ارسالها: 267
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 293
سپاس شده 382 بار در 165 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قبول کردم و یگه بهش فکر نکردم
خیلی زندگی مون خوب بود
تا این که ی روز دعوامون شد
قضیه به طلاق کشید طلاق رو گرفتیم
اون رفت خونه ی خودشون منم تنها موندم تو خونه ای که خریده بودیم
دیگه هم دیگه رو فراموش کردیم
هر روزدوست های من خونه ی من بودن خیلی بهمون خوش گذشت
همه ی عکس های مشترک مون رو براش فرستادم
یه عکس هم برای من نمونده بود
اون وحید هم میخواست جبران بینی ش رو بکنه اوم خونه ی من هی از کامیار حرف زد منم به روی خودم نیاوردم
دیگه شورش رو ر آورده بود دیگه عصبانی شده بودم این دفعه سینی رو کوبیدم تو سرش
دوباره این قبل فرار کردم رفتم تو اتاق اما این دفعه همین که رسید جلوی در اتاق ترمز زد این دفعه با کله اومد تو در
دوباره خندیدم
در باز کردم رو مبل خوابیده بود یه پتو روش انداختم
گوشیم زنگ خورد رضا بود داداشم حالا اون 8 سالش بود
جواب دادم گفتم: بله
گفت: سلام آبجی ستاره
گفتم : سلام داداشی
گفت: آبجی من ساعت 6 میام اون جا شب هم می مونم
گفتم: چشم بیا داداشم وحید هم این جاس{ اول های تابستون بود }
گفت: خدافظ
گفتم : خدافظ
گوشی رو قطع کردم
نزدیک های ساعت 6 بود زنگ خورد رضا بود
در رو باز کردم
اومد تو نشست رو مبل
رفتم شام رو آماده کردم
TV روشن کردم
رضا، وحید رو بیدار کرد
شام رو آوردم سفره رو پهن کردم
شام رو خوردیم
وحید و رضا رو تخت خوابین
نه سلام میدی نه چیزی
ولی باز تو فکرمی
ارسالها: 267
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 293
سپاس شده 382 بار در 165 ارسال
حالت من: هیچ کدام
صبح ساعت 7 بیدار شدن.
هم من خسته بودم هم اونا.
صبحانه رو آماده کردم اومدن خوردن .ساعت 8 وحید رفت .
قرار بود من دوستام هم بریم شمال .
رضا رو ساعت 10 برم خونه مون{خونه بابام}
خودم دوباره رفتم خونه ی خودم آماده شدم.
با ماشین رفتم دنبال بچه ها .
همیشه 6 نفری می رفتیم .
1 هفته ای اون جا بودیم .
3 تا دختر ، 3 تا پسر .
6 تا اتاق تو یه هتل گرفتیم .
اتاق منو، النا و بهی پیش هم بود.
اتاق کامیار {دوستم} ، مانی و کامران پیش هم بود .
نه سلام میدی نه چیزی
ولی باز تو فکرمی
ارسالها: 267
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 293
سپاس شده 382 بار در 165 ارسال
حالت من: هیچ کدام
جمعه ساعت 8 صبح راه افتادیم .
حدود ساعت 12 من رفتم خونه .
شومینه و بخاری ها رو روشن کردم .
گوشیم زنگ خورد . وحید بود .
سلام ستاره
سلام چی کار داری؟
منو رضا میایم اون جا .
باشه بیاید.
خدافظ وحید
خدافظ
حدود ساعت 6 اومدن
رفتن نشستن رو مبل
رضا و - وحید حجوم بردن سر یخچال هر چی بود برداشتن .
ساعت 8 شام رو خوردیم .
جادو شد که اینا ساعت 9 خوابیدن آخه همیشه ساعت1 شب می خوابیدن.
صبح ساعت 7 پاشدم صبحانه شون رو آماده کردم .
بیدارشون کردم صبحانه رو خوردن .
2 تاشون رفتن پارک برای نهار اومدن .
نهار رو خوردن رفتن .
ساعت 5 به النا و بهی زنگ زدم
با هم رفتیم رستوران .
شام رو خوردیم .
اونا اومدن خونه ی من .
شب موندن .
صبح که رفتم سر یخچال دیدم خالیه
رو در یخچال یه یاداشته که نوشته : آبجی ستاره من و النا یخچال رو خالی کردیم نگران نشی بابای
یعنی دیگه روانی شدم
زنگ زدم به مامانم گفتم : سلام من میام اونجا
گوشی رو قطع کردم .
رفتم آماده شدم
نه سلام میدی نه چیزی
ولی باز تو فکرمی
ارسالها: 267
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 293
سپاس شده 382 بار در 165 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ساعت 8 رسیدم اونجا .
بابام سرکار بود .
بچه ها هم پارک بودن.
رفتم تو اتاق ای که قبلا مال من { قبل ازدواجم}
از توی کمد یه لباس برداشتم پوشیدم .
هنوز خسته بودم .
رو تخت خوابیدم .
مامانم ساعت 12 بیدارم کرد .
نهارم رو خوردم ...
2 روز کامل اونجا موندم .
وحید هی عذیتم می کرد دیگه می خواستم بزنمش
نه سلام میدی نه چیزی
ولی باز تو فکرمی
ارسالها: 267
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 293
سپاس شده 382 بار در 165 ارسال
حالت من: هیچ کدام
تا نظر ندید دیگه براتون نمی نویسم
منم حق دارم
نه سلام میدی نه چیزی
ولی باز تو فکرمی
ارسالها: 73
موضوعها: 5
تاریخ عضویت: Jan 2014
سپاس ها 360
سپاس شده 157 بار در 60 ارسال
حالت من: هیچ کدام
هووووووو همون اولا بودو یه کم خوندم دیگه بقیه رو وقت ندارم
خــ☻☻☻☻☻دا جـــ♥♥ون دوســت دآرم به خاطر نعمت هایی که به ما دادی شکرگزارتم
ارسالها: 267
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 293
سپاس شده 382 بار در 165 ارسال
حالت من: هیچ کدام
نه ولی نزدمش آخه بچه گی گناه داشت
راه افتادم برم خونه ام که وسط راه ماشینم خاموش شد
زنگ زدم به وحید که برام چند لیتر بنزین بیاره
اونم 4 لیتر واسم آورد
شب اومد خونه ی من
زود شامش رو دادم خورد
__________________________________________________________________________________________________________________________
کسایی که این رمان رو می خونن اگه اچازه بدن هر روز انقدر براتون بنویسم
نه سلام میدی نه چیزی
ولی باز تو فکرمی
ارسالها: 267
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 293
سپاس شده 382 بار در 165 ارسال
حالت من: هیچ کدام
خوابید .صبح قبل از این که من پاشم از خواب رفته بود
زنگ زدم به النا گفتم که شب بیاد خونه ی من اونم اومد
خیلی بهمون خوش گذشت .
صبح بیدارش کردم صبحونه رو خورد و رفت .
ساعت 6 رضا بهم زنگ زد گفت ما شب میایم اونجا .
ساعت 7 اومدن . شب موندن .
وحید رفت توی بالکن کباب و جوجه کباب گذاشت کباب پز .
کباب و جوجه رو خوردیم .
دشک هارو انداختم.
مادر و پدرم روی تخت خوابیدن من ، وحید و رضا روی دشک.
صبح ساعت 6 بیدار شدم .
صبحونه رو آماده کردم رفتم نون خریدم .
بیدارشون کردم ک صبحونه بخورن .
بابام خورد و رفت سر کار
وحید رفت خونه لباس ورزشی خودش و رضا رو آورد رفتن پیاده روی .
من و مامانم هم تنها موندیم خونه .
همشون برای نهار اومدن .
چون نمی دونستم شام چی بزارم ، 5 تا پیتزا سفارش دادم .
برای شام هم پیتزا خوردیم .
نه سلام میدی نه چیزی
ولی باز تو فکرمی