خیلی قشنگهزود زود بزار عزیزم
|
امتیاز موضوع:
رمان دردم"خیلی قشنگه بدو بیا تو" |
||||||||||||||||||||||||||
22-08-2013، 13:01
بازم از این رمان ها بزار
22-08-2013، 14:24
(آخرین ویرایش در این ارسال: 22-08-2013، 14:28، توسط niloofarf80.)
اینم واسه شما
اول همه کسرا بلند شد اول روی پدرم و بوسید وخواست خم بشه ودست بابا رو هم ببوسه که بابا اجازه نداد ومحکم کشیدش تو بغلش.
یعنی خدا میدونه چقدر این رفتارش تو نظر من و خونواده ام اثر داشت چرا که بابا با یه محبت پدرونه ی خالص کسرا رو بغل کرد. بعد با مامانم درحالی که جلوش کاملا تعظیم کرده بود دست داد و با خالم هم که خشک گفت:"مبارک باشه" هم همینطور! عزیز محکم منو بغل کرد چشمهاش ترشده بود ... یخرده نازمو کشید و منو سپرد به کسرا و بعد از ته دلش گفت: یعنی زنده میمونم تو رو تو لباس عروسی ببینم؟؟؟ کسرا لبخندی زد و با تعارف گفت: سایه اتون همیشه بالای سرمون باشه ... عزیز از حرفش عین بچه ها ذوق کرد. واقعا منم لذت می بردم کسرا اینقدر قشنگ به همه احترام میذاره . بعد از مدتی که از روبوسی و ماچ و موچ فارغ شده بودم روی مبل دو نفره ای نشستم و بال بال میزدم کسرا بیاد بترمگه! به حلقه ام نگاه کردم، عجب چیز خوشگلی بود، ولی هنوزم نمیدونم چرا کسی اعتراض نکرد که تو دست چپم بندازتش!!! حلقه ام یه گل بود که یه نگین احتمالا برلیان وسطش میدرخشید و دور تا دورش نگین های ریز داشت وخیلی ظریف کاری شده وسنگین بود. با اینکه خوشگل بود ولی من دوست داشتم مثل حسام و سیما حلقه ی من و کسرا ست باشه... خدا رو چه دیدی حالا شاید کسرا راضی شد یه حلقه ی ست با هم بخریم . یه لحظه از اینکه تو دست اون حلقه نیست یه مدلی شدم ولی خب بهتر من دوست داشتم با سلیقه ی خودم برای دستای گنده اش انگشتر بخرم . تازشم کسرا نماز میخونه طلا زرد که عمرا بندازه ... طلا سفیدم نه ... پلاتین میخواستم براش بخرم که سر نمازم دستش باشه ... پس چی... فکر کرده میذارم حلقه شو دربیاره!!! وویی... کسرا بیا دیگه ... حالا محرم شدیم اقا از من دوری میکنه... یه خرده وقت کردم به فضای خونه نگاه کنم یه هال مستطیلی خیلی بزرگ بود که دو تا دست مبل و میز نهار خوردی دوازده نفره و تی وی ست و بوفه رو تو خودش جا داده بود تازه با کلی فضای اضافه و البته دکوری کاملا ساده اما شیک ... یه عرض این نقشه ی مستطیل به اشپزخونه میرسید و یه عرضش به دو تا در که احتمال میدادم یکیش سرویس بهداشتی باشه و اون یکی هم اتاق خواب... و یه سمت دیگه اش هم پلکانی بود که به طبقه ی بالا و اتاق کسرا می رسید. یخرده سعی کردم فضای طبقه ی بالا رو تو ذهنم بیارم ولی موفق نشدم. مونس خانم مثل پروانه دورم میچرخید مطمئنم اگر خونواده ی خودمون بود بساط بزن و برقص به راه میشد ولی خب من باید با این مسائل خانواده ی کسرا کنار میومدم! هیچی مهمتر از داشتن کسرا نبود. باچشم پی کسرا گشتم. بالاخره دیدم که داره میاد سمت من ... نیشم که تا بنا گوش باز بود و بستم . حلقه مو داشتم تو انگشتم میچرخوندم که لباشو از رو شال به گوشم نزدیک کرد و گفت: بریم تو حیاط یه دوری بزنیم؟؟؟ با سر به زیری گفتم: الان؟ خندید وگفت: پس کی؟ یخرده ناز کردم وگفتم: زشته جلو بابام اینا ... کسرا مصر گفت: کسی حواسش نیست. سرمو بلند کردم بابام داشت با دایی کسرا صحبت میکرد و مامانم و خالمم و عزیز با زن دایی و یلدا و شیما بگو و بخندی راه انداخته بود که انگار صد ساله همدیگرو میشناسن. نادین هم با مهدی همسر خواهر کسرا و محمد حسین مشغول بود ... پدرام و زهرا سادات هم کنار هم نشسته بودن و پچ پچ میکردن همچنان! هانیه و مونس خانم هم تو اشپزخونه بودن. کسرا اروم گفت: بلند شو دیگه خانمم... اییی... حالا من و غش نده! از جام بلند شدم و کسرا هم پرید و فوری و بی هوا دستمو گرفت و اروم اروم جمع و دو در کردیم و رفتیم تو حیاط. من که کفش پام بود کسرا هم با همون دم پایی رو فرشی زد بیرون. دستمو یخرده تو دستش نگه داشت ... گرمای دستش با دستم عجین شده بود طوری که حس میکردم دمای بدن جفتمون یکیه ... کف دستش و چسبونده بود به کف دست من ... و با انگشتاش هی انگشتامو محکم فشار میداد و ول میکرد با این کارش یه رخوتی تو جونم میفتاد که هم حس ارامش داشت هم حس هیجان ... هیجان ازاینکه بعد این نوازش ها قراره چی بشه؟! کسرا اروم از پله ها پایین میرفت منم شونه به شونه وهم قدم باهاش به زمین زیرپام نگاه میکردم. فکرم مشغول بود ...مشغول جای خالی سیما و خب مقدمات و عروسی و خلاصه کلی تو ذهنم برنامه بود و کلا افکار قاراش میش! به حیاط نگاه کردم به جز ماشین ما که فضای جلوی ساختمون رو پر کرده بود ، یه جای پارک ماشین دیگه هم داشت ودر انتها به در ورودی میرسید. من همگام با کسرا راه میرفتم . باهم خونه رو دور زدیم و رفتیم پشت خونه ... یه استخر پشت خونه بود که هرچی نزدیکتر میرفتیم فهمیدم استخر نیست یه حوضه بزرگه ... یه حوض خیلی بزرگ که البته توش ماهی نبود! ولی ابی و شش ضلعی و خیلی خوشگل بنظر میرسید یعنی ابش زلال زلال بود. با یه الاچیق حصیری-چوبی که کنار اون حوض قرار داشت . کسرا منو راهنمایی کرد که از پله های الاچیق بالا برم. روش سه سری تخت و پشتی قرار داشت و وسطشون یه میز بزرگ بود که روشم یه سماور ذغالی قرار داشت از همونا که تو قهوه خونه ها معمولا هست. کسرا چراغ و زد و فضا روشن شد. تونستم بهتر ببینم... کفش موزاییک بود و ستون های چوبی رنگ داشت...هنوز دستم تو دست کسرا بود. با خنده گفت:پس چرا نمیشینی؟ پشت چشمی واسش نازک کردم ... خیر سرم مهمونش بودم باید منتظر دعوتش میموندم خب! حالا اگر میفهمید... روی تخت نشستم و کسرا هم از کشوی میزی که وسط تخت ها قرار داشت دو تالیوان برداشت و توشون فوت کرد و از اون سماوره چایی ریخت . وویی... چه فضای سنتی و رمانتیکی داشت الاچیقه ... لیوانای کمر باریک و سماور ذغالی و ... کسرا لبخند مهربونی بهم زد وگفت: بفرمایید ... خندیدم و گفتم: اینچا چه قشنگه ... کسرا کنارم نشست وگفت :خودم ساختمش... بو کشیدم... بوی چوب و ذغال وچایی خیلی خوشمزه تو مشامم نشست. لبخندی بهم زد و گفت: هشت ماه بیشتر از ساختش نمیگذره ... بهش نگاه کردم و خندید. اروم از چاییش خورد و منم با ولع تو اون سوز و سرما چایی مو خوردم . یخرده گرمم شد هرچند که اصلا سردم نبود. کسرا اروم گفت: هرشب همین جا باهات حرف میزنم . خندیدم وگفتم: چه خوش اشتها... چایی تم که به راهه ... خندید و گفت: هشت ماه شب و روزو میشمارم اینجا رو بهت نشون بدم ... لپام گل انداخت و کسرا خودشو بهم نزدیک کرد ... یعنی از خجالتم میخواستم ارزومو پس بگیرم که ما محرم بشیم... چه کاری بود محرم شدن. بچه پر رو... فاصله اتو حفظ کن! قشنگ چسبید به من و با احتیاط انگار یه چینی کنارشه دست درازشو دور شونه های من و حلقه کرد. یعنی خدا از قصد منو اینقده کوچیک افریده که من تو بازوی یارو جا بشم. میگن خدا درو تخته رو خوب درست میکنه ... حکایت شونه های من و دست دراز کسراست! کوچولو کوچولو داشتم مزه ی بغلشو میچشیدم که دستشو دراز کرد و یه طناب و که از سقف اویزون بود و کشید... وای خدا ... سقف با یه صدا کنار رفت و ستاره ها و ماه به من و کسرا سلام کردن ... داشتم از تو بغل کسرا به اسمون نگاه میکردم . اهسته از ترس اینکه صدای بلندم خلوت ساکت وشاعرانه مونو بهم بزنه گفتم: کسرا اینا برقیه؟ خندید وگفت: نه مکانیکیه... با اولین امکانات ... نفس عمیقی کشیدم . فقط دو تا شمع کم داشت ... چشمامو بستم . صدای شب تو سرم میپیچید. صدای شب که شامل نورمهتاب و ستاره های چشمک زن وجیرجیرک و باد و بهم خوردن شاخه های درخت ها میشد ... حتی صدای خیابون و موتور گازی وبوق واژیرماشین ها هم که خیلی دور بود... تازه صدای نفس من وکسرا هم شامل صدای شبِ امشب میشد! حتی صدای قلب کسرا هم که نه تند بود نه اروم ... چشمامو بستم و باز کردم ... خوابم؟یا بیدار... با یه تکون کسرا خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم من راحت تر از اون بودم اگر پا میداد زودتر ازاینا میپریدم بغلش... دلم نمیخواست ازش خجالت بکشم یا رودربایستی داشته باشم. سنگینی سرشو روی سرم حس کردم. گرم شدم... اون اروم چونه اشو روی موهام گذاشت و بی هوا و بی مقدمه طوری که نفس هاش تارهای موهامو نوازش میکرد، گفت: بهت اعتماد دارم ... یه لبخند از ته دل رو لبم نشست. این جمله صد برابر بیشتر از دوست دارم و عاشقتم برام ارزش داشت. میدونستم حرفش ادامه داره . بخاطر همین سکوت کردم و منتظر شدم. کسرا اروم چونه اشو تو سرم و لابه لای موهام فشار داد و گفت: میخوام تا اخر عمرم از چشمام وگوشام بیشتر به تو اعتماد داشته باشم... چیزی نگفتم ... کسرا ادامه داد و گفت: میخوام هرچی که بود قبلا و فراموش کنیم... از حالا به بعد مهمه ... زمزمه کردم: میدونم ... کسرا منو بیشتر به خودش فشار داد وگفت: هشت ماهه منتظر این لحظه ام... لبخندی رو لبام نشست و مشتاقانه منتظر ادامه ی اعترافات کسرا بودم. اروم گفت: اون شب پنج شنبه ی خواستگاری از خودم بدم اومد ... فرداییش همین جا بودم که تو زنگ زدی وقطع کردی... روز بعدش که تو دانشگاه دیدمت ... شبش که زنگ زدی... از خودم متنفر بودم که اونقدر عجولانه تصمیم گرفتم ... وقتی زنگ زدی باهم حرف زدیم ازت دلخور بودم ولی دلم میخواست باهات حرف بزنم ... وقتی بهم گفتی یه فرصت ... حالم از خودم بهم خورد ... وقتی شنیدم بیمارستان بستری شدی... داشتم دیوانه میشدم ... وقتی اومدم دیدمت ... وقتی اونطوری بی حال و بغض کرده بودی... میخواستم به پات بیفتم که ... - کسرا از حالا به بعد مهمه ... کسرا قاطع و شمرده گفت :ولی میخوام بدونی که اگر اذیتت کردم اگر ناراحت شدی ازم ... بیشتر خودمو اذیت کردم... میخوام اینو بدونی که اگر اون روز توی رستوران اونجور به گریه افتادی ... من از ذوق فهمیدن حس تو به خودم راه خونه رو گم کردم ... حتی یادم رفت که باید حساب کنم... باورت میشه صندوق داره یقمو گرفت و گفت: اشک دختر مردمو که دراوردی صندلی هم که شکسته... حسابتم نمیخوای بدی؟ با خنده گفتم: واقعا صندلی شکست؟؟؟ کسرا: نه بابا ... یه خرده رنگش رفته بود ... وقتی حساب کردم و خسارت و دادم و اومدم بیرون دیدم نیستی... یه پیام بهت دادم و بعد راه افتادم ببینم باید چیکار کنم ... چطوری این اتفاق وجشن بگیرم! خندیدم و با لحنی که کمی رنجش داشت ،گفتم: ولی باید میومدی دنبالم ... کسرا با صدایی که من حس میکردم شرمنده است گفت:شوکه بودم اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم وگرنه بهم میاد بی غیرت و نامرد باشم؟؟؟ تند گفتم: نـــــه... دستشو بالا اوردم و موهامو ناز کرد و گفت: ازم متنفر شدی؟ تندتر گفتم: نــــه... کسرا خندید و گفت: تا تهش هستی؟؟؟ گیج و ویج گفتم: تا ته چی؟ کسرا بلند خندید و گفت: تا ته همه چی... با هام هستی؟ -اهان از اون لحاظ؟ دست گنده اشو رو صورتم کشید و لپمو با دو انگشت گرفت و کشید و گفت: باز تو شیطون شدی؟ ریز ریز خندیدم وگفتم: خب چی میگفتی؟ یه بو از موهام کشید وگفت: نیاز من تا تهش باهاتم ... اهان حالا شد... دلم میخواست اول اون بگه ... ! خندیدم و تا خواستم جوابشو بدم صدای مونس خانم بلند شد که گفت: بچه ها ... کجایین؟؟؟ کسرا فوری ازم فاصله گرفت و منم شالمو که روی گردنم افتاده بود و یه دستی روسرم کشیدم و کسرا اهسته گفت: موهات شاخ شده ... و قبل اینکه خودم درستش کنم ... دستشو تو موهام کرد و اونا ر وعقب فرستاد. تو چشماش که تو شب نور میدادن خیره بودم ... موهام اروم نوازش میکرد و مثلا داشت درست میفرستادشون زیر شال... مونس خانم باز صدا کرد: کسرا خان ... غذا یخ کرد ... دخترم کجایین؟ کسرا بلند گفت: الان میایم... و ریز خندید و گفت: نیاز موهات خیلی نرمه ... خندیدم و جوابشو ندادم. هنوز داشت اون شاخ بودن موهامو مرتب میکرد... هرچند یه ذره هم موهامو میکشید و دردم میگرفت ولی خب بچم بار اولشه من محرمش شدم!!! فرزاد حرفه ای بود تو این موارد . هرچند که به فرزاد و رضا عمرا اجاز میدادم پوزیشن موهامو خراب کنن ... ولی کسرا ...!!! خب کسرا فرق میکرد. بالاخره رضایت داد از موهام دل بکنه ... خندید و گفت: موهات خیلی قشنگه ... از تعریف بچگونه اش خندم گرفت و خودشم خندید و گفت: مگه چی گفتم؟ تو دلم گفتم: یذره باید ابراز احساسات یاد بگیری اقا کسرا. یخرده تو چشمام نگاه کرد و لیوانی که هنوز دستم بود و گرفت وگذاشتش روی میز. دستهام روی زانو هام بود. اروم اروم انگشتاشو زیر دستهام و کف دستشو کامل زیر دستم گذاشت و همونطور که تو چشمام خیره بود. خم شد روم . سایه اش افتاد رو همه ی جونم ... ولی برق چشماش اون فضای دو نفره ی تاریک و روشن میکرد . فکر میکردم به سمت لبام میره یعنی ذهنم خیلی منحرفه که چنین فکرهایی میکنم! ... ولی اروم و نرم لبهاشو روی پیشونم گذاشت. چشمامو بستم تا لذت اولین بوسه ی محرمیت رو حس کنم اما اونقدر کوتاه بود که پلکام از هم باز شد ... شاید تو فرصت یه پلک زدن منو بوسید... یه بوسه ی خیلی کوتاه ... هیچی ازش نفهمیدم چون موهام ریخته بود تو پیشونیم ... بهم نگاه کرد ، چشم تو چشم... دست تو دست... دلم خواست گله کنم که باید عمیق تر ازاین حرفها باشه ... ولی خب... بزودی بهتر و عمیق ترشو تجربه میکنم!!! وای که چه صابون هایی که به دلم نزده بودم... هنوز تو طعم بوسه ی کوتاهش غرق بودم که با یه حرکت بلند شدو منم بلند کرد. بعضی وقتا ازینکه قدرت بدنی شو به رخم میکشید خندم میگرفت. هرچی که بود ا ز خلسه ای که توش گیر بودم بیروم اورد . حریصانه و جستجو گر دستمو تو دستش گرفت و با هم از الاچیق بیرون رفتیم. دلم نمیخواست به صورتم دست بزنم که مبادا اثر بوسه اش پاک بشه! قدم هاش اروم بود انگار که دوست نداشته باشه مسیر الاچیق تا خونه تموم بشه ... هرچند خودمم دقیقا همینطوری بودم. همش دوست داشتم تا اخر دنیا اروم ... کنارش راه برم ... با انگشتام بازی کنه وزیر گوشم نجوا کنه ... ولی کسرا یخرده بیس احساساتش میلنگید بچم تجربه نداشت...! با دیدن نمای ساختمون یه لبخند مهربون و مردونه بهم زد وگفت: بخاطر همه ی روزای قبل متاسفم ... از حالا به بعد من در بست تا ته دنیا باهاتم... هرچی بشه و نشه... توچشام پر اشک شد . از این همه صداقتی که تو صداش موج میزد ... از اینکه چشمهاش اینقدر پاک به من نگاه میکرد و لحنی که بوی قاطعیت میداد ... لحنی که همه ی شکهای دنیا رو از من گرفت. تاسفی که همه ی دلخوری های پیشین و ازم گرفت... تازه اون لحظه بود که فهمیدم من هیچی از کسرا نمیدونم! یا نخواستم که بدونم ... اونقدری که تو این هشت ماه به احساسات خودم بها میدادم و پر وبالشون میدادم به کسرا و حسش هیچ توجهی نداشتم یعنی روی اینکه بخوام ازش بپرسم یا بیشتر بدونم و نداشتم... حالا میفهمیدم که یه راه جدیدی رو پیش رو دارم ... راهی که هیچی ازش معلوم نیست ، تهش معلوم نیست... اولش معلوم نیست... راهی که هیچی ازش نمیدونستم ... هیچی!!! این همه ندونستن هم یه ترس داشت هم یه هیجان و کنجکاوی...! تو سکوت از پله ها بالا رفتیم. خواستم حرفی بزنم ولی منصرف شدم از گفتنش ، درواقع یه سوال بود که از سر شب داشت مخمو میخورد ولی شاید تو یه فرصت بهتر!... دلم نمیخواست حال خوشمو زایل کنم ... یه فشار مردونه به دستم داد و در وبرام باز کرد ... حالا دیگه ته دلم قرص و محکم بود ... بوی گرما و غذا خورد تو صورتم. همه منتظر بودن ... یه سفره ی رنگین روی زمین پهن شده بود . یه صفا وصمیمیتی توی اون زمین نشستن بود که روی میز نبود . از اون صمیمیت ها که تو رقص و بزن وبکوب امثال خونواده های من پیدا نمیشد اما سر این سفره کرور کرور محبت وزلالی بود. من خواستم دستهامو بشورم که شیما راهنماییم کرد اما کسرا بلند گفت: دستام تمیزه ... و نشست . من بین مامان وبابام نشستم وکسرا هم کنار بابام ... هرچند هم من هم خودش دوست داشتیم کنار هم بشینیم.... ولی خب دیگه یخرده صبر... استغانت ... شکیبایی... !!! مونس خانم سنگ تموم گذاشته بود ... سعی میکردم اروم بخورم و یخرده ظرافت داشته باشم تو رفتارم ... هانیه رو به روم نشسته بود و مدام تعارف میکرد. دختر بانمکی بود ، چشم ابرو مشکی و قد بلند ... اقا رضا هم یه مرد چهار شونه ی بلند قامت بود ... محمد حسین هم فقط ته چهره اش که شبیه کسرا بود ولی اونم اقا و متین و متشخص رفتار میکرد. یلدا هم با نمک و شیطون ... یعنی ازاون دختر زبر وزرنگا بنظر میرسید که محمد حسین عین موم تو دستشه ... تو جمعشون فقط زهرا سادات و مادرش به دلم نمینشستن ... یه جوری خشک و سرد بودن ، پدرام هم از اون ادم اخموها بود که از اخم زیادی وسط ابروهاش خط افتاده ... بهرحال من باید میتونستم با خانواده ی شوهرم کنار بیام ... از به کار بردن لفظ شوهر تو ذهنم خندم گرفت! بعد از صرف شام یلدا و هانیه وشیما دورم کردن و نشد با کسرا باز خلوت کنم. درکل همه چیز خوب پیش رفت ... ساعت نزدیکای یازده بود که شیما با اشاره ی کسرا به اشپزخونه رفت و کسرا اومد کنارم نشست ... از حرکتش خندم گرفت و گفتم: کاری داشتی؟ کسرا خندید وگفت:خوش میگذره؟ -بله عالی... مرسی از زحماتتون. خندید وگفت: چه لفظ قلم. -دیگه دیگه ما اینیم... اروم گفت:بلند شو بیا کارت دارم... یه نگاهی به جمع کردم ... کسی حواسش نبود اروم ازجام بلند شدم و کسرا منو به سمت پلکان برد و اشاره کرد با هم به طبقه ی بالا بریم. یه لحظه سنگینی نگاه کسی و حس کردم ... عزیز با لبخند مهربونی داشت ما رو نگاه میکردم ... یه لحظه سرخ شدم و تندی رومو از عزیز گرفتم و با خجالت گفتم: اخه کسرا ... کسرا گفت:جانم؟ دستمو به دیوار گرفتم که نیفتم... چه یدفعه و شوک اور قربون صدقه میرفت. میخوای قربونم بری یه ندا بده ... اییی... ته دلم عین این رنجر که میخواست سر و ته بشه ریخت! دلم میخواست بگم دوباره دوباره ... یه بار فایده نداره ...! کسرا دستمو گرفت و اولین پله رو که بالا رفت منم به سمتش کشیده شدم و خلاصه اروم و با طومانینه از پله ها بالا رفتیم. نفسم تو سینه ام حبس شده بود هزار تا فکر تو سرم داشت میچرخید... کسرا میخواد چیکار کنه ...منو میبره تو اتاقش؟؟؟ چرا؟؟؟ که چی بشه؟؟؟ اگر یکی بیاد بالا ... وقتی به پله های اخر رسیدیم ... حالا کلا 15 تا پله بیشتر نبود ولی خب فکرای من اونقدر زیاد بودن که بیشتر به نظرم میومد. نفس عمیقی کشیدم و برای اینکه از استرس و هیجانم کاسته بشه به فضای بالا نگاه کردم .یه نشیمن و سه تا اتاق خواب داشت . کلا خونه ی بزرگ و قشنگی داشتن .سبک قدیمی هنوز توش سلطه داشت. کسرا در اتاقشو باز کرد و گفت: بفرما تو خانمم... یه نفس کوچولو عمیق کشیدم ... خدا امشب وبخیر کنه . کسرا قاطی کرده شدید! پسرم بذار عقد کنیم... بعدا ... دستمو گرفت وگفت: چرا هنوز ایستادی؟ و با لبخند منو کشوند تو و نشوند لبه ی تختش ... اب دهنمو قورت دادم و اونم رفت سروقت کشوی میزش و گفت: نیازم امشب یکی از بهترین شبای زندگیمه ... و در کشو رو تق کوبید. سری تکون دادم و گفتم:منم... و تو دلم زمزمه کردم: خدایا خودمو سپردم بهت! کسرا کنارم نشست. یه لحظه داغ کردم! اهسته سرشو به سمتم خم کرد وگفت: چه خجالتی شدی؟؟؟ بهت نمیاد ... وبلند بلند خندید. قلبم عین گنجشک داشت میزد ... نمیدونستم برای چی گفته بیام تو اتاقش... یعنی نمیدونست که هرکاری بخوادبکنه من یارای مخالفت باهاشو ندارم؟؟؟اون وقت پیش خودش نمیگه این دختره چقدر ولنگ وبازه ... یا مثلا بگه که فقط دختره معطل بود محرم بشیم؟؟؟ از ترسم که کار دست خودم وخودش بدم تو یه تصمیم آنی ازجام بلند شدم و رو به روی کتابخونه اش ایستادم وگفتم: همه ی این کتابا رو خوندی؟ از جاش بلند شد. قدم تاوسطای سینه اش میرسید خب البته کفشم پاشنه تخت بود! همینطور که داشت به من نگاه میکردم یهو برگشتم و تو چشاش نگاه کردم وگفتم: چیه؟ خندید و گفت: هیچی... واروم دستشو فرستاد تو موهام... خدایا این چه گیری داده حالا ... شیطونه میگه برم از ته بزنمشون ... وقتی دستشو برداشت حس کردم یه چیز سنگین رو موهامه... دستمو لایی موهام کشیدم وگفتم: این چیه؟ با یه حرکت پشت سرم قرار گرفت وبا دستهاش بازوهای منو گرفت و منو کشون کشون جلوی اینه برد وبا هیجان از پشت سرم درحالی که تو اینه بهم نگاه میکرد گفت:ازش خوشت میاد؟؟؟ از ذوق وشوقش خندم گرفت. یعنی من الکی اینقدر هیجان دارم یا اون خیلی بی بخاره؟؟؟ چرا هی منو به اشتباه میندازه؟ منو فقط اورده تو اتاقش بهم یه گل سرپروانه بده که بالاش پر از نگین های صورتی وزرد و بنفشه؟ یعنی چه ضد حالی خوردم اون لحظه... از خودم خندم گرفته بود ... یعنی از فکرم...! از روی سرم برش داشتم و دوباره به موهام زدمش و گفتم:خیلی قشنگه ... مرسی! شالمو از عقب کشید و گفت: بهت میاد ... تو چشمهاش از توی اینه زل زدم ... با دستش موهامو پخش کرد روی شونه ام و گفتم: کسرا گیر دادی ها ... مستانه خندید وگفت: دستم بوی موهاتو گرفته ... وعین خل وچلا کف دستشو بو کرد و گفت: هووم... نیاز چه عطری میزنی؟ خندیدم و با ارنج یه ضربه ی یواش توسینه اش زدم ... دیگه باهاش احساس راحتی میکردم... یعنی یه پرده از بینمون برداشته شده بود و حالا میدونستم که باز باید تو یه چهار چوب باهاش رفتار کنم ولی خب یخرده ازادی عمل بیشتر بود. دستهاشو جلوی شکمم قلاب کرد و منو کامل تو اغوشش گرفت.منم از خدا خواسته سرمو به سینه اش تکیه دادم. چونه اشو گذاشت رو سرم ودرحالی که تو اینه بهم نگاه میکرد گفت: خوشحالی؟؟؟ قلبم خودشو میکوبید تو سینه ام ... با اینکه گلوم خشک شده بود از تو اینه به جفتمون زل زدم و اهسته گفتم: تو چی؟ قبل ازاینکه جواب بده... قلاب دستشو باز کرد... کمی ازم فاصله گرفت و درحالی که از بالای سرم یه زنجیر و دو دستی گرفته بود اونو جلوی گردنم فرود اورد وگفت: من خوشحالم نیاز... با دیدن پلاک زنجیر که بهش یه قلب نگین دار تو خالی وصل بود لبخند عمیقی زدم و با هیجان گفتم: وااای کسرا این مال منه؟ اونو تو گردنم بست و با رضایت تو اینه هدیه اشو که تو گردن من برق میزد نگاه کرد وگفت: ازش خوشت میاد؟ احساس کردم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم. یعنی از سر شب هرچی ادای دخترای خانم و سنگین ومتین و درمیاوردم بس بود ... دیگه طاقتم طاق شده بود ... دیگه نمیتونستم تحمل کنم... با چشمهایی که از اشک ذوق وشوق رو به تر شدن بود به سمتش چرخیدم ... با لبخند ورضایت نگام میکرد. نفس عمیقی کشیدم و روی نوک پنجه هام ایستادم... دستهامو دراز کردم و دور گردنش حلقه کردم ، انگشتهامو پشت گردنش قلاب کردم و درحالی که خودمو بالاتر میکشیدم گفتم: ممنون کسرا... ممنون بخاطر همه چیز... کسرا با اینکه از حرکتم شوکه و متحیر بود ولی زود به خودش اومد و دستهاشو دور کمرم حلقه کرد ... بر و بر همدیگه رو با نگاه برانداز کردیم و حرف زدیم... درحالی که سرشو کمی پایین اورد و منم کمی با قدرت دستهاش بالا تر کشید، تو چشمهام خیره شد ، با اینکه دلم میخواست گرم و عاشقانه ببوسمش ... ولی روی دلم پا گذاشتم. با شیطنت بی توجه به میل و حسم و انتظار اون، گونه ی شیش تیغش و اروم و عمیق و طولانی بوسیدم و زیرگوشش گفتم: مرسی... روی کف پام فرود اومدم. کسرا یه نفس عمیق کشید و با خنده گفت: تو باز شیطون شدی؟ از این حرفش پقی زدم زیر خنده و به سمت اینه چرخیدم و با یه لحنی که میدونستم دیوونه اش میکنه با ناز گفتم: چطور مگه؟ چیکار کردم؟ ویقه ی کتمو کمی پایین کشیدم تا گردنبند وقشنگ توی گردنم ببینم... کسرا با خنده زیر لاله ی گوشم یه نفس عمیق کشید که تا پرده ی صماخم نفسش رفت ... یه طوفان به جونم انداخته بود که هم داغم میکرد هم منو میترسوند از اینکه اخرش یهو ازاین خواب شیرین بپرم!!! درحالی که زیر گوشم با نفس هاش قلقلکی میشد ، گفت: خودت فهمیدی شیطونی کردی... لبخندی زدم و بهش نگاه کردم ... یقه ی لباسمو مرتب کردم و گفتم: مرسی بخاطر امشب و ... این هدیه های خوشگلت . مردونه لبخند زد و با ژست خاصی گفت: تو به اونا زیبایی میبخشی خانمم... اب از لب و لوچه ام داشت میریخت ... امشب کمر به قتل من بسته ... داشتم کیف میکردم و ته دلم جشن و غوغا به پا بود که با تقه ای به در، کسرا در و باز کرد و شیما یواش یواش وارد اتاق شد و گفت: خلوت کردین زن داداش؟ اخ چه مزه ای می داد بهم میگفت زن داداش. شیما اهسته گفت: نیاز اینا دیگه میخوان برن. کسرا بااخم گفت:تازه که سر شبه ... شیما خندید وگفت: داداش جون ساعت دوازده دیگه واست سر شبه؟؟؟ توکه همیشه ساعت 9 و نیم شب به خیر میگفتی، میگی خستم... با نگاه اخموی کسرا فوری از اتاق بیرون زد و کسرا اهسته گفت: بچه های امروزن دیگه... از اینکه کسرا هم به بهانه ی خواب ،میومده تا به قرار ساعت ده شب برسه ، خندم گرفته بود. خودشم خندید و گفت: هرشب شب بخیر میگم ... میام تو اتاقم... بعد از تراس میرم پایین ... میرم تو الاچیق... لبخندی زدم و گفتم: حالا چرا تو اتاقت نمیمونی؟ شونه هاشو بالا انداخت وگفت:فضای اونجا رو بیشتر دوست دارم. تو چشماش نگاه کردم و گفتم: هوا داره سرد میشه ... بمون تو اتاقت ... خم شد و دستشو گذاشت رو چشمش و گفت:امر امر بانوست! یه خرده نگاش کردم و با هیجان گفت: راستی... وازم فاصله گرفت واز بالای کمدش یه دسته گل خشک شده جلوم گرفت وگفت: اینم امانتیت که پیش من بود. وای ... همون دسته گل هایی بود که اولین بار تو دربند بهم داده بود ... همون که اولین بار گفته بود نیازش بشم ... خندیدم وگفتم: مرسی کسرایی... اهسته گفت:تقلب کردم از شیما کمک گرفتم چطوری خشکش کنم... از صداقتش خندم گرفت و کمی بعد دوتایی با هم خندیدیم . با صدای مونس خانم با اینکه دلم نمیخواست ازش دل بکنم و جدا بشم ناچارا دوباره شالمو سر کردم وباهم از پله ها پایین رفتیم. بعد از کلی تشکر وتعارف و خلاصه بوس وبغل ... من به پیشنهاد مونس خانم که گفت :"عروسم سرما نخوری، بشین تو ماشین " منم رفتم و عقب نشستم ... دسته گل خشک شدمو روی پام گذاشتم. کسرا هم جمع و پیچوند و اومد کنار ماشین و گفت: امشب به یاد موندنی بود ... لبخند گرمی به صورتم پاشید وگفت: دیگه جدی جدی داری نیازم میشی... خندیدم وگفتم: تو هم ... تا کمر خم شد وباهیجان گفت: من چی؟ خندیدم وگفتم: هیچی... کسرا بامزه گفت:یعنی باور کنم میخواستی بگی منم دارم کسرات میشم؟ خندیدم و با اهم اهم کردن بابا ... بابا خیلی صمیمانه کسرا روبغل کرد، دیگه مطمئن بودم هیچ کدورتی از کسرا و خانواده اش به دل نداره، امشب اونا سنگ تموم گذاشته بودن ... کسرا هم با مامانم خیلی قشنگ خوش وبش کرد و با نادین هم برادرانه دست داد و با خالم خیلی محترمانه خداحافظی کرد. با منم جلوی بابا و مامانم دست داد که البته من جای جفتمون از خجالت سرخ شدم. یه چشمک به من زد و رفت که درپارکینگ وباز کنه ... به همون پوزیشنی که اومدنی نشستیم، منتها با این تفاوت که عزیز هم رفت تو ماشین نادین؛ من و مامان تو ماشین قرار گرفتیم و نادین هم قرار شد خاله و عزیز رو به خونه هاشون برسونه ... مامان باتعجب گفت:از کسرا خداحافظی نکردی؟ خندیدم و گفتم: چرا ... نمیشد که هرچی بین من وکسراست به مامانم اینا بگم... من وکسرا رسم نداشتیم از هم خداحافظی کنیم!!! بابا: کی؟ ما که نشنیدیم... قبل جوابم بابا دنده عقب گرفت ... برای کسرا و خانواده اش که هنوز تو حیاط بودن چراغ زد ... به عقب چرخیدم... کسرا دستشو با احترام به پیشونیش زد و برام فیگور گرفت . عین ارتشی ها . خندیدم ... تا رد کردن پیچ کوچه ... کسرا ایستاد وبا نگاهش بدرقمون کرد! فصل نهم: بی خوابی دیشب تازه داشت الان جونمو میگرفت، یکی نیست به من بگه مریضی همه کاراتو میذاری دقیقه نود که صبحش به غلط کردن بیفتی؟؟؟ مریضم دیگه ... این دیگه پرسیدن نداشت!... به ساعت نگاه کردم. دوازده و نیم بود.... پاهام وزنمو نمیکشید ... خدایا پارکینگ چه دوره! تمام دیشب از فکرو خیال و انجام پروژه نتونسته بودم درست و حسابیبخوابم... کیفمو رو شونم محکم کردم ... امروز عزمم و جزم کرده بودم که قضیه ی بارداری مامانمو به کسرا بگم، خیلی کلنجار رفتم که توی تلفن و مکالمه ی ساعت ده شب بهش بگم ولی اینطوری نمیشد باید یه نقشه ای طرحی میریختم ولی درنهایت به هیچ چیزی نرسیدم جز اینکه صاف و پوست کنده زل بزنم تو چشماش و بگم عزیزم مادرم بارداره بیا زودتر ازادواج کنیم تا قبل از زایمانش!!! یعنی دلم میخواست بمیرم ... بعد از محرمیت فکر میکردم کار تموم شده و رسما مال هم شدیم ولی کسرا تو این سه روز بارفتاراش و حرفهاش و تصمیماتش بهم نشون داد که این قصه سر دراز دارد ... بیشعور تازه میخواد بشناسیم همو... شناخت بسه دیگه!!! ... امروزم به دعوت اقا قرار بود بریم رستوران و من باید هرجور شده فکرمو میگفتم بخصوص که وقتی تو تلفن اعلام میکردم که دلم میخواد زودتر تکلیفم روشن بشه کسرا منو دعوت به صبرمیکرد. اخه چه صبری؟ چه کشکی؟؟؟ اگر مادر اونم حامله بود روش میشد با یه نوزادتو عروسی ویلون و سیلون از مهمونا پذیرایی کنه؟؟؟ هرچند که کلی تو ذهنم مشغله داشتم ولی نمره ی پروژه ام باعث ارامشم میشد ...و با اینکه کسرا میخواست برای مقدمات و برنامه ها و شاید گرفتن یه مرا سم نامزدی باهام همفکری کنه ولی حس بدی داشتم ... خودش میبرید خودشم میدوخت نظر منم انگار اصلا مهم نبود! ... سیما دوروز دیگه بچه دار میشد من درگیر انتخاب لباس عروس بودم هنوز... اونم تازه نه لباس عروس... لباس نامزدی... اونم نه نامزدی واسه ی ختم بخیر شدن هشت ماه رابطه ... برای شناخت ... یعنی مسخره ی کسرا شدم رسما ... طرف هشت ماه وقت منو گرفته که تازه منو بیشتر بشناسه که چی؟؟؟ هشت ماه بس نبود؟ هرچند که به قول سیما بعضی ها هشت سال با هم دوستن ولی منی که تو چهار ماه با دو نفر بهم میزدم نفر سوم جایگزین میکردم واقعا تو کتم نمیرفت ته این هشت ماه ارتباط با کسرا به هیچی نرسه!!! ... بدتراز همه اینکه حس میکردم محرمیت یعنی سواستفاده ... هرچند کسرای بیچاره تو این سه روز جز تلفن کار دیگه ای نکرده بود اما در هرحال من که مخالف نامزدی بودم کلا دلم میخواست برم سر اصل مطلب وسریع تر ازدواج کنم و کلک کار کنده بشه ... واقعا یه چنین امادگی ای در خودم میدیدم... دیگه دلم میخواست زندگیم هدف دار باشه، من که درسمو خوندم، کارمم که به هرحال جور میشه پسرم نیستم که برم سربازی، یه ارشد داشتم که اونم ازاد قبول میشدم یعنی به خودم اعتماد داشتم که قبول میشم ... نصف هم دوره ای هام ازدواج کرده بودن، بچه داشتن، من با اون همه ادعا و خوشگلی و دلبری که همه ازش دم میزدن اندرخم یک کوچه وابسته ی کسرا شده بودم!!!بخاطرش غرورمو له میکنم که تازه اقا برگرده به من بگه برای اشنایی بیشتر خانواده ها نامزدی بگیریم!!! ... دلم میخواست داد بزنم خسته شدم از بلاتکلیفی... این همه خواستگار داشتم خوبه ... ! بدبختانه با این همه تحصیل و خیر سرم ادعای روشن فکری، حس ترشیدگی داشتم تو سن بیست و دو سالگی!!! بخصوص که همیشه ارزو داشتم اختلاف سنیم با مادرم کم باشه تا بتونه درکم کنه که حالا تو سن بیست ودو سالگی بچه دار میشدم بچم با داییش هم سن بود! واقعا بعضی وقتا دلم میخواست سر به بیابون و کوه و کمن بذارم ... هم قدم با کسرا وارد پارکینگ شدیم... هم از دستش عصبانی بودم هم از اینکه بعد سه روز میدیدمش تو دلم بشکن بشکن بود... امروز جفتمون به خودمون آف داده بودیم ... زیر چشمی بهش نگاه کردم... به پلیور خردلی رنگ کسرا که عجیب به چشمهاش میومد نگاهی کردم و یقه ی پالتوی مشکی کمردارمو بالا کشیدم. یه جین سیاه و مقعنه ی طوسی تنم کرده بودم... با شال گردن و بوت خاکستری... کسرا هم اراسته مثل همیشه ... یه اور کت قهوه ای تیره دستش بود و جین خرمایی رنگ که به مشکی میزد بیشتر پوشیده بود... از کنارش راه رفتن یه حس خوب داشتم . با اینکه کمی با فاصله راه میرفتیم ... ولی یه جورایی ته دلم حلوا خیرات میکردن ... نفس عمیقی کشیدم وعینکمو روی چشمم گذاشتم. با رسیدن به ماشینش قدم هامو اروم تر کردم و سوار پراید کسرا شدم. از اینکه خودش در و برام باز کرد وبست یه حالی شدم که گفتن نداشت. کلا خود درگیری داشتم ... هرچند که بخاطر اون یه جمله ی بری اشنایی بیشتر خانواده ها نامزدی بگیریم هنوز تو مخم اسکیت میکرد ولی حیف بود بخاطر همون یه جمله حال خوشمونو زایل کنم! هرچند که همون یه جمله به انضامم تکمیل پروژه خواب شبمو ازم گرفت! کیفمو روی پام گذاشتم و کسرا هم ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست. استارت زد و حرکت کرد... رو به من گفت:عزیزم کمربندتو ببند... باغرگفتم:حالا بذار بریم تو خیابون ... کسرا دنده رو جا زد و حینی که داشتیم از نگهبانی پارکینگ دانشگاه رد میشدیم با دیدن یه پرادو دو در سیاه که با حالت خاصی جلو اومد و راه ما رو سد کرد ، دهنم تا نیمه باز موند. چی میدیدم... فرزاد به همراه مهسا تو پرادو نشسته بودن! چشم فرزاد هم کاملا روی من بود... با یه پوزخند مسخره که هزار جور میتونستم تعبیرش کنم! کسرا از خود گذشتگی کرد و بهشون راه داد تا وارد بشن ... فرزاد هم با یه چرخش فرمون لب به لب با بدنه ی ماشین کسرا گاز داد و من با حرص فکر کردم ... فرزاد و پرادو!!! یه پوزخند تو دلم زدم... دختره ی احمق لابد انداخته زیر پاش... یه نجواهایی از طناز اینا شنیده بودم که نامزد کردن ... کسرا یه نگاهی بهم انداخت و منم با حرص توپیدم: چیه؟ یعنی عقده داشتم شدید ... اون از هشت ماه علافی... اون از پس زدنش... این پرادو سوار شدن فرزاد ... اینم از اینکه نامزد کنیم خانواده ها بیشتر اشنا بشن... !!! ابروهاشو بالا داد وگفت: الان که وارد خیابون شدیم لطفا کمربندتو ببند... پوفی کشیدم و گفتم: شناختی کی بود؟ کسرا به رو به رو نگاه کرد و گفت: کی کی بود؟ -یعنی میخوای بگی پرادوی فرزاد حدادی و ندیدی؟ کسرا نفس عمیقی کشید و جواب منو نداد. منم بیخیال بحث کردن شدم واقعا کشش بحث نداشتم! اهسته گفتم: حالا کجا منو می بری؟؟؟ کسرا لبخند مهربونی به روم پاشید ... انگار نه انگار که ی دقیقه پیش خیلی بد بهش توپیدم! البته حق داشتم که بتوپم... لازم باشه با تانک نشونه میگیرمش! با همون لبخند مردونه گفت: هرجا بانو امر کنن... بدون اینکه بانو گفتنش برام مهم باشه گفتم: -بریم پاتوقمون؟؟؟ کسرا لبخندش عمیق تر شد وگفت: از غذاهای پاتوق خسته نشدی؟ -نچ... کسرا: یه فست فود باز شده تو میدونِ... وسط حرفش گفتم: اِ... یعنی نریم اونجا؟ کسرا حینی که پشت چراغ قرمز بودیم از فرصت استفاده کرد و زل زد تو چشمام وبا یه لحنی که منو دیوونه میکرد گفت: اونجا که اخرین بار رفتیم خاطره ی خوب واسه من و بد واسه ی تو شد... اگر دوست داری بریم... بالاخره رضایت دادم و از بد عنقی بیرون اومدم... خندیدم وگفتم: اووو... کسرا من یادم رفته بود ... باشه بریم همین رستوران جدیده ... شاید همین جا پاتوقمون شد. با سبز شدن چراغ با سرعت حرکت کردو من با دیدن هرپرادو تو خیابون حس میکردم یه نیش تو قلبم فرو میکنن... هرچند نباید برام مهم می بود ... ولی حس میکردم پراید یه جوریه... فرزاد و نگاهش یه مدلی بود. یه جور با غرور... یه جور با پز... یه جور با افاده ... یعنی ببین کیو به خاطرکی ازدست دادی! تو فکر خودم مشغول بودم که کسرا گفت: خب نیازم چه خبر؟ روز خوبی داشتی؟ لبخندی زدم و از فکرام پرت شدم بیرون ... اهی کشیدم و کسرا گفت: راستی از انگشترت راضی بودی؟ ببخشید یخرده عجله ای شد تقصیر مادرم بود نشد برم یکی بهتر و خوشگلترشو بخرم واست ... یکی طلبت ... چشمام برقی زد وگفتم: وای اینطوری نگو ، من که خیلی خوشم اومده... مامانم میگه انگشتری که مونس جون داده خیلی قدیمه ... کسرا با یه حالت افتخار امیزی گفت: مال مادربزرگم بوده... موروثیه ... هومی کشیدم وگفتم: چه شانسی اوردم که رسید به من ... کسرا لبخندی زد وگفت: یه ست بود... گردنبندش رسید به هانیه... گوشواره ها نصیب یلدا شد ... انگشترش شد مال تو... خندیدم وگفتم: چه تقسیم عادلانه ای ... اون وقت شیما چی؟ کسرا با مزه گفت: دستبندش مونده ... خندیدم و یه لحظه حس کردم انگشتر از همه کوچیکتر و کم قیمت تر بوده که رسیده به من... وبا این فکر به دستهام نگاه کردم... چرا باید اینقدر بی ارزش باشم که کم قیمت ترین جواهر اون ست موروثی به من برسه؟؟؟ توی اون جمع من از همشون خوشگلتر بودم از لحاظ تیپ و خانواده... من چی کم از یلدا داشتم؟؟؟ باز اخم هام رفت تو هم و... همونطور که به دستهام نگاه میکردم سکوت کردم. کسرا یه لحظه مستقیم و نگاه کرد و بعد گفت: راستی نیاز... و انگار متوجه حالت صورتم شده باشه حرفشو خورد و تا رسیدن به مقصد که همون فست فود جدیدالتاسیس بود هیچی نگفت . نمیدونم چرا ناراحت بودم یعنی واقعا حقی نداشتم که ناراحت باشم،دندون اسب پیشکشی و نمیشمردن ولی... از این بابت ... یه لحظه از تصور اینکه شاید در نظر خانواده ی کسرا یا شایدم خود کسرا بی ارزشم اعصابم خرد شد. بیشتر اعصابم از این خرد شد که احتمال میدادم شاید باز پس بزنه منو... همین حس منو دیوونه میکرد ... تا مرز جنون منو می برد ... کسرا دوباره دوباره منو نخواد ... و این نخواستن به چه قیمتی بود؟؟؟ من که غروری در برابرش نداشتم!!! و حالا منِ بی غرور از این میترسیدم که کسرا منو بذاره کنار... پوفی کشیدم ... حس میکردم خودم خودمو کوچیک کردم! با کلافگی کمربند و باز کردم و کسرا پیاده شد و برام در و باز کرد. با کلافگی کمربند و باز کردم و کسرا پیاده شد و برام در و باز کرد. نمیدونم چرا تودلم بهش طعنه زدم: دیگه پراید این سوسول بازی ها رو داره! ولی کسرا با یه ژست خاص دستشو به سمت من دراز کرد. دستشو گرفتم و با لبهایی برچیده هم قدم باهاش پله هایی که به رستوران ختم میشد طی کردیم. شاید فست فودی که کسرا ازش حرف میزد به نظرم یه جای کوچیک و سرپایی بود ولی اینجا یه رستوران خیلی شیک بود و مدرن... کل فضا و دکور رستوران به رنگ زرشکی ونارنجی تند بود و یه اکواریوم خیلی بزرگ اولین چیزی بود که نظر ادمو جلب میکرد. یه قسمت به پلکان مارپیچ منتهی میشد و طبقه ی بالا که انگار یه کافی شاپ بود ... یه سمت که در واقع قسمت عرضی رستوران بود میز های دو نفره و صندلی های مبله ی نارنجی کرم چیده شده بود و یه قسمت هم میزهای بالای هشت نفر... از ترکیب وفضاسازی واقعا خوشم اومد. از اون رستوران ها بود که فکر همه چیز و کردن ... از دکور موسیقی لایتی که پخش میشد لذت می بردم که کسرا دستمو کشید و به سمت یه گارسون که بلوز نارنجی و جین مشکی تنش بود و کلاه زرد به سر داشت رفتیم. کسرا رو بهش گفت: راد هستم ... رزرو میز هشت وداشتیم. با خوش رویی ما رو به همون میز راهنمایی کرد. اخ جون ... قسمت دو نفره و مبله بود. یه جای دنج جلوی پنجره ... کسرا صندلی وبرام عقب کشید و اهسته زیر گوشم زمزمه کرد: نبینم اخماتو... ریز تو دلم خندیدم ولی رو لبم بروز ندادم. خب چی میشد دستبند و به من میدادن! کسرا جلوم نشست ورو به پسر پیش خدمت گفت: خب... ممنون انتخاب کردیم صداتون میکنم ... وقرار شد بعدا سفارش بدیم. کسرا دستشو روی میز دراز کرد و دست راستمو گرفت. درحالی که با دست چپش انگشت انگشتری دست راستمو نوازش میکرد گفت: چرا ننداختیش؟ منظورش به همون انگشتر نشونم بود. شونه هامو بالا انداختم و گفتم: اخه خیلی سنگینه مناسب دانشگاه نیست... بعدشم ترسیدم گم و گورش کنم. لبخندی زد وگفت: راستی یادم باشه ببریم الماس وسطشو فیکس کنیم... یه لحظه چشمهام گرد شد وکسرا منو رو به سمت خودش کشید و دست منو رها کرد. سرشو توی دسرها فرو کرده بود. با بهت گفتم: چی گفتی؟ کسرا نگاهشو به من دوخت و گفت: مونس خانم دستور دادن نگین وسطش لق بوده بهتره فیکسش کنیم... -چی؟ کسرا:الماس وسطش کمی شله ... شوکه نگاش کردم که کسرا گفت: - ببخشید هول هولکی شد شرمندتم نیاز تقصیر مادرم بود ولی یادم باشه رفتیم حلقه ی اصلیمونو بگیریم ببریمش درستش کنن... نگینش نباشه از ریخت میفته ... هنوز داشتم نگاش میکردم که کسرا ادامه داد: من زیاد تو کار جواهر و اینا سر رشته ندارم... ولی میدونم که از اون ست عتیقه فقط همون انگشتره یه نگین الماس داره البته ارزش و تو به اون می بخشی... هرچند که من به مادرم گفتم که بریم یکی بخریم ولی فرصت نشد ...... فکم داشت میخورد به میز که کسرا گفت: نیازم من برم دستهامو بشورم ... نمیدونم چرا فرمون چربه ... و با لبخندی به سمت کنج رستوران رفت. با انگشتهام روی میز ضرب گرفتم و یه لبخند روی لبم جا خوش کرده بود ... باور کنم که اینقدر حواسش به حالاتمه؟ چطوری فکرمو خوند؟ از کجا معلوم که اون ناراحتی ظاهری من مربوط به انگشتر باشه؟؟؟ شایدم هیچ ربطی نداشت ... ولی من چه خرکیف میشدم اگر ربطش میدادم... این بهم مزه میداد ... با صدای یه بچه تو سرم... که عین یه هشدار بود یادم افتاد باید هرچی زودتر این مسئله رو به کسرا بگم... ازتصور اینکه کسرا چه عکس العملی ممکنه نشون بده مو به تنم سیخ میشد... اگر منو پس میزد دوباره ...! من میمردم... فکرم خیلی طولانی نشد چرا که اومد و رو به روم نشست وگفت:چیزی انتخاب کردی؟ پنجه هامو تو هم قفل کردم و بهش نگاه کردم. با اون مدل موهای کوتاه و رو به بالا و چشمهای عسلی وپوست سبزه ... با یه قیافه ی فوق العاده مهربون و مردونه بهم نگاه میکرد. طوری که خجالت زده رومو ازش گرفتم... میز شیشه ای و دودی رنگ بود و تصویر خودمو میتونستم ببینم... یه نفس عمیق کشیدم. سکوت کسرا بهم اجازه میداد فکرامو مرتب کنم. انگار که شرایطمو درک کرده بود و بهم این اجازه رو داده بود که با فکر و جمله هایی مناسب حرفمو بیان کنم. یه نفس نیم بند کشیدم وکسر ا اروم به سمتم خم شد وکم طاقت گفت:نیاز ... خوبی؟ سری به علامت اره تکون دادم و کسرا گفت:قیافه ات که اینو نمیگه ... دستمو زیرچونه ام گذاشتم و با دست دیگه ام روی میز شکلک های نا مفهومی میکشیدم... کسرا خیره نگام میکرد سعی داشت از زوایای صورتم حالمو بفهمه ... ولی حدسش تقریبا غیر ممکن بود. کسرا منو رو برداشت وگفت: چی بخوریم خدا رو خوش بیاد ... و زیر چشمی منو پایید و گفت: با چه سالادی موافقی؟ اروم گفتم: کسرا ... کسرا سریع منو رو بست و خیره تو چشمام گفت: جانم ؟ قلبم خودشو تو سینه میکوبید... تو چشمام اشک داشت حلقه میزد که کسرا دستشو روی به دنبال دست من دراز کرد. لبهامو خیس کردم و کسرا گفت: نیاز چی شده؟ داری نگرانم میکنی... طوری شده ؟ اتفاقی افتاده؟ و با اشاره به پیش خدمت درخواست یه بطری اب کرد. جفت دستهای منو گرفته بود تو دستش و ... منم با اینکه حس میکردم خیلی کسرا رو نگران کردم و تا اون حدی هم که اون فکر میکرد بد نبودم اما به نمایشم ادامه دادم. خب میه چی... منم ادمم ... دوست داشتم نازمو بکشه ... نگرانم بشه... قربون صدفه ام بره... اینقدر خونسرد نباشه... با اومدن یه بطری اب و دو لیوان کاغذی که روش عکس ستاره ستاره داشت ... کسرا فوری برام یه لیوان اب ریخت و گفت: نیاز چی شده؟؟؟ از چیزی دلخوری؟؟؟ کسی حرفی زده؟؟؟ کمی اب خوردم و با مکثی که میدونستم به نگرانیش اضافه میکنه ... به میز خیره موندم. کسرا نفس عمیقی کشید و گفت: میگی چی شده؟ دیگه باید میگفتم... به کسرا که قیافه اش درهم شده بود نگاه کردم وگفتم: من یه مشکلی دارم... کسرا چشمهاش گرد شد و با یه مکث سی ثانیه ای گفت: چه مشکلی... -برای ازدواجمون من یه مشکلی دارم ... یه جوری مات من شد که حس کردم زمان و مکان وایستاده ... حتی پلک هم نمیزد... فکر کردم حتی یه لحظه هم نفس نکشید. از قیافه اش ترسیدم وگفتم: ببین من ... من... کسرا ارنج هاشو روی میز گذاشت و با پنجه هاش موهاشو محکم عقب کشید وگفت: نیاز چی شده؟؟؟ چیزی از من پنهون مونده؟؟؟ چه مشکلی داری؟؟؟ تو دلم جمله هاشو اینطوری ادامه دادم: من طاقت شنیدنشو دارم... از فکرم خندم گرفت و بهش نگاه کردم. چشماش دو دو میزد ... لباش نیمه باز بود وتند نفس میکشید. رو پیشونیش هم کم کم داشت به خیسی میرفت و احتمالا به عرق کردن افتاده بود ... جالبیش پریدن پلک چپش بود... لبهامو ترکردم و اهسته گفتم: کسرا من... یعنی من نه ...(حس کردم یه نفس عمیق وطوفانی کشید) ادامه دادم: مادر من... چطوری بگم... و با سری به زیر انداخته و شرمنده گفتم: مادر من ... درواقع... کسرا وسط حرفم گفت: پدر ومادرت جدا شدن؟ با چشمهای گشاد گفتم: واه ... نه ... جدا شدن چطوری با من همه جا اومدن؟ کسرا کله اشو خاروند و گفت: خب... لبهامو خیس کردم... مرگ یه بار... شیون یه بار... اهی کشیدم سعی کردم خودمو اروم کنم.کسرا خیره و منتظر چشم تو چشم من بود. نگامو ازش گرفتم و زل زدم به میز وگفتم: مادر من بارداره کسرا... کسرا بدون اینکه هیچ اتفاقی تو صورتش بیفته خیلی راحت گفت: خب به سلامتی... انگشتهامو تو هم فرو کردم وگفتم:خب همین دیگه ... مشکل من اینه که نمیخوام توعروسیم مادرم با یه نوزاد حضور داشته باشه... کسرا چشمهاشو باریک کرد و خنگ پرسید: یعنی چی؟ -یعنی همین دیگه ... مامان من بارداره ... منم دوست ندارم مامانم تو مراسم عروسیم اینطوری باشه ... کسرا نگاهی بهم انداخت و درحالی که دستش زیرچونه اش بود گفت: خب؟؟؟ پنجه هامو قفل لبه ی میز کردم... به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:خب به جمالت. کسراخندید وگفت: بقیه اش... ابروهامو بالا دادم وگفتم: مگه بقیه هم داره؟؟؟ کسرا متفکر وکمی گیج به من خیره شد. -نمیخوای چیزی بگی؟ خندید وگفت: خب من فقط میتونم تبریک بگم همین ... با عصبانیتی ساختی گفتم: منو مسخره میکنی؟ کسرا دستشو به پیشونیش تکیه داد وگفت: باور کن نه .... همینو میخواستی بگی؟ -اره... کسرا پقی زد زیر خنده و درحالی که بین خنده هاش میگفت: خدا رو شکر... چی فکر میکردم چی شد... با اخم گفتم:یعنی چی؟ کسرا با خنده سری به علامت هیچی تکون داد و گفت: خوب اینکه بد نیست. -کسرا من و داداشم 22 سال اختلاف سنی داریم... این بد نیست؟؟؟ کسرا دستشو زیر چونه اش برد وگفت: اِ بچه پسره؟؟؟ -از کجا فهمیدی؟ کسرا :اخه با نادین که نمیتونی 22 سال اختلاف داشته باشی... و قه قه خندید... -کسرا این خیلی بده... کسرا: نه نیاز... چرا بد باشه ... اتفاقا این خیلی هم خوبه ... با اخم گفتم: چی چیش خوبه؟؟؟ کسرا مایه ی ابرو ریزیه... کسرا اروم گفت: نه نیاز... خیلی هم خوبه اصلا یه طعم دیگه ای به زندگی پدر و مادرت میده ... منو بگو که فکر کردم پدر ومادرت خدایی نکرده از هم جدا شدن... باید بزنم به تخته وبه پشتی مبل خودش زد ... و با لبخند به من نگاه کرد. با حرص گفتم:منو مسخره نکن... کسرا ابروهاشو بالا داد و گفت:چرا مسخرت کنم؟اتفاق قشنگیه نیاز... جدی میگم... همه حتما به عشق بین پدر ومادرت قبطه میخورن. -چی میگی کسرا ... مامان من 44 سال با بچه اش اختلاف سنی داشته باشه؟ کسرا:این که مهم نیست ... البته از یه نظر بده از یه نظر خوب... تو جوانب خوبشو در نظر بگیر... تو و نادین دیگه از اب وگل دراومدین و پدر ومادرت دیگه با وجود یه نفر سوم مجبور نیستن تنها باشن .. از این لحاظ خیلی خوبه ... هوم؟؟؟ اخم هام تو هم رفت وگفتم: ولی من اینطوری فکر نمیکنم ... کسرا با لبخند گفت: من و شیما هم ده سال اختلاف سنی داریم... شیما و هانیه هم پونزده شونزده سال... امیر حسین هم اختلاف سنیش با شیما زیاده ... یعنی واقعا میخواستم مغزمو به شیشه ی میز بکوبونم... هرچند از اینکه طرزفکرش مثل سیما و بقیه بود خوشحال شدم ولی هنوز وضعیت مادرم واسم یه تابوی شرمندگی بود! پوفی کشیدم واز اون حالت شق ورق و صاف به قوز کرده تغییر پوزیشن دادم و نالیدم : کســـرا... لبخند مهربونی زد وگفت: جانم؟؟؟ چشمامو بستم تا خر همین یه جان گفتنش نشم. حس کردم پشت دستم داره قلقلکی میشه ... چشمامو باز کردم. کسرا نگاهشو تو نی نی چشمام قفل کرد و دستمو نوازش گرانه گفت: نیاز این چیزی نیستش که تو بخاطرش خجالت زده باشی... به سختی نگاهموازش گرفتم و گفتم: دوست ندارم شب عروسیم مامانم با یه نوزاد رژه بره ... کسرا اخمی کرد و گفت:... اون برادرته ... اصلا نمیفهمم مشکل چیه... پوفی کشیدم وگفتم: کسرا من بدم میاد ... من احساس شرمندگی میکنم ... چرا نمیفهمی؟ کسرا دستهاشو دراز کرد و به سمت من گرفت. با اشاره ی انگشتهاش به دستهای من اعلام کرد تو دست اون قفل بشن... ولی من با لجاجت دست به سینه نشستم وگفتم: کسرا این خواسته ی زیادیه؟ کسرا ناچارا دست هاشو پشت ورو کرد و کف دستهاشو به شیشه چسبوند و گفت: چه خواسته ای ؟ -اینکه قبل زایمان مامانم ازدواج کنیم... کسرا پوفی کشید وگفت: اخه من الان شرایط ازدواج و عقد و ندارم... گردن کج کردم وگفتم: کی گفت یه مراسم بزرگ و گنده؟؟؟ هان؟ من که ازت توقعی ندارم... کسرا لبخند مردونه ای زد وگفت:من خودم از خودم که توقع دارم ... یخرده به من فرصت بدی بهترین ... تند میون حرفش گفتم:کسرا من واقعا عروسی خوب و چه میدونم این جور چیزا رو دوست ندارم... بدم میاد این همه بریز وبپاش... ترجیح میدم به جای عروسی با هم بریم یه سفر خوب... یا یه خونه ی خوب اجاره کنیم... اگر بد میگم بگو بد میگی... کسرا با حفظ لبخندش دستشو دراز کرد و به ارومی انگشتای منو نوازش کرد وگفت: حرفت درست... ولی من اگر یخرده فرصت داشته باشم... برات هم یه خونه ی خوب اجاره میکنم... هم یه سفر خوب می برمت هم یه مراسم ابرومند برگزار میکنم... چرا عجله کنیم؟ دستمو از دستش کشیدم بیرون وتو چشمهای عسلیش خیره شدم. کسرا ابروهاشو بالا داد و اهسته گفت: چی شد؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کسرا تو دو دلی نه؟ کسرا:من؟ -دو دلی... مگه نه؟ کسرا لبخندی زد وگفت: عزیز من این چه حرفیه میزنی؟؟؟ -از قدیم گفتم در امر خیر حاجت هیچ استخاره و صبر وچه میدونم تاملی نیست... کسرا خندید و گفت: از همون قدیم هم گفتن عجله کار شیطونه ... نیاز من وتو خیلی وقت داریم... با حرص گفتم: نداریم... نداریم کسرا... من نمیخوام مامانم و یه نوزاد تو عروسیم جولون بدن...چرا نمیفهمی؟ کسرا با ارامش لبخند روی لبشو حفظ کرد وگفت: نیاز ...... این مسئله هیچ اشکالی که نداره هیچ... بعدشم ما میتونیم پا قدم اون کوچولو رو به فال نیک بگیریم برای شروع زندگیمون... تو چشمهای کسرا مستقیم خیره شدم وگفتم: هرچی بگم یه بهونه میاری نه؟ کسرا چیزی نگفت و اهسته زمزمه کردم: بهونه هاتو نمی فهمم کسرا... نمیفهمم چرا اینقدر بهونه میاری... کسرا کمی به جلو خم شد وصورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت: فقط میخوام همه چیز درست پیش بره ... اخم کردم وگفتم:این وسط فقط نظر تو مهمه؟ کسرا مات با دهنی نیمه باز بهم خیره شد و پوزخندی زدم و گفتم: خجالت نکش کسرا اگرهنوزم فکر میکنی من و تومناسب هم نیستیم... بگو ... راحت باش... کسرا :این چه حرفیه ؟ یادت رفته من وتو محرم هم شدیم و ... میون حرفش پریدم وگفتم: من یادمه ...این تویی که ... حرفمو نصفه گذاشتم و با اخم ادامه دادم: محرم شدیم برای شناخت بیشتر؟؟؟... کسرا اهسته گفت: خب مگه باید غیر از این باشه؟ -غیر چی باشه؟؟؟ همه محرم میشن میرن عقد میکنن بعدشم میرن سر خونه زندگیشون... بعد هشت ماه تازه میگی بیا همدیگه رو بشناسیم... مدام... وپوفی کشیدم و سکوت کردم! کسرا تند گفت: مدام چی؟؟؟ نیاز خوب نیست اینقدر به من و حسم شک داری... عزیزم من وتو میخوایم یه عمر کنار هم زندگی کنیم... پوزخندی زدم وگفتم: من شک دارم؟؟؟ مطمئنی اقای راد؟ داشت حرصی میشد. دستشو روی صورتش کشید وبا لبخند گفت: ما چرا داریم بحث میکنیم؟؟؟ هان؟؟؟ نیاز چی سفارش بدم؟؟؟ و دست دراز کرد تا منو رو برداره که کف دستمو روی منو گذاشتم وگفتم: کسرا ... نظر من چقدر مهمه ... کسرا: خیـــــلی... -خیلی خب... من نظرم اینه که قبل از زایمان مادرم ازدواج کنم... شمرده ومقطع گفتم: دلم ... نمیخواد... مامانم... با یه نوزاد... تو مراسم ازدواجم ... دادار دودور کنه ...!!! کسرا چشمهاشو بست وباز کرد. نگاهشو به میز دوخت وگفت: من الان امادگیشو ندارم... از جام بلند شدم وگفتم: حرف اخرت همینه؟؟؟ کسرا به قامت ایستادم نگاهی کرد وگفت: نیاز چرا اینطوری میکنی... روی میز خم شدم وگفتم: کسرا ... مجبورم نکن یه کلام حرف بزنم!!! من بدم میاد یکی ازم نظر بپرسه و واسه ی حرفم تره هم خرد نکنه .... کسرا اهسته گفت: نیاز جان یخرده اروم تر ... دارن نگامون میکنن! کیفمو روی شونه ام انداختم وگفتم: قبلا هم ازین هم یه بار تجربه داشتی یادت نیست؟؟؟ کسرا سرشو تکون داد وگفت: ببین چه الکی الکی داریم بحث میکنیم... یه لحظه بشین... اروم... با هم حرف میزنیم... ناچارا خودموروی صندلی پرت کردم و کسرا اهسته گفت: خب... من الان خونه ندارم... تو رو عقد کنم... عروسی کنیم... کجا ببرمت؟؟؟ انگشتهامو توی هم قلاب کردم و گفتم: کسرا مگه پدر تو سال پیش فوت نشده؟ کسرا اهی کشید وگفت: چرا... -شما که تقسیم ارث نکردین کردین؟ کسرا چشمهاش در حد توپ پینگ پنگ باز شد و با صدای خیلی بلندی که اصلا توقع نداشتم ناگهانی و یکباره گفت: نیــــاز مادر مــــن.... به صورت سرخش با بهت زل زده بودم. در یک لحظه چنان از کوره در رفت که ... حس کردم کل رستوران یک لحظه ساکت شد. کسرا رگ گردنش متورم شده بود ... حرفشو ادامه نداد ولی طوری نفس میکشید که گرما و داغی و اتیشی بودنش و کامل میتونستم حس کنم. احساس میکردم حین عصبانیت و نگرانی در هر دو حالت پشت پلکش میپره ... با دستش پیشونیشو مالید وچند تا نفس عمیق کشید اهسته اما قاطع و متحکم گفت: مادر من زنده است نیاز... من وخواهر برادرام فکر کردیم تا وقتی که اون زنده است ... دست به اموال نزنیم!!! چشمام پر اشک شد و یکی اهسته از روی گونم پایین اومد. چه عصبانی...!!! چرا سرمن داد میزد؟؟؟اصلا دیگه نمیفهمیدم چی میگه ... نگاه سنگین اطرافیان و حس میکردم. کسرا با شنیدن صدای نفس های مرتعشم سرشو بلند کرد و خفه گفت: ببخشید نباید سرت داد میزدم! کیفمو روی پام گذاشتم و زمزمه کردم: میشه بریم؟ کسرا فورا از جاش بلند شد... حس میکردم مغزم داغ کرده و گوشام سوت میکشه... به چه حقی سرمن داد زد؟؟؟ افرادی که توی رستوران بودن خیره خیره نگام میکردن ... زیرنگاه اونا سلانه سلانه از رستوران خارج شدم. کسرا پشت سرم با قدم های تندی اومد و دزدگیر وزد. جلو سوار شدم و کسرا هم کنارم نشست. چند تا نفس عمیق کشید و ماشین وبه حرکت دراورد. بغض سنگینی تو گلوم بود اما دیگه تو چشمم اشک نبود. سرمو به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم... چشمامو بسته بودم ... خسته و دمغ فکر میکردم کسرا به چه حقی سر من داد زد؟؟؟ من چی گفتم؟؟؟ حس میکردم اون ادمی که رگ گردنش اونطور متورم شده و چشمهاش دو کاسه ی خونه رو نمیشناسم... حس میکردم اونی که انطوری صدا و نفسهای اتیشیشو توی صورتم خالی کرده کسرا نبوده ... یکی دیگه بوده ... چونه ام می لرزید اما اشکی برای سرازیرشدن نداشتم. صدای نفس عمیق کشدار کسرا رو شنیدم و کمی بعد صدای تیک تیک راهنما ... ماشین از حرکت ایستاد و کسرا به سمت من چرخید. هنوز رومو به سمت بیرون نگه داشته بودم وهیچ دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم... با اینکه چهره اش تو دیدم نبود اما حس کردم تکونی خورد و خواست دستشو به دستم برسونه ... منم فوری دستهامو زیر بغلم جمع کردم. کسرا خودشو خم کرد و یه جوری اومد پایین و از زیر چونه ام جلوی چشمم قرار گرفت و گفت: دالی... با اینکه خندم گرفت از حرکتش ولی با اخم و عنق هنوز به بیرون نگاه میکرد. کسرا همینطور خم تر وخم تر شد تا جایی که موهاش روی مانتو م کشیده شد و کم کم سنگینی سرشو روی رون پام حس کردم. از کارش به شدت شوکه شدم ... اونقدر ناگهانی ویواش یواش به سمتم اومده بود و اینطوری سرشو رو پام گذاشته بود که حس کردم قلبم افتاده کف پام. کسرا این روزا واقعا غیرقابل پیش بینی شده بود ... این کی کمربندشو باز کرد؟؟؟ با چشمهای پر تعجب بهش نگاه میکردم که خندید و گفت: از این زاویه تا حالا ندیده بودمت... نتونستم لبخندمو پنهون کنم. با دیدن خنده ی من کمی راحت تر سرشو روی رون پاهام فشار داد و از همون پایین گفت: من یخرده رو خانوادم... یعنی بیشتر مادرم... حساسم ... باور کن اصلا منظوری نداشتم. -من چه میدونستم که تصمیم شما چیه ... کسرا:حق داری... من شرمندم. نفس عمیقی کشیدم و گفت: نیــــاز... یه جوری صدام کرد که مو به تنم سیخ شد. اروم گفت: ببخشید خانمم... لبمو گاز گرفتم و سعی کردم کوچولو عمیق نفس بکشم که نفهمه داره چه بلایی سرم میاره ... لبخندی به روم پاشید و من هم اروم دستهامو که زیر بغلم بود و ازاد کردم... هنوز داشت تو چشمام نگاه میکرد ... یه جور خاص ... و منم بدون اینکه نگاه ازش بگیرم تو نی نی چشماش خیره بودم. حس میکردم یه عالم حرف داره واسه ی گفتن، ته اون چشمهای روشن یه عالم کندو بود که توش پرحرف عسلی داشت! ... یه عالم تو نگاهش کلمه موج میزد. توی اون نگاه شفاف و کهربایی... به خودم جرات دادم و دستمو یواش گذاشتم روی سرش... یه نفس بلند کشید و با چشمهاش بهم خندید ... انگار که بگه باز تو شیطون شدی! دلم غنج رفت از نگاهش... اروم دستمو از روی موهاش کشیدم روی پیشونیش... کله اش داغ داغ بود ... کمی که گذشت... با انگشتم روی پیشونی وموهاشو لمس کردم... اومدم پایین تر ... ابروهاش و ... داشتم چشماشو لمس میکردم که با خنده گفت: نزنی کورم کنی... خندیدم و گفتم: کور نمیشی... نترس... لبخندش کمی محو شد و گفت: کوربشم من وپس میزنی... از این میترسم ... یه لحظه حس کردم هیچ کاری نمیتونم بکنم. حرفش محکم و جدی بود . از این جدیتی که تو کلامش بود یه نفس راحت کشیدم و تو دلم فکر کردم پس تو هم میترسی! زمزمه کردم: -منم بدم میاد ازچیزی بترسم و سرم بیاد! کسرا نفسشو از دماغش بیرون فرستاد و دست منو گرفت تو دستش واروم به سمت لبهاش برد. تو چشمام زل زد و خواست دستمو ببوسه که با افتادن یه نور قرمز تو ماشین و دو تا تقه که به شیشه ی سمت راننده خورد جفتمون از جامون پریدیم! رنگم و ندیده میدونستم عین گچ شده ... کسرا شیشه رو پایین داد وگفت:بفرمایید؟ افسری که کنار ماشین بود گفت:پیاده شو... کسرا اهسته زمزمه کرد:خدا بخیر کنه ... قلبم وحشیانه داشت خودشو تو سینم میکوبوند که دیدم کسی که پشت راننده است داره به سمت من میاد ... رو بهم اشاره کرد پیاده بشم... منم کیفمو از عقب برداشتم و با قلبی که نبضش تو دهنم میزد ... دستگیره رو کشیدم و پیاده شدم. مرد میانسالی به نظر میرسید فربه و کمی ته ریش جو گندمی داشت ... اما موهاش زیاد رنگ ریشهاش نبود بنظرم موهاشو رنگ کرده بود ... کسرا خم شد تو ماشین و از تو داشتبرد مدارک ماشین وبرداشت. نگاه من کرد و یه بارپلکشو بست وباز کرد. حس کردم میخواست بهم ارامش بده ... و البته هم که موفق شد. افسر رو به کسی که جلوی من بود گفت:سعیدی بیا مدارک اقا رو چک کن و خودش جلوی من اومد ودست به کمر گفت:شما با اقا چه نسبتی دارید؟ با یه کم خونسردی که از ارامش نگاه کسرا حاصل میشد زمزمه کردم: نامزدیم... افسر:نامزد... کارت شناسایی؟ کارت دانشجوییمو از کیف پولم دراوردم و دیدم که سعیدی کارت ماشین کسرا دستشه و جلوی کاپوت ماشین ایستاده و داره مشخصات و با پلاک و کارت ملی و کارت دانشجویی کسرا چک میکنه. افسر رو به من گفت: پس گفتی نامزدته؟ سری به علامت بله تکون دادمو گفتم:محرم هستیم... افسر رو به سعیدی اشاره زد و سعیدی هم با مدارک کسرا پیشش اومد. با دیدن کارت دانشجویی کسرا گفت:هم دانشکده ای هم هستید؟ کسرا:بله جناب سروان... من ارشد میخونم خانمم کارشناسی... تو اون هول و ولا از به کاربردن لفظ خانمم دلم قیلی ویلی رفت. اخه چگده گشنگی! افسر قیافه اش از اخم دراومد و گفت:معماری... هومی کشید و درحالی که مدارک وبه کسرا برمیگردوند گفت: پسر منم امسال کنکور داره ... میخواد معمار بشه! کسرا لبخندی از روی ناچاری زد و چیزی نگفت. افسر وسعیدی به سمت اتومبیلشون رفتن و افسر گفت: ما مامور راهنمایی رانندگی هستیم... لطفا اینجا کنار خیابون پارک نکنید. کسرا انگار یه نفس راحت کشید و افسر با یه نگاه چپ چپی گفت:شئونات هم رعایت کنید... و سوار شدند و تو کسری از ثانیه رفتند. کسرا نگاه پر خنده اشو تو چشام انداخت وگفت: سوار نمیشی؟ زورش میومد بگه عزیزم؟؟؟ سوار شدم و با یه لبخند کمربندشو بست. منم بستم ... خواست استارت بزنه که به سمتم چرخید ... منم نگاش کردم و به یک ثانیه نگذشت که پقی زدیم زیر خنده دو تایی... بعدش هم قرار شد بریم یه رستوران دیگه و نهار بخوریم و راجع به چیزای دیگه صحبت کنیم ... و اصلا این موضوعات و پیش نکشیم. با اینکه دوست داشتم تکلیف مشخص بشه ولی تحمل اینو نداشتم که باهاش قهر کنم یا بحث کنم ... بخاطر همین هیچی نگفتم. منو برد به یه رستوران سنتی و بهم دیزی داد ... بعدش هم با هم به پارک رفتیم و قدم زدیم... کسرا برام حرف میزد ... منو میخندوند ... و هیچ بحثی در مورد مسائلی مثل ازدواج و بارداری مادرم وارث و میراث نزدیم. ساعت نزدیک های نه و نیم بود که کسرا به خیابونمون رسید وگفت: فکر کنم دیرت شد نه؟ اروم گفتم: نه زیاد ... من همیشه هشت خونه ام... حالا نه و نیم... فرقی نداره خیلی. کسرا یه لحظه به من نگاه کرد و گفت: همه فصل مجازی که هشت خونه باشی؟ -یعنی چی؟ کسرا با اخم گفت :یعنی پاییز وزمستون هم هشت خونه ای؟ تو تاریکی و سرما ... خندیدم و خواستم جوابشو بدم که با دیدن بابام تو کوچه کلمه تو دهنم ماسید. کسرا هم با دیدن سکوت یه دفعه ای من ... یه نگاه به من کرد و یهو تو کوچه زل زد ... بابام دقیقه جلوی کاپوت ماشین بود. کسرا از شوک هم داشت میرفت سمتش کم مونده بود بابامو زیر بگیره که فوری زد رو ترمز و با صدای بدی که از تایرا اومد سکوت کوچه یه جوری بهم ریخت ... یکی دو نفر و دیدم داشتن از پنجره به کوچمون نگاه میکردن. کسرا فوری از ماشین پرید پایین و من هم اروم و خانمانه پیاده شدم. بابا یه نگاه به من و یه نگاه به کسرا که زیر لب با کلی خجالت سلام کرده بود انداخت. اخر سر هم به من تشر زنان گفت: دختر تو که ما رو نصفه جون کردی... هیچ معلومه تا الان کجایی؟ گوشیت چرا خاموشه؟ کسرا دستهاشو تو هم قلاب کرد و بابا با اخم گفت: نمیتونستی یه خبر بدی با کسرایی؟؟؟ هان؟ لبمو گزیدم و کسرا اهسته گفت: تقصیر من بود اقای نامجو ... ببخشید قبلش باید خبر میدادیم... شرمنده. بابا یه نفس عمیق کشید و با چپ چپ یه نگاهی به من و کسرا انداخت ... کسرا خواست خداحافظی کنه که مامانم با یه مانتو که روی پیراهن تو خونه ایش پوشیده بود و ساق پاهاش معلوم بود لک لک کنان تو کوچه اومد وگفت: اوا ... اقا کسرا ... کسرا تندی سلام کرد و مامانم:سلام پسرم ... خوبی؟ ونگاهی به ما دو تا کرد و انگار شصتش خبردار شد که باهم بودیم... ته چهره اش که به نگرانی میزد اروم شد و گفت: چرا توی کوچه بفرمایید بالا ... کسرا: نه دیگه مزاحمتون نمیشم ... با اجازتون من برم ... بابا هم تعارف کرد وگفت: پسرم تا این جا که اومدی... بفرما بالا ... کسرا یکمی من من کرد و مامانمم گفت: بیا بریم بالا پسرم... هوا هم سوز داره ... بفرما ... بفرما بریم بالا ... حالا که تا اینجا اومدی یه سرم بیا بالا ... کسرا دزدگیر و زد و بابا هم یه جور با مزه به من چشم غره رفت و همگی با هم رفتیم بالا ... کسرا ساکت بود منم که تو دلم همینجور یویو بازی میکردم... وارد خونه شدیم و نادین با شلوارک یه لحظه مات نگاه کسرا کرد ... کسرا اهسته گفت: شرمنده بد موقع است. نادین خندید و باهم گرم احوال پرسی کردن ... مامان دویید تو اتاق که بابا با تشر گفت: مریم یواش تر... یه لحظه به کسرا نگاه کردم ... دیدم عین خیالش نیست و با نادین گل میگن و گل میشنون ... یه نفس پر حرص کشیدم و به سمت حموم رفتم... با اینکه دوست داشتم دوش بگیرم... ولی فقط سرو صورتمو شستم و بعدش به اتاقم رفتم. ووویی... کسرا اومده خونمون ... منم که محرمشم... خوب چی بپوشم؟ کاش فرصت یه دوش گرفتن و داشتم هرچند که صبح حموم بودم ولی خب ... درکمد مو باز کردم و چوب لباسی ها رو کنار زدم. با دیدن شلوارام... یخرده مکث کردم... یه جین یخی برمودا داشتم که پایین پاچه هاش ریش ریش بود و روی قسمت رونش چند جایی مدل پاره داشت ... همونو کشیدم بیرون و یه نگاهی به تیشرت هام کردم... برش داشتم... و رو فرشی های انگشتی قهوه ایم هم کشیدم بیرون ... اتو مو رو هم به برق زدم.یه بلوز یقه قایقی قهوه ای داشتم که روش با نگینهای قرمز وسیاه لاتین نوشته شده بود: Ilove you لباس هامو دراوردم و یخرده به خودم لوسیون ضد عرق مالیدم... بعد هم لباس زیرمو با یه مدل دکلته عوض کردم و بلوزمو پوشیدم... سر شونه ی ظریفمو از تو یقه پرت کردم بیرون و کلی به خودم عطر زدم. شلوارمو با یه کمربند قهوه ای تنم کردم ... صندلمو پوشیدم... عین جت پریدم سروقت موهام... اول کش و کیلیپسمو باز کردم. لعنتی اینقدر از صبح بسته بودمشون که موهام یه حالت شکسته داشت. کمی جلوی موهامو لخت کردم و بعد همه رو بالای سرم دم اسبی جمع کردم... یه جور شلاقی اتو کرده بودم و بهم میومد. با صدای مامانم که گفت:نیاز جان... یعنی بسه ، پاشو گمشو بیا بیرون ور دل شوهرت ... پیش خودم زدم زیر خنده... شوهر؟! تو اینه به خودم نگاه کردم... پوستم لک و پیسی نبود برای همین بیخیال پن کیک و کرم شدم... یخرده رژ گونه زدم و ریمل ... یه رژ مسی به لبم زدم ... کسرا سکته میکنه امشب... ارایشم ملیح بود همیشه دوست داشتم ساده باشم. هد بند کرمم هم زدم به سرم ... بس که موهامو از سمت شقیقه کشیده بودم چشمام هم کشیده شده بود و به سمت بالا مدل دار شده بود. یه نگاهی تو اینه کردم ... از خودم خوشم اومد. طفلک کسرا ... یقه امو کمی پایین تر کشیدم شونه ام کاملا بیرون افتاده بود . نیشمو جمع کردم... پیش به سوی کسرا ...!!! نیشمو جمع کردم... پیش به سوی کسرا ...!!! وارد هال شدم و دنبال یه جفت چشم تحسین گر بودم ... اما زهی خیال باطل... کسرا نبود تو هال... با چشم از مامان پرسیدم ... به اتاق نادین اشاره کرد. حالا نادین هم امشب تریپ صمیمیت برش داشته . پوفی کشیدم وبه اشپزخونه رفتم. مامان سنگ تموم گذاشته بود . داشت الویه درست میکرد و یه تابه هم رو گاز بود توش پر شامی البته میدونستم مامان همیشه غذاهایی مثل شامی وکوکو سبزی و این جور چیزا رو موادشونو اماده تو یخچال نگه میداره واسه ی مهمونای سرزده ... از اون فوت کوزه گری هاست که منم قراره تو زندگی مشترکم اعمال کنم . واسه کسرا ابرو بخرم. ازا ین فکر نیشم تا بنا گوش باز شد . تابه ی محتوی سیب زمینی سرخ کرده رو هم زدم و در قیمه رو باز کردم ... ای جونم لیمو عمانی... مشغول درست کردن سالاد شدم و مامان تند تند شامی های سرخ شده رو برگردوند. یعنی فدای داماد داریش بشم... ! مامان با غر گفت: چیه واسه ی خودت فکر میکنی میخندی؟ خندم عمیق تر شد و مامان با نگرانی پرسید: فکر میکنی از این غذاها خوشش میاد؟ -واه مامان چی از این بهتر؟ با دیدن نادین و کسرا که اومدن توی هال نشستن ... بیخیال گوجه و خیار شدم هموشنو تو ظرف پرت کردم ... یه نگاه به خودم سرسری کردم و رفتم تو هال. با نادین روی مبل دو نفره نشسته بودن ... تلویزیون روی شبکه ی سه بود وداشت فوتبال نشون میداد ... کنترل روی میز رو به روی کسر بود. جلوی کسرا با همون وجنات خم شدم ... دریغ از یه نیم نگاه ... صاف ایستادم و شبکه رو به یک تغییر دادم ... دقیقا عین یه گاو کرم- عسلی سرشو انداخته بود پایین. با حرص و توپ و تشر به نادین گفتم: من نمیخوام فوتبال ببینما... و کنترل و روی مبل دیگه پرت کردم و دوباره چپیدم تو اشپزخونه. کسرای مسخره ... من یک ساعت واسه ی بابام تیپ زدم؟ شیطونه میگه برم لباس خواب خرسی امو بپوشما ... همون که سر زانوش قد هندونه زانو انداخته وزیربغل استینش پاره است... ایش... خدا رحم کرده محرمیم ...! با تمام این فکرها وغرولندها میز و چیدم ... کسرا اومد تو اشپزخونه و گفت: مادرم کمکی نیست؟ مادرم؟! جان ... مامانم که ضعف کرد از خوشی... با لبخند رو به کسرا گفت: نه پسرم ... کسرا خندید و گفت:البته شما که جای دختر منید ... خواست یه چیز دیگه هم بگه که مامانم ریسه رفت از خنده. بابام هم روزنامه اشو داده بود پایین و میخندید. کسرا به ظرفی که محتوی الویه بود و من با برش های نگینی گوجه و خیارشورهای باریک روش پروانه کشیده بودم اشاره کرد و گفت:ببرمش؟ مامان:زحمتت میشه کسرا جان... اوه چه دل و قلوه ای هم میدن! کسرا خندید و گفت: با من راحت باشید . کسرا ظرف وبرداشت ... منم سر میز داشتم قاشق چنگال ها رو تو بشقاب ها میچیدم. کنارم ایستاد و گفت:جاش اینجا خوبه؟ سرمو تکون دادم و کسرا یه نفس کشید که تمام بازدمش خورد به شونه ی لختم ... اهسته زیرگوشم گفت:خوش تیپ شدی... به نگاه پایینش که داشت قاشق چنگال ها رو توی بشقابها مرتب میکرد خیره شدم وگفتم: تو اصلا وقت کردی منو ببینی؟ کسرا : من همیشه برای دیدن خانمم وقت دارم!!! وای مامان ... نیشم تا بنا گوش باز شد و کسرا اروم زیرگوشم گفت: بعد ازدواجم باید همینطوری ظریف و خوش تیپ باشی ها ... من زن تپل نمیخوام ... خندیدم وگفتم:خیالت راحت من ژنتیکی لاغرم. خندید و با صدای بابا که گفت:خلوت کردید ... کسرا سه متر ازم فاصله گرفت. ای خوشم میومد از بابام حساب میبرد! شام با خاطرات کسرا از دانشگاه و سربازی رفتنش و گذشته اش صرف شد.
یه ویژگی خیلی مثبتی که تازگی ازش فهمیده بودم این بود که اون خیلی راحت وصمیمانه رفتار میکنه ... اصلا ادم خشکی نیست. به وقتش شیطنت هم داره ... قبلا کمی با من سر سنگین بود ولی از بعد محرمیتمون انگار یه ادم دیگه رو داشتم میدیدم... یه ادم نو... مهربون ... دوست داشتنی... فکرای قشنگی تو سرم بود دیگه تلخ و بد عنق نبودم! یعنی وقتی تو رستوران دوم حین غذا خوردن بهم گفت که بیشتر راجع به این مسئله فکر میکنه و کلی بهم امیدواری داد دیگه دلخور نبودم ازش ... با صدای خنده ی پدر ومادرم به کسرا نگاه کردم ... یه مدلایی بود که حسابی تو دل خانواده ام واسه ی خودش جا باز کرده بود . پیش پدرم... پیش نادین ... پیش مامانم... یه نفس راحت کشیدم ... حالا تمام مشکلم این بود که چطوری راضیش کنم مراسم عروسیمون قبل از زایمان مامانم باشه... از طرفی هم حس میکردم بارداری مادرم کم کم برام داره جا میفته یعنی عکس العمل کسرا و حرفاش باعث شد برام جا بیفته ... ولی خب گذشت زمان هم ملاک بود! بعد از جمع و جور کردن میز... بابا به اتاقش رفت تا نماز بخونه ... نادین هم دستشویی رفت... مامان هم کف اشپزخونه نشسته بود و داشت هندونه خرد میکرد. یه عمر بود ایستاده مسلط به پوست کندن هندونه و قاچ کردنش نبود! من وکسرا هم تو هال نشسته بودیم. منتها با فاصله... من تو عالم خودم بودم که حس کردم شونه ی چپم داغ شد. کسرا دستشو دور شونه ام حلقه کرده بود و دقیقا کف دست گرمشو گذاشته بود رو همون نقطه که هیچ پوششی نداشت. شوکه بهش نگاه کردم و اون هم با خنده گفت: بدت اومد؟ -نه... دهنم خشک شده بود.حس کردم دلم هری ریخته پایین... ضربان قلبم بالا رفته بود که اون دستشو از روی شونه ام برداشت ... اروم با نوک انگشت روی ساعد دستمو نوازش کرد وگفت: پس چرا اینا سیخ شدن؟ به پوستم که از شدت مور مور شدن دون دون شده بود و یه سری ریز ریز موهای زیر پوستی قلنبه قلنبه و تیز تیز شده بودن نگاه کردم. کسرا خندید وگفت: ببخشید ... وازم فاصله گرفت. انگار اونم فهمیده بود من چه بندی اب دادم...موضوع این بود که از بد اومدن به این روز نیفتاده بودم!!! با خجالت ازش به اتاقم رفتم. با دستم محکم روی ساعد دست دیگم کوبیدم وبا غرغر گفتم:دخترای بد ... الان وقت بیدار شدن وسیخ شدن بود؟؟؟ چندشا ... با تقه ای که به در خورد ... سه متر سرجام پریدم. در و باز کردم. کسرا اهسته گفت: تو تاریکی بودی؟ نفس عمیقی کشیدم وچراغ و روشن کردم. کسرا لبخندی بهم زد و گفت: بیا هندونه ... یه پیش دستی دستش بود با دو تا چنگال... گل هندونه هم تو پیش دستی...! از قرمزیش دهنم اب افتاد وکسرا گفت:بیام تو؟ عقب رفتم و کسرا روی زمین نشست ... منم رو به روش با خجالت نشستم... دستهامو تو هم قلاب کردم که دیدم یه برش کوچولو از هندونه رو زده به چنگال و به سمتم گرفته ... خندید وگفت: دستمو که رد نمیکنی؟ با خجالت دستم وبلند کردم که ازش بگیرم ولی اون عقب کشید ... با تعجب نگاش کردم و با شیطنت هندونه ی خنک و سرد و قرمز وبه لبام چسبوند. کوچولو دهنمو باز کردم و علی رغم سردی هندونه من داغ عین کوره شدم! کسرا چنگال دومی که تو پیش دستی بود و روی میزم گذاشت وگفت: این چنگاله هم اضافه است ... یدونه کافیه! یه نفس کوچیک کشیدم ... یعنی داشتم کرور کرورعرق میریختم. من و کسرا ... تو اتاق من ... منم که قرار نیست گردنبند و گل سر بدمش... اومده داره هندونه میذاره تو دهنم...! من خوابم یا ... کسرا یه برش دیگه رو به دهنم نزدیک کرد ... اروم گذاشت تو دهنم و گفت:اتاقت خیلی قشنگه ... خیلی هم با سلیقه ای... دلم داشت واسه خودش پارتی راه مینداخت که کسرا نگاهی به دیوار کرد و با دیدن تابلوی فرزاد فوری نگاشو به من دوخت ... منم اهسته گفتم: ناراحتت میکنه؟ چیزی نگفت ... ازجام بلند شدم و اون تابلو رو برداشتم... گذاشتم جلوی در و گفتم: دیگه رو دیوار نمیذارمش... لبخندی بهم زد و گفت:دور تا دور قاب سیاه شده .... نگام به دیوار افتاد ... راست میگفت دیوار اندازه یه مربع سیاه و گرد و خاک گرفته شده بود. شونه ای بالا انداختم و گفتم: مهم اینه که تو ناراحت نباشی... چشماش برقی زد و دستمو یهویی کشید و منو پرت کرد تو بغلش... چهار زانو نشسته بود و منم نشوند رو یه زانوش و خیره شد به من ... ازنگاش خندیدمو سرمو انداختم پایین... ولی اروم با انگشت شصت و اشاره چونمو گرفت و سرمو بلند کرد. مجبورم کرد زل بزنم تو نگاهش... صورتشو اورد جلو... چشمام داشت خمار میشد که بینی شو به بینیم مالید و گفت: چشماتو اینطوری نکن ... دستهامو دور گردنش انداختمو گفتم: چرا؟ خندید و گفت: بیا هندونه بخور... خندیدم و خندید ... یه فوت تو صورتش کردم و اونم درحالی که داشت یه حالت هایی میشد اروم گفت: کار دستمون میدما ... -چیکار؟ خندید و گفت:دختر هندونه گرمش مزه نداره ... خندیدم وگفتم: کسرایی... کسرا:جان دلم؟ پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم ... یه نفس داغ تو صورتش کردم که یه لحظه چشماشو بست ... کاملا غریزی به این فکر افتادم یعنی بدون هیچ پیش زمینه ای تو این موقعیت انجام شده به فکرم رسید که حالا حرفمو مطرح کنم ... لبخندی زدم بهترین فرصت بود. -منو دوست داری... لباشو بازبون تر کرد و حینی که قفسه ی سینه اش بالا پایین میشد گفت: معلومه که دوست دارم ... این سواله میپرسی؟ یواش زمزمه کردم: نظرمم برات مهمه؟ یه لحظه نفسشو نگه داشت و گفت: خیلی... سرمو جلوتر بردم ... چشم تو چشم بودیم ... اروم زیرگوشش گفتم:کسرا بیا زودتر ازدواج کنیم... مگه تو منو دوست نداری؟ سرشو بالا کشید و یه بو از موهام گرفت و هیچی نگفت. دستامو بیشتر دور گردنش فشار دادم و کمی سرمو عقب گرفتم تا توی چشمهاش زل بزنم... اونم خیره شد بهم و من گفتم: باشه؟ کسرا هیچی نگفت. سرمو جلو بردم... نفسهاش داشت تند تر میشد. سرمو خم کردم .لبام میلیمتری لباش بود ... یواش گفتم:باشه؟؟؟ اروم داشت به سمتم میومد و در همون حال گفت:باشه... دستهامو از دور گردنش ازاد کردم و تندی قبل اینکه کاری کنه ازش فاصله گرفتم. از رو پاش اومدم پایین وابروهامو بالا دادم وگفتم:حالا بیا هندونه بخوریم... کسرا خندید و سری تکون داد و منم یه تیکه گذاشتم دهنمو حینی که هسته هاشو میجوییدم کسرا با تعجب گفت: نیاز هسته هاشو نخور... خودمو کشیدم عقب وگفتم : نه ... مزه ی هندونه به همون هسته اشه .... کسرا با تعجب نگام میکرد که موبایلش زنگ خورد. به ساعت نگاه کردم . بیست دقیقه به یازده بود ... کی بود این وقت شب؟؟؟ (22-08-2013، 13:01) باران دلتنگی نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. حتما میزارم گلم (22-08-2013، 13:00)gisoo.6 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. چشم زود میزارم
22-08-2013، 14:51
مرسی عزیزممم
22-08-2013، 14:57
(آخرین ویرایش در این ارسال: 22-08-2013، 15:04، توسط niloofarf80.)
(22-08-2013، 14:51)gisoo.6 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. خواهش میکنم گلم به ساعت نگاه کردم . بیست دقیقه به یازده بود ... کی بود این وقت شب؟؟؟
کسرا با خنده جواب داد:احوال مونس جون ... جانم؟مونس... هان مادرش... نیشم باز شد. کسرا خندید و گفت: جای بدی نیستم چطور؟ ... خب؟؟؟... شیما امتحان چی داره؟ ... فردا ریاضی داره؟ الان یازده شب یادش افتاده؟ ... مادر من من منزل اقای نامجو هستم. بله ... خندید و گفت:سرزده مزاحمشون شدم ... چشم... قربونت ... باشه ... به شیما بگو بخوابه ... موقع اذان بیدارش میکنم باهاش کار میکنم . اره ... باشه ... چشم... سلامتم میرسونم . خداحافظ. و با خنده گفت: این دختر منو کشته ... دقیقه ی نود یاد امتحانش میفته ... و با خنده به پیش دستی خیره شد وگفت: همه ی هسته هاشو خوردی نه؟ یه مشت کوچیک به پهلوش زدم و بعد از کمی تو سر وکله ی هم زدن ... کسرا عزم رفتن کرد. کلی از مامانم وبابام تشکر کرد و خلاصه منم قرار شد برم بدرقه اش کنم. تابلوی فرزاد هم با خودم بردم تو اسانسور که نیش کسرا باز شد. وقتی به در کوچه رسیدیم بهم گفت: امشب عالی بود ... کلی از پدر و مادرت تشکر کن. خندیدم و گفتم: تا سرکوچه میرسونمت . دستمو گرفت و با هم تا سرکوچه تو سکوت قدم زدیم ... یعنی یه لحظه خواستم کاش بارون میومد و ما قدم میزدیم ... همون موقع صدای رعد و برق اومد و تو دلم گفتم:قربون خدا برم کاش یه چیز دیگه خواسته بودم. کسرا نفس عمیقی کشید و گفت: چه بارون به موقعی... خندیدم و درحالی که تابلو رو زیر بغلم گذاشتم ... دستمو طبق عادت دراز کردم تا چند تا از اون قطره ها رو بگیرم کسرا دستمو تو دستش فشار داد وگفت:سردت نیست؟ -نه ... خیلی هم خوبه ... سرکوچه ایستادیم و کسرا تو چشمام نگاه کرد و گفت: نیاز تو از حرفت مطمئنی؟ با هیجان گفتم:کسرا من واقعا اینو از صمیم قلبم میخوام ... کسرا یه فشاری به دستم داد و اهسته گفت:واقعا میخوای که مقدماتشو اماده کنم؟ یعنی نمیخوای بیشتر بشناسیم همو؟ نیاز من وتو ... خیلی وقت داریم... اخم کردم و گفتم: تو هنوزم... کسرا انگشتشو روی لبم گذاشت و گفت: هرچی که خواسته ی تو باشه خواسته ی منم میشه ... دیگه داریم ما میشیم نیاز... سعیمو میکنم ... ولی اگر نشد ... حالا نوبت من بود که انگشتمو بذارم روی لبش... خندید مو گفتم: جور میشه ... باور کن همه چی جور میشه ... همونطور که نگام میکرد گفت: نیاز پس فردا نمیگی چقدر زود شد؟؟؟ قاطع گفتم: نه ... کسرا:نیاز حرفتو جدی گرفتما ... خندیدم و گفتم:خب منم همینو میخام دیگه ... که جدی بگیریش! خندید و اهسته گفت:باشه تمام تلاشمو میکنم ... ولی... -ولی چی؟ کسرا با یه نگاه مضطربی گفت: خونه چی نیاز؟ -نگران نباش کسرا ... اگر تو بخوای حاضرم یه مدت خونه ی پدر و مادرت زندگی کنم... از حرفم لبخندی زد... با اینکه دودلی و تردید و ته نگاهش میخوندم و میدونستم نامطمئنه ولی همین که فعلا این موضوع و قبول کرده بود خوشحال بودم هرچند که دلم نمیخواست با بهونه دوباره همه چیز عقب بیفته ، تو چشماش خیره بودم که اروم دستمو بالا برد و انگشت اشارمو بوسید ... کل هیکلم اتیشی شد و برای اینکه باز تو خلسه و خلا گیر نیفتم تابلو رو توی سطل مکانیزه ی سر کوچه پرت کردم که یه گربه ی سیاه از توی سطل پرید بیرون و با صدای بلند جیغ کشیدم ... کسرا دستمو گرفت و اهسته گفت: خوبی؟ از گربه هه که میو میو کنان داشت تو خیابون میدوید حرصی گفتم: نزدیک بود بپره روم ... کسرا لپمو کشید وگفت: چقدر شجاعی نیاز.... گربه ترس داره؟ اخم کردمو گفتم:هیچ وقت از گربه ها خوشم نمیومد ... کسرا خندید که صدای خندش تو رعد و برق گم شد... یه نگاه پرترس به اسمون کردم... کسرا اهسته گفت: از رعد و برقم خوشت نمیاد ... دستموکشید و گفت:بدو برو خونه موش کوچولو... یه خرده خودمو لوس کردم و اونم منو تا دم خونه رسوند ومنم وارد خونه شدم ... وایستاد تا برم داخل مجتمع و بعد هم من از پنجره ی راهرو تماشا کردم که سوار ماشینش شد و برام چراغ زد و رفت.تو اون تاریکی منو چطوری از پشت پنجره دیده بود...؟ خدایی چشمای تیزی داشت! باز من بودم و یه عالم ادرنالین ... پله ها رو دو تایکی ساعت دوازده شب بالا رفتم ... وارد خونه شدم ... بابا اینا به روم نیاوردن که من چرا نیم ساعت تو کوچه موندم و چرا خیس شدم. تو اتاق چپیدم و لباس هامو عوض کردم. یعنی باور کنم که قبول کرد؟؟؟ رفتم رو شویی و مسواک وبرداشتم روش خمیردندون مالیدم... همیشه عادت داشتم حین مسواک زدن راه برم... به اتاقم رفتم ... صفحه ی گوشیم روشن خاموش میشد. نگاش کردم . یه اس داشتم. مسواک وبا دندونام نگه داشتم و دو دستی صفحه رو باز کردم. کسرا بود. نوشته بود: بخاطر امشب بی نهایت ازت ممنونم ... از خانوادت تشکر کن ... امشب واقعا حس کردم جزیی از شما هستم ... جزیی از نامجوها. بخاطر تابلو ازت ممنونم... بهت قول میدم خاطراتی بهتر وزیباتری برات بسازم ... تمام سعیمو میکنم تا مقدمات عروسیمون زودتر وزودتر فراهم بشه ...نیازم از حالا به بعد **** متن موجود نیست!... لعنتی شیش تا ستاره بود و نوشته ی" متن موجود نیست". نمیخوام... من پیام کسرا ... یعنی چه ... کیه که به مخابرات شکایت کنم...! نصف خمیردندون و قورت دادم... یخرده به گوشیم نگاه کردم نخیر مثل اینکه ادامه ی پیام قصد اومدن نداشت. اخه کسرا جونم چرا پیام طولانی میدی که نصفش نیاد من تو خماریش بمونم؟؟؟ با حرص گوشیمو پرت کردم . پیام نصفه جواب دادن نداشت. از اتاقم بیرون اومدم که مامان گفت: نیاز زود بخواب فردا زود بیداری میشی ها ... با چشمهای گرد شده و دهن پر خمیر دندون گفتم:چرا؟ بابا مداخله کرد و گفت: مگه کسرا بهت نگفت؟صبح قراره برین ازمایش خون ... -به من چیزی نگفت. نادین: دم رفتنی از بابا اجازه گرفت بیاد دنبالت ... لابد همون موقع که رفتی مانتو بپوشی... بابا و مامان حرف نادین و تایید کردن ... مامان هم گفت: یه پیام بهش بزن ببین تکلیفت چیه؟ ای ذوق کردم که باید تکلیفمو کسرا روشن کنه ... دوباره پریدم تو اتاق ... صفحه ی گوشیم خاموش وروشن میشد. یه پیام دیگه از کسرا نوشته بود: نیازی فردا من هشت صبح میام دنبالت برای ازمایش خون ... باشه عزیزم؟ دیگه باید به کارا سرعت بدیم. نفس عمیقی کشیدم و با یه استرسی که به جونم افتاده بود نوشتم:باشه ... فردا هشت صبح منتظرم. و گوشیمو زدم به شارژ ... به سمت دستشویی رفتم وصورتمو شستم ... حالا یه فکر گند افتاده بود تو سرم... حاملگی مادرم کم بود ... قضیه ی فرزادکم بود ... استرس ازمایش خون و اگر خون هامون به هم نخوره هم اضافه شد!!! فصل دهم: پاهامو دراز کردم و روی صندلی خشک و ناراحت کننده ی ازمایشگاه کمی کش وقوس اومدم. کسرا دستمو گرفت و یه لحظه با تعجب برگشت سمتمو گفت: -تو چرا یخ کردی؟؟؟ سردته؟ کسرا دستمو ماساژ میداد و منتظر جوابش بود. خدایی خز بود بهش بگم کلا با امپول وسرنگ هیچ میونه ی خوبی ندارم ... ولی خب هیچی نگفتم ...به خانم بازیم ادامه دادم و گذاشتم فکر کنه اره سردمه ... یه خمیازه کشیدم و گفتم: کاش ساعت ده اینطورا میومدیم. کسرا: بعد این میرسونمت خونه تخت بخواب. لبخندی زدم که کسرا هم لبخندی زد وگفت: خوبی ؟ دستی به صورتم کشیدم و گفتم: اگر خون هامون به هم نخوره ... کسرا سریع گفت: به جنبه های مثبت فکر کن ... از ارامشش اروم شدم و نوبتمون شد تا بریم خون بدیم. چشمهامو بسته بودم و منتظر بودم پرسنلی که مشغول خون گرفتن از من بود بهم بگه کارش تموم شده. با حس بیرون اومدن سوزن از تو فاصله ی بین ساعد وبازوم ... یه نفس راحت کشیدم. خدایی خوب خون گرفت بعضی ها انگاری با ادم خصومت دارن چنان میزنن رو دست ادم که ادم حس فلج شدن بهش دست میده ... دختره خونمو تو شیشه کرد و اومد بلند بشه که یهو پاش گیر کردبه این صندلی چرخی های گرد و سیاه که به وفور اونجا به چشم میخورد ... در نهایت هم شیشه ی محتوی خون من از دستش افتاد و شکست. با ناراحتی بهم نگاه کرد. منم اهی کشیدم و استین اون یکی دستمو بالا دادم و گفتم: عاشقی ها ... خندید و گفت: نامزدم از صبح بهم زنگ نزده نگرانشم ... و با شرمندگی گفت: ببخشید خانمی. -عیبی نداره ... و به این فکر کردم اون شیش روزی که من از کسرا خبر نداشتم واسه این رخ میداد چی میکرد. بهرحال زود خونمو گرفت و ازش تشکر کردم که هیچی دردم نیومد. خواستم بلند بشم که سرم گیج رفت . ولی محل سرگیجه ام نذاشتم و رفتم تا ازمایش ادرار و بدم و درنهایت کارتی که باید به سالن توضیحات میرفتیم و میگرفتم. کارام که تموم شد اروم اروم در امتداد راهروی ازمایشگاه قدم میزدم که اگر افتادم یه جا رو بگیرم... کسرا با دیدنم از روی صندلی بلند شد و گفت: نیاز؟ یخرده تو چشماش نگاه کردم وگفتم: اِ ... اینجایی... و دست دراز کردم تا کیفمو ازش بگیرم. یخرده نگام کرد و حس کردم میخواد یه چی بگه ... اهسته گفتم:چیزی شده؟ با من من گفت:پدرت زنگ زد... کیفمو ازش گرفتمو رو شونم انداختم ویه سری به علامت خب تکون دادم که حس کردم مغزم قراره از چشام بزنه بیرون. با این همه دستی به پیشونیم کشیدم ... لعنتی کف دستمم بوی الکل گرفته بود ، شدت سرگیجه ام با این استشمام بوی خوش بیشتر شد ... زمزمه وار گفتم:خب چی گفت؟ کسرا: باید بریم بیمارستان ... مثل اینکه حال... با بهت گفتم:مامانم؟ کسرا تند گفت: نه ... عزیزت ... حس کردم کسرا داره سیاه وسیاه تر میشه ... اومدم دستم وبه جایی بگیرم که نتونستم و انگار که داشتم تو یه چاله فرومیرفتم ... اما کسی مانعم شد و انگاربین زمین و هوا منو گرفت. صداش واز یه جای دور شنیدم و بعد حس کردم منو تکیه داده به خودش واروم داره کمکم میکنه که بریم یه جایی... چشمامو بسته بودم ... سرم گیج میرفت ... یه جورایی داشتم روی اب راه میرفتم ... یا تو هوا... کسرا منو تو ماشین نشوند و کمی بعد حس کردم یه مایع شیرین و خنک که مزه ی پرتقال میداد و ریخت تو دهنم... چشمامو باز کردم ... کسرا با نگرانی صدا میکرد و بدنه ی پاکت اب پرتقال و محکم فشار میداد تا مایعش تو دهنم بریزه... قورت دادم و کسرا پاکت و کنار کشید ودرحالی که یه بیسکوییت های بای رو برداشت ونصفش کرد ... اروم گذاشتش تو دهنم... اولی ونفهمیدم چطوری خوردم... اما سر دومی کمی هوشیار تر شدم... سر سومی فهمیدم در تمام این مدت انگشتهای کسرا میخوره به لبام و ... دوباره نی و گذاشت تو دهنم و پاکت و فشار داد ... حالم خوب شده بود سرگیجه نداشتم. صداشو از دور نمیشنیدم ... سیاه هم نمیدیدمش... اما نمیدونم چرا هنوزوانمود میکردم چشمام خماره و حالم خوب نیست. داشتم له له میزدم برای بیسکوییت چهارم ... که خوشبختانه به مرادم رسیدم. کسرا پاکت وکنار کشید و یه بیسکوییت از تو بسته که دقیقا روی داشبورد بود برداشت... نصفش کرد و اروم بین انگشت اشاره وشصتش نگهش داشت... یه نفس عمیق کشیدم که خورد به دستش و به من با لبخند نگاه کرد .. اروم بیسکوییت و بین لبام گذاشت و دستشو عقب کشید تا نیمه ی دوم بیسکوییت و هم اماده کنه تا بهم بده ...اروم اروم جویدمش و کسرا دوباره با همون حالت بیسکوییت وگذاشت جلوی دهنم ... گرمای دستش داشت لبامو گرم میکرد ... نگاهش و تو نگام انداخته بود و نگران بود ... غرق اون همه عسل شده بودم ... که باز موهای دست و پام سیخ شد ... بیسکوییت و که خوشمزه ترین طعم دنیا رو داشت و اروم جوییدم و چشمهامو بستم .... یه بیسکوییت که شکلاتی بود ... گرم بود ... مزه ی عسل هم میداد ...امم ... مزه ی نگرانی... مزه ی دوست داشتن ... یه عالم مزه های خوب دیگه ... اونقدر گیر اون مزه بودم که یادم رفت از حال عزیزم بپرسم... عزیزی که عزیزترینم بود ... اما عزیز ترا ز کسی که بیسکوییت ها رو میذاشت تو دهنم؟؟؟نگرانم بود یا ... کسرا با پشت انگشت اشاره اش روی گونه امو نوازش کرد وگفت: بهتری؟ اب دهنمو قورت دادم و بهش نگاه کردم وگفتم: بریم پیش عزیزم ... کسرا کمربندم و در و بست برام و به سمت فرمون حرکت کرد . با سرعت به سمت بیمارستان روند و من تو فکر و خیالم که اینقدر شلوغ بود گم شده بودم که هیچ نفهمیدم کی به بیمارستان رسیدیم. هم قدم با کسرا درحالی که دستمو گرفته بود و با فشارهای متناوبی که به انگشتهام میداد سعی میکردم ارومم کنه از اطلاعات بخش مورد نظر وپرسیدیم... سی سی یو ... مثل یه پتک بود تو سرم... با اینکه ضعف نداشتم اما باز دچار ضعف شدم ... کسرا هم حالمو فهمید ومنو به خودش تکیه داد ... کیفمو ازم گرفت با هم سوار اسانسور شدیم. تو اسانسور هم به بازوی کسرا تکیه داده بودم ... یه بغض بدی هم تو گلوم گیر کرده بود و نمیذاشت راحت نفس بکشم. با دیدن مامانم و بابام و خاله مهناز که توی راهروی سی سی یو نشسته بودن بغضم شکست و اونها هم با دیدن من به سمتم اومدن.... خودمو تو بغل مامانم انداختم و اروم گریه کردم ... کسرا هم با بابام وخالم سلام علیک کرد و مشغول صحبت با پدرم شد. هنوزم کیفم دستش بود. نمیدونم چرا حس قشنگی بهم دست داد از اینکه اون کیف زنونه که مال من بود تو دست های گنده ی کسرا جا داشت. یه حس خوب داشتم ... حس کمک ... همراهی... اعتماد ... مجموع این حس ها منو اروم کرد ورو به مامانم که صورتش رنگ پریده و چشمهاش پف کرده بود گفتم: مامان چی شده؟ مامان اهی کشید و خاله مهناز گفت:صبحی رفتم براش سبزی سرخ کنم دیدم تو جاش خوابیده ... تعجب کردم بعد نماز صبح که خوابش نمی برد... تکونش دادم ... صداش کردم ... دیدم یا مادر ابوالفضل ... یه لحظه چشمهاشو باز کرد وبست ... زنگ زدم اورژانس... گفتن انفاکتوسه ... و روشو با بغض ازم گرفت. مجموع این حس ها منو اروم کرد ورو به مامانم که صورتش رنگ پریده و چشمهاش پف کرده بود گفتم: مامان چی شده؟ مامان اهی کشید و خاله مهناز گفت:صبحی رفتم براش سبزی سرخ کنم دیدم تو جاش خوابیده ... تعجب کردم بعد نماز صبح که خوابش نمی برد... تکونش دادم ... صداش کردم ... دیدم یا مادر ابوالفضل ... یه لحظه چشمهاشو باز کرد وبست ... زنگ زدم اورژانس... گفتن انفاکتوسه ... و روشو با بغض ازم گرفت. چند لحظه به سکوت گذشت که با بیرون اومدن یه پرستار ازدروازه ی شیشه ای سی سی یو ... هممون بهش حمله کردیم. پرستاره با نگاه خاصی به کسرا زل زد که کسرا کیف منو دست به دست کرد و با اخم سرشو پایین انداخت. نگاه اون دختر جلف به مامانم جلب شد... مامانم التماس میکرد که بره داخل وعزیز وببینه ... پرستاره داشت راضی میشد که بابام اهسته جلوی کسرا و خالم به اون پرستاره گفت: ببخشید خانم داخل خطری نداره؟ پرستاره پرونده ای که دستش بود و به سینه اش چسبوند و گفت:منظورتون چیه؟رادیولوژی نیست که تشعش داشته باشه ... بابا سری تکون داد وگفت:همسرم بارداره ... پرستاره یه نگاهی به مامانم کرد ومنم از حرص لبمو گزیدم. یه نگاهی به کسرا که بیخیال به نوک پنجه هاش خیره شده بود انداختم ... از همین نگاه ها و رفتارها بدم میومد ... عارم میومد ... پوفی کشیدم و پرستاره گفت: خب نه ... بیاین همراهم بهتون گان بدم... ماسک هم بزنید. با حرص خواستم روی صندلی بشینم که پرستاره گفت: لطفا راهرو هم خلوت کنید ... و رو به خالم هم ادامه داد: یک دقیقه هم شما اجازه دارید مادرتونو ببینید ... خاله کلی تشکر کرد و من هم با اخم داشتم به سنگ های مرمری کف بیمارستان نگاه میکردم. بابا هم از کسرا درمورد ازمایش خون واین حرفها پرس وجو میکرد. در نهایت با به صدا دراومدن موبایل بابا ... کسرا هم فرصت و مغتنم شمرد و کنارم نشست. لبخندی بهم زد وگفت:خوبی عزیزم؟ حوصله ی تو حس رفتن و نداشتم بابا چنان با افتخار از بارداری مامان چهل وچهار سالم حرف میزد که انگار... اووف... لعنت! کسرا اهسته گفت: چرا توهمی؟ از توجهش دلم گرم شد وگفتم: کسرا ... کسرا:جانم؟ -اگر عزیزم.... کسرا فوری میون حرفم اومد وگفت: نگران نباش خانمم ... مادر منم ناراحتی قلبی داره ... یکی دو بار هم انفاکتوس کرده ... اهی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر مادرت دیابت نداره ... اگر عزیزم دیابت نداشت الان عملش کرده بودن رگهای قلبشو باز میکردن. کسرا لبخندی بهم زد و گفت: نگران نباش ایشالا که طوری نمیشه ... با اون لب ولوچه ای اویزون نگاهش کردم وگفتم:عزیزم همیشه دوست داشت عروسی من و ببینه ... میدونی از بین ما سه تا نوه ... هیچ کدوم عروسی نکردیم... میترسم که ... کسرا دستمو میون جفت دستهاش گرفت و گفت: بذار نتیجه ی ازمایشا بیاد ... میریم دنبال سالن وتالار... سعی میکنم یه مراسم ابرو مند برات برگزار کنم ...یه خونه اجاره کنم... هوم؟؟؟ عزیزت هم مطمئنم سرور تمام مراسم هامونه .... تازه... دیگه دلم نمیخواست بشنوم.... همون یه جمله ی نتیجه ی ازمایشا برای هفت پشتم کافی بود .یعنی چی؟ یعنی اگر خون هامون بهم نخوره کسرا بیخیال میشه .... اره دیگه ... منظورش همین بود یعنی من الکی نگردم دنبال باغ ... نگردم دنبال تالار... یعنی وقتم تلف نشه... چون اگر خون هامون بهم نخوره من تو رو ول میکنم و نمیخوام وقتم الکی تلف بشه که چقدر دنبال باغ گشتم. حس میکردمداره حرف میزنه ولی من نمیشنیدم... بی هوا بلند شدم وبی توجه به نگاه مات کسرا رو به بابا گفتم: قراره بریم خونه؟ بابا:اره دخترم... اینجا مراقب وهمراه اجازه نمیدن بمونیم... نفس عمیقی کشیدم وروی پاشنه ی پام چرخیدم ...کسرا با لبخند نگام میکرد. رو بهش گفتم: خب بهتره تو بری... ازجاش بلند شد وگفت: اخه ... تند گفتم:دلیلی نداره بمونی وعلاف بشی... به سلامت. کسرا با تعجب از لحن کلامم تنها یه لبخند تصنعی جلوی بابام زد و باهاش دست داد ورو به من گفت: باشه پس من میرم ... کاری با من نداری؟ فقط یه نچ کردم ... یه نچ که از صد تا فحش بدتر بود ... از اون نچ های معنی دار.... یعنی اگر کاری هم داشتم به تو نمیگم! کسرا فقط سری تکون داد و کیفمو گذاشت روی صندلی و خداحافظی گفت ورفت. بابا اهسته گفت:بدرقه اش نمیکنی؟ تند گفتم: نه ... و روی صندلی نشستم. کسرا سوار اسانسور شد ... یه جورایی دلم گرفت... خب چیکار کنم ... نباید اون حرف ومیزد که بهم بر بخوره ... یه ذره دلم سوخت که قشنگ باهاش خداحافظی نکردم ... بعد از دو ساعت علافی تو بیمارستان و نهار سرپایی که همون سق زدن ساندویچ بود، بالاخره به خونه رفتیم... یه دوش سرسری گرفتم وکمی روی پروژه هام کار کردم.دلم نمیخواست فکرمو مشغول کنم ... بخاطر حال مامان هم شام درست کردن افتاد گردن خودم ... بخصوص که کیوان وخالم هم شب خونه ی ما بودن و حضور کیوان واقعا عصبیم میکرد. دم دم های ساعت ده بود که ظرفها رو میشستم ... کیوان به اشپزخونه اومدو ازم اب خواست. با حرص یه لیوان اب جلوش گذاشتم و اون درحالی که به اپن تکیه داده بو دگفت:همه چیز خوبه؟ -چرا بد باشه؟ کیوان شونه ای بالا انداخت وگفت: اگر عزیز طوریش بشه... عین یه ببر نگاش کردم که فوری گفت:زبونم لال البته... با حرص بشقاب ها رو تو جا ظرفی گذاشتم و گفتم: حرف اصلیتو بزن کیوان ... کیوان لیوان و توی انگشتهاش چرخوند و گفت:تصمیمت برای ازدواج جدیه؟ -اهوم... کیوان: تا جایی که من یادم میاد تو قصد ازدواج نداشتی نیاز! حداقل تا قبولی تو مقطع ارشد.... پوزخندی زدم و گفتم:قصد ازدواج با تو رو نداشتم اقای دیپلمه ... کیوان برخلاف من که داشتم دقیقه به دقیقه عصبی تر میشدم ملایم گفت: ولی اگر اشاره میکردی بهترین دانشگاه و بهترین رشته قبول میشدم ... بخاطرتو. از حرفش که حس کردم کمی صادقانه بیان شد نرم شدم وگفتم:کیوان هنوزم دیر نشده ... میتونی ادامه بدی وبا یکی بهتر از من ازدواج کنی... یه دختر خوب... هوم؟ کیوان اخمی کرد و منم گفتم: هرکمکی هم بخوای... هر کتابی جزوه ای لازم داشته باشی بهت میدم ... اینطوری بنظرم بهتره ... کیوان لیوان و داد دستم و گفت: خودمم حس میکنم یه خلا تو زندگیم دارم. لبخندی زدم ولیوان وشستم . اونم کنارم ایستاد و درحالی که ظرفها رو از دستم گرفت تا اب کشی کنه گفت: فکر میکنی دیر شده؟ کیوان سه سال از من بزرگتر بود ...یک سال از نادین کوچیکتر بود ... دو سالم ازکسرا... لبخندی بهش زدم و گفتم: ما تو دانشگاهمون یه مرده است که 40 سالشه و تازه شروع کرده به ادامه ی تحصیل... پس اصلا فکر سن و سال و نکن... تازه این به نفع تو میشه چون دخترای تو دانشگاه دنبال پسرهای ترم بالایین ... حالافکرشو بکن یه پسری که از لحاظ سنی ایده ال اون هاست هم کلاسشون باشه... خودشونو واسه ی تو میکشن... کیوان از اعتماد به نفسی که بهش دادم خندید و گفت: چه جالب نمیدونستم... -باور کن ... من جنس خودمو خوب میشناسم... لبخندی زدم و ادامه دادم:تو هم جنس خودتو خوب میشناسی. کیوان قاشق ها رو تو جای مخصوص گذاشت و گفت: اره ... کمی دیگه راجع به دانشگاه و کمک درسی ها صحبت کردیم وسعی کردم واقعا بیارمش تو درس... و کتاب ... یعنی با تعریف از خاطرات دانشگاه وجو دانشگاه و دخترای دانشگاه ... حس کردم خیلی بدش نیومد و یه جورایی تمایل داشت ... هرچند قبل تر ازاین ها هم توگوشش میخوندیم همگی... ولی کیوان تو فکر نبو د این بار خودش پیش قدم شده بود و حالا هم جدی جدی رفته بود تو فکر و فاز پر کردن خلا زندگیش... درواقع خلا زندگیش مدرک و بی سوادی نبود .... خلا زندگیش یه همراه بود ... دخترایی که یه لیسانس اب دوغ خیاری حداقلش داشتن وحاضر نمیشدن با کیوان همراه بشن ... یه جورایی اون دخترا رو درک میکردم ...اما یه جورایی هم دلم برای کیوان میسوخت و دلم میخواست اینقدرتو زندگیش احساس تنهایی نکنه ... نمیدونم از وقتی محرم کسرا شده بودم نگاهم به کیوان عوض شده یا از اول هم چنین دیدی بهش داشتم ... شونه هامو بالا انداختم با دیدن عقربه های ساعت نفس راحتی کشیدم... ساعت از ده و نیم گذشته بود. این بار عمدا نخواستم با کسرا حرف بزنم. از حرفش ناراحت بودم و مطمئن بودم اون نفهمیده که چه حرفی زده وگرنه... اهی کشیدم و به بهانه ی انجام پروژه هام به اتاقم رفت. هفت بار زنگ زده بود. و یه پیام: فکر کنم خوابیدی نیازم... شب خوبی داشته باشی. و یه پیام دیگه نوشته بود: حتی اگر طنین نفس هایت به گوشم نرسد تصور وجودت ارامش بخش است. لبخندی زدم ... یه کش وقوس اومدم و گذاشتم فکر کنه که من خوابم... توی تخت دراز کشیدم ... کیوان اخرای حرفش ازم خواسته بود چند تا اموزشگاه خوب و کتاب براش معرفی کنم. و اونجوری که خودم درس خوندم و بهش بگم تا بتونه موفق بشه. برام جالب بود که اینقدر مصمم شده... کمی غلت زدم... عزیز هم به گفته ی دکتر حالش خوب شدنی بود و جای نگرانی نداشت ... حالا تمام نگرانی من جواب ازمایش خونه و کسرایی که خودشو علاف باغ و تالار وسالن نمیکنه تا جواب ازمایش بیاد تا ... اهی کشیدم و کم کم خواب و خستگی بهم چیره شد. ... ساعت نزدیکای یازده بود که کارم تو دانشگاه تموم شد، با اینکه دیشب یازده خوابیدم وصبح هم هشت بیدار شدم ولی بازم خوابم میومد. نمیدونستم کسرا کلاس داره یا نه ... اصلا گذرش به دانشگاه میفته یا ... با این همه کنجکاوی هم نکردم. برام مهم نبود منم منتظرنتیجه ی ازمایش ها بودم!!! از ورودی خواهران خارج شدم و داشتم به سمت سرخیابون میرفتم که یه پرادو برام بوق زد. راننده هم فرزاد بود. ایستادم واون پنجره ی سمت شاگرد و پایین کشید وگفت: احوال خانم نامجو! یه جوری با طعنه گفت که دلم میخواست بزنم لهش کنم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:فرمایش... فرزاد خم شد و در و برام از داخل ماشین باز کرد وگفت:سوار شو بهت بگم... یه پوزخند زدم و خواستم برم که فرزاد گفت:مهمه نیاز... بهش نگاه کردم ... نمیدونم از سرکنجکاوی شنیدن حرفهاش بود یا کنجکاوی دیدن داخل پرادو ... اونم کنار فرزاد ... خیلی دوست داشتم بدونم ماشین خودشه یا مهسا جونش! سوار شدم و فرزاد به سرعت نور حرکت کرد... کمربندمو بستم ... فرزاد یذره پخمه بود بخاطر همین نمیتونستم ازش بترسم یا فکر کنم که اون نقشه ی شومی تو سرش داره.شاید اهل تلافی بود اما میدونستم تا حدی هم مرام داره و با معرفته ... چهارسال هم کلاس بودن باهاش این مزایا رو داشت که تا حدی بشناسمش... وقتی میگفت کارم داره یعنی کارم داشت... منو به سمت یکی از پاتوق هامون که یه سفره خونه ی سنتی بود برد... درست انتهای خیابون دانشگاه تو یه فرعی قرار داشت. اکثر بچه های دانشگاه اونجا رو میشناختن ... یه جوری بود که هروقت میرفتی داخل احتمالا به پست چند نفر که اشنا بودن میخوردی. باهم وارد شدیم. سر ظهر بود و خلوت . روی تختی نشستیم و فرزاد هم سفارش یه قلیون و داد و یه سینی چایی... کمی من من کرد و درنهایت گفت: با اون پسر ارشدیه هنوز میپری؟ پوزخندی به حسودیش زدم... با اینکه باهم تو یه ورودی بودیم ولی اون عملا دو ترم از من عقب تر بود و میدید که من قراره به زودی ارشد هم شرکت کنم و ... نفس عمیقی کشید که تمام دود قلیونشو تو صورتم خالی کرد. دوسیب بود... گس و تلخ ... و مثل همیشه ادمو میبرد تو فاز. فرزاد بیخیال جوابم شد و صریح و تند وبی حاشیه گفت: رضا اخر هفته برمیگرده... راستش تو اخرین تماسش خیلی سراغتو گرفت. من چیزی از تو و اون پسره نگفتم... بهتر دیدم که اول با خودت درمیون بذارم ... بعدا بهش بگم که تو... پکی به قلیونش زد و دودشو از دماغش بیرون فرستاد و گفت: من حتی بهش نگفتم که تو این مدت رفتنش... تو ... تو با من بودی... تقریبا نصف حرفهاش... یا بهتر بگم نود درصد حرفهاشو نفهمیدم... دستمو دراز کردم... شلنگ قلیونو تو دهنم گذاشتم ویه پک محکم ازش گرفتم... سنگینی دو سیب حسابی گرفته بودتم و داشتم میرفتم تو خلسه ... فرزاد لبهاش میجنبید و من تو فکر وخیالم داشتم چرخ میزدم ... رضا برمیگشت؟؟؟ اخرین دیدارمون تو همین جا بود ... همین جا ... شاید دو سه تخت اون ور تر... دو سه تخت این ور تر... بهم گفت که همه ی ادم ها نیاز دارن پیشرفت کنن ... همه ی ادم ها به جایی میرسن که باید یه روزی از هم خداحافظی کنن... و همه ی ادم ها ... البته نه همه ی ادم ها... اکثر ادم ها با دوست داشتن ازدواج میکنن... وبهم گفت که عشق من و تو همیشه موندیه ولی... و لبخند مضحکی زد و تلخ گفت: ولی همیشه یه ولی هست ... ! اون روز چشمام پر اشک نشد... اون روزا خیلی زود گذشتن و من با فرزادگرم گرفتم. فرزاد کمکم کرد رضا رو به کل فراموش کنم... منو میخندوند... پایه ی هر برنامه وبیرون رفتنی بود ... یه اکیپ رفیق بودیم که الکی خوش میگذروندیم ... منم بینشون بُر خورده بودم و باهاشون صمیمی بودم ... و خودمو گول میزدم که به بهانه ی رضا که میخوام فراموشش کنم با اون ها هم سو شدم ... کمی دود دوسیب و تو دهنم نگه داشتم. چشمامو بستم و دودشو از بینی خارج کردم. چشمامو باز کردم. فرزاد مستقیم بهم خیره شده بود. شلنگ قلیون و پسش دادم و گفتم: خب که چی؟ فرزاد ابروهاشو بالا داد و گفت:اخر همین هفته صبح میرسه تهران ... ما داریم میریم استقبالش... ابروهامو بالا دادم و گفتم: اگر برنامم جور بشه باشه ... میام. کیفمو رو پام گذاشتم که فرزاد گفت: یه چیز دیگه هم هست ... -چی؟ فرزاد لبهاشو خیس کرد وگفت: تو چند وقت پیش تو یاهو داشتی با رضا حرف میزدی؟ پوزخندی زدم و گفتم: پس تو بودی... فرزاد: میدونم بچه بازی بود ... حالا ببخش و به رضا نگو... نیشخندی زدم و گفتم: اصلا این یادم رفته بود ... اکی... فرزاد کمی مکث کرد و گفت: رضا برگرده ... و ساکت شد. بهش نگاه کردم و منتظر گفتم:خب؟ فرزاد تو چشمام خیره شد و گفت: برمیگردی پیش رضا؟؟؟ یه لحظه از سوالش شوکه شدم... سوالی بود که چند دقیقه تو مغزم رژه رفت ولی جرئت نکردم از خودم بپرسمش... و حالا فرزاد پرسید. با بی تفاوتی به نگاه کنجکاو فرزاد خیره شدم و گفتم: نه ... فرزاد: بخاطر کسرا؟ چه صمیمی صداش میکرد! کمی خودمو به سمت فرزاد خم کردم و گفتم: من و اقای راد داریم با هم ازدواج میکنیم! فرزاد اب دهنشو قورت داد و از جام بلند شدم و گفتم: خب ... خداحافظ. و رومو ازش گرفتم و به سمت در رفتم. از سفره خونه خارج شدم و حینی که تو پیاده رو راه میرفتم فکر کردم ... اگر کسرا نبود ... من برمیگشتم پیش رضا؟؟؟ سوال سختی بود ... اون این همه وقت تو المان گذرونده بود ... اهی کشیدم ... و یه لحظه به خودم تشر زدم چرا دارم اه میکشم؟ من محمد کسرا رو داشتم ...! با صدای موبایلم از تو کیفم درش اوردم... ای جان... حلالزاده ی من!!! _بله؟ کسرا: احوال نیاز خانم؟ خوبی ؟ -مرسی کسرایی تو خوبی؟ کجایی؟؟؟ کسرا: خوبم ... همین دور و برا ... روز خوبی داشتی؟ -بد نبود ... تو خیابونی کسرا صدا بوق میاد؟ خندید و گفت: اره تو هم هستی انگار؟ کجایی؟ - ... من تو چهار راهِ... با صدای یه بوق و نگه داشتن یه پراید کنار پیاده رو ... کسرا از ماشین پیاده شد وگفت: بفرمایید از این طرف ... خندیدمو گوشیمو قطع کردم.خندید و در و برام باز کرد. سوار شدم و گفتم: داری منو تعقیب میکنی؟ کسرا خندید و گفت: نه به خدا ... دیدم یه خانمی داره خیلی سنگین و ساده و شیک تو پیاده رو راه میره... وسط حرفش بود که با کیفمو زدم تو بازوش و گفتم: چشمم روشن ... چشم چرونی هم که میکنی! خندید و دنده رو جازد وگفت: به من میاد اهل این کارا باشم؟ با چشم غره نگامو ازش گرفتم و خواستم شیشه رو پایین بدم که گفت: خرابه ... و از سمت خودش شیشه رو برام پایین داد. پشت چراغ قرمز بودیم و یخرده به سمتم مایل شد. ابروشو بالا داد و گفت: الان ناراحتی؟ با ناز گفتم: نباشم؟ شوهرم تو خیابون داره چشم چرونی میکنه ... کسرا خندید وگفت: اخه نیاز یه لحظه چشمم افتاد به یه خانم خوشتیپ و خوش پوش... گفتم برم یه تیری تو تاریکی باشه ... و بلند بلند زد زیر خنده ... آی حرص میخوردم ... یه لحظه خندش جمع شد و با یه نگاهی که توش شوق خواستن و محبت بود سرشو نزدیکم اورد و گفت: این شوهر به فدای ... و مات موند.نگاهش پراز تعجب شد. منتظر ادامه ی قربون صدقه اش بودم که یهو بینیشو تند تند بالاکشید... انگار داشت یه چیزی و بو میکشید... کاملا بینی شو به مقنعه ی من چسبوند وبعد بهت زده با صدای بوق ماشین عقبی ها که اعلام میکردن چراغ سبز شده و کسرا باید حرکت کنه ... خودشو عقب کشید و با فکی منقبض دنده رو با حرص جا زد وگاز داد. با تعجب بهش نگاه میکردم... ارنجشو گذاشته بود لبه ی پنجره رو پنجه هاشو رسونده بود به سقف ماشین ... یه دستی با دست راست رانندگی میکرد. خواستم از پنجره بیرون و نگاه کنم که یهویه نفس عمیق کشید و گفت: نیاز... یه جوری گفت نیاز که سرجام پریدم. -بله؟ کسرا یه گوشه پارک کرد و ترمز دستی و کشید و گفت: تو کجا بودی الان؟ -یعنی چی؟ کسرا اخمهاشو تو هم کرد و حینی که با پنجه هاش فرمونو فشار میداد گفت: پرسیدم الان کجا بودی! -واه ... دانشگاه! کسرا با حرص گفت: تو دانشگاه؟؟؟ یه لحظه مو به تنم سیخ شد ... نکنه دیده من سوار ماشین فرزاد شدم ورفتم سفره خونه!!! کسرا تند گفت: دانشگاه قلیون داره! چشمهامو گرد کردم و کسرا گفت: قلیون کشیدی مگه نه؟؟؟ اب دهنمو قورت دادم ... اگر منو با فرزاد دیده بود بهم میگفت مثلا رفتی سفره خونه با فرزاد قلیون کشیدی یا ... یخرده نگاش کردم و گفتم: مقنعه ام بوی قلیون میده ... کسرا : یعنی تو قلیون نکشیدی! دهنم نیمه باز بود . بر فرض کشیده باشم... اصلا کسرا به چه حقی با من اینطوری صحبت میکنه؟؟؟ اخم هاش تو هم بود. نفس کلافه ای کشیدمو گفتم: با یکی از دوستام بعدکلاس رفتیم سفره خونه ... کسرا دستشو به پیشونیش کشید و گفت: نیـــاز... -مثلا که کشیده باشم ... مگه چیه؟ کسرا تند بهم نگاه کرد و حرفمو تکرار کرد وگفت: مگه چیه؟؟؟ در شأن یه دختر هست که ... مات زل زدم به چشمهاش که از حرص بنظرم رنگ عسلیش کبود شده بود ... عین یه عسل مونده ی شکرک زده!!! پوفی کردم و گفتم: شأن و تو تعیین میکنی؟ کسرا پنجه هاشمو محکم دور فرمون فشار میداد. کمربندمو باز کردم و گفتم: کسرا من هرکاری که دلم بخواد میکنم ... اندازه ی شأن منم تو نیستی که تعیین میکنی!!! و با پوف گفتم: درضمن من قلیون نکشیدم اصلا هم اهلش نیستم ... دوستم کشید دودشو خالی کرد روم!!! و با حرص در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. خدا خدا میکردم که من و با فرزاد ندیده باشه ... هرچند که بازم دروغ نگفتم! فرزادم به هرحال یه دوست بود. و با حرص در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. خدا خدا میکردم که من و با فرزاد ندیده باشه ... هرچند که بازم دروغ نگفتم! فرزادم به هرحال یه دوست بود. دیگه هیچ اعصابی برام نمونده بود. توی پیاده رو راه میرفتم که صدای دزدگیر ماشین وشنیدم و قدم های تندی که پشت سرم میومد. به لحظه نگذشت که کسرا کنارم قرار گرفت و تند تند هم قدم با من راه میومد. چشمم به مغازه ها افتاد ...تو ولیعصر بودیم ... اصلا متوجه نبودم. ذهنم درگیر رضا بود ... از دست کسرا هم عصبانی بودم... از دست فرزاد هم همینطور... کسرا دستمو بی هوا تو دستش گرفت... نمیدونم چرا ذهنم پرکشید به سمت روزهایی که با رضا قدم میزدیم وحرف میزدیم وشوخی میکرد و ... به هیچی منم کارنداشت... چقدر از رفتنش اعصابم خرد شد ... چقدر ناراحت بودم که اونطوری رفت ... کسرا اهسته گفت : دوستت کیه که قلیون میکشه؟ با اخم بهش نگاه کردم و بعد از کمی فکر گفتم: از نظر تو اشکال داره؟ یه لبخند رو لبش نشست وفقط گفت: خوشحالم که تو اهلش نیستی!!! نمیدونم چرا خوشم نمیومد. بر فرض که اهلش باشم فرض که چه عرض کنم، اهلش هستم...!!! پوفی کشیدم و حس کردم دارم دنبال کسرا راه میرم... چون دست منو کشید سمت یه مغازه ی کیف و کفش فرو شی... همین جوری هم به ویترین خیره شده بود. خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ... ولی اجازه نداد... نگام به صورتش بود خواستم باز تلاش کنم که دیدم اخمش دوباره رفت تو هم و محکم تر انگشتامو فشار داد. از دستش دلخور بودم... و داشتم یه حس جدید و تجربه میکردم ... حسی که حالا میدونستم به این راحتی از دستش نمیدم و دیگه رفته بودم تو فاز همون نیاز قدیمی که مغرور بود ... اما نه ظاهری... باطنی هم غرور داشت... حس میکردم حالا که با کسرا محرم شدیم و دیگه برای هم هستیم و به زودی زنش میشم ترسی برای از دست دادنش ندارم. با این همه خاطراتی که با رضا داشتم هم تو سرم میچرخید... به خودم نهیب زدم حق ندارم پیش کسرا... کنار کسرا... به رضا یا فرزاد فکر کنم!!! لعنتی هیچ وقت تو ذهنم اسم کاوه نمیومد ولی فرزاد احمق حتی در مورد کاوه ای که تعداد روزهای دوستیمون به یک ماه هم نمیکشید براش گفته بود. کسرا اهسته زیر گوشم گفت: ازاون خوشت میاد؟ با کنجکاوی به مسیر دستش نگاه کردم. یه ست کیف و کفش سفید بود ... یه مدل کفش سفید صندل مانند که پاشنه ی نقره ای ده سانتی داشت و بند هاش تا وسط ساق باید بسته میشد. کیف مستطیلی با دورکاری نقره ای و از جنس کفش هم کنارش بود... حالا چرا سفید .... قحطی رنگ بود؟! کسرا منتظر نگام کرد و گفتم: از رنگش خوشم نمیاد... کسرا دستمو کشید و گفت: حالا بیا بریم تو ... ومنو دنبال خودش کشید ... کتونیمو در اوردم ... کسرا داشت کفش و نگاه میکرد... جورابمو دراوردم ... لاک ناخن های پام یه لاک قرمز جیگری بود که به پوستم خیلی میومد. پای منم کشیده و ظریف بود ... فروشنده هم که یه پسر جوون بود زل زده بود به پنجه هام... پامو روی کتونیم گذاشتم واون یکی کفش و جورابمم دراوردم ... کفش و پام کردم و شلوارمو تا وسط های ساق پام بالا زدم بنداهشو ضرب دری تا وسط ساقم بستم ... بدون اینکه به کسرا نگاه کنم بند های صندلو دور پام بستم. سرمو بلند که کردم دیدم کسرا داره کبود میشه و پسره با یه لبخند خاصی داره به من نگاه میکنه ... به هیچ کدومشون اهمیت ندادم ... به اندازه ی کافی اعصابم خرد بود از دست فرزاد و برگشتن یه دفعه ای رضا! جلوی اینه ایستادم... از مدل کفش واندازه اش خوشم اومد. بخصوص با اینکه ده سانتی پاشنه داشت ولی بخاطر لژ جلوی پنجه ی کفش، خیلی توش راحت بودم. رو به فروشنده گفتم: ممکنه کیفش هم بدید؟ کیف مستطیلی روبه سمتم گرفت و منم در حالی که اونو زیر بغلم نگه داشتم دوباره به خودم نگاه کردم. رنگش و دوست داشتم . رو به کسرا که داشت به فروشنده چپ چپ نگاه میکرد گفتم: نظرت چیه؟ کسرا پوفی کرد و با لبخندی زوری به من گفت: تو خوشت اومده؟ چند قدم دیگه طول وعرض مغازه رو باهاش راه رفتم. خیلی راحت بود. پسره هم روی میز خم شده بود و داشت به پاهای من نگاه میکرد. رو به کسرا گفتم: اره خیلی... کسرا خم شد و حینی که اروم اروم شلوارمو پایین میکشید گفت: خیلی خشک نیست؟ توش راحتی؟ رو به کسرا گفتم: اره خیلی... کسرا خم شد و حینی که اروم اروم شلوارمو پایین میکشید گفت: خیلی خشک نیست؟ توش راحتی؟ از حرکتش خنده ام گرفته بود. با این حال با حفظ پوزیشن بی تفاوتم گفتم: اوهوم... کسرا انگار یه نفس راحت کشید و سری تکون داد و بدون چونه زدن کارت عابرشو از کیفش دراورد. منم جوراب و کتونیمو پام کردم. همیشه خرید که میکردم نیشم تا بنا گوشم باز میشد ... اصلا ته دلم غنج میرفت. کسرا حساب کرد وباهم زدیم بیرون. خودشم خریدامو نگه داشته بود. حالا سر ذوق اومده بودم و بدون فکرکردن به چیزی داشتم ویترین ها رو نگاه میکردم. همیشه همینطوری بودم هرچیزی که خوشم میومد درجا میخریدم اصلا ادمی نبودم که بخوام یه دور دیگه بگردم و بچرخم... همون جیک ثانیه باید میخریدمش... کنار کسرا راه میرفتم و اونم تو فکر بود با این همه وقتی یه مانتوی ساتن خردلی و بهش نشون دادم سری به نشونه ی مخالفت تکون داد وگفت: رنگش خوب نیست. خیلی نازکه ... برای زمستون نمیتونی استفاده اش کنی... ولی من ازش خوشم اومده بود تند گفتم:حالا بیا بریم تو... باهم وارد مغازه شدیم ... از بین رنگهاش صدفیش خیلی خوشگل بود.به خصوص که حالا یه کیف وکفش هم داشتم و دلم میخواست سفیدشو بخرم. کسرا هم انگار فکر تو سرمو خوند و گفت:سفیدش قشنگه! از همراهیش خوشم اومد ... بار اول بود داشتیم با هم خرید میکردیم... یه جورایی داشتم خرکیف میشدم. مدل استیناش کیمونویی بود و فوق العاده جنس نرم و لطیفی داشت. کیفمو دادم دست کسرا و به اتاف پرو رفتم. اصلا یادم رفته بود فرزاد بهم چی گفته یا رضاد میخواد بگرده یا هم کسرا به قلیون کشیدن من گیرداده. با اینکه نفهمید کار منه ... هرچند حس میکردم حقی نداره ... ولی خب حالا هم حس میکردم میخواد از دلم دربیاره. زیرپالتوی مشکیم یه بلوز اسیتن بلند کلفت پوشیده بودم. اونو هم دراوردم و مانتو رو تنم کردم. خیلی بهم میومد ولی چون زیرش هیچی تنم نبود لباس زیر مشکیم به شدت خود نمایی میکرد و رنگ پوستم کاملا اززیر مانتو مشخص بود ... واقعا حس میکردم لخت لختم... با این همه یه لحظه یادم رفت کجام و موقعیتم چیه وکسرا پیشمه ... من کلا در این موارد رعایت نمیکردم! ... در اتاق پرو و باز کردم. کسرا چشمهاش گرد شد ... پسرای فروشنده هم زل زدن به من ... من خواستم مثل همیشه طبق عادتم از اتاق پرو بیام بیرون ، چون اعتقاد داشتم اینه های بیرون هستن که مانتو رو بهتر نشون میدن بخصوص نور محدود و فضای کوچیک اتاق باعث خفگیم میشد و نمیذاشت من راحت تصمیم بگیرم. کسرا فوری جلوم ایستاد وگفت: خوشت اومده؟ دستی بهش کشیدم و گفتم: اره خیلی... کسرا یخرده داشت رو نگاهش تمرکز میکرد که فقط چشم تو چشم باشیم... ولی کم کم اومد پایین و از گردن و خلاصه همه جامو دید زد. احرشم تند روشو برگردوند وگفت: نه این خوب نیست. -واه؟؟ چرا؟؟؟ خیلی خوش مدله... اگر حساب نمیکنی خودم بخرمش! یه جوری با اخم نگام کرد که داشتم قالب تهی میکردم. کسرا تند در وبست و منم تو اینه به خودم نگاه کردم. از نگاهش و خود درگیریش خندم گرفته بود.یه دور دیگه تو همون اتاق به خودم و تیپ و لباس خیره شدم نمیخاستم زدگی داشته باشه ،حتی سوراخ نافمم از زیر مانتو معلوم بود .قیمتشو که دید زدم یه لبخند رو لبم نشست. حالا دیگه واجب شد بخرمش... مانتوی ارزون و خوشگلی بود. احتمالا چون از تابستون رو دستشون مونده این قیمت و روش گذاشتن. لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون...کسرا جلوی پیشخون ایستاده بود. پسره گفت: مبارک باشه و منم با لبخند گفتم : مرسی... کسرا پوفی کشید وکیف پولشو دراورد و گفت: چقدر شد؟ پسره به من خندید وگفت: قابل خانم و نداره ... قیمت حراجمون 35 هستش... ولی بخاطر خانم، شما 33 مرحمت کنید. کسرا سه تا اسکانس ده تومنی روی پیشخون گذاشت و حینی که ساک مانتو رو گرفت یه پنج تومنی هم پرت کرد رو میز و با حرص دست منو کشید و رفتیم بیرون. تو لحظات اخر نگاه پر اخم پسره رو حس کردم. کسرا تقریبا داشت با قدم های بلندی راه میرفت ومنم داشتم پشت سرش میدویدم... اخرشم با ناله گفتم: آی دستم درد گرفت... وسط خیاباون ایستاد... و بهم نگاه کرد. از اون نگاها که ادم زهرترک میشه ... اما چند تا نفس تند کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه و واقعا هم موفق بود چون سرم داد نزد . البته من که تقصیری نداشتم!اصلنش چرا باید داد میزد؟ مگه من چی کرده بودم؟ با یه لحن جدی گفت: مبارکت باشه!!! یه تک سرفه کردم وگفتم: مرسی... کسرا یه لحظه چشمهاشو بست و دوباره دستمو گرفت تو دستش و اروم راه افتادیم. من به زمین زیرپام نگاه میکردم و کسرا هم سعی داشت خودشو اروم کنه . برای اینکه نقش حمال بی جیره مواجبو کنارم ایفا نکنه گفتم: یکی از ساک ها رو بده من... حرکتی نکرد و منم بهش نگاه کردم که داشت با اخم به رو به رو نگاه میکرد. مشخص بود داره خودخوری میکنه. حساسیت و غیرتش برام قشنگ بود... ولی دیگه داشت شورش میکرد باید با من و اخلاقم کنار میومد! یا اگرم نمیتونست کنار بیاد باید منطقی باهام راجع بهش صحبت میکرد ... واقعا باید اعتراف میکردم که از واکنش هاش میترسیدم! شونه هامو بالا انداختم که یه پسری از جلو بهم تنه زد ... کم مونده بود نقش زمین بشم که کسرا منو سمت خودش کشوند... پسره رفته بود ولی کسرا یه جوری عین لبو سرخ شده بود که حس میکردم اگر اژدها بود جای نفس از دماغش اتیش میزد بیرون ... کیفمو رو شونه انداختم و دست ازادشو دو دستی گرفتم وگفتم: برگردیم تو ماشین... بی حرف دنبالم اومد ... حس میکردم اماده است که یه اتفاق بیفته وخودشوش خالی کنه ... تو ماشین نشست و گفتم: میرم دو تا هات چاکلت بگیرم... و بدون اینکه منتظر کسرا باشم ... به سمت یه دکه که همون نزدیک ماشین بود رفتم. رو یه مقوا دو تا هات چاکلت برام گذاشت و یه کیک تاینی دو قلو هم خریدم ... کسرا سرشو روی فرمون گذاشته بود . در ماشین و که بستم بلند شد و بهم نگاه کرد. کیک وباز کردم و لیوان ها رو گذاشتم روی داشتبورد. کسرا به کیک نگاه میکرد. اروم صداش کردم. بجای جواب نگاهشو که بنظر اروم بود و انداخت تو چشمام. لبخندی بهش زدم وگفتم: عزیزم اینقدر حرص نخور... من دختر بچه ی 2 3 ساله که نیستم... نگاهش شیطون شد احتمالا به خاطر عزیزم ... ولی من میخواستم حرفهامو منطقی بهش بزنم. بخاطر همین میخواستم اول ارومش کنم بعد بهش بگم ... کسرا تو عصبانیت به حرفم گوش نمیداد ... منم عصبانی بودم بازم بهم گوش نمیداد... لبخندی زدم و گفتم: کسرایی من و تو که قراره به زودی باهم ازدواج کنیم مگه نه؟ لبخند کمرنگی رو لبش نشست و گفتم: پس نگران هیچی نباش... خب؟ من دلم نمیخواد اینقدر حرص بخوری ... خودتو اذیت کنی... خود خوری کنی باشه؟؟؟ گاهی وقتا این جور چیزا پیش میاد چه رعایت بکنیم چه نکنیم...!!! و یه لبخند بهش زدم تا تاثیر حرفامو ببینم. لبخندش جمع شد... اهسته گفتم: کسرایی ... نفسشو بیرون داد و دستی به پیشونیش کشید و زیر لب زمزمه کرد: گاهی باهات نمیتونم کنار بیام ... با اینکه شنیدم چی گفت ولی پرسیدم: چی گفتی؟ سرشو به علامت هیچی تکون داد منم دیگه پی ماجرا رو نگرفتم ، نمیدونم چرا حرفشو جدی نگرفتم ... بهش حق میدادم با یه چیزایی کنار نیاد! همین قدر که نمیخواست منو عوض کنه و عین خودش کنه برام کفایت میکرد! باید تفاوت های همو تحمل میکردیم همین میتونست برای شروع یه زندگی خوب کافی باشه. دستشو به سمتم دراز کرد و گفت: بهش فکر نکنیم باشه؟ سری به علامت باشه تکون دادم وهات چاکلتشو با یکی از کیک ها برداشت ... یه اه کشید و به رو به رو خیره شد. گاهی بخاطر تمام سکوت هایی که در قبال رفتارهای من انجام میداد ازش ممنون میشدم... گاهی هم به خاطر نوع تربیتش و نگرش سنتیش حرصم میگرفت... ولی همین که هیچی به من تذکر نمیداد خیلی بود. حالا یه ترس جدیدم تو جونم داشتم... اگربعد از ازدواج کسرا سعی کنه منو عین خودش کنه چی؟؟؟ اون وقت هر روزمون میشد اخرت یزید!!! بعد از خورد و خوراکمون کسرا اومد ماشین و روشن کنه که یهو گفت: ای وای... -چی شد؟ کسرا خندید وگفت: یادم رفت... و به عقب چرخید و یه جعبه شیرینی برداشت داد دست من و گفت: هات چاکلتمونو باید با این میخوردیم... خندیدم وگفتم: مرسی حواس جمع. خندید و گفت: نمیپرسی مناسبتش چیه؟ مشتاق بهش نگاه کردم . شده بود همون کسرایی مهربون ... چشماشم برق میزد و دیگه عسل شکرک زده نبود. دوباره چرخید عقب و یه دسته گل از رزهای رنگی و جلوم گرفت وگفت: تازه اینم یادم رفت. خندیدم و گفتم: مرسی... چه خوشگلن ... کسرا در داشتبرد و باز کرد و گفت: یه چیز دیگه هم یادم رفته... به پاکتی که تو دستش بود خیره شدم و گفتم: این دیگه چیه؟؟؟ کسرا: جواب ازمایشا... حس کردم قلبم داره میفته کف پام... ولی جعبه شیرینی و دسته گل باعث شد اروم بشم و به دهن کسرا نگاه کنم. خندید و با هیجان گفت: جوابش خیلی خوبه ... با جیغ پریدم بغلش و دستهامو دور گردنش حلقه کردم و سه چهار تا پشت سر هم لپشو ماچ کردم... از خنده اشکش دراومده بود... منم سرجام نشستم و گفتم: واییی ... عاشقتم کسرا ... ناپلئونی... من دیوونه ی ناپلئونی ام... ولی چی جوری بخورم؟ ماشینت کثیف میشه ها... کسرا خندید وگفت: راحت باش... یه دونه شو برداشتم و گفتم: کاش چایی داشتیم... به ثانیه نکشید و از ماشین پرید پایین و برام از همون دکه چایی خرید. بهش گفتم: خودت چی؟ کسرا: نه من میخوام رانندگی کنم تو راحت باش... سری تکون دادم... یه باری از رو دوشم برداشته شده بود. تا رسیدن به خونمون سه تاشیرینی خوردم ... کلی هم کف ماشین کسرا رو کثیف کردم... با اینکه دوست داشتم منو به نهار هم دعوت کنه ولی نکرد! اما یه صدایی توی درونم بهم تشر زد: چشمتو بگیره این همه کیف و کفش و مانتو... یه چیزی نزدیک صد و بیست تومن خرجم کرده بود. منو جلوی خونه پیاده کرد. کلی ازش تشکرکردم و اونم گفت که میخواد بره شرکت و با پدرم درمورد مراسم یه صحبت خصوصی کنه وبعد بحث وبه جمع خانواده بکشونه ... حرفهاشو تایید کردم... لحظه ی اخر که خواستم از ماشین پیاده بشم گفت: این کیف و کفش اولین خرید برای عروسیمون به حساب میاد ... چشمام برقی زد ... حالا فهمیدم چرا سفید!!! خندیدم و گفتم: مرسی کسرایی... با مهربونی نگام کرد و با پیاده شدنم اونم پیاده شد . به سمت در چرخیدم که یهو گفت: نیاز... تند سمتش چرخیدم ... با نگاهم انگار که بهش گفته باشم جانم ... خندید وگفت: امروز کلی حواس پرتی گرفتم ... و به سمت صندوق عقب رفت و خم شد توش... بعد از چند ثانیه ... لبخندی زد و درحالی که یه تخته ی بزرگ کادو پیچ شده دستش بود ، بالبخند گفت: میتونی ببریش بالا؟ _این چیه؟ یخرده به من نگاه کرد و گفت: نه نمیتونی... برات میذارمش تو اسانسور... با هیجان میخواستم زیر زیرکی سر از تخته دربیارم که کسراگفت: شیطون دندون رو جیگر بذار... خندید مو منو تا اسانسور مشایعت کرد. خودشم جلوی اسانسور باهام دست داد و خداحافظی کرد. با اینکه هیجان داشتم و میخواستم ببینم چیه ... ولی خب تحمل کردم. در و با کلید باز کردم . مامان دیگه حالت هامو میشناخت هروقت اینقدر شارژ بودم یعنی با کسرا وقت گذروندم ... خندید وگفت: چه خبره این همه خرید. خندیدم و گفتم: وایسا یه خبر خوبم برات دارم... بذار ببینم این چیه ... اینم یه قسمت دیگه خندید وگفت: چه خبره این همه خرید.
خندیدم و گفتم: وایسا یه خبر خوبم برات دارم... بذار ببینم این چیه ... وجلوی در ورودی نشستم و کاغذ کادوهای اونو باز کردم... مامانم با اشتیاق و کنجکاوی بهم خیره شده بود. با باز شدن کاغذ کادوها جفتمون ماتمون برد. یه پازل هزار تیکه ی قاب شده بود ... اما فقط پازل هزار تیکه نبود ... یعنی اصلا پازل بودن وهزار تیکه بودنش ملاک نبود ... موضوع این بود که یه پازل سفارشی بود ... یعنی عکس من به هزار تیکه مثل پازل درست شده بود ... اونم چه عکسی... عکسی که توی مراسم عقد سیما من تکی انداخته بودم . میدونستم سیما یه همچین عکسی داره ... توش یه پیراهن ساتن ابی حلقه ای تنم بود و تمام قد به یه ستون تکیه داده بودم ، ارایش و موهام هم همه چی تکمیل و خوب بود . مامانم با خنده گفت: چقدر این پسر با محبته نیاز... ببین چی برات درست کرده ... خیلی وقت میبره... اصلا دهنم باز مونده بود همینجور به تصویر خودم وقاب عکس خیره مونده بودم. با صدای ویبره ی گوشیم ... پیامشو باز کردم . برام نوشته بود: چون دیوارت بخاطر اون تابلوی کوبیسم سیاه شده بود فکر کردم اینو بذاری روی اون سیاهی ها خوب باشه... اندازه اش چند سانت از اون بزرگتره... لبمو گزیدم و تند تایپ کردم: خودت درستش کردی؟ برام فوری نوشت: با اجازتون... -اخه چطوری؟ با چند تا ایکون خنده و چشمک برام نوشت: از یکی از دوستام هم کمک گرفتم ... البته نذاشتم عکستو ببینه ... الهی قربونت برم من ... البته اینو براش ننوشتم! دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم میدونستم کسرا حین رانندگی اس ام اس میده و حس میکردم خطرناکه بخاطرهمین جوابشو ندادم و همه چی و موکول کردم به ساعت ده میخواستم کلی قربون صدقه اش برم... فوری تو اتاقم دوییدم و تابلو رو اونجا نصب کردم.چه حض میکردم از ریخت خودم از وقتی که کسرا برام گذاشته بود... وای خدا! با دادن خبر خوش به مامانم ... مامانمم یه نهار خوشمزه به خوردم داد وکلی نصیحتم کرد و منم برای اولین بار با دقت گوش دادم . اشتیاق داشتم ... برای یه شروع ... و همین جواب خوب ازمایش ها رو به فال نیک گرفتم و حس میکردم دیگه باید مقدمات رو هرچه سریعتر فراهم کنیم ... باید به کارامون سرعت میدادیم...! فصل دهم: بعد از اینکه نتیجه ی ازمایش ها رو به بابام اینا هم گفتم و کسرا هم با پدرم خصوصی صحبت کرد قرار بر این شد که مقدمات جشن و اماده کنیم. تو این مدت کم کسرا تونسته بود اون اتفاق قبلی رو جبران کنه و قشگ خودشو تو دل پدر ومادر من جا کنه ... بابام معتقد بود که یه جشن خوب و معقول و ابرومند بهتر از صد تا جشن بدرد نخوره ... وهمون یکی کافیه ... و خانواده ی کسرا هم از این پیشنهاد استقبال کرده بودن . هرچی بیشتر به مراسم و جدیت مراسم نزدیک میشدیم بیشتر دلم میخواست همه چیز تک باشه... افتاده بودم روی دور ولخرجی... توی ژورنال های ایتالیایی دنبال یه لباس عروس منحصر به فرد بودم ... یه کیک منحصر به فرد ... کلا دلم میخواست همه چیز تک باشه ... یه شب که بیشتر نبود. کسرا هم دنبال سالن و تالار و هتل و باغ میگشت . بعضی وقتا منو هم با خودش می برد ولی من اینقدر درگیر پروژه هام و امتحانات ترم و خرید لباس و متفرقه بودم که نمیتونستم توی دیدن سالن همراهیش کنم. جفتمون کلی کارریخته بود رو سرمون ... کسرا بهمن باید پایان نامه اش رو ارائه میداد و دفاع داشت... منم همینطور... اون میخواست مدرک ارشدشو بگیره... منم علاوه بر مدرک کارشناسیم باید خودمو برای کنکور اردیبهشت اماده میکردم. از طرفی هم کسرا داشت دنبال کار هم میگشت ... یعنی علاوه بر خرده ریزهایی که تو دانشگاه برای استاد ها انجام میداد دنبال یه کار ثابت میگشت ... و میدونستم خیلی بیشتر ازمن تحت فشاره... مکالمه های ساعت ده شبمون دو سه بارش به خوابیدن کسرا وسط حرف زدنمون گذشته بود. با این همه چون بخاطر حرف من و نظر من داشت به خودش سختی میداد اصلا ناراحت و دلخور نمیشدم که خیلی کم می بینمش و کم جویای حالم میشه. بعدشم که خودمم درگیر درسم بودم وداشتم یه سری تصمیمات میگرفتم و اصرار داشتم که بهشون عمل کنم. هرچه قدر فکر میکردم میدیدم نمیتونم صبر کنم تا بهمن سال بعدش... دلم میخواست حالا که مدرک کارشناسیمو سراسری گرفتم ارشد مو ازاد بگیرم بخصوص که از دنیای درس هم به کل فاصله گرفته بودم و حالا هم که میخواستم متاهل بشم واقعا در خودم نمیدیدم تو سراسری سر و کله بزنم ... هرچند که این تصمیمو هنوز به کسرا نگفته بودم ... ولی خب تو فکرم چنین چیزی بود. همه چیز باید خوب و درست پیش میرفت ... با اینکه مجبور بودم یه سری استرس ها رو تحمل کنم ولی انگار همه چیز داشت خوب پیش میرفت. کسرا خیلی جدی دنبال همه ی کارا بود ... یه جوری داشت همه چیز وسر وسامون میداد که من اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم و دنبال کم و کسری ها نبودم... فقط میدونستم کسرا داره مقدمات عقد و عروسیمونو اماده میکنه و منم خوش خوشان درگیر امتحانات و خرید لباسام بودم. چهارشنبه عصر با پیام فرزاد غافلگیر شدم... پنج شنبه رضا برمیگشت ایران ... و ازم خواسته بود که به استقبالش به فرودگاه برم...! چند بار پیامشو خوندم... درنهایت هم به یار غارم سیما زنگ زدم. با شنیدن صداش نه گذاشتم نه برداشتم گفتم:رضا برگشته ... تقریبا 5 دقیقه هیچی نگفت. یه اه کشیدم وگفتم: سیما؟ سیما اهسته گفت: به جهنم ... به درک ... خب چی کار کنیم که برگشته؟ از لحنش خندیدم و گفتم: یعنی هیچ کاری نکنیم؟ خندید وگفت: سکتم دادی نیاز ... تو کسرا رو داری ... بیخیالش... با اینکه میدونستم بی خیال نمیشم ولی طوری وانمود کردم که بیخیالم ... فقط خاطراتم با رضا عین موریانه داشت مغزمو اروم اروم میخورد... بعد از بیست دقیقه نصیحت و چرت و پرت حرف زدن با سیما تماس و قطع کردم. فرزاد بهم اس داده بود: حتما میای مگه نه؟؟؟ حوصله ی جواب دادنشو نداشتم. بیخیال شدم ... ولی یه چیزی خیلی اذیتم میکرد اونم یادگاری های رضا بود که هنوز تو کمدم بودن و هرکدومش واسم یه عالم روز و لحظه رو تداعی میکرد. دلم نمیخواست کسرا و رضا رو با هم مقایسه کنم ... چون خودمم این حقیقت و میدونستم که درنهایت برد با رضا بود !!! اما من دیوونه وار عاشق منش و رفتار و محبت های کسرا بودم ... ولی از یه اتفاق میترسیدم اگررضا باز بخواد با من باشه؟؟؟ اون وقت من بین دو راهی بمونم؟؟؟ کیو انتخاب میکنم؟ کسی که موقع رفتنش اشک به چشمم نیومد و یه جوری وانمود کردم که عین خیالم نیست؟ یا کسی که منو ول کرد و من بخاطر این رها شدن بستری شدم و با التماس ازش یه فرصت خواستم؟؟؟ تنها نقطه اشتراک رضا و کسرا همین بود... جفتشون تو یه موقعیت منو گذاشته بودن و رفته بودن ...!!! یکیشون به خواست خودش بعد 4 سال میخواد برگرده .... یکی به التماس من بعد یه هفته ...!!! سعی کردم ذهنمو مشغول نکنم ... ولی چیزی که میدونستم این بود رضا همیشه دنبال من بود ... یه ادمی که با اون همه غرور بخاطر تیپ و خانواده و موقعیت اجتماعی دنبال من بود ... ومن هم با اون همه غرور و تیپ و خانواده و موقعیت اجتماعی دنبال یه ادم دست نیافتنی بودم ... به قول سیما اون اوایل دوستیم با رضا میگفت: تو همیشه اولش یه جوری رفتار میکنی که طرف و دنبال خودت بکشونی... وقتی طرف میاد دنبالت تو پسش میزنی... یه جورایی نخ اولیه رو تو میدی بعدش که طرف قبولت کرد و ازت خوشش اومد میکشی کنار تا هم حرصش بدی هم اذیتش کنی هم غرور و شخصیتتو حفظ کنی هم اونو تو دام انداختی هم خودت دم به تله ندادی و وابسته اش نشدی...!!! حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم سیما راست میگفت . درمورد کاوه و رضا و فرزاد دقیقا همین بودم... خودم برای ارتباط پیش قدم میشدم ولی وقتی طرفم بهم وابسته میشد میکشیدم کنار تا دنبالم بیاد و اویزونم بشه ... اما درمورد کسرا ... اون سر به زیر بود نخ دادن های منو نمیفهمید ... جدی بود به شوخی هام یه لبخند ساد ه میزد ... و درنهایت وقتی فکر میکردم که اونو وابسته ی خودم کردم دیدم که خودمم که وابسته ی اون شدم! کسرا هم صد برابر من و رضا مغروره ... زندگی واسش بازی نیست. این تمام چیزیه که از محمد کسرای راد میدونستم!!! یه زندگی برنامه ریزی شده با اهداف مشخص! اخ سرم درد گرفته بود بس که فکر کردم ... ... صبح پنج شنبه بود که فرزاد بهم اس داد که پرواز رضا ساعت یازده قبل از ظهر میشینه... با خوندن پیامش تقریبا ضربان قلبم روی سیصد رفت. تمام خاطراتم دو مرتبه و دو مرتبه جلوی چشمم زنده شدن. حس بدی داشتم حس مرور خاطراتی که نه تونستم از ذهنم پاکشون کنم نه هیچ خاطره ای جای اونها رو گرفت. از روز اولی که بهم پیشنهاد داده بود تاخداحافظی دم رفتنش پیش نگاهم مرور شد. یه جوری خاطراتم برام تر وتازه بود که حس میکردم هیچ روزی از اونها نگذشته .. انگار نه انگار این خاطرات مال سه چهار سال پیشن! نمیدونم چرا یه حس کنجکاوی و دل تنگی به جونم افتاده بود و میخواستم برم فرودگاه... شاید یه کم شیطنت ... شاید هم... واقعا نمیدونستم... دوست داشتن دو نفر در آن واحد ...نه رضا رو دوست نداشتم ... فقط دلم میخواست ببینمش... یه دلتنگی دوستانه ... نمیدونم میخواستم کیو گول بزنم... با اینکه میدونستم کسرا خوشش نمیاد ولی واقعا نیاز داشتم رضا رو ببینم و اون هم یه جوری تموم شده رفتار کنه ... شاید دلم میخواست اخرین روزنه ی امید رو هم به روی خودم ببندم! امید؟ ذهنم از خودم پرسید: چه امیدی؟؟؟ اون لحظه نمیدونم به چی فکر میکردم ولی دلم میخواست به فرودگاه برم... برم ببینمش... برام مهم نبود بعدش چی میشه ... ولی کنجکاوی و دلتنگی و خاطرات عین خوره داشت منو میخورد. میدونستم رفتن ونرفتن هر دو برام یه نا ارومی و به جونم میندازه ... ولی رفتن وترجیح داد... برای همین به سیما زنگ زدم و گفتم که بیاد دنبالم ... توضیحی هم بهش ندادم. البته اون فکر کرد که برای خرید بهش زنگ زدم! ساعت ده بود که سیما رسید . منم از خونه خارج شدم. بعد از سلام گفت: برم بوستان؟ منظورش پاساژ بود. اهی کشیدم و گفتم: برای خرید صدات نکردم! و زمزمه کردم: برو فرودگاه! سیما ماتش برد و منم ناچارا تو یه خط توضیح دادم و توجیهاتم و براش گفتم. تا رسیدن به مقصد هم با اخم های گره خورده لام تا کام با من حرف نزد! توی پارکینگ پارک کرد و زل زد به من ... از نگاهش قلبم تو سینه ریخت. نمیدونم چرا دستام به رعشه افتاد... سیما پوفی کشید و نگاهی به من که داشتم کم کم به جون ناخن هام میفتادم تا بخورمشون کرد. دسته گل روی پام بود و من تمام جونم یخ زده بود. سیما نفسشو فوت کرد و گفت: واقعا میخوای بری؟ از گوشه ی چشمم به سیما خیره شدم و سیما با نگرانی روی فرمون با انگشت هاش ضرب گرفت و گفت: نیاز ... بهش نگاه کردم و گفتم: اون برای من یه دوسته ... سیما لبهاشو محکم روی هم فشار داد و گفت: نیاز کسرا بفهمه چی... با اخم گفتم: جناب عالی صدات درنیاد کسرا نمیفهمه!!! سیما اهی کشید و با نگرانی بهم خیره شد. معنی نگرانیشو اصلا درک نمیکردم . سیما هم انگار میدید که من خیال برگشتن ندارم با حرص پیاده شد و در ماشینشو محکم کوبید. منم پیاده شد م و به سمت سالن رفتیم. با دیدن جمعی از بچه ها که پشت شیشه ای ایستاده بودند سیما دستم وکشید و به سمتشون رفتیم. فرزاد و طناز و مهسا و حامد صدوقی و فریده نادریان و چند نفر دیگه حضور داشتند. فرزاد با لبخند خاصی گفت:فکر نمیکردم بیای... چشم غره ای بهش رفتم و سیما از فریده پرسید: خانواده ی رضا نیومدن؟ فرزاد در جوا ب گفت:نه رضا فقط به من خبر داده ... میخواد خانواده شو سورپرایز کنه ... امروز اختصاص داره به دوستاش... و چشمکی به من زد که سر درنیاوردم. درحالی که نوک پنجمو محکم به زمین میکوبیدم با صدای لرزش و اهنگ جیپ سی کینگ گوشیم تو جیب مانتوم دسته گل رو به سیما دادم ... کسرا بود، خواستم جواب بدم که با شنیدن صدای زنی که گفت پرواز فلان برلین به زمین نشست ... نفهمیدم چرا گوشیمو قطع کردم و گذاشتمش روی سایلنت... چشمهامو بستم... گوشیم تو جیبم میلرزید ... تصویر رضا واضح جلوی چشمم بود... با خنده میگفت: نیاز تو خیلی باحالی... میخندیدم و میگفتم: از چه لحاظ... تو صورتم دو سیب و فوت کرد و گفت : از همه لحاظ... خندیدم و خیلی راحت و صریح تو چشمای یه دختر 19 ساله زل زد و گفت: من دوست دارم نیاز... واقعا تو تنها دختری هستی که ... گوشیم تو جیبم میلرزید ... نمیدونم چرا داشتم یخ میزدم ... از درون یخ میزدم ... گوشیم میلرزید و من به پسری نگاه میکردم که دوسیب و تو صورتم فوت میکرد و میگفت: دوستم داره ...چشمامو باز کردم. یه پسر از رو به رو میومد... که یه پیراهن سفید و یه جین یخی تنش بود ... با یه عینک دور مشکی طبی! موهاش به حالت ساده ای رو به بالا بود ... با غرور راه میرفت ... اون به سمت ما میومد و گوشی من همچنان زنگ میزد و میلرزید. چشمامو بستم ... صدای رضا تو سرم چرخ میخورد: نیاز نظرت چیه اخر هفته بریم تور... من و تو... میریم کویر... اسمون کویر وشب... میخوام زیر نور اون ستاره ها بهت بگم چقدر دوست ... هنوز نوزده سالم بود ... دو سیب هم تو صورتم کماکان فوت میشد ... چشمامو باز کردم... رضا جلو تر و جلو تر میومد. گوشیم هنوز زنگ میزد. با حرص جواب دادم... الوی کسرا حرصیم کرد و گفتم: چی میگی هی زنگ میزنی؟خب لابد کار دارم که نمیتونم جوابتو بدم دیگه ... اه... کسراپرخنده گفت: نیازم چی شده؟؟؟ سلام خانم خانما... اب دهنمو قورت دادم... رضا از دیدم محو شد... با حرص دنبالش میگشتم ... کسرا داشت حرف میزد. وقت نداشتم بهش گوش بدم ... میخواستم رضا رو پیدا کنم. قیافش نسبت به سه چهار سال پیش هیچ فرقی نکرده بود. با حرص گفتم: کسرا بعدا زنگ بزن. الان کار دارم. و بی خداحافظی گوشی وخاموش کردم. و بی خداحافظی گوشی وخاموش کردم. با چشم داشتم دنبالش میچرخیدم که صدای بم و مردونه ای از پشت سرم اومد. به عقب چرخیدم. با خنده گفت: احوال خانم نامجو... نمیدونم چرا اخم هام تو هم رفت. این فاصله ی زمانی باعث شده بود اینقدر رسمی حرف بزنه ... با این همه دسته گل و بهش دادم وگفتم: رسیدن به خیر اقای شفیع! رضا از لحن سردم واضح تعجب کرد و گفت: بهت نمیاد عوض شده باشی... یک تای ابرومو بالا دادم به استرسم چیره شدم و با خونسردی و اعتماد به نفس خاص خودم گفتم: همه عوض میشن ... رضا سری تکون داد و با دیدن فرزاد و بقیه توجهش به اونها جلب شد ... سیما دست به سینه تاسف بار نگام میکرد و من گیج و ویج فکر میکردم چرا اومدم اینجا! پوفی کشیدم توجهی به سلام و علیک رضا نکردم اونقدر دغدغه داشتم که مجالی برای گوش دادن به رضا و شوخی ها و دست انداختن های بقیه نبود... فرزاد که سر دسته ی جمع بود همه رو دعوت کرد به نهار ... انگاررستوران هم رزرو کرده بود. من رو به فرزاد گفتم : نمیتونم بیام... و رو به رضا هم گفتم:خوشحالم برگشتی... رضا لبخندش جمع شد وگفت: با ما نمیای؟ -نه کار دارم ... رضا کمی خیره خیره نگام کرد و کم کم یه لبخند محو رو لبش نشست و گفت: هیچ فرق نکردی نیاز... خوشحالم مثل قدیم هستی و موندی...! از تعریفش هیچ جوری نشدم باهمون لحن نیش دار و اهسته گفتم: چرا خیلی فرق کردم... رضا چینی به بینیش انداخت... لعنتی هنوز این عادتشو داشت. لبخندی زد و گفت:پس چرا من نمی بینم فرق هاتو... مسخره گفتم:چشم بصیرت میخواد. رضا قه قه خندید و از خندش که همون صدای قدیم و میداد لبخندی زدم وگفت: هنوزم نمیای رستوران. نمیدونم ... واقعا هم نمیدونستم . با این همه روی حرفم ایستادم وگفتم: نه کار دارم... دستمو جلو بردم... گرم باهام دست داد و خداحافظی کردیم. رومو ازش گرفتم که صدام زد: نیاز... به سمتش چرخیدم با یه لبخند یطرفه گفت:شمارت هنوز همونه؟ سرمو به علامت اره تکون دادم و اون هم با سربرام یه تعظیم کرد. لبخندی زدم و هم قدم با سیما راه خروج وپیش گرفتیم! احساس میکردم نه تنها اروم نشدم بلکه مشوش تر و عصبی تر هم شده بود. یه صدایی تو جونم داد میزد: احمق رضا برگشته... یه بچه پولدار خوش تیپ نابغه ... و یه صدای دیگه تو سرم پتک میزد: کسرا نگرانته ... گوشیتو روشن کن! سیما در سکوت میروند. نیم ساعتی که گذشت با دیدن میدون ولیعصر ازش خواستم نگه داره ... بدون حرف زد کنار و نگه داشت. بهش گفتم: مرسی سیما بخاطر همراهیت ... یه پوزخند زد و سری از روی تاسف تکون داد. اهسته گفتم: سیما نیاز داشتم که برای خودم یه چیزایی و تموم کنم! سیما با پنجه هاش فرمونو محکم فشار میداد. با حرص حینی که به رو به رو خیره بود گفت: دخترای زیادی و میشناسم که با دوست پسراشون بهم میزنن و میرن با یه ادم دیگه رفیق میشن ... با همون ادم شاید ازدواج کنن شاید نکنن ... دخترای زیادی میشناسم که نامزدیشونو بهم میزنن و با یه ادم جدید نامزد میکنن ... زنای زیادی و میشناسم که طلاق میگرن و دوباره ازدواج میکنن!!! خیلی این تیپ ادم میشناسم که یه ادمی تو گذشته اشون بوده و فراموشش کردن و دارن با یه ادم جدید زندگی میکنن ... اما نیاز تو رو درک نمیکنم... نمیفهممت... مگه چی شروع شده که تو برای خودت تمومش کنی؟؟؟ رضا رفت ... تو با فرزاد گرم گرفتی... به محض دیدن کسرا فرزاد و بیخیال شدی... حالا دوباره رضا برگشته ... به درک ... تو نامزد و محرم کسرایی... محمد کسرا... همونی که بخاطرش سه روز روزه ی سکوت گرفتی... نیاز یادته؟؟؟ لبمو گزیدم و گفتم:سیما همه ی اینا رو میدونم ولی تو رو خدا درکم کن! سیما با غیظ گفت: چی و درک کنم؟به استقبال رفتن رضا رو درک کنم؟ یا اینکه تو امیدواری اون برگرده رو درک کنم... نیاز تو عقد کسرایی... محرمشی... دست بردار... تو رو خدا ... از کسرا بهتر نمیتونی پیدا کنی... ازاین رفتارات دست بردار... یه لحظه تو ذهنم مرور کردم از کسر ا بهتر رضاست!!! اهسته گفتم: خداحافظ ... سیما بهم نگاه کرد و گفت: اگررضا الان بگه بیا با من ازدواج کن... با کسرا تموم میکنی؟ مات به قیافه اش نگاه کردم. جدی پرسید. نفسمو سنگین بیرون فرستادم و خفه زمزمه کردم: نمیدونم... اجازه ی سوال دیگه ای به سیما ندادم در ماشین وباز کردم وگفتم:خداحافظ! یه پوزخند زد و گفت:خداحافظ... و راهشو کشید ورفت. میدونستم ناراحته ... ولیعصر وبه سمت پایین حرکت کردم... و بالاخره به صدای دوم وجودم که مدام الارم میداد گوش دادم و گوشیمو روشن کردم. به ثانیه نکشید که صفحه اش روشن و خاموش شدو لرزید. با دیدن شماره ی کسرا لبخندی زدم و جواب دادم. کسرا نفس عمیقی کشید وگفت: دختر تو که منو کشتی... نیازکجایی خوبی؟ لبمو گزیدم و گفتم: توکجایی؟ کسرا با خنده گفت: داشتم میرفتم سمت خیابون خونه ی شما... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من ولیعصرم... کسرا: باشه میام پیشت ... -من میرم سمت پارک لاله... باشه خانممی تحویل داد و من هم گوشیمو تو پالتوم پرت کردم. شال سفید ست با کیف سفیدمو مرتب کردم و دستهامو تو جیبم فرستادم. چونمو تو یقه ی پالتوم فرستادم . با دیدن هیاهو و سرسبزی پارک رفتم داخلش... روی اولین نیمکت خالی سرراهم نشستم. با صدای پیام گوشیم ... از جیبم بیرون کشیدمش... کسرا نوشته بود: کجای پارکی...؟ بهش گفتم ا ز کدوم ورودی داخل شدم. یک ربع بعد دیدم که داشت تند تند به سمتم میومد. یه لبخند هم روی لبش بود . از نگاهش بغض کردم ... رضا با غرور و اروم راه میرفت ولی کسرا نه ... ساده راه میرفت تو قدم هاش هیچی نبود. رضا قدم هاشم ادمو جذب میکرد! تیپ ساده داشت. یه شلوار مشکی و یه پیرهن ابی که روش یه پلیور مشکی پوشیده بود... با یه ساعت استیل مردونه که روی صفحش کلی خش داشت ... مثل رضا نبود که خوره ی ساعت داشت! ساعت های مارک دار! سرمو تکون دادم ... کسرا با خنده گفت: سلام خانمِ خانما ... خوبی؟؟؟ و باهام دست داد. کنارم نشست و گفت: روز خوبی داشتی؟ چه خبرا؟ چه عصبانی بودی؟ طوری شده ؟ بهش نگاه کردم ... اونقدر تو چشمهاش عجیب و غریب زل زدم که کم کم لبخندش محو شد و با نگرانی گفت: چی شده ؟ چرا اینقدر گرفته ای؟ دستی به صورتم کشیدم وگفتم: طوری نیست ... تو حرف بزن حالم خوب بشه ... چه خبرا؟ کسرا بدون سماجت سری تکون داد و به فاز خوشحالی خودش برگشت.یه لحظه دلم گرفت که اصرار نکرد تا علت دل گرفتگیمو بدونه ...هرچند که میپرسید نمیگفتم و مجبور میشدم دروغ سر هم کنم... ولی بی توجهیش رو اعصابم بود.مثل همیشه سماجت نمیکرد... صدای اول درونم میگفت: دیدی... حالا اگر رضا بود!!! کسرا با هیجان گفت: دو تا باغ خیلی خوب دیدم ... دوست دارم تو هم بیای اونجا رو ببینی... برای ده بهمن که میلاد حضرت رسول هم هست وقت داره ... خلاصه هر دو رو رزرو کردم حالا اگر خوشت اومد و راضی بودی که عالی میشه ولی اگر خوشت نیومد گفتم رزرو کنم شاید بعدا همین هم گیرمون نیومد ... این از باغ ... خواهرم لیست چند تارستوران و بهم داده... امروز صبح هم به چند تاشون سر زدم... یه میوه و شیرینی میمونه که اونم همون اوایل بهمن میرم دنبالش... و بهم نگاه کرد. ده بهمن؟؟؟ امروز چندم بود؟؟؟ پونزدهم اذر و خیلی وقت بود که رد کرده بودیم... ده بهمن؟ چقدر حس میکردم تاریخ زودیه... حس میکردم خیلی زود داریم به نتیجه میرسیم... به کسرا نگاه کردم. خوشحال بود... با حرفهاش منو از فکرام کشید بیرون... با خوشحالی گفت: یخرده خرید هم باید بکنیم... تازه من برای وام هم اقدام کردم ... چندتا بنگاه هم ببینیم با هم... حالا وسایل هم بعدا دو تایی میخریم ... فعلا خونه اجاره کردن مهم تره ... ولی همین که باغ ها رو تونستم رزرو کنم خوب شد ... یه قدم جلو افتادیم... تازه خرید لباس و... دستمو روی دستش گذاشتم وگفتم: کسرا ... کسرا تو چشمام نگاه کرد وبا لبخند عمیقی گفت: جانم... خفه گفتم: ده بهمن ؟؟؟ کسرا: اره عزیزم... بهترین تاریخه ... هم یه روز مبارکه ...هم توی تعطیلات ترم تو هم هست ... یادمه امتحاناتت پنجم تمومه درست میگم؟؟؟ یه لحظه نفسم گرفت... چرا حواسش به همه چی بود ؟ چرا هیچ بهونه ای برام نذاشته بود ... اصلا چه بهونه ای؟ کسرا پشت دستمو نوازش کرد وگفت: نیاز خوبی؟ تو چشماش نگاه کردم و بدون فکر گفتم: کسرا ده بهمن خیلی زوده ... کسرا پشت دستمو نوازش کرد وگفت: نیاز خوبی؟ تو چشماش نگاه کردم و بدون فکر گفتم: کسرا ده بهمن خیلی زوده ... کسرا خشکش زد، لحنم زیادی جدی بود. با دهن نیمه باز و چشمهای گرد شده زل زد به من ... تو نگاهش انگار میگفت" تو منو مسخره کردی؟" زیر اون نگاه سنگینش تاب نیاوردم ... خودمم نمیدونم چرا چنین حرفی زدم ... یا چرا این رفتار و کردم... فقط میدونم نتونستم زیر اون نگاه خشک شد تحمل کنم و به سختی روی پام سوار شدم... درحالی که مسیر خروج و پیش گرفته بودم کسرا خودشو بهم رسوند و جلو م ایستاد. درحالی که مصر بود تو چشمام نگاه کنه ... اما من سرمو پایین انداخته بودم... درنهایت دستشو زیر چونم فرستاد و سرمو بالا اورد... مستقیم تو نگاهم زل زد و گفت: چی شده نیاز؟ دو قطره اشک از چشمام پایین چکید... کسرا شوکه تر گفت: چیه نیاز؟ هان؟ چیه امروز... چی شده؟ دستشو روی صورتم کشید و اشکامو با شصتش پاک کرد ... و بعد دستمو توی دستش گرفت و منو کشون کشون از پارک بیرون برد. با هم به اون سمت خیابون رفتیم. وارد یکی از کوچه ها شدیم... حدس میزدم که بخاطر حمل جرثقیل چنین جایی پارک کرده ... کسرا در جلو رو برام باز کرد و منو نشوند تو ماشین... خودش هم رفت از مغازه ی سر کوچه یه پاکت شیرکاکائو خرید و یه بسته ویفر شکلاتی... اونا رو روی داشتبرد گذاشت ... در باز بود .... منم پاهام بیرون از ماشین بود. کسرا جلوم زانو زد و دستهامو تو دستش گرفت وگفت: به من نمیگی چی شده؟ سرمو پایین انداختم... فقط دلم گرفته بود ... میدونستم اشکام بخاطر رضا نیست ... درواقع اشکام به خاطر هیچ کس نبود ... فقط یه مدلی دلم گرفته بود ... رضایی که سه چهار سال پیش به من میگفت دوستم داره و یهو میذاره میره ... من تنها میشم... من که یه دختر نوزده ساله بودم... به دوستش وابسته میشم... فرزاد منو وابسته ی خودش میکنه و خودمم خودمو رها میکنم و وابسته اش میشم تا رفتن رضا من نوزده ساله رو خرد نکنه، اما فقط یه وابستگی ساده ... و بعد سر وکله ی ادمی مثل کسرا پیدا میشه... و حالا بعد از سه چهار سال رضا برمیگرده... با همون نگاه... با همون اخلاق... اما قلب من جایی واسه ی حضور اون نداره ... اما ... اما یه جوری ام... یه جوری سنگین... پر از بغض... حسی که درکش نمیکردم ولی تو تموم جونم تار انداخته بود و داشت همه ی منو خم میکرد. صدای دوم درونم زمزمه کرد: رضا برگشته که برگشته ... به درک... تو کسرا رو داری... یه لحظه به کسرا نگاه کردم... اگر منو بذاره بره چی؟ اگر مثل رضا تنهام بذاره چی؟؟؟ تازه یه بارم این کار و کرده بود یه بار منو پس زده بود ... اگر دوباره ... یهو گریم شدت گرفت... کسرا دستشو درازکرد پشت گردنم... کمی خودشو بالا کشید و سرمو روی شونه اش گذاشت... چشامو به سر شونه اش فشار میدادم... داشتم به هق هق میفتادم... این چندمین بار بود که بخاطر کسرا ... جلوی خود کسرا... روی شونه ی کسرا گریه میکردم؟! کسرا کنار گوشم بم و مردونه و کلفت زمزمه میکرد: نیــــــــــــــازم... نمیدونم چه حس گنگی بود ولی اروم که نشدم هیچ... بدتر شدم و به خودم لعن و نفرین فرستادم که چرا با داشتن کسرا صبح به فرودگاه رفتم ... که چی بشه؟ یه عشق ذخیره شده رو واسه خودم دستو پا کنم؟؟؟ چرا؟؟؟ کسرا دستشو تو موهام فرستاد...یه بو ازم کشید ... و اهسته گفت: هرچی توبخوای همون کار ومیکنم نیاز... اگر فکر میکنی زوده ... میندازیمش عقب ... من که گفتم الان امادگیشو نداری... اشکالی نداره ... میندازیمش عقب برای هر وقتی که تو حاضر بودی... فوری خودمو عقب کشیدم و با ترس گفتم: چی؟ کسرا اهسته گفت: هرچی تو بخوای... -نه ... کسرا : چی نه؟ سرمو پایین انداختم وگفتم: نمیخوام عقب بیفته ... لبخندی رو لبش نشست و گفت: مجبور نیستی نیاز... اگر فکر میکنی زوده امادگیشو نداری ... من توقع ندارم ... اصلا خودمم فکر میکنم زوده بهتره کمی صبور باشیم به وقتش... - میخوای بگم نه و بل بگیری ... عصبی از خودم سرش خالی کردم و تند گفتم: دنبال بهانه ای؟؟؟ الان میگی خودتم راضی نیستی... داشتم به هق هق میفتادم... کسرا یه لحظه چشماشو بست و سرشو به سرم نزدیک کرد... با خنده گفت: تو دیوونه ای... وپیشونیشو به پیشونی من چسبوند و گفت: شیطون کوچولو... از حرفش باز از خوشی مور مور شدم ولی همچنان گریه میکردم ... یه نفس تو صورتم خالی کرد وگفت: نمیگی به من امروزچی شدی؟ یه نفس عمیق کشیدم ... کسرا اروم گفت: نیاز چی شده؟؟؟ این همه اشک از کجا میاری؟ تهران سیل میادا... و روی اشکامو بوسید و گفت: گریه نکن دیگه ... باشه؟ ولی نمیدونست با هر محبت خالصانه اش بیشتر داغ به جونم میذاره ... چرا من خر صبح رفتم فرودگاه؟؟؟ هان... چشمامو فشار دادم... دلم میخواست بلند بلند هق هق کنم... کسرا نچی کرد و گفت: نیار نکن اینطوری... چی شده اخه؟ باز اشکام وبوسید و گفت : نیاز ... شیطون خانم... نمیگی چی شده؟؟؟ ببینم تو رو ... چرا گریه میکنی؟؟؟ استرس داری؟ بهش نگاه کردم. چشمای عسلیش غمگین بود. دستمو دور گردنش انداختم و گفتم:هیچی... زیر گوشم گفت:هیچی هیچی؟ حرفشو تکرار کردم وگفتم: هیچی هیچی... روی گوشمو بوسید وباز داغ کردم و گفت: مطمئن باشم؟ یه نفس عمیق کشیدم و اونم صورتمو از اشک پاک کرد و گفت: نگاش کن... چشماش چه قرمز شده ... سبک شدی؟ سرمو به علامت اره تکون دادم. خیالش راحت نشده بود . یخرده نگام کرد و گفت: هروقت دوست داشتی بگو... اگر فکر کردن بهش ناراحتت میکنه اصلا نگو... فراموشش کن. بخاطر این شعورش نمیدونستم باید چطوری ازش تشکر کنم ... حق داشتم براش بمیرم دیگه ... همین کارارو میکرد دیوونه اش بودم... فقط موندم چرا صبح خر شدم!!! خدا هم تو خلقت من مونده! اهی کشیدم و کسرا با اخم گفت: نبینم آه بکشی... وکمی دستمو نوازش کرد و گفت: دوست داری کجا ببرمت؟ بهش نگاه کردم و شونه هامو بالا انداختم. کسرا دست دراز کرد و لپمو کشید و بعدشصت و انگشت اشاره اش و به لبش نزدیک کرد و بوسید. از حرکتش خندم گرفت و گفت: فدای خنده هات ... نبینم اشکاتو... خندم عمیق تر شد و کسرا هم انگار با خیال راحت تری از جاش بلند شد... زانوهاشوکه خاکی شده بودن چون روی اسفالت زانو زده بود تکوند وگفت: بریم یه نهاری بزنیم به بدن ... بعدشم خانممو ببرم لباس انتخاب کنه یا ببرم باغ و ببینه یا بریم بنگاه مسکن.... یا شایدم ببرمش شهربازی یا ببرمش درکه ... یا ... کجا دوست داری؟ خندیدم و گفتم: بریم شهربازی... کسرا بلند خندید و گفت:شیطون کوچولوی من هوس جیغ جیغ کرده؟ و ازجا بلند شد و در و برام بست...پشت فرمون نشست و گفت: خب... اول بریم نهار... بعد بریم خرید، شبم شهربازی؟ ... اصلا دوست داری بریم خرید؟؟؟ با هیجان گفتم: واااای...عاشق خریدم ... کسرا دنده عقب گرفت و گفت: خرید چی بریم خوبه؟؟؟ طلا ... لباس... دیگه جونم برات بگه ... با جیغ گفتم: طلا؟؟؟ چه جور طلایی؟؟؟ کسرا خندید و گفت: مثلا دو تا انگشتر... یا مثلا ... سرجام بپر بپر کردم و گفتم: جون نیاز راست میگی؟ کسرا با اخم گفت: دفعه ی اخرت باشه جون خودتو قسم میخوری ها ... بله چرا دروغ بگم... یه لحظه از هیجانم کم شد و گفتم: خانواده هامون چی؟ کسرا خندید و گفت: چی؟ -خب شاید اونا هم دوست داشته باشن بیان ... کسرا سری تکون داد و گفت: هرجور خودت میدونی نیازم... پس یه گزینه ی دیگه ... ما کلی چیز میز باید بخریم ... به هرحال... خندیدم و کسرا گفت: حالا کمربندتو ببند... با شیکم خالی نمیشه فکر کرد ... اول ببرمت یه جا بهت ویتامین برسونم ... بعدشم میریم هرجا که تو بگی... تهشم میریم جیغ جیغ ... از حرفش خندیدم وکسرا هم با خیال راحت بهم نگاه میکرد.بعد از محرمیتمون دیگه خیلی بهم محبت میکرد انگار فقط منتظر همین بود که تمام صرفه جویی هاشو جبران کنه! از خودم حالم بهم میخورد ... ولی دیگه اروم بودم، یعنی کسرا ارومم کردبا حرفاش با محبت هاش، محبت هایی که با محرمیتمون عمق گرفته بود! هر روز یه روی جدید از کسرا رو میدیدم ، یه رفتاری که بیشتر باعث میشد از انتخابم مطمئن و راضی باشم!... من کسرا رو داشتم... هزار تا رضا و فرزاد باشن ... من یه تار موی گندیده ی کسرا رو به صد هزارتا مثل اونا نمیدم... رفتن به فرودگاه فقط یه تلنگر بود به خودم... به اینکه یادم بیاد من کسرا رو به چه قیمتی دارم! به قیمت شکستن غرورم ... و کسرایی و داشتم که کمکم میکرد غرورم همچنان حفظ باشه و بمونه! واین لحظات یعنی اغاز یه خوشبختی... یه اعتماد ... یه زندگی! فصل یازدهم: با شروع شدن امتحانام ، دوندگی ها هم بیشتر شد.هر روز عصرباید میرفتم خرید ... لباس و خرده ریز... عزیز هم با اینکه خیلی وقت بود که مرخص شده بود ولی اصرار داشت لحاف تشکم و خودش مونجوق دوزی کنه... هرچی میگفتیم عزیز الان مدل های جدید اومده پشم شیشه های مرغوب... حرف تو گوشش نمیرفت که نمیرفت. در تمام دوندگی ها و دغدغه ها حتی یک بار هم نتونستم برای دیدن باغ یا خونه کسرا رو همراهیش کنم ... فقط میدونم بابا و مامان و نادین کلی از فضا و جایی که همراه کسرا دیده بودن تعریف میکنن... منم با اعتماد به اونها دیگه خودمو مشغول نکردم و ترجیح دادم به امتحانام فکر کنم. با توجه به اینکه درخواست وام کسرا معلق بود ، واقعا نمیدونستم باید دنبال چه جهزیه ای باشم... بخاطر همین پرونده ی خرید وسایل خونه مختومه اعلام شده بود تا اطلاع ثانوی! این وسط تنها چیزی که مخل آسایشم میشد منهای بارداری مامانم ... برگشتن رضا بود و پیام های محبت امیز گاه و بی گاهش... سیما هم بعد از قضیه فرودگاه اینقدر باهام سرد و تلخ و قهر رفتار میکرد که جرات نمیکرد بهش بگم رضا بهم پیام میده ... یا حتی اصرار داره با هم بریم بیرون. منم نسبت به رضا کاملا خنثی شده بودم ... به قول یکی از دوستام که شیمی میخوند میگفت: آمفوتر !!! از روی یه مشت کاغذ و جزوه و کوفت و زهرمار بلند شدم و کش وقوسی به خودم دادم. با دیدن ساعت که پنج دقیقه به ده بود فرصت یه چایی خوردن و داشتم ... با دیدن اون تابلوی هزار تیکه لبخندی رو لبم اومد. اصلا خستگی از تنم میرفت ، از اتاق اومدم بیرون ... میخواستم برای خودم چایی بریزم. کار پروژه ام عمرا زودتر از یازده تموم میشد. با خمیازه پای گاز ایستادم تا کتری داغ بشه ... مامان داشت سریال میدید و نادین هم تو اتاقش بود. لیوان چاییم که اماده شد یه ظرف بیسکوییت برداشتم و به هال رفتم ... بابا هم درحالی که داشت حساب کتاب های شرکتشو انجام میداد با دیدن من لبخندی زد و گفت: چطوری عروس خانم؟ اخ که دلم غنج میرفت از این حرف... لبخندی زدم و گفتم: خوبم... چه خبرا؟ بابا پاشو رو پاش انداخت و تکیه اشو به مبل داد و گفت: هزار مرتبه بهت میگم ا زاتاقت میای بیرون چراغ و خاموش کن. -واه خب وقتی دو دقیقه دیگه میخوام باز برم توش . . . بابا سری تکون داد و گفت: برق مصرف میشه، جدای اسراف اخر برج باید پول اضافه بدم دِ اخه دختر جون یخرده مراعات کن... -ایش... حالا چه خبر؟ بابا خندید و گفت: پاشو برق و خاموش کن تا بگم ... ناچارا به سمت اتاق رفتم چراغو خاموش کردم و سلانه سلانه برگشتم سرجام. بابا سری تکون داد و گفت: خبری نیست ... بیسکوییتو توی چایی زدم و بابا با لبخند خاصی بهم خیره نگاه میکرد ... بیسکوییت تو گلوم پرید از نگاه خیره اش... خندید و گفت: خفه نشی ... یه خرده چایی خوردم که بره پایین ... با حرص گفتم: بابا یه جوری نگاه ادم میکنی... خفه هم بشم تقصیر خودته! بابا خندید و گفت: مگه چند وقت دیگه تو این خونه ای و چایی بیسکوییت میخوری؟ اخی... بابا جونیم... خندیدم و با لوس بازی از جام بلند شدم و کنار بابام نشستم. بابام خندید و دستشو روی شونه هام گذاشت و گفت: کسرا چه خبر؟ درچه حاله؟ شونه هامو بالا انداختم وگفتم: درگیره ... داره مقدمات و اماده میکنه. مامان لبخندی زد و گفت: از مردونگیش خوشم میاد ... قشنگ با برنامه داره همه چیز ومهیا میکنه... بابا با خنده اضافه کرد: شیر پاک خورده است ... واقعا هم تو شوکم چطوری نیاز خامش کرده... وبلند بلند همراه مامان خندیدن ... از این شوخی ها یه جورایی غرق خوشی میشدم ... نه به اون اولا که بابا سایه ی کسرا رو با تیر میزد نه به حالا ... میدونستم که منش کسرا دهن همه رو می بنده! لبخندی زدم و بابا گفت: نیاز خونه اتون چی شد؟ به علامت ندونستن شونه هامو بالا انداختم وگفتم: فقط کسرا گفته فعلا دنبال جهزیه نباشم تا خونه رو پیدا کنیم ... بابا کمی مکث کرد و گفت: دیروز بهم زنگ زد ... یه قراری گذاشتیم همدیگرو دیدیم. -خب؟ بابا: یه پیشنهادی داد که دیدم بد حرفی هم نیست... مامان هم وارد بحث شد وگفت: چی گفته؟ بابا ادامه داد: وامش حالا حالا ها جور نمیشه ... خیلی زورشو زده و تونسته سی چهل میلیونی جور کنه ... اگر بتونه اون وام و هم بگیره میتونه یه خونه ی 50 – 60 متری چهار ساله رو بخره... اتفاقا منطقه ی خوبی هم بود ... میگفت اگر بتونه یه چنین خونه ای رو با توجه به بودجه و منطقه اش بخره ، دو سال با نیاز اونجا زندگی میکنن بدون دغدغه ی کرایه خونه و سر سال خالی کردن ... مامان با گفتن"خب" خواست که بابا حرفهاشو سرعت بده... بابا هم لبی تر کرد و گفت: ولی وامش جور نشده ... تا یک سال دیگه هم قراره تو نوبت بمونه ... با این شرایط مالیش میتونه یه خونه اجاره کنه ... ولی اگر همین پول پیش رو توی بانک بذاره سر یک سال سود قابل توجهی روش میاد چه بسا با اون وامش میتونه یه خونه ی بهتر ونوساز تربخره ... ابروهامو دادم بالا و گفتم: یعنی عروسیمونویه سال بندازیم عقب؟ بابا خندید وگفت: نه ... الان که کسرا بنده ی خدا کلی رزور و پیش خرید میوه و غذا رو انجام داده... دیروز که این حرفا رو بهم زد دیدم بد نمیگه ... حقم داره ... تازه درسش داره تموم میشه و میخاد وارد بازار کاربشه ... خواستم بهش بگم که کمک مالی منو قبول کنه ... ولی ... با خنده به من خیره شد وگفت: محمد کسرایی که من شناختم زیر بار این جور چیزا نمیره ... خدا رو شکر روی پا خودشه ... ترسیدم به غرورش بر بخوره ... بخاطر همین حرفی نزدم ... ولی نیاز کسرا میگه اگر تو راضی بشی بری یه مدت تو خونه ی اونا زندگی کنی ، یک سال پس انداز دارید و میتونید سرسال یه خونه ی خوب و نو ساز بخرید ... ناخوداگاه چهره ام رفت تو هم ... بابا با لبخد اضافه کرد: منم راضی نیستم بری خونه ی پدری کسرا ... ولی از هر طرف حرفهای کسرا رو هجی میکنم ... می بینم پر بیراهم نمیگه ... درواقع ازاینده نگریش خوشم اومد ... من مجاب شدم که اگر تو با اونها یه مدت هفت هشت ماهه رو زندگی کنی کلی تو زندگیتون از زوج های دیگه جلو میفتین ... میتونین بعد چند ماه یا حداکثر یک سال برین سر خونه زندگی خودتون ... بدون استرس کرایه خونه و پول پیش و رفت و امد و خالی کردن خونه ... کسرا میگفت نیاز که مستاجر نشینی و تجربه نکرده ... پس بهتره یه مدت بدون استرس زندگی کنیم تا من یه خونه ی خوب که مال جفتمون باشه رو مهیا کنم بدون دغدغه ی استیجار و کرایه و صابخونه و ... حالا تو چی میگی نیاز؟ کسرا اول نظر من وپرسید و منم بهش موافقتمو اعلام کردم ولی گفتم نظر دخترم شرطه ... گفت : بله ولی باید اجازشو میگرفتم! جمله ی اخر بابا یه جوری با تحسین بیان شد. پوفی کشیدم و گفتم: حالا تا ببینیم چی میشه ... مامان با تایید حرفهای بابا تاکید کرد: نیاز جان یه ذره هم کسرا رو درک کن ... همین خرج هایی که داره میکنه رو در نظر بگیر... بهرحال جوونه ... یخرده با هم راه بیاین. مامان هم موافق بود . سری تکون دادم... از جام بلند شدم... وای خدا ساعت ده و سی و پنج دقیقه بود! الان گوشیم احتمالا خودشو کشته بود... درواقع کسرا ... داشتم به سمت اتاقم میرفتم که بابا صدام کرد. توچهارچوب ایستادم و بابا لبخند مطمئنی بهم زد وگفت: به کسرا اعتماد کن ... نگرش و دید خوبی داره ... میتونه خوشبختت کنه ... اینو در وجودش می بینم ... لبخندی زدم و بابا گفت: نیاز ... به انتخابت افتخار میکنم دخترم... سعی کن تو هم برای حفظ زندگیتون تلاش کنی... سرمو از خجالت پایین انداختم. بابا نفس عمیقی کشید وگفت: هرکسی جز کسرا بود محال بود اجازه بدم به این زودی باهاش ازدواج کنی و عروسی کنید ... ولی هرطور نگاه میکنم می بینم روی کسرا هیچ ایرادی نمیتونم بذارم و مراسم تون رو به تعویق بندازم. اهی کشید و پاشو روی پاش گذاشت وبه مامانم گفت: بچه ها چه زود بزرگ میشن ... و لبخندی به برجستگی نا مشخص مادرم زد و مامانمم با خجالت به تیتراژ پایانی سریال نگاه کرد. پوفی کشیدم و بعد از کمی جا به جا شدن بالاخره به اتاقم رفتم و در و بستم. با دیدن خاموش وروشن شدن صفحه ی گوشیم ... به سمتش هجوم بردم. فوری جواب دادم: جانم کسرا ... -الو نیاز؟ من رضام ... کسرا کیه؟؟؟ یه لحظه قلبم وایستاد . این چی کارم داشت؟ با حرص گفتم: بفرمایید... رضا با مسخره گفت : اول شما بگو کسرا کیه ... -ساعت بیست دقیقه به یازدهه... رضا پوفی کشید و گفت: میدونم ... ! چقدر این بشر پر رو بود. با این همه گفتم: امرتون؟ رضا براق شد وگفت: پس نمیگی کسرا کیه؟ تو وجودم داشتم با خودم یکه به دو میکردم که بهش بگم کسرا نامزدمه و همه چی و تموم کنم ... ولی نمیتونستم . ته دلم از این خواسته شدن احساس غرور میکردم . از این که رضا بعد سه سال همون ادم سابق بود و احتمالا احساساتش همون بود ... دچار غرور و اعتماد به نفس میشدم. حتی یه لحظه حس کردم کسرا چه بی لیاقته که منو پس زد!!! با این وجود اهسته گفتم: الان نمیتونم صحبت کنم . رضا خواست حرفی بزنه که با دیدن پشت خطی تند گفتم: من کار دارم ... رضا با حرص گفت: فردا رستوران ... می بینمت ... ساعت دوازده منتظرتم. نیاز باید بیای ... میدونستم اگرجوابشو ندم بیخیال نمیشه .. ازا ون طرفم کسرا پشت خطم بود وبرای همین تند گفتم: باشه باشه ...خداحافظ. با شنیدن صدای کسرا که انگار وسط خمیازه اش بود گفتم: خوبی کسرایی؟ با خمیازه گفت: سلام نیاز خانم... دختر یک ساعته کجایی؟ -همین دور وبرا ... کسرا: حالا خوبی؟ روز خوبی داشتی؟ و یاد حرف بابام افتاد م... سیخ سرجام نشستم و گفتم: کسرا تو دیروز با بابام چه صحبتی کردی؟ کسرا هم انگار از اون حالت خواب الودیش دراومد و گفت: چطور؟ -هیچی بابا میگه من بیام چند ماه با شما زندگی کنم. کسرا اهسته گفت: خب نظرت چیه؟ با اینکه ته دلم واقعا و قلبا راضی نبودم اما بخاطر اینکه کسرا با زودتر گرفتن مراسم یه جورایی حسن نیتشو به من ثابت کرده بود و به حرف من گوش داده بود گفتم: من که قبلا هم گفتم دغدغه ی خونه روندارم. خندید و با هیجان گفت: قربون خانم خوش فکر خودم ... میدونستم نه نمیگی... اصلا بخاطر همین حرفت یه چنین پیشنهادی و به پدرت دادم و ازش اجازه گرفتم. از خوشحالیش واقعا خوشحال شدم... حس کردم لجبازی کردن جز اعصاب خردی هیچ چیز دیگه ای نداشت. اخرشم که مجبور میشدم قبول کنم پس چرا الکی تنش درست کنم؟ کسرا با اشتیاق گفت: خیالت راحت باشه نیاز... بیشتر از هفت هشت ماه طول نمیکشه ... سریع یه خونه ی خوب میخریم ... همین حرفش باعث شد تا از ارزوهام براش بگم ... از خونه ی خوبی که میخوایم داشته باشیم... یه خونه ی نقلی کوچیک ... که تراس بزرگی داشته باشه و دو تا صندلی بذاریم توش و حینی که داریم به خیابون نگاه میکنیم عصرونه چایی-کیک بخوریم... کسرا با دقت به حرفهام گوش میداد و منم ادامه میدادم ...حتی رنگ ست خونه رو هم انتخاب کرده بودم ... چشمامو بستم تو ی خونه ای که داشتیم غرق شدم . بدون اینکه فکر کنم رضایی وجود داشته و داره! کسرا هم منو همراهی میکرد مثل این ادم های چندشی که میزدن تو ذوق ادم نبود بلکه به رویاهام پر وبال هم میداد و میگفت که ارزوهامو به تحقق میرسونه ... و واقعا هم ارزوی خاصی نداشتم من چیز زیادی ازش نمیخواستم! جز یه بودن همیشگی!!! خوشحال بودم. از صمیم قلب... حرفهای کسرا واسم یه اب رو اتیش بود ... ولی... همیشه یه ولی هست به قول رضا ... و رضا ... اسم رضا ... خاطراتی که باهاش داشتم ... شاید فقط چهار پنج ماه با رضا بودم ... ولی نمیدونم ... تمام چیزی که میدونستم این بود که برای چند لحظه ارزو کردم کاش رضا هنوزم برنگشته بود!!! ... یه نگاهی به خودم کردم ... اخه دختره ی ایکبیری کجا داری میری؟! یه نگاهی به قیافه ام کردم ...هرچی دستم رسیده بود مالیده بودم! رژ گونه ، رژ لب... خط چشم... سایه ... مداد چشم ... حجم دهنده ... کوفت ... زهرمار... اه ... دختر عروسی بابا ته؟؟؟ اوفی کشیدم و شالمو جلو اوردم. کیفمو تو چنگ گرفتم و پله ها رو بالا رفتم. از صبح داشتم با خودم دعوا میکردم که چرا میخوام برم ... در اخر هم عقلم بهم تشر زد اگر میری باید همه چیز و تموم کنی... یه کلام بهش بگی و والسلام . و با این شرایط و حرفها خودمو مجاب کردم که بیام ... ولی حالا عین سگ پشیمون بودم. نفسمو بیرون فرستادم ... چته نیاز؟ میخوای بری بهش بگی داری ازدواج میکنی ... اره دیگه همینو قراره بهش بگی... این ومیگی و میذاریش و میری... و همه چیز تموم میشه ... اکی؟؟؟ با توام نیاز... اکی؟؟؟ زیر لب به خودم با بی میلی جواب دادم: اکی! وارد رستوران شدم ... یه نفس عمیق کشیدم ... رضا با دیدنم برام دستی تکون داد و سرجاش ایستاد. بوی عطرش و کیلومتری میتونستم حس کنم. شیش تیغ کرده بود. نگاهش هم مثل همون وقت ها خیره و خاص بود. یه جوری تو چشمهای ادم زل میزد که ادم ناخوداگاه غرق میشه و میخکوب... نفسمو بیرون دادم ... نمیدونم چرا با هر قدم که بهش نزدیک میشدم لبخند روی لبم زاویه دار تر میشد ... برام صندلی وعقب داد و روش نشستم . تمام تنم میلرزید. حس میکردم به گناه افتادم ... اگر کسرا میفهمید؟ قبلا اینقدر ترس نداشتم اما بعد از اون اتفاق و پس زدن کسرا ... من دیگه تحمل اینو نداشتم یکی دیگه منو بذاره و بره ... اهی کشیدم و رضا با خنده بهم نگاه کرد وگفت: چطوری نیاز خوبی؟ چه خبرا؟ چقدر راحت حرف میزد انگار نه انگار که سه سالی میشد که باهم حرف نزدیم. رضا دستهاشو روی میز حایل کرد و درحالی که من به رگ برجسته ی ساعد دستش نگاه میکردم گفت: چه کم صحبت شدی؟ همیشه عضلانی بود ... همیشه هم به خودش می رسید ... امروزم مثل قبل... مثل همیشه... نگاهمو از دستش به چشماش دوختم. با همون خاصی وخیرگی... لبخندی زد و نفهمیدم چرا منم لبخند زدم! رضا رو به جلو خم شد و گفت: پایه ی قزل هستی؟ حوصله ی بحث باهاشو نداشتم سرمو تند به علامت اره تکون دادم و اون هم سفارش داد. انگار شرایطمو درک میکرد که هیچ حرفی به زبون نمیاورد. کمی بینمون با سکوت گذشت که کلافه شدم و عصبی گفتم: خب... رضا با شیطنت گفت: خب که چی؟ نفسمو فوت کردم دلم میخواست زودتر اعتراف کنه و منم جوابشو بدم وبذارم برم. حس خفقان اوری داشتم... تند و رسمی گفتم: خب امرتون! رضا ابروهاشو بالا داد و گفت:چه رسمی... طوری شده؟ پوزخندی زدم ... احمق بود یا خودشو به حماقت زده بود؟؟؟ با حرص گفتم: کار مهمی که دیشب اصرار داشتید بهم بگید چیه؟ رضا خیلی واضح شوکه شد و گفت: نیاز چرا اینطوری صحبت میکنی؟ واقعا داشت عصبیم میکرد... مرتیکه ی نفهم!!! با حرص بهش نگاه کردم و گفتم:
-من وقتی می گم هستم یعنی هستم! رضا خندید و منم تو سکوت به رو به رو خیره شدم! جمله ی خودش بود. "-رضا تا تهش با منی دیگه . . . ؟ رضا:عزیز من وقتی میگم هستم یعنی هستم!" پوفی کردم و گفت: داری به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم؟ به نیمرخش خیره شدم ... به نظر عصبی میرسید ... شونه ها مو با بی قیدی بالا انداختم و گفتم: به چی؟ رضا اخم هاش تو هم رفت و گفت: نه خوبه . . .بازی و خوب بلدی! با تعجب گفتم: چی میگی رضا؟ رضا گوشه ای پارک کرد و ترمز دستی رو بالا کشید و حینی که کلافگی از سر و روش میبارید مقطع و محکم گفت: ببین نیاز ... حق نداری زندگیتو الکی الکی سر لجبازی وبچه بازی تباه کنی! دیگه جدی جدی شوکه شده بودم. با بهت گفتم: من اصلا منظورتو نمیفهمم .. . رضا با کلافگی دستی تو موهاش کشید و گفت: ببین من این نامزدتو نمیشناسم ... اما چیزای درستی هم ازش نشنیدم . .. ابروهامو بالا دادم و گفتم: چی ازش شنیدی؟ رضا پوفی کشید و گفت: حالا اون مهم نیست ولی تصمیم تو... وسط حرفش پریدم وگفتم: ببین رضا من ده بهمن عروسیمه ...یعنی نه روز دیگه ... پس اگر هرچی شنیدی و نگی خراب شدن زندگی من تقصیر تو هم هست... چی راجع بهش میدونی؟ که من نمیدونم! رضا نفس عمیقی کشید موهای مشکیشو با دست چپش به عقب فرستاد اما اونا با لجاجت دوباره تو پیشونیش ریختن... نفسشو فوت کرد وگفت: من مستقیما راجع به اون چیزی نشنیدم ... ولی همینقدر میدونم که تو بخاطر یه مسئله ای خودکشی کردی! و با استیصال به سمت من چرخید و گفت:ببین نیاز ادمی که باعث میشه تو به این سمت بری اصلا ارزش فکر کردن و دوست داشتن داره؟ یه لحظه چشمامو بستم. تو همون حال گفتم: تو چرا برات مهمه؟ و چشمامو باز کردم... یه جفت چشم غافلگیر رو به روم بود ... روشو ازم گرفت ... با پنجه هاش به فرمون فشار میاورد. نفس عمیقی کشید و گفت: تو دوست منی... نمیخوام بعد ها پشیمونیتو ببینم! نمیخوام اخرین راه حل تو ذهنت خود کشی باشه! یعنی میخواستم بخندم و گریه کنم همزمان... این اطلاعات موثق شاهکار فرزاد بود! نمیدونم چرا نخواستم فرزاد و جلوی رضا خراب نکنم ... شاید چون ترسیدم یه بار دیگه بخواد تلافیشو سرم دربیاره. اهی کشیدم وگفتم: زندگی من به خودم مربوطه . من و کسرا همدیگه رو دوست داریم... همین برای یه شروع جدید کافیه... رضا چشمهاشو باریک کرد و من لبخندی زدم وگفتم: ممنون بخاطرنگرانی دوستانه ات. حس کردم زوایای صورتش با این کلمه ی دوستانه خیلی تو هم رفت . نفس عمیقی کشیدم و خواستم در ماشین و باز کنم که دست چپمو گرفت. یه لحظه چشمامو بستم ... نفسمو تو سینه حبس کردم ... دستش گرم بود...و پنجه های سرد و یخ منو به ارومی فشار میداد! احساس کردم یه خاطره ی زنده رو دارم لمس میکنم ... یا شاید تکرار یه خاطره ی دیروز داشت امروز اتفاق میفتاد! عقلم نهیب زد دستتو بکش و برو ... دلم میگفت : اعتراف کن که دلت براش تنگ شده! رضا اهسته گفت: میتونیم بهم یه فرصت بدیم... برای برگشتن به قدیم... هنوزم میشه ... وسط حرفش تکون خوردم. داشتم خفه میشدم ... دست راستم بی هوا دستگیره ی در و باز کرد ... دست چپم از حصار دست رضا شل شد ... خودمو از ماشین بیرون کشیدم... دستم اروم از دستش جدا شد. بهم نگاهی کرد و اروم گفتم: خداحافظ رضا. در و بستم ... یه نفس عمیق کشیدم ... منی که بخاطر کسرا روزه ی سکوت میگیرم... منی که بخاطر کسرا غرورمو میشکنم و به التماسش میفتم برای یه فرصت دوباره ... منی که بخاطر کسرا تن به گرفتن سند بکارت میدم... منی که برای کسرا ...!!! و باز از خودم میپرسم من کسرا رو دوست دارم؟؟؟ چشماش دو دو میزد نمیدونم از چی!...تو ذهنم گزینه ردیف کردم ... از دلتنگی؟ از شهوت ... از عشق؟ از دوست داشتن؟ شاید هم داشت دنبال همون دختر نوزده ساله ای میگشت که تصویرش چندان فرقی نکرده اما ذهنش... عقلش... فکرش... عشقش... اهی کشیدم و به سمت پیاده رو رفتم. دست راستم یخ تر از دست چپم بود. اسمون رعد و برقی زد ... یقه ی پالتومو بالا دادم. تو دستهام ها کردم . نمیدونم چرا یه لبخند بی اختیار رو لبام نشست... اروم بودم .به طرز عمیقی اروم بودم! گوشیمو دراوردم و به کسرا زنگ زدم. با شنیدن صدای الوش... یه گرمایی تو بدنم رسوخ کرد... انگار یادم رفت همه چی... فقط یه حس خوب تو تنم بود .. یه حس پر از دوست داشتن... با هیجان گفتم:سلام کسرایی... خیلی خونسرد و خشک جواب داد:سلام خوبی؟ پر پر میزدم برای جمله ی روز خوبی داشتی ... اما گفت: کاری داشتی؟ نمیدونم چرا از لحنش دلم گرفت... هرچند این روزها بخاطر ماجرای مطب کلی از دستش شکار بودم و خیلی بد باهاش برخورد کرده بودم ولی اون همیشه نازمو میکشید ... حالا نمیدونم چش شده بود! -همینطوری زنگ زدم... حالتو بپرسم. کسرا: مرسی خوبم . الان سرم شلوغه . بعدا بهت زنگ میزنم. لبمو گاز گرفتم که کسرا گفت: کارت که مهم نیست هست؟ -نه ... کسرا: باشه فعلا. و بدون اینکه منتظر خداحافظی من باشه قطع کرد. با اخم به گوشی توپیدم : بیشعور... یه لحظه به عقبم چرخیدم نکنه منو با رضا اینا دیده... سرمو تکون دادم ... امکان نداشت. یه نفس عمیق کشیدم ... درست بود که نزدیک یه هفته الکی بهش میتوپیدم و باهاش قهر میکردم و بحث میکردم ولی اون صبورانه قربون صدقه ام میرفت ... منم کم کم نرم شدم و با حرفهای مامان اروم شده بودم ... یعنی چیکار میتونستم بکنم ... خب رسمشونه چه میدونم!هرچی که بود حس بدی نداشتم دیگه ... ولی نمیدونم چرا کسرا اینقدر عنق بود! شونه هامو بالا انداختم... و به خونه رفتم. وارد خونه شدم ... اونقدر ساکت بود که تعجب کردم با دیدن یه ورق کاغذ که به شیشه ی میز تلویزیون چسبیده شده بود به سمت اون رفتم ... روش نوشته شده بود: " من خونه ی عزیز هستم، عصر برمیگردم"... خمیازه ای کشیدم و به اتاقم رفتم. لباس هامو عوض کردم و حینی که داشتم دنبال یه شلوارک توی کمدم میگشتم دستم به یه ساک خورد. با کنجکاوی کشیدمش بیرون ... با دیدن یه کیف چرم توی اون ساک یه لحظه حس کردم زانو هام به شدت میلرزن ... دلم میخواست دو دستی توی سرم بکوبونم ... با حرص لبه ی تختم نشستم... من این کیف وبرای تولد کسرا که بیست ونهم دی بود خریده بودم ... حالا دقیقا دو روز ا ز تولدش گذشته بود و من نزدیک هفت روز باهاش قهر بودم و تولدشو به کل از یاد برده بودم! به طرز وحشتناکی حالم خراب شد... تمام هدیه ها ویادگاری هاشم جلوی چشمم بود . پوفی کردم و از اتاق بیرون رفتم. کنار دستگاه تلفن نشستم وحینی که دفترچه ی راهنما رو باز میکردم، بیسیم رو میون شونه و گوشم نگه داشتم . با شنیدن صدای پسری که گفت: کافه پیتزا ستاره بفرمایید... توی گوشی درخواست یه میز و کردم و گفتم: برای یک ساعت دیگه میام اونجا تا پیتزا و قهوه هم سفارش بدم. پسر با خوش رویی قبول کرد و منم تندی پریدم تو حموم... یه فکری به سرم زده بود که دلم میخواست اجراش کنم. حالا درک میکردم چرا کسرا که اون همه با قهر و دلخوری من بازم قربون صدقه میرفت حالا یخرده ناراحت و گرفته بنظر میرسید! مقابل اینه ایستاده بودم. موهامو خودم مشکی کرده بودم بد نشده بود! کاغذ کادو رو سرسری و تند تند دور کیف پیچیدم و رفتم سراغ کمدم تا لباس تنم کنم. یه پالتوی مشکی برداشتم و کلاه شال مشکی قرمز... کیف قرمز و چکمه های چرم مشکی که تا زانوم میومد رو هم با پالتوم ست کردم. جینه مدل لوله ام رو پام کردم وزیپ چکمه هامو بستم. درحالی که ساک محتوی هدیه ی کسرا رو برمیداشتم عطر هم روی خودم خالی کردم. ارایش صورتم تلفیقی از مشکی و قرمز بود. پشت چشمامو با خط چشم کلف مشکی کشیده بودم ورژ لبم قرمز بود البته کم نه خیلی جیغ... در کل با موهای مشکیم به شدت همخونی و هارمونی داشت. از قیافه ام راضی بودم. لاک قرمزمم به دستم میومد. حلقه ی نشون کسرا اینا رو تو دستم انداختم و با عجله از خونه بیرون زدم . به گوشیم نگاه کردم شارژ داشتم. پس اگر مامان اینا کارم داشتن میتونستن بهم زنگ بزنن. در وقفل کردم و با عجله به سرخیابون رفتم. دربست گرفتم ... اول جلوی یه شیرینی فروشی خواستم که نگه داره ... یه کیک کاکائویی اماده ی گرد خریدم که البته به درخواستم روش با خامه ی سفید نوشته شده بود: کسرای عزیزم تولدت مبارک. دوتا شمع 2 و 5 هم خریدم. وای کسرا چه پیر شده ...25 و تموم کرد؟؟؟ حالا دیگه 26 سالش بود؟؟؟ منم 22 ... چه کوچیک بودم من! با دیدن یه دکه ی گل فروشی از راننده خواهش کردم که باز نگه داره ، اصلا فرصت یه مغازه ی بهتر رفتن نداشتم!... یه دسته گل رز و یاس خریدم... میخواستم داخل ماشین برگردم که دیدم مقابل دکه چند تا مغازه ی ساعت فروشی بود. همینطوری داشتم نگاه میکردم... از طرفی هم چشمم به یکیشون عجیب جلب شده بود. قیمتش گرون نبود ... مارک دار بخصوص هم نبود ولی خیلی خوشگل بود. یه ساعت بند استیل که صفحه اش گرد و سیاه مدل اینه ای بود. از اون ساعت یوقور ها که به دستهای جون دار و درشت میومد... یه لحظه چشمامو بستم... عجیب به دست کسرا میومد! فوری وارد مغازه شدم ... قیمت زیادی نداشت... صد و سی تومن برای یه ساعت مردونه خب نسبتا کم بود! نفس عمیقی کشیدم ... مهم این بود که من خوشم میومد. فوری کارت کشیدم و فروشنده هم اون ساعت و توی یه جعبه ی چوبی وشیک گذاشت. فکر کنم کل اون صد و سی تومن واسه ی چنین جعبه ای بود. فروشنده ی کنس یه قرون هم تخفیف نداد . از مغازه خارج شدم و از دکه ی گل فروشی یه متر روبان قرمز و مشکی کلفت و نیم متر روبان صورتی که روش طرح نقره ای داشت با دو تا کارت پستال اکلیلی قلب قرمز و دو تا غنچه ی رز هفت رنگ خریدم. سوار تاکسی شدم و بالاخره ادرس کافه رو دادم. جعبه ی ساعت رو با روبان قرمز پاپیونیش کردم و کیف کسرا هم که از قبل تو خونه کاغذ کادوی سفید که روش طرح های گل ریز مشکی داشت بسته بودم رو با روبان سیاه یه گل درست کردم و خواستم روش بزنم که دیدم چسب ندارم. پوفی کشیدم احتمالا تو کافه شاید روی میز صندوق دارش یه چسب پیدا بشه! به جعبه ی کیک نگاه کردم. ای ول... یه تیکه چسب میتونستم ازش بکنم! با ارامش و یواش یواش یه تیکه چسب از جعبه کندم ... همون کارمو راه مینداخت با دندونام نصفش کردم و به دو قسمت تقسیمش کردم. حالا کادوهام خیلی شیک شده بود. یه نفس راحت کشیدم. با دیدن سردر کافه حساب کردم و پیاده شدم. قبلا با کسرا یکی دوباری به این کافه اومده بودیم .طبقه ی پایین پیتزایی بود و بالاش که یه دکور کلبه مانند و چوبی داشت و کافه ... با هیجان پشت میزی که رزرو کرده بودم نشستم ... یه پسری که روی میزی کنار دست نشسته بود و به دود قهوه اش خیره شده بود چشممو گرفت. درواقع اور کت سیاه و مارک دارش ... هوس کردم یکی از اینها حتما برای کسرا بخرم ... به شدت رنگ مشکی به چشمهای عسلیش میومد. پسر سرشو بلند کرد و یه لحظه با من چشم تو چشم شد. حالا اون با کنجکاوی من با بیخیالی... مدل اور کتش به شدت تو ذهنم نقش بسته بود! درحالی که تو کیفم دنبال خودکار میگشتم، فکر میکردم روی کارتها چی بنویسم . . . با پیدا کردن خودکار نفس عمیقی کشیدم و روی کارت ها نوشتم : کسرای عزیزم لمس بودنت در یکم بهمن ماه مبارک ... ابروهامو بالا دادم . حالا کسرا عمرا فکر میکرد که من 29 دی رو از یاد بردم ... حداقلش فکر میکرد که من اشتباه کردم ... از این دروغای مصلحتی بود دیگه چه میشه کرد! گوشیمو دراوردم و به کسرا زنگ زدم. خیلی تند ادرس و بهش گفتم و بدون اینکه منتظرجوابش باشم گفتم: منتظرم زود بیا. به الو الو گفتن هایی که درا وج نگرانی بیان میشد هم توجهی نکردم. ریز ریز میخندیدم که پیش خدمتی جلو اومد وگفت: چی میل دارید؟ -منتظرم ... بعدا سفارش میدم... سری تکون داد ومنم قبل رفتنش ازش خواهش کردم دو تا پیش دستی و2 سری کارد و چنگال بیاره به اضافه ی یه کارد نسبتا بزرگتر برای بریدن کیک ... قبول کرد و منم کیک و از تو جعبه دراوردم . شمع ها رو توش فرو کردم . جعبه رو در سطل اشغالی که همون نزدیکی بود پرت کردم و به محض اینکه به رو به روم چرخیدم با دیدن همون پسری که اور کتش چشممو گرفته بود و حالا رو به روی من نشسته بود گرخیدم! پسر لبخندی زد وگفت: این کیک تولد خودته؟ ابروهاموبالا دادم وگفتم: لطفا مزاحم نشید اقا ... پسرخندید و گفت: سامان صدام کن... چقدر پررو واقعا! حرصم گرفت و سامان یه لبخند جالبی زد که چال گونه هاش معلوم شد. قیافه اش به 26 27 میزد با چشم و ابروی مشکی و ابروهایی که معلوم بود زیرشون و کمی دستکاری کرده البته نه خیلی ضایع .اور کت مشکی نانازی تنش بود وبوی لباسش مخلوطی از سیگار و عطر تلخ بود که مارکشو نمیدونستم. با این حال صدای گیرایی داشت اهسته گفت: چه تشکیلاتی... بهت اصلا نمیاد 26 ساله باشی... پوفی کشیدم و گفت: منم یه سالی برای خودم تنهایی تولد گرفتم ... و با اشاره به دسته گل گفت: میتونم بوش کنم؟ زیر لب زمزمه کردم: مشخصه چقدر دیوونه ای! سرشو جلو اورد و انگار چشمش به رو نوشت کیک افتاد. هومی کشید و اهسته گفت: کسرا ... میگم به تو نمیاد 26 ساله باشی... با کلافگی گفتم: میشه خواهش کنم برید؟ ظواهر امر نشون میده که تنها نیستم! سامان دستهاشو زیر چونه برد و گفت: میخوای تا وقتی که بیاد همراهیت کنم؟ تند گفتم: خیر... نمیدونم چرا اینقدر باهاش مودبانه برخورد میکردم شاید چون خیلی مودب بود. ازا ون پسرایی که زبون باز بود و حس احترام ادمو ناخوداگاه برمینگیخت. هیچ دلم نمیخواست با دادو قال دکش کنم. سامان با یه لحن خاص وگرفته و زخمی که به صداش داده بود گفت: خوش بحالش که داری براش اینقدر مایه میذاری!!! واقعا حسرت خوردم. پوزخندی زدم و گفت: فکر کنم خیلی ادم خوشبختی باشه ... تو هم زیبایی هم مشخصه که خیلی برات مهمه که خواستی اینطوری سورپرایزش کنی... مطمئنم خودش از این جریان خبر نداره نه؟ با حرص گفتم: یا همین الان بلند شید یا ... سامان دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت:جذابی... واقعا خیلی جذابی... خواستم چیزی بگم که با دیدن همون پیش خدمت که داشت با سینی محتوی پیش دستی وکارد و چنگال جلو میومد لبخندی زدم و گفتم: یا الان برید یا به مدیریت کافه میگم... پیش خدمت نگاهی بین من و سامان رد و بدل کرد و گفت: اینم چاقوی اضافه ای که خواسته بودید ... -تشکر... لطفا به این اقا هم بگید رفع زحمت کنن! وگرنه میرم به مدیریت میگم که اینجا هیچ نظمی نداره و اینقدر راحت اجازه میدید دیگران مزاحم مشتری هاتون بشن! پسر کمی به سامان خیره شد و با من من کمی سرجاش جا به جاشد . پیش خدمت اهسته گفت: چیزه... اقای شَبـــ ... سامان لبخندی زد و خودش بلند شد وگفت: شب خوبی داشته باشید ... هرچیز دیگه ای هم خواستید بفرمایید براتون فراهم میکنم. محل این قپی ش نذاشتم و حینی که باروبان صورتی طرح شده ی نقره ای و دو تا گل رز هفت رنگم کارد بزرگ و تزیین میکردم ، سامان دستشو توی اور کتش فرو کرد وگفت: چسب میخوای؟ اخم کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: -رفتن شما فعلا تنها چیزیه که میخوام... تعظیم کوتاهی کرد و و یه فندک روی میز کنار دستم گذاشت و گفت: شاید لازمت شد. و به ارومی مسیر پلکان کافه رو پیش گرفت. خدایا ملت چقدر چت مغز شدن! فکر کن طرف واسه خودش تولد گرفته ... عجب خری بوده! با حضور یه نفر مقابلم یه نفس عمیق کشیدم خواستم با حرص بگم "مگه نگفتم مزاحمم نشید "که خوب شد دهنمو بستم با دیدن کسرا نیشم تا بنا گوش باز شد... چند وقت بود که یه دل سیر ندیده بودمش، اصلا زبونم بند اومده بود. کسرا با یه لبخند خاصی نگام کرد و گفت: تو که منو نصفه جون کردی؟ و پشت میز رو به روی من نشست و گفت:خوبی؟ کمی وول خورد و گفت: کسی قبل من اینجا بود؟ -نه چطور؟ کسرا زمزمه وار گفت:صندلیش گرمه ... خیلی راحت از این توجه عجیبش گذشتم و دروغی و هول هولکی گفتم: اخه صندلی قبلی خراب بود منم اینو با صندلی یکی از میزای دیگه که تازه خالی شده بود عوض کردم ... سامان داشت نگام میکرد ... واقعا از حضورش نگران شده بودم ودست و پامو گم کرده بودم. برای اینکه اروم بشم نگاهمو به کسرا دوختم و گفتم:خوبی؟ داشت به دکور کافه نگاه میکرد، دور تا دور دیوار ها پر بود از تابلوهای سیاه قلم. با سوال من به من خیره شد ... و کم کم نگاهش روی میز نشست. با دیدن چهره اش که به شدت باز و هیجان زده بود لبخندی زدم و گفتم: ما به هم سلام نکردیماااا... خندید وگفت: سلام به روی ماهت ... چه خبره امشب؟ اینا چین؟ خندیدم و گفتم: ببخشید دیگه خیلی کوچیکه ... با تعجب گفت: امشب چه خبره؟ این کیک چیه ... -تولدته دیگه کسرایی... کسرا با تعجب گفت: تولد من؟ با خونسردی گفتم: اره دیگه یک بهمن تولدته ... کسرا یخرده به کیک نگاه کرد و یخرده به من خیره شد و درنهایت سرشو فرستاد عقب و بلند بلند زد زیر خنده ... یه جوری خندید که چند نفری که اون طرف نشسته بودن برگشتن نگاهمون کردن. کسرا بعد از تموم شدن خنده هاش نفس عمیقی کشید و گفت: یعنی عاشقتم خانم کوچولوی حواس پرت ... تولد من بهمنه؟؟؟ من دی ام... 29 دی... دو روز ازش گذشته! به خودم حالت ناراحت گرفتم وگفتم: یعنی چی؟؟؟ من خودم ازت پرسیدم گفتی بهمن... گفتی من بهمنی ام.. یادت نیست؟ اون موقع که طالع بینی میخوندیم ... گفتی بهمن و بخون من یادمه! کسرا دستشو زیر چونه اش گذاشت و مهربون به من نگاه کرد و گفت: گفتم دوروز مونده به بهمن ... گفتم چون اخر دی هستم بهمنی حساب میشم ... بخاطر همین ... وگرنه تو هم دی و خوندی هم بهمن و... سرمو پایین انداختم و لب و لوچه امو اویزون کردم... کسرا با خنده دستمو گرفت وگفت: ببینم تو رو ... چه خوشگل شدی... چه این رنگ بهت میاد. با این که از تعریفش تا حد سکته ذوق زده شدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: یعنی امروز تولدت نیست؟؟؟ کسرا: نه گذشته دیگه شرمنده... -خب من فکر میکردم امروز باشه ... تو همش میگفتی بهمنی ام... کسرا مهربون گفت: حالا که ایرادی نداره ... کیکه اب شد ها ... منو بگو که گفتم اصلا برات اهمیت نداشته و کلا یادت رفته ... چقدرخودخوری کردم بماند ... وباز زد زیر خنده ... و ادامه داد: نگو خانمم اصلا روزشو اشتباه گرفته ... وای نیاز خیلی حرکتت جالب بود مرسی! اخم کردم و لوسی گفتم: منو مسخره نکنا ... کسرا دستشو زیر چونه اش گذاشت ودرحالی که با اشتیاق به من نگاه میکرد گفت:اصلا ... تازه کلی خوشحالم الان ... واقعا میگم.. این که تو روز تولدمو اشتباه گرفتی رو ترجیح میدم به اینکه کلا اصلا یادت رفته باشه!و روی کیک و خوند و لبخند عمیقی زد و گفت: چه کیک خوشمزه ای هم هست ... ابروهامو بالا دادم وگفتم: کیکش خوشمزه است یا چیزی که روش نوشته؟ کسرا چشماشو گرد کرد و گفت : جفتش... چاقو رو به سمتش گرفتم و گفتم: ببرش که حسابی گشنمه ... کسرا خندید و گفت: شمع و فوت نکنم؟؟؟ -اِ یادم رفت .. اره اره ... اول شمع روشن کنیم.. بعد فوتش کن ... بعد عکس بگیرم... نه نه ... اول روشن کنیم عکس بگیریم بعد فوتش کن... کسرا خندید و گفت:هول نکن اوضاع تحت کنترله! با این حرفش خندیدم و گفتم: کی ازمون عکس بگیره ... -میخواین من ازتون عکس بگیرم؟ به عقب نگاه کردم ... با دیدن سامان مخم سوت کشید . چقدر یارو کنه بود! ولی کسرا با خوش رویی گوشیشو دست سامان داد و گفت: ممنون جناب لطف میکنید ... و صندلی شو به من نزدیک کرد و دستشو دور شونه ی من حلقه کرد .من با فندک سامان که روی میز بود شمع ها رو روشن کردم ... سامان کمی ازمون فاصله گرفت. من خودمو چسبوندم به کسرا و تو دوربین خیره شدم و لبخند زدم. بعد از چند تاعکس تو حالت های مختلف از سامان تشکر کردیم و اون رفت به طبقه ی پایین ... مسیر رفتنشو نگاه میکردم که دیدم پشت صندوق نشست و در لپ تاپش فرو رفت. شونه هامو با بی قیدی بالا انداختم و رو به کسرا گفتم:کسرایی ببخشید که دیگه خیلی ناقابله... ابروهاشو بالا انداخت و گفت: دست گل شما درد نکنه چرا اینقدر زحمت کشیدی عزیزم؟ درحالی که داشتم ذوب میشدم لبخندی زدم و گفت: اول کوچیکه رو باز کنم یا بزرگه؟ خندیدم و گفتم: هرکدوم دوس داشتی... روبان جعبه کوچیکه رو باز کرد و با حیرت گفت: نیاز چقدر قشنگ وشیکه مرسی عزیزم ... و بعد کاغذ کادوی کیف وبا احتیاط باز کرد و گفت: دختر از کجا میدونستی کیف لازمم شدید ...مرسی خانم... لطف کردی... و دستشو برای تشکر دراز کرد و دست منو گرفت. برام کمی کیک کشید و با قهوه مشغول شدیم ... برام حرف میزد و براش حرف میزدم . شب خوبی بود خوشحال بودم که دروغمو نفهمید خوشحال بودم که تونستم فراموشیمو ماست مالیش کنم! درحالی که به منو خیره بودیم دو تا پیتزای سبزیجات و مخلفات سفارش دادیم ... وقتی منو رو کنار گذاشت چشمم به یه گوشه و یه اسم افتاد: مدیریت کافه پیتزا ستاره ، سامان شباهنگ... طرف پس مدیر بود؟شاید هم . . . حالا میدونستم چرا پشت صندوق میشینه! کسرا صدام کرد: نیازم؟ نفسم رسما تو سینه حبس شده بود ... داشت بهم نگاه میکرد و منم با ذوق زل زده بودم بهش... وقتی میخندید کناری چشمای عسلیش چین میفتاد ... موهاش کمی ژولیده بود ... زیرچشمهاشم گود شده بود میدونستم دوندگی زیاد داره ... ته ریش داشت... یه پیرهن سفید تنش بود و یه پلیور مشکی روش پوشیده بود با جین سیاه ... مثل همیشه ساده بود ... خیلی ساده ... ! منم شیفته ی این سادگیش بودم ... باور اینکه ده نه روز دیگه داشتیم با هم ازدواج میکردیم برام سخت بود هنوز انگار برام هیچی جدی نبود . کسرا با هیجان از اینده حرف میزد ... منم ذهنم مشغول بود ... به کسرا فکر میکردم و به خودم.. به خانواده اش وبه خانواده ام... من میخواستم با کسرا ازدواج کنم نه با خانواده اش! پس این اتفاقات چیزی نبود که بخوام ذهنمو الکی مشغولش کنم . با خودم میگفتم یه چیزی بود تموم شد رفت... من کسرا رو داشتم! کسرایی که دلم میخواست فکر کنم به من اعتماد داره! بعد از شام کسرا چند تا ژورنال حلقه و ساعت جلوم گذاشت و 15 مدل کارت عروسی که از مغازه ی یکی از دوستاش به نام اقا شاهین انتخاب کرده بود ... برای کارت عروسی از یه مدل خیلی خوشم اومد یه کارت که به حالت قلب سفید بود و روش گل خشک شده ی رز داشت ... با خط لاتین طلایی روی کارت اسمامون نوشته میشد بخصوص که کسرا اصرار داشت روی پاکت کارت هم بنویسیم: یادتونه بچه بودیم میگفتید ان شا الله عروسیتون ... حالا عروسیمونه تشریف بیارید! البته متن زیبایی هم داشت: شوق فشردن دستهای شما برایمان انتظاری است شیرین.
"به نام خالق عشق"
نیاز و محمد کسرا بس كه لبريزم از تو، مي خواهم چون غباري ز خود فرو ريزم زير پاي تو سر نهم آرام به سبك سايه تو آويزم آري، آغاز دوست داشتن است گر چه پايان راه ناپيداست من به پايان دگر نينديشم كه همين دوست داشتن زيباست... "فروغ.فرخزاد" زندگی تنها یادگاری از محبت هاست. دست در دست هم نهادیم وسفر دوستی اغاز کردیم در انتظار حضور گرم و صمیمانه ی شما هستیم. نامجو و راد کسرا با خنده گفت: هی میگفتن ایشالا دانشگاه قبول بشی، بعد گفتن ایشالا فارغ التحصیلی...بعدشم انداختنمون تو تله ی ازدواج... ایشالا عروسیتون! با این حرفش کلی خندیدم ... واقعا هم همینطور بود. بعد از انتخاب کارت ، عین جت پریدم روی ژورنال ساعت و حلقه... با اینکه دوست داشتم برم خرید ولی خب اگرم خرید هم میرفتم باز هم همون چیزی که تو ژورنال بود انتخاب میکردم! کسرا که به شدت هم اصرار داشت ست باشن... یعنی کیف میکردم فکرامون باهم وجه اشتراک داره...مرسی تفاهم! ساعت و حلقه هامون ست انتخاب شدن ، فقط به پیشنهاد من حلقه ی کسرا قرار شد پلاتین باشه و روش به لاتین اسم من نوشته بشه و حلقه ی منم ساده و روش اسم محمد کسرا ... بعد از رستوران وحساب کردن و فهمیدن اینکه سامان جدی جدی مدیرکافه است ازش خداحافظی و تشکر کردیم و رفتیم بیرون، با کسرا به چند فروشگاه کت و شلواررفتیم و کسرا چند تایی امتحان کرد. واقعا فرق کت وشلوار و با کت و شلوار و نمیفهمیدم کسرا هم که هرچی میپوشید بهش میومد فقط تو رنگش قاطع گفتم باید سیاه بپوشی... که خوشبختانه رو حرفم حرفی نزد. برای لباس عروس هم میخواستم غافلگیرش کنم ... قرار بود لباسمو مادر سیما بدوزه ... تو یکی از ژورنال ها مدلشو انتخاب کرده بودم و به دوخت و هنرش ایمان داشتم! کسرا برام حرف میزد ... حرفهای ارامش بخش... حرفهایی که نوید یه زندگی پر از شادی و خوشبختی رو میداد. ذهنم پر بود از استرس و خیال و موهوم ... پر از ترس... ترس از یه شروع ... ترس از زندگی با یه ادم غریبه که میخواست بشه همه کس من ... میخواست بشه نزدیکترینم ... دلم میخواست بهش بگم که ازت میترسم کسرا ... دلم میخواست بهش بگم که از این همه تفاوت بین من و تو میترسم... اما دلم میگفت ساکت باش و به زمزمه های عاشقانه اش گوش بده ... به حرفهای پر محبتش گوش بده... دلم میخواست از دکتر رفتن بگم و شکایت کنم... اما نشد ... نتونستم به کسرا ... به مرد غریبه ای که ر و به روم بود بگم: چرا سند دوشیزگیمو خواستی؟ خبر داشتی؟ درجریان بودی؟ چرا رسمتون اینقدر تحقیر کننده است ... وهزار چرای دیگه ... نشد ... نتونستم... به خودم گفتم فراموش کن ... به کسرا گوش بده ... به کسرایی که داره مال تو میشه... بذار یه راز بمونه که تو برای دختر بودنت تحقیر شدی...! کسرا میدونست یا نمیدونست چه فرقی به حال تو میکنه؟ تو که رفتی؟ تو که تن به اون کار دادی؟ حالا دیگه دنبال چه جوابی هستی؟ دلم وخوش کردم به توهم ندونستن کسرا ... اره کسرایی که تو اولین لحظه بعد از محرمیتمون بهم بجای دوست دارم میگفت: بهت اعتماد دارم... نمیتونست از این جریان خبر داشته باشه! کسرا برام از یه اینده ی روشن حرف میزد. روشن به اندازه ی نگاه براق و کهرباییش... با همه ی این اوصاف کمی استرس داشتم که به نظرخودم طبیعی بود اما با این حال کسرا بهم اطمینان داد که همه چیز خوب برگزار میشه و نباید نگران چیزی باشم!
فصل سیزدهم: نگام از روی تقویمی که روی دیوار نصب بود سر خورد به تصویرم توی اینه ... طبق خواسته ام موهام باز و حالت دار روی شونه هامو نواز میکردن. تور حاشیه دارم با سنجاق به بالای سرم وصل بود و ارایشم ساده و ملایم بود. سیما کل کشید و هانیه و شیوا و یلدا حینی که دست میزدن و میرقصیدن دور من که وسط ارایشگاه ایستاده بودم و به قیافه ام نگاه میکردم حلقه زدن ... ارایشگر یه بار دیگه به من نگاه کرد و گفت: کاش میذاشتی سایه اتو یخرده بیشتر بکشم... با تشر گفت: من راضیم نفیسه جون ... لحنم اصلا دست خودم نبود از صبح دل پیچه امونمو بریده بود. مامان میگفت که از روی استرسه ... ولی واقعا حس بدی داشتم .با اینکه خانواده ی ما رسم نداشتن حنا بندون و پاتختی بگیریم ولی از الان زمزمه های هانیه و یلدا رو میشنیدم که میگفتن چرا نگرفتیم حنابندونو چرا نمیخوایم بگیریم پاتختی و !!! ولی حوصله ی جواب دادن هیچ کدومشونو نداشتم. هیچ وقت فکر نمیکردم روز عروسیم اینقدر کسل و کم حوصله باشم... از ساعت هفت صبح بیدار بودم. الان ساعت یازده بود و باید به سالن عقد باغی که اطراف تهران بود میرفتیم... از گشنگی دلم ضعف میرفت و سرو صدا میکرد ... لبه های لباس دکلته امو بالا کشیدم ... تورمو دوباره برانداز کردم و درنهایت یلدا با هیجان گفت: جاری عزیز بدو برو پایین که دومادمون داره بال بال میزنه ... یه نفس عمیق کشیدم و سیما اروم کنارم قرار گرفت و گفت: خوبی نیاز؟ -به نظرت خوبم؟ سیما نفس عمیقی کشید و گفت: اره خوشگلی... ساده و کسرا پسند ... و لبخندی زد . دستمو تو دستش فشار داد و سعی کرد با این کارش دلداریم بده ... به ناخن هام نگاهی کردم و به ارومی کیفمو توی دست های یخ زدم فشردم . یعنی میخواستم رسما غش کنم ... با به صدا دراومدن زنگ ایفون، هانیه خنده کنان گفت: بدو برو پیش کسرا که داداشم حیوونی داره پرپر میزنه تو رو ببینه ... یه بار دیگه دقیق تو اینه به خودم نگاه کردم. لباسم مدل عروسکی بود و کمرش کش داشت و دامن پف پفی ... ولی طرح و مدل دوختش خیلی ساده بود ... درکل زیادی ساده بودم ... ولی همیشه تو فکرم و رویام چنین تصویری از خودم داشتم... ابروهام نازک شده بود و بهم میومد... لبخندی به خودم زدم ... هی نیاز جدی جدی عروسیته ... اونم با کسرا! کسرا؟ هانیه بشکونی از بازوم گرفت وگفت: محمد یعنی کسرا .... منتظره ها ... تو چشماش نگاه کردم هیچ شباهتی به کسرا یا به قول خودشون محمد نداشت... و با خنده گفت: کسرا از کی داره میگه بهش بگیم کسرا نیاز عادت نداره محمد صداش کنیم. . . ولی کیه که به خودش بگه ما هم عادت نداریم اینطوری صداش کنیم ... وغش غش خندید. به هانیه نمیتونستم نظر مثبتی داشته باشم . بخاطر همون روزی که تو مطب همراهیم کرده بود. یعنی امشب کسرا با خیال راحت میاد سراغم؟؟؟ بدون ترسیدن از اسیب . . . نفسمو فوت کردم. جونم از لرز دون دون شده بود. سیما شنل ساتنم که لبه هاش خز داشت رو روی دوشم انداخت و گفت: خوبی نیاز؟ چته دختر؟ به سیما نگاه کردم ... خوشحال بودم کنارم دارمش... دستشو فشردم و با خودم کشیدمش... با صلوات و کل کشیدن و دست و سوت و جیغ بالاخره درارایشگاه رو باز کردم... وارد راهرو شدم... سیما پشت سرم بود دستم تو دستش بود... حس میکردم نفس کم اوردم. کیفمو تو کف دستم فشار میدادم ... با اون سرما کف دستم عرق کرده بود. ده بهمن بود! من امروز زن کسرا میشدم... قانونی و شرعی... اهی کشیدم وسیما تند گفت: چه مرگته نیاز؟ این چه قیافه ایه که گرفتی؟؟؟ به کیفم خیر ه شدم. سیما شنلمو جلوی گلوم گره زد وگفت: زود باش برو توماشین الان یخ میکنی... لبام میلرزید ... چشمام کم کم داشت به تر شدن میرفت که سیما با حرص گفت: نیاز به قران میزنمت چته؟ تند سگک کیفمو باز کردم گوشیمو دست سیما سپردم و گفتم: پیام های اخر رضا رو بخون! و به ارومی از پله ها سرازیر شدم... کلمه به کلمه پیام های رضا تو سرم بود ... حفظ حفظ بودمشون ... -نیاز من دوست دارم ... من هنوزم دوست دارم ... من دوست دارم ... من دوست دارم . . . لعنت بهش که تکلیفش با خودش معلوم نبود ... لعنت بهش که برگشته بود ... لعنت بهش که گند زده بود به امروز من ... به مهمترین روز زندگی من! در وباز کردم... یه سوز سرد و تند خورد تو صورتم... چشمامو بستم... رضا نوشته بود دوستم داره، رضا نوشته بود خیلی دوستم داره ... رضا مستقیما بهم گفته بود که دوستم داره ... شب قبل عروسیم ... رضا بهم میگه دوستم داره... شب قبل رفتنش هم همینو میگه... وقتی میره هم همینو میگه...وقتی میاد هم با تاخیر امابالاخره همین و میگه .. به یه دختر نوزده ساله میگه دوستش داره و میره ... به یه دختر بیست ودوساله میگه دوسش داره . . . دقیقا وقتی که فردا ... اون دختر بیست و دو ساله میخواد ازدواج کنه ... رضا میگه که دوست دارم!!! یه بوی خوب میخوره تو دماغم.... انگار یکی جلوی باد وسوز وسرما وایستاده ... گرماشو حس میکنم.... گرمای تنش... بوی عطرش... فرضی میدونم که چشمای عسلیش چه برقی میزنن... به ارومی پلکهامو باز میکنم... نفس عمیقی میکشه... پراز تحسین و اشتیاق به من خیره شده... با یه نگاه براق و تیز... از گرمای نگاهش یهو گرم میشم... یهو یادم میره چقدر سردم بود... یهو یادم میره یه روزی تو نوزده سالگی به خاطر یه جمله ی دوست دارم تا عرش رفتم ... تو همون نوزده سالگی با شنیدن همون جمله محکم تو زمین خوردم... با شنیدن این جمله توی دیشب تامرز دیوونگی رفتم... تا جنون... تا... همش یادم میره...! اره یادم میره ... غرق یه دریا عسل میشم و یادم میره که دیشب کسی بهم گفت : این ادم چشم عسلی به درد تو نمیخوره!!! من دوست دارم نیاز ... من همون رضام ... هیچ فرقی نکردم ... بهت قول میدم خوشبختت کنم ... نیاز من نتونستم فراموشت کنم... نیاز بگرد... من دوست دارم! چقدر از این جمله بیزارم بماند چقدر از خودم که مطیع حیله ی این جمله ام بیزارم هم بماند... کسرا بایه کت وشلوار مشکی و پیراهن سفید و کراوات مشکی که به یه سنجاق کراوات طلایی مزینه رو به روم ایستاده، توی جیب کت روی سینه اش یه گل کوچیک خود نمایی میکنه ... شیش تیغ کرده ... موهاش به حالت قشنگی به سمت بالاست... صورتش برق میزنه ... لبهاش و چشماش میخنده ... سر استین های سفیدش که به چیزی هم رنگ و ست با سنجاق کراواتش مزینه و از استین های کت مشکیش بیرون زده به شدت تمیز و اراسته است... یه دسته گل لیلیوم سفید توی دستهاشه ... وبه من نگاه میکنه... نگاهی که گرمم میکنه ... نگاهی که بهم یاد اور میشه نباید بخاطر جواب ردی که دیشب به رضا دادم پشیمون بشم!!! دستهاشو اروم جلو اورد... پنجه هاش جست و جو گر از لای شنلم دستمو که به دامنم گرفتم پیدا میکنه ... پنجه هاشو اروم اروم میفرسته لای انگشتای یخ زدم... توی اون سرما اون گرمه ... همیشه گرمه؟؟؟ این سوالیه که اون لحظه از خودم میپرسم... از پوزیشن" رو به رو " به" کنارم " تغییر مکان میده ... دسته گل رو هنوز به سمتم گرفته... بخودم میام و گلهای محبوبمو ازش میگیرم. یه فشار مردونه به دستهام میده ... نفسم تو سینه حبس میشه... چشمام سنگین میشه از اشک ... اشکی از جنس ندامت ... ! من چرا هنوز با یه دوست دارم از زبون رضا دلم میلرزه؟!!! وقتی کسرایی و دارم که بهم فقط یه بار گفته دوست دارم اما هنوز جونم براش پر میکشه ... همون یه بار گفتنش اینقدر قویه که اگر تا اخر عمرمم اینو ازش نشنوم هیچی کم نمیارم... پس چرا؟؟؟ اینو در لحظه صد بار از خودم میپرسم... اینو در لحظه صد بار از خودم میپرسم... نفس عمیقی کشیدم... بوی نویی و عطر میداد! انگار روی اب راه میرم. کنار کسی که بی نهایت حضورش و وجودش گرم کننده است ... در وبرام باز میکنه ... پرشیای سفید نادین با گل های لیلیوم تزیین شده ... لبخندی میزنم... داخل ماشین گرمه ... کسرا قبل از بستن در دوباره با لذت نگام میکنه... با حسی که حتی از گنجایش من هم خارجه نگام میکنه ... لبخند میزنه ... ته چشمای عسلیش برق میزنه ... شیرینه ... خیلی شیرین ... به قدر کافی شیرین... منم مستقیم خیره میشم تو نگاهش... یهو یه حس مسخره میگه نکنه یه روز این شیرینی ته دلتو بزنه؟؟؟ بهش دهن کنجی میکنم به اون حس مسخره دهن کجی میکنم به رضا و تمام دوست داشتن هاشم دهن کجی میکنم! ...میخوام داد بزنم خفه شو، خفه شو رضا ... من کسرا رو دوست دارم... میخوام جواب قاطع تری بدم به اون حس... که کسرا میگه: نیازم فوق العاده شدی... از شناسه ی میم بعد از اومدن اسمم ستون دلم میلرزه ... لبخند روی لبام یواش یواش سنگینی میکنه و اروم از خط صاف به منحنی زاویه دار رو به بالا تغییر شکل میده! من اشتباه نکردم اگر دیشب به رضا گفتم : همه چی بین ما تموم شده! اره این لبخند این نگاه گرم و عسلی بهم امید میده و میگه نیاز تو اشتباه نکری که دیشب رضا رو پس زدی... رضایی که پست زد پس زدی.... کسرایی که پست زد و دوباره برگشت پیشت داری... به قیمت شکستن غرورت ... به قیمت یه عشق هشت ماهه، به قیمت گرفتن سند دختریت!!! ... به قیمت یه عالم دوست داشتن و مهر و محبت ... به قیمت یه عالم عسل!!! و من به این فکر میکنم: یه عدد عروس احمقم که شب عروسیم نخوابیدم و داشتم بین رضا وکسرا یکی و انتخاب میکردم!!! هرچند که تو انتخابم حالا دیگه هیچ شکی نداشتم! حالا نیاز خانم بکش چشمات سرخ شده .... هنوز تازه ساعت یازدهه و تو حالا حالا ها کاری داری! کسرا فورا سوار ماشین شد ... با صدای ظریف یه دختر که گفت: خیلی صحنه ی ورودتون خوب بود، اقا داماد ماشین و روشن کنید و حرکت کنید ما هم پشت سرتون میایم... و خودش سوار پراید سیاهی که دقیقا پشت ماشین ما بود شد. یعنی من چه گرم نگاه کسرا بودم که اصلا نفهمیدم دارن ازمون فیلم میگیرن... خدایی گیج میزدم شدید... کسرا ماشین و روشن کرد. یه لبخند محو هم روی لباش بود... یه نگاه زیر چشمی بهم کرد و گفت: هرچی نگات میکنم سیر نمیشم شما میدونی علتش چیه؟ -شما؟؟؟ کسرا خندید و گفت: اخه ادم روش میشه به یه همچین پرنسسی بگه تو ... وغش غش خندید... از خندش لبخندی میزنم ویه نفس راحت میکشم ... کسرا با هیجان دنده رو عوض کرد وگفت: باورت میشه امروز روز عروسیمونه؟ لبخندی عمیق تر میزنم وسرمو میندازم پایین... چونه ام به گردنم میخوره... کسرا دستمو از زیر شنل درمیاره و روی دنده میذاره و دست خودشم میذاره روی دستم... یه نفس عمیق میکشه... و شروع میکنه به بوق بوق کردن ... صدای ویگن تو سرمه ... خنچه بیارید لاله بکارید خنده بر آرید میره به حجله شادوماد بله برونه گل میتکونه دسته به دسته دونه به دونه شادوماد چه قشنگه موی بافته اش چه بلنده تازه عروس چه قشنگه چه خوشرنگه همه رنگه مثل طاووس کسرا بلند داد میزنه: خوش به حالش شادوماد ... از حرکتش میخندم ... دست بزنید و شادی کنید نیت به دومادی کنید دست بزنید و شادی کنید نیت به دومادی کنید رو جحازش خنده ی نازش سینه ی بازش مرمریه همه دور آینه و شمعدون پرده ی ایوون کرکریه غنچه بیارید شادان کسرا بلند همراه باهاش زمزمه میکرد... لاله بکارید خندان چند تا ماشین غریبه احاطمون کرده بودن... واسمون بوق میزدن و به کسرا با اشاره ی دست و چراغ و بوق تبریک میگفتن ... ماشین بوم بوم میکرد... یعنی سیستم بستن نادین روی ماشین تو حلقم... این کاراش به درد همین وقتا میخورد دیگه! یه پراید خودشو به ما نزدیک کرد و گفت: اقا داماد مبارک باشه ... یه اقای سی و خرده ای ساله پشت فرمون بود به همراه همسرشون و دو تا بچه که عقب نشسته بودن... کسرا هم براش بوق زد و بلند داد زد : ممنون ... مرد راننده گفت: خوشبخت باشید.... و با سرعت زیاد و کلی بوق زدن از ما فاصله گرفت. کسرا با خنده گفت: من میدونستم روز عروسی اینقدر خوش میگذره زودتر به فکرش میفتادم.... خندیدم و گفت: تو میدونستی اصرار کردی که زود عروسی بگیریم شیطون؟؟؟
23-08-2013، 0:05
مغسی گلم!عالیه
23-08-2013، 15:12
دوماد کجاییه دستاش حناییه
عشقش خداییه گل پسره ذلفاش گلابه چون لپاش مثال خون خوش خلق و مهربون شادوماد تا رسیدن به باغ شاید یک ساعت توی راه بودیم... خوشبختانه اتوبان خلوت بود ... باغ هم درحومه ی تهران بود و کسرا از پیچ و خم هایی که بلد بود میرفت. با دیدن دیوارهای کاه گلی که روشون برف زمستونی نشسته بود ، با ذوق گفتم: وای کسرا چه خوشگله اینجا ... کسرا خندید و گفت: ما که از گل و بلبل بهار محروم بودیم گفتم لااقل دو چیکه برف نصیبمون بشه... فقط خدا تا شب بخیر کنه از سرما قندیل میبندیم... و از ماشین پیاده شد... فیلم بردار کمی برای کسرا توضیح داد و درنهایت کسرا به سمت من اومد و در و برام باز کرد. دستمو گرفت و من پیاده شدم... باغ در یه کوچه ی کاه گلی قرار داشت که روی سر دیوارا پر از برف یخ زده بود دو تا مشعل اتیش رو به روی در فلزی مدل فرفوژه ی باغ قرار داشت. و یه فرش قرمز هم روی سنگفرش پهن شده بود ... کسرا دستمو گرفت و باهم وارد باغ شدیم... فیلمبردار هاهم یکی از پشت ویکی از رو به رو ازمون فیلم میگرفتن. جفتشونم دو تا خانم سی و خرده ای ساله بودن. خوشم میومد کسرا فکر همه چیز و میکرد میگم بهم بخاطر لباسم گیر نمیده! البته فیلمبردار مرد داخل ماشین نشسته بود که احتمال میدادم برای قسمت مردونه داره خودشو اماده میکنه... باغ پر بود از میز وصندلی و مشعل و ریسه های رنگی و که درختهای برفی رو زینت داده بود ، باهم وارد سالنی که در باغ موجود بود شدیم ... خوشبختانه کسی نبود و امادگی کامل داشتیم برای عکس گرفتن، عملا مراسم عقدمون ساعت سه شروع میشد. دخترا ما رو به سمت یکی از اتاق ها راهنمایی کردن ... چند مدل پرده و پروژکتور اونجا قرار داشت و یه مبل پرنسسی بنفش... درحالی که یکیشون به کسرا توضیح میداد ویکیشونم مخ منو به کار گرفته بود، درنهایت از کل حرفاش فقط اینو فهمیدم که شنلمو دربیارم... با دراوردن شنلم ، کسرا میخ من شد، یه نگاه طولانی و عمیق به اندام من که توی اون لباس عروس مدل ماهی فرو رفته بودم کرد ... نیشش تا بناگوشش باز شد... بی توجه به نگاه خیره اش، رو به عکسبردار گفتم: خب باید چیکار کنم؟ یکیشون جلو اومد و گفت: برای حالت اول، عروس خانم دستهاتونو روی شونه ی داماد بگذارید...بی توجه به هیجان کسرا و تند تند نفس کشیدنش، دستامو روی شونه هاش گذاشتم. بی توجه به هیجان کسرا و تند تند نفس کشیدنش، دستامو روی شونه هاش گذاشتم. ای خوشم میومد با کفش پاشنه ده سانتی ، همون صندلی که از ولیعصر خریدم بازم به زور تا گردنش میرسیدم... کسرا لبخندی بهم زد و گفت: چه کردی امروز... خندم عمیق تر شد و حینی که داشتیم بهم نگاه میکردیم متوجه فلاش دوربین شدم ... بعد از چند عکس تو زوایای مختلف و نور پردازی های مختلف... نشسته و ایستاده و پشت سر و رو به رو .... به درخواست عکسبردار از سالن خارج شدیم وارد باغ شدیم... کنار درختهای همیشه سبز ایستادیم... طوری که یه فضای سبز پشتمون قرار داشت... چند عکس اینطوری گرفتیم... از کنار کسرا بودن ناخوداگاه گرم شده بودم وهیچ حس سرمایی تو من وجود نداشت... عکسی که من عاشقش شدم، عکسی بود که من سرمو روی سینه ی گرم کسرا گذاشتم... با شنیدن ضربان قلبش لبخندی نرم روی لبام نشست... از صدای نفسش... صدای ضربان قلبش... فرود بازدمش روی پیشونیم... اروم پیشونیشو روی موهام گذاشت... اروم بودم... نفس های لرزونیش پیشونیمو نوازش میکرد... ریتم نامنظم قلبش گوشمو ... دستهاش دور کمرم حلقه شد... سنگینی پیشونیشو کنار پیشونیم حس میکردم... صدای چیلیک دوربین تو سرم بود. ناخوداگاه چشمامو بستم ... چند بار فلش به پلکهای بسته ام خورد... عکسبردار هیچ اعتراضی نکرد که چرا چشمامو بستم... ! انگار خودشم میدونست این جوری حسمون بیشتر به نمایش گذاشته میشه! بعد از تموم شدن اون عکس ، سنجاق کراوات کسرا روی زمین افتاد و خوب شد که برق زدنش فهمیدم که افتاده، کسرا برای برداشتنش خم شدو گل توی جیب کتش افتاد تو قسمتی از جویی باریکی که جلوش قرار داشت ... خندید وگفت: ای بابا تیپم ناقص شد. از حرفش خندیدم و گفتم: دستمال داری؟ یه دستمال مربعی ساتن سفید از جنس کراواتش دراورد و منم با تای مخصوصی اونو درست کردم و گذاشتم توی جیب روی سینه اش... و گفتم: همون بهتر ... گله هیچ بهت نمیاد! خندید و خلاصه تا ساعت نزدیک دو، کارای فیلم برداری ورفت و امد و قدم زدن توی باغ و حرکتهای نمایشی و غیره طول کشید... انگار میخواستن برای ساعت دوازده شب یه کلیپی از همین رفت و امد ها پخش کنن! یعنی کل عروسی و استرس هاش یه طرف ، این کاراش یه طرف... با اینکه اصلا خوشم نمیومد ولی از طرفی هم کی میتونست از نگاه و بوسه های گرم وداغ کسرا بگذره هرچند که دختر عکاسه خودشو کشت کسرا لبامو ببوسه ولی کسرا به همون گونه و پیشونی اکتفا کرد، اصل کاری ها رو گذاشته بود برای بعد!!!!... فیلمبرداره هم که هی غر میزد اقای داماد اینقدر سریع عروس و نبوسید... یعنی من کیف میکردم طولانی بوسم میکرد! با ورود چند نفر از مهمون های درجه یک و منتظر موندن برای حضور عاقد، یه ناهار سرسری همراه کسرا خوردیم و سیما هم برام رژ لبمو تجدید کرد... عاقد هنوز نیومده بود ولی اکثر مهمونامون دیگه حضور داشتن، ساعت سه و ربع بود که من و کسرا بالاخره پشت سفره ی عقدمون نشستیم. هانیه و شیوا و یلدا و سیما یه ترمه رو بالای سر من و کسرا گرفته بودن ... سیما اهسته خم شد و زیرگوشم گفت:خوبی؟ -اره گشنم بود خون به مغزم نمیرسید. با صدای نادین که بلند گفت: حاج اقا تشریف اوردن ... نگاهی به جمع حاضر کردم، مامانم با یه کت و دامن شیک مشکی کنار بابا که با کت و شلوار طوسی بود ایستاده بود بخاطر سن و سالش کسی شک نمیکرد برجستگی شکمش بخاطربارداریه نه چاقی!، منم شنلم روی دوشم بود و تورم روی صورتم ... نادین هم مثل همیشه خوشتیپ و جذاب توی یه کت و شلوار اسپورت نوک مدادی زیادی به چشم دخترمجردای جمع میومد. خانواده ی کسرا هم اکثرا با چادر و کت و دامن و روسری خیلی رسمی و محجبه ایستاده بودن... نگاهی به سفره ی عقدم کردم... عکس پدر کسرا هم در گوشه ای از سفره قرار داشت. هانیه قران سفیدی رو برداشت و بوسید... ازروی فهرست سوره ی نور رو اورد و بین من و کسرا گذاشت. جمع شلوغ بود... عاقد یاالله گویان سلامی داد و گوشه ای نشست... حینی که یه دفتر بزرگ و باز میکرد، بابای من و دایی کسرا سعی میکردن جمع و ساکت کنن... خیلی طول نکشید که خود عاقد شروع کرد: صلی الله علی محمد صلی الله علیه و آل وسلم مرحبا یا مرحبا یا مرحبا مرحبا جدالحسین مرحبا یا نبی الله سلام علیک یا رسول الله سلام علیک یا حبیب الله سلام علیک الف صلوة و سلام علیک اللهم صلی علی محمد و ال محمد وَجِّلْ فَرَجَهُمْ... جمع همراه عاقد صلوات فرستاد دیگه همه ساکت شدن... قلبم تو گلوم نبض میزد. کف دستهام و تیره ی کمرم خیس عرق شده بود ... کسرا هم به نظر عصبی میومد ... مدام پاشنه ی پاشو تکون تکون میداد و عاقد هم که یه حاج اقای کت وشلواری بود شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم... اول سلام خدمت دو خانواده ی بزرگوار ... عروس و داماد ... امروز اینجا هستیم تا به میمنت ولادت حضرت محمد (ص) ... اللهم صلی علی محمد و ال محمد وَجِّلْ فَرَجَهُمْ... و امام دانشمند جعفر صادق (ع) ... عقد و نکاه این زوج گران قدر رو جشن بگیریم... ان شاالله که به مبارکی این روز دعای رسول الله و اهل بیت ایشان پشتوانه ی اغاز این وصلت باشه ... قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم: اذا تزوج الرجل احرز نصف دینه... پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: کسی که ازدواج کند، نصف دینش را حفظ کرده است. امام صادق(ع) هم در این باب می فرماید: هر که دختر یا پسر مجردی را همسر دهد، خداوند در روز قیامت با دیده رحمت به او می نگرد... علی ایها حال... ان شا الله که مبارک باشه ... خطاب به عروس و داماد این مجلس و عروس ها و دامادهای آینده عرض میکنم که، در زندگی مشترک دو چیز نباید به هیچ عنوان شکسته بشه...یکی غرور مرد و دیگری دل زن... اگر یکی از شما این ها را شکست بداند که شیشه ی عمرعشق را در قلب همسرش شکسته... شیشه ی عمر که شکست، شکست خورده ی واقعی تویی... خب...پدر عروس خانم و آقا داماد به همراه شناسنامه های فرزندانشون جلو بیان و رضایتشون رو اعلام کنن... مونس خانم زمزمه کرد: حاج اقا پدر داماد سال گذشته فوت شدن ... حاج اقا: خدا رحمتشون کنه ... برای رفتگان و عزیزانی که در این جمع نیستن صلوات محمدی... باز صدای صلوات بلند شد صدای زمزمه ی فاتحه گونه ی کسرا رو میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم ... تمام تنم میلرزید. باز صدای صلوات بلند شد صدای زمزمه ی فاتحه گونه ی کسرا رو میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم ... تمام تنم میلرزید. حاج اقا پاشو رو پاش انداخت و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم... حس کردم نفسم تو سینه حبس شد و دستهام به رعشه افتادن! قال الرسول الله(ص): النکاحُ سنتی و مَن رغب عن سنتی، فلیسَ مِنی... و بعد از چند لحظه که حس میکردم گوشام دارن زنگ میزنن ... دست سیما روی شونه ام فشرده شد... بهش نگاه کردم. نگاهش رو پر استرس به مسیری که بهش خیره بود ، دوخته بود و لباش اروم تکون میخورد. اما گوشام از استرس سوت میکشید! به همون مسیر نگاه کردم... مات شدم ... مبهوت و گیج ... سرم سنگین شده بود. انگار داشتم غش میکردم... حس کردم یکی داره به قلبم چنگ میزنه ... رضا گوشه ای از سالن کنار درورودی ایستاده بود با یه کت وشلوار مشکی و یه سبد گل از رز و لیلیوم ... حتی اونم میدونست که من عاشق گل لیلیومم... و مات و مبهوت داشت به من نگاه میکرد. اونقدر شوکه شده بودم که دهنم کمی باز مونده بود، ادرس اینجا رو از کجا اورده بود؟... به سختی گردنمو چرخوندم وبه سیما نگاه کردم... سیما اروم فشاری به شونه ی من داد و منم با تذکر فیلم بردار که گفت: به قران نگاه کنم ....... سرمو فوری پایین انداختم. ذهنم کاملا خالی بود ... اما سنگین بودم و پر از رخوت. انگشتام گز گز میکردن ... پاهام انگار روی یه شیب بودن و نوک پنجه هام از سرما سر شده بود ... وزن قران واسه دستای لرزون من سنگین بود! تیره ی کمرم خیس عرق... خدایا ... نجوایی درونم داد زد: بیخیال رضا میشی یا نه؟؟؟ و صدایی گفت: هنوزم دیر نشده اگر نمیخوای یا نمیتونی... از زیر جلد قران دنبال دست کسرا گشتم... دستمو روی دست کسرا گذاشتم... قامت رضا توی میدون دیدم بود با اون سبد گلش که اون لحظه به چشمم خار میومد... نفسم سنگین شده بود و بالا نمیومد حس میکردم دارم خفه میشم... صدای عاقد تو سرم بود: دوشیزه ی محترمه ی مکرمه،سرکار خانم نیاز نامجو ، ایا به بنده وکالت میدهید که شما را با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه یک جفت شمعدان، 5 شاخه ی نبات به نیت 5 تن، 14 سکه ی بهار ازادی به عقد و نکاح دائمی و همیشگیِ شاه داماد، جناب آقای محمد کسرا راد در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟ هانیه:عروس رفته گل بچینه! عاقد بعد از مکثی زمزمه کرد: عروس خانم،دوشیزه نیاز نامجو ،برای بار دوم عرض میکنم...آیا بنده وکیلم با مهر و صداق معین، شما را به عقد دائم و جاودانه ی ،اقای محمد کسرا راد دراورم؟ وکیلم؟ این بار سیما بلند گفت:عروس رفته گلاب بیاره! من توی دلم فقط داشتم زمزمه میکردم : خدایا خدایا.... امیدوار بودم خدا از همین صدا کردن های پی در پی ش بفهمه که چی ازش میخوام... زیر چشمی به رضا نگاه کردم ... توی اون فاصله ته چشماش رو میتونستم بخونم... ته چشماش هیچی نبود مثل همون روزی که داشت میرفت هیچی نبود خالی بود ... خالی خالی... عسلی نبود شیرین نبود پر حرف نبود ... ! صادق نبود ... ته نگاه رضا هیچی نبود ! صدای عاقد منو بخودم اورد: برای بارسوم عرض میکنم دوشیزه ی محترم، سرکار خانم نیاز نامجو ،آیا به بنده وکالت میدهید شما را با مهریه و صداق معلوم به عقد دائم اقای محمد کسرای راد دربیاورم ؟ ایا وکیلم؟ نفسم بالانمیومد ... قلبم تند تند میزد ... رضا جلوی دیدم بود ... کسرا کنارم... هانیه بلند گفت: عروس زیر لفظی میخواد ... ایه های قران و دوتایی میدیدم حس میکردم سرم داره گیج میره ... مونس خانم با عجله خودشو به کسرا رسوند و یه جعبه قلب قرمز به کسرا داد. کسرا لبخندی به من زد و مچ دست راستمو توی دستش گرفت و سه تا النگو رو توی دستم انداخت. تمام تنم میلرزید و به وضوح میلرزیدم... کسرا اهسته گفت: چرا نمیگی؟؟؟ بهش نگاه کردم... زبونم قفل شده بود .... همه ساکت بودن... لبام خشک بود و ته حلقم از خشکی زیاد میسوخت... تمام تنم میلرزید و به وضوح میلرزیدم... کسرا اهسته گفت: چرا نمیگی؟؟؟ بهش نگاه کردم... زبونم قفل شده بود .... همه ساکت بودن... لبام خشک بود و ته حلقم از خشکی زیاد میسوخت... همه منتظر بودن و به من نگاه میکردن ... سنگینی نگاه تک تکشونو حس میکردم . این نگاها از من چی میخوان؟؟؟ من اینجا چیکار میکردم؟؟؟ صدای دوست دارم های رضا تو سرم کوبیده میشد ... و من داشتم توی ذهنم دنبال یه حس میگشتم... اما این حس به کی؟؟؟به کسرا؟؟؟ به رضا که تا دم سفره ی عقد من اومده؟ رضا اینقدر منو دوست داره؟؟؟ من واسه ی رضا اینقدر مهمم؟ خدایا ... کسرا یا رضا؟؟؟ رضا که سه سال ازش بیخبر بود م... کسرا که یه هفته ... رضا یا کسرا ... رضا یا کسرا ... تمام تنم یخ کرده بود ... زیر چشمی قامت رضا رو توی اون جمع میدیدم... یعنی چه عطری زده بود؟؟؟ ته نگاهش چی بود؟ اگربگم نه چی میشه... من و رضا؟؟؟ تمام رویای نوزده سالگی من فقط دو کلمه بود : من و رضا ... یه ضمیر کنار یه اسم... من و رضا... من و رضا ... نیاز و رضا!!! من چی میخواستم؟؟؟ من با لباس عروس... کنارآدمی که شیفته ی شخصیت ارومش شده بودم نشسته بودم... و روبه روم مردی بود که اولین عشق زندگیم حساب میشد ... اولین ادمی که با صدای کلفت ومردونه ای بهم میگه دوستم داره... اره دوستم داشت که تا اینجا اومد! چطوری خبر دار شد... چطوری فهمید... چرا اومد؟ چرا اینجاست؟؟؟ چون دوستم داره؟؟؟چرا دوستم داره؟؟؟ این چه معنی ای میده؟ این عشقه؟؟؟ خدایا ... خدایا... خدایا... من کسرایی و داشتم که بخاطر احترام به حرف من این مراسم و گرفته بود ... وحالا رضایی رو به روم بود که پا به این مراسم گذاشته... مراسمی که به نام کسرا بود ولی ... به قول رضا... همیشه یه ولی هست! من کسرایی و داشتم که بخاطر احترام به حرف من این مراسم و گرفته بود ... وحالا رضایی رو به روم بود که پا به این مراسم گذاشته... مراسمی که به نام کسرا بود ولی ... به قول رضا... همیشه یه ولی هست! عاقد برای بار چهارم داشت کلماتشو تکرار میکرد. کسرا فشاری به پنجه های لرزونم از زیر جلد قران داد و گفت: اگر میتونی همیشه صادق باشی... اگر میتونی تا تهش باهام باشی... اگر میتونی همیشه همرام باشی ... بگو بله ... میتونی؟؟؟ به رضا نگاه کردم... یه قطره عرق از روی شقیقه ام سرخورد روی گونه ام... کسرا متعجب مسیرنگاهمو نگاه کرد... چشمامو بستم... چشمامو باز کردم.... رضا رو نمیدیدم...کسرا هم نمیدیدم. .. . ولی حضور کسرا رو کنارم حس میکردم... گرماشو حس میکردم... نفسشو حس میکردم ... نگاه طلایی و عسلیشو ... شیطون گفتن هاشو ... محبت هاشو... مهربونی هاشو... حضورشو... وجودشو... دوست دارم های نگفته اشو ...! من بدون حضور و گرمای این ادم چیکار کنم؟؟؟ نفسم توی سینه حبس شده بود حتی حس میکردم زمان ایستاده وضربان قلبم هم نمیزنه ... عاقد سرشو بلند کرد و دوباره گفت: عروس خانم برای بار پنجم عرض میکنم ... ایا وکیلم شما رو به عقد دائم اقای محمد کسرای راد دربیاورم؟ وکیلم؟ رضا چشماشو گرد کرد و لبخند محوی زد ویه قدم جلو اومد... انگار امیدوار بود. تو ته چشماش دنبال یه رنگ خاص کهربایی بودم ... اما ... ته نگاه رضا واسه من هیچی نداشت! به بغل دستیم نگاه کردم... چقدر رنگ چشماش پر از محبت و مهربونی بود ... چقدررنگ نگاه کهرباییش روشن بود ... چقدر این نگاه آشنا بود!!! چقدر این چشما خواستنی بود... این حالت صورت... این نگاه سنگین... نجیب... با وقار... نگاهی که تیزی نداشت... نگاهی که هیزی نداشت! من چرا هربار به این نگاه خیره میشم سیراب نمیشم و تشنه تر میشم... چطور میتونم از این نگاه بگذرم؟ بخاطر چی بگذرم؟بخاطر کی بگذرم؟ مگه همین نگاه منو وادار نکردتا غرورمو له کنم... پس چه مرگمه؟؟؟ خدایا ... من کسرا رو دوست دارم! سرمو پایین انداختم ... إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۲۳﴾ كساني كه زنان پاكدامن و بيخبر (از هر گونه آلودگي) و مؤمن را متهم ميسازند در دنيا و آخرت از رحمت الهي بدورند، و عذاب بزرگي در انتظارشان است.﴿۲۳﴾ ایه ی 23 سوره ی نور حالا میدونستم چی از خدا میخوام: خدایا یه زندگی پاک به من هدیه کن ... نفس عمیقی کشیدم... چشمهای کسرا از نگرانی دو دو میزد... نفس عمیق دوباره ای کشیدم... قرآن رو بستم و تو دلم بسم الله گفتم و با صدای بلند و رسا بدون لرزش و لغزشی با یه اطمینانی که توی قلبم رسوخ کرده بود گفتم: با اجازه ی پدر ومادرم و بزرگترهای جمع ... بــــلــــــــه... صدای یه نفس عمیق کسرا توی کِل کشیدن پیچید و بعد نوبت کسرا شد........... عاقد:جناب آقای محمد کسرا راد، وکالت بنده را برای رسمی کردن این عقد میپذیرید؟ کسراتند و شیطنت وار گفت : بله حاج اقا ... بله تمومش کنید تا پشیمون نشدن! و بله گفتن کسرا با ناپدید شدن رضا یکی بود! واقعا یه نفس راحت کشیدم از رفتنش! مجلسمون با صدای خنده منفجر شد... همون لحظه ی خنده و کل کشیدن مصادف شد با دیدن یه خودکار ابی که درش جوییده شده بود ... و مال من بود! خودکار من... کسرا تو اون حجم شلوغی بهم که داشتم با تعجب به خودکارم نگاه میکردم ، گفت:واسم شانس میاره ... وخندید .... بعد از ثبت رسمی عقد و امضای دفتر ازدواج که تمومی هم نداشت،عاقد رفت و همه هجوم اوردن برای تبریک و روبوسی...خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم... هیچ حال خودمو نمیفهمیدم ... کسرا به سمت من چرخید و تورمو اروم بالا زد... از توی یه صندون نقره ای دوتا حلقه که سفارشی ساخته بودیم و به شدت ساده بودن، یکی طلا سفید و یکی از جنس پلاتین دراورد... اونی که روش به لاتین نوشته شده بود محمد کسرا مال من بود و اونی هم که روش نیاز نوشته شده بود مال کسرا بود.... دستمو با ظرافت توی دستش گرفت، لبخند از روی لبش کنار نمیرفت... چشماش بیشتر ا ز همیشه برق میزد ... حس میکردم عسل نگاهش نیروی جاذبه داره... هرچی نگاهش میکردم بیشتر غرق میشدم و بیشتر توش فرو میرفتم و بیشتر تشنه ی نگاهش میشدم... نفس عمیقی کشید و اروم اروم انگشتر و توی دست چپم فرو کرد. یعنی حالا معنی انگشتر نشون که توی دست راست میندازن و انگشترمالکیت و که توی دست چپ میندازن و میفهمیدم! بعد از اینکه تا اخر انگشتر و تو انگشتم فرو کرد، خیلی اروم دستمو بالا اورد و سرشو خم کرد... دستمو به لبش نزدیک کرد چشمامو ثانیه ای بستم ... لبای داغ و نرمشو روی پوست سرد من گذاشت... نرم و داغ پشت دستمو بوسید... یه نفس عمیق کشیدم همون یه بوسه ی عمیق و طولانی حکم اب روی اتیش داشت. ته دلم قرص شده بود ... تو چشماش پر از حرف بود ... یه عالمه حرف روشن وشیرین... بعد از رد و بدل کردن حلقه ها نوبت به ساعت هامون رسید که از توی ژرنال انتخابشون کرده بودیم چون هیچ کدوممون وقت خریدن نداشتیم...ما انتخاب کردیم و خلاصه برامون جور شد. مونس خانم جلو اومد و یه ست سرویس خیلی شیک سفید و به کسرا داد و گرم و مادرانه کسرارو بغل کرد و زد زیر گریه ... یعنی کسرا یه جوری مامانشو عین بچه ها بغل کرده بود که هممون هم متاثر شده بودیم هم یه صحنه ی خیلی شیرین و مهربونو دیدیم... کسرا اروم خم شد و گردنبند و دستبند و گوشواره رو انداخت... از طرفی هم پدر و مادر من به کسرا یه زنجیر خیلی شیک هدیه کردن ... و من هم اونو توی گردن رشید و خوش فرم و درشت کسرا بستم. یه زنجیر از جنس همون پلاتین که روش طرح ورساچه داشت نه خیلی کلفت بود نه خیلی نازک ... کلا به کسرا خیلی میومد. نادین هم جلو اومد و به من یه انگشتر خیلی خوشگل برلیان که خیلی مناسب انگشت وسطم بود هدیه داد و با کسرا رو بوسی کرد... عزیزم... داداشیم چشماش خیس شده بود زیر گوش کسرا چیزی گفت که نشنیدم ... ولی کسرا با یه حتما از ته دل انگار ته دل نادین هم قرص کرد. بعد از اینکه هدیه های اصل کاری ها رد و بدل شد سیما بلند گفت: حالا نوبت عسله ... همزمان هم شروع کردبه شعر خوندن و بقیه همراهیش کردن: من نمیام من نمیام،خونه بابا بهتره... خونه بابا نون و پسته،خونه شوهر غمه و غصه! ای یار مبارک بادا،انشالله مبارک بادا،،،،بادا بادا مبارک بادا،انشالله مبارک بادا.... عروس خانم گریه میکرد گله گوشم گم شده... شازده دوماد خنده میکرد تو جیبم قایم شده! ای یار مبارک بادا،انشالله مبارک بادا،،،،بادا بادا مبارک بادا،انشالله مبارک بادا.... کی تو حجله؟کی تو حجله؟آقا کسرا با زنش... کی بگرده دور حجله؟خواهره کوچیکترش! ای یار مبارک بادا،انشالله مبارک بادا،،،،بادا بادا مبارک بادا،انشالله مبارک بادا.... با همین چرت و پرتهایی که سیما و هانیه میخوندن و معرکه گرفته بودن پشت سر ما، من انگشت کوچیکمو اول با چندشی بعد هم که اصلا دلم نمیومد از تو دهنش دربیارم کردم تو دهن کسرا و کسرا هم یه مک بهش زد و زرتی هم سرخ شد و سرشو عقب کشید ... خودش انگشتشو کرد تو ظرف عسلو به طرف من گرفت... هی هم دستشو با شیطنت عقب جلو میکرد و نمیذاشت من بگیرم دهنم... که با جفت دندونام انگشتشو گاز گرفتم و خلاصه دهنمون عسلی شد ... البته اون عسل خوردنی کجا و عسل چشمای کسرا کجا! هی هم دستشو با شیطنت عقب جلو میکرد و نمیذاشت من بگیرم دهنم... که با جفت دندونام انگشتشو گاز گرفتم و خلاصه دهنمون عسلی شد ... البته اون عسل خوردنی کجا و عسل چشمای کسرا کجا! یخرده که دورمون خلوت شد کسرا به همراه نادین رفتن تا یه دوری توی باغ بزنن و کم وکسری نباشه، سیما فوری از این فرصت استفاده کرد و گفت: اون رضای خر چرا اومده بود؟؟؟ اصلا ادرس و کی بهش داده؟ بیخیال گفتم: خیر سرش میخواست مطمئن بشه ... چه میدونم همینو بگو ... سیما لبخندی بهم زد وگفت:خوشحالی؟ با خنده گفتم: خیلی... و دستشو محکم تو دستم گرفتم وگفتم: فکر کنم دیگه خیال همه رو راحت کردم نه؟ سیم غش غش خندید و گفت: یعنی بار سوم نگفتی ها گفتم دیگه نمیگی. . . اهسته گفتم: بنظرت این قضیه رو به کسرا بگم؟ سیما: نه ... حالا واسه من راستگو شده ... نمیخواد ... دیگه همه چیز وفراموش کن ... الان جدی جدی دیگه شدی زن کسرا ... با خنده گفتم: حالا کو تا شب... سیما غش ش خندید و گفت : نمیری دختره ی منحرف... با حرص گفتم: نه که تو شبا با حسام تو رخت خواب گل یا پوچ بازی میکنین... سیما بشکونی از بازوم گرفت و گفتم: زهرمار نکن ... من شب جواب کسرا چی بدم؟؟؟ خندید و حینی که دسته گلی که رضا اورده بود رو از روی سفره ی عقد کنار میزد کارت موجود توی دسته گل رو برداشت وگفت: ببین چی واست نوشته؟ به کارت نگاه کردم... "تا نباشد جدایی ها کــــس نداند قدر یاران ، کویر خشک می داند بهای قطره ی باران ببخشید قدرتو ندونستم نیاز. خوشبخت باشی خانم راد ..." سیما فوری کارت و از دستم کشید وگفت: تو فکر نرو ... کار درست و کردی... کارت و ریز ریز کرد و رو به یکی از خدمه کارت ریز شده و سبد گل رو داد و گفت: لطفا بندازیدش دور... و سیما به من نگاه کرد. گوشیمو توی کیفم انداخت و درنهایت ابروهاشو داد بالا به صورتش یه مدلی داده بود ... یه جور قاطع که حرفی تو کارش نیارم ... ولی من واقعا از این کارش لبخند زدم و با یه نفس عمیق وارامش گفتم: -مطمئنم امروز درست ترین کار زندگیمو کردم... خندیدم و خندید و همون موقع دو تا بچه که واسه خودشون عروس و دومادی بودن رو به روم قرار گرفتن و دختره که فوق العاده خوشگل و خوردنی بود گفت: زن دایی؟؟؟ ای ذوق کردم با شنیدن این حرف... خندیدم وگفتم: جونم؟ هدیه خودشو بین من وسیما جا کرد وگفت: زن دایی منم عروس بشم مثل تو خوشگل میشم؟؟؟ خندیدم وبوسش کردم و گفتم: اره هدیه خوشگلم ... از منم خوشگل تر میشی... علی پسر امیرحسین برادر کسرا درحالی که داشت یه شیرینی از توی ظرف سفره عقد برمیداشت و معلوم بود معطل هدیه است که از بغل من بیاد پایین گفت: زن عمو شما عمو رو دوست دارید؟ سیما پقی زد زیر خنده و منم از خنده ی سیما خندیدم وگفتم: اره علی جون اگر دوستش نداشتم که زنش نمیشدم... با بلند شدن سیما کسرا کنارم نشست و گفت: خوبی خانمم؟ -مرسی ... لباشو به گوشم نزدیک کرد و گفت: تو میخواستی منو سکته بدی که بار پنجم گفتی؟ خندیدم و علی خودشو تو بغل عموش جا کرد و گفت: عمو محمد؟ کسرا: جانم؟ علی با هیجان گفت: زن عمو میگه چون شما رو دوست داشته زنت شده ... تو هم چون زن عمو رو دوست داشتی زنش شدی؟ علی با هیجان گفت: زن عمو میگه چون شما رو دوست داشته زنت شده ... تو هم چون زن عمو رو دوست داشتی زنش شدی؟ کسرا یهو قه قهه زد و گفت:علی اقا من شوهرشم نه زنش... علی که معلوم بود نفهمیده به همراه هدیه رفتن تا به بازیگوشیشون برسن... و ما هم مشغول عکس گرفتن با خانواده ها شدیم... یعنی دهنم کف کرد هرکی بهم رسید گفت: مبارک باشه خوشبخت بشید ... هی بگم مرسی... لطف دارید ... فلان و اینا ... عجیب قر تو کمرم جمع شده بود فراوون! بعد از تموم شدن عکس ها، به سمت سالن رفتیم... اقایون قرار بود توی باغ بمونن و خانم ها هم توی سالن ... دوتا فیلم بردارها هم دورمون میچرخیدم... توی جایگاه مخصوصمون که خیلی جالب با کاه و گونی و گل های لیلیوم و مصنوعی تزیین شده بود نشستیم... دسته گل های زیادی دور وبر میزی که روبه رومون بود قرار داشت. روی میز موز و پرتقال و لیمو و کیفی چشمک میزد. یعنی با دو قاشق جوجه کباب کی سیر میشد که من دومی باشم تازه اونم باچی ... با اون همه استرس... هیچی اصلا از گلوم پایین نرفت. یه سقلمه به پهلوی کسرا زدم و کسرا گفت: جانم؟ ای خدا نکشتش... دلم هری ریخت... اولین جان گفتنش بعد زن وشوهریمون! خندیدم و گفتم: موز میخوری؟ نصف کنم با همی بخوریم؟ کسرا خندید و گفت: چرا که نه این موز خوردن داره... اولین خوراکی بعد از زناشوی... خندیدم و گفتم: حالا کو تا زناشویی... کسرا پقی زد زیر خنده و منم نفهمیدم یهو این همه رو از کجا اوردم که این حرفو بهش بزنم. ولی کسرا دیگه مگه ول میکرد ... زیرگوشم گفت: میخوای همین پشت مبل کسی هم نمیبینه ... موز وپوست گرفتم و با خنده و خجالت و شرمندگی و یواشی گفتم : ساکت .... بی اددب... با کارد خردش کردم و با چنگال با هم مشغول شدیم... یعنی عجیب موزه واسم مزه ی کباب میداد اینقدر که گرسنه بودم. البته بیشتر واسه اینکه کسرا هم با من میخورد و خلاصه دیگه دیگه ... اولین خوراکی بعد زناشویی به قول کسرا! با صدای فیلم بردار که میگفت بریم سر میزهای اقوام و سلام علیکی داشته باشیم فوری بلند شدیم... کسرا به هیچ وجه دستمو ول نمیکرد و جالبیش اینجا بود که با همه خیلی گرم و دوستانه سلام علیک میکرد وبه کسی هم نگاه نمیکرد ... اینقدر کیف میکردم به کسی نگاه نمیکنه! فقط به من نگاه میکرد، اصلا همه به من نگاه میکردن ، اینقدر خوشم میومد ... گل مجلس بودم رسما... خیلی حس خوب داشت . شیما درحالی که خیلی دور وبر من وول میخورد با یه لباس ساتن کوتاه و دکلته و بوت های مشکی که تا سر زانوش میومد و هفت قلم ارایش کرده بود گفت: وای زن داداش خیلی خوشگل شدی... همه عمه هام خاله هام از خوشگلیت میگن.... بااین حرفش ذوق زده شدم ... که به میز زهرا و مادرش رسیدیم... نمیدونم چرا نیشم یهو بسته شد! یه پیراهن ساتن سبز سدری تنش بود که استین کوتاه بود و شالی از جنس لباسش روی موهاش بود. با من خیلی دوستانه دست داد و گفت: خوشبخت باشید ... خوشبخت باشید پسرعمه ... کسرا سری تکون داد و منم تشکری کردم و باهم به سمت میز دیگه ای رفتیم! تو نظر خودم من از زهرا هم خیلی خوشگلتر بودم هم سرتر... چون زهرا اصلا دختر خوشگلی نبود ... قیافه ی ساده ای داشت و دماغش خیلی بزرگ واستخونی بود ولی چشمای ابی نازی داشت ... اما به پای من نمیرسید! من یه دختر شرقی و ظریف مریف کجا و زهرا کجا... اصلنشم منو کسرا خیلی بهم میایم! بعداز سلام و علیک خواستیم به جایگاهمون برگردیم که ارکست بعد از سلام علیک مجلس و توی دستش گرفت و بلند گفت: خب اول به افتخار این عروس و داماد یه کف مرتب ... مهمونامون خیلی بی حس و حال برامون دست زدن ... طوری که صدای ارکست هم در اومد و گفت: مرسی از این همراهی واقعا... اینطوری که شما دست زدید انگار اصلا نمیخواین این دوتا جوون خوشبخت بشن... خانم ها اقایون لطفا برای خوشبختی این دو نوگول نوشکفته یه کف محکم... جمع خانم ها که رسما ترکوندن با جیغ و سوت و کل کشیدن ... کسرا دستمو گرفت و صدای ارکست بلند شد وگفت: خب برای رقص اول عروس داماد عزیز تنها میرقصن لطفا مراقب کوچولوهای عزیز باشید که ان شا الله تا اخر شب یه تعامل خوبی بین فیلمبردار و ما و شما باشه ... بریم که داشته باشیم... اولش بدون اهنگ شروع کرد به خوندن: امشب تموم عاشقا ... وبقیشو مهمون ها ادامه دادن: با ما میخونن یک صدا ... خواننده که واقعا ادم خوش مشرب و مجلس گرم کنی بود بلند گفت: مرسی از این همراهی... ویهو صدای اهنگ از بلند گوها پخش شد ... اروم شروع کردم جلوی کسرا رقصیدن ... دستامو با حالتهای ظریف حرکت میدادم ... کسرا خنده اش عمیق تر شد و همراه با خواننده زیر لب زمزمه میکرد: امشب تموم عاشقا با ما ميخونن يك صدا ميگن تويي عاشق ترين عروس دنيا دلمو وردارو ببر كوچه به كوچه شهر به شهر بگو كه نذر چشماته اي عروس دلبر يه جفت چشم سياهو يه حلقه ي طلايي يه فرش ياس و الماس و دلي كه شد فدايي آره من مسته مستم با اين عهدي كه بستم پيش اون آيينه ي چشمات واي نپرس از من كي هستم دستمو گرفت و درحالی که یه چرخی زدم فکر کردم کسرا چقدر قشنگ و مردونه میرقصه! کلا ازش بعید بود! اي عروس مهتاب اي مستيه ميه ناب امشب با صد تا بوسه دومادو درياب حالا كه با تو هستم دنيارو ميپرستم نگي كه يه وقت نگفتم عاشقت هستم تا كي ... تا زنده هستم ***** درحالی که بلند میخوندن: امشب شب ماست سحر نداره مستي و راستي اين عروس رو دست نداره کل اقوام دورمون حلقه زده بودن ... شیما و هانیه و سیما که رسما داشتن مجلس و میترکوندن با جیغ و سوت ... منم دیگه کلا خانم بازی و محجوب بودن و گذاشتم کنار و همراه کسرا میخوندم... با اين همه ستاره كي ديگه خبر نداره ماه شب 14 امشب پيش تو كم مياره اين سرنوشت زيبا ببين چه كرده با ما همگي بگين ماشااله مباركه ايشاله اي عروس مهتاب اي مستيه ميه ناب وقتی به اینجاش رسید سرشو جلو اورد و جلو صورتم گفت: امشب با صد تا بوسه دومادو درياب منم سرمو به علامت نه تکون دادم و یه چرخی زدم که همه با کل کشیدن تشویقم کردن ... حالا كه با تو هستم دنيارو ميپرستم نگي كه يه وقت نگفتم عاشقت هستم ... جمع یه صدا گفت: تا كي کسرا هم خندید ... از بلندگو ها پخش شد صدای خواننده که از جانب کسرا انگار میخوند: تا زنده هستم! بعد از تموم شدن اهنگ، منتظر اهنگ بعدی بودیم که ارکست بااعلام سرد بودن هوا از خانم ها اجازه خواست تا اقایون هم به سالن تشریف بیارن ... یخرده به کسرا نگاه کردم اروم زیر گوشم گفت: ان شا الله که شنلتو میپوشی... خندیدم و گفتم: کسرا جونی اذیت نکن دیگه . کسرای سری تکون داد و گفت: چی بگم؟؟؟ گردنمو خم کردم وگفتم: تو رو خدا همین یه شبه ... کسرا انگشتشو تهدید امیز بالااورد و گفت: همین یه شب ها ... خندیدم و لوسی وبا ناز گفتم: چشم شوهرجونم... کسرا از خنده ریسه رفت و بعد از نشستن اقایون توی سالن دوباره اهنگ از بلند گوها شنیده شد... اهنگ خوشگلا باید برقصن... پسرای فامیل هم رسما داشتن میترکوندن... بخصوص نادین و کیوان که بهم افتاده بودن و کلا تو دست گرفتن مجلس رو دست نداشتن! یعنی فکر کنم خانواده ی کسرا رسما فکر کردن نادین و کیوان دیوونن ...
23-08-2013، 19:08
مرسی عزیزم
24-08-2013، 15:46
(آخرین ویرایش در این ارسال: 24-08-2013، 15:49، توسط niloofarf80.)
خندیدم و لوسی وبا ناز گفتم: چشم شوهرجونم...
کسرا از خنده ریسه رفت و بعد از نشستن اقایون توی سالن دوباره اهنگ از بلند گوها شنیده شد... اهنگ خوشگلا باید برقصن... پسرای فامیل هم رسما داشتن میترکوندن... بخصوص نادین و کیوان که بهم افتاده بودن و کلا تو دست گرفتن مجلس رو دست نداشتن! یعنی فکر کنم خانواده ی کسرا رسما فکر کردن نادین و کیوان دیوونن ... هنوز توی این ریتم خوشگلا بودیم که یهو موزیک عوض شد و همه : اوووو و جیغ کشیدن ... شب شب شور و حال یک شب بی مثال عروس میره به حجله امشب شب وصال عروس ببین که دوماد مثال شاخه شمشاد تو این شب عروسی کسرا انگشت اشاره اش و بالا اورد و عدد یک و نشون داد و همزمان زمزمه کرد: ازت یه بوسه میخواد عروس باید ببوسی شاه دومادو این عاشق رسیده به مرادو همه بگین عروس ببوس صدای کلفت نادین و کیوان که جمع و وادار میکردن بگن: د یاالله بااعث شد فکر کنم کلا نادین غیرت نداره ... مبارکه عروسیتون انشالله عروس باید ببوسی شاه دومادو این عاشق رسیده به مرادو همه بگین عروس ببوس د یاالله مبارکه عروسیتون انشالله دیگه تو اون هاگیر واگیر رقص و جیغ و کل کشیدن بودیم که هرکسی هم میومد یه شادباشی هم میداد و منم همرو میذاشتم توی جیب کسرا ... دلم میخواست راحت برقصم... بخصوص که دیگه بعد از تموم شدن اهنگ اول ، دسته گلمو دادم سیما بذاره روی میز مخصوصمون... دیگه وقت دور زدن با جمعیت بود یه دور باشیما ... یه دور با هانیه رقصیدم ... یه دور با یلدا ... یه دور با مامانم... نادین ، سیما ... که البته سیما از جلوی حسام جم نمیخورد فقط واسه اون قر میریخت!... بابام که فقط یه لحظه پیشونی منو بوسید و کسرا ...و یه شاد باشی بهمون داد و تموم شد... نادینم هم که موقع رقصمون فقط الکی میخندید ... بعدشم دستمو گذاشت تو دست کسرا و دوتایی مشغول شدیم ... یعنی وقتی به قسمت عروس باید ببوسی میرسید ها ... میخواستم بزنم دهن کل فامیل وسرویس کنم اون وسط سیما داد میزد: عروس داماد و ببوس... بعد نادین با صدای کلفتش میگفت: آرتیستی ببوس! ... حالا من میخوام خانم باشم نمیذارن ها ... که البته خدایی روم نمیشد جلو بابام کسرا رو ببوسم این کارا مال خلوته! بادا بادا مبارک بادا انشالله مبارک بادا بعد از تموم شدن اهنگ و اهنگ های کردی و ترکی وشمالی و بابا کرم قشنگ یه دور رقص بین المللی انجام دادیم و اصلا متوجه گذر زمان نشدیم... ساعت هفت همگی به باغ رفتیم ... باغ با مشعل ها دیگه نسبتا گرم شده بود با این حال من شنلمو دیگه تنم کردم ... من و کسرا روی یه تخت سنتی نشستیم و یه اقایی که لباس سنتی قدیمی مدل طرح اسلیمی (بته جقه) تنش بود برامون چایی اورد که البته اول حاضر نبود بده که کسرا دو تا اسکناس پنج تو سینیش گذاشت و بعد رضایت داد بهمون چایی بده . با خوردن چایی واقعا گرم شدیم ... بعدش هم ترفند جالب اش رشته که واقعا تو هیچ عروسی ای اش رشته نخورده بودم الا عروسی خودم ... اونم زدیم تو رگ و خلاصه دوباره رفتیم وسط برای رقصیدن ... اینقدر دیگه ورجه وورجه کرده بودم همه ی جونم گرم بود و وجود اون شنل مخل اسایشم شده بود ولی بخاطر کسرا جونیم نمیخواستم درش بیارم... از طرفی هم تا وقت گیرمیاوردم یه دقیقه بشینم ... میفهمیدم که شیما به شدت دور وبر نادین میپلکه ... ولی نادین دقیقا به حرمت حالا فامیلی ومیزبانی تحملش میکنه وگرنه من برادرمو خوب میشناختم به این سن و سال میگفت مهد کودکی! از طرفی هم اقا مهدی مدام به هانیه تذکر میداد که روسری شو دربیاره ولی هانیه اهمیتی نمیداد حس میکردم یه بگو مگویی هم دارم... چیزی که فهمیدم هیز بودن شدید اقا مهدی بود که مدام چشمش تو فامیل ماها که خب باز میچرخیدن میگشت... درکل خانواده ی کسرا زیاد با مختلط شدن مشکلی نداشتن انگار، هرچند بعضی هاشون خیلی زود از ما خداحافظی کردن و بعضی هم با چادر سفت و سخت نشسته بودن ولی وقتی سیما هم بهم گفت که عروسی یلدا هم مختلط بوده چون خانواده ی یلدا به شدت از ما ها ولنگ و باز تر بودن انگار چندان هم بی عادت نبودن به موضوع !البته از لباس دکلته ی یلدا هم مشخص بود! ساعت نه و چهل دقیقه بود که دیگه مدعوین دعوت به شام شدن. چون من در جریان هیچ کدوم از برنامه ریزی ها نبودم واقعا سر میز شام که سلف سرویس بود سورپرایز شدم. کسرا سنگ تموم گذاشته بود... کباب بره که روی میز ها بود و پیش خدمت مخصوصی برای همه میکشید واقعا یه جلوه ی دیگه ای به میز شام داده بود ... سه نوع خورش و سه نوع مدل برنج و ته چین و جوجه کباب وکوبیده ... واقعا از اینکه یه همچین عروسی ای برام گرفته بود کیف کردم .. هم جلوی مامانم اینا که معلوم بود چه افتخاری میکنن هم جلوی دوستام... کلا همه چی خوب و نرمال بود بخصوص که کسرا تا اونجایی که جا داشت به همه ی میزها سرکشی کرد تا چیزی کم و کسر نباشه ... در اخر هم برای فیلم برداری پیش من برگشت و دوتایی تو یه بشقاب و یه لیوان غذا خوردیم. کسرا یه تیکه گوشت به سرچنگال زد و گفت: بهت خوش میگذره؟ اروم و ملایم اون تیکه کبابو خوردم و گفتم : خــــــــیــــــلـــــــی .... خندید و گفت: پس راضی بود؟ دستشو گرفتم و با هیجان گفتم: کسرایی... امشب بهترین شب زندگیم بود مرسی... کسرا پیشونیمو اروم بوسید و گفت: خوشحالم که راضی هستی... خندیدم و دوباره فرصت دید زدن پیدا کردم. با اینکه عروسیمون تو یه باغ حومه ی تهران بود به نسبت چای پرتی به حساب میومد ولی دکور سنتی و پذیرایی ها واقعا جالب بود و در نوع خودش فوق العاده همه چیز یونیک ... بعد از صرف شام وبزن و بکوب نوبت بریدن کیک بود و رقص چاقو ... که رقص به عهده ی سیما و شیما گذاشته شد. سیما بخاطر تازه عروس بودنش به نسبت ... وشیما هم که بختش باز بشه... جالبی رقص شیما هم عشوه اومدن برای نادین بود !!! کیک رو محمد حسین روی میز گذاشت ... یه کیک سفید سه طبقه ... باهم بریدیمش و هرکدوم یه تیکه خوردیم... بعد از صرف کیک کسرا خیلی بلند از همه و حضورشون تشکر کرد و خواست که هرچه قدر امشب خوش گذشته بهشون برای ما ارزوی خوشبختی کنن ... از نوع و لحن حرف زدن همراه با شیطنتش جمع با لبخند و تحسین نگاهش میکردن ... منم که رسما تو عرش برای خودم کیف میکردم! ساعت نزدیک دوازده بود که دیگه واقعا نمیکشیدم نه برقصم نه ازجام تکون بخورم. داشتم غش میکردم از خوابو پادرد ... بعد ازپخش شدن کلیپپمون که البته خیلی با کلاس شده بود ولی خب من زیاد از این بخش عروسیم خوشم نمیومد چون حس خز بودن داشت ولی نمیخواستم دل کسرا رو بشکنم ... و گفتم مرسی بخاطر امشب و خلاصه با کسلی و خواب الودگی کلی تشکر کردم ازش. اکثریت همه خداحافظی کرده بودن و درجه یک ها مونده بودن ... تازه میخواستیم بریم دور دور وبوق بوق... خالمو عزیز میخواستن برن ولی خبری از کسرا نبود، چون عزیز میخواست نصیحت های اخر و بکنه و منو بسپاره دست کسرا ...ولی معلوم نبود کجا غیبش زده بود. از حسام همسر سیما خواهش کردم که دنبال کسرا بره... خالمو عزیز میخواستن برن ولی خبری از کسرا نبود، چون عزیز میخواست نصیحت های اخر و بکنه و منو بسپاره دست کسرا ...ولی معلوم نبود کجا غیبش زده بود. از حسام همسر سیما خواهش کردم که دنبال کسرا بره... بعد از حدود ده دقیقه کسرا برگشت ... رنگ صورتشم به شدت پریده بود. با تعجب بهش نگاه کردم ... با اینکه سعی کرد جلوی خاله و عزیز حفظ ظاهر کنه .. درنهایت بعد از رفتن اونها بازوشو گرفتم و گفتم: چی شده؟ کسرا دستی به پیشونیش کشید وگفت: هیچی مامانم یخرده قلبش درد میکنه ... و با اومدن عمه های کسرا برای خداحافظی دیگه نشد حال مونس جونو باز بپرسم. بعد از خداحافظی و اطمینان دادن هانیه مبنی بر اینکه حال مونس جون خوب شده و ما میتونیم بریم دور دور... دیگه از خانواده هامون خداحافظی کردیم مامان اشکش دراومد ولی من با خنده و شیطنت های خاص خودم ارومش کردم و خلاصه بعد از خداحافظی از همه سوار ماشین شدیم و کارنوال بوق بوق راه افتاد! تقریبا یه ربعی داشتیم دور میدون ازادی میچرخیدیم که کسرا اروم گفت: شیطون خواب الو؟؟؟ خندیدم و گفتم: هووم؟؟؟ کسرا:خسته ای؟ -اوهوم ... خیلی... کسرا خندید و گفت: نبینم خسته باشی.. من امشب باهات کار دارما ... از حرفش خندیدم و گفتم : یه چرتی بزنم تا برسیم خونه... کسرا خندید و گفت:حالا شاید خونه هم نریم... با خمیازه گفتم: وای کسرا دیگه برنامه ات چیه؟ کسرا خندید و گفت: دوست داری صبحونمونو کنار دریا بخوریم؟ تقریبا خواب از سرم پرید وگفتم: چــــی؟؟؟ کسرا خندید و گفت: نخودچی چی ... حالا موافقی یا نه؟ یه نگاهی به عقب کردم وگفتم: این جماعت و چیکار میکنی؟ کسرا خندید و گفت: پس تو هم هوس دریا کردی؟ خندیدم وگفتم: وای کسرا من امادگی ندارم. شمال ؟ این وقت سال؟ لباس برنداشتم. کسرا پاشو رو گاز گذاشت و گفت: خیالت تخت شیطون خانم ... من فکر همه جاشو کردم... یه چمدون از لباسای شما درحال حاضر تو صندوق عقب تشریف دارن ... با هیجان پریدم دستهامو دور گردنش حلقه کردم وگفتم: دیوونه عاشقتم... عاشقتم م م ... کسرایی عشقی... دیوونه ی این دیوونه بازی هاتم ... و محکم لبامو روی گونه ی خوش بوش فشار دادم و یه ماچ گنده و محکم از لپش گرفتم ... کسرا هم غش غش خندید و انرژی گرفت و تقریبا کارناوال رو پیچوندیم... توی فرعی ها میرفتیم که با دیدن یه چرخ لبو فروش ، با لوسی گفتم: کسرا چه لبو هایی داشت ... فکر کنم خیلی خوشمزه بود... کسرا فوری بغل خیابون نگه داشت و گفت: پس تو هم هوس کردی نه؟تو این سرما عجیب میچسبه... خندیدم و گفتم: چه نم بارونی هم میاد ... کسرا فوری به سمت چرخ لبو فروشه رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. در سمت منو باز کرد و سینی محتوی لبو رو دستم داد و خودشم نشست پشت فرمون ... حینی که لبوی داغ و میخوردم و کسرا ادای لهجه ی لبو فروش و درمیاورد ومن میخندیدم ... زدیم جاده ی شمال به امیدیه اغاز سبز و یه شروع وسیع! فصل چهاردهم: با صدای تقی که اومد یهو از جام پریدم ... چراغ داخل ماشین روشن بود و چشممو میزد... با انگشتم پشت پلکمو خاروندم و کم کم چشمامو باز کردم. توی ماشین بودم ولی حرکتی نبود. یهو هوشیار شدم... به سمت صندلی راننده نگاه کردم ... جیغ کشیدم... خبری از کسرا نبود... با باز شدن در سمت کسرا یه نفس راحت کشیدم و با خمیازه گفتم: رسیدیم؟ کسرا توی ماشین نشست و حینی که دستهاشو جلوی دهنش گرفته بود و توشون ها میکرد گفت: نه... و یه پتوی مسافرتی به سمتم گرفت و گفت:سردت نیست؟ خواستم دوباره بخوابم با خمیازه گفتم: نه ... نمیخواد بخاری و زیاد کنی... کسرا اروم گفت:عروس خانم ماشین خاموش شده ... روشنم نمیشه.... با چشمای خمار به کسرا زل زدم و اونم خندید و گفت: فکر کنم باید تا صبح منتظر بمونیم... اینم بپیچ دور خودت که گرمای تنت تحلیل نره ... با اینکه تو عالم خواب وبیداری بودم و نصف حرفاش حالیم نشد ولی گفتم:مگه نادین ماشین و نبرده معاینه فنی؟ کسرا کش و قوسی اومد و گفت: قرار بود من ببرم که اینقدر کارریخت سرم به کل فراموش کردم... حالا هم طوری نشده نگران نباش... دو سه ساعت تحمل کنی صبح شده کمک میگیریم... دیگه کلا خواب از سرم پریده بود شق ورق نشستم و زل زدم به کسرا که مشخص بود داره خوابش میگیره... من که دو ساعتی خوابیده بودم با این شرایط هم خوابم نمیبرد!... ساعت تازه سه بود... کسرا دست به سینه رو صندلیش ولو شده بود و پلک هاش هرچند لحظه یه بار رو هم میفتاد ولی سعی میکرد خودشو بیدار نگه داره ... پتو رو دور خودم پیچیدم و با ترس گفتم: کسرا یخ نزنیم.... با چشمای بسته خندید و گفت: ترسیدی؟؟؟ یه مشتی به بازوش زدم وگفتم : نخواب یخ میزنی... کسرا خندید وگفت: نه نمیخوابم ... ولی به ثانیه نگذشت که انگار بیهوش شد... باجیغ گفتم:کسرا نخواب... یه لحظه چشماشو باز کرد و گفت: فقط 5 دقیقه ... و زمزمه وار گفت: یخ نمیزنیم ... نگران نباش... باغرغر گفتم:خب زنگ بزنم امداد جاده ای چیزی... گوشیشو از جیب کتش دراورد و گفت: شارژ نداره ... پوفی کردم و گوشیمو دادم دستش... کسرا با نگاهی خمار از خواب و خستگی به صفحه ی گوشیم نگاهی کرد وگفت: دو تا پیام داری... یه لحظه ته دلم ریخت ... نکنه رضا باشه ، بازش نکنه پیام ها رو بدبخت بشم!... ولی گوشی و به گوشش چسبوند و گفت: خانم خانما چه توقعایی داری الان که انتن نمیده ... وگوشی رو داد دست خودم... و دوباره سرشو به پشتی صندلیش تیکه داد. پیام ها رو باز کردم. از اینکه کسرا بازشون نکرد یه لحظه ته دلم ذوق کردم! هرجفت پیام ها مال رضا بود... خدایا چه شانسی دارم مرسی ! کل باکسم شده بود پیغامای رضا... پیغامای دیشبو دو تا پیغام جدید... اولیشو باز کردم نوشته بود: "نیاز امیدوارم بخاطراشتباهم منو ببخشی نمیدونم چرا یهو به سرم زد که باز با تو باشم ، خواستم فقط شانسمو امتحان کنم" و پیغام دومش هم نوشته بود: "برای باز گشایی شرکت روی تو حساب میکنم خانم راد ... ایکون خنده و چشمک" نفسمو سنگین فرستادم بیرون... نفسهای کسرا بهم الارم میداد که گرفته خوابیده... اروم تکونش دادم ... کم کم داشت خوابش سنگین میشد... با حرص گفتم:نخواب یخ میزنی... جوابمو نداد.اهی کشیدم ... بدبختی اینجا بود که از ترس یخ زدن نمیخواستم بیدار بمونه ... یه عروس دوماد ... وسط جاده ی شمال، با یه ماشین خاموش که راه نمیفته ... تو بهمن ماه... از سر بیکاری دوباره رفتم سروقت پیامای دیشب رضا... همینطوری شانسی یکشو باز کردم. نوشته بود: "من هنوزم دوست دارم، میدونم بد کردم که سه سال پشت سرمو هم نگاه نکردم ولی خواهش میکنم نیاز یه فرصت بهم بده .. قول میدم تو برلین بهترین زندگی رو برات بسازم" پوزخندی زدم... نمیدونم دیگه چرا هیچ رفتارش واسم جالب نبود حس میکردم با یه ادم لوس و خودخواه طرفم که من واسش بازیچه ام... هر وقت اون بخواد من باشم... هروقت نخواد من نباشم! اهی کشیدم وگوشیمو تو کیفم پرت کردم... دوباره موقعیتمون بهم یه سیلی زد ... خدایا تا الان همه چیز به خیرگذشته بود چرا یهو وسط جاده ما رو گیر انداختی! کم کم داشتم از ترس قالب تهی میکردم ... تمام دلخوشیم به کسرای خواب بود و شنیدن نفس هاش... واقعا اگر اون نبود سکته میکردم... هرچند که اگر اون نبود مرض نداشتم که ساعت سه صبح تو جاده ی شمال بیام و یهو ماشین خاموش بشه! یخرده سرجام وول خوردم... تنگی کمر لباسم داشت به کمرم فشار میاورد ... به سختی خم شدم و بند کفش های صندلی پاشنه ده سانتیمو که دور ساق پامو قاب گرفته بود رو کمی شل کردم، حس میکردم پاهام خون مرده شدن از فشار بند ها ... انگشتای پام به گز گز افتاده بود... احساس سرما میکردم... خواستم چهار زانو بشینم که فنر پایین لباسم بهم امکان اینو نمیداد تا راحت باشم... با تیر کشیدن زیر دلم و کمرم یه اخ گفتم که کسرا اروم تو خمیازه اش گفت : چی شده؟ یعنی دلم میخواست بزنم تو سرم ... تازه یادم افتاد چه مرگمه ... سیما هی بهم میگفت قرص بخورم تا عقب بیفته ... ولی اونقدر تو گیرو دار و استرس بودم که به کل فراموش کردم! با خجالت به چشمهای خمار و خسته ی کسرا نگاه کردم که حس کردم یه چیزی خورد به شیشه ی سمت کسرا و بعدش یه نور چراغ قوه از بیرون توی ماشین افتاد... کسرا در و قفل کرد و هوشیار نشست. چشمهاشو مالید... دو تا مرد بودن ... یکیشون که اصلا قیافشو ندیدم ولی اونی که خم شده بود و داشت توی ماشین و دید میزد یه صورت گرد داشت و سیبیل های پرپشت ... با خنده ی زشت و صدای بلندی گفت: چه عروس دوماد خوشگلی... شما چیکار میکنین این وقت صبح تو این جاده؟ تو این سرما؟ کسرا یه نفس عمیق کشید و اهسته گفت: الان میرن چیزی نیست... ولی من بعید میدونستم که چیزی نباشه... با خنده ی زشت و صدای بلندی گفت: چه عروس دوماد خوشگلی... شما چیکار میکنین این وقت صبح تو این جاده؟ تو این سرما؟ کسرا یه نفس عمیق کشید و اهسته گفت: الان میرن چیزی نیست... ولی من بعید میدونستم که چیزی نباشه... با اینکه نامفهوم میشنیدم چی میگن ... ولی یه ترس وحشتناک به جونم افتاده بود... یکیشون به سمت در من اومد و دو تا تقه ی کوچیک به شیشه زد وگفت: خانم خانما نمیخوای در و به روی من باز کنی؟؟؟ زبونم تو دهنم سنگینی میکرد... حس کردم میخواد در وباز کنه، چون مدام دستگیره رو میکشید ... ولی کسرا قفل مرکزی و قبلا زده بود...! به نفس نفس افتاده بودم و قلبم محکم تو سینم می کوبید! اب دهنمو نمیتونستم قورت بدم...اروم اروم اشکهای داغم صورت یخ زدمو پوشوندن ... قلبم تند و سنگین میزد... تند تند نفس میکشیدم... کسرا دست یخ و سردمو گرفت وگفت: اروم باش... ولی نمیتونستم... حدس اینکه خودشم ترسیده و میدونه که کاری از دستش برنمیاد اصلا سخت نبود ... با تقه ای که دوباره به شیشه ام خورد به هق هق افتادم ...صدام انگار راه گلومو گم کرده بود و نمیتونستم حرف بزنم ... زبونم تو دهنم سنگین شده بود ... با حس سرگیجه ودرد زیر دلم دچار تهوع هم شده بودم ... با حس خفگی از بالا نیومدن نفسم بریده بریده گفتم: کسرا ... بگو... برن... کسرا دستمو فشار داد وگفت: نیاز چت شده؟ صدای مرد که دوباره گفت: عروس خانم خوشگل... باعث شد که تهوعم بیشتر بشه ... حلقم مزه ی اسیدی میداد ... دولا شدم ... عق میزدم ... از اون حالت تهوع های عصبی داشتم که از صد تا استفراغم بدتر بود ... کسرا مدام صدام میزد: نیاز... چت شده؟ خواستم جوابشو بدم ، اما نمیتونستم. ... جلوی چشمام سیاهی می رفت ... معدم سنگین شده بود ولی چیزی بالا نیاوردم... نفسم سرجاش نبود ... صدای کسرا تو سرم پیچید: نیاز... سرم داشت گیج میرفت... از درد دل و کمرم هم داشتم فلج میشدم... چند تا دیگه عق زدم و نفهمیدم چی شد ... چشمامو باز کردم... صورت مرد جلوی چشمم بود با یه جفت نگاه کریه و هیز ... با سیبیل های پرپشت و نفس های تند شهوتناک ... موهامو با دستش کشید و درحالی که به سمت لبهام میرفت ... سرمو به عقب کشیدم ... خواستم جیغ بکشم که با یه تکون ... وحس نوازش موهام ، اروم چشمامو باز کردم... سرم روی بازوی کسرا بود ... و خبری از اون نگاه و سیبیل ها و هیبت ترسناک و کریه مرد نبود! کسرا با دیدن چشمای بازم لبخندی زد وگفت: تو که منو کشتی دختر... و چونه اشو روی پیشونیم گذاشت و با پنجه هاش فشاری به سر شونه ام داد وگفت:خوبی؟ دلم میخواست از درد کمرم ناله کنم ولی اهسته گفتم: اون دو تا مردا رفتن؟ کسرا: اره ... از حال که رفتی سوارکامیونشون شدن و رفتن... چشمامو رو هم فشاردادم و گفتم: پس تموم شد؟ کسرا اهسته گفت: اره عزیزم .... -فکر کردم دیگه همه چی تموم شد ... ویاد کابوسم افتادم و مو به تنم سیخ شد! کسرا :چی ؟ بهش نگاه کردمو گفتم: تو عمرم اینقدر نترسیده بودم. سرمو رو شونه اش فشار دادم ... دو قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین چکید. کسرا فرمون و کمی چرخوند .نفس عمیقی کشید و گفت: مگه من میذاشتم دستشون بهت برسه ... دیگه تموم شد عزیزم بهش فکر نکن ... به دست کسرا نگاه کردم... حلقه به دستش میومد... خیلی هم میومد .... ناخوداگاه یه لبخند زدم وخودمو بیشتر تو بازوش جا دادم ... با اینکه با هرتکون ماشین دردم بیشتر میشد ... تکون ماشین؟ با بهت گفتم: کسرا ماشین راه میره؟ کسرا خندید و گفت: اره .... یه اقای خیرخواهی ما رو داره بوکسل میکنه ... یه عطسه کردم و کسرا پتو رو بیشتر روم کشید و منو محکم تر به خودش چسبوند و گفت: سرما داری میخوری ها ... با صدای گرفته ای گفتم:حالا کجا میریم ... کسرا اهی کشید و نامطمئن گفت: فعلا که میریم خونه اش... حالا تا چی پیش بیاد ... ان شا الله که طوری نمیشه ... از لحن ارومش یخرده ارامش گرفتم ... بیشتر تو بغلش فرو رفتم .. گرماش گرمم میکرد. برای اولین بار بود که کنارش حس ارامش و امنیت داشتم! از وقتی ماشین افتاده بود تو جاده ی خاکی و مدام به بالا و پایین پرتاب میشدم درد کمرم امونمو بریده بود ... بخصوص که بارون هم میومد ... چراغ داخل ماشین کم کم بی نور وبی نور تر میشد ... از سرما دندون هام محکم بهم میخورد ... با ترس به وانت ابی رو به رو نگاه کردم وگفتم: این اقا داره ما رو کجا میبره؟ کسرا دستی به پیشونیش کشید و در جواب سوالم سکوت کرد. سکوتش بیشتر نگرانم میکرد ... دلم میخواست بزنم زیر گریه ... عین دختر بچه های دوساله کم طاقت و کسل شده بودم ... دستشویی داشتم ... دلم درد میکرد... سردم بود ... پنجه های پامو نمیتونستم تکون بدم ... یه سوز سرد از زیر فنر دامنم به پاهای برهنه ام میخورد ... و بیشتر از درون یخ میکردم... وبیشتر دچار درد میشدم! دوباره دولا شدم ... حس میکردم دارم جون میدم ... عین مار به خودم میپیچدم میخواستم بلند بلند بزنم زیرگریه ... کسرا اروم گفت: چیه نیاز؟ چرا اینقدر به خودت میپیچی؟ تا خواستم جواب بدم وانتی ایستاد و حینی که از ماشین پیاده میشد به سمت شیشه ی کسرا اومد. با لجهه ی شمالی گفت: شیمی ماشینا ایر بنید، بفرمایید داخل، ایشالا صبح تعمیر کار آیه، بفرما دخترم (شما ماشینتونو اینجا بذارید داخل؛ ایشاالله صبح تعمیر کار میاد . بفرما دخترم) کسرا با نا ارومی پیاده شد... مرد به سمت جایی رفت و یهو چراغ ها رو روشن کرد. وسط یه باغ بودیم و یه ساختمون که مشخص بود ساکنینش خوابید ن وچراغ هاش خاموشه پارک کرده بودیم. کسرا به سمت در شاگرد اومد. در و برام باز کرد و دستمو گرفتو گفت: خوبی؟ پتو رو دور شونه هام انداخت... از سرما نمیتونستم حرف بزنم... محکم دندون هام بهم میخورد... کسرا دستشو زیر بازوم انداخت و منو بلند کرد ... اصلا نمیتونستم روی اون سنگ و کلوخ و گل روی پاهای یخ زده و خواب رفتم ... روی اون پاشنه ها وایسم... کسرا محکم منو به خودش تکیه داده بود ... بارون تند تند وشلاقی به سر و صورتممون میخورد! صدای زنی که روی ایون ساختمون داشت روسریشو جلوی گردنش گره میزد بلندشد. -چی ببوسته اکبر اقا؟ اکبراقا: هیچی نبسته زن ... مهمان داریم... بفرما داخل... بفرما هوا سرده ... شما رو سرد هیسه ... بفرما جر... خانم اکبر اقا هم به تبعیت از همسرش تعارفمون کرد... من وکسرا کاملا موش اب کشیده شده بودیم... با کسرا پله ها رو بالا رفتیم... خانم اکبر اقا یه زن سی و سه چهار ساله بود با یه بلوز و دامن قهوه ای و شلوار مشکی که زیر دامنش پاش بود. با دیدن لباساش ناخوداگاه گرم شدم... خانم اکبراقا با نگرانی گفت: اوووو... خیس ابوستین که ... بشین داخل... بشین ... و یه طرف منو گرفت و به سمت بخاری برد... احساس میکردم بوی خوناب میدم... دلم نمیخواست خونه شون نجس بشه... کسرا خم شد و کفشامو دراورد و منم با دستهای بی حس شده از سرما دامن گلیمو بالا کشیدم و وارد خونه شدیم. کسرا منو کنار بخاری نشوند ... نا نداشتم حتی بشینم ... سر شونه هامو گرفته بود تا روی زمین نیفتم ... با این حال حجمی از گرما توصورتم خورد و انگار یخ تنم کم کم رو به آب شدن میرفت... از لرزش فکم کم شده بود رو به خانم مقطع گفتم: دامنم... گلی ... شده ... خونتون ... کثیف ... نذاشت حرفمو تموم کنم ... دستمو محکم گرفت حرارت بخاری وتا اخر زیاد کرد و گفت: فدای تی سر .... تی بلا می سر... بشین الان گرم ابی... با دیدن شعله های بخاری و صدای هووویی که از بخاری بلند میشد و گرماش کم کم سرما از تنم بیرون رفت. به دیوار پشت سرم تکیه دادم... کسرا هم جلوی بخاری ایستاده بود و با نگرانی به من نگاه میکرد. دیگه نمیتونستم درد دلمو تحمل کنم... دستمو روی دلم گذاشتم وفشارش دادم... دیگه نمیتونستم درد دلمو تحمل کنم... دستمو روی دلم گذاشتم وفشارش دادم... کسرا جلوم زانو زد وگفت: دلت درد میکنه؟ اروم اشکام از چشام پایین اومدن... کسرا دستهاشو دو طرف صورتم گرفت وگفت: چی شده نیاز؟ میون هق هق یواشم گفتم: کسرا ؟ کسرا: جانم چیه؟؟؟ حالت خوب نیست؟ببرمت دکتر؟ نفس عمیقی کشیدم... اکبر اقا داشت برای خانمش توضیح میداد که توی جاده گیر افتادیم... به نظر زن و شوهر خوبی میومدن. نفسمو فوت کردم و گفتم: من خوبم ... برو چمدونو بیار... گند زدم به خونه ی مردم... کسرا با نگرانی به صورتم نگاه کرد. هیچ زبونم نمیچرخید بهش بگم چه مرگمه ...هنوز باهاش احساس غریبی میکردم و ازش خجالت میکشیدم... ولی نمیشدم هیچی نگم... ته چشماش از نگرانی دو دو میزد ... چشماش از خستگی سرخ شده بود ... ولی مثل همیشه برق میزد ... سعی کردم به دردم توجهی نکنم ولبخند بزنم ... اروم گفتم: کسرابرو چمدونو بیار... و با صدایی که خودمم نشیندم گفتم: لباسم خونیه ... الان خونشون نجس میشه ... کسرا با من من گفت: نجس؟ خونی؟؟ چی میگی؟؟ مجبوری تو چشماش نگاه کردم ولی تاب نیاوردمو فوری نگامو دزدیدم ... کسرا با انگشت شصت و اشاره چونمو گرفت و مجبورم کرد تو چشماش زل بزنم. خب محرمم بود ... شوهرم بود ... همسرم بود ... بود که بود ... من نمیتونستم بهش بگم که! ولی از روی ناچارای یواش زیر لب زمزمه کردم ... اونم یه نفس راحت کشید وگفت: دختر تو که منو کشتی... و فوری به پیشونیم یه بوسه زد و منم از خجالت و گرما مطمئن بودم سرخ سرخ شدم ... از خونه زد بیرون و تو کمتر از یه دقیقه با چمدون برگشت. خانم اکبر اقا ما رو به یه اتاق راهنمایی کرد... روی چمدون افتادم ... عاشق طرز تفکر مامانم بود ... همیشه فکر همه چیز و میکرد ... خوشبختانه دستشویی توی همون اتاقی که ما بودیم قرار داشت ... از کسرا خواستم بره بیرون ... بیچاره با همون لباس خیس و تر از اتاق زد بیرون تا اول من لباسمو عوض کنم. سریع دامنمو دراوردم ... خوشبختانه به اون بدی که فکر میکردم نبود ... با تقه ای که به درخورد ، سرمو بلند کردم ... یه استر نازک سفید پام بود ... دامن اصلی لباسمو دراورده بودم با یه استر که تا زیر زانوم بود ایستاده بودم. خانم اکبراقا با یه لبخند اومد داخل و یه حوله و یه صابون و شامپو هم دستش بود. با مهربونی گفت: بشو حمام... تی تن و یه اب گرم بزن گرم ببی... تی جان یخ بوگوده ... ازش بی نهایت تشکر کردم و وارد حموم شدم. موهام که همه تافت و ژل و چسب مویی بود رو شستم... زیر اب داغ ایستادن یه مزه ای داشت ... انگار جون دوباره به استخونام دادن... کارم که تموم شد یه شلوار گرم مشکی مدل کبریتی مخمل تنم کردم ... با یه استین بلند مشکی... روشم یه پلیور گلبهی پوشیدم... یه روسری مشکی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.کسرا هم تو موقعیتی که من حموم بودم لباساشو عوض کرده بود. یه شلوار قهوه ای تنش بود با یه تی شرت مشکی... اکبر اقا رو تازه تونستم صورتشو ببینم ... یه مرد چهلو خرده ای ساله بود با موهای فر جوگندمی وسیبیل جوگندمی... دماغ عقابی داشت ... و با توجه به قیافه ی خشنش بخاطر کم بودن فاصله ی ابروهاش وچشماش اما بسیار مهربون بود . خانم اکبراقا هم صورت گرد و تپل وسفیدی داشت با کک های صورتی ... چشمهای قهوه ای و چهره ی ساده و پلک هایی که هنوز بخاطر یهو از خواب پریدن پف داشت. با دیدن سفره ... صدای قار وقور شکمم بلند شد. کسرا دستشو به سمتم دراز کرد ... اروم کنارش نشستم. یه بسته کدئین دستم بود ... ولی روم نمیشد تقاضای اب کنم. خانم اکبر اقا با یه تابه نیمرو و یه سینی چایی و چند تانون محلی سفره رو چید... ساعت پنج صبح بود. با تعارف های خانم اکبراقا مشغول شدیم ... شام عروسیم کجا و اون تخم مرغ محلی نیمرو شده با نون محلی و کره محلی کجا ... هیچ وقت فکرشم نمیکردم اولین صبحونه ی مشترکم با کسرا اینقدر بهم بچسبه ... کسرا برای خودش یه لیوان اب ریخت ... از فرصت استفاده کردم و زیر گوشش گفتم: میدیش من؟ کسرا: جان؟ اب میخوای؟ لیوانشو داد به من و منم فوری دو تا قرص انداختم بالا ... هنوز قرص و نخورده بهم انگار تلقین شد دل دردم داره خوب میشه ... کسرا با نگرانی نگام میکرد. اروم گفتم:خوبم... نفس راحتی کشید و برام لقمه گرفت. بعد از اون صبحونه ، اکبراقا برامون تو همون اتاق رخت خواب پهن کرد... با کلی تشکر از زهرا خانم همسر اکبر اقا که پای ظرفشویی باهاش تعارف کردم که اجازه بده ظرفها رو بشورم ولی نذاشت به سمت اتاق برگشتم ... اروم دراز کشیدم ... کسرا هم از اکبراقا خیلی خیلی تشکر کرد در وبست و چراغ و خاموش کرد و کنارم دراز کشید ... یه نفس عمیق کشیدم که متوجه سنگینی نگاه کسرا شدم ... به پهلو به سمت کسرا غلت زدم ... هوای بیرون گرگ و میش بود ، صدای جیرجیرک و زوزه ی شغال میومد ... صدای چوب خوردن بید و موریانه ی توی در های کمد جا رخت خوابی هم به گوشم می رسید ... چشمای کسرا تو گرگ و میش برق میزد ... یه لبخند مهربون بهم زد و دستشو به سمت سرم رسوند حینی که با سر انگشتاش موهامو نوازش میکرد گفت: امشب خیلی ترسیدی؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه ... خندید و گفت: خراب کردم؟ با تعجب گفتم: چیو؟ کسرا ناراحت گفت: فکر نمیکردم اینطوری بشه... دستمو از زیر لحاف دست دوزی شده بیرون کشیدم و اروم به صورتش نزدیک کردم... حینی که گونه ی به نسبت زبرش و که توش ریز ریز ته ریش داشت نوازش میکردم گفتم: مگه تقصیر تو بود ... کسرا اهسته گفت: وقتی به این فکر میکنم که اگر اون دو نفر بیشتر پیش روی میکردن چی میشد.... انگشت اشارمو روی لباش گذاشتم و گفتم: هیس... تو مراقبم بودی... مگه نه؟ خندید و گفت: صدات گرفته... دماغمو بالا کشیدم و گفت: نبینم سرماخورده باشی... و سر انگشتمو بوسید و دستمو گرفت وگفت: بخواب... خسته ای... -شب بخیر کسرا ... تا خواستم چشمامو ببندم دیدم داره میخنده ... -چیه میخندی؟ خندش بیشتر شد وگفت: هیچی ... - -نه بگو ... - خندید وگفت:هی بهت گفتم بیا بریم پشت کاناپه ... - از خنده و خجالت سرمو تو بالش فرو کردم ... - دستشو تو موهام فروکرد و مهربون گفت: اولین شبیه که داریم کنارهم میخوابیما ... و با مکثی پرسید:خوبی؟ درد نداری؟ با خجالت سرمو از بالش دراوردم یه نگاه تو چشمای پر محبت و براقش کردم... نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم و گفتم: نه ... دوباره دستمو بوسید و گفت:شبت بخیر نیازم... دستم تو دست گرمش بود ... نفسهاش تو صورتم میخورد ... چشمامو بستم. اولین بار بود که کنار یه مرد غریبه میخوابیدم ... همیشه فکر میکردم هیچ وقت کنار یکی دیگه خوابم نمیبره ... تو همین حال وفکرها بودم که نمیدونم چقدر گذشت ولی کم کم به خواب رفتم. نزدیکای ساعت یک بود که بالاخره رضایت دادم از جام دل بکنم ... اول به دستشویی رفتم ... بعد از شستن دست و صورتم با خجالت رخت خواب ها رو جمع کردم. کسرا مال خودشو جمع کرده بود. الان زهرا خانم میگفت این عروسه چه عروس تنبلیه ... در اتاق و باز کردم ... توی هال کسی نبود ... ولی توی ایون صدای حرف زدن میومد. اروم در شیشه ای که راه به ایوون داشت و باز کردم. زهرا خانم با لبخند گرم و مهربونی گفت: بیدار ابستی عروس خانم؟ با شرمندگی گفتم: خیلی زحمت دادیم زهرا خانم ... ببخشید تو رو خدا... زهرا خانم اشاره کرد بیام کنارش بشینم... یه دختر 15 16 ساله هم کنارش نشسته بود ... به اون دختر لبخندی زدم و اون با خجالت سلامی گفت و منم کنار زهرا خانم نشستم. زهراخانم حین برنج پاک کردن گفت:تی احوال شوهرتو نپرسی؟ خندیدم و گفتم: احتمالا رفته دنبال تعمیرکار ماشین نه؟ زهرا خانم سری به علامت اره تکون داد و منم سعی کردم بهش کمک کنم ولی اینقدر تعارفی بود که قبول نکرد... اخرشم ازم پرسید که پدر ومادرت حالتونو میدونن که تازه شصتم خبر دار شد باید یه زنگ به خونواده هامون بزنم... طفلکی ها از دیشب که پیچونده بودیمشون هیچ خبری از ما نداشتن! بدو بدو به اتاق برگشتم. گوشیمو از تو کیفم دراوردم. از بی شارژی خاموش بود . شارژرو از چمدون کشیدم بیرون و زدم به پریز... بعد از چنددقیقه که یخرده باطری گوشیم قوت گرفت، روشنش کردم... وبلافاصله هم زنگ زدم به مامانم ... تا گفتم الو.... صدای مهیج نادین تو گوشم پیچید... هیچ وقت فکر نمیکردم طی 24 ساعت اینقدر دلم براش تنگ بشه... با خوشحالی گفت: به به عروس خانم بی معرفت ... پارسال دوست امسال اشنا ... خندیدم و با لوسی گفتم:سلام داداشی؟ خوبی؟خوشی؟ خندید و گفت: بدک نیستیم عروس خانم ... تو خوبی؟ اقا شوهرت خوبه؟؟؟ وبا غرغر گفت: مامان یه دقه وایسا... و تند گفت: الو نیاز مامان میخواد باهات حرف بزنه ... با هیجان گفتم:الو سلام مامان جونم... مامان زد زیرگریه و گفت: الهی قربون صدات برم ... خوبی دختر؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟ دختر تو که ما رو نصفه عمر کردی... کجایین شما؟؟؟ از دیشب هیچ خبری ازتون نیست... خندیدم وگفتم: مامان همین دور وبراییم خب.... مامان با هیجان گفت:قربون خنده هات بشم ... خوبی؟کسرا خوبه؟؟؟ همه چی خوبه؟ با اینکه دلم میخواست جریان دیشب و تعریف کنم ولی زبون به دهن گرفتم و به جمله ی همه چی عالیه اکتفا کردم . بعد از یه صبحت پر خجالت وشرم و حیا با بابا تلفن و قطع کردم . داشتم توی لیست مخاطبین دنبال شماره ی سیما میگشتم که به اونم یه زنگی بزنم که یه شماره ی ناشناس تو گوشیم افتاد. فوری جواب دادم. -بله؟ -الو نیاز جون؟ یخرده به ذهنم فشار اوردم... -سلام هاینه جون؟ خوبین شما ... هانیه که صداش به ناراحتی میزد گفت: ممنون عزیزم... تو خوبی؟ محمد خوبه؟ -خوبه سلام میرسونه... هانیه نفس عمیقی کشید و گفت: از دیشب هرچی بهتون زنگ میزنیم یا در دسترس نیستید یا خاموشید هیچ معلومه شما کجایین؟ نمیگید ما نگران میشیم؟ ممکنه یه کار ضروری پیش اومده باشه؟ -ببخشید هانیه جون تو جاده بودیم بعدم دیروقت رسیدیم این شد که گوشیهامون از بی شارژی خاموش شد... طوری شده؟ صداتون گرفته ... همین یه جمله رو که گفتم هانیه زد زیر گریه... باهول گوشیمو دست به دست کردم وگفتم: چی شده هانیه جون؟ هانیه چند تا نفس عمیق کشید و منم که داشتم جون به سر میشدم گفتم: الو هانیه جون؟ چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟ هانیه با هق هق گفت: مامانم ... هانیه با هق هق گفتم: مامانم ... یعنی یه لحظه گفتم مونس جون دیشب تموم کرد ... نفسمو حبس کردم که هانیه گفت: مامان از دیشب تو سی سی یو بستریه ... حالشم اصلا خوب نیست ... لبمو گزیدم و هانیه گفت: از دیشب داریم دنبال کسرا میگردیم ... ده بار به تو به خودش زنگ زدیم ... ولی گوشی جفتتون یا خاموش بود یا در دسترس نبود ... امروزم هرچی به کسرا زنگ میزدم میگفت در دسترس نیست، تو رو شانسی گرفتم ... نفس عیمقی کشیدم و گفتم: ایشالا که طوری نمیشه هانیه جون... هانیه: به کسرا میگی؟ -حتما من به کسرا میگم هانیه جون... هانیه با ناله گفت: دعاش کن .... نذار شب عروسی پسرش به عزا بکشه... تو دلم گفتم: وای خدا نکنه ... همین مونده عروس بد قدم باشم...! لبمو گزیدم... حرفش تلخ و سنگین بود واسم... اما تو اون شرایط هیچی نگفتم و گفتم: حتما به کسرا میگم ... هانیه با فین فین پشت تلفن گفت:برمیگردین تهران؟ با یه لحن تلخ درجواب اون طعنه اش گفتم: دیگه نمیدونم کسرا خودش مییدونه .. خب هانیه جون با من کاری ندارید؟ هانیه تند گفت: حالا بعدا خودم به کسرا هم زنگ میزنم ... لبمو گزیدم و تا دیگه سعی نکنم جوابشو بدم... عجیب رو اعصاب من مانور میداد. با حرص گفتم:خداحافظ... و گوشیو تو مشتم فشار دادم... فهمیدن اینکه هانیه به شدت درحال خواهر شوهر بازی دراوردنه اصلا سخت نبود!!! یعنی اصلا ها ... همه چی هم دست به دست هم داده بود تا ماه عسل من وکسرا خراب بشه... اون از دیشب ... اونم از الان! نفس عمیقی کشیدم و خودمو با مرتب کردن وسایل توی چمدون سرگرم کردم. بعد از اومدن کسرا و درست شدن ماشین و صرف نهار همراه با خونواده ی گل اقا اکبر و زهرا خانم و دخترشون نیلوفر ، منو کسرا بعد از کلی تشکر و تعارف و دعوت به تهران بالاخره راهی ویلای خودمون شدیم ... دو ساعتی تا کلاردشت فاصله بود . کسرا داشت رانندگی میکرد و منم داشتم سیبهایی که زهرا خانم برای دو ساعت تو راهمون بهمون داده بود رو پوست میگرفتم. حینی که یه تیکه به کسرا دادم گفتم: کسرا؟؟؟ کسرا: جانم؟ خندیدم و گفت:خدا رو شکر خوبی سرما نخوردی... بلند تر خندیدم و گفت: باز تو شیطون شدی... چیه اینقدر میخندی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی . . . و کمی من من کردم وکسرا گفت: چیه چیزی میخواستی بگی؟؟؟ و با غر گفت: بیا برو دیگه ... منظورش به ماشین عقبی بود که از کی داشت نور بالا میزد ... اون ماشینم که یه سوزوکی سیاه بود با سرعت از کنار ماسبقت گرفت. با اخم گفتم: واه چه دیوونه ای بود ها ... چرا بهش راه دادی؟ کسرا لبخند ارومی زد وگفت: ماکه عجله ای نداریم؟داریم؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم: راه واسه ی ما بود نباید کوتاه میومدی... خندید و گفت:گذشت داشته باش شیطون خانم... خندیدم و کسراگفت: خب چی میگفتی؟ اهسته گفتم: کسرا دیشب... کسرا تند وسط حرفم پرید و گفت:بیا کلا راجع به دیشب حرف نزنیم باشه عزیزم؟ یه اتفاقی افتاد تموم شد و رفت هان؟ با اینکه نمیخواستم راجع به اتفاق توی جاده حرف بزنم و میخواستم بگم که دیشب مادرش حالش بد شده ... ولی با شنیدن این حرف هیچ دلیلی ندیدم که ماه عسلمو بهم بزنم! با اون رفتار هانیه حتم داشتم چیز مهمی نیست!!! فقط میخواست زهرچشم از من بگیره... منم از خدا خواسته سکوت کردم... کسرا برام حرفهای قشنگ و عاشقونه میزد و منم با اشتیاق گوش میدادم و داشتم از لحظه لحظه با اون بودن لذت میبردم! ... بعد از رسیدن به ویلایی که متعلق به دایی کسرا بود ، کسرا به حموم رفت منم خرید هایی که سر راهمون کرده بودیم رو توی یخچال جابه جا میکردم. امشب میخواست برام جوجه کباب درست کنه ... منم مشغول برنج شستن شدم... صدای سوت زدنش کل حال و پذیرایی و برداشته بود ، از تم سوتش خندم گرفت ... داشت مثلا بادابادا مبارک باد و میزد ... یه کش و قوس به خودم دادم و برنج و توی پلو پز دم کردم ... هرچی که دور خودم میگشتم بیشتر باورم میشد که هیچ کاری جز پلو تو پلوپز پختن بلد نیستم ... بعدشم که سرمو با خرد کردن گوجه وخیار و شستن کاهو سرگرم کردم تا سالاد درست کنم ... میخواستم سلیقه به خرج بدم ویه ظرف سالاد شیک و پیک از خودم ارائه بدم که کسرا فکر نکنه من هیچ کاری بلد نیستم! سرم گرم خوردن ته خیارا بود که صدای اهنگ معروف نوکیا بلند شد... به حال رفتم ... صدا از کنار درورودی میومد ... به چوب لباسی نگاه کردم ... کسرا شلوارشو اویزون کرده بود ... و صدای موبایلش از توی جیب شلوارش میومد . کلا ازش خجالت میکشیدم هنوز... یه نفس عمیق کشیدم و دست کردم تو جیبش... خواستم جواب بدم که قطع شد. با دیدن صفحه ی گوشیش که سه تا تماس بی پاسخ رو اعلام میکرد یه نفس عمیق کشیدم هر سه تاشم از هانیه بود قشنگم معلوم بود میخواد منو پیش کسرا خراب کنه ... یکی نیست بهش بگه هنوز هیچی نشده عقرب زیر فرش بازی تو درنیار اخه ... پوفی کردم و گوشیشو از تماس بی پاسخ پاک کردم ... برش گردوندم سرجاش... خب خودم بهش میگفتم چرا باید از دهن هانیه میشنید؟؟؟ یه لحظه حس کردم یه سایه رو دیوار افتاد ... ولی خبری از کسرا نشد... شونه هامو بالا انداختم و به اشپزخونه برگشتم. بااینکه دلم نمیخواست گفتن این خبر و عقب بندازم ولی موکولش کردم به بعد از شام ... با دلی که قار وقور میکرد چه طوری میتونستم خبر بد بدم ... باید جون میداشتم که دلداریش میدادم؟ با صدای جیرجیر لولا و دراومدن کسرا از حموم فوری نگامو دزدیدم و پشتم و کردم بهش... حس میکردم اروم اروم داره بهم نزدیک میشه ... یه نفس عمیق کشیدم که کاملا بهم نزدیک شد ... بوی شامپو و حموم میداد. یه نفس عمیق دوباره کشیدم که دستاشو نرم نرم به پهلو هام چسبوند ... اروم منو به سمت خودش کشید و دستاشو زیر سینه ام قلاب کرد ... کلیپسم خورد تو سینه اش... حس کردم یه اصطکاکی هست و با دیدن استین های تی شرتش اروم گفتم: لباس تنته؟ کسرا پقی زد زیر خنده و گفت: دوست داشتی نباشه؟ از حرفم خجالت کشیدم و اروم از بغلش اومدم بیرون و گفتم: نه فکر کردم اخه لباس تنت نیست... با انگشت شصت و اشاره دماغمو کشیدی و گفت : تو چه فلفل نمکی ای بودی خبر نداشتم ... خواستم بگم تو چقدر مهربون بودی من نمیدونستم که البته نگفتم . خوشم نمیومد زیاد ازش تعریف کنم. با تیکه تیکه کردن مرغ ها و درست کردن ماده ی جوجه کباب ، کنار هم مشغول درست کردن شام شدیم. کسرا برام حرف میزد و کلی هم مهربون بازی درمیاورد ولوسم میکرد ... منم هی با من من داشتم حرفایی که قرار بود بهش بزنم و تو دهنم خیس میکردم عین راکن... ولی محبت هاش بهم اجازه نمیداد حال خوشمونو خراب کنم!... خدایی دلم نمیخواست شام زندگیمون کوفتمون بشه. اونم یه شام با دستپخت دو نفره ... قرار شد گوجه فرنگی ها روسرخ کنیم... برنجم اماده شده بود. کسرا روی تراس جوجه کباب ها رو درست کرد. از حالت ایستادنش با اون تی شرت ساده ی اجری استین بلند که استین هاشو تا ارنجش بالا داده بود و شلوار مشکی با یه باد بزن سوخته ی سفید ، تقریبا ذوق مرگ بودم .به در تراس تکیه داده بودم و داشتم به دستش نگاه میکردم. دست راستش سیخ ها رو میگردوند و دست چپش که توش حلقه و ساعت اهدایی منو بسته بود بادبزن و تکون میداد ... یه نفس عمیق کشیدم بوی شامپو و ذغال و جوجه کباب دست پز کسرا تو سرم پیچید...! کسرا از سرشونه ی پهنش به من نگاه کرد وگفت: سرما نخوری؟ لبخندی زدم ... با حس گرما که زیرپوستم دمیده شد ... یه لحظه حس کردم من خوشبخترین دختر دنیام...! بعد از صرف شام و ظرف شستن دوتایی و حباب بازی با مایع ظرف شویی و کلی شوخی وخنده، کسرا کاناپه های توی هال و به حالت تخت دراورد... توی اتاق ها سرد بود و شومینه فقط هال و گرم میکرد. دو دل بودم که کی راجع به حرفهای هانیه و اتفاقی که واسه ی مادرش افتاده بود حرف بزنم... نفس عمیقی کشیدم به کسرا که داشت رخت خواب ها رو اماده میکرد نگاه میکردم. انگشت اشارمو توی دهنم کردم ... دیشب هرکدوم رو یه تشک جدا خوابیدم... ولی اینجا الان باید رو یه تشک کنار هم بخوابیم؟ من اونطوری میزنم پدر کسرا رو درمیارم که ... داشتم به رو بالشی ها نگاه میکردم که کسرا زیر گوشم گفت: چرا تو فکری؟ از نفسش گوشم قلقلکی شد و فوری خاروندمشو گفتم: ها؟ هیچی... خندید و به سمت شومینه رفت ... حرارتشو کم کرد و گفت: سردت نیست؟ یه سویی شرت قرمز تنم بود دماغمو بالا کشیدم و گفتم: تازه گرمم هست ... و اروم سویی شرتمو دراوردم. زیرش یه تاپ سفید بندی تنم بود. کلیپسمو روی میز گذاشتم و کسرا یه سوتی کشید وگفت: تو اینطوری میخوای پیش من بخوابی؟ با خجالت و لحن بچگونه گفتم: میه شی میشه خو کسرا؟ کسرا صورتشو جمع کرد و گفت: نیاز اینطوری حرف نزن.... چشمامو گرد کردم و با حفظ لحنم گفتم: چیطولی؟ کسرا نفس عمیقی کشید و گفت: همینطوری... در حد سنت رفتار کن از این لحن هیچ خوشم نمیاد... داشت به سمت دستشویی میرفت که جدی گفتم: بیا منو بزن ... با مسواکش که اغشته به خمیردندون بود به من نگاه کرد و گفت: فعلا که زیادی خوردنی شدی... و چشمکی بهم زد و حینی که داشت یه کاپشن تنش میکرد گفت:برم به دودکش شومینه یه سر بزنم ... از حواس جمعش ناخوداگاه یه لبخند زدم. از حرفش خوشم نیومد " در حد سنت رفتار کن"... یه نفس عمیق کشیدم و روی کاناپه ی تخت خواب شو ولو شدم... حیف حوصله نداشتم ناراحت بشم! حینی که به سقف چوبی نگاه میکردم فکر میکردم چطوری به کسرا بگم که مادرش الان تو آی سیوئه! چشمامو بستم که حس کردم یکی داره کنارم وول میخوره ... چشامو باز کردم... فضای هال تاریک بود ... کسرا اروم گفت:خوابی؟ -نه هنوز... کسرا ...؟ کسرا دستشو زیرگردنم فرستاد و خودشو بهم نزدیک تر کرد ... طاق باز خوابیده بودم و اون به پهلو طرف چپم دراز کشیده بود ... پتو رو تا روی گردنم بالا کشید و گفت: چیه سردته؟ -نه ... کسرا یه نفس عمشق کشید و گفت: پس بخواب عزیزم شبت بخیر... کل صورتم با نفسش داغ شد ... منم به پهلو غلت زدم وگفتم: کسرا؟ دیگه چشمم به تاریکی عادت کرده بود ... کسرا اروم خندید و گفت: چی شده؟ -یه چی بگم؟ کسرا خندید و گفت: اگه بخاطر اینکه گفتم بچگونه حرف نزن ناراحت شدی ببخشید ... ولی من دوست دارم تو همینطوری باشی... مهربون و خواستنی و شیرین زبون .نیازی نداری با بچگونه حرف زدن خودتو تو دلم جا کنی... از حرفش خندیدم و کسرا گفت: خب همینو میخواستی بگی؟ -نه اینو نمیخوام بگم. کسرا خمیازه ی بلندی کشید ... نفسش بوی نعنا و خمیردندون میداد... اروم گفت: میشه فردا بگی؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: فردا ؟؟؟ کسرا: باورت میشه تو این هفته فقط شیش ساعت خوابیدم... خودمو بیشتر تو بغلش جا کردم وگفتم: پس بخواب ... فردا راجع بهش حرف میزنیم... کسرا روی موهامو بوسید وگفت: اگر خیلی مهمه الان بگو ... تو چشمای خسته اش نگاه کردم... اروم گفتم: نه زیاد مهم نیست... فردا بهت میگم. -شب بخیر کسرا. کسرا: شب بخیر نیازم. با صدای تق و توق خیلی وقت بود که از خواب بیدار شده بودم... ولی رخوت خواب صبح بهم اجازه ی تکون خوردن نمیداد... بانوازش موهام... و صدا کردن های محبت امیز کسرا اروم چشمامو باز کردم... دماغمو کشید وگفت: بیدار شدی؟ یخرده نیم خیز شدم ... به ظاهر اماده اش نگاه کردم .معلوم بود خیلی وقته بیداره ... کش وقوسی اومدم وگفتم:سلام ... صبح بخیر... کسرا:صبح تو هم بخیر عزیزم... چایی یا شیر؟ -شیرعسل... کسرا سری تکون داد و به اشپزخونه رفت .منم به دستشویی رفتم تا مسواک بزنم... چه عروس خواب الو و زشتی شدی نیاز... وای که چشمام از شدت پف درست و حسابی باز نمیشد. همیشه فکر میکردم عروسی کنم ... اصلا نمیذارم شوهرم منو با قیافه ی خواب الود ببینه ... بعد از شستن صورتم... از دستشویی بیرون اومدم. کسرا تو اشپزخونه بود. سویی شرتم وتنم کردم و زیپشو بالا کشیدم. با دیدن شومینه ی خاموش با تعجب گفتم: خیلی سرده ... کسرا سری تکون داد و گفت: بوی گاز میداد نیاز جان... و لیوان شیرمو مقابلم گذاشت و گفت: یه قاشق توش عسل ریختم. اروم یه مرسی گفتم ودستهای یخمو به لیوان چسبوندم تا گرم بشه. کسرا به نظرم زیاد سرحال نبود برای همین ازش پرسیدم: خوب خوابیدی؟ نفسشو مثل فوت بیرون داد و تو کسری از ثانیه رو به روم نشست و گفت: بد نبود ... از هشت بیدارم ... رفتم نون و پنیرو شیر خریدم... و با نگرانی حینی که با انگشت اشاره لبه ی لیوان چاییشو لمس میکرد گفت: نیاز؟ -بله؟ کسرا اهی کشید و گفت: محمد حسین زنگ زده بود. نفسم یه لحظه توسینه حبس شد... کسرا دستی به صورتش کشید وگفت: حال مامانم زیاد خوب نیست ... میشه ... میشه ... وسط حرفش گفتم: میرم وسایلمو جمع میکنم... برمیگردیم تهران... کسرا به پهنای صورت لبخند زد و گفت: خانم منی تو ... خندیدم و فورا به اتاق رفتم. تند تند لباسامو عوض کردم ... خوشبختانه هنوز ساک و چمدون ها رو باز نکرده بودم... یه لحظه حس کردم محمد حسین به کسرا نگفته من از ماجرا خبر داشتم ... نفس عمیقی کشیدم... هیچ حس خوبی نداشتم ... من باید این خبر و میدادم... کاش محمد حسین زنگ نزده بود بالاخره که خودم میگفتم! بعد از چک کردن اب وبرق وگاز وقفل کردن درها، سوار ماشین شدیم... اول به پمپ بنزین رفتیم وبا خریدن کلی خرت و پرت به سمت تهران راه افتادیم... دل تو دلم نبود ! اما خودمو خونسرد جلوه میدادم. کسرا بهم قول داد برای عید یه ماه عسل عالی منو ببره ... ! فصل پانزدهم:
کسرا بدون اروم وقرار مدام جلوی من راهرو رو متر میکرد. کلافه از قدم هاش سرمو تو دستم گرفتم. از وقتی فهمیده بود مادرش تو ای سیو بستریه و دوبار هم دچار ایست قلبی شده یک لحظه نمینشست ... نفسمو خسته بیرون فرستادم دلم از گرسنگی مالش میرفت. اینقدر تو این چند ساعت که برگشته بودیم تهران بهم استرس وارد شده بود که هیچ حوصله ی خودمو نداشتم چه برسه به اینکه زنگ بزنم به پدر و مادرم و خبر بدم ما برگشتیم! محمد حسین سعی میکرد کسرا رو اروم کنه ... اما اصلا موفق نبود. با دیدن هانیه و یلدا که از اسانسور خارج شدن، سرجام ایستادم. از وقتی برگشته بودیم جز محمد حسین کس دیگه ای تو بیمارستان نبود ... ساعت سه بعد از ظهر بود ... هانیه با دیدن کسرا فوری دستهاشو انداخت دور گردن کسرا و با هق هق گفت: دیدی داداش؟ دیدی چه خاکی به سرمون شد... و با صدای بلند زد زیر گریه ... کسرا سعی میکرد ارومش کنه ولی هانیه مدام گریه میکرد و ناله و زاری... از صدای گریه اش اعصابم خرد شده بود ... پوفی کردم و دست به سینه به منظره ی کاملا مصنوعی رو به روم خیره شدم... خواهری که بخاطر مادرش داشت تو بغل داداش تازه دامادش گریه میکرد! کسرا بازوهای هانیه رو گرفت وکنار من نشوندش... یلدا هم رفت برای هانیه یه لیوان اب اورد. محمد حسین دستی توی موهاش برد و کسرا رو به هانیه گفت: چرا زودتر به من خبر ندادید؟ تقریبا یه لحظه ضربان قلبم رفت. هانیه با فین فین گفت: واه داداش مگه نیاز بهت نگفت؟ کسرا چشماشو ریز کرد و هانیه تند تند گفت: به فاطمه زهرا قسم من فردایی عروسیتون بهتون زنگ زدم، با خود نیاز جون حرف زدم بهش گفتم به کسرا میگی ، گفت اره میگم ... منم گفتم خب بهت میگه... وقتی دیدیم خبری ازت نشد به حسین گفتم یه زنگ به خودت بزنه ... و حینی که چادرش رو از روی شونه اش به سرش مینداخت گفت: ما هم تعجب کردیم که چرا نیومدی! ... میدونی مامان چی کشید این مدت؟ دوبار قلبش وایستاد... با بهت نگاهمو از هانیه که پیازداغشو الکی زیاد میکرد به کسرا که کم کم داشت کبود میشد چرخوندم. زیر نگاه سنگین محمد حسین ویلدا عین یه گناهکار به نظر میرسیدم... نفسمو سنگین بیرون دادم. اب دهنمو قورت دادم ... کسرا اروم از جاش بلند شد ... یخرده سرجاش جا به جا شد ، دهنشو باز کرد تا یه چیزی بگه ... اما متوجه حضور هانیه و محمد حسین و یلدا شد... فکش کاملا منقبض شده بود ... اما تن صداشو به حداقل رسوند و اهسته گفت: دنبالم بیا... و نفسشو طولانی و محکم فوت کرد و با قدم های تندی به سمت اسانسور رفت... فوری از جام بلند شدم و بدو بدو بهش رسیدم... درهای اسانسور داشت بسته میشد که خودمو پرت کردم داخل اتاقک فلزی... کسرا دکمه ی همکف و زد. هیچی نمیگفت ولی یه جوری نفس میکشید که قلبم داشت وایمیستاد. داشتم دنبال کلمه میگشتم تا خودمو تبرئه کنم... من میخواستم بهش بگم... ولی اون نذاشت ... تقصیر من نبود! با ورودمون به اورژانس و رد کردن ازدحام وارد محوطه شدیم ... به سمت جای ماشین میرفت.قدم هاش بلند بود و داشت یخرده سریع راه میرفت ولی من بدو بدو دنبالش میدوییدم... با رسیدن به ماشین نادین که هنوز دست کسرا بود یه لحظه سرجاش وایستاد ... منم پشت سرش ایستادم. هنوز میدونستم داره تند تند نفس میکشه ... سر جام وایستاده بودم که کسرا به سرعت به طرفم برگشت. چشماش یه جوری عصبانی بود که کم مونده بود خودمو خیس کنم. اروم لبمو گزیدم که کسرا با حرص گفت: فقط بگو چرا ... سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم: چی چرا؟ با کف دست محکم به سقف ماشین کوبید و گفت: برای چی چیز به این مهمی و به من نگفتی؟ -من ... من ... من میخواستم ... وسط حرفم داد زد: یعنی خانواده ی من و من واست پشیزی ارزش نداره نیاز؟ اینقدر خودخواهی؟ با دستپاچگی گفتم: بخدا خواستم بهت بگم خودت گفتی بعدا ... گفتی سفرمون و خراب نکنم ... کاملا به سمت من چرخید و با داد بلندی که سرم کشید گفت: مادر من داشت تو بیمارستان جون میداد تو به فکر سفر شمالتی؟ بغض کردم و سرمو انداختم پایین... کسرا تند تند نفس میکشیدبا داد گفت: هـــان؟ با صدای خفه ای گفتم: من که شمال ندیده نیستم ... کسرا بلند تر داد زد: پس چرا هیچی نگفتی؟ یخرده ازش فاصله گرفتم و عقب تر رفتم... بغضم داشت خفم میکرد... چیز زیادی نگذشت که اروم اروم اشکام سرازیر شد. کسرا با حرص گفت: از همین روز اول داری پنهان کاری میکنی دیگه ... قرارمون این بود؟ سرمو بلند کردم ... از شدت هق هق نمیتونستم حرف بزنم و از خودم دفاع کنم ... چشمام بخاطراشک تار میدیدش... هیچ براش مهم نبود که اشکمو دراورده! کسرا سوار ماشین شد و با عصبانیت و امری گفت:سوار شو ...بدون مقاومت کنارش نشستم وسرمو به پنجره تکیه دادم. هیچ نگفت که کمربندتو ببند... یا اگر سردته بخاری و زیاد کنم! هیچی نگفت... حتی نگفت که قراره کجا بریم! بدون مقاومت کنارش نشستم وسرمو به پنجره تکیه دادم. هیچ نگفت که کمربندتو ببند... یا اگر سردته بخاری و زیاد کنم! هیچی نگفت... حتی نگفت که قراره کجا بریم! کم کم اشکم بند اومد. ولی اونقدر دلم گرفته بود و حس میکردم ازش دور شدم که تو ذهنم نمیگنجید بخاطر اشتباهی که مرتکبش نشدم اینطوری دعوام کنه... عصبانیت کسرا رو به این شدت ندیده بودم! وقتی داد میزد ازش میترسیدم ... انگار اصلا نمیشناختمش... اروم زیر چشمی نگاهش کردم... عصبانی بود ... خیلی عصبانی بود! هیچی تو صورتش اشنا نبود... نه انقباض فکش واسم اشنا بود ... نه ابروهای تو هم گره خورده اش... نه صورت درهمش... من توی صورت پر اخم و عصبانیش دنبال یه نگاه روشن بودم اما ...! اولین دعوای زندگی مشترک من وکسرا بخاطر خانواده ی کسرا ... این تیتر ذهنم بود که مطمئنم بودم هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه! با دیدن کوچمون، دماغمو بالا کشیدم... کسرا رو به روی خونه مون نگه داشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا مرخص شدن مادرم از بیمارستان همین جا میمونی! با دهن باز داشتم نگاهش میکردم که پیاده شد و زنگ وفشار داد... فوری از ماشین پریدم پایین و کنارش رو به روی در ورودی ایستادم وگفتم: هیچ میفهمی چی میگی؟؟؟ کسرا نفس عمیقی کشید و همچنان بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: عادت ندارم یه حرف و دوبار تکرار کنم... با حرص گفتم: -جدی؟ خیلی عادت بدیه... نگاه تند و تیزشو تو چشمای من انداخت و گفت: عادت میکنی... به همه ی عادت های من عادت میکنی! قبل از اینکه چیزی بگم... صدای مامانم از ایفون اومد و گفت: کیه؟ کسرا اهسته گفت: ماییم مادر... من و نیاز... مامانم با هیجان گفت: شمایین؟ اوا بفرمایین داخل... و در و باز کرد. کسرا به سمت صندوق عقب رفت و چمدون من و برداشت و سوئیچ ماشین رو توی دستش چرخوند، جلوش ایستادم و گفتم: منظورت از این مسخره بازی ها چیه؟ کسرا زیر لب گفت: مسخره بازی؟ مادر من داشت میمرد... با دندون قروچه گفتم: من خواستم بهت بگم! کسرا پوزخندی زد و گفت: نمیخوای که پدر ومادرت متوجه اولین بحث زندگیمون بشن! پوفی کردم وگفتم: به هیچ وجه.... کسرا هم سری تکون داد و گفت: پس عادی باش... مادرت داره از پنجره نگاهمون میکنه! و در و باز نگه داشت و صرفا بخاطر تماشای مامانم بهم اجازه داد اول من وارد ساختمون بشم... وگرنه با این اعصاب خرابش عمرا مسئله ی خانم ها مقدم ترن رو تو ذهنش مرور میکرد!!! با هم وارد اسانسور شدیم... یه جوری اخم کرده بود که انگار جدی جدی شده بودم قاتل مادرش! با اعلام طبقه توسط منشی اسانسور... کسرا چمدون من به دست از اسانسور خارج شد. مادرم جلوی در منتظرمون بود با تعجب و هیجان جواب سلاممون رو داد ودعوتمون کرد داخل. کسرا چمدون من و به اتاق برد و مامان حینی که داشت بلند بلند احوال پرسی میکرد و میگفت: چه حال چه خبر... چی شده که اینقدر زود برگشتید ... کسرا نفس عمیقی کشید و با لحن مهربونی گفت: راستش حال مادرم اصلا خوب نیست... مامان با چشمهای گرد شده از نگرانی با سینی چای به هال اومد و گفت: خدا بد نده کسرا جان چی شده؟ کسرا نفسشو فوت کرد وگفت: سکته کرده ... همون شب عروسیمون... دیگه منم که خبر دار شدم نتونستم شمال بمونم.. نیاز جان هم لطف کرد و رضایت داد برگردیم تهران! با این که از دستش عصبانی بودم ولی از اینکه حداقل جلوی مامانم ابرو داری کرد ازش ممنون شدم... ولی خیلی طول نکشید که ستون فقرات شادیم رسما سه تیکه شد... کسرا گفت: راستش مادر ... خونه مون خالیه... شیما هم فرستادیم پیش هانیه... بنظرم درست نیست که نیاز تو خونه ی ما بمونه ... تا مرخص شدن مامان اگر ایراد نداره اینجا باشه... اینطوری خیال منم راحت تره! با دهن باز داشتم به کسرانگاه میکردم که مامان گفت: اتفاقا خوب فکری کردی کسرا جان... نیازم عادت نداره شب جایی تنها بمونه ... بخصوص که خونتون هم هنوز محیطش براش غریبه است... انگار یه پارچ اب یخ ریختن رو سرم... کسرا چاییشو نیم خورده روی میز عسلی گذاشت و بعد از کلی تشکر و یه خداحافظی نمایشی وعاشقانه با من ، عزم رفتن کرد ... خون خونمو میخورد! بعد از رفتنش، مامان با هیجان دستمو گرفت و منو روی مبل نشوند و گفت: خب عروس خانم خوشگل تعریف کن چه خبرا؟ میدونستم منظورش از این چه خبرا چیه... درحالی که هیچ خبری نبود، در جواب تک تک سوالاتش مجبور شدم دروغی یه چیزایی بپرونم ... بعد از تموم شدن لیست بلند بالای سوالات مامانم به اتاقم رفتم و وسایلمو جا به جا کردم. خیلی طول نکشید که سر و کله ی نادین و بابام هم برای صرف شام پیداشون شد و جفتشون از دیدن من شوکه شدن، اما با توضیحات مامان اونا هم خیلی راحت قانع شدن و حق و به کسرا دادن ... در نهایت هم قرار شددر اولین فرصت به ملاقات مادر کسرا برن! بابا که روی عرش سیر میکرد ... به قول خودش دخترش دیگه خانمی شده بود و از اینکه من عاقلی کردم و همراه کسرا بیخیال ماه عسل شده بودم وسریعا به تهران برگشتیم تعریف میکرد. منم انگار برگشته بودم به روزهای دختریم... انگار نه انگار شوهر داشتم... ازدواج کردم! هرچند که هنوز دختر بودم!!! یه دختر متاهل! ... سه روز از موندن من توی خونه ی پدریم میگذشت... دقیقا همه چیز عین قبل از ازدواجم بود منهای تماس های شبانگاهی با کسرا... منهای ترس از ، از دست دادن کسرا ... چون کسرا رو داشتم... ولی اون انگار کلا بیخیال من شده بود، بخصوص که دقیقا توی این سه روز لحظه هایی زنگ میزد که مادر وپدر و برادرم خونه بودن ... اونم فقط واسه ی حفظ ظاهر... شاید به اندازه ی دو دقیقه با هم احوال پرسی میکردیم ... یه احوال پرسی خشک... اما من سعی میکردم جلوی پدر ومادرم با لبخند و شاد جلوه کنم. نمیدونم چه حس ناشناخته ای بود که هیچ خوشم نمیومد بحث وقهرمون رو کسی بفهمه... حتی سیما! ماجرای شبی که تو جاده بودیم هم به سیما نگفتم... خودمم نمیدونستم چه مرگمه... یه سری تصورات دیگه ای تو ذهنم بود که یهو همه چی انگار در عرض چند ثانیه برام از این رو به اون رو شد! نفس عمیقی کشیدم که با زنگ خوردن تلفن، به خیال اینکه کسراست ، فوری جواب دادم و گفتم:بله؟ کسی حرفی نزد ... با حرص گفتم: الو؟ صدای پرهیجان کیوان تو گوشم پیچید: بَــــــــــــــه ... دختر خاله ی تازه عروس... شما کجا اینجا کجا؟ شوهرت دیپورتت کرد؟ میدونستم هیچ کس نگهت نمیداره ... تو اون اوضاع احوال روحی که من داشتم شوخی های کیوان واقعا به جا بود... با خنده منم پر به پر شوخی هاش دادم و گفتم: شوهره رو فرستادم سینه قبرستون ... ارثشو بالا کشیدم... کیوان قه قه خندید و گفت: چطوری دخترخاله ی متاهل... تعریف کن وضعیت تاهل با تجرد چه فرق هایی داره؟ خوش میگذره؟ برای من که هیچ فرقی نداشت!!! پوفی کردم وگفتم: ای جای شما خالی... تو خوبی؟ چه خبر از درس و کنکورت؟ تا اینوگفتم انگار داغ دلشو تازه کردم. شروع کرد به اه و ناله کردن و شکایت از اینکه درسهاش سخته ... ازطرفی هم دفترچه ی انتخاب دانشگاه ازاد رو رشته های بالا زده ... غیر پزشکی رو میکروبیولوژی زده بود و پزشکی رو هم به قول خودش با اعتماد به سقف بالا دندان پزشکی تهران زده بود! با این همه از وجودم تو خونه ی پدری استفاده کرد وگفت: من کلی اشکال ریاضی و فیزیک و هندسه دارم ... امشب اونجایین بیام ازت بپرسم؟ اهی کشیدم .. من که نزدیک سه روز بود اینجا بودم. حداقل کیوان میومد یخرده کمتر فکر میکردم. با کسلی گفتم: اره حتما ... منتظریم... کیوان رو هوا جوابمو گرفت و تماس و قطع کرد. به مامان گفتم که کیوان قراره بیاد ... اونم سری تکون داد و منم به اتاقم رفتم تا کمی خرت وپرت هامو جمع کنم. با دیدن خاموش وروشن شدن صفحه ی گوشیم... فوری به سمتش حمله کردم.. با تصور اینکه شاید کسرا برام پیام زده ، پوشه ی مربوطه رو باز کردم... با دیدن پیام خشکم زد! رضا بود: سلام عروس خانم... خوبی؟ پس فردا افتتاحیه ی شرکت ماست. ایا شما هم با ما هستید یا نه؟ اگر اره ... بهم بگو تا بهت ادرس بدم.منتظر جوابتم. ایکون خنده و چشمک! پوفی کردم و لبه ی تخت نشستم. داشتم به پازلی که کسرا برام درست کرده بود نگاه میکردم. بیشعور سه روز تمام منو انداخته بود گوشه ی خونه ی بابام ... بخاطر کی؟ بخاطر مادرش.. عوض تشکرش ... عوض اینکه بخاطر همزاد پنداریم باهام مهربون باشه و ازم ممنون باشه که مسافرت شمالمونو بیخیال شدم ... تازه اقا قهرم کرده بود و سرد شده بود! نمیدونم چرا بی هدفم ، روی دگمه های سه و پنج وهفت چرخید... بی هیچ فکری تو سرم... نوشتم: اره ... و بعد گوشی و روی میز گذاشتم و شقیقه هامو مالیدم... اگر با رضا ازدواج میکردم بخاطر بیماری مادرش... بخاطر نگفتن من ... بخاطر حرف خواهرش... با من قهر میکرد؟؟؟!!! سرمو تکون دادم. . . من فقط میخواستم شاغل باشم... چه فرصتی بهتر از این ... اره ... این بهترین فرصت بود هم کار یاد میگرفتم هم تجربه... ولی کسرا... اگر میفهمید؟؟؟ از کجا؟ شونه هامو بالا انداختم... اصلا کسرا که قیافه ی رضا رو نمیشناسه ... چشمامو بستم... یه حسی میگفت: احمق خانم کسرا روی تو خیلی حساسه... پوفی کردم وفکر کردم: حساس بود که سه روزه عین بچه ها قهر کرده؟! حساسه که اینطوری با من رفتار میکنه؟؟؟ لعنت به تو کسرا... یکی نیست بهش بگه : لعنتی من زنتم. . . ! قبل از اینکه حسی که همیشه به نفع کسرا بهم الارم میداد سرم داد بشکه و بگه : لعنتی اونم شوهرته و روت حساسه... در اتاقم باز شد و کیوان جلوی چشمم نمودار شد. با کلی جزوه و کتاب تست و یه جامدادی نارنجی مدل استدلر! واقعا از جدیتش لذت بردم... یعنی من وایمیستادم کیوان دندان پزشکی قبول بشه بیشتر به نفعم بود که با این کسرای غدی که هیچ اهل سماجت نبود و کلی هم انگار عادت بد داشت عروسی کنم... خب مرتیکه ی خر من دلم برات تنگ شده سه روزه عین چوب خشک شدی!!! نفس کلافه ای کشیدم وبرای اینکه ذهنم سمت فکر وخیال نره، مشغول سر و کله زدن با کیوان شدم...! تا ساعت های دوازده باهاش ریاضی وفیزیک و هندسه کار کردم، خوشبختانه زمان پیش دانشگاهی وسوم دبیرستان اونقدر استادای خوبی داشتم که مباحث هنوز یادم بود و بلد بودم وگرنه کیوان بدبخت میشد. بعد از رفتن کیوان، کشون کشون خودمو به تختم رسوندم ... با اینکه خسته بودم اما فکرم کشید به سمت کسرا ... وقتی دو شب کنار اون خوابیدن و چشیدن طعم نفس های داغش رو تجربه کردن، رو حس کرده بودم.. دیگه تنها خوابیدن واسم سخت شده بود! چشمامو بستم ... اروم اروم اشکهام از زیر پلکهام جوشیدن ... درحالی که دهنم طعم شور اشک و بغض و گرفته بود سرمو تو بالش فرو کردم... خیلی نامردی کسرا! خیلی!!! و نفهمیدم چطور با گریه و بغض و دلتنگی خوابم برد! ساعت نزدیک یازده بود که کش و قوسی به بدنم دادم... مامان از پشت در صدا زد: عروس خوش خواب نمیخوای بیدار بشی؟ ژولیده و هپلی... سرجام نیم خیز شدم. یه شلوارک سفید تنم بود که روش خرس های قهوه ای داشت ... با یه تاپ بندی تنم بود و لباس زیرمو دیشب دراورده بودم... حوصله هم نداشتم دوباره تنم کنم. دوباره کش وقوسی اومدم ... بابا و نادین خونه نبودم... حینی که بند تاپمو روی سرشونه ام برمیگردوندم در اتاق وباز کردم. با دیدن یه نفر که روی مبلی که رو به روی در اتاق خوابم بود نفسم تو سینه حبس شد. بدون توجه به شمایلم ... به سمت اون لبخندی که اصلا هم نمایشی وتظاهری نبود هجوم بردم... دلم اساسی واسه ی این نگاه براق تنگ شده بود. خبری از مامان نبود، کسرا به پام ایستاد و با خنده گفت: هنوز نیم ساعت به دوازده مونده میتونم بگم صبح بخیر! بدون هیچ حرفی دستهامو دور گردنش حلقه کردموخودمو چسبوندم بهش و سرمو روی سینه اش گذاشتم... یخرده منو محکم تو بغلش فشار داد و بعد گفت: نیاز مامانت... و حلقه ی دستهاش اروم شل شد... ازش فاصله گرفتم. لبخندی زد و گفت: زود اماده میشی بریم خونه؟ بدون تلاشی برای مخالفت به سمت اتاقم دوییدم... با دیدن لباس زیرم گه زیر تخت افتاده بود یه لحظه از خجالت خیس اب شدم... من اصلا یادم رفته بود با چه شکلی رفته بودم تو بغل کسرا! یه نیش خندی زدم ، دلشم بخواد ... از خداشم باشه ... با اینکه دلم میخواست دوش بگیرم... ولی گذاشتمش برای بعد ووسایلی که لازم داشتم واز قبل امادشون کرده بودم رو برداشتم.یه مانتوی ابی تنم کردم وجین مشکی... یه شال سفید و ابی هم سرم گذاشتم ویه ارایش نقره ای ملایم کردم... کاپشن سفیدم و با شال گردن سفیدم ست کردم و با دوتا ساک از اتاق خارج شدم. کسرا فوری به سمتم اومد و ساکها رو ازم گرفت. با اصرار مامان که نهار وباشیم مخالفت کردم و بالاخره از خونه خارج شدیم. خیلی میترسیدم کسرا وقتی از خونه میریم بیرون دیگه از ظاهر نمایشیش بیرون بیاد و بشه همون ادم سخت و سرد ... حتی وقتی توی اسانسور هیچی نگفت یا وقتی توی پرایدش نشستیم هم سکوت کرده بود بیشتر باورم شد که هنوز قهره و صرفا کاراش همه نمایشی بوده! تا رسیدن به خونه با صدای گرم محمد اصفهانی و اهنگ هاش طی شد. کسرا ساکت بود و منم تو سکوت و دلتنگی و قهر به سر میبردم! کسرا جلوی خونه پارک کرد. در خونه باز بود، بدون اینکه منتظر کسرا باشم از ماشین پیاده شدم ، صدای شلوغی کل حیاط و پر کرده بود. با دیدن یه عالمه کفش جلوی در شیشه ای خونه، ابروهامو بالا دادم... اینقدر حس غریبگی بهم دست داد که وایسم تا کسرا هم بیاد و بعد باهم بریم تو... تو یکی از فیلم وسریالای ایران دیده بودم وقتی یه عروس میاد خونه ی خودش ... واسش گوسفند سر میبرن، چقدر جشن و بزن و برقص... من انگار بار صدممه پا به خونه ام میذارم! سرمو انداختم پایین ... اصلا تصور اینو نداشتم که وقتی پا به خونه ی خودم میذارم اینقدر شلوغ پلوغ باشه... یه تازه عروس پنج شیش روزه بودم ... شاید توقع داشتم یه جور دیگه وارد خونه ام بشم... نه اینقدر غریب.... میون یه عالم غریبه!!! نفس خسته ای کشیدم و کسرا گفت: تو که قرار بود وایستی واسه چی بدو بدو اومدی تو؟ تو لحنش هیچی بوی اشتی نمیداد! دستمو گرفت و در وباز کرد. با صدای بلندی یا الله گفت. منم کتونی هامو دراوردم... یه عالم فامیلای کسرا، به احترامم بلند شدن... مونس خانم هم بیحال روی مبلی نشسته بود و با لبخند مهربونی به من خیره شده بود. زن دایی کسرا جلو اومد و دست من و گرفت و کنار مونس خانم نشوند ... کمی بعد هم صدای کل کشیدن و پخش شدن نقل و نبات رو سر من و کسرا ... هانیه با دیس شیرینی به سمت من اومد و گفت: به خونه ات خوش اومدی عروس خانم! لبخندی زدم و یه شیرینی برداشتم. رو به مونس خانم پرسیدم: حالتون خوبه مونس خانم؟ دستمو توی دستش گرفت و گفت: قربونت برم عروس گلم. .. الحمد الله ... ببخش که ماه عسلتونو خراب کردم. بخدا وقتی فهمیدم از سفرتون نا کام موندید دلم خیلی گرفت. هی به هانیه و حسین میگم چرا به نیاز اینا خبردادید ... من که رفتنی نیستم! هانیه پاشو روی پاش انداخت وگفت:واه مادر من نمیشد که محمد بی خبر بمونه ... مونس خانم دستمو توی دستش فشار داد و گفت: ایشالا جبران میکنم محبت عروسمو... لبخندی زدم و کسرا رو به من گفت: ساک ها رو ببرم طبقه ی بالا ... مونس خانم لبخندی زد وگفت:برو ببین از طبقه ی بالا خوشت میاد؟ با چشمهای گرد شده به مونس خانم نگاه کردم... قرار بود سرویس چوب مخصوص اتاقمون رو خودم بعدا بخرم... از جام اروم بلند شدم... کسرا دستمو گرفت ... عذرخواهی کوتاهی کردم... با هم از پله ها بالا رفتیم. کسرا در وبرام باز کرد. اولین چیزی که تو صورتم خورد ... بوی رنگ بود. یه نگاهی به در و دیوار کردم... یه رنگ گلبهی ملایم داشت ... و یه سرویس خواب چوبی البالویی سوخته .... با میز اینه و پرده های زرشکی و سفید... ابروهامو بالا دادم... رو تختی ای که روی تخت کشیده شده بود یه پتوی گل برجسته بود با زمینه ی سفید و گل های صورتی و لیمویی... کسرا ساک هامو به کمد دیواری تکیه داد و گفت: خوشت میاد؟ با اینکه از سادگی و ست بودن رنگ ها خیلی خوشم اومده بود و اتاقمون بهم حس ارامش خاصی میداد اما بخاطر اینکه هیچ دخالتی توی انتخاب رنگ و تخت نداشتم ... اخم هام تو هم رفت. کسرا رو به روم ایستاد و گفت: نگفتی از سلیقه ام خوشت میاد؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: مثلا بگم نه میری همشونو عوض میکنی؟ عین خودش سرد جوابشو داد... یارو سه روزه عین ادم حالمو نپرسیده ... تازه سرخود ست اتاق خواب هم واسه من انتخاب کرده! هرچند قشنگ بود ولی ... نچ... باید عین خودش باهاش برخورد کنم! کسرا دستی تو موهاش کشید و ابروهاشو بالا داد و گفت: یعنی واقعا خوشت نیومده؟ -چه دلیلی داره از چیزی که من توی انتخابش نقشی نداشتم خوشم بیاد؟؟؟ کسرا یخرده با تردید نگام کرد ببینه شوخی میکنم یا جدی میگم... حالت صورتم خوشبختانه یخ بود ... پوفی کرد و گفت: خواستم خوشحالت کنم ... یه پوزخند تصنعی زدم و رومو برگردوندم. درحالی که زیپ ساکمو باز میکردم گفتم: کمد من کجاست؟ کسرا به دیوار تکیه داد و گفت: جدی جدی خوشت نیومد؟ بی خیال جواب دادن بهش، مانتو وشالمو دراوردم... و روی تخت انداختم... دلم میخواست سریع وسیله هامو بچینم و بعدش به حموم برم. جوابشو ندادم و کسرا گفت: الان از دست من ناراحتی؟ کفری شدم و گفتم: باید خوشحال باشم؟ کسرا لبه ی تخت نشست و حینی که شال منو توی دستهاش گرفت گفت: خب نمیتونستم اجازه بدم که تنها اینجا بمونی.... خطرناک بود ... شونه هامو بالا انداختم ... و مشغول دراوردن لباس ها از توی ساک شدم ... دستی به طبقه ی توی کمد کشیدم. خاکی نبود . لباس ها رو مرتب چیدم و کسرا گفت: خب منم حق داشتم که از دستت دلخوربشم... تو یه مسئله ی مهم و به من نگفتی... رومو به سمتش چرخوندم و گفتم: من خواستم بگم ... ده بار خواستم بگم... هی گفتی نگو . .. فلان ... چی... یادت رفت؟؟؟ کسرا شالمو تا کرد و گفت: حالا که همه چیز بخیر گذشت ... اخم هامو تو هم فرستادم و گفتم: اره ... کسرا نچی کرد و مانتومو برداشت. حینی که داشت استین های مانتومو درست میکرد چون پشت و رو درش اورده بودم، گفت: حالا نمیشه شما اشتی کنین؟ شالمو از روی پاش برداشتم وگفتم: یعنی من و نظرم اینقدر واست مهم نیست که سرخود رفتی تخت و کمد و اینه خریدی؟ کسرا شروع کرد به تا کردن مانتوم و گفت: خواستم خوشحالت کنم! -الان از خوشحالی دارم بال درمیارم...!!! کسرا مهربون گفت: حالا هفت هشت ماهی که اینجا هستیم با همینا سر میکنیم واسه ی خونه ی خودمون چشمم کور دندم نرم ... شما رو میبرم هرچی که خودت دوست داری و با سلیقه ی خودت بخر... خوبه؟ بهش نگاه کردم ... مانتومو تا کرده بود. پوفی کردم و با غرغر گفتم: مانتو رو ادم تا میکنه؟ چشماش حالت شیطونی به خودش گرفت و گفت: پس چی کار میکنه؟ -اویزون میکننش... و به چوب لباسی کنج اتاق اویزونش کردم. داشتم کاپشنم رو هم از روی تخت برمیداشتم که کسرا مچ دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید... تعادلمو از دست دادم و تو بغلش افتادم... حینی که با یه حرکت قوی منو رو پاش نشوند گفت: تا حالا کسی بهت گفته وقتی اخم میکنی دوست داشتنی تر میشی؟ اوه ... رضا یه باربهم گفته بود... اخم میکردم بهم میگفت جوجه عصبانی... سری تکون دادم که این فکر از تو سرم پرت بشه بیرون... اما کسرا گذاشت به حساب نه گفتن من... داشت موهامو نوازش میکرد... کلا عاشق موهام بود. دلم نمیخواست ازدستش دلخور باشم... ولی نمیدونم... کلیپسمو باز کرد وگفت: موهاتو باز بذار... اینطوری خوشگل تری... یخرده منو محکم تو بغلش گرفت و گفت: چی میشه همیشه مثل امروز صبح بیای توبغلم! دقیقا منظورش به بی لباسی صبح بود تو خونه ی پدریم!!! ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نشست. کسرا مهربون داشت نگام میکرد. انگار تک تک اجزای صورتم براش جدید بود با خیرگی اونها رو از نظر میگذروند. حینی که موهامو نوازش میکرد و تو چشمهام زل زده بود. خواست سرشو بیاره جلو که ... که هانیه از پشت در صداش کرد: محمد ... کسرا یه خنده کرد و گفت: اگر گذاشتن دو دقیقه ادم با خانمش خلوت کنه ... از بغلش بیرون رفتم و گفتم: تا هفت هشت ماه وضع همینه! دقیقا هم متوجه طعنه ی کلامم شد. خواست چیزی بگه ولی نگفت و از اتاق رفت بیرون. منم با باز کردن ساک و وسایلم مشغول شدم ... بعدشم میل عجیبی داشتم برم حموم! بعد از صرف نهار ، حول وحوش عصر بودکه همه ی مهمون ها رفتن ... منم تو اتاقمون در گیر بودم. دلم میخواست تمام وسایل هامو جا به جا کنم... بخصوص که حس میکردم جای میز اینه حتما باید عوض بشه... علاوه بر این که من به یه میزکامپیوتر هم نیاز داشتم. خوشبختانه میز نقشه کشی – مهندسی کسرا برای جفتمون کفایت میکرد. در اتاق باز شد. کسرا خمیازه ای کشید و وارد اتاق شد... داشتم موهاموخشک میکردم ... با دیدن کسرا گفتم: ببین این میز اینه رو بیا بذار این طرف... تخت هم کاملا بچسبون به دیوار... کسرا لبخندی زد و گفت: بوی توت فرنگی میدی... خندیدم وگفتم: از این شامپوهایی که گذاشتی استفاده کردم . هان باید شامپو هم بخریم من ازاین ها مصرف نمیکنم ... به موهام سازگار نیست. کسرا خندید و گفت: چشم ... و میز اینه رو با کمک هم جا به جا کردیم و تخت هم به دیوار چسبوندیم. حالا موقع سشوار کشیدن مجبورنمیشدم از این ور و اون ور سیم رابط پیدا کنم و دنبال پریز باشم. اصلا میز اینه باید کنار پریز باشه! مشغول خشک کردن موهام بودم ، کسرا هم منو نگاه میکرد. با لحن خاصی پرسیدم: چرا اینطوری نگام میکنی؟ کسرا خندید و گفت:باورم نمیشه زن گرفتم . خندیدم و خواستم بگم ... نباید هم باورت بشه ... چون چیزی برای تو فرقی نکرده ... نه خونه گرفتی نه هیچی دیگه! ولی نگفتم.یعنی قشنگ میدونستم هفت هشت ماه میخوام بهش طعنه بزنم. باید خودم جلوی خودمو میگرفتم که عاصیش نکنم. کسرا نفس عمیقی کشید و گفت: خوب موهاتو خشک کن ، شام بریم بیرون. با لوسی گفتم باشه ... و کسرا رفت طبقه ی پایین تا بگه ما شام نیستیم. منم در کمد و باز کردم. یه پالتوی خاکستری برداشتم با جین مشکی و کلاه شال خاکستری... پوت های خز مشکی و کیف مشکی هم برداشتم. دلم میخواست تیپ بزنم... یه ارایش نقره ای هم کردم و بعد همراه پوت هام از پله ها پایین رفتم. هانیه با دیدن من ابروهاشو با حالت خاصی فرستاد بالا ... مونس خانم هم با ذوق گفت: هزار الله اکبر ... کسرا هم که مثل ندیده ها ، همش منو نگاه میکردم. کیف میکردم باتحسین بهم زل میزد. به دستور مونس خانم، هانیه واسم اسفند دود کرد و حینی که داشت اسفند و دور سرم میچرخوند گفت: حالا این کلاه شال گرمت میکنه؟ سرما نخوری بیفتی... از لحن حرف زدن و طرز گفتنش هیچ خوشم نیومد . خودت بیفتی! مسخره ... کلا به خون هانیه تشنه بودم. ولی محلش نذاشتم. کسرا هم یه کت چرم روی پلیور مشکیش پوشید و باهم زدیم از خونه بیرون. با اینکه سعی میکردم به حرفهاش بخندم و همراهش باشم ... ولی عجیب فکر و ذهنم پیش هانیه ورفتار هاش بود ... دلم میخواست این حرف کج و کوله اش رو تلافی کنم. بخاطر همین زیاد حواسم به کسرا نبود. داشتم ویترین ها رو نگاه میکردم... نم نم یه بارونی هم میومد. با دیدن یه مانتوی خاکستری روشن توی ویترین که کمر بند چرم مشکی داشت ، یخرده سرعتم کم شد تا جایی که ایستادم. کسرا هم مسیر نگاهمو تعقیب کرد و گفت: خوشم میاد خوش سلیقه ای... البته از انتخاب شوهرت هم مشخصه ولی در کل... با این حرفش خندیدم و به قول کسرا بالاخره سگرمه هام باز شد. با این حرفش خندیدم و به قول کسرا بالاخره سگرمه هام باز شد. دلم نمیخواست هنوز هیچی نشده بخاطر سردی و کم محلیش باهاش قهر باشم ... شاید باید میپذیرفتم هرجفتمون مقصریم... درهرصورت کوتاه اومده بودم... با هم رفتیم داخل و اون مانتو رو خریدیم... چیزی که توی مانتو دوست داشتم این بود که مدلش یه طوری بود که میشد استین هارو تا ارنج داد بالا و با یه بند چرمی از جنس همون کمربند میشد اون استین ها رو به اون صورت تا زد و بالا نگه داشت. طبق معمول بخاطر خرید نیشم باز شد و بعد از پیاده روی و هضم پیتزا مخصوصی که خورده بودیم سوار ماشین شدیم ... کسرا جلوی یه داروخانه نگه داشت . ازش خواسته بودم مسواک برام بخره ... اسم چند تا شامپو هم بهش گفتم که از همون ها برام بخره . بعدش هم که به خونه برگشتیم. مونس خانم و شیما هنوز بیدار بودن. کسرا کتشو اویزون کرد و سلام داد. منم سلام کردم. شیما با هیجان پرید جلومو گفت: خوش گذشت زن داداش؟ خندیدم وگفتم: اره خیلی.... جات خالی... شیما اه سوزناکی کشید و گفت: خدا قسمت کنه. با این حرفش منو مونس خانم زدیم زیر خنده وکسرا با چپ چپ نگاهش کرد و گفت: بچه پر رو... بشین سر درس و مشقت ... شیما چینی به بینی اش انداخت و گفت: داداش جون مشق مال دبستانه .... من امسال دبیرستانی ام... دیپلم میگیرم. کسرا سری تکون داد و گفت: بله ... امسال نهایی داری... باید بری حوزه ی امتحانی... هیچ میفهمی درسهات سخته ... نه ...! شیما اخمی کرد و بلند گفت: مامان ببینش... کسرا بازوی لاغر شیما رو گرفت وگفت: بدو برو بخواب... شیما با حرص گفت: خودت بخواب.... مگه من مرغم... ساعت تازه یازده ونیمه... کسرا با حرص گفت: تو فردا مدرسه نداری؟ شیما دهن کجی کرد و گفت: نمیخوام بخوابم... مامان یه چیزی بهش بگو دیگه ... مونس خانم با خنده گفت: زشته جلوی نیاز ... الان فکر میکنه شما به خون هم تشنه این... ولی من عجیب داشتم از کل کل شیما و کسرا کیف میکردم. کسرا که مشخص بود که چه لذتی می بره از حرص دادن شیما ... شیما هم که میخواست به هر ضرب و زوری که شده جواب کسرا رو بده. مونس خانم از جا بلند شد وگفت: بچه ها من دیگه میرم بخوابم. کسرا رو به مادرش با لبخند گفت: شب تنها نخواب مامان... بذار شیما پیشت میخوابه. شیما با غر غر گفت: نمیخوام... من جام عوض بشه خوابم نمیبره... فردا هم ورزش دارم صبح اول صبح... نمیتونم... همین جور که داشت با غرغر حرف میزد ولی معلوم بود که اخرش قبول میکنه ... گفتم: مونس خانم من پیشتون میخوابم. کسرا با داد گفت: چـــــی؟ مونس خانم خندید و گفت: نه مادر نمیخواد... شیما مادر تو هم نمیخواد... برین بخوابین من حالم خوبه ... دستمو دور بازوی مونس خانم حلقه کردم و حینی که به کسرا نگاه میکردم گفتم: مونس خانم شما هنوز حالتون خوب نشده ... حالا من امشب و پیش شما میخوابم... کسرا دستی تو موهاش کشید. یه جوری نگام میکرد که هم خندم گرفته بود .... هم نگاهش متعجب بود ... هم ناراحت بود ... هم عصبانی بود ... هم خودشم خنده اش گرفته بود! خلاصه که موقع دراوردن لباس هام توی اتاق مشترکمون برگشت بهم گفت: یعنی ها ... اخرشی... الان داری تلافی چی و سرم درمیاری؟ با خنده گفتم:مادرت حالش خوب نیست اخه ... نمیخوام فکر کنه من تو رو دیر فرستادم تهران! من میخواستم بهت بگم. کسرا هومی کشید وگفت: باشه دیگه ... منم که پشت گوشام مخملیه... حسابتو میرسم... خندیدم وگفتم: این مسواک سبزه مال من... کسرا با حرص از دستم مسواک و کشید وگفت: نخیر... من سبز و واسه خودم خریدم تو مسواک صورتیه رو بردار... و با اخم و تخم از کنارم رد شد وبه دستشویی رفت.در و هم کوبید. روی تخت نشسته بودم و میخندیدم... کسرا با دهن پر خمیر دندون و مسواک اومد بیرون و گفت: من تنها چطوری روی تخت به این بزرگی بخوابم؟ -این دیگه مشکل خودته ... کسرا باحرص گفت: واقعا که ... با این حرفش بلند زدم زیر خنده ... طوری که روی تخت بالا پایین میشدم. کسرا هم سری تکون داد و گفت: پاشو برو پایین دیگه ... هی اینجا نشستی منو نگاه میکنی! -پس خدافظ... و لباس خوابمو که یه تی شرت صورتی بود و شلوارک ستش ، برداشتم و یه چشمک زدم و با یه حالتی موهامو ریختم تو صورتم و جلوی در وایستادم و گفتم: راستی کسرا گفتی اینطوری به من بیشتر میاد؟ موهامو دوست داری اینطوری باز بذارم؟؟؟ کسرابه سمتم حمله کرد و منم با جیغ و خنده از پله ها سرازیر شدم پایین... شیما با هیجان گفت: دنبال بازی میکنین... کسرا حرصی که از من میخورد سر شیما خالی کرد و با دهن پر داد زد: برو بگیر بخواب دیگه ... و خود کسرا هم به اتاق رفت و در وکوبید. از رفتارش خنده ام گرفته بود به نرده تکیه داده بودم و میخندیدم که کسرا در وباز کرد و با دیدن من گفت: یعنی واقعا نمیای؟ خندیدم و سرمو به علامت نه تکون دادم. کسرا با حرص گفت:فردایی هم هست نیاز خانم... خندیدم و گفتم:حالا کو تا فردا ... تافردا کی زنده است کی مرده؟ کسرا پوفی کشید وگفت:شب بخیر... واسش یه بوس فرستاد م و گفتم:شب تو هم بخیر عزیزم... از لجش باز خواست بدوئه دنبالم که من سریع پله ها رو پایین رفتم و به اتاق مونس خانم پناه بردم. مونس خانم روی تخت نشسته بود و ذکر میگفت. با لبخند مهربونی بهم نگاه میکرد. نمیدونم چرا ولی مهربونیشو دوست داشتم. حالت چشماش عین کسرا بود ... ولی رنگش عسلی نبود. لبخندی زدم وگفتم: مونس خانم خوبین؟ چیزی لازم ندارین؟ خندید و گفت: خوب پسر منو حرص میدی ها ... لبه ی تخت نشستم و گفتم: خبر ندارین اون چقدر من و حرص میده ... مونس خانم دستشو جلو اورد و موهای منو پشت گوشم زد وگفت: ان شا الله خوشبخت باشین... ان شا الله همیشه لباتون بخنده... اروم و با خجالت گفتم: مرسی مونس خانم... استراحت کنین... مونس خانم کمی خودشو جا به جا کرد وگفت: بیا رو تخت کنار من بخواب... زمین سرده ... -نه من راحتم... مونس خانم خندید و گفت: بیا دختر... این تخت به این بزرگی... سرموی به علامت باشه تکون دادم ومونس خانم گفت: من خرناس کشیدم بیدارم کنی ها... خندیدم و چیزی نگفتم. مونس خانم نگاهی بهم کرد وگفتم: شبتون بخیر مونس خانم... لبخندی زد و گفت: تا اخرش میخوای مونس خانم صدام کنی؟ با شرمندگی گفتم: چی صداتون کنم؟ لبخندی زد وگفت: هرچی دوست داری... با من من گفتم: میتونم مونس جون بگم؟ خندید و گفت: چرا که نه ... اینطوری صمیمی تر هم هست... و شب بخیری گفت و منم گفتم: خوب بخوابید مونس جون. مونس جون که چشماشو بست فوری لباسامو عوض کردم و لباس زیرمو هم دراوردم وزیر تخت انداختم. بعد هم سرم نرسیده به بالش خوابیدم. صبح با سر وصدای خنده ... از جام پریدم... یه لحظه حس من کی ام... اینجا کجاست... اینا چیه ... بهم دست داد. با چشمهای نیمه باز از اتاق زدم بیرون. تا در وباز کردم همه چی یادم اومد... اشپزخونه دقیقا رو به روی اتاق خواب مونس جون بود. وبعدش هم هال و پذیرایی ... و درامتداد در اتاق خواب مونس جون هم پله ها قرار داشت. مونس جون داشت حرف میزد با خنده میگفت: خدا به دادت برسه محمد ... این دختره تو خواب خیلی وول میخوره ... همشم پتو از روش میرفت کنار... شیما و کسرا هم بلند میخندیدن... با هول گفتم:صبح بخیر... مونس جون با خنده به سمتم اومد و گونم وبوسید و گفت: صبح بخیر عروس خوشگلم ... خوبی؟ دیشب خوب خوابیدی؟ با خجالت گفتم: اذیتتون کردم؟ مونس جون بلند خندید و گفت: خوشم اومد اینقدر خسته بودی که نفهمیدی واسه ی نماز صبح بیدار شدم و قرصهامو خوردم... تو خواب عین عروسکی هزار ماشاالله... و به تخته کوبید وگفت: برو دست و روتو بشور... بیا با هم صبحونه بخوریم... خواستم برم دستشویی که کسرا دستمو گرفت و با یه حرکت منو کشید تو بغلش وگفت: چطوری هپلی من... ویه بو ازم کشید وگفت: خوشم میاد حرف گوش کنی... باب میل میای تو بغل آدم... با خنده و خجالت هولش دادم وگفتم: برو اون ور... دیشب خراب کاری کردم ؟ کسرا خندید و گفت: مامان میگه من مراقب خودم باشم که عجیب لگد میپرونی... و با تهدید گفت: همینه دیگه پیش شوهرت نمیخوابی اینطوری میشه ها ... آه من تو رو گرفت... و غش غش خندید... انگشت اشارمو گاز گرفتم و کسرا هم چشمکی زد و گفت: برو لباس گرم بپوش... سری تکون دادم وبه طبقه ی بالا رفتم. یه دوش سر سری گرفتم و بعد یه بلوز قرمز و یه دامن مشکی که تا سر زانوهام میرسید و تنگ بود تنم کردم. موهامو خیس ژل زدم تا همون طور حالت دار بمونه ... بعد هم با سشوار یخرده خشکشون کردم. یه ارایش ملیح کردم و صندل های مشکی رو فرشی مو پام کردم. یعنی واسه خودم نوبری بودم با اون سر و ریخت اول صبح جولون میدادم. وارد اشپزخونه که شدم... مونس جون به به و چه چهش راه میفتاد. چشمم که به ساعت خورد تازه فهمیدم هفت صبحه... اه چقدر زود بیدار شده بودم... شیما با لباس مدرسه بود و کسرا هم داشت ازش لغت های ادبیات میپرسید. من پشت میز نشستم ... مونس جون برام چایی ریخت ولی کسرا که میدونست من شیرعسل میخورم صبح ها لیوان شیر عسلی که کسرا برام درست کرده بود رو دستم داد و رو به شیما گفت: نمط؟ شیما: گردن ... موی اسب... کسرا ابرو هاشو بالا داد و گفت: روش... طریقه ... و دوباره گفت: نمط؟ شیما: روش... کسرا با حرص گفت: جفتشو بگو... شیما: خانممون میگه یکیش هم کافیه... کسرا با تحکم گفت: جفتشو یاد بگیر که اگر یکی یادت رفت اون یکی تو ذهنت باشه... نمط؟ شیما: روش طریقه ... کسرا با من دست داد وگفت: فعلا عزیزم... و رو به شیما گفت: نمط؟ شیما کوله پشتی شو روی شونه هاش انداخت وگفت: بسه دیگه ... ده بار گفتی؟ کسرا با حرص گفت: بالاخره که باید یاد بگیری... نمط؟ شیما: روش و طریقه... کسرا: مامان کاری نداری شما؟ مونس جون: نه پسرم به سلامت... و کسرا باز گفت: نمط؟ دیگه من ومونس جون هم رسما یاد گرفته بودیم یعنی روش و طریقه... شیما کسل گفت: روش و طریقه... تا وقتی که ازخونه کامل برن بیرون، کسرا فقط میگفت : نمط.... شیما هم میگفت روش وطریقه ... یعنی بچمون پس فردامدرسه بخواد بره، از دست کسرا بدبخت میشه! از تصور بچه ام که مدرسه میره نیشم باز شد ... مونس جون هم گفت: برای نهار چی دوست داری بپزم عروس خانم؟ یه لحظه واقعا شرمنده شدم... مونس جون خدایی خیلی مهربون بود . با من مثل دخترش رفتار میکرد. دلم میخواست بگم من اشپزی میکنم ولی بلد نبودم. برای همین با شرمندگی گفتم: نه زحمت نکشید مونس جون ... من خودم میپزم... مونس جون خندید و گفت: برو دختر... من یه عمر ذغال ... چی میگن این جور وقتا؟ اینو همیشه شیما میگه ... ای بابا .. یادم رفت. با خنده گفتم: منظورتون من خودم ذغال فروشم ئه؟ مونس جون خندید و گفت: اره همین... من که میدونم اشپزی بلد نیستی... کلمو خاروندم وگفتم: وای ابروم رفت؟ مونس جون با خنده گفت: خودمم وقتی رفتم خونه ی حاج یدالله خدا بیامرز اشپزی بلد نبودم...کم کم یاد گرفتم. حالا اگر دوست داشته باشی من خودم بهت یاد میدم. -من که از خدامه... فقط برم یخرده بالا رو مرتب کنم... مونس جون با مهربونی گفت: برو عزیزم... کمک نمیخوای؟ -نه مرسی... حینی که داشتم از اشپزخونه بیرون میرفتم مونس جون گفت: تمام مزه ی عروس بودن به اینه که ادم خونه ی خودشو با دست خودش بچینه ... ای شالا به زودی صاحب خونه میشین... لبخندی زدم و به طبقه ی بالا رفتم. یخرده وسایل و مرتب کردم... روتختی انگار دست نخورده بود. با تعجب به زمین نگاه کردم.. روی فرش دو سه تا پر افتاده بود. در کمدی که مربوط به رخت خواب ها بود باز کردم. عزیزم.. کسرا دیشب رو زمین خوابیده بود! فوری به گوشیم حمله کردم بی توجه به اس ام اسی که داشتم به کسرا پیام زدم: می بینم که از هجر من رو زمین خوابیدی؟ چند لحظه بعد پیام اومد. بازش کردم. کسرا نوشته بود: خواستم تخت دو نفره رو با هم افتتاح کنیم... دیشب که قسمت نشد... امشب نمیذارم از دستم دربری! خندیدم و مشغول مرتب کردن شدم. یک ساعتی درگیر بودم که به سرم زد، به مامانم زنگ بزنم... اینقدر دلم براشون تنگ شده بود که حد نداشت. تا گفتم الو... مامان نه گذاشت نه برداشت، گفت که میخواستم زنگ بزنم. قطع کن. و انگار زنگ زد به خونه ی کسرا اینا ، چون مونس جون داشت با تلفن حرف میزد و از لحنش فهمیدم مامان منه... خیلی نگذشت که مونس جون از پایین صدام کرد... رفتم پایین، مامان تماس گرفته بود. برای پا گشا، شب دعوتمون کرد. اخ جون... مهمونی دوز دارم... حالا چی بپوشم؟! درای کمد و باز کردم... یه تی شرت ابی که توش طرح های سفید داشت انتخاب کردم... آستین سر خود با مدل یقه ی هفت... یه جین سفید لوله ی فاق کوتاه هم برداشتم با کمربند آبی و صندل های سفید هم کنار گذاشتم. پالتوی سفید و بوت های سفیدم رو هم از تو کمددراوردم. شال پشمی ابی مو هم کناری گذاشتم و لبه ی تخت نشستم. گوشیمو برداشتم و به کسرا زنگ زدم. با سرحالی گفت: به به خانم خانما ... حال شما؟ -سلام. کسرا: سلام به روی ماهت. چه عجب یادی از ما کردی خانم؟ خندیدم و گفتم: اوه کی میره این همه راهو... کسرا: خودم نوکرتم هستم... چی شده عروس خانم؟ خوبی؟ همه چی خوبه؟ -عالی... زنگ زدم بگم واسه شب خونه ی مامان اینا دعوتیم... کسرا: چه خوب... زنگم نمیزدی زود میومدم عزیزم. -خب همین زنگ زدم درجریان باشی دیر نکنی... کسرا خندید و گفت: حالا چی میشه بگی دلت واسم تنگ شده بود! -مرسی از این اعتماد به نفس... کسرا: پس چی... یه خانم دارم شاه نداره... خوشگل... خوشمزه... شیطون ... در حسرتش به سر میبرم... چی فکرکردی؟ با خنده گفتم: الهی ... حیوونی تو ... چه فشاری بهت اومده ... کسرا خندید و گفت: ایشالا امشب از خجالتت درمیام... نمیذارم قسر در بری... خندیدم و گفتم: زود بیا نهار با هم باشیم... کسرا چشم بلند بالایی گفت و بعد از یذره قربون صدقه رضایت داد تلفن وقطع کنه. نزدیک یه ربع رو تخت ولو شده بودم و داشتم قربون صدقه هاشو مزه مزه میکردم... تو یه چشم بهم زدن ساعت شیش غرو ب شد و من هنوز اماده نبودم. همیشه تو مواقع حساس ارایش چشمم خراب میشد... لعنتی هرچی خط چشم میکشیدم به طرز وحشتناکی یا کلفت میشد یا نازک میشد یا گوشه اش ناقرینه میشد. دیگه اینقدر کشیده بودمو پاک کرده بودم که پلکام میسوخت. با صدای کسرا که گفت: خانمی... ته دلم غنج رفت و گفتم: دارم حاضر میشم... لبه ی تخت نشست و گفت: من نمیدونم باید چی ببریم... بهش نگاه کردم و گفتم: منم همینطور... بخصوص که مثلا قرار بود پدرزن سلام و مادرزن سلام هم کسرا داشته باشه! پوفی کردم و گفتم: خب یه شیرینی میگیریم هان؟ کسرا شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم... کسرا نگاهی به تیپم کرد و گفت: خوب تیپ میزنی ها ... خندیدم و گفتم: از اتاق برو بیرون ... از جاش بلند شد و پشتم ایستاد. دستهاشو روی سرشونه هام گذاشت و گفت: حواستو پرت میکنم... خندمو جمع کردم وگفتم: ابدا... چونه اشو روی شونه ی چپم گذاشت و حینی که تو اینه بهم نگاه میکرد گفت: شبم میشه همین شکلی باشی؟؟؟ بیخیال خط چشم شد م و با مداد سیاه کمی دور چشمامو پر رنگ کردم و با یه حرکت شونه امو از زیر چونه اش خالی کردم و رو به روش ایستادم و گفتم: شب خستم... فکر نکنم فرصت بشه... کسرا سینه سپر کرد و کتشو با یه حالت خاص و قدرتمندانه دراورد و روی تخت انداخت و گفت: پس همین الان ... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: الان ؟؟؟
کسرا صورتشو نزدیک تر کرد و گفت: همین الان... سرمو کج کردم و دستهامو پشت گردنش قفل کرد مو گفتم: مطمئنی الان؟ کسرا منو به خودش چسبوند و گفت: دقیقا ... یه نفس عمیق کشیدم و کسرا داشت به سمت لبام میومد که در اتاق با شدت باز شد و من و کسرا تند همدیگه رو هول دادیم ... شیما با دهن باز یه نگاهی بین من وکسرا رد و بدل کرد، قبل از اینکه ناراحت بشم و بهم بر بخوره که چرا عین یه موجود دو حرفی وارد حریم خصوصی من و کسرا شده، کسرا دست به کمر و عصبانی جلوش ایستاد و گفت: این اتاق طویله است ؟ در نداره؟ شیما نیشخندی زد و گفت: حالا مگه چیه؟ کسرا توپید: نخود چیه... هان؟؟؟ شیما لب برچید و گفت: خواستم بگم من حاضرم... چشمامو باریک کردم و کسرا رو به من با تعجب گفت: تو دعوتش کردی؟ تا خواستم جواب کسرا رو بدم و بگم نه ... شیما ملتمسانه نگام کرد... اهمی کردم و با من من گفتم: خب... چیزه... یعنی... کسرا منتظر تکمیل جوابم نشد و رو به شیما گفت: هیچ دلیلی ندارم تو رو با خودم خونه ی پدرزن و مادر زنم ببرم! شیما مبهوت به کسرا خیره شد ... دلم سوخت ... هرچند که میدونستم علت شور و شوق و هیجانش واسه اومدن چیه ... نادین چشمشو گرفته بود! کسرا با حرص گفت: برو سر ودرس و مشقت... برو ببینم... شیما با بغض یه نگاهی به من کرد و گردنشوکج کرد. دلم به رحم اومد... خدایی خیلی صاف وساده بود. عین بچه ها... دلم نمیخواست ناراحت بشه... حالا میومد جای من وتنگ میکرد یا کسرا رو یا نادین؟؟؟ حداقل میتونستم به نادین یه اولتیماتوم بدم که بی محلی کنه و هوای نادین از سرش بیفته! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کسرا من به شیما گفتم اگر دوست داره با ما بیاد... کسرا کاملا با ناباوری به من خیره شد. شیما چشماش برقی زد و گفت: من اماده ام... پایین منتظرتونم... زن داداش. و چشم غره ی پیروزمندانه ای به کسرا رفت و از اتاخ خارج شد. کسرا دست به کمر جلوی من وایستاد و گفت: دلت واسه این نسوزه... صدتا عین منو تو رو میبره لب چشمه تشنه برمیگردونه ... و با خنده سری تکون داد و گفت: خامش نشو عروس خانم. خندیدم و گفتم: من حاضرم... بریم؟ کسرا سری تکون داد و گفت:وایسا ببینم ... شیما بیاد کی پیش مامان باشه... و کتشو از روی تخت برداشت و حینی که سوئیچشو هم از روی میزکنار تخت برمیداشت بلند گفت:شیما... شیما ... ببینم مامان و میخوای تنها بذاری؟ واز اتاق بیرون رفت. صداش اینقدر بلند بود که از اون پایین هم به اتاق میرسید چی میگن و چی نمیگن... مونس جون اصرار میکرد که حالش خوبه ... و شیما هم پاشو کرده بود تو یه کفش و میگفت که حاضر نیست خونه بمونه! و کسرا با غرغر گفت: پس مامان میذارمت خونه ی هانیه ... اینطوری خیالم راحت تره... پوفی کردم... خونه ی هانیه تو این ترافیک... اون سر شهر... سری تکون دادم. خدا عاقبت منو با این خانواده بخیر کنه! ساعت شش راه افتادیم... مونس جون و بعد از یک ساعت ونیم توی ترافیک موندن خونه ی هانیه گذاشتیم و درنهایت من و کسرا همراه شیما ساعت نه و بیست دقیقه به خونه ی پدریم رسیدیم. رسما خون به جیگر شدم!!! تو اسانسور شیما برای اخرین بار به خودش نگاه کرد و لبخند تشکر امیزی به من زد. با باز شدن در اسانسور جلوی واحدمون غلغله بود. خالم و مامان وبابا و نادین و عزیز و کیوان و عمه هام ... حتی سیما و حسام که میدونستم سورپرایز شب همین دو نفرن... همه به استقبال اومده بودن و حرف میزدن و میخندیدن... مامان با روی باز صورتمو بوسید و با کسرا دست داد و با تعجب روی شیما هم بوسید و با غر گفت:چقدر دیر رسیدید... نفس عمیقی کشیدم و بی صدا گفتم:ترافیک بود ... و بعد از بوس وبغل فامیل خودمو تو بغل سیما انداختم و تا جا داشت محکم فشارش دادم. اینقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. حتی حس کردم به شدت دلم میخواد گریه کنم... سیما دستمو گرفت وکشون کشون به اتاقم برد. یه نفس عمیق کشیدم و با هیجان گفت: الهی نمیری تو ... کثافت... شوهرکردی دوست و رفیق و اشنا و فامیل وهمه رو یادت رفت نه؟ خندیدم و پالتومو دراوردم وگفتم: مرض... نه که تو خیلی از ور دل حسام تکون میخوری؟ خندید و دستمو کشید روی تختم نشستیم وگفت: بجون حسام همه چی و مو به مو باید تعریف کنی... از از پیچوندنتون و رفتن به شمال و شب اول... تااااا الان... کسرا اتیشش تنده نه؟ میدونستم... قشنگ معلومه ... به قیافشم میاد شدید ... حالا خوبی؟ اذیت که نمیشی؟ عادت کردی؟؟؟ حالا بذار کار به جایی میرسه که معتاد میشی... فقط مراقب باش حامله نشی... قرصم نخوری ها ... سعی کن کسرا رو کنترل کنی... به اینجای حرفاش که رسیدم بلند زدم زیر خنده... حالا نخند کی بخند... یعنی اگر به سیما میگفتم که من هنوز فرقی با زمان مجردیم نکردم ها... از تعجب رسما شیش هفت تا شاخ درمیاورد. ولی گذاشتم به تفکراتش ادامه بده... حس میکردم برای اولین بار یه چیز خیلی مهم دارم که نگمش... اینقدر خوشم میومد یه چیزی واسه ی گفتن داشته باشم ولی نگمش... حس میکردم یه رازه بین خودم و خودم. هرچند سیما غریبه نبود ... ولی این موضوع ... دلم نمیخواست نگران بشه. سیما هنوز داشت یه نفس حرف میزد. خندید و گفت: وای نیاز خدا به دادت برسه... حالا کسرا خوب هست؟ راضی هستی ازش؟؟؟ تا خواستم جوابشو بدم ... در اتاق باز شد و شیما با خنده گفت: زن داداش من اینجا مانتومو دربیارم؟ سیما دستمو گرفت و بلندم کرد وگفت: اره شیما راحت باش.... وحینی که داشتیم از اتاق خارج میشدیم سیما زیرگوشم گفت: این انچوچک وباخودت چرا اوردی؟ و نگاهی به قیافه ام کرد و گفت: تو عروس شدی لال شدی ها؟؟؟ کسرا زبونتو خورده؟ انگشتاشو محکم فشار دادم وگفتم: تو مهلت بدی جوابم میدم... و حینی که داشتم دنبال یه مبل خالی میگشتم... عمه هام وخالم شروع کردن به کل کشیدن و نقل پاشیدن ... ابرو رسما واسم نموند. عزیز دستهاشو باز کرد و من هم با دل وجون تو اغوشش فرو رفتم. یخرده باگریه قربون صدقه ام رفت و واسم ارزوی خوشبختی کرد ... با عمه ام اینا هم یه حال احوالی کردم و در نهایت بخاطر جا نبودن روی مبل ها روی یه صندلی که از میز نهار خوری برداشته بودم نشستم... کسرا به طرز واضحی ابروهاشو بالا داد و با تعجب به من نگاه کرد. اول متوجه نگاهش نشدم ... اما با دیدن روسری سیما کم کم شصتم خبر دار شد که این تعجب از کجا اب میخوره. شاید توقع داشت منم یه چی سرم بندازم و به قولی سر لخت نپرم وسط... ولی خب... کسرا باید به این نوع تیپ من عادت میکرد. سیما هم یه صندلی از میز نهارخوری برداشت و کنارم رو به روی مجلس نشستیم. کسرا هم هنوز داشت بر و بر من ونگاه میکرد. اهمیتی به نگاهش ندادم و به سیما که یه شال نازک روی سرش انداخته بود گفتم: خب چی میگفتی؟ سیما لبخندی زد و گفت: فعلا که باید از نگاه های کسرا به کیوان بهت بگم... برو یه چیزی بهش بگو... بد جور داره کیوان ونگاه میکنه ... پامو رو پام انداختم و سیما گفت: یقه ات؟ کمی یقمو بالا کشیدم و گفتم: کسرا باید با این قضیه کناربیاد... سیما خندید و گفت: حالا بیخیال... به پا شب سرت تلافی نکنه... چشمکی زد و غش غش خندید. کسرا نگاهی به من و نگاهی به کیوان انداخت یه سری به علامت عدم رضایت تکون داد و درنهایت مشغول صحبت با پدرم شد. مامان عین پروانه دور من و کسرا میچرخید. بابا هم با نگاه های مهربون و احوالپرسی قشنگ خجالتم میداد. خیلی زود بساط شام اماده شد. مامان حدود شش ماه ونیم هفت ماه داشت و مطمئن بودم که تمام غذاها از بیرون و رستورانه. به هرحال من وکسرا کنار هم نشستیم... طوری که من کنار کسرا نشسته بودم و سیما کنارم و کیوان و حسام رو به روی من و سیما... کسرا اهسته زیر گوشم گفت: قرارمون این بود؟ با تعجب گفتم: چی؟ کیوان دیس برنج و به سمتم گرفت وگفت: دخترخاله واست بکشم؟ با خنده گفتم: بکش که حسابی گشنمه... کیوان با خنده گفت: اشتهات باز شده ... چینی به بینیم انداختم وگفتم: نه که بسته بود... کیوان سری تکون داد وگفت: دفتر کتابامو اوردم ها... برنج و کشیدم و دیس و به کسر ا دادم و بی هوا گفتم: وای... همون یه شب که باهات کار کردم بست بود دیگه ... از این به بعد ساعتی ازت پول میگیرم... کیوان زد زیر خنده و کسرا با تعجب نگاهی به من و کیوان کرد و ابروهاشو بالا داد و بلند پرسید: کدوم شب؟ خیلی راحت گفتم: همون سه روزی که اینجا بودم... کیوان یه شب اومد باهاش درس خوندم... به یاد دوران پیش دانشگاهی و کنکور... کیوان چشمکی زد و با اب و تاب گفت: چه شبی هم بود ... کسرا خیلی واضح شکه شد و دیس و بی هوا روی میز گذاشت... طوری که اصلا حواسش به نوشابه ی من نبود و لیوان نوشابه با صدا روی میز افتاد، حتی یکی از یخ هاش هم وسط دیس برنجی که قبلا روی میز بود افتاد و بقیه ی محتویاتش روی رومیزی ترمه ی مامان ریخت و یه نصفه از دیس مرغ خیس از نوشابه ی نارنجی شد! کسرا اهسته عذرخواهی کرد. حسام و کیوان و نادین که از تعجب دهنشون باز مونده بود. ری اکشن های کسرا زیادی واضح و اشکار بود. خودمم مات مونده بودم جریان چیه؟! به هرحال جو با تعرف های مامان از سکون و سکوت بیرون اومد. عزیز مدام قربون صدقه ی من میرفت و من داشتم فکر میکردم کسرا یهو چش شد؟! بعد از صرف شام که تمام مدت کسرا داشت با غذاش بازی میکرد و عملا هیچی نخورد... توی هال نشستیم و مشغول صحبت شدیم... سیما اهسته زیر گوشم گفت:واسه ی مادر زن سلام چیزی اوردید؟ فوری شق ورق نشستم و گفتم: کسرا پیشنهاد کرد یه ربع سکه ... بده؟ سیما خندید و گفت:خیلی هم عالی... و بهم اشاره کرد که اگر قراره هدیه رو بدیم، الان بدیم... و منم ناچار شدم از جام بلند بشم و زیرگوش کسرا بگم... کسرا هم فوری اون جعبه ی کوچیک هدیه رو یکم دست به دست کرد و با خجالت به سمت مادرم گرفت ... مامان که هم شوکه شده بود هم از خجالت و سرخی کسرا خنده اش گرفته بود، بلند شد و با تشکر روی کسرا رو بوسید که گونه ی کسرا رژی شد... و البته خودم زحمت پاک کردنشو کشیدم... بعد اروم برگشت سر جاش... طفلک شور شور عرق میریخت... اما همچنان نسبت به من یه جوری بی تفاوت بود ... میدونستم نارضایتی و ته چشماش بخونم. اما تقریبا بیخیال رفتار کسرا بودم... تمام حواسم پی تعریفات سیما بود... حسام و کسرا با موفقیت پایان نامه شونو تحویل داده بودن. کسرا ساکت بود وشیما هم کنار نادین نشسته بود ... یکی از عمه هام پرسید: ماه عسل کجا رفتید؟ لبخندی زدمو گفتم:شمال... بابا با خنده توضیح داد که چطوری سر از شمال دراوردیم و در ادامه اش گفت: بعد مراسمتون که رفتید شمال مریم عین اسپند رو اتیش جلز و ولز میکرد... هرچی بهش میگفتم مگه تو درجریان نبودی... گوشش به حرف من بدهکار نبود ... ابرو هامو بالا دادمو گفتم: واه ... مامان مگه تو خودت چمدون منو نبستی؟ مامان با چپ چپ به بابام نگاهی کرد وگفت: خب چرا ... ولی بازم دلم شور زد ... کسرا نفسشو فوت کرد وگفت: یخرده برنامه هامون بهم ریخت ایشالا عید ... یه مسافرت به نیاز بدهکارم... مامان خندید و با نگاهی محبت امیز به کسرا میوه تعارف کرد. شیما خودشو چسبونده بود به نادین ... ونادین داشت براش از یکی از سفرهامون به ترکیه حرف میزد و البوم عکسها رو نشون میداد ... بهترین راه حلی بود که شیما رو اروم نگه داره و رسم میزبانی رو به جا بیاره تا شیما ی هفده ساله حوصله اش سر نره... البته بعید میدونستم با وجود نادین شیما یک دهم درصد هم حوصله اش سر بره!... به هرحال... لپ تاپ نادین روی زانوی شیمابود و شیما کلا گوش شده بود و به نادین نگاه میکرد. کسرا سرسنگین نشسته بود؛از حالت نشستنش... نوع سکوتش... نوع صورتش... همه چی رو میتونستم بفهمم. بابا پاشو رو پاش انداخت و رو به کسرا پرسید: خب کسرا جان از کار و بارچه خبر؟ کسرا لبخندی تصنعی زد وگفت: از قبل عروسیمون تو شرکت یکی از اشنا ها مشغولم... امروز رفتم شرکت... بهشون گفتم که از مرخصیم صرف نظر کردم... فعلا که قراردادی هستم تا بعد چی پیش بیاد. حسام ادامه ی بحث و گرفت و از اینده ی کاری رشتشون گفت. ولی کسرا تمام حواسش به نادین بود ... حرفهای نادین ... عکس ها.... و اشاره ی کیوان به خاطرات مشترکمون...! کیوان بلند با خنده رو به من گفت:نیاز یادته تو دریا چقدر مسخره بازی دراوردیم؟؟؟ سر اون مایو سورمه ایه... تا خواستم دهنمو باز کنم بخندم... چشمم افتاد به دو کاسه ی خون که زل زده بود بهم... نادین با خنده گفت:اتفاقا از اون صحنه ی تاریخی عکس هم دارم! و لپ تاپ و به سمت کسرا چرخوند... توی اون عکس من یه مایوی سورمه ای تنم بود و کیوان هم یه مایوی سورمه ای شلوارکی تنش بود جفتمون رنگ مایومونو ست کرده بودیم فقط برای خنده وشوخی!!! ... نادین رو با شن ها خاک کرده بودیم و کمر کیوان توی یه تیوپ سیاه گیر کرده بود و درنمیومد... خاطره ی قشنگی بود ... ولی نگاه کسرا... اون عکس که من جلوی کیوان ونادین و خیلی های دیگه ... لبمو محکم گزیدم... کسرا مات به عکس نگاه میکرد و پیشونیش خیس عرق میشد! با اضافه کردن خاطرات دبی به ترکیه ... حس کردم تیره ی کمرم داره خیس میشه... بخصوص که مامان داشت همه چیز وبا اب و تاب برای عمه هام تعریف میکرد. شیما و نادین گرم صحبت بودن... حسام و سیما هم همینطور... عزیز و خالم هم خاطرات مامان رو همراهی میکردن... مامان هنوز از شاهکارهای من وکیوان و نادین میگفت... بابا رفته بود سر نماز... کیوان داشت اخبار نگاه میکرد... انگار نسبت به این همه خاطره ی تکراری بی تفاوت شده بود... این وسط فقط یه جفت نگاه تلخ ... اونقدر تلخ که تا مغز استخون منو میسوزوند ... منو تو حیطه ی خودش قرار داده بود ... زیر سایه ی اون نگاه تلخ... فکر میکردم این خاطرات کجای زندگی من بودن؟؟؟ کی بودن؟؟؟ کی رخ دادن؟؟؟ حس میکردم این خاطرات واسم یه مدل جدیدن... یه ورژن جدید... انگار تا به حال نشنیدم... انگار اصلا توی این خاطرات حضور نداشتم... دلم میخواست گوشامو بگیرم و نشنوم... کیوان هم دیگه بیخیال اخبار شده بود و صحنه های حساس تر و تعریف میکرد. از نگاه کسرا خسته شدم ... از جام بلا تکلیف بلند شدم. چیکار میکردم؟ راه در روم کجا بود؟؟؟ نفس کلافه ای کشیدم ... به پیش دستی های پر پوست میوه خیره شدم. خم شدم اونها رو برداشتم. حین خم شدن جلوی کیوان... اون مثل همیشه نگام کرد... یه لحظه یادم افتادیقه ی هفت لباسم... تی شرت کوتاهم... حس بادی که به کمر لختم میخورد... فورا سیخ ایستادم. خدا خدا کردم کسرا منو نبینه ... حداقل تو این شرایط نبینه! ولی هیهات... سرخ تر شده بود... چشماش دو کاسه خون تر شده بود ... دستی به پیشونیش کشید ... توی اون شلوغی... صدای پوفشو شنیدم... از زیر نگاه سنگینش... فی الفور به اشپزخونه پناه بردم... حس کردم دارم خفه میشم... پیش دستی ها رو توی سینک گذاشتم و اب و بی هوا باز کردم. هیچ نمیدونستم دارم چیکار میکنم. دستامو زیر شیر اب سرد گرفتم ... من چیکار کرده بودم که مستحق این نگاه و این رفتار و این اخم و تخم بودم؟؟؟ سنگینی نگاه کسرا همونقدر شدت داشت که مهربونیش جاذبه ...! اون نگاه عسلی که منو هر روز تشنه تر میکرد ... به وقتش همون قدر تلخ و اسف ناک میشد که از تحملش عاجز بودم ... یه سنگینی داشت که قشنگ میتونست منو خم کنه ... سرم سنگین بود... من چیکار کرده بودم؟؟؟ پدر وبرادر من به من ایرادی نمیگرفتن... خودمم جواب خودمو میدونستم... آره... نمیگرفتن... این فعلی که الان استفاده میکنم زمانش ماضیه... اره ... الان یه نفر سومی هست به اسم شوهر... الان اون واسش چاک یقه ام و کوتاهی تی شرتم... چنگی به موهام کشیدم... خدایا ... واسه ی کسرا اینقدر این چیزا مهم بود؟!من با دیدن شیما و یلدا فکر میکردم اون لابد با قضیه ی راحتی من هم کنار میاد ... ولی... انگار... به لباسم نگاه کردم... شاید اگر زیاده روی نکرده بودم کنارمیومد!!! نفسمو فوت کردم. اصلا نمیدونستم باید حق و به کی بدم... تا حالا تو این موقعیت گیر نکرده بودم... هربار هرچیزی میشد مامان گوشزد میکرد و تذکر میداد من اهمیتی نمیدادم و بابا و نادین هم اصلا براشون مهم نبود. شاید اونقدر توفامیل دیده بودیم و این جور چیزا داشتیم که اصلا به چشم نمیومد ... نمیدونستم باید چیکار کنم...! با حضور یه نفر تو اشپزخونه با ترس به پشت سرم نگاه کردم. با دیدن نادین یه نفس راحت کشیدم و نادین گفت: عزرائیل دیدی چته؟ سرمو به علامت هیچی تکون دادم و نادین به اپن تکیه داد و گفت: نیاز؟ -هوم؟ طوری شده؟ نادین سرشو خاروند و با پوزخندی گفت: فکر کنم هنوز نه ... -یعنی چی؟ نادین پوفی کرد و با کسلی گفت: یعنی اگر دیر بجنبیم یه طوری میشه حتما ... ابروهامو بالا دادم و گفتم: چی شده؟ نادین دستهاشو تو جیب جینش کرد و بی حاشیه رفت سر اصل موضوع و گفت:شیما؟ اخم هام تو هم رفت وگفتم:خب؟ نادین پس کله اشو خاروند وگفت: شمارمو داره... خیلی داره ارتباطشو با من نزدیک میکنه ... با تشر که درواقع منشاش حرصی بود از رفتار کسرا گفتم: خب کمش کن... یعنی تو نمیتونی این مشکل و حل کنی؟ نادین ابروهاشو بالا داد و گفت: میدونستی منظورم چیه؟ -خر که نیستم... از شب عروسی فهمیدم. نادین گردن کج کرد وگفت: خودت درستش کن... تازه یه مشکل دیگه هم هست... -چی؟ نادین: ازم خواسته یکی از مزاحماشو دک کنم... -مزاحم؟ نادین خندید وگفت: دوست پسر سابقش... میخواد بخاطر من با اون بهم بزنه ... پسره راضی نمیشه... تهدیدش کرده اگر باهاش تموم کنه اذیتش میکنه... من میتونم این مشکلشو حل کنم.ولی اینطوری شیما به من نزدیک تر میشه ... ببین با شیما حرف بزن ... یخرده منو از سرش بنداز... باور کن بخاطر کسرا نبود خودم یه جوری با بی احترامی هم شده ردش میکردم... ولی بچه است ... نمیخوام صدمه ببینه! پوفی کردم... قشنگ از شوک رفتارکسرا بیرون نیومده ... یه شوک دیگه بهم وارد شد. شیما؟ دوست پسر؟ با وجود یه برادر مثل کسرا؟ یعنی اگر نادین مثل کسرا بود من اجازه ی اب خوردن هم نداشتم!!! نفسمو پوف کردم وگفتم: باشه ... یه فکری میکنم... نادین یه سینی برداشت و چند تا لیوان و یخ رو توش چید و حینی که بطری های ابسولوت و زیر بغلش جا میداد گفت:شوهرتو میخوام به راه بیارم! مات نگاه نادین کردم ... قبل از اعتراضم... نادین به قول خودش اب شنگولی هاش و بین افرادی که مایل بودن تقسیم کرد. یکی از شوهر عمه هام اهلش بود و کیوان و نادین... داشتم از اپن به نادین و کسرا نگاه میکردم... از نادین اصرار و از کسرا انکار... درنهایت هم کسرا با روی خوش تعارف نادین و پس زد و گفت: اهلش نیست! نفس عمیقی کشیدم. دستمو به پیشونیم مالیدم ... واقعا همه اینطوری زندگی میکنن؟؟؟ همه اینطوری حس خرد شدن و شکستن غرورشون رو دارن؟! بعد این همه روز زندگی با شوهرشون ، همسرشون ، شریک زندگیشون اینقدر بی میل وترغیبه نسبت بهشون؟!!! شاید پنج دقیقه تو اشپزخونه بی هدف ایستاده بودم ... داشتم تو افکارم چرخ میزدم که صدای کسرا اومد: نیاز جان.... اماده ای بریم؟ حس کردم قلبم سنگین میزنه ... دچار سرگیجه شده بودم... کجا بریم؟ خونه؟؟؟ اون وقت چطوری رفتار میکرد؟؟؟ راجع به عکس های من ... عکسهایی که من با مایو جلوی کیوان بودم ... راجع به مشروب خوردن برادر و پسرخاله ام... کسرا دوباره گفت: نیاز... عزیزم؟ و جلوی اشپزخونه حاضر شد. از نمایشش و حفظ ظاهرش جلوی خانوادم دچار تهوع شدم... از قیافه اش می بارید چقدر عین باروتی میمونه که منتظر یه جرقه است... از نگاه سرخش... از حرصش... از اشپزخونه بیرون رفتم. فوری لباس هامو تنم کردم و با خستگی ای کاملا ذهنی... بس که فکر کرده بودم و پیش بینی کرده بودم که کسرا چطوری میخواد باشه... اماده ی رفتن شدیم. بعد ازخداحافظی و تشکر و روبوسی و بدرقه ... سوار ماشین شدیم. شیما با خستگی عقب ولو شد ... من جلو نشستم و کمربندمو بستم. همه ی دلخوشیم تو ماشین به حضور شیمای خواب الود روی صندلی عقب بود!!! کسرا شده بود عین یه بمب ساعتی که هر آن منتظر ترکیدنش بودم! بعد از رفتن دنبال مونس جون ... نزدیک ساعت یک بود که به خونه رسیدیم... مونس جون شب بخیر گفت و با تذکر به کسرا سفارش کرد که مراقب من باشه تا سرما نخورم، چون طبقه ی بالا سرد بود، کسرا با اطمینان گفت که مراقب من هست و در نهایت مونس جون با لبخندی گرم به اتاقش رفت تا بخوابه... شیما خواب الو خواب الو پله ها رو بالا رفت... حتی به تشر کسرا هم که با غرغر گفت: مسواک بزن... توجهی نکرد ... نفسم تو سینه حبس شد... به کسرا نگاه کردم... ! دگمه ی زیر گلوشو باز کرد... نسبت به حضور من کنارش بی تفاوت شد ، انگار دیگه کسی نبود که جلوش نمایش بازی کنه که همه چی خوب و درسته، بی توجه به من به سمت پله ها رفت... یه پله بالا رفت... و پله ی دوم... از این همه خواسته نشدن بغضم گرفت ... من چه گناهی کرده بودم که مستحق پس زده شدن شوهرم بودم؟ من چه گناهی کرده بودم که روحم تشنه ی شوهرم بود ... شوهری که از شوهر بودنش فقط یه اسم تو شناسنامه ازش داشتم ... من چه گناهی کرده بودم که ... باید خودم پیش قدم میشدم؟ من غرور نداشتم؟ من نیاز نداشتم تا خواسته بشم؟ تا اولین و متفاوت ترین و بکر ترین تجربه ی زندگی من برام بیاد موندنی ترین باشه ...؟ من که نباید بهش میگفتم... روی پله ی سوم ایستاد که از سمت سرشونه ی چپ بهم نگاه کرد و گفت: نمیخوای بخوابی؟ تو صداش هیچی نبود. بغض گلومو محکم فشار میداد. فکر میکردم امشب رویایی ترین شب زندگیم باشه... اما کم کم داشت میشد جهنم ... یه جهنم سرد... شاید از جهنم هم بدتر... تو جهنم ادم تکلیفشو میدونه ... ولی من! من بلاتکلیف وسط برزخ بودم ... یه برزخ شدیدا یخ ... شدیدا سوزناک... و شدیدا کهربایی...! باقی پله ها رو اروم بالا میرفت که خودمو به نرده رسوندم و گفتم: فکر کنم بهتره ... بغض نذاشت حرفم بدون قطع تموم بشه،یه نفس کشیدم ... کسرا ایستاده بود. صاف وبلند قامت ... و پشت به من... اهسته ادامه دادم: بهتره امشب و هم پیش مونس جون بخوابم... کسرا اول واکنشی نشون نداد... یه لحظه مکث کرد... درنهایت به سمت من چرخید... زیر نگاه سردش تاب نیاوردم و با حرص دگمه های پالتومو باز کردم و پله ها رو دو تایکی بالا رفتم... از کنارش رد شدم و به بازوش تنه زدم. به اتاقمون رفتم. اره... بهتر بود پیش مونس جون میخوابیدم... اینجوری لااقل حس لگدمال شدن غرورمو نداشتم! میخواستم لباس خوابمو بردارم... کسرا در اتاق وبا شدت باز کرد. انگار نه انگار ساعت یک صبحه! در و بست. دستم به در کمد خشک شده بود. توی نگاه عسلیش که دور تادورش رو رگه های خونی احاطه کرده بود خیره بودم. اروم اروم جلو اومد... یه قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین چیکد... من که گناهی نداشتم! کسرا کتشو دراورد... دست برد دگمه ی دوم زیر گلوشو باز کرد ... بعدی و بعدی و بعدی... نفس عمیقی کشیدم و به صورت ملتهبش نگاه کردم. چشمامو به زمین دوختم... نگاهش دردم میاورد! انگار در سکوت داشتم بازخواست میشدم... شاید باید توضیح میدادم... برای همین بریده بریده گفتم: همه ی اونا... مال قبل از...قبل از . . . ازدواجمون بود ... داشتم به هق هق میفتادم ... کسرا کاملا رو به روم ایستاده بود. درحالی که دگمه های پیراهش باز بود و یه رکابی سفید تنش بود و پوست تیره و عضلانی شو به رخم میکشید... نفسمو فوت کردم و گفتم: من جلوی بابام و برادرم بودم... از نظر اونا اشکالی نداشت... کسرا با یه صدای زخمی و خش دار گفت: اون شبی که باهاش کار میکردی چی؟؟؟ چیکار میکردی؟؟؟ لبمو گزیدم و گفتم: درس میخوندیم... کیوان کنکور داره منم بهش کمک میکردم همونطوری که به شیما کمک میکنم!!! بابا ومامان و برادرمم بودن ... چیکار میخواستیم بکنیم... ؟؟؟ و از جلوش کنار رفتم... لباس خوابمو برداشتم و حینی که میخواستم از اتاق خارج بشم گفتم: منو کیوان فقط دختر خاله پسرخاله ایم... اگر میخواستمش... پشتمو بهش کردم وگفتم: اگر میخواستمش... قبل از تو ازم خواستگاری کرده بود!!! خواستم از اتاق بیرون برم که مچ دستم و گرفت. پشتم بهش بود هنوز... اشکام اروم رو گونه هام سر میخورد. کسرا با دو تا دستهاش مچ دستهای منو گرفت... منو به دیوار چسبوند...تو چشام خیره شد... هنوز گریه میکردم ...کسرا اهسته گفت: به من نگاه کن... دماغمو بالا کشیدم و نگاهش نکردم. کسرا اروم سرشو خم کرد و گفت: به من نگاه کن... بازم به حرفش گوش ندادم ... که با صدای اروم و مهربونی گفت: نیاز... منو ببین... اون لحن ارومش تاب و ازم گرفت و بی مقاومت چشام جذب نگاهش شد. کسرا با یه نگاه اروم تو چشام خیره شده بود. دیگه خبری از سنگینی و دریاچه ی رگه های سرخ و خونی نبود ...همون نگاه عسلی و شیرینی بود که تشنه ترم میکرد! یه لبخند یطرفه زد و گفت:عادت ندارم دوبار تکرارش کنم، پس یه بار بیشتر نمیگم ... گذشته ات واسه ی من... نفس عمیقی کشیدو قاطع گفت: اصلا مهم نیست... از حالا به بعد مهمه... تند گفتم : من وکیوان... بدون اینکه منتظر ادامه ی حرفم باشه... وسط جمله ام... فورا به سمتم خم شد و لباش رو لبام فرود اومد... لال شدم ... کلمه تو دهنم ماسید... اولین بوسه ی زندگی من و کسرا ... طعم شور اشکی میداد که از روی تبرئه وبی گناهی روی صورتم میریخت! کسرا پالتومو دراورد...لباش هنوز رو لبام بود ... چشمامو بستم... انگار خواب بودم... حتی تو خواب هم نمیتونستم این همه خواستنش رو حس کنم... این همه شوقشو... این همه خواسته شدن رو ... کسرا بازو هامو گرفت ... چراغ و خاموش کرد ... زمزمه هاش صورتمو نوزاش میکرد... عین یه رویا بود ... حتی فراتر و بهتر از رویا! میون نفس های داغش اروم میگفت: همیشه دلم میخواست این چشمها مال من باشه... پشت پلکهای خیسمو بوسید ... بینیشو روی گونه ام کشید و زمزمه کرد: دلم میخواست این گونه ها ... اروم به سمت لبم رفت ... به گوشه ی لبم یه بوسه زد و نفسشو فرستاد بیرون... کل صورتم از هرم گرمای تنفسش داغ شد. با همون صدای زخم خورده گفت: خیلی وقت بود اروزی داشتن تو رو داشتم ... امشب به ارزوم رسیدم... چشماش برقی زد... عین یه شهاب که توی تاریکی رد میشه... لبخندی زد ... و بوسه های پی در پی ... در حالی که نگاه کهرباییش توی پس زمینه ی کبود فضا تو نگاه من قفل بود ... در حالی که سنگینی وزنش ، تن خسته ی منو مشتاق تر میکرد... در حالی که زیر گوشم نوای عاشقانه میخوند ... در حالی که اروم اروم طعم زن بودن و میچشیدم... دم و بی دم ... دم داغشو تو صورتم خالی میکرد ، عاشقانه هاشو دم به دم خرج میکرد... پر میشدم و خالی ... هر دم ... دردم رو با دوستت دارم هاش از یاد میبردم ... و این آغاز ما شد ... . . . یک آغاز شور... اما کهربایی! فصل شانزدهم: با صدای دست و سوت بالاخره رضا، رضایت داد تا ربان ورودی شرکت و ببره ... درحالی که دستم از گرفتن گل و شیرینی خشک شده بود؛ با غر گفتم: حالا اینقدر ادا نیای نمیشه؟ رضا با خنده گفت: به مدیرت احترام بذار... دهن کجی ای کردم و گل وشیرینی رو روی میزی گذاشتم نگاهی به تشکیلات شرکت کردم. از چیزی که رضا توصیف میکرد خیلی شیک تر بود ... رضا میگفت دوتا اتاقه و یه اشپزخونه .... ولی اینجا کم کم حدود صد و بیست متری میشد... یه هال کوچیک و اشپزخونه ... و سه اتاق داشت... که البته دو تا اتاق هم با دیوار کاذب درست شده بود و مشخص بود کادر زیادی قراره اینجا مشغول بشه. طناز با غرغر گفت: عجب بوی رنگی میاد ... رو به فرزاد تشر زد: در و پنجره هارو باز کن... نگاهی به تیممون کردم... من و رضا وفرزاد وطناز و حامد و کاوه و ساناز و فریده تیم شرکت و تشکیل میدادیم. اگر کسرا میفهمید؟! سرمو تکون دادم... اون از کجا میخواست بفهمه ... رضا جعبه ی شیرینی من و باز کرد وگفت: به به چه رولت هایی... زحمت کشیدی عروس خانم... چشم غره ای رفتم و گفتم: خب اتاق من کجاست؟ رضا پقی زد زیر خنده و گفت: کی میره این همه راهو... قراره یه فرش پهن کنیم دور همی... طناز بلند بلند خندید و گفت: چه شود ... خونه های مردم کج در میاد. رضا سری تکون داد و گفت: خب اینجا قراره زنونه مردونه اش کنیم... تکیه امو به میز دادم وگفتم: مگه حمومه؟ فرزاد بلند گفت:داغ دل منو تازه نکن ... هممون داشتیم میخندیدم که با صدای سرفه ی یه غریبه، سرمو به سمت درو رودی چرخوندم. از جین و کفش های اسپورتش میفهمیدم جوونه ... اما شکلکش پشت یه دسته گل پنهان بود... رضا با خنده گفت: به به ... اقای مدیر عامل... اون پسر دسته گل رو به رضا داد و رضا رو گرم تو اغوشش گرفت و گفت: خوش اومدی... پسر جوون که از اغوش رضا بیرون اومد تازه تونستم صورت وچهره اشو ببینم. قد بلندی داشت... هم قد رضا ... شاید یکی دوسانت بلند تر... ورزشکار بودنش از سی کیلومتری داد میزد. یه پوست گندمی و موهای خرمایی که به بالا حالت داده بود... با یه جفت چشم سبز و درشت ... از اون چشم چمنی ها که تو خلقت و هنر خدا میمونی... سایز دماغ عمل نکرده اش مطلوب بود . ابروهای متوسط... لب و چونه ای که به کل فیس گردش میومد. در کل بیشتر شبیه هنرپیشه های امریکایی بود. رضا دستشو پشت کمر پسر گذاشت و تک به تک به هممون معرفیش کرد. من محو تیپ و ظاهر مارک و خوشتیپش بودم که رضا جلوی من رسید و گفت: معرفی میکنم... دوست عزیزم ... شریکم ... سپنتا زارع! . . . . من محو تیپ و ظاهر مارک و خوشتیپش بودم که رضا جلوی من رسید و گفت: معرفی میکنم... دوست عزیزم ... شریکم ... سپنتا زارع! سرمو محترمانه تکون دادم وگفتم: خوشبختم آقای زارع ... زارع سری به نشونه ی احترام تکون داد و رو به رضا گفت: خب فکر نکنم از امروز قرار باشه کار ها رو شروع کنیم؟ درست میگم؟ درحالی که داشتم به نیم رخ جذابش نگاه میکردم حس کردم گوشیم داره تو جیبم میلرزه ... دستمو توجیبم کردم و گوشیمو دراوردم. کسرا بود. لبخندی زدم و گفتم: جانم؟ کسرا با خنده گفت: جانت بی بلا... سلام خوشگل خانم ... خوبی؟ خوشی؟ کجایی؟ زنگ زدم خونه نبودی... -بیرونم ... تو چطوری؟ کسرا اه بلند بالایی کشید و گفت: منم خوبم... دانشگاه چطور بود؟ببخشید نتونستم همراهیت کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوب بود ... باید دنبال جمع کردن مدارک و فارغ التحصیلی باشم ... کسرا خندید و گفت:خب خدا رو شکر... دیگه چه خبر؟؟؟ -سلامتی ... تو چیکار میکنی؟ کسرا: لحظه شماری میکنم تا شب بشه... با خنده گفتم: باز بهت رو دادم؟ کسرا: من مخلص این رو ایی هستم که تو بهم میدی... نیاز چند ساعت دیگه شب میشه؟ زدم زیر خنده ... با اینکه از اولین رابطمون چند روزی میگذشت ولی شوق و اشتیاق کسرا که هربار بیشتر از قبل میشد باعث غرورم میشد ... داشتم میخندیدم که که باعث توجه زارع و رضا شد! لبمو گزیدم و کسرا گفت: نیازم ... میگم نظرت چیه من الان مرخصی بگیرم... تو هم بیای خونه و... وسط حرفش پریدم و گفتم:کسرا میزنمت ها ... کسرا خندید و گفت:عزیزم صدام میکنن... کاری با من نداری؟ -نه... به کارت برس. کسرا: باشه گلم... عصر میبینمت ... خندیدم و گفتم:برو بچه پر رو... خندید و یه مراقب خودت باش تحویلم داد و تماس و قطع کرد. نفس عمیقی کشیدم... گوشیمو تو جیبم گذاشتم و رضا رو به زارع با شوخی گفت:شگون شرکت هستن ایشون ... زارع با حالت خاصی یک تای ابروشو بالا داد وگفت : چطور؟ طناز با طنازی گفت: یه عروس خانم دوازده سیزده روزه است. زارع : پس جا داره تبریک بگم... فرزاد مسخره گفت:بهش تسلیت بگو... جمع به همراه زارع خندید... دندون های ردیف وسفیدی داشت ... در کل زیادی خوش قیافه بود . اصلا بهش نمیومد ایرانی باشه. به هرحال، چون کاری برای انجام دادن نبود و شرکت هنوز یه سری ریزه کاری های بنایی داشت قرار شد تا از شنبه ی اینده کار شرکت رسما شروع بشه . بعد از خداحافظی از جمع... همراه طناز و ساناز از شرکت زدیم بیرون ... طناز سقلمه ای زد وگفت:عجب تیکه ای بود؟ ساناز خندید و گفت: به نیاز میگی؟ اون که شوهرشو کرد تموم شد... طناز مسخره گفت: اگرنکرده بود این باقلوا تو تور این میفتاد... منو تو که شانس نداریم... خندیدم و ازشون خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. خیلی زود به خونه رسیدم ... دیگه چم و خم خونه دستم اومده بود. حیاط و رد کردم ، جلوی پادری کفش هامو جفت کردم و وارد خونه شدم. سکوت فضای نشیمن باعث شد ابروهامو بالا ببرم. نه خبری از مونس جون بود نه شیما ... شونه هامو با لاقیدی بالا انداختم وبه سمت اتاقمون رفتم. یه دوش سر سری گرفتم و حینی که یه پلیور سفید و یه شلوار مخمل کرم تنم میکردم حس کردم از طبقه ی پایین سر و صدا میاد... موهامو خیس با کلیپس بالای سرم جمع کردم و از پله ها سرازیر شدم. وسط هال ایستاده بودم که یهو اقا مهدی در دستشویی و به سختی باز کرد و با تعجب بهم خیره شد. بخاطر خیسی موهام عطسه ای کردم و با تته پته گفتم:سلام... اقا مهدی دستهای خیسشو به پیرهنش مالید و گفت:سلام علیکم... در دستشویی و که گیر داشت، بست و گفت: شما کی اومدید؟ -تازه اومدم ... یه ربع پیش... اقا مهدی سری تکون داد و گفت:هانیه و مادر و شیما رفتن خرید ... لبخندی زدم و گفتم: هدیه جون هم بردن؟ اقا مهدی سری به علامت نه تکون داد وگفت: هدیه تو اتاق شیما خوابیده... معذب به اشپزخونه رفتم. اقا مهدی هنوز داشت منو نگاه میکرد. یه مرد سی و شیش هفت ساله بود با یه قد متوسط به نسبت بلند، با ابروهای پیوسته و ریش پرفسوری... با حس حضورش توی اشپزخونه فوری به سمتش چرخیدم وگفتم: چیزی لازم دارید؟ لبخندی زد و گفت: نه ... فقط میخواستم اب بخورم! اوهومی کردم و در یخچال و باز کردم. بطری های اب معمولا توی طبقه ی پایین یخچال بود. جلوی اقا مهدی خم شدم و یه بطری برداشتم... وقتی راست ایستادم دیدم اقا مهدی داشت به پشتم نگاه میکرد. اخمی کردم وگفتم: براتون میارم... ابروهاشو بالا داد و گفت:چیو؟ لبهامو خیس کردم ... از نگاهش خوشم نمیومد... متاسفانه ادمی بودم که از نگاه ادم ها خیلی چیزها دستگیرم میشد.و این خصلتم به درد اقا مهدی نمیخورد! چون باعث میشد هر لحظه ازش بدم بیاد. با حرص گفتم:لیوان ابی که خواسته بودید... نفس عمیقی کشید و با حفظ لبخندش که زیر سیبیل و ریشش یه جورایی محسوس بود گفت:شما چرا زحمت میکشید نیاز خانم ... خودم میریزم. صدای یخچال از باز بودن درش دراومده بود. دریخچال و بستم و گفتم: نمیدونین کی برمیگردن؟ اقا مهدی به اپن تکیه داد و گفت: احتمالا تا یک ساعت دیگه ... دلم میخواست ناله کنم... یعنی من با اقا مهدی، شوهر خواهر کسرا... شوهر اون هانیه ی تحفه ... باید تنها سر کنم؟؟؟ اقا مهدی دست به سینه ایستاد و گفت: خب چه خبرا؟ لیوان محتوی اب رو توی پیش دستی گذاشتم و رو بهش گفتم: بفرمایید... اقا مهدی لبخند شو عمیق ترکرد و گفت:میشه خواهش کنم دو تا یخ هم داخلش بندازید؟ پوفی کردم و ناچارا ، از توی فریزر دو قالب یخ کوچیک و مکعبی دراوردم که یکی از یخ ها از دستم لیز خورد روی زمین افتاد... ناچارا یه تیکه یخ دیگه برداشتم و داخل لیوان انداختم... رو بهم گفت: از زندگیتون با محمد راضی هستید؟ با اخم گفتم:بله ... ممنون. و اب و بهش تعارف کردم و اون هم بدون اینکه نگاه ازم برداره، تمام اب ویه نفس سرکشید و اخرش یه اهی کشید و گفت: یاحسین! خم شدم واون یه تیکه یخی که داشت اب میشد رو برداشتم. حینی که خم بودم حس کردم پلیورم کمی بالا میره و کمرم مشخص میشه ... فورا دستمو به پلیورم کشیدم و سریع بلند شدم که سر شونه ام به گوشه ی سینک که دقیقا کنار یخچال بود خورد و آهم بلند شد. اقا مهدی تکونی خورد و گفت : حالتون خوبه؟ یخ و توی سینک انداختم وحینی که داشتم سر شونه امو میمالیدم گفتم: مرسی... طوریم نشد... اقا مهدی نگاهی به سر شونه ی چپم کرد و گفت: پلیورتون نخ کش شد... ودست دراز کرد و گفت: داره خون میاد ... با تماس سر انگشتش به پلیورم فوری خودمو عقب کشیدم وگفتم: یه خراش ساده است... اقا مهدی به سمت کابینتی رفت و از توش یه سبد که پر از باند و قرص و کپسول وچسب زخم بود، برداشت. داشتم نگاهش میکردم که یه تیکه باند برداشت و گفت: بذارید براتون ببندمش... باند و از دستش کشیدم وگفتم: خودم میتونم. اقا مهدی با تعجب گفت: مطمئنید؟ دلم میخواست بزنم زیر گریه... سر شونه ام کمی میسوخت ولی دلم میخواست یه نفر دیگه هم تو خونه حضور داشته باشه ... یا حداقل هدیه بیدار باشه... نمیدونم چرا ازش میترسیدم... صورت سرخ و ملتهبش با اون ریش وسیبیل برام ترسناک بود... بخصوص نگاه خیره اش هم معذبم میکرد ... هم یه جورایی سنگین بود که باعث میشد بیش از پیش مراقب حرکت و رفتارم باشم. فورا از اشپزخونه بیرون رفتم و خودم وتو دستشویی چپوندم ودر وهم قفل کردم. یه نفس راحت کشیدم که بوی بوگیر توت فرنگی رفت تو سرم. پلیورم بدجوری نخ کش شده بود. یه نگاهی به سرشونه ام انداختم... یه خراش ساده بود ... باند و نم دار کردم و خونشو پاک کردم. زخم خنجر که نبود سریع خونش بند اومد. پوفی کردم وباند وتوی سطل اشغال انداختم. موهام هنوز نم داشت. کلیپسمو باز کردم و دوباره بستم. با تقه ای به در دستشویی سر جام پریدم. اقا مهدی گفت: حالتون خوبه نیاز خانم؟ زخمتون که عمیق نیست؟؟؟ اگر هنوز خون ریزی دارید ببرمتون دکتر... چنگی به موهام زدم... خدایا چرا این اینطوری بود!!!ولم کن ... به تو چه! با صدای خش داری گفتم: من خوبم ... اقا مهدی هنوز پشت در بود. دوباره گفت: در باز گیر کرده ... و دستگیره رو چند بار بالا و پایین کرد. خودمو از عقب چسبوندم به دیوار و گفتم: نه مشکلی نیست اقا مهدی... الان میام... اقا مهدی گفت: اگر در گیر کرده از پشتش برید کنار تا من هولش بدم باز بشه... وباز با دستگیره ور رد... درو دوقفله کرده بودم. چشمام پر اشک بود. عین یه بچه ی بهونه گیر که از تنهایی میترسید ... منم از تنهایی با داماد خانواده ی کسرا میترسیدم. ازش خوشم نمیومد ... برام موج منفی بود. پوفی کردم که حس کردم محکم به در ضربه میزنه ... قلبم تو سینه داشت میزد ... الان در و میشکست! اقا مهدی بلند گفت: از پشت در برید کنار نیاز خانم ... تا در وبشکنم. دستم نمیرفت تا قفل در وباز کنم. اشکم دراومده بود. پوفی کردم که حس کردم محکم به در ضربه میزنه ... قلبم تو سینه داشت میزد ... الان در و میشکست! اقا مهدی بلند گفت: از پشت در برید کنار نیاز خانم ... تا در وبشکنم. دستم نمیرفت تا قفل در وباز کنم. اشکم دراومده بود. دستمو جلوی دهنم گرفتم تا بغضم نترکه و بلند هق هق نکنم. اصلا خودمم نمیدونستم چه مرگمه ... وحشت کرده بودم. حس میکردم در هر آن ممکنه تو صورتم بخوره... اصلا چرا اینقدر اقا مهدی اصرار داشت ... یه نفس از روی کلافگی کشیدم... دست و پام میلرزید... هنوز داشت به در ضربه میزد که یهو در آروم گرفت. حس کردم داره با یکی حرف میزنه... صدای کسرا بود. پرسیده بود: چی شده اقا مهدی؟ و اقا مهدی داشت توضیح میداد که من تو دستشویی گیر کردم. کسرا از پشت در دو تقه به در زد و گفت: نیاز جان؟ حس کردم ارامشه که داره بهم تزریق میشه ... فوری قفل در و باز کردم و کسرا گفت: عزیزم این قلق داره... در و به سمت خودت بکش... با کمی ضرب و زور در وباز کردم. کسرابا تعجب به من که صورتم خیس اشک بود نگاهی کرد و دستمو گرفت وگفت: خوبی؟ چه یخ کردی؟ با صدای بغض داری گفتم:سلام ... اقا مهدی نگاهی بین من وکسرا رد و بدل کرد و به سمت نشیمن رفت. وقتی رفت حس کردم چقدر حضورش سنگینه ... کسرا دستشو روی شونه ام گذاشت که آخم در اومد. دقیقا روی زخم وخراشم گذاشته بود و بد جوری هم جاش میسوخت. کسرا با تعجب گفت: چی شده؟؟؟ و دستمو گرفت و گفت: بیا بریم بالا ببینم چی شده ... حینی که داشتم از پله ها بالا میرفتم از پشت پلیورمو روی باسنم کشیدم ... حس میکردم شلوارم تنگه و توانایی تحمل نگاه سنگین و هیز اقا مهدی رو به هیچ وجه نداشتم! کسرا منو روی تخت نشوند و اروم پلیورمو دراورد. زیرش یه تاپ نخی پوشیده بود... با دیدن سرشونه ام اخم هاش تو هم رفت و گفت: وای چیکار کردی با خودت دختر... زیرش یه تاپ نخی پوشیده بود... با دیدن سرشونه ام اخم هاش تو هم رفت و گفت: وای چیکار کردی با خودت دختر... -هیچیم نیست... کسرا فوری از اتاق خارج شد و تو کمتر از یک دقیقه ، با همون سبد برگشت... یه پنبه روبتادینی کرد و اروم گذاشت رو زخمم... لبمو گزیدم وگفتم: ایی... کسرا اروم گفت: به کجا خورد؟ اشکامو پاک کردم و گفتم: به تیزی سینک... کسرا: اخ ... میدونم کجا رو میگی... پهلوی منم چند بار به اون تیزی خورده ... الان خوبی؟ درد که نداری هان؟ -هیچیم نیست... کسرا لبخندی زد و یه تیکه باند برداشت و با چسب زخممو پانسمان کرد. لبخندی زدو اروم نوک بینیمو بوسید و گفت: اینم مسکنش... خندیدم و دستمو دور گردنش انداختم... حینی که داشتم بهش نگاه میکردم با خنده گفت: واسه ی زخمت گریه کردی؟ یا گیر کردنت تو دستشویی؟؟؟ دلم نمیخواست بگم بخاطر حضور اقا مهدی و معذب شدنم گریه کردم... با این حال اهسته گفتم:هر دوش... کسرا چشماشو باریک کرد وگفت:ببرمت بیرون خوب میشی؟ خندیدم و گفتم: اوهوم... کسرا بادستهاش صورتمو نوازش کرد و اروم پیشونیمو بوسید وگفت:پس موهاتو خشک کن و اماده شو... خمیازه ختم جمله اش بود. به صورت خسته اش نگاه کردم... با این همه خستگی بازم به فکر من بود، لبخندی رو لبم نشست... چشم بلند بالایی گفتم و کسرا از اتاق بیرون رفت . نفس راحتی کشیدم ... رسما خودمو از تنها بودن با اقا مهدی ممنوع کردم! مانتوی پاییزه ای که همراه کسرا خریده بودم رو پوشیدم و استین هاشو دادم بالا ... کسرا وارد اتاق شد و گفت: هنوز اماده نشدی؟ -چرا دارم میشم دیگه ... کسرا لبه ی تخت نشست و شروع کرد به نچ نچ کردن. با تعجب بهش نگاه کردم ... داشت به بالش نگاه میکرد. ابروهامو دادم بالا و گفتم:چیه؟ کسرا سری تکون داد و گفت:موهات میریزه ها نیاز ... کل بالش پره از موهات... با جیغ گفتم: من هیچ وقت ریزش مو نداشتم. کسرا خندید و یه تار موی بلند واز روی بالش برداشت وگفت: یعنی میخوای بگی این موی منه؟ با اینکه خنده ام گرفته بود ولی از حرفم برنگشتم و گفتم: پس چی؟ موی منه؟ کسرا با خنده گفت: مونی من اینقدر بلند بود که من دیگه غم نداشتم... با حرص گفتم: خوب میگی من چی کنم؟ موهام میریزه تقصیر منه؟؟؟ تو که یه شامپوی خوب برای من نمیخری... کسرا با تعجب گفت: اِ اِ اِ ... من که همین چند وقت پیش این همه پول شامپو و کرم و اینا دادم ... -خب تموم شد... کسرا با ابروهای بالا داده گفت: تو شامپو رو میخوری؟؟؟ رومو ازش گرفتم تا خندمو نبینه ... کسرا با گیجی گفت: دو تا شامپو رو تموم کردی؟ چینی به بینی ام انداختم وگفتم: من هر روز باید برم حموم... نکنه دوست داری با بوی عرق بیام بغلت؟ چشم غره ای بهم رفت و گفت: شامپوی سر مال سره ... نکنه تو به بدنتم میزنی؟؟؟ ها؟؟؟ -من عادت ندارم با صابون خودمو بشورم... کسرا ابروهاشو بالا داد و گفت:چـــی؟؟؟ پس با چی خودتو میشوری؟ خندیدم و گفتم: شامپو بدن نگرفتی که ... منم مجبورم شامپوی سر و به بدنمم بزنم... اصلا تقصیر منه که همیشه خوشبوام... کسرا خندید وگفت: یعنی فکر کنم اخرش سر شامپو ورشکست بشم... اداشو دراوردم و کسرا با حرص شیطونی گفت: این دفعه خودم میبرمت حموم ببینم چطوری شامپو مصرف میکنی... خواستم با بورس بزنمش که از دستم در رفت و بلند گفت: تو ماشین منتظرمه... از حرکاتش خندم گرفت و یه نگاهی به بالش کردم. حالا دو سه تا تار مو بیشتر نبود ها ... کسرای وسواسی!!! هوا خیلی خوب بود. کاپشنمو روی صندلی عقب گذاشتم و کسرا گفت: سردت نیست؟ -سردم شد میام میپوشمش... باهم اومده بودیم باغ وحش وقرار شد هر وقت یخرده تاریک تر شد بریم شهربازی ... درحالی که داشتیم از جلوی قفس روباه ها رد میشدیم و پاپ کرن میخوردیم کسرا گفت: نیاز استین کوتاه پوشیدی؟ با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم: هوم؟ خندید و گفت: عزیزم سرده ... استینتو بده پایین... یه تای ابرومو بالا دادم وگفتم: چرا؟ کسرا: اخه تا ارنجت تا کردیشون... بی تفاوت گفتم: -خوب که چی؟ کسرا: نیاز... با حرص گفتم: هان؟ کسرا: ای بابا ... -ای بابا چی؟ کسرا کلافه گفت: استینتو بده پایین... دختر جون یخ میزنی... سرما میخوری... -من سردم نیست... کسرا مهربون گفت: بدش پایین دیگه ... بی تفاوت گفتم: -چرا؟ کسرا پشت سرشو خاروند وگفت: افتاب میخوره دستت میسوزه... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: میتونستی برام کرم ضد افتاب بخری! کسرا مات گفت : من نخریدم؟ -خریدی؟ کسرا : نیاز من یه هفته پیش خریدما... شونه هامو بالا انداختم و گفتم: اصلا ازم نپرسیدی چه مارکی... چه نوعی... کسرا چشماشو گرد کرد و گفت: من 32 تومن پولشو دادم ... خود داروخونه ایه گفت مارکش خوبه... -من کرمی که مارکش واسم نا اشنا باشه به پوستم نمیزنم... کسرا: نیاز خانمه میگفت بهترین مارکه ... خودشم از همون مصرف میکرد! با تعجب بهش زل زدم و گفتم: بله؟؟؟ کدوم خانم؟ کسرا سرشو خاروند و گفت: منظورم فروشنده ی داروخونه بود... -نفهمیدم چی شد... تو رفتی به بهانه ی کرم ضد افتاب با خانمه صحبت کردی؟ و جلو جلو راه افتادم... درحالی که از قفس خرس هارد میشدم ... کسرا بهم رسید و گفت:نیاز یه دقه صبر کن... من فقط اسم یه مارک و پرسیدم. با غر گفتم: از یه خانم! کسرا: خب از کی میپرسیدم... اون بهتر میتونست راهنماییم کنه دیگه ... بعدشم گرون ترین مارک بود...32 تومن شد! با اینکه تو دلم از کل کل کردن باهاش داشتم لذت میبردم ولی قیافه ی عصبانیمو حفظ کردم وگفتم: کشتی خودتو.... من که استفاده اش نمیکنم.... مال خودت ... ازاین به بعد هم به جای خرج بیخود ... از خودم سوال بپرس... کسرا: چشم عزیزم... حالا شما استین مانتتو بده پایین... اون سمت گشت ارشاد ایستاده ... -ای بابا کسرا .. این مانتو رو با هم خریدیم ها... یادت رفته؟؟؟ اگر استینش کوتاه بود چرا همون موقع نگفتی؟ کسرا پوفی کرد و گفت: قبلا استینش اینقدر کوتاه نبود. رومو ازش گرفتم به قفس گورخر ها نگاه کردم وگفتم: یه بار شستمش اب رفت... کسرا با حرص گفت: دستت میسوزه پوستت دو رنگ میشه ها...
خندیدم وگفتم:و سط زمستونیم ها؟؟؟ کدوم افتاب زمستون پوست وسوزونده؟ کسرا: حالا شما عجالتا بده اینا رو پایین... با حرص گفتم:قبل عروسیمون کاری به لباسای من نداشتی ها ... کسرا ابروهاشو داد بالا و گفت: نه که الان خیلی دارم... بعدشم قبلا چه صنمی با شما داشتم من؟ -الان چی؟ کسرا : فکر کنم شوهرتما... دماغمو بالا کشیدم وگفتم: یعنی چون شوهرمی باید هرکاری که میگی و بکنم؟ کسرا با کلافگی گفت: نخیر... ولی من ازت خواهش میکنم... -اگر ردش کنم؟ کسرا اخمی کرد و گفت: گشت ارشاد ببرتت من هیچ کمکی بهت نمیکنم... یه عطسه کردم و گفت: ببین سرما میخوری... جوابشو ندادم و کسرا اروم و ملایم گفت: حالا میشه خواهشمو عملی کنی؟ خندیدم وگفتم: کدومشو؟ مصرف کرم ضد افتاب یا دادن استین هام به پایین؟؟؟ کسرا دستی تو موهاش کشید وگفت: خلم کردی نیاز... نگاه ... شبیه این خره شدم الان... و به قفس گور خرها که داشتن زل زل به مردم نگاه میکردن... اشاره کرد. با خنده گفتم: اینا گور خرن ها... کسرا با کسلی گفت: خر خره دیگه ... چه فرقی میکنه ...! از یه خانوادن به هرحال.... خندیدم و کسرا اروم تای استینمو دونه دونه باز کرد وگفت: که این اب رفته دیگه هان؟؟؟ بلند زدم زیر خنده و گفت: تو منو سرکار میذاری؟؟؟ با خنده گفتم: جات خالی خیلی مزه میده ... سری تکون داد و گفت: که منو سرکار بذاری؟؟؟ خندیدم وگفتم: ولی کرمه رو استفاده نمیکنما... پوفی کرد و گفت: استفاده اش کردی؟ -بگو یه بار... کسرا ابروهاشو بالا داد وگفت: پس اکبنده؟ -اوهوم... کسرا سری تکون داد وگفت: میرم به همون خانمه پسش میدم... خندم جمع شد وگفتم: چی؟ کسرا شیطون گفت: دیگه دیگه ... میدم به فروشنده هه... -پس دنبال بهانه بودی بری فروشنده رو ببینی؟ خندید و با شصت و اشاره دماغمو فشار داد و گفت: اذیت کردن تو هم خیلی مزه میده ... ودستمو محکم گرفت و گفت: اوه ... بدمت اون شیره بخورتت؟؟؟ از حرفش خندیدم وگفتم: بالاخره کرمه رو چی میکنی؟ کسرا: چشمم کور ... دندم نرم ... میرم از اون خانمه یه مارک دیگه میخرم... و غش غش خندید. با حرص گفتم: کوفت... اصلا لازم نکرده تو واسه ی من این چیزا بخری... خودم میخرم... کسرا با خنده گفت: اره اره... برو با خانمه اشنا شو... بعدا لازم میشه ... یه بشکون از پهلوش گرفتم که ناله ی خفه ای کرد و گفتم: جرات داری از این شوخی ها بکن .. .ببین چیکارت نمیکنم... کسرا مهربون خندید وگفت: چیکارم میکنی خانم غیرتی؟ دماغمو بالا کشیدم وگفتم: خلایق هرچی لایق... من هیچم غیرتی نیستم. کسرا لپمو کشید وگفت:مشخصه عزیزم... بهش چشم غره ای رفتم که باعث شد بلندتر بخنده ... ازش جلو تر راه میرفتم که دوباره خودشو بهم رسوند وگفت: تو این مانتو اصلا نمیتونی جم بخوری ها ... با سر تایید کردم و گفت: چاق شدی یا مانتوئه تنگه؟ چشم غره ای رفتم و خندید و گفت: کاپشنتو بی زحمت بپوش ... سرمو تکون دادم و گفتم: نیاوردمش تو ماشینه ... کسرا: بیارم میپوشی؟؟؟ اتفاقا سردم هم بود با علامت سر موافقتمو اعلام کردم و کسرا هم به سمت پارکینگ رفت و منم تو یه الاچیقی نشستم و منتظرش شدم. خیلی زود برگشت و کاپشن و تنم کرد م و زورم کرد زیپشم تا زیر گلوم بکشم بالا . اخرشم مجبورم کرد هم استینامو بدم پایین هم رو مانتوئه کاپشن بپوشم. هرچند که سردم بود ، ولی خودمم به تنگی مانتوم واقف بودم! به خودم تشر زدم وقتی یه سایز کوچیکتر از سایز واقعیم مانتو میخرم و خودمو به زور توش جا میکنم همین میشه! ... ساعت نزدیک دوازده بود ... دوتایی تو صف سفینه بودیم ، کسرا کنارم ایستاده بود و دستمو گرفته بود ... یه ها کردم ... و به بخار دهنم خیره شدم. کسرا پنجه هامو فشاری داد و گفت: سردته؟ بیا کاپشنتو بپوش... کسرا غرغر کرد:لجباز... ولی محلش نذاشتم! کتم و نگه داشته بود . اصلا از کاپشن خوشم نمیومد اینجوری با مانتو سبک تر بودم! سرمو به علامت نه تکون دادم و خمیازه ای کشیدم. کسرا زیر گوشم گفت: پس خوابت میاد. خندیدم وگفتم: چه جورم ... کسرا اروم خم شد وزیر گوشم گفت: امیدوارم برای هیجان اخر شب خسته نباشی... اصل کاری هنوز مونده ... دستمو از دستش کشیدم بیرون و با ارنجم زدم تو پهلوشو گفتم: گمشو ... خندید و دستشو دور دست من که دیگه تو جیب مانتوم گذاشته بودمش، حلقه کرد. گرماشو حس میکردم. یخرده خودمو بیشتر بهش نزدیک کردم ... کسرا محکم ایستاده بود . بهش تکیه دادم. تمام وزنمو روش انداختم ... پاهام خسته بود ولی حاضر نبودم بدون سوار شدن سفینه برگردم خونه. نفس عمیقی کشیدم. بوی عطر کسرا تو سرم پیچید... مثل همیشه ساده بود... تو سادگیش هیچ چیز خاصی نبود اما من عاشق همین سادگی بودم. یه لحظه به زمان مجردیم پر کشیدم... روزایی که فکر میکردم کسرا رو برای همیشه از دست دادم... روزایی که هربار میدیدمش میزدم تو برجکش و میذاشتم فکر کنه که من چه دختر مغروری ام... وحالا کنار همون ادم ، تو صف سفینه ایستاده بودم ... دیگه مال خودم بود. کسرای خجالتی و اروم ... حالاهمسر قانونی و شرعی من بود ... به قولی من مالک اون بودم و اونم مالک من! نفس عمیقی کشیدم ... راضی بودم ... اگر قراربود تا اخر عمر همینطور پر هیاهو و عاشق کنار هم زندگی کنیم راضی بودم و باید بلند داد میزدم من خیلی خوشبختم... کسرای اروم و مهربون ، یه ادم شیطون و پر انرژی بود ... یه مردی که میشد بهش تکیه کرد... میشد ازش ارامش گرفت... چشمامو محکم تر بستم یاد سفرمون افتادم... یاد لحظه هایی افتادم که ازش ارامش میگرفتم ... شاید اون لحظه ها هم هیچ وقت فکر نمیکردم کسرا برای من اینقدر شور وشوق و محبت خرج کنه ... شایدکه نه ... اصلا فکرشم نمیکردم کسرای اروم اینقدر پر جنب و جوش باشه ... اینقدر خوش مشرب باشه... حتی اون دوره ی کوتاه نامزدی که بهم محرم بودیم هم به این شلوغی و پر سرو صدایی نبود ... یه ادمی که شوخ طبعی به موقع داشت ... ناز کشی میکرد ... قربون صدقه میرفت ... و وقت و بی وقت بهم دوست دارم میگفت. چقدر له له میزدم واسه ی یه بار گفتنش و حالا هر روز از زبونش میشنیدم ... این واسم قشنگ بود. نفس عمیقی کشیدم که دست نوازشگرشو پشت کمرم حس کردم. کلا شبا آمپرش میزد بالا ... نیشخندی زدم و اون دستشو روی باسنم گذاشت... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کسرا زشته الان ... و چشمامو باز کردم. کسرا که یه دستش از توی حلقه ی ارنج من رد شده بود و با دست دیگه اش داشت بلیط ها رو به حالت بادبزنی تا میکرد. هنوز یه دست سوم نوازشگر روی بدن من بود... با بهت به عقب چرخیدم ... با دیدن سه تا پسر جوون که دست یکیشون روی کمر من بود زبونم قفل شد ... با ماتی داشتم نگاهشون میکردم که کسرا اهسته گفت: نمیای؟ خواستم قضیه رو بپیچونم که کسرا گفت: چی شده؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: هیچی .. بریم جلو خالی شد. کسرا اخمی کرد و گفت: مطمئنی؟ -اره ... یه نفس عمیق کشیدم میخواستیم به تعدا د ادم هایی که وارد سفینه شدن و جلومون خالی بود جلو بریم که یکی از پسرها گفت: عزیزم امشب و با ما میای؟؟؟ قول میدیم با ما باشی و بیشتر بهت خوش بگذره ... کسرا یه نگاهی بین منو اون سه تارد و بدل کرد. یکیشون با لبخند خاصی گفت: تن و بدن نرمی داری عزیزم... همرو خرج این دوست پسر دیلاقت نکن ... ما هم آدمیم... و جمع سه نفرشون با قهقهه خندید. یکیشون با لبخند خاصی گفت: تن و بدن نرمی داری عزیزم... همرو خرج این دوست پسر دیلاقت نکن ... ما هم آدمیم... و جمع سه نفرشون با قهقهه خندید. کسرا کمی سر جاش جا به جا شد و بدون اینکه حرفی بزنه فقط پنجه های مشت شده اشو دیدم که تو دهن اون پسری که حرف زده بود فرود اومد . اونقدر شوکه بودم که صدای جیغمم خفه از گلوم بیرون اومد. کسرا محکم یقه ی اون پسر و که دهن و دماغش پر خون شده بود و گرفت و اونو به نرده های فلزی دور تا دور دستگاه سفینه کوبید و با صدای نعره مانندی گفت: تو به زن من چی گفتی؟؟؟ و سیلی دیگه ای به صورت پسر زد و گفت: بروگمشو تا نزدم فکتو بیارم پایین... پسرا که از حرکت کسرا شوکه شده بودن، دو تا پا داشتن و دو تا دیگه هم قرض کردن و خیلی زود قبل از اینکه جمعیت بیشتری دور ما حلقه بزنه پا به فرار گذاشتن. کسرا به نفس نفس افتاده بود ... نفسم تو سینه حبس شده بود که کسرا بازومو تو چنگش کشید و با هم به سمت خروجی پارک راه افتادیم. من میدوییدم وکسرا کشون کشون با قدم های بلندی راه میرفت... به سمت پارکینگ رفتیم... کسرا یه لحظه ایستاد ... دزدگیر و زد و در جلو رو باز کرد. با یه حرکت منو روی صندلی جلو پرت کرد. پای چپم داخل ماشین بود ... پای راستمو هنوز داخل ماشین نذاشته بودم... که کسرا با شدت در و به سمتم هل داد... پای راستم بین در و پایین ماشین موند و حس کردم ساق پام خرد شد... در بسته نشد و برگشت سمت خود کسرا... دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام درنیاد... از رون پام دو دستی پامو گرفتم و داخل ماشین گذاشتم ... کسرا دوباره در و باشدت بست ... از دردی که تو پام بود داشتم فلج میشدم ... اما چشمای خونی کسرا ... رگ برجسته ی گردنش... باعث میشد اونقدر شکه و بهت زده باشم که سکوت کنم... خیلی سریع کنارم نشست ... با حرص ماشین و روشن کرد ... با حرص کمربند و بست... با حرص گاز داد و صدای جیغ لاستیک ها تو فضای تاریک پارکینگ پیچید... خیلی سریع وارد اتوبان شدیم... با پراید با سرعت 130 میرفت. صدای بوق سرعت ماشین تو سرم بود. پام یه لحظه یخ میکرد و یه لحظه داغ میشد. با هرتکون حس میکردم استخون پام که به شدت میسوخت خرد و خرد تر میشه... چشمام از اشک میسوخت. کسرا حرف نمیزد... فقط تند تند نفس میکشید... خیلی زود به خونه رسیدیم... در پارکینگ وباز کرد و دوباره داخل ماشین نشست. با یه سرعت زیاد وارد حیاط شدیم. چراغ ها خاموش بود. بدون توجه به من دوباره پیاده شد... در وبست .. اروم در و باز کردم. نمیتونستم روی پام وایسم... داشتم اروم میذاشتمش رو زمین که کسرا دستمو کشید و درحالی که منو میکشید دیگه بغضم بی صدا ترکید ... تمام وزنم روی پای چپم بود و تقریبا داشتم با سرعت پشت سر کسرا با لی لی راه میرفتم ... بدون توجه به من دوباره پیاده شد... در وبست .. اروم در و باز کردم. نمیتونستم روی پام وایسم... داشتم اروم میذاشتمش رو زمین که کسرا دستمو کشید و درحالی که منو میکشید دیگه بغضم بی صدا ترکید ... تمام وزنم روی پای چپم بود و تقریبا داشتم با سرعت پشت سر کسرا با لی لی راه میرفتم ... حس میکردم دستم داره میون پنجه هاش خرد و خمیر میشه ... صدای هق هقم از ته چاه میومد ... انگار اصلا هیچی حالیش نبود ... انگار روی رفتارش ، روی واکنش و عصبانیتش هیچ کنترلی نداشت ... پله ها رو دو تایکی منو بالا برد ... از درد لبمو اینقدر گاز گرفته بودم که دهنم مزه ی خون میداد. کسرا در اتاقمونو دو قفله کرد منو روی تخت پرت کرد و رو به من گفت: بهت دست زد؟ با من من گفتم : چی؟ کسرا با داد وچشمهای سرخ و صورتی ملتهب گفت: بهت دست زد؟ با تته پته خواستم جواب بدم که کسرا گفت: به کجات دست زد؟ دماغمو بالا کشیدم وگفتم:پشتم... کسرا با حرص گفت: به کجای پشتت... میون هق هقم گفتم: به با.... به کمرم... یه قدم به سمتم جلو اومد وگفت: راستشو بگو... سرمو انداختم پایین وگفتم: به باسنم! با حرص دگمه هامو باز کرد ومانتو مو وحشیانه از تنم دراورد. پام از درد به سوزن سوزن شدن و گز گز کردن افتاده بود، جرات ناله کردن هم نداشتم! با یه استین کوتاه جلوش ایستاده بودم. از چشماش خون میبارید... از ترس داشتم سکته میکردم... یه لحظه از تصور اینکه با این قیافه بخواد با من باشه حتی درد پام هم فراموش کردم. کسرا با حرص مانتو رو مچاله کرده بود تو مشتش... توی کشوهای تخت و میز داشت دنبال چیزی میگشت... کلافه از پیدا نکردنش دوباره نگاهی اجمالی به اتاق انداخت... در نهایت جلوی چشمای مات و مبهوت من ... مانتومو از یقه گرفت و نگاهی بهش کرد... باتعجب گفت:36؟؟؟ نفسمو به سختی بیرون دادم... با حرص گفت: مگه نگفتم یه سایز بزرگترشو بخر... مگه قرار نبود 38 بخری؟؟؟ با داد گفت: مگه نگفتم 36 تنگه؟؟؟ هان؟؟؟ مگه سایز تو 38 نیـــــــــــست؟؟؟ چرا 36؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه تو اتاق پرو همون موقع بهت نگفتم 36 و نخر؟؟؟ هــــــــــــان؟؟؟ کار خودتو کردی؟؟؟ آره؟ میون هق هقم گفتم: 36 بهم بیشتر میومد ... 38 گشاد بود... کسرا با داد حرفمو تکرار کرد: گشاد بود؟؟؟ اینطوری خوبه؟؟؟ بچسبه بهت؟؟؟ اره؟؟؟ همینو میخواستی؟؟؟ خودتو تو این یه وجب پارچه عرضه کنی که بهت دست بزنن؟ چراغ سبز نشون بدی که نوازشت کنن؟ اونم جلوی شوهرت؟!!!!!!!!!!!!!! روی تخت نشسته بودم و از شدت گریه و دردپام نفسم بالا نمیومد... کسرا با یه حرکت مانتو رو از یقه پاره کرد، صدای خرت پارچه تو سرم عین یه پتک بود! ... با تعجب داشتم به رگ های دستش نگاه میکردم ... سرم داشت میترکید ... چشمام میسوخت... پام از درد بی حس شده بود... کسرا مانتوی جر دادمو به سمت صورتم پرت کرد و با یه صدای قاطع و پر عصبانیت گفت: یک بار دیگه اینطوری سر من وکلاه بذاری... خودتو از وسط دو تیکه میکنم! و چراغ و خاموش کرد ... صدای سگک کمربندشو میشنیدم... اروم اروم داشتم گریه میکردم. تخت از حضورش کمی فرو رفت... از ترس نفسم بند اومده بود. پای بلند شدن نداشتم. جون فرار نداشتم ... مگه چند روز و وقت و زمان از بودنمون با هم گذشته بود که تو این لحظه در به در دنبال یه راه در رو میگشتم؟ چون فقط عصبانی بود؟ میتونست به من اسیب بزنه؟؟؟ نفسم سخت بالا میومد... چشمم که به تاریکی عادت کرد ، اونم دراز کشید... به لحظه نکشید که غلت زد و پشتشو بهم کرد. یه لحظه از اینکه باهام کاری نداره خدا رو شکر کردم ...!!! شالمو از روی سرم دراوردم. از گریه فین فین میکردم .... و اروم روی تخت طاق باز خوابیدم ... از گریه تنم میلرزید... و هرلرز دردمو بیشتر میکرد ... به سختی پتو رو روی خودم کشیدم. اشکام هنوز گونه هامو تر میکردن ... کسرا چش شده بود؟ این همون مردی بود که رگه های طلایی نگاهش منو مجذوب خودش میکرد؟ این همون مردی بود که شیطنت و اشتیاقش منو هر روز عاشق تر و عاشق تر میکرد؟ این همون مرد بود؟ همون مرد که من کنارش ارامش داشتم؟؟؟ اما الان این کوبش سهمگین قلبم تو سینه رو کی میخواست التیام ببخشه؟ این همه بغض و گریه رو کی میخواست تسکین بده ... این دردی که تو تنم لحظه به لحظه بیشتر نمود پیدا میکرد... چشمامو بستم... چشمام از هجوم اشک و گلوم از حضور بغض و پام از درد ، همه و همه میسوختن! برای تسکین دردهام تو دلم زمزمه کردم: تا صبح خوب میشه ... هم پات ... هم دردت ... هم کسرا!!! برای تسکین دردهام تو دلم زمزمه کردم: تا صبح خوب میشه ... هم پات ... هم دردت ... هم کسرا!!! تقصیر خودته دیگه ... تو اتاق پرو بهت گفت یه سایز بزرگتر بگیر... گفته بود این تنگه... چرا جلوی صندوق دار بهش گفتی سی و هشت و خریدی هان؟؟؟ نفسمو سخت بیرون دادم . میترسیدم تکون بخورم درد پام جونمو بگیره... سرمو تو بالش فرو کردم ... با فرو رفتن دندونه ی کلیپیسم توسرم یه ناله ی خفه کردم ... تازه فهمیدم کلیپسمو از سرم درنیاوردم...به سختی سرمو بالا دادم... کلیپسمو دراوردم ... یه نفس عمیق کشیدم... درد پام بدون حرکت هم عذابم میداد. یه نفس عمیق دیگه کشیدم تا بغضم فرو بره .کسرا کمی وول خورد ... تخت تکون خورد. دستمو به زانوی راستم گرفتم تاپامو بی حرکت نگه دارم ... کسرا به سمتم چرخید ... زیر نگاه سنگینش خاموش مونده بودم... اهی کشید و اهسته گفت:نیاز... و یه تکون دیگه خورد و نوک پنجه اش به ساق پای راستم خورد ... حس کردم دیگه نفسم درنمیاد ... چشمامو بستم... و تمام بازدمم یه جیغ بلند بود! و بعدش ترکیدن بغض سنگینی که از وجودش گلو درد گرفته بودم! کسرا فوری ازجاش پرید ... دیگه داشتم مینالیدم ... چشمامو محکم روی هم فشار میدادم و هق هق میکردم... کسرا فوری چراغ و روشن کرد با بهت گفت: چی شده؟ نفسم در نمیومد ... بلند بلند هق هق میکردم. کسرا لبه ی تخت نشست و گفت: نیاز؟؟؟ نیاز چی شده؟؟؟ چته؟؟؟ وسط هق هقم گفتم: پام ... پام... با تعجب دستشو روی پای چپم گذاشت و گفت: چی شده؟؟؟ چشمام وباز کردم ... سرگردون داشت به من نگاه میکرد. اب دهنمو قورت دادم که دستشو روی ساق راستم گذاشت و گفت: پات چی شده ... با تماس دستش با پام دوباره جیغ کشیدم... فوری ازجاش بلند شد وگفت: پای راستته؟ وسط ناله هام گفتم: پام خرد شده ... مات پایین تخت نشست و پتو رو کامل از روی پام کنار زد. شلوار جین پام بود... داشت پاچه ی شلوار پای راستمو میکشید بالا که با ناله گفتم: نکن ... درد داره ... نفس عمیقی کشید و اهسته دگمه ی شلوارمو باز کرد و خواست اونو پایین بکشه ... تا وسط زانوم که رسید درد نداشتم اما پاچه های شلوارم لول و تنگ بود ... وقتی داشت سعی میکرد شلوارمو از پام دربیاره ... دوباره ناله ام بلند شد... حس میکردم دارم ضعف میکنم... به نفس نفس افتاده بودم که کسرا دست از دراوردن شلوارم کشید وگفت: این قیچی لعنتی کجاست... چشمامو باز کردم... میون گریه هام گفتم: تو لیوان شونه ها... رو میز اینه... فوری قیچی و برداشت ... و از پنجه ی پام اروم صدای خرش خرش قیچی و پاره کردن شلوارمو شنیدم... با صدای کسرا که گفت: یا حسین ... به صورتش نگاه کردم. چشماش از تعجب و نگرانی عین توپ گرد شده بود. نفسشو سنگین بیرون داد و گفت: کی اینطوری شد؟؟؟ وقتی از پله ها میاوردمت بالا؟؟؟ نیاز؟؟؟ صداشو میشنیدم ... ولی نمیتونستم که جوابشو بدم... صدای مونس جون و شیما هم از پشت در میشنیدم که کسرا فوری بلند شد و قفل در وباز کرد. حس کردم یکی بالای سرم نشسته و داره صدام میکنه ... صداها تو سرم میچرخید ... انگار مونس جون به شیما گفت:برو اب قند بیار... نفسم درنمیومد ... حس کردم یکی نیم خیزم کرد... وکمی بعد یه مایع شیرین رو توی حلقم فرستاد... پلکامو اروم باز کردم ... با دیدن کسرا که داشت کتشو میپوشید و بالای سرم بود نفسمو سخت بیرون دادم. مونس جون با نگرانی گفت: چی شده؟؟؟؟ امشب چه خبره؟ این دختر چرا به این روز افتاد ه... کسرا تندگفت: مامان بعدا ... الان نه ... باید ببرمش بیمارستان ... دست انداخت زیر زانو و گردنم وبا یه حرکت همراه ملافه بلندم کرد... دیگه جون نداشتم جیغ بزنم ... پام از اویزون موندن داشت دو تیکه میشد ... لبامو به دندون گرفت ... کسرا اروم گفت:خیلی درد داری؟؟؟ یعنی نمیدونست؟؟؟ سرمو روسینه ی کسرا چسبوندم... اشکام داغ داغ رو گونه هام میریخت ... مونس جون با صدا گفت: بذار یه دامنی چیزی تنش کنم ... اینطوری که بچه یخ میزنه ... جلوی اتاق خواب مونس جون بودیم... به نفس نفس افتاده بودم... از اویزون بودن پام... واسم عذاب بود ... درد بود... اروم ناله میکردم. کسرا اهسته گفت:الان میریم بیمارستان عزیزم... الان میریم.... مونس جون فوری به اتاقش رفت وبا یه دامن ریون سیاه برگشت... دامن و از توی سرم و شونه هام رد کرد ... کسرا گفت: بعدا درستش میکنم ... خدافظ... و منو روی صندلی عقب نشوند... وقتی پام به حالت دراز کش دراومد یه نفس راحت کشیدم ... اینطوری زجرکش نمیشدم! کسرا نگاهی بهم کرد ونفسشو مثل آه از سینه خارج کرد وخودش پشت فرمون نشست و با سرعت راه افتاد. بعد از رد شدن از روی سرعت گیر وسط کوچه ناله ای کردم و کسرا گفت: جان... الان میریم بیمارستان... و شروع کرد به قربون صدقه رفتن و گفتن: اخه کی اینطوری شدی... چشمامو بستم... دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم خفه شو... ولی از شدت دردم و گریه وتنگی نفسی که گرفته بودم، صدام درنیومد. وقتی بوی کلر وبیمارستان خورد تو صورتم چشمامو باز کردم... روی تخت اورژانس بودم... سخت نیم خیز شدم.... کسی کنارم نبود... اصلا متوجه نشدم که کی به بیمارستان رسیدم! یه ملافه ی سفید روم بود ... اونو کنار زدم... دامن ریون وسیاه ماکسی مونس جون پاهامو پوشونده بود... اروم دامنو از روی پای راستم بالا کشیدم... با دیدن یه کبودی به اندازه ی کف دست و یه زخم و خراش و یه ورم وحشتناک ، چشمام پر اشک شد ... از سرما دندون هام محکم بهم میخورد.... صدای داد کسرا رو شنیدم که انگار داشت به یه پرستاری میگفت: زن من پاش شکسته میفهمی خانم!!! نفسمو سخت بیرون دادم... سرم داشت از درد میترکید... ملافه ای که روم بود و دور شونه هام پیچیدم... جز یه تی شرت و اون دامن سیاه هیچی دیگه تنم نبود. کسرا با حرص پرده رو کشید ... یه مرد یه ویلچر رو نزدیک تخت اورد و کسرا با کلافگی گفت: با ویلچر نه با برانکارد ... پاش اویزون باشه دردش شدید تر میشه ... اینومیفهمید؟؟؟ پرستار با حرص گفت:چه خبرته اقا اینجا رو گذاشتی رو سرت ... با برانکارد که نمیشه بردش رادیولوژی... کسرا به سمت پرستار هجوم برد و گفت: میشه ... چرا نشه؟؟؟ پرستار حرصی گفت : اقای عزیز... اینجا بیمارستانه به اعصابتون مسلط باشید لطفا... الان برانکارد خالی ندارم بدم بهتون.... ای بابا... خودمو به سمت لبه ی تخت کشیدم ... حوصله نداشتم گوش بدم چی میگن ... با اشاره به کارگری که ویلچر به دست منتظر کنار تخت ایستاده بود گفتم ویلچر و نزدیک بیاره ... خودمو سخت روی ویلچر نشوندم ... از شدت درد دوباره لبمو گزیدم ... دهنم خونی شد. کسرا مات گفت: نیاز جان... ملافه رو محکم تر دور خودم پیچیدم و گفتم: وقتی داشتی پله ها رو کشون کشون میبردیم بالا هم پام شکسته بود ... یه اویزون موندن که چیزی نیست! دستشو تو موهاش فرو برد و تمام حرصشو سر پرستار خالی کرد و با داد گفت: رادیولوژی کجاست؟ و هدایت ویلچر و به عهده گرفت. چشمامو بستم...اروم اروم داشتم اشک میریختم... هنوز نفهمیدم یهو چی شد!!! بعد از کارای عکس گرفتن ... که باعث میشد هر لحظه دردمو بیشتر کنه ... یه سوز سرد به پام میخورد و حس میکردم استخونم داره لحظه به لحظه ذوب میشه ... دوباره به اورژانس برگشتیم... پزشک اوژانس عکس ها رو دید و با اعلام اینکه ساق پای راستم از نازک نی شکسته، کسرا با بهت رو به بمن گفت: کی افتادی؟؟؟ رو به دکتر که داشت پامو معاینه میکرد و پنجه هامو تکون میداد و مچ پام رو ماساژ میداد ،گفتم: پام بین در ماشین موند ... در محکم خورد به ساق پام ... دکتر با تعجب گفت:حین سوار شدن؟ نفس عمیقی کشیدم وسرمو تکون دادم. کسرا مات و حیرون زل زده بو د به من. با ورود دو پرستار... که یکیشون بهم سرم زد و اون یکی دامنمو بالا میداد ... دکتر دستکشی دستش کرد و گفت: خوشبختانه شکستگی جدی ای نیست ... نیاز هم به جراحی و پلاک کاری نداره ... یه مدت مراعات کنی درست میشه ... به هرحال باید جا بندازمش... اماده ای؟ کسرا بالای سر من ایستاد و شونه هامو گرفت. پرستار ی که دامنمو بالا زده بود روم خم شد و کمرمو محکم گرفت ... دکتر پرسید: این اقا برادرته؟ اروم گفتم: نه ... همسرم! دکتر مشغول ماساژ دادن مچ پام بود... اهسته گفت: چند وقته ازدواج کردی؟ اروم گفتم: 15 روز... دکتر خندید وگفت: پس تازه عروس و دامادین... خواستم بگم اره که صدای ترقی اومد و با تمام وجود جیغ کشیدم ... و دیگه متوجه چیزی نشدم! پلکامو که باز کردم ... یه جفت چشم به خون نشسته زل زده بود بهم ... نفس عمیقی کشیدم و سرمو کمی بالا اوردم ... پام تا زانو تو گچ سبز رنگی بود. نفسمو فوت کردم. کسرا اروم گفت:صبح بخیر... جوابشو ندادم... کسرا مهربون گفت: سرمت یذره دیگه داره تا تموم بشه... اون وقت با هم میریم خونه... نهار چی دوست داری بگیرم بخوریم؟؟؟ بازم جوابشو ندادم. کسرا کنارم نشست و دستشو روی صورتم کشید وگفت: الان که درد نداری داری؟؟؟ رومو ازش گرفتم به سقف نگاه کردم. کسرا: باید دو هفته تو گچ باشه ... باز هم محلش نذاشتم! کسرا خم شد روی گچ پامو بوسید و بعد پیشونیمو بوسید... دستهاشو دو طرف سرم قائم نگه داشت و گفت: ببخشید... بابت دیشب... نفس عمیقی کشیدم و گردنمو به سمت پنجره چرخوندم. کسرا نفس عمیقی کشید و گفت: ببین... دلخوری، باش... عصبانی هستی، باش... قهری، باش... هر چی می خوای باشی باش... ولی حق نداری با من حرف نزنی... فـهمیـدی...؟ یه پوزخند زدم و گفتم: الان خوشحالی به این روز افتادم؟ کسرا لبه ی تخت نشست و دستمو که بهش سرم وصل نبود و توی دستش گرفت و گفت: من چراباید خوشحال باشم؟؟؟ هان؟؟؟ این چه حرفیه تو میزنی دختر خوب؟ دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: منظورت از کار دیشب چی بود؟؟؟ کسرا با کلافگی گفت: نیاز توقع داشتی چیکارکنم؟... -حفظ ارامش... کسرا لبخندی زد و گفت: ببین من نمیدونم چطوری دیشب اینقدر عصبانی شدم ... ولی قبول کن واسم سخت بود ... وقتی دیدم اون پسره با وجود حضور من به خودش جسارت چنین حماقتی و داد... یک آن فکر کردم تو اگر تنها باشی... از جاش بلند شد و کمی توی اتاق راه رفت و به سمتم چرخید و گفت: من با حجاب و نوع پوشش تو کاری ندارم... حداقل تا الان باید اینو فهمیده باشی که آدم گیری نیستم وهمه چیز و واگذار کردم به خودت ... درسته؟ جوابشو ندادموکسرا اروم گفت: من زورت نمیکنم که تو باب میل من لباس بپوشی، یا جلوی پسرخالت و فامیل حجاب داشته باشی... ولی یذره رعایت کنی برای خودت بهتره لااقل معذب نمیشی من همه ی حرفم اینه... با عصبانیت گفتم: این و نمیتونی عین ادم بگی؟؟؟ زدی مانتوی من و جر وا جر کردی که چی مثلا ... این اخلاق روان پریش و همیشه داری؟ کسرا نفسشو فوت کرد و گفت: تو فکر کردی اگر پارش نمیکردم میذاشتم دوباره اون مانتو روبپوشی؟؟؟ نیاز چرا متوجه نیستی... وقتی با منی اینطوریه... وای به حال اینکه تک وتنها باشی... یه دختر جوون ... نیاز من محدودت نمیکنم... خودتم میدونی... برای من اصالتت مهمه ... وقتی اون عکسهاتوتوی ترکیه یا دبی هم دیدم هم توقع داشتم اینو بفهمی... از واکنش من ... با اینکه عصبی شده بودم... ولی خودمو کنترل کردم... اما من باورم نمیشه تو بخاطریه سایز مانتو بهم دروغ گفته باشی... تو توی بوتیک به من گفتی سایز 38 و برداشتی... یادته؟؟؟ حرف من اینه که ... وسط حرفش پریدم و گفتم: اگر میگفتم میذاشتی بخرمش؟ کسرا: معلومه که نه ... ولی حداقل با ارامش حلش میکردیم ... یا قانعم میکردی که جاهای عمومی نمیپوشیش... بهتر از این بود که دروغ بگی... -من هرچی بگم و نگم تو باید اینطوری واکنش نشون بدی ؟دیوونه بشی؟ اینطوری باشی که هیچ وقت نمیتونم هیچی بهت بگم ... کسرا نفسشو تو صورتم خالی کرد و گفت:عزیز من ... حرف من چیز دیگه است الان ... - حرفت هرچی که هست ... حق نداشتی با من اینطوری رفتار کنی... حق نداشتی این بلا رو سر من بیاری... کسرا لبه ی تخت نشست و خواست دستمو بگیره که دستمو پس کشیدم و کسرا اروم گفت: من عصبانی بودم متوجه نبودم که این اتفاق برات افتاده ... قصدی که تو کار نبوده بوده؟؟؟ ناخواسته شد ... من هنوزم باورم نمیشه تو پات شکسته ... اصلا حالیم نبود دارم چه غلطی میکنم! پوفی کردم و گفتم: پاره کردن مانتوم چی؟ کسرا دستشو روی سینه اش گذاشت و واسم تعظیمی کرد و گفت: اون عمدی بود با عرض معذرت ... پوفی کردم و کسرا اروم گفت: ولی من در خدمتتم... میریم باهم یه مانتوی خیلی شیک میخریم ... تازه یه جین هم بهت بدهکارم... دیشب مجبور شدم شلوارتو پاره کنم... تو چشمای عسلیش نگاه کردم... لبخندی زد و گفت: ببخش دیگه ... اهی کشیدم... این بار دوم بود که دعوامون میشد... یه بار سر ماه عسل... حالا هم که سر یه چیز خیلی مسخره!!! و تو هر دو دفعه به این نتیجه رسیده بودم که حین عصبانیت به شدت از ش میترسم! هرچی که بود تموم شد... این حداقل جمله ای بود که میتونست کمی تا قسمتی ارومم کنه! هرچی که بود تموم شد ... پس کش دادن موضوع کمکی نمیکرد! کسرا زود عصبانی میشد زود هم فروکش میکرد! پامو هم از قصد که آش و لاش نکرد . اره قصدی که نبود! انگار ادمی که دیشب اونطور جنون امیز مانتومو پاره کرد با اینی که جلوم نشسته بود زمین تا اسمون فرق داشت. نفس خسته ای کشیدم و گفتم: همیشه وقتی عصبانی میشی اینطوری میشی؟ کسرا لبخند ارومی زد و دستمو گرفت و به پشتش یه بوسه زد و گفت: بخاطر دیشب واقعا معذرت میخوام... و تک تک انگشتهامو غرق بوسه کرد... سرمو به سمت پنجره چرخوندم ... نمیدونم شاید اگر شکستگی پام نبود اصلا ازش دلخور هم نمیشدم... غیرتی شده بود .... عصبی شده بود ... میدونستم بهش دروغ گفتم ... فقط نمیدونستم کسرا اینقدر تو مسائل دقیق و ریز سنجه ... متوجه همه چی هست ووقتی عصبانی میشه به شدت ترسناک و غیر قابل تحمله! تازه بعد این همه ارتباط ودوستی فهمیده بودم کسر اوقتی خشمگین میشه... وقتی به سیم اخر میزنه ... وقتی خون جلوی چشماشو میگیره هیچی حالیش نیست...! کسرای وسواسی و خجالتی وشوخ و مهربون و بی سماجت که وقتی عصبانی میشه انگار هیچ کس و نمیشناسه!!! فصل هفدهم: ...در حال خوندن یه رفرنس برای ارشد بودم ؛ کسرا در اتاق و باز کرد و با یه لبخند عمیق یه سلام بلند بالا گفت. با اینکه چیزی حدود پونزده روز از اون ماجرای کذایی میگذشت اما هنوز باهاش سردبرخورد میکردم ... دلم نمیخواست فکر کنه که من زود کوتاه میام... درحالی که واقعا زود کوتاه میومدم. یه دسته گل دستم دادو طبق عادت این پونزده روز روی گچ پامو بوسید و گفت:خوبی عزیزم؟ گل ها رو روی میز کنار تخت گذاشتم وگفتم: خوب بنظر میام؟ کسرا لپهاشو باد کرد و گفت: یخرده چاق شدی... یه پوزخند زدم و گفتم: مسبب این همه بخور و بخواب کیه؟ صورتش از حالت شیطون دراومد و اهسته گفت: فردا از شر این گچ پا خلاص میشی! و کتش رو دراورد و یه نفس عمیق کشید و لبه ی تخت نشست. منهای سردی من باهاش، انگار از چیز دیگه ای هم دلخور بود ... با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم. پیراهنشو دراورد... یه تی شرت استین کوتاه کرم پوشید و یه شلوارک... هوای اسفند ماه رو به بهاری شدن بود ولی نه اینقدر که کسرا تیپ تابستونی بزنه. خواستم بگم این چه وضعشه و سرما میخوری ولی چیزی نگفتم ... کسرا هم با اخم به صفحه ی گوشیش نگاهی کرد و گفت: اینم که ول نمیکنه... و برای صحبت از اتاق خارج شد. با تعجب به رفتاراش نگاه میکردم که در اتاق باز شد و همدم من شیما وارد اتاق شد. یعنی شیما نبود من با این پای چلاغ تو خونه دق میکردم. بخصوص که تو این مدت شونزده روزه خیلی ها از جمله: یلدا و محمد حسین، سیما و حسام، زهرا و پدرام ... حتی هانیه و اقا مهدی چندش... واسه ی پاگشا دعوتمون کردن ولی بخاطر پای علیل من نرفتیم و همه ی دعوتها موکول شد به بعد... شیما لبه ی تخت نشست و گفت:نیاز جون میثم بازم اس داده ... پوفی کردم و گوشی و ازش گرفتم تا ببینم این پسره دیگه چی میگه ... تو این مدت علیلی من با شیما نزدیک تر شده بودم و برام تعریف کرده بود که یه دوست پسر داره به اسم میثم که خیلی مزاحمش میشه ... چون شیما میخواد باهاش تموم کنه و میثم تهدیدش کرده که اگر باهاش بهم بزنه میذاره کف دست کسرا ... نفس عمیقی کشیدم ... متن پیامش همون تهدیدای همیشگی بود! با کلافگی گفتم : بهت میگم گوشیتو خاموش کن واسه همینه. شیما با بغض گفت: میاد جلو مدرسم اون وقت ... ابرومو جلوی دوستا و ناظم و خانم مدیرمون میبره ... اون وقت چی... -خب تو واسه چی ادرس مدرسه رو بهش دادی؟؟؟ شیما نفس عمیقی کشید و گفت: اون موقع فکر نمیکردم اینقدر کنه باشه ... -برای چی باهاش دوست شدی؟؟؟ شیما نفسشو فوت کردو گفت: خب پسر خوبی بود... -یعنی این خوبه که تو رو تهدید میکنه؟؟؟ شیما: من چه میدونم... تقصیر دوستام شد دیگه ... ما اولش قصد ازدواج داشتیم! تقریبا مخم داشت سوت بلبلی میزد ... قصد ازدواج!!! با تعجب گفتم:شیما من و کسراهم باهم دوست بودیم ... اتفاقا هم دوستیمون بنا به قصد ازدواج شکل گرفت... حالا هم که میبینی ازدواج کردیم... ولی شرایط کسرا با میثم یکیه؟؟؟ میثم یه پسر هجده ساله ی دیپلمه است... ولی کسرا درسشو تموم کرده من حداقل مدرک کارشناسیمو گرفتم ... الان واسه تو خیلی زوده! شیما شقیقه هاشو مالید و گفت: من که دیگه اصلا از میثم خوشم نمیاد ... من الان کس دیگه ای رو دوست دارم... -لابد نادین! شیما مات نگام کرد وگفت: تو میدونستی زن داداش؟ خندیدموگفتم: پس چی... ازاولشم واسم تابلو بود ... ببین نادین خیلی سن وسالش از تو بیشتره ها ... وای خدا چطوری به این دختر میفهموندم تو واسه داداش من بچه ای! شیما لبخندی زد وگفت: من با این قضیه مشکلی ندارم... یعنی رسما 50 درصد قضیه حل بود ... مسئله نادین بود و جوابش و تعدد دوست دخترهاش...! نفس کلافه ای کشیدم وگفتم: الان نادینم جریان میثم و میدونه؟ شیما با خجالت گفت:اوهوم... -ببین این قضیه رو بسپار به نادین ... شیما اهی کشید و گفتم: دیگه چیه؟ شیما: کاش به نادین نمیگفتم که قبلا دوست پسر داشتم... حالا اگر از چشمش بیفتم چی... خندم گرفته بود. یه نفس عمیق برای لاپوشونی خندم کشیدم و گفتم:ببین کسرا میدونست که من قبل از رابطه با اون دو سه تادوست پسر داشتم... کسرا ولی بخاطر عشق به من با من عروسی کرد و اصلا براش مهم نبود ... تو هم که کسرا رو خوب میشناسی... اون با این قضیه کنار اومد دیگه وای به حال نادین. شیما با تعجب گفت:واقعا؟؟؟ پس تو هم دوست پسرد اشتی ... -اوهوم ... کسرا هم دوست پسرم بود که باهم عروسی کردیم دیگه ... شیما خندید و گفت: پس نادین حله ... لبمو گزیدم وگفتم:ببین مامان من خیلی اصرار داره نادین زودتر عروسی کنه ... نادینم مطمئنم دو سه تا دختر زیر سر داره ... اونم دخترای تحصیل کرده ... پس اولویت تو باید درست باشه ... خب؟ شیما: کاش سه سال بزرگتر بودم. خندم گرفت وشیما گفت:ولی من نادین و عاشق خودم میکنم نیاز جون... درسمم میخونم ... قول میدم ... ولی تو هم واسم یه کار میکنی؟؟؟ -چی؟ شیما با من من گفت: هر وقت... یعنی میدونی... هر وقت کمک لازم داشتم.... میشه ... میشه روت حساب کنم؟ خندیدم و گفتم: اره حتما.. ولی من از جانب برادرم هیچ قولی بهت نمیدم ... و بهت توصیه میکنم که نادین و کلا بیخیال بشی... شیما اه عمیقی کشید وگفت: کاش میشد... ولی من اینقدر عاشق نادین هستم که فقط خوشبختیشو بخوام... اووف... چه غلطا!!! بعد از کمی صحبت با شیما، کسرا وارد اتاق شد و با خنده گفت:عروس و خواهر شوهر خوب خلوت کردید ... لبخندی زدم و گفتم: تا چشم حسود بترکه. کسرا با یه اشاره شیما رو از اتاق پرت کرد بیرون و خودش کنارم روی تخت ولو شد. نفسشو سنگین بیرون داد و دستهاشو زیرسرش قلاب کرد. با تعجب گفتم:چیزی شده؟ کسرا انگار منتظر همین یه جمله بود... غلت زد و به ارنج چپش تکیه داد و گفت: امروز موعد قرار دادم با شرکت تموم شد ... -خب؟؟؟ کسرا: از فردا باید برم دنبال کار... با جیغ گفتم:بیکار شدی؟ کسرا خندید و گفت: یخرده ... اینجا سه ماهه آزمایشی میرفتم یه قرارداد سه ماهه تقریبا ولی کادرشون تکمیله منو لازم ندارن... امروز اخرین روز کارم بود. فردا باید برم دانشگاه به استادم رو بندازم ببینم باز باید کجا برم ... و نفسشو با ناراحتی فوت کرد. با اینکه استرس گرفته بودم و سعی میکردم به روی خودم نیارم... ولی نتونستم که نگم : حالا چیکار کنیم؟؟؟ کسرا یه جوری بلند زد زیر خنده که ناخوداگاه منم ازجملم که خیلی بدبختانه ادا کرده بودمش خندم گرفت. کسرا با سر انگشت یه ضربه ی اروم به پیشونیم زد وگفت: آخرشی نیاز... نگفتم بی پول وبدبخت شدیم که ... -اخه توسرکار نری از کجا... کسرا وسط حرفم پرید و گفت:از کجا بیاریم بخوریم؟؟؟ و با خنده ادامه داد:میرم سرچهار راه گدایی... و غش غش خندید. ولی من اعصابم خرد بود با مشت به پهلوش زدم و گفتم: یه دقیقه جدی باش... کسرا:جان ... بگو؟ -الان میخای چیکار کنی؟ کسرا: میرم دنبال یه کار جدید... تو که خودت تو این رشته ای که نباید استرس داشته باشی... چیزی که زیاده کاره ... حداقل هر روز داره هزار تا ساختمون تو این تهران ساخته میشه... هر کدومشم که حداقل دو تا معمار لازم داره ... دیدی بیکار نمیمونم خوشگله... فقط این قرار دادی بودن رو اعصابه ... اگر یه پولی دستم بود و میتونستم یه شرکت مستقل دایر کنم ... خیلی عالی میشد! بهترین فرصت بود که بگم منم سر کار میرم ... کسرا: میرم دنبال یه کار جدید... تو که خودت تو این رشته ای که نباید استرس داشته باشی... چیزی که زیاده کاره ... حداقل هر روز داره هزار تا ساختمون تو این تهران ساخته میشه... هر کدومشم که حداقل دو تا معمار لازم داره ... دیدی بیکار نمیمونم خوشگله... فقط این قرار دادی بودن رو اعصابه ... اگر یه پولی دستم بود و میتونستم یه شرکت مستقل دایر کنم ... خیلی عالی میشد! بهترین فرصت بود که بگم منم سر کار میرم ... چون هنوز به کسرا نگفته بودم که من تو شرکت مشغولم... بخصوص با این پا شکستگیم هم تو خونه مونده بودم و به رضا اطلاع داده بودم یه بیست روز نمیتونم بیام ... رفت و امدم کاملا اتفاقی دور از چشم کسرا مونده بود!... و حالا بهترین موقعیت بود که به کسرا بگم منم سر کار میرم. رو بهش گفتم:اتفاقا چند تا از بچه های دانشگاه یه شرکتی زدن... از منم خواستن که برم کار کنم... تو نظرت چیه؟ کسرا چشماش برقی زد وگفت: الان داری از من کسب اجازه میکنی؟ خندیدم بدبختی اینجا بود که خودم قبلا اجازشو واسه خودم صادر کرده بودم ... کسرا گفت: چرا که نه ... فقط کجاست؟ -زیاد دور نیست... خوش مسیره... ولیعصر... از هشت صبح تا چهار بعداز ظهر... کسرا سری تکون داد وگفت:خیلی هم خوبه ... اگر برای خودت سخت نیست من مخالفتی ندارم. خندیدم وگفتم: پس باید من خرج خونه رو دربیارم دیگه؟؟؟ وای کسرا بی پولی بده... کسرا خندید ... و منم با حرص به خنده هاش نگاه میکردم... فکر اینکه نتونم چیزی بخرم ...یا گشنه بمونم... وای مامان!!! پوفی کردم وکسرا گفت: عزیزم چیزی نشده که ... بعدشم من که توضیح دادم بی پول نمیمونیم... تازه بخاطر محبت شما من زیر بار اجاره خونه نیستم... از طرفی هم اون پس انداز و سود اون هم هست ... تازه حقوق بازنشستگی مامان وبابام هم هست ... هوم؟؟؟ تازه محمد حسین از سر مغازه هایی که بابا تو بازار داره هم یه چیزی به حساب مامان واریز میکنه ... ابروهامو بالا دادم و گفتم: مغازه؟محمد حسین مغازه داره؟ کسرا: اوهوم ... بابا قبل فوتش یه حجره ی کوچیک تو بازار بزرگ میخره و میده دست محمد ... محمد اهل درس نبود میدونی که فوق دیپلمه ... -خب؟ کسرا: هیچی دیگه ... این قضیه مال پنج سال پیشه ... اون موقع محمد حسین تازه پدر شده بود ... اجاره نشین بود وضع مالی بدی داشتن ... بابا هم یه مغازه به نام خودش ومامان میخره و میگه تو بیا اینجا کار کن ... سر سال نشده اون حجره فرش فروشی میشه دو تا... خلاصه الان که پنج سال گذشته حسین خوب تونسته از عهده اش بربیاد اصلا شم اقتصادی حسین خیلی خوبه... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:الان داداشت چندتا مغازه داره؟ کسرا: یه حجره که به نام باباست به کنار... یکی تو بازار یکی هم تو پاساژ ونک... اره دیگه دو تا به نام خودشه ... یکی هم که سودش واریز میشه به حساب مامان. پس کسرا هم از یکی از مغازه های محمد حسین ارث میبرد. یذره خیالم راحت تر شد! ... روز بعد همراه کسرا به بیمارستان رفتیم تا گچ پامو باز کنم... اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت. با اینکه گچش از نوع سبک بود وشکستگی بدی نداشتم وزیاد اذیت نشدم ولی هرچی که بود من از محدود شدن گریزون بودم. دکتر با توجه به عکسها و معاینه بهم گفت که نیازی به فیزیو تراپی ندارم ؛ اماباید یه مدت پیاده روی نکنم کوه نرم ... و خلاصه مراعات کنم ... بخصوص که کفش پاشنه بلند هم نپوشم ... تا به پام فشار نیاد. بهرحال گچ پام باز شد و منو کسرا با هم به خونه رفتیم... شب قرار بود منزل محمد حسین و یلدا پاگشا بشیم و من باید یه دوش تپل میگرفتم ... لباس انتخاب میکردم ... اوه کلی کار داشتم! برای لباس شبم یه دامن کرم ساتن که تا سر زانوم بود انتخاب کردم و یه تاپ سفید که یقه اش حالت مربعی داشت ... کسرا نگاهی بهم کرد و سوتی کشید وگفت:چی شدی... خندیدم و حینی که ازش خواستم زنجیر طلا سفیدمو برام ببنده گفت: قراره با این تاپ بیای؟ حوصله ی بحث نداشتم برای همین راحت گفتم: نه یه کت کوتاه هم میپوشم روش. لبخند رضایت مندی زد و منم کت کوتاهی از جنس و رنگ دامنم روی تاپ سفیدم پوشیدم... مدل کت استین کوتاه بود و نیم تنه ... طوری که زیر سینه ام میتونستم سگک حلقه مانندشو ببندم تا خوش ترکیب و فیت تو تنم وایسه ... یه کفش راحتی سفید عروسکی هم داشتم که قرار شد اونو بپوشم. یه جوراب شلواری رنگ پا تنم کردم و نگاهی تو اینه انداختم. یقه ام باز بود و بالای سینم مشخص بود ... ولی تمام زیبایی لباسم به همین بود. ارایشم ملیح بود و گوشواره های اویز و گردنبند ستش یه جلوه ی خوبی بهم میداد که راضیم میکرد. در نهایت مشغول ارایش موهام شدم... جلوی اینه نشسته بودم و پامو رو پام انداختم... کسرا نگاهی بهم کرد وگفت: راحت شدی ها ... داشتم موهامو اتو میکشیدم که گفتم: از چه نظر؟؟؟ کسرا: گچ پاتو باز کردی میگم. -اهان... کسرا تو اینه بهم لبخندی زد و گفت:میرم ماشین و روشن کنم گرم بشه... یک ربع بعد منم پالتو و شالمو تنم کردم و به طبقه ی پایین رفتم. یخرده لنگ میزدم. یعنی از ترس دردگرفتن پام نمیتونستم خوب راه برم ... وگرنه مشکل بخصوصی نداشتم. مونس جون و شیما عقب نشسته بودن و منم جلو نشستم ویه عذرخواهی کوچیک کردم که پشتم به مونس جونه. تا رسیدن به مقصد که زعفرانیه بود به موزیکی که کسرا گذاشته بود گوش میکردم... یه اهنگ تک نوازی ویلون بود ... صداش خیلی انرژی بخش بود. به هرحال با دیدن یه ساختمون سفید ویلایی میون اون همه ماشین مدل بالا که تو کوچه پارک بود و ایست کسرا جلوی در ورودی ابروهامو بالا دادم. کسرا پشت یه ماکسیما نگه داشت. مخم داشت سوت میکشید ... کمترین ماشین توی کوچه ماکسیما بود بعد هم لگن کسرا که البته اصلا ماشین حساب نمیشد... کسرا زنگ در وفشار داد. محمد حسین شخصا در و باز کرد و گفت: به به تازه داماد خوش اومدی... گرم با کسرا رو بوسی کرد و با من و مونس جون و شیما هم احوال پرسی ... در نهایت ما رو داخل دعوت کرد. با دیدن باغی که جلوم بود ... وجود یه استخر خالی از اب... بید های مجنون ...سنگفرش و گلکاری ها... دوتا ماشین ... یکی رونیز سیاه و یکی هم یه دویست و شیش نقره ای ... نفسموفوت کردم. اینجا خونه ی برادر کسرا بود؟ یلدا با یه کت و دامن ابی نفتی جلوی در ایستاده بود. با دیدن من با روی باز بهم خوشامد گفت... نگام به گردنش افتاد ... یه جواهر خیلی ظریف وسنگین که سنگ فیروزه ی اصل و تو خودش جا داده بود گردنش بود ... ازهمون گردنبند دستبند وگوشواره اش هم داشت. شاید جواهر شناس نبودم اما قیمتی بودن و اصل بودن رو میفهمیدم... یلدا با تعارف منو به داخل دعوت کرد... یه هال ونشیمن وسیع که توش سه دست مبل وجود داشت... یه دست راحتی که جلوی تلویزیون بود ... یه دست نیم ست و یک دست هم مبل های سلطنتی و استیل که با میز نهار خوری ست بودند... خونه به طرز قشنگی چیده شده بود... وسایل و دکور و رنگ ها با هم همخونی داشتن... سه تا تابلو فرش به دیوار بود... یه تابلو ایل عشایر... یکی گلدون گل و یکی هم یه ظرف میوه ... دو ظلع خونه با دو بوفه ی مدل سلطنتی پر شده بودو برق کریستال ها داشت چشممو کور میکرد... یه عرض خونه به اشپزخونه میخورد و یه عرض دیگه پلکان طویلی بود که دو طرف نرده هاش دو تا فرشته ی چوبی ایستاده بودن... دو تا فرشته ی چوبی که انعکاس لوستر به جلای اونها مستقیم تو چشم من میخورد... دو تا فرشته ی چوبی که نصف من قد داشتن ... یکیشون یه چنگ دستش بود و بال هاش با ظرافت خاصی تراشیده شده بودن .. و اون یکی یه فلوت بین انگشتهای ظریفش بود. با دیدن هدیه که محکم خورد بهم و منو بغل کرد از بهت دراومد ... بغلش کردم وگفتم:خوبی هدیه جون ... و همون لحظه صدای هانیه و اقا مهدی بلند شد. ناچارا هانیه رو بغل کردم و باهاش رو بوسی کردم. یلدا با خوش رویی گفت:خوش اومدی نیاز جون ... بفرمایید .... کلبه ی درویشی ما رو نورانی کردید ... ناخواسته از لفظ کلبه پوست لبمو کندم... اره خیلی کلبه بود! خونه و زندگی یلدا یه مدلی بود ... نمیدونم چه مدلی... یه مدلی بود که ... خب باید اعتراف میکردم که یه مدل وحشتناک بود... از اون مدل ها که ناخواسته باعث حسودیم میشد ... مونس جون گرم وصمیمی یلدا رو بغل کرد.. و حس کردم اونجوری که علی پسر یلدا و محمد حسین رو میبوسه هدیه رو نبوسید... یلدا ... عروس ارشد خانواده ی راد ... حسین پسر ارشد خانواده ی راد ... علی نوه ی ارشد خانواده ی راد ... و در اخر هجوم فکر و خیال بود که به ذهنم حمله کردن ... کسرایی که شش ماه به شش ماه قراردادش از این شرکت به اون شرکت تمدید میشه... منهای دوندگی هاش... کسرایی که میخواست خونه اجاره کنه برای شروع زندگی من و خودش... کسرایی که ازم میخواد تا به خونه ی پدریش بیام تا بتونه یه وام فکستنی جورکنه ... که بتونه یه خونه ی 50 60 متری رو بخره ... کسرایی که به برادر زنش رو میزنه تا ماشین پرشیای نو و تمیزش رو برای چند شب قرض بده تا گل بزنه و باهاش زنش رو به شمال ببره ... کسرایی که برادرش کار حجره و مغازه رو بعهده گرفته ... کسرایی که برادرش دو تا ماشین شیک وسط باغ خونه اش پارک شده ... کسرایی که باغ خونه ی برادرش از باغی که برای عروسیمون کرایه میکنه قشنگ تره . . . کسرایی که!!! نفسمو فوت کردم... یلدا تعارفم کرد تا به اتاقی برم ولباس هامو عوض کنم... دوتا اتاق خواب طبقه ی پایین بود و اونطور که نگاهم بهم آلارم میداد سه تا اتاق هم طبقه ی بالا ... حسود نبودم... ولی داشتم حسودی میکردم... به زندگی یلدا... به اولویت یلدا ... به پسرشون ... به خونه اشون ... به کار شوهرش... منو کسرا هنوز اواره بودیم ... خونه نداشتیم... ماشینمون یه لگن بود که هر روز یه جاش خراب بود ... مغزم داشت میترکید... وهزار تا چرا تو ذهنم بود. چرا کسرا با محمد حسین تو بازار نیست... چرا کسرا ماشین محمد حسین و برای عروسی قرض نکرد... هدیه ی محمد حسین سرعقد یه تمام سکه بود ... هدیه ی هانیه هم سر عقد یه تمام سکه بود... هانیه ای که یه دامن ویه بلوز ساده میپوشید ... با هدیه ی یلدایی که برق جواهراتش و جلای خونه زندگیش از لامپ دویست ولتی پر نور تر بود ... چشم و هم چشمی بلد نبودم ... اما خونه بوی خساست میداد!!!
26-08-2013، 9:06
وی تند وتلخ طمع میداد ... بوی سنگینی دو رویی میداد ... بوی گند تظاهر میداد! این ادما باطنشون با ظاهرشون فرق داشت... خیلی!
محمد حسین برخلاف ظاهر مهربونش باطنا این نبود ... یلدا هم همینطور... من از خانواده ی کسرا فقط مونس جون و شیما و خود کسرا رو دوست داشتم... محمد حسین و هانیه عین هم بودن! عین هم . . . لباسمو دراوردم ... به خودم نگاه کردم... ندیده نبودم ... چشم و دل سیر بودم ... خونه ی پدریم یک سوم اینجا بود اما هرچی خواستم فراهم بود... تنها چیزی که اذیتم میکرد سادگی بیش از حد کسرا بود ... و زرنگی و دو رویی بیش از حد برادرش! من به این خونه وزندگی و وسایل حسودی نکردم ... من به موقعیت یلدا هم حسودی نکردم... من به زرنگی محمد حسین حسودی کردم که کسرا در مقابلش یه بی عرضه ی تمام عیار بود!!! یه پسر 26 27 ساله که هنوز حتی یه کارم دست و پا نکرده بود!!! من از سادگی کسرا حرصی شدم ... کسرایی که به رسم برادری بیخیال تمام حق و حقوقش شده بود! نفس عمیقی کشیدم ... تو اینه بار اخر به خودم نگاه کردم... لبخندی زدم ... باید اروم می بودم... حق نداشتم خودمو تو این مسائل قاطی کنم ... نفس عمیقی کشیدم. دستهای یخمو رو صورت داغم گذاشتم... و کمی بعد دستگیره رو پایین کشیدم واز اتاق خارج شدم. مثل خودشون با یه لبخند تصنعی و ظاهری اروم و خوش رو تو مجلس حاضر شدم. یلدا رو به خانمی به اسم فریده دستور میداد تاپذیرایی رو انجام بده ... سعی داشتم بیخیال باشم ... نسبت به تمام اون همه زرق وبرق ... علی وهدیه با هم بازی میکردن ... و بقیه هم مشغول حرف زدن بودن... مبل کنار کسرا خالی بود خواستم بلند بشم وکنار کسرا بشینم که اقا مهدی روبه روی من کنار کسرا نشست و مشغول صحبت شد. من کنار هانیه نشسته بودم... چقدرم که ازش خوشم میومد. فریده خانم میز عسلی کوچیکی رو جلوم گذاشت یه فنجون چای و پیش دستی روش قرار داد. خم شدم تا فنجون رو بردارم که حس کردم یقه ام بدجوری خود نمایی میکنه ... و از ترس نگاه سنگین اقا مهدی قبل از خم شدن ، از پشت تاپمو کشیدم تا بازی یقم مشخص نباشه. وقتی به پشتی مبل تکیه دادم دقیقا اقا مهدی زوم کرده بود رو من... محل نذاشتم و سعی کردم به حرفهای مونس جون ویلدا گوش بدم ... انگار داشتن از عید حرف میزدن... مونس جون شروع به مالیدن زانوهاش کرد وگفت: یلدا مادر با این پا توانی ندارم که خونه تکونی کنم... هانیه پاشو روپاش انداخت وگفت: مامان امسال یه نیروی کمکی اضافه شده ... دست تنها که نیستی... منم دیگه کارای اخرم مونده ... نفهمیدم منظورش از نیروی کمکی چیه که یلدا گفت: راست میگه مامان... شما اصلا نگران نباش... من و هانیه و نیاز خودمون میایم کارا رو راست وریس میکنیم... شیما با غرغر گفت:چقدر از خونه تکونی بدم میاد. پس نیروی کمکی منم؟؟؟ لبخندی زدم و چیزی نگفتم... خون داشت خونمو میخورد که مونس جون گفت:میگم کارگر بیاد ... هانیه با غرو لند گفت: نه مادر من کارگرکه کار نمیکنه ... اصلا خوب نیست .... من که دلم راضی نمیشه یه غریبه بیاد خونه زندگیمو تمیز کنه... خودم باید تمیز کنم... هیچ سالی کارگر نمیگرفتی مامان... حیف پول بی زبون نیست؟؟؟ مونس جون نفس عمیقی کشید وگفت:چی بگم والله... یلدا هم نفسشو فوت کرد وگفت:وای بخدا اگر کمر درد من نبود؛ خودم خونه زندگیمو جمع میکردم ... وگرنه منم دلم راضی نیست یه غریبه بیاد.. ولی چاره چیه... خب یلدا خانم که کمر درد داره .. با اون ناخن های مانیکور شده اش عمرا دست به وسایل خونه ی مادرشوهرش بزنه ... هانیه هم که خودش زندگیش وباید تمیز کنه ... این وسط نیروی کمکی باید خونه تکونی کنه... جالبه! پوفی کردم و یلدا گفت:جاری خوشگل چیه ساکتی؟ لبخندی زدم وگفتم:دارم استفاده میکنم ... یلدا با خنده گفت:ایشالا که رفتی سرخونه زندگیت مستقل شدی میفهمی ما چی میکشیم... همراهشون خندیدم وفکر کردم طعنه زد یا ...!
یلدا با خنده گفت:ایشالا که رفتی سرخونه زندگیت مستقل شدی میفهمی ما چی میکشیم... همراهشون خندیدم وفکر کردم طعنه زد یا ...! بعد از صرف شام که همه ی غذاها رستورانی بود دوباره تو هال نشستیم... یلدا میوه تعارف میکرد... منم سرمو با هانیه و علی گرم کرده بودم. حوصله نداشتم تو بحثشون شرکت کنم. محمد حسین حافظی رو از کتابخونه دراورد و گفت:موافقین فال حافظ بگیریم. یلدا خیلی لوس پرسید:به چه مناسبت؟؟؟ محمد حسین: خب ببینیم فال محمد و نیاز چیه ... عاقبتشون خیره ... خوشه... موافقید نیاز خانم؟ -بدم نمیاد ... محمد حسین حافظ و به کسرا داد و گفت: بیا داداش... نیت کن... کسرا با سر انگشت از قطر کتاب یه صفحه رو انتخاب کرد و با یه تک سرفه مشغول خوندن شد: دردم از یار است و درمان نیز هم* دل فدای او شد و جان نیز هم این که میگویند آن خوشتر ز حسن* یار ما این دارد و آن نیز هم یاد باد آن کو به قصد خون ما *عهد را بشکست و پیمان نیز هم دوستان در پرده میگویم سخن *گفته خواهد شد به دستان نیز هم چون سر آمد دولت شبهای وصل *بگذرد ایام هجران نیز هم هر دو عالم یک فروغ روی اوست* گفتمت پیدا و پنهان نیز هم اعتمادی نیست بر کار جهان* بلکه بر گردون گردان نیز هم عاشق از قاضی نترسد می بیار* بلکه از یرغوی دیوان نیز هم محتسب داند که حافظ عاشق است * آصف ملک سلیمان نیز هم حافظ غرق صدای رسا ش بودم که با تعارف یلدا در حالی که کسرا بیت اخر مصرع اولشو میخوند و مصرع دومشو تو شلوغی بحث و گفت گو ها خوند از اون فاز دراومدم،... دلم میخواست همه خفه بشن و بذارن من یه بار دیگه به کسرا و حافظ خونیش گوش بدم ولی بحث به چیزهای دیگه ای کشیده شد... اصلا انگار یلدا از قصد وسط شعر خونی کسرا پرید و میوه تعارف کرد ... به نظرم این یه بی احترامی بود!!! میوه نخورده نبودیم که!!! فقط اون بین مونس جون برامون ارزوی خوشبختی کرد و محمد حسین خشک گفت :فال خوبیه ... هرچند که بعید میدونستم چیزی از فال و حافظ خونی سر رشته داشته باشه! و یه جوری موز رو گذاشت تو دهنش که سیبیل هاش همه سفید شد... از ریخت ونوع میوه خوردنش چندشم شد ... رومو برگردوندم... کسرا اگر اونطوری چیزی میخورد خودمو میکشتم! علی حافظ و از دست کسرا گرفت تا به هدیه نقاشی روی جلد و نشون بده ... بحث به عید و مسافرت کشید... یلدا و محمد حسین بنا بود به ترکیه برن... هانیه و اقا مهدی هم قرار بود به اردبیل شهر اقا مهدی برن... کسرا هم در جواب یلدا که پرسید:شما کجا میرید... گفت: هرجا که نیاز امر کنه ... هانیه چشم غره ای رفت و یلدا با تعجب به کسرا نگاه کرد و من فکر کردم اینا از چی میسوزن؟!!! هانیه چشم غره ای رفت و یلدا با تعجب به کسرا نگاه کرد و من فکر کردم اینا از چی میسوزن؟!!! حین خروج از خونه خم شدم تا سگک کفشمو درست کنم که حس کردم یکی خودشو بهم چسبونده و یه نیشگون ازم گرفت!... فکر کردم هدیه یا علی هستن ... وقتی بلند شدم دیدم اقا مهدی پشت سرم بوده ... فرصت فکر کردن به این حرکت و نداشتم ، حتی فرصت یه واکنش نشون دادن هم نداشتم... یلدا بغلم کرد و ازم تشکر کرد ... مات و مبهوت با گیجی از همه خداحافظی کردم... چشمای سرخ اقا مهدی برام نفرت انگیز ترین منظره بود! دم دمای ساعت دوازده بود که رسیدیم خونه با مونس جون و شیما یخرده صحبت کردیم و بعد ازشب بخیر من وکسرا به اتاقمون رفتیم. یه لحظه خواستم از حرکت اقا مهدی به کسرا بگم... ولی چیزی که تو شهربازی اتفاق افتاده بود ... اگر کسرا دوباره این بلا رو سرم میاورد؟!!! یا اگر میگفت من دروغ گفتم و چرا به فامیلش تهمت زدم... درحالی که کنارش دراز کشیده بودم گفتم:همیشه اینقدر قشنگ حافظ میخونی؟ خندید و گفت:خوشت اومد؟ لبخندی زدم وگفتم:اوهوم... خیلی با احساس میخوندی... بدون غلط... بدون مکث... یه جوری ارامش دهنده بود. کسرا دستشو تو موهام فرستادو گفت: مگه نا اروم بودی؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: یخرده ... کسرا اخمی کرد وگفت:چرا؟ -نمیدونم ... کسرا لبخندی زد و گفت: اگر تو بخوای بازم برات حافظ میخونم ... دستمامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: خیلی چیزا ازت میخوام... خندید و گفت:مثلا؟ -مثلا... مثلا ... مثلا... کسرا:مثلا چی؟ -مثلا واسه ی عید برناممون چیه؟؟؟ کسرا:دوست داری کجا بریم؟ -من دوست دارم فقط خودمون دو تا باشیم ... میشه؟ کسرا بینیشو به بینیم مالید وگفت: چه جورم ... -بریم اصفهان ... کسرا: 14 روز تعطیلیه دیگه ... میتونیم خیلی جاها بریم... یزد مثلا... شیراز... -اووم... شیراز نرفتم ... کسرا خندید و گفت: پس باید دو سه تا بلیط از الان بگیرم ... یا دوست داری با ماشین بریم؟ -نه... ماشین دست و پاگیره ... هواپیما هم که خطرناکه... اتوبوسم که وسط راه دستشوییم میگیره... کسراخندید و گفت:قطار و کشتی میمونه فقط... -کشتی گرونه...تو شوهر حیوونکی منی... دلم نمیاد خرج کنی زیاد ... کسرا پیشونیمو بوسید وگفت:پس قطار؟ -اوهوم... کسرا باشه ای گفت و در حالی که غلتی زد و یه لحظه نفسم از سنگینی وزنش گرفت اما کم کم غرق بوسه هاش و عاشقانه هاش شدم و بعد همه ی سنگینیش عادت شد ، یه عادت سخت شیرین سخت عاشقانه... مثل هر بار! فصل هجدهم: توی خونه جا افتاده بودم... پونزده اسفند بود و سه روز از ماه گرد عروسی منو کسرا گذشته بود... یک ماه و سه روز شده بود ... عین برق و باد گذشت. انگار همین دیروز بود که تو جاده گیر افتاده بودیم ... انگار همین دیروز بود که من بیمارستان بستری شدم از ترس از دست دادن کسرا... روزای من بین شرکت و خونه ... توی اتاق خواب بین کتاب هام و اغوش کسرا میگذشت... شب هم قرار بود به خونه ی سیما و حسام بریم... و البته قرار هم به این بود که من زودتر کار و تعطیل کنم و با کسرا بریم خرید مانتو و شلوار... درحالی که پرونده ها رو زده بودم زیر بغلم و نقشه ها رو لوله کرده بودم ، به سمت اتاق مدیرعامل رفتم. تقه ای زدم به در و بی هوا وارد شدم... بلند گفتم: رضا این نقشه ها رو... و با دیدن زارع که با تعجب پشت میز نشسته بود و به من نگاه میکرد شوکه شدم. یعنی این بیچاره هم یه جای ثابت نداشت... یا تو اتاق رضا بود یا تو ابدارخونه یاکه اصلا نبود ... به هرحال من به این قیافه ی همیشه متعجبش عادت داشتم... زارع اخم هاشو تو هم فرو کرد وگفت: میشه خواهش کنم قبل از ورودتون در بزنید! متقابلا اخمی کردمو گفتم: ببخشید رضا نیست؟ همیشه وقتی این ریختی میشد که رضا نبود ... و دقیقا الان هم یکی از همون وقت ها بود! زارع از جاش بلند شد... اور کت چرم قهوه ایشو به عقب فرستاد و دستهاشو تو جیب شلوار کبریتی قهوه ای سوخته اش کرد وگفت: منظورتون اقای شفیعه؟؟؟ جوابشو ندادم وزارع جلوی من ایستاد و گفت: فکر نمیکنید بهتره تو محیط کار ایشون رو به اسم کوچیک صدا نکنید؟؟؟ دیگران فکر دیگه ای میکنن... نفس عمیقی کشیدم وبدون از دست دادن ذره ای از خونسردی و اعتماد به نفسم گفتم: فکر نمیکنم روابط کاری من با بقیه به شما ربطی داشته باشه ... ضمنا من مسئول برداشت بقیه از رفتارم نیستم!!! زارع نیشخندی زد و گفت: جدا؟؟؟ پس به من اجازه ی هر برداشتی رو میدید؟؟؟ -هرجور که مایلید قضاوت کنید... کسی که ضرر میبینه من نیستم... زارع: منم مطمئنم که ضرری از قضاوتم نمیبینم! پوفی کردم وگفتم:خیلی از خود مطمئن هستید اقای زارع... زارع دست به سینه جلوم ایستاد و گفت: چرا نباید باشم خانم نامجو... ؟ خواستم از اتاق برم بیرون که گفت: خانم نامجو... ایستادم... بهم نگاهی کرد و با مکث دستشو به سمتم دراز کرد وگفت:نقشه ها لطفا ... ابرومو بالا انداختم وگفتم:ترجیح میدم به خود رضا تحویلشون بدم! زارع خونسرد گفت:تا وقتی اقای شفیع نیست من مدیر اینجا هستم... پس لطفا نقشه ها... نقشه ها رو بهش دادم و زارع گفت: نیاز به توضیح هم هست؟ -خیر... از اتاق بیرون رفتم و خودمو پشت میزم پرت کردم. طناز دماغشو بالا کشید و گفت:خوشم میاد وقت وبی وقت میری دم اتاق رییس خوشگلمون ... خندیدم و گفتم: اخلاقشو نمیدونی چقدر خوشگله... ساناز گوشه ای نشست و گفت: اتفاقا خیلی مودب و جنتلمنه ... با غیظ گفتم: خیلی... طناز:چی شده اتیشی شدی؟؟؟ دلت میاد از این جیگر ناراحت بشی؟ کثافت چه چشمایی هم داره ... با یه حالت نمایشی گفتم: عق ق ق ق ... و کیفمو برداشتم وگفتم: خب دخترا من برم ... کار دارم. ساناز ابروهاشو بالا انداخت و رو به طناز گفت: طن طن این دختره مشکوک میزنه ها... طناز خندید وگفت:شدید ... معلوم نیست چه خبره... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خفه شید خانم ها... میخوام با شوهر جونم برم خرید... حرفیه؟ طناز اه غم انگیزی کشید و گفت:خدا قسمت کنه ... ساناز چشم غره ای به طناز رفت و گفت: تو یکی دیگه بس کن که اومدی قاطی ما مرغ ها... و رو بهم گفت: خبر داری خانم دو هفته ی دیگه عقدشه... زدم زیر خنده و گفتم:بالاخره خودش تو تورت نیفتاد رفیقش افتاد؟ طناز مات گفت:اینقدر مشخص بود؟ -وحشتناک... طناز اهی کشید و گفت: ولی بابام اینا هرکار کردن رو حامد یه ایراد بذارن و ردش کنن نشد که نشد... خندیدم وگفتم:حالا جدی عقدته؟ طناز:اوهوم... تو عید یا بعد از عید نمیدونم... قراره تو باغ عمه ی حامد یه عقدی بگیریم تا بعد... دستشو گرفتم و گفتم:پس مبارک باشه... طناز: تو که منو عروسیت دعوت نکردی ... ولی من دعوتت میکنم ... بیای ها ... چشمکی زدم وگفتم: بستگی داره کیا بیان... طناز: همین جمع خودمون که تو شرکتیم... نترس غریبه بینمون نیست. سری تکون دادم و گفتم: تااون موقع ایشالا خدمت میرسیم! ازشون خداحافظی کردم وداشتم از شرکت بیرون میرفتم که زارع بلند گفت:خانم نامجو؟؟؟ با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم:بله؟ زارع دست به کمر ایستاد وگفت:برای انجام امور شرکت دارید میرید؟ -خیر... برای انجام امور شخصی دارم میرم... زارع: یادم نمیاد ازم مرخصی گرفته باشید... -منم یادم نمیاد که کسی بهم گفته باشه که از شما باید کسب تکلیف کنم. زارع چشمهاشو ریز کرد وگفت:بله؟ -اینقدر گوش هاتون سنگینه؟ زارع یه قدم جلو اومد وگفت: بعد از بیست روز اومدید شرکت ... حالا نیومده و حضور نداشته دارید میرید؟ اخر ماه هم لابد حقوقتون رو تمام وکمال میخواید؟! کیفمو رو شونم جا به جا کردم و گفتم: کسی که منو استخدام کرده شما نیستید اقای زارع هیچ دلیلی هم ندارم به شما جواب پس بدم...طرف حساب من کس دیگه است... زارع کمی سر جاش جا به جا شد و گفت: مطمئن باشید اگر بخاطراقای شفیع نبود تا الان ده بار شما رو اخراج میکردم... -خوشحالم که شما هم زیر دست اقای شفیع هستید... پس بهتره همه چیز رو به ایشون واگذار کنید... روز خوش اقا... و پشتمو بهش کردم وخواستم در وباز کنم که زارع بلند گفت: این کار شما رو غیبت تلقی میکنم ... مطمئن باشید. پوزخندی زدم و گفتم: هرجور که دوست دارید عمل کنید... نمیدونم چه اعتماد به نفسی بود که اینقدر یک کلام و قاطع حرف میزدم. نمیدونم چرا ولی حسی بهم میگفت رضامن یکی رو اخراج نمیکنه ... فوقشم اخراج میشدم! شونه ای بالا انداختم وبه کسرا زنگ زدم تا بهش بگم که من نزدیک مجتمع خرید هستم... و زود بیا ... کسرا گفت همون اطراف یکمی بچرخم تا برسه... منم قبول کردم... داشتم برای خودم ویترین ها رو نگاه میکردم که با دیدن کافه ستاره لبخندی زدم و به سمتش رفتم... تا یه قهوه میخوردم کسرا هم میومد! سامان شباهنگ پشت میزش نشسته بود ... از جلوش رد شدم .. متوجم شد اما من خودمو به ندیدن زدم.. به طبقه ی بالا رفتم و پشت میزی که دفعه ی قبل برای کسرا تولد گرفته بودم نشستم. داشتم به تابلو های سیاه قلم نگاه میکردم که یه صدای اشنا گفت: چی میل دارید؟ سرمو بلند کردم. سامان بود که جلوم ایستاده بود. -از کی تا حالا مدیر کافه اُر در میگیره ...؟ خندید و گفت: از وقتی که حسرت دیدن ارتباط یه زوج خوشبخت رو میخوره ... ابروهامو بالا دادم... مثل باراول که دیده بودمش خوب حرف میزد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: همیشه اینقدر مشتری هاتون رو خوب به خاطر میسپارید؟ سامان:نه همیشه... اونهایی که خاص باشن... خاص رفتار کنن... کسرا چطوره؟ خندم گرفت و گفتم: حافظتون هم که عالیه... خندید و گفت:تقریبا ... میشه گفت فوق العاده ... خب نگفتید چی میل دارید؟ -یه فنجون قهوه... سامان با تعجب گفت: منتظر اقا کسرا نمیمونید؟ -اتفاقا چون منتظرشم میخوام با خوردن یه قهوه سرگرم بشم... خندید و گفت:حدس میزدم... از شما بعید بود با هم تموم کنید... اخمی کردم وحس کردم زیادی بهش رو دادم با این حال سرد پرسیدم: -چطور؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: گرمای عشقتون خیلی مشهود بود... دست چپمو نمایشی تکون داد تا حلقمو ببینه و گفتم : و البته هنوزم هست... دست چپمو نمایشی تکون داد تا حلقمو ببینه و گفتم : و البته هنوزم هست... سامان:این عالیه... -ما ازدواج کردیم... سامان اشکار جا خورد وگفت:واقعا؟ -اوهوم... سامان لبخندی زد و گفت: پس تبریک میگم... زوج خوبی هستید... -هنوز خیلی زوده برای گفتن این جمله!... سامان: میتونم بپرسه چند وقته؟ -بله میتونید... سامان منتظر جوابم موند ولی من شیطنتم گرفته بود و زل زده بودم به چشمای سیاهش... درنهایت گفت:خب؟ -گفتم که میتونید بپرسید... سامان خندید وگفت: اهان حالا متوجه شدم... خب چند وقته ازدواج کردید؟ -امروز میشه یک ماه و سه روز... سامان کمی نگام کرد و گفت: ده بهمن...؟ -علاوه بر حافظه هوش خوبی هم دارید... سامان: هوش که نه... دقت... خندیدم و گفت: یه سوال میتونم بپرسم؟ -بفرمایید... سامان: دفعه ی قبل از چیزی عصبانی بودید؟ -امم... نه ... اگرم بودم یادم نمیاد چطور؟ سامان خندید وگفت: اخه ... هیچی... الان قهوتونو میارم خانمِ... -نیاز... نیاز نامجو... لبخندی زد و گفت: خانم نامجو ... و از پله ها پایین رفت. فکر کنم میتونستم حدس بزنم منظورش از اینکه پرسید عصبانی بودم چیه... دفعه ی قبل باهاش مثل یه مزاحم رفتار کردم ... ولی حالا یه مدیر کافه بود که من از جوونی و مدیریتش خوشم میومد و دوست داشتم اگر بنا باشه قهوه ای بخورم تو کافه ی اون بخورم! شاید یه کنجکاوی ... شاید هم دوست داشتن فضای گرم کافه باعث شده بود که اینجا رو به عنوان پاتوق انتخاب کنم! ازش خوشم میومد ... از این تیپ ادمای خیلی مبادی اداب بخصوص که مدیر کافه هم بود!... از جام بلند شدم ... خیلی از نقاشی های سیاه قلمی که به در و دیوار کافه بود خوشم میومد. بخصوص یکیش که یه بچه ی فال فروش بود که به یه بید مجنون تکیه داده بود. اون قدر بید های سر خم کرده ی مجنون قشنگ و ظریف کشیده شده بودن که سیاه و سفید بودن کار هیچ به چشم نمیومد... اونقدر نگاه او ن بچه ی فال فروش زنده بود که شاید با هیچ رنگی به جز همون سیاه و سفید وسایه روشن نمیشد زنده بودن رو به تصویر کشید. یه صدایی از پشت سرم اومد که گفت: سال 80 کشیدمش... با تعجب گفتم:خودتون؟ قهوه رو روی میز گذاشت وگفت: سرد نشه ... -چه جالب... نگاهی به محیط انداختم. به جز من کس دیگه ای نبود... پشت میز نشستم و گفت: همه ی تابلو های اینجا کار خودمه ... ممنون از نگاه زیباتون. -خواهش میکنم... پشت میز نشستم که حس کردم گوشیم زنگ میزنه ... با دیدن شماره ی کسرا گفتم:الو ... کسرا کجایی؟؟؟ و بهش ادرس کافه رو دادم... و از سامان هم خواستم یه قهوه ی دیگه هم بیاره ... کسرا پشت میز نشست و گفت: خوبی نیاز؟چقدر ترافیک بود ... خندیدم و گفتم:قهوه اتو بخور سرد نشه.. کسرا: مهمون تو دیگه ... سامان با یک سینی محتوی کیک شکلاتی کنارمون ایستاد و گفت: این بار و اجازه بدید مهمون کافه باشید... کسرا با تعجب گفت: چطور؟ سامان نگاهی به من کرد و گفت: هیچی ... همینطوری... یه تعارف بود. کسرا خیلی خشک گفت : ممنون ... سامان ایستاده بود. کسرا نگاهی به سامان کرد وگفت:مشکلی هست؟ سامان : نه ... خواستم ببینم چیزی کم و کسر دارید یا نه... کسرا: نه ... چیزی کم نیست . ممنون. سامان عذرخواهی کوتاهی کرد و به طبقه ی پایین برگشت. رفتار کسرا واقعا شوک اور بود. خواستم بهش چیزی بگم که پیش خودم گفتم:بیخیال... مرض داری خلق خودتو کسرا رو تنگ میکنی؟! بعد از خوردن قهوه و کیکمون ، حساب کردیم و کسرا رو بهم گفت: هیچ از این پسر صندوق داره خوشم نمیاد ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: شاید اونم از تو خوشش نمیاد ... یعنی هرچی من خودمو کنترل میکردم، کسرا باید یه جوری تو برجک ادم میزد. با این حرفم خیره تو چشمام زل زد و گفت:منظور؟ یه تیکه کیک خوردم و باقهوه قورتش دادم و گفتم: بی منظور گفتم... نشنیدی میگن دل به دل راه داره ... اگر تو از اون خوشت نمیاد لابد اونم از تو خوشش نمیاد ... کسرا اهانی گفت و من هم قهوه امو سر کشیدم وگفتم:بریم؟ کسرا ازجاش بلند شد و گفت: بریم... از کافه خارج شدیم و به سمت مجتمع ونک رفتیم... درحالی که با نگاهی حریص داشتم دنبال یه مانتوی شیک و قشنگ میگشتم ؛ کسرا با اشاره به یه پالتوی قهوه ای که سر استینش خز داشت گفت: فکرکنم خیلی بهت بیاد. -ولی من که پالتو نمیخوام... مانتو بهم بدهکاری... کسرا:حالا امتحانش که ضرر نداره ... خوشم میومد عین خودم خوش سلیقه بود ... طبق معمول در همون لحظه ی اول چشممو گرفت و سریع هم خریدمش... یه پالتوی قهوه ای... قیمتش چهارصد تومن بود ولی چون دیگه اسفند بود و مثلا فصل حراج در نهایت با تخفیف سیصد وسی خریدمش... حالا دوست داشتم یه شلوار قهوه ای هم داشته باشم... داشتم به ویترین ها نگاه میکردم که کسرا گفت:دیر نشه ... نگاهی به ساعت کردم تازه چهار ونیم بود. نچی گفتم و درادامه اضافه کردم: نه بابا ... هرچی دیر تر بریم به نفع سیماست.. به کاراش میرسه ... کسرا سری تکون داد و با خریدن دو تا شلوار جین و یه کیف و کفش ختم خریدمو اعلام کردم ... که البته غرغر کسرا مزید بر علت شد که از یه کیف پول چرم هم بگذرم، ولی دم دمای اخر با دیدن یه پیرهن ابی فیروزه ای ساتن کوتاه ودکلته ، خودشم نتونست مقابل من یارای مخالفت داشته باشه، بخصوص که وقتی پوشیدمش تو اتاق پرو رسما میخواست بیاد داخل و کارمو یسره کن... چون شدیدایه پیرهن جذاب و چسبون بود! با اینکه اولتیماتوم داده بود فقط جلوی من باید بپوشیش، بهرحال منم از سر ناچاری قبول کردم و خریدیمش! نفس عمیقی کشیدم و کسرا با قاطعیت گفت: هیچی دیگه پول ندارم... نه تو کارتم ... نه تو جیبم... نفس عمیقی کشیدم... خرید ها رو دست کسرا داده بودم و با خیالی راحت داشتم با ویترین های مانتوهاوداع میکردم که با دیدن یه مانتوی مشکی توی ویترین ، رو به کسرا گفتم: کسراچه خوشگله... کسرا خندید وگفت: تو کی چیزی میبینی و میگی زشته ... از حرفش خندم گرفت وگفت:برم بپوشمش... کسرا: برو بپوش ولی پول ندارم برات بخرمش... سری تکون دادم وبا هم وارد مغازه شدیم... یه بوتیک بزرگ بود که کلی رگال داشت و به در ودیوار وسقف مانتو اویزون بود. فروشنده یه پسر جوون بود با موهای سیخ سیخونکی... لبخندی زد وگفت: در خدمتم... ادرس اون مانتوی مشکی رو دادم وگفتم:سایز سی وهشت... فروشنده با لبخند خاص خودش گفت: فکر میکنم سی وشیش برای شما مناسب تر باشه... پارچه ها قواره بزرگ هستن... کسرا دخالت کرد وگفت: جناب همون سی و هشت و مرحمت کنید. فروشنده با اصرار گفت: جفتشو میدم... هرکدوم خانم پسندید... ومنو به یه اتاق پرو فرستاد. چراغ وتهویه رو روشن کردم... و مانتو کاپشنمو دراوردم. اول هم سایز سی و شیش رو پوشیدم... یه مانتوی مشکی خوش مدل بود ... سر استین هاش چرم بود ... کمربندش هم چرم بود ... حالت دگمه هاش و دوختش و جنسش همه چیش داد میزد که فوق العاده است. در اتاق پرو و باز کردم و اومدم بیرون ... کسرا لبخندی زد و گفت:خیلی بهت میاد... تو اینه ی دیواری نگاه میکردم و از ذوق و نگاه تحسین امیز کسرا غرق لذت میشدم که کسرا گفت: دفعه ی بعد میخریمش... با بهت گفتم:چی؟ کسرا با حفظ لبخندش گفت: باشه فردا میام میخرمش... خیلی بهت میاد ... با اخم گفتم:ولی من میخواستم امشب برای خونه ی سیما اینا بپوشمش... کسرا نفس عمیقی کشید و به اتیکت مانتو نگاهی کرد وگفت: دویست و هشتاد ... نیاز من صد ، صد و ده تومن بیشتر تو جیبم نیست... پوفی کردم وگفتم:تقصیر توئه دیگه ... من الان پالتو لازم داشتم یا مانتو بیشتر به کارم میومد؟ اصلا نمیدونم چرا به حرفت گوش دادم پالتو رو خریدم... بریم پسش بدیم. کسرا طفلک چیزی نگفت... منم به اتاق پرو رفتم و مانتوموعوض کردم. با تحکم به فروشنده گفتم :برام نگهش داره تا برگردم. با هم به سمت مغازه ی پالتو فروشی رفتیم که اون سر مجتمع بود! کسرا هم بی حرف دنبالم میومد. وارد مغازه که شدیم فروشنده با خوش رویی گفت :بفرمایید... ساک پالتو رو روی شیشه ی پیشخون گذاشتم وگفتم:اقا من این پالتو رو یک ساعت پیش ازتون خریدم... الان اوردمش پس بدم... فروشنده با تعجب گفت: ببخشید زدگی داشته؟ -خیر... فقط حس کردم الان فصلش نیست و به هرحال منصرف شدم. فروشنده با حفظ ارامشش گفت: ولی ما جنس های حراجمون رو پس نمیگیریم خانم... با غر گفتم: جناب میگم یک ساعت هم نیست که ازتون خریدم... فروشنده با اخم گفت: نمیشه که یه جنسی بخرید و بعد پسش بدید ... میدونید الان چند تا مشتری از این سایز خواستن ... الان این پالتو رو دستم میمونه... اگر قصد خرید نداشتید نباید میخریدید... من دیگه مشتری براش نمیتونم پیدا کنم. -یعنی هیچ راهی نداره دیگه ... فروشنده:اگر مایل باشید میتونم با یکی دیگه از جنس های حراجمون تعویضش کنم... نگاهی سرسری به رگال ها و مانتو ها انداختم به امید اینکه عین اون مانتو رو اینجا هم داشته باشه ... اما ... با حرص گفتم: جناب من الان این پالتو رو نمیخوام یک بار هم نپوشیدمش... اصلا درک نمیکنم شما چرا پسش نمیگیرید. فروشنده با عصبانیت به تابلویی که پشتش نصب شده بود اشاره کرد ... روی تابلو نوشته بود: مشتری گرامی ، لطفا در خرید خود دقت فرمایید، جنس فروخته شده به هیچ وجه پس گرفته یا تعویض نمیشود. با همون عصبانیت گفت: الانم دارم به شما لطف میکنم که میگم بیاید تعویضش کنید ... نفسمو فوت کردم که کسرا گفت:نیاز بیا بریم... این اقا دندون گرد تر از این حرفهاست. فروشنده با حرص گفت: اقا مراقب حرف زدنت باش... کسرا اخم کرد وگفت:بهتره شما یاد بگیرید که با مشتری چطوری صحبت کنید... فروشنده سری از روی تاسف تکون داد وگفت: من جنسی که فروختم و پس نمیگیرم... بفرمایید ... مانع کسب و کار من نشید ... بفرمایید بیرون. کسرا دستمو کشید و باهم از مغازه زدیم بیرون... حینی که سعی میکرد با عزیزم گفتن هاش خرم کنه .. بهش توپیدم : چقدر داری؟ کسرا به دیوار گچی ای تیکه داد و گفت: یه چیزی نزدیک صد و ده تومن... با حرص گفتم:دقیق بگو... کسرا هرچی تو جیبش بود و دراورد ... صد و پونزده هزار و هشتصد تومن داشت... منم تو کیفمو خالی کردم... 90 تومن ازش دراومده بود ... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: دویست تومن جوره میتونیم بخریمش... کسرا اخمی کرد وگفت:نیاز چرا لج میکنی... بذار سر فرصت میایم میخریمش دیگه ... تمام حرصم از دست فروشنده رو سر کسرا خالی کردم و با داد بی توجه به موقعیتم گفتم: یعنی چی... من امشب میخوام بپوشمش... کسرا با تعجب گفت:هیس.. نیاز اروم دارن نگاهمون میکنن... با عصبانیت گفتم: اصلا مگه اینجا مجتمع ونک نیست... مگه نگفتی داداشت اینجا فرش فروشی داره... برو صد تومن ازش بگیر فردا بهش بده... کسرا نچی کرد وبا یه نگاه عاقل اندر سفیه گفت: بخاطر یه مانتوی مسخره برم به داداشم رو بندازم ... بخاطر چندر غاز؟؟؟ با پوزخند گفتم: -خوبه همین چندرغازم تو جیبت نداری... کسرا پوفی کرد وگفت:آره ندارم... حالا چی میگی؟؟؟ ساک خرید ها رو جلوش انداختم و با نهایت عصبانیت و حرص گفتم: تو که عرضه یه مانتو خریدن نداشتی تو که چندرغاز تو جیبت نداشتی.. خیلی غلط کردی زن گرفتی... کسرا فورا ساک ها رو تو مشتش گرفت و دستمو کشید وگفت: من عرضه ندارم؟؟؟ من غلط کردم؟؟؟ خیلی خب.. بیا بریم بخریمش... و باز مثل هر دفعه که حین عصبانیت شروع میکرد به تند راه رفتن و منو دنبال خودش کشیدن با هم به اون مغازه رفتیم.فروشنده با دیدن ما لبخندی زد. سایز سی وشیش روبهم داد ... جلوی صندوق ایستاده بودیم... کیفم دست کسرا بود... دویست و پنج هزار تومن روی میز صندوق دار گذاشت و درحالی که خم شده بود و به مردی که پشت صندوق چیزی میگفت ... نفسم تو سینه حبس شد... دوباره شده بود مثل شبی که سر مانتو داد وقال کرد ... الانم سر مانتو... وای خدا من دیگه غلط بکنم با کسرا بیام خرید...! صندوق دار گفت:باشه ... این بیانه میمونه ... شما فردا بقیشو بیارید. کسرا اروم گفت:یعنی میشه مانتو رو ببریم؟ صندوق دار با خنده گفت: نه اقا ... فردا که پولو کامل اوردید میتونید جنستونو ببرید ... کسرا نفس عمیقی کشید و گفت:حالا اگر اجازه بدید ... امشب تحویل بگیریم من فردا صبح اول وقت خدمتتون میرسم... صندوق دار خنده اش جمع شد وگفت: رو چه اعتمادی من به شما مانتو روبدم ... به منم حق بدید... کسرا نفس عمیقی کشید وگفت:من به شما حق میدم ... ولی خانم من حالا از این مانتو خوشش اومده میخواد که امشب اینو بپوشه... حالا اگر شما یه لطفی بکنید و ... صندوق دار وسط حرفش گفت: جناب من که نمیتونم جنس نسیه بفروشم... الان پنج دقیقه بگذره تمام این مانتو ها فروش میره ... من نمیتونم چنین کاری کنم. کسرا اهسته با شرمندگی با یه لحنی که میدونستم گفتنش چقدر بارش سخته زمزمه کرد:کارت شناساییمو گرو میذارم... مرد سرشو به علامت نه تکون داد... و همون لحظه تلفن صندوق دار زنگ زد وکسرا کمر راست کرد و گوشیشو از جیبش دراورد. نفسشو فوت کرد و توی گوشی گفت:الو حسین... لبمو گزیدم... اروم جلو رفتم و اصلا توقع نداشتم بخاطر صد هزار تومن به حسین جدی جدی رو بزنه ... نفسم و فوت کردم... کسرا: سلام خوبی؟؟؟ زن داداش ... علی خوبن؟ سلام برسون... لبمو گزیدم وگفتم: کسرا نمیخوام بیا بریم... کسرا گوشی و از دهنش دور کرد و گفت: حرف نزن نیاز... بازوشو گرفتم وگفتم: کسرا تو رو خدا ... نمیخوامش.. بیا بریم... کسرا اروم گفت: نیاز ساکت ... هیس... خفه گفتم: کسرا بهت میگم نمیخوامش... کسرا چشماشو بست و اهسته توپید: خفه شو نیاز... فقط خفه شو... و با حرص بازوشو از دستم بیرون کشید و ازم فاصله گرفت و گفت: الان مغازه ای داداش؟؟؟ اره یکم پول میخواستم... نه قربانت... صد تومن... اره ... من اره... ونکم... نه با نیاز اومدیم خرید پول کم اوردم... قطره قطره عرق داشت از پیشونیش میچکید... حس میکردم چند نفر دارن نگاهمون میکنن ... از جمله صندوق دار وفروشنده ... لبمو گزیدم... کسرا باشه ای گفت و جلوی مغازه ایستاد... فوری کنارش ایستادم وگفتم:کسرا بیا بریم دیگه نمیخوام... بریم دیر شد... کسرا بی تفاوت گفت: دهنتوببند نیاز... بغضم شکست و گفتم:کسرا... کسرا چشماشو بست و گفت:هیس... صداتو نشنوم... مانتو خواستی ازم... باشه میخرمش... دیگه هیچی نگو!!! به هق هق افتادم... کسرا بهم نگاه کرد و گفت: تو دلت گریه کن نیاز! نشنوم صداتو... اشکامو پاک کردم... و به خواسته ی کسرا تو دلم گریه کردم... خون گریه کردم... بخاطر یه مانتوی احمقانه به من گفت خفه شم!!! با دیدن قامت حسین ، کسرا جلو رفت و ازش دو تاتراول 50 هزار تومنی گرفت ... حسین دورادور با من سلام علیکی کرد و کسرا داخل مغازه شد. حساب کرد و در نهایت بدون توجه به من ، بقیه ی ساک ها رو برداشت... منم ساک اون مانتوی کذایی وبرداشتم... وپشت سرش راه افتادم. به سمت پارکینگ میرفتیم... کسرا تمام خرت و پرت ها رو صندوق عقب انداخت و بعد پشت فرمون نشست. ماشین و روشن کرد وراه افتاد. اروم گفتم: کسرا ... کسرا بهم نگاه نکرد... دوباره صداش زدم : کسرا... پوفی کرد و گفتم: کسرا من... من... کسرا تند گفت: نمیتونی دو دقیقه ساکت باشی؟؟؟ پوفی کرد و گفتم: کسرا من... من... کسرا تند گفت: نمیتونی دو دقیقه ساکت باشی؟؟؟ باز بغضم گرفت و گفتم: -کسرا با من اینطوری حرف نزن... کسرا دنده رو جا زد و ارنجشو به لبه ی پنجره تکیه داد و کف دستشو به پیشونیش مالید... برای ماشین جلویی بوق بلندی زد و با حرص راه یکی دیگه رو سد کرد تا بتونه ازچهار راه رد بشه. نفسمو با کلافگی بیرون دادم وگفتم: من اگر اون مانتو رو پوشیدم... کسرا با حرص گفت: خیلی غلط میکنی شما... با جیغ گفتم:سرم داد نکش... کسرا گوشه ای پارک کرد و گفت: نیاز اون روی سگ منو بالانیار ها... -مگه از این سگ تر هم میشی؟؟؟ کسرا پوفی کرد و گفت:نیاز بس کن... -کی شروع کرد؟؟؟ کسرا: من شروع کردم؟؟؟ کی بود میگفت بیا زودترعروسی کنیم؟؟؟ هان؟ من بی عرضه ام؟؟؟ من نمیتونم چندرغاز داشته باشم؟؟؟ من غلط کردم که زن گرفتم ... اره تو راست میگی... من بی عرضم... منم که ... دوباره ماشین و روشن کرد و گفت: دیگه چیزی نمیخوام بشنوم... نذار بیشتر از این رومون تو روی هم باز بشه! و خیلی تلخ گفت: مبارکت باشه! به خونه برگشتیم... باید دوش میگرفتم... موهامو درست میکردم... ارایش میکردم... لباس میپوشیدم... اما میل ورغبتی به هیچ کار نداشتم... ماهگرد عروسیمون بود ... یک ماه باهم بودیم... یک ماهی که شاید سر جمع ده روزشو با هم واقعا خوب بودیم... ! سرسری خودمو اماده کردم... نگام که به مانتوم افتاد اهی کشیدم و تنم کردمش... کسرا ساکت بود. کت و شلوار پوشیده بود و منتظر من... بدون هیچ تحسین و تعریفی سوار ماشین شدم و به خونه ی سیما اینا رفتیم. به محض ورودمون سیما پرید و محکم بغلم کرد ... ولی اونقدر ناراحت و گرفته بودم که نتونستم اونجور که باید باهاش خوش و بش کنم. منو به اتاق برد تا لباسمو عوض کنم. مانتومو که دراوردم سیما پرید تو اتاق و گفت: وای بعضی ها رو نمیشه با یه من عسل هم خورد ... تو چته؟؟؟ سیما کنارم نشست و با کنجکاوی زل زد به مانتومو گفت:اممم بوی نویی میده ... تازه خریدیش؟ کثافت چه خوشگله... همیشه چشمت بهترین خرید ها رو میبینه ... به قول حسام کسی که خوب خرید کنه یه پا هنرمنده... اشکام اروم اروم میریخت پایین که سیما تازه متوجه من شد ... با بهت گفت:نیاز چی شده؟؟؟ دستمو گرفت ولی من خودمو پرت کردم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو شونه اش و زدم زیر هق هق ... اشکام اروم اروم میریخت پایین که سیما تازه متوجه من شد ... با بهت گفت:نیاز چی شده؟؟؟ دستمو گرفت ولی من خودمو پرت کردم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو شونه اش و زدم زیر هق هق ... سیما اولش هیچی نمیگفت... ولی بعد از پنج دقیقه دیگه طاقت نیاورد و گفت:اخه یه کلمه بگو چی شده ... نفس عمیقی کشیدم ... دلم میخواست از اولش بگم ... ولی نمیدونستم ازکجاش شروع کنم... دلم میخواست بهش بگم که تو ماه عسلمون چی شد ... کسرا سه روز اول ازدواجمون منو انداخت خونه ی پدریم... بعد ازرفتن به شرکت رضا رو بگم و بعد هم قضیه ی شهربازی وشکستگی پام و ... حالا هم که امشب! هنوزم باورم نمیشه چقدر باهم بد صحبت کردیم... اون بهم گفت خفه شو و من بهش گفتم بی عرضه ... وادارش کردم از برادرش چندرغاز پول قرض کنه و اون به روم اورد که اگرزود ازدواج کردیم بنا به خواست منه ... پس حق ندارم حتی یه کلمه اعتراض کنم... خدایا من چقدر بدبختم!!! سیما از اتاق بیرون رفت ... برام یه لیوان اب اورد و در و بست و گفت: دعوا کردین؟ لیوان و به سمتم گرفت وگفت: چی شده؟ یه نفس اب وسر کشیدم و گفتم: حالم داره از این زندگی بهم میخوره... سیما خندید و با حرص گفتم: بخند .... بایدم بخندی! سیما با خنده گفت: من سه روز بعد عروسیم میخواستم از حسام جدا بشم... و غش غش زد زیر خنده ... مات نگاهش کردم و گفت: حالا تو خوب دووم اوردی... یک ماه تحمل کردی تازه گریه زاریت شروع شده ... اون اولا من که خیلی باحال بودم... حسام میگفت من میگفتم ... اخرشم میگفتم طلاق میگیرم ازت... اووو ... چه بزن بزنی داشتیم... همینجور داشتم نگاهش میکردم که گفت:ولی یذره که گذشت دیدم یا من خیلی خلم ... یا حسام ... یه بار یادمه سر یه کنترل تلویزیون افتادیم به جون هم... این میگفت من میگفتم... اون داد میزد اصلا من غلط کردم زن گرفتم.. من با جیغ و گریه میگفتم منم که غلط کردم زن تو شدم... اصلا میخوام برم خونه ی بابام... ازت طلاق میگیرم فکر کن سر کنترل تلویزیون ... باورت نمیشه ده روز از ازدواجمون گذشته بود... چمدونمم بسته بودم ... بعد اخرش حسام اومد منت کشی و خلاصه اشتی کردیم... دوباره فرداش بازم سر کنترل دعوامون شد... منتها دیگه این بار سر کنترل ماهواره ... و با خنده زل زد به من وگفت: صد سال اولش سخته ... بعدش... وساکت شد. -بعدش چی؟ سیما:بعدش هیچی دیگه ... عادت میکنی به این بدبختی... و غش غش خندید. -نمیتونم عادت کنم... سیما:چرا بابا... اینقدربحث میکنین تا بالاخره عادت میکنین که چطوری باید باهم رفتار کنین که کار به بحث نکشه... تازه تو و کسرا که خوبین... من اولا حسام و میزدم... هرچی دم دستم بود پرت میکردم سمتش... یعنی ببین حسام چه شانسی اورده زنده مونده... -شوخی میکنی؟ سیما:نه بابا... تو فکر کردی من الان وسط بهشت زندگی میکنم... -پس چرا قبلا چیزی نمیگفتی... سیما:اخه به توی مجرد چی میخواستم بگم... الان وضعت فرق میکنه... -خیر سرت داری راهنماییم میکنی؟ سیما زد زیر خنده و گفت:مثلا ... میدونی تو زندگی باید یذره تو کوتاه بیای... یذره کسرا کوتاه بیاد... بعد همه چی حله ... اگر یه چیزی میشه دوبار تو عذرخواهی کن ...ولی عادتش ندی ها که همیشه تو عذرخواهی کنی... یه ذره پستی بلندی داره اولش... بعد درست میشه... هوم؟؟؟ حالا بگو چی شده... -یه چیز مسخره... سر مانتو... خرید ... سر چرت و پرت افتادیم به جون هم... سیما خندید وگفت:مرض داری با کسرا میری خرید؟ -همینو بگو... سیما نفس عمیقی کشید و گفت: اصلا با مرد جماعت نمیشه خرید کرد جلو دست و پان ... خب دیگه چی؟؟؟ بازم هست؟ اهی کشیدم وگفتم:تو میدونستی یلدا وحسین خیلی خرپولن؟ سیما:اوهوم... ولی بروز نمیدن که چقدر تو چنته دارن... حسین از اون مردای حساب گره... چطور؟ -واسه پاگشا که رفتیم خونشون کفم برید... سیما: ایشالا قسمت تو کسرا میشه... اینا رو اینجوری نگاه نکن ... پارسال یلدا مشکوک به سرطان سینه شده بود اصلا داشت میمرد... ولی خدا رو شکر بخیر گذشت. مات گفتم:شوخی میکنی... سیما: نه باور کن... چه شوخی ای... اصلا پارسال سال بدی براشون بود. . . هم بابای کسرا فوت شد... هانیه هم سر فوت باباش بچش فوت شد... -بچه اش؟ سیما: سقط کرد... یه پسر چهار ماهه باردار بود سقط کرد ... من شنیدم از یلدا که دیگه نمیتونه بچه دار بشه... چه میدونم... شوهر درست و حسابی هم که نداره ... یعنی خدا هدیه رو واسش نگه داره ... هرچند اگر هدیه نبود تاحالا صد بار از مهدی طلاق گرفته بود ...
| ||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان