امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^

#1
به نام خدا
سلام بر دوستای گل فلشخوری
خوبید؟؟خوشید؟؟سلامتیت؟؟
این اولین رمانه منه و امیدوارم ازش خوشتون بیاد و حمایتم کنید
لطفا تا آخر بخونیدش و با نظراتتون دلگرمم کنید
در ضمن نقد هم فراموشتون نشه
دوستانی که میخوان این رمان رو توی وبلاگشون انتشار بدن حتما از طریق پیام خصوصی به نویسنده ی محترم که من باشم اطلاع بدن وذکر منبع هم فراموششون نشه و تاجایی که میتونن انتشارش بدن ممنون از همگی بریم سراغ رمان
شناسنامه
نام:بی اجازه ی عقل بله
نام نویسنده:Mahshid80
ژانر:طنز عاشقانه
خلاصه:یه اکیپ 8 نفره ی دختر که نا خواسته باهشت تارفیق باحال آشنا میشن و عروسی میکنن اما این میون داستان تارا و مهراد پر ماجرا تره و موضوع اصلی ماهم اون دوتان
مقدمه: ماآدما یه چیزی بیشتر از سایر مخلوقات داریم و بهش خیلی مینازیم،عقل، البته حق هم داریما خیلی جاها کمکمون میکنه...در واقع مثل یه ترازو میمونه که همه چی رو باهاش میسنجیم اما همین عقل خیلی جاها جلوی شادی ها و دیوونه بازی هامونه میگیره...تومنطق عقل دردسر جایی نداره...پس مسلما این منطق عشق هم جایی نداره...عشق بزرگ ترین و شیرین ترین دردسر زندگیه هر آدمیه...اگه یه روزی عشق درخونمونو زد بهتره که بدونه اجازه ی عقل راهش بدیم

بی اجازه عقل،بله! 
باصدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.یه نگاهی ب گوشی انداختم تا ببینم کدوم خل و چلی ساعت 5 صبح زنگ زده به من بادیدن اسم رها گوشی برداشتم:
_ بله؟
_سلام تارا جونم
_علیک فرمایش؟
_ چرا انقد عنقی اول صبحی؟
_ اول صبح؟؟؟ یه نگاهی به ساعت بندازی متوجه میشی 5 نشده هنوز
_ خوب نشده باشه کارت دارم لابد
_ تو آتیش گیر کردی؟
_ نه
_ تصادف کردی؟
_ نه
_ بیمارستانی؟
_ نه
_ کسی فوت شده؟
_ نه
_ نه و نگمه نه و کوفت پس چ مرگته الان زنگ زدی؟
_خواب بودی؟
_ نه بابا خواب چیه داشتم راه میا فتادم برم کله پزی الان مشتریام میان
_ تارا مسخره بازی درنیار ب هر حال که باس بیدار میشدی مگه امروز کلاس نداری؟
_والا اکثریت قریب به اتفاق انسانها ساعت 5 صبح خوابن از شما جانوران ناشناخته خبر ندارم
_اولا جانور خودتی ثانیا سحر خیز باش تا کامروا گردی
_شما کامروا گشتی بسه کله صب زنگ زدی نصیجت کنی؟
_نه بابا نصیحتم کجا بود یه دقه امون بدی میگم
_ خوب بابا چی کارم داری؟
_ تارا دستم به دامنت این جزوهی الک1 (مخفف الکترونیک1)من پیش تو نیس؟
_ چرا هس چی کنم الان؟
_ اینو بردار واسه من بیار امروز کلاس دارم
_کله سحر زنگ زدی اینو بگی؟
_ آره خوب کارم گیره از دیشب دارم میگردم پیدا نشد ک نشد
_ خیلی خوب کار نداری؟
_ یادت نره ها
_نمیره
_ عاشقتم آجی جونی خودمی فدات بشم الهی
_ زبون نریز کار نداری؟
_ نه تارا جونم مواظب خودت باش خعلی دوست دالم خدافظی
_ خدافظ
مث بچه دوساله ها خودشو لوس میکنه بعد از  قطع کردن گوشی دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد به ناچار بلند شدم و یه آبی به سر وصورتم زدم نگاهی به ساعت انداختم نزدیک 6 بود دیگه از فحش هایی که نثار روح وروان رها خانوم کردم فاکتور میگیرم بلند شدم کل خونه رو زیرو رو کردم تا بالا خره جزوه ی رها خانوم پیدا شد با پیدا شدن جزوه ی رها خیالم راحت شدو خوابم گرفت ولی مجال خوابیدن نداشتم باید حاضر میشدم ساعت5/8 کلاسم شروع میشد. نمی خواستم اول ترمی تاخیر داشته باشم به علاوه اکثر دوستام زود میومدن خود رها که از استرس با دربون دانشگاه وارد میشد. خلاصه پاشدم ویه مانتو سورمه ای با شلوار جین پوشیدم دانشگاهم که قربونش برم شاد بپوشی سرو کارت با حراستِ براهمینم همیشه تیپ عزا میزدیم یه رژهلویی کم رنگم زدم که شبیه میت نباشم مخصوصا بااون چشای پف کرده ی بی خواب شده  دیگه تیپم تکمیل بود!
جزوه رها رو به علاوه ی جزوه ها و کتابای خودم گذاشتم تو کیفم و رفتم پارکینگ تا سوار ماشینم بشم که برم دانشگاه تا پامو تو پارکینگ گذاشتم باماشین حمل بار روبرو شدم وسایل توش زیاد نبود معلوم بود مال یه نفر بیشتر نیس حتما بازم یه همسایه ی جدید تو ساختمون داریم خونمون تو یه ساختمون 16طبقه ی 2واحدی بود چند وقت پیش برای بابا یه معموریت کاری پیش اومد و مجبور شد بره عسلویه از اونجایی که هشت ماه باید میموندن مامان هم باهاش رفت البته نه که هیچ نیانا ماهی دو بار میان پیشمون بنابراین من فعلا تنها زندگی میکنم البته خیلی هم تنها نیستم داداش طاهای گلم هست طاها 6 سال ازمن بزرگتره الان تقریبا سه سالی از ازدواجش بانگار میگذره بعد رفتن مامان وبابا نگارو طاها خیلی بهم اصرار کردن که من برم پیششون زندگی کنم ولی خوب من قبول نکردم .
خلاصه دیدن ماشین باربری توساختمون ما به دلیل زیاد بودن ساکنین چیز عجیبی نبود که قابل توجه باشه اما...  اما این دفعه دقیقا پشت ماشین من پارک کرده بود من هیچ جوره نمیتونستم از پارک دربیام یه نفر کنار ماشین واستاده بود رفتم سمتش و گفتم:
_سلام خسته نباشید
_سلام سلامت باشید بفرمایید؟
_ ببخشید میشه ماشینتونو ببر ید اونور تر من از  پارکینگ دربیام؟
_ چشم یه دقیقه صبر کنید الان میان
باشه ای گفتم و اومدم کنار تقریبا ده  دقیقه گذشت ولی خبری نشد ساعت هم که دور تند گرفته بود تامن دیر کنم دوباره رفتم سمتش اینبار مشغول پایین آوردن وسایل توی ماشین بود:
_ آقای نمیخواین ماشینتونو بردارین
بالحنی کلافه گفت:
_خانم محترم یه دقیقه صبر کنید الان میان دیگه
منم بالحن دل خوری گفتم:
_الان ده دقیقس  دارم یه دقیقه صبر میکنم
_ظاهرا شما خیلی عجله دارید
_دانشگاه دارم دیرم میشه
_خوب منم دانشگاه دارم یه کم دیگه صبرکنین میان
_شمامثل اینکه اصلا متوجه نیستین من دسته کم نیم ساعت توراهم باترافیک بالای 40 دقیقه الانم ساعت یه رب به هشتِ اگه دانشگاهِ شما...
حرفم و قطع کرد وبالحن نگرانی گفت:
ساعت چنده گفتین؟
_یک ربع به هشت
دستشو گذاشت روسرشو دویید سمت راه پله به دو دقیقه نکشید که از راه پله دویید پایین صداش میومد که داره باکسی حرف میزنه
_قربون دستت بقیشو خودت ببر بالا بیا این ماشینم وردار  کار این خانوم فوریه باس برن
_چشم
_دستت طلا
لحن بیان شیواشون تو لوذوالمعدم! تا طرف بیاد ماشینو جابه جا کنه پسره رفت ماشینشم بیرون پارک کرده بود خلاصه منم راهی دانشگاه شدم تو اره هرچقدر که میشد لایی کشیدم تند رفتم تارسیدم. پامو که دم گیت دانشگاه گذاشتم ساعت 5/8 بود وای خدا تاخیر اول ترم و کجای دلم بذارم؟!این استاد زاهدی هم که قربونش نرم تاخیر ثانیه ای میزنه کسی بعد خودش بیاد توکلاس راهش نمیده ولی آدم بی منطقی نیس میشه قانعش کرد تاحالا دوتا درس سه واحدی باهاش پاس کردم
 بالا خره پس از طی کردن مسیر طویل دانشکده به کلاس رسیدم درو زدم:
استاد- بفرمایید
یــاخـــــــــــدا راهم نده چی؟ بد بخت شدم رفت !
آّب دهنمو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم درو بازکردم و رفتم تواستاد سرش پایین بادو مشغول خوندن یه سری برگه تو دستش بادیدن استاد سر جام میخ کوب شدم استاد زاهدی که هم سن ماموت بود اینکه هم سن خودمونه موهاشم از ریشه کلهم الاجمعین سفید بود این که موهاش مشکیه!
-خوب الاغ لابد موهاشو رنگ کرده در ضمن مشکی نیس که قهوه ایه؟
- حالا ول کن ...شکمش چی اون که بشکه 200 لیتری بود یهویی انقد نحیف شد؟
-این غول تشن کجاش نحیفه؟
- نحیف که نیس هیکلش ورزشکاریه خو
- هس که باشه به تو چِ؟
-چرا دری وری میگی نکنه کلاس اشتباه اومدم؟
-بُرد رو که باهمین چشمات خوندی ها؟
باخودم درگیر بودم که استاد سرشو از برگه بلند کرد وچهرش کاملا مشخص شد بادیدن قیافه ی استاد آنچنان فکم افتاد که نزدیک بود به چاه های نفت برسه
این همون همسایه بی فرهنگ اس که صبح اسباب کشی داشت که! ... اینجا چی میخواد ؟!... این مگه نگفت دانشگاه دارم؟
-الان اینجا محل چرای دام های سر گشتس؟ خو دانشگاس دیگه
هم عصبی بودم هم نگران حالا چه خاکی توسرم بریزم؟
سرمو بالا گرفتم وزل زدم تو چشاش و بامِن مِن گفتم:
-سلام استاد
-سلام
بالحن کنایه آمیزی گفتم:
بابت تاخیرم معذرت میخوام
از چشماش تعجب داد میزد اومد جلو و آروم طوری که کسی نشنوه ولی بالحن خونسردی گفت
-اونجور که من میدونم تو کلاس استاد زاهدی تاخیر باغیبت  برابرِ ماهم دانشجو تاخیری راه نمیدیم
الاان یادم اومد زاهدی برای یه همایش بین المللی رفته بود فرانسه چهار جلسه ای نبود قراربود یکی از دانشجو هاش تدریس کنه تا برگردِ
یکی نیس بگه تو رو چه به پیروی از قوانین استاد زاهدی جوجه
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم بالحن تمسخر آمیزی گفتم؟
-جدی؟
-من باشما شوخی دارم؟...اما....
- چه خوب فردا حذف و اضافس منم تمایلی به کلاس شما ندارم فردا این درس رو حذف میکنم یه درس دیگه برمیدارم ایم بمونه واس ترم بعد که خود استاد زاهدی تشریف میارن
بیچاره لال مونی گرفته بود صداش درنمیومد منم ازکلاس خیلی خونسرد اومدم بیرون از حرصم قدمای محکم ور میداشتم و پامو رو زمین میکوبیدم
من تاساعت دوکلاس دارم الان کجابرم؟
برم بوفه یه چیزی بخورم بعدم یکم دور میزنم تا کلاس رها اینا تموم شه
از دانشکده در اومدم بیرون داشتم میرفتم سمت بوفه که یهویی یه چیزی از کنارم رد شدو مثل جن جلوم ظاهر شد کم مونده بود جیغ بزنم که دیدم استاد خان بافرهنگ هستن:
-خانوم یه دقه واستا خوب
حسابی نفس نفس میزد فک کنم کل راهو دنبالم دوویده بود
-فرمایش؟
-این مسخره بازیا چیه یه ببخشید دیگه میگفتی منم مث بچه آدم راهت میدادم دیگه
-انسان به پررویی شما نوبره والا اون از صبح ک اونجوری معطلم کردی ...اینم از الان که راهم نمیدی بعد عذر خواهی هم بکنم ازت؟
- ببینم اصلا اگه من استادت نبودم میخواستی چیکار کنی؟
راس میگه هاحرف حق جواب نداره... ولی این بشر هر چی بگه جواب داره ...اصلا کی میگه راس میگه؟ ... پسره بی شخصیت بی فرهنگ...من جلو این کم بیارم تارا نیستم:
-راستشو میگفتم
-استاد قبول میکرد؟
-اگرم نمیکرد باعث و بانی تاخیرم خودش نبود
-به هر حال میومدی تو یه دوتا ببخشید دیگه میگفتی منم میبخشیدمت راهت میدادم
-عه عه عه من باید شما رو ببخشم نه شما منو... فک نمیکنی شما یه چند تا عذر خواهی به من بدهکاری؟
اومد جلو مو شمرده شمرده گفت:
ببخشید...ببخشید...ببخشید...خوبــه؟...حالا لطفا بفرمایین سرکلاس تا کسی نفهمیده ...
چپ نگاهی بهش کردم و راه افتادیم سمت کلاس میخواستم از در برم تو که جلومو گرفت و گفت:
حدالقل بذار من اول برم شما پشت سرم بیاید... امروز واسه من آبرو نذاشتین
-هرکی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه
پوفی کرد و رفت سر کلاس منم پشت سرش رفتم تو و روی یکی از صند لیای آخر کلاس نشستم یه نگاهی به دورو برم کردم دیدم نصف کلاس دارن با تعجب نگاهم میکنن یه کم سرمو چرخوندم که کسری  رو دیدم کسری و رها دو ماه بود باهم نامزد کرده بودن کسری پسر دایی رها هم بود خلاصه بنده رسما بد بخت شدم رفت الان پیش خودش نمیگه چی شد این برگشت؟ ... اصلا اگه فهمیده باشه چی؟...کسری که یه چی رو بفهمه100% رها هم میفهمه رها هم یه چی رو بفهمه کل دانشگاه میفهمن بعد آبرو ی من بخت برگشته بر فنا میره
 توهپروت خودم سیر میکردم که یهو استاد گفت:
خیلی خوب اینم از لیست... دوباره حضورو غیاب شروع میکنیم
بعد یه نگاهی به من انداخت و گفت:
شمام دفعه آخرت باشه تاخیر میکنی بقیم همینطور روشن شد؟
عجب رویی داره پررو ی بی فرهنگ شیطونه میگه پاشم یه چهارتا درشت بارش کنما
-من مهراد غفاری هستم از دانشجوهای استاد امید وارم این سه جلسه رو به خوبی و بدون مشکل سپری کنیم
اسامی رو از اول شروع به خوندن کرد....
....سامان خالقی.....تا..
باچشمایی گرد شده با تعجب به کاغذ نگاه کردوبعد خوند:
تارا درگاهی!
منم خیلی خونسرد دستمو آوردم بالا این دفعه تعجب تو چشاش موج که چه عرض کنم دیسکو میرفت باتعجب یه نگاه عاقل اندر سفیه .... معذرت میخوام سفیه اندر عاقل تحویلم داد وپوفی  کرد
مشغول  خوندن اسم بقیه ی بچه ها شد بالاخره حضور وغیاب تموم شد و استاد خان شروع به درس دادن کرد. بااین که آدم مزخرفی بود بااین که به خونش تشنم بااینکه میخوام حالش بگیرم بااین که نمیدونه باچه کسی در افتاده ولی خدایی از حق نگذریم درس دادنش حرف نداشت درحد خود استاد زاهدی بود.
بعد از دوساعت و نیم  بالاخره کلاس خسته کننده و پر حاشیه ی مدار تموم شد از کلاس در اومدم  و رفتم سمت فضای سبز دانشگاه بچه ها همه دور هم جمع شده بودن خدارو شکر هنوز کسری نیومده بود میومد میگفت تموم بود دیگه از فردا میخواستن هرروز به نحوی مسخرم کنن وکلی هم حرف دربیارن رفتم سمت بچه ها به قول بهار اکیپی بودیم براخودمون من و بهارو رها وساحل و کیانا و پارمیس و بعد از یه سلام و علیک دوستانه مشغول حرف زدن شدیم:
بهار- تارا کلاس چی داشتی؟؟؟
یا خدا نکنه کسری زود تر  ازمن اومده همه چیو گفته و رفته
من- مدار چطور مگه ؟
باخنده گفت:
– هیچی همینطوری برا فوضولی کیانا تو چی؟
اوفــــــــــــــ قلبم ریخت!
کیانا – من فیزیک داشتم اونم باکی؟
ساحل- باکی؟
کیانا- بامحبی خر ساحل
بعد یه جیغ خفیف کشید
من- چرا خر؟
ساحل -بلا نسبت خر
پارمیس-چرا خو مگه چی کرده؟
کیانا- هیچی ترم پیش من بخت برگشته بااین ساحل فلک زده باهاش کلاس داشتیم جلسه دوم ازمن خواستگاری کرد جلسه پنجم ازساحل خواستگاری کرد هیچی دیگه تاآخر ترم از نصف کلاس دوره ای خواستگاری کرد
ساحل – فکر کنم میخواد حرم سرا راه بندازه
با این حرف ساحل هممون زدیم زیر خنده بهارو رها که داشتن منفجر میشدن کلا خیلی میخندیدیم
من – هوی بهار همه رو به جون هم انداختی باز
رها – اینو خوب اومدی تارا
بهار درحالی که میخندید گفت:
من بیچاره
پارمیس- وااای بهار دلم برات کبابِ
من- خودت باکی کلاس داشتی؟؟
بهار- من و پارمیس باعلوی
از بین بچه های اکیپ فقط منو رها برق و الکترونیک بودیم پارمیس و بهار کامپیوتر کیانا وساحل هم آی تی
یه نیم ساعتی دور هم بودیم که رها گفت:
بچه ها من باس برم سر کلاس بعد ازاون ورم میرم یه سرخونه بعد یام
پارمیس- چرانمیمونی خو؟؟
رها- آخه کلاس بعدیم ساعت چهاره بعدکسری هم دیگه کلاس نداره میمونه باهم میریم خونه اونا واسه ناهارمامانش دعوتم کرده
رهابا همه خداحافظی کرد و رفت کلاس های من که تموم شد ساعت تقریبا دوبود بچه هارفتیم سلف تا ناهار بخوریم بعد از ناهار از بچه ها خداحافظی کردم و خواستم از در دانشگاه دربیام بیرون که یادم افتاد جزوه ی رها خانوم رو ندادم ...
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط صنوبر ، ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲ ، MS.angel ، ava 0g kush ، avagraph ، دریای بی موج ، Sana mir ، مانیان ، °nazi° ، prya ، anable ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، ستایش*** ، فاطمه234 ، sama00 ، فاطمه 84 ، Nafas sam ، NAJY
آگهی
#2
فورا گوشیمو درآوردم تابهش زنگ بزنم:
-بله؟
-الو سلام
-سلام تارا جان چیشده؟
-هیچی
صداشو آروم کرد و گفت:پس بیماری الان زنگ میزنی؟
-نخیر ظاهرا شما جزوتو نمیخوای
-وای چرا ندادیش؟
-چرا نگرفتیش؟
-حالا چی کار کنم ساعت چهار کلاس دارم؟
-من چی کنم باس برم خونه؟
-یه دقیقه صبر کن ببینم چه خاکی تو سرم بریزم
کسری روصدازد بعد از سه چهار دقیقه معطل گذاشتن من پشت تلفن گفت:
تارا
-بله
-بدش به یکی ازدوستای کسری سر گروه روباتیکشونِ میدونی که باید کجا بری؟
- آره میدونم اسمش چیه؟
-مهراد غفاری
-یه بار دیگه بگو؟
یعنی ازمن بدبخت تر روی این کره ی خاکی پیدا نمیشه من الان عدل باید جزوه رو بردارم بدم به کسی که از صبح دارم باهاش دعوا میکنم
-مهراد غفاری
-آدم قحطه؟
-وا...توباون مشکلی داری؟
ای لال شی تارا داری سوتی میدی الان میفهمه
وای نباید بذارم بفمه:
-نه بابا ... منظورم اینه که نمیشد یه دختر معرفی کنی؟
-ببخشید شوهر من دوست دختر نداره
-منظورم چیز دیگه ایه اصلا بیخیال میدمش به همون
-باشه کاری نداری؟
-نه خدافظ
-خدافظ
چرا؟نه الان واقعا یکی منوقانعم کنه چرا؟ اون داشگاه این همه دانشجوداره چرا مهراد غفاری؟چرا این پسره ی مونگول باید سر گروه کسری اینا باشه؟ اصلا چرا من باید برای این پسره آمپر بچسبونم؟....وکلی چراهای دیگه که توی ذهنم رژه میرفتن... راه افتادم سمت گروهشون اکثرامشغول بودن  از یه بنده خدایی خواستم بره صداش کنه دوسه دقیقه ای گذشت تا آقا شاد و خندان به همراه دوستان تشریف فرما شدن یک هرهرکِرکِری راه انداخته بوندن که نگو و نپرس به دوستاش اشاره ای کردو اونا همونجاواستادن و خودش اومد سمتم وگفت:
-سلام
-سلام
-ببخشید شما بامن کار داشتید؟
-بله
-خوب بفرمایید امرتون؟
-این جزوه ی رها دوستمه نا...
حرفمو قطع کردو گفت:
-خو چی کارش کنم اینو الان؟
بی شعور بذا حرفمو بزنم خو
-رها راد نامزد آقای کسری رازقی ...
دوباره جفت پا پرید تو حرفمو طلب کارانه گف :
خو که چی؟
منم این دفعه با حرص گفتم:
میشه اجازه بدید حرف من تموم شه بعدا اگه به نتیجه نرسید سوال بپرسید؟
-خو شما ادامه بده
خو وکوفت خو و درد خو و مرض خو و یرقان
- هیچی دست من جامونده اینو بدید به کسری همین
بالحن پر کنایه ای گفت:
امر دیگه؟
پسره پررو ی  نفله  ی علاف من که کم نمیادم بالحن خیلی عادی گفتم
-فعلا نیس باشه اطلاع میدم بهتون درحال حاضر همینو انجام بدین کافیه
یعنی کارد میزدی خونش در نمیومد از عصبانیت قیافش تهِ خنده بود داشت دنبال جواب میگشت تحویل من بده
یه چپ نگاهی بهم انداخت و گفت :ممنون از اینکه اجازه میدید لطف کنم براتون این کارو به انجام برسونم
منم کاملا خونسرد گفتم :
خواهش میکنم وظیفتونه
-ببخشیدا ولی به من همچین چیزی نسپردن
وا!!! جواب دادن بلد نیستی چرا حرف مفت میزنی الان جوابشو ندم فک میکنه کم آوردم براهمین گفتم:
-شما ببخشید یادشون رفت بهتون اطلاع رسانی کنن
مطمئننا دیگه داشت منفجر میشد میخواست خفم کنه بایکم مکث جوابمو داد:
ببخشید من چیزی رو که بهم سفارش نشه رو جزو وظایفم نمیدونم بنابراین شمام بهتره تاساعت 4 منتظر بمونید خودشون میان ازتون تحویل میگیرن
یه لبخند مسخره ای تحویلم داد داشتم آتیش میگرفتم از حرص اما محال کم بیارم سعی کردم خونسرد باشم و مثل آدم جوابشو بدم:
-باشه مشکلی نیس از اولش میدونستم شما قادر به انجام ساده ترین کارها هم نیستید
-نه قادر نیستم فقط محض اطلاعتون ساعت دووپانزده دقیقه
بعد هم روشو برگردوندو رفت پیش دوستاش
عوضی الان من دوساعت اینجا چی کار کنم هرچی بدبختی میکشم واس این زبون درازمه خو میمردی یکم مهربون تر برخورد میکردی خر شه
نچ عمرا پررو میشه اصلا حقش بود خوب کردم
خوب کردی که دوساعت همینجا واستا زیر پات علف سبز شه!
چی میشه مثلا؟؟؟ تهش اینه که یه محل چرا ی طبیعی دام راه بندازم زیر پام
اگه رها ازم بپرسه چرا ندادی به دوست کسری چی بگم ؟؟
بگو خوب کردم
میام میزنم لهت میکنما انقد حرف نزن
منم خلما دارم باخودم دعوا میکنم من میدونم آخرش سر از دار المجانی در میارم
تو همین افکار بودم که یکی ازاین پسر چندشای دانشگاه اومد سمتم فک کنم یه ده تایی دوست دختر داشت .و..همه ی واحد هاشم میفتاد... ترم پیش که باهام هم کلاسی بودبایکی از دخترای دانشگاه به نام صبا دوست بودالانشو نمیدونم...نه تو روخدا باس بدونی... وااا! خو این چرا داره میاد سمت من؟
-سلام خانم در گاهی
فک کنم صدای خودش بود برگشتم سمتش
-سلام ..
عه فامیلی این چی بود؟...الان یادم میاد... چی بود خو...
-خوب هستین؟
نه نیستم فامیلیت چی بود خو...خاک تو اون سرت تارا اول جواب اینو بده
-بله ممنون شما خوبید؟
خوب اسم کوچیکش چی بود... یادم بودا... فک کنم آلزایمر جوانی گرفتم ... نه آهان یادم اومدرحمت بود... نه بابا رحمت نبود که
-ممنونم
باش خو چیکارت کنم الان؟...الان یادم اومد رحمان بود...نه نه اینم نبود...رحیم؟... نچ کلا مخم استند بای تشریف داره...روح داشت نه؟...
-به جا آوردید که؟
الان چی بگم من به این؟...به جا آوردما ولی اسمت یادم نیست
برای اینکه زایع نشم باچشام سوالی نگاش کردم وگفتم:
اوممم...
بلا فاصله گفت:
رهام روحی هستم
ای مردشورتو ببرن از اول بگو....من هی میگم این روح داشتا... برا جلو گیری از زایع شدن بیشتر گفتم:
اوه... بله آقای روحی...فکر کنم ترم پیش سر کلاس سیگنال باهم همکلاس بودیم درسته؟؟
خنده ای مصلحتی کرد و روبه من گفت:
بله خدارو شکر یادتون اومد
بی شعور اینم داره به من متلک میندازه حال توروهم میگیرم صب کن...سر کلاسم که بودیم هی نمک میپروند و به دخترا متلک مینداخت...البته بعضی ها خودشونم کرم داشتنا...بالحن خودش لبخندی زدمو گفتم: همیشه یک سری افراد با رفتار های خاص تو ذهن آدم میمونن
-ممنون
فک کنم فک کرد ازش تعریف کردم وگرنه براچی تشکر کرد؟
-خانم درگاهی اگه کمکی از دست من بر میاد بگید براتون انجام بدم؟
-نه ممنون
-خواهش میکنم بی تعارف عرض کردم
شیطونه میگه حالا که انقد اصرار میکنه بدم جزوه رها رو ببره...بدم؟...نبابا ولش کن شر میشه
-مرسی
-خواهش میکنم خانم درگاهی...
حرفش رو قطع کرد وگفت: میتونم تارا خانم صداتون کنم؟
وا این چه پسر خاله شد یهو! نه خیر نمیتونید...خواینو بگم که یکم تابلوئه...نیس؟...نمیشه بگم نه؟...اه...من اسم اینو کلا یادم نمیومد بعد این میگه تارا صدات کنم...هعی ....نمیخوام اینو بگم ولی مجبورم:
-راحت باشید
- ممنونم این کارت شرکت منه روش شماره خودم هم نوشته شده اگه کاری بود بنده درخدمتم
اولا شرکت تو نیستو مال باباته ...ثانیا من تو بیابونم گیر کنم به تو ی چندش رونمیندازم...این هم شگرد جدید شماره دادنه...والا ... یه جور شماره میدن آدم نتونه ردش کنه
- راستش تازه تاسیس کردیمش من به خیلی از بچه های دانشگاه گفتم مابه نیروی کا نیاز داریم اگه خواستی میتونی با ما همراه بشی و بهمون کمک کنی اگه کسیو هم میشناختی معرفی کن بهمون
 همینم مونده بیام ور دل جنابعالی کار کنم...من اگه بخوام کار کنم میرم پیش طاهای خودم... براچی بیام پیش تو؟...برای سر باز زدن از صحبت بیشتر بااین بشر گفتم:
ببخشید من فک نکنم بتونم همراهیتون کنم
-ایرادی نداره بازهم میگم کاری داشتی بود بامن تماس بگیر
-ممنون آقای روحی
-رهام صدام کن در ضمن نیاز به تشکر نیست وظیـ...
حرفشو ادامه نداد و نگاهش به پشت سرم خیره شد منم از فرصت استفاده کردمو گفتم:
-به هرحال مرسی خدافـ....
-ببخشید خانم چند لحظه تشریف بیارید
این کی بود؟...صداش چقدر آشنابود...بامن بود؟...
رهام بادست پشت سر منو نشون داد و گفت:فکر کنم باشما هستن
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط صنوبر ، ava 0g kush ، avagraph ، Sana mir ، جوجه کوچول موچولو ، مانیان ، °nazi° ، roya15 ، prya ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، ستایش*** ، فاطمه234 ، sama00 ، Nafas sam ، setayesh 1386 ، NAJY ، فاطمه 84
#3
رد نگاه رهام رو گرفتم وبه مهراد رسیدم ثابت بافاصله ازما واستاده بودو داشت با پوزخند نگامون میکرد منم برای پیچوندن رهام سیریش گفتم:
بله بامن کاردارن...ببخشید من باید برم ... ممنون بابت کارت خدافظ
خدافظی زمزمه کرد و واستاد سر جاش ... وا این چرا نمیره...برو دیگه...این دوتا چرا همچین به هم نگاه میکنن؟...کلا یه آدم سالم دورو بر ما پیدا نمیشه...
رفتم سمتش و گفتم :بفرمایید امرتون؟
بالحن پر کنایه ای گفت:
ببخشید مصدع اوقات شریفتون شدم
نمیدونم چرا ولی استرس گرفته بودم...نکنه راجبم فکر بدی بکنه؟...دوس ندارم فک کنه از این دخترای هر جاییم...اصلا دوس ندارم کسی راجبم بد فکر کنه...اصلا واس چی با رهام مث آدم برخورد کردم؟...ای بمیری تارا...ای منفجر شی تارا...من کلا یه دقیقه هم با رهام حرف نزدم... اصلا هر جور فکر کنه؟
-آخ آخ فک کنم خیلی بد موقع اومدم
-نه اتفاقا خیلیم به موقع اومدین
- ظاهرا منتظرتون هستن نه؟
-کی؟
-همون آقایی که اونجا واستادان
پوزخندی زد و گفت :یا بهتره بگیم دوست پسرتون درسته؟
با این حرفش حسابی از کوره در رفتم ... واقعا نمیدونستم میخوام چی بگم...دلیلی هم نداشت که بخوام براش چیزی رو توضیح بدم فقط تونستم در جوابش بگم:
-بهتره انتقدر زود قضاوت نکنید حالام اگه کاری دارین بگین
با این حرفم حس کردم تغییر حالت داد اما این تغییر بیش تر از یه دقیقه طول نکشید...پوزخندی زد و گفت چند دقیقه ی پیش کسری زنگ زد گفت بیام جزوه رو ازتون بگیرم حتما...منم رو حساب رفاقت و رودرواستی نتونستم نه بگم حالا اون جزوه رو بدین به من
جزوه رو از تو کولم در آوردم و دادم دستش از همون طرف هم راهمو کج کردم به سمت در خروجی دانشگاه حتی پشت سرمو هم نگاه نکردم که ببینم رهام رفت یا نه همین طور به سر عت قدم هام اضافه کردمو بامهراد چند قدمی فاصله کردم که صداش متوفقم کرد
یه لحظه وایسا
بر گشتم سمتش اونم اومد سمتمو گفت:
من عادت ندارم از کسی عذر خواهی کنم و یا خواهش کنم
مکثی کرد.منم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم:
-این که از وجناتتون پیداست
از حرف من خندش گرفت و گفت:
میدونم ولی این یه مورد واقعا نیاز به عذر خواهی داشت...
بادست جایی رو نشون داد و گفت:بابت زود قضاوت کردنم معذرت میخوام...امید وارم منو ببخشید
به جایی که نشون میداد نگاهی کردم و رهام رودیدم که مشغول حرف زدن باصبا بود صبا دستش و حلقه کرده بود دور بازوی رها و داشتن باهم حرف میزدن و میخندیدن نگاهمو ازشون گرفتم وروبه مهرا د گفتم:بهتره دوباره زود قضاوت نکنیم شاید باهم نامزد کرده باشن
خودمم از حرفی که میزدم مطمئن نبودم ولی خو گفتمش چون به حرفم اعتقاد داشتم ما آدما حق نداریم هم دیگه رو قضاوت و پیش بینی کنیم
لبخند شرمگینی زد وگفت:درسته حالا منو میبخشید؟
از این که ازم عذر خواهی کرد خوشحال شدم ولی از این که به اشتباهش پی برد خیلی خیلی خوشحال شدم بالحن همیشگی خودم گفتم:
حالا این دفعه رو به بزرگواری خودم میبخشم
دیگه نتونست چیزی بهم نگه براهمینم گفت:
خیلی روداری
-به همچنین
نمیخواست جلو من بخنده براهمینم زیر لب خدافظی کرد و رفت
اوففف روز مزخرف و خسته کننده ای بود ولی بالا خره تمومید آخییییییش رفتم سمت ماشینم البته ماشین خودم که نه ماشین بابا بود که قبل رفتن مال من شد یعنی قرار شد پیش من باشه ولی خو وقتایی که بابا بیاد دست خودشه خلاصه هرچی که هس الان مال من منم بهش میگم ماشینم کسی هم مشکلی داشت اعلام کنه والا
***
حالا شام چی کوفت کنیم؟ کی حال داره شام بپزه ها بیخیال شام نمیخورم
اونوخ روده کوچیک دست صورت نشسته میاد میشنه روده بزرگه رو میخوره
برعکس گفتم؟ نه بابا درست بودا؟ حالا بیخیال مهم نیس
نون و پنیر میخوریم درست کردن هم نمیخواد ...پنیرنداریم که وای خاک برسرم از وقتی مامان اینا رفتن من کلا خرید نکردم  الان ده روز اینا میشه دیگه خو پیتزا میخورم
دیشب چی خوردی؟...پیتزا
پیش پریشب چی خوردی؟... پیتزا
نه همین جور ادامه بدم بشکه دویست لیتری میشم ...آها ....فهمیدم...نیمرو میزنم ...تخم مرغامون کو؟...عه الان یادم اومد دیروز تموم شد خوالان دقیقا توخونه چی هس؟...رسما هیچی....
یه دوری توخونه زدم که یه دفعه ای یه دونه سیب زمینی پیدا کردم از اونجایی که برای سرخ شدن کم بود گذاشتم بپزه...از سیب زمینی پخته متنفر بودم...ولی خو مجبورم ...حالا توش سس مایونز باسس کچاب میزنم یه جور میخورمش دیگه... آب پز که شد اومدم بخورمش ولی هر کاری کردم نشد ...خو دوس نداشتم دیگه ...زور که نیس...به ساعت نگاهی کردم ساعت 8:30رو نشون میداد... خو مجبورم برم خرید کار دیگه ای از دستم بر نمیاد...گشنمــــــــــــه...شکم باشعورم هم صدا هنجره کلاغ مریض میداد...هی غار غور میکرد... بلند شدم تا حاضر بشم...در کمدمو که باز کردم یه کوهی از انواع لباس ریخت روسرم ...من انقد لباس داشتم و نمیدونستم....وایی چقد اینجا نا مرتبه ... بیخیال لباسو بچسب  حوصله گشتن نداشتم براهمین اولین چیزی که اومد جلو دستم رو پوشیدم یه مانتوی بنفش بود یه شال بنفشم کشیدم سرم وشلوارم هم خوب بود یه شلوار ورزشی ساده بدون هیچی خطی...خو من این جوری برم بیرون که یخ میزنم... پاییزه ها... یه سوئیشرت مشکی هم پوشیدم رولباسم و سوئیچو برداشتم و از در زدم بیرون جلو ی در کتونیای آل استار مشکی سفیدمو پوشیدمو دکمه ی آسانسور رو زدم تابیاد بالا اوففف سی سال بعد....بالا خره جونش بالا آمد وتشریف فرما شد.... نفله هرروز خدا خرابه تاحالا دوبار ساکنین توش گیر کردن ...من که هر دفعه میخوام سوارش شم کلی ذکر میگم...بالاخره سوار شدم و اونم عنر عنر واسه خودش حرکت میکرد و یه موزیک ملایم رو مخ پخش میکردو شکم منم همراهیش میکرد
-پارکینگ
بالاخره رسیدیم...داشتم می رفتم سمت ماشین که یهو حس کردم سایه ی دوتا مرد روی دیواره ...یه سایه ی وحشتناک تو نور کم پارکینگ ...واقعا وحشتناک بود...خودمو پشت یکی از ماشینا پنهون کردمو به سایه خیره شدم... دوتامرد غول تشن درحال بردن یه جعبه....کم کم صدای پا شنیدم... حس کردم شدید داره بهم نزد یک میشه...وای خدایا بلایی سرم نیارن...ناخودآگاه برگشتم سمتشون تا درست ببینم که یهویی یکیشون گفت:
یه لحظه واستا
با صدای پسره از ترس یه جیغ بنفش مایل به یاسی زدم... اون دوتام عین برق گرفته ها ترسیدن...جعبه هم از دستشون افتاد... جعبه که افتاد حس کردم دارن میان سمتم... چشمامو بستمو یه نفسی گرفتم تا بلند تر جیغ بزنم ...همین دهنم باز شد برا جیغ زدن یه چیزی محکم جلودهنم گرفته شد یه چیزی شبیه دستمال بود ولی خیلی محکم ...
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط صنوبر ، Sayeh.a.k ، اناهیتااا ، ava 0g kush ، avagraph ، دریای بی موج ، جوجه کوچول موچولو ، مانیان ، °nazi° ، roya15 ، prya ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، ستایش*** ، فاطمه234 ، sama00 ، Nafas sam ، setayesh 1386 ، NAJY ، فاطمه 84
#4
دوستانی که رمانو دنبال میکنیدو میخونید مرسی ازهمتون گلیا لدفا با سپاس هاتو منو دلگرم کنید

جلودهنم گرفته شد یه چیزی شبیه دستمال بود ولی خیلی محکم ...فک نکنم دستمال باشه ...سعی کردم نفس نکشم...من میدونم دیگه الان با این دستمال بیهوشم میکنن ...بعدم میبرن بلا های ناجور وحشتناک سرم میارن...بعد به قصد کشت میزننم ...بعد ولم میکنن تو بیابون تا مثل سگ جون بدم...وای خدا من دوس داشتم شهید بشم...چرا؟ این چه سرنوشتیه؟ ... نا خودآگاه اشکم سرازیر شد...دیگه نتونستم نفس نکشم و تنفس کردم و..................عه....وا؟...الان من زندم؟...چرا هوشیارم؟...آهان شاید باس سه بار نفس بکشم ها؟...خومن جرا چشمامو بستم...این صدای مار از کجا میاد...نکنه مار آموزش دادن نیشم بزنه؟...خو اصلا من چرا چشمامو بستم بذار بازش کنم ببینم چه خبره؟...نه وای من از مار میترسم....این کیه داره میخنده؟...نکنه داره زجر کشم میکنه؟...من که آخرش میمیرم بذار چشمامو باز کنم...ببنم چه شکلین؟...چشامو باز کردم یه نفرروبه روم وسط زمین ولو شده بود و داشت میخندید...یعنی مرگ من انقد دلچسبه؟...عوضی آشغال
-مرگ نخند
آفرین حرف دلمو زدی ...عه کی اینو گفت؟... چه قد صداش آشناس ....سرمو برگردوندم سمت صدا ...وایییی صداهه از بالای سرم اومد...سرمو گرفتم بالا تا خوب ببیمنش ...ولی خوب نمیشد ببینمش چون هم قدش ازمن بلند تر بود هم روش سمت اون پسره بود...تاجایی که من میدیم یه پسر قد بلند بود...هیکلشم نیمه معلوم بود ولی فک کنم هیکل قشنگی داشت...موهاشم قهوه ای بود...خو خدارو شکر خوشگله اگه بخواد خودش بلای ناجوری سرم بیاره دیگه مشکلی نیس...خاک تو سرهیزت کنن...مشکلی نیس؟...چرا هس..اصلا اگه دستام باز بود میزدم میکشتمش...عه من که دستام بازه ... پس چرا دهنم بستس؟ عه دهنم هم بسته بیس که یکی دهنم رو بادست گرفته ولی دست کش دستشه...کم کم از فشار دست یارو کم شدو منم فرصت رو هدر ندادم و یک گاز محکم گرفتمش که صدای دادش بلند شد بعد شم از دستش فرار کردم بادیدن طی کنار دیوار دویدم سمتشو برش داشتمو چشامو بستمو شروع کردم به زدن... فقط نمیدونم کجا میخورد... با اولین ضربه دادش رفت هوا ولی ضربه های دیگم فک کنم به جایی نمیخورد که یهو یه صدایی شنیدم:
الان دقیقا داری چیکار میکنی؟
-چشمامو باز کردم که مهراد رو جلوم دیدم
وااای خدایا شکرت نجات پیداکردم شروع کردم به تند تند حرف زدنو از مهراد کمک خواستن:
-ببین دوتا غول تشن دزد اومده بودن اینجا من داشتم میرفتم بیرون اومدم کمک بخوام که یکیشون جلو دهنمو گرفت حالابقیشو بعدا میگم بدو دنبالش تا فرار نکرده
- چی داری میگی؟
- جوک میگم بخندیم...میگم بدو الان فرار میکنه من از این ور میرم توام از اونور برو بدو
همین که برگشتم اون پسره رو دیدم که داشت از مرگ من میخندید هومونجور نشسته بود رو زمین و ازخنده ویبره میرفت.فک کنم ناقص العقل بود ... به هر حال هرچی بود باید تحویل پلیس ها میدادیمش
داد زدم :بیـــــــا یکیشون اینجاست اینو دستگیر کنیم تا جای اونو بفهمیم
یه دفعه دیدم مهراد همونجور که میخنده داره میاد سمت من به من که رسید نشست زمین و شروع کرد خندیدن
وا!...خداروشکر اینم خل شد رفت... چرا میخنده
-چرا میخندی؟
اون یکی پسره که سیاه شده بود از خنده... وا... اینام خلنا ... مهراد سعی میکرد خودشو کنترل کنه ولی همین که اون پسره رو میدید میزد زیر خنده
مهراد-سینا نخند
این پسره رو از کجا میشناسه؟... یه جور میخندید که انگار دارم جلوش استند آپ کمدی اجرا میکنم
مهراد –دِ بت میگم نخند
پسره بلندشد تلو تلو خورون اومد سمت مهرادو گفت:
نمیشه مِهی
اینا کین؟؟؟چرا اینجورین؟؟؟نکنه مستن؟؟؟خدابخیر کنه!!! از ترس داشتم میمردم باحالت ترسیده ای گفتم:
-شماها کی هستین؟
مهراد در جوابم باخنده گفت:برات توضیح میدم یه دقه صبرکن
-صبر نمیکنم یاهمین الان توضیح میدی یا همین الان میریم کلانتری
پسره باخنده بریده بریده گف:آخه ....کلانتری...واسه...ی...چی؟
مهراد بادستش منو دعوت به آرامش کرد و بعد گفت:
ببین من امروزصبح زود اساس کشی داشتم که اون اتفاقایی که خودت میدونی افتاد....بعد چون کلاس داشتم فقط وسایل بالا رو گذاشتم سر جاش وسایل انباری هم موند...واسه عصری...بعد عصری هم باس میرفتم پیش بچه های رباتیک... بعد این شد که مجبور شدم الان وسایل انباری رو بذارم سرجاش...ازسیناهم کمک خواستم تا سریع تر تموم بشه... همه چیز تموم شده بود اون جعبه که میبینی جعبه ی آخر بود...دیگه دیر وقت بود مام داشتیم آروم کار میکردیم که سرو صدامون همسایه هارو آزار نده...پیرهن سینا به درانباری بند شد..
یه دفعه سینا زد زیر خنده مهراد هم داشت با لبخند چپ چپ نگاش میکرد بعد گفت:
ازمن خواست تایه لحظه واستم تا پیرهنشو آزاد کنه که یهویی صدای جیغ اومدو منم شوکه شدم و جعبه از دستم افتاد بعد دیدم ترسیدی و دوباره میخوای جیغ بزنی منم هول شدم
دستشو که دست کش داشت گرفت بالاو گفت:اومدم جلوی دادزدنتو گرفتم همین!
وای خدایا...بازم سوتی دادم...یعنی این یکی دیگه ته هرچی سوتی بودا...دوباره زدن زیر خنده...ای کوفت کاری...ای درد حلاحل...ای حناق...ای مرض....ای یرقان
عه بسه دیگه همین جور داری فوش کاریشون میکنی
خو زهر ترک شدم فک کن اینا دزد بودن ....اونوخ من نابود میشدم که.....وای حالا خدارو شکر که دزد واقعنی نبودنا
همینجور تو فکر بودم که حس کردم سرم داره منفجر میشه یه سر گیجه ی وحشتناکی داشتم فک کنم زمین داره دور کائنات میچرخه...نشستم زمین و سرمو محکم بین دستام گرفتمو دستامو هم به زانو هام تکیه دادم....فک کنم فشارم باز سقوط آزاد کرده....
ای خدا....بسه...تورو خدا نچرخ.... دارم بالا میارما
یه نفس عمیق کشیدم و آب دهنمو قورت دادمو بلند شدم... رفتم سمت آسانسور
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ava 0g kush ، مبینا138 ، avagraph ، Sana mir ، مانیان ، °nazi° ، roya15 ، prya ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، ستایش*** ، فاطمه234 ، sama00 ، Nafas sam ، setayesh 1386 ، فاطمه 84
#5
 
یه نفس عمیق کشیدم و آب دهنمو قورت دادمو بلند شدم... رفتم سمت آسانسور
مهراد:کجا؟
باتموم حرصی که داشتم گفتم :
منزل
-با این حالت؟
-با کودوم حالم؟
-رنگ و روت رفته حسابی
سینا با نیش باز گفت:خدا جواب باعث بانیشو بده
مهراد داشت از خنده منفجر میشد برگشت سمتش و گفت:
یه دو دقیقه ببند
سینا:در تلاشم ولی نمیشه
چپ نگاهی به جفتشون انداختم که کلا دهنشون بسته شد.. بعد کمی مکث مهراد گفت:
اصلا ببینم...تو مگه بیرون نمیرفتی؟
وای...راست میگه ها خیر سرم داشتم میرفتم خرید کنم...انقد ترسیدم که گشنگی از سرم پرید...بیخیال دیگه گشنم نیس...اعصابم هم درب وداغونه... اصلا به این چه مگه فوضوله؟...اعصابم رو خورد و خاکشیرکرده طلب کارم هس
مهراد :باتواما
-اولا تو نه و شما...دوما داشتم میرفتم اما الان دیگه خیلی دیر شده نمیتونم برم ...سوما شما آمارگیر تشریف دارین استاد؟
-یه جور حرف میزنی انگار تقصیر منه
- پس میشه بفرمایید تقصیر کیه؟
- کسی مقصر نیس
پوز خندی تحویلش دادم و اومدم برم که گفت:
حالا تشریف داشتید چای دوم رو درخدمتتون بودیم
-یه چی بهت میگما
-بگو ببینم چی میخواید بگید؟
سینا-عه مهراد زده به سرت؟
پوزخندی زد و گفت:به بعضیا خوبی نیومده
سینا- مهراد حق داره الان ترسیده حالش خوب نیس
دوباره پوزخند زد
وای خدا من رفتم اینو با آسفالت زمین یکی کردم کسی اعتراضی نکنه ها...وای من چرا اینجوری میشم؟...سرم واقع اداره گیج میره ... دستمو زدم به دیوار تا تعادلمو از دست ندم و بیشتر از این جلوی اینا زایع نشم...وای سرم...دیگه نتونستم وایسم گوشه ی دیوار سر خوردم و نشستم زمین...بازم سرم رو محکم گرفتم
سینا-مهراد برو بالا آب قند بیار
مهراد- آب قند برا چی؟
بادستش منو نشون داد وگفت-چشماتو وا کنی میفهمی برا چی
این چه جدی شد یهو آدم ازش میترسه.... مهراد بدون حرف راه افتاد سمت آسانسور همین که خواست بره تو سینا دوباره گفت:اون سوئیچ منو هم بیار
ناخود آگاه گفتم:سوئیچ برا چی؟
اونم کاملا جدی گفت :میاره مفهمی برا چی
دوباره صدای پوز خند مهراد یه خط بزرگ رو اعصابم کشید...طوری که میتونستم همونجا به قطعات مساوی تقسیمش کنم...سینا یه چپ نگاه پر غیظ بهش انداخت اونم بی حرف رفت سمت آسانسور و بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب قند و سوئیچ سینا برگشت...نکنه میخوان ببرنم دکتر...من بااینا بهشت هم نمیرما...وای دارم از حالت تهوع میمیرم...حالا شاید باهاشون دکتر رفتم...من که دختر غشی نبودم حالا چی شده اینجوری شدم؟... توهمین افکار بودم که مهراد اومد سمتم ولیوان رو گرفت جلوم و گفت:
بفرمایید
حوصله تشکر از این پسره پر رورو دیگه نداشتم ... نه که این خیلی ازمن عذر خواهی کرد...داشتم میمردم بی حرف لیوان رو ازش گرفتم و سعی کردم جرعه جرعه بخورمش مهراد با کنایه گفت:
خوبه حالا ارواح خبیثه نیومدن سراغت اون وقت میخواستی چی کار کنی
بالحن خودش جواب دادم:صد رحمت به اون اواح خبیثه
یه نگاه سفیه اندر عاقل تحویلم داد و روشو برگردوند ....این سیناهه معلوم نیس کجا رفته ...یه جرعه دیگه از آب قندم رو خوردم ... حسابی بی حال بودم....بعد از دوسه دقیقه سینا اومد ... تو دستش یه کیف بود... از توش یه دستگاه فشار درآوردو اومد سمتم...خیلی جدی گف:
دست چپتو بیار جلو
وا....مگه مگه دکتره
مهراد زیر لب گفت:من که میدونم همش سیا بازیه دخترونه اس
آخه من براچی باید برا توی نفله سیا بازی دربیارم..ها؟
سینا-مهراد خان اگه داری با خودت حرف میزنی لدفا یه جور بگو به گوش بقیه نرسه
مهراد-چشم دُکی...من فقط مثل زنای محله شمسی خانوم اینا آب قند درست نکرده بودم که اونم به لطف شما انجام دادم
من با همون رمق نداشتم گفتم:جنابعالی که از اون موقع مثل زنای محله شمسی خانوم اینا داری غر میزنین ومتلک میگین
سینا دیگه نتونس خودشو کنترل کنه وزد زیر خنده
مهراد:سینا خان زورم به اون نرسه به تو میرسه ها
سری به نشانه ی تاسف تکون داد و روبه من گفت :دستتو بیار جلو
بی حرف دستم رو بردم جلو  اونم با دستگاه فشار تو ی دستش فشارمو گرفت و گفت:
مهندس پاشو بیاببین نگو سیا بازیه ...فشارش هفت و نیمه...تازه بعد آب قند
مهراد-پس اگه حالش بده چرا نشستی مث بز منو نیگا میکنی پاشو ببریمش دکتر خو الان یه بلایی سرش میاد میفته گردن من خوش شانس
وا...مرگ من این شیرین نمیزنه؟...تادودقیقه پیش میگفت سیا بازیه الان میگه پاشو بریم دکتر... رسما مخش رد داده ها
سینا چپ نگاهی بهش کرد و روبه من گفت:شام خوردی؟
الان من چی بگم .... راستشو بگم که زایع میشم...دروغ چی بگم اینو یکی به من بگه...بگم داشتم میرفتم مهمونی...نه بابا نمیگه با این لباسات؟....خومیگم داشتم میرفتم دکتر حالم زیاد مناسب نبود...اگه دکتر باشه نمیپرسه چه مرگته....بگم رژیم دارم..این خوبه؟؟؟...نمیگه توکه اندامت مشکل نداره برا چی رژیم داری؟...خو پس چی بگم...آها فهمیدم:
-نه یه کار خیلی فوری برام پیش اومد باید میرفتم جایی که این جوری شد
مهراد-میگم پاشو ببریمش دکتر
سینا-من بوقم یا شیپورم اینجا؟
مهراد –آخه مگه به کسی که هوشبری میخونه هم میگن دکتر؟
سینا-توهیچ میدونی کسی که بیهوش میشه فشارش چه قدر میاد پایین...هیچ میدونی ماچجوری اونو به هوش میاریم؟ ایشون مشکل خاصی نداره یه چی بخوره حالش خوب میشه نگران نباش
مهراد دیگه حرفی نزد منم بلند شدم مانتوم رو تکوندم و راه افتادم سمت آسانسور...از سیناهم تشکری کردم خواستم سوار بشم که سینا گفت:
خانوم یه دقه صبر کنید....بعد رو به مهراد گفت:
داداش شما باهاشون برو منم الان این وسایلو جمع میکنم میام
مهراد باشه ای گفت و اومد سمت آسانسور منم سوار شدم و راه افتادیم
چه شب مزخرفی بود خدایی ...اه ... اینم از خرید کردنمون...بالاخره این آسانسور باسرعت لاک پشت آرام بخش خورده مارو به مقصد رسوند ...با مهراد خدافظی زیر لبی کردم و راه افتادم سمت در خونه یه شیش هفتا شوکولات پیداکردمو مث قحطی زده ها جای شام خوردم و خوابیدم

  ***

بچه های فلش خوری از رمان راضی هستیدددد؟؟؟؟ سپاساتون کمه Sad
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ava 0g kush ، مبینا138 ، مانیان ، °nazi° ، roya15 ، prya ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، ستایش*** ، فاطمه234 ، sama00 ، عاشق شدی نشدی فهمیدی...... ، Nafas sam ، setayesh 1386 ، NAJY ، فاطمه 84
#6
بچه ها دوتا پست قبلیم اصن سپاس نخورده ها تازه پستای قبلشم خیلی کم سپاس شده سپاسا بره بالا عکس شخصیت هارم میذارمااااا Undecided
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجه کوچول موچولو ، ava 0g kush ، مبینا138 ، avagraph ، °nazi° ، roya15 ، prya ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، ستایش*** ، Nafas sam
آگهی
#7
بابیحالی از جام بلند شدم به ساعت نگاهی کردم نه رو نشون میداد...خوبه امروز کلاس ندارم... یه آب به سرو صورتم زدم از اونجایی که هیچی برای خوردن توخونه نبود لباس پوشیدمو رفتم فروشگاه سر خیابون...یه لیست بلند بالا از قبل آماده کرده بودم همشو خریدم و با کارت بابا که پیشم بود حسابش کردم...پونصد هزار تومن شد...خوبه با ماشین رفتم وگرنه هیچ جوره نمیشد این همه باررو آورد خونه...حالا من اینا رو چجوری ببرم بالا...تابلوئه میذاریشون تو آسانسور خودتم سوار میشی میره بالا... اوفففف فقط خدا کنه کسی منو نبینه....دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر شدم تابیاد اما نیومد...صدای احمد آقا نگبان ساختمون رو شنیدم که گفت:
خرابه دخترم
این که اتفاق عجیبی نیس این همیشه خرابه
-سلام احمد آقا
-سلام خانوم خوبید؟
-ممنون شوما خوبید؟
-شکر خدا
-این که باز خرابه؟
-بله خانوم با اعضای ساختمون صحبت کردن یه دونه جدیدشو بخرن بابا در جریانن
-احمد آقا من اینارو چجوری ببرم بالا؟
-جسارتا از پله ها
- احمد آقا هشت طبقس؟
صدای یه نفرو از پشت سرم شنیدم که گفت:
شوما لازم نیس ببری باز غش میکنی شر میشه
بعله خود مزخرفش بود مهراد
احمد آقا که انگار زیاد از طرز حرف زدن مهراد خوشش نیومده بود گفت:
علیک سلام
مهراد-سلام صبحتون بخیر
-صبح شمام بخیر... خانوم درگاهی  من کمکتون میکنم وسیله هاتونو باهم ببریم بالا
احمد آقا شش ماه پیش دیسکشو عمل کرده بود برا همینم نباید بار سنگین بلند کنه بی معطلی رو بهش گفتم:
احمد آقا شما تازه دیسکتونو عمل کردید نباید بار سنگین بلند کنین نمیشه اینکارو انجام بدین
-چیزی نمیشه دخترم نگران نباش
لبخندی به روش زدمو گفتم: نه ممنون میذارمشون تو ماشین وقتی آسانسور درست شد میبرمشمون بالا
-هر طور راحتی دخترم تعمیر کار خبر کردیم دیگه الاناس که بیان
-باشه دستون درد نکنه خدافظ
احمد آقا رف تو اتاقک نگهبانی...مهراد اومد سمتم و گفت:
بهتری؟
باسر سنگینی جواب دادم:بعله
بایاد آوری دیشب دوباره اعصابم داغون شد دلم میخواس خفش کنم...باسوتی که جلوش داده بودم خدایی خیلی رو داشتم که الان تو چشاش نگاه میکردم هر کس دیگه ای جای من بود تاحالا صد دفعه آب شده بود رفته بود تو زمین...اصن تقصیر خودشه میخواس اونجوری مث جن جلوم ظاهر نشه...اصن کلا بیشتر از این که در آدم بودن مهارت داشته باشه در جن بودن مهارت داشت...بالحن کنایه آمیزی رویه من گفت:
احساس خاصی نداری احیانا؟
با پرویی تمام گفتم :نه که ندارم...جنابعالی چطور؟
-منم مثل شما
- چه جالب
- کجاش جالبه؟
-همین که هیچ جای جالبی نداره خودش جالبه
جمله سنگین بود کمرم شکست...دمم گرم دمم جیز دمم اوخ حالشو گرفتم
یه پوزخند تحویلم داد و درحین اینکه از کنارم رد میشد گفت:
روز خوش
-به همچنین
آخیـــــــــــــــــش...راحت شدم ...خو الان من چه خاکی برسرم بریزم؟ هشت طبقه رو که نمیتونم برم بالا جایی هم کار ندارم که برم کدوم گوری برم؟ زنگ میزنم به بچه ها ببینم اگه کار ندارن باهم بریم دور دور
نه اونا که بیشترشون امروز دانشگان...خو میرم خونه ی طاها اینا...طاها سر کاره ولی نگار باس خونه باشه ...گوشیمو دراوردم و بهش زنگ زدم ...ازماجرای خراب شدن آسانسور هم چیزی نگفتم...قرارشد برم پیش نگار ...دوباره ماشینو از تو پارکینگ در آوردمو راه افتادم سمت خونشون
زنگو زدم و منتظر شدم تادرو باز کنه
نگار-سلام تارا خانوم خوش اومدی صفا آوردی
در حین اینکه کفشامو از پام در میاوردم گفتم:
سلام نگارم  چطور مطوری؟
-قربانت توخوبی؟
درحالی که میرفتم تو گفتم:مرسی
پریدم بغلش و شالاپ شالاپ بوسش کردم
نگار:خانم ناپرهیزی کردین چه عجب ازین ورا؟باطاها کار داری
-نه باو همینجوری اومدم یه سربت بزنم
انگار ازین که اون موقع سبح رفته بودم خونشون نگران شده بود چون بالحن نگرانی گفت:
-مطمئنی؟
-اوهوم
-چرا انقد رنگت پریده
-رنگ من پریده؟
-نه پس رنگ من پریده؟چیزی شده بگو داری نگرانم میکنی؟
وای خاک تو اون سرت تارا بد بختو نگران کردی آخه کی سات یازده صبح میره مهمونی خره؟؟؟
تصمیم گرفتم راستشو بگم تا از نگرانی دربیاد فوقش اینه که میفهمه خواهر شوورش چقد بی معرفته دیگه:
-چیزه راستش امروز صبحونه نخوردم صبح بلند شدم رفتم خرید تا یه سری وسیله بخرم واسه خونه وقتی بر گشتم دیدم آسانسورمون خراب شده تصمیم گرفتم بیام خونه شما تا آسانسور درست شه
خداروشکر چیزی به روم نیاورد و گفت:
خوش اومدی خوب کردی بیشتر بیا پیش ما خانوم مهندس
-نگارم من چهارشب پیش خونه شما بودم
- اوووو خوبه خودت میگی چهار شب پیش
-چشم وقت کنم حتما کیه که از خداش نباشه بیاد مهمونی خونه شوما
-حالا بیا تو بشین یه چی بیارم برات بخوری
-ممنون چزی میل ندارم
-این ازاون تعارف شابد العظیمی هات بودا آخه دختر خوب توکه میگی صبحونه نخوردم بعد بامن تعارف میکنی؟
-اوهوم تعارف میکنم
- غلط بیجا میکنی بشین تابیام
مانتوم رو در آودم از زیرش یه تیشرت  آستین کوتاه قرمز تنم بود شلوارم هم کشی بود راحت بودم مانتو و شالمو گذاشتم رو مبل و رفتم به آشپزخونه پیش نگار:
وای نگاری خیلی گشنمه کوشش این صبحونه
-صبحونه ک نه بگو ظهرونه
- خو حالو یه چیزی برای خوردن
-الان چایساز جوش میاد یه کم صبر کن
بعد ازخوردن یه چای با کیک دیگه گشنگیم بر طرف شد نشستم پیش نگار وکلی باهم حرف زدیم از هر در گفتیم تا اینکه نگار بلند شد تایه چیزی برای خوردن درست کنه منم رفتم پیشش و بهش کمک کردم و نذاشتم زیاد کار ببینه درحین کار سکوت بدی فضارو پر کرده بود و داشت حوصلمو سر میبرد نگارهم دست کمی از من نداشت این بار من سکوتو شکستم و روبه نگار گفتم
-آجی نگار؟
-جونم
-پارمیس داره خاله میشه
- عه به سلامتی
- منم میخوام
-چی؟
-خاله بشم
-الهی قربونت برم تو که خواهر نداری
-عه کی میگه من خواهر ندارم تو هویجی اینجا؟
- آها ازاون لحاظ
-اوهوم دیگه از همین لحاظا
تازه منظورمو گرفت که با حرص گفت
-خیلی روداری
-عه من برادر زاده میخوام
-تادودقه پیش که خواهر زادت بود
-حالا چه فرقی داره اصن من نی نی تو و طاها رو میخوام
-من خودم نینی ام الان
-نچ من نینی واقعی میخوام ازونایی که تازه دنیا میان
بازومو نیگونی گرفتو باخنده به زور بلندم کرد
-پاشو برو اون سیب زمینی هارو هم بزن نینی مینی هم درکارنیس
-عه بازومو ول کن کبود شد
بازومو ول کردو دستم و گذاشتم روشو گفتم اگه  به نینی نگفتم کسی که هم عمش بود هم خالش رو ویشگون گرفتی؟
نگار با جیغ گفت:
تاراااااااااااااا
منم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده به دنبال من نگار هم درحالی که به من فوش میداد میخندید
-کوفت درد مرض زهرمار حلاحل حناق نخندددددددد
کارمون که تموم شد نشستیم و دوباره باهم کلی گفتیم و خندیدیم و منتظر شدیم تا طاها بیاد مشغول صحبت بودیم که یهو زنگ در به صدا درومد...
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجه کوچول موچولو ، ava 0g kush ، avagraph ، Sana mir ، مانیان ، °nazi° ، prya ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، ستایش*** ، فاطمه234 ، sama00 ، Nafas sam ، فاطمه 84
#8
رمون که تموم شد نشستیم و دوباره باهم کلی گفتیم و خندیدیم و منتظر شدیم تا طاها بیاد مشغول صحبت بودیم که یهو زنگ در به صدا درومد فوری یه فکری به سرم زد و تصیم گرفتم یکم سربه سر طاها بذارم روبه نگار  دستم رو به نشانه ی سکوت روی بینیم قرار دادم و پشت قایم شدم نگار هم که فهمید نقشم چیه سرشو انداخت پایین ویز خندید همین که در باز شد طاها اومد داخل و سلام کرد ناخواست دررو ببنده سریع از پشت پخی گفتم که باعث ترس طاها شدومنم شروع کردم به فرار کردن تابه خودش اومد گفت:
طاها- بیااینجا وروجک
ابرومو بالا انداختم و گفتم: نمیام مگه عقلمو از دست دادم میزنی لهم میکنی
-شانس بیاری فقط بزنم لهت کنم
با گفتن این حرف گذاشت دنبال من و من پابه فرار نگار هم یه گوشه واستاده بود و به دعوای مسخره ی ما میخندید به سی ثانیه نکشید که منو گرفتو محکم لوپم رو گاز گرفت
-آخ کندی لپمو
- خوب کردم حقت بود حالا منو میترسونی؟
زبونمو دراوردم و گفتم :خوب کردم حقت بود
نگار که تااون موقع فقط داشت میخندید باحنده گفت: بسه دلم درد گرفت انقد خندیدم
-بخند بخند اصن خواهرشوورم خوارشوورای قدیم نقشه میکشیدن بزنن چش و چال زن داداششونو در بیاوردن خواهر شوورای الان برا داداششون نقشه میکشن عجب روزگاریه همینه به ما میگن نسل سوخته دیگه
باخنده رو بهش گفتم :اولا حرفات هیچ ربطی بهم نداشت دوما بیا برو لباساتو عوض کن میخوایم ناهار بخوریم مردیم از گشنگی
باحرص گفت:منتظر اجازه ی تو بودم
-من اجازه میدم
یه نگاه عاقل اندر سفیه روانم کردو رفت تالباساشو عوض کنه.....منو نگارم مشغول چیدن سفره شدیم تاهار کتلت بود غذای مورد علاقه ی من...دوسه دقیقه بعد اومد سر سفره وگفت:
به به چه کردین محصول مشترکه؟
نگار- اوهوم بیشترشو تارا درس کرد
طاها یه نگاهی به من کرد و گفت:
اوه اوه خدا بخیر کنه
-عه من به این خوبی
-بر منکرش لعنت
نشست سر سفره و دستشو گرف روبه آسمونو گفت:خدایا خودمو به خودت سپردم
منو نگار همزمان بادیدن حالت بامزه ی طاها زدیم زیر خنده ...ناهار رو با شوخی های طاها خوردیم و کلی خوش گذشت.... بعد ناهار طاها رفت یه کم استراحت کنه منم به نگار کمک کردم تاسفره رو جمع کنیم بعد ازاین که سفره جمع شد تصمیم گرفتم برم خونه که نگار نذاشت
نگار- جنابعالی هیچ جا نمیری
-باو کلی زحمت دادم الانم....
حرفمو باعصبانیت قطع کرد و گفت
-داشتیم تارا؟
-چی داشتیم؟
-از همین مسخره بازیا ی ورژن جدید
-ها؟
بادلخوری گفت:ینی بعد اینهمه مدت توهنوز با من رودرباسی داری؟
-رودرباسی چیه اگه رودرباسی داشتم که نمیومدم اصن خونتون
یه چپ نگاهی بهم کرد و گفت:معلومه حدالقل صبر کن طاها بیدار شه بعد برو بیدارشه ببینه بی خدافظی رفتی ناراحت میشها
دسمو گذاشتم رو چشمو گفتم:چشششششششم هرچی شومابگی اصن نمیرم
-آفرین الان شدی دختر خوب
مانتومو دوباره دراوردمو نشستم پیش نگار حدود نیم ساعت بعد طاها هم اومد پیشمون یه کم باهم حرف زدیم بعد رو به طاها گفتم خوب دیگه خودم میدونم زحمت نیستم رحمتم ولی خو دیگه باس برم زحمتو رحمتو کم کنم
طاها-توغلط میکنی بازحمت و رحمت باهم دیگه هیچ جام نمیری شامم میخوریم بعدا
بعد از خوردن شام بالاخره اجازه رفتن منو صادر کردن البته به بهانه ی دور زدن تادم در خونه منو همراهی کردن و بعد رفتن
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجه کوچول موچولو ، ava 0g kush ، avagraph ، Sana mir ، مانیان ، مبینا138 ، °nazi° ، roya15 ، prya ، ستایش*** ، فاطمه234 ، sama00 ، Nafas sam ، setayesh 1386 ، NAJY ، فاطمه 84
#9
ببین رمانتو نخوندم ولی یه پیشنهاد
اگه میخوای بیننده بیشتر داشته باشه این رمانتو تو سایت 98ia بفرست (مخصوص رمان ها)
Smile
پاسخ
#10
ادامشو بزار رمانت به نظرم قشنگه
پاسخ
 سپاس شده توسط Sana mir ، anable ، Mahshid80


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان