ارسالها: 155
موضوعها: 11
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 368
سپاس شده 436 بار در 155 ارسال
حالت من: هیچ کدام
13-10-2016، 16:29
(آخرین ویرایش در این ارسال: 13-10-2016، 16:30، توسط Mahshid80.)
[rtl]***[/rtl]
[rtl]حدودا دو ماه از نامزدی ارشیا و ساحل میگذره و هر روز عشقول بازی هاشون بیشتر میشه[/rtl]
[rtl]من حدودا سه هفته پیش به دعوت استاد زاهدی رفتم قاطی بچه های گروه رباتیک واز شانس بدم افتادم تو گروهی که سر پرستیش دست جناب آقای مهراد غفاری میباشد از هفت نفر این گروه فقط منو یه دختره ی دیگه که اسمش روشنا سرمد هست دختریم و بقیه همه پسرن...باروشنا جور شدم دختر باحالیه میگه این آخرین لیگیه که شرکت میکنه یعنی از ترم بعدی نمیاد ...پارمیس و رها و بهار دوسه باری دیدنش با پارمیس و بهارهم دوست شده و هر از چند گاهی میاد تو جمعمون [/rtl]
[rtl]صدای مامان از بیرون اتاق مجبورم کرد که برم واسه شام مامان و بابا فردا تو تایم امتحان من پرواز دارن که برگردن عسلویه مامان شام سنگ تموم گذاشته بود طاها و نگار هم خونه ی ما بودن بعداز شام از خستگی بیهوش شدم[/rtl]
[rtl]بقیه ی بچه ها امتحانشون تموم شده بود و از اکیپ ما من فقط امروز امتحان داشتم قرار بود امروز به دعوت رها و کسری به مناسبت تولد کسری بریم رستوران...بهخودم یاد آوری کردم که حتما بعده امتحان به بهار زنگ بزنم و ببینم کادو رو چی کرده...رفتم ر جلسه ..خیلی استرس داشتم با اینکه زیادم خونده بودم و تمرین کرده بودم ...مراقب برگه هارو توضیع کرد ...نگاهی به سوالات انداختم بیشترشو بلد بودم زیر لب بسم اللهی گفم و شروع کردم ...[/rtl]
[rtl]خداروشکر امتحان آخر هم به خوبی خوشی تموم شد رف پی کارش البته خوبی خوشی یعنی به امید خدا پاس رو میشم دیگه سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت خونه سر راه یه همبرگر خوشمزه خودمو مهمون کردم و خوش و خرم رفتم خونه ....لباسامو عوض کردمو یه آبی به دست و صورتم زدم و بعد گوشیو برداشتم و به بهار زنگ زدم...بعد سه تا بوق صدای خواب آلودش توی گوشی پیجید[/rtl]
[rtl]بهار-الو؟[/rtl]
[rtl]-سلام[/rtl]
[rtl]-علیک السلام[/rtl]
[rtl]-خواب بودی؟[/rtl]
[rtl]-ها؟[/rtl]
[rtl]-کوفت میگم خواب بودی یا نه ؟[/rtl]
[rtl]-ححالا خواب بودم اصن به تو چه؟[/rtl]
[rtl]-ایش بی شعور[/rtl]
[rtl]-شوهرته[/rtl]
[rtl]-شوهر خودته[/rtl]
[rtl]-میگما بهار جان تو واس کسری کادو خریدی؟[/rtl]
[rtl]-نه[/rtl]
[rtl]-نمیخری[/rtl]
[rtl]-چرا[/rtl]
[rtl]-کی میخری؟به ساعت نگاه کردی؟[/rtl]
[rtl]-عه وا چه زود ساعت دو شد[/rtl]
[rtl]-بله خواب باشی زود میگذره دیگه مث من بد بخت امتحان سه واحدی داشتی میفهمیدی چی میگم[/rtl]
[rtl]-خو حالا توهم ساعت پنج بزنیم بیرون یه چی بگیریم دیه[/rtl]
[rtl]-چی بگیریم اصن مسئله این است؟[/rtl]
[rtl]-یه پیرهنی تومبونی چیزی پیدا میشه دیگه[/rtl]
[rtl]-پیرهن تومبون تکراریه یه چیز خوب بیاب[/rtl]
[rtl]-توخودت نظری نداری؟[/rtl]
[rtl]-داشتم که به تو زنگ نمیزدم[/rtl]
[rtl]-بقیه چی کردن؟[/rtl]
[rtl]-مرغ عشقا(ارشیا و ساحل)تیشرت خریدن...رها هم گوشی خریده کیانا رو نمیدونم [/rtl]
[rtl]-کیانا عطر خریده [/rtl]
[rtl]-عه پس همه خریدن غیر ما[/rtl]
[rtl]-میگما تارا چطوره یه ست کمر بند و کیف پول شریکی بگیریم ها؟[/rtl]
[rtl]-عالیه بهارم عالی اتفاقا یه جای خوب سراغ دارم [/rtl]
[rtl]-خوبه[/rtl]
[rtl]-پس ساعت پنج میام در خونتون دنبالت[/rtl]
[rtl]-باشه فقط لباس مهمونیاتو بپوش که از همونجا بریم [/rtl]
[rtl]-اوکی چی میپوشی ؟[/rtl]
[rtl]-کاپشن خردلیه با تونیک گپ تو چی؟[/rtl]
[rtl]-من پالتو زرشکیم با سارافن ستش [/rtl]
[rtl]-آها اوکی پس فعلا خدافظ[/rtl]
[rtl]-خدافظ[/rtl]
[rtl]یه چرت کوچولو زدم و بعد بلند شدم و شروع کردم به حاضر شدن یه سارافن زرشکی با زیر سارافنی و شلوار چسب کرم پوشیدم و بعد شروع کردم به آرایش کردن یه کم کردم زدم و رژ گونه کمرنگ و رژه لویی پشت چشمام هم یه خط خیلی نازک با مداد قهوه ای تیره انداختم و پالتوی ست سارافنم رو پوشیدم و کفشای زرشکیمو پام کردمو سوار ماشین ششدم و رفتم دنبال بهار... بعد کلی زنگ و بوق خانوم از در خونه اومد بیرون و سوار ماشین شد[/rtl]
[rtl]هه میگفتن منو بهار یه کوچولو شبیه همیم پوست جفتمون گندمیه چشم و ابرو و موهامون مشکیه البته موهای بهار فر و نازه و بهار قدبلندتر و لاغر تر از منه [/rtl]
[rtl]یه نگاه به تیپش کردم کاپشن خردلیشو با شلوار و شال خاکستری پوشیده بود یه تیکه از موهای فرشم ریخنه بود بیرون یه نیمچه آرایشم داشت سوار ماشین شد تا سوار شد گفت:[/rtl]
[rtl]سلام تسلیم میدونم دیر کردم[/rtl]
[rtl]-سلام العیلم تو عروس بشی چقدر میخوای لفت بدی ها؟[/rtl]
[rtl]با عشوه گفت:[/rtl]
[rtl]زیاااااد...نیس حالا خودت همیشه آن تایمی[/rtl]
[rtl]-خو حالا توهم[/rtl]
[rtl]-والا[/rtl]
[rtl]-کاپشنتو درار[/rtl]
[rtl]-هان[/rtl]
[rtl]-کاپشن خوشگلتو دربیار لطفا [/rtl]
[rtl]با تعجب گفت:[/rtl]
[rtl]-جاااان؟چی کنم؟[/rtl]
[rtl]-نمیشنوی؟میگم این کاپشنتو دربیار[/rtl]
[rtl]صداشو نازک کرد و گفت:[/rtl]
[rtl]-خجالت نمیکشی تو ملع عام؟توروز روشن[/rtl]
[rtl]-اوسکل منحرف میخوام ببینم اون زیر چی پوشیدی؟[/rtl]
[rtl]انگشت اشارشو گاز گرفت و گفت:[/rtl]
[rtl]خاک بر سرت کودوم زیر؟[/rtl]
[rtl]-ای درد اصن نخواستیم ایش[/rtl]
[rtl]-خو بابا حالا قهر نکن میرسیم میبینی[/rtl]
[rtl]***[/rtl]
[rtl]کادوی مورد نظرمون رو براس کسری خریدیم بعد از کمی دور دور اومدیم سمت رستوران وقتی رسیدیم کسری ورهاو ساحل و ارشیا و سامیار و پارمیس و سینا اونجا بودن داشتیم سمت میزی که اونا نشسته بودن میرفتیم که یهو کیانا با عجله خودشو به رسوند بعد احوال پرسی زود رفتیم پیش بقیه نشستیم....حدودا بیست دقیقه بعد همه ی دوستای کسری و دوستای خودمون اومدن حتی روشنا و سپیده هم بودن بعد از خوردن شام و بریدن کیک و باز کردن کادو ها رها به کسری نگاه کرد و بعد کسری شروع کرد به حرف زدن[/rtl]
[rtl]کسری:دوستان عزیزم ازین که امشب دعوت مارو پذیرفتید و به این تولد اومدین ممنونم اما...[/rtl]
[rtl]همن که جملش تموم شد سامیار وسینا و مهراد که از اول تا الان منو چپ چپ نگاه میکرد مث گروه سرود گفتن:[/rtl]
[rtl]خوا هش می شه [/rtl]
[rtl]و بعد همه خندیدیم[/rtl]
[rtl]کسری یه چشم غره بهشون رفت و بعد ادامه داد :[/rtl]
[rtl]میگفتم...قصد اصلی ازین جشن این بود که منو رها جان میخواستیم ی خبری رو بدیم بهتون[/rtl]
[rtl]رهارو به جمع گفت ما تا دو ماه دیگه عازم کانادا هستیم کارای اقامتمون جور شده و تصمیم گرفتیم بریم برای همینم تاریخ عروسیمون افتاده دوازده روز دیگه[/rtl]
[rtl]هممون شوکه ب دهن رها نگاه میکردیم که کسری یه سری کارت عروسی بین همه پخش کرد[/rtl]
[rtl]نمیدونستم از ازدواجش خوشحال باشم یا ازرفتنش ناراحت حس عجیبی بود بعد ازگرفتن کارت های عروسی و یکم حرف زدن راهی خونه شدم [/rtl]
[rtl]***[/rtl]
[rtl]برای آخرین بار اشکام رو پاک کردم و سعی کردم لبخندمو حفظ کنم به کیانا و بهار هم علامت دادم که زودتر گریه زاری رو بس کنید اصلا دلم نمیخواست که رهارو با چشم گریون راهی کنم ...رها هممون رو یکی یکی بغل کرد و بعد دست کسری رو گرفتن و سمت خونواده هاشون رفتن تا خدافظی کنن و بعد برگشتن و برای همه دست تکون دادن و قاطی جمعیت گم شدن...انگار همین دیروز بود که از شوق خریدن لباس برای عروسیشون با بهار و کیانا ازین پاساژ تو اون پاساژ میرفتیم...این دوماه مثل برق و باد گذشت...یادش بخیر روز عروسیش چقدر خوشگل شده بود...براش از ته دل آرزوی موفقیت و خوشبختی میکردم[/rtl]
[rtl]روشنا قبل از همه از فرود گاه زد بیرون،بهار و کیانا و ساحل وسپیده هم که با مامانشون اومده بودن بعد از روشنا راهی شدن و فقط منو پار میس موندیم رو کردم به پارمیس و گفتم:[/rtl]
[rtl] -بیا منو تو هم بریم از مامان بابای رها و کسری خدافظی کنیم و بریم[/rtl]
[rtl]بادستش جایی رو نشون داد بهم و بعد گفت:[/rtl]
[rtl]پارمیس-تارا اونجا رو ببین[/rtl]
[rtl]نگاهمو چرخوندم سمتی که پارمیس نشون میداد یه پیرزن حدودا هفتا ساله حالش بد شده بود یه عالمه آدم دور و برش ایستاده بودن پارمیس دستم رو گرفت و کشید به سمت مورد نظرش و بعد گفت:[/rtl]
[rtl]بیابریم شاید بتونیم کمک کنیم...بی حرف دنبال سرش راه افتادم یه مشت آدم بالای سر پیرزنه واستاده بودن که هر کودومشون یه چی میگفت یه کی میگفت نکنه سکته کرده یکی دیگه میگفت شاید خورده زمین اینجوری شده یکی دیگه میگفت شاید سابقه بیماری چیزی داره خلاصه هرکی هرچیزی به ذهنش میرسید میگفت پارمیس نگران گفت اورژانس خبر کردین ؟آره دوبار رفتن الان بازم یکی رفت به اورژانس فرودگاه خبر داد گفتن میان ولی هنوز که خبری نیست پارمیس با خشم همه رو از بالای سر پیرزن دور کرد و گفت تارا بیا کمک کن ببریمش بیمارستان روبه پارمیس گفتم :[/rtl]
[rtl]ممکنه براش حرکت کردن خطرناک باشه[/rtl]
[rtl]با عصبانیت جوابمو داد: پس میگی واستیم جون دادن یه آدمو تماشا کنیم؟[/rtl]
[rtl]-یه دقیقه آروم باش پارمیس [/rtl]
[rtl]-چیچیو آروم باش نمیای خودم میبرمش[/rtl]
[rtl] یهو یه فکری به ذهنم رسید [/rtl]
[rtl]-روبه پامیس مصمم و محکم گفتم[/rtl]
[rtl]-پارمیس صبرکن [/rtl]
[rtl]منتظر جوابش نشدم و به سمتی که با خانواده ی رها و کسری ایستاده بودیم رفتم[/rtl]
[rtl]تو دلم خدا خدا میکردم که سینا دوست کسری نرفته باشه هنوز بعد کلی گشتن دیدم داره میره سمت در خروجی باسرعت تمام دنبالش دویدم تو چند قدمیش بودم که صداش صدم[/rtl]
[rtl]_آقا سینا[/rtl]
[rtl]ولی فکر کنم صدامو تو اون شلوغی نشنید سریعتر دویدم و پریدم جلوش تنها نبود مهراد یه پسره ی دیگه که تا اونروز ندیده بودمش و آخر سر از همه اومده بود هم همراهش بودن باپریدن من همشون چپ چپ نگاهم کردن داشتم نفس نفس میزدم که پسره گفت:همین دودقیقه پیش اونجا بودین که دلتون انقدر برامون تنگ شد[/rtl]
[rtl]بی توجه به حرفش روبه سینا گفتم:به کمکتون احتیاج دارم یه نفر اون گوشه ی فرودگاه حالش بد شده دوبار هم اورژانس خبر کردن ولی کسی نیومده خواهش میکنم رو کرده سمت پسره و گفت آرمان با مهراد برید سامسونیت منو بیارین زود [/rtl]
[rtl]مهراد سوییچ رو گرفت سمت آرمان و گفت :آرمان تو برو من با تو میام سینا [/rtl]
[rtl]سریع جلو افتادمو شروع کردم دویدن سینا و مهراد هم پشت سرم میومدن[/rtl]
[rtl]به بالا سر پیرزن که رسیدم پارمیس رودیدم که میخواست با چند نفر دیگه پیزن رو بلند کنن [/rtl]
[rtl]همین که منو دید گفت :معلوم هست کودوم گوری رفتی ؟[/rtl]
[rtl]بی توجه به حرفش کنار واستادم تا سینا بره بالا سرش ...همه رو کنارزد و خودش مشغول نبض گرفتن شد و بعد بافاصله دو دیقه آرمان هم کیفش رو آورد[/rtl]
[rtl]....[/rtl]
[rtl]بعد ازینکه سینا یه قرصی به پیرزن داد و پیرزن کم کم در حال بهوش اومدن بود پارمیس هم دوتن از افراد اورژانس فرودگاه رو بالای سر پیر زن آورد و بعد پیرزن رو به بیمارستان بردن یه دقیق بعد ازینکه رفتن اورژانس و آروم شدن اوضاع سینا روبه پارمیس کرد و گفت:[/rtl]
[rtl]این خانوم نسبتی با شما نداشتن[/rtl]
[rtl]پارمیس-نه[/rtl]
[rtl]سینا- همیشه به هه اینقدر اهمیت میدی [/rtl]
[rtl]پارمیس با حرص گفت:پس چی؟ واستم مث بز نیگا کنم ببینم یکی از هموطنام داره میمیره؟[/rtl]
[rtl]سینا –اون خانوم ایرانی نبود[/rtl]
[rtl]پارمیس- حالا هرچی آدم که بود[/rtl]
[rtl]سینا-خیلی خوبه که به ادما اهمیت میدی [/rtl]
[rtl]پارمیس حرصش فروکش کرد و یه لبخند کوچولو زد[/rtl]
[rtl]***[/rtl]
[rtl]بهار-ساحل زیر چشمت چرا گود رفته پایین چونت چرا کبود مقنعتو بزن بالا ببینم[/rtl]
[rtl]ساحل-بهار من خودمو صبح تو آیینه دیدم [/rtl]
[rtl]بهار- وا خو شک داری ازین کیانا بپرس[/rtl]
[rtl]-ساحل-کیا من کبودم؟[/rtl]
[rtl]کیانا – اوهوم هم پایین چونت هم زیر جفت چشمات بغل لبتم قرمزه[/rtl]
[rtl]ساحل-خاک برسرم کنن تارا آیینه داری[/rtl]
[rtl]-اوهوم تو کولمه بذار پیداش کنم[/rtl]
[rtl]بهار باشیطنت گفت:حالا زیر چشم و رو پایین چونه که آثار دیشبه و لی این بغل لبش نچ نچ [/rtl]
[rtl]آییینه ور به دست ساحل دادام مشغول دیدن خودش بود که بهار گفت :[/rtl]
[rtl]خجالت نمیکشین آخه تو دانشگاه جای کبود کردن بغل لبه؟[/rtl]
[rtl]ساحل که بادید زدن خودش تو آیینه متوجه شد بهار سرکارش گذاشته آیینه رو گرفت سمت بهار وگفت:[/rtl]
[rtl] من که کبود نیستم ولی تایه بادمجون پای چشم تو نکارم ول کن نیستم [/rtl]
[rtl]و بعد باحرص دنبال بهار دوید بهار برای فرار کردن از دست ساحل از جدولای فضای سبز یا همون مجمع خودمون بیرون دوید چون میدونست ساحل تو محوطه دیگه دنبالش نمیکنه از سرعتش کم کرد وبرگشت رو به ما وعقب عقب راه میرفت که یهو یه پسره باتمام سرعت داشت میدوید سمتش تا اومدم بهار رو خبرکنم که راه رفتننو ادامه نده یهو خوردن بهم....بهار هرچقدر که تو جمع دوستانمون پررو بود بیرون از جمعمون و جلو بقیه مظلوم و خجالتی وبود برای همینم جلوی پسره از خجالت رنگش قرمز که چه عرض کنم به زرشکی میزد...سریع خودمو رسوندم به بهار وکنارش ایستادم...یکی از جزوه های پسره شیرازش در اثر افتادن زمین شکسته بود و جزوش برگ برگ رو زمین بود[/rtl]
ارسالها: 1,188
موضوعها: 109
تاریخ عضویت: Jun 2016
سپاس ها 13049
سپاس شده 9880 بار در 4381 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ادامشو چرا نزاشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ارسالها: 155
موضوعها: 11
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 368
سپاس شده 436 بار در 155 ارسال
حالت من: هیچ کدام
[rtl]مهراد: [/rtl]
[rtl]_امشب؟؟؟؟[/rtl]
[rtl]آرمان_آره نگه امشب چشه؟؟[/rtl]
[rtl]ارشیا_داداش آمادگیشو داری آخه؟[/rtl]
[rtl]آرمان_وامگه میخوام چیکنم؟[/rtl]
[rtl]سامیار _راس میگه بچه دیگه شماهاهم هی امشب امشب نکنین[/rtl]
[rtl]بعد رو کرد سمت آرمان و گفت:۸وتو میمیردی قبلا بامامشورت میکردی؟[/rtl]
[rtl]آرمان_یه لحظه ذوق کردم گفتم طرفدار پیدا کردم[/rtl]
[rtl]سینا_دادا من طرف توعم[/rtl]
[rtl]_والا ماهم جلو تو نگرفتیما[/rtl]
[rtl]آرمان با استرس گفت :من خرو بگو اومدم با کیا مشورت میکنم [/rtl]
[rtl]_والا من تاحالا تجربه خواستگاری نداشتم تا بخوام راهنماییت کنم از اریش بپرس[/rtl]
[rtl]ارشیا_اریش عمته[/rtl]
[rtl]_ندارم [/rtl]
[rtl]آرمان _خفه شین جفتتون بعد رو به اریش گفت :تو که تجربه داری بگو[/rtl]
[rtl]ارشیا_والا ما سه بار اول که رفتیم خواستگاری دختر ندادن بهمون اما بارچهارم دادن میدونی چرا بار چهارم موفق شدم[/rtl]
[rtl]آرمان_نه[/rtl]
[rtl]ارشیا_به دلیل اینکه خودم قبلش رفتم سنگامو با ساحل واکندم[/rtl]
[rtl]سینا_والا تاجایی که من یادمه به خاطر شکی که بهش کرده بودی رفتی پیشش بعدشم دوروز منت کشی کردی[/rtl]
[rtl]منو سامیار و آرمان ترکیدیم از خنده ارشیاهم یک پس گردنی جانانه حواله ی سینا کرد[/rtl]
[rtl]آرمان دوباره گفت:آقا تجارب این به درد خود اوسکولش میخوره شماها اگه جای من بودین چیکار میکردین؟[/rtl]
[rtl]سامیار بایه ابخند رفت تو فکرو گفت:قشنگ ترین کت شلوارمو میپوشیدم قشنگ ترین دسته گل ممکن رو میخریدم و وقتیم که رسیدم خونشون با قشنگ ترین حس ممکن براش از زندگیم میگم [/rtl]
[rtl]قیافه آرمان بعد حرفای سامیار قشــــنگ شبیه علامت سوال بود سینا یه بشکن جلو چشای آرمان زد وگفت:داداش این شاعره اینو ول کن[/rtl]
[rtl]آرمان گفت:الان این شعر بود تو تحویل من دادی دیگه برادر من فال نخواستم که راهنمایی خواستم [/rtl]
[rtl]بعد روبه سینا گفت:تو چی میکردی؟[/rtl]
[rtl]سینا گفت_بهار خیلی خجالتیه درسته؟[/rtl]
[rtl]آرمان_بهار نه و بهار خانوم بعدشم بله درسته[/rtl]
[rtl]سینا_آها بله پماد زد سوختگی حتما با خودت وردار خو؟[/rtl]
[rtl]آرمان _چرا؟[/rtl]
[rtl]ارشیا_راست میگه حتما وردار [/rtl]
[rtl]سینا_ببین این که تجربه داره هم داره میگه چون عروس خانوم ممکنه سینی چایی رو خالی کنن رو قشنگ ترین کت و شلوار شما وشما آنچنان بسوزی که دیگه نتونی باقشــــــنگ ترین حس ممکن براش از زندگیت بگی گل من[/rtl]
[rtl]بعد یه لبخند ملیح هم زد [/rtl]
[rtl]سامیار _سینا اون فکتو ببند تا نیومدم خفت کنم بعدشم خودتو مسخره کن[/rtl]
[rtl]آرمان_چه راهنمایی های موثری واقعا میگم چی کنم میگه پماد سوختگی بردار به اون یکی میگم چی کنم میگه برو سنگ بکن به اون یکی میگم چی کنم میگه قشنگ کن خو اوسکلا خودم میدونم باید حرف بزنم و گل بخرم مطمئن باشین با بیژامه نمیرم کت شلوار میپوشم منظور من اینه چی بهش بگم اصلا از در وارد میشیم چه غلطی کنم ؟مهراد تو هم یه زری بزن دیه[/rtl]
[rtl]_از در که میری تو خیلی رسمی و خونسرد با خانواده عروس دست میدی و سلام میکنی بعدش اون دسته گل رو خیلی خونسرد میدی دست صاحبش گرفتی تا اینجاشو؟[/rtl]
[rtl]آرمان_صاحبش کیه؟[/rtl]
[rtl]سینا _دایی عروسه [/rtl]
[rtl]آرمان مثل مونگولا سینا رو نگاه کرد وهممون زدیم زیر خنده [/rtl]
[rtl]_آرمان دسته گلو میدی به عروس گرفتی یانه؟[/rtl]
[rtl]آرمان_حله خو بعدش[/rtl]
[rtl]_میشینی تل پذیرایی کنن چیز میز زیاد نمیخوری خو؟[/rtl]
[rtl]آرمان _خو [/rtl]
[rtl]_بعد عروس چایی میاره توهم خفه خون میگیری میشینی یه گوشه تا بزرگترا حرفاشونو بزنن بعدشم تا ازت نظر نخواستن نظر نمیدی همه ی این بندوبساط که تموم شد گورتو گم میکنی همراه با عروس خانم میرید یه گوشه میحرفین[/rtl]
[rtl]آرمان_خو خبر مرگم چی بگم بهش[/rtl]
[rtl]_ازین حرف عاشقانه جفنگا همراه با چاشنی از زندگیت[/rtl]
[rtl]سامیار_آرمان میخوای الان تمرین کنیم که تو چی بگی؟[/rtl]
[rtl]آرمان_آره تمرین کنیم[/rtl]
[rtl]سامی_خوسینا جان شما عروس خانوم باش[/rtl]
[rtl]سینا-من بااین سیبیلام؟[/rtl]
[rtl]ارشیا _توکه سه تیغ کردی باز اون مهراد بگه یه چیزی حدالقل یه ته ریشی چیزی میذاره[/rtl]
[rtl]سامیار _خو پس ارشیا عروس شه[/rtl]
[rtl]ارشیا_من باید از خانومم اجازه بگیرم نمیتونم خودت شو[/rtl]
[rtl]سامیار_منکه عمرا[/rtl]
[rtl]_خو بابا بسه خودم میشم اما خوب و بادقت همتون گوش کنین دفعه بعد باز ازین مسخره بازیا راه نندازین خو آرمان شروع کن[/rtl]
[rtl]آرمان جدی شد اومد جلو من نشست و گف:ببینین بهار خانوم من مدت زیادی نیست شمارو میشناسم میدونین اما خوب چیزه یعنی....چیر شده ...خوچطوری بگم؟؟بعد پیشونیشو خاروند و گفت :توهمین مدت کم هم من شمارو دوست دارم[/rtl]
[rtl]یعنی اسکار داغون ترین فن بیان ممکن با اقتدار تعلق میگرد به آرمان[/rtl]
[rtl]دستامو باز کردم و با صدای نازک شده ای گفتم:آرمانم بپر بغلم قربون لحن داغونت بشم بیا بریم سر خونه زندگیمون[/rtl]
[rtl]همه زد زیر خنده حتی آرمان خودمم خندم گرفت از لحنم[/rtl]
[rtl]آرمان_زهرمار خو من اگه بلد بودم که از تو نمیپرسیدم[/rtl]
[rtl]-آرمان اینطوری نمیشه خودت باید عروس شی من داماد شم تا یاد بگیری[/rtl]
[rtl]آرمان_چی ؟؟؟نه چی گفتی؟؟؟ ینی من نقش بهارو بازی کنم بعد تو بیای ازمن یعنی از بهار خواستگاری کنی؟؟؟؟فکرشم نکن[/rtl]
[rtl]سینا_خو مونگول این مهراد میشه آرمان یعنی تو میشه[/rtl]
[rtl]ارشیا_راس میگه دیه واس من ادا اصول میاد[/rtl]
[rtl]_اصن حقته بری جلو عروس چیز چیز کنی با تی پا پرتت کنن بیرون بی لیاقت[/rtl]
[rtl]سامیار_آرمان بازبون خوش عروس میشی یا عروست کنم [/rtl]
[rtl]از حرف سامیار همهزدیم زیر خنده [/rtl]
[rtl]آرمان_چشم باو غلط کردم مهراد تو من شو[/rtl]
[rtl]_خوب ببین من الان اومدم خواستگاریت بزرگترا حرف هاشونو زدن الان تواتاق داریم باهم میحرفیم یهو مث خر شروع نمیکنی عزدن[/rtl]
[rtl]آرمان پوکر نیگام کرد و ادامه دادم اول وارد اتاق میشین تا بهارخانو تعارفت نکرده نمیشنی بعد که نشستین....[/rtl]
[rtl]سینا _الان جای آرمانیا[/rtl]
[rtl]_اوکی الان مثلا این تعارف کرده مام نشسیم[/rtl]
[rtl]بعد رو کردم سمت آرمان و گفتم :خوب اول من شروع کنم یا شما شروع میکنین؟؟[/rtl]
[rtl]آرمان مث خنگا گفت:خو چی بگم الان[/rtl]
[rtl]_نود درصد مواقع دخترا میگن شما شروع کنین[/rtl]
[rtl]آرمان_اوکی شما شروع کنین[/rtl]
[rtl]_ببینین من بنا بر شناختی که نسبت به شما دارم بهتون علاقه پیدا کردم و حس میکنم شما شرایط همسر ایده آل من رو دارید من به شدت راغب این ازدواجم و دوست دارم هرچی سریع تر این وصلت صورت بگیره تا منم به خواسته دلم برسم وامیدوارم که شماهم نسبت به این امر بی میل نباشین خوب فکر میکنم یه شناخت اندک و نسبی نسبت به بنده داشته باشین در حد اسم و رشته و شغل که اگه راجب هرکودومشون ابهامی بود بگین بنده پاسخ گو باشم حرفمو فطع کردم و گفتم[/rtl]
[rtl]اینجا در حد سی ثانیه مکث میکنی بعد میگی:[/rtl]
[rtl]من برای شروع زندگی مشترکم باشما یه سری اقلیت هارو دارم و بقیش رو هم ایشالا در کنا هم فراهم میکنیم بنده فلان قدر حقوق میگیرم و یه خونه نقلی در فلان خیابان دارم که فلان متره و یه ماشین فلان که قابل شمارو نداره [/rtl]
[rtl]گرفتی تا اینجاشو؟؟[/rtl]
[rtl]آرمان_ آره خو بذار بگم من یه خونه ی هشتاد متری دارم و یه پرشیا که اصلا قابل شمارو نداره و ببخشید که خیلی کمه[/rtl]
[rtl]_خوبه مث اینکه آموزشام جواب داده خوبعد اینکه اینارو گفتی میگی من تمام تلاشمو برای خو شبختی شما به کار میگیرم وحالا اگه شما صحبتی دارین بفرمایین[/rtl]
[rtl]آرمان _دادا حله گرفتم دستت طلا[/rtl]
[rtl]سامیار_مهراد بااین زبونت قشنگ میتونی چهارتا زن هم زمان بگیری[/rtl]
[rtl]_سامی زبونتو گاز بگیر مگه من خرم برم چهار تا زن بگیرم من یه دونشم نمیگیرم[/rtl]
[rtl]ارشیا_میبینیم حالا[/rtl]
[rtl]_دوتا چشم داری چهارتام قرض کن قشنگ ببین[/rtl]
[rtl]***[/rtl]
[rtl]تارا:[/rtl]
[rtl]پوففف از دست این آرایشگره خستم کرد از بس با موهام ور رفت ولم کن دیگه یهویی موهام کشیده شد[/rtl]
[rtl]_آخخخ رزی جون[/rtl]
[rtl]رزی _وای دختر تو چقدر غر میزنی[/rtl]
[rtl]عه موهامو مثل شکنجه گرا کشیده برگشته میگه چقدر غر میزنی... رزی آرایشگر چندین و چند ساله ی مامانمو زن عموم و زنداییم ولی من اصلا دل خوشی ازش نداشتم ایش...آخخخخ موهاممممم ...سعی کردم حرفی نزنم و بذارم به کارش برسه گردنم خسته شد از بس ثابت موند ...وایی این تازه نامزدیه باید یه بار دیگه واس عروسیشم این زجر رو تحمل کنم ای توروحت بهار مثل آدم همین امروز عروسی میکردی میرفتی سر خونه زندگیت دیگـ... آیییی من با موی عروسکامم این طوری خشن رفتار نکردم ...بعد از چند دقیقه تمام موهاموبیگودی پیچید و یه دونه حریر صورتی زشت هم انداخت رو کلمو بعدشم منو نشوند زیر این سشوار گنده ها ....سشوارش صدای تراکتور میداد اه....آخه من نمیفهمم قرن ۲۱ چرا این موهای منو داره این مدلکی فر میکنه وویی سرم سوخت...دلم میخواست برم خرخرشو بجوم اوف بالاخره تموم شد ...آرایشگرو صداش کردم[/rtl]
[rtl]_رزی جون[/rtl]
[rtl]رزی_اومدم گلم[/rtl]
[rtl]اومد دوباره اون دکمه ی مسخره رو پیچوند ....من اگه بازم اومدم این آرایشگاه میرم "ت"اسممو حذف میکنم ایش دوباره اون لعنی خاموش شد و صداش زدم اینبار از زیر اون موجود بیریخت پر سرو صدا درومدم ...رزی بیگودی هارو باز کرد دیگه از آخ اوخ کردنام نگم براتون موهامو که باز کرد فک کردم تموم شده دیگه اما وقتی ریختمو تو آیینه دیدم یاد تبلیغ اسنک فنری چاکلز افتادم و گفتم :رزی جون این چه ریختیه واس من ساختی [/rtl]
[rtl]رزی خندید و گفت دختر چه بی طاقتی تو الان میام به ادامش میرسیم[/rtl]
[rtl]از شانس گند من امروز شاگرداش نبودن اه[/rtl]
[rtl]اومد به ادامه ی کشیدن موهای منه بدبخت رسیدگی کرد و یا خودکار و مداد و قلمو افتاد رو صورتم(بی سواد اون لوازم آرایشه)آروم گفتم:[/rtl]
[rtl]رزی جون زیادی رنگو لعابم زیاد نشه[/rtl]
[rtl]رزی _خدابداد اون شوهر بدبختت برسه تارا[/rtl]
[rtl]ایش از خداشم باشه اصن من چی میگم اون چی میگه تو همین فکرا بودم که گفت:تارا رکورد زدی ده دقیقس ساکتی غر نزدی [/rtl]
[rtl]_عه رزی جون [/rtl]
[rtl]بعد بیست دقیقه این شکنجه عظیم تموم شد و من ریخت خودمو در آیینه دیدم وووییی دورم بگردم ینی دورم بگردن چشم حسودو بخیل کور من چقدر جیگرم آخــــه جلو آیینه قدی واستادمو خودمو دید زدم پیرهن آبی خیلی کمرنگ ماکسی که پایین دامنش گشاد تر از بالا ش و بود و آستینای بلند گیپور داشت با کفشه بی پاشنه ی همرنگش یه آرایش کمرنگ که بیشتر روقسمت چشمم توسط ریمل زیاد و سایه کمرنگ خاکستری تشدید شده بود همراه با روژگونه و رژ گلبهی موهامم دیگه شبیه تبلیغ اسنک فنری چاکلز نبود بلکه پشت سرم اون لوله های فرفری خوشگل به طرز مرتبی کنار هم جمع شده بودن و جلوی موهامم کج گرفته شده بود ساده و شیک و مناسببرای چشن نامزدی[/rtl]
[rtl]***مهراد[/rtl]
[rtl]عاقد:برای بار دوم عرض میکنم آیا ب بنده وکالت میدهید؟[/rtl]
[rtl]تارا_عروس رفته گلاب بیاره[/rtl]
[rtl]عاقد_عروس خانم وکیلم؟[/rtl]
[rtl]سپیده_عروس زیر لفظی میخواد[/rtl]
[rtl]خو بگو بله دیه اصن آدم از کار این دخترا سردرنمیاره خو تو که زیر لفظی میخوای چرا میری گل بیاری و گلاب بگیری؟اصن چرا داماد نمیره؟ یهو یه چیزی تو ذهنم جرقه زد ودرهمین حین این قندساب های بالای سر عروس و داماد عوض شدن و قند افتاد دست تارا دوسر اون تورم یکیش دست ساحل بود که سمت من پشت به ارشیا که کنارمن بود واستاده بود اون سرشم دست ا کیانا بود ...[/rtl]
[rtl]آرمان یه جعبه از تو کتش دراورد و باز کرد و داد به بهار... منم ازونجایی که هیچ علاقه ای به دیدن محتویات توش نداشتم نفهمیدم توش چی بود [/rtl]
[rtl]عاقد با بیحوصلگی گفت_ عروس خانم برای بار آخر میپرسم وکییییلمممم؟؟؟[/rtl]
[rtl]خدایا شکرت من عاقد نشدم وگرنه همون بار دوم دعوام میشد در میومدم بیرون ...[/rtl]
[rtl]بهاربه آرومی و با استرس و دستپاچگی مشهود توی صداش گفت:با اجازه پدرو مادرم و بزرگترای مجلس بله[/rtl]
[rtl]یهو رفتیم هوا یعنی هرکی هر صدایی که بلد بود از خودش در میاورد ماکه فقط دست میزدیم اما خانومای مجلس درحال تولید آلودگی صوتی بودند بعد چند دقیقه نوبت رسید به آرمان[/rtl]
[rtl]تارا:[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]وای باورم نمیشد ینی من الان دارم بالا سر بهار قند میسابم؟ این بله ای که گفته شد از دهن بهار خلو چل خودمون خارج شد؟وایی ینی بهار به همین سادگی شوور رفت صدای عاقد که همون سوالا رو واسه آرمان تکرار میکرد افکارمنو به سمت مجلس برگردوند جمله ی عاقد تموم شد تا آرمان اومد جواب بده یه صدایی از سمت چپ سالن گفت:داماد رفته گل بکاره[/rtl]
[rtl]همه زدیم زیر خنده حتی اون عاقد بد اخلاق و بی حوصله[/rtl]
[rtl]صدا عجیب آشنا بود ولی محال ممکن بود که از دهن شخص مورد نظر من مهراد این جمله خارج شده باشه سامیار سر حریر رو از دست کیانا گرفت ارشیا هم سر دیگرش رو از دست ساحل گرفت و به مهراد اشاره کرد مهراد هم باخنده اومد سمت من و در مقابل چشمان اندازه ی بشقاب پلو خوری منو دیگر اعضای جمع کل قند هارو ازم گرفت منم همونجور برو بر مثل بز داشتم نیگاش میکردم که پارمیس دستمو سمت خودش کشید تازه چشمم به ریخت این کفتر چاهی های عشق افتاد آرمان میخندید با چشماش برای این رفقاش خط و نشون میکشید و بهار یا اون لباس خوشگل صورتی ملایمش درحالی که زایع بود از خنده در حال انفجاره و واس کنترل خندش انگشت سبابشو گاز میگیرفت[/rtl]
[rtl]عاقد در حالی که داشت میخندید گفت:آقا داماد برای بار دوم میپرسم آیا بنده وکیلم؟[/rtl]
[rtl]این بار صدای سینا بود که جمع رو منفجر کرد[/rtl]
[rtl]دامادرفته گلاب گیری[/rtl]
[rtl]بازهم صدای خنده اینبار عاقد با صدا شوخی گفت :آقا دوماد بالاخره وکیلم؟[/rtl]
[rtl]آرمان در حالی که به زور جلو خندشو میگرفت گفت:باتوکل برخداواجازه پرومادرم بله[/rtl]
[rtl]و بعد بازم خندید همه با خنده دست میزدن[/rtl]
[rtl]این وسط قیافه ی مامان آرمان دیدنی بود هر چند لحظه لب پایینشو گاز میگرفت و بادستش گوشه لپشو میگرفت[/rtl]
[rtl]****[/rtl]
[rtl]مهراد[/rtl]
[rtl]بعد خطبه خوندن عاقد یه عالمه کاغذ که فکر کنم حاصل قطع شدن نصف درختای یه جنگل بود جلو عروس وداماد گذاشتن تا امضا کنن[/rtl]
[rtl]عاقد موقع رفتن رو به من گفت :[/rtl]
[rtl]ماشالا پسرم معلمومه حسابی شرو شیطونی [/rtl]
[rtl]قبل اینکه فرصت کنم از خودم دفاع کنم آرمان که به احترامش بلند شده بود گفت :بعله حاج آقا خیلی [/rtl]
[rtl]حاج آقا_مجردی[/rtl]
[rtl]_بله[/rtl]
[rtl]حاج آقا_چرا پسرم درست نیس یه همچین پسر خوشتیپی مجرد بمونه ها[/rtl]
[rtl]_حقیقتش موقعیت مناسی برام پیش نیومده[/rtl]
[rtl]حاج آقا_ایشالا هر چه سریعتر! موقعیتش جور شه برات و خودم خطبه عقدتو بخونم [/rtl]
[rtl]الان بگم ایشالا زایس؟ الان دقیقا چی بگممم؟؟[/rtl]
[rtl]آرمان _ایشالا [/rtl]
[rtl]_لطف دارین شما[/rtl]
[rtl]بعد حاج آقا خدافظی کردو رفت و من موندم و آرمان در مجلس مردونه ینی تا میتونس فوشمون دادها[/rtl]
[rtl]***[/rtl]