12-07-2014، 17:47
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-07-2014، 17:51، توسط Archangelg!le.)
نگار:
از اتوبوس پیاده شدیم و روبروی سحر وایسادم
من:من باید برم
سحر اومد جلو و بغلم کرد و گفت:خیلی از دیدنت خوشحالم .
لبخندی زدمو گفتم:منم همین طور
باهاش خداحافظی کردمو به سمت تاکسی های کنار خیابون رفتم.
از خیابون که رد شدم
صدای سحرو شنیدم که میگفت نگار نگار
برگشتم سمتش
اون اونور خیابون بود و من اینور
با داد گفتم:چیه?
سحر:شمارت?
من:0912
تا خواستم ادامه شو بگم دیدم چند نفر بهم زل زدن
آخ من چه خلی ام
دارم با داد شمارمو میگم
به سحر اشاره کردم بیاد اینور
وقتی اومد این سمت خیابون شمارمو بهش گفتمو دوباره باهاش خداحافظی کردم
سوار تاکسی شدم و آدرس و گفتم
زمزمه وار به خودم گفتم:پیش به سوی زندگی جدید
*************
کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم
باز خوبه بعد از ظهر رسیدم .اگر شب میرسیدم به احتمال زیاد تو این جنگل سکته میزدم
به سمت جنگل رفتم
وای خدای من
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود
به کلبه رسیدم
به حصار چوبی خیلی قشنگی که دورش رو گرفته بود و نگاه کردم
باید یه فکری برای امنیت اینجا بکنم
در چوبیش رو باز کردم
از حیاط کوچولوش که پر علف هرز شده بود گذشتم و وارد کلبه شدم
وای چقدر اینجا کثیف و خاکیه
چمدانم رو به طبقه ی بالا که یک اتاق کوچولو داشت بردم و لباسمو با یه لباس کارگری عوض کردم تا یه گردگیری اساسی کنم
بعد از مرگ مامان بابام دیگه اینجا نیومدم
روی تخت نشستم
یعنی نگین و نگار الان چی کار میکنن?
چقدر تو این چند ساعت دلم براشون تنگ شده .
شاید به خاطر اینه که میدونم دیگه شاید تا یه مدتی نبینمشون یا شایدم برای همیشه
اه نگار بهش فکر نکن
به یه چیز دیگه فکر کن
آها
باید یه سر برم تو شهر دنبال آموزشگاه موسیقی
کم کم داره پولای ذخیره ام تموم میشه
تازه اینجا رو هم باید گردگیری کنم
باید یه سر پیش عمه قزی هم برم
پوفف چقدر کار دارم
از جام بلند شدم و یه دستمال کهنه به سرم بستم و شروع کردم گردگیری کردن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
__________________________
آروین:
سریع سوار ماشین شدم و حرکت کردم
من باید نگارو پیدا کنم
شاید اگر قبلا بود اصلا نمی رفتم دنبالش اما الان که میدونم دوسش دارم و بهش حس دارم نمی تونم بزارم همین جوری بره
باید دلیل اینکه رفته رو ازش بپرسم
گوشیمو در اوردم و شمارشو گرفتم
بوق میخورد اما کسی جواب نمیداد که یکهو.......
***************
نگار:
میخواستم گردگیری رو شروع کنم که گوشیم شروع کرد لرزیدن
تصمیم نداشتم گوشیمو خاموش کنم فقط میخواستم سایلنتش کنم
یه نگاه به صفحه ی گوشی کردم
آروین بود
نمی خواستم جوابشو بدم اما ناخودآگاه دکمه ی وصل تماس رو زدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم
******************
آروین:
من:الو!?نگار?
انگار قصد نداشت جوابمو بده.
من:نمی خوای جوابمو بدی?
******************
نگار:
نه آروین نمی خوام جوابتو بدم
فقط میخوام به صدات گوش بدم
برای آخرین بار فقط صداتو گوش بدم
آروین:دِ لامصب حداقل بگو چرا رفتی?
منو ببخش آروین
فقط ببخش
آروین عصبی: باشه جواب نده اما پشیمون میشی .
*****************
آروین:
از اینکه هيچ حرفی نمیزد ناراحت بودم
یکم که ساکت شدم صدای نفس های نامنظمش رو شنیدم معلوم بود داره گریه میکنه
من:گریه نکن
ارومتر گفتم: گریه نکن نگارم
بلندتر گفتم:نگار به ولای علی پیدات میکنمو از اینکه جوابمو ندادی پشیمونت میکنم. فقط منتظرم باش
*************
نگار:
چرا ?
خدا چرا الان که میخواستم کمرنگش کنم بهم زنگ زد?
اروین نباید بیاد دنبال من
نباید
اروین نیا
تو رو خدا نیا
من نمی تونم
من طاقت دیدنتو ندارم
************
اروین:
گوشی رو قطع کردم و ماشینو روشن کردم
من پیدات میکنم نگار
حتی اگه اون سره دنیا هم باشی میام دنبالت
به سمت دانشگاه رفتم
باید برم پیش دوستای نگار
شاید اونا بدونن کجاست
...............................
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
نگین:
من:ارمین من میخوام برم دستشویی
ارمین نگاهی بهم انداخت و گفت: باشه اما منم میام
من:چی چیو بیام?بابا میخوام برم دستشویی
ارمین: به تو اعتمادی نیست .از کجا معلوم فرار نکردی?
من:چرا باید فرار کنم ?
ارمین لبخند شیطونی زد و گفت: اخه از آمپول میترسی
من: نه کی گفته?
ارمین:نمی ترسی?
ابروهامو بالا انداختم
ارمین:نچ نچ انگار دوباره موز لازم شدیا دختره دروغگو
من اینو میکشم
موز???!!
وای نه
من:عهههه سرهنگ شما اینجا چیکار میکنید?
به پشت سر ارمین نگاه کردم
ارمین برگشت تا پشت سرشو ببینه
تا برگشت مثل چی دویدم تو یکی از راهرو و پریدم تو یکی از اتاق ها و سریع پشت جالباسی قایم شدم
بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و فکر کنم ارمین اومد تو اتاق
بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در اومد
کمی سرمو اوردم بیرونو اروم گفتم: فکر کنم رفت
یکی از پشتم گفت: آره رفت
به سرعت برگشتم عقب
****************
آرمین:
عههه نیم وجب بچه تونست منو بپیچونه
تو اتاقای راهرو رو گشتم اما خبری ازش نبود
معلوم نبود مارمولک کجا رفته
پرستار: آقا شما اینجایید من سه ساعته دنبالتونم.پس بیمارتون کوش?
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:فرار کرد
پرستار:فرار کرد?کجا رفت?
من:نمیدونم
پرستار:بیاین سریع بریدبه نگهبانی اطلاع بدید تا نتونه از بیمارستان خارج بشه
به سمت نگهبانی رفتم و گفتم:ببخشید من نامزد همون دخترم که فرار کرده
نگهبان بهم گفت اونجا وایسم و هرکی که مشکوک بود یا شبیه نامزدت بود نگه دارم
تقریبا بیست دقیقه بود زیر آفتاب وایساده بودم ببینم این نگین کجا در رفته
عههه دختره رو نگاه کنا
حالا اگه من جاش بودم و خواهرم رفته بود یک چشمم اشک بود یکیشون خون
اونوقت اون ....
به دختر پسری که از جلوم رد میشدن نگاه کردم
پسره از اون امروزی ها بود البته جلف نبود
یکم قیافه اش آشنا میزد
اما دختره
یک دختر چادری بود که حسابی صورتشو پوشونده بود و از رو چادرشم معلوم بود حامله است
آخ حامله!!!
یاده نگین افتادم
چقدر حرص میخورد
دختره اصلا به پسره نمیخورد
نه به پسره نه به دختره
یکم مشکوک میزدن
آروم صداشون زدم
من:ببخشید خانوم!?!?
.................
فس:
ایدین تلفنو قطع کرد و گفت:صدای چی بود?
من:احتمالا گربه خورده به گلدون ها و شکوندتش.حال نگین چطوره?
ایدین:عالیه عالی .مگه میشه پیش داداش من باشه حالش خوب نباشه?
من:خودشیفته
از جام بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم
ایدین:عهه ضعیفه خجالت نمی کشی به شوی محترمت توهین میکنی?اصلا ببینم ماچ صبحگاهی من کو??
اینا رو با حالت این داش مشتی میگفت
از اشپزخونه داد زدم :تو طویله
ایدین از پشت سرم:چی ?!?نشنیدم
از جام پریدم و دستمو رو قلبم گذاشتم
من:وای زهرم ترکید .
ایدین خندید و گفت :حقته .
من:اییش برو بیرون ببینم
ایدین:کاش به دختر عموم جواب مثبت میدادم
من:دختر عموت?
ایدین: اوا مادر نباید میگفتم.ببخشید از دهنم پرید بیرون
من:ایدین!?!!
ایدین با لبخند:جانم!?!بابا شوخی کردم.راستی نفس تو چند وقت دیگه کنکور داریا
من:اوه چند ماه دیگه .یک هفته قبلش شروع میکنم خوندن
ایدین:بیخود.نکنه میخوای اول از آخر شی?
من:فوقش میرم دانشگاه آزاد
آیدین:اونوقت پولشو کی میده?
من:شوهر گلم
آیدین:در خواب بینی پنبه دانه که من خرج دانشگاه آزاد بدم.از همین الان شروع میکنی خوندن.ببینم تو کدوم درسا ضعیف تری?
من:اوففف حوصله داریا
آیدین:وا نفس .مردم میشینن از یکسال قبل کنکور روزی هشت ساعت میخونن اونوقت تو فقط میخوای یه هفته بخونی?جدیدا خیلی تنبل شدیا.نکنه میخوای از فرناز و اینا رتبه ات پایین تر باشه?
من:عمرا
ایدین:خب باید تلاشتو بکنی .خب ببینم زبان بلدی?
من:تقریبا
ایدین:can yOu speak English
من:I go to school by bus
ایدین: چی?
من:نخودچی
ایدین:you are crazy
من:thanks
(آیدین:تو یه دیوونه ای
من:ممنونم)
ایدین:نفس یک سوال میکنم وای به حالت دروغ جوابمو بدی باش?
من:باش
آیدین:تو این چند سال چجوری زبانتو پاس میکردی?
میدونستم ایدین از تقلب متنفره اما مجبور بودم راستشو بگم
من با نیش باز:روش نوین تقلب
ایدین همونجور که میومد جلوتر:باچی?
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:تقلب
ایدین سرشو کج کرد و اروم گفت :نفس دستم بهت برسه کبابی
یا خود خدا
خوبه باز تازه یه روز از نامزدمون میگذره ها
اینم از عشق ایدین خان
یعنی خاااااااک بر فرق سرت
من:ببین ایدین تو خجالت نمی کشی دنبال دختر مردم میکنی?
×××××××××××××××××××××××××××
نگار:
بعد از یه گردگیری حسابی رفتم جلو اینه
وا این افغانیه کیه??
چقدر زشته
اوا این که خودمم
فکر کنم رو صورتم اندازه ی یه بند انگشت خاک نشسته
سریع پریدم تو حموم و خودمو گربه شور کردم
لباسامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون
به سمت خونه ی بی بی که خیلی با اینجا فاصله نداشت رفتم
تو راهم یه اهنگ توپ گذاشتم
نمی خواستم غمگین باشم برای همین یه اهنگ شاد گذاشتم
من میخوام یه زن بگیرم همه جور تموم باشه
مثل خودمم جوون باشه
ناز و ابرو کمون باشه
خوشگل و مهربون باشه
شاید دختر عموم باشه
بالاخره تصمیم گرفتم سرو سامون بگیرم
اگر بشه یه دختر از همسایه هامون بگیرم
یه دختر خوشگل و خانوم بگیرم
.........
(علی هایپر.علی بی غم)
ای خدا من الان قرم گرفته
چیکار کنم اخه??
رسیدم دم خونه ی بی بی
نمی خواستم بی بی چیزی از زندگی غمناکم بدونه برای همین با شادی گفتم:اوهوی صابخونه!?!کسی خونه نیس?
بی بی:ها ننه بیا تو .
آروم وارد خونه ی بی بی شدم
یا ابوالفضل
........
*************
از ماشین پیاده شدم و به سمت دانشگاه رفتم.
تارا رو از دور دیدم
من:تارا خانوم??تارا خانوم?
برگشت و تا منو دید گفت:سلام آقای ناصری
من:سلام خانوم،ببخشید میخواستم بدونم شما میدونید نگار کجاست?
تارا:مگه خونه ی شما نیست?
کلافه گفتم:نه یه نامه ی بی محتوا گذاشته و رفته
تارا:خیلی عجیبه
من:با اجازه من برم.فقط اگر جاهایی که نگار میتونه بره رو برام اس ام اس کنید ممنون میشم
تارا:حتما
باهاش خداحافظی کردم
از چند تا دوستای نگارم پرسیدم که اونم احضار بی اطلاعی کردن
فقط میموند صمیمی ترین دوست نگار بعد تارا
"غزاله نادری"
باید از اونم بپرسم
...............................
نفس:
ایدین:ماله خودمه دلم میخواد
من:برو گمشو بابا
ایدین:نفس دوست داری قبرت بزرگ باشه یا کوچیک?
من:وا قبر چرا ?
آیدین که دوباره سرعتشو زیاد کرده بود داد زد:چون میخوام زنده زنده چالت کنم
من:تو خیلی غلط میکنی
ایدین تقریبا بهم رسیده بود یه جیغ زدمو گفتم:دستت به من بخوره ها
ایدین از پشت گردنمو گرفت و گفت:چیکار میکنی?
لبخندی زدمو برای نجات از زنده به گور شدن سعی کردم از صلاح های زنانه ام استفاده کنم
با عشوه گفتم:آیدین?
ایدین جدی زل زد تو چشمام و گفت:اگر اون بازی رو که تو چشماته بخوای اجرا کنی جات رو تخته
خدای من
این چقد...
واییییی
من:هییییی بی ادب منحرف
ایدین لبخند شیطونی زد و گفت:تو از منحرف تری که منظورمو میگیری
لبمو گاز گرفتم که گفت:اوهوی خانوم اونا صاحب دارنا
لبخندی بزرگی زدمو گفتم:آیدین دوست دآری چجوری بکشمت? با ساطور به قطعات مساوی تقسیمت کنم یا اینکه با شال خفه ات کنم
ایدین آروم اروم عقب عقب میرفت
ایدین:بیخود من تا ده تا بچمو نبینم نمیمیرم
من با دهن باز:ده تا??
ایدین:چیه? کمه? خودمم میگفتما.حالا که تو هم موافقی 12تا
من با قیافه ای مثل سکته ای ها گفتم:شوخی میکنی دیگه?
ایدین:به من میخوره با تو شوخی داشته باشم?
یه نگاه به صورت جدیش کردمو با جیغ گفتم:تو زن نمیخوای دستگاه جوجه کشی میخوای.من بیشتر از دوتا بچه نمیارم
آیدین:بیخود .هفتا رو شاخشه
دست به سینه گفتم:میبینیم
آیدین:میبینیم
من با دهن کج شده:برو بابا
ایدین :نفس کاری نکن یه جینشو الان بهت تقدیم کنما
من:نه مثل اینکه از زندگیت سیر شدی منحرف
ایدین:بهت گفتم تو که منظور منو میگیری منحرف تری
ای خدا من بکش
من شوهر نخواستم
این چرا این جوریه
اه گندیده
وای ده تا بچه????
عمرا!!!!!!!!
..............................
خب بچه ها اینم از آخرین پست امروز
خوب بود???
یک سوال
به نظرتون شیطون ترین فرد داستان کیه?
من که میگم آروین
البته من چون ادامه ی داستان رو میدونم این حرفو میزنم
اگر بدونید چقدر این پسر شیطونه
لطفا جواب سوالمو بدید
ببینید من دختر خوبی بودم5تا پست گذاشتم
پس نقد بیایید و نظر بدید و جواب سوالمو بدید تا من تندتر بیام پست بزارم
باش???
()()()()(()()()()()()()()()(()(
نگار:
یه جیغ بنفش کشیدم
بی بی :چی شد ننه?
من:سووووووسک
بی بی که داشت از اتاقک روی ایونش خارج میشد گفت:اوا یه جور جیغ زدی فکر کردم یه جنازه دیدی صبر کن الان سعید رو صدا میکنم بیاد بکشتش.سعید .سعید
سعید نوه ی بی بی بود و تهران زندگی میکرد اما بعضی اوقات به مادر بزرگ پیرش سر می زد
نگاهی به سوسکه که جلوی در خونه بود کردم
پرواز نکنه??
سعید:اومدم اومدم
و از انباری یا همون زیر زمین اومد بیرون
روبه بی بی که لب ایوون بود گفت:جانم مامان جون ?
بی بی: مادر برو اون سوسک رو بکش تا این دختر بتونه بیاد تو
سعید یه سمت من برگشت :عهه شمایید نگار خانوم?چرا نمیاید تو?
من:شما این رو بکشید من با سر میام تو
سعید اومد جلوتر و دمپاییشو در آورد و با خنده گفت:آخه این موجود به این کوچولویی ترس داره?
من:کی گفته من میترسم?من چندشم میشه
سعید با خنده ی بیشتر:آها ادعای هر دختری
من:بابا بکشش دیگه
سعید دمپایی رو محکم کوبید تو سر سوسکه
من:اخیش .ممنون
سعید یا لبخند :خواهش میکنم
از در اومدم تو و درو بستم وسریع به سمت اتاق بی بی رفتم
*******************
آروین:
من:ببخشید غزاله خانوم ?!?
غزاله با اضطراب :بله?
من:ببخشید شما خبری از نگار ندارید?
غزاله:نه مگه نیست?
من:از صبح تا حالا یه نامه گذاشته که میره یه جایی و دلیلشو نوشته
غزاله با استرس:نه من خبری ندارم
من:ممنون میشم اگر خبری ازش گرفتید بهم بگید
غزاله :چشم
چرا احساس میکردم غزاله زیادی استرس داره?
داشتم میرفتم سمت ورودی دانشگاه که
_آقا اروین¿¿¡¿
نگین:
سریع برگشتم به عقب و روبه پسر جوونی که پشت سرم بود گفتم:تو دیگه کی هستی?
دست به سینه حق به جانب گفت:فکر کنم این سوال من باید از شما بپرسم که تو اتاق مادرمن چیکار میکنید?
ای وای
من:خب خب من .اممم من
پسره دستشو به علامت سکوت بالا اوردو گفت:نمیدونم چرا ولی از دست اون پسره فرار کردی .حالا چرا?
ای خدا حالا من چجور از دست این ابوالهول در برم ?
اینکه گیر تره آرمینه
من:شما کمکم کنید من قول میدم بهتون بگم
با تعجب نگام کرد
پسره:چه کمکی?
من:خب من به یه دلایلی از دست اون پسر در رفتم و اون هم به احتمال زیاد به نگهبانی خبر داده .میخوام کمکم کنی تا بتونم از نگهبانی رد شم
پسره:درعوض کمک چی گیرم میاد ?
ای خدا
گیر چه ادمی افتادم
من:اصلا نمی خواد کمک کنید. من رفتم
میخواستم برم که گفت:صبر کن کمکت میکنم ولی تو باید بهم بگی چرا ازدست اون پسره فرار کردی باشه?
فضول
من:باشه
پسره رفت به سمت جا لباسی و یک چادر و چند تا لباس رو برداشت و داد بهم
پسره:مطمئن باش به زن باردار شک نمی کنن
ای خدا
بازم بارداری?!?!
رفتم تو دستشویی
چادر سرم کردم و لباسارو گوله کردم و گذاشتم زیر مانتوم
از دستشویی که اومدم بیرون پسره نگاهی بهم کرد و گفت
پسره:روتو بگیر و دنبال من بیا
ناکس چقدرم وارده .
پسره:اونچنانم که فکر میکنی وارد نیستم ولی خب این به ذهنم رسید
از کجا فهمید??
پسره: از قیافت معلوم بود چی تو ذهنته.حالا هم راه بیافت
از در بیمارستان خارج شدیم
حالا باید فقط از جلوی نگهبانی رد میشدیم
وای اون ارمینه که جلو نگهبانیه?
وای نه
نفهمه منم
ای خدا
پسره:خونسرد باش و ریلکس از جلوش رد شو
داشتیم از جلوی ارمین رد میشدیم که گفت:ببخشید خانوم??
واییییی
نفس:
بعد از یه کل کل حسابی که با ایدین کردیم
ایدین رفت سفارش غذا بده
منم بیکار شبکه های تلویزیونو بالا پایین میکردم
ایدین با یه کتاب که چه عرض کنم یک تکه اجر از بس که قطور بود اومد سمتمو کتاب وپرت کرد رو پام
یه لحظه احساس کردم از ناحیه ی کمر به پایینم فلج شد
شبیه قورباغه ای شده بودم که پاهاشو گرفتن
من:دِ اخه مرض دآری کتاب بیست کیلویی رو میندازی روی پای بدبخت من?
ایدین: والا من مرض نداشتم اما کمال همنشین در من اثر کرد
من:وگرنه تو همان خاکی که هستی
ایدین:باش من خاک بهتر از توام که کود انسانی هستی
این چی گفت?
اصلا ببینم این از کی تاحالا آنقدر زبون در اورده?
من:ایییش برو بابا مسخره .این کتاب چیه?
ایدین:با صرف نظر از اینکه شما کم آوردی و میخوای بپیچونی این یه کتاب زبانه که شما تا از بعد ناهار که حدودا میشه ساعت پنج تا ساعت ده شب فرصت دآری صد تا کلمه ی درس اول رو حفظ کنی
من:این حرفات شوخی بود دیگه؟
ایدین:مگه من با تو شوخی دارم?خیر اصلا .حالا هم برو میز و اماده کن الان غذا میاد
ای خدا شوهرآدم معلمش باشه مکافاتیه ها(کلا همه نوعش مکافاته عزیزم)
غذا که اومد ایدین رفت غذاها رو بگیره
منم رفتم تو اشپزخونه و از حرص ایدین سفره روی سرامیک پهن کردم
من که میدونم چقدر از غذا خوردن روی زمین بدش میاد
یوهااااها
ولی پسر به این سوسولی نوبره والا
یه پس گردنی به خودم زدمو گفتم یعنی خاااک باسرت که عاشق شدنتم مثل آدم نی
ایدین اومد تو اشپزخونه و برعکس چیزی که فکر میکردم مثل بچه خوب نشست روی سرامیکای یخ اشپزخونه
وا مگه این بدش نمیومد?
جلل خالق
منم روی زمین نشستم
اما مثل چی از اینکه روی زمین سفره پهن کردم پشیمون بودم
چون
....................
نگین:
واییی
یعنی فهمید?
اروم به سمتش برگشتم
خدا شاهده در حال سکته بودم
پسره:بله?مشکلی پیش اومده?
ارمین با اعتماد به نفس همیشگیش گفت:ببخشید من سرگرد ناصری هستم
و کارت شناسایی اش رو در اورد و به پسره نشون داد
آرمین:متهم ما فرار کردن.ایشون یک خانم بودند.من وظیفه دارم که ایشونو پیدا کنم .
پسره با نگاهی به من که میگفت تو دزدی? رو به ارمین گفت:خب حالا برای چی خانومم رو صدا زدید?
ارمین:اگر اشکال نداره ایشون یک لحظه صورتشون رو باز کنن
وای نه
پسره مونده بود چی بگه
ارمین رو به من خیلی محترمانه گفت:خانوم اگر میشه یک لحظه چادرو بزنید کنار.
چکار کنم ?
گیر افتادم!!!
اه لعنتی
اروم چادرو از صورتم کنار بردم ارمین تا نگاهش به صورتم افتاد لبخندی زد و ابروشو انداخت بالا
ارمین:آقا خیلی ممنون که کمک کردید این متهم رو پیدا کنیم .
دست منو گرفت و به سمت ازمایشگاه بیمارستان رفت
ارمین:حالا دیگه منو گول میزنی?
من:برو بابا. تو سو استفاده کردی از سرگرد بودنت
ارمین:فعلا که گیرت انداختم خانوم کوچولو
داشتیم به ازمایشگاه نزدیک میشدیم
خدایا من از آمپول میترسممم
چیکار کنم ?چیکار کنم?
چاره ای جز التماس به این چلغوز نداشتم
چقدر دلم میخواد ارمین رو از وسط نصف کنم
سرجام وایسادم.ارمین که داشت دستمو میکشید برگشت سمتم
من:ببین میشه دیگه آزمایش ندم?به خدا حالم خیلی خوب شده
ارمین:نه باید دلیل این همه حالت تهوع معلوم بشه
با نگاهی مظلوم نگاش کردمو گفتم:ارمین اونا همش به خاطر فشارهای عصبی بود .
ارمین یه نگاه به صورت مظلومم کرد و گفت :مطمئنی?
*****************
ارمین :
یه نگاه به صورتش که شبیه گربه ی شرک کرده بودش کردم
احساس کردم یک لحظه
فقط یک لحظه دلم لرزید
اه ارمین حالت خوش نیسا
خودتو نشون یک دکتر بده حتما
من با تردید:مطمئنی?
نگین با اطمینان سرشو تکون داد
من:ببین فقط همین دفعه رو . در ضمن برای فرار کردنت منتظر تنبیه باش
نفس:
چون آنقدر زمین یخ بود که مطمئن بودم یه کمر درد حسابی میگیرم
ولی نمی شد جا بزنم
خودم انتخاب کرده بود
ناچار شروع کردم به خوردن غذا
آیدین:زیاد بخور که از شام خبری نی
من:وا چرا?
آیدین:چون جنابعالی باید لغت ها رو حفظ کنی
من:اییش مگه اینجا پادگانه?
آیدین:نفس کنکور میخوای بدیا
من:کنکور میخوام بدم بچه که نمی خوام بزام
ایدین با لبخند:انشالله اونم به زودی. حالا وقت زیاده
ای خدا
شیطونه میگه بشقاب غذامو بکوبم تو سرشا
تصمیم گرفتم مثل بچه ی آدم بشینم و غذامو بخورم
بعد اینکه غذامو خوردم .خواستم سفره رو جمع کنم که ایدین گفت:تو برو لغت ها رو حفظ کن .من جمع میکنم
چه بهتر
کتاب رو برداشتمو رفتم تو اتاقم.
کتاب رو پرت کردم رویه تختم و گفتم:برو بابا کی حوصله ی زبان رو داره
لپ تاپ رو روشن کردم و فیلم کره ای که جدیدا از مهشید گرفته بودم گذاشتم
وای راستی یادم رفت بگم که چند روز از مدرسه مرخصی گرفته بودم و تا سه روز دیگه تموم میشد
وای تو این مدت حسابی تنبل شده بودم
نگار رو بگو
اخه چرا رفت?
تازه اونم یه روز بعد از نامزدی خواهرش
چون ایدین بهم گفته بود اروین و ارمین دنبالشن
خیلی نگران نبودم
چون میدونم اگه به اروینه که نگار رو پیدا میکنه
اخرشم نفهمیدم اروین کجا رفت
حتما از همین الان دنبال نگار افتاده
وای ایدین رو بگو
چند تا بچه میخواس ?
10تــــــا
البته من خودم خیلی بچه دوست داشتم ولی نه ده تا
مثلا یه شیش هفتا
اما نه ده تا(حالا که نه خیلی فرق داره)
عههه سه ساعته فیلم شروع شده من دارم فکر میکنم
فیلمو زدم از اولو کل این مدتی که ایدین بهم فرصت داده بود نشستم فیلم دیدم
غافل از بلایی که قراره سرم بیاد
.....................
*
اروین:
برگشتم سمت صدا
غزاله بود
من:اتفاقی افتاده?
غزاله با اضطراب:راستش صبح که داشتم از در خونه رو باز کردم یه نامه افتاد زمین .فقط روش نوشته بود نگار.
نامه رو که برداشتم و خوندم فهمیدم نگاره .
به نامه رو به سمتم گرفت و گفت:به خدا من به نگار نگفتم بره .با اجازه
و سریع رفت.
سوار ماشین شدمو نامه رو باز کردم و شروع کردم خوندنش
(به نام دوست که هرچه دارم از اوست
غزاله یادته باهم حقیقت یا جرات بازی میکردیم هر وقت از هم میپرسیدیم که اگر عشقت عشق دوستت هم بود چیکار میکنی ?من جواب میدادم که بهم میرسونمشون چون دوستم برام خیلی عزیزه
غزاله جون ببخشید که نتونستم تو رو به اروین برسونم
اما از مسیر زندگیت میرم کنار تا بتونی بهش برسی
بخدا خیلی برام سخت بود که بخوام به اروین برسونمت
پس بجاش برات علایق اروین مینویسم تا عاشق خودت کنیش
ادامه اش یه چیزایی در مورد خصوصیات من بود
یعنی نگار منو دوست داشته?
یعنی نگار به خاطر دوستش منو ول کرده?
وای خدای من.
نگار
نگارررر
نگارررر من
تو خیلی خوب بودی و من چقدر دیر فهمیدم
اما نمیزارم
من پیدات میکنم نگار
خدایا
آوین کمک داداشت کن تا عشقش رو پیدا کنه
****************
نگار:
اوخ اوخ چه بارونی
من:بی بی من برم دیگه.
بی بی :ها کجا ننه?
من:بی بی کم کم داره شب میشه.منم نمی تونم تنها برم تو جنگل
بی بی :باش برو دخترم ولی صبر کن سعید رو صدا کنم همراهت بیاد
و قبل از اینکه مانعش بشم
سعید رو صدا کرد و منم مجبوری با سعید همراه شدم
سعید:میگم تو جنگل تنهایی نمی ترسی?
من:نه خیلی . شب ها در هارو قفل میکنم
سعید:به هر حال هر وقت ترسیدید به من زنگ بزنید
کارتش رو به سمتم گرفت
سعید:شماره ام روشه. هروقت چیزی احتیاج داشتید یا اتفاقی افتاد حتما خبرم کنید
اروم ازش تشکر کردم
بقیه راه هم با سکوت دوتاییمون طی شد
...............
از اتوبوس پیاده شدیم و روبروی سحر وایسادم
من:من باید برم
سحر اومد جلو و بغلم کرد و گفت:خیلی از دیدنت خوشحالم .
لبخندی زدمو گفتم:منم همین طور
باهاش خداحافظی کردمو به سمت تاکسی های کنار خیابون رفتم.
از خیابون که رد شدم
صدای سحرو شنیدم که میگفت نگار نگار
برگشتم سمتش
اون اونور خیابون بود و من اینور
با داد گفتم:چیه?
سحر:شمارت?
من:0912
تا خواستم ادامه شو بگم دیدم چند نفر بهم زل زدن
آخ من چه خلی ام
دارم با داد شمارمو میگم
به سحر اشاره کردم بیاد اینور
وقتی اومد این سمت خیابون شمارمو بهش گفتمو دوباره باهاش خداحافظی کردم
سوار تاکسی شدم و آدرس و گفتم
زمزمه وار به خودم گفتم:پیش به سوی زندگی جدید
*************
کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم
باز خوبه بعد از ظهر رسیدم .اگر شب میرسیدم به احتمال زیاد تو این جنگل سکته میزدم
به سمت جنگل رفتم
وای خدای من
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود
به کلبه رسیدم
به حصار چوبی خیلی قشنگی که دورش رو گرفته بود و نگاه کردم
باید یه فکری برای امنیت اینجا بکنم
در چوبیش رو باز کردم
از حیاط کوچولوش که پر علف هرز شده بود گذشتم و وارد کلبه شدم
وای چقدر اینجا کثیف و خاکیه
چمدانم رو به طبقه ی بالا که یک اتاق کوچولو داشت بردم و لباسمو با یه لباس کارگری عوض کردم تا یه گردگیری اساسی کنم
بعد از مرگ مامان بابام دیگه اینجا نیومدم
روی تخت نشستم
یعنی نگین و نگار الان چی کار میکنن?
چقدر تو این چند ساعت دلم براشون تنگ شده .
شاید به خاطر اینه که میدونم دیگه شاید تا یه مدتی نبینمشون یا شایدم برای همیشه
اه نگار بهش فکر نکن
به یه چیز دیگه فکر کن
آها
باید یه سر برم تو شهر دنبال آموزشگاه موسیقی
کم کم داره پولای ذخیره ام تموم میشه
تازه اینجا رو هم باید گردگیری کنم
باید یه سر پیش عمه قزی هم برم
پوفف چقدر کار دارم
از جام بلند شدم و یه دستمال کهنه به سرم بستم و شروع کردم گردگیری کردن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
__________________________
آروین:
سریع سوار ماشین شدم و حرکت کردم
من باید نگارو پیدا کنم
شاید اگر قبلا بود اصلا نمی رفتم دنبالش اما الان که میدونم دوسش دارم و بهش حس دارم نمی تونم بزارم همین جوری بره
باید دلیل اینکه رفته رو ازش بپرسم
گوشیمو در اوردم و شمارشو گرفتم
بوق میخورد اما کسی جواب نمیداد که یکهو.......
***************
نگار:
میخواستم گردگیری رو شروع کنم که گوشیم شروع کرد لرزیدن
تصمیم نداشتم گوشیمو خاموش کنم فقط میخواستم سایلنتش کنم
یه نگاه به صفحه ی گوشی کردم
آروین بود
نمی خواستم جوابشو بدم اما ناخودآگاه دکمه ی وصل تماس رو زدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم
******************
آروین:
من:الو!?نگار?
انگار قصد نداشت جوابمو بده.
من:نمی خوای جوابمو بدی?
******************
نگار:
نه آروین نمی خوام جوابتو بدم
فقط میخوام به صدات گوش بدم
برای آخرین بار فقط صداتو گوش بدم
آروین:دِ لامصب حداقل بگو چرا رفتی?
منو ببخش آروین
فقط ببخش
آروین عصبی: باشه جواب نده اما پشیمون میشی .
*****************
آروین:
از اینکه هيچ حرفی نمیزد ناراحت بودم
یکم که ساکت شدم صدای نفس های نامنظمش رو شنیدم معلوم بود داره گریه میکنه
من:گریه نکن
ارومتر گفتم: گریه نکن نگارم
بلندتر گفتم:نگار به ولای علی پیدات میکنمو از اینکه جوابمو ندادی پشیمونت میکنم. فقط منتظرم باش
*************
نگار:
چرا ?
خدا چرا الان که میخواستم کمرنگش کنم بهم زنگ زد?
اروین نباید بیاد دنبال من
نباید
اروین نیا
تو رو خدا نیا
من نمی تونم
من طاقت دیدنتو ندارم
************
اروین:
گوشی رو قطع کردم و ماشینو روشن کردم
من پیدات میکنم نگار
حتی اگه اون سره دنیا هم باشی میام دنبالت
به سمت دانشگاه رفتم
باید برم پیش دوستای نگار
شاید اونا بدونن کجاست
...............................
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
نگین:
من:ارمین من میخوام برم دستشویی
ارمین نگاهی بهم انداخت و گفت: باشه اما منم میام
من:چی چیو بیام?بابا میخوام برم دستشویی
ارمین: به تو اعتمادی نیست .از کجا معلوم فرار نکردی?
من:چرا باید فرار کنم ?
ارمین لبخند شیطونی زد و گفت: اخه از آمپول میترسی
من: نه کی گفته?
ارمین:نمی ترسی?
ابروهامو بالا انداختم
ارمین:نچ نچ انگار دوباره موز لازم شدیا دختره دروغگو
من اینو میکشم
موز???!!
وای نه
من:عهههه سرهنگ شما اینجا چیکار میکنید?
به پشت سر ارمین نگاه کردم
ارمین برگشت تا پشت سرشو ببینه
تا برگشت مثل چی دویدم تو یکی از راهرو و پریدم تو یکی از اتاق ها و سریع پشت جالباسی قایم شدم
بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و فکر کنم ارمین اومد تو اتاق
بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در اومد
کمی سرمو اوردم بیرونو اروم گفتم: فکر کنم رفت
یکی از پشتم گفت: آره رفت
به سرعت برگشتم عقب
****************
آرمین:
عههه نیم وجب بچه تونست منو بپیچونه
تو اتاقای راهرو رو گشتم اما خبری ازش نبود
معلوم نبود مارمولک کجا رفته
پرستار: آقا شما اینجایید من سه ساعته دنبالتونم.پس بیمارتون کوش?
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:فرار کرد
پرستار:فرار کرد?کجا رفت?
من:نمیدونم
پرستار:بیاین سریع بریدبه نگهبانی اطلاع بدید تا نتونه از بیمارستان خارج بشه
به سمت نگهبانی رفتم و گفتم:ببخشید من نامزد همون دخترم که فرار کرده
نگهبان بهم گفت اونجا وایسم و هرکی که مشکوک بود یا شبیه نامزدت بود نگه دارم
تقریبا بیست دقیقه بود زیر آفتاب وایساده بودم ببینم این نگین کجا در رفته
عههه دختره رو نگاه کنا
حالا اگه من جاش بودم و خواهرم رفته بود یک چشمم اشک بود یکیشون خون
اونوقت اون ....
به دختر پسری که از جلوم رد میشدن نگاه کردم
پسره از اون امروزی ها بود البته جلف نبود
یکم قیافه اش آشنا میزد
اما دختره
یک دختر چادری بود که حسابی صورتشو پوشونده بود و از رو چادرشم معلوم بود حامله است
آخ حامله!!!
یاده نگین افتادم
چقدر حرص میخورد
دختره اصلا به پسره نمیخورد
نه به پسره نه به دختره
یکم مشکوک میزدن
آروم صداشون زدم
من:ببخشید خانوم!?!?
.................
فس:
ایدین تلفنو قطع کرد و گفت:صدای چی بود?
من:احتمالا گربه خورده به گلدون ها و شکوندتش.حال نگین چطوره?
ایدین:عالیه عالی .مگه میشه پیش داداش من باشه حالش خوب نباشه?
من:خودشیفته
از جام بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم
ایدین:عهه ضعیفه خجالت نمی کشی به شوی محترمت توهین میکنی?اصلا ببینم ماچ صبحگاهی من کو??
اینا رو با حالت این داش مشتی میگفت
از اشپزخونه داد زدم :تو طویله
ایدین از پشت سرم:چی ?!?نشنیدم
از جام پریدم و دستمو رو قلبم گذاشتم
من:وای زهرم ترکید .
ایدین خندید و گفت :حقته .
من:اییش برو بیرون ببینم
ایدین:کاش به دختر عموم جواب مثبت میدادم
من:دختر عموت?
ایدین: اوا مادر نباید میگفتم.ببخشید از دهنم پرید بیرون
من:ایدین!?!!
ایدین با لبخند:جانم!?!بابا شوخی کردم.راستی نفس تو چند وقت دیگه کنکور داریا
من:اوه چند ماه دیگه .یک هفته قبلش شروع میکنم خوندن
ایدین:بیخود.نکنه میخوای اول از آخر شی?
من:فوقش میرم دانشگاه آزاد
آیدین:اونوقت پولشو کی میده?
من:شوهر گلم
آیدین:در خواب بینی پنبه دانه که من خرج دانشگاه آزاد بدم.از همین الان شروع میکنی خوندن.ببینم تو کدوم درسا ضعیف تری?
من:اوففف حوصله داریا
آیدین:وا نفس .مردم میشینن از یکسال قبل کنکور روزی هشت ساعت میخونن اونوقت تو فقط میخوای یه هفته بخونی?جدیدا خیلی تنبل شدیا.نکنه میخوای از فرناز و اینا رتبه ات پایین تر باشه?
من:عمرا
ایدین:خب باید تلاشتو بکنی .خب ببینم زبان بلدی?
من:تقریبا
ایدین:can yOu speak English
من:I go to school by bus
ایدین: چی?
من:نخودچی
ایدین:you are crazy
من:thanks
(آیدین:تو یه دیوونه ای
من:ممنونم)
ایدین:نفس یک سوال میکنم وای به حالت دروغ جوابمو بدی باش?
من:باش
آیدین:تو این چند سال چجوری زبانتو پاس میکردی?
میدونستم ایدین از تقلب متنفره اما مجبور بودم راستشو بگم
من با نیش باز:روش نوین تقلب
ایدین همونجور که میومد جلوتر:باچی?
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:تقلب
ایدین سرشو کج کرد و اروم گفت :نفس دستم بهت برسه کبابی
یا خود خدا
خوبه باز تازه یه روز از نامزدمون میگذره ها
اینم از عشق ایدین خان
یعنی خاااااااک بر فرق سرت
من:ببین ایدین تو خجالت نمی کشی دنبال دختر مردم میکنی?
×××××××××××××××××××××××××××
نگار:
بعد از یه گردگیری حسابی رفتم جلو اینه
وا این افغانیه کیه??
چقدر زشته
اوا این که خودمم
فکر کنم رو صورتم اندازه ی یه بند انگشت خاک نشسته
سریع پریدم تو حموم و خودمو گربه شور کردم
لباسامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون
به سمت خونه ی بی بی که خیلی با اینجا فاصله نداشت رفتم
تو راهم یه اهنگ توپ گذاشتم
نمی خواستم غمگین باشم برای همین یه اهنگ شاد گذاشتم
من میخوام یه زن بگیرم همه جور تموم باشه
مثل خودمم جوون باشه
ناز و ابرو کمون باشه
خوشگل و مهربون باشه
شاید دختر عموم باشه
بالاخره تصمیم گرفتم سرو سامون بگیرم
اگر بشه یه دختر از همسایه هامون بگیرم
یه دختر خوشگل و خانوم بگیرم
.........
(علی هایپر.علی بی غم)
ای خدا من الان قرم گرفته
چیکار کنم اخه??
رسیدم دم خونه ی بی بی
نمی خواستم بی بی چیزی از زندگی غمناکم بدونه برای همین با شادی گفتم:اوهوی صابخونه!?!کسی خونه نیس?
بی بی:ها ننه بیا تو .
آروم وارد خونه ی بی بی شدم
یا ابوالفضل
........
*************
از ماشین پیاده شدم و به سمت دانشگاه رفتم.
تارا رو از دور دیدم
من:تارا خانوم??تارا خانوم?
برگشت و تا منو دید گفت:سلام آقای ناصری
من:سلام خانوم،ببخشید میخواستم بدونم شما میدونید نگار کجاست?
تارا:مگه خونه ی شما نیست?
کلافه گفتم:نه یه نامه ی بی محتوا گذاشته و رفته
تارا:خیلی عجیبه
من:با اجازه من برم.فقط اگر جاهایی که نگار میتونه بره رو برام اس ام اس کنید ممنون میشم
تارا:حتما
باهاش خداحافظی کردم
از چند تا دوستای نگارم پرسیدم که اونم احضار بی اطلاعی کردن
فقط میموند صمیمی ترین دوست نگار بعد تارا
"غزاله نادری"
باید از اونم بپرسم
...............................
نفس:
ایدین:ماله خودمه دلم میخواد
من:برو گمشو بابا
ایدین:نفس دوست داری قبرت بزرگ باشه یا کوچیک?
من:وا قبر چرا ?
آیدین که دوباره سرعتشو زیاد کرده بود داد زد:چون میخوام زنده زنده چالت کنم
من:تو خیلی غلط میکنی
ایدین تقریبا بهم رسیده بود یه جیغ زدمو گفتم:دستت به من بخوره ها
ایدین از پشت گردنمو گرفت و گفت:چیکار میکنی?
لبخندی زدمو برای نجات از زنده به گور شدن سعی کردم از صلاح های زنانه ام استفاده کنم
با عشوه گفتم:آیدین?
ایدین جدی زل زد تو چشمام و گفت:اگر اون بازی رو که تو چشماته بخوای اجرا کنی جات رو تخته
خدای من
این چقد...
واییییی
من:هییییی بی ادب منحرف
ایدین لبخند شیطونی زد و گفت:تو از منحرف تری که منظورمو میگیری
لبمو گاز گرفتم که گفت:اوهوی خانوم اونا صاحب دارنا
لبخندی بزرگی زدمو گفتم:آیدین دوست دآری چجوری بکشمت? با ساطور به قطعات مساوی تقسیمت کنم یا اینکه با شال خفه ات کنم
ایدین آروم اروم عقب عقب میرفت
ایدین:بیخود من تا ده تا بچمو نبینم نمیمیرم
من با دهن باز:ده تا??
ایدین:چیه? کمه? خودمم میگفتما.حالا که تو هم موافقی 12تا
من با قیافه ای مثل سکته ای ها گفتم:شوخی میکنی دیگه?
ایدین:به من میخوره با تو شوخی داشته باشم?
یه نگاه به صورت جدیش کردمو با جیغ گفتم:تو زن نمیخوای دستگاه جوجه کشی میخوای.من بیشتر از دوتا بچه نمیارم
آیدین:بیخود .هفتا رو شاخشه
دست به سینه گفتم:میبینیم
آیدین:میبینیم
من با دهن کج شده:برو بابا
ایدین :نفس کاری نکن یه جینشو الان بهت تقدیم کنما
من:نه مثل اینکه از زندگیت سیر شدی منحرف
ایدین:بهت گفتم تو که منظور منو میگیری منحرف تری
ای خدا من بکش
من شوهر نخواستم
این چرا این جوریه
اه گندیده
وای ده تا بچه????
عمرا!!!!!!!!
..............................
خب بچه ها اینم از آخرین پست امروز
خوب بود???
یک سوال
به نظرتون شیطون ترین فرد داستان کیه?
من که میگم آروین
البته من چون ادامه ی داستان رو میدونم این حرفو میزنم
اگر بدونید چقدر این پسر شیطونه
لطفا جواب سوالمو بدید
ببینید من دختر خوبی بودم5تا پست گذاشتم
پس نقد بیایید و نظر بدید و جواب سوالمو بدید تا من تندتر بیام پست بزارم
باش???
()()()()(()()()()()()()()()(()(
نگار:
یه جیغ بنفش کشیدم
بی بی :چی شد ننه?
من:سووووووسک
بی بی که داشت از اتاقک روی ایونش خارج میشد گفت:اوا یه جور جیغ زدی فکر کردم یه جنازه دیدی صبر کن الان سعید رو صدا میکنم بیاد بکشتش.سعید .سعید
سعید نوه ی بی بی بود و تهران زندگی میکرد اما بعضی اوقات به مادر بزرگ پیرش سر می زد
نگاهی به سوسکه که جلوی در خونه بود کردم
پرواز نکنه??
سعید:اومدم اومدم
و از انباری یا همون زیر زمین اومد بیرون
روبه بی بی که لب ایوون بود گفت:جانم مامان جون ?
بی بی: مادر برو اون سوسک رو بکش تا این دختر بتونه بیاد تو
سعید یه سمت من برگشت :عهه شمایید نگار خانوم?چرا نمیاید تو?
من:شما این رو بکشید من با سر میام تو
سعید اومد جلوتر و دمپاییشو در آورد و با خنده گفت:آخه این موجود به این کوچولویی ترس داره?
من:کی گفته من میترسم?من چندشم میشه
سعید با خنده ی بیشتر:آها ادعای هر دختری
من:بابا بکشش دیگه
سعید دمپایی رو محکم کوبید تو سر سوسکه
من:اخیش .ممنون
سعید یا لبخند :خواهش میکنم
از در اومدم تو و درو بستم وسریع به سمت اتاق بی بی رفتم
*******************
آروین:
من:ببخشید غزاله خانوم ?!?
غزاله با اضطراب :بله?
من:ببخشید شما خبری از نگار ندارید?
غزاله:نه مگه نیست?
من:از صبح تا حالا یه نامه گذاشته که میره یه جایی و دلیلشو نوشته
غزاله با استرس:نه من خبری ندارم
من:ممنون میشم اگر خبری ازش گرفتید بهم بگید
غزاله :چشم
چرا احساس میکردم غزاله زیادی استرس داره?
داشتم میرفتم سمت ورودی دانشگاه که
_آقا اروین¿¿¡¿
نگین:
سریع برگشتم به عقب و روبه پسر جوونی که پشت سرم بود گفتم:تو دیگه کی هستی?
دست به سینه حق به جانب گفت:فکر کنم این سوال من باید از شما بپرسم که تو اتاق مادرمن چیکار میکنید?
ای وای
من:خب خب من .اممم من
پسره دستشو به علامت سکوت بالا اوردو گفت:نمیدونم چرا ولی از دست اون پسره فرار کردی .حالا چرا?
ای خدا حالا من چجور از دست این ابوالهول در برم ?
اینکه گیر تره آرمینه
من:شما کمکم کنید من قول میدم بهتون بگم
با تعجب نگام کرد
پسره:چه کمکی?
من:خب من به یه دلایلی از دست اون پسر در رفتم و اون هم به احتمال زیاد به نگهبانی خبر داده .میخوام کمکم کنی تا بتونم از نگهبانی رد شم
پسره:درعوض کمک چی گیرم میاد ?
ای خدا
گیر چه ادمی افتادم
من:اصلا نمی خواد کمک کنید. من رفتم
میخواستم برم که گفت:صبر کن کمکت میکنم ولی تو باید بهم بگی چرا ازدست اون پسره فرار کردی باشه?
فضول
من:باشه
پسره رفت به سمت جا لباسی و یک چادر و چند تا لباس رو برداشت و داد بهم
پسره:مطمئن باش به زن باردار شک نمی کنن
ای خدا
بازم بارداری?!?!
رفتم تو دستشویی
چادر سرم کردم و لباسارو گوله کردم و گذاشتم زیر مانتوم
از دستشویی که اومدم بیرون پسره نگاهی بهم کرد و گفت
پسره:روتو بگیر و دنبال من بیا
ناکس چقدرم وارده .
پسره:اونچنانم که فکر میکنی وارد نیستم ولی خب این به ذهنم رسید
از کجا فهمید??
پسره: از قیافت معلوم بود چی تو ذهنته.حالا هم راه بیافت
از در بیمارستان خارج شدیم
حالا باید فقط از جلوی نگهبانی رد میشدیم
وای اون ارمینه که جلو نگهبانیه?
وای نه
نفهمه منم
ای خدا
پسره:خونسرد باش و ریلکس از جلوش رد شو
داشتیم از جلوی ارمین رد میشدیم که گفت:ببخشید خانوم??
واییییی
نفس:
بعد از یه کل کل حسابی که با ایدین کردیم
ایدین رفت سفارش غذا بده
منم بیکار شبکه های تلویزیونو بالا پایین میکردم
ایدین با یه کتاب که چه عرض کنم یک تکه اجر از بس که قطور بود اومد سمتمو کتاب وپرت کرد رو پام
یه لحظه احساس کردم از ناحیه ی کمر به پایینم فلج شد
شبیه قورباغه ای شده بودم که پاهاشو گرفتن
من:دِ اخه مرض دآری کتاب بیست کیلویی رو میندازی روی پای بدبخت من?
ایدین: والا من مرض نداشتم اما کمال همنشین در من اثر کرد
من:وگرنه تو همان خاکی که هستی
ایدین:باش من خاک بهتر از توام که کود انسانی هستی
این چی گفت?
اصلا ببینم این از کی تاحالا آنقدر زبون در اورده?
من:ایییش برو بابا مسخره .این کتاب چیه?
ایدین:با صرف نظر از اینکه شما کم آوردی و میخوای بپیچونی این یه کتاب زبانه که شما تا از بعد ناهار که حدودا میشه ساعت پنج تا ساعت ده شب فرصت دآری صد تا کلمه ی درس اول رو حفظ کنی
من:این حرفات شوخی بود دیگه؟
ایدین:مگه من با تو شوخی دارم?خیر اصلا .حالا هم برو میز و اماده کن الان غذا میاد
ای خدا شوهرآدم معلمش باشه مکافاتیه ها(کلا همه نوعش مکافاته عزیزم)
غذا که اومد ایدین رفت غذاها رو بگیره
منم رفتم تو اشپزخونه و از حرص ایدین سفره روی سرامیک پهن کردم
من که میدونم چقدر از غذا خوردن روی زمین بدش میاد
یوهااااها
ولی پسر به این سوسولی نوبره والا
یه پس گردنی به خودم زدمو گفتم یعنی خاااک باسرت که عاشق شدنتم مثل آدم نی
ایدین اومد تو اشپزخونه و برعکس چیزی که فکر میکردم مثل بچه خوب نشست روی سرامیکای یخ اشپزخونه
وا مگه این بدش نمیومد?
جلل خالق
منم روی زمین نشستم
اما مثل چی از اینکه روی زمین سفره پهن کردم پشیمون بودم
چون
....................
نگین:
واییی
یعنی فهمید?
اروم به سمتش برگشتم
خدا شاهده در حال سکته بودم
پسره:بله?مشکلی پیش اومده?
ارمین با اعتماد به نفس همیشگیش گفت:ببخشید من سرگرد ناصری هستم
و کارت شناسایی اش رو در اورد و به پسره نشون داد
آرمین:متهم ما فرار کردن.ایشون یک خانم بودند.من وظیفه دارم که ایشونو پیدا کنم .
پسره با نگاهی به من که میگفت تو دزدی? رو به ارمین گفت:خب حالا برای چی خانومم رو صدا زدید?
ارمین:اگر اشکال نداره ایشون یک لحظه صورتشون رو باز کنن
وای نه
پسره مونده بود چی بگه
ارمین رو به من خیلی محترمانه گفت:خانوم اگر میشه یک لحظه چادرو بزنید کنار.
چکار کنم ?
گیر افتادم!!!
اه لعنتی
اروم چادرو از صورتم کنار بردم ارمین تا نگاهش به صورتم افتاد لبخندی زد و ابروشو انداخت بالا
ارمین:آقا خیلی ممنون که کمک کردید این متهم رو پیدا کنیم .
دست منو گرفت و به سمت ازمایشگاه بیمارستان رفت
ارمین:حالا دیگه منو گول میزنی?
من:برو بابا. تو سو استفاده کردی از سرگرد بودنت
ارمین:فعلا که گیرت انداختم خانوم کوچولو
داشتیم به ازمایشگاه نزدیک میشدیم
خدایا من از آمپول میترسممم
چیکار کنم ?چیکار کنم?
چاره ای جز التماس به این چلغوز نداشتم
چقدر دلم میخواد ارمین رو از وسط نصف کنم
سرجام وایسادم.ارمین که داشت دستمو میکشید برگشت سمتم
من:ببین میشه دیگه آزمایش ندم?به خدا حالم خیلی خوب شده
ارمین:نه باید دلیل این همه حالت تهوع معلوم بشه
با نگاهی مظلوم نگاش کردمو گفتم:ارمین اونا همش به خاطر فشارهای عصبی بود .
ارمین یه نگاه به صورت مظلومم کرد و گفت :مطمئنی?
*****************
ارمین :
یه نگاه به صورتش که شبیه گربه ی شرک کرده بودش کردم
احساس کردم یک لحظه
فقط یک لحظه دلم لرزید
اه ارمین حالت خوش نیسا
خودتو نشون یک دکتر بده حتما
من با تردید:مطمئنی?
نگین با اطمینان سرشو تکون داد
من:ببین فقط همین دفعه رو . در ضمن برای فرار کردنت منتظر تنبیه باش
نفس:
چون آنقدر زمین یخ بود که مطمئن بودم یه کمر درد حسابی میگیرم
ولی نمی شد جا بزنم
خودم انتخاب کرده بود
ناچار شروع کردم به خوردن غذا
آیدین:زیاد بخور که از شام خبری نی
من:وا چرا?
آیدین:چون جنابعالی باید لغت ها رو حفظ کنی
من:اییش مگه اینجا پادگانه?
آیدین:نفس کنکور میخوای بدیا
من:کنکور میخوام بدم بچه که نمی خوام بزام
ایدین با لبخند:انشالله اونم به زودی. حالا وقت زیاده
ای خدا
شیطونه میگه بشقاب غذامو بکوبم تو سرشا
تصمیم گرفتم مثل بچه ی آدم بشینم و غذامو بخورم
بعد اینکه غذامو خوردم .خواستم سفره رو جمع کنم که ایدین گفت:تو برو لغت ها رو حفظ کن .من جمع میکنم
چه بهتر
کتاب رو برداشتمو رفتم تو اتاقم.
کتاب رو پرت کردم رویه تختم و گفتم:برو بابا کی حوصله ی زبان رو داره
لپ تاپ رو روشن کردم و فیلم کره ای که جدیدا از مهشید گرفته بودم گذاشتم
وای راستی یادم رفت بگم که چند روز از مدرسه مرخصی گرفته بودم و تا سه روز دیگه تموم میشد
وای تو این مدت حسابی تنبل شده بودم
نگار رو بگو
اخه چرا رفت?
تازه اونم یه روز بعد از نامزدی خواهرش
چون ایدین بهم گفته بود اروین و ارمین دنبالشن
خیلی نگران نبودم
چون میدونم اگه به اروینه که نگار رو پیدا میکنه
اخرشم نفهمیدم اروین کجا رفت
حتما از همین الان دنبال نگار افتاده
وای ایدین رو بگو
چند تا بچه میخواس ?
10تــــــا
البته من خودم خیلی بچه دوست داشتم ولی نه ده تا
مثلا یه شیش هفتا
اما نه ده تا(حالا که نه خیلی فرق داره)
عههه سه ساعته فیلم شروع شده من دارم فکر میکنم
فیلمو زدم از اولو کل این مدتی که ایدین بهم فرصت داده بود نشستم فیلم دیدم
غافل از بلایی که قراره سرم بیاد
.....................
*
اروین:
برگشتم سمت صدا
غزاله بود
من:اتفاقی افتاده?
غزاله با اضطراب:راستش صبح که داشتم از در خونه رو باز کردم یه نامه افتاد زمین .فقط روش نوشته بود نگار.
نامه رو که برداشتم و خوندم فهمیدم نگاره .
به نامه رو به سمتم گرفت و گفت:به خدا من به نگار نگفتم بره .با اجازه
و سریع رفت.
سوار ماشین شدمو نامه رو باز کردم و شروع کردم خوندنش
(به نام دوست که هرچه دارم از اوست
غزاله یادته باهم حقیقت یا جرات بازی میکردیم هر وقت از هم میپرسیدیم که اگر عشقت عشق دوستت هم بود چیکار میکنی ?من جواب میدادم که بهم میرسونمشون چون دوستم برام خیلی عزیزه
غزاله جون ببخشید که نتونستم تو رو به اروین برسونم
اما از مسیر زندگیت میرم کنار تا بتونی بهش برسی
بخدا خیلی برام سخت بود که بخوام به اروین برسونمت
پس بجاش برات علایق اروین مینویسم تا عاشق خودت کنیش
ادامه اش یه چیزایی در مورد خصوصیات من بود
یعنی نگار منو دوست داشته?
یعنی نگار به خاطر دوستش منو ول کرده?
وای خدای من.
نگار
نگارررر
نگارررر من
تو خیلی خوب بودی و من چقدر دیر فهمیدم
اما نمیزارم
من پیدات میکنم نگار
خدایا
آوین کمک داداشت کن تا عشقش رو پیدا کنه
****************
نگار:
اوخ اوخ چه بارونی
من:بی بی من برم دیگه.
بی بی :ها کجا ننه?
من:بی بی کم کم داره شب میشه.منم نمی تونم تنها برم تو جنگل
بی بی :باش برو دخترم ولی صبر کن سعید رو صدا کنم همراهت بیاد
و قبل از اینکه مانعش بشم
سعید رو صدا کرد و منم مجبوری با سعید همراه شدم
سعید:میگم تو جنگل تنهایی نمی ترسی?
من:نه خیلی . شب ها در هارو قفل میکنم
سعید:به هر حال هر وقت ترسیدید به من زنگ بزنید
کارتش رو به سمتم گرفت
سعید:شماره ام روشه. هروقت چیزی احتیاج داشتید یا اتفاقی افتاد حتما خبرم کنید
اروم ازش تشکر کردم
بقیه راه هم با سکوت دوتاییمون طی شد
...............