نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال (/showthread.php?tid=90769) |
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 22-02-2014 امیدوارم از رمان خوشتون بیاد یه رمان باحال و خندار پاشو رها... بلند شو ببینم...چقدر می خوابی دختر؟!پاشو!!...دیرشده! این دیگه کیه کله ی صبحی؟؟؟... انگار فکرم و بلند گفتم چون یارو بایه صدای مسخره ودرحالیکه ادای دخترای لوس و درمیاورد گفت: ارغوان هستم...از آشناییتون خوش بختم وشما؟؟!!(وبعدش دوباره صداش جدی شدو عصبی گفت پاشو ببینم...تومن و نمشناسی؟!!!!!!جلسه معارفه راه انداخته واسه من...پاشو...دیرشده! دهه...یه امروز و میخواستیم کلاسارو بپیچونیم و نریما...این خانوم اومده مارو باخودش ببره...چشمام و بازکردم و روی تخت نشستم کلافه گفتم: -اه...اری...من حوصله دانشگاه ندارم!بیخیال شو. - یعنی چی حوصله دانشگاه نداری؟! - یعنی اینکه حسش نیست!بیخیال شو دیگه ارغوان. - امروز باحسینی کلاس داریما! - خب داشته باشیم. - خب داشته باشیم؟!تومی فهمی داری چی میگی؟دلت میخواد سرمون و ببره بذاره رو سینمون؟ درحالیکه داشتم دوباره خودم و می کردم زیر پتو گفتم:اون هیچ کاری ازدستش برنمیاد. وچشمام و بستم. - رها!!!اذیت نکن دیگه.پاشو! - بیخیال شو!دیشب دیر خوابیدم،خوابم میاد.الانم سرم درد میکنه! - چه غلطی می کردی که دیر خوابیدی؟! همون طور که چشمام بسته بود و داشتم سعی می کردم بخوابم،باشیطنت گفتم:داشتم باآقامون اس بازی می کردم،نفهمیدم زمان چجوری گذشت!عشقه دیگه! ارغوان خندید وبه سمتم اومد.پتو رو از روی سرم کنار کشیدوگفت:پاشو ببینم!خرخودتی...خدا پسِ کله هیچکی نمیزنه که بیاد بشه آقای تو! چشمام و بازکردم و باشیطنت گفتم:خیلی دلشم بخواد!دختر به این ماهی!مثه پنجه آفتاب می مونم. ارغوان باخنده گفت:توازخودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟! خندیدم وگفتم:عزیزم من چه از خودم تعریف کنم،چه نکنم،تعریفی هستم! - اوهو!اعتماد به سقفتون تو طحالم خانوم! بعداز گفتن این حرف،درحالیکه داشت پتو رو جمع می کرد،گفت:پاشو ببینم!مرده شوره ریختت و ببرن!میدونی ساعت چنده؟!7:45!پاشو!پاشو بریم که امروز دخلمون اومده! دهن بازکردم تا چیزی بگم که باچشم غره عصبی ارغوان روبرو شدم.واسه همینم،سریع ازروی تخت بلند شدم و بعداز شستن دست و صورتم در عرض ایکی ثانیه حاضروآماده بودم!! یه مانتوی قهوه ای پوشیدم بایه شلوار جین قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرکردم و یه رژ خیلی ملایم زدم.ایناسرجمع 5 دقیقه ام طول نکشید. روبه ارغوان گفتم:بریم؟؟!! ارغوان سری تکون دادوگفت:بریم که دیر شد! باهم ازاتاق خارج شدیم.خونه ماجوری بودکه برای بیرون رفت ازخونه باید ازهال می گذشتی واینجوری هرکسی توی هال یاآشپزخونه بود،مارو می دید. مامان و باباو اشکان درحال صبحونه خوردن بودن.مامان تامن و ارغوان و از پشت اپن دید،بایه لبخندمهربون روی لبش روبه ارغوان گفت:بالاخره تونستی بیدارش کنی عزیزم؟!بیاین یه چیزی بخورین بعدبرید! ارغوان لبخندی زدوگفت:نه دیگه خاله مریم!دیرمون شده. اشکان درحالی که داشت چاییش و سر می کشید،روبه من گفت:رها،امروز عصر بیام دنبالت یا باارغوان میای؟! نگاهی بهش انداختم وگفت:بااری میام... مامان چشم غره توپی بهم رفت وگفت:اری چیه دختر؟!ارغوان اسم به این قشنگی داره،اون وخ توبهش میگی اری؟! روبه مامان گفتم:مامان بیخی! کله صبحی دوباره غلط تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خداحافظ. وبعداز گفتن این حرف،خیلی سریع ازدرخونه خارج شدم و به حیاط رفتم تامامان مهلت جیغ و داد کردن پیدا نکنه! ارغوانم خداحافظی کردو باهم ازخونه خارج شدیم. وقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از کلاس گذشته بود. ارغوان باجیغ وداد گفت:خاک توسرت کنن!فاتحه مون خونده اس!میمردی یه ذره زودتر پاشی؟!
بابی قیدی شونه ای بالا انداختم وگفتم:بیخی بابا!مثلا میخواد چیکارکنه؟! بی خیال به سمت در کلاس رفتم و در زدم...بااجازه حسینی وارد شدیم. استاد بادیدن ما عینکش وروی بینیش جابه جا کرد ومعترض گفت:می دونید ساعت چنده خانوما؟؟! با پررویی ساعتم و نگاه کردمو گفتم :بله استاد... 8 وهیفده دقیقه صبح به وقت تهران. کلاس یهو رفت رو هوا... استاد باعصبانیت گفت: دیر اومدی تازه زبونتم درازه؟؟!! ازکوره دررفتم...زبون خودت درازه... مثل این که یادش رفته خودش سه چهارتا جلسه رو نیم ساعت تاخیر داشته... نمیخواستم چیزی بهش بگم اماحسینی رو کرد طرف بچه هاوگفت:می بینین؟؟!!!دانشجوهایی مثه این خانوم فقط بلدن مسخره بازی دربیارن و بس. بااین حرفش رادوین(یه هم کلاسی فوق العاده مزخرف ودیوونه که بامنم سره جنگ داره) گفت: بله استاد...متاسفانه همینان که وجهه ی مارم خراب کردن. وبه سمتم برگشت وپوزخندی بهم زد...دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.رو کردم به استادوگفتم:آقای حسینی فکر نمی کنید که نیم ساعت تاخیرشما از 17 دیقه تاخیر من بیشتربوده؟؟!! این ارغوان دیوونه هی نیشگونم می گرفت وازم می خواست که تمومش کنم. حسینی که انتظار این حرف وازمن نداشت گفت: من برای تاخیرم دلیل داشتم. - منم برای تاخیرم دلیل دارم. حسینی که دیگه نمیخواست بحث و ادامه بده،گفت:خانوم شمااسمتون چی بود؟؟!! من چیزی نگفتم...سکوتم و که دید روی کرد به بچه هاوگفت:اسم این خانوم چیه؟؟!! هیچ کس هیچی نگفت...حسابی خر کیف شدم...اصلا یه لحظه یه حس غرور بهم دست دادکه چقدهم کلاسیام دوسم دارن...داشتم همین جوری بایه لبخند از سر رضایت به تک تک بچه ها نگاه می کردم که چشمم خورد به رادوین...پشت چشمی براش نازک کردم...اونم لبخند شیطونی زد... درجواب استاد که گفت:هیچ کس هیچی نمیگه؟؟ جواب داد: چرا استاد!!!!خانوم شایان هستن ایشون...خانوم رها شایان. ورو کرد سمت من و دوراز چشم استاد چشمکی بهم زد وباحرکات لبش گفت: 0- 1 به نفع من... چشم غره ای بهش رفتم. استاد گفت:می تونید بشنید خانوما اما شما خانوم شایان انتظار نمره نداشته باشین از من آخرترم. پوزخندی زدم گفتم:ازاولشم ازشماانتظاری نمی رفت! کلاس دوباره ترکید وحسینی باگفتن ساکت یه سکوت مطلق ایجاد کرد وباسر اشاره داد تا من و ارغوان بریم بشینیم وشروع کرد به درس دادن. سرم به شدت دردمی کرد.طوری که چندباری سرم و روی میز گذاشتم و چشمام و بستم.هرچی فحش بلد بودم تو دلم باره رادوین کردم.پسره ی نفهم!خودشیرین لوس!حالا مثلا این اسم م و نمی گفت،سرش و با گیوتین می زدن؟! تو طول کلاس حتی یه نگاهم بهش ننداختم... اما اون همش به من نگاه میکردو پوزخند می زد...حالیت میکنم...صبر کن...چنان آشی برات می پزم که یه وجب روش روغن داشته باشه آقای رستگار!!!!! حالا ببین کی گفتم. بعداز تموم شدن کلاس ورفتن حسینی، بی پروا به سمت رادوین رفتم که کنار چندتا از رفقاش(امیروبابک )نشسته بود...
اخم غلیظی کردم و گفتم: کسی از تو نظر خواست که نطق کردی جناب رستگار؟؟!! امیر و بابک باتعجب من و نگاه می کردن ولی رادوین سعی داشت خودش و مشغول صحبت با بابک نشون بده!!!! آخه احمق اون که داره من و نگاه میکنه!!!! پسره روانی... باعصبانیتی که توصدام موج میزد گفتم:من دارم باتو حرف میزنما... چیزی نگفت. - هوی باتوام... - ... - کری؟؟!! این بار دستش و نزدیک گوشش برد.بدون اینکه به من نگاه کنه،بالحن مسخره ای به بابک گفت:بابک صدای وزوز میاد!میشنوی توام؟؟!! دیگه داشتم آتیش می گرفتم... پسره عوضی کثافت... خواستم یه چیزی بگم که ارغوان به سمتم اومدو بالحن ملتمسی گفت:رها تورو خدا... بس کن...بیابریم. ودستم و کشید که از کلاس بریم بیرون...منم بدون اینکه مقاومتی کنم دنبالش رفتم. به در کلاس که رسیدیم،به سمت رادوین برگشتم و تمام نفرتی و که نسبت بهش داشتم توی چشمام ریختم.جوری که صدام و بشنوه گفتم: این دفعه 0-1 به نفع تو ولی آقای رستگار خوب مواظب باش که من مهارت زیادی تو بردن بازیای باخته دارم!!! وبه همراه ارغوان از کلاس خارج شدیم. *********** - ارغوان همش تقصیر توئه...اگه توی دیوونه اصرار نمی کردی منم نمیومدم.باحسینی هم دعوام نمیشد.اون پسره بیشعووورم اونجوری نمیزد تو برجکم!!! خیلی اعصابم خورد بود...دلم می خواست برم رادوین و له کنم.پسره احمق...چطور به خودش اجازه داد اونجوری بامن حرف بزنه؟؟!!بیشـــــــــــــــ ــــعور. میکشمت...نه اصلا چرا یه دفعه ای بکشمت؟!! زجرکشت می کنم.آره...اینجوری بهتره.تمام موهات و دونه دونه می کنم...ازسقف آویزونت می کنم.ناخنات و باانبر میکشم. درونم به من- آره.حتماهم تومی تونی؟؟؟ من به درونم- چرانتونم؟؟!!!حالیت میکنم آقارادوین صبر کن. - زهی خیال باطل!!!!! - ببینم تو طرفدار منی یاطرفدار رادوین؟؟؟!!!خفه اعصاب مصاب ندارم. - اگه خفه نشم چی میشه؟؟!! - میزنمتا. - هه...خندیدم من و مسخره میکنه؟؟!!دستم و بردم بزنم تو دهنم که یهو عقلم اومدسر جاش. منم خلما!!هی هی بادرونم دست به یقه میشم.یعنی چی؟؟مردم چی میگن؟؟!! زشته. یکی تواون وضعیت من و میدیدا فکر میکرد متعلق به تیمارستانم اونم توببخش بیماری های حاد!والا. ارغوانم حتما همین فکرو کرده بود چون زل زل نگام می کرد. آخ...سرم...اصلا حواسم به این سردرد مسخره نبود. از دست نگاه های خیره ارغوانم داشتم دیوونه میشدم.عصبی نگاش کردم و گفتم: چیه؟؟!!خوشگل ندیدی؟ ارغوان باخنده- خوشگل دیدم.خوشگلِ دیوونه ندیدم.توبا خودتم درگیریا!!!چراخودت و میزنی؟؟ اخم غلیظی کردم و گفتم: این خوددرگیریا از صدقه سری شماس.مگه میشه آدم یه رفیق دیوونه مثه تو داشته باشه وسالم بمونه؟؟! ارغوان هیچی نگفت وفقط خندید. - روآب بخندی.هی هرچی من میگم میخنده. پاشو بریم. ارغوان خندش و جمع کردوباتعجب گفت: کجا؟ - خونه پسرشجاع.خونه دیگه گاگول. اخمی کردوباعشوه تکونی به سروگردنش داد وگفت: گاگول خودتی.من میخوام دانشگاه بمونم.خودت پاشو برو.به سلامت! اینم دوسته من دارم؟ کله صبحی جیغ جیغ راه انداخته من و آورده تو این جهنم دَره حالا میگه بروبه سلامت! باکدوم ماشین؟!اشکانم که الان سرکاره.بهش زنگ بزنم میکشتم!ای توروحت ارغوان.لااقل میگفتی میخوای من و قال بذاری ونبری،ازاولش یه فکری به حال خودم می کردم. همون طورکه ازش فاصله می گرفتم گفتم: باشه اری جون.دارم برات منگل. ارغوان خنده بلندی کردوچیزی نگفت! آره دیگه،اون نخنده کی بخنده؟! حتی برنگشتم نگاهش کنم.به راهم ادامه دادم.نمیدونستم به اشکان زنگ بزنم یانه!اشکان
تویه شرکت سخت افزارکامپیوتر کار می کرد.مهندس کامپیوتر بود. نگاهی به ساعتم انداختم.10 بود. ساعت اوجِ مشغله کاری اشکان!شانسه من دارم؟!خره توی شرک شانسش ازمن بیشتربود والا.لااقل اون یکی و پیداکرد خودش وبچسبونه بهش!من چی که 23 سالمه اماهنوزم ول معطلم؟ همین جوری یه ریز، زیر لبی به خودم فحش می دادم.سردردمم که دیوونم کرده بود.سرم داشت ازدرد می ترکید...برای اینکه اعصابم آروم بشه رفتم روی یکی از صندلی های نزدیک به در ورودی دانشگاه نشستم ومشغول جمع کردن افکارم شدم. خب من که پیاده نمی تونم برم.یعنی هیچ رقمه راه نداره.پام درد می گیره بیخیال بابا. خب تاکسی می گیرم؟!نه...خوشم نمیاد هی وایسه این و اون و پیاده کنه.خب دربست بگیر.نه نمیخوام از تاکسی خوشم نمیاد.کرم داری دیگه.مثلاالان داری کلاس میای؟!!باتاکسی بری،واست کسرِشانه؟!!نه باباکلاس چیه؟!!کسرِشان کجابود؟!!حسش نیست باتاکسی برم...اگه باتاکسی برم مجبورم یه مسافتی وپیاده طی کنم!!همون گزینه زنگ زدن به اشکان ازهمه مناسب تر بود. میدونستم باید کلی التماس کنم اما راهی جزاین نداشتم. گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وشماره اشکان و گرفتم.نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم لحن آدمای مریض و بگیرم بَلکَم دلش به حالم بسوزه. دیگه داشتم ناامید می شدم که سرِ هشتمین بوق برداشت: - چیه؟چیکارداری؟ - علیک سلام. - سلام.چیه رها؟کاردارم زودبگو. بالحن لوسی که خودمم تعجب کرده بودم گفتم:اشـــــکـــــــان!!!!!! اشکان درحالیکه سعی می کردجلوی خندش و بگیره وبا لحنی شبیه من گفت:بَعلــــِـــه؟؟! - هیچ میدونستی که من چقدر تورو دوس دارم؟ خندیدوگفت: چی ازم میخوای؟ لبخندی زدم.آفرین اشی الحق که دادش خودمی. زود حق مطلب و گرفتی.باریک ا... به تو! خیلی سریع وتند گفتم:بیا دنبالم. - امرِ دیگه؟! - نه فقط همین! خندید وبعداز یه سکوت کوتاه گفت: - خب دیگه کاری نداری قطع کن، من کاردارم. - چیه هی میگی کاردارم کاردارم؟!داری که داری داشته باش.خوش به حالت.به جای این که پز کارداشتنت و بهم بدی پاشو بیادنبالم. - رها زبون آدمیزاد حالیته؟!کار دارم!! - اشکان اذیت نکن دیگه. - وایسا بببینم مگه تو قرارنبود باارغوان بیای؟ - چرا ولی یه مشکلی پیش اومد. - چه مشکلی؟ - بعدامیگم بهت.تو جای این حرفا بیا دنبالم. - رها میگم کاردارم.فارسی حرف میزنما!! درحالیکه سعی میکردم صدام و مظلوم کنم گفتم: اشکانی...قربونت برم...الهی من فدات شم...اشکانی بیادیگه. جونه رهاحالم بده.سرم داره میترکه.حالم اصلا خوب نیست.دستام یخ کردن.رنگم پریده.چشمام... اشکان باخنده پریدوسط چاخانام: باشه بابا.بذارم همین جوری پیش بری یه طاعونی چیزی به خودت می چسبونی و به دیارباقی می شتافی. - اشکان میای؟؟ - آره.دارم میام یه ربع دیگه دم دردانشگاتونم. درحالیکه سعی میکردم لبخندگشادم و خفه کنم،جیغ خفیفی کشیدم و ازپست گوشی اشکان و بوس کردم. - وای اشکان عاشقتم! اشکان باخنده- مابیشتر.دارم میام بای. - بای. گوشی وکه قطع کردم یه لبخند اومدروی لبم.قربون دادشم برم که انقدگله.چه دروغاییم گفته بودم!من فقط سرم دردمیکنه.نه صورتم یخ کرده نه رنگم پریده...چه خلم من! پاشدم برم دم در که یه صدایی سرجام میخکوبم کرد: -چه تحویلم می گیری اشکان جون و!!! اِی بر خرمگس معرکه لعنت!انقداعصابم خورد بودکه اگه یه ذره دیگه زر زر می کردباخاک یکسانش می کردم RE: نخونی پشیمون میشی - بیتا خانومی* - 22-02-2014 قسمت 2: بدون اینکه بهش محل بدم ازجام بلند شدم و به سمت در رفتم.اونم دنبالم میومد.اَه...چقدکنه اس.سعی کردم به اعصابم مسلط بشم.چندتا نفس عمیق کشیدم تاخودم و برای نبردپیش روم آماده کنم!رادوین الکی دنبال من راه نمیفتاد.حتمادوباره می خوادیه کل کل جدید راه بندازه...دلم نمی خواست بهش محل بدم...اگه من بهش توجه نکنم اونم خیط میشه ومیره پیِ کارش!!بااین اعصاب داغون من غیرممکن بودکه بتونم دربرابر رادوین وتیکه هاش ساکت باشم اما اعصابم غلط کرده باهفت جدش! باخنده به من نگاه کردوگفت:چرا خودت وسبک می کنی انقدر ناز یه پسرو می کشی؟! هیچی نگفتم...فقط داشتم تودلم بهش میخندیدم که چقدراحمقه.خودش شونصدتا دوست دختر داره فکرکرده منم از اوناشم!!!!!نخیر...ازاین فکرپوزخندی روی لبام نشست. رادوین وقتی دیدهیچی نمیگم نگاه خریدارانه ای بهم کردوگفت:اِی...بدم نیستی...ازاین اخلاق گندت بگذریم...سره جمع خوبی...فقط یه خورده همچین نافرمی...میدونی چی میگم؟!راستش...باهیکلت حال نمیکنم! این و که گفت آتیش گرفتم.توخره کی باشی که بخوای حال کنی یانه؟؟!پسره ی پررو دیگه شورش ودرآورده...روی پاشنه پام چرخیدم و روم و کردم طرفش. قدش 25-20 سانتی ازمن بلندتربود.برای همینم مجبورشدم یه ذره خودم و بکشم بالا.بانفرت به چشماش خیره شدم وگفتم:توکی باشی که بخوای باهیکل من حال کنی یانه؟!!مثل اینکه خیلی خودت ودستِ بالاگرفتی آقای رادوین خان!! رادوین که به چشمام خیره شده بود سرش و آوردنزدیک صورتم.فاصلمون خیلی کم بود درحد 5 تا انگشت.نفس هاش به صورتم میخورد.اخمی کردوگفت:اونی که باید حال کنه منتظرته خانوم!سخنرانی باشه برای بعد. اولش متوجه نشدم چی میگه.گنگ بهش نگاه کردم که باچشمش به جایی اشاره کرد.رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به اشکان که توی ماشینش نشته بودوزل زده بودبه من ورادوین....اوخی داداشیم.لبخندی اومد روی لبم...چه زوداومد!!!!شایدم من زیادی بااین گودزیلا حرف زدم ونفهمیدم زمان کی گذشت!! روم و کردم طرف اشکا ن و براش دست تکون دادم واونم برام بوق زد. به سمتش رفتم. خیلی سریع سوار ماشین اشکان شدم. - سلام برداداشی مهندس خودم! اشکان مشکوک نگام کردوگفت:این پسره کی بود؟چی می گفت؟ - هیچی بابا...این همون رادوینه که بهت گفتم.دیوونه باز داشت چرت می گفت. اشکان که از رگ گردنش معلوم بودغیرتی شده گفت:اذیتت می کنه رها؟؟ یه فکری جرقه زد توذهنم.اگه بهش بگم آره وبره حالش وجابیاره خیلی توپ میشه ها نه؟؟ نه بابا بیخی...من اینجوری بیشتر حال می کنم که فکرکنه اشکان دوست پسرمه...آره بابا اگه اشکان بره مزه ی قضیه می پره!!!!! لبخندی زدم و به رادوین نگاه کردم.هنوزم سرجاش وایساده بودوباحرص نگام می کرد. از لجش به سمته اشکان برگشتم و رفتم جلوی صورتش.یکی نمی دونست فکر می کرد داریم صحنه +18 ایجاد می کنیم.منم همین و می خواستم تا لج رادوین و در بیارم! گونه اشکان و بوس کردم و بعداز یه مدت کوتاه رفتم کپیدم سرجام. اشکان که پاک گیج شده بود لبخندی زدو دستش و گذاشت روی جایی که بوسش کرده بودم. متعجب گفت: این الان برای چی بود؟! - واسه اینکه انقدر خوبی وبه خاطر من از کارت زدی واومدی دنبالم.آخ اشکانی نمی دونی چقدر حالم بده.سرم... اشکان باخنده پرید وسط حرفم:خوبه خوبه. حالا نمیخواد دیگه فیلم بازی کنی.خرت از پل گذشت رهاخانوم! خندیدم.اونم خندید.اشکان استارت زدوماشین یه دفعه از جا پرید. باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدارشدم.زودی خفه اش کردم.وای چقدمن خوابم میاد! هیچ دلم نمیخواست قضایای دیروز تکراربشه.واسه همینم یه تشربه خودم زدم و سریع رفتم دستشویی.دست وصورتم و که شستم یه خورده خوابم پرید.
ازاونجایی که باارغوان قهربودم قراربود که امروز اشکان راننده ام باشه.بی حوصله به اتاق اشکان رفتم. اوخی داداشیم.نگاش کن چه ناز خوابیده.آجیت فدات بشه که انقده ماهی.خوش تیپ،خوش هیکل،خوش استیل،خوش قیافه،خوش اخلاق،خوش برخورد.خوش به حال سارا...شوهرش همه چی تمومه!! سارا نامزد اشکان بود.دوماهی میشد که نامزد کرده بودن.قراربود یه چندماه دیگه برن سر خونه زندگیشون.وای!نه... اشکان از این خونه بره من ازتنهایی کپک میزنم!سارا بمیری که داداش اشکانم و ازم گرفتی.آخی دلت میاد رها؟!سارا به این ماهی بمیره؟؟!خداییش خیلی دختره خوبیه.اشکانم خوب کسی و گرفته.چقدرم بهم میان.خوشبخت بشن.تازه رهاخره اگه سارا چیزیش بشه که اشکان دق میکنه!!نه نه...من شکر خوردم ایشاا... همیشه عاشق هم باشن.قراره یه وروجک نیم وجبی بهم بگه عمه.اوخی عمه قربون قدوبالات بره! وا!رها توام خلیا!! بچه کجابود؟!باباکله ی اینارومیکنه اگه توی دوران نامزدی بی ناموسی کنن! ازاین فکرخنده ام گرفت.به سمت اشکان رفتم و بیدارش کردم. به اتاقم که برگشتم ساعت 7 بود.خوبه پس وقت دارم. امروز میخوام حسابی خوشگل کنم.جوونیه دیگه!!یه موقع آدم حال می کنه تیپ بزنه!! به سمت کمدم رفتم.یه شلوارجبن یخی پوشیدم بایه مانتوی مشکی کوتاه. مقنعه مشکیم و سرم کردم وروی صندلی میز آرایشم نشستم.اول خط چشم کشیدم و تهش و یه ذره کشیدم تا چشمام کشیده تر نشون بدن.ریملم زدم. رفتم سراغ رژگونه.یه رژ لب ملایمم زدم.کیفم و برداشتم و ازاتاقم اومدم بیرون.هم زمان بامن اشکانم از اتاقش خارج شد.یه شلوار جین قهوه ای سوخته پوشیده بود بایه بلوز مردونه با چهارخونه های قهوه ای وکرم.آستیناشم سه ربع زده بود بالا.موهاشم صاف بانیترو برده بود بالا.خیلی جذاب شده بود! لبخندی بهش دم.اونم لبخندی زدو همون طورکه نزدیک میشد سوتی زد. - اُلالا... مادمازل شما این رها بی ریخته ی مارو ندیدین کجاس؟ اخمی کردم و گفتم: رها خانوم شما که انقدر خوشگل و باکمالاتن. اشکان لبخندی زدوگفت:اون که صدالبته. بعدش دستش و گذاشت پشت کمرم ودرحالیکه به جلو هدایتم می کردگفت:یه خواهر دارم تو دنیاتکه. بهش نگاه کردم و لبخند زدم.اونم یه چشمک برام زد. بااشکان وارد آشپزخونه شدیم.مامان داشت چای می ریخت و باباهم مشغول لقمه گرقتن بود. اشکان باخنده ومسخره بازی گفت:درودبر مامان و بابای گرام. ومنم به تبعیت ازاون با لبخندی روی لبم گفتم:درود! بابا که عین همیشه پایه بود لبخندمهربونی زدوگفت:درودبر خل وچلای بابا! اشکان بالحن لاتی گفت: خاک زیرپاتیم آقاجون! منم باخنده ودرحالیکه سعی می کردم لاتی ترین لحن ممکن رو داشته باشم گفتم: خیلی کرتیم باو! مامان چشم غره ای به هردو نفرمون رفت وبه طرف میز اومد. همون طورکه چاییارو روی میز میذاشت گفت: این چه وضع حرف زدنه؟ صدبار بهتون گفتم درست صحبت کنین. رو دهنتون میمونه ها!مگه شمالاتین اینجوری صحبت می کنین؟!حالااین اشکان هیچی پسره.توچی رها؟!صدبارگفتم خانوم باش. بیخی مامان، خانوم مانوم چیه اعصاب ندارم! مامان نشست روی صندلی روبروی بابا.من و اشکانم روبروی هم نشستیم.یهو بابا بی هوا گفت:مریم توروخدا ضد حال نباش دیگه! من واشکان و مامان چشمامون شده بود قده سکه 50 تومنی.بابای مام راه افتاده بودا!! بعداز چندثانیه ای که همه توی شوک بودیم.من واشکان وبابا پقی زدیم زیره خنده.اما مامان یه چشم غره توپ به بابارفت وگفت: چشمم روشن مسعود خان.تو هم آره؟!من یه عمره دارم جون میکَنم حرف زدن این بچه هارو درست کنم.درست که نشدن هیچ تو هم شدی لنگه اینا! بابا خنده ای کردومشغول خوردن شد. من واشکانم شروع کردیم. مامان زیرلبی داشت باخودش حرف میزد.همیشه حرص میخوره وخودش و اذیت میکنه.تهشم من نفهمیدم که مامان بااین حرص خوردن کجارو میخواد بگیره؟ اشکان بعداز خوردن چندتا لقمه.از روی صندلی بلندشدو رو به من گفت:بریم رها؟ من که هنوزهیچی نخورده بودم!مامان گفت:کجااشکان؟!توکه هیچی نخوردی. اشکان درحالیکه ایستاده چاییش و سرمی کشید گفت: مامان دیرم شده...بایدزودتربرم. مامان- خب لااقل یه ذره صبرکن بذار این بچه یه چیزی بخوره. اشکان نگاهی به من کردوگفت: رها تموم نشد؟! یه لقمه بزرگ برای خودم گرفتم وازجام بلندشدم.چاییم و سرکشیدم گفتم: چرا.بریم. وبعداز خداحافظی از مامان وبابا ،لقمه به دست به همراه اشکان از خونه خارج شدم. رسیدیم دم در دانشگاه.
اشکان یه نگاه بهم کردوگفت: خب دیگه بریز پایین که باس برم. از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت.خودشم میخندید. ازماشین پیاده شدم.سرم و ازپنجره کردم تو ماشین وگفتم: اشکان بعداز ظهر میای دنبالم؟ اشکان سری تکون دادوگفت:آره...ساعت 5 همین جا باش. لبخندی زدم و گفتم:باشه پس خداحافظ! - خداحافظ. مواظب خودت باش آبجی کوچیکه. لبخندی زدم و اشکانم راه افتاد. داشتم می رفتم توی دانشگاه که یه ماشین جلوپام ترمز کرد.این دیگه کی بود روانم و اول صبحی مخشوش کرد؟؟ صدای راننده اومد: به به خانوم رهاخانوم!! این دیگه کیه؟!من وازکجا می شناسه؟ ازلاستیکای ماشین گرفتم همین جوری اومدم بالا. لاستیکش که خیلی جیگره.اُه اُه نگاه چه چیزیه.پلاکشم که ایران چهل وچهاره.لامصب مال خوده تیرونه.اُ چراغارو؟!او اوه چه باکلاس.از چراغاش معلومه که ماشین ازاون خفناس.پس راننده ش هم خفنه دیگه! یه خرده بالاتر...چه شیشه ی تمیزی.چه لبی داره این رانندهه....چه دماغی...اُه اُه چه عینکی... موهاروداشته باش... اِ؟!!! صبر کن ببینم...این که رادوین گودزیلاس! اصلااین پسره سرش به تنش می ارزه که همچین ماشینی سواره؟!چیـــــش پسره ی بی ریخت!!!!! اخم غلیظی کردم و بی توجه بهش وارد دانشگاه شدم.رادوینم برای نگهبان دم در بوقی زدوگفت: چاکر آقا رحمان! انگارخیلی باهم صمیمی بودن چون آقارحمان گفت: - سلام...رادوین خان. وازاین ماسماسکای دم درو که نمیدونم اسمش چیه واسش داد بالا.خو چیکارکنم اسمش و بلد نیستم! سعی کردم بهش توجه نکنم وبی خیال به سرعت راه رفتنم اضافه کردم. همین جوری قدم برمیداشتم و می رفتم جلو.رادوین ماشینش و برد توی پارکینگ که یه خورده ازمن جلوتر بودوهنوز بهش نرسیده بودم.خدارو شکر تااین پارک کنه من در رفتم.سعی کردم تندتند برم. همین جوری خوشحال داشتم می رفتم.می خواستم ازجلوی پارکینگ رد بشم که هم زمان بامن رادوینم از پارکینگ خارج شد. اَه...من که انقدر تند راه رفتم.این بی ریخت زشت چجوری انقدر زودماشینش و پارک کردوبه اینجارسید؟! لبخند مضحکی روی لباش بود.اخمی کردم. داشتم ازجلوش رد می شدم که خودش و کشید کنارمن.حالا داشتیم شونه به شونه هم راه می رفتیم!!! اَه... اَه...الان من و بااین میبیننن شرف مرفم میره کف پام...ایـــــــــش!! سعی کردم تندتر برم که شونه به شونه اش نباشم اما اونم به سرعتش اضافه کرد. صدای مسخره اش توی گوشم پیچید: - ارادت مندیم سرکاره خانوم.آقا اشکان جـــــــون چطورن؟! پوزخندی زدم.دیوونه اسکل... چرابراش مهمه!؟؟! بذار حالش و بگیرم: - اشکان جان خوبه خوبه. پوزخندی زدوگفت: چراخوب نباشه؟!دوست دختر خوب!نازکش مجانی خوب!بوس مفتکی خوب! متوقف شدم.به سمتش برگشتم و توی چشماش زل زدم.بالحن خونسردی گفتم: - شمامشکلی دارین؟! رادوین به چشمام زل زدوگفت: نه... چه مشکلی؟! پوزخندی زدم و روم و ازش برگردوندم. بالحن توهین آمیزی گفتم: - پس راهت و بکش و برو آقاپسر. دلم نمیخواد کسی من و باتو ببینه. همین جور که دنبالم میومد عصبی گفت: چرا اون وخ؟! - چون دلم نمیخواد برام حرف درست کنن...اونم باتو. خنده ی هیستریکی کرد وگفت: خیلی دلتم بخواد.کل دخترای دانشگاه ازخداشونه یه دیقه بامن حرف بزنن.ذوق مرگ میشن اگه اینجوری کنارشون راه برم. پوزخندم و پررنگ ترکردم و گفتم: اونا خرن.منم باید خرباشم؟! لبخندشیطونی زدوگفت: تو که مادرزاد خری!! این چه زری زد؟!الان به من توهین کرد؟!غلط کرد.پسره ی بی شعور! روی پاشنه پام چرخیدم.به چشماش زل زدم.سعی کردم تمام نفرتم و توی چشمام جمع کنم.باصدایی که ازلای دندونای به هم فشرده ام میومد گفتم: -چی گفتی؟! پررو پررو برگشته میگه: عرض کردم شماکه مادرزادخر تشریف دارین!! عصبی صدام و بردم بالا:حرفت و پس بگیر. مثل پسربچه های تخس وشیطون لبخندی زدوابروهاش و بردبالاوگفت:نوچ!. - حرفت وپس بگیر.زود...تند...سریع. - نوچ. دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم. جیغ بلندی کشیدم و گفتم: حرفت و پس نمی گیری؟! رادوین دوباره ابروانداخت بالاوخیلی خونسردگفت:نوچ! عصبی شده بودم...آی حرص می خوردم...چقدراین پسره تخسه!بهش نزدیک تر شدم وکلاسورم و که توی دستم بود، به سینه اش کوبوندم. بالحن عصبی دادزدم:باشه...پس بگردتابگردیم جناب رستگار! رادوین دستی به یقه اش که دراثرضربه من یه خرده نامرتب شده بود کشیدو خیلی خونسرد,باصدای بلندی گفت:ماکه خیلی وقته داریم می گردیم خانوم شایان! انقدراین چندتاجمله آخرمون و بلندگفتیم که کل دانشگاه روی ما زوم کرده بودن.ای توروحت رادوین!!شرفم و بردی.من تودانشگاه یه جفت آبرو بیشترنداشتم که اونم رهسپارکردی رفت؟! برای اینکه ازاون جو مسخره فرارکنم،پوزخندی زدم وروی پاشنه پام چرخیدم.روم وبرگردوندم وبه سمت کلاس به راه افتادم. باحرص قدم برمیداشتم وپاهام و به زمین می کوبیدم.بی حوصله به کلاس رفتم.هنوز بیشتربچه ها نیومده بودن.رفتم گوشه کلاس روی صندلی های جلونشستم وبه روبروم خیره شدم. من واسکل میکنه؟!غلط کرده.یه حالی ازش بگیرم...صبرکن...آقارادوین توهنوز رها رو نشناختی.فکرکردی من مثل دخترای دیگه ام که برات غش وضعف برم؟!نخیر... حالت و می گیرم اساسی.فقط بشین ونگاه کن. حالااین همه داری تهدید می کنی چه غلطی میخوای بکنی؟!میخوام حرصش و دربیارم.اون وقت چجوری؟!یه ذره فکرکردم...راست می گیا چجوری؟!آهان این ماشین خوشگله رو دیدی؟!چه لاستیکایی داشت لامصب! میخوام یه حال اساسی ازش بگیرم تافسش درآد...لاستیکش و پنچرمی کنم تا امروز پیاده بره خونه حالش جابیاد...خودشه...تااون باشه که به من توهین نکنه.
- به به رها خانوم.قهری الان شما؟! اَه... ارغوان زدتمام افکارم و قیچی کرد.سعی کردم دوباره به نقشه کشیدنم برسم ومحلش ندادم. ارغوان که دیدچیزی نمیگم اومدوکنارم نشست.دستش و گذاشت روی دستم و مهربون گفت:قهری رهاجونی؟! هیچی نگفتم.خب داشتم نقشه می کشیدم... - رها... -... - قربونت برم من و ببخش. - ... - اگه بدونی امروز بدون تواومدن چقدر ضایع بود...هیچکی نبود دیوونه بازی دربیاره. زکی...این دختره رو باش!من فکرکردم دلش برای خودم تنگ شده.نگوخانوم هوس شوخی وخنده کرده جای من و خالی دیده! استاد اومد سرکلاس.برای همینم ارغوان دیگه حرف نزد.تاآخرکلاسم حتی نگاهش نکردم. رادوین تو کلاس نبود...یعنی اصلاهمچین واحدی نداشت.رادوین 3 سال ازمن بزرگتره...سال آخریه.فقط توی همون کلاس حسینی همکلاسیمه.همون یه دونه کلاسم بسمه.کشته من و! آقای سال آخری،سال آخرت و واست می کنم جهنم فقط نگاه کن! کلاس که تموم شد.سریع وسایلم و ریختم توکیفم وداشتم ازکلاس می زدم بیرون که ارغوان دوباره نطق کرد: - رها...لوس نشو دیگه!بیاباهم بریم کافی شاپ ازدلت دربیارم. همون طور که ازکلاس می رفتم بیرون گفتم: نمی تونم بیام!من کاردارم. وخیلی سریع خودم و رسوندم به حیاط دانشگاه. خب من الان باید بدونم که این رادوین گور به گورشده تاکی کلاس داره.باید یه جوری برنامه ریزی کنم که هم زمان باتموم شدن کلاس اون، بادگیری منم تموم شه. خب ازکی بپرسم؟! از خودش که نمی تونم بپرسم می کشتم...امیرم که خیلی بداخلاقه...نمیشه...خب ازکی بپرسم؟!آهان بابک!آره خودشه...این پسره همچین یه نموره ازمن خوشش میاد...بروبابا...به جانه تو...هروقت من و می بینه لبخندملیح میزنه وسلام می کنه...هرکی سلام کردازتوخوشش میاد؟؟خره این ازاون سلامامی کنه!!! خرنیستم که نوع نگاهش عشقولانه اس...اِ؟؟توازکی تاحالا نگاه عشقولانه شناس شدی؟!شدم که شدم به توچه؟! خود درگیری منم که تمومی نداره...مردشورم و ببرن... خب حالاباید بگردم دنبال کشته مرده ام...اوهو چه پسرخاله شدم من!!!! چشمم و توی حیاط چرخوندم تابلکم پیداش کنم... آهان...یافتمش...آخی...ببین چه نازنشسته روی صندلی...تنهاهم که هست!نگاهی به دوروبرم کردم...کسی نیست...حتی خبری ازحراست دانشگاهم نیست.پس فرصت حسابی جوره! سعی کردم خیلی آروم وخانومی برم سمتش.خداییش خیلی سخت بود...هی دلم می خواست بدوم ولی خب ضایع بود...یه وقت میفتادم زمین تمام برجستگیام صاف میشد،حالا اون هیچی همین یه خاطرخواهم که داشتم می پرید... خیلی آهسته وبااعمال شاقه رفتم پیشش. تامن ودید یه لبخندملیح زد.دیدی گفتم چشمش من وگرفته؟! منم یه لبخندملیح زدم و گفتم:سلام آقای صانعی خوبید؟! درحالیکه هنوز لبخندمی زد گفت:اِی...بدک نیستم.شماچطوریدخانوم شایان؟! - مرسی ممنون...خوبم. درحالیکه به جای خالی روی صندلی اشاره می کردگفت:بفرماییدبشینین. منم ازخداخواسته قبول کردم ونشستم.خب پام دردمی گرفت وایسم!والا. بابک همین جوری بالبخندملیح نگام می کرد.بیچاره کلی ذوق مرگ شده بود که رفتم پیشش نشستم. خب ازکجاشروع کنم؟آهان... بالحن آروم وخانومی که ازمامانم یاد گرفته بودم،گفتم: چراتنها نشستین؟ - خب راستش من الان کلاس ندارم.رادوین وامیر سرکلاسن منم منتظر اونام. اوکی...پس رادوین خره سر کلاسه...بایدببینم کی کلاسش تموم میشه... - تاکی میخواین اینجامنتظر بمونین؟ - خب تاهروقت که اونابیان دیگه. عقل کل...منظورم اینکه تاچه ساعتی...خاطرخواه من و باش مثه خودم خل وضعه! - یعنی تاچه ساعتی؟ بابک نگاهی به ساعتش کردوگفت:رادوین گفت که کلاسشون تا12 طول میکشه...یک ساعت ونیم دیگه باید منتظرشون باشم. خب پس وقت دارم...حالاکوتا 12!؟ ازجام بلندشدم و همون طورکه لبخندمی زدم گفتم: خب پس دیگه چیزی به تموم شدن کلاسشون نمونده!!!من برم. بابک هم زمان بامن بلندشدوگفت:کجاخانوم شایان؟!تشریف داشتین.حالایه ساعت ونیمم خیلیه ها!بفرمایین یه چایی،قهوه ای،درخدمتتون باشیم. ناکس و نگاه...چه زود پسرخاله میشه...فکرکرده من خرم...ایـــــش...خیلی خوشم میادازتو و اون رفیق الدنگت؟!همینم مونده پاشم بیام باتو قهوه بخورم...ازاونجایی که من شانس ندارم،حراست دانشگاه مارومی گیره حالابیاودرستش کن!!!همین الانشم چون کسی نیست تونستم بیام باهات حرف بزنم وگرنه که حراست میومدمارو می برد!!والا. لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:نه دیگه... مزاحمتون نمیشم.باشه یه وقت دیگه.من کلاس دارم باید برم. آره جونه عمه ام کلاسم کجابود؟!خب بگو میخوای بری گندبزنی به اون لاستیکای نازنین دیگه! بابک هم که هنوزهمون لبخندملیح مسخره اش روی لبش بودگفت:اِ؟!اینطوری که خیلی بدشد! - نه بابا اختیار دارین.این چه حرفیه؟!من دیگه برم دیرم میشه. خداحافظ. بابک هم خداحافظی کردومن سریع جیم شدم. پسره ی پررو فکرکرده من بچه ام که بایه چایی یا قهوه میخواد خرم کنه... مردم میرن بیرون به عشقشون غذامیدن،اون وقت این میخواست بایه قهوه سروته قضیه روهم بیاره.غلط کرده...پسره ی بی ریخت...بره بمیره بااون رفیق دیوونه ی احمقش! دیگه به بابک فکرنکردم وسعی کردم روی نقشه ام تمرکز کنم. به پارکینگ رفتم.کسی اونجا نبود...سگ پرنمی زد...همه سره کلاساشون بودن... به سمت ماشین رادوین رفتم.اوهو چه ماشینی هم هست!معلومه خیلی واسش خرج کرده... من که اصلانمی تونم این ماشینا رواز هم تشخیصش بدم...یه پراید می شناسم اونم از صدقه سری ماشین ارغوانه...ماشین ماشینه دیگه.حالایا پرایده یایه چیزی مثل ماشین این بوزینه!چه فرقی داره که اسمش چیه؟!! ولی هرچی هست عجب جیگریه ها!حیفه این ماشین که زیرپای اون روانیه!آخی بمیرم که به خاطراون باید لاستیکات پنچرشه! برای آخرین بار یه دید زدم.کسی نبود. سریع قیچی ابروم و ازتوی کیفم درآوردم.یه نگاه به لاستیکا کردم.یه نگاهم به قیچی توی دستم ولبخندخبیثی زدم...ازفکراینکه رادوین امروز بی ماشین می مونه توی دلم کیلوکیلو قند می سابیدن! پیش به سوی پنچری لاستیکا! رفتم سراغ اولین لاستیک...بعد دومی...بعدش سومی...ودرآخرهم چهارمی...ردیفه ردیفه...بهترازاین نمیشه! هر4 تاچرخش پنچره!!!یوهو! خواستم ازمحل حادثه دورشم که یه چیزی زدبه سرم...باید رادوین و مطمئن کنم کار پنچری فقط وفقط کارخود خوشگلمه ! رژ لبم و درآوردم وروی شیشه جلوی ماشین نوشتم: "اوخی...بمیرم پیاده بهت خوش بگذره.هنوز اولشه!پس بگردتابگردیم. " درسته رژ لبم دارفانی و وداع گفت ولی می ارزید! سریع یه نگاه به دوروبرم کردم...هیشکی نبود...خیلی سریع جیم شدم وبه کلاس برگشتم. به ساعت نگاه کردم 11 بود...یه ساعت دیگه قیافه رادوین دیدنیه! اُه...اُه...این زنگ نقشه کشی داشتیم. قبل از اینکه استادبیاد،ارغوان به زورباهام آشتی کرد وقرارشدبعداز کلاس بهم ساندویچ بده. من به همون ساندویچ دانشگاه هم راضی بودم...ازبس که بچه قانعی هستم! کلاس تموم شده بود ومن روی صندلی همیشگیمون منتظرارغوان نشسته بودم.مثلارفته بودساندویچ بخره...این چقدرکُنده!!!4 ساعته من و علاف کرده.
یه نگاه به ساعتم کردم.12 ونیم بود.اُه...اُه...الاناس که سروکله رادوین عصبانی پیدابشه. بعداز پنج دقیقه ارغوان اومد. - کجایی تودختر؟! - صفش شلوغ بود. باخنده گفتم: نمیخواستی ساندویچ بدی،نمیدادی.چرا از صف مایه میذاری؟! ارغوان دهن کجی بهم کردوساندویچ وداد دستم: - خوبه خوبه...بلبل زبونی نکن...بگیر بلمبون که نخوری خودم میزنم تورگا!! ساندویچ وازش گرفتم ومشغول خوردن شدم. هنوز لقمه اول ازگلوم پایین نرفته بودکه یه جفت کفش جلوی چشمام ظاهرشدن.وا؟؟!!این کیه؟همین جوری ازپایین گرفتم رفتم بالا: چه کفشای قشنگی...اُه لالا ببین چه شلوارجین آبی پوشیده...چه پاهای کشیده وبلندی...اوه چه لباس مردونه سیاه سفید قشنگی...چه هیکل قشنگی...چه چهارشونه...اوه اوه چه لبی...چه دماغی...چه سه تیغیم کرده خودش و!چه چشمایی...چرا چشماش انقدرقرمزن؟!چرا انقدر عصبیه؟!چرا اینجوری نگام میکنه؟! حالا4 تا لاستیک بود بود دیگه...یه ذره راه برو لاغرشی(نه که خیلیم چاقه؟!) خب چاق نباشه برای سلامتیش خوبه....چقدرم تونگران سلامتی اونی!!!!! آخه من چرا انقدر خبیثم؟!!خخخخخخ باصدایی که ارعصبانیت دورگه شده بود دادزد: - دختره احمق چه غلطی کردی؟! ایش...کوربودی مگه؟!کودن خنگ رفته ماشینش و دیده اومده به من میگه چه غلطی کردی!خره ها!!خنگ سیریش. ارغوان که بادیدن عصبانیت رادوین کپ کرده بود،باتته پته گفت:آقای رستگار...چی...چی شده؟! رادوین درحالیکه باخشم به من زل زده بود،پوزخندی زدوگفت:نمی دونم.از دوستتون بپرسید. ارغوان نگاه پرسوالش و به من دوخت و باتکون دادن سرش ازم پرسید که باز دوباره چه گندی زدم! اما من به روی مبارک هم نیاوردم وخونسرد،زل زدم به درختا وسبزه های حیاط. رادوین از سکوتم به شدت عصبی شده بود.باصدایی که از عصبانیت دورگه شده بود گفت: کوری؟!من و به این گندگی نمی بینی؟ پرروی روانی...فکرکرده همه مثه خودش کورن.یه لحظه یه فکرشیطانی زد به سرم.موقعیتش جوربودکه حرفای دیروزش و تلافی کنم.برای همینم جوابش و ندادم وخودم و زدم به کوچه علی چپ. رادوین دادزد: باتواَما!!! - ... -هوی...کری؟! - ... دیگه داشت از زور عصبانیت می مرد. آی من حال می کردم.با دمم گردو می شکوندم.عروسی برپابود تودلم.هنوزم به درختازل زده بودم. رادوین چندتانفس عمیق کشیدتابه خودش مسلط بشه.آی چه حالی می کنم من وقتی این حرص می خوره!!! توحال وهوای خودم بودم که صدای رادوین و شنیدم: - توچه جوری به خودت اجازه دادی که نزدیک ماشین من بشی؟!آخه بیچاره اگه بخوام ازت خسارت بگیرم که باید کل هیکلت وبدی.هیچ می فهمی چیکارکردی؟!من امروز یه جلسه مهم دارم،اگه نرسم می دونی چی میشه؟!آخه این چه کاری بود؟!چرا زدی پنچرکردی اون لاستیکارو؟می دونی قیمت هریه لاستیکش چقده؟! پسره احمق روانی...چه دسته بالا می گیره ماشینش و!حالا 4 تا لاستیک بود دیگه.همچینم جلسه جلسه می کنه انگار قراره بااین جلسه کل مشکلات دنیارو حل کنه !باباتو خودت خره کی باشی که جلسه ات بخواد مهم باشه؟! خواستم جوابش و بدم اما بازم سکوت کردم وبه همون درختا خیره شدم.اینجوری هم اون حرص میخورد وهم من انرژی صرف نمی کردم! رادوین عصبی شدوگفت: وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن. ایش حالا اگه نگاه نکنم چی میشه مثلا؟! دست خودم نبوداما ناخودآگاه بهش زل زدم وفکرم و به زبون آوردم: - اگه نگاه نکنم چی میشه مثلا؟! آی رادوین حرص می خورد.کارد می زدی خونش درنمیومد.. وحشیانه به سمتم خیز برداشت.بااین حرکتش ارغوان ازترس یه جیغ زدوخودش و کنارکشید. منم ترسیده بودم اما سعی کردم جلوی رادوین خودم و خونسرد نشون بدم.رادوین دوتا دستاشو گذاست پشت من روی صندلی و روم خم شد. چشماش قرمزشده بود...تندتندنفس می کشید...نفسای داغش به صورتم می خورد.چه عطریم زده بود لامصب...بوش آدم و مست می کرد! رادوین همون طور که روم خم شده بود،زل زدتو چشمام.باصدای آروم اماعصبی گفت:خیلی دوست داری بدونی چی میشه؟! ترسیده بودم.دیگه نمی تونستم خودم و خونسرد نشون بدم.رادوین بهم نزدیک تر شد.ترسیدم.نکنه بخواد غلطی بکنه؟!نه بابا بخوادهم اینجاکه نمی تونه! بااین که مطمئن بودم کاری ازدستش برنمیاد اما قلبم اومده بودتودهنم.نفس نفس می زدم...قلبم تالاپ تلوپ می خوردبه قفسه سینه ام. رادوین که دید ترسیدم،لبخندخبیثی زدوگفت: نترس...من باتوکاری ندارم!اگرم بخوام کاری کنم میرم دنبال یکی که به ریختم بیاد نه دنبال تو! یه دفعه لبخندش محو شدوعصبی گفت:خودت خواستی رها خانوم. تاقبل از این برام یه بچه کوچولوی فوفول بودی که هیچ کاری باهات نداشتم اما بااین غلطی که کردی فهمیدم تو ارزش هیچی نداری.بهت خندیدم هار شدی، پاچم و گرفتی...بشین...توفقط بشین وتماشاکن...مطمئن باش ساکت نمی شینم ودماراز روزگارت درمیارم.حالاهم برو دعا کن که به جلسه ام برسم وگرنه پدرت و درمیارم.شده ازکاروزندگیم می زنم تا حال تورو بگیرم...پس بهتره مواظب خودت باشی خانوم رها شایان! نگاهی به چهره ی ترسیده ام کردو پوزخندی زد. و بعداز یه نگاه طولانی که داشت من و سکته می داد رفت. اوف...داشتم جان به جان آفرین تسلیم می کردما! خب آخه روانی دل وجرئتش و نداری چرا زدی به دریا؟!کی گفته من جرئتش و ندارم؟!دارم...خوبشم دارم...هه هه خندیدم...فکرکرده حالا من باید بیام به پاش بیفتم!بره بمیره بابا.تواصلا مهم نیستی که...برو کنار بذار باد بیاد!!! درسته تواون لحظه ترسیده بودم ولی آخه رادوین اگرم بخواد نمی تونه غلطی بکنه...مگه شهر هرته؟!مملکت قانون داره...غلط اضافه بکنه چشاش و از کاسه درمیارن!!! با اینکه این حرفا روخودم میزدم امااصلا بهشون اعتماد نداشتم...این رادوینی که من می شناسم شده یه تنه جلوی هرچی قانونه وایمیسته تا لج من و دربیاره.ازبس که بیشعوره.آخه مگه من چیکارکردم؟!4 تالاستیک بود دیگه!تازشم این چیزا که اصلابرای اون مهم نیست.یک چهارم پولایی که هرروز باخودش میاره دانشگاه رو بده 8 تالاستیک میخره!!! حالامن تقریبی یه چیزی گفتم...ولی جان خودم رادوین خیلی خیلی پولداره... حالااینارو ولش کن...توهم که کم چیزی نیستی واسه خودت!!!رفتی لاستیکای یارو رو پنچرکردی اون وقت پررو پررو برمیگردی میگی حالامگه چی بود؟! خوشت میومد توهم یه ماشین این شکلی داشتی،میومد لاستیکاش و پنچر می کرد؟! حالا که من یه ماشین اون شکلی ندارم وکسی که پنچرشده آقارادوینه...بیخیال بابا.اصلا مگه همین بزمجه نبود که گفت:"بگردتابگردیم"؟؟؟؟خب منم دارم می گردم دیگه!انقدربدم میاد از آدمای بی جنبه.چیش!!!بی ریخت. برای اینکه دیگه به رادوین خره فکرنکنم،گازگنده ای به ساندویچم زدم.بانیش باز برگشتم سمت ارغوان وگفتم:چه ساندویچیم هس!!! ارغوان که حالاداشت بااخم نگام می کرد گفت: بازچه گندی زدی؟! - به جانه خودم هیچی!!! - رادوین واسه هیچی اینجوری دادوبیداد می کرد؟ - اون خله بابا...مگه من چیکار کردم؟! پنچرشدن 4 تا لاستیک که این حرفارونداره! ارغوان باچشم های گشادشده ودهن باز به من زل زده بود. - چته؟!چراماتت برد یهو؟ - روت و برم بشر! زدی لاستیکای یارو رو پنچر کردی،تازه دوقرت ونیمت هم باقیه؟!آخه اون ماشینم کم چیزی نیست...دیگه توحساب کن که لاستیکاش دونه ای چند درمیاد!دختر مگه تو کرم داری؟!چجوری دلت اومد بزنی لاستیکای اون جنسیس و داغون کنی؟! اِ؟!پس اسمش جنسیس بود!!!چه اسم شیکیم داره!! دوباره بانیش بازگفتم: - اولا این که برای رادوین چیزی نیست!ثانیا تااون باشه پاش وازگلیمش دراز ترنکنه ! ارغوان درحالی که میخندید گفت:این همه رو آخه چجوری تو،تو جمع شده؟! لبخند مسخره ای تحویلش دادم: - دیگه دیگه...ماهمچین آدمی هستیم! خلاصه باکلی خنده وشوخی ساندویچ رو خوردیم ومنم نشستم از دیروز بعداز کلاس تا همین امروز موقعی که عملیاتم و به پایان رسوندم و برای ارغوان تعریف کردم...انقدر خندیده بودکه ازچشماش اشک میومد.بیشتراز همه ازاین خنده اش گرفت که رادوین فکر کرد اشکان دوست پسرمه! به دلیل حسنه شدن روابط هم به اشکان زنگیدم وگفتم که نمیخوادبیاد دنبالم. ********** ساعت 5:15 بودو داشتیم باارغوان ازپارکینگ میومدیم بیرون که دوباره این بوزینه رو دیدیم!باامیر وایساده بود کنار ماشین پنچرشده اش وداشت باعصبانیت یه چیزایی می گفت!غلط نکنم داشت به من فحش میداد!ازاین فکر ریزریز خندیدم. این ارغوان بی شعورهم که کلا پتروس فداکاره،بدون اجازه من بادیدن قیافه پکر اون دوتا،کنارشون ترمز کرد. بایه لبخند مهربون سلام کرد وگفت:آقای رستگار...آقای خالقی... تشریف بیارید من می رسونمتون! ایش... همینمم مونده که با این بوزینه تویه ماشین باشم.روبه ارغوان بانیش باز گفتم:ارغوان جون آقایون خودشون تشریف می برن،بهتره زودتر راه بیفتیم،هوا تاریک میشه ها! رادوین دهن کجی بهم کرد.ارغوانم نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که یعنی تویکی خفه شو. امیر ،خیلی جدی گفت:خانوم شایان راست میگن،ما مزاحم شمانمیشم.ممنون. ارغوان لبخند مهربونی زدو گفت:آقا امیر این چه حرفیه؟!مزاحم چیه؟شمامراحمید...یعنی من اونقدر سعادت ندارم که یه بار شمارو بااین رخشم برسونم؟! اوهو...این چه مهربون شد یهو؟!پس چرا وقتی بامن حرف میزنه عین سگ میمونه؟ امیرکه کلی باحرفای ارغوان خرکیف شده بود،بانیش بازگفت:نه بابا اختیار دارین. رادوین که اعصابش خیلی خورد بود،اخم غلیظی کردو گفت: شما بفرمایید خانوم همتی.مثل اینکه دوستتون هم خیلی مایل نیستن.ماخودمون یه جوری میریم. ارغوان باخنده گفت: آقای رستگار هیچ می دونستید که اخم بهتون اصلا نمیاد؟! این چه مهربون شده؟!واقعا این ارغوانه؟نگاهی بهش کردم تا مطمئن شم یکی دیگه نباشه! رادوین باهمون اخم گفت:فعلا که به یه سری دلایل تصمیم گرفتم همیشه اخم کنم تا بعضیا از مهربونیم سوء استفاده نکنن! اوهو...برو بمیر بابا...چه خودشم تحویل می گیره!!!سوءاستفاده!!تواصلا کی باشی که من بخوام ازت سوئ استفاده بکنم؟!!زرشــــک!!! پوزخندی زدم و روبه رادوین اما خطاب به ارغوان گفتم:ارغوان جان، وقتی آقایون میگن نه یعنی نه!درضمن مثل اینکه تصمیم آقای رستگار خیلی جدیه!مابهتره بریم...سرخرکمتر جای بیشتر! امیر یهو زد زیر خنده.چه عجب مایه باردیدیم این برج زهرمار بخنده!! ارغوان چپ چپ نگام کردو رادوین هم باعصبانیت زل زد بهم. چیش...بی ریخت!! ارغوان که ازخجالت سرخ شده بود آروم گفت: ببخشید توروخدا.شرمنده. رادوین پوزخندی زدوگفت:چراشما معذرت خواهی میکنید؟فعلا کسی که باید عذر بخواد عین خیالشم نیست! اخمی کردم گفتم: کسی که ازنظر شما باید عذر خواهی کنه،دلیلی برای عذرخواهی نمی بینه !خودت گفتی بگردتابگردیم! به دلیل تپل بودن کارمم 1-3 جلوهستم.شما بیفت دنبال نقشه جدید یه وخ نبازی. وخیلی خونسرد ادامه دادم: - توهم خیلی خسیسیا!!4تا لاستیک بود دیگه! دوباره صدای خنده امیر بلند شد!!! این چه خوش خنده شده امروز! رادوین داشت حرص می خورد اما سعی می کرد خودش و خونسرد نشون بده که اصلا هم درایفای نقشش موفق نبود وتابلو بودکه داره از عصبانیت میترکه. اعصابم خورد شده بود.خب اگه می خوایم بریم،چرا راه نمیفتیم؟! بی حوصله روکردم به ارغوان: - ارغوان،اگه راه نمیفتی من زنگ بزنم اشکان بیاد دنبالم. رادوین بااین حرفم پوزخندی زد و رو به ارغوان گفت: ارغوان خانوم بهتره زودتر راه بیفتید،هیچ دلم نمیخواد اشکان جون به زحمت بیفته. اشکان جون رو بایه لحن خاصی گفت.بااین حرفش ارغوان زد زیر خنده. اَی تو روحت...الان می فهمه اشکان دوست پسرم نیست!ارغوانم که همش در حال گندزدنه ! ارغوان همبن جوری ازخنده ریسه می رفت وامیر و رادوین هم باتعجب بهش نگاه می کردن. بعداز یکی دودیقه که خوب خندید،تک سرفه ای کرد. یهو اخمی کردو طوری جدی شد که من یه لحظه شک کردم اونی که تادو دیقه پیش می خندید ارغوان بود یا نه! ارغوان خیلی جدی باهمون اخمش گفت: خیلی خب،روز خوش آقایون. وراه افتاد! بیچاره امیرو رادوین کپ کرده بودن وهنوزم بادهنای باز به ماشین نگاه می کردن! - هوی چه خبرته؟!ماشین شوورت نیس که اینجوری درش و می بندی!
- بروبابا،توهم خودت و کشتی.حالا خوبه یه پراید داریا! ارغوان ازماشین پیاده شدوهمون طورکه درو قفل می کرد،باخنده گفت: - می فهمی داری چی میگی؟!ماشین من پرایده!!سلطان ماشینا!الان کل هیکلت و بفروشی نمی تونی یه پراید بگیری. خنده شیطونی کردم وگفتم: درسته که پراید گرون شده ولی بستگی داره من چجوری وبه کی هیکلم و بفروشم!اگه طرف خوش حساب باشه می تونیم باهم کناربیایم ومن یه پراید بخرم. ارغوان که مطلب و گرفت،دستش و به علامت سکوت روی لبش گذاشت وباخنده گفت: هیس!یکی بشنوه فکر میکنه توازاوناشی...ساکت باش اینجا دانشگاهه. ومنم خفه خون گرفتم. باهم از در ورودی دانشگاه رد شدیم ومن یه سلام بلند بالا به پیرمرد نگهبان که تازه فهمیده بودم اسمش رحمانه کردم: - سلام آقا رحمان ارغوان باتعجب گفت:وایسا ببینم،تواسم این و از کجامی دونی؟!خراب شدی رفت دیگه نه؟!؟ - بروباباخراب چیه؟!از رادوین شنیدم بهش گفت آقارحمان. ارغوان دیگه خفه شدوهیچی نگفت ازپله هابالارفتیم ودیگه وارد سالن شده بودیم که یهو نفهمیدم چی شد.یه پام گیر کرد لای اون یکی پام وبامخ رفتم توزمین.آخه چرامن انقدر دست وپاچلفتیم؟! ارغوان که نگرانم شده بود،خم شدوسعی کرد بلندم کنه.یهو حس کردم یه دستی روی بازومه...اولش گفتم دست ارغوانه اما وقتی چشمم بهش افتاد کپ کردم!ارغوان این همه مو نداشت!دستش شبیه دست مرداست!نکنه تغییر جنسیت داد یهو؟! باتعجب سرم و برگردوندم که بادوتا تیله آبی روبه رو شدم... اُه اُه...اینکه بابکه! خواستم دستش و پس بزنم اماگفتم زشته می خواسته کمکم کنه!!!حالادرسته که نباید دستش ومی ذاشت روی بازوم اماخب دیگه کاریه که کرده.منم دیگه الان کاری نمی تونم بکنم...ضایع اس اگه به خوام دستش وپس بزنم وباههاش دعواکنم.بیچاره مثلاقصدش انجام کار خیربوده!! بالاخره به کمک ارغوان وبابک بلند شدم.همین که سرم و بلند کردم،دوتا دراکولا دیدم که عین بز می خندیدن!دقیقا روبروی ما بودن و روی دوتا از صندلی های داخل سالن کپیده بودن! ایش... رادوین بی شعوره که!ببین کی روهم باخودش همراه کرده!سعید عالی...خوش خنده ترین ومزه پرون ترین پسر دانشگاه که ازنظر من خیلی هم بی مزه اس!ایش! اخم غلیظی کردم وچشم غره ای به هردوشون رفتم.بابک که دید من ناراحت شدم، روبه رادوین گفت: رادوین چرا می خندی؟!ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته دیگه! خخخخخ بیچاره خبر نداشت که افتادن کار هر روزه ی منه!ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته اما نه شوصون بار!! رادوین درحالیکه سعی داشت خنده اش و جمع کنه گفت: جون بابک کِرِکِر خنده بود! ویهو انقدر بلند خندید که خود سعیدهم خفه شد وباتعجب بهش زل زد. درسته من بدجور افتادم ولی انقدرا هم خنده دار نبود که رادوین بخواد اینجوری بخنده! بیخیال رادوین شدم وروکردم به بابک وگفتم:مرسی آقای صانعی!لطف کردین...ببخشید. وبه دستش که هنوزم روی بازوم بود اشاره کردم. لبخند شرمگینی زدو دستش و از روی بازوم برداشت وخجالت زده گفت:شما باید ببخشید.رادوین هم برای شوخی... وسط حرفش پریدم: - معذرت میخوام ولی آقا رادوین همیشه همین جوری پررو تشریف دارن.شوخی وجدی نداره که! رادوین که انگار صدام و شنیده بود،گفت: یعنی ازتو پررو ترم؟!نگو این حرف و...ناراحت میشما!!خدا تورو ساخته صرفا جهت نمونه تا به بنده هاش نشون بده که عجب قدرتی داره!خدایی قدرتی میخواد جمع کردن این همه روتو یه آدم! بااین حرفش،سعید زدزیر خنده وخودشم که دیگه انقدر خندیده بود داشت جون میداد ! محلش ندادم ودوباره یه تشکر از بابک کردم و به همراه ارغوان به سمت سالن رفتیم. صدای رادوین و شنیدم که بلند بلند می خوند: - رهاخانوم یه دونه،صرفا جهت نمونه! پسره ی پرروی لوس!دلم می خواست برم بزنم تو دهنش ولی به سختی خودم و کنترل کردم که بند به آب ندم. یه هفته ای از پنچری لاستیکا گذشته بود وتوی این یه هفته به جز قضیه زمین خوردن من،اتفاق خاص دیگه ای نیفتاده بود.
واقعا تعجب کرده بودم!رادوین آدمی نبودکه به همین راحتی پاپس بکشه.من لاستیکاش و پنچرکردم،اون وخ اون به یه خنده بسنده کرد؟! خیلی برام عجیب بود ولی باخودم فکر کردم،گفتم شاید کنار کشیده!اوخی...آخه جوجه کوچولو وقتی اهلش نیستی چرا الکی قمپز درمی کنی؟!! - رها...رها...بیاشام! صدای سارامن و ازافکارم بیرون کشید وگفتم: - باشه دارم میام. ازاتاقم خارج شدم وبه آشپزخونه رفتم.همه حاضروآماده منتظر من نشسته بودن.اشکان وسارا کنار هم ومامان و باباهم کنارهم دیگه. منم بانیش همیشه بازم ،رفتم و روبروی سارا نشستم. مامان گفت:یه وخ خجالت نکشیا!!مثلا تودختر این خونواده ای،اون وخ سارا باید میز شام و بچینه؟! همون طور که برای کشیدن غذا خم شده بودم،بالبخندی روی لبم گفتم: چه میز شامیم چیده این ساراخانوم!دستش دردنکنه! مامان عصبی گفت:بحث و عوض نکن! واسه خودم که غذا کشیدم،یه قاشق پر رو کردم توی دهنم.بعداز خوردن گفتم: مامان بیخی!حالا یه میز شام بود دیگه... سارابالبخندی روی لبش گفت:راست میگه مامان،عیبی نداره که !رها خسته بود...امروز رفته بود دانشگاه...منم کاری نکردم! مامان لبخند مهربونی به سارا زدوگفت:قربونت برم حسابی افتادی توزحمت! - این چه حرفیه مامان؟ هوی؟!منم هستما...توروخدا مامان مارو نگاه!همه میگن رابطه عروس ومادرشوهر شکرآبه اون وقت مامان ما و عروسش باهم دل میدن وقلوه می گیرن...همینه دیگه...همه چی تو زندگی من چَپَکیه...مامانمم به جای اینکه قربون صدقه من بره ناز سارا خانوم و میکشه! حسابی توپم پر بود...داشتم ازحسودی می ترکیدم! از حرصم قاشقم و پراز برنج کردم و گذاشتم تودهنم...قاشق بعدی...بعدی...بعدی...وهمین جوری یه 20تا قاشق خوردم!! مامان واشکان وسارا باتعجب به من زل زده بودن.اشکان خنده ای کردوگفت:رها...چه خبرته دختر؟!نگرانتم!نترکی یه وخ. کسی نیست جمعت کنه ها! بااین حرفش مامان وساراهم که تااون لحظه توشوک بودن،زدن زیر خنده. تنهاکسی که بهم نمی خندید بابابود...قربون بابای گلم بشم!آخه من چراانقدر بابام و دوست دارم؟! نگاه محزونم و به بابادوختم و مظلوم گفتم: بابا ببین اذیتم میکنن...خب مگه چیه گشنمه دیگه ! بابا یه لبخند مهربون تحوبلم دادو روکرد به بقیه.اخم ساختگی کردوگفت: دیگه نبینم دخترم و اذیت کنینا!خب مگه چیه گشنشه دیگه. نیشم واشده بود درحد بنز! نمی دونم چرا انقدر بچه شده بودم!شاید به خاطر کودک درونمه که انقده مثه خودم منگله!خخخخخخخ اشکان باخنده گفت: بابا منم پسرتما!!منوچرا تحویل نمی گیری؟! بابا خنده ای کردوگفت:بسه چرت گفتی اشی...بزن تورگ که ازدهن افتاد! یهو کل آشپزخونه رفت روهوا.مامانم برخلاف تصورمن مثه همیشه مسائل تکراری رو خاطر نشان نشد و همراه ماخندید. بابای مارو چه راه افتاده! اشی روهم ازمن یاد گرفته ها! خلاصه باکلی شوخی وخنده شام و خوردیم.چقدر من این جمع قشنگ خودمونی رو دوست داشتم...من عاشق تک تک اعصای این خونواده دوست داشتنیم. بعداز شام،سارا از جاش بلند شدتا ظرفارو جمع کنه که مامان به شدت ممانعت کرد و بامهربونی گفت:به خدا اگه بذارم دست به چیزی بزنی سارا جون.کلی کار کردی خسته شدی.برواستراحت کن.رها هست،ظرفارو می شوره! بعدش روبه من با اخم غلیظی گفت:پاشو...پاشو ببینم...هیچ کاری که نکردی،لااقل پاشو ظرفارو بشور غذات هضم بشه. قیافه محزون و مسخره ای به خودم گرفتم وبالحن ضایعی گفتم:من بچه سرراهیم نه؟!مامان تومن و ازتو جوب آب پیدا کردی؟! یهو سارا واشکان وبابا زدن زیر خنده اما مامان هنوزم یه اخم غلیظ روی پیشونیش داشت. آخه به من چه؟!سارا داشت می رفت جمع کنه دیگه.وقتی خودش راضیه مامان ماچرا باید ناراضی باشه؟! بااخم غلیظی که ناخواسته روی پیشونیم نقش بسته بود،به ظرفای نشسته وکثیف روی میز نگاه کردم.یعنی واقعا من باید این همه ظرف و بشورم؟ناموساً؟ سارا که همیشه دختر بافهم وشعوریه، اومد کنار من ایستادو بایه لبخند مهربون روی لبش گفت: 4 تا ظرفه که بیشترنیس، چرا قمبرک زدی؟! بااخم غلیظی که هنوز روی پیشونیم بود،گفتم:توبه این همه ظرف می گی 4 تا؟ سارا مهربون گفت:من که کمکت کنم میشه 4 تا!یه جوری باهم می شوریمش دیگه. آخ که من کشته مرده ی مرامتم سارا جونی. مامان اخمی کرد وخواست مخالفت کنه که اشکان بایه لبخند روی لبش، بازوی مامان و گرفت ودرحالیکه به بیرون هدایتش می کرد،گفت:مامان وبابای گرام بیرون باشن که ماامشب عملیات بِشور و بِساب داریم. بابا باتعجب گفت: توچی میگی این وسط؟!سارا و رها می خوان ظرف بشورن.بیابریم بیرون.مرد که توآشپزخونه نمی مونه ظرف بشوره!! اشکان سرش و انداخت پایین و بالحن مسخره ای گفت:چیکار کنم آق بابا؟!من که مثل شما مردنیستم،من یه زن ذلیل به تمام معنام!
مامان خندیدوگفت:وا؟!چیکار داری بچم و مسعود؟!خودت یادت رفته چجوری ظرف می شستی سالای اول ازدواج؟! اشکان خندیدوگفت:شمام آره آق بابا؟! باباخندیدوگفت:دیگه چی کار کنیم... همه خندیدن. بعداز اینکه صدای خنده قطع شد،بابا یهو جدی شدوگفت:گذشته از شوخی اشکان جان همه جوره حواست به زنت باشه که دسته گلی مثه سارا پیدا نمیشه. سارا لبخند شرمگینی زدوسرش و انداخت پایین.اوخی چه خجالتی!! اشکان یه نگاه عاشقونه به سارا کردو با لبخندمهربونی که روی لبش بودگفت:ماچاکر سارا خانومم هستیم! اوهو...چه هندونه ای قاچ میکنه این داداش ماواسه نامزدش!خدایا چی می شد منم یکی و داشتم هی هی هندونه بذاره زیر بغلم و قربون صدقم بره؟! بابا و مامان لبخند مهربونی به اشکان وسارا زدن وازآشپزخونه رفتن بیرون. منم که نقش بوق رو ایفا می کردم در اون صحنه دیگه ! بعداز رفتن مامان و بابا اشکان به سمت سارا رفت که داشت دستکشای ظرف شویی رو دستش می کرد تا ظرف بشوره.دستکشارو ازش گرفت ومهربون به چشماش زل زدوگفت:خانومم امروز خسته شده،شما استراحت کن من می شورم. اوخی...چه داداش رومانتیکی دارم من! خوش به حال سارا! سارا لبخند مهربونی تحویلش دادو باعشق زل زد توی چشماش.باصدای ظریفش گفت: مگه من میذارم شوهرم تنها تنها ظرف بشوره؟! اشکان یه نگاه پراز محبت ولبریز از تشکر بهش کردو باهم مشغول ظرف شستن شدن! ظرف شستن رمانتیک ندیده بودیم که به لطف آق اشکان وساراخانوم دیدیم!چقدر من امشب صحنه عشقولانه دیدم،دلم خواست!ای توروحم که یه دوست پسرم ندارم بیاد باهم عشقولانه ظرف بشوریم! خنده ای کردم و گفتم:هوی زوج عاشق! هی هی نگاه های عشقولانه به هم می کنین،بچه زیر 18 سال نشسته اینجاها! سارا بدون اینکه به سمتم برگرده باخنده گفت:چقدرم که تو زیر 18 سالی. اشکان درحالیکه سخت مشغول ظرف شستن بود، خندیدوگفت:این رها خانوم ما عقلش از یه گنجشکم کمتره!رهارو به یه بچه زیر 18 سال نسبت بدیم به اون بچه 18 ساله توهین کردیم. بادلخوری ساختگی،اخمی کردم و گقتم:اشـکـــــــان!! اشکان سرش و به سمتم چرخوند وبا یه لبخند مهربون روی لبش گفت:قربون خواهر خوشگل نازم بشم که وختی ناراحت میشه خوشگل تر میشه. لبخند مهربونی بهش زدم اونم دوباره مشغول ظرف شستن شد. اوخی چه دادشی گلی دارم من...نانازی! بالبخندی که هنوز روی لبم بود،بهشون نزدیک شدم و گفتم:خب حالا که من دارم نقش بوق رو ایفا می کنم اینجا وشما همه زحمتارو عشقولانه به گردن گرفتین،منم واسه اینکه ازخجالتتون دربیام، یه دهن براتون میخونم!!چطوره؟! سارا واشکان به علامت تایید سری تکون دادن. اشکان باخنده گفت:منم برات موسیقی زنده اجرا می کنم. برو که رفتیم! خنده ای کردم و بطری آب کوچیکی که روی اپن بود رو برداشتم وجلوی دهنم گرفتم وشروع کردم به خوندن: پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت همسفر ما شده بود همراهمون میومد به دست و پام افتاده بود این دل بی مروت میگفت برو,بهش بگو آخه دوستش دارم میگفت بگو هرچی میخواد بگه بگه,هرچی میخواد بشه بشه هرچی میخواد بگه بگه هرچی میخواد بشه بشه راز دلم رو گفتم این رو جواب شنفتم(2) (تواین یه تیکه اشکان صدای نازک زنونه ای به خودش گرفت وباناز گفت: - پسرتو چقدر نادونی اومدی زیارت یا كه چش چرونی؟! (ومن ادامه دادم قسم به اون زیارتی كه رفتم قسم به اون عبادتی كه كردم قسم به اون قفل و دخیل كه بستم بعده خدا من تو رو میپرستم قسم به اون زیارتی كه رفتم قسم به اون عبادتی كه كردم قسم به اون قفل و دخیلی كه بستم بعده خدا من تو رو میپرستم "آهنگ قدیمی ضایعی که نه اسم خوانندش و می دونم نه اسم خودش و" در طول کنسرت زنده بنده،اشکان هم باهرچی که دستش میومد اعم ازقاشق،چنگال،بشقاب و... آهنگ می زد.منم برای جو دادن به فضا،بین مصراع ها هی می گفتم: دست دست! ساراهم بادستای کفیش دست می زد و مسخره بازی درمیاورد. خلاصه انقدر اون شب خندیدیم وچرت وپرت گفتیم که وقتی داشتیم می رفتیم بخوابیم دل درد گرفته بودیم ازخنده! - ارغوان من یه دیقه برم بیرون برمی گردم.
[align=justify][color=#000000][size=x-small][font=Tahoma][size=x-large][font=times new roman,times,serif]داشتم از عصبانیت آتیش می گرفتم...رادوین چطور به خودش اجازه داده که همچین کاری بامن بکنه؟!مگه من چیکار کرده بودم؟ بااین کارش حتما این واحدو افتادم...آخه خدایی این انصافه؟!انصافه که من به خاطر 4 تا لاستیک از درس و دانشگاهم عقب بمونم؟!- کدوم گوری می خوای بری؟ - دست به آب! ارغوان باتعجب گفت:دست به آب؟!مگه قبل از اینکه بیایم دانشگاه نرفتی؟! - رفتم اما خب دستشوییه دیگه.زبون آدمیزاد حالیش نیست که بهش بگیم کی بیاد کی نیاد! ارغوان خندیدوگفت:آخه تو خودت زبون آدمیزاد حالیته که دستشوییت بخواد حالیش باشه؟ بهش چشم غره رفتم وگفتم:رو آب بخندی! ارغوان بعداز اینکه یه دل سیر خندید،روکرد به من و گفت:خره الان حسینی میاد سر کلاس!توتا بری وبرگردی،اومده...پوستت و میکَنه بازم دیر کنی. همون طور که به سمت در کلاس می رفتم،گفتم:تونمی خواد نگران من باشی. کارم و زود انجام میدم میام.فکر کردی همه مثل خودت لاک پشتن؟! واز کلاس خارج شدم و به حالت دو خودم و رسوندم به دستشویی دانشگاه. خوب نگاه کردم ببینم دستشویی زنونه کدومه چون خاطره بد داشتم...یه بار رفته بودیم رستوران،منم خب دستشوییم گرفت،رفتم دستشویی...خلاصه باآرامش خاطر کارم و کردم و اومدم بیرون.شالم و درآوردم وداشتم باخیال راحت موهام و مرتب می کردم که یهو متوجه شدم 5 جفت چشم دارن نگام می کنن.برگشتم دیدم همه مردن! یعنی اون لحظه می خواستم بزنم خودم و لت و پار کنم که انقدر خنگم!شرف مرفم رفت کف پام. ازاون به بعدهم هروقت می خوام برم دستشویی عمومی،نگاه می کنم ببینم زنونه اس یانه؟! بعداز مطمئن شدن از زنونه بودن دستشویی وارد شدم.بعداز کلی گشتن یه دستشویی نیمه تمیزو انتخاب کردم.مرده شور دانشگاه مارو ببرن که همیشه دستشوییش کثیفه. درو ازپشت قفل کردم و راحت وآسوده مشغول انجام کارم شدم. بعداز چند دقیقه که کارم تموم شد،رفتم سمت دستگیره وقفل و باز کردم اما در باز نشد...ای خاک تو سرم حالا چه غلطی کنم؟!به در فشار آوردم،هلش دادم،جیغ جیغ کردم تاشاید کسی صدام و بشنوه وبیاد نجاتم بده! اما مثل اینکه تقدیر ما این بود همیشه سر زنگ حسینی دیر برسیم. بافکر کردن به اینکه دوباره مجبورم متلکای هفته پیش حسینی رو تحمل کنم،اخمام رفت توهم! آخه یعنی چی؟در چرا یهو اینجوری شد؟!خاک توسرمسئولای دانشگاه ما!یه درو بلد نیستن درست کنن تا آدم از کارو زندگیش نیفته!اَه!!!سنگ قبر مسئولامون وباگلاب بشورم الهی!! ازحرصم یه لگد محکم به در زدم،صدای خیلی بدی ایجاد کرد.هر از چند گاهی جیغ ودادمی کردم: - کمک...من اینجا گیر کردم...کمک! امادریغ از یه آدم!خب آره دیگه کدوم خری این وقت صبح دستشوییش می گیره به جز منه احمق؟! به ساعتم نگاهی کردم...8:15 بود.لعنت به من...یه ربع از کلاس گذشته!الان حسینی چی فکر می کنه درموردم؟!حتما فکر می کنه من از اوناشم!!آره دیگه...فکر میکنه به ننه بابام میگم میام دانشگاه،بعدکلاسارو می پیچونم میرم عشق بازی واسه همینه که هیچ وقت به موقع نیمرم سرِکلاس!! ای تو روحت رها که یه بار نشد آدم باشی!کیفمم توی کلاس مونده!ای خاک توسرم...اگه لااقل گوشیم و باخودم آورده بودم،به ارغوان زنگ می زدم بیاد نجاتم بده! وای خدا...من چه غلطی بکنم اینجا؟!تا کی باید بمونم این تو؟!خدا کنه یکی پیدا شه که بیاد این در بی صاحاب شده رو باز کنه.اصلا به فرضم که یکی پیدا شه ودرو باز کنه،اون وخ تو بری کلاس می خوای به حسینی چی بگی؟!می خوای بگی"ببخشید استاد گلاب به روتون رفته بودم دست به آب؟!" همینم مونده دیگه...انقدر توکلاس ضایع بازی درآوردم که همه فکر می کنن منگلم!اگه همچین چیزیم به حسینی بگم دیگه یقین پیدا می کنن که یه مشکلی دارم.اِی خدا من و نکشه!چرا انقدر خلم؟! خلاصه تا ساعت 8:30 تو دستشویی بودم و داشتم از عطر دل انگیز فضا لذت می بردم! حالم بد شده بود خفن!آخه ننه اتون خوب،باباتون خوب،اگه درو درست نمی کنین چرا دیگه دستشوییاتون بوی گربه مرده میده؟! حس کردم صدای پای یه نفرو شنیدم...واسه همینم شروع کردم به جیغ زدن: - کمک...من اینجا گیر کردم!کمکم کنین! کسی اونجا نیست؟! صدای ظریف دخترونه ای رو شنیدم: - عزیزم گیر کردی؟!تو کدوم دستشویی هستی؟! با پام یه لگد محکم به در زدم و گفتم:اینجام خبر مرگم! دختر خنده ریزی کردو به سمت در اومد. به درفشار آوردو بعداز کلی جون کندن در باز شد.وای باورم نمشد!!!نجات پیدا کردم!!! داشتم خفه می شدم!!!سریع از اون دستشویی کذایی اومدم بیرون.نفس عمیقی کشیدم وریه هام وپرکردم ازهوای پاک. دختر لبخندی بهم زدوگفت:عزیزم چرا گیر کردی؟! بااخمی که روی پیشونیم بود،غرغرکنان گفتم:چه می دونم؟!معلوم نیست کدوم گور به گور شده ای این در بی صاحاب و بسته!مگه دستشویی هم جای شوخیه که اینا کرم می ریزن؟! دختر ریز خندیدوگفت:حالا عیب نداره خوبیش اینه الان که اومدی بیرون! - وای دستت طلا...داشتم میمیردم!خفه شدم از بوی گند! دختر دوباره خندید.چرا من هرچی می گم این زرت زرت میزنه زیر خنده؟!کجای حرفای من خنده داره؟!! دختر بالبخندمهربونی که روی لبش بود،گفت:خواهش می کنم عزیزم! وبعدبه کاغذی اشاره کردکه روی در دستشویی چسبیده شده بود وگفت:فکر کنم اون مال توئه! چی مال منه؟!وا!!!مگه آدم به در دستشویی کاغذ می چسبونه؟! متعجب وگنگ به سمت کاغذ رفتم و از روی در کندمش. باخودکار آبی چیزی روش نوشته شده بود: "دستشویی بهت خوش گذشت؟!تقصیر خودته...خودت گفتی بگرد تا بگردیم!گردش خوبی بود نه؟!" دلم می خواست رادوین اینجا بودتا میزدم دکوراسیونش و میاوردم پایین...پسره بیشعور احمق عوضی!!! زیرلبی به رادوین فحش می دادم ولعنتش می کردم.الان من چجوری پاشم برم سر کلاس؟! صدای دختره من و ازافکارم بیرون کشید: - این و همون یارو که درو قفل کرده نوشته نه؟! برای تایید حرفش سری تکون دادم وباعجله از دستشویی خارج شدم.همون طور که می دویدم،برای دختره دستی تکون دادم و گفتم:مرسی ازت!لطف کردی. دختره هم برام دست تکون داد. همین جوری می دویدم و زیر لبی غرغر می کردم... پسره ی پررو...چطور به خودش اجازه داد اینکارو بامن بکنه؟!نه...مثل اینکه اینجوری نمیشه!!!باید یه حال اساسی ازش بگیرم!!! آخه این بشر چرا انقدر پرروئه؟!خدایا من و ازدست این بکش راحتم کن...نه اصلا چرا من و بکشی؟!اون و بکش که یه جماعتی از دستش خلاص شن. من باید برم...باید برم سرکلاس...به خاطر حال گیری از رادوینم که شده باید برم!حتی اگه حسینی بهم متلک بندازه. انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی به در کلاس رسیدم!!! انقدر دویده بودم که نفس نفس میزدم. به دیوار تکیه دادم و چندتا نفس عمیق کشیدم. بعداز چند دقیقه که حالم بهترشد،به سمت در رفتم ودر زدم. بااجازه حسینی دستگیره درو توی دستم گرفتم وبعداز یه نفس عمیق درو باز کردم. حسینی روبروی تخته وایساده بودو داشت درس می داد.سلامی کردم.ارغوان تانگاهش بهم افتاد لبش و به دندون گرفت و نگران زل زدبهم. باچشمام توی کلاس گشتم تا رادوین خره رو پیدا کنم.ایـــش!!!دقیقا کنار درنشسته بود!!! درست کنار جایی که من وایساده بودم! درحالیکه یه لبخند شیطون روی لبش بود،باغرور به من نگاه می کرد. خودشیرین همیشه روی صندلیای جلو می شینه تا خودشیرینی کنه ! لوس.دلم می خواست برم دهنش و جر بدم!عوضی!واسه من لبخندم میزنه! - خانوم شایان،شما بازم دیرکردین؟! بااین حرف حسینی به سمتش برگشت RE: نخونی پشیمون میشی - بیتا خانومی* - 22-02-2014 بااین حرف حسینی به سمتش برگشتم.لبخندی زدم وگفتم: ببخشید استاد.واقعا معذرت می خوام...راستش من...
حسینی پرید وسط حرفم وگفت: لطفا الکی بهانه نیارید خانوم محترم.هنوز بلبل زبونیای هفته پیشتون تو خاطرم هس! ای تو روحت رها!!نمی شد هفته پیش جلوی دهنت و بگیری تا الان به این فلاکت نیفتی؟!فکر کنم از فردا باید عین جوجه اردک بیفتم دنبال این حسینی وازش خواهش کنم که من و ببخشه!!بلکه این واحدو نیفتم!!!انقدر بدم میاد از منت کشی! باصدایی که سعی می کردم مظلوم به نظر برسه،گفتم:ببخشید استاد من هفته پیش حالم اصلا خوب نبود! صدای رادوین و شنیدم:توکی حالت خوبه؟!همیشه عین سگ پاچه ملت و می گیری! صداش انقدر آروم بود که فقط منی که کنارش وایساده بودم فهمیدم چه زری می زنه!عوضی بی شعوور من عین سگ پاچه می پرم؟!پررو...دلم می خواد همچین این چهارتااستخوون وبزنم تودهنش که همه دندوناش بریزه توشکمش ولی الان وقتش نیست...نه!! حسینی نگاهی بهم انداخت وگفت:درهرصورت من... صدای خانوم احمدی،استاد نقشه کشیمون،مانع ادامه نطق جناب حسینی شد(چه ادبی شدم من!): - ببخشید آقای حسینی، جناب آقای شهریاری فرمودن بریم دفتر ریاست عرض مهمی دارن. حسینی نگاهی به خانوم احمدی انداخت وسری تکون داد.بعد رو کرد به رادوین وگفت:رستگار تو بخون تا من برگردم. وبه همراه خانوم احمدی از کلاس خارج شد. حسینی که رفت،رادوین غلط گیرش و به دست گرفت و گذاشت جلوی دهنش ورفت روی صندلیش ایستاد! وا!!!این زده به سرش؟! حسینی گفت یه قسمت از کتاب و بخونه،دیگه روصندلی رفتنش واسه چیه؟!خل دیوونه!! رادوین تک سرفه ای کردو شروع کرد به خوندن: پیرهن صورتی دل من و بردی کشتی تو من و غمم و نخوردی نشون به اون نشون یادته گل سرخی روی موهات نشوندی گفتی من میرم الان زودی برمی گردم گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم چراغ شام تارم بیا چشم انتظارم چقدر نازت کشیدم تو رفتی از کنارم بیا رحمی به حال زار ما کن بیا این بی وفایی را رها کن تو گفتی آشناییمون خطا بود خطا کردم تو هم امشب خطا کن همین جوری می خوند ومسخره بازی درمیاورد.بچه هاهم باهاش دست می زدن وهمراهیش می کردن.تنها کسی که مات ومبهوت بهش زل زده بود،من بودم! لاکردار عجب صدایی داره!!!خدایا نمی شد صدا به این قشنگی رو به یکی دیگه بدی؟!آدم قحط بود؟!چیش!! رادوین همون طور داشت می خوند: پیرهن صورتی دل من و بردی کشتی تو من و غمم و نخوردی نشون به اون نشون یادته گل سرخی روی موهات نشوندی گفتی من میرم الان زودی برمی گردم گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم - به به به...عروسی راه انداختی رستگار؟! بااین حرف حسینی،کل کلاس خفه خون گرفتن وبه سمتش برگشتن... همه ترسیده بودن ورنگشون پریده بود...تنها کسایی که خیلی خونسرد بودن من و رادوین وسعید عالی بودیم. من که کاری نکرده بودم بخوام بترسم،رادوینم که کلا ترسی ازهیچی نداره!! سعیدم که به طورکلی زیاد ازاین ضایع بازیاداشته عادت کرده. رادوین خیلی خونسرد از صندلیش پایین اومد و خیلی ریلکس زل زد به حسینی!! حسینی که از این همه خونسردی رادوین داشت حرص می خورد،عصبی گفت:من کلاس و سپردم دست تو!اون وقت تو میای آهنگ می خونی برای بچه ها؟! رادوین خیلی خونسرد وبی تفاوت گفت:استاد خودتون گفتید بخون. استاد عصبی تراز قبل گفت:منظورمن این بودکه کتاب و بخونی نه این شعر مسخره رو. - جناب حسینی شما باید مشخص می کردین که من باید چی و بخونم!شماکه گفتین بخون،منم فکر کردم منظورتون اینه که بخونم نه اینکه بخونم! وقتی بخونم اول رو گفت،دستش و به صورت میکروفن جلوی دهنش گرفت وادای خوندن درآورد وبرای بخونم دومش هم کتابی دستش گرفت و ادای کتاب خوندن درآورد. بااین حرکتش،بچه ها زدن زیر خنده...منم خنده ام گرفته بود!!خیلی بامزه اَدا در میاورد! حسینی حسابی ازکوره در رفت وبا صدایی که به زور داشت کنترلش می کرد که بالا نره،گفت: برو بیرون رادوین. رادوین خونسرد تراز دفعه های قبل گفت:واسه چی؟! - برای اینکه من میگم! - آخه... حسینی عصبی پرید وسط حرفش: آخه ماخه نداریم،بیرون! رادوین که دید چاره ای نداره و اگه یه ذره دیگه بمونه،حسینی دکوراسیونش و میاره پایین،به ناچار بلند شدو به سمت در کلاس رفت. حسینی ادامه داد: - وشما خانوم شایان به خاطر بی انظباطیتون باید تشریف ببرید بیرون.رادوین توهم به خاطر مسخره بازیت باید بقیه کلاس و توحیاط دانشگاه سر کنی!هردوتون هم جلسه بعدی حق پاگذاشتن توکلاس و ندارین تا من تکلیفتون رو روشن کنم!حالا هم بیرون! وبعد بی توجه به من و رادوین،به سمت تخته رفت وشروع کرد به درس دادن! این یعنی برید گمشید بیرون اعصابتون و ندارم! من زودتر از رادوین از کلاس خارج شدم.بعداز من رادوین اومد بیرون ودرو بست. زیر لبی گفت:اینم خله ها! تصمیم گرفتم هرچی که دق ودلی دارم ازش،سرش خالی کنم. عصبی گفتم:خل تویی نه اون بیچاره! رادوین اخمی کرد و باصدایی عصبی وتهدیدآمیز گفت:نشنیدم چی گفتی!؟ - من وظیفه ای ندارم هرجمله ام و دوبار برای شما تکرار کنم جناب ناشنواء الدوله. رادوین پوزخندی زدوروی پاشنه پاش چرخید.داشت می رفت به سمت راه پله که باصدای من متوقف شد: - کجامیری؟!وایسا!می خوام باهات حرف بزنم. بالحن مسخره ای که واقعا رو مخم بود،گفت:فکر نمی کنی سختت باشه با ناشنواء الدوله حرف بزنی؟!آخه باید هرجمله ات و دوبار برام تکرار کنی! باصدای محکم وجدی گفتم:نه،سختم نیست! بااین حرفم،رادوین به سمتم برگشت وزل زد تو چشمام وگفت:می شنوم. بانفرت توچشماش نگاه کردم وعصبی گفتم: - وقتی داشتی اون دربی صاحاب شده رو می بستی هیچ به این فکر کردی که من باید چه غلطی کنم؟!هیچ به این فکر کردی که چند ساعت باید اون تو بمونم تاشاید دست بر قضا یکی بیاد من و ازاون توبیاره بیرون؟!هیچ به بوی حال بهم زن اونجا فکر کردی؟!هیچ به حال من فکر کردی؟!هیچ به... پرید وسط حرفم و عصبی ترازمن گفت: - توچی؟!وقتی داشتی ماشینم و پنچر می کردی،به این فکر کردی که من باید چه غلطی بکنم؟!هیچ به این فکر کردی که چجوری باید برم شرکت؟!هیچ به این فکر کردی که ممکنه یه کار مهم داشته باشم؟!هیچ به این فکر کردی که ممکنه اون کار مهمم یه جلسه باشه؟!هیچ به این فکر کردی که ممکنه به اون جلسه نرسم؟!هیچ به این فکر کردی که اگه به اون جلسه نرسم چی میشه؟!هیچ به این فکرکردی که ممکنه تمام زندگیم به رو هوا؟!هیچ به این فکر کردی که... دیگه نفسش یاریش نکرد و دست از حرف زدن برداشت.ازم فاصله گرفت وروی یکی از صندلی های توی سالن نشست.بادستاش شقیقه هاش و فشار داد.چندتانفس عمیق کشیدتا آروم بشه.واقعا عصبی بود! ترسیدم پاشه بیاد دهن مهنم و بیاره پایین!واسه همینم دست توی کیفم کردم و از توش یه بطری آب معدنی بیرون آوردم. به رادوین نزدیک شدم وبطری آب و به سمتش گرفتم.باصدای خفه ای که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:بیایه ذره بخور!حالت بهتر میشه. بااین حرف من،رادوین چشماش و بازکرد ویه نگاه متعجب به من انداخت.تعجب کرده بوداز اینکه می دید من انقدر مهربون شدم که نگران حالشم!بیچاره خبرنداشت که من نگران حال خودمم نه اون!می ترسیدم بااون اعصاب داغونش بزنه لَت وپارم کنه! رادوین نگاه متعجبش و ازمن گرفت وبه بطری آب دوخت.دوباره به من نگاه کرد دوبعدبه بطری!انقدر نگاهش بین من وبطری آب جابه جا شدکه کلافه شدم. عصبی گفتم:بیابگیر بخورش دیگه!چرا هی چشمات بین من و بطری رژه میره؟!چرا اینجوری نگاهش می کنی؟! سَم که توش نریختم. رادوین لبخند شیطونی زد وگفت:شاید ریخته باشی!من که نمی دونم!! پوزخندی زدم و گفتم:ما هنوزاول خطیم!من اول باید یه ذره حرصت بدم بعد برم پی ناکار کردنت!بگیر بخورش!فعلا نمی خوام بفرستمت به دیارباقی! رادوین لبخندی زدو بطری آب و ازدستم گرفت.به آب توی بطری چشم دوخت.بطری پره پر بود!خودم امروز صبح خریده بودمش. درش وباز کردو بایه حرکت کل آب معدنی رو خورد! این آدمه؟!نه واقعا آدمه؟!خدایا مطمئنی گودزیلایی چیزی نیافریدی؟!چجوری اون همه آب رو خورد؟!اونم بایه حرکت؟! من یه آب معدنی بگیرم،تو طول روز نصفشم نمی خورم،بقیه اش رو هم می برم خونه بعدکه بیشتر مواقع اشکان ترتیبش و میده! درهرصورت این یه گودزیلای به تمام معناس! رادوین آبش و که خورد،خیلی ریلکس به من که چشمام ازتعجب شده بود قده دوتا سکه 100 تومنی نگاه کردوگفت:چیه؟!چرا اینجوری نگام می کنی؟! باانگشت اشاره ام به بطری خالی اشاره کردم و متعجب گفتم:خوردیش؟! رادوین خونسرد گفت:خب آره دیگه! - همش و؟! اخمی کردوگفت:تو چقدر خسیسی!یه آب معدنی بود دیگه ! ازحرفش ناراحت شدم.یعنی چی؟!من اصلامنظورم پولش نبودکه! ناراحت گفتم:منظور من پولش نبود.تعجبم هم ازاین بود که چجوری اون همه آب و یه نفس خوردی! روی پاشنه پام چرخیدم وبه سمت راه پله رفتم. یه چیزی یادم اومد...باید بهش می فهموندم که هنوزم ازش متنفرم تا هوایی نشه وفکرای بی خورد به سرش نزنه! این که خودشیفته هست!!!می ترسم خیال کنه عاشق چشم وابروش شدم که بهش آب دادم! واسه همینم متوقف شدم و به سمتش برگشتم وبدون اینکه بهش نزدیک بشم،گفتم: - قبل ازاینکه برم باید یه چیزی بهت بگم که یه وخ هوای الکی بَرِت نداره.یه وخ فکر نکنی بهت آب دادم عاشق دلباختتم!عصبی بودی،ترسیدم بیای بزنی لهم کنی!برای نجات جون خودم بهت آب دادم!وگرنه تودرحال مردنم باشی من به دادت نمی رسم.درضمن گردش ماهنوز سرجاشه!شما دوتا عملیات پیاده کردی،من یکی!پس یعنی من باید دنبال نقشه جدید باشم.مواظب خودت وماشینت وجلسه های مهمت باش جناب رستگار! این و که گفتم،سریع روم و ازش برگردوندم وبه سمت پله ها رفتم. همون طورکه می رفتم،صدای رادوین رو شنیدم: - خانوم کوچولو،به دلیل تپل بودن کارم 3-6 جلو هستم.بیفت دنبال یه نقشه تپل که عقب نمونی! بچه پرروی بی ریخت خودشیفته!دلم می خواست بزنم لهش کنم.باحرص راه می رفتم وپاهام و به زمین می کوبیدم.باید یه نقشه جدید پیدا کنم تا حال این آقا رادوین و بگیرم!خیلی باد کرده...فکر میکنه حالا چه شاهکاری کرده!! ×××××××× دوروزی میشه که دارم به این مخ ناقصم فشار میارم بلکم یه نقشه ای چیزی به ذهنم برسه! اما نه خیر.مثل اینکه خدا تو مخ ما کاه ریخته! هیچ فکری به ذهنم نمی رسه.یعنی بایه پنچری لاستیک،قدرتم ته کشید؟!نه...امکان نداره.رها نیستم اگه این پسره رو از رو نبرم.بچه پرروی بی شعور فکر کرده حالا چه شاهکاری کرده!!!تواین دو روز هردفعه من و دید،یه پوزخند مسخره روی لبش بود که کسی جز من معنیش و نمی فهمید!هیچ دلم نمی خواست که جلوی رادوین کم بیارم وازخودم ضعف نشون بدم.دلم نمیخواد فکرکنه که من یه دختر لوسم که فقط نُطق می کنم وکاری ازدستم برنمیاد.باید حالیش کنم.من و تو دستشویی گیر میندازه؟!غلط کرده.یه حالی ازش بگیرم! بالرزش گوشیم که توی جیب شلوار اسپرتم بود،به خودم اومدم و گوشیم و ازتوی جیبم بیرون آوردم.اسم ارغوان و که روی صفحه گوشیم دیدم،یه لبخند اومد روی لبم و دکمه سبز رنگ و فشار دادم.صدای پرانرژی وجیغ جیغوی ارغوان اومد:سلام به روی عین بوزمجه ات! - سلام به روی عین میمونت! - دلت میاد؟!من که انقدر نانازم! RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 24-02-2014 خندیدم و گفتم:بعله دیگه.تواز خودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
ارغوان خنده ای کردو گفت:چه خبرا منگول جون؟! - هیچ،جز دوری ز یار ودل تنگی های شبانه! ارغوان باخنده گفت:اوهو...چه ادبی!حالا چرا دل تنگیای شبانه؟!نمیشه روزانه باشه؟! خندیدم و بالحن لاتی مخصوص به خودم گفتم:دِ نَ دِ نمیشه!من کلاً با روز حال نمیکنم،دل تنگی باس شبونه باشه! ارغوان خنده ای کردو باشیطنت مضاعف ولحنی لاتی گفت:حرف شوما متین داش.مام کِره خودت منحرفیم ولی مشکل یه چیز دیگه اس!یار کجاس که دل تنگیش شبونه- روزانه داشته باشه؟! بالحن مسخره ای گفتم: عزیزم اون که مشکلی نداره!!! جلوی در خونه ما انقدر یار ریخته که نمیشه جمعشون کرد.هروخ میخوام برم بیرون،جلوی دست و پام و می گیرن!همشونم از دم خوشگل وخوش تیپ!!!منتهی می دونی که شاهزاده سواربراسب سفید من هنوز نیومده...به جاش بایکیشون تا کردم قرار شده بیاد تورو بگیره!ای... بدک نیست...یه خرده همچین کوتاهه...شکم داره قده بشکه...سیاهم هست...دماغشم خفن توآفسایده!! ارغوان جیغی کشید وگفت:اون که شوهر آینده خودته منگل! خنده ام گرفته بود.ما چقدر خلیما!! تو فضای ضایع بازار خودم غرق بودم که یهو یه چیزی یادم اومد.هِه بلندی گفتم...خاک برسرم شد! ارغوان که هُه من و شنیده بود،نگران گفت:چی شده رها؟! - خاک به گورم شد اری! - چی شده؟! - اشکان... ارغوان نگران وآشفته پرید وسط حرفم: - اشکان چی؟!مرده؟!مرده،نه؟!آره، مرده...مرده که تواینجوری کپ کردی!آخی بمیرم براش.سارا چیکار کنه حالا؟!ای وای... دیگه داشت زیادی چرت می گفت.پریدم وسط حرفش:چرت نگو ارغوان!زبونت و گاز بگیر! به فرض محالم زبونم لال،زبونم لال،خدایی نکرده،اشکان مرده باشه من می شینم اینجا باتو درباره شوور آینده زر زر می کنم آخه عقل کل؟! ارغوان کلافه گفت:گرفتی من و؟! چی شده پس؟! - من تو رو نگرفتم والا!تو یه بند داری نطق می کنی.من یه اشکان گفتم،تو اشکان و قاطی اموات کردی،واسش ختم گرفتی...ولت می کردم لابد می خواستی به دلیل علاقه شدید سارا به اشکان،اون و هم از درد دل تنگی بکشی نه؟! - چرت نگو رها...بگو چی شده!؟!! - هیچی بابا...تازه یادم افتاد....هفته دیگه تولد اشکانه! - زکی!گرفتی مارو؟!تولد اشکانم مگه این همه ترس داره؟! - آخه هیچی براش نگرفتم اری. - خب میری می گیری. - کِی اون وخ؟! - امروز که جایی نمیخوای بری؟! - نه بابا من کجارو دارم برم؟! - خیلی خوب.آماده باش...یه نیم ساعت دیگه اونجام.باهم میریم یه چیزی می خریم براش. از سر ذوق جیغی کشیدم و گفتم:واقعا؟! -اوهوم.واقعا! ازپشت گوشی ارغوان و ماچ کردم و گفتم: وای اری عاشقتم.(کلا عادت داشتم هی هی ماچ وبوسه بفرستم برای ملت از پشت گوشی!) - خوبه خوبه...من و ماچ نکن...من خودم شوهر دارم!!! - اون وخ کجان این داماد مشنگ؟! ارغوان خندیدوگفت:نمی دونم والا!به گمونم زدن لت وپارش کردن.وگرنه محال بود انقدر دیر کنه! باخنده گفتم:آره...احتمالا خودش و کشتن،باخرشم سوسیس بندری درست کردن! ارغوان خندید وگفت:بسه انقدر من و خندوندی دلقک!!!برو زودتر آماده شو بیا دم درتون. - دلقک خودتی!فعلا. می خواستم گوشی و قطع کنم که ارغوان جیغ جیغ کرد: - رها...رها... کلافه گوشی و دوباره سمت گوشم بردم وگفتم:هان؟! باخنده گفت:فقط داری میای،دم در حواست به این عُشاق خاطرخواهت باشه،یه وخ نرن زیر دست وپا! خندیدم و گفتم:کوفت!بروبمیر.توکه دلقک تری!نیم ساعت دیگه دم درم. -باشه دیر نکنی منگول! بای. - بای.منگولم خودتی. بعداز قطع کردن گوشی،به سمت کمد لباسام رفتم و سریع آماده شدم.یه آرایش ملایمم کردم و کیفم و ازروی تخت برداشتم.برای آخرین باریه نگاه به خودم توی آینه کردم.همه چی خوبه...از اتاق خارج شدم. به سمت در ر ورودی خونه رفتم تا بزنم به چاک که صدای مامان سرجام میخکوبم کرد: - خانوم کجا تشریف می برن؟! باشنیدن صدای مامان قیافه ام مچاله شد...به سمت مامان برگشتم ودر حالیکه سعی می کردم مظلوم ترین لحن ممکن وداشته باشم،گفتم:باارغوان میخوایم بریم بیرون. مامان باشنیدن اسم ارغوان،لبخندی زدوگفت:باشه پس زود برگرد عزیزم. کلاً مامان مثل چشماش به ارغوان اعتماد داشت.مامان مام که همه رو دوست داره الا دختر خودش!!! چشم بلند بالایی گفتم و بعداز خدا حافظی ازخونه زدم بیرون. از حیاط گذشتم و درحیاط و بازکردم.ارغوان هنوز نیومده بود.یه 10 دیققه ای منتظرش موندم.تقصیر خودمه دیگه که انقدر زودحاضر شدم!!!وقتی گفت نیم ساعت دیگه یعنی نیم ساعت دیگه، نه 20 دیقه دیگه! سوار ماشین ارغوان شدم وبانیش باز بهش سلام کردم. بانیش بازتراز خودم جوابم و داد: - سام علیک داش! اینم واسه ما لات شده!تقصیر اشکانه دیگه...انقدر اینجوری حرف زد که هم من هم ارغوان وهم سارا لات شدیم!!!
باخنده گفتم:خدا اشکان و نکشه...ببین چیکار کرده که همه لاتی حرف می زنن!!! ارغوان خنده ای کردوگفت:من قربون دادش اشکان توبرم که انقده ماهه!!! باخنده گفتم:اگه سارا بدونه تو قربون صدقه شوهرش میری... ارغوان ماشن و روشن کردو به راه افتاد.بعد خیلی جدی گفت:سارا خودش می دونه که من اشکان و از آرتان هم بیشتر دوست دارم!!!خودم بهش گفتم.اشکان یه تیکه جواهره که نصیب سارا شده.همیشه بهش میگم که قدر اشکان و بدونه.اشکان مثه دادشم می مونه...خوده ساراهم می دونه. لبخندی روی لبام نشست وبه روبروم خیره شدم. از وقتی بچه بودیم،رابطه صمیمی با خونواده ارغوان اینا داشتیم.مامان و باباهامون که ازقدیم تاحالاباهم دوست بودن...من و اشکان و ارغوان وآرتان هم شدیم مثل 4 تا خواهر برادر!!!ارغوان وآرتان اشکان وخیلی دوست دارن...خوده اشکانم چندباری شنیدم که گفت آرتان عین داداش نداشته منه وارغوانم به اندازه رهادوست دارم...البته ازخدا که پنهون نیست،ازشما چه پنهون من زیاد از آرتان خوشم نمیاد...یه جوریه!!خیلی چندشه!!!!راستش...شاید فکرکنین دچار توهم حاد شدم ولی جدیداً آرتان خیلی هیز شده...یعنی قبلاًهم بودا ولی الان دُزِش خیلی رفته بالا...به جانه خودم هردفعه من و می بینه باچشماش قورتم میده.رومم نمیشه به ارغوان چیزی بگم!!!شایدم من اشتباه میکنم ولی نگاهی که آرتان به من داره اصلا شبیه نگاهی که اشکان به ارغوان داره،نیست...نمی دونم شایدم من خل شدم...بیخی بابا.ولش کن!!!من حوصله فکر کردن به این مزخرفات و ندارم. ارغوان همون طور که رانندگی می کرد گفت:خب منگول میخوای برای این داش اشکان ما چی بخری؟! سردرگم وگنگ گفتم:نمی دونم... - زِکی!!!نمی دونی؟!یعنی چی که نمی دونی؟!نکنه ماباید تا شب توخیابونای تهران پلاس باشیم و دنبال کادوی تولد بگردیم؟!؟؟ بانیش باز گفتم:خوشم میادکه بچه تیزی هستی!!! - مــــــرگ! بعداز گفتن این حرف،به روبروش خیره شدو توفکر فرو رفت... بعداز مدتی گفت:خب لباس که نمیشه براش بگیریم.زیادی لباس داره...ساعتم که خب وُسعِت نمیرسه قطعا!ببینم چقدری پول داری حالا؟! - 200 تومن. - خب پس.باید بیخیال ساعت بشیم.ساعتِ خوب حداقل 300 تومن هست...خب پس چی بخریم؟! این وکه گفت دوباره رفت توهپروت.دقیقا 5 دقیقه داشت فکر می کرد... یهو گل از گلش شکفت.بشکنی زدو باخوشحالی گفت:یافتم!!! ادکلن می گیریم براش! زِکی...این همه فکر کرد حالا میگه ادکلن بخریم؟! پوزخندی زدم و گفتم:اری جون خودت تنهایی به این شگرف رسیدی؟!!!!مطمئنی کسی کمکت نکرده؟! - بروبمیر توام!مگه ادکلن بده؟! - نه ولی خب گزینه هر آدم کوتَه فکری همین ادکلنه...دلم میخواد کادوی من خاص باشه...می دونی...یه چیزه خاص...یه چیزه... ارغوان پرید وسط حرفم و گفت:ببند بابا!!! چیز خاص از کجا گیر بیاریم؟!تو خودت خاص هستی،دیگه کادوت لازم نیست خاص باشه که!!! لبخندی زدم.ذوق زده بهش نگاه کردم و گفتم:راست میگی؟! ارغوان همون طورکه حواسش به رانندگیش بود،گفت:جونه تو!تو جزو آدمای کم توان ذهنی حساب میشی...خب خاصی دیگه...اشکانم که این و می دونه...ازتو انتظاری نداره بابا! یه جوراب بخر قال قضیه رو بکن بره پی کارش!!! بچه پررو من و مسخره میکنه.باحرص روم و ازش برگردوندم و گفتم:لوس بی مزه! چد دقیقه ای،به خیابونا ومردم زل زده بودم وبه ارغوان توجهی نمی کردم اماتمام فکرم مشغول این بودکه برای اشکان چی بخرم؟ ارغوان بدم نمی گفتا!ادکلن درسته که خیلی تکراری شده بودولی هنوزم ازببقیه چیزا بهتروباکلاس تربود...همون ادکلن بخرم بهتره...اشکان که لباس نمیخواد...به قول ارغوان وسعمم که نمی رسه ساعت بگیرم.همون ادکلن از همه بهتره. صدای ارغوان من و ازافکارم بیرون کشید که باخنده می گفت:بهت بَرخورد؟!باشه بابا!تو تیزهوش...نخبه...استعداد درخشان...خوب شد؟! بانیش بازبهش نگاه کردم و گفتم:این وکه من از همون اول می دونستم! ارغوان خندیدوگفت:دیوونه!!! - اری من میگم بریم همون ادکلن و بگیریم! - چی شد؟ یهو نظرت عوض شد خانوم خاص؟! - خب چاره دیگه ای ندارم...حالا کجا بریم بخریم؟! ارغوان اشاره ای به داشبرد ماشین کردو گفت:یه کارت ویزیت هست اون تو بده به من. داشبردو باز کردم و کارتی که دیزاین مشکی-سفید داشت رو به ارغوان دادم. نگاهی به آدرس پشتش انداخت و کارت و دادبه من. به کارت نگاه کردم"ادکلن هخامنش"...اوهو...چه اسم خشن ومتمدنی!!!!اصلا خونواده داره! همون طور که داشتم کارت و کنکاش می کردم،از ارغوان پرسیدم:تو رفتی اینجا؟!ادکلناش اصله؟!خوبه؟! - من که نرفتم...کارتش و از دختر خالم گرفتم. میگفت ادکلنای خوبی داره.حالا بریم ببینیم چی میشه... باارغوان وارد مغازه شدیم.مغازه خالیه خالی بود!به جزخودمغازه داره،کسی نبود!ببین این ارغوان من وکجا آورده!سگ پرنمیرنه!خب معلومه جنساش بُنجوله که مگس می پرونه دیگه.
گذشته از مگس پروندن طرف،مغازه اش درحد بنز خفن بود.یه مغازه شیک بادیزاین مشکی سفید!درست عین دیزاین کارت ویزیتش.توی مغازه پر بود از ادکلنایی که باسلیقه چیده شده بودند.همه چیز شیک وقشنگ بود! بوی خوش یه ادکلن تلخ هوارو پرکرده بود... یه پسر قدبلند،باپوستی گندمی وچشم وابروهای مشکی،پشت پیشخون مغازه نشسته بود.بادیدن ماازجاش بلندشدولبخندی زدو با احترام گفت:روزبخیر خانوما! اوخی نازبشی پسر!چه باشخصیت وباکمالات! من وارغوان به پسره نزدیک ترشدیم وربروش وایسادیم. ارغوان لبخندی زدوگفت:روزشمام بخیر. - می تونم کمکتون کنم؟! - راستش ما اومدیم تابرای تولد یکی ازدوستامون یه ادکلنی چیزی بخریم. - البته...فقط جسارت نباشه خانوم،این دوست شما آقاهستن یاخانوم؟! RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - ற!sS~saЋİ - 24-02-2014 اِسمِ این رُمـآن دَر هَمسـآیگــی گودزیــلــآس-______- RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 26-02-2014 این بار من جواب دادم:
- آقائه! پسره که انگار از لحن غیر رسمی من خنده اش گرفته بود، خنده اش و جمع کردو به سمت یکی از قفسه های چوبی رفت و چندتا ادکلن و باخودش آورد.ادکلنارو گذاشت روی میزو گفت:خب پس بفرمایید تست کنید. یکی یکی ادکلنارو به مامیداد تا بوکنیم ببینیم خوبه یانه!! من که سرم داشت گیج می رفت!!!بوشون بد نبود ولی خب راستش خوبم نبود... یه لحظه از پسره وارغوان فاصله گرفتم.باتمام وجودم عطر خوشبویی که فضای اتاق و پرکرده بودو توی ریه هام فرستادم.خیلی خوشبو بود.داشتم مست می شدم!وایسا بببینم...این بو یه جادیگه هم به مشام من خورده...کجابود؟! همین طورداشتم فکر می کردم که ببینم چرا این عطر انقدر برام آشناست...ارغوانم داشت بقیه ادکلنارو تست می کرد... غرق فکربودم که دیدم رادوین ازتویه اتاق اومدبیرون و روبه پسره گفت:شاهین این بولگاری... چشمش که به من افتاد،ادامه حرفش و خورد. ایــــــش!این اینجا چی می خواد؟!پسره بی ریخت!!! رادوین باتعجب به من زل زده بود. منم تعجب کرده بودم. بالاخره به زبون اومد: - تو اینجا چیکارمیکنی؟! پوزخندی زدم وگفتم:دقیقا این همون سوالی بودکه من ازجناب داشتم! اون پسره که تازه فهمیده بودم اسمش شاهینه،روبه رادوین گفت: شما هم دیگه رو می شناسین؟! رادوین هون طورکه به من زل زده بود،پوزخندی زدو زیرلبی جواب شاهین و داد: - آره،متاسفانه! خیلی ازدستش عصبانی شده بودم.متاسفانه؟!هِه...فکر کرده من خوشبختم ازآشناییش؟! بچه پررو!!!دلم می خواست بزنم لهش کنم امابهتر بود که حداقل جلوی این شاهینه آبروی نداشته ام و حفظ کنم.واسه همینم چندتا نفس عمیق کشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه.ریه هام و از عطر مست کننده فضا پرکردم. یه دفعه یه چیزی یادم اومد... اِ!!! این که بوی عطر رادوین خره است!آره...همون عطریه که اون روز زده بود...همون روز که اومد واسه پنچری ماشینش حالم و تیلید کرد!!! لبخند شیطونی زدم و به سمت رادوین رفتم که بامن فاصله داشت.رادوین تعجب کرده بود ازاینکه می دید من دارم میرم سمتش!!!باچشمای گردشده اش به من زل زده بودتا بفهمه چه غلطی می خوام بکنم... باقدمای بلند خودم و بهش رسوندم.لبخند شیطونی تحویلش دادم و برای اطمینان خاطردماغم و بردم سمت پیرهن مردونه آبی آستین سه ربعی که پوشیده بود!!! رادوین واقعا تعجب کرده بود.لابد فکر کرده می خوام ماچش کنم! اوق!من؟!رادوین؟!من رادوین و ماچ کنم؟!ایـــش! عطرش و که بو کردم و مطمئن شدم خودشه،سریع ازش فاصله گرفتم.زیرلبی گفتم:خودشه... رادوین متعجب گفت:چی خودشه؟! جوابش و ندادم. به جاش یقه لباسش و گرفتم وکشیدمش به سمت ارغوان وشاهین که باتعجب بهم زل زده بودن...طوری یقه اش و گرفتم که دستم به بدنش نخوره. رادوین چون اون لحظه توشوک بود،عین اردک دنبالم اومد وگرنه درحالت عادی که من نمی تونستم این گودزیلارو نیم سانتم جابه جاکنم!!! رادوین باتعجب به من زل زده بودوچشماش شده بودن قده 2 تا سکه 100تومنی! لبخندشیطونم و تجدید کردم و روبه شاهین گفتم:آقاشاهین،ازاین عطرایی که این گودزیلا زده می خوام!!! بااین حرفم،شاهین ازخنده ریسه رفت.همون طورکه می خندید، به سمت یه قفسه رفت ویه شیشه ادکلن و ازش بیرون آورد.همون طورکه داشت میومد سمت ماگفت:اینم ازهمون عطرایی که این گودزیلا زده... رادوین چشم غره وحشتناکی بهش رفت ولی شاهین بازم داشت می خندید.ادکلن و به سمتم گرفت تا بوش کنم و مطمئن بشم خودشه.دستم و دراز کردم و ادکلن و از شاهین گرفتم. بوش کردم.گرفتمش جلوی دماغ ارغوان و گفتم:ارغوان خوبه نه؟!به نظرت اشکان خوشش میاد؟ ارغوان عطرو بوکردوگفت:عالیه!!!بوش خیلی خوبه.حتما خوشش میاد. سرگرم صحبت باارغوان بودم که رادوین بی هوا شیشه عطرو ازم قاپید. بالخند بدجنسی که روی لبش بود گفت:این عطر فقط مخصوص خودمه!!! هیچ کسم اجازه نداره ازش استفاده کنه.مخصوصا اگه اون کس اشکان جون باشه!!! اخمی کردم و گفتم:تو بااشکان چرا انقدر بدی؟!اون بیچاره چه هیزم تَری به تو فروخته؟! اخمم و غلیظ ترکردم و ادامه دادم: - اون و بدش به من! این و که گفتم،به سمتش رفتم تا شیشه رو ازش بگیرم امااز دستم در رفت وازم فاصله گرفت.چند قدم دیگه بهش نزدیک شدم...چند قدم به سمت عقب رفت...من چندقدم اومدم جلو...اونم باز رفت عقب!همین طوری هی من می رفتم جلو واون می رفت عقب!یواش یواش سرعتمون بیشترشد.ای بابا!مگه تام وجریه که هی اون بدو من دنبالش؟!البته بی شباهتم نیست!من ورادوین عین موش وگربه به پروپاچه هم می پیچیم!!! رادوین همون طور عقب عقب می رفت.سرعتش زیاد شده بودومنم ناچاربودم سرعتم و زیاد کنم.ای خدا بکشتت رادوین... صدای شاهین حواس رادوین و پرت کرد: - رادوین،مسخره بازی درنیار!عطرو بده به خانوم. رادوین می خواست جواب شاهین و بده که من ادکلن و ازش دزدیدم.با این حرکت من، به سمتم خیز برداشت تا شیشه رو ازم بگیره اما من شروع کردم به عقب عقب رفتن!حالا من می رفتم عقب واون میومد جلو...درست شبیه چند دقیقه پیش منتهی برعکس! رادوین همون طور که به سمتم میومد،باحالتی عصبی گفت:بدش به من!دلم نمیخواد توبگیریش.مگه زوره؟!بدش من!!! - نمیخوام...برای چی باید بدمش به تو؟! - بهت گفتم بدش من! -نمیخوام. - بهت میگم بده من اون و! - نِ...مـــــی...خــــــوام -تو خیلی بی جا میکنی که نمی خوای دختره ی... به اینجا که رسید،حرفش و خورد.می خواست به من فحش بده؟!غلط کرده! باحرص گفتم:خودت بی جا... حرفم توی دهنم ماسید!چون رادوین بایه حرکت شیشه عطرو ازم گرفت.خواستم پسش بگیرم.بهش نزدیک شدم ودستم و بردم سمت دستش که یهو رادوین تعادلش و از دست داد و شیشه عطر از دستش افتاد... از عطر به اون خوش بویی فقط یه عالمه شیشه خورده مونده بود!!! ای بمیری رادوین!دست و پاچلفتی!!!!
شاهین خیلی سریع خودش و به شیشه عطر شکسته شده که نه هزار تیکه شده اش رسوند.کنار خورده شیشه ها روی زمین زانو زدو باصدای خفه ای گفت:چیکار کردی رادوین؟! رادوین اخمی کردوگفت:من کاری نکردم که...تقصیر این بود! وبادستش به من اشاره کرد.دستم و جلوی دهنم مشت کردم و گفتم:اِ اِ اِ...چرا چاخان میکنی؟!خودت الان زدی شکوندیش!!! رادوین دهن کجی بهم کردو نگاهش و دوخت به شاهین که عین این مادر مرده هابالای سر شیشه خورده ها زانو زده بود. کنارش روی زمین زانو زدوگفت:ببخش شاهین!نمی خواستم اینجوری بشه.اصلا می خوای خودم میرم یه دونه دیگش و برات می گیرم. شاهین نگاهش و ازشیشه خورده ها گرفت وبه رادوین دوخت.باناراحتی گفت:اصلش دیگه توایران پیدا نمیشه! رادوین مثل یه بادکنک خالی شدو سرش و انداخت پایین. ای خاک توسرت کنم که انقدر دست و پاچلفتی هستی!!!نه که خودت نیستی؟!دیگ به دیگ میگه روت سیاه!خخخخ شاهین خیلی ناراحت بود...عذاب وجدان داشتم...حس می کردم شکستن شیشه عطر تقصیر منه...خب تقصر منم بود که اینجوری شد دیگه!!! اگه من نبودم که رادوین اصلا کاری به کار این عطره نداشت. منم به تبعیت از شاهین و رادوین کنار شیشه خورده ها وروبروی شاهین زانو زدم.چشمام و به چشمای مشکیش دوختم و بالحن معذرت خواهی گفتم:ببخشید آقاشاهین.تقصیر من بود که اینجوری شد.من اصلا نباید دست میذاشتم روی این ادکلن.معذرت می خوام... ببخشید...من... پرید وسط حرفم وبالبخندی روی لبش گفت:نیازی به عذر خواهی نیست.شماکاری نکردین.درضمن چیز مهمی نبود. ارغوان که تااون لحظه روسایلنت بود،مثل ما زانو زد روی زمین وگفت:ببخشید آقاشاهین. شاهین لبخندش و پررنگ تر کردوگفت:شما برای چی معذرت خواهی می کنید وقتی کاری نکردین؟! ارغوان جواب لبخندش و بایه لبخند دادوچیزی نگفت. شاهین لبخندشیطونی زد وبه رادوین نگاه کرد.باشطنت ابروش و انداخت بالاوگفت:چشمم روشن رادوین!شیطون شدی!!حالا دیگه بی خبر میری دوست دختر می گیری؟!اونم دختر به این ماهی؟!!؟ وبادستش به من اشاره کرد! این الان چی گفت؟!دوست دختر؟!من؟!برو بابا!! اصلا یه درصد،یه درصد توفکر کن من دوست دختراین گودزیلا باشم! اوق. به رادوین نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.اخماش بدجور توهم بود.شده بودبرج زهرمار. وقتی دید دارم نگاهش می کنم،یه پوزخند زدوتوهین آمیزگفت:شاهین،تو راجع به من چی فکر کردی؟!یعنی انقدرخرم؟!این دیوونه رو میخوام چیکار؟! بچه پررو،توچطوری به خودت اجازه میدی انقدر چرت وپرت بگی؟!من دیوونه ام؟! پوزخندی زدم و عصبی گفتم:آقاشاهین،من این گودزیلا رو میخوام چیکار؟! اصلا من واین دیوونه چه سنخیتی باهم داریم؟!!(وروبه رادوین ادامه دادمزشت بی ریخت!!! به جای شاهین رادوین جواب داد: - تواولین دختری هستی که این حرف و بهم میزنی!من خیلیم خوش تیپم.درضمن توچشمات مشکل داره که آدم به این توپی رو زشت می بینی! پوزخندم و پررنگ تر کردم و توهین آمیز گفتم: من اولین نفریم که این حرف و بهت میزنم،چون بقیه مراعاتت و کردن نگفتن!هه ... توچرا انقدر از خودت راضی هستی؟!خودشیفته بی ریخت! - من خودشیفته نیستم،این یه حقیقت محضه! دستام و به حالت دعا به سمت آسمون که نه سقف،دراز کردم وگفتم:خدایا ببین مابا کیا شدیم هفتاد میلیون وخورده ای...خدایا همه خودشیفته های اسلام وشفاء بده. بعدروکردم به شاهین وگفتم:ازحرف شمام ناراحت شدم.آخه چه وجه تشابهی بین منواین گودزیلای زشت بی ریخت خودشیفته دیدین که فکرکردین من دوست دخترشم؟! شاهین چیزی نگفت وسرش و انداخت پایین.کاملا مشخص بودکه خنده اش گرفته وسعی داره خندش و جمع کنه!!! عصبی گفتم:فکر نمی کنم حرف خنده داری زده باشم آقای محترم! شاهین سرش و بالا آوردوبه من نگاه کرد.دیگه اثری از خنده توی صورتش دیده نمی شد...به جاش یه اخم غلیظ روی پیشونیش بود.خیلی رسمی وجدی گفت:حق باشماست خانوم محترم،معذرت می خوام. وازجاش بلند شدو به همون اتاقی رفت که چند دقیقه پیش رادوین ازش اومده بود بیرون. من وارغوانم دیگه باید می رفتیم...کاری اونجانداشتیم که بمونیم... روبه ارغوان گفتم:پاشو بریم. واز جام بلند شدم.ارغوانم بلند شد.رادوینم بلندشد.یهو شاهین بایه جارو وخاک انداز،ازاتاق خارج شد.بادیدن ماکه وایستاده بودیم،گفت:تشریف می برید؟! ارغوان سری تکون دادوگفت:بله،ببخشید تورو خدا باعث دردسر شدیم. وبانگاهش به شیشه خورده ها اشاره کرد.شاهین لبخندی زدوگفت:نه بابا،این به حرفیه؟! یه دفعه صدای زنگ گوشیم فضای مغازه رو پرکرد.بعداز کلی جون کندن،گوشی و پیدا کردم.اسم اشکان روی صفحه گوشی می درخشید.اوخی!قربون دادشم برم من!!! کمی ازجمع فاصله گرفتم و دکمه سبزرنگ و فشاردادم: - سلام آقااشکان! - سلام رهاخانوم گل گلاب!خوبی؟ - خوبم توخوبی؟! - منم خوبم،رها کجایی؟! - باارغوان اومدیم بیرون! - بیرون کجاست؟! نباید می فهمید که اومدم براش کادو بخرم.واسه همینم خیلی خونسرد دروغ گفتم:پاساژ ونک. بااین حرفم،رادوین پوزخندی زد...برو بمیر!زشت بی ریخت!! ارغوان و شاهینم به من نگاه می کردن! وا!!!شایدیه حرف خصوصی باشه!!!عجب زمونه ای شده ها!! اشکان خونسرد تراز من گفت:باشه پس همون جاباشید،من و ساراهم میاییم پیشتون! وحشت زده گفتم:واسه چی؟! - همین جوری،امشب میخوام ول خرجی کنم بهتون شام بدم... چه گندی زدم!!! یعنی ماباید الان پاشیم بریم پاساژونک؟!ای خدا. برای اینکه تن به این خواسته ندم،گفتم:نمی خواد زحمت بکشی. - زحمت چیه بابا؟! - بیخیال خودتون برین! - عمرا اگه بدون توجایی برم!به ساراهم گفتم. آخی،چه داداشی مهربونی!لبخندی زدم و گفتم:قربونت برم من که انقده ماهی. این و که گفتم،رادوین دوباره پوزخند زد! بچه پررو. - ماچاکر شمام هستیم.ده دقیقه دیگه اونجام. - نه...نمیخواد...بیخیال شو اشکان!حسش نیست!!! - یعنی چی حسش نیست؟!برای رستوران رفتنم مگه باید حسش باشه؟!ده دیقه دیگه دم درپاساژم.بای. خواستم بازم مخالف کنم که صدای بوق بوق بلندشد. اَه!قطع کرد.اخمام رفت توهم.من اصلا حوصله نداشتم تاپاساژونک برم!کاش راستش و گفته بودم که اومدم براش کادو بخرم... رادوین،روبه شاهین گفت:نمی دونم ازکی تاحالا اینجا شده پاساژ ونک!! عصبی بهش توپیدم: - به تومربوط نیست خودشیفته! وروبه ارغوان گفتم:گاومون زایید ارغوان!اونم شوصون قلو! ارغوان بهم نزدیک شدوباتعجب گفت:چرا؟! - شنیدی که!!! اشکان پرسید کجایین،گفتم پاساژونک.گفت همون جا باشید ده دیقه دیگه اونجام،باهم بریم بیرون شام بخوریم. -چه عجب این آقا اشکان شما دست توجیبش کرد!(و درحالیکه اخماش رفته بود توهم ادامه داد یعنی الان باید پاشیم بریم پاساژ ونک؟! به علامت تایید سری تکون دادم.ارغوان کلافه گفت: ای بمیری تو!خب راستش و می گفتی!!! - بابا اون لحظه اصلا توباغ نبودم!تازه من ازکجاباید می دونستم که اشکان میخواد ببرتمون بیرون؟! - باشه بابا من تسلیم! زودباش بریم که تا ده دیقه دیگه اونجاباشیم. این و که گفت،روکرد به شاهین و رادوین ولبخندی زد.گفت:ببخشید،مادیگه رفع زحمت کنیم. شاهین لبخندی زدوگفت:اختیاردارین.چه زحمتی؟! من روکردم به شاهین وگفتم:آقاشاهین،دیگه ازاون عطرانمیارین؟! - نه متاسفانه...اون و خودم از فرانسه آورده بودم.اینجاها پیدا نمیشه. عین لاستیکای ماشین رادوین پنچر شدم!حالا من چه گِلی به سرم بگیرم؟! رادوین دوباره پوزخند زد...داشتم ازدست پوزخنداش روانی می شدم... شاهین ادامه داد: - عطرای دیگه ام هستا!می تونید اونارو امتحان کنید. - آخه من اون عطره رو می خواستم!خیلی خوش بو بود... شاهین دیگه چیزی نگفت.رادوین هنوزم باهمون پوزخند مسخره اش به من نگاه می کرد.پوزخندش بدجور روی مخم بود!!! پشت چشمی برای رادوین نازک کردم وروبه شاهین گفتم:مرسی آقاشاهین،بازم ببخشید...خداحافظ. شاهینم جواب خداحافظیم و داد اما رادوین نه! اصلا من با اون خودشیفته خداحافظی نکرده بودم که بخواد جواب بده!!! بعداز اینکه ارغوانم خداحافظی کرد،ازمغازه خارج شدیم و به سمت ماشین ارغوان رفتیم که کمی اون طرف تر پارک شده بود. RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 26-02-2014 **********
- خب خوش گذشت بروبچز؟!
واقعا خیلی خوش گذشته بود.ازبس خندیدیم ومسخره بازی درآوردیم... من وسارا وارغوان یک صدا گفیتم:خیلی! اشکان لبخندی زدولاتی گفت:خیلی خوب بروبچز!حالا واسه خاطره این که عِیشتون و نوش کنم،میریم 4 تا بستنی مشت میزنیم بر بدن!چطوره؟! من وارغوان یک صدا وهماهنگ گفتیم:عالیه! چه گروه کُری شدیم امشب! اشکان به سارا که روی صندلی کنارش نشسته بود، نگاهی کردوگفت:خانومم چی میگه؟! سارا نگاهی به اشکان کردولبخند زد وباذوق گفت:آخ نمی دونی اشکان چقدر دلم هوس بستنی کرده بود!!! ارغوان خندیدو بامسخره بازی گفت:آخی!هوس کردی؟! منم خندیدم و حرفش و کامل کردم: - اشکان نکنه خبریه؟! اشکان باخنده گفت:از کجا می دونی که نیست؟! سارا بالحن معترضی گفت:اشـــکان! - جونه اشکان؟! - این چه حرف مزخرفی بود زدی؟! - مگه دروغ گفتم خانومی؟ دوباره من و ارغوان زدیم زیر خنده ولی سارا هیچی نگفت وسرش و انداخت پایین. معلوم بود خیلی خجالت کشیده! باخنده گفتم:اوه!عروسم انقد خجالتی؟!حالا بگوببینم زن داداش،جوگولی عمه دختره یا پسر؟؟! ارغوانم خندیداما سارا چیزی نمی گفت. اشکان اخم مصنوعی کردو از تو آینه راننده نگاهی به ماانداخت.گفت:اذیت نکنین خانومم و! ارغوان همون طورکه می خندیدگفت:اشکان جونه من خبریه؟توام آره؟! اشکان چشمکی زدوشیطون گفت:جونه تو خبریه! ازاون خفناشم هس...فکر کنم تا 7 ماه دیگه نی نی دار بشیم!!! ارغوان شیطون گفت:ای ناقلا!همون شب اول نامزدی کارو یه سره کردی رفت؟!یعنی الان این نی نی ما 2 ماهشه؟! اشکان باخنده گفت:دیگه دیگه،ماهمچین آدمی هستیم! من وارغوان دوباره زدیم زیر خنده.سارا تهدید آمیز گفت: آقا اشکان،من و تو بالاخره تنها میشیم دیگه ! اشکان باخنده گفت:آخ که من میمیرم واسه این تنهاییا! این دفعه کل ماشین رفت رو هوا!ساراهم می خندید. اشکان ضبط و روشن کردو روبه من و ارغوان گفت:رها وارغوان خف کار کنید،آهنگ گوش بدیم. وروبه سارا ادامه داد:البته دوراز جون شماها خانومی! سارا خندید.ارغوان باشیطنت روبه ساراگفت:سارا جون امشب خوب مواظب خودت باش!بااین در نوشابه هایی که اشکان واست باز میکنه،فک کنم اگه هنوز کارو یه سره نکرده امشب تمومه ! سارا باخنده گفت:برو بمیر ارغوان! ارغوان دهن بازکردتاچیزی بگه:تو... اشکان صدای ضبط و زیاد کرد وپرید وسط حرفش:اری خفه ! ودهن ارغوان بسته شد!!! صدای عماد طالب زاده فضای ماشین و پرکرده بود: وقتي كه دستاتو مي گيرم تو دستم وقتي كه مي دوني عاشق تو هستم وقتي كه با چشمات دلو ميلرزوني من ديوونت ميشم به همين آسوني دستاتو مي گيرم تو پر از احساسي من دوست دارم و تو منو مي شناسي وقتي كه مي خندي واسه تو مي ميرم پيش من مي موني با تو جون مي گيرم من عاشقت شدم مي خوام بهت بگم تو دنياي مني توئي عشق خودم دوست دارم تورو دنيا تو دستمه ميدوني جاي تو كوچه ي قلبمه توي چشماي تو عشقو من مي بينم پاي من مي موني من به پات ميشينم من دارم هر لحظه به تو دل مي بازم بهترين روزها رو من برات مي سازم اين يه حس خوبه اينكه باهم هستيم دست تو تو دستم ما به هم دل بستيم من با تو فهميدم زندگي شيرينه تو تموم حرفات به دلم ميشينه "عاشقت شدم-عماد طالب زاده" تو طول آهنگ،اشکان بادستاش روی فرمون ضرب گرفته بودوآهنگ و زمزمه می کرد.وقتیم که آهنگ تموم شد،یه نگاه عاشقونه به سارا انداخت. ارغوان باخنده روبه ساراگفت:دیدی گفتم خبریه؟!از آهنگشم معلومه که امشب کارت ساخته اس! اشکان شیطون گفت:چیه؟!خودت حسودیت میشه کسی و نداری براش آهنگ عاشقونه بخونی؟! ارغوان آهی کشیدوبالحن مسخره ای گفت:دست رودلم نذار که خونه! اشکان و ساراخندیدن. من روبه ارغوان گفتم:خاک توسره شوهر ندیده ات!!! ارغوان باخنده گفت:دیگ به دیگ میگه ماکروفر!نه که توخودت 6-5 تا شوور داری؟! خواستم جوابش و بدم که باصدای اشکان دهنم بسته شد: - بروبچز بریزید پایین که بستنی منتظره! وهممون باشوق وذوق ازماشین پیاده شدیم.خیلی وقت بود که بستنی نخورده بودم RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 03-03-2014 روز بعد ارغوان اومد دنبالم و باهم به دانشگاه رفتیم.طبق معمول باشوخی وخنده واردکلاس شدیم.خدارو هزار مرتبه شکر که بارادوین کلاس نداشتم!همون یه واحدیم که باهاش داشتم،برای همه عمرم بس بود. بعداز تموم شدن کلاس،مشغول جمع کردن وسیله هام بودم که قاروقور شکمم به راه شد! ارغوان باخنده گفت:اُه...اُه...صدای شکمتم که دراومد!!بیابریم سلف یه چیزی بخوریم تا روده بزرگت کوچیکه رو نخورده! من که از خدام بود،کوله ام و انداختم روی شونه ام وگفتم:بریم. باهم دیگه وارد سلف شدیم.ارغوان رفت تا دوتا چایی وکیک بگیره بیاره بزنیم تورگ.منم رفتم رویکی از میزانشستم. ارغوان اومدوچایی وکیکم و گذاشت جلوم... داشتم از خجالت شکمم درمیومدم که دوباره صدای رادوین رفت رومخم: - خدابد نده خانوم شایان!واقعا متاسفم. وصدای خنده خودش و سعید بلندشد!امیروبابکم فقط نظاره گربودن. اینادیگه ازکجا پیداشون شد؟!چرا رادوین چرت وپرت می گفت؟!خداچی و بد نده؟! روانی! اَه...یه روز اومدیم خوش باشیما!کلافه نگاهم و ازچایی داغ وکیک خوشمزه گرفتم و دوختم به جناب خودشیفته ! باانگشتش داشت به لباس من اشاره می کرد.اولش متوجه نشدم اما وقتی به لباسم نگاه انداختم،به این پی بردم که رادوین واقعا خله!!! خب مگه چیه؟!سِت مشکی زده بودم!شیک ومجلسی!پسره روانی زشت بی ریخت خودشیفته! پشت چشمی براش نازک کردم و توهین آمیزگفتم:جناب رستگار،من اینجا خیار نمی بینم!شما می بینید؟! رادوین گنگ نگام کردوگفت:چطور؟! - آخه دیدم زیادی دارین نمک میریزین گفتم شایدخیار دیده باشین! رادوین این بار کم نیاورد وخونسرد گفت:من نیازی به نمک ریختن ندارم،همین جوریشم گوله نمکم! پوزخندی زدم و گفتم:اون که بعله! رادوینم مثل من پوزخندی مهمون لبش کردو به سمت بوفه رفت. منم دوباره مشغول خوردن شدم... رادوین بعداز چند دقیقه پیداش شد وبه سمت رفیقاش رفت که دقیقا میز کناری ما نشسته بودن!!!یه سینی دستش بود که توش 4 تاقهوه بود.قهوه هارو به رفقاش دادو خواست بشینه اما... امیروسعیدوبابک طوری نشسته بودن که تنها انتخاب رادوین این بودکه پشت من بشینه!!!فکرنمی کنم که ازقصد این کارو کرده باشن! رادوین اخمی کردوبه ناچار صندلی رو کمی عقب کشیدونشست. سعید شروع کردبه چرت وپرت گفتن: راستی رادوین اون دختره چی شد؟! رادوین خیلی خونسرد گفت:کدوم دختره؟! - نمی دونم اسمش چی بود؟!مریم؟!مرضیه؟ - آهان،مریم و میگی؟!هیچی چی قرار بود بشه؟!رفت پی کارش! - ای بابا،توام که همه رو می پرونی!میذاشتی یه ذره بگذره،یه حالی باهاش بکنی بعد! بابک به سعید توپید: - ببند سعیدا!یه بار دیگه چرت بگی همچین می زنمت بچسبی به دیوار باهات خمیر نونوایی درست کنن. سعید باخنده گفت:اُه اُه...چه خشن! یهو صدای زنگ گوشی یکی بلند شد.زیر چشمی نگاه کردم دیدم گوشی رادوینه! رادوین جواب داد: - جانم؟!...خوبم...توخوبی عشقم؟!دانشگاه،طبق معمول...آره عزیزم...رادوین قربون اون دلت بره...باشه هانی...چشم به روی تخم چشمام!...امروز؟!امروز که نمیشه،کار دارم. فردا خوبه؟!...هر وخ تو بگی عزیزم!آره...5 عالیه...جای همیشگی...باشه چشم...دیر نکنیا!مواظب خودت باش عشقم...بای هانی. RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 06-03-2014 اوق!حالم به هم خورد!چندش!" توخوبی عشقم؟! رادیون قربون اون دلت بره..." این چرا انقدر حال به هم زنه؟!
با صدایی که بشنوه،روبه ارغوان گفتم:اوق،دل و رودمون سره صبحی به هم پیچید!چندش!(ودرحالیکه اداشو درمی آوردم،ادامه دادم " رادوین قربون اون دلت بره". ارغون خندید.صدای خنده بابک وسعیدوامیرم بلند شداما زیرچشمی دیدم که رادوین ازهمون پوزخندای مسخره روی لبش بود. ازروی صندلیم بلندشدم و روبه ارغوان گفتم:بریم ارغوان!!! ارغوان به چایی وکیکم اشاره کردوگفت:کجا؟!توکه چیزی نخوردی! - من دیگه کوفتم ازگلوم پایین نمیره!اوق!آدمم انقدر چندش؟!پاشو...پاشو بریم! ارغوان ازروی صندلیش بلند شد.منم خواستم برم که یه فکری به سرم زد!... محکم باکفشم کوبوندم به گوشه کفش رادوین!رادوین باصدای خفه ای گفت:آخ! جیگرم حال اومد.روکردم بهش و درحالیکه پوزخند می زدم،گفتم:این واسه اون عطری که زدی شکوندی! بعد دوباره یه لگد دیگه بهش زدم که بازم آخش رفت هوا!این بارگفتم:اینم واسه اون مصیبتی که تودستشویی کشیدم ! صدای خنده سعید بلند شد.چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد خفه خون بگیره! دوباره یه لگد دیگه بهش زدم وگفتم:اینم واسه تیکه پرونیای بی موردت! پام و بردم عقب تایه لگد جانانه دیگه به پاش بزنم که پاش و از پام دور کرد...ازجاش بلند شدوبه سمتم برگشت.توچشمام خیره شدو چنان لگدی به گوشه پام زدکه دو دور،دوره خودم چرخیدم! پوزخندی زدوگفت:اینم من زدم واسه لاستیکایی که پنچر کردی!!! درحالیکه صورتم ازدرد مچاله شده بود،گفتم:آخ...خیلی نامردی...پام شکست...وای...وای! رادوین چیزی نگفت وفقط باهمون پوزخند مسخره اش بهم زل زد.دلم می خواست بزنم تودهنش ولی راستش دیگه جونی تو بدنم نمونده بود که بخوام صرف زدن رادوین بکنم! بابک ازجاش بلندشدوبه سمت مااومد.نگران روبه من گفت:چی شدین خانوم شایان؟!ببینم پاتون و! بهم نزدیک شدتا پام و نگاه کنه که ازش فاصله گرفتم.اینم زیادی پررو شده بودا!!! آروم گفتم:چیزی نیست!ببخشید. و خیلی سریع به همراه ارغوان ازسلف خارج شدیم. به کلاسمون رفتیم و روی صندلیای جلو نشستیم. هنوز استاد نیومده بود.ارغوان داشت باشیدا صحبت می کرد...ایش!!شیدا شمس...یه دختر فوق العاده چندش که من حالم ازش بهم می خوره!ارغوانم باچه کسایی هم صحبت میشه ها!
حوصله ام سررفته بود خفن!توکلاسم هیشکی و به جز ارغوان و شیدا نمی شناختم!چون این کلاس عمومی بود وتایمش کم وفشرده ،فرصت نکردم کسی و بشناسم. ناخواسته مکالمه دوتا دخترو شنیدم که پشت سره من نشسته بودن: - اگه هستی بفهمه ازغصه دِق میکنه! - آره بیچاره...چقدرم رادوین و دوست داره! موضوع جالب شد!رادوین خره خودمون و میگن؟!آخه کی اون خودشیفته رو دوست داره؟!چقدر احمقه اون دختره که رادوین و دوست داره! - بیچاره چیه بابا؟!تقصیر خودش بود! من ازهمون اول می دونستم که رادوین به درد اون نمی خوره!فکرم نمی کردم که رادوین بره باهاش رفیق شه.آخه رادوین کجا؟!هستی کجا؟!دختره ی بی ریخت انگارازخرطوم فیل افتاده!!!به درک!!!!!بذار بره بمیره.
- آخی!دلت میاد؟! - چرانمیاد؟!انقدر بدم میاد از این دختره ی تخس زشت بی ریخت عملی! خیلی دلم می خواست بدونم این دختره کیه که بارادوین رفیقه و حالا بدبخت شده!واسه همینم سرم و به سمت اونا چرخوندم و گفتم: - هستی کیه؟! جفتشون باتعجب به من نگاه می کردن.یکیشون گفت:هستی رو نمی شناسی؟! - نه. - واقعا؟! - واقعا. اون یکی رو کردبه من وگفت:چطورممکنه آوازه هستی مرادی به گوشت نخورده باشه؟!بابا همون دختر سال آخریه که همه جاش عملیه،همون که خیلی پولداره!نمی شناسیش؟! گنگ نگاهش کردم و گفتم:نه! اون یکی دختره گفت:سمیمین و چی؟!اون و می شناسی؟! - سیمین نویدی؟! - آره. - آره اون و می شناسم! - خب دیگه!رفیق فاب سیمین،هستیه.همیشه باهم دیگه ان!!!اگه تو سیمین و می شناسی پس هستی رو هم باید بشناسی دیگه... یه کمی به مخم فشار آوردم.هستی...هستی مرادی...سیمین و زیاد توحیاط دانشگاه می دیدم،اولین بارم ارغوان اون و بهم معرفی کرده بود اماهستی...فکر نمی کنم بشناسمش!یه چند باری سیمین و بایه دختر خیلی بی ریخت دیده بودم ولی فکرنکنم اون هستی باشه!یعنی رادوین انقدر بدسلیقه اس؟! درحالیکه به حرفم اطمینان نداشتم،گفتم:هستی همون دختره اس که دماغش عملیه؟!همون که پوستش و برنزه کرده؟!همون که لباش پروتزشده اس؟!همون دختره که عین جن می مونه؟! بااین حرفم جفتشون ازخنده ترکیدن.یکیشون لابه لای خنده هاش گفت:آره...همونه!!! - اون دختره رفیق رادوینه؟!رادوین رستگار منظورتونه؟ - اوهوم! - خب شماچرا میگین که اگه هستی بفهمه ازغصه دق میکنه؟!اصلا چی و نباید بفهمه؟! - ببین،یکی دوماه پیش هستی ورادوین باهم رفیق می شن.البته به پیشنهاد هستی!خودم دیدم که به زوربه رادوین شماره داد. باخنده گفتم:مگه دختراهم پیشنهاد میدن؟! - هستیه دیگه! - خب بقیه اش و بگو! - هیچی دیگه!دیروز فهمیدیم که رادوین بایکی دیگه از بچه هارفیقه! باخنده گفتم:حالا کی هست این هَووی هستی؟! دختره خندیدوگفت:مونا...مونا غفاری.دانشجوی ترم یک! درحالیکه چشمام ازتعجب گشاد شده بود،گفتم:دانشجوی ترم یک؟! اون یکی دختره جواب داد: - آره!دختره خیلی داشته باشه 19 سالشه! - ناموساً؟! دختره باخنده گفت:آره،ناموساً! - حالا چرا رادوین رفته سراغ ترم یکیا؟!نکنه می خواد مهد کودک بزنه؟! دختره خندیدوگفت:اونش و دیگه نمی دونم...ولی راستش من خودم دختره رو دیدم!خیلی خوشگله...قیافه اش انقدر معصوم ونازه که نگو!خیلی ازهستی سره! باخنده گفتم:می دونستم رادوین بی گُدار به آب نمیزنه!پس طرف دخترشاه پریونه؟! اون یکی دختره گفت:آره...خیلی نازه! - پس واجب شد یه سربرم ببینمش!حتما... حرفم بااومدن استاد نصفه نیمه موند!منم مجبور شدم،دست از این بحث شیرین بکشم.استاد خیلی سریع درس و شروع کرد. خیلی خوشحال بودم ازاینکه دوست دخترای رادوین و شناسایی کردم،تودلم عروسی برپابود... یه آشی برات بپزم رادوین خان که شوصون وجب روغن روش باشه!فقط صبرکن! بادقت سعی کردم به درس گوش بدم تابعد به نقشه جدیدم برسم. کلاس که تموم شد،سریع وسایلام و جمع کردم و رو به ارغوان گفتم:اری،موناغفاری می شناسی؟!
- آره،چطور؟! - جونه ها می شناسی؟! - آره می شناسمش. - می دونی الان کجا کلاس داره؟! - دقیقا نمی دونم مونا غفاری الان کجا کلاس داره اما یه کی و می شناسم که مثه مونا ورودیه جدیده...الانم طبقه سوم بابراتی،زبان عمومی،کلاس داره... - کدوم کلاس؟! - کلاسی که کنار دفتر معاونته! - مطمئنی؟! - آره...حالا توآمار این دختره رو میخوای چیکار ؟! کوله ام و روی دوشم انداختم و درحالیکه به سمت درمی رفتم گفتم:بعداً بهت می گم! وبه سرعت از کلاس خارج شدم. پله هارو دوتایکی کردم و به طبقه سوم رسیدم وخودم و به کلاسی که ارغوان گفته بود،رسوندم.درش بسته بود. یه چند دقیقه ای که گذشت،دربازشدو براتی اومد بیرون و8-7 تاهم شاگرد ترم اولی دیوونه دوروبرش!من نمی دونم چرا این ترم یکیا انقدربه جمع شدن دور استادا علاقه دارن؟! وارد کلاس شدم و از دختری که مشغول جمع کردن وسایلش بود،پرسیدم:ببخشید،مونا غفاری اینجاست؟! دختره نگاهی بهم کردوبه گوشه ای از کلاس اشاره کرد! وا!!!مگه لالی دختر؟!خب اون زبونت و بچرخون بنال دیگه!!! به سمتی رفتم که دختره اشاره کرده بود.به یه دختر رسیدم،باپوست سفید...چشمای درشت آبی...موهای لخت قهوه ای که رگه های طلایی توش دیده می شد...موهای چتری نازش،روی پیشونیش وپوشونده بودن...خیلی بِیبی فیس بود!بهش نمی خورد 19 سالش باشه!! خیلی بامزه وناز بود!!!رادوینم گاهی اوقات یه چیزی می خوره توسرش سلیقه اش خوب میشه ها... دختره که متوجه سنگینی نگاه من شده بود،نگاهی بهم کردوگفت:ببخشید کاری داشتین؟! لبخند مهربونی زدم و گفتم:مونا غفاری تویی؟! - خودم هستم!بفرمایید. - می خواستم یه سوال ازت بپرسم! - چه سوالی؟! - اگه بپرسم ناراحت نمی شی؟! - نه،بپرس. لبم و بازبونم تر کردم و گفتم:تو دوست دختر رادوینی؟! دختر اخمی کردوگفت:فکر نمی کنم به شما مربوط باشه! لبخند گشادی زدم و گفتم:پس هستی! دختره اخمش و غلیظ ترکردو جدی گفت:نخیر!نیستم. وکوله اش و روی دوشش انداخت واز کلاس خارج شد! اوهو...چه عصبی!!!ولی من که فهمیدم دوست دخترشه! از کلاس خارج شدم وبانهات سرعتی که درتوانم بود،به سمت حیاط رفتم.خوب می دونستم که سیمین کجا می شینه.همیشه روی نمیکتی می شینه که کنار حوض وسط دانشگاس...وقتی سیمین اونجاباشه پس حتما هستی هم هست دیگه. به پاتوقشون رفتم.وقتی رسیدم،سیمین وهستی رو دیدم که روی همون نیمکت نشستن.لبخندی روی لبم سبز شدوبه سمتشون رفتم. رفتمو روبروشون وایسادم.زل زدم به هستی... صد رحمت به جِن!این دختره ازجنم بدتر بود!دماغش و عمل کرده بود وداده بود بالا...دل وروده دماغش ریخته بود بیرون!!لباش انقدر گنده بودن که من یاد لبای شتر افتادم.چشماش ریز بودن قده دوتا نخود.پوست برنزه اش هم که مال خودش نبود.این دختر اصلا هیچ زیبایی از خودش نداره!!!گذشته از عملایی که رو صورتش پیاده کرده،انقدر آرایش کرده که من حس می کنم،بایه عروسک چینی طرفم که اگه به صورتش دست بزنم،دستم تا آرنج پنککی میشه!!! ناخودآگاه مونا وهستی رو باهم مقایسه کردم.اون کجا واین کجا!!مونا فرشته واین دیو!البته یه دیوِ عملیِ آرایش کرده!!! هستی که از آنالیز کردن من خسته شده بود،توهین آمیز گفت:فرمایش؟! اُه...این خواهر هستی چقدبی اعصابه! باترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم:اومدم باهاتون حرف بزنم! هستی نگاهی به سرتاپام کردوتوهین آمیزتراز قبل گفت:تو؟؟!...بامن؟! دلم می خواست جفت پابرم توشکمش امابه زور خودم و کنترل کردم...به ثمر رسیدن نقشه ام برای من خیلی خیلی مهم تراز لگدی بودکه دلم می خواست به هستی بزنم!! سیمین پوزخندی زدوگفت:تو چه حرفی داری که به هستی بزنی؟! - حرفایی که می خوام بزنم خیلی مهمن! هستی پوزخندی زدوگفت:هرچقدرم مهم باشن،من حوصله گوش کردن بهشون و ندارم. شیطون نگاهش کردم و گفتم:حتی اگه حرفایی که می خوام بزنم،درمورد رادوین باشه؟! هستی باشنیدن اسم رادوین،دست وپاش و گم کردوگفت:درمورد رادوین؟! سری به علامت تایید تکون دادم.هستی به جای خالی روی نیمکت اشاره کردوگفت:بیابشین! رفتم و روی نیمکت،کنار هستی نشستم.هستی چشمای قده نخودش و به من دوخت و گفت:می شنوم. بهش زل زدم و گفتم:طاقت شنیدن حرفام و داری؟! هستی باشک وتردید گفت:آره...بگو... نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم:مونا غفاری رو می شناسی؟! هستی آب دهنش و قورت داد.گفت:نه...کی هست؟! - ازدانشجوهای ترم یکیه! هستی پوزخندی زدوگفت:دانشجوی ترم یک؟!خب یه ترم یکی کوچولو چه ربطی به رادوین داره؟! پوزخندی زدم و گفتم:دوست پسرت و دست کم گرفتی خانوم!!!همه دخترای این دانشگاه یه جوری به رادوین خان مربوط میشن...حالا یه عده ای هم مثه این موناخانوم وشما،دوست دخترشن!!! هستی که ازشنیدن این خبر رنگش پریده بود،باتته پته گفت:رادوین...رادوین...بایه...ت رم یکی رفیق شده؟! سرم و به نشونه تایید تکون دادم. هستی باناباوری وبهت گفت:محاله... پوزخندی زدم و گفتم:هیچم محال نیست!ازاین آقارادوین شماهرچیزی برمیاد!!!! بااین تیر خلاصی من،هستی زد زیر گریه!عین ابر بهار اشک می ریخت.درسته که من ازش خوشم نمیومد ولی اون لحظه واقعا دلم براش سوخت اما یه حسی بهم می گفت که من کار درستی کردم!این دختره بالاخره باید یه روز می فهمید که رادوین عجب آدم مزخرفیه دیگه! سیمین هستی رو توی آغوشش گرفته بود وسرش و نوازش می کرد.هق هق گریه هستی باعث شده بودکه داشجوهایی که نزدیک مابودن،باتعجب به مازل بزنن... سیمین درحالیکه سعی داشت هستی رو آروم کنه،گفت:هستی جونم گریه نکن.من مطمئنم که رادوین به جز توکسی رو نداره.مگه میشه دوست دختر به این خوشگلی داشته باشه بره سراغ یکی دیگه؟! می خواستم ازخنده پهن شم وسط زمین!!! من نمی دونم این سیمین چه خوشگلی رو تو صورت این خلِ دیوونه بی اعصاب دیده که بهش میگه خوشگل!دختره عین اوراگوتان میمونه! سیمین همون طور که سر هستی رو نوازش می کرد،روبه من گفت:تو ازکجا این چیزا رو فهمیدی؟! نباید می گفتم که ازکسی شنیدم.چون ممکن بود بگن،شایعه اس!واسه همین به دروغ گفتم:خودم باچشمای خودم دیدم که رادوین به دختره شماره داد.تازه ازخوده دختره هم پرسیدم،تایید کرد. بااین حرف من،گریه هستی شدت گرفت وباصدای تودماغیش گفت:دیدی خاک برسر شدم سیمین؟!مگه تواین 2 ماه چیکارش کردم که باهام این کاروکرد؟!!از رادوین جان وعشقم وعزیزم کمتربهش نگفتم!!اون همه اذیتم کردبس نبود؟!!!حالارفته بایکی دیگه رفیق شده؟!!حداقل اگه می رفت دنبال یکی مثه خودم،نمی سوختم...دردم ازاینه که رفته بایه دختر فسقلی رفیق شده!!! و دوباره به هق هق افتاد.سیمین ازتوی کیفش دستمالی درآوردو به سمت هستی گرفت وگفت:بگیر اشکات و پاک کن ببینم!تمام آرایشت بهم ریخت! هستی بابغض گفت:آرایش بخوره توسرم!بدبخت شدم سیمین...می فهمی؟!بدبخت شدم!!! سمین دوباره شروع کردبه دلداری دادن هستی: - دختر،توچرا خودت و اذیت می کنی؟!من فکر نمی کنم رادوین انقدر احمق بوده باشه که بایه دختر ترم یکی رفیق شده باشه.گریه نکن عزیزم...قربون اون چشمای قشنگت برم من...باغصه خوردن که... پریدم وسط حرفش و گفتم:بااجازه اتون من برم.به هر حال وظیفه ام بود که شمارو مطلع کنم.ببخشید.خداحافظ. ودیگه منتظر جواب اونا نموندم وخیلی سریع ازشون دور شدم.انقد رفتم تا دیگه کاملا ازدید رسشون دور شدم...و یهو ازخنده ترکیدم!!! وای خداجون اگه یه ذره دیگه اونجا می موندم،میمیردم!خوب شد زودتر اومدما... سیمینم بااین اعتمادبه نفس دادنش کشته خودش و!!!چشمای قشنگ؟!بابا اون بیچاره اصلا چشم نداره که بخواد قشنگ باشه یا زشت!!!خدایا این شادیارو ازما نگیر. انقدر خندیده بودم که دل درد گرفتم.آخرای خنده ام بود که دوباره صدای رادوین رفت رومخم: - من یکی و می شناختم همین جوری هی خندید،بعد نفله شد مُرد! به دنبال این حرفش سعید وامیروخودش زدن زیر خنده.بهشون نگاه کردم.درست کنارم،روی چمنانشسته بودن.من چجوری اینارو ندیدم؟!پس یعنی همه خندیدنای من و دیدن؟!خاک برسرم!کاری کردم که این امیرِ برج زهر مارم بخنده...تنها کسی که به ظاهر نمی خندید،بابک بود که اونم کله اش تا خشتکش رفته بود پایین واز لرزش شونه هاش کاملا پیدا بود که داره از خنده می ترکه!!! اخم غلیظی کردم و چشم غره توپی به همشون رفتم.همه خفه شدن جز رادوین!!!سنگ پاقزوینیه که از رو نمیره!!!!همین جوری از خنده می رفت پایین ومی یومد بالا... بهش زل زدم و گفتم:کسایی که تومی شناسی هم مثل خودت یه تختشون کمه...پس هیچ اعتباری بهشون نیست!!! بااین حرفم رادوین خنده اش و قطع کردوخواست جوابم و بده که سعید بایه لبخند ملیح روی لبش گفت:دست شمادرد نکنه دیگه خانوم شایان!پس یعنی منم یه تخته ام کمه؟! لبخندی زدم و گفتم:البته که نه!!!شما اسثناتشریف دارین! سعید باذوق نیشش و باز کردو دندوناش و به نمایش گذاشت پوزخندی زدم وگفتم:شما استثناعاً 6-5 تا تختتون کمه! یهو جمعشون ترکید!!!تنها کسی که نمی خندید،سعید بود! بالب ولوچه آویزون زل زده بود به من!انقدر ازش بدم میومد!پسره شوتِ اَلدَنگ! امیر لابه لای خنده اش گفت:خوردی؟!حالا هسته اش و تف کن! و خنده اشون شدت گرفت. پوزخندی به سعید زدم و داشتم از کنار رادوین رد می شدم که برام زیر پایی گرفت.منم باهوشیاری تمام از روی پاش پریدم وبه راهم ادامه دادم.صدای رادوین و ازپشت سرم شنیدم: - نه بابا؟!گاگولام مگه می تونن زیرپایی رد کنن؟!چقدر عجیبه! پوزخندی زدم و همون طورکه می رفتم،بلندگفتم:هیچ چیز عجیب تراز بلایی که قراره امروز سرتوبیاد نیست خودشیفته!!! هِه...دیگه صداش درنیومد...معلوم بود مطلب و نگرفته!حقم داره!!!بیچاره توخوابم نمی بینه که دوست دختراش همدیگرو بشناسن!اُه...اُه...چه شود!!!!فرض کن هستی بره بزن بزن ودعوابا رادوین...وای!کاش منم می تونستم این صحنه های اکشن و ببینم...حیــــــف!!! - کدوم گوری رفته بودی؟!
- حیاط. - حیاط چه غلطی می کردی؟!؟؟ - رفته بودم پیش هستی. ارغوان باتعجب گفت:هستی؟!منظورت هستی مرادیه؟! - اوهوم. - توبا اون چیکار داشتی؟! - بشین تابرات تعریف کنم! ارغوان سر جاش نشست و منم براش همه چی و تعریف کردم.برعکس دفعه های قبل که ارغوان ازشنیدن کارایی که می کردم،خنده اش می گرفت،این دفعه اخم غلیظی روی پیشونیش نشست. عصبانی گفت:این چه کاری بود توکردی!؟مسخره بازی بس نیست؟!بچه که نیستی دختر!این کارای مسخره وبچه گونه چیه که می کنی؟!چرا رفتی به هستی گفتی؟!می دونی اگه رادوین بفهمه دَمار ازروزگارت درمیاره؟! باخونسردی گفتم:رادوین غلط کرده با7 جدوآبادش که بخواد دمار ازروزگار من دربیاره!!!درضمن تقصیر خودشه،من که دیگه به جز پنچری لاستیکاش کار دیگه ای نکرده بودم...خودش من و تودستشویی گیر انداخت وتازه اون عطره رو هم زد شکوند! - الکی این کاری که کردی و توجیه نکن! گند زدی به همه چی. اخمی کردم و گفتم:من به هیچی گند نزدم!فقط دوتا دخترو از شر رادوین خلاص کردم.همین!!! - توخیلی بی جا کردی!!!!توکی می خوای بزرگ بشی؟! - اری دوباره نرو رو فاز مادربزرگی که قاطی می کنما! ارغوان دیگه چیزی نگفت وروش و ازم برگردوند. استاد اومدو کلاس تو یه سکوت مطلق فرورفت.منم سعی کردم نه به حرفای ارغوان فکر کنم ونه به رادوین وهستی ومونا!تمام حواسم و متمرکز درس کردم تا ذهنم نره طرف اونا!! ××××××××××× RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 07-03-2014 - خاک توسرت کنن!رادوین و نگاه کن چقدرعصبانیه!الان میاد لَت وپارِت میکنه!
اخمی کردم و نگاهم و دوختم به رادوین که به همراه اکیپشون روی همون چمنای دیروزی نشسته بودن.به نظرم اصلا هم عصبانی نبود...خیلیم خوشحال بود...نمی دونم شاید من زیادی توهم زدم و دارم خوش بینانه به قضیه نگاه می کنم. پوزخندی زدم وبابی قیدی گفتم:براي من اصلا مهم نیست که رادوین میخواد چیکار کنه!!!من می خواستم حالش و بگیرم که گرفتم.الانم حوصله نصیحت ندارم!ساعت چنده؟! ارغوان کلافه نگاهی به ساعتش کردوگفت:تازه 7 ونیمه! - تقصیر توئه دیگه! کدوم خری 7 صبح راه میفته میاد دانشگاه؟! ارغوان اشاره ای به حیاط پراز دانشجوکردوگفت:این همه خر!!! لبخندی زدم وگفتم:بریم تا ساعت 8 یه جا بشینیم.حوصله منتظرموندن توکلاس و ندارم. - باشه بریم. به همراه ارغوان رفتیم و روی یه نیمکت نشستیم.سعی کردم نیمکتی رو انتخاب کنم که از رادوین دور باشه وچشمم دوباره به قیافه نحسش نیفته.برای اینکه حوصله امون سرنره،شروع کردم به حرف زدن: - اری یه چیزی بگم مسخره ام نمیکنی؟! - نه بگو. - واقعا بگم؟! - آره،بگو. آب دهنم و قورت دادم وگفتم:حس می کنم این بابک صانعیه من و دوست داره! یهو ارغوان از خنده ترکید! اخمی کردم وگفتم:حرف خنده داری زدم؟! ارغوان لابه لای خنده هاش گفت:آره...خیلی باحال بود!یادم باشه به عنوان جوک برتر2013 معرفیش کنم!!!! اخمم و غلیظ ترکردم و گفتم:بروبمیر روانی دیوونه!!!!منه خرو بگو که خواستم باهات دردودل کنم. ارغوان باخنده گفت:خره دردودل باجوک گفتن فرق داره!آخه توهمم انقدر فضایی؟! ودوباره ازخنده ترکید. اینم که هیچی حالیش نیست بابا!روم و ازش برگردوندم و به حیاط دانشگاه زل زدم. همین جوری داشتم با چشمام کل دانشگاه رو دید می زدم که دیدم رادوین داره میاد سمت ما! یا ابوالفضل!بدبخت شدم رفت.خدایا من همین الان اَلشهدم و می خونم...خدایا من و ببخش واسه همه مسخره بازیایی که درآوردم...واسه همه اذیتایی که کردم!واسه همه غُرایی که زدم...البته ازتمام اینا رادوین و فاکتور بگیر چون اون حقش بود.بچه پررو!!! ارغوان به رادوین اشاره کردوگفت:دیدی گفتم؟!الان میاد میکشتت!!!!رهاجونی وصیتی چیزی داری بهم بگو به بابک جون برسونم تانفله نشدی. وازخنده ترکید.باآرنجم محکم زدم توی بازوش که باعث شد خفه بشه. اخمی کردم وگفتم:تواَم وخ گیر آوردی برای مسخره بازی؟! ارغوان هیچی نگفت ولی سرش و انداخت پایین و ریز ریز خندید. رادوین چندقدم بیشتر بامافاصله نداشت...چه تیپیم زده آقای خودشیفته!یه شلوار جین مشکی با تی شرت سفید که روش به انگلیسی نوشته بود"عشق مممنوع!"اوهو!چه تحویل میگیره خودش و!اصلا تو عشقت کجا بود که بخواد ممنوع یاآزاد باشه؟!یه کتونی مشکی سفیدهم پاش بودوموهاش و مرتب داده بود بالا...خودمونیم این رادوینه هم خوش تیپه ها!!! یه جعبه کادوئی به شکل قلب دستش بود،به رنگ قرمزمشکی...خیلی ناناز بود!! اوخی!نکنه یه دوست دختر دیگه ام تودانشگاه داره که این و برای اون خریده؟!از رادوین بعید نیست...کجاست این دختر خوش بخت که برم ازچنگال رادوین ظالم نجاتش بدم؟!خخخخخ رادوین همون چند قدم رو هم طی کردو روبروی من وایساد! یه اخم غلیظ روی پیشونیش نقش بسته بود!پس مثل اینکه من توهم زدم واصلا هم خوشحال نیست...خب نبایدم خوشحال باشه!!! الکی نیست که دوتا ازدوست دختراش و پروندم! همون طوری بااخم به من نگاه می کرد.الانه که بیاد بزنه لت وپارم کنه!حالامیخواد دادوبیداد کنه کل دانشگاه روخبردارکنه! حالاما یه غلطی کردیم،توچرا انقدر جدی گرفتی؟!بهتره تادادوبیداد راه ننداخته،خودم دست به کاربشم وازخودم دفاع کنم.تک سرفه ای کردم وشروع کردم به حرف زدن: خودت می دونی که من ازریخت توخوشم نمیاد!!!راستش ازاین دختره هستی هم اصلا خوشم نمیاد.مونای بیچاره هم خب گناه داشت...خواستم هم تورو چزونده باشم،هم هستی رو ادب کرده باشم وهم مونارو ازدست تونجات داده باشم...قبول دارم هضم این قضیه برات یه کم سخته ولی بیامنطقی فکر کنیم...ببین این دختره هستی گودزیلادومیه!همه چیزش عملیه.خب یه خرده هم اخلاقش سگیه...پس یعنی درواقع تواین وسط چیزی رو ازدست ندادی فقط یه ذره روحیه من و شادکردی واون مونای بدبخت واز شر خودت خلاص کردی!ببین تو... رادوین خنده ای کردو پرید وسط حرفم:بسه دختر...ازنفس افتادی!!! متعجب وگنگ نگاهش کردم.این همون رادوینی بودکه تاچند دقیقه پیش نمیشد با10 من عسلم خوردش؟!پس چرا الان می خنده ونگران ازنفس افتادن منه؟!
رادوین لبخندی زدوگفت:اگه درهر شرایط دیگه ای دوست دخترام و می پروندی،زنده ات نمیذاشتم ولی خب این یه مورد استثناس!راستش من نیومدم اینجاکه دادوبیدادکنم وسرت دادبزنم!فقط اومدم این و بهت بدم و برم. وجعبه کادوئی رو به سمتم گرفت. وا!!!این خله؟!چرا به جای این که بزنه لهم کنه،داره به من کادو میده؟! نگاه پرسوالم و بهش دوختم.رادوین وقتی فهمید که من خنگ ترازاین حرفام،شروع کردبه توضیح دادن: - راستش هستی به زور خودش و به من قالب کرده بود!2ماهه دارم تمام تلاشم و میکنم،دَکِش کنم اماخب موفق نشدم!هرکاری که به ذهنم رسید انجام دادم!باهاش بداخلاقی می کردم،جواب تلفناش و نمیدادم،دیر می رفتم سره قرار یااصلا نمی رفتم،سرش داد می زدم!اما خب هیچ کدوم اینا روی هستی تاثیری نداشت!اون پوست کلفت تراز این حرفا بود.خلاصه تاهمین دیروز داشتم به زور تحملش می کردم...تااینکه دیروز بهم زنگ زدوهرچی ازدهنش دراومد بارَم کرد.اولش نفهمیدم منظورش چیه!اما وقتی بیشتر جیغ وداد کرد،فهمیدم که بعله!کارِسرکار الیه اس!تو هستی رو پروندی.کاری کردی که آروزی 2ماهه من برآورده بشه!تو... پرریدم وسط حرفش ومتعجب گفتم:یعنی من به توکمک کردم؟! رادوین لبخندشیطونی زدوگفت:متاسفانه بله! ازتصور اینکه بااون کارم،به این گودزیلا کمک کردم،اخمام رفت توهم! رادوین دوباره کادو روبه سمتم گرفت وگفت:اینم یه هدیه به خاطرکمکت! عصبی گفتم:من اگه یه درصد،فقط یه درصد احتمال میدادم که اینکارم باعث میشه که توخوشحال بشی،لال میشدم و هیچی به هستی نمی گفتم!من بمیرمم به توکمک نمی کنم!کادوتم باشه مال خودت. رادوین شیطون گفت:حالا بگیرش وتوش و نگاه کن!شاید نظرت عوض شد. فضولیم گل کرده بود درحد بنز!دلم می خواست بدونم چی توی اون جعبه اس اماخب غرورمم بهم اجازه نمیدادتا جعبه روازرادوین بگیرم... بالاخره حس فضولیم بر غرورم غلبه کردو جعبه رو ازدست رادوین گرفتم.درش و که بازکردم،چشمام چهارتاشد!باورم نمیشد!یه لبخند روی لبام نشست!وای!همون عطری بود که همیشه رادوین گودزیلا می زد!همونی که من میخواستم برای اشکان بخرم!همونی که رادوین شکوندش!همونی که شاهین گفت دیگه توایران پیدانمیشه!وای خداجونم ممنونم!دلم نمیخواست ازرادوین ممنون باشم!واسه همینم ازخداممنونم! روکردم به ارغوان و باذوق گفتم:وای ارغوان!!!نگاه کن...همون عطر خوش بوئه اس. ارغوان جعبه رو ازدستم گرفت وبه عطر نگاه کرد.نگاهش و ازعطر گرفت وبه من دوخت ولبخند زد.لبخندم و پررنگ ترکردم و جعبه رو ازش گرفتم.عطرو باز کردم وبوی خوشش و باتمام وجودم فرستادم توی ریه هام!معرکه بود!انقدر حواسم به عطره پرت شده بودکه اصلا یادم رفت رادوین هنوزاونجاوایساده! وا!!!! این چرا هنوز اینجاست؟!خب کادو رو دادی برو دیگه! اخمی کردم وگفتم:شمانمی خواین تشریف ببرن؟!کادوتون و دادین دیگه،تشریف ببرید! رادوین پوخندی زدوگفت:اتفاقا خودمم دلم میخواد برم ولی مثل اینکه شمایه چیزی و فراموش کردین! متعجب گفتم:چی و؟! - می دونید که تواین دور وزمونه هیچی مجانی نیست!اون عطری هم که الان تودستای شماست ازاین قاعده مُستثنانیست! متعجب گفتم:مگه نگفتی این یه هدیه اس؟!مگه آدم برای هدیه هم پول میده؟! رادوین پوزخندی روی لبش نشوندوگفت:درسته که اون یه هدیه اس ولی خب هدیه داریم تاهدیه!من هنوز اونقدرام خل نشدم که همچین چیزی و مفت ومجانی بدم به تو! اخم غلیظی کردم و کیف پولم و از توی کیفم بیرون آوردم و بازش کردم. خدارو شکر همون 200 تومنی که برای کادو اشکان کنار گذاشته بودم، همراهم بود.ولی من آخرش نفهمیدم،اگه این هدیه اس پس پول دادن نمیخواد دیگه!اگرم هدیه نیست که خب رادوین میمرد ازهمون اول مثل بچه آدم بگه هدیه نیست؟! روبه گودزیلا گفتم:چقدرباید بهت بدم؟! رادوین باهمون پوزخندهمیشگی روی لبش گفت:300 تومنه ناقابل! چی؟!من 100 تومن دیگه ازکدوم گوری بیارم؟!اِی بابا!قیافه ام درهم رفت و پنچر شدم. رادوین توهین آمیزگفت:اگه 300 تمن و ندارین عیبی نداره ها!می تونیم قسطی باهم طی کنیم! بچه پررو من و مسخره میکنه!شیطونه میگه برم بزنم تودهنش حالش جابیاد! حالا چیکار کنم؟!هیچی دیگه باید همین 200 تومن و بهش بدم،بعدا برم ازبابام بقیه اش و بگیرم!ای بابا.حالا این فکر میکنه من چقدر احمق وسوسولم که واسه 300 تومن هم باید دست به دامن بابام شم! همین جوری داشتم فکر می کردم که چی بگم تاضایع نباشه وآبروم نره که صدای ارغوان وشنیدم: - آقای رستگار تو این یه 500 تومنی هست.ببخشید که نقدهمراهمون نیست.اگه زحمتی نیست برید بانک از این حساب 300 تومنتون و بگیرید. گنگ ومتعجب به ارغوان وکارت اعتباری توی دستش نگاه کردم.ارغوان لبخندمهربونی تحویلم دادوکارت اعتباری توی دستش و به سمت رادوین گرفت. رادوین پوزخندی زدوگفت:شماچرا خانوم همتی؟!یکی دیگه میخواد برای اشکان جونش کادو بخره،اون وخ شمادست توجیبتون میکنین؟!؟؟ ارغوان اخم غلیظ و وحشتناکی روی پیشونیش نشوندوعصبانی گفت:فکر نمی کنم به شمامربوط باشه آقای محترم! اونجوری که ارغوان این و گفت،منم ترسیده بودم،چه برسه به اون رادوین نگون بخت! رادوین اخمی کردوگفت:درسته!این مسئله اصلا به من مربوط نمیشه! ارغوان درحالیکه هنوزم همون اخم روی پیشونیش بود،گفت:خوبه!پس لطف کنید بریدو پول و ازاین حساب دربیارید. رادوین خیلی جدی ومحکم گفت:فکر نمی کنم به من ربطی داشته باشه که برم پول وازحساب شمادربیارم.یکی دیگه عطرو میخواد،یکی دیگه هم می خواد پولش و حساب کنه، یکی دیگه هم میخواد ازش استفاده کنه!من این وسط نه تهِ پیازم نه سره پیاز.پس اگه زحمتی نسیت،خودتون پول و نقدکنید بیارید تحویل من بدید!بااجازه! ورفت! ارغوان عصبی کارت اعتباری و توی دستش فشاردادو زیرلب گفت:اینم واسه من دُم درآورده! لبخندی زدم دست آزادش و توی دستام گرفتم.باصدای آرومی گفتم:رها قربونت بره،چرا الکی خودت و اذیت می کنی؟!من هیچ دلم نمیخواست که اینجوری بشه.لطف کردی،خیلی لطف کردی عزیزم ولی خودت دیدی که این رادوین آدم نیست!امروزم باهم دیگه میریم از مامانم پول می گیریم،میاریم میدیم به این گودزیلای بی شاخ و دم! ارغوان عجولانه گفت:لازم نکرده!من برگ چغندرم که توبری ازخاله مریم پول بگیری؟بعداز این کلاس یه ساعت استراحت داریم.باهم میریم ازخودپرداز پول می گیریم میاریم میدیم به این! - آخه... وسط حرفم پرید: - آخه ماخه نداریم!الانم پاشو بریم سر کلاس! وساعتش و بالا آوردوبه من نشون داد.ساعت دقیقا پنج دقیقه به هشت بود. منم دیگه مخالفتی نکردم وبه همراه ارغوان به کلاس رفتیم. ********** بعداز کلاس به همراه ارغوان رفتیم پول وازحسابش درآوردیم. ارغوانم برد پول وداد به رادوین. قرارشدکه چندروز دیگه هم باهم بریم که برای تولد اشکان لباس بخریم... هیچی نداشتم که بپوشم!!خاک توسرم کنن که هیچ بویی از سلیقه ونظم و ترتیب دخترونه نبردم!! ********** |