امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

#11
پست جدید:

فصل31


در ماشینو باز کردمو سوار شدم....


_ چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟....


_ لنز گذاشتی؟....


_ پ ن پ !...یهویی رنگ چشمام عوض شده!...


_ چقدر خوشگل شدی!...


چشمامو چند بار باز و بسته کردمو پلک زدمو گفتم:


_ راست میگی؟....بهم میاد؟


دستشو آورد جلو و گونه امو نوازش کردو گفت:


_ آره خیلی بهت میاد.....


باز دوباره دست بهواد بهم خورد....باز دوباره لمسم کرد....باز دوباره اون ترس لعنتی اومد سراغم...سریع خودمو کشیدم عقب....با تعجب پرسید:


_ چیزی شده؟...


صدام می لرزید:


_ نه راه بیفت!...


اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد!


دم یه هتل شیک و بزرگ پارک کردیم....پیاده شدیم....کارکنان هتل ما رو به سمت دفتری راهنمایی کردن...رفتیم اونجا....با بهواد به توافق رسیدیم که عروسیمون یک ماه دیگه باشه....


چون بهواد خودش یه خونه حسابی با تمام وسایلو داشت و لازم نبود که من جهیزیه بخرم.....قرار بود مامانم اینا پول جهیزیه امو بدن به منو بهواد تا با هم بریم مسافرت خارجه!....اینجوری خانواده بهواد هم فکر نمی کردن که ما از روی خساست جهیزیه نخریدیم!.....


فقط می موند لباسو آرایشگاهو خرید حلقه! که اونم توی یک ماه حل می شد!


عروسی رو واسه 24 مهر گرفتیم.....


بعد از تالار به اصرار بهواد رفتیم پارک.نشسته بودم رو نیمکت داشتم به بچه ها که سرگرم بازی بودن نگاه می کردم! عاشق بچه ها بودم!.....با خودم عهد بسته بودم ازدواج که کردم حداقل 4 تا بچه بیارم!...البته اگه بعد از طلاقم از بهواد شوهری گیرم بیاد....!
همون موقع یه پسر بچه ی 7-8 ساله اومد پیشم و گفت:
_ خاله میای با ما بازی کنی؟....
لپشو کشیدمو گفتم:
_ چه بازی؟!
_فوتبال!
با چشمای گرد شده گفتم:
_ من که فوتبال بلد نیستم خاله!
_ دروازه بان هم بلد نیستی خاله؟...
دلم نیومد پیشنهادشو رد کنم.....بهواد رفته بود بستنی بخره!.....گفتم تا برگرده چند دقیقه باهاشون بازی کنم..
_ چرا عزیزم....بلدم.....بریم !
رفتم سمت زمین چمن ....چند تا پسر بچه ی دیگه هم منتظر وایستاده بودن!...
_ چرا عزیزم....بلدم.....بریم !
رفتم سمت زمین چمن ....چند تا پسر بچه ی دیگه هم منتظر وایستاده بودن!...
_خب اسمت چیه؟...
_ علی!
_ من تو تیم کی باید باشم علی؟
_تو تیم ما خاله!
شالمو پشت سرم گره زدم که جلوی دست و پامو نگیره و آستینامو هم دادم بالا....و با یک دو سه ی یکی از پسرا بازی شروع شد....یه چند دقیقه بیکار بودم...یعنی توپ سمتم نمیومد.....ولی درست وقتی که فکرشو نمی کردم یکیشون یه توپ شوت کرد سمتم.....سریع خودمو پرت کردم زمین و نزاشتم توپ بره تو گل!
با کمی مکث از رو زمین بلند شدم....علی اومد سمتم پرید بغلمو گفت:
_ آفرین خاله...تیم ما قهرمانه!....
منم تشویقش کردم و دوباره بازی شروع شد.تیم مقابل هول شده بودنو هی میخواستن گل نخورده اشون رو جبران کنن...ولی من هربار جلوی توپشونو می گرفتم!....
آخر سر علی ازم خواست که برم تو زمین و خودش بره تو دروازه می گفت من بهتر از خودش بازی می کنم...شاید بتونم گل بزنم.....منم رفتم تو زمین در عرض سه سوت یه گل حرفه ای واسشون زدم....دیگه نفسم در نمی اومد.....بچه ها که هی از سر و کولم بالا می رفتنو تشویق می کردن....دیگه کشش بازی نداشتم....ازشون خداحافظی کردمو اومدم سمت نیمکتی که بودم....دیدم بهواد نشسته و داره با لبخند نگاهم می کنه!
در حالیکه خاک روی مانتومو می تکوندم گفتم:
_ ا تو کی اومدی؟....
_ 5 دقیقه ست!
_ بازیو حال کردی؟
با شیطنت گفت:
_آره....من باید به داشتن همچین زنی افتخار کنم!...
خندیدم:
_ مسخره که نمی کنی؟
_نه بابا...گلت حرف نداشت!
_مرسی
_یه بارم باید با من بازی کنی از گل هات فیض ببریم!
_ منو تو دوتایی فوتبال بازی کنیم؟.....عین خل و چل ها؟
_حالا کی گفت دوتایی؟....یه موقع با ایمان اینا که رفتیم شمال گروهی بازی می کنیم!
بعد یه بستنی دستم داد و گفت:
_ بیا بخور.....داره آب میشه!
ازش گرفتمو تشکر کردم!
مشغول خوردن بودم که گفت:
_ خدایی خیلی لنز مشکی بهت میاد!....
خندیدم:
_وای بهواد...تو هنوز تو فکر چشمای منی!؟
_ جون تو تو کفش موندم!
دوباره ساکت شدم!
چند ثانیه گذشت....
_ خوشحالی داریم ازدواج می کنیم؟.....
با تعجب نگام کرد:
_واسه چی این سوالو می پرسی آوا؟
_ همینطوری!
_ راستش بدم نمیاد....هم فال ِ و هم تماشا !
با گیجی پرسیدم:
_ اونوقت کدوم قسمتش فالِ؟ و کدوم قسمتش تماشا؟
پوزخند زد:
_ اینکه به مدت یکسال یه حوری بهشتی مال منه تماشاست!....قسمت فالش هم باید فکر کنم ببینم چیه!
چشمامو ریز کردمو بهش نگاه کردم:
_ فکر این که تو این یکسال بتونی ازم استفاده کنی رو فراموش کن!....
_ چطور؟
_ چون من دیگه نمیزارم حتی دستت هم بهم بخوره!
قلنج انگشتاشو شکوند و گفت:
_ من گرگ بارون دیده ام آوا....منو از از این حرفا نترسون!
و بعد دستشو آروم زد به بازوم و گفت:
_ به همین سادگی بهت دست زدم!.... پس بازم می تونم این کارو بکنم!
به دستش که چسبیده بود به بازوم نگاه کردم....دستمو کشیدم عقب:
_تو چرا دوست داری منو اذیت کنی؟
_خودت اینجوری میخوای!
_من؟.....
_آره ... تو همش کرم می ریزی!
با دستم شقیقه هامو مالیدمو گفتم:
_ من چجوری از ماه دیگه با تو زیر یه سقف زندگی کنم؟
خندید و گفت:
_ نگران نباش...باهات راه میام!
برگشتمو بهش نگاه کردم....چند ثانیه تو چشمای هم زل زدیم و بعد یهو جفتمون زدیم زیر خنده!
......................................................................................... .................................................

ادامه پست قبلی:
صدای زنی بلند شد:
_به افتخار عروس و دوماد....
و صدای بلند کف و سوت و کِل کشیدن!
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم و به کسی سلام کنم رفتمو روی صندلی که برای منو بهواد تدارک دیده بودن نشسته ام....بهواد هم یه کم با بقیه احوال پرسی کرد و اومد نشست!
بر خلاف من که ناراحت بودم...بهواد خوشحال بود یا حداقل اینجوری بروز می داد!
من عصبانی بودمو اون خون سرد بود!....من بغض کرده بودمو اون لبخند رو لب داشت!
با صدای هیوا:
_ مهمونای عزیز....اگر میشه سکوتو رعایت کنید که حاج آقا خطبه رو بخونن!
با خودم گفتم:
_ وای من که تا الان زن شرعی بهواد بودم از چند دقیقه دیگه به بعد زن رسمی و قانونی اش هم حساب میشم!
و باز بغض به دلم چنگ انداخت!...ولی خودمو نباختم!...گریه نکردم!...نه گریه نکردم!
بهواد دستمو گرفت:
_ آروم باش آوا !...آروم باش!
برگشتمو با ترس توی چشماش نگاه کردم!...نمی دونم تو نگاهم چی دید که روشو برگردوند!....شاید حالش از این همه ترس و هراس بهم خورد و شاید هم دلش واسم سوخت!...هر چی بود نخواست چند ثانیه بیشتر تو چشمام غرق بشه!
حاج آقا:
_ دوشیزه خانم محترمه و مکرمه.....
از شنیدن اسم دوشیزه که به من نسبت می دادن در شدت غم و ناراحتی خنده ام گرفت!....من دوشیزه بودم؟....نه نبودم!....مقصر کی بود؟....من؟.....بهواد؟....هر دو؟.....یا شایدم هیچ کدوم؟....باد هوا باعث شده که من بدبخت بشم!
ادامه داد:
_ سرکار خانم آوا ارجمند آیا وکیلم شما را به عقد دائم....
با گفتن کلمه ی عقد دائم باز دیوونه شدم!.....ولی دم نزدمو فقط ناخونامو بیشتر تو دست بهواد فشار دادم!
_ آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای بهواد بهرامی در آورم؟....آیا وکیلم؟
حوصله ی جنگولک بازی های زنا و اینکه 3 بار همین جمله ی مسخره و کلیشه ای رو بشنومو نداشتم... به خاطر همین عین این عروسای شوهر ندیده و هول با همون بار اول گفتم:
_ با اجازه بزگترا و پدر و مادرم بله!
و بعد چند ثانیه سکوت....همه شوکه شده بودن از اینکه چرا بار اول جواب دادم!....ولی بعد بهناز زودتر از همه به خودش اومد و شروع کردن به دست زدن و پشت بندش بقیه !
بعد یه دفتر بزرگو عظیم الجثه رو گذاشتن رو پای منو بهواد تا امضا کنیم!
بهواد همه ی مطالب ذکر شده رو یه دور خوند و امضا کرد ولی من چیزی برای از دست دادن نداشتم و بدون اینکه بخونم امضا کردم!
بعد نوبت کادوها شد!
درست یادم نیست که کی چی داد...فقط یادمه سر سری از همه تشکر کردم !
از بین همه ی مهمونا تنها کادوی مامان بابای خودم و مامان بابای بهواد تو خاطرم هست!
مامان بابای خودم یه مزدا 3 به من و سه دانگ از یه آپارتمان تو شمال شهر رو به بهواد دادن!
کادوی پدر و مادر بهواد هم یه ویلا توی کیش بود .
حتی یادم نیست هیوا بهم چی داد!.....از بس هول بودم اون موقع !
بهواد هم آخر از همه بهم یه سرویس خیلی شیک طلا بهم داد !.....شاید اگر وقت دیگه اون سرویسو می دیدم از خوشحالیم بالا و پایین می پریدم اما تو اون لحظه تنها واکنشی که تونستم از خودم نشون بدم گفتن یه تشکر خشک و خالی بود.
اکثر مهمونا بعد از خونده شدن خطبه عقد راهی سالن شدن و فقط فامیلای درجه 1 موندن تا باهم عکس بگیریم!
هر کاری می کردم که لا اقل یه کم تو عکسا لبخند بزنم نمی شد. آخر سر هم فکر کنم قیافه ام تو همه عکسا عین میر غضب افتاده باشه!
بعد از عکس انداختن نوبت به عکسای دونفره ی منو بهواد رسید....
یکی نبود بگه آخه من عروسیم مثل عروسی های دیگه ست که عکس انداختنم مثل اونا باشه؟
اگه فقط خودمو بهواد بودیم راضیش می کردم که عکس نندازیم اما بهناز مثل جن هر چند دقیقه به بار بالا سرمون ظاهر می شد و رسیدگی می کرد.
خدا رو شکر هنوز هیچکس جز منو بهواد نمی دونه که ما صبح بعد از آرایشگاه به باغ نرفتیم و عکس ننداختیم!
مدلایی که عکاس بهمون می داد خیلی قشنگ بود....رفته رفته عکسا +18 تر می شد!
تا آخرین عکس که قرار بود لبامون رو هم باشه و ازمون عکس بگیره که نزاشتم!....هر چی عکاس اصرار کرد نزاشتم. بهواد هم به طرفداری من در مقابل عکاس وایستاد و گفت که ما همچین عکسی نمیخوایم.
عکاس هم با کمال پرروگی گفت:
_ به من مربوط نیست. بهناز جون به من سفارش کردن از این عکسا ازتون بگیرم.....الانم نگیرم بعدا تو عکسای مدلینگ باید ازتون گرفته بشه.
بهواد عصبی شد:
_ خانم محترم....عروسی منه یا بهناز؟.....من میگم از این عکسا نمیخوایم!...چه معنی میده؟
عکاس هم فقط شونه اش رو بالا انداخت و مشغول کارش شد.
رو به بهواد کردمو با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
_ مرسی بهواد.
_ بابت؟
_همین عکس دیگه.
_آهان....وظیفه ام بود....نمی تونم به زور ببوسمت که !
با خودم :
پس چطور اون دفعه به زور حتی از بوسه هم فراتر رفتی ؟!؟!
سرمو تکون دادم تا این افکار بی خود ازم دور بشه!
با صدای مامانم به خودم اومدم:
_ آوا جان اگه کارتون تموم شده بیاید تو سالن......باید کیکو ببرید.
_ چشم الان میایم.
و با بهواد از اتاق عقد بیرون اومدیم....فیلمبردار جلوتر از ما حرکت می کرد تا از ورودمون فیلم بگیره.
با ورودمون به سالن دوباره اون کارای مسخره و کلیشه ای شروع شد .....دست زدنو جیغ زدنو کلی چیزای دیگه...
چیزی که بیشتر از همه رو اعصابم بود کشیدن دنباله ی لباسم توسط دختر بچه ها بود....دلم میخواست کله شون رو بکنم!.....اون ننه های بی خیالشون تمرگیده بودن سرجاشون و بچه های نفهمشون داشتن لباس من بد بختو جر می دادن.
اه...ریدم تو هر چی عروسیه!
یک ساعتی گذشت و کیکو بریدیمو نوبت به پخش کردن کلیپ کوتاهی از منو بهواد بود.....چراغا رو خاموش کردن و کلیپ پخش شد...
دقیقا هفته پیش فیلمبرداری کرده بودیمش!.....با گروه فیلمبردار ها و آرایشگر من رفتیم تو باغی و شروع کردیم به بازی کردن کلیپ آشنایی....من و بهواد هم بعد از هر چند تا عکس تغییر دکوراسیون می دادیم...یعنی لباس و مدل مو و همه چیمون رو عوض می کردیم.
کلیپ قشنگی بود......هر چند که من ذوق دیدنشو نداشتم ولی نمی شد منکر بشم که کلیپ جالبی نبود....
توی کلیپ با هم می خندیدیم ....حرف می زدیم.....می رقصیدیم...والیبال بازی میکردیم.....کل کل می کردیم.....همه چی بود....همه چی!....حتی از اون چیزای +18 ..... روی همه ی این کارا آهنگ گذاشته بودن!
و قشنگ ترین سکانسش به نظر من آخرش بود که همدیگه رو از دور می دیدیم و من می پریدم بغل بهواد و اون منو غرق بوسه می کرد.
در حینی که کلیپ پخش می شد هیچکس حواسش به منو بهواد نبود....بهواد آروم زیر گوشم گفت:
_ فقط تخمه کم دارن!
من که اصلا تو باغ نبودم پرسیدم:
_ هان؟
_میگم فقط تخمه کم دارن...نگاشون کن چجوری محو فیلم منو توئن!
پوزخند زدم:
_ آره.....اونقدر که از فیلممون خوششون اومده با خودمون حال نکردن.
دستشو گذاشت روی رون پام:
_منم این فیلمو دوست دارم.
_چرا؟
_ چون تو توش خوشحالی!
یه تای ابرومو دادم بالا:
_ یعنی خوشحالی من اینقدر واست مهمه؟
_بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی.
پوفی کشیدم:
_داری خالی می بندی!
_تو می تونی اینجوری فکر کنی.
_فکر نمی کنم....مطمئنم!
_که چی؟
_که داری دروغ میگی!....
_چرا اینقدر منفی فکر می کنی؟
_جوابش کاملا مشخصه!...چون تو خودت باعث از بین بردن خوشحالی من شدی!...اونوقت میگی خوش حالی من واست مهمه؟....
با خونسردی گفت:
_بهت ثابت می کنم!
_ اگه تونستی بکن!
_ می کنم!....
_منتظرم....!!!
و بعد یک دفعه چراغای سالن روشن شد.....اه لعنتی فیلم تموم شد.....دلم میخواست دوباره اون صحنه ی بغل کردن خودمو بهوادو ببینم!...حیـــــــــــــف!!
ردیف و قافیه نمی خواهد، بوی آغوش تو هر دیوانه ای را شاعر می کند.
دیگه تا آخر شب اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه منو بهواد با هم تانگو رقصیدیمو خیلی عادی نشستیم!....نه چیزی تو نگاه اون بود....و نه جیزی تو نگاه من!....
اما درست بعد از تموم شدن رقص تانگو....هیوا و بهناز منو بهوادو بلند کردن و یه آهنگ دیگه گذاشتنو ما دوباره اسیر دست خواهرامون شدیم!....
از تو می خونم
تا ته جونم
تا نفس دارم
تورو دوست دارم
منو بهواد تنها می رقصیدیم....تو بغل هم نبودیم....ولی به هم نزدیک می شدیم.
با تو قلب من
بال و پر داره
خدا این حسو همینجوری نگه داره
با تو میخوام برسم
به آرزوهام اگه دنیا بزاره
وای اگه دنیا بزاره
بهواد دستشو به طرفم دراز کرد.....دستشو گرفتمو رفتم تو بغلش....خیلی سعی کردم نسبت به بوی تنش بی تفاوت باشم اما نشد...غرق بوی تنش شدم.بدون اینکه خودم بخوام
وای به حال دنیا
اگر که راضی باشه
یه لحظه زندگی من
بدون تو تباه شه
می رم به جنگ هر چی
که سد راهمون شه
می گذرم از خودم تا
هر چی میخوای همون شه وای
به حال دنیا
اگر که راضی باشه
یه لحظه زندگی من
بدون تو تباه شه
می رم به جنگ هر چی
که سد راهمون شه
می گذرم از خودم تا
هر چی میخوای همون شه
(سامی بیگی_آهنگ تو)
دیگه تحمل نداشتم...خودمو از بغلش کشیدم بیرون و اومدیم نشستیم!....
.................................................. .................................................. .......................................

پست جدید:
فصل33
دم در ورودی تالار وایستاده بودمو با همه خانوما خداحافظی می کردم!...بهواد هم پایین تو قسمت مردونه بود و از اونا خداحافظی می کرد...بعدش سریع آماده شدمو منتظر بهواد موندم تا بیاد دنبالمو با هم بریم پایین....چون دوباره اون قسمت مهیج دنبال عروس رفتن با ماشینا شروع شده بود.....هر چی بود بهتر از قسمتای دیگه ی عروسی بود.....
خلاصه سوار ماشین شدیمو بوق بوق کردن ماشینا شروع شد!....بهواد هم موزیک ملایمی گذاشته بود و سکوت بینمون برقرار بود....
بهواد :
_ می خوای بپیچونمشون؟
با کلافگی:
_ اگه می تونی!
پاشو گذاشت رو گاز:
_پس بشین که بریم تو پیچ!
در خونه رو باز کرد و به در تکیه داد:
_برو تو !
با ترس بهش نگاه کردم.....نمی خواستم وارد خونه ای بشم که بهواد بهم تجاوز کرده بود!
کلافه پوفی کشید و بدون اصرار به من رفت تو و درو باز گذاشت.
باید خودمو قانع می کردم....آره نباید جا می زدم.....تا ابد که نمی تونم از این خونه فرار کنم!....
آروم آروم وارد شدم.
بهواد تو هال نبود.....احتمال می دادم که تو اتاقش باشه.
درو از پشت بستم....کفشامو در آوردم.
همون موقع گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم تارا سریع جواب دادم:
_بله تارا؟
تارا با جیغ:
_زهر مار و تارا!....اینقدر هول بودی؟!
با بی حوصلگی گفتم:
_ جیغ جیغ نکن بفهمم چی می گی!...
کمی از جیغش کم کرد:
_ میگم اینقدر هول بودی که ما رو دور زدین!؟.....خب عزیز من تو که 22 سال صبر کردی....این 1 ساعت هم روش....باور کن نصفه شبتون هم می دیدی عروس خانوم!
فهمیدم قصد اذیت کردن داره.
_ آره هول بودم!....ترسیدم ی وقت بهوادو از چنگم در بیارن!....الانم منو بهواد جونــــــــــــم با هم کار داریم تارا خانوم!....کاری نداری مزاحم نشو.
خنده ای کرد:
_ اوهو...واسه من آدم شده!....فقط صبح اول وقت دم خونتونما!
با فریاد گفتم:
_ چی؟!....بیای در خونه؟....تارا به خدا قسم صبح اینجا ببینمت قلم پاتو می شکنم!...شیر فهم شد؟
_ ووووی!....ترسیدم!....
و بعد به مسخره گقت:
_ مزاحم شب رویایی اتون نمیشم پرنسس!....خداحافظ
گوشی رو محکم پرت کردم رو زمین و باتریش از جا در اومد.
بهواد شتابان از اتاقش اومد بیرون:
_صدای چی بود؟!
جوابی ندادمو خودش نگاهش افتاد به دل و روده ی گوشیم که رو زمین بود.
واسه چند ثانیه سر جام وایسادمو بعد انگاری که یهو کاسه ی صبرم لبریز شده باشه زدم زیر گریه و به سرعت وارد اون یکی اتاق شدم.
رو تخت دونفره ای که دفعه ی پیش با بهواد تو بغل هم بودیم نشستم.....بلند بلند گریه می کردمو به اون تخت لعنتی مشت می کوبیدم!...داد می زدم:
_همش تقصیر توئه!...آره تو مقصری لعنتی!......
بهواد در اتاقو زد:
_ آوا...درو باز کن.
هم چنان گریه می کردم.
_ آوا....آوا عزیزم درو باز کن!.....می خوام باهات صحبت کنم!
بازم فقط جوابشو با گریه دادم!
_ فقط چند لحظه!....ازت خواهش می کنم آوا خانومی.
در حین گریه گفتم:
_ در که قفل نیست...بیا تو !
درو باز کردو اومد داخل...ولی من دستامو رو صورتم گذاشتمو به گریه ام ادامه دادم!
بی هوا گفت:
_ ببین آوا...می دونم این خونه ناراحتت می کنه!.....می دونم این اتاق...این تخت...این محیط دیوونت می کنه!....ولی...ولی تو قراره یکسال با مـــــــــن ....تو همین خونه زندگی کنی!....پس اینجوری خودتو از بین می بری!.....
مکث کرد...من هنوز گریه می کردم!
_دستتو از جلو چشمات بردار...
هیچ حرکتی نکردم!
_خواهش می کنم!
بازم ثابت موندم.
_ به خاطر من!...
دستامو از جلو چشمام برداشتم!...
با صدایی که ته مایه خنده داشت:
_ تو چشمام نگاه کن!.....این آخرین خواهشمه!
بی هیچ حرفی برگشتمو تو چشماش زل زدم....
از تو جیبش یه جعبه ی مخملی درآورد و گرفت جلوم:
_بیا...بازش کن!
با شک به جعبه نگاه کردم
_نترس توش بمب نیست!
درشو باز کردم....یه دستبند نقره ای رنگ بود!...
زیرشو بخون!
سریع دستبندو پشت و رو کردمو سعی کردم نوشته ی زیرشو بخونم.
با صدایی که از ته چاه می اومد خوندمش:
_ اگه عاشقت نبودم....
اومدم ادامه بدم که خودش تو چشمام خیره شد و گفت:
_اگه عاشقت نبودم،پا نمی داد این ترانه!....بی خیال بد بیاری زنده باد این عاشقانه!
قلب لعنتیم دوباره شروع کرد به زدن!.....تو دلم گفتم یه دقیقه بتمرگ سر جات تا ببینم صاحبت چی گفت!
خودم از حرفم موندم!.....بهواد صاحب قلب من بود؟!
یهو از هپروت بیرون اومدم:
_ بده دستبندتو ببندم دور دستت !
بی هیچ حرفی دستمو به سمتش دراز کردم اونم در عرض سه سوت بستش!...
دستاشو زد به هم و گفت:
_ خب حالا بخند دیگه!.....جَو زیادی عاشقانه شد!....
خنده ام گرفته بود ولی کنترلش کردم!....
_نمی خندی؟!...میخوای قلقلکت بدم؟....
فقط نگاهش کردم!....یهو اومد سمتمو قلقلکم داد...ولی من قلقلکی نبودم!.....به خاطر همین هیچ تکونی نخوردم!....دست از پا درازتر برگشت سرجاشو گفت:
_ای بابا....قلقلکی هم که نیستی!....
و بعد صورتشو گرفت جلوم و چشماشو چپ کرد و زبونشو داد بیرون....از دیدن همچین چهره ای از ته دل خنده ام گرفتو نتونستم جلو خندمو بگیرم!
خودشم خندید:
_ دیدی خندیدی؟....
زیر لب گفتم:
_ شیرین عقل!
از جاش بلند شد...رفت سمت در....
_خب من خیلی خسته ام...میرم یه دوش بگیرم بعدش میخوابم.تو هم تا وقتی من از دستشویی اومدم بیرون تصمیمتو بگیر که من کجا بخوابم!...رو تخت پیش تو؟..یا تو اون یکی اتاق، تنهایی؟
بی درنگ گفتم:
_تو اون یکی اتاق .....تنهایی!
با تعجب بهم نگاه کرد....
_باشه هانی!...چرا می زنی؟
و بعد روشو کرد سمت در و قصد رفتن کرد....ولی هنوز یه قدمم برنداشته بود که دوباره برگشت....تو نگاهش خنده و شیطنت موج می زد:
_میگم آوا....اگه سختته میخوای من زیپ لباستو واست باز کنم!؟
سریع جعبه ی خالی دستبند رو به سمتش پرت کردم...اونم خندید و سریع از در رفت بیرون! و درو بست!
با خودم گفتم:
_ پسره ی خل و چل!
همون موقع دوباره درو باز کرد چشمکی زد و گفت:
_شب بخیر !....
آهسته شب بخیری گفتمو بهواد رفت بیرون!
نفس راحتی کشیدم....می خواستم لباسم در بیارم!.....هه شنیده بودم که اگر شب عروسی لباس عروسو داماد از تنش دربیاره شگون داره!.....
خودم خودمو دعوا کردم:
_اه !...لال شو دیگه!....چرا واسه خودت فکر و خیالای الکی می کنی!.....این حرفا رو زنای قدیمی از سر بیکاری می زدن!.....تو که دیگه تحصیل کرده ای!....
با گفتن تحصیل یاد موسسه افتادم!.....فردا باید می رفتم موسسه !....بازم تدریس داشتم!
خیلی خسته بودم...دلم میخواست برم دوش بگیرم.....ولی اون قدر خوابم میومد که نمی تونستم تا اومدن بهواد از حمام صبر کنم....به خاطر همبن فقط سنجاق های موهامو باز کردمو آرایشمو با شیر پاک کن پاک کردم!.....والا به خدا!...فردا صبحو که از آدم نگرفتن.....فردا میرم حمام....
نمی دونستم وسایلمو تو کدوم کشو ها چیدن...آخه خودم اصلا حس و حال چیدن لباسامو نداشتمو هیوا و مامی واسم زحمتشو کشیده بودن.....چند تا از کمدامو باز کردم تا آخر جای لباسامو فهمیدم....یه بلوز شلوار آستین بلند تو خونه ای رو برای بار اول از جعبه اش باز کردمو پوشیدم.از رنگش زیاد خوشم نمی اومد!....گل بهی رنگ بود....ولی خب مجبوری تنم کردم .
دنبال گوشیم گشتم که یادم افتاد له و لوردش کردمو انداختم تو هال!....با احتیاط در اتاقو باز کردم.....صدای شیر آب قطع شده بود.....فهمیدم که بهواد از حمام بیرون اومده....ولی تو اتاقش بود.رفتم دم یخچال و یک لیوان آب خوردم...
بعدش رفتم سراغ گوشیمو از اون وسط جمعش کردم...تا روشنش کردم اس ام اس اومد ازطرف بهناز:
_ اگه به چیزی نیاز داشتی خبرم کن....من تا صبح بیدارم!
آخه چقدر این دختر ماهه......با این اس ام اسش نشون داد که هم نگرانمه و هم نمی خواد مثل تارا تو کارم فوضولی کنه......
اگه ببینمش حتما یه بوسش می کنم.
با صدای بهواد جیغ خفیفی زدم....
_ آوا؟
_چته دیوونه؟....ترسیدم.
_والا من باید از تو بترسم....کله اتو اندازه دیگ کردی!
ناخوداگاه دستمو بردم سمت سرم....
لبخندی زد:
_ چیزی نیست بابا....موهاتو باز کردی هنوز سرت پف کرده!.....
_ می خواستم برم دوش بگیرم ولی خیلی خوابم می اومد....صبح حتما میرم....
نه خندید و نه اخم کرد....خیلی عادی:
_ دارم می خوابم...کاری باهام نداری؟
به نشونه ی منفی سر تکون دادم....
بی هیچ حرفی برگشت سمت اتاقش....
صداش کردم:
_بهواد؟
سرجاش وایساد و چرخید سمت من:
_ جانم؟
_شب بخیر.
لبخند ملیحی زد:
_شبتو هم بخیر !
دوباره اومدم تو اتاق بهواد...که دیگه قرار بود اتاق من باشه....
لحافو کشیدم بیرونو خزیدم زیرش......دستبندی که بهواد بهم داده بود و لمس کرذم.....یه ذره آرامش گرفتم....یه ذره از اون وحشت و ترس اولیه ام کمتر شد...ولی هنوز حس میکردم....هنوز خاطره ی این تخت لعنتی رو حس میکردم.......

پست جدید:
.................................................. .................................................. ........................................فصل35
بعد از آموزشگاه یک راست رفتم خونه ی مامی اینا و چند ساعتی پیششون موندم بعدشم با ماشینی که ازشون کادوگرفته بودم برگشتم خونه خودمون...یعنی خونه ی منو بهواد....تو راه کلی آهنگ گوش دادمو تو خیابونا ویراژ دادم....سعی کردم موضوع صبح و فرید فرجی و اتفاقاتی که بینمون افتادو فراموش کنم.نمیخواستم بهواد چیزی بفهمه!....کلید انداختمو درو باز کردم....بهواد خونه نبود.....چراغا رو روشن کردمو مانتو و شالمو پرت کردم رو مبل هال.
تصمیم گرفتم شام درست کنم.....در یخچالو باز کردم....انواع و اقسام مواد غذایی توش بود...زیاد اهل آشپزی نبودم ولی خب آشپزیم بد هم نبود.....ساده ترین غذایی که به ذهنم رسید لازانیا بود...
مواد لازمو برداشتمو شروع کردم به هنرنمایی کردن.....بعد از اینکه آماده شد گذاشتمش تو فر و رفتم تو اتاق خودم.....لپ تاپمو روشن کردمو یه ذره تو سایتی که عضو بودم چرخ زدم.....درخواست دوستی واسم اومد از طرف: جنتل من!
از اسم کاربریش معلوم بود که پسره!...درخواستشو تایید کردم.....چند دقیقه بعد ازم خواست که بیو بدم....منم تایپ کردم:
_ سارینا هستم،21 و خرده ای، تهران و شما؟
اسم کاربریم دختر رویایی بود......ولی اسممو به همه گفته بودم سارینا.....نه اینکه از اسم سارینا خوشم بیادا....نه.....همینجوری الکی!....مدت کمی که گذشت جواب داد:
_ منم حسام هستم،26 ساله،تهران.....خوشوقتم سارینا جون!
تایپ کردم:
_منم خوشوقتم آقا حسام.....دانشجویی؟....
جواب داد:
_ دانشجوی دکترای مکانیک هستم!.تو چی؟...
_من درسم تموم شده!....
_ چه زود!....کجای تهران هستین؟
_ سعادت آباد...شما چی؟...
_میشه اینقدر رسمی حرف نزنی؟...شما نگو!...بگو تو!......راستی چه جالب.منم سعادت آبادم.کجاشی؟
_ میخوای پلاک خونمونو هم بدم؟....
_آهان.....ببخش...حواسم نبود!..خب یه ذره از خودت بگو سارینا.
_چی بگم؟...
_بگو چ شکلی هستی؟....
دقیقا برعکس جواب دادم:
_ قذم بلنده،سبزه هستم،چشم و ابروی مشکی،موهای بلند مشکی!
_چه قیافه بانمکی!....منم گندمی ام...چشمو ابروی مشکی!....قدمم بلنده!...یعنی حدودا 188....
یهو یاد بهواد خودم افتادم.....چهره اش شبیه اون به نظرم اومد.....
_بازم خوشوقتم....من باید برم....فعلا!
_خداحافظ سارینا جان!
ساعت 8 شب بود که زنگ در به صدا اومد.....بهواد بود....ولی مگه کلید نداشت؟...درو باز کردمو رفتم تو اتاقم...همون بلوز شلوار راحتی آستین بلند دیشبمو پوشیدم...موهامو هم خیلی ساده با کش بستم.آرایش هم بی آرایش!...راستش هنوز به بهواد اعتماد نداشتم.
تقه ای به در خورد:
_آوا؟....خوابیدی؟
درو باز کردم:
_سلام.
_سلام خوبی؟...خواب بودی؟...
لبخند زدم:
_نه بابا.الان چه وقت خوابه؟...
و بی تفاوت از کنارش رد شدمو به سمت آشپزخونه حرکت کردم.دنبالم اومد:
_ یه بوهای خوبی میاد!...کار توئه؟
برگشتمو فقط بهش لبخند زدم.لازانیا رو از تو فر بداشتم....
_میخوای کمکت کنم؟
_نه برو بشین.....خودم آماده می کنم.
_نه خب....بگو منم یه کاری کنم.
حالا تو این هیری ویری آقا واسه من کاری شدن!!!
_خیلی خب...تو لیوانا و بشقابا رو ببر.
زیر لب اوکی گفت و مشغول انجام دادن کارایی که بهش گفته بودم شد.
از توی یخچال ظرف سالاد کلم رو برداشتمو به سمت میز ناهار خوری بردم.
بهواد:
_میخوای سر میز آشپزخونه بخوریم؟
شونه ای بالا انداختم....
_آره اینطوری بهتره.
همه وسایلو بردیم رو میز آشپزخونه....جفتمون نشستیم سر سفره.....تازه یادم افتاد قاشق چنگال نیووردم...از جام بلند شدم
متعجب پرسید:
_کجا؟
_قاشق و چنگال یادم رفت.
بعد از اینکه قاشق چنگالو آوردم .....شروع کردیم به غذا خوردن.چند دقیقه تو سکوت گذشت.....بهواد تا حالا دست پخت منو نخورده بود.دوست داشتم نظرشو درباره لازانیام بدونم...همون موقع خودش با خوشرویی گفت:
_ آفرین...خیلی خوش مزه ست....رو نکرده بودی آشپزی بلدی!
_نوش جان
_حالا جدی خودت درست کردی دیگه؟!....از رستوران مستوران که نگرفتی؟
تو دلم گفتم چشمای کور شده ات ندید که من لازانیا رو از تو فر درآوردم؟!
_نه بابا...رستوران چیه؟!
خندید و خیلی شیطون تو چشمام نگاه کرد....سرمو انداختم زیر....بقیه غذا رو تو سکوت خوردیم....بعدش بهواد تشکری کرد و بدون کمک کردن به من رفت جلوی تلویزیون...منم تنهایی میزو جمع کردم. از اشپزخانه با صدایی که تقریبا شبیه فریاد بود گفتم:
_واسه فردا ناهارت لازانیا بدم ببری؟
_هیس بابا...آرومتر چرا داد می زنی؟
صدامو آوردم پایین تر:
_فکر کردم نمی شنوی خب!
_آره اگه هست می برم.
واسش یه برش لازانیا تو ظرف در دار پلاستیکی گذاشتم...و بهش یادآوری کردم که صبح یادش باشه از توی یخچال برداره...
بعد از اینکه ظرفا رو شستم دو تا لیوان چایی ریختمو رفتم تو هال.....رو مبل تکی کنار بهواد نشستم....نزدیکی بیش از حد بهش جایز نبود.
تلویزیون داشت یه فیلم ترسناک نشون می داد.....دوست داشتم ببینم که زد یک کانال دیگه...با اعتراض گفتم:
_ اِ ؟ چرا عوضش کردی؟
خیلی ریلکس گفت:
_ واسه بچه ها خوب نیست.....شب خواب بد می بینی!
_شوخی ندارم بهواد....داشتم می دیدم....بزن اون کانال!
_نچ...نمیشه!...
با حرص از جام بلند شدمو با صدای آرومی گفتم به جهنـــــــــــم!
و رفتم تو اتاقمو درو بستم!...
پسره ی از خود راضی پررو......اصلا بهش خوبی نیومده....حیف من که زن تو شدم!....اصلا کوفتت بشه اون لازانیایی که من واست درست کردم!...ایــــــــــش!
گوشی رو برداشتمو به تارا زنگ زدم....یه خرده باهم فک زدیم و در آخر هم تارا خبر حامله بودنشو بهم داد.
بعدش از توی سایت یه رمان عاشقانه دانلود کردمو خودمو سرگرم خودندش کردم.....
ساعت 5 صبح بود....هنوز بیدار بودم و داشتم رمان میخوندم.....صفحه آخرشم تموم شد!....اه چه رمان مسخره ای.مرده شور اون نویسنده شو ببرن...این جور آدما از روی چه هدفی رمان می نویسن من موندم!
لپ تاپو خاموش کردم.....دندونامو مسواک زدم....میخواستم برگردم تو اتاقم که صدایی به زبان عربی شنیدم...در اتاق بهوادو باز کردم.....بهواد داشت نماز می خوند....چند بار پلک زدم تا اگه خوابم از خواب بپرم...اما نه....رویا نبود.واقعیت داشت.بهواد داشت نماز می خوند.چیزی که من هرگز فکرشو نمی کردم..اومدم سریع فرار کنم که گفت:
_ تو هنوز بیداری؟
سر جام میخکوب شدم ولی برنگشتم.....
_ آوا؟
برگشتم سمتش:
_چیزه....من...من داشتم می خوابیدم الان....
_باشه شبت بخیر...
از اتاقش زدم بیرون.....رفتم تو اتاق خودم...دوباره دروقفل کردم.....دوباره رفتم تو تخت....دوباره چراغا رو خاموش کردم اما خواب لعنتی از سرم پرید که پرید....همش تو فکر بهواد بودم...این که نماز میخوند....اونم با صدای بلند و با لحن عربی.
یه حسی بهم گفت: نکنه داره خامت میکنه آوا....میخواد خودشو خوب جلوه کنه....میخواد تو فکر کنی عابد و زاهده.....آخه کدوم آدم نمارخونی مشروب میخوره..؟..
خودم جواب اون حسو دادم:
اون فقط یکبار مشروب خورد....ولی دیگه لب نزد....آره اون راستی راستی اهل نمازه!.....بالاخره خانوادش مذهبی ان....پس طبیعیه که خودشم معتقد باشه.
.................................................. .................................................. ........................................

پست جدید:
بهواد در حالیکه با صدای بلند می پرسید:
_ چی گفتی ایمان؟....الو ایمان؟....چی؟....خب الان صدات میاد....یه دور دیگه بگو.....مسافرت؟.....الو؟....پرسی دم مسافرت؟....اه نکبت برو یه جا که آنتن بده!.....
با حرص پتو رو از روم کشیدم کنار....در حالیکه چشمامو بسته نگه داشته بودم که خواب از سرم نپره رفتم تو هال و با عصبانیت گفتم:
_ مریضی تو کله ی سحر داد می زنی؟....نمی گی یه بدبختی مثل من خوابه؟....
مثل که تلفنو قطع کرده بود....چون بهم نزدیک شد:
_ ببخشید که ساعت 10 صبحه!
_10 صبحه که 10 صبحه!....من تازه ساعت 5 صبح خوابیدم!
خندید:
_حالا چرا چشماتو بستی؟
با جدیت گفتم:
_چون خواب از سرم می پره!
و بی هیچ حرفی برگشتم تو رختخوابم!.....هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که دوباره صدای بهواد اوج گرفت:
_ خب الان انتن میده....دوباره بگو....نفهمیدم چی گفتی!....
_..............
_مسافرت؟....با کی؟
_.............
_ نمی دونم باید نظر آوا رو هم بپرسم.....حالا کِی هست؟
_............
_گفتم که نمی دونم!...باید ببینم آوا چی میگه.
_.............
_هه...ماه عسل؟...هر کی ندونه تو که می دونی منو آوا واسه چی ازدواج کردیم.
_..............
_بگذریم.....به شیدا هم سلام برسون....
_...........
_باشه تا شب خبرت می کنم.
با شنیدن حرفا حس فوضولیم گل کرد....خوابو بیخیال شدم و پریدم بیرون.....اصلا به روی خودم نیووردم که حرفاشو شنیدم.....بی هیچ حرفی رفتم دستشویی و برگشتم تو آشپز خونه تا یه لیوان شیر به عنوان صبحانه بخورم.....صدام زد:
_آوا؟....
_هان؟
_ایمان بود زنگ زد.
_خب؟
_ گفت که قراره آخر هفته با بچه ها برن شمال....از ما خواست که باهاشون بریم....
خیلی عادی بودم:
_کیا هستن؟
_همه دیگه....مثل که به تارا هم گفتن!....
با تعجب:
_تارا؟....اون دیگه چرا؟....
_چه می دونم......
_اون که نمی تونه بیاد.
_چرا؟
_یادم رفت بهت بگم.....تارا حامله ست.
خندید:
_ راست میگی؟...مبارک باشه.فکر کنم ناخواسته بوده نه؟
با چشم غره بهش نگاه کردم که خودشو جمع کرد.
_حالا بریم یا نه؟
با بی حوصلگی گفتم:
_ دلت خوشه ها....منو تو همدیگرو به زور تو خونه تحمل میکنیم....حالا پاشیم چند روزم بریم مسافرت؟....
_باشه اگه تو نمی خوای نمی ریم.
به ساعتش نگاه کرد:
_اوه...من دیرم شد.....فعلا خداحافظ....
و رفـــــــــــت!.
نفس عمیقی کشیدمو خودمو انداختم رو مبل و مشغول خوردن شیرم شدم...تلفن خونه زنگ زدم...حدس زدم که مامی باشه....ولی حدسم اشتباه از آب دراومد.....بهناز بود.با مهربونی جواب دادم:
_ سلام خواهر شوهر گرامی!
_سلام عروس خانوم....چطوری؟
_ممنون...بدنیستم....دلم برات تنگ شده حسابی.
_خالی نبند!
_باور کن بهناز.
_شوهر کردی رفتی دیگه ما مجردا رو یادت نمیاد....بابا به خدا ما هم دل داریم
خندیدم:
_این چه حرفیه؟.....دل مجردا پاک تره!
با این حرفم خندید از ته دل:
_چرا پاک تره؟...چون حسرت شوهر به دلشونه؟!
منم خندیدم:
_ آره دیگه!....
سعی کرد خنده اشو کنترل کنه:
_از دست تو آوا....اینقدر خندیدم که یادم رفت چی میخواستم بهت بگم.بزار یه ذره فکر کنم....
بعد یهو داد زد:
_آهان...زنگ زدم ببینم میای شمال دیگه؟.
تو ذهنم گفتم شمال؟شمال؟.....مگه قرار بود بریم شمال؟....یاد ایمانو پشنهاد صبحش افتادم و گفتم:
_ مگه تو هم هستی؟...
_بله که هستم....بهنام هم هست!....
_جدی میگی؟...مگه شما دوستای بهوادو می شناسین؟
_آره خب...یه بار هم چند سال پیش با دوستاش رفتیم کیش.
با تعجب ابرومو انداختم بالا:
_ که اینطور.
_حالا میای یا نه؟.
_نه.
با تعجب گفت:
_ نه؟....چرا؟
خیلی ریلکس پامو انداختم رو پام:
_چون دلیلی نمی بینم!....
_بی خیال آوا...آخه این دیگه چه بهونه ایه؟....بیا دور هم خوش می گذره....تازه بهواد یه دوست داره که از دستش روده بر میشی....
_منظورت سعیدِ؟
_ آره مگه تو می شناسیش؟
جای پاهامو عوض کردم:
_ دوست شوهرمه ها ! میخوای نشناسمش؟
خندید:
_ببین من هر چی میگم تو بحث شوهرو می کشی وسط.....دلت میخواد خواهر شوهرتو بسوزونی!
با شیطنت گفتم:
_عزیزم تو زیادی حساسی!
_دست شما درد نکنه دیگه....هر چی من هیچی نمی گم!....
جوابی ندادم....
خودش گفت:
_ بگذریم از این حرفا....تو و بهواد باید بیاین شمال....
_عمرا
_ بابا به خدا خوش می گذره...نیای از کفت رفته ها....
_بزار از کفم بره.
جدی شد:
_ خیلی خب.حالا که اینطوره منو بهنامم نمی ریم.
چشمام انداره 25 تومنی گرد شد:
_یعنی چی که منو بهنامم نمی ریم؟....شما چه ربطی به ما دارید..؟
ای بابا...خدا آدمو گیر آدم زبون نفهم نندازه....خب پاشو با داداشت برو دیگه خبر مرگت به منو بهواد چیکار داری؟.....
_ من خواهر بهوادم....بهنامم داداششه!
با گیجی پرسیدم:
_خب؟
_خب به جمالت!....منو بهنام بدون تو و بهواد هیچ گورستونی نمیریم!.
کلافه شده بودم...موهامو از جلو صورتم زدم پشت گوشم:
_داری اذیتم می کنی بهناز.....خب شما برید
_نچ...
ای نچ و زهر مار....ای نچ و مرض!...ای نچ و درد
_ باشه....یک هیچ به نفع تو!....بزار با بهواد صحبت کنم بهت خبر میدم....
صدای شادش پیچید تو گوشم:
_عاشقتم آوایی!....خبرم کن ....
_حتما...
_مزاحمت نمی شم خداحافظ.
_بهوادو ببوس بای!
اه...حالا من با این گیر سه پیچی که بهناز داده چه غلطی کنم؟....پا شم با یه مشت دیوونه برم مسافرت؟...مگه مغز گاو خوردم؟..آخ ببخشید منظورم همون مغز خر بود...آخه منو بهواد چجوری جلو اونا نقش بازی کنیم؟...وای تازه فکر کنم باید شبا با بهواد تو یه اتاق هم بخوابم...ای خدا بی آبرو شدم رفت...ای خاک بر سر من!.....مامی کجایی که دخترتو میخوان به زور ببرن شمال؟....خدا بگم چیکارت کنه بهناز....ایشالله اون موهای پر پشتت کچل بشه.....دختره ی کنه ی مجرد!...اوهو از کی تا حالا مجردی شده فحش؟!....
خلاصه زنگ زدم به بهواد اونم از خدا خواسته قبول کرد که بریم ....بعدش سریع زنگیدم به بهنازو خبرو بهش دادم..اونم کلی قربون صدقه ام رفت و ذوق کرد.....

ادامه ی پست قبلیSadجدید)

شیرمو که تموم کردم یه ذره وسایل اتاقمو که شلوغ پلوغ شده بودنو مرتب کردم...همینجور واسه خودم آهنگ می خوندمو صدامو ول داده بودم:
به من نگاه کن واسه یه لحظه
نگات به صدتا آسمون می ارزه
من از خدامه بکشم نازتو
تا بشنوم یک ذره آواز تو
من از خدامه پیش تو بمونم
جواب حرفاتو خودم بخونم
من از خدامه بمونم تو خونت
سر بزارم رو شهر امن شونه ات
رفتم جلو آینه...موهامو بازو بسته کردم....سرمو گرفتم پایینو یهو دادم بالا و همین باعث شد عین دخترایی که تو ماهواره نشون میده موهامو بره هوا.....منم که جو گیر...
من از خدامه بمونی کنارم
من که به جز تو کسیو ندارم
من از خدامه که نباشه دوری
فقط دلم میخواد بگی چجوری
(زنده یاد مهستی)
تموم که شد عین دیوونه ها واسه خودم دست زدمو پریدم بالا.....زنگ خونه به صدا اومد....اه...کدوم مزاحمیه؟.....کسی قرار نبود بیاد....
از توی آیفون نگاه کردم....هیوا بود....
این هیوا هیچوقت بلد نیست یه کلمه به آدم خبر بده....خب دختره ی دیوونه اومدیمو من خودنه نبودیم میخواستی چیکار کنی؟....تو این بی بنزینی....والا به خدا!
درو باز کردم.....
پریدم بغلش:
_ســـــــــــلام!
محکم بغلم کرد:
_ سلام خواهری....خوبی؟
_بد نیستم....بیا تو...
رفتم از جلو در کنار و اومد تو.....در حالیکه خونه رو دید می زد شالو مانتوشو در آورد:
_چ خبر؟..
_سلامتی.تو خوبی؟....کسری خوبه؟
_آره خدا رو شکر....بهواد نیست؟
خندیدم:
_قربونت برم قاطی کردیا....سر ظهری خب معلومه خونه نیست....
_کجاست؟
_ فضا !
_هان؟
_ خب نمایشگاه دیگه....
نشست رو مبل هال....
_چایی میخوری یا نسکافه؟
یه کم فکر کرد:
_چایی.
در حالیکه می رفتم تو آشپزخونه پرسیدم:
_ از مامی و بابا چخبر؟
_ امروز باهاشون صحبت کردم...خوبن خدارو شکر...
با خوشحالی گفتم:
_ راستی فهمیدی تارا حامله ست؟
با ناباوری:
_راست میگی؟...چطور؟...
_چطور نداره خب حامله ست دیگه!....
_مبارک باشه ولی خیلی زود بود....
یه لیوان چایی ریختمو با کیک بردم واسش و با شوخی گفتم:
_ منع نکن....سرت میادا....
چیزی نگفت.
_ منو بهواد آخر هفته داریم میریم شمال...
_ اِ ؟ با کی؟....
_با دوستای بهواد.....بهناز اصرار کرد خودمون نمی خواستیم بریم....
_مگه اونا هم میان؟...
_آره....
سکوت شد....چند ثانیه بعد:
هیوا:
_ رابطت با بهواد چجوریه؟
خیلی عادی جواب دادم:
_بد نیست....
_شبا بغل هم می خوابین؟
از سوالش شوکه شدم....آخه به تو چه دختره ی بی تربیت فوضول....مگه من از تو پرسیدم با کسری چیکارا کردید؟.....خب البته وضعیتو منو بهواد فرق میکرد....ما ظاهرا زن و شوهر بودیم اما باطنا نه!....
خیلی چکشی جوابشو دادم:
_ نه...اون تو اتاق دیگه ای می خوابه....
_خودش اینو خواست؟...
_نه من گفتم!....
_چرا؟
با حرص گفتم:
_ چاییت سرد شد....
_ جواب منو بده....چرا؟
_ چرا چی هیوا؟
چرا ازش خواستی جدا بخوابید؟..
.

عصبانی شدم:
_چرا نباید اینو ازش میخواستم؟..چرا باید شبا ور دل هم بخوابیم؟
عصبانی تر از من گفت:
_ چون منو کسری هم ور دل هم می خوابیم....چون همه زن و شوهرا ور دل هم می خوابن...
صدام رفت بالاتر:
_ شما فرق دارید
_چه فرقی؟
تقریبا داد می زدم:
_ شما واقعی ازدواج کردین....
_مگه مال شما واقعی نیست؟....هم شرعیه و هم قانونی!....بد نیست نگاهی به شناسنامت بندازی...
آروم تر شدم:
_ من قلبا بهوادو نمی خوام....
_فکر کردی اون تورو میخواد؟....نه بدبخت!...واسه عذاب وجدان گرفتته!....به زور بابا گرفتت!
با این که خودم همه ی اینا رو می دونستم اما شنیدنش از جانب هیوا مثل بنزینی بر وجودم بود...تا اعماق قلبمو سوزوند....سکوتمو که دید ادامه داد:
_ تا حالاش هم گند زدی به همه چی....با این کارات میخوای کلا از ریشه رابطتونو نابود کنی؟
با بغض گفتم:
_ ما نهایتا یکسال دیگه از هم جدا میشیم...اونوقت من خیلی راحت خودمو در اختیارش بزارم؟....مگه میشه؟
_ تو مغزت پوکه آوا....به سال دیگه چیکار داری؟.....توی حال زندگی کن....اون الان شوهرته....به سال دیگه فکر نکن....
بلند جیغ زدم:
_من نمی تونم هیوا....بفهم!...من یه بار خاطره ی بدشو تجربه کردم.....من نمی تونم خودمو دو دستی تقدیم کسی کنم که یه بار به خاطر هوسش عشقمو نادیده گرفته....
قبل از اینکه هیوا جوابی بده....حتی قبل از اینکه خودم ساکت بشم در خونه با صدای کلیدی که توش چرخید باز شد و بهواد در چارچوب در ظاهر شد...با تعجب جلوتر اومد.....چشمش به هیوا افتاد...سعی کرد بخنده:
_ سلام هیوا...خوش اومدی...
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ
 سپاس شده توسط キム尺刀ム乙 ، mosaferkocholo
آگهی
#12
اي خيلي اين رمان قشنگه عاشقشم خيلي دوست دارم بهواد و اوا تا اخر باهم باشن
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا 2
كـــ___آش تــ__×و رومـــ×م يــ كــ__م حــ_س خ}جــ_الت دآشتــ__تي و از اولــ_ش
بـــ__ام صــ__×داقـ__ت داشــتي..
چيــ__Heart شد ــتــ__ا حــ__رف از صــ_داقت شــ__د يــهؤ صـــ_د×ات قط شد..
پاسخ
#13
ای نه پس بقیه اش کووووووووووووووووووووووووووووووcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying
من بقیه اشومیخوامHuhHuhHuhHuhHuhHuh
عاشـقانـه ای کــوتاه ...
کـه خدایـــی هســت ...
خیلــی مهـربون تـــر از تصــور ... !
پاسخ
#14
سلام بهواد مرسی....زحمت دادم به خانومت!
_این چه حرفیه؟....کسری چطوره؟
_ممنون سلام رسوند.
نگاهش چرخید سمت من که با صورت برافروخته عین میخ وایساده بودم:
_چیزی شده آوا؟...
به نشونه ی منفی سر تکون دادم...
هیوا به حرف اومد:
_من دیگه برم بهواد....فعلا...
و رفت سمت در....یهو با صدای بهواد میخکوب شدم:
_کجا؟....تا من نفهمم آوا چشه و واسه چی صداتون تا طبقه پایین می اومد نمیشه بری.
هیوا برگشت ....ولی ساکت مونده بود...
بهواد:
_چی شده هیوا؟....موضوع چیه؟....
هیوا مثل بمب ترکید:
_ موضوع سر تو و آواست...
بهواد با کمال آرامش گفت:
_منو آوا چی؟...
_ تو و آوا....تو و آوا غلط می کنید شبا از هم جدا می خوابید.
بهواد ابروش چسبید به موهاش....منم از اینکه هیوا اینقدر رک به منو بهواد توهین کرد تعجب کردم....هیوا ادامه داد:
_ شما زن و شوهرید.....
من:
_ به تو چه؟
هیوا عصبی هجوم اورد سمت من:
_آوا نزار بزنم تو دهنت....
بهواد پرید جلوی هیوا و جلوشو گرفت:
_هیس هیوا...آرومتر .....
من که خیالم راحت شده بود که هیوا نمی تونه بهم حمله کنه با حرص گفتم:
_خب راست میگم دیگه...به تو چه؟....به تو چه ربطی داره که منو بهواد شبا تو بغل هم می خوابیم یا تو دو اتاق جدا؟....
بهواد با تحکم برگشت سمت من:
_آوا...لطفا
من ساکت شدم...
بهواد رو کرد به هیوا و خیلی محترمانه گفت:
_منو آوا با هم به این توافق رسیدیم که جدا بخوابیم.....
_تو نخواستی بهواد...مطمئنم آوا بهت گفته....
_خب آره آوا گفته ولی منم مشکلی ندارم...نمی تونم به زور وادارش کنم که پیشم بخوابه که.....
هیوا عین سگ پاچه می گرفت:
_من این چیزا سرم نمی شه بهواد اگه از امشب پیش هم خوابیدین که خوابیدین اگه نه زنگ می زنم به مامانت اینا میگم....
بهواد با تعجب:
_به مامان بابای من؟...بیخیال هیوا....این موضوع خیلی بی ارزشه....
_اگه بی ارزشه به حرفم گوش کنید....
بهواد رو کرد سمت من:
_آوا نظر تو چیه؟...
_اصلا....زندگی خودمه...خودمم واسش تصمیم می گیرم....به تو هم هیچ ربطی نداره هیوا....
ولی هیوا شمشیرو از رو بسته بود....خدایی هم حق با منو بهواد بود....اصلا به هیوا ربطی نداشت.....شده بود کاسه ی داغتر از آش....
هیوا گفت:
_خیلی خب....من همین الان تلفن می زنم به خانواده بهوادو همه چیو میگم...
بهواد 6 متر از جاش پرید و رفت سمت هیوا که داشت با گوشیش شماره می گرفت..
_خواهش میکنم هیوا...این کارو نکن.....خانوادم بفهمن بدبخت میشم.....نکن این کارو هیوا....
دید هیوا ول کن نیست با التماس رو کرد به من:
ازت خواهش میکنم آوا.....بزار شبا پیش هم بخوابیم.....یه کاری کن این هیوا از خر شیطون بیاد پایین.
حق داشت بهواد....اگر خانوادش می فهمیدن پدرشو در می آوردن...
بهواد همینجور التماس میکرد:
_آوا مرگ من!....بگو باشه و قضیه رو تموم کن....
آخه من چرا باید همیچن قولی می دادم؟...چرا من اینقدر بدبختم خدا که دیگران همش واسم تصمیم میگیرم....
بهواد:
_آوا خواهش میکنم....
یهو مثل برق از جام پریدم...رفتم سمت هیوا...گوشیو از دستش گرفتم:
-باشه....پیش هم میخوابیم....
خیره شد به چشمام:
-الکی میگی...
_نه به جون تو.....واقعا پیش هم می خوابیم.....
_باید دست بزاری رو قرآن....
بهواد زودتر از من رفت قرآن اورد و دست گذاشت روش:
_بیا ....قسم به این قرآن ما قول میدیم که شبا پیش هم بخوابیم....
هیوا که خیالش راحت شده بود بیخیال زنگ زدن شد و بعد از کلی دری وری گفتن شرشو کم کرد....تا هیوا رفت ناخودآگاه پخش زمین شدم ....بهواد که هول کرده بود دوید سمتم:
_ آوا؟....آوا جان؟....چت شد یهو؟....
عین مجسمه نگاهش میکردمو قدرت این که دهنمو باز کنمو حرف بزنمو نداشتم.....
_آوا....حرف بزن آوا...
ولی من هنوز ساکت بودمو با چشمای به اشک نشسته بهش خیره شده بودم...
از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد....چند ثانیه بعد با یه لیوان آب قند برگشت:
_ بیا این آب قندو بخور....
حتی جون دراز کردن دستمو نداشتم.....متوجه شد و خودش لیوان آبو به لبام نزدیک کرد و من چند قلوپ ازش خوردم...انگاری که یه ذره انرژی گرفته باشم گفتم:
_ اگه آدم قسم الکی بخوره گناه داره؟....
_ آوا اینقدر خودتو...
حرفشو قطع کردم:
_ بهت میگم گناه داره؟....
_آره.
دستامو رو زمین گذاشتمو وزنمو انداختم رو دستام تا بتونم بلند شم....ولی تلاشم بی فایده بود چون دوباره پخش زمین شدم.بهواد سریع بغلم کرد که با فشار نیفتم زمین.....ناخودآگاه گریه ام گرفت....خدا لعنتت کنه هیوا....
مثل که این جمله رو بلند گفتم.چون گفت:
_ اگه اینقدر ناراحتت می کنه می تونیم.....
_می تونیم چی؟...لازم نکرده کاری کنی....دست رو قرآن گذاشتی بهواد.
بهواد در حالیکه چهره اش گرفته بود پرسید:
_یعنی من از امشب بیام تو اتاق خودم؟....پیش تو؟...
فقط با سر جواب مثبت دادم....با اینکه چهره اش گرفته و مغموم بود ولی من مظمئنم که چشماش خندید...آره اون از خداش بود.....سریع به حرف اومدم:
_ ولی تو که کاری با من نمی کنی؟....می کنی؟
به نشونه ی منفی سر تکون داد....با حرص گفتم:
_زبون نداری؟....قول میدی اگه پیش هم بخوابیم کاری بهم نداشتی باشی؟
واسه چند ثانیه مردمک تیره ی چشمش قفل شد تو مردمک روشن چشم من! و بعد با صدایی که از ته چاه می اومد:
_ آره ...قول میدم....

پست جدید:

.................................................. .................................................. .......................................
فصل36
در حالیکه آهنگ می خوندم و نیشم تا بنا گوشم باز بود مشغول جمع کردن چمدون ها و وسایلم واسه شمال بودم...فردا صبح حرکت بود....نمی دونم چرا ولی بعد از اینکه سه شب با بهواد رو یه تخت خوابیدم و اون حتی دست هم بهم نزد یه جورایی اعتمادم بهش بیشتر شده بود....و هم چنین یه جوریایی حس می کردم که به این سفر احتیاج دارم...صدامو بیشتر ول دادم:
بی خبر یه روز اومد سر زد و رفت
خواب بودم وقتی اومد در زد و رفت
اومد و دید که دلم خوابه هنوز
ننشسته روی بوم پر زد و رفت
او اونی که نور امیده
میگن از خدا رسیده
تو سیاهی شب من او مثل صبح سپیده
مثل همیشه رفتم جلو آینه و در حالیکه یه دسته لباس دستم بود که بزارمشون تو چمدون:
او اونی که 3 حرفه اسمش
اگه بشکنه طلسمش
من دوباره جون می گیرم
اون نباشه من می میرم
اونی که نور امیده
میگن از خدا رسیده
تو سیاهی شب من او مثل صبح سپیده
او اونی که 3 حرفه اسمش
اگه بشکنه طلسمش
من دوباره جون می گیرم
اون نباشه من می میرم
( ماهان_آکادمی گوگوش)
شاد و سرحال واسه خودم تو خونه چرخ میزدمو آهنگ می خوندم...عین اونایی که بعد از عمری بهشون خبر خوش میدن....افتاده بودم رو دنده ی سرخوشی و هیچی هم نمی تونست این خوشیو ازم بگیره....
خب دیگه چی میخوام واسه شمال؟.....رختخواب؟..آره ممکنه اونجایی که میریم رختخواب نداشته باشن....راستی هوا سرده یا گرم....معمولا تو مهرماه شمال هوا گرمه....الانو نمی دونم....اگه شانس ماست که برف و بوران میشه.....مواد غذایی هم که نمی خوایم.....لباسم که چند دست کفایت می کند
صدای بهواد تو گوشم پیچید:
_ نازنینم؟
اوهو...از کی تا حالا من شدم نازنینش؟....
یه روسری تو دستم بود که میخواستم اتوش کنم....بی هیچ حرفی رفتم تو هال....بهوادو دیدم با یه عالمه کیسه ی خرید....
_سلام...زود اومدی؟
در حالیکه نفس نفس می زد گفت:
_ بابا بی انصاف من هنوز هیچ کارمو نکردم...اون وقت تو میگی چرا زود اومدی؟...
_حالا چرا نفس نفس می زنی؟...
یه نگاه با مفهمومی به کیسه های دستش انداخت و گفت:
_ واسه اینا !...
_من فکر نمی کردم که باید خودمون خوراکی ببریم؟....راستی ویلای کی میریم؟
_سعید..
با شنیدن اسم سعید سرم تیر کشید.....مرتیکه ی آشغال.!...همین سعید حروم زاده بود که پیشنهاد مشروبو به بهواد من داد.....
نمی دونم فکرمو خوند یا نه که گفت:
_ تو این چند روز فکرای بد تعطیل...
سعی کردم حواسمو پرت کنم:
_با ماشین من بریم.
_نه با ماشین من بریم بهتره.
_نه...
_آره...
با لجبازی گفتم:
_من با ماشین خودم دوست دارم بیام.
_نظرتو مهم نیست....
_پس من نمیام
و روی اولیم مبلی که در دسترس بود نشستم.....
خیلی عادی شونه بالا انداختو گفت:
_ هر جور مایلی.!
یه نیم ساعتی همونجور رو مبل نشستمو پامو انداختم رو پام...پسره ی نفهم با من لج می کنه.روانی!
نیم ساعت بد اومد تو هال و دید که من همونجور ریلکس نشستم...با عصبانیت گفت:
_ نمیخوای این مسخره بازیا رو تموم کنی؟...بسه دیگه....22 سالته.
_تو داری زور میگی.
_ دختره ی کم عقل!...داریم میریم تو جاده....باید با ماشینی بریم که مطمئنیم ما رو سالم تا مقصد می رسونه!...
عین بچه ها گفتم:
_ یعنی میخوای بگی ماشین من بده؟....
با مچ دست زد تو سرش و گفت:
_ نه دیوونه!...من کی همچین حرفی زدم...ولی خب قائدتا مرسدس بنز خیلی بهتر از مزدا3 می تونه باشه.
با حرص از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم ... صداشو شنیدم که می گفت:
_ آرومتر راه برو!...مگه داری یورتمه میری؟

ادامه اش:
کارد می زدی خونم در نمی اومد....پسره ی حمال عوضی.اینقدر حرص خوردم که نفهمیدم چجوری بقیه وسایلمو جمع کردم...حالا اگه برسیمو من بفهمم چیزی یادم رفته چی؟....تمام موهای بهوادو اونوقت با ماشین اصلاح می تراشم....تا یاد بگیره اینقدر منو حرص نده.
ساعت 8 شب بود...منم هیچی غذا درست نکرده بودم...به من چه اصلا؟.کارد بخوره به اون شکمش...هنوزم پشیمونم که چرا واسش اون شب لازانیا درست کردم....لیاقت آشپزی منو نداره...
واسه رفع گشنگی یه لیوان شیرکاکائو خوردم...چقدرم که واقعا شیرکاکائو آدمو سیر میکرد....بعدشم ساعت 9 رفتم تو اتاقمو درو بستم!.....دوباره رفتم تو سایتی که عضو بودم.حسام پیام داده بود:
_سلام عزیز دلم خوبی؟...
اوهو...این چقدر زود پسر خاله شد!....پسره ی نکبت.
_سلام خوبی؟....
مث که آنلاین بود...چون جواب داد:
_ اِی...یه نفسی میاد و یه نفسی میره....تو چیکار می کنی؟.
_هیچی.فردا دارم میرم مسافرت.اگه به اینترنت دسترسی نداشته باشم نمی تونم بیام.
_چه جالب منم دارم میرم شمال فردا.تو کجا میری؟.
_ منم شمال.
_چه تفاهمی.خب دیگه چخبر؟
_من خبری ندارم....یعنی همون اتفاقای همیشگی که نمیشه بهشون گفت خبر مهم.
طول کشید تا جواب بده.....از اون که خیلی زود جواب می داد بعید بود.ولی بالاخره جواب داد:
_ اهان.یه بحثی ایجاد کن حال کنیم.
حال کنیم؟...برو با بابات حال کن.بحثی به ذهنم نرسید جز این:
_ از چه تیپ دخترایی خوشت میاد؟
بازم زود جواب داد:
_ ایول به این سوال!...خب من از دخترای سفید با چشم و ابروی مشکی و موهای بلند مشکی بیشتر خوشم میاد.از دخترای چاق متنفرم....ترجیحا هم قد بلند.تو چی؟
پسره ی اسکل.منظور من از نظر اخلاقی بود....فکر کرده اومده بستنی فروشی که مشخصات میده...باش تا همچین زنی گیرت بیاد.جواب دادم:
_منظور من از نظر باطنی بود نه ظاهری....به هر حال من از پسرای قد بلند، خوشتیپ و خوش هیکل خوشم میاد....
خوردی؟....نه خوردی؟....فکر کرده فقط خودش بلده سفارش بده.....
_ سارینا جان تعارف نکن.اگه چیز دیگه ای هم میخوای بگو.....
منم جواب دادم:
_ نه اینکه خودت خیلی کم توقعی!.
بی ربط به سوالی که ازش کردم گفت:
_ میخوام ببینمت.شمارتو میدی؟.
از دستش عصبانی شدم....الاغ من شوهر دارم!....ای بابا آوا تو خودت هم حواست نیست.خب این حسام بد بخت از کجا باید بدونه که تو شوهر داری؟.جواب دادم:
_ تو اول شمارتو بده.
شمارشو داد.ولی من...چرا من باید با وجود بهواد از یه پسر غریبه شماره می گرفتم....درسته که بهوادو نمی خواستم...درسته که ازش زده شده بودم ولی اون بالاخره اسمش تو شناسنامه ام بود....
اونقدر این حرفا رو با خودم مزه مزه کردم که دهنم کف کرد.....بی توجه به جوابی که حسام داده بود رفتم بیرون تا واسه خودم یه لیوان آب با یخ های گنده بیارم....از بچگی عاشق خوردن یخ خالی بودم....درو آروم باز کردم...چشمم به ساعت دیواری روبروم افتاد.ساعت 10 و خرده ای بود.صدای آروم بهوادو شنیدم....داشت با یکی تلفن حرف می زد.

پیشنهاد می کنم این پست رو با آهنگ زیبای " نگرانت میشم " ابی
گوش کنید!
بهواد:
_ بهواد قربونت بره خانومم!...
_.............................
_ آخه من که نمی تونم فردا بیام پیشت.
_.............................
_ دارم میرم شمال.
_ .....................
_ 4 روز دیگه بر می گردم... یه سفر کاریه....بعدش میام تا یه هفته پیشت می مونم.
_.....................
_ من کی به تو دروغ گفتم آخه؟....
_......................
_ باشه بابا هزار بار گفتم بازم میگم دوسِت دارم...دوسِت دارم.....دوسِت دارم.....خوب شد؟
و صدای خنده اش فضای اتاقو پر کرد....
_ حالا واسه من یه ذره صدای پیشی دربیار.....
و صدا رو زد رو پخش...دختری با عشوه می گفت:
_ میـــــــــو....میـــــــــ ــو!
صدا رو از رو پخش برداشت:
_ قربونت برم ....خب کاری نداری با من ؟
_.........................
_ پس دوباره بهت زنگ می زنم.....فعلا بای هانـــــــــی!
_.........................
جلو دهنمو گرفتم که صدام در نیاد....که بغضم نترکه....که یه وقت جیغ نزنم.....که یه وقت ناخودآگاه اسمشو صدا نزنم.....خودمو هل دادم تو اتاق.....نفس کشیدن برام سخت بود....باورش غیر ممکن بود...پوزخند زدم...کجاش غیر ممکن بود؟....مگه قبلا هم با یه دختر دم بستنی فروشی ندیدیش؟...
شاید این همون باشه.....اصلا مهم نیست که دختره کیه.مهم اینه که بهواد با وجود تو.....در کنار تو....با کس دیگه یا کسان دیگه ای هم هست!.....فکر نمی کردم با دونستن این موضوع اشکم دربیاد....فکر نمی کردم اینقدر واسم ضجرآور باشه....ولی بود...هم اشکمو درآورد و هم ضجرم داد....به پهنای صورت اشک ریختم...
" دوستت دارم" را برای هردویمان فرستادی....
هم مـــــــــن !.... و هم او...!
خیانت می کردی یا عدالت ؟!
خودم خودمو دل داری دادم:
_ چته آوا؟...داری اشک میریزی واسه کی؟...واسه یه هوسباز که جز هوس بازی کار دیگه ای بلد نیست؟....واسه کسی که تمام مدت احساساتتو نادیده می گیره؟....واسه کسی که تا میای بهش اعتماد کنی می زنه همه چیو خراب می کنه و دوباره بهش بی اعتماد میشی؟....واسه کسی که خودتو نا دیده گرفتو چسبید به تنت؟...واسه کسی که شمارش دخترای دورش از دستش رفته؟....
واسه کی؟....واسه کی داری گریه می کنی؟....هیچ مردی تو دنیا ارزش اشکای تورو نداره.چه برسه به این که اون مرد بهواد باشه...هه بهواد مَرده؟.....نامرد کامله ی مناسب تری واسه شخصیت بهواده...
ای نامــــــــــــرد!!!
ما که رفتیم....ولی به اون که پیششی بگو " دوستت دارم" تیکه کلامتــــــــه!
لعنت به من بهواد.....لعنت به تو....لعنت به مامان باباهامون که منو تورو به دنیا آوردن......لعنت به پگاه که تو اون جشن تولد مسخره اش رابطه ی منو تو با هم کلید خورد.....لعنت به ادکلن 212 که با شکستنش باعث آشنایی منو تو شد!.....لعنت به اون مزاحمی که اون روز دم کافی شاپ به من متلک انداختو تو واسم غیرتی شدی و منم خام حرکات تو......
فرقی نمی کند عاشق تو باشم یا رنگین کمان.....جفتتان 7 خطید !
اشکامو با گوشه ی آستینم پاک کردم......سعی کردم نفس بکشم اما نشد.....گلوم خس خس می کرد....دستام به لرزش افتاده بود و سینه ی نحیفم بالا و پایین می رفت!....از تو کشوی بغل تختم قوطی قرص آرامبخشو برداشتم و دو تا بدون آب انداختم بالا
هی!...لعنتی!
بیا با هم بازی کنیم....!
تو بسته های قرص منو بشمر و منم شماره های غریبه ی تو گوشیتو!!!!
خودمو دعوا کردم:
اصلا چرا داری گریه می کنی؟...مگه خودت نگفتی که از بهواد متنفری؟....گفتی دیگه....پس بیخیالش...گریه نکن...تو که از اولشم می دونستی اون تورو نمیخواد...مگه نشنیدی هیوا چی گفت؟گفت که اون بعد از طلاق من با کسی که واقعا دوسش داره ازدواج کنه....پس دیگه حرف حساب تو چیه؟...تو الان حکم سیریش رو تو زندگی بهواد داری.....منتظره که هرچی زودتر از شرت خلاص بشه...
سرمو چند بار به چپ و راست تکون دادم تا بلکه این افکار از سرم دور بشن....به لپ تاپم نگاه کردم....حسام دو سه باری پیام داده بود اما بدون اینکه بخونمشون پنجره اینترنتو بستمو رفتم توفایل موزیکمو صداشو زیاد کردم:
دستـشُ میگیری

نگرانت میشم
دور میشی ، میری
نگرانت میشم
دستتو میگیره
دور میشه ، میره
تو رو از دست دادن
تلخه ، نفس گیره
دستام یخ کردن
تو سرم آتیشه
وقتی هم از دورین
نگرانت میشه

بلند شدم از جامو رفتم کنار پنجره....به منظره ی برج میلاد که چراغاش می درخشید نگاه کردم....به ماشینایی که با سرعت رد می شدن و هر کدوم شاید غم و غصه ی خودشونو داشتن....با گوشه ی دست اشکامو پاک می کردم اما بازم می باریدن!...واسه چی؟ من نمی دونم!
هزار ساله که رفتی
من هنوز پشت شیشه ـم
موهاتُ باد برده
عطرش جا مونده پیشم
حالُ روزم خوبُ خوش نیست
بی تو نا آروم ـم
به یادت که میفتم
نگرانت میشم
نگرانت میشم ؛ نازکی، رنجوری
توی ظاهرم اما ،یاغی و مغروری
چشمات میخندن ، توی قاب ِ چوبی
نگرانت هستم ، روبراهی ، خوبی

به اینجای آهنگ که رسید همراه خواننده می خوندم و هق هق می کردم....قلبم تحمل همچین شکستیو نداشت....
هزار ساله که رفتی
من هنوز پشت شیشه ـم
موهاتُ باد برده
عطرش جا مونده پیشم
حالُ روزم خوبُ خوش نیست
بی تو نا آروم ـم
به یادت که میفتم
نگرانت میشم

خودمو از پشت پرت کردم رو تخت...کمرم درد گرفت ولی دردش به اندازه قلبم نبود...بهواد به من می گفت عزیزم،نازنینم،خانومی،......پ س مریض بود با احساسات من بازی می کرد؟صدای آهنگ هنوز تو فضا پخش بود
بگو این بار، به دلش پابندی 
تویه عکس تازه ـت باز هم میخندی
اون که پیشش هستی ، عشق هم حالیشه
اگه باز عاشقی شی
نگرانت میشه
هزار ساله که رفتی
من هنوز پشت شیشه ـم
موهاتُ باد برده
عطرش جا مونده پیشم
حالُ روزم خوب و خوش نیست
بی تو نا آرومم
به یادت که میفتم
نگرانت میشم 

( نگرانـــــــــــت میشم _ ابی)

نمی دونم کی گریه ام بند اومد و کی به خواب رفتم...ولی وقتی از خواب بیدار شدم تمام بدنم درد می کرد...مخصوصا سرم!...دور تا دور مغزم تیر می کشید....کش و قوسی به خودم دادمو به ساعت گوشیم نگاه کردم.....6
صبح بود...دیگه باید بلند می شدم...به سختی خودمو تکون دادمو از رو تخت پا شدم.
هوای اتاق خیلی خفه بود.پنجره رو باز کردم...هوای شهر هنوز روشن نشده بود....یه چیزی تو مایه های گرگ و میش بود....مثل منو بهواد....آره بهواد گرگ بود و منم میش!..
...آوا تو هم یه چیزیت میشه ها...حتی هوا رو هم به خودتو بهواد تشبیه می کنی؟....
کلافه پوفی کشیدمو به سمت در اتاق حرکت کردم....درو باز کردم....چراغای هال روشن بود....حدس زدم که بهواد بیدار باشه....
_بیدار شدی؟
جیغ خفیفی زدمو جلو دهنمو گرفتم...
_چته؟...چرا جیغ می زنی؟
با حرص گفتم:
_ترسوندیم.
ابرو بالا انداختو رفت سمت حمام....با جیغ گفتم:
_نــــــرو!
متعجب از حرکت وایستاد و با حرص گفت:
_ چرا نرم؟!
_چون من میخوام برم حمام!
شونه ای بالا انداخت:
_خب به من چه؟...وایسا تا من برگردم بعد تو برو....
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من بشه رفت تو حمام و درو بست و از پشت قفل کرد....با فک منقبض به رفتارش نگاه کردم....چه در هم واسه من قفل میکنه!....فکر کرده همه مثل خودشن که به حریم دیگران تجاوز کنن.....پیش خودش فکر کرده یه وقت من در حمامو باز میکنمو خفتش می کنم...هه ....کافر همه را به کیش خود پندارد.
با اعصاب خط خطی برگشتم به اتاقمو یه ذره دیگه از وسایلمو جمع کردم....از توی کمدم هم ی تونیک آستین بلند طوسی کوتاه برداشتمو آماده انداختم رو تختم تا بعد از اینکه دوش گرفتم بپوشمش!....
تقریبا 10 دقیقه ای دور خودم الاف چرخیدم تا بهواد از حمام بیاد بیرون.....رفتم با عصبانیت در حمامو زدم و با صدای بلند گفتم:
_ حموم عروسی که نمیری!....بدو دیگه...اه
همون موقع قفل درو باز کرد و جلوم سبز شد ....همینجور مبهوت بهش نگاه میکردم... با خشم تو چشمم نگاه کرد:
_ مگه عجله نداری؟...خب برو اونور رد شم دیگه!
سریع خودمو کشیدم کنار....تنش به تنم خورد.....خوب شد حوله دورش بود وگرنه چندشم می شد تن خیسش بهم بخوره....اه..از بچگی هم از خیسی بدم میومد....
بی خیال افکار بیهوده ام شدم...خیلی سر سری دوش گرفتمو آماده شدم.....
تونیکمو تن کردم و شلوار لوله تفنگی مشکیمو هم پام کردمو در اخر شال مشکیمو هم انداختم رو سرم...حوصله ی آرایشو هم نداشتم....فقط یه رژ لب زدمو طبق معمول با عطر دوش گرفتم.
در اتاقمو زد:
_ آماده ای؟
بی هیچ حرفی درو باز کردم.....یه نگاه عادی به سر تا پام کرد و بعد از اینکه خیالش راحت شد که آمادم گفت:
_ من صبحانه خوردم....واسه تو هم رو میز چیدم....میرم تو ماشین تو هم زودی بخور و بیا تو پارکینگ...
قبل از اینکه حرفی بزنم دوباره به حرف اومد:
_راستی چمدونت هم بده ببرم...
نه بابا مثل که آدم شده....می فهمه که وظیفشه چمدون منو ببره....
از جلوی در اتاقم اومدم کنار و در حالیکه به سمت آشپزخونه حرکت میکردم گفتم:
_تو اتاقمه....برش دار...
با چشمای گرد شده که البته من پشتم بهش بود و حدس می زدم چشمش گرد شده گفت:
_ رو نیست که...سنگ پا قزوینه!
تو دلم بهش زبون درازی کردم...آهان...تا تو باشی دیگه منو نچزونی!
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamam ، キム尺刀ム乙 ، mosaferkocholo
#15
مرسي مرسي عزيزم بقيشو خوردي
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا 2
كـــ___آش تــ__×و رومـــ×م يــ كــ__م حــ_س خ}جــ_الت دآشتــ__تي و از اولــ_ش
بـــ__ام صــ__×داقـ__ت داشــتي..
چيــ__Heart شد ــتــ__ا حــ__رف از صــ_داقت شــ__د يــهؤ صـــ_د×ات قط شد..
پاسخ
#16
خسته شدم بس اومدم و رفتم كي ادامشو ميذاري
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا 2
كـــ___آش تــ__×و رومـــ×م يــ كــ__م حــ_س خ}جــ_الت دآشتــ__تي و از اولــ_ش
بـــ__ام صــ__×داقـ__ت داشــتي..
چيــ__Heart شد ــتــ__ا حــ__رف از صــ_داقت شــ__د يــهؤ صـــ_د×ات قط شد..
پاسخ
#17
(14-12-2013، 16:40)ساچلين نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خسته شدم بس اومدم و رفتم كي ادامشو ميذا
عزیزم خوب دانلودش کن من دانلودش کردم خوندمش همون روز
عاشـقانـه ای کــوتاه ...
کـه خدایـــی هســت ...
خیلــی مهـربون تـــر از تصــور ... !
پاسخ
#18
ادامشو کی میزارین
Rolleyes

ادامشو کی میزارینHuh
پاسخ
#19
پست جدید:
.................................................. .................................................. ......................................
فصل37
سکوتی که بینمون بود رو با بلند کردن صدای ضبط ماشین از بین برد....
خیلیا دوست دارن شبیه تو باشن
ببیننت از دور یا با تو تنها شن
ای کاش وقتی چشماتو رو هم میزاری
آهنگی باشم که تو خیلی دوست داری
صدای آهنگ خیلی بلند بود....گوشم درد گرفت....خودمو تکون دادمو یه ذره صداشو کم کردم
ولی هنوز بلند بود
وقتی که بیداری آرومی انگاری
وقتی خوابی پیرهن من روته
مهم نیس چی میگن راجع به تو با من
دوست دارم به خودم مربوطه
(خیلیا_ شادمهر عقیلی)
دستشو نزدیک ضبط ماشین برد و دوباره صداشو بلند کرد....کلافه دولا شدمو ضبطو خاموش کردم....
شوکه از کاری که کردم گفت:
_ چرا اینجوری کردی؟
رومو کردم سمت شیشه و خیلی لوس گفتم:
_چون صداش خیلی زیاد بود...گوشم درد گرفت...
_خب کمش میکردی...چرا خاموش میکنی؟
با حرص چرخیدم سمتشو گفتم:
_ببخشیدا...من که کمش کردم شما دوباره volume دادی!
قبل از اینکه جوابمو بده گوشیش زنگ خورد...گوشیشو پرت کرد سمت من و گفت:
_پلیس اینجاست...نمی تونم جواب بدم....بردار ببین کیه...
به صفحه گوشیش نگاه کردم ...نوشته بود بهناز...جواب دادم:
_ سلام بهواد..
سعی کردم خوش اخلاق باشم:
_ سلام بهناز جان...آوام
خندید:
_ اِ آوا تویی؟...ببخشید نفهمیدم....حالت خوبه؟
_مرسی گلم...کجایید؟
گوشیو از جلو دهنش دور کرد و از اونی که کنار دستش بود پرسید:
_ ما کجاییم؟...
صدای بهنامو شنیدم که گفت:
_ ته همت....داریم وارد اتوبان کرج میشیم.....
بهناز دقیقا همین جمله رو تکرار کرد و پرسید که ما کجاییم...
منم یه خرده به دور و برم نگاه کردم تا موقعیت دستم بیاد و بعد گفتم:
_ما تازه اول همت هستیم.....از شما عقب تریم....
بهناز:
_ از بهواد بپرس ببین کجا قراره همه جمع بشیم؟
رو کردم به بهوادو گفتم:
_بهواد، بهناز میگه کجا باید جمع بشیم؟
بهواد:
_ بعد از اتوبان کرج....اول چالوس!
همینو به بهناز گفتمو اونم تشکر کرد و خداحافظی کردیم.....سرمو تکیه دادم به صندلی.....چشمامو بستم اما خوابم نبرد...حالا برسیم اونجا عین جنازه خوابم می گیره.....حالا خوابو بیخیال خدا کنه خوش بگذره....اصلا نمی دونم کیا قراره بیان....
با صدای ضبط چشمامو باز کردم....به بهواد چپ چپ نگاه کردم....با اینکه چشمش به جلو بود اما متوجه چپ چپ نگاه کردنم شد و طلبکارانه گفت:
_ چیه بابا؟....صداش کمه که!
_تو به این میگی کم؟
دولا شدم به سمت ضبط و یه ذره دیگه کمش کردم.....با فک منقبض شده بهم چشم غره رفت و گفت:
_ گیـــــــــر!!
چی؟...با من بود؟...من کجام گیره؟....بی شخصیت نفهم!.....زنِ گیر ندیدی که به من می گی گیر!...من فقط ازت خواستم که یه ذره صداشو کم کنی....همین!

پست جدید:

فصل38
وقتی که ما به اول چالوس رسیدیم....فقط بهناز و بهنام و سعید و عرفان و ستایش و ایمان و شیدا رسیده بودن.....پیاده شدیمو با همه سلام کردیم.....اونایی که بار اولشون بود ما رو بعد از ازدواج می دیدن بهمون تبریک می گفتن و بقیه هم فقط حال و احوالمونو پرسیدن...
رو کردم به بهنازو پرسیدم:
_خیلی وقته رسیدین؟
لبخند ملیحی زذ و شالشو انداخت پشت گوشش.....تو دلم گفتی چه قرتی شدی خواهر شوهر خوشگله....
_ نه 5 دقیقه ست!
شیدا در حالیکه تکیه اشو از ماشین گرفت و به من نزدیک می شد:
_کیا هنوز نرسیدن بچه ها؟
من شونه ای بالا انداختم:
_نمی دونم والا...من در جریان نیستم کیا قراره بیان.
بهنازم تایید کرد و گفت:
_منم همینطور...
همون موقع ایمان در حالیکه می خندید گفت:
_خوشم میاد خانوما بیشتر از 30 ثانیه دووم نمیارن و شروع میکنن به فوضولی....خب یه دقیقه صبر کنید خودشون میان می بینیدشون دیگه....
شیدا با غر گفت:
_ ایمان اذیتمون نکن....بگو کیا موندن....
ایمان به شیدا نزدیک شد.....نگام رفت سمتش....شروع کردم به کنکاش کردن قیافش....خوب بود....قیافه بانمکی داشت....از نظر هیکلی از بهواد لاغر تر بود و پوستش هم تیره تر بود....
به شیدا نزدیک شد و با یه حرکت کشیدش تو بغلش و آروم زیر گوشش گفت:
_ من غلط بکنم عشقمو اذیت کنم!
سرمو چند بار به چپ و راست تکون دادم تا از بوجود آمدن افکار احتمالی جلوگیری بشه....
همون موقع ماشین شاسی بلندی جلومون تیکاف کشید....تارا و یاسین بودن...از تعجب دهنم 20 متر باز شده بود....آخه این مگه حامله نیست؟...دیگه شمال اومدنش چیه؟....چه بی صدا هم اومدن....قبلا تارا آبم میخورد به من خبر می داد قبلش... شوهر کرده عوض شده ها....خدایا شوهر چه تاثیر هایی که روی آدم نداره....پیاده شدن و دوباره بازار سلام علیک و احوال پرسی گرم شد..
برای یاسین به نشونه ی سلام سر تکون دادم.....تارا هم آخرین نفر به من رسید....با شیطنت گفت:
_سلام عروس!
خنده ی نصف نیمه بهش کردمو همدیگرو تو آغوش گرفتیم و بوسیدیم....آروم زیر گوشم گفت:
_ نه خوشم اومد.....قشنگ رو اومدی!....مث که ازدواج بهت ساخته.
سقلمه ای به پهلوش زدم و با حرص و دندونای بهم فشرده گفتم:
_چرت و پرت نگو....بهواد هنوز باهام کاری نکرده!
خودم از حرفی که زده بودم شوکه شدم...اصلا من چرا همچین حرفی زدم؟....از رو چه قصدی؟....اونم به چه کسی...تارا بی بی سی!!!
از تو آغوشم جداش کردم....بازوهامو گرفت تو دستشو با ناباوری زل زد تو چشمامو گفت:
_نــــــــــه؟!...دروغ؟
مونده بودم چی بهش بگم که خدارو شکر یاسین از اون ور صداش زد:
_تارا...تارا عزیزم بیا تلفن مامانته!
تارا ازم فاصله گرفت و با شیطنت گفت:
_ وقتی رسیدیم واسم تعریف کن.
به نشونه ی تایید واسش سر تکون دادم....
خسته شده بودم...آخه این چه مسافرتیه؟...اه...انتر و منتر یه مشت آدم الاف شدیما...بابا یا از اول ساعت قرارو تعین کنید یا اصلا قرار نزارید و هر کی خودشو برسونه به ویلا....الان نیم ساعته عین بز که منتظره بهش علف بدن وایسادیم اینجا...
آخ جون صدای سلام علیک میاد...مثل اینکه بازم عده ای بهمون ملحق شدن...اوه...اوه...این دختر افاده ایه کیه؟....پسری که کنارش وایساده کیه؟....خدایا این دوتا کین؟
بهناز خیلی آروم در گوشم گفت:
_ اینا دیگه کی ان؟
چرخیدمو تو چشمای بهناز زل زدمو شونه بالا انداختم که یعنی نمیدونم....
دختر و پسر به ما رسیدن....ایمان دخترو رو به منو بهناز معرفی کردو گفت:
_ایشون مهیسا خانوم هستن...یکی از بهترین دوست های زمان دانشگاه من و بهواد....
زیر لب گفتم خوشوقتم....ایمان با دست پسرو نشون داد و گفت:
_ایشون هم پسر خاله اشون آقا نامی!...
بازم به گفتن یه خوشوقتم خشک و خالی اکتفا کردم...ولی بهنازو می دیدم که با جفتشون دست می داد و حسابی گرم گرفته بود....پیش خودم گفتم از بچگیت هم عنق بودی....خب یه ذره از بهناز یاد بگیر دیگه.
صدای ستایش رشته ی افکارمو پاره کرد که رو به جمعیت می گفت:
_ بچه ها پرستو بود زنگ زد...گفت که تا 2 دقیقه دیگه می رسن.....
همه فقط با سر تایید کردن....پرستو رو می شناختم....یکی از دوستای بهواد اینا بود..اون دفعه هم که بهوادو سورپرایز کردمو واسش تولد گرفتم هم دعوت داشت....
چند دقیقه بعد پرستو با یک دختر و دوتا پسر رسیدن.....دختره کم سن و سال تر از ما می زد.....بهش میخورد دبیرستانی باشه و اون دوتا پسر هم که تقریبا هم سن و سال خودم بودن....
خودشون اومدن جلو و باهامون سلام کردن....لازم به معرف نبود...خودشون خودشونو معرفی می کردن....
دختر کم سن و سال جلو اومد و باهام دست داد:
_ کیمیا هستم...
لبخند زدم...بچه تر از اون بود که بخوام واسش قیافه بگیرم:
_خوشوقتم منم آوام.
نفر بعدی که پرستو بود که می شناختمشو همدیگرو بوسیدیم....
نفر بعدی یکی از پسرا بود که فوق العاده بور و سفید بود....درست مثل خارجی ها...دستشو گرفت جلوم:
_ رُهام هستم....
به ناچار باهاش دست دادمو خیلی عادی گفتم:
_ آوام...خوشوقتم....
آخرین نفر هم پسری بود که من دهنم از اون همه جذابیت باز مونده بود...پوست گندمی با چشمای کشیده ی عسلی و بینی و لب کوچولو و هیکل ورزشکاری....با پرستیژ خاصی سلام کرد و رو به من گفت:
_ من میلادم...برادر کیمیا ...
لبخند خشک و خالی زدمو گفتم:
_ منم آوام...همسر بهواد....
خوشوقتمی گفت و ازم دور شد...واسم جالب بود که چرا دستشو واسه دست دادن دراز نکرد....از بس مغروره لابد....
صدای سعید سیم افکارمو چید:
_خب دیگه به اندازه کافی معطل شدیم...سریع سوار بشید...
تو دلم گفتم تو خفــــــه!!!....پسره ی لا ابالی لاشی!
بهواد بهم اشاره کرد که سوار بشم..منم سوار شدمو از توی ماشین به ماشین های بقیه نگاه می کردمو خدا رو صد هزار مرتبه شکر می کردم که به حرف بهواد گوش کردمو با ماشین اون اومدیم سفر...وگرنه بقیه می خواستن با ماشیناشون بهمون فخر فروشی کنن.....
عجبـــــــــا !...آوا....تو که از این اخلاقا نداشتی....این زرای مفت چیه که می زنی؟....به خودت بیا....شیطون رفته تو جلدت ها....
خمیازه ای کشیدم....خوابم نمی اومد ولی خب بدنم کوفته بود هنوز...به لطف بی مروتی های آقا بهواد و دختر بازی هاشون بنده تا صبح جون دادم تا خوابم برد....بهواد روشو کرد به من و گفت:
_بگیر بخواب تا اونجا 4 ساعت راهه....
بدون اینکه برگردم سمتش با قاطعیت گفتم:
_خوابم نمیاد....
_ ولی خمیازه کشیدی.
رومو کردم سمت شیشه ی خودم و گفتم:
_ قابل توجهت باید بگم که خمیازه دلیل خستگی نیست....وقتی که مغز به اکسیژن نیاز داره ما خمیازه می کشیم....
عادی گفت:
_می دونستم..
پوز خند زدم:
_دروغ نگو...
پوزخندی تلخ تر از من زد:
_ تو اصلا در حدی هستی که من بخوام بهت دروغ بگم؟!
بهم برخورد.....ولی به روی خودم نیووردم...اگه من در حدت نیستم لابد اون دختر لوسی که دیشب واست صدای گربه در میوورد در حدته!
حرفو عوض کردم:
_ کی بر می گردیم؟
با تعجب پرسید:
_هنوز نرسیده این چه سوالیه؟!
_خب میخوام تکلیفمو بدونم....دستشو واسه چند ثانیه از روی فرمون برداشت و پشت گردنش کشید:
_ امروز 5 شنبه ست....دوشنبه بر میگردیم....
اه چقدر زیاد.....من 5 روز اونجا با این آدمای افاده ای چه غلطی کنم؟!...چیـــــــــش!
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود که یهو بهواد به حرف اومد:
_ نبینم اونجا با سعید سر سنگین باشیا....باهاش خوش اخلاقتر باش.
چیزی نگفتم...عصبی گفت:
_شنیدی چی گفتم؟
از روی لجم گفتم:
_ دیگه باید چجوری رفتار کنم؟....میخوای بپرم ماچش کنم؟
دنده رو جابجا کرد و همونجور که به روبروش نگاه می کرد خیلی خشک گفت:
_ من نمیگم ماچش کنی!....فقط واسش چشم و ابرو نیا...
_حقشه!
_ چه حقی؟
با عصبانیت گفتم:
_نگو که نمی دونی!
تقریبا فریاد کشید:
_ نه...نمی دونم!
منم بلند تر از اون سعی کردم توجیهش کنم:
_ اگه اون نبود.....مشروبی هم نبود....اگر مشروبی نبود ....مستی هم نبود....و اگر مستی تو نبود....من...من...
پرید وسط حرفم:
_ تو چـــــــــــی؟....دِ لعنتی حرفتو بزن...
کمی صدام آروم تر شد:
_ اگر مستی تو نبود...من الان...الان دختر بودم....
و عینک آفتابیمو زدم به چشمم که چشمم بهش نیفته که یه وقت دوباره نزنم زیر گریه.....دیگه حرفی نزد...نه بهواد...نه من....جفتمون مبهوت حرفی که من زدم بودیم....لعنت به تو سعید!!...لعنت به تو!

پست جدید:

.................................................. .................................................. ........................................
فصل39
با صدای چیزی که به شیشه می خورد از خواب پریدم...اصلا نفهمیدم کی خوابم برد....به سمت راستم نگاه کردم...تارای الاغ بود که با سوییچ به شیشه ماشین می زد...درو باز کردمو پیاده شدم:
_ مگه نمی بینی خوابم؟
خندید:
_خواستم شوکه بشی!
با حرص دندونامو فشردم رو هم و گفتم:
_ برو خدا رو شکر کن که حامله ای وگرنه چنان لگدی تو شکمت می زدم که کل مازندرانو بدوی!
راستی بهواد کوش؟....
_ نمی دونم همین الان پیاده شد....
دستامو بردم بالای سرمو رو پنجه ی پاهام وایسادم و کش و قوسی به بدنم دادم و رو به تارا گفتم:
_چقدر هوا خوبه...
تارا سر تکون داد.....به اطرافم نگاه کردم...همه داشتن از ماشیناشون پیاده می شدنو وسایلشونو می بردن داخل ویلا....
شیدا رو دیدم که ساک به دست از کنارم رد می شد....به من که عین مجسمه وایساده بودم نگاه کرد و با خنده گفت:
_ آوا عزیزم....اگه دوست داشتی یه تکونی به خودت بده بد نیستا!
فقط خندیدم....
از کنارم رد شد.....ناچار رفتم سمت صندوق عقب ماشینو چمدون خودمو برداشتم....چنان زوری زدم که انگار دارم وزنه ی 2 تنی بلند می کنم.....این لوس بازیا چیه آخه دختر؟!
دسته ی چمدونمو بلند کردمو همراه خودم کشیدمش سمت ویلا....همون موقع بهوادو دیدم که از داخل ویلا به سمتم می اومد:
_ بده من ببرم!
خیلی عادی گفتم:
_خودم می تونم....
_سنگینه...
_نه می تونم...تو برو مال خودتو بیار....
باشه ای گفت و رفت سمت ماشین....تازه یادم افتاد بپرسم:
_ کجا بودی راستی؟
هنوز نرفته سر جاش برگشتو نگاهی به اطرافش کرد و طوری که کسی نشنوه گفت:
_دستشویی!
و بعد خندید و رفت سمت صندوق عقب...
شونه ای بالا انداختمو رفتم تو ویلا.....تو راه پله سرم پایین بود که خوردم به چیزی....سرمو بلند کردم که دیدم خوردم به مهیسا....زل زدم تو چشماش....چه چشمایی داره پدر ســـــــگ!!سریع نگاهمو گرفتمو گفتم:
_ ببخشید...
با مهربونی گفت خواهش میکنمو من به راهم ادامه دادم....چه چیزایی که آدم نمی بینه!!!...چه چشمایی داشت این ور پریده....چشمای درشت مشکی!!.....
به هزار زور و زحمت چمدونمو بردم بالا.....کمرم درد گرفته بود....وایسادم و کمرمو گرفتم....چشمم چرخید به اطرافم....4 تا اتاق بود اونجا....حالا کدوم مال منه نمی دونم!...
بهناز از اتاق اولی اومد بیرون.....منو که دید لبخند زد:
_تو کدوم اتاق میری؟
_نمیدونم!....هر چی شما بگین...
_منو پرستو و کیمیا و شیدا اینجا می خوابیم...
اومدم حرفی بزنم که
بهواد اومد بالا....چمدون به دست نزدیک شد به منو بهناز....بهناز سوال ذهن منو ازش پرسید:
_ کدوم اتاق می خوابی؟
بهواد به من نگاه کردو گفت:
_زنونه مردونه اش کردین؟
بهناز خندید:
_مگه دستشوییه؟!....
منو بهوادم خندیدیم.....
من:
_ فکر کنم باید به قول بهواد زنونه مردونه اش کنیم چون در غیر این صورت اتاق کم میاریم!
بهواد بی هیچ حرفی در اتاق بغلی بهنازو باز کرد و وقتی دید کسی توش نیست رو به من گفت:
_ تو برو تو این اتاق....
بهناز:
_راست میگه....مهیسا و تارا و ستایش هم میان پیشت.
بهواد با حالت با مزه ای گفت:
_می خواین ما مردا هم بریم تو نگهبانی شهرک بخوابیم؟!
خندیدمو خودمو به بهواد نزدیک کردم....با دست آروم زدم رو شونه اش:
_شما رو سر ما جا داری!!!
بهناز:
_ وای باز این دوتا رمانتیک بازیشون گل کرد....در ضمن بهواد جان اینجا 4 تا اتاق داره....دوتاشو ما برداشتیم.....2تاش هم واسه شما پسرا دیگه!
بهواد باشه ای گفت و با چمدونش رفت تو اتاق روبروی اتاق من...چه واسه خودمم صاحب شده بودم اتاق رو....

دامه:
خلاصه نیم ساعتی طول کشید تا همه مستقر شدیمو اتاقا رو تقسیم بندی کردیم....
قرار شد بهواد و ایمان و عرفان و بهنام تو یه اتاق بخوابن و سعید و رهام و میلاد تو اتاق دیگه....
سعید هی به شوخی می گفت:
_ من با بهواد تو یه اتاق نمی خوابم....بهواد شبا وحشی میشه....تو خواب راه میره....لگد می زنه....
منم به طرفداری از بهواد جلوی همه گفتم:
_ والا آقا سعید من هر شب دارم پیشش می خوابم هیچ کدوم از این حرکاتو نمی کنه...
بهواد نگاه قدر شناسانه ای بهم کرد...سعید:
_ شما ظریفی دلش نمیاد باهات از این کارا بکنه....
همه خندیدن....ولی من ازش حرص میخوردم...مرتیکه چه به هیکل منم دقت کرده فهمیده من ظریفم...خوشا به غیرتت آقا بهواد....پاشو با دمپایی بزن تو سر این یارو!
عرفان با ناباوری گفت:
_ جدی می گید آوا خانوم؟!...پیش شما لگد نمی زنه!؟
خندیدمو سر تکون دادم....عرفان کوسن روی مبلو پرت کرد سمت بهواد و گفت:
_ای خاک بر سر زن ذلیلت کنم!....رفیقاتو می فروشی نه؟!
بهواد جا خالی داد تا کوسن بهش نخوره و فقط خندید و چیزی نگفت....
گوشیم زنگ خورد...جمع رو ترک کردمو رفتم تو حیاط....خوبی ویلاشون این بود که از در ساختمون می اومدی بیرون حیاط بود و از حیاط که می رفتی بیرون رو به دریا راه داشت....هیوا بود جواب دادم:
_ سلام هیوا...
با مهربونی جواب داد:
_سلام خوبی؟
باهاش سر سنگین بودم....خیلی خشک گفتم:
_ بد نیستم....
_چته؟
_هیچی!
با زرنگی گفت:
_دروغ نگو...یه چیزیت هست!
راه دریا رو پیش گرفتمو از حیاط اومدم بیرون!....
سعی کردم صدام عادی باشه:
_نه بابا...آخه چه چیزی؟
_چه می دونم!....صدات خندون نیست!
پوفی کشیدمو هیچی نگفتم....
بازم خوش اخلاقتر از من پرسید:
_ هوا خوبه؟
با تعجب پرسیدم:
_ وا؟...تو از کجا فهمیدی؟
_چیو؟
_این که من شمالم؟
خندید:
_قربون حواس جمعت....خودت گفتی بهم!
با حرص گفتم:
_یادم نبود
_حالا چرا حرص میخوری؟....مثلا می خواستی قایم کنی که چی بشه؟
بی توجه به حرفی که زد گفتم:
_ آره هوا خیلی خوبه!
_بهواد چی؟
کلافه گفتم:
_بهوادم خوبه!...
با صدایی که توش فوضولی موج می زد پرسید:
_ کجاست؟
_ تو ویلا...
_باشه بهش سلام برسون!
بی صبرانه گفتم:
_باشه خداحافظ
و گوشیو قطع کردم...دلم میخواست سر به تن هیوا نباشه!...دختره ی فوضول!
از دور دریا رو دیدم....آروم و زلال بود....چرا دروغ میگی آوا؟...کجاش زلال بود؟...پر از گل و قوطی نوشابه بود...
دلم می خواست برم جلوتر ولی گفتم الان بچه ها نگرانم میشن و خوب نیست تک روی کنم!...برگشتم به سمت ویلا....
ستایش رو تو حیاط دیدم....با عجله اومد سمتم:
_ آماده شو داریم میریم رستوران ناهار بخوریم!
با بی حوصلگی گفتم:
_ حالا نمیشه تو ویلا یه چیزی بخوریم؟!
خندید و زد به شونه ام:
_تنبل!
و ازم دور شد...اخه اینم شد جواب؟...تنبــــــــــل؟!
سریع داخل ویلا شدم....فقط رهام و کیمیا تو هال بودن و پرستو هم دم در داشت بند کفششو می بست که تا منو دید سرشو بالا کرد و گفت:
_ تو چرا آماده نیستی؟...نمیای؟
رهام و کیمیا چرخیدن سمت من و بهم نگاه کردن....ازشون چشم برداشتمو به پرستو گفتم:
_چرا الان آماده میشم...
و بلافاصله از پله ها رفتم بالا....در اتاقو باز کردم....مهیسا داشت جلوی آینه خط چشم می کشید...تو دلم گفتم تو چشمات بدون خط چشم هم کشیده ست بابا!...تارا هم داشت دکمه های مانتوشو می بست...بی توجه بهشون هول هولی آماده شدمو لحظه آخر فقط رژلب براقی به لبم زدمو رفتم پایین...
دنبال بهواد می گشتم...تو هال که نبود....رفتم تو سالن اونجا هم نبود....گقتم شاید آماده شده رفته تو ماشین....داشتم از در می رفتم بیرون که میلادو دیدم.....با لبخند خاصی نگاهم کرد:
_ دنبال جفتتون می گردید؟!
جفت من؟...منظورش بهواده؟
لبخند تصنعی زدم:
_بله...ندیدینش؟
تو چشمام خیره شد و لبخند عجیبی زد و با صدای آرومی گفت:
_چرا...تو ماشینه!
واسه فرار از نگاهش تشکر خشک و خالی کردمو از ویلا زدم بیرون....به سمت ماشین بهواد که آخرین ماشین پارک شده بود حرکت کردم....بهش نگاه کردم که از توی ماشین داشت نگاهم می کرد...منم پررو پررو تو چشماش زل زدم....در ماشینو باز کردمو سوار شدم....
_ اون موقع کی بود زنگ زد؟
با گیجی پرسیدم:
_کدوم موقع؟
کامل چرخید سمت من:
_همون موقع که داشتی جلوی بچه ها ازم طرفداری میکردی!
تازه یادم افتاد ناخوادگاه گفتم:
_آها...هیوا
_چیکار داشت؟
برگشتم سمتش و دستمو گذاشتم پشت صندلی اش:
_ بهواد تو مطمئنی پســـــری؟!
با تعجب نگام کرد:
_ معلوم نیست؟!...حالا خوبه خودتم دیدی!
کیفمو محکم زدم تو سرشو گفتم:
_ بی تربیت منحرف!
و رومو کردم سمت شیشه....قهقهه ای زد:
_ خب خودت پرسیدی به من چه؟!
جوابی ندادم...دوباره با لحنی که توش ته مایه ی خنده داشت گفت:
_ حالا منظورت چی بود؟
سریع سرمو برگردوندم سمتشو عین نوار تند تند گفتم:
_ چون فضولی می کنی...چون حواست به همه جا هست....چون حتی نمیشه یه چیز کوچولو رو از چشمت قایم کرد....
_یعنی دخترا فضولن؟!
میخواست لج منو دربیاره....کاملا مشخص بود....فکر میکرد من از این حرفش ناراحت میشم اما نشدم....خودمم می دونستم زن ها فضولن دیگه....
عادی گفتم:
_آره فضولن!
با خنده انگشتشو به سمتم گرفت:
_پس یعنی تو هم فوضولی؟
ابرومو انداختم بالا:
_خب آره....این یه چیز طبیعیه!...ولی اینکه یه مرد اینقدر فضول و کنجکاو باشه غیر طبیعیه!
چشماشو ریز کرد:
_پس باور داری من مَردم؟!
با شیطنت گفتم:
_ آره...خودم دیدم!
لباشو جمع کرد و خیره خیره نگاهم کرد:
_ پس حواست بوده؟!
منگ پرسیدم:
_ به چی؟!
_به نماد مرد بودن من!
چشمامو بستمو عصبی جیغ کشیدم:
_بهواد تو خیلی بی حیایی!....ادامه نده!
باز قهقهه ای زد و گفت:
_باشه بابا...22 سالته هنوز عین دختر دبیرستانی ها چشم و گوش بسته ای!
با حرص گفتم:
_چشم و گوش بسته بودم که گیر تو افتادم دیگه!
چند ثانیه مکث کرد و بعد طوری که سعی میکرد خودشو عادی نشون بده گفت:
_ خب...به غیر از چشم و گوش بسته بودن چه هنرای دیگه ای داری؟
ناخودآگاه با کنایه گفتم:
_ هر هنری داشته باشم بلد نیستم صدای پیشی در بیارم!
کلامم اشاره داشت به میو میو کردن دختری که دیشب با بهواد حرف می زد!....چند لحظه بهواد ساکت شد....فکر کردم الانه که فکش بیفته رو زمین....بدون اینکه بهش نگاه کنم بی خیال چرخیدم سمت شیشه و بلند گفتم:

ادامه پست قبل:
_اه...گرسنمه!...چرا اینا نمیان سوار ماشیناشون بشن؟!
صدای بهواد منو متوجه دهن بازش کرد:
_ تو...تو چی گفتی؟!
_گفتم گرسنمه!....چرا اینا...
پرید وسط حرفم:
_ قبلش چی گفتی؟!
تازه فهمیدم منظورش چیه!....فقط نگاهش کردم....عصبی شد:
_ گفتم منظورت از اینکه گفتی صدای پیشی بلد نیستم در بیارم چی بود؟!
واسه اینکه حسابی بسوزونمش گفتم:
_ یعنی بلد نیستم به خوبی اون دختری که دیشب برات صدای گربه در می آورد بگم: میــــــــو میــــــــو!
مثل باروت منفجر شد:
_ تو فال گوش وایساده بودی نه؟
با بهت سرمو به نشونه ی منفی تکون دادمو گفتم:
_ نـــــــــه!
_پس از کجا شنیدی؟!
چشمکی بهش زدم که تا عمق قلبشو سوزوند:
_ماه همیشه پشت ابر نمی مونه آقا بهواد!....
دیدم چیزی نمیگه و با شوک نگاهم می کنه ادامه دادم:
_ اولیش دختری بود که تو بستنی فروشی دیدمش و تو هم خیلی شیـــــــــک وانمود کردی که منو نمی شناسی!....خردم کردی...زیر غرورت له شدم!.....ولی بیخیال....نمیخوام با یادآوریش حس وجدانتو تحریک کنم....
بعد از مکثی رومو کردم سمت پنجره خودم که بتونم راحت تر حرفمو بزنم:
_نفر دوم هم دختری که دیشب باهاش حرف زدی!....صدای دل و قلوه دادنتون هنوز تو گوشمه!...میو میو کردناش....قربون صدقه رفتنای تو....
برگشتمو یه نگاه گذرا بهش انداختم....واسه چند ثانیه چشمامون تو هم قفل شد....بازم به حرف اومدم:
_ میشه بپرسم نفر سوم کیه؟!....لااقل اسماشونو بگو باهاشون آشنا بشم!
اما قبل از این که بهواد جوابی بده در ماشین باز شد و بهنام نشست رو صندلی عقب و گفت:
_سلام...
بر خلاف بهواد که با حرص جوابشو داد من خیلی به گرمی بهش سلام کردم تا حال بهوادو بگیرم!
چند ثانیه بعد بهنازم سوار ماشین ما شد ....چون قرار بود همه چند تا چند تا تو یه ماشین بشینیم که بیخودی همه ماشینا رو بیرون نبریم!
خلاصه به یه چلوکبابی شیک رفتیمو غذا خوردیم....پولش هم دنگی بود....یعنی هرکی پول خودشو داد!اینجوری بهتر بود...آدم روش می شد هر چقدر دلش میخواد بخوره!.....البته بهواد به غیر از منو خودش مال بهناز و بهنامم حساب کرد.
.................................................. .................................................. .......................................
فصل40
از توی چمدونم گرمکن آبی رنگی رو برداشتمو با سوییشرتش تنم کردم...زیپشو تا پایین سینه باز گذاشتم.....زیرش تی شرت سفید تنم بود....شال سفیدم هم رو سرم انداختم و لحظه ی آخر دمپایی لا انگشتی های سفیدم هم پام کردم!....
تو آینه به خودم نگاه کردم...خیلی بی روح شده بودم....رطوبت شمال به پوستم نمی ساخت.....واسه فرار از رنگ پریدگیم کمی رژگونه به گونه هام زدمو رژلب براقی هم مالیدم!....
خواستم شالمو دربیارم که دیدم نه...اینطوری سنگین ترم!...مخصوصا با اینکه بهناز شالش سرش بود و تارا روسریش...به کسی کاری نداشتم ولی خب زشت بود جلوی اون دو تا!
از پله ها پایین اومدم.....عرفان و ستایشو تو بغل هم دیدم....البته اونقدر فجیع نبود ولی خب شوکه شدم!....فکرشو نمی کردم این دو تا با هم سر و سری داشته باشن!...
نگاهمو گرفتم و به اون طرف سالن چشم انداختم...پرستو و تارا داشتن تخته بازی می کردن...شیدا هم نظاره گر بازیشون بود.....
تو دلم گفتم خوشم میاد همه واسه خودشون مشغولن جز من!....معلوم نیست بهواد و بقیه پسرا کجان....حتی بهنازم نیست....
با دستی که بهم خورد تند برگشتم سمت صدا:
کیمیا در حالیکه نالان بود:
_ اه...شانس منو می بینید!؟....همه میان سفر تفریح کنن....من بیچاره باید درس بخونم....
خندیدم:
_کلاس چندمی؟!
_ پیش دانشگاهی!
چشمام 4 تا شد:
_ تو کنکوری هستی و با خیال راحت اومدی سفر؟!
با شیطنت ابرو انداخت بالا:
_دیگه دیگه!

ادامه پست های قبل:
باهم رفتیم روی مبل کنار پنجره نشستیم....کاملا به دریا دید داشت ولی چون هوا تاریک شده بود نمی شد دریا رو به وضوح دید...کیمیا:
_شیمی ات خوبه؟
خندیدم:
_قربونت برم...منو معاف کن!....من هنرستانی بودم!
با ذوق گفت:
_خوش به حالت منم عاشق هنر بودم اما بابام نزاشت که برم!
فقط لبخند زدم....دوباره پرسید:
_رشته دانشگاهیت چیه؟
_گرافیک...
با حسرت گفت:
_ آخــــــــــــی!....خوش به حالت!
به شوخی زدم به شونه اش:
_ بسه دیگه...اینقدر حسرت نخور!
_آخه خیلی گرافیک دوست دارم!
اومدم جوابی بدم که با دیدن مهیسا که وارد سالن شد حرفمو خوردم....موهای مشکی پر کلاغیشو که مطمئنا رنگ شده بود و دورش ریخته بود....اونقدر موهاش خیس بود که ازش آب می چکید....عرفان به شوخی گفت:
_ مهیسا جون لااقل موهاتو خشک می کردی که سه نشه حموم بودی!
داشتم حرف عرفانو حلاجی می کردم که یعنی چی؟....مگه حموم رفتن کار زشتیه؟
مهیسا چشم غره ای به عرفان رفت.....همون موقع میلاد هم اومد و موهای اونم خیس بود...نامی گفت:
_ بیــــا !..اینم از این یکی!....شما دوتا چرا اینقدر ضایع اید؟
میلاد با گیجی نگاه می کرد....مهیسا هم هی پشت سر هم چشم غره می رفت.....
عرفان:
_ اینجا ____ خونه نیستا !...کاری می کنید باید پول بدین به سعید!
مغزم داغ کرد.....ضربان قلبم تند شد....فهمیدم منظورشون چیه.....یعنی میلاد و مهیسا با هم.....حالم بهم خورد....کثافت ها !
مثل که جمله آخرو طوری گفته بودم که کیمیا که کنارم نشسته بود فهمید:
_ چرا بهشون فحش میدی؟!
جدی گفتم:
_واسه سن تو خوب نیست!...فضولی نکن!
پوزخندی زد:
_برو بابا...من خودم ختم روزگارم!....می دونم الان میلاد و مهیسا با هم س-ک-س داشتن!
چشمام گرد شد...من هم سن این بودم تازه می دونستم فرق زن و مرد چیه!...چه پیشرفتی داشته این نسل!
با کنایه گفتم:
_داداشت خوش اشتها هم هستا!...مهیسا بد تیکه ای نیست!
با پرروگی گفت:
_ نه که میلاد کم تیکه ایه!
دیدم راست میگه...میلادم خیلی جذاب بود....یهو رفتم تو فاز مادر بزرگ ها :
_کیمیا بشین شیمی اتو بخون!...به این کارا کار نداشته باشه!
باشه ای گفت و مثل بختک افتاد رو کتابش...منم از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط....بهناز و رهام داشتن باهم قدم می زدن!....به به خواهر شوهر گرامی!....می بینم که رهامو تور کردی؟!....اینا رو تو دلم گفتم...از کنارشون رد شدمو فقط با هم در حد دو کلمه حرف زدیم!..دلم نمی خواست مزاحمشون بشم!....همینجور واسه خودم راه می رفتم و صدای جیرجیرک ها رو می شنیدم!....کاش هندزفریمو از تو کیفم برداشته بودما....تو این هوا یه آهنگ عاشقانه می چسبه!....مخصوصا واسه کسی مثل من که یه زمانی عاشق بوده و بازیچه ی دست یه هوسبازی به اسم بهواد شده!....
بیخیال...دست خودش که نیست....دوسم نداره!....نمی تونم به زور وادارش کنم که عاشقم باشه که!...
بی منظور به دستبند دستم نگاه کردم....شعر روشو که حالا حفظ شده بودمو دوباره و چند باره خوندم....ولی...ولی نتونستم باورش کنم!.....یعنی بهواد عاشق من بود؟!...عمر!...تقریبا آخرای حیاط بودم...که ماشین بهواد پیچید جلوم....ایمان روی صندلی کنار راننده نشسته بود....یاسین هم عقب!
بهواد سرشو از شیشه کرد بیرون وخیلی عادی گفت:
_سلام...کجا میری؟
رو به ایمان و یاسین هم سلام کردمو گفتم:
_ هیچ جا...حوصلم سر رفته بود اومدم قدم بزنم!
_باشه فقط نزدیک دریا نریا!....خطر داره!
_باشه...شما کجا بودین؟
بهواد:
_ رفتیم واسه شام خرید کنیم!
سری تکون دادمو از حیاط اومدم بیرون!....یه خرده دیگه قدم زدمو بعدش رفتم تو ویلا.....

تارا عین سوسک افتاد روم:
_کجا بودی؟...
_بیرون!
_چیکار می کردی!
کفشامو از پام در آوردمو دمپایی هامو پوشیدم:
_قدم می زدم!
با خنده گفت:
_ تهنا تهنا؟
از روی لج گفتم:
_ نه که شما خیلی هم تنها بودی!....عمه ی من بود داشت تخته بازی می کرد!؟
_اووووه...حالا چرا بهت بر میخوره بعد از شام با تو هم بازی می کنم!
با حرص گفتم:
_نمی خوام!
دستمو کشید و به سمت بالا حرکت کرد....با غر گفتم:
_دستمو ول کن تارا....اه ...ولم کن دیگه....کجا می بری منو؟
زیر لب گفت بیا بهت میگمو منو برد تو اتاق خودمون و درو هم بست!نشست روی تخت...ولی من همچنان وایساده بودم...
دستشو گذاشت رو تخت و گفت:
_بشین اینجا!
با گیچی پرسیدم:
_ واسه چی؟
_بشین...نمی خورمت!
کلافه نوچی کردمو نشستم کنارش!
تارا با ذوق زاید الوصفی دستاشو بهم کوبید و گفت:
_ خب...تعریف کن!
با بی حوصلگی گفتم:
_ چیــــــو؟
_اینکه چرا بهواد بهت دست نزده؟
اخمی کردم:
_به تو چه آخه؟....دوست نداشته دست بزنه...تو رو سننه؟
_نه دیگه...نشد!....باید به من بگی!
دستمو گذاشتم رو پیشونیمو با درموندگی گفتم:
_خدایا آخه من چرا اینقدر سر خر دارم تو زندگیم؟....اون از هیوا....اینم از این تارای سیریش!
با آرنج زد تو پهلوم:
_هوی!...سیریش خودتیا!
دوباره پرسید:
_ چرا؟
_چی چرا تارا؟....روانیم کردی!
_چرا باهم نخوابیدین؟
با تعجب گفتم:
_کی گفته ما با هم نخوابیدیم؟....ما هر شب پیش هم می خوابیم!
کلافه شد:
_ خره...منظورم از با هم خوابیدن رابطه ج-ن-س-ی بود!
عصبانی شدم:
_باز تو پررو شدی؟!
_خب بگو دیگه!...واسه چی باید دو تا عاشق و معشوق که واسه هم می میرن تا حالا با هم....
پریدم وسط حرفش و دلیلی پیدا نکردم جز اینکه بگم:
_ چون من عذر داشتم!
دهنشو اندازه دهن اسب آبی باز کرد:
_آهان...پس مشکلات زنانه باعث این جدایی بوده!
با دندونای رو هم فشرده شده گفتم:
_بله....امروزم تموم شد!....بااجازه شما رفتیم تهران شروع می کنیم!
خندید:
_شروعش با خود آدمه اما پایانش کار حضرت فیله!
بی توجه به حرفش از جام بلند شدم...درو باز کردمو رفتم پایین.....اعاصبمو این تارای دیوونه خرد کرده بود...اه...
شام ماکارونی خوردیم..که البته دست پخت سعید و نامی بود....واقعا هم بی نظیر بود....سعید آدم بدی بود ولی آشپز ماهری بود!....
ساعت 12 همه خوابمون گرفت....چون صبح زود بلند شده بودیمو ظهر هم نخوابیدیم!....دونه دونه می رفتیم بالا....یک ول وشویی بود که نگو.....یکی دنبال بالش می گشت....یکی خمیر دندون میخواست....اون یکی از زنش بوس شب بخیر می خواست....منظورم یاسینِ!....خلاصه بساطی داشتیم تا خوابیدیم!....طبق معمول منو بهواد با هم هیچ کاری نداشتیم!.....نمی دونم چرا...احساس می کردم بهواد شرمزده ست!
نه بابا تو هم خیالاتی شدی!...بهواد رویی داره که به سنگ پا قزوین گفته زکی!
.................................................. 

فصل41
صبح ساعت 8 صبح بود که بیدار شدم...از منِ پر خواب بعید بود که اینقدر زود بیدار بشم....نمی دونم چرا خوابم نمی برد....بلند شدم سر جام نسشتمو چشمامو مالیدم.....به اطرافم نگاه کردم....ستایش کنار من رو تشک بغلی خوابیده بود....مهیسا و تارا هم روی تخت دو نفره!....بیچاره مهیسا خیلی اصرار کرد که من یا ستایش رو تخت بخوابیم ولی ما قبول نکردیمو گفتیم که راحتیم!....اما تارا خانوم!...چون حامله بودن باید رو تخت می خوابیدن!
تازه یاسین هم می خواست که دیگه شرمنده واسمون مقدور نبود!...
از جام بلند شدم...تونیک صورتی رنگ روشنمو با لباس خوابم عوض کردم و آرایش ماتی هم کردم!....عطرمو هم زدم.....لای درو خیلی آروم باز کردم تا بچه ها بیدار نشن....رفتم پایین...صدای تی وی می اومد...شالمو رو سرم مرتب کردم....
وارد آشپزخونه شدم....سعید داشت واسه خودش چایی می ریخت!...با صدای قدم هام برگشت سمت من:
_سلام صبح بخیر
لبخند نصف نیمه ای زدمو گفتم:
_ صبح شما هم بخیر....
سعید:
_ بقیه دخترا خوابن؟!
_اونایی که هم اتاقی من هستن خوابن!....
یه کم فکر کرد:
_یعنی کیا؟!
خیلی تند گفتم:
_ ستایش،تارا،مهیسا
خندید:
_اوه ...اینایی که گفتی همه کم خواب بودن که!.....با این اوصاف پرستو که پر خوابه تا 12 بیدار نمیشه!
منم لبخند اجباری زدم!...واسه خودم چایی ریختمو با یه شیرینی دانمارکی رفتم جلوی تلویزیون نشستم....تلویزیون داشت برنامه ی فیتیله رو نشون می داد....وای که چقدر من از این برنامه بدم میاد....سعید اومد کنارم نشست....کمی خودمو جمع کردم....با کنایه گفت:
_ برنامه کودک می بینی؟!
بدون این که بخندم گفتم:
_ نه...رو همین کانال بود...
_خب عوضش کن!
زیر لب گفتم:
_امری؟!
گنگ پرسید:
_ چی؟
هیچی سر سری گفتمو زدم کانال دیگه....بی هوا پرسیدم:
_بهواد خوابه؟....
_نه...رفته حمام.
با تعجب:
_این موقع صبح؟!
خنده ی مرموزی کرد:
_ لابد از اون خوابا دیده مجبور شده بره دوش بگیره!
با صدای بلند گفتم:
_ واقعا که ...
و از جام بلند شدم.....مرتیکه نفهم بی شعور...
تو راه پله به بهواد برخورد کردم.....لبخند کجی زد:
_ سحر خیز شدی؟
عادی به ساعتم نگاه کردم:
_ یک ربع به نهِ!
می دونمی گفت و رفت تو اشپزخونه....منم عین جوجه دنبالش رفتم....از توی یخچال یه لیوان آب پرتقال ریخت واسه خودشو با یه شیرینی مشغول خوردن شد...
منم گوشه ی آشپزخونه وایساده بودمو بهش نگاه می کردم...
_صبحانه خوردی؟
_اوهوم
_ میای بریم لب دریا؟
با ذوق پریدم بالا:
_ آره خیلی دلم میخواد...می ریم؟
خندید:
_آره...فقط یه شرط داره...
با غر گفتم:
_اصلا نمی خوام...تو همش واسه کارات یه شرطی می زاری!...خب یه دفعه بگو نمی برمت دیگه!
_می برمت!..ولی شرط داره!
_چی؟
_بری از تو اتاق بالا عینک آفتابی منو بیاری!
_کجاست؟
_تو ساکم!
بی هیچ حرفی رفتم طبقه بالا....لای در اتاقشونو آروم باز کردم....وای خدا مرگم بده..اینا چرا اینجوری خوابیدن؟...از ایمان بعیده....تعارف نکن می خوای شورتت هم در بیار....خوش به حال شیدا....یعنی این هر شب این جوری می خوابه؟....

ادامه:
صدایی بهم نهیب زد:
_ بیا دیگه....
سریع عینک و برداشتمو به بهواد که پشت در وایساده بود ملحق شدم...
بهواد:
_ خجالت نمی کشی؟
_واسه چی؟
_تا فی خالدون ایمانو دید زدی!
_نزدم.
خندید:
_زدی!
عصبانی عینکشو پرت کردم تو بغلشو اومدم پایین.....سریع کتونی هامو پوشیدمو رفتم تو حیاط....چند دقیقه بعد بهواد هم اومد....
_خب چرا بهت بر میخوره؟...دیدش زدی دیگه...
_می خواست اونجوری نخوابه....در ضمن منم آدمم خب!...دلم میخواد
خودم فهمیدم چه گندی زدم...این چه حرفی بود من گفتم؟....خدایا مرگم بده در آن واحـــــــــد!!!...الان بهواد فکر می کنه با چه نیت سوئی ایمانو نگاه کردم!
لبخند محوی اومد رو لبای بهواد....دستمو گرفت و منو کشوند دنبال خودش....متعجب از این حرکتش لال شده بودمو هیچی نمی گفتم.....پیش خودم فکر کردم....تموم شد آوا خانوم....فاتحه ات خونده ست!..الانه که .....
از حیاط اومدیم بیرون....منو برد سمت تخته سنگ هایی که نزدیک ساحل بود.....داشتم از ترس می مردم.....داشتم خودمو فحش می دادم بابت حرفی که زدم....
با یه حرکت هولم داد سمت تخته سنگ بزرگی و خودشو حائل کرد روم....نفسم به شمارش افتاده بود....پاهام توان ایستادن نداشت.....
با چشماش زل زد تو چشمام و با صدای آرومی گفت:
_ مگه من مُردم که تو هوس چیزیو بکنی و بهش نرسی؟....
مردمک چشمام از ترس اندازه نعلبکی شده بود ولی ساکت بودم....
با صدای عصبی داد زد:
_هان؟....مگه من مُردم؟.....که تو با دیدن بدن لخت ایمان هوش از سرت بپره!
روی ایمان تاکید بیشتری کرد.....چشمامو از شدت ترس بستمو فشار دادم....
_چشماتو باز کن....
باز نکردمو بیشتر روی هم فشارش دادم.....دستش دور کمرم حلقه شد....منو بیشتر چسبوند به خودش....از شنیدن واضح صدای قلبش حدس زدم که سرم رو سینه اشه!
با لحن مهربونی گفت:
_چشماتو باز کن آوا....
آروم با ترس یکی از چشمامو و بعد اون یکی چشممو باز کردمو بهش از بالا نگاه کردم....منو یه ذره از خودش دور کرد تا راحت تر بتونیم همو ببینیم!....
به حرف اومدم و با ندامت گفتم:
_منظورم این نبود....من دلم....
_دلت چی؟!
با شرم سرمو انداختم پایین....خودمم نمی دونستم چم شده؟...من واقعا احتیاج داشتم؟...به آغوش بهواد؟...به حرارت بدنش؟....یا حتی به هم خواب شدن باهاش؟...نه...من اینو نمی خواستم!....
با صدای نجوا کننده ای گفت:
_ تو دلت ایمان یا حتی کس دیگه ای رو میخواد...نه من؟....درسته؟
هول شدمو گفتم:
_نه بهواد...اینطوری نیست!...
_اگه غیر از اینه ثابت کن!....
با التماس تو چشماش خیره شدم.....
_د لعنتی ثابت کن!
با عجز بهش نگاه کردم:
_چجوری؟.
منو بیشتر به خودش فشرد....و کلافه گفت:
_من نمی دونم اوا....یه جوری ثابت کن!....اگه واقعا دلت پیش پسر دیگه ای نیست همین الان ثابت کن!
من عاشق بهواد بودم...ولی اون باعث شد که ازش زده بشم...که تنفر جای عشقمو بگیره....ولی الان ....تو همین لحظه.....در آغوش بهواد.....به همراه صدای موج دریا من حس می کنم که هنوز بهوادو دوست دارم.....عاشقش بودم.....ازش متنفر شدمو حالا فکر میکنم دوستش دارم!....پس باید ثابت کنم!همه ی این افکار به ثانیه هم نرسید.
رو پنجه ی پام وایسادمو خیلی سریعتر از اون چه که خودم فکر می کردم لبامو گذاشتم رو لبای بهواد....لبای نرمشو احساس می کردم که همراهیم می کرد....که لبای منو محکم گرفته بود....بیشتر خودمو به بهواد فشار دادم....دستش از زیر لباسم دور شکمم حلقه شد ....
داشتم لذت می بردم...آره منم آدم بودم....احساس داشتم....نیاز داشتمو حالا در کنار بهواد با لب هایی که توی هم قفل شده بودن احساس لذت می کردم.....
یه گاز خفیفی یه لبام داد....دردم نگرفت ولی بیشتر خوشم اومد!....چند ثانیه بعد نفس کم آوردمو سرمو کشیدم عقب...لبای بهوادو حس می کردم که با سر من به عقب میاد...
ولی یهو لبامون از هم جدا شد .....دور دهنم تف خالی بود....نمی دونستم آب دهن خودمه یا بهواد؟....چه فرقی میکنه؟....تف، تفه دیگه!..
نگاه داغ بهوادو حس میکردم.....دستش از زیر لباسم بیرون اومد.....نفس نفس می زد....حالش خوب نبود...چشماش خمار بود و دستاش گرم گرم....!
ترسیدم....ولی یه حسی بهم گفت: دیوونه کناره دریا که نمی تونه باهات کاری کنه که؟...چرا الکی می ترسی؟!
اومدم حرفی بزنم که لبای بهواد دوباره تو لبام قفل شد....چشمامو بستمو نخواستم این حس خراب بشه!...من درگیر لذت شده بودم....شاید عشق بود....شایدم هوس!
تو اون لحظه مخم هنگ کرده بود....بهواد لباشو از لبام جدا کرد ....صورتمو عین قاب گرفت تو دستاشو گفت:
_ دیوونه اتم آوای مــــــــــن!
حرفشو جدی نگرفتم...تو دلم واسش پوزخند زدم.....تو دیوونه ی منی؟.....آره اون موقع که دیوونه ام بودی که اون کارو باهام کردی!...خام نشی آواها....می خواد ازت بِکنه!....میخواد گولت بزنه.....درگیر هوس شده دلش میخواد تو وسیله ای باشی برای رفع نیاز هاش!....یکی مثل دوست دختر هایی که قبلا داشت!....مثل دوست دختر هایی که الان داره!....
سعی کردم حس لذتمو نادیده بگیرم....اون لذت به خاطر بهواد نبود....شاید اگر به جاش هر پسر دیگه ای منو اینجوری می بوسید منم همچین لذتی داشتم!....پس این خاص بهواد نیست!...به خودت بیا..
_ باید باهات حرف بزنم....
خودمو ازش جدا کردم.....با فاصله کنار هم وایسادیم......صداش لرزید:
_ می شنوم...
_بریم بشینیم....
و جلو تر از اون رفتم و نزدیکتر به دریا رو یکی از سنگ ها نشستم ...اونم رو سنگ بغل دست من نشست...به دریا چشم دوختم.....به موج هاش.....حتی به آشغال هایی که توش بود....همونطور که چشمم به دریا بود پرسیدم:
_دوسش داری؟!
با بهت پرسید:
_ کیو؟
با غم رومو از دریا گرفتمو به سمت بهواد چرخیدم:
_همون دختری که باهاش تلفنی حرف می زدی!
پوزخند تلخی زد:
_ اونجوری که تو فکر می کنی نیست!
_پس چی؟....
دستی لای موهای خیس حموم رفته اش کشید:
_ اسمش نکیسا ست.....من نکیسا رو نمیخوام آوا
_ پس چرا باهاشی؟.....مگه من زنت نیستم؟.....هر چند که ازدواجمون سوری باشه!.....ولی خب تو خودتو بزار جای من....اگه منو با کسی می دیدی ناراحت نمی شدی؟....
بلند شد ایستاد....یه سنگ از روی زمین برداشت و پرتاب کرد تو آب.....چشمم رفت سمت سنگ تا ببینم کجا میفته.....به حرف اومد:
_ تو زن من نیستی!.....زن آدم شبا تو بغلش میخوابه!....
شوکه شدم.....ولی اجازه دادم حرفشو بزنه:
_ تو فقط روحتو در اختیار من گذاشتی!.....البته حق هم داری!.....با اون کاری که من باهات کردم!....
مثل برق از جام بلند شدم.....رفتم جلوش....یه دستمو گذاشتم رو سینه اشو با عجز گفتم:
_نکیسا چی کار برات می کنه؟!
با لحن عصبی ولی با صدای آروم گفت:
_اون فقط برای بر طرف کردن نیاز های ج-ن-س-ی منه!...
دهانم باز موند....چشمام 8 تا شد....یعنی راست می گفت؟.....اون فقط نکیسا رو برای نیازهاش می خواست؟.....یعنی اون اینقدر کم طاقته؟....اینقدر که تا دیده من خودمو در اختیارش نمیزارم رفته سراغ کسی که بتونه این نیازشو برطرف کنه؟......
نتونستم حرفی بزنم....نمی دونم چم شد.....چونه ام لرزید....بغض کردمو با قدم های بلند مسیر ویلا رو طی کردم!

پست جدید:
فصل42
از روی قصد گام هامو بلند بلند بر می داشتم تا سریعتر به ویلا برسم و بهواد نتونه مانعم بشه!.....بغضمو فرو خوردم....نباید اشک می ریختم...اصلا وقت گریه کردن نبود.....اگر گریه می کردم ضعف و زبونی خودمو ثابت می شد.....
سرم پایین بود و همچنان نفس زنان راه می رفتم که دوباره خوردم به چیزی....قبل از اینکه سرمو بالا بگیرم دعا کردم به یه دختر خورده باشم که اصلا حوصله ی نگاه کردن عجیب پسرا رو نداشتم.....با صدای شیدا با اطمینان سرمو گرفتم بالا
_ اِ آوا؟.....تو اینجایی؟....کی بیدار شدی!؟
جوابی ندادم...یعنی اصلا لبام باز نمی شد!...وای لبام....لبای من...لبای بهواد.....اون بوسه ی شیرین!.....صدای شیدا باعث شد از هپروت بیام بیرون:
_چرا اینقدر هراسونی؟....چیزی شده؟...بهواد کو؟
با صدایی که از ته چاه در می اومد:
_لب دریا!
انگار فهمید بینمون بحث شده!....اومد سمتم...دستشو انداخت دور شونه امو منو به خودش نزدیکتر کرد:
_میخوای با هم حرف بزنیم؟
_در چه مورد؟
با مهربونی بهم لبخند زد:
_ ایمان همه چیزو به من گفته آوا !
ای بابا.....جریان ما رو فقط خواجه حافظ شیرازی نمی دونه که اونم از دنیا رفته!...اگه زنده بود حتما خبردار می شد و یه غزل هم واسش می سرود.....
_ناراحت شدی که من می دونم!؟
لبخند تصنعی زدم:
_نه..نه...مهم نیست.
_دلت نمی خواد درد دل کنیم؟
با شک تو چشماش نگاه کردم:
_طاقت شنیدنشو داری؟
چشماشو به علامت تایید باز و بسته کرد.....
_پس بیا بریم رو تاب بشینیم و حرف بزنیم..
_باشه بریم....
همه چیو برای شیدا تعریف کردم....البته به غیر از بوسیدنی که چند لحظه پیش بینمون اتفاق افتاد....اما حتی قطره ای اشک نریختم...بیشتر مات و مبهوت از حرفای بهواد بودم تا ناراحت و غم زده...
شیدا دستشو گذاشت رو دستمو گفت:
_ تو حقو به کی می دی آوا؟
سرمو بالا کردمو به چشماش نگاه انداختم...و همینجور با پام تابو حرکت می دادم:
_ تو چه مورد؟
سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
_ چه می دونم....تو همین موردی که بهواد با دخترای دیگه رابط داشته باشه صرفا برای بر طرف کردن نیاز؟
خودخواهانه گفتم:
_به خودم!
با چشمای گشاد شده بهم نگاه کرد:
_ جدی؟....یعنی واقعا فکر می کنی بهواد حق نداره از جوونیش لذت ببره؟!
_لذت ببره!...اما با مـــــــــــن!...نه با کس دیگه...
پوزخند زد:
_خب قربونت برم تو وقتی شمشیرتو از رو بستی اون چجوری با تو لذت ببره؟....
_خب من باهاشم!
_نیستی!...این که در کنارش زندگی می کنی که نشد کنار هم بودن!.....تو باید روح و جسمتو در اختیارش بزاری!...همونجور که بهواد هم همین کارو می کنه!....اون خودشو کاملا فدای تو کرده!
از فشار عصبی حرفاش ناخودآگاه تاب رو با سرعت بیشتری حرکت دادم.....طوری که تاب رو هوا تکون می خورد و داشت پایه هاش از زمین بلند می شد....
شیدا جیغ کشید:
_چیکار میکنی؟ ...داریم پرت می شیم....
و پاشو به قصد توقف تاب محکم کشید رو زمین!...طولی نکشید که تاب از حرکت ایستاد.....شیدا با ترس از جاش بلند شد.....جلوی پام زانو زد و گفت:
_چرا اینجوری کردی؟...
_ب..بخشید فشار عصبی بود...نفهمیدم دارم چیکار میکنم!....
لحنش عادی شد:
_به حرفام فکر کن!....یا تسلیم خواسته های بهواد شو یا بزار....یا بزار با هر کی دلش میخواد رابطه برقرار کنه!....
حرفشو قطع کردم:
_ همین بهوادی که سنگشو به سینه می زنی....کمتر از یکسال پیش ازم استفاده اشو کرد و عین دستمال انداختم بیرون.....خیلی راحت احساسات عاشقانه ی منو خراب کرد.....من...من دختری که تا حالا دست پسری بهم نخورده بود تو دام همین آقا افتادم.....
شیدا:
_می دونم آو...
با دست بهش اشاره کردم که ساکت:
_ تازه الان خیلی رو شانسم مثلا.....اگه اجبارای بابام نبود که آقا زیر بار ازدواج با من نمی رفتن!.....واسش تکراری شده بودم.....میخواست بره سراغ یکی دیگه!.....اون وقت تو....تو میگی بهواد همه چیشو فدای من کرده؟......چیشو فدای من کرده؟...دوست دختراشو؟.....
کم کم صدام لرزید:
_ من دوسش داشتم اما اون....اون با کاری که کرد خط قرمز کشید رو تمام احساسم!.....
شیدا دستامو تو دستش فشار داد:
_ هیس....گریه نکنیا.....
باز بغضمو قورت دادم....به حرف اومد:
_ دیگه دوسش نداری؟!
خواستم بگم نه...ولی آره....به خودم که نمی تونستم دروغ بگم؟....من فقط فکر میکردم از بهواد متنفرم در صورتی که نیستم...ازش دلگیرم.....اما متنفر نیستم!.....
هرچند که دیگه عاشقش هم نیستم!.....اما خب میشه گفت دوسش دارم....
با سر تایید کردم!
خنده ی محوری رو لبای شیدا پدیدار شد:
_پس به دستش بیار....
پوزخند تلخی زدم:
_ با س-ک-س؟!
_نه.....فقط اون نیست....با محبت کردن.....حرفای عاشقانه زدن......هدیه خریدن.....خوش اخلاقتر بودن!
_یعنی من بد اخلاقم؟
خندید و دستمو گرفت و از روی تاب بلندم کرد:
_ پاشو...پاشو...دیگه داری مزخرف میگی....کی گفته تو بد اخلاقی؟!
لبخند شل و ولی زدم:
_ گفتم همه چی که افتاد گردن من .....شاید بگی بد اخلاق هم هستم!
_من بهوادو بیشتر از تو مقصر می دونم اما تو زنی.....بهتر می تونی یه رابطه رو بسازی.
ناخوداگاه خندیدمو به شوخی لپ شیدا رو کشیدم:
_ وای شیدا تو هنوز خونه ی شوهر نرفته چقدر تجربه داری!
خندیدیم و راه ویلا رو پیش گرفتیم!....

پست جدید:

.................................................. .................................................. .....................................
فصل43
ساعت 11 شب بود.....صبح بعد از خوردن صبحانه و بیدار شدن همه بچه ها رفتیم چند تا فروشگاه و لباس های چرت و پرت خریدیم!.....آخه آدم مگه عقلش کمه از تهران بره شهرستان خرید کنه؟....نه اینکه شهرستان چیزاش بد باشه ها نه....ولی خب بالاخره بهترینش تو همون پایتخت هست دیگه.....ناهارم دوباره تو یکی از رستوران های رو به دریا خوردیم و بعد از ناهار دوباره رفتیم بازار چینی ها یه سری وسایل تزیینی خریدیم....البته من نه.....تارا و چند نفر دیگه!
من هیچ وقت به اونجور چیزا علاقه نداشتم......
با لرزش مبل کنار دستم "هین" خفیفی گفتمو به بهواد که کنارم می نشست با حرص نگاه کردم:
_ تو نمی تونی آرومتر بشینی؟...حتما باید منو بترسونی؟
خنده ی شیطانی کرد اما هیچی نگفت.....با صدای رهام بی خیال بهواد شدم:
_ ای بابا...چرا همتون کز کردید یه گوشه؟.....
میلاد از اونور سالن در حالیکه آی پدش دستش بود:
_خب چیکار کنیم؟....تفریح دیگه ای سراغ داری؟....
رهام:
_ خب بیاید یه بازی دست جمعی کنیم!....
پرستو:
_مثلا؟....
مهیسا در حالیکه داشت لاک ناخوناشو پاک می کرد سرشو بالا آورد و گفت:
_ شجاعت حقیقت خوبه؟!
همه به اعتراض در اومدن..... .تارا:
_ به خدا قیافمون شبیه این بازی شد از بس بازی کردیم!
مهیسا طلب کارانه گفت:
_خب بیاین منو بخورید!....خب غلط کردم.....پیشنهاد دادم دیگه...چرا دعوا می کنید؟
میلاد از اونور سالن در جواب مهیسا:
_قربونت برم تو حرص نخور!
سعید یه کوسن پرت کرد سمتشو گفت:
_حالمو به هم زدی!
نامی:
_ بیاین گل یا پوچ دسته جمعی!
من:
_موافقم!
نامی:
_همین؟!.....فقط آوا؟
بهواد دستشو بالا برد:
_منم به تبعیت از آوا موافقم....
بعد هرکس چیزی گفت و آخر سر همه اوکی دادن که گل یا پوچ دسته جمعی بازی کنیم!
کیمیا:
_15 نفریم!..حالا چجوری یار کشی کنیم؟
عرفان:
_ یه گروه 8 نفری بشه و گروه دیگه 7 نفر.
بهواد با لبخند موزیانه گفت:
_ شیدا و ایمان یار بکشن!
از روی قصد گفت.....اینجوری ایمانو شیدا نمی تونستن با هم تو یه گروه باشن......در واقع بهواد میخواست سر به سر ایمان بزاره!.....
ایمان با چشم و ابرو به بهواد فهموند که بعدا حسابشو می رسه!...یاسین که متوجه این شد با شیطنت گفت:
_ بهواد راست میگه!....ایمان و شیدا خانم یار کشی کنن!
ایمانو شیدا به ناچار در مقابل هم قرار گرفتنو ما هم دل هامونو گرفته بودیمو به قیافه ی عاجزشون می خندیدیم....بهواد در گوشم گفت:
_ بچه مچه تعطیل!
با مخ هنگ کرده پرسیدم:
_هان؟
_بچه مچه تعطیل دیگه!..بعد از بازی ایمان پدر منو درمیاره!
عین خنگ ها گفتم:
_خب چه ربطی داره؟
بهواد کلافه گفت:
_ایمان موقع انتقام گرفتن به جاهای حساس آدم کار داره!
چشمام گرد شد:
_بی تربیت!
_به من چه؟....به ایمان بگو!
_بیچاره شیدا.....یعنی اونم اینجوری تنبیه می کنه!؟
خندید و گفت:
_ نمی دونم نپرسیدم!
خندیدمو حواسمو معطوف بازی کردم
نمی دونم چجوری یار کشی کردن که من،بهواد،یاسین،شیدا،نامی، میلاد،پرستو،عرفان تو یه گروه افتادیم و ایمان،ستایش،تارا،سعید،کیم یا،رهام،مهیسا هم تو اون یکی گروه...
منو هم گروهی هام بغل هم رو زمین نشستیمو تیم مقابل هم روبروی ما به همون شکل نشستن!...
ایمان:
_ چون گروه شما یک نفر بیشتر از ما داره تیم ما بازی رو شروع میکنه!
یاسین:
_ زرنگی؟!
بهواد بیخیال به یاسین چشمکی زد و گفت:
_ مهم نیست!....ما برنده ایم!
سعید با حالت مغرورانه ای گفت:
_ هه...شتر در خواب بیند پنبه دانه!....فکر کن یه در صد شما ببرید!
کیمیا:
_ خب بیاین شرط بندی کنیم!
میلاد:
_خوبه....سر چی؟!
عرفان:
_هر گروهی که باخت به قید قرعه باید یکی از اعضای گروهش جریمه بشه!.....
من در ادامه ی حرف عرفان:
_جریمه اش هم گروهی که برنده شده تعیین می کنه!
همه موافقت کردن و بازی شروع شد.....گل دست اونا بود....یه نگاه به قیافه ی همشون انداختم.....مهیسا که قرمز شده بود و الکی می خندید....می خواست ما رو خر کنه که ما فکر کنیم دست اونه!....ولی من سریع گفتم:
_مهیسا کف بزن!
بهواد با استرس:
_نه نه....یکیشو باز کن!
من قاطعانه گفتم:
_ نه مهیسا کف بزن!
مهیسا هم بعد از اطمینان یافتن از نظر گروه ما کف زد و خوشبختانه جفت دستاش پوچ بود.....خنده ی پیروزمندانه ی واسه بهواد زدم!

دامه اش:
نفر بعدی نوبت سعید بود که خیلی جدی مثل عصا قورت داده ها تمرگیده بود.....میگم تمرگیده بود چون ازش بدم می آد.....
یاسین:
_سعید کف بزن!
من:
_نـــــــه!
بهواد با شک:
_منم میگم نه!
شیدا:
_چرا...کف بزن آقا سعید....
و سعید با خنده کف زد و گل تو دست چپش بود.....اعضای گروهشون بالا پایین می پریدنو ما هم با لبخند شل و ول نگاهشون می کردیم!
ایمان:
_داشته باش آقا بهواد.....یک هیچ!
پرستو:

_بازی تا 3 باشه!

بهواد:
_کمه که!
نامی:
_کجاش کمه؟...بعدش یه بازی دیگه می کنیم خب!.....
خلاصه بعد از چند دقیقه فخر فروختن تیم مقابل به تیم ما راند دوم شروع شد!......
خیلی حساس شده بودیم.....بهواد که استرس به وضوح تو چهره اش معلوم بود....شیدا با چشمای از حدقه در اومده به دست بازیکن ها نگاه می کرد....پرستو هم که فقط صلوات می فرستاد.....پام خواب رفت....پامو دراز کردمو یه کم ماساژش دادم ولی حواسم کاملا به بازی بود.....
میلاد دست مهیسا رو گرفت تو دستشو با لحنی که می خواست مهیسا رو خر کنه گفت:
_ عشق من من که تورو دوست دارم....من که واست میمیرم!.....
من پقی زدم زیر خنده و بعدش همه همینجوری خندیدن.....
میلاد ادامه داد:
_حالا میگی تو دستت هست یا نه؟
مهیسا خنده ی شیطانی کرد و گفت:
_ نچ!
میلاد دستشو کشید و با حالت قهر گفت:
_دیگه دوسِت ندارم!
مهیسا چشم غره اومد......تارا با چشمای گرد شده تو چشمای بچه های تیم ما نگاه می کرد....نمی دونم یهو چی شد که من گیر دادم:
_گل تو دست تاراست....من مطمئنم!
نامی:
_ از کجا می دونی؟
با ذوق پریدم بالا و پایین:
_ یه چیزی می دونم که میگم دیگه....
نامی:
_ خیلی خب گلو بده!
تارا جبهه گیری کرد:
_ خب اگه راست می گید تو کدوم دستمه؟
بهواد نگاهی به دستاش انداخت و قبل از این که من حرفی بزنم گفت:
_دست راست!
تارا بدون اندکی تامل دست راستشو باز کرد اما گل تو دستش نبود و پوچ بود....باز دوباره گروه اونا برنده شدن و ما حسابی کفری بودیم....خودمو مقصر می دونستم!...ولی چه می شد کرد!
خلاصه راند سوم هم تیم ایمان اینا برد و ما سه_هیچ باختیم!.....پز دادنای تیم مقابل رو اعصابم بود ولی سعی می کردم بخندم تا نگن بی جنبه ست!
رهام:
_ خودتون از گروهتون یکی رو واسه جریمه انتخاب کنید!
بهواد:
_ما همه با همیم!....جریمه انفرادی رو قبول نداریم!
سعید شکلکی در آورد و گفت:
_ خفه بابا...واسه من آدم شده!....یکیو انتخاب می کنید یا خودمون بگیم!
شیدا :
_ قرعه کشی کنیم؟....
ستایش با خنده گفت:
_ شیدا جون مگه جوایز محصولات تبرک ِ؟
همه خندیدیم.....ایمان:
_ما خودمون انختاب می کنیم!
و با بچه های تیمش سر هاشون رو به هم نزدیک کردنو مشورت کردن.....پیش خودم گفتم خدایا 100 تا صلوات نذر می کنم فقط منو نگن!.....سرمو بالا کردم....به بچه های گروه خودم که همه کز کرده بودن نگاه کردم که یهو با شنیدن اسمم توسط کیمیا انگار یه پارچ آب یخ رو سرم ریختن!
_ آوا جون ما شما رو انتخاب کردیم!
شما گه خوردین....غلط اضافه کردین....این همه آدم...چرا من؟...مگه فقط من باختم...؟با پرروگی گفتم:
_ من که حاضر نمیشم!
تارا:
_مگه دست توئه؟
با خشم نگاهش کردم...فکر کنم از شدت ترس بچه اش منگول بشه.
با صدای اعتراض همگانی بچه های اون گروه به ناچار بلند شدمو وایسادم.....
شیدا:
_ ما حمایتت می کنیم!
لبخند بی جونی زدم!...
بهواد با نگاه مهربونی واسم سر تکون داد که یعنی برو من هواتو دارم!.....
منتظر بودم تا بهم بگن چیکار کنم.....سعید:
_خب....اون طور که تارا خانوم گفت شما یه آهنگی رو بلدی خیلی خوب مثل خواننده اش بخونی!....
تو دلم گفتم پس همه آتیش ها از گور تارای فزه بلند میشه.....
سعید ادامه داد:
_اونو باید واسمون بخونی!
_ ولی اون آهنگ باید ملودیش باشه!....من ملودیشو نیاوردم!....
تارا بدجنسانه گفت:
_ من تو گوشیم دارم.....خودت هم تو گوشیت داشتی که!...چی شد ؟
راست می گفت من تو گوشیم داشتم ترانه ی خامشو!...ولی میخواستم از سرم باز کنم....
_ولی...
مهیسا:
_ولی نداره دیگه....ناز نکن....بخون!
با عجز گفتم:
_نمیشه یه چی دیگه ازم بخواید؟
ایمان:
_ خیـــــــــــــر!
ای زهر مار و خیر!
تارا از جاش بلند شد و به سمت من اومد......گوشیشو داد دستمو گفت:
_ پلی کنم؟....
به ناچار سر تکون دادم.....شالمو مرتب کردم....نفس عمیقی کشیدم تا آهنگ شروع شد.....چشمام رو به زمین دوختم تا نگاه های دیگران باعث نشه گند بزنم....من این آهنگ تو دانشگاه چندین بار حتی جلو پسرا اجرا کرده بودم.....
به من نگاه کن واسه ی یه لحظه نگات به صد تا آسمون می ارزه
من از خدامه بکشم ناز تو تا بشنوم یه لحظه آواز تو
نفس گرفتمو به بهواد نگاه کردم.....نمی دونم چرا یه حس خاصی داشتم....بین زمین و هوا....بین عشق و نفرت....بین دوستی و دشمنی.....چرا احساس می کردم مخاطبم بهواده؟
من از خدامه پیش تو بمونم جواب حرفاتو خودم بخونم
من از خدامه بمونم دیوونت سر بزارم رو شهر امن شونت
بهواد چشماش برق زد.....شاید اونم فهمید دارم واسه اون میخونم.....شاید فهمید تسلیم احساسم شدم!....
من از خدامه بمونی کنارم من که به جز تو کسی رو ندارم
من از خدامه که نباشه دوری فقط دلم میخواد بگی چه جوری
من از خدامه که یه روز دعامون بره تو آسمون پیش خدامون
به عشق اینکه بعد اون همه درد خدا یه بار نگاهی ام به ما کرد
(من از خدامه-مهستی)
با صدای دست و کف و سوت و جیغ و هورا از حال خودم بیرون اومدم.....نتونستم جلوی خودمو بگیرم.....ببخشیدی گفتمو جمع رو ترک کردم......صدای متعجبشون رو می شنیدم که می گفتن:
_چش شد یهو؟....احساساتی شد؟...بهواد برو دنبالش....حالش بد شد...

پست بارونتون کردما !....تشکر و مثبت فراوون یادتون نره!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا 2
ادامه:
به سمت اتاق دویدم....درو باز کردم...پریدم تو و درو بستم.....شالمو از سرم در آوردمو پرت کردم سمت دیگه ...دستمو گذاشتم رو قلبم که مثل تبل می زد:
_ هیس آرومتر.....چیزی نشده....چرا اینقدر تند تند می زنی؟.....آروم بگیر!
لبامو گاز گرفتم که گریه ام نگیره......من که اینقدر ضعیف نبودم...چرا اینجوری شدم....چرا با هر موضوع ساده ای می زنم زیر گریه؟....قلبم....قلبم چرا اینقدر نازک نارنجی شده؟....
صدای باز شدن در باعث شد با ترس از روی تخت بلند بشمو به پشت سرم نگاه کنم.....
بهواد بود.....هیچی نگفتم....سرمو انداختم پایین و بهش نگاه نکردم.....چشمام پاهاشو می دید که داره به سمتم میاد.....
تقریبا دیگه بهم رسیده بود.....شاید چند سانتی متر بینمون فاصله وجود داشت!
با دستش چونه امو گرفتو سرمو بلند کرد....توی چشماش نگاه نکردم....
_ نمی دونستم صدات اینقدر قشنگه!....
ساکت بودم.....
_بهم نگاه کن!
بی هیچ حرفی نگاهمو آوردم بالا بهش خیره شدم.....
با مهربونی گفت:
_بچه ها هنوز تو کف اجرات هستن!
لبخند محوی زدم......دستاشو دور کمرم حلقه کرد و من از خدا خواسته سرمو گذاشتم رو سینه اش.....آروم زیر گوشم گفت:
_ چه شوری می زند دلم....وقتی به چشم دیگران اینقدر شیرین می شوی!
ناخودآگاه تنم لرزید.....مو به تنم سیخ شد!...این بهواد بود....آره همون بهواد سرد و قطبی....همون بهواد هوسبازی که منو به دام انداخت....ولی من این دامو دوست دارم!
فین فین کردم تا اشکم نیاد....تا آب بینیم گند نزنه به لباس بهواد!....بهواد منو از خودش جدا کرد....
دو تا دستامو گذاشت رو شونه های خودش و دست خودشو باز حلقه کرد دور کمرم:
_ حست به من چیــه؟!....چرا تو هر موقعیتی متفاوت برخورد می کنی؟!
لحن آروم و تمنا کننده اش باعث شد به حرف بیام:
_نمی دونم!
با صدایی که از ته چاه در می اومد ادامه دادم:
_ حسم واضح نیست.
دست برد و کلیپس دور موهامو باز کرد و با این حرکت موهای بلندم دورم ریختن!
_یعنی نمی دونی دوسم داری یا ازم متنفری؟
به نشونه ی منفی سر تکون دادم.....
یه دسته از موهامو گرفت دستشو دور انگشتش پیچوند:
_ اگه ازم بدت میاد پس این دگرگونی که موقع خوندنت داشتی چی بود؟....
با مکثی ادامه داد:
_اگر هم خوشت میاد پس چرا پسَم می زنی؟....چرا نزدیک نمی شی؟....چرا از من می ترسی؟
با صدایی که می لرزید گفتم:
_من ازت نمی ترسم....
_می ترسی!.....من وقتی به تو دست می زنم یک متر از جات می پری!
تو دلم گفتم چرا دروغ میگی؟....امروز پدر لبای منو در آوردی من حرفی زدم؟...ترسیدم؟....
از فکر اومدم بیرون.....به چشمای مشکیش نگاه کردم که براق تر از معمول بود....به ابروهای کشیده و مشکیش....به بینی استخونی و لبای کوچکش!.....چشماش از روی چشمام سر خورد و به لبام رسید....سرشو آورد نزدیک و با آرامش خم شد تا قدش بهم برسه!....
ولی قبل از اینکه لباش دوباره رو لبام قرار بگیره با دست هولش دادمو خودمو کشیدم عقب....
پوزخند تلخی زد.....
_ دیدی می ترسی؟...
_من.بهوا..
یهو از کوره در رفت:
_ تو فکر می کنی من کیَم؟...یه مرد که نمی تونه جلوی شهوتش رو بگیره؟!.....
شوکه از حرفی که زد دهن باز کردم که چیزی بگم ولی نذاشت و ادامه داد:
_ بوسه ای که صبح کنار دریا اتفاق افتاد از عشق بود نه از روی هوس!.....بوسیدنی که الان میخواست اتفاق بیفته و تو جلوشو گرفتی از روی عشق بود آوا.....نه از روی هوس....
منم از کوره در رفتمو پا به پای اون فریاد زدم:
_ بوســــه ی اون روزت چــــــــــــی ؟!....اونم از روی عشق بود؟!
با صدای بلندتر داد زد:
_نه...اون از روی عشق نبود ولی از قصد بود!
هنگ کردم....این چی گفت الان؟...از قصد بود؟....یعنی اون....
صداش نزاشت بیشتر حرفشو حلاجی کنم:
_ گذشته تموم شد...ولی تو هنوز داری می کوبیش تو سر مـــــــن؟!.....اونقدر ضعیفی که از یه بوسه می ترسی!.....اونقدر بچه ای که از لبای من می ترسی!.....
با صدایی که مخلوط از جیغ بود گفتم:
_ آره می ترسم!...چون اون موقع که نمی ترسیدمو بهت اعتماد داشتم اون بلا رو سرم آوردی!
با تهدید انگشتشو به سمتم گرفت:
_هیس!...صدات و بیار پایین....بچه ها می شنون!
در حالیکه دچار نفس تنگی شده بودم خودمو انداختم رو تخت....گلوم خس خس می کرد...نتونستم با بینی نفس بکشم....سعی کردم با دهان تنفس کنم.....اما باز نشد.....داشتم خفه می شدم....زبونم چسبیده بود به حلقم....قلبم تاپ تاپ می زد.....نتونستم خودمو کنترل کنمو به صورت خوابیده از پشت افتادم رو تخت!
بهواد هراسون بهم نزدیک شد:
_آوا..آوا....چت شد؟...
سینه ام خِر خِر می کرد....نمی تونستم حرف بزنم....نمی تونستم ازش درخواست کمک کنم....
با نگرانی دولا شد روم...دستشو گذاشت رو قلبم:
_چرا اینقدر تند می زنه خدا ؟!.....آوا؟...می تونی نفس بکشی؟....
همون جور داشتم جون می دادمو حدس می ردم که صورتم کبود شده باشه....
_آوا غلط کردم.....نفس بکش....گ-ه خوردم!
وقتی دید حالم بهتر که نمیشه هیچ تازه بد تر هم میشه.....سریع لباشو چسبوند رو لبامو فوت محکمی کرد....یه ذره اکسیژن بهم رسید.....چندین بار این کارو تکرار کرد....کم کم داشت نفسم جا می اومد.....خس خس گلوم کمی بهتر شده بود.....
بهواد در حالی که بهم تنفس مصنوعی می داد دستشو گذاشت رو قلبمو فهمید که تپش قلبم در حال برطرف شدنه!...به کارش ادامه داد.....بعد از چند ثانیه احساس کردم حالم جا اومده و می تونم نفس بکشم....
دستمو حائل سینه ی بهواد که روم دولا شده بود کردمو هولش دادم عقب.....سریع خودشو کشید کنار و با نگرانی بهم چشم دوخت!....
_ آوا؟...آوا خوبی؟....می تونی نفس بکشی؟!...
بی هیچ حرفی دستمو به سمتش دراز کردم که یعنی کمک کن بلند شم....دستمو گرفت و نشوندتم!
نشست کنارم روی تخت و دوباره سوالشو تکرار کرد:
_خوبی؟....می تونی نفس بکشی؟!
لبخند بی جونی زدم و سر تکون دادم.....اگر کمک به موقع بهواد نبود من الان مرده بودم....اون بود که دوباره بهم اکسیژن داد...خواستم از دلش دربیارم.....با شیطنت گفتم:
_ ب...بوس...
پرید وسط حرفم:
_ اگه اذیت میشی حرف نزن...وایسا تا نفست کاملا برگرده!....
بی خیال توصیه اش شدمو دوباره با شیطنت گفتم:
_ بوسه ی الانت هم از روی عشق بود؟!....دیدی؟....دیدی من نترسیدم؟....
قهقهه ای زد و دستشو دور گردنم ام حلقه کرد.....
دستانت را دور گردنم حلقه کن!
این دوست داشتنی ترین شال گردن شب های سرد من است!
لاله ی گوشمو نرم بوسید و با صدای آروم اما مسخ کننده ای گفت:
_ دوسِت دارم آوا....باور کن!
هیچ حرفی نزدم.....ولی خب راستشو بخواید باورم هم نشد!....بهش بد بین بودم....هر چقدرم که می گفت دوست دارم باز من باورم نمی شد!
_شنیدی چی گفتم؟!
سرمو تکون دادم که یعنی آره!
با همون لحن آروم :
_ باور هم کردی؟!
سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نـــه!
چشماشو روی هم فشرد....نفس عمیقی کشید و منو بیشتر به خودش فشرد!....
_بالاخره باور می کنی!....
به حرف اومدمو با تعجب پرسیدم:
_ چیو؟....اینکه دوسم داری؟!
لبخند کجی زد:
_نه!...این که دوستِ داشتم!
با ترس پرسیدم:
_یعنی دیگه نداری؟
خندید:
_دارم عزیزم!...ولی می خوام باور کنی که اون موقع هم دوسِت داشتم!....باور کن!
با حالت کودکانه لب ورچیدمو گفتم:
_پس چرا بهم تجاوز کردی؟!....
پوفی کرد:
_دلیلشو بعدا می فهمی!....
با سماجت آستینشو گرفتمو کشیدم:
_بگو دیگه!.....تو واقعا مست نبودی نه؟!
_بودم!
_نبودی!....
_اگه نبودم پس چرا اون کارو باهات کردم؟!
چشمکی زدمو گفتم:
_به قول خودت دلیلشو بعدا می فهمم!
به دنبال این حرف جفتمون خندیدیمو بهواد آروم پیشانیمو بوسید!

ست جدید:

فصل44
_ پاشو دیگه....اه...
با صدای تارا کش و قوسی به خودم دادمو پتو رو کشیدم رو سرم.....یهو درد توی پهلو هام پیچید....
با عصبانیت سر جام نشستمو گفتم:
_ چرا لگد می زنی نفله؟!
با اعتراض گفت:
_ پاشو دیگه خبر مرگت!...میخوایم بریم لب دریا!
دوباره خوابیدمو گفتم:
_من نمیام...شما برید!
پتو رو از روم کشید و گفت:
_ غلط می کنی!...پاشو ببینم!
بیخیال پتو شدمو گفتم:
_نمی خوام...خوابم میاد....
_باشه پس خودت خواستی!
و رفت بیرون.....به دور تا دور اتاق نگاه کردم.....مهیسا و ستایش هم رفته بودن!....دوباره پتومو روم کشیدمو خوابیدم......
چند دقیقه بعد تا چشمام گرم شد احساس کردم تشکم تکون خورد.....فکر کردم خیالاتی شدم اما دیدم یه چیزی افتاد روی پام....
با ترس سر جام میخکوب شدم....به بهواد نگاه کردم که روی تشکم بغلم خوابیده بود و پاشو انداخته بود روی پام و با چشمای باز و لبخند دندون نما نگاهم می کنه....
با تعجب چشمامو مالیدم وگفتم:
_ واسه چی اینجا خوابیدی؟
_ من نخوابیدم عزیزم...اومدم تو رو بیدار کنم!
با عصباینت گفتم:
_که چی بشـــــه؟!
لبخند لج در بیاری زد و گفت:
_ که بریم دریا!
با اعصاب خط خطی و با انگشتی که در خروجی اتاق رو نشون می داد گفتم:
_ برو بیرون تا داد نزدم!
_چرا گلم؟!....من بدون تو از این در نمی رم بیرون!
با جیغ گفتم:
_ برو بیــــــــــــرون بهواد!
بهواد سیخ نشست تو جاشو در حالیکه دستشو گذاشته بود رو قلبش گفت:
_ چته دختر؟..چرا جیغ می کشی؟!
سر جام دراز کشیدمو با صدای آرومتر گفتم:
_میخوام بخوابم...مزاحمم نشو!
افتاده بود رو قورت:
_حالا که اینجوریه!...منم نمی رم!...همین جا پیش تو می خوابم!
با بی تفاوتی پتو رو کشیدم رو خودمو گفتم:
_ هر جور راحتی ...
و دوباره خوابیدم!.....سرم به بالش نرسیده خوابم برد....خیلی خسته بودم...دیشب تو رختخواب همش به بهواد و حرفاش فکر می کردم...به ابراز علاقه اش....به آغوشش...به بوسه اش!.....به خاطر همین نتونسته بودم خوب بخوابم!
با صدای بهواد از خواب پریدم:
_بیدار نمی شی خانومی؟!
چشمامو آروم باز کردمو موهامو زدم کنار.....
_ساعت چنده؟!
با خنده گفت:
_11؟!
چشمام اندازه نعلبکی شد:
_11؟؟؟؟
_آره....
_من چرا اینقدر خوابیدم!؟
_از من می پرسی؟!
_بچه ها کجان؟
_هنوز برنگشتن!.....
از جام پا شدم!.....و همینطور که راه دستشویی رو پیش می گرفتم پرسیدم:
_ تو هم خوابیدی؟!
لبخند مهربونی زد:
_نه ...فقط خوابیدن تورو نگاه کردم.
از حرکت وایسادمو با ابرو های 8 شده بهش نگاه کردم!
_ بیکاریا !
_چطور؟
رفتم تو دستشویی و قبل از این که درو ببندم گفتم:
_ چیز دیگه ای نبود دو ساعت خوابیدن منو تماشا می کردی؟!
و درو بستم!

هواد از پشت در:
_ قشنگ ترین کنسرت دنیا صدای تپیدن قلبت تو آغوشم بود!
با عجله در دستشویی رو باز کردمو با چشمای از حدقه در اومده گفتم:
_ مگه من تو بغل تو خواب بودم؟!
مظلومانه سر تکون داد و تایید کرد......دندونامو رو هم فشردمو گفتم:
_به چه حقی منو بغل کردی؟!
پررو پررو گفت:
_به این حق که اسمت تو شناسنامه امه!
جوابی نداشتم بدم!....با فک منقبض شده درو دوباره بستمو مشغول مسواک زدن و کارای دیگه ام شدم!
از دستشویی که بیرون اومدم دیدم بهواد لبه ی تخت نشسته و منتظر منه!
_برو بیرون میخوام لباس عوض کنم!
_نمیخوام جام خوبه!
_بهواد لج منو در نیارا!....پاشو برو بیرون!
لبخند موذیانه ای زد:
_ من از اینجا جُم نمی خورم!
خیلی ریلکس گفتم:
_خیلی خب!....من میرم تو یه اتاق دیگه!
و راه خروجی رو طی کردم!
جلوم سبز شد:
_بیخودی کوچ نکن!...هر جا بری منم میام!
پوفی کشیدمو برگشتم به اتاق خودم!...بهواد هم عین جوجه دنبالم می اومد!
از توی چمدون یه بلوز آستین بلند قرمز و شلوار جین مشکی برداشتم!
سرمو بالا کردم دیدم دست به سینه به دیوار تکیه داده و داره منو می پاد!
تو دلم گفتم خب روتو اونور کن لااقل...انگار داره سینما سه بعدی می بینه!...انگار ذهنمو خوند که گفت:
_ اگه می خواستم رومو اونور کنم که می رفتم بیرون اتاق اصلا!
دیدم نه خبر ایشون سر ناسازگار داره!.....از لجش رفتم درست جلوش وایسادم!....دونه دونه لباسامو در آوردم!...اول تی شرتمو!....بعدش شلوارمو!....
بعد زل زدم تو چشماشو لبامو خوردم!.....قصد داشتم کرم بریزم تا دیگه نگه جلوی من لباس عوض کن!
دیدم همینجوری جدی داره نگاه می کنه!.....فقط چشماش زیادی می خندید!
بعد بلوز قرمزمو تنم کردم!.....و در آخر شلوارمو پوشیدم!.....
هنوز داشت نگاهم می کرد!
بی توجه به نگاهش رفتم جلوی آینه موهامو شونه زدم و باز گذاشتم....شال مشکیم هم انداختم رو سرم!....صورتم زیادی پف کرده بود.....یه کم خط چشم لازم بود....با کرم پودر و رژگونه!....در آخر رژلب قرمز آلبالویی هم به لبام زدم!.....عطر و هم پیس پیس به خودم زدم!
دستامو به هم کوبیدم:
_خب من آماده ام...بریم!
خندید:
_ چقدر باحال آماده میشی!
_کجاش باحاله؟!
_همه جاش!...مخصوصا قسمت اول!
_بی حیا!....خب بریم دیگه!
_کجا؟
_ساحل!
_من که آماده نیستم!
شونه بالا انداختم:
_خب برو آماده شو.
بی هیچ حرفی از در رفت بیرون...منم که شیطنتم گل کرده بود...دنبالش حرکت کردم!....رفت تو اتاق خودش!
از توی چمدون یه تی شرت جذب سفید که خط های بزرگ قرمز داشت و با شلوار لی برداشت!
بهم نگاه کرد که مثل خودش به دیوار تکیه دادمو نگاهش می کنم!
_داری تلافی می کنی!؟
_اوهوم!
_پس بهتره بدونی من اصلا از این تلافی ها ناراحت نمیشم!
حرفی نزدم....مثل خودم اومد روبروم ایستاد و دونه دونه لباسای قبلیشو با لباسی که میخواست بپوشه عوض کرد.....دیدن عضلات شکمش و غیره نفسم رو بند آورد....ولی سعی کردم مثل خودش عادی رفتار کنم!....هنوز تی شرتشو نپوشیده بود که دیدم تحمل نگاه کردن بیش از این اینو ندارم....سرمو خیلی محسوس انداختم پایین!....
خواست تی شرتشو تنش کنه که متوجه نگاه پایین انداختم شد!....تی شرتو پرت کرد روی زمین!....اومد نزدیک من.....به دیوار تکیه داده بودمو اونم خودشو بهم چسبوند!....
با تعجب و با صدایی که از فرسخ ها شنیده می شد گفتم:
_ چرا نپوشیدی پس؟
_چون تو نگام نکردی!
سرمو از خجالت پایین تر انداختم!
دوباره با آرامش به حرف اومد:
_چرا نگام نکردی؟!
_.....
_ خجالت کشیدی عشقم؟
_........
و بعد دوباره لباشو رو لبام حس کردم!.....طعم لباشو نرمی زبونش که تو دهنم بود از یه طرف و بوی تند عطرش از طرف دیگه برام خوشایند بود...نمی دونم اون بوسه چقدر طول کشید...یعنی اصلا تو این دنیا نبودم که بخوام توصیفش کنم!....
سرشو برد عقب و تو چشمام نگاه کرد...
_نترسیدی که؟
سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نه!
خندید....
_چرا میخندی؟!
لباشو جمع کرد و با شیطنت گفت:
_ مزه ی خمیر دندون می داد!
پقی زدم زیر خنده سرمو تو سینه ی بهواد فرو بردم!

فصل45
امروز یکشنبه ست.....ما توی جاده هستیم....من تو ماشین نشستم...بهواد دستشویی داشت رفته تو یکی از این دستشویی های بین راه.......از سفر شمالمون هر جی بگم کم گفتم...خیلی خوب بود...خیلی خوش گذشت.....با اینکه من زیادی با جمع صمیمی نبودم ولی خاطره ی خوبی بود!....
تو این چند روزی زیادی به بهواد رو داده بودم.....اون از اون دوباری که منو بوسید....اونم از شوخی هایی که می کرد....کلا حد و مرزی بینمون نبود!
منم راضی بودم اما دلم می خواست خودمو ناراضی نشون بدم.....هر چی باشه بهواد مرتکب اشتباهی شده بود....باید هم توبیخ می شد!...نه اینکه من خیلی راحت ببخشمش!.....باید بفهمه که چه غلطی کرده!...آره من نباید دیگه بهش رو بدم!....
با باز شدن در ماشین و سوار شدن بهواد رشته ی افکارم پاره شد!
_آخیش...خالی شدم!
_چرا وقتی داشتیم می اومدیم تو ویلا نرفتی دستشویی؟!
"چه می دونمی" گفت و استارت زد!
هندزفریمو گذاشتم تو گوشیمو آهنگ نگرانت میشم ابی رو گوش دادم!.....عاشقش بودم!....
چند دقیقه ای گذشت که متوجه دست بهواد شدم که گوشیشو از روی داشبورد برداشت!...حدس زدم کسی باهاش تماس گرفته!...هندزفریمو از گوشم در آوردم که فوضولیمو ارضا کنم.....
صدای عادی بهواد:
_سلام خوبی؟!
_.............
_ تو جاده ام....چه خبر؟
_..............
_خدا رو شکر!....
_............
_نه امشب نمی تونم بیام!
_...........
_به جون نکیسا نمیشه!
_..........
_پشت فرمونم نمی تونم حرف بزنم!....فعلا
و سریع گوشی رو قطع کرد!.....بدنم یخ کرد و سرم تیر کشید....بازم نکیسا !.....اه خدایا....چرا تا زندگی من شیرین میشه یکی میاد گند می زنه بهش؟!
با صدای بی حالی پرسیدم:
_نکیسا بود؟
عادی جواب داد:
_آره....
_.....
_ناراحت شدی؟!
با صدای عصبی اما آروم گفتم:
_ نه خیلی خوشحالم....از اینکه یکی داره زندگیمو ویرون میکنه خیلی شادم!
با لحن دلجویانه ای:
_ خودتو نازاحت نکن!....نکیسا توی دل من عددی نیست!
با عصبانیت:
_پس چرا بهت زنگ می زنه؟...چرا میخوای بازم بری پیشش؟!
برگشتو نگاهم کرد....
_بگو دیگه بهواد...واسه چی؟!
_واسه همون نیازه!
با دهن باز نگاهش کردم!...
_هنوز به فکر نیازتی؟!
با لحن حق به جانبی گفت:
_ ببخشید چه چیزی عوض شده که من بخوام قید نیازمو بزنم؟!.....تو به من نزدیک شدی؟...چیزی بینمون اتفاقی افتاده؟!
نتونستم چیزی بگم جز اینکه:
_خیلی پستی بهواد !
در صدد بر طرف کردن دلخوری من اومد:
_ من دوسِت دارم آوا....بیشتر از اون چیزی که تو فکرشو کنی!....ولی خب...تو هم چراغ سبز نشون نمیدی!
_نبایدم بدم!.....
رومو کردم سمت پنجره خودمو ادامه دادم:
_ خیلی سابقت درخشانِ؟!
دیگه نگاهش نکردمو اونم حرفی نزد!....به درک...بزار اونقدر با اون دختره نکیسا که من حتی نمی دونم چه شکلیه رابطه برقرار کنه تا جونش درآد!....بی لیاقت عوضی!

پست جدید:
فصل 46
اوسط آبان ماهه....هوا خیلی سرد شده!....هیچوقت این موقع سال هوا اینجوری سرد نمی شد...هواشناسی پیش بینی برف رو کرده!....از سفر شمالمون تقریبا 3 هفته می گذره!
با بهواد در روز 2 کلمه هم حرف نمی زنم....یعنی نه اینکه قهر باشیم ولی اون شب ها دیر میاد خونه...یه پنج شنبه و جمعه هم خونه نیومدو زنگ زد که برم خونه ی مامانم اینا !...حدس می زدم پیش نکیسا باشه!...
ولی به روش نمی آوردم...دلم نمیخواست فکر کنه واسم مهمه!.....حالا که اون احساسات منو نادیده می گیره منم خودمو می زنم به کوچه علی چپ!....انگار نه انگار دوستش دارم!
روی سکویی روبروی بوفه ی دانشگاه نشسته بودم.....از شدت سرما نوک بینی ام قرمز و دستام یخ کرده بودن...لبام به کبودی می زد و دندونام به هم می خوردن!...به خودمو جد و آبادم فحش دادم که چرا ژاکت تنم نکردم.....
پگاه با لبخند شل و ول بهم نزدیک شد:
_چرا اینجا نشستی؟
بی توجه به سوالش پرسیدم:
_ رمضانی (استاد راهنمامون) چی گفت؟
نشست کنارم:
_هیچی!..مرغش یه پا داره!
عصبانی شدم:
_یعنی چی؟....مگه دست اونه؟...باید زیر پایان نامه منو امضا کنه!
پوزخندی زد:
_می تونی اینا رو به خودش بگی؟
مثل بادکنک که ولش میکنی بادش خالی میشه...منم یهو ساکت شدمو بیشتر لرزیدم!....
اعصاب منو این رمضانی خورد کرده بود...هی ما رو دنبال خودش می دووند!...تف به این پایان نامه!
پگاه:
_بهواد خوبه؟!
_بد نیست!
_سلام برسون بهش!
_باشه گلم!
از جاش بلند شد....کوله اشو روی شونه اش جا به جا کرد:
_خب من برم دیگه...تو نمیای؟
_چرا...منتظر آینازم....
_باشه...فعلا
5 دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد....باز شماره نا آشنا:
_بله؟
_......
_بله؟
_ سلام....
با شنیدن صدای فرید هنگ کردمو جواب ندادم!
_ چیه؟...موش زبونتو خورده؟
_باز که مزاحم شدی!
قهقهه ای زد:
_تو به جز این جمله چیز دیگه ای نداری بگی؟
_بستگی به آدمش داره!
_فکر کن اون آدم منم!
_واسه تو همین جمله هم زیادیه!
_..........
_کاری نداری قطع کنم....بهواد خوشش نمیاد با تو هم کلام بشم!
_بله...خودم می دونم!...بهواد خان غیرتی هستن!
_.........
_یه روز مال من میشی!....بهواد خر کیه؟!
عصبانی شدم:
_اول دهنتو آب بکش بعد اسم بهوادو بیار!
_اوهو...فکر می کردم فقط اون دوسِت داره!...ولی نه...انگار تو هم واسش جون می دی؟!
_.......
صداش آروم شد:
_می دونی چیه؟...روزی 100 بار به خودم لعنت می فرستم که چرا بهوادو جری کردم!
سر از حرفاش در نمی آوردم....یعنی چی؟
حرف نمی زدم....
_ کاش زبونم لال می شد!....کاش بهش...
حرفشو خورد
_ بی خیال...مهم نیست!...هنوزم دیر نشده!...تو می تونی مال من بشی!
صداش رو اعصابم بود...کم هوا سرد بود این فرید هم باعث شده بود بیشتر یخ کنم!....تماسو قطع کردم!
دستمو رو قلبم گذاشتمو پوفی کشیدم!....کی از شر این موجود اضافی راحت میشم ؟!
چند دقیقه بعد آیناز اومد و با هم سوار ماشین من شدیم.....خیلی اصرار کرد که دم ایستگاه اتوبوس پیاده اش کنم اما دلم نیومد هوا خیلی سرد بود...تا دم در خونشون رسوندمش!
سر راه کمی خرید مواد غذایی کردمو رفتم خونه !.....مانتو و مقنعه امو در آوردمو از توی کمدم یه بلوز شلوار گرم پوشیدم!....بلافاصله شومینه رو روشن کردم....خدایا الان که اواسط آبان ِ هوا اینه....وای به حال بهمن ماه....
حوصله ی شام درست کردن نداشتم....چند وقتی بود که شمشیرو برای بهواد از رو بسته بودم....حتی یه نیم نگاهی هم بهش نمی کردم...شام هم یا خودم نمی خوردم!.....یا اگرم می پختم واسه یه نفر بود و اون مجبور بود از بیرون سفارش بده!
اصلا دلم نمی خواست اینجوری باهاش برخورد کنم!...یعنی اصلا دلم نمی اومد....ولی اگر قرار بود طلاق بگیرم پس باید بهواد هم ضجر بکشه!.....اونوقت بعدش با هر آشغالی که دلش میخواد ازدواج کنه!
با حسام چت می کردم.....خیلی ازش خوشم اومده بود...همه جوره باهام راه می اومد.....شمارشو بهم داده بود....من هم گاهی اوقات بهش اس می دادم.....ولی تا حالا با هم تلفنی حرف نزده بودیم.....شده بود عین دوستی های دخترای دبیرستانی که نمیخوان کسی چیزی بفهمه!....تا اینکه بالاخره حسام گیر داد که همو ببینیم!....توی سایت واسش تایپ کردم:
_من امادگیشو ندارم!
_آمادگی چی رو؟
کلافه بودم..دلم میخواست پیشنهادشو رد کنم
_این که همو ببینیم!
_یعنی من برات مهم نیستم؟!
و یه شکلک غمگین!
_چه ربطی داره حسام؟!....من شرایطشو ندارم!
_خیلی بی انصافی!....من هر شب با یاد تو خوابم می بره اون وقت تو میگی شرایط دیدن منو نداری؟!
_حالا چرا ناراحت میشی؟
_از این که اینقدر واست بی ارزشم باید خوشحال بشم؟
به اجبار گفتم:
_باشه بابا....جَـــــو نده!...کی همو ببینیم؟
_فردا.
و یه شکلک خنده!
_کجا؟
_رستوران (.....)
_باشه فعلا کاری نداری؟
_نه!بوس بوس!
و یه شکلک قلب دار!
خداحافظی کردمو لپ تاپمو بستم!.....نکنه بهواد بفهمه؟....اصلا بفهمه مگه خودش با نکیسا جونش میره بیرون من حرفی می زنم؟!..
تو فرق داری آوا؟...
چه فرقی؟..مگه من آدم نیستم؟
آدم هستی اما پسر نیستی؟!
مگه پسر بودن چیه؟....دخترا نمی تونن آزاد باشن؟!
بیخیال بابا...هر غلطی میخوای بکن!...حرف حساب تو کله ات نمیره!

پست جدید:

فصل47
اون شب بهواد دیر اومد.....خیلی عصبانی بود.....حتی جواب سلام منو هم نداد!....به دیوار هال تکیه داده بودمو کارای وحشتناکشو نگاه می کردم!....با خودش درگیر بود.....بی توجه به نگاه من رفت دستشویی و درو بست!
شونه ای بالا انداختم....حتما با دوست دخترش دعواش شده!
گوشیش لرزید...روی ویبره بود.....تماس از طرف ایمان بود...خواستم جواب بدم اما پشیمون شدم!الان میاد میگه چرا بدون اجازه گوشی منو جواب دادی؟....
رفت روی پیغام گیر:
ایمان:
_الو؟....الو بهواد؟...کجایی تو؟.....الو؟....جواب بده کارت دارم...بابا این نکیسا زنگ زده میگه باهاش به هم زدی....جریان چیه؟....مگه نگفتی مدت صیغتون یک ساله ست؟....هنوز 3 ماه هم نشده که.....نکیسا عصبانی بود.....می گفت هر چی زنگ می زنه تو ریجکتش می کنی.....ای بمیری بهواد جواب بده دیگه...
و بعد صدای بوق ممتد!!!
خنده ی پیروزمندانه ای زدم.پس با نکیسا به هم زده!!!.....
بعد تو دلم واسه نکیسا زبون درازی کردمو گفتم برو واسه یه احمق دیگه میو میو بکن! دختره غربتی نکبت!

با باز شدن در دستشویی از فکر بیرون اومدم....اومد سمت من که به دیوار تکیه داده بودم..نگاه خشمناکشو بهم انداخت و گفت:
_ با نکیسا به هم زدم!
_.........
_به خاطر تو!!
_.......
صداش پرده ی گوشمو پاره کرد:
_ چرا لال شدی لعنتی؟!
به زور آب دهنمو قورت دادم.....ولی همچنان به قول بهواد لال شده بودم!....
_ نزدیک یک ماهه که گذاشتی پشتش!....نه سلامی نه خداحافظی!....یک کلمه با من حرف نمی زنی!.....میام تو هال میری تو اتاق...میام تو اتاقت میری تو آشپزخونه!....
بعد از مکثی ادامه داد:
_ الان که نکیسا رو ول کردم هم دلم میخواد ببینم باز هم از این بی محلی ها می کنی یا نه؟!....
خودشو چسبوند بهم....هولش دادم عقب که مچ دستمو گرفت!....دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من...می دونست من مچ دستم خیلی ضعیفه!
سرشو آورد جلو تا لبامو ببوسه.....سرمو کج کردم که نتونه!.....سرشو تو گردنم فرو برد....نمی تونستم کاری کنم!.....مور مورم شد!....وایسادم تا سرشو بیاره بالا....چند ثانیه طول کشید ولی بالاخره سرشو بالا کرد....دوباره لب هامو هدف گرفت.....هنوز مچم تو دستش بود....اومدم با پاهام لگد بزنم که پاشو دور پام قفل کرد!.....داشت اشکم در می اومد.....نمی خواستم به این سادگی ها وا بدم!...
دیدم چاره ای ندارمو لب هاش هر لحظه داره نزدیک تر میشه....تمام زورمو جمع کردمو تف انداختم تو صورتش!.....منتظر عکس العملش شدم!
قیافش جمع شد و دست و پامو ول کرد و با گفتن:
_ خیلی بی احساسی!
ازم دور شد و رفت!
سریع رفتم تو اتاقمو درو قفل کردم!.....از ته دل گریه کردم!....به خاطر اینکه بهواد نکیسا رو ول کرده بود فقط به خاطر من و اونوقت من احمق تو صورتش تف انداختم!.....کارم درست نبود!....اون داره تاوان کارش رو میده...پس دیگه نیازی به این کم توجهی های من نیست!.....
هق هق گریه ام بیشتر شد ....سرمو گذاشتم رو بالش!....اشکام از کنار صورتم به بالش می رسیدنو بالشم خیس خیس شده بود!.....دوباره تو جام نشستم!...بی قرار شده بودم!.....
به هیوا زنگ زدم...دلم هواشو کرده بود....کمی گریه کردمو همه چیو تعریف کردم واسش!....بدون سانسور!....اونم در جواب همه ی حرف ها و بهانه های من واسه کارام گفت:
_این یعنی که بهواد قبول داره اشتباه کرده و میخواد جبران کنه!.....اینکه با نکیسا به هم زده یعنی طاقت بی محلی های تورو نداره!...اینکه میخواسته بهت نزدیک بشه یعنی می دونه چقدر باعث دوریتون شده!....
و در آخر بهم گفت که از این به بعد باهاش گرم بگیرمو کاری نکنم که از به هم زدن رابطه اش با نکیسا پشیمون یشه!
ولی من با خودم گفتم:
حالا مونده!...باید به دست و پام بیفتی آقا بهواد.....باید بفهمی خوار شدن چه مزه ای داره!...من به این زودی ها پا نمی دم!
و بعد خنده ای بدجنسانه کردم!....

پست جدید:
فصل48
ساعت 12 شب بود....روی تختم ولو شده بودم که خوابم برد اما هنوز چشمام گرم نشده بود که صدای اس ام اس از جا پروندتم!
با خوندن اس نفس راحتی کشیدم!....حسام بود که ازم خواسته بود قرارمون رو کنسل کنیم چون کاری برایش پیش اومده و گفت که در اولین فرصتی که بتونه مجددا قرار می زاره!.....
منم واسش اوکی فرستادم!
و دوباره خوابیدم!
صبح که از خواب بیدار شدم بهواد خونه نبود....زودتر از معمول زده بود بیرون!
منم سریع یه لقمه نون پنیر گرفتمو از خونه زدم بیرون....باید می رفتم دنبال تارا.میخواست یه سری وسایل برای سیسمونی بچه اش بگیره!
بعد از اینکه خرید های تارا تموم شد دوباره رسوندمش خونه اش!....دم اتوشویی نگه داشتم تا مانتوی ابریشمی مجلسی خودمو ازش تحویل بگیرم!.....احساس کردم ماشینی داره تعقیبم می کنه و تا دید که من دم اتوشویی پیاده شدم اونم ماشینو خاموش کردم!
با خودم گفتم سیندرلا نیستی که بخوان بدزدنت!..بیخودی نترس!....
مانتو رو تحویل گرفتمو دوباره سوار ماشین شدم!.....استارتو که زدم دیدم اون ماشینِ هم داره دنبالم میاد!.....یه زانیتای سفید!....راننده اش هم یه پسر بود....یا شایدم یه مرد!....صورتشو نمی تونستم ببینم!
پیچیدم تو فرعی و یه جورایی ویراژ دادم تا دست از سرم برداره!......خدا خدا می کردم که زودتر برسم دم خونه ام!....یارو ول کن نبود.....دیگه رسما ترسیده بودم.....رسیدم در خونه....زود پیاده شدمو کاور مانتو رو هم دستم گرفتم....اومدم در خونه را با کلید باز کنم که دستی به شونه ام خورد....
با جیغ خفیفی برگشتم و فرید رو دیدم!.....ترسم جاشو به عصبانیت داد.....
_ کجا فرار می کنی؟
_به تو چه؟
با حرص گفت:
_بلبل زبونی نکن آواها !..می زنم فکت رو میارم پایین!
_تو گه میخوری!...به چه حقی افتادی دنبال من؟!
در حالیکه سوییچشو تو دستش می چرخوند:
_ داد و بیداد نکن!...سوار شو بریم!
با چشمای گرد شده گفتم:
_ کجا اونوقت؟!
به مسخره خندید:
_خونه ی بخت!.....
شکلکی در اوردمو گفتم:
_گمشو بابا!
و چرخیدم سمت در تا کلید بندازم!
با دستش چرخوندم سمت خودش!و با دندون های روی هم فشرده با صدایی که به زور از لای دندوناش رد می شد:
_سوار می شی یا بی آبروت کنم؟!
با پرروگی گفتم:
_هرکاری دوست داری بکن!....
و درو باز کردمو خواستم وارد بشم که گفت:
_ نزار جلوی همسایه هات سنگ رو یخت کنم!......
بعد از مکثی ادامه داد:
_دلت نمیخواد که بهواد جونت ما رو با هم ببینه.؟
بی توجه به حرفاش درو بستم که دیدم پاش لای در مونده...یعنی خودش از قصد گذاشته بود لای در که من نتونم درو ببندم!
_میای یا هوار بزنم؟!
با عصبانیت گفتم:
_بیام که چی بشه؟...کجا بریم؟....منو تو اصلا حرفی با هم نداریم فرید!
لبخند رضایت بخشی زد:
_بالاخره منو به اسم کوچیک صدا کردی!
از شدت خشم پره های بینیم بزرگ شده بود!....با صدای بلند نفس می کشیدم!...
_ باز تو یاوه گفتی؟
به متلکی که بهش انداختم اهمیتی نداد:
_ زیاد وقتتو نمی گیرم!....سوار شو.
کاور مانتو رو گذاشتم تو ماشین خودمو به اجبار سوار ماشین فرید شدم!
در صندلی عقب رو باز کردم....که مانعم شد:
_شما تاج سری !....جلو بفرمایید!
با حرص رفتم جلو نشستم!...اگر بهواد بفهمه یا منو می کشه یا فریدو!
با کلافگی گفتم:
_خب...می شنوم!
_اینجا نمیشه!
_پس کجا میشه؟!
با مکثی برگشت سمتمو گفت:
_ خونه ی ما !
با تعجب پرسیدم:
_چی گفتی؟
مودیانه خندید:
_ خونه ی ما !
_من پامو تو خونه ی تو نمیزارم!....گفته باشم!
_نترس...مامانم هم هست!...من مثل اون بهواد عوضی خونه مجردی ندارم!
با فریاد گفتم:
_صد دفعه بهت گفتم اول دهنتو آب بکش بعد اسم اونو بیار!
_دوسش داری؟!
_نه خیر....عاشقشم!
_میگن تب عشق تنده اما زود میخوابه!
ابرومو بالا انداختم:
_منظور؟!
بند ساعتشو تو دستش چرخوند:
_منظور این که تو هم بالاخره از بهواد زده می شی!
خنده ی تلخی کردم:
_ زهی خیال باطل!...من به عشق این نفس می کشم که می دونم بهواد هم تو این هوا نفس می کشه!
خودمم از تعبیر خودم جا خوردم!....صورت فرید در هم شد!.....چند دقیقه بعد دم خونه ی قدیمی باغ مانندی ایستاد!
_پیاده شو!
_گفتم که من خونت نمیام!
بی توجه به حرف من از ماشین پیاده شد!....رفت تو و درو باز گذاشت!.....نمیدونم منظورش از این کار چی بود؟....اما هر چی که بود به نفع من بود!
سریع از ماشینش پیاده شدم....کفشام پاشنه بلند بود و نمی تونستم بدوم!.....به ناچار کفشامو در آوردمو گرفتم دستم و با تمام قدرتی که داشتم دویدم......نفس نفس می زدم اما می دویدم.....حدس می زدم کسی تو خونه ی فرید نباشه و اون بخواد بهم آسیبی برسونه......
با یادآوری ترس چند لحظه پیشم قدرتم زیادتر شد و مثل فشنگ می دویدم!.....هوا کم کم تاریک شده بود....حدودای 5 بعد از ظهر بود......
به هر زوری که بود خودمو به اتوبان رسوندم!.....حتی به پشتم هم نگاه نکردم...گوشه جدول نفسم برید و افتادم زمین!....گلوم خشک شده بود.....به زور بلند شدم....برای اولین ماشینی که دیدم دست تکون دادم....یه پراید بود....راننده اش هم پیر بود.....فرصت فکر کردن نداشتم که ماشین دیگه ای سوار بشم.....با گفتن دربست سوار شدمو آدرسو دادم!راننده هم که از دیدن من شوکه شده بود حرفی نزد و راه افتاد .
هنوز به خونه نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد......بدون اینکه نگاه کنم کی هست جواب دادم.
صدای خشمگین فرید تو گوشم پیچید:
_دختری پ-ت-ی-ا-ر-ه عوضی!...کجا غیبت زد؟....کدوم گوری رفتی؟....
_.........
_من که بهت گفتم مامانم هم هست....ما خونه تنها نبودیم!....پس واسه چی فرار کردی؟!
_...........
_خیلی خب....جواب نده....ولی بدون دفعه ی بعد بخششی در کار نیست!...
و قطع کرد......منم گوشیمو خاموش کردمو انداختم تو کیفم!

پست جدید:
.................................................. .................................................. ........................................فصل49
کلید انداختمو وارد خونه شدم!....استخونام از فرط سرما درد گرفته بود....وارد هال شدم که صدایی به گوشم خورد:
راز نگاهت دستامو بسته
کلیدش دست توئه لجباری بسه
کسی جز تو نمی تونه برسه به دادم
بازی نکن شدم از بازی خسته
عشقم جلوی چشمام زنده به گور شد
اونی که میخواستم از زندگیم دور شد
حرفات همیشه توی ذهن من زمزمه
وقتی می شینی پیشم توی دلم زلزله
خاطره ها کم رنگ میشه یکی یکی
دلی که پیش تو جا گذاشتمو بهم بده
حرفای دلتو به من نگی به کی گی؟
می میرم حتی اگه بهم بگی بمیر!
صدای سوزناک خواننده که فضای خونه رو پر کرده بود....خیلی آهسته در خونه رو بستم!....قدم های کوچیک بر می داشتم تا صدا نده.....آروم آروم توی راهروی کوچکی که بین اتاق منو بهواد بود نشستم!
حرفاتو نمی شنوم نمی سازم فرداتو
شاید دیگه نگیرم اون دستاتو
اینو بدون یکی همش هست با تو
من قایقم گم شدم تو دریاتو
نمی سازم نمی سازم فرداتو
شاید دیگه نگیرم اون دستاتو
اینو بدون یکی همش هست باتو هست با تو
چراغا خاموش بود....دلم گرفت.....صدای آهنگ از اتاق بهواد می اومد....بهواد داشت همچین آهنگی گوش می داد....یعنی برای جدا شدن از نکیسا اینقدر ناراحته؟.....زانوهامو تو بغل گرفتم!....سرمو گذاشتم رو پام....
بزار هر چی که بوده فقط تند بگذره
بزار حرفامو خانوم مثل جک بشنوه
میگی اون میاد
میگی اونو میخوای
اگه عشق اینه با تو توی گور میام!
فقط تنهاش نزار
بزار شب هاش بهار بشه
هر چی که باشه با تو خاطره داشت
چرا هرچی که رفت بازم فاصله داشت
چون عشق اینه باید واست انگیزه بشه
اینقدر حرف بشنوی تا که سرگیجه بشه
تا که بری گم بشی توی تقدیر خودت
اینقدر ضجه بزنی تا که تصویر خودتو
توی آینه ببینی که پیر شدی
اینقدر گذشت حتی ازش سیر شدی
ولی دلت محکمه رفیق رو پات وایسا
عشقت کهنه ست ولی بازم رو راست باش باهاش
ولی هنوزم میگم رفتنت الکی بود
با این رفتنت بزار برو قدمی دور
تا که چشم تو چشم تو رو دیدم نشناسم
توی ارتش دلت من یه سربازم
قطره ای اشک از گوشه چشمم چکید که دلیلشو نفهمیدم!...در اتاق بهواد بسته بود....حالتشو نمی دیدم....این آهنگ اینقدر سوزناک بود که من کنجکاو شده بودم قیافه بهوادو ببینم.....الهی بمیری نکیسا ببین بهوادمو به چه روزی انداختی!
وقتی باهامی دلم پنهونی یه جشن می گیره
وقتی میری از غصه مهمونی اشک می گیره
از دل تنگی چشمات حیوونی گریه اش می گیره
تو نذار بدون تو تو زندون غم بمیره!
واسه ی آخرین بار منو نکن نگاه
واسه ی آخرین بار منو نکن صدا
مثل روز اول با یه چشمک دادی ندا
دیگه نمیگیری سراغی ازم سالی یه بار
حرفاتو نمی شنوم نمی سازم فرداتو
شاید دیگه نگیرم اون دستاتو
اینو بدون یکی همش هست با تو
من قایقم گم شدم تو دریاتو
نمی سازم نمی سازم فرداتو
شاید دیگه نگیرم اون دستاتو
اینو بدون یکی همش هست باتو هست با تو
(یکی هست با تو_سهند چرنویل)
صدای آهنگ قطع شد!......فین فین من هم ناخودآگاه بند اومد....همه وجودم گوش شده بود که منتظر عکس العمل بعدی بهواد باشم!.....صدای داد و هوار بهواد که از اتاق شنیده می شد باعث شد مثل سیخ از جام بپرم!
_ ببین به چه روزی انداختیم!......ببین لعنتی!.....معلوم نیست الان با کی کجایی و داری چیکار می کنی!؟
هق هق گریه اش تمام وجودمو شکوند!
_ بخاطر تو از همه چیم گذشتم!....از همه چیم!.....از عشق و حالم با دخترا.....از شیطنت هام.....از دور دورای خیابون جردن!.....از همه چی گذشتم!.....ولی تو چی؟....تو چی بی انصاف؟!.....
صدای عربده اش بدنمو لرزوند:
_خدایـــــــــــا !....تاوان کدوم گناهمو دارم پس میدم که عشقم باهام اینجوری میکنه؟.....که آوام منو نادیده میگیره؟......تو که خودت شاهدی اون ماجرا تقصیر من نبود!
تحمل گریه اش و نداشتم!...مخصوصا که حالا فهمیدم به خاطر من داغونِ و به خاطر نکیسا یا دختر دیگه ای نیست......سریع از جام بلند شدمو مثل فنر خودمو به اتاق بهواد رسوندم!.....سراسیمه درو باز کردم!
بهواد رو با نیم تنه لخت و شلوارک کوتاه با موهای ژولیده روی تخت نشسته دیدم!......با چشم دنبال چیزی مثل سیگار یا مشروب گشتم اما هیچی نبود....بهواد بود و یه سری عکس تو دستش که با دیدن من عکسا از دستش افتاد......
قطره های اشکش روی صورتش چهره اش رو مظلومانه کرده بود....زودی خودمو رسوندم بهش......خودمو انداختم تو بغل بهوادو با گریه گفتم:
_ گریه نکن بهواد.....من پیشتم....گریه نکن عزیزم!
ولی اون هم چنان سرشو تو سینه ام فرو برده بود و گریه می کرد:
_بگو تنهام نمیذاری آوا....تو نمی دونی چقدر بهت وابسته ام!......
با خودم گفتم تو بگو که از اون اتفاق پشیمونی تا ببخشمت!....بگو تقصیر تو بود تا من همین الان جونمو فدات کنم!........ولی نگفت...هیچی نگفت....حتی معذرت خواهی هم نکرد......بابا من به کی بگم؟...عقده ی عذرخواهی ندارم ولی باید بهواد پشیمونیشو اعلام کنه یا نه؟!....
چشمم به عکسای روی زمین افتاد....عکسای دو نفره ی خودمو بهواد....البته قبل از اون ماجرای کذایی و ازدواجمون!.....عکس ها همشون مال ایام خوش دوستی امون بودن!...
_بهواد......بگو پشیمونی!
از تو آغوشم فاصله گرفت....با چشمای خیس بهم خیره شد:
_ واسه چی؟
به تته پته افتاده بودم:
_ واسه...واسه کاری که باهام ک...کردی!
نگاه مظلوم و ملتمسش رنگشو به غرور باخت:
_ ولی من مقصر نیستم!.....هیچ وقت هم عذر خواهی نمی کنم!
حالا نوبت من بود که بغض کنم:
_ پس کی مقصره بهواد؟...تو...تو خودت قبلا گفتی که قبول داری مقصری!......
با بی تفاوتی گفت:
_اون موقع فرق داشت!....من هیچوقت مقصر نبودم!
چیزی نگفتم...حتی گریه هم نکردم.......تو بهت بودم!.....
دوباره خودشو بهم نزدیک کرد و منو کشید تو بغلش:
_ دوسِت دارم آوا !.....بگو که تو هم دوستم داری!
با نفرت پسش زدمو در حالیکه به سمت در می رفتم گفتم:
_ ازت بدم میاد بهواد !
صدای آروم بهوادو شنیدم که با خودش میگفت:
_ قبلا می گفت ازت متنفرم حالا خوبه الان میگه ازت بدم میاد.....پس یعنی جای امیدواری هست!
پوزخندی زدم....فکر کن یه در صد.....چنان داغ خودمو به دلت بذارم تا دیگه واسه من باد به غبغب نندازی!
توی اتاقم رو تخت نشستمو به اتفاقات چند لحظه پیش فکر میکردم.....واسم غیر قابل تصور بود که بهواد حتی تو موقع خواری و داغون بودنش هم غرور لعنتیش رو ول نمی کنه!.....من فقط منتظر چراغ سبز بودم تا بهوادو واسه همیشه برای خودم کنم.....ذنبال فرصتی بودم که خودمو جامع و کامل تقدیم بهواد کنم.....
هر چی بود بالاخره اون عشقم بود....یه موقعی می مردم واسش.....درسته ازش دلزده بودم.....ازش کینه به دل داشتم اما نداشتنش برام مساوی بود با مرگ!.....
به سمت پنجره رفتم......پنجره رو باز کردم.....توری رو هم.....هوای خوش و تازه ای استشمام کردم!
کمی لرزم گرفت.....هوا سرد بود.....دستمو گرفتم جلو دهانم و عطسه ای کردم....با خودم گفتم سرما رو خوردم!...باز دوباره به برج میلاد که با چراغای لیزریش آسمون رو رنگی کرده بود خیره شدم!...
کاش یه روز بتونم برم اون بالا و خودمو پرت کنم پایین!
نه...نه ....دلم گرفته...حالم داغونِ...اما نه در حد خودکشی!
با صدای در به خودم اومدم....توری رو بستم و به سمت در رفتم....در اتاقو باز کردم....بهواد و با یه ساندویچ تو دستش دیدم....لبخندی روی لب داشت اما چشماش غمگین بودن!
_واسه تو گرفتم!
با جدیت گفتم:
_ نمیخورم....میل ندارم!
لباشو جمع کرد و نوچی کرد:
_بخور دیگه!....ساندویچ هات داگِ!....می دونستم دوست داری!
بدون هیچ عکس العمل خاصی ازش گرفتمو بدون تشکری در اتاق و بستم!
ساندویچ و پرت کردم رو تخت!
با مشت زدم تو سر خودم......چرا باهاش اینجوری می کنی آخه؟..گناه داره!.....واست هات داگ خریده که عاشقشی!....چرا چشمای کورت این همه محبت رو نمی بینه؟....
خودم جواب دادم: چون غرورشو کنار نمی ذاره.!
خب تو که خودت بدتری!....اگه اون غرور داره تو هم داری!.....تو هم مغرور تر از اونی که بهش نزدیک نمیشی!....تو از اون خودخواه تری که به جای اینکه بگی:متشکرم من عاشق هات داگ ام!
ساندویچ و از دستش قاپیدی و درو محکم بستی!
بیخیال فکر کردن شدمو ساندویچ رو از روی تخت برداشتم!...کاش نوشابه هم بهم می داد.....پررو شدی دختر....همینش هم غنیمته!..
کاغذ ساندویچو کنار زدمو با لذت مشغول خوردن شدم.....اوم..چه طعمی داره....این که آدم بدونه عشقش واسش غذای مورد علاقش رو خریده با لذت بیشتری می خوره!کاش خودش هم پیشم بود تا بیشتر بهم می چسبید!...
هه...تو که همین الان بیچاره رو قهوه ایش کردی رفت!...

پست جدید:
.................................................. .................................................. ....................................
فصل50
اواخر بهمن ماهِ!.....سه ماه از اون شبی که بهواد و در حال گریه دیدم می گذره!......سه ماهه که خواب به چشمام نیومده!....شب ها به زور قرص خواب دو-سه ساعتی می خوابم!.....
بهواد جلوی چشمم داره آب میشه!.....هیکلش از این رو به اون رو شده!.....لاغر و نحیف!.....زیر چشماش گود رفته!
یک ماهه که دیگه حتی شب ها هم بغل هم نمی خوابیم!.....
تو این چند ماه ازم خواست که باهاش بهتر باشم...مهربون تر باشم.....بهش توجه کنم!...
اما مرغ من یه پا داشت!....یا باید عذرخواهی می کرد یا هیچی!
خودمم دست کمی از بهواد نداشتم!.....اعصابم ضعیف شده بود!...تا هیوا یا تارا می گفتن بالای چشمت ابروئه می زدم زیر گریه!....
آخر سر تصمیمو گرفتم!....اگه بیشتر از این از هم دوری می کردیم رابطمون خراب می شد!
درسته که بهواد آخرش هم عذرخواهی نکرد اما خب این رفتاراش، وزن کم کردناش ،غمگین بودناش نشونه ی ناراحتی و ندامتش بود!
آره....از اینجا میرم خونه و بهش میگم همه چی تموم شد عشق من!.....ما دیگه واسه همیم!....من دوست دارم!...تو هم که دوستم داری!....پس دیگه طلاق واسه چیه؟!
آره باید همین کارو کنم!.....بدو بدو از اتاق دوران مجردی خودم زدم بیرون!.....از پله های خونه مامی اینا سر خوردمو مسیر هالو پیش گرفتم.....
با ذوق زاید الوصفی پریدم بالا و رو به هیوا و مامی که مشغول صحبت کردن جلوی تی وی بودن گفتم:
_ تموم شد!....دوران غم و هجران تموم شد!
دیدم با چشمای قد نعلبکی شده دارن کنکاشم می کنن!...با خنده ادامه دادم:
_یوهوووو!...هورا !....همه چی تموم شد!.....منو بهواد دیگه قرار نیست از هم طلاق بگیرم!....آخ خدا جون مُردم از خوشحالی!
مامی:
_دختر یه دقیقه زبون به دهن بگیر بفهمم چی میگی!
بی خیال ورجه وورجه شدم!...عین خانوما نشستم رو کاناپه و لبخند مکش مرگ مایی زدم!
هیوا:
_خب!...می شنویم!
مثل احمقا دستامو تو هوا تکون دادم:
_چیو؟
هیوا:
_ همین شادی زایدالوصف و خنده و بشکن و رقص و ورجه وورجه هاتو!
قهقهه ای زدم!....
هیوا بی توجه به من با تاسف رو کرد به مامی و گفت:
_می بینی مامان؟....پاک دیوونه شده!...الکی هر هر می خنده.
وسط خنده:
_خودت دیوونه ای بابا!.....من فقط خوشحالم!
مامی با حرص:
_ خب اون دهنتو باز کن جریانو تعریف کن ما هم خوش حال بشیم!
خنده امو جمع کردم:
_خب...ماجرا از این قراره که من عاشق بهوادم!.....یعنی بعد از اون اتفاقی که بینمون افتاد ازش کینه به دل گرفته بودم!...فکر میکردم ازش متنفرم!.....
دیدم سر و پا گوشن و دارن منو نگاه می کنن...ادامه دادم:
_ ولی بعد از ازدواجمون فهمیدم که نــــــــــه!....من هنوز بهوادو میخوام!...اون قدری که نمی تونم ازش جدا بشم!....
قیافم جمع شد:
_راستشو بخواین نزدیکه 4 ماهه که بهوادو جون به سر کردم!...بهش بی محلی می کردم!.....نه سلامی....نه علیکی......هیچی!.....حتی شام هم درست نمی کردم!
هیوا پرید وسط حرفم:
_خوشم باشه!
مامی دستشو گذاشت رو پای هیوا و چشماشو باز و بسته کرد که یعنی خفه شو بذار حرفشو بزنه!
_ می خواستم با این کارا بفهمم بهواد هم منو می خواد یا نه!....منو دوست داره یا نه!..که کم کم متوجه تغییر رفتارش شدم!....دیدم رفتارش کاملا عوض شده!....داغون شده!.....بی رنگ و رو شده!.....الانم که کلی وزن کم کرده!
مکثی کردم:
_حتی یکبار هم دیدم که تو خلوتش داره گریه می کنه و عکسای منو می بینه!.....ولی با همه ی این رفتارا و نشونه ها بازم دلم طاقت نیوورد!.....پیش خودم گفتم تا ازم عذرخواهی نکنه و اظهار پشیمونی نکنه منم بند رو آب نمی دم!
با حلقه ام توی دستم بازی کردمو بعد از نفس عمیقی دنیال حرفمو گرفتم:
_ بهواد هم مغرور تر از من عذرخواهی نکرد!....ولی الان...الان مطمئن شدم که دوستم داره!....هر چند که خودشو مقصر اون جریان نمی دونه!...ولی من دیگه نمی تونم تحمل کنم!...نمی تونم ببینم بهواد ذره ذره داره از عشق من آب میشه!.....نمی تونم ببینم بهواد داره توی آتشی که من درست کردم می سوزه!.....من میخوام ببخشمش!.....
هیوا به مسخره دست زد و از جاش بلند شد:
_ تراژدی عاشقانه ای بود!.....آفرین!...آفرین!
بعد مثل دینامیت منفجر شد:

_ چند بار خواستم تو اون کله ی پوکت فرو کنم که این راه و رسمش نیست؟....چند بار بهت گفتم از خر شیطون پایین بیا.....همینو می خواستی؟!.....پسره داره ذره ذره جلوت آب میشه!.....
بعد ادای منو درآورد:
_ عاشقشم!....می میرم براش....دوسش دارم!
دوباره آمپر چسبوند:
_جمع کن بساطتو...تو به این کارات میگی عشق؟...میگی دوست داشتن؟....
اومدم جوابشو بدم که مامی زودتر از من بلند شد و با عربده گفت:
_دهنتو ببند هیوا !.....به تو چه ربطی داره که تو زندگی آوا دخالت می کنی؟!....هر وقت منو بابات سرمون رو گذاشتیم زمین مُردیم اونوقت واسه همدیگه شاخ و شونه بکشید!....
هیوا که با خجالت سرشو انداخته بود پایین و منم با انگشتام بازی می کردمو لبامو با دندون گاز می گرفتم!....
مامی اومد سمت من:
_ من از بهواد بدم میاد درست!.....ولی تو که عاشقشی نباید همچین کاری می کردی!.....4 ماهه به قول خودت اون بنده خدا رو خون به جیگر کردی!.....خوشت می اومد بره یه زن دیگه بگیره؟...بره معتاد بشه؟!.....
زیر لب گفتم:
_زبون لال!
هیوا که حالا آروم تر شده بود پرسید:
_حالا چیکار میخوای بکنی؟!...
مامی با حالت تهاجمی برگشت سمتشو گفت:
_کی به تو اجازه داد حرف بزنی؟!.....
هیوا مظلومانه:
_چیزی نگفتم که مامی!
پوزخند بدجنسانه ای تحویل هیوا دادم!....
مامی:
_ الان تصمیمت چیه؟!....
دوباره خوشحالیم پدیدار شد:
_هیچی دیگه...میخوام برم آرایشگاه بعدش یه لباس خوشگل بپوشم!...با یه دست گل برم پیشش!....

ادامه اش:
مامی در حالی که حلقه اشکی تو چشماش نشسته بود:
_فکر می کنی هنوز فرصتی باشه؟!....
تنم لرزید....مو به تنم سیخ شد!...یعنی چی که فرصت نباشه؟....بهواد منو دوست داره!...پس می بخشتم!....تازه اش هم اون خودش یه عذرخواهی به من بدهکاره!...تازه شدیم 1-1 !
مامی بر خلاف من که تو بهت بودم ادامه داد:
_اون دفعه که اون خطا کرد تو بخشیدیش!...حالا مطمئنی که اون هم الان از خطای تو می گذره؟
لیخند نصف نیمه ای زدم:
_معلومه که می بخشه!.....بهواد همچین آدمی نیست!....من مطمئنم که عاشق منه!خیالتون راحت باشه مامی!....
مامی عاشقانه بغلم کرد و بوسیدم و بعد از کلی نصیحت و گریه و دعا ولم کرد!...هیوا هم با اینکه بغ کرده یه جا نشسته بود اما خواهرانه در آغوشم گرفت و گفت:
_برو ببینم این دفعه چه گندی می زنی!
و خندید!...من هم!.....با سرعت نور آماده شدمو از اون جا زدم بیرون!....اولین آرایشگاهی که سر راهم بود تیکاف کشیدم!.....اصلا از خوب بودن کار آرایشگاهش مطمئن نبودم!....ولی همچین ریسکی رو کردم که برم تو !...
خانوم آرایشگر صورتمو گرفت تو دستشو به چپ و راست چرخوند!...با لحن نه چندان دوستانه ای:
_چرا دماغتو عمل نمی کنی؟!....فیست خیلی خاص میشه!
تو دلم گفتم شما فضولی؟...نه میخوام بدونم فضولی؟.....اصلا شاید پول عملو ندارم!.....به تو چه ؟....ریغونه!!!!
با حرص ابرو انداختم بالا و گفتم:
_آقامون اینجوری دوست داره!....
متوجه کنایه ام شدم و چشم غره ای رفت!.....رو کرد به زن دیگه ای و گفت:
_ لیلا تو بیا موهای این خانمو درست کن!....من سرم شلوغه!
آره ارواح عمه ات!....
خلاصه بعد از یک ساعت کار آرایشگر تموم شد!....موهامو بابلیس کشید و دورم ریخت!.....این مدلو چند بار دیگه هم امتحان کرده بودم!...خیلی بهم می اومد!
یه نیم ساعتی هم آرایش صورتم طول کشید!....در آخر راضی بودم!....پولو حساب کردمو زدم بیرون!
سریع زنگ زدم به تارا:
_الو سلام تارا جونی خوفی؟!
_باز تو چه مرگته که ناز منو می کشی!؟
_هیچ جون تو دلم واست تنگیده بود!
_بر منکرش لعنت!
خندیدم:
_تارا من وقت نمیکنم برم خونه!....میام خونه تو!
_واسه چی؟!
واسش جریانو خلاصه توضیح دادم:
_ اون پیراهن بادمجونی ات رو میخوام!
_گشادته که!
_نه اندازه ست!
_اوکی من خونه ام...بیا !
_باشه عشقم...بای!
_بای!
.................................................. .................................................. ..................................
فصل51
تارا:
_وای چقدر ماه شدی آوا!....
چرخی جلوی آینه زدم!.....لباس دکلته ی بادمجونی رنگ چسبون تا روی باسنم خیلی جذابم کرده بود!
_راست میگی تارا؟
نگاهش خرگوشی شد:
_اوهوم!....بهواد دلش نخواد!
خندیدم:
_بذار بخواد!...من که از خدامه!
_ گدا گشنه!
لبامو جمع کردم:
_خودتی بیشعور!
ماشین و پارک کردمو پیاده شدم!....خدایا خودمو به خودت سپردم!....خدایا یه کاری کن همه چی حل بشه!...خدایا کمکم کن!....
نفسمو با صدا دادم بیرون!.....دست گلو گرفتم جلوم!......به کارت روش نگاه کردم...روش نوشته بودم:
_تقدیم به بهواد عزیز تر از جانم!.....امیدوارم منو ببخشی!
خودم واسه خودم قربون صدقه رفتمو عکس العمل بهوادو پیش بینی کردم!....دستم تا دکمه زنگ بالا رفت اما سریع پایین اومد!.....کلید داشتم....ابنجوری بیشتر سورپرایز می شد!...
خیلی آروم کلیدو انداختمو درو باز کردم....دم پاگرد پالتو و شال بافتمو در آوردمو آویزون کردم!....وارد هال شدم که با دیدن چیزی که دیدم جمله ام تو دهنم ماسید:
_سلام عش.....
سریع از هم فاصله گرفتن!....بهواد که کمی هول شده بود دختره رو هول داد عقب!.....
با ناباوری بهشون نگاه می کردم!...حتی لبام باز نمی شد که چیزی بگم!
بهواد پیش دستی کرد:
_آوا من توضیح میدم!.....
بی توجه به بهواد نگاهم رفت سمت دختره!.....یه دختره برنزه ی خوش هیکل با موهای کوتاه قارچی مشکی و چهره ی شرقی!.....
خیلی ساده اما خوشگل!.....یه تاپ باز مشکی و شلوارک جین پاش بود!.....
بهواد متوجه نگاهم به دختره شد:
_آوا....نکیسا واسه کار دیگه ای اومده بود!
اِ ؟..پس این نکیسا بود!....این بود همون گربه ی ناز و ملوس که صداش هنوز که هنوزه تو گوشمه؟!
به خودم اومدم دیدم دارم گریه می کنم!.....
بهواد:
_ عزیزم گریه نکن!....
اومد سمتم!....رفتم عقب تر!.....
نکیسا که دلش برام سوخته بود:
_آوا خانم!....اونطور که شما فکر می کنید نیست!....
می خواستم بگم فکر کردی من اسکولم؟!....لب تو لب بودین با هم اونوقت میگی اون طور که من فکر می کنم نیست!؟....
ای کاش می تونستم همه ی این حرفا رو بلند بزنم اما فقط این جمله از دهانم بیرون اومد که با گریه مخلوط شده بود:
_ من....من واسه آشتی اومده بودم بهــــــواد !....اما....اما قرار بعدیمون باشه تو دادگاه!....دیگه نمیخوام ببینمت!
برق از سه فاز بهواد پرید...با ناباوری به نکیسا خیره شد و دوید سمت من که به طرف در می رفتم!....دسته گل رو پرت کردم رو زمین!
بهواد:
_نرو آوا...خواهش میکنم....نرو....من واست توضیح میدم....به خدا اون طور که تو فکر میکنی نیست.....
عربده کشیدم:
_گمشو کنار !
با چهره ی مغموم گفت:
_باشه....باشه میرم کنار...ولی گریه نکن!...گریه نکن عشقم!
فریاد زدم:
_برو به عشقت بگو عشقم!.....
به نکیسا اشاره کردم!....
و ادامه دادم:
_نه به من!
بهواد به در تکیه داده بود......به زور کشوندمش کنار و از خونه زدم بیرون!....هق هق گریه ام تو فضای خلوت برج پیچید!.....خدایا من چرا اینقدر بد بختم هان؟!
در ورودی حیاطو باز کردم سریع رفتم بیرون!....دعا می کردم بهواد دنبالم نیاد تا یه وقت با ناخن چشماشو در نیارم!....
قبل از این که سوار ماشین خودم بشم ماشینی جلوم تیکاف کشد!.....پاژروی آلبالویی رنگ فرید!.....با لبخند موذیانه شیشه رو کشید پایین!...به صورت اشکیم نگاه کرد:

پست جدید:

_الهی بمیرم!....عشقت بهت خیانت کرد؟.....
و نوچ نوچی کرد!......منم که اصلا قدرت حرکت کردن نداشتم عین ماست وایساده بودمو گریه می کردم!
_بیا سوار شو خانومی!
_.........
_ از اونی که عاشقش بودی که خیری ندیدی!.....بیا سوار شو بلکه از اونی که عاشقته خیری ببینی!
بی درنگ سوار ماشین شدم!....لبخند پیروزمندانه ای زد و راه افتاد!....هم چنان در سکوت و گریه به سر می بردم!.....دلم بدجوری شکسته بود!...فکرشم نمی کردم که نقشه هام اینجوری تقش بر آب بشه.
فکرشم نمیکردم که بهواد هنوز هم با نکیسا سر و سِری داشته باشه!....
صدای فرید رشته افکارمو پاره کرد:
_ زیاد یهش فکر نکن!...غم باد می گیری!
با گریه برگشتمو تو چشماش نگاه کردم!....یه فکری از مغزم رد شد!....شاید واقعا نیم گمشده ی من فرید باشه!
نه....نه اصلا....من از فرید متنفرم!....فقط بهـ ...
به اسمش که رسید شدت گریه ام بیشتر شد!....
فرید:
_ گریه نکن دیگه....بی خیالش!....
به فرید اعتماد نداشتم!...اما اونقدر حالم نزار بود که ترجیح دادم چشمامو رو هم بزارمو بخوابم!.....اگرم فرید بلایی سرم می آورد دیگه مهم نبود!....من قبلا ب-ک-ا-ر-ت ام رو از دست داده بودم!....
حالا دیگه چه فرقی میکنه؟!....از آب که گذشت چه یه وجب چه ده وجــب!
با تکون های دستی بیدار شدم!...
فرید:
_پاشو الهی فدات بشم!....
به اطرافم نگاهی کردم!....همون جایی بود که اون روز آورده بودتم!.....به ناچار پیاده شدم!....دوید سمت من و زیر بازومو گرفت!....دستشو پس زدم!.....خودشو کشوند عقب!....
به سمت خونه قدم برداشتم!....زنگ درو زد و کسی از داخل باز کرد!.....ناگهان ترسی درونم حلول کرد!...نکنه خفتم کنن.....نکنه بهم گروهی تجاوز کنن؟!.....برو بابا دلت خوشه!...خیلی تیکه ای مثلا؟!
زنی مسن با دامن بلند و بلوز یقه باز که سینه هاش کاملا معلوم بود جلوی در سبز شد...اومد طرف من و زیر بازوم رو گرفت:
_سلام دختر قشنگم...بیا تو نازنینم!....خوش اومدی!
به پشت سرم نگاه کردم!....فرید هم دنبال من می اومد.....رفتم تو!.....زنِ منو رو مبلی نشوند!....شالمو از سرم درآورد و گفت:
_یخ کردی مادر...میرم برات چای بیارم!....
سر تکون دادم...خدایا من اینجا چیکار می کردم؟...خونه ی فرید؟...همونی که حتی پشه هم بهش اعتماد نداره؟......مگه تو بی کس و کاری که اومدی خونه این مرتیکه شارلاتان؟
به دور تا دور خونه نگاه کردم...خیلی بزرگ بود اما قدیمی!.....با پنجره های بزرگ شیشه ای!...اوف خدایا....سرم داره میاد تو دهنم!
فرید نشست پیشم رو مبل:
_نمی خوای حرف بزنی گلم؟!
_.............
_این جوری که از بین میری!
_.............
دستشو برد سمت دکمه های پالتوم که از تنم دربیاره!....فقط دهنمو باز کردمو گفتم:
_نه!....
خندید:
_نترس با وجود مامانم نمیتونم کاریت داشته باشم!
لعنتی!....نگفت بهت کاری ندارم....گفت با وجود مامانم نمی تونم بهت کاری داشته باشم!...پس یعنی اگه مامانش نبود من فاتحه ام خونده بود!....
دوباره مشغول باز کردن دکمه هام شد!...حرفی نزدم!....یعنی حرفی نداشتم که بزنم!...چی می گفتم؟...می گفتم پالتومو در نیار چون من شوهر دارم که روم خیلی غیرتیِ؟...می گفتم دکمه هامو باز نکن چون من خیلی به حجاب اعتقاد دارم!..؟ چی می گفتم آخه؟!
دستامو بردم بالا تا پالتوم راحت تر از تنم در بیاد!....با ظاهر شدن بدنم تو اون لباس دکلته ی جذب نگاه فرید رنگ دیگه ای گرفت!.....
بهم نگاه کرد....بهش چشم غره ای رفتم که خودشو کنترل کرد!....
مادر فرید با سینی چای وارد شد:
_بیا عروس گلم....بیا اینو بخور گرم بشی!
نگاهش روی بالا تنه ی لختم و پاهای به قول بهواد بلوری بی جورابم افتاد و با خنده گفت:
_ماشالله ...ماشالله....چه اندامی!....چه بر و رویی!.....فرید مادر سلیقه ات عین پدر خدا بیامرزته!
فرید خنده ی دندون نمایی کرد و سرشو اندخت پایین!....تو دلم گفتم تو مگه خجالت کشیدن هم بلدی خیر سرت!
بی هدف گوشیمو از توی کیفم در آوردم.....12 تا میس کال از بهواد داشتم!....3 تا میسکال از هیوا!....1 اس ام اس هم از بهواد که بازش کردم:
_ به جون خودت که میخوام بدون تو بهوادی هم نباشه داری اشتباه می کنی!.....باید باهات حرف بزنم!....بابا نکیسا اومده بود مهر صیغه اشو بگیره بره!....
هه....مهر صیغه؟....پس اون بوسه ی آتشین چی بود؟.... لابد بوسه ی خداحافظی؟!
دفتر تلفن گوشیمو بالا پایین کردم!.....باید به یکی خبر می دادم که اینجام...باید می اومدن منو از این خراب شده نجات می دادن!....هر چی فکر کردم کسی بهتر از شیدا به ذهنم نرسید!...چون تارا که ماجرای الکی بودن ازدواج منو نمی دونست!.....هیوا هم که می دونست اگه می فهمید منو دو نصف می کرد!....پس می موند شیدا که هم جریانو می دونست و هم نصفم نمی کرد!
اس ام اس دادم بهش:
_سلام شیدا....موقعیتم حیاتیِ !....نمی تونم توضیحی بدم!....فقط بدون اینکه به بهواد بگی بیا به این آدرسی که میگم!....ترجیحا ایمان رو هم با خودت بیار!....منتظرتم!
و آدرسو پایینش نوشتم!....
فرید سرشو آورد نزدیکتر:
_ چه خبره تو این گوشیت؟...ولش کن بابا....حتما بهواده دوباره!....می خواد گولت بزنه برگردی پیشش!
با لحن سرد و قطبی گفتم:
_ تو چرا سنگ منو به سینه می زنی؟!
ابروش چسبید به موهاش:
_چون...چون دوست دارم!
_ولی من به شما هیچ حسی ندارم!......بعدش هم شما از کجا می دونی که بین منو بهواد چی گذشته و من چرا با اون حال از خونه زدم بیرون؟!
قهقهه ای زد:
_منو دست کم نگیر!...خبرا زود می رسه!
با تیزی گفتم:
_ببینم!...نکیسا آدم ِ توئه نه؟!
خندید و دلشو گرفت:
_آخ خدا دلم درد گرفت از خنده!...آخه مگه ماجرای پلیسیِ ؟!
با جدیت گفتم:
_بخند!...حالا معلوم میشه!
و با حرص به ساعت روبروم نگاه کردم!....ساعت 9 شب بود!....خدا خدا می کردم که تا یه ساعت دیگه شیدا و ایمان برسن!...
ساعت 11:30 شب بود !....توی بغل فرید بودم....اونقدر بهم نزدیک بودیم که نفس هاش به گردنم می خورد و حالمو به هم می زد!....لباشو آورد جلو تا ببوستم...اما سریع پسش زدم...دیدم ترسناک داره نگاهم می کنه با لبخند مصنوعی گفتم:
_الان نه عزیزم...حال روحیم خوب نیست!
عین پسر بچه های تخس گفت:
_فقط یه کوچولو!
سرمو کج کردم:
_حالا فعلا بزار یه ذره تو بغلت باشم تا بعد !....
_لباستو در آر!
_......
_چیه؟...دوست داری خودم در بیارم؟
_...........
_می دونم که با بهواد تا حالا رابطه نداشتی!...همه اش سیاه بازی بود برای خر کردن من!....حالا لباستو دربیار که اون اندام خوشگلتو یه دل سیر تماشا کنم!
به اجبار دستمو بردم سمت موهای سرش و سرشو نوازش کردمو گفتم:
_در میارم عزیزم...حالا تو یه ذره بخواب!....من یه دل سیر خوابیدن تو رو تماشا کنم!
چشماشو بست و گفت:
_ای به جشم!
خدیا....چرا اینا نمی رسن؟.......مامانش هم پیداش نیست که!.....با صدای ویبره تو کیفم متوجه اس شیدا شدم:

_آوا ما جلوی در هستیم!...تو حالت خوبه؟!
سریع فرستادم:
_اوکی آره....الان میام!
خیلی نامحسوس از تو بغل فرید اومدم بیرون...خواب خواب بود!
تندی پالتمو تنم کردمو شالمو انداختم سرمو عین گانگسترا از در زدم بیرون!.....بدو بدو تو حیاط دویدم!....درو باز کردمو خواستم برم بیرون که دیدم فرید داره دنبالم می دوئه!..
_وایسا....وایسا نرو!...کجا داری میری؟!
به سرعتم اضافه کردمو زدم بیرون!...هنوز دنبالم می اومد!.....ماشین ایمانو از دور دیدم!...شیدا واسم دست تکون دادم...با اخرین جونی که داشتم خودمو انداختم تو ماشینو با دست به ایمان علامت دادم که راه بیفته!
از کوچه که زدیم بیرون.....شیدا از صندلی جلو برگشت عقب سمت من و با صداهای گنگی که من نمی تونستم درست تشخیص بدم:
_آوا....آوا....اون پسره کی بود؟...خوبی اوا جان؟...حرف بزن!...ایمان...ایمان آوا بیهوش شده!
صدای گریه ی شیدا و بوق زنای الکی ایمان برای راه باز کردن بین ماشین ها هنوز تو گوشمه! اما چیز دیگه ای یادم نمیاد تا اون جایی که رسوندنم بیمارستان!

فصل52
با سوزش چیزی تو دستم از خواب پریدم!....
_آی سرم!...
پرستار سِرم رو روی دستم چسبوند و با خوشرویی گفت:
_چیزی نیست عزیزم....فشارت افتاده!
چشامو چرخوندم دور تا دور اتاقو نگاه کردم....کسی نبود....با صدای آرومی پرسیدم:
_همراه نداشتم؟
_چرا بیرون هستن!....الان صداشون می زنم!
وسایلشو برداشت و بیرون رفت!...چند دقیقه بعد شیدا و ایمان و بهواد وارد اتاق شدن!.....شیدا با نگرانی اومد سمتم:
_خوبی آوا؟....خدا رو شکر چشماتو باز کردی...داشتم از نگرانی می مُردم.
لبخند بی جونی زدم!....ایمان باهام سلام کرد و منم خیلی کوتاه جوابشو دادم!...بهواد با خجالت بهم نگاه کرد!...ازش چشم برداشتم!....
بهواد رو کرد به شیدا و ایمان گفت:
_ بچه ها میشه ما رو تنها بذارید؟..
سر تکون دادن و اتاق رو ترک کردن!...
رومو کرده بودم سمت پنجره!
حس کردم نشست رو صندلی کنار تختم!....
صداشو صاف کرد:
_ می دونم ازم ناراحتی....ولی لطفا روتو بکن به من!
کلافه با چشمای سرد و قطبی برگشتم سمتشو نگاهش کردم:
دستس به لباش کشید و ادامه داد:
_ قبل از اینکه واسه اتفاقی که افتاده توضیح بدم میخوام بپرسم کجا بودی؟....اون جا خونه ی کی بود؟...چی باعث شد که تو از اون خونه فرار کنی و به شیدا و ایمان خبر بدی؟!؟
بی تفاوت تو چشماش نگاه می کردم!
_حرف نمی زنی؟!
_گفته بودم قرار بعدیمون دادگاهِ!....یادت رفت؟
با آرامش گفت:
_خواهش می کنم جواب سوالمو بده آوا.
با حرص نفس صدا داری کشیدمو تند تند گفتم:
_ اون جا خونه ی فرید بود!
چشماش گشاد شد!....
_خونه ی فرید؟!
سر تکون دادم!
_تو...تو اونجا چیکار می کردی؟!
چشم و ابرویی براش اومدمو برای این که لجشو دربیارم گفتم:
_عشق بازی !
دستاشو با عصبانیت مشت کرد و فکشو منقبض کرد!...یه لحظه ترسیدم!....ولی سریع رد کرد:
_ آوا منو ضجر نده!....بگو تو تو خونه ی یه پسر غریبه اون وقت شب با اون سر و وضع چی کار می کردی؟!
با بغض گفتم:
-مگه تو اون وقت شب با یه دختر غریبه تو خونه ی مــــــــــن خلوت کرده بودی به من توضیح دادی؟!
روی "من" تاکید بیشتری کردم!
به تته پته افتاد:
_او...اون موق...موقع فرق داشت....نکیسا اومده بود مهریه اشو بگیره بره!
پوزخند زدم:
_مهریه اش بوسه بود؟!
چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین!
فریاد زدم:
_مهریه اش بوسه بود ؟...هان؟!
عربده کشید:
_آره بوسه بود!....یه بوسه و 5 تا سکه!
تو دلم گفتم چه طور واسه من بوسه مهر نکردی؟!....یعنی از من اینقدر بدت می اومد؟!
با نفرت رومو ازش گرفتم!....بی هوا پرسید:
_فرید بهت دست زد؟!
شوکه از سوالش فقط سکوت کردم!
_ بهت آسیبی رسوند؟!...
_.........
_د بی شرف حرف بزن!....میگم فرید کاری هم باهات کرد؟!
با بی حوصلگی داد زدم:
_ نه هیچ کاری باهام نکرد...یعنی می خواست بکنه که فرار کردم!
لبخند محوی زد!....
_سرمت که تموم شد میریم خونه!
_من با تو بهشت هم نمیام!
_آوا بس کن!
_بهواد تنهام بذار!...نمی خوام ببینمت!...فردا هم میرم پیش وکیلمو درخواست طلاقمو تنظیم می کنم!
دستی توی موهاش کشید و به حرف اومد:
_ولی من...
پریدم وسط حرفش:
_آیه ی قرآن نیومده که حتما یکسال با هم باشیم!...الانم که حدودا 5 ماه شده!....دیگه دهن مردم بسته شد رفت!....تو هم که باید از خدات باشه...منو طلاق می دی میری سراغ اونی که دوسش داری!....منم...منم یا تا آخر عمر بیوه می مونم!....یا با یکی ازدواج میکنم....مثل فرید!...
با خشم زل زد تو چشمام!...با ترس ادامه دادم:
_یا شایدم اون پسری که تو نت باهاش آشنا شدم!
با بی تفاوتی رفت سمت پنجره و به پایین نگاه کرد:
_منظورت حسامِ دیگه!؟
داشتم حرفشو حلاجی میکردم که ببینم درست شنیدم یا نه که قبل از من به حرف اومد:
_حسام منم منگول!....
قیافه گیجمو که دید ادامه داد:
_تمام مدت این من بودم که بهت اس می دادم...پی ام می دادم!...حرف می زدم!...قربون صدقه می رفتم!
تنها جمله ای که از دهنم خارج شد:
_تو منو بازی دادی؟
دستشو تو هوا تکون داد:
_نه نه...اشتباه نکن!...منم اولش نمی دونستم اون توئی!....بعد که شمارتو دیدم فهمیدم!.....
خنده تلخی کرد و ادامه داد:
_ فکر میکردم زنم الهه ی پاکیِ!...با کسی دوست نمیشه ....به کسی پا نمیده! ولی مثل که سخت در اشتباه بودم!
جیغ و ویغ کردم:
_حرف دهنتو بفهم!....به پاکی من توهین نکن!.....اونی که دامن منو لکه دار کرده تو بودی نه کس دیگه!...الانم برو!...برو تا بیشتر از این خودتو تو دلم نکشتی!....ازت متنفرم بهواد !....ازت متنفرم حسام دروغین!....
عصبانی تر ازمن گفت:
_میرم....ولی اینو بدون طلاقت نمیدم!.....تو خواب ببینی مال کس دیگه بشی!
و با عجله به سمت در رفت!
_وایســـــــــا!
برگشت سمت من!....سریع دست بندی که بهم داده بود رو از دستم درآوردمو پرت کردم جلوش:
_مال خودت!....به کسی بده که واقعا عاشقشی!
با خشم تو چشمام نگاه کرد دستبندو برداشت و زیر لب گفت:
_ بی لیاقت!
و از در زد بیرون!.

فصل53
_نرو آوا...نـــــرو !
بی توجه بهش که دنبالم می اومد و می خواست از رفتم منصرفم کنه به سمت اتاقم گام برداشتم!...چند دست لباس از توی کمدم برداشتمو توی چمدونی که روی تخت بود انداختم!....بدون اینکه تا کنم!....مچاله می کردمو می انداختم توش!....
بهم نزدیک شد و با عصبانیت شونه هامو گرفت و تکون داد:
_می فهمی بهت چی میگم؟....نــــرو!
به سردی گفتم:
_بهواد حوصله ی این مسخره بازیات رو ندارم!... ولم کن بذار کارامو کنم!
با نگاه آتیشی اش توی چشمای یخی من نگاه کرد:
_ اگه ازت خواهش کنم چی؟....اگه به پات بیفتم چی؟..اگه التماست کنم چی؟.بازم وسایلتو جمع می کنی و می ری؟!
تحمل همچین دقایقی رو نداشتم!...من بهوادو دوست داشتم!... نداشتم؟... دارم؟... ندارم؟!... نمیدونم هر چی که هست از دیدن حالت ملتمس و مغمومش دلم گرفت!....ولی خودمو نباختم!...غرورمو با بخشش عوض نکردم!.....هر کی که خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه!....اون موقع که با نکیسا جونش دل می دادن و قلوه می گرفتن باید فکر اینجاهاشم می کرد:
_ حتی اگه خواهش کنی!....به پام بیفتی!...التماسم کنی بازم وسایلمو جمع می کنم و میرم!
با عجز تو چشمام خیره شد:
_این حرف آخرته؟!
با جدیت موهامو از روی صورتم کنار زدمو گفتم:
_حرف اول و آخرمــه!...
_.......
با عصبانیت دستاشو از روی شونه ام انداختمو به جمع کردن وسایلم مشغول شدم.
نفهمیدم کی از اتاق رفت بیرون!....چون اصلا پشتم بهش بود و نمی دیدمش!....ولی هر چی که بود خوشحال بودم که سیریش نشد....خوشحال بودم مانعم نشد.....منم بالاخره فراموشش می کردم!
سخت بود اما ممکن!....به نظر من غیر ممکن تو این جهان ممکن نیست.
آخرین نگاهو به دور و بر اتاقم انداختم!....به اتاقی که همه اش برام خاطرات ناخوشایند باقی گذاشت!....خاطراتی که جز تلخی هیچی برام نداشتن!
اولش که از دست دادن دختری ام!....بعدش هم ضجه هایی که هر شب روی این تخت می زدم!.....وقتی فهمیدم بهواد با دختری تلفنی لاس میزنه!....وقتی فهمیدم ارزشی براش ندارم....وقتی که با هم دعوامون شد و در این اتاقو قفل کردم!....وقتی که!....اه وقتی که چی؟...خیلی خاطرات خوبی بودن که داری مرورشون می کنی!؟...
بیخیال هر چی غم و غصه است!.....
به خودم تو آینه نگاهی انداختم!...لبخند کجی روی لبم نشست!...چقدر شکسته شده بودم!...آره تو سن 22 سالگی شکسته شده بودم!....گودرفتگی زیر چشمام گواه رنج و بد بختیمو می داد!
آهی کشیدمو با چمدون از اتاق زدم بیرون!....رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم....بعدش یک راست به سمت در خروجی حرکت کردم!....بر خر مگس معرکه لعنت!
بهواد تکیه داده بود به در خروجی و به زمین چشم دوخته بود!
با صدای بی تفاوتی گفتم:
_برو کنار !
نه نگاهشو از روی زمین گرفت و نه جوابمو داد!
با صدای بلندتر:
_گفتم برو کنار!...می خوام برم!
بدون این که مسیر نگاهشو تغییر بده با لحن بی جونی گفت:
_نمیذارم بری!
خنده ی تلخی کردم:
_مگه دست توئه برادر !؟
گفتن کلمه ی برادر باعث شد سرشو با تاسف تکون بده و بهم نگاه کنه!......دیدم قصد حرف زدن نداره گفتم:
_ یا با زبون خوش میری اونور یا ....
پرید وسط حرفم:
_یا چی؟!
به مسخره ادامه داد:
_زنگ می زنی پلیس 110؟!.....چیه؟..همینو می خواستی بگی دیگه!
_........
اومد جلوتر:
_ولی من نمیذارم بری!....حالیت شد؟...ن...می .....ذا.....رم !!!!
دستمو زدم به کمرمو گفتم:
_مثلا چجوری میخوای نذاری؟!....لابد دست و پامو می بندی......یا شایدم درو روم قفل می کنی.... د یالا بگو دیگه....چجوری میخوای مانع رفتن من بشی!؟
_با التماس!
پوزخندی زدم:
_نوچ!.....راه نداره!
با درموندگی جلوتر اومد:
_ با اشک و آه و گریه!
_بازم راه نداره!....
_به پات می افتم!
زیادی رفته بودم تو فضای عاشقانه و با لذت گفتم:
_ خیر....بازم راه نداره!
توقع داشتم جمله ی بعدیش هم مثل چند جمله ی پیش احساساتی و آروم باشه که گفت:
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ
#20
_با کتک؟!؟!
چشمام چهار تا شد!....بی خیال حرفش چمدونو زیر بغلم زدم و به سمت در رفتم!....عقب عقب رفت و به در تکیه داد!.....با عصبانیت گفتم:
_ الاف کردی ما رو ها !....بذار برم دیگه!...تا صبح هم وایسی نمی تونی نظرمو برگردونی!.....
با خونسردی گفت:
_اتفاقا خیلی خوب هم می تونم!
پوفی کشیدم:
_ نمی تونی!...آقا جون اصلا راه نداره!...من نمیخوام با تو زندگی کنم!...میخوام جدا بشم.... میخوام برم خونه بابام اینا!....می خوام از این خراب شده که خلاص شدم برم پیش وکیلو احضاریه دادگاه واست بفرستم!.....د بذار برم دیگه!...چیش.
باز درو ول کرد و اومد سمت من!.....دسته ی چمدونمو دادم پایین و گذاشتمش زمین!....دست به سینه شدمو با حرص نگاهش کردم!
_ اگه زبونتو بچینم اینقدر بلبل زبونی نمی کنی!....
منظورشو نفهمیدم!....همونطور دست به سینه نگاهش کردم!....جلو تر اومد:
_ یه بار دیگه ازت محترمانه درخواست می کنم: نــــــــرو عشق من!....بهواد عاشقته خانومی!
بمون !!!
لبامو جمع کردمو ابرومو انداختم بالا!.....چند لحظه خیره شدم بهشو بعد یهو به خودم اومدمو عزم رفتن کردمو گفتم:
_گرفتی منو؟...برو بابا....نرو عشق من....بهواد عاشقته.بمون...دیوونه شدی؟!....
با دستاش واسم حصار درست کرد که نتونم رد بشم!....کلافه این دفعه با عصبانیت چمدونو کوبوندم زمین که فکر کنم چرخ هاش در اومد!....
_بمون!
ای بابا اینم امشب خل شده!....تا الان که می گفت نرو!....یاد آهنگ رضا صادقی افتادم..نرو نرو !...تو هم مثل من نمی تونی دووم بیاری نرو!....
الانم که میگه بمون یاد آهنگ بمون محسن یگانه افتادم.....بمون دل من فقط به بودنت خوشه!...منو فکر رفتن تو می کشه!
سرمو تکون دادم تا از فکر بیام بیرون!دوباره مثل طوطی تکرار کرد:
_بمون آوا!...این آخرین باره که اینجوری ازت خواهش می کنم!
با لج تو چشماش زل دم:
_نمی مونم!....حالا میخوام ببینم چجوری می خوای منو نگه داری!
خودشو سریع رسوند بهم و در حالی که پوست لباشو با دندون می کند گفت:
_ اِ ؟...اینجوریه؟.....حالا نگاه کن!
و با یه حرکت زانوهامو گرفتو اون یکی دستشو دور گردنم حلقه کرد و منو از روی زمین بلند کرد و سمت اتاق خواب سابق من که تخت دونفره داشت برد!.....قصدشو فهمیدم!......خیلی هم ترسیدم!....نه از بهواد بلکه از نرفتنم!...خواستم از خر شیطون بیام پایین و بی خیال رفتن بشم که ولم کنه ولی بعد با خودم گفتم این یعتی آخر ضایع شدن!....پس در حالیکه سعی می کردم چهره امو عادی نشون بدم ساکت شدم!.....
خیلی آروم انداختم رو تخت!....خودش بالا سرم وایساده بود....با پرروگی گفتم:
_خب که چی؟...الان مثلا باید ازت بترسم؟!
نمیدونم چرا یه حسی بهم می گفت بهواد این کارو نمی کنه و فقط می خواد منو منصرف کنه!
دو تا دستشو آورد بالا و تی شرتشو با یه حرکت در آورد و با بدجنسی گفت:
_حالا از این جا به بعدشو ببین!
آب دهنمو به زور قورت دادم اما مطمئنم تغییری توی صورتم به وجود نیومده بود!
اومد سمتم...خم شد روم.....شالمو از سرم در آورد....دستی آروم به موهام کشید و باز دوباره با مهربونی گفت:
_ هنوزم دیر نشده...یه لباس تن کردن واسه من کاری نداره!.....بگو می مونی تا برم لباسمو بپوشم!....بگو نمیری که اتفاقی نیفته!
با چشمای سرد و قطبی به چشمای گرم و عاشقش نگاه کردم!....مطمئن بودم چشماش عاشقه!....لبامو جمع کردم...فکمو دادم جلو با لج دربیار ترین لحنی که بلد بودم نوچی کردمو گفتم:
_ تو خواب ببینی!....
_........
_ منو از این فیلم ها نترسون!....رمان خوندن همچین حسنایی هم داره!.....صد تا از این موقعیت ها تو رمان ها پیش اومده!...همه اش هم برای ترسوندن طرف مقابلِ...
بعد دستمو حائل سینه اش کردمو به آرومی گفتم:
_تو این کارو نمی کنی!
فکر کردم الان بغلم میکنه میگه نه عشقم!...من هیچوقت تو رو ناراحت نمیکنم!...من گه بخورم به تو دست بزنم و از این حرفا ولی در عوض با سورنده ترین لحنی که بلد بود گفت:
_ می کنم!....خوبش هم میکنم تا بفهمی فرق وادار کردن با درخواست کردن چیه!...ازت خواهش کردم بمون نموندی!....پس مجبورم به اجبار نگهت دارم خانوم کوچولو!
بعد این انگشتاش بود که لای موهام حرکت می کرد و لب هاش بود که روی نقطه نقطه ی بدنم حرکت می کرد و در آخر داغی تنش بود که بدنمو احاطه می کرد!.....
آره....این من بودم....اینم بهواد....این ما بودیم که دوباره با هم رابطه برقرار کردیم!.....دوباره اون حس تلخ البته برای من رو تجربه کردیم!.....این من ساده بودم که دوباره اسیر بهواد شدم!....به خواست خودم...با غد بازیام.....اگه می گفتم می مونم الان این اتفاق نمی افتاد و من الان برای دومین بار رو این تخت منحوس تو بغل بهواد خواب نبودم!.....
اگه قبول می کردم که نَرَم الان دوباره توی دستای بهواد قفل نشده بودم...دوباره....
هنوز روی تخت بودمو بهواد هم کنارمم دراز کشیده بود.....ملافه رو دورم پیچیدمو از جام بلند شدم!......فکر می کردم بهواد خواب باشه ولی نبود.....با صداش به طرفش برگشتم:
_ خوبی؟!
با نفرت فقط نگاهش کردمو چیزی نگفتم!....
دوباره به مسخره گفت:
_این دفعه دیگه گریه و جیغ و فریاد خبری نبود!....خدا رو شکر !
می خواستم یقه اشو بگیرم بگم اِ؟...مگه تو خدا هم حالیت میشه اصلا؟.....ولی دیدم هر چی حرص بخورم بد تره و اون بیشتر به خواستش می رسه!.....خودمو عادی نشون دادم....انگار نه انگار که دلم می خواد سر به تنش نباشه.....انگار نه انگار که دلم میخواد بزنم زیر گریه ...انگار نه انگار که تمام بدنم ضعف رفته و دم نمی زنم!.....
من:
_ میرم دوش بگیرم!
سر جاش نشست:
_ منم میام!....
همچین با تحکم برگشتمو تو چشماش نگاه کردم که فکر کنم ترسید چون دوباره دراز کشید:
_نه....من بعد میرم.....تو اول برو!
سری تکون دادم وارد حمام شدم!....درو از پشت قفل کردم.....به پشت در تکیه دادم...بعد انگار که سُر خورده باشم نشستم پشت در.....با دستم جلوی دهنمو گرفتم که گریه نکنم!....چه معنی میده آدم اینقدر الکی گریه کنه؟....والا به خدا عین دختر بچه های 3 ساله که واسه آبنبات گریه می کنن منم برای هرچیز کوچیک و پیش پا افتاده ای فوری می زدم زیر گریه!....
پس اشک نریختم.....بغضمو هم قورت دادم.....ملافه رو از دور خودم برداشتمو پرتش کردم تو سبد رخت چرک ها......از جام بلند شدم...بدنم درد نمی کرد....فقط ضعف می رفت و حدس می زدم کمی هم فشارم افتاده باشه!....با خودم گفتم کاش یه شکلاتی چیزی داشتم می انداختم بالا فوری قندم تنظیم می شد!....
شیر آب داغو باز کردمو رفتم زیر دوش!....مثل دفعه ی اول که این اتفاق برام افتاد باز شروع کردم به فکر کردن!.....درست مثل دفعه ی پیش...با این تفاوت که گریه نمی کردم!.....از بهواد دلگیر شده بودم!....خب آدم گاهی وقت ها حتی از اونایی هم که دوسشون داره دلگیر میشه دیگه!....
ولی الان شد بار چهارمی که من از بهواد ناراحت می شدم!
بار اول: بهم تجاوز کرد
بار دوم: ولم کرد و با اون دختره دم بستنی فروشی دیدمش
بار سوم: نکیــــــــــسا !
بار چهارمم که همین دو ساعت پیش!....کارش شرعی بود ولی وجدانی نه!.....اون می دونست که ما بالاخره از هم طلاق می گیریم....پس نباید منو درگیر هوس خودش می کرد!.....نباید وابسته ام می کرد!...نباید عادتم می داد به خودش..... به عطر تنش ....به حرارت بدنش ......به بوسه هاش.....
دست از فکر کردن کشیدمو تنها یه جمله از دهانم پرید:
_ خیلی نامردی بهواد !

بهواد بعد از من رفت حمام...داشت دوش می گرفت.....سریع لباسمو پوشیدمو یه خودکار و کاغذ برداشتمو براش نوشتم:
_ می دونم وقتی که داری این نامه رو می خونی دلت می خواد سر به تنم نباشه....اما مهم نیست...چون منم دقیقا همین حسو وقتی بهت داشتم که پرتم کردی رو تخت!
بگذریم!....خواستم بگم دارم میرم.....تو این کارو کردی که بهت وابسته بشمو بمونم!....ولی من میرم....دنبالم هم نیا....چون بی نتیجه می مونی!
دلم نمی خواست آخر داستانمون این طوری تموم بشه!....با این که از اولش هم می دونستم که پایان تلخه و بالاخره باید از هم جدا بشیم ولی با این اوصاف دلم می خواست شب آخرو با هم جشن بگیریمو همدیگرو برای کارای بدمون ببخشیم!
دلم میخواست با خاطره ی خوش از هم جدا بشیم نه این که هروقت یاد هم کردیم موجی از خاطرات بد و تلخ و زننده به ذهنمون حمله کنه!
ولی نشد!.....نه جشن گرفتیمو نه همو بخشیدیم!.....حتی موعد طلاقمون هم زودتر افتاد....قرار بود یک سال با هم باشیم ولی الان به 6 ماه هم نرسید!
چه فرقی می کرد؟.....بقیه اش هم لابد می خواست همینجوری بگذره دیگه......پر از دعوا و مرافعه!...همون بهتر که زودتر جدا شدیم!...البته هنوز نشدیم ولی به زودی میشیم!
چند بار خواستم ازت رک و راست بخوام که طلاق نگیریمو با هم باشیم.....چون دوست داشتم!....هنوزم دارم!....بیشتری از اونی که فکرشو بکنی ولی مطمئن باش که فراموشت می کنم!
تو هم اگه راست گفته باشیو دوستم داشته باشی بهترین راه اینه که فراموشم کنی!.....تو تازه اول جوونیته!...نه مثل من اسم یه زن بیوه روت می مونه و نه حرف مردم!....می تونی یه ازدواج موفق داشته باشی!....با کلی خوشی و موفقیت!.....
فقط اینو بدون!....اگه من هیچوقت بهت پیشنهاد ندادم که با هم بمونیم تنها یک دلیل داشته!
شاید به نظر تو مسخره بیاد اما اون دلیل هم این بود که تو به من تجاوز کردی ....خیلی ساده....مثل آب خوردن ولی عذرخواهی کردنش برات سخت بود....انگار که میخوای فیل هوا کنی!.....
منم بی رودروایسی بهت میگم!....آدمی نیستم که غرورمو نادیده بگیرم!.....با خودم شرط کرده بودم که تا عذرخواهی نکنی من هیچوقت نمی بخشمت و باهات نمی مونم که به قول خودم هم پایبند بودم!....
امیدوارم تو هم ازم کینه به دل نگیری!....
فقط یه چیزیو به عنوان نصیحت ازم بپذیر!.....همیشه پای اشتباهی که میکنی وایسا!....شهامت داشته باش و به گردن بگیر!.....شاید اگر با دل و جرات همون موقع بهم میگفتی (ببخشید) منو تو الان در کنار هم بودیمو هیچ چیزی هم نمی تونست از هم جدامون کنه!.....چد بار گفتی که مقصر اون ماجرا تو نبودی ولی بودی!....بودی بهواد.....قبول کن....زندگی منو به آتیش کشیدی ولی حداقل قبول کن که مقصری!
به جز اون مورد آخر از همه تقصیر هات گذشتم!....تو هم حلالم کن!....
دوستدار تو آوا !
تاریخ و امضا هم زدم....نامه رو گذاشتم رو حوله ی حمامش که وقتی میاد بیرون چشمش ببینه!....با تند ترین سرعت ممکن وسایلمو دوباره چک کردمو رفتم سمت در!....دلم طاقت نیوورد بدون خداحافظی برم!....بدون دیدن چشماش!....بدون آغوشش!...ولی اگه صبر میکردم مانع رفتنم می شد!.....پس تا دوباره هوایی نشدم از خونه زدم بیرون!
در پارکینگ رو با ریموت باز کردم!....از کوچه که زدم بیرون هق هق گریه ام بیشتر شد!....صدای پخش ماشینو زیاد کردم!.....
نذار امشبم با یه بغض سر بشه
بزن زیر گریه چشات تر بشه
بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یه کم
یه امشب غرورو بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگه عاشقش هستی که
نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه
به اینجا که رسید صدای ضبطو تا حد مرگ زیاد کردم!
غرورت نذار دیگه خستت کنه
اگه نیست باید دل شکست ات کنه
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی
به این آسونی
هنوز عاشقیو دوستش داری تو
نشونش بده اشکای جاریتو
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی!
(بزن زیر گریه_رضا شیری)

پست جدید:
فصل 54
روی تخت دوران مجردیم نشسته ام و به چرخش عقربه های ساعت روبروم نگاه میکنم!از دیشب که از خونه بهواد زدم بیرون تا الان هیچی نخوردم...حتی دستشویی هم نرفتم!....
آهی کشیدم....حتی بهوادم بهم زنگ نزده بود!....به مامی جریانو گفتم!.....البته به جز قسمت آخرش که بهواد بهم نزدیک شد!....
بالاخره به خودم تکونی دادم از روی تخت بلند شدم!....گوشیمو که تو شارژ بود از برق کشیدم بیرون و روی صندلی میز توالتم نشستم!....بدون فکر کردن شماره رو گرفتم!با اولین بوق تماس برقرار شد:
_ آموزشگاه هنری الماس بفرمایید!
_......
_الو بفرمایید!
_س...سلام خانم رفیعی....ارجمند هستم.
لحنش عوض شد:
_سلام خانم ارجمند حالتون چطوره؟
_ممنون....بد نیستم.
_امری داشتین؟
_بله.....یعنی میخواستم بگم...چیزه....من دیگه نمیتونم بیام!..واسه همیشه.....می خواستم یه قراری بذارید واسه لغو قرارداد بیام!.....گفتم رودتر بهتون بگم دنبال استاد جدید باشید!
مثل یخ وا رفت:
_لغو قرارداد؟؟؟؟؟ آخه چرا؟
نمی تونستم راستشو بگم....اگه می گفتم دیگه دل و دماغ کار کردن ندارم که وادارم می کردن بازم برم سر کار !
به دروغ گفتم:
_ واسه همسرم ماموریتی پیش اومده...باید بریم شهرستان!
_یعنی اصلا راه نداره؟....استاد خوب مثل شما کمه!
مطمئن بودم داره نوشابه برام باز میکنه...من بی تجربه ترین استاد آموزشگاهشون بودم....
_شما لطف دارید.....ولی متاسفم....اصلا مقدور نیست!
نفس صدا داری کشید:
_ بله متوجه ام....انشالله هر جا هستید موفق باشید!

_متشکرم...فقط لازمِ که حضوری بیام؟...
_نه من غیر حضوری کاراتون رو انجام میدم.
_دستتون درد نکنه....خوبی بدی از من دیدین حلال کنید.
_این چه حرفیه؟....چه بدی ای؟!
_......
_خب مزاحمتون نمیشم.....
_خداحافظتون.
_خدا نگهدار!
تماسو قطع کردم....نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم..معده ام قار و قور می کرد....دست و صورتمو شستمو به سمت پایین حرکت کردم....
موقع پایین رفتن از پله ها دستمو به نرده ها می گرفتم که یهو نیفتم....چون از شدت گرسنگی تعادلمو از دست داده بودم.....با هر بدبختی بود بالاخره خودمو رسوندم به آشپزخونه....با دیدن هیوا خشکم زد:
_ سلام.
برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد:
_سلام به روی ماهت....
و سرتا پامو برانداز کرد.....
_مامی کجاست؟
یه گاز به خیاری که تو دستش بود زد:
_ طبق معمول....با خاله رفتن بیرون.....
در یخچالو باز کردم....
هیوا:
_چی می خوای؟
دستمو گذاشتم رو دلم:
_گرسنمه!....ناهار نداریم؟
از جاش بلند شد وبه سمت یخچال اومد و از تو سوراخ سنبه های یخچال یه ظرف در دار بیرون کشید و گرفت جلوم:
_ شوهر پزه!.....
ابرویی بالا انداختم:
_کسری پخته؟
_اوهوم!
درشو باز کردم....لوبیا پلو بود....غذایی که عاشقش بودم...
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست:
_ظاهرش که خوبه!
چشمکی زد:
_ مزه اش هم خوبه!
یه ذره تو بشقاب ریختمو گذاشتم تو ماکروفر....منتظر وایساده بودم تا غذام گرم بشه و بوق ماکروفر به صدا در بیاد....
هیوا:
_ دیگه بر نمی گردی؟
با گیجی نگاهش کردم:
_کجا؟
_خونه!
عادی گفتم:
_آهان...نه!
اونم عادی پرسید:
_چرا؟
_چون انگیزه ای برای برگشتن ندارم!...
بوق ماکروفر مانع ادامه دادن بحثمون شد....غذامو درآوردمو بی توجه به هیوا رفتم تو هال جلوی تی وی نشستم و مشغول خوردن شدم!...عین قحطی زده ها تند تند میخوردم!...اونطور که هیوا تعریف می کرد نبود ولی خب بد هم نبود.....واسه منی که داشتم از گشنگی غش می کردم کلی بود....
دیدم هیوا روی دسته مبل نشسته و همینجوری نگاهم می کنه...آخر سر کلافه شدمو با دهن پر پرسیدم:
_ چیه؟...چرا اینجوری نگام می کنی؟
_میشه بپرسم منظورت از انگیزه چیه؟!
اعصاب ناراحت شدنو نداشتم!...پس سعی کردم در برابر سوالای متداولش شکیبا باشم:
_ آره می تونی !
_خب می پرسم!
یه قاشق دیگه گذاشتم تو دهنم:
_ ببین خواهر من!....هر چراغ سبزی از جانب بهواد برای من انگیزه بود!....
_مثل؟!؟
_مثلِ....مثلِ....چه می دونم مثل عذرخواهی کردنش برای تجاوز بهم!
صورتشو جمع کرد و با اعتراض گفت:
_ ای بابا کشتی خودتو با این معذرت خواهی!...بیچاره یه غلطی کرد تموم شد رفت دیگه!....اینکه بابا به زور وادارش کرد باهات ازدواج کنه خودش توبیخ بود دیگه!.....
_نه گلم!.....عذرخواهی زبونی فرق داره!....
بعد در حالیکه قاشق چنگالمو تو بشقاب ول می کردم گفتم:
_اون حتی تو اوج گریه اش برای من حاضر نشد بگه ببخشید.....در عوض گفت من مقصر نیستم!....چرا هیوا؟.....اگه اون مقصر نیست پس کی مقصره؟...
هیوا از جاش بلند شد و اومد کنار دستم نشست و با لحن آرامبخشی گفت:
_ آروم باش عزیزم....بهواد غرور داره ....حتی بیشتر از تو....تویی که به خاطر یه عذرخواهی از خوشبختی ات گذشتی!... تویی که به خاطر یه عذرخواهی میخوای طلاق بگیری!
دوباره سعی کردم خون سرد باشم:
_ هیوا تو نمی فهمی من چی میگم!...خیلی سخته در ناز و نعمت بزرگ بشی!...خانوادت،اطرافیانت و حتی خودت تلاششون رو بکنن که یه وقت آسیبی بهت نرسه....حالا چه روحی و چه جسمی!.....اون وقت یکی از اون دور دورا بیاد و گند بزنه به تلاش این همه سالت!....هم جسمی بهت آسیب برسونه و هم روحی!....
هیوا سرشو انداخت پایین ....با بغض ادامه دادم:
_می دونی اگه بهواد این کارو نکرده بود من الان می تونستم به راحتی با کس دیگه ای ازدواج کنم؟....یا اصلا چرا کس دیگه؟....با همین بهواد خوشبخت ترین زن دنیا می شدم!....اون اوایل که بهم دست درازی کرد داغ بودم نمی فهمیدم چقدر بد بخت شدم.....یا شایدم واسم مهم نبود!.....ولی الان مهمه!....خیلی وقته که مهمه!
هیوا سرشو بلند کردو پرید وسط حرفم:
_ هر چقدرم که مهم باشه به کل زندگیت نمی ارزه!....بابا مگه نمیگی بهواد عاشقته؟!....
_عاشقمه که عاشقمه!...وقتی اونقدر براش ارزش ندارم که یه کلمه بگه ببخشید....
دستشو گذاشت رو دستم:
_ پس یعنی اگه می گفت معذرت میخواد همه چی حل بود؟!
سر تکون دادم که یعنی آره..
خندید:
_خب من میرم زنگ بزنم بهش بگم بیاد بگه ببخشید که تو خیالت راحت بشه!
خنده ی مصنوعی کردم:
_گمشو بابا !
دوباره جدی شد:
_پس تصمیمتو گرفتی؟
_اوهوم....

پست جدید:
فصل55
کلافه از روی مبلی که جلوی میز کارش بود بلند شدمو رفتم جلوی میز و در حالیکه خم می شدم روی میز دستامو هم دو طرف میز گذاشتم:
_ یعنی چی آقای میرزایی؟...من وکیل گرفتم که مثلا کارم زودتر راه بیفته!
با خون سردی گفت:
_نه تنها من بلکه هیچ وکیل دیگه ای هم نمی تونه کمتر از این مدتی که من بهتون گفتم کارای طلاقتون رو تنظیم کنه!
با حرص گفتم:
_ دو ماه؟؟؟....خیلی زیاده آخه !....
لبخند محوی زد:
_می دونم خانم ارجمند ولی باید مراحل قانونی اش طی بشه.
نفس صدا داری کشیدمو عقب عقب رفتم...کیفمو از روی مبل برداشتمو به سمت در رفتم و با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم:
_خیلی ممنونم از لطفتون!....با اجازه!
از جاش بلند شد:
_خانم ازجمند.
برگشتم سمتش......
_ خبری شد باهاتون تماس می گیرم.....ولی چشمم آب نمی خوره.....همون دو ماهی که گفتم زمان می بره!
سر تکون دادمو از در زدم بیرون!....
واسه اولین تاکسی که رد می شد دست تکون دادم.....چون دفتر میرزایی توی طرح ترافیک بود نتونستم ماشین بیارم.
_ آریا شهر !
راننده:
_بفرمایید .
سریع پریدم بالا و درو بستم!.....گوشیمو از تو کیفم در آوردمو زنگ زدم به تارا:
_سلام خوبی؟!
تارا:
_نه بابا...چه خوبی ای؟...اینقدر بالا آوردم معده ام داره می زنه بیرون!
لبخند بی جونی زدم:
_الهی بمیرم برات !....به محضی که به دنیا بیاد خودم آدمش می کنم تا دیگه تورو اذیت نکنه.
خندید:
_ نگو بچمو....گناه داره!
_زکی بابا....منو بگو دارم از تو طرفداری می کنم.حالا چه خبر؟
_هیچی سلامتی....یاسین امشب داره میره تبریز !
ابرومو انداختم بالا:
_خب؟
_هیچی دیگه....باید برم خونه مامانم اینا شب بخوابم....آخه تنهایی می ترسم.
_خب من میام پیشت.
_زحمتت میشه.
_چه زحمتی؟...تو هم خونه خودت راحت تری دیگه!
بعد با صدای آرومتر گفتم:
_منم که دیگه خونه زندگی ندارم.....
_چیزی گفتی؟
_نه...نه...با تو نبودم!
_آهان....حالا واقعا میای یا تعارف کردی؟
خندیدم:
_نه دیوونه...واقعا میام. الان تو راهم!
_باشه منتظرتم !
_فعلا

با غر گفتم:


_تارا بیا بتمرگ یه دقیقه !....خیلی حالت روبراهه هی میری تو آشپزخونه!؟


از آشپزخونه اومد بیرون و به سمت من که تو هال نسته بودم اومد:


_واست قهوه آوردم بی چشم و رو !


_نمی خواد....رودروایسی که ندارم...خودم بر می دارم اگه چیزی بخوام.


قهوه رو ازش گرفتمو با بیسکوییت مشغول خوردن شدم:


_یاسین واسه چی رفته تبریز؟...


_واسه کار !


با شیطنت گفتم:


_ نه بابا تو هم دلت خوشه ها !...دیده تو حامله ای بساط عشق و حالش به راه نیست رفته پیش اون یکی زنش!


به شوخی زد به بازوم:


_خفه شو !....خونه خراب کن !


_به جون تو خیلی حال میده...آی این زن و شوهرا رو بندازی به جون هم.


بی خبر از همه جا گفت:


_ خوبه یکی خودتو بندازه به جون بهواد جونت ؟!...خوشت میاد؟


قهوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم!...هول کرد با دستای مشت کرده اش هی به پشتم می زد گفتم الان این می ترسه بچه اش کور و کچل میشه در میون سرفه گفتم:


_خو...ب...بم!....چیزی نیس...ست !


و باز سرفه!....یه خرده که حالم جا اومد:


_ آخه چی شد یه دفعه؟


_قهوه پرید تو گلوم....


از جاش بلند شد و دوباره رفت سمت آشپزخونه.....با حرص از جام بلند شدمو بازوشو گرفتمو نشوندمش رو مبل:


_یه دقیقه بشین دختر !....بچه ات پیش فعال میشه ها....


سعی کرد قانعم کنه:


_خب میخوام برم شام درست کنم برات!...هر چند که کارد بخوره به شکمت!


واسش ادا در آوردم:


_ خفه کار کن !


ادامه دادم:


_ از بیرون می گیریم!


_غذای بیرون برای من بده!


با لبای جمع شده نگاهش کردم:


_ خب پیتزا نمی خوریم....کباب که دیگه بد نیست؟!


با سر به نشونه ی منفی علامت داد!




شامو خورده بودیمو می خواستیم بخوابیم!....


_من کجا بخوابم؟!


_تو اتاق بغلی!....


دستامو به کمرم زدم:


_ اِ ؟.... یعنی نمیشه جای یاسین بخوابم؟


موزیانه خندید:


_ نچ !


_به درک!....


رفتم تو اتاق بغلی.....اه...مسواکمو یادم رفته بیارم.....ولی مهم نیست.....شلوار راحتی نداشتمو حوصله نداشتم که به تارا بگم بهم شلوار بده.....شلوار جینمو در آوردمو بدون شلوار رفتم زیر پتو !....آخیش چقدر خسته بودم!.....


یادم افتاد به تارا شب بخیر نگفتم...از همون جا داد زدم:


_شب بخــــــــیر تارا !


صداشو شنیدم که گفت:


_کوفت!....زهره ام ترکید....شب بخیر


دستمو گذاشتم زیر سرمو به سقف خیره شدم!.....تو این یه هفته که گذشته یه لحظه هم از فکر بهواد بیرون نیومدم!...یعنی بعد از من رفته سراغ دختر دیگه؟


نه...نه.....فعلا تو شوکه!....از هفته دیگه دختر بازی هاش شروع میشه....تو هم فراموش می کنه!


آهی کشیدم....تو این چند روز عین احمق ها همش توی یاهو آنلاین می شدم که ببینم پی ام داده یا نه...مدام گوشیمو چک می کردم که یه وقت اس ام اس داده باشه....ولی خبری نبود.مونده بودم به خانوادش چی گفته؟....یعنی گفته من میخوام طلاق بگیرم؟....


بی خیال فکر کردن شدم.....برای آخرین بار به گوشیم نگاه کردم که ببینم پیامی اومده یا نه!...ولی بازم خبری نبود!....


غلتی زدمو پتو رو تا آخر کشیدم تو سرم: دیگه بهوادی نیست که بهش شب بخیر بگم!....شبت بخیر خدا جون.

پست جدید:

فصل56
یک ماه بعد:
بدو بدو رفتم سمت دستشویی و هر چی که خورده و نخورده بودمو خالی کردم!....دستمو به لبه ی توالت فرنگی گرفتمو بلند شدم....جون نداشتم راه برم...سریع دست و رومو شستمو اومدم بیرون....روی اولین مبلی که در نزدیکیم بود خودمو پرت کردم و چشمامو بستم!....
هیوا و مامی پچ پچ کنان بهم نزدیک شدن!.....با عصبانیت گفتم:
_بی خودی از این فکرای مسخره نکنید!...سریال تلویزیون نیست که دختره تا عق زد بگن حامله ست.
مامی خندید:
_ قربونت برم چرا ناراحت میشی؟....ما فقط حدس زدیم.
با بی حالی تکیه مو از روی مبل گرفتمو آرنجمو رو پاهام گذاشتم:
_می خوام صد سال سیاه از این حدس ها نزنید.
هیوا یه کاسه گرفت جلوم:
_بستنی میوه ایه !....بخور یه ذره...
_ آخه عقل کل کی تو زمستون بستنی میوه ای می خوره؟....
به زور داد دستم:_بخور دیگه.
ازش گرفتم....تا اومدم اولین قاشقو بزارم دهانم دوباره زد زیر دلم....کاسه رو پرت کردم رو میز و راه دستشویی رو طی کردم!
دیگه داشت گریه ام در می اومد....نکنه اینجوری باشه که مامی و هیوا میگن؟...نکنه جدی جدی حامله باشم؟.....خدایا نه.....نه خدایا !
تقه ای به در دستشویی خورد:
هیوا:
_ حالت خوبه؟....آوا؟....درو باز کن
درو باز کردمو بی توجه به هیوا رفتم تو اتاقم!....تحمل همچین مصیبتی رو نداشتم....
با خودم گفتم به خودت تلقین نکن بابا....از کجا معلوم حامله باشی اصلا؟.....جدی نگیرش!....
گوشیم دوباره زنگ خورد.......با خودم عهد بستم که اگر دوباره فرید بود برم خونه اش و از وسط نصفش کنم!....
با دیدن صفحه گوشیم دیدم بلــــــه!...دوباره خود ناکسش ِ !
با عصبانیت جواب دادم:
_ چه مرگته؟...هان؟...چرا راحتم نمی ذاری؟....از دو هفته پیش تا حالا این بار هزارمه که زنگ می زنی!....چی میخوای آخه از جون من؟...
با آرامش گفت:_آروم باش آوا.....این دفعه واسه کار دیگه ای زنگ زدم!
هم چنان آتیشی بودم:
_گوشم از این حرفا پره!.....لابد دوباره برای تاریخ عروسی و محرمیت و خرید حلقه و خواستگاری زنگ زدی نه؟
پوزخند تلخی زد:
_نه دیگه....همه چی تموم شد!
_داری دروغ میگی....اینم یه بازی جدیده!
_باور کن نه!....امشب دارم میرم مکزیک .
قهقهه ای زدم:
_برو بابا....فکر کردی من خرم؟....خواب و خوراک برام نذاشتی.از وقتی فهمیدی رابطمو با بهواد به هم زدم عین گوسفند افتادی دنبال من!.....مگه دیشب بهت نگفتم که دیگه زنگ نزن.....هان؟...مگه نگفتم دل خوشی ازت ندارم؟....گفتم یا نگفتم؟
دادی زد که قلبم ریخت:
_ خفه شو یه دقیقه ببین چی میگم!....دیگه واسم ارزشی نداری....حالیت شد؟....دیگه باهات کاری ندارم!...الان هم میخوای باور کن و میخوای باور نکن....اصلا برای من مهم نیست.....من امشب دارم میرم مکزیک....واسه همیشه.....
بعد از مکثی ادامه داد:
_ اگه می بینی زنگ زدم فقط برای اینه که می خوام یه سری حرفا رو بهت بزنم.....آدم بی وجدانی نیستم آوا.....تو باید حرفای منو بشنوی!
بی درنگ گفتم:
_ درمورد چیه؟!
_درمورد تو...بهواد....من....!
_من با تو و بهواد هیچ کاری ندارم.....حرفایی رو بزن که فقط به من مربوط باشه.
خندید...اما عصبی:
_بچه بازی رو بذار کنار آوا....من اون فرید قبل نیستم که نازتو بکشم!.....اگه امشب ساعت 8 اومدی فرودگاه که همو می بینیم!...اگه نه که حتی یه ساعت هم برات صبر نمی کنم...میرم ....میرم و تو می مونی با یه دنیا حسرت که چرا به حرفم گوش نکردی!
کنجکاو شده بودم...دلم می خواست بدونم این چه موضوعیه که فرید اینقدر داره اصرارم می کنه بهشون گوش بدم!....شاید داره خالی می بنده؟....نه بابا از صداش مشخصه که راسته!
به زور دهن باز کردمو گفتم:
_ ساعت 8...فرودگاه امام!
_منظرتم....فعلا.
و بدون شنیدن جوابی از طرف من قطع کرد....خدایا این همون فرید بود که با کلی قربون صدقه و کلمات عاشقونه تلفنو قطع می کرد؟.....یعنی چی می خواد بهم بگه که اینقدر بهم ریخته ست؟...
لابد می خواد بگه ببخش بهت بد کردمو از این حرفا....
چه پررو فوری هم می خواد بره خارج!...خب پسر یه ذره صبر کن بعد....
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان