امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

#31
قسمت 28

پژمان به من اشاره کرد شروع کنم.
با یه حرکت وایستادم و با آرنجم محکم زدم توی چونش.با زانو زدم تو شکمش.کاملا معلوم بود غافلگیر شده.صاف وایستاد و انقدر بد نگاه کرد که با خودم گفتم کاش پایین تر زده بودم.چنان مشتی به دلم زد که خوردم به دیوار.سرمو آوردم بالا که پژمان رو دیدم.داشت میومد سمت کاوه.بهم اشاره کرد ادامه بدم.
کاوه اسلحه اش رو به سمتم نشونه رفت و گفت-سرباز خراب کار رو باید کشت.cvuازم تقدیر خواهد کرد.
شلیک کردنش همراه شد با ضربه ی پژمان به سرش.
باورم نمیشد من تیر خوردم.اولین بارم بود.حسش نمیکردم ولی خون ریزی رو که میدیدم حالم بد میشد.هر لحظه به دردم اضافه میشد.انگار هر چی بیشتر باور میکردم دردش ملموس تر میشد.پژمان کنارم خم شد.
پژمان-پژوا،تیر خوردی!باید ببرمت.
من-نه برو این ساختمان چند طبقه هست نمیتونی باهام فرار کنی.رسیدی پایین از امیر و... خبر بگیر.

پژمان-چی زر میزنی؟من میبرمت!
من- پژمان.داره به هوش میاد...برو دیگه...
پژمان با عجله پاشد و گفت-من میام میبرمت.مطمین باش.من میام.
دردم زیاد شده بود و کاوه داشت به هوش میومد از اون طرفم پژمان نمیرفت.تمام انرژیم رو جمع کردم داد زدم-د.برو!
شکمم تیر میکشید.دیدم تار بود.ولی دیدم چند تا از نوچه هاش اومدن کاوه رو پشت صندلیش نشوندن.براش یه لیوان آوردن و یه گوشه وایستادن.دیگه از درد نفسم منقطع شده بود.

کاوه زل زده بود به من.
کاوه-پدرمو تو کشتی؟
من سرمو به معنای نه تکون دادم.

کاوه-ولی من دیدمتون.
دوباره سرمو تکون دادم.
کاوه عصبانی به سمتم اومد و گفت-موضوعی که خودم خبر دارمو از من مخفی نکن.
به سرفه افتادم که باعث شد خون توی دهانم بیرون بریزه.کاوه با حالت چندش یه قدم ازم فاصله گرفت و گفت-اول بیمارستان بعد بیارینش واشنگتون.
چشمامو برای آخرین بار به کاوه دوختم و بعدش بستم.بون این که بدونم آیا دوباره باز شدنی در کار هست؟

***************پژمان************
از روی آخرین دیوار پایین پریدم و به سمت بیرون دویدم.همش به خودم لعنت میفرستادم که چرا مینا رو تنها گذاشتم...از در که خارج شدم ماشین سهیل رو دیدم.براس دست تکون دادم که اومد عقب و سوارم کرد.بعد به سرعت راه افتاد.
سهیل-پژوا کجاست؟

من-تیر خورد،موند.
سهیل داد زد-تنهاش گذاشتی؟
منم صدامو بردم بالا-همراهش که کاری نمی تونستم بکنم!الآن حداقل راهی هست نجاتش بدیم.
سهیل تا جلوی خونه ساکت بود.
جلوی خونه ترمز کرد و به سمت من گفت-گاهی احساس میکنم عاشق پژوا نیستی.فکر میکنم داری فیلم بازی میکنی.
دیگه کنترلمو از دست دادم.یخه اش رو گرفتمو به خودم نزدیکش کردمو گفتم-احمق اگه دوستش نداشتم که 6 سال به پاش توی cvuنمیموندم.6سالی که میشد با خانوادم بگزرونم.فهمیدی؟
سهل خودشو عقب کشید و گفت-پژوا تو رو دوست نداره.به تو هم همون جور نگاه میکنه که به منو امیر نگاه میکنه.وقتت رو تلف نکن.آیلین دختر ساکتیه.بکش کنار تا با اون خوشبخت بشی.
دلم گرفت.واقعا این جوری بود؟خودم میدونم پژوا دوستم نداره اما شاید بشه عاشقش کرد.به سمت سهیل گفتم-تو دخالت نکن.
سهیل-باشه ولی هم مامانت هم بابات و هم آیلین منتظرتن...

من-باشه،پژوا رو پیدا کنم بعدش...
سهیل -خود دانی.من برمیگردم ایران.راستی سرهنگم گفت تا یه ماه دیگه از توی cvuبیرون اومدی منتظرتیم اگه نه که اخراجی...
من-به درک...خیلی این شغل رو دوست دارم؟میرم توی رشته خودم کار میکنم....
سهیل-باشه خداخافظ....

من-خداحافظ

پیاده شدم و به سمت خونه رفتم.در باز بود.هولش دادم رفتم تو که در یک لحظه تیزی چاقو رو روی گلوم حس کردم...صدایی آروم گفت-آقا سامان خوبی؟
گیج شدم....صدا آشنا بود.....صدایی که کاملا میشناختم....صدای آرش بود!....ولی منو از کجا میشناخت؟
آرش-میدونی جوجه،ما عادت نداریم بدون تحقیق کسی رو وارد cvuکنیم.
نفس عمیقی کشیدم... آروم جوری که راضیش کنم گفتم-آرش من اونی که فکر میکنی نیستم...ولم کن!

آرش-تو دیگه منو خر نکن...
منو پرت کرد جلو که محکم خوردم زمین.آرش بلند گفت-ببرینش.
تازه متوجه اون دو تا مرد بلند قد توی سایه شدم.دیگه کارم تموم بود.cvuاز کسی نمیگذشت...

********************پژوا*******************
با درد شدیدی که توی دلم پیچید فریاد زدم.احساس میکردم شکمم الآن میترکه.اینقدر فریادام بلند بود که خودمم داشتم کر میشدم.به خودم میپیچیدم.حس میکردم جایی که دراز کشیدم خیلی نرمه ولی نرمیش دردو تسکین نمیداد.از درد چشمامو بسته بودم .نمیدونستم کجام.
حس کردم کسی دست و پام رو گرفته.اینقدر محکم که نمی تونستم حتی یه سانت تکون بخورم.بعدش سوزش دستم.کم کم احساس درد کمتر شد...چشمامو باز کردم.این رو دیگه نمیشناختم.شاید پرستاری چیزی بود.چشمامو روی هم گذاشتم و خودمو به دنیای مورد علاقم سپردم.
نمیدونم چقدر بود که حالت نیمه هوشیاری دارم ولی کم کم داره دردم اضافه میشه.دیگه تحمل نداشتم.داد زدم-کمک....تو این خراب شده کسی هست؟
در به سرعت باز شد و همون مرد ناشناس اومد تو و گفت-داد نزن!الآن دکتر میاد!
دیگه اشکم در اومد....برای اولین بار زار زدم...خیلی درد داشت...خم شده بودمو دلمو گرفته بودم...
مرده اومد کنارم نشست بغلم کرد گفت-گریه نکن الآن مسکن میارن....
منم که از تاب درد و حالت تهول به شدت عصبانی بودم.خودمو به شدت کشیدم عقبو گفتم-به من دست نزن آشغال!
خیلی جا نخورد انگار انتظارشو داشت... منم رفتم اون ور تر لباسمو دادم بالا.زخمو بسته بودن.نمیدونم این درد لعنتی مال چی بود.

یه نفر از در اومد تو و گفت-مه داد بیدا...
تا منو دید غافلگیر سر جاش وایستاد.
من-میای مسکن رو بدی یانه؟
یه کم مکث کرد و سریع مسکن رو زد.دکتره وایستاده بود و به اون مرده نگاه میکرد.یه نگاه پشیمون.
حوصله نداشتم.کلافه بودم ولی مخواستم بدونم کجام.

به اون مرده گفتم-کجام؟
مرده یه اشاره کرد به دکتر که دکتر از در رفت بیرون.
مرد-کاره آوردت...تا خوب بشی پیش مایی ولی کاوه بد جوری برات نقشه داره!
من-خوب مثلا تو کی هستی؟آدم خوبه ماجرا؟

مرد-نه...خوب...خوب...
من-اگه مشقاتو میخوای تکرار کنی برو بیرون!
اول گنگ نگاهم کرد و بعدش لبخندی زدو گفت-باشه!
رفت بیرونو در رو بست.پسره فرصت طلب از زیر سوالم در رفت.یه نگاه به اتاق انداختم...کاملا اشرافی بود.من موندم این کاوه چرا منو نبرده جایی دخلمو بیاره!با توجه به هوشش باید بگم بد تلافی میکنه.میخواستم فرار کنم اما دستم رو گذاشتم روی شکمم،نمیتونستم.گلوله جای بدی خورده بود.دردش کم شده بود ولی بدون مسکن شکنجه بود....
سعی کردم به اطراف نگاه کنمو یه نقشه بریزم تا خوب شدم فرار کنم.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+ ، هستی0611
آگهی
#32
من تا قسمت 8 خوندم اخرشو نمیخونم اصرارنکن جون من
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 4زندگی یک اثرهنریست نه یک مسئله ی ریاضی به اون فکرنکن از اون لذت ببرBlush
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+
#33
قسمت 29


داشتم اطراف رو نگاه میکردم که چشمم به دوربین نصب شده روی دیوار افتاد.لعنتی...چکار کنم؟
دراز کشیدم روی تخت و پتو رو تا روی سرم بالا کشیدم.دوست نداشتم اون کاوه لعنتی از درد کشیدن من لذت ببره.سعی کردم افکارمو از درد به یه چیز دیگه پرت کنم.یاد پژمان افتادم.الآن کجاست؟من کجام؟این کاوه کدوم گوریه؟این درد مال چیه؟اه.... دوباره رسیدم به درد...
چشمامو محکم روی هم فشار دادم.درد....درد....درد....
دیگه نمی تونستم.من میرم....حداقلش اینه که میمیرم دست کاوه نمیمونم که ازم اعتراف بکشه.
از تخت اومدم پایین و وایستادم که درد بدی توی کمر و دلم پیچید و باعث شد خم بشم.دوباره وایستادم.به خورم نگاه کردم.یه دامن گشاد پوشیده بودم با یه پیراهن مردونه بزرگ.تا الآن به لباسام دقت نکرده بودم.با این لباسای گشاد که نمیتونستم کاری کنم.چاره ای نبود.از پایین دامنم یه نوار جدا کردمو نوار رو دور کمرم محکم کردم تا پیراهن تکون نخوره.یه نوار دیگه هم جدا کردم و زوی زخمم رو محکم کردم.دردم داشت کم میشد چون دیگه همه ی فکرم شده بود فرار...
دفتم سمت در و در رو باز کردم.کسی توی راهرو نبود.در رو بستم و میز رو هل دادم سمت در و در رو محکم کردم.تا الآن داشتن منو میدیدن...از الآن به بعد دیگه نمیتونن.دوربینو شکستم و رفتم سمت پنجره.
صندلی رو برداشتم و کوبیدم به شیشه ی پنجره.یه بار ...دوبار...نه نمیشکست.صدای پا میومد و بعدش صدای کوبیده شده چیزی به در...
تمام توانمو جمع کردم و محکم به پنجره زدم. بالاخره شکست.از پنجره رد شدم که در شکست..هل شده بودم.دستمو ول کردم و پرت شدم پایین.طبق تعلیماتم به صورت غلت خوردن اومدم روی زمیت که باعث شد طوریم نشه.یه نگاه به بالای سرم انداختم.دوطبقه پرت شده بودم...صدای اون مرده میومد که داد میزد...بیارینش...
پاشدم که دردم زیاد شد.دستمو گذاشتم روی دلم و برداشتم دیدم خونیه...زخمم باز شده بود.بیخیال زخم دویدم سمت جنگلی که رو به روم بود. صدای پای اونایی که دنبالم میدویدن میومد..داشتم میدویدم که دیدم راه تموم شده. با پایین نگاه کردم یه صخره و بعدش آب دریا.راه تموم شده بود. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم.رسیده بودن بهم.
اون یارو که تو اتاق بود جلوتر وایستاده بود یه قدم اومد جلو و گفت-پژوا بیا کنار.
من یه نگاه به دریا انداختم و دوباره زل زدم به اون مرده...تصمیمم رو گرفته بودم....مرگ رو ترجیح میدادم...
یه قدم گذاشتم عقب که داد اون مرده رفت بالا-دنفهم نپر!
من-یارو....مرده یا هر کس دیگه،من یه جاسوسم و یه جاسوس میمیره و اطلاعات نمیده.
بعدش یه دفعه خودم پرت کردم پایین.عمدا خودمو دور تر پرت کردم تا شانس زنده بودنم زیاد باشه.
وقتی توی آب پرت شدم.فهمیدم عمق آب زیاده و خوشبختانه. زنده موندم.
اومدم روی سطح آب و به بالا نگاه کردم.اون یارو بااون دوستاش از بالا نگاهم میکردن.
پوزخندی زدم و به آب خونیه دور و برم نگاه میکردم.اومدم شنا کنم برم که یخه ام از پشت کشیده شد.داشت منو به سمت ساحل میبرد.هر چی دست و پا میزدم ولم نمیکرد.رسیدیم به ساحل که منو روی سنگا میکشید ومیبرد.یه دفعه ولم کرد. خم شد روم که تونستم ببینمش...کاوه بود...اونم با موهای خیس و چشمای به خون نشسته.

خم شده بود رومو نگاهم میکرد.توی عمرم اینقدر نترسیده بودم...
یهو داد زد-مگه تو خری؟نمیفهمی؟تو مگه پرونده منو نخوندی؟شنیده بودم کله خری نه تا این حد!
بیشعور سر من داد میزد؟
منم مثل خودش داد زدم-آقای نیمه محترم!میدونم عضوی ولی اون تیری که توی شکمم خالی کردی یه حرف دیگه ای میزد.
یهو متعجب نگاهم کرد و بعدش نگاهشو سر داد روی شکمم که با دست فشارش میدادم.
کاوه-دختره ی نفهم چکار با خودت کردی؟
به دو تا از دستیاراش اشاره کرد و گفت-بیارینش تو ویلا.....
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+
#34
قسمت 30

ببخشید که دیر شد!
_____________________________________________________

دیگه جون نداشتم....فکر کنم دارم میمیرم....دیگه قدم هم برنمیداشتم پاهام روی زمین کشیده میشد..حس کردم ول شدم روی زمین ولی دیگه نفهمیدم چی شد...
***********ویلای کاوه سعادتی /کالیفرنیا/آمریکا**********
کاوه روبه محافظ هاش گفت-بیارینش رو مبل.
محافظا پژوا رو روی مبل انداختن.
کاوه جلوی پژوا رفت و با پست دست به گونه ی پژوا ضربه زد.ولی پژوا در اثر خونریزی زیاد تقریبا داشت میمرد.
کاوه رو به محافظا داد زد-کو این مه داد؟
همون لحظه مه داد نفس زنان برگشت و گفت-چطورش شده؟

کاوه-نمیدونم!فکر کنم داره میمیره!
مه داد-چی چیو داره میمیره؟نیما زنده امون نمیزاره!
کاوه-به من چه!قرار بود من پژوا رو نگه دارم و پژمان رو فراری بدم!کارم تموم شده بقیه اش با خودت.
مه داد به زور پژوا رو بلند کرد و به طبقه بالا برد.در اتاق خودشو باز کرد و پژوا رو انداخت رو تخت.پارچه هایی که دور کمرش بسته شده بود رو باز کرد و زخم رو به دقت دوباره بخیه زد.دوباره زخم رو بست و از در بیرون آومد.
رفت طرف آشپزخونه و رو به خاله لیلا که آشپز بود گفت-خاله میشه بری لباسای پژوا که اون بالاس تو اتاق من رو عوض کنی؟
خاله لیلا که کلا به این چیزا عادت داشت گفت-باشه پسرم.کاوه خان میخواد این دختره رو بکشه؟
مه داد خندید و گفت-آره ولی نمیتونه.

#سازمان اطلاعات/تهران#******
سرهنگ دستشو محکم روی میز زد و گفت-یعنی چی که سامان لو رفته؟سامان کجاست؟
سهیل-سرهنگ فکر کنم برنامه ی کشتن سعادتی رو برای همین ریختن.میخواستن پژوا رو از پژمان دور کنن تا پژمان رو بگیرن.
سرهنگ با حرص نفسش رو بیرون داد و گفت-سامان کجاست؟

********************پژمان****************
سه روزه که توی یه سلولم.این سلول ها رو میشناسم.سلول های شکنجه.این چند روز حسابی پذیرایی شدم.زخمای روی بدنم اینو خوب ثابت میکنن.اعتراف نمی کنم!من باید از این قبرستون برم ولی میدونم هیچ راهی نیست.بیشتر به فکر پژوام.اون دختر معلوم نیست کجاست...شاید...شاید....نه نه ....پژوا زنده هست من میدونم!ولی دوباره حسی از درون بهم میگه-از کجا میدونی؟
صدای در میاد و همزمان صدای مردی که میگه-مهمونی شروع شدآقا سامان!
بلند گفتم-پژمان....من پژمانم!
مرد قهقه ای زد و گفت-باشه آقا پژمان....شنیدم خیلی بد مستی!
وای نه...تمومه الآن همه چیز رو لو میدم.
مرد به زور اون بطری رو توی دهنم ریخت و من کم کم احساس شادی و لذت کردم...میخندیدم و میگفتم....وآخرهمه چیز رو گفتم.
مرد اسلحه اش رو به طرفم گرفت و گفت-ممنون پژمان!مهمونی دیگه تموم شد.
مستی از سرم پرید و نگاهم به لوله ی اسلحه خشک شد!

*******************کاوه********************
از باشگاه راه افتادم سمت خونه.از خستگی نا نداشتم راه برم.به سختی خودمو رسوندم به اتاق خواب و ولو شدم روی تخت.به به.چقدر خوبه خواب.عاشق خوابیدنم،اونم بعد از فعالیت زیاد.چشمامو بستم و به خواب رفتم.هنوز چند دقیقه نشده بود که خوابم برده بود که صدای گوشیم بلند شد.آهنگش رفته بود رو مخم ولی من بالشت رو محکم گذاشتم رو گوشم که صداشو نشنوم.دیدم نه مثل این که اون طرف قصد داره اون روی سگ منو ببینه،چون وقتی خوابم میاد نتونم بخوابم سگ میشم....
گوشی رو برداشتم و گفتم-امیدوارم کار مهمی داشته باشی چون الآن خوابیده بودم!
صدای مضطرب مه داد اومد که گفت-کاوه....کاوه....پژوا دچار شک عصبی شده فکر کنم برای داروهای بیهوشیه...آخه یه هفته ست بیهوش نگه اش داشتیم.
از اون طرف صدای فریاد های گوش خراش پژوا میومد که میگفت-نزن....نزن....پژمان....
من-مه داد کی داره میزنش؟
مه داد-هیچ کس!باباتوهم زده.آرامبخش نمیتونیم بزنیم چون هی تکون میخوره ممکنه سوزن تو دستش بشکنه.
من-باشه....باشه....وایستین تا من بیام...
مه داد-تو دوساعت دیگه میرسی.دکتر میگه ممکنه بمیره تا اون موقع....
من-اه....به من چه؟به درک اگه دیر رسیدم مرده بود یه جا چالش کن من یه نفسی بکشم..
مه داد-میفهمی چی میگی؟نیما دودمانمونو به باد میده!

من-باشه با بالگرد میام.
مه داد-باشه منتظریم.
به زور از تخت بیرون اومدمو همین جور که به این دختره لعنت میفرستادم یه تیپ اسپرت سفید زدم.زنگ زدم به راحیل و گفتم بیاد دنبالم.
به سختی و بین چرتای من سوار بالگرد شدیم.توی راه که همش خواب بودم.صدای بالگردم نشنیده گرفتم.
احساس کردم بالگرد نشست.چشمامو باز کردم دیدم رو سقف ویلا نشستیم.مه داد به سرعت به طرفم دوید و گفت-سلام تورو خدا بجنب...دیگه صداش خش دار شده...من میترسم کاری دستمون بده.
به زور اودم پایی و با خلبان گفتم صبر کنه.واردسالن شدیم و همون چور که طول سالن رو طی میکردیم مهداد توضیح میداد که اوضاع چطوره...همین جور که به اتاق نزدیک میشدیم صدای دادای وحشناک پژوا بلدتر به گوش میرسید.
نه مثل این که وضع ناجوره...بقیه ی فاصله رو دویدم و در رو باز کردم...هنگ کرده بودم....پژوا روی تخت از کمر قوس برداشته بود....مثل کزازیا و فقط داد میزد و اشک میریخت..
بی اراده رفتم نزدیکش و تکونش دادم و گفتم-هیچی نیست پژوا ....پاشو.....پژوا خوابه.....
صدام توی فریادای پژمان،پژمانای اون گم بود.هول شده بودم.محکم گرفتمش و کنار گوشش بلند گفتم-تورو خدا بس کن.چیزی نیست...خوابه...خیاله...توهمه... بیدار شو...
یهو بیجون افتاد رو دستم.منم هول شدم پرتش کردم رو تخت و ازش فاصله گرفتم.
مه داد کنارم وایستاده بود و مثل من هنگ پژوا رو نگاه میکرد.زدم به پهلوش و گفتم-چی شد.

مه داد همون جوری جواب داد-نمیدونم.
با حرص برگشتم طرفش و گفتم-تو دکتری نمیدونی؟
مه داد هم مثل من عصبی گفت-جراحم روانپزشک که نیستم!
راست میگفت.معلوم بود مشکل روحی داره.باشک بهش نزدیک شدمو نبضشو گرفتم.عادی بود.جا خوردم...دوباره گرفتم.نه طبیعی،طبیعی بود.
به مه داد گفتم-مه داد طبیعی میزنه!
مه داد-خوب حتما خوب شده.
شونه ای بالا انداختمو گفتم -چه میدونم.
مه داد گفت-بهتره همین جا بمونیم تا اگه مشکلی بود سریع حلش کنیم.
من-باشه.روی صندلی نشستمو سیگارمو روشن کردم.کلا خوابم پریده بود ولی عجیب بدنم کوفته بود.همون جوری زل زده بودم به صورت عرق کرده ی پژوا که چشماشو باز کرد.جوری سریع که از ترس از صندلی بلند شدم.

******************پژوا********************
چشمامو باز کردم.در نگاه اول کاوه رو دیدم که جا خورده و بعدش مه داد رو که خم شده بود منو ببینه.انرژی نداشتم حرف بزنم برای همین آروم زمزمه کردم آب میخوام.مه داد بعد از کلی فکر کردن فهمید چی میخوام.برخلاف تشنگی بیش از اندازم نتونستم آب زیادی بخورم تقریبا یک چهارم لیوان.به زور توانستم بشینم.دستمو گذاشتم رو زخمم تا ببینم خونریزی کرده یا نه که در کمال تعجب زخمی حس نکردم.سریع پیراهن رو دادم بالا و با دیدن جای زخم شکه شدم.به همین زودی؟یعنی تو یه روز؟
فکر کنم ،فکرمو بلند گفتم چون مه داد جواب داد-نه طی 1 هفته اونم به زور کلی مواد خاص.
متعجب با صدای گرفته گفتم-1هفته من توی این قبرستونم؟
کاوه طلبکارانه گفت-آره که چی؟
منم عصبی ولی باصدای ازته چاه اومده ام گفتم-چطوری جرات کردین منو زندانی کنین؟پژمان...
کاوه حرفمو قطع کرد و گفت-پژمان هیچ غلطی نمی تونه بکنه.تو هم یه مامور خیانت کاری.cvu دیگه تو رو مامور نمیدونه.میدونی که با مامور های خیانت کار چکار میکنه؟
معلوم بود.مرگ تنها مجازات بود.
کاوه زل زده بود به من.منم زمزمه کردم-مرگ!
کاوه دست زد و گفت-آفرین!حالا برو بمیر.
بعدش با صدای بلند به مه داد گفت-بهش غذا بدین دنور پیادش کنین بره.
بعد دوباره رو به من گفت-سعی کن دیده نشی چون این دفعه دیگه کشته میشی.باشه؟

من زمزمه کردم -باشه
کاوه-خوبه!مه داد برگشتم نبینمش!

مه داد- باشه!
کاوه از در رفت بیرون.مه داد به سمت کمد رفت وچند تا لباس دخترونه در آورد و انداخت رویتخت و همون جور که از در اتاق بیرون میرفت گفت-میرم برات سوپ بیارم اون لباسا رو بپوش.
بعدشم در رو بست.این با این قدش نمیفهمه سختمه لباسا رو بپوشم؟یه نگاه به لباسا انداختم یه بلوز آستین بلند طوسی با یه شلوار لی آبی کمرنگ.شلوار رو بعد از سوپ میپوشم فعلا بلوزمو عوض میکنم.پیراهن مردونه ی گشاد رو در آورد و با حرص انداختم اون ور اتاق و بلوز طوسی رو پوشیدم.چقدر از لباسای ساده خوشم میومد.
مه داد با یه سینی اومد تو با دیدن شلوار گفت-چرا اونو نپوشیدی؟
من-بعد الآن توان ندارم.بده اون سوپ رو.
سوپ رو که داد تا آخرش خوردم.بعدش که جون گرفتم دیگه پژوای تو سری خور نبودم،دوباره شدم پژوای لجباز سابق.
با تشر رو به مه داد گفتم-برو بیرون میخوام لباسامو عوض کنم.
جاخورد ولی سریع رفت بیرون.منم شلوار رو پوشیدم.در رو باز کردم که مه داد رو بیرون اتاق دیدم .داشت با گوشی با کسی حرف میزد.جمله ی آخرش رو شنیدم که گفت-نیما الآن راه میوفتیم.
نیما کی بود خدا میدونه!منو دید خیلی خونسرد گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت-میرسونیمت دنور.
منم همون جور که دنبال در میگشتم گفتم-لازم نکرده خودم میرم.
مه داد بازومو گرفت و برم گردوند و گفت-دختره ی لجباز،بیا میبرمت بیرون.
بازمو به شدت از دستش بیرون آوردم و همراهش رفتم.رسیدیم دم در که دیدم یه چیزی افتاده جلو در.به مه داد نگاه کردم که شونه هاشو به معنای ندونستن انداخت بالا.
رفتیم جلو که دیدیم یه جسده...قلبم توی دهنم میزد.رفتیم جلو ومن بادیدن اون صحنه شکستم.
پژمان بود با تیری که توی سرش خورده بود.پژمان مظلوم من!برادر نداشتم مرده بود.فقط زل زده بودم بهش.انگار یادم رفته بود چطور راه میرن.هر چی بیشتر دقت میکردم عمق فاجعه رو بیشتر درک میکردم.اونا پژمان رو کشتن.من اون کاوه ی لعنتی رو میکشم.من اون کثافتو میکشم.
صدای کاوه از بالای پله ها اومد که میگفت-چی شده مه داد بردینش؟
دیگه نمیتونستم صداشو تحمل کنم به سرعت اسلحه ی مه داد رو کشیدم وبه سمت کاوه نشونه گرفتم.

کاوه توی راه خشکش زد.

اسلحه رو به سمتش نشونه گرفته بودم.دستام به شدت میلرزید.حالتای شک رو داشتم.مه داد خیز برداشت که اسلحه رو بگیره که به سرعت به طرفش برگشتم و با سر اسلحه اشاره کردم که بره کنار کاوه...بدنم میلرزید.
کاوه آروم گفت-چکار میکنی پژوا؟
انگشت اشاره امو به نشانه ی سکوت روی بینیم گذاشتمو گفتم-هیــس....فقط خفه شو،چون قول نمیدم که زنده ات بذارم.
کاوه -باشه...باشه....چی میخوای؟
چند قدم به عقب برداشتم و به سمت در رفتم.درست بالای سر جسد پژمان بودم.دیگه اینقدر باشدت میلرزیدم که نزدیک بود اسلحه ازدستم ول بشه.
اشاره کردم که کاوه بیاد جلو.کاوه اومد جلوی روم وایستاد.
با صدای لرزونم به کاوه گفتم جسد رو بذاره توی ماشین.ککاوه جسد رو به راحتی از زمین بلند کرد و گذاشت توی ماشین بنز کنارمون.به کاوه گفتم-سوار شو مارو برسون لب ساحل...
کاوه اومد سوار شه که مه داد اومد جلو که نذاره،منم بی اختیار به پاش شلیک کردم که نگهبانا همه خیز برداشتن به سمتم .کاوه گفت-مشکلی نیست.مه داد رو برسونین بیمارستان.
بعد سوار ماشین شد.منم کنارش نشستم.ماشینو حرکت داد به سمت یه جاده.منم فقط اسلحه رو فشار میدادم.رسیدیم لب دریا.

به کاوه گفتم-بیارش پیش من.
پیاده شدمو روی شن های ساحل نشستم.ماه توی آسمون کامل بود.کاوه پژمان رو روبه روی من گذاشت ورفت.
به چهره ی ساده ی پژمان نگاه کردم.چقدر ساده بود.همه ی مهربونیاشو خوب یادمه.یادمه که نمیتونست خشن باشه.یادمه که چطور کنارم موند.یاد سادگیاش اشک رو مهمون چشمام کرد.احساس میکردم یه وزنه ی سنگین روی سینمه.قلبم فشرده شده بد.بادستبه قلبم فشار میاوردم ولی انگار نمیشد نفس کشید.اشکام فقط میریخت.کدوم ظالمی پژمان منو کشته بود.کی دلش میومد پژمان ساده ی منو بکشه؟پژمان من راحت توی مستی اعتراف میکرد.پژمان من دلش نمیومد من تنها بیام خونه.
رو به دریا فریاد زدم-پژمان....پژمان....
آرومتر رو به صورتش گفتم-منو تنها نذار...تو رو خدا....نرو....
سرمو گذاشتم روی سینشو دراز کشیدم.
من-پژمان،غلط کردم.برگرد.به خدا تازه میفهمم دوست دارم.اگه تو نباشی هیچکس منو تحمل نمیکنه.کی حاظر میشه با من سنگ دل بسازه؟فقط خودت تونستی.تو رو خدا برگرد.
حس این که تلاشم بی فایده ست داشت دیوانه ام میکرد.دلم میخواست پژمانو اینقدر بزنم که....که....که چی؟اون مرده؟چه بلایی بدتر از مرگ؟
به سمت آب دریا رفتم تا سردی آب بتونه منو به خودم بیاره.تا زانو توی آب بودم ولی بازم نفس کشیدن سخت بود همین جور جلو تر رفتم .دیگه کاملا توی آب بودم.یادمه همیشه از دریا میترسیدم.هیچوقت نزدیک دریا هم نمیشدم ولی الآن تقریبا وسطش بودم.شنام خوب بود.ولی دوست داشتم غرق شم.دوست داشتم بمیرم.از دور صدای کاوه رو شنیدم که داد میزد و اسمم رو میگفت.این دیونه دیگه ازم چی میخواست؟خوبه حداقل فهمیدم کار کاوه نیست مگه نه حتما میکشتمش.خوب به عقلش رسید که با من راه بیاد...
دیدم کاوه داره نزدیک میشه و حتما از خودکشیم جلو گیری میکنه. یه کم اون ور تر یه صخره بود حتما اون جا خوب میمیرم.به سرعت خودمو به اون سمت رسوندم ودیگه دست خودم نبود.موجهای سنگین منو با خودشون به زیر آب میبردن و من هر لحظه احساس سبکی بیشتری میکردم.
بالاخره بیدارم شدم.روی یه زمین سرد بودم. یه نگاه به دور و برم انداختم...همش سیاهی بود.ترسیده بودم.چرا من اینجام؟از دور پژمان رو دیدم که به سمتم اومد اما همین که از تاریکی بیرون اومد دست زنی رو تو دستاش دیدم.دختره توی تاریکی بود اما پژمان رو دیدم که با تاسف سری تکون داد و رفت.
هر چی داد زدم برنگشت.کم کم صدای فریادم تبدیل به صدای فریاد مردی شد که اسم خودمو صدا میزد-پژوا....پژوا....
نمی تونستم نفس بکشم که به سرفه افتادم.فکر کنم چند لیتر آب توی شش ام بود.برگشتم سمت کاوه که با عصبانیت زل زده بود بهم.یه لحظه ترسیدم ولی بازم همون جور نگاهش کردم.تکونم داد و گفت-دختره ی الاغ .چرا رفتی اون جا؟میخواستی زندگی خودتو نابود کنی به خاطر چی؟
فقط نگاهش کردم.کاوه عصبانی تر فریاد زد-تو ضعیفی.تو یه آدم ترسویی.پژمان رو میخوای؟اون جاست.میبینی؟به خاطر تو مرد.توی بی وجود به جای این که انتقامشو بگیری داشتی ناامیدش میکردی.
فقط نگاهش میکردم.بعد از چند لحظه زل زدن بهش پا شدم و به سمت پژمان رفتم.ناخودآگاه با دستام شروع کردم به کندن.کاوه اومد کنارمو گفت-چه غلطی میکنی؟
ولی من ادامه میدادم.کاوه رفت و بعد از چند دقیقه با بیل اومد و شروع به کندن کرد.منم فقط نگاهش میکردم.یه قبر کند و نشست کنارم.یه چند لحظه به قبر خالیو سرد که داشت میشد خونه ی پژمان من نگاه میکردم .بعدش پاشدمو لباس پژمان و از شونه گرفتم وبه سمت دریا بردم.جایی گذاشتمش که آب رفت و آمد داشته .بدنش پاک بود مثل روحش لازم نبود شسته بشه،ولی من توی دریا شستمش.دوباره کشوندمش سمت قبر.کاوه پژمان رو برداشت و توی خاک گذاشت.بعدش ذره ذره روش خاک ریخت.
دلم گرفته بود هم به خاطر مرگ پژمان و هم به خاطر این که هنوز نرسیده به اون دنیا با یه زن دیگه بود.همون جا کنار پژمان روی زمین دراز کشیدم و به اصرارای کاوه هم گوش ندادم.کاوه بالاخره به زور بلندم کردو به سمت ماشین برد و دم در ویلا پیاده شد وبه بادیگارداش گفت منو تا اتاقم برسونن و خودش رفت.
توی اتاقم خوابیدمو به سقف چشم دوختم.دیگه دوست نداشتم حرف بزنم.ساکت بودم ساکت ساکت....

#یک ماه بعد#
دقیقا توی خونه نقش مرده رو بازی میکردم.غذا در حد همون چند قاشقی که کاوه به زور میکنه توی دهنم.حرفم که انگار بلد نیستم بزنم.فقط قیافه ی پژمان رو یادم میومد که با اون دختره بود.
کاوه از در اومد توی وطبق معمول شاکی بود.منم توی تخت نشسته بودم.
اومد به صندلی گذاشت کنارم و روش نشست و گفت-ازت خسته شدم.حالا که بالا بالایی ها تو رو سپردن دست من میخوام اون جوری که من دوست دارم زندگی کنی.
با نگاه خونسردم زل زدم تو چشماش.برخلاف همیشه که عصبانی میشد. این دفعه لبخند شیطونی زد و گفت-ازدواج میکنیم.
بعد از مدت هاگفتم -چی؟

یه لحظه وایستادو گفت-ازدواج...

من با کاوه ازدواج نمیکنم.
این جمله هرگز به واقعیت نپیوست و من حالا زن کاوه بودم.اون کاوه ی بیشعور میخواست از من سواستفاده کنه.من نمیذاشتم.
شب که شد کاوه اومد نزدیکم و گفت-وقت انجام وظیفه شده.
محکم ترین سیلی عمرم رو زدم.سرشو برگردوند و گفت-میدونی بد تلافی میکنم پس چرا میزنی؟

ازش متنفر بودم.
همون جور با صدای بلند گفت-نیما!بیا تحویل بگیر این خواهرت رو.
همون جور هنگ داشتم به چشماش نگاه میکردم.این کاوه زده به سرش؟
یه مرد چهار شونه اومد توی خونه و به ما نگاه کرد و گفت-کاوه بیارش اینجا براش توضیح بدم.
کاوه منو که هنگ کرده بودمو روی مبل نشوند.مرد یه نگاهی بهم انداخت و گفت-از اون موقع خیلی بزرگ شدی.
فقط نگاهش میکردم.چقدر شبیه بابام بود.دقیقا همون چهره.موهای لخت بور با بینی بزرگ و چشمای قهوه ای روشن.انگار به پدر خدا بیامرزم نگاه میکردم.
وقتی دید دارم خیره نگاهش میکنم.خندید و گفت-چیه؟

به زور گفتم-تو...کی ...هستی؟
بلند تر خندید و اومد سمتم که منم بی اختیار به کاوه پناه بردم.این دیگه کی بود.مرد اخم غلیظی کرد و سر جاش نشست. اومدم از کاوه فاصله بگیرم که محکم منو گرفت و دم گوشم گفت-گفتم که تلافی میکنم...
بی خیال این قزمیت شدمو یه نگاه بو اون مرد کردم که انگار توی یه دنیای دیگه بود.
جرات پیدا کرده بودم.با صدایی رسا گفتم-خودتو معرفی کن!
مرد یه نگاه به من بعد به کاوه انداخت وگفت-فکر کن برادرت.
خندیدم...از ته دل خندیدم...یاد پژمان افتادم...این یارو فکر کرده میتونه منو خر کنه؟
بلند گفتم-آقای محترم این روشا قدیمی شده.میتونین بگین پسر عمومین ولی برادر هرگز!
مرد نیشخندی زد. کاوه بغل گوشم گفت-باور کن برادرته.اسمش نیماست.از زن دوم پدرته.
چنان برگشتم طرفش که جا خورد و ولم کرد.منم با داد گفتم-زن دوم؟پدر من همون یه زنم به زور نگه داشته بود،زن دومش کجا بوده؟
کاوه دستمو گرفت و گفت-من اشتباه گفتم نیما برادرت از زن اول پدرت...آخه پدرت بعد از ازدواج با زهرا عاشق مادرت شد.
وای این دیونه ها منو احمق گیر آوردن؟من که دیگه گول نمی خورم.

خیلی خونسرد نگاهش کردمو گفتم-باشه!
بگشتم سمت نیما و گفتم-خوب نیما....بریم این چند روز مزاحم آقا کاوه شدیم.
استراتژی خوبی بود.با نیما فرار میکردم.حداقل این کاوه همراهم نبود.
کاوه منو نشوند کنارشو گفت-همسر من جایی نمیره.
برگشتم سمتش و گفتم-من همسر تو نیستم.
نیما-بچه ها نپرین بهم تا من همه چیز رو بگم.
منو کاوه به نگاه به هم کردیم و برگشتیم سمت نیما.

نیما-خوب مینا...
پریدم وسط حرفش و گفتم -پژوا!
نیما-اسم تو میناست و مینا هم میمونه...
من-نه خیرم اسم من پژواست و از وقتی پژوا شده دیگه تغییر پذیر نیست.
نیما-به درک....نگاه کن پژوا خانم،شما دچار افسردگی حاد شدی و رفته بودی توی یه حالت که صحبت نمیکردی و غذا هم که کاوه به زور بهت میداد.منم تصمیم گرفتم یه شک بهت وارد کنم که خدا رو شکر جواب داد.منو کاوه تصمیم گرفتیم که کاوه با تو ازدواج کنه تا تو با شک به زندگیت برگردی.الآنم زن کاوه ای.اگه خودش بخواد طلاقت میده.
این الآن چی گفت؟به من گفت زن کاوه ای هر وقت اون بخواد طلاقت میده؟این برادر منه با کاوه؟
بلند شدمو داد زدم-من به این ازدواج راضی نیستم پس این ازدواج باطله.
نیما سیگارشو با خونسردی در آورد و گفت-میبایست بله ندی....
دیگه داشتم منفجر میشدم.کاوه سریع با نیما از دز خارج شدن.فکر کنم کار مهمی با هم داشتن.
برای من مهم نبود اونا باهم چکار دارن الآن فقط میخواستم فرار کنم.داشتم آروم به سمت پنجره میرفتم کهدر باز شد و کاوه سرش رو کرد تو و گفت-فکگر فرار رو نکن.دور تا دور خونه محافظت شده ست.
وا این از کجا فهمید.کاوه در رو بست و من هنگ موندم سر جام.

*******************************کاوه*********** **********************

نیما رو سریع بردم توی اتاقمو در رو بستم.
روبه نیما گفتم-نیما پژمان مرده دیگه؟اون دیاست الآن؟
نیما با خیالی راحت رو ی مبل نشست و زل زد تو چشمامو گفت-نه...من مجبور شدم بدل پژمانو بکشم.
حسابی جا خوردم-چی؟یعنی این پسره ممکنه دوباره برگرده؟
نیما دود سیگارشو به طرفم فوت کرد و گفت-نه...زنش دادیم...یه چند وقته مرتب دنباله پژواست ولی ما مراقبیم اینجا آفتابی نشه.
حس میکردم همین حالا که پژوا رو بدست آوردم دوباره قراره از دست بدم.
من-نیما من از بچگی مینا رو دوست داشتم،تو گفتی نمیذاری مال کسی شه ولی الآن روحش پیش پژمانه.نمی دونی چطوری پژمانو دفن میکرد.خواست خودشو بکشه که نجاتش دادم.تو رو خدا نذار پژمان گیرمون بیاره.بذار پژوا مال من بمونه.
نیما اومد بغلم کرد و گفت-تو مثل داداش خودمی.نمیذارم غصه بخوری.ولی اگه یه اتفاقی برای مینا بیوفته من سرتو میبرم میفرستم برای خانوادت.خودت که میدونی برای مینا شوخی ندارم.
lمیدونستم شوخی نداره.کلا نیما آدم فوق العاده سخت گیر و جدی ای هست.همه کاریم برای مینا میکنه.میدونم اگه مینا فقط یه بار شکایت منو پیش نیما ببره،کارم تمومه.
سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم.نیما با من خداحافظی کرد و رفت ومن موندم و عشق دست نیافتنیم.دختره ی پرو!داشتم فراموشت میکردم که دوباره اومدی گند زدی تو زندگیم.اه....لعنتی.....کاش من میمردمو عاشق این سنگ دل نمی شدم.
تا وقتی پژمان باشه مینا حتی منو نگاهم نمیکنه.حالا خوبه پیدامون نمیکنه.هر چی هست نیما میدونه.اصلا دست راست فرماندهی گروه بتاست.
*******************************پژوا*********** ****************************
نیما اومد و یه خداحافظی کرد و رفت.منم اینجا کشک.کاش حداقل راستشو بهم میگفتن.فکرمیکنن اگه بهم بگن برادرتیم جای پژمانو میگیرن.بیچاره پژمان.چقدر دوستم داشت ولی من مثل همیشه ندیدمش.اصلا نفهمیدم دوستم داره.فقط زمان مرگش همه چیز برام روشن شد.من چقدر بهش وابسته شده بودم.توی روسیه اون بود که نیمه شبا برام غذا میورد و میرفت.اینو از عطرش فهمیدم.
کاوه از در اومد بیرون و گفت-تو هنوز نخوابیدی؟من میرم تا شهر بر میگردم.تو برو بخواب.
همچین خوشحال شدم که یادم رفت مقابلش گارد گرفته بودم پریدم یه ماچش کردمو خوشحال پله هارو بالا رفتم.خدارو شکر آدم بود.

دویدم سمت در اتاقم وبازش کردم.باید یه راهی پیدا میکردم از دست این کاوه فرار کنم.میدونم در طولانی مدت این کاوه کار دستم میده.رفتم توی اتاقم و لباس برداشتم و یه دست لباس گرمکن برداشتم پوشیدم.رفتم جلوی آینه و موهامو توی یه توی بستم.ایقدر محکم بسته بودم که سرم درد گرفت.دیدم موهام فر فر از زیر تور اومد بیرون.حرصم گرفت.رفتم توی حمام اتاقمو شیر رو باز کردم.موهامو زیر آب گرفتم و یه نرم کننده هم بهش زدم اومدم موهامو خشک کنم که در اتاقمو زدند.بوی عطر کاوه میومد.سریع بلوزمو در آوردمو یه حوله پیچیدم درو بدنم مثل لباس دکلته بعد در رو باز کردمو یکم رفتم جلو و گفتم-بله؟کاری داری؟

کاوه با تعجب نگاهم کرد و گفت-حموم بودی؟
شیطونه میگه یه پ نه پ بارش کنم تا دیگه از این سوالای مسخره نپرسه.ولی لبخند مسخره ای زدمو گفتم-آره!کاری داری؟
کاوه -آره میذاری بیام تو؟
من سریع گفتم-نه...نمیشه ....یعنی چیزه...یه چیزی ....خوب ..نمیشه دیگه...

کاوه-برو کنار ما محرمیم.
ای بابا مثل این که ول کن نیست.
گفتم-پس یه لحظه!
سریع در رو بستم.ساکمم هل دادم زیر تخت وشلوا رمو در آوردم و چپوندم توی کمد.
در رو باز کردم و یه لبخن از اونایی که معنیش میشه دست از پا خطا کنی میکشمت بهش زدم و دعوتش کردم داخل.رفت روی تخت نشست.اگه پاشو یه ذره تکون میداد میخورد به چمدون.میدونستم لو برم تمومه.
کاوه یکم خم شد به جلو کلتش رو داد به منو گفت- پژوا اینو برای حفاظت از خودت دادم.یه بار به طرفم هدف بری در جا میکشمت.
رفتم جلو وکلت و گرفتمو گفتم-باشه.
پژمان یه کم نگاهم کردو گفت-مواظب خودت باش.
از تخت پاشد اومد نزدیکم خداحافظی کنه که یه قدم به عقب برگشتم.یه کم نگاهم کرد و گفت-باشه.هر وقت بخوای.
مرتکه غول تشن.کاوه از در رفت بیرون و من یه نفس راحت کشیدم.خدا رو شکر چمدونو ندید.سریع رفتم جلوی آینه موهام جمع کردم و تور رو کشیدم روش و با کش محکم بستمش.
کلاه گیسی رو برداشتم.فکر کنم یه چند سالی توی کشو خاک خورده بود.تکونش دادمو سرم کردم.کلاه گیس موهاش بلند و لخت و به رنگ مشکی بود.همون مدل که از بچگی آرزوشو داشتم.لوازم آرایشی رو برداشتمو به زور و غیر حرفه ای آرایش کردم.از آرایش متنفر بود.اه...
لباس ورزشی ها رو دوباره پوشیدم و از زیر تخت یه جف کفش ورزشی که یه شب که از تخت افتاده بودم دیده بودم رو برداشتمو پام کردم.واقعا خوشکل بودن.چمدونو برداشتم.این خیلی گنده بود.بیخیال چمد.ن شدمو تصمیم گرفتم سبک سفر کنم.
از در اتاق اومدم بیرونو رفتم طبقه پایین...چه خوب که نگهبانا رو توی خونه نذاشته بود.سریع از پنجره ی آشپزخونه پریدم بیرون و شروع کردم به دویدن که محکم به یه چیزی خوردم.سرمو آوردم بالا و با دیدن محافظ کاوه هنگ کردم.تا اومد دستشو ببره سمت اسلحه کلت رو سمتش گرفتم و چند قدم عقب تر وایستادم.با این هیکل ده تا منو حریف بود پس عقب وایستادم تا در صورت حمله اش یه کم وقت بخرم.آروم گفتم-زانو بزن.
زانو زد.با یه حرکت محکم زدم توی گیجگاهش.افتاد روی زمین.گوشیش رو از گوشش در آوردم وگذاشتم تو گوش خودم تا از اتفاقای اینجا باخبر بشم.سریع دویدم سمت جنگل.این جور که شندیه بودم توی این قسمت از جنگل یه جاده هست که میخوره به دنور.جنگل فوق العاده ترسناک بود.سریع تر دویدم که زودتر از اون قبرستون بیام بیرون.
رسیدم توی جاده که دیدم خالیه.دریغ از یه ماشین.یه دفعه یه صدا اومد.مثل صدای تیر اندازی. بعد توی گوشی صدای مرد اومد که اعلام میکرد بهشون حمله شده و از اون یارو درخواست میکرد منو از خونه خارج کنه.از اون ور یه صدای آشنا شنیدم.مثل صدای امیر.اومدم برگردم که احساس کردم له شدم و بعدش صدای دخترونه ای اومد. دیگه نفهمیدم چی شد.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+ ، هستی0611
#35
قسمت 31

******************پژمان*********************
از بیمارستان یکراست اومدم خونه.اما چه خونه ای؟خونه ای که عشق آدم توش نفس نکشه خونه نیست.جایی که یکی دیگه رو جای عشقت زنت میدونن خونه نیست.مه داد مجبورم کرد با آیلین ازدواج کنم.گفت کاوه یه بلایی سرش میاره.نمیتونستم مرگ عشقمو ببینم.نه نمیتونستم.
بعد از اون کتکی که توی cvuخوردم چهار هفته بستری بودم.مه داد بعد از این که منو از گروه خارج کرد کلی تهدیدم کرد که دنبال پژوا نگردم.منم قبول کردم خودم دنبال پژوا نرفتم ولی امیر حسین رو خبر کردم.
از آیلین متنفر شده بودم.نمیدونم چرا ولی با اون همه محبتش یه ذره هم به دلم نمینشست.آیلین عاشقانه منو دوست داشت ولی من حتی ذره ای هم دوستش نداشتم.آیلین دختر یکی از دوستای مامانم بود از بچگی با هم بزرگ شدیم.توی هر آلبومی که نگاه کنی کنار من وایستاده.ولی من سنگ دل خودمو بیشتر دوست داشتم.
توی فکر بودم که دستای ایلین دور گردنم حلقه شد.سریع دستاشو باز کردم و به سمت اتاق خواب رفتم تا استراحت کنم.بدنم خیلی کوفته شده بود.
آیلین توی چهارچوب در وایستاده بود و منو نگاه میکرد.کلافه نگاهی بهش انداختم و گفتم-بله؟
کاملا معلوم بود بغض کرده.دلم براش سوخت.این دیگه چه گناهی کرده بود که باید منو تحمل میکرد.بهش اشاره کردم بیاد جلو.اومد کنارم نشست.سرش پایین بود.دلم برای پژوای سرکش تنگ شده بود.آیلین هیچوقت نمی تونست مثل پژوا باشه.آیلینو بغل کردمو گفتم-آخه دختر تو که میدونستی من دوست ندارم،چرا عاشق من شدی؟چرا تلاش میکنی؟من که گفتم دلم پیش کس دیگه ایه.نگفتم؟
با بغضی که کاملا معلوم بود گفت-من دوست دارم ولی تو یه ذره هم بهم توجه نمیکنی.
خنده ام گرفته بود.آیلین 3سال از پژوا کوچیکتر بود و در گیر عشق های افسانه ای.من چی بهش میگفتم؟
با لحن غمگینی گفتم-باور کن من هم عاشق یه نفرم اینقدر که دل سنگش رو بیشتر از دل پاک تو دوست دارم.

با بغض گفت-ولی عشق تو که مرده.
دلم گرفت.اشک تو چشمام جمع شده بود.سرمو گرفتم بالا که اشکام نریزه.یه نفس عمیق کشیدمو گفتم-نه نمرده.من میدونم.
آیلین داشت آروم آروم گریه میکرد.
نمی دونستم چکار کنم. هیچوقت دوست نداشتم که دل کسی رو بشکنم.هیچ وقت فکر نمیکردم همچین مشکلی پیش بیاد .فکر میکردم ساده زندگی خواهم کرد ولی نشد.
آیلین آروم گفت-میشه اینجا بخوابم؟
دیدم نامردیه از اتاق خودش بیرونش کنم.گفتم-باشه..
آیلین روی تخت خوابید،منم دفترم پژوا رو برداشتم.این دفترم رو به تقلید ز آرش پژوا درست کرده بودم.خدا میدونه چقدر دوست داشتم به جای آرش اسمش رو میذاشت پژمان.دفترمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن:

بالای صفحه نوشتم(میگذرد نه؟)
(آينه !
نميدانستم مي تواند تا اين حد خراب و حيرانم كند !
نميدانستم مي تواند در دقيقه اي سالهاي سال را ياد قلبم بيندازد !
مي گفتند آينه آرامت مي كند !
خيلي وقت بود سراغش نرفته بودم !
نميدانم . . .شايد مي ترسيدم از او .. شايد هم ......... نميدانم !

ديروز در آينه ديدمش ؛ پسرك را مي گويم !
پسركي كه زماني صداي خنده هايش تا برزن ها آنسو تر ميرفت !
پسركي كه وقتي ديدمش - از تو چه پنهان - نشناختمش !
تغيير كرده بودي پسرك ! چرا شكسته بودي پسرك ؟

مي گذرد ! اين نيز مي گذرد !
اما دق ميدهد تا بگذرد !
پسرك قصه ... برخيز و سر بالا نگه دار ! سينه سپر كن ، قد علم كن !
مي گذرد ! نه ؟! ..............جملات از Pooria-Rکاربر انجمن)
یه نگاه به جملات انداختم.چقدر حقیقی.سیگاری برداشتمو روشن کردم.همون جور توی فکر بودم که گوشیم زنگ زد.اعصابم خورد شد.کی نصف شبی زنگ زدنش گرفته؟
گوشی رو برداشتم که صدای امیر حسین اومد-الو پژمان...

من-بله؟چی شده؟
امیر حسین-پژمان چند دقیقه پیش بهم خبر دادن پژوا توی خونه ویلایی کاوه هست.کاوه که رفت حمله کردیم اینجا ولی خبری از پژوا نیست.من احتمال میدم فرار کرده باشه.
اه....لعنت به این شانس.
امیر حسین این بار آرومتر گفت-پؤمان یه خبر بدم برات دارم.

من-چی؟
امیرحسین-کاوه با پژوا عقد کرده.اجازشم از نیما گرفته!

من-کاوه چه غلطی کرده؟به چه جراتی؟پژوا چرا قبول کرده؟
امیر حسین-گوش کن پژمان از زیر زبون یکی از محافظا کشیدم که نیماجسد میثم بدلت رو به پژوا نشون داده.پژوا فکر میکرده تو مردی.اینا میگن نیما امشب اینجا بوده.مثل این که حسابی شست شو مغزیش دادن.
داشتم از اعصبانیت منفجر میشدم.نیما....نیما فقط دستم بهت برسه!
من-امیر من پژوا رو میخوام همین حالا!
امیر حسین-پژمان بی منطق نشو من الآن از کجا برات پژوا بیارم؟

منداد زدم-نمیدونم!
گوشی رو قطع کردمو کوبیدمش به دیوار.
لعنت به این زندگی.آیلین گیج نشسته بود توی تخت.
بیخیال آیلین.مگه این دنیا گرد نیست؟پس برمیگرده اینجا.بالاخره پیداش میکنم.
******************************کاوه************ ******************

توی راه بودیم که گوشیم زنگ خورد.برداشتم وگفتم-بله؟
صدایی از پشت تلفن گفت-من امیر حسینم.الآن توی ویلای توام.پژوا کجاست؟
چنان با ناباوری بلند گفتم امی حسین که راننده به شدت ترمز کرد.
گوشی رو که افتاد پایین رو برداشتم وگفتم-تو ویلای من چه غلطی میکنی؟
امیر قهقه ای زد و گفت-دارم یه کم از ویسکی تازت امتحان میکنم.مارکش چی بود؟

بلند گفتم-عوضی...
به راننده گفتم سریع برگرده.با تمام سرعت به سمت ویلا میرفتیم.پژمان،امیر حسین دیگه کی دنبال زن منه؟
جلوی ویلا وایستادیم و من به سرعت پیاده شدم. امیر حسین توی چهار چوب در وایستاده بود ویه بطری کوچیک دستش بود.به بالای سرم نگاه کردم.حدود9 تا تک تیر انداز که منو نشونه گرفته بودن. امیر حسین با لحن مسخره ای گفت-سلا شادوماد.عروست فراری شده.
عصبانی بهش نگاه کردمو گفتم-با پژوا چکار کردی؟
امیر بلند خندید و گفت-عاشق بازی دادنای پژوام مثل این که پیچوندتت شادوماد.بخاطر پژمان قالت گذاشت.
از پژمان متنفر بودم داد زدم-اون خودش با من پژمانو دفن کرد.برای اون پژمان مرده.
یه لحظه صدای خش خش از توی ویلا اومد که باعث شد همه ساکت شن....
 
سکوت تمام فضا رو گرفته بود.انگار همه میخواستن بدونن چیه...شاید پژوا بود که گوش وایستاده بود.توی سکوت بودیم که صدای جیغی توی جنگل پیچید.من این صدا رو میشناختم.
#دوازده سال قبل/کرمان#
اون روز هوا بارونی بود و بارون انقدر تند میومد که تقریبا سیل راه انداخته بودنیما و کاوه پشت در پنهان شده بودن تا دختری رو ببینن که تعریفش رو زیاد شنیده بودن.بالاخره صدای خنده ای اومد و بعدش سه تا دختر بچه ی 9ساله وارد کوچه شدن.نیما با دست دختر بچه ای رو نشون داد و رو به کاوه گفت-اونه.خودم عکسشو توی کیف بابام دیدم.
کاوه نگاهی به دختر بچه ی ساده کرد.کاپشن صورتی با اون کلاه بامزه خیلی بهش میومد.
کاوه نگاهی به نیما انداخت و گفت-واقعا بابات یه زن دیگه گرفته؟
نیما کفری کاوه رو نگاه کرد و گفت-آره خودم شنیدم.داشت با یه خانم صحبت میکرد و احوال این دختر رو میپرسید.
نیما کیفش رو روی شونه اش میزون کرد و گفت-در هر صورت مهم نیست.یه روز انتقام مادرمو از بابا میگیرم.
نیما رفت ولی کاوه هنوز همراه دختر بچه میرفت و نگاهش میکرد.چقدر شلخته به نظر میرسید.مقنه اش عقب رفته بود وموهای فرش ریخته بود بیرون ولی اون بی توجه به وضعش توی آب جمع شده روی زمین میپرید و میخندید.
خنده اش گرفته بود .این دخترا بیخیال دنیا در حال بازی بودن.کیفشو صاف کرد و خیلی عادی از کنارشون رد شد.همین طور که رد میشد اومد دختر بچه رو از نزدیک ببینه که افتاد توی یه گودال پر از آب.
دختر بچه اومد بالای سرش و بدون توجه به خنده ی دوستاش دستشو به سمتم دراز کرد.دوستاش همزمان گفتن-مینا نامحرم!
وای امان از دختراساده.کاوه تا کمر توی گودال فرورفته بود تا سر توی گودال بود.
مینا بیخیال دوستاش دستشو تکون داد و رو به کاوه گفت-زود باش تا منصرف نشدم!
کاوه دست کوچک مینا رو گرفت و از گودال بیرون اومد.مینا خندید و گفت-آقاهه اون چشماتم باز کن نیوفتی تو گودال...

بعدشم دوباره با دوستاش راه افتاد.
کاوه خندید وگفت-زبون دراز شلخته.حالا من با این لباسا چطور برم خونه؟
********************************پژوا********** ****************
بهوش که اومدم هنوز روی زمین بودم.سر جام نشستم.آسیب چندانی ندیده بودم.چشمام تار میدید یا بهتر بگم نمیدید.فقط هاله ای میدیدم.دسمتو گذاشتم روی سرم که دردش توی سرم پیچید.به زور بلند شدم و به ماشین که توی جاده رها شده بود نگاه کردم.حتما رفته بود دنبال کمک.وای نه!کمک!تنها ویلای این قسمت ویلای کاوه بود.نه من بر نمیگردم پیش کاوه.
به سرعت بلند شدم و به سمت تاریک رفتم که انگار اون تاریکی جنگل نبود.دره بود.پرت شدم پایین و یه جیغ بنفش کشیدمو خودمو به یه صخره بند کردم.
صدای قدمای تند رو از توی جاده میشنیدم.انگار چند نفر میدویدن.صدای کاوه اومد که گفت-پژوا...پژوا....کجایی؟

حاضر بودم بمیرم ولی دوباره پیش کاوه نرم.
یه صدای آشنا اومد که گفت-پژوا من اینجام .....بگو کجایی .....میخوام ببرمت ایران....
من این صدا رو میشناختم.صدای امیر حسین بود.
خوشحال با صدایی گرفته گفتم-امیر...
چنئ لحظه سکوت شد ولی بعدش صدای کاوه اومد که گفت-پژوا همون جا باش الآن میام.
امیر گفت-کاوه برو عقب.
کاوه دوباره گفت-پژوا الآن میام.
با التماس به امیر گفتم-تورو خدا خودت بیا...
امیرحسین-باشه....کاوه برو عقب مگر نه میگم ببندنت.
صدای کشیده شدن کفش روی صخره میومد و بعدش چهره ی امیر رو دیدم.از خوشحال داشتم پس میوفتادم.بالاخره یه آشنا...دیگه داشتم باور میکردم که تنهام.

امیرحسین-پژوا جاییت نشکسته؟
سرمو به طرفین تکون دادم.
امیرحسین-خوبه...محکم منو بگیر تا بریم بالا.

من-باشه.
محکم گرفتمش و همون طور که منو میکشید بالا گفت-باید بریم پیش یه نفر.خیلی منتظرته.
پیراهنشو محکم گرفتمو گفتم-کی؟
امیر لبخندی زدو گفت-پژمان!
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 4
پاسخ
#36
قسمت 32

این امیر مغزش تاب برداشته بود.یه نگاه بهش انداختم.نه مثل این که سالم بود.توی فکر بودم که امیر گفت-خودتو بکش بالا.دستمو گذاشتم کنار جاده و خودمو کشیدم بالا.دست امیرم گرفتمو آوردمش بالا.سرمو آوردم بالا که کاوه رو دیدم با6،7 تا آدم.گفتم تمومه.کاوه الآن میگیرمون.سریع پشت امیر رفتم.امیر فهمید که ترسیدم ولی به روی خودش نیاورد و من چقدر ممنونش بودم.کاوه اومد جلو که یکی از مردها نگه اش داشت.فکر کنم جامون امن بود.از پناه گاهم اومد بیرون و با خیال راحت به کاوه نگاه کردم که فکراز چشماش خون میچکید...خوشحال بودم.مرتیکه حرص در آر...یهو یاد حرف امیر افتادم.برگشتم گفتم-امیر!پژمان!
امیر خندید و با دست لباسشو تکوند و گفت-زنده ست....همش دردسره...
کاوه با فریاد گفت -دروغ میگه.ما خودمون دفنش کردیم.
خوشحالی کرردن از سرم پرید.شاید کاوه راست میگفت.
برگشتم سمت امیر.امیر گوشیش رو جلوم گرفت و گفت-بیا پشت خطه.
اومدم گوشی رو بگیرم ولی به خاطر دید تارم گوشی خورد زمین و داغون شد.برگشتم به امیر نگاه کردمو گفتم-ببخشید.
امیر جلوی چشمم دستشو تکون داد و گفت-پژوا نمیبینی؟

من-نه...فقط تار میبینم....
امیر به یکی از محافظاش گفت منو ببره توی ماشین.منم راه افتادم.داشتیم میرفتیم نگاهی به پشت سرم انداختم که امیر رو به روی
کاوه وایستاده بود.مثل این که داشت تهدید میکرد.دیگه وارد جنگل شدیم و من ندیدم.
توی ماشین نشسته بودم که امیر رسید.حدود 5 دقیقه ای میشد که با کاوه حرف میزد.
امیر کنارم نشست و ماشین راه افتاد.خیالم راحت بود.بالاخره آرامش.سرمو گذاشتم روی پای امیر و گفتم-تو رو خدا منو ببر ایران.
امیر کلاه گیسو از سرم برداشت و گفت-باشه.ولی سرت آسیب دیده.
من-طوری نیست نشکسته ضرب دیده.
امیر-اون دختره ای که بهت زد رو بردم توی ویلای کاوه.شرمنده مجبور شدم بیهوشش کنم.

من-طوری نیست.
خوابم میومد.چقدر خواب رو دوست داشتم.
امیر-چقدر خوشگل شدی با آرایشو...
دیگه نفهمیدم چی میگه.تقریبا بیهوش شدم.
نمی دونم چقدر خوابیدم ولیوقتی بیدار شدم حوصله ی باز کردن چشمامو نداشتم.همون جوری که چشمامو بسته بودم از سکوت اتاق لذت میبردم.
چند دقیقه بعد صدای امیر اومد که میگفت-پاشو پژوا....دختر چقدر میخوابی..... پژمان اون ور داره خودشو میکشه تو اینجا خوابی؟
یه غلت زدمو گفتم-تورو خدا امیر بذار بخوابم.
امیر-باشه فقط پژمان حیرون میشه.
این داره چی میگه؟پژمان کدوم خریه؟من دوست دارم بخوابم.

پژمان!پژمان!
یهو هل شدمو از تخت افتادم پایین و بلند گفتم-پژمان!
یهو امیر رو دیدم که از خنده مرده...بهم بر خورد.این پسره منو مسخره میکنه؟یه نگاهی به اطراف انداختمو اولین چیزی که دستم اومد رو پرت کردم طرفش .یه دمپایی بود.امیر هم همون جور که میخندید ردش داد.حرصم گرفت.اومدم دومی رو پرت کنم که گفت-آماده شو...منم برم از اتاق خودم وسایلمو بیارم.بعدشم رفت.فکر کنم اینجا خونه اش باشه.از اتاق اومدم بیرون و در خونه رو باز کردم.وای!اینجا هتل بود!
اومدم توی اتاق و در رو بستم.رفتم نشستم روی کاناپه تا استراحت کنم.بدنم خیلی لمس بود...هنوز استراحت لازم داشتم.رفتم توی اتاق تا بخوابم که نگاهم به یه دست لباس نو بایه کلت افتاد.این یعنی وقت خواب نیست و برو آماده شو.
لباسا رو تنم کردمو کلت رو برداشتم و گذاشتم توی ماتنوم.صدای در زدن اومد.همین طور که میرفتم در رو باز کنم غر زدم-مگه این امیر کلید نداشت.در رو باز کردم که دستی محکم دهنمو گرفت و هول داد تو اتاق....

هل شده بودم.نمی دونستم چکار کنم.یارو دستشو به علامت سکوت روی بینیش گذاشت و گفت-فقط کار احمقانه ای نکن!
تهدیدش رو جدی گرفتم.کار دیگه ای نمی تونستم بکنم.یه کم ازم فاصله گرفت و اسلحه اش رو به سمتم نشونه رفت.بعدش کمی به در نزدیک شد و در رو قفل کرد.دوباره رو به روم وایستاد وگفت-خوب پژوا خانم،آروم منو همراهی میکنی.

خیلی آروم گفتم-چکار؟
مرد-پایین یه ماشین وایستاده.همراهم میای...حرکت اضافه ای کنی،همون جا کارت رو تموم میکنم.فهمیدی؟
سرمو تکون دادم.تنها امیدم امیر بود که فعلا خبری ازش نبود.یهو یاد کلتم افتادم.نمی تونستم از زیر مانتو یهو بیارمش بیرون چون سخت بود.یه قدم رفتم عقب که اسلحه اش رو به نشونه ی تهدید تکون داد.
گفتم-سفارش صبحونه دادم بذار کنسلش کنم که ضایع نباشه.
سرشو به علامت باشه تکون داد و گفت-دستور تیر دارم شیطونی نکن!
رفتم عقب وهمین طور که به مرد زل زده بودم تلفن رو برداشتم و شماره رو گرفتم.

صدایی گفت-بله؟
من-ببخشید سفارش صبحانه اتاق 403 رو کنسل کنین.
زن-شما سفارشی نداشتین.

من-پس هماهنگ کنین.
زن-با آقایی که اتاقا رو گرفتن؟
جون امیر رو میگفت...

من-ممنون.
تلفن رو گذاشتم سر جاش و گفتم بریم.
یهو انگار دوهزایش افتاد چون برگشت به سمتی که من نگاه میکردم و شماره اتاق رو دید.مچم رو بد جور گرفته بود.تا حواسش نبود اسلحه ام رو در آوردم و بدون مکث بهش شلیک کردم.درست وسط پیشونیش.سریع در رو باز کردم و اومدن توی راه رو.امیر دم در خشک شده بود.یه نگاه به داخل اتاق انداخت و با دیدن جسد گفت-پژوا چکار کردی؟
من- تو رو خدا بریم.
امیر سریع خودشو جمع کرد و گفت-آروم اسلحه ات رو بذار توی مانتوت .پشت سرت دوربینه.
سریع همون کار رو کردم.امیر سریع بازومو کشید و در اتاق رو بست. بعدش همین طور منو همراهش به طرف انتهای راه رو میبرد گفت-پژوا این چه کاری بود کردی؟
من-یارو اومده بود منو تهدید میکرد.میخواستی چکار کنم؟
امیر-د لا مذهب میزدیش.تو که استاد کتک کاری هستی.
من-ببخشید با اون همه بلایی که سرم اومده دیگه جونی ندارم بخوام بزنم.
امیر عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت-کاوه دم در هتله.برای این که تو رو اینجا نگه داره همه کار میکنه و تو الآن یه سوتی دادی.

من-چه سوتی ای؟
همون موقع صدای آژیر پلیس بلند شد.بدبختی رو عملا دیدم.نگاهی به امیر کردم که با نگرانی به اطراف نگاه میکرد.یهو منو هل داد توی دستشویی که توی طبقه بود.صدای پا میومد بعدش صدای مردی که ازامیر میپرسید-یه خانم اینجا ندیده؟امیرم جواب داد چند ثانیه قبل اونو آخر راهرو دیده.صدای پاها دوباره اومد و بعدش صدای شکسته شدن در.امیر به سرعت در رو باز کرد و منو کشید بیرون و شروع کرد به دویدن.از در ورودی هتل خارج شدیم و رفتیم توی خیابون.
داشتیم میدویدیم که باصدای ایست سر جامون خشکمون زد.

داستا تونو بزارین روی یرتون وزانو بزنین.
یه نگاه به امیر انداختمو همون کارو انجام دادم.یه پلیس زن همون جور که دستامو دستبند میزد مثل طوطی گفت-خانم مینا رسا شما به جرم قتل بازداشتین هر حرف شما در دادگاه به ضررتون تموم میشه.لطفا همراه ما بیاین.. برگشتم و اون طرف خیابون رو به روی هتل کاوه رو دیدم که به ماشینش تکیه داده و عینک آفتابی روی چشماشه.با تمام نفرت نگاهش کردم.سوار ماشین پلیس کردنمون و به راه افتادن.ولی من هنوز نگاهم به کاوه بود که همون جوری نگاهم میکرد.
#چهار بعد از ظهر دادگاه ایالت آریزونا#
قاضی-دفاع دیگه ای ندارید؟

من-نه عالی جناب!
قاضی-خوب خانم رسا شما به جرم قتل غیر عمد به 20 سال حبس در زندان استرلا ایالت آریزونا محکوم شده.
نفس عمیقی کشیدم ،بالاخره این مسخره بازیا تموم شد.بالاخره با تلاش فرارون وکیل های امیر حسین من قتل غیر عمد و امیر تبریه شد.بماند که میخواستن ما رو به جرم تروریست بودن دستگیر کن.همش تقصیر بالا دستای ایرانیه که ما مجبوریم تو هر کشوری با خفت رفت و آمد کنیم.همین جور که منو به ماشین میبردن تا تحویل زندان بشم امیر رو دیدم که از دور بهم گفت-کاری از دستش بر نمیاد.لبخندی زدمو زیر لب گفتم ممنون...لبخندی زد و از اون جا دور شد.داشتم سوار میشدم که کاوه رو از دور دیدم.داشت نگاهم میکرد.عوضی بالاخره منو نگه داشت.سوار شدمو راه افتادیم.
*********************پژمان******************* ********
دارم دیونه میشم.از اون شب امیر دیگه زنگ نزده.حتما دنبال پژواست،ولی چرا بهم خبر نمیده؟میترسم یه جایی گیرش آورده باشنو کارشو تموم کرده باشن.برای هزارمین بار به گوشیش زنگ زدم .بلاخره بوق خورد.استرسم زیاد شد بعد از 4روز داشت بوق میخورد.

امیر حسین-الو پژمان!
من-سلام.چی شده چرا جواب نمی دادی؟میدونی من چقدر نگران شدم؟
امیر حسین-پژمان باید یه چیزی رو بهت بگم.
نگرانیم زیاد شد.حتما خبر بدی داشت چون صداش غمگین بود.

من-بگو!
امیر حسین-پژمان ببین بچه بازی در نیاری ها؟ها!
من-امیر میشه زر زیادی نزنی و بری سر اصل مطلب؟
امیر حسین-باشه.نگاه کن من ژوا رو پیدا کردم.

من هیجان زده گفتم-خوب؟
امیر حسین-ولی کاوه یه نفر رو فرستاد تا پژوا تحریک بشه بهش شلیک کنه بعدشم پلیسو خبر کرد و پژوا رو بردن.الآن هم پژوا 20 سال حیس خورده.دارن میبرنش زندان استرلا...
وای این چی میگفت؟زندان؟پژوای من؟وای چکار کنم؟
من-امیر من چه غلطی کنم؟
امیر حسین-من اینجا نفوذی ندارم.تمام گروهم تو ایرانه.فقط چند تا محافظ همراه خودم آوردم.
من-خوب چکار کنیم ؟من نمیخوام پژوا بین یه عالمه دزد و قاچاق چی بخوابه.
امیر پوزخند صدا داری زد و گفت-پژمان چرت نگو پژوا خودش قاتله.توو نگران اون نباش الآن اون جا از همه اشون خطرناک تره.
راست میگفت...ولی خوب من دلم نمیومد پژوا زندان باشه.

من-من میتونم بیام اون جا؟
امیر حسین-نه نیای!من تازه دارم بر میگردم.

من-کجا؟
امیر حسین-ایران دیگه!
من-امیر غلط میکنی برگردی ایران همون جا بمون تا کار پژوا درست شه!
امیر حسین-پژمان از لحن من سواستفاده نکن.یادت باشه من کیم!تازه CVUنقشه ای برای پژوا داره .پژوا زیاد اونجا نمیمونه.توهم به زندگیت برس تا من برگردم.

باحرص گفتم-باشه.
گوشی رو گذاشتم و به آیلین نگاه کردم که وایستاده بود و زل زده بود بهم.
من-چیه کاری داری؟
آیلین بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت-نه!فقط آدمی شبیه تو ندیده ام.
اعصابم خورد بود واینم داشت رو اعصابم راه میرفت.رفتم جلوشو گفتم-از خوبی من سواستفاده نکن.همیشه اینجوری خوب نیستم.
سرشو با ترس تکون دادو به سمت آشپزخونه فرار کرد.اگه پژوا بود حتما پدرمو در میورد.
اه پژوا!من کاوه رو میکشم.
داشتم لباسام رو جمع میکردم که برم آمریکا که یهو یاد حرف مه داد افتادم-ممنوع الخروجی تا اعتماد CVUرو بدست بیاری.
لباسا رو کوبیدم سر جاشو. بلند شدم تا برم پیش مه دادکه بپرسم کارم چیه؟
*****************************پژوا************* ***********
دم در زندان پیاده شدیم و من یه نگاه به سر در زندان انداختم.بزرگ نوشته بود(زندان استرلا)زیرشم نوشته بودزندان ایالتی آریزونا شهر فینیکس.دست و پامو با زنجیر بسته بودن.تو عمرم اینقدر حقارت نکشیده بودم.
وارد زندان که شدیم انکگار وارد یه دنیای دیگه ای شدیم.یه نگاهی به اطاف انداختم و گفتم-شروع شد!
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611
#37
قسمت 33

تمام زن های زندونی لباسای سفید مشکی راه راه پوشیده بودن و روی تختاشون نشسته بودن...تصورم از زندان یه چور دیگه بود!منو بردن سمت یه در.در که باز شد فهمیدم حمومه.یکی از افسرا اومد و لباس و همه چیزای لازم رو داد بهم .
رفتم زیر دوش و خودمو شستم.اومدم بیرون.حوله رو دورم پیچیده بودم.یه نگهبان دیگه منو برد رختکن و لباسای زندان رو پوشیدم.چقدر گشاد بود....بیخیال...گشاد راحت ترم...جلوی یه در وایستادیم و یه نگهبان که چهره ی دوستانه ای نداشت شروع کرد قوانین رو گفتن-اینجا زندانه!خیلی از کارا خلاف قوانینه.دعوا راه نمیندازی.مواد جابه جا نمیکنی.شبا کله ات رو میذاری و میخوابی.صبح ساعت 6 بیدار میشی باید برای کار برین بیرون.
صورتشو آورد جلو گفت-هر کار خلافی موجب میشه بری انفرادی فهمیدی؟
من که حسابی ترسیده بودم فارسی گفتم-چشم!
زن ابروش رو انداخت بالا و گفت-چی؟
من یه فهمیدم گند زدم،خودمو جمع کردم و دوباره با غرور گفتم-بله خانم....

زن نگهبان-خوبه برو.
در زندان رو باز کرد و من وارد شدم.نگهبان یه تختی رو نشون داد و گفت-این تخت تو هست.جاتو عوض نمیکنی.....!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم-باشه.
وقتی نگهبانه رفت وسایلی که بهم داده بودن رو ولو کردم روی تخت و دراز کشیدم.دستمو گذاشتم رو چشمم که یهو یه نفر گفت-پیست!
سه متر از جام پریدم و سرم محکم خورد به تخت بالایی.دستمو گذاشتم روی سرمو به دختری که از تخت بالا داشت سرک میکشید نگاه کردم.

من-بله؟
دختر ریز خندید و گفت-جرمت چیه؟
پفی کردمو دستمو کشیدم رو صورتم.همون جور که میخوابیدم گفتم-قتل.
چنان جیغ زد قتل که همه برگشتن طرفم.از دور دو تا زن هیکل گنده دیدم که اومدن طرفم.یا حضرت فیل!همیشه فکر میکردم مردا گنده ان.
یکیشون زد روی شونه ام و گفت-ایول دختر!پس اندخلافی؟
من با چندش نگاهش کردمو گفتم-نه تصادفی کشتمش.
خنده ی بلندی کرد و گفت-میگم به این قیافه ی مظلومت قتل نمیاد.جوجه این جا همه عمدی خلاف کردن حواست به خودت باشه.

دوباره خندید و رفت.
به فارسی گفتم-انتر بوزینه!
دختر بالایی گفت-چی میگی؟ایرانی هستی؟
باتعجب نگاهش کردمو گفتم-از کجا فهمیدی ایرانیم؟
دختر دوباره ریز خندیدو گفت-خوب دانشجوی زبان فارسی بودم....
ابروهامو انداختم بالا و گفتم-خوب اینجا چکار میکنی؟
اخماشو کرد تو همو گفت-فقر آدمو به هر کاری وادار میکنه.منم برای تحصیل خواهرم مواد فروختم.

سری تکون دادم و گفتم-باشه.
دوباره دراز کشیده بودم که حس کردم کسی کناره نشسته.چشمامو باز کردم دیدم همون دختره ست.
دستشو آورد جلو با لحجه آمرکاییش به فارسی گفت-من مارگارت هست تو اسم چی هست.
لبخند زدمو گفتم-منم پژوام.

لبخندزد و دوباره گفت-خوشبختم.
سرمو گذاشتم روی بالشت و گفتم-اینجا ملاقات کیه؟
مارگارت گفت-همیشه.صدات میکنن.

گفتم-ممنون.
مارگارت-شوهر داری؟
اومدم بگم نه که یاد کاوه افتادم.نه اون احمق شوهر من نبود.

باحرص گفتم-نه.
مارگارت-باشه من میرم و بر می گردم.وایستا خودم بیام ببرم همه جا رو نشونت بدم.

من-باشه...
مارگارت رفت و من از خستگی خوابم برد.

با تکون های شدیدی از خواب بلند شدم.مارگارت بالای سرم وایستاده بود.این دختر کلا مرض داشت.نشستم سر جامو گفتم-مارگارت،خواب بودم.

مارگارت-میدونم!دیدمت.
من-خوب مشکل داری؟
مارگارت-نه خوب.وقت شامه.گفتم بیدارت کنم برای فردا انرژی داشته باشی.
یه نگاه به دور و برم انداختم.شب شده بود.سرمو به معنای باشه تکون دادمو بلند شدم.همراه مارگارت تا سالن غذاخوری رفتم.خیلی شلوغ بود.صدای همهمه کر کننده بود.هر کس برای خودش غذا میگرفت و سر یه میز مینشست.
مارگارت کنار گوشم گفت-فقط همراه من بیا اینجا اشتباه قدم برداری میکشنت.
چشمام گرد شد.پرسیدم-چرا میکشنم؟
مارگارت همون جور که غذا بر میداشت گفت-2 دلیل میتونه داشته باشه.اول این که اذیت شونکنی دوم هم این که پیام داده باشن بکشنت.
باخودم فکر کردم که ممکنه CVUبخواد اینجا کارمو تموم کنه.اینجا کی به یه زندانی توجه میکنه.از ترس نمیتونستم قدم بردارم.از زندانی ها میترسیدم.خدا رو شکر آموزش دیده بود!
مارگارت محکم زد بشتم و گفت-آهای خانم کجایی؟
از ضربه اش شک زده شده بودم.برگشتم نگاهش کردم که خنده اش گرفت.میدونستم ترس رو میتونه از چشمام بخونه.
مارگارت یه تیکه پوره ی سیب زمینی رو از ظرف برداشت و محکم توی بشقابم کوبید که باعث شد از شک در بیام.
باصدای شادی گفت-بیخیال دختر.اگه اینجا بخوای ناراحت باشی یا بترسی کارت تمومه.
لبخند تصنعی زدم و نشستم سر یه میز و شروع به خوردن کردم.هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودم که یه نفر بشقابمو انداخت زمین.با تعمل سرمو آوردم بالا.یه زن هیکل گنده با شکم مسخره.یه زیرپوش سفید تنش بود با شلوار راه راه زندان.همون جوری داشتم نگاهش میکردم که یخه ام رو کشید و پرتم کرد وسط سالن.هنگ کردم.سرمو آوردم بالا به نگهبانا نگاه کردم که خیلی راحت در حال تماشا بودن.پس برنامه داشتن برام.کار اون کاوه ی احمق بود.بلند شدم وایستادم.
زن بدریخت یه پوزخند صدادار زد و با تمسخر گفت-بچه ها امشب جوجه مرده داریم.
همه با این حرف مسخره اش خندیدن.دیگه جوش آوردم.از مورد تمسخر واقع شدن متنفر بودم.مغزم فقط فرمان میداد محوش کنم.با سرعت به طرفش دویدم که دستشو مشت کرد.فهمیدم میخواد محکم بزنه بهم.سریع از فاصله ی بین دوتا پاش سر خوردم و گردنشو شکستم.وقتی افتاد جلوی پام تازه فهمیدم چکار کردم.

خدایا من دیگه واقعا تبدیل به یه قاتل شده بودم.
صدای تشویق بلند شد و من مبهوت سر جام مونده بودم.

نگهبانا با چهره ی عصبانی بازوهامو گرفتن و به همراهشون کشوندن،ولی من نگاهم به جسد اون زن بود.من غیر ارادی این کار رو کرده بودم.یعنی من درونی تبدیل به اون چیزی شده بودم که نمی خواستم.یه قاتل خونسرد.همیشه میگفتم این کارو به خاطر این که مجبورم انجام میدم ولی الآن من بدون اراده و غریزی اونو کشتم.میتونستم فقط بهش ضربه بزنم ولی من اونو کشتم!
منو پرت کردن توی انفرادی و یکی از نگهبانا رو به روم توی چهار چوب وایستاد .سایه اسش کاملا روم افتاده بود.نمیتونستم صورتشو ببینم ولی صداشو خوب شنیدم که با لحن تهدید آمیزی گفت-فقط میخوام یه بار دیگه یه نفر رو اینجا بکشی اون وقت خودم خخره ات رو پاره میکنم.
در رو بست و رفت و من موندم و این سوال که آیا واقعا حقش بود؟
روی زمین خیلی سرد و سفت بود.دست کشیدم روش.رطوبت نداشت.با دستم تختی رو پیدا کردم که گوشه ی اتاق بود.رفتم روش خوابیدم.برعکس تصورم تمیز بود و بوی بد نمیداد.روش داراز کشیدم و با خودم فکر کردم که چقدر این جا موندگارم.
یه جا شنیده بودم برای قتل توی زندان سه ماه انفرادی حکم میدن.دستمو روی تخت کشیدم.یعنی واقعا من سه ماه اینجا دوام میارم؟
با خودم حساب کردم سه ماه برابر چه اتفاقی توی زندگیمه.
لبخندی روی لبم نشست دقیقا برابر تعطیلات تابستون.چقدر اون روزا آرزو میکردم توی زندگیم هیجان باشه.اه،چقدر احمق بودم که فکر میکردم هیجان خوبه.من زندگیمو به گند کشیدم.دلم خانواده ام رو میخواست.دلم اون شب نشینی های خونه ی مادربزرگمو میخواست.دوست دارم دوباره خودمو برای بابابزرگم لوس کنم و اونم با مهربونی نوازشم کنه.
من چقدر ابله بودم که قدر اینا رو ندونستن.همشونو برای این زندگی نابود کردم.اونم چه زندگی ای!فراری بودن.قاتل بودن،وای خدای من اگه خانواده ام بفهمن من به چی تبدیل شدم حتما منو میکشن.چه توقع هایی داشتن.مینا باید دکتر بشه.مینا باید وکیل بشه.مینا متفاوته.
آره متفاوتم ولی من اینجا گیر کردم.من اینجا تنهام. من میخوام عادی زندگی کنم.من میخوام عادی باشم.یه خونه ی عادی با یه شوهر عادی و یه بچه ی عادی.من این پولایی که کثیفن رو نمیخوام.من میخوام برگردم خونه.
غلت زدمو بالشت رو توی بغلم گرفتم.سرمو تا حد ممکن توی بالشت فشار دادم که اشکام جاری نشن.من از ضعف خودم بیزارم.من میخوام برگردم.کاش یه راهی بود!
همون موقع در باز شد و سایه ای از بیرون به روی دیوار روبه روی انفرادی ظاهر شد.خوب میشد حدس زد که یه مرده.

با پیچیدن عطر کاوه فهمیدم اونه.سریع سر جام نشستم.سرشو خم کرد و وارد انفرادی شد.یه کم نگاهم کرد و گفت-خیلی قابل ترحم شدی.میدونستی؟
میتونستم حس نفرتی که توی وجودم زبونه میکشه رو ببینم.
من اونو میکشم.بلند شدمو یه قدم بهش نزدیک شدم.انفرادی انقدر کوچک بود که با یه قدم به کاوه رسیدم.زل زدم تو چشماش .اومدم یه چیزی بگم که عطر دیگه ای رو حس کردم.بشت سر کاوه رو نگاه کردم ،کسی نبود.این عطر رو خوب میشناختم.عطر پژمان بود.
باید میفهمیدم این بوی عطر از کجاست.شاید پژمان با کاوه بود.اینقدر چیزای عجیب دیدم که باورم بشه پژمانم میخوادمنو بازی بده.کروات کاوه رو یکدفعه به سمت خودم کشیدم و بو کردم.آره کاوه پژمان رو دیده بود.
کاوه رو هل دادم و با تمام حرصم داد زدم-عوضیا ولم کنین.چی میخواین از جونم؟
کاوه هنوز همون جوری خم به جلو بود.فکر کنم خیلی عصبانیش کردم چون یهو صاف وایستاد و داد زد-چیه چرا یهو وحشی میشی؟
داشتم از حرص میمردم.دوست داشتم با همین دستام خفه اش کنم.فکر کنم دوباره غریزه ام پیروز شد.به سمت کاوه حمله کردم تا فکرمو اجرا کنم که دستمو تو هوا گرفت و منو تو بغلش جمع کرد.با عصبانیت وگفت-چرا وحشی بازی در میاری؟میخوام بهت بگم یا با من میای بیرون یا به امید پژمانت تا آخر عمرت اینجا میپوسی.کدوم؟
بیشعورا منو سر کار میذارن.با آرنج محکم زدم توی شکمش و خودمو آزاد کردم.
پوزخند زدمو گفتم-برین خودتونو خر کنین.تو تا چند ساعت پیش،کنار پژمان بودی.
ابرو هاشو انداخت بالا.داشت منو مسخره میکرد.دستی به کتش کشید که خدایی نکرده چروک نشده باشه و از در بیرون رفت.فکر کنم چون لو رفت بود جا خورده بود.مرتیکه احمق نمیدونه من به بو ها حساسم؟
این که اینجا چکار میکرد منو عصبی میکرد.اون عوضی یه برده میخواست.مید.نم قصد CVUچیه.میخوان منو خیلی ساکت حذف کنن.مثل اونایی که براشون مهمن ولی نمیخوان توی بازی باشن.ولی نمیفهمم من چرا مهمم و چرا نمیخوان پژمان رو ببینم.

من دقیقا یه عروسک بودم که اونا باام بازی میکردن .لعنتیا!
دوباره روی تخت دراز کشیدم و با خودم گفتم-حالا چکار کنم؟

#دوماه بعد#
نمی دونم چقدر اینجام.دارم دیونه میشم.همش تاریکی،همش سکوت عذاب آور،الآن میفهمم چرا زندانیا رو اینجا میندازن.میخوان فکر کنن.ولی این جماعت نمیفهمن آدم اینجا دیوانه میشه.
اینقدر به تاریکی عادت کردم که خیلی راحت میبینم.نور برام غربیه شده.گاهی اوقات فکر میکنم صدای کاوه رو از پشت در میشنوم،ولی وقتی دقت میکنم میفهمم تخیله.فکر کنم تا چند روز دیگه راهی تیمارستان میشم.
دوباره روی تخت دراز میکشم و به حماقت های چند ماه گذشته ام فکر میکنم.
*******************************پژمان********* *************************
آیلین طبق معمول داشت با دقت غذا میپخت ولی من داشتم میمردم.پژوا زندان بود و مناینجا نشسته بودم و با همسر به ظاهر محبوبم زندگی میکنم.اینقدر نگرانم که یه بار ارژانسی شدم.فشارم اینقدر بالا بود که احتمالش بود که سکته کنم.یاد اون روز افتادم که اومد و همه ی برنامه هامو عوض کرد.
اون کاوه ی لعنتی بهم گفت با پژوا ازدواج کرده و به هیچ وجه اجازه ملاقات بهم نمیده.
از یه طرف دنبال کارای پژوا بودم و کلی حرص میخوردم و از یه طرف خانواده ام گیر داده ان که نوه میخوان و ز این چرت و پرتا.یعنی دوست دارم کله ام رو بکوبم به دیوار.
کارای پژوا همش به بن بست میخورد.نیما اینقدر قدرت داشت که کاری کنه که دادسرا هم به نفع اونا باشه.

آیلین دستشو گذاشت روی شونه ام که تقریبا از جام پریدم.

لعنت.
نگاهش کردم که دیدم خیلی ترسیده به خاطر همین چیزی نگفتم.دوست نداشتم کسی رو اذیت کنم اونم یه دختر که معلوم نیست چقدر به خاطر من خرد شده.میدونستم توی فامیلای مذهبیشون بهش چیا میگن.
کنترل رو گذاشتم روی میز و نشستم رو صندلی و به غذاهای رنگارنگ روی میز.تازگی ها خیلی بدجنس شده بودم که عشق این دختر رو نمیدیدم.قاشق برداشتمو شروع کردم.هر لقمه اش به زور از گلوم پایین میرفت.به سختی 5تا لقمه خوردمو از پشت میز بلند شدم.
آیلین با اون قیافه ی معصومش گفت-بد مزه شده؟
به زور لبخند زدمو گفتم-نه خوب شده ولی من میل ندارم.
ناراحت شد ولی من نمیتونستم کاری براش بکنم.وقتی فکر میکردم پژوای وسواسی غذای زندان بخوره سیر میشدم.
رفتم توی اتاقم و دفترم رو باز کردم.
نمیدونم پژوای من کجاست ولی من همش نگرانشم.توی این دنیا فقط اونو دوست دارم.همش به فکرشم.اونقدر دوستش دارم که معصومیت و زیبایی آیلین به دلم نمیشینه.توی زندگیم اینقدر یه نفر رو دوست نداشتم.خودمم باورم نمیشه .سر کار به فکرشم توی خونه به فکرشم گاهی نمیتونم سر کارم دقت کنم و از سرهنگ اخطار میگیرم ولی چکار کنم.

یعنی الآن کجاست؟
******************************کاوه************ *****************

من-مه داد اون عطر رو بده.
مه داد شرورانه خندید و گفت-خوشت میاد آزارش بدی.
یه نگاه به عطر پژمان کردم و گفتم-فقط برای خودش.میخوام ثابت کنم پژمان رفته.باید بفهمه.
مه داد بامزه سرشو خاروند و گفت-کاوه به نظر من پژوا به پژمان وابسته شده.عاشق نیست.
یه کم فکر کردم و گفتم-شاید...
کتم رو از روی صندلی برداشتمو تنم کردم.ایندفعه کاملا عطر پژمانو استفاده کرده بودم.باید به پژوا نشون میدادم که پژمان ازدواج کرده.دستی برای مه اد تکون دادمو از برج اومدم بیرون.کلی ازcvuبرای آزادی پژوا کمک گرفتم.امروز میبایست مخفیانه از زندان خارجش کنم که روزنامه ها و مردم عادی شک نکنن.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 4
پاسخ
#38
قسمت 34

توی ماشین نشستم و نفس عمیقی کشیدم.بوی عطر پژمان کاملا واضح بود.میخواستم پژوا رو از پژمان دور نگه دارم.باید!پامو روی پدال گاز فشار دادمو راهی زندان شدم.کاش همون جند سال پیش یه کاری میکردم...کاش!
#چهار سال پیش/کرمان#
کاوه-نیما تورو خدا این کارو نکن.اگه رمزا پیدا بشه مینا رو میکشن.
نیما-تو خفه شو کاوه.خودم میدونم چکار کنم.
کاوه-د لعنتی دارم میگم خواهرتو میکشن،نمیفهمی؟
نیما-محاله مینا رو بکشن.همون طور که تو رو نکشتن!
کاوه-ن چه ربطی به مینا دارم؟ببین...
نیما-نه تو ببین!آزمایشا نشون میده مینا نابغه ست ،نه خودش میدونه و نه هیچ کس دیگهcvuهیچ وقت این آدما رو ازبین نمیبره.
کاوه با وحشت به نیما نگاه کردو گفت-من دارم میرم آمریکا.حواست که به مینا هست؟
نیما با خونسردی گفت-آره...تو برو کارات رو ردیف کن.به اون باباتم بگو زیادی تو کار سرهنگ سرک نکشه که با بدسرنوشتی روبه رو میشه.

کاوه-باشه.

*************************************************
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.باصدای بوق چشمامو باز کردم و دوباره راه افتادم.به این فکر میکردم که چقدر احمق بودم که عشقمو سپردم دست نیما.روبه روی زندان وایستادم و آخرین ملاقاتمون رو مرور کردم.لبخندی زدمو زمزمه کردم-لجباز.
با نشون دادن کارتم وارد دفتر رییس زندان شدم.زنی 50 ساله که همیشه مرتب هست.ازپشت میزش بلند شد و بهم خوش آمد گفت-لبخندی زدمو جوابشو دادم.یه کت شلوار بادمجونی پوشیده بود که خیلی بهش میومد.
با صداش به خودم اومدم-آقای سعادتی شما در آخرین مکالمه امون گفتین کار مهمی دارین.من منتظرم.
کاغذ توی دستمو روی میزش گذاشتم و همون جور که اون مشغول بررسی کاغذ بود براش توضیح دادم-میدونین که سازمان دوست نداره زیاد کاراش رو بشه.فقط باید مینا رسا رو جوری آزاد کنین که کسی متوجه نشه.
رییس زندان برگه رو روی میزش گذاشت و عمیق بهم خیره شد.میدونستم که 5 سال توی قسمت اداری cvu کار کرده.منم نگاهش کردم و با خونسردی گفتم-خوب من آماده ام.
همون جور که نگاهم میکرد صدا کرد-لینک!
نگهبان زن چاقی وارد شد و احترام گذاشت.رییس بهش گفت-برو رسا همون ایرانیه رو از انفرادی بیار و نگهبانا رو برای خروج کد11 آماده کن.
نگهبان با تعجب به من نگاه کرد و اطاعت کرد و رفت.
منم بانگرانی درونی و ظاهر خونسرد نگاهی به رییس انداختم که باعث شد دوباره عمیق نگاهم کنه.
******************************پژوا************ **************************
چند وقته که سرم گیج میره و خون بالا میارم.فکر کنم این تنبیه برام زیادی بود ولی خوبیش این بود که منو از دست قاتلای زندان نجات داد.صدای باز شدن در اومد و بعدش هیکل کنده ی نگهبان توی چهار چوب در نمایان شد.همون چهار تا ناسزایی که بلد بودم بارش کردم .اومد جلو بازومو گرفت بلندم کرد.گفتم الآن دستبند مبزنه ولی نزد و در کمال تعجب منو آورد بیرون.چشمات داشت میسوخت.این چند وقته فقط با نور کمی که از در میومد زندگی کرده بودم و حالا این همه نور باعث آزارم میشد.از لای پلکای بسته ام اشک میریخت.واقعا چشمام داشت آزار میدید.حس کردم وارد اتاقی شدیم و بعدش بوی آشنای پژمان ولی با کمی تغییر.چشمامو باز کردم ولی خیلی تار میدیدم.دیدم که یه نفر نشسته روی مبل دفتر.با اون هیکلش معلوم بود مرده .داشتم سعی میکردم ببینمش.دوست داشتم پژمانو ببینم ولی این چشمای مسخره ام نمیذاشتن چیزی ببینم.
صدای رییس زندان میومد گه میگفت-دیدینش؟حالا ببرش توی راهرو کد11 تا بیایم دنبالش.نگهبان به زور مچ دستمو کشید و منو به زور از اتاق بیرون برد.میدونم که پژمان نمیتونست اونجا چیزی بگه ولی بازم از دستش ناراحت شدم که حتی حرفم نزد.
الآن یه ربع ساعتی هست اینجا حیرونیم.چشمامو نیمه باز نگه میدارم تا عادت کنن.دوست دارم پژمانو خفه کنم.آخه اینم روش نجات دادنه؟
یه ضربه ی نگهبان به سمت جلو حرکت کردم و به خاطر این که جلوی پامو درست نمیدیدم هی پام پیچ میخورد.انگار تونل قدیمی بود.
یه سوال به سرعت به ذهنم رسید.پژمان با cvuبود!شاید بخوان منو بکشن.سریع این فکر مزخرفو کنار گذاشتم و به این فکر کردم که امیر حسین دیده پژمان هیچ کارست.
یهو نور زیاد شد و هوای آزاد رو حس کردم.یه کم فاصله ی پلکامو باز کردم و به آسمون نگاه کردم.مثل همیشه ابی بود.دیگه رنگ ها هم داشت فراموشم میشد.
نگهبان سوار یه ماشینم کرد.البته عقب ماشین و مجبورم کرد دراز بکشم.البته پاهامو جمع کردم توی شکمم.بعد از چند دقیقه یه نفر سوار ماشین شد و حرکت کردیم.بوی عطر پژمان بود ولی تغییر کرده بود.به خاطر همین باشک گفتم-پژمان...
زیاد تعجب نکردم وقتی صدای کاوه رو شنیدم که گفت-من کاوه ام.پژمانم سر کارشه.دیگه اسمشو نشنوم.

با حرص گفتم-چرا عطر پژمانو زدی؟
کاوه با همون صدای خونسردش گفت-فقط پژمان که توی دنیا این عطر رو نمیزنه.منم این عطر رو دوست دارم.
دیگه لجم در اومده بود دستمو گرفتم به صندلی و سر جام نشستم و گفتم-تا اونجایی که یادمه جناب سعادتی عطر سرد میزنن نه شیرین.
خنده ای کرد و گفت- دختر کی یادمیگیری همه رو از روی عطرشون نشناسی؟
این آدم فرازمینیه،یه بار خوبه یه بار بده،یه بار خونسرده یه بار مشتاقه!بابا موضعت رو با من مشخص کن.
با مشت زدم توی شونه اش و گفتم-منو ببر ایران.غلط کردم گفتم آمریکا و آزادی!منو ببر پیش پژمان.
کاوه-نمیشه اینقدر پژمان پژمان نکنی؟پژمان داره اون سر دنیا به ریش تو میخنده تو هی پژمان پژمان میکنی.
من-پژمان مثل شما عوضیا نیست اون مهربونه،ساده ست و صادقه!
کاوه با عصبانیت گفت-یعنی اون پژمان عوضی اینقدر خوب برات نقش بازی کرده که عاشقش شدی؟
منم مثل خودش صدامو بردم بالا و گفتم-عوضی تویی....پژمان
کاوه-پژمان چی؟یعنی اینقدر خنگ شدی که نفهمیدی داره برات نقش بازی میکنه؟cvuمیخواست تو رو وارد یه برنامه ی دیگه کنه که پژمان رو فرستاد نقش عاشق پیشه ها رو برات بازی کنه.

من-نه...امکان نداره!
کاوه-مینا کم خودتو به خریت بزن...پژمان زن داره!
دهنم خشک شد.اون زن داشت؟خوب چرا منو عاشق خودش کرد؟عاشق؟من عاشقش بودم؟نه فکر کنم وابسته اش شده بودم.من احمق به اون وابسته شده بودم!نهههه اون احمق اولین بوسه ی منو رقم زده بود.من بهش اعتماد داشتم.
با تمام نفرتم گفتم به درک...
کاوه یه دست لباس برام پرت کرد عقب و گفت-بپوش.
لباسمامو عوض کردم.دیدم خیلی بهتر شده بود.قشنگ قیافه ی کاوه رو میدیدم.به زور و بدون توجه به غر زدنای کاوه خودمو کشیدم جلو و صندلی جلو نشستم.کاوه جلوی فرودگاه وایستاد و پیاده شد.سرشو خم کرد و از شیشه بهم گفت پیاده شم.منم پیاده شدم که دیدم یه ساک کوچیک گرفت دستشو به سمت فرودگاه رفت.دنبالش دویدم وگفتم-آهای کاوه!پس ماشین چی؟
کاوه با انگشتش به سمت یه مرد اشاره کرد و گفت-ماشینو اون میبره برای سازمان.
برگشتم سمتشو گفتم-حیف!ماشین خوشکلی بود.

کاوه-باشه میخرم برات.حالا بدو.
دوباره راه افتاد.منم هگ بودم و بهاین فکر میکردم که به چه دلیل میخواد برام ماشین بخره...
دنبالش راه افتادم و وارد فرودگاه شدم.زدم سر شونه اش که برگشت.سعی کردم مظلوم ترین حالتمو بگیرم که جواب بده.
من-کاوه جون میشه بگی داری چکار میکنی؟
کاوه با صدای بلند خندید و گفت-استراتژی خوبی بود!جواب میدم ولی خر حسابم نکن.داریم میریم مام وطن.
حرصم گرفت به این آدم خوبی نیومده.
حیف که حالم بده مگر نه میزدم دنده اش رو میشکستم.مرتیکه مچ گیر!
********************ایران/تهران/فرودگاه مهرآباد********************
حالم واقعا بد بود.حالت تهوع ،سردرد، فوق بد،چشمامم هم لطف کرده بودن باز نمیشدن.کاوه هم عی خیالش نبود هر چی میگفتم وایستا یا کجا میری؟اصلا انگار با دیوار دارم حرف میزنم.سوار تاکسی شدیم و چند دقیقه بعدش جلوی یه خونه بودیم.خونه به اون گندگی میخواست چکار خدا میدونه.اعصابم داغون بود.در رو باز کرد و آروم هلم داد داخل،در رو بست و راه افتاد سمت خونه که اون طرف باغ بود.منم ترسوو داشتم سکته میکردم.سریع رفتم کنارش وایستادم.یه کم نگاهم کرد و دوباره راه افتاد.رسیدیم در رو باز کرد و دوباره آروم هلم داد تو.

برگشتم سمتشش و گفتم-چرا هل میدی؟
شونه هاشو انداخت بالا.بعدشم در اتاقی رو باز کرد و گفت-خودتت میری یا هلت بدم؟
رفتم دم در اتاق وایستادمو توش سرک کشیدم.میخواستم اتاقو دید بزنم ولی چراقش خاموش بود.یه نگاه به اطراف انداختم کلید چراغو پیدا نمیکردم.کاوه پوفی کرد و رفت توی اتاق چراغ یهو روشن شد.
آی که من خدای سوتیم!سنسور داشت.حوصله ی خجالت نداشتم.سرم داشت میترکید.سریع مانتوم رو در آوردمو پریدم تو تخت.خیلی زود خوابم برد.
نمی دونم ساعت چند بود که با هجوم مایعی به دهنم از خواب پریدم.سریع بلند شدمو در سرویس اتاق رو باز کردم و بالا آوردم.بازم مثل همیشه خون بود.دهنمو شستم و برگشتم که دیدم کاوه توی چارچوب در وایستاده.

کاوه-طوریت شده؟

من-نه.عادیه!
کاوه-خون بالا آوردن عادیه نه؟
من-بیخیال!ساعت چنده؟

کاوه-یه ربع به 5.
من-میرم بخوابم.
از کنارش رد شدمو دوباره رو تخت دراز کشیدم.حالت تهوعم رفع شده بود ولی سر گیجه داشت دیونه ام میکرد.کاوه اومد رو تخت نشست و گفت-میخوای بریم بیمارستان.

من-نه!
کاوه-ممکنه خطرناک باشه.
من-به درک میمیرم راحت میشم.
کاوه-تو غلط میکنی بمیری.
اومدم جوابشو بدم که دلم تیر کشید.بی اختیار گفتم-وای دلم.

کاوه-پاشو بریم دکتر.
دیدم نرم تلف میشم به خاطر همین بلند شدم و مانتوی چروکمو پوشیدم.کاوه تا بیمارستان هی حواسش بود که زمین نخورم.منم سرگیجه دونه ام کرده بود و دل درد داشت میکشتم.یه دفعه احساس کردم قلبم داره میپره بیرون.اینقدر محکم میزد که میترسیدم.و بعدش نفسکشیدن برام سخت شد.سر در بیمارستانو میدیدم وای نمیتونستم راه برم.اکسیژن کم بود.نمیتونستم کاری کنم.یهو زانو زدم.مرگ درست روبه روم بود.کاوه سریع بغلم کردو دوید سمت بیمارستان.من فقط تقلا میکردم یه ذره اکسیژن تنفس کنم.

میخواستم صاف بشینم بلکه بتونم نفس بکشم.اینقدر چنگ به پیراهن کاوه زدم تا پاره شدوهی هم اشار میکردم نمیتونم نفس بکشم.ولی اون فقط میدوید.
بعد از چند ثانیه گذاشتنم روی یه تخت و ماسک اکسیژن برام وصل کردن.یه کم بهتر شد ولی هنوز سخت نفس میکشیدم.اشکم در اومده بود.تا حالا اینقدر درد نکشیده بودم.دکتر رو بالای سرم حس میکردم ولی به سختی صداشون رو میشنیدم.حتی فکرشم نمیکرد یهو حالم اینقدر بد بشه.
***************************************کاوه*** ****************************************
فکر نمیکردم به این سرعت حالش بد شه.خیلی سریع اینطور شد.دکتری که بالای سرش ایستاده بد هی سوال میپرسید و منم جواب میدادم.

دکتر-چه الایمی رو مشاهده کردین؟
من-صبح خون بالا میورد و دلش درد میکرد.الآنم نمیتونه نفس بکشه.
دکتر رو به پرستار گفت-فشار خون رو چک کنین.
پرستار-بله دکتر.
دکتر-این چند وقت شک بهش وارد نشده؟
متعجب گفتم-فکر کنم خیلی شک بهش وارد شده.این چند وقت خیلی فشار عصبی روش بوده.
پرستار حرفمو قطع کرد و گفت-دکتر فشارش 18 ست.خیلی بالاست.
دکتر یهو هل شد و تند تند دستور میداد.یه پرستارم منو بیرون فرستاد.
پشت در وایستاده بودم و به داخل نگاه میکردم.داشتم سکته میکردم.تا همین یه ساعت پیش که خوب بود،یهو چرا اینجوری شد؟
دکتر اومد بیرون وراه افتادمنم دنبالش رفتم و گفتم-چطوره؟
دکتر یه نگاهی بهم انداخت و گفت-شک عصبی.خانم شما دچار بیماری عصبی شدیدیه.باید تحت درمان باشه.
من-دکتر فکر نمیکنین زخم معده ست؟آخه ...
دکتر بیحوصله بین حرفم پرید و گفت-آقای محترم مشکل خانم شما ضعف قویه اعصابه.ایناهم علایمش هستن.خون ریزیهای قابل توجه منجر به تغییر در وضعیت ضربان قلب و فشار خون می شون .بیماران عموماً با ضعف ، سرگیجه ،تنگی نفس ، درد کرامپی شکم واسهال مواچه هستن.باید یه محیط آرومی رو براش فراهم کنین.

من کلافه گفتم-خوب حالا چکار کنم؟
دکتر-الآن ما وضعیتش رو ثابت میکنیم و بعدش معده اش رو شست و شو میدیم و اندوسکوپی میشه تا بفهمیم مشکلی برای معدش پیش نیومده باشه و بعدشم میریم برای سیگموئید سکوپی و یا کولونوسکوپی.دیگه بستگی به مقاومت همسرتون داره که عمل بشه یانه.
من-دکتر مگه زن من موش آزمایشگاهیه؟
دکتر بیخیال گفت-هر جور شما بخواین!ما این کارا رو جهت اطمینان انجام میدیم.
یه باشه ی سرسری گفتم و برگشتم برم پیش مینا.در اتاق رو باز کردم که دیدم تنهاست.کنارش نشستم و گفتم-مینا...
چشماشو باز کرد نگاهم کرد.من چقدر خنگم که فکر میکردم میخواد ناز کنه که هی میگفت حالم بده.
آرم براش توضیح دادم که دکتر میخواد چکار کنه ،آخرشم گفتم-هرجور تو بخوای اگه میخوای این جا میمونیم و آزمایشا رو انجام میدیم و اگه هم نمیخوای میریم پیش دکتر خصوصیم.
خودشو کشید سمتمو آروم با صدای خش افتاده اش گفت-خواهش میکنم منو از اینجا ببر.
میدونستم اذیت میشه برای همین بلند شدم و رفتم تسویه کردمو دوباره مینا رو بلند کردم و بردم سمت ماشین.

☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+
#39
قسمت 35


گذاشتمش روی صندلی جلو که دیدم خوابه.به زور در عقب رو باز کردم و خوابوندمش عقب.در رو بستمو دستمو گذاشتم روی کمرم.وای که چه سنگینه!ماشینو دور زدم و نشستم جای راننده.یه کم کمرمو ه جلو قوس دادم تا دردش کمتر شه چشمامو بستمو فکر کردم بهترین دکترا کجان؟یه کم فکر کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم.چشمامو باز کردم و روی داشبرد ماشین پرونده ی بقایی رو دیدم.آرم CVU روش داشت چشمک میزد.ایول CVU بهترین پزشکای دنیا رو داره.ماشینو روشن کردم و پیش به سوی CVU!

زنگ زدم نیما.
من-نیما کجایی؟
نیما-برای چی؟اگه گند زدی که باید بگم...
من-میشه خفه شی!مینا دچار یه بیماریه نمیدونم چیچیه عصبی شده.
نیما عصبانی داد زد-چکارش کردی؟
من-هیچ کار ولی مثل این که نباید استرس و نگرانی داشته باشه.حالشو بد میکنه.
نیما-میبریش مرکز پزشکی.اگر بلایی سرش اومده باشه میکشمت.
گوشی رو قطع کرد.نگاهی به گوشی انداختم وبا تعجب گفتم-پسره ی دیوانه!
برگشتم دیدم مینا نشسته و دستشو گذاشته روی قلبش و فشار میده.سریع پرسیدم-چی شده؟

فقط گفت-قلبم!
فکر کنم 200 تا میرفتم.جاده خلوت بود.CVU مرکزش یه جایی زیر خرابه های یه خونه ساخته شده بود .با دیدن مرکز فوری پیچیدم توی خاکی و وایستادم.مینا به خس خس افتاده بود.به سرعت از ماشین پیاده شدم و مینا رو برداشتم دکمه ی آسانسور رو زدم وسریع سوار شدم.محکم خوردم به یه نفر.برگشتم و از چیزی که میدیدم خشکم زد.

به صدایی که به زور در میومد گفتم-لیلا.
با سوزش خفیفی روی سینه ام به خودم اومدم و به سرعت خودمو به بخش پرستاری رسوندم.تختی آوردم و مینا رو بردن.برگشتم و به دنبال لیلا گشتم.نبود.وای نه.رفته بود.
برگشتم و خودمو به مینا رسوندم.دوباره دچار شک شده بود.فقط باید منتظر میموندم ببینم چی پیش میاد.
*******************************امیر حسین***************************************
محکم کوبیدم روی میز.عصبانی بودم.من برگ برنده رو داده بودم دست کاوه.

کسری با سرعت در رو باز کرد و اومد توی اتاق.
بهش توپیدم-بهت یاد ندادن در بزنی؟
خجالت زده گفت-ببخشید.
اینقدر که عصبانی بودم نمیتونستم بشینم هی اینطرف و اونطرف میرفتم.یهو برگشتم دیدم کسری سر جاش وایستاده.
گفتم-کار دیگه ای جز فضولیه قبلیت مونده؟
کسری با حالت مهربونی گفت-نمی خوای بگی چی شده؟
با دست اشاره کردم بشینه.وقتی روی صندلی نشست گفتم-سعادتی دیونه ام کرده.میخواد از پژوا استفاده کنه.
کسری-خوب که چی؟یه دختر بچه ست دیگه!
با حرص زبونم و روی دندونام کشیدم و گفتم-کسری میدونم سرباز نمیشه،اونا از ژن بی نقصش استفاده میکنن.

کسری- یه نفر که به کارشون نمیاد.
من تا کی میبایست حرص این ساده لوحی بیش از اندازه ی کسری رو بخورم؟
من-کسری اونا یه لشگر میخوان.اونم برای 30 سال دیگه.اگه موفق بشن دنیا به هم میریزه.میفهمی؟
کسری-یعنی آرماگدون؟(آرماگدون نبردیست بین مسیح و زد مسیح که به مابوس مشهوره و پیشگویی شده این آخرین نبرد دنیاست.)
دیگه عصبانی شدم-کسری!میشه توهم نزنی؟
کسری سرشوانداخت پایین.
فهمیدم دوباره تند رفتم.آروم گفتم-کسری یه چیزی بدتر از آرماگدون.یه چیزی شبیه جهنم.........

کسری -قدم بعدیشون چیه؟
همون طور که موها ی سرمو با حرص میکشیدم گفتم-چه میدونم فکر کنم بچه دار کردن پژوا.
بچه شون میشه تو مایه های لیلا.واییییییییی لیلا.خدا کنه پای اونو وسط نکشن!
#سازمان اطلاعات/تهران/4:45 دقیقه عصر#
سرهنگ نگاهی به بهترین مامورش کرد و با افتخار گفت- میدونم موفق میشی.
پسر جوان احترام نظامی گذاشت و با لبخند از اتاق سرهنگ بیرون اومد.

سهیل کنارش رفت وگفت-چیه خوشحالی.
مرد-آره بالاخره بهم اعتماد کردن.

سهیل-نمیترسی؟

مرد-نه.

سهیل-امیدوارم.
پژمان که دم در دفتر ایتاده بود و داشت مرد رو نگاه میکرد فقط تونست از روی فرم مرد اسمشو بخونه.

یوسف پارسی.

**************پژوا(مینا)*****************
به زور پلکامو باز کردم.یه خانم کنارم نشسته بود.موهای طلایی رنگ کرده اس از زیر شالش بیرون ریخته بود و آرایش زیادی کرده بود.یه لبخند مهربونم روی لبش بود.
وقتی دید دارم بررسیش میکنم لبخندش رو عمیق تر کرد و گفت-حالت خوبه عزیزم؟
فقط سرمو تکون دادم.نمی دونستم کجام.رو به زن با صدای گرفته ام گفتم-کاوه کجاست؟
زن با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت و با کاوه برگشت.چشماش نگران بود ولی من چشمای پژمانو دوست داشتم.بیخیال پژمان شو پژوا.اون بهت خیانت کرد.حالا که فکر میکنم میفهمم چه بازیگرد قابلی بوده!
خانمه یه نگاه عمیقی بهم انداخت و شروع کرد به سوال و جواب کردن من.فقط هرازگاهی یه نگاه به کاوه مینداختم تا ببینم جواب بدم یا نه.تقریبا تمام ماجرا رو از اول براش گفتم.
ازم تشکر کرد و خارج شد.کاوه هم دنبالش رفت.
بعد از چند دقیقه حس فضولیم اوج گرفت.رفتم دم درگوش وایستادم.
صدای اون خانمه اومد گه گفت-تنها راه آرامشه.

کاوه- باشه.
بعدش یه صدای آشنا اومد که گفت-بارداری براش مشکلی نداره؟برای بچه مشکلی پیش نمیاد.
زن-نه مشکل خاصی برای بچه نداره ولی مادر ممکنه افسردگیه حاد بگیره.
بدو بدو رفتم توی تخت دراز کشیدم.
با من که نبودن چون من که نمیخواستم بچه دارم شم...پس با کی بودن؟
در اتاق باز شد و کاوه و بعدش نیما اومدن تو.پس اون صدای آشنا مال نیما بود؟
نیما با همون استایل خاص خودش بهم نزدیک شدو گفت-سلامت کو؟
با این که شبیه بابا بود ولی حس آرامش نمیداد.ترسناک بود.

تندی گفتم-سلام.
نیما سری تکون داد و به کاوه گفت-میبریش کرمان.
کاوه سری تکون داد.
نیما از جاش بلند شد و گفت-دفعه آخرت باشه توی تخت بیمارستان میبینمت.
سرمو تند تون دادم.
همه شجاعتم دود شده بود.کلا توی این چند وقت حس کرده بودم خیلی مظلوم شده ام.
کاوه یه برگه رو توی جیبش گذاشت و گفت-از این به بعد دیگه مرخصی از کارای cvu.
از خوشحالی تند سرمو تکون دادم........

#سازمان امنیت ملی/آمریکا/واشنگتون#
مرد با عصبانیت وارد جلسه شد و پوشه ای رو روی میز کنفرانس کوبید و داد زد-این مرد داره چه غلطی توی سازمان من میکنه؟
چند لحظه سکوت همه جا رو فرا گرفت.چند لحظه بعد پسر جوانی LCDاتاق رو روشن کرد و گفت-قربان لیلا قصد برقرای ارتباط داره.
مرد لباهاشو با زبونش نم کرد و گفت-وصل کن.
بعدش روی صندلیش نشست.لحظه ای بعد تصویر لیلا ظاهر شد.
لیلا-فرمانده من الآن کاوه و پژوا رو دیدم.حال پژوا خوب نیست.به احتمال زیاد دچار بیماریه عصبیه.دکترش گفت(بیمار دچار یک بیماری هست که شخصیتش تفکیک شده.به خاطر همین خیلی راحت توی cvuکار میکنه.یه شخصیت داره که خونسرده و جون آدما براش اهمیت نداره و شخصیت دیگه اش یه دختر ساده ست.اون سعی داره شخصیت ساده اش رو پشت شخصیت خونسردش مخفی کنه)فرمانده به نظر من با این ضعف بچه دچار بیماری ژنتیک میشه و بدون نقص نیست.
فرمانده ایستاد و گفت-پس حذفشون کن.دیگه نمیخوام این دختر رو ببینم.کاوه رو هم برگردون.همهی وقتمو برای یه دختر هدر کردم.لیلا برگرد یه دختر سالم پیدا کن.تکرار میکنم بدون نقص ژنتیکی...

لیلا-بله فرمانده.
************************************کاوه****** ********************************
برگه ی اخراج مینا از cvuرو گرفتم.خوشحال بودم که حداقل مینا نجات پیدا کرد.برگه رو روی هوا تکون دادم و به سمت مینا که توی ماشین نشسته بود رفتم.در رو باز کردم و نشستم.لبخندی زدم و برگه رو دادم دست مینا و گفتم-اینم برگه ی آزادیه شما.

ماشینو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
در رو باز کردم و گفتم بفرمایید تو.مینا بدون توجه از کنارم رد شد و رفت توی خونه.یعنی قشنگ روی اعصاب بود.ولی حیف مریض بود.
طبق عادت زنگ زدم غذا بیارن.رفتم توی اتاق دیدم خوابیده.پتو رو کشیدم روش.اومدم برگردم که دستم خورد به آباژور و افتاد روی زمین و هزار تیکه شد.برگشتم سمت مینا که اگه ترسید آرومش کنم که دیدم از جاش تکون نخورده.این بشر چقدر خوابش سنگینه.
با خیال راحت تیکه های آباژور رو جمع کردم و ریختم توی سطل زباله و ار اتاق رفتم بیرون.روی مبل نشستم خواستم تلویزیون رو روشن کنم که زنگ خونه رو زدن.
آیفون رو برداشتم-کیه؟
صدای مردی توی آیفون پیچید-از پیتزا .....اومدم.
من-بله بفرمایی تو .
در رو زدم ومننتظر شدم تا برسه در ویلا.در رو باز کردم و غذا رو گرفتم.از توی کیف پولو برداشتم بدم که با لگدی که توی شکمم خورد شکه شدم.به کمر افتادم روی زمین.مرد از گیجیم استفاده کرد و اسلحه اش رو طرفم گرفت.
زنی از در وارد شد.به حدی زیبا که زمانی دوستش داشتم.با بادیگارداش وارد شد و به سمت من اومد.

زن-پژوا کجاست؟
فقط تونستم بگم-لیلا... .
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+
#40
قسمت 36


لیلا جیغ زد-کجاست؟
وقتی جواب ندادم عصبی رو به بادیگارداش گفت-اتاق خواب
بادیگارداش رفتن و من مات مونده بودم.کی لیلا رو وارد بازی کرده بود؟
لیلا با همون حالت جنون آمیزش بهم نزدیک شد و لبخند زد.ناخونشو به حالت نوازش از گونه ام تا چونه ام کشید و گفت-خوشگل تر شدی توی این 4 سال.
با خودم زمزمه کردم 4 سال.وای مینا!
سریع نیم خیز شدم که برم طرف مینا که لیلا دستشو گذاشت روی سینم و هولم داد سمت زمین.خم شد روم وگفت-فکر میکردم یه زن خوشگل گیر بیاری ولی میبینم رفتی یه میمون گیر آوردی.

بعدش ریز ریز خندید.
به جرات میشه گفت لیلا ترسناک ترین مامور cvuهست.تنها نگرانی من بابت میناست.خیلی ضعیفه بعید میدونم بتونه از خودش دفاع کنه.
با صدای فریاد دردناک مینا به سمت راه پله نگاه کردم.
*******************************پژوا(مینا)* ***************************************
صدای قدم های سنگین رو حس میکردم.احتمالش نیست که کاوه باشه.سریع بیدار شدم و به سمت در اتاق رفتم و پشتش قرار گرفتم.در به آرومی باز شد و دوتا مرد هیکلی وارد اتاق شدن.صورتشونو نمیدیدم ولی میدونستم قصد خوبی ندارن و محض عیادت نیومدن.تا رفتن کنار تخت آروم از در بیرون اومدم و رفتم توی اتاق مهمان.میدونستم نمیتونم مقابل اون دوتا اژدها مقاومت کنم.
سریع گوشی توی اتاق رو برداشتم و سعی کردم شماره ی کس به درد بخوری رو به یاد بیارم.
لعنت!فقط شماره ی آرش رو حفظم.نه انگار مال پژمانم حفظم.
سریع شماره گرفتم.با صدای به هم کوبیده شدن در اتاقم جا خوردم.نامردا میخواستن صدامو در بیارن.صدای خواب آلود پژمان توی گوشی پیچید-بله؟
صدای قدم ها نزدیک در بود.گوشی رو برداشتم و رفتم توی کمد خودمو جا کردم و در رو بستم.

صدای کلافه ی پژمان دوباره اومد-بله؟
با صدای آرومی گفتم-پژمان...
پژمان سکوت کرده بود.فکر کنم منو یادش رفته بود.
پژمان-الو ...پژوا...وای خدا...کجایی عزیز دلم؟
فقط دنبال یه پشتیبان بودم.صدای آشنای پژمان باعث شد احساس امنیت کنم.
گفتم-پژمان دنبالمن...کاوه خونه بود ولی الآن غیب شده.تورو خدا بیا.
از اون طرف صدای خش خش لباس میومد و بعدش صدای نگران پژمان که میگفت-کجایی پژوا؟
سعی کردم یادم بیاد کدوم قبرستونیم.یهو یادم افتاد.اومدم بگم که صدای یه زن به گوشم رسید-عزیزم کجا میری؟
انگار یه دفعه پشتم خالی شده باشه.دوباره حس ناامنی برگشت.

خیلی آروم گفتم-ببخشید نمیبایست مزاحم میشدم.
احساس میکردم خیلی خنگم که گول پژمانو خوردم.پس همش راست بود که منو ول کرده.فکر میکردم مجبورش کردم.
گوشی رو گرفته بودم جلوم و زل زده بودم بهش.صدای داد و بیداد پژمان میومد-پژوا تو رو خدا جواب بده...پژوااااااااااااا...جون من جواب بده...
در کمد به شدت باز شد و دستی منو بیرون کشید.

طبق معمول از ترس نتو نستم جیغ بزنم.فقط کپ کردم.افتادم روی زمین و مرد رو بالای سرم دیدم.اسلحه رو درست روی سرم نشونه رفته بود.تنها راه ممکن رو پیش گرفتم.به سرعت پاهامو دور اسلحه قلاب کردم و پیچوندم.اسحه افتاد کنارم.مرد خم شد و دستشو گرفت. فکر کنم مچ دستشو شکستم.سریع اسلحه رو به طرفش نشونه رفتم.و با سر اسلحه اشره کردم بره گوشه ی اتاق.
با احساس فرو رفتن چیزی توی بدنم جا خوردم و بعدش احساس درد زیاد که باعث شد از ته دلم فریاد بزنم.اسلحه رو محکم توی دستم گرفته بودم.چرخیدم و اون یکی مرد و با چاقوی خونیه توی دستش دیدم.خون از بینیم جاری شده بود.
مرد اسلحه رو از دستم کشید و من داشتم تا حد مرگ درد میکشیدم.ریه هامو سوراخ کرده بود.دوتا مرد به سرعت منو به پایین بردن.طبق معمول که هنگام درد کشیدن نمیتونستم جیغ بزنم،داشتم میمردم و نمیتونستم جیغ بزنم.محکم روی زمین پرتم کردن.یه دور از درد غلط زدم.روی موزاییک ها فرود اومده بودم.
صدای یه زن اومد که گفت-حالا کاوه به نظرت عشقت رو چجوری بکشم؟
من از درد فقط چشمامو روی هم میفشردم.نمیتونستم ببینمشون ولی لحن زنه به شدت چندش بود.
زن-به خاطر این میمون دوست دخترای آست رو ردمیکردی برن؟این چی داره؟
چنگ انداخت توی موهامو سرمو آورد بالا.دوباره داشت حالت های شک بهم دست میداد.اول هجوم خون رو به دهم حس کردم که باعث شد همون جا بالا بیارم.

زن موهامو ول کرد و با حالت چندش گفت-حالمو بهم زدی.
کاوه داد زد-کاریش نداشته باش.اون برایcvuمهمه.
زن خنده ای کرد و گفت-از زمان بیماریش دیگه مهم نیست.فکر کردی منو برای چی فرستادن؟
وای نفس تنگی نه!داشتم نفس تنگی میگرفتم ونمیتونستم نفس بکشم.خون راه نفس کشیدنمو بسته بود.عملا داشتم خفه میشدم.
حس میکردم دارم جون میدم.توی ذهنم از همه خداحافظی کردم حتی از پژمان!

************پژمان**************************** ******
دستمو محکم زدم روی داشبورد و داد زدم-امیر تو رو خدا تند برو.

امیرم مثل من داد زد-دارم 180 تا میرم.صبر کن.
نمیتونستم بشینم.اون آیلین احمق باعث شد پژوای من گیر بیوفته.اون لعنتی!
رو به امیر گفتم-پلیسو خبر کنم؟
امیر همون جور که سعی میکرد از ماشین رو به رویی سبقت بگیره گفت-پلیس باعث میشه لیلا هممون رو سلاخی کنه.این کارو به گروه من بسپار.
حداقل امیر رو داشتم که دلم بهش قرص باشه.خودم شده ام یه به درد نخور بی ارزش.
ماشین ایستاد و منو امیر تقریبا به بیرون پریدیم. تقریبا 8نفر همراهمون بودن.سرتا پا مشکی پوشیده بودم.یکی در ویلا رو به شدت باز کرد و ما وارد شدیم.
گروه اسلحه به دست وارد ویلا شد و بعدش منو امیر وارد شدیم.همه به سمت دیگری نشونه رفته بودن.لیلا در محاصره ی افراد امیر بود ولی محافظاش هنوز اسلحه به دست وایستاده بودن و جایی رو نشونه گرفته بودن...نگاهم روی زمین خشک شد.پژوای من داشت جون میداد؟وای نه!بعد از این همه مدت نیومده بودم مرگشو ببینم.
سریع رفتم طرفش و برش گردوندم.وای خدا!نمیتونست نفس بکشه.مغزم هیچ دستوری نمیداد.فقط خیره شده بودم بهش.
صدای لیلا منو به خودم اورد-وای چه عاشقانه!کاوه نگفته بودی زنت دوست پسر داره.
لیلا با صدای بلند میخندید ومن حس میکردم دوست دارم سرش رو ببرم.
امیرحسین-لیلا خفه شو!پژمان پژوا طوریش نیست فقط یه شک عصبیه.
لیلا با لحن خونسردی گفت-آره یه شک عصبی با یه بریدگی عمیق درست توی شش هاش.

بعد دستش رو روی پشت کمرش گذاشت.
دستمو بردم روی کمرش و آوردم بیرون.دستم خونی بودم.
امیر حسین داد زد-پژمان ببرش بیرون!
به سرعت از روی زمین برش داشتم به سرعت از در ویلا بیرون اومدم.پژوا دیگه جونی براش نمونده بود ولی داشت تقلا میکرد برای نفس کشیدن.نمی تونستم کاری براش بکنم.تا حالا همچین موقعیتی نبودم.بردمش توی سبزه ها. پیراهنمو در آوردم و محکم دور کمرش بستم.حداقل خونریزی نداشته باشه.
سریع رد یابمو خاموش کردم تا تیم های پلیس خودشونو برسونن.
پژوا فقط تند تند یه چیزی میگفت.سرمو بردم جلو ببینم چی میگه.زمزمه میکرد-پژمان...نمیتونم....نفس....بکشم. ....نمیتونم....
نمی دونستم چکار کنم فقط محکم بغلش کردم.مثل ماهی که از آب بیرون اومده باشه تکون میخورد.
سرمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم-تو رو خدا تحمل کن.الآن میان.الآن میان.منو تنها نذار.جون پژمان .
یهو بدون حرکت شد.از خودم جداش کردمو به صورتش نگاه کردم.تقریبا صورتشو خون گرفته بود.ترسیده نگاهش کردم.وای پژوا!
دیگه به هیچی فکر نمیکردم.پژوا جلوی چشمام مرد.مرد؟
تکونش میدادم و صداش میزدم.باورم نمیشه!

کشتنش.اونا کشتنش.
(آغوشت رو به غیر از من به روی هیچ کی باز نکن
منو از این دلخوشیها آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر از عشق و خواهشم
واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم
منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه
بوسیدنت برای من تولد یک نفسه
چشمای مهربون تو منو به آتیش میکشه
نوازش دست های تو عادت ترک هم نمیشه
فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بذار
به پای عشق من بمون هیچ کسو جای من نیار

مهر لباتو رو تن و روی لب کسی نزن
فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من )
با تکون جزیی که پژوا خورد شکه شدم.یهو به سرفه افتاد.از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم.پژوای من برگشته.محکم بغلش کرده بودم.دوست نداشتم دیگه تنهام بذاره.صدای آخ پژوا در اومد.سریع کشیدمش عقب.نگاهش کردم.چقدر ضعیف شده بود.پژوای من کجا بود؟
****************************پژوا************** ******

این دیونه چرااینجوری زل زده بود بهم؟
یهو یادم افتاد یه حمله ی دیگه داشتم.پژمان نجاتم داده بود؟چجوری؟
اومدم خودمو بکشم عقب که انگار آهن مذاب ریختن روی کمرم.برای اولین بار در اوج درد.فریاد کشیدم.داشت میسوخت.
پژمان هل شده بود.نمیدونست چکار کنه.درکش میکردم ولی الآن کمرم واقعا درد میکرد.
صدای آژیر پلیس میومد.پژمان سریع بلند کرد و شروع به دویدن کرد.از درد داشتم میمردم......اومدم جیغ بزنم که پژمان سرمو توی سینه اش قایم کرد.جیغم خفه شد ولی درد آرومم نمیذاشت.
از روی دیوار کوتاه ویلا ردم کرد و خودشم پرید.دوباره بغلم کرد و شروع به دویدن کرد.رسیده بودیم سر کوچه.
پژمان گوشیش رو درآورد و تماس گرفت.
پژمان-ما سر کوچه ایم.بیا.

-.....................

پژمان-بدو.
بعد از دودقیقه یه ماشین جلومون ترمز کرد.پژمان منو صندلی عقب خوابوند و رفت جلو نشست.
به راننده نگاه کردم.سهیل بود.

داشتم از درد میمردم ولی دوست داشتم بدونم سهیل اینجا چکار میکنه.
پژمان-سهیل تند برو.پژوا رو بگیرن تمومه.

سهیل-پ...پژمان...سرهنگ!
پژمان محکم با کف دست به پیشونیش زد و گفت-گیر افتادیم!
سهیل-خیر سرمون پلیسیم ولی هیچی حالیمون نیست!
نور رقصان قرمز و آبی نشان دهنده ی این بود که پلیس دستگیرمون میکنه.منم به جرم قتل هایی که کردم اعدام میشم.
داد زدم-پژمان من نمیخوام اعدام شم.
پژمان برگشت سمتم و یه کم نگاهم کرد و گفت-نمیذارم اتفاقی برات بیوفته،فقط همیشه بهم اعتماد کن.
وای خدا!تا حالا این همه دلم آروم نبوده!پژمان مثل پدری بود که دوست نداشتم ترکم کنه.
با صدای داد پژمان سه متر پریدم و باعث شد از درد به خودم بپیچم-حالــــــــــــا
ماشین به پرواز در اومد.پژمان درعقب ماشین که درست کنار پاهام بود رو باز کرد و داد زد پژوا سریع بپر.
پژوای جسور درونیم گل کرد و با سرعت تمام پریدم بیرون.احساس کردم بدنم خورد شد.بعداز شنیدن صدای شلیک های متعدد یهو از حال رفتم.
***************************یوسف پارسی(کاراگاه ارشد ارتش)اسم مستعار یوسف پناهی****************
صدای سرهنگ از توی بیسیم اومد-یوسف بازی شروع شد.

با خودم گفتم-من برنده ی این بازیم.
من-بله قربان.سوژه توی دیدمه.
سرهنگ-ما بهت اطمینان داریم.بیسیم رو نابود کن.موفق باشی.

من-ممنون قربان.
بیسیم رو خاموش کردم و پرتش کردم بین بوته ها و خودمو رسوندم به دختره.روی صورتش خون خشک شده بود و از کمرش خون میومد.باخودم گفتم-چه داغونش کردن!
سریع بلندش کردم و گذاشتمش توی ماشین.خودمم سوار ماشین شدم و راهی خونه ی کوچکی واقع در پایین شهر شدم.همش پیش خودم سناریوی نوشته شده توسط سرهنگ رو مرور میکردم تا سوتی ندم.
رسیدیم در خونه.در حیاط رو باز کردم و رگشتم سمت ماشین.دختره رو به زور از ماشین در آوردم.اومدم بغلش کنم که دیدم سنگین تر از اونیه که فکرشومیکردم.مونده ام سامان چطور اینو مثل عرو سک هی میذاشت این ور و اون ور!
دستمو روی پیشونیم کشیدم تا یه کم استراحت کنم بعد ببرمش توی اتاق که با دیدن دست خونیم دوباره یادم افتاد که زخمیه.سریع گرفتمش توی بغلم وبا کلی دردسر بردمش توی خونه.خوابوندمش روی تخت و نفسمو محکم دادم بیرون.
میخواستم زخمشو ببینم ولی بد جایی بود.میبایست بلوزشو در بیارم.
گندم بزنن که تاحالا به هیچ زنی به جز مامانم دست نزدم!
به پشت روی تخت خوابوندمش و بلوزشو در آوردم.یه لعنت به سرهنگ فرستادمو رفتم توی آشپز خونه و یه حوله رو توی آب گرم کتری خیس کردم.دیدم سریع خنک شد.یه تشت آوردمو همه ی آب کتریو توش خالی کردم و بردم توی اتاق.باحوله دور زخم روتمیز کردم و با دست زخم رو بررسی کردم.به اعضای داخلیش آسیب نرسیده بور فقط گوشتش رو بدجور بردیده بوددوباره رفتم توی آشپز خونه و به باند آوردم.با حوله دور زخمشو تمیز کردمو با باند خوب زخمشو بستم.
تا حالا اینقدر خجالت زده نشده بودم.دستی به پیشونیم کشیدم که خیس عرق بود.خنده ام گرفته بود.توی دلم به خودم گفتم-دختر ندیده بدبخت!
وسایلو برداشتمو بردم بیرون.یه ملافه و بالشت و پتو برداشتم و پهن کردم و خوابیدم.واقعا خسته شده بودم

یه غلتی سرجام زدمو نگاهی به دختره کردم.خواب خواب بود.حتی تکونم نخورده بود!سرمو توی بالشت فرو کردم و سعی کردم دوباره بخوابم.خوابم نمیبرد.
به زور از سر جام بلند شدم و خودمو به آشپزخونه رسوندم.زیر کتری رو روشن کردم و رفتم دستشویی.از دستشویی که اومدم بیرون صدای ناله میومد.رفتم سمت اتاق و پژوا رو دیدم که نشسته و داره به زور لباسشو میپوشه.یه قدم از در فاصله گرفتم تا راحت کارشو بکنه.
وقتی صدای تختو شندیدم فهمیدم کارش تموم شده.رفتم توی اتاق که دیدم به زور وایستاده.

تا منو دید گفت-کدوم گوریم.
دستامو به سینه ام زدم و گفتم -قبر یوسف!
دختره پوزخندی زد و گفت-من زلیخا نمیشم.منو ببر بیرون.
خیلی آروم رفتم سمتش و به زور دوباره برش گردوندمو به پشت روی تخت خوابوندم.
پژوا زمزمه کرد-پژمان کجاست؟
به سرعت حرفای سرهنگ توی ذهنم مرور شد:
سرهنگ-میخوام پژوا بفهمه که پژمان پلیسه.میخوام اون ازش دل بکنه.زندگی پزمان به هم ریخته.دوست دارم کاری کنی از پژمان متنفر بشه!

سریع گفتم-کدوم پژمان بود؟
پژوا-همون خوشگله.
خنده ام گرفته بود.راست میگفت پژمان خیلی خوشگل بود.گفتم-آهان!وقتی دیدم پرتت کردن پیگیر شدم فهمیدم پلیسه!اسمشم سامانه نه پژمان!

پژوا متحیرانه گفت-پلیس؟
#فصل 3:نقطه سرخط#
لبخندی زدمو گفتم-آره سروانه.خواهر زاده یکی از کله گنده هاست.
با زرنگی گفت-همه ی اینا رو توی همین یه شب فهمیدی؟
من-آره.من جاسوس خوبیم.
پژوا-باشه خوب باش.فقط زخمم چطوره؟
من-همیشه اینقدر راحت به دیگران اعتماد میکنی؟
پژوا-راه دیگه ای هم دارم؟
خوب بلد بود بزنه توی حال آدم.

من-نه!
پژوا-خوب پس بگو پهلو چطوره؟
من-فقط گوشت رو بریده بود.اعضای داخلیت سالم بود.
پژوا دستشو گذاشت روی بینیش و گفت-پس خون دماغ برای چی بود؟

من-نمیدونم.
پژوا-یه مسکن برای من بیار.
دختره ی حرص درآر!!!از توی آشپزخونه قرص ژلوفن برداشتم و با یه لیوان آب براش بردم.
قرص رو خورد و گفت-ممنون.
سری تکون دادمو گفتم-تو چقدر جون داری؟
سرشو توی بالشت فرو کرد و گفت-من 9تا جون دارم.
من-خوب پس حالا حالاها مهمون این دنیایی؟
سرشو تکون داد و گفت-یه جورایی!
دیگه چیزی نگفتم تا استراحت کنه.خودمم رفتم صبحونه بخورم.
**********************************پژوا******** **************************

پسره ی بیریخت.فکر کرده بازپرسه!
پژمان چی؟اون واقعا یه نفوذی بود.یه جاسوس.فقط میخواست گولم بزنه.فقط میخواست تویcvuنفوذ کنه.فکر میکرد چه سرباز خوبی میشم که میخواست با من خودشو بالا بکشه.من از پلیسا متنفرم.چرا باید پشتیبانم پلیس باشه؟
خوابم میومد.مثل همیشه یه بیخیال گفتم و خوابیدم.

*************************************** پژمان ***************************
در رو باز کردمو وارد خونه شدم.روی کاناپه نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم.همش حرفای سرهنگ توی گوشم میپیچید-سامان عاقل باش.این کارا واسه امنیت ملیه.ملی که چه عرض کنم امنیت جهانیه.احمق نشو!یوسف کارشو بلده.میتونه از پژوا مراقبت کنه.میدونه چطوری پژوا رو اموزش بده که حرفه ای باشه.بذار کارشو بکنه.ازپژوا فاصله بگیر.بذار رندگیشو بکنه.تو هم به آیلین برس بچه دارشو.زندگیه تازه ای رو شروع کن.
سرمو بیشتر فشار دادم.سردرد داشتم میمردم.رفتم توی آشپزخونه و قوطی قرصی رو روی کابینت خالی کردم.بینشون دنبال یه مسکن بودم ولی مثل این که شانس باهام یار نبود.داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که شیشه ی شراب گوشه ی اپمن به چشمم خورد.
یه امروز رو بیخیال میشم.شیشه رو برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم.از همون شیشه شروع کردم به خوردن.حوصله ی جام رو نداشتم.تند تند میخوردم تا فراموش کنم.نمیخواستم رقیبامو بشمارم.بدترین چیز هم این بود که پژوا نمیفهمید کسی دوستش داره.کلا تویه یه جای دیگه سیر میکرد.از همین میترسیدم!
یه نگاه به بطری انداختم.چه زود تموم شد؟من چرا هنوز مست نشده ام؟پاشدم برم بیرون بلکم هوابخورم خوب شم که دیدم سرم داره گیج میره.پس مست شده بودم.خنده ای کردم.
یه قدم دیگه برداشتم ودوباره خنده ام گرفت.زمین داشت حرکت میکرد.
یهو در اتاق باز شد و پژوا اومد تو.چشمامو دوبار باز و بسته کردم تا ببینم درست میبینم که دیدم آره پژواست.اومد سمتمو گفت-پژمان کجا بودی؟

ذهنم داشت سرچ میکرد ببینه برای چی پژوا اینجاست!
پژوا باحالت نگرانی گفت-پژمان چکار کردی؟مستی؟
محکم بغلش کردمو گفتم-نترس مست نیستم.
صاف وایستاده بود.
موهاشو ناز کردمو گفتم-موهاتو لخت کردی؟بهت میاد.
هیچ حرکتی نکرد.متعجب نگاهش کردم که دیدم خشکش زده .
گفتم -پژوا چرا ازم خجالت میکشی؟
یه نگاه بهم انداخت ولپاش گل انداخت.
با لحن کشدارم گفتم-قربــــــون خجالتت!

بغلش کردم و رفتم توی اتاق...

************************************پژوا**************
بیدار شدم دیدم پسره داره بادقت یه مطلبی رو میخونه.
توی همون حالت دستمو جلوش تکون دادم ولی انگار آقا توی هپروت بود.یه کم روی تخت خزیدم تا بهش نزدیک شم.دوباره شروع کردم به بال بال زدن.
دیدم جواب نمیده حرصم دراومد.یهو داد زدم-آقا.
باترس سرشو بلند کرد که باعث شد سرش بخوره به چراغ مطالعه و چراغ بیوفته روی زمین و لامپش بشکنه.
با عصبانیت برگشت سمتمو گفت-چرا یهو عربده میزنی؟ترسیدم.بعدشم اسمم یوسفه و خوشم نمیاد یارو و مرتیکه و آقا بهم بگی!
همین جوری داشتم نگاهش میکردم.یارو قاتی داره.
یوسف یهو گفت-مگه نگفتم بهم نگو یارو!
آخ چقدر من احمقم بلند فکر کردم.
یوسف-بله الآنم دارین بلند فکر میکنین.

از این ضایع تر نمیشد!
سرمو انداختم پایین و گفتم-میشه یه مسکن برام بیارین؟
یوسف پفی کرد و بلند شد برام مسکن بیاره که شیشه رفت توی پاش.
با حرص شیشه رو از پاش کشید بیرون و رو بهم گفت-فقط دردسری.
دیگه خنده ام گرفته بود.پرو پرو زل زدم توی چشماشو گفتم-میخواستی منو نجات ندی!
ابروهامم انداختم بالا که حسابی بسوزه!
اخماشو کشید توی همو گفت-مثلا دختری!یه کم حیا داشته باش!
این بار متعجب نگاهش کردم که کلافه گفت-زل نزن توی چشمم!
زدم زیر خنده.این دیگه کی بود؟مرد خجالتی؟
همین جور که میخندیدم دیدم سرخ شد رفت بیرون.دوباره خنده ام شدت گرفت.

با خودم تکرار میکردم ،مرد خجالتی!
الهی چه خجالتی کشید!
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط عاصی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان