02-04-2014، 20:57
رمان خیلی قشنگی بود
|
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال |
||||||||||||||||||||||||||||||||
02-04-2014، 20:57
رمان خیلی قشنگی بود
03-04-2014، 12:14
کی میره این همه راهو؟؟؟
03-04-2014، 17:54
رمانی به این قشنگی نخونده بودم ممنون گلم
03-04-2014، 17:55
ممنونم.خوب بود
03-04-2014، 20:58
بیتا خانومی:
میدونی بهترین چیز دنیا اینه که خسته و کوفته بیای اینجا رمان بخونی حال و حوات عوض شه.... اما میدونی بدترین چیز دنیا اینکه خسته و کوفته که اومدی رمان بخونی:ببینی دریغ از یک کلمه نزاشتی لطفا زود زود بزار
04-04-2014، 11:43
(آخرین ویرایش در این ارسال: 04-04-2014، 11:54، توسط بیتا خانومی*.)
ممنونم بچه ها به خاطر نظرات قشنگتون
- توخودت اون عشق واز دلم بیرون کردی...مسبب این تنفر خوده تویی!!توسحر...خوده تو! - نه.من این تنفروتودلِ تونکاشتم!... توبه کس دیگه ای به جزمن فکرمی کنی.مگه نه؟راستش وبگو...راستش وبگورادوین...کی جای من اومده توقلبت؟!کی بوده که انقد زود اون همه عشق وعلاقه رونابود کرده؟کی بوده؟کی بوده که توبه خاطرش داری سرِمن دادمیزنی؟کی بوده؟کی؟؟ وبه هق هق افتاد... صدایی ازرادوین درنمیومد...هیچ صدایی...تنهاصدایی که به گوشم می خورد صدای ضجه زدن سحربود... گوشم وتیزتر کردم تاشاید بتونم صدای رادوین وبشنوم...ولی انگار رادوین اصلاحرفی نمیزد...انگار سکوت کرده بود... بعداز چند دقیقه،بالاخره رادوین به حرف اومد.صدای آرومش به گوشم خورد...برعکس دفعه های قبل دیگه دادنمیزد...به سختی می تونستم بفهمم چی میگه: - آره...حق باتوئه...حرفای تودرسته! اما نه همش...این وبدون مسبب این همه تنفر توبودی وبس!هیچ کس دیگه ای به جزتواین تنفرو تو دل من نکاشته...من فراموشت کردم سحر.دیگه بهت فکرنمی کنم.تازگیا...تازگیا یه حس عجیبی باهام همراه شده...نمی دونم...مطمئن نیستم...ولی به گمونم اسم این احساس عِ... انقد این کلمه آخرو آروم گفت که اصلا نفهمیدم چی گفت... اسم این احساس...عِ... عِرفانه؟؟عرفان خره کیه بابا؟؟پس اگه عرفان نیست چیه؟عِ...عِ...کلمه آخر رادوین چی بوده؟؟... همون طور مشغول فکر کردن بودم...همه ذهنم درگیر این بودکه بفهمم کلمه آخر رادوین چی بوده که یهو در خونه بازشد! با باز شدن درخونه رادوین،توجام سیخ شدم ویک قدم به عقب رفتم... روبروی در وایسادم وخیره شدم به کسی که توچهار چوب در جاخوش کرده بود. سحره! همون کسی که اون روز ازم خواست کادوش وبه رادوین بدم...همونی که رادوین هروقت اسمش ومی شنوه قاطی می کنه...همونی که رادوین چندبار پشت تلف باهاش دعواکرده...سحرهمون عشق قدیمی رادوینه...همون بی لیاقت!اونی که رادوین و تنهاگذشات سحره!... خیره شده بودم به چشمای خیس سحر... اونم زل زده بودبه چشمای اشکی من... هردومون چشمامون اشکی بود...چشمای من از سرِ دلتنگی وچشمای اون از دعوای چند دقیقه پیشش بارادوین... من چقدر از این چشمای اشکی که حالا روبرومه بدم میاد...ازش متنفرم...متنفر! موشکافانه تک تک اعضای صورتش وزیرنظر گرفتم... ابروهای کوتاه وکلفت مشکی... چشم های درشت مشکی...موژه های بلند ریمل زده شده...بینی کوچیک وزیبا...لب قلوه ای والبته رژلب قرمز آتیشی...پوست سفید...موهای قهوه ای تیره ای که به شکل کاملا مرتبی از شالش بیرون زده بود...معلوم بودکه وقت زیادی برای آریش ودرست کردن موهاش صرف کرده...شال قرمزی که سَرکرده بود خیلی به رنگ پوستش میومد! خیلی خوشگل بود...واقعاخوشگل بود...ولی... حس خوبی نسبت به این چهره زیباندارم...به هیچ وجه!دفعه قبل که دیدمش مهربون تر به نظر می رسیدولی حالا... جوری نگاهم می کردکه انگار زدم شوور نداشته اش ونفله کردم وسنگ قبرش وباگلاب شستم! تونگاهش غیض وعصبانیت موج میزد...حسادت...حرص...تنفر! زبونش تودهنش چرخید...بالحنی عصبانی وتوهین آمیز گفت:پس تویی اونی که جای من وتوقلب رادوین گرفته؟!تویی که رادوین عاشقت شده؟تو؟!! ونگاه تحقیر آمیزی هم چاشنی لحن توهین آمیزش کرد... چشم غره ای بهم رفت وازچهار چوب دربیرون اومد...بعداز پوشیدن کفشای پاشنه بلندش،ازکنارم رد شد وبه سمت آسانسور رفت... من اما انگار دربرابر نگاه های تحقیر آمیز وچشم غره آخرش بی تفاوت بودم...هیچ رغبتی برای تلافی کردن رفتارش ازخودم نشون ندادم!...ارزشش ونداشت که انرژی بذارم وباهاش هم کلام بشم... سحر باقدم های سریع وارد آسانسور شد...یه لحظه صدای گریه خفیفی به گوشم خورد... خیلی سریع دکمه آسانسور وفشار دادو آسانسور حرکت کرد. انگار نمی خواست که من بیشتر ازاین صدای گریه اش وبشنوم...حتماً نمی خواست که غرورش جلوی من خَدشه دار بشه! بیچاره خبر نداره که من صدای تمام ضجه هاوهق هق هاش وشنیدم... بیچاره؟!سحر بیچاره است؟غلط کرده...انقدر بدم میاد ازش که حدواندازه نداره...دختره روانی بی احساس بی لیاقت!رادوین عاشقش بود...رادوین دوسش داشت ولی اون بدون هیچ توجهی از رادوین گذشت ورفت!...حالا برگشته که چی وثابت کنه؟!عشق نداشته اش ونسبت به رادوین؟! مگه سحر رادوین ودوست داره؟اگه دوسش داشت پس چرا رفت وتنهاش گذاشت؟!...ازش متنفرم...چون با رفتنش رادی گودزیلا رو داغون کرد!رادوین می گفت جلوی سحر التماس کرده...التماسش کرده که نره وتنهاش نذاره ولی اون انقدر سنگدل بود که دلش به حال رادوین نسوخت!چطور تونست انقدر بی رحم باشه؟!چطور تونست التماس کردن رادوین وببینه واعتنایی نکنه؟حالا چطور برگشته ودم از عشق میزنه؟...اصلا چرا این دیوونه فکر می کنه رادوین عاشق منه؟!...چرا بین این همه آدم گیر داده به من؟!آدم چلغوز تر از من نبود که رادی بخواد عاشقش بشه؟!والا...ولی راستش از این حرفش خیلی خوشحال شدم!اصلامی دونی چیه؟!حال کردم...عشق کردم!جیگرم خنک شد که سحر فکر کرد رادوین من ودوست داره!بذار انقدر بهم حسادت کنه وحرص بخوره تا بمیره!...اون رادوین واذیت کرده...کاری باهاش کرده که هروقت به یاد خاطرات گذشته میفته اشک توچشماش جمع میشه...به خاطر اشکی که توچشمای رادوین جمع شد از سحر متنفرم!...به خاطر اشک رادوین...حالم ازش بهم می خوره...سحر باید یه جوری تقاص کاری که بارادوین کرده رو پس بده...بذار حرص وحسادتی که نسبت به من داره مسبب پس گرفتن این تقاص باشه! یهو صدای شکستن یه چیزی به گوشم خورد...انگار شیشه ای چیزی شکسته بود...صدا ازخونه رادوین اومد! بیخیال فکرکردن به مزخرفاتی شدم که ذهنم ومشغول کرده بودن.باعجله کفشام ودرآوردم وخودم پرت کردم توی خونه...دروبستم وخیره شدم به خونه روبروم... نگاهم توی خونه چرخید وروی رادوین ثابت موند... پشت به من،روبروی پنجره هال وایساده بود وسرش وبه زیر انداخته بود...بهش نزدیک تر شدم...نگاهم به شیشه خورده هایی افتاد که جلوی پای رادوین،روی زمین،پخش شده بودن...ازظاهرشیشه هاپیدا بودکه بقایای گلدون شیشه ای روی اپن آشپزخونه ان...همون گلدونی که رادوین قبلاً توش گل رز گذاشته بود... رادوین این گلدون وشکونده؟اما آخه چرا؟از عصبانیت بیش ازحد؟!یعنی رادوینم مثل من هروقت عصبی میشه،میزنه اولین چیزی که به دستش میادو میشکونه؟من هروقت خیلی عصبانی میشم این کارو می کنم پس حتماً رادوینم الان خیلی عصبانیه!اونقدر عصبانی که به گلدون روی اپن خونه اشم رحم نمی کنه...همش تقصیراین دختره چلغوزه...واسه چی اومد رادوین وعصبانی کرد؟!دختره دیوونه توهمی! نگاهی به رادوین انداختم...انگار هنوز متوجه حضور من نشده بود! بهش نزدیک تر شدم ودقیقاً پشت سرش قرار گرفتم...قدم به زور تاشونه هاش می رسید... بالحن نگران وآشفته ای صداش کردم: - رادوین... باشنیدن صدام،به سمتم برگشت...خیره شدم توچشماش...غمِ تواَم باعصبانیت توچشمای عسلیش موج میزد...اخمی روی پیشونیش نقش بست...زیرلب گفت:برو بیرون...اینجانمون. وخیلی سریع روش وازم برگردوند...از کنار شیشه خورده های روی زمین رد شدوبه سمت اتاقش رفت... چند لحظه بعد،باجعبه سیگاروفندکی تو دستش ازاتاق خارج شد! بی توجه به نگاه های خیره ومتعجب من به سمت در بالکن رفت...دروباز کردو وارد بالکن شد... گنگ وگیج خیره شده بودم به پرده بالکن که با وزیدن باد به حرکت درمیومد... سیگار؟رادوین سیگار میکشه؟چون حالش بده؟چون عصبانیه؟چون اعصابش به هم ریخته اس؟اما آخه سیگار کشیدن که این مشکلات وحل نمیکنه...میکنه؟! حتماحالش خیلی بده که به دود سیگار پناه برده... حال رادوین خیلی بده...خیلی بد...رادوینم مثل من دلش تنگه! حال رادوینم مثل منه...چشمای من هنوزم از گریه های چند دقیقه پیشم خیسه...یعنی چشمای رادوینم الان خیس شده؟یعنی رادوینم به اندازه من دلتنگه؟ بهم گفت برو...گفت اینجانمون...یعنی برم؟!برم وتنهاش بذارم؟آره؟!اگه من برم رادوین چی میشه؟اون حالش خیلی بده... الان بیشتر ازهروقت دیگه ای به من احتیاج داره...بعدمن برم وتنهاش بذارم؟مگه مابهم قول نداده بودیم که دوتادوست واقعی باشیم؟مگه خوده رادوین نگفت که توبدترین شرایطم دوستی ماپابرجاست؟رفتن رسم دوستی نیست...مگه این من نبودم که به رادوین گفتم ماه تنهانیست؟مگه من همون ستاره ای نبودم که ادعامی کرد،ماه ومی فهمه؟چرا من بودم.من همون ستاره ای بودم که تنهایی ماه وانکار می کرد...من نمیذارم ماه تنهابمونه.من رادوین وتنهانمیذارم... نمی تونم تنهاش بذارم. باقدم های کوتاه وآروم به سمت در بالکن رفتم...وارد شدم... نگاهم روی رادوین ثابت موند...به نرده بالکن تیکه داده بود وپشتش به من بود. به سمتش رفتم...درست کنار رادوین،متوقف شدم وتیکه دادم به نرده. نگاهم ودوختم به نگاه عسلیش...نگاه خیره اش روی یه نقطه نامعلوم ثابت بود.رد نگاهش وگرفتم ورسیدم به ماه... ماه...ماه تنها... شاید ماه توی آسمون تنهاباشه ولی رادوین تنهانیست!!تاوقتی رهاهست،رادوین تنهانیست. نگاهم وازماه گرفتم ودوباره خیره شدم به رادوین... رادوین توتنهانیستی...باورکن! نفس عمیقی کشید... نفس عمیقش تو هوای سرد شب،بخاری ایجاد کرد...نگاهش هنوزم روی ماه ثابت بود... زیرلب گفت:مگه نگفتم برو؟پس چرا نرفتی؟! بالحنی که بی اختیاربوی دلخوری می داد،گفتم:نرفتم چون قول داده بودم نرم.من قول داده بودم توبدترین شرایط کنارت بمونم...رادوین مابه هم قول دادیم... چیزی نگفت...هیچی!فقط سکوت کرد... درسکوت،ازجعبه سیگار توی دستش،سیگاری بیرون کشید...سیگاروروشن کرد وبه سمت لبش برد...به من نگاه نمی کرد ونگاه خیره اش به آسمون بود...پک سنگینی از سیگار گرفت وبعد،پرحرص دودش و بیرون داد...دوباره یه پک دیگه...دوباره... از دستش کلافه شده بودم... سگار کشیدن هیچی رو درست نمیکنه...برای چی سیگار میکشه؟ دستم وبه سمت سیگار توی دستش دراز کردم...سیگارو ازدستش بیرون کشیدم...بااین حرکتم،نگاه خیره اش وازماه گرفت...متعجب خیره شدبه من... نگاهم واز نگاه متعجبش گرفتم وسیگار توی دستم واز بالکن به پایین پرت کردم...بدون اینکه به رادوین نگاهی بندازم،زیرلب گفتم:نمیذارم بکشی...سیگار کشیدن توهیچ چی رو درست نمیکنه.نمیذارم سیگار بکشی. رادوین اماسکوت کرد وچیزی نگفت... نگاهم توی آسمون تیره شب چرخید وروی ماه ثابت موند... ماه...ماه...ماه...حالم از این مزاحم به هم می خوره!!مزاحمی که رادوین اون وبه من ترجیح میده...مزاحمی که تمام دردودلای رادوین وگوش میده...مزاحمی که رادوین بهش اعتماد داره...حالم از ماه به هم می خوره!... من نرفتم تارادوین تنهانباشه...من اینجاموندم تارادوین احساس تنهایی نکنه...من رفتن وانتخاب نکردم تا رادوین حداقل این یه بار روتوی تنهاییاش به ماه خیره نشه...تاباماه دردودل نکنه.من اینجام تارادوین تنهانباشه...اما رادوین...رادوین توجهی به من نمیکنه.انگار بودونبود من فرقی به حالش نمیکنه. چه باشم وچه نباشم سیگار به دست می گیره ودودش وحواله ریه هاش می کنه.مگراینکه خودم به زور سیگارواز دستش بیرون بکشم!چه باشم وچه نباشم خیره میشه به ماه توی آسمون وبا اون دردودل می کنه... اشک توچشمام جمع شده بود! اشک؟واسه چی داری گریه می کنی رها؟! نمی دونم...نمی دونم...به خاطر بدبختیای خودم،به خاطر تنهاییم،به خاطر دلتنگیم،به خاطر رادوین،به خاطر اینکه ماه وبه من ترجیح میده...به خاطر اینکه به جای اینکه حرفاش وبه من بزنه باماه دردودل می کنه! نگاهم واز ماه گرفتم وخیره شدم به رادوین...هرچندکه تصویرش ازپشت پرده اشکم تاربود... پربغض گفتم:رادوین...من هنوزم سر قولم وایسادم...توام سرِقولت هستی...مگه نه؟!...رادوین؟...چرا هنوزم زل میزنی به ماه؟چرا باماه دردودل می کنی وقتی رهااینجاست؟هان؟!چرا هنوزم ماه شریک دردودلا وغصه های توئه وقتی دیگه تنهانیستی؟مگه این تونبودی که می گفتی دوستی ما حتی توبدترین شرایطم،پابرجاست؟مگه دوستی ماپابرجانیست؟ مگه دوستا همه چیشون وبهم نمیگن؟!پس چرا باهام حرف نمیزنی؟!رادوین...بامن حرف بزن...بگو...بگوچی ناراحتت کرده.بگو رادوین... وباآخرین کلمه حرفام،قطره اشکی ازچشمام جاری شد...روی گونه ام سُر خورد رادوین اما به من نگاه نمی کرد...هنوزم به ماه زل زده بود. پس نمی خوادباهام حرف بزنه...پس من ومَحرَم رازش نمی دونه...پس... صدای مردونه وبَمِ رادوین،بهم ثابت کردکه اشتباه می کنم: - باشه...میگم...ازهمه چی واست میگم...بذار امشب بعداز 8 سال،سفره دلم وبرای یکی بازکنم.بذار بعداز 8 سال،کس دیگه ای به جز ماهِ توی آسمون شریک دردو دلام باشه... نگاه اشکی من روی چشمای عسلی رادوین خیره بود ونگاه غمگین اون روی ماه... لبش وبازبونش ترکرد...ودوباره نفس عمیقی کشید... انگار بازگو کردن خاطرات گذشته براش سخت بود... خیره خیره نگاه عسلیش ومزه مزه می کردم...زل زده بودم به چشماش. برای اطمینان دادن به رادوین،بالحن آرامش بخشی گفتم:می دونم واست سخته رادوین ولی بگو.حرف بزن...باهام دردودل کن تاخالی بشی...نذار بارِ این همه دلتنگی فقط روی شونه های خودت سنگینی کنه.بهم بگو ازچی ناراحتی...بگو... رادوین اما همچنان به ماه خیره شده بود... سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...اونقدر سنگینی که انگار خیال شکسته شدن نداشت! بالاخره رادوین به هرسختی بود،این سکوت سنگین و شکست: - 8 سال پیش بود...درست 8 سال پیش بود که یکی از دوستام من وبه پارتی دعوت کرد که به مناسبت تولدش تو ویلای شمیراناتشون گرفته بود.اون موقع،زیاد اهل مهمونی واین حرفا نبودم.اولش نمی خواستم برم اما وقتی اصرار زیاد دوستم ودیدم،تصمیم گرفتم که برم. اون شب،به اون مهمونی رفتم...هیچ کس وبه جز دوستی که من وبه اون مهمونی دعوت کرده بود،نمی شناختم.حال وحوصله آَشناشدن با آدمای جدید وهم نداشتم.دوستمم که میزبان مهمونی بود،سرش شلوغ بود ونمی تونست به من برسه...این شدکه تنها گوشه ای نشستم وسرِخودم وبا گوشیم گرم کردم.تمام هم سن وسالای من با لبخندای ملیح روی لبشون وتیپ های دختر کشی که زده بودن،تو جمع های دخترونه مشغول خوش وبش بودن....من اما ازاین لوس بازیا زیادخوشم نمیومد...ترجیح می دادم تمام مهمونی رو،تَک وتنها بگذرونم ولی وارد جمع اون دخترای لوند نشم!...اهل دختر بازی ورفاقت و این جور چیزا نبودم...شیطنت های مختص به سن خودم وداشتم ولی خیلی اهل دختربازی نبودم!اون شب،وقتی من سرم با گوشیم گرم بود،یه دختر خوش قیافه وبه ظاهر متشخص ازم خواهش کردکه اجازه بدم کنارم بشینه!منم بی خبراز همه جا،بهش گفتم که می تونه بشینه...کنارم نشست وخیره شدبهم.من اما بی توجه به نگاه های خیره اون،سرگرم گوشیم بودم...دختره که انگار حوصله اش سَر رفته بود سَرِ صحبت وبازکرد واسمم وپرسید.خشک وجدی جوابش ودادم اما اون بالحن مهربون وصمیمی خودش وبهم معرفی کرد...سحر...سحر والا!ومن با سحر آشنا شدم...با دختری که تمام زندگیم وزیر ورو کرد...دختری که یه داغ بزرگ روی دلم گذاشت...! توکل مهمونی،سحر کنارمن نشسته بود وباذوق وشوق باهام حرف میزد وسعی می کرد،من وهم به حرف بگیره.بااینکه جوابای من خیلی کوتاه وسَرسَری بودولی سحر ناامید نشد وهمچنان به حرف زدن ادامه داد...حتی بهم پیشنهاد داد که بریم تو پیست رقص وباهم برقصیم!که باچشم غره من از پیشنهادش صرف نظر کرد!... بالاخره اون مهمونیم با رفتار جذاب وصمیمی سحر وبی محلی های سرد من تموم شد. درست یک ماه بعداز اون مهمونی،به طوراتفاقی تویکی از کلاسایی که برای کنکور می رفتم دوباره با سحر برخورد کردم واین شد دومین ملاقات ما!رفتار سحر،حتی از اون شب،توی مهمونی،هم جذاب تر وگیراتر شده بود...درسته سعی می کردم نسبت به حرفا وعشوه های دخترونه ورفتارمهربونش بی اعتناباشم ولی راستش...خب زیاد موفق نبودم!... هر جلسه توی اون کلاس،سحر ومی دیدم...رفتار سحر هرروز صمیمی تر از دیروز می شد...همین سمج بودنش من وجذب کرد!ناخواسته باهاش مهربون شدم.ناخواسته بینمون صمیمیت به وجود اومد.ناخواسته به دیدن هرروزه اش توی اون کلاس عادت کردم...همه چی ناخواسته بود...همه چی!تااینکه بعداز یه مدت به خودم اومدم ودیدم بدجوربهش وابسته شدم!تمام طول روز وبه عشق رسیدن کلاس تقویتی ودیدن سحر می گذروندم...هرروز برای رفتن به کلاس،کلی به خودم می رسیدم وتیپ میزدم تاظاهرم سحرو جذب کنه...سحر برای من مهم شده بود.رفتارش، حرکاتش، حرفاش، فکرش درباره من...همه اینا واسم مهم شده بود!واسه منی که تاقبل از سحربه هیچ دختری کوچکترین اهمیتی نمی دادم.منی که ازخودم هیچ میل ورغبتی برای اهم کلام شدن بادخترا نشون نمی دادم...سحر توهمون مدت کوتاه،بدجور توی دلم جاخوش کرد.اون موقع گمون می کردم که عاشقش شدم!فکرمی کردم دوسش دارم ولی حالا می فهمم که اون احساس عشق نبود بلکه یه احساس پوچ وبچگانه بود!من عاشق سحر نبودم ...فقط به خودم تلقین می کردم که عاشقش شدم! روزها پشت روزها،جلسه هاپشت جلسه،ماه ها پشت ماه ها گذشت تا اینکه...بالاخره جلسه آخر اون کلاس رسید...آخرین باری که می تونستم سحروببینم!تواون چندماه،من به سحرعادت کرده بودم...به دیدنش،به شنیدن صداش،به سمج بازیای همیشگیش،به محبتای بی موردش،به رفتار مجذوب کننده اش!واین شدکه تصمیم گرفتم رابطه ام وباسحر حتی بعداز اون کلاسم حفظ کنم...این تصمیم وگرفتم چون حس می کردم وابسته اش شدم ونمی تونم ندیدنش وتحمل کنم...چون حس می کردم عاشقش شدم!باهاش حرف زدم وبهش گفتم که دوستش دارم ومی خوام رابطمون وبیرون از این کلاسم ادامه بدیم...سحرم بدون کوچکترین تاملی قبول کرد.انگار منتظر همین پیشنهادازطرف من بود تا رضایتش واعلام کنه!...آخرین جلسه گذشت واون کلاس تموم شد اما رابطه من وسحر صمیمی تر از گذشته ادامه پیدا کرد... چند ماهی باهم رفیق بودیم.چندماهی که بدجور مِهر سحرو به دلم انداخت!طوری که حس می کردم اگه یه روز نبینمش،دیوونه میشم!اگه یه روز صداش ونمی شنیدم حس می کردم یه چیزی توزندگیم کمه...سحر واسه من از نفسم مهم تر شده بود!شده بود تمام هستی من...تمام زندگی من!البته این فقط من نبودم که دل باخته بودم...سحرم عاشقم شده بود اما فقط درظاهر! مابه هم قول دادیم...قول دادیم که تا ابد عاشق بمونیم...قول دادیم که یه زندگی ایده آل وباهم بسازیم.مابه هم قول دادیم که تاته دنیا پای عشقمون وایسیم.می خواستم بعداز کنکور،باخونواده ام صحبت کنم وبرم خواستگاری سحر!جفتمون می دونستیم بچه ایم ولی ما بهم قول داده بودیم که مال هم دیگه باشیم... نفس سنگینی کشید...پوزخندی روی لبش نقش بست...گفت: - اون روزا،فکر می کردم که عاشقش شدم...یه احساس تازه وعجیب ولمس می کردم. واسه منی که تابه حال عشق وتجربه نکرده بودم اون احساس،یه حس قشنگ وشیرین تَلَقی می شد.احساسی که ازمزه مزه کردنش لذت می بردم...اما همون احساس لذت بخش،یه روز بدجور زمینم زد! بعداز 5 ماه رفاقت که اون موقع ازنظرم بهترین ماه های زندگیم بودن،بالاخره یه روز همه خوشیا تموم شدن... یه روز سحر بهم زنگ زد وگفت که می خوادمن وببینه.تو پارک همیشگی قرار گذاشتیم.بی چون چرا قبول کردم وراهی پارک شدم.نمی دونستم که سحربرای چی می خواد من وببینه...حتی یه درصدم احتمال نمی دادم که سحر بخواد بزنه زیرِ همه چی!اون روز توی پارک،سحر از رفتن گفت...از اینکه عموش براش دعوت نامه فرستاده و می خواد بقیه تحصیلاتش وتو آمریکاادامه بده...ازاینکه می خواد من وتنها بذاره...از اینکه رفتن وبه موندن ترجیح میده! باورم نمی شد اونی که روبرومه ودَم از رفتن میزنه،سحر باشه!سحری که به قول خودش باتموم احساسش عاشقم بود...سحری که بادلبریاش عاشقم کرده بود...سحری که من وبه خودش وابسته کرده بود!...باورم نمیشد... سعی کردم باهاش حرف بزنم وقانعش کنم که بمونه!از قول وقرارامون براش گفتم،از عشقمون،ازاینکه قراربود بشه خانوم خونه ام...ازاینکه قراربود مالِ هم باشیم.ازاینکه قرار بودتاآخرِ دنیا پای عشقمون وایسیم!...سحراما انگار کَر شده بود!حرفام ونمی شنید...نمی فهمید چی میگفتم...سحر دیگه سحر سابق نبود!التماسش کردم...من...من...جلوش زانو زدم...بهش گفتم سحرم،خانومم،عشقم...اگه بری من میمیرم.رفتنت نابودم می کنه...نبودنت ذره ذره آبم می کنه.بی توبودن من واز پا درمیاره...بمون.تورو به عشقمون قسم،بمون.سحر من بدون تویه روزم دووم نمیارم!...بمون... به این جاکه رسید،صداش لرزید... انگار دیگه نمی تونست ادامه بده...انگار کم آورده بود... بااین وجود،نفس عمیقی کشید تا صداش نلرزه...تابتونه حرف بزنه... بالاخره صدای پربغض رادوین دوباره به گوشم خورد: - سحر سنگ شده بود...انگار دلش شده بود یه تیکه سنگ!تیکه سنگی که دیگه هیچ احساس وعاطفه ای حالیش نبود.سنگی که انگار دیگه حتی اسمم به زور به یاد میاورد!...این همه تغییر،اونم در عرض یک روزغیرممکن بود...ولی همیشه غیر ممکن،غیر ممکن نیست!...سحر عوض شده بود...سحر دیگه عاشق من نبود.من ونمی خواست.فقط می خواست هرچه زودتر باروبَندیلش وببنده وبره!رفتن از هرچیزی براش مهمتر بود...ازهرچیزی!اونقدر براش مهم بود که حاضر شد به خاطرش،از احساسش بگذره! سحر از احساسش گذشت ورفت.سحر زد زیر تموم قول وقراراش ورفت! گاهی باخودم میگم شاید واقعا احساسی به من نداشته که رفته.چون...چون یه عاشق نمی تونه به این راحتیا ازعشقش دل بِکَنه!سحر اگه یه عاشق واقعی بود پای عشقش وایمیستاد.روی قلبش پانمی ذاشت و رفتن وانتخاب نمی کرد... بعداز رفتن سحر،شدم یه دیوونه تنها!دیوونه ای که روزا خودش وتوی اتاق حبس می کرد وشبا توی رخت خواب،اونقدر گریه می کرد تا روی یه بالشت خیس از اشک خوابش می برد!دیگه از همه چی بُریده بودم... اززندگی،درس،کنکور...حتی از نفس کشیدن!باورم نمی شد شیرینی عشقی که می پرستیدمش به این زودی به یه قهوه تلخ تبدیل شده باشه!...عمر شیرینی ای که من مزه کردم خیلی کوتاه بود...خیلی کوتاه! اون عشق داشت من وازپا درمیاورد.البته عشق که نه...یه حس بچگانه،یه تلقین بی خود،یه عادت،یه وابستگی مسخره...حالا می فهمم که اون احساس عشق نبوده ولی اون موقع سرِ احساسم قسم می خوردم!...من مطمئن بودم که عاشقم! اون سال،به اجبار مامان رعنا وبابا کنکور دادم ولی قبول نشدم...انتظاریم از من نمی رفت که بااون ذهن مخشوش بتونم قبول بشم!...مامان وبابا واقعا نگرانم بودن.از دلیل ناراحتیم خبر نداشتن ومنم چیزی بهشون نمی گفتم ولی دیدن من تو اون وضعیت داغونشون می کرد...خیلی سعی کردم حداقل جلوی اونا بخندم وشادباشم تا نگران تراز اونی که هستن نشن ولی نتونستم...من نمی تونستم تظاهر به خوب بودن بکنم... حالم خوب نبود.اصلا خوب نبودم!خودمم شرمنده بابا ومامانم هستم...خیلی اذیتشون کردم.خیلی!... به اینجا که رسید، تک سرفه ای کرد تا صدای لرزون وخش دارش،صاف بشه... ودوباره ادامه داد: - سحر مسبب تمام تنهایی های من بود...مسبب تمام دلتنگی هام...مسبب به هم ریختن زندگیم...مسبب ناراحتی پدرومادرم! سحر با رفتنش،توان زندگی کردن وازمن گرفت...توان شادبودن و...توان خندیدن و...توان درس خوندن و. اگه اون اتفاقات نمیفتاد،من 2سالِ تمام از درس ودانشگاهم عقب نمی افتادم!اگه سحرنبود،من دوسال بی هدف زندگی نمی کردم...!من باید دو سال پیش مدرک لیسانسم ومی گرفتم ولی تازه امسال درسم وتموم کردم!... بابک و سعیدوبقیه هم کلاسی های دانشگاهم24 سالشونه اما من 26 سالمه.یه وقفه طولانی توزندگی من به وجود اومده...وقفه ای به اندازه دوسال...وقفه ای که سحر مسببش بوده! سال اول کنکور قبول نشدم اما سال دوم خودم شرکت نکردم.می دونستم که آزمون دادنم فقط وقت تلف کردنه!آخه کسی که تمام فکروذکرش یه جای دیگه است چطور می تونه درس بخونه وکنکور بده؟... دوسال تمام،مثل یه افسرده به تمام معنا زندگی کردم...مثل یه مرده متحرک که فقط از زنده بودن،اسمش وبه یدک می کشید!فقط اسمش و.من واقعا تنهاشده بودم.یه تنهاکه فقط با ماه دردودل می کرد!ماه شده بود شریک تمام غصه های من... یه آن به خودم اومدم ودیدم از اون رادوین شاد وشیطون گذشته هیچی باقی نمونده... سحرکه رفته بود و دیگه هیچ وقت برنمی گشت!مطمئن بودم که دیگه امکان نداره برگرده...وقتی به برنگشتنش ایمان داشتم پس چرا دست از اون احساس بچگانه برنمیداشتم؟...سعی کردم دیگه کمتر به سحر فکرکنم.درسته که نمی تونستم فراموشش کنم ولی حداقل می تونستم باهرسختی شده کمتر به یادش بیفتم...باخودم گفتم اینجور زندگی کردن بامُردن هیچ فرقی نداره.سحر ارزش این وداره که من براش بمیرم؟سحر اونقدر بی لیاقت بودکه پاگذاشت روی قلب واحساس من،بعد اون وخ من دوسال تموم پای این احساس ایستادم؟اون زد زیر قول وقراراش،منم باید بزنم!باید این احساس وسرکوب کنم..به هرجون کندنی هست دیگه نباید به سحر فکر کنم!... خودم ومشغول کردم...ذهنم ومشغول کردم تا نره سمت سحر...تا دلتنگی وبغض توی گلوم تازه نشه...تا به تنهاییم فکرنکنم...تصمیم گرفتم تمام توان باقی مونده ام وجمع کنم واز سحر انتقام بگیرم!...می خواستم ازش انتقام بگیرم.ازکسی که داغونم کرده بود...از کسی که تنهایی وبی کسی ومهمون قلبم کرده بود!...خوده سحرکه رفته بود ودیگه برنمی گشت.پس تصمیم گرفتم از هم جنس هاش انتقام بگیرم!از تموم دخترایی که از جنس سحر بودن... به هرجون کندنی بود،از نوشروع کردم!دوسال از درس وکنکور جامونده بودم...به سختی درس خوندم وآزمون دادم.همون سال قبول شدم ورفتم دانشگاه. درکنار درس خوندن ودانشگاه رفتن،انتقام گرفتنم وهم فراموش نکردم!سعی کردم بی احساس باشم،سنگدل باشم و به وجدانم اجازه نفس کشیدن ندم...درست مثل سحر!...به خیلی از دخترا پیشنهاد رفاقت دادم.اونام بی معطلی قبول می کردن!شاید به خاطر پولم بود،یا قیافه ام یا...خودمم نمی دونم به خاطر چی بود...امادلیلش هرچی که بود،به هرکسی پیشنهاد می دادم نه نمی شنیدم! توتمام اون مدت سعی می کردم وجدانم وخفه کنم...سعی می کردم بدباشم.درست مثل سحر!...به سادگی باهر کسی که دلم می خواست بهم میزدم...دل می شکوندم...دل می بُریدم...می خواستم اون دخترام به حال من دچار بشن.کینه ای که ازسحر داشتم وسَر اون بیچاره هاخالی می کردم...تنهاییام وبا سرکار گذاشتن دخترا،رفتن سرقرار،مهمونی های دوستام،درس ودانشگاه پُر می کردم.به ظاهر دیگه تنهانبودم...دوروبرم خیلی شلوغ بود.به ظاهرخوشحال بودم...همیشه جلوی همه آدما لبخند روی لبم بود...اما فقط به ظاهر!...در باطن حالم بهترکه نشده بود هیچ،تازه بدتر از گذشته شده بودم.انتقام گرفتن از دخترایی که از جنس سحر بودن،آرومم نمی کرد...اون همه آدم که دوروبرم بودن تنهاییم وپُر نمی کردن.اون خنده ها ولبخندای روی لب،از تهِ دلم نبود...حالم اصلا خوب نبود...اصلا!زندگیم پوچ وبی معنی شده بود.تمام وقتم به دختربازی وسرکار گذاشتن دخترا می گذشت...به خودم تلقین می کردم که همه چیزخوبه ومن خوشبختم ولی...نبودم!...من خوشبخت نبودم!... مکث کوتاهی کرد...لبخندمحوی روی لبش نشست.
04-04-2014، 11:55
به نظر من که رمان خیلی زیباییه
مر3000000000000000
04-04-2014، 21:33
مکث کوتاهی کرد...لبخندمحوی روی لبش نشست... - یه چند ماهی که از دانشگاه رفتنم گذشت،باامیر آشنا شدم.باتنها پسری که از بین هم کلاسیام هم سن من بود!...امیربه خاطر سربازی رفتنش،دوسال از درس عقب مونده بود! من تاقبل از آشناشدن با امیر،به هیچ کدوم از پسرای دانشگاه روی خوش نشون نمی دادم وبه خاطر همینم کمتر کسی جرات می کرد که سمتم بیاد وباهام هم کلام بشه...تا قبل ازآشنایی با امیر،من هیچ رفیقی نداشتم. امیر اولین کسی بودکه توجهم وبه خودش جلب کرد.رفتارش باعث شد که باهاش احساس راحتی کنم وخودم بهش نزدیک بشم.. این من بودم که پیش قدم رفاقتمون شدم! بعداز یه مدت کوتاه،امیرو بهتر شناختم....امیر واقعا یه نمونه کامل از یه رفیق بامرام بوده وهست!... کم کم باهم صمیمی شدیم.هرروزباهم می رفتیم دانشگاه وبرمی گشتیم،تمام واحدامون وباهم برداشته بودیم وسر همه کلاسا باهم بودیم...از شخصیتش خوشم میومد.مودب وآروم بود ولی به وقتش شوخ وشیطون می شد!...واقعا به بودنش عادت کرده بودم.خیلی باهاش صمیمی شده بودم...امیرم باهام احساس صمیمیت می کردو رفاقاتمون یه رفاقت واقعی بود.اما امیر...از کارایی که می کردم راضی نبود!همش بهم می گفت که دست از دختربازی وسرکار گذاشتن اون بیچاره ها بردارم ولی گوش من بدهکار نبود.تنهاچیزی که خیلی امیرو اذیت می کرد،همین دوستی های من بود. کم کم با سعید وبابک آشنا شدیم وگروه رفاقتمون به یه گروه 4 نفره تبدیل شد!...بابک وسعید 2سال ازمن وامیر کوچیک تربودن اما خب هم ترم بودیم.با سعید وباباکم صمیمی بودم ولی صمیمیتی که بین من وامیر وجود داشت،یه چیز دیگه بود!...دوستی ِ باامیر،به زندگی پوچ وبی هدف من انگیزه داد.امیر بابودنش همه تنهاییام ویه تنه پُر کرد.حضور امیر توی زندگی من،یه خوش شانسی بزرگ بوده وهست!واقعا ازش ممنونم... به خاطر احترامی که برای امیر قائل بودم،کمتر از گذشته میفتادم دنبال سروکار گذاشتن دخترا وانتقام گرفتن...رفاقتِ باامیر،خواسته یاناخواسته زندگیم وعوض کرد.دیگه زیاد به سحر فکر نمی کردم.فراموشش نکرده بودم ولی دیگه مثل قبل دلتنگش نمی شدم... اون روزا تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم تاازش متنفر بشم ودیگه عاشقش نباشم.اما...خب موفق نبودم.هنوزم یه شعله کوچیک احساس نسبت به سحر،تهِ قلبم روشن بود!...می خواستم ازش متنفرباشم ولی نمی تونستم.تنهاکاری که اون موقع از پَسِش برمیومدم این بودکه فکرم ومشغول سحر ودلتنگیام نکنم...یه جورایی خودم ومیزدم به بیخیالی.بیخیالی طی می کردم تا داغون نشم...تا بتونم زندگی کنم...من مثل قدیم عاشق ودیوونه سحر نبودم ولی بااین حالم نمی تونستم ازش متنفربشم... حدود 6 سال از رفتن سحر می گذشت وتو تمام اون مدت من هیچ خبری ازش نداشتم تااینکه... از طرف سعید به یه مهمونی دورِهمی کوچیک دعوت شدم...سعید عادت داشت که مهمونی بده ودوست ورفیقاش ودعوت کنه ومن وامیروبابکم دیگه به این مهمونیا عادت کرده بودیم...اما مهمونی اون شب،بامهمونیای دیگه فرق می کرد!مهمونی اون شب باحضور سحر همراه بود(!)باحضور کسی که 6 سال تمام ازش بی خبر بودم!... سحر از فامیلای دور سعید بود ومن این ونمی دونستم. اون شب توی مهمونی،نگاهم که به سحر افتاد،دیگه مثل گذشته دلم نلرزید...دیگه نگاهش مثل گذشته برام جذاب وگیرا نبود! انگار که نبودش،شعله عشق و تودلم کم جون کرده بود...انگار دیگه مثل گذشته عاشقش نبودم! من نمی تونستم مثل قدیم دوسش داشته باشم...سحر مسبب به لجن کشده شدن زندگی من بود!نمی تونستم به راحتی از گناهش بگذرم وبگم گور بابای تمام بدبختیایی که تواین 6 سال کشیدم!نمی تونستم... اما...سحر انگار مثل من فکر نمی کرد.نگاهش که به من افتاد،چشماش برق زد...لبخند روی لبش نشست...انگار احساس اون خیلی شعله ورتر از احساس من بود!... این بارم خوده سحر بود که پیش قدم شد وبه سمتم اومد.مثل گذشته صمیمی ومهربون...خیلی عادی وصمیمی برخورد می کرد.انگار نه انگار که 6سال پیش همه چی بین من واون تموم شده بود!انگار نه انگار که 6 سال پیش،بارفتنش یه قلبی رو زیر پاگذاشته بود... سعی کردم بهش محل ندم...باهاش سرد بودم.خیلی سرد!... دلم می خواست فکرکنه دیگه دوسش ندارم.دلم می خواست گمون کنه که فراموشش کردم...می خواستم زجرش بدم...دلم می خواست بعداز این همه سال،ازخوده خودش انتقام بگیرم!می خواستم این بار به جای دخترای بی گناه هم جنسش ،از مسبب تمام بدبختیام انتقام بگیرم. اون شب خیلی باهاش رسمی وخشک برخورد کردم.از لحن سرد وخشکم جاخورد اما بازم مثل قبل سعی کردکه با مهربونیاش نرمم کنه!خیلی تلاش کرد که من وبه حرف بگیره ولی بی محلی های من راه خواسته اش وسَد می کرد! مهمونی اون شبم بابی محلی های من تموم شد...بعداز اون مهمونی خیلی به سحر ورفتار اون شبش فکر کردم... یعنی سحر هنوزم من ودوست داشت؟پس اگه دوسم داشت چرا تنهام گذاشت ورفت؟چرا؟...تمام مدت ذهنم درگیر سحر بود...درگیر احساسی که خودم اسمش وگذاشته بودم عشق.درگیر عشقی که اگرچه به سختی ولی هنوزم نفس می کشید! اون روزا من توفکر تاسیس یه شرکت مهندسی بودم.خودم یه مقدار پول داشتم ولی به اندازه ای نبودکه بتونم باهاش شرکت بزنم...بابام می خواست کمکم کنه ولی من می خوستم روی پای خودم وایسم... تمام فکروذکرم شده بود،تاسیس یه شرکت ولی پول کافی نداشتم که بتونم به هدفم برسم. تااینکه...سعید بهم یه پیشنهاد داد. سعید گفت که سحر به اندازه کافی پول داره ومی تونه بامن شریک بشه. سحرمی خواست از لحاظ مالی شرکت وتامین کنه!... گفت از اتفاقاتی که بین من وسحر افتاده خبر داره!خوده سحربهش گفته بود. سعید می گفت: "سحر پشیمونه.ازت می خواد ببخشیش.سحرازت می خواد که ببخشیش وبهش اجازه بدی تاخطاهاش وجبران کنه...سحرمی خواد باشریک شدنِ باتو وتامین شرکتت از لحاظ مالی،اشتباهات گذشته اش وجبران کنه!" ولی من قبول نکردم...غرورم بهم اجازه نمی داد که به همین سادگی سحروببخشم!سحر 6 سال از عمر من وبه لجن کشید،اون وخ من باید به راحتی می بخشیدمش؟سحرچجوری می خواست اشتباهاتش وجبران کنه؟!باپول؟! حاضربودم بمیرم ولی باسحر شریک نشم!...سحر فکر می کردکه می تونه باپول خطاهاش وجبران کنه اما من می خواستم بهش بفهمونم که همه چی تودنیا خریدنی نیست!حتی اگه تمام دارایش وبه من هدیه می کرد،نمی تونست یه صَدُم ازاون همه بدبختی که من تواون 6 سال کشیدم رو جبران کنه! چند روزی گذشت ومن همچنان روی حرفم وایساده بودم.هرچی سعید اصرار می کرد،من بیشتر روی حرفم پافشاری می کردم... تا اینکه یه روز وقتی برای رفتن به دانشگاه از خونه بیرون زده بودم،سحرو جلوی در خونه ام دیدم!حدس زدنش کار سختی نبود...سعید آدرس خونه روبهش داده بود. سحرصدام کردوازم خواست که فقط برای چند لحظه به حرفاش گوش بدم.اولش سعی کردم حضورش ونادیده بگیرم وبی توجه به اون سوار ماشینم بشم اما قطره اشکی که از چشماش چکید،توان رفتن واز پاهام گرفت.من هنوزم دوسش داشتم...درسته که مثل گذشته عاشقش نبودم ولی نمی تونستم نسبت به اشک ریختنش بی تفاوت باشم!...هنوز یه شعله کم جون تو دلم وجود داشت.با گذشت اون همه سال،هنوزم دیدن اشکش داغونم می کرد... بی اختیار در برابرش کوتاه اومدم وحاضر شدم به حرفاش گوش بدم. سحر گریه می کرد وحرف میزد.از غربت وتنهاییش تویه کشور غریب می گفت،ازاینکه توتمام این 6 سال باوجود اینکه خیلی تلاش کرد بازم نتونست من وفراموش کنه،از عشقی که هنوزم تو قلبش شعله ور بود،از اینکه رفتنش یه حماقت بچگانه بوده...ازاینکه حالا بعداز اون همه تنهایی وبدبختی،به امید رسیدن به آغوش من برگشته.ازاینکه می دونه درحق من بد کرده...ازم خواست ببخشمش!ببخشمش تا ازاینی که هست داغون تر نشه.گفت...گفت اگه ببخشمش انگار دنیارو بهش دادم...التماسم کرد.ازم خواست که کنارش بمونم وتنهاش نذارم...ازم خواست که اشتباهش وببخشم وتنهاش نذارم... حرفاش که تموم شدبه هق هق افتاد... شنیدن صدای هق هق گریه های سحر،برای من از هر چیزی دلخراش تر بود...از هرچیزی! این شدکه... پوزخند صدا داری زد... - دوباره خر شدم!...احساسی که هنوزم توی قلبم بود،بهم این توان ونمی دادکه از سحر دل بِِکنم وصدای ضجه هاوالتماس هاش ونادیده بگیرم!من نمی تونستم در برابر اشک های سحر،بی تفاوت باشم.تهِ دلم هنوز احساسی بهش بود...احساسی که هنوزم فکرمی کردم اسمش عشقه!احساسی که فقط یه تلقین بود!...فقط تلقین! من دوباره به سحر فرصت دادم.فرصت جبران اشتباهات گذشته رو.چون با برگشتش،دوباره اون احساس بچه گانه زنده شده بود!...من بهش فرصت دادم تا دوباره شیرینی گذشته رو که در کنارش تجربه کرده بودم،بهم برگردونه. باشراکت سحر یه شرکت مهندسی زدم ومشغول شدم.سعید وامیرم توی شرکت استخدام کردم...سحرم شد مدیر عامل شرکت...کم کم بقیه کارمندایی که نیاز داشتیم واستخدام کردیم وکارمون وبه طورجدی شروع کردیم. چندماهی که گذشت،دوباره بین من وسحرصمیمت به وجود اومد. درسته که ما دوباره صمیمی شده بودیم اما من نمی تونستم مثل گذشته به سحر اعتماد کنم چون...هنوزم رد پای رفتنش روی ذهنم حک شده بود!نمی تونستم رفتنش وبلاهایی که بعداز اون به سرم آورده بود رو فراموش کنم... کم کم روابطم با بقیه دخترا کمرنگ شد...من سحروبخشیده بودم ومی خواستم همه چیزو از نوبسازم پس سعی کردم مثل قدیم دوسش داشته باشم واز بقیه دخترا دوربشم... توتمام اون مدت،تلاش می کردم که دوباره مثل قدیم به سحر اعتماد کنم،که دوباره بتونم توی ذهنم تصویر سحر ومثل گذشته مهربون وبی آلایش بسازم...اما...نتونستم. نتونستم دوباره بهش اعتماد کنم.راسته که میگن آبی که ریخته شد دیگه برگشتنی نیست!...من اعتمادم ونسبت به سحر ازدست داده بودم ودیگه هیچ جوری نمی تونستم دوباره به دستش بیارم!من نمی تونستم مثل گذشته عاشقش باشم...دیگه وقتی صداش ومی شنیدم،دلم براش نمی لرزید...ندیدنش مثل گذشته دلتنگم نمی کرد.چون...چون من خیلی وقت بود که به نبودش عادت کرده بودم! احساس من نسبت به سحر،مثل گذشته زیاد نبود.انگار تجربه دوستی های مختلف با دخترای هم جنس اون،من ونسبت به سحر سرد کرده بود!...حالا می فهمیدم که من عاشق نبودم...اگه عاشق بودم،هیچ وقت نسبت به سحر سرد نمی شدم!اگه عاشق بودم،اون دوستی ها نمی تونستن احساس من ونسبت به سحرکمرنگ کنن...! اگه واقعا دوسش داشتم هیچ وقت نمی تونستم به نبودش عادت کنم. باخودم می گفتم شاید گذر زمان بتونه احساس گذشته روبه من برگردونه ولی اشتباه می کردم...دوسال تمام از برگشتن سحر گذشت ولی من دیگه مثل سابق عاشقش نبودم!...دستِ خودمم نبود...دلم دیگه به سحرو حرفاش اعتماد نداشت! بالاخره بایه اتفاق،اعتمادم به کل از سحر صلب شد!با اتفاقی که من واز سحر متنفر کرد...اتفاقی که بهم بفهموند توتمام اون مدت،راجع به سحر اشتباه می کردم...اتفاقی که خریت وسادگیم ومثل یه پُتک به سرم کوبید! دقیقا 9 ماه پیش بود که یه روزسعید باعجله ونگرانی وارد اتاق مدیریت شرکت شد وتیر خلاصی رو برای نابودی تصویر سحر توی ذهنم شلیک کرد! اون روز،سعید بهم خبر داد که سحروبردن کلانتری!...
گیج شده بودم... سحرو برای چی برده بودن کلانتری؟چه کارخطایی می تونست از سحر سَر زده باشه؟... سردر نمیاوردم...خیلی واسم عجیب بود. باعجله خودم وبه اون کلانتری رسوندم تا شاید باگرو گذاشتن سندشرکت بتونم سحرو بیرون بیارم اماقضیه خیلی جدی ترازاین حرفابود! بعداز حرف زدن با مامور آگاهی،تازه به عمق ماجرا پی بردم... نفس سنگینی کشید...نگاهش هنوزم به ماه خیره بود... بعداز یه مکث کوتاه،ادامه داد: - اونجوری که پلیس می گفت،شب قبل سحروبایه پسر دیگه تو یه پارتی گرفته بودن...در حالیکه...یعنی...یعنی... صداش وپایین آورد وزیر لب گفت: - سحر با یکی دیگه رابطه ج*ن*س*ی برقرار کرده بود! وسکوت کرد... سکوتی که مدت طولانی بینمون حاکم بود. بالاخره لحن بغض آلود رادوین سکوت وشکست: - باورم نمی شدکه سحربه همین راحتی به من خیانت کرده باشه!باورم نمی شدکه یه بار دیگه زده باشه زیرِ تموم قول وقراراش...باورش برام سخت بودکه بازم فریبش وخورده باشم!منه احمق یه بار دیگه بازیچه شدم.منه خر دوباره از همون مار سابق نیش خوردم! باور نمی کردم که حرفای پلیس حقیقت داشته باشه!اون روز،توی کلانتری،با کامران حرف زدم.باپسری که طرف دوم اون ماجرا بود!... کامران واسم گفت...ازهمه چی...ازاینکه 5ماه پیش تویه پارتی شبونه باسحر آشناشده.ازاینکه چندباری باسحرارتباط ج*ن*س*ی برقرار کرده!اونم نه یه بار بلکه چند بار. سحر وکامران چند روزی توی زندان بودن تا اینکه وقت دادگاهشون شد...آزمایش ها ثابت کرده بود که همه چیز درست بوده وسحر وکامران باهم رابطه داشتن وچون این رابطه با میل ورغبت طرفین بود،حکم تجاوز رو واسش نبریدن...کامران وسحر به خاطر کاری که کرده بودن،محکوم به خوردن چند ضربه شلاق وگذروندن یه مدت تو زندان شدن البته به صورت تعلیقی!... سحرم به جای اینکه به زندان بره پول داد وخلاص شد... برعکس همه تصورات من که فکر می کردم خونواده اش خیلی سخت وجدی با این قضیه برخورد می کنن وحتی ممکنه سحرو از خودشون طرد کنن،پدرش خیلی راحت با این قضیه کنار اومد...اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه!... پوزخندی روی لبش نقش بسته بود... - من دیر سحرو شناختم...خیلی دیر!...سحر از جنس من نبود...عقاید وفکر سحرو خونواده اش هیچ وجه تشابهی با عقاید من نداشتن...سحر خیلی بامن فرق می کرد...خیلی!...کاش زودتر شناخته بودمش... بعداز اون ماجرا،من دیگه باسحر کاری نداشتم وندارم!سحر برای من تموم شده...حالم ازش به هم می خوره.سحر خودش باخیانتی که درحقم کرد،این تنفرو تودلم جاداد!... من سحروخاطراتش و برای همیشه فراموش کردم...برای همیشه!دیگه دلم نمی خواد هیچ اثری از سحرتوی زندگیم باشه.دلم نمی خواد حتی یه بخش کوچیک از زندگیم بوی سحروبده...دیگه هیچ چیز مشترکی بین من واون وجود نداره.جز یه شراکت!که قصد دارم همین روزا اونم تموم کنم...دلم می خواد سهمش واز اون شرکت بهش بدم تابره گورش وگم کنه...تا برای همیشه بره...تا دیگه هیچ چیز مشترکی بینمون وجود نداشته باشه که به خاطرش مجبور باشم بازم سحرو ببینم...حتی دوباره دیدنش حالم وبه هم میزنه!...دلم می خواد این شراکت وتموم کنم اما...به اندازه کافی پول ندارم!واین شده بزرگ ترین دغدغه ام. 6ماه تمامه که دارم به هر دَری میزنم تا پول جور کنم وسهم سحروازش بخرم...تا دستش وبرای همیشه از زندگیم کوتاه کنم...خیلی وقته دنبال پولم.حتی می خواستم وام بگیرم اما جور نشد...به سَرَم زد که از بابام پول بگیرم اما نتونستم.من ازهمون اول به خودم قول داده بودم که مستقل باشم...که از بابام پولی نخوام...که خودم باتلاش خودم شرکت وسرِ پانگه دارم.من نمی تونم از بابا پول بگیرم... وسکوت کرد... هنوزم نگاهش روی ماه ثابت بود...زل زده بودبه ماه وچشم ازش برنمی داشت... اخمی روی پیشونیش خودنمایی می کرد...بدجور توفکربود!... این بار،من موفق به شکستن سکوت بینمون شدم... گیج وگنگ پرسیدم: - خب...خب چرا از کس دیگه ای به جزبابات پول نمی گیری؟ نفس عمیقی کشید... زیر لب گفت:مثلا ازکی؟ کمی فکر کردم وگفتم:مثلا...مثلا از من! بااین حرفم،نگاهش واز ماه گرفت وخیره شد بهم...تعجب تو نگاهش موج میزد... - از تو؟تو می خوای از کجا پول بیاری بدی به من؟! لبخندی روی لبم نشوندم و باعجله گفتم:ماشین اشکان ومی فروشم!...من که نیازی به اون ماشین ندارم.فقط باهاش میرم دانشگاه وبرمی گردم که اونم باتاکسی وشرکت واحد حل میشه...می تونم ماشین و بفروشم و پولش وبهت قرض بدم.مطمئنم اشکانم از این کار راضیه.اصلا...اصلا می تونم ازش وکالت بلاعزل بگیرم وماشنیش وبفروشم...هوم؟! لبخندی محوی روی لبش نشست... برای اولین بار،امشب لبخند رادوین ودیدم! لبخند روی لبش،باعث شدکه منم لبخند بزنم...رادوین نگاه عسلیش ودوخت به چشمام... بالحن مهربونی گفت:اگه قراربه فروختن ماشین بودکه خودم ماشینم ومی فروختم دخترخوب!هم پول بیشتری دستم ومی گرفت وهم شرمنده اشکان نمی شدم...من حتی اگه بخوام ماشین خودم وهم بفروشم،نمی تونم سهم سحروبدم!کم پولی نیست که.نزدیک به 600 میلیون اونجا سرمایه گذاری کرده... باتعجب گفتم:600 میلیون؟! سری به علامت تایید تکون داد... ونگاه مهربونش وازمن گرفت ودوخت به ماه...نگاه مهربونی که امشب باغم ودلتنگی تواَم بود! همون طورکه به ماه خیره شده بود،زیر لب زمزمه کرد: - یکی مثل تو انقدر مهربون...یکی مثل سحر اونقدر سنگدل وعوضی!خیلی مهربونی رها...خیلی! لبخند محوی روی لبم نشست... توی دلم گفتم: - از تومهربون تر؟! اما جرات نکردم حرف دلم وبه زبون بیارم... بازم سکوت بینمون حکم فرما بود...هیچ کدومون هیچی نمی گفتیم...هیچی! ازسکوت سنگین بینمون،راضی نبودم...دلم می خواست رادوین بازم حرف بزنه وبرام درد ود کنه...می خواستم بازم حرف بزنه تا یه ذره از بار غم وغصه ای که روی دوششه کم بشه.نمی خواستم سکوت کنه...به علاوه کنجکاو بودم که بدونم سحر امشب برای چی به خونه رادوین اومده بود!... این شدکه سکوت وشکستم: - رادوین؟؟مگه نمیگی همه چی بین تو وسحر تموم شده؟!پس سحر امشب برای چی اومده بود اینجا؟ - از نظر من همه چی بین ما تموم شده است اما سحرهمچین نظری نداره!سحر میگه که هنوزم می تونیم برگردیم به روزای قشنگ ورویایی گذشته!...اون شاید بتونه دوباره عاشق بشه ولی من حتی اگه بخوامم نمی تونم!من نمی تونم خیانت سحر وکاری که بامن کرد ونادیده بگیرم!من از سحر متنفرم واین تنفر هیچ وقت به عشق تبدیل نمیشه.این دل بی صاحاب من از حالا تا آخرِ دنیا با سحر سرده ودیگه هیچ جوری هم نرم نمیشه...گرمای هیچ محبتی نمی تونه احساس یخ زده من ونسبت به سحر گرم کنه!اما برعکسِ من،سحرهنوز امید داره. نمی دونم باچه رویی هنوز بهم زنگ میزنه و واسم نوشته های عاشقانه می فرسته...نمی دونم باچه رویی امشب پاش وتوخونه من گذاشت!اصلا چجوری روش شد بیاد پیش من ودَم از عشق وعلاقه بزنه؟!چطور روش شدکه ازم بخواد بازم دوسش داشته باشم؟!چطور تونست توچشمام نگاه کنه وازم بخواد که...که...باهاش ازدواج کنم!سحر واقعا وقیحه. امشب اومده بود اینجا وبرای من از عشق حرف میزد.ازاینکه هنوزم دوسم داره.از اینکه عاشقمه!ازم می خواست که باهاش ازدواج کنم!که دوباره ببخشمش وبهش فرصت جبران بدم!که بازم مثل سابق مهربون وباگذشت باشم! پوزخندی روی لبش نقش بسته بود... باتمسخر ادامه داد: - باگذشت؟مهربون؟!من باگذشت ومهربون نبودم،فقط یه احمق به تمام معنابودم!خر بودم!ساده بودم که بخشیدمش...خریت کردم...خریت! اما حالا دیگه نمی خوام ساده باشم!نمی خوام خریت کنم وببخشمش...هنوز اونقدر احمق نشدم که به ازدواج بایه عوضی مثل سحر تن بدم!...سحربااینکه تودادگاه به جرمش اعتراف کرده اما هنوزم جلوی من همه چیز وانکار می کنه!...حنای اون دیگه پیشِ من رنگی نداره!من به حرف کامران بیشتر اعتماد دارم تاسحر!حرف یه غریبه پیشم بیشتر برو داره تا حرف سحر.گذشته از این حرفا آزمایش های پزشکی قانونی و حکم دادگاه همه چیزو ثابت کردن!...دیگه به حرفاش اعتماد ندارم.من از سحر متنفرشدم!به معنی واقعی کلمه حالم ازش بهم می خوره...خیلی احمق بودم!خیلی خر بودم که سحروبخشیدم وبهش فرصت جبران دادم...سحر گند زدبه احساس من.اعتمادم ولگد مالِ هوسش کرد!سحر...سحر من وبه عشق بدبین کرد!... من به عشق بدبینم...از عاشق شدن می ترسم!می ترسم که عاشق بشم وعشقم تنهام بذاره...!من...من طاقت یه شکست دیگه رو ندارم!...اون احساس بچگانه عشق نبود...نبود...به خدا نبود!...سحرم عاشق من نبود.فقط ادای عاشقارو درمیاورد.سحر یه عوضی به تمام معنا بود...یه عوضی به تمام معنا!...یه عوضی که من وبه عشق بدبین کرد!حالم ازش بهم می خوره.ازش متنفرم!...متنفرم... صداش بدجوری می لرزید... لرزش صداش محسوس بود...به قدری که مجبور شد سکوت کنه!... معلوم بودکه بغض بدجور توی گلوش سنیگینی می کنه...تو تمام مدتی که حرف میزد،سعی کرد بغضش وخفه کنه...سعی کردکه اشک به چشماش نیاره...که جلوی من گریه نکنه...اما معلوم بودکه دیگه نمی تونه تحمل کنه! یه لحظه انگار برق اشک وتو چشمای خوش رنگش دیدم...تو چشمای عسلیش اشک جمع شده بود! دیگه طاقت نیاورد...دیگه نتونست بغضش وخفه کنه...نتونست! وبغضش شکست...بغضش شکست وقطره های اشک از چشمای عسلیش جاری شد. خیلی سریع روش واز من گرفت...روش واز من گرفت تا اشکش ونبینم. روش سمت من نبود ونمی تونستم چشمای خیس از اشکش وببینم اما... صدای یه هق هق خفه به گوشم می خورد!...شونه های مردونه اش می لرزیدن... صدای هق هق گریه اش توی گوشم می پیچید...داشتم دیوونه می شدم. گریه رادوین بیشتراز اون حدی که فکرش ومی کردم برای من دردناک بود... بغض سختی گلوم وچنگ می انداخت...احساس خفگی می کردم وبه سختی نفس می کشیدم. نتونستم...منم مثل رادوین نتونستم بغضم وخفه کنم... بغض منم شکست وقطره های اشک روی گونه هام راه گرفتن... به خودم اومدم ودیدم صورتم از اشک خیس شده...حالا شونه های منم می لرزیدن...به هق هق افتاده بودم. صورتم خیسِ خیس بود...اشک ریختنم،دست خودم نبود! دیدن اشک رادوین داشت دیوونه ام می کرد!من تک تک حرفاش ومی فهمیدم. تاحالا عاشق نشدم ولی می تونم رادوین ودرک کنم... من حالش ومی فهمم...احساسش ومی فهمم... دلتنگی امشب من با دلتنگی رادوین همراه شد واشک به چشمام آورد.فقط دیدن اشک رادوین،چشمام واشکی نکرد...دلتنگی خودمم بی تقصیر نبود! قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شدن ومن هیچ تلاشی نمی کردم تا راه باریدنشون وببندم... حالا صدای گریه رادوین با یه صدای دیگه همراه شده بود!...با صدای هق هق گریه های من. رادوین که انگار از شنیدن صدای هق هقم تعجب کرده بود،به سمتم برگشت...چشم های خیس از اشکش ودوخت به چشمام. صورتش از اشک خیس شده بود!...دیدن صورت اشکی رادوین،باعث شدکه گریه ام شدت بگیره! رادوین خیره خیره نگاهم می کرد...دستی به چشمای خیسش کشید ومتعجب گفت:تودیگه واسه چی اینجوری گریه می کنی؟ بین هق هق گریه هام گفتم:تقصیر توئه دیگه!...توزدی زیر گریه که منم گریه ام گرفت وگرنه که دیوونه نیستم الکی گریه کنم! خندید...بین اون همه اشک وبغض وگریه خندید!... باخنده گفت:خیلی دیوونه ای رها!... تصویر چهره خیس از اشک اما خندون (!) رادوین پشت پرده اشکم تار بود...از پشت همون پرده تار خیره شده بودم به رادوین... با لحنی پربغض و غمگین،زیر لب گفتم:قول بده دیگه گریه نکنی...باشه؟! با این حرفم خنده رادوین قطع شد... صدای مردونه وگیراش با لحن مهربونی همراه شد: - اگه گریه کنم که توام گریه می کنی!...من غلط بکنم بخوام اشک رها خانوم ودربیارم!...چشم.دیگه گریه نمی کنم. لبخندی روی لبم نشست... بالاخره بعداز اون همه اشک،صورتم رنگ یه لبخندو به خودش دید! دستی به چشمای اشکیم کشیدم تا بتونم چهره رادوین وواضح تر ببینم... لبخند مهربونی روی لبش نشسته بود...نگاهم که به لبخند روی لبش افتاد،لبخندم پررنگ تر شد. بی اختیار نگاهم و از لبخند رادوین گرفتم وخیره شدم به آسمون تیره...نگاهم تو آسمون چرخید وروی ماه ثابت موند. خوشحال بودم...خیلی خوشحال. توی دلم گفتم: - دیدی بالاخره رادوین بامنم درد ودل کرد؟! کلید وانداختم تو قفل ودرو بازکردم...وارد خونه شدم ودروباپام بستم.به سمت اتاق رفتم... وارد اتاق که شدم،کیفم و پرت کردم رو زمین.حتی به خودم زحمت ندادم بلندش کنم وبذارمش روی تخت! مانتو وشالم روهم درآوردم و شوتشون کردم روی تخت.لباس راحتی پوشیدم وبه هال برگشتم. بی معطی روی مبل سه نفره ولو شدم!... از خونه ارغوان برگشته بودم...امروز بعداز دانشگاه ارغوان به زور من وبرداشت برد خونه خودش! البته همچین به زورِ به زورم نبودا...اری بیچاره فقط یه تعارف کوچولو زد ولی من عین سیریش چسبیدم بهش ورفتم خونه اش!از امروز صبح عزا گرفته بودم ناهار چی درست کنم و بخورم که خدارو شکر این گره هم به لطف اری جون باز شد ومن شدم مهمون ارغوان...البته یه مهمون سیریش وبه غایت گشنه!میز شام وکه چید،کم مونده بود سفره رو هم بخورم!...یعنی هرچی کمبود ویتامین وغذای نخورده داشتم توخونه اری جبران کردم!...خداروشکر امیر سرکار بود ومن می تونستم بدون رودروایسی عین خرس غذابخورم! بعداز ناهار،شروع کردیم به فک زدن...هی از این غیبت کن،هی به دماغ اون گیر بده،از قیافه فلانی بگو،تیپ اون پسره رو وارسی کن،جک تعریف کن...خلاصه انقدر خندیدیم وچرت وپرت گفتیم که حد نداشت!...از هردری حرف زدیم!ارغوان جواب سوالای امتحان امروزو تک به تک گفت وتوضیح داد...از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون،از دم همه چی رو غلط نوشته بودم!...خنگی هستم که دومی ندارم...جالب اینجابود که به جای اینکه ناراحت بشم وبشینم به حال خودم زار بزنم،از شاهکارایی که توامتحانا به ثمر رسونده بودم تعریف می کردم وغش غش می خندیدم!... اصلا مرده شور هر چی درس ودانشگاه وامتحانه ببرن الهی! تا حالا 3تا امتحان دادم،یکی از یکی چلغوزتر.همه رو خراب کردم...تازه شاهکارمم ریاضی 2 بود!...دقیقا سر همون مسئله ای مشکل داشتم که رادوین بیچاره خودش وکشت تا یادم بده!...جوری گند زدم که فکر نکنم نمره تکم بیارم! خاک توسرم کنن...مطمئنم هیچ کدومشون وپاس نمی کنم!...خیر سرم مثلا قراربود زودتر درسم وتموم کنم وپایان نامه کوفتیم وتحویل بدم تا برم پیش مامان اینا!با این اوصاف فکر نکنم تا 40 سال دیگه هم چشمام رنگ لندن و به خودشون ببینن!! صدای زنگ آیفون من واز فکر بیرون کشید... خسته وبی حوصله از جا بلند شدم وبه سمت آیفون رفتم. نگاهم که به صفحه اش افتاد،دلم هُری ریخت!... مضطرب ونگران گوشی آیفون و دست گرفتم وبه سمتم گوشم بردم... صدای فین فین وهق هق گریه توی گوشم می پیچید! باصدای لرزونی گفتم:مهساتویی؟...چی شده؟! مهسا اما فقط گریه می کرد...به جز صدای هق هق گریه اش هیچ صدایی جواب من ونمی داد! نگران تر از قبل دکمه آیفون وفشار دادم وگفتم:نصفه جون شدم مهسا!بیا بالا ببینم چی شده! و گوشی آیفون و سر جاش گذاشتم وبا عجله به سمت در رفتم...دروبازکردم ونگران وآشفته تو چهار چوب در منتظر اومدن مهسا شدم. نگاهم روی در آسانسور ثابت بود وذره ای این ور یا اون ور نمی شد... 5 دقیقه ای گذشت ولی خبری از مهسا نشد... خیلی نگرانش بودم...داشتم از نگرانی واسترس سنکوب می کردم!... به سَرَم زد که خودم برم پایین دنبالش اما با نگاهی که به سرو وضعم انداختم منصرف شدم!... کدوم خری با تاب بندی وشرتک خرس گوگولی میره تو پارکینگ؟!خب اگه بخوام اینجا بمونم ومنتظر مهسا بشم که از نگرانی سکته می کنم!...پس چیکار کنم؟! همین جوری باخودم درگیر بودم که برم پایین یانرم که یهو آسانسور به طبقه ما رسید ومتوقف شد... وبعد از اون،درش باز شد و مهسا با چهره ای مضطرب وبی رمق و البته خیس از اشک،از آسانسورخارج شد! با قدم های آروم وکم جون به سمتم اومد وروبروی من وایساد... خیره شدم به چشماش...انقد اشک ریخته بود که چشماش به خون نشسته بودن! صورتم مثل گچ سفید شده بود...کم مونده بود از نگرانی بمیرم! زیرلب گفتم:چی شده مهسا؟! این وکه گفتم،گریه اش شدت گرفت... انقدر گریه کرده بود که دیگه نفسش در نمیومد! یهو بی هوا خودش وانداخت تو بغلم وبه هق هق افتاد!... شونه های ظریفش از زور گریه می لرزیدن!من ومحکم در آغوش گرفته بود واشک می ریخت... مهسارو بیشتر به خودم فشار دادم... جوری تو بغلم اشک می ریخت که دلم واسش ریش شد! ناخودآگاه یاد گریه کردن آرش افتادم...اونم وقتی تو بغلم بود می لرزید... یعنی چی شده؟مهسا چرا داره اینجوری گریه می کنه؟...نکنه بلایی سر آرش اومده؟! به خیال اینکه آرش طوریش شده،مهسا رو از آغوشم بیرون کشیدم وخیره شدم توچشمای خیس از اشکش... باتته پته گفتم:آ...آرش...خوبه؟...طوریش که نشده؟! سری به علامت منفی تکون داد... در حالیکه صداش از شدت گریه می لرزید،گفت: محبوبه جون...محبوبه جون...امروز... نگران تر از قبل گفتم:خاله محبوبه طوریش شده؟! - نه.هیچ کس هیچیش نشده!...فقط...فقط... و دیگه نتونست ادامه بده...گریه امونش وبریده بود! پس خدارو شکر بلایی سر کسی نیومده!داشتم سنکوب می کردم...خدایا شکرت... دستم وبه سمت صورتش بردم واشکاش وپاک کردم...بوسه ای روی پیشونیش نشوندم وبا لبخند مهربونی روی لبم گفتم:انقد گریه نکن مهساجونم...آرش بفهمه چشمای عشقش اشکی شده دیوونه میشه ها! بین اون همه اشک،لبخند محوی روی لب مهسا نشست. دستم وگذاشتم روی شونه اش وادامه دادم: - بیابریم تو...قشنگ بشین برام حرف بزن ببینم چی شده...بیاتو. و به داخل خونه هدایتش کردم ودرو بستم... مهسا رو روی مبل نشوندم وخودم به سمت آشپزخونه رفتم. چند لحظه بعد،بالیوان آبی از آشپزخونه خارج شدم وکنار مهسا،روی مبل،نشستم. لیوان آب وبه دستش دادم وگفتم:بیا این وبخور تا یه ذره حالت جا بیاد. لبخندی زد وتشکر کرد... لیوان و ازم گرفت وجرعه ای آب خورد... نگاه نگرانم ودوختم به چشماش وگفتم:بهتری مهسا؟ سری به علامت تایید تکون دادوزیرلب گفت:خوبم. ولیوان آب و گذاشت روی میز عسلی. لبخندی روی لبم نشست...بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه گفتم:خب حالا که بهتر شدی،بشین درست وحسابی برام تعریف کن ببینم چی شده!اشک وآه وگریه ام نباشه که آرش بفهمه زنش اومده خونه من وبه صرف بغض وگریه پذیرایی شده،کله ام ومی کَنِه!باشه؟! لبخندی روی لبش نقش بست...دستی به چشماش کشید وسری تکون داد. گفت:باشه! کم کم رد لبخند از روی لبش محو شد...نفس عمیقی کشید وگفت:امروز آرش حالش زیاد خوب نبود...سرما خورده بود واسه همینم نیومد شرکت...ساعت کاری که تموم شد،از شرکت بیرون اومدم وخواستم سوار تاکسی بشم که کسی اسمم وصدا زد...سرم وبه عقب چرخوندم وبا محبوبه جون روبرو شدم!دیدن محبوبه جون جلوی شرکت،اونم روزی که آرش به شرکت نیومده بود خیلی واسم عجیب بود... گفت که می خواد باهام حرف بزنه.گفت که اومده تا تکلیف پسرش وبامن روشن کنه.ازم خواست که باهم به کافی شاپی بریم که تو ساختمون شرکته..منم قبول کردم...راستش خیلی ترسیده بودم...نگران بودم...ولی به احترام محبوبه جون قبول کردم که حرفاش وبشنوم.باهم به اون کافی شاپ رفتیم...از اول تا آخر محبوبه جون حرف زد وبه من فرصت یک کلمه حرف زدن نداد! از تفاوتای بین من وآرش گفت،از اینکه خونواده هامون بهم نمی خورن،از اینکه هیچ سنخیتی بینمون وجود نداره...محبوبه جون از خامی وجوونی آرش گفت...ازاینکه هنوز اونقدری مرد نشده که بتونه یه زندگی رو اداره کنه.گفت آرش هنوز خیلی بچه اس و وقت زن گرفتنش نیست اما حتی اگرم یه روزی بخواد زن بگیره،مطمئناً من کِیس مناسبی برای ازدواج باآرش نخواهم بود! باکنجکاوی پرسیدم: آرش خبر داره که خاله امروز اومده پیش تو؟می دونه که اون حرفارو بهت زده؟! سری به علامت منفی تکون دادوگفت: نه.آرش هیچی نمی دونه! هیچی بهش نگفتم. نمی خوام ذهنیتی که نسبت به مادرش داره رو خراب کنم.آرش مادرش ودوست داره...هر بچه ای عاشق مادرشه...نمی خوام آرش بفهمه که مادرش امروز اون حرفارو بهم زده!حتی یه کلمه هم به آرش نگفتم... لبخندی روی لبم نشست... مهسا واقعا مهربونه...این نهایت مهربونیه...با اینکه خاله محبوبه انقدر مهسارو اذیت کرده،اون هنوزم به فکرخراب نشدن ذهنیت آرش راجع به مادرشه! مهسا با لجن پر بغضی ادامه می داد: - محبوبه جون می گفت من به درد آرش نمی خورم!...ازم خواست که دورِ پسرش وخط بکشم...که بذارم بدون من زندگیش وبکنه.محبوبه جون می گفت...می گفت آرش با من خوشخبت نمیشه!می گفت شما الان جوونید،سرتون داغه نمی فهمید دارید چیکار می کنید...می گفت اگه پس فردا باهم برید زیر یه سقف به هزار ویک مشکل برمی خورید واون موقع اس که روزی صدبار به خودتون وانتخابتون لعنت می فرستید!...محبوبه جون ازم خواست پام وبرای همیشه از زندگی پسرش بیرون بکشم وبذارم خوشبخت زندگی کنه!... چشماش پراز اشک شده بود... با لحن غمگین وبغض آلودی گفت: - مگه من مانع خوشبختی آرشم؟!آرش بدون من خوشبخته؟...یعنی آرش تنها زمانی خوشبخت میشه که من از زندگیش بیرون برم؟من چجوری می تونم از زندگی کسی بیرون برم که تمام زندگی منه؟...حتی اگه بخوامم نمی تونم.نمی تونم برای همیشه دور آرش خط بکشم وسمتش نرم...نمی تونم.من آرش ودوست دارم...باتمام وجودم...من عاشق آرشم!عاشقشم... وقطره های اشک از چشماش جاری شدن... زیرلب گفت:دارم دیوونه میشم رها...دلیل مخالفت محبوبه جون ونمی فهمم!چرا نمیذاره من وآرش باهم ازدواج کنیم؟...به خاطر اینکه پول دار نیستم؟چون بابا ندارم؟!مگه رفتن بابام دست من بود؟؟فکرکرده من از این وضعیت راضیم؟!نیستم...به خدا نیستم!منم دلم می خواست که بابام هنوز زنده بود...که سایه اش بالای سرم بود...که عطر نفساش وکنارخودم حس می کردم...که نمی رفت!که تنهام نمی ذاشت!...که... ودیگه نتونست ادامه بده...به هق هق افتاده بود. هق هق گریه هاش که به گوشم می خورد،جیگرم کباب می شد... نتونستم در برابر گریه هاشبی تفاوت باشم...مهسا رو در آغوشم گرفتم وبوسه ای روی سرش نشوندم...چشمام پراز اشک شده بود... بالحن مهربونی،زیر گوشش گفتم:این چه حرفیه میزنی قربونت برم؟!من مطمئنم دلیل مخالفت خاله همچین چیزی نیست...مطمئنم!...گریه نکن...جونه رها گریه نکن... میون هق هق گریه هاش گفت: رها...من باید چیکار کنم؟!حالم بده...دارم دیوونه میشم!از درد ودلام که واسه آرش نمی تونم بگم... آرش به اندازه کافی درگیرو ناراحت هست...نمی خوام یه غم به هزار تا غمش اضافه کنم!...مامان بیچاره امم که انقدر غم وغصه داره دلم نمیاد با حرفام بیشتراز اینی که هست غصه دارش کنم...تنها کسی که می تونم بهش پناه بیارم تویی...تو رها!تو... وگریه اش شدت گرفت... مهسارو بیشتر به خودم فشار دادم...قطره اشک لجوجی گونه ام وبه بازی گرفته بود!... برای آرامش دادن به دل بی قرار مهسا،گفتم:مهسا...همه چیزو درست می کنم!بهت قول میدم.قول میدم که خاله رو راضی کنم...خاله محبوبه راضی میشه!مطمئن باش...نمیذارم شما تواین وضع عذاب بکشین...نمیذارم. ولی خودم از حرفایی که میزدم مطمئن نبودم!... ********** عداز رفتن مهسا،گوشی تلفن وبه دست گرفتم و زنگ زدم به خاله محبوبه... بعداز پنجمین بوق،بالاخره خاله گوشی وبرداشت: - بله؟! - منزل خاله محبوبه ناز وخوشگل مااونجاس؟! صدای خنده خاله توگوشی پیچید...بین خنده هاش گفت: - بله که اینجاست!رهاخانوم شیطون وعسل خاله چیکار میکنه؟! - هیچی...بیکار،بی عار می چرخیم! بعداز احوال پرسی وحرف های تکراری،بالاخره تصمیم گرفتم که سرِ صحبت وبازکنم: - خاله جونم شنیدم امروز رفتی دم شرکت آرش اینا... لحن خندون خاله،بااین حرفم به کل تغییر کرد وجاش وداد به یه لحن مشکوک... زیرلب گفت:پس مهسا خانوم نتونست دو دیقه زبون به دهن بگیره! - قربونت برم این چه حرفیه که میزنی؟!اتفاقاً این مهسا خانوم انقد گله که از حرفای امروز شما حتی یه کلمه هم چیزی به آرش نگفته...چیزی به گل پسرشما نگفت تا ذهنیتش ونسبت به مادر خوشگلش که شما باشی خراب نکنه!...فقط از سر دلتنگی بامن درد ودل کرد!خاله جونم قبول کن که باهاش بدحرف زدی... - من صلاح آرش ومی خوام!برای مهساهم نگرانم...نمی خوام به جایی برسن که مجبور باشن قبول کنن که اشتباه کردن!...من برای هردوشون نگرانم.اگه پس فردا برن تو زندگی مشترک وهزار ویک مشل گریبان گیرشون بشه چی؟! - آخه برای چی باید هزار ویک مشکل گریبان گیرشون بشه؟اگه همه پدر مادرا بخوان مثل شما فکرکنن که دیگه همه جوونا وره دل ننه باباهاشون می پوسَن!چون ممکنه پس فردا تو زندگی براشون مشکل پیش بیاد،الان نباید به عشقشون برسن؟! - مگه برای ازدواج فقط عاشق بودن کافیه؟همه چیز که عشق وعلاقه نمیشه!مگه میشه تو کاسه محبت آبگوشت عشق تیلید کنن وشکمشون سیربشه؟!عشق از لازمه های یه زندگی مشترک هست ولی همه چیز نیست. - منظورتون از همه چیز چیه؟!پول؟داشتن سرپناهی به اسم پدر؟ - حرف من پدر داشتن یانداشتن مهسا نیست!اون دختر حتی اگه پدرم داشت به درد ازدواج با آرش نمی خورد. - چرا؟!مگه مهسا چی کم داره؟ - مهسا چیزی کم نداره فقط به درد آرش نمی خوره!خونواده های دختر وپسر باید تویه طبقه اجتماعی باشن...باید بتونن هم دیگه رو درک کنن.اگه خونواده ها اختلاف زیادی باهم داشته باشن قطعا اون دوتاجوونم پس فردا توزندگیشون به اختلافات زیادی میرسن!...اینا همه از لازمه های ازدواجه. - اما خاله آرش ومهسا به هم علاقه دارن...شما می خواین به خاطر یه اختلاف طبقاتی کوچیک زندگی آینه اشون وخراب کنید؟! - من مادر آرشم وبیشتر از هرکسِ دیگه ای به فکر خیر وصلاح بچمم.شماهاهنوز جوونید...داغید...خامید!همین مهسا وآرشی که به قول تو به هم علاقه دارن،توشرایط سخت زندگی ازهم خسته میشن...زندگی انقد فراز ونشیب داره که بعداز چند سال دیگه اثری از عشق توقلبشون نمی مونه!...تو مو می بینی ومن پیچش مو رهاجان! پیچش مو بره توچش وچال من الهی! نخیر!!مثل اینکه گوش خاله ما بدهکار نیست...هی من میگم نره این میگه بدوش!... فهمیده بودم که بحث کردن با خاله فایده ای نداره اما آخرین تیرم و هم تو تاریکی رها کردم: - حرف شما متین ولی آخه خاله محبوبه شما چجوری می خواین آرش وراضی کنید که از مهسا دل بِکَنه؟حتی اگه مهسا حاضر بشه که از زندگی پسر شما بیرون بره،آرش راضی نمیشه!آرش... خاله محبوبه عصبانی پرید وسط حرفم: - آرش غلط کرده که نخواد راضی بشه!مگه دست خودشه؟! - خاله جون این زندگی آرشه...معلومه که ریش وقیچی دست خودشه. - ریش وقیچی غلط کرده با آرش!...آرش الان نمیفهمه که داره چیکار می کنه...پس فردا که سرش به سنگ خورد وبه فلاکت افتاد،خودش میاد توروی من وایمیسته و میگه تو چه مادری بودی که به آینده بچه ات فکر نکردی؟!من بچه بودم،توکه مادر من بودی چرا نزدی توی گوشم وراه درست ونشونم ندادی؟! اوه!!کی میره این همه راه و؟!...خاله جون داره حساب شوصون سال بعدم می کنه! چه غلطی کردم به مهسا قول دادم همه چی ودرست کنم...این خاله ای که من می بینم تا بادستای خودش سنگ قبر این عشق و نشوره وحلواش وخیرات نکنه،ول کن معامله نیست که نیست! می دونستم که بیشتر از این بحث کردن با خاله،هیچ نتیجه ای نداره...برای همین تصمیم گرفتم از درِ احساسات وارد بشم،گفتم:به هرحال شما مادر آرشید وصاحب اختیارش!هرچی شما بگید همون میشه...فقط خاله جونم،الهی رهافدات بشه یه ذره به دل بچه ات فکرکن!...یه ذره به فکر قلب عاشق آرشت باش...اگه بدونی روزی که اومده بود به من سربزنه،چجوری تو بغلم گریه می کرد!اگه بدونی شونه های مردونه اش چجوری می لرزیدن!...خاله محبوبه تورو خدا به فکر دل پسرت باش...سعی کن بفهمی چی تو دلش می گذره!...سعی کن بفهمی که... صدایی شبیه به گریه به گوشم خورد وباعث شدکه حرفم وقطع کنم... گریه؟!داره گریه می کنه؟خدایا شکرت...شکرت که دل خاله مارو نرم کردی...شکرت! باذوق گفتم:داری گریه می کنی خاله؟! صدای فین فین خاله توی گوشی می پیچید... پربغض گفت:آره...حالا تو چرا از گریه کردن من انقد ذوق کردی؟ اُه اُه!!مثل اینکه گند زدم... تک سرفه ای کردم وبرای ماست مالی قضیه گفتم:کی گفته من ذوق کردم؟ذوق نکردم که!(وبا لحنی که سعی می کردم لوس ومهربون باشه،ادامه دادمخاله جونم...فدات بشم الهی...قربون اون اشکات بشم...دورت بگردم الهی... میشه اجازه بدی مهسا وآرش باهم ازدواج کنن؟! خاله درحالی که سعی می کرد صداش از شدت گریه نلرزه،گفت:نخیر!اجازه نمیدم. - حرف آخرتونه؟ - حرف اول وآخرمه! زرشک!این همه تلاش وتقلا همه شد کشک؟! یعنی آدم همه سنگ قبرای یه قبرستون وباگلاب بشوره ولی اینجوری ضایع نشه! پوفی کشیدم وگفتم:به آروین وآرش وعمو سلام برسونید خاله جون...خداحافظ... - مواظب خودت باش دختر گلم...فدات بشم الهی.خداحافظ. بعداز قطع کردن گوشی تلفن،باعصبانیت پرتش کردم روی مبل! یعنی راضی کردن ننه بابای لیلی ومجنون نظامی از راضی کردن خاله ماراحت تره! چهار ساعته دارم قربون صدقه اش میرم وهندونه میذارم بغلش تا بلکم راضی بشه واجازه بده این دوتاجوون برن زیر یه سقف،انگار نه انگار! حالاچه خاکی بریزم توسرم؟!من به مهسا قول دادم...من بهش قول دادم که همه چیزو درست کنم... همون طورکه داشتم فکر می کردم چه گِلی به سرم بگیرم،لیوان آب و از روی میز عسلی برداشتم وبه سمت آشپزخونه رفتم... لیوان وگذاشتم توی ظرفشویی وخواستم از آشپزخونه بیرون برم که نگاهم خورد به عکس روی یخچال! نیشم تا بناگوشم بازشد... خودشه...مامان! باذوق دستام وبه هم کوبیدم وبه حالت دو از آشپزخونه خارج شدم... گوشی تلفن وکه روی مبل افتاده بود،برداشتم و به مامان زنگ زدم... فقط خداکنه مامان بتونه خاله محبوبه رو راضی کنه...خداکنه...خداکنه خاله نتونه رو حرف خواهر بزرگترش حرف بزنه!... چندتا بوق که خورد،مامان گوشی وبرداشت... بعداز سلام واحوال پرسی، قضیه آرش ومهسارو براش تعریف کردم وباکلی خواهش وتمنا ازش خواستم که به خاله زنگ بزنه وباهاش حرف بزنه... تا شاید خاله سر رودروایسی با اون،قانع بشه ورضایت بده...مامانم بی چون وچرا قبول کرد. بعداز کلی قربون صدقه رفتن وتشکر کردن ازمامانم،گوشی وقطع کردم ومنتظر موندم تا زنگ بزنه.آخه بهم قول داده بود که بعداز اینکه باخاله صبحت کرد،نتیجه رو به من بگه... کلافه وبی حوصله،باپاهام روی زمین ضرب گرفته بودم ونگاهم روی عقربه های ساعت ثابت بود... اَه!لعنتی...چرا زمان نمی گذره؟! فقط 15 دقیقه از حرف زدن من بامامان گذشته ولی انگار یه قرنه که منتظر روی مبل نشستم!... خیلی نگرانم...هم نگران وهم کنجکاو!دلم می خوادبدونم که خاله می تونه رو حرف مامان نه بیاره یانه...اگه خاله رضایت نده،مهسا وآرش نمی تونن به هم برسن... توهمین فکرا بودم که صدای زنگ تلفن خونه من وبه خودم آورد... مثل وحشیا به سمت گوشی خیز برداشتم وخیره شدم به شماره مامان که روی صفحه گوشی افتاده بود...لبخند عریضی روی لبم نشست... باشوق وذوق گوشی وجواب دادم: - چی شد مامان؟! صدای مامان توی گوشم پیچید: - هیچی.چی قرار بودبشه؟! این محبوبه هنوزم مثل گذشته لجباز ویه دنده اس...مرغش یه پاداره!... بااین حرف مامان،لبخند روی لبم ماسید... بالحن غمگینی گفتم:یعنی...بازم مخالفت کرد؟ خنده بلندی سر داد وگفت:معلومه که نه!مگه محبوبه جرات می کنه رو حرف من نه بیاره؟ دوباره لبخند روی لبم جون گرفت...ذوق زده گفتم:قبول کرد؟! - قبولِ قبول که نه...ولی نه هم نیاورد!گفت بهش فرصت بدم تا بیشتر فکرکنه... پوفی کشیدم وکلافه گفتم:مامانِ من این چه فرقی با مخالفت کردن داره؟!به شیوه ای بسی محترمانه پیچوندتت،خودت خبر نداری! - محبوبه مگه جرات داره من وبپیچونه؟!...فکر کردی من میذارم بعداز اینکه فکراش وکرد مخالفت کنه؟مگه دست خودشه که بخواد رضایت نده؟مجبورش می کنم تا راضی بشه!مگه من میذارم دستی دستی خواهر زاده گلم وبدبخت کنه؟...مطمئن باش ازش رضایت می گیرم...مطمئن باش! سرخوش خندیدم. از پشت گوشی برای مامانم بوسه ای فرستادم که صداش توی گوشی پیچید. باخنده گفتم:عاشقتم مامان...عاشقتم!
06-04-2014، 4:29
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-04-2014، 4:31، توسط بیتا خانومی*.)
خیلی قشنگ بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود
اسم رمانش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه دوس داری بگی هاااااااااااااااا؟ عزیزم من اینو از وبلاگ یکی از دوستام برداشتم.اسمشو نمیدونم رمان های قشنگ دیگه ای هم داره که اگه این رمان رها و رادوین خودمون تموم بشه اونا رو میذارم نگاه خیره ام روی صفحه تلویزیون ثابت بود وبه ظاهر مشغول تلویزیون تماشاکردن بودم ولی... همه فکروذکرم پیش رادوین بود! 3 روزی از اون شبی که باهام حرف زدودردو دل کرد،می گذره ومن تواین مدت حتی یک بارم رادوین وندیدم... نگرانشم!...حالش اون شب خیلی بدبود.نکنه هنوزم حالش بده؟! خیلی نگرانم... گذشته از نگرانی هم...دلم واسش تنگ شده! آره...من دلم واسه رادی گودزیلای دختر باز خودشیفته شکموتنگ شده! دیگه مثل سابق نسبت بهش بی تفاوت نیستم...من دیگه اون رهایی که اگه یه هفته ام رادوین ونمی دید وکَکشم نمی گزید نیستم!فقط سه روزه ازش بی خبرم ولی انگار یه قرنه که چشمای عسلیش وتوقاب چشمام لمس نکردم!...من دلم واسش تنگ شده...می خوام برم پیشش وبه این دلتنگی خاتمه بدم اما... نمی تونم... برم پیشش بهش چی بگم؟!بگم ببخشید آقای همسایه دلم واسه چشماتون تگ شده بود اومدم ببینمشون؟!...بعد اون نمی پرسه دل توبرای چی واسه چشمای من تنگ شده بود؟!... اگه برم پیشش وبهش بگم دلم واسش تنگ شده،راجع به من فکربد نمی کنه؟اگه فکرکنه منم مثل بقیه دخترا بهش نگاه بد دارم چی؟!اگه به سرش بزنه که به چشم یه دوست نمی بینمش چی؟اگه فکربدبکنه... برای چی باید فکربدکنه؟!مگه تو قصدت بده؟!نگرانشی ومی خوای از خوب بودنش مطمئن بشی. فقط همین... فقط همین؟!...خب یه ذره هم دلم واسش تنگ شده...اصلا مگه من به رادی نگاه بد دارم؟!معلومه که نه...من فقط به عنوان یه دوست دلم واسش تنگ شده!خب من بهش قول دادم که همیشه در کنارش باشم...چه تو شرایط سخت چه آسون...من فقط دلم برای کسی تنگ شده که باهاش پیمان دوستی بستم!... من که به رادی نگاه بدندارم! سری تکون دادم و تلویزیون وخاموش کردم واز جابلند شدم... به اتاق رفتم وبعداز به خرج دادن کلی دقت وسلیقه بالاخره به پوشیدن یه مانتوی مشکی وشلوار جین سفید رضایت دادم!... انقدربرای انتخاب لباس ذوق وسلیقه داشتم که انگار میخواستم برم مهمونی! نمی دونم چرا ولی دلم می خواست امشب بایه سرو وضع درست وحسابی برم پیش رادوین...پیش رادوینی که دلم واسه چشماش یه ذره شده! با تصور چشمای عسلی رادوین لبخندی روی لبم نشست... شال سفیدم وسرم کردم وروبروی آینه وایسادم... بعداز کلی وسواس به خرج دادن سراینکه موهام وکج بریزم رو صورتم یا فاکولش کنم،به کج ریختنشون بسنده کردم... خیره شدم به عکس خودم توآینه... همه چی خوبه! چشمکی به خودم زدم واز اتاق بیرون اومدم وبه سمت در ورودی خونه رفتم... بعداز برداشتن کلید از خونه خارج شدم... فاصله بین خونه خودم تاخونه رادوین وباقدمای کوتاه وآهسته طی کردم... روبروی در خونه وایسادم وبه سختی آب دهنم وقورت دادم. قلبم دیوونه وار به قفسه سینه ام می کوبید...دهنم خشک شده بود...انگار تودلم یه مشت آدم بیکار نشسته بودن وداشتن رخت می شستن!... چته تورها؟!چرا انقدر هول کردی؟این همه نگرانی واسترس برای چیه؟مگه کجامی خوای بری که انقدر دست وپات وگم کردی؟داری میری پیش رادوین...همون رادی خره خودمونه دیگه!انقد استرس نداره که! نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه... دستم وبه قصد زنگ زدن،دراز کردم و خواستم زنگ درو بزنم که دستم از حرکت ایستاد! انگار دیگه نمی تونستم حرکتش بدم!... نمی دونم چم شده...نمی دونم!دیدن رادوین که هول کردن نداره!...پس چرا انقدر هول کردم؟!من چم شده؟ نترس رها...زنگ وبزن... اگه زنگ وبزنم ورادوین درو بازکنه چی بهش بگم؟!بگم دلم برات تنگ شده بود اومدم بهت سر بزنم؟...آره؟... من نمی تونم...نمی تونم! گوربابای دلتنگیم...اصلا دل من غلط کرده که دلتنگ چشم پسر مردم شده!بی ادب هیز...تورو چه به تنگ شدن واسه یه پسر غریبه؟!آخه رادوین که غریبه نیست...رادوین رادوینه!...بی خود!...می خوای همین نیمچه شرفی که جلوش داری و به بادِ فنابدی؟لازم نکرده ببینیش!برگرد وبرو تو خونه ات... دستم راهی رو که برای به صدا درآوردن زنگ خونه رادوین،رفته بود برگشت... خیره شدم به در...زیرلب گفتم:نمی تونم... و روم واز خونه رادوین برگردوندم...دلم می گفت که برگردم اما مغزم این اجازه رو به پاهام نمی داد!انگار قدرت برگشتن از پاهام گرفته شده بود...! قدم اول و به سمت خونه خودم برداشتم... خواستم قدم دوم وبردارم که یهو از پشت سرم صدای باز شدن در اومد! با شنیدن صدا،بی اختیار به سمت عقب چرخیدم وروبروی خونه رادوین قرار گرفتم... نگاهم روی چشمای عسلیش ثابت موند! بیا...اینم چشم!...دیدیش؟!دلتنگیت رفع شد؟...واسه هیچ وپوچ شرف مارو بردی کف پامون! نگاه رادوین به چشمای من خیره بود ونگاه من به چشمای اون... دوباره خوردم به پُست این چشمای وامونده وحالا توان چشم برداشتم ازشون وندارم!...دِ آخه من نمی فهمم این دوتا چشم پیزوری چی دارن که منه دیوونه انقد جذبشون میشم؟...چشم پیزوری؟!دلت میاد به این چشما بگی پیزوری؟چشم به این خوش رنگی،خوش فرمی،خوش حالتی،خوش... همین جوری محو چشمای رادوین بودم وداشتم از وجناتش واسه خودم نام می بردم که رادوین نگاهش وازم گرفت وسرش وانداخت پایین... باصدای خفه وگرفته ای گفت:باهام کاری داشتی؟! سعی کردم بی تفاوت ترین وخونسرد ترین نگاه ممکن وبهش بندازم... خونسرد گفتم:نه!...من؟!باتو کار داشته باشم؟نه بابا... سرش وبالاآورد ودوباره خیره شد توچشمام...لبخند محوی روی لبش نشسته بود!...لبخندی که تهِ دلم وخالی کرد! جوری لبخند ژکوند تحویلم می دادکه انگار فهمیده بود اومدم دم درش تا چشمام چشماش وببینه ودلم دست از سر کچلم برداره! باترس واضطراب آب دهنم وقورت دادم... همون طوربهم خیره شده بود ولبخند ملیح تحویلم می داد که یهو به سرفه افتاد... پشت سر هم وممتد سرفه می کرد...جوری که بعداز چند لحظه صورتش سرخ شد! بانگرانی گفتم:رادی چی شدی؟!خوبی؟ خیلی نگرانش شده بودم...سرفه هاش اونقدر طولانی بودن که گفتم الانه که خفه بشه ونیاز داشته باشه که یکی بره سنگ قبرش وباگلاب بشوره! رادوین بین سرفه های ممتدش گفت:خوبم...چیزیم نیس! وبعد به سختی باتک سرفه ای به سرفه هاش خاتمه داد!! اوف!...بر دوست دخترت لعنت!ترسوندی من وتو پسر...گفتم حالا چی شده! درحالیکه نفس عمیقی می کشید تا حالش جابیاد،نگاه مشکوکی بهم اندخت وگفت:مطمئنی که بامن کاری نداشتی؟! سعی می کردم توچشماش خیره نشم...می ترسیدم که دوباره نگاهش نگام وجذب کنه واوضاع رو خراب تر ازاینی که هست بکنم!...از طرف دیگه می ترسیدم که از نگاهم بفهمه که دارم بهش دروغ میگم... خونسردتر از قبل جواب دادم: - گفتم که آره! شیطون شد وپرسید:پس اگه کاری بامن نداری جلوی در خونه من چیکار می کنی؟ این وکه گفت،نگاه تابلو وخیطم ودوختم به چشماش... دستی به گردنم کشیدم ومثل بچه خنگا سرم وخاروندم... من من کنان گفتم:چیزه...می دونی...من... رادوین نگاه خیره اش ودوخته بود به من ومنتظر بود تاجواب بگیره! نگاه خیره اش باعث می شد که نتونم راحت چاخان سرِ هم کنم!! نگاهم وازش گرفتم تا راحت تر به مقوله چاخان پردازی فکر کنم... همین جوری داشتم فکرمی کردم چی بهش بگم که نگاهم روی در آسانسور ثابت موند! گل از گلم شکفت ونیشم باز شد! باذوق بشکنی زدم وگفتم:من که با تو کاری نداشتم!می خواستم سوار آسانسور بشم وبرم پایین تا کیفم وکه توماشینم جامونده بردارم!... جونه عمه عزیزم! وبعد زل زدم توچشماش وحق به جانب گفتم:اصلا خوده تو واسه چی اومدی بیرون؟! با این حرفم،رنگش مثل گچ سفید شد!... به سختی آب دهنش وقورت داد وبا تته پته گفت:من...چیزه...داشتم...یعنی...
لبخندمحوی تحویلش دام وبا لحن مشکوکی گفتم:یعنی؟! درست مثل حرکت چند دقیقه پیش خودش... بالاخره رادوین دربرابر نگاه های خیره من دووم نیاورد ونگاهش واز من گرفت وخیره شد به یه نقطه نامعلوم... تنها کاری که به ذهنش رسید انجام بده،این بودکه سرفه کنه!پس شروع کردبه سرفه کردن... پسره چلغوز...برای اینکه از زیر جواب دادن به سوالم در بره سرفه می کنه تا بحث وعوض کنه!...کور خوندی رادوین جان!من تا نفهمم توبرای چی ازخونه ات بیرون زدی ول کن نیستم... بی توجه به سرفه های مکررش،گفتم:الکی سرفه نکن واسه من!جواب بده بینم...واسه چی اومدی بیرون؟! رادوین اما انگار دیگه واسه پیچوندن بحث سرفه نمی کرد! دوباره صورتش مثل دفعه قبل قرمز شده بود...سرفه امونش وبریده بود!...اونقدر نگرانش شده بودم که بیخیال گرفتن جواب سوالم شدم...! فاصله بینمون وباقدم کوتاهی طی کردم وبهش نزدیک شدم...بالحنی که نگرانی وترس توش موج میزد گفتم:رادوین...چرا انقد سرفه می کنی؟! رادوین بازم سعی داشت سرفه هاش وخفه کنه... به زور لبخندی روی لبش نشوند وسرفه کنان گفت:چیزی نیس... وبعد به داخل خونه اش اشاره کرد وگفت:چرا اینجاوایسادی؟!بیا تو! نگران وآشفته گفتم:مطمئنی خوبی؟! سری به علامت تایید تکون داد...زیرلب گفت:خوبم...نگران چی هستی دختر؟! اما سرفه های مکرر وطولانیش این ونمی گفتن... دستش وگذاشت پشت کمرم ودرحالیکه به داخل خونه هدایتم می کرد،گفت:چرا نمیای تو؟!بیادیگه... و بعداز اینکه وارد خونه شدم،پشت سرم وارد شد ودرو بست... به سختی برای لحظه ای سرفه اش و متوقف کرد. ودر حالیکه به مبل راحتی توی هال اشاره می کرد،بالبخند مهربونی روی لبش گفت:بفرمایین... وبعداز تموم شدن حرفش دوباره به سرفه افتاد! من اما نگران ترومضطرب تر ازاونی بودم که بتونم روی مبل لم بدم ونقش یه مهمون وبازی کنم!...من نگران رادوین بودم...خیلی نگرانش بودم! رادوین هنوز داشت سرفه می کرد... نگاه خیره ام ودوختم به صورتش که حالا از زور سرفه سرخ شده بود!...گفتم:رادوین...توحالت خوب نیست!ببین چقدر سرفه می کنی... به سختی میون اون همه سرفه،لبخند مهربون روی لبش وتمدید کرد وروش وازمن گرفت...درحالیکه به سمت آشپزخونه می رفت گفت:خوبم رهاجان...توالکی نگرانی! هنوز داشت سرفه می کرد...رفتنش و با نگاهم دنبال می کردم. خواست قدم برداره و وارد آشپزخونه بشه که یهو انگار تعادلش وازدست داد... باعجله به سمتش دویدم...چیزی نمونده بود به زمین بخوره که زیر بغلش وگرفتم... آشفته تر از اونی بودم که بتونم حرف بزنم...فقط نگاه خیره ونگرانم ودوختم به چشماش... به نگاه عسلیش رنگ آرامش داد وزیر لب گفت:چیزی نیس...فقط یه لحظه سرم گیج رفت! و بعداز گفتن این حرف،صدای سرفه هاش توی گوشم پیچید... بی اختیار زیرلب زمزمه کردم: - سرفه...سرفه...سرگیجه...سرفه...س رفه... صدای رادوین به گوشم خورد: - من خوبم رها...بببین.چیزیم نیست به خدا...این چند روزه زیاد کار کردم یه ذره ضعیف شدم... وبا این حرفش تیر خلاص رو برای نابودی من شلیک کرد...! اشک توچشمام جمع شده بود...بی اختیار زیر بغل رادوین و رها کردم....پاهام توان تحمل وزن بدنم ونداشتن!...بالاخره تاب نیاوردم وروی زمین زانو زدم... قطره اشکی از چشمم چیکد... نگاه اشکیم ودوختم به چشماش...پربغض ونگران گفتم:رادوین...سرفه... سرگیجه...تو...نه...تودیگه نه! و به گریه افتادم...بی وقفه اشک از چشمام جاری می شد...طولی نکشید که صورتم از اشک خیس شد!صورتم وبا دستام پوشوندم ولبم وبه دندون گرفتم تا صدای گربه هام بالا نره ...باصدای خفه وآرومی هق هق می کردم... رادوین دیگه نه!...خدایانه!اگه رادوینم به سرنوشت سارا دچار بشه دیگه چیزی ازم نمی مونه!چرا داری بامن این کارو می کنی؟!چرا؟؟چرا باید کسایی که واسم عزیز ومهمن به یه سرنوشت مشترک و وخیم دچار بشن...نه...نه!من نمیذارم...نمیذارم رادوین چیزیش بشه!...نمیذارم رعناجونم عین مامانم زجربکشه...نمیذارم! حال خرابم دست خودم نیست!چشمم ازسرفه های مکرر وسرگیجه های بی دلیل ترسیده...بلایی که سر خونواده امون اومده ویه غم بزرگ وتودلامون جا داده،از همین سرفه ها شروع شد...ازهمین سرگیجه ها!ازهمینا...ازهمینا!... درگیر این فکرا بودم و از زور گریه نفسم به شماره افتاده بود که دستی رو روی شونه ام حس کردم...گرمای نفس هایی به دستام می خورد...به دستایی که حالا پوشش صورتم شده بود! صدای رادوین توی گوشم پیچید: - چرا گریه می کنی عزیزم؟!چرا با خودت اینجوری می کنی؟چیزیم نیست...به جونه مامان رعنا خوبم!...رها...ببین...به جونه مامان رعنا قسم خوردم...رها من خوبم...گریه نکن...جونه رادوین...جونه رادوین گریه نکن! دستام واز روی صورتم برداشتم ونگاه خیس از اشکم به نگاه نگران وآشفته اش گره خورد...درست جلوی من،روی زمین زانو زده بود...فاصله زیادی ازهم نداشتیم... درحالیکه به سختی نفس می کشیدم،هق هق کنان گفتم:رادوین...باید بریم دکتر!...باید بریم... لبخندی زد و بالحن آرامش بخشی گفت:دکتر برای چی خانومی؟!من خوبم... سارام می گفت خوبه...می گفت دکتر رفتن لازم نیست!می گفت چیزیش نیست...سارام همینارو می گفت! کلافه ونگران داد زدم: - باید بریم!... وبی توجه به نگاه متعجب ونگران رادوین،از جابلند شدم...و روم وازش گرفتم.چند قدمی ازش دور شدم وزل زدم به روبروم... نگاه کلافه وسردرگمم توی هال چرخید...زیر لب زمزمه کردم: - لباس...لباست کو؟!...سوئیچ...سوئیچ ماشین...باید بریم... و دوباره صدای مهربونش به گوشم خورد: - رهاجان من خوبم...چهار تا سرفه وسرگیجه که... به سمتش بگشتم وداد زدم: - باید بریم...می فهمی؟! از جابلند شد وقدمی نزدیک تر اومد...نگاه متعجبش روی نگاهم مضطرب وکلافه ام ثابت موند...نگرانی توچشماش موج میزد... زیرلب گفت:رها...خوبی؟؟ با این حرفش گریه ام شدت گرفت... نگاه اشکیم ودوختم به چشماش...نگاهم پراز التماس وخواهش بود... اونقدر اشک ریخته بود که نفس کم آورده بودم... باصدای لرزون و بریده بریده ای گفتم:رادوین...توروخدا!...تورو خدا بیابریم...بریم...بریم...من...می ...ترسم...می ترسم...رادوین!! و به هق هق افتادم... رادوین باقدم بلندی فاصله بینمون وازبین برد...بی هوا من وکشید توبغلش!...من ومحکم به خودش فشار داد...زیر گوشم زمزمه کرد: - میریم...هرجاکه توبگی!فقط رها...جونه رادوین...دیگه گریه نکن!...هرجاکه بگی میریم...فقط چشمای خوشگلت واشکی نکن!باشه؟! سرم وبه سینه اش فشار دادم...فقط اشک می ریختم وهق هق می کردم... نفس کشیدن واسم سخت بود ولی بو کشیدن عطر رادوین نه!...با ولع عطرش وبوکشیدم...تلخی عطرش توی وجودم پیچید!...ضربان قلبش...صدای ضربان قلبش به گوشم می خورد... خدایا رادوین وازم نگیر!...نذار اتفاقی براش بیفته... اگه چیزیش بشه...اگه چیزیش بشه... حتی طاقت این وندارم که ازش حرف بزنم!نمی دونم اگه رادوین چیزیش بشه چه بلایی سرم میاد...نمی دونم...خدایا...ازم نگیرش!فقط همین... بعداز مدت طولانی که توآغوش رادوین بودم،من وازآغوشش بیرون کشید وخیره شدتوچشمام...لبخندی مهربونی روی لبش نقش بست... بالحن تخی گفت:قراربود گریه نکنی!... باعجز والتماس نالیدم: - رادوین...ماباید بریم...باید بریم... سری تکون داد و لبخندش وپررنگ تر کرد... بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست... رادوین با یه قدم ازم دور شد وروش وبرگردوند...به سمت اتاقش رفت... لبخندش...چشماش...صداش...مهر بونی هاش...عطرش...خنده هاش...شیطنتاش... چقدر به همشون عادت کردم...من ناخواسته به رادوین وابسته شدم!به همه چیزش...حالا می فهمم که چقدر بهش عادت کردم...حالاکه فکر ازدست دادنش داره دیوونه ام می کنه... طولی نکشید که رادوین حاضر وآماده از اتاق خارج شدوبعداز برداشتن سوئیچ ماشینش،به سمتم اومد... ودوباره سرفه هاش...سرفه اش گرفته بود وصدای سرفه های ممتد ولجبازش توی گوشم می پیچید...خیلی تلاش کرد خاموششون کنه ولی موفق نشد! دردناک ترین سمفونی بود که تابه حال به گوشم خورده بود...کی فکرش ومی کرد یه روز صدای سرفه رادوین بشه دلیل گریه های من؟!
06-04-2014، 17:45
هردو از خونه خارج شدیم... حالا دوتا صدا توراهروی ساختمون می پیچید...یکی صدای سرفه های مکرر رادوین ویکی صدای هق هق گریه های من... رادوین به سمت آسانسور رفت ودرش وبازکرد...منتظر ایستاد تامن سواربشم... اول من وارد آسانسور شدم و بعد رادوین... بافشرده شدن دکمه پارکینگ به دست رادوین،آسانسور به حرکت دراومد. درتمام مدت،صدای گریه های من وصدای سرفه های ممتد ومکرر رادوین سکوت بینمون ومی شکست... بالاخره آسانسور متوقف شد...رادوین درو برام باز کرد واشاره کرد که پیاده شم... به سمت در رفتم...وقتی می خواستم از کنار رادوین رد بشم،بی اختیار نگاه خیس از اشکم روی چشماش ثابت موند...روی چشمای عسلی که حالا بیشتر از هرموقع دیگه ای معتادشون شده بودم.حالاکه ترس ازدست دادنشون بغض توی گلوم وتحریک می کنه... رادوین لبخند مهربونی روی لبش نشوند تا بهم آرامش بده... همین لبخندت...همین!...ترس از دست دادن همین لبخندت اشک به چشمام آورده... صدای مردونه وبمش که حالا با سرفه های مزاحمش همراه شده بود،به گوشم خورد: - رها...من خوبم!ببین...توروخدا گریه نکن! صدات...همین صدایی که به شنیدنش عادت کردم...من می ترسم رادوین...می ترسم یه روزی بیاد که دلم برای صدات تنگ بشه ولی دیگه هیچ جوری نتونم لمسش کنم!...من می ترسم رادوین...! گریه ام شدت گرفته بود...قطره های لجباز ومزاحم گونه هام وبه بازی گرفته بودن! دلم نمی خواست گریه کنم...نمی خواستم رویِ رادوین وزمین بندازم واشک بریزم...رادوین ازم خواسته بود که گریه نکنم...اما گریه کردنم دست خودم نبود!...تمام اون اشکا وگریه هابی اراده بودن... نگاهم واز رادوین گرفتم ودرحالیکه از شدت گریه به سختی نفس می کشیدم،از کنارش گذشتم... بدون اینکه نگاهی بهش بندازم به سمت ماشینش رفتم که درست کنار ماشین اشکان،پارک شده بود. رادوین به سمت ماشین اومد ودرش وبازکرد... کلافه از بغضی که گلوم وچنگ میزد،دست دراز کردم ودر ماشین وبازکردم... سنیگنی نگاهش وحس می کردم...می دونستم نگاه خیره اش ودوخته به من ولی جرئت نداشتم سرم وبلند کنم...طاقت نگاه کردن به چشماش ونداشتم! کلافه تر از قبل،سوار ماشین شدم ودروبستم...بعداز سوار شدن من،رادوینم به سمت درراننده رفت وپشت رول نشست. سرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمام وبستم...هنوزم قطره های اشک از چشمام جاری می شدن. رادوین استارت زد وماشین حرکت کرد... هیچی نمی گفت...منم چیزی نمی گفتم!...تنها صدای گریه من وسرفه های اون سکوت بینمون وخاموش می کرد! همه راه تو سکوت گذشت... حتی برای یک لحظه هم چشمام وباز نکردم...طاقت روبرو شدن با نگاهش ونداشتم...چشمام وبستم تا نگاهم به نگاهش نیفته...تا گریه ام شدت نگیره!تا از اینی که هستم داغون تر نشم...اگه نگاه خیره ام و بهش می دوختم از فرط نگرانی دیوونه می شدم!...می ترسیدم که با خیره شدن به چشماش،به یاد این بیفتم که ممکنه از دستش بدم... لبم وبه دندون گرفتم تا صدای هق هق گریه هام وخفه کنم... اشک ریختنم دست خودم نبود...ترس واضطرابم دست خودم نبودم...این همه نگرانی وآشفته حالی دست خودم نبود...همه چیز بی اراده بود!همه چیز... صدای سرفه های رادوین هنوزم محسوس بود...سرفه هاش وخیم تر از قبل شده بودن واین حال من وبدتر می کرد! - رها... باصدای رادوین به خودم اومدم وسریع چشمام وبازکردم وخیره شدم بهش... لبخندمحوی زد وبا نگاهش به روبرو اشاره کرد... گیج وگنگ،نگاه اشکیم وازش گرفتم ورد نگاهش وگرفتم ورسیدم به تابلوی بیمارستان! ماکی رسیدیم؟...من حتی متوجه از حرکت ایستادن ماشینم نشدم!انقدر توفکربودم که نفهمیدم رسیدیم... حالا ماشین رادوین،دقیقا روبروی بیمارستان پارک شده بود... - پیاده نمیشی؟! با این حرف رادوین،نگاه متعجبم واز تابلوی بیمارستان گرفتم وخیره شدم بهش... سرفه امونش وبریده بود... نگران وآشفته پرسیدم:خوبی رادوین؟! سری به علامت تایید تکون داد واشاره کرد که پیاده شم... نگاه نگرانم وازش گرفتم ودستم وبه سمت دستگیره در دراز کردم وپیاده شدم... رادوینم پباده شدو بعداز قفل کردن در ماشین،به سمتم اومد... هرچه بیشتر می گذشت سرفه هاش وخیم تر می شدن! رادوین درست روبروی من وایساد وخیره شد به چشمام... تحمل نگاه های خیره اش ونداشتم...تمام مدت توی ماشین چشمام وبستم تا نگاهم به نگاهش گره نخوره اون وقت حالا چطور می تونم نگاه خیره اش وتحمل کنم؟! نگاهم وازش گرفتم وخواستم سرم وبندازم پایین که دست رادوین مانع شد...دستش وگذاشت زیر چونه ام وسرم وبلندکرد. نگاهم به نگاهش برخورد کرد... دقیق وموشکافانه زل زدبهم...اخمی روی پیشونیش نقش بست! دستش وبه سمت صورتم برد واشکم وپاک کرد... زیرلب گفت:حتی اگه خوبم باشم بادیدن اشکت داغون میشم...دیگه چه برسه به حالاکه این سرفه های لعنتی دارن دیوونه ام می کنن! وبعداز گفتن این حرف،دستش وکه زیر چونه ام بود،پایین آورد ودستم وگرفت... سرش وبه سمت گوشم آورد وگفت:اگه گریه کنی بیشتر سرفه می کنما! وبه سرفه افتاد...همون طورکه سرفه می کرد،قدم اول وبرداشت وحرکت کرد...منم مجبور به قدم برداشتن شدم... لبخندتلخی روی لبم نشسته بود... همین مهربونیاته که باعث وبانی این گریه ها شده...اگه بداخلاق بودی،اگه بی احساس وسنگ بودیوابسته ات نمی شدم...کاش یه ذره فقط یه ذره کمتر مهربون بودی...اون وقت شاید می تونستم ازدست دادنت وتحمل کنم! به سختی نفس عمیقی کشیدم وسرم وانداختم پایین...نگاهم خورد به دست های درهم گره شده امون... قطره اشکی از چشمام جاری شد وروی گونه ام سُر خورد... زیرلب زمزمه کردم: - چرا انقدر مهربونی؟ دستم وبه سمت صورتم بردم واشکم وپاک کردم... به خاطر رادوین گریه نکن...سخته ولی به خاطر رادوین اشک نریز!... به سختی بغضم وقورت دادم وسعی کردم دیگه گریه نکنم. دست در دست هم،از پله های جلوی بیمارستان بالارفتیم و وارد شدیم... خیلی شلوغ نبود...آخه ساعت 12 شب برای ی باید شلوغ باشه؟!کدوم آدم دیوونه ای مثل من یه مریض ومجبور می کنه که همچین موقعی بیاد بیمارستان؟ به سمت پذیرش بیمارستان رفتیم... رادوین مشغول حرف زدن با پرستاری شد که توپذیرش بود ومنم خیره شدم به چهره بدحال اما همچنان جذاب رادوین!... رادوین داشت باپرستاره صحبت می کردو حواسش متوجه من نبود... نگاهم روی تک تک اعضای صورتش چرخید...روی چشماش ثابت موند!... چشمات...همین چشمای خوش رنگت من و وابسته کردن... تازه امشب فهمیدم که چقدر بهت وابسته شدم!همین سرفه های مکررت به من فهموند که چقدر برام عزیزی... ترسِ از دست دادنت من وبه اینجاکشونده!...ترسِ از دلتنگ شدن برای نگاهت مجبورم کرد که بیارمت اینجا...رادوین...چرا انقدر زود برام مهم شدی؟!اونقدر مهم که به خاطرت نفسم از زور گریه به شماره افتاده!...توچیکار کردی که دلم انقدر بهت عادت کرده؟!چیکار کردی که فکر از دست دادنت انقدر عذاب میده؟؟چیکار کردی لعنتی؟ چشمام پراز اشک شد بود... بسه دیگه!...چقدر اشک؟!چقدر گریه؟ نمی خواستم اشک بریزم...خیلی تلاش کردم تا سد راه اشکم بشم اما نتونستم... قطره اشکی از چشمام جاری شد... - خانوم...شما حالتون خوبه؟! باصدای پرستاره به خودم اومدم... رادوین با این حرف پرستار،متوجه من شد ونگاه عسلیش ودوخت به چشمام...خیره خیره نگاهم می کرد...نگرانی تونگاهش موج میزد... زیرلب گفت:خوبی رها؟! کلافه وبی حوصله سری تکون دادم ودستم واز دستش بیرون کشیدم... روم وازرادوین گرفتم وبه سمت صندلی هایی رفتم که کنار راهروی بیمارستان جاخوش کرده بودن... روی یکی از صندلی هانشستم وسرم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم... چشمام وبستم ودوباره سیل اشک گونه هام وخیس کرد!... برام مهم نبود که پرستار بیمارستان راجع به من چی فکر میکنه... هیچکس مهم نبود...نظر هیچکس واسم اهمیتی نداشت.فقط رادوین...تواون لحظه فقط رادوین مهم بود!... صدای سرفه هاش هنوزم به گوشم می خورد... داشتم دیوونه می شدم... ناخودآگاه چهره سارا اومد جلوی چشمام... سرفه هاش،سرگیجه هاش،بهانه تراشی هاش برای شونه خالی کردن از دکتر رفتن...همه وهمه مثل برق وباد از جلوی چشمام گذشت...درست مثل یه فیلم! صدای سرفه های رادوین هنوز ادامه داشت... دلم لرزید... انگار برای دومین بار یه بلای آسمونی سرم نازل شده بود...انگار دوباره قرار بود تنهابشم...دلم می ترسید...نگران بودم!...بعداز رفتن خونواده ام،رادوین تنهاییام وپر کرد...این رادوین بودکه هیچ وقت تنهام نذاشت...حالااگه رادوینم از پیشم بره من چیکار کنم؟!...اگه رادوین چیزیش بشه من دوباره تنها میشم...خیلی تنهاتر از اینی که هستم...خیلی تنهاتر!... - رهاجان... باصدای رادوین به خودم اومدم...چشمام وباز کردم ودستی بهشون کشیدم واشکام وپاک کردم...تکیه ام واز دیوار برداشتم وخیره شدم به رادوین که حالا دقیقا روبروم وایساده بود. سرفه اش برای لحظه ای قطع شد...لبخندمهربونی تحویلم داد ودستش وبه سمتم دراز کرد..گفت:پاشو بریم تو مطب دکتر... دستم وبه سمتش دراز کردم...دستش گرفتم واز جابلند شدم... نگاه خیره ام واز چشماش گرفتم تا داغون تر از اونی که بودم نشم!...تا به از دست دادنش فکرنکنم وحالم خراب تر نشه... باهم دیگه به سمت مطب دکتر رفتیم...پاهام می لرزیدن!...دست خودم نبود!توان راه رفتن نداشتم...انگار پاهام دیگه تحمل وزن بدنم ونداشتن...بی اختیار اشک از چشمام جاری می شد...رادوین ازم خواست که گریه نکنم ولی...نمی تونستم! دلم نمی خواست گریه کنم ولی توان کنار زدن اشکام ونداشتم... بالاخره به هرسختی بود،رسیدیم به اتاق دکتر... رادوین دست آزادش وبه سمت دستگیره برد ودرو باز کرد. دست دیگه اش واز دستم بیرون کشید وگذاشت پشت کمرم... سرش وبه سمت گوشم خم کرد ومیون خس خس سرفه هاش گفت:اگه می دونستی با گریه کردنت چی به روزم میاری،انقدر راحت اشک نمی ریختی!
با این حرفش میون اون همه نگرانی وترس،یه احساس خوشحالی بی رمق تودلم جون گرفت... حرفش بهم این امیدو دادکه احساسم به رادوین یه طرفه نیست!...همون قدر که اون برای من مهمه،منم براش مهمم...همون قدر که دیدن اشک اون من وداغون می کنه،دیدن اشک منم برای رادوین غیرقابل تحمله... رادوین من وبه داخل اتاق هدایت کرد... دستی به چشمام کشیدم تا حداقل جلوی دکتر آبروم نره! وارد اتاق که شدم چشمم خورد به یه دکترمرد مُسِن...با عینکی روی چشم و روپوش سفیدی که به تن داشت،روی صندلیش نشسته بود...نگاه دکتره روی من ثابت بود...یه نگاه خونسرد وبی تفاوت! بعداز من رادوینم وارد اتاق شدو درو بست...باهم به سمت صندلی ها رفتیم ودرست در نقطه مقابل دکتر،کنارهم نشستیم... رادوین سلامی کرد ودکتره هم جواب داد...منم زیرلب سلام کردم اما صدام اونقدر آروم بود که دکتر بیچاره چیزی نشنید! دکتر نگاه گذرایی به رادوین انداخت وبعد نگاهش رسید به من... پرسید:مشکلتون چیه؟...مریض شمایید دیگه؟ لبم وبا زبونم تر کردم...بغض توی گلوم،باعث شده بود که صدام بلرزه وخش دار به نظر بیاد!...سری به علامت منفی تکون دادم وگفتم:من مریض نیستم...(به رادوین اشاره ای کردم وادامه دادمایشون مریضن! با این حرفم،دکتر نگاه متعجبش ودوخت به رادوین... رادی از همون اول که وارد اتاق دکتر شدیم تا حالا یه بند داره سرفه می کنه!...این دکتره چجوری با وجود سرفه های مکرر رادوین،فکر کرده من مریضم؟ صدای متعجب دکتر به گوشم خورد که خطاب به من می گفت: - واقعا؟!...اما قیافه شما بیشتر به مریضا می خوره...شوهرت مریض شده بعد تو ماتم گرفتی؟ لبخندی روی لبش نشسشت وروبه رادوین ادامه داد: - قدر خانومت وبدون پسرجان...کمتر کسی پیدا میشه که به خاطر یه چندتا سرفه جزئی اینجوری اشک بریزه! واشاره ای به چشم های به خون نشسته ام کرد... چیزی نگفتم وفقط سرم وانداختم پایین... تنها جوابی که از رادوین شنیده می شد،صدای سرفه هاش بود... دکتر ازش در مورد مشکلش پرسید ورادوینم گفت که از امروز صبح خیلی سرفه می کنه وچند باری هم سرش گیج رفته...گفت که مشکل چندادن بزرگی نیست و خانومم خیلی بزرگش کرده! خانومت؟!... خانوم تو...فکرکن...من بشم زن تو!... سرم وبلند کردم وخیره شدم به رادوین... یه احساس عجیب وغریب تهِ دلم سنگینی می کرد...احساسی که با حرف رادوین،به وجود اومده بود...وقتی بهم گفت خانومم یه احساس عجیب تمام وجودم ودربرگرفت... نگاهم رو نگاهش ثابت بود... دکتر مشغول به معاینه کردن رادوین شده بود ومن درتمام مدت ساکت بودم... خب یعنی ساکتِ ساکتم که نه...یه صدای فین فین خفیف که به خاطر اشک ریختنم بود،ازم در میومد! در طول مدتی که دکتر به معاینه مشغول بود،من اشک می ریختم وتودلم خدا خدا می کردم که اتفاقی برای رادوین نیفته! بالاخره معاینه دکتر تموم شد...دفترچه رادوین وازش گرفت وشروع کردبه نوشتن نسخه... نگاه خیره ونگرانم ودوخته بودم به دکتر...نفسم توسینه حبس شده بود.هرآن منتظر بودم که دکتر دست از نسخه نوشتن برداره وحرف بزنه... می ترسیدم...نگران بودم!...ترسم از این بود که حرفای تکراری بشنوم...که بشنوم ممکنه رادوین واز دست بدم... بالاخره قلم دکتر متوقف شد وسرش وبالاآورد...خیره شدبه من ورادوین وگفت:مشکل خاصی نیست...یه سرماخوردگی جزئیه که با قرص ودارو حل میشه! تواون لحظه انگار دنیارو بهم داده بودن...دلم آروم گرفته بود!...نمی دونستم از خوشحالی زیاد باید بخندم یا گریه کنم!... لخندی روی لبم نشست اما اشکام همچنان جاری می شدن... دکتر نگاهی بهم انداخت وگفت:دخترم چرا گریه می کنی؟...دیدی که معاینه اش کردم...شوهرت هیچیش نیست!...فقط سرما خورده ...همین! لبخندم پررنگ تر شد... نگاهم واز دکتر گرفتم وخیره شدم به چشمای رادوین... لبخندمهربونی بهم زد...زیرلب گفت:گفته بودم که چیزی نیس... خیره خیره نگاه عسلیش ومزه مزه می کردم... خدایا شکرت...شکرت که حالش خوبه!شکرت که تنهاتراز اینم نکردی...شکرت!... رادوین ازجا بلند شدومنم به تبعیت از اون بلندشدم...بعداز خداحافظی از دکتر،باهم از اتاق خارج شدیم... رادوین دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت در خروجی بیمارستان هدایت کرد... هنوزم اشک می ریختم!...این بار اشک ریختنم از سر خوشحالی بود نه نگرانی!... باقدم های آروم وآهسته،شونه به شونه هم راه می رفتیم... ازبیمارستان که بیرون اومدیم،رادوین یه لحظه از حرکت ایستاد... درست روبروی من جاخوش کرد وخیره شدبه چشمای اشکیم. لبخندی زد وبالحن مهربونی گفت:رها...این همه نگرانی برای چی بود؟...فقط یه سرماخوردگی ساده اس!دیدی که دکترم همین وگفت... خیره خیره نگاهش می کردم... باصدای بغض آلودی گفتم:آخه...سرفه ها وسرگیجه هات من ویاد سارا انداخت!...سارام مثل تو همش سرفه می کرد...وقتی سرفه وسرگیجه ات ودیدم ترسیدم...ترسیدم که توام مثل سارا...توام...من می ترسیدم که تورو هم ازدست بدم...که تو... ودیگه نتونستم ادامه بدم....به گریه افتاده بودم...قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شدن!... صدای مردونه رادوین به گوشم خورد: - رها!!گریه؟! با این حرفش گریه ام شدت گرفت...بی هوا خودم وانداختم توبغلش! نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم... رادوین مکث کوتاهی کرد...انگار از حرکتم جاخورده بود!...بعداز اون مکث کوتاه،دستاش ودور کمرم حلقه کرد ومن ومحکم درآغوش گرفت... سرم وگذاشتم روی سینه اش وخودم وبهش فشار دادم...به هق هق افتاده بودم...عطرتلخش وبوکشیدم! اگه دیگه نمی تونستم بوی این عطر تلخ ولمس کن چه بلایی سرم میومد؟!...اگه دوباره نمی تونستم صداش وبشنوم چی به سرم میومد؟....اگه دوباره چشمای عسلیش و نمی دیدم چیکار می کردم؟...من...بهش عادت کردم!وابسته اش شدم...به مهربونی هاش،به لبخندش،به شوخیاش،ازهمه بیشتر به چشماش...من بدون اینکه خودم بفهمم وابسته اش شدم... رادوین سرش وتکیه داد به سرم...گوشش وخم کرد سمت گوشم وزیرلب گفت:چرا انقدر مهربونی؟!...این همه اشک ریختی به خاطر من؟... وبوسه ای روی سرم نشوند!... هق هق گریه ام بیشتر شده بود...اشکایی که می ریختم از نگرانی ودلتنگی نبود،از سرِخوشحالی بود!...باورم شد....باورم شدکه اون روز توی رخت خوابم رادوین من و بوسید!...درست مثل حالا!...مهربونی های رادوین انتهانداره... فقط اشک ریختم...فقط توآغوشش اشک ریختم وهق هق کردم... وقتی توآغوشش بودم،یه آرامش عجیب تمام وجودم ودربرگرفته بود!...آرامشی که واسم تازگی داشت...آرامشی که تابه حال هیچ کجا تجربه اش نکرده بودم...یه آرامش عجیب وخاص!...آرامشی که باعث می شد دلم نخواد هیچ وقت از آغوشش دل بکنم... نمی دونم چقدر گذشت ومن چقدر توآغوش آرامش بخشش غرق بودم ولی بالاخره رادوین من واز آغوشش بیرون کشید... مجبورشدم که سرم وازروی سینه اش بردارم...سرکه بلند کردم،نگاهم خورد به پیرهن مردونه رادوین...روی سینه اش از اشکای من خیس شده بود!... نگاهم بالاتر رفت ورسید به صورتش...روی اجزای صورتش چرخیدوخیره شد به چشماش! لبخندی تحویلم داد....دستش وبه سمت صورتم برد واشکام وپاک کرد... خیره شد توچشمام وگفت:دیگه دلم نمی خواداشک بریزی...هیچ وقت!...هیچ وقت گریه نکن رها...بدون یه قطره اشکت دلم وبه آتیش می کشونه...وقتی گریه می کنی،دیوونه میشم!... حرفش دلم ولرزوند...یه جوری شدم!...احساسی ولمس کردم که برای خودمم عجیب بود! به زور لبخند محوی روی لبم نشوندم...نگاه خیره اش معذبم می کرد!نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه زیر انداختم... انگار از نگاهش خجالت می کشیدم...نگاه امشبش باهمه نگاه هاش فرق داشت...یه چیزی تواین نگاه بود که از بقیه نگاه ها متمایزش می کرد!چیزی که من نمی فهمیدم چیه...چیزی که برام گنگ وعجیب بود... رادوین که وضع واون طوری دید،گفت:بهتره بریم توماشین...هواسرده! وبه سرفه افتاد... دیگه شنیدن صدای سرفه هاش نگرانم نمی کرد...چون می دونستم که دلیل این سرفه هافقط یه سرماخوردگی کوچیکه!...چون می دونستم قرارنیست ازدستش بدم وتنهابشم!... رادوین به سمت ماشین رفت ومنم پشت سرش به راه افتادم... به ماشین که رسیدیم،قفل درو باز کرد و سوارشد...منم سوار شدم وماشین به حرکت دراومد. سرم وتکیه دادم به پشتی صندلی وروکردم به رادوین...خیره خیره نگاهش می کردم...نگاهش به روبرو بود وحواسش جمع رانندگی...از فرصت استفاده کردم وتاجایی که می تونستم بهش خیره شدم!... چقدر برام مهم شدی رادوین...با دلم چیکار کردی که حتی فکر از دست دادنت داغونش می کنه؟با دلم چیکار کردی رادوین؟!چشمات بدون اینکه خودم بفهمم معتادم کردن...حالا من معتادم!معتاد یه نگاه عسلی!...تقصیر نگاه توئه...تقصیر مهربونی های توئه...تقصیر لبخندته...تقصیر توئه که انقدر زود من وبه خودت وابسته کردی!...درست وقتی وارد زندگیم شدی که تنهاتر از همیشه بودم...توهمه تنهاییام وپرکردی...حالا برام اونقدر مهم شدی که با سرفه کردنت داغونم می کنی...برام مهم شدی رادوین...خیلی مهم تر از اون چیزی که فکرش وبکنی!...هم مهم شدی هم عزیز! لبخندی روی لبم نشسته بود...لبخندی از سرِآرامش!...دلم قرص بودکه رادوین سالمه...همین تهِ دلم وگرم می کرد!...صدای سرفه هاش به گوشم می خورد ولی همین که می دونستم دلیل سرفه هاش با سرفه های سارا فرق می کنه آرومم می کرد... نگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به خیابون روبروم... رادوین بخاری رو روشن کرد...فضای ماشین بدجوری گرم شده بود!اونقدر گرم که پلک هام وسنگین می کرد... دست دراز کرد وبا فشردن دکمه ضبط،سکوت بینمون وشکست... بوی عطر تلخ ومست کننده رادوین به مشامم می خورد...فضای گرم وخواب آور ماشین خواب به چشمم آورد...پلک هام بدجور سنگین شده بودن!...صدای آهنگ توی گوشم می پیچید: چیزی شبیه زندگی داره،دستام وتودست تومیذاره بازعشق،این کابوس رویایی،دست از سرمن برنمیداره مهتاب چشمات،آسمون گیره وقتی میای غم از دلم میره محتاجتم پاشو همین حالا فردا برای اومدن دیره درکم کن این دیوونگی سخته باتوخیالم از خودم تخته شاید ندونی اما باورکن هرکی باتوباشه خوشبخته(2) جز من به هردیوونه ای شک کن اسم من وروی لبات حک کن اسم من وبه خاطرت بسپار تردیدو از دنیای من دَک کن دنیام وعاشق کن،نگاهش ازتو دلتنگی ودل شوره هاش ازمن درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن درکم کن این دیوونگی سخته باتوخیالم از خودم تخته شاید ندونی اما باورکن هرکی باتوباشه خوشبخته(2) "درکم کن-پویا بیاتی" اونقدر گیج ومنگ خواب بودم که بی اختیار چشمام بسته شد وپلک هام روی هم افتاد... زیرلب این قسمت از آهنگ و زمزمه کردم: -مهتاب چشمات،آسمون گیره وقتی میای غم از دلم میره تصویر چشمای رادوین توی ذهنم حک شده بود...لبخندی روی لبم نشست...مهتاب چشمات آسمون گیره... زمزمه رادوین به گوشم خورد...زمزمه ای که بایه لحن عجیب همراه بود: -دنیام وعاشق کن،نگاهش ازتو دلتنگی ودل شوره هاش ازمن درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن اونقدر گیج خواب بودم که به خودم زحمت ندادم به معنی زمزمه اش فکرکنم... کم کم پلک هام سنگین شد وبه خواب رفتم... ********** - خوب بخوابی عزیزم!... این صدا توی گوشم می پیچید...یه صدای مردونه...یه صدای مردونه آشنا...صدایی که عجیب بوی رادوین ومی داد!... بابه یادآوردن اسم رادوین،ناخودآگاه پلک هام تکون خوردن و چشمام ازهم باز شدن... نگاهم به نگاه مهربونش گره خورد... وقتی چشمای بازم ودید،لبخند زد...پتوی روی تخت وکشید روم ومرتبش کرد...زیرلب گفت:بخواب خانومی...چشمات وببند وبخواب! لحنش...نگاهش...حرفاش...با همیشه فرق داشت!...رادوینی که لبه تختم نشسته بود واون حرفارو بهم می زد،رادوین 3 روز پیش نبود...اون رادوینی نبودکه باهام دردودل کرد...یه آدم چطور می تونه تواین مدت کم انقدر تغییر کنه؟!... انقدر خوابم میومد که حوصله فکرکردن نداشتم...به نشوندن لبخندی روی لبم بسنده کردم وزیرلب گفتم:شب بخیر... وچشمام وبستم... روی تخت،تواتاق خودم، دراز کشیده بودم واین نشون می دادکه رادوین این بارم مثل دفعه قبل،من واز پارکینگ تا اینجا درآغوش گرفته!...فقط حیف که وقتی من وتوآغوشش گرفته بود،به خواب رفته بودم ونتونستم آرامش وگرمای تنش ولمس کنم...آغوش رادوین عجیب بهم آرامش میده!...آرامشی تواین آغوش هست که هیچ کجای دیگه پیدا نمیشه...حیف که نتونستم آرامش آغوشش ولمس کنم!... غرق این افکار بودم که یهو بوسه ای روی پیشونیم نشست!... یهو تهِ دلم خالی شد... نفسم حبس شده بود!...قلبم دیوونه وار می کوبید... تمام تنم داغ شده بود!...داغِ داغ... می دونستم که کسی جز رادوین توی اتاقم نیست وتنهاکسی که می تونیسته من وبوسیده باشه رادوینه!...دلم می خواست چشمام وباز کنم وخیره بشم به نگاهش...خیلی کنجکاو بودم تا بفهمم چه احساسی تونگاهش موج میزنه اما... راستش جرئت نداشتم که چشم باز کنم وبا نگاهش روبرو بشم!...اونقدری شجاع نبودم که بتونم در برابر نگاه های خیره ومجذوب کننده اش دووم بیارم...نگاه امشب رادوین،با همه نگاه هایی که تابه حال بهم انداخته بود،فرق می کرد...باهمه نگاه هاش!...ترسِ از روبرو شدن با این نگاه عجیبش بودکه بهم توان چشم بازکردن نمی داد... بعداز چند لحظه صدای به هم کوبیده شدن در به گوشم خورد... پس رفت!... نفس حبس شده ام وبیرون دادم واز سرآسودگی پوفی کشیدم...ضربان قلبم آروم تر شده بود... پتورو کشیدم روی سرم...پلک هام وروی هم فشردم تا خوابم ببره...تمام سعیم وبه کار گرفته بودم تا به خواب برم که ناخودآگاه یادِ این حرف رادوین افتادم: -دنیام وعاشق کن،نگاهش ازتو دلتنگی ودل شوره هاش ازمن درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن منظور رادوین از این حرف چی بود؟!...شاید داشت باآهنگ همراهی می کرد!این زمزمه نمی تونه فقط به خاطر همراهی کردن با آهنگ باشه...چون اگه می خواست با آهنگ همراهی کنه،فقط همین یه تیکه رو زمزمه نمی کرد وبقیه آهنگ وهم می خوند!پس دلیل این حرفش چی بوده؟!...دنیام وعاشق کن...نگاهش از تو...دلتنگی ودلشوره هاش ازمن... رادوین عاشق شده؟!...عاشق کی؟...از کی می خواد که دنیاش وعاشق کنه؟ تهِ دلم لرزید... یه حسادت عجیب توی وجودم رخنه کرده بود...حتی فکرکردن بهشم داشت دیوونه ام می کرد!... رادوین عاشق شده؟!...غلط کرده!مگه شهر هرته که زرتی رفته واسه من عاشق شده؟!...اصلا یعنی چی که برمی گرده میگه "درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن"؟!...احساست ترک خورده که خورده...مگه هرخری احساسش ترک خوره باید بره عاشق بشه؟!من چشمای تو واون دختره بی شعوری که قراره عاشقت بشه رو از کاسه درمیارم!... هِی!...بشکنه دستی که نمک نداره... این همه نشستم واسه خاطر چهارتادونه سرفه ویه سرگیجه زار زدم وگریه کردم بعد آقا رفته واسه من عاشق شده...تازه پررو پررو جلوی من با عشقش حرف میزنه وشعرای عاشقونه واسش می خونه! رادوین جلوی من اون حرفا رو زد...دیوونه نیست که جلوی من با عشقش حرف بزنه!خب رادی خره باید این حرفارو جلوی عشقش بگه...چرا وقتی من کنارش بودم اون تیکه ازآهنک و زمزمه کرد؟...نکنه...نکنه که...که... به سختی آب دهنم وقورت دادم... حسادتی که تو وجودم بود جاش ودادبه یه ترس...یه ترس عجیب که خودمم دلیل به وجود اومدنش ونمی دونستم... نکنه رادوین داشت اون حرفارو به عشقش میزد؟!... جان؟!...چرا چرند میگی رها؟؟جز تو ورادی خره که کس دیگه ای اونجا نبود!...خب منظورمنم اینه که...که... که عشق رادوین من باشم!... زرشک!...توهم فانتزی از این ضایع تر نداشتی بزنی؟!...آخه رادوین برای چی باید عاشق توبشه؟....اون به توبه عنوان یه دوست نگاه می کنه نه به عنوان یه عشق!... آخه کدوم خری به دوستش میگه عزیزم یا خانومی؟!...یا دوستش وماچ می کنه؟اونم نه ماچ معمولی،ماچ رادوین یه جوری بود...یعنی چجوری بود؟!...راستش...خودمم نمی دونم... اصلا رادوین امشب چش شده بود؟!...دفعه قبلی که من وبوسید،هرچی تلاش کردم از زیرِ زبونش بکشم خودش بوده یانه نَم پس نداد...بعد اون وقت،الان اومد زرتی من وماچ کرد؟!اونم درست وقتی که می دونست من بیدارم ومی فهمم؟...اصلا اون نگاه های عجیبش چه معنی می دادن؟!...حرفاش...این که مدام ازم می خواست گریه نکنم...اینکه جون خودش وقسم می داد تااشک نریزم!...اینا چه معنی میدن؟!...اگه من بیرون گود بودم ومی خواستم در مورد احساس رادوین قضاوت کنم،با دیدن این حرکات ورفتارش می گفتم که عاشقم شده ولی...حالاکه وسط این ماجرام،توکَتَم نمیره!...هیچ رقمه حالیم نمیشه که رادی من ودوست داشته باشه...آخه رادوین برای چی باید بیاد دنبال من؟...نمیگم من به تیریپش نمی خورم واون خیلی از من بالاتره و از این مزخرفات...اصلا بحث سر این حرفا نیست!...بحث سر اینه که به رادوین نمی خوره که عاشقم باشه...اصلا من باورم نمیشه...یعنی... من تاحالا فکرمی کردم که رادوین به عنوان یه دوست قبولم داره ولی حرفا وحرکات امشبش شک وتردید به دلم راه داده...یعنی رادوین عاشق شده؟عاشق من؟!...رادوین تازگیا خیلی عوض شده... منم عوض شدم...چرا؟ چرا انقدر عوض شدم؟!چرا احساسم به رادوین تغییر کرده؟چرا رادوین انقدر برام مهم شده؟چرا ترسِ از دست دادنش داغونم می کنه؟!...چرا فکرِ اینکه رادوین عاشق کس دیگه ای باشه باعث حسادتم میشه؟...چرا آرامشی که توآغوش رادوین لمس می کنم و تاحالاهیچ جای دیگه تجربه نکردم؟!...چرا فقط با گذشت 3روز،دلم برای چشماش تنگ شد؟...چرا اونقدری برام مهمه که حالا نشستم ودارم پیش خودم فکر می کنم که چه احساسی به من داره؟!...چرا؟؟... معنی این همه تغییر چیه؟!...یعنی...من عاشق شدم؟!...عاشق رادوین؟!! اصلا عاشق شدن چجوریه؟...عاشق شدن نباید یه نشونه خاص داشته باشه؟...یه نشونه که به آدم بفهمونه احساس ته قلبش چیه؟!...من تاحالا عشق نشدم....حتی نمی دونم عاشق شدن چه شکلیه... این احساسی که من یه رادوین دارم عشقه؟...احساس اون چی؟!... اون قدر به این چیزا فکر کردم وبا خودم کلنجار رفتم که تا ساعت 5 صبح خوابم نبرد!...خیلی خسته بودم...فکرم هنوز درگیر بود ولی اونقدر خسته بودم که بالاخره پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم... ********** نگاه پرحسرتی به کارت ویزیت توی دستم انداختم وآه پرسوزی کشیدم...نگاهم روی کارت چرخید و روی شماره رادوین ثابت موند... بهش زنگ بزنم؟...نزنم؟!... مرده شور این همه شک وتردیدو ببرن الهی! چند دقیقه ای بیشتر نیست که بیدارشدما اما ازهمین کله صبحی دلم واسش تنگ شده!...آخه یه خری نیست بگه توکه دیشب شوصون ساعت کنارش بودی،حالادیگه دلتنگ شدنت واسه چیه؟!...چه می دونم؟!...اصلا مگه دست منه؟خب دله دیگه!... گذشته از این دلتنگی،نگرانشم هستم...یعنی الان حالش بهتره؟!بازم مثل دیشب سرفه می کنه؟داروهاش وخریده؟...الان داره چکار می کنه؟...بهش زنگ بزنم؟...نزنم؟!اگه زنگ نزنم که از نگرانی ودلتنگی دیوونه میشم!...دیوونه بشی بهترازاینه که زنگ بزنی بهش بگی رادوین جان عزیزم دلم واست تنگ شده بود!...خجالتم خوب چیزیه!...توخیلی بی جا کردی که دلت واسه رادوین تنگ شده!خیلی هم بی خود کردی که نگرانشی... اما آخه...من نمی تونم جلوی خودم وبگیرم وبهش زنگ نزنم!... بالاخره تردیدو از دلم بیرون کردم و گوشیم و که کنارم روی مبل بود به دست گرفتم... شروع کردم به شماره گرفتن!... ای خدا!...من وبکش راحتم کن...این چه فلاکتیه که من بهش دچار شدم؟چرا تازگیا من انقدر دلتنگ رادوین میشم؟...سنگ قبرم وبشورم الهی که شماره اشم از حفظم!...بدون انداختن یه نیم نگاه به شماره روی کارت،شماره گرفتم!...همینه دیگه.هر خر دیگه ایم به جز من بود،وقتی چهار ساعت تمام زل بزنه به یه شماره حفظش می کنه!...خاک توسرمن کنن! - بله؟! با شنیدن صدای رادوین هول کردم!... ذهنم انقدر درگیر فحش وفحش کاری باخودم بودکه اصلا یادم رفت رادوینم درکاره که منه گوربه گور شده دارم بهش زنگ میزنم! تک سرفه ای کردم تا یه ذره به خودم مسلط بشم... دهن بازکردم وباصدای خفه ای گفتم:سلام... بااین حرفم،رادوین مکث کرد...یه مکث خیلی طولانی!...مکثی که نمی دونم دلیلش چی بود... بعداز اون مکث،ناباورانه خندید وگفت:رها...تویی؟! پس فکرکردی روح آق بزرگ ننه اتم واز اون دنیا زنگ زدم بهت تا حال واحوالت وجویا بشم!؟... برای همراهی با رادوین،منم تک خنده مصنوعی کردم وگفتم:آره خودمم! واقعا مکالمه ضایعی بود! ودوباره صدای خنده اش.... خنده اش آروم آروم محو شد وصدای سرفه هاش توی گوشم پیچید! صدای سرفه هاش وکه شنیدم،دلم هری ریخت.اونقدر هول کرده بودم که اصلا یادم نبود رادی مریضه ومن زنگ زدم بهش تاحالش وبپرسم... بانگرانی گفتم:رادوین بهتری؟!...داروهات وگرفتی؟ باتک سرفه ای به سرفه هاش خاتمه داد وگفت:آره گرفتم...حالمم خوبه خوبه!...(مکث کوتاهی کرد وبعد پرسیدتوچی؟خوبی؟... - آره...من خوبم!مطمئنی که حالت خوبه رادوین؟! بالحن آرامش بخشی گت:خوبم...هیچیم نیست!نگران نباش عزیزم... واین عزیزم آخرش،یاد شب قبل و برام زنده کرد...یاد نگاه های متفاوتش،حرفاش،لحنش... - رها...الو؟!... باصدای رادوین،از فکر بیرون اومدم...مکثم باعث شده بودکه فکرکنه پشت خط نیستم.تک سرفه ای کردم تا بفهمه هنوزم گوشی دستمه!... - چی شدی تو؟! - چیزی نبود...ببخشید! مکثی کرد وبرای ادامه دادن بحث گفت:دانشگاهی؟ - نه...امروز کلاس ندارم.شرکتی؟ - آره... وبا این حرف،تمام صحبتامونن به معنی واقعی کلمه ته کشید!...نه من توان حرف زدن وکِش دادن بحث وداشتم ونه رادوین... سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود. بالاخره صدای ظریف وزنونه ای سکوت وشکست: - جناب مهندس ناهار چی میل دارین براتون سفارش بدم؟ رادوین مکثی کرد وبعدگفت:قورمه سبزی... با این حرفش،لبخندی روی لبم نشست. یاد اون شبی افتاده بودم که براش قورمه سبزی درست کردم!...همون شب که فیلم گذاشت ومن وسکته داد!...همون شب که برای اولین بار رادوین باهام مهربون شد! با یادآوری اون اتفاقات،فکری توذهنم جرقه زد... باصدای خفه وآرومی صداش کردم:رادوین... - جانم؟ با این حرفاش بدجوری دلم ومی لرزوند...وقتی اینجوری باهام حرف میزد،دست وپام وگم می کردم... سعی کردم به خودم مسلط بشم...تک سرفه ای کردم ومن من کنان گفتم: - میشه؟...یعنی...میگم... بانگرانی پرید وسط حرفم: - چیزی شده رها؟ با عجله گفتم:نه...چیزی نشده!فقط... - فقط؟! آب دهنم وبه سختی قورت دادم...نمی دونم چرا هول کرده بودم! چیزی نمی خوای بهش بگی که دختر...هول نکن...بدون استرس وباخیال راحت حرفت وبزن! مکث کوتاهی کردم تابه خودم مسلط بشم وبتونم حرف بزنم... لبم وبازبونم ترکردم ویه نفس گفتم:امروز ناهار خونه من دعوتی! وبعد ازگفتن این حرف،از سر آسودگی پوفی کشیدم. رادوین اما انگار از شنیدن حرفم،رفته بود توشوک!...صداش درنمیومد...برای یه مدت طولانی سکوت کرده بود! بالاخره به حرف اومد...اونم نه به حرف بلکه به داد! ناباورانه دادزد: - بامنی؟! یه جوری داد زد بامنی که یه آن فکر کردم یه فحش خواهر مادری چیزی بهش دادم!...آخه منه بیچاره که چیزبدی نگفتم!فقط دعوتش کردم بیاد خونه ام...چرا دادمیزنه؟! داشتم از ترس زهر ترک می شدم... با تته پته گفتم:خب...خب...اگه کار داری باشه یه وقت دیگه...اصلا...اصلا...ببخشید! همچین با عجز والتماس ازش معذرت خواهی کردم که انگار واقعا بهش فحش داده بودم وحالا باید منت کشی می کردم. صدای خنده بلندش توگوشم پیچید! دیوونه...دودقیقه پیش با دادش تمام تنم ولرزوند حالا واسه من می خنده؟ یه دل سیر که خندید،باذوق گفت:جونه رادوین با من بودی؟! وا!!...من دارم با توحرف میزنم...کس دیگه ای پشت تلفن نیست که بخوام با اون باشم!...این بچه هم ازدست رفت! گیج وگنگ گفتم:خب آره دیگه... شیطون شدو به شوخی گفت:ممنون از دعوتت ولی باید بگم که...من هرمهمونی نمیرم...برای مهمونی رفتن شرط دارم! - چه شرطی؟ مکث کوتاهی کرد وبعد صدای ذوق زده اش به گوشم خورد: - غذا باید قورمه سبزی باشه!اونم قورمه سبزی مخصوص رها خانوم... با این حرفش به خنده افتادم... بین خنده هام گفتم:اِی به چشم!...یه قورمه سبزی درست کنم انگشتاتم باهاش بخوری! خندید... - هنوزم مزه قورمه سبزی اون شب زیر دندونمه!عجب غذایی بود!... (وبعداز مکث کوتاهی،دادساعت 2 اونجام...غذات باید آماده باشه ها!...فعلا کاری نداری؟ - نه...خداحافظ. - فعلا! وگوشی وقطع کردم... لبخند عریضی روی لبم خودنمایی می کرد!...داشتم ذوق مرگ می شدم! قراره رادوین برای اولین بار مهمون من باشه... به اومدن رادوین که فکر می کردم،ته دلم غنج می رفت! باشوق وذوق به سمت آشپزخونه رفتم... وسایل آشپزی وموادش وآماده کردم وگذاشتمشون روی میز. نگاه خیره ام روی کتاب آشپزی توی دستم ثابت موند... درسته که دفعه پیش یه قورمه سبزی ترگل ورگل تحویل رادوین دادم ولی نباید فراموش کنم که همه اش از صدقه سری همین کتاب آشپزی بود!...دومین باره که دارم قورمه سبزی می پزم ولی هنوزم محتاج این کتابم!خداکنه این غذاهم مثل دفعه قبل خوب از آب دربیاد!دلم می خواد رادوین وخوشحال کنم...حتی شده با پختن یه غذا! لبخند روی لبم وتمدید کردم وباشوقی مضاعف مشغول غذا درست کردن شدم... **********در زودپزو برداشتم وخیره شدم به خورشت خوش رنگ ولعابم! با ذوق قورمه سبزی رو بوکشیدم ولبخندی از سر رضایت روی لبم نشست... عالی شده!...درست مثل دفعه قبل خوش رنگ وخوش عطر...من میمیرم برای این بوی قورمه سبزی!... این بار چون اندازه نمک وادویه و... دستم اومده بود،کارم خیلی راحت تر شده بود...خیلی راحت وبی دردسر غذا درست کردم!...به کمک زودپزم غذارو زودتر آماده کردم.قربون خودم برم که این همه استعداد نهان توآشپزی داشتم و رو نمی کردم! بالاخره از قورمه سبزی محشرم دل کندم ودرزودپزو گذاشتم...از آشپزخونه خارج شدم وبه سمت اتاق رفتم... چیزی به ساعت دو نمونده!...بالاخره من باید یه ذره به خودم برسم یانه؟!خیر سرم مهمون دارم! تمام خونه ام وهم تمیز کردم!... سرامیکا از تمیزی برق میزنن! الکی نیست که رادوین مهمونمه!...دلم می خواد بهش خوش بگذره...دلم می خواد همه چیز وهمه جا مرتب باشه...شاید بتونم با این مهمونی کوچیک یه ذره از زحمتا ومهربونی های رادوین وجبران کنم...دلم می خواد واسش سنگ تموم بذارم!... هیچ وقت از مهمونی دادن ودردسرایی که داشت خوشم نمیومد ولی این بار با همیشه فرق داره!...این بار رادوین مهمونمه...این مهمون باهمه مهمونای دیگه فرق داره! وارد اتاق شدم وبه سمت کمد رفتم...درش وباز کردم وخیره شدم به لباسایی که توکمد جا خوش کرده بودن... چی بپوشم؟!... بعداز کلی کلنجار رفتن باخودم،بالاخره تصمیم وگرفتم... یه شلوار اسپرت مشکی پوشیدم بایه تونیک کوتاه صورتی-توسی...یه شال صورتی هم سرم کردم. روی صندلی،روبروی میز آرایش نشستم وشروع کردم به آرایش کردن... پنکک وریمل ورژگونه وسایه مشکی-سفید...بایه برق لب... خیره شدم به عکس خودم توآینه... لبخندی روی لبم نشست... به به!...می بینم که قیافه ات آدمیزادی شده! میمیری همیشه انقدر شیک وخوشگل باشی؟...حتما باید رادوین مهمونت باشه که تویه ذره به این قیافه چلغوزت برسی؟... صدای زنگ در من از فکر بیرون کشید! با شنیدن صدای زنگ،دلم هری ریخت...تنم یخ کرده بود!...قلبم تندتند میزد. چته تو؟!..چرا جدیداً هربار اسم از رادی میاد می گُرخی؟رادوینه دیگه لولوخُرخُره که نیست! نفس عمیقی کشیدم تا استرسم کمتر بشه... آخرین نگاهم وبه آینه انداختم وازخوب بودن سرو وضعم مطمئن شدم.بالاخره از اتاق وآینه دل کندم وبه سمت در ورودی خونه رفتم. پشت در وایسادم ودستم وبه سمت دستگیره دراز کردم... هنوزم مضطرب بودم...ضربان قلبم بالارفته بود!دوباره نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه...چشمام وبستم ویه نفس عمیق دیگه... صدای زنگ در دوباره بلند شد... بیچاره هلاک شد اون پشت!...تونشستی اینجا داری به محیط زیست کربن دی اکسید هدیه میدی وهی هی نفس عمیق می کشی؟درو باز کن دیوونه! باتشری که به خودم زدم،دستگیره رو به دست گرفتم ودرو باز کردم... وبا شاخه گل رزقرمزی روبرو شدم!...شاخه گله صاف داشت میومد تو حلقم!خیره شده بودم به گلی که حالا دقیقا روبروم بود! لحن شیطون وپرانرژی رادوین به گوشم خورد: - هرچند که خودم گلم!...اما گلم خریدم که بشه گل توگل! خندیدم و شاخه گل واز دستش گرفتم...نگاهم ودوختم به چشماش وباشیطنت گفتم:اکثراً تواین جور مواقع میگن گل برای گل... نگاه عسلیش روی چشمام ثابت بود...لبخند محوی زد ومهربون گفت:درگل وخانوم بودن شما که شکی نیست!...چیزی که روشن واضحه که نیازی به ذکر کردن نداره! اخم مصنوعی کردم وبه شوخی گفتم:خوبه خوبه!...من گنجایش هضم این همه هندونه و نوشابه رو باهم ندارم!...(چشمام وریز کردم ومشکوک پرسیدمحالا این همه داری تحویلم میگیری چی ازم می خوای؟! رادوین داشت سرفه می کرد...سرفه اش که تموم شد،باشیطنتی مضاعف گفت:هیچی...فقط یه قورمه سبزی خوشمزه!...انتظار زیادیه؟ - نه والا!...تو ازهمون روز اول بچه قانعی بودی!...خیالت از بابت قورمه سبزی راحت باشه!حاضرو آماده اس...( از جلوی در کنار رفتم وبه داخل خونه اشاره کردم وادامه دادمچرا دم در وایسادین؟ تورو خدا بفرمایید تو!دمِ در بده. لبخند مهربونی تحویلم داد و وارد خونه شد...منم دروبستم و به سمت رادوین برگشتم...داشت کتش و درمیاورد!...اومدم تیریپ باکلاسی بردارم ومتشخص باشم،کیفش وازدستش گرفتم وبهش کمک کردم تا کتش ودربیاره.بالبخندی روی لبم،گفتم:میذارمشون تواتاق.تو بشین... ودر مقابل نگاه متعجب ودر عین حال خاص وعجیب رادوین،از کنارش گذشتم وبه سمت اتاق رفتم...کیفش وروی تخت گذاشتم وکتشم به چوب لباسی آویزون کردم.از اتاق خارج شدم وبه هال رفتم...رادوین روی مبل سه نفره نشسته بودو با لبخند محوی روی لبش،زل زده بود به من... به سمتش رفتم وکنارش نشستم... هنوزم خیره خیره به من نگاه می کرد! نگاه متعجبی بهش انداختم...از سر گیجی لبخندی زدم وپرسیدم:چیزی شده؟! سری به علامت منفی تکون داد... همون طورکه بهم خیره شده بود...بالحنی که عجیب شبیه لحن دیشبش بود،گفت:خیلی خوشگل شدی... ونگاهش واز نگاه متعجبم گرفت وخیره شد به تلویزیون!...کنترل وبه دست گرفت وشروع کرد به عوض کردن کانالا!... من اما گیج وگنگ زل زده بودم به رادوین... این چی گفت؟...گفت من خوشگل شدم؟!...من؟جونه ما؟!!...ایول بابا...ایول! کم کم از شوک بیرون اومدم ولبخندی روی لبم نشست وبهت وتعجب از نگاهم محو شد... صدای سرفه های رادوین توی گوشم می پیچید...دیگه مثل دیشب وخیم ومکرر نبود!...گه گداری به سرفه می افتاد... همون طورکه نگاهش به تلویزیون خیره بود،باذوق وشوق گفت:یه خبر خوب دارم... - چه خبری؟! چشم از صفحه تلویزیون برداشت وخیره شد بهم...لبخندی روی لبش نقش بسته بود...گفت: شراکتم وبا سحر بهم زدم! بالحنی که ذوق وخوشحالی توام با ناباوری توش موج میزد،گفتم:نه؟!چجوری؟ لبخندش پررنگ تر شدوگفت: سعید سهم سحرو خرید!...بهم گفت که ازباباش پول گرفته تا من واز این منجلابی که دارم توش دست وپامیزنم خلاص کنه!امروز رفتیم محضروهمه چی تموم شد!حالادیگه به جای سحر،سعیدشریک منه...حالاآخرین نقطه مشترک من وسحرم نابود شده!سعید بزرگ ترین مشکل زندگیم وحل کرده.خیلی ازش ممنونم...(نگاه مهربون وقدردانی بهم انداخت وادامه داداما بیشتر از اون از توممنونم...اگه اون شب باتو درد ودل نمی کردم دیوونه می شدم...اگه تو کنارم نبودی،بازم مجبورمی شدم تمام غم وغصه هام وبریزم تودلم وبه هیچ کس هیچی نگم...رها ممنونم.به خاطر تمام مهربونیات!... لبخند شرمگینی زدم ومهربون گفتم:این چه حرفیه؟!...من وتوکه باهم این حرفارو نداریم!تازه من که کاری نکردم... لبخندش پررنگ تر شد...نگاهش به نگاهم خیره شده بود...دلم می خواست زل بزنم به چشمای عسلیش وتاآخردنیا دست از سرشون برندارم اما...راستش می ترسیدم...می ترسیدم خیره بشم به این چشمای خوش رنگ وبعد نتونم ازشون دل بکنم...می ترسیدم که سوتی بدم! برای فرار از نگاه های خیره اش،خنده مصنوعی کردم وگفتم:گشنه ات نیست رادوین؟... با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد! سری به علامت تایید تکون دادوگفت:چرا اتفاقا...دارم از گشنگی هلاک میشم. باشیطنت گفتم:پس پیش به سوی قورمه سبزی! وازجابلند شدم... خندید...ازجاش بلند شدو گفت:بریم که این بچه خوشمزه رهاخانوم وبزنیم تورگ! با این حرفش،به خنده افتادم...همون طورکه می خندیدم،جلوتر از رادوین به سمت آشپزخونه رفتم... چه دیوونه ای بودم من!...واسه یه قورمه سبزی خودم وبه آب وآتیش زدم...چه بچم بچمی هم می کردم!...خخخخخ... وارد آشپزخونه که شدم،شروع کردم به چیدن میزناهار...رادوینم به کمکم اومد ودر چشم به هم زدنی میزو چیدیم. رادوین صندلی رو برای من بیرون کشید واشاره کرد بشینم! گذشته از مهربون شدنش،خیلی خیلی با ادب تر از قبل شده...مثل جنتلمنا رفتار میکنه! باتعجب خیره شده بودم بهش...رادوین اما بی توجه به نگاه خیره من،صندلی خودش وبیرون کشید ونشست. به سختی نگاه متعجبم وازش گرفتم وروی صندلی نشستم... نگاه رادوین به میز غذای روبروش خیره بود...مثل پسربچه ای که بهش آبنبات داده باشن،ذوق مرگ شده بود!باذوق وشوق گفت:انقدر گشنمه که می تونم کل این میزو یه جا قورت بدم! ودست دراز کرد و کفگیر وگرفت وشروع کرد به برنج ریختن...نه یه کفگیر...نه دوتا...نه سه تا...بلکه پنج تا! یه عالمه خورشتم روش خالی کرد وبا اشتها و ولع شروع کردبه خوردن... باتعجب بهش زل زده بودم. چند روزه به رادی بیچاره غذانرسیده؟...الهی بمیرم...ببین چجوری داره خودش وخفه می کنه! رادوین برای لحظه کوتاهی نگاهش واز بشقابش گرفت وخواست برای خودش دوغ بریزه که نگاهش بانگاهم برخورد کرد... باتعجب گفت:چرا چیزی نمی خوری؟ آب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم:می خورم... ودست دراز کردم برای خودم برنج وخورشت ریختم ومشغول خوردن شدم... واقعا خوشمزه شده!...به به...به این میگن قورمه سبزی! - رهاچند ترم دیگه مونده تا لیسانست وبگیری؟ دستم وبه سمت پارچ آب دراز کردم ودرحالیکه برای خودم آب می ریختم،گفتم:چند روز دیگه امتحانای پایان ترم تموم میشه وفقط میمونه یه ترم دیگه... - پس چیزی نمونده که بشی خانوم مهندس؟! لبخندی زدم ولیوان آب وبه دست گرفتم...یه قلوپ از آب خوردم ودوباره قاشق وچنگال به دست گرفتم ومشغول شدم... - پایان نامه ات درچه حاله؟... همون طورکه مشغول خوردن بودم،گفتم:پیگیرش هستم...تقریبا آخراشه! لیوان دوغ وبه دست گرفت وطبق عادت یه نفس داد بالا... بعداز خوردن دوغ،نگاه خیره اش ودوخت بهم وگفت:اگه مشکلی داشتی من هستم...حتما بهم بگو!...فقط... مکث کوتاهی کرد...دلیل مکث وتعللش ونمی فهمیدم... بی توجه به مکثش،نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم:فقط؟! و نگاهم وازش گرفتم و خیره شدم به بشقابم...قاشق دیگه ای از برنج خوردم. - فقط...اینکه...خب یه ماهی نیستم ونمی تونم کمکت کنم!تواین چند روز اگه مشکلی داشتی می تونی از امیر بپرسی... با این حرفش،بی اختیار قاشق وچنگال ازدستم افتاد وصدای گوش خراشی ایجاد کرد... رادوین ادامه داد: - قراره حدود یه ماه برم آلمان...هم می خوام از نزدیک شرکت دایی رو ببینم وهم اینکه بابا خیلی اصرار داره که برم!...آخه می دونی...قراره یه سری دوره ببینم تا راحت تر وبهتربتونم به کارای شرکتم برسم.اگه با طرح ها وفکرای جدید اون ور آشنابشم می تونم توپروژه های شرکت پیاده اشون کنم! بغض لجبازی گلوم وچنگ میزد...احساس خفگی می کردم... یه احساس دلتنگی دیوونه کننده ته دلم سنگینی می کرد.هنوز نرفته دلتنگش شدم!...حالا روبروم نشسته ولی فکر رفتنش من ودلتنگ می کنه...یه ماه؟!...یه ماهِ تمام نبینمش؟مگه می تونم؟!مگه میشه؟...با این دل بی صاحابم چیکار کنم؟ یه آن به خودم اومدم ودیدم تصویر بشقاب غذای روبروم تارشده!...اشک توچشمام جمع شده بود... رادوین ادامه داد: -دلم نمی خواد برم اما...بابا خیلی اصرار می کنه.ازیه طرف نمیخوام تورو تنهابذارم وبرم وازطرف دیگه ام نمی تونم روی بابام وزمین بندازم... به سختی بغضم وقورت دادم...دست دراز کردم واشک چشمام وپاک کردم. خیلی سعی کردم لحنم بی تفاوت وخونسرد باشه ولی نشد...لحنم تبدیل شدبه یه لحن بغض آلود که ناراحتی توش موج میزد: -چرا روی بابات وزمین بندازی؟یه ماه که چیزی نیست...من از پس خودم برمیام!...برو.نمی خوادبه خاطرمن از کاروزندگیت بیفتی. ناخواسته دوباره چشمام پراز اشک شده بود... صدای رادوین وشنیدم: -خوبی رها؟... دستی به چشمام کشیدم وبغض توی گلوم وخفه کردم...سربلند کردم وخیره شدم توچشماش...لبخندمصنوعی زدم وگفتم:آره خوبم... نگران شده بود...نگرانی واز توچشماش می خوندم...اما اونم حرف دلش وبه زبون نیاورد ونگفت که نگرانمه!مثل من لبخند مصنوعی روی لبش نشوند و چیزی نگفت... خیره شدن به چشمای عسلیش عذابم می داد!...می دونستم که اگه بره دلم واسه این چشماتنگ میشه...می دونستم نبودنش دلتنگم می کنه...می دونستم!...نمی خواستم بیشتراز اون معتاد چشماش بشم...تا حالا که بدجوری وابسته این دوتاتیله عسلی شدم وهرچی که بیشتربهشون خیره میشم وابستگیم بیشتر میشه...حداقل بذار مانع بیشتر شدن این وابستگی بشم! نگاهم واز چشماش گرفتم وسربه زیرانداختم...قاشقم وبه دست گرفتم ومشغول بازی کردن با غذام شدم!... بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد...دلم می خواست بغضم وبشکنم وبزنم زیرگریه اماغرورم بهم اجازه نمی داد...نمی خواستم رادوین بفهمه که انقدر وابسته اش شدم که حتی فکر نبودنشم اشک به چشمم میاره!اون شب که از ترس از دست دادنش اشک ریختم،دست خودم نبود ولی حالاکه دست خودمه...من نباید گریه کنم!... دلم میخواست یه جوری فکرم ومنحرف کنم تا دوباره به یاد دلتنگی که قراه بعداز رفتن رادوین تودلم جابدم نیفتم...تا بتونم سد راه اشکام بشم ونذارم که جاری بشن!...تا بتونم بغض توی گلوم وخفه کنم! دیگه حتی اشتهای غذاخوردنم نداشتم.با بازی کردن با غذام خودم ومشغول کردم... گرسنه ام بود اما دیگه میلی به غذا خوردن نداشتم... رادوینم دیگه چیزی نمی گفت...سکوت کرده بود! سرم پایین بود وبه رادوین نگاه نمی کردم...بالاخره سکوت بینمون وشکستم ودرحالیکه سعی می کردم مانع لرزیدن صدام بشم،گفتم:کی میری؟ - امروز ساعت بعداز ظهر6 پرواز دارم!...دوساعت دیگه میرم فرودگاه. با این حرفش تیر خلاصی وبه من زد...بی اختیار قطره اشکی از چشمام جاری شد. نمی خواستم رادوین بفهمه دارم گریه می کنم!...نمی خواستم بفهمه از حالاکه نرفته دلتنگشم!نمی خواستم... دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم وخیره شدم به ظرف غذای روبروم. بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد...به سختی جلوی خودم وگرفتم تا اشک نریزم! ********** خیره شده بودم به کاسه آب توی دستم... چندتا گلبرگ از گل رزی که رادوین برام خریده بود،روی آب شناور بود.جلوی در ساختمون وایساده بودم ورادوینم دقیقا روبروم بود.چمدونش وگذاشته بود توی ماشینش وحالا جلوی روم وایساده بود تا ازم خداحافظی کنه! بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد اما به هرسختی بود جلوی شکسته شدنش ومی گرفتم...نمی خواستم جلوی رادوین گریه کنم. - می خوای تا آخر زل بزنی به اون آب؟!...نمی خوای خداحافظی کنی خوشگل خانوم؟ ناخواسته لبخندتلخی روی لبم نقش بست.سربلند کردم و خیره شدم توچشماش... دلم واست تنگ میشه رادوین...واسه تو...واسه این چشما!...کاش نمی رفتی...کاش اونقدر جرئت داشتم که ازت بخوام نری...کاش... رادوینم خیره شده بود توچشمام... هیچ کدوممون مانع این خیره شدن نمی شد...هم من غرق نگاه اون بودم وهم اون غرق نگاه من...انگار هزارتا حرف ناگفته رو باهمین نگاه بهم می گفتیم! بالاخره رادوین سکوت بینمون وشکست وبه زبون اومد: - مواظب خودت باش رها...هرکاری داشتی بهم زنگ بزن.خودمم بهت زنگ میزنم...خیلی مواظب خودت باش! لبخند مصنوعی زدم وگفتم:سفر قندهار که نمیری!...یه ماه دیگه برمی گردی...یه ماه که زمان زیادی نیست! اما دلم این ونمی گفت...دلم می خواست داد بزنه وبگه این سفری که توداری میری،از سفر قندهارم طولانی تره...می خواست داد بزنه وبگه نرو...من طاقت دوریت وندارم...! اما نمی تونست...هم نمی تونست وهم مغزم این اجازه رو بهش نمی داد! رادوینم به تبعیت از من لبخند مصنوعی روی لبش نشوند وزیرلب گفت:پس... مث کوتاهی کرد...همون طورکه نگاهش تونگاهم خیره بود،ادامه داد: - خداحافظ! چقدر شنیدن این کلمه از زبون رادوین برام سخت بود...نمی تونستم باورکنم!برام قابل درک نبود که رادوین داره میره!رادوین داره میره وتایه ماه دیگه ام برنمی گرده؟...وحالا من باید ازش خداحافظی کنم؟!...باید بگم خداحافظ،بروبه سلامت؟...مگه به همین راحتیه؟!... لبم وبازبونم ترکردم...خداحافظی کردن با رادوین،خیلی برام سخت بود اماچاره ای نداشتم.باید ازش خداحافظی می کردم چون غرورم بهم اجازه نمی دادکه حرف دیگه ای بزنم...غرورم نمیذاشت که ازش بخوام نره...که پیشم بمونه وتنهام نذاره! به هرسختی بود،با لحن بغض آلودی گفتم:مواظب خودت باش..خداحافظ! لبخندتلخی زد وروش وازم برگردوند. داشتم دیوونه می شدم...قلبم بی قرار وآشفته به سینه می کوبید... کاش بیشتر نگاهش کرده بودم...کاش بیشتر توچشماش خیره شده بودم...کاش نگاهم واز نگاهش نمی گرفتم تا عکس این نگاه عسلی خوش رنگ برای همیشه توذهنم حک می شد.تا هروقت که دلم واسش تنگ شد،نگاهش و تجسم می کردم وبه یادش میفتادم... رادوین چند قدمی به سمت ماشینش برداشت... انگار پاهام دیگه توان تحمل وزنم ونداشتن...بی اختیار کاسه آب و کنار سکویی گذاشتم که کنار ساختمون بود.به در ساختمون تکیه دادم وهمه وزن بدنم وانداختم روی در...خیره شدم به رادوین.هر قدمی که به سمت ماشینش برمی داشت دلم ومی لرزوند...رفتنش وبانگاهم بدرقه کردم! بالاخره به ماشینش رسید ودرش وباز کرد...به سمتم برگشت وخیره شد بهم...زل زدم توچشماش ولبخندی روی لبم نشوندم...لبخندی که ناخواسته به تلخی میزد! یهو انگار از رفتن منصرف شد!...راه رفته رو برگشت! نگاه متعجبم ودوخته بودم به رادوین... بالاخره بهم رسید.روبروم وایساد وخیره شد توچشمام... بالحنی که ناراحتی توش موج میزد وبوی بغض می داد گفت:دلم برات تنگ میشه رها!...خیلی... وآغوشش وبرام باز کرد... بی قرار وآشفته تکیه ام واز در ساختمون برداشتم وخودم انداختم توبغل رادوین...سرم وگذاشتم رو سینه اش وعطر تنش وبوکشیدم... دلم واسه این عطرتلخ تنگ میشه...واسه صاحب این عطر...واسه یه جفت چشم عسلی!...دلم خیلی برات تنگ میشه رادوین! دلم می خواست تک تک این حرفا روبه زبون بیارم اما نمی تونستم...باز این غرور لعتنی!...غرورم نمی ذاشت...بهم این اجازه رو نمی دادکه به دلتنگیم اعتراف کنم! رادوین سرش وبه سرم تکیه داد وزمزمه کرد: - خیلی مواظب خودت باش... بغض توی گلوم داشت دیوونه ام می کرد.می خواستم بزنم زیرگریه اما نمی تونستم... اون شب که توبغل رادوین گریه کردم حالم بد بود ونمی فهمیدم دارم چیکار می کنم اما حالاکه می فهمم غرورم بهم اجازه نمیده...غرورم نمیذاره که توبغل رادوین اشک بریزم... نمی دونم چقدر توبغلش بودم...اما هرقدر که بود کمی از دلتنگی هام واز بین برد...گرمای تنش بهم آرامش میداد...آرامشی رو که اون لحظه بدجوری محتاجش بودم! بالاخره من واز آغوشش بیرون کشید وخیره شد توچشمام. لبخند تلخی روی لبش نقش بسته بود...سرش وبه سمت پیشونیم بردو...بوسه ای روش نشوند! لبش که با پیشونیم برخورد کرد،تمام تنم گر گرفت!...تماس لبش بابدنم ضربان قلبم وبالابرده بود...نفسم توسینه حبس شده بود... هرکس دیگه یا به جز رادوین بود،این کارش وبه سوء استفاده وهیز بازیش نسبت می دادم اما رادوین...رادوین بابقیه فرق داره!رادوین هرکسی نیست...رادوین رادوینه!...اونقدری بهش اعتماد دارم که می دونم اهل سوء استفاده نیست...من بیشتراز هرکسی به رادوین اعتماد دارم...وقتی رادوین من ومی بوسید،هیچ احساس بدی بهم دست نمی دادو این کارش وپای سوء استفاده اش نمیذاشتم!بوسه رادوین توی اون لحظه،بدجور بهم آرامش داد...حتی بیشتراز آغوشش!بوسه اش آرامشی وبهم تزریق کردکه می دونستم موندنی نیست وخیلی زودازبین میره...کاش این آرامش همیشگی بود! خیره شدم توچشماش...تا عکس این دوتاتیله عسلی خوش رنگ وبرای همیشه توذهنم ثبت کنم!...بدجور تونگاهش غرق شده بودم... لبخند شیطونی زد وگفت:اونجوری نگام می کنی پشیمون میشم از رفتنا! به زور لبخندی روی لبم نشوندم ونگاهم وازش گرفتم. کاش پشیمون بشی...اگه نگاه کردنم پشیمونت می کنه حاضرم تاآخر دنیام که شده بهت خیره بشم...حاضرم وابسته چشمات بشم.بیشتراز اینی که هستم معتادشون میشم اما...توپشیمون شو!...پشیمون شو رادوین...نرو! بغض تویی گلوم نفس کشیدن وبرام سخت کرده بود...دلم می خواست بزنم زیر گریه اما غرورم نمی ذاشت... لبخند مصنوعی زدم و زیرلب گفتم:خداحافظ! چشمکی بهم زد ودستی تکون داد. روش وازم برگردوند وبه سمت ماشینش رفت...درش وباز کرد وسوار شد! تودلم خداخدامی کردم که این بارم پشیمون بشه...که این بارم از رفتن پشیمون بشه وراه رفته رو برگرده...دلم می خواست جلوش وبگیرم ونذارم بره...دلم می خواست بزنم زیر گریه وبگم نرو.اما این غرور لعنتی نمی ذاشت...لعنت به این غرور! صدای استارت ماشین رادوین تمام امیدهام وناامید کرد...بغض توی گلوم لجبازتر از قبل من وبه بازی گرفته بود. رادوین حرکت کرد وبوقی برام زد...دستی براش تکون دادم وکاسه آب وازروی سکو برداشتم...آب وپشت سر ماشینش ریختم...اشک توچشمام جمع شده بود. زیرلب زمزمه کردم: - آب همیشه هم مایه حیات نیست...پشت سر توکه ریخته شود مایه مرگ است!... خیره شدم به تصویرتارماشین از پشت پرده اشکام...رفتنش وبانگاهم دنبال می کردم...اونقدر نگاهش کردم تا شد یه نقطه کوچیک وبعد محو شد. روم وبرگردوندم وبه سمت در ساختمون رفتم...انگار پاهام توان حرکت کردن نداشتن!...به هرسختی بود وارد ساختمون شدم ودرو بستم...دیگه طاقت نیاوردم!...دیگه نمی تونستم بیشتراز اون راه برم.به در بسته ساختمون تیکه دادم وبغضم شکست... قطره های اشک از چشمام جاری شدن روی گونه هام سر خوردن...نمی تونستم اشکام وکنار بزنم...دیگه توانش ونداشتم!...پشت دربسته ساختمون سر خوردم وپایین اومدم...اشک صورتم وخیس کرده بود...به سختی نفس می کشیدم...کاسه آب و روی زمین گذاشتم وصورتم وبادستام پوشوندم...به هق هق افتاده بودم. زیرلب نالیدم: - رادوین...دلم برات تنگ میشه... کاش نمی رفتی...کاش کنارم می موندی!...کاش می دونستی اگه نباشی دیوونه میشم... وهق هق گریه هام مانع از ادامه دادن حرفم شد... باید قبل از رفتنش این حرفا روبهش می زدم...باید این غرورمسخره رو کنار میذاشتم وبهش می گفتم که دلم براش تنگ میشه...که طاقت دوریش وندارم...که نمی تونم نبودنش وتحمل کنم!....اگه اینا روبهش می گفتم،شاید نمی رفت...شاید از رفتن پشیمون می شد!...شاید اگه غرورم وکنار میذاشتم رادوین الان اینجا بود...لعنت به تو!...لعنت به تو رها... ********** کلافه از بغض سمج ولجباز توی گلوم،ازروی مبل بلند شدم وبه سمت در رفتم.کلید خونه رادوین واز جاکلیدی برداشتم وازخونه زدم بیرون... باقدم های سست وبی جون،فاصله خونه خودم تاخونه رادوین وطی کردم وکلید وانداختم توی قفل.دروباز کردم و وارد خونه اش شدم. نگاه خیره ام روی خونه تروتمیز ومرتب شده اش ثابت موند... یه هفته تمام کارمن این شده که هرروز بیام اینجا وهمه وقتم وتوخونه رادوین بگذرونم.چندباری خونه اش وتمیز کردم...از درودیوار وپنجره وکف سرامیکابگیر تا توکابینتای آشپزخونه واتاقا وبالکنش!...گاهی اونقدر دلتنگش میشم که خودمم نمی دونم چجوری باید دلتنگیم ورفع کنم.برای رفع این دلتنگی هرروز به اینجامیام... خودش هرروز بهم زنگ میزنه اما...دلتنگی من با حرف زدن تلفنی رفع نمیشه!همون طورکه حرف زدن هرروزه من با خونواده ام دلتنگیم و از بین نمیبره...این روزا من منتظر 5 تامسافرم!...یه مسافر به مسافرای قبلی اضافه شده...مامان،بابا،سارا واشکان..و رادوین!...دلم برای همشون یه ذره شده...تایه هفته پیش،وقتی دلم برای خونواده ام تنگ می شدعطرنفس های رادوین بهم می فهموند که تنهای تنها نیستم وهمین بهم امید می داداما حالا...!نبودن رادوینم به دلتنگیام اضافه شده وتنهاتراز قبلم کرده...بارفتن رادوین،خیلی تنهاتر شدم... طبق عادت این هفت روز،به سمت اتاقش قدم برداشتم.وارد اتاق که شدم،به سمت میز رفتم وروی صندلی روبروش نشستم...قاب عکس رادوین درست روی میز جاخوش کرده بود...خیره شدم به عکس رادوین...یه تی شرت قرمز جذب پوشیده بود،بایه شلوارجین یخی...روی یه صندلی چوبی نشسته بود ودستش وبه دسته صندلی تکیه داده بود...نگاهش درست به روبروش بود...درست به سمتی که من نشسته بودم!حس می کردم داره به من نگاه می کنه... بغض توی گلوم دوباره جون گرفت...خیره شده بودم به چشماش... دلم برای چشمات تنگ شده رادوین...دلم واست تنگ شده. نگاهم روی چشمای عسلیش ثابت بود وذره ای این ور یا اون ور نمی شد...نگاه کردن به چشماش حتی توی عکسم،من ومعتاد می کرد...تواین چندروز که نبودنش وتجربه کردم،فهمیدم که چقدر وابسته اش شدم...برای رفع دلتنگیام پامیذاشتم تواین اتاق وزل میزدم به چشمای رادوین...چشمایی که توقاب عکسم همون جذابیت همیشگی رو دارن... نگاهم واز قاب عکس گرفتم وزیرلب زمزمه کردم: - چشمهایت...از پشت عکس هم،زلیخا وار پیراهن می درند! قطره اشکی از چشمام جاری شد...دست دراز کردم وشیشه عطر رادوین وکه دقیقا کنار قاب عکسش بود،برداشتم. خداروشکر یادش رفت عطرش و باخودش ببره!...اگه این عطر نبود داغون تراز این که هستم می شدم... شیشه عطرو به سمت بینیم بردم وباتمام وجود نفس کشیدم...این روزا که توتنهایی و دلتنگی می گذره،نفس کشیدن واسم سخت شده بس که این بغض لعنتی توی گلوم آزارم میده ولی...بوکشیدن این عطر تلخ راه نفسم وبازمی کنه...انگار بغض توی گلوم دربرابر بوی این عطر،کم میاره وبهم اجازه میده حداقل واسه چند لحظه هم که شده نفس بکشم!... چشمام وبستم و دوباره عطرش و بوکشیدم... دلم برات تنگ شده...درسته بوکشیدن عطرت بهم فرصت نفس کشیدن میده اما دلتنگیم وکه رفع نمی کنه...خودت باید بیای!...خودت باید برگردی تا دلم دست از سرم برداره!رادوین...چرا برنمی گردی؟! قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد... صدای زنگ گوشیم من واز فکربیرون کشید...چشم باز کردم ومثل وحشیا گوشیم وازجیبم بیرون آوردم.خیره شدم به صفحه اش... بادیدن شماره رادوین،ازخوشحالی جیغی زدم ودستی به چشمام کشیدم...تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه!... باصدایی که شوق وذوق توش موج میزد،جواب دادم: - سلام! صدای دوست داشتنی وخوش آهنگش به گوشم خورد: - به به!سلام رهاخانوم... چقدر دلم برای این صدای بم ومردونه تنگ شده بود!... رادوین ادامه داد: - خوبی؟ با این حرفش بغض توی گلوم دوباره جون گرفت... انتظار داره خوب باشم؟...اصلا می تونم با وجود این همه دلتنگی وتنهایی خوب باشم؟... دلم می خواست دادبزنم وبگم خوب نیستم...می خواستم بزنم زیرگریه وبلندبلند گریه کنم تا هق هق گریه هام به گوشش برسه اما...بازهم غرورم بهم اجازه ندادکه حرف دلم وبزنم...خنده مصنوعی سردادم وگفتم:خوبه خوبم!... بالحن دلخوری گفت:مثل اینکه بدون من خیلی بهت خوش می گذره ها!... بغض گلوم وچنگ انداخت...به هرسختی بود،قورتش دادم. خوش میگذره؟بدون تو؟...کاش بدون توخوش می گذشت...کاش انقدر وابسته ودلتنگت نبودم...کاش انقدر برام مهم نبودی...اون موقع شاید بهم خوش می گذشت! ودوباره خنده مصنوعی ودروغ های مکررم: - آره خوش میگذره ولی اگه بودی بیشتر خوش میگذشت!...توخوبی؟دیگه سرفه نمی کنی...بهتر شدی نه؟ - آره خوب شدم...دیگه از اون سرفه های اعصاب خورد کن خبری نیست!...(مکثی کرد وادامه دادکجایی؟...خونه؟ نگاهم تواتاق رادوین چرخید... بازهم به دروغ گفتم: آره!...توکجایی؟ - شرکت دایی!...چه خبر از اونجا؟...امیروارغوان خوبن؟سارا؟مامان و بابات؟...اشکان؟! - آره همه خوبن...(وباصدایی که ازشدت بغض خش دار بود ادامه دادمکی برمیگردی رادوین؟ - 3 هفته دیگه! 3 هفته دیگه؟...یعنی من باید 3هفته دیگه این وضعیت وتحمل کنم؟...من نمی تونم!طاقت این همه دلتنگی وندارم...چرا می خواداین همه مدت اونجابمونه؟...مگه خودش نگفت که دلش برام تنگ میشه؟پس چرا برنمی گرده؟!...چرا؟یعنی دلش واسم تنگ نشده؟...پس چرا من انقدر دلتنگشم؟ به سختی بغض توی گلوم وقورت دادم...دلم می خواست بزنم زیر گریه امابه هرسختی بود تحمل می کردم...غرورم بهم اجازه گریه کردن ونمی داد! صدایی از اون ور خط به گوشم خورد...کسی رادوین وصدامیزد. رادوین خطاب به من گفت:خانومی باید برم کار دارم... - باشه...مواظب خودت باش! - قربانت...توام مواظب رهاخانوم ما باش!...خداحافظ. لبخندتلخی روی لبم نشست...زیر لب گفتم:خداحافظ... وتماس قطع شد!... گوشی تلفن وروی میز گذاشتم واز جابلند شدم.به سمت تخت رادوین رفتم و خودم وانداخت روی تخت... پتوی روی تخت و کشیدم روی سرم...این پتوباگذشت 7روز هنوزم بوی رادوین ومیده!...باولع بو کشیدم... دیگه نتونستم مانع شکستن بغضم بشم...بغضی که وقتی بارادوین حرف میزدم سعی داشتم از شکستنش جلوگیری کنم،بالاخره شکسته شد وقطره اشکی از چشمام چکید... سرم و محکم به بالش فشار دادم...قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شد...به هق هق افتاده بودم. دلم برات تنگ شده رادوین!... توچرا دل تنگ نشدی؟چجوری می تونی با وجود اون همه صمیمت و وابستگی دلتنگ نشی؟...پس چرا من نمی تونم؟من نمی تونم این دوری وتحمل کنم.توخیلی صبوری...من مثل تونیستم!...رادوین دلم برات تنگ شده...من نمی تونم بیشتراز این نبودنت وتحمل کنم... اونقدر اشک ریختم و گریه کردم که بالاخره روی یه بالشت خیس از اشک خوابم برد. برای اولین بار روی تخت رادوین،توی خونه رادوین به خواب رفتم...اما درنبود رادوین! ********** باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. همین که چشم بازکردم،چشمم خورد به قاب عکسی که تو بغلم بود! نگاهم روی عکس چرخید...و روی دوتاتیله عسلی آروم گرفت! باخیره شدن به چشماش،لبخندتلخی روی لبم نشست...زیرلب زمزمه کردم: - دلم برات تنگ شده بی معرفت! بغض توی گلوم دوباره جون گرفت...دلم می خواست بزنم زیرگریه...12 روز از نبود رادوین می گذشت و5 روز بودکه من ازفرط دلتنگی همه زار وزندگیم وجمع کرده بودم وبه خونه رادوین پناه آورده بودم. تمام شب وروزم اینجا،توهمین خونه خلاصه میشه!تواین 12 روزی که از نبودش می گذره اونقدر گریه کردم که حس می کنم اونقدر اشک ریختم دیگه آبی توبدنم نمونده ولی هنوزم گریه می کنم!...خودمم نمی دونم چمه! این احساسی که توقلبمه ومن ودرگیر خودش کرده فقط یه دلتنگی ساده نیست!این احساس خیلی عجیبه...من دلتنگی وزیاد تجربه کردم.جنس این احساس باجنس دلتنگی فرق می کنه...این احساس یه چیزی فراتراز دلتنگیه...تواین چندروز به هرجایی که پاگذاشتم وبه هرچیزی نگاه کردم به یاد رادوین افتادم!...دانشگاه،خونه ام،خونه خودش...همه چیز وهمه کس من وبه یاد رادوین میندازه!هربارکه گوشیم زنگ می خوره مثل وحشیا می پرم روش وبه امید اینکه رادوین پشت خطه بانیش باز جواب میدم اما صدای دیگه ای به جز صدای رادوین به گوشم می خوره!...این روزا خیلی سردرگم وگیجم...انگار یه چیزی روگم کردم...شاید گمشده من رادوینه!شاید اگه برگرده ازاین سردرگمی خلاص بشم!شاید... بعداز اون شبی که توخونه رادوین،روی تختش،خوابیدم با تمام وجود لمس کردم که بدون عطر تن رادوین نمیشه نفس کشید!...بدون نگاه کردن به قاب عکس روی میزش نمیشه زنده موند...بدون درآغوش گرفتن این قاب عکس لعنتی نمیشه زندگی کرد!...رادوین هرروز بهم زنگ میزنه اما روزی یه بار زنگ زدن هیچ دردی وازاین دل لامصب دوا نمی کنه!هربارکه صداش ازپشت گوشی به گوشم می خوره،اشکم سرازیر میشه...بغض توی گلوم خفه ام می کنه.دلم میخواد داد بزنم وبگم برگرد!طاقت این همه دوری وندارم...اما غرورم نمیذاره...این لعنتی نمیذاره! 5 روزیه من کلا دیگه خونه خودم نمیرم!...صبح روی تخت رادوین ازخواب بیدار میشم وشب هم روی همین تخت به خواب میرم!... دست خودمم نیست!روی تخت خودم خوابم نمی بره.حتما باید روی تخت رادوین بخوابم!باید این قاب عکس و ببوسم ومحکم به خودم فشارش بدم تا خوابم ببره...باید صبح که از خواب بیدار میشم بوی عطرتلخش وباتمام وجود وارد ریه هام کنم تا روزم شروع بشه...هوای هرجای دیگه ای به جزاین خونه،برام نفس گیره!... وقتی به هردلیلی اینجا نیستم،لحظه شماری می کنم که برگردم و پام وبذارم تواین خونه...اینجا تنها جاییه که بوی رادوین ومیده!تنهاجایی که اجازه نفس کشیدن وبهم میده...اینجا تنهاجاییه که من بدون رادوین می تونم توش دووم بیارم! گوشیم اونقدر سروصدا کرد که آخرش خودبه خود نفله شد.بیچاره خودش فهمیداگه تا 24 ساعت دیگه ام زنگ بزنه کسی سگ محلش نمیده!...امروزم طبق معمول 5 روز گذشته حوصله دانشگاه رفتن وندارم!گوربابای درس ودانشگاه...مگه من بااین فکرمشغول وذهن آشفته می تونم درس بخونم؟...5روزه که دانشگاه نمیرم!یعنی اصلا حال وحوصله درس خوندن ندارم.این روزا حوصله هیچ کاری وندارم. قاب عکس رادوین وبا دقت وحوصله روی تخت گذاشتم ودستام وازهم بازکردم وکش وقوسی به بدنم دادم...سرم وبه سمت قاب عکس خم کردم وبوسه ای روی صورت رادوین نشوندم واز جابلند شدم! وقتی بودکه نمی بوسیدمش،حالاکه رفته روزی شوصون بارماچش می کنم ودلتنگش میشم!...این چه دردیه که ما آدما دچارشیم؟چرا فقط وقتی می فهمیم دوروبریامون برامون عزیزن که ازمون دور شده باشن؟!...نبودن رادوین خیلی چیزا رو تغییر داده!نبودنش بهم ثابت کرده که چقدر بهش وابسته شدم وچقدر محتاج نگاهشم...! خواستم از اتاق خارج بشم که گوشیم زنگ خورد...دوباره مثل وحشیا به سمت گوشیم که روی میز کنارتخت بود،حمله کردم و بی توجه به اسم روی صفحه اش،باشوق وذوق جواب دادم: - الو...رادوین؟! - رادوین خرکیه دیوونه؟...منم!(وبعد از کمی فکرکردن ادامه دادوایساببینم...اصلا مگه رادوین به توزنگ میزنه که فکرکردی من رادوینم؟!رادوین شماره توروداره؟بهش شماره دادی؟خاک توسرت...خجالت نمی کشی؟مگه دختربه پسر شماره میده بی حیا؟! از پرچونگی ارغوان کلافه شده بودم!...نفسم وبافوت بیرون دادم وگفتم:ارغوان جان یه نفسی بده به خودت!یچهارتا نفس بکش بذار اکسیژن به مخت برسه تابهتر وِر بزنی! ارغوان با لحن دلخوری گفت:بشیم بینیم بابا!تواول جواب سوالای من وبده بعد شیرین زبونی کن!هیچ معلوم هست گدوم گوری هستی دختر؟5 روزه اصلا دانشگاه نمیای...قبل اونم که همه کلاسارو یکی درمیون می پیچوندی!زنگم که بهت میزنم جواب نمیدی مگراینکه خیال کنی رادوین جونت زنگیده!...الانم که هرچی زنگ درخونه بی صاحابت ومیزنم دروبازنمی کنی!کدوم گوری هستی تو؟! خونسردوبی تفاوت گفتم:خونه رادوینم...درومیزنم بیا بالا! این وکه گفتم جیغ کشید: - چی گفتی؟!خونه رادوین؟...خاک به سرم...تواونجاچه غلطی می کنی؟نکنه دیشب...نکنه!... - چرند نگو اری!...رادوین 12 روزه که خونه نیومده.حالام انقدر فک نزن درو بازمی کنم بیابالا!...فقط حواست باشه بیای خونه رادوینا! درحالیکه ادام ودرمیاورد،گفت:رادوین.رادوی ن!کشتی تومن وبا اینرادوین جونت!...خوبه قبلا اسمش میومد کهیر میزدا حالا همه چیزش شده رادوین!...این دربی صاحاب و باز کن من بیام بالاپوستت وبکنم! گوشی وقطع کردم وبه سمت آیفون رفتم ودکمه اش وبدون هیچ حرفی فشار دادم. طولی نکشید که زنگ در به صدا دراومد! اُه!...باچه سرعتی خودش ورسونده؟! باچشمای گردشده از تعجب دستم وبه سمت دستگیره در دراز کردم ودروباز کردم... همین که درباز شد،ارغوان شروع کردبه جیغ جیغ کردن: - خجالت نمی کشی؟نمیگی نگرانت میشم الاغ؟!چرا انقدر بی احساسی؟می دونی چندروزه ازت بی خبرم؟می دونی چقدر بهت زنگ زدم ولی جواب نگرفتم؟آخه توچرا انقدر بی فکری؟!...چرا دانشگاه نمیای؟چی شده؟!...رها...بازچه گندی زدی؟! سعی کردم خفه اش کنم ونذارم بیشتراز اون حرف بزنه...بی هواکشیدمش توبغلم وزیرگوشش گفتم:دلم برات تنگ شده بود اری!... این حرف وکه زدم یاد رادوین افتادم!...یاد اون روزی که به اینکه من اسم ارغوان واشکان ومخفف می کردم، می خندید...اون روز که ماشینش خراب شده بود وارغوان اون وامیرو رسوند. اشک توچشمام جمع شده بود!...باهر حرف یا اتفاقی به یاد رادوین می افتادم...اصلا این رادوینی که به قول ارغوان من باشنیدن اسمش کهیر میزدم،چجوری انقدر باهام صمیمی شد؟یهوچجوری شد همه فکر وذکرمن؟چجوری یه بخش بزرگ از زندگی وخاطراتم وبه خودش اختصاص داد؟چرا انقدر باهاش خاطره دارم که حتی شنیدن یه کلمه من ومی بره به فلان تاریخ وفلان اتفاق وباعث اشک ریختنم میشه؟...این همه وابستگی یهو ازکجاپیدا شد؟! اشکم جاری شد وطولی نکشید که صورتم از اشک خیس شد!خودم وبه ارغوان فشار دادم وزار زدم!... اونقدر گریه کردم که به فین فین افتادم! ارغوان من وازآغوشش بیرون کشید وباتعجب خیره شد به چشمای اشکیم! متعجب گفت:واسه دوری از من گریه می کنی دیوونه؟!(لبخندشیطونی زد وادامه داداگه می دونستم انقدر دلت برام تنگ شده زودتر میومدم پیشت! لبخندتلخی روی لبم نشست...کاش دلیل گریه هام همینی بودکه ارغوان می گفت...کاش همه چیز به همین سادگی حل شدنی بود! ارغوان وارد خونه رادوین شد ودروبست.بانگاهش همه جارو زیر نظرگفته بود...به سمت مبل رفت ونشست...اشاره کردکه منم کنارش بشینم.به سمت ارغوان رفتم و جایی نشستم که اشاره کرده بود...درست کنارش! ارغوان همون طورکه بانگاهش خونه رومتر می کرد،گفت:عجیبه!...امیر همیشه میگه خونه رادوین بازار شامه امااینجا...زیادی تمیزه! رسما فکش چسبیده بود به زمین! زیرلب گفتم:امیر راست میگه.اینجا تا همین چند روز پیشم بازار شام بود...من تمیزش کردم! این وکه گفتم،ارغوان دست از وارسی کردن خونه برداشت وبا چشمای گردشده از تعجبش،خیره شد بهم! به من اشاره کرد وباتته پته گفت:تو...تو...تو؟!... توخونه رادوین وتمیز کردی؟ بی تفاوت شونه ای بالاانداختم وگفتم:خب آره...گناه که نکردم! یهو تعجبش جاش ودادبه عصبانیت.به سمتم خیز برداشت وشدیه کوه آتشفشان وفوران کرد: - چت شده تو؟...هرکی ندونه من می دونم تومحض رضای خدا موش نمی گیری!رهایی که من می شناسم دست به کهنه چرکای ننه اشم نمیزنه که مبادا دستش اوف بشه!...حالاچی شده خونه رادوین وسابیدی؟! اشاره ای به سرامیکای کف هال کرد وگفت:نیگا چه برقیم انداخته سرامیکارو!...خداوکیلی چند ساعت نشستی اینارو سابیدی؟اصلا چرا توباید خونه رادوین وتمیز کنی؟ چیزی نگفتم...اصلا مگه چیزی داشتم که بگم؟! نگاهم وازارغوان گرفتم وسرم وانداختم پایین... یهو ارغوان جیع زد: - رها!!!به من نگاه کن... باصدای جیغش دومتر پریدم هوا!...باترس ولرز سرم وبلند کردم وخیره شدم به ارغوان!دختره دیوونه باجیغش زهرِ ترکم کرد! باتعجب گفتم:چته؟چرا جیغ میزنی؟ اشاره ای به من کرد وباتته پته گفت:رهـــــا... چش...چشمات! آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:چشمام چی؟ همچین گفت چشمات که یه آن فکرکردم چشمام از جادراومده!...دستی به چشمام کشیدم ومطمئن شدم که جفت چشمام سرجاشونن!ایناکه سالمن!ارغوان واسه چی جیغ میزنه؟... یهو صورت ارغوان مچاله شد ونگاهش رنگ نگرانی گرفت...بغض کردوگفت:الهی ارغوان پیش مرگت بشه...چت شده؟چرا پای چشمات گودافتاده؟گریه کردی؟چرا عزیز دلم؟!مگه ارغوان مرده که توگریه می کنی؟...الهی فدات بشم...ببین چشماش شده دوتاکاسه خون! وبهم نزدیک تر شدومن وکشید توبغلش!محکم به خودش فشارم داد وبغض آلود گفت:چی شده؟...چرا این شکلی شدی؟!...این چه سَرو ریختیه؟چرا صورتت عین گچ سفید شده؟ چرا عین روح سفید شدی!؟چند وقته یه دستی به سرو روت نکشیدی؟...مگه شوور نداشته ات مرده؟چرا عین زنای شوور مرده شدی؟! یهو هِه بلندی کرد ومن واز آغوشش بیرون کشید...خیره شدبه صورتم...دستش وبه سمت صورتم دراز کرد وانگشتاش وکشید روی گونه هام...زیرلب گفت:گونه هات کجارفتن؟...آب شدن؟صورت گردت چرا لاغر شده؟مگه غذا نمی خوری؟ چیزی نگفتم... این چندروزه اصلا اشتها ندارم...به زور سه چهارتا لقمه می خورم که از شدت گرسنگی ضعف نکنم! نگاهم واز نگاه نگران ارغوان گرفتم وسرم وبه پشتی مبل تکیه دادم.چشمام وبستم وقطره اشکی از گوشه چشمم چکید. واقعا عین روح سفید شدم؟...لاغرشدم؟...چشمام قرمز شده؟... تواین مدت حتی یک بارم نگاهی به قیافه خودم توی آینه ننداختم!...قیافه وسر و وضعم برام مهم نیست...خورد وخوراکمم مهم نیست...اصلادیگه این روزا هیچی واسم مهم نیست! صدای ارغوان به گوشم خورد: - رها...توچت شده؟!...داری گریه می کنی؟چرا هی میزنی زیر گریه...چرا این شکلی شدی؟...عاشق شدی دیوونه؟ بغض گلوم وچنگ انداخت...لعنت به این بغض!لعنت به منه خر...لعنت به رادوین...لعنت به همه! قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد... عاشق شدم؟...شاید!...ارغوان به شوخی اون حرف وزد ولی به گمونم من جدی جدی عاشق شدم! با حرف ارغوان،بی اختیار یاد حرف رادوین افتادم.یاد حرفی که یه شب،لب ساحل بهم زد: - عشق،یه احساس پاک وخالصانه از ته قلبه...آدم وقتی عاشق میشه کم کم دیوونه هم میشه!!دیگه به هیچ کس وهیچ چیز جز عشقش اهمیت نمیده.حتی ازخودشم غافل میشه...روی لبش دیگه هیچ اسمی به جزاسم عشقش نیس...حاضره تمام زندگیش وبده ولی یه تارموازسرِعشقش کم نشه...وقتی عشقش ومی بینه،نفسش به شماره میفته...ضبان قلبش میره بالا...زبونش بندمیاد...دهنش خشک میشه...هول می کنه...یه عاشق زمین وزمان وبه هم می دوزه تایه لحظه،فقط یه لحظه، کنار عشقش باشه...تمام وجودش سرشارمیشه از عشق...عشقی که خواب وخوراک وازش می گیره... عشق؟...این روزا به هیچ کس وهیچ چیز اهمیت نمیدم...ازخودم غافلم!فقط اسم رادوین روی لبام حک شده...قبل از رفتنش ،قبل از اینکه سفرش مارو ازهم دورکنه،وقتی نگاهم به نگاهش میخورد هول می کردم،ضربان قلبم می رفت بالا ونفسم به شماره می افتاد...فکر روبروشدن باچشماش ته دلم وخالی می کرد!همیشه سعی می کردم کمتر بهش خیره بشم تا بیشتراز این وابسته چشماش نشم...اما حالا حاضرم تموم زندگیم وبدم تافقط یه لحظه،فقط یه لحظه دیگه توچشمای عسلیش خیره بشم...من دیگه نمی تونم به نگاه توی قاب عکس بسنده کنم!من نگاه واقعیش ومیخوام...من نگاهت ومیخوام رادوین!...چرا من و وابسته خودت کردی واز پیشم رفتی؟! - رها...چرا چیزی نمیگی؟... چشمام وباز کردم وسرم وکه به پشتی مبل تکیه زده بود،به سمت ارغوان چرخوندم...خیره شدم توچشماش وگفتم:ارغوان...عاشق شدن چه شکلیه؟ ارغوان از سوالم جاخورده بود!...حقم داشت بیچاره...اگه بی مقدمه و یهویی ازهرکی همچین سوالی بپرسی طرف کپ می کنه! گیج وگنگ نگاهی بهم انداخت وگفت:خب...عاشق شدن یعنی وقتی صداش ومی شنوی دلت بلرزه!وقتی نگاهش به نگاهت میفته خودت وببازی ودلت هری بریزه پایین...وقتی نمی بینیش حس می کنی دلت میخواداز جاکنده بشه!حس می کنی یه چیزی وکم داری...انگار یه چیزی روگم کردی! عشق یعنی وابسته شدن،دلتنگی،بی نیاز شدن از همه کس وهمه چیز ومحتاج شدن به یه نفر...عشق یعنی محتاج ونیازمند یه نگاه شدن!نگاهی که تمام شیرینی های دنیارو برات رقم میزنه...نگاهی که وقتی بهش خیره میشی زمین وزمان از دستت میره!... عشق یعنی دیگه منی وجود نداره...یعنی همه چی اونه!... باهر حرفی که میزد،قطره اشکی از چشمم جاری میشد...حرفاش که تموم شد،صورتم از اشک خیس شده بود! ایناحرفای دل من بود...احساسی که ارغوان ازش حرف میزد همون احساس گنگ وعجیب من بود.پس علائم عشق شبیه علائم احساس منه؟من عاشق شدم؟...عاشق رادوین؟...این احساس اسمش عشقه؟!... همون طوکه اشک می ریختم،زیرلب حرفای آخر ارغوان وزمزمه کردم: - عشق یعنی دیگه منی وجود نداره....یعنی همه چی اونه! تواین 12 روز،همه چی شده رادوین!...دیگه رهایی وجود ندارهمه چی رادوینه! کاش زودتر به احساسم پی می بردم!کاش زودتر می فهمیدم که عاشق شدم.قبل از اینکه از پیشم بره...قبل از اینکه دوریش دیوونه ام کنه!کاش قبل از رفتنش،می فهمیدم که دوسش دارم!...این احساسی که توقلب من جاخوش کرده،مال یه روز ودو روز نیست!این احساس خیلی وقته که توقلبمه...شاید از اون شبی که رادوین کنارم موندودستم وتودستاش گرفت تانترسم...یاشاید خیلی قبل تراز اون!...نمی دونم این احساس دقیقا از کجاشروع شد ولی آروم آروم وکم کم عاشقم کرد...بدون اینکه خودم بفهمم!ازاولشم از رادوین متنفرنبودم...به خودم تلقین می کردم که ازش بدم میادولی هیچ وقت ازش متنفرنبودم...این وحالامی فهمم!حالامی فهمم که خیلی وقته که به رادوین وابسته شدم...اما توتمام این مدت داشتم خودم وگول میزدم ونمی خواستم اعتراف کنم که دوسش دارم!چرا انقدر دیر به احساسم پی بردم؟چرا انکارمی کردم که عاشقم؟... من تاحالاعاشق نشده بودم ونمی دونستم که عاشق شدن چه شکلیه!ولی حالا با نبودن رادوین درکنارم،عشق ولمس کردم...رفتن ونبودنش بهم ثابت کردکه چقدر واسم مهم شده!که چقدر بهش وابسته اشم...که چقدر دوسش دارم!...دیگه نمی تونم به خودم دروغ بگم...این احساس اسمش عشقه!من عاشق رادوین شدم...حرفای ارغوان ورادوینم این احساس وتایید می کنن. ارغوان باتعجب خیره شده بود بهم...جدا از تعجبی که توچشماش موج میزد،لبخندی روی لبش بود...باشیطنت گفت:پس بالاخره رهای بی احساس منم عاشق شد؟...کی بوده که تونسته قلب تورو عاشق کنه؟... کیه این دوماد خوشبخت؟ بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست...زیرلب زمزمه کردم: -رادوین...رادوین... وقتی اسمش وبه زبون میاوردم،ته دلم یه جوری می شد...تواین چندروز اونقدر اسمش وباخودم زمزمه کردم ودلتنگش شدم که حالا حس می کنم اسمش با تمام وجودم عجین شده.این کلمه 6 حرفی شده تمام زندگی من!...عطر تن صاحب این اسم شده دلیل نفس کشیدنم...قاب عکس روی میزش شده قرص خواب آورشب هام... ارغوان باتعجب جیغ زد: - رادوین؟! همونطورکه اشک می ریختم لبخندی زدم... لبخندمن شد مهر تاییدی به حرف ارغوان! جیغ بلند دیگه ای زد ومن وکشید توآغوشش...دستاش ودور کتفم حلقه کرد وزیرگوشم گفت:تبریک...رها جونم تبریک!...قربونت برم الهی... لبخند روی لبم بود اما گریه ام شدت گرفته بود!...به هق هق افتادم...خودم ومحکم به ارغوان فشار دادم واشک ریختم. صدایی تووجودم فریاد می کشید: - کاش به جای ارغوان الان آغوش تو واسم باز بود...آرامشی که توآغوشت هست هیچ جای دیگه نیست...هیچ جای دیگه! ********** هنوز چند دقیقه ای از رفتن ارغوان نگذشته بود که دوباره زنگ در به صدا دراومد! کلافه وبی حوصله به سمت آیفون رفتم. زیرلب غرمیزدم: - ارغوان دیوونه بازم یه چیزی وجاگذاشت!...خداصبربده به امیربیچاره...حواس پرت ترین زن دنیا نصیبش شده! به خیال اینکه ارغوانه،خیره شدم به صفحه آیفون... نگاهم که به صفحه اش افتاد،سنکوب کردم!...تنم یخ کرده بود! یا قمر بنی هاشم! این آرتان دیوونه اینجاچیکار می کنه؟...اصلا چرا زنگ در خونه رادوین وزده؟!این ازکجامی دونه که من توخونه رادوین لنگرانداختم وکنگر می خورم؟ اولش خواستم جواب ندم تا بره ردِ کارش امادیدم ضایعست!دیدی یه موقع زنگ زد به ارغوان ازش پرسید رهاخونه هست یانه وارغوانم گفت آره!...اون وقت شرفم میره کف پام...از طرف دیگه احترم گذاشتن به آرتان یعنی احترام قائل شدن برای ارغوان!اونقدری اری رو دوست دارم که حاضرم به خاطرش این داداش چندشش وتحمل کنم. باترس ولرز گوشی آیفون وبه دست گرفتم وباصدای خش دار ولرزونی گفتم:بله؟ آرتان تک سرفه ای کرد وبالحن مودبی گفت:معذرت میخوام خانوم با خانوم شایان کار داشتم.می دونید زنگشون کدوم یکیه؟ اونقدر صدام خش دار بودکه بیچاره من ونشناخت!...پس آرتان زنگ واشتباه زده واز دست قضا دست گذاشته روی زنگ خونه رادوین؟ زیرلب گفتم:خودمم آرتان...بیابالا!...طبقه 4 واحد 7!
| ||||||||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|