رمان ستاره - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان ستاره (/showthread.php?tid=80966) |
رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 13-01-2014 صبح بود مامانم پتو رو از سرم کشید و گفت : پاشو دختر بسه ) دادشم گفت : آبجی ستاره سلام ) گفتم : سلام داداش خودم) گوشیم رو نگاه کرم 4 بار بهی بهم زنگ زده بود. 2 بار هم النا به بهی زنگ زدم . صدای جیغش گوشم رو کر کرد بهش گفتم : دختر چته؟ گفت : تولدت مبارک ستاره گفتم : مگه 20 دیه ؟ گفت : پ نه پ گفتم : حتمی میخوای بگی رستوران ببرمت گفت : دختر تو چه قدر با هوشی! گفتم : حرفش رو هم نزن گفت :بای گفتم خوب بای به النا زنگ زدم طبق معمول با ناز اشفه جواب داد +سلام ستاره __ گفتم سلام --- گفتم ساعت 7 آماده باش میام نبالت +گفت باشه خدافظ ________________________________________________ ساعت 6:30 بود من هنوز آماده نبودم سریع در کمد رو باز کرم یه مانتوی آبی، شال سفید ،کفش های قرمز و پاشنه بلند، یه شلوار تیره رفتم جلوی آینه یه آرایش ملایم کردم سریع کلید ماشین رو بر داشتم رفتم بچه ها جلوی در بودن صورت هاشون جوری بو که انگار از شکست عشقی اومده بودن النا __ سلام خوشگل من __ سلام بیا بالا بشین رفتیم دنبال بهی جلوی در بود گفتم _ سلام خانوم بیا بالا 1 ساعت گذشت رسیدیم رستوران یه رستوان خوب خوب رفتیم سر یه میز نشستیم هممون ماهی سفارش دادیم همون موقع چشم به میز بقلی افتاد داداش بزرگم وحید بود با یه دختر چون دنبال یه سوژه ازش بودم موبایلمو در آوردم و ازش با اون دختره عکس گرفتم سریع برای مامان و بابام بولوتوث کردم و نوشتم اینم شازده پسرتون عاشق شده 10 دقیقه بعد جواب رو گرفتم همون موقع شاممون تموم شد سریع بچه هارو بردم خونه هاشون . دنبال وحید تا خونه رفتم ____________________________________________________________ بقیه ش رو هم براتون می نویسم RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 14-01-2014 اینم بقیه رفتم تو خونه لباس هامو عوض کردم رفتم تو اتاق وحید و رضا داداش کوچیکم گفتم: اسم این عروس خانم ما چی هست حالا؟ وحید گفت : ستاره برو بیرون حالت رو ندارم گفتم : مامان بابا هم اسم عروس خانم رو میخوان بدونن گفت : چی میگی روانی؟ گفتم : اولا من روانی نیستم دومن عکس عروس خانم رو هم دارم گفت : یعنی تو تو رستورانی که من بودم بودی ؟ گفتم : پ نه پ پس کی میدونه تو عاشق شدی؟ گفت : دختر واقعا روانی هستی گفتم : اینم از عکس عروس خانم دهنش از تعجب باز مونده بود گفتم : من رفتم تو اتاقم دوید طرف در منم از ترس در محکم کوبیدم جوری که بینی ش شکست با صورت رفت تو در از خنده داشتم غش میکردم آخه موقعی که در رو محکم بستم گفت: ستاره میکشمت رفتم تو اتاق در رو بستم رو تخت دراز کشیم 4 ساعت خوابیدم { اون موقع که خوابیدم ساعت 11 بود نزدیک های ساعت 2 شب پاشدم رفتم جلو یخچال یه چی برداشتم خورم خوردم و رفتم خوابیدم _____________________________________________________________________________________________________________________________________ صبح ساعت 7 پاشدم از ترسم که وحید منو نبینه آروم رفتم تو آشپز خونه صبحونه رو خوردم صبحونه رضا رو هم بردم تو اتاق وحید خواب بود اما رضا بیدار بود با علامت بهش نشون دادم که حرف نزنه بینی وحید کبود شده بود داشتم از خنده میمردم ولی خودم رو کنترل کردم که نخندم رضا رو بوس کردم و رفتم آماده شدم قرار داشتیم با النا بریم کوه هوا زیاد سر نبود قرار بود 6 نفری بریم . من ، النا، کامران، کامیار ، مانی و سمیرا دختر ها با دختر ها ، پسرها با پسرها سریع زدم بیرون وحید جلوی پنجره داشت چای می خورد تا منو دید چایی رو ریخت تو حیاط که بریزه رو من ولی نشد _____________________________________________________________________________________________________________________________________ ادامه اش رو میزارم RE: رمان ستاره - love selena gomez - 14-01-2014 ممنون خیلی قشنگ بود ولی خواهشا بقیش رو هم بزار. RE: رمان ستاره - Mιѕѕ UηυѕυαL - 14-01-2014 خیلی خوشملـــ بود .. بازم بــزآر :| RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 14-01-2014 چشم میزارم اینم بقیه راه افتایم سمت کوه 2 ساعت گذشت هوا خوب بود وقتی از ماشین در اومدیم باهم سلام دادیم رفتیم بالا همه دست همو گرفتیم هوای بالا خیلی گرم بود همه تشنه بودیم منم خنگ هم قرار بود آب ببرم بچه ها گفتند ستاره آب بده منم برگشتم زدم تو سر خودم همه با صدای بلند گفتن : ستاره همه عصبانی بودن منم رفتم سمت ماشین یه هو یه سگ پرید جلوم منم از ترس یه نفس تا پیش بچه ها دویدم یگه داشتم میمردم از ترس پسرا شام رو آماده کردن شام رو خوردیم راه افتادیم 2 ساعت گذشت تا رسیدیم خونه هامون رفتم خونه وحید و رضا رو کاناپه بودن داشتن فیلم میدیدن ساعت 7 پاشدم رفتم سر کمد و آماده شدمــــ رفتم با ماشین بیرون ________________________________________________________________________________________________________________ بیرون گشتم و ساعت9 اومدم خونه واقعا خسته بودم رو تخت دراز کشیدم لپ تاپ رو روشن کردم یه آهنگ گذاشتم خوابم برده بود ساعت 9 صبح پاشدم داداش رضام اومد پیشم آخه کلاغ خبر چین من بود رضا گفت : سلام آجی گفتم : سلام گفت امشب میخوایم بریم خونه ی آقای عباسی { دوست بابام } من از تعجب دهنم باز بود آخه همون دختره که اون شب تو رستوران با وحید بود همون دختر آقای عباسی بود اسم ختره پریا س زدم زیر خنده آخه وحید با اون بینی کبود کجا میخواست بیاد؟ صدای در شنیدم گفتم کیه؟ وحید بود گفت : سلام ستاره اون کرم سفید کننده رو بده به من گفتم : چرا؟ گفت : به خاطر گند تو گفتم : اوناها رو میزه بردار گفت : ممنونم مرسی ________________________________________________________________________________________________________________ RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 14-01-2014 شب شد راه افتادیم بریم خونه ی آقای عباسی تو ماشین بودیم که نگاهم به وحید افتاد زدم زیر خنده آخه بینی ش سفید تر از صورتش بود رسیدیم خونه آقای عباسی همه پیاده شدیم دوباره نگاهم به وحید افتاد یک تیپی زده بود رفتیم داخل خونه سلام دادیم و رفتیم نشستیم یه نقشه کشیدم که وحید رو مسخره کنم اون کرمی که داده بودم بهش با چیز های آبکی پاک می شد چایی رو آوردن منم یه جک گفتم همین جوری که داشت وحید چایی رو می خورد ریخت رو بینی ش کرم رفت تو چای اونم کبودی بینی ش معلوم شد همه بهش خندیدیم با یه اشاره بهم گفت : میکشمت ستاره این همیشه پریا و وحید رو به روی هم نشستن یه هو یه پسر از در اتاق در اومد بیرون کامیار بود یه جور هایی دوست پسرم 1 سال میشد که هم دیگه رو ندیده بودیم اصلا صورتش رو یادم نبود یه پسر قد بلند مو های قهوای چشم های آبی شماره شو داشتم بهش اس ام اس دادم که فردا بیاد پارک سر خیابون قبول کرد دیگه ساعت 1 شده بود و ما هنوز نشست بودیم البته به اصرار وحید سریع پا شدیم و رفتیم من سریع رفتم تو تخت ادامه ش رو هم براتون می زارم RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 15-01-2014 صبح شد آماده شدم و رفتم پارک سر کوچه شون این همیشه روی نیمکت قدیمی مون نشستم یه هو دیدم کامیار داره میاد . واقعا حوش تیپ شده بود اگه صبر کنید بقیه اش رو هم براتون میزارم RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 15-01-2014 اومد پیشم نشست باهم حرف زدیم قرار شد 1 هفته با هم باشیم یعنی بریم مسافرت ، جاهای دیدنی،پارک ،سینما این چیزا من به مامانم اینا گفتم اونا هم قبول کردن یک هفته ای که ما با هم بودیم گذشت واقعا خوب بود قرار شد من به مامانم و بابام بگم که یکی قرار بیاد خاستگاری ولی طول کشید تا راضی بشن تا راضی شدن به کامیار زنگ زدم و گفتم: سلام کامیار حالا توبت تو که مامان و بابات رو راضی کنی من راضی کردم گفت : به روی چشم منم راضی می کنم RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 15-01-2014 بلخره مامان و پدر کامیار هم راضی شدن قرار شد 23 دی بیان خواستگاری 23 دی شد و اومدن تیپش واقعا عالی بود جواب بله رو گرفتن و رفتن قرار شد 29 عقد کنیم 10 بهمن هم عروسی عقد کردیم عروسی هم گرفیتم نیمه های عروسی بود که یه هو یکی از در اومد تو و به کامیار گفت : واقعا که کامیار من گفتم : کامیار چی میگه ؟ گفت : من نمی شناسمش ! به یکی از نگهبانا گفتیم اومد اونو انداخت بیرون . عروسی تموم شد .کامیار گفت : بی خیال اون موضوع. RE: رمان ستاره - samira 409 - 16-01-2014 خیلی خوب بود مرسی |