26-07-2014، 16:18
قسمت 18
فردا شب رسید.نمیدونستم چی باید بپوشم.دوست نداشتم لباسی تن کنم که بعدا بگن مثلا مسلمون بود و ایرانیا میان اینور فرهنگشون یادشون میره.به سراغ لباس هام رفتم.باید یه چیزی میپوشیدم که مناسب باشه.مخصوصا اینکه هوا عجیب گرم شده بود.تویه یه شب واقعا عجیب بود!!شاید از برکات وجو من بود.والله...!!
بلاخره تصمیم خودم رو گرفتم.یکی از ست هام رو انتخاب کردم.یه شلوار لی تنگ آبی که سر زانوی چپش یکم خراش داشت.یه پیرهن سفید دکمه دار خیلی شیک که تا پایین باسن میومد.با روسریه سبز و صورتی و سفیدش دور گردن و کیف چرم خردلیش.یه رژ لب آجری با بوت های تخت تا روی زانوم.پوشیدم واقعا شیک بودن.حالا میرسید به آرایش و مدل موهام که آرایش رو فقط به یه خط چشم پررنگ دنباله دار و رژ لب آجری راضی شدم و موهام رو هم از اونجا که بلند بود بافتم و دور سرم جمع کردم.بیرون هتل منتظرم بود.با خواهرش...خواهرش واقعا زیبا بود.مث مارتین چشمای سبز و موهای بور خرمایی.لب های قلوه ای متوسط و بینی کوچولوی سربالا.منو که دید همچین بغلم کرد که انگار صد ساله میشناسم.در گوشم گفت: Are you a full eastern.
ـ شما یک شرقی کامل هستین.
تشکری کردم و بی حرف سوار ماشین شدیم تا اونجا هیچی نگفتیم.گه گداری مارتین نگاهی بهم مینداخت که من رسری رد میکردم.میدونستم اگه نگاهش کنم بازم یاد آراد میوفتم...
رسیدیم و کلی تعارف تیکه پاره کردیم و شام هم دوره هم خوردیم.از لباسم راضی بودم و موهای بلند مشکی ام هم بدجوری دلبری میکرد.بعد از شام کنار مارتین روی مبل نشستم.به خونشون نگاهی انداختم.یه شومینه چسبیده به دیوار بود که دورتا دورش رو مبل سفید با کوسن های سفید و سبز و گوجه ای فرا گرفته بود.چسبیده به دیوار کتابخونه ای قرار داشت که مملو از کتاب های قطور بود.که اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد دیوان حافظ بود.در اطراف مبل ها میز های عسلی دایره ای وجود داشت که روی هرکدوم چراغ مطالعه ای بود.با صدای مارتین دست از دید زدن خونه برداشتم و بهش نگاه کردم:
ـ So the solution survive ...
ـ خب حالا راه حل مشکلت...
ـ Well ...
ـ خب...
ـ Come back…
ـ برگرد...
ـ What…..
ـ چی؟
ـ You're a lonely girl in a big city., How long you gonna stay? Finally be back tomorrow ... Come and listen to the words Hrdvshvn. Finally one talking sense. Did not he??
ـ تو یه دختر تنهایی توی شهر به این بزرگی.تا کی میخوای بمونی؟بلاخره که باید برگردی..همین فردا برگرد و به حرفای هردوشون گوش بده.بلاخره یکی منطقی حرف میزنه.مگه نه؟
فکری کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
ـ Well then you should go. Could not stay like this forever. Rev it up now shown themselves coming along. Yourself a good sit and think and listen to the voice of your heart
ـ خب پس باید برگردی.نمیتونی تا ابد اینطوری بمونی.برگرد شاید تا حالا خودشون باهم کنار اومده باشن.خودت هم بشین خوب فکر کن و بعد به ندای قلبت گوش بده...
ـ... But
ـاما....
بینی ام رو به نشونه ی شوخی کشید و با خنده گفت:
ـ Ma'am, but there's Kvchvlvyh East. Everyone here like I kind of like you are not a doll she was gonna get awa y ...
ـ خانوم کوچولویه شرقی اما وجود نداره.اینجا همه مثل من مهربون نیستن که بزار عروسکی مثل تو از دستشون فرار کنه...
خندیدم.میدونستم راست میگه.اونم مثل آراد بهم گفت خانوم کوچولو..اما یه فرقی داشت که اختلاف سنیه چندانی باهم نداشتیم هرچند هنوز سنش رو نمیدونستم.برای همین باحالت تخسی گفتم:
ـ Little? See you to tell me how old are you little?
ـ کوچولو؟ببینم تو چند سالته که بهم میگی کوچولو؟
ـ Twenty-eight
ـبیست و هشت..
ـ I'm twenty-five.
ـ من بیست و پنج سالمه..
ـReally? But you did not. They got a date with her rabbit hair 20
... old are thought
ـ واقعا؟ اما اصلا بهت نمیاد.وقتی با اون موهای خرگوشی ملاقاتت کردم فکر کردم ٢٠ سالته...
این رو گفت و هردو خندیدیم.اون شب خیلی خوب گذشت و منم ازراه رگشت برای فردا عصر بلیط گرفتم...
صبح زودتر از همیشه یعنی ساعت 6 بیدار شدم و تمام وسایلم رو جمع کردم.دوست داشتم رای آراد هم یه چیزی بگیرم اما فعلا جایز ندونستم.باید میدیدم چی میشه.یه دوش گرفتم و حسابم رو با هتل تصویه کردم و تمام بقیه روز تی وی تماشا کردم.عصر هم یه مانتوی کوتاه و تنگ صورتیه خیلی خلی بسیار کمرنگ و روسری ساتن بنفش و سفید و صورتی سر کردم.یه شلوار سفید هم زیرش پوشیدم و کفشای پاشنه نداره!!خوشگلم رو هم پا کردم.یه آرایش معقول هم کردم و رفتم پایین.از هتل خارج شدم مارتین رو دیدم که به ماشین تکیه داده.جا خوردم.انتظار حضورش رو نداشتم.عینک پلیسش و از چشماش دراورد و روی موهاش زد و درحالی که ساکم رو ازم مگرفت با لبخند گفت: Do not be surprised. Came to Miss Rabbit's route to the airport.
ـ تعجب نکن.اومدم تا خرگوش خانوم رو به فرودگاه برسونم.
ـThank you very much, thanks
ـ ممنونم...خیلی لطف داری..
فقط خندید و چیزی نگفت.تا فرودگاه فقط آهنگ گوش دادم.وقتی رسیدیم قبل از پیاده شدنم دستم رو گرفت و درحالی که به چشمام خیره میشد بهم گفت:
I hope it's your duty., But they are tasteless without it too A girl like you should bother
ـامیدوارم تکلیف ات معلوم بشه.اما بدون اونا باید خیلی بی سلیقه باشن که دارن دختری مثل تورو اذیت میکنن...
تو عمق چشماش خیره شدم.نمیدونم چقدر گذشت که چشماش رو بست و سرش رو اورد جلو...کب کردم اما زود خودم رو از ماشین پرت کردم پایین و در رو بستم.نمیخواستم کاری کنه.دوست نداشتم اینجام کسی ازم استفاده کنه.هرکس دیگه ای بود میزدم توی دهنش اما مارتین واقعا بهم لطف داشت و حقش نبود.چند ثانیه بعد اوهم پیاده شد و درحالی که چمدونم رو به دستم میداد زیر لب زمزمه کرد:
ـSorry
ـ متاسفم...
بی اینکه جواب بدم سرم رو انداختم پایین و پشت سرش آروم به سمت داخل قدم برداشتم.حدود یک ساعت بعد توی هواپیما لم داده بودم با این تفاوت که دیگه حالم بد نبود.هرچی که به ایران نزدیکتر میشدیم استرس من بیشتر میشد.نمیدونستم قراره با چهعکس العمل و رفتاری روبه رو بشم.بلاخره رسیدم.قبل از اینکه تاکسی بگیرم نفس عمیقی کشیدم.هوای ایران یه چیزه دیگست..حتی اگه مثل اینجا پراز دود باشه.
بلاخره به خونمون رسیدم.زنگ نزدم چون نصف شب بود.با کیلید در رو باز کردم و رفتم تو.خونه بهم ریخته بود.چمدونم رو توی حال گذاشتم و به اتاق خواب رفتم.فربد مثل بچه ها خواب بود.چقدرم که اینا نگرانم شدن!!!آهی کشیدم و لاس هام رو عوض کردم و یه بلوز عروسکیه صورتی بنفش آستین کوتا و شلوارک سفیدم رو پام کردم.هوا خیلی اینجا خوب بود.واقعا بهاره و بهارای ایران!!!!هی ایران....حالا هرکی ندونه فکر میکنه من 10 ساله اونورم و غم غربت دیگه زیادی بهم فشار اورده!!!!
روی تخت دراز شدم.چشمام هنوز نرسیده به بالشت بسته شد.نمیدونم چقد خواب بودم که با حلقه شدن دستی دور کمرم چشمام خمار باز شد اما تاب نیوردم و دوباره خوابیدم....
صبح که چه عرض کنم ظهر بود که بیدار شدم.با دیدن جایه خالیه فربد فهمیدم که بیدار شده.سرجام نشستم و خمیازه ی بلندی کشیدم.بلند شدم و تویه آیینه خودمو نگاه کردم..یا حرضت فیل...!!!این دیگه کیه؟منم یا مجسمه ی ابول هل؟؟؟!!!آرایشم کامل پخش شده بود روی صورتم و چشمام از زور پف باز نمیشد.موهامم مثل موهای جودی ابوت تو هوا سیخ شده بودن!!!مستقیم رفتم حموم و بعدش که یکم به خودم رسیدم رفتم توی هال..به به چشم ما روشن!!چه تمیز شده خونه!!!بوی چلو مرغ مستم کرد.به ساعت نگاه کردم.12 بود.نمیدونستم آراد میدونه برگشتم یانه.دوست داشتم بهش خبر بدم.علاوه بر اون دلمم براش لک زده بود.ای خدااااااا مارو بهم برسون...الهی آمین...
آخه عشق شاخ داره یا دم؟عشق همون دلتنگیه..همون دل غشه است...همون تمنای آغوشه....
تلفن رو برداشتتم که با صدای فربد با جیغ نکره ی من پخش زمین شد...
بارتس به فربد نگاه کردم که خندید و گفت:چیه بابا؟منم ها..نکنه لولو دیدی ترسیدی؟
عصبی اخم کردم و گفتم:یه خبری اهمی فحشی لنگه کفشی....
ـ از خودت یاد گرفتیم....
چه بلا شده من نبودم.این که زبون نداشت بعد تصادفش نکنه حافظش برگشت..به سمتم اومد و درحالی که یکم صداش عصبانی بود گفت:بهش گفتم که اومدی....
حافظشم زیادی کار میکنه حالا دیگه!!!سرم و انداختم پایین و خواستم به اتاق برم که گفت: صبر کن.میخوام باهات حرف بزنم...
به سمتش برگشتم که اشاره به مبل کرد و منم رفتم نشستم رویش.اونم اومد و روی مبل روبه روییم نشست و شروع کرد:تا اخر حرفام ساکت باش...آراد همه چیو بهم گفت.گفت که چکار کردم.اولش باور نمیکردم ولی وقتی به دیدن اون دوستت..کی بود؟شیرین رفتم دیدم بله...باهات چیکار کردم.اینم گفت که بچمم کشتم..تو با وجود کارایی که کردم نمیتونی باهام زندگی کنی..این انصاف نیست..
ـ ولی...
خیلی جدی جواب داد:گفتم تا آخر حرفام ساکت...
دیگه حرفی نزدم.دوباره ادامه داد:میخوام تورو به آراد بدم و پامو از زندگیت بکشم بیرون.الان رفتم و برای فردا از محضر وقت گرفتم.توافقیه پس مشکلی نیست.میریم امضا میزینم و تمام..ممنونم که این مدتم کنارم بودی...
و جلوی چشمای متعجب من بلند شد و از خونه رفت بیرون.مثل بت نشسته بودم و به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم.یعنی به همین سادگی مساله ی به این بزرگی حل شد؟یعنی دیگه تموم؟دیگه تموم شد اون همه جنگ اعصابی که داشتم؟وای مارتین دمت گرم با این پیش بینیه دققت!!!خوب شد برگشتم تا مرغ از قفس پرید.با چند بار پلک زدن موقعیت خودم رو به خودم یادآواری کردم.مثل چی خوشحال بودم!!!بلند شدم و یه اهنگ شاد از کامران و هومن گذاشتم و شروع کردم قر دادن!!!یعنی فکر نمیکردم مشکلاتم انقد راحت تموم شده باشه.فکر نمیکردم بعد از 5 سال انتظار بلاخره وجودم رو به آراد تقدیم کنم.آخ خدا که من چقدر خوشبختم...آخ خدا که دمت گرم.با باز شدن در در حالی که دستام تو هوا بود خشک شدم.فربد با چشمای اندازه ی نعلبکی بهم خیره مونده بود که چند ثانیه بعد با پوزخندی با اتاق رفت و در رو محم بهم کوبید.آب شدم رسما...آهنگ رو خفه کردم و سنگین و متین روی مبل نشستم و تا شب جیک نزدم!!!!
شب روی مبل خوابم برد.صبحش با صدای عصبی فربد از خواب پریدم.یکی از چشمامو بزور باز کردم.همونطور که پیرهنش رو میپوشید بالای سرم ایستاده بود و داشت غر میزد:نه به دیروز قر دادنش نه به الان خوابیدنش.پاشو ببینم..بدو دیرمون شد...
غرغر کنان از جا پاشدم و چشمام رو مالیدم و خمیازه ای به وسعت یک غااااااار کشیدم...دستم رو بردم لایه موهام که سرم رو بخارونم که داد فربد یک متر و نیم از جا پروندم:دِ پاشو دیگه...نکنه از طلاق پشیمون شدی..؟
با اوردن اسم طلاق آراد جلویه چشمام ظاهر شد و جون تازه ای گرفتم.جلدی پریدم یه چیزی خوردم و بعد از پوشیدن یه مانتوی بنفش بلند که جنس نخی داشت و رویش منجق دوزی شده بود و روسریه مشکی و بنفش و شلوار و کفش مشکی و یکم مالوندن کرم از خونه زدیم بیرون.توی ماشن هیچکدوم حرف نزدیم.به رفتار آراد فکر کردم بعد عقد...وای خدا...یعنی اون لحظه رو هم میبینم که باهاش عقد کنم؟بعد عقدمون.....
با صدای فربد از افکار شوم و پلیدم بیرون اومدم:بیا رسیدیم.
پول آزانس رو داد و حدود یک ساعت بعد طلاقمون رسمی شد و به همین سادگی فصل مزخرفی از زندگیم رو بستم و برای همیشه توی ذهنم آتیشش زدم و با گفتن درود بر آینده و به امید تموم شدن مشکلاتم لبخند زنان به آراد سوار ماشینش شدم...اما نمیدونستم بازم ادامه داره..
اولش هیچکدوممون هیچ حرفی نمیزدیم.نمیدونستم داره کجا میره و برامم مهم نبود.دیگه فقط این مهم بود که تا قیامت و اخر دنیا کنارش باشم.جلوی ساختمونی ایستاد. به تابلو که نگاه کردم نوشته بود محضر خانه ی .... .با ذوق نگاهش کردم که بی توجه و بی تفاوت بهم از ماشین پیاده شدم.خندم ماسید رو لبم.باز معلوم نیست چشه.از ماشینش پیاده شدم و به محضر رفتیم.شاهد رو اون پیدا کرده بود و پدر منم تلفنی رضایتش رو اعلام کرد.هرچند نمیدونست کیه اما انقدر ازش تعریف کردم که شیفتش شد و گفت به محض تونستنش میاد پیشمون.به همین سادگی تویه روز هم طلاق گرفتم!هم عقد کردم.به سرنوشتم خندم گرفته بود.اگه همش یه ماه زودتر میومد اصلا طلاقی درکار نبود...زیر چشمی نگاهش کردم اما اون هیچی خیلی جدید و بی تفاوت و بی هیچ حرفی راهشو کشید به سمت بیرون و منم مطیعانه دنبالش رفتم.دلم شور میزد فکر میکردم بخاطر ناگهانی خارج رفتنمه که اینطوری عصبانیه.به خودم که اومدم دیدم داریم از شهرخارج میشیم.ترسیدم.فکر کردم الان میبرم میکشتم!!!جراتم نمیکردم بپرسم که داریم کجا میریم.یه گوشه ایستاد.خیلی خلوت بود.میتونم بگم تنها ماشین توی اون جاده ما بودیم.از ماشین پیاده شد و بهم گفت:بیا پایین...
نرفتم که داد زد:باتوام بیا پایین...
مثل موشک پریدم پایین.قلبم مثل جوجه میزد.فکر میکنم رنگمم پریده بود.رفتم ایستادم و اونم جلوم ایستاد.سرم پایین بود اما نگاهش رو حس میکردم.با صدای لرزون گفت:منو ببین...
سرم رو بلند نکردم که اینبار آرومتر و زمزمه وار گفت:سئودا...
اینبار سریع بی ارداه سرم رو بلند کردم و خیره موندم تو چشماش.یه لحظه برق اشک رو دیدم تا خواستم حرف بزنم کشیدم تو بغلش.لال شدم.قدرت حرف زدن رو ازم گرفته بود..با لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه میکنه برای همین یکم ازش فاصله گرفتم و سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.دستشو از زیر روسری به موهام کشید و درحالی که اشک میریخت گفت:بلاخره به دستت اوردم.
به طرز ناگهانی منو از خودش جدا کرد و پشت بهم با دستای مشت کرده داد زد:خدااااااااااا شکرت..خداااا من خوابم یا بیدار؟این زندگی ماله منه؟خدایا شکرت...خدایا شکرت....
دیدم داره حنجره ی خودشو پاره میکنه کیفم رو انداختم روی زمین و دوییدم به سمتش دستاش رو گرفتم و با شوخی گفتم:اگه میدونستم اینجوری دیوونه بازی درمیاری صدسال بهت بله رو نمیگفتم...پشیمونم نکن.الان برمیگردم مهرمو میزارم اجرا ها...
با چشمای دریاییش بهم خیره موند.چند لحظه بعد صورتم رو توی دستاش و پیشونیم رو چندبار بوسید و درگوشم گفت:دیگه ماله خودِ خودمی کوچولو...
با گفتن کوچولو 5 کیو قند توی دلم آب شد و خندیدم.دستم رو گرفت و کشید و همونطور که در رو برام باز میکرد گفت:بدو بشین که تو خونه کارت دارم....
فردا شب رسید.نمیدونستم چی باید بپوشم.دوست نداشتم لباسی تن کنم که بعدا بگن مثلا مسلمون بود و ایرانیا میان اینور فرهنگشون یادشون میره.به سراغ لباس هام رفتم.باید یه چیزی میپوشیدم که مناسب باشه.مخصوصا اینکه هوا عجیب گرم شده بود.تویه یه شب واقعا عجیب بود!!شاید از برکات وجو من بود.والله...!!
بلاخره تصمیم خودم رو گرفتم.یکی از ست هام رو انتخاب کردم.یه شلوار لی تنگ آبی که سر زانوی چپش یکم خراش داشت.یه پیرهن سفید دکمه دار خیلی شیک که تا پایین باسن میومد.با روسریه سبز و صورتی و سفیدش دور گردن و کیف چرم خردلیش.یه رژ لب آجری با بوت های تخت تا روی زانوم.پوشیدم واقعا شیک بودن.حالا میرسید به آرایش و مدل موهام که آرایش رو فقط به یه خط چشم پررنگ دنباله دار و رژ لب آجری راضی شدم و موهام رو هم از اونجا که بلند بود بافتم و دور سرم جمع کردم.بیرون هتل منتظرم بود.با خواهرش...خواهرش واقعا زیبا بود.مث مارتین چشمای سبز و موهای بور خرمایی.لب های قلوه ای متوسط و بینی کوچولوی سربالا.منو که دید همچین بغلم کرد که انگار صد ساله میشناسم.در گوشم گفت: Are you a full eastern.
ـ شما یک شرقی کامل هستین.
تشکری کردم و بی حرف سوار ماشین شدیم تا اونجا هیچی نگفتیم.گه گداری مارتین نگاهی بهم مینداخت که من رسری رد میکردم.میدونستم اگه نگاهش کنم بازم یاد آراد میوفتم...
رسیدیم و کلی تعارف تیکه پاره کردیم و شام هم دوره هم خوردیم.از لباسم راضی بودم و موهای بلند مشکی ام هم بدجوری دلبری میکرد.بعد از شام کنار مارتین روی مبل نشستم.به خونشون نگاهی انداختم.یه شومینه چسبیده به دیوار بود که دورتا دورش رو مبل سفید با کوسن های سفید و سبز و گوجه ای فرا گرفته بود.چسبیده به دیوار کتابخونه ای قرار داشت که مملو از کتاب های قطور بود.که اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد دیوان حافظ بود.در اطراف مبل ها میز های عسلی دایره ای وجود داشت که روی هرکدوم چراغ مطالعه ای بود.با صدای مارتین دست از دید زدن خونه برداشتم و بهش نگاه کردم:
ـ So the solution survive ...
ـ خب حالا راه حل مشکلت...
ـ Well ...
ـ خب...
ـ Come back…
ـ برگرد...
ـ What…..
ـ چی؟
ـ You're a lonely girl in a big city., How long you gonna stay? Finally be back tomorrow ... Come and listen to the words Hrdvshvn. Finally one talking sense. Did not he??
ـ تو یه دختر تنهایی توی شهر به این بزرگی.تا کی میخوای بمونی؟بلاخره که باید برگردی..همین فردا برگرد و به حرفای هردوشون گوش بده.بلاخره یکی منطقی حرف میزنه.مگه نه؟
فکری کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
ـ Well then you should go. Could not stay like this forever. Rev it up now shown themselves coming along. Yourself a good sit and think and listen to the voice of your heart
ـ خب پس باید برگردی.نمیتونی تا ابد اینطوری بمونی.برگرد شاید تا حالا خودشون باهم کنار اومده باشن.خودت هم بشین خوب فکر کن و بعد به ندای قلبت گوش بده...
ـ... But
ـاما....
بینی ام رو به نشونه ی شوخی کشید و با خنده گفت:
ـ Ma'am, but there's Kvchvlvyh East. Everyone here like I kind of like you are not a doll she was gonna get awa y ...
ـ خانوم کوچولویه شرقی اما وجود نداره.اینجا همه مثل من مهربون نیستن که بزار عروسکی مثل تو از دستشون فرار کنه...
خندیدم.میدونستم راست میگه.اونم مثل آراد بهم گفت خانوم کوچولو..اما یه فرقی داشت که اختلاف سنیه چندانی باهم نداشتیم هرچند هنوز سنش رو نمیدونستم.برای همین باحالت تخسی گفتم:
ـ Little? See you to tell me how old are you little?
ـ کوچولو؟ببینم تو چند سالته که بهم میگی کوچولو؟
ـ Twenty-eight
ـبیست و هشت..
ـ I'm twenty-five.
ـ من بیست و پنج سالمه..
ـReally? But you did not. They got a date with her rabbit hair 20
... old are thought
ـ واقعا؟ اما اصلا بهت نمیاد.وقتی با اون موهای خرگوشی ملاقاتت کردم فکر کردم ٢٠ سالته...
این رو گفت و هردو خندیدیم.اون شب خیلی خوب گذشت و منم ازراه رگشت برای فردا عصر بلیط گرفتم...
صبح زودتر از همیشه یعنی ساعت 6 بیدار شدم و تمام وسایلم رو جمع کردم.دوست داشتم رای آراد هم یه چیزی بگیرم اما فعلا جایز ندونستم.باید میدیدم چی میشه.یه دوش گرفتم و حسابم رو با هتل تصویه کردم و تمام بقیه روز تی وی تماشا کردم.عصر هم یه مانتوی کوتاه و تنگ صورتیه خیلی خلی بسیار کمرنگ و روسری ساتن بنفش و سفید و صورتی سر کردم.یه شلوار سفید هم زیرش پوشیدم و کفشای پاشنه نداره!!خوشگلم رو هم پا کردم.یه آرایش معقول هم کردم و رفتم پایین.از هتل خارج شدم مارتین رو دیدم که به ماشین تکیه داده.جا خوردم.انتظار حضورش رو نداشتم.عینک پلیسش و از چشماش دراورد و روی موهاش زد و درحالی که ساکم رو ازم مگرفت با لبخند گفت: Do not be surprised. Came to Miss Rabbit's route to the airport.
ـ تعجب نکن.اومدم تا خرگوش خانوم رو به فرودگاه برسونم.
ـThank you very much, thanks
ـ ممنونم...خیلی لطف داری..
فقط خندید و چیزی نگفت.تا فرودگاه فقط آهنگ گوش دادم.وقتی رسیدیم قبل از پیاده شدنم دستم رو گرفت و درحالی که به چشمام خیره میشد بهم گفت:
I hope it's your duty., But they are tasteless without it too A girl like you should bother
ـامیدوارم تکلیف ات معلوم بشه.اما بدون اونا باید خیلی بی سلیقه باشن که دارن دختری مثل تورو اذیت میکنن...
تو عمق چشماش خیره شدم.نمیدونم چقدر گذشت که چشماش رو بست و سرش رو اورد جلو...کب کردم اما زود خودم رو از ماشین پرت کردم پایین و در رو بستم.نمیخواستم کاری کنه.دوست نداشتم اینجام کسی ازم استفاده کنه.هرکس دیگه ای بود میزدم توی دهنش اما مارتین واقعا بهم لطف داشت و حقش نبود.چند ثانیه بعد اوهم پیاده شد و درحالی که چمدونم رو به دستم میداد زیر لب زمزمه کرد:
ـSorry
ـ متاسفم...
بی اینکه جواب بدم سرم رو انداختم پایین و پشت سرش آروم به سمت داخل قدم برداشتم.حدود یک ساعت بعد توی هواپیما لم داده بودم با این تفاوت که دیگه حالم بد نبود.هرچی که به ایران نزدیکتر میشدیم استرس من بیشتر میشد.نمیدونستم قراره با چهعکس العمل و رفتاری روبه رو بشم.بلاخره رسیدم.قبل از اینکه تاکسی بگیرم نفس عمیقی کشیدم.هوای ایران یه چیزه دیگست..حتی اگه مثل اینجا پراز دود باشه.
بلاخره به خونمون رسیدم.زنگ نزدم چون نصف شب بود.با کیلید در رو باز کردم و رفتم تو.خونه بهم ریخته بود.چمدونم رو توی حال گذاشتم و به اتاق خواب رفتم.فربد مثل بچه ها خواب بود.چقدرم که اینا نگرانم شدن!!!آهی کشیدم و لاس هام رو عوض کردم و یه بلوز عروسکیه صورتی بنفش آستین کوتا و شلوارک سفیدم رو پام کردم.هوا خیلی اینجا خوب بود.واقعا بهاره و بهارای ایران!!!!هی ایران....حالا هرکی ندونه فکر میکنه من 10 ساله اونورم و غم غربت دیگه زیادی بهم فشار اورده!!!!
روی تخت دراز شدم.چشمام هنوز نرسیده به بالشت بسته شد.نمیدونم چقد خواب بودم که با حلقه شدن دستی دور کمرم چشمام خمار باز شد اما تاب نیوردم و دوباره خوابیدم....
صبح که چه عرض کنم ظهر بود که بیدار شدم.با دیدن جایه خالیه فربد فهمیدم که بیدار شده.سرجام نشستم و خمیازه ی بلندی کشیدم.بلند شدم و تویه آیینه خودمو نگاه کردم..یا حرضت فیل...!!!این دیگه کیه؟منم یا مجسمه ی ابول هل؟؟؟!!!آرایشم کامل پخش شده بود روی صورتم و چشمام از زور پف باز نمیشد.موهامم مثل موهای جودی ابوت تو هوا سیخ شده بودن!!!مستقیم رفتم حموم و بعدش که یکم به خودم رسیدم رفتم توی هال..به به چشم ما روشن!!چه تمیز شده خونه!!!بوی چلو مرغ مستم کرد.به ساعت نگاه کردم.12 بود.نمیدونستم آراد میدونه برگشتم یانه.دوست داشتم بهش خبر بدم.علاوه بر اون دلمم براش لک زده بود.ای خدااااااا مارو بهم برسون...الهی آمین...
آخه عشق شاخ داره یا دم؟عشق همون دلتنگیه..همون دل غشه است...همون تمنای آغوشه....
تلفن رو برداشتتم که با صدای فربد با جیغ نکره ی من پخش زمین شد...
بارتس به فربد نگاه کردم که خندید و گفت:چیه بابا؟منم ها..نکنه لولو دیدی ترسیدی؟
عصبی اخم کردم و گفتم:یه خبری اهمی فحشی لنگه کفشی....
ـ از خودت یاد گرفتیم....
چه بلا شده من نبودم.این که زبون نداشت بعد تصادفش نکنه حافظش برگشت..به سمتم اومد و درحالی که یکم صداش عصبانی بود گفت:بهش گفتم که اومدی....
حافظشم زیادی کار میکنه حالا دیگه!!!سرم و انداختم پایین و خواستم به اتاق برم که گفت: صبر کن.میخوام باهات حرف بزنم...
به سمتش برگشتم که اشاره به مبل کرد و منم رفتم نشستم رویش.اونم اومد و روی مبل روبه روییم نشست و شروع کرد:تا اخر حرفام ساکت باش...آراد همه چیو بهم گفت.گفت که چکار کردم.اولش باور نمیکردم ولی وقتی به دیدن اون دوستت..کی بود؟شیرین رفتم دیدم بله...باهات چیکار کردم.اینم گفت که بچمم کشتم..تو با وجود کارایی که کردم نمیتونی باهام زندگی کنی..این انصاف نیست..
ـ ولی...
خیلی جدی جواب داد:گفتم تا آخر حرفام ساکت...
دیگه حرفی نزدم.دوباره ادامه داد:میخوام تورو به آراد بدم و پامو از زندگیت بکشم بیرون.الان رفتم و برای فردا از محضر وقت گرفتم.توافقیه پس مشکلی نیست.میریم امضا میزینم و تمام..ممنونم که این مدتم کنارم بودی...
و جلوی چشمای متعجب من بلند شد و از خونه رفت بیرون.مثل بت نشسته بودم و به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم.یعنی به همین سادگی مساله ی به این بزرگی حل شد؟یعنی دیگه تموم؟دیگه تموم شد اون همه جنگ اعصابی که داشتم؟وای مارتین دمت گرم با این پیش بینیه دققت!!!خوب شد برگشتم تا مرغ از قفس پرید.با چند بار پلک زدن موقعیت خودم رو به خودم یادآواری کردم.مثل چی خوشحال بودم!!!بلند شدم و یه اهنگ شاد از کامران و هومن گذاشتم و شروع کردم قر دادن!!!یعنی فکر نمیکردم مشکلاتم انقد راحت تموم شده باشه.فکر نمیکردم بعد از 5 سال انتظار بلاخره وجودم رو به آراد تقدیم کنم.آخ خدا که من چقدر خوشبختم...آخ خدا که دمت گرم.با باز شدن در در حالی که دستام تو هوا بود خشک شدم.فربد با چشمای اندازه ی نعلبکی بهم خیره مونده بود که چند ثانیه بعد با پوزخندی با اتاق رفت و در رو محم بهم کوبید.آب شدم رسما...آهنگ رو خفه کردم و سنگین و متین روی مبل نشستم و تا شب جیک نزدم!!!!
شب روی مبل خوابم برد.صبحش با صدای عصبی فربد از خواب پریدم.یکی از چشمامو بزور باز کردم.همونطور که پیرهنش رو میپوشید بالای سرم ایستاده بود و داشت غر میزد:نه به دیروز قر دادنش نه به الان خوابیدنش.پاشو ببینم..بدو دیرمون شد...
غرغر کنان از جا پاشدم و چشمام رو مالیدم و خمیازه ای به وسعت یک غااااااار کشیدم...دستم رو بردم لایه موهام که سرم رو بخارونم که داد فربد یک متر و نیم از جا پروندم:دِ پاشو دیگه...نکنه از طلاق پشیمون شدی..؟
با اوردن اسم طلاق آراد جلویه چشمام ظاهر شد و جون تازه ای گرفتم.جلدی پریدم یه چیزی خوردم و بعد از پوشیدن یه مانتوی بنفش بلند که جنس نخی داشت و رویش منجق دوزی شده بود و روسریه مشکی و بنفش و شلوار و کفش مشکی و یکم مالوندن کرم از خونه زدیم بیرون.توی ماشن هیچکدوم حرف نزدیم.به رفتار آراد فکر کردم بعد عقد...وای خدا...یعنی اون لحظه رو هم میبینم که باهاش عقد کنم؟بعد عقدمون.....
با صدای فربد از افکار شوم و پلیدم بیرون اومدم:بیا رسیدیم.
پول آزانس رو داد و حدود یک ساعت بعد طلاقمون رسمی شد و به همین سادگی فصل مزخرفی از زندگیم رو بستم و برای همیشه توی ذهنم آتیشش زدم و با گفتن درود بر آینده و به امید تموم شدن مشکلاتم لبخند زنان به آراد سوار ماشینش شدم...اما نمیدونستم بازم ادامه داره..
اولش هیچکدوممون هیچ حرفی نمیزدیم.نمیدونستم داره کجا میره و برامم مهم نبود.دیگه فقط این مهم بود که تا قیامت و اخر دنیا کنارش باشم.جلوی ساختمونی ایستاد. به تابلو که نگاه کردم نوشته بود محضر خانه ی .... .با ذوق نگاهش کردم که بی توجه و بی تفاوت بهم از ماشین پیاده شدم.خندم ماسید رو لبم.باز معلوم نیست چشه.از ماشینش پیاده شدم و به محضر رفتیم.شاهد رو اون پیدا کرده بود و پدر منم تلفنی رضایتش رو اعلام کرد.هرچند نمیدونست کیه اما انقدر ازش تعریف کردم که شیفتش شد و گفت به محض تونستنش میاد پیشمون.به همین سادگی تویه روز هم طلاق گرفتم!هم عقد کردم.به سرنوشتم خندم گرفته بود.اگه همش یه ماه زودتر میومد اصلا طلاقی درکار نبود...زیر چشمی نگاهش کردم اما اون هیچی خیلی جدید و بی تفاوت و بی هیچ حرفی راهشو کشید به سمت بیرون و منم مطیعانه دنبالش رفتم.دلم شور میزد فکر میکردم بخاطر ناگهانی خارج رفتنمه که اینطوری عصبانیه.به خودم که اومدم دیدم داریم از شهرخارج میشیم.ترسیدم.فکر کردم الان میبرم میکشتم!!!جراتم نمیکردم بپرسم که داریم کجا میریم.یه گوشه ایستاد.خیلی خلوت بود.میتونم بگم تنها ماشین توی اون جاده ما بودیم.از ماشین پیاده شد و بهم گفت:بیا پایین...
نرفتم که داد زد:باتوام بیا پایین...
مثل موشک پریدم پایین.قلبم مثل جوجه میزد.فکر میکنم رنگمم پریده بود.رفتم ایستادم و اونم جلوم ایستاد.سرم پایین بود اما نگاهش رو حس میکردم.با صدای لرزون گفت:منو ببین...
سرم رو بلند نکردم که اینبار آرومتر و زمزمه وار گفت:سئودا...
اینبار سریع بی ارداه سرم رو بلند کردم و خیره موندم تو چشماش.یه لحظه برق اشک رو دیدم تا خواستم حرف بزنم کشیدم تو بغلش.لال شدم.قدرت حرف زدن رو ازم گرفته بود..با لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه میکنه برای همین یکم ازش فاصله گرفتم و سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.دستشو از زیر روسری به موهام کشید و درحالی که اشک میریخت گفت:بلاخره به دستت اوردم.
به طرز ناگهانی منو از خودش جدا کرد و پشت بهم با دستای مشت کرده داد زد:خدااااااااااا شکرت..خداااا من خوابم یا بیدار؟این زندگی ماله منه؟خدایا شکرت...خدایا شکرت....
دیدم داره حنجره ی خودشو پاره میکنه کیفم رو انداختم روی زمین و دوییدم به سمتش دستاش رو گرفتم و با شوخی گفتم:اگه میدونستم اینجوری دیوونه بازی درمیاری صدسال بهت بله رو نمیگفتم...پشیمونم نکن.الان برمیگردم مهرمو میزارم اجرا ها...
با چشمای دریاییش بهم خیره موند.چند لحظه بعد صورتم رو توی دستاش و پیشونیم رو چندبار بوسید و درگوشم گفت:دیگه ماله خودِ خودمی کوچولو...
با گفتن کوچولو 5 کیو قند توی دلم آب شد و خندیدم.دستم رو گرفت و کشید و همونطور که در رو برام باز میکرد گفت:بدو بشین که تو خونه کارت دارم....