02-12-2016، 21:12
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-12-2016، 18:55، توسط Creative girl.)
کدام چوب کبریت
[align=right]منتظر نشسته بودم تا بیاد لحظه شماری می کردم که ببینمش ناگهان صدای جیغ مژده در گوشم پیچید ولی اینبا کم تر چون می دونستم می خواد من رو مثل همیشه بترسونه واسه همین در گوشهایم پنبه گذاشته بودم و صورتم رو مانندجادوگر ها آرایش کرده بودم و پوشیه گذاشته بودم البته مثل همیشه لباسم مارک بود ولی چون می خواستم مژده رو بترسونم شال را طوری گذاشته بودم که پوشیه معلوم نشه خب بریم سراغ صورت هم چون جادوگرم اول نشاسته رداشتم به صورتم زدم بعد کمی واکس قهوی ای زیر چشمام زدم سپس مژه ی مصنوعی را دانه دانه کندم و با چسب به چانه ام چسباندم بعد با کمی خمیر بازی مشکی یک زگیل روی بینی ام گذاشتم بگذریم می رسیم به قسمت جالب ! به سرعت برگتم و با یکی از دستانم شانه ی مژده را گرفتم و با آن یکی پوشیه را بالا زدم و نگاهم را به چشمان مژده دوختم اول تعجب کردم چون اصلا نترسید تنها کمی شانه هایش بالا پایین می رفت بعد نگاهم را روی صورتش به گردش در آوردم مکثی کردم و چنان جیغ فرا بنفشی کشیدم که پرده ی گوش خودم پاره شد برای چند لحظه با ترس به مژده نگاه کردم ولی بعدش :مژده چی شده صورتت چرا کبوده؟ کی اینکا رو با تو کرده ؟ تو که انقدر بی عرضه نبودی مثلا رزمی کاری اونم چی کنگ فو ولی نگاه کن صورتت داغون شده ،شروع کردم به فحش دادن کسی که اینکار رو با او کرده که مژده زد زیر خنده کمی با بهت نگاهش کردم که لبخند ژکوندی تحویلم داد و منم فهمیدم بازم سرکار موندم گرفتمش زیر بار کتک و اون فقط می خندید بعد از اینکه خسته شدم پرسیدم چه طوری این کار رو کردی ؟ که مژده خانم لطف کردن نطقشون باز شد : بابا مژگان خیلی خری تو می خواستی منو بترسونی ؟ یعنی فکر نکردی من همیشه تو رو می ترسونم خب معلومه همیشه شبیه آدم کشا ظاهر می شدم ایندفعه با قیافه مظلوما یکم کرم زدم بعد با سایه چشم دور چشمم رو کبود کردم لب هام رو هم با وسایل گریمی که داشتم یه جوری کردم فکر کنی پاره شده بقیه شم که میدونی چون می دونستم می خوای تلافی کنی آماده بودم که خودت ترسیدی بعد هم زد زیر خنده یه نگاه بهش انداختم و آینه جیبیم رو در آوردم و خودمو نگاه کردم بعد مثل گربه ی شرک که مظلوم می شد گفتم :بریم صورت هامون رو بشوریم که مژده اخم کرد و گفت :»خنگ خدا این همه گریم کردیم حالا بریم بشوریم بعد مردم آزاری بعدش صورت هامون رو می شوریم با این حرفش پوشیه اش رو زد منم پوشیه ام رو زدم وزیر گوشش گفتم :بریم جای همیشگی اونجا دو تا چادر هست تا اونجا هر هر کنان رفتیم وقتی در کلبه رو باز کردیم رو به رویمان ژاله را دیدیم که لباسی به تن نداشت بازوهاش زخم شده بودند ژاله ام گریه می کرد منو مژده همدیگر رو با تعجب نگاه کردیم ناگهان هر دیمان به سمت ژاله دویدیم و با نگرانی ازش سوال می پرسیدیم :چی شده؟ چرا اینجا نشستی ؟ چرا گریه میکنی ؟ چرا از خودت دفاع نکردی؟ کم کم ما هم با گریه ژاله گریمون گرفت البته بدون اشک چون ما اصلا اهل این اشک نیستیم یکدفعه ژاله همچین قهقه ای زد که من و مژده به معنای واقعی کلمه لال شدیم بعد ژاله رو به ما گفت : ای احمقا واقعا باور کردین اینقدر بدبختم که نخیر کسی که همه ی رشته های رزمی رو کار کرکرده علاوه بر اون کار با صلاح سردم بلده همچین بلایی سرش میاد نه جونم همیشه شما ها منو نصفه جون می کردید ایندفعه من شما رو سکته دادم اونم با یه عالمه گریم همین باور کنید !!!!!!!! حالا منو مژده رو میگی ترکیدیم از عصبانیت من که رفته بودم تو کار فحش مژده ام فن رزمی روش پیاده می کرد حدود 15 دقیقه بعد از خیر هم گذشتیم و چند تا عکس گرفتیم . لباس مناسب پوشیدیم رفتیم مردم آزاری اونم پی همین که پسره می اومد شماره بده با صدای زیبا مون میگتیم ممنون و پوشیه هارو برمی داشتیم که بعضی هاشون رم می کردن بعضی هاشونم خشک می شدن خلاصه وقتی حسابی شیطونی کردیم رفتیم لباس هامون رو پوشیدیم و رفتیم خونه هامون من یه برادر کوچیک تر از خودم دارم و با پدر و مادرم زندگی میکنم مژده یه آبجی بزرگ تر از خودش داره و ژاله هم تک فرزنده هردوشونم با خانواده هاشون زندگی می کنن ولی از بین خانواده هاشون اینا شیطون ترین ها هستن .از زبان ژاله
امروز قراره مژده و مژگان بیا پیشم تا نقشه ی بعدی رو بکشیم امروز کلی فکر کردم تا یه کیس مناسب پیدا کنم که هم ساده باشه هم مغرور و خوشتیپ و قیافه و پولدار در کل یه آدم همه چی تموم که به نتیجه مطلوبی هم رسیدم . تو افکارم غرق بودم که صدای اف اف من و به خودم اورد . بلند شدم ایفون رو زدم مژده و مژگان با هم اومدن با لا پدر و مادرم امروز با هم تو کارخونه (قطعات کامپیوتر) کار می کنن واسه همین تو خونه تنهاییم بعد از سلام واحوال پرسی مژده گفت:من که کلی فکر کردم سپس مژگان حرفش رو تایید کرد من هم که مثل همیشه با یه نگاه متوجه هشون کردم زود پرسیدن کی؟ و من همراه یه لبخند گفتم : رادوین مختاری . هر دو با صدایی که به خاطر تعجب زیاد بالا رفته بود گفتن :چی؟ اون مرتیکه مغرور و از خود راضی
_ معلمه اون رادوین واسه ما هیچه دخترا ! بچه ها که متوجه منظور من شده بودن گفتن : معلومه ،پس مشخص شد .
-ما شنبه صبح ساعت 8 راه می افتیم می ریم هفت تیر بعد یه خونه گیر میاریم مژده تو ماشین تو بیار مژگان من و تو ام پولا مون رو که واسه ای پروژه جمع کرده بودیم میاریم .
بعدش با هم خدا حافظی کردیم و نخود نخود هر که رود خانه ی خود