امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#1
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 1



قسمت 1

تن آدمی شریف است ، به جان آدمیت
نه همین لباس زیبا ست ، نشان آدمیت

سعدی رضی الله عنه

"رضوانه"
همه چیز از یه شب گرم تابستانی شروع شد ... از یه شب گرم ودم کرده که ما بچه ها اومده بودیم پارک ترنج ...
همه چیز خوب بود ..من وچهار تا ازدخترهای فامیل یه گوشه ی دنج بالای تپه مصنوعی پارک درحال تفریح بودیم واز مشکلات دنیا فارغ
البته این جریان تا قبل از ظاهر شدن سجاد صفاری ودارودسته اش بود
با همون چفیه های روی گردن ...با همون نگاه های مثلا به زیر افتاده ...با همون دست کشیدن ها روی محاسن...
سروکله اشون پیدا شد وپارک رو بهم ریختن ...
جای پرتی نشسته بودیم تا همگی راحت باشیم ..پنج تا دختر بودیم که میخواستیم خوش بگذرونیم ..بدون دغدغه ...بدون وجود پدرها ومادرها وبایدها ونبایدهاشون ..
فراری از همه ی قانون های دست وپاگیر فرهنگ وقومی ...
ازهمون جا به خوبی میتونستم بیسیم ها وریش وسبیل ها ورنگ سفید وخط های چفیه هاشون رو ببینم ..
برام تفاوتی نداشت که چی کار میکنن ..پاک بودم مثل طلا ..ابایی نداشتم از تک به تکشون ولی آیدا وبچه ها ...ترسیده موهاشون رو تو میفرستادن ...
دستبندهای پهن روزیرلبه ی استین ها قائم میکردم ...ولب های رژ مالیده شده رو با کف دست پاک میکردن ..
مبادا که بچه بسیجی های گشت ارشاد چشمشون بیفته به رنگ ولعابشون و...پاشون به کلانتری وتعهد باز بشه ودرنهایت عیشمون منقض بشه ...
وقتی رفتاربسیجی ها رو با بقیه میدیدم عاصی میشدم ..من خودم چادری بودم ..هم کیش همین ها ...ولی من کجا واین مقلدین متعصب سخت گیر کجا ...
اسلام من دست وپا بسته نبود ..ولنگار هم نبود ..یه چیزی بود میون این واون ...نه شور ونه خیلی شیرین ...
دین من محدودم نمیکرد ..وخارج از تعصب های غلط راهم باز بود تا با اراده ی خودم چادربه سر کنم ...
کم کم پارک خلوت تر شد وصدای خنده های بچه ها هم بلند ...
دیگه خیالشون از بابت گشتی ها راحت شده بود وبی دغدغه شروع به شوخی وخنده کرده بودن ...
که یه دفعه ای از میون تاریک روشنایی روی تپه ی مصنوعی ...یه پسر بسیجی با چفیه ی دور گردنش بهمون نزدیک شد ...
درست همینجا بود که پای سجاد صفاری به زندگی من باز شد ...وسجاد صفاری شد ...اغاز گر تمام مشکلات من
آیدا چسبید بهم ...
-رضوانه یه کاری کن بابام بفهمه سکته میکنه ...
دستم رو پَر چادرم چرخید ...از جا بلند شدم ...مطمئنا کار کارخودم بود ...
ظاهر موجه ام باعث میشد حداقل حرفم رو بخونه وکاری به کارمون نداشته باشه ..
تو همون تاریکی نگاهی به چهره اش انداختم ...پسر...صورت پری داشت قد بلند بود ومثل بقیه یه پیرهن مردونه وبا یه شلوار پارچه ای پوشیده بود
خداروشکر که دستک های پیرهنش بیرون از شلوار نبود ...متنفر بودم از این تیپ ها
جزچشمهای مشکی وریش وسیبیل مرتب هیچ چیز دیگه ای تو اون شب تابستونی گرم ودم کرده ی پارک ترنج ازصورتش به یاد ندارم ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، باران قمری ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_
آگهی
#2
قسمت 2

با پوزخند نگاهی به چفیه اش انداختم وگارد گرفتم برای هراشاره وحمله ای ...
-این چه وضع حجابه...؟این ساعت شب اینجا چی کار میکنید ...پدرومادرهاتون کجان ..؟
آیدا وبقیه لب بستن ..خوب میدونستن به حرف زدن باهاش اعتباری نیست ..
سینه جلو دادم وقیام کردم درمقابل سوالهاش ...
-پدرومادرهامون خونه ان ...ماهم اومدیم برای تفریح ...مشکلی هست ..؟
قدمی به سمتش برداشتم ..حالا فاصله ام با پسر بسیجی بیشتر از سه قدم نبود ...بوی ادکلنش بینیم رو چین داد ..
-شما هم با اینها هستید ؟
اشاره ی بی ادبانه ای با دستش به سمت دخترها کرد ..عاصی شدم از منطقش ..از دینش که هم دین من بود ولی با کلی تهجر وتعصب بی جا ...
غیض کردم ویه قدم دیگه به سمتش نزدیک شدم ..
تو اون لحظه دوست داشتم اون صورت پرازمو واون چشمها رو از کاسه دربیارم ...
-بله ..فرمایش ...؟
بیسیم دردستش رو جا به جا کرد
-شما دیگه چرا خواهر ..؟از شما انتظار دیگه ای میره ..هم نشینی با این ارازل ...
نفرت قلبم رو گرفت.. این مرد مسلمان نبود ...بیشتر از مسلمان یه طوطی مقلد بی فکر بود ...
یه قدم دیگه به تندی به سمتش نزدیک شدم وسینه ستبر کردم جلوی تک به تک اهانت هاش ...
این افراد دوستانم بودنم ...هم خون هام ..حتی اگه تا پای کلانتری وتعهد هم پیش میرفتم نمیذاشتم بهشون ..بهمون ..به من ..به اونها ...به فامیلم توهین کنه
قید همه چیز رو زدم ...قید حرفهای بابا ...قید حرف مردم ...قید همه چیز رو تا همه جوره پای عزتم بمونم ..
ازحرکت تیز من با تعحب سر بلند کرد ومن برای اولین بار اون نگاه مشکی رنگ رو دیدم
حالا تو هوای دم کرده ی پارک ترنج میتونستم نگاه تیره وسیاهش رو ببینم وچشم تو چشم حمله کنم بهش. ..
-مودب باشید اقا ..این ارازلی که شما میفرمائید فامیل من هستن ...دلیل نمیشه چون حجابشون رو نمیپسندید با ارازل یکی بدونیدشون ..
براق شده بودم به سمتش ..به سمت مردی که بوی تعصبش وافکار بسته اش ازارم میداد ..
این مرد نمونه ی بارز یک متعصب کور بود ..
-خانم محترم شما هم که مثل ما به شئونات اسلامی ارزش میذارید ..درست نیست که هم پیاله ی یه مشت دختر جلف ومرتد ...
صدام ناخواسته اوج گرفت ..پسر بسیچی به من ..به فامیلم ..به شخصیت همگیمون رسما توهین میکرد ...
-برای بار دوم تکرار میکنم اقای محترم ...لطفا مودب باشید ..لباس وحجاب هرکسی جزئ از شخصیت هرفرده ...وبرای خودش ارزش مند ...
هیچ کس حق توهین کردن به افکار وشخصیت دیگران رو نداره ...ما یه سری فامیل هستیم که با اجازه ی خونواده هامون برای تفریح به اینجا اومدیم ..
دوباره اشاره ای با سربیسیم به رخت ولباس ..آیدا وبچه ها کرد ...
-با این وضع زننده ..؟
نه مثل اینکه این پسر امشب قصد ازار داره ومن همین حالا با چادرم ..بازبانم ..با سلاحی مثل سلاح خودش کمر این بچه بسیجی رو به خاک میمالونم ..
نگاه خونسردی به بچه ها انداختم وبعد از کلی مکث برای عصبانی کردن پسر بسیجی گفتم ...
-من که هیچ موردی تو وضع بچه ها نمیبینم ...موهاشون بیرون نیست ..زیاد از حد هم ارایش ندارن ...یه سری دختر هستیم که هیچ پسری همراهمون نیست ..وسیله ی لهو ولعب وقلیون هم با خودمون نداریم ..
به سمت ساندویج ها اشاره کردم
-همون طور هم که میبینید داشتیم شام میخوردیم ...بفرمائید درخدمت باشیم برادر ...
بسیم مرد خش خشی کرد ...
-یاسر... یاسر سجاد ..؟
نگاه پسرِسجاد نام.. روی من بود ...دست به سینه شدم با همون چادر ...با سلاح خودش اومده بودم به جنگ یال وکوپال وچفیه ی پسر مثلا بسیجی ..
-بیسیمتون اقا ...
پسربسیجی با همون نگاه تیره وخیره ..قدمی عقب گذاشت وبه خش خش بیسیمش جواب داد ...
-جانم یاسر جان ...؟
-میایی سمت آبنما ..؟یه چند تا مورد هست باید ببریمشون کلانتری ...تو سمت تو خبری نیست ..؟
خیره شدم به لبهاش ...لبهایی که بین اون همه ریش وسبیل حتی نمیتونستی حدس بزنی کجای صورتش جا دارن ...
نگران بودم ..با استرس گوشه ی چادرم رو توی مشت گرفتم ...ماها تا حالا همیشه مراعات میکردیم ..وواقعا هیچ کدوممون دوست نداشتیم کارمون بالا بگیره ...
نگاه خیره ی پسر ازارم میداد ومن همچنان دل دل میکردم برای شنیدن جوابش...
-نه موردی نیست ...
به جرات صدای نفس های اسوده ی بچه ها رو شنیدم ..
-پس بیا که کار داریم ..
-اومدم
سعی کردم از اون لاک دفاعی محکم بیرون بیام ..پسر بسیجی ثابت کرده بود که میشه اندک امیدی بهش داشت ...
پسر بسیجی سجاد نام ..همچنان تو اون شب گرم تابستونی مرموز وبی حرف نگاهش بین من وبچه ها میگردید ...
-میتونید به شامتون برسید ..مثل اینکه سوءتفاهم شده ...
صورتم مثل یه گل شکفت ..(سجاد نام) خوب تراز اون چیزی که فکر میکردم برخورد کرده بود ...
لبخند مسرت بخشی روی لبهای من ودخترها نشست ..پسر بسیجی میرفت واین جریان بالاخره ختم به خیر میشد
ولی ...
ولی داستان اصلی از همینجا شروع شد ..از این ولی ...از اتفاق بعدی که تمام شخصیت وارزش های من رو نابود کرد
پسر بسیجی ..قدم دیگه ای عقب رفت وخواست بچرخه وما داشتیم ..اندک اندک نفس های حبس شده امون رو با خوشی بیرون میفرستادیم که تو همون لحظه بدترین اتفاق ممکن افتاد ..
صدای موتور پولسای مجید پیچید وتو عرض چند ثانیه ...مجید ووحید وساسان سوار بر دو موتور درحالی که روحشون خبر از پسر بسیجی مونده درتاریکی نداشت ...از شیب تپه بالا اومدن وکنار بساط دخترها نگه داشتن ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط سورنا فاول ، mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_
#3
قسمت 3



-هی فری ...شام که هنوز نخوردید ..؟
بی هوابه سمت پسر بسیجی چرخیدم ..چشمهاش حتی تو تاریکی اون شب دم کرده ی تابستونی هم میدرخشید ..از چی نمیدونم ...ولی من از این نگاه میترسیدم ..
-چی شده ...؟چتونه ..؟هی رضوانه ...
پسر بسیجی به ناگاه مثل یه تیر از چله رها شده راه افتاد ...
چنان به سرعت از کنارم رد شد که نتونستم حتی کوچکترین عکس العملی نشون بدم ..
دوباره با حس بوی ادکلن مزخرفش بینیم رو چین دادم
با ظاهر شدن پسر بسیجی از بین تاریکی پسرها گارد گرفتن ...پسر بسیجی با بیسیم در دستش جلو رفت وهمزمان به سمتم توپید .
-پس این بود بساط فامیلی ودوستانه اتون خانم به ظاهر محترم ...؟
بازهم بی حرمتی؟ ...حرفم روراجع به پسر بسیجی پس میگیرم ...من گردن این ادم رو بالاخره میشکنم ..
تا خواست مجید جواب بده من قدم جلو گذاشتم ...مجید رسما پسر کله خری بود وبراش مهم نبود که ممکنه با چند تا حرف کارهممون به کلانتری بکشه ...
به دنبال پسر بسیجی قدم برداشتم وقبل از مجید جواب دادم ..
-گفتم که بهتون اقا ..همه ی ما با هم فامیل هستیم ...
با سرانگشت وحید ومجید رو نشون دادم ..
-ایشون وایشون پسرعموهای من هستن واین اقا هم پسر خاله ی دختر عموی من ..
دست راستش رو به کمر زد وسر بیسیم رو روی چونه اش گذاشت ..
-پس شمع وگل وپروانه همگی جمعند ...
با خشونت ذاتی وقاطعیت غریدم ..
-مودب باشید اقا ..
درجا اخم کرد ولحن تمسخر امیزش به کل تغیر کرد ..
-شما هم ساکت باشید خانم ..من بچه نیستم که با این جفنگیات خر بشم ..
-هی ..هی ..چته جناب؟ ..مثل اینکه دنبال شر میگردی ها ...؟ما که کاری به کسی نداریم ...
با سرانگشت به مجید اشاره کردم ..
-تو ساکت باش مجید ...
وهمزمان جلوی راه پسر رو سد کردم ..
-من دروغی ندارم که بگم ...اگه لازم باشه همین الان زنگ میزنم به پدرم ...
خیره شد تو نگاهم ...حالم از این بوی ادکلن بهم میخورد ..
-دختری مثل شما که معلوم نیست ظاهر وباطنش چقدر با هم فرق داره ..بهتره تو کلانتری به بابا جونش زنگ بزنه ..
مجید ووحید گارد گرفتن ..اوضاع از اونی که فکر میکردم بدتر شده بود ...
-هی جوجه ..چته دور برداشتی ؟..محض اطلاعت باید بگم پدر همین خانم میتونه با یه اشاره نیست درجهانت کنه ..
برگشتم به سمت مجید وجوشیدم ..
-تو خفه شومجید ..برید عقب ببینم ...با هرسه تاتونم ..
سجاد نام یه دفعه ای شورید ...
-نه مثل اینکه این جوری نمیشه ..
بسیم رو به دهنش نزدیک کرد
-سجاد سجاد یاسر؟ ..سجاد سجاد ...؟
مبهوت موندم ...داشت چی کار میکرد ...؟
چرخیدم به سمتش وغریدم .
-دارید چی کار میکنید ...؟
چشم های تیز مرد زیر ابروهای پر و تو هم رفته اش ازار دهنده بود ...
-به شما مربوط نیست خانم ..اگه بیشتر از این هم دخالت کنید شمارو هم همراه بقیه میفرستم کلانتری ...
صدای گریه ی آیدا بلند شد ...واعصاب من متشنج تر از قبل ..
-چیه سجاد ..خبری شده ...؟
چرخید وپشت به من کرد که دوباره جلوش ایستادم ..
-اینکارو نکنید ..
-صبر کن ببینم چی کار نکنه ...؟مثلا اقا کی باشه ...که اصلا بخواد کاری کنه ..؟فکر میکنه شهر هرته هرغلطی که خواست کنه ..اصلا بیسیم بزن پسرجان ببینم چه گوهی میخوری ...
سجاد براق شد سمت وحیدو ....ساسان توپید ..
-وحید تو خفه ..وضع رو خراب تراز این نکن ...
-اخه یه جوجه بسیجی یه بیسیم گرفته دستش همه ی مارو اَنتر ومنتر خودش کرده وداره واسه ی ما خدایی میکنه .
اصلا تو کی هستی ..از کجا معلوم از طرف گشت ارشاد اومدی .؟
کارت شناسایی داری؟ ..مجوز داری ..؟از کجا معلوم دزد یا زور گیر نباشه ..
با صدای خفه غریدم ..
-وحید بسه ...
-سجاد سجاد یاسر ...چند تا از بچه ها رو بفرست ضلع شمال غربی پارک ..بالای تپه مصنوعی ..ون ارشاد رو هم بفرست ..یه گروه هست باید ببریم کلانتری ...
اخم هام بیشتراز قبل تو هم رفت ..اوضاع فوق العاده قاراش میش شده بود ..مجیدخیز برداشت که سجاد نام بلند گفت ..
-موتورهاتونم توقیفن ...
-چـــی؟
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_
#4
قسمت 4

صدای فریاد ساسان بود که بالاخره طاقت حرف زور رو نیاورد ...صدای فین فین گریه ی دخترها کاملا بلند شده بود ..با غیض جوشیدم
-چی کار دارید میکنید ..؟چرا مثل بچه ها لجبازی میکنید ..؟
-شما برید کنار خانم ..به خاطر پوشتتون اصلا نمیخوام باهاتون بحث کنم ..به نظر من خودتون رو با این کارها همردیف افراد لاابالی قرار ندید ..
-دارید اشتباه میکنید ..ما همه فامیل هستیم ..
-کارت شناسایی همراهتونه ..؟
من کارت شناسایی داشتم ولی نگاه ماتم زده ی بچه ها داد میزد که مدرک شناسایی همراهشون نیست ...
-نباید اینکارو کنید ..
-ببین بچه تو هیچی نیستی ...همین خانم میتونه با یه تلفن کل دودمانت رو به اتیش بکشونه ...
برگشتم به سمت مجید واز ته دل گفتم ..
-وای مجید توروخدا خفه شو ...اوضاع رو خراب تر از این نکن ...
برگشتم به سمت سجاد وادامه دادم ..
-اقا شما یه لحظه بیاید ..
سجاد سفت ومحکم سرجاش ایستاده بود ..
لبه ی استینش رو بدون لمس کردن ساعدش کشیدم ...جوری که مجبور شد به حرف بیاد ...
-چی کار میکنید خانم ..؟
با قدی اصرار کردم
-یه لحظه بیایید ..
چند قدمی از بقیه دورشدیم ..ازهمونجا هم میدیدم که ساسان به زور داره مجید ووحید رو ساکت میکنه ...
-چرا اینکارو میکنید ..؟ماها که جرمی مرتکب نشدیم ...
دست به سینه شد درست مثل لحظات قبل من ...
-واقعا ..؟؟ولی من اینطور فکر نمیکنم ..قیافه هاشون داد میزنه چی کارن ..
شما که گفتی نه پسری تو بساطتتونه نه وسایل لهو ولعب ...از کجا معلوم که تو بساطتتون مواد ومشروب وقرص روان گردان پیدا نکنیم ..؟
اخم هام دوباره تو هم رفت ..من تو رو ادم میکنم حالا صبر کن ..
-هرکسی حق داره هرجوری میخواد لباس بپوشه ..یکی مثل من چادر رو انتخاب میکنه .یکی هم مثل اینها ..ماها انسانیم ....نمیشه محدودمون کرد..
-من با شما بحثی ندارم خانم ...بفرمائید کنار بذارید به کارم برسم ..
ازترس وقایع بعدی دست وپام سر شده بود ..حتی تصور رفتن به کلانتری هم مرگ اور بود ...
به اجبار با صدایی که چاشنی التماس داشت نالیدم
-خواهش میکنم ازتون اینکار ونکنید ..هرکدوم از ماها پدرومادر محترمی داریم که تا حالا پاشون به کلانتری باز نشده ...
اگه بفهمن کارمون به کلانتری کشیده.. .معلوم نیست بعدش چه اتفاقی بیفته ..
-گفتم برید کنار خانم...پدرومادرهاتون باید قبل از اینکه بچه هاشون با همچین سرو شکلی بیرون میومدن جلوشون رو میگرفتن ..
-ماها تاحالا پامون به کلانتری بازنشده ..با اینکارتون آبرومون میره ...
ولی پسر بسیجی سخت وخشن با سر بیسیمش من رو کنار زد ..
-دارید کم کم مزاحم کارم میشید.. به من ربطی نداره که آبروتون میره یا نه .. من فقط وظیفه ام رو انجام میدم
دوباره یه قدم به سمتش برداشتم ...تو چشمهاش خیره شدم وبا اخرین امیدم التماس کردم ..
-ازت خواهش میکنم ...اینکارو با ما نکن
تو چشمهام خیره شد ولی اونقدر سرد بود که تمام امیدم نا امید شد
با نور مستقیم چراغ های ون نفس عصبانیم رو بیرون فرستادم ..این بچه بسیجی به ظاهر مسلمان ..بعد از اون همه حرف ودلیل وبرهان اخر سر کارخودش رو کرد ...
دوتا از هم کیش های سجاد سوار موتور بودن ..سه چهار نفر هم از ون پیاده شدن ..دخترها رسما زار میزدن ..ایدا خودش رو بهم رسوند ..
-رضوانه ..بابام ..بابام بفهمه سکته میکنه .. بابای خودت چی..؟میدونی چه بلایی سرت میاره ..
-کاریه که شده آیدا دیگه نمیشه کاری کرد ..
مجید ووحید رسما خفه شده بود ...سجاد واقعا گشت ارشادی بود ..
-سوار شید ..
به سمت دوستش اشاره کرد ..
-اون موتورها هم توقیف ..
-به موتورم چی کار داری نامرد ..؟
هردو به سمت هم خیز برداشتن که مابینشون ایستادم ودستم رو به سمت سینه ی هردو گرفتم ...
سجاد همون لحظه با حس نزدیکی کف دستم به قفسه ی سینه اش ...یه قدم عقب رفت ...
-بسه بسه ..بیشتر از این شر درست نکنید ...با هردوتا تونم ..
مجید با غیض برگشت ...نگاه رنجیده ای به سجاد کردم که سربرگردوند ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_
#5
قسمت 5

-بجنبید تا صبح که وقت نداریم ..
یکیشون پرسید ..
-چیزی همراهشون نبود ..؟
سجاد برگشت به سمت پسر وجوری که همگی بشنویم با صدای بلند گفت ..
-فعلا که چیزی ندیدم ..ولی معلوم نیست... بعدا بگردینشون ..
دندون هام رو از حرص رو هم سائیدم ...اخلاق این مرد مزخرف بود ..
آیدا رو هم با چشمهای گریون کنار بقیه ی دخترها سوار ماشین کردن ..
به دنبالشون به سمت ون راه افتادم ..سجاد که کنار درب ون ایستاده بود با دستی که بیسیم داشت راهم رو سد کرد ..
-شما کجا ..؟
-من هم مثل بقیه ..
-کسی به شما کاری نداره ..میتونید برگردید خونه ...
با نفرت بینیم رو چین دادم ..دیگه بس بود هرچی حیا کردم واین مرد پرده دری کرد ..هرچی تو خودم ریختم واین مرد دق داد
من باید همینجا این مرد وتعصب احمقانه اش رو به اتیش میکشوندم ..درست مثل خودم که تو اتیش این همه تعصب میسوختم .
با غیض خروشیدم
-اینه اون غیرت وتعصبی که مدام ازش دم میزنید ؟...اینکه یه دختر رو این وقت شب تو همچین جایی بالای این تپه تنها بذارید ..؟
گوشه ی چفیش روتو یه لحظه چنگ زدم جوری که حتی نتونست واکنشی نشون بده ..با فریاد گفتم ..
-اینه دینت ..؟
چفیه ی مشت شده رو با ضرب پرت کردم ..
-چه خبره سجاد ..؟صداتون رو بیارید پائین خانم ..
-تو دخالت نکن یوسف ..
-اگه من وشما مسلمونیم وهم کیش ...نمیخوام مثل شما مسلمون باشم ...نمیخوام چادری باشم ..نمیخوام هم کیش توی نفهم باشم ..
همون لحظه چادر رو از سرم کشیدم موهای جمع شده ام تیر کشید..وجلوی چشمهای حیرون همگی روی زمین انداختم ..
-نمیخوام محجبه باشم ...نمیخوام مثل تو یه احمق باشم ...
با دست روسریم رو عقب تر فرستادم ...
-تو با این کارهات... با این منطق احمقانه ات چادر از سرم کشیدی ..
یادت باشه که ازت خواهش کردم واهمیتی ندادی ...یادت باشه که خواستم آبرومون رو نبری بچه بسیجی.....
وبا غیض وقدم های محکم سوار ون شدم ...صدا از هیچ کس درنمیومد ..
آیدا سرش رو گذاشت رو شونه ام ...سرم رو پائین انداختم وتکیه زدم به صندلی ون وچشم بستم .
بعد از چند سال حجاب داشتن ..حالا با این وضع تو یه ون گشت ارشاد میبردنم به کلانتری ..حس میکردم لختم و...حس بدی بود این حس لعنتی ...
-پس مجید ووحید چی ..؟
پوزخندی زدم وبه طعنه گفتم
-نترس اونها رو هم میارن ..
شیما زیر لب پچ پچ کرد ..
-رضوانه پسر بسیجیه چادرت رو برداشت ..
-به جهنم ..دیگه سر نمیکنم ..
-رضوانه ..؟
-دیگه سر نمیکنم شیما ....دیگه سر نمیکنم ..من این دین رو نمیخوام ..ما ادمها باید ازادانه مسلمان باشیم ..من این قید وبند رو نمیخوام ..
-بابات رضوانه ..؟؟
-بس کن ایدا ..حتی نمیخوام فکرش رو کنم ..همه چی تموم شد ...باید صبر کنیم با ببینم چی میشه ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_
#6
قسمت 6

چشم که بازکردم ..تابلوی بزرگ کلانتری نگاهم رو خیس کرد و چشمهام روسوزوند ...
بچه بسیجی ..اخر سر کار خودت رو کردی نه ؟...دینی رو که چند سال بهش باور داشتم به لجن کشیدی ...
مطمئن باش یه روزی ..یه جایی تقاص پس میدی مرد مثلا مومن ..این رو فراموش نکن ...
بچه ها تک به تک پیاده شدن ...با سختی از جا بلند شدم ...
-خانم روسریت رو بکش جلوتر ..
چنان براق شدم به سمت پسری که تازه پشت لبش سبز شده بود که نگاهش رو از ترس به زیر انداخت ...
بدون اینکه وقعی به حرف پسر بذارم ازکنار نگاه خیره ومشت گره کرده ی سجاد نام گذشتم ...
آتیشت میزنم سجاد ...بالاخره یه روزی آتیشت میزنم ..
-خانم روسریت رو بکش جلوتر ...این چه وضعیه ...؟
اینبار حرف خواهر چادری ای بود که ماها رو به داخل میبرد ..دستش رو جلو اورد که داد زدم ..
-دست به روسریم بزنی همینجا از سرم درش میارم ..
- صدات رو بیار پائین ...مگه اینجا چاله میدونه ؟
-همینکه گفتم ..من اب از سرم گذشته دیونه ترم نکن ..
زن از گوشه ی شونه ام نگاهی به عقب انداخت ..همزمان من هم به عقب برگشتم ..سجاد با چشم اشاره ای کرد و زن راهم رو بازکرد ..
پوزخند واضحی زدم وازکنار چادر زن گذشتم ..زنی که شاید تاچند ساعت پیش شباهت های زیادی باهم داشتیم ..ولی حالا به تنها کسی که شبیه نبودم همین زن بود ...
کنار دیوار ردیف ایستادیم ..درست مثل قاتل ها ..همه سر به زیر ...شاید هم گریان ..درست مثل دزدان اسیر شده ...
یه نفر تک به تک ازمون شماره واسم وادرس خواست درست مثل مجرم ها ..
اینجا کجای دنیا بود که جرم یه تاری موی بیرون ..یه رژلب پررنگ ...یه رنگ جیغ لاک ناخن ..مساوی بود با این همه توهین ..این همه تحقیر ...؟؟
-اسم وادرس ..
دندون هام رو رو هم فشردم ..نگاه خیره ام رو مثل یه تیر ازچله رها شده به سمت سجاد دوختم ..ولی سجاد خفه شده بود ..دیگه اثری از اون همه بلبل زبونی نبود ..
-با شمام خانم ..اسم وادرس وشماره تلفن ...
نگاهم رو از سجاد جدا نکردم ..مسئول تمام این بی حرمتی ها... تمام این هق هق های زیرِ لب همخون هام ..تمام این درد وزجری که هرلحظه بیشتر ازقبل تو دلم ته نشین میشد همین به اصطلاح مرد بود ..
همین به اصطلاح مسلمان که پای من رو ..منی رو که همیشه مقید بودم به کلانتری بازکرد ..
همون جور خیره به سجاد ..لب بازکردم ..
-رضوانه ...رضوانه فراهانی ..بیست ودو ساله ..فرزند سرتیپ شاهد فراهانی (کاملا فرضی )..
نگاه گیج وحیران سجاد بدون تعمل بالا اومد ..فقط منتظر همین واکنش بودم که استیصال رو تو نگاهش ببینم ..که لبهای بازمونده از تعجبش رو میون اون همه ریش وسبیل ببینم ..تا دلم ..اندکی ...ذره ای وبرای لحظه ای خنک بشه ...
کی بود که سرتیپ شاهد فراهانی رو نشناسه ...همون این مرد با اقتدار رو میشناختن ..
-شما دختر سرتیپ فراهانی هستید ...؟
خیره شدم تو نگاه حیرون سجاد ولب زدم ...
-بله پدر من سرتیپ شاهد فراهانی هستن ...
مرد ازجا بلند شد ..
- کارت شناسایی همراهتونه ..؟
کارت مِلیم رو دراوردم ..مرد نگاهی به کارت انداخت
-میشه لطفا با پدرم وعموم تماس بگیرید تا بیان ...
-بله یه چند لحظه صبر کنید ...
نگاه خسته ام رو بالاخره از سجاد کَندم ..تو اون لحظه فکر بابا وعکس العملش بدجوری ازارم میداد ...
بابا یعنی سرتیپ شاهد فراهانی ...مرد زیاد سخت گیری نبود ..البته این تا وقتی بود که پای آبرو وشخصیت اجتماعیش به میون نمیومد
اومدن بابا وعمو شاهین ودراخر عمه فاطمه شاید به نیم ساعت هم نکشید ..بابا نفوذ بالایی داشت وخیلی راحت میتونست همه ی ما رو بدون تعهد بیرون بیاره ...
همینکه بابا پاش رو تو اطاق گذاشت ونگاهش روی موهای بهم ریخته وظاهر نامناسبم چرخید ...فکش منقبض شد ...
حرفی نزد ..حتی اشاره ای هم به ظاهر وروسری عقب رفته ام نکرد ..تنها نگاهم کرد بی حرف وبی سخن ..
ولی نگاه شرمنده ی من به زمین بود ...سجاد صفاری ..ازت متنفرم ..از این همه تهجر پوچت عاصیم ...
نگاه زخم خورده ام رودوختم به شخصی که تمام این اتیش ها از گورش بلند میشد ..اگه میتونستم ..اگه توانش رو داشتم ..با همین نگاهم قطعه قطعه ات رو به اتیش میکشوندم ..
عمه فاطمه شونه ام رو لمس کرد ..
-ترودیگه چرا گرفتن عمه ..؟پس چادرت کو ..؟
نگاهم مثل یه خنجر سرتا پای سجاد رو نشانه گرفت
-دیگه چادر سرنمیکنم عمه ...
نگاه بابا به تندی روم نشست ..باجدیت وبرای اولین بار تو این شب دم کرده ی تابستونی محکم وبا صلابت تو چشمهای بابا خیره شدم ...
-دیگه چادر به سر نمیکنم ..
-وا مگه میشه عمه ؟..تو که یه عمره چادر سرکردی ..
-چادر سرکردنم ..جوابش شد این ...دیگه سر نمیکنم حداقل دلم نمیسوزه ...
-چت شده رضوانه جان؟ ..تو که سرت میرفت چادر ازت جدا نمیشد ..
-حالا جدا میشه عمه ...حالا میشم همون کسی که اینها میخوان ...
-چته رضوانه ..حالت خوب نیست ..؟
-ولم کن عمه ..سرم داره میترکه ..
دوباره نگاه اتشینم رو به سجاد دوختم .. ولی سجاد صفاری تاب نیاورد این نگاه سوزان رو ..وبعد از چند دقیقه بدون هیچ جوابی به نگاهم از اطاق بیرون رفت ...
خیره موندم به دربسته شده پشت سر سجاد نام ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_
آگهی
#7
قسمت 7


چشم هام رو ازدرد بستم وزیر لب به آیدا توپیدم ..
-تروخدا بس کن آیدا ..شکر خدا رو کن که بابات کارداشت وبابام پارتیش کلفت ...تمومش کن این شام غریبان رو ..
حرفها زده شد ..نصیحت های جناب سروان شنیده شد ...
روسری ها کیپ شد وصورت های سیاه شده از اشک وارایش پاک شد

واخر سر با کلی منت روی سر بابا به خاطر تعهد نگرفتن ازمون ..مثل لشگر شکست خورده از کلانتری بیرون اومدیم ..
نفس حبس شده ام رو رها کردم ..درکنار بابا از پله ها پائین اومدم ..دل نگرون اتفاقهای بعد از این بودم ...
اونقدر همگی دمق وبی حوصله بودیم که حتی خداحافظی هم نکردیم ..
حتی توان نداشتم تا از وضعیت مجید ووحید وموتورهای توقیف شده به دستور سجاد بپرسم ..

-خانم.. خانم ...؟
صدای پسر بسیجی رو بعد از اون همه حرف زدن باهاش خوب میشناختم ..قدم تند میکنم تا دیگه نشنوم این آوای منحوس رو ...
-خانم یه چند لحظه صبر کنید ...
قدم هام تند تر میشه ..یه جورهایی فرار میکردم از این قاتل دین وآئینم
-جناب سرتیپ فراهانی ...؟
بابا که می ایسته ..دست من هم کشیده میشه ومجبور به توقف میشم ..
نگاه پراز خشمم رو به سمتش پرت میکنم ..حتم دارم که گرمای نگاهم بدجوری سوزاننده است ...
-بله امرتون ..؟
با غیض ولی به ارومی میگم ..
-بابا ایشون همون اقایی هستن که ماها رو به عنوان ارازل واوباش تحویل گشت ارشاد دادن ...به قول خودشون وظیفه اشون رو انجام دادن ..
برگشتم به سمتش وبا غرورپرسیدم ..
-بازهم حرفی باقی مونده اقای صفاری؟ ..شاید هم ناراحتید که چرا تعهد ندادم ...؟
دستش رو که تا حالا بهش توجهی نکرده بودم بالا اورد وبدون نگاه کردن به چشمهام تنها یک کلام گفت ..
-چادرتون...
غیض کردم ..گرگرفتم وبرای بار هزارم تو این شب دم کرده ی بی سحر از درون سوختم واتیش گرفتم ..
چادرم بود ..چادری که یه عمر از وقتی دست چپ وراستم رو شناختم همراهم بود ..
همون چادری که وقتی به سر نداشتم حس میکردم لخت وعورم ..مثل حالا ...مثل همین الان که زده بودم به طبل بی عاری

همون چادری که خودم با اراده ی خودم از سر برداشتم تا حالـیِ این مسلمان کنم که همه چیز تعصب وغیرت بی جا نیست ..
همه چیز به این یه تیکه پارچه وبه این محاسن روی صورتت نیست ...بلکه به غیرته ..به شرفه ..به جوانمردی وارزش برای آبروی دختر ممکلتته
قدمی جلو رفتم ..بازهم جلوتر ..حالا درست سینه به سینه ی مرد با نیم قدم فاصله ایستاده بودم ..
هرچند که قد بلند مرد نمیذاشت تا اون جوری که میخوام قدرتم رو به رخ بکشم ..

-خوب گوشهات رو بازکن سجاد صفاری ...اگر چه من یه دخترم ...اگه چه قانون تو دیه ام رو نصف دیه ی یه مردی مثل تو قرار داده ...
اگر چه تویِ مرد... میتونی پام رو به کلانتری وهمچین جایی بازکنی وازم به جرم نکرده ..کار ندیده تعهد بگیری ..
بغض تو گلوم نشست ...
-اگرچه میتونی پای پدرم رو به اینجا بکشونی واینده ی یکی مثل من رو به گند بکشی وآبرومون رو تو عرض چند ساعت ببری
ولی این رو بدون ..که من صد برابر تو وامثال تو ..مَردم ..اگه حرفی بزنم تا اخرش رو حرفم میمونم ..
بهت گفتم... یک بار دیگه هم بهت میگم ..من این قید وبند کورکورانه ات رو نمیخوام ..
ببر بده به همون کسایی که شعور وشخصیت وارزش ادمی رو تو همین یه تیکه پارچه میبین وبا تقلید های کورکورانه اشون اسلام رو به بیراهه میکشن ....

برو برای دوستات وهم کیش هات که همیشه برات دست میزنن وهورا میکشن تعریف کن که چه جوری امروز با این کار احمقانه ات آبروی چند تا دختر رو بردی ...
آبروی دخترهایی که معلوم نیست بعد از اینکارت حتی میتونن بدون قید وبند مثل گذشته بیرون برن یا نه
ولی من دیگه چادر به سر نمیکنم اقا ..تو باعث شدی که دیگه سرنکنم ..
برو سجاد صفاری ...برو شب سرت رو راحت رو بالشتت بذار...

چون امروز درست مثل یه رضا شاهی چادر از سر یکی از دخترهای کشورت برداشتی ..
تو یه لحظه چرخیدم وبدون توجه به نگاه ناراحت بابا راه افتادم ..
سجاد صفاری هیچ وقت فراموشت نمیکنم توی متهجر باعث شدی از علاقه وعادتم به چادر بگذرم ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_
#8
قسمت 8


فصل دوم

"سجاد"

چادرش توی دستهام موند ...چادر ملی رضوانه ی فراهانی فرزند سرتیپ شاهد فراهانی تو دستهام موندگار شد

ورضوانه با خیرگی تمام تو چشمهام زل زد وگفت که مثل یه رضا شاهی چادر از سرش برداشتم ...
دوباره نگاهم روی جای خالی رضوانه چرخید ..دختری که از سر شب با هرحرف وحرکتش عقاید وافکار من رو زیر ورو کرده بود ...با همون موهای اشفته وبدون چادر دردستم ...به حرفی که گفته بود عمل کرد ودیگه چادر به سر نکرد ..
سر بلند کردم به سمت اسمون بی ستاره وبی نور شب ...خدا خودش هم میدونست که قصدم این نبود ..قصدم شوروندنش نبود ...تمام سعیم رو کردم تا باهاش کنار بیام ..
تا کار دخترهایی که تا این حد براشون ارزش قائل بود به کلانتری نکشه ولی نشد ...
وقتی که اون سه تا پسر رو با اون تیپ وقیافه ها دیدم حس کردم به شعورو اعتمادم توهین کرده ..حق داشتم بعد از دیدنشون اطمینانم به حرفهاش رو از دست بدم ..از کجا باید میفهمیدم که واقعا فامیلن ؟
حالا بعد از اون همه اتفاق من مونده بودم وچادری که رایحه ی گل های مریم میداد ..
حس کردم نفسم نیمه شده ..دست به سمت یقه ام بردم وگردنم رو با شدت مالیدم ..ولی این هوای دم کرده نبود ...+عذاب وجدان سنگین روی شونه هام بود که نفسم رو میبرید چادر رو تو مشتم فشردم ..
دختری که امشب دیدم ماورای تمام کسایی بوده که تا حالا دیده بودم ..وای کاش کمی مراعات میکردم تا این اتفاق نیفته ...
-سجاد ؟سجاد ؟
برگشتم به سمت یوسف ..
-چیه ..؟
یوسف نگاهی به چادر دردستم انداخت ..
-این چادر همون دختر است ..؟
فقط سرتکون دادم ...
-برنگردوندیش ؟
-نگرفت ..گفت کاری کردم که دیگه چادر سر نکنه ...
-واقعا همچین کاری کردی ..؟
نفس سنگینم رو بیرون دادم وبا کلافگی دستی تو موهام کشیدم ...
-هی چته مرد ..؟چرا اینقدر کلافه ای ..؟
-نمیدونم یوسف نمیدونم ..من فقط نتونستم دیگه به حرفهاش اطمینان کنم ...
-جناب سروان میگفت حرفهاش راست بوده ..همه اشون فامیل بودن ...حتی پسرها ..ولی بهت حق میدم منم بودم با اون تیپ وقیافه ها میاوردمشون کلانتری ...توکار درست رو کردی ..
-پس چرا خودم این فکر رو نمیکنم ؟..هدف ما سر به راه کردن ادمهایی مثل دختر پسرهای امشب بود ... نه چادر از سر برداشتن ...
-اون دختر خودش انتخاب کرد ...
-ولی من باعث این انتخاب شدم ..
یوسف نگاه جدی ای به من انداخت وقدمی بهم نزدیک شد ...
-بدش به من این چادر رو ...مثل اینکه امشب حالت خوش نیست ...
به جای دادن چادر دستم رو عقب کشیدم ..ابروهای یوسف تو هم گره خورد
-چیه ..؟چرا نمیدیش ...؟
-شاید خواستم بهش برگردونم ..شاید دوباره قبول کرد چادر سرکنه ...
-چرا اینقدر برات مهمه؟ اصلا شاید همه ی حرفهاش الکی بوده ..تا تو رواذیت کنه ...به نظر من که هیچ اهمیتی نداره ..این دختر هم مثل بقیه ...
-مشکل اینجاست که این دختر مثل بقیه نبود ...من هدف دیگه ای از کارم داشتم ..میخواستم جلوی فسق وفجور رو بگیرم نه اینکه یه نفر دیگه به جمع این ادمها اضافه کنم ...
-من که نمیفهمم چته ..از نظر من که هیچ اهمیتی نداره ..من وتو کارمون رو میکنیم ..اینکه اونها درست میشن یا نه دیگه دست من وتو نیست ...من خسته ام اگه میری برسونمت ...
-نه برو به سلامت ..خسته هم نباشی ...
-پس فعلا ...
یوسف که رفت من هم پشت سرش به ارومی راه خونه رو در پیش گرفتم ..تو مدت این دوسالی که از عضو شدنم تو گشت ارشاد میگذشت ..ادمهای زیادی دیده بودم ..
خوب وبد ...دخترهای فراری پشیمون ..زن های خیابونی بی چشم ورو ..ولی تا حالا با کسی مثل رضوانه برخورد نکرده بودم ..
نمیدونم چرا تک به تک کلمه هاش وحرفهاش روم تاثیر گذاشته بود ..هرچی میگذشت ...هرچی بیشتر به امشب ورفتارم وبرخورد رضوانه فکر میکردم شرمنده تر میشدم ...سنگین تر ...
کارم درست بود ..؟نبود ..؟نمیدونستم ..مدام با خودم وعذاب وجدانم کلنجار میرفتم ..ودرنهایت با ذوق ذوق کردن پاهام توی کفش وخستگی زانوهام فهمیدم که تمام راه رو پیاده اومدم وبازهم به هیچ نتیجه ای نرسیدم ..
درخونه رو به ارومی بازکردم وبدون کوچکترین سروصدایی وارد اطاقم شدم ...مادر پیرم دیگه به شب بیداری ها ودیر اومدن هام عادت کرده بود ..
روی تختم نشستم وچادر دردستم رو کنارم روی تخت گذاشتم ..جورابهام رو دراوردم وگوله کردم .بعد از تعویض لباس وشستن دست وصورتم ..بی میل به غذای نیمه گرم مامان قابلمه رو تو یخچال گذاشتم وبه اطاقم برگشتم ..
چادر روی تخت مثل یه خار تو چشمم فرو رفت ...
کاش اینقدر خیره سر نبود ..اینقدر سرخود وقد که حرف حرف خودش باشه ومرغش یه پا ..
نفسم رو فوت کردم گوشه ی چادر رو گرفتم واویزون جا لباسی گوشه ی اطاقم کردم ..
خدایا پس کی قراره این شب تموم بشه ..؟؟
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_
#9
قسمت 9


صدای شکافتن میومد ...صدایی مثل صدای شکافتن هوا ..انگار که یه نفر داره یه شلاق رو به جایی میکوبه ...
صدای ناله میاد ..یه ناله ی خفه ..ولی پراز درد جگر سوز ..

یه دفعه ای میون تاریکی چشمهام... نوری باز شد ...
پلک بستم از شدت نور ...ولی صدای درد اور شلاق وناله ها باعث شد سربلند کنم وچشم بازکنم ...تا ببینم چیزی که کابوس هرشب من شد ..
رضوانه بود ..؟خدایا رضوانه بود ...با بالاتنه ی برهنه زیر دست وپای مردی که نمیدیدمش ..شلاق میخوردو زجه میزد ...
یا خدا ...این دیگه چه عذابیه ..؟
تمام کمرش ...کتفش ...پهلوهاش ...جا و رد کمربند بود ...کبود بود ...پراز چرک وخون بود ...
دیدن اون خط های خونی ..عذاب اور بود ...نبود ...؟ریش کننده بود نبود ...؟
خواستم جلو برم برای نجات رضوانه ای که داشت جون میداد زیر رگبار شلاق ها ...
ولی قدم هام از تو تاریکی بیرون نمیرفت ..موندم بودم تو سیاهی لزج اطرافم وراه به جایی نداشتم برای نجات رضوانه ...

صدا زدم: رضوانه ...
مرد نشنید هنوز پشت به من داشت شلاق رو تو اسمون میچرخوند وروی اون زخم های خون الود فرود میاورد ...
ولی رضوانه ..با همون صورت شکافته... با همون چشمهای اشک ریز وفرق خون ریز برگشت به سمتم ...

قلبم تیر کشید ..واقعا رضوانه بود ...زیر لب با درد زمزمه کردم ...
-رضوانه ...
-میبینی سجاد ...میبینی دردم رو ...
شلاق مرد بار دیگه هواروشکافت ...بی اراده تقلا کردم برای نجات دختری که زیر رگبار شلاق داشت هق میزد ..ولی شلاق بازهم بالا رفت ...هواروشکافت وروی صورت رضوانه نشست ...
آه ...جگرم سوخت ...دیگه حتی صورتش رو هم نمیتونستم از بین اون همه خونابه ببینم ...
-تو باعث شدی سجاد ...تو باعث شدی ...
سردم شد ...لرزیدم از این که نکنه واقعا من باعث شدم ...نکنه من این بلا رو دارم به سرش میارم ....
-آبرومو بردی سجاد... نفرین خدا به تو ...
دست گذاشتم رو گوشهام ..نمیخواستم بشنوم ...نمیخواستم بدونم دردی که تو وجود رضوانه میپیچه وناله هاش رو بلند میکنه به خاطر کار منه ...
من اینکارو نکردم ..من باعثش نشدم ..دروغه ...دروغه ...
ولی صدای رضوانه مثل یه سلاخ به جونم افتاده بود ..اکو میشد ...میچرخید ومیگردید وتا انتهای حلزونی گوشهام پیش میرفت ...
نعره زدم از درد ..
-بس کن ..مرد ...بس کن ...
ولی مرد نمیشنید ...مرد ...قاصبانه میزد ...سنگدلانه میزد ورگ وپی رو بهم میدوخت ...
-ببین سجاد ...ببین .
اشک از چشمهام جاری شد ولبهام بهم خورد
-بس کن رضوانه ..توروخدا بس کن ...
****
با حس خشکی لبهام وگلوم ازجا پریدم ...اطاق تاریک بود ..مثل شبهای قبل ...
مثل همه ی این چند سال ... ولی من حتی خوف داشتم از این تاریکی ..ترس از صورت خون چکان رضوانه هنوز توی ذهنم بود ...

چشمهام دودو میزد ...خواب بود .؟کابوس بود ...؟چه کابوسی بود ...
گردن خیس از عرقم رو دست کشیدم ونفس تازه کردم ...

نمیدونم چقدر گذشت که با حس تشنگی از جا بلند شدم ...زیر لب صلوات فرستادم واستغفار کردم ...
خدایا این دیگه چه خوابی بود ..؟

صورت خونی رضوانه هنوز هم جلوی چشمهام بود ...شیشه ی اب رو برداشتم ویه دفعه ای سرکشیدم ..
اونقدر گیج وتشنه لب بودم که حتی تو لیوان هم نریختم ...با همون ذهن مشغول دوباره به اطاقم برگشتم

حتی جرات نگاه کردن به چادر رضوانه رو هم نداشتم ..اینها همه از عذاب وجدانی بود که رضوانه تو دلم ریخته بود ..
بهتر بود بخوابم وفراموش کنم ...مطمئنا دیگه کاری از دست من برنمی اومد ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_
#10
قسمت 10


ساعت که زنگ زد چشمهای نیمه بسته ام رو به زور بازکردم ...
-بیدار شدی سجاد ..؟
-اره مامان بیدارم ..
-پاشو دیرت نشه ..حاج حیدری دیروز پیغام داد که به سجاد بگید شب زودتر بیاد ..همه ی کارهامون مونده ..
-باشه ...یه سر میرم پیشش ...
همون جور نیمه خواب وبیدار صورتم رو شستم ...بوی هل ودارچین مامان خواب رو ازسرم پروند ..
کنار سفره ی کوچیک دو نفرمون نشستم ولقمه های نون وپنیر لیقوان رو با کلی ولع نوش جان کردم
ودراخر بوسه ای به جبران تمام زحمت های مامان روی گونه اش گذاشتم ..

ولی همینکه برای تعویض لباس پا تو اطاق گذاشتم بوی عطر مریم تمام شامه ام رو پرکرد ...
چشم بستم ...
هـــــــوم ..چه بوی خوشی ...این بو از کجاست ..؟

با بازکردن چشمهام ودیدن چادر روی جالباسی پاهام سست شد ..
تا همین لحظه حتی به اتفاق دیشب وکابوس آخر شبم فکر هم نمیکردم
ولی حالا با دیدن چادر رضوانه وحرفهایی که شب گذشته رد وبدل شده بود تمام حس خوبی که از لحظه ی بیدارشدن به همراه داشتم از سرم پرید وعذاب وجدان دوباره برگشت ...

مستاصل ودرمونده رو لبه ی تخت نشستم وخیره شدم به چادر ...
نمیفهمیدم این حال بدم مال چیه فقط میدونستم از دست خودم شاکی ودلخورم ..وهیچ راهی برای جبران نداشتم
اندک امیدی ته دلم بود که شاید رضوانه برای عاصی کردن من اون حرفها رو زده وبعد از برگشتن به خونه برخلاف تمام حرفهاش بازهم چادر به سر میکنه ..
همین روزنه ی کوچیک باعث شد تا چشم روی عذاب وجدانم ببندم وسعی کنم بی فکر به شب گذشته وحوادثی که اتفاق افتاد به زندگیم برسم ...
مثل بقیه ی روزها ناهارم رو تو کیف غذام گذاشتم وبه سمت مغازه ای که بعد از فوت بابا اداره اش میکردم راه افتادم..
یه مغازه ی لوستر فروشی که تمام فکر وذکرم رو مشغول کرده بود ..

بعد ازفوت بابا بود که من فوق العاده تنها شدم ..زندگی ومسئولیت یه مادر پیر ومراسم کفن ودفن اونقدر برام سخت بود که به کل درس ودانشگاه رو رها کردم ومغازه ی بابا رو دوباره از نو سر پا کردم ..
ولی مشکلات همچنان پابرجا بود تا اینکه با حمایت حاج حیدری دوست صمیمی بابا ومعتمد محل تونستم مغازه رو دوباره سرپا کنم ..ونونی ازش دربیارم ..
هرچی رابطه ام با حاج حیدری بیشتر میشد رفاقتم باپسرش یوسف هم بیشتر میشد ..
تا جایی که من هم راه یوسف رو درپیش گرفتم ...محاسنم رو مرتب کردم ودور تمام خبط وخطاهای گذشته رو هم یه خط قرمز کشیدم ..مبادا که از راه درست منحرف بشم ...

یوسف دوسالی ازم بزرگتر بود وتو حجره ی پدرش کار میکرد ..
کم کم با کار دوم یوسف اشنا شدم ...یوسف شبها بعد از کار ...تو گشت ارشاد همکاری میکرد ...
من هم که وابستگی زیادی به یوسف پیدا کرده بودم ..همپای راهش شدم تا اینکه کارم رسید به اینجا ...

به جایی که چادر یک دختر ایرانی توی اطاقم بود ومن حتی نمیدونستم اون دختر بعد از این هم چادر به سر میکنه یا گناه پرده دری هاش به پای من نوشته میشه ...
ترسم از این بود که به خاطر لجبازی پاش رو فراتر از چادر نپوشیدن بذاره ..
یا شاید هم به خاطر کشوندنش به کلانتری سرنوشت بدی درانتظارش باشه ...

به هرحال ما تو جامعه ای زندگی میکردیم که این چیزها برای اکثر خونواده ها مهم بود ...
تو طول روز خودم رو با کار سرگرم کردم ..از تمیز کردن تک به تک لوسترها ..تا طی کشیدن کف مغازه وچونه زدن با مشتری ها ..
اخر شب هم برای کمک به ریسه کشی ..راهی مسجد محل شدم ...

شب خسته وکوفته ازیه عالم کار وزحمت ولی خوشحال وراضی از شبی که گذروندم ..با کیف ظرف غذام راهی خونه شدم ...
ولی همینکه پام به در اطاق رسید ..بوی مریم از این رو به اون روم کرد ...

خدایامن چه کنم با این عذاب وجدانی که ولم نمیکنه ؟...پارچه ی مشکلی چادر رو لمس کردم وبا حرص نفسم رو بیرون دادم ...
ای کاش میشد فراموش کنم ...
-سجاد بیا شام اماده است ..
-اومدم ..
با کف دست به پرچادر با شدت ضربه زدم ..وازاطاق بیرون اومدم ..
****
تاریک بود ...تاریک تاریک ...چشم چشم رو نمیدید ...
حس میکردم تو قیر مذاب حل شدم ودست وپا میزدم ..ولی هیچ چیزی نبود ..نه نوری ..نه اندک روزنه ای ...

با شنیدن صدای ریزی سربرگردوندم ..گوش تیز کردم ..انگار یه نفر از میون تمام تاریکی ها داشت هق هق میکرد ..
ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کردم ...صدای هق هق یک زن بود ...صدا زدم ..
-خانم ...خانم ..شما کجایید ...؟
ولی صدای هق هق همچنان ادامه داشت ...
-خانم کجایید ..؟چرا گریه میکنید ..؟
-سجاد ...؟
قدم هام ایستاد وقلبم به تپش افتاد ...صدای رضوانه بود ...میشناختم ..محال بود این تن صدا رو فراموش کنم ..
-رضوانه ؟کجایی .؟
-میترسم ..
دلم میون اون همه تاریکی ریش شد ..اونقدر صداش غصه دار بود که دلم رو لرزوند ...
-به خاطرکار تو تنهام
لبهام لرزید
-من من نمیخواستم رضوانه ..خدا شاهده نمیخواستم کار به اینجا بکشه ..
-ولی کشید ..حالا من تنهام ..میترسم ...اینجا سرده سجاد ...
-کجایی رضوانه ..تروخدا بگو کجایی ..؟
-تاریکه سجاد ..تاریک ...سرده ..
-کجایی رضوانه .؟
صداش به قدری مستاصل بود که میخواستم فریاد بزنم ..
دوباره ناله و هق هق اروم رضوانه سوهان کشید به روح وروانم ..
-گریه نکن رضوانه ..من میبرمت بیرون ...
ولی صدای هق هق میگردید ومیچرخید وهرلحظه بلند تر وبلند تر میشد ..
انگار تنها رضوانه نبود ..انگار صدها وهزارها رضوانه با هم هق میزدن ومیلرزیدن از تنهایی ..

فریاد زدم از ته هنجره ..
-بس کن رضوانه ..بس کن ...
-تقصیر تواِ سجاد که تنهام ..که سردمه ..که میترسم ...
-بس کن ..بس کن ..
سرم رو تو دستهام گرفتم ..وناله زدم ...
-خدایا تمومش کن ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان