آشپزخونه. منم با ذوق پریدم بالا و تندی رفتم یه مانتو و یه شال تنم کردم و اومدم پایین. دکمه های مانتومم نبستم. بی خی همین طبقه بالا بود دیگه. اومدم پایین و دیدم ماهان سینی به دست با یه کاسه گنده آش جلوی در ایستاده. سریع رفتم کفش پوشیدم و رفتیم بیرون. رفتیم سمت آسانسور. داشتم فکر می کردم که این بار چه جوری از زیر سوار شدنش در برم که دیدم ماهان بی توجه به آسانسور از جلوش رد شد و رفت. متعجب با دهن باز به ماهان که کماکان راهشو ادامه می داد نگاه کردم و گفتم: پس آسانسور؟؟؟؟؟ اصلا" برنگشت تو همون حالت گفت: چقده تو تنبلی دختر یه طبقه است از پله ها می ریم زودتر می رسیم. تا اینکه بخوایم صبر کنیم آسانسور بیاد بالا. گیج نگاهش کردم. یه شونه ای بالا انداختم و خوشحال از اینکه مجبور نیستم چاخان سر هم کنم دنبالش دوییدم. یه طبقه رو رفتیم بالا و جلوی در خونه ایستاد و زنگ و زد. من داشتم فکر می کردم خوب این بیرونش که فرقی با طبقه ماهان اینا نداره که. همین جوری سرمو می چرخوندم که در باز شد. ماهان: سلام علیکم کیا جان خوب هستین؟ برگشتم و به کیا نگاه کردم. یه تاپ آستین کوتاه سفید و یه شلوار مشکی راحت تنش بود . اما خوب لباس تو خونه اشم خوب بودا. با این لباسا هم خوشتیپ بود. کیا یه لبخندی زد و گفت: باز چی کار داری تو؟ همین الان از هم جدا شدیم. من پشت در بودم کیا تو خونه ماهانم درست جلوی در ایستاده بود برای همینم کیا نمی تونست منو ببینه. نیشم از حرفش باز شد. دلم خنگ شد ماهان خان حقته. تا تو باشی که منو اذیت نکنی داغ دل مظلومو خوب می گیرن. ماهان یه اخمی کرد و گفت: خب بابا خجالت نمی کشی؟؟؟ ببین من احمق برای کی آش آوردم شکمشو پر کنه. گفتم آش رشته دوست داری تا داغه برات بیارم از دهن نیافته. اصلا بی خیال لیاقت نداری تو. کیا یه خنده ای کرد و گفت: خیله خوب عشقم چرا بهت بر می خوره ناراحت نشو عزیزم بیا تو تنهام. جان؟؟؟؟ اینا الان دارن لاو می ترکونن؟؟؟؟ تا حالا فکر می کردم این لوس بازیا فقط برای دختراست نگو پسرا هم بله..... ماهان صداشو نازک کرد و گفت: گمشو نمیام. خونه خالی گیر آوردی می خوای اغفالم کنی؟؟؟؟ مهربان صداشو نرم کرد و گفت: نه عزیزم اغفال چیه بیا تو حالا دو تایی با هم یه آشی می خورم. ماهان مثلا" خجالت کشید چشمهاشو مل مل داد و لبشو گاز گرفت و براش عشوه اومد. دیدیم خدایا من یکیم دیگه اینجا بایستم صحبتها میره تو فاز 18+ خوبیت نداره. برای همین از همون پشت در تنمو کج کردم سمت راست و کله امو از کنار سینه و شکم ماهان رد کردم بردم جلوی در . مهربان با دیدن کله من وسط در چشمهاش گرد شد و یه قدم رفت عقب. یه لبخند دنون نما به خاطر ترسوندنش زدم و گفتم: سلام دکتر خوبی؟؟؟؟ میشه بیایم تو تعارف کنید ؟؟؟ من خسته شدم این بیرون. مهربان یه نگاه مبهوت به من کرد و با خجالت گفت: سلام . مرسی. خواهش می کنم. بفرمایید نمی دونستم شما هم هستید. نگاهشو چرخوند سمت ماهان و یه چشم غره توپ بهش رفت. من واسه خودم یه با اجازه گفتم . رفتم تو. ماهان و مهربانم که کلا" با هم درگیر بودن. بهشون توجه نکردم. کنجکاو کله امو می چرخوندم و کل خونه رو دید می زدم. از در که وارد میشدی یه آشپزخونه اپن سمت چپ بود بزرگ و قشنگ. یه حال و پذیرایی گنده هم رو به روت بود. اینجا هم خونه اشون دوبلکس بود. اتاق خوابهای پایین سمت راست بود. نمی تونستم ببینمشون چون با یه راهرو جدا شده بودن. هر چقدر پایین و خونه ماهان اینا مد روز بود، اینجا چیدمانش فرم قدیمی داشت. مبلهای سلطنتی، گلدونا و وسایل عطیقه. نور ملایم با پرده های قهوه ای که خونه رو فرم قدیمی نشون بده. یه دست مبل راحتی با پشت گرد هم گذاشته بودن جلوی تلویزیون گنده اشون. من چقده از این خونه ها خوشم میومد. یعنی یکی در میون فازم عوض میشد به قدیم و جدید. از همون فاصله کل خونه رو زیر نظر گرفتم. انقده دلم می خواست همه خونه رو بگردم. همون جور که آروم آروم میرفتم جلو. برگشتم ببینم ماهان اینا کجان که دیدم رفتن تو آشپزخونه و اصلا" حواسشونم به من نیست دارن دو تایی حرف می زنن. نیشمو باز کردم و خبیث خندیدم. ای جونم حالا که اینا حواسشون به من نیست منم برم واسه خودم فضولی. همون جور چشمم به این دوتا بود و قدمهامو تند کردم که برم کل خونه رو بگردم که یهو جلوم گرفته شد. یعنی یه چیزی اومد جلوی پام تا شکممو گرفت و من حس کردم که دارم یک حرکت چرخشی میرم. تعادلمو از دست دادم. از شکم خم شدم. سرم رفت پایین و پاهام رفت هوا محکم خورد به یه چیز نرم و یه دور دیگه ملق زدم و تلپ با کمر خوردم زمین و از اون ور پاهام محکم خورد به میز و میزه شوت شد یه ورو پاهامم بالاخره رسید به زمین. انقدر کمرم درد گرفته بود که ناخداگاه یه آخ بلند از دهنم بیرون پرید. دوست داشتم بزنم زیر گریه از درد اما صدای آخم باعث شده بود که ماهان و کیا حواسشون بیاد پی صدام. همون جور دراز کش صداشون و میشنیدم. کیا: صدای آخ بود؟ ماهان: آره.... آنا ... آنا کجایی ؟؟؟؟؟ صدای پاشون و شنیدم که به سمتم میان. می خواستم بلند شم اما نفسم بالا نمیومد که پاشم. همون جور که طاق باز افتاده بودم و به بالا نگاه می کردم دیدم دو تا کله اومده بالای سرم. ماهان و کیا از اون ور مبل خم شده بودن رو پشتیشو به من نگاه می کردن. ماهان: خوبی؟؟؟ چی شد؟ چرا اون وسط دراز کشیدی؟؟؟ خدایا کم منو ضایع می آفریدی چی میشد آخه؟ اومدم کم نیارم. خیلی شیک در همون حالت دراز کش زانومو خم کردم آوردم بالا و اون یکی پامم انداختم روش و خیره شدم به سقف و لوستر بالای سرم. یه چلچراغ خوشگل بود. با دست اشاره کردم به لوستر و گفتم: می خواستم لوستر و ببینم. از اینجا منظره اش بهتر بود. چقدر شیک و قشنگه. این نورشم که تو این الماسی شکلاش می پیچه خیلی قشنگ میشه. صدای خنده ریز کیا رو می شنیدم اما به روی خودم نیاوردم. ماهان مبل و دور زد و اومد کنارم. دستشو دراز کرد و با اخم گفت: بسه هر چی دیدی حالا بلند شو. دستشو گرفتم و با نیروی اون بلند شدم. خودم که جونی نمونده بود برام داشتم میشکستم. دست ماهان و گرفتم و ماهان کشیدم بالا منم همون جوری صاف شدم و ایستادم جفت ماهان. نگاهم رفت تو چشمهای اخموش. البته اخمش برای ابروهاش بود. نگاهش بیشتر نگران بود. آروم جوری که فقط من و خودش شنیدیم گفت: می ترسم آخر با این زمین خوردنات یه بلایی سرت بیاد. تو آخرش منو میکشی دختر. چشمهام گرد شد. چه شاکیم هست ماهان. مامانم تا حالا برای زمین خوردنام این جوری دعوام نکرده بود. ماهان یه جورایی دلسوزانه دعوام کرده بود. نمی دونم چرا اینا فکر می کنن من دوست دارم این جوری زمین بخورم. مگه دست منه؟ الان یک سالی میشه که این ریختی دست و پا جلفتی شدم. انگار اختیار پام دست خودم نیست. یهو پام از زیرم در میره. من که نمی خوام این جوری خورد خاکشیر بشم. داشتم همون جور مبهوت نگاش می کردم که دستمو کشید و دنبال خودش برد. تو همون حالت رو به کیا گفت: خوب کیا جان بعدا" صحبت می کنیم. ما بریم دیگه. فعلا". کیا: خوب بودین حالا. پذیرایی هم نکردم از آنا خانم. خوبه حالا ما دو دقیقه اومدیم خونه اتون و ببینیم پذیرایی نمی خواد. ماهان: باشه برای بعد. کاسه رو هم خودت بیار. مهربان براش پشت چشم نازک کرد که باعث شد ابروهای من بره بالا از تعجب. این دو تا خداحافظی کردن و منم یه خدانگهدار سریع گفتم و پشت سر ماهان از خونه اومدم بیرون. هنوز دستم تو دست ماهان بود. ماهان منو با خودش سمت پله ها برد و آروم آروم رفت پایین. همون جور آروم رفت سمت خونه. کلید انداخت و رفت تو. وارد خونه که شدیم بالاخره دستمو ول کرد. سر از کاراش در نمی آوردم این چرا همچین میکنه خوب؟ ماهان در و بست و تکیه داد به پشت در و یه نفس راحت کشید. بهم نگاه کرد و با یه نگاه شیطون و لحن شیطون تر گفت: آخیشششششششششش به منطقه امن رسیدیم. الان می تونی هر چقدر دلت می خواد زمین بخوری. تو خونه ما مصونی. هر چقدر می خوای بخور زمین. یه چشم غره بهش رفتم و زبونمو براش در آوردم. لوس فکر کرده من باهاش شوخی دارم. رومو برگردوندم و رفتم که آشمو بخورم. اخم کردم و رومو برگردوندم. نمی دونم این پسرا چه حسی ورشون می داره که فکر می کنن اگه شلوارشون از پاشون بی افته و همه جاشون پیدا باشه خیلی چیز قشنگیه. بدبختی کلاسمم عملیه و اینا باید مدام رو میزاشون خم بشن. این پسره بی شعورم درست میز اوله. هر بار که خم میشه منظره چندششو میزاره جلوی روی من. آی دلم می خواد برم بزنمش بگم شلوارتو بکش بالا. قدیمیها بی خود نگفتن. مرد وقتی مرد میشه که بتونه تونبونشو بکشه بالا. اه اه حالم بد شد. هر چی من به روی خودم نمیارم این الاغ ایکبیری بیشتر خم میشه. نه دیگه تموم شد دیگه طاقت ندارم. از جام بلند شدم و بین میزها قدم رو رفتم. به میز این پسره اردستانی که رسیدم با اخم غلیط یکی کوبوندم به بغل کفشش و گفتم: اردستانی وسایلتو جمع کن برو ته کلاس. پسره اولش یه نگاه مبهوت به من کرد و بعد که دید نه خیلی بد اخمم سریع وسایلشو برداشت و رفت ته کلاس نشست. صدای یکی دو تا از دخترا رو میشنیدم که میگفتن: آخیش چه خوب کاری کرد استاد. حالمون بهم خورد زشت بی قواره. خوب من هنوزم نمی فهمم وقتی پسرا می دونن این جوری لباس پوشیدن انقده برای دخترا چندش آوره پس با چه هدفی شلوارشون در حال افتادن از پاشونه؟؟؟؟ مگه نه اینکه همه این کارها رو می کنن که جلب توجه کنن؟؟؟؟ نمی دونم والا من که سر از کار این جقله مقله ها در نیاوردم. به من چه اصلا". رفتم نشستم پشت میزمو دستمو زدم زیر چونه امو خیره شدم به کلاس. بیشتر منظورم از کلاس همون شایان فرزین بوده. این پسره تو کل کلاس از همه قیافه اش بهتره. همچین به خودش و موهاش و اینا میرسه که بخوای نخوای چشمت میره طرفش. روزی نیست که بیاد دانشگاه و یه شال از این دخترونه ها به صورت پیچ دور گردنش نباشه. یه بار آخر طاقت نیاوردم ازش پرشیدم: فرزین تو این همه شالای رنگارنگ و خوشگل و از کجا میاری. پسره هم صادقانه گفت: استاد هر روز صبح دور از چشم خواهرم میرم سر کمدش و از تو شالاش یکی کش میرم. یعنی ببینین این مد و فشن و علاقه به متفاوت بودن ملت و وادار به دزدی کرده حتی از خودیا. بعدم این شایان همچین آرایش محوی رو صورتش داره که آدم حظ میکنه. پوستش و صاف و یه دست میکنه و یه سایه محوی هم پشت چشماش میکشه که حالت چشمهاشو خیلی قشنگ میکنه و تا چشمهاشو نبنده یا پایین و نگاه نکنه نمی فهمی که به خاطر سایه اش این فرمیه. چند وقته زومشم ببینم چه جوری سایه میزنه که برم تمرین کنم ازش یاد بگیرم. دیگه جدیدن پسرا تو آرایش و اینا از دخترا سر ترن. اون بار که ازش پرسیدم گفت: از لوازم آرایش خواهرم استفاده میکنم. دلم می خواست برم به این خواهر بدبختش بگم جمع کن این وسایل و از جلو دست این بچه همه رو استفاده کرد هیچی برا خودت نمونده که. بلاخره بعد دو ساعت با یه خسته نباشید بچه ها رو مرخص کردم. الان دیگه برای خودم ابهتی دارم تو دانشگاه. کلی دانشجو باهام کلاس دارن و خیلی ها میشناسنم. دانشجوهامم کلی هوامو دارن. یه بار یه چند تا پسر دانشجو از جلوی کلاسمون رد میشدن وایساده بودن به من نگاه می کردن. هیم می گفتن چه استاد جوونی خوش به حالشون و .... خلاصه یه جورایی کرم میکشتن. یکی دو تا از پسرای کلاسم غیرتی شده بودن. یکیشون که بلند شد یه تشر به اون دم دریا زد و در کلاس و بست. انقده خنده ام گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم. داشتم وسایلمو جمع می کردم که دیدم ماهان اومده تو کلاس. ماهان: سلام کلاست تموم شد؟؟؟؟ من: سلام خوبی؟ آره این آخریش بود. ماهان یه دستی به موهاش کشید و گفت: خوبه. ببین آنا من باید برم سر اون زمینمون می خوام تو هم بیای برای یه چیزی نظرتو لازم دارم. می خوام از نزدیک ببینی. جای فروشگاه و پارک و کجا بزاریم بهتره. برا من که فرقی نداشت بی کار بودم. بدمم نمیومد یه بار دیگه زمین و از نزدیک ببینم. شونه ای بالا انداختم و گفت: باشه مشکلی نیست من بی کارم. از جام بلند شدم و با ماهان از کلاس اومدیم بیرون و رفتیم سمت پارکینگ . من: راستی ماهان کارها رو شروع کردین؟؟؟؟ ماهان: نه به اون صورت. فعلنه کارگراش و گرفتیم. چون کار طولانی مدته مجبور شدیم یه چند جایی و برای کارگرا در نظر بگیریم. یه چند تاییشونم که زن و بچه داشتن براشون اتاقک اتاقک درست کردیم که یه جورایی به عنوان سرایدار باشن اونجا و مواظب مصالح و اینام باشن. اونایی هم که مجردن براشون اتاقک های بزرگ درست کردیم که چند تایی با هم باشن. حالا بیای میبینی . فعلا" تو مرحله کندن پی هستیم. سرمو تکون دادم. سوار ماشینش شدیم و حرکت کردیم. کل مسیر آهنگ گوش دادم و تو ذهنم فرم سایه زدن شایان و ترسیم کردم.بالاخره رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم. یه نگاه به دو رو برم انداختم. دیگه اینجا اون زمین بایر و برهوتی که قبلا" دیدم نبود کلی وسیله و آدم دورو اطراف بودن. کل زمین به اون گنده گیو حصار بندی کرده بودن. چند تا ماشین و کامیون حمل و کلی مصالح تو زمین بود. چون تقریبا" عصر شده بود کارگرا کار نمی کردن و بیشتر در حال قدم زدن و استراحت و خوش و بش بودن. یکی از کارگرا که نمی دونم چی کاره بود تا ماهان و دید دویید اومد جلو و گفت : سلام آقای مهندس خوش اومدید. خوش اومده؟؟؟ مگه مهمونه ماهان؟ ببینم این پسره چند وقت به چند وقت میاد اینجا که بهش به چشم مهمون نگاه می کنن؟؟؟ ماهان: سلام حیدر چه طوری؟ خانم و پسر کوچولت خوبن؟؟؟ حوصله نداشتم بایستم و به خوش و بش این دوتا گوش کنم. راهمو کشیدم و رفتم. داشتم با دقت به همه جا نگاه می کردم و باز با دیدن این فضا کل شهرکی که تو ذهنم طراحی کرده بودم دونه به دونه ساختموناش جلوی چشمم رژه می رفت برگشتم که به ماهان بگم که در مورد جای پارک و فروشگاه چی فکر می کنم. قبل از اینکه بتونم حتی برگردم سمت ماهان صداشو شنیدم که تند و هول گفت: آنا مواظب ...... جمله اش تموم نشده بود که پام رفت تو یه چیز نرم و لیز خوردم و با مخ دراز کش پهن زمین شدم. و چون من خیلی خیلی خوش شانسم با صورت و تمام هیکل رفتم تو گل. نمی دونم حالا این گل کجا بود که اومد جلوی من و منورم کرد. با کمک یه دستی که بازومو کشید از روی زمین بلند شدم. اما چون صورتم گلی شده بود چشمهامو باز نمی کردم. حتی دهنمم باز نکردم که جیغ بکشم. یه چیز نرمی کشیده شد به صورتمو و حس کردم گلها داره از بین میره. آروم و با ترس چشمهامو باز کردم و دیدم ماهان روبه روم ایستاده و خیلی با دقت و آروم داره با یه دستمال صورتمو پاک میکنه. دهنمو که پاک کرد تازه تونستم درست و حسابی نفس بکشم. حس می کردم از موهام هنوز خاک خیس می چکه. ماهان نگاهی بهم کرد و گفت: خواستم بهت بگم که مواظب جلوی پات باش که نیافتی تو گل. اما خوب ..... ناراحت گفتم: گند زده شد به کل هیکلم. حیدر اومد کنار ماهان و گفت: آقا خانم مهندس و بیارید اتاق ما صورتشون و تمیز کنن. ماهان یه باشه گفت و بهم اشاره کرد و منم دنبالشون راه افتادم. هنوز ماهان بازومو گرفته بود. رفتیم سمت اون اتاقکها که اول کاری دیدیمشون. رفت سمت یکیشون و در زد و یه یال... گفت و تعارف کرد که بفرمایید. خودش زودتر رفت تو و یه چند ثانیه بعد اومد بیرون و دوباره تعارف کرد که برم تو. فکر کنم رفت خانم بچه ها رو مطلع کنه. ماهان همون دم در ایستاد و گفت: تو برو من همین جا می ایستم. یه سری تکون دادم. حیدرم موند بیرون پیش ماهان. هیم تعارف می کرد بیاد تو اما ماهان میگفت نه. خوب حق داشت زن و بچه ملت و معذب کنه که چی. با تردید رفتم تو تا پامو گذاشتم تو اتاقک یه خانم جوونی که روسری به سرش بود با یه بلوز آستین بلند مشکی و یه دامن بلند طرح دار که یه پسر بچه 2-3 ساله هم بغلش بود اومد جلو و سلام کرد. دختر: سلام خانم مهندس. خوش اومدین. وای بببینید چه بلایی سرتون اومده بفرمایید بفرمایید از این سمت می تونید تو ظرفشویی دست و صورتتون و بشورید. به سمت سینک راهنماییم کرد. من: ببخشید مزاحمتونم شدم . اصلا" چاله رو ندیدم. رفتم جلوی سینک و شیرو باز کردم. اول دستمو شستمو بعدم با یه حرکت مقنعه امو در آوردم. خوب شد ماهان شعورش رسید بیرون بمونه و حیدرم بیرون نگه داره. دختر اومد کنارم. بچه رو گذاشته بود گوشه اتاق. یه نایلون دستش بود. اومد و گفت: لباس کثیفاتون و بزارید تو این نایلون خانم. به نایلون تو دستش نگاه کردم. یه لبخند زدم: مرسی خانم .... دختر: ملیحه هستم. من: مرسی ملیحه جون دستت درد نکنه. اومدم مقنعه امو بزارم تو نایلون که ملیحه ازم گرفتش و خودش گذاشتش تو نایلون یه اشاره بهم کرد و گفت: پالتوتونم در بیارین سر تا پاش کثیفه. پالتومو هم در آوردم. راست می گفت همه جلوش گلی شده بود. دست و صورتمو شستم پایین شلوارمم تمیز کردم. جلوی موهامم که گلی شده بود تمیز کردم. موهام خیس اومده بود تو صورتم. یه نگاه به خودم کردم. یه پلیور مشکی تا زیر باسن پوشیده بودم. آخه امروز صبح خیلی سرد بود واسه همین اینو پوشیدم که دندونام از سرما به هم نخوره. خدا رو شکر که بالاخره من یه لباس درست و حسابی زیر پالتوم پوشیدم. مامان راست میگه حادثه خبر نمی کنه. اما مقنعه ام چی؟؟؟ نمیشه که همین جور بی حجاب برم بیرون. تو همین فکر بودم که ملیحه اومد کنارم. تو دستش یه روسری طرح دار تمیز و تاشده بود. گرفت طرفمو گفت: خانم این و سرتون کنید. تمیزه مطمئن باشید. یه نگاه به روسری کردم. با لبخند رو به ملیحه گفتم: خیلی ماهی ملیحه مونده بودم الان چی سرم کنم. زیاد حساس نبودم رو لباس و اینا اما خوب این یه روسری بود. من شاید تو زندگیم کمتر از 10 بار روسری سرم کرده بودم. همیشه شال سرم می کردم. راحت تر بودم با شال، روسری یه جورایی خفه ام می کرد. روسری و گرفتم و انداختم رو سرمو پایینشم سفت گره زدم زیر گلوم. یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم. گره اشو شل کردم که دیدم روسریه داره می افته از سرم. ناچارا" دوباره سفت گره اش زدم. سفت باشه بهتر از اینه که اینجا بین این همه کارگر روسری از سرم بی افته و آبروی خودمو ماهان دوتایی با هم بره. رفتم سمت ملیحه و پسرشو بوسیدم و ازش تشکر کردم و گفتم: ملیحه جون حتما" روسریتو پس میارم. ملیحه یه لبخندی زد و گفت: خانم مهندس یه روسری چه قابلتون و داره. دوباره خندیدم و در اتاقکشون و باز کردم و اومدم بیرون. ماهان جلوی اتاقک ایستاده بود و با تلفن حرف می زد. حیدر ماها رو که دید اومد سمتمون. ازش تشکر کردم و رفتم پیش ماهان. حیدرم پسرشو بغل کرد و یه چیزایی به ملیحه گفت. رفتم سمت ماهان. ماهان تلفنشو قطع کرد و برگشت یه نگاهی به اتاقک کرد و دوباره برگشت همون سمت که با گوشیش ور بره. انگار منو ندیده بود. یهو ایستاد. برگشت و به من نگاه کرد. چشمهاش گرد شد. یه لبخند قشنگ اومد رو لبش. با صدایی که پر خنده بود گفت: آنا تویی؟؟؟ با روسری چه قیافه ای پیدا کردی. اومد جلوم و نزدیکم ایستاد. سرمو بلند کردم که بتونم به صورتش نگاه کنم. یه نگاه خندون به صورتم کرد. ماهان: ببین چی کار کردی دختر. چرا گره این روسری و انقده سفت بستی. داری خفه میشی و همه صورتت قلنبه زده بیرون. لپاتو اگه ببینی. یه اخم کوچیک کردمو گفتم: آخه اگه شلش کنم از سرم می افته. ماهان همون جور خندون دستشو بالا آورد و گفت: بزار من امتحان کنم. دستشو آورد زیر چونه ام. مجبور شدم سرمو کامل بگیرم بالا. گیره روسریمو گرفت و یکم باهاش ور رفت و یکم آزاد ترش کرد. آخیش نفسم بند اومده بودا. چشمم و بستم و یه نفس راحت کشیدم. چشمهامو باز کردم و خواستم از ماهان تشکر کنم که دیدم ماهان همون جوری دستش به گره روسریمه و خودش خیره به صورتم. نگاهش .... نگاهش چیزی نبود که تا حالا دیده بودم ... یه جوری بود ... متفاوت ... نگاهم تو چشمهاش بود. خیره چشمهای قهوه ای روشنش شده بودم. چرا تا حالا دقت نکرده بودم که ماهان چشمهاش انقدر روشنه؟؟؟؟؟ اما نگاهش نمیذاشت تمرکز کنم . یه جورایی بود حواسمو پرت می کرد. تو یه لحظه با یه حرکت سریع ماهان چشمهاشو ازم جدا کرد یکم خودشو کشید عقب و سرشو انداخت پایین. یه تکونی خوردم و از اون حال و فضا در اومدم. یه حس عجیبی داشتم اما نمی دونستم چیه. ماهان پالتوشو در آورد و گرفتش بالا و گفت: بیا این و بپوش هم سردت نمیشه هم بلند تر از پلیورته جلوی کارگرا خوب نیست اون جوری باشی. خودش اومد پالتو رو انداخت دور شونه امو منم دستهامو بردم تو آستینش. پالتوی ماهان برام گشاد بود خیلی. توش گم شده بودم. یه زمانی لباسهای من تو تن ماهان زار می زد و حالا .... دنیا برعکس شده بود. ماهان پالتو رو رو شونه هام مرتب کرد و دوباره خنده اومد رو لباش و گفت: نمی خواد دکمه هاشو ببندی. از 6 فرسخی داد میزنه که لباس قرضیه. خیلی بامزه شدی. یه اخم کردم و به ظاهر دلخور به شوخی یکی کوبوندم به بازوش. دوتایی راه افتادیم و رفتیم تا به کار اصلیمون برسیم. بی حرف بی اشاره ..... - بله مامان به خدا خوبم. ................ - نه عزیز من چیزی نیست که . نه سرما بخورم چرا؟؟؟ ................... - مادر من به جون خودم من می تونم مواظب خودم باشم. .................. - اوا نگرانی برای چی؟؟؟ این چه حرفیه برای چی می خوای برگردی؟؟؟ .................... - مامان جان انگاری که من 25 سالمه ها دیگه بچه نیستم. می تونم از خودم مواظبت کنم. تازه ام اینجا خیلی راحتم با ماهان میرم دانشگاه و بر می گردم. از شر تاکسی و اینام خلاص شدم. ..................... - مامان جونم تروخدا به فکر خودتون باشین. شما الان اونجا تنهایی.... خوش بگذرونید دیگه. بخواین این جوری کنید من کلاسامو ول میکنم میام پیشتونا گفته باشم. دختر سر خر بی کار می خواین؟؟؟؟ ....................... - آفرین پس دیگه انقده ناراحت نباشین. مراقب خودت و بابا باشین. دلمم براتون تنگ شده. بووووووس. بابای مامانی جونم. موبایلمو قطع کردم. وای ببین موبایل به دست کل خونه رو چرخیده بودم الان رسیدم به اتاق خاله. این مامان منم از وقتی که رفته روزی 10 بار زنگ میزنه ببینه من خوبم یا نه. همه اش نگرانه مخصوصا" که یادشون رفته بود بهم بگن و فهمیده بود که روز آخر چقدر ناراحت شدم. کلی ناراخته از این موضوع. یه بارم گفت بابا رو ول کنه بیاد تهران با هم بریم تو خونه خودمون باشیم. بابا هم بعد چند ماه بیاد تهران. می دونستم اگه به مامانم بگم به خاطر من پا میشه میاد اما .... دلم نمیومد مامان و بابامو از هم جدا کنم. می دونستم جونشون به جون هم بسته است. شده بود که برن مسافرت اما دیگه آخرش دو هفته، نمیشد چند ماه برن بی من جایی. اون موقع هم که ارشد می خوندم دو هفته در میون میومدم تهران خونه. تازه اشم الان که مامانم ازم دور بود خیلی خوش اخلاقتر شده بود و منم خیلی خیلی بیشتر دوستش داشتم. نفسمو با فوت دادم بیرون و یه نگاه به دور و بر کردم. موبایلمو گذاشتم رو میز توالت و دست به کمر به اتاق خاله نگاه کردم. اینجا خیلی یکنواخت و کسل شده باید یه دستکاری اساسی بشه.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان