25-03-2014، 15:04
یهوازخواب پریدم...نمی دونم چقدخوابیده بودم...اصلاواسه چی ازخواب پریدم؟!تشنه ام شده بود...دهنم خشک شده بودوبه شدت احساس تشنگی می کردم...نگاهی به لبه تخت انداختم وجای خالی رادوین لرزه به تنم انداخت...یعنی کجارفته؟!نکنه وقتی من خوابم بردرفت خونه خودش؟!حالامن چیکارکنم؟؟؟داشتم ازترس سنکوب می کردم...
اتاق خیلی تاریک بود...هیچ نوریم ازهال نمیومد...معلوم بودکه رادوین همه چراغاروخاموش کرده...برای چی چراغاروخاموش کردی آخه؟!
باترس ازجام بلندشدم وباقدمای آروم ولرزون به سمت دراتاق رفتم...دستم وبه سمت کلیدبرق درازکردم ولامپ وروشن کردم...می ترسیدم تواین تاریکی برم توآشپزخونه آب بخورم.باقدمای کوتاه وآهسته،درحالیکه باچشمام دور و برم ونگاه می کردم تاکسی نباشه،به سمت آشپزخونه رفتم...واردآشپزخونه شدم وبه سمت یخچال رفتم...دیگه برق اینجارو روشن نکردم...ازاتاق خواب نورمیومد...دریخچال وبازکردم وبطری آب وبیرون آوردم...دریخچال و وبستم وازتوی جاظرفی یه لیوان آوردم وتوش آب ریختم...لیوان آب وبه سمت دهنم بردم...یه قلوپ بیشترنخورده بودم که یهو یه صدایی ازپشت سرم شنیدم:
- اینجاچیکارمی کنی؟!
باشنیدن صدا،اومدم یه هه بگم که یهو آب پریدتوگلوم وبه سرفه افتادم...حالاکی سرفه نکن کی بکن...توهمون حین داشتم به این فکرمی کردم که کی من وصداکرده!!!رادوین که رفت...کس دیگه ایم توخونه ام نبود...پس این کیه که بهم گفت اینجاچیکارمی کنم؟!!نکنه خواهرجنی ودارودسته اشن واومدن کارم ویه سره کنن؟!
داشتم ازترس زهرترک می شدم...باترس ولرزبه سمت صداچرخیدم ودهنم وبازکردم تاجیغ بزنم که بادیدن قیافه رادوین که دستش گذاشته بودروی لبش که یعنی ساکت شو،خفه خون گرفتم ودهنم وبستم...این اینجاچیکارمی کنه؟!مگه نرفته بودخونه خودش؟!!
هنوزم سرفه می کردم...رادوین چندباری پشتم زدتاحالم بهتربشه...چشمام پراشک شده بود...داشتم خفه می شدم...به زور رادوین چندقلوپ آب خوردم تاسرفه ام بندبیاد...بالاخره حالم بهترشد...دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم...اخمی کردم وعصبی گفتم:تواینجاچه غلطی می کنی؟!!
اخمی روی پیشونیش نشست وعصبی ترازمن گفت:اومدم آب بخورم...اصلاخودت اینجاچه غلطی می کنی؟!
باچشم به لیوان توی دستم اشاره کردم وگفتم:خیرسرم منم اومدم آب بخورم...
چشم غره ای بهم رفت وبطری آب وازدستم کشید...به سمت دهنش بردتابابطری آب بخوره که جیغ بنفشی کشیدم وگفتم:نه.بابطری نخور...
بطری آب وپایین آوردوباتعجب زل زدبهم...لیوان توی دستم وبه سمتش گرفتم وگفتم:بیاتواین بخور...
اخم غلیظی کردوبادستش لیوان وپس زد...گفت:این سوسول بازیاچیه؟!من می خوام بابطری آب بخورم...اونجوری بهم نمی چسبه...
عصبی گفتم:نمی چسبه که نمی چسبه...اصلاصدسال سیاه می خوام بهت نچسبه!!توخونه من کسی حق نداره آب وبابطری سربکشه!!!
ازدهنی آدمابدم نمیومدولی وقتی لیوان هست چه معنی داره که آدم بابطری آب بخوره؟!
بطری آب ودستم دادودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:باشه...پس من میرم خونه خودم...شب بخیر...خوب بخوابی!!!
باعجله به سمتش رفتم وبازوش وگرفتم...به سمتم برگشت وعصبی گفت:ولم کن می خوام برم...
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:کجامی خوای بری؟!همین جابمون...(بطری آب وبه سمتش گرفتم وادامه دادمبیااینم بگیرسربکش...اصلاهرچی ودوس داری سربکش...فقط نرو.باشه؟!!
لبخندشیطونی زدوبطری وازم گرفت...به لبش نزدیکش کردوشیطون گفت:باید فکرکنم...
ایش!!!واسه من طاقچه بالاهم میذاره پسره چلغوز!!!
آب ویه نفس دادبالا!!!البته چون این دفعه توبطری آب می خورد،همش ونخورد...تانصفه خورد!!!گودزلاییه برای خودش...من موندم چجوری این همه آب ومی خوره،اونم یه نفس!!!
آبش وکه خورد،بطری وانداخت توبغلم وشیطون گفت:من برای موندنم شرط دارم!!
دلم می خواست همون بطری توی دستم وبکنم توحلقش!!بی شعورعوضی فهمیده من برای موندش حاضرم هرکاری بکنم هی هی واسه من شرط میذاره!!!اگه بهش محتاج نبودم انقدنازش ونمی کشیدم ولی مجبورم که هرچی میگه قبول کنم...
پوفی کشیدم وگفتم:شرطت چیه؟!
اتاق خیلی تاریک بود...هیچ نوریم ازهال نمیومد...معلوم بودکه رادوین همه چراغاروخاموش کرده...برای چی چراغاروخاموش کردی آخه؟!
باترس ازجام بلندشدم وباقدمای آروم ولرزون به سمت دراتاق رفتم...دستم وبه سمت کلیدبرق درازکردم ولامپ وروشن کردم...می ترسیدم تواین تاریکی برم توآشپزخونه آب بخورم.باقدمای کوتاه وآهسته،درحالیکه باچشمام دور و برم ونگاه می کردم تاکسی نباشه،به سمت آشپزخونه رفتم...واردآشپزخونه شدم وبه سمت یخچال رفتم...دیگه برق اینجارو روشن نکردم...ازاتاق خواب نورمیومد...دریخچال وبازکردم وبطری آب وبیرون آوردم...دریخچال و وبستم وازتوی جاظرفی یه لیوان آوردم وتوش آب ریختم...لیوان آب وبه سمت دهنم بردم...یه قلوپ بیشترنخورده بودم که یهو یه صدایی ازپشت سرم شنیدم:
- اینجاچیکارمی کنی؟!
باشنیدن صدا،اومدم یه هه بگم که یهو آب پریدتوگلوم وبه سرفه افتادم...حالاکی سرفه نکن کی بکن...توهمون حین داشتم به این فکرمی کردم که کی من وصداکرده!!!رادوین که رفت...کس دیگه ایم توخونه ام نبود...پس این کیه که بهم گفت اینجاچیکارمی کنم؟!!نکنه خواهرجنی ودارودسته اشن واومدن کارم ویه سره کنن؟!
داشتم ازترس زهرترک می شدم...باترس ولرزبه سمت صداچرخیدم ودهنم وبازکردم تاجیغ بزنم که بادیدن قیافه رادوین که دستش گذاشته بودروی لبش که یعنی ساکت شو،خفه خون گرفتم ودهنم وبستم...این اینجاچیکارمی کنه؟!مگه نرفته بودخونه خودش؟!!
هنوزم سرفه می کردم...رادوین چندباری پشتم زدتاحالم بهتربشه...چشمام پراشک شده بود...داشتم خفه می شدم...به زور رادوین چندقلوپ آب خوردم تاسرفه ام بندبیاد...بالاخره حالم بهترشد...دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم...اخمی کردم وعصبی گفتم:تواینجاچه غلطی می کنی؟!!
اخمی روی پیشونیش نشست وعصبی ترازمن گفت:اومدم آب بخورم...اصلاخودت اینجاچه غلطی می کنی؟!
باچشم به لیوان توی دستم اشاره کردم وگفتم:خیرسرم منم اومدم آب بخورم...
چشم غره ای بهم رفت وبطری آب وازدستم کشید...به سمت دهنش بردتابابطری آب بخوره که جیغ بنفشی کشیدم وگفتم:نه.بابطری نخور...
بطری آب وپایین آوردوباتعجب زل زدبهم...لیوان توی دستم وبه سمتش گرفتم وگفتم:بیاتواین بخور...
اخم غلیظی کردوبادستش لیوان وپس زد...گفت:این سوسول بازیاچیه؟!من می خوام بابطری آب بخورم...اونجوری بهم نمی چسبه...
عصبی گفتم:نمی چسبه که نمی چسبه...اصلاصدسال سیاه می خوام بهت نچسبه!!توخونه من کسی حق نداره آب وبابطری سربکشه!!!
ازدهنی آدمابدم نمیومدولی وقتی لیوان هست چه معنی داره که آدم بابطری آب بخوره؟!
بطری آب ودستم دادودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:باشه...پس من میرم خونه خودم...شب بخیر...خوب بخوابی!!!
باعجله به سمتش رفتم وبازوش وگرفتم...به سمتم برگشت وعصبی گفت:ولم کن می خوام برم...
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:کجامی خوای بری؟!همین جابمون...(بطری آب وبه سمتش گرفتم وادامه دادمبیااینم بگیرسربکش...اصلاهرچی ودوس داری سربکش...فقط نرو.باشه؟!!
لبخندشیطونی زدوبطری وازم گرفت...به لبش نزدیکش کردوشیطون گفت:باید فکرکنم...
ایش!!!واسه من طاقچه بالاهم میذاره پسره چلغوز!!!
آب ویه نفس دادبالا!!!البته چون این دفعه توبطری آب می خورد،همش ونخورد...تانصفه خورد!!!گودزلاییه برای خودش...من موندم چجوری این همه آب ومی خوره،اونم یه نفس!!!
آبش وکه خورد،بطری وانداخت توبغلم وشیطون گفت:من برای موندنم شرط دارم!!
دلم می خواست همون بطری توی دستم وبکنم توحلقش!!بی شعورعوضی فهمیده من برای موندش حاضرم هرکاری بکنم هی هی واسه من شرط میذاره!!!اگه بهش محتاج نبودم انقدنازش ونمی کشیدم ولی مجبورم که هرچی میگه قبول کنم...
پوفی کشیدم وگفتم:شرطت چیه؟!
لبخندشیطونی روی لبش نشست وگفت:بایدبذاری بیام کنارتوروی تخت بخوابم.
جانم؟!!چی فرمودن ایشون الان؟!!!این گودزیلابیادبامن روی یه تخت بخوابه؟!صدسال سیاه...گفتم هرچی بگه قبول می کنم ولی خداییش این یکی ودیگه نیستم... بیادبامن روی تخت بخوابه که بعدکارای خاک توسری بکنه؟!!حاضرم تاخودصبح 1000 بارازترس بمیرم وزنده بشم ولی بارادی گودزیلا روی یه تخت نخوابم!!!
اخم غلیظی کردم وگفتم:که چی بشه اون وخ؟!
دستی به گردنش کشیدوگفت:لبه تخت که نشسته ام،مجبور بودم سرم وتکیه بدم به زانوم وبخوابم...نمی دونی چه اوضاعی بود!!گردنم خیلی دردمی کنه...خشک شده!!!من نمی تونم بقیه امشب وهم تواون وضعیت بخوابم!!!
پوزخندی زدم وگفتم:نمی تونی که نمی تونی...به درک!!!من باتو رویه تخت بخوام؟!دیگه چی؟!!
- یعنی قبول نمی کنی؟!
- صدسال سیاه...
شونه ای بالاانداخت وخونسردگفت:باشه...خودت خواستی!!
روش وازم برگردوندودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:شب می خوابی خواهرجنی نیادتوخوابت صلوات!!!
وازآشپزخونه بیرون رفت...بچه پررومی خوادمن وبترسونه هی چرت وپرت میگه...اگه بمیرمم همچین شرطی وقبول نمی کنم...اصلابره گورش وگم کنه...عوضی بی شعوردخترباز!!!
یهوصدای ترق توروقای وسایل خونه بلندشد...ازترس خودم وقهوه ای کردم!!!من شکرخوردم...هنوز رادوین نرفته،صدای ترق توروقا شروع شدن...اگه رادوین بره قطع به یقین خواهرجنی ودارودسته اش میان سراغم!!!
باعجله بطری آب وروی میزناهارخوری گذاشتم وبه حالت دوبه سمت درورودی رفتم...رادوین دستش وروی دستگیره گذاشته بودوداشت دروبازمی کرد... به سمتش دویدم وروبروش وایسادم...به درتکیه دادم تا ازبازشدنش جلوگیری کنم...دستم وگذاشتم روی دست رادوین که روی دستگیره بود...باترس گفتم:نرو...توروخدانرو!!!من غلط کردم...هرکاری بگی می کنم فقط نرو!!
لبخندشیطونی روی لبش نشست وگفت:مطمئن باشم؟!
سری به علامت آره تکون دادم...دستم وازروی دستگیره برداشتم واونم دستش وبرداشت...روش وازم برگردوندوبه سمت اتاق خواب رفت...پوفی کشیدم وتکیه ام وازدر برداشتم.پشت سررادوین به طرف اتاق رفتم.
مرده شورش وببرن که انقدسودجوئه!!می دونه من می ترسم،داره تامی تونه ازم باج می گیره واذیتم می کنه...بادستم زدم توسرخودم وزیرلب به خودم فحش دادم:
- خاک توسرت کنن...بایه پسرغریبه هم تخت نشده بودم که بحمدا... اونم داره حاصل میشه!!!آخه توی روانی ازچی می ترسی؟؟هان؟!خواهرجنی که واقعی نیس...هس؟!خب نیس دیگه...اون چیزاییم که دیدی حتماتوهم بوده...دیگه ازچی می ترسی؟!مرده شورت وببرن که به خاطرترست داری تن به این خواسته میدی!!
بالاخره وارداتاق شدیم...رادوین به سمت تخت رفت وروش ولوشد...
دستاش وگذاشت زیرسرش وطاق باز درازکشید...زل زدبه سقف ولبخندی ازرسررضایت روی لبش نشست...چراراضی نباشه؟!هرپسردیگه ایم بودراضی می شدکه کناریه دختربخوابه...
داشتم ازعذاب وجدان می ترکیدم...من حاضرنیستم برم روی تختی بخوام که یه پسرم روش خوابیده...حاضرم بمیرم ولی پیش رادوین نخوابم!!!
به سمت تخت رفتم وبالش وپتوم وازروش برداشتم...رادوین باتعجب بهم زل زدوگفت:چیکارمی کنی؟!
اخم غلیظی کردم وگفتم:من تاحالاتوعمرم بایه پسرغریبه هم تخت نشدم وازاین به بعدم نخواهم شد...
ودربرابرچشمای گردشده رادوین،بالشم وروی زمین انداختم ودرازکشیدم...پتو روهم کشیدم روم...درسته زمین سفت بودوتنم واذیت می کردولی ازخوابیدن روی تخت،کناررادوین،که بهتربود!!!
صدای رادوین و شنیدم:
- تودیوونه ای نه؟!!من هیچ کاری باهات ندارم...تازه اگرم بخوام کاری بکنم نمیام دنبال تو!!میرم دنبال یه آدم می گردم که به کلاس خودم بخوره...خیلی خودت وتحویل گرفتیاخانوم رهاخانوم!!!
دلم می خواست ازجام بلندشم برم بالای سرش تامی خوره بزنمش!!!پسره چلغوزخودشیفته...من به کلاسش نمی خورم؟!مثلاخودش درچه حدی هست که من نیستم؟!!خودشیفتگی ازسر و روش می باره...
دلم می خواست جوابش وبدم ولی حال وحوصله کل کل دوباره نداشتم...نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم بخوابه...سعی کردم دیگه به رادوین فکرنکنم...
طاق بازخوابیدم وزل زدم به سقف...یهوصحنه سوختن اون یاروکه جنی چسبوندش به سقف اومدجلوی چشمام...ازترس به خودم لرزیدم...روی پهلوم خوابیدم وچشمام وبستم...دیگه چشمام وبازنکردم...می ترسیدم که بازشون کنم ودوباره چیزای وحشتناک ببینم....بازم صدای ترق توروق ازآشپزخونه میومدولی همین که رادوین گودزیلاتواتاق بود،تاحدی بهم آرامش می داد.نفس راحتی کشیدم وسعی کردم بخوابم...
توهمون قبرستونی بودم که اول فیلم نشون داد...مثل فیلمه،خواهرجنی بالای یه قبروایساده بودوگریه می کرد...به سمتش رفتم...به سمتم چرخید...قیافه وحشتناکش لرزه به تنم انداخت...یهواون برادره گفت:سلام جنی...
همه چی عین فیلمه بود...جنی رفت سمتش...دست وکله اش وکند...داشتم ازترس سکته می کردم...انگارهمه چی واقعی بود!!!به سمت جنی رفتم...خون اون مرده پاشید روصورتم...زهرم ترکید...هرکاری می کردم جیغ بزنم نمی تونستم...انگارلال شده بودم!!!جنی اون وکشت واومدسمت من...به عقب رفتم...بهم نزدیک شد...داشتم سنکوب می کردم...صورتم ازاشک خیس شده بود...هرکاری می کردم جیغ بزنم نمی تونستم...جنی هرلحظه بهم نزدیک ترمی شد...عقب رفتم...همین جوری اون میومدجلوومن به عقب می رفتم که یهو...پام خوردبه یه چیزی...سرم وبه عقب چرخوندم و...
جنازه اشکان روی زمین بود!!!داشتم دیوونه می شدم...روی زمین زانوزدم...دیگه خواهرجنی واین مزخرفات واسم معنایی نداشت...صورت اشکان خونی وزخمی بود...خیلی وحشتناک بود...به هق هق افتاده بودم...بالاخره صدام ازگلوم بیرون اومدوجیغ زدم...
یهو ازخواب پریدم...دونهای درشت عرق روی پیشونیم نشسته بود...قیافه اشکان اومد جلوی چشمم...جیغ بلندی زدم واشک توچشمام جمع شد...سرم وازروی بالش بلندکردم ونشستم...اشکم جاری شد...ازترس به خودم می لرزیدم...صورتم ازاشک خیس شده بود...
انگارصدای جیغم،رادوین وازخواب بیدارکرده بود...باعجله ازتخت پایین اومدوبه سمتم اومد...کنارم روی زمین نشست وچشمای نگرانش ودوخت به چشمای اشکیم...به هق هق افتاده بودم...زیرلب اسم اشکان وزمزمه می کردم...
رادوین من وتوبغلش کشید...من ومحکم به خودش فشارداد...درحالیکه موهام ونوازش می کرد،زیرگوشم گفت:چی شده رها؟!خوبی عزیزم؟!چراگریه می کنی؟!
بین هق هق گریه هام گفتم:اشکان...رادوین...اشکان... اشکان...
- اشکان چی عزیزم؟!
زیرلب نالیدم:
- خواب دیدم اشکان مرده...داداشی من مرده بود...صورتش...صورتش خونی بود...اشکان...اش...
ودیگه نتونستم ادامه بدم...نفس کم آورده بودم...رادوین من وازآغوشش بیرون کشیدوبه چشمام خیره شد...باانگشتش اشکام وپاک کرد...لبخندمهربونی زدوگفت:خواب دیدی عزیزم...داداش اشکانت حالش خوبه خوبه...هیچیش نشده مطمئن باش!!
دوباره چشمام پرازاشک شد...باناله گفتم:می خوام...می خوام باهاش حرف بزنم...
رادوین دست توی جیبش کردوگوشیش وبیرون آورد...به سمتم گرفت ومهربون گفت:بیا...بیاخودت بهش زنگ بزن.
بادستای لرزون گوشی وازدست رادوین گرفتم...شماره خونه باباایناروگرفتم ومنتظرموندم...نمیدونستم که حالاتولندن ساعت چنده وبابااینا الان دارن چی کارمی کنن...برامم مهم نبود...مهم اشکان بود...مهم داداشم بود...بایدمطمئن بشم که حالش خوبه!!
چندتابوق که خورد،صدای اشکان توی گوشی پیچید:
- بله؟!
خداروشکرخودش جواب داد...
پربغض گفتم:اشکان خوبی؟!
ازشنیدن صدام جاخورده بود...نگران پرسید:تویی رها؟!من خوبم...توخوبی؟چراصدات اینجوریه؟!داری گریه می کنی؟
جانم؟!!چی فرمودن ایشون الان؟!!!این گودزیلابیادبامن روی یه تخت بخوابه؟!صدسال سیاه...گفتم هرچی بگه قبول می کنم ولی خداییش این یکی ودیگه نیستم... بیادبامن روی تخت بخوابه که بعدکارای خاک توسری بکنه؟!!حاضرم تاخودصبح 1000 بارازترس بمیرم وزنده بشم ولی بارادی گودزیلا روی یه تخت نخوابم!!!
اخم غلیظی کردم وگفتم:که چی بشه اون وخ؟!
دستی به گردنش کشیدوگفت:لبه تخت که نشسته ام،مجبور بودم سرم وتکیه بدم به زانوم وبخوابم...نمی دونی چه اوضاعی بود!!گردنم خیلی دردمی کنه...خشک شده!!!من نمی تونم بقیه امشب وهم تواون وضعیت بخوابم!!!
پوزخندی زدم وگفتم:نمی تونی که نمی تونی...به درک!!!من باتو رویه تخت بخوام؟!دیگه چی؟!!
- یعنی قبول نمی کنی؟!
- صدسال سیاه...
شونه ای بالاانداخت وخونسردگفت:باشه...خودت خواستی!!
روش وازم برگردوندودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:شب می خوابی خواهرجنی نیادتوخوابت صلوات!!!
وازآشپزخونه بیرون رفت...بچه پررومی خوادمن وبترسونه هی چرت وپرت میگه...اگه بمیرمم همچین شرطی وقبول نمی کنم...اصلابره گورش وگم کنه...عوضی بی شعوردخترباز!!!
یهوصدای ترق توروقای وسایل خونه بلندشد...ازترس خودم وقهوه ای کردم!!!من شکرخوردم...هنوز رادوین نرفته،صدای ترق توروقا شروع شدن...اگه رادوین بره قطع به یقین خواهرجنی ودارودسته اش میان سراغم!!!
باعجله بطری آب وروی میزناهارخوری گذاشتم وبه حالت دوبه سمت درورودی رفتم...رادوین دستش وروی دستگیره گذاشته بودوداشت دروبازمی کرد... به سمتش دویدم وروبروش وایسادم...به درتکیه دادم تا ازبازشدنش جلوگیری کنم...دستم وگذاشتم روی دست رادوین که روی دستگیره بود...باترس گفتم:نرو...توروخدانرو!!!من غلط کردم...هرکاری بگی می کنم فقط نرو!!
لبخندشیطونی روی لبش نشست وگفت:مطمئن باشم؟!
سری به علامت آره تکون دادم...دستم وازروی دستگیره برداشتم واونم دستش وبرداشت...روش وازم برگردوندوبه سمت اتاق خواب رفت...پوفی کشیدم وتکیه ام وازدر برداشتم.پشت سررادوین به طرف اتاق رفتم.
مرده شورش وببرن که انقدسودجوئه!!می دونه من می ترسم،داره تامی تونه ازم باج می گیره واذیتم می کنه...بادستم زدم توسرخودم وزیرلب به خودم فحش دادم:
- خاک توسرت کنن...بایه پسرغریبه هم تخت نشده بودم که بحمدا... اونم داره حاصل میشه!!!آخه توی روانی ازچی می ترسی؟؟هان؟!خواهرجنی که واقعی نیس...هس؟!خب نیس دیگه...اون چیزاییم که دیدی حتماتوهم بوده...دیگه ازچی می ترسی؟!مرده شورت وببرن که به خاطرترست داری تن به این خواسته میدی!!
بالاخره وارداتاق شدیم...رادوین به سمت تخت رفت وروش ولوشد...
دستاش وگذاشت زیرسرش وطاق باز درازکشید...زل زدبه سقف ولبخندی ازرسررضایت روی لبش نشست...چراراضی نباشه؟!هرپسردیگه ایم بودراضی می شدکه کناریه دختربخوابه...
داشتم ازعذاب وجدان می ترکیدم...من حاضرنیستم برم روی تختی بخوام که یه پسرم روش خوابیده...حاضرم بمیرم ولی پیش رادوین نخوابم!!!
به سمت تخت رفتم وبالش وپتوم وازروش برداشتم...رادوین باتعجب بهم زل زدوگفت:چیکارمی کنی؟!
اخم غلیظی کردم وگفتم:من تاحالاتوعمرم بایه پسرغریبه هم تخت نشدم وازاین به بعدم نخواهم شد...
ودربرابرچشمای گردشده رادوین،بالشم وروی زمین انداختم ودرازکشیدم...پتو روهم کشیدم روم...درسته زمین سفت بودوتنم واذیت می کردولی ازخوابیدن روی تخت،کناررادوین،که بهتربود!!!
صدای رادوین و شنیدم:
- تودیوونه ای نه؟!!من هیچ کاری باهات ندارم...تازه اگرم بخوام کاری بکنم نمیام دنبال تو!!میرم دنبال یه آدم می گردم که به کلاس خودم بخوره...خیلی خودت وتحویل گرفتیاخانوم رهاخانوم!!!
دلم می خواست ازجام بلندشم برم بالای سرش تامی خوره بزنمش!!!پسره چلغوزخودشیفته...من به کلاسش نمی خورم؟!مثلاخودش درچه حدی هست که من نیستم؟!!خودشیفتگی ازسر و روش می باره...
دلم می خواست جوابش وبدم ولی حال وحوصله کل کل دوباره نداشتم...نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم بخوابه...سعی کردم دیگه به رادوین فکرنکنم...
طاق بازخوابیدم وزل زدم به سقف...یهوصحنه سوختن اون یاروکه جنی چسبوندش به سقف اومدجلوی چشمام...ازترس به خودم لرزیدم...روی پهلوم خوابیدم وچشمام وبستم...دیگه چشمام وبازنکردم...می ترسیدم که بازشون کنم ودوباره چیزای وحشتناک ببینم....بازم صدای ترق توروق ازآشپزخونه میومدولی همین که رادوین گودزیلاتواتاق بود،تاحدی بهم آرامش می داد.نفس راحتی کشیدم وسعی کردم بخوابم...
توهمون قبرستونی بودم که اول فیلم نشون داد...مثل فیلمه،خواهرجنی بالای یه قبروایساده بودوگریه می کرد...به سمتش رفتم...به سمتم چرخید...قیافه وحشتناکش لرزه به تنم انداخت...یهواون برادره گفت:سلام جنی...
همه چی عین فیلمه بود...جنی رفت سمتش...دست وکله اش وکند...داشتم ازترس سکته می کردم...انگارهمه چی واقعی بود!!!به سمت جنی رفتم...خون اون مرده پاشید روصورتم...زهرم ترکید...هرکاری می کردم جیغ بزنم نمی تونستم...انگارلال شده بودم!!!جنی اون وکشت واومدسمت من...به عقب رفتم...بهم نزدیک شد...داشتم سنکوب می کردم...صورتم ازاشک خیس شده بود...هرکاری می کردم جیغ بزنم نمی تونستم...جنی هرلحظه بهم نزدیک ترمی شد...عقب رفتم...همین جوری اون میومدجلوومن به عقب می رفتم که یهو...پام خوردبه یه چیزی...سرم وبه عقب چرخوندم و...
جنازه اشکان روی زمین بود!!!داشتم دیوونه می شدم...روی زمین زانوزدم...دیگه خواهرجنی واین مزخرفات واسم معنایی نداشت...صورت اشکان خونی وزخمی بود...خیلی وحشتناک بود...به هق هق افتاده بودم...بالاخره صدام ازگلوم بیرون اومدوجیغ زدم...
یهو ازخواب پریدم...دونهای درشت عرق روی پیشونیم نشسته بود...قیافه اشکان اومد جلوی چشمم...جیغ بلندی زدم واشک توچشمام جمع شد...سرم وازروی بالش بلندکردم ونشستم...اشکم جاری شد...ازترس به خودم می لرزیدم...صورتم ازاشک خیس شده بود...
انگارصدای جیغم،رادوین وازخواب بیدارکرده بود...باعجله ازتخت پایین اومدوبه سمتم اومد...کنارم روی زمین نشست وچشمای نگرانش ودوخت به چشمای اشکیم...به هق هق افتاده بودم...زیرلب اسم اشکان وزمزمه می کردم...
رادوین من وتوبغلش کشید...من ومحکم به خودش فشارداد...درحالیکه موهام ونوازش می کرد،زیرگوشم گفت:چی شده رها؟!خوبی عزیزم؟!چراگریه می کنی؟!
بین هق هق گریه هام گفتم:اشکان...رادوین...اشکان... اشکان...
- اشکان چی عزیزم؟!
زیرلب نالیدم:
- خواب دیدم اشکان مرده...داداشی من مرده بود...صورتش...صورتش خونی بود...اشکان...اش...
ودیگه نتونستم ادامه بدم...نفس کم آورده بودم...رادوین من وازآغوشش بیرون کشیدوبه چشمام خیره شد...باانگشتش اشکام وپاک کرد...لبخندمهربونی زدوگفت:خواب دیدی عزیزم...داداش اشکانت حالش خوبه خوبه...هیچیش نشده مطمئن باش!!
دوباره چشمام پرازاشک شد...باناله گفتم:می خوام...می خوام باهاش حرف بزنم...
رادوین دست توی جیبش کردوگوشیش وبیرون آورد...به سمتم گرفت ومهربون گفت:بیا...بیاخودت بهش زنگ بزن.
بادستای لرزون گوشی وازدست رادوین گرفتم...شماره خونه باباایناروگرفتم ومنتظرموندم...نمیدونستم که حالاتولندن ساعت چنده وبابااینا الان دارن چی کارمی کنن...برامم مهم نبود...مهم اشکان بود...مهم داداشم بود...بایدمطمئن بشم که حالش خوبه!!
چندتابوق که خورد،صدای اشکان توی گوشی پیچید:
- بله؟!
خداروشکرخودش جواب داد...
پربغض گفتم:اشکان خوبی؟!
ازشنیدن صدام جاخورده بود...نگران پرسید:تویی رها؟!من خوبم...توخوبی؟چراصدات اینجوریه؟!داری گریه می کنی؟
اشک ازچشمام جاری شد...خدایا شکرت که خوبه...اگه یه خاربره توپای اشکان،من میمیرم...
صدام وصاف کردم تااشکان وازاینی که هست نگران ترنکنم...خنده مصنوعی کردم وگفتم:نه بابا گریه چیه؟!دلم واست تنگ شده بود زنگ زدم باهات حرف بزنم...
- من اگه بعد23 سال خواهرم ونشناسم به دردلای جرز دیوارمی خورم...توگریه کردی.چرا؟!!
اشک صورت خیسم و خیس تر کرده بود....باصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:هیچی...هیچی نیس به جون اشکان!!خواب بددیدم...خواب دیدم...خواب دیدم زبونم لال زبونم لال تومردی...
خنده ای کردوگفت:به خدادیوونه ای رها!!!به خاطریه خواب انقدخودت واذیت می کنی؟!
- ببخشید...نگرانت شدم...
مهربون گفت:قربون خواهرگلم بشم که نگران داداشش شده...من خوبم رهاباورکن داداشی...نگران نباش عزیزم...
خندیدومهربون گفت:رهایی می دونستی خیلی وقته بوسم نکردی؟!
بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست...گفتم:آره...
بامسخره بازی گفت:پس زودباش الان بوسم کن...زود!!!
لبخندم پررنگ ترشد...ازپشت گوشی بوسش کردم...صدای بوسه اونم توی گوشی پیچید...خنده ریزی کردوگفت:آخ جیگرم حال اومد!!چاکرآبجی کوچیک خودمون...رهایی دیروقته!!الان فک کنم اونجاساعت 5 صبح باشه ها!!دیگه بروبخواب...دیدی که من خوبم.بروبخواب قربونت برم!!
- باشه...سلام من وبه مامان وباباوسارابرسون...مواظب خودت باش...خداحافظ.
- توبیشتر...خداحافظ!
وقطع کردم...گوشی وبه سمت رادوین گرفتم وزیرلب گفتم:مرسی...
لبخندمهربونی بهم زدوگوشی وازم گرفت وگذاشت توی جیبش.
خدایاشکرت...مرسی!!خدایا ممنون که داداش اشکانم خوبه...ممنون...
دوباره یادصحنه ای افتادم که توخواب دیده بودم...صورت خونی وزخمی اشکان....داشتم دیوونه می شدم...اشک توچشمام حلقه زد...طولی نکشیدکه سیل اشک ازچشمام راه گرفت روی گونه هام ریخت...
رادوین با تعجب نگاهم کردومهربون گفت:دیگه چراگریه می کنی رها؟!دیدی که اشکان حالش خوب بود!!دیگه گریه واسه چیه؟!
لبام می لرزیدن...باصدای خفه ای گفتم:اشکان تموم زندگی منه...تموم دلخوشی من...اگه چیزیش بشه من خودم ومی کشم!!رادوین...اشکان همه چیزمنه!!حالش خوب نیس...داره داغون میشه...سرطان سارا داره ازپادرش میاره...ناراحتی اشکان داغونم می کنه!!
نمی دونم برای چی اون حرفاروبه رادوین می زدم ولی دلم می خواست خالی بشم...
رادوین دوباره من وتوآغوشش کشید...آغوش گرمش بهم آرامش می داد...بعدازمدت هاتوآغوش یکی آروم گرفتم...بعدازمدت هادارم مزه آرامش ومی چشم...اونم توبغل رادوین!!!حتی فکرشم نمی کردم که یه روزتوآغوش گودزیلاآروم بشم!!
بایه دستش سرم وبادست دیگه اش کمرم ونوازش می کرد...زیرگوشم گفت:می فهمم چی میگی...حست وبه اشکان درک می کنم...خیلی سخته ناراحتی کسی وببینی که عاشقشی...
راست می گفت...حرفاش ومی فهمیدم...باتمام وجودم درکشون می کردم...
رادوین بایه صدای خیلی آروم،زیرلب گفت:خیلی خوبه که این عشق ومیریزی پای داداشت...کسی که می دونی لیاقتش وداره...نه مثل من که تموم احساسم وریختم پای یه بی لیاقت!!!
این حرفش وخیلی آروم زد...طوری که من به سختی می شنیدم...فکرکنم نمی خواست من بشنوم که انقدآروم گفت ولی من شنیدم!!
باتعجب گفتم:چیزی گفتی؟!
من وازآغوشش بیرون کشیدوزل زدتو چشمام...دوباره باانگشتاش اشکام وپاک کردولبخندمهربونی بهم زد...گفت:بیخیال...چیزمهمی نبود...دیروقته...بگیربخواب!!
لبخندی بهش زدم ودراز کشیدم...
همین که درازکشیدم،نگاهم خوردبه سقف...ازترس به خودم لرزیدم...به خصوص که به ترس این دفعه ام قیافه خون آلودوزخمی اشکانم اضافه شده بود!!
به رادوین خیره شدم که داشت پتوم ومرتب می کرد...بالحن مظلوم وملتمسی گفتم:میشه همین جاپیشم بمونی؟!
به چشمام خیره شدویه بارچشماش وبازوبسته کرد...اینجوری بهم گفت که پیشم می مونه!!
لبخندی روی لبم نشست...اونم لبخندزد...
کنارم نشست ودستم وگرفت تودستاش...باانگشتاش دستم ونوازش می کرد...
باتعجب گفتم:تو نمی خوابی؟!
مهربون گفت:چرا...توکه خوابت ببره منم می خوابم...
لبخندمهربونی بهش زدم وباآرامش تمام چشمام وروی هم گذاشتم...این دفعه دیگه ازهیچی نمی ترسیدم.نه ازخواهرجنی،نه ازاون آدمای زشت که مردارومی خوردن،نه ازقیافه خون آلوداشکان ونه ازهیچ چیزدیگه...چون مطمئن بودم اشکان خوبه وبودن رادوین درکنارم بهم آرامش می داد...برای اولین باربودکه ازبودن درکناررادوین خوشحال بودم...این رادوینی که حالاکنارم نشسته ودستم تودستاشه،همون گودزیلاییه که همیشه ازش متنفربودم...منم همون دخترپررو وحاضرجوابیم که رادوین تاحدمرگ ازم متنفربود...پس چراحالاانقدباهام مهربون شده؟!چرا من وتوآغوشش کشید؟!چرااشکام وپاک کرد؟!چرا؟!یعنی دلش به حالم سوخته؟!دل رادوین به حال من سوخته؟!نمی دونم...نمی دونم...اون حرفی که زدمعنیش چی بود؟!یعنی چی که گفت تموم احساسم وریختم پای یه بی لیاقت!!!؟!!!منظورش ازبی لیاقت کی بود؟!رادوین عاشق کسیه؟!عاشق کی؟!یعنی واقعاممکنه که گودزیلای دختربازعاشق باشه؟!رادوین عاشقه؟!...
انقدبه این چیزافکرکردم که نفهمیدم کی خوابم برد...
**********
توجام غلت زدم وچشمام وبازکردم...خمیازه ای کشیدم وکش وقوسی به بدنم دادم...ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم...همین جوری داشتم می رفتم سمت دستشویی که نگاهم خوردبه ساعت...وای!!!10 شده!!!!!!دانشگاهم دیرشد...پوفی کشیدم وبه این فکرکردم که دیگه اگه الانم بخوام برم به چندتاکلاس بیشنرنمی رسم...بیخیال بابا!!
همون طورکه خمیازه می کشیدم به دستشویی رفتم وآبی به سروصورتم زدم...یه ذره حالم جااومد...ازدستشویی بیرون اومدم وبه آشپزخونه رفتم...
بادیدن میزصبحونه فکم چسبیدبه زمین....کی میزوچیده؟!رادوین؟!!گودزیلا ازاین هنرام داره؟!
هرچیزی که دلت بخوادروی میزبود...کره،مربا،پنیر،تخم مرغ،املت،چایی،نون،گردو،آب میوه...رادوین این چیزاروازکجاآورده؟!تویخچال من کوفتم نبود...
همون طوری خیره خیره به میزنگاه می کردم که نگاهم خوردبه کاغذی که چسبیده بودروی میز...به سمتش رفتم وازروی میزکندمش...روش نوشته شده بود:
"سلام کوزت جون!!!خوبی؟!ظهرتون بخیرخانوم...چقدمی خوابی!!!امروزصبح وقتی داشتم می رفتم شرکت،عین خرس کپه ات وگذاشته بودی...هرچی صدات کردم بیدارنشدی...بعدبه من بیچاره میگی خرس!!!حالام که دیگه واسه دانشگاه رفتنت دیرشده...پس بشین توخونه ات وحالش وببر...راستی حال کردی چه میزی واست چیدم؟!چاکرشوما...رهایه چیزدیگه هم بهت بگم...من واسه چندروزی دارم میرم اصفهان...یه ساختمون داریم می سازیم که خودم مجبورم برم شخصاروش نظارت کنم...این چندشب که خونه نیستم،مواظب خودت باش...شب قبل ازعروسی امیروارغوان برمی گردم...خودم باهات هماهنگ می کنم که کی راه بیفتیم بریم تالار!!راستی این که میگم مواظب خودت باش یه وخ خیالات برت نداره که خیلی ازریختت خوشم میادا...نه بابا...شومانفله ام بشی واسه ما خیالی نیس...فقط دایی کله من وباگیوتین میزنه...به خاطرخودم می گم مواظب خودت باشی تامن وبدبخت ترازاینی که هستم نکنی...آهان راستی صبح که داشتم میومدم خواهرجنی ودیدم بهت سلام رسوند..گفت امشب قراره باعمولولو وبروبچزبیایم رهارونفله کنیم...نخورنت یه وخ!!!مواظب باش...چه طوماری نوشتم واست...بروحالش وببر!!!
امضا:
رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)
چاکریم"
لبخندی روی لبم نشست...خیلی خلی رادوین!!!
هی خواهرجنی خواهرجنی می کنه تامن وبترسونه...اماراستش دیشب که پیشم بود،همه ترسم ازبین رفت...الانم اگه به خواهرجنی واون مزخرفات فکرنکنم،نمی ترسم...گوربابای خواهرجنی،صبحونه روبچسب!!!
روی صندلی نشستم وباذوق زل زدم به میزصبحونه...بااشتهاشروع کردم به خوردن...
صدام وصاف کردم تااشکان وازاینی که هست نگران ترنکنم...خنده مصنوعی کردم وگفتم:نه بابا گریه چیه؟!دلم واست تنگ شده بود زنگ زدم باهات حرف بزنم...
- من اگه بعد23 سال خواهرم ونشناسم به دردلای جرز دیوارمی خورم...توگریه کردی.چرا؟!!
اشک صورت خیسم و خیس تر کرده بود....باصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:هیچی...هیچی نیس به جون اشکان!!خواب بددیدم...خواب دیدم...خواب دیدم زبونم لال زبونم لال تومردی...
خنده ای کردوگفت:به خدادیوونه ای رها!!!به خاطریه خواب انقدخودت واذیت می کنی؟!
- ببخشید...نگرانت شدم...
مهربون گفت:قربون خواهرگلم بشم که نگران داداشش شده...من خوبم رهاباورکن داداشی...نگران نباش عزیزم...
خندیدومهربون گفت:رهایی می دونستی خیلی وقته بوسم نکردی؟!
بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست...گفتم:آره...
بامسخره بازی گفت:پس زودباش الان بوسم کن...زود!!!
لبخندم پررنگ ترشد...ازپشت گوشی بوسش کردم...صدای بوسه اونم توی گوشی پیچید...خنده ریزی کردوگفت:آخ جیگرم حال اومد!!چاکرآبجی کوچیک خودمون...رهایی دیروقته!!الان فک کنم اونجاساعت 5 صبح باشه ها!!دیگه بروبخواب...دیدی که من خوبم.بروبخواب قربونت برم!!
- باشه...سلام من وبه مامان وباباوسارابرسون...مواظب خودت باش...خداحافظ.
- توبیشتر...خداحافظ!
وقطع کردم...گوشی وبه سمت رادوین گرفتم وزیرلب گفتم:مرسی...
لبخندمهربونی بهم زدوگوشی وازم گرفت وگذاشت توی جیبش.
خدایاشکرت...مرسی!!خدایا ممنون که داداش اشکانم خوبه...ممنون...
دوباره یادصحنه ای افتادم که توخواب دیده بودم...صورت خونی وزخمی اشکان....داشتم دیوونه می شدم...اشک توچشمام حلقه زد...طولی نکشیدکه سیل اشک ازچشمام راه گرفت روی گونه هام ریخت...
رادوین با تعجب نگاهم کردومهربون گفت:دیگه چراگریه می کنی رها؟!دیدی که اشکان حالش خوب بود!!دیگه گریه واسه چیه؟!
لبام می لرزیدن...باصدای خفه ای گفتم:اشکان تموم زندگی منه...تموم دلخوشی من...اگه چیزیش بشه من خودم ومی کشم!!رادوین...اشکان همه چیزمنه!!حالش خوب نیس...داره داغون میشه...سرطان سارا داره ازپادرش میاره...ناراحتی اشکان داغونم می کنه!!
نمی دونم برای چی اون حرفاروبه رادوین می زدم ولی دلم می خواست خالی بشم...
رادوین دوباره من وتوآغوشش کشید...آغوش گرمش بهم آرامش می داد...بعدازمدت هاتوآغوش یکی آروم گرفتم...بعدازمدت هادارم مزه آرامش ومی چشم...اونم توبغل رادوین!!!حتی فکرشم نمی کردم که یه روزتوآغوش گودزیلاآروم بشم!!
بایه دستش سرم وبادست دیگه اش کمرم ونوازش می کرد...زیرگوشم گفت:می فهمم چی میگی...حست وبه اشکان درک می کنم...خیلی سخته ناراحتی کسی وببینی که عاشقشی...
راست می گفت...حرفاش ومی فهمیدم...باتمام وجودم درکشون می کردم...
رادوین بایه صدای خیلی آروم،زیرلب گفت:خیلی خوبه که این عشق ومیریزی پای داداشت...کسی که می دونی لیاقتش وداره...نه مثل من که تموم احساسم وریختم پای یه بی لیاقت!!!
این حرفش وخیلی آروم زد...طوری که من به سختی می شنیدم...فکرکنم نمی خواست من بشنوم که انقدآروم گفت ولی من شنیدم!!
باتعجب گفتم:چیزی گفتی؟!
من وازآغوشش بیرون کشیدوزل زدتو چشمام...دوباره باانگشتاش اشکام وپاک کردولبخندمهربونی بهم زد...گفت:بیخیال...چیزمهمی نبود...دیروقته...بگیربخواب!!
لبخندی بهش زدم ودراز کشیدم...
همین که درازکشیدم،نگاهم خوردبه سقف...ازترس به خودم لرزیدم...به خصوص که به ترس این دفعه ام قیافه خون آلودوزخمی اشکانم اضافه شده بود!!
به رادوین خیره شدم که داشت پتوم ومرتب می کرد...بالحن مظلوم وملتمسی گفتم:میشه همین جاپیشم بمونی؟!
به چشمام خیره شدویه بارچشماش وبازوبسته کرد...اینجوری بهم گفت که پیشم می مونه!!
لبخندی روی لبم نشست...اونم لبخندزد...
کنارم نشست ودستم وگرفت تودستاش...باانگشتاش دستم ونوازش می کرد...
باتعجب گفتم:تو نمی خوابی؟!
مهربون گفت:چرا...توکه خوابت ببره منم می خوابم...
لبخندمهربونی بهش زدم وباآرامش تمام چشمام وروی هم گذاشتم...این دفعه دیگه ازهیچی نمی ترسیدم.نه ازخواهرجنی،نه ازاون آدمای زشت که مردارومی خوردن،نه ازقیافه خون آلوداشکان ونه ازهیچ چیزدیگه...چون مطمئن بودم اشکان خوبه وبودن رادوین درکنارم بهم آرامش می داد...برای اولین باربودکه ازبودن درکناررادوین خوشحال بودم...این رادوینی که حالاکنارم نشسته ودستم تودستاشه،همون گودزیلاییه که همیشه ازش متنفربودم...منم همون دخترپررو وحاضرجوابیم که رادوین تاحدمرگ ازم متنفربود...پس چراحالاانقدباهام مهربون شده؟!چرا من وتوآغوشش کشید؟!چرااشکام وپاک کرد؟!چرا؟!یعنی دلش به حالم سوخته؟!دل رادوین به حال من سوخته؟!نمی دونم...نمی دونم...اون حرفی که زدمعنیش چی بود؟!یعنی چی که گفت تموم احساسم وریختم پای یه بی لیاقت!!!؟!!!منظورش ازبی لیاقت کی بود؟!رادوین عاشق کسیه؟!عاشق کی؟!یعنی واقعاممکنه که گودزیلای دختربازعاشق باشه؟!رادوین عاشقه؟!...
انقدبه این چیزافکرکردم که نفهمیدم کی خوابم برد...
**********
توجام غلت زدم وچشمام وبازکردم...خمیازه ای کشیدم وکش وقوسی به بدنم دادم...ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم...همین جوری داشتم می رفتم سمت دستشویی که نگاهم خوردبه ساعت...وای!!!10 شده!!!!!!دانشگاهم دیرشد...پوفی کشیدم وبه این فکرکردم که دیگه اگه الانم بخوام برم به چندتاکلاس بیشنرنمی رسم...بیخیال بابا!!
همون طورکه خمیازه می کشیدم به دستشویی رفتم وآبی به سروصورتم زدم...یه ذره حالم جااومد...ازدستشویی بیرون اومدم وبه آشپزخونه رفتم...
بادیدن میزصبحونه فکم چسبیدبه زمین....کی میزوچیده؟!رادوین؟!!گودزیلا ازاین هنرام داره؟!
هرچیزی که دلت بخوادروی میزبود...کره،مربا،پنیر،تخم مرغ،املت،چایی،نون،گردو،آب میوه...رادوین این چیزاروازکجاآورده؟!تویخچال من کوفتم نبود...
همون طوری خیره خیره به میزنگاه می کردم که نگاهم خوردبه کاغذی که چسبیده بودروی میز...به سمتش رفتم وازروی میزکندمش...روش نوشته شده بود:
"سلام کوزت جون!!!خوبی؟!ظهرتون بخیرخانوم...چقدمی خوابی!!!امروزصبح وقتی داشتم می رفتم شرکت،عین خرس کپه ات وگذاشته بودی...هرچی صدات کردم بیدارنشدی...بعدبه من بیچاره میگی خرس!!!حالام که دیگه واسه دانشگاه رفتنت دیرشده...پس بشین توخونه ات وحالش وببر...راستی حال کردی چه میزی واست چیدم؟!چاکرشوما...رهایه چیزدیگه هم بهت بگم...من واسه چندروزی دارم میرم اصفهان...یه ساختمون داریم می سازیم که خودم مجبورم برم شخصاروش نظارت کنم...این چندشب که خونه نیستم،مواظب خودت باش...شب قبل ازعروسی امیروارغوان برمی گردم...خودم باهات هماهنگ می کنم که کی راه بیفتیم بریم تالار!!راستی این که میگم مواظب خودت باش یه وخ خیالات برت نداره که خیلی ازریختت خوشم میادا...نه بابا...شومانفله ام بشی واسه ما خیالی نیس...فقط دایی کله من وباگیوتین میزنه...به خاطرخودم می گم مواظب خودت باشی تامن وبدبخت ترازاینی که هستم نکنی...آهان راستی صبح که داشتم میومدم خواهرجنی ودیدم بهت سلام رسوند..گفت امشب قراره باعمولولو وبروبچزبیایم رهارونفله کنیم...نخورنت یه وخ!!!مواظب باش...چه طوماری نوشتم واست...بروحالش وببر!!!
امضا:
رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)
چاکریم"
لبخندی روی لبم نشست...خیلی خلی رادوین!!!
هی خواهرجنی خواهرجنی می کنه تامن وبترسونه...اماراستش دیشب که پیشم بود،همه ترسم ازبین رفت...الانم اگه به خواهرجنی واون مزخرفات فکرنکنم،نمی ترسم...گوربابای خواهرجنی،صبحونه روبچسب!!!
روی صندلی نشستم وباذوق زل زدم به میزصبحونه...بااشتهاشروع کردم به خوردن...
**********
روبروی آینه آرایشگاه وایساده بودم وخودم وبرانداز می کردم...به به!!بخورم خودم و!!چه تیکه ای شدم...
یه سایه بنفش زده بودم که خیلی چشمام ونازکرده وبود...البته من که نزده بودم آرایشگره زده بود...پنکک ورژ گونه وریمل وغیره هم برام زده بود...رژلبم وگذاشته بودم تاتوی تالاربزنم...آخه اگه بخوام الان بزنم پاک میشه وفقط مایه دردسره!!
موهامم فرتقریبادرشتی کرده بود...یه ذره ازموهام وبالای سرم بسته بودوبایه تاجی که روش گلای ریزبنفش داشت تزئین کرده بود......یه ذره ازموهامم ریخته بود دورم...خیلی نازشده بودم...قربون خودم بشم من الهی...موهام خیلی خوشگل شده!!!
یه پیراهن کوتاه مشکی تابالای زانوپوشیده بودم...تاپش پشت گردنی بودوحسابی دل وروده آدم وبه نمایش میذاشت...ازاونجایی که عروسی اری اینامردوزن قاطی ان،یه شال میندازم روی شونه ام...یه ساپورتم پام کرده بودم که یه وقت قضیه بی ناموسی پیش نیادتوعروسی!!!یه کفش بنفش پاشنه 5 سانتیم پام کرده بودم... رنگ سایه ام وتاجم وباکفشم که بنفش بودست کرده بودم.
دیشب رادوین خان بعداز5 روزبالاخره برگشتن خونه...اومد دم درخونه ام وبهم گفت: فردا باهم بریم تالار...
منم بهش گفتم که قراره بااری بیام آرایشگاه...آخه ارغوان ازم خواسته بودکه به عنوان همراه عروس باهاش بیام آرایشگاه...منم ازخداخواسته قبول کردم.هم بااری میومدم هم اینکه همین جاموهام ودرست می کردم وآرایش می کردم...
رادوینم قبول کردوگفت که میاد دم آرایشگاه دنبالم...
ازصبح ساعت 6 اومدیم آرایشگاه...نگاهی به ساعت انداختم...ساعت 2شده!!!!8 ساعت تمامه مارواسکل کردن...بیچاره ارغوان وازساعت 6کردن تویه اتاق!!!خاک توسرامعلوم نیس دارن باهاش چیکارمی کنن!!!هرچیم می گم بذاریدمن برم ببینمش میگن نه عروس ونمیشه دید!!!یعنی دلم می خواست همین آینه قدیشون وازپهنابکنم توحلقشون...خب که چی مثلا؟!چرانمی ذارین من رفیقم وببینم؟!
پوفی کشیدم وبی حوصله روی صندلی توی سالن نشستم...
نمی دونم چنددقیقه گذشت ومن چقدمنتظرموندم ولی بالاخره دراتاق بازشدوارغوان اومدبیرون...ازجام بلندشدم وبه سمتش رفتم...روبروش وایسادم وزل زدم بهش...لبخندی روی لبم نشست...خیلی نازشده...قربونت برم من که عروس شدی اری جون!!!
آرایش صورتش خیلی بهش میومد...موهاش خیلی نازبود...لباسش فوق العاده بود...درکل محشرشده بود!!!ارغوان خودش خوشگله تولباس عروس خوشگل ترم شده...
باذوق بغلش کردم وخواستم ماچش کنم که خانوم آرایشگری که پشت سر اری وایساده بود،چنان چشم غره ای بهم رفت که خودم وازبغلش بیرون کشیدم...زیرلب غرید:آرایشش خراب میشه...لطفامراعات کنیدخانوم!!
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:ببخشید...
دلم می خواست خفه اش کنم...رفیقمه دوس دارم بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم...به توچه؟!!
ارغوان لبخندی بهم زدوباحرکت لبش گفت:گوربابای آرایش...
وآغوشش و واسم بازکرد...منم باذوق پریدم بغلش وبوسه ای روی گونه اش نشوندم...اون خانوم آرایشگره تاجایی که توان داشت،بهم چشم غره رفت ولی من حتی کوچیک ترین توجهی بهش نکردم وارغوان وبیشتربه خودم فشاردادم...
ازآغوشش بیرون اومدم وزل زدم توچشماش...مهربون گفتم:مبارکه عروس خانوم...به پای هم پیرشین ایشاا...
لبخندمهربونی زدوهیچی نگفت...
آرایشگره پارازیت انداخت وسط حال خوشمون:
- تشریف بیاریدشنلتون وتنتون کنید...چیزی نمونده دامادبرسه!!
وبه سمت صندلی توی سالن رفت وشنل ارغوان وازروش برداشت...به سمتمون اومدوخواست شنل اری وتنش کنه که بالبخندمصنوعی گفتم:میشه من تنش کنم؟!
اخم غلیظ کردوچشم غره توپی بهم رفت...شنل وبه سمتم گرفت...شنل وازش گرفتم واونم رفت پی کارش...چندتاعروس دیگه هم توی آرایشگاه بودن که بایدآماده می شدن...
شنل ارغوان وتنش کردم وبه سمت صندلی رفتم تامانتوم وتنم کنم...دستیارای آرایشگره وکسایی که توسالن بودن،مدام ازارغوان ولباسش تعریف می کردن...کفشون بریده بود!!!قربون رفیق خوشگلم بشم من!!!
من که لباسم وپوشیدم،زنگ دربه صدادراومد...یکی ازدستیارای آرایشگره دروبازکردوفیلم بردارارغوان اینا اومدتو...دست ارغوان وگرفتم وباشوخی وخنده به سمت دررفتیم...صبح که اومده بودیم،همون اول کاری ازمون پول گرفتن...حتی ازمنم به خاطرآرایش ومویی که می خواستن درست کنن،همون کله صبح پول گرفتن!!!
آرایشگاهه تویه ساختمون تجاری بود...
مثل اینکه امیردم در،توراهروی ساختمون،منتظربود... فیلمبرداره به من گفت که وقتی ازآرایشگاه بیرون اومدم،دست ارغوان وبذارم تودست امیر...
ازآرایشگاه بیرون اومدیم ودرپشت سرمون بسته شد...امیربایه کت وشلوارمشکی تقریبابراق ویه دسته گل خوشگل توی دستش جلوی درمنتظربود...یه پیرهن مردونه ساده سفیدم تنش بود...بایه کراوات نازک مشکی...موهاشم درست کرده بود وداده بودبالا...خیلی خو شتیپ شده بود!!!البته جای برادری ها!!!من به هرکی چشم داشته باشم به امیربه چشم برادری نگاه می کنم....
داشتم ذوق مرگ می شدم!!!تاحالاانقدبه یه عروس ودامادنزدیک نشده بودم!!!
دست تودست ارغوان به سمت امیررفتیم...فیلمبرداره داشت فیلم می گرفت...کلی ذوق کرده بودم که من تواول فیلمشون هستم!!نیشم تابناگوشم بازبود...دست ارغوان وگذاشتم تودست امیر...امیرداشت باچشماش ارغوان ومی خورد...ارغوان خیره خیره نگاهش می کرد...این دیگه هیزبازی نیس...دیگه زن وشوهرشدن!!
لبخندی زدم وباذوق گفتم:خیلی به هم میاین!!!
جفتشون لبخندمهربونی بهم زدن...ازکادر دوربین کنارفتم وکناردرآرایشگاه وایسادم...
امیردسته گل وبه دست ارغوان دادوکمکش کردکه باهم سوارآسانسوربشن...فیلم برداره داشت فیلم می گرفت...امیروارغوان که سوارآسانسورشدن وآسانسورحرکت کرد،فیلم برداه باسرعت نورازپله هاپایین رفت تاوقتی که ازآسانسورپیاده میشن ازشون فیلم بگیره...امامن درکمال آرامش ومتانت وباعشوه ونازوادا ازپله هاپایین اومدم...راستش اگه دست خودم بود،ازپله هاسُرمی خوردم ولی اگه بااین کفشاسُربخورم،کتلت شدنم قطعیه!!
هِلِک و هِلِک ازپله هاپایین اومدم وبه سمت در ورودی ساختمون رفتم...ارغوان وامیرداشتن سوارماشین می شدن!!!یعنی سرعتم توحلق شوورنداشته ام!!!ایناازآسانسورپیاده شدن وفیلمشون وگرفتن ودارن سوارماشین می شن،اون وقت من تازه دارم ازساختمون میام بیرون!!!
ازساختمون خارج شدم وباذوق زل زدم به اری اینا...امیر درماشین وبرای ارغوان بازکرده بود...ماشینشون خیلی جیگربود!!!همون ماشین رادوین خره بودکه من زدم پنچرش کردم...اسمش ویادم نیس...جن چی چی؟!!
یادم نمیاد...بیخیال!!!همون جن چی چیه دیگه...جلو وعقب ماشین بایه ردیف ساده ازگلای رزسفیدتزئئین شده بود...رنگ سفیدگلاخیلی به رنگ قرمزماشین میومد!!!خیلی نازشده بود...الهی من قربون این عروس ودامادگل بشم که انقدشیکن!!
ارغوان سوارماشین شدوامیردروبست...به سمت در راننده رفت وخودشم سوارشد...
ارغوان داشت به من نگاه می کرد...واسش بوس فرستادم وباهاش بای بای کردم...برام دست تکون داد...امیربوقی برام زدوماشین حرکت کرد...فیلمبرداره هم سوارماشینی شدکه چندنفردیگه هم توش بودن ودنبال ماشین عروس به راه افتاد...ارغوان بهم گفته بودکه بعدازآرایشگاه میرن آتلیه وبعدهم میرن یه باغ اطراف تهران تاعکس بگیرن...حول حوش ساعت6می رسن...ساعت 6تا7عقدشونه که توهمون تالارمی گیرن...فامیلای خودمونی برای عقددعوتن ولی بعداز7،مهمونای دیگه هم میان وعروسی شروع میشه...
- سلام...
این کی بود؟!
روبروی آینه آرایشگاه وایساده بودم وخودم وبرانداز می کردم...به به!!بخورم خودم و!!چه تیکه ای شدم...
یه سایه بنفش زده بودم که خیلی چشمام ونازکرده وبود...البته من که نزده بودم آرایشگره زده بود...پنکک ورژ گونه وریمل وغیره هم برام زده بود...رژلبم وگذاشته بودم تاتوی تالاربزنم...آخه اگه بخوام الان بزنم پاک میشه وفقط مایه دردسره!!
موهامم فرتقریبادرشتی کرده بود...یه ذره ازموهام وبالای سرم بسته بودوبایه تاجی که روش گلای ریزبنفش داشت تزئین کرده بود......یه ذره ازموهامم ریخته بود دورم...خیلی نازشده بودم...قربون خودم بشم من الهی...موهام خیلی خوشگل شده!!!
یه پیراهن کوتاه مشکی تابالای زانوپوشیده بودم...تاپش پشت گردنی بودوحسابی دل وروده آدم وبه نمایش میذاشت...ازاونجایی که عروسی اری اینامردوزن قاطی ان،یه شال میندازم روی شونه ام...یه ساپورتم پام کرده بودم که یه وقت قضیه بی ناموسی پیش نیادتوعروسی!!!یه کفش بنفش پاشنه 5 سانتیم پام کرده بودم... رنگ سایه ام وتاجم وباکفشم که بنفش بودست کرده بودم.
دیشب رادوین خان بعداز5 روزبالاخره برگشتن خونه...اومد دم درخونه ام وبهم گفت: فردا باهم بریم تالار...
منم بهش گفتم که قراره بااری بیام آرایشگاه...آخه ارغوان ازم خواسته بودکه به عنوان همراه عروس باهاش بیام آرایشگاه...منم ازخداخواسته قبول کردم.هم بااری میومدم هم اینکه همین جاموهام ودرست می کردم وآرایش می کردم...
رادوینم قبول کردوگفت که میاد دم آرایشگاه دنبالم...
ازصبح ساعت 6 اومدیم آرایشگاه...نگاهی به ساعت انداختم...ساعت 2شده!!!!8 ساعت تمامه مارواسکل کردن...بیچاره ارغوان وازساعت 6کردن تویه اتاق!!!خاک توسرامعلوم نیس دارن باهاش چیکارمی کنن!!!هرچیم می گم بذاریدمن برم ببینمش میگن نه عروس ونمیشه دید!!!یعنی دلم می خواست همین آینه قدیشون وازپهنابکنم توحلقشون...خب که چی مثلا؟!چرانمی ذارین من رفیقم وببینم؟!
پوفی کشیدم وبی حوصله روی صندلی توی سالن نشستم...
نمی دونم چنددقیقه گذشت ومن چقدمنتظرموندم ولی بالاخره دراتاق بازشدوارغوان اومدبیرون...ازجام بلندشدم وبه سمتش رفتم...روبروش وایسادم وزل زدم بهش...لبخندی روی لبم نشست...خیلی نازشده...قربونت برم من که عروس شدی اری جون!!!
آرایش صورتش خیلی بهش میومد...موهاش خیلی نازبود...لباسش فوق العاده بود...درکل محشرشده بود!!!ارغوان خودش خوشگله تولباس عروس خوشگل ترم شده...
باذوق بغلش کردم وخواستم ماچش کنم که خانوم آرایشگری که پشت سر اری وایساده بود،چنان چشم غره ای بهم رفت که خودم وازبغلش بیرون کشیدم...زیرلب غرید:آرایشش خراب میشه...لطفامراعات کنیدخانوم!!
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:ببخشید...
دلم می خواست خفه اش کنم...رفیقمه دوس دارم بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم...به توچه؟!!
ارغوان لبخندی بهم زدوباحرکت لبش گفت:گوربابای آرایش...
وآغوشش و واسم بازکرد...منم باذوق پریدم بغلش وبوسه ای روی گونه اش نشوندم...اون خانوم آرایشگره تاجایی که توان داشت،بهم چشم غره رفت ولی من حتی کوچیک ترین توجهی بهش نکردم وارغوان وبیشتربه خودم فشاردادم...
ازآغوشش بیرون اومدم وزل زدم توچشماش...مهربون گفتم:مبارکه عروس خانوم...به پای هم پیرشین ایشاا...
لبخندمهربونی زدوهیچی نگفت...
آرایشگره پارازیت انداخت وسط حال خوشمون:
- تشریف بیاریدشنلتون وتنتون کنید...چیزی نمونده دامادبرسه!!
وبه سمت صندلی توی سالن رفت وشنل ارغوان وازروش برداشت...به سمتمون اومدوخواست شنل اری وتنش کنه که بالبخندمصنوعی گفتم:میشه من تنش کنم؟!
اخم غلیظ کردوچشم غره توپی بهم رفت...شنل وبه سمتم گرفت...شنل وازش گرفتم واونم رفت پی کارش...چندتاعروس دیگه هم توی آرایشگاه بودن که بایدآماده می شدن...
شنل ارغوان وتنش کردم وبه سمت صندلی رفتم تامانتوم وتنم کنم...دستیارای آرایشگره وکسایی که توسالن بودن،مدام ازارغوان ولباسش تعریف می کردن...کفشون بریده بود!!!قربون رفیق خوشگلم بشم من!!!
من که لباسم وپوشیدم،زنگ دربه صدادراومد...یکی ازدستیارای آرایشگره دروبازکردوفیلم بردارارغوان اینا اومدتو...دست ارغوان وگرفتم وباشوخی وخنده به سمت دررفتیم...صبح که اومده بودیم،همون اول کاری ازمون پول گرفتن...حتی ازمنم به خاطرآرایش ومویی که می خواستن درست کنن،همون کله صبح پول گرفتن!!!
آرایشگاهه تویه ساختمون تجاری بود...
مثل اینکه امیردم در،توراهروی ساختمون،منتظربود... فیلمبرداره به من گفت که وقتی ازآرایشگاه بیرون اومدم،دست ارغوان وبذارم تودست امیر...
ازآرایشگاه بیرون اومدیم ودرپشت سرمون بسته شد...امیربایه کت وشلوارمشکی تقریبابراق ویه دسته گل خوشگل توی دستش جلوی درمنتظربود...یه پیرهن مردونه ساده سفیدم تنش بود...بایه کراوات نازک مشکی...موهاشم درست کرده بود وداده بودبالا...خیلی خو شتیپ شده بود!!!البته جای برادری ها!!!من به هرکی چشم داشته باشم به امیربه چشم برادری نگاه می کنم....
داشتم ذوق مرگ می شدم!!!تاحالاانقدبه یه عروس ودامادنزدیک نشده بودم!!!
دست تودست ارغوان به سمت امیررفتیم...فیلمبرداره داشت فیلم می گرفت...کلی ذوق کرده بودم که من تواول فیلمشون هستم!!نیشم تابناگوشم بازبود...دست ارغوان وگذاشتم تودست امیر...امیرداشت باچشماش ارغوان ومی خورد...ارغوان خیره خیره نگاهش می کرد...این دیگه هیزبازی نیس...دیگه زن وشوهرشدن!!
لبخندی زدم وباذوق گفتم:خیلی به هم میاین!!!
جفتشون لبخندمهربونی بهم زدن...ازکادر دوربین کنارفتم وکناردرآرایشگاه وایسادم...
امیردسته گل وبه دست ارغوان دادوکمکش کردکه باهم سوارآسانسوربشن...فیلم برداره داشت فیلم می گرفت...امیروارغوان که سوارآسانسورشدن وآسانسورحرکت کرد،فیلم برداه باسرعت نورازپله هاپایین رفت تاوقتی که ازآسانسورپیاده میشن ازشون فیلم بگیره...امامن درکمال آرامش ومتانت وباعشوه ونازوادا ازپله هاپایین اومدم...راستش اگه دست خودم بود،ازپله هاسُرمی خوردم ولی اگه بااین کفشاسُربخورم،کتلت شدنم قطعیه!!
هِلِک و هِلِک ازپله هاپایین اومدم وبه سمت در ورودی ساختمون رفتم...ارغوان وامیرداشتن سوارماشین می شدن!!!یعنی سرعتم توحلق شوورنداشته ام!!!ایناازآسانسورپیاده شدن وفیلمشون وگرفتن ودارن سوارماشین می شن،اون وقت من تازه دارم ازساختمون میام بیرون!!!
ازساختمون خارج شدم وباذوق زل زدم به اری اینا...امیر درماشین وبرای ارغوان بازکرده بود...ماشینشون خیلی جیگربود!!!همون ماشین رادوین خره بودکه من زدم پنچرش کردم...اسمش ویادم نیس...جن چی چی؟!!
یادم نمیاد...بیخیال!!!همون جن چی چیه دیگه...جلو وعقب ماشین بایه ردیف ساده ازگلای رزسفیدتزئئین شده بود...رنگ سفیدگلاخیلی به رنگ قرمزماشین میومد!!!خیلی نازشده بود...الهی من قربون این عروس ودامادگل بشم که انقدشیکن!!
ارغوان سوارماشین شدوامیردروبست...به سمت در راننده رفت وخودشم سوارشد...
ارغوان داشت به من نگاه می کرد...واسش بوس فرستادم وباهاش بای بای کردم...برام دست تکون داد...امیربوقی برام زدوماشین حرکت کرد...فیلمبرداره هم سوارماشینی شدکه چندنفردیگه هم توش بودن ودنبال ماشین عروس به راه افتاد...ارغوان بهم گفته بودکه بعدازآرایشگاه میرن آتلیه وبعدهم میرن یه باغ اطراف تهران تاعکس بگیرن...حول حوش ساعت6می رسن...ساعت 6تا7عقدشونه که توهمون تالارمی گیرن...فامیلای خودمونی برای عقددعوتن ولی بعداز7،مهمونای دیگه هم میان وعروسی شروع میشه...
- سلام...
این کی بود؟!