امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون

#21
نگار:
از اتوبوس پیاده شدیم و روبروی سحر وایسادم
من:من باید برم
سحر اومد جلو و بغلم کرد و گفت:خیلی از دیدنت خوشحالم .
لبخندی زدمو گفتم:منم همین طور
باهاش خداحافظی کردمو به سمت تاکسی های کنار خیابون رفتم.
از خیابون که رد شدم
صدای سحرو شنیدم که میگفت نگار نگار
برگشتم سمتش
اون اونور خیابون بود و من اینور
با داد گفتم:چیه?
سحر:شمارت?
من:0912
تا خواستم ادامه شو بگم دیدم چند نفر بهم زل زدن
آخ من چه خلی ام
دارم با داد شمارمو میگم
به سحر اشاره کردم بیاد اینور
وقتی اومد این سمت خیابون شمارمو بهش گفتمو دوباره باهاش خداحافظی کردم
سوار تاکسی شدم و آدرس و گفتم
زمزمه وار به خودم گفتم:پیش به سوی زندگی جدید
*************
کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم
باز خوبه بعد از ظهر رسیدم .اگر شب میرسیدم به احتمال زیاد تو این جنگل سکته میزدم
به سمت جنگل رفتم
وای خدای من
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود
به کلبه رسیدم
به حصار چوبی خیلی قشنگی که دورش رو گرفته بود و نگاه کردم
باید یه فکری برای امنیت اینجا بکنم
در چوبیش رو باز کردم
از حیاط کوچولوش که پر علف هرز شده بود گذشتم و وارد کلبه شدم
وای چقدر اینجا کثیف و خاکیه
چمدانم رو به طبقه ی بالا که یک اتاق کوچولو داشت بردم و لباسمو با یه لباس کارگری عوض کردم تا یه گردگیری اساسی کنم
بعد از مرگ مامان بابام دیگه اینجا نیومدم
روی تخت نشستم
یعنی نگین و نگار الان چی کار میکنن?
چقدر تو این چند ساعت دلم براشون تنگ شده .
شاید به خاطر اینه که میدونم دیگه شاید تا یه مدتی نبینمشون یا شایدم برای همیشه
اه نگار بهش فکر نکن
به یه چیز دیگه فکر کن
آها
باید یه سر برم تو شهر دنبال آموزشگاه موسیقی
کم کم داره پولای ذخیره ام تموم میشه
تازه اینجا رو هم باید گردگیری کنم
باید یه سر پیش عمه قزی هم برم
پوفف چقدر کار دارم
از جام بلند شدم و یه دستمال کهنه به سرم بستم و شروع کردم گردگیری کردن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
__________________________
آروین:
سریع سوار ماشین شدم و حرکت کردم
من باید نگارو پیدا کنم
شاید اگر قبلا بود اصلا نمی رفتم دنبالش اما الان که میدونم دوسش دارم و بهش حس دارم نمی تونم بزارم همین جوری بره
باید دلیل اینکه رفته رو ازش بپرسم
گوشیمو در اوردم و شمارشو گرفتم
بوق میخورد اما کسی جواب نمیداد که یکهو.......
***************
نگار:
میخواستم گردگیری رو شروع کنم که گوشیم شروع کرد لرزیدن
تصمیم نداشتم گوشیمو خاموش کنم فقط میخواستم سایلنتش کنم
یه نگاه به صفحه ی گوشی کردم
آروین بود
نمی خواستم جوابشو بدم اما ناخودآگاه دکمه ی وصل تماس رو زدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم
******************
آروین:
من:الو!?نگار?
انگار قصد نداشت جوابمو بده.
من:نمی خوای جوابمو بدی?
******************
نگار:
نه آروین نمی خوام جوابتو بدم
فقط میخوام به صدات گوش بدم
برای آخرین بار فقط صداتو گوش بدم
آروین:دِ لامصب حداقل بگو چرا رفتی?
منو ببخش آروین
فقط ببخش
آروین عصبی: باشه جواب نده اما پشیمون میشی .
*****************
آروین:
از اینکه هيچ حرفی نمیزد ناراحت بودم
یکم که ساکت شدم صدای نفس های نامنظمش رو شنیدم معلوم بود داره گریه میکنه
من:گریه نکن
ارومتر گفتم: گریه نکن نگارم
بلندتر گفتم:نگار به ولای علی پیدات میکنمو از اینکه جوابمو ندادی پشیمونت میکنم. فقط منتظرم باش
*************
نگار:
چرا ?
خدا چرا الان که میخواستم کمرنگش کنم بهم زنگ زد?
اروین نباید بیاد دنبال من
نباید
اروین نیا
تو رو خدا نیا
من نمی تونم
من طاقت دیدنتو ندارم
************
اروین:
گوشی رو قطع کردم و ماشینو روشن کردم
من پیدات میکنم نگار
حتی اگه اون سره دنیا هم باشی میام دنبالت
به سمت دانشگاه رفتم
باید برم پیش دوستای نگار
شاید اونا بدونن کجاست
...............................
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

نگین:
من:ارمین من میخوام برم دستشویی
ارمین نگاهی بهم انداخت و گفت: باشه اما منم میام
من:چی چیو بیام?بابا میخوام برم دستشویی
ارمین: به تو اعتمادی نیست .از کجا معلوم فرار نکردی?
من:چرا باید فرار کنم ?
ارمین لبخند شیطونی زد و گفت: اخه از آمپول میترسی
من: نه کی گفته?
ارمین:نمی ترسی?
ابروهامو بالا انداختم
ارمین:نچ نچ انگار دوباره موز لازم شدیا دختره دروغگو
من اینو میکشم
موز???!!
وای نه
من:عهههه سرهنگ شما اینجا چیکار میکنید?
به پشت سر ارمین نگاه کردم
ارمین برگشت تا پشت سرشو ببینه
تا برگشت مثل چی دویدم تو یکی از راهرو و پریدم تو یکی از اتاق ها و سریع پشت جالباسی قایم شدم
بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و فکر کنم ارمین اومد تو اتاق
بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در اومد
کمی سرمو اوردم بیرونو اروم گفتم: فکر کنم رفت
یکی از پشتم گفت: آره رفت
به سرعت برگشتم عقب
****************
آرمین:
عههه نیم وجب بچه تونست منو بپیچونه
تو اتاقای راهرو رو گشتم اما خبری ازش نبود
معلوم نبود مارمولک کجا رفته
پرستار: آقا شما اینجایید من سه ساعته دنبالتونم.پس بیمارتون کوش?
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:فرار کرد
پرستار:فرار کرد?کجا رفت?
من:نمیدونم
پرستار:بیاین سریع بریدبه نگهبانی اطلاع بدید تا نتونه از بیمارستان خارج بشه
به سمت نگهبانی رفتم و گفتم:ببخشید من نامزد همون دخترم که فرار کرده
نگهبان بهم گفت اونجا وایسم و هرکی که مشکوک بود یا شبیه نامزدت بود نگه دارم
تقریبا بیست دقیقه بود زیر آفتاب وایساده بودم ببینم این نگین کجا در رفته
عههه دختره رو نگاه کنا
حالا اگه من جاش بودم و خواهرم رفته بود یک چشمم اشک بود یکیشون خون
اونوقت اون ....
به دختر پسری که از جلوم رد میشدن نگاه کردم
پسره از اون امروزی ها بود البته جلف نبود
یکم قیافه اش آشنا میزد
اما دختره
یک دختر چادری بود که حسابی صورتشو پوشونده بود و از رو چادرشم معلوم بود حامله است
آخ حامله!!!
یاده نگین افتادم
چقدر حرص میخوردSmile
دختره اصلا به پسره نمیخورد
نه به پسره نه به دختره
یکم مشکوک میزدن
آروم صداشون زدم
من:ببخشید خانوم!?!?
.................


فس:
ایدین تلفنو قطع کرد و گفت:صدای چی بود?
من:احتمالا گربه خورده به گلدون ها و شکوندتش.حال نگین چطوره?
ایدین:عالیه عالی .مگه میشه پیش داداش من باشه حالش خوب نباشه?
من:خودشیفته
از جام بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم
ایدین:عهه ضعیفه خجالت نمی کشی به شوی محترمت توهین میکنی?اصلا ببینم ماچ صبحگاهی من کو??
اینا رو با حالت این داش مشتی میگفت
از اشپزخونه داد زدم :تو طویله
ایدین از پشت سرم:چی ?!?نشنیدم
از جام پریدم و دستمو رو قلبم گذاشتم
من:وای زهرم ترکید .
ایدین خندید و گفت :حقته .
من:اییش برو بیرون ببینم
ایدین:کاش به دختر عموم جواب مثبت میدادم
من:دختر عموت?
ایدین: اوا مادر نباید میگفتم.ببخشید از دهنم پرید بیرون
من:ایدین!?!!
ایدین با لبخند:جانم!?!بابا شوخی کردم.راستی نفس تو چند وقت دیگه کنکور داریا
من:اوه چند ماه دیگه .یک هفته قبلش شروع میکنم خوندن
ایدین:بیخود.نکنه میخوای اول از آخر شی?
من:فوقش میرم دانشگاه آزاد
آیدین:اونوقت پولشو کی میده?
من:شوهر گلم
آیدین:در خواب بینی پنبه دانه که من خرج دانشگاه آزاد بدم.از همین الان شروع میکنی خوندن.ببینم تو کدوم درسا ضعیف تری?
من:اوففف حوصله داریا
آیدین:وا نفس .مردم میشینن از یکسال قبل کنکور روزی هشت ساعت میخونن اونوقت تو فقط میخوای یه هفته بخونی?جدیدا خیلی تنبل شدیا.نکنه میخوای از فرناز و اینا رتبه ات پایین تر باشه?
من:عمرا
ایدین:خب باید تلاشتو بکنی .خب ببینم زبان بلدی?
من:تقریبا
ایدین:can yOu speak English
من:I go to school by bus
ایدین: چی?
من:نخودچی
ایدین:you are crazy
من:thanks
(آیدین:تو یه دیوونه ای
من:ممنونم)
ایدین:نفس یک سوال میکنم وای به حالت دروغ جوابمو بدی باش?
من:باش
آیدین:تو این چند سال چجوری زبانتو پاس میکردی?
میدونستم ایدین از تقلب متنفره اما مجبور بودم راستشو بگم
من با نیش باز:روش نوین تقلب
ایدین همونجور که میومد جلوتر:باچی?
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:تقلب
ایدین سرشو کج کرد و اروم گفت :نفس دستم بهت برسه کبابی
یا خود خدا
خوبه باز تازه یه روز از نامزدمون میگذره ها
اینم از عشق ایدین خان
یعنی خاااااااک بر فرق سرت
من:ببین ایدین تو خجالت نمی کشی دنبال دختر مردم میکنی?
×××××××××××××××××××××××××××
نگار:
بعد از یه گردگیری حسابی رفتم جلو اینه
وا این افغانیه کیه??
چقدر زشته
اوا این که خودمم
فکر کنم رو صورتم اندازه ی یه بند انگشت خاک نشسته
سریع پریدم تو حموم و خودمو گربه شور کردم
لباسامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون
به سمت خونه ی بی بی که خیلی با اینجا فاصله نداشت رفتم
تو راهم یه اهنگ توپ گذاشتم
نمی خواستم غمگین باشم برای همین یه اهنگ شاد گذاشتم
من میخوام یه زن بگیرم همه جور تموم باشه
مثل خودمم جوون باشه
ناز و ابرو کمون باشه
خوشگل و مهربون باشه
شاید دختر عموم باشه
بالاخره تصمیم گرفتم سرو سامون بگیرم
اگر بشه یه دختر از همسایه هامون بگیرم
یه دختر خوشگل و خانوم بگیرم
.........
(علی هایپر.علی بی غم)
ای خدا من الان قرم گرفته
چیکار کنم اخه??
رسیدم دم خونه ی بی بی
نمی خواستم بی بی چیزی از زندگی غمناکم بدونه برای همین با شادی گفتم:اوهوی صابخونه!?!کسی خونه نیس?
بی بی:ها ننه بیا تو .
آروم وارد خونه ی بی بی شدم
یا ابوالفضل
........
*************
از ماشین پیاده شدم و به سمت دانشگاه رفتم.
تارا رو از دور دیدم
من:تارا خانوم??تارا خانوم?
برگشت و تا منو دید گفت:سلام آقای ناصری
من:سلام خانوم،ببخشید میخواستم بدونم شما میدونید نگار کجاست?
تارا:مگه خونه ی شما نیست?
کلافه گفتم:نه یه نامه ی بی محتوا گذاشته و رفته
تارا:خیلی عجیبه
من:با اجازه من برم.فقط اگر جاهایی که نگار میتونه بره رو برام اس ام اس کنید ممنون میشم
تارا:حتما
باهاش خداحافظی کردم
از چند تا دوستای نگارم پرسیدم که اونم احضار بی اطلاعی کردن
فقط میموند صمیمی ترین دوست نگار بعد تارا
"غزاله نادری"
باید از اونم بپرسم
...............................
نفس:
ایدین:ماله خودمه دلم میخواد
من:برو گمشو بابا
ایدین:نفس دوست داری قبرت بزرگ باشه یا کوچیک?
من:وا قبر چرا ?
آیدین که دوباره سرعتشو زیاد کرده بود داد زد:چون میخوام زنده زنده چالت کنم
من:تو خیلی غلط میکنی
ایدین تقریبا بهم رسیده بود یه جیغ زدمو گفتم:دستت به من بخوره ها
ایدین از پشت گردنمو گرفت و گفت:چیکار میکنی?
لبخندی زدمو برای نجات از زنده به گور شدن سعی کردم از صلاح های زنانه ام استفاده کنم
با عشوه گفتم:آیدین?
ایدین جدی زل زد تو چشمام و گفت:اگر اون بازی رو که تو چشماته بخوای اجرا کنی جات رو تخته
خدای من
این چقد...
واییییی
من:هییییی بی ادب منحرف
ایدین لبخند شیطونی زد و گفت:تو از منحرف تری که منظورمو میگیری
لبمو گاز گرفتم که گفت:اوهوی خانوم اونا صاحب دارنا
لبخندی بزرگی زدمو گفتم:آیدین دوست دآری چجوری بکشمت? با ساطور به قطعات مساوی تقسیمت کنم یا اینکه با شال خفه ات کنم
ایدین آروم اروم عقب عقب میرفت
ایدین:بیخود من تا ده تا بچمو نبینم نمیمیرم
من با دهن باز:ده تا??
ایدین:چیه? کمه? خودمم میگفتما.حالا که تو هم موافقی 12تا
من با قیافه ای مثل سکته ای ها گفتم:شوخی میکنی دیگه?
ایدین:به من میخوره با تو شوخی داشته باشم?
یه نگاه به صورت جدیش کردمو با جیغ گفتم:تو زن نمیخوای دستگاه جوجه کشی میخوای.من بیشتر از دوتا بچه نمیارم
آیدین:بیخود .هفتا رو شاخشه
دست به سینه گفتم:میبینیم
آیدین:میبینیم
من با دهن کج شده:برو بابا
ایدین :نفس کاری نکن یه جینشو الان بهت تقدیم کنما
من:نه مثل اینکه از زندگیت سیر شدی منحرف
ایدین:بهت گفتم تو که منظور منو میگیری منحرف تری
ای خدا من بکش
من شوهر نخواستم
این چرا این جوریه
اه گندیده
وای ده تا بچه????
عمرا!!!!!!!!
..............................
خب بچه ها اینم از آخرین پست امروز
خوب بود???
یک سوال
به نظرتون شیطون ترین فرد داستان کیه?
من که میگم آروین
البته من چون ادامه ی داستان رو میدونم این حرفو میزنم
اگر بدونید چقدر این پسر شیطونه
لطفا جواب سوالمو بدید
ببینید من دختر خوبی بودم5تا پست گذاشتم
پس نقد بیایید و نظر بدید و جواب سوالمو بدید تا من تندتر بیام پست بزارم
باش???
()()()()(()()()()()()()()()(()(
نگار:
یه جیغ بنفش کشیدم
بی بی :چی شد ننه?
من:سووووووسک
بی بی که داشت از اتاقک روی ایونش خارج میشد گفت:اوا یه جور جیغ زدی فکر کردم یه جنازه دیدی صبر کن الان سعید رو صدا میکنم بیاد بکشتش.سعید .سعید
سعید نوه ی بی بی بود و تهران زندگی میکرد اما بعضی اوقات به مادر بزرگ پیرش سر می زد
نگاهی به سوسکه که جلوی در خونه بود کردم
پرواز نکنه??
سعید:اومدم اومدم
و از انباری یا همون زیر زمین اومد بیرون
روبه بی بی که لب ایوون بود گفت:جانم مامان جون ?
بی بی: مادر برو اون سوسک رو بکش تا این دختر بتونه بیاد تو
سعید یه سمت من برگشت :عهه شمایید نگار خانوم?چرا نمیاید تو?
من:شما این رو بکشید من با سر میام تو
سعید اومد جلوتر و دمپاییشو در آورد و با خنده گفت:آخه این موجود به این کوچولویی ترس داره?
من:کی گفته من میترسم?من چندشم میشه
سعید با خنده ی بیشتر:آها ادعای هر دختری
من:بابا بکشش دیگه
سعید دمپایی رو محکم کوبید تو سر سوسکه
من:اخیش .ممنون
سعید یا لبخند :خواهش میکنم
از در اومدم تو و درو بستم وسریع به سمت اتاق بی بی رفتم
*******************
آروین:
من:ببخشید غزاله خانوم ?!?
غزاله با اضطراب :بله?
من:ببخشید شما خبری از نگار ندارید?
غزاله:نه مگه نیست?
من:از صبح تا حالا یه نامه گذاشته که میره یه جایی و دلیلشو نوشته
غزاله با استرس:نه من خبری ندارم
من:ممنون میشم اگر خبری ازش گرفتید بهم بگید
غزاله :چشم
چرا احساس میکردم غزاله زیادی استرس داره?
داشتم میرفتم سمت ورودی دانشگاه که
_آقا اروین¿¿¡¿

نگین:
سریع برگشتم به عقب و روبه پسر جوونی که پشت سرم بود گفتم:تو دیگه کی هستی?
دست به سینه حق به جانب گفت:فکر کنم این سوال من باید از شما بپرسم که تو اتاق مادرمن چیکار میکنید?
ای وای
من:خب خب من .اممم من
پسره دستشو به علامت سکوت بالا اوردو گفت:نمیدونم چرا ولی از دست اون پسره فرار کردی .حالا چرا?
ای خدا حالا من چجور از دست این ابوالهول در برم ?
اینکه گیر تره آرمینه
من:شما کمکم کنید من قول میدم بهتون بگم
با تعجب نگام کرد
پسره:چه کمکی?
من:خب من به یه دلایلی از دست اون پسر در رفتم و اون هم به احتمال زیاد به نگهبانی خبر داده .میخوام کمکم کنی تا بتونم از نگهبانی رد شم
پسره:درعوض کمک چی گیرم میاد ?
ای خدا
گیر چه ادمی افتادم
من:اصلا نمی خواد کمک کنید. من رفتم
میخواستم برم که گفت:صبر کن کمکت میکنم ولی تو باید بهم بگی چرا ازدست اون پسره فرار کردی باشه?
فضول
من:باشه
پسره رفت به سمت جا لباسی و یک چادر و چند تا لباس رو برداشت و داد بهم
پسره:مطمئن باش به زن باردار شک نمی کنن
ای خدا
بازم بارداری?!?!
رفتم تو دستشویی
چادر سرم کردم و لباسارو گوله کردم و گذاشتم زیر مانتوم
از دستشویی که اومدم بیرون پسره نگاهی بهم کرد و گفت
پسره:روتو بگیر و دنبال من بیا
ناکس چقدرم وارده .
پسره:اونچنانم که فکر میکنی وارد نیستم ولی خب این به ذهنم رسید
از کجا فهمید??
پسره: از قیافت معلوم بود چی تو ذهنته.حالا هم راه بیافت
از در بیمارستان خارج شدیم
حالا باید فقط از جلوی نگهبانی رد میشدیم
وای اون ارمینه که جلو نگهبانیه?
وای نه
نفهمه منم
ای خدا
پسره:خونسرد باش و ریلکس از جلوش رد شو
داشتیم از جلوی ارمین رد میشدیم که گفت:ببخشید خانوم??
واییییی
نفس:
بعد از یه کل کل حسابی که با ایدین کردیم
ایدین رفت سفارش غذا بده
منم بیکار شبکه های تلویزیونو بالا پایین میکردم
ایدین با یه کتاب که چه عرض کنم یک تکه اجر از بس که قطور بود اومد سمتمو کتاب وپرت کرد رو پام
یه لحظه احساس کردم از ناحیه ی کمر به پایینم فلج شد
شبیه قورباغه ای شده بودم که پاهاشو گرفتن
من:دِ اخه مرض دآری کتاب بیست کیلویی رو میندازی روی پای بدبخت من?
ایدین: والا من مرض نداشتم اما کمال همنشین در من اثر کرد
من:وگرنه تو همان خاکی که هستی
ایدین:باش من خاک بهتر از توام که کود انسانی هستی
این چی گفت?
اصلا ببینم این از کی تاحالا آنقدر زبون در اورده?
من:ایییش برو بابا مسخره .این کتاب چیه?
ایدین:با صرف نظر از اینکه شما کم آوردی و میخوای بپیچونی این یه کتاب زبانه که شما تا از بعد ناهار که حدودا میشه ساعت پنج تا ساعت ده شب فرصت دآری صد تا کلمه ی درس اول رو حفظ کنی
من:این حرفات شوخی بود دیگه؟
ایدین:مگه من با تو شوخی دارم?خیر اصلا .حالا هم برو میز و اماده کن الان غذا میاد
ای خدا شوهرآدم معلمش باشه مکافاتیه ها(کلا همه نوعش مکافاته عزیزم)
غذا که اومد ایدین رفت غذاها رو بگیره
منم رفتم تو اشپزخونه و از حرص ایدین سفره روی سرامیک پهن کردم
من که میدونم چقدر از غذا خوردن روی زمین بدش میاد
یوهااااها
ولی پسر به این سوسولی نوبره والا
یه پس گردنی به خودم زدمو گفتم یعنی خاااک باسرت که عاشق شدنتم مثل آدم نی
ایدین اومد تو اشپزخونه و برعکس چیزی که فکر میکردم مثل بچه خوب نشست روی سرامیکای یخ اشپزخونه
وا مگه این بدش نمیومد?
جلل خالق
منم روی زمین نشستم
اما مثل چی از اینکه روی زمین سفره پهن کردم پشیمون بودم
چون
....................


نگین:
واییی
یعنی فهمید?
اروم به سمتش برگشتم
خدا شاهده در حال سکته بودم
پسره:بله?مشکلی پیش اومده?
ارمین با اعتماد به نفس همیشگیش گفت:ببخشید من سرگرد ناصری هستم
و کارت شناسایی اش رو در اورد و به پسره نشون داد
آرمین:متهم ما فرار کردن.ایشون یک خانم بودند.من وظیفه دارم که ایشونو پیدا کنم .
پسره با نگاهی به من که میگفت تو دزدی? رو به ارمین گفت:خب حالا برای چی خانومم رو صدا زدید?
ارمین:اگر اشکال نداره ایشون یک لحظه صورتشون رو باز کنن
وای نه
پسره مونده بود چی بگه
ارمین رو به من خیلی محترمانه گفت:خانوم اگر میشه یک لحظه چادرو بزنید کنار.
چکار کنم ?
گیر افتادم!!!
اه لعنتی
اروم چادرو از صورتم کنار بردم ارمین تا نگاهش به صورتم افتاد لبخندی زد و ابروشو انداخت بالا
ارمین:آقا خیلی ممنون که کمک کردید این متهم رو پیدا کنیم .
دست منو گرفت و به سمت ازمایشگاه بیمارستان رفت
ارمین:حالا دیگه منو گول میزنی?
من:برو بابا. تو سو استفاده کردی از سرگرد بودنت
ارمین:فعلا که گیرت انداختم خانوم کوچولو
داشتیم به ازمایشگاه نزدیک میشدیم
خدایا من از آمپول میترسممم
چیکار کنم ?چیکار کنم?
چاره ای جز التماس به این چلغوز نداشتم
چقدر دلم میخواد ارمین رو از وسط نصف کنم
سرجام وایسادم.ارمین که داشت دستمو میکشید برگشت سمتم
من:ببین میشه دیگه آزمایش ندم?به خدا حالم خیلی خوب شده
ارمین:نه باید دلیل این همه حالت تهوع معلوم بشه
با نگاهی مظلوم نگاش کردمو گفتم:ارمین اونا همش به خاطر فشارهای عصبی بود .
ارمین یه نگاه به صورت مظلومم کرد و گفت :مطمئنی?
*****************
ارمین :
یه نگاه به صورتش که شبیه گربه ی شرک کرده بودش کردم
احساس کردم یک لحظه
فقط یک لحظه دلم لرزید
اه ارمین حالت خوش نیسا
خودتو نشون یک دکتر بده حتما
من با تردید:مطمئنی?
نگین با اطمینان سرشو تکون داد
من:ببین فقط همین دفعه رو . در ضمن برای فرار کردنت منتظر تنبیه باش


نفس:
چون آنقدر زمین یخ بود که مطمئن بودم یه کمر درد حسابی میگیرم
ولی نمی شد جا بزنم
خودم انتخاب کرده بود
ناچار شروع کردم به خوردن غذا
آیدین:زیاد بخور که از شام خبری نی
من:وا چرا?
آیدین:چون جنابعالی باید لغت ها رو حفظ کنی
من:اییش مگه اینجا پادگانه?
آیدین:نفس کنکور میخوای بدیا
من:کنکور میخوام بدم بچه که نمی خوام بزام
ایدین با لبخند:انشالله اونم به زودی. حالا وقت زیاده
ای خدا
شیطونه میگه بشقاب غذامو بکوبم تو سرشا
تصمیم گرفتم مثل بچه ی آدم بشینم و غذامو بخورم
بعد اینکه غذامو خوردم .خواستم سفره رو جمع کنم که ایدین گفت:تو برو لغت ها رو حفظ کن .من جمع میکنم
چه بهتر
کتاب رو برداشتمو رفتم تو اتاقم.
کتاب رو پرت کردم رویه تختم و گفتم:برو بابا کی حوصله ی زبان رو داره
لپ تاپ رو روشن کردم و فیلم کره ای که جدیدا از مهشید گرفته بودم گذاشتم
وای راستی یادم رفت بگم که چند روز از مدرسه مرخصی گرفته بودم و تا سه روز دیگه تموم میشد
وای تو این مدت حسابی تنبل شده بودم
نگار رو بگو
اخه چرا رفت?
تازه اونم یه روز بعد از نامزدی خواهرش
چون ایدین بهم گفته بود اروین و ارمین دنبالشن
خیلی نگران نبودم
چون میدونم اگه به اروینه که نگار رو پیدا میکنه
اخرشم نفهمیدم اروین کجا رفت
حتما از همین الان دنبال نگار افتاده
وای ایدین رو بگو
چند تا بچه میخواس ?
10تــــــا
البته من خودم خیلی بچه دوست داشتم ولی نه ده تا
مثلا یه شیش هفتا
اما نه ده تا(حالا که نه خیلی فرق داره)
عههه سه ساعته فیلم شروع شده من دارم فکر میکنم
فیلمو زدم از اولو کل این مدتی که ایدین بهم فرصت داده بود نشستم فیلم دیدم
غافل از بلایی که قراره سرم بیاد
.....................

*

اروین:
برگشتم سمت صدا
غزاله بود
من:اتفاقی افتاده?
غزاله با اضطراب:راستش صبح که داشتم از در خونه رو باز کردم یه نامه افتاد زمین .فقط روش نوشته بود نگار.
نامه رو که برداشتم و خوندم فهمیدم نگاره .
به نامه رو به سمتم گرفت و گفت:به خدا من به نگار نگفتم بره .با اجازه
و سریع رفت.
سوار ماشین شدمو نامه رو باز کردم و شروع کردم خوندنش
(به نام دوست که هرچه دارم از اوست
غزاله یادته باهم حقیقت یا جرات بازی میکردیم هر وقت از هم میپرسیدیم که اگر عشقت عشق دوستت هم بود چیکار میکنی ?من جواب میدادم که بهم میرسونمشون چون دوستم برام خیلی عزیزه
غزاله جون ببخشید که نتونستم تو رو به اروین برسونم
اما از مسیر زندگیت میرم کنار تا بتونی بهش برسی
بخدا خیلی برام سخت بود که بخوام به اروین برسونمت
پس بجاش برات علایق اروین مینویسم تا عاشق خودت کنیش

ادامه اش یه چیزایی در مورد خصوصیات من بود
یعنی نگار منو دوست داشته?
یعنی نگار به خاطر دوستش منو ول کرده?
وای خدای من.
نگار
نگارررر
نگارررر من
تو خیلی خوب بودی و من چقدر دیر فهمیدم
اما نمیزارم
من پیدات میکنم نگار
خدایا
آوین کمک داداشت کن تا عشقش رو پیدا کنه
****************
نگار:
اوخ اوخ چه بارونی
من:بی بی من برم دیگه.
بی بی :ها کجا ننه?
من:بی بی کم کم داره شب میشه.منم نمی تونم تنها برم تو جنگل
بی بی :باش برو دخترم ولی صبر کن سعید رو صدا کنم همراهت بیاد
و قبل از اینکه مانعش بشم
سعید رو صدا کرد و منم مجبوری با سعید همراه شدم
سعید:میگم تو جنگل تنهایی نمی ترسی?
من:نه خیلی . شب ها در هارو قفل میکنم
سعید:به هر حال هر وقت ترسیدید به من زنگ بزنید
کارتش رو به سمتم گرفت
سعید:شماره ام روشه. هروقت چیزی احتیاج داشتید یا اتفاقی افتاد حتما خبرم کنید
اروم ازش تشکر کردم
بقیه راه هم با سکوت دوتاییمون طی شد
...............
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، تارا14 ، پرستو14 ، NeginNg ، پری خانم ، جوجو خوشگله ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، کابوس عشق ، خخخخ ، الوالو ، ماهان ع ، Par_122
آگهی
#22
نگین:
ایشش مزخرف
اداشو در اوردم :واسه ی فرار کردنت منتظر یه تنبیه باش
برو بمیر بابا
لعنتی !!!!
سوار ماشین شدیم
من:الان کجا میریم ?
ارمین:اداره ی پلیس.بعدشم شرکت
می دونستم ارمین همراه با دوستش یک شرکت معماری دارن .چون ارمین قبل از اینکه وارده این شغل بشه عاشق معماری و عمران بوده و حتی بعدش هم ادامه اش رو گرفته .مهندس سرگرد ارمین ناصری.خخخخخ
من:برا چی?
ارمین:اداره بخاطر اینکه سرهنگ کارم داره ولی شرکت برای اینکه (لبخند خزیدی زد )یادته اون اوایل من باعث شدم از کار بی کار بشی?
بیشعور چه با ذوق هم میگه
عصبی نگاش کردم که گفت:از این نگات معلومه که حسابی یادته .ببین یادته بعدش بهت قول دادم خودم برات شغل پیدا کنم?
سرمو تکون دادم
ارمین:خب دیگه.از امروز شما رسما آبدارچی شرکت ما هستین
خدایا هروقت خواستی دیوونه ها رو شفا بدی ارمین رو در نوبت های اول قرار بده

من:ایششش
ارمین:بخور کیشمیش ولی بی شوخی بذار بریم ببینم میتونم یه جایی تو شرکت خودم برات دسته پا کنم .
من:خیلیم دلت بخواد
و رومو ازش برگردوندم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد

****************

ارمین:
تا وارد اداره شدم. سانیارو دیدم
براش دست تکون دادم
من:می دونی سرهنگ چه کارم داره
سانیارشونه هاشو به علامت ندونستن بالا انداخت
چون لباسم خیلی خوب نبود رفتم تو اتاقم تا لباس فرمم رو بپوشم
بعد از اینکه لباسم رو پوشیدم سریع به سمت اتاق سرهنگ رفتم
منشی سرهنگ که ستوان دوم ربانی بود از جاش پاشدو احترام گذاشت
من:سرهنگ داخله?
ستوان:منتظرتونن قربان
تشکر ازش کردم و به سمت اتاق سرهنگ رفتم و تقه ای به در زدم و داخل شدم .احترام نظامی گذاشتم که سرهنگ گفت:بیا بشین سرگرد
بعد اینکه نشستم گفتم:من در خدمتم قربان
سرهنگ : میخوام بهت دلیل اینکه گفتم دخترا رو پیش خودت نگه دآری بگم متاسفانه.....

.......................
این داستان ادامه دارد....




نفس:
صدای زنگ آیفون اومد
فکر کنم نگین اینا برگشتن
چقد دیر!!!
بی خیال فیلمو بچسب که جاهای حساسشه
اوخ اوخ صحنه های +18
با دست جلو چشمامو گرفتم ولی ازلای انگشتام داشتم دید میزدم
ایدین:بهتره یا کامل ببینی یا چشماتو کامل ببندی.
یا امام حسین غریب
این کی اومد تو که من نفهمیدم
یه نگاه به ساعت کردم
وای ساعت ده که !!
بدبخت شدم
ایدین:ببینم نفس خانوم شما اصلا لغتی هم خوندی?
اروم سرمو به علامت آره تکون دادم
ایدین:حالا معلوم میشه
کتاب رو برداشت و شروع کرد ازم پرسیدن لغت

ایدینConfusedecret?(راز)
من:ماشین.نه نه.ساعت مچی

ایدین:garden?(باغ)

من:گاراژ
ایدین;:degree?(درجه )
من:ریل قطار
ایدین:نفس پاشو
یا خدا
من باترس:چرا?
ایدین:بهت میگم پاشو
اروم از جام بلند شدم .ایدین دستمو گرفت و به سمت پله ها و پایین کشید .
از پله ها که اومدیم پایین نگین رو دیدیم
نگین:وا کجا دارید میرید?
ایدین:داریم میریم باشگاه. نگران نباش
و دوباره عین کش تنبون دست منو کشید سمت بیرون
اخه باشگاه چرا?

*****************

ایدین:
به ساعت مچیم نگاهی انداختم چند دقیقه به ده مونده بود
عجیبه این مارمولک تا الان ساکت مونده
میخواستم برم یواشکی بهش سر بزنم که زنگ خونه زده شد
از جام بلند شدمو در و باز کردم
نگین و ارمین بودن
چقدر دیر کرده بودن!!
وقتی اومدن تو، نگران به نگین نگاه کردم
فقط کمی رنگ صورتش پریده بود
خوب خدا رو شکر
اما اخمای ارمین بد جوری بهم گره خورده بودن
نکنه اتفاقی افتاده?
ارمین بدون توجه به حضور من به سمت طبقه ی بالا رفتش
نگینم که مثل من داشت مسیر رفت ارمین رو نگاه میکرد گفت:نمی دونم چی شده که آنقدر عصبی شده
و به سمت طبقه بالا رفت
منم تصمیم گرفتم بعدا از ارمین بپرسم چش بوده و فعلا به سراغ نفس برم
برای همین به طبقه ی بالا رفتم و اروم به سمت اتاق نفس رفتم.
در اتاق رو اروم باز کردم

چییییییی?!??!!!

نگین:
ایشش مزخرف
اداشو در اوردم :واسه ی فرار کردنت منتظر یه تنبیه باش
برو بمیر بابا
لعنتی !!!!
سوار ماشین شدیم
من:الان کجا میریم ?
ارمین:اداره ی پلیس.بعدشم شرکت
می دونستم ارمین همراه با دوستش یک شرکت معماری دارن .چون ارمین قبل از اینکه وارده این شغل بشه عاشق معماری و عمران بوده و حتی بعدش هم ادامه اش رو گرفته .مهندس سرگرد ارمین ناصری.خخخخخ
من:برا چی?
ارمین:اداره بخاطر اینکه سرهنگ کارم داره ولی شرکت برای اینکه (لبخند خزیدی زد )یادته اون اوایل من باعث شدم از کار بی کار بشی?
بیشعور چه با ذوق هم میگه
عصبی نگاش کردم که گفت:از این نگات معلومه که حسابی یادته .ببین یادته بعدش بهت قول دادم خودم برات شغل پیدا کنم?
سرمو تکون دادم
ارمین:خب دیگه.از امروز شما رسما آبدارچی شرکت ما هستین
خدایا هروقت خواستی دیوونه ها رو شفا بدی ارمین رو در نوبت های اول قرار بده

من:ایششش
ارمین:بخور کیشمیش ولی بی شوخی بذار بریم ببینم میتونم یه جایی تو شرکت خودم برات دسته پا کنم .
من:خیلیم دلت بخواد
و رومو ازش برگردوندم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد

****************

ارمین:
تا وارد اداره شدم. سانیارو دیدم
براش دست تکون دادم
من:می دونی سرهنگ چه کارم داره
سانیارشونه هاشو به علامت ندونستن بالا انداخت
چون لباسم خیلی خوب نبود رفتم تو اتاقم تا لباس فرمم رو بپوشم
بعد از اینکه لباسم رو پوشیدم سریع به سمت اتاق سرهنگ رفتم
منشی سرهنگ که ستوان دوم ربانی بود از جاش پاشدو احترام گذاشت
من:سرهنگ داخله?
ستوان:منتظرتونن قربان
تشکر ازش کردم و به سمت اتاق سرهنگ رفتم و تقه ای به در زدم و داخل شدم .احترام نظامی گذاشتم که سرهنگ گفت:بیا بشین سرگرد
بعد اینکه نشستم گفتم:من در خدمتم قربان
سرهنگ : میخوام بهت دلیل اینکه گفتم دخترا رو پیش خودت نگه دآری بگم متاسفانه.....

.......................
این داستان ادامه دارد....




نفس:
صدای زنگ آیفون اومد
فکر کنم نگین اینا برگشتن
چقد دیر!!!
بی خیال فیلمو بچسب که جاهای حساسشه
اوخ اوخ صحنه های +18
با دست جلو چشمامو گرفتم ولی ازلای انگشتام داشتم دید میزدم
ایدین:بهتره یا کامل ببینی یا چشماتو کامل ببندی.
یا امام حسین غریب
این کی اومد تو که من نفهمیدم
یه نگاه به ساعت کردم
وای ساعت ده که !!
بدبخت شدم
ایدین:ببینم نفس خانوم شما اصلا لغتی هم خوندی?
اروم سرمو به علامت آره تکون دادم
ایدین:حالا معلوم میشه
کتاب رو برداشت و شروع کرد ازم پرسیدن لغت

ایدینConfusedecret?(راز)
من:ماشین.نه نه.ساعت مچی

ایدین:garden?(باغ)

من:گاراژ
ایدین;:degree?(درجه )
من:ریل قطار
ایدین:نفس پاشو
یا خدا
من باترس:چرا?
ایدین:بهت میگم پاشو
اروم از جام بلند شدم .ایدین دستمو گرفت و به سمت پله ها و پایین کشید .
از پله ها که اومدیم پایین نگین رو دیدیم
نگین:وا کجا دارید میرید?
ایدین:داریم میریم باشگاه. نگران نباش
و دوباره عین کش تنبون دست منو کشید سمت بیرون
اخه باشگاه چرا?

*****************

ایدین:
به ساعت مچیم نگاهی انداختم چند دقیقه به ده مونده بود
عجیبه این مارمولک تا الان ساکت مونده
میخواستم برم یواشکی بهش سر بزنم که زنگ خونه زده شد
از جام بلند شدمو در و باز کردم
نگین و ارمین بودن
چقدر دیر کرده بودن!!
وقتی اومدن تو، نگران به نگین نگاه کردم
فقط کمی رنگ صورتش پریده بود
خوب خدا رو شکر
اما اخمای ارمین بد جوری بهم گره خورده بودن
نکنه اتفاقی افتاده?
ارمین بدون توجه به حضور من به سمت طبقه ی بالا رفتش
نگینم که مثل من داشت مسیر رفت ارمین رو نگاه میکرد گفت:نمی دونم چی شده که آنقدر عصبی شده
و به سمت طبقه بالا رفت
منم تصمیم گرفتم بعدا از ارمین بپرسم چش بوده و فعلا به سراغ نفس برم
برای همین به طبقه ی بالا رفتم و اروم به سمت اتاق نفس رفتم.
در اتاق رو اروم باز کردم



گار:
رسیدیم دم کلبه
سعید:کلبه ی قشنگیه فقط حیف که شبا ترسناک میشه
پوففف این تااز ترس منو سکته نده دلش اروم نمیگیره
من:مهم به روزاشه که خیلی قشنگه.حالا میخواید بفرمایید تو یه چایی بخورید?
زشت بود بهش تعارف نکنم
بنده خدا تو بارون منو همراهی کرده
ولی خدا خدا میکردم قبول نکنه
که ایندفعه خدا خواستمو قبول کرد و سعید خیلی محترمانه درخواستمو رد کرد
وارد کلبه شدم
اخیششش
چقدربعد یه درد دل حسابی که پیش بی بی کردم سبک شدم البته که باعث شد نشه برم موسسه موسیقی
ولی به جاش زنگ زدم به سحر و شماره ی موسسه موسیقی ماهین رو که میگفت یکی از دوستاشه ازش گرفتم و بهش زنگ زدم که خانومه بهم گفت فردا صبح بیام تا کارمو ببینه
تصمیم داشتم حالا که دریا بهم نزدیکه .
هر یکی دو روز یکبار برم لب دریا و گیتار بزنم
کار خوبی بود
اینجوری خالی میشدم!!!
لباسامو در اوردم و یه لباس راحتی پوشیدم .
از پنجره به بیرون نگاه کردم
وای چقدر تاریکه دور اطرافم
رفتم سراغ در خونه و قفلش کردم و تموم پنجره ها رو چک کردم
خداییش ترسناکه ها!!!!!
شومینه رو روشن کردم و جلوش نشستم .
چرا حسم بهم میگه کار اشتباهی کردم?
تصمیم گرفتم اتفاقاتی که تو این یک روزه افتاد رو بنویسم
از پانزده سالگیم خاطرات مهمم رو تو یه دفتر مینوشتم
به سمت اتاقم رفتم تا دفتر رو از تو ساکم بیارم

اما..........

*************

اروین:
شماره ی گوشی نگار رو گرفتم
اشغال بود
یعنی چی?
یعنی با کی حرف میزنه?
نگاهی به ساعت کردم ساعت ده و نیم بود
تازه یکی دوساعت بود آفتاب غروب کرده بود
تا الان بیرون از خونه بودم و داشتم تو خیابونا مثل دیونه ها دور میزدم هه خنده داره .
یعنی واسه ی چی تلفنش اشغاله?
با کی حرف میزد?
اون که کسی رو نداره!
اخه من چجوری پیداش کنم?
یه صدایی تو ذهنم گفت تو لیاقتشو نداشتی اروین.نداشتی
عصبی سرمو تکون دادم و دستمو گذاشتم رو شقیقه هام که باعث شد فرمون از دستم ول بشه و ماشین به سمت چپ و تو اون یکی لاین بره و بعدش نور ماشینی که به سرعت به سمتم میومد.
........................




رمین:

من:بفرمایید

سرهنگ:سالاری....
ناخودآگاه آب دهنمو قورت دادم و گفتم :خب?
سرهنگ:وسط حرفم نپر.تو میدونی سالاری هم شریک پدر دخترا بوده?
من:خیر،اطلاعی نداشتم
سرهنگ:سالاری خیلی زود میفهمه فرهمند داره مدرک جمع میکنه که به پلیس خبر بده.برای همین تصمیم به کشتنش ونابود کردن اون مدارک میگیره که البته فرهمند باهوش تر بوده و یه کپی از مدارک رو به صورت مخفیانه در اختیار یکی از دخترهاش قرار میده.ببین ناصری، جون اون دخترا در خطره.چون نه ما نه سالاری نمی دونیم اون دختر کدوم یکی از دختراست.می دونی چند بار میخواستن به خونه ی تو نزدیک شن و دخترا رو بدزدن که مامورای ما که نامحسوس خونه تو رو مراقبت میکردن گرفتنشون.پس تو باید بدونی خطر از اون چیزی که فکر میکنی بیشتره.چون محسنی و سالاری براشون فرق نمی کنه مدرک رو نابود کنن یا بدستش بیارن فقط میخوان بدست ما نرسه.پس نزار هيچکدوم از اون دخترا ازت دور شن .دلیل اینکه این چیزا رو الان میگم چون وضعیت خیلی خطرناک شده.سرگرد ازت میخوام حواستو جمع کنی.چون اونا از یک ثانیه هم استفاده میکنن
یعنی اون مدارکی که ما این همه براش دوندگی کردیم دست نگین یا نگار یا نفسه?

وای

نگار!!!!!
من :قربان متاسفانه یکی از دختر ها غیب شده
سرهنگ با فریاد:چی!?!??

***************

نگین:
اه حوصله ام سر رفت
پس چرا ارمین نمیاد?
ایش این که نمیاد بزار حداقل یک آهنگی گوش بدیم
سوییچ رو چرخوندمو ماشین رو روشن کردم
دکمه ضبط رو زدم و روشنش کردم .
دل دیونه از تو
تنها نشونم از تو
یک عکس یادگاری
که خودتو نداری
شده رفیق شبهام
وقتی که خیلی تنهام
میگیرمش روبروم
بازم میشی ارزوم
(عکس یادگاری_مازیار فلاحی)
سی دی رو در اوردم و از داشبرد یک سی دی دیگه در اوردم و گذاشتم تو ضبط
ومنتظر شدم پخش کنه
یه اهنگ از مرتضی پاشایی اومد
وای خدا من عاشق این اهنگشم
یکی هست تو قلبم
که هرشب واسه اون مینویسمو اون خوابه
نمی خوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
(یکی هست _مرتضی پاشایی)
آنقدر آهنگ گوش دادم که بلاخره آقا تشریف فرما شدن
اما کاش نمی اومد اخه یه اخم غلیظ رو پیشونیش بود و انگار قصد باز شدن نداشت
از اون حالت های جدی داشت که ازش حساب میبردم
اما مگه چی شده که اینجور عصبیه?

...................
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، پری خانم ، anitaaa ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، kiana.a ، کابوس عشق ، ***Z.E*** ، saba 3 ، خخخخ ، ‌ss 501 ، الوالو ، ماهان ع ، جیما ، Par_122
#23
تکراری که یه جورایی شبیه به قرعه به نام سه نفره ولی توی اون
پسرا برای خوشگذرونی دزدی میکردن و قطعا رمان باید آخرش خوب
تموم بشه و یه پیشنهاد:غیرتی شدن پسرا رو زیاد کن داستان هیجانی
و قشنگ میشهرمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 3
___♥♥♥
__♥♥_♥♥
_♥♥___♥♥
_♥♥___♥♥_________♥♥♥♥
_♥♥___♥♥_______♥♥___♥♥♥♥
_♥♥__♥♥_______♥___♥♥___♥♥
__♥♥__♥______♥__♥♥__♥♥♥__♥♥
___♥♥__♥____♥__♥♥_____♥♥__♥
____♥♥_♥♥__♥♥_♥♥________♥♥
____♥♥___♥♥__♥♥
___♥___________♥
__♥_____________♥
_♥_____♥___♥____♥
_♥___///___@__\\__♥
_♥___\\\______///__♥
___♥______W____♥
_____♥♥_____♥♥
 سپاس شده توسط Archangelg!le ، جیما
#24
سلام سلام
آقا فقط به عشق اونایی که نظر گذاشتن اومدم
خیلی گلید
دوستون دارم



نفس:
وا باشگاه واسه چی اخه?
نصف شبی اینم خل شده ها
ایدین به سمت باشگاه ته باغ رفت و منم دنبالش
درشو باز کرد و منو کشید داخل
اخه کدوم نابغه ای شب میره باشگاه?
رفت جلو یه میله بارفیکس بود
من:میشه بپرسم سر شبی واسه چی مارو آوردی اینجا?نکنه میخوای بارفیکس بزنی?
ایدین :صبر کن
اومد نزدیک من
این چرا اینجوری میکنه?
فکر کنم فیلمه روش بد تاثیر گذاشته ها
ایدین اومد و کمرمو گرفت و سر ته بغلم کرد
یعنی پاهام رو هوا بود و سرم تو شکمش
من:هی گندبک منو بزار زمین
ایدین :صبر کن
زانومو گذاشت رو میله ی بارفیکس و ولم کرد
در حقیقت تو هوا ازاد بودم وفقط زانوم و ساق پام اونور میله بود و باعث میشد کله پا نشم
این اورانگوتان چطور منو اینقدر راحت بلند کرد?
ایدین اومد رو بروبرم دو زانو نشست
به طوری که صورتامون مماس هم بود
فقط من چپکی بودم و جلو چشمام به جای چشماش لباش بود
وای خدای من
چه لب هایی داره !!!
اَه نفس
خیر سرت تو الان اویزونی تو هواها بعد دآری به لبای پسر مردم فکر میکنی
پسر مردم چیه?
شوورمه
اه برو بمیر
حیف که میترسم بپرم پایین و ضربه مغزی شم وگرنه من میدونستم و این ایدین
فاصله ام تا زمین فکر کنم پنجاه سانتی متر یا شایدم بیشتر میشد.
میدونم کمه اما خب میترسم دیگه
حرصی با جیغ گفتم:منو بزار پایین
ایدین:تا وقتی که کلماتو حفظ نکنی امکان نداره پایین بیارمت
من:تو خواب ببینی من اون کلمات مزخرف رو حفظ کنم
ایدین:شده تا صبح اینجوری نگهت دارم باید حفظ کنی
من:من اونا رو حفظ نمی کنم
ایدین:پس همین جور اویزون میمونی
ای خدا
گیر عجب آدمی افتادما
من تسلیم نمیشم ولی کاری میکنم ایدین تسلیم شه
با فکری که به سرم زد لبخند شیطانی زدمو تو ذهنم گفتم :هيچ مردی جلوی این روش نمی تونه کم نیاره
میدونم کار بدیه ولی خب مجبورم
خدایا ما رو ببخش

....................

نگار:
هرچقدر گشتم دفترو پیدا نکردم
ای وای
نکنه جاش گذاشتم?
نکنه کسی بره بخونتش?
تو اون همه ی چیزامو مینوشتم
وای کسی نخونتش
با لرزش گوشیم نگاهی به گوشی کردم
سحر بود

من:الو?
سحر:مارکوپولو.میخوری پلو?
من:برو بابا مَسخره
سحر:نه مَس الاغه
من:چیکار داشتی بنال?
سحر:چی بمالم? چی رو?
خنده ام گرفته بود:مزخرف میگم چیکارم داشتی?
سحر:ای وای یادم رفت .ببین این خاله قزیه ما اصرار داره تو رو ببینه
من:خاله قزی?
سحر:آره دیگه .به یه زبونی میشه دختر.منظورم دختر خالمه

من:خب?
سحر:هیچی دیگه اصرار داره تورو ببینه.البته من بهش گفتم همچین تحفه ای هم نیستیا ولی خب تو کتش نمی رفت
من:اولا هر چی باشم از تو بهترم.دوما خب یه قرار بزار ببینمتون
سحر :اینم بد فکری نیستا.حالا بزار زنگ بزنم از منشی بپرسم وقت اضافه دارم یا نه
من:برو بابا
و گوشی رو قطع کردم
این دختر خله
وای دفترچه رو بگو
حالا چیکار کنم ?
واسه احتیاط یه بار کامل چمدونم رو خالی کردم و مجبور شدم دوباره از نو تاشون کنم
وقتی که داشتم کمی استراحت میکردم دوباره گوشیم لرزید به هوای اینکه سحره گوشی برداشتم

من:الو?!
اون:نگار خانوم?

..............


نگار:
باتعجب :بله خودم هستم.شما?
اون:ببخشید یک اقایی رو اوردن اینجا .ما با آخرین شماره ای که تماس گرفتن که شما بودید تماس گرفتید
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به صفحه ی گوشی نگاه کردم
شماره ی اروین بود
من با هل:ببخشید اونجا کجاست?

اون:بیمارستان
تا اینو گفت نا خودآگاه گوشی از دستم ول شد
وای نه

اروین!!!!

****************************

نفس:
یقه ی ایدین رو گرفتم وکشیدمش جلو
با تعجب داشت نگام میکرد
آخی بمیرم بچه ام شاخ در اورده
خب اخه ازمن بعیده این کارا
با همون حالت برعکس بودنم لبخندی شیطون زدمو لب هامو رو لباش گذاشتم.
بیچاره دیگه کم مونده بود چشاش از حدقه بزنه بیرون
بعد از یه مدت کوتاه ازش فاصله گرفتم
تو چشماش نگاه کردم ببینم جواب داد یا نه که انگار بد شانس تر از من خودمم
ایدین:خب ممنون که مقدمه ی شیرینی برای تنبیه ات انجام دادی.من که حسابی شارژ شدم تو رو نمی دونم .خب میریم سر لغات
ایشش پسره ی خاک بر سر
میگه شارژشدم
تو غلط کردی
اما چرا جواب نداد پس?
معمولا که جواب میده
ما اگه شانس داشتیم اسمم شمسی بود
من:آخ آخ چقدر دلم درد میکنه.ایدین?

ایدین:هان?

من:ایدین?

ایدین:بله?
من:ایش میمیری بگی جانم?
ایدین:اخه میترسم زیادیت شه
من باداد:منو بیار پایین
ایدین:نچ
من:نچ و کوفت .اه مسخره بیارم پایین احساس میکنم بالاتنه ام داره ازم جدا میشه
ایدین لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:شرط داره
من که میدونم این مارمولکه
اما واقعا احساس میکردم پاهام داره قطع میشه
من:باش هر شرطی باشه قبوله
ایدین مثل گاو لبخندی زد و گفت: باش.زیرش نزنی ها
من:نمی زنم
ایدین :تو باید......

..........................

نگین:
باید میفهمیدم چی ارمین رو ایم همه عصبانی کرده
به سمت اتاقش رفتم و در زدم

ارمین:بله?
سرمو کردم تو و با لبخند گفتم:اجازه هست?
ارمین که روی تختش دراز کشیده بود توجاش نشست و گفت :آره بیا تو
رفتم تو
روی مبل روبروش نشستم و ساکت نگاش کردم
ارمین:منتظرت بودم که بیایی
با تعجب نگاش کردم
ارمین:اونجور نگام نکن.حتما الان اومدی بپرسی سرهنگ چی بهم گفت که عصبانیم?
برای اینکه ضایعش کنم گفتم:نه.اومدم بپرسم چی عصبانیت کرده جناب سرگرد?
ارمین گره ی ابروشو باز کرد و لبخند محوی زد
ارمین:خب این چه فرقی داشت?
من:تو اصلو بچسب و جواب منو بده
ارمین که دیگه لبخندی رو لبش نبود کلافه سرشو تو دست گرفت و گفت:نگین خیلی نگرانم.اگر برای شما اتفاقی بیوفته چی?
من:دآری نگرانم میکنیا
ارمین تو چشمام نگاه کردو گفت:چرا ناراحت نیستی?چرا ناراحت نیستی از اینکه نگار رفته?
لبخند تلخی زدمو گفتم:تو از کجا میدونی?هنوز هم نفهمیدی نگین تو دار تر از این حرفاست.بعدشم به تو و اروین ایمان دارم.مطمئنم اون دختره ی بی عقل رو پیدا میکنید.
کلافه گفت:اگه پیدا نشد چی? نگین جون تو و خواهرات در خطره
گیج گفتم:منظورت چیه?
ارمین:نمی تونم واضح بهت بگم .فقط ازت میخوام مواظب خودت باشی.
من :ارمین?!?!
ارمین:به خدا نمی تونم بهت بگم ولی نگران نباش ما نگارو پیدا میکنیم
من:ارمین کم کم دآری منو میترسونیا
ارمین:فراموشش کن .فقط نگین،فقط ازت خواهش میکنم مواظب خودتو نفس باش.درضمن نگران نگار هم نباش .پیداش میکنیم.

من:نمیگی?

ارمین:نه
من:باشه .
خواستم از جام بلند شم که ارمین گفت:راستی در مورد دانشگاه نگار هم نگران نباش .سرهنگ با مدیر دانشگاه صحبت کرده و غیبتشو موجه کرده.
من:یعنی نگار بی اطلاع رفته?

ارمین:آره
زیر لب گفتم:دختره ی بی عقل
رفتم به سمت در اتاقش که دوباره با نگرانی گفت:مواظب خودت باشیا
من:نخیر نمیشه.تا وقتی که نفهمم چه اتفاقی قراره بیوفته از جام تکون نمیخورم






نگار:
چی بلایی سرش اومده?
وای نه
به سمت اتاقم دویدم وسریع مانتومو پوشیدم
موبایلم رو برداشتم واز در کلبه بیرون اومدم و به سرعت به سمت در حیاط رفتم
اما من ....
اما من نمی تونستم برم
من نمی تونم
نا امید ،بی توجه به بارونی که میبارید وباعث شده بود زمین گلی بشه روی زمین نشسته ام
خدایا نمی تونم برم
خدا !!!!!
سرمو بلند کردم و رو به اسمون با گله فریاد زدم:
چرا منو مهربون آفریدی?
چرا سنگدلم نکردی?
چرا خودخواه نکردی?
خدایا این انصافه بفهمم بیمارستانه اما این شرط لعنتی نزاره برم??

انصافه??
قطرات بارون شلاق وار روی صورتم میبارید و با اشکام مخلوط می شد
خدایا میگن موقع بارون حاجتا بر اورده میشه
من ازت میخوام اروین سالم باشه
سرمو زیر انداختم و رو به خودم گفتم:
اه لعنتی
نگار خیلی احمقی
الان هرکی جای تو بود تو ماشین بود و داشت میرفت تهران
اما تو .....
سرمو تکون دادمو با عجز ناله کردم:
نمی تونم
چیکار کنم?
خدایا خودت بگو چیکار کنم?

اروین!!!!!

عزیزم!!!!!
چرا دوستم باید عاشق عشق من میشد?
اخه چرا?
سرمو روی زمین خیس و گلی گذاشتم و گریه کردم
دیگه برام مهم نبود که لباسام و صورتم گلی شده
دیگه هیچی مهم نبود
وقتی که معلوم نبود اروین تو چه وضعیه برام هيچی مهم نبود
من نباید ضعیف باشم
نگارتو کسی بودی که به خاطر رفیقت پا روی عشقت گذاشتی
تو کم چیزی نیستی نگار

پاشو
نمی تونم
لعنتی نمی تونم
این رفاقت عشقمو از گرفت میفهمی?
اگر اروین .....
نه نه
به جدال ناعادلانه ی قلبم و وجدانم گوش میدادم
چقدر بی انصاف بود منطق که حرف عشقو که طلب معشوق میکرد نمیفهمید
نکنه اروین....
تو هق هق گریه هام فریاد زدم:نه اون هست.اون نمیره.نمی تونه بره
من خیلی بدم که عاشقم اما....
مامان تو بگو چیکار کنم?

مامانی!!!??
من دارم چوب عاشق شدنمو میخورم??

آره?
نا امیدتر از اینکه هيچ جوابی نشنیدم گفتم:
مامان میخوام بیام پیشت
خسته شدم از زمین و نامردی هاش
من از دور خارج شده ام
من اروینو......
وای اروین!!!!!
گوشی رو از توجیب مانتوم در اوردمو شمارشو گرفتم
بردار
لعنتی بردار
صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید:بله?
همیشه زود میخوابید
هه من تو چه وضعیم اون تو چه وضعی
با صدای تحلیل رفته و گرفته گفتم:منم
با تعجب زمزمه کرد:نگار تویی? تو کجایی دختر




نفس:

من:خب?
ایدین لبخند روی لبشو پررنگ تر کرد و گفت:با من بیای حموم
با چشایی قد توپ بسکتبال نگاش میکردم
این چی گفت?
شیطونه میگه ترس مرسو بیخیال شمو بپرم پایین حالشو بگیرما
برو بابا شیطون
عصبی لبمو گاز گرفتمو گفتم:ایدین جان پاهام بنده.دستام ازاده ها .انگار خیلی دوست داری خفه شی نه?
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:من شرطمو گفتم دیگه هرجور مایلی
فکری مثل برق از ذهنم گذشت که باعث ایجاد لبخندی روی لبم شد
که البته ایدین رو متعجب کرد
با هزار زور زحمت نیشمو بستمو قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم
ناراحت گفتم:باشه .چاره ای نیس
آیدین نامرد که معلوم بود توقع نداشته من شرطشو بپذیرم ،با تعجب گفت:یعنی قبول کردی ?
من:مگه چاره ای هم دارم?
ایدین لبخندی زد و گفت :نه
عصبی گفتم:خب حالا منو بیار پایین
دست به سینه گفت:نفس تو فکر کردی با بچه سروکار دآری?
من:نه بابا بزرگ
ایدین:پس حرف نباشه.
من:یعنی چی?
ایدین:هیچی من منتظر میمونم شما کلماتت رو حفظ کنی بعد با هم میریم حموم
ای خدا
در مانده فریاد زدم:دیوار کجایی?
با تعجب گفت:تا منو داری دیوار میخوای چیکار?
عصبی تو چشای بیریختش زل زدمو گفتم:میخوام سرمو بکوبم به دیوار از دست تو
چشم غره ای بهم رفت و گفت:میدونستم کشته مرده زیاد دارم ولی نه در این حد
وای خدای من
دارم سکته میزنم
ایدین:ببین میگم خیلی عصبی نشو شیرت خشک میشه اونوقت بچمون گرسنه میمونه ها
از شدت عصبانیت موهاشو گرفتم کشیدم
ایدین:آخ آخ ول کن موهامو.میدونی هر تارش به اندازه ی صد تا نفس میارزه?
من:اخه مشکل دار ما گورمون کجاست که کفنمون باشه?بچه سیخی چند?
ایدین:سیخی شیش هزار .عزیزم نگران نباش بزودی هم کفن پیدا میکنی هم گور
دلم میخواست فقط بزنم زیر گریه
گیر چه آدمی افتادما
همه نامزد میکنن منم نامزد میکنم
نگاهی به صورت عصبانی و اخموم کردو با لبخندی مهربون گفت:قربون اخمت برم من .

............................
نگین:

ارمین:نمیری?
قاطع گفتم:نه
ارمین:باشه اما خودت خواستیا.
از جاش بلند شد و راکت تنیسشو برداشتو خونسرد به طرفم اومد
میخواست چی کار کنه?
لبخندی زد و گفت:که نمیری نه?
و راکت رو آورد بالا
از فکر کاری که میخواست بکنه کم مونده بود شاخام بزنه بیرون
میخواد منو بزنه?
نه این امکان نداره!!
ولی با دردی که توسرم ایجاد شد فهمیدم راست راستکی میخواد بزنه
ارمین:این اولی رو اروم زدم ولی قول نمیدم بقیش به همین ارومی باشه.
یا خدا !!!!!!
اگه این آرومه بود پس دردناکاش چیه?
باورم نمی شد ارمین منو بزنه
بهت زده داشتم نگاش میکردم که ارمین گفت :نه مثل اینکه بایدنشون بدم
و دوباره راکت رو بالا اورد
با این حرکتش اروم اروم عقب رفتمو گفتم:اخه واسه چی میزنی?
نقطه جانب نگاهم کردوگفت:به دو دلیل.یک از بیمارستان فرار کردی ومن قول دادم تنبیه ات کنم.دو چون به حرف بزرگترت گوش نمیدی
من:کی گوش ندادم?
ارمین:همین چند دقیقه پیش
پشت چشمی نازک کردمو گفتم:خب حالا.چند سال که چیزی نیست
ارمین با خنده:نه اصلا پنج سال چیزی نیست
برای فرار از کتک خوردن ،خمیازه ای مصلحتی کشیدموگفتم:باشه بابا بزرگ .من رفتم بخوابم
و سریع بهش شب بخیر گفتمو به سمت اتاقم رفتم
اخرشم دقیق نفهمیدم چرا آنقدر نگران بود
دراتاق رو باز کردم و رفتم تو
روی تختم نشستم و به عکس سه نفرمون که روی عسلی بود نگاهی انداختم
برش داشتم و روش دستی کشیدم

نگار!!
نگار کجایی?
بی معرفت اخه بی خبر کجا رفتی?
اصلا چرا رفتی?
نگرانتم
میدونم نفسم نگرانته اما بروز نمیده
بابا تازه یه روز بود که میدیدم نفس از ته دل خوشحاله .
اما تو خرابش کردی
خراب کردی نگار
روز بعد نامزدی آبجی تو زهر کردی
با صدای زنگ تلفن اروم از جام بلند شدمو به سمت طبقه ی پایین رفتم
ولی انگار ارمین زودتر از من اومده بود وگوشی رو برداشته بود
با تعجب به چهره ی نگرانش نگاهی کردمو به مکالمه اش گوش دادم
ارمین:چی?

:..............

ارمین:کجا?

:...............
ارمین:باشه باشه اومدم
و سریع گوشی رو قطع کرد
یعنی چی شده?!?!

......................................

نگین:
من:کی بود? اتفاقی افتاده?
ارمین که داشت از پله ها میومد بالا به من نگاهی کرد و گفت:اروین تصادف کرده
شکه شده بهش نگاه کردم و گفتم:چی??!!!
ارمین که دیگه به من که وسط پله ها وایساده بودم،رسیده بود گفت:اروین تصادف کرده .من دارم میرم بیمارستان
و سریع از کنارم گذشت
من:صبر کن منم میام
به سمتم برگشت و گفت:تو دیگه کجا میای?
چند تا پله بالا رفتم و گفتم:بزار منم همراهت بیام دیگه
وقیافمو براش مظلوم کردم
ارمین:پوففف باشه ولی اول برو به نفس و ایدین بگو چی شده .راستی این دوتا کجان?
من:رفتن باشگاه
با تعجب نگام کردو گفت :این وقت شب باشگاه?
چشمامو درشت کردمو گفتم:منم وقتی گفتن میخوان برن باشگاه همین شکلی شدم .
و به قیافه ی متعجبش اشاره کردم
ارمین:خب پس بیا بالا و لباساتو عوض کن بعد هم برو بهشون بگو
و رفت بالا
سریع رفتم تو اتاقمو لباسامو بایه مانتو شلوار ساده و مقنعه عوض کردم
مقابل اینه وایسادم و با خودم فکر کردم یعنی الان نگار میدونه چه بلایی سر اروین اومده?
نکنه نگارم بخواد مثل مامان و بابا بره و دیگه نیاد?
با یاد نگار یه قطره اشک سمج از گوشه ی چشمم به پایین افتاد
عصبی پاکش کردمو روبه خودم تو اینه گفتم:نگین تو نباید گریه کنی.باشه دختر خوب?در ضمن یادت که نرفته ارمین قول داده نگارو پیدا کنه.پس دیگه نگران نباش .نگین کسی نباید بفهمه تو میترسی و غمگینی .باشه?
سرمو تکون دادمو به سمت باشگاه راه افتادم تا به ایدین و نفس بگم چه اتفاقی افتاده
تو راه به این فکر میکردم که به نگار خبر بدم که چه اتفاقی واسه ی اروین افتاده .شاید باعث شد برگرده
ولی خدا کنه خیلی جدی نباشه یعنی اینکه بلای خاصی سر اروین نیومده باشه
به باغ که رسیدم اول یه فحش حسابی به آیدین و نفس که این وقت شب رفتن باشگاه دادم و بعد با ترس از باغ تاریک رد شدم
به در باشگاه که رسیدم باخودم گفتم بد نیس یکم غافلگیرشون کنم برای همین خواستم درو یهویی باز کنم که ......

نگار:
غزاله:اخه چرا رفتی ?
من:هر کی ندونه تو که خوب میدونی
غزاله:نگار من از تو خواستم بری?
لبخند تلخی زدمو گفتم:نه خودم خواستم.ببین غزال یه چیز مهم تر از رفتن من وجود داره

غزاله:چی?
با لحنی نگران گفتم:آروین.
غزاله که نگرانی من بهش منتقل شده بود گفت:چی شده?
من:تصادف کرده
جیغی زد و گفت:چی?!?
کلافه از گیج بازیش گفتم:تصادف کرده.
غزال:الان کجاست?حالش خوبه?
من:پبیمارستانه ...در مورد حالشم نمی دونم.در حقیقت میخوام تو بری ببینی حالش چطوره!
غزال:من برم?
عصبی گفتم:آره دیگه
غزال :خب خودت چرا نمیری?
ای خدا!!!
با فریاد گفتم:غزال چرا نمی خوای بفهمی من نمی تونم.
غزال :باشه باشه میرم تو عصبی نباش.
من:غزال رسیدی اونجا حالشو بپرس و با اس ام اس بهم خبر بده.بعدشم دیگه به من زنگ نزن چون جواب نمیدم
سریع گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم
کل لباسام یا خیس شده بود یا گلی
صورتمم که نگم بهتره
نمی دونم کارم درست بود یانه اما تصمیم داشتم دیگه بیخیال شم که کارم درسته یا نه
رفتم توی کلبه تا خودم رو تمیز کنم و برم حموم
حداقل اینجوری گذر زمان رو حس نمی کردم و کمتر حرص میخوردم

**************
وای خدای من !!!
این نگرانی مثل خوره افتاد بود به جونم
عصبی ناخونم رو میجویدم
چرا این غزال خبری نمیده
داشتم میمردم
خیلی حس بدیه
اس ام اسی از غزال اومد.
با استرس بازش کردم ولی میترسیدم بخونمشو خبر بدی بهم داده باشه
ولی خب داشتم از نگرانی خل میشدم
برای همین شروع کردم خوندن
سلام نگار
نگران نباش اروین بهوش اومده و حالش خوبه ولی خوب تا الان بیهوش بوده و یکم سرش زخمی شده
بای
نفس حبس شدمو بیرون فرستادم اما نکنه دروغ بهم گفته باشه?
نگار دوباره خل شدی?اخه مگه مشکل داره به تو دروغ بگه?
نمیدونم اما هنوز هم استرس دارم

.......................

فس:
احساس کردم از هرچی عصبانیته خالی شدم .
چرا فراموش کرده بودم که این کسی که روبروی منه کسیه که من با تمام وجود دوستش دارم
لبخندی ناخواسته روی لب هام شکل گرفت وبه چشمای دریایی ایدین خیره شدم
احساس میکردم سایز چشماش داره بزرگتر میشه
جلل خالق مگه میشه?
با تعجب داشتم به چشماش که همین جور بزرگتر میشد نگاه میکردم

وااااا!!!!!
با صدای در باشگاه از هپروتی که توش بودم بیرون اومدمو تازه متوجه شدم چرا چشاش گنده میشده
این گوریل دیگه کم مونده بود بیاد تو در و دهن من .(خب قصدش همین بوده دیگه)
ایدین با ترس ازم فاصله گرفت
و به در نگاه کرد
اون کسی که در میزد انگار تصمیم داشت درو بشکونه
بشکن بشکن بشکن
من نمی شکنم
بشکن
واسه چی بشکنم?
ای خدا جوون پاک مملکتم کمال همنشین درش اثر کرد و خل شد (بودی عزیز من)
ایدین به سمت در رفتو اروم قفلشو باز کرد
کی درو قفل کرد که من نفهمیدم?
تا درو باز کرد نگین پرید تو و نفس عمیقی کشید
چقدر رنگش پمیده بود
با تعجب به من که اویزون بودم نگاه کرد
با شیطنت تند تند براش دست تکون دادم
آخ خدا پام شکس
نگین:چرا درو باز نمی کردید?
ایدین:ببخشید متوجه نشدیم.اتفاقی افتاده?
نگین:اممم نه یعنی اره اممم راستش...
بل تعجب به نگین که هول کرده بود نگاه کردم
کم پیش میومد نگین هول کنه
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و سریع گفت:اروین تصادف کرده
ایدین:چی?الان حالش خوبه
نگین :من نمی دونم .منو ارمین داریم میریم بیمارستان.....شما هم اگه خواستید بیاید.راستی چرا نفس اویزونه?
ایدین بهم نگاهی انداخت و گفت:هیچی داشت ورزش میکرد ،الان میارمش پایین .شما زود تر برید ما خودمون میایم

دروغگو!!!!!
نگین قبول کرد ورفت
من:خب بریم دیگه?
ایدین:تو کجا?
من:بیمارستان دیگه
ایدین:نه خیر شما همینجا میمونی تا من برمو بیام و تا اون موقع هم کلمه هارو حفظ میکنی
پوففف ول کنم نیست
باباداداشت تصادف کرده
کنکور من به درک بابا
الان جونه اروین در خطره
من :ایدین منو بیار پایین میخوام برم پیش اروین
ایدین:بیخود
خخخ این جواب نمیده اما مطمئنا سیاست های زنانه جواب میده
من:باشه ایدین خان برو ولی من اگه گذاشتم دیگه به من دست بزنی .در ضمن دیگه هم حق نداری بیای تو اتاق من






نفس:
من:حالا چی ?بازم میری?
ایدین که قیافه ی متفکری به خودش گرفته بود.گفت:نه
لبخند پیروزمندانه ای زدم
ایول نقشه ام گرفت!
در حالی که به سمتم میومد ،گفت:فکر نکن با این تهدیدت ترسیدمو قبول کردما.نخیر دلم به حالت سوخت.
لبخند خبیثی زدمو تو دلم گفتم:خدا از ته دلت بشنوه
بغلم کردو خیلی اروم چرخوندم
اخیش داشتم خل میشدم اون بالا تازه برعکس
وجدانم:بودی گلم.
من:تو ببندی کسی نمیگه لالیا?
ایدین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:با من بودی?
وای خدای من دوباره بلند حرف زدم!
من:نه راستش با خودم بودم
با تعجب بهم نگاه کرد که لبخند بزرگی بهش زدم
حتما الان با خودش میگه این برعکس بودن رو پخش تاثیر گذاشته
البته واقعا هم فکر کنم همین طور بود
ایدین:تا ده دقیقه دیگه اماده نباشی من رفتما
چی !?
فقط ده دقیقه?!
من چی بپوشم اخه?!?
وجدان:نفس جان عروسی که نمیری داری میری بیمارستان .پس یه لباس آبرومند بپوش و ابروی شوی گرامیتو نبر
با اینکه با این وجدانم عجیب لج بودم اما خوب راست میگفت.
همراه با آیدین از باغ گذشتیم
بیچاره نگین چجوری این راه تاریکو تنهایی اومده?
وقتی به خونه رسیدیم ،سریع به سمت اتاقم دویدم تا مهلتم تموم نشده حاضر شم

**************
تا سوار ماشین شدم ایدین گازشو گرفت و راه افتاد
حتی نزاشت در ماشینو درست و حسابی ببندم .پسره ی خل
آنقدر با سرعت میرفت که منی که عشق سرعت بودم .در حال سکته بودم
وای دیوونه شده .
البته درکش میکردم که نگرانه ولی خوب مثل یه مرد تو خودش میریزه و دم نمیزنه
بلاخره قلش بیمارستان بود .کم چیزی نبود.
اون که مثل من بیمعرفت نبود
من با این که نگار رفته اما اصلا انگار که نه انگار که اتفاقی افتاده
نگار !?!
آجی بزرگه کجایی?
من چقدر بی وفام که با اینکه هنوز 24ساعت از رفتنت نگذشته ولی فراموشت کردم.
با صدای بوق ماشین از فکر اومدم بیرون و به صفحه سرعت ماشین نگاه کردم.
خدای من !!!
چقدر سرعتش زیاد بود !

من:ایدین.
بی توجه به من داشت رانندگی میکرد و تا جایی که امکان داشت پاشو رو گاز میفشرد
فکر نمی کردم انقدر عصبی ونگران باشه
اخه وقتی نگین بهش گفت انگار که نه انگار اتفاقی افتاده برخورد کرد اما الان.....
با صدای بلند بار دیگر ایدین رومخاطب قرار دادم:ایدین تورو خدا یواشتر برو .من میترسم
ایدین که انگار تازه متوجه سرعت زیادش شده بباشه پاشو از روی گاز برداشت و محکم روی ترمز زد که باعث شد از جام گنده بشم و به جلو پرتاب بشم که البته کمربند مانع از برخوردم با شیشه کرد

اوفففف
خدا رو شکر
با صدای بوق ماشین های پشت سرمون به طرف ایدین برگشتمو گفتم:میخوای من بشینم?.....................


نگین:
به بیمارستان که رسیدیم ارمین سریع ماشینو یه گوشه پارک کرد و پیاده شد .منم دنبالش
وارد بیمارستان شدیم و به سمت پذیرش رفتیم
ارمین:ببخشید خانوم به ما خبر دادن که تصادف کرده و الان اینجاست
چه جمله ای شد !!!!

-نگین جون?
با تعجب به سمت صدا برگشتم
این اینجا چیکار میکرد?
من:تو اینجا چیکار میکنی?
غزال:نگین جون فعلا بیاین بریم پیش آقای ناصری بعدا بهتون میگم
حسابی گیج شده بودم
دوست صمیمی نگار چه ربطی به اروین داشت?
اروم ارمین رو که هنوز داشت با مسئول پذیرش حرف میزد، صدا زدم
من:ارمین بیا بریم
با تعجب گفت :صبر کن شماره اتاقشو بپرسم بعد بریم
خواستم بهش بگم لازم نکرده که غزال پیش دستی کرد و گفت:
غزال:من راهنمایتون میکنم
و خودش جلوتررفت
ارمین از مسؤول پذیرش تشکر کرد و اومد کنار من و پرسید :این دیگه کی بود ?
گیج زمزمه کردم:دوست نگار
و اروم به دنبال غزال راه افتادیم
با صدایی که توش رگه هایی از تعجب شنیده میشد گفت :دوست نگار چه ربطی به اروین داره ?
دوباره گیج زمزمه کردم نمی دونم

*************
پوففففف جوری به ما گفتن اروین تصادف کرده من خودم به شخصه فکر کردم نصفش رفته ،نصفه دیگشم زدگی داره.
این که سالمه البته اگر سرشو نادیده بگیریم.
ارمین به سمتش رفت و دست تو موهای برادر کوچکترش کرد و اونا رو بهم ریخت :حسابی ما رو نگران کردیا
اروین که سعی داشت سرشو از زیر دست ارمین بکشه بیرون با شیطنت گفت: تقصیر من چیه ?این پرستارا چون میترسیدن همچین تیکه ای از دستشون بره هول کرده بودن
لبخندی از شیطنت اروین روی لبم اومد
چه خوبه که دوباره شاد شده.
گوشی ارمین زنگ خورد
ارمین:ایدینه.من برم دنبالش
و از اتاق زد بیرون
به غزال که معذب گوشه اتاق روی صندلی نشسته بود نگاهی کردم و خواستم برم پیشش که در اتاق باز شد و پرستار اومد تو
چقدر قیافه اش آشنا بود!
من اینو کجا دیدم?
پرستار بی توجه به من به سمت اروین رفت و حالش رو پرسید
بعد از کمی صحبت به سمت من برگشت که چیزی رو بگه اما....

پرستار:تو?!??!????

..............................

نگین:
من:من تورو کجا دیدم?
لبخندی زد و گفت:دیگه منو یادت نمیاد بی معرفت?
با تعجب به صورتش نگاه کردم
گذشته مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد
لبخندی زدمو شگفت زده صداش کردم:ترانه?
ترانه در حالی که به سمتم میدوید داد زد:نَگییییییی
و پرید بغلم
در گوشش زمزمه کردم:هنو آدم نشدی?
خودشو ازم جدا کرد و پشت چشمی نازک کرد وگفت:وا چرا الهه ای مثل من باید آدم بشه ?
لبخندی زدمو گفتم:نه بابا هنوز همون خل وچل خودمی
و دوباره محکم بغلش کردم
تو همین بین ارمین ،نفس و ایدین اومدن
نفس که هنوز قیافه ی ترانه رو ندیده بود روبه اروین گفت:عهههه تو زنده ای?
اروین :وا مگه قرار مرده باشم?
نفس :آره دیگه نبودی.به سمت من برگشتو با تعجب گفت:اون یارو کیه داری میچلونیش?
ترانه روشو به سمت نفس برگردوند وبا شیطنت گفت:چطوری بازدم جونم?
نفس بهت زده به ترانه نگاه کرد
پسرا هم که با تعجب داشتن به این سناریوی عاشقانه بین ما نگاه میکردن
نفس هم مثل من باورش نمی شد بعد این همه سال دختر همسایه ی شیطونمون رو ببینیم
اونم کجا?
تو بیمارستان
ترانه:هی یارو .هوییی.بازدم .بازدم من ،حالت خوبه?
نفس که انگار از بهت در اومده باشه سریع به سمت ترانه دوید
نفس:وای آواز جونم.تو کجا بودی این همه مدت?
و محکم بغلش کرد
از بچگی این دوتا باهم لج بودنو هم دیگرو اینجوری صدا میزدن
پسرا هنوز داشتن با تعجب مارو نگاه میکردن
ترجیح دادم ترانه رو بهشون معرفی کنم
به سمتشون رفتم و گفتم:فکر کنم بهتر به بقیه معرفیت کنم
ترانه مشتاق به سه تا پسری که نمی شناختشون نگاه کرد و سرشو تکون داد
نفس با اشتیاق به سمت ایدین رفتو گفت:این اقایی که میبینی معلم من وهمچنین نامزد من هستن.بعد. به ایدین گفت:این دختره هم که میبینی ترانه است همسایه مون که از بچگی تا موقعی که اون خونه رو ترک کردن باهم بزرگ شدیم
ترانه با چشای درشت گفت:تو چرا اینقدر زود نامزد کردی بازدم?
نفس:کجاش زوده ?بابا من دارم میرم دانشگاها
ترانه:به هر حال بازم به نظرمن زوده واسه ازدواج
نفس اییش گفت و بقیه رو حتی غزاله رو هم بهش معرفی کرد.
ترانه:صبر کن ببینم پس نگار کوشش?
با این حرفش انگار داغ دل همگی رو تازه کرد

.................................



سپآآآســـــــــــــــــ
 سپاس شده توسط Fatemeh12345 ، پری خانم ، پرستو14 ، mosaferkocholo ، anitaaa ، عاصی ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، saba 3 ، ‌ss 501 ، الوالو ، ماهان ع ، Par_122
#25
نگین:
من:خب امممم آها نگار ماموریت داشتش برای همینم مجبور شد بره سفر
ترانه که معلوم بود کمی شک کرده ،مشکوک گفت:آها
از بلندگو ترانه رو صدا کردن که سریع شمارمو ازم گرفتو باهامون خداحافظی کرد و رفت
بعد از رفتن ترانه نفس که انگار تازه متوجه غزال شده باشه باتعجب گفت:تو اینجا چیکار میکنی?
غزال با خجالت خودشو روی صندلی جمع کرد و اروم گفت:نگار منو خبر کرده
تقریبا همه با تعجب بهش زل زدیمو گفتیم:چی???
که باعث ترسش شد و بیشتر تو خودش مچاله شد
غزال یه دختر نسبتا خجالتی بود
البته بیشتر درمورد ادمای غریبه
دوباره اروم گفت:خواب بودم که نگار زنگ زد بهم.اولش تعجب کردم اما بعد سریع جواب دادم .داشت گریه میکرد .ازش پرسیدم چی شده که گفت آقای ناصری تصادف کرده .و ازم خواست که بیام پیششون و وضعیتشون رو بهش خبر بدم .همش همین بود.
وبعد سریع از جاش بلند شد
غزال:با اجازه.
ارمین:صبر کنین
غزال به ارمین نگاه کرد
ارمین:خواهشا اگر دوباره با نگار ارتباط بر قرار کردین به ما خبر بدید .
غزال قبول کرد و سریع از اتاق زد بیرون
به اروین نگاه کردم
دوباره غمگین شده بود اما یه حسی تو چشاش میدیدم که نمی تونستم درکش کنم اما.........

**************
الان تقریبا چهار هفته از رفتن نگار میگذره و ما هنوز موفق به پیدا کردنش نشدیم.
نفس افسرده شده و خیلی ساکته
آیدین همش در تلاشه که نفسو از این سکوت در بیاره اما خب خیلی موفق نیست
اروینم خیلی اروم شده
اون پسر شوخ وشیطون تبدیل شده به یه آدم اروم و اخمو
منم که مثل همیشه ام
یه دختر محکم که پشت نقاب قایم شده
به روی خودم نمیارم اما دارم از تو نابود میشم
نگار تو با ما چیکار کردی دختر?
تو این مدت نفس داره برای کنکور میخونه ایدینم کمکش میکنه .واسه اولین باره که میبینم نفس بدونه هيچ اجباری درس میخونه.
اروینم که معلوم نیست داره چیکار میکنه.تقریبا صبح تا شب بیرونه.
منم که تو شرکت ارمین استخدام شدمو اونجا مشغولم.
واقعا از ارمین ممنون بودم که سرمو اونجا گرم کرده و گرنه مطمئنا یه سر به امین آباد میزدم.
خونه بدون نگار خیلی سوت و کور بود
و این اعصاب هممونو تحت شعاع قرار داده بود
......................



نگار:
من:فاطمه جون من رفتم
فاطمه:خداحافظ عزیزم
از آموزشگاه زدم بیرون
نمی دونم چرا دلم میخواست پیاده برم
البته راه زیادی هم نبود.
از روز تصادف اروین و رفتن من حدود چهار هفته میگذره
فردای اون روز اومدم آموزشگاهو تونستم نظر فاطمه رو جلب کنم
فاطمه یه دختر 26ساله بود که خیلی مهربون بود و وقتی وضعیتمو فهمید تصمیم داشت حقوقمو زیاد کنه که من مودبانه در خواستشو رد کردم
اصلا از ترحم خوشم نمیومد
چون کلبه به دریا نزدیک بود تقریبا هر روز یا یک روز درمیون میرفتم لب دریا و گیتار میزدم و میخوندم
این کار بهم آرامش میداد
تصمیم داشتم امروز هم برم لب ساحل
چون خیلی خسته نبودم
با لرزش گوشیم .از تو مانتوم درش اوردمو بهش نگاهی انداختم
سحر بود
از اون موقع تا حالا خیلی باهم صمیمی تر شده بودیم حتی یه شبایی که خیلی میترسیدم اون میومد پیشم
گوشی رو جواب دادم

من:بله?
سحر:ای گور به گور بشی. کجایی?
من:دارم میرم خونه
سحر:خب باشه .کاری نداری خداحافظ .
و قطع کرد
انگار فقط میخواست بدونه من کجام .دیگه به این خل وچل بازیاش عادت کردم
خواستم از خیابون رد شم که اونور خیابون اروین رو دیدم
پووفففف دیگه خسته شده بودم از روز اول هی فکر میکردم اروین رو میبینم اما تا بهش نزدیک میشم ناپدید میشه
اوایل فقط نزدیک دریا میدیدمش اما هرچی بیشتر میگذشت همه جا میدیدمش
هر جا
دیگه خسته شده بودم ولی عادت کرده بودم
به کلبه رسیدم
لباسامو عوض کردمو گیتارو برداشتم ساعت6 بعد از ظهر بودو نزدیک غروب آفتاب بود
رفتم لب دریا و روی صخره ای که همیشه رو میشستم ،نشستم
و شروع کردم زدن
امروز دلم میخواست این آهنگ رو بزنم و تقدیم کنمش به مامانم
کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
چقدر مثل بچگیام لالایی هاتو دوست دارم
سادگیاتو دوست دارم
خستگیاتو دوست دارم
چادر نمازو زیر لب خدا خداتو دوست دارم
کاشکی روی طاقچه دلت ایینه و شمدون میشدم
تو دشت ابری چشات یه قطره بارون میشدم
(مهیار فاضلی_میم مثل مادر)


____________________________


سپآسـ بدینـ قولـ میدم خعلـي سریع یکیــــ دیگع بزآرمـ><Blush
 سپاس شده توسط عاصی ، دیانا18 ، mosaferkocholo ، Fatemeh12345 ، پری خانم ، پرستو14 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، saba 3 ، خخخخ ، ‌ss 501 ، n@jmeh ، الوالو ، ماهان ع ، Par_122
#26
نگار:
گیتارو کنارم گذاشتمو اشکامو پاک کردم
فقط خدا میدونه چقدر دلم براشون تنگ شده
دلم برای همشون تنگ شده بود
دوباره گیتار برداشتم
دلم میخواست یه آهنگ دیگه بزنم
برای همین شروع کردم نواختن و خوندن
یکی هست تو قلبم
که هرشب واسه اون مینویسمو اون خوابه
نمی خوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ یه خودکار....
بغض گلوم نمی ذاشت ادامه اشو بگم
شروع کردم یه آهنگ دیگرو خوندن
رفاقتو تو حق من امشب تموم کردی رفیق
گرفتی از من دستای عشقمو نامرد نارفیق
نمی تونستم...
نمی تونستم یا نمی خواستم?
صدایی تو ذهنم داد میزد فریاد میزد که غزاله نامرده
گیتارو کنار گذاشتم و رو به دریا فریاد زدم:غزاله نامرد نیس .من خودم خواستم دستای عشقمو همه کسمو ول کنم .منه لعنتی خودم خواستم .پس منتی نیس.اما سخته .به خدا سخته.اینکه ....
هق هق گریه نذاشت ادامه بدم
امروز روز عجیبی بود
چرا اینقدر دلم گرفته
یه حس عجیب داشتم
دلم می خوست یکی جوابمو بده
صدا زدم

مامان?
جوابی نیومد
نا امید صدا زدم

بابا?
باز هم هیچ

نگین?

سکوت

نفس?
باز هم سکوت و صدای دریا
درمونده از حس غریبی که داشتم داد زدم:آروین?

:جانم?
سریع به سمت صدا برگشتم
اما هیچی نبود
اه باز هم توهم .
با گریه رو به اسمون کردمو گفتم:خدایا میخواستم فراموشش کنم اما تو نزاشتی.چرا هر دم باید جلو چشمام باشه?چرا باید عذاب بکشم? مگه من در حق تو چیکار کردم ?
مگه چقدر بنده ی بدی بودم که الان دارم اینجوری تاوان پس میدم
از جام بلند شدمو روی شن های دریا زانو زدم
من:به خدا هر چقدرم بد باشم تاوانش اینقدر سنگین نیست.چند بار خواستم خودمو بکشم ?اما نمی شد نمی تونستم .می ترسیدم.خدایا من یه ترسوام.خداااا دلم گرفته.مامان چرا نمی خوای بیام پیشت?بابا اگه بیام اونور هوامو داری ?نگین و نفس منو ببخشید.که خواهر خوبی براتون نبودم و ترکتون کردم . اروین
بغض شدیدی اومد تو گلوم با زحمت قورتش دادمو گفتم:فقط یه کلام بدون من خوش باش و بدون دوست دارم.
:چجوری دلت میاد به همین راحتی به من بگی خوش باش و بری?


نگار:
اه بازم توهم
اخه چقدر توهم?
من:خدایا تو رو خدا این توهما رو ازم دور کن من میترسم دووم نیارم
اروین :اخه وقتی واقعیه چجوری خدا ازت دورش کنه?
سریع به عقب برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم
ای...این واقعیت داشت ?
این اروین بود?
اروین لبخندی زدو گفت:نترس اصل اصلم .توهم نیس
و اومد نزدیک تر و با چشایی غمگین گفت:چجور دلت اومد اینجوری بزاری بری?
باید سعی میکردم نقش بازی کنم
من قول داده بودم
پس باید بازی کنم
واقعا بازی کردن در این شرایط چقدر سخت بود
با صدایی سرد گفتم:مهم نبود برام
عصبی جلو اومد و گفت:یعنی برات مهم نبود کسایی که دوستت دارن بعد تو پر پر میشن?
منظورش چی بود?
اروین:یعنی مهم نیس برات که نفس دیگه نفس نیس .یعنی مهم نیس نگین دیگه اون نگین نیس و از همه مهم تر من دیگه اون منه قبلی نیستم?
بازم ساکت بهش نگاه کردم
باداد گفت:جواب منو بده
سرد گفتم:شاید نگین و نفس برام اهمیتی داشته باشن اما تو نه
اروین اومد و دقیقا روبروم وایساد
با جدیت گفت :اما من دوست دارم
نگامو به زمین دوختمو گفتم:اما من ندارم
پوزخندی زد و گفت:دروغگوی خوبی نیستی خانوم کوچولو.
در حالیکه سعی میکردم نگاهم تو چشماش نیوفته گفتم:دروغ نیست حقیقته
دست به سینه نگام کرد و گفت :تو چشمام زل بزن و بگو منو دوست نداری
پوزخندی زدمو گفتم:لازم نمیبینم به حرفت گوش بدم
اروین:که دوستم نداری نه?باشه ، پس حتما من نامه ی خیس از اشک دادم به غزال?یا من تو دفتر خاطراتم پر کردم از اسم اروین
با تعجب نگاش کردم اون از کجا اینا رومیدونست?
لبخند مهربونی به تعجبم زد و گفت:قضیه نامه رو غزال بهم گفته .نگران غزال نباش اون دوباره داره عاشق میشه ومیخواد ازدواج کنه
با تعجب نگاش کردم
یعنی راست میگه?
اگه راست بود که چه آدم نامردی بود این غزال.
من بخاطر اون از همه چی گذشتم اون وقت اون...
اروین نگاهی بهم و با لبخند گفت :می دونستی خیلی میخوامت?
دیگه بس بود
بازی بس بود
حالا که غزالی در کار نبود
خدایا اشکال نداره قولمو بشکونم?
حالا این دفعه رو ببخش
ایشالله از دفعه های بعدSmile
لبخندی زدمو گفتم:من بیشتر
اروین:یادته روز اول که بهت زنگ زدم ?
سرمو تکون دادم
اروین:یادته بهت گفتم پیدات میکنم و تلافیشو سرت در میارم?
دوباره سرمو تکون دادم
اروین:خب اینم تلافی
و نزدیکم شد و صورتم رو گرفت باتعجب داشتم نگاهش میکردم که
داغی یه چیزی رو لبهام حس کردم
شگفت زده چشمامو تا اخر باز کردمو به اروین که چشماشو بسته بود نگاه کردم .ناخودآگاه چشمای منم بسته شد و همراهیش کرد
بعد از چند دقیقه ازم فاصله گرفت و نگاه بی قرارشو تو چشمام انداخت
خجالت زده سرمو پایین انداختم .تموم بدنم در حال آتیش گرفتن بود

اروین:نگار?
انقدر قشنگ اسممو صدا زد که منم تحت تاثیرلحن و صداش قرار گرفتمو نا خودآگاه گفتم:جانم?
اروین:دیگه هيچ وقت بی خبر نرو
نگاه عاشقی به چشماش کردموبا لبخند گفتم :چشم سرورمن
با لبخند گفت:سرور قربون سوگلیش بره که این همه دل بری میکنه
با خجالت سرمو پایین انداختمو روی زمین نشستم
اروین کنارم روی زمین نشستو با خنده گفت:عههه جناب عالی هم بلدی خجالت بکشی ?
بی توجه به سوالش به اسمون که داشت تاریک میشد نگاه کردمو زمزمه کرد :چی شد که این جوری شد?
اروین:نمی دونم ولی الان می دونم که قدرتو بیشتر میدونم از گذشته می دونم نگار.همیشه فکر میکردم با اون بلاهایی که سرم میاری خیلی قصی قلبی اما وقتی که به خاطر رفاقتت از عشقت دست کشیدی تازه فهمیدم چه گوهر هستی و خدا میدونه چقدر حسرت خوردم که از دستت دادم و الان چقدر خوشحالم که گوهرم نگارم برگشته پیشم
لبخندی زدمو گفتم:چجوری پیدام کردی?
اروین:اون بمونه برای بعد من فعلا با شما یه خورده حسابایی دارم که باید تسویه اش کنم
و به سمتم خیز برداشت
عین چی از جام پریدمو شروع کردم دویدن
اروینم به دنبالم
دور ساحل میدویدمو میخندیدم و اروین هم هی برام شاخ و شونه میکشید که اگه واینسم این کارو میکنه اون کارو میکنه
منم چقدر گوش میدادم
کی فکرشو میکرد بعد این جدایی این رسیدن باشه
خدایا منو ببخش که زود قضاوت کردم
خیلی دوست دارم خداجونم
ازت ممنونم

...................
 سپاس شده توسط دیانا18 ، mosaferkocholo ، عاصی ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، saba 3 ، خخخخ ، ‌ss 501 ، الوالو ، Par_122
#27
نگار:
اروین:نگار وایسا.
من:عهه زرنگی وایسام تا تو منو بخوری?
با شیطنت گفت:نه قول میدم کامل نخورمت فقط یه قسمت های ویژه می خورم
به سمت دریا راهم رو کج کردم
و به سمتش برگشتموگفتم:میدونستی خیلی پرویی
قیافه ی متفکری به خودش گرقت و گفت :نه تو اولین نفری که دآری همچین حرفی میزنی .دختر چرا دآری برعکس راه میری خطرناکه ها میوفتی
تقریبا تا کمر توی آب بودم .اروینم نزدیک بهم .
خواستم جوابشو بدم که پام لیز خورد داشتم میوفتادم که یقه ی اروین و چسبیدم که اونم چون تکیه گاهی نداشت با من پرت شد تو آب
اخخخخ کمرم
به اروین که روی من افتاده بود و چشاشو بست بود نگاه کردم که باعث سوزش چشمام شد
دیگه داشتم نفس کم میاوردم
اروین از روی خودم زدم کنارو اومدم روی آب
اخیش داشتم میمردما
باتعجب به روی آب نگاه کردم
پس اروین کوش?
همینطور با تعجب به درو اطرافم نگاه میکردم که جسم بی جون اروین اومد روی آب
وای نه!!!
سریع انداختمش روی کولمو تا ساحل شنا کردم
آب وزن اروین رو کم کرده بود برای همین خیلی اذیت نمی شدم
سر خودمو اروین بیرون آب بود
دیگه نزدیکای ساحل رسیده بود که یه نفس های دآری رو پشت گردنم حس کردم
یعنی ......
اروین خان بازی بازی با دم شیرم بازی ?
به ساحل که رسیدیم از قصد محکم انداختمش رو شن و روی شکمش نشستم
حالا که تو میخوای بازی کنی چرا من نکنم?
محکم روی قفسه ی سینه اش رو ماساژ دادم. جوری که من جای اون احساس درد کردم و با لحنی مثلا نگران گفتم:وای اروین توروخدا بهوش بیا .اروین.اروین عزیزم
و چند سیلی به صورتش زدم
البته اینقدر محکم میزدم که پوست صورتش سرخ شده بود ولی به روش نمی آورد
که بهوش نمیای نه?
باشه اما خودت خواستیا.
دهنشو باز کردم تا مثلا بهش نفس مصنوعی بدم
به وضوح لبخند روی صورتشو که سریع محو شد رو حس کردم
من الان یک حالی از تو بگیرم !
صورتمو به صورتش نزدیک کردم
همزمان یک مشت شن از روی زمین برداشتم و همشو ریختم تو دهنش که با این کارم متعجب چشماشو باز کردبه من نگاه کرد
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، عاصی ، پرستو14 ، پری خانم ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، کابوس عشق ، ***Z.E*** ، saba 3 ، خخخخ ، ‌ss 501 ، الوالو ، ماهان ع ، Par_122
#28
(27-07-2014، 18:17)koorosh-joon نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خداییش.الآن خودت باشی.این تومارو کامل میخونی؟عایا تومار نوشتن کار درستیست؟عایا؟


عـآ قـآ
؟
شومـآ میدونی رمانـ چیعـــ؟؟؟
هع
رمان   داستان بلند
+ سپاسـ
 سپاس شده توسط ***Z.E*** ، saba 3 ، ‌ss 501
#29
نگار:
چشماشو با تعجب باز کرد و به من که روی شکمش نشسته بودم و داشتم از خنده غش میکردم، نگاه کرد
براش ابرویی بالا انداختمو نیشمو باز کردم
به سرعت منو از رو خودش کنار زد و به سمت دریا رفت
آخی بچم حالش بد شدSmile
البته خب یکمی دلم براش سوخت
من اگه جاش بودم ...
وای فکرشم وحشتناکه:/
به سمتش رفتم
دستمو رو شونه اش گذاشتم
من:حالت خوبه?
چشم غره ای رفت و گفت :به لطف شما.
در حالی که بازم خنده ام گرفته بود گفتم: تقصیر خودت بودش.
از جاش پاشد و با چشمانی خطرناک و لحنی خطرناک تر گفت:که تقصیر خودم بود?
مظلومو سر به زیرسرمو تکون دادم
اروین:میدونستی خیلی پرویی?
با شیطنت انگشت اشارمو بلند کردمو گفتم:آقا اجازه!?به اقامون رفتیم
نگاه درمونده ای بهم کرد و گفت:اخه دختر جون کمرمو که داغون کردی قفسه ی سینمو پودر کردی .الان این اقاتون چیزی ازش مونده?
با لبخند قری به گردنم دادم و چشمکی براش زدم و بالحن بچگونه ای گفتم:ما اقامونو همه جوره دوست داریم اقاهه
این حرفم باعث شد لبخند کمرنگی رو لبش بشینه .
فقط ما تو ساحل بودیم و هوا هم تاریک شده بود
نمی دونم چرا صدای پا می شنیدم
کمی ترسیده بودم
رو به اروین گفتم:اروین تو صدای پا نمی شنوی?
سرشو به علامت منفی تکون داد و به دور و اطرافمو یه نگاه کرد و به پشت سر من با ترس خیره شد.
وای !!!!
یعنی یه چیزی پشت منه??
من میترسممممممم!!!
از ترس جیغ فرابنفشی کشیدم وبه سمت اروین دویدمو پشتش قایم شدم
اروین با حرکت من زد زیر خنده و به من که پشتش سنگر گرفته بودم نگاهی انداختو گفت
:بیا بیرون کوچولو.چیزی نیس
ایششش مسخره
منو مسخره میکنه!
بی توجه به اروین به سمت صخره رفتمو وسایلمو برداشتم و به سمت کلبه راه افتادم
اروین از پشت بازومو کشید و اومد مقابلم وایساد وگفت:اوفف خانوم مثلا الان قهرن?عزیزم مگه نشنیدی میگن زدی ضربتی ،ضربتی نوش کن
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:کی گفته من قهرم?فقط چون لباسام خیسه میخوام برم عوضشون کنم
با ادا. زد تو صورتشو گفت:وای خاک به سرم حالا من چه کنم?
با تعجب گفتم:چی رو چیکار کنی?
اروین :خب من لباس با خودم نیاوردم .بعدشم به لطف شما لباسام هم خیسه هم شنی.
چه بی ملاحظه که بدون لباس اومده
عههه نگار به خاطر این همه راه رو اومده ها
نگاهی به لباساش کردم
بیچاره راست میگفت لباساش شنی و خیس بود
ولی چه هیکلی داره ها جون میده واسه.....
وجدان: خاک بر سرت نگار پسر مردم لباس نداره تو به چی توجه میکنی
وجدان جون شما منحرفی به من چه !?
من منظورم این بود که جون میده واسه مشت زدن بهش
وجدان:برو خودتو سیاه کن دختر .هرکی رو بتونی بپیچونی منو نمی تونی!

منحرفففف!!!!
من:بیا بریم .مجبورم یه دست از لباسای خودمو بهت بدم
چشماش درشت شد و گفت :چی?
خنده ام گرفته بود Smile
برای جلوگیری از خنده ام کنار لبمو خاروندمو گفتم:چاره ای دیگه نداریم .حالا هم بیا بریم.
و دستشو گرفتمو کشیدم به سمت کلبه


نـگار:

*******************
اروین:این چیه?
برای جلوگیری از خنده لبمو گاز گرفتمو گفتم:لباسه دیگه
لباسا رو از دستم گرفت و نگاهی بهشون کرد و با عصبانیت گفت:تو شلوار نداری?
من:دارم اما اندازه ات نمیشه .تازه شانس آوردی این دامن رو هم داشتم.
با عصبانیت نگام کرد
من:چیه? چرا اینجوری نگاه میکنی ?برو اینا رو بپوش لباساتو بده به من تا زودتر بشورم.نکنه دلت میخواد تا فردا با همین لباسا سر کنی?
اروین پوفی کشیدو رفت تو اتاق و لباساشو عوض کرد ولی بیرون نمیومد
به در زدم

اروین:بله?
من:اروین درو باز کن
اروین:نمی خواممم
مثل این پسر بچه های غد شده بود
من:حداقل لباساتو بهم بده
از پشت در لباسا رو بهم داد
خدا رو شکر همون هفته ی اول با پس اندازم یه ماشین لباس شویی کوچیک گرفته بودم.
لباساشو انداختم تو ماشین و تصمیم گرفتم برای شام کتلت درست کنم
همین جور که گوشت رو از تو فریزر در میاوردم به اروین با اون لباسا فکر کردم
یه بلیز سیاه و سفید که برای خودم گشاد بود با یه دامن از این گل دارا که سفید بود و گلاش صورتی
چه تیپی زده اروینSmile

**************
 سپاس شده توسط دیانا18 ، mosaferkocholo ، پری خانم ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، saba 3 ، خخخخ ، الوالو ، ماهان ع ، Par_122
#30
اروین:
ای اروین خدا بگم چیکارت نکنه
تو آب رفتنت دیگه واسه چی بود?
به خودم تو اینه نگاه کردم
فقط یه روسری کم داشت این تیپ قشنگ ما
ای خدا !!
صدای در اومد و بعدش صدای نگار:اروین بیا غذا بخور
چاره چیه ?
بالاخره که منو اینجوری میبینه
درو باز کردمو رفتم بیرونSad
نگار با دیدن من خنده اش گرفته بود اما سعی میکرد نخنده
من:بخند ،بخند که الان دور دور شماست نگار خانوم. نوبت ماهم میرسه
نگار خندیدو گفت:خیلی بهت میاد
من:نگار میام...
وبه سمتش خیز برداشتم
نگار :خب خب بابا اروم باش.لباساتو انداختم تو ماشین .تا یه ساعت دیگه تحمل کن بعدش لباساتو تمیز تحویلت میدم.فعلا هم بیا بریم غذا بخوریم
پوففف یک ساعت?

******************
نگار:بفرمایید این هم لباس های شما تمیز و اتو کشیده
لبخندی زدمو لباسارو ازش گرفتم و رفتم تا بپوشمشون
همینم مونده بود که دامن بپوشم
رو کاناپه نشستم و از همونجا رو به نگار گفتم:چی کار میکنی?بیا دیگه .
نگار:صبر کن یه چایی بریزم الان میام
بعد از چند دقیقه با سینی چایی اومد و کنارم نشست و چایی ها رو روی میز گذاشت
چاییمو از روی میز برداشتم که نگارنگاهی بهم کرد و گفت :اروین حالا میگی این چند وقته چه اتفاقاتی افتاده?
نگاهی بهش کردمو به سمت خودم کشیدمشو به خودم تکیه دادمش
نگاهی به بخار بلند شده از چایی کردمو براش گفتم که تو این مدت چه اتفاقاتی افتاده.
اینکه چقدر خونه سوت و کور شده بود
اینکه نگین تو شرکت اروین مشغول شده و سرشو با کار مشغول کرده
اینکه نفس سرش تو درسه و کتابه
اینکه غزال بایه دعوای بزرگ با نامزدش آشنا شده و عاشقش شده
و اینکه من با کلی بدبختی پیداش کردم
عذاب هایی که کشیدم همه رو بهش گفتم
نگاهی بهش کردم که تو بغلم خوابش برده بود
فرشته کوچولوم خسته شده بود
اروم بغلش کردمو به سمت اتاق بردمش
در اتاق رو با پا باز کردم و گذاشتمش رو تختو پیشونیشو بوسیدم و اروم روش پتو انداختم
کنارش روی تخت نشستمو به صورت مظلومش نگاه کردم
با پشت دست صورتش رو ناز کردم
خدایا ممنون از اینکه بهم برش گردوندی
نگاهی به صورتش کردمو سریع از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و درو بستم بهش تکیه دادم
دستمو روی قلبم گذاشتمو روبه خودم گفتم:هی پسر چته?اروم باش
و از در فاصله گرفتم
فردا باید بریم تهران
پس باید زودتر بخوابم.
مثل اینکه امروز باید رو کاناپه بخوابم .


اروین:
سوار ماشین شده بودیم و داشتیم میرفتیم تهران
نگار:اه بابا حوصله ام سر رفت حداقل ضبط رو روشن کن
لبخندی زدمو ضبطو روشن کردم و آهنگ مورد نظرمو اوردم

من تمام زندگیم
همه دیوونگیم
عاشقیم دلبستگیم
به تو بستگی داره
بودن و نبودنم
عطر خیس پیرهنم
حرفایی که میزنم
به تو بستگی داره
اشتی باشم یا که قهر
هوا افتابی یا ابر
اتفاقات تو شهر
به تو بستگی داره
خسته یا منتظرم
میگی پشت پنجرم
اینجا باشم یا برم
به تو بستگی داره
من زمستونو بهارم
به تو بستگی داره
من همه د ار و ندارم
به تو بستگی داره
هر چی اسمش بهونه اس
هر چی که تو این خونه اس
لحنی که عاشقونه اس
به تو بستگی داره
گریه ارامشم
نفسی که میکشم
لحجه ی نوازشم
به تو بستگی داره
من زمستونو بهارم
به تو بستگی داره
من همه دار و ندارم
به تو بستگی داره
عمرو جونو نفسم
برسم یا نرسم
چون شدی همه کسم
به تو بستگی داره
ارزویی که دارم
تا نخوام کم بیارم
هرچی قانون میزارم
به تو بستگی داره
رنگای نقاشی هام
گریه هامو خنده هام
هرچیزی که من بخوام
به تو بستگی داره
روز و ماه و سال من
بد خوبو حال من
ممکن و محا ل من
به تو بستگی داره
من زمستونو بهارم
به تو بستگی داره
من همه دار و ندارم
به تو بستگی داره
(امیرمسعود_به تو بستگی داره)(خیلی قشنگه)
اهنگو زیر لب میخوندم و به نگار نگاه میکردم که لبخند میزد
بهترین حس دنیا برای من همین لبخنداست
این لبخندا جون دوباره بهم میده
حاضرم کل زندگیمو بدم تا همیشه برام لبخند بزنی نگار.
فقط بخند.

*************************

نگار:
لبخند میزدمو در دل با خودم نجوا میکردم:
اروین خیلی دوستت دارم
ازم نپرس چقدر که دوست داشتن تو برام حدو مرزی نداره .
منو ببخش که باعث شدم اذیت بشی
به دستش روی دنده نگاه کردم
یعنی میشه این دستا تا ابد برای من باشه?
یه چیزی تو وجودم وسوسه ام میکرد که دستمو بزارم رو دستش
اروم دستمو بردم جلو و گذاشتم رو دستش
اروین به سمتم برگشتو نگام کرد
معلوم بود تعجب کرده
لبخندی زدمو به روبرو اشاره کردم
وجدان:که یعنی هوی یارو جلوتو بپا
وجدان چرا چاخان میکنی?
وجدان:اخه زیادی رفتی تو فاز لاو مواظب باش نری تو فاضلاب
وجدان خفه شی سنگین تریا
وجدان:اصلا به من چه?دخترام دخترای قدیم که شرم و حیایی داشتن .من رفتم
پوفففف عیشمونو بهم زد و رفت
اروین دستمو زیر زیر دست خودش قرار داد و فشار آرومی بهش وارد کرد
کم کم خواب چشمامو ربود






اروین:نگار ?نگار?خانومی پاشو .رسیدیم
با اضطراب از خواب بلند شدم
میترسیدم از برخوردشون بعد یک ماه
مضطرب به اروین نگاه کردم که لبخندی زد و گفت:پیاده شو عزیزم.
خدا میدونه چقدر لحن و لبخندش ارومم کرد
رو به خودم گفتم:
اروم باش نگار تو اروینو داری
نگران هیچی نباش
از ماشین پیاده شدم و رو به اروین گفتم:ماشینو نمیاری تو?
اروین در حالی که دزدگیرو میزد گفت:نه .اینجوری بیشتر حال میده .برو زنگ رو بزن
باتعجب گفتم:من ?
لبخندی زد و گفت :نه پس من.نگار من زن گیج نمیخواما
ایششش خیلیم دلت بخواد!!
با ترس زنگ رو فشار دادم و از جلوی ایفون کنار رفتم

نفس:بله?

من:منم
نفس:منم کیه?

من:نگارمم
نفس :خب باش منم.....چی نگار??
چنان جیغی زد که فکر کنم پرده ی گوشم پاره شد
در با صدای تیکی باز شد و ما وارد خونه شدیم
با کنجکاوی به فضای باغ نگاه میکردم و دنبال تغییر بودم.
حالا یکی نیس بهم بگه مگه چند وقت نبودی?
به خونه نگاه کردم
نگاهی به پنجره ی اتاق اروین که دلمو خیلی سوزوند کردم
و در آخر نگاهی به در خونه که باز شد و به ترتیب نفس و ارمین و ایدین و نگین اومدن بیرون و با بهت به من نگاه میکردن
شاید باورشون نمی شد.
نفس زودتر از همه خودشو پیدا کرد و به سمتم دوید

نفس:نگارررر.
خودشو تو بغلم انداخت
محکم بغلش کردم
چقد دلم برای آجی کوچولوم تنگ شده بود.
از خودم جداش کردم و به صورت خیسش نگاه کردم
من:نفس گریه کنی میرما
سریع اشکاشو از صورتش پاک کرد و گونمو بوسید
بقیه هم اومدن نزدیک تر
با لبخند با ارمین و ایدین سلام علیک کردم
و رسیدم به نگین
با لبخند نزدیکش رفتمو گفتم:سلام خواهر بزرگه
نگین سیلی محکمی بهم زد که باعث شد نفس جیغی بکش ه و بقیه با تعجب نگاش کردن
اما من میدونستم بدتر از اینا حقمه
لبخندی زدمو گفتم:آجی دلم برات تنگ شده بود
و بهش نگاه کردم که اومد جلو ومحکم بغلم کرد
در گوشم زمزمه کرد:یه بار دیگه بی خبر جایی بری خودم میکشمت.
من:من دیگه غلط بکنم بی شما جایی برم
دلم برای سنگ صبورمون تنگ شده بود
دلم برای کسی که هم برامون مادر بود هم پدر هم خواهر تنگ شده بود
خیلی بیشتر از اون چه بشه بهش فکر کرد
 سپاس شده توسط Fatemeh12345 ، mosaferkocholo ، دیانا18 ، پرستو14 ، عاصی ، پری خانم ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، ***Z.E*** ، saba 3 ، خخخخ ، ‌ss 501 ، ماهان ع ، شیطون دخمل ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان