انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون (/showthread.php?tid=122507)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5


رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون - Archangelg!le - 20-06-2014

دوسه تا شیطونا



ژانرشم:تا حدی طنز،کل کل زیاد داره،عاشقانه وکمی اکشن

خوب خوب بریم سر خلاصه بگم؟؟؟

عاقا یه دلم میگه بگم بگم یه دلم میگه نگم نگم

حالا چه کنم؟

ولی چون خیلی مهربونم(یه خوده قربون خودم برم) میگم

خلاصه:داستان سه تاخواهرپروووو(که دلم از دستشون خونه) که مادر وپدرشونو تو تصادف از دست دادن واما اینا به خاطر چندتا چک که دست شریک باباشونه وباید پاسش کنن شروع میکنن از خونه های مردم دزدی کردن(چه کار زشششتی)

یه شب که میرن دزدی...

خب خب حالا خوب بمونید تو خمارش

الان ذات شیطانیم زده بیرون












اینم پست اول
مشخصات:

نگین فرهمند:دختری 24 ساله

با قد 167

پوست سفید

چشم های قهوه ای شکلاتی

موهای خرمایی

لب های قلوه ای صورتی

بینی متناسب

هیکل توپر

کلا:جذاب و بسیار زیبا

دانشجوی کارشناسی ارشد عمران

نقشه کشی در شرکت ارمان

نگارفرهمند:دختری 22ساله

با قد 163

پوست سفید

چشم هایی قهوه ای مایل به سیاه

موهای شکلاتی

لب های قلوه ای

بینی عروسکی

هیکل توپر

کلا:جذاب و زیبا

دانشجوی کارشناسی روانشناسی

نفس فرهمند:دختری 18 ساله

با قد159

پوست سفید رو به گندمی

چشم های سبز مایل به قهوه ای

موهای قهوه ای روشن

لب های قلوه ای

بینی متناسب

هیکل توپر

کلا:زیبا و بسیار جذاب

رشته ریاضی پیش دانشگاهی

در حقیقت این نفس دست شیطونو از پشت بسته











قسمت اول:
نگار:
وارد دانشگاه شدم با چشم دنبال تارا گشتم

اه پس کدوم گوریه؟

بهش اس دادم

کجایی؟

سریع جواب داد: بیا دم دستشویی

رفتم دم در دستشویی دیدمش که دو تا کیف رو کولش بود

رفتم نزدیکش و زدم پس کله اش

من:یعنی خااااک توسرت با این محل قرارات، نکنه با نامزد آینده اتم می خوای بیای اینجاهای رومانتیک؟

از تصوراینکه تارا زنگ میزنه به نامزدش اون میگه کجا بریم؟ این میگه بیا بریم دم در دستشویی خنده ام گرفته بود

تارا درحالی که سرشو ناز میکرد گفت:

اولاچرامیزنی بیشعورررر ثانیا تواین بی پسری کمبود پسر نامزدم کجا بود ثالثا تینا خانوم(خواهر بزرگش که تو دانشگاه ما فلسفه میخوند) مسموم شده. رابعا اگه بدونی چی شده؟

من: ماشا... ماشا... چه قدر حرف میزنی ،پس این کیف تیناست رو دوشت؟

تارا: پ ن پ واسه اولین بار کیفم سبک بود گفتم براینکه دوشم تعجب نکنه گفتم دوتا بیارم که میزون شم

بعدشم رفت سمت یکی از در های دستشویی وپا بهش کوبید و داد زد

تینا تینی تین تین مُردی حداقل اگه مردی بگو بیایم جمعت کنیم اه بیا دیگه خیلی جای خوبیه توام رفتی بهش چسبیدی ول کن جون من اونجارو

همیجور داد می زد و با پا به در میزد که در باز شد و تینا در چارچوب در ظاهر شد و چون تارا حواسش نبود یه لگد محکم به ساق پای تینا زد که اون بیچارم افتاد تو بغل تارا

تارا:حالت خوبه؟

تبنا با صدای ضعیفی:نه

من: مگه چی خوردی؟

تارا: هیچی بابا دیشب عمه اینام اومدن خواستگاری اینم چون تا حالا خوستگار نداشته جوگیر شد جواب مثبت داد بعدم که ما روپیچوندن با اقا نیما تشریف بردن رستوارن مام تو خونه فسنجون مامانم رو خوردیم اخخخ جات خالی یک فسنجونی بود ،حالا بسوز تینا خانوم ، آه من تو رو گرفت میری واسه من بیرون غذا می خوری؟

من : حالا با این وضیعیت لازم نیست بری سرکلاس بیا برو خونه تارا میرسونت

تارا: چی چی رو میرسونتت من کلاس دارم اونم باکی محمودی وای وای

با یه قیافه داغون(که مادر زادیِ خودتونو نگران نکنید) به تینا نگاه کردم و گفتم

من: یه ربع تا کلاسمون مونده؟؟ تینایی زنگ بزنم به تاکسی،خودت میتونی بری؟ تارا راست میگه این محمودی بد گیره ،یه جلسه غیبتت مساویه با اخراج و افتادن

تینا:باشه،نه بابا تاکسی چیه الان زنگ میزنم به نیما

خلاصه تینا زنگ زد به نیما جونش اونم اومد دنبالش و راهی بیمارستان شدن

منم ریلکس برگشتم تو دانشگاه که یدفعه تارا دستم و گرفت و کشید و شروع کرد تند تند راه رفتن

من:هوی چته بابا دستم کنده شد

تارا:خفه بابا 5 دقیقه دیگه کلاس شروع میشه

و شروع کرد تندتر راه رفتن

اخ راست میگه ها این محمودی همیشه 3 دقبقه زودتر میاد

رسیدیم دم کلاسمون

من با تعجب: تارا مطمئنی این کلاس ماست

تارا : اره

من: پس چرا اینقدر شلوغه؟

تارا:نمی دونم

رفتیم توی کلاس

تارا رفت از شمیم همکلاسیمون پرسید اینجا چرا اینقدرشلوغه که اونم در جواب گفت :استاد تصمیم گرفته فوق لیسانسی ها و لیسانس ها با هم گروه های دو نفره شن و توی یه موضوع برای پایان نامه کار کنن

جاننننننننننننننن؟؟؟؟ همه جوره دیده بودم غیر اینجوری مگه میشه ؟؟؟!!!! نه جان من میشه؟؟؟؟؟

هنوز منگ بودم که استاد وارد کلاس شد

اول یه کمی درمورد این روش پایان نامه توضیح دادوبعدم شروع کرد به خوندن گروه ها

رسید به اسم من

استاد:خانوم نگار فرهمند با اقای اروین ناصری

چیییییییییییییی؟؟؟ نه وایییییییییی همون پسر خودشیفتههه

ای خدا تو چرا اینقدر منو دوست داری ؟؟؟(با کنایه)

تارا زد تو پهلوم و گفت

وایی دختر عجب شانسی داری تو با خوشگل ترین پسر دانشگاه افتادی،شانست تو حلقم عزیزم

من: خفه شو تارا تو که خوب میدونی من از پسرا بدم میاد مخصوصا اونایی که اعتماد به نفس کاذب دارن پس ببند

تارا:سلیقه نداری که

و روشو برگردوند سمت کلاس و تا اخر کلاس هیچی نگفت

بعد از کلاس رفتم از استین استاد اویزون شدم که منو با یه دختر بذاریا یه پسر دیگه غیر این خودشیفته ولی تو کتش نمیرفت ای خدا من به این بنده ی زبون نفهمت چی بگم اخه؟؟

بگیرم سرشو بزنم به طاق؟


قسمت دوم:
نفس:
تو دبیرستان زنگ ریاضی منتظر گامبو(معلم ریاضی) بودیم

که یه پسر خوجل و ناناس مامان اومد توکلاس

و گفت: سلام بچه ها یه مشکلی برای معلم ریاضیتون پیش اومده من معلم جایگزین ریاضیتونم

فکر کنم همه کفشون برید من بی هوا گفتم

من: یعنی دیگه گامبو نمیاد؟

اون:گامبو؟

ای وای سوتی بدتر از این تقصیر مهشید اینقدر گفتم دختر بیا منو ترک عادتم بده ناز میکرد من یه حالی ازش بگیرم

من: اِ من گفتم گامبو حتما اشتباه شنیدید استاد

و به مهشید اشاره کردم که دستم به دامنت یه کاری کن که از مجازاتتم کم کنم

سریع بلند شد و گفت

ببخشید اقا اسم شما چیه؟

اون با جدیت: ناصری هستم

فرناز با ناز:اسم کوچکتون؟

ناصری با پوزخند : فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه

ایی حال کردم ایی حال کردم که نگو دختره ی تفلون ایششششششششششششش

اون: خب بچه ها کتاب هاتونو باز کنید

دِ خب یه خوده صبر کن زیرت که فندک نگرفتن برادر من

****

باصدای زنگ گفت

خوب بچه ها خسته نباشید

رفت بیرون از کلاس

من:ای خبرت برسه بهم چرا اینقدر درس داد حتی نذاشت یه کوشولو استراحت کنیم اخه این انصافه؟

مهشید:اره والا پاشو پاشو بریم الان زنگ می خوره دیگه نمی تونی بری با خودت خلوت کنی

منظورش دستشویی بود

منم چون در حال انفجار بودم بلند شدم و رفتم دنبالش

****

یه هفته از اومدن این فریزر میگذره

عاقا من یه بار بلند شدم ازش سوال بپرسم بعد از مطرح کردن سوال چنان نگام کرد که می خواستم سرمو بندازم پایینوبا گریه بگم: ببخشید غلط کردم دیگه قول میدم سوال برام پیش نیاد اصلا چیز خوردم

****

من باداد:ایی اهل خونه من اومدم

نگین از تو اشپزخونه

الهی خبر عقدتو بشنوم بتونم یه نفس راحت بکشم

من:منو بکشی؟

نگین در حال خارج شدن از اشپزخونه

نگین:نه بابا تو کوتوله مگه کشم میای

اییی بیشعور میدونه رو قدم حساسم ولی باز میگه

هی من اینو می خوام بزنم شما میگید نععع

خواستم جوابشو بدم که نگام به سرووضعش افتاد و زدم زیر خنده

نگین: به من می خندی؟

من:نه به ارواح خاک اوس ممد علی خراسانی (اصا کی هست؟)حالا چرا اینطوری شدی ؟

نگین باحرص:تقصیر نگار دیگه واسه پایان نامه اش بایه پسره افتاده که هرهفته باهم قرار دارن تا تحقیقاشونو ردوبدل کنن امروزم باید میرفت وای نمی دونی که اینقدر جیغ زد که جورابم من کوش که دلم میخواست خفه اش کنم رفتیم گشتیم بعد نیم ساعت پیداش کردیم اما تو بگو کجا؟؟

من با کنجکاوی:کجا؟؟

نگین باحرص بیشتر:تو ماشین ظرف شویی

من:جان؟؟؟؟تو ماشین ظرف شویی؟

نگین: اره حالا من این خانوم رو راهی کردم بعد اومدم به تخم مرغ ها که داشتم اب پزشون میکردم سر بزنم که دیدم ای دل غافل ترکیده هول کردم همینجوری سرخوش بدون دستگیره برداشتمش که چون داغ بودسریع انداختمش زمین و همه ی محتویاتش ریخت رو خودم اینا به کنار حالا اومدم پودر سوخاری رو باز کنم باز نمی شد که یهو انگاری زیاد بهش فشار اومده باشه پوکید رو من بدبخت

من: پس این سس قرمزا چیه رو صورتت؟؟

نگین: نگار جای سسو با مایع ظرف شویی عوض کرده بود ایی خدا چقدر این دختر شلخته است مایع ظرف شویی تو یخچال بود سسم تو سینک من که از همه جا بی خبر اومدم صورت پودریمو بشورم که اینجوری شد

من در حال انفجار:نگین مطمئنی بالای دیگه سرت نیومد احیانا ؟

نگین: برو بچه برو بچه خودتو مسخره کن

من:نه جان من بگو؟

نگین در حال خیز براداشتن سمت من: دلت کفگیر می خواد؟

من: من ؟؟؟!!!نه بابا دل من غلط کرده از این چیزای بد بد بخواد، نه نمی خواد

وفرار کردم سمت اتاقم

اوففف خدا به دادات برسه نگار

نگین تک تک موهاتو میکنه

یا اتیش میزنه


قسمت سوم
نگار:
خب خدا روشکر با این اروین ناصری ساختم، تقریبا مشکلی با هم نداریم
البته نا گفته نماند که یه جوری خودشو میگیره ادم فکر میکنه نسبت نزدیکی با شاه ادوارد داره
البته من دست کمی ازش ندارما
یه جورایی به ملکه انگلیس گفتم زکی
*******
من:برنامه امشب چیه؟
نگین:یه خونه ی ویلایی تو زعفرانیه که الی میگفت احتمالا امشب خالیه
نفس سیخ سرجاش نشست و گفت: نچ نچ من نمیام
نگین: وا چرا؟
نفس:اِ بیام خونه خالی اونم با شما دو تا؟ نچ ،زرنگید من نمیام
اینا رو با ادا می گفت هی لبشم گاز میگرفت ابرو بالا می نداخت و سرشو تکون میداد
من:کوفت
جعبه ی دستمالو پرت کردم طرفش که چون هدف گیریم عالیه خورد تو سر نگین
نگین در حالی که سرشو می مالید
:بی شعور چرا میزنی؟
من:ای وای دیدی چی شد باید برم تو اتاقم بچه ام رو گاز جامونده
و فرار کردم سمت اتاق که صدای نگینو شنیدم
:بلاخره که میای بیرون
من باداد:نه بابا مگه دیوونه ام بیام بیرون به هشت قسمت نامساوی تقسیمم میکنی بعد رنده ام می کنی میریزی تو چرخ گوشت
و پریدم تو اتاقم و درو قفل کردم
رفتم سراغ کامپیوتر ورمانی که تازه دانلود کرده بودم شروع کردم به خوندن
فکر کنم یکی دو ساعتی بود غرق تو رمانه بودم که با صدای در اتاق به خودم اومدم
من:بیا تو
نفس از پشت در: اسکول جان چطوری وقتی در قفله بیام تو؟مگه من روحم؟
من: خیله خب بابا،میگم چرا در زدی؟صبر کن اومدم
واز جام بلند شدم ،درو باز کردم و نفس اومد تو
من:ها؟
نفس:بیشعور وقتی یه خانوم متشخص جلوت وایساده باید بگی جانم؟؟
من:دِ بنال دیگه
نفس:حاضر شو می خوایم بریم عملیات، لباساتم بردار
جوری میگه انگار یگان ویژه ایم پلیسیم وایسا ببینم مگه ساعت چنده؟
من:ساعت چنده ؟
نفس در حالیکه از اتاق خارج میشد برگشت وگفت: کجایی ساعت11 گذشته
من: اوکی 10 مین دیگه امادم
نفس رفت بیرون منم حاضر شدم
تعجب نکنید ما عادت داریم به این شب زنده داری ها من به شخصه عاشقشم
رفتم پایین ...



RE: رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون - Archangelg!le - 22-06-2014

قسمت سوم
نگار:
خب خدا روشکر با این اروین ناصری ساختم، تقریبا مشکلی با هم نداریم
البته نا گفته نماند که یه جوری خودشو میگیره ادم فکر میکنه نسبت نزدیکی با شاه ادوارد داره
البته من دست کمی ازش ندارما
یه جورایی به ملکه انگلیس گفتم زکی
*******
من:برنامه امشب چیه؟
نگین:یه خونه ی ویلایی تو زعفرانیه که الی میگفت احتمالا امشب خالیه
نفس سیخ سرجاش نشست و گفت: نچ نچ من نمیام
نگین: وا چرا؟
نفس:اِ بیام خونه خالی اونم با شما دو تا؟ نچ ،زرنگید من نمیام
اینا رو با ادا می گفت هی لبشم گاز میگرفت ابرو بالا می نداخت و سرشو تکون میداد
من:کوفت
جعبه ی دستمالو پرت کردم طرفش که چون هدف گیریم عالیه خورد تو سر نگین
نگین در حالی که سرشو می مالید
:بی شعور چرا میزنی؟
من:ای وای دیدی چی شد باید برم تو اتاقم بچه ام رو گاز جامونده
و فرار کردم سمت اتاق که صدای نگینو شنیدم
:بلاخره که میای بیرون
من باداد:نه بابا مگه دیوونه ام بیام بیرون به هشت قسمت نامساوی تقسیمم میکنی بعد رنده ام می کنی میریزی تو چرخ گوشت
و پریدم تو اتاقم و درو قفل کردم
رفتم سراغ کامپیوتر ورمانی که تازه دانلود کرده بودم شروع کردم به خوندن
فکر کنم یکی دو ساعتی بود غرق تو رمانه بودم که با صدای در اتاق به خودم اومدم
من:بیا تو
نفس از پشت در: اسکول جان چطوری وقتی در قفله بیام تو؟مگه من روحم؟
من: خیله خب بابا،میگم چرا در زدی؟صبر کن اومدم
واز جام بلند شدم ،درو باز کردم و نفس اومد تو
من:ها؟
نفس:بیشعور وقتی یه خانوم متشخص جلوت وایساده باید بگی جانم؟؟
من:دِ بنال دیگه
نفس:حاضر شو می خوایم بریم عملیات، لباساتم بردار
جوری میگه انگار یگان ویژه ایم پلیسیم وایسا ببینم مگه ساعت چنده؟
من:ساعت چنده ؟
نفس در حالیکه از اتاق خارج میشد برگشت وگفت: کجایی ساعت11 گذشته
من: اوکی 10 مین دیگه امادم
نفس رفت بیرون منم حاضر شدم
تعجب نکنید ما عادت داریم به این شب زنده داری ها من به شخصه عاشقشم
رفتم پایین ...


قسمت چهارم
نفس:
لباسامو پوشیدمو کولمو برداشتم دِ برو که رفتیم

از نرده سر خوردمو رفتم پایین وباصدای بلند

من اومدم

نگین:چه عجب،نگارکوش؟

نگار از تو اشپزخونه داد زد

من اینجام

نگین:ما داریم میریم خواستی بیا خواستی نیا

نگار:اِ اِ صبر کنین بابا اومدم

و با اشاره از من پرسید :چرا اینقدر قاطی؟

من با زمزمه: تیموری دوباره گازش گرفته

نگار عصبی شد وبلندگفت

مردک بیشعور انگار نه انگاراون همه پول رو بالا کشیده در ضمن از کجا معلوم این چک هاوسفته ها جعلی نباشه؟

من:فوقش باشه اون نامرد اینقدر پارتیش کلفته که حتی اگه با مدرکم ثابت کنیم فایده نداره

نگین:بیخیال ،پاشید بریم

من: زود نیس؟

نگین:نه بابا کجاش زوده درضمن الی کاشتم تو میدون منظرما

چیزی نگفتیم و رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم

تو راه اهنگ مورد علاقه مو گذاشتم ازم بریدی مهدی احمدوند محششششششششششره

سخته چقد تنها بشی

کسی به دادت نرسه

عکسشو اغوش بگیری

اشک توجشات حلقه بشه

کاشکی میشد یه بار دیگه تو بغلت گریه کنم

پاتو بلند کن نفسم

چشامو فرش پات کنم

...

اصلا من این اهنگو گوش میدم احساس میکنم عاشق یکی شدم اونم منو ترک کرده فقط مشکلم اینجاست که نمیدونم کیه؟

رسیدیم محل قرار

جلوی الی نگه داشتیم و شیشه رو دادیم پایین الی خم شدو گفت

سلام، بیا اینم ادرس فقط قبل از اینکه وارد بشید دوربینارو از کار بندازید. خداحافظ

خوشم میاد نمی زاره ما دو کلوم حرف اضافه بزنیم مثل ضبط صوت حرفاشو میگه و میره

حرکت کردیم تا اونجا داشتم به تیموری فکر میکردم

راستی فکر نکنین تیموری 50 سالشه ها نه 30 سالش بیشتر نیست تازه هم پولدار هم خوشتیب اما با ذاتی خراب اندازه موهای سرت دوست دختر داشته (شاید کچل باشه ها؟)

رسیدیم به خونه

اوه اوه چه قصریه که پیش خونه ما لنگ می ندازه(دروغ که کنتور نمی ندازه)

نگین ماشینو پشت کوچه پارک کرد وپیاده شدیم از ماشین....


قسمت پنجم
نگین:
من نمیدونم یه ادم چقدر میتونه رو داشته باشه اِ اِ پسره ی بیشعور میگه اگه می خوای سفته ها و چک هاتو پاره کنم باید باهام ازدواج کنی

هِه هه به گور باباش خندیده من شده برمم زندان، زن این ادم کثیف نمیشم

از ماشین پیاده شدیم و چون قبلا لباسمون رو تو دستشویی توی پارک عوض کرده بودیم فقط کلاهامونوسرمون کردیم کلامون جوری بود که فقط چشمامون پیدا بود با دستکشهای پارچه ای سیاه و مانتوهای کوتاه سیاه وشلوار سیاه و پوتین های سیاه

رفتیم نزدیک دیوار پشتی خونه ونگار برا نفس قلاب گرفت نفس پرید رو دیوار ودست های منو ونگار و کشید،رفتیم رو دیوار از رو دیوار نگاه کردم چراغها خاموش بود خب خدا رو شکر انگار کسی خونه نیست

پریدیم تو باغ با اینکه کمی مچ پام درد گرفت اما بی خیال به سمت دوربین رو دیوار حرکت کردم

از کار انداختمش برگشتم دیدم نفس ونگارم دوربین های اونطرف رو ازکارانداختن

به سمت در خونه حرکت کردیم فکر می کردم در خونه قفل باشه اما باز بود درو باز کردم که احساس کردم صدایی رو میشنوم

رو به بچه ها گفتم :شمام می شنوید؟

اونام سرشون رو تکون دادن

یاابوالفضل کی تو خونه است؟

نگاربا صدای اروم:مگه نگفتی کسی خونه نیست؟

من:نمیدونم

با پنجه ی پا اروم رفتیم تو

وارد هال شدیم که.


قسمت ششم

نگار:
وقتی وارد شدیم حس کردم گوشم داره زنگ میزنه اما با شنیدن صدای نگین فهمیدم اشتباه کردم
نگین:شمام میشنوین؟
منو نفس سرمونو به علامت+ تکون دادیم
من با صدای اروم:
مگه نگفتی کسی خونه نیست؟
نگین:نمیدونم
با پنجه ی پا اروم رفتیم تو
که بادیدن تلویزیون روشن نفسمونو دادیم بیرون اما صبر کن ببینم مگه میشه تلویزیون همینجوری جوری روشن باشه؟؟!!!
حواسم به صفحه ی تی وی بود که یه صحنه وحشتناک و ترسناک از فیلم اومد که باعث شد یه جیغ گوش کر کن بزنم البته نه من تنها بلکه نگین ونفس و چند تا صدای دیگه هم منو همراهی کردن
داشتم فکر می کردم اون صداها چی بود که با روشن شدن چراغ وبا دیدن سه تا پسر هرکولی که یکیشون عجیب اشنا میزدچند تا سکته ناقصو رد کردم وداشتم میوفتادم که با صدای همون سیخ سرجام وایسادم
-میشه بپرسم شما اقایون اینجا چی کار میکنین؟
باشنیدن صداش فهمیدم اون کسی نیست جز...
وایی خدا این اینجا چیکار میکنه؟
خب خدا رو شکر فکر کرد مامردیم چون لباسامون گشاد بود معلوم نبود ما دختریم یا پسر ولی اگه حرف میزدیم میفهمیدن ما دختریم راستی اینا کجا نشسته بودن که ما اونا رو ندیدیم؟(مثل میمون از یه درخت میپره به یکی دیگه بچم خوددرگیری داره)
تو همین فکرها بودم که باصدای دادش پرت شدم بیرون
-نمیشنوید؟
اصلا ما چرا در نمیریم؟اگه این بفهمه من کیم صددرصد ابرومو تو دانشگاه میبره
با این فکر سریع رومو برگردوندمو شروع کردم دویدن که اون اومد از پشت یقه ام رو گرفت که پرت شدم به عقب
خواست کلاهمو در بیاره که سریع دستشو از رو کلاه گاز گرفتم
اینقدرمحکم گاز گرفتم که حس کردم دارم یه تیگه از گوشت دستشو دارم میکَنم
اون یه داد زد و منو پرت کرد زمین که سرم خورد به میز شیشه ای ودیگه هیچی نفهمیدم


قسمت هفتم

نفس:
با روشن شدن چراغ ودیدن سه پسر که یکیشون همون یخچال خودمون (ناصری) تا مرزسنگکوب رفتم اما مرزبانان محترم اجازه ی رد کردن مرز را به من ندادن
یکیشون که شباهت عجیبی به ناصری(معلم ریاضی)داشت داد زد
-میشه بپرسم شما اقایون اینجا چی کار میکنین؟
یعنی فکر کرد ما مردیم؟؟؟؟
چه اسکل!!!اخه بگیم از لباسامون نفهمیده از هیکل ریزه میزه مون نمیفهمه؟؟؟
-نمیشنوید؟
این چرا اینقدر عصبیه ؟؟ از تیمارستان فرار کرده؟
خب معلومه که من جواب نمیدم چون حرف بزنم ممکنه ناصی جون (ناصری)بفهمه من کیم پس روزه ی سکوت گرفتم
ای دل غافل این دو تا چرا حرف نمی زنن ؟؟
که یکهو دیدم نگار شروع کرد دویدن که باعث شد یکی از پسرها با سرعت به طرفش بدو وازپشت یقه نگاروبگیره،خواست کلاشو دربیاره که نگار از رو کلاه یه گاز پدرومادر دار ازش گرفت که اون بدبخت یه نعره کشید ونگارو پرت کرد رو میز که سر نگار خورد به لبه ی میز (اوفففف چه قدر سخته گزارش دادن، اخی بمیرم برات فردوسی پور چه زجری میکشی)
با دیدن وضعیت نگار وتکون نخوردنش یه جیغ زدم و دویدم طرفش
کلاهش رو از صورتشو برداشتم
داد زدم:نگین
نگین باسرعت اومد کنارم
نگین:چی شده؟
وبادیدن خون رو پیشونی نگار حرف تو دهنش ماسید
برگشتم سمت پسرا
من باداد:چرا ماتتون برده، ببیند چیکار کردید
انگار دیگه واسم مهم نبود بفهمن ما دختریم یا اون بیشعور(ناصری)(وایی چقدر به این بدبخت لقب میده)بفهمه من نفس فرهمند دزدم الان فقط نگار مهم بود وبس
یکشیون زمزمه کرد
شما دخترید؟
داد زدم:خواهرم
به خودشون اومدن
اومدن نزدیکتر واونی که شباهت عجیبی به ناصری داشت ونگاروپرت کرده بود با دیدن نگار بازمزمه گفت
نگار؟
سریع برگشتم سمتش با چشمای گرد شده نگاش کردم
نگارومیشناخت؟؟
اومد نزدیک تر وخواست به نگاردست بزنه که مچ دستشو گرفتمو گفتم
هان چیه میخوای بیشتر از این داغونش کنی؟
با شنیدن این حرفم اخمی کردو دستمو پس زد و باعصبانیت گفت
مگه نمیگید خواهرتون نیاز به دکتر داره خب منم دکترم دیگه(روانشناس دکترم میشه؟؟؟)
من:نخیر لازم نکرده من دکتر خواستم نه قاتل
خواستم با لگد پرتش کنم اون طرف که نگین گفت
نفس بیخیال شو دیگه بذار ببینه حال نگار چطوره؟
اومدم کنار وبا دقت روش زوم کردم که اگه خواست بلایی سر نگار بیاره یه کاتا مهمونش کنم
اول نبضشو گرفت ویه چندتا کار دیگه کرد و بعد گفت
حالش خوبه به خاطر شدت ضربه بی هوش شده فقط زخمشو باید پانسمان کنم
ونیم خیز شد و نگار بلند کرد وبرد به سمت پله ها خواستم دنبالش برم که یکی دیگه شون گفت:
شما دونفر بیاید اینجا
به مبل ها اشاره کرد
منم دیدم چاره ای ندارم رفتم نشستم نگینم کنارم
اون پسره:کلاهتون رو دربیارید
نگین در اورد
وایسا ببینم این چرا اینقدرحرف گوش کن شده
نکنه جنی شده؟؟؟
یا بسم الله خودت به دادمون برس
ناصری:هی تو، کلاهتو دربیار
من:هی تو کلات،نمی خوام
ناصری:صبر کن ببینم تو چقدر صدات اشناست
من:من ؟نه بابا اشتباه گرفتی
ناصری:نه من مطمئنم
اون پسره: بسه دیگه،خانوم شمام کلاهتونو دربیارید وگرنه...
اه اقا بیخیال من از این وگرنه ها میترسم پس کلامو در اوردم
ناصری باداد:فرهمند
من:اییی گوشم چرا جیغ میزنی هرکی ندونه فکر میکنه جنی عزراییلی،اسرافیلی چیزی دیدی
ناصری:تودزدی؟
من:نه بابا ما اومده بودیم یه سر به شما بزنیم وبگیم این فیلمای مزخرف چیه؟؟؟ اگه دوست داری سکته کنی من راه های دیگم سراغ دارما
ناصری:مهمون از دیوار میاد بالا؟
من:خب اسم ما مهمون سر زده است میخواستیم غافلگیرت کنم
اون پسره:شما همدیگرو میشناسید؟
قبل از اینکه ناصری بتونه جواب بده سریع گفتم:
بله ایشون دبیر ریاضی ما هستن
نگین در حالی که چشماش خبیث شده بود برگشت یه نگاه به من کرد
یاابرفرض من از این نگاه ها خاطره ی خوشی ندارم
نگین رو به من:همون که میگفتی یخچال و بیشعوره
وابیییی فهمیدم میخواد منو ضایع کنه ،یا در حقیقت تلافی اون باری که به رییسش گفتم: نگین میگه شما ادم خیلی بی فرهنگ واسکلی هستید
من:نه بابا اون یکی دیگه از دبیرامون بود
نگین:نه من مطمئنم
ایی خدا این وقت گیر اورده واسه تلافی من مظلومم کمکم کن(این مظلوم باشه مظلوم کجا دربره)
من از لای دندونام:نگین جان میگم اشنباه میکنی
نگین که فهمید به اندازه ی کافی سرخم کرده گفت:
اره راست میگی شاید اشتباه میکنم
نگین من فقط دستم به تو برسه چشاتو از کاسه در میارم
اون پسره:خب به هر حال،شما دوتا راه بیشتر ندارید 1به ما توضیح بدید 2به پلیس
من که پلیسو انتخاب میکنم
حاضرم بمیرم ولی به این یخچال چیزی از زندگیم نگم
ولی....


قسمت هشتم

نگین:
آخ جون بلاخره انتقاممو از نفس گرفتم به جان خودم الان مثل خری که بهش تی تاپ دادن ذوق مرگم(به خودش توهین میکنه)
ایی دلم میخواد،ایی دلم میخواد نیشمو تا اخر باز کنم ولی خب نمیشه ،اونوقت به جای اینکه مارو تحویل پلیس بدن تحویل تیمارستان میدن
******
صدرصد اگه تنها بودم راه دوم که پلیس باشه رو انتخاب میکردم اما الان بحث نگار و نفسم بود. نمی تونستم رو اینده ی اونا ریسک کنم پس مجبورم که...
نگین:شاید طول بکشه ها؟؟؟
اون پسر:مشکلی نیست
من: 8سال پیش پدر و مادرمونو تو تصادف از دست دادیم ،پدرم کارخونه دار بود که بعد از مرگش نمی دونم چه جوری شریک نامردش سهم کارخونه ی بابامونو رو بالا کشید و کارخونه و بقیه ثروت ما به جز خونه امون دست اون ادم پلید افتاد چند ماه پیش همون شریک نامرد بابا با جعل سند و امضا چندتا چک وسفته چند میلیاردی درست کرد و ما رو به خودش بدهکار کرد تصمیم گرفتیم خونه امونو که، واسه ما سه نفر خیلی بزرگه رو بفروشیم به چند تا بنگاه سر زدیم که اونا قیمت خونه رو 3 میلیاردو نیم گفتن ولی ما 5 میلیارد و 300میلیون به اون بدهکار بودیم،هرروز که میتونستم تو شرکت اضافه کاری وایمیسادم اما حتی اگه شبانه روزم کار می کردم اون1 میلیارد پاس نمیشد
شریک بابام گفت به یه شرط قبول می کنه پولی از ما نگیره اونم ازدواج با منه،شریک بابام یه پسر28 ساله پولدار و خوشتیپ اما ذاتش خرابه اولش تصمیم گرفتم قبول کنم که با تهدیدهای نگار ونفس پشیمون شدم همینجوری مونده بودم چی کار کنم که...


قسمت نهم
نگین:
یه نگاه به همه انداختم که فهمیدم اون پسره که نگارپرت کرده برگشته روبهش گفتم:
نگار کوشش؟
اون:حالش خوبه تا یکی دوساعت دیگه ام بیدار میشه
من:داشتم میگفتم بلاتکلیف مونده بودیم که یکی از دوستام پیشنهاد داد که شروع کنیم به دزدی کردن.اولش پیشنهادشو رد کردم اما وقتی فکر کردم دیدم تنها راهی که برام مونده همینه
اون پسره:چرا از فامیلاتون کمک نگرفتید؟
من:چرا فکر میکنید نگرفتم،چرا اتفاقا رفتم سراغ عموم ولی همسایه ها گفتن خونه اشون رو عوض کردن.به موبایلش زنگ زدم ولی مسدود شده بود.جز عمومم کسی تو ایران نداشتیم
یه نگاه به نفس کردم داشت با تعجب نگام میکرد اخه چیزی در این مورد بهشون نگفته بودم
معلم نفس:خب؟؟؟
من:خلاصه چاره ای جز قبول کردن این پیشنهاد نداشتم دلم نمی خواست خواهرام تو این کار شریک بشن ولی با اصرار خودشون مجبور شدم تو این جرم شریکشون کنم،یک ماه تقریبا اموزش میدیدیم باز کردن قفل،از بین بردن دزدگیرو...ازاین چیزها
حالا فقط الناز بهمون ادرسو میگه وماهم میایم دزدی والبته 20 درصدشو به الناز میدیم
الان فقط 200 تا مونده تا کل پولو جور کنم به تیموری بدیم و البته فقط 2ماه دیگه فرصت داریم،حالا به عهده ی خودتونه که ما رو تحویل پلیس بدید یا نه؟
از جام بلند شدم و رو به اون پسره که نگاروپرت کرده بود(فکر کنم اینا تا اخر داستان این پسره ی بدبختو همینجوری صدا کنن،جوری که به شکر خوردن بیوفته)گفتم:
ببخشید می شه برم پیش نگار؟
اون:بفرمایید،طبقه بالا دومین اتاق سمت راست
من:ممنون
می دونستم می خوان با هم حرف بزنن برا همین می خواستم برم پیش نگارو تنهاشون بذارم
راه افتادم که نفسم بلند شد واومد دنبالم


ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپآآآآســـــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


RE: رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون - Archangelg!le - 23-06-2014

:4chs::4chs::4chs::4chs::4chs::4chs::4chs:ســـــــــــــــــــــــپآســـــــــــ​ــــــ و نــــَظَررر

قسمت دهم
نگار:
با حس خیسی رو صورتم از خواب نازم پریدم
یا امامزاده کامران(دلم میخواست این اسمو بزارم ،مشکلیه؟؟؟)این کیه چسبیده به صورتم
نکنه خون اشام؟؟
نه بابا خون اشام چیه؟؟اصلا وجود نداره(معذرت از تموم خون اشام های عزیز سایت، عقیده شخصیشه به من ربطی نداره)
اها عزراییل به خاطر کارای خوبم داره ماچم میکنه؟
نه بابا پس داسش کو؟؟
نگین:نفس خفه اش کردیا
اِ پس این نفسه
گفتم عزراییل نیست!!
نفس:اِ بیدار شد،خب چی کار کنم خوش حالم نمرده
ااادختره ی بیشعور چه راحت در باره ی مرگ من حرف میزنه
من:درد،اخه خل وچل،ادم خواهرنازشو اینجوری بیدار میکنه؟
نگین:اگه تو نازی پس من چیم؟
من:گوریل
نگین با حرص:نگار کاری نکن اون طرف پیشونیتم بشکنه ها
اون طرف؟بشکنه؟؟چی؟؟؟مگه شکسته؟؟؟(اخی بمیرم بچم قاطی کرده)
دستمو کشیدم رو پیشونیم
من:سرمن شکسته؟؟
نفس:وا مگه یادت نمیاد؟؟
من:نه والا
نگین:یعنی نمی دونی ما الان کجاییم؟؟
یه نگاه به اطراف کردم
یاجد سادات اینجا کجاست؟؟اینا کین؟؟من کیم؟؟؟(نگران نشید زیادی سیم میم هاش پیچیده توهم)
نگین که دید نه بابا دو هزاری من از اینم که فکر میکنه کج تره شروع کرد به توضیح دادن
من با جیغ:یعنی اروین فهمید من دزدم؟؟؟
نفس:اروین؟؟؟؟
من با کلافگی: بابا همون که پروژه ی پایان نامه رو باهاش هم گروهیم ،همون که منو پرت کرد
نگین با صدای بلند:شوخی میکنی؟
من:الان به من میخوره که بخوام شوخی کنم
نفس با هیجان گفت : وای چقدر کنجکاو بودم بدونم که چطور تو رومیشناسه نگو این اقا همون اقای خودشیفته است
من:تو از کجا فهمیدی منو میشناسه؟
نفس:بابا وقتی تو رو دید شک زده گفت (با تقلید صدای اروین)«نگار»،بنده ام از همونجا شک کرده ام این از کجا تورو میشناسه
من:واییی پس منو شناخته،بدبخت شدم.
me tooنفس:
من:تو چرا؟
نفس:بابا یکی از این اقایون نسبتا محترم دبیر ریاضی ماست
من شگفت زده:نععععععععععع
نفس با لحن خود من:ارهههههههه
من:مرگگگگگگگگ ،خب حالا چرا اینا انقدر طولش دادن؟؟؟
نگین خواست جواب بده که در اتاقو زدن وگفتن بیاین پایین
مام که حرف گوش کن بلند شدیم رفتیم پایین که...


قسمت یازدهم
نفس:
سه روز از اون شب لعنتی میگذره
همون شب که رفتیم پایین،اونا بعد از کلی صغرا کبرا چیندن گفتن که ما دوراه بیشتر نداریم
راه اول کمک کردن بهشون تو یه دزدی برای پس گرفتن یه سری اسنادو مدارک
راه دوم اینکه ما رو به پلیس معرفی کنن
که نگین راه اولو قبول کردوما مجبور شدیم به گفته اقا ارمین(برادر اروین وناصری یا ایدین)به اونجا نقل مکان کنیم البته با کلی خرت وپرت
رابطه ام با ناصری نه بده نه خوبه معمولیه معمولی،صبح ها منو یه کوچه قبل از مدرسه پیاده میکنه و معمولا ظهرها هم همونجا میاد دنبالم
خدا رو شکر چیزی تو مدرسه درباره ی شغل شریف من نگفته
جز اعجایب!!!
*****
زنگ بعدی با ناصری داشتیم و الان زنگ تفریح بود ، من نشسته بودم رو صندلی و کتاب میخوندم که مهشید بلند گفت
نفس جون من بیا یکم بزن رو میز و بخون حال بیایم
من:خفه بابا،مگه من مُطربم؟؟(اینجوری نوشته میشه؟)
مهشید و بچه ها با قیافه ی مظلوم گفتن:نفس توروخدا
من:خیله خوب بابا خر شدم
کتابو گذاشتم تو کیفم ورفتم پشت میز معلم
من:چی بزنم؟؟
مهشید:هر چی دوست داری،ما قبولت داریم
فکر پلیدی اومد تو ذهنم
بقیافه خبیث:باشه
و شروع کردم زدن رو میز و خوندن
من با صدای بچگونه: مامانم دفته به من با ناصلی حَلف نزنم دست تو مَماخش نکنم گیگلی در نیار.. (مامانم گفته به من با ناصری حرف نزنم دست تو دماغش نکنم)
رو به مهشید که با بازو کوبید توپهلوم:چرا میزنی بیشع...
که با دیدن ناصری در چارچوب در حرف تو دهنم خشکید
....
بچه هایی که این رمان رو میخونن

به جان خودم اگر نظرنذارید تعداد پست ها رو میارم پایین
درضمن جواب سوالمو بدید
به نظرتون موضوع رمان تکراریه؟؟
سوال دوم:دوست دارید اخر رمان تلخ تموم شه یا شیرین؟؟
همه بهم برسن یا نه؟؟



قسمت دوازدهم
نفس:
این از کجا پیداش شد؟؟؟اصلا مگه زنگ خورده؟؟
یکی بیاد منو جمع کنه،دارم پس میوفتم
من:سلام اقا خسته نباشید
و رفتم سرجام نشستم اما می دونستم این کارم بی جواب نمیمونه
که البته درست حدس زدم
چون وسط زنگ منو پای تخته صدا کردوگفت:
خانم فرهمند لطفا بیاید این مسئله رو حل کنید
لامصب مسئله که نبود،فرمول شکافت هسته ای از این راحتربوئ
حالا من مونده ام این(ناصری یا ایدین)، این سوالو از کجاش در اورده؟؟
یه چند دقیقه بود با لب و لوچه ی اویزون داشتم به مسئله نگاه می کردم
نه خیر این سوال حل ناپذیره
که ایدین ماژیکو از دستم کشیدوزمزمه وار جوری که من بشنوم:
حالا واسه من شاعر شدی؟؟؟
و بلند گفت:خانم فرهمند لطفا بعضی وقت ها هم در کلاس حضور داشته باشید و درس گوش بدید
بچه ها زدن زیر خنده (مسخره ها)
نفهمیدم این منو ضایع کرد؟؟؟ این به من تیکه انداخت؟؟؟
همینجوری مسخ شده رفتم نشستم رو صندلیم
چیییی؟؟؟ این منو مسخره کرد؟؟؟
انگار تازه فهمیدم چی شده
یه ربع بعد زنگ خورد
از جاش بلند شد داشت میرفت بیرون وپشتش به من بود
زبونم تا ته براش دراوردم ودست هامو رو گونه هام گذاشتم
داشتم براش شکلک درمی اوردم که انگار سایه امو دید که سریع برگشت
حالا من مونده بودم زبونمو بدم تو
دست هامو بندازم پایین
چیکار کنم؟؟؟؟
همینجوری وایساده بودم
که خودش پشتش کرد رفت بیرون از کلاس
واییی خدا نمیشه من یه روز سوتی ندم؟؟؟؟ نه یعنی نمیشه؟؟؟


نکته :
بچه هااین دو پست بعدی یه خورده غمناکه
چون در مورد احساسات نگین گفته میشه
وبعد این دو تاپست داستان به طنزبرمیگرده


قسمت سیزدهم
نگین:
سه روز بود اومده بودیم خونه ی پسرا

از شرکت برگشته بودم،هیچکی خونه نبود و به جنازه گفتم برو من جات شیفت وایمیسم
غذاماکارونی گذاشتم رفتم تو بالکن و به درخت ها نگاه کردم
ناگهان یاد سال های پیش افتادم
بابام عاشق گل و درخت بود
کاش الان بود بهش میگفتم:بابایی کجایی ببینی گل هات خشک شده؟
بابای نامرد عشقتو برداشتیو رفتی؟؟؟
بابا، خسته شدم منم ادمم،چرا همش باید قوی و محکم باشم؟؟؟در حالی که نیستم چرا باید تظاهر کنم؟؟؟
اره من نگین،دختر فرشاد فرهمند قوی نیستم محکم نیستم
چرا وقتی خبر مرگتونو شنیدم باید لال میشدم چرا باید سنگ میشدم؟؟؟
چرا گریه ی منو فقط متکاو شب دیده
بابایی این رسمش بود؟؟؟
مامان اونجا خوشبختید؟؟
میبینی دخترتو منو می بینی که تنهام
شاید در ظاهر شاد باشم
اما داغونم ،نابود شدم
همین جوری داشتم با مامان وبابام حرف میزدم و گریه میکردم
که یه دستی روی شونه ام احساس کردم
سریع برگشتم که ارمینو دیدم
ارمین:چرا گریه میکنی؟؟
من:هیچی
ارمین:ناراحتی؟
من:نه
ارمین: خسته شدی؟
نمیدونم چرا ولی بهش اعتماد داشتم
و این اعتماد باعث شد سفره ی دلمو واسش باز کنم
من:اره خیلی، چرا این بار روی دوش منه؟؟ یعنی اونا دوسم نداشتن که رفتن؟؟؟نمیدونستن نمیتونم تحمل کنم،نمیدونی چقدر سخته وقتی خبر مرگ پدر ومادرم از عموم شنیدم چه حالی داشتم ،وقتی عموم بهم گفت این خبرو تو به نفس و نگارم بگو
وقتی به نگارو نفس گفتم
نگار غش کرد و نفس زد زیر گریه با اون حال کمک نگارم میکرد
ولی من مثل سنگ فقط نگاشون کردم
هر شب صدای هق هق نفسو میشنیدم ولی دم نمیزدم
روبه ارمین باداد:درک میکنی؟میفهمی چی میگم؟؟
داشتم میلرزیدم وهق هق میکردم
رو به اسمون با داد: خدا،خدا،صدامو میشنوی؟؟؟؟ چرا منو یادت رفته ؟خدا، خدا، خدا، خدا....
همینجوری جیغ میزدم که از حال رفته ام


قسمت چهاردم
آرمین:
رسیدم خونه ماشینو پارک کردم و پیاده شدم
در خونه رو که باز کرده ام که بوی ماکارونی به مشامم رسید
به به خدایا شکرت داشتم زخم معده میگرفتم اینقدر که غذای بیرون و تخم مرغ خوردم
راستی بقیه کجان؟؟؟
بابا اونا رو بیخیال بابا ماکارونی عشق است
رفتم تو اشپزخونه که دیدم در بالکنش بازه
با تعجب رفتم سمت در که صدای حرف زدن شنیدم
کمی دقت کردم فهمیدم صدای نگینه
یعنی داره با کی حرف میزنه
رفتم تو بالکن که دیدم لب نرده ها وایساده و به یه جا خیره شده و گریه میکنه و یه چیزهایی زمزمه میکنه
همینجوری داشتم با تعجب نگاش میکردم
چقدر وقتی گریه میکنه خوشگل میشه
خفه شو ارمین دختر مردم داره گریه میکنه اونوقت تو...
رفتم نزدیک ودستمو گذاشتم روشونش
سریع برگشت سمتم
که بادیدن من اول تعجب بعد بی تفاوتی رو تو چشماش دیدم پشتش به من کرد و دوباره به همونجا خیره شد
من:چرا گریه میکنی؟؟
اون:هیچی
جمله بندی و ادبیاتش که صفره بهش میگم چرا گریه میکنی؟؟ میگه هیچی
من:ناراحتی؟
اون:نه
من: خسته شدی؟
10 ثانیه مکث کرد انگار شک داشت باهام حرف بزنه یا نه ولی انگار داشته میترکیده شروع کرد به حرف زدن
نگین:اره خیلی، چرا این بار روی دوش منه؟؟ یعنی اونا دوسم نداشتن؟؟؟نمیدونستن نمیتونم تحمل کنم،نمیدونی چقدر سخته وقتی خبر مرگ پدر ومادرم از عموم شنیدم چه حالی داشتم ،وقتی عموم بهم گفت این خبرو تو به نفس و نگارم بگو
وقتی به نگارو نفس گفتم نگار غش کرد ولی نفس زد زیر گریه
ولی من مثل سنگ فقط نگاشون کردم
هر شب صدای هق هق نفسو میشنیدم ولی دم نمیزدم

روبه من باداد:درک میکنی،میفهمی چی میگم؟؟
داشت میلرزیدو جیغ میزد
رو به اسمون با داد گفت: خدا،خدا، صدامو میشنوی؟؟؟؟ چرا منو یادت رفته ؟خدا،خدا، خدا، خدا...
که از حال رفت داشت میخورد زمین که سریع گرفتمش تو بغلم
و بردمش تو
از پله ها رفتم بالا و در اتاقی که فعلا توش مستقر بود و باز کردم و رفتم تو
وروتخت خوابوندمش به قیافه اش نگاه کردم
چقدر قیافش تو خواب مظلومه
باپشت دست اشک های رو گونه اشو پاک کرد وبا زمزمه:
کی فکرشو میکرد این دختراینقدر زجر کشیده باشه؟
وقتی که بلاهایی که سر این سه تا خواهر اومد فکر میکنم
میبینم من زیر این غم ودرد دووم نمیارم چه برسه به این سه تا دختر
اون لحظه تو اتاق به خودم قول دادم مراقب این سه تا خواهر باشم مخصوصا نگین که بیشتر از همه زجر کشیده
نمی دونم ولی نگین وقتی با نگارونفس شاید شاد باشه اما تو ته چشماش یه غم هست یه غم خیلی بزرگ...


قسمت پانزدهم
نگار:
توی اتاقم نشسته بودم و داشتم رو تحقیق استاد نیکوروش کار میکردم
این کلاسم علاوه بر کلاس محمودی با اروین همکلاسی بودم
تقریبا اخراش بود که چند تا ضربه به در خورد
یعنی کی میتونه باشه؟؟؟
نفس که نیست چون بلانسبت خر سرشو میندازه پایین میاد تو
نگینم که قبل از اینکه بیاد تو شروع میکنه حرف زدن
چه خواهرای عتیقه ای دارم من
پس حتما...
من:بله؟؟؟
اروین:میشه بیام تو؟؟؟
من:اره بیا
اروین وارد شدودروبست
دستش یک فنجون قهوه بود،اخ که چه قدر الان دلم میخواست یه فنجون قهوه بخورم
اومد نزدیک و فنجون گذاشت رومیز
من:برا منه؟؟
اروین:اره گفتم خسته شدی،یک فنجون قهوه بد می چسبه
من با ذوق:واییی ممنون(کی به این تیتاب داد؟؟)
اروین در حالی که از اتاق میرفت بیرون:خواهش
خواستم قهوه رو بخورم،اما صبر کن ببینم من اون دفعه که در حال مرگ بودم به این گفتم یه لیوان اب برام بیار نیاورد الان چطور شده؟؟؟؟ قهوه دم کرده؟؟؟؟؟
نکنه عاشقم شده؟؟؟(پپسی بدم؟؟؟)
اه بیخیال بابا قهوه رو عشق است
*****
فکر کنم یه ساعتی بود که قهوه رو خورده بودم که احساس کردم عجیب نیاز به دستشویی دارم
دویدم سمت دستشویی
ولی فایده نداشت
تا میومدم بشینم دوباره باید بلند میشدم
اصلا یه وضعی بودا
فکر کنم دو سه ساعت درحال پیاده روی مسیر دستشویی تا اتاقم بودم
که وضعیت سفید شد،خدا روشکر
برگشتم تو اتاقم
وااااا پس برگه های تحقیقم کو؟؟؟؟؟؟
رو میز بود که...
وایسا ببینم
قهوه...اروین...قرص....دستشویی.. ..تحقیق
با جیغ:میکشمت اروین
پوست از سر کله ات میکنم پسره ی پرو
رفتم دم اتاقش
در زدم،در زدم بازم در زدم
نخیر این ادب حالیش نمیشه یا شایدم کر شده!
دستگیره در و بالاوپایین کردم فهمیدم قفله
اروین با صدای دخترانه جیغ زد:نیا نیا لباس نپوشیدم،نیای توها،اگه بیای به داداشای قلچماقم میگم بریزن رو سرت بزننتا
پسره خل وچل
از یه طرف حرص میخوردم از یه طرفم از لحن پرعشوه ی اروین خنده ام گرفته بود
من باصدای لاتی :باز کن درو ضعیفه منم شوشو(مخفف شوهر)
اروین:اوا اقا شومایید؟؟؟ اگه راست موگوی بگو مو چند تا بچه داریم؟؟؟؟
خدایا ،چرا هرچی انسان خل وچله گیر من میوفته؟؟؟
حالا من به این دیوونه چی بگم؟؟(راسته خدا دروتخته رو باهم جور میکنه ها)
من:اروین دروبازکن،اینقدر منو حرص نده
اروین:نعععععععع اگه بیام بیرون اقام منو میکشه
نخیر من می کشمتم
من:اروین جون مادرت، تحقیقمو بده
اروین:چی چی رو بدم؟؟
من:اه برو بمیر مسخره مزخرف
و با حرص وپا کوبیدن به اتاقم رفتم نزدیک بود بزنم زیر گریه
بابامن بیچاره رو این تحقیق دو هفته کار کردم اونوقت این اروین بیشعور....
حالا من بدون تحقیق چه کنم؟؟؟



RE: رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون - !Zbm - 25-06-2014

سلام بچـه ها ارمیا نمیتونه پستــ بـذاره!!Confused

از من خواسته بذارمـ



قسمت شانزدهم
نگار:
دو روز از اون روز که اروین تحقیقمو دزدید می گذره
ومن هنوز نتونستم کارشو تلافی کنم
واییی خدا چقدر اون روز حرص خوردم
اقا اروین تحقیق بنده رو به اسم خودش ارائه داد و نمره کامل گرفت
واز بنده به دلیل نیوردن تحقیق دو نمره کسر شد
ای الهی بری زیر تریلی تیکه تیکه شی(به دعا گربه سیاهه بارون نمیاد)
****
همه تو حال نشسته بودیم وداشتیم فیلم مورد علاقه ی منو میدیدم جـومـونـگــ
که یه فکرپلید اومد تو ذهنم
یه لبخند خبیث زدم وروبه همه
من:کسی چایی یا نسکافه میخواد؟؟؟
همه باتعجب نگام کردن
اخی،من اینقدر کار نکردم این بیچاره ها چشاشون اندازه چرخ تریلی گشاد شده
من:چیه،بده میخوام بهتون نسکافه بدم؟؟؟
ازجام بلند شدم وروبهشون:
نبود؟؟؟؟
همه موافقت کردن و منم رفتم تا نقشه امو اجرا کنم
اخییییی دلم برات کبابه اقا اروین یوها یوهاهاها(مامان من از این میترسم،اگه شب خودمو خیس کردم نگید چرا)

قسمت هفدهم

نگار:

اخه چقدر من مهربونم
در برابر کار اون هرکول فقط می خوام...
از اشپزخونه اومدم بیرون
روی لبم هنوز اون لبخند خبیث بود
سعی کردم کمی لبخندمو مهربون کنم
اما مگه میشه؟؟!!
حتی اگه هم بشه پرژکتوری که چشمام میزنه رو چیکار کنم؟
رفتم تو پذیرایی واول از همه به سمت اروین حرکت کردم
اخییییی لباسش ابی کمرنگ بود با رنگ چشماش هارمونی خیلی قشنگی ایجاد کرده بود
اوهو چی گفتم یعنی خودم تو کف جمله ام موندم
نگار خانوم انگار یادت رفته میخوای چه بلایی سرش بیاری ها؟؟؟
نخیرم من تصمیمم عوض نشده
سینی رو جلوش گرفتم

1،2،3
تا خواست یه لیوان نسکافه برداره ،سینی روچپ کردم روش
که یه داد حیدری زد و از جاش بلند شدوهمینجوری بپربپرکنان
داد می زد:سوختم،سوختم
نفسمو تو سینه حبس کردم که خنده ام تا اسمون هفتم نره
با چشمایی که صدرصد برق میزدن روبه اروین با صدای مثلا نادم وپشیمونی گفتم:
ای وای ببخشید،نفهمیدم چی شد؟؟
اروین با چشمای خشن وعصبی که ادمو به وحشت می انداخت نگام کردوگفت:
اشکالی نداره
یا خود خدا بدبخت شدم من مطمئنم صد برابر بدتراین بلا رو سرم میاره
اروین دوید طبقه بالا
الان که فکر میکنم میبینم کارم خیلی ام درست نبوده
اه نگار خفه شو اون تحقیقتو دزدید حقش بود
باصدای ارمین به خودم اومدم
ارمین:بچه ها دیگه وقتشه نقشه رو بهتون بگم،این 5روزم داشتم رو نقشه فکر میکردم
من:کدوم نقشه؟؟؟
ارمین:شما چرا اومدید پیش ما؟؟؟
من:یعنی برداشتن چند تا چک وسفته اینقدر سخته؟؟که5روز روش وقت گذاشتی؟؟؟
ایدین:از اینم سخت تر، اون یاروحداقل 100تا محافظ انواع واقسام دوربین ودزدگیرو تو خونه اش داره که کار مارو سخت میکنه








قسمت هجدهم

نگین:

من:یعنی اینقدر مهمه این چک ها که حاضرید اینقدر ریسک کنید؟؟؟
ارمین:در حقیقت این چک وسفته از این چیزی که ما میگیم مهم تره، مخصوصا اون مدارک

نفس:مدارک؟؟؟
ایدین:ببین ما با یه خلافکارحرفه ای سروکار داریم که پلیسای ایرانم دنبالشن ولی چون مدرک ندارن نمی تونن گیرش بندازن ولی با اون مدارک راحت میشه گیرش انداخت
نگار:چرا باید اون مدارک واستون مهم باشه؟؟
ارمین:تسویه حساب
باابروی بالا پریده:تسویه حساب؟؟؟؟
وبه ارمین نگاه کردم هر لحطه صورتش قرمزتر میشد و رگ پیشونیش برجسته شده بود
تعجب کردم مگه من چیزبدی پرسیدم؟؟؟
که دیدم اروین از دراومد تو
بیچاره چقدر دلم واسش سوخت،اما خب نگار ادمی نبود که بی دلیل کاری رو بکنه حتما این یه کاری کرده دیگه،از قدیمم گفتن کرم از خود درخته
با شنیدن صدای غمگین ایدین برگشتم نگاش کردم:
پدرم سرهنگ عالی رتبه بود واون زمان پرونده محسنی دستش بود،محسنی هزار بار تهدیدش کرد این کارو نکن برا خودت بد میشه اما پدر من...
3سال پیش خواهردوقلوم آوین یه هفته گم شد دربدر دنبالش بودیم که یه روز یه نامه به دستمون رسید...
و دیگه هیچی نگفت و سرشو گرفت تو دستاش
بهشون نگاه کردم
مگه تو اون نامه چی بوده که این برادرارو دیوونه کرده؟؟؟
بعد یک دقیقه اروین گفت:از بیمارستان برمیگشتم،در خونه رو که باز کردم یک پاکت افتاد رو زمین خم شدمو برداشتم روشو نگاه کردم نه ادرسی نه تمبری هیچی، فقط وفقط یه نوشته «تقدیم به سرهنگ امیرعلی ناصری»به هوای اینکه نشونه ای از اوین باشه پاکتو بازکردم که توش...که توش...توش چندتا عکس جسد سوخته بود،اولش نمیفهمیدم اینا چه ربطی به باباواوین داره اما وقتی نامه رو خوندم دنیا روسرم اوار شد منووایدین واوین سه قلو بودیم،وهمیشه ما هوای اوینو داشتیم،ماسه تا برادرعاشق اوین خواهر کوچولومون بودیم اما اونا...
ارمین با چشمای قرمز:تو نامه نوشته بود:سرهنگ بهت گفته بودم تو کارمن دخالت نکن اما خودت خواستی،بیا ببین این عکسا عکسای تک دخترته ،اخی نمیدونی چقدر زجر کشید بهت گفته بودم با من در نیوفت علاوه بر اون نامه وعکس ها یه فیلمم بود که ...اوین خواهرم روصورتش پر از کبودی بود بدتر از اینا اینه که،اینه که دسته جمعی بهش تجاوز کرده بودن بعد گرفتن سوزوندنش

دستمو جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نکشم واییی خدای من بیچاره اوین
اروین بعد از این حرف ارمین بلندشد ورفت بیرون
پس بگو چرا ایدین واروین انقدر شبیه اند
یه لحظه فکر میکنم میبینم اگه همچین بلایی سر نگار یانفس بیاد من دووم نمیارم خودمو میکشم
فکر کنم15 دقیقه بودتو شک بودم که باصدای فین فین برگشتمو به نگار نگاه کردم
از بچگی عادتش بود هیچ وقت احساساتشو پنهون نمیکرد
تصمیمو گرفتم من کمکشون میکنم
من:کی شروع میکنیم؟؟
ارمین:فرداشب میریم از نزدیک خونشو میبینیم
نفس:شب همگی بخیر
من:شب بخیر
همگی پاشدیم رفتیم تواتاقمون.....


من همین قد بیشتر ندارمـ  

با سپاسـ


RE: رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون - سهیل@@@@@@@@@@@ - 26-06-2014

قسمت نوزدهم

نگار:

صبح با نورخورشید که خورد تو چشمام بیدار شدم به ساعت نگاه کردم
واییییی ساعت7 بود
ساعت7:30 کلاس داشتم
مثل فشنگ از جام پاشدمورفتم دستشویی وصورتمو شستم ورفتم پایین
همه تواشپز خونه بودن یه سلام بلند دادم
جوابمو دادن وباتعجب نگام کردن وبعدش زدن زیر خنده
من:بچه ها مطمئنید قرصاتونو خوردید؟؟؟؟
نفس:نگاریه نگاه به خودت کردی؟؟؟؟
من:مگه چمه؟؟؟
نگین درحال خندیدن:برو خودت ببین
ازاشپزخونه اومدم بیرون ورفتم جلو اینه
وااااااااا چرا چتریام اینجوری شده؟؟؟ چرا اینقدر کوتاه شده؟؟؟؟
چتری هام به طرز نامرتبی کوتاه شده بود
یعنی کی این کارو کرده؟؟؟!!!!

ارویننننننننننننن
با جیغ:اروین زنده ات نمیذارم
ودویدم تو اشپزخونه
اروین از جاش پریدوگفت:وا تعادل روانی نداریا ،به من چه موهات اینجوری شده؟؟
من باجیغ:خودش که کوتاه نمیشه،تو این خونه ام کی جز تو با من دشمنی داره؟؟؟
همینجوری داشتیم دور میز میچرخیدیم وهمدیگه رو تهدید میکردیم
که سریع یه لیوان شیر از رو میز برداشتم و ریختم رو صورت ولباسش
که از حرکت وایساد منم از فرصت استفاده کردم بهش نزدیک تر شدم
وکره رو برداشتم وبادست توصورتش مالیدم
وبعد با لبخند به شاهکارم نگاه کردم وعقب عقب از اشپزخونه خارج شدم در همون حالت داد زدم
من:این تازه کمش بود منتظر بدتر ازاینها باش
ورفتم تو اتاقم
خیلی خوشحال بودم که حداقل تونستم یخورده از این کارشو تلافی کنم
اما با دوباره دیدن خودم تواینه دلم میخواست بزنم رو گریه شبیه خدمتکارای تو یوزارسیف شده بودم(دخترا این حسو خوب درک میکنن)
اروین الهی تو ختمت اهنگ«خوشگلا باید برقصن» بذارم وخودم برم وسط قر بدم
وایییییییی خدا قلبم،این پسرمنو پیر کرد با این کاراش الهی به زمین گزم بخوری به خداوندی خدا شیرمو حلالت نمیکنم(مشکلی نیست فقط جو گرفتتش)
اه نذاشت یه لقمه صبحونه بخورما
الان باید گرسنه برم دانشگاه
با لب ولوچه ی اویزون لباسامو پوشیدمو راهی دانشگاه شدم



قسمت بیستم:

نفس:

من:ایدین ایدین ایدین ایدین ایدی ایدی ایدی
ایدین:اه بسه دختر سرمو خوردی الان میام،در ضمن بار اخرت باشه منوآیدی صدا میکنی ها وگرنه بد میبینی
من:ایدین به جان مادرم دیگه راهم نمیدن بدوووووووو
ایدین:اومدم بابا
وایییی خدا فقط اسم ما خانوما بد درفته ها وگرنه این ایدین صد برابر یه خانوم طولش میده
سوار ماشین اقا شدیم و راه افتادیم
****
من:ایدین جونم؟؟؟
ایدین:چی میخوای؟؟راستشو بگو
من:ببین تو که خوبی توکه مهربونی توکه...
ایدین مثل موز نشسته پرید وسط نطقم وگفت:
برو سر اصل مطلب
من:بابا به خدا دیشب هرکاری کردم نتونستم ریاضی کار کنم...
ایدین:خب؟؟؟
من:میشه سوالای امتحانی بهم بدی؟؟؟
ایدین:چی؟؟؟
من:به جان خودم فقط همین یه باره
ایدین:نمیشه
من:توروخدا
باقیافه ی مظلوم بهش زل زدم
ایدین:لازم نیست قیافتو مثل گربه ی شرک کنی گفتم نمیشه
من:خیلی بدی
وروموکردم سمت پنجره
حالا امتحانو چیکار کنم؟؟؟
اه این ایدینم که سوالایی میده که ادم تو کفش میمونه
*****
داشتم از ماشین پیاده میشدم که ایدین صدام کرد
با قیافه بغ کرده نگاش کردم که لبخند ملیحی زدوگفت
صفحه ی 36و37 بروبشین بخون
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم
رفتم جلو ومحکم گونشو بوسیدم واز ماشین پیاده شدم وداد زدم
خیلی اقایییییی
وتا راه مدرسه رو دویدم

قسمت بیست ویکم

نگین:

خسته وکوفته له ولورده رسیدم خونه،هیچکی خونه نبود
کفشامو هرکدوم یه جا پرت کردم وکیفمو انداختم رو کاناپه ورفتم تو اشپزخونه
دریخچالوباز کردم وداشتم از بطری اب میخوردم که...
ارمین:فکر کنم بشر یه چیزی به اسم لیوان اختراع کرده
انقدر هول شدم که بطریو از دهنم دور کردم که باعث شد اب بریزه تو یقم
من:وایییی یخ کردم
وهمینجور یقمو تکون میدادم اما مگه خشک میشه
من:ببین چیکار کردی؟؟
ارمین:به من چه ربطی داره؟
من:نمیتونی ابراز وجود کنی؟؟؟
ارمین:یعنی تو نفهمیدی کیفتو توسر کی کوبیدی ؟؟

من:کیفمو؟؟
من که کیفمو رو کاناپه انداخته بودم
من:تو روکاناپه خوابیده بودی؟؟
ارمین با قیافه شاکی:بله
من:اِخب چیزه اه اصلا میخواستی نخوابی به من چه؟؟؟
ارمین:چقدر رو داری تو بشر
من:من رفتم لباسامو برای شب اماده کنم؛درضمن زنگ بزن از بیرون غذا بیارن امروز غذا مذا نداریم
ارمین:امر دیگه؟؟؟
من:فعلا که هیچی اما یه چند ساعتی وایسا تا فکرامو بکنم بعد بهت میگم
و رفتم بالا



قسمت بیست ودوم

نفس:
من:اینجاست؟؟
اروین:اره
نگار:نعععع؟؟؟
ایدین:اینقدر تعجب اوره؟
من:خب اخه اینجا که خیلی بزرگه،تازه با این سیم خاردارهایی که به نرده ها وصله ورود به خونه غیر ممکنه
اروین:باید صبر کنید ارمین بیاد،اون نقشه رو ریخته
شب شده بود وما اومده بودیم تا ازنزدیک خونه روببینیم
چون همگی تو یه ماشین جا نمی شدیم
قرار گذاشتیم با دوتا ماشین بیایم
من ونگار،آیدینواروین توماشین اروین که یک ازرای مشکی بود
ونگین وارمینم با ماشین ارمین که کوپه مشکی بود میومدن
ما زودتر از اون ها رسیده بودیم ومنتطرشون بودیم
من :میگم بچه ها فکر کنم اینها مارو پیچوندنا خودشون رفتن...
خواستم ادامه ی حرفمو بزنم که صدای بوق ماشینیو شنیدم وبرگشتم سمت پنجره ی ماشین که دیدم نگین وارمین شرفیاب شدن(اینجوری نوشته میشه؟؟)
از ماشین پیاده شدیم
من با صدای نه بلند نه اروم رو به نگین وارمین
من:بابا شما کجایید یک ساعته؟؟؟ اگه بدونید اینا چه حرفایی پشت سرتون که نمیزدن. شما ماروپیچوندین،خودتون رفتید عشق وحال و یه همچین چیزایی میگفتن،مراعات من بدبخت که هنوز کامل 18سالم نشده رو هم نمیکردن که...
یه نگاه به قیافه ی بچه ها کردم
قیافه نگار:مثل خری که میخواد جفتک بندازه
قیافه اروین:مث خری که گازش گرفته باشن
واما قیافه ی ایدین قشنگ تداعی این شعرو برای من میکرد:
ایییی یه نفسی من بسازم،من بسازم چهل ستون چهل پنجره
یعنی کلا میخواست منو با خاک یکسان کنه ها
من:اِ چیزه،حرفاشون اونچنان موردی هم نداشتا،اصلا اقا بیاین بریم سراغ کارمون،راستی یه نکته هرگونه چشم غره،فحش وکتک زدن تلافی کردن به اینجانب پیگرد قانونی دارد،تصویر دنیای نفس
ارمین:باید بریم پشت باغ
از ترس شهادت به دست این قوم مغول اولین نفر به سمت پشت باغ حرکت کردم
راهش خیلی تاریک و صد البته باریک بود
منم که شــــجــــاع،اصلا دست پسر شجاعو ازپشت بستم
باشلواری خیس شده مجبور به پناه گرفتن پشت فریزرعزیز شدم(ایدین میگه)
رسیدیم ته باغ
به دیوار نگاه کردم
اِ پس سیم خاردارها کو؟؟؟
یعنی فقط جلوی درو سیم خاردار کشیدن؟؟؟نرده هم نداره؟؟!!
ارمین:5شب دیگه باید بیایم اینجا وکارمونو شروع کنیم
نگار:چرا5 شب دیگه؟؟
ارمین:یک؛ما باید یه سری فنون رزمی یاد شما بدیم تا بتونید از خودتون دفاع کنید دو؛پس فردا باید هر6 نفرمون تویه مهمونی شرکت داشته باشیم
نگین:اولا ما هرسه نفرمون کاراته کار میکنیم دوما مهمونی برا چی؟؟
ارمین:خب پس مبارزه میکنیم،مهمونیم به خاطر اینکه از یه شخصی باید تو همون مهمونی نقشه ی این خونه رو بگیرم
ای الهی من خبر عروسی تو بشنوم نگین،اخه من چجوری با این گودزیلاها مبارزه کنم؟؟؟؟
من:نمیشه ما نیایم؟؟؟اصلا جا قحطه میخواین تو مهمونی نقشه ردوبدل کنید؟؟؟؟؟
اروین:خب دیگه سریع تر بریم که فردا یه مبارزه در پیش داریم
حیف حیف که الان خسته ام وگرنه مارو مسخره میکنی؟؟؟
رفتیم سوار ماشینا شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم
*******
فرداصبح زودتر از همه ازجام بلند شدم
خب خداروشکر این سه روز رو تعطیل بودیم
حالا اول صبحی چیکار کنم؟؟؟؟
خب بگیرم یه خوده دیگه بخوابم
سرمو گذاشتم رو بالش
تقریبا یه ربع گذشت اما مگه خوابم میبره؟؟؟
خب پس بیخیال خواب بزار یکم فکر کنم ببینم چیکار کنم؟؟؟
احساس میکنم شدید به کرم ریزی نیاز دارم
وخدایی چه کسی بهتر از ایدین برای این کار؟؟؟
خب حالا چه بلایی سرش بیارم؟؟؟
آهــــا فهمیدم(نخود سیاه کشف کرده)
******
پاورچین پاورچین رفتم تو اشپزخونه
رفتم سراغ یخچال یه لیوان اب سرد ریختم تو لیوان وراهی طبقه بالا شدم
که نگین تو راهرو دیدم
نگین:سلام صبح بخیر،این لیوان اب دستت چیه؟؟میخوای کی عذاب قبر بدی؟؟(ببینید این دختر گلم من با ذات بدجنس نفس اشنایی داره)
من:علیک سلام اباجی گل خودم،خَیوُبی بالامجان؟؟؟(خوبی عزیزم؟؟؟)
نگین:مرسی ممنون خوبم ،نگفتی؟؟
من:واااا منو فشار قبر؟؟؟مگه من نکیر منکرم؟؟؟اصلا ازار من به یه مورچه می رسه؟؟(به مورچه نه،ولی به کروکدیل وانواع اقسام گودزیلا،هرکول میرسه)می خوام ابو بخورم
نگین با قیافه مشکوک:باشه پس من برم صبحونه اماده کنم
نگین رفت پایین،که یکهو صدای در اتاق ایدی جونم اومد
سریع رفتم پشت دیوار قایم شدم که تا خواست بره سمت دستشویی ابو بریزم رو شلوارش
بدبخت داشت خمیازه میکشید که با این کار من خمیازش نصفه موند وبهت زده خم شدویه نگاه به شلوارش کرد
که من از مخفیگاهم اومدم بیرونو باصدای بلند چگونه گفتم:
نی نی چرا جیش کردی شلوارتو چرا خیس کردی
مامان مامان دیگه جیش نمیکنم شلوارمو دیگه خیس نمیکنم
این بار اخرم بود شلوارخواهرم بود
به جان خودم این ایدین منو زنده نمی ذاره
این خط اینم نشون
من:حالت خوبه؟؟
همین حرفم باعث شد اتیشی بشه وبه سمتم هجوم بیاره
یا قمربنی هاشم خودمو به خودت سپردم
منم ناخوداگاه شروع کردم دویدن

سمت بیست وسوم

نفس:

سریع دویدم سمت در هال و بی وقفه خودمو پرت کردم تو حیاط وباسرعت نور شروع کردم دویدن
من که میدونم دست این بشر به من برسه تیکه بزرگم ناخن انگشت کوچیکه ی پامه پس عمرا بزارم بهم برسی اقا ایدین
همینجوری داشتم میدویدم که صدای پارس سگ از پشت سرم شنیدم
یاخدا مگه اینو نبسته بودن پس چرا بازه؟؟؟
ناخودگاه جیغ کشیدم:
یکی این سگه رو بگیره الان منو میخوره
همینجوری داشتم میدویدم که رسیدم ته باغ وبه دیوار چسبیدم
وایی حالا چیکارکنم؟؟دیوارم که خیلی بلنده
این سگه الان میاد منو تیکه تیکه میکنه که...
اصلا انگار به کل ایدینو فراموش کرده بودم
رومو کردم طرف سگه که هر لحظه با سرعت سرسام اوری بهم نزدیک میشد
دیگه تقریبا بهم رسیده بود که از ترس زدم زیر گریه وهمون جا روی زمین نشسته ام
خدا بیامرزتم دختر خوبی بودم،اما نه من نمی خوام بمیرم
داشتم به مرگ فکر میکردم وگریه میکردم که صدای یه سوت خیلی بلندو شنیدم
کاش قبل مرگم منم میتونستم اینطوری سوت بزنم!!!
منتظر بودم سگ بیاد کارمو تموم کنه
اما هر چی صبر کردم نیومد
سرمو از رو پاهام بلند کردم که دیدم یه فرشته ی چشم ابی جلو روم وایساده
ناخوداگاه گریه ام بند اومدو محو زیبایی ایدین شدم(دختره ی هیز)
خدایی این بشر چقدر جیگره
داشتم انالیزش میکردم که با تکون خوردنش وحرکتش سمت من مانعش شد
ای بمیری خوو دودقیقه سرجات وایسا،نمیمری که
اومد جلووگفت:خوبی؟؟؟
یعنی نگرانم شده؟؟!!!وایییی چه رمانتیک(من میگم این چل میزنه شما میگید نه)
دستشو جلو صورتم تکون دادوگفت:نفس حالت خوبه؟؟؟
وایییی چه خوشمل میگه نفس
نفس به فدات
وا چرا من این طوری شدم؟؟؟خل شدم؟؟(بودی عزیزم)
سرمو به چپ وراست تکون دادم تا این افکار مزخرف از سرم بپره
از جام بلند شدم وزمزمه کنان گفتم:

خوبم
وبه سمت در خونه حرکت کردم وباخودم درگیر بودم
یعنی من ایدین رو دوست دارم؟؟
نه نه من دوسش ندارم
چرا خودتو گول میزنی نفس؟؟مگه تو نبودی وقتی فرناز با ایدین حرف میزد برج زهرمار می شدی
نه من از اون دختره بدم میاد،ربطی به ایدین نداشت
باشه تو از اون دختره بدت میاد از مهشید چی؟؟ از مهشید دوست صمیمیتم بدت میاد؟؟؟اگه نمیاد پس چرا وقتی دیدی داره با ایدین حرف میزنه نسبت بهش سرد شدی؟؟چرا وقتی ایدینو میبینی تپش قلب میگیری؟؟ها؟؟؟
زمزمه وار:ولی اون منو دوست نداره
ازکجا میدونی؟؟؟
خلاصه با وجدانم درحال کل انداختن بودم که احساس کردم کمرم،سرم ،کلا همه ی جونم از پشت خیس شد
برگشتم دیدم ایدین بیشعور شلنگ ابو برداشته به سمت من گرفته و تموم جونمو خیس کرده
جیغ زدم:زنده ات نمیذارم ایدین
ایدین خونسرد:زدی ضربتی ضربتی نوش کن خانوم کوچولو
من:من کوچولو نیستم بابابزرگ
ایدین درحالی که از کنارم رد میشد:ببخشید اشتباه شد« مامان بزرگ»
و سریع رفت تو خونه
وای خدا من اینو میکشم تکه تکه اَش میکنم
همینجوری با غرغر راهی خونه شدم
نمیدونم این یه روز منو حرص نده روزش شب نمیشه؟؟(کرم از خود درخته گلم
)





نگار:[/size]
داشتم از پله ها میومدم پایین که نفسو دیدم وارد خونه شد
من:سلام،وا چرا مثل موش اب کشیده شدی؟؟؟
نفس:نگار برو کنار تا تک تک موهاتو نکندم
من:خیله خوب بابا ،چرا اینقدر قاطی؟؟
نفس همینطور که از پله ها میرفت بالابلند گفت:چیزی نیست
اما من که میدونم یکی اینو گاز گرفته وگرنه نفس بیخودی هار نمیشه!!!
فعلا اینوبیخیال الان کار مهم تری دارم
حمله به صبحونه ی خوشمزه ایی که نگین درست کرده

****
وقتی که چاییمو خوردم رو به بچه ها گفتم
من:بچه امروز که تعطیله میخوایم چیکار کنیم؟؟بابا حوصلم سرید تو این خونه
ارمین:امروز باید برای فرداشب و5 روز دیگه بریم خرید،میتونیم تا ساعت 3که میخوایم بریم بازی کنیم
ناخوداگاه با بردن اسم خرید نیشم تا بناگوشم باز شد،وایی من عاشق خریدم
نگین:چه بازی؟؟؟
ارمین:والیبال خوبه؟
من ونگین:عالیه
نمیدونم چرا احساس میکنم نفس خیلی تو خودشه
رو به نگین باصدای اروم:نفس چش شده؟؟خیلی تو خودشه؟؟
نگین:نمیدونم،بعد از اینکه ازاینکه ازبیرون اومد،همینجوری تو خودش بوده
اروین:خب برید یه لباس درست حسابی بپوشین که هوا خیلی سرده
همه از جامون بلند شدیم هرکی یه چیزیو از رو میز برداشتو گذاشت سرجاش و رفت تا لباس مناسب بپوشه

******
همه تو حیاط جمع شده بودیم واروین وارمین داشتن تورو واسه بازی نصب میکردن
نصب تور که تموم شد اومدن سمت ما
ایدین:کیا یار میکشن؟
نگین وارمین دستاشون بردن بالا
اروین:خب شما دوتا باهم یار بکشید
نگین وارمین جلوی هم وایسادن ویکهو دوتایی باهم گفتن
من من
نگین:من من
ارمین بایک ابروی بالارفته:من من
نگین با سماجت:من من
ارمین:من من
اروین:داداش بیخیال بابا خانوما مقدم ترن
افرین افرین پسرجنتلمن خودم(حس مالکیت گرفتتش)
نگین:من من
ارمین:تو تو

نگین:کشیدم
ارمین:کی رو؟؟

نگین:نگارو

ارمین:اروینو

نگین:ایدینو

ارمین:نفسو
وبه این ترتیب بازی شروع شد


RE: رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون - !Zbm - 27-06-2014

ســــلامـ
سلام.
سیلام به همه رمان خوناا.!!



قسمت بیست وپنجم

نگین:

بعد یه بازی که باهم مساوی شدیم با تنی خسته وارد خونه شدیم وهرکدوممون تقریبا یه جا پهن شدیم
بعد5 دقیقه از جام بلند شدم وروبه همه:کسی چایی می خوره؟؟؟(دقت کردید این نگین چه کدبانوییه واسه خودش)
اروین:اخ قربون دستت
ایدین:منم میخوام

نگار:منم
نفس:مال من کمرنگ باشه
دستامو زدم به کمرمو گفتم:امر دیگه؟
نفس:نه قربونت همون کمرنگ باشه کافیه
من رو به ارمین:توام میخوای؟
ارمین:ممنون میشم
رفتم تو اشپز خونه
فکرم درگیر تغییر رفتارای نفس بود نه به سر صبحونه که اونقدر تو خودش بود نه به الان که سعی میکرد خودشو همون نفس قبل نشون بده اما انچنان موفق نبود
همین جوری که داشتم فکر میکردم
قوطی چایی رو در اوردم دوقاشق ریختم تو قوری بعد گذاشتم سرجاش قوری ام گذاشتم رو کتری
رفتم نشسته ام رو صندلی پشت میز تو فکر فرو رفتم(توجه کردید اینا چقدر فکر میکنن،بابا نیوتنم اینقدر که اینا فکر میکنن فکر نمیکرد)
باصدای نگاربه خودم اومدم:پس چایی چی شد نگین؟؟
من:الان میریزم
از جام بلند شدم رفتم سراغ کتری
واااااا قوطی چایی رو کتری چیکار میکنه؟؟؟
پس قوری کو؟؟؟
در کابینت تو باز کردم
وایییی قوری که تو کابینته
خدایا اینقدر حواسم پرت بوده که جاشونو عوضی گذاشتم؟
ایندفعه جاشونو درست گذاشتم ورفتم تو هال
نگار:پس چایی کو؟؟
من:ببخشید ولی جای قوطی چاییو با قوری عوضی گذاشته بودم باید صبر کنید دم بکشه
ایدین:یعنی چی؟؟
من:یعنی قوطی چاییو گذاشتم رو کتری قوریم گذاشتم تو کابینت

نفس:چی؟؟؟
بعد این حرفش زد زیر خنده که همه همراهیش کردن
من باصدای بلند:مسخره ها خوب حواسم نبود
اروین:یعنی چایی پَر؟؟
من:نخیرم باید صبر کنید دم بکشه
ونشستم که یکهو....



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــ
رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 1سلام
قسمت بیست وششم


نگار:

من:اه پس چرا نمیان؟؟؟
اروین:نمیدونم،بذاریه زنگ بهشون بزنم
وگوشیشو دراوردو زنگ زد به ارمین
اروین:الو،ارمین معلومه شما کجایید؟؟

.....

اروین:چی؟؟

....
اروین:حالا میخواید چی کارکنید؟؟

....
اروین:باشه باشه،یه ساعت دیگه اونجاییم
وتماسو قطع کرد
ایدین:چی شده؟؟
اروین:پلیس گرفتتشون

نفس:چی؟؟؟
اروین بابی حوصلگی:چه میدونم بابا،انگار تند میرفتن پلیس نگهشون میداره،بعد ازشون میپرسن چه نسبتی باهم دارید،اینام میگن نامزدیم،خلاصه چون مدرکی نداشتن میبرنشون پاسگاه
من:حالا میخوان چیکار کنن؟؟
اروین:هیچی بابا،باید بریم شهادت بدیم اینا نامزدن،البته اول باید بریم خونه شما گواهی فوت پدر ومادرتون بیاریم
من:ولی فقط نگین جای گواهی ها رو میدونه،نمیشه بهش زنگ زد؟؟؟
اروین:موبایلاشون داشتن ازشون میگرفتن که من به ارمین زنگ زدم،الان موبایل ندارن
نفس:پس چی کار کنیم؟؟
ایدین:حالا بریم خونه اتون،شاید پیداش کنیم
اروین:اره خودمون میریم میگردیم،ادرس خونه اتونو بگو نگار؟؟
واز اینه به من نگاه کرد
نمیدونم چرا احساس کردم با نگاهش دلم هری ریخت پایین
با سختی ادرسو دادم وسرمو تکیه به صندلی دادم وچشمامو بستم
خدایا این چه حسیه؟؟؟
چرا اینجوری شدم؟؟

....



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ـــــــــــــ
قسمت بیست وهفتم
نفس:

اروین:نبود؟؟؟
من:نه بابا ،کل اتاقشو گشتم
ایدین:یعنی کجاست؟؟
نگارباصدای بغض گرفته:فقط یه جا مونده که نگشتیم
اروین:کجا؟؟
نگار:اتاق پدرم
اروین:کجاست؟؟
من:طبقه بالاست،فقط درش قفله،یعنی پدرم تا وقتی که زنده بود نمیذاشت کسی حتی مامان پاشو تو اون اتاق بذاره،بعد از فوتشونم نگین درشو باز کرد وخودش تنهارفت تو،اما اون نگینی که رفتش تو برنگشت.هرکاریش کردیم نذاشت ما بریم تو اون اتاق
ایدین:میشه بریم توش؟؟
نگار:فکر کنم
راه افتادیم سمت پله ها
نگار باصدای بغض دار:نفس تو دروباز کن ،من نمیتونم
من:باشه گلم
رسیدم طبقه بالا
بادیدن در قهوه ای اخر راهرو بغض گلومو گرفت
جلوی در نشستم وبا گیره ی کوچولوی سرم با قفل ور رفتم تا اینکه بازشد
بلند شدم وگذاشتم اول اروین وایدین،نگار برن اخر از همه خودم
با ورود به اتاق دیدن دیوار احساس کردم نفس بالا نمیاد
وایییی خدا
به سمت دیوار روبه رومون رفتم
یه نگاه به اتاق انداختم
یه میز ساده پر از برگه وچسب وخودکاروچندتا پرونده
همین،اتاق ساده ای بود ولی اون دیوار خیلی خاصش میکرد
رو دیوار پر از عکس ونوشته بود
یه نگاه به عکسا انداختم
واییی این عکس
این عکس مال همون زمانی بود که بابام زد تو گوشم و جاش کبود شد
یادم میاد فقط یه بار از دست بابام کتک خوردم اونم به خاطر این بود که...
از اون به بعد علاقه ام نسبت به بابا کم شد،البته بابا هم خیلی کم تو خونه بود
بیشتر سر کارخونه بود،شبم که برمیگشت میرفت تو این اتاق و وقت کمی برای ما میذاشت
زیر عکس یه کاغذ چسبونده بود
خم شدم نوشته ی روی کاغذ رو خوندم
«بشکنه دستم که روی نفسم بلند شده»
به بقیه عکسا نگاه کردم
یه قسمت دیگه ی دیوارعکس نوزادی من وخواهرام چسبونده شده بودووسطش نوشته شده بود
«قشنگ ترین حس دنیا»
بابا!!!
تمام بدنم از بغض میلرزید
چرا الان که حس میکردم بابا اصلا منو دوست نداشته اینجوری باید بهم ثابت شه که بابا اون مردی نبود که من فکر میکردم
نشستم رو زمین
روبه نگار:دیدی نگار؟؟فکر میکردیم بابا دوستمون نداره،اما..
گریه اجازه نداد بقیه حرفمو نداد
دستمو گذاشتم رو صورتم واز جام بلند شدم وبه سمت حیاط دویدم
در هالو باز کردمو خودمو پرت کردم بیرون
رفتم رو تاب زنگ زده ی حیاطمون نشستم که یه صدای قیژ مانند داد
به درخت روبه روم خیره شدم به خونه درختی نصفه ساخته شده
یادم میاد به بابا گفتیم برامون یه خونه درختی درست کنه
وسایلشو خریدوتا نصفه شو درست کرداما بعدش بیخیالش شد
وما چقدر ناراحت شدیم وبابا قهر کردیم،اما اون غرق در کارش وکارخونه بود وما فکر میکردیم ما واسش مهم نیستیم
برا همین ما3خواهر احساس میکردیم بابا مارو دوست نداره
من با جیغ:خدا چرا گرفتیشون؟؟لیاقتشونو نداشتیم؟؟
من مامانمو می خوام،مامان بیا ببین نفس شیطونت نمرهاش بیست میشه بیاوببین دیگه16 تو کارنامه ام ندارم که تو حرص بخوری،بیا ببین نفست بزرگ شده،عاشق شده
بابا چرا اینجوری رفتار میکردی؟؟؟بابایی دلم برات تنگ شده
بابا مگه رو نمرهامون حساس نبودی،بیا بیاوببین سالی که فوت کردی بالاترین نمره ام13بود
مامانی برگرد،برگرد میخوام واست تعریف کنم،تعریف کنم که نفس کوچولوت عاشق شده،اما عشقش دوستش نداره
بابا اگه تو بودی ما مجبور به دزدی نمیشدیم
چرا تنها رفتید بی معرفتا؟؟؟
مامان میدونی چقدر دلم برا اغوش مهربونت تنگ شده
مامان یادته هروقت خوابم نمیبرد یا خواب بد میدیدم
سرمو میذاشتی روپات وموهامو ناز میکردی واسم لالایی میخوندی
الان کجایی ببینی هرشب یا کابوس میبینم یا تا گریه نکنم خوابم نمیبره؟؟؟ها؟؟؟
*****
فکر کنم یه نیم ساعتی بود که داشتم با خدا ومامان وبابا حرف میزدم که یاد نگین وارمین افتادم
وایییی بیچاره ها الان تو پاسگاهن ،ما اینجا مراسم ابغوره گیری راه اندختیم
پاشدم ورفتم سمت استخر کوچولوی کنار حیاطمون که صورتمو بشورم
خم شدم تا اب بردارم که یکی از پشت هلم داد تو استخر
که منم نامردی نکردم سریع بایه حرکت دستشو گرفتم وباهم پرت شدیم تو اب و رفتیم ته استخر
چون داشتم نفس کم میاوردم سریع رو به بالا شنا کردم
نشستم رو لبه استخر رو به نگار که هلم داده بود والبته خودشم پرت شده بود،الان اون یکی لبه ی استخر نشسته بود،با عصبانیت گفتم
من:کرم داری؟؟؟
نگار:شــدیــد؛دیوونه چرا منو با خودت کشیدی اخه ؟؟
با شیطنت ابرو بالا انداختمو با ناز رو به نگار گفتم:اخه میدونی عزیزم شنا تنهایی نمیچسبه
و روبهش چشمک زدم
نگار:نفس خیلی خری
من:کمال همنشین در من اثر کرد
نگار:وگرنه تو همان خاکی که هستی
من:خب خداروشکرمن از گِلم،بهتر از تو که از کود طبیعی خلق شدی
نگار از جاش بلند شد وروبه من:من از کود طبیعی ام؟؟
با سر تایید کردم
که نگار تند دوید سمتم
منم از جام بلند شدم وبا همون لباسای خیس وسنگین شروع کردم دویدن
نگار:دختره ی ایکبیری...
قبل از اینکه حرف بعدیشو بزنه گفتم:هرچی باشم بهتر از توام که وقتی میخندی شبیه الاغ میشی(مگه الاغم میخنده؟؟)
نگار:فقط من دستم به تو برسه
من:یا بسم الله ،گلم واکسن هاریتو زدی؟؟
خلاصه همینجوری داشتیم کل کل میکردیم واصلا حواسمون به بالکن نبود که ایدین واروین وایسادن دارن به کل کل های ما میخندن

خدایا شکرت که خواهرامو دارم وتنها نیستم
من بدون این دوتا خل وچل میمیرم
اروین:نگین وارمین تو بازداشگاه پوسیدنا
با داد اروین دوباره یاد ارمین ونگین افتادم
نگار:گواهیو پیدا کردید؟؟
ایدین:اره بابا رو میز تواون اتاقه بود،شمام بدویید بیاید تو لباساتونو عوض کنید،اخه زمستون وقت مناسبیه واسه اب بازی؟؟
من ونگار مثل این بچه های تخس که کار بدی کردن مامانشون داره دعواشون میکنه سرمونو کردیم تو یقه امونو ومن باصدای بچگونه
گفتم:بِبَیشید اقا معلم(ببخشید)
معلوم بود خنده اش گرفته اما با دست کشیدن دور لبش سعی داشت لبخندشو پنهون کنه
اروین:خب بریم سراغ این بدبخت ها که کپک زدن
همگی سوار ماشین شدیم
وپیش بسوی نگین وارمین بیچاره
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت بیست وهشتم
نگار:

فرداسرمیز صبحانه:
ارمین:ساعت پنج آرایشگر میاد
من:واسه چی؟؟
ارمین:بابا مگه قرار نبود بریم مهمونی؟؟،به همین زودی یادتون رفت؟؟؟
نفس:مگه لغو نشد؟؟
ارمین:چرا باید لغو شه؟
من:اخه ما که خرید نرفتیم
ارمین: نترسید ،به دوستم گفتم چیزای مورد نیازو بگیره
وایسا ببینم یه پسر چجوری میتونه واسه ی یک دختر خرید کنه؟؟نکنه ...
ارمین که دید همه مشکوک بهش نگاه میکنند کلافه گفت:بابا دوستم پسره ولی تا دلت بخواد دوست دختر داره،به کمک همونام میخواد این چیزا رو بخره
و از جاش بلند شد مام کم کم از جامون بلند شدیم ورفتیم سر کارو زندگیمون
*****
ساعت سه،دوست اقا ارمین لطف کردند خرید ها رو اوردند
ارمین:اون کیسه ابی ها برای توِ نگین،این کیسه بنفشام برای توِنگار،اون صورتی هام مال نفسه
نفس در حالی که داشت هرچی توی کیسه بودو بازرسی میکرد گفت:ببخشید مگه ما کچلیم که برامون کلاه گیس خریدید؟؟؟
ارمین:بعد از اینکه ارایشگر اومد بهتون میگم دلیل این چیزا چیه
وااا خوب ما که تا اون موقع از فضولی جان به جان افرین تسلیم کردیم
*****
من:بابا من نمی خوام پوستم برنز شه زوره
ارایشگر:عزیزم اقای ناصری گفتن رنگ پوستتون باید عوض بشه
ای بابا چه گیری کردیما،من از رنگ پوست برنز بدم میاد،حالا مگه این ارایشگر حالیش میشه؟؟
من با قیافه ی ناراضی:اه باشه
*****
دودقیقه بعد
من:وایییی لنز دیگه واسه چی؟؟بابا من رنگ چشامو دوست دارم،جون مادرت لنزو بیخیال
ارایشگر:عزیزم شما بزار من کارمو بکنم اگه خوشت نیومد اعتراض کن
با این عزیزمش که از صدتا خفه شو بدتر بود تقریبا لال شدم
*****
به خودم تو اینه نگاه کردم
واییی این دیگه کیه؟؟؟
به دختر تو اینه خیره شدم
پوست برنز،چشمای عسلی،موهای بلوند فر ویه نگین روبینی وابرو های شیطونی قهوه ای مایل به طلایی
نه من این دخترو نمیشناسم ،چقدرم که زشته ،من خودم خیلی خوشگلترم(اعتماد به سقفش تو حلق ولوزالمعده ام)
رفتم پیش نگین
من:نگین
نگین:وای نگار خودتی؟؟
من:اره بابا،تو چرا اینقدر خوشگل شدی؟؟
نگین باناز:بودم
من:خیله خب بابا،ولی خداییش خیلی خوشگل شدیا
نگین اینطوری شده بود پوست برنز،چشمای ابی،موهای پر کلاغی وابروهای هشتیه مشکی
چرا این اینقدر خوشگل شد ه ولی من...
نگین:حالا لازم نیست زانوی غم بغل بگیری،اینا همش موقته،راستی نباید بزاریم به صورتمون اب بخوره هاوگرنه هرچی کرم برنز زدیم پاک میشه،ولی توام خوشگل شدیا
من با قیافه بغ کرده:بچه خر میکنی؟؟؟
نگین:نه بابا،خدایش خیلی جذاب شدی
نفس:اوی اوی تک خوری نداشتیما دوتایی اینجا نشستید پیش هم هندونه زیر بغل هم میذارید کاریم با خواهر کوشولوتون ندارید
به خواهر کوچولوم نگاه کردم
وای چه ناناسی شده این
چشمای مشکی،پوست گندمی،موهای کوتاه طلایی،ابرو های قهوه ای
من:کلا شما دوتا بیشعور،بازار منو کساد میکنید امشب،چرا اینقدر خوشگل شدید؟؟
نفس:خودتو تو اینه دیدی؟؟با این چتری های طلایی قیافه ات خیلی عروسکی شده(ایششش اینا چقدر قربون همدیگه میرن اوقققق)
من:خب خب بسه اینقدر هندونه زیر بغلم نزار
نگین:نه بابا نفس راست میگه
من در حالی که از اتاق خارج میشدم:باشه بابا اصلا من ملکه انگلیس، پاشید بریم پایین،من فقط دستم به ارمین برسهاز وسط نصفش میکنم
وقتی از اتاق خارج شدم نیشم تا بناگوشم بازکردم
وای اصلا یکی از من تعریف میکنه تو دلم کارخونه قند سازی راه میوفته
از پله ها اومدم پایین ورفتم تو هال
میدونستم پسرا تو هال نشسته اند
رفتم تو و روبه ارمین:من تورو میکشم،چرا نگفته بودی باید تغییر قیافه بدیم ؟؟ها؟؟
اما اون بیچاره ها روی صندلیشون خشکشون زده بود
بابا دیگه اینقدرم تغییر نکردم که
اروین:نگار خودتی؟؟
من:نه من روح خواجه شمس الدین حافظ شیرازی هستم که به شکل روح یه دختر احضار شدم
اروین:مسخره،ولی چقدر تغییر کردی ها
من:خوب شدم؟؟
اروین باشیطنت:ای بدک نشدی، از قیافه ی خودت قابل تحمل تره
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم نفس ونگینم اومدن تو حال
مام نشستیم رو مبلا که نگین رو به ارمین گفت:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​

قسمت بیست ونهم
نگین:

من:میشه دلیل این تغییر قیافه ها رو بگی چیه؟؟؟
ارمین:ببین من به این ادم که میخوام ازش نقشه رو بگیرم اعتماد کامل ندارم برای اینکه نتونه درست مارو شناسایی کنه باید تغییر قیافه بدیم
نگار:اما ما اونچنان عوض نشدیما
ارمین:شاید خودتون اینجوری فکر کنید اما با این لنزا وارایشا اصلا چهره ی واقعیتون معلوم نیست
نفس:مگه نمیگی نباید شناخته بشیم؟؟
ارمین سرشوبه علامت+ تکون داد
نفس:خب ما تغییر قیافه دادیم ولی اگه این ارایشا نبود چنان تغییر قیافه ای محسوب نمی شد،اما خب شمام نباید شناخته بشید درسته ؟؟
ارمین:خب؟؟
نفس:خب شما اگه لنز بزارید که بازم قیافه تون اونقدرهام عوض نشده،نکنه می خواید ارایش کنید یا کلاه گیس بزارید؟؟؟
ایدین:بابا شما به ما مهلت بدید،اونوقت میبینید چقدر عوض میشیم
وپاشدن و رفتن تو اتاقاشون
****
اروین:خانم ها
به سمت در هال برگشتیم
واییی خدا اینا چرا اینقدر عوض شدن
با حس نگاه ارمین رو خودم احساس میکردم دارم از گرما ذوب میشم
جوری که تپش قلب گرفته بودم ومی ترسیدم بچه ها صدای قلبمو بشنوند
برای همین سریع از جام بلند شدمو به بهانه دستشویی به اتاقم پناه بردم
[font=Arial][color=#3333ff][size=large]....


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــ


RE: رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون - Archangelg!le - 29-06-2014

قسمت سی ام
نفس:
نگار:بابا من نمی تونم این لنزا رو تحمل کنم،چشمامو میسوزونه
من:بابا یه خورده صبر کن،ببین همه ی ما لنز گذاشتیم
نگار:نه نه خیلی میسوزه،ببین قرمز شده؟؟؟
بی حوصله برگشتم سمت نگارکه...
با دهن باز داشتم نگاش میکردم که گفت:چی شده؟؟
بلند صدا زدم:ارمین
ارمین:بله؟؟؟
من:بیا چشمای اینو ببین
ارمین از جلوی تی وی بلند شدواومد جلوی نگار وایساد
ارمین:وا چرا اینقدر چشمات قرمز شده!!!
نگاردر حالی که دستشو رو چشماش میمالید:نمی دونم ولی خیلی میسوزه
اروین که حالا کنار ارمین وایساده بود گفت:دست نزن بدتر میشه،زود برو لنزها دربیار
نگارسریع رفت تا لنزها رو دربیاره
بعد از چند دقیقه با چشمای قرمز اومد و به من نگاه کرد
من:وای به من نگاه نکن میترسم
نگار:هنوزم قرمزه؟؟؟
سرمو به علامت +تکون دادم
ایدین:یادم میادعزیز جون هروقت چشمامون قرمز میشد با چایی می شستش،توام میخوای امتحان کن شاید قرمزیش برطرف شد
ارمین:اره،به احتمال زیاد لنزا تمیز نبوده
منو نگار رفتیم تو اشپزخونه
من با داد:باید داغ باشه؟؟
نگار:اییی گوشم ،میشه دم گوش من عربده نکشی؟؟
من:نچ نمیشه
ودوباره باداد:ها؟؟
ایدینم باداد از تو پذیرایی:اخه من چی به تو بگم اگه داغ باشه که میسوزه
من:اها راست میگی
و دست نگارو کشیدم بردمش لب سینک ظرف شویی روبهش مثل یه مادر روبه دخترش گفتم
از جات تکون نخور تا من برگردم
و رفتم از قوری کمی چایی ریختم تونعلبکی وبه سمت نگار رفتم
من:سرتو خم کن تو سینک
سرشو خم کرد ومنم اروم اروم با چایی چشماشو شستم
وقتی کارم تموم شد چشماشو با اب سرد شست وروبه من
نگار:بهتر شد؟؟
من:اره،شانس اوردی عفونت نکرده وگرنه بدبخت بودی،راستی به نظرت دستشویی نگین زیاد طول نکشید؟؟
نگار:چرا،نمیدونم نگ...
که همون لحظه سروکله ی خانوم پیدا شد
نگین:اوه اوه داشتید غیبت منو میکردید؟؟؟
من:نه بابا مگه قحطی ادم اومده که درمورد تو غیبت کنیم؟؟
نگین بی توجه به من با نگرانی روبه نگار:چشمات چرا اینقدر قرمزه نگار؟؟
من به جای نگار:انگار لنزایی که به این بدبخت دادن کثیف نبوده
نگار:هو بدبخت خودتی
من با پشت چشم نازک کردن:ایشششش خوبــــ حــــالا
واز اشپزخونه اومدم بیرون
واونام مثل جوجه اردک دنبال من(جرات نداره بگه جوجه اردک زشت،وگرنه نگین ونگار پخ پخ)
رو به پسرا:حالا که نگار همه ی ارایشش پاک شده تا یک ساعت دیگه ام باید حرکت کنیم می خواید چیکار کنید؟؟
ارمین:دست خودتونو می بوسه
نگین:یعنی ما اینو ارایش کنیم؟؟
اروین:سعیتونو بکنید
من ناچار:باشه
ومنو نگین دست نگارو گرفتیم بردیمش تو اتاق ونشوندیمش جلوی اینه
نگین:تو سایه ی چشم چپشو بزن من راستو
سایه یاسی رو برداشتمو روی چشمش سایه کشیدم
به چشمش نگاه کردم خیلی خوشگل شده بود به چشم راستش نگاه دارم فهمیدم نگین سایه ی قرمز کشیده
من:نگین
نگین که با سر تو لوازم ارایشی بودگفت:ها؟؟؟
من:چرا سایه ی قرمز کشیدی؟؟
نگین یه نگاه به صورت نگار کرد
نگین:تو چرا سایه ی یاسی کشیدی؟؟
من:بابا رنگ لباسش یاسیه ها
نگین:اها،ولی من به خاطر این قرمز کشیدم چون به چشم مشکی میاد
نگاربا غر غر:من عمرا دوباره لنز بزارم ها
من ونگین:تو غلط میکنی
....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت سی ویکم

نفس:

نگین:واییییییی بچه هابدبخت شدیم

من:چی شده؟؟

نگین:تیموری اینجاست

نگاربا حیرت:واقعا؟؟؟

نگین با سر تایید کرد

یه نگاه به پسرها کردم دیدم با کنجکاوی زل زدن به ما

اخییی اینا که تیموری رو نمیشناسن

ایدین:تیموری کیه؟؟

من:همون شریک بابام دیگه،وای نکنه مارو بشناسه

اروین:نه بابا مثل اینکه تغییر قیافه دادیدها،مام بزور شما رو شناختیم

نگار:شاید منو نفسو نشناسه اما

با کمی مکث:در مورد نگین شک دارم

اروین:چطور مگه؟؟

نگار:اون نگینوبهتر ازمنو نفس میشناسه از روی اخلاقش،طرز راه رفتن ومهم تر از همه صحبت کردن ،لحن وتن صداش

من با صدای لرزون:چرا داره میاد سمت ما؟؟؟

با این حرفم همه برگشتنوبه تیموری که هر لحظه بهمون نزدیک تر میشد نگاه کردن

نگار:

تیموری:سلام،اجازه هست اینجا بشینم؟؟

اه این بیشعور چرا باید اینقدر خوش صدا باشه

بیچاره پسرا موندن در مقابل تقاضای محترمانه اش چیکار کنن؟؟

جا قحطی بود؟؟؟

اخرش ارمین ناچار گفت:بله بفرمایید

تیموری وقتی نشست رو به ما:من ارشام تیموری هستم وشما؟؟

به خاطر همون مسائل که ارمین گفت، اسممونم عوض کرده بودیم

ارمین:مهرداد سبحانی

اروین:منم بهداد سبحانی

ایدین:تیرداد سبحانی

تیموری:باهم برادرید؟؟

اروین:بله

تیموری باسر تایید کرد روبه ما:وشما خانوما؟؟

نفس:مینا شکری

من:الناز مهدیان

نگین با صدای لرزون:ستاره لقمانی هستم

تیموری:چقدر صدای شما برای من اشناست؟

من عین نخود هراش خودمو پرت کردم وسطو گفتم:کی رو میگید؟؟

تیموری:ستاره خانوم

وایییی یکی اب قند بیاره،نگین از دست رفت،با گچ دیوار مو نمیزنه

نگین با صدای اروم:حتما قبلا جایی همدیگرو دیدیم

تیموری با قیافه ی متفکر:احتمالا

در همین موقع صدای پرنازوعشوه ای اومد

اون صدا:ارششام جان تواینجایی؟؟

تیموری:بله عزیزم

بعد رو به ما:نامزدم سارا

دقیقا صدای پوزخند نگینو شنیدم

خداییش این ارشام چقدر رو داره(اِچه زود شد ارشام؟؟؟)

با وجود اینهمه دختر بازی ودوست دختر،بازم دلش پیش نگین که تا حالا یه دوست پسرم نداشته گیر کرده

*****
ارمین:به به سلام اقای ناتوان خوبید؟؟

چه فامیلی باحالی داره این ناتوان

ناتوان:سلام اقا مهرداد

ارمین:بفرمایید بشینید

ناتوان نشست وبه همه ما نگاه کرد

ایدین که انگار از نگاه خیره اش رو نفس اذیت میشد رو به ناتوان:اقای ناتوان...

ناتوان:شهرام هستم

ایدین:بله،اقا شهرام این محموله ی ما چی شد؟

ناتوان:راستش تیرداد جان کارای محموله که درست شد ولی میمونه قیمتی که روش گذاشتم

اروین:خب مگه چقدره؟؟

ناتوان:20 تا

ارمین:ولی این از توافقمون که خیلی بیشتره

ناتوان:درسته به خاطر اینکه بچه ها واسه تهیه اش خیلی اذیت شدن

ارمین:ولی ما یه قرار دیگه گذاشته بودیم

ناتوان:من نمیدونم اگه بسته رو خواستید باید اینقدر پرداخت کنید

مرتیکه میدونه به نقشه نیاز داریم برای همین میخواد حسابی قیمتو بالا ببره

ارمین که چاره ای نداشت قبول کرد ویه چک بهش داد

اونم یه بسته به ارمین داد وپاشد رفت

ارمین توی بسته رو نگاه کرد وقتی مطمئن شد نقشه درسته اونو تو کیف سامسونتش گذاشت

نفس که معلوم بود حوصله اش سر رفته گفت:اه مثل اینکه اومدیم مهمونی ها همینجوری مثل چوب خشک نشستیم،درضمن اگه همینجوری بشینیم بدتر بهمون شک میکنن بابا پاشید یه تکون به خودتون بدید

وخودش اول از همه پاشد ودست منو نگینو کشید

......
$$$$$
نکته ی بسیارمهم در مورد رمان
بچه ها نفس از قبلش تو دبیرستان یه حسی به ایدین پیدا کرد
نگار ونگین عاشق نیستند فقط یه احساس خیلی مبهم دارند
پس فعلا فقط نفس که با ایدین قبل از ماجرای دزدی اشنا شده بوده عاشقه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ـــــــــــــــــــــــــــــ



قسمت سی ودوم
نگین:
بعد از اینکه رسیدیم خونه همه انقدر خسته بودن که سریع شب بخیر گفتن ورفتن که بخوابن
ولی من هر چی تو جام غلط می خوردم خوابم نمی برد
به خودم گفتم«امشبم از اون شب هاست»
ژاکتمو برداشتمو با پنجه ی پا اروم رفتم تو حیاط
رفتم نزدیک یه درخت که معلوم بود خیلی وقته اینجا کاشته شده ،نشستم زیرش و به تنه ی تنومندش تکیه کردم وبه یه جای نا معلوم خیره شدم
به اتفاقاتی که تواین چندوقت افتاد فکر می کردم
چی شد به اینجا رسیدیم؟؟
از کجا به کجا؟؟
همه ی صحنه های این مدت از جلو چشمم رد شد
من وخواهرم برای صدمین بار داشتیم میرفتیم دزدی که ...
واقعا اگه نگار ونفس،ایدین واروین نمی شناختن حاضر بودم پیشنهادشونو قبول کنم؟؟
صددرصد نه
یاد اون روز اولی که اومده بودیم خونه ی پسر ها میافتم که چقدر معذب بودیم
من به شخصه فقط برا ناهار رفتم پایین وگرنه همش تو اتاق بودم
حتی نفسم که تو لغات فرهنگش اصلا کلمه ای به اسم خجالت نداره ،معذب و خجالت زده بود
ولی بعد دو سه روز کم کم این خجالتمون اب شد
نمی دونم چی شد که به پسرا اعتماد کردیم واومدیم این جا زندگی کنیم
شاید با خودم میگفتم اگه بخوان کاری کنن ابروی اروین ومعلم نفسوتو دانشگاه ومدرسه میبرم
اما نمی دونم چرا الان شک دارم که تصمیمی که اون موقع گرفتم درست بوده یانه؟؟
به اسمون نگاه کردم وگفتم:
مامان،تو بگو،به نظرت کارم درست بوده؟؟اخه اون موقع چاره ای جز قبول کردن پیشنهادشون نداشتم
نفس ونگار سنی برای زندان رفتن ندارن
تازه اگه زندان میرفتن اینده اشون چی میشد؟؟
نه من به تو و بابا قول دادم که مواظب نفس ونگین باشم
نمی دونم چرا الان به فکر این افتادم که تصمیمم درسته یا نه؟؟
نکنه تو این دزدی اتفاقی برامون بیوفته؟؟؟
اِ نگین نفوس بد نزن پاشو برو بخواب که خواب زده شدی
با این حرف از جام بلند شدم ورفتم تو خونه
غافل از اتفاقاتی که قراره برامون بیوفته
اتفاقاتی که مسیر زندگیمونو عوض کرد

سلام خوشگای خودم

قسمت سی وسه
نگار:
فکر کنم ساعت سه یا چهار بود که از فشار دستشویی از خواب بیدار شدم وبه سمت دستشویی هجوم بردم
بعد از دستشویی خواستم برم بخوابم که حس کردم خیلی تشنمه برای همین رفتم تو اشپز خونه
خواستم از بالای سینک لیوان بردارم ولی دریغ از یک لیوان تمیز
واااا یعنی یه لیوان تمیزم نداریم؟
ناچارچون خیلی خوابم میومد یکی از لیوانارو که رو اپن بود برداشتم از همون فاصله ریختم توی سینک
خب اگه جای دیگر خیس میشد تا صبح خشک میشد پس بیخیالش
اما تو تاریکی حس کردم این چیزی که روی فرش ،سینک وکابینت ریخت اب نبود
سریع لیوانو برداشتم وبه سمت دهنم بردم
نه این مزه، مزه ی اب نیست
پس چیه؟؟
سریع رفتم چراغو زدم که...
نعععععععع ، بدبخت شدم
سریع به فرش نگاه کردم
وایی اینم که سفید شده؟؟
اخه کدوم سه نقطه ای شیر گذاشته بود رو اپن؟
رفتم یه دستمال خیس کردمو رو کابینتو سینک رو پاک کردم اما وقتی کشیدمش رو فرش
بهتر نشد که هیچ بدترم شد
بابا نگار ولش کن زود تر فرار کن تا کسی نیومده
با این تصمیم سریع از جام پریدم و بسمت اتاقم دویدم
فوقش این لکه را میدیدن
کسی که نمی فهمید کارمن بوده
*******
فردا صبح:
ایدین:بچه ها به نظرتون اشپزخونه یه بوی خاصی نمیده؟؟
اروین:چرا اتفاقا یه بوی خیلی بدیم میده
نگین:اره ،صبحم که اومدم دیدم یه قسمتی از فرش سفید شده
نفس:یعنی چی بوده؟؟؟
نگین:نمی دونم ولی فکر کنم بو از اون لکه باشه
ارمین:حالا این رو بیخیال،یادمه گفتید کاراته کار میکنید درسته؟؟
من:اوهوم بیشتر از7 سال
ارمین:خب پس حالا که با فنون رزمی اشنایید یک ساعت بعد از صبحانه باهم مبارزه داریم
من:ببخشید ولی میشه بپرسم این مسابقه کجا قرار برگزار شه؟؟
ایدین:ته باغ سمت راست یه در قرار داره که در حقیقت انبار بود ولی ارمین با مرتب کردن و بردن یه سری وسایل اونجا رو تبدیل به یه باشگاه کوچیک کرده،حالا میریم خودتون میبیند
خداروشکر دیگه کسی پیگیر سفیدی روی فرش نشد وگرنه من که با این ضایع بازی خودمو میدادم
حالا اینا رو بیخیال مبارزه با پسرهارو بچسب
اون روزها به خوبی می گذشت
بدون اینکه پیش بینی اتفاقاتی که قراره مون رو بکنیم
اتفاقاتی که....


3ـپا3 نشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه فراموووووشــــــــــــــــــــــــــ


RE: رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون - Archangelg!le - 30-06-2014

سیلامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!!


قسمت سی وچهارم
نفس:
ای خدا بگم چی کارت نکنه نگین
اخه ما چجوری با این غولتشن ها بجنگیم؟؟؟
ارمین:خب اماده اید؟؟
نگین:گرم نمیکنیم؟؟؟
ارمین:چرا
شروع کردیم به گرم کردن
اروین:خب کی با کی مبارزه میکنه؟؟
ارمین:ام تو نگار باهم منو نگینم باهم ایدین ونفس هم باهم
چیییییی؟؟؟من با این هرکول؟؟
بابا مبارزه هنوز شروع نشده من نفله میشم
نفس اروم باش تو میتونی تو میتونی
چی چی رو میتونی ؟؟؟ من در برابر این مورچه ام دربرابر فیل اونوقت...
نگار اروم:نفس برو دیگه
باقیافه ی وارفته رفتم جلوی ایدین وایسادم
ایدین:اگه ببازی باید کار هایی که بهت میگمو واسم انجام بدی؟
کی میشه این بمیره من برم سر قبرش قهقه بزنم؟؟؟!!!
بهم تعظیم کردیم وباهم گفتیم:اوس
گارد ماواشوگری گرفتم وبهش اشاره کردم بیاد جلو
ابرو بالا انداختو اون اشاره واسه جلو رفتن کرد
اوکی خودت خواستی
رفتم سمتش تا خواستم دستمو بیارم بالا تا باهش شوتو بزنم دستمو گرفتو پیچوند
من:ای ای هوی موجود تک سلولی این چیزی که داری میپیچونیش دسته ها
ول که نکرد هیچ محکم ترم پیچوند
من:اقا من غلط کردم جون ننه ات مارو ول کن ،منو چه به مبارزه،،اونم باتو؟؟
ایدین: به یه شرط
من:تواول دستمو ول کن ،بابا کبود شد برادرمن
ایدین:از این به بعد باید بهم احترام میزاری
من:چی؟ احترام ؟؟اونم به کی به تو؟؟عمرا
ایدین:باشه من که مشکلی ندارم
من:تو مشکلی نداری؟ پس منم که سادیسم دارم؟؟یا من بودم که هی میخواستی سوار ماشین شی گاز میدادم تو سر تا پات گِل... ای ای بابا ول کن اون دستو شکست
ایدین:نمی خوام
من:نمی خوامو ازسقف بروبالا(استغفرالله)
نگین رو به ما:مثلا دارید باهم مبارزه می کنید؟؟ دستش شکست خوب
ای خواهر به فدات عزیزم که هوای من بیچاره رو پیش این جلاد داری(این هر لحظه یه لقب به این ایدین بیچاره میده تکلیفتو معلوم کن یا هرکول یا یخچال یا بیشعور نمیشهکه یه ادم همه ی اینا باشه)
تا دستمو ول کرد یکمی مالشش دادم
اگه کبود بشه با لوله جارو برقی کبودت میکنم
من یک حالی از تو بگیرم
یه چرخش زدمو لگدمو محکم کوبیدم تو شکمش
اخی انگاری دردش اومد
ایول
من:و این است عاقبت در افتادن با نفس
ایدین:نشونت میدم
سیخ سرجام وایسادم:اوا خاک بر سرم ،چی رو؟؟
ایدین:هر که با ایدین در افتاد ور افتاد
من ریلکس:نشون بده
و گارد گرفتم وشروع کردیم به مبارزه کردن
یکی من میزدم یکی اون
اخرشم مساوی تموم کردیم
سه ساعت بعد از تمرین ومبارزه برگشتیم تو خونه
اخ مادر کمرم پام کلیه ام لورالمعدام دیافراگم
این ایدین عجب الاغی بود خبر نداشتیم چنان لگد میزنه ادم دهنش اسفالت میشه
فکر کنم نسبت نزدیکی با اسب یا خر داشته باشه
نگین:پاشو پاشو بریم غذا رو اماده کنیم که داریم از گرسنگی تلف میشیم
من:وای من الان در حال مرگم ،فردا جبران میکنم
نگار:نخیرم پاشو ببینم
روبه نگین:حالا غذا چی گذاشتی؟؟
نگین:ابگوشت
من:پوفف غذا قحط بود؟
نگین:غر نزن همینم از سرت زیاده
یعنی کشته مرده ی این عشق ومحبت نگینم
رفتم تو اشپزخونه
داشتم بی حوصله تو کاسه ابگوشت می ریختم و نسل ایدینو مورد عنایت قرار میدادم که یک فکر دِبش شیرجه زد تو مغزم(بنازم ادبیتاشو)
با این فکر سریع دست به عمل زدم و نقشه ام رو انجام دادم
نگار:کاسه ها رو بده ببرم
من:بیا این دو تا ببراینی که پر گوسته واسه اروینه واون یکیم مال ارمین
نگار سرشو تکون دادو رفت
ومنم سینی رو برداشتمو بردم سر میز
از ترس اینکه نکنه نگین ونگار کاسه ی مخصوصی که برای ایدین مهیا کرده بودمو بردارن
خودم کاسه هاشونو جلوشون گذاشتم
مال خودمم گذاشتم
حالا میرسیم به ایدین خان
سینی رو مقابلش گرفتم که بی تفاوت برداشت
ا ا بیشعور تشکرم نکردا
هر بلایی سرت بیاد حقته
با این فکر یه لبخند پلید زدمو شروع کردم به نون ریختن تو ابگوشت
که....


++++++++++++
قسمت سی وپنجم
نگار:
داشتم تو غذا نون میریختم که یدفعه ای دیدم ایدین به سرفه افتاد
نگاش کردم
اوه اوه چرا اینقدر سرخ شده؟؟
یدفعه از جاش پریدو به سمت دستشویی شیرجه رفت
واا یعنی چی شده؟
به بچه ها نگاه کردم همه تقریبا کنجکاو ونگران داشتن به در دستشویی نگاه میکردن
تنها کسی که خیلی بی تفاوت داشت غذا شو میخورد کسی نبود جز نفس
صبر کن ببینم نفس...ایدین...مبارزه...لگد زدنای ایدین
شک ندارم کاره خوده مارمولکشه
هربلایی که سر ایدین اومد زیر سر این شیطونه
چون کنارم نشسته بود رو بهش اروم گفتم:چه بلایی سر این بدبخت اوردی؟
نفس:من؟؟!!من کاری نکردم
من:می رم ابگوشتشو میچشم، بعد میگم کاری کردی یانه؟؟
نفس:نه نه اگه بخوری بیچاره میشی
من:مگه توش چی ریختی؟
نفس:شکر
من:چیییییی؟ شکر!!اونم تو ابگوشت
نفس:اوهوم
من:بیچاره ایدین
نفس با حرص:بیچاره من که این همه لگد از این یابو خوردم
نگین:چی میگید شما دو تا بهم؟؟؟
من:هیچی چیز خاصی نمی گفتیم
اروین:بچه ها شما می دونید چی شد که اینجوری شد؟
چه هم قافیه
نگین:احتمالا غذا پریده تو گلوش
ارمین از جاش بلند شد ورفت دم در دستشویی وچند ضربه به در زد وایدینو صدا کرد
بعد از پنج دقیقه
ایدین با رنگ پریده اومد بیرون
وااا این چرا اینقدر سفید شده؟؟
اخی حتما خیلی بالا اورده
منم جاش بودم همینجوری میشدم
اخه شکر تو ابگوشت؟؟؟اه اه
هیچی دیگه ایدین رفت بالا تا استراحت کنه جواب سوال های ما روهم نداد
ولی من مطمئنم این ارامش قبل از طوفانه میگی نه نگاه کن
*****
اروین از پشت در:نگار نگار بلند شو دیگه باید بریم دانشگاه،نگار نگار
کلافه از جام بلند شدمو به سمت در اتاق رفتم
در وبازکردم که اروین برای چند ثانیه خیره وبا تعجب نگام کرد ولی بعد سریع سرشو برگردوند
وا چرا اینجوری کرد؟؟
یک نگاه به خودم کردم
خاک برسرعمر
من چرا اینجوری اومدم دم در؟؟؟
سریع پریدم تو اتاقو دروبستم
روبه اروین:تایه ربع دیگه اماده ام
ای خدا منو از رو زمین محو کنه که زندگیم بی سوتی نمیگذره
دیشب چون خیلی گرمم بود لباسمو در اورده بودم بدون لباس خوابیده بودم
حالا اینارو بیخیال،اروین بیشعورو بگو قشنگ ما رو ورنداز کرده بعد روشو میکنه اونور
ای خدا من دیگه چجوری تو چشماش نگاه کنم؟؟
ای سیاه بخت نگار ای بدبخت نگار ای خاک توسرنگار
ای وای کلاسم دیر شد
سریع لباس پوشیدمو رفتم پایین
من:من اماده ام
نگین:بیا این لقمه رو بخور ضعف میکنی ها
لقمه رو ازش گرفتمو تشکر کردم
اروین از پشت میز بلند شدو گفت:تو برو تو ماشین منم یک دقیقه دیگه میام
تو ماشین نشستم
تصمیممو گرفته بودم باید بی تفاوت باشم
اروین اومد نشستو استارت زدو حرکت کرد
پشت چراغ قرمز بودیم که رو به من با چشمای شیطون گفت:چرا اینقدر ساکتی؟؟اخی خجالت میکشی؟؟عیب نداره خانوم کوچولو بزرگ میشی یادت میره
من اینو خفه بکنم؟؟؟
دم در دانشگاه پیاده شدم خواستم برم که بوق زد
برگشتم بهش نگاه کردم
شیشه رو کشید پایین وگفت:محض رضای خدا هروقت خواستی درو رو کسی باز کنی اول به لباسی که تنته نگاه کن بعد درو باز کن
وسریع گاز داد رفت
ای خدا چرا من اینقدر باید از دست این حرص بخورم
تارا:هییی یارو کجایی؟؟
من:وای تارا اگه بدونی چی شده؟؟
تارا:چی شده؟؟
جریانو واسش تعریف کردم
که کلی خندید و از فحشای من بهره می برد
سر کلاس نشسته بودیم که تارا یه نامه بهم داد
نامه رو باز کردم وخوندمش
زیر نامه برای تارا نوشتم وای تارا نقشه ات عالیه
بزار کلاس تموم میشه اجراش میکنیم

×××××××××××××××××××××××××××××××××××

قسمت سی وششم
نگار:
من:راستشو بگو کلک چجوری این نقشه اومد تو ذهنت؟
تارا:کاری نداشت که؛از یکی از جک ها که تینا واسم فرستاده بود کمک گرفتم
من:جک؟؟
تارا:اوهوم،واست ارسالش میکنم،حالا اینارو بیخیال بیا بریم ببینیم ساعت بعد چه کلاسی داره اصلا مناسب هست واسه ی اجرا؟
من:باشه
*****
تارا:ایول با تاشکایناتان داره
من:تارا اینی که گفتی یعنی چه؟؟؟
تارا:خره فامیلی استادس دیگه ،فکر کنم ترکیه ای،از بچه ها شنیدم استاد خیلی شوخی و صد البته خوشتیپ وجونننن
من:پس کارمون خیلی راحت شد
رفتیم از بوفه ی دانشگاه چیزای لازم رو خریدم واماده کردیم
درهمین بین هم تارا هی به من واجدادم فحش میداد
تارا:ای الهی بری زیر تریلی...(در حالی که چشم غره ی منو میدید)سالم دربیای که کلاسموبه خاطر تو لغو کردم ای الهی..
من:اه نگار خفه شو دیگه ،یکم به فکت استراحت بده
تارا:خودت خفه شو، ادب که صفر نزاکت صفر قیافه ام که نداری ای خدا من چجوری اینو شوهر بدم؟؟
من:هرچی باشم از توی شامپانزه بهترم
تارا:من شامپانزه ام؟؟؟
من:نه خداییش،تو رو بخوان به شامپانزه تشبیه کنن جفا کردن درحق اون حیوون بیچاره
تارا:فقط وایسا ببین چجوری تکه تکه ات میکنم؟؟
از جام پریدمو شروع کردم دویدن درهمون حال رو به تارا گفتم:هرکار دلت میخواد بکن ولی قبل از اینا ،واکسن هاریتو زدی؟؟؟
تارا یه جیغ زد رو به من:من تورو زنده به گور میکنم
در حالیکه سرمو تکون میدادم:صددرصد نزدی
وسرعتم بیشتر کردمو بسمت کلاس اروین دویدم
که توراه به استاد نیکو روش برخورد کردم وصاف سرجام وایسادم
وشروع کردم حرف زدن که یه سوزش تو پهلوم حس کردم وبعدش صدای نحس ونکره تارا
بعد از خداحافطی با استاد خواستم بگیرم بزنمش که بایه نیش بازگفت:ای وای الان کلاسش تموم میشه که
و شروع کرد تند راه رفتن منم به دنبالش ولی با خودم عهد کردم من یه حال اساسی به این تری(مخفف تارا) بدم
دوتایی باهم در زدیم که صدای خوش اهنگی بهمون اجازه ی ورود داد(اقا اعتراض نکنید چرا همه ی پسرا خوش صدان به جان مادرم این نگار ندید بدیده به من نسبتش ندید)
وارد که شدیم کپ کردم این مجسمه اس؟؟نه بابا بازیگره
به پسری که جای استاد نشسته بود خیره شده بودم اگه بهم نمی گفتن فکر می کردن المانیه
همینجوری تو جو بودم که با ویشکون ریز تارا از دستم به خودم اومدمو رو به استاد گفتم:ببخشید استاد،داداش اقای ناصری براشون لقمه اوردن که مبادا ضعف کنن
و لقمه ای که خودمو تارا درستش کرده بودیمو بالا گرفتم که باعث شد همه بزنن زیر خنده(هیچ وقت این بلا رو سر کسی نیارید)
برگشتم به اروین نگاه کردم شک ندارم دلش میخواست کلا منو از صفحه ی روزگار محو کنه
اما هرچی عوض داره گله نداره
با یه لبخند لقمه رو براش بردم وموقع برگشتن رو به استاد گفت:با اجازه
ودست تارا رو کشیدم و از کلاس اوردم بیرون
باذوق جیغ زدیم که باعث شد کسایی که تو راهرون برگردن سمتمون که منو تارام خودمونو زدیم به اون راه
اصلا مگه ما بودیم؟؟؟
.......ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



سی وهفتم
نفس:
نگین:نفس نفس نفس جان عزیزم بلند شو مدرسه ات دیرشد ها پاشو.... اه خیر سرت پاشو دیگه یه بارم میام مثل ادم بیدارش کنم بیدار نمی شه دِپاشو دیگه ساعت8ها
عین چی(فکر بد نکن منظورش کانگورو) از جام پریدم روبه نگین گفتم:چی ساعت هشته؟؟؟وای چرا اینقدر دیر بیدارم کردی؟؟؟الان مدرسه راهم نمیدن که
ودویدم تو دستشویی
وقتی از دستشویی برگشتم دیدم نگین داره ریز ریز میخنده
وااا بچم خل شد رفت
من:نگین حالت خوبه؟؟؟
نگین با خندیدن:5
من: چی پنج؟؟؟
نگین باقیافه ی مظلوم :ساعت
این چی میگه؟؟ساعت؟؟یعنی ساعت پنج؟؟
یه نگاه به پنجره کردم
بلههههه هنوز افتاب طلوع نکرده فقط کمی هوا روشن شده بود
یعنی این منو ساعت 5 بیدار کرده؟؟؟
من:کرم داری؟؟؟
نگین باقیافه ی متفکر:نه،دکترم رفتم گفت هیچ کِرمی نداری
من باحرص:نگین به چه حسابی منو 5 بیدار کردی اخه؟؟ بابا من تازه باید یه ربع به هفت مدرسه باشم که(بچه مدرسه ای ها درکش میکنن،مخصوصا خود من،چقدر حرص خوردم)
نگین درحال خارج شدن از اتاق:سحر خیز باش تا کام روا شوی خواهرم
و از اتاق خارج شد
پوففففففف از دست این نگین
خب بزار یکم دیگه بخوابم
درازکشیدم یک ربع بعد
نع خوابم نمیبره
نشستم رو تخت
خب امروز که شنبه است مشقهامو که نوشتم
خب پس من چی کار کنم؟؟
ای تف به ذات خرابت کنن نگین
واییی اینا رو بی خی
ایدینو بگو
یعنی چه بلایی میخواد سرم بیاره؟؟؟
خدایا من جوونم هنوز ارزو دارم
من که میدونم این تلافی میکنه
اینقدر درمورد اینکه ایدین چه بلایی سرم میاره فکر کردم که خوابم بردـــــــــــــــــــــ


شرمنده!!!!
قسمت سی وهشتم
نفس:
داشتیم صبحونه می خوردیم که نگار رو به نگین گفت:میشه واسم یه لیوان شیر بریزی؟؟
نگین سرشو تکون داد و بهش یه لیوان شیر داد
تا قلوپ اول خورد از جاش پرید وبه سمت سینک اشپزخونه پرواز کرد
وقتی نشست رو بهش گفتم:واااا چی شده نگار؟؟؟
نگار باقیافه ی جمع شده:فکر کنم شیرفاسد شده
نگین:نه بابا
روبه ارمین:مگه دیروز نخریده بودیش؟؟
ارمین:چرا
نگین برا خودش یه لیوان ریخت که نخورد ه همشو ریخت بیرون
ومقصد شیر ها جایی نبود جز صورت ارمین
نگین در حال حاضر در کوچه علی چپ به سر میبره
بایه قیافه غیر قابل توصیف مضحک:چرا این مزه رو میداد؟
یهو دیدم نگار از عصبانیت منفجر شد
نه نگران نشید سالمه
با جیغ رو به اروین گفت: توش چی ریختی؟؟؟
ایول نگار،از بچگیتم تیز بودی
اروین با قیافه ی سرخ شده(خنده):هیچی به خدا
من:راستشو بگو
اروین:ای بابا میگم هیچی
نگار:یا راستشو میگی یا جزوه ی نیکوروش که دادی دستم میسوزونم(چه خطرناک!!!)
اخی من جزوه رو دیده بودم 200 صفحه بود اونم چی دست نویس وایییییییییییییییی
اروین باقیافه مظلوم:فلفل
من ونگین:چیییییییی؟؟؟
اروین:اِ خب تقصیره نگاره دیگه اگه بدونید تو دانشگاه چه بلایی سرم اورد اومده سر کلاس ما میگه(صداشو نازک کرد وباعشوه)برادر اقای ناصری براشون لقمه اوردن مبادا ضعف کنن اگه بدونی چقدر تیکه از بچه ها شنیدم
نگار:اخه چاخان ،من کی اینجوری حرف زدم که بار دومم باشه؟؟؟
اروین:نه کلا همیشه عشوه میای
نگار:بهتر از توام که خط چشم میکشم
اروین:من خط چشم میکشم؟؟؟ عجبا ،راسته میگن دروغ شاخ ودم نداره
نگار:دقیقا منم میخ...
نگین:اه بسه دیگه کوچولوها چرا اینقدر بهم میپرید؟؟
نگار:به من چه تقصیره این پسره گندبکه
اروین:چرا دروغ میگی ؟؟؟تقصیر خوده عجوزته
نگار:به من میگی عجوزه؟؟؟
ما همینجوری به بحث اینا میخندیدم واینا ادامه میدادن
اروین:شک نکن
نگار خامه رو برداشتو قشنگ مالید روصورت اروین
بعد با لبخند:به به عجب بابا بزرگی شدی
اروینم نامردی نکردو تخم مرغ(اب پز)رو برادشتو کامل زردشو رو صورت نگار پخش کرد
نگار تا خواست اعتراض کنه سفیده تخمو مرغ کوبید تو دهنش
نگارم کم نیاوردو کره رو ورداشتو مالید تو موهای اروین
وایییییی خدا قیافه هاشونو
اروین صورت پر خامه وموهای چرب شده
نگار صورت تخم مرغی
اروین تا خواست پنیرو بردار ارمین داد زد
ارمین:بسه دیگه بچه شدید؟؟
تاخواستند حرف بزنن ارمین گفت:الان چجوری میخواین برید دانشگاه؟؟؟
نگار:وای دانشگاه
سریع از جام بلند شدمو رو به ایدین گفتم:اینا رو بیخیال مدر سه دیر شد
ودویدم سمت پله ها
نمی دونم چرا احساس کردم لبخند ایدین خبیث بود
اه بیخیال نفس تو دیگه خیلی شکاکی
****
یک کوچه قبل از مدرسه نگه داشت تا خواستم پیاده شم صدام کرد
ایدین:نفس
تودلم به فدات
من:بله؟؟
ایدین:مراقب خودت باش
هنوز تو کف جمله اش بودم که لپمو کشید
با این حرکتش بدتر شاخام زد بیرون
وااا این حالش خوبه؟؟؟
وای مدرسه ام
تعجبو بوسیدم گذاشتم کنار واز ماشین بیرون پریدموایدینم گازشو گرفت ورفت
تا وارد مدرسه شدم
دیدم بچه ها منو بهم دیگه نشون میدن
واااا یعنی اینقدر خوشگلم؟؟؟
نکنه قضیه ی ایدینو فهمیدن؟؟
نه خدایا بدبخت شدم!!!!!!
.......


قسمت سی ونهم
نفس:
تا دم دره کلاس همین اوضاعو داشتم
تا وارد کلاس شدم
بچه های توی کلاس اول کمی نگام کردن بعد زدن زیر خنده
من:درد، چتونه؟؟؟؟
مهشید:چ...چر...چرا این ریخیتی شدی؟؟؟
من:چ...چه ریخیتی؟؟؟؟؟
اون:ادای منو درنیار میمون،صبحی کفشاتو واکس زدی؟؟؟
من:میمون خودتی،کفشامو؟؟؟نع
اون:پس چرا لپت سیاه شده؟؟؟نکنه از شوهرمعتادت کتک خوردی؟؟؟
من:بروبابا شوهر کجابود؟؟اینه داری؟؟
مهشید:اینه واسه چی؟؟؟
من:پوفففففف بابا می خوام لپمو ببینم دیگه
مهشید از تو جیب مانتوش اینه شو داد بهم
یه نگاه به خودم کردم
خداییش به بچه ها حق می دادم اینجوری بهم بخندن
واسه خودم یه پا عمونوروز شده بودم
تقریبا تمام گونه ی چپم سیاه شده بود
اخه چطوری میشه؟؟؟(ادبیاتش صفره)
مهشید دم در گوشم:نکنه کارایدینه؟؟؟
وایسا ببینم
میگم چرا دم صبحی چرا اینقدر مهربون شده؟؟
لپمو کشید
ای وای ابروم تو کل مدرسه رفت
حالا با این صورت چجوری برم دستشویی تا بشورمش
من:وای مهشید من اینو خفه میکنم
مهشید:ریلکس ریلکس ریلکس تر
من:اه خفه ،حالا چجوری صورتمو بشورم؟؟
مهشید دستمو کشید
من:کجا میری؟؟؟
مهشید:دستشویی
من:من اینجوری نمیام بیرون
مهشید:بیا این دستمالو بگیر یکم صورتت پاک کن ،بعدش هم مقعنه تو بکش جلوتر
.....


RE: رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون - Archangelg!le - 30-06-2014

سلام سلام
خوفید؟؟

قسمت چهلم
نگین:
نگار،نفس واروین ایدین که رفتن روبه ارمین گفتم:
پس کی میریم؟؟
ارمین:کجا؟
نمی دونم چرا هنوز از تنها شدن با ارمین میترسم،نه نباید بهش فکر کنم
سعی کردم بایه نفس عمیق رو ترسم غلبه کنم رو به ارمین گفتم:
خونه سالاری دیگه
ارمین:فرداشب خوبه؟؟
من:اره،ولی نمی دونم چرا دلشوره دارم
ارمین با یه لحن مثلا ارامبخش گفت: نگران نباش هیچ اتفاقی نمیوفته
من:امیدوارم
ارمین:حیف دیرم شده وگرنه تو جمع کردن ظرفا کمکت میکردم
من:اشکالی نداره توبرو دیرت میشه
ارمین برگشت طرفمو گفت:نمی خوای به بچه ها بگی؟
من:نمی دونم اگه بگم چی میشه
ارمین:تا کی میخوای به این قایم موشک بازی ادامه بدی؟؟؟
من:دیرت نشه
ارمین:اگه میخوای بگو نمیگم نه اینکه بپیچونی
من:میترسم
ارمین:نگران نباش من حلش میکنم
من:ممنون میشم، فقط بچه ها فعلا چیزی نفهمن
ارمین درحالی که به سمت در میرفت:باشه خداحافظ
گفتم:خداحافظ
از در خارج شد
نمی تونستم به بچه ها بگم
تقصیر من نبود
تقصیر اون بود
وای نگین بیخیال بلندشو به کارات برس
ازجام بلندشدم وبه کارهام رسیدم


قسمت چهل ویکم
نگار:
من:وای تارا،جان شوهر اینده ات بیا بریم تو این کلاسه باهات کار دارم
تارا:خاک برسرم چی کار؟؟؟
من:مرض ،منحرف ،بیا میخوام یه چیزیو بهت بگم
تارا هم که فضول:باشه
و دست بدبخت منو گرفت وکشید سمت کلاس ته راهرو که امروز توش هیچ کلاسی برگزار نمی شد
رفتیم تو کلاس
من روی صندلی نشستم
تارا خانومم به در تکیه داد
من:بیا بشین
تارا:نه توحرفتو بزن
من:شک دارم
تارا:به چی؟؟؟
من:به این حرفی که می خوام بهت بزنم
تارا:نه شک نداشته باش بگو
من:نه بیخیال میترسم بهت بگم عکس العمل بدی نشون بدی(یک نوع کرم ریزی)
تارا:اِ بیشعور بگو دیگه
من:نه تارا پشیمون شدم ،بیا بریم سلف من یه چیزی بخورم
تارا:به جان خودم نباشه به جان این اروین یابو میگیرم میزنمتا
داشتم میگفتم:توخی..(توخیلی غلط میکنی)
که در باز شد و تارا بایه جیغ از پشت پرت شد توبغل یه پسره ،که چون ناگهانی بود پسره وتارا خوردن زمین
اخه در رو به بیرون باز میشد این خره هم به در تکیه داده بود واون پسره ام درو باز کرد
وای خدا شیمَکم
مردم از بس خندیدم
پسره:ببخشید نمی خواین بلند شید؟؟
تارا بعد از چند دقیقه که مغزش این مسئله رو تحلیل کرد از جاش که رو پسره بود پرید وبا یه صدای لرزون گفت:
ب..بب..بخشید
واز کلاس رفت بیرون
ای وای خاک به سرم
تارا و خجالت؟؟؟؟
اصلا این دوتا همدیگه رو میشناسن؟؟؟
اخروزمون شده ها
سریع کیفمو برداشتم وبه سمت راه پله ها رفتم
تقریبا دیگه به اخرش رسیده بودم که استاد تاشکایناتان رو دیدم
وای این منو نبینه که ابرو نمونده واسم بعد از اون قضیه ی گل
عاغا ما داشتیم راه میرفتیم وبا این تارا میحرفیدم واصلام یه نگاه به روبرو نمی نداختیم که باصورت پرت شدم تو یه گودال خاکی که به لطف بارون اون شب گل شد بود هیچی دیگه صورت مورت پر
البته اونجا این اقا هم حضور داشتن ومحض رضای خدا نیومدن یه دستمال به ما بدن
همش میخندید بچه پرو(دخترا درک میکنید؟؟)
مثل یه بچه ی سر به زیر سرمو کردم تو یقه ام و خواستم از کنارش ردشم که صداشو شنیدم:
این قدر ترسناکم؟؟؟
اینقدر از این حرفش تعجب کردم که خجالت رو با یه لگد راهی خونه اشون کردمو رو بهش گفتم:
من باتعجب:چی؟؟
تاشکایناتان:میگم من اینقدر ترسناکم که خودتونو قایم میکنید؟؟
حالا با خودش فکر میکنه من ازش میترسم!!!!
من:نخیر بنده خودمو قایم نکردم
تاشی(خو چی کار کنم اسمش سخته یکی نیست بهش بگه اخه اینم فامیله تو داری؟؟):بله این خانوم سربه زیرعمه ی بنده بود
من:والا من دیگه تو کارای عمه ی شما دخالت نمی کنم،با اجازه من دیرم شده
وباسرعت از کنارش رد شدم
اه اه پسره ی بی مزه
اداشو در اوردم:مگه من ترسناکم؟؟؟؟
اره بابا تو از لولو خورخوره ام بدتری
تاشی:دیگه اینقدرم بد حرف نمی زنم
باتعجب به سمتش برگشتم دیدم روی همون پله وایساده وداره باچشمای شیطون نگام میکنه
این یه مرگش هست
من بااخم:منظور؟؟
تاشی:اخه من که این همه لب ولوچه امو کج نکردم
مگه این منو دید؟؟ یا بسم الله
نکنه جنه؟؟؟
مسلط باش....گند نزن...میدونم سخته ادم باشی نگار ولی سعی خودتو بکن
خفه شو وجدان جان
من:متوجه نمیشم
تاشی بالبخند بدجنس:بفرمایید از بزرگترتون بپرسید شاید متوجه شدید،البته من که بعید می دونم،با اجازه
و سریع از پله ها بالا رفت
این چی گفت؟؟؟یعنی من نفهمم؟؟
وای به حالش اگه منظورش این بوده باشه

با حرص رفتم دنبال این تارا که همه چی زیر سر خودش بود



[size=large][color=#006400]سلام سلام
قسمت چهل ودوم
نگین:
امشب قراره بریم دزدی
نمی دونم چرا استرس دارم
یعنی چی میشه؟؟؟
نکنه اتفاقی بیوفته؟؟؟(اینم خیلی بدبینه ها)
بعد از دزدی چی میشه؟؟
ما کجا میریم؟؟؟؟
خونه امونو که بابت بدهی به تیموری فروختیم ،منم که از کار بیکار شدم
البته ارمین قول داده بود واسم یه کاری پیدا کنه
اما نفس ونگار در این مورد چیزی نمیدونن
نگین ولش کن پاشو برو وسایلاتو جمع کن
کوله پشتیمو برداشتمو توش پر کردم از چیزهایی مثل طناب،سنجاق قفلی،چراغ قوه و....از این چیزا
چون ارمین گفته بود باید لباس تیره بپوشیم ،همون لباسای دزدیمو رو برداشتمو پوشیدم
از اتاق اومدم بیرون ،رفتم دم در اتاق نگار ودرزدم
صدای نگار اومد:بله؟؟
من:منم
نگار:بیا تو
رفتم تو
من:اماده ای؟؟
نگار:نه،نمی دونم چی بردارم
من:چیز خاصی لازم نیست برداری ،فقط یه چراغ قوه بسه،بقیه چیزا رو من برداشتم
نگار:باشه
چراغ قوه اشو برداشتو اومد سمت منو گفت:بریم؟
من:بزن بریم
از در که اومدیم بیرون در اتاق نفسم باز شد ونفس اومد بیرون
نفس:دوباره شما دوتا منو یادتون رفت؟
نگار:نخیر الان میخواستیم بیام دنبال تو
نفس:اره ارواح....بیخیال ،پیش به سوی دزدی
باهم رفتیم پایین
من:پس کوشن؟
نگار:فکر کنم دارن اماده میشن
نفس:پوففففففففف ،خوب شد اینا دختر نیستن که اینقدر طول میدنا
ایدین:خانوم نفس فرهمند،میدونستین غیبت کردن کار بدیه؟؟
نفس:مگه من گفتم خوبه؟؟؟
من که اصلا حوصله ی کل کل این دوتا رو نداشتم
رو به ایدین گفتم:بقیه کجان؟
ایدین:الان میان پایین
وقتی که ارمین واروینم اومدن پایین
نگار رو به ارمین گفت :به نظرت الان زود نیست؟
ارمین:نه،الان ساعت 10 تا برسیم اونجا11:30تازه ماشینامون باید 3 تا کوچه قبل از خونه ی سالاری پارک کنیم
فکر کنم کف نگار ازاین همه حاضر جواب بودن ارمین برید
نگار:اهان باشه،بریم؟
ایدین:بریم
من:یه لحظه؟؟
بچه ها که داشتن می رفتن سمت در اصلی برگشتن سمت من
من:میشه منو دخترا تو یه ماشین باشیم؟؟
وزل زدم تو چشای ارمین
ارمین بعد از کمی فکر کردن:هرجورخودتون دوست دارید
وسوییچو به طرفم گرفت
یه لبخند خبیث زدم وسوییچو ازش گرفتمو به سمت حیاط رفتم



RE: رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون - Archangelg!le - 01-07-2014

بــــــــــــــــــــــــــــــــــةــــــــــــــ‌
س«ل ا<مـــــــــــــــــــــــــ پســــتــــــــ‌ جدیدهــــــــــــــــ‌ـاهاا



قسمت چهل ودوم
نگین:
امشب قراره بریم دزدی
نمی دونم چرا استرس دارم
یعنی چی میشه؟؟؟
نکنه اتفاقی بیوفته؟؟؟(اینم خیلی بدبینه ها)
بعد از دزدی چی میشه؟؟
ما کجا میریم؟؟؟؟
خونه امونو که بابت بدهی به تیموری فروختیم ،منم که از کار بیکار شدم
البته ارمین قول داده بود واسم یه کاری پیدا کنه
اما نفس ونگار در این مورد چیزی نمیدونن
نگین ولش کن پاشو برو وسایلاتو جمع کن
کوله پشتیمو برداشتمو توش پر کردم از چیزهایی مثل طناب،سنجاق قفلی،چراغ قوه و....از این چیزا
چون ارمین گفته بود باید لباس تیره بپوشیم ،همون لباسای دزدیمو رو برداشتمو پوشیدم
از اتاق اومدم بیرون ،رفتم دم در اتاق نگار ودرزدم
صدای نگار اومد:بله؟؟
من:منم
نگار:بیا تو
رفتم تو
من:اماده ای؟؟
نگار:نه،نمی دونم چی بردارم
من:چیز خاصی لازم نیست برداری ،فقط یه چراغ قوه بسه،بقیه چیزا رو من برداشتم
نگار:باشه
چراغ قوه اشو برداشتو اومد سمت منو گفت:بریم؟
من:بزن بریم
از در که اومدیم بیرون در اتاق نفسم باز شد ونفس اومد بیرون
نفس:دوباره شما دوتا منو یادتون رفت؟
نگار:نخیر الان میخواستیم بیام دنبال تو
نفس:اره ارواح....بیخیال ،پیش به سوی دزدی
باهم رفتیم پایین
من:پس کوشن؟
نگار:فکر کنم دارن اماده میشن
نفس:پوففففففففف ،خوب شد اینا دختر نیستن که اینقدر طول میدنا
ایدین:خانوم نفس فرهمند،میدونستین غیبت کردن کار بدیه؟؟
نفس:مگه من گفتم خوبه؟؟؟
من که اصلا حوصله ی کل کل این دوتا رو نداشتم
رو به ایدین گفتم:بقیه کجان؟
ایدین:الان میان پایین
وقتی که ارمین واروینم اومدن پایین
نگار رو به ارمین گفت :به نظرت الان زود نیست؟
ارمین:نه،الان ساعت 10 تا برسیم اونجا11:30تازه ماشینامون باید 3 تا کوچه قبل از خونه ی سالاری پارک کنیم
فکر کنم کف نگار ازاین همه حاضر جواب بودن ارمین برید
نگار:اهان باشه،بریم؟
ایدین:بریم
من:یه لحظه؟؟
بچه ها که داشتن می رفتن سمت در اصلی برگشتن سمت من
من:میشه منو دخترا تو یه ماشین باشیم؟؟
وزل زدم تو چشای ارمین
ارمین بعد از کمی فکر کردن:هرجورخودتون دوست دارید
وسوییچو به طرفم گرفت
یه لبخند خبیث زدم وسوییچو ازش گرفتمو به سمت حیاط رفتم
......


HeartHeartHeartHeartHeart:heart:
قسمت چهل وسوم
نفس:
چرا؟ دوباره یاد من کردی
یادمه اون دم اخر
حتی نگاهمم نکردی
دیدی به حرفم رسیدی
که گفتم خودت میری خودتم برمیگردی
مگه من به تو بد کردم
مگه جاتو پر کردم
دلیل این جدایی
رو بگو تا شاید برگردم
فدای اون مرامت
که منو ساده رها کردی
بگو گناهم چی بود؟
که دلو راهتو سوا کردی
(یادمن-مهدی احمدوند)
خدایا خل شدم
دیگه هرچی اهنگ گوش میدم یاد ایدین میوفتم
یعنی امکان داره منو ول کنه؟؟ (نه که الان چسبیدتت)
اصلا به من حسی داره؟؟
وای اگه حسی نداشته باشه چی؟؟
خدایا از کجا بفهمم منو دوست داره یانه؟؟؟
می ترسم....
می ترسم ازاینکه اعتراف کنم ولی ایدین هیچ حسی بهم نداشته باشه
اون وقت دیگه جونی تو بدنم نمیمونه
مطمئنم میمیرم
نمیدونم این چجور عشقیه که از دعوا کردن وکل کل با ایدین لذت میبرم
خیلی دوست داشتم به خواهرام در مورد احساسم به ایدین بگم
ولی میترسید با برخود تند اونها روبروشم
غافل از اینکه یکیشون بدون اینکه من چیزیس بهش بگم ،از سر تا پیاز ماجرارو میدونه
اونم به خاطر اینکه خودشم دل بسته
نگار:بابا این ارمینم اهل دله ها ،تموم البومای مهدی جونو تو ماشینش داره
سعی کردم بر خلاف فکر درگیرم خودمو شاد نشون بدم ونذارم اونا بویی از احساسم ببرن
من:اِ پس بیا بدزدیمشون
نگین:نگار،جان من اون اهنگو عوض کن،دپرس شدیم
من:نه نکنیا
نگین:وا چرا؟؟
من:اخه خیلی قشنگه
نگین:نگار عوضش کن
نگار:خب بابا....بفرما
دل بستم به چشماتو
دل کندن محاله
چی کار کردی با قلبم
که راه برگشت نداره
بذار بگم عزیزم
با تو خیلی دوست دارم عشقو
دوروَرت اگه کسی جز منه
نگاش نکن
ولش کن
بذار برات بمیرم
دستتو باز بگیرم
هرکجا شاهم اینجا
کنارتو حقیرم
....
(دل بستم-مهدی احمدوند)
من:نگین یه نگاه به سرعتت بکن
نگین:چیزی نمیرم که فقط130 تا
نگار:چی صدو سی تا ،اقا نگه دار من پیاده میشم
من:تو مگه ادرس خونه ی سالاری رو بلدی؟؟
نگین :ناسلامتی به من میگن نگینا نه برگ چغندر،همون دفعه ی اول راهو از حفظ شدم
من:حتی راهی که گشت ارشاد بردتتون؟؟
نگین:نفس
من:جوننننن
نگین:ایش برو بمیر،هزار بار گفتم نگو جووون بدم میاد
نگار:بابا اینارو بیخیال شید،پسرها کوشن؟؟
نگین از اینه یه نگاه به عقب کرد
نگین:تا چند دقیقه پیش که پشت سرمون بودن، یعنی کجا رفتن؟؟
نگارباداد:نگین،جلوت


HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart

قسمت چهل وچهارم
نگار
:

من:نگین،جلوت
....

نگین به جلوش نگاه کرد وسریع زد روترمز
اخ سرممممممم
سرم محکم خورد به شیشه جلوی ماشین
نگین سریع کمربندشو باز کردوقبل از اینکه بتونم دستشو بگیرم پیاده شد
نگین عصبانی رو به راننده ی کامیون:اقای محترم ،چه وضع پیچیدنه؟؟میدونید اگه ماشین با کامیون شما برخورد میکرد چی میشد؟؟اصلا شما تو شهر چیکار میکنید؟؟
راننده کامیون:به من چه شما حواست به روبه روت نبود
نگین:بله دیگه ،اگه اینو نگید چی بگید؟؟
نگین خیلی عصبانی بود
از بعد این که بابا ومامان تو تصادف کشته شد،هروقت تصادفی میشد یه حالت عصبی بهش دست میداد
مثل کسی که از بلندی بیوفته وپاش بشکنه ،اون فرد تا مدتی از بلندی میترسه
راننده کامیون بی توجه به عصبانیت نگین ماشینشو روشن کرد ورفت
نگین چند دقیقه همونجا وایساد وسعی کرد با چند نفس عمیق کشیدن خودشو اروم کنه
اومد سوار شد همینجوری با نگاه خیره به جلوگفت:من نمیدونم کی به اینا گواهینامه میده؟؟
یه نگاه از اینه به عقب کرد:اه چرا اینقدر این خیابون خلوته؟؟اصلا اینجا کجاست؟؟؟معلوم نیست اینا کدوم گورین؟؟
برگشت سمت من:نگ
...

یه نگاه دقیق به من کرد با اخم گفت:سرت چی شده؟
من:سرم؟؟؟
دستمو گذاشتم رو اون قسمتی که درد میکرد که وحشتناک درد گرفت

من:اخ،هیچی خورد تو شیشه
نگین با عصبانیت:چقدر بهت گفتم وقتی جلو میشینی کمربند ببند،حالا خوب شد،اگه یکم محکم ترتر مز میکردم چی؟بیا بروعقب،لازم نیست جلو بشینی
خداییش تا حالا نگینو اینقدرعصبی ندیده بودم،حالا مگه چی شده؟؟چرا سر من داد میزنه ؟؟؟مگه من مقصره ام؟؟؟
درو باز کردم رفتم عقب نشستم
نگین ماشینو روشن کرد وتیک اف کشید

ماشین تو یه جو سکوت بدی بود
حتی دیگه ضبطم خاموش بود
نفسم که لال شده بود،انگار هنوز تو شک بود
نگین یه گوشه نگه داشت وپیاده شد،از در سمت مخالف من اومد نشست عقب
نگین:نگار،نگاری
اما من رومو برگردونده بودم سمت پنجره وحرف نمیزدم
دلیلش این بود که نگین تا حالا سر من داد نزده بود، شاید لوس شده بودم،ولی هیچکی منو درک نمی کنه
احساسات دختری رو که تو حساس ترین مرحله ی زندگیش مادر پدرشو از دست داده،اره کسی منو درک نمیکنه
نگین:خب ببخشید عزیزم،تو که میدونی این مواقع چه احساسی بهم دست میده؟؟تو که میدونی من دیگه طاقت اینکه شما هارو از دست بدم رو ندارم،به جان خودم دست خودم بود راننده رو خفه میکردم،نگار،خواهری اشتی دیگه؟
ودستشو اورد جلوی صورتم
با چشمای خیس به طرفش برگشتم:چجوری میتونم نبخشمت؟؟؟؟من تو این دنیا فقط شما دوتا رو دارم
.

وبه اغوشش پناه بردم
من این اغوشو دوست داشتم،این اغوش بوی مادرمو میداد
حالا که فکر میکنم نگین ازهمه ما بیشتر زجر کشیده
میبینم گاهی شیطونی میکنه ولی همه ی اینها برای دل خوشی منو نفسه وگرنه این مشکلات از نگین یه سنگ ساخته
شاید به خاطر اینه که با این سن تا حالا عاشق نشده
برعکس منو نفس که دل باختیم
نفس فکر میکنه هیچکی نمیدونه اون چه احساسی داره
ولی یه عاشق نگاه عاشقانه رو خیلی راحت تر از اون که فکرشو بکنی از نگاه های معمولی تشخیص میده
ومنم از نگاهای گاه بی گاه نفس به ایدین پی به احساس نفس بردم
با صدای هق هق اروم به سمت نفس برگشتم
من:تو دیگه چرا گریه میکنی؟
نفس طبق معمول جبهه گیری کرد:تو چرا گریه میکنی؟
من:خب معلومه دیگه این نگین اینقدر منو محکم میچلوند که سرم درد گرفت
نگین زد تو بازوم:بی احساس
من:ممنون از این همه لطفت عزیزم
دینگ دینگ دینگ(چیه خو؟؟؟اهنگش اینطوریه
)

نگین:توموبایل اوردی؟؟
نفس:مگه نباید میووردم؟؟
نگار:بیخیال بابا ،پشت خطی خودشو کشت
نفس گوشیشو بزور از تو جیب شلوارش دراورد
اخه مگه مجبوری شلوار تنگ بپوشی؟؟
یه نگاه به گوشیش کرد
نفس:ناشناسه
نگین:بزن رو بلندگو جواب بده
جواب داد
نفس:بله؟؟
-
معلومه کجایید؟؟
نفس:اِ ارمین تویی؟؟

-
نفس جواب منو بده
نفس اروم رو به نگین گفت:جریانو بگم؟؟
نگین سرشو تکون داد،یعنی بگو
نفس:ما داشتیم از مسیر اصلی میودیم،برگشتیم ببینیم شما کجایید که یک کامیون...

ارمین حرفشو قطع کرد:تصادف کردید؟؟چه شده؟؟بلایی سرتون اومده؟؟الان کجایید؟؟بیمارستانید؟؟؟
درهمین موقع گوشیه نفس یک صدا داد وخاموش شد
نفس:ای وای خاموش شد
من:خاک برسرت ،چرا اینقدر شارژش کم بود؟؟
نفس:اِخب به من چه؟؟ مهشید زنگ زده بود منم باهاش صحبت کردم تاجایی که فقط ده درصد شارژداشتم
نگین:اخ الان این بیچاره ها چه فکر هایی که نمی کنن
نفس لبخند شیطونی زد وگفت:چه اشکالی داره بزار یکم نگران شن
من:نه ،خودت دوست داشتی یکی اینجوری سرکارت بزاره؟؟
نفس با نگاهی به دورو اطرافش:نگین جان توجه نمودید کجا پارک کردید؟؟
یه نگاه به اطرافم کردم
یک کوچه تاریک که توش پرنده ام پر نمی زد والبته ساعتم11:45شب بود
شاید چیز خیلی خاصی نباشه ولی واسه سه تا دختر تنها
....

نگین:باشه الان میرم جلو،حالا کجا بریم؟؟
من:بریم خونه ،از اونجام به پسرها زنگ میزنیم
نگین قبول کردو خواست پیاده بشه که نفس گفت:نگین جان من از ماشین پیاده نشو من میترسم بیا از لای صندلی ها بروعقب
نگین با خنده به ترس نفس گفت:ترسو

و با مکافات وزور وهل دادن، از لای اون نیم وجب جا رد شد واستارت زد

که
.....


HeartHeartHeartHeartHeartHeart


خبر خبر
پست بعدی از زبون یکی از پسرهاست