رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا (/showthread.php?tid=69287) |
رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 14-11-2013 سلام و صد سلام ب دوستای گلم.... خب من اصلا بلد نیستم دو کلمه مقدمه چینی کنم و می زنم جاده خاکی! به خاطر همین هم خیلی حاشیه نمی رم و میرم سراغ اصل مطلب... اسم رمان: نگرانت میشم نام نویسنده: melika.sh.m اهل خلاصه نویسی هم نیستم....به نظرم شرح خلاصه از جذابیت داستان کم می کند...ولی خب از اونجایی که باید یه آمادگی قبلی درمورد داستان داشته باشید....یه کوچولوشو میگم....اما خود رمان خیلی قشنگ تر از خلاصشه!!! خلاصه: در مورد دختری ست که توی یه تولد با پسری برخورد می کنه و باهاش دوست میشه اما بعد از ی مدتی پسره به دختره دست درازی می کنه و اتفاقاتی میفته که دختره از پسره دل زده میشه اما به اجبار خانوادش مجبوره با پسره بمونه و....... بهواد،شخصیت اصلی داستان من!!!
آوا، سخصیت اصلی دختر رمان من!
میدوارم خوشتون بیاد و با زدن تشکر و مثبت هاتون منو در گذاشتن پست ها یاری کنید....الان دیگه نکته ای به ذهنم نمی رسه!....بازم نکته ای بود به حضور مبارکتون می گم!.... آهان یادم اومد....اینم بگم که من زود به زود پست میزارم و شما رو معطل خودم نمی کنم!.... سرآغاز:
شبیه برگ پاییزی....
پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ و این یعنی در اندوه تو می میرم
دز این تنهایی مطلق
که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی
دلم طاقت نمیاره
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می باره
خداحافظ تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ بدون تو خیال کردی که می مانم
خداحافظ بدون من یقین دارم که می مانی....
اینم از اولین پستمون!
بهواد=به + واد=پسر بهترین سرزمین(ایران) آوا=آهنگ،صدا بدون هیچ حرفی روی صندلی آبی رنگ آزمایشگاه نشسته بودم و منتظر بودم که هر لحظه نوبتم بشه و برم تو.... صدای زنی از پشت میکروفون بلند شد: _شماره ی 101.... اه....لعنتی....هنوز دو نفر دیگه موندن تا نوبت من بشه....با نگرانی مضاعف به پشتی صندلیم تکیه دادم و به روبروم نگاه کردم....انتظار داشتم که ببینمش....ولی نبود....کجا غیبش زده بود؟ داشتم با چشم دنبالش میگشتم که یهو دیدمش....درست بغل سطل آشغال کنار میز منشی وایستاده بود.....از حالتش هر چی بگم کم گفتم.....ناراحت...عصبانی....خشن .....مضطرب....کلافه....خلاصه هر چی صفت بد بود توی نگاهش موج میزد.... برگشت نگاهی بهم کرد واسه چند ثانیه توی چشمای هم با دلهره خیره شدیم که یهو حس کردم سرم داره گیج میره و دارم بالا میارم..... بدون مکث از جام بلند شدم و سمت دستشویی که راهروی بغلی بود دویدم......به محضی که پام به دستشویی رسید هر چی خورده و نخورده بودمو خالی کردم.....با بی حالی سعی کردم خودمو کنترل کنم.....شیر اب سردو باز کردمو با دستام چند بار آب روی سر و صورتم ریختم.....به صورتم تو آینه نگاه کردم.....رنگم مثل گچ سفید بود.... از دست دادمت ، به راحتی یک نفس ، به آسانی یک پلک ، سخت ست ؛ ولی انگار باید
بگویم خداحافظ .ای تمام آن چه دارای ام بودی در این روزگار سخت . تقه ای به در دستشویی خورد.....اومدم بیرون.....با دیدن بِهــــــواد سعی کردم خودمو خوب نشون بدمو کلافگیمو مخفی کنم.....با شک پرسید:
_باز دوباره عُق زدی؟؟!..نه؟؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..... با عصبانیت دستشو حائل روی دیوار قرار داد و چشماشو بست.....بعد از چند ثانیه آروم اما با خشم گفت: _ دعا کن بچه ای در کار نباشه آوا وگرنه زنده ات نمیــــــــــــزارم...... بغض گلومو چنگ میزد اما نمیخواستم بشکنمش....فقط به اشکام اجازه دادم که ببارن. سرم هم چنان گیج میرفت.....اومدم بشینم روی زمین که گفت: _پاشو ببینم....مگه اومدی پیک نیک؟!!.....الان صدامون میکنن..... ببین مرا چه گونه جادو کردی ؟ هنوز هم نمی توانم
آن گونه که بودم ، باشم . هنوز هم نمی توانم با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:
_حالم خوب نیست.... با همون لحن تلخش به مسخره گفت: _ عوضش من بهتر از این نمیشــــــم......از قیافم معلوم نیست؟...... با بی حالی گفتم: _الان وقت متلک انداختن نیست....بهت میگم حالم بده.....چرا متوجه نیستی.؟ قبل از این که حرفی بزنه صدای میکروفون بلند شد: _شماره ی 103..... دستشو به سمتم دراز کرد و گفت : پاشو از رو زمین.....شمارمونو خوندن..... بی هیچ حرفی دستشو گرفتمو از روی زمین بلند شدم..... با راهنمایی خانم سفید پوشی که دکتر ازمایشگاه بود وارد اتاق شدم......بــــهواد هم خواست وارد اتاق بشه که دکتر مانع او شد....واسه بار اخر توی چشمام با تهدید نگاه کرد...هر کی ندونه فکر میکنه تقصیر منه؟.....اخه مگه دست خودمه که حامله باشم یا نباشم؟ قبلی از این که دکتر کارشو شروع کنه بهش گفتم که من وقتی خون میدم قندم میفته و همیشه باید به صورت خوابیده خون بدم....اونم به حرفم گوش کرد و خوابیده ازم خون گرفت...بعد هم گفت که تا چند ساعت دیگه جواب آزمایشم آماده میشه..... امیدوارم از این پست به بعد واقعا تشکرا بیشتر بشه! .................................................. .................................................. ..........................
فصل2 درست 1 سال پیش بود.....تولد یکی از دوستای دانشگاهم....خیلی باهاش صمیمی نبودم.....اما اصرار کرده بود که در جشن تولدش شرکت کنم....حتی کارت دعوت هم واسم فرستاد....هم واسه من و هم واسه دوست صمیمی ام تارا......اونم مثل من چندان تمایل به رفتن تولد نداشت اما خب جفتمون تو رودر بایستی موندیمو رفتیم.... روز تولد من یه پیراهن ماکسی نوک مدادی که یه کت کوتاه هم داشتو با کفش های پاشنه بلند طوسی پوشیدم و موهامم بابلیس کشیدمو فرفری ریختم دورم.....آرایش غلیظی نکردم....ولی تا میتونستم به خودم عطر زدم.میدونستم که مهمونی قاطیه و پسرا هم هستن.پس سعی کردم سنگین باشم. با اعتماد به نفس کامل جلوی آینه رفتمو به خودم نگاه کردم...موهای خرمایی روشن که خیلی بلندبود....چشمای درشت رنگی که بعضیا میگفتن سبز رنگه و بعضی ها هم میگفتن عسلیه......با لب های قلوه ای که همیشه دوست داشتم سرخ باشه اما واقعیتش رنگی نداشت و واسه ی سرخ شدنش حتما باید رژلب میزدم.......و یه دماغ معمولی متمایل به زشـــــــــــــت.!!! همون موقع مامانم وارد اتاقم شد و گفت: _ جینگیــــــــــل کردی!!....کجا به سلامتی؟ با غر گفتم: _ مامی نگو که یادت رفته .....من که دیشب گفتم تولد دوستم پگاه. خندید و گفت: _ یادم نرفته....خواستم سر به سرت بزارم...... بی توجه به حرف مامانم صورتمو بردم نزدیک آینه و در حالی که از زوایای مختلف به دماغم نگاه می کردم گفتم: _مامی نگاه کن......ببین اگه دماغمو عمل کنم چقدر خوشگلتر میشم....آخه من نمیفهمم این دماغه یا خرطوم فیـــــل؟؟؟؟ مامانم اخمی کردو گفت: _واااا.......دماغ به این قشنگی...چرا حرف مفت می زنی؟ _شما اعتماد به نفس زیادی داری......یه عمره به دماغ خودت هم می گی خوشگل..... به شوخی یه دونه زد رو شونه ام و گفت: _خیلی رو داری بچه.....دلت هم بخواد...... منم خندیدمو هیچی نگفتم.....اونم از اتاق رفت بیرون........ بعد از چند دقیقه زنگ خونه به صدا در اومد....تارا بود...قرار بود بیاد دنبالم که با هم بریم.... کادومو برداشتمو با عجله از در زدم بیرون....... _سلام تارا.....
_بــــــــــــه.... سلام آوا خانوم.......تیپ زدی.......
_تا چشمات کور شه......
_ما که بخیل نیستیم......تیپ بزن بلکه یه خری پیدا بشه تورو بگیره......
خندیدمو گفتم:
_تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره....؟....در ضمن من تیپ نزده هم کلی خاطر خواه دارم.....تو برو یه فکری واسه خودت کن....
_اگه منظورت از خاطر خواه همون فرید فرجی و اون پسر خاله ی احمقت شهابه که اونا آدم نیستن که بخوان خواستگار باشن.....
حوصله ی بحث کردن نداشتم.......با حرص گفتم:
_اصلا تو خوبی بابا......
_این که صد البته.....
چند ثانیه سکوت بر قرار شد و بعدش من گفتم:
_راستی تو واسه پگاه چی خریدی؟
_یه دامن کوتاه....تو چی؟
_من عطر خریدم واسش.....مارک عطر مورد علاقه اشو میدونستم.....
چیزی نگفت....دوباره با بی حوصلگی گفتم:
_ می گم تارا....دعا کن این یارو فرید فرجی نباشه امشب.....
با شک گفت:
_ ازش میترسی؟
_ نــــــــــه.....کی گفته؟
_پس اگه نمیترسی اصلا بهش فکر نکن.....یا میاد یا نمیاد دیگه......لولو خُر خُره که نیست.....
_ آخه وقتی بهش جواب منفی دادم گفت یه کاری میکنم پشیمون شی....
تارا با عصبانیت گفت:
_ گـــــه خورد......تو هم دیگه بهش فکر نکن....
دیگه حرفی نزدم.....تو دلم گفتم :هر چه باداباد......
رسیدیم به یه خونه ی ویلایی با رونمای مشکی.....خیلی شیک بود....
مهیاس با چشمای گرد شده گفت:
_ کــــــــی میره این همه راهو؟.....عجب خونه ای بابا.....
_ تو شهرک غرب خونه ای پایین تر از این نمی بینی.....همشون خوشگلن....
_آره....ولی خب این یه چیز دیگه ست......
بی توجه به حرف تارا گفتم:
_ بیا بریم تو......زشته....داریم خونه اشون رو ارزیابی می کنیم....
بعد هم با هم راه افتادیم که بریم تو.....
در خونه همین طور باز بود و احتیاجی به در زدن نداشت.......داشتیم وارد می شدیم که یادم افتاد کادومو تو ماشین جا گذاشتم.........رو به تارا کردمو گفتم:
_ تو برو تو.....من کادومو تو ماشین جا گذاشتم.....
_ خب صبر میکنم با هم بریم.....
_نه نمیخواد.....هوا سرده......تو برو تو فقط سوییچ ماشینتو بده به من....
بلافاصله سوییچو داد دستمو گفت:
_اوکی پس من میرم بالا.....
_باشه گلم...منم الان میام.....
دویدم سمت ماشینو سریع بسته ی کادو رو برداشتمو در هم قفل کردمو با اون کفش های پاشنه بلند به سختی برگشتم سمت خونه.....
همونطور که داشتم از راه پله ها بالا می رفتمو زیر لب به خودمو کفشمو کادومو حواس پرتم فحش می دادم....یهو نفهمیدم چی شد که خوردم به یه چیزی..... سرمو بلند کردم که ببینم به چی خوردم که همون لحظه صدای شکستن شیشه اومد......
یه جیغ آروم زدمو آروم نشستم رو زمین.....
سرمو بلند کردم......چشمم افتاد به یه پسر جوون....با قد و هیکل بلند و ورزشکاری....با موهای تیره و چشمای قهوه ای سوخته یا شایدم مشکی.....در کل نفسم از اون همه جذبه بند اومده بود...
از نگاه کردن به اون چشم برداشتمو به روی زمین چشم دوختم تا ببینم چی بوده که شکسته...دیدم یه عطره که با شکستنش بوی تلخش همه جا رو برداشته.....از استشمام اون بو داشتم مست می شدم که اون پسره با روی خوش گفت:
_ چیزیتون شد؟!!!
با تته پته گفتم:
_من....من نه....ادکلن شما شکست....تورو خدا منو ببخشیــــــد....حواسم نبود.....
_ فدای سرت......مهم نیست....
از لحن صمیمانه اش جا خوردم.....به لبخندی اکتفا کردمو با دست مشغول جمع کردن تیکه های شکسته ی ادکلن شدم...بزرگترین تیکه رو برداشتمو روشو بلند خوندم:
_212 sexy(on ice)
تو دلم گفتم اگه یه روز خواستم به یه پسر ادکلن کادو بدم....این ادکلنو می خرم.....واقعا بوش عالــــــــــــی بود.....
دوباره اون پسره با بی خیالی گفت:
_ گفتم که مهم نیست.....ارزش ناراحت شدن نداشت......
با شرمندگی گفتم:
_ این چه حرفیه.؟.....ادکلن از این با ارزش تر؟....عطر بیــــــــک که نبوده....
_ اصلا تقصیر منه ....آخه مگه تو راه پله جای عطر زدنـــه؟
چیزی نگفتمو با تاسف گفتم:
_به هر حال معذرت میخوام.....
_خواهش میکنم.....خودتو ناراحت نکن.....
زیر لب با اجازه ای گفتمو
دیگه منتظر حرفی نشدم یه طبقه دیگه رفتم بالا و زنگ درو زدم....
من: میگم تارا.....کاش این لباسو نمی پوشیدی؟
با پرروگی گفت:
_ چـــــــــرا؟!!!!!!!!!!!!
در گوشش گفتم:
_ اول به یقه ی لباست نگاه کن بعد بگو چرا......
سریع یه نگاه به یقه اش و یه نگاه به من انداخت و گفت:
_از نظر من که مشکلی نداره....
با عصبانیت گفتم:
_ آره اصلا مشکلی نداره ولی پسرا با لب و لوچه اشون دارن میخورنت.....
_ تو اینجوری فکر میکنی......به نظر من که همه نگاه ها عادی و بدون منظوره.....
خیلی ریلکس پامو انداختم رو پامو گفتم:
_ به درک!!!!!!!! هر جور دوست داری لباس بپوش.....
اونم دیگه چیزی نگفت و منم زیاد به پر و پاش نپیچیدم.
همون موقع در باز شد و فرید عین هیولا وارد شد......یهو رنگ از روم پرید.....با دست زدم به بازوی تارا و با چشم و ابرو بهش فریدو نشون دادم...
با آرامش بهم نگاهی انداخت و در گوشم گفت:
_ نترس.... هیچ غلطی نمیتونه بکنه.....
منم سعی کردم به خودم تلقین کنم که هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته.....
خلاصه بعد از چند ساعت شام خوردیمو قرار بود که بعدش بزن و برقص باشه.....طبق معمول منو تارا تماشاگر بودیمو اصلا از این که عین دیوونه ها تو هم دیگه وول بخوریم خوشمون نمیومد....
از دور فریدو دیدم که داشت بهم نزدیک می شد.....چشم ازش برداشتم تا خودمو کنترل کنم.....واقعا نمیدونستم چرا اینقدر از این بشر می ترسم.....بالاخره بهم نزدیک شد و دستشو گرفت روبروم و با حالت چندش آوری گفت:
_ افتخار میدین مادام؟؟؟؟؟؟؟؟
با عصبانیت سرمو برگردوندم طرف دیگه :
_ نه خیـــــر!!!
_ میخوام یه کم بهت حال بدم.....فقط همین....
_ برو به عمت حال بده.....آشغال عوضـــــی!!!!!!
و به دنبال این حرف بدون این که منتظر حرکتی از جانب تارا باشم از جام بلند شدم.....
داشتم تند تند گام بر می داشتم که از پشت صدای فرید رو شنیدم:
_ تلافی این کارتو می بینی خانوم خوشگـــــــله!!!!
با بی خیالی گفتم:
_ وای وای ترسیــــــدم!!!!!!!!
سرمو که چرخوندم دیدم همون پسره که عطرشو شکونده بودم داره نگاهمون می کنه.....تازه یاد تصمیمم افتادم....بدو بدو رفتم پیش آیناز یکی از همکلاسی هامو گفتم:
_ آیناز پگاهو ندیــــــــدی؟؟؟؟
_ چرا. تو آشپزخونه ست......
_ مرسی
رفتم تو آشپز خونه پگاهو دیدم که داشت مدام به کارگرا سفارش می کرد که کار هارو درست انجام بدن و......
_ پگاه جون میشه یه لحظه بیای؟
با روی خوش اومد سمتم و گفت:
_ جانم آوا....
دستشو کشیدمو با خودم بردمش قاطی مهمونا.....جوری که همون پسره متوجه نشه با دست به پگاه نشونش دادمو گفتم:
_ اون پسره کیــــــه؟؟؟؟؟؟
_ بهــــــوادو میگی؟
با تمسخر گفتم:
_ آخه عقل کـــــــــــــــل!!! اگه اسمشو می دونستم که از تو نمی پرسیدم کیه.....
پگاه از سوتی که داده بود خندید و گفت:
_ خب حواسم نبود...منظورت همون پسر قد بلنده ست؟؟؟
_ آره همون!
_ پسر خاله امه.... بهــــــــــــــــــــواد !!!!!!
با تعجب گفتم:
_ بهداد یا بهواد؟؟؟؟
_ گفتم که بهواد.
_ واااااا..... به حق اسمای نشنیده.......آخه بهواد هم شد اســــــــــــم؟؟؟؟؟؟؟؟
_ فعلا که می بینی شده.....حالا چطور مگه؟.....میخوای تورش کنی؟
_ گمشو توام......تور کردنم کجــــا بود؟..... یه گندی زدم میخوام جبران کنم ....
یا گیــــــجی پرسید:
_ چه گندی؟.....عین ادم حرف بزن بفهمم چی میگی........
موهامو از روی صورتم زدم کنار و گفتم:
_ پسر خاله ی جنابعالی داشت تو راهرو عطر می زد....منم حواسم نبود خوردم بهش عطرش شکست....
قهقهه زد و در حالی که داشت پخش زمین می شد گفت:
_ خب ادامه اش....
_ هیچی دیگه....میخوام واسش عطر بخرم.....تقصیر من بود که عطرش شکست.....
پگاه در حالیکه سعی می کرد خودشو جمع کنه گفت:
_ ولش کن بابا....اشکالی نداره......بهواد اصلا همچین آدمی نیست....
_ از کیسه خلیفه می بخشی؟؟؟؟؟...آخه مگه مال تو بوده که نظر میدی؟؟؟؟؟؟؟؟
به شوخی زد تو سرمو گفت:
_ خاک بر سر الاغت کنـــــم...منو بگو که دارم به نفع تو کار میکنم.....اصلا به من چــــــه؟
برو به جای 1 عطر 100 تا عطر بخر....
خندیدمو گفتم:
_ حالا به جای این حرفا شمارشو بده.....
تو صورتم واسه چند ثانیه خیره شد و بعد دستشو گذاشت زیر چونه اش و گفت:
_ من شاخ دارم نـــــــه؟؟؟؟؟......شماره ی بهوادو میخوای فقط برای انجام وظیفه؟؟؟
تو گفتی و منم باور کردم!!!!!!!
خیلی جدی گفتم:
_ نداری......
_ چی ندارم؟
_ شاخ دیگه.....من که چیزی رو سرت نمی بینم....ولی خب خر بدون شاخ هم داریم.....نمونه اش جلوم نشسته....
تا متوجه تیکه ام شد جیغ و دادش بلند شد و هی تو سر وکله ی من می زد......
دقیقا همون لحظه تارا اومد:
_ کجایی تو؟؟....3 ساعته دنبالتم.
بدون اینکه جوابی به تارا بدم رو کردم به پگاهو خیلی آروم بهش گفتم:
_ شمارشو واسم اس ام اس کن.....
و به دنبال این حرف از جام بلند شدمو همراه تارا آماده ی رفتن شدیم.....
موقع خداحافظی دوباره چشمم افتاد به پسر خاله ی پگاه که حالا دیگه می دونستم اسمش بـــــــــهــــــواده!!!!!
واسش به نشونه ی خداحافظی سر تکون دادمو اونم با یه پرستیژ خاصی جوابمو داد....
از در که اومدیم بیرون بوی ادکلن دوباره به مشامم خورد...تارا با کنایه گفت:
_ دست گل جنابعالی هاااا!!!!
آخه جریانو واسش تعریف کرده بودم....با تاسف سری تکون دادمو گفتم:
_ وای یادم ننداز که ازش خجالت می کشم!....
_ از کـــــــی؟؟؟؟؟
_ از تــــــــو....خب معلومه دیگه... از پسره!!!!!!!!!
_ ناراحت نباش....فردا پس فردا میری یه ادکلن عین مال خودش میخری دو دستی تقدیمش می کنی....
_ آره....باید همین کارو کنم.....
این پست رو تقدیم می کنم به همه ی اونایی که وقت با ارزششون رو برای خوندن این رمان صرف کردن!......خدا قوت! فصل 3
خودمو جمع کردم....نمیخواستم دوباره بحثی پیش بیاد.....خوشحال بودم که بچه ای در کار نیست و همین برای تمام ناراحتی هام کافی بود.....روی نیمکت پارک نشسته بودمو منتظر بهواد بودم......رفته بود غذا بگیره......قرار شد همین جا غذامونو بخوریمو بعدش بریم جواب آزمایشو بگیریم....... بهواد بهم نزدیک شد و یه ساندویچ گرفت جلوم: _ بخور.... با صدای آروم گفتم: _ نمیخورم..... با عصبانیت گفت: _ بهت میگم بخـــــــــور! _ میل ندارم.... نشست رو نیمکت و به آرومی اما جدی گفت: _ خودتو چس نکن......فکر نکن الان به پات میفتم که غذاتو بخوری.....عین بچه آدم غذاتو بگیر کوفت کن...... با حرکت ناگهانی غذا رو از دستش گرفتمو پرت کردم تو سطل آشغال و با فریاد گفتم: _ چرا نمی فهمی؟.....حالم خوب نیست....جسم و روحم از دست تو داغونه...شدم بَرده ی تو....حرف زدنم زوری....راه رفتنم زوری.....خوابیدنم زوری......دیگه غذا خوردنم هم زوری؟..... در حالیکه اشکامو پاک می کردم آروم ادامه دادم: _ طوری برخورد میکنی که انگار من مقصرم.....که انگار وجود این بچه ای که هنوز ازش مطمئن نیستیم تقصیر منه......آره بهــــــواد.....تو منو مقصر می بینی....نه خودتو.... دیگه گریه اجازه ی حرف زدن بهم نداد و به هق هق افتادم.....ساکت شده بود....چیزی نمی گفت..... دستمو بردم جلوی صورتو زار زار گریه کردم....یهو دستشو انداخت دور گردنمو منو کشید تو بغلش.... بهواد: هیــــــس....آروم باش عزیزم.... با عصبانیت گفتم : ولـــــــــم کن....برو اونور.... بعد هم خودمو از توی بغلش کشیدم بیرون.....باز چیزی نگفت.....تکیه داد به نیمکت و نفس عمیقی کشید......بعد از 5 دقیقه گفت: _من تو ماشین منتظرتم...فکر کنم آزمایشت آماده باشه.... جوابی ندادم.....چند دقیقه سر جام نشستم تا آروم بشم.....بعد هم رفتم سوار ماشینش شدم..... من: سلام خانوم....من ارجمند هستم.....چند ساعت پیش تست بارداری دادم.....آماده ست؟ پرستار در حالیکه داشت اسممو تو کامپیوتر سرچ می کرد گفت: _ بله عزیزم.....چند لحظه صبر کن.... بعد هم از زیر میزش برگه آزمایشو داد دستم.... من: مرسی... _ خواهش میکنم......به سلامت..... با عجله داشتم جلد روشو باز می کردم که بهواد گفت: _ چی شـــــــد؟.... مثبتـــــــــــه؟!!!!!!! با حرص گفتم: _ می بینی که ....هنوز باز نکردم..... حرفی نزد من برگه رو از توی جلدش در اوردم.....با دیدن این نوشته: _negative (منفی) انگار دنیا رو بهم دادن.....بی توجه به محیط اطرافم پریدم بغل بهـــــــــواد و گفتم: _ منفیــــــه بهـــــواد.....منفیــــــه!!! !!!!!!!!!! اونم منو محکم بغل کردو گفت: _ خدا رو شکـــــــــر.... بعد هم خیلی خشک منو از بغلش هل داد بیرون و گفت: _ بسه دیگه.....بریم.... فصل 4
با صدای تلفن از خواب پریدم....داشتم به اونی که پشت خطه و جد و آبادش فحش می دادم....
با صدای خواب آلود گفتم:
_ بله؟؟؟
صدای هیـــــــوا خواهرم تو گوشم پیچید:
_ علیـــــــک سلام بزغاله...
یهو سگ شدمو گفتم:
_ هیـــوا حوصله اتو ندارمااااا.....از خواب بیدارم کردی که بلبل زبونی کنــــــی؟؟؟؟؟؟ بِــــــــنال ببینم چی می گی؟
_ این چه طرز حرف زدنه؟....چرا پاچه می گیری؟....میخواستی دیشب تا دیر وقت با از ما بهترون لاس نزنی......
_ منظور؟
_ خودتو به اون راه نزن....مامان بهم گفت که تولد قاطی بوده....
_ بوده که بوده....تو رو سننه؟.... نه که خودت آفتاب مهتاب ندیده ای!!!!.... خوبه تا قبل از این که اون کسرای بدبخت بیاد بگیرتت 100 بار از این تولدا رفتی....
خندید و گفت:
_ نترس خواهری....نوبت توام می رسه که از این شیطنتا بکنــــی.....
چیزی نگفتم.....
_ با مامان کار دارم.....خونه ست؟؟؟؟
_ نه با خاله سمیرا رفته بیرون.... راستی تو کجایی؟....امروز که دانشگاه نداشتی...
_ با هم کلاسیم اومدم کتاب بخرم.....شب هم نمیام خونه....با کسری میخوایم بریم سینما....
خوش اخلاق تر شدمو....گفتم:
_ ما که بخیل نیستیم.....تا می تونی نامزد بازی کن..... ما که موندیم رو دست ننه بابامون....
_ الهی بمیرم واست..... نگران نباش یه احمقی هم میاد تو رو میگیره....
_ آی آی آی...........درست صحبت کن..... احمق چیــــــه؟؟؟ بگو یه شوالیه با اسب سفید!!!!!!
_ برو بخواب بابا....داری هذیون میگی..... فقط به مامی بگو من شب دیر میام...
_اوکی هانـــــــــــــــــی!... خوش بگذره.....به کسری هم سلام برسون.....
_ باشه عزیزم.... خداحافظ...
_قربانت خداحافظ.....
اون شب که هیوا دیر اومد خونه من خیلی حوصله ام سر رفت....از طرفی هم اصلا حوصله نداشتم از خونه برم بیرون.... ولی مجبور بودم.....چون باید میرفتم آموزشگاه.... رشته ام گرافیک بود اما خب خطاطی تدریس می کردم.....
این پست رو تقدیم می کنم به همه اونایی که داستانو تا اینجا دنبال کردن و منو با دادن مثبت و تشکر دلگرم می کنن فصل 5
توی ماشین سکوت برقرار شده بود......نه بهواد حرفی می زد و نه من.....نا خود آگاه دستم رفت سمت ضبط ماشین و آهنگی که خیلی دوسش داشتمو به حال و روزم هم می خورد رو گذاشتم.... کاشکی چشمم به چشم تو نخورده بود و کاشکی دلم هوس عشق نکرده بود و کاشکی لبات بهم می گفت دروغ میگه کاشکی صدام و می شنیدی یه بار دیگه کاشکی چشمم به چشم تو نخورده بود و کاشکی دلم هوس عشق نکرده بود و کاشکی لبات بهم می گفت دروغ میگه کاشکی صدام و می شنیدی یه بار دیگه تو با منی اما دلت با من نیست خیلی پُری اما حرفات قشنگ نیست تو با منی تو با منی اما هدفت اینه من و از بین ببری تو یه خودپرستی درو رو من بستی دلمو شکستی واسه ی چی؟ یادم میاد وقتی تو روزای سختی نیومده رفتی دِ واسه ی کی؟ واسه ی کی؟ تو با منی اما دلت با من نیست خیلی پری اما حرفات قشنگ نیست تو با منی تو با منی اما هدفت اینه من و از بین ببری ( آهنگ: هدف – رضایا)
آهنگ که تموم شد بهواد ضبطو خاموش کردو گفت: _ به نفعت شد!!!!!!! با گیجی پرسیدم: _ چی؟ _ این که حامله نبودی..... وگرنه خیلی بد می شد.... با حرص گفتم: _ واسه کی بد می شد؟.....تـــــــــــــو یا مـــــــن؟؟؟؟؟ _ معلومه... ..واسه تو.... دندونامو رو هم فشردم تا فحش کشش نکنم.....همون لحظه دوباره حالت تهوع بهم دست داد....با دست بهش اشاره کردم که ماشینو نگه داره.... از ماشین پیاده شدمو دوباره عق زدم..... پیاده شد و بطری آبی دستم داد و گفت: _ صورتتو بشور..... بی هیچ حرفی ازش گرفتم و دست و صورتمو شستم.....چند لحظه صبر کردم تا حالم جا اومد و دوباره سوار ماشین شدیم.... _ من نمی فهمم.....اگه حامله نیســـــــــــتی پس چرا هی حالت بهم میخوره؟؟؟ سرمو تکیه داده بودم به صندلی و چشمامو بسته بودم.....به آرومی گفتم: _ نمیدونم.... _ الان می برمت دکتر..... شاید مسموم شدی. _ 2 روزه لب به غذا نزدم که بخوام مسموم بشم.... دو تا دستشو واسه چند ثانیه از روی فرمون برداشت و گفت: _ خب چیـــــــکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟......مگه من مقصر منم که تو چیزی نخوردی؟؟؟ با عصبانیت گفتم: _ نه مقصر منم که به هیچ کس چیزی نگفتمو غذا نخوردنمو زدم به پای سیـــر بودن!!! به مسخره گفت: _ ایـــــول....چه خانوم با معرفتـــــــــی!!!!!!..... حیف نیست دوست پسرت من باشم؟.....بابا لیاقتت بالاتر از ایناست...... اشک تو چشمام جمع شد.....با حرص داد زدم: _ تو شوهــــــــــــر منی!!!!! با خونسردی جواب داد: _ آ آ آ.....اشتباه نکن....من هیچوقت شوهرت نبودم،نیستم و نخواهم شد....... قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم خداحافظ اینم قسمت دومش: در حالیکه اشک میریختم می گفتم:
_ تو نمی تونی جا بزنی بهــــــــــــــواد....یه ذره انصاف داشته باش.... عصبانی شد و گفت: _ تو به این که من به دروغ بگم شوهرتم میگــــــــی انصاف؟؟؟؟؟؟؟؟.... شده بود عین میدون جنگ....اون داد می زد...من داد می زدم......اون ریلکس بود و من جِـــز می زدم!! _ پس اون صیغه رو ما واسه عمه امون خوندیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با صدای آرومتر گفت: _ تمومش کن آوا.....الان حوصله ی بحث کردن ندارم...... سرمو برگردوندم سمت شیشه : _ تو کی حوصله ی منو داشتی که این بار داشته باشی....؟؟؟؟؟!!!!!! با جدیت گفت: _ پس حالا که می بینی هیچ وقت حوصلتو ندارم لــا ل شــــو!!! جوابشو ندادم.....چی می گفتم؟....می گفتم باید باهام ازدواج کنی؟....باید شوهرم بشی؟.....واقعا من اینقدر بدبختم که باید خودمو به زور بچسبونم بهش......یعنی اون اینقدر نامرده که پای کاری که انجام داده نیست...... وای خدای من....اصلا باورم نمیشه که یه روزی اونقدر ذلیل بشم که به یه پسر التماس کنم که باهام عروسی کنه......حتی فکرش هم دلمو زیر و رو می کنه .....حتی فکرش هم...... منو برد بیمارستان و دکتر هم گفت که به خاطر فشار عصبی هورمون های بدنم قاطــــی کرده....چیز عجیبی نبود....خودم قاطی کردم....چه برسه به هورمون هام..... بعدش هم بهم قرص پروژسترون داد و به پرستارا دستور داد که بهم سرم وصل کنن..... .................................................. .................................................. ........................... خب اینم از این پست: فصل 6
_ آُه....کشتی منو.....بگو چه غلطی کردی؟؟؟؟در اتاق هیوا رو باز کردمو رفتم تو......پشت میز تحریرش نشسته بود ونقشه می کشید.....رشته اش معماری بود و مدام سرگرم طراحی نقشه بود....... دستمو انداختم دور گردنشو صدامو لوس کردمو گفتم: _ آبچی بزلگه ی من شطوره؟؟؟؟؟؟ منو به زور از خودش کند و با غر گفت: _ بمیری آوا.....چند دفعه بهت بگم من رو گردنم حساسم؟؟؟؟...... در حالیکه میخندیدم با شیطنت گفتم: _ چطور آقا کسری دست به گردنتون بزنن مسئله ای نیست؟؟؟؟؟.....به ما که رسید حساس شدی؟!!!!!!!! لبخندی موذیانه زد و گفت: _ تا چشمات در آد.......حسود...... آهی کشیدمو گفتم: _ یه روزی میشه که تو حسرت عشق بین من و شوهرمو بخوری....... _ خواهیم دید ......البته اگه همچین آدم خری پیدا بشه که با تو ازدواج کنه...... با یه حرکت سریع بالشتشو از روی تخت برداشتمو پرت کردم سمتش و با حرص گفتم: _ خر تر از کسری که تو دنیا نیست.....واسه این انتخاب احمقانه اش....... خودکارشو کرده بود تو دهنشو خیلی خونسرد منو نگاه می کرد.....نشستم لبه تخت و بعد از چند ثانیه سکوت.....نمیدونم هیوا از تو نگاهم چی خوند که پرسید: _ تو همینجوری سراغ من نیومدی.....یه غلطی کردی و طبق معمول من باید درستش کنم....نــــــــــه؟؟؟؟؟؟!!!! !! سرمو خاروندمو گفتم: _ نه جون تو....چیزه....من....من.... قسمت دومش: جریان شکسته شدن ادکلنو واسش تعریف کردمو دست به دامنش شدم که باهم بریم مثل عطر بهوادو واسش بخریم.....آخه تارا کار داشت و نمی تونست باهام بیاد.....اونم بعد از این که یه دل سیر به گندی که زده بودم خندید....گفت:
خلاصه وادارم کرد که خودم برم کادو رو تحویل بهواد بدم......._ خاک بر سر دست و پا چلفتی ات کنم......من اگه جای اون پسره بودم ادکلنت می کردم..... _ پسر خیلی متشخصی بود..... _ مثل که همچین هم ازش بدت نیومده.....!!!!!!! مثل برق از جام بلند شدمو گفتم: _ چرت و پرت نگو..... بعدش هم به سمت در اتاق رفتم ....لحظه آخر برگشتم به هیوا گفتم: _ پس میای دیگــــــه؟؟؟؟؟؟ بی هیچ حرفی چشماشو به نشونه ی آره باز و بسته کرد.... _ پس من میرم آماده بشم..... دیگه منتظر حرفی از جانب هیوا نشدمو رفتم که آماده بشم..... با خیالت راحت از مغازه عطر فروشی اومدیم بیرون....خوشحال بودم که عطر مورد نظرمو پیدا کردم.....برنامه بعدیم این بود که عطرو بدم به پگاه تا خودش به پسر خاله اش تحویل بده... همونجا مسیرمونو با هیوا از هم جدا کردیم.....اون رفت خونه.....منم رفتم دانشگاه..... _ سلام پگاه جون.....با زحمتای ما..... _خواهش میکنم....چه زحمتی..؟؟؟؟ کاری نکردم که.... _ دیگه میخواستی چیکار کنی؟؟؟ خندید و چیزی نگفت...... بسته ی کادو شده ی ادکلنو از تو کیفم در آوردمو گفتم: _ این همون عطر پسرخاله اته.....از طرف من بده بهش و ازش عذرخواهی کن ..... با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: _ دستت درد نکنه...چرا زحمت کشیدی؟؟؟؟ _ این چه حرفیه؟.....وظیفم بود.... _چرا خودت بهش نمیدی؟ _ آخه خودم روم نمیشه..... _رو شدن نداره که.....خودت بدی بهتره.... با رودر بایستی گفتم: _ نه پگاه......اینجوری معذبم......لطفا خودت زحمتشو بکش..... _اصلا حرفشو نزن.....خودت میدی.....همین که گفتم..... با حرص گفتم: _ اذیت نکن پگی...... _ اینجوری قشنگتره که خودت بری بهش بدی.......یه ذره حرف گوش کن آوا... خب میریم سراغ پست بعدیمون که ادامه ی پست قبل ِ !
زنگ زد به بهواد و باهاش قرار گذاشت......اصلا حرفی از من نزد.....فقط گفت یکی میخواد ببینتت.....تلفن رو قطع کرد و گفت:
_ باهاش قرار گذاشتم....تو رو می رسونم سر قرار...ولی خودم باید برم جایی کار دارم..... ناخودآگاه چشمام گرد شد: _ شوخی می کنی؟؟؟؟.....من تنهایی برم؟.....اصلا حرفشو نزن..... _خب عزیزم میگم من کار دارم.....نمی تونم بیام.....تازه اش هم بهواد خیلی پسر خوبیه...اونقدر باهات صمیمی برخورد می کنه که اصلا خجالت نمی کشی...... تو فکر بودم....دوباره گفت: _ آوا من یه چیزی می دونم که میگم دیگه......برو عزیزم....مطمئن باش بد نمیگذره بهت.... الکی گفتم: _ من وقت ندارم آخه.....باید برم خونمون.....شب مهمون داریم..... خندید: _ اوه تا شب....تو فقط میری کادوتو بهش میدی و بر میگردی....نمیخواید برید دور دور که....البته با اون شناختی که من از اون دارم همچین تیکه ای رو ول نمیکنه... این جمله رو آروم گفت...واسه این که مطمئن بشم درست شنیدم یا نه....ازش پرسیدم: _ چیزی گفتی؟؟؟؟ _نه...نه.....چیز مهمی نبود..... خلاصه با پگاه خداحافظی کردیم...آدرسو بهم داد و من به اجبار به سمت بهواد رفتم....مدام به خودم لعنت می فرستادم برای بی عرضگیم.....اگه اون ادکلن کوفتی نمی شکست...من الان اینجا نبودم.....اه....تف به این شانس!!!!!! خدایا ! آخرش نفهمیدم اینجایی که هستم تقدیر من است یا تقصیر من؟!!! پست قسمت اول:
فصل7 چشمامو به زور باز کردم.....یه نگاه به سرم کنار تختم انداختم....تازه یاد جریان چند ساعت پیش افتادم......داشتم از روی تخت بلند می شدم که در اتاق باز شد.... _ بیدار شدی؟..... تو دلم گفتم پ ن پ .....این روحمه جلو تو....ولی هیچی نگفتمو فقط سر تکون دادم... _ دکتر گفت می تونیم بریم خونه.....سرمت تموم شده....دیگه مشکلی نیست..... خودم سرمو از روی دستم کندمو از روی تخت پایین اومدم..... بی توجه به حضور بهواد از اتاق رفتم بیرون.....اومد دنبالم..... _کجا داری میری؟.... _قبرستون..... پوزخندی زد: _ دِ نشد دیگه...صبر کن وقتی خورده حسابمون باهم تموم شد .اونوقت هر قبرستونی خواستی برو.... گفته بودی : یا تو یا هیچکس!!!! ولی من ساده انگار فراموش کردهبودم
که این روزها هیچکس هم برای خودش کسیست. کسی حتیمهم تر از من !! چرخیدم به سمتش و در حالیکه چشمامو ریز کرده بودم گفتم:
_ چه خورده حسابی مثلا؟؟؟....همین که نمیرم ازت شکایت کنم یعنی بهم بدهکاری.... خندید: _ هرجور دوست داری فکر کن....اصلا من بدهکار....تو طلبکار.....ولی قبلش باید بدونی که تا هفته ی دیگه اون صیغه فسخ میشه..... آروم گفتم: _ و اگه من نخوام؟؟؟؟ _ چیو نخوای؟..... _ این که اون صیغه فسخ بشه..... جدی گفت: _اونش دیگه به خواست تو نیست..... دندونامو رو هم فشردم: _ باید باهات حرف بزنم بهواد..... _ خب الان داریم با هم می رقصیم؟.....خب داریم حرف می زنیم دیگه.... _ میشه اینقدر نمک نریزی؟....منظورم یه جای خلوت بود.... زیر لب گفت: _ یه بار با هم رفتیم یه جای خلوت واسه 7 پشتم بسه..... خودمو به نشنیدن زدم....خوشحال بودم که خودشم ناراحته از این موضوع.....ولی خب چرا ازم عذرخواهی نمی کنه.....من محتاج عذرخواهی اون نبودم......ولی همین معذرت خواهی کردنش کلی چیزارو حل می کرد..... _ منو برسون خونه..... _ امری باشه؟؟؟؟؟؟؟ ازش فاصله گرفتمو گفتم: _ اصلا خودم میرم.... _ غلط کردم بابا.....خودم میرسونمت....... خلاصه منو رسوند خونه و هیچ حرفی نزد.....نه درباره ی صیغه و نه هیچ چیز دیگه....... اینم از ادامه پست: _سلام مامی...
چه خوش خیـــــــال!!!!
_سلام آوا جان....چرا اینقدر بی حالی؟....کجا بودی؟.... _ چیزی نیست....مسموم شده بودم رفتم بیمارستان سرم زدم..... زد تو سرشو گفت: _ خدا مرگم بده....چرا زنگ نزدی به ما؟؟؟؟؟؟..... همون لحظه بابام هم وارد هال شد: _ سلام دخترم.... لبخند تصنعی زدم: _ سلام بابا.... مامان: _ مسموم شده بوده خودش بدون اینکه به ما بگه رفته بیمارستان...... بابا رو کرد به من: _ چرا مسموم شدی آوا؟.....تو که 2 روزه لب به غذا نزدی؟...... _ گویا همین بی میلیم هم واسه مسمومیتم بوده...... خودم از دروغایی که تو این مدت گفته بودم تاسف خوردم.....بهواد منو دروغگو هم بار آورده بود!!!!!! مامانم منتظر حرفی از جانب من نشد....به زور دستمو کشید و گفت: _ بیا بالا کارت دارم.... در حالی که غر میزدم گفتم: _ ولم کن مامی.....مگه نمی بینی حال ندارم؟.... _ 2 هفته ست هی داری تفره میری......عین آدم بگو چی شده که اینجوری پریشونی؟...... _ چیزی نیست به خدا..... _ با اون پسره دعوات شده؟؟؟؟ _ با کدوم پسره؟ _ چرا 6 میزنی آوا؟.....مگه چند تا دوست پسر داری؟....... _ مامان باور کن داری گیر الکی میدی...... _من اگه تورو نشناسم ک مادر نیستم.....من مطمئنم با بهواد دعوات شده...... _نه بابا....فقط یکم حالم بده....بیچاره بهواد از گل نازک تر بهم نمیگه..... RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 15-11-2013 ادامه اش: پتو رو از روی تختم کشیدم:
خیلی دلم میخواست به هیوا جریانو بگم....اما نمی تونستم.....هر کاری کردم که بهش بگم نشد....ازش خجالت می کشیدم.....اون که 3 سال ازم بزرگتر بود هیچوقت از این خطاها نکرد ولی من.......ای خاک بر ســــر مــــــن!!!!_ الانم میخوام استراحت کنم......لطفا دست از سرم بردارین...... رفت به سمت در.....قبل از این که بره بیرون گفت: _ بالاخره معلوم میشه تو چتــــــــه!!!!! و رفت بیرون....چند دقیقه گذشت....تازه داشت چشمام گرم میشد و خوابم می برد که هیوا با عجله اومد تو اتاق....خودمو زدم به خواب...حوصله نداشتم.....نشست لبه تخت: _ واسه من فیلم بازی نکن......پاشو ببینم چه مرگته....؟؟؟؟ همونطور چشمامو بسته نگه داشتم: _ میخوام بخوابم.....برو بیرون هیوا..... _تا جواب منو ندی نمی رم......مامی گفته بیام از زیر زبونت بکشم بیرون که چرا اینقدر بی حالی؟..... _ مسموم شدم....فقط همین..... _ 20 روزه مسموم شدی؟؟؟؟؟...... هی هر روز می دیدم داری مثل گندم برشته می سوزی ولی به خودم گفتم لابد با بهواد دعوات شده یا یه چیزی تو همین مایه ها......ولی نه.....امروز دیدم با هم رفتید بیرون......پس بگو چی شده؟......بگو تا نزدم نصفت کنم آوا.... کلافه نشستم روی تخت _ آره اصلا من با بهواد بهم زدم.....الانم به خاطر همین ناراحتم......حالا خیالتون راحت شد؟.... موشکافانه نگاهی بهم انداخت: _ داری دروغ میگی مثل ســــــــــــگ!!!!!! چیزی نگفتم.... _ اگه می گفتی شاید می تونستم کمکت کنم....ولی خودت نخواستی...... و رفت بیرون......خدایا شکرت....شر این یکی هم کم شد.....لابد نفر بعدی بابامه که بیاد بگه: با بهواد دعوات شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟... ولی نه خداروشکر بابام دیگه نیومد سراغم...... تشکر و مثبت خب سلامی دوباره به خوانندگان گرامی رمان نگرانت میشم این پستی که الان میزارم آشنایی بهواد و آواست! خدا کنه خوشتون بیاد و بازم بهم تشکر و مثبت بدین فصل8 دستام یخ کرده بود...داشتم از استرس می مردم.....بار اولم بود که با یک پسر میومدم بیرون...البته نه....یکبارم با فرید اومده بودم اما فرید کجا و بهواد کجا...... بهواد: _ اون پگاه شیطون به من نگفت که قراره شما رو ملاقات کنم..... _شرمنده...نمیخواستم مزاحمتون بشم..... _ باعث افتخار منه..... _خواهش میکنم.... گارسون اومد و کافه گلاسه هامونو آورد......وقتی که رفت فرصتو مناسب دیدم تا کادو رو بهش بدم.....دست کردم تو کیفمو بسته رو در آوردم....جلوش گرفتم و با کمال ادب گفتم: _ بفرمایید....قابل شما رو نداره..... با تعجب گفت: _ این دیگه چیه؟.....نکنه تولدمه و خودم خبر ندارم.... خندیدم: _ نه.... _ پس چیه؟... _بازش کنید خودتون متوجه می شید....... شروع کرد به باز کردن کادو.....منم تا می تونستم دید زدمش.....خیلی با کلاس بود.....با ملایمت کادو رو باز میکرد...حالا اگه من جای اون بودم کاغذ کادو رو جر می دادم.....ادکلنو که دید یه اخمی کرد ولی خیلی مودبانه گفت: _ واسه چی همچین کاری کردی؟..... _ کاری نکردم....وظیفه ام بود.... _ خیلی ممنون ولی من نمیتونم اینو ازت قبول کنم..... _چرا؟؟؟؟؟ _ آخه دلیلی نداره......اون یه اتفاق بود......اصلا ارزش شرمندگی رو نداشت... _ میدونم ولی خب منم تا اینو به شما ندم وجدانم آروم نمیشه......خواهش میکنم قبول کنید....حتی شده از من بگیرید و بعدا بندازیدش سطل آشغال هم ازم قبول کنید... چند لحظه سکوت کرد... _ باشه.....فقط یه شرط داره.... _ چه شرطی؟..... لبخند موذیانه ای زد: _ خودتو کامل و جامع معرفی کنی..... _ چی بگم؟.... قسمت دوم:
_ هیچی...بگو چند سالته.....چه رشته ای میخونی.....چه خصوصیات اخلاقی داری....خانوادت چه جورین؟
خندیدم: _ حالا خوبه گفتید هیچی!!!! _ ما هیچی هامون هم همه چیه....... تو دلم گفتم جـــــون....چه جمله ی با مسمایی....... یه خورده مکث کردم....شروع کردم به بیو دادن.... _ اسممو که میدونید....20 سالمه.... پرید وسط حرفم: _ ببخشید...یعنی متولد چه سالی هستی؟.... _1371.... سری تکون داد و من ادامه دادم.... _ گرافیک خوندم.....الانم تو یه موسسه ی خوشنویسی تدریس میکنم.....یه خواهر بزرگتر از خودم دارم که نامزد کرده....دیگه....دیگه چی بگم؟؟؟؟ _ این دفعه دیگه واقعا هیچی..... خندیدیم...... خیلی دلم میخواست که اونم خودش معرفی کنه....ولی نمیخواستم سر صحبتو باهاش باز کنم......مثل که به خواسته ی دلم پی برد چون گفت: _ حالا نوبت منه..... _ حتما....بفرمایید..... _ متولد 1366 ام.... تو دلم داشتم میشمردم یعنی 25 سال.....ادامه داد: _ لیسانس مکانیک دارم.....چون به درس علاقه ی چندانی نداشتم دیگه ادامه اش ندادم.....در حال حاضر یه نمایشگاه ماشین دارم....چون اکثر مشتری هام خارجی هستن مجبور شدم که زبان انگلیسیم هم کامل کنم.....به غیر از خودم یه خواهر و برادر کوچکتر دارم که دوقلوئن....فکر کنم دیگه چیزی واسه گفتن نباشه......سوالی داری بپرس... خیلی مظلوم پرسیدم: _ حالا کادو رو ازم قبول میکنی؟؟؟؟؟؟؟ خندید و گفت: _ با کمال میل...... یهو رفت تو قالب جدی..... قسمت بعدی: .....
_ میشه ازت یه سوال بپرسم؟
_ البته.....
دستاشو قلاب کرد تو هم ....
_ دوست پسر داری؟.....
آب دهنم پرید تو گلوم.......شروع کردم به سرفه کردن......
_ چی شدی یهو؟......میخوای بگم واست یه لیوان آب بیارن؟......
سرفه کردم دوباره:
_ نه چیزی نیست.....الان خوب میشم......
_ سوال من اینجوریت کرد؟.....
_نه بابا.....یهویی شد......
_ نگفتی......دوست پسر داری یا نه؟.....
_ واسه چی میخواید بدونید؟......
_ یه کلمه بیشتر نیست.....آره یا نه؟.....چرا سوالو می پیچونی؟......
در حالیکه با دسته ی کیفم بازی می کردم گفتم:
_ نه....
_ قبلا با کسی بودی؟
کیفمو ول کردم:
_ من معنی این سوالا رو نمی فهمم.......
_ معذرت میخوام....آخرین چیزیه که می پرسم........قبلا با کسی رابطه داشتی؟....
_ نه خیر !!!!.....
سکوت کرد..... چند ثانیه گذشت:
_ می خوای با من باشی؟....
از روی صندلی با شتاب بلند شدم....
_ پیش خودتون چی فکر کردید آقای به ظاهر محترم؟.......من اهلش نیستم.....برید دنبال کسی که اهلش باشه و نیاز هاتون رو برآورده کنه........
و از کافی شاپ به سرعت اومدم بیرون....طوری که خودم نفهمیدم شالم از سرم افتاده....همینطور داشتم با عجله می رفتم سمت خیابون که یکی از این پسرای الاف خیابونی به قصد مزاحمت اومد جلو:
_ به به....خانوم خوشگله.....لازم به کشف حجاب نبود......با روسری هم خوشگلی.......
از این چیزا زیاد برام پیش میومد......با عصبانیت گفتم:
_ کوری؟؟؟......این شالو رو سرم نمی بینی؟.....
همون موقع بهواد رسید...
در حالی که رگ گردنش متورم شده بود گفت:
_ شالتو سرت کن سریع !!!!!!!
یه دستی به سرم کشیدمو تازه فهمیدم که بیچاره بیراهم نگفته......وای الان بهواد فکر میکنه که من از اوناشم.....
تو همین افکار بودم که دیدم بهواد داره پسره رو له میکنه.....دو دستی زدم تو سرم رفتم سمتشون...
_ بهواد.....بهواد.....ازت خواهش میکنم......تمومش کنید.....آقا شما کوتاه بیاین.....بس کنید تورو خدا......بهواد.....کشتی جوون مردمو......
از صدای جیغ و داد من چند نفر به سرعت اومدن سمتمون و بهواد و اون پسره رو از هم جدا کردن.....
نشسته بودیم گوشه ی جدول...زار زار اشک میریختم......بهواد کنارم بود اما از سرش خون می اومد.....از دماغش شر شر خون می چکید.....به خودم لعنت میفرستادم که چرا باعث صدمه رسیدن بهش شدم.....از تو کیفم چند تا دستمال کاغذی برداشتم ....نشستم روبروش روی زمین.....دستمالو آروم گذاشتم رو دماغش...
رنگش پریده بود...
مثبــــــــت و تشکــــــــــر
قسمت آخر:
چرا گریه میکنی؟....
_ حالتون خوبه آقا بهواد؟......توروخدا ببخشید....بازم مقصر من بودم.....
_ میشه ازت خواهش کنم به من نگی آقا بهواد؟.....
در میون گریه گفتم:
_ پس چی بگم؟....
_ بهواد...بهواد خالی.....
_ من همش واسه تو بدبیاری میارم بهواد......اون از ادکلنت که خورد و خاک شیرش کردم......اینم از خودت که....
لبخند ملیحی زد:
_ از خودم که چی؟....که خورد و خاک شیر شدم....؟؟؟؟...
با این حرفش گریه ام شدید تر شد.....از معصومیتش دلم گرفت.....
_ آخه چرا گریه می کنی دیوونه؟....تو که از خدات بود من بمیرم.....با اون دادی که تو تو کافی شاپ سر من زدی....پیش خودم گفتم کارت تمومه آقا بهواد......
_من غلط بکنم.....پاشو بریم بیمارستان........
_ چیزیم نیست.....الان خونش بند میاد.....
_ اگر میخوای گریه کنی گریه کناااااا.......خجالت نکش.....اگه میبینی درد داری خودتو خالی کن...
_ نا سلامتی مَردیــــــــما!!!.....گریه دیگه چیه؟....
گریه ام بند اومد....فین فین کنان گفتم:
_ همین دیگه......همتون فکر می کنید چون مرد هستید نباید گریه کنید.......متاسفم براتون.....
سکوت کرد......خیره شد بهم.....زل زد تو چشمام.....تو نگاهش چیز خاصی نبود.....نه ناراحتی....نه غصه....نه عصبانیت.....نه تنفر.....و نه حتی عشــــــــق!!!!!......چه پررویی تو دختر.....هنوز 2 ساعت نیست با هم آشنا شدین....میخوای نگاه عاشقانه بهت بندازه؟
یهو گفت:
_ گریه ات بند اومد...!!!!!!!.......
به دنبال این حرف دوباره زدم زیر گریه....واقعا دیوونه شده بودم.....بهواد حرف میزد من بغض می کردم....
عصبی شد:
_ آوا به خدا اگه یکبار دیگه گریه کنی....با همین سرم که داره ازش خون میاد میرم تو شیشه ماشین!!!!!...... تمومش کن.....می بینی که سُر و مُر و گنده رو به روت نشستم.....
بغضمو خوردم......دستمال و دوباره گذاشتم رو بینیشو خونشو پاک کردم....
_ دیر وقته......پاشو برسونمت خونتون!!!!.....
_ نه!!!!
_ نه چی؟
_ اول بیمارستان.....
_ نمیخواد...خوانوادت نگرانت میشن.....خودم بعدا میرم.....
_ قول میدی؟......قول میدی بری دکتر..؟
سرشو به نشونه آره تکون داد:
_ قول مردونه میدم.....حالا سوار شو بریم....
_ باشه.....
رسیدیم دم خونه...
_ دیگه تکرار نکنما....خودت بری دکترا....
_ باشه بابا....کشتی منو.....
_ بهت زنگ میزنم.......
_ باشه....فقط میس بنداز واسم.....شمارتو داشته باشم.....
_ اوکی....فعلا.....
_ خداحافظ عزیزم....
RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 16-11-2013 پست اول(زمان حال):
.................................................. .................................................. .................................... فصل9 نزدیکای عصر بود که از خواب بیدار شدم....دهنم تلخ شده بود....گلوم می سوخت.....می دونستم واسه گرسنگیِ....خیلی وقت بود هیچی نخورده بودم....به زور از رختخواب بیرون اومدم....نگاهی به ساعت انداختم...اصلا حوصله ی بیرون رفتن از خونه رو نداشتم اما ربطی به حوصله ی من نداشت.....مجبور بودم....آموزشگاه تدریس داشتم..... پریدم تو حموم و سریع یه دوش گرفتم.....سعی کردم همونطور که کثیفی ها رو می شورم خاطرات خودمو بهــــواد رو هم بشورم........دوست داشتم پاک کنم این خاطرات لعنتی رو.....ولی نمی شد....به خودم که نمی تونستم دروغ بگم....دوسش داشتم......عاشقش نبودم ....دوسش داشتم و دوست داشتن هم ورای عشــــــق بود.......بی انصافی بود اگه یه شبه همه چیو از تو ذهنم پاک می کردم.... با گفتن کلمه بی انصافی... به افکار خودم پوزخند زدم.....کار من بی انصافی بود یا کار اون؟!من بی انصاف بودم یا اون؟!......و حالا پوزخند میزدم و خودمو می زدم......و بعد ضجه میزدمو خودمو میزدم و عربده می زدم و خودمو می زدم..... نمی دونم چقدر گذشت که بی حال گوشه ی وان افتاده بودم.....نه قدرت داشتم که بلند شم و نه توان داشتم که شیر آبو ببندم....... اونقدر هوار زدم که دیگه صدام در نمی اومد......و فقط به اشکام اجازه جاری شدن دادم!!!! با صدای در حموم به خودم اومدم: _ آوا؟....آوا!!!!!!؟ با صدایی که بیشتر شبیه خروس بود تا صدای یه انسان گفتم: _ بله؟... _ بیا بیرون دیگه......1 ساعته تو حمومی...... _ چیکارم داری؟.... _ مامان کارت داره.... به سختی خودمو از روی زمین بلند کردم.....حوله ی بلندمو پوشیدمو اومدم بیرون......چشمام به زور باز می شد.....سرم داشت میومد تو دهنم......ضربان قلبم کند شده بود....طوری که انگار تو هر دقیقه 1 بار می تپید!! ادامه اش تلخ تره!
تشکر و مثبت فراموش نشود!!! قسمت دوم:ادامه پست قبلی
از تو کمد لباسام یه شلوار گرمکن مشکی با یه بلوز بافت مشکی برداشتم و پوشیدم....رفتم جلوی آینه ...برسمو برداشتمو محکم شروع کردم به شونه کردن موهام......طوری که با هر حرکت یه مشت مو تو دستم پیدا می شد....دیوونه شده بودم....دیوونگی که شاخ و دم نداشت.....با هر یه دونه مویی که از سرم می ریخت گوله گوله اشک میریختم.....هق هق می کردم........تو حال خودم بودم که هیوا دوید سمتم:
_ چیـــــــکار میکنی دیوونه؟.....چت شده؟.... بی توجه به هیوا همچنان موهامو می کندم.....خودمو می زدم.....انگار نه انگار که الان هیوا بهم شک میکنه.......انگار نه انگار که الان خودم خودمو لو میدم....... برس رو از دستم کشید... _ بغلم کرد.....موهامو نوازش کرد....و در حالیکه خودش از حالت من گریه اش گرفته بود زیر لب می گفت: _ آروم باش عزیزم....آروم خواهری.....کی اذیتت کرده؟.....کی به این روزت در آورده؟..... و من همچنان هق هق می کردم..... _نگاه کن....نصف موهاتو کندی.....روی گردنت جای چنگت مونده......آخه چرا داری با اون چشمای خوشگلت اینجوری می کنی؟... _ مــ ن.... مـــــ ن....میخوام خودمـــ و بکــــــ ش م!!!! آروم نشوندتم روی تخت.....موهامو از روی صورتم زد کنار.... _ بگو چی شده.....تعریف کن واسم جریان از چه قراره......چی شده که خواهر قوی من که همیشه لبخند رو لبش بود به این روز افتاده.....چی شده که خواهر کوچولوی شاد و سرحال من حرف از خودکشی می زنه..... در میون گریه گفتم: _ طاقت شنـــ یدنشو نــ داری هیوا...... _دارم آوا....دارم.....تو فقط حرف بزن..... اشکامو از روی صورتم پاک کردم....نفس عمیقی کشیدم...تصمیم گرفتم که خودمو پیش خواهر بزگترم خورد کنم.....خودمو رسوا کنم.....رسوایی پیش هیوا بهتر از رسوایی جلوی پدر مادرم بود.....لا اقل هیوا با شنیدن جریان نهایتش چند روزی باهام قهر میکرد یا سرم داد می کشید....ولی پدرم......مادرم....اونا با این ننگ بی آبرو می شدن...... همه اینا رو می دونستمو تصمیم گرفتم پیش هیوا اعتراف کنم....ولی نفسم قد نداد.......هق هقم بند نمی اومد.....هیوا که حالمو دید بهم گفت: _ خودتو اذیت نکن....هرموقع احساس کردی که میتونی حرف بزنی بیا پیشم.... سری تکون دادمو رفتم سمت جا لباسی..... کاپشن مشکی کوتاه اسپرتمو رو همون لباسا تن کردمو شالمو کشیدم سرم و اماده شدم واسه رفتن..... کجا؟.... _ آموزشگاه.....کلاس دارم.... _نمیخواد با این حالت بری....بمون استراحت کن..... _نمیشه...آخرین جلسه ی این ترم هست....باید حتما برم.... _هرجور راحتی.....فقط زود برگرد..... _باشه.....
فصل10 حس عجیبی داشتم.....نمیدونستم کار درستی کردم یا نه......این که به بهواد شماره داده بودم....این که رابطه ی جدیدی بینمون کلید خورده بود.....اینکه....اینکه..... زنگ زدم به تارا... _ به به سلام خانوم!!!!!! با خنده گفتم: _ به به سلام آقــــــــا!!! _ من به این نازی کجام شبیه مرداست؟...... _ من به این زیبایی کجام شبیه مرداست؟..... _ خوبه خوبه....هر چی من میگم عین طوطی تکرار نکناااااا.......چه خبر؟.... _ خبرا از این قراره که....که.... _ اه...چقدر که که می کنی.......بگو ببینم چی شده..... خندیدمو حالت فخرفروشانه ای به خودم گرفتم: _ آخه می ترسم از حسادت بِــــــپُکی!!!!!!..... _ کافر همه را به کیش خود پندارد.......حالا میگی چی شده یا نه؟.... _ امروز با بهواد رفتم بیرون.... _خب.... _عطرو بهش دادم... _خب با غر گفتم: _ اه چقدر بی احساسی.... _خب چی بگم تو پا شدی با یه باقلوا رفتی بیرون.....توقع داری بگم آخ جون؟....عشق و حالش مال تو بوده حالا من باید تو یه جاییم عروسی باشه؟.... حرص خوردم: _ نخواستیم شما شادی کنی.....فقط اینقدر عین برج زهرمار نگو خب خب.... _خب....حالا ادامه بده... _ هیچی دیگه بهش شماره دادم..... _ای خاک بر سرت!!!!!!!! با تعجب پرسیدم : چرا!!؟؟ _ اونقدر بد بختی که تو باید به اون شماره بدی؟؟؟ _نه بابا توام!.....اون ازم خواست منم بهش دادم..... خیلی جدی گفت: _ ولی من از پگاه شنیدم خیلی دختر بازه ها.... _ خودم می دونم.... _ می دونی و همچین با غرور داری جریانو تعریف میکنی؟..... با حرص گفتم: _ تارا مثل که امروز از دنده چپ بلند شدیا......هر چی من میگم تو مخالفت میکنی....آخه خره مگه من قراره باهاش ازدواج کنم که ناراحت دوست دختراش باشم؟......یه دوستی ساده ست....فقط همین.... _ نه انگار همچین بدت هم نیومده......علف به دهن بزی شیرین اومده..... _ زر نزن الکی.... _ راستی آوا.....یه خبر بد؟... _چی شده؟ _ خواستگارا فردا شب میان..... _ خب بیان....چرا عزا گرفتی؟.....میان فوقش میگی نه دیگه.... دامه اش: با غصه گفت:
_ بابا طرف از اون حزب الهی هاست......شنیدم دختر چادری میخواد.... با این تصور که تارا چادر سرش کنه زدم زیر خنده...... _ کوفت!!...چرا می خندی؟..... _ هیچی....میگم طرف چه خیالات خامی داره.... _ چطور مگه؟.. _ واقعا فکر کرده تو چادری میشی؟.....زهی خیال باطل.... با حرص گفت: _ فکر هم کرده باشه من جفت پا میرم تو تفکرش!!..... _ تارا لگد به بخت خودت نزن....اگه خوب بود قبول کن.... به مسخره گفت: _ نه اصلا من فداکاری میکنم می فرستمش خونه شما......میگم دوستم حاضره واستون پوشیه هم بزنه..... _ تو غلط میکنی.... اومد جوابی بده که مامانش از پشت تلفن صداش کرد... _ من دیگه باید برم......خانوم والده ی گرامی گیر دادن..... _ باشه برو.....سلام برسون....خواستگارا رو هم ببوس!!!!! آروم طوری که مامانش نشنوه گفت: _ ایشالله از این بوسه ها واسه شما باشه... خندیدمو با یه خداحافظی زیر لب تلفنو قطع کردم.... همون موقع موبایلم شروع کرد به لرزیدن.....گذاشته بودمش رو ویبره.... با دیدن اسم BEHVAD نا خود آگاه سریع جواب دادم..... _بله؟... _سلام خانوم خانوما....چطوری؟ _ سلام.....خیلی ممنون.....شما خوبید؟.....دکتر رفتین؟... _ آره رفتم.....چیز خاصی نبود.... _الان بهترین؟... حدس زدم که از پشت تلفن داره می خنده......لحنش یه جوری بود..... _ باور کن خوبم!!!!.... این حرفش یعنی دیگه خفـــــــه شو!!!!!!....یعنی اینقدر حال و احوال نکن!!!! سکوت کردم........چیزی نداشتم باهاش بگم....با یه پسر غریبه که هنوز هیچی ازش نمیدونم چی میگفتم.....؟؟؟؟؟؟ _ امروز می تونی بیای بیرون.....؟ مونده بودم چی بگم؟....بگم کار دارم....بگم کار ندارم.....بگم نمیدونم کار دارم یا ندارم؟.... عادی گفتم: _ نمیدونم......برنامم مشخص نیست..... _ یعنی چی؟....یعنی نمی دونی امروز جایی باید بری یا نه؟!! _ دقیقــــــــا!!!! خندید: _ آهان!!!!......نمی دونستم با ملکه الیزابت دوم قراره برم بیرون!!..... منم خنده ی موذیانه ای کردم: _ از این به بعد بدونیــــــد!!!! _ خیلی پرروئــــی تو دختــــــر!!!! _ نظر لطف شماست...... _ بی شوخی هرموقع تکلیفت معلوم شد بهم بزنگ.... حالت تفکری به خودم گرفتم: _ حالا که یه ذره بیشتر فکر می کنم می بینم که مشکلی نداره.....می تونم بیام... _ منو سرکــــــار می زاری نه؟......دارم واست حالا.... _ خواهیم دید که کی داره واسه کی!!!!! _ تا دو ساعت دیگه اونجام......آماده باش.... _باشه....پس می بینمتون!!! _ قربانــــــــــــت!!! بعد از این که قطع کردم......سریع پریدم تو حموم و یه دوش گرفتم .....بعدش از توی کمدم یه پالتوی نو که بابام چند ماه پیش از فرانسه واسم آورده بود و رنگش بادمجونی رنگ بودو با یه شلوار جین و شال بنفش و چکمه های تخت مشکیم انتخاب کردم.......یه آرایش جزئی یعنی خط چشم و ریمل و رژلب صورتی هم چاشنی تیپم بود....... تا به خودم اومدم دیدم یه ربع دیگه باید پیداش بشه......از بس هول بودم که که زودتر از وقت آماده شده بودم....رفتم پایین تا به مامی بگم که دارم میرم بیرون...... تشکر و مثبت !!
بهش جریانو گفتمو اونم بدون اینکه پا پیچم بشه که با کی دارم میرم بیرون رضایت داد.....
تا رسیدم در در تیکاف کشید جلوم....با یه بنــــز شاسی بلند مشکی.....دیروز که با هم رفتیم بیرون ماشینش یه چی دیگه بود....تازه یادم افتاد که نمایشگاه ماشین داره...... عینک دودی زده بود به چشمش....نمی تونستم نگاهشو ببینم......درو باز کردمو سوار شدم..... _ سلام ملکــــــــــه!! کلامش اشاره داشت به صحبت 2 ساعت پیشمون......خندیدمو گفتم: _ سلام .... عینکشو از رو چشمش در آورد و یه نگاه عمیق بهم انداخت....از اون نگاهایی که آدمو ذوب می کنه.....از اونا که آدم فکر میکنه واقعا ملکه ست!!...... _ چه خوشگل شدی !!!..... به دنبال این حرف نگاهمو انداختم بهش تا ببینم اون چه شکلی شده..... یه کت اسپرت کرم با بلوز قهوه ای و شلوار قهوه ای سوخته.....نا خودآگاه یه لبخند نشست گوشه چشمم..... یهو برگشت سمتم: _ دید زدنتون تموم شد؟؟ گونه هام گر گرفتن.....از خجالت آب شدم..... _ خب حالا!!!!....نمیخواد خجالت بکشی......تو هزارمین دختری هستی که منو اینجوری نگاه میکنی..... به حالت مسخره گفتم: _ دقیقا چجوری؟..... با دست اشاری ای بهم کرد: _ همینجوری دیگه!!...با حســـــــــرت!!! اینقدر آدم از خودراضی.....واسه این که ضایعش کنم گفتم: _ بابا اعتماد به سقــــــــــــف!!!!!...... خندید و گفت: _ مار بزنه.... _ چیو؟ _ اون زبونتو...... آروم با کیفم زدم تو سرش: _ بی ادب!!!!!!..... بی توجه به حرفم گفت: _ از کی با پگاه دوستی؟... _ از ترم اول دانشگاه..... _ اونوقت با اون پسره چی؟..... از حرفش شوکه شدم....نمیدونم منظورش کدوم پسره بود....با گیجی پرسیدم: _ کیو میگی؟... _ همونی که تو تولد بهت پیشنهاد رقص داد و تو هم .... پریدم وسط حرفش.....نمیخواستم ادامه بده.... _ میشه لطفا ادامه ندی؟.. _ واسه چی؟..... _ خوشم نمیاد درموردش حرف بزنم...... _ دوست پسرت بوده؟؟؟؟؟؟؟ رومو کردم به سمت شیشه.....با صدای خیلی آروم گفتم: _ فکر میکنم یه بار بهت گفته باشم که دوست پسر ندارم.....اون خواستگارمه.... _ مزاحمت میشه؟.... چیزی نگفتم _ میخوای آدمش کنم؟..... _ نه لازم نیست...... _ هرجور راحتی.....ولی اگه یه بار دیگه اذیتت کرد بهم بگو..... بعد هم با لحن بامزه ای گفت: _ مادر نزاییده کسی عشــــــــــــــــق منو اذیت کنه.... کلامش کاملا حالت شوخی داشت......هردومون خندیدیم.......ولی واسه یه لحظه.....فقط یه لحظه دلم خواست که این حرفش جدی باشه...... بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود!!! من آنچهرا میخواهم که به رنگ التماس آلوده نباشد!!!! پست اول:
.................................................. .................................................. .................................................فصل 11 زیر بارون راه می رفتمو اشک میریختم.... به یاد اون روزایی که تو چترم بودی و حال که بدون چتر راه می روم...... به یاد اون روزایی که با هم ساعت ها راه می رفتیم و وقتی میرسیدیم خونه تازه میفهمیدیم خیس شدیم....تازه می فهمیدیم بارون اومده.....تازه میفهمیدیم چقدر بهمون خوش گذشته که سرمای بارونو حس نکردیم.... بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون چشمام خیره به نور چراغ تو خیابون خاطرات گذشته منو می کشه آروم چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون ولی من الان بدون تو یه قدم هم نمیتونم راه بیام.......تحمل یه قطره بارون رو هم ندارم........و تو نیستی که پیشم باشی.....نیستی که چترم باشی...... باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود سخت شده بود تحملش عشقت به من کم شده بود ولی من ترجیح میدم نباشی.......ترجیح میدم نباشی تا اینکه اینجوری باشی....تا اینکه ببینم به زور تحملم می کنی.......تا اینکه ببینم اسممو اشتباهی صدا میکنی.....تا این که یه بار آناهیتا باشم....یه بار صبا باشم یه بار تینــــــا!!!!..... من آوام ولی اشتباه صدام میزنی...... ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺩﯾﺪﻡﻃﺎﻗﺖ ﺍﺳﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ )): به ساعت نگاه کردم......یه ساعت دیگه تا شروع کلاس وقت داشتم....بی هدف نشستم رو جدول خیابون....مات شده بودم به روبروم......چشمام باز نمیشد.....اینقدر دماغمو با دستمال گرفته بودم که پوست پوست شده بود.... یاد حرف امروز بهواد افتادم: فسخ صیغه!!!!..... نا خودآگاه پوزخندی نشست گوشه لبم.....بعد از فسخ صیغه اون میتونست دوباره ازدواج کنه ....ولی من....فکر نکنم!!!!.... کسی حاضر نبود با دختری ازدواج کنه که..... ولی مهم نبود......اگر قرار بود بهوادو از دست بدم دیگه واسم هیچی مهم نبود.....مهم نبود که تا آخر عمر بشینم گوشه خونه بابام.....مهم نبود که همه یه عمر به چشم .....به چشم یه دختر مشکل دار بهم نگاه کنن....مهم نبود که تا آخر عمر عذب بمونم...... ادامه اش: تو همین عوالم بودم که صدای آشنایی رو شنیدم:
رو به یه دختره گفت: _ نفس من چی میخوره؟؟... دختره هم با صدای نازکی گفت: _ هر چی خودت میخوری بهوادم!!!!..... بهواد خواست به بستنی فروشه سفارش بده که سریع دویدم سمتشون.نمی دونستم که میخوام چیکار کنم..فقط دلم میخواست حالی که بهواد داره رو خراب کنم...درست مثل حال خودم...با حرص گفتم:سلام..... دختره زیر لب گفت سلام ولی بهواد هنوز تو شوک بود........ رو کردم به دختره و با حرص گفتم: _ بهواد بستنی شکلاتی دوست داره......شما چطور؟.....اگه دوست ندارید بگید.... دختره: _ بهواد تو این خانومو می شناسی؟؟؟؟..... بهواد هنوز سکوت کرده بود..... رو کردم به مرد بستنی فروش: _ آقا لطفا 2 تا بستنی شکلاتی...... عین دیوونه ها شده بودم.......عین اونایی که از تیمارستان فرار میکنن...با لج رفتم روبروی بهواد وایستادم....به شونه هاش هم نمی رسیدم..... _ اگه اشتباه میکنم بگو.......شکلاتی دوست داری دیگه.... این دفعه دیگه دختره داد زد: _ بهواد میگم این دختره کیـــــــــه؟...... بهواد خیلی خونسرد گفت: _ نمی شناسمشون....احتمالا مشکل روانی دارن...... لبامو محکم گاز گرفتم که گریه ام نگیره....که ضعفمو نشون ندم ....که بغضم نترکــــــه.......با عصبانیت داد زدم: _ منو نمی شناسی دیگههههه؟؟؟؟؟..... بعد هم رو کردم به دختره: _ بهواد شوکه شده.....نمی تونه حرف بزنه..من خودم خودمو معرفی میکنم.....من زنـــــــــشم!!!! دختره چشماش 4تا شد.......بهواد عصبی منو هول داد عقب.....خوردم زمین.........بغض لعنتیم ترکید.....اشکای لعنتیم جاری شدن......ضعفم نمایان شد........این دفعه دیگه واقعا خورد شدم.....سعی کردم گریه نکنم ولی نشد...دستمو زدم به لبم...دستم کاملا قرمز شد.....اونقدر لبامو محکم گاز گرفته بودم که..... _ چرا زر میزنی......چرا دروغ میگی؟......من اصلا تورو نمی شناسم...... با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: _ یه ذره مرد باش.......یه ذره جَنــــم داشته باش......مرد باش و راستشو بگو...... بی توجه به حرف من دست دختره رو گرفت و گفت: _ بیا بریم عزیزم......بیاد بریم داره چرت و پرت میگه.... دختره بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتاد......هق هق میکردم.......خودمو جلو مردم می زدم.....همه داشتن نگاهم میکردن.......همه با دست نشونم می دادن.....از لباسام آب بارون می چکید ....ولی با این حساب بازم کم نیووردم....دویدم سمتشون با دست بهواد و برگردوندم سمت خودمو با فریاد...با بغض......با گریه......با اون لبای خونی.....با اون لباسای خیس گفتم: _ خیلی نامردی بهواد......من نوع بستنی مورد علاقتم یادمه ولی تو.....تو حتی خودمم یادت نیست....؟. یه روزی با خودم می گفتم اگه با کس دیگه ای ببینمت دنیا رو به آتش میکشم... ولی الان حتی حاضر نیستم کبریتی روشن کنم که ببینم کجایــــــی؟!! دیگه گریه مجال حرف زدن بهمو نداد......افتادم زمین......چند نفر اومدن کمکم تا بلندم کنن....دست همشونو با عصبانیت پس زدم.....خودم به سختی بلند شدم......به ساعت نگاه کردم دیگه به آموزشگاه نمی رسیدم.....از طرفی هم نمی خواستم برگردم خونه......چند ساعتی رو تو خیابون نشستم.....لرزیدم....ولی نه از سرما....از حرص....از غم.......از نگرانی....از این که بهواد دوست دخترشو به من که زن شرعیش بودم ترجیح داد....اینکه بهواد جلو همه پرتم کرد زمین......اینکه جلو همه سرم داد زد.....این که جلو دختره بهم گفت مشکل روانی داری....اینکه.... ترکت میکنم دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ، تا هر سه راحت شویم … من ، تو و رقیبم من از قید تو ، او از قید من و تو از قید خیانت … . دوباره به لبم دست زدم.....بارون همه خون لبمو شسته بود......پاهام تو کفش شناور بودن.......به حال خودم خندیدم.....خندیدم که یه پسر در عرض یکسال منو اینجور دیوونه ی خودش کرده......و از همه خنده دار تر این که همون پسر الان تظاهر به نشناختن من می کنه.... ادامه اش هم اینه: بهواد منو نمیخواد.....اونو میخواد......البته شاید اونو نه....اونا رو میخواد.....دل نیست که دروازه ست....ولی مگه به همین راحتیِ؟....به همین راحتی جسمتو تصرف کنه ولی روحتو نخواد؟؟؟.......اگه در مقابلش کوتاه بیام نشونه ی عشق نیست....نشونه ی فداکاری نیست......کوتاه اومدن من مبنی بر احمق بودنمه....نشونه ی سادگیمه....ولی این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست.......درسته که از تحمیل کردن خودم به بهواد بدم میاد ولی مجبورم...این عشق لعنتیم مجبورم کرده....
همه ی کفش هایی که تو دنیاست رو میخرم....تا برای رفتن پایت را در یک کفش نکنی!!! با صدای زنگ گوشیم از افکار خودم اومدم بیرون....شماره آموزشگاه بود.....حتما زنگ زدن که بگن چرا نیومدم! با صدای آروم جواب دادم: _ بله؟ _ سلام خانم ارجمنــــــد!!!! چطور اینقدر دیر کردید شما؟....کلاس یک ربعه شروع شده..... با شرمندگی گفتم: _ سلام خانم رفیعی....شرمنده ام...می خواستم همین الان باهاتون تماس بگیرم......کار مهمی پیش اومده....من نمیتونم امروز بیام.... _ شما که خودتون بهتر می دونید....این جلسه آخرین جلسه ی این ترمه.... _بله....میدونم....اگه لازم باشه یه کلاس جبرانی واسشون میزارم.....باور کنید شرایطم اصلا مساعد نیست...نمیتونم بیام... _باشه مسئله ای نیست.......من هماهنگی های لازمو واسه کلاس جبرانی میکنم....بعدا باهاتون تماس می گیرم..... _لطف می کنید....امری ندارید؟ _خواهش میکنم عرضی نیست.... خداحافطی کردمو با بی حالی سرمو به دیوار پشتم تکیه دادم...اصلا نمی تونستم تکون بخورم...قندم افتاده بود شدید.........با دست های بی جون توی جیب کاپشنمو گشتم.....به زور یه آبنبات پیدا کردمو انداختم تو دهنم.......آبنباتو که خوردم یه ذره حالم جا اومد......از جام بلند شدمو راه خونه رو پیش گرفتم.... کلید انداختمو وارد خونه شدم......صدای حرف زدن مامانم پای تلفن می اومد _ بله بله....اختیار دارید... ................................. _ شما نظر لطفتونه.......ذکر وخیرتون همیشه تو خونه ما هست..... ................................. _ مزاحمتون نمیشم دیگه....قرارمون فردا شب ایشالله.... ...................................... _قربان شما....خدانگهدار.... رفتم تو هال....جلوش وایستادم.... زیر لب گفتم: _سلام _سلام مامی....چرا رنگت پریده؟....چرا خیس آب شدی؟..... _ چیزی نیست...بارون میومد... نگاه مو شکافانه ای بهم انداختو گفت: _ گریه کردی نه؟.... _نه _ رو پیشونی من نوشته خر؟ _ من خوبم....گریه هم نکردم.... به سمتم راهرو دویدم تا برم طبقه بالا تو اتاقم..... وسطای پله ها بودم که مامانم گفت: _ قابل توجهت فردا شب خواستگار میاد.... با تعجب پرسیدم: _ چی؟!!!!!! _ چرا داد می زنی دختر؟....چی نداره......گفتم قراره خواستگار بیاد... _ واسه کی؟... _ واسه بابات...خب واسه تو دیگه... با شنیدن این جمله پخش زمین شدم... _ چی شد یهو؟..... اومد سمتم..... _ چرا پخش زمین شدی؟ _شما که وضعیت روحی منو می دونی.....واسه چی قول خواستگاری میدی؟؟؟ _ خودشون گفتن....به من چه؟.... _ اونا منو از کجا میشناسن؟........حتما کار شما بوده..... _ خانوم غفوری بود....همسایه قبلیمون.....تو بچه بودی....یادت نیست...... سکوت کردم....ادامه داد: _ پسرش چند وقت پیشا اومده بود دم خونه ما یه امانتی واسه بابات داشت.....دم در خونمون یه دختره رو می بینه ازش خوشش میاد از همسایه ها پرس و جو میکنه......میفهمن اسم دختره آواست...... با عصبانیت گفتم: _ یعنی من!!!! _ دقیقا... پوزخندی زدمو ازرو پله بلند شدم: _ داستان عاشقانه ی قشنگی بود...ولی من فردا تو مراسم حاضر نمیشم.... _ تو غلط می کنی آوا.......فکر کردی اون بهواد خیر ندیده میاد تورو بگیره....لگد به بخت خودت نزن...این یکی چهارمین خواستگاریه که پروندی.....یه ذره حرف گوش کن..... با حرص گفتم: _ اینو تو گوشت فرو کن مامی.....یا بهواد یا هیچکـــــــــــس!!!!!! با عصبانیت گفت: _ دختره ی احمق پسره جادوت کرده.....آخه کدوم پسریو دیدی بیاد واسه ازدواج دست رو دوست دخترش بزاره؟..... با پرروگی گفتم: _ بهواد..... و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب مامانم بشم رفتم تو اتاقمو درو بستم.....صداشو شنیدم که از پشت در گفت: _ فردا شب شده به زور هم بیارمت میارمت...... تو دلم گفتم:خواهیم دید!!!!! تشکر و مثبت فراموش نشه!!!
پست بعدی:
فصل12 4 ماه از دوستی منو بهواد می گذشت....خیلی وابسته اش شده بودم....طوری که اگه یه روز نمی دیدمش روزم شب نمی شد.......یادمه قبض موبایلم یه بار 320 هزار تومان اومد.....چون تو رختخواب مدام یا بهواد حرف میزدیم یا اس ام اس بازی می کردیم......مامانم می دونست با بهواد دوستم.....کلا آدم روشن فکری بود و به خاطر این موضوع اصلا بهم گیر نمی داد...... یه بار همون اوایل که باهم دوست شده بودیم هیوا گیر داد که عکس بهوادو ببینه.....هر چقدر بهش اصرار کردم که یه بار با منو بهواد بیاد بیرون و بهوادو از نزدیک ببینه قبول نکرد....گفت خجالت می کشمو از این حرفا......تو هال بودیم.....داشتیم چایی میخوردیم.. _ میگم آوا عکس این پسره رو نداری؟؟ با شیطنت گفتم: _ اون پسره اسم داره.....اسمش هم خیلی قشنگه! _ خوبه خوبه.....نمیخواد به من پُز بدی.....اسم کسری از بهواد خیلی شیک تره!!!! _ نوچ!!!!.....کسری خیلی زیاده ولی بهواد تکه..... _ حالا این حرفارو ول کن.....عکسشو نشونم بده..... خندیدمو گفتم: _ قربونت برم که اینقدر زود کم میاری!!!! از روی مبل کنترل تلویزیونو پرت کرد سمتو گفت: _ می زنم تو سرت هااااا!!!!!! در حالیکه جا خالی میدادم گفتم: _ نه که الان نزدی........ چیزی نگفت _ همین الان به بهواد پی ام دادم....گفتم واسم یه عکسشو بفرسته.... _ اوه تا اون بفرسته.... _ بابا بیچاره آنلاینِ!!!!!!!....الان واسم میفرسته..... چایی رو از روی میز برداشتم و مشغول خوردن شدم: _ اه...آب حوضه؟ _ خیلی هم خوشمزه ست..... _اینو نگی چی بگی؟........یه ذره خونه داری یاد بگیر پس فردا داری میری خونه شوهر.... _اونی که باید راضی باشه راضیِ.....شما دخالت نکن!!! به مسخره گفتم: _الان منظورت از راضی کسری ست دیگه؟..... _ پ ن پ!!!!!! تویی... اومدم جوابشو بدم که صدای بیب یاهو مسنجر اومد........یه گاز شیرینی خوردمو عکسی که فرستاده بودو باز کردم.... با دیدن عکس بدون لباسش شیرینی پرید تو گلوم و افتادم به سرفه..... _ چت شد یهو؟.... هم چنان سرفه می کردم......اومد سمت من نشست.......چشمش افتاد به صفحه لپ تاپ.....با چشمای گرد شده گفت: _ اینـــــــــــــه؟؟؟؟....... ادامه اش: با جدیت صفحه لپ تاپو چرخوندم سمت خودم تا هیوا نتونه دیگه ببینه.....
_ اِ...دیوونه داشتم می دیدم چرا اینجوری میکنی؟.... با حرص گفتم: _ جنابعالی خوشتون میاد من عکس لخت کسری جونتون رو ببینم؟؟؟؟؟!!!!!!! _ خب معلومه نه..... _منم خوشم نمیاد... _ که عکس کسری رو ببینی؟... دلم میخواست کله اشو بکنم که اینقدر خنگه... _ اسکـــــل!!!!!!....اینکه تو عکس بهوادو ببینی..... یهو خندید و گفت: _ خاک بر سرت ......اون شوهرمه ولی بهواد.... _ اونم در آینده شوهرم میشه خب.... بی هیچ حرفی رفت سمت راه پله و لحظه آخر صداش زدم: _هیوا؟ _ هان؟... _ چطور بود؟.... یه چشمکی بهم زد و گفت: _ حرف نداشت.... نمیدونم چرا از اینکه هیوا ازش تعریف کرد تو دلم کیلو کیلو قند آب شد......هیوا رفت تو اتاقش...ولی من باید بهوادو آدم میکردم تا دیگه از این عکسا واسه من نفرسته......سریع واسش تایپ کردم: _ این چه عکسی بود فرستادی؟.....کمبود لباس داری؟ جواب داد: _ خواستم یه کم قربون صدقه ام بری.... یه شکلک خندون هم آخرش بود.....شیطنت از کلامش می بارید.... _ باش تا قربون صدقه ات برم و آخرش یه شکلک دلقک واسش زدم...... _حالا چرا اینقدر عصبانی شدی؟.... _ چون عکستو خواهرم دید..... _ آهان....پس بگو!!! خانوم خانوما غیرتی شدن!!!!!! جوابی ندادم فقط واسش شکلک عصبانی دادم...... _ آخه نفســــــــم!!!!! من که نمیدونستم تو میخوای عکس منو به هیوا نشون بدی...فکر کردم واسه خودت میخوای.... _ من عکس تو رو میخوام چیکار؟....خودتو هر روز دارم می بینم.... _ گفتم شاید شب ها هم بخوای منو بگیری تو بغلت..... و باز هم شکلک خندون.... _ خیلی پرروئــــــــــــی بهواد!!!! _ میدونم عزیزم.....حالا منو بخشیدی؟.... _ نه!!!! _ خواهش میکنم...... _ بازم نه..... _ اگه بوس واست بفرستم چی؟....منو می بخشی؟.... جواب ندادم.... و چند ثانیه بعد صفحه پر شد از شکلک های بوسه!!!!!!!!! ناخودآگاه خنده ام گرفت..... _ بخشیدمت بابا.... _ چقدر قانعی تو دختر.....اگه بوسه ها واقعی بود چی می شد؟!! _ بوسه های واقعیت باشه به وقتش!!!! _اونوقت وقتش کِیه؟؟؟؟ _ نمیدونم!!!! دوباره این فکر که اگه بهواد مال من نباشه چه بلایی سرم میاد به ذهنم خطور کرد.......فکری که تو این چندماه لحظه ای به حال خودم نزاشته بودم......فکری که آخرم به حقیقت پیوست. _ من باید برم آوا . مشتری واسم اومده..... _برو عزیزم......فعلا... _ می بوسمت بای!!!!!!!!!!!! و باز هم شکلک بوسه!!! پست اول:زمان حال فصل 13 زنگ در زده شد......با دست محکم زدم تو پیشونیم.......داشتم از استرس می مردم...سریع رفتم تو اتاق هیوا... _ بدو هیوا....خواستگارا رسیدن.... _ من نمیرم.... در حالیکه زدم تو سرم با عصبانیت و سعی میکردم صدام آروم باشه تا کسی نشنوه گفتم: _ هیوا تو مگه امروز به من قول ندادی؟.....مگه قول ندادی جای من تو مراسم حاضر بشی.؟ اومد سمت در اتاق و درو محکم بست... _ مگه احمقن که نفهمن من آوا نیستم...؟....... _ منو تو اونقدر شبیه هم هستیم که نمی فهمن.........تازه اونا منو تورو وقتی کوچولو بودیم دیدن....الان یادشون نیست...... جواب نداد... _خواهش میکنم هیوا....درکم کن!!!!... _ جواب کسری رو چی بدم؟.... _ اولا که اون اصلا قرار نیست بفهمه....دوما که مگه میخوای واقعی زنش بشی که می ترسی؟...یه نــــــــه میگی تموم میشه میره دیگه.... بازم سکوت کرد _ قبول؟؟؟؟؟ _ خدالعنتت کنه آوا......... پریدم سمتشو سرو صورتشو غرق بوسه کردم.... در حالیکه منو از خودش می کند گفت: _ اه.....بسه دیگه... بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت: _ مامان اینا رو چیکار کنیم؟......جلو خواستگارا منو هیوا صدا نکنن..... _ نه خیالت راحت. وقتی ببینن تو با سینی چایی رفتی جلوشون زبونشون بند میاد.... با ناراحتی گفت: _ بنده خداها... _ کیا رو میگی؟ _ بابا اینا دیگه... _ برو هیوا.....برو پاییین....قرار نیست اتفاقی بیفته.... زیر لب باشه ای گفت و رفت پایین... نفس راحتی کشیدمو زیر راه پله ها قایم شدم تا از دور اتفاقایی که اون پایین میفته رو نظاره کنم.... صدای مامان اومد: _ آوووووا جان....دخترم.......نمیای؟ همون موقع هیوا با سینی چایی رفت جلوشون و گفت: _ اومدم مامان جان...اومدم.... بعد هم صدای سلام و احوال پرسی خانواده غفوری با هیوا اومد... قیافه بابامو مامانم دیدنی بود....شوکه شده بودن.....مامانم از جاش بلند شد و گفت که زود بر میگرده...حدس زدم که میخواد بیاد بالا منو نصفم کنــــــــه... RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 23-11-2013 ادامه:
بدو بدو رفتم تو اتاقم.... یهو در اتاق به سرعت برق باز شد _ دختره ی خیره ســـــــر....چرا اینقدر منو حرص میدی؟......این مسخره بازیا چیه با اون هیوای خل تر از خودت راه انداختی؟!!!!!!...... یه قدم اومدم نزدیک مامانم.... _ من دیروز بهتون گفتم نمیام......هیوا هم لطف کرده داره نقش منو واستون بازی میکنه...... مامانم عصبی نفس عمیقی کشید وگفت: _ من چیکار کنم از دست تو؟..... خیلی ریلکس گفتم: _ لازم نیست کاری کنید.....فقط برید پایین تا مهمونای عزیزتون شک نکردن.... بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون ..... نفسی از سر آسودگی کشیدم.....هنوز چند ثانیه نشده بود برگشت و گفت: _ فقط بزار خواستگارا برن......من تورو درستت میکنم..... پوزخند زدم......مثلا میخواست چیکارم کنه....دوباره رفتم تو راه پله سنگر گرفتم..... صدای زن مسنی اومد: _ ببخشید خانم ارجمند....بی ادبی نباشه ها...ولی رامین...رامین میگه که این خانوم اونی نیست که اونروز دیده...... مامان در حالی که سعی میکرد عادی باشه گفت: _ وا خانم غفوری!!....شما مگه نگفتید آوا....خب اینم آواست دیگه..... پسره گفت: _ معذرت میخوام ولی اون دختر خانمی که من اونروز دیدم چشماشون روشن بود!!!!!! تو دلم گفتم بر آدم هـــــــیز لعنت....چه به چشمای منم دقت کرده.... غفوری: _ خب شاید همسایه ها اشتباه گفتن..... بابام: _یعنی چی؟.....منظورتونو متوجه نمیشم...... آقای غفوری: _یعنی شاید این شاه پسر ما اون یکی دختر شما رو پسند کردن؟....راستی اسمشون چی بود؟ بابا: _هیوا....اون یکی دخترم هیواست... خانم غفوری: _ خانم ارجمند اگه اشکالی نداره هیوا جان بیاد ما ببینیمش.... مامان: _ آخه..... _خواهش میکنم ازت.....بزار ببینیم این 2تا جوون قسمت هم هستن یا نه؟..... مامان: _ باشه الان صداش می زنم.... هیوا: _ نه مامان جون شما بشین...خودم الان هیوا رو صدا میزنم...... با صدای پا فهمیدم که هیوا اومده..... هیوا: بد بخت شدیم آوا.....میخوان تورو ببینن.... با بی حالی گفتم: _ خودم شنیدم..... _ خب حالا میخوای چیکار کنی؟.... _ انگار باید برم پایین.. خوشحال شد: _ آفرین دختر خوب!!!! خدا خیرت بده.... در حالیکه از عصبانیت داشتم می ترکیدم......دق و دلیمو سر هیوای بیچاره خالی کردم: _ مرده شورتو ببرن که اینقدر ترسو و بزدلی!!! تشکر بدین دیگه بی معرفتا!!! ادامه ی پست قبلی: هیوای بیچاره شوکه شده بود...به خاطر همین چیزی بهم نگفت.....رفتم جلو آینه ی اتاقم یه کش سر پیدا کردمو موهامو خیلی ژولیده باهاش بستم..یه شال کشیدم رو سرم...لباسم خیلی معمولی بود.....تصمیم نداشتم عوضش کنم.....میخواستم جلوشون هپلی به نظر بیام..... هیوا: _ اینجوری میخوای بری پایین؟ جوابشو با چشم غره دادمو بی هیچ حرفی رفتم پایین......هر کی ندونه فکر میکنه تقصیر هیواست که من باهاش اونجوری برخورد کردم.... به محض اینکه چشمم به پسره افتاد میخواستم بالا بیارم......اون کجا و بهواد کجا؟.....یه پسر لاغر مردنی زشـــــــــــت!!!!...زشت به معنای واقعی کلمه....چه خوش اشتها هم هست....داغ خودمو به دلت میزارم .... خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی قرار شد منو شازده بریم تو اتاق با هم حرف بزنیم..... در حالیکه سرم پایین بود با صدای آروم گفتم: _ شما نمی خواید چیزی بگید؟.... هول کرده بود......مطمئن بودم صورتش هم گل انداخته....ولی سرمو بلند نکردم... _ والا من نمیدونم چی باید بگم.. با کنایه گفتم: _ ولی من میدونم.....ببین آقای محترم....من قصد ازدواج ندارم....الانم که اینجام به زور خانوادمه.......شما هم بهتر بری دنبال کسی که بهش بخوری.....از هر نظر مخصوصا از نظر قیافه ما بهم نمی خوریم..... یعنی ریـــــــدم روش با این حرفم( از نظر قیافه بهم نمی خوریم) فکر می کردم الان بهش بر میخوره و میزاره میره از اتاق بیرون ولی با کمال خونسردی گفت: _ اونوقت دلیل اینکه نمیخواید ازدواج کنید چیه؟.... با حاضر جوابی گفتم: _ کس دیگه ای رو دوست دارم......اشکالی داره؟.... _نه...منم همچین عاشق سینه چاکت نبودم!!!!!! و بی هیچ حرفی از جاش بلند شد..... _ امیدوارم اونقدر مرد باشی که به مامان جونت نگی..... _هستم... و رفت بیرون......نفسی از سر راحتی کشیدم.......چند دقیقه بعد صدای خداحافظی هاشون میومد.....به خودم زحمت ندادم....سرمو گذاشتم همونجا روی میز و چشمامو بستم.....داشت خوابم می برد که موبایلی شروع به زنگ زدن کرد.....یه ذره که گیجی خواب از سرم پرید فهمیدم که زنگ موبایل من نیست...مال هیواست......سریع گوشی رو از روی تخت برداشتم با دیدن اسم ) زندگی ام) روی صفحه موبایلش حدس زدم که کسری ست......هیوا تو دسترسم نبود....خودم جواب دادم: _الو.... با صدای لوسی گفت: _ سلام عشق مـــــــــن! در حالیکه با خودم داشتم شکلک بالا آوردن رو در میووردم جواب دادم _ سلام کسری....آوام... خودشو جمع کرد _ سلام آوا جون.....خوبی؟ _مرسی....تو چطوری؟ _ منم خوبم.....هیوا اونورا نیست؟ با بی حوصلگی گفتم: _ چرا...وایسا الان صداش میکنم..... با ذوق گفت: _ مرسی عزیزم.....لطف می کنی!.. بعد هم بدو بدو اومدم تو راهرو و داد زدم: _ هیــــوا؟؟؟؟!!!!!!!! دیدم جواب نداد.....صدامو بلندتر کردم: _ هیــــــــــــوا؟!!!!!! در حالیکه با لیوان های خالی چایی میومد سمتم _ چــــــــته روانی؟...چرا هوار می زنی؟ با حرص گفتم: _ زندگیت پشته خطه!!!!!! یکی از لیوانا از دستش افتاد و شکست.... _راست میگی؟ _ حالا چرا ذوق مرگ میشی؟.....لیوانو خورد کردی...... بی توجه به حرف من رفت بالا و از اونجا داد زد: _ کوش موبایلم آوا؟ _ رو میزته.... رفتم پایین......مشغول جمع کردن تیکه های لیوان شدم........... فصل14 7ماه از دوستی منو بهواد می گذشت....تو این مدت خیلی بهش علاقه مند شده بودم....جوری که خندیدنش....عصبانیتش....غیرتش.. ...شوخی هاش......اخم و تَخم هاش....غرورش....همه و همه واسم قشنگ و لذت بخش بود......بعضی وقت ها که با هم بیرون می رفتیم اونقدر نگاهش میکردم که خنده اش میگرفت..... 2 مرداد بود....تولد بهواد....خودش نمی دونست که من میدونم........من از پگاه پرسیده بودم....تصمیم داشتم سورپرایزش کنم.....ولی از اونجایی که آدم تیزی بود اگر همون 2 مرداد واسش نقشه می کشیدم می فهمید جریان چیه و همه چی لو میرفت. به خاطر همین 30 تیرماه بهش زنگ زدمو گفتم شب بیا دنبالم که با هم بریم شام بیرون......این که چه خونی به جیگر من کرد و گفت کار دارمو از این حرفا بماند....ولی خب بالاخره راضی شد...منم به دوست صمیمی اش ایمان و دوست دختر ایمان و 15 نفر دیگه که همه با منو بهواد دوست بودنو دعوت کردم به رستوران شیکی که خودم انتخاب کرده بودم......ولی بهواد نمی دونست....فکر می کرد فقط خودمون 2 تا هستیم. واسه کادو هم نمی دونستم چی واسش بخرم....همه چی داشت.......از لباس و تی شرت گرفته تا ساعت و عطر و ......از تارا و هیوا مشورت گرفتم......اونا هم مثل من نظر خاصی نداشتن... یهو به ذهنم یه چیزی جرقه زد.....شاید مسخره به نظر می رسید ولی میخواستم واسش تایر ماشین(لاستیک ماشین) بخرم......خودش هفته پیش می خواست بره بخره ولی وقت نکرد......ولی من که از مارک لاستیک سر در نمی اوردم.......فورا زنگیدم به ایمان و قرار شد با هم بریم تایر بخریم..... خلاصه 2 تا تایر مرسدس بنز خریدم......خب طبیعتا قیمتش خیلی بالا بود.......از تو حساب خودم پول برداشته بودم......بابام می فهمید جرم می داد!!! ولی خودم بهواد رو لایق بالاتر از اینا می دونستم.... اینکه لاستیکا رو با چه مشقتی کادو کردم بماند....البته من نکردم......تارای بیچاره دستش خورد شد تا کادوش کرد..... بالاخره شب شد و داشتم با وسواس خاصی از توی کمدم لباس انتخاب می کردم.....یه مانتوی مجلسی آبی فیروزه ای با شلوارش و روسری ابریشمی نقش دار آبی......آرایش ملایمی کردمو پشت چشمامو سایه ی آبی زدم......عطرمم که طبق معمول رو خودم خالی کردم......در کل از خودم راضی بودم..... قرارمون با بهواد ساعت 7 بود.......ساعت 7:05 دقیقه بود که اومد دنبالم....از بهواد بعید بود که on time نباشه......با صدای بوقش فورا رفتم پایین....... ادامه اش: _ سلام عزیزم.....
خیلی خشک گفت: _ سلام... بی توجه به لحن خشنش.....سوار ماشین شدمو درو بستم.....کادو ها رو قبلا داده بودم تارا واسم ببره تا بهواد شک نکنه..... دیدم ساکته گفتم: _ چیزی شده بهواد؟ صداش یه خورده بالا رفت: _ هزارتا کار ریخته سرم بنا به فرمایش شما همه رو کنسل کردم........ صداش بالاتر رفت: _منو تو که هرروز یا حداکثر یه روز در میون داریم همدیگر و میبینم.....پس این مسخره بازیا چیه که راه انداختی؟........هی پای تلفن اصرار اصرار که باید امشب بریم بیرون..... من فقط چشمامو گرد نگه داشته بودم که یه وقت پلک نزنمو اشکم در نیاد....... _ الان چرا اینقدر ساکتی؟......مگه حرف حرف تو نشد؟......پس چرا خودتو زدی به موش مردگی ؟ با صدای آروم گفتم: _ ببخشید بهواد.....من نمی دونستم اینقدر کار داری. صداش یه خورده اومد پایین: _ مگه من پای تلفن خودمو نکشتمو که بهت حالی کنم کار دارم....... جوابی ندادم.... برگشت سمت من: _ اصلا این چه لباسیِ پوشیدی؟... مگه داریم میریم عروسی؟.... این دفعه دیگه ناخونامو تو مشتم فرو کرده بودم تا گریه ام نگیره...... بعد مثل آتشفشانی که خاموش شده باشه با صدای آروم اما هنوز عصبانی گفت: _ حالا کجا باید بریم؟.... _ منم با صدای آرومتر از خودش آدرسو بهش دادم..... تقریبا 10 دقیقه بعد رسیدیم.....سعی کردم لبخند بزنم تا بچه ها متوجه چیزی نشن....... وقتی از ماشین پیاده شدم دستمو عین بچه ها گرفتم سمت بهواد....بعد از چند ثانیه مکث دستمو گرفت و با هم راه افتادیم سمت رستوران...... رستوران اون شب فقط رزرو ما بود و مشتری دیگه ای قبول نمی کرد...... به محض وارد شدن ما همه بچه ها از جاشون بلند شدنو نوازنده ی پیانو آهنگ تولد مبارکو زد و بچه ها همراه با شعر میخوندن.........نا خودآگاه برگشتم و به بهواد نگاه کردم....شوکه شده بود.....چشماش 4تا که سهله 16 تا شده بود.....بعد یهو به من نگاه کرد و با پشیمونی بغلم کرد و گفت: ادامه پست قبلی: _ آوا. عشقم تو چیکار کردی؟.....
اونقدر اون لحظه واسم قشنگ بود که دعا می کردم کاش الان منو بهواد تنها بودیمو هیچکس نبود تا من ساعت ها تو بغلش می موندم........تا ساعت ها بو میکردمش.........ریه هام پر می شد از همون عطر معروف .....ادکلن 212...... ولی همه ی این ای کاش ها فقط ای کاش بودن.......بعد از چند ثانیه با صدای تارا به خودمون اومدیم....که با شوخی می گفت: _ آقا بهواد بســــــــه دیگه!!!....پاهامون خشک شد از بس وایستادیم..... بهواد خندید و منو از بغلش کشید بیرون....بعد هم گفت: _ ببخشید تارا خانم..... و بعد مشغول شد به سلام و احوال پرسی کردن با بچه.....منم از فرصت استفاده کردمو رفتم پیش تارا... _ کادومو آوردی که؟ بدون اینکه جوابمو بده گفت: _ چه تیپــــــی زدی....آبی چقدر بهت میاد.... بی حوصله گفتم: _ مرسی......میگم کادومو آوردی که؟... _ آره بابا آوردم.... _کو ؟ _ زیر میز.... _چی؟؟!!!! _ بابا دادم گارسون بزاره زیر یکی از میز های رستوران..... زیر لب آهانی گفتمو رفتم رو یکی از صندلی ها که بغل شیدا( دوست دختر ایمان) بود نشستمو اون یکی صندلی بغلم خالی بود..... بهواد نشست کنارم....چشماش از خوشحالی می درخشید......با مهربونی غیر قابل وصفی گفت: _ آوا میخوام یه چیزی بهت بگم.... سعی کردم بخندم.....گفتم: _ بگو عزیزم... _ گُـــــه خوردم!... سکوت کردمو چیزی نگفتم..... _ نمی دونم یهو چم شد که باهات اونجوری حرف زدم...... _ اشکالی نداره......تو کار داشتی و واسه کنسل شدن کارات ناراحت بودی..... _ حالا آشتی؟!!!!! لبخند پسر کشی تحویلش دادم: _ از اول قهر نبودم که بخوام آشتی کنم... _آخ الهی قربونت برم مــــــن! یهو شیطونیش گل کرد: _ ولی آوا تولد من... وسط حرفش پریدم: _ می دونم....تولدت 2 مرداده...اگه همون روز بهت می گفتم شام بریم بیرون شک می کردی.....نمی کردی؟ _ چرا....من کلا آدم تیزی ام!!!!! به شوخی زدم سر شونه اش: _ نَمیری تو اینقدر از خودت تعریف می کنی؟...!!.. خندید و با مهربونی گفت: _ عشق تو منو نکشه من نمی میرم!!!!!!!! سری به شوخی تکون دادمو زیر لب گفتم: _دیوونــــــــــــــــه! _لبخند ژکوند تحویل من نده ها....نمی تونم جلو خودمو بگیرم..... از روی شیطنت صورتمو بردم درست جلوی صورتش....فاصلمون فقط چند سانت بود...و یه لبخند ژکوند دیگه تحویلش دادم.....بی توجه به کار من آهسته گفت: _ بی شرف چه رژ لبی قرمزی هم زده..... یه نیشگون از بازوش گرفتمو گفتم: _ این کجاش قرمزه؟.... _پس چه رنگیه؟.... _ مسی! یا حالت بامزه ای گفت: _ شما دخترا هم بیکاریدا....هی میشینید از خودتون رنگ در میارین.....ما مردا به مسی میگیم همون قرمز....... چیزی نگفتم و با حرص نگاهش کردم.......صورتشو آورد دم گوشم و خیلی آروم گفت: _ رنگش که مهم نیست....مهم اینه که لب صاحبش خوشگل شده!!!!!!! ضربان قلبم رفته بود بالا....از بس بی جنبه بودم....تا ازم تعریف می کرد دست و پاهام شل می شد...واسه فرار از ادامه حرفاش طوری که صدامو مبهم کرده بودم تا کسی نشنوه گفتم: _ هیس!!!!...همه دارن نگاهمون میکنن! _ منم خَرم؟...خب بگو خفه شو دیگه حرف نزن.دیگه چرا فلسفه می بافی؟... شیدا آروم زد به پامو گفت: _ خوب دل میدین و قلوه می گیرینا..... بعد هم اشاره ای به ایمان که اونطرف میز نشسته بود و اصلا حواسش به ما نبود کرد و ادامه داد: _بعضی ها یاد بگیرن! به آرومی دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم: _ بدجنس نشو شیدا...خودت میدونی که چقدر ایمان دوست داره.... لبخند ملایمی زد.....قیافه معمولی داشت اما از نظر اخلاقی فرشته بود... چه های گل و گلاب.....میریم که ادامه ای پست قبلی رو
داسته باشیم....تشکر و مثبت فراموش نشه! ادامه ی پست قبلی:
_ آره ولی تکلیفش با خودش مشخص نیست.....
_ یعنی چی؟ _ یعنی از تصمیمش مطمئن نیست....خانوادش منو نمی تونن به عنوان عروسشون بپذیرن.....چه میدونم؟..عقیده دارن که من واسه پسرشون کمم.... _این چه حرفیه شیدا.......ایمان کاملا به تصمیمش مطمئنه....خودش چندبار به بهواد گفته......تازه مگه تو چته؟.....خیلی هم دلشون بخواد که تو عروسشون بشی! وسط حرف زدنمون بودکه موبایلش زنگ خورد....از کنارش بلند شدم تا راحت باشه.....بعدش هم که دیگه وقت شام شدو فرصت برای حرف زدن با شیدا گیرم نیومد...خیلی دوست داشتم کمکش کنم........توی بد وضعیتی بود..... ساعت 10 شب بود که شاممونو تموم کردیم......یه چند دقیقه به حرف زدن و تیکه انداختن به اینو اونو و دلقک بازی های ایمان و بهواد و سعید(دوستشون) گذشت....و بعدش نوبت به اوردن کیک رسید...ازسعید دوست بهواد که خیلی آدم شوخ و بامزه ای بود خواستم تا کیک رو از آشپزخونه رستوران تا سر میز خودمون با رقص بیاره.....رقص هایی که از سر مسخره بازی می کرد واقعا حرف نداشت.....اونم قبول کرد و کیک به دست از سر سالن تا میز خودمون چنان رقصی همراه با دست زدن های ما کرد که هممون پخش زمین بودیم..... ایمان: _ سعید اگه قول بدی رقصتو روز به روز حرفه ای تر کنی واست یه شوهر خوب گیر میارم.... سعید هم با لخن زنونه ای گفت: _ تو رو خدا راست میگی؟ دوباره با شنیدن این حرف سعید همه خنده امون گرفت.....گوله ی نمک بود این سعید.....من بعضی اوقات به بهواد می گفتم هر موقع دلم گرفت منو ببر پیش سعید تا یه کم منو بخندونه. نوبت به کادو ها رسید.....اولین کادو کادوی نیما دوست بهواد بود......همگی یک صدا با هم می خوندیم: _باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود.... و وقتی که باز شد با اینکه یه روان نویس خیلی شیک بسته بندی شده بود اما ما اونقدر پررو بودیم که دوباره می خوندیم: _این چیه که آوردی گندشو در آوردی...... خود نیما هم از دست ما می خندید .....کادوی نفر بعدی کادوی ایمان و شیدا بود...... دوباره همه یک صدا همون شعر رو خوندیم.....و وقتی کادوشون که یک پیراهن مردونه ی مارک(zara بود و انصافا خیلی هم خوشگل بود رو دیدیم دوباره همگی گفتیم: _این چیه که آوردین گندشو در آوردین.... ببخشید که پست قبلی کوتاه شد
ادامه ی پست های قبل:
تو این فاصله که ما خل و چل ها مشغول شعر خوندن بودیم بهواد داشت از ایمان و شیدا تشکر می کرد ...از نیما هم همون موقع تشکر کرده بود..... خلاصه یکی یکی کادو ها رو باز کردیم و واسه ی همه کادوها همون شعرا رو خوندیم تا دیگه کادویی نموند جز کادوی من.....همه می دونستن کادوی من چیه ولی می خواستن بهوادو سرکار بزارن..... سعید: _ خب آوا خانم می بینم که شما هم کادو ندارید و..... تارا با لحنی که معلوم داره فیلم بازی میکنه گفت: _ خاک بر سرم آوا.....تو واقعا کادو نخریدی؟.. منم با کمال خونسردی گفتم: _ خب همین که واسش تولد گرفتم نوعی کادوئه دیگه و رو کردم به بهوادو گفتم: _ مگه نه عزیزم؟!!!! بهواد هم سعی کرد بخنده ولی قشنگ از اون چشماش که برق می زد معلوم بود که دلشو به کادوی من صابون زده...... بهواد: آره اوا جان....کادوی تو از همه قشنگ تر بود و رو کرد به سعید و با لحن شوخی گفت: _ آقا سعیـــــــــد خوردی؟!!!! من بالافاصله از میز دور شدم تا برم کادومو بیارم..... بهواد: _کجا؟.... _ میرم دستشویی الان بر می گردم.... و به یکی از گارسون ها آروم گفتم که کادوی منو رو یکی از این چرخ دستی های رستوران بزاره و بیاره تا دم میز خودمون! اونم گوش کرد و آوردش تا دم میز..... بهواد نگاه شوکه ای بهم انداخت: _ این دیگه چیه؟... لبخند ملایمی تحویلش دادمو گفتم: _ قابل صاحبشو نداره..... با اینکه از جوابی که بهش داده بودم قانع نشد ولی دیگه سوالی نپرسید و با تعحب مشغول باز کردن کادوی من شد!......بچه ها همگی دوباره خوندن: _ باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود...... و طولی نکشید تا تایر های ماشین خودنمایی کردن!..... از حالت بهواد در اون لحظه هر چی بگم کم گفتم......هم خوشحال و متعجب بود هم احساس عذاب وجدان می کرد که من چرا واسش همچین کادوی گرونی خریدم..... بچه ها این دفعه بر خلاف دفعات پیش یک صدا گفتن: _ باز شد دیده شد خیلی پسندیده شد....باز شد دیده شد خیلی پسندیده شد..... من فقط از دیدن قیافه بهواد ریز می خندیدم....یهو به خودش اومد و گفت: _ این دیگه چیه آوا؟؟؟؟!!!!!!! به جای من سعید جواب داد: _ لاستیکه بهواد جان..... بهواد: _ نه بابا...من فکر کردم آدامسه! و دوباره همه خندیدن.......بهواد دوباره رو کرد به من و با مهربونی گفت: _آخه من چی بگم به تو؟!....چرا همچین کاری کردی؟.... _قابلتو نداره بهواد جونـــــــــــم! و بی هیچ حرفی اومد سمتمو کشیدتم تو بغلش...و آروم طوری که هیچکس نشنوه گفت: _ اگه الان هیچکس اینجا نبود حتما از خجالتت در میومدم!....آوا تو یه فرشته ای! صدای سرفه های الکی سعیدو می شنیدم که میخواست ما رو متوجه حضور جمع کنه..... زیر لب گفتم: _ دوســـــــــــت دارم بهواد! ولی قبل از این که بهواد جوابی بده سعید با لحن معترضانه ای گفت: _ ای بابا...این همه آدم اینجا نیومدن که شما با هم 2 تایی لاو بترکونید که! من فقط یه لبخند زدمو چیز دیگه ای نگفتم...ولی دیدم که بهواد داره با چشم و ابرو واسه سعید خط و نشون می کشه... بی توجه بهش اومدم کنار تارا نشستم...نیم ساعت دیگه هم به همین منوال گذشت و همه خداحافظی کردنو رفتن....
_منو می رسونی خونه بهواد؟... _پ ن پ میزارم این موقع شب خودت تنهایی بری! چیزی نگفتم.... _مطمئنی میخوای بری خونه؟... با گیجی نگاهش کردم: _ حالت خوبه بهواد...؟این چه سوالیه؟.... کلافه دستی به موهاش کشید.... _ منظورم اینه که ...اینه که..اول یه کوچولو بریم بام تهران.... از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت: _فقط یه کوچولو؟..... اونم خندید: _آره فقط یه کوچولو! کیفمو رو دوشم جا به جا کردمو زیر لب گفتم بریم! ماشینو پارک کرده بودیمو میخواستیم پیاده حرکت کنیم که برسیم به اون بالا بالا ها....با ماتم یه نگاه به این همه مسیری که باید پیاده می رفتیم و یه نگاه به کفشای پاشنه بلندم انداختم!....و یه آه آروم کشیدم.....
_ قربونت برم چرا آه می کشی؟.... مثل دختربچه های لوس 4 ساله با غر گفتم: _ حالا من با این کفشا چه جوری بیام بالا؟... _مگه من مُردم؟....خودم بغلت میکنم.... _دیوونه شدی؟...جلو این همه آدم؟ _ به بقیه چه ربطی داره؟.... چند قدم رفتم عقب.....و اون به قصد بغل کردنم بهم نزدیک می شد _ نه بهواد....مثل پرتو میشه ها..... از دنبال من کردن دست کشید و با گیجی پرسید : _ مثل کی میشه؟ _ مثل پرتو..... _پرتو کیه دیگه؟.... _ هیچی بابا...یه رمانِ....توی اون کتاب پرتو هم مثل من کفشش پاشنه بلند بود عماد بغلش کرد بعد پلیس رد شد و بهشون گیر داد..... من همینطوری داشتم حرف میزدم و اونم دست به سینه داشت به حرفای من گوش میداد.... _چیه؟..چرا اینجوری نگاهم میکنی؟... _اونقدر رمان خوندی مخِت پوک شده....آخه اون تو داستان بود دختر.چه ربطی به واقعیت داره.... _مخ من پوکه دیگه هان؟....باشه بهواد خان...اصلا من میخوام برم خونمون......سریع منو برسون خونه!... بی هوا اومد سمتمو با یه حرکت منو انداخت رو شونه اش.... با اون دستای ظریفم در مقابل هیکل ورزشکاری اون مدام بهش مشت میزدم تا بلکه منو بزاره زمین....ولی انگار نه انگار.....فکر کنم به جای اینکه دردش بیاد قلقلکش میومد... _بهواد منو بزار زمین.....با توام...میگم منو بزار زمین.....بهواد جیغ میزنما........ _جیغ بزنی اول از همه خودت میفتی تو دردسر.. _لعنتی بهت میگم منو بزار زمین.... دامه پست قبلی: آوا میدونی که نمیزارمت پایین....پس اینقدر از خودمو خودت انرژی نگیر!
بیخیال اصرار کردن شدمو همونجور سرم رو شونه ی بهواد بود....اونقدر حس آرامش داشتم که دوست نداشتم حالا حالا ها برسیم به بالای تپه!....بوی 212 بدجوری تو ریه هام پر شده بود....
توی همین عوالم بودم که نفهمیدم کی رسیدیمو کی منو از بغلش آورد پایین!....
با چشم غره رومو ازش برگردوندم!...
_بی انصاف پدرم در اومده تا اینجا کولت کردم....اونوقت باهام قهر میکنی؟....
جوابی ندادم....
دستمو کشید و با خودش برد یه جایی پشت درخت ها....طوری که هیچکس ما رو نمیدید!.
دستشو آروم برد سمت گونه ام و نوازشم کرد...
_ خوشگل من الان قهره؟...
بی هیچ حرفی دستشو پس زدم....
یه چند ثانیه سکوت کرد و بعد یهو گفت:
_باشه پس خودت خواستی...
و با شیطنت شروع کرد به ادا درآوردن...
میدونست من ار این قیافه هایی که واسه خودش درست میکنه خنده ام میگیره...
در حالی که داشتم خودمو جمع میکردم تا در مقابل شکلک هاش مقاومت کنم زیر لب می گفتم:
_باشه باشه آشتی ...فقط دیگه چشماتو چپ نکن!....
بی هیچ حرفی از کارش دست کشید و تکیه داد به درخت پشتش.....
منم به تبعیت از اون خودمو عقب کشیدمو تکیه دادم به درخت....هنوز ساکت بود و به آسمون خیره شده بود....از لا به لای درختا مردمو می دیدمو نور چراغ رستوران ها درست تو چشمم بود.....با صدای آروم گفتم:
_ چرا ساکتی؟......
_ چی بگم؟
_یعنی چی چی بگم؟.....منو آوردی اینجا سکوت تورو نگاه کنم؟!
_ نه...
تکیه امو از درخت برداشتمو خیره شده تو چشماش:
_ پس بگو به چی فکر می کنی؟
_ به خودم....
_هه هه هه...خندیدم!
_جدی میگم دارم به حال خودم فکر میکنم......به این که میخوام بدون تو چیکار کنم؟!!!!!!
از حرفاش سر در نمیووردم.....با گیجی پرسیدم:
_بدون من؟...ببینم نکنه قراره بمیرم و خودم خبر ندارم؟
چرخید سمت من و با حرص گفت:
_دور از جون!ادامه: _خب پس چی؟
_ میدونی آوا ؟ اونروزی که بهت درخواست دوستی دادم هرگز فکر نمیکردم که اینقدر واسم عزیز بشی.....که اینقدر وابستت بشم....که اونقدر بخوامت که الان نگران از دست دادنت باشم....اگه میدونستم هیچوقت بهت شماره نمیدادم.....چون قلب من طاقت تحمل جدایی رو نداره...
خیلی با غم حرف میزد....طوری که کم کم داشتم طاقتمو از دست میدادمو میخواستم بپرم تو بغلش.....محکم فشارس بدمو بگم: چرت و پرت نگو دیوونه...جدایی دیگه چیه؟..من که باهاتم!
ولی بازم جلو خودمو گرفتم:
_ میخوای با کس دیگه ای ازدواج کنی؟
با صداش از هپروت بیرون اومدم....
_هان؟...
_میگم میخوای با کس دیگه ای اردواج کنی؟....
پوزخند زدم......
_ چی میگی تو واسه خودت؟....با کی ازدواج کنم آخه؟....من تورو میخوام!...می فهمی؟...فقط تو.
پوزخندی به حالت مسخره کردن بهم زد:
_ همتون اولش همینو می گید....ولی
_ولی چی بهواد؟...حرفتو بزن.
از جاش بلند شد:
_ حرف من اینه....همتون اول قول ازدواج می دید ولی وقتی یه کی بهتر و پولدار تر میاد قولتون یادتون میره...نه خیر آوا خانوم من خر نیستم....یعنی اونقدر دوست دختر داشتم که الان خر نباشمو راهمو تشخیص بدم.....
با بغض گفتم:
_ تو داری منو با اون دخترای خیابونی مقایسه می کنی؟.....یعنی من همه حرفام،ابراز علاقه هام،دوست دارم گفتن هام همش دروغه و تورو به خاطر پولت میخوام....؟
_ ببین آوا تو همه کس منی....اونقدر دوست دارم که اگه یه روز با یکی دیگه ببینمت یا اونو میکشم یا خودمو...پس بهم حق بده که برای نگه داشتنت این همه وسواس به خرج بدم.....من نه به پاکی تو بی احترامی میکنم و نه میگم که تو چشمت دنبال پول منه.....ولی خب خیالم هم از جانبت راحت نیست....
منو تو الان هم از نظر شرعی و هم قانونی غریبه محسوب میشیم و تو یا من میتونیم هر موقع که خواستیم خیلی راحت حتی بدون این که طرف مقابل راضی باشه این رابطه رو کات کنیم.....
پس من حق دارم که نگران باشم.....حق ندارم؟...
منم از جام بلند شدم.....به نظرم داشت حرف درستی میزد.....وقتی اونقدر شعورش میرسه که بفهمه ما الان غریبه به حساب میایم اونوقت من حرفاشو زیر سوال ببرم؟!...
روبروش وایستادم.....گوشه آستینشو گرفتمو گفتم بشین....
آروم نشست و دوباره سوالشو تکرار کرد:
_ حق ندارم؟!!!!
_ چرا به نظرم کاملا حق با توئه؟....ولی میگی چیکار کنم؟....چی بگم بهت که خیالت ازم راحت بشه؟....بابا به پیر به پیغمبر من فقط به تو بله میگم!...
_ خب منم فقط از تو بله میخوام....ولی خب اینجوری که نمیشه....با حلوا حلوا که دهن آدم شیرین نمیشه....میشه؟
RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 29-11-2013 ادامه ی پست قبلی: _نه نمیشه ولی خب تو بگو من چیکار کنم؟....تازه از کجا معلوم که خود تو منو تنها نزاری؟ _ مرد نیستم اگه تنهات بزارم....اصلا دیوونه آدم مگه کسیو که دوست داره تنها میزاره؟ با سر جواب منفی دادم..... _ آفرین دختر خوب....حالا راضی شدی؟ _ واسه چه کاری؟ _ همین که به هم قول بدیم دیگه.... با گیجی پرسیدم: _ خب من که 100 بار بهت قول دادم.... _اینجوری که نمیشه....من یه جمله عربی میگم و تو تکرار کن! با مخ هنگ کرده پرسیدم: _ چی بگـــم؟! با دست بهم فهموند ساکت بشم.....بعد یه جمله عربیو آروم خوند و ازم خواست تا من بلند تر تکرار کنم!.... و بعد از تموم شدن آیه بهواد بلافاصله گفت:قبلــــــتُ! و من در کمال سادگی بهش نگاه میکردم! بعد از خوندن صیغه هنوز تو شوک بودم....باورم نمیشد این من بودم که به عقد یه پسر در اومدم اونم بدون اجازه و اطلاع خونوادم.....از اینکه بهواد حالا دیگه مال من بود احساس رضایت می کردم ولی این که پنهانی بود وجدانمو قلقلک می داد. یهو منو کشید تو بغلش: _ حالا دیگه خیالم راحته خانومم!... هنوز حرف نمیزدم.. صورتمو گرفت تو دستاش و خیره شد تو چشمام....خیلی سعی کردم که گریه نکنم ولی نشد....این که بدون اطلاع پدر و مادرم همچین کاری کرده بودم ناراحتم میکرد....و درآخر زدم زیر گریه...منو چسبوند به خودش: _ آوای من چرا گریه میکنی؟!..... با گریه گفتم: _ منو طلاق بده سریع.... خندید....از اون خنده ها که دل آدم ضعف مبره....از اونا که دلت میخواد تا ابد نگاهش کنی... _ عزیزم مگه عقد دائمه که طلاقت بدم؟.....یه صیغه ساده ست که باید خودش مدتش تموم بشه..در ضمن به این زودی پشیمون شدی؟.... _ نه فقط احساس گناه میکنم.....آخه من اجازه پدر ندارم.... قطره اشکم که روی دستش چکیدو بوسید و گفت: _ درکت میکنم عزیزم ولی ما که نمیخوایم خلاف شرع کنیم....فقط یه تعهدیِ برای اینکه ثابت کنیم منو تو مال همیم!...تو هم لازم نیست خودتو ناراحت کنی...اصلا به هیچکس چیزی نگو....حتی هیوا.... باز رفتم تو جلد بچه های 4 ساله: _ حتی به تارا؟ لبخند دختر کشی تحویلم داد و گفت: _حتی به تارا..... از خوبی اون لحظه ها هر چی بگم کم گفتم....این که اون ثانیه ها چقدر شیرین بودن....اینکه چقدر عاشق بهواد بودن برام خوشایند بود....در کنارش نفس کشیدن...تنفس چندباره ی ادکلن 212 و در آخر حس آرامشی که از بودنش میگیری....و اینکه دعا می کنی که این لحظه ها تا ابد تکرار بشنو خدا هم هیچوقت دعاتو برآورده نمیکنه..... پست جدید:زمان حال فصل15 فردای اون روزی بود که خواستگارو پیچوندم...تو اتاقم بودمو داشتم به چند هفته پیش فکر میکردم.به بهواد به خودم....به نابود شدن گوهر پاکیم...اونم توسط یه آدم عوضی....یکی که تو قالب دوست اومد جلو و باهام دشمنی کرد...ولی هرچی بود من اون آدم عوضی رو دوست داشتم.....و این دوست داشتن لعنتی هم انگار قصد نداشت جاشو به تنفر بده...توی همین افکار بودم که زنگ در به صدا در اومد....بیخیال پاین رفتن شدم با خودم گفتم هیوا و مامان خونه هستن...بالاخره یکیشون درو باز میکنه دیگه...5 دقیقه بعد هیوا سراسیمه اومد تو اتاقم... _پاشو آماده شو خواستگار اومده.... با تعجب پرسیدم: _ دوباره؟.. _آره ....تازه اونم سر زده....بدون اینکه با مامان قبلا در میون گذاشته باشن.... با لجبازی گفتم: _ من که نمیام.... _ تو گه میخوری....مامان داره از استرس سکته میکنه....بهت میگم خواستگار سرزده اومده... _وقتی اونقدر شعورشون پایینه که بدون تماس قبلی میان حقشونه که منم نرم پایین...اصلا چرا راهشون دادید بیان تو؟.... _ چی میگی واسه خودت آوا؟....مگه مطب دکتره که تماس قبلی بگیرن...؟ _نه ولی خب باید یه زنگی میزدن.... _ آره ولی چیکار میشه کرد.؟...مرگ من بیا پایین آبرو ریزی نکن....مامان گناه داره؟... _حالا طرف کی هست؟.... _ پسر فرش فروش سر کوچه.....از اون پولدارای افاده ای!... _ پسر فرش فروشه و اینقدر نفهمه؟... هیوا با عصبانیت گفت: _بس کن دیگه....من میرم تو هم سریع بیا.... زیر لب باشه ای گفتمو در کمدمو باز کردم....یه بلوز ساده و شلوار ساده انتخاب کردمو موهامو باز گداشتم دورم.و شالی انداختم رو سرم..بدون آرایش رفتم سراغشون..... سلام و احوال پرسی و تعریف و تمجید های مادر پسره از یه طرف نگاه های حسادت وار خواهرش از طرف دیگه....خود پسره هم که با چشماش داشت منو می خورد......ولی در کل نمی شد رو تیپ و قیافه پسره عیبی گذاشت.....فوق العاده شیک بود ولی به پای بهواد من نمی رسید...خوشگل بود ولی به پای بهواد من نمی رسید....جذاب بود ولی به پای بهواد من نمیرسید....به خودم که اومدم دیدم باید برم با پسره تو اتاق حرف بزنم.....به دستور مامانم بلند شدمو با هم رفتیم طبقه بالا....اسم شاه دوماد نوید بود.. بهش تعارف کردم که بشینه و اونم بدون هیچ حرفی نشست..... این پست و پست بعدی تلـــــــــخ ِ
مثبت فراموش نشه! ادامه:
بهش تعارف کردم که بشینه و اونم بدون هیچ حرفی نشست..... خیلی جدی پرسید: _ موهای خودتـــــــه؟ از سوالش شوکه شدم....یه نگاه به اون و یه نگاه به موهام انداختم و با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم: _نه موهای بابامه رو سر من..! _منظورم اینه که کلاه گیس نیست....؟آخه خیلی بلنده.... لحنم نرم تر اما هنوز کوبنده بود: _ نه خیر کلاه گیس نیست..... چند ثانیه ای سکوت شد....بعد یهو دوباره با جدیت گفت: _ اول از هر چیز اگه قرار باشه این وصلت پیش بگیره من حتما گواهی پزشک قانونی میخوام.... با چشمای گرد شده بهش خیره شدم.....یه لبخند ژکوند تحویلم داد....از اونا که دلت میخواد بزنی تو سر یارو......از اون خنده لج دربیارا.... دوباره به حرف اومد... _ وقتی میخوای با یکی تا آخر عمر زندگی کنی باید بهش اعتماد داشته باشی یا نه ؟...منم واسه بدست آوردن این اعتماد به همسر آینده ام به گواهی نیاز دارم.... با صدای آروم اما با بغض گفتم: _ پس تکلیف اعتماد من چی میشه؟....شما منو می برید پزشک قانونی و اونا هم خیلی راحت همه چیز منو پیش شما فاش میکنن....ولی من چی؟....من تورو کجا ببرم تا اعتمادم نسبت بهت جلب بشه؟....تویی که قیافت داد میزنه چیکاره ای.....تویی که از طرز برخوردت معلومه با چند نفر بودی.... با عصبانیت گفت: _بس کن خانوم محترم....این چرت و پرت ها چیه؟...تو خودت معلوم نیست با چند نفر بودی که الان از پزشک قانونی می ترسی....اونوقت به من تهمت می زنی....؟ _آره اصلا من با هزار نفر بودم....شما چی؟...شما نبودی؟....شما دختر ندیده ای؟.... دستشو کشید به گردنشو سرشو خم کرد.... _ ما به درد هم نمیخوریم....من نمیتونم با کسی ازدواج کنم که از اولش بهم بدبین باشه....برو آقای حیدری....برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.... زیر لب بسیار خبی گفت و از جاش بلند شد .....منم به تبعیت از اون بلند شدمو با هم دیگه برگشتیم پایین....یه خرده دیگه نشستنو بعدش رفتن..... مامان: _ ازش خوشت اومد؟... _نه _نه و زهرمار...دیگه چی میخوای تو؟...خوش قیافه نیست که هست....پولدار نیست که هست....اصیل نیست که هست....آخه تو تو اون بهواد گور به گور شده چی دیدی که همه رو با یه چوب می زنی؟ هیوا: _ اِ...مامی؟...شما چرا همه چیو ربط میدی به بهواد...اون بیچاره چه بدی به شما کرده؟... بعد هم رو کرد به من و گفت: _آوا تو دلیل رد کردن این پسر رو بگو که مامان بیخودی هی تقصیر بهواد نندازه..... خیلی جدی گفتم: _ به من میگه میخوام ببرمت پزشک قانونی چکاپ کننت... هیوا و مامان با چشمای گرد شده بهم نگاه کردن.... هیوا: _ پسره بهت گفت؟....مرتیکه آشغال...یعنی میخواست بگه تو زبونم لال .... مامانم پرید وسط حرفش: _ چی میگی تو هم واسه خودت....پسره حقشه بدونه داره با کی ازدواج می کنه.....حالا بعضی پسرا مثل این از اولش میخوان اعتمادشون جلب بشه بعضیای دیگه میزارن این اعتماد تو زندگی بدست بیاد.... من: _ اونوقت مگه من موش آزمایشگاهی ام که باهاشون برم آزمایشگاه و چکاب بشم؟....نخیر مامان خانوم....گذشت اون موقع ها که دخترا رو فقط از روی نجابتشون برای پسراشون انتخاب میکردن....الان دیگه همه چی فرق کرده....دخترا فرق کردن...پسرا فرق کردن....حتی خانواده ها....خانواده ها هم عوض شدن....پس از من نخواه که مثل موش دنبال این یارو راه بیفتم و برم که چکم کنن! هیوا: _ مامی آوا راست میگه...منم بودم بهم بر میخورد.....الهی من قربون کسری برم که اینقدر فهمیده ست...یکبار هم از من نخواست که برم دکتر زنان.... مامان: _ من این حرفا حالیم نیست....نمیخوای بهش بله بگی اشکال نداره ولی من خوشم نمیاد رو دخترم عیب بزارن....باهاشون میری دکتر و بعداز اینکه مطمئن شدن تو از گل هم پاک تری میتونی بهشون جواب منفی بدی....فهمیدی آوا؟.... اونقدر حرفاش جدی و کوبنده بود که نمیتونستم مخالفت کنم ولی میخواستم کله خودمو بکنم که اینقدر احمقم و به مامانم اینا پیشنهاد نوید رو گفتم....میتونستم بگم از خونوادش خوشم نمیاد یا یه چیزی تو همین مایه ها.....ولی آبی که ریخته رو نمیشه جمع کرد.....بالاخره مامان اینا یه روزی میفهمیدن که من چه گندی زدم یعنی من نه.....تقصیر من که نبوده....آقا بهواد چه گندی زده......واقعا خنده داره....من که مقصر نیستم دارم دق میکنم اونوقت بهواد که گناهکاره عین خیالش هم نیست......دیگه مهم نیست....هر چه بادا باد....فوقش بابام دو تا سیلی میزنه تو گوشم.....فوقش از خونه میندازنم بیرون....بالاتر از سیاهی رنگی نیست که....فقط میخواستم قبلش به هیوا همه چیو بگم....لاقل 2 فکر بهتر از 1 فکر بود....شاید اون فکری به ذهنش خطوری میکرد.... ادامه اش: روبروی همدیگه نشستیمو سکوت بینمون برقرار بود....مونده بودم چجوری بهش بگم....چجوری بگم که یه تف نندازه تو صورتم....چجوری بگم که...
و من نه از بد اقبالی خودم...بلکه از محبت دلسوزانه مادرم آرام گریستم!آخر سر هیوا بی حوصله غر غر کنان گفت: _ میگی چی شده یا نه؟.....10 دقیقه ست همینجوری مبهوت زل زدی به من.....خب اگه نمیخوای چیزی بگی پس واسه چی صدام کردی؟ سرمو که تا اون لحظه بالا نگه داشته بودم انداختم پایین و گفتم: _ باشه میگم ولی باید قول بدی که تف نندازی تو صورتمو زیر بار کتکم نگیری.... _حرفتو بزن! دستام عرق کرده بود و قلبم تاپ تاپ میکرد...می ترسیدم حرف بزنم..آره می ترسیدم.... با صدای هیوا دوباره به خودم اومدم: _بهت میگم حرفتو بزن آوا.... سرمو گرفتم بالا و بدون هیچ مقدمه چینی گفتم: _ من .....هیوا من....من با بهواد رابطه داشتم.. اخمی به ابروش داد و چشماشو ریز کرد...چیزی نگفت....دوباره ادامه دادم: _ باور کن ناخواسته بود....یعنی من اصلا نمیخواستم.....اونم همینطور...... خودمم از دروغی که گفته بودم خنده ام گرفت......بهواد نمیخواست نه؟!!!!! خیلی آروم اما شوکه پرسید: _ منظورت از رابطه دقیقا چیه آوا؟!!!!!! نفس عمیقی کشیدمو با حالتی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم: _همون رابطه ای که به خاطرش مجبور شدم چند روز پیش برم آزمایشگاه تا ببینم حامله ام یا نه که خدا رو شکر نبودم..... بی هوا از جاش بلند شد......نزدیکم اومد...اول یه چند دقیقه ای مکث کرد و با رنگ پریده اش چشم تو چشمم شد.و بعد یهو مثل یه کوه آتشفشان منفجر شد...همینطوری با دستاش مشت میزد بهم و با عصبانیت جیغ می کشید: _ دختره ی آشغال...می فهمی چی داری میگی؟.....می فهمی چه غلطی کردی؟.....خودتو بد بخت کردی به خاطر کی؟....به خاطر چی؟....واسه اون بهواد هوس باز..واسه اینکه یه شب بهش حال بدی؟..آره؟خودتو فدا کردی واسه اون؟..... سرمو گذاشته بودم رو موهامو از ته دل زار میزدم.....و التماس کنان می گفتم: _ به خدا اشتباه می کنی هیوا....باور کن من مقصر نیستم...من نمیخواستم....می فهمی نمیخواستم.... دست از کتک زدن من برداشت و دستی به گردنش کشید و رفت عقب ولی هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره خراب شد روی سرم: _ می ارزید؟...نه خدا وکیلی می ارزید؟....آبرو و حیثیتتو بدی در عوض یه شب عشق و حال با دوست پسرت؟....خودت به درک...فکر ما رو نکردی؟....فکر گناهشو نکردی؟....ازت حالم بهم میخوره آوا.....تویی که اینقدر بچه ای که هنوز خوب و بدو از هم تشخیص نمیدی؟...الانم کو؟...کو اون بهوادی که سنگشو به سینه می زدی؟... بعد پوزخندی زد و ادامه داد: _ هرچند که الان فکر کنم با معشوقه جدیدش در حال لاس زدن باشه... همه ی حرفاش به کنار...جمله ی آخرش مثل یه خنجر درست خورد وسط قبلم....واقعا بهواد الان کجا بود؟...با کی؟....با همون دختری که اونروز دم بستنی فروشی دیدم؟....یا شایدم با یکی دیگه.... صدای هیوا منو به خودم اورد... _ شرعی بود؟... مثل خودش کوتاه جواب دادم: _آره... پوزخندی زد: _ جالبه...هم ناخواسته بوده و هم شرعی!...پس از قبل برنامه ریزی کرده بودید!..... چیزی نگفتم. ادامه داد: _خوشم اومد....آقا بهوادتون حروم و حلال حالیش میشه......ولی انصاف نه! هم چنان سکوت کردم.... دوباره فریاد زد: _ آوا خودتو واسه من به موش مردگی نزن که میزنم دندوناتو خورد میکنم.....فهمیدی؟! با صدایی که از فرسخ های دور شنیده می شد گفتم: _ چی بگم؟!! _ بگو من چیکار میتونم واست بکنم؟...با یه دختری که کارش تموم شده ست چه میشه کرد؟!...هان؟ آب دهنمو به زور قورت دادم: _ کمکم کن به مامان بگیم! با تعجب گفت: _ بگــــــــیم؟....مگه مغز خر خوردیم!...بیچاره مامانم سکته می کنه... از سر ناچاری گفتم: _ پس چیکار کنیم؟! یه چند ثانیه فکر کرد و گفت: _ فعلا باید این خواستگارو بپیچونیم تا بعد خدا بزرگه!... مطیعانه ازش پیروی کردمو سرمو به نشونه تایید تکون دادم....بلند شد که از اتاق بره بیرون....به آرومی و ندامت گفتم: _ هیوا؟ سر جاش وایستاد ولی برنگشت... _ راست گفتی که حالت ازم بهم میخوره؟... برگشت سمتم: _ اونقدر از دستت عصبانی ام که باید بگم آره....ازت حالم بهم میخوره..... و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای رفت سمت در ولی همین که درو باز کرد صدای هیوا رو شنیدم که با دستپاچگی گفت: _ اِ مامی شمایی؟....اینجا چیکار میکردی؟... با خشم گفت: _ تو و اون خواهرت خیلی احمق اید که فکر می کنید من نفهم هستم!.... و بعد بدون کلمه ای حرف هیوا رو کنار زد و اومد سمت من.... _ پس بگو خانوم خانوما واسه چی 2 هفته ست مرده متحرک شده!.... _ مامی من.... پرید وسط حرفم: _ خفه شو آوا!....فقط خفه شو!... هیوا: _ مامان خودتو کنترل کن!...غلط اضافی کرده....خودشو بدبخت کرده شما چیکارش داری؟...هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه.....وقتی تا آخر عمر نشست گوشه خونه و هیچکس حاضر نشد بگیرتش اونوقت می فهمه چه حماقتی کرده!.... مامانم آروم نشست لبه تختمو در حالی که عجز و نگرانی از سر روش می بارید رو به هیوا گفت: _ چی داری میگی هیوا؟...این فقط آبروی خودشو نبرده....زندگی ما رو هم آتیش زده... و بعد رو کرد به منو گفت: _ من با تو چیکار کنم؟!....با یه دختر مجرد که دختر نیست چیکار کنم؟....گور بابای مَردم...جواب باباتو چی بدم؟...بهش بگم دخترت با دوست پسرش.... من در جواب فقط سکوت تحویلش می دادمو اشک هایی که همینجوری می باریدن! دوباره به حرف اومد: _ من خودم از اول نه چادری بودم و نه روسری میزاشتم.....ولی توی نجابت معروف بودم تو فامیل...فکر میکردم شما دوتا هم مثل من نجیب و پاکید که آزادتون گذاشتم.... و رو به هیوا گفت: _ البته هیوا جان منظورم به تو نیست...تو پاکی خودتو ثابت کردی! بالاخره به حرف اومدم: _ مامی من نمیخواستم....چند بار بگم... صداشو برد بالا: _ نمی خواستی و صیغه محرمیت خونده بودی؟!!!!!!! رفتم جلو پاش رو زمین زانو زدم: _ مامان هرچقدر میخوای بهم فحش بده...کتکم بزن.....اصلا تو خونه زندانیم کن ولی ببخشتم!...به خدا سادگی کردم....عشقم فریبم داد...مامی اگه تو ازم رو برگردونی من می میرم! برگشتمو به هیوا نگاه کردم که اونم مثل من گریه می کرد.....با دیدن من در اون حال هق هقش بیشتر شد و از اتاق رفت بیرون...ولی مامانم همونجوری مثل مجسمه نشسته بود.... _ مامی چرا حرف نمیزنی؟...چرا یه چَک نمی خوابونی تو صورتم؟.....مامی با توام!... چونه اش لرزید: _ چرا این کارو کردی؟....دوست داری بهت بگن خراب؟!...دوست داری بهت افترا بزنن؟....د آخه واسه چی همچین غلطی کردی؟...بابات بفهمه خونتو میریزه..... _ من شرمنده ام....شما به بابا نگو...خواهش میکنم بهش نگو!... از جاش بلند شد و قبل از رفتنش گفت: _فقط برو خدا رو شکر کن که شرعی بوده و گناهی نکردی وگرنه یه دونه مو رو سرت نمیزاشتم. فعلا هم از اتاقت بیرون نیا که نمیخوام ببینمت!..به کسی هم هیچی نگو.....تا من ببینم با این لکه ای که انداختی تو دامنت چه خاکی تو سرم بریزم.... و در حالیکه داشت از در میرفت بیرون با خودش میگفت: _ خدایا کمکم از این امتحان رو سفید بیرون بیام...خدایا این دختر بچگی کرده ...اون پسره ی هفت خط گولش زده...خدایا دخترمو ببخش!.... تشکرا خیلی کمه!....چرا با من اینجوری می کنید اخه؟!
پست بعدی:flash back
فصل16 یه هفته از تولد بهواد می گذشت و من حالا زن شرعی بهواد بودم!...تو این مدت تو خلوت خودم به خودم می بالیدم که زن بهواد شدمو تو اماکن عمومی هم همیشه دستم دور بازوش بود....طوری که میخواستم به همه نشون بدم اون فقط مال منه....و کسی حق نگاه کردن بهشو نداره.... اونم از بعد از صیغمون حساسیتش نسبت بهم بیشتر شده بود....مانتوهای بالای زانو رو واسم ممنوع کرده بود و نمیزاشت زیاد آرایش کنم....انگار اونم میخواست با این کاراش به همه بفهمونه که من فقط زن خودشم.... هیچکس نمی دونست که چه رازی بین ماست و من حتی به سفارش بهواد به تارا هم هیچی نگفته بودم.... یه روز صبح تارا به خونمون زنگ زد.... _ به به سلام عروس خانوم! خندید و با دلقکی گفت: _ به به سلام آقای دوماد.... _ هه هه هه! خندیدم! _ نگفتم که بخندی...گفتم نیشتو ببندی!.... با غر گفتم: _ وای تارا باز دوباره تو بلبل شدی؟ _بلبل بودم!...اونم یه بلبل خوش آواز!... _آره خیلی خوش آواز....وقتی یه دهن میخونی سقف خونه میلرزه! خندید و گفت: _ از حسادتته قربون شکلت برم! خندیدمو گفتم: _ اینو نگی چی بگی؟! _ هیچی! _ خب حالا چیکار داشتی مزاحمم شدی؟! با کنایه گفت: _ اِ...با بهواد جونی؟ _ دختره بی حیا مگه تو خودت ناموس نداری؟بهواد جون دیگه چیه؟...آقا بهـــــــواد! _ اوهو...چه غیرتی! _ چی فکر کردی؟!...من همیشه رو بهواد غیرت دارم.....مگه تو رو آقا یاسین غیرت نداری؟ یاسین همون خواستگار مومن تارا بود که در عین ناباوری و تعجب همگی تارا ازش خوشش اومده بود و بهش بله گفته بود... _ فعلا که نه ! ولی پیدا میکنم نگران نباش! _حالا کی عقد میکنید؟! _ آخر هفته! با شوخی گفتم: _ پس بادا بادا مبارک بادا... _ اه خفه شو تو ام!....این چرتو پرتا چیه میخونی؟ _آهان شرمنده...حواسم نبود آقای شما از آهنگ بدشون میاد!....باید بزنم تو فاز نوحه! و بعد به مسخره گفتم: _ ملوانان خلبانان به امید فتح ایران! _ نخیرم!...یاسین عاشق موسیقیِ!....مومن بودن که به این چیزا نیست....اون فقط حلال رو حروم نمیکنه چادر واسش مهمه....و در ضمن مثل بعضیا چشمش اینور و اونور نمی چرخه.... _ حالا نه که چشم بهواد میچرخه؟! _اگه نمی چرخید که تورو پیدا نمیکرد!... با بی حوصلگی گفتم: _ اصلا آقا یاسین شما یه دونه باشه!...حالا میگی چیکار داشتی یا نه؟! _ میام دنبالت با هم بریم خرید! _ خرید؟...چی میخوای حالا؟... خیلی جدی گفت: _ چادر... یهو از خنده ترکیدم: _ زهر مار.چرا می خندی؟... _ ببخشید آخه قبلا زنگ می زدی بهم باهم میرفتیم لباس شب دکلته و تاپ و دوبنده می خریدیم....حالا میخوایم بریم سراغ چادر..... _ بدِ عاقبت به خیر شدم!؟ _ نه خیلی هم خوبه....فقط من الان کار دارم...تو عصری بیا دنبالم... _ باشه جیگر!....کاری باری؟ _ نه گلم...فعلا.... ادامه ی پست قبلی:هم چنان فلش بک تلفنو که قطع کردم رفتم تو مسنجر....بهواد هم آن بود.....سریع بهم پی ام داد:
_ خانوم خوشگل من چطوره؟
تایپ کردم:
_ خوبم مرسی....تو چطوری؟
_ حالم خوب نیست!....
و یه شکلک غمگین....
_چرا؟
و یه شکلک شوکه شده....
_ چون از تو دورم!
و یه شکلک گریه...
_ تو گفتی و منم باور کردم...
و یه شکلک خنده.
_ باور نمی کنی؟
_ نه.....
_ به درک...
و یه شکلک خنده موذیانه!
جوابشو ندادم....بهم برخورد!
تایپ کرد:
_ چرا جواب نمیدی؟
جواب ندادم:
_ هانی قهری؟!!!!!!!
جواب ندادم:
_ گه خوردم هانی...جواب بده!...
جواب دادم:
_ چیکارم داری؟...کار دارم؟
_ میای پیشم؟....خونه ام
از بعد از محرمیت دوبار خونش رفته بودم....
_ وقت نمیکنم....عصری باید با تارا برم بیرون!...
_کجا؟
_ خرید....
_ خب تو الان بیا تا عصر خودم بر می گردونمت!
و یه شکلک خواهش و تمنا
_ بیام که دوباره بهم بگی برو به درک!؟
و شکلک غمگین براش فرستادم....
_ منو هنوز نبخشیدی خانومی؟!!.....اصلا پاشو بیا اینجا خودم راضیت میکنم!
و یه شکلک عاشق!
_ باشه تا یه ساعت دیگه میام.....
شکلک بی حوصله!
_ منتطرتم بوس!
و 10 تا شکلک بوسه....
رفتم خونه بهوادو چند ساعتی با هم بودیم ولی بدون هیچ شیطنتی!...با اینکه به هم محرم شده بودیم ولی رابطمون در حد قبل بود...یا تو بغلش بودم یا دستام تو دستاش بود.....گاهی هم....گاهی هم منو می بوسید...اونم فقط روی پیشونیمو!.....جفتمون حد و مرز بینمونو رعایت میکردیم و من از این بابت خیالم راحت بود که میتونم ساعت ها باهاش تنها باشمو هیچ مشکلی هم واسم پیش نیاد....
عصری بهواد خودش منو رسوند خونه و از اون طرف با تارا رفتیم خرید و چند قواره پارچه چادر مشکی و سفید خریدیم و چند تا خرت و پرت دیگه!این پست هم ارزش خوندن داره ها!
پست اول: زمان حال
فصل 17 10 روز از اون روزی که همه چیو به مامی و هیوا گفتم گذشته بود.....اون مدت جز بدترین ایام زندگیم بود.....نه مامانم باهام حرف میزد و نه هیوا بهم محل میزاشت.....بابام هم که همه چیو فهمیده بود یه شبانه روز تو خونمون دعوا بود آخرش هم با کمربند افتاد به جونمو چندین جای بدنمو کبود کرد!...از روش خجالت می کشیدم....از اینکه پیش چشمش یه دختر خراب به حساب بیام بدم میومد.....و کلا از نظر روحی خیلی داغون بودم.....حتی داغون تر از هفته های پیشم.....اون موقع لااقل خیالم راحت بود که هنوز زن بهواد محسوب میشم ولی حالا با تموم شدن مهلت صیغه اون کور سوی امیدی هم که تو دلم بود از بین رفته بود....آینده ام تباه شده بود و هیچ بهانه ای هم واسه توجیحش نداشتم....نه بهوادی بود که همه چیو به گردن بگیره...نه تارایی که باهاش درد دل کنم و نه خانواده ای که پیششون عزیز باشم...به قول معروف آوا مونذه بود و حوضش!.... همه ی این اتفاق ها به کنار بزرگترین دغدغه فکری ام این بود که بابام از وقتی جریانو فهمیده چند روزه که دنبال بهواده تا به گفته خودش باهاش تسویه حساب کنه....ولی هرجایی رو گشته بود پیداش نکرده بود و این بدجوری غیرت پدرانه اش رو قلقلک می داد!... تا اینکه یه روز تو خونه جلوی تلویزیون نشسته بودم که صدای زنگ درو شنیدم.درو باز کردمو در کمال ناباوری بهواد رو دیدم همراه بابام....مستقیم خیره شده بودم به چشماش و اونم همینجوری سرد نگاهم می کرد.....پیش خودم گفتم الهی بمیرم چقدر لاغر شدی!....ولی مطمئنم که اون حتی نفهمید که من چقدر وزن کم کردم! با صدای بابام از بهت بیرون اومدم: _ از جلوی در برو کنار... خودمو به سختی کشیدم اونور و بهواد و بابام از کنارم رد شدن.....رفتن طبقه بالا و منو همونجوری تو شوک گذاشتن! بعد از رفتنشون بی حال با استرس فراوون روی مبل ولو شدم....هیوا تازه از حموم در اومده بود و چیزی نمی دونست....بدو بدو رفتم سمتش و با نگرانی در حالیکه دستامو تو هم مشت کرده بودم گفتم: _ وای هیوا بد بخت شدم!...بیچاره شدم! از طرز صحبت کردنم ترسید و گفت: _ چی شده آوا؟...چرا اینقدر هولی؟ نفسمو به سختی نگه داشتمو گفتم: _10 دقیقه پیش بابا و بهواد اومدن و بدون اینکه چیزی بهم بگن سریع رفتن بالا! _ راست میگی؟...الان بالان؟ با سر جواب مثبت دادم! هیوا دوباره پرسید: _ بابا عصبانی بود؟... _نمیدونم....اصلا نتونستم چیزی نگاهش بخونم!... _بهواد چی؟ کلافه از سوالایی که می پرسید گفتم: _ اه...نمیدونم چقدر سوال می پرسی! کمی مکث کردمو بعدش گفتم: _ هیوا دعا کن تا اینا هستن مامان از بیرون نیاد....وگرنه اگه بهوادو ببینه سکته می کنه! دستشو گذاشت زیر چونه اش و با حالتی که انگار داره فکر میکنه بهم گفت: _تو از جات تکون نخور!...من میرم بالا یه سر و گوشی به آب بدم برگردم!...خب؟ _باشه باشه...تو برو!.... از جاش بلند شد و پرسون پرسون از پله ها رفت بالا و من هم دنبالش راه افتادم.....با اشاره بهم فهموند که دنبالش نیام....منم بی توجه به حرفش دنبالش می رفتم!....دوباره با اشاره واسم خط و نشون کشید که نیام بالا ولی قبل از اینکه جوابشو بدم صدای داد بابام جفتمون رو پوستر کرد چسبوند به دیوار....داشت با بهواد دعوا می کرد.....هیوا نگاهی نگران بهم انداخت و من چشمامو بستم و لبامو آروم گاز گرفتم که یه وقت گریه ام نگیره!....هر لحضه با شنیدن حرفایی که بینشون رد و بدل می شد بیشتر تنم ضعف می رفت....بیشتر می ترسیدم....و فشار دندونام روی لبام بیشتر می شد! بابا: _ مگه شهر هرته پسر؟!...کیف و حالتو با دختر مردم کنی و بعد مثل دستمال کاغذی بیندازیش دور؟...تو اصلا می دونی با دختر من چه کردی؟..میدونی با خانواده ما چه کردی؟....این دختر تو این یک ماه 10 کیلو وزن کم کرده!....افسرده شده.....دل مرده شده ...اونوقت تو....من نمیزارم.....نمیزارم.... و صدای بهواد که از پشت در شنیده می شد: _ من زیر حرف زور نمیرم...دخترتون خودش سر و گوشش می جنبیده.....خودش خواسته....هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه....الان هم خودش باید این مصیبتو به گردن بکشه! با شنیدن دروغ های بهواد یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید....خوشا به انصافت بهواد....من میخواستم نه؟...من سر و گوشم می جنبید؟.....آخه تو چرا اینقدر عوض شدی؟....چرا لعنتی؟!چند ثانیه تو افکار خودم بودم که دوباره صدای فریاد بابامو شنیدم: _ باید بگیریش....باید!.... بگیریش؟!!!!!!.....مگه من چیپس و پفکم که اینجوری درموردم حرف میزنن؟!.... دوباره رفتم تو فکر و از نصف صحبت هاشون جا موندم...تنها آخرین جمله بابامو شنیدم: _ حرفایی که باید بهت میزدمو زدم....تهدید هامو هم کردم...حالا خودت میدونی و وجدان خودت...هرچند که فکر نکنم وجدانی داشته باشی!..... و صدای بهواد که یهو بلند شد: _آقای ارجمند شما نمی تونید منو مجبور کنید...من دوسش ندارم! دیگه طاقتمو از دست دادم....اونقدر حالم بد شد که دیگه نتونستم روی پاهام وایستم.....فقط مزه ی شور خون رو حس کردم که قائدتا لبامو زیادی گاز گرفته بودم و دیگه هیچی نشنیدم!....از حال رفتم و غش کردم.....در لحطه آخر فقط صدای جیغ هیوا رو شنیدم که به سمتم اومد و هی می گفت: _ آوا....آوا پاشو...آوا مرگ من بلند شو.... و دیگه هیچی نفهمیدم!.....چشمامو بستمو آرزو کردم که دیگه هیچوقت بهوش نیام!....هیچوقت! پست جدید:FLASH BACK فصل18
روزای خیلی خوبی بود...همه در تکاپوی عروسی بودیم....مامانم اینا که مشغول تدارکات جشن نامزدی هیوا بودن و تارا و پگاه هم به کارای عروسی تارا می رسیدن!....در واقع تنها کسی که دست به سیاه و سفید نمی زد من بودم.....چون اصلا دلم به کار نمی رفت....یا پای تلفن با بهواد حرف میزدم....یا چت میکردم باهاش....یا اس میدادم یا می رفتم خونه اش!...از اون طرف هم هفته ای دو روز باید می رفتم آموزشگاه خوشنویسی که تدریس کنم.....خیر سرم تو این وضع تنها درس دادنم مونده بود!...
خلاصه چند روزی گذشت و نامزدی هیوا رسید...دیگه داشتم خودمو می کشتم واسش...آخه همین یه خواهرو که بیشتر نداشتم...باید واسش سنگ تموم میزاشتم......اونم حسابی!...که آقا کسری فکر نکنه من خواهرمو از جوی آب پیدا کردم!
روز مراسم با مامانمو هیوا با هم رفتیم یک آرایشگاه....قرار شد اول هیوا رو درست کنه تا وقت بشه که با کسری برن آتلیه و عکس بگیرن!....بعدش هم نوبت مامان بود که آماده بشه و سریعتر بره که به بقیه کار ها رسیدگی کنه....و درواقع آخرین نفر من بودم!
آرایشگر موهای هیوا رو بابلیس کشید و موهای بلند فر شده اش رو ریخت روی دوشش...بعد هم گلی که ست لباسش بود رو رو سرش تنظیم کرد!.....لباسش یه دکلته زرشکی بود که تا بالای زانو بود و طبقه طبقه می شد....زن دایی ام واسش از اسپانیا فرستاده بود مدلش خیلی شیک بود....
مامانم هم یه کت دامن سدری رنگ کار شده رو می پوشید و قصد داشت موهاشو فقط براشینگ کنه!
منم که از هردوتاشون خوش تیپ تر....اصلا باید یه اسفند دود می کردم خدایی نکرده چشم نخورم!......والا به خدا....دروغم چیه!؟
لباسم سرخابی جیغ تا بالای زانو بود...که سمت چپش آستین داشت و سمت راستش بدون آستین بود و پشت لباس یعنی کمرم هم باز بود و اصلا پارچه نداشت!....
میگم خوشگل بودم باورتون نمیشه؟!....آهان موهامم آرایشگر برد بالا و از پشت جمع کرد....کلا یه فرشته شده بودم......مدیون من هستید اگه فکر کنید دارم زیادی از خودم تعریف می کنم!...
بعد از اینکه کارم تو آرایشگاه تموم شد زنگیدم به بهواد تا بیاد دنبالم...ماشین دست مامیم بود و خود بهواد اصرار داشت که بیاد دنبالم!.....وقتی که رسید جلوی در آرایشگاه یه تک زنگ زد که بیام پایین.....در ماشینو باز کردم و سوار شدم.....برگشت نگاهی بهم کرد و با شوخی سوتی کشید و گفت:
_ او لالا...بگیر منو غش نکنم!...
خندیدمو یه ذره از موهامو کردم تو ....
دوباره به شوخی گفت:
_آوا امشب تورو با عروس اشتباه نگیرن؟!
برگشتم بهش نگاهی کردمو گفتم:
_ نه بابا...هیوا خودش اونقدر خوشگل شده....
پرید وسط حرفم..
_ خوشگل شده که شده نوش جون کسری!....
بعد چرخید سمتمو آروم گفت:
_ من تورو میخوام عشقم!
دیگه داشتم گر میگرفتم از خجالت.....جنبه این همه ابراز علاقه رو نداشتم.......با عجله گفتم:
_ بسه بسه...این حرفا رو بزار واسه بعد....برو که دیر شد!
در حالیکه دنده رو جابجا می کرد چشم ازم بر نمیداشت و خیلی جدی گفت:
_ چشم خانوم...ولی اینو بگما...خواستگاری چیزی امشب واست پیدا شد به خودم میگی با ماشین از روش رد بشم!....
با ترس خیره شدم به چشماشو گفتم:
_ دروغ؟!!!؟
یهو زد زیر خنده و گفت:
_ بمیرم الهی ترسیدی؟....
_زهرم ترکید...خیلی بدی!
_ حالا نه به این خشونت ولی اگه خواستگاری ازت بشه من میدونم و اونا!....
کلافه از این که دیرم شده بود گفتم:
_ اذیت نکن بهواد...چرا چرند میگی؟....تند تر برو دیگه!....
و اون با گفتن رو چشمم مثل برق حرکت کرد!
RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 04-12-2013 سپاس بزنید خواهشا ادامه اش: روی صندلی پیش دختر خاله ام نگین نشسته بودمو داشتم به هیوا و کسری نگاه می کردم که وسط سالن با هم می رقصیدن و همه بهشون خیره شده بودن!....دوست داشتم خودمو بهواد رو جای اونا می دیدم...من تو لباس نامزدی و بهواد توی کت شلوار مشکی خوش دوخت کسری!....
همیشه هیوا رقصش از من بهتر بود....چه برسه به اینکه از دو هفته پیش هر شب با کسری میومدن خونه ما و با هم تمرین رقص می کردن...منم واسشون آهنگ انتخاب می کردم و هر شب کلی میخندیدیم چون هیوا هر چی خودشو می کشت کسری حرکت ها رو به موقع و درست نمی رفت....ولی الان...امشب هر دوشون انگار تو آسمونا بودن...نه کسری سوتی می داد و نه هیوا خنده اش می گرفت.... کسری دستش دور کمر هیوا بود و هیوا آروم می چرخید.... این حس قشنگو مدیون تو هستم تو با منی و من از عشق تو مستم دستاتو می گیرم مثل پر پرواز اون بالا تو ابرها تو پیش منی باز با یه حرکت کسری هیوا رو کشید تو بغلش و این تیکه ی آهنگو زیر گوشش خوند با خودم گفتم ای کسرای پدر سوخته توی تمرین ها از این کارا بلد نبودی! نمیتونم باور کنم تو با منی بهم بگو خوابم یا بیدار می ترسم از دستم خسته بشی یه روز بگی خدا نگهدار بی تو روز هام دیگه رنگی نداره به دلت بگو که تنهام نزاره این فقط تویی تو دنیای منی که واسم دلیل موندن میاره این حس قشنگو مدیون تو هستم...... آهنگ که تموم شد واسشون دست زدیم و من طبق معمول کل کشیدمو هو کردم....خاله سمیرا به شوخی یواش بهم گفت: _ ببینم امشب با این جلف بازیات میتونی آخر خواستگاراتو فراری بدی یا نه؟...آخه آوا جان یه ذره سنگین باش... خودمو لوس کردمو گفتمو: _ خاله جون یه دونه خواهر که بیشتر ندارم که!...بزار مردم هر چی میخوان بگن! خاله ام اومد جوابی بهم بده که مامانم از اون دور صدام زد خودمو رسوندم بهشو گفتم: _ جانم مامان؟... در حالی که عجله داشت گفت: _ بدو بیا رقص چاقو رو تو بکن!....بدو فیلمبردار میخواد فیلم بگیره... از خدا خواسته قبول کردمو رفتم پیش نگین دوربینمو دادم دستشو ازش خواستم که وقتی من می رقصم ازم فیلم بگیره....همه سر جاشون نشسته بودنو غیر ازمن کسی نمی رقصید....با شروع آهنگ و حرکت فیلمبردار شروع کردم.... میخوام باور کنی چقدر دوست دارم میخوام باور کنی تنهات نمیزارم میخوام باور کنی چقدر نگاهتو تو این شبای بیخاطره کم دارم به اینجای آهنگ که رسید با قر تا پایین زمین اومدمو دوباره دستامو حرکت دادمو چاقو رو به شکل قشنگی همراه رقصم تکون دادم میخوام باور کنی تموم دنیامی تو درمون دل عاشق تنهامی رفتم نزدیک کسری و هیوا....ولی چاقو رو بهشون ندادم میخوام باور کنی محتاج چشماتم توی هر ثانیه هر لحظه باهاتم اینجای آهنگ که خونده شد رفتم تو فکر بهواد ولی سعی کردم حواسمو پرت کنم و فقط به رقصم فکر کنم.. دارم توی چشمات دنیامو می سازم به عشق تو دارم قلبمو می بازم کسری دست کرد توی کتش چند تا تراول در آورد رفتم جلوش که مثلا شاباشمو بگیرمو چاقو رو تحویل بدم ولی بازم این کارو نکردمو دوباره رقصیدم بمون پیشم تا وقتی خون تو رگ هامه بمون پیشم همیشه ای گل نازم بمون پیشم همیشه ای گل نازم این دفعه رفتم جلوی هیوا چاقو رو بهش تحویل دادمو 4 تا هم تراول 50 تومانی یعتی 200 هزار تومن هم از کسری شاباش گرفتم.... صدای دست زدن و جیغ و هورای همه می اومد و منم تو همون فرصت از کسری به خاطر پولی که بهم داد تشکر کردم! دوباره سر جام کنار نگین نشستم....نگین من من کنان گفت: _ عالی رقصیدی آوا...ولی چیزه....کاش می زاشتی وقتی کسری رفت اون طوری می رقصیدی.... در حالیکه ازشدت گرما خودمو باد میزدم با دست برگشتمو عین طلبکارا نگاهش کردم: _ نگین از تو دیگه بعیده همچین حرفی!....کسری مثل داداش منه! سعی کرد جوری حرفی بزنه که من ناراحت نشم و به قول خودش قهوه ایش نکنم: _ آره خب ولی خودتو بزار جای هیوا....آخه لامصب خیلی خوشگل رقصیدی! _هیوا اصلا ناراحت نمیشه نگین....تو هم بیخودی گیر نده...یه شب که بیشتر نیست!.... این حرفو زدم...ولی خودمم می دونستم که بهواد بفهمه جلوی کسری رقصیدم خونمو میریزه رو زمین!...خودم حواس خودمو پرت کردم تا بهش فکر نکنمو به خودم دلداری دادم که بهواد چجوری میتونه با خبر بشه...کسی بهش نمیگه که! خلاصه اون شب هم خیلی خوش گذشت و تنها قسمت بدش این بود که بهواد دعوت نداشت و نباید هم می داشت....فکرشو بکن جلوی همه معرفی اش کنم: بهواد دوست پسرم هستش! وای که چقدر سوژه می شد!....آخر شب هم همه جمع شدن خونه کسری اینا و کلی زدیمو رقصیدیم ولی من شنل روی لباسمو در نیووردم ....کسری مثل داداشم بود بقیه پسرا چی؟...تازه یه پسره عوضی هم هی تو رقص خودشو می چسبوند به من....هر چی خودمو میزدم به کوچه علی چپ مرتیکه دست بردار نبود و هی تنش رو میزد به من!...دیگه کم مونده بودم با کفشای پاشنه بلندم برم تو تخم چشماش! بعد از تموم شدن مجلس عین جنازه شده بودم....دلم میخواست از شدت خستگی همونجا جلوی همه لباسمو در بیارمو لباس خواب بپوشم!..از طرفی هم هیوا میخواست شب خونه کسری اینا بمونه...با خودم گفتم این دوتا تا صبح چه برنامه ها که با هم ندارن!....ولی دلمم واسه هیوا سوخت طفلک خسته و کوفته تازه باید یه شیفت هم به کسری جونش برسه.....اما یه صدایی از درونم گفت: هیوا از خداشه تو چیکار داری؟! .................................................. .......... پست بعدی: .................................................. .................................................. .....................................
هیوا:فصل19 صدای پیج بیمارستان باعث شد که از خواب بپرم...چشمام بد جوری می سوخت....نمیتونستم چشمامو باز کنم....چند بار آروم پلکمو فشار دادم تا بالاخره موفق شدم که چشمامو باز کنمو همه جا رو ببینم.به لبام زبون زدم ولی یهو آخم در اومد...بدجوری سوزش داشت....مسلما واسه گاز گرفتن هایی بود که خودم باعثش بودم! به اطرافم نگاه کردم....به سرم وصل شده ی کنار تختم...به تخته ی بالای سرم که روش نوشته بود نام بیمار: آوا ارجمند و..... کسی پیشم نبود...نه مامی...نه بابا....نه هیوا....هیچکس!.....حتی اونی هم که توقع داشتم باشه هم نبود....من بودمو تخت خالی کنارم!... همون لحظه در اتاق باز شد و کسری با یه کیسه پر از کمپوت و آبمیوه وارد شد....با تعجب نگاهش کردم....اونم فکر نمیکرد بیدار شده باشم....سعی کرد بخنده: _ اِ....تو بیدار شدی؟... تو دلم گفتم پ ن پ این روحمه جلوت! فقط با سر جواب مثبت دادم.... یه آبمیوه از تو کیسه برداشت نی رو کرد توش و گرفت جلوم: _ بیا اینو بخور جون بگیری..... بدون اینکه ازش بگیرم با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: _ هیوا کجاست کسری؟.... _رفته داروهاتو بگیره...الان میاد.... و دوباره آبمیوه رو گرفت جلوم: _بخورش دیگه... به اجبار ازش گرفتم.....یه قلپ خوردم....دوباره به حرف اومدم: _ بقیه کجان؟....مامی؟...بابا؟ پوفی کشید و بلند شد وایستادو زیر لب گفت: _ اونا هم الان پیداشون میشه.... یه خورده دیگه از آبمیوه ام خوردم.....به کسری نگاه کردم که از پنجره خیره شد بود به پایین....معلوم بود که یه چیزی شده!...با احتیاط پرسیدم: _ چیزی شده کسری؟.....مامی اینا جای خاصی رفتن؟... برگشت سمتم....یه نگاه بهم انداخت و دوباره چرخید سمت پنجره: بی مقدمه گفت: _ مامانت وقتی بهوادو اینجا دید عصبی شد و باهاش دعوا کرد.....بابات هم واسه اینکه آتیشو بخوابونه مامانتو برد بیرون تا باهاش حرف بزنه..... با خودم گفتم ببین حال مامانم چجوری شده که بابام منو ول کرده اونو چسبیده.... با ترس گفتم: _ پس هیوا.... _داره با بهواد صحبت میکنه.... از جام بلند شدم و نشستم رو تختم..... _ درمورد چی؟.. _نمیدونم! از تخت پایین اومدمو با عجله گفتم: _ من باید برم بیرون ببینم چخبره...... سریع پرید جلوم: _بشین سر جات آوا....الان رفتن تو بیرون چیزیو درست که نمیکنه هیچ بدتر گند میزنی به همه چی! دوباره بغضم ترکید: _ اینجا همه دارن واسه من تصمیم میگیرن الا خودم.....من باید بدونم هیوا و بهواد چی دارن بهم میگن....من باید بدونم مامان و بابام واسه چی منو ول کردن تو بیمارستانو رفتن بیرون....من باید بدونم کسری...باید.... و هق هقم شروع شد...کسری شونه امو گرفتو آروم نشوندم لبه تخت...ولی من دوباره عین دینامیت ترکیدمو از اتاق زدم بیرون...کسری پشت سرم داد میزد: _آوا نرو...آوا جان! و من بیخیال عین دیوانه های زنجیری با لباسی که تو خونه تنم بود و شالی که عین کولی ها انداخته بودم رو سرم تو راهرو می دویدم.... سرم هم همینطوری از دستم آویزون بود و خون می چکید ازش کسری هم پا به پای من می اومدو سعی داشت منو کنترل کنه.... _ کسری هیوا کجاس؟....با بهواد کجا رفتن؟.... کسری بی هیچ حرفی به کافی شاپ بیمارستان اشاره کردو من بی معطلی دویدم سمتش....روی یکی از میزهای دو نفره دیدمشون رفتم کنارشون.....به پشت سرم نگاه کردمو دیدم که کسری هم داره با فاصله ی کمی دنبالم میاد... رسیدم بهشون......اول از همه با مشت کوبیدم روی میز و بیشتر از اینکه میز آسیبی ببینه دست خودم داغون شد...... رو به بهواد گفتم: _ تو اینجا چه غلطی میکنی؟.... هیوا بهم نگاه کرد...همون موقع کسری هم رسید.....برگشت و با آشفتگی به کسری گفت: _ چرا اینو اوردی اینجا؟...مگه نگفتم... پریدم وسط حرف هیوا: _هیس!....فعلا بحث های مهم تری داریم..... و رو کردم به بهواد که همینجوری با تعجب به من نگاه می کردو چیزی نمی گفت: _ بهواد گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟....چی داری به هیوا میگی؟....هان؟...جواب بده عوضی! هیوا از جاش بلند شد....دستمو گرفت و محکم نشوندم رو یکی از صندلی ها.... تشکـــــــــــر و مثبــــــــــــت فراموش نشه....خواهش میکنم
ادامه:
دهنتو ببند آوا.....فهمیدی؟...دهنتو ببند!... با عصبانیت از اینکه بهواد اینجاست و هیوا هم جلوی اون منو ضایع کرد ساکت شدمو تند تند نفس می کشیدم..... هیوا: _ کسری جان میری یه لیوان آب برای آوا بیاری؟ کسری آروم سر تکون داد و رفت! هیوا هم سر جاش بی صدا نشست.....بهواد بلافاصله از جاش بلند شد و خیلی آروم گفت: _ من دیگه باید برم... تو دلم گفتم چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم بلبل خوش آواز! هیوا با تحکم گفت: _ بشین بهواد.....لطفا! بهواد نگاهی بهم انداخت....چشم غره ای بهش اومدم و رومو ازش برگردوندم و اون بی هیچ حرفی دوباره نشست.... دلو به دریا زدمو پرسیدم: _ شما اینجا در مورد چی حرف می زدین؟.....در مورد بدبختی من؟ هیوا رو کرد به بهواد و گفت: _ خودت بهش میگی جریانو یا خودم بگم؟ بهواد چیزی نگفت.... هیوا: _ خیلی خب...خودم میگم! و من مشتاقانه به چشمای هیوا خیره شده بودم. همون موقع کسری با یه لیوان آب وارد شد....ازش گرفتمو تشکر کردم....یک صندلی از میز کناری برداشت و پیش ما نشست.....یه ذره از آب خوردمو با انتظار به هیوا نگاه کردم....ولی اون هیچ حرفی نمیزد...با بی قراری پرسیدم: _ یه کدومتون جریانو بگه دیگه.....نکنه زیر لفظی میخواین؟.... هیوا با طمانینه شروع کرد به حرف زدن. _ببین آوا....تو و بهواد جفتتون توی منجلاب گیر کردین.....بهواد راه فرار داره اما تو.... بعد از یه مکث کوچولو دوباره به حرف اومد: _ رودربایستی که با هم نداریم آوا...تو تا آخرعمر باید بشینی گوشه خونه و حرف مردم رو بشنوی! منظورشو فهمیدم...داشتم از خجالت جلوی کسری آب میشدم....لابد پیش خودش میگفت چه خواهر زن خرابی دارم من! به بهواد نگاه کردم که اصلا خجالت و شرم تو صورتش معلوم نبود و فقط سر به زیر داشت. هیوا ادامه داد: _ بابا با بهواد حرف زده......قرار شده که تو و بهواد واسه یه مدتی با هم ازدواج کنید و بعد طلاق بگیرید. با گیجی نگاهش کردم....طلاق بگیریم؟....اصلا واسه چی ازدواج کنیم که بخوایم بعدش طلاق بگیریم...؟سوالمو بلند پرسیدم.... هیوا با لحنی که انگار داره واسه یه آدم خنگ توضیح میده گفت: _ ازدواج می کنید واسه اینکه دیگه حرفی پشت سرت نباشه و طلاق میگیرید چون بهواد تو رو نمیخواد و فقط حاضره چند ماه یا نهایتا یه سال باهات زندگی کنه.... بغضمو نگه داشتم که نشکنه......بهواد منو نمیخواد؟.....از اولش نمیخواست یا الان نمیخواد؟....با صدایی که می لرزید گفتم: _ فکر نمی کنی بهواد یه کم دیر به فکر افتاده که منو نمیخواد؟.... هیوا سرشو انداخت پایینو چیزی نگفت.... صورتمو بردم جلوی صورت بهواد و آروم گفتم: _ منو نمیخوای؟ پوفی کشید و صورتشو برد عقب....... برگشتم به هیوا و کسری نگاه کردمو بعد رو کردم به کسری و گفتم: _ تو که مَردی بگو کسری......این کار نامردی نیست؟......بی انصافی نیست؟.... کسری سر تکون داد و دستی تو موهاش کشید.... ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمم چکید....بلند شدم و قصد رفتن کردم تا بیشتر از این گریه ام نگرفته.... یه دفعه بهواد از پشت گفت: _ صبر کن! یعنی دیگه حتی اسممو نمیخواد صدا بزنه؟!...چرا بهم نگفت آوا...چرا ؟... برگشتمو با صورت خیس بهش زل زدم....چهره اش گرفته شد.....از سر جاش بلند شد و بی توجه به اون دوتا اومد کنارم... _ من به خانواده ام گفتم که تورو دوست دارم و اونا هم از شرط و شروط بین ما خبر ندارن....پس این یه قول و قراره بین ما دوتا.....با این کارای مسخره و گریه های بچگانه همه چیرو خراب نکن... با گوشه آستینم صورتمو پاک کردمو زیر لب طوری که بشنوه گفتم: _ ازت متنفرم بهواد...ازت متنفرم... و به سرعت دور شدم... این پست خیلی کمه اما پست بعدیش هم زیاده و هم مهیج!
پست جدید:flash back
فصل20
چند روزی از عروسی تارا و یاسین می گذشت...تارا دیگه علنا چادری شده بود و کمتر میتونستیم با هم بیرون بریم...چون شوهرش زیاد بامن حال نمی کرد....یعنی نه اینکه ازم بدش بیادا..نه ولی دوست نداشت که منو تارا با هم تو کوچه و خیابون ول بچخریم......چه میدونم شایدم از حجاب من راضی نبود....هر چند که من همیشه سنگین رنگین بودمو هیچوقت نمی زاشتم ارزش خودم بیاد پایین.....هیوا هم که در به در با کسری دنبال کارای عروسیشون بودن که تا 2 یا 3 ماه دیگه برن سر خونه زندگیشونو ما از شرشون راحت بشیم...آخه خسته شدم از بس کسری خونه ما پلاس بود....تقصیر خودش نبودا اون هیوای زلزله کوکش میکرد تا هی بیاد خونمون....یکی نبود بگه خب یه شب هم تو برو خونه مادرشوهرت دختر!..چرا همش کسری باید بیاد اینجا؟..... خلاصه خیلی تنها شده بودم...نه هیوا پایه بود با هم بریم بیرون و نه تارا...تنها چشم و امیدم به نگین بود که اونم کنکور رو بهونه کرده بود و همش چپیده بود تو خونه....من بودم و خودم و البته گاهی هم بهواد...چون اونم ماشیناش توی گمرک گیر کرده بودنو حسابی اعصابش خورد بود و حس و حال گردش رفتن با منو نداشت...منم درکش میکردم و کارم شده بود شب به شب صلوات فرستادن و ذکر گفتن برای آزاد شدن ماشینای بهواد از گمرک.... این روال همینجوری ادامه داشت تا اینکه روزی که نباید می اومد...اومد....کاری که نباید می شد....شد... بهواد زنگ زد بهم و ازم خواست که برم خونه اش.....سه چهار روزی می شد که همدیگرو ندیده بودیم....با اینکه از صداش نتونستم حدس بزنم خوشحاله یا ناراحت ولی پیش خودم گفتم شاید خبر خوشی از گمرک بهش رسیده و به خاطر همین هم از من خواسته برم پیشش تا این شادی رو باهاش شریک باشم......برای همین حسابی به خودم رسیدم...یه بلوز یقه گرد صورتی آستین سه ربع و شلوار جذب سفید....موهامم اتو کشیدمو تل پاپیونی صورتیمو هم به سرم زدم....آرایش ملایمی با سایه صورتی کردم....و رژ صورتی روشن هم زدم.....بعد از اینکه چند پیس عطر به خودم زدم نیشم جلوی آینه باز شد...از قیافه خودم راضی بودم....به مامان نگفتم که میرم خونه بهواد...بیخودی حساس می شد...خواستم به هیوا بگم که دیدم با کسری تو اتاقش هستن.... تقه ای به در اتاقش زدم.. صدای خندشون با کسری یه لحظه قطع شد و هیوا گفت: _ کیه؟... _ آوام....میشه بیام تو.... _آره بیا تو... رفتم تو و سلام کردم..... کسری: _ ایول چه خواهر زنی!...چه تیپی زدی آوا.... چرخی واسش زدمو واسه اینکه لج هیوا رو دربیارم با خنده گفتم: _ جدی میگی کسری؟...خوشگل شدم؟.... کسری چشمکی بهم زد و با خنده ای که تو صورتش موج میزد گفت: _ آره خیلی... دیدم هیوا داره با چشماش منو کسری رو قورت میده که خنده ام ترکید و همون موقع کسری هیوا رو کشید تو بغلش و گفت: _ قربونت برم که اینطوری حرص میخوری...اصلا آوا خیلی هم زشت شده....خوبه؟.. هیوا در حالیکه می خندید گفت: _ نخیر آقا کسری...خیلی هم خواهرم خوجل شده.... کسری آروم لپشو بوس کرد و زیر لب گفت: الهی من فدات شم!... دیدم اگه یه دقیقه دیگه بیشتر اونجا بمونم شاهد چه صحنه هایی که نمیشم.....به خاطر همین تک سرفه ای کردمو گفتم: _ هیوا من دارم میرم بیرون..... هیوا خودشو جمع کرد و گفت: _ با کی؟... اشاره ای به کسری کردم که یعنی جلوی این که نمیتونم بگم..... هیوا خودش دوزاریش افتاد و گفت: _آهان آهان...برو به سلامت.... خداحافظی کردم و رفتم سمت در ورودی... این پست و پست بعدیش آن پستی است که همه منتظرش بودند و جریان معلوم می شود!
ادامه: flash back
زنگ آیفون رو زدمو بهواد بی هیچ حرفی درو واسم باز کرد...
با آسانسور رفتم بالا و دوباره زنگ زدمو اینبار بهواد با چهره ای گرفته و چشمای قرمز در چارچوب در ظاهر شد....
کفشامو در آوردمو با لبخند گفتم:
_سلام عشقم!
خیلی خشک و خالی جواب سلاممو داد و از جلوی در کنار رفت تا بتونم وارد بشم....
وارد که شدم چشمام 4 تا شد..خونه اش مثل همیشه مرتب نبود...روی میز هالش پر از لیوان و ظرف های کثیف بود و یه عالمه چیپس و آشغال شکلات روی زمین ریخته بود....
برگشتمو با تعجب به بهواد نگاه کردم....یه شلوار ورزشی مشکی و یه تی شرت تنگ طوسی که تمام بدنشو نشون میداد تنش بود و موهایی که ژولیده ریخته بود رو صورتشو قیافشو جذاب تر کرده بود...ولی اون چهره و اون خونه داد میزدن که یه اتفاق بدی افتاده .....آخر سر طاقت نیووردمو با نگرانی پرسیدم:
_ اینجا چرا اینجوریه بهواد؟....خودت ؟چرا اینقدر داغونی؟....
نشست روی مبل و منم به تبعیت از اون نشستم روی مبل روبروش....دستشو از لا به لای موهاش رد کرد و با صدای گرفته از غم و و عصبانیت گفت:
_ 3 میلیاردم پرید....
ناخودآگاه گفتم:
_ چی؟؟
بدون اینکه تغییر حالتی بده ادامه داد:
_ حدود 10 تا از ماشینا رو گمرک اجازه عیور نداده و عملا 3 میلیارد من پَر!
با ناراحتی در حالیکه نزدیک بود به خاطر شرایط داغون بهواد گریه ام بگیره گفتم:
_ مگه الکیه؟....مگه می تونن ماشیناتو بهت ندن؟.....برو یه کم پول بده خرشون کن ماشینا رو بگیر ازشون....
پوزخندی زد ....از اون پوزخندای تلخ...
_ همون یه کم پولی که داری حرفشو میزنی میشه 5 میلیارد....
بعد از یه مکث کوچولو دوباره گفت:
_ 5 میلیارد بدم که 3 میلیارد زنده بشه؟.....مگه خر مخمو گاز گرفته؟!
دیدم حق داره نگران باشه....حق داره خونشو به این روز در بیاره.....این مبلغ پول چیزی نبود که به راحتی بشه ازش گذشت.....با اینکه منم خیلی ناراحت بودمو معده ام هم از استرس تیر می کشید...ولی کم نیووردمو سعی کردم عادی رفتار کنم:
_ عزیزم مهم نیست....پول چرک کف دسته.....مگه من تورو واسه پولت میخوام....تازه تو این همه ماشین تو نمایشگات داری.....4 تا دونه ماشین که ارزششو نداره قربونت برم....
همون موقع زنگ در زده شد....در حالیکه از جاش بلند میشد تا درو باز کنه با عصبانیت گفت:
_ آوا متنفرم از این دلداری دادنای الکی ات......چیزی نمیدونی بیخودی حرف نزن...
به کم بهم برخورد...منو بگو خواستم آرومش کنم.....
حرفی نزدمو با فوضولی تمام به در چشم دوختم تا ببینم کی بود که زنگ زد....
بهواد آیفون رو زد و رو به من گفت:میرم پایین یه چیزیو تحویل بگیرم الان میام...
باشه ای گفتمو از جام بلند شدم...تمام ظرف ها و لیوانای کثیف و از روی میز برداشتمو تو سینک گذاشتم.....روی میزو دستمال کشیدم و خواستم آشغالای چیپس و غیره هم جمع کنم...که صدای بسته شدن درو شنیدم.....از آشپزخونه بیرون اومدم....دیدم یه پاکت دست بهواده....یه نگاه مرموزی بهم انداخت...نشست رو مبل و گفت:
_یه چاقو میاری؟...
سر تکون دادمو از تو کشوی آشپزخونه یه چاقو براش بردم....خودمم نشستم کنارش رو مبل....با چاقو افتاد به جون اون پاکت سیاه.....کنجکاو بودم بدونم چی توشه...
پاکتو جر داد و از توش یه شیشه بزرگ قهوه ای رنگ در آورد....داشتم اون چیزی که می دیدم تو ذهنم حلاجی میکردم.....خدایا...این چی بود؟...یعنی بهواد...
با صدای لرزون گفتم:
_این دیگه چیه بهواد؟....از کجا آوردی؟
_بزار کارمو کنم....
و بعد در شیشه رو باز کرد....
_بهت میگم اونو از کجا آوردی؟....
عصبی داد زد:
_ خفه شو آوا....بزار کارمو کنم....
و از جاش بلند شد و خواست که شیشه رو سر بکشه....
منم بلند شدم و شیشه رو از دستش کشیدم....ولی اونم می کشید و نمیزاشت که من ازش بگیرم...
جیغ میزدم:
_ بدش به من لعنتی....نمیزارم...نمیزارم خودتو آلوده کنی.....نمیزاری مشروب بخوری بهواد.....گفتم بدش به من...
بهواد شیشه رو به زور از دستام جدا کردو همین حرکت باعث شد که یه خورده ازش بریزه رو زمین...
کلافه نگاهی بهم انداختو با صدایی که سعی میکرد آروم باشه گفت:
_ فقط یه ذره آوا.....میخوام آروم بشم....میخوام چند ساعت از این دنیا برم بیرون...میخوام چند ساعت فکرم آزاد باشه و به اون ماشینای کوفتی فکر نکنم.....سعید گفته آرومم میکنه.....خواهش میکنم آوا...بزار یه کم فکرم آزاد بشه....
با بغض گفتم:
_سعید گه خورده....من نمیزارم خودتو بدبخت کنی بهواد.....مرگ من نخور!
با ملایمت گفت:
_ فقط یه کوچولو.....بعدش قول میدم دیگه نخورم.....تو نمیخوای من آروم بشم؟...دوست داری همینجوری ضجر بکشم آوا؟...آره ؟
نمی دونستم چیکار باید بکنم....اگه میگفتم آره که گند زدم به زندگی پاک بهواد و اگه هم می گفتم نه که بهواد از غصه آب میشد.....ندایی از ته قلبم گفت:
_ بزار یه کم بخوره...چیزی نمیشه که....فقط باید ازش قول بگیری که دیگه هیچوقت لب به مشروب نزنه....
به ندای قلبم گوش کردم:
_ قول میدی بار آخرت باشه؟
با ذوق گفت:
_ آره.....قول میدم بار آول و آخرم باشه....
با صدایی که می لرزید گفتم:
_ باشه...پس فقط یه ذره....
این پست خطرناکه!
ادامه:
و راه یکی از اتاقا رو پیش گرفتم...نمیخواستم شاهد مست کردن عشقم باشم....نمیخواستم اون قد و هیکل رو درمونده و عاجز ببینم....رفتم تو اتاق و درو بستم...با موبایلم بازی کردم....بازی میکردم تا بلکه حواسم پرت بشه اما دریغ از ذره ای حواس پرتی.....یک ساعت تو اتاق موندم تا اینکه دیدم صدایی ازش نمیاد....گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده باسه...در اتاقو آروم باز کردمو رفتم تو هال...دیدم تو هال نیست...توی آشپزخونه ...دستشویی...سالن....همه جا رو گشتمو آخر سر رفتم تو اتاق خوابش...روی تخت دونفره اش بی حال افتاده بود...تا منو دید از جاش بلند شد و تکونی به خودش داد...اومد سمت من... از چشمای به خون نشسته اش و بوی الکلی که میداد مو به تنم سیخ شد....درست مثل آدمای مست تو فیلمای خارجی شده بود....از قیافش وحشت کردم....با ترس گفتم: _ تو..تو حالت خوبه؟.. قهقه ای زد و اومد نزدیک تر...و من همچنان عقب عقب میرفتم.....و تا اینکه به دیوار پشتم خوردم....اومد جلو خودشو چسبوند بهم و با خنده هایی که گواه از مست بودنش می داد گفت: _ آره خوبم....خوب خوب....تازه بهترم میشم.... و دستشو آروم کشید رو گونه ام....داشتم از شدت ترس سکته میکردم...من این بهوادو نمیخواستم...این بهواد لا ابالی و مست رو نمیخواستم... با لرزگفتم: _ تو حالت خوب نیست بهواد....برو عقب.....تو..تو مست کردی......نمی فهمی .... فشار خودشو روم بیشتر کرد و من داشتم پوستر میشدم رو دیوار....نمیتونستم نفس بکشم ...داشتم له میشدم....کل وزنش رو من بود و قلب من عین گنجشک تاپ تاپ میکرد... با چشماش زل زد به چشمام.... با خودم گفتم حیف اون چشمای مشکی خوش فرمت نیست که به این روز بیفته؟!....ای مرده شور این چشمای بی رحمت! دوباره خنده ای مستانه کرد و گفت: _ اتفاقا حالم خیلی عالیه....میخوام این حالِ خوبو به عشقم هم منتقل کنم.... دیگه داشتم می شاشیدم تو خودم...تمام زورمو جمع کردمو هولش دادم عقب ولی اون تکون نمیخورد و من فقط داشتم زور خودمو خالی میکردم....عصبی داد زدم: _ تو حالیت نیست داری چیکار میکنی....برو عقب روانی...به من دست نزن.. دستشو حلقه کرد دور کمرمو منو کشید تو بغلش...و با یه حرکت انداخت رو تخت....و خودشو حائل کرد روم.... _ هیس خانوم خوشگله...خونه رو گذاشتی رو سرت..من روانی نیستم...عشقت الان یه گرگ گرسنه ست که به یه آهو رسیده... و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _اونم چه آهویی!...جون میده باهاش بازی کنی! چند قطره اشک از گوشه چشمم چکید....دوباره گفت: _ نمیخوای عشق گرسنتو سیر کنی؟... بغضم ترکید....جیغ و گریه مخلوط شده بود....فریاد زدم: _ نه نمیخوام...تو عشق من نیستی....عشق من آدم بود نه یه گرگ گرسنه.... و با پاهام لگد میزدم بهش... با یه دست دوتا پاهامو گرفت که نتونم لگد بزنمو با دست دیگه اش لباسمو با خشونت از تنم در آورد.... با کمر خودمو از رو تخت تکون میدادم و فریاد می کشیدم....از اینکه جلوش لخت باشم بدم می اومد...از اینکه خودمو تو همچین وضعیتی ببینم بدم می اومد.... _ ولم کن عوضی......ولم کن...... بی توجه به تقلای من صورتشو آورد نزدیک گوشمو گفت: _ میخوایم یه کم باهم حال کنیم.....یه عشق بازی کوچولو که این ننه من غریبم بازیا رو نداره... با گریه گفتم: _ تو میخوای حال کنی...من نمیخوام بهواد.....دست از سرم بردار.......بعدش پشیمون میشی......الان مستی نمی فهمی..... دوباره خندید و بی توجه به حرف من گفت: چقدر لذت بخشه دنبال یه آهوی تیز پا بدوئی و بالاخره بگیریش...نازش کنی..بوش کنی..بعدم بخوریش! _چرت نگو بهواد....میگم پامو ول کن.....استخونم داره خرد میشه!...بیا جلو یه سیلی بهت بزنم بلکه مستی از سرت بپره.... پاهامو ول کرد و با دو تا دست شکممو نوازش کردم....خواستم دوباره لگد بزنم ولی هیچ قدرتی تو پاهام نمونده بود.....فقط اشک می ریختمو التماس میکردم..... دستش از روی شکم و بالا تنه ام رسید به موهام.........دستشو کرد لای موهام....یه خرده از موهامو کشید و بعد صورتشو آورد جلو......فهمیدم قصدش چیه...میخواست لبامو ببوسه....با عجز جیغ زدم: _ ای خــــــــــدا....منو از دست این روانی نجات بده...خدایـــــــــــا! صورتشو برد عقب و بلند شد...یه لحظه گریه ام بند اومد....فکر کردم خدا صدامو شنیده واون دست از سرم برداشته....ولی طولی نکشید که تی شرتشو از تنش درآورد و دوباره اومد سمتم و با لحن چندشی گفت: خب عزیزم آماده ای که بریم فضا ؟ زار زار گریه می کردم....نفس کم آورده بودم واسه حرف زدن و التماس کردن.....صورتشو آورد جلو: _هیس.آرومتر!...زیاد طول نمی کشه!... و به دنبال این حرف وحشیانه لبامو بوسید. .................................................. .................................................. ................................. واقعا متشکرم از این همه استقبال!
پست جدید:زمان حال
فصل21 نمیدونم چجوری همه چیز اوکی شد.....نمیدونم کی من آروم شدم و کی خانوادم اجازه دادن که بهواد با خانوادش بیان خواستگاریم....یادم میاد یه هفته خودمو کشتم و تو روی مامانم اینا وایستادمو گفتم که زن بهواد نمیشم.....خدا میدونه که چقدر دوسش داشتم...ولی از اجباری بودن بدم میومد...از خوشی زودگذر بدم میومد....بدم میومد که فقط واسه چند ماه رنش باشم.....ولی چی تو این دنیا به خواست من بود که این یکی باشه.... حل شده ام مثل یک معما..... راست می گفتند که خیلی ساده ام...! آخرشم کوتاه اومدم و قرار شد که امشب بیان خواستگاریم....بهواد از بابام قول گرفته بود که خانوادش چیزی نفهمن و این ازدواج واقعی جلوه کنه! ساعت 6 عصر بود...هیوا اومد تو اتاقمو دید که عین میت رو تختم نشستمو تکون نمیخورم....با تعجب گفت: _ آوا؟....چرا هنوز نشستی؟....پاشو حاضر شو...الانه که دیگه پیداشون بشه.... بدون اینکه حرفی بزنم بی حوصله از جام بلند شدمو در کمدمو باز کردم......یه پیراهن آستین بلند مشکی تا پایین زانو رو از چوب لباسی برداشتم ولی قبل ازاینکه بخوام بپوشمش...هیوا اومد کنارم...لباسو از دستم کشید و گفت: _ این چیه دیگه؟....عین پیر زن ها....میخوای آبرومونو ببری؟... بی حوصله گفتم: _ حالا نه که خیلی مهمه! چشماشو گرد کرد و گفت: _ معلومه که مهمه....تو چرا نمیخوای بفهمی؟...خانواده بهواد فکر میکنن تو واقعا قراره عروسشون بشی....خب واسه پسرشون بهترینو میخوان.....نه یه دختر دهاتی و بد قیافه!... زیر لب نوچی کردم و گفتم: _ جنابعالی امر بفرمایید بنده چی بپوشم؟! دستشو گذاشت زیر چونشو یه نگاهی عمیق به کمد لباسا انداخت...بعد از چند ثانیه یهو گفت: _آهان.....این خیلی خوشگله...همینو تنت کن. به پیراهن آستین کوتاه آبی نفتی که تا بالای زانوم بود و یقه گردی داشت نگاه کردم....واقعا شیک بود و فقط یه بار...اونم عروسی یکی از فامیلا پوشیده بودم... لباسو به زور داد دستمو گفت: _ جوراب شلواری مشکی هم بپوش....کوتاهه....زشته بدون جوراب! سری به نشونه تایید تکون دادم...دوباره عین آقای ایمنی که هی هشدار میداد به حرف اومد: _ تکرار نکنم آوا ها....حواستو جمع کن....فکر کن واقعا خواستگار برات اومده....سعی کن بدرخشی!...بالاخره بهواد هم گناه داره به خانوادش گفته به تو علاقمند شده و میخواد باهات ازدواج کنه....خوب نیست تابلوش کنی..... کلافه گفتم: _ باشه بابا حواسم هست....حالا میری بیرون لباسمو عوض کنم یا نه؟... زیر لب باشه ای گفت و رفت بیرون.... منم لباسمو پوشیدم جورابمو پام کردم....کفش پاشنه بلند مشکیم هم باهاش ست کردمو موهامو با کش آبی بالای سرم جمع کردم...آرایش ملایمی کردمو تصمیم گرفتم حالا که روزگار قصد جنگ با منو داره منم باهاش مقابله کنمو بهترین باشم.... چند ساعتی گذشتو زنگ در به صدا در اومد.... مامان سریع شالشو انداخت رو سرشو درو باز کرد.....با تعجب به هیوا اشاره کردم که یعنی چرا مامان حجاب گذاشته؟....هیوا هم آروم اومد کنارمو در گوشم گفت: _ اینجوری بهتره.....شاید خانواده بهواد معتقد باشن... تو دلم پوزخند زدم....خانواده اش معتقد باشنو خودش این قدر بی رحم و مروت باشه؟!....واقعا خنده داره! اولین نفری که وارد شد یه آقای حدودا 50 ساله بود که چون عکسشو قبلا بهواد بهم نشون داده بود فهمیدم باباشه.....دومین نفر یه خانوم جوون با حجاب کامل و مانتوی بلند شیک بود که اونم شناختمو فهمیدم مادرشه.....ولی خیلی جا خوردم...چون عکسی که از مامانش دیده بودم بدون روسری بود و هیچوقت حدس نمیزدم مادرش اینقدر معتقد باشه که همچین حجابی داشته باشه.....پشت سرشون یه پیرزن ریزه و قد کوتاه که چادر مشکی انداخت بود رو سرش با یه دختر جوون که دست پیرزنو رو گرفته بود وارد شدن....دختره بهناز بود...خواهر کوچیکه بهواد...یه بار از نزدیک همدیگرو دیده بودیم...و پیرزن هم حدس میزدم مادر بزرگ بهواد باشه ...چون تا حالا ندیده بودمش زیاد به حدسم مطمئن نبودم....و اخرین نفر هم تحفه خان....بهواد بود.....با یه کت شلوار مشکی خوش دوخت و پیراهن خاکستری.....نیم نگاهی هم بهش ننداختم تا فکر نکنه خبریه..... با تعارفات و احوال پرسی ها راهی سالن شدن.....مامان و بابا هم همراهیشون کردن....هیوا بهم اشاره ای کرد و منو دنبال خودش کشوند تو آشپزخونه....بعدم در حالیکه داشت چایی می ریخت با حرص می گفت: _ دیدی حدسم درست از آب در اومد؟...دیدی خانوادشون مذهبی بودن؟.....کاش تو هم لا اقل آستین بلند می پوشیدی!.... کلافه از این ایرادای بنی اسراییلی گفتم: _ هر کسی عقیده خودشو داره....در ضمن بهنازو ندیدی که شالش از سرش افتاده بود؟.....تازه مانتوش هم یه وجب نمیشد.... غر زدو گفت: _ یه وجب نمیشد که نمیشد...من به بهناز چیکار دارم؟....تو باید سنیگن باشی...خواستگاری توئه... سینی رو از دستش گرفتمو گفتم: _ تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟.....چرا خودت حجاب نزاشتی....؟ من و من کرد و دید که نمیتونه جوابی بهم بده.....بهونه آوردو گفت: _این حرفا رو بزار واسه بعد.....چایی رو ببر .....بدو... جون هر کی دوست دارید اون دکمه ی تشکر و مثبت رو بزنید!
ادامه:
اینقدر این هیوا هول بود که این استرسشو به منم منتقل کرده بود منم داشتم از نگرانی می مردم.....با دستایی که می لرزیدن سینی رو برداشتمو رفتم تو سالن...اول از همه جلوی بابای بهواد گرفتم...تشکر کرد و لیوانشو برداشت....بعد هم به ترتیب جلوی همه تعارف کردم تا آخرین نفر رسیدم بهواد....لرزش دستم شدید تر شده بود.....عصبی هی پلک میزدم و نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم....خم شد و چایی رو برداشت...بدون قند....عادتش بود که چایی رو تلخ تلخ میخورد....زیر لب تشکری کرد و منم خیلی آهسته گفتم خواهش میکنم..... سینی خالی رو برگردوندم آشپزخونه....خودمو قل دادم قاطی جمع....متنفر بودم از مراسم خواستگاری....به نظرم مسخره ترین مهمونی های دنیا همین مراسم های خواستگاری بودن....چیه بابا..نه میتونی بخندی...نه خوش میگذره فقط باید عین عصا قورت داده ها بتمرگی در و دیوارو نگاه کنی...با صدای زنی به خودم اومدم: مامان بهواد: _ خب آوا جان...خوبی دخترم؟.. وا ناغافل یادش افتاده حال منو بپرسه؟!...سعی کردم روی خوش نشون بدمو بخندم.... _ خیلی ممنون....به لطف شما.... _لطف از خودته.....رشتت چیه عزیزم؟... با خودم گفتم یعنی اون پسر بیشعورت بهت نگفته؟! _ گرافیک خوندم!... دوباره لبخند گرمی به صورتم پاشید و با لطافت گفت: _ بهواد می گفت تو آموزشگاه هم تدریس خوشنویسی میکنی؟....درسته؟.. نه پس غلطه..... _بله....تدریس میکنم.... _ماشالله عزیزم...چقدر هنرمندی.... زیر لب تشکری کردمو دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد....بر خلاف تصور هیوا که فکر میکرد الان خانوادش از دیدن من بدون روسری و با پیراهن کوتاه ممکنه روی خوش نشون ندن و تحقیرم کنن اتفاقا خیلی هم گرم و صمیمی باهام برخورد کردن و یه جورایی کارشون آخر روشنفکری بود.... یه خورده دیگه هم به این چرت و پرت گویی ها گذشت تا اینکه پدر بهواد از بابام خواست که منو بهواد بریم تو اتاق منو با هم صحبت هامونو بکنیم....هر چند به قول مامانم قبلا همه حرفا زده شده بود....چون بالاخره هر دوتا خانواده می دونستن که منو بهواد با هم دوست بودیم....ولی دیگه جلوی اصرارای بزرگترا رو نمیشد گرفتو ما رو به زور کشوندن بالا تا یه دور دیگه محض احتیاط حرفامونو بزنیم...هرچند خانواده من سعی میکردن طبیعی نشون بدنو نفرتی که از بهواد دارنو مخفی کنن اما بازم همه چی طبیعی در نمیومد که...مثلا عنق بودن بابام یا کز کردنای من.....کم حرفی های مامانم....فکر میکنم هیوا از هممون بهتر نقش بازی میکرد و البته بهترین بازیگر تو کل ما بهواد بود که انگار نه انگار آب از آب تکون خورده.... بهواد از حاش بلند شد و همراهم اومد طبقه بالا.....در اتاقمو باز کردمو بی هیچ حرفی راهنماییش کردم داخل...درو از پشت بستم...دیگه از تنها شدن باهاش واهمه نداشتم....اتفاقی که نباید میفتاد افتاده بود....و الان نوش دارو بعد از مرگ سهراب هیچ اثری نداشت.... صندلی میز کامپیوترمو کشیدم بیرون تا بهواد بشینه و خودمم نشستم لبه تختم.....ولی برخلاف تصور من بهواد هم رو تخت کنار من البته با فاصله نشست...به حرف اومدم: _ سوالی نداری بپرسی؟... خیلی خشک گفت: _ نه... با کنایه بهش گفتم: _ نمیخوای نامه پزشک قانونی برات بیارم؟....بالاخره به عنوان یه مرد باید بدونی با چجور دختری داری ازدواج می کنی!.... کلافه دستی به موهاش کشید...از شنیدن حرفی که بهش زده بودم شوکه شده بود...توقع نداشت اینجوری متلک بارش کنم......با لحنی که آروم بود اما غم داشت گفت: _ با این نیش زدنا میخوای چیو ثابت کنی؟... صدام لرزید : _ این که من بی گناهمو قربانی هوس تو شدم!...اینکه من الان میتونستم مثل دخترای دیگه با خوشی برم خونه بخت و به خاطر ندونم کاری های تو باید همه چیزو مخفیانه برگذار کنیمو تو فقط نقش شوهر منو بازی کنی.... پوفی کشید: _ بی گناهی تو ثابت شده ست.....نیست؟....دیگه عالمو آدم می دونن که این من بودم بهت دست درازی کردم..... بغضمو فرو خوردم...نمیخواستم آبروریزی بشه...نمیخواستم با ریمل ریخته شده زیر چشمام برم پایینو همه بفهمن گریه کردم.... _ همین؟....تنها حرفت همینه؟..... پوزخندی زدمو ادامه دادم: _ هرچند که فعلا داری واسه خونوادت هم نقش بازی میکنی..... انگشتشو به نشونه تهدید بالا برد و گفت: _ به جون مامانم آوا....به جون مامانم که میخوام بدون اون دنیا نباشه اگه بندو جلوی خونوادم آب بدی و اونا بفهمن که من از سر اجبار میخوام باهات عروسی کنم....من میدونمو تو....یه کاری میکنم تا آخر عمر مثل سگ بیفتی دنبالم.... از تشبیهش حالم بهم خورد....به جای اینکه من اونو تهدید کنم اون واسه من خط و نشون می کشید....با حرص گفتم: _ خیالت راحت...عاشق چشم و ابروت نیستم که بخوام باهات ازدواج کنم...منم مثل تو دنبال آبرومم...دنبال حیثیتم که به باد رفته....که تو به بادش دادی.... خنده تلخی کرد: _ چقدر زود رنگ عوض کردی آوا..... منظورشو فهمیدم....لابد توقع داشت که مثل قبلا واسش له له بزنمو به قول خودش عین سگ بیفتم دنبالش..... منم عین خودش لبخند تلخی بهش تحویل دادمو گفتم: _ رنگ عوض کردنو از خودت یاد گرفتم.....استادی رو در حقم تموم کردی....خیلی خوب یادم دادی که نمک بخورمو نمکدون بشکنم.... از جاش بلند شد ....اومد سمتم....دستاشو کرد تو جیبش...منم از جام بلند شدمو نزدیکش شدم....گردنمو کج کردمو منتظر حرفی شدم که میخواد بزنه.... _ببین جوجــــــه!...واسه من شاخ نشو که شاختو میشکونم!...بزار این یکسال هم به خوبی و خوشی تموم بشه...بعدش هم شما رو به خیر و ما رو به سلامت!... گردنمو صاف کردمو با چشمایی که حدس میزدم مثل چشمای گربه گرد شده باشه گفتم: _ این بازی تازه داره شروع میشه آقا غوله...منتها نه من دیگه اون آوای سابقم که بچگانه تصمیم بگیرمو احساسی عمل کنم و نه موقعیتم موقعیت قبله.....پس مطمئن باش آماده ی جنگیدنم!....واسه پس گرفتن حقم می جنگم... خنده ی دندون نماشو تحویلم داد و جدی گفت: _ پس اماده باش خانوم جنگجو !...یه گرگ گرسنه هرگز به یه آهو رحم نمی کنه! با این حرفش رعشه به تنم افتاد...یاد اون لحظه افتادم....اون لحظه ای که....اه لعنتی مطمئنا میخواست اون صحنه ها رو بهم یاداوری کنه...میخواست عذابم بده....آره اون میخواست ضجر کشم کنه! این پست هم زیاده و هم حرفه ای پس تشکر کنید و مثبت بدید!
مرسی پست جدید:flash back
.................................................. .................................................. .....................................
فصل22 از شدت دردی که تو ناحیه کمرم پیچید از خواب پریدم....چه خوابی بود...پر از کابوس...پر از درد..پر از ناراحتی....تکونی به خودم دادمو از جام بلند شدم ولی نای حرکت کردن رو نداشتم همین باعث شد دردم بگیره و بگم: _ آخ ! به اطراف خودم نگاه کردم...روی تخت دونفره ای بودم....بدون لباس....و بغل دستم بهواد دمر خوابیده بود...با آخی که گفتم یه تکونی خورد و دوباره خوابید....حالم اصلا خوب نبود...اتفاقی که افتاده بود غیر قابل هضم بود برام...باورم نمیشد که این منم که این بلا سرم اومده....ا گریه ام گرفت....های های گریه کردم....از جام بلند شدمو دنبال لباسام گشتم....با خودم گفتم نکنه یهو بهواد بلند بشه و منو با این وضع ببینه...به خاطر همین ملافه رو از روی تخت برداشتمو دورم پیچیدم....هر چند که اون دیدنی ها رو دیده بود..... همینطور گریه میکردم و تو اون تاریکی دنبال لباسام بودم..هر چی میگشتم پیداشون نمیکردم....از طرفی هم نمیخواستم چراغا رو روشن کنم که بهواد بیدار بشه...میخواستم همونجوری بی سر و صدا برم.....نه تنها از خونه اش...بلکه از زندگیش.....با این اتفاقی که افتاده بود دیگه نمیخواستم ثانیه ای ببینمش.... خسته از درد و کلافه از پیدا نکردن لباسام دوباره روی تخت نشستم که چشمم به لکه قرمز روی ملافه تخت افتاد.....هق هق گریه ام بیشتر شد...بدبخت شدم...ولی الان وقت گریه نبود...باید زودتر از خونه بهواد فرار می کردم....یهو بهواد از جاش بلند شد...چشماشو چند بار باز و بسته کرد...و دستشو دراز کردو از بالای سرش کلید چراغو زد و چراغ روشن شد... سوت پایان را بزن!...من حریف هرزگی تو و احمق بودن خودم نمی شوم!!! روشنی اتاق چشمامو سوزوند....برگشت بهم نگاه کرد.....دیگه چشماش قرمز نبود و این نشونه ی این بود که دیگه مستی از سرش پریده....ولی به چه قیمتی؟...به قیمت از دست رفتن گوهر پاکی من؟... ملافه رو جلوی دهنم گرفتمو هق هقمو خفه کردم...سرمو انداختم پایین....تنفس واسم سخت بود...درد لعنتیم هم که هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد... خودشو تکون داد و اومد سمتم....خودمو کشیدم عقب....اومد جلوتر...رفتم عقب تر...ولی آخرم نتونستم فرار کنمو خودشو رسوند بهم....صورتمو گرفت تو دستاشو خیره شد به چشمام....با صدای سرشار از غم گفت: _ تو داری گریه میکنی؟... جوابی ندادمو هم چنان گریه می کردم.... با یه حرکت منو کشید تو بغلش......موهامو نوازش کرد و گفت: _ آوا من..... ولی حرفشو خورد.....لعنتی....حتی عذرخواهی هم نکرد....من میدونم که دست خودش نبود ولی لااقل یه معذرت خواهی میکرد....میگفت غلط کردم...میگفت گه خوردم....میگفت منو ببخش!...ولی هیچ کدوم از اینا رو نگفت... _ درد داری؟.. سرمو که رو شونه اش بود تکون دادم و اون فهمید که چقدر اوضاعم خرابه که لال شدمو فقط عر میزنم... صورتمو از رو شونه اش برداشت....گرفت جلوی صورتش.... _میخوای ببرمت بیمارستان؟.... دوباره جوابی ندادم....میرفتم بیمارستان که چی بشه؟....اصلا به چه عنوان میخوان بستریم کنن؟....بگن رابطه ج-ن-س-ی برقرار کرده حالش بد شده؟...خنده داره! چند ثانیه تو چشمای اشکیم محو شد و بعد صورتشو آورد جلو تا ببوستم... پنداشتی گذشته مُرد؟.. آن بوسه ها چون دانه های الماس در گوشواره از یادم آویزان است! سریع جیغ خفه ای زدم و از جام بلند شدم....و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفتم: _ لباسای من کجاست؟....من دیگه یک دقیقه هم اینجا نمی مونم....بسه دیگه....بسه هرچی ازم استفاده کردی! از روی تخت بلند شد...عصبی بود و مغموم....یه چیزی آزارش میداد ولی مطمئنا اون ناراحتی من نبود.....میخواست بازم باهام بازی کنه و من بازیشو خراب کرده بودم.... لباسامو از روی جا لباسی آوردو داد بهم..... ازش گرفتم...همینجوری وایستاده بود اونجا....با عصبانیت گفتم: _ توقع نداری که جلو تو لباس بپوشم؟ سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون.....اصلا توانایی اینو نداشتم که پامو بالا کنمو شلوار بپوشم حالم خیلی بد بود و دردم طاقت فرسا...نشستم لبه تخت و به هر بدبختی بود لباسامو عوض کردمو از اتاق اومدم بیرون.... _بزار برسونمت!... _نمیخوام.... _لج نکن آوا...بزار برسونمت....با این حالت چجوری میخوای بری؟... _هه...تو اگه خیلی نگران من بودی نمیزاشتی حالم اینجوری بشه.... و از جلوی در کنارش زدم..... دنبالم اومد......با خشونت گفت: _ گفتم نمیزارم تنها بری....وایسا لباسامو بپوشم الان میام... پوفی کردم و سر جام وایستادم تا برگشت.....آسانسور که اومد سوار شدیم.....به محض اینکه وارد آسانسور شدیم دوباره درد تو دلم پیچید و اشکم جاری شد... با تعجب نگام کرد.....پیش خودش میگفت دیوونه شده که یهو میزنه زیر گریه.....اون چه می فهمید آخه.. چه می فهمید من چه حالی دارم؟... سوار ماشین که شدیم با اینکه حالم خوب نبود و اصلا حوصله نداشتم ولی حسابی دلم گرفته بود و میخواستم یه دل سیر گریه کنم..به زور تکونی به خودم دادمو ضبط ماشین بهواد رو روشن کردم....خوشبختانه همون سی دی بود که من دوسش داشتم و شماره آهنگای مورد علاقمو حفظ کرده بودم....چند تا تِرک زدم جلو تا رسیدم به آهنگی که خیلی دوسش دارم و با موقیعتمم میخوند.... میدونم تو هم یکی مثه من بودی
یه رابطه ی تکراری یه حس معمولی نداریم هیچکدوم مث که منظوری یا تو هم ناراحتی از این قصه بدجوری تو با اون خنده های فیک مصنوعی یه آدم دیگه پشت این فیس مظلومی تلفن حرف زدنات نصفش هست زوری یکی هم که فراموشت شده اسمش از دوریت . یادت نیست وقتی بودی دپرس بدجوری؟ تو بغل من میکردی گریه مست بودی؟ ما میتونستیم ولی حیف که ترسویی تو ،تو چیزایی که تو این بینه مسئولی یادت نیست وقتی بودی دپرس بدجوری؟ تو بغله من میکردی گریه مست بود؟ ما میتونستیم ولی حیف که ترسویی تو ،تو چیزایی که تو این بینه مسئولی کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟ چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟ بگو کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟ چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟ . کاش میشد او روزامون یه ثانیه وایسه کاشکی میدیدم دل تو منو یه بار دیگه خواسته چطور دلت اومد دل منو بزاری به بازه به جز تو این دیونه با کی بسازه کاشکی یکی پیدا بشه یه راهی بشناسه که بفهمم دلت تازگیا چرا بی احساسه کاشکی بشه از این حرفاتو بسازی یه پازل تا شاید شروع بشه یه بازیه تازه که باز ببینم منو دیدی دست تکون میدی پیش همیم ولی بحثمون نی دوباره به منه خسته جون میدی با چشات هر چی توی دلت هست نشون میدی تو از پنجره دست تکون میدی پیشه همیم ولی بحثمون نی این دوباره به منه خسته جون میدی با چشات هر چی توی دلت هست نشون میدی . کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟ چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟ بگو کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟ چرا. بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟ کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟ چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟ بگو کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟ چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟ حسابی با اهنگ گریه کردمو صدای فین فینم در اومد....حدس می زدم قندم افتاده باشه...بهوادم موقع پخش آهنگ ساکت بود و کلافه پاشو رو ترمز تکون میداد....آهنگ که تموم شد دوباره سکوت بینمون شکسته شد
_میخوای ببرمت بیمارستان..؟ _نه... برگشتو بهم نگاه کرد: _مطمئنی؟... _اوهوم... و بعدش منو دم در خونه پیاده کرد و گازشو گرفت رفت.... کلید انداختم درو باز کردمو بی سر و صدا رفتم تو اتاقو مثل یه آتشفشان فوران کردم..... .................................................. .................................................. ........................................ مرسی که اینقدر به من لطف دارید
پست جدید: زمان حال
فصل23 امروز رفتیم محضر و صیغه محرمیت بینمون خونده شد...خانواده من و منو بهواد میدونستیم این صیغه دومین صیغه ای که بین ما خونده میشه اما خانواده بهوا فکر میکردن بار اولیِ که من محرم پسرشون میشم....خلاصه محرم هم شدیم و از اونجا با جمع خداحافظی کرده و مثلا با هم رفتیم ناهار بخوریم...خیلی سخت بود جلوی خانواده بهواد نقش بازی کردن...هم واسه من مشکل بود هم برای بهواد...اینقدر قربون صدقه ی الکی میرفت جلوی مامانش اینا که خودمم داشت باورم میشد واقعا واسه منه.... در ماشین که بسته شد و سوار شدیم....با مامان اینا دست تکون دادیمو حرکت کردیم...بهواد پوفی کشید و گفت:- _ آخیش!....کلافه شدم! خنده ی تلخی کردمو گفتم: _ تازه اولشه آقا بهواد..... با تحکم برگشت سمتم: _مثلا آخرش چه اتفاقی قراره بیفته؟ شونه بالا انداختمو گفتم: _ خواهیم دید!... همون موقع موبایلم زنگ خورد....دکمه اتصال رو زدم و جواب دادم: _ الو؟ صدای جیغ تارا پیچید تو گوشم: _ تو آدم نمیشی؟....باید همینجور گاو بمونی؟... برگشتم سمت بهواد و با خجالت نگاهش کردم...حتما صدای بلند تارای جیغ جیغو رو شنیده بود.....نگاهی بهم کردو پوزخندی زد ..... _ چه مرگته تارا؟..چرا جیغ جیغ میکنی؟....باز چشم یاسینو دور دیدی؟ _ حرف مفت نزن بابا...یاسین کنارم نشسته....من چی بگم به تو آخه؟...من باید از دهن مامانت بفهمم شوهر کردی؟....اونم با کی؟....با عشق دیرینت؟؟؟؟؟؟ خندیدمو گفتم: _شوهر کدومه دیگه؟...یه صیغه محرمیت ساده ست دیگه.... _من این حرفا حالیم نمیشه...باید به منو یاسین شیرینی بدین....اصلا شیرینی چیه؟...ناهار... موذیانه گفتم: _ایشالله عروسی بهتون شام میدیم... دوباره جیغش بلند شد _ هوووی! من خرم؟...همین الان باید بدین....عروسی بحثش جداست.... رو به بهواد کردمو گفتم: _تاراست...میگه که.... پرید وسط حرفم. _شنیدم....بهشون بگو اگه الان کاری ندارن بیان درکه....ما هم میریم اونجا.... گوشی رو گذاشتم دم گوشمو حرف بهوادو عینا تکرار کردم و اونا هم از خدا خواسته قبول کردن.... رسیدیم درکه از ماشین پیاده شدمو نفس عمیقی توی اون هوای تمیز کشیدم.....بهواد هم پیاده شد...اومد سمتم....دستشو به سویم دراز کرد...چند ثانیه چپ چپ نگاهش کردم....با خنده گفت: _ چیه؟...الان که دیگه زنمی! از شنیدن این جمله اش تو دلم قند که سهله عسل آب شد.....ولی خودمو جمع کردمو بی هیچ حرفی فقط دستمو دادم دستش...دستای من همیشه ی خدا سرد بود....انگار دستای جنازه ست....به محض اینکه دستامو گرفت حرکت کردیم به سمت رستوران اسپیو که من عاشق فضای قشنگ و غذاهای خوشمزه اش بودم.... _ چرا اینقدر دستات یخه؟... _نمیدونم..... _کم خونی داری؟... با کنایه گفتم: _ دکتری؟... زیر لب گفت : _ لجباز! و بعد دوباره بینمون سکوت برقرار شد... وارد محوطه رستوران شدیم....موجی از خاطرات دوباره به ذهنم هجوم آورد....اون خاطراتی که خیلی شیرین بودن...همون روز که با بهواد اومدیم اینجا....روز دختر بود....منو آورد اینجا....واسم کادو هم گرفت....یه پالتوی سبز خیلی خوشگل که هیچوقت فرصت پوشیدنش پیش نیومد...اینکه شام جفتمون شیشلیک خوردیم....بعدش من هوس آلوچه های رنگی دست فروشارو کردمو بهواد واسم نخرید چون گفت کثیفه و مریض میشم...و من باهاش قهر کردم...و اون برای آشتی کردن من رفت آلوچه خرید و خودش باهام قهر کرد منم آخرش لب به آلوچه نزدمو انداختمش دور یهو جفتمون خندیدیمو آشتی کردیم....وای که چقدر روز خوبی بود.... با صدای بهواد از افکارم بیرون اومدم...به تختی که روبروش بودیم اشاره کرد و گفت: _ اینجا خوبه؟... با سر تکون دادمو همونجا نشستیم....روی تخت نشستنو به میز و صندلی ترجیح میدادم...چند دقیقه ساکت موندمو به آبشار طبیعی روبروم نگاه کردم..... _تارا جریانو میدونه؟.... با گیجی گفتم: _ هان؟ _ میگم تارا جریان ازدواج ما رو میدونه؟...میدونه همه چیز الکیه؟... _ اگه میدونست الکیه که ازمون شیرینی نمیخواست....اون هیچی نمیدونه...مثل خانواده تو..... با حرص گفت: پس باید جلوی اینا هم نقش بازی کنیم؟... خیره شدم تو چشماشو با غم پرسیدم: _ چیه خسته شدی؟.....از من؟....آره؟ سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: _از تو نه ولی از نقش بازی کردن آره... لحنش حالت تعارف داشت..... _ با من تعارف نکن....اگه خسته... پرید وسط حرفم: _ من با قبلم رودربایستی ندارم...چیزی که بخوامو انجام میدم...حرفی که بخوام بزنمو میزنم....پس دیگه این مزخرفاتو نشنوم آوا... ابرویی بالا انداختمو ساکت شدم... یه ربعی رو تو همون حالت نشستیم تا صدای کفشای پاشنه بلند تارا ما رو متوجه اومدنشون کرد... از جام بلند شدم و باهاش دست و روبوسی کردم....چادرشو کشید جلو که لیز نخوره.....دست خودم نبود هر موقع توی چادر می دیدمش خنده ام می گرفت....باورم نمیشد این تارا همون تارا باشه...همون تارایی که تولد دختر خاله بهواد با دکلته بود.... از فکر بیرون اومدمو با یاسین سلام کردم...اونم خیلی گرم جوابمو دادو رو به بهواد عروسیمونو تبریک گفت... تارا دستمو کشید نشوند پیش خودشو خیلی آروم گفت: _ خب تعریف کن ببینم ذلیل مرده....چرا به من نگفتی شوهر کردی؟.... ادامه پست قبلی: خندیدمو به شوخی گفتم:
.................................................. .................................................. ..........................._ترسیدم حسودیت بشه... شکلکی در اورد و گفت: _ اِ ؟ حالا نه اینکه شوهرت تحفه ست؟! منم مثل خودش شکلک در آوردمو گفتم: _ پ ن پ...اون شوهر چلغوز تو تحفه ست؟! با دست آروم زد تو سرمو گفت: _ من سر یاسین شوخی ندارما...یهویی دیدی روابط شکر آب شد.... محو صورتش شدم...دیدم چهره اش خیلی تغییر کرده...زنونه شده و از اون حالت بچگانه در اومده.....با شیطنت گفتم: _ چیکار کردی بلا؟...قیافت زنونه شده.... ابرویی بالا داد و گفت: _ واسه سن شما زوده....چه معنی میده یه دختر جوون با یه خانم شوهر دار در مورد این چیزا حرف بزنه.....؟ خندیدمو گفتم: _ خانوم معلم میشه به ما هم یاد بدین پس فردا لازممون میشه ها؟... خنده اشو جمع کرد و با همون لحن مسخره اش گفت: _ نخیر نخیر اصلا نمیشه....مگه من خودم معلم داشتم؟... _ آهان بله...الان احساس حسادت کردی نه؟ _اونم چجور! بحثمون همون جا کات شد و برگشتم به بهواد و یاسین نگاه کردم که باهم در مورد کار و ماشین و اینجور چیزا حرف میزدن....ناخودآگاه یاسینو با بهواد مقایسه کردم...یاسین پوست سفید و چشم و ابروی روشن داشت و از نظر هیکل یه کم تپل بود...بهواد از نظر هیکل قد بلند و چهارشونه بود و چشم و ابروی مشکی داشت و من از همه نظر بهواد خودمو به یاسین ترجیح میدادم....اوهوع...بهواد خودم؟...واقعا بهواد مال من بود؟.... کاش بهواد این قیافه و تیپ و هیکل عالی رو نداشت و به جاش یه ذره آدم بود...مثل یاسین....یه ذره غیرت داشت....یه ذره خدا پیغمبر حالیش بود...مثل مامان باباش...ولی... گارسون منو ها رو آورد و همه مشغول سفارش دادن غذا بودیم...تارا جوجه کبابو یاسین کباب کوبیده سفارش دادن.....گارسون منتظر بود تا منو بهواد هم سفارش بدیم....من دلم خواست که به یاد دفعه قبل شیشلیک بخورم....همون موقع همزمان منو بهواد با هم گفتیم : _شیشلیک! یاسین خندید و گفت: _ قبول نیست مادام موسیو با هم هماهنگ کرده بودید به بهواد نگاه کردمو شونه بالا انداختم... بهواد: _ نه باور کنید یهویی شد.... غذا ها رو با سفارش چند تا سالاد و ماست و نوشابه و غیره تکمیل کردیم و من دستشوییم گرفت....آروم از جام بلند شدم و کفشامو پام کردمو اومدم برم که بهواد گفت: _ کجا عزیزم؟.. عزیزم؟...عزیزش من بودم؟.... برگشتمو گفتم: _ میرم دستشویی....زود برمیگردم! از جاش بلند شد و اومد سمتم..... گفت: _عزیزم نمیزارم تنها بری...منم باهات میام... تارا سوتی کشید و گفت: _آقا بهواد کوتاه بیا....میره دستشویی میاد دیگه... بهواد: _شرمنده تارا خانم.... نمیخوام تنهاش بزارم..ببخشید.. و با یه عذرخواهی من راهی دستشویی شدیم. توراه دستشویی گفتم: _ چرا اینقدر افراط میکنی تو رفتارت با من؟....خب الان تارا کله ی اون یاسین بیچارو رو میکنه میگه یه ذره از بهواد یاد بگیر ببین چقدر عاشق زنشه! گفت: _ حوصلم سر رفته بود خب....خیلی جو مسخره ایه! _چرا؟...یاسین که خیلی خون گرمه! _آره ولی آدم باهاشون معذبه... رسیدیم دم در دستشویی....همینجوری داشت دنبال من میومد....یهو وایستاد و گفت: _سعی کن طولش بدی!... _دیوونه! خندیدمو وارد دستشویی شدم.....عاشق خودم بودم که خیر سرم میخواستم شمشیر رو از رو برای بهواد ببندمو باهاش مثل سگ رفتار کنم ولی نمیشد....همه اش یه سوژه واسه خنده پیدا میشد ... ناهار اون روزو در کنار اون دوتا خوردیمو بعدش بهواد منو رسوند خونه و شد همون بهواد جدی و مغرور! پست جدید:زمان حال فصل24
یک هفته ای از اون روزی که محرم هم شدیم گذشت و بالاخره یه روز مامان بهواد زنگ زد خونمون و بعد از کلی خوش و بش کردن با مامی ازش اجازمو گرفت که شب برم خونشون.....منم اولش کلی ناز کردم و گفتم حالم بده و از این حرف ها تا آخر مامی به زور منو کرد تو حموم و درو به روم بستو گفت که سریع آماده بشم...منم ازش حساب بردمو دیگه چیزی نگفتم....
از حموم که بیرون اومدم به کمک هیوا یه لباس لیمویی رنگ آستین کوتاه تا پایین زانو پوشیدمو موهامو هم اتو کشیدمو دورم باز گذاشتم.....آرایشم هم هیوا تقبل کردو عین بختک افتاد رو صورتم....
هیوا:
_ حوراب شلواری نمی پوشی؟
با سماجت گفتم:
_ نه....
ریملو برداشتو کشید رو مژه هام...
_ آخه پاهات معلومه....
با حرص گفتم:
_ معلومه که معلومه.....مگه بار اولمه.....در ضمن منو بهواد که دیگه به هم محرم شدیم....
پوزخند زد و به مسخره گفت:
_ تو و بهواد که محرم هم نبودید در راحتی کامل به سر می بردید...من به خاطر مامان بابای بهواد میگم.....ناراحت نشن تورو با این قیافه و این لباس ببینن....
_شما خیالت راحت...مشکلی پیش نمیاد.....
یه کم سایه زرد به پشت چشمام کشید و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
_ اهان اصلا حواسم نبود ...مگه نمیگی بهواد یه داداش هم داره....
با سر جواب مثبت دادم...
_ خب پس دیگه حتما باید جوراب شلواری بپوشی.....جون آوا به خاطر خودت میگم....از چشم مادرشوهرت میفتی....
کلافه از زیر دستش بلند شدمو گفتم:
_ میشی اینقدر گیر ندی خواهر من؟....شدی دایه بهتر از مادر؟......مثل که باورت شده من راستی راستی عروس اونام......
و بعد از توی کشوم جوراب شلواری و رو با حرص برداشتمو گفتم:
_ اصلا این لامصبو با خودم می برم اگه دیدم لازمه می پوشم.....الانم برو بیرون تا بیشتر از این رو مخ من رژه نرفتی....
زیر لب گفت:
_ به جهنم!
و رفت بیرون.....اه همیشه اعصاب آدمو با این کاراش به هم میریخت.....از اون آدمای وسواسی بود...مثلا اگه من یه روز بچه دار بشم اصلا به بچم سخت نمیگیرم حتی اگه بچه ام از در و دیوار بالا بره ولی هیوا هی میخواد به بچه دستور بده....این کارو بکن...این کارو نکن....این غذا رو بخور....پفک نخور.....بستنی نخور....آبمیوه بخور و.....
RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - aCrimoniouSs - 05-12-2013 اسپـــما پآک شدن! RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - ساچلين - 05-12-2013 خيلي خيلي خوبه RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 07-12-2013 ادامه: قرار بود بهواد بیاد دنبالم تا ببرتم خونشون....زنگ زدم بهش..خیلی عادی گفتم:
_ سلام.. _سلام.... _میخواستم ببینم کی می رسی؟... _ دم در خونتونم! _آهان باشه...الان میام پایین و قطع کردم.....خیلی عادی.....خیلی خشک......نه محبتی...نه لبخندی.....انگاز نه انگار در دوران شیرین نامزدی به سر می بردیم.....هه شیرین!...تنها لفظی که به این نامزدی نمیشد داد صفت شیرین بود.... رفتم تو هال و با مامی و بابا که داشتن تلویزیون می دیدنو هیوا که داشت جلوی تلویزیون نقشه کشی میکرد خداحافظی کردم....مامانم اشک تو چشماش جمع شد و منو بغل کرد مامی: _ برو قربونت برم....فقط حواست باشه ها.....آبروی منو نبری! با اخم گفتم: _ ا مامی؟....من کی آبروتونو بردم؟... تو دلم گفتم آره اصلا تو آبرو نبردی که...دختر همسایه با دوست پسرش رابطه داشته......تو خانوم خانومایی!..... دوباره منو بوسید و بابا هم گفت: _ برو دخترم....خوش بگذره.... و هیوا هم که مثلا باهام قهر بود و نمیخواست بهم رو بده فقط واسم سر تکون داد....منم پاپیچش نشدم.....به درک....میخواست اینقدر گیر نده بهم....خودش وقتی هنوز ازدواج نکرده بود با دو بنده میرفت جلوی پسرای مردم ....والا..! در حیاطو که باز کردم دیدم بهواد نشسته تو ماشین و منتظرمه....خیلی آروم قدم برداشتم تا یه وقت با اون کفشای پاشنه بلند جلوش نخورم زمینو آبروم نره... بدون اینکه از ماشین پیاده بشه خم شد و درو برام باز کرد....سوار شدمو سلام کردم.... یه نیم نگاهی هم بهم ننداخت.....جواب سلامو آروم دادو حرکت کرد.....و فقط صدای آهنگ بینمون شنیده می شد... افتاده نگاهت تو چشم عاشقم شک نکن هنوزم شبیه سابقم شک نکن هنوزم می لرزه زانوهام وقتی که بخوام من کنارت راه بیام به آهنگ گوش میکردم اما اصلا یه در صدم فکر نمیکردم که این آهنگو از قصد و برای من گذاشته باشه.....چه میدونم شاید برای اون دختری بود که دم بستنی فروشی دیده بودم یا شایدم کس دیگه ..... این منم که مستم مست و خراب تو دوست دارم بدونم چیه جواب تو دوست دارم بدونم تو با من هستی یا اشتباه گرفتم تورو با اون چشام وقتی تو چشات زل زدم نشستم حس می کنم تو دنیای دیگه هستم منم دوست ندارم کس دیگه رو ببینم روی هر چشی چشامو بستم یهو دلم ضعف رفت...چه آهنگ با مسمایی...خوش به حال اون دختری که یه پسر اونم بهواد این آهنگو براش بخونه..... جونم واست بگه بگه رک و راست تورو می خوامت یه جورای خاص می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس (شهاب تیام) دیگه داشتم غش میکردم.......تحمل نداشتم آهنگی از ضبط ماشین بهواد پخش بشه و مخاطبش من نباشم.....همون موقع یادمم افتاد که میخواستم دست گل بگیرم....موقعیتو مناسب دیدم تا صدای خواننده رو خفه کنم.... _دم یه گلفروشی وایسا لطفا.... لحنش عادی بود _چرا؟ با حرص گفتم: _ میخوام شیرینی بگیرم....خب میرن گل فروشی که گل بخرن دیگه.... عصبی گفت: _ خانومِ دیشب تو آب نمک خوابیده.....منظورم اینه که چرا میخوای گل بخری..؟ لحن کلاممو کنترل کردم تا دعوامون نشه.... _ چون بار اولمه دارم میام خونه مامانت اینا....زشته دستخالی برم! سری به نشونه منفی تکون داد: _ نیازی نیست... _هست... _بهت میگم نیست..... _منم بهت میگم هست....اصلا اگه منو نبری گلفروشی منم نمیام خونتون! برگشتو یه چشم غره ای بهم رفت......مرتیکه الاغ....بیا و خوبی کن...من میخوام واسه مامانش گل بخرم بهم چشم غره میاد..... چیزی دیگه نگفتو منم چیزی نگفتم تا اینکه جلوی یه گلفروشی بزرگ توقف کرد....خواستم پیاده بشم که گفت: _ وایسا... و بعد کیف پولشو در آورد و جلوم گرفت.... سرمو به چپ و راست تکون دادمو با تاسف در ماشینو روش بستم....فکر کرده من گدای پولشم.... رفتم تو مغازه و یه دست گل خوشگل ارکیده خریدم و سریع برگشتم.... عصبی گفت: _ این لوس بازیا چیه؟...چرا پولو نگرفتی؟... _ من میخواستم گل بخرم نه تو....خودم پول داشتم... ناگهان پرخید سمتمو گفت: _ ببین بچـــــــه!...من خوشم نمیاد یه زن جلوم دست تو کیفش کنه.....روشن شد؟ چشمام از وحشت گرد شده بود.....نتونستم حرفی بزنم و فقط با سر تایید کردم _ واسه من سر تکون نده.....عین آدم جواب بده..... به زور دهنمو باز کردمو گفتم: _ باشه.... _ حالا شد... و ماشینو روشن کرد و راه افتاد.....چند دقیقه بعد دم در خونشون بودیم......یه خونه بزرگ ویلایی با نمای سفید که بیشتر شبیه کیک خامه ای بود تا خونه!..... پیاده شدیمو زنگ زدیم.....روسری لیمویی رنگمو یه کم کشیدم جلوتر....آیفونو باز کردن و بهواد درو هل داد و بهم تعارف کرد که برم داخل....زیر لب ایشـــــــــی گفتم که صد در صد شنید و به روی خودش نیوورد... هرگز نشه فراموش تشکر و مثبت!
ادامه ی قبلی:
همون موقع در خونه هم به رومون باز شد و بهناز جلوی در ظاهر شد: _ وای سلام آوا جون....خوبی عزیزم؟.....بیا تو... _سلام بهناز جان...ممنون.... و کفشامو در آوردم که برم داخل _راحت باش عزیزم با کفش بیا تو.... _ممنون...اشکالی نداره.....؟.... _نه خانومی چه اشکالی..... صدای بهواد در اومد: _ بهناز منم داداشتما....یه سلامی چیزی.... هر سه خندیدیم.....بهناز پرید بغل بهواد بوسش کرد و گفت: _ ببخش بهواد اینقدر آوا نازه که محو صورتش شدم..... تو دلم به بهناز حسودیم شد که تونست اونجوری بهوادو بغل کنه.....صدایی از درون قلبم گفت دختره ی خر بهناز خواهرشه....حسودی نداره که!... بهواد: _ پس چی؟...فکر کردی من زن زشت می گیرم؟.... گر گرفتمو فقط به لبخندی اکتفا کردم....مامان بهواد از اون دور به ما نزدیک شد و گفت: _بهناز چرا اینقدر حرف میزنی؟....بیا کنار دختر بزار بیان تو.... من: _سلام رکسانا جون....خوب هستین؟... _سلام عزیز دلم....بیا تو خوشگلم.... بهناز: _ مامان جان تو همیشه باید طرفداری گل پسرتو بکنی؟...من حرف میزدم یا بهواد.... بهواد: _ معلومه تو..... رکسانا جون: _ خیلی خب حالا...آبروی منو جلو عروسم بردین شما دوتا.... خندیدمو گفتم: _خواهش میکنم...این چه حرفیه؟... و بعد به همراه بهواد وارد خونه شدیم.... مامان بهواد رو کرد بهم و گفت: _ خب آوا جان...خوش اومدی دخترم.... و رو کرد به بهواد و گفت : _ پسرم خانومتو ببر بالا لباسشو عوض کنه..... بهواد چشمی گفتو دستمو گرفتو با هم رفتیم بالا.... در یکی از اتاقا رو باز کرد.....با هم رفتیم تو... اتاقه نه خیلی کوچیک بود و نه خیلی بزرگ...ولی از نظر طراحی خیلی شیک بود....دکوراسیون سبز و سفید داشت با تخت یه نفره که ملافه ی روش هم سبز روشن بود و هارمونی خوبی با فضای اتاق داشت.... بهواد: _ این جا اتاق منه....میرم بیرون تا راحت لباساتو عوض کنی....کاری داشتی صدام کن... باشه ای گفتمو اونم از اتاق رفت بیرون.... سریع مانتومو در آوردمو روسریمو هم تا کردم.....یه دستی به موهام کشیدم تا الکتریسیته ای که به خاطر روسری گرفته بود از بین بره...از توی کیفم رژ لبمو برداشتمو یه بار دیگه رو لبام کشیدم....و در آخر جوراب...مونده بودم بپوشمش یا نه.....خیلی آروم در اتاقو باز کردمو از لای در به بهواد که داشت جلوی در اتاق رژه میرفت گفتم: _ میشه یه لحظه بیای تو... به اطرافش نگاه کردو آروم به سمتم قدم برداشت.....از کنار در رفتم کنار تا بتونه بیاد تو....اومد تو...در هم پشت سرش بست و تکیه داد به در.....یه نگاه خیلی سر سری بهم انداخت ولی خودشو کنترل کرد و گفت: _ خب....چیکارم داشتی؟... _ام...چیزه....پاهای من بده... چشماش چهار تا شد و چند بار از بالا به پایین و از پایین به بالا با ساق پام نگاه کرد...خیلی عادی گفت: _ چه بدی ای میتونه داشته باشه؟... هول شدم.....منظورمو درست نفهمیده بود.... _ یعنی میگم....میگم بد نیست من اینجوری بدون جوراب بیام جلوی داداشت...؟ یه ابروشو بالا داد و گفت: _ چرا خیلی هم بده!... دلم نمیخواست جوراب بپوشم....الکی گفتم: _ پس من چیکار کنم؟...اخه یادم رفته جوراب بیارم.... خیلی جدی شونه ای بالا انداختو گفت: _ به من ربطی نداره....میخوای مانتوتو تنت کن..... _حالا نمیشه که.... چشماشو عصبی بستو گفت: _ نخیر...نمیشه.....همین که گفتم یا با جوراب میای پایین یا با مانتو..... چیزی نگفتمو خیره شدم به صورتش....سعی کردم مظلوم نگاهش کنم بلکه رضایت بده.....بعد از چند ثانیه یهو گفت: _ چیه؟...چرا اینجوری نگاه میکنی؟....توقع داری بزارم با پاهای بلوریت جلوی بهنام رژه بری؟....نخیر اون قدرا هم بی غیرت نیستم.... با اینکه از دستش حرص خوردم ولی یه ذوق غیرقابل وصفی وجودمو گرفت....بهواد واسه من غیرتی شده بود...آره واسه من! نا امید چرخیدم سمت کیفمو از توش جوراب کلفت مشکیمو در اوردم و نشستم لبه تخت و مشغول پوشیدنش شدم.... نزدیکم شد.....با لحن آروم گفت: _ دروغ گفتی جوراب نداری دیگه؟... فقط نگاهش کردمو جوابی ندادم.... با لحنی که توش خنده موج میزد گفت: _ آفرین دختر خوب!....آدم همیشه باید به حرف شوهرش گوش کنه.... خندم گرفته بود اما نخندیدم....خیلی آروم به شوخی گونه امو کشید و خواست از اتاق بره بیرون که با درد گفتم: _ آی لپم!.....این چه شوخیه میکنی؟... خندیدو رفت بیرون.....پسره ی خل و چل....شوخی هاشم غیر آدمیزاده... موندن بیشتر تو اتاق جایز نبود.....بهنازو رکسانا جون نمیدونستن که بهواد بیرون از اتاقه که.....لابد پیش خودشون فکر میکردن منو بهواد دو ساعته داریم بالا چیکار میکنیم...درو باز کردمو اعلام آمادگی کردم....بهواد هم به اولین چیزی که نگاه کرد پاهام بود که وقتی دید جوراب پامه لبخندی از سر رضایت زد و دستمو گرفتو باهم بی هیچ حرفی راهی سالن شدیم! پست جدید:flash back فصل25 ساعت9 صبح رو نشون می دادکه از خواب پریدم.....باید سریع دوش میگرفتمو می رفتم آموزشگاه...هنوز درد داشتم....با اون همه مسکن و قرصی که دیشب خورده بودم بازم بدنم کوفته بود...اگه به من بود دوست داشتم چند ساعت دیگه هم تو رختخواب می خوابیدم...اما متاسفانه به من نبود...باید می رفتم آموزشگاه....همون موقع صدای قار و قور شکمم در اومد....شام نخورده بودم هیچ....ضعف هم کرده بودم....تو دلم با حسرت گفتم: _ دخترای دیگه فردای عروسیشون صبحشون رو با شیر موز آقا داماد شروع میکنن و من باید اینجا از شدت ضعف بمیـــــــــــرم! بی حال از جام بلند شدم و دوشی گرفتم......بعد هم بدون اینکه موهامو خشک کنم سریع لباس پوشیدمو رفتم پایین.....بابا که سر کار بود....هیوا هم دیشب اصلا خونه نیومد و خونه مادرشوهرش اینا شب خوابید.....می موند مامان....که دلم نمیخواست باهاش روبرو بشم.....شرمنده بودم و خجالت زده.... وارد آشپزخونه شدم....مامی داشت ظرفا رو می شست.....با صدای سلام من برگشت سمتمو گفت: _ سلام ...کی بیدار شدی؟ نشستم رو صندلی کنار میز و بی حوصله گفتم: _ نیم ساعتی میشه..... دست از ظرف شستن کشیدو اومد نزدیک من....با حالتی عجیب زل زدتو چشمام....با ناراحتی گفتم: _چیه؟چرا اینجوری نگاهم می کنید؟ _رنگ و روت پریده....شدی عین میت...چیزی شده؟....حالت خوب نیست؟ هول شدمو گفتم: _ نه..نه.... هیچیم نیست..دیشب شام نخوردم ضعف کردم... _الهی بمیرم...پاشو یه چایی بریز بخور.....نون هم از توی فریزر در بیار...پاشو خانومی...پاشو ...الان دوباره قندت میفته ها... باشه ای گفتم بی هیچ حرفی مشغول تدارک صبحانه ام شدم.....سر جمع 10 دقیقه هم طول نکشید....بعدش از خونه زدم بیرون و پیاده به سمت آموزشگاه حرکت کردم..... وارد آموزشگاه شدم... خانوم کاظمی مسئول هماهنگی کلاس ها بهم نزدیک شد... _ سلام خانوم ارجمند... _سلام... صبحتون بخیر.... _متشکرم....خانم ازجمند کلاس شما امروز تو کلاس شماره 4 برگزار میشه... _بله...اونوقت چرا؟... _کلاس قبلیتون سقفش ریخته....احتیاج به تعمیر داره... _آهان...بسیار خب....ممنون که اطلاع دادید... _خواهش میکنم... _با اجازتون... به سمت کلاس4 حرکت کردم....درو باز کردم....هنرجو هام نشسته بودن....حدودا 10 نفر می شدن...3 تا پسر حدودا 24 -25 ساله و 7 تا دختر 19-20 ساله.... سلام کردم و اونا هم به نشونه احترام بلند شدن....با دست اشاره کردمو گفتم: _بفرمایید...بلند نشید.. و بعد شروع کردم به چک کردن سرمشق هایی که جلسه قبل بهشون داده بودم....ولی در کل حواسم به کلاس نبود و نفهمیدم اون دو ساعتو چجوری سپری کردم... آخر کلاسم با ماژیک روی تخته این بیت: نیا باران زمین جای قشنگی نیست من از اهل زمینم خوب می دانم که گل در عقد زنبور اســــــــــت ولی از یک طرف پروانه را هم نیزدوست دارد رو نوشتم و به بچه ها گفتم که 5 بار از روش برای جلسه بعد بنویسند... با گفتن خسته باشید کلاسو تموم کردم و منتظر نشستم تا کلاسو تخلیه کنن آخر سر برم بیرون....گوشیمو از تو کیفم در آوردمو چکش کردم...دریغ از یه دونه اس ام اس....با صدای پوریا یکی از هنرجو هام به خودم اومدم و دیدم که کلاس خالی شده و به غیر از منو پوریا کسی تو کلاس نیست... _ خسته نباشید خانم ارجمند... از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم _ ممنون....شما هم خسته نباشید.... خواستم برم بیرون که گفت: _ ببخشید می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم.... با سر جواب مثبت دادم.... صداشو صاف کرد و گفت: _ آخه اینجا که نمیشه...اگه لطف کنید با هم بریم همین کافی شاپ بغل.... حرفشو قطع کردمو گفتم: _ آقا پوریا من اصلا وقت کافی شاپ اومدنو ندارم....لطفا حرفی دارید همین جا بزنید... _قول می دم وقتتونو نگیرم.....فقط چند دقیقه.... قول می دم وقتتونو نگیرم.....فقط چند دقیقه.... کلافه نفس عمیقی کشیدمو ناچارا قبول کردم....باهم رفتیم کافی شاپ بغل آموزشگاه و پشت میز دو نفره ای نشستیم......بی حوصله نگاهی بهش انداختمو گفتم: _ خب .... دستشو گذاشت رو میز و خودشو تکیه داد به عقب صندلی.... _ شاید حرفی که میخوام بزنم شما رو عصبانی کنه...یا از دستم ناراحت بشید.....ولی من..... تکیه اشو از صندلی گرفتو اومد جلو تر....به صورتم نگاه نمی کرد....چشماش پایین بود.....فکر می کنم اینطوری بهتر می تونست حرفشو بزنه..... ادامه داد: _ ولی من میخوام ازتون خواستگاری کنم.... جا خوردم...توقع نداشتم تو این شرایط روحی همچین پیشنهادی رو بشنوم...اونم از جانب کی؟....پوریا.....یکی از شاگردام.... سینه ای صاف کردمو سعی کردم خودمو کنترل کنم...... سکوتمو که دید به حرف اومد: _ تورو خدا منظورمو بد برداشت نکنید.....من قصدم خیره....اگه شما قبول کنید.... حرفشو قطع کردمو با احترام گفتم: _ خواهش می کنم آقای منشوری!....لطفا دیگه ادامه ندید.... دلجویانه گفت: _ولی... _ولی بی ولی!....من متاهلم آقای منشوری!... با دهن باز و چشمای گشاد شده و صورت بر افروخته بهم خیره شد و به زحمت لباشو باز کرد تا حرفی بزنه: _ جدا؟....شما واقعا ازدواج کردین؟.....کی؟.....پس چرا من نفهمیدم؟... پوزخندی تحویلش دادم: _ شرمنده....نمی دونستم باید با شیپور تو آموزشگاه اعلام کنم که شوهر دارم! سرشو تکون داد و گفت: _ نه نه...منظورم این نبود......منظورم اینه اگه می دونستم هیچوقت همچین جسارتی نمی کردم!... _مسئله ای نیست.....پیش میاد...خودتون رو ناراحت نکنید. دیدم ساکته....از جام بلند شدم....کیفمو رو شونه ام جا به جا کردمو گفتم: _ با اجازتون! از سرجاش بلند شد: _ اجازه بدید برسونمتون!... _ممنون خودم میرم.....خدا نگهدار.... چند قدم ازش دور شدم و پوفی از سر خلاصی کشیدم.....که دوباره صداشو شنیدم: _ استاد ارجمند! هه....دوباره شدم استاد... برگشتمو منتظر حرفی که میخواد بزنه شدم: _ من واقعا عذر میخوام..... لبخندی به اجبار زدمو گفتم: _ فراموشش کنید .....خدا نگهدار.... و این بار واقعا از در کافی شاپ زدم بیرون!.... پست جدید:زمان حال فصل 26
به همراه بهواد از پله های خونه مامانش اینا پایین اومدیم!.....
مامانش با تعارف ازم خواست که برم تو سالن بشینم....بهواد راهنمایی کرد به سمت سالن....لباسمو از پشت مرتب کردم و روی اولین مبلی که سر راهم بود نشستم....از قصد مبل یه نفره انتخاب کردم تا بغل بهواد نباشم.....متوحه منظورم شد چون با چشم غره راهشو کشید و رفت روی صندلی ته سالن نشست.....هر چی دورتر بهتر!
بهناز با سینی چای وارد سالن شد...با خوشرویی در مقابلم تعارف کرد:
_بفرمایید عروس خانوم!
با لبخند چای رو برداشتمو زیر لب تشکر کردم...
بهناز به بهواد هم تعارف کرد....و خواست که پیشمون بشینه ولی زنگ در زده شد......
بهناز:
_ لابد بهنامه.....میرم درو باز کنم!
بهناز که رفت واسه چند ثانیه سکوت شد....به بهواد خیره شدم....اونم به گلای فرش زمین!که یهو سرشو بلند کردو مچمو گرفت!....هول شدمو سریع نگاهمو گرفتم.....با صدای مردونه ای به خودم اومدم:
_سلام....
از جام بلند شدم...
بهناز:
_ معرفی میکنم آوا جان....بهنام....داداش دوقلوی من!
بهنام دستشو به سمتم دراز کرد:
_خوشوقتم....
باهاش دست دادمو گفتم:
_منم همینطور!
بهنام رفت سمت بهواد و بهواد مردونه زد پشتش!.....
رکسانا جون از اون دور اومد:
_بشین آوا جان...چرا وایستادی!
به خودم اومدمو دیدم که همه نشستنو منم که فقط وایستادم.....زیر لب چشمی گفتم و نشستم...نگاهم رفت سمت بهنام....اصلا شبیه بهواد نبود....پوست سفید و موهای خرمایی روشن...با قد متوسط و هیکل خوش فرم....نگاهم رفت سمت بهناز....پوست سفید و چشمای قهوه ای تیره.....با موهای بلند مشکی!...بهناز و بهواد بیشتر شبیه هم بودن تا بهنام و بهناز......اصلا به دوقلو ها نمی خوردن!....
با صدای بهناز به خودم اومدم.....روی مبل کنارم نشستو گفت:
_ خب چه خبرا؟چیکارا میکنی؟....
_هیچی!...خبر خاصی نیست..شما چه خبر؟.....دانشگاه میری؟....
_آره...معماری میخونم...دیگه تا چند روز دیگه هم امتحانام شروع میشه!....دارم از استرس می میرم!
_ نگران نباش!...اونطور که بهواد می گفت خیلی باهوشی!
خندید و گفت:
_ نه دیگه اونقدرا هم که بهواد گفته نیستم!....
خندیدمو گفتم:
_ راستی آقای بهرامی نمیان؟
_چرا بابا یه قرار کاری داشت....فکر میکنم تا یه ساعت دیگه برسه!
سری به نشونه ی فهمیدن تکون دادم...چند ثانیه سکوت شد و دوباره بهناز سر صحبتو باز کرد:
_ پارسال که تو تولد پگاه دیدمت یک در صدم فکر نمیکردم که بشی زن داداشم!....همش به پگاه می گفتم این دختر خوشگله کیه..اسمش چیه.....خلاصه حسابی تو نخِت بودم!
خجالتزده گفتم:
_ چشمات قشنگ می بینه عزیزم....ولی راستشو بخوای من اصلا تورو تو تولد پگاه یادم نیست...
تنهای دفعه ای که دیدمت اون روزی بود که با بهواد اومدیم دانشگاه دنبالت.....یادته؟....ماشینت خراب شده بود زنگ زدی به بهواد.....
_آره اونجا واسه بار اول همو دیدیم.....من شناختمت .....فهمیدم کی هستی.....کلی هم سر به سر بهواد گذاشتم که چشمش مثل تلسکوپ کار کرده و تورو تو تولد دیده و ازت خوشش اومده...
خندیدم:
_ بهله بهناز جون!....داداشتو دست کم نگیر!تشکر و مثبت یادتون نره!
ادامه پست قبلی:
خندید.....رکسانا جون صداش زد: _بهناز ...دخترم یه لحظه بیا... ببخشیدی گفت و از کنارم رفت....دوباره توجهم رفت سمت بهواد و بهنام که داشتن با هم حرف میزدن....آروم صحبت می کردن اما می شد تشخیص داد که چی میگن.. بهواد: _ چقدر بهت گفتم دست از سر این دختره بردار...چند بار گفتم که این دختره بد ذاته!؟....حالا هم هر کی خربزه میخوره پای لرزش میشینه....به من هیچ ربطی نداره.... بهنام : _ چیکار می کردم خب؟....دوسش داشتم....نمی تونستم ازش دل بکنم....مگه تو خودت تونستی از آوا دل بکنی؟....منم همونجور که تو آوا رو دوست داری..... سنا رو دوست داشتم.... بهواد: _ آوا فرق داشت بهنام...آوا آدم بود.....نه مثل سنا یه دزد!.....میدونی اگه بابا بفهمه 2میلیون از حساب شرکتو سنا دزدیده چه قشقرقی به پا میشه؟.... _میگی چیکار کنم؟.....سنا فرار کرده....رفته شهرستان....از کجا گیرش بیارم؟ _لنگ 2 میلیون تومان پول که نیستیم...خودمون یواشکی میزاریم تو گاو صندوق!....فقط دیگه نشنوم اسم اون دختره رو بیاری! بهنام نفس عمیقی کشید: _ خیالت راحت!...فراموشش کردم!.... موبایلم زنگ زد و نزاشت بقیه حرفاشونو بشنوم...از تو کیفم برداشتم....شماره ناشناس بود....همچین عادتی نداشتم که شماره ناشناسو جواب ندم....دکمه اتصالو زدم.... _بله؟... صدای مردی آشنا تو گوشم پیچید.... _ سلام خانوم خانوما!... با شک پرسیدم: _شما؟ _عشقـــــــــــت! با عصبانیت گفتم: _ اشتباه گرفتین آقا... و خواستم تلفنو قطع کنم که گفت: _ وایسا آوا قطع نکن!.... جرقه ای تو ذهنم زد: _ فرید؟؟؟ _ درسته!....خودمم!...حالت چطوره پری دریایی؟.... نمیتونستم جلوی بهواد اینا حرف بزنم....از جام بلند شدمو رفتم سمت هال..... _واسه چی به من زنگ زدی؟....شمارمو کی بهت داده؟ خندید: _ تو لیست کتابخونه ی دانشگاه بود! با عصبانیت گفتم: _ دیگه به من زنگ نمی زنی؟....فهمیدی؟......بار اول و آخرت بود!....حالیت شد یا نه؟ باز هم خندید و گفت: _ نه! _نه و زهر مار! و قطع کردم!.....چهارستون بدنم می لرزید.....از ترس...از وحشت...از مرور مزاحمت هایی که این فرید واسم تو دانشگاه بوجود میوورد.... دوباره زنگ زد.....ریجکت کردمو گوشیمو گذاشتم رو سایلنت! با صدای بهواد دستپاچه برگشتم: _ کی بود آوا؟ _ هی ..هیچی ...کسی نبود....تارا بود.... چشماشو ریز کرد و بهم خیره شد....تحمل نگاهشو که میخواست مچمو بگیره نداشتم....سرمو پایین انداختم..... اومد نزدیکم....دستمو گرفت و دنبال خودش برد طبقه بالا.... با ترس گفتم: _ کجا داری منو می بری؟... خونسرد گفت: _بالا... _اونو که خودمم میدونم....چرا داری منو می بری بالا؟.... _ کار دارم.... در اتاقشو باز کرد و منتظر شد که برم تو.....داخل شدم....اونم داخل شد...درو از پشت بست!اومد نزدیک تر: _ گوشیتو بده مـــــــــن! عقبکی رفتم: _ واسه چی؟ _گفتم گوشیتو بده به من.... با صدایی که می لرزید گفتم: _ نمیدم! _ میدی! _نه نمی دم! سریع بهم نزدیک شدو موبایلمو به زور از دستم کشیدم...نشست لبه تخت...منم همینطور...شروع کرد به چک کردن گوشیم....7 تا میس کال داشتم....تو همین چند دقیقه که سایلنت بود فرید 7 بار زنگ زده بود.... _این شماره کیه؟ _ من چه می دونم؟! برگشتو با عصبانیت بهم نگاه کرد: _که اینطور....پس تو نمی دونی!؟ همون موقع یه اس ام اس اومد.....بازش کرد...بازم شماره فرید بود...نوشته بود: عزیزم چرا جوابمو نمیدی؟....آخه دلم تنگ شده برات آوای خوشگل من! بهواد عصبی داد زد: _ بهت میگم این مرتیکه کیه آوا؟.... لبامو گاز گرفتم که گریه ام نگیره: _ باور کن بهواد....به خدا....به خدا من نمیدونم.....خودش بهم زنگ زد....به خدا....راست میگم....به جون مامانم.....اون زنگ زد....من مقصر نیستم! صداشو آورد پایین: _ کی زنگ زد؟.....این کیه؟.... با بغض گفتم: _فرید.... _فرید کیه؟..... _فرید فرجی.....تو دانشگاه خواستگارم بود....جواب رد دادم....شاکی شد هی مزاحمت ایجاد می کرد..یادته تو تولد پگاه گیر داد باهام برقصه؟.....یه مدت ولم کرده بود نمیدونم شمارمو از کجا آورده که الان اذیت میکنه....باور کن بهواد....من کاری نکردم!.....خواهش میکنم باور کن! اینقدر ترسیده بودم که خودمم نفهمیدم که دارم گریه می کنم....با دستش اشکامو پاک کرد و با مهربونی گفت: _ باور کردم....باور کردم عزیزم......قربونت برم گریه نکن!...خودم آدمش میکنم......غلط کرده اشک تورو در آورده..... فین فین کردمو چیزی نگفتم: _ پاشو...پاشو اشکاتو پاک کن...خوب نیست جلوی مامان اینا....فکر میکنن من چیکارت کردم....پاشو خانومی! از روی تخت بلند شدم...اشکامو با دستمال پاک کردم...یه نگاهی تو آینه به خودم انداختم....معلوم نبود گریه کردم... خواستم گوشیمو ازش بگیرم.....حرفمو خوند و گفت: _ گوشیت دست من می مونه تا این یارو رو سر عقل بیارم!.... _باشه.... درو باز کردم تا برم بیرون... با صدای بهناز به سمتش برگشتیم: _ بچه ها شام حاضره... با سر تایید کردمو همراه بهواد به سمت میز شام رفتیم. پست جدید:flash back
.................................................. .................................................. ........................................فصل27 چند روزی ازاون اتفاق کذایی می گذشت....اونقدر گریه کرده بودم و خودمو تو اتاق زندونی کرده بودم که زیر چشمام گود افتاده و چند کیلویی هم وزن کم کرده بودم.....حال روحیم اصلا خوب نبود.....ولی حال جسمی ام.....درد نداشتم ولی حالت تهوع و سرگیجه دست از سرم بر نمی داشت...هیوا و مامی تقریبا فهمیده بودن که یه اتفاقی افتاده ولی مدام می پرسیدن با تارا دعوات شده؟.....بهواد اذیتت کرده؟....پیش خودشون یه در صد هم فکر نمی کردن که بهواد باهام همچین کاری کرده باشه....دیگه کم کم مدت تهوع و سر گیجه ام،بی اشتهایی ام زیاد شده بود....کم کم داشتم فکرایی می کردم ......نکنه حامله باشم؟....نکنه الان مادر بچه ای باشم که باباش بهواده.....
تو این مدت بهواد چند بار بهم زنگ زد.....جواب ندادم....اس ام اس داد که حالم چظوره و به چیزی احتیاج دارم یا نه؟...بازم جواب ندادم.....نمیخواستم دوباره خام حرفاش بشم......ولی این دفعه محبور بودم پای زندگی یه آدم در میون بود.....اونم کی؟....بچه ی خودم.....یچه ی خودش.....بچه ی خودمون!...تصمیمو گرفتم.....زنگ زدم بهش...با اولین بوقی که خورد برداشت:
_ بله؟....
خیلی خشک و جدی گفت بله.....منم همونطور خشک گفتم:
_سلام.....
_سلام....کاری داشتی؟....
_یه موضوعی هست که باید باهات در میون بزارم....
_ چه موضوعی؟.....درمورد اون....
پریدم وسط حرفش:
_ به اونم مربوط می شه.....
بی حوصله پرسید:
_ نمی شه پای تلفن بگی.؟....من اصلا وقت ندارم!
از شنیدن همچین حرفی هم خنده ام گرفت....هم گریه ام....اون وقت منو نداشت؟......چطور وقت داشت باهام بازی کنه...ولی وقت نداره باهاش صحبت کنم....بغضمو غورت دادمو با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_ یادم نبود تو وقت منو نداری....ببخشید زنگ زدم......
و خواستم قطع کنم که گفت:
_ خودتو لوس نکن آوا...خیلی خب میام دنبالت......تا یه ساعت دیگه حاضر باش....
موجی از خاطرات با گفتن این جمله: حاضر باش تا یه ساعت دیگه میام دنبالت.....
تو ذهنم نقش بست....یاد اون روزایی که بهواد زودتر بهم می گفت آماده بشم تا من بتونم سر فرصت آرایشمو کنم....لباسمو با شال و کیف و کفشم ست کنم....و با کلی ذوق و شوق منتظر بهواد بشینم!...
یاد باد آن روزگاران...یاد باد
یه ساعتی رو به سختی سپری کردم.....وقت زیادی بود.....برای من.....برای منی که نه حوصله آرایش کردن داشتم....نه تیپ زدن!.....تازه اونقدر لاغر و بی ریخت شده بودم که حتی آرایشم می کردم تو ذوق می خورد....از توی کمدم یه مانتوی مشکی ساده تنم کردم....با یه شال مشکی و شلوار جین مشکی...موهامو که یه هفته ای بود شونه نزده بودمو با کش بستم و شالمو سر کردم....چون موهام بلند بود نصفش از زیر شال بیرون می زد.....قبلا ها خوشم میومد موهام از زیر شال بیاد بیرون ولی الان چندشم می شد که مردی موهامو ببینه....چه برسه به این که اون مرد بهواد باشه....
ادامه ی پست قبلی: دوباره موهامو طوری بستم که زیر شال قرار بگیره و با صدای بوق بهواد سریع کفش پوشیدمو گوشیمو هم بدون کیف فقط انداختم تو جیب شلوارمو رفتم پایین.....
در ماشینو باز کردم و داخل شدم:
_سلام
فکر کنم فقط خودم صدای خودمو شنیدم.....برگشتم دیدم شوکه داره نگاهم میکنه.....توقع روبرو شدن با همچین قیافه رو نداشت.....همیشه با صورت آرایش کرده و تیپ کامل و صورت خندون و هیکلی تقریبا 8کیلو بیشتر از این دیده بودتم و حالا...به زور خودشو جمع کرد:
_ سلام....خوبی؟...
پوزخندی زدم:
_ خودت چی فکر می کنی؟....
چیزی نگفت:
_ کجا داریم می ریم؟
_ فرحزاد....اونجا قشنگ می تونیم صحبت کنیم.....
_من با تو قبرستون هم نمیام.....همین جا تو ماشین خوبه....
پوفی کشید:
_خیلی خب....می شنوم...چی میخواستی بگی؟....
صدامو صاف کردمو بدون حاشیه رفتم سر اصل مطلب:
_ چند روزه که حالم خوب نیست.....همه اش تهوع دارم.....اشتها به غذا خوردن ندارم.....
نگاهش کردم......به روبروش نگاه می کرد و از توی صورتش به وضوح معلوم بود که از حرفام سر در نمیاره...ادامه دادم:
_ الان تقریبا دو هفته ای هست که این جوریم....
بازم ساکت بود:
_ تازه روزی چند بارم بالا میارم.....چند کیلویی هم وزن کم کردم!
بی صبرانه گفت:
_ آوا من از این چیزایی که میگی هیچی نمی فهمم...واضح صحبت کن....
صدامو بردم بالا:
_ این یعنی که من احتمالا ازت حامله ام بهـــــــــــــواد !
یهو زد رو ترمز...برگشت و با تعجب گفت:
_ چــــــی؟!!!..حامله ای ؟
با سر جواب مثبت دادم.....عصبانی شد.....فریاد زد:
_ داری دروغ می گی!....آره لعنتی!...داری دروغ میگی!....کیسه دوختی برای پول من!....میخوای آبروی منو ببری!....میخوای بهت باج بدم!....آره...تو یه کثافتی که گند کاری های خودتو داری پای من می نویسی!...معلوم نیست این بچه مال کیه و تو میگی....
با شنیدن این حرفاش اونقدر بهم برخورد و عصبانی شدم که با یه سیلی محمکی که بهش زدم حرفشو قطع کردم.....
شوکه دستشو گذاشت روی صورتش ساکت شد...
با گریه گفتم:
_ می فهمی داری چی میگی؟....دهن گشادتو باز می کنی و هر چی دلت میخواد می پرونی؟!....من دروغگوئم یا تو؟.....من آبرو می برم یا تو؟......
صدامو بردم بالاتر :
_ من کثافتم یا تــــــــــــو ؟!....
به حرف اومد:
_ من اون بچه ای ازش حرف می زنی رو نمیخوام....حتی اگه واقعا مال من باشه!....
_فکر کردی من میخوام؟.....نه خیر!...منم از بچه ای که پدرش تو باشی حالم بهم میخوره.....می فهمی؟...
و شمرده شمرده گفتم:
_ حا لم به هم می خوره!...
_ولی باید آزمایش بدیم......باید.....لااقل میتونم زودتر بچه رو بندازم....
_حالا مطمئنی که حامله ای؟....
_نه...فقط شک دارم!
نفس عمیقی کشید:
_امیدوارم فقط شک داشته باشی!
و بعد مثل دینامیت منفجر شد و با تهدید انگشتشو تکون داد و گفت:
_ ولی وای به حالت اگه حامله باشی!....اونوقت هم تورو می کشم....هم اون بچه رو !....
چنان بلند بلند این جملاتو می گفت....که ناخودآگاه خفه شدمو چسبیدم به صندلی.....طاقت دیدن چهره ی عصبانیشو نداشتم....خیلی وحشتناک می شد.....داشتم از ترس خودمو خیس می کردم!...
سکوتمو که دید گفت:
_ می ریم آزمایشگاه.....
هیچ عکس العملی نشون ندادم....
_فهمیدی؟
با سر جواب مثبت دادم.....
و چند دقیقه بعد روبروی تابلوی بزرگ آزمایشگاه بودیم.
.................................................. ............................سلام دوستان از اینجا به بعد دیگه flash back
نداریـــــــــم! پست جدید:
.................................................. .................................................. ........................................ فصل 28 صبح ساعت 8 بود که از خواب بیدار شدم.....ساعت 9 وقت آرایشگاه داشتم......عروسی هیوا و کسری بود......خود هیوا ساعت 6 وقت آرایشگاه داشتو حدس می زدم مامی هم دیگه تا الان رفته باشه .....سریع دوشی گرفتمو لباس پوشیدم.....از توی کمد لباسی که قرار بود شب بپوشمو برداشتم...چون می دونستم دیگه وقت نمیشه که بعد از آرایشگاه دوباره بیام خونه لباس عوض کنم.لباسم یه لباس مشکی کوتاه تا بالای زانو بود که جنسش براق بود و روش با سنگ های درشت نقره ای کار شده بود....همون خیاطی که لباس عروس هیوا رو دوخته بود لباس منم دوخته بود....در کل لباس خوشگلی بود.....لباسو توی کاور گداشتمو از خونه زدم بیرون.....از بابام سوییچ ماشینشو گرفتمو بدون اینکه حتی به بهواد زنگ بزنم که برنامم چیه خودم به سمت آرایشگاه رفتم..... روی صندلی مخصوص آرایش نشسته بودمو آرایشگر داشت رو صورتم کار می کرد....کار موهام تموم شده بود....موهام یه شینیون خیلی شیک شده بود...به لباسم می اومد...فکری به دهنم رسید: _ سانی جون مانیکوریست شما امروز نیومده؟... _چرا عزیزم.....اون طرف سالن ِ.....میخوای مانیکور کنی؟ نگاهی به ناخنام کردمو گفتم: _آره ...ولی یادم نبود وقت بگیرم.... _اشکالی نداره...سرش شلوغ نیست امروز.... گوشیم زنگ خورد....رو به آرایشگره که افتاده بود رو صورتم ببخشیدی گفتم و اونم خودشو کشید عقب....به صفحه گوشیم نگاه کردم...بهواد بود.....با بی حوصلگی جواب دادم: _هان؟؟! _ علیک سلام....هان دیگه چیه؟؟.... کلافه گفتم: _ کاری داشتی؟.... _کجایی؟.... _آرایشگاه.... _تنها؟.... با حرص گفتم: _ نه با دوست پسرم... دیدم زنه بد نگام کرد...صدامو آوردم پایینو گفتم: _ خب تنهام دیگه...اینم سواله آخه؟.... لحنش عادی بود: _ کارت کی تموم می شه؟...میام دنبالت.... واسه اینکه از سرم بازش کنم گفتم: _ معلوم نیست.....تو برو ...خودم میام.... عصبی گفت: _ با کی؟.... _ ماشین بابا دستمه..... _باشه هر جور راحتی.....فعلا... و قطع کرد.....دیوونه!....یهو جنی می شه.....ولی خوب کاری کردم پیچوندمش.....نمیخواستم منو با این ریختو قیافه ببینه....می ترسیدم....می ترسیدم دوباره بهم دست درازی کنه....می ترسیدم نتونه جلو خودشو بگیره..... اون موقع که دوسم داشت اون کارو کرد...وای به حال الان که دیگه حتی دوستم هم نداره....حتی واسم ارزشم قائل نیست..... بعد از اینکه آرایشم تموم شد برگشتمو رو به آینه به خودم نگاه کردم....خوب شده بودم...ولی می تونستم بهتر بشم...آرایشم یه جورایی به دلم نمی نشست....سنمو زیادتر نشون می داد...ولی چیزی نگفتمو رفتم پییش مانیکوریست... اونم خیلی باهام گرم گرفت: _ خب گلم نگفتی کجا دعوتی که اینقدر آرا ویرا کردی؟ _ عروسی خواهرمه.... _واووووو.....اگه عروس به تو رفته باشه که خیلی خوشگل می شه... _ممنون.... _خب لباست چه رنگیه؟.. _مشکی ... _خب فکر کنم طرح مشکی نقره ای به لباست بیاد....نظرت چیه؟... _خوبه....اتفاقا رو لباسم سنگ های نقره ای هم داره... _چه خوب.... درسته که از کار آرایشم اونقدر خوشم نیومده بود ولی ناخنام خیلی شیک شده بودن.....از خانومه تشکر کردم...رفتم پیش مدیر آرایشگاهو ازش سراغ یه اتاق خالی رو گرفتم تا بتونم لباسمو اونجا بپوشم.... اونم در یه اتاق خیلی کوچیکو به روم باز کردو راهنماییم کرد داخل....لباسمو پوشیدم....واسه اینکه پاهام از زیر مانتوی کوتاهم نزنه بیرون و روز عروسی گیر گشت ارشاد نیفتم از زیر یه شلوار مشکی هم پوشیدم و از در زدم بیرون.... پست بعدی!
حال می کنید سرعت رو؟!؟ فصل29
_الو؟.... _الو آوا.....کجایی پس؟... _من دم در تالارم ....دارم میام تو.....شما کجایی مامی؟... _بدو دیگه ....عاقد داره خطبه رو میخونه.... هول شدم: _باشه باشه اومدم... و قطع کردم...چنان با کفشای پاشنه بلند می دویدم که صداش رو اعصاب همه کارکنای تالار بود....اونقدر بزرگ بود که نمی دونستم از کدوم طرف باید برم.....به یکی از نظافتچی ها رو انداختمو پرسیدم: _ببخشید آقا تالار عروسی کدوم طبقه ست..؟.... دیدم به جای این که جوابمو بده داره با چشماش لبامو کنکاش می کنه....با عصبانیت داد زدم: _آقا حواستون کجاست؟....میگم تالار کدوم طبقه ست؟.... از هپروت بیرون اومد: _ بله بله....طبقه سوم.... زیر لب گفتم: _ای جونت در آد.... به طرف آسانشور حرکت کردم دکمه آسانسور رو زدم....داشت از پارکینگ میومد بالا...... _اه لعنتی بیا دیگه..... اومدم بی خیال آسانسور بشمو با پله برم که یاد کفشام افتادمو صرف نظر کردم..... در آسانسور باز شد....یه مرد داخل آسانسور بود....بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم سوار آسانسور شدم.....به طبقه سوم که رسید پیاده شدم..... جلو آینه یه دستی به موهام کشیدم و رژ لبمو تجدید کردم.....وقت واسه رژه رفتن جلوی آینه رو نداشتم.....عاقد داشت خطبه رو میخوند....سریع خودمو به سالن رسوندم.....یه شال انداخته بودم رو بازو هام چون چند تا مرد سر عقد بودن و اگه بهواد منو با لباس دکلته جلوی مردا می دید یه تار مو رو سرم نمی زاشت.... عاقد داشت واسه خودش چند تا جمله عربی بلغور می کرد که آروم خودمو رسوندم به هیوا.....گوشمو بردم سمت گوششو گفتم: _ عروس چقدر ماه شده امشب.... برگشتو با ناراحتی بهم نگاه کرد: _الان باید بیای؟....مثلا عروسی خواهرته ها نه هفت پشت غریبه.... _باور کن تقصیر من نبود....آرایشگاه شلوغ بود....بعدشم من فقط نیم ساعته که در به در تو این تالار کوفتی دارم دنبال شما می گردم..... _عروسیت تلافی میکنم...... _ببخش دیگه....لوس نشو هیوا..... دستمو از پشت هیوا دراز کردمو آروم به کت کسری زدم....برگشت بهم نگاه کرد و گفت: _سلام خواهر زن گرامی...کم پیدایی! _اه...شما دوتا مرغ عشق چه مرگتونه امشب؟...گیر دادین به من؟!.. هیوا اومد جوابمو بده که یهو نگین دختر خاله ام سرشو آورد پایینو دستپاچه گفت: _هیوا بدو بگو بله....بار سومه داره می پرسه....حواست کجاست؟.... هیوا هم سریع گفت: _با اجازه بزرگترا و پدر و مادرم بله!... و من زودتر از همه شروع کردم به دست زدنو سرمو آوردم بالا که درست همون موقع با بهواد چشم تو چشم شدم......سریع ازش رو برگردوندمو خودمو مشغول کاری نشون دادم...اونم خودشو نباخت...حواسشو پرت نشون داد که مثلا اصلا به من نگاه نمی کنه..... یه نیم ساعتی باز کردن کادو ها طول کشید و نوبت به منو بهواد رسید تا کادوهامونو بدیم.....با هم دیگه بدون هیچ حرفی رفتیم جلو....کادومون که دو تا سکه بود و رو به هیوا و کسری دادیم و باز از هم جدا شدیم.... بعد از اون همه از اتاق مخصوص عقد بیرون رفتن و فقط فامیل های نزدیک مونده بودن و از مرد ها هم فقط بهواد و بابام و بابای بهواد مونده بود....هیوا شنل روشو برداشت...منم به تبعیت از اون در آوردم....واسم مهم نبود که بهواد چی میگه و چیکار می کنه......حتی بهش نگاهی نکردم تا ببینم از این کارم عصبانی شده یا نه.... ادامه پست قبلی: تو همین افکار بودم که دستی از پشت منو کشید و چرخوند سمت خودش....
یه تای ابرومو بالا دادمو با پرروگی به صورت بر افروخته ی بهواد خیره شدم.....
_ تو کوری؟؟؟
ازشنیدن همچین حرفی شوکه شدمو گفتم:
_ نخیر...مثل که تو کوری که چشمای خوشگل منو نمی بینی!....
با حرص گفت:
_ چشمای خوشگل؟....خیلی سر خودت معطلیا....من نمیدونم کی همچین اعتماد به نفسی بهت داده که چشمات خوشگله......
ناخونامو محکم تو مشتم فشار دادم تا بغض نکنم.....ادامه داد:
_ چرا شالتو از دور لباست در آوردی؟...مگه کوری؟..نمی بینی هنوز اینجا مرد هست....کسری به اون گندگی رو نمی بینی؟....اون پسر خاله ی عوضیتو که داره با چشماش غورتت میده رو نمی بینی...
ناخودآگه چرخیدم سمت طرفی که شهاب پسر خاله ام بود.....من اصلا اونو ندیده بودم.....وگرنه...وگرنه در نمی اوردم.....خودمو نباختم:
_ خوب گوش کن ببین چی میگم بهواد....من تو این خانواده بزرگ شدم...با همچین تربیتی اصلا هم واسم مهم نیست چجوری جلوی پسرا بگردم....افتاد؟....تو هم بهتره اینقدر به من گیر ندی....یعنی اصلا به تو ربطی نداره که ...
دستمو گرفت تو دستشو اونقدر فشار داد که ناخودآگاه حرفم قطع شد.....خیلی سیاست داشت...می دونست نمیتونه جلو این همه آدم بزنه زیر گوشم....به خاطر همین طوری مچ دستمو فشار داد که نزذیک بود صدای خرد شدن استخونمو بشنوم....
با التماس و صدایی که از ته چاه بیرون می اومد گفتم:
_ دستمو ول کن....خواهش میکنم...استخونم داره خرد میشه بهواد...
دستمو ول کرد....به دستم نگاه کردم....جای تک تک انگشتاشو رو دستم مونده بود....اومدم از کنارش رد بشم که یهو نگین اومد:
_آوا ...خاله گفت صداتون کنم با آقا بهواد عکس بندازید....
من که از شدت درد نمیتونستم حرف بزنم بزنم...به صورت نگین خیره شده بودم....
با تعجب پرسید:
_چیزی شده آوا؟...تو حالت خوبه؟...
بهواد سعی کرد گندی که زده رو درست کنه:
_ چیزی نیست نگین جان...دستش پیچ خورده....
از لج من گفت نگین جان که حرص منو در بیاره...
نگین سریع دستمو گرفت بالا و گفت:
_ الهی بمیرم ....نکنه شکسته.....؟....
به زور دهنمو باز کردم:
_ نه ..یه پیچ خوردگی ساده ست....
آهانی گفت و ازمون دور شد....
بهواد دستمو آروم گرفتو به سمت یه خدمتکار برد:
_ببخشید خانوم میشه یه لیوان آب به خانومم بدین....
مرده شور اون خانومم گفتنتو ببرن!...
نشوندتم رو صندلی...تقریبا دیگه هیچ کس تو اتاق عقد نبود....به جز هیوا و کسری که اونا هم داشتن با چند تا از مهمونا عکس می گرفتنو حواسشون به ما نبود.....
با اون یکی دستم دستی که درد می کردو ماساژ می دادم....به همین چند لحظه پیش فکر میکردم...به حرفایی که از دهنش شنیدم " کی بهت گفته که چشمات خوشگله؟...سر خودت معطلیا"
" مگه کوری؟...نمی بینی پسر خالت داره با چشماش غورتت میده؟"
داشت گریه ام در میومد...ولی نمیخواستم عروسی رو به کام خودم زهر کنم......
با صدای بهواد از فکر بیرون اومدم:
_بیا این آبو بخور...
ازش گرفتمو سر کشیدم....
_ دیگه نمیخواد شالتو بندازی روت.....
مات نگاش کردم
متوجه شد که سر از حرفش در نیوردم....
_چون همه مردا رفتن....فقط کسری مونده که اونم چون خیلی پسر خوبیه اشکالی نداره.....
با حرص گفتم:
_آخه می دونی من کورم...نمیتونم مردا رو ببینم.....
و یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید....
کلافه جلوی پام زانو زد و گفت:
_ گریه نکن آوا....عروسی خواهرته.....زشته داری گریه میکنی!....
چیزی نگفتم:
دوباره گفت:
_گریه نکن دیگه ....آرایش چشمات خراب میشه ها....
با کنایه گفتم:
_ آرایش مال چشمای خوشگله...نه چشمای مـــــــــن!
چشماشو آروم باز و بسته کرد و زل زد تو چشمام:
_من غلط کردم...خوب شد؟....
زن عکاس اومد جلو و گفت:
_ من دارم همراه عروس و داماد میرم تو سالن.....نمیخواید ازتون عکس بندازم....
بهواد:
_نه شما تشریف ببرید....بعدا صداتون می کنیم....
_هر جور راحتید....
و رفتن بیرون.....حالا دیگه فقط منو بهواد اونجا بودیم...
از جاش بلند شد و اومد رو صندلی کنار من نشست:
_ آوا .....عزیزم....گریه نکن.....من که گفتم غلط کردم......
_ نه عزیزم....غلطو من کردم که دونسته زن تو شدم...
هیچی نگفت....سرشو انداخت پایین....ادامه دادم:
_ارزششو داشت؟....نه ارزششو داشت که بخاطر حرف مردم یک سال تحملت کنم؟.......
پرید وسط حرفم:
_ آوا...باور کن من....
حرفشو با بالا بردن دستم قطع کردم و همرا با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
_ هیچی نگو.....هیچی نگو بهواد....حالم ازت بهم میخوره.....ازت متنفرم....به کی بگم ازت متنفرم؟....نمی تونم تحملت کنم.نمی تونم کنار خودم ببینمت.....
دستمو گذاشتم جلوی چشمم و گریه کردم...از ته دل و دنباله حرفمو گرفتم:
_ با کارات....رفتارات .... حرفات ....با همه وجودت ضجرم میدی....می فهمی لعنتی.....؟.....اینم از عروسی خواهرم که کوفتم کردی...
و دستمو از روی چشمام برداشتمو در کمال ناباوری دیدم که بهواد رفته و من تنها روی صندلی نشستمو دارم واسه خودم حرف میزنم....
به سرعت از جام بلند شدم.....اشکامو خیلی دقیق با دستمال پاک کردم که خط چشمم پاک نشه....بدون معطلی از در زدم بیرون.....
درو محکم بستمو چند ثانیه بهش تکیه دادم....سعی کردم لبخند بزنم....سعی کردم بگم گور بابای بهواد امشبو خوش باش ...ولی نتونستم....
با صدای بهناز به خودم اومدم:
_ ا سلام آوا....خوبی؟...
لبخند تصنعی زدمو رفتم جلو:
_ سلام بهناز جون...ممنون...تو خوبی؟...بی معرفتا این همه پست گذاشتم!
تشکراتون کو؟!؟ ادامه پست قبلی:
آره عزیزم....من همین الان رسیدم...کجا باید برم؟... مستقیم رو نشون دادمو گفتم: _ اون اتاق رو اونجا می بینی؟....نوشته رختکن...برو اونجا مانتوتو در بیار بعد بیا تو سالن.... _آهان...اوکی فهمیدم.... _راستی مامان کجاست؟ _ اونا زودتر اومدن...فکر کنم تو سالن باشن.... _باشه عزیزم....برو لباستو عوض کن منتظرم! مراسم تموم شده بود و فقط قسمت مورد علاقه من یعنی دنبال عروس رفتن و با ماشین ویراژ دادن مونده بود.....سریع مانتومو پوشیدمو شلوارمو از زیر پام کردم و با نگینو بهناز رفتیم پایین.... بهناز: _ نمی دونم این بهواد کجاست! نگین در حالیکه چشماشو ریز کرده بود گفت: _ آهان پیداش کردم..... بهناز: _ کی ؟...بهوادو؟ _نه شهاب برادرمو میگم..... من: _ بمیری نگین....ما داریم دنبال بهواد می گردیم نه شهاب.... همون موقع بهواد به ما نزدیک شد در حالیکه بهناز رو بغل کرد و بوسید گفت: _ مامان اینا کجان؟ بهناز: _ با بابا رفتن خونه.....گفتن دنبال عروس رفتن واسه جووناست!... بهواد بدون توجه به من گفت: _ تو که ماشین نداری؟ بهناز به نشونه منفی سر تکون داد... بهواد: _ خب پس تو و بهنام بیاین تو ماشین من!... بهناز باشه ای گفت و دنبال بهواد راه افتاد و رفت....وسط راه برگشتو گفت: _ آوا؟...پس چرا وایستادی؟....بیا دیگه... اومدم حرفی بزنم که بهواد سریع پرید وسط حرفمو گفت: _ نه بهناز...جا نداریم.....آوا خودش با یکی دیگه میاد..... بهناز با نعجب گفت: _ وا بهواد؟...حالت خوبه؟....ما همش سه نفریم...کی گفته جا نداریم... بهواد عصبی گفت: _ با من کل کل نکن بهناز....سوار شو بریم! بهناز لحظه آخر یه نگاه مشکوکی به من انداختو سوار شد.... از حالگیری که بهواد کرده بود بد جوری کف کرده بودم......نگین به آرومی پرسید: _ دعواتون شده؟.... _نه... _پس چرا پیچوندت؟..... نمیدونستم چی بگم گفتم: _ خودم نخواستم برم! نگین خنده ای کرد و گفت: _ بله...کاملا مشخص بود.... چیزی نگفتم.... نگین: _ اشکالی نداره...بیا با منو شهاب بریم..... _نمیام.... _اونوقت چرا؟ برگشتمو با حرص تو چشماش خیره شدم.....خودش به حرف اومد: _ آهان...پس به خاطر شهاب نمیای..... _تو که می دونی واسه چی می پرسی؟! _باشه هر جور مایلی....بمون تا زیر پات درخت سبز بشه!... به مسخره اداشو در آوردمو گفتم: _ نِ نِ نِ ! خندید و از کنارم ردشد...همه دونه دونه سوار ماشیناشون شدن و آخرین ماشین هیوا و کسری بودن...هیوا تا منو دید گفت: _ آوا تو چرا نمیای؟...بهواد کو ؟... _رفت!.... _بدون تو ؟ _ آره....دعوامون شد ! _امان از دست شما.....تو عروسی هم دست بر نمی دارین؟! کسری حرف هیوا رو قطع کرد: _ مهم نیست آوا....بیا با ما بریم.... _ خاک بر سرم دیگه چی؟.....عین کنه خودمو بندازم تو ماشین عروس؟..... کسری: _ اشکالی نداره که.....بامزه میشه..... _ کجاش بامزه میشه کسری؟....هر موقع فیلم عروسیتونو ببینید فحش نثار من می کنید که چرا تلپ شدم تو ماشینتون! هیوا غر غر کنان گفت: _ بسه دیگه...چرا الکی تعارف می کنی؟..... دو دل بودم برم یا نرم که کسری گفت: _ تازه بهواد ببینه تو تو ماشین مایی خیلی حرص میخوره ها... لبخند مودیانه ای زدمو سوار شدم!.. همه ماشینا منتظر بودن تا ماشین عروس بره جلو و بعد همه بیفتن دنبالش.....از بین ماشینا دنبال بنز بهواد بودم....سریع شالمو از سرم در آوردمو از پنجره کردم بیرون.....قصد داشتم با تمام این کارای سبکم بهواد و بچزونم...... کسری که منو مشتاق دید پرسید: _ هیوا و آوا آماده ان ؟.... منو هیوا با هم دیگه گفتیم: _ بـــــــــله !... و بعد کسری پاشو گذاشت رو گاز و از بغل ماشینای دیگه رد شد.....منم که شالمو از سرم در آورده بودمو از پنجره بیرون کرده بودم جیغ میزدمو می رقصیدم.....بهواد منو دید ولی اونقدر به سرعت از کنارشون رد شدیم که فرصت نکردم قیافه اشو ببینم.... هیوا: _ بیا تو خره ..... این کارا چیه؟... واسه چند ثانیه سرمو کردم داخل ماشینو گفتم: _ عروسی توئه دیگه....میخوام شادی کنم.... کسری خندید و رو به هیوا که داشت حرص می خورد گفت: _ چیکارش داری عزیزم؟....بزار خوش باشه ! همون موقع یهو چشمم به ماشین پلیسی افتاد که جلوتر وایستاده بود.....سریع خودمو کشوندم تو ماشین و سرمو خم کردم پایین....یه چند ثانیه تو اون حالت بودم.....اومدم بیام بالا که دیدم از تو کیفم داره صدای گوشیم میاد......گوشیمو در آوردمو با خوندن متن اس ام اس بهواد لرزش خفیفی رو تو بدنم حس کردم...نوشته بود: ازم متنفری باش...ولی من یه تار مو رو سر تو نمیزارم که دیگه دلت نخواد دلبری کنی! به یکباره حالم بد شد......حوصله جنگ و دعوا نداشتم...شیشه رو کشیدم بالا و عین خانومای متشخص نشستمو حواسمو به موزیکی که کسری تو ماشین گذاشته بود و حتما مخاطبش هیوا بود گرم کردم ای خالق هر قصه من این منو تو بر ساز دلم زخمه بزن این منو این تو هر لحظه جدا از تو برام ماهه و سالی من هر نفسم داد می زنم جای تو خالی منم عاشق ناز تو کشیدن به خاطر تو از همه بریدن تنها تورو دیدن منم عاشق انتظار کشیدن صدای پاتو از کوچه شنیدن تنها تو رو دیدن تو اون ابر بلندی که دستات شفای شوره زاره تو اون ساحل نوری که هر موج به تو سجده میاره تو فصل سبز عشقی که هر گل بهارو از تو داره اگه نوازش تو نباشه گل گلخونه خاره منم عاشق ناز تو کشیدن به خاطر تو از همه بریدن تنها تورو دیدن منم عاشق انتظار کشیدن صدای پاتو از کوچه شنیدن تنها تو رو دیدن تو آخرین کلامی که شاعر تو هر غزل میاره بدون تو خدا هم تو شعراش دیگه غزل نداره بمون که شوکت عشق بمونه که قصه گوی عشقی نگو که حرمت عشق شکسته تو آبروی عشقی منم عاشق ناز تو کشیدن به خاطر تو از همه بریدن تنها تورو دیدن منم عاشق انتظار کشیدن صدای پاتو از کوچه شنیدن تنها تو رو دیدن ( مجید و ارمیا_آکادمی گوگوش) .................................................. .................................................. .................................... پست جدید: .................................................. .................................................. .................................... فصل 30 با صدای زنگ تلفن سریع خودمو از جلوی آینه تکون دادمو به سمت گوشی خیز برداشتم....با شماره هیوا زود گوشی رو برداشتم: _به به سلام عروس خانوم!....کم پیدایی؟ _سلام آوا....خوبی؟....چه کنیم دیگه زندگی زناشویی و هزار تا دغدغه.... _چقدر هم که تو از این دغدغه ها بدت میاد. خندید: _ تو همیشه منحرف فکر می کنی!......هر دغدغه ای که اون دغدغه نیست! _بـــــــــــرو!.....من خودم تو لوله بخاری زندگی می کردم....منو سیاه نکن!.... _اصلا به کوری چشم تو آره....یه هفته ست که زندگیمون پر از دغدغه های منحرفانه ی توئه! جیغ زدم پای تلفن: _ دیدی؟...دیدی بالاخره اعتراف کردی! _ امان از دست تو. _امان از دست تو نداره خواهر من!...یه هفته ست....همه اش یه هفته ست شوهر کردیا.....رفتی حاجی حاجی مکه!....نمیگی خواهری دارم...مادری دارم...پدری دارم!.... _ هفته ی بعد از ازدواج شما رو هم می بینیم..... _پس چی؟...چی فکر کردی؟.....من هرروز میام به مامان اینا سر می زنم!... _تو که قول هات قول نیست!... _ببند بابا... بی توجه به حرفم گفت: _ مامی هست؟... _نچ. _کجاست؟... _فوضولی؟...یه زمانی به شما مربوط بود که اهل این خونه بودی....الان دیگه بیگانه ای! با حرص گفت: _آوا من اگه تورو ببینم یه گاز از بازوهات می گیرم تا حساب کار دستت بیاد... _این همه جا...حالا چرا بازو؟.... _ بازو خوبه دیگه....که بهواد ببینه فکرای بد درباره ات کنه!.... _راستی گفتی بهواد.....از شب عروسی تا حالا ازش خبر ندارم.....تراژدی عاشقانه ی مارو باید تو کتاب ها نوشت به خدا! در کمال ناباوری گفت: _ شوخی می کنی؟....مگه میشه؟....حتی اونم زنگ نزده؟... _خیر. _بابا شما دوتا ایول دارید به خدا!.... حالت فخر فروشانه ای گرفتم: _ ما اینیم دیگه! _حالا دعوای اون شبتون سر چی بود؟... _هیچی بابا.....مرتیکه اُمل به لباس من گیر داد.... _خب می خواستی گیر نده؟.... با حرص گفتم: _ هیوا تو یکی دیگه سر به سر من نزار....لباس من چش بود؟.....همون جوری بود که تو همه عروسی ها می پوشم! _خب اون موقع فرق داشت خره!....مجرد بودی....کسی نبود بهت کاری داشته باشه!....ولی الان تو شوهر داری.طرز لباس پوشیدنت باید فرق داشته باشه با کسی که هنوز مجرده!.....خود من بعد از ازدواج هیچ وقت اون لباسایی که قبلا می پوشیدمو جلو مردا نمی پوشم!....یعنی کسری این طوری میخواد...البته این فقط کسری نیست...همه ی مردا همین جوری میخوان....کی از زنای جلف و سبک خوشش میاد؟... پریدم وسط حرفش: _ یعنی من جلفم؟ _نه عزیز من تو جلف نیستی!....ولی بهواد هم حقی داره....به عنوان یه مرد غیرتش اجازه نمیده تو جلوی یه مشت مرد غریبه اون جوری بگردی!.... _ الهی اون غیرتش بخوره تو سر من تا راحت بشم!... _ آوا...به خاطر خودت میگم....یه ذره از این غد بازی هات کم کن!....زندگی مشترک لج و لج بازی نمی شناسه !.... ادامه اش: _ چرا همش من کوتاه بیام؟....یه بارم اون کوتاه بیاد!.... _ تو خودی نشون بده اونم کوتاه میاد.... نفس عمیقی کشیدمو گفتم: _ خب دیگه کاری نداری؟..... _ چرا مامی کجاست؟.... _ای بابا....رفته بیرون؟... _با کی؟.... _ با خودش!.... _ اوکی ....دوباره زنگ می زنم...فعلا بای! _بای! رفتم جلوی آینه...یهو دلم خواست دستی تو قیافه ام ببرم!.....پیش خودم گفتم چیکار کنم چیکار نکنم....که به سرم زد برم یه لنز رنگ مشکی بخرم!...واسه منی که چشمم روشن بود این باعث می شد که خیلی تغییر کنم..... سریع آماده شدمو از در زدم بیرون!.....بعد گازشو گرفتمو به سمت یه داروخانه حرکت کردم!.....یه لنز مشکی خریدمو برگشتم!... عین این بچه ها که ذوق چیزیو دارن....سریع دستامو شستمو پریدم جلو آینه که لنزامو بزارم! خیلی سختم بود چون تا حالا لنز رنگی نزاشته بودم!ولی بلاخره شد!.... چشمامو چند با باز و بسته کردمو به خودم نگاه کردم!...خیلی فرق کرده بودم....خودم باورم نمی شد این خودمم!....یه کم هم آرایش کردمو موهامو همین طور با دست حالت دادمو ریختم دورم!...داشتم قربون صدقه ی خودم می رفتم که دوباره موبایل کوفتی ام زنگ خورد! اوه بهواد....چه حلال زاذه هم هست!....حوصله نداشتم جوابشو بدم....گذاشتم همین جور واسه خودش زنگ بزنه!....قطع کرد دوباره زنگ زد....فهمیدم این ول کن نیست .....تصمیم گرفتم جواب بدم! صدایی صاف کردمو گفتم: _ بفرمایید؟... _اوه....چه با ادب!.... بی توجه به متلکش گفتم: _ امرتون ؟ _ خوبی؟.. _از احوال پرسی های شما! _منم خوبم.... کمی مکث کرد و گفت: _اونم از احوال پرسی های شما. تو دلم پرسیدم کی از تو حالتو پرسید؟! _ عصری میام دنبالت..... _ که چی بشه؟! _بریم واسه شب عروسی سالن رزرو کنیم!... _ من واسم فرقی نمی کنه!....هر تاریخی که خودت خواستی! _ همین هفته خوبه؟.... با تعجب پرسیدم: _ چـــــــی؟؟"؟ _ خیلی خب بابا.....هفته ی بعد چطوره؟ با عصبانیت گفتم: _دیوونه شدی؟....من چجوری در عرض یک هفنه همه کارامو بکنم!؟ با لحنی که میخواست منو بسوزونه گفت: _ خودت گفتی هر تاریخی که من بگم! _گفتم ولی نه اینقدر زود! _ پس عین دخترای خوب آماده شو بیام دنبالت! با حرص گفتم: _ عین دخترای خوب آماده میشم بیای دنبالم! خندید و قطع کرد...همیشه از حرص خوردن من لذت می برد.حتی اون موقع که دوستم داشت! از آینه دل کندم...رفتم از توی یخچال چندتا کتلت گرم کردمو خوردم...بعدش آماده شدمو بهواد اومد دنبالم!... .................................................. .................................................. ................................ RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - Mr.Robot - 07-12-2013 این خلاصه بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! |