20-06-2014، 15:50
(آخرین ویرایش در این ارسال: 20-06-2014، 15:56، توسط Archangelg!le.)
دوسه تا شیطونا
ژانرشم:تا حدی طنز،کل کل زیاد داره،عاشقانه وکمی اکشن
خوب خوب بریم سر خلاصه بگم؟؟؟
عاقا یه دلم میگه بگم بگم یه دلم میگه نگم نگم
حالا چه کنم؟
ولی چون خیلی مهربونم(یه خوده قربون خودم برم) میگم
خلاصه:داستان سه تاخواهرپروووو(که دلم از دستشون خونه) که مادر وپدرشونو تو تصادف از دست دادن واما اینا به خاطر چندتا چک که دست شریک باباشونه وباید پاسش کنن شروع میکنن از خونه های مردم دزدی کردن(چه کار زشششتی)
یه شب که میرن دزدی...
خب خب حالا خوب بمونید تو خمارش
الان ذات شیطانیم زده بیرون
اینم پست اول
مشخصات:
نگین فرهمند:دختری 24 ساله
با قد 167
پوست سفید
چشم های قهوه ای شکلاتی
موهای خرمایی
لب های قلوه ای صورتی
بینی متناسب
هیکل توپر
کلا:جذاب و بسیار زیبا
دانشجوی کارشناسی ارشد عمران
نقشه کشی در شرکت ارمان
نگارفرهمند:دختری 22ساله
با قد 163
پوست سفید
چشم هایی قهوه ای مایل به سیاه
موهای شکلاتی
لب های قلوه ای
بینی عروسکی
هیکل توپر
کلا:جذاب و زیبا
دانشجوی کارشناسی روانشناسی
نفس فرهمند:دختری 18 ساله
با قد159
پوست سفید رو به گندمی
چشم های سبز مایل به قهوه ای
موهای قهوه ای روشن
لب های قلوه ای
بینی متناسب
هیکل توپر
کلا:زیبا و بسیار جذاب
رشته ریاضی پیش دانشگاهی
در حقیقت این نفس دست شیطونو از پشت بسته
قسمت اول:
نگار:
وارد دانشگاه شدم با چشم دنبال تارا گشتم
اه پس کدوم گوریه؟
بهش اس دادم
کجایی؟
سریع جواب داد: بیا دم دستشویی
رفتم دم در دستشویی دیدمش که دو تا کیف رو کولش بود
رفتم نزدیکش و زدم پس کله اش
من:یعنی خااااک توسرت با این محل قرارات، نکنه با نامزد آینده اتم می خوای بیای اینجاهای رومانتیک؟
از تصوراینکه تارا زنگ میزنه به نامزدش اون میگه کجا بریم؟ این میگه بیا بریم دم در دستشویی خنده ام گرفته بود
تارا درحالی که سرشو ناز میکرد گفت:
اولاچرامیزنی بیشعورررر ثانیا تواین بی پسری کمبود پسر نامزدم کجا بود ثالثا تینا خانوم(خواهر بزرگش که تو دانشگاه ما فلسفه میخوند) مسموم شده. رابعا اگه بدونی چی شده؟
من: ماشا... ماشا... چه قدر حرف میزنی ،پس این کیف تیناست رو دوشت؟
تارا: پ ن پ واسه اولین بار کیفم سبک بود گفتم براینکه دوشم تعجب نکنه گفتم دوتا بیارم که میزون شم
بعدشم رفت سمت یکی از در های دستشویی وپا بهش کوبید و داد زد
تینا تینی تین تین مُردی حداقل اگه مردی بگو بیایم جمعت کنیم اه بیا دیگه خیلی جای خوبیه توام رفتی بهش چسبیدی ول کن جون من اونجارو
همیجور داد می زد و با پا به در میزد که در باز شد و تینا در چارچوب در ظاهر شد و چون تارا حواسش نبود یه لگد محکم به ساق پای تینا زد که اون بیچارم افتاد تو بغل تارا
تارا:حالت خوبه؟
تبنا با صدای ضعیفی:نه
من: مگه چی خوردی؟
تارا: هیچی بابا دیشب عمه اینام اومدن خواستگاری اینم چون تا حالا خوستگار نداشته جوگیر شد جواب مثبت داد بعدم که ما روپیچوندن با اقا نیما تشریف بردن رستوارن مام تو خونه فسنجون مامانم رو خوردیم اخخخ جات خالی یک فسنجونی بود ،حالا بسوز تینا خانوم ، آه من تو رو گرفت میری واسه من بیرون غذا می خوری؟
من : حالا با این وضیعیت لازم نیست بری سرکلاس بیا برو خونه تارا میرسونت
تارا: چی چی رو میرسونتت من کلاس دارم اونم باکی محمودی وای وای
با یه قیافه داغون(که مادر زادیِ خودتونو نگران نکنید) به تینا نگاه کردم و گفتم
من: یه ربع تا کلاسمون مونده؟؟ تینایی زنگ بزنم به تاکسی،خودت میتونی بری؟ تارا راست میگه این محمودی بد گیره ،یه جلسه غیبتت مساویه با اخراج و افتادن
تینا:باشه،نه بابا تاکسی چیه الان زنگ میزنم به نیما
خلاصه تینا زنگ زد به نیما جونش اونم اومد دنبالش و راهی بیمارستان شدن
منم ریلکس برگشتم تو دانشگاه که یدفعه تارا دستم و گرفت و کشید و شروع کرد تند تند راه رفتن
من:هوی چته بابا دستم کنده شد
تارا:خفه بابا 5 دقیقه دیگه کلاس شروع میشه
و شروع کرد تندتر راه رفتن
اخ راست میگه ها این محمودی همیشه 3 دقبقه زودتر میاد
رسیدیم دم کلاسمون
من با تعجب: تارا مطمئنی این کلاس ماست
تارا : اره
من: پس چرا اینقدر شلوغه؟
تارا:نمی دونم
رفتیم توی کلاس
تارا رفت از شمیم همکلاسیمون پرسید اینجا چرا اینقدرشلوغه که اونم در جواب گفت :استاد تصمیم گرفته فوق لیسانسی ها و لیسانس ها با هم گروه های دو نفره شن و توی یه موضوع برای پایان نامه کار کنن
جاننننننننننننننن؟؟؟؟ همه جوره دیده بودم غیر اینجوری مگه میشه ؟؟؟!!!! نه جان من میشه؟؟؟؟؟
هنوز منگ بودم که استاد وارد کلاس شد
اول یه کمی درمورد این روش پایان نامه توضیح دادوبعدم شروع کرد به خوندن گروه ها
رسید به اسم من
استاد:خانوم نگار فرهمند با اقای اروین ناصری
چیییییییییییییی؟؟؟ نه وایییییییییی همون پسر خودشیفتههه
ای خدا تو چرا اینقدر منو دوست داری ؟؟؟(با کنایه)
تارا زد تو پهلوم و گفت
وایی دختر عجب شانسی داری تو با خوشگل ترین پسر دانشگاه افتادی،شانست تو حلقم عزیزم
من: خفه شو تارا تو که خوب میدونی من از پسرا بدم میاد مخصوصا اونایی که اعتماد به نفس کاذب دارن پس ببند
تارا:سلیقه نداری که
و روشو برگردوند سمت کلاس و تا اخر کلاس هیچی نگفت
بعد از کلاس رفتم از استین استاد اویزون شدم که منو با یه دختر بذاریا یه پسر دیگه غیر این خودشیفته ولی تو کتش نمیرفت ای خدا من به این بنده ی زبون نفهمت چی بگم اخه؟؟
بگیرم سرشو بزنم به طاق؟
قسمت دوم:
نفس:
تو دبیرستان زنگ ریاضی منتظر گامبو(معلم ریاضی) بودیم
که یه پسر خوجل و ناناس مامان اومد توکلاس
و گفت: سلام بچه ها یه مشکلی برای معلم ریاضیتون پیش اومده من معلم جایگزین ریاضیتونم
فکر کنم همه کفشون برید من بی هوا گفتم
من: یعنی دیگه گامبو نمیاد؟
اون:گامبو؟
ای وای سوتی بدتر از این تقصیر مهشید اینقدر گفتم دختر بیا منو ترک عادتم بده ناز میکرد من یه حالی ازش بگیرم
من: اِ من گفتم گامبو حتما اشتباه شنیدید استاد
و به مهشید اشاره کردم که دستم به دامنت یه کاری کن که از مجازاتتم کم کنم
سریع بلند شد و گفت
ببخشید اقا اسم شما چیه؟
اون با جدیت: ناصری هستم
فرناز با ناز:اسم کوچکتون؟
ناصری با پوزخند : فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه
ایی حال کردم ایی حال کردم که نگو دختره ی تفلون ایششششششششششششش
اون: خب بچه ها کتاب هاتونو باز کنید
دِ خب یه خوده صبر کن زیرت که فندک نگرفتن برادر من
****
باصدای زنگ گفت
خوب بچه ها خسته نباشید
رفت بیرون از کلاس
من:ای خبرت برسه بهم چرا اینقدر درس داد حتی نذاشت یه کوشولو استراحت کنیم اخه این انصافه؟
مهشید:اره والا پاشو پاشو بریم الان زنگ می خوره دیگه نمی تونی بری با خودت خلوت کنی
منظورش دستشویی بود
منم چون در حال انفجار بودم بلند شدم و رفتم دنبالش
****
یه هفته از اومدن این فریزر میگذره
عاقا من یه بار بلند شدم ازش سوال بپرسم بعد از مطرح کردن سوال چنان نگام کرد که می خواستم سرمو بندازم پایینوبا گریه بگم: ببخشید غلط کردم دیگه قول میدم سوال برام پیش نیاد اصلا چیز خوردم
****
من باداد:ایی اهل خونه من اومدم
نگین از تو اشپزخونه
الهی خبر عقدتو بشنوم بتونم یه نفس راحت بکشم
من:منو بکشی؟
نگین در حال خارج شدن از اشپزخونه
نگین:نه بابا تو کوتوله مگه کشم میای
اییی بیشعور میدونه رو قدم حساسم ولی باز میگه
هی من اینو می خوام بزنم شما میگید نععع
خواستم جوابشو بدم که نگام به سرووضعش افتاد و زدم زیر خنده
نگین: به من می خندی؟
من:نه به ارواح خاک اوس ممد علی خراسانی (اصا کی هست؟)حالا چرا اینطوری شدی ؟
نگین باحرص:تقصیر نگار دیگه واسه پایان نامه اش بایه پسره افتاده که هرهفته باهم قرار دارن تا تحقیقاشونو ردوبدل کنن امروزم باید میرفت وای نمی دونی که اینقدر جیغ زد که جورابم من کوش که دلم میخواست خفه اش کنم رفتیم گشتیم بعد نیم ساعت پیداش کردیم اما تو بگو کجا؟؟
من با کنجکاوی:کجا؟؟
نگین باحرص بیشتر:تو ماشین ظرف شویی
من:جان؟؟؟؟تو ماشین ظرف شویی؟
نگین: اره حالا من این خانوم رو راهی کردم بعد اومدم به تخم مرغ ها که داشتم اب پزشون میکردم سر بزنم که دیدم ای دل غافل ترکیده هول کردم همینجوری سرخوش بدون دستگیره برداشتمش که چون داغ بودسریع انداختمش زمین و همه ی محتویاتش ریخت رو خودم اینا به کنار حالا اومدم پودر سوخاری رو باز کنم باز نمی شد که یهو انگاری زیاد بهش فشار اومده باشه پوکید رو من بدبخت
من: پس این سس قرمزا چیه رو صورتت؟؟
نگین: نگار جای سسو با مایع ظرف شویی عوض کرده بود ایی خدا چقدر این دختر شلخته است مایع ظرف شویی تو یخچال بود سسم تو سینک من که از همه جا بی خبر اومدم صورت پودریمو بشورم که اینجوری شد
من در حال انفجار:نگین مطمئنی بالای دیگه سرت نیومد احیانا ؟
نگین: برو بچه برو بچه خودتو مسخره کن
من:نه جان من بگو؟
نگین در حال خیز براداشتن سمت من: دلت کفگیر می خواد؟
من: من ؟؟؟!!!نه بابا دل من غلط کرده از این چیزای بد بد بخواد، نه نمی خواد
وفرار کردم سمت اتاقم
اوففف خدا به دادات برسه نگار
نگین تک تک موهاتو میکنه
یا اتیش میزنه
قسمت سوم
نگار:
خب خدا روشکر با این اروین ناصری ساختم، تقریبا مشکلی با هم نداریم
البته نا گفته نماند که یه جوری خودشو میگیره ادم فکر میکنه نسبت نزدیکی با شاه ادوارد داره
البته من دست کمی ازش ندارما
یه جورایی به ملکه انگلیس گفتم زکی
*******
من:برنامه امشب چیه؟
نگین:یه خونه ی ویلایی تو زعفرانیه که الی میگفت احتمالا امشب خالیه
نفس سیخ سرجاش نشست و گفت: نچ نچ من نمیام
نگین: وا چرا؟
نفس:اِ بیام خونه خالی اونم با شما دو تا؟ نچ ،زرنگید من نمیام
اینا رو با ادا می گفت هی لبشم گاز میگرفت ابرو بالا می نداخت و سرشو تکون میداد
من:کوفت
جعبه ی دستمالو پرت کردم طرفش که چون هدف گیریم عالیه خورد تو سر نگین
نگین در حالی که سرشو می مالید
:بی شعور چرا میزنی؟
من:ای وای دیدی چی شد باید برم تو اتاقم بچه ام رو گاز جامونده
و فرار کردم سمت اتاق که صدای نگینو شنیدم
:بلاخره که میای بیرون
من باداد:نه بابا مگه دیوونه ام بیام بیرون به هشت قسمت نامساوی تقسیمم میکنی بعد رنده ام می کنی میریزی تو چرخ گوشت
و پریدم تو اتاقم و درو قفل کردم
رفتم سراغ کامپیوتر ورمانی که تازه دانلود کرده بودم شروع کردم به خوندن
فکر کنم یکی دو ساعتی بود غرق تو رمانه بودم که با صدای در اتاق به خودم اومدم
من:بیا تو
نفس از پشت در: اسکول جان چطوری وقتی در قفله بیام تو؟مگه من روحم؟
من: خیله خب بابا،میگم چرا در زدی؟صبر کن اومدم
واز جام بلند شدم ،درو باز کردم و نفس اومد تو
من:ها؟
نفس:بیشعور وقتی یه خانوم متشخص جلوت وایساده باید بگی جانم؟؟
من:دِ بنال دیگه
نفس:حاضر شو می خوایم بریم عملیات، لباساتم بردار
جوری میگه انگار یگان ویژه ایم پلیسیم وایسا ببینم مگه ساعت چنده؟
من:ساعت چنده ؟
نفس در حالیکه از اتاق خارج میشد برگشت وگفت: کجایی ساعت11 گذشته
من: اوکی 10 مین دیگه امادم
نفس رفت بیرون منم حاضر شدم
تعجب نکنید ما عادت داریم به این شب زنده داری ها من به شخصه عاشقشم
رفتم پایین ...
ژانرشم:تا حدی طنز،کل کل زیاد داره،عاشقانه وکمی اکشن
خوب خوب بریم سر خلاصه بگم؟؟؟
عاقا یه دلم میگه بگم بگم یه دلم میگه نگم نگم
حالا چه کنم؟
ولی چون خیلی مهربونم(یه خوده قربون خودم برم) میگم
خلاصه:داستان سه تاخواهرپروووو(که دلم از دستشون خونه) که مادر وپدرشونو تو تصادف از دست دادن واما اینا به خاطر چندتا چک که دست شریک باباشونه وباید پاسش کنن شروع میکنن از خونه های مردم دزدی کردن(چه کار زشششتی)
یه شب که میرن دزدی...
خب خب حالا خوب بمونید تو خمارش
الان ذات شیطانیم زده بیرون
اینم پست اول
مشخصات:
نگین فرهمند:دختری 24 ساله
با قد 167
پوست سفید
چشم های قهوه ای شکلاتی
موهای خرمایی
لب های قلوه ای صورتی
بینی متناسب
هیکل توپر
کلا:جذاب و بسیار زیبا
دانشجوی کارشناسی ارشد عمران
نقشه کشی در شرکت ارمان
نگارفرهمند:دختری 22ساله
با قد 163
پوست سفید
چشم هایی قهوه ای مایل به سیاه
موهای شکلاتی
لب های قلوه ای
بینی عروسکی
هیکل توپر
کلا:جذاب و زیبا
دانشجوی کارشناسی روانشناسی
نفس فرهمند:دختری 18 ساله
با قد159
پوست سفید رو به گندمی
چشم های سبز مایل به قهوه ای
موهای قهوه ای روشن
لب های قلوه ای
بینی متناسب
هیکل توپر
کلا:زیبا و بسیار جذاب
رشته ریاضی پیش دانشگاهی
در حقیقت این نفس دست شیطونو از پشت بسته
قسمت اول:
نگار:
وارد دانشگاه شدم با چشم دنبال تارا گشتم
اه پس کدوم گوریه؟
بهش اس دادم
کجایی؟
سریع جواب داد: بیا دم دستشویی
رفتم دم در دستشویی دیدمش که دو تا کیف رو کولش بود
رفتم نزدیکش و زدم پس کله اش
من:یعنی خااااک توسرت با این محل قرارات، نکنه با نامزد آینده اتم می خوای بیای اینجاهای رومانتیک؟
از تصوراینکه تارا زنگ میزنه به نامزدش اون میگه کجا بریم؟ این میگه بیا بریم دم در دستشویی خنده ام گرفته بود
تارا درحالی که سرشو ناز میکرد گفت:
اولاچرامیزنی بیشعورررر ثانیا تواین بی پسری کمبود پسر نامزدم کجا بود ثالثا تینا خانوم(خواهر بزرگش که تو دانشگاه ما فلسفه میخوند) مسموم شده. رابعا اگه بدونی چی شده؟
من: ماشا... ماشا... چه قدر حرف میزنی ،پس این کیف تیناست رو دوشت؟
تارا: پ ن پ واسه اولین بار کیفم سبک بود گفتم براینکه دوشم تعجب نکنه گفتم دوتا بیارم که میزون شم
بعدشم رفت سمت یکی از در های دستشویی وپا بهش کوبید و داد زد
تینا تینی تین تین مُردی حداقل اگه مردی بگو بیایم جمعت کنیم اه بیا دیگه خیلی جای خوبیه توام رفتی بهش چسبیدی ول کن جون من اونجارو
همیجور داد می زد و با پا به در میزد که در باز شد و تینا در چارچوب در ظاهر شد و چون تارا حواسش نبود یه لگد محکم به ساق پای تینا زد که اون بیچارم افتاد تو بغل تارا
تارا:حالت خوبه؟
تبنا با صدای ضعیفی:نه
من: مگه چی خوردی؟
تارا: هیچی بابا دیشب عمه اینام اومدن خواستگاری اینم چون تا حالا خوستگار نداشته جوگیر شد جواب مثبت داد بعدم که ما روپیچوندن با اقا نیما تشریف بردن رستوارن مام تو خونه فسنجون مامانم رو خوردیم اخخخ جات خالی یک فسنجونی بود ،حالا بسوز تینا خانوم ، آه من تو رو گرفت میری واسه من بیرون غذا می خوری؟
من : حالا با این وضیعیت لازم نیست بری سرکلاس بیا برو خونه تارا میرسونت
تارا: چی چی رو میرسونتت من کلاس دارم اونم باکی محمودی وای وای
با یه قیافه داغون(که مادر زادیِ خودتونو نگران نکنید) به تینا نگاه کردم و گفتم
من: یه ربع تا کلاسمون مونده؟؟ تینایی زنگ بزنم به تاکسی،خودت میتونی بری؟ تارا راست میگه این محمودی بد گیره ،یه جلسه غیبتت مساویه با اخراج و افتادن
تینا:باشه،نه بابا تاکسی چیه الان زنگ میزنم به نیما
خلاصه تینا زنگ زد به نیما جونش اونم اومد دنبالش و راهی بیمارستان شدن
منم ریلکس برگشتم تو دانشگاه که یدفعه تارا دستم و گرفت و کشید و شروع کرد تند تند راه رفتن
من:هوی چته بابا دستم کنده شد
تارا:خفه بابا 5 دقیقه دیگه کلاس شروع میشه
و شروع کرد تندتر راه رفتن
اخ راست میگه ها این محمودی همیشه 3 دقبقه زودتر میاد
رسیدیم دم کلاسمون
من با تعجب: تارا مطمئنی این کلاس ماست
تارا : اره
من: پس چرا اینقدر شلوغه؟
تارا:نمی دونم
رفتیم توی کلاس
تارا رفت از شمیم همکلاسیمون پرسید اینجا چرا اینقدرشلوغه که اونم در جواب گفت :استاد تصمیم گرفته فوق لیسانسی ها و لیسانس ها با هم گروه های دو نفره شن و توی یه موضوع برای پایان نامه کار کنن
جاننننننننننننننن؟؟؟؟ همه جوره دیده بودم غیر اینجوری مگه میشه ؟؟؟!!!! نه جان من میشه؟؟؟؟؟
هنوز منگ بودم که استاد وارد کلاس شد
اول یه کمی درمورد این روش پایان نامه توضیح دادوبعدم شروع کرد به خوندن گروه ها
رسید به اسم من
استاد:خانوم نگار فرهمند با اقای اروین ناصری
چیییییییییییییی؟؟؟ نه وایییییییییی همون پسر خودشیفتههه
ای خدا تو چرا اینقدر منو دوست داری ؟؟؟(با کنایه)
تارا زد تو پهلوم و گفت
وایی دختر عجب شانسی داری تو با خوشگل ترین پسر دانشگاه افتادی،شانست تو حلقم عزیزم
من: خفه شو تارا تو که خوب میدونی من از پسرا بدم میاد مخصوصا اونایی که اعتماد به نفس کاذب دارن پس ببند
تارا:سلیقه نداری که
و روشو برگردوند سمت کلاس و تا اخر کلاس هیچی نگفت
بعد از کلاس رفتم از استین استاد اویزون شدم که منو با یه دختر بذاریا یه پسر دیگه غیر این خودشیفته ولی تو کتش نمیرفت ای خدا من به این بنده ی زبون نفهمت چی بگم اخه؟؟
بگیرم سرشو بزنم به طاق؟
قسمت دوم:
نفس:
تو دبیرستان زنگ ریاضی منتظر گامبو(معلم ریاضی) بودیم
که یه پسر خوجل و ناناس مامان اومد توکلاس
و گفت: سلام بچه ها یه مشکلی برای معلم ریاضیتون پیش اومده من معلم جایگزین ریاضیتونم
فکر کنم همه کفشون برید من بی هوا گفتم
من: یعنی دیگه گامبو نمیاد؟
اون:گامبو؟
ای وای سوتی بدتر از این تقصیر مهشید اینقدر گفتم دختر بیا منو ترک عادتم بده ناز میکرد من یه حالی ازش بگیرم
من: اِ من گفتم گامبو حتما اشتباه شنیدید استاد
و به مهشید اشاره کردم که دستم به دامنت یه کاری کن که از مجازاتتم کم کنم
سریع بلند شد و گفت
ببخشید اقا اسم شما چیه؟
اون با جدیت: ناصری هستم
فرناز با ناز:اسم کوچکتون؟
ناصری با پوزخند : فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه
ایی حال کردم ایی حال کردم که نگو دختره ی تفلون ایششششششششششششش
اون: خب بچه ها کتاب هاتونو باز کنید
دِ خب یه خوده صبر کن زیرت که فندک نگرفتن برادر من
****
باصدای زنگ گفت
خوب بچه ها خسته نباشید
رفت بیرون از کلاس
من:ای خبرت برسه بهم چرا اینقدر درس داد حتی نذاشت یه کوشولو استراحت کنیم اخه این انصافه؟
مهشید:اره والا پاشو پاشو بریم الان زنگ می خوره دیگه نمی تونی بری با خودت خلوت کنی
منظورش دستشویی بود
منم چون در حال انفجار بودم بلند شدم و رفتم دنبالش
****
یه هفته از اومدن این فریزر میگذره
عاقا من یه بار بلند شدم ازش سوال بپرسم بعد از مطرح کردن سوال چنان نگام کرد که می خواستم سرمو بندازم پایینوبا گریه بگم: ببخشید غلط کردم دیگه قول میدم سوال برام پیش نیاد اصلا چیز خوردم
****
من باداد:ایی اهل خونه من اومدم
نگین از تو اشپزخونه
الهی خبر عقدتو بشنوم بتونم یه نفس راحت بکشم
من:منو بکشی؟
نگین در حال خارج شدن از اشپزخونه
نگین:نه بابا تو کوتوله مگه کشم میای
اییی بیشعور میدونه رو قدم حساسم ولی باز میگه
هی من اینو می خوام بزنم شما میگید نععع
خواستم جوابشو بدم که نگام به سرووضعش افتاد و زدم زیر خنده
نگین: به من می خندی؟
من:نه به ارواح خاک اوس ممد علی خراسانی (اصا کی هست؟)حالا چرا اینطوری شدی ؟
نگین باحرص:تقصیر نگار دیگه واسه پایان نامه اش بایه پسره افتاده که هرهفته باهم قرار دارن تا تحقیقاشونو ردوبدل کنن امروزم باید میرفت وای نمی دونی که اینقدر جیغ زد که جورابم من کوش که دلم میخواست خفه اش کنم رفتیم گشتیم بعد نیم ساعت پیداش کردیم اما تو بگو کجا؟؟
من با کنجکاوی:کجا؟؟
نگین باحرص بیشتر:تو ماشین ظرف شویی
من:جان؟؟؟؟تو ماشین ظرف شویی؟
نگین: اره حالا من این خانوم رو راهی کردم بعد اومدم به تخم مرغ ها که داشتم اب پزشون میکردم سر بزنم که دیدم ای دل غافل ترکیده هول کردم همینجوری سرخوش بدون دستگیره برداشتمش که چون داغ بودسریع انداختمش زمین و همه ی محتویاتش ریخت رو خودم اینا به کنار حالا اومدم پودر سوخاری رو باز کنم باز نمی شد که یهو انگاری زیاد بهش فشار اومده باشه پوکید رو من بدبخت
من: پس این سس قرمزا چیه رو صورتت؟؟
نگین: نگار جای سسو با مایع ظرف شویی عوض کرده بود ایی خدا چقدر این دختر شلخته است مایع ظرف شویی تو یخچال بود سسم تو سینک من که از همه جا بی خبر اومدم صورت پودریمو بشورم که اینجوری شد
من در حال انفجار:نگین مطمئنی بالای دیگه سرت نیومد احیانا ؟
نگین: برو بچه برو بچه خودتو مسخره کن
من:نه جان من بگو؟
نگین در حال خیز براداشتن سمت من: دلت کفگیر می خواد؟
من: من ؟؟؟!!!نه بابا دل من غلط کرده از این چیزای بد بد بخواد، نه نمی خواد
وفرار کردم سمت اتاقم
اوففف خدا به دادات برسه نگار
نگین تک تک موهاتو میکنه
یا اتیش میزنه
قسمت سوم
نگار:
خب خدا روشکر با این اروین ناصری ساختم، تقریبا مشکلی با هم نداریم
البته نا گفته نماند که یه جوری خودشو میگیره ادم فکر میکنه نسبت نزدیکی با شاه ادوارد داره
البته من دست کمی ازش ندارما
یه جورایی به ملکه انگلیس گفتم زکی
*******
من:برنامه امشب چیه؟
نگین:یه خونه ی ویلایی تو زعفرانیه که الی میگفت احتمالا امشب خالیه
نفس سیخ سرجاش نشست و گفت: نچ نچ من نمیام
نگین: وا چرا؟
نفس:اِ بیام خونه خالی اونم با شما دو تا؟ نچ ،زرنگید من نمیام
اینا رو با ادا می گفت هی لبشم گاز میگرفت ابرو بالا می نداخت و سرشو تکون میداد
من:کوفت
جعبه ی دستمالو پرت کردم طرفش که چون هدف گیریم عالیه خورد تو سر نگین
نگین در حالی که سرشو می مالید
:بی شعور چرا میزنی؟
من:ای وای دیدی چی شد باید برم تو اتاقم بچه ام رو گاز جامونده
و فرار کردم سمت اتاق که صدای نگینو شنیدم
:بلاخره که میای بیرون
من باداد:نه بابا مگه دیوونه ام بیام بیرون به هشت قسمت نامساوی تقسیمم میکنی بعد رنده ام می کنی میریزی تو چرخ گوشت
و پریدم تو اتاقم و درو قفل کردم
رفتم سراغ کامپیوتر ورمانی که تازه دانلود کرده بودم شروع کردم به خوندن
فکر کنم یکی دو ساعتی بود غرق تو رمانه بودم که با صدای در اتاق به خودم اومدم
من:بیا تو
نفس از پشت در: اسکول جان چطوری وقتی در قفله بیام تو؟مگه من روحم؟
من: خیله خب بابا،میگم چرا در زدی؟صبر کن اومدم
واز جام بلند شدم ،درو باز کردم و نفس اومد تو
من:ها؟
نفس:بیشعور وقتی یه خانوم متشخص جلوت وایساده باید بگی جانم؟؟
من:دِ بنال دیگه
نفس:حاضر شو می خوایم بریم عملیات، لباساتم بردار
جوری میگه انگار یگان ویژه ایم پلیسیم وایسا ببینم مگه ساعت چنده؟
من:ساعت چنده ؟
نفس در حالیکه از اتاق خارج میشد برگشت وگفت: کجایی ساعت11 گذشته
من: اوکی 10 مین دیگه امادم
نفس رفت بیرون منم حاضر شدم
تعجب نکنید ما عادت داریم به این شب زنده داری ها من به شخصه عاشقشم
رفتم پایین ...