28-01-2014، 12:50
سلام دوستان میخوام یه رمان زیبا بزارم که قسمت های زیادی داره امیدوارم ازش استقبال شه
ساعت 3صبح بود خوابم نمیبرد که اخه امشب خیلی بد بودش اصلا امیدوارم مارال هم همین حس رو داشته باشه واییی خدا ساعت5بود که یواش یواش خوابم بردصبح شد راحله اومد پیشم گفت سلام جمیله من حسابی حرسم گرفت و گفتم جمیله نه و پارلا بابا مامان چرا اسم منو گزاشتی جمیله من و دوستام همگی به خودم میگیم پارا پارلا بهتره شب شد بازم با مارال رفتیم مخ زنی من که یه لباس قرمز البالویی مارال هم یه لباس ابی جیغ و شلوار مشکی جیغ پوشیده بود ساقی هم یع تیپ خیلی جلف زده بود ساعت 9بود که یه زانتیای مشکی جلومون وایسادما هم که از خدا خواسته سوار شدیم
مارو برد یه رستوران شیک اسمش شایان بود اونجا که رفتیم نشستیم بهمون گفت یه دیقه بعد رفتش سر یه میز کلی احوال پرسی کرد و گفت چطوری علیرضا فهمیدم اسم یارو علیر ضا بودساقی گفت علیرضا از شایان خوش تیپ تره ها منم همین حس رو داشتم که مارال گفت ساقی راست میگه وبعدش یه دفعه شایان اومدو گفت میخوایم یه پارتی بگیریم هستید من و مارال گفتیم اره ولی ساقی گفت نه هر چی اصرار کردیم ولی بازم گفت نه و روز پارتی فرارسی داشتیم عشق و حال میکردیم که پلیسا ریختن تو مارال و بقیه فرار کردن من پام گیر ککرد خودم زمین نتونستم برم و وقتی رفتم بازداشتگاه گفتن زنگ بزن مامانت بیاد از ترس داشتم میمردم که یه دفعه یه مرد خوش تیپ اومد تو حسابی جذبش شدم ولی پلیس بود من ازپلیسا بدم میاد مامانم اومد و اون شبو تو بازداشتگاه موندم
صبح که رفتم رفتم اول یه روزنامه بگیرم که باز همون مرده اومد یارو خیلی خوشگل بود ولی نمیدونم چرا تیپش مشکیه بهم گفت چرا مادرت وصیقه نداشت تو دلم گفتم به تو چه
بعد بهش گفتم به شما مربوطه ! گفت خوب حق داره نه اشکال نداره وای چه جذبه ای داشت
بقیه درقسمت بعد...
ساعت 3صبح بود خوابم نمیبرد که اخه امشب خیلی بد بودش اصلا امیدوارم مارال هم همین حس رو داشته باشه واییی خدا ساعت5بود که یواش یواش خوابم بردصبح شد راحله اومد پیشم گفت سلام جمیله من حسابی حرسم گرفت و گفتم جمیله نه و پارلا بابا مامان چرا اسم منو گزاشتی جمیله من و دوستام همگی به خودم میگیم پارا پارلا بهتره شب شد بازم با مارال رفتیم مخ زنی من که یه لباس قرمز البالویی مارال هم یه لباس ابی جیغ و شلوار مشکی جیغ پوشیده بود ساقی هم یع تیپ خیلی جلف زده بود ساعت 9بود که یه زانتیای مشکی جلومون وایسادما هم که از خدا خواسته سوار شدیم
مارو برد یه رستوران شیک اسمش شایان بود اونجا که رفتیم نشستیم بهمون گفت یه دیقه بعد رفتش سر یه میز کلی احوال پرسی کرد و گفت چطوری علیرضا فهمیدم اسم یارو علیر ضا بودساقی گفت علیرضا از شایان خوش تیپ تره ها منم همین حس رو داشتم که مارال گفت ساقی راست میگه وبعدش یه دفعه شایان اومدو گفت میخوایم یه پارتی بگیریم هستید من و مارال گفتیم اره ولی ساقی گفت نه هر چی اصرار کردیم ولی بازم گفت نه و روز پارتی فرارسی داشتیم عشق و حال میکردیم که پلیسا ریختن تو مارال و بقیه فرار کردن من پام گیر ککرد خودم زمین نتونستم برم و وقتی رفتم بازداشتگاه گفتن زنگ بزن مامانت بیاد از ترس داشتم میمردم که یه دفعه یه مرد خوش تیپ اومد تو حسابی جذبش شدم ولی پلیس بود من ازپلیسا بدم میاد مامانم اومد و اون شبو تو بازداشتگاه موندم
صبح که رفتم رفتم اول یه روزنامه بگیرم که باز همون مرده اومد یارو خیلی خوشگل بود ولی نمیدونم چرا تیپش مشکیه بهم گفت چرا مادرت وصیقه نداشت تو دلم گفتم به تو چه
بعد بهش گفتم به شما مربوطه ! گفت خوب حق داره نه اشکال نداره وای چه جذبه ای داشت
بقیه درقسمت بعد...