12-08-2013، 12:11
مقدمه:
در دم درد من این است:
که زیادی سخت است !
بی تو بودن را نمی گویم...
حتی روزگار هم نمیگویم... نه شکوه دارم ... نه شُکوه می خواهم!
کلی گفتم...
مثل جزییات آن دم داغ تو
که مرا تا جنون باور یک خیال می برد!
در دم
دام می افکنم برای تماشای یک دل سیر فروغ بی فروغ نگاه تو...
در دم جان می سپارم... میان دست تو ...
میان حس تو...
زیر چشم تو...
زیر سایه ی تو...
پر پر میزنم... در دم، هر دم... بی تو !!!
در دم درد من این است
ز بی دردی دردهای کهنه
مجذوب عفونت های خسته ی فردا شده ام...!
در دم درد من این است
ز کوشش فراموشی نگاه سردِ دم وبی دم تو
که یادواره ی سنگینی است و به دوش ذهن میکشم...!
در دم... امان از این دردم... درد دردناکی است!
و در این دم... میکشد اخر مرا دردم...!
منم اسیر بند یک دم...
من آدمم...
گروگان یک آه و دم!!!
در دم...
درد من این است ...
«مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم * * * تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم »
حافظ
انگشت اشاره اش رو دور تا دور لیوان چرخوند وگفت: اگه یک سال پیش بود میگفتی چون دوستم داری...
کرکره رو کنار زدم وبه خیابون و رفت امد پر ازدحام اتومبیلها و ادم ها خیره شدم وگفتم: یک سال پیش ؟
"یک سال پیش و تو ذهنم پررنگ کردم ... عدد یک که به سال چسبیده بود... شاید منظور یک سال ونیم پیشه یا حتی دو سال پیش، اما نه صرفا تمام و کمال ، فقط یک سال پیش."
اهی کشیدم و ادامه دادم:یک سال پیش؟ ... یک سال پیش یه عاشق پیشه ی احمق بودم...
-حالا چی هستی؟
-یه احمق عاشق پیشه...!
بهم نگاه کرد وگفت: از سپنتا چه خبر؟
-دیشب خیلی هات بود ... میخواست بیاد سراغم...
-نــــیــــــاز...
-چیه؟ به اندازه ی یک ماه و چهار روز و هشت ساعت و سی یک ثانیه ... سی دو ... سی وسه... سی وچهار... سی و پنج... سی و شیش...
-بس کن...
-به این اندازه از دوستِ ... مکثی کردم . به چشمهای مشوشش خیره شدم اهسته گفتم: ... خیالت راحت باشه اقای مهندس!...
-به من نگو اقای مهندس...
-به مهندس بودنتم شک داری؟
چیزی نگفت وفقط بهم خیره شد.
میز ودور زدم . به سمت قفسه ی کتابخونه که در کنج اتاق قرار داشت رفتم .
- یه سوال ... به مهندس بودنت بیشتر شک داری یا به خیانت من با سپنتا که از قضا صمیمی ترین دوست شوهر فعلیمه؟
کلافه موهاشو تو چنگش گرفت وجوابمو نداد.
لبه ی میز نشستم وگفتم: اون موقع که با سپنتا بودم اونم به تو شک داشت وبه اینکه مبادا من باتو رابطه ای داشته باشم... مسخره است نه؟ حالا همین شک وتو داری... زندگی من شده شک ... تردید... شک... تردید... ابروهامو بالا دادم و به چهره ی دمغش نگاه کردم.
-نیاز...
-هوم؟
-کجا بودی؟
-خونه ی یه دوست...
-یک ماه تمام... چطور تونستی بی خبر بذاری وبری؟
-میخواستم فکر کنم... میخواستم فکر کنی... میخواستم در ارامش تصمیم بگیرم... میدونستی زنده ام... همین کافی بود.
-نیاز...
بهش نگاه کردم. عصبی بود... پشت پلکش می پرید.فکش منقبض شده بود.اینا همه ی حالتهایی بود که نشونم میداد داره هر لحظه بیشتر و بیشتر عصبی میشه...
-چرا اینقدر اسممو صدا میزنی...
با عصبانیت از جاش بلند شد . رو به روم ایستاد و گفت: یک ماه تمام معلوم نیست کدوم گوری بودی...
-بخاطر همین اسممو مدام صدا میزنی؟
-لعنت به تو... که...
-هیششش...
چشمامو بستم وباز کردم ... نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به معکوس شمردن:ده... نه... هشت... هفت ...!...
بلند سرم داد کشید: نیاز خفه شو... تمام این مدت کجا بودی؟ سرت به چی گرمه؟ چطور تونستی یک ماه تموم بی خبر بذاری وبری... حتی نمیدونم زنم کجا رفته... کجا بوده؟ میدونی کل شهر ودنبالت گشتم... از بیمارستان و خونه ی اقوام واشنا بگیر تا پزشکی قانونی.... فکر میکردم دزدیدنت....
-لابد سپنتا...
دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم...
چهره اش منقبض بود. میتونستم عرق نشسته روی شقیقه اش رو ببینم... دستش با فاصله ی کمی از صورتم هنوز بالا بود ، میخواست بزنه ...
خیره تو چشمهام بود و منم منتظر که دستش روی صورتم فرود بیاد .
اما نزد.... اروم دستشو پایین اورد ... در اتاق باز شد.
شکوری اهسته پرسید: حالتون خوبه اقای مهندس؟ طوری شده؟
با حرص گفت: شما بفرمایید خانم شکوری.... بیرون ...
شکوری با حرص در و بست و گفت: چشم...
به سمت صندلی رفتم وروش نشستم.
از توی کیفم ... ادامس نیکوتین و همراه با سیگار وینستون دراوردم .
با مسخره گفتم: سپنتا بهم ادامسشو معرفی کرد که سیگارشو ترک کنم...! به ادامسش معتاد شدم ... دوباره سیگار میکشم که ادامس نیکوتین رو ترک کنم... الانم دیگه نمیتونم هیچ کدوم و کنار بذارم... جالبه اقای مهندس مگه نه؟... حالا هم میجوم... هم میکشم... ببین به کجا رسیدم که با سیگار و ادامس اروم میشم!!!
سرشو با حرص تکون داد وگفت: برمیگردی خونه؟
-نه تا صبح میخوام تو شرکتت بمونم.سیگار بکشم و ادامس بجوم!
کمی در اتاق راه رفت . چند لحظه بعد اهسته گفت: بریم یه شامی بخوریم... بعدمیریم خونه... امشب باید تکلیفمو با تو روشن کنم...
-اُ اُ ... تو تنها کسی نیستی که برای این زندگی تصمیم میگیری...
واز جام بلند شدم وگفتم: من ماشین دارم... تو هم که ماشین داری... بریم رستوران (...) دلم شیشلیک میخواد.
چیزی نگفت و منم از اتاقش رفتم بیرون.
توی ماشین نشسته بودم . به سمت پاتوق همیشگیمون میروندم. اونم پشت سرم میومد.
با صدای موبایلم خم شدم تا از داشبورد برش دارم.... سپنتا بود.
-بله؟
-سلام...
-چیکار داری؟
-کلید ها رو کجا گذاشتی؟
-دادم به مش رحیم...
-چه خبر؟
حرفی نزدم!
-نمیتونی حرف بزنی...
-بتونمم میلی ندارم با تو حرفی بزنم...
-فقط خواستم بگم ...
میون حرفش پریدم وگفتم:
-خداحافظ...
گوشیمو پرت کردم تو داشبورد ویه سی دی تو ماشین گذاشتم وصداشو تا اخر بلند کردم.
از ماشین پیاده شدم... دنبالم اومد وگفت: کی بهت زنگ زد؟
-همونی که یه ماه و دوروز خونه اش بودم... وبه چشمهاش خیره شدم... تاکی میخواست این شک و از خودش دور کنه... تاکی میخواست؟!
با هم وارد رستوران شدیم... گره ی کراواتشو شل کرد وگفت: چی میخوری؟
به ساعت مچیم نگاه کردم وگفتم: دقیقا چهل و پنج دقیقه ی پیش بهت گفتم که هوس شیشلیک کردم... حافظه ات به اندازه ی 45 دقیقه هم یاری نمیکنه؟
نفسشو فوت کرد وپیش خدمتی وکه داشت از کنار میزمون رد میشد وصدا زد.
سفارش غذا و مخلفاتشو داد ... از جام بلند شدم تا دست و رومو بشورم.
سفارش غذا و مخلفاتشو داد ... از جام بلند شدم تا دست و رومو بشورم.
به اینه خیره شدم ... موهای هایلایتمو زیر شالم فرستادم... رژ گونه ام کاملا محو شده بود. دستهامو شستم وباز به خودم نگاه کردم... نفسمو فوت کردم. اصلا دلم نمیخواست بغضی که تو گلوم بود اجازه ی خروج داشته باشه... اشکهایی که گیر کرده بودن، اجازه ی فرود داشته باشن! نفس عمیق کشیدم وشروع کردم تا ده شمردن... یک ... دو... سه ... چهار... پنج... شش ... هفت... هشت ... نه... ده!
از دستشویی بیرون اومدم.
اخمهاش تو هم بود. گوشیم دستش بود. صندلی و عقب کشیدم و مقابلش نشستم.
تمام صورتش منقبض بود.
با عصبانیت گفت: سپنتا بهت زنگ زده بود؟
-تو که داری می بینی... هنوزم شک داری ؟ اگه بگم نه خوشحال میشی؟
باعصبانیت کف دستشو به میز کوبید وگفت: پس تمام این مدت وپیش اون عوضی بودی...
-عوضی اونه یا تو؟
چیزی نگفت.
نگاهشو ازم گرفت...
زمزمه کردم:
-اون عوضیه یا تو که زنتو بهش معرفی کردی؟...
نفس پرحرصی کشید و با دو دست موهاشو عقب کشید.
حالم از اینکه تو کارم فضولی میکرد بهم میخورد. اینم میدونست که چقدر بدم میاد مثل موش و گربه رفتار کنیم... اما هنوز تو شک بود و تردید... هنوز بهم اعتماد نداشت.
بیزار بودم از این حرکتاش... ازاین بی اعتمادیش!
گوشیمو پرت کرد سمتمو گفت: خیلی اشغالی...
-نه به اندازه ی تو که به زنتم رحم نکردی... یا بهتر بگم . به دوستت رحم نکردی!
مثل همیشه از این شاخه به اون شاخه پرید با پوف بلند بالایی بحث و خاتمه داد و حرف دیگه ای رو پیش کشید.
با لحن خاصی گفت: چرا دروغ گفتی که دو ماه و چهار روز و هشت ساعت ازش خبری نداری؟
به ساعت مچیم نگاه کردم...
یک ساعت پیش این حرف و زده بودم.
بهش نگاه کردمو گفتم: دقیقا شصت دقیقه قبل گفته بودم که هوس کردم شیشلیک بخورم... این مدت زمان بی خبری از سپنتا حد اقل نیم ساعت قبل تر از هوس شیشلیک بود... اون یادت بود اما این نه...
نفسشو تند بیرون فرستاد .
-دروغ نگفتم اقای مهندس... من ازش هیچ خبری نداشتم... تا همین تماس چند دقیقه پیش...
-پس چرا گفتی دوستی که تو توی خونه ی خراب شده اش بودی...
-خونه ی اون بودم... خونه ی دوستم.... یا بهتر بگم... خونه ی دوستت... و بهش نگاه کردم .
از بهتش هیچ عکس العملی نشون ندادم... نفسمو فوت کردم و کمی دلستر توی جام ریختمو سرمو با نوشیدن طعم استواییش گرم کردم...
هنوز میخ بود... هنوز شوک بود.
یه لبخند کج زدموگفتم: چرا همتون ذهن کثیفی دارید.... فقط داری به این فکر میکنی که یک ماه ودو روز و با سپنتا بودم.... حتی یک لحظه هم به ذهنت خطور نکرد که شاید اون تو خونه نبوده باشه ....
چشماشو بست وباز کرد وگفت: نمی فهممت نیاز....
-منم تو رو نمی فهمم... کلید خونه ای که خودم طرحش و کشیدم و داشتم... دوست سابقمو ندیدم... به جز تو با هیچ احد دیگه ای هم رابطه نداشتم... دستمو روی سینه ام گذاشتمو انگشت اشاره امو به سمت بالا گرفتمو گفتم: به خودش قسم... من خبطی نکردم...
چشمامو بستم وگفتم: به تمام قدیسین قسم.... به بارالهی متعالی.... من به تو خیانت نکردم... آه ای پروردگار... من را هم اکنون به اتش بکش اگر دروغ سرخ بر زبان جاری میکنم...
-نیاز .... تمومش کن!
-چیه... معجزه ی خدا رو هم قبول نداری؟ دیدی به اتش وعذاب گرفتار نشدم؟
-محض رضای خدا جدی باش!
-جدی باشم که تو همچنان به مزخرفاتت ادامه بدی؟
نفسمو بیرون فرستادم... اهسته گفتم: نمیخوای تمومش کنی؟ بذار برای یه بارم که شده در ارامش غذامونو بخوریم....
_ هیچ وقت فکر نمیکردم زندگیم به این روز بیفته...
-چرا؟ اینقدر از حضورم ناراضی هستی؟
-عذاب وجدان دارم...
-به خاطر سپنتا ؟
-من و اون درست مثل برادر بودیم...
-سرتو بالاتر بگیر...و بیخیال باش!
اهی کشید وگفت: همیشه سایه اشو روی زندگیم حس میکنم...
_میتونی بگی از کی این سایه رو زندگیت افتاد؟
نگاهشو ازم گرفت.
-میدونی جفتتون عین همید... میدونی چی جالبه؟ اینکه جفتتون از زندگی خودتون حرف میزنید.... نه زندگی مشترک که یه طرفش منم.... انگار هیچ مردی نمیتونه واژه ها رو جمع ادا کنه....
-همیشه به خاطر مسائل کوچیک ناراحت میشی...
خواستم حرفی بزنم که غذامونو اوردن.... پیش خدمت به خاطر اینکه دیر غذا رو سرو کرد عذرخواهی کرد.
مشغول شدم... اونم با بی میلی با غذاش بازی میکرد.
یه کمی از دلسترش خورد وگفت: تو این مدت که نبودی خیلی بهت فکر کردم...
-به نتیجه ای هم رسیدی؟
بهم نگاه کرد وگفت: چرا با سپنتا نموندی؟
-این نتیجه نیست.... سواله...
هنوز سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم. میلی نداشتم که باز هم به سوالات پر از شک و تردیدش جوابی بدم. خسته شده بودم بس که باید دلیل و توجیه میاوردم.
به چشمهای خسته اش خیره شدم. لب به غذاش نزده بود.
-چرا نمیخوری؟
نفس عمیقی کشید وگفت: یک ساله دارم باهات زندگی میکنم ... هیچ وقت نتونستم واکنش هاتو پیش بینی کنم...
-بخاطر همین غذا نمیخوری...
با حرص چنگالشو توی بشقابش پرت کرد وگفت: همیشه یه چیزی و به یه موضوع بی ربط و مزخرف ربط میدی...
-اقای مهندس طبق فرمایش خودتون ... رو زمین که وایسی به اسمونم ربط داری... نفس که بکشی به هوا ربط داری... همه چیز مثل یه زنجیره است که بهم ربط دارن... تو این دنیا هیچ چیزی نیست که بی ربط باشه...
-فلسفه بافیت رو هم نمیتونم درک کنم...
-مهم نیست... من درک میکنم که تو منو درک نمیکنی...
ابروهاشو داد بالا وگفت: جدی؟
-اره... درک کردن یه مرد چندان کار سختی نیست...
-ولی درکم نمیکنی!
-چون دلم نمیخواد .... چون باید خودمو نبینم تا بتونم تو رو بفهمم... این کار مشکلیه...
پوزخندی زد و جوابمو نداد.
غذام تموم شده بود ... بهم خیره شد وگفت: بلند شو بریم...
-تو نخوردی؟
-من میل ندارم... بلند شو...
رو به پیش خدمت صدا زدم وگفتم: ممکنه یه ظرف پلاستیکی برامون بیارید؟
پیش خدمت سرشو تکون داد و کسرابا بهت گفت: نیاز ...
-دیگه نمیترسم شأنم بیاد پایین...
سرشو تکون داد وگفت: خوبه... پرهیزکار شدی...
_گاهی از رفتارات سرسام میگیرم کسرا!!!...
کسرا: من چی؟ من باید از رفتارای تو چی بگیرم؟
جوابشو ندادم مشغول شدم و غذاشو توی ظرف ریختم.
...
در وبا کلید خودم باز کردم، کلیدی که یک ماه بیشتر بلااستفاده آستر کیفمو نخ کش کرده بود . نفس عمیقی کشیدم، بوی نبودنم تو خونه بیداد میکرد. وارد خونه شدم ، اونم داشت کفش هاشو توی جا کفشی میذاشت. پشت سرم بود ومیتونستم حضور و گرمای تن و نفس هاش و حس کنم...
حتی میتونستم نگاه پر از شکش رو که روی من ثابت بود و حس کنم!
بدون تماشای دکور خونه ای که بیشتر از سی و دوز نبودنمو به رخم میکشید به اتاق رفتم.
لباس هامو عوض کردم ، آینه ی جدیدی به میز کنسول نصب شده بود، کمی به دست و روم کرم زدم و از دستشویی توی اتاق استفاده کردم ،رغبتی نداشتم به هال برم بعد از تموم شدن مسواکم از سرویس بهداشتی که کنج اتاق بود بیرون اومدم .روی تخت دراز کشیده بودم... کسرا وارد اتاق شد اروم کنارم دراز کشید وگفت: بیداری؟
-اره...
-به چی فکر میکنی؟
-به سپنتا...
با غیظ گفت: ممکنه مسخره بازی وبذاری کنار؟
-این چیزیه که تو دوست داری بشنوی...
-من دلم میخواد تو صادق باشی نه اینکه چیزی وبگی که من دوست دارم بشنوم....
-پس اعتراف میکنی که دلت میخواست بشنوی من دارم به سپنتا فکر میکنم و احتمالا دنبال یه بهانه برای دعوا و بحث بودی؟ مگه نه؟
روی تخت نشست وگفت: تو مشکلت چیه؟
-من مشکلی ندارم.... این تویی که مدام در حال ایراد گرفتنی... و فقط وفقط خودتو میبنی وخودتو قبول داری... تویی که مقصری کار به اینجا بکشه.
نفس عمیقی کشید وگفت:برگشتی بمونی؟
_میترسی که بمونم؟
نفس کلافه ای کشید... جوابمو نداد!
_از چی میترسی کسرا؟
کسرا روی تخت خودشو پرت کرد وگفت: از تو نیاز... از تو میترسم!
نفس عمیقی کشیدم. چراغ خواب کنار تخت و روشن کردم . کسرا بهم نگاه میکرد.
آه خسته ای کشیدم و پرسیدم:هنوز دوستم داری کسرا؟
پوزخند تلخی زد و بغضی گلومو گرفت. بهش نگاه کردم. بهم خیره بود...
کمی از نور توی صورتش افتاده بود. چشمهای عسلیش برق میزد. با اخم و فکی منقبض... نگاه سردش باعث لرزم شد.با این همه لبخندی زدم . دست توی کیفم کردم . پاکتی از توی کیفم که درست کنار پاتختی بود در اوردم.
به ارنجش تکیه داد و پاکت و ازم گرفت.
روش با خط خوشی نوشته شده بود: "برای دوست و برادرم کسرا به همراه بانو"
اروم و یه دستی کارت و از پاکت بیرون کشید.
شوق فشردن دستهای شما برایمان انتظاری است شیرین.
در دم درد من این است:
که زیادی سخت است !
بی تو بودن را نمی گویم...
حتی روزگار هم نمیگویم... نه شکوه دارم ... نه شُکوه می خواهم!
کلی گفتم...
مثل جزییات آن دم داغ تو
که مرا تا جنون باور یک خیال می برد!
در دم
دام می افکنم برای تماشای یک دل سیر فروغ بی فروغ نگاه تو...
در دم جان می سپارم... میان دست تو ...
میان حس تو...
زیر چشم تو...
زیر سایه ی تو...
پر پر میزنم... در دم، هر دم... بی تو !!!
در دم درد من این است
ز بی دردی دردهای کهنه
مجذوب عفونت های خسته ی فردا شده ام...!
در دم درد من این است
ز کوشش فراموشی نگاه سردِ دم وبی دم تو
که یادواره ی سنگینی است و به دوش ذهن میکشم...!
در دم... امان از این دردم... درد دردناکی است!
و در این دم... میکشد اخر مرا دردم...!
منم اسیر بند یک دم...
من آدمم...
گروگان یک آه و دم!!!
در دم...
درد من این است ...
«مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم * * * تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم »
حافظ
سرآغاز در دَم: سرآغاز در دَم:
-خانم... خانم عزیز ...شما نمیتونین همینطوری سرتونو بندازین پایین وارد اتاق رییس بشین ، اقای مهندس الان وقت ندارن...!
بی توجه به تذکرش وارد اتاق شدم ، دنبالم اومد ورو به اون گفت: اقای مهندس من بهشون گفتم که وقت شما...
سرشو بالا گرفت و نگاه خالی و بی روح و بی تعجبش و از روی صورت من به چشمهای خانم شکوری دوخت و گفت: شما بفرمایید خانم شکوری...
شکوری چشم غره ای بهم رفت واز اتاق خارج شد.
دسته گلم رو روی میز گذاشتم . روی صندلی جلوی میزش نشستم وبه چشمهاش خیره شد.
خشک گفت: امری داشتید...
جوابشو ندادم.
ادامه داد وگفت: مشکلی دارین؟
-بله تنهایی...
به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت: چرا برگشتی؟
-سلام... بهم سلام نکردیم...!
خودکارشو برداشت وسرشو مدام فشار میداد و تق تق میکرد.
_جواب سلام واجبه... البته میدونم که اول گفتنش مستحبه ...!
خیره تو چشمام زل زده بود و هنوز داشت تق تق میکرد.
چشمامو بستم وگفتم: این کار ونکن...
مسخره گفت: هنوز حرص میخوری؟
-نخورم؟
خودکار و پرت کرد روی میز وگفت: فکراتو کردی؟
-اره...
از جاش بلند شد ولبه های کتشو عقب دادو دستهاشو توی جیب جین سیاهی که دو ماه پیش خریده بودم فرو کرد و گفت: حرف اخرت چیه؟
-حرف اخرم چیزی نیست که تو دوست داری بشنوی...
شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت وگفت: خوبه ... به هر حال مهریه ات اماده است... هر وقت اماده بودی بگو بریم اقدام کنیم...
-من حرفی از طلاق زدم؟
با تعجب بهم خیره شد از سر شونه بهم نگاه میکرد ، با همون خیرگی گفت: پس چی؟
-برگشتم...
با طعنه گفت:
-بعد از سی و دوروز... لطف کردی...!
-خواهش میکنم... قابلی نداشت...!!!
به سمت پنجره رفت وگفت: کجا بودی؟
-فکر کن پیش سپنتا بودم و تمام این یک ماه و دو روز و با اون وقت میگذروندم.... بدون اینکه هیچ عذاب وجدانی داشته باشم... شب تا صبح. صبح تا شب...
تند به سمتم چرخید وگفت: نیــــــــاز...
با لبخند جواب حرص صورتشو دادم وگفتم: این چیزی نبود که دوست داشتی بشنوی...؟
دندوناشو روی هم سایید و گفت:
-این چیزیه که خودت دوست داری بگی...
-مردا غیر قابل پیش بینی ان... در عینی که دوست دارن به شکشون اطمینان پیدا کنن اما به همون اندازه دوست دارن شکشون یه دروغ محض باشه... این طور نیست اقای...
سرشو تکون داد وگفت: حرفای پر کنایه ات کی میخواد تموم بشه...
-هروقت شک وابهام تو تموم بشه... اقای مهندس...
با عصبانیت گفت: به من نگو اقای مهندس...!
-تو اینم شک داری؟
-نیاز...
-چه جور ادمی هستی که حتی نمیتونی چند لحظه اعصابتو تحت کنترلت داشته باشی...
شقیقه هاشو فشرد و خودشو پرت کرد روی صندلیش... از جام بلند شدم ویک لیوان اب براش ریختم وگفتم: کاش اونقدر که دیگران واروم میکردی خودتم میتونستی اروم کنی... همیشه همینی... سعی میکنی برای دیگران بری بالای منبر ولی هیچ وقت به حرفهایی که میزنی اعتقاد نداری... هرچند من اشتباه میکنم انگار ... قبلا هم نه بقیه رو اروم میکردی ... نه منو... نه خودتو... نه سپنتا رو...!
به صورتم خیره شد وگفت: چرا برگشتی؟
_چون زنتم!
-خانم... خانم عزیز ...شما نمیتونین همینطوری سرتونو بندازین پایین وارد اتاق رییس بشین ، اقای مهندس الان وقت ندارن...!
بی توجه به تذکرش وارد اتاق شدم ، دنبالم اومد ورو به اون گفت: اقای مهندس من بهشون گفتم که وقت شما...
سرشو بالا گرفت و نگاه خالی و بی روح و بی تعجبش و از روی صورت من به چشمهای خانم شکوری دوخت و گفت: شما بفرمایید خانم شکوری...
شکوری چشم غره ای بهم رفت واز اتاق خارج شد.
دسته گلم رو روی میز گذاشتم . روی صندلی جلوی میزش نشستم وبه چشمهاش خیره شد.
خشک گفت: امری داشتید...
جوابشو ندادم.
ادامه داد وگفت: مشکلی دارین؟
-بله تنهایی...
به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت: چرا برگشتی؟
-سلام... بهم سلام نکردیم...!
خودکارشو برداشت وسرشو مدام فشار میداد و تق تق میکرد.
_جواب سلام واجبه... البته میدونم که اول گفتنش مستحبه ...!
خیره تو چشمام زل زده بود و هنوز داشت تق تق میکرد.
چشمامو بستم وگفتم: این کار ونکن...
مسخره گفت: هنوز حرص میخوری؟
-نخورم؟
خودکار و پرت کرد روی میز وگفت: فکراتو کردی؟
-اره...
از جاش بلند شد ولبه های کتشو عقب دادو دستهاشو توی جیب جین سیاهی که دو ماه پیش خریده بودم فرو کرد و گفت: حرف اخرت چیه؟
-حرف اخرم چیزی نیست که تو دوست داری بشنوی...
شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت وگفت: خوبه ... به هر حال مهریه ات اماده است... هر وقت اماده بودی بگو بریم اقدام کنیم...
-من حرفی از طلاق زدم؟
با تعجب بهم خیره شد از سر شونه بهم نگاه میکرد ، با همون خیرگی گفت: پس چی؟
-برگشتم...
با طعنه گفت:
-بعد از سی و دوروز... لطف کردی...!
-خواهش میکنم... قابلی نداشت...!!!
به سمت پنجره رفت وگفت: کجا بودی؟
-فکر کن پیش سپنتا بودم و تمام این یک ماه و دو روز و با اون وقت میگذروندم.... بدون اینکه هیچ عذاب وجدانی داشته باشم... شب تا صبح. صبح تا شب...
تند به سمتم چرخید وگفت: نیــــــــاز...
با لبخند جواب حرص صورتشو دادم وگفتم: این چیزی نبود که دوست داشتی بشنوی...؟
دندوناشو روی هم سایید و گفت:
-این چیزیه که خودت دوست داری بگی...
-مردا غیر قابل پیش بینی ان... در عینی که دوست دارن به شکشون اطمینان پیدا کنن اما به همون اندازه دوست دارن شکشون یه دروغ محض باشه... این طور نیست اقای...
سرشو تکون داد وگفت: حرفای پر کنایه ات کی میخواد تموم بشه...
-هروقت شک وابهام تو تموم بشه... اقای مهندس...
با عصبانیت گفت: به من نگو اقای مهندس...!
-تو اینم شک داری؟
-نیاز...
-چه جور ادمی هستی که حتی نمیتونی چند لحظه اعصابتو تحت کنترلت داشته باشی...
شقیقه هاشو فشرد و خودشو پرت کرد روی صندلیش... از جام بلند شدم ویک لیوان اب براش ریختم وگفتم: کاش اونقدر که دیگران واروم میکردی خودتم میتونستی اروم کنی... همیشه همینی... سعی میکنی برای دیگران بری بالای منبر ولی هیچ وقت به حرفهایی که میزنی اعتقاد نداری... هرچند من اشتباه میکنم انگار ... قبلا هم نه بقیه رو اروم میکردی ... نه منو... نه خودتو... نه سپنتا رو...!
به صورتم خیره شد وگفت: چرا برگشتی؟
_چون زنتم!
انگشت اشاره اش رو دور تا دور لیوان چرخوند وگفت: اگه یک سال پیش بود میگفتی چون دوستم داری...
کرکره رو کنار زدم وبه خیابون و رفت امد پر ازدحام اتومبیلها و ادم ها خیره شدم وگفتم: یک سال پیش ؟
"یک سال پیش و تو ذهنم پررنگ کردم ... عدد یک که به سال چسبیده بود... شاید منظور یک سال ونیم پیشه یا حتی دو سال پیش، اما نه صرفا تمام و کمال ، فقط یک سال پیش."
اهی کشیدم و ادامه دادم:یک سال پیش؟ ... یک سال پیش یه عاشق پیشه ی احمق بودم...
-حالا چی هستی؟
-یه احمق عاشق پیشه...!
بهم نگاه کرد وگفت: از سپنتا چه خبر؟
-دیشب خیلی هات بود ... میخواست بیاد سراغم...
-نــــیــــــاز...
-چیه؟ به اندازه ی یک ماه و چهار روز و هشت ساعت و سی یک ثانیه ... سی دو ... سی وسه... سی وچهار... سی و پنج... سی و شیش...
-بس کن...
-به این اندازه از دوستِ ... مکثی کردم . به چشمهای مشوشش خیره شدم اهسته گفتم: ... خیالت راحت باشه اقای مهندس!...
-به من نگو اقای مهندس...
-به مهندس بودنتم شک داری؟
چیزی نگفت وفقط بهم خیره شد.
میز ودور زدم . به سمت قفسه ی کتابخونه که در کنج اتاق قرار داشت رفتم .
- یه سوال ... به مهندس بودنت بیشتر شک داری یا به خیانت من با سپنتا که از قضا صمیمی ترین دوست شوهر فعلیمه؟
کلافه موهاشو تو چنگش گرفت وجوابمو نداد.
لبه ی میز نشستم وگفتم: اون موقع که با سپنتا بودم اونم به تو شک داشت وبه اینکه مبادا من باتو رابطه ای داشته باشم... مسخره است نه؟ حالا همین شک وتو داری... زندگی من شده شک ... تردید... شک... تردید... ابروهامو بالا دادم و به چهره ی دمغش نگاه کردم.
-نیاز...
-هوم؟
-کجا بودی؟
-خونه ی یه دوست...
-یک ماه تمام... چطور تونستی بی خبر بذاری وبری؟
-میخواستم فکر کنم... میخواستم فکر کنی... میخواستم در ارامش تصمیم بگیرم... میدونستی زنده ام... همین کافی بود.
-نیاز...
بهش نگاه کردم. عصبی بود... پشت پلکش می پرید.فکش منقبض شده بود.اینا همه ی حالتهایی بود که نشونم میداد داره هر لحظه بیشتر و بیشتر عصبی میشه...
-چرا اینقدر اسممو صدا میزنی...
با عصبانیت از جاش بلند شد . رو به روم ایستاد و گفت: یک ماه تمام معلوم نیست کدوم گوری بودی...
-بخاطر همین اسممو مدام صدا میزنی؟
-لعنت به تو... که...
-هیششش...
چشمامو بستم وباز کردم ... نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به معکوس شمردن:ده... نه... هشت... هفت ...!...
بلند سرم داد کشید: نیاز خفه شو... تمام این مدت کجا بودی؟ سرت به چی گرمه؟ چطور تونستی یک ماه تموم بی خبر بذاری وبری... حتی نمیدونم زنم کجا رفته... کجا بوده؟ میدونی کل شهر ودنبالت گشتم... از بیمارستان و خونه ی اقوام واشنا بگیر تا پزشکی قانونی.... فکر میکردم دزدیدنت....
-لابد سپنتا...
دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم...
چهره اش منقبض بود. میتونستم عرق نشسته روی شقیقه اش رو ببینم... دستش با فاصله ی کمی از صورتم هنوز بالا بود ، میخواست بزنه ...
خیره تو چشمهام بود و منم منتظر که دستش روی صورتم فرود بیاد .
اما نزد.... اروم دستشو پایین اورد ... در اتاق باز شد.
شکوری اهسته پرسید: حالتون خوبه اقای مهندس؟ طوری شده؟
با حرص گفت: شما بفرمایید خانم شکوری.... بیرون ...
شکوری با حرص در و بست و گفت: چشم...
به سمت صندلی رفتم وروش نشستم.
از توی کیفم ... ادامس نیکوتین و همراه با سیگار وینستون دراوردم .
با مسخره گفتم: سپنتا بهم ادامسشو معرفی کرد که سیگارشو ترک کنم...! به ادامسش معتاد شدم ... دوباره سیگار میکشم که ادامس نیکوتین رو ترک کنم... الانم دیگه نمیتونم هیچ کدوم و کنار بذارم... جالبه اقای مهندس مگه نه؟... حالا هم میجوم... هم میکشم... ببین به کجا رسیدم که با سیگار و ادامس اروم میشم!!!
سرشو با حرص تکون داد وگفت: برمیگردی خونه؟
-نه تا صبح میخوام تو شرکتت بمونم.سیگار بکشم و ادامس بجوم!
کمی در اتاق راه رفت . چند لحظه بعد اهسته گفت: بریم یه شامی بخوریم... بعدمیریم خونه... امشب باید تکلیفمو با تو روشن کنم...
-اُ اُ ... تو تنها کسی نیستی که برای این زندگی تصمیم میگیری...
واز جام بلند شدم وگفتم: من ماشین دارم... تو هم که ماشین داری... بریم رستوران (...) دلم شیشلیک میخواد.
چیزی نگفت و منم از اتاقش رفتم بیرون.
توی ماشین نشسته بودم . به سمت پاتوق همیشگیمون میروندم. اونم پشت سرم میومد.
با صدای موبایلم خم شدم تا از داشبورد برش دارم.... سپنتا بود.
-بله؟
-سلام...
-چیکار داری؟
-کلید ها رو کجا گذاشتی؟
-دادم به مش رحیم...
-چه خبر؟
حرفی نزدم!
-نمیتونی حرف بزنی...
-بتونمم میلی ندارم با تو حرفی بزنم...
-فقط خواستم بگم ...
میون حرفش پریدم وگفتم:
-خداحافظ...
گوشیمو پرت کردم تو داشبورد ویه سی دی تو ماشین گذاشتم وصداشو تا اخر بلند کردم.
از ماشین پیاده شدم... دنبالم اومد وگفت: کی بهت زنگ زد؟
-همونی که یه ماه و دوروز خونه اش بودم... وبه چشمهاش خیره شدم... تاکی میخواست این شک و از خودش دور کنه... تاکی میخواست؟!
با هم وارد رستوران شدیم... گره ی کراواتشو شل کرد وگفت: چی میخوری؟
به ساعت مچیم نگاه کردم وگفتم: دقیقا چهل و پنج دقیقه ی پیش بهت گفتم که هوس شیشلیک کردم... حافظه ات به اندازه ی 45 دقیقه هم یاری نمیکنه؟
نفسشو فوت کرد وپیش خدمتی وکه داشت از کنار میزمون رد میشد وصدا زد.
سفارش غذا و مخلفاتشو داد ... از جام بلند شدم تا دست و رومو بشورم.
سفارش غذا و مخلفاتشو داد ... از جام بلند شدم تا دست و رومو بشورم.
به اینه خیره شدم ... موهای هایلایتمو زیر شالم فرستادم... رژ گونه ام کاملا محو شده بود. دستهامو شستم وباز به خودم نگاه کردم... نفسمو فوت کردم. اصلا دلم نمیخواست بغضی که تو گلوم بود اجازه ی خروج داشته باشه... اشکهایی که گیر کرده بودن، اجازه ی فرود داشته باشن! نفس عمیق کشیدم وشروع کردم تا ده شمردن... یک ... دو... سه ... چهار... پنج... شش ... هفت... هشت ... نه... ده!
از دستشویی بیرون اومدم.
اخمهاش تو هم بود. گوشیم دستش بود. صندلی و عقب کشیدم و مقابلش نشستم.
تمام صورتش منقبض بود.
با عصبانیت گفت: سپنتا بهت زنگ زده بود؟
-تو که داری می بینی... هنوزم شک داری ؟ اگه بگم نه خوشحال میشی؟
باعصبانیت کف دستشو به میز کوبید وگفت: پس تمام این مدت وپیش اون عوضی بودی...
-عوضی اونه یا تو؟
چیزی نگفت.
نگاهشو ازم گرفت...
زمزمه کردم:
-اون عوضیه یا تو که زنتو بهش معرفی کردی؟...
نفس پرحرصی کشید و با دو دست موهاشو عقب کشید.
حالم از اینکه تو کارم فضولی میکرد بهم میخورد. اینم میدونست که چقدر بدم میاد مثل موش و گربه رفتار کنیم... اما هنوز تو شک بود و تردید... هنوز بهم اعتماد نداشت.
بیزار بودم از این حرکتاش... ازاین بی اعتمادیش!
گوشیمو پرت کرد سمتمو گفت: خیلی اشغالی...
-نه به اندازه ی تو که به زنتم رحم نکردی... یا بهتر بگم . به دوستت رحم نکردی!
مثل همیشه از این شاخه به اون شاخه پرید با پوف بلند بالایی بحث و خاتمه داد و حرف دیگه ای رو پیش کشید.
با لحن خاصی گفت: چرا دروغ گفتی که دو ماه و چهار روز و هشت ساعت ازش خبری نداری؟
به ساعت مچیم نگاه کردم...
یک ساعت پیش این حرف و زده بودم.
بهش نگاه کردمو گفتم: دقیقا شصت دقیقه قبل گفته بودم که هوس کردم شیشلیک بخورم... این مدت زمان بی خبری از سپنتا حد اقل نیم ساعت قبل تر از هوس شیشلیک بود... اون یادت بود اما این نه...
نفسشو تند بیرون فرستاد .
-دروغ نگفتم اقای مهندس... من ازش هیچ خبری نداشتم... تا همین تماس چند دقیقه پیش...
-پس چرا گفتی دوستی که تو توی خونه ی خراب شده اش بودی...
-خونه ی اون بودم... خونه ی دوستم.... یا بهتر بگم... خونه ی دوستت... و بهش نگاه کردم .
از بهتش هیچ عکس العملی نشون ندادم... نفسمو فوت کردم و کمی دلستر توی جام ریختمو سرمو با نوشیدن طعم استواییش گرم کردم...
هنوز میخ بود... هنوز شوک بود.
یه لبخند کج زدموگفتم: چرا همتون ذهن کثیفی دارید.... فقط داری به این فکر میکنی که یک ماه ودو روز و با سپنتا بودم.... حتی یک لحظه هم به ذهنت خطور نکرد که شاید اون تو خونه نبوده باشه ....
چشماشو بست وباز کرد وگفت: نمی فهممت نیاز....
-منم تو رو نمی فهمم... کلید خونه ای که خودم طرحش و کشیدم و داشتم... دوست سابقمو ندیدم... به جز تو با هیچ احد دیگه ای هم رابطه نداشتم... دستمو روی سینه ام گذاشتمو انگشت اشاره امو به سمت بالا گرفتمو گفتم: به خودش قسم... من خبطی نکردم...
چشمامو بستم وگفتم: به تمام قدیسین قسم.... به بارالهی متعالی.... من به تو خیانت نکردم... آه ای پروردگار... من را هم اکنون به اتش بکش اگر دروغ سرخ بر زبان جاری میکنم...
-نیاز .... تمومش کن!
-چیه... معجزه ی خدا رو هم قبول نداری؟ دیدی به اتش وعذاب گرفتار نشدم؟
-محض رضای خدا جدی باش!
-جدی باشم که تو همچنان به مزخرفاتت ادامه بدی؟
نفسمو بیرون فرستادم... اهسته گفتم: نمیخوای تمومش کنی؟ بذار برای یه بارم که شده در ارامش غذامونو بخوریم....
_ هیچ وقت فکر نمیکردم زندگیم به این روز بیفته...
-چرا؟ اینقدر از حضورم ناراضی هستی؟
-عذاب وجدان دارم...
-به خاطر سپنتا ؟
-من و اون درست مثل برادر بودیم...
-سرتو بالاتر بگیر...و بیخیال باش!
اهی کشید وگفت: همیشه سایه اشو روی زندگیم حس میکنم...
_میتونی بگی از کی این سایه رو زندگیت افتاد؟
نگاهشو ازم گرفت.
-میدونی جفتتون عین همید... میدونی چی جالبه؟ اینکه جفتتون از زندگی خودتون حرف میزنید.... نه زندگی مشترک که یه طرفش منم.... انگار هیچ مردی نمیتونه واژه ها رو جمع ادا کنه....
-همیشه به خاطر مسائل کوچیک ناراحت میشی...
خواستم حرفی بزنم که غذامونو اوردن.... پیش خدمت به خاطر اینکه دیر غذا رو سرو کرد عذرخواهی کرد.
مشغول شدم... اونم با بی میلی با غذاش بازی میکرد.
یه کمی از دلسترش خورد وگفت: تو این مدت که نبودی خیلی بهت فکر کردم...
-به نتیجه ای هم رسیدی؟
بهم نگاه کرد وگفت: چرا با سپنتا نموندی؟
-این نتیجه نیست.... سواله...
هنوز سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم. میلی نداشتم که باز هم به سوالات پر از شک و تردیدش جوابی بدم. خسته شده بودم بس که باید دلیل و توجیه میاوردم.
به چشمهای خسته اش خیره شدم. لب به غذاش نزده بود.
-چرا نمیخوری؟
نفس عمیقی کشید وگفت: یک ساله دارم باهات زندگی میکنم ... هیچ وقت نتونستم واکنش هاتو پیش بینی کنم...
-بخاطر همین غذا نمیخوری...
با حرص چنگالشو توی بشقابش پرت کرد وگفت: همیشه یه چیزی و به یه موضوع بی ربط و مزخرف ربط میدی...
-اقای مهندس طبق فرمایش خودتون ... رو زمین که وایسی به اسمونم ربط داری... نفس که بکشی به هوا ربط داری... همه چیز مثل یه زنجیره است که بهم ربط دارن... تو این دنیا هیچ چیزی نیست که بی ربط باشه...
-فلسفه بافیت رو هم نمیتونم درک کنم...
-مهم نیست... من درک میکنم که تو منو درک نمیکنی...
ابروهاشو داد بالا وگفت: جدی؟
-اره... درک کردن یه مرد چندان کار سختی نیست...
-ولی درکم نمیکنی!
-چون دلم نمیخواد .... چون باید خودمو نبینم تا بتونم تو رو بفهمم... این کار مشکلیه...
پوزخندی زد و جوابمو نداد.
غذام تموم شده بود ... بهم خیره شد وگفت: بلند شو بریم...
-تو نخوردی؟
-من میل ندارم... بلند شو...
رو به پیش خدمت صدا زدم وگفتم: ممکنه یه ظرف پلاستیکی برامون بیارید؟
پیش خدمت سرشو تکون داد و کسرابا بهت گفت: نیاز ...
-دیگه نمیترسم شأنم بیاد پایین...
سرشو تکون داد وگفت: خوبه... پرهیزکار شدی...
_گاهی از رفتارات سرسام میگیرم کسرا!!!...
کسرا: من چی؟ من باید از رفتارای تو چی بگیرم؟
جوابشو ندادم مشغول شدم و غذاشو توی ظرف ریختم.
...
در وبا کلید خودم باز کردم، کلیدی که یک ماه بیشتر بلااستفاده آستر کیفمو نخ کش کرده بود . نفس عمیقی کشیدم، بوی نبودنم تو خونه بیداد میکرد. وارد خونه شدم ، اونم داشت کفش هاشو توی جا کفشی میذاشت. پشت سرم بود ومیتونستم حضور و گرمای تن و نفس هاش و حس کنم...
حتی میتونستم نگاه پر از شکش رو که روی من ثابت بود و حس کنم!
بدون تماشای دکور خونه ای که بیشتر از سی و دوز نبودنمو به رخم میکشید به اتاق رفتم.
لباس هامو عوض کردم ، آینه ی جدیدی به میز کنسول نصب شده بود، کمی به دست و روم کرم زدم و از دستشویی توی اتاق استفاده کردم ،رغبتی نداشتم به هال برم بعد از تموم شدن مسواکم از سرویس بهداشتی که کنج اتاق بود بیرون اومدم .روی تخت دراز کشیده بودم... کسرا وارد اتاق شد اروم کنارم دراز کشید وگفت: بیداری؟
-اره...
-به چی فکر میکنی؟
-به سپنتا...
با غیظ گفت: ممکنه مسخره بازی وبذاری کنار؟
-این چیزیه که تو دوست داری بشنوی...
-من دلم میخواد تو صادق باشی نه اینکه چیزی وبگی که من دوست دارم بشنوم....
-پس اعتراف میکنی که دلت میخواست بشنوی من دارم به سپنتا فکر میکنم و احتمالا دنبال یه بهانه برای دعوا و بحث بودی؟ مگه نه؟
روی تخت نشست وگفت: تو مشکلت چیه؟
-من مشکلی ندارم.... این تویی که مدام در حال ایراد گرفتنی... و فقط وفقط خودتو میبنی وخودتو قبول داری... تویی که مقصری کار به اینجا بکشه.
نفس عمیقی کشید وگفت:برگشتی بمونی؟
_میترسی که بمونم؟
نفس کلافه ای کشید... جوابمو نداد!
_از چی میترسی کسرا؟
کسرا روی تخت خودشو پرت کرد وگفت: از تو نیاز... از تو میترسم!
نفس عمیقی کشیدم. چراغ خواب کنار تخت و روشن کردم . کسرا بهم نگاه میکرد.
آه خسته ای کشیدم و پرسیدم:هنوز دوستم داری کسرا؟
پوزخند تلخی زد و بغضی گلومو گرفت. بهش نگاه کردم. بهم خیره بود...
کمی از نور توی صورتش افتاده بود. چشمهای عسلیش برق میزد. با اخم و فکی منقبض... نگاه سردش باعث لرزم شد.با این همه لبخندی زدم . دست توی کیفم کردم . پاکتی از توی کیفم که درست کنار پاتختی بود در اوردم.
به ارنجش تکیه داد و پاکت و ازم گرفت.
روش با خط خوشی نوشته شده بود: "برای دوست و برادرم کسرا به همراه بانو"
اروم و یه دستی کارت و از پاکت بیرون کشید.
شوق فشردن دستهای شما برایمان انتظاری است شیرین.
"به نام خالق عشق"
هنگامه و سپنتا
بس كه لبريزم از تو، مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم
آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست...
"فروغ.فرخزاد"
زندگی تنها یادگاری از محبت هاست.
دست در دست هم نهادیم وسفر دوستی اغاز کردیم
در انتظار حضور گرم و صمیمانه ی شما هستیم.
سمیع زاده و زارع
نگاه های سنگین اطرافیان و حس میکردم.
بوق اتومبیل و چراغ قرمز سر چهارراه هم مزید بر علت شده بود تا کلافگیم دوچندان بشه. همجنس های فضول زیادی خیره خیره نگام میکردند و این بیشتر وبیشتر عصبیم میکرد.
بی توجه به نگاه ها دوباره شماره رو گرفتم. بار قبل اشغال میزد. صفحه ی گوشی لمسیم بخاطر دست خیس عرقیم کمی کند کار میکرد. دیگه زیادی قدیمی شده بود.
با شنیدن صدای سیما که تند گفت:من سر قرارم ...
نفس راحتی کشیدم وگفتم:دارم میام...
سیما: نیاز یه ذره به اعصابت مسلط باش!
دیگه منتظر جمله ی بعدی نموندم. چطور میتونستم؟ چطور میتونستم مسلط باشم؟ اصلا چرا باید مسلط می بودم؟دوست داشتم به زمین وزمان چنگ بزنم.
همه چیز درهم و باهم گره خورده بود. لبمومیگزیدم وزانوهامو مدام چپو راست میکردم.
دستهام همچنان عرق میکرد و دود و دم و هیاهوی خارج از اتوبوس و نگاه خیره و کنجکاو زنان داخل اتوبوس همه و همه باعث میشدند تا واقعا فکر کنم اصلا هیچ توجیهی نیست تا به خودمو اعصابم مسلط باشم!!!
با دیدن محل مورد نظر که کمی جلوتر از ایستگاه مربوطه بود، خودم و به جلوی اتوبوس رسوندم. امیدوار بودم راننده قبل از ایستگاه بایسته!
از راننده خواهش کردم و اون روی ترمز زد. در باز شد. یک نفر فرصت طلب هم پیاده شد!کارتمو ازکوله دراوردم.
از پله ها پایین رفتم و جلوی دستگاه ایستادم دستمو دراز کردم وکارت اعتباری به دستگاه چسبوندم با صدای تک بوقی نفس کلافه ای کشیدم و از اتوبوس فاصله گرفتم.
فورا عرضِ جوی بزرگ بی ابی رو با گام بلندی طی کردم و خودم رو به کافی شاپ رسوندم.
سیما کنجی نشسته بود و سرش هم تو گوشی خم. احتمالا داشت به من یا پیام میداد یا زنگ میزد. به سمت میز رفتم .سلام خفه ای گفتم و خودم و روی صندلی سیاه پرت کردم.
سیما یه لحظه نیم خیز شد وگفت:وای نیاز... داشتم بهت اس ام اس میدادم. چی شده؟
پسرجوونی جلو اومد تا سفارش بگیره.سیما اشاره کرد "بعدا" و پسر رفت.
دستهامو روی صورتم گذاشتم چند نفس عمیق و پشت سر هم کشیدم ... لرزش لبها و چونه ام دست خودم نبود .
سخت زمزمه کردم : سیما دارم خفه میشم.
سیما کمی صندلی اشو جلو کشید و گفت:
-نیاز یه کلام بگو چی شده ... داری منو میکشی... مامانمم نگرانت شده بود. صداتو که پای تلفن شنید فکر کرد چی شده...
به نقطه ی نامعلومی روی میز خیره شدم و سیما گزینه ها رو ردیف کرد:حال پدر ومادرت خوبه؟
پوزخندی زدم و سیما گزینه ی دیگه ای انتخاب کرد:
-نادین باز گند بالا اورده؟
به علامت نفی سرمو تکون دادم و سیما اروم پرسید:
-خاله ات اینا باز چیزی گفتن؟
یه قطره اشک بدون اجازه ی من راه خروج و پیش گرفته بود . با سر انگشت پاکش کردم و گفتم: نه...
سیما: کیوان مزاحمت شده؟
_نه...
سیما:فرزاد؟
_وای... سیما نه... یه چیز افتضاحه که تا اخر عمرتم بهش فکر کنی عمرا بتونی حدس بزنی...
سیما کلافه گفت:یه کلام بگو چه مرگته ... اه ...!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لرزش چونه امو کنترل کنم ، بی ثمر بود چون بدتر صدام خش دار و گرفته تر شد درهمون حال گفتم:
- ابرومون داره میره... ابروم رفت... حس میکنم بدبخت شدم!!!
سیما با چشمهای گرد شده از نگرانی گفت:نیاز خواهش میکنم بگو چی شده... داری منو می ترسونی...
دماغمو بالا کشیدم چطوری میتونستم حرف بزنم؟ یا توضیح بدم یا توجیه کنم یا بحث کنم یا ... خدایا این دیگه چه مصیبتی بود؟!
سرمو بین دستهام گرفتم و با ز به نقطه ی نامشخصی زل زدم.چشمهام قدرت حفظ و نگهداری اشکهامو نداشتن و اونها بی مهابا روی صورتم غلت میزدند.
دیگه علنا داشتم گریه میکردم.
سیما بدون اینکه تلاشی کنه تا مسیر نگاهمو تعقیب کنه اهسته پرسید:با کسرا مشکل پیدا کردی؟
شدت گریه ام بیشتر شد وگفتم: حالا چطوری به کسرا بگم؟
سیما پوفی کشید و گفت:نیاز چی شده؟ موضوع چیه؟ میخوان زوری شوهرت بدن؟ نکنه کیوان؟؟؟بلایی سرت اورده...
_ نه... هیچ کدوم. اصلا موضوع من نیستم...
نه... هیچ کدوم. اصلا موضوع من نیستم...
سیما: خفم کردی... پس چی؟
با هق هق خفیفی گفتم:
_با چه رویی بگم چی شده...
سیما:به قران میزنمت...
دماغموبالا کشیدم .دیگه داشتم به هق هق میفتادم!
سیما مضطرب مفصل انگشتهاشو می شکست.
لبمو گزیدم و درحالی که به تصویر خودم که روی میز سیاه رنگ کافی نقش بسته بود ، خیره شدم، اهسته گفتم: مامانم...
سیما هول گفت: خاله مریم طوریش شده؟ چی شده؟
محکم لبموبین دندون هام فشار دادم.
حقیقت به زبونم نمیومد.
نفس عمیق دوباره ای کشیدمو اروم تر گفتم: نه... فقط...
سیما خیره نگام میکرد و من اروم گفتم:مامانم حامله است!
سیما مات به من خیره شد.
مسلما اشکهایی که بی مهابا روی صورتم غلت میخوردند شوخی نبود یا استرسی که قبل از دیدارمون تو کلام من مشهود بود یا این که حتی یک شونه هم نزده بودم به موهای اشفته ام که زیر شال مشکی سفید کهنه ام بد فرم مونده بودند هیچ کدوم باعث نمیشد تا سیما یه درصد فکر کنه که دارم باهاش شوخی میکنم!
وای که چه نیاز مبرمی داشتم تا یکی بهم بگه این ماجرا یه شوخی احمقانه است.
سیما اونقدر شوکه بود که نمیدونست چه بگه...
مادر دوستش ، که استاد دانشگاه بود که چهل وچهار سال سن داشت که من دختر بیست ودو ساله اش بودم که یه پسر بیست و شش ساله داشت حالا حامله بود؟!
چند لحظه به سکوت جفتمون گذشت واقعا انگار سیما نمیدونست برای دلداری من چه واکنشی باید نشون بده . در اینکه من نیاز نامجو ، واقعا نیاز به دلداری داشتم شک نبود اما... بیشتر نیاز داشتم تا کسی بهم بگه امروز احمقانه ترین شوخی دنیا رو مادرم باهام کرده!
از سکوت خسته شدم و نفس عمیقی کشیدم و رو به سیما که در فکر بود گفتم: می بینی ... می بینی سیما ... بدبخت شدم!
سیما پوفی کشید.
چند لحظه بهم زل زد ... مستقیم بدون اینکه پلک بزنه به من نگاه میکرد من هم به چهره ی سبزه و صورت گرد و تپلش که ته چهره اش به شادی میزد نگاه میکردم.
چشمهای میشی خوشرنگی داشت و مژه های بلند. دوست هشت ساله ام بود . ازدوره ی دبیرستان تا به الان ...
نفس عمیقی کشیدم و سیما با لبخند کجی و معوجی گفت: اخه چرا ؟خیلی خلی... خیلی هم حاد نیست... خوب میتونه سقط کنه!
بی توجه به مکانی که توش حضور داشتیم بلند گفتم:یه بچه ی پنج ماهه رو؟؟؟
سیما شوکه تر ازقبل گفت:چـــــی؟ 5ماهه مامانت حامله است؟
دستی به پیشونیم کشیدم ... باز گریم گرفت و با صدای خش داری گفتم: اره... 5 ماهه حامله است من حتی پنج ساعت هم نیست که خبردار شدم!
سیما کلافه گفت: مگه میشه ... مامانت چطوری نفهمیده؟
ارنج هامو لبه ی میز دودی گذاشتم و اروم با انگشت اشاره شقیقه هامو ماساژ دادم و گفتم: فکر میکرده یائسه شده ... ولی حامله است. سر ظهر برگشته به من میگه دکتره یه کاری کرد که صدای قلبشو بشنوم!!! خدایا...
سیما لبشو محکم زیر دندون گرفت تا خنده اش کاملا کنترل بشه ، هرچند به هیچ وجه موفق نبود سرمو پایین انداختم از حالا باید این سر به زیری و یاد میگرفتم وگرنه!
اره سیما میخندید باید هم میخندید... درواقع خودم هم میدونستم بیشتر از اینکه گریه دار باشه خنده دار بود. اما نه از نوع خنده دار مسخره ، بیشتر خنده دار از نوع خوشحال کننده! ولی برای من یه عذاب علیم و دردناک بود! من بیست و دوسالم بود ورود یه بچه ی جدید ...
کاملا ناگهانی به سمتش چرخیدم هنوز میخندید ... با حرص و اخم پهنی گفتم:اره بایدم بخندی... خنده دارم هست... شدیم مسخره و مضحکه ی عام وخاص!
سیما عمیق تر لبخندی زد وگفت:نیاز باور کن اونقدرا هم که فکر میکنی بد نیست... خدا خواسته دیگه ... قسمت بوده که ... خواست حرف دیگه ای بزنه که وسط حرفش پریدم ...
با شماتت گفتم:اگر پارسال با کیوان ازدواج میکردم خانم دکتر نامجو الان صاحب یه نوه بود نه یه ...
باقی حرفمو خوردم ... کلافه بودم!!!
سیما دستهاشو درهم قلاب کرد وگفت:پدرت چی میگه؟
هیستریک بلند داد زدم: خیلی خوشحاله!
سیما دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه بلند زیر خنده زد .
منم با غیظ گفتم:سیما ... سیما خواهش میکنم نخند... سیما تو رو خدا... من بدبخت شدم!
سیما دستش و روی دستم گذاشت وبا صورتی که انتهاش هنوز پر از خنده بود گفت: نیاز چرا سخت میگیری...
با بغض گفتم:کسرا بفهمه چی؟ مادر من حامله است ... مادر من که نزدیک نوه دار شدنشه... سیما خیلی مسئله ی بدیه... مامان من 44 سالشه ... استاد دانشگاهه... پدرم مهندسه... میدونی چقدر این اتفاق ناجوره؟ بخدا اگر بدونی... خنده دار نیست... ابرومون رفته!
سیما با کلامی که مزه ی شوخی می داد گفت:چه ابرو ریزی ای؟؟؟ مامان و بابات سن و سالی ازشون گذشته درست ولی این چه اشکالی داره؟حکمت خداست ... هم سن وسالای مامان تو هزار تا درد و مرض دارن دور از جون مریم جون ... اینقدر سلامت هست که صاحب یه نی نی شده!
داشتم دیوونه میشدم با دندون قروچه گفتم:سیما به قران میزنمت...
سیما با خنده گفت: نیاز تو رو خدا بیخیال... این خیلی بامزه است که تو صاحب یه... وایسا ببینم مامانت پنج ماهه است؟ بچه چیه؟
خشک گفتم:پسر!
سیما چشمهاش برقی زد وگفت: خوبه که ... صاحب یه داداش دیگه هم میشی...
با حس دردی بی درمون داشتن گفتم: سیما... سیما میکشمت... این بدترین اتفاقی بود که میتونست رخ بده! من جواب مردم و چی بدم؟
سیما ابروهاشو بالا داد و گفت:واه ... نیاز خل شدی...
پرت گفتم: بابام با پسرش نیم قرن تفاوت سنی داره... وای خدا اقا شاپور نامجو پنجاه سالشه داره دوباره پدر میشه...
سیما میون حرفم پرید و گفت:ولی دلش حسابی جوونه... اخی...
نفس عمیقی کشیدم خوشبختانه چشمه ی اشکم فعلا خشک شده بود .با یه لحن جدی گفتم:سیما ... میفهمی اون بچه به دنیا بیاد چی میشه؟وقتی بیست سالش بشه مامان من 64 سالشه .... بابام هفتاد سالشه! میفهمی این یعنی چی؟
سیما:اره نیاز اون موقع تو هم سن مامان خودتی... 44 سالته ... یهو دیدی خودتم تو این سن بچه دار شدی!
میخواستم جیغ بکشم.
با حرص گفتم:این امکان نداره!!! من خودمو میکشم...
سیما بلند خندید و من با اخم وتخم ادامه دادم: اره بخند ... بایدم بخندی... این اتفاق برای خودت میفتاد چی؟
سیما: باور کن خیلی خوشحال میشدم... اصلا خودم ازش مراقبت میکردم...
میخواستم سرمو به میز بکوبم... کلافه گفتم:چرا هیچکس منو درک نمیکنه.
سیما: اخه مشکل تو چیه؟
خسته گفتم: کسرا...
سیما:کسرا ؟ مگه به کسرا گفتی؟
_نه ... ولی وقتی بخواد خواستگاریم بیاد که می فهمه...
سیما:خوب این چه مشکلیه؟
یک لحظه چشمهامو بستم و دوباره باز کردم.
نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم اگر نتونتم مادرمو بکشم سیما برای مرگ به شدت خودشو اماده کرده.
چنگی به موهام زدمو گفتم: خانواده ی کسرا... !
سیما:خوب خانواده ی کسرا چی؟
اهی کشیدم وگفتم:خب اوناخیلی سنتی هستن... میدونی که...
سیما:چه ربطی به این داره که تو صاحب یه داداش شدی؟
صورتم درهم رفت پوف بلند بالایی کشیدم وگفتم: مردم هزار تا حرف میزنن...
سیما ابروهاش و بالا داد وگفت:دیوانه ... اخه چرا اینقدر برات این عمل زشت و ناپسنده؟خوب پدر ومادرت زن و شوهرن؟ و با خنده گفت:مگر اینکه خلافش ثابت بشه ... وریز خندید!
چشمهامو باریک کردم وگفتم:مطمئنی اگر این اتفاق برای خودت میفتاد همین حرف ومیزدی؟
سیما لبخند محوی زد وگفت: مامان من لوله هاشو بسته!
چشم غره ای بهش رفتم و سیما گفت: ببین خیلی داری قضیه رو بزرگ میکنی... پذیرفتن یه عضو جدید خوب اصلا اشکالی نداره ... تازه باید کلی خوشحالم باشی...
_ اگر کسرا و ازدست بدم چی؟
حتی با فکر کردن به این موضوع هم قلبم تو سینه میریخت ... واقعا اگر بخاطر همین مسئله اونو از دست میدادم!
سیما با تعجب گفت:نیاز واقعا به شدت خل شدی... اگر کسرا بخواد تو رو بخاطر باردار شدن مادر 44 ساله ات ترک کنه چه بهتر! بعدشم این مسئله فقط برای تو بزرگه ... نادین هم مشکل داره؟
دستی به صورتم کشیدم وگفتم: همه خوشحالن... واقعا نمیفهمم چرا... هیچ کس فکر این نیست که این بچه پس فردا به دنیا بیاد هم سن بچه ی منه... همه اونو به چشم نوه ی خانم نامجو نگاه میکنن نه بچه اش ... نه برادر من!
سیما پوفی کشید . در هرصورت مرغ من مثل همیشه یه پا داشت. حس میکردم سیما هم ترجیح میده خیلی خودش رو برای مجاب کردن من به زحمت نندازه و خسته نکنه چون اصولا عادت نداشتم مجاب بشم ... بعد از عمری فقط حرف خودمو زدن ...کوتاه اومدن تو راسته ی کاریم نبود ... وای خدا این مصیبت بود!!!
سیما چند لحظه ساکت شد خسته از سکوت های پشت سر هم سیما گفتم: اصلا چرا این اتفاق افتاد؟
سیما بی حوصله گفت:خوب پدر و مادرت بخوان میتونن بچه رو سقط کنن!
_ بابام اصلا راضی نمیشه داره براش سیسمونی میخره باورت میشه؟ با نادین رفتن براش تخت خواب بخرن... و با حرص و بغض ادامه داد:مامانم تازه ویار کرده یعنی دقیقا از وقتی فهمیده پنج ماهه حامله است... کاش زودتر جدی میگرفتیم... کاش میفهمیدیم تهوع با عوامل یائسگی خیلی فرق داره کاش... خیلی دیر شده وای سیما... مامانم به بوی پیاز داغ حساسیت به خرج میده... سیما اوضاع خونه داغونه ... من چطوری درس بخونم واحدامو پاس کنم...
سیما با لبخند به من خیره شده بود.
بی توجه به چهره ی سیما گفتم: اصلا چطوری به کسرا بگم؟
سیما نفسشو تو صورتم فوت کرد وگفت:کشتی ... هی کسرا کسرا... وای نیاز این پسره تو رو جادوت کرده... اصلا بهت پیشنهاد ازدواج داده؟ میدونی اگر خواستگاریت نیاد تویی که ضربه میخوری؟
رومو ازش گرفتم و پشت چشمی براش نازک کردم...
اهسته گفتم: از روز اول رابطه ی من کسرا بنا به ازدواج شروع شد ...خودت که تمام مدت شاهد بودی.
سیما:منکر این نیستم ... درست کسرا از هر لحاظ ایده اله... ولی واقعا تا به حال بجز همون اولین بحثتون تا به حال یک بار دیگه هم از این پیشنهاد حرفی زده؟اونقدر موضوع و جدی گرفته؟ تو الان90 درصد ناراحتیت بخاطر واکنش کسرا و خانواده اشه... درحالی که تو اصلا خانواده ی کسرا و ندیدی و نمیشناسی جز یه برخورد دورا دور هیچ از نزدیک حتی باهاشون سلام علیک هم نکردی... حتی نمیدونی که اون واقعا قصدش از ادامه ی رابطتون چیه ...
مات به دهن سیما خیره شدم.
سیما ابروهاشو بالا داد وگفت: باز چی شد؟
لپهامو پر باد کردم و گفتم: توروخدا من وراجع به احساسم به کسرا به شک ننداز...
سیما:احساساتو کاری ندارم ... دارم میگم به کسرا بگو زودتر تکلیفتو مشخص کنه.
با جیغ گفتم: تو این شرایط؟
سیما با اخم گفت:هیس عزیزم... اینجا یه مکان عمومیه... پس تو کدوم شرایط؟ بعدشم تو الان مگه تو چه شرایطی هستی؟ هرکی ندونه من که میدونم تو چقدر خواستگار خوب داشتی که بخاطر این اقا کسرا ردشون کردی؟ از پسرخاله ات گرفته تا پسراقای مشیری زاده!حتی همین فرزاد... حالا یه برادر کوچولو هم به جمعتون اضافه شده ... این اصلا بد نیست!
به انگشهای باریک وکشیده ی سیما که به حلقه ی ساده و نگین داری مزین بود خیره شدم.
پنج ماهی میشد ازدواج کرده بود ... اه بغض داری کشیدم و سیما گفت: نیاز یه ذره فکر کن قبح این مسئله کجاست؟
_سیما اگر بچه های دانشگاه بفهمن میشم سوژه!
سیما با کلافگی ولحن زاری داری گفت:اخه از کجا...تو داری درستو تموم میکنی ... همه چیز تموم میشه! میخوای ارشد شرکت کنی... پروژه هاتو تکمیل کنی هان؟
هنگامه و سپنتا
بس كه لبريزم از تو، مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم
آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست...
"فروغ.فرخزاد"
زندگی تنها یادگاری از محبت هاست.
دست در دست هم نهادیم وسفر دوستی اغاز کردیم
در انتظار حضور گرم و صمیمانه ی شما هستیم.
سمیع زاده و زارع
**************************
در دَم ...
فصل اول:
حدود دو سال قبل
**************************
با دستهای خیس عرق درحالی که ضربان قلبم به تندی تو سینه ام می کوبید شماره رو گرفتم.در دَم ...
فصل اول:
حدود دو سال قبل
**************************
نگاه های سنگین اطرافیان و حس میکردم.
بوق اتومبیل و چراغ قرمز سر چهارراه هم مزید بر علت شده بود تا کلافگیم دوچندان بشه. همجنس های فضول زیادی خیره خیره نگام میکردند و این بیشتر وبیشتر عصبیم میکرد.
بی توجه به نگاه ها دوباره شماره رو گرفتم. بار قبل اشغال میزد. صفحه ی گوشی لمسیم بخاطر دست خیس عرقیم کمی کند کار میکرد. دیگه زیادی قدیمی شده بود.
با شنیدن صدای سیما که تند گفت:من سر قرارم ...
نفس راحتی کشیدم وگفتم:دارم میام...
سیما: نیاز یه ذره به اعصابت مسلط باش!
دیگه منتظر جمله ی بعدی نموندم. چطور میتونستم؟ چطور میتونستم مسلط باشم؟ اصلا چرا باید مسلط می بودم؟دوست داشتم به زمین وزمان چنگ بزنم.
همه چیز درهم و باهم گره خورده بود. لبمومیگزیدم وزانوهامو مدام چپو راست میکردم.
دستهام همچنان عرق میکرد و دود و دم و هیاهوی خارج از اتوبوس و نگاه خیره و کنجکاو زنان داخل اتوبوس همه و همه باعث میشدند تا واقعا فکر کنم اصلا هیچ توجیهی نیست تا به خودمو اعصابم مسلط باشم!!!
با دیدن محل مورد نظر که کمی جلوتر از ایستگاه مربوطه بود، خودم و به جلوی اتوبوس رسوندم. امیدوار بودم راننده قبل از ایستگاه بایسته!
از راننده خواهش کردم و اون روی ترمز زد. در باز شد. یک نفر فرصت طلب هم پیاده شد!کارتمو ازکوله دراوردم.
از پله ها پایین رفتم و جلوی دستگاه ایستادم دستمو دراز کردم وکارت اعتباری به دستگاه چسبوندم با صدای تک بوقی نفس کلافه ای کشیدم و از اتوبوس فاصله گرفتم.
فورا عرضِ جوی بزرگ بی ابی رو با گام بلندی طی کردم و خودم رو به کافی شاپ رسوندم.
سیما کنجی نشسته بود و سرش هم تو گوشی خم. احتمالا داشت به من یا پیام میداد یا زنگ میزد. به سمت میز رفتم .سلام خفه ای گفتم و خودم و روی صندلی سیاه پرت کردم.
سیما یه لحظه نیم خیز شد وگفت:وای نیاز... داشتم بهت اس ام اس میدادم. چی شده؟
پسرجوونی جلو اومد تا سفارش بگیره.سیما اشاره کرد "بعدا" و پسر رفت.
دستهامو روی صورتم گذاشتم چند نفس عمیق و پشت سر هم کشیدم ... لرزش لبها و چونه ام دست خودم نبود .
سخت زمزمه کردم : سیما دارم خفه میشم.
سیما کمی صندلی اشو جلو کشید و گفت:
-نیاز یه کلام بگو چی شده ... داری منو میکشی... مامانمم نگرانت شده بود. صداتو که پای تلفن شنید فکر کرد چی شده...
به نقطه ی نامعلومی روی میز خیره شدم و سیما گزینه ها رو ردیف کرد:حال پدر ومادرت خوبه؟
پوزخندی زدم و سیما گزینه ی دیگه ای انتخاب کرد:
-نادین باز گند بالا اورده؟
به علامت نفی سرمو تکون دادم و سیما اروم پرسید:
-خاله ات اینا باز چیزی گفتن؟
یه قطره اشک بدون اجازه ی من راه خروج و پیش گرفته بود . با سر انگشت پاکش کردم و گفتم: نه...
سیما: کیوان مزاحمت شده؟
_نه...
سیما:فرزاد؟
_وای... سیما نه... یه چیز افتضاحه که تا اخر عمرتم بهش فکر کنی عمرا بتونی حدس بزنی...
سیما کلافه گفت:یه کلام بگو چه مرگته ... اه ...!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لرزش چونه امو کنترل کنم ، بی ثمر بود چون بدتر صدام خش دار و گرفته تر شد درهمون حال گفتم:
- ابرومون داره میره... ابروم رفت... حس میکنم بدبخت شدم!!!
سیما با چشمهای گرد شده از نگرانی گفت:نیاز خواهش میکنم بگو چی شده... داری منو می ترسونی...
دماغمو بالا کشیدم چطوری میتونستم حرف بزنم؟ یا توضیح بدم یا توجیه کنم یا بحث کنم یا ... خدایا این دیگه چه مصیبتی بود؟!
سرمو بین دستهام گرفتم و با ز به نقطه ی نامشخصی زل زدم.چشمهام قدرت حفظ و نگهداری اشکهامو نداشتن و اونها بی مهابا روی صورتم غلت میزدند.
دیگه علنا داشتم گریه میکردم.
سیما بدون اینکه تلاشی کنه تا مسیر نگاهمو تعقیب کنه اهسته پرسید:با کسرا مشکل پیدا کردی؟
شدت گریه ام بیشتر شد وگفتم: حالا چطوری به کسرا بگم؟
سیما پوفی کشید و گفت:نیاز چی شده؟ موضوع چیه؟ میخوان زوری شوهرت بدن؟ نکنه کیوان؟؟؟بلایی سرت اورده...
_ نه... هیچ کدوم. اصلا موضوع من نیستم...
نه... هیچ کدوم. اصلا موضوع من نیستم...
سیما: خفم کردی... پس چی؟
با هق هق خفیفی گفتم:
_با چه رویی بگم چی شده...
سیما:به قران میزنمت...
دماغموبالا کشیدم .دیگه داشتم به هق هق میفتادم!
سیما مضطرب مفصل انگشتهاشو می شکست.
لبمو گزیدم و درحالی که به تصویر خودم که روی میز سیاه رنگ کافی نقش بسته بود ، خیره شدم، اهسته گفتم: مامانم...
سیما هول گفت: خاله مریم طوریش شده؟ چی شده؟
محکم لبموبین دندون هام فشار دادم.
حقیقت به زبونم نمیومد.
نفس عمیق دوباره ای کشیدمو اروم تر گفتم: نه... فقط...
سیما خیره نگام میکرد و من اروم گفتم:مامانم حامله است!
سیما مات به من خیره شد.
مسلما اشکهایی که بی مهابا روی صورتم غلت میخوردند شوخی نبود یا استرسی که قبل از دیدارمون تو کلام من مشهود بود یا این که حتی یک شونه هم نزده بودم به موهای اشفته ام که زیر شال مشکی سفید کهنه ام بد فرم مونده بودند هیچ کدوم باعث نمیشد تا سیما یه درصد فکر کنه که دارم باهاش شوخی میکنم!
وای که چه نیاز مبرمی داشتم تا یکی بهم بگه این ماجرا یه شوخی احمقانه است.
سیما اونقدر شوکه بود که نمیدونست چه بگه...
مادر دوستش ، که استاد دانشگاه بود که چهل وچهار سال سن داشت که من دختر بیست ودو ساله اش بودم که یه پسر بیست و شش ساله داشت حالا حامله بود؟!
چند لحظه به سکوت جفتمون گذشت واقعا انگار سیما نمیدونست برای دلداری من چه واکنشی باید نشون بده . در اینکه من نیاز نامجو ، واقعا نیاز به دلداری داشتم شک نبود اما... بیشتر نیاز داشتم تا کسی بهم بگه امروز احمقانه ترین شوخی دنیا رو مادرم باهام کرده!
از سکوت خسته شدم و نفس عمیقی کشیدم و رو به سیما که در فکر بود گفتم: می بینی ... می بینی سیما ... بدبخت شدم!
سیما پوفی کشید.
چند لحظه بهم زل زد ... مستقیم بدون اینکه پلک بزنه به من نگاه میکرد من هم به چهره ی سبزه و صورت گرد و تپلش که ته چهره اش به شادی میزد نگاه میکردم.
چشمهای میشی خوشرنگی داشت و مژه های بلند. دوست هشت ساله ام بود . ازدوره ی دبیرستان تا به الان ...
نفس عمیقی کشیدم و سیما با لبخند کجی و معوجی گفت: اخه چرا ؟خیلی خلی... خیلی هم حاد نیست... خوب میتونه سقط کنه!
بی توجه به مکانی که توش حضور داشتیم بلند گفتم:یه بچه ی پنج ماهه رو؟؟؟
سیما شوکه تر ازقبل گفت:چـــــی؟ 5ماهه مامانت حامله است؟
دستی به پیشونیم کشیدم ... باز گریم گرفت و با صدای خش داری گفتم: اره... 5 ماهه حامله است من حتی پنج ساعت هم نیست که خبردار شدم!
سیما کلافه گفت: مگه میشه ... مامانت چطوری نفهمیده؟
ارنج هامو لبه ی میز دودی گذاشتم و اروم با انگشت اشاره شقیقه هامو ماساژ دادم و گفتم: فکر میکرده یائسه شده ... ولی حامله است. سر ظهر برگشته به من میگه دکتره یه کاری کرد که صدای قلبشو بشنوم!!! خدایا...
سیما لبشو محکم زیر دندون گرفت تا خنده اش کاملا کنترل بشه ، هرچند به هیچ وجه موفق نبود سرمو پایین انداختم از حالا باید این سر به زیری و یاد میگرفتم وگرنه!
اره سیما میخندید باید هم میخندید... درواقع خودم هم میدونستم بیشتر از اینکه گریه دار باشه خنده دار بود. اما نه از نوع خنده دار مسخره ، بیشتر خنده دار از نوع خوشحال کننده! ولی برای من یه عذاب علیم و دردناک بود! من بیست و دوسالم بود ورود یه بچه ی جدید ...
کاملا ناگهانی به سمتش چرخیدم هنوز میخندید ... با حرص و اخم پهنی گفتم:اره بایدم بخندی... خنده دارم هست... شدیم مسخره و مضحکه ی عام وخاص!
سیما عمیق تر لبخندی زد وگفت:نیاز باور کن اونقدرا هم که فکر میکنی بد نیست... خدا خواسته دیگه ... قسمت بوده که ... خواست حرف دیگه ای بزنه که وسط حرفش پریدم ...
با شماتت گفتم:اگر پارسال با کیوان ازدواج میکردم خانم دکتر نامجو الان صاحب یه نوه بود نه یه ...
باقی حرفمو خوردم ... کلافه بودم!!!
سیما دستهاشو درهم قلاب کرد وگفت:پدرت چی میگه؟
هیستریک بلند داد زدم: خیلی خوشحاله!
سیما دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه بلند زیر خنده زد .
منم با غیظ گفتم:سیما ... سیما خواهش میکنم نخند... سیما تو رو خدا... من بدبخت شدم!
سیما دستش و روی دستم گذاشت وبا صورتی که انتهاش هنوز پر از خنده بود گفت: نیاز چرا سخت میگیری...
با بغض گفتم:کسرا بفهمه چی؟ مادر من حامله است ... مادر من که نزدیک نوه دار شدنشه... سیما خیلی مسئله ی بدیه... مامان من 44 سالشه ... استاد دانشگاهه... پدرم مهندسه... میدونی چقدر این اتفاق ناجوره؟ بخدا اگر بدونی... خنده دار نیست... ابرومون رفته!
سیما با کلامی که مزه ی شوخی می داد گفت:چه ابرو ریزی ای؟؟؟ مامان و بابات سن و سالی ازشون گذشته درست ولی این چه اشکالی داره؟حکمت خداست ... هم سن وسالای مامان تو هزار تا درد و مرض دارن دور از جون مریم جون ... اینقدر سلامت هست که صاحب یه نی نی شده!
داشتم دیوونه میشدم با دندون قروچه گفتم:سیما به قران میزنمت...
سیما با خنده گفت: نیاز تو رو خدا بیخیال... این خیلی بامزه است که تو صاحب یه... وایسا ببینم مامانت پنج ماهه است؟ بچه چیه؟
خشک گفتم:پسر!
سیما چشمهاش برقی زد وگفت: خوبه که ... صاحب یه داداش دیگه هم میشی...
با حس دردی بی درمون داشتن گفتم: سیما... سیما میکشمت... این بدترین اتفاقی بود که میتونست رخ بده! من جواب مردم و چی بدم؟
سیما ابروهاشو بالا داد و گفت:واه ... نیاز خل شدی...
پرت گفتم: بابام با پسرش نیم قرن تفاوت سنی داره... وای خدا اقا شاپور نامجو پنجاه سالشه داره دوباره پدر میشه...
سیما میون حرفم پرید و گفت:ولی دلش حسابی جوونه... اخی...
نفس عمیقی کشیدم خوشبختانه چشمه ی اشکم فعلا خشک شده بود .با یه لحن جدی گفتم:سیما ... میفهمی اون بچه به دنیا بیاد چی میشه؟وقتی بیست سالش بشه مامان من 64 سالشه .... بابام هفتاد سالشه! میفهمی این یعنی چی؟
سیما:اره نیاز اون موقع تو هم سن مامان خودتی... 44 سالته ... یهو دیدی خودتم تو این سن بچه دار شدی!
میخواستم جیغ بکشم.
با حرص گفتم:این امکان نداره!!! من خودمو میکشم...
سیما بلند خندید و من با اخم وتخم ادامه دادم: اره بخند ... بایدم بخندی... این اتفاق برای خودت میفتاد چی؟
سیما: باور کن خیلی خوشحال میشدم... اصلا خودم ازش مراقبت میکردم...
میخواستم سرمو به میز بکوبم... کلافه گفتم:چرا هیچکس منو درک نمیکنه.
سیما: اخه مشکل تو چیه؟
خسته گفتم: کسرا...
سیما:کسرا ؟ مگه به کسرا گفتی؟
_نه ... ولی وقتی بخواد خواستگاریم بیاد که می فهمه...
سیما:خوب این چه مشکلیه؟
یک لحظه چشمهامو بستم و دوباره باز کردم.
نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم اگر نتونتم مادرمو بکشم سیما برای مرگ به شدت خودشو اماده کرده.
چنگی به موهام زدمو گفتم: خانواده ی کسرا... !
سیما:خوب خانواده ی کسرا چی؟
اهی کشیدم وگفتم:خب اوناخیلی سنتی هستن... میدونی که...
سیما:چه ربطی به این داره که تو صاحب یه داداش شدی؟
صورتم درهم رفت پوف بلند بالایی کشیدم وگفتم: مردم هزار تا حرف میزنن...
سیما ابروهاش و بالا داد وگفت:دیوانه ... اخه چرا اینقدر برات این عمل زشت و ناپسنده؟خوب پدر ومادرت زن و شوهرن؟ و با خنده گفت:مگر اینکه خلافش ثابت بشه ... وریز خندید!
چشمهامو باریک کردم وگفتم:مطمئنی اگر این اتفاق برای خودت میفتاد همین حرف ومیزدی؟
سیما لبخند محوی زد وگفت: مامان من لوله هاشو بسته!
چشم غره ای بهش رفتم و سیما گفت: ببین خیلی داری قضیه رو بزرگ میکنی... پذیرفتن یه عضو جدید خوب اصلا اشکالی نداره ... تازه باید کلی خوشحالم باشی...
_ اگر کسرا و ازدست بدم چی؟
حتی با فکر کردن به این موضوع هم قلبم تو سینه میریخت ... واقعا اگر بخاطر همین مسئله اونو از دست میدادم!
سیما با تعجب گفت:نیاز واقعا به شدت خل شدی... اگر کسرا بخواد تو رو بخاطر باردار شدن مادر 44 ساله ات ترک کنه چه بهتر! بعدشم این مسئله فقط برای تو بزرگه ... نادین هم مشکل داره؟
دستی به صورتم کشیدم وگفتم: همه خوشحالن... واقعا نمیفهمم چرا... هیچ کس فکر این نیست که این بچه پس فردا به دنیا بیاد هم سن بچه ی منه... همه اونو به چشم نوه ی خانم نامجو نگاه میکنن نه بچه اش ... نه برادر من!
سیما پوفی کشید . در هرصورت مرغ من مثل همیشه یه پا داشت. حس میکردم سیما هم ترجیح میده خیلی خودش رو برای مجاب کردن من به زحمت نندازه و خسته نکنه چون اصولا عادت نداشتم مجاب بشم ... بعد از عمری فقط حرف خودمو زدن ...کوتاه اومدن تو راسته ی کاریم نبود ... وای خدا این مصیبت بود!!!
سیما چند لحظه ساکت شد خسته از سکوت های پشت سر هم سیما گفتم: اصلا چرا این اتفاق افتاد؟
سیما بی حوصله گفت:خوب پدر و مادرت بخوان میتونن بچه رو سقط کنن!
_ بابام اصلا راضی نمیشه داره براش سیسمونی میخره باورت میشه؟ با نادین رفتن براش تخت خواب بخرن... و با حرص و بغض ادامه داد:مامانم تازه ویار کرده یعنی دقیقا از وقتی فهمیده پنج ماهه حامله است... کاش زودتر جدی میگرفتیم... کاش میفهمیدیم تهوع با عوامل یائسگی خیلی فرق داره کاش... خیلی دیر شده وای سیما... مامانم به بوی پیاز داغ حساسیت به خرج میده... سیما اوضاع خونه داغونه ... من چطوری درس بخونم واحدامو پاس کنم...
سیما با لبخند به من خیره شده بود.
بی توجه به چهره ی سیما گفتم: اصلا چطوری به کسرا بگم؟
سیما نفسشو تو صورتم فوت کرد وگفت:کشتی ... هی کسرا کسرا... وای نیاز این پسره تو رو جادوت کرده... اصلا بهت پیشنهاد ازدواج داده؟ میدونی اگر خواستگاریت نیاد تویی که ضربه میخوری؟
رومو ازش گرفتم و پشت چشمی براش نازک کردم...
اهسته گفتم: از روز اول رابطه ی من کسرا بنا به ازدواج شروع شد ...خودت که تمام مدت شاهد بودی.
سیما:منکر این نیستم ... درست کسرا از هر لحاظ ایده اله... ولی واقعا تا به حال بجز همون اولین بحثتون تا به حال یک بار دیگه هم از این پیشنهاد حرفی زده؟اونقدر موضوع و جدی گرفته؟ تو الان90 درصد ناراحتیت بخاطر واکنش کسرا و خانواده اشه... درحالی که تو اصلا خانواده ی کسرا و ندیدی و نمیشناسی جز یه برخورد دورا دور هیچ از نزدیک حتی باهاشون سلام علیک هم نکردی... حتی نمیدونی که اون واقعا قصدش از ادامه ی رابطتون چیه ...
مات به دهن سیما خیره شدم.
سیما ابروهاشو بالا داد وگفت: باز چی شد؟
لپهامو پر باد کردم و گفتم: توروخدا من وراجع به احساسم به کسرا به شک ننداز...
سیما:احساساتو کاری ندارم ... دارم میگم به کسرا بگو زودتر تکلیفتو مشخص کنه.
با جیغ گفتم: تو این شرایط؟
سیما با اخم گفت:هیس عزیزم... اینجا یه مکان عمومیه... پس تو کدوم شرایط؟ بعدشم تو الان مگه تو چه شرایطی هستی؟ هرکی ندونه من که میدونم تو چقدر خواستگار خوب داشتی که بخاطر این اقا کسرا ردشون کردی؟ از پسرخاله ات گرفته تا پسراقای مشیری زاده!حتی همین فرزاد... حالا یه برادر کوچولو هم به جمعتون اضافه شده ... این اصلا بد نیست!
به انگشهای باریک وکشیده ی سیما که به حلقه ی ساده و نگین داری مزین بود خیره شدم.
پنج ماهی میشد ازدواج کرده بود ... اه بغض داری کشیدم و سیما گفت: نیاز یه ذره فکر کن قبح این مسئله کجاست؟
_سیما اگر بچه های دانشگاه بفهمن میشم سوژه!
سیما با کلافگی ولحن زاری داری گفت:اخه از کجا...تو داری درستو تموم میکنی ... همه چیز تموم میشه! میخوای ارشد شرکت کنی... پروژه هاتو تکمیل کنی هان؟
چهار ماه دیگه صاحب یه برادر میشم ... وقتی برای درس خوندن پیدا نمیکنم...
سیما: بیا خونه ی ما اینقدر درس بخون جونت دربیاد... تازه کسرا هست کمکت میکنه!
_وای خدا ... الان گیج گیجم...
سیما:الان برو خونه... یه دوش بگیر... ساعت ده شب منتظر تماس کسرا باش باهم از همه چی و هیچی صحبت کنید و بعدش هم بگیر تخت بخواب. خوب؟
دماغمو بالا کشیدم و گفتم:به کسرا بگم؟
سیما: نمیدونم اگر فکر میکنی ارومت میکنه بگو...
_ دوست دارم رو در رو بهش بگم...
سیما:خوب زنگ بزن بگو بیاد... منم به حسام زنگ بزنم بیاد چهارتایی شام وباهم باشیم؟
تند گفتم:وای... نه نه... با این قیافه نمیخوام منو ببینه...
سیما لبخند مضحکی زد و گفت: نه که خیلی سرشو بلند میکنه تو رو ببینه؟؟؟
از تصور چهره ی کسرا لبخندی ریزی زدم و اروم گفتم: همین کاراش منو اسیر کرده دیگه...
سیما ایشی گفت و حس کرد م حتی فکر کردن به کسرا باعث میشه اروم بشم.
بعد از یه مدت کوتاه که پیش سیما موندم و درد و دل کردم و غر زدم بالاخره تصمیم گرفتم به خونه برگردم.
هرچند اعصابم به متشنجی بعداز ظهر نبود و تمام عصرم با حرفهای ارمان گرایانه ی سیما پرشده بود ولی در کل حداقل از اینکه پیش یکی گفته بودم بنظرم عیبه که با برادرم بیست و دوسال اختلاف سنی داشته باشم حس بهتری داشتم!
با اتوبوس به خونه رفتم ، حین پیاده روی و دید زدن ویترین ها فکر میکردم کسرا الان به چه چیزی فکر میکنه؟!
با لرزش گوشیم تو جیبم اونو بیرون کشیدم . تا قبل از باز کردن پوشه ی پیام فکر میکردم سیما باشه ، اما با دیدن اسم راد لبخندی به لبم اومد.
چه حلالزاده هم بود.
_سلام خانم. خوبی، روز خوبی داشتی؟
تند تایپ کردم:سلام... خسته نباشی مرسی خوبی؟
وجواب روز خوبی داشتی و ندادم چون گند ترین روز زندگیم بود امروز!
بعد از پنج دقیقه درست وقتی داشتم وارد کوچه ی بن بستمون میشدم و از کناررنوی چهار چرخ پنچر مشکی اقای حسنی میگذشتم پیام دوم کسرا هم رسید: بله ، عالی. چه خبر؟
_سلامتی ... شما چه خبر؟
با دیدن در سفید رنگمون که شیشه کاری دودی داشت و نمای مرمری اپارتمان شش طبقه ، کلید و از زیپ جیب کوچیک کوله ام که مخصوص موبایل بود اما من هیچ وقت توش موبایل نمیذاشتم وبیشتر برای گذاشتن جعبه ی ادامس ریلکس و کلید استفاده میکردم دراوردم...زیپ کولمو نبستم چون باید دوباره کلیدموتوش میذاشتم... روش یه پیکسل نایک سفید چسبونده بودم و اونو هم صاف کردم...
پیغام سوم کسرا اومد:
_خبری نیست. راستش خوشحال میشم فردا نهار و باهم باشیم.
باز این بشر تز داد . ممکن بود من ناراحت بشم؟ که فردا نهار را با اون نباشم؟ اصلا چنین اتفاقی ممکن بود؟ نه خدایی...
هنوز جلوی در بودم هنوز زیپ جیب کوچیک کوله ام که به یک پیکسل نایک مزین بود ، باز بود و گوشیم هم دو دستی چسبیده بودم وفکر میکردم درجواب این دعوت محترمانه چه جواب محترمانه ای می تونم بدم!
وقتی کسی که چندین ماه ازگار یک بار اسممو خالی صدا نکرده بود وقتی اکثرا شما شما میکرد وقتی به قول سیما نگام هم نمیکرد وقتی زیاد مهربون و مودب و به قولی بچه مثبت بود نمیشد حرفهای ذهنمو در یه جمله ی زیادی صمیمانه بدون فکر پیاده کنم، باید درست مینوشتم بدون غلط همراه با نقطه و ویرگول سرجا ، یادش بخیر اون اوایل چقدر لحنشومسخره میکردم.هرچند بیشتر اون اوایل خربودم!
جواب مثبت قاطعمو در جمله ی بله خیلی هم خوشحال میشم نوشتم. حتی کلی فکر کردم بنویسم خوشحال میشوم یا میشم! دراخر به گزینه ی دو رای دادم.و همونو ارسال کردم.
درو باز کردم.
وارد اسانسور شدم در اینه به چهره ی خسته و چشمهای قرمزم نگاه کردم. نوک بینیم هم سرخ بود و کاملا مشخص بود کلی گریه کردم.
صدای شلوغی از خونه تو راهرو پیچیده بود.
خم شدم وچسب کتونی هامو یه دستی باز کردم. همونطور خم موندم و پیام چهارم کسرا رو باز کردم.
_پس من فردا جلوی دانشگاه منتظرت هستم . شب خوبی داشته باشید نیاز جان.
لعنت خدا به من... باید مینوشتم میشوم!
از جانی که بعد از نیاز نوشته بود غرق لبخند شدم... قبلا اگر دوست پسرام از این لحن استفاده میکردن مسلما اون لحن و یه جور توهین تلقی میکردم.
مثل پیام های فرزادکه مدام برای حرصی کردن من میگفت:نیاز جان بدرود!!!
حتی یک موفق باشید هم تنگش میزدند و تمام... ولی کسرا که استفاده میکرد بیشتر منو به رویا می برد. کلا حض میکردم.
کفش هامو گوشه ای پرت کردم و در خونه رو با کلید باز کردم.با دیدن خاله مهناز و پسرش کیوان خنده ی مکالمه ی کوتاهم با کسرا جاشو به اخمی ترش داد.
اصلا منتظرشون نبودم.
مامان مریم جلو اومد و گفت: معلومه تا الان کجایی نیاز؟
رو به خاله مهناز سلام خشکی دادم و شالمو روی چوب رختی کنار در اویزون کردم.
دگمه های مانتومو باز کردم ... بابا شاپور خان نامجو جلوم ایستاد.
ناچارا محض احترام عادت مآبانه اول من سلام کردم.
شاپورخان لبخندی زد وگفت:سلام نیازم ، کجایی دختر ... مادرت که از نگرانی داشت سکته میکرد.
نادین مسخره گفت: با اون دوست عتیقه اش بوده لابد ...
با حالتی تدافعی چشمهامو باریک کردم حیف کیوان نشسته بود وگرنه جواب خوبی برای لفظ عتیقه داشتم!
رو به مامان مریم گفتم: گفتم که میرم با سیما قرار داشتم.
نادین باز مسخره طعنه زد: به نام سیما ... به کام معلوم نیست کی!
کیوان رو به من گفت: چه خبر دخترخاله...
منظورش از این چه خبر احتمالا قدم نو رسیده بود . حیف کسرا چند لحظه پیش بهم گفته بود جان، وگرنه اعصابم اونقدر متلاشی بود که تمام تقصیرات دنیارا گردن کیوان بندازم و هرچی به دهنم میرسه نثارش کنم.
نگاهمو از کیوان گرفتم وبی توجه به جمع به اتاق رفتم. حوصله ی سوال و جواب نداشتم.در اتاق و بستم وبا خیال راحت نفس عمیقی کشیدم.اولین چیزی که در وهله ی اول باعث ارامشم میشد میز اینه ام بود که پر بود از هدایای کسرا ، دو تا عطر... یک گردنبند با پلاک فیروزه و یک جاشمعی کوچیک که وسطش یه سنگ امیتیست خیلی شیک داشت که به مناسب ماه تولدم بهم هدیه داده بود.
ساعت رومیزی با عقربه های شبرنگ که جعبه موسیقی و جعبه ی جواهر هم لقب میگرفت یکی از هدیه های کسرا به مناسب روز زن بود .با یه عالم کتاب... اعم از درسی و غیر درسی!
اتاقم یه میز اینه ی سفید داشت که در امتدادش ویترین عروسک هام و کمد لباس و گذاشته بودم تخت ست اینه ام زیر پنجره حضورش رو اعلام میکرد ... و یک میز تحریر سیاه که روش لپ تاپ سفیدمو گذاشته بودم ،در کنج دیگه ی اتاق یعنی رو به روی تختم قرار داشت . کل اتاق مربعیم به همین چهار تا تیر وتخته ختم میشد.
کرکره های سورمه ای جلوه ی خاصی داشت و تابلوی طرح کوبیسمی که از فرزاددوست پسر سابقم گرفته بودم بجز ساعت دیواری ای که خودم خریدمش تنها اویزهای روی دیوار بودند.
روی صندلی میز اینه ام نشستم و کش موهای نسکافه ای مو باز کردم. شلوارمو با یه شلوارک جین که پایین پاچه هاش ریش ریش بود و پوسیدگی داشت عوض کردم وبیخیال تاپ ستش شدم.
یه تی شرت استین کوتاه قرمز تنم کردم و خودمو راضی کردم همینطوری جلوی کیوان ظاهر بشم.
زیاد برام مهم نبود قبلا تو سفر ترکیه با مایو جلوش جولون میدادم این یکی دیگه زیادی با حجاب بود.
عجیب دلم میخواست باز گریه کنم.
اگه کسرا میفهمید چی؟؟؟ و کسرا... البته یاد کسرا...و دعوت فردا!
دلیل موجهی بود تا تو کمدم تا کمر فرو برم و فکر کنم چی بپوشم! نگاهم به مانتوی کرم رنگی خشک شد با شال قهوه ای و جین قهوه ای بدک نمیشدم . همیشه ی خدا تو انتخاب لباس برای رفتن پیشش دچار مشکل میشدم چون کسرا هیچ وقت به من نمیگفت چه رنگی می پسنده یاکلا هیچ اظهار نظر خاصی نمیکرد.به قول سیما اصلا به من نگاه نمیکرد!
دوباره روی صندلی مقابل میز اینه ام نشستم . تو این هفت ماهی که با کسری اشنا شده بودم همه چیز عالی بود. بیشتر از عالی... واقعا نمیدونستم چه صفتی به کار ببرم.
کسرا به من احترام میذاشت. به معنای واقعی احترام، یه بار هم از دهنش یه حرف ناشایست حتی یه ضمیر ناقابل تو هم نشنیده بودم.
بی ادب نبود، شوخی هاش سنگین بود .کم حرف بود در واقع به جا حرف میزد، به جا میخندید، به جا سنگ صبور ،به جا شوخی میکرد ، مهربون بود. خالص وپاک بود. خیلیا از متانت ومتشخص بودنش پیشم تعریف میکردند و درست بود که دلم میخواست خرخره ی تک تک اونایی که از مهندس کسرا راد تعریف میکردند بجوم ولی موضوع اینه در پس تمام این حس جویدن خرخره، ذوقی زیر پوستی تو وجودم میجوشید. از اون احساسات افتخار امیز که در قیاس با هیچ کدوم از دوستای سابقم نداشتم، قبلی ها همگی یک چیزی کم داشتن کسرا زیادی به چشمم کامل بود.
حتی روند دوستی و ایجاد رابطه مون هم متین وسنگین پیش رفت.
کسرا پسرعموی حسام نامزد سیما بود. درواقع نامزد سابق و شوهر فعلی سیما...
حسام و کسرا جفتشون هم دانشکده ای من و سیما بودن ولی من تا خود نامزدی و عروسی سیما اصلا کسرا رو نمیشناختم حتی به عنوان یه هم دانشکده ای هم برام چهره اش اشنا نبود فقط حسام و میشناختم اونم بخاطربرخورد هاش با سیما ... سیما و حسام از طریق یه دوست مشترک یا بهتر بگم یه زوج مشترک برای انجام یه پروژه توی دانشگاه بهم معرفی میشن و همون یه اشنایی اونها رو به فرجام بادا بادا مبارک بادا میرسونه!
به هرحال اولین بار که کسرا رو دیدم توی نامزدی سیما بود...
یه سلام یه جواب و توی عروسی هم دورا دور زحمت هایی که برای حسام و مراسم میکشید و شاهد بودم.
تو منزل سیما هم با کمک هم جهیزیه اشو میچیدیم هرچند که کاملا اتفاقی باز اونو میدیدم و همون برخورد محترمانه ی یه سلام یه جواب به قوت خودش پا برجا بود... سیما چند باری اونو دعوت کردو درتمام این مراسم ها من هم حضور داشتم. چون سیما تک فرزند بود و خواهر نداشت و حسام هم برادرش از دو تا معلوله و تو اسایشگاهه و کسرا رو برادر خودش میدونه! کم کم تو دانشگاه اگر گذری میدیدمش سلام و علیک میکردیم... هیچ وقت فکرشم نمیکردم کسی مثل اون بتونه منو جذب خودش کنه! یعنی پیش خودم میگفتم عمرا من از این بشر خوشم بیاد ... ولی همون عمرا کردن ها عاقبت کار دستم داد.
وقتی از درسهام ناله میکرد مو کم اورده بودم... اون به دادم رسید چون یه روزی از همون روزا با یه چهره ی سرخ و سر به زیری خفه زمزمه کرد که خوشحال میشم در دروس کمکتون کنم ! الان از یاد اوریش حس قشنگی دارم ... اولش برای خنده ومسخره بازی میخواستم بهش نزدیک بشم... چون همیشه اون یه پسر سر به زیر وخجالتی بود و اصلا توجهی به من نشون نمیداد... منم که عادت نداشتم کسی محلم نذاره بهرحال...
وقتی برای اولین بار این جمله رو با این لحن گفت تو دلم مسخره اش کردم ... ولی کم کم اسیرش شدم!
احمقانه ترین بهانه برای تماس بیشتر ، دیدار بیشتر ، صحبت بیشتر... حتی این بهانه هم شیرین و متین و سنگین بود . درست مثل خودش... !
هنوز هم منو نیاز خالی صدا نمیکرد بعداز گذشت هفت ماه ، هنوز نیاز خالی خطاب نمیشدم... گاهی جان گاهی خانم گاهی نامجو!
کشوی ویترن عروسک هامو باز کردم. یه دفتر خاطرات قفل دار که بوی عطر میداد و بیرون اوردم.
اولین هدیه ای بود که کسرا بهم داد.
یه دفتر به رنگ صورتی با قفل وکلید ... برام خیلی با ارزش بود بخاطر همین هیچی توش ننوشته بودم،نمیدونستم چی باید توش بنویسم ... خاطره، شعر، اتفاقات روزمره...، اصلا بلد نبودم خاطره بنویسم ...
مونده بودم چطوری بعضیا خاطراتشونو مینویسن... مثلا از پیش کسرا بودن باید مینوشتم؟
لبخندی زدم ... حیفم میومد توش چیزی بنویسم ولی همیشه خیلی دلم میخواست یه دفتر شعر داشته باشم ... حتی تو دوره ی دبیرستان هرشعری که قشنگ بود یا رو در و دیوار مدرسه و کلاس میخوندم و گوشه ی کتابام مینوشتم اگر میخواستم همه ی اون گوشه نویسی هارو جمع کنم خودش یه دفتر شعر میشد ولی کی حوصله داشت! باید یه تصمیم میگرفتم برای نوشتن شعرهایی که در اینده میخونم ومیشنوم ... ولی هراز گاهی بوش میکردم حیف که هر دفعه از بو و عطرش کم میشد ... با این حال یخرده اروم شدم، یه هفته ای بود کسرا رو ندیده بودم. این یادگاری ها و هدیه ها بهم این حس ومیداد که کسرا رو کنار خودم تصور کنم... بخصوص که خودش برام خریدتش و با دست خودش بهم داده ، تازه برام توش یادداشت هم نوشته بود... یعنی صفحه ی اولش برام یه بیت از حافظ با دستخط قشنگش نوشته بود:
"دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید"
دفترچه رو به سینه ام چسبوندم وروی فرش اتاق دراز کشیدم.
به لوسترم ونور مهتابی رنگی که ازش ساطع میشد خیره شدم.
چشمام درد گرفت و بستمشون ...
نفس عمیقی کشیدم.وقتی اولین بار این بیت و خوندم ... اونقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که خودمم باورم نمیشد با خوندن یه بیت که معنی درست و درمونشم نفهمیده بودم به اون حال و روز بیفتم.
دقیقا تا قبل از این دفتر و خوندن این شعر هیچ حسی بهش نداشتم ... تازه کلی هم بهش لقب دلقک وبچه بسیجی ومذهب نما هم میدادم. میخواستم از سر مسخره بازی و جوک باهاش دوست باشم که فهمیدم جوک خودمم که میخواستم کسرا رو مسخره کنم!
کم کم که شناختمش فهمیدم خدایا چه دلقکی بودم من ... ادمی که هیچ ادعایی نداشت تازه کلی هم از تریپ ظاهرنماها بدش میومد در عین پاکی و مهربونی به من احترام میذاشت و بهم اجازه میداد کلی باهاش وقت بگذرونم.وقت گذرونی هایی که خیلی پاک و درست بودن ، کافی بود یه ربع بیشتر پیشش باشم صداش درمیومد که برو خونه، دیر وقته ... خانواده ات!
همین رفتارهای کوچیک کوچیکش اونقدر برام بزرگ شده بود که خیلی زود اعتقادات وباورهاش هم برام محترم شد. بخصوص که سعی نمیکرد منو به راه راست هدایت کنه ...
میگفت هرکسی اگر خودش بخواد میتونه عوض بشه ولی باید مراقب باشه که عوضی نشه!
کلا ادم جزیی نگری بود و باعث میشد منم جزیی نگر بشم!
برای تک تک حرفهایی که میزد ارزش قائل بودم . برای تمام بحث هایی که با دلیل و منطق منو مجاب میکرد ارزش قائل بودم . بخصوص که با تمام ایمانش تو کار منم دخالت نمیکرد . و همین باعث میشد خیلی برام محترم باشه!
یا وقتی برام بی بهونه و با بهونه، بی مناسبت و با مناسبت ... محض یادگاری هدیه میخرید ... یخرده احساساتی شدم و عقلمم پا به پای حسم پیش میومد.
تمام کادوهای کسرا که البته خیلی ارزشمندو مادی نبودند و بیشتر جنبه ی معنوی داشتند رو چشمم بودن ؛چون از روی پاکی و بی منتی بهم هدیه میشدن . یه کتاب حافظ ... یه قران که با خط فوق العاده ای که اردیبهشت برام از نمایشگاه خریده بود...
همیشه برام خرج میکرد بدون منت و گله،کاری که تو مرام دوست پسرای قبلیم نبود! برای قبلی ها باید جبران میکردم اما کسرا توقع جبران نداشت . فقط توقع داشت باهاش صادق باشم ! هرچند همین هم خیلی با صراحت ازم نخواسته بود. جالبه ... کسرا هیچی ازم نخواسته بود!
دقیقا بعد یه مدت کوتاه به این نتیجه رسیدم میتونم کسرا رو بیشتر ازخودم دوست داشته باشم! وای چه اعتراف بی پرده و غلیظی...هرچند بار اولم نبود که تو این هفت ماه بخودم از داشتن چنین احساسات منطقی ای می بالیدم. حتی عقلمم تاییدم میکرد!
نگام به میز اینه افتاد... باز ذهنم رفته بودم به روزهایی که تک تک اون هدیه ها رو با خجالت و شرمندگی بهم میداد و به یاد بیارم...!
با تقه ای که به در خورد از میز اینه ی عزیزم و افکار عزیز ترم و توهم استشمام عطر کسی که فکر میکردم کنارمه اما کنارم نبود، دل کندم .
نادین بلند و تلگرافی گفت:نیاز شام...
دفترمو سرجاش گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. به دستشویی رفتم تا سر وصورتمو بشورم . حس میکردم کل صورتم با لایه ی دوده پره!
چند بار صورتمو با اب و صابون مخصوص شستم حین استفاده از حوله به چشمهای قهوه ای ساده و ابروهای نازک و خطیم نگاه کردم. رنگ نسکافه ای ابروهام کمرنگ شده بود و داشت به رنگ مشکی و اصلی خودشون درمی اومد. ریشه های موهام هم بیرون زده بود.
لبهای نازکم هم بی رنگ و روح بودند. صورت گردم خیس بود . تنها پوئن مثبتی که چهره ام داشت این بود که اجزای صورتم منوکم سن وسال نشون میدن... اهی کشیدم باید موهامورنگ میکردم.
اینطوری که ریشه بیرون میزد دوست نداشتم.
لبخندی زدم و فکر کردم کسرا اولین بار فکر کرده بود که من شونزده هفده سال دارم!
لبخندم عمیق تر شد اوم...
منم که اولین بار دیدمش فکرشم نمیکردم که بیست و هفت ساله باشه ... جا افتاده تر نشون میداد. درواقع حدسم با واقعیت سه سال اختلاف داشت.
نمیدونم بخاطر اینه که سربازی رفته بود سنشو بیشتر میدیدم یا بخاطر چشمهای درشت و عسلیش که ترکیب روشن و خاصی به صورت سبزه اش داده بود یا قد بلندش ... شاید هم اخلاق متین و سنگینش!
مشت اب سردی به صورتم پاشیدم وفکر کردم هفت ماهه حال و روزم اینه، الکی الکی ذهنم سوق پیدا میکنه به سمت کسرا!
حیف روشو نداشتم در مقابلش لال میشدم وگرنه مشتاق بودم که ... آی منحرف... صدای شیکمم بلند شد!
با صدای قار و قور شیکمم فکر کردن رو کنار گذاشتم و از دستشویی بیرون اومدم.
نگاه سنگین کیوان را رو خودم حس میکردم.
محل نذاشتم وپشت میز نشستم.
مامان مریم گفت:فردا دانشگاه داری؟
_نه ... چطور؟
مامان لبخندی زد وگفت:هیچی خواستیم بریم خرید گفتیم تو هم بیای.
اخمی کرد موگفتم: نه ظهر کار دارم . باشه یه وقت دیگه.
خاله مهناز با لبخند دخالت کرد و گفت:خاله حالا چه کاری واجب تر از خرید برای ...
تند وسط حرف خاله اومدم و گفتم: گفتم که خاله ، کار دارم .
مامان نفس عمیقی مثل اه کشید و منم فکر کردم حق دارم...!
کیوان با خود شیرینی دیس مرغ وجلوم گذاشت وگفت: نیاز رون برات بذارم؟
_نه پسرخاله ... مرسی من سینه دوست دارم!
کیوان تیکه ای مرغ برای خودش گذاشت وگفت:از درس ها چه خبر؟
بهش نگاه کردم. هیچ ویژگی مثبتی نداشت جز قد بلندش که فقط مثل چنار بود و همین باعث میشد تا فکر کنم خون به مغزش نمی رسه و از همه مهمتر اینکه دیپلمه ای بیش نبود. کارش هم چرخیدن در بازار موبایل بود به اصطلاح مغازه داشت اما در واقع ارث پدری بود که شد یه سقف تویه پاساژ پر رفت و امد و پولی که مفت مفت دستش می رسید و مفت تر خرج میکرد.
واقعا نمیدونستم رو چه حسابی مامانم قبل تر ها اصرار میکرد با کیوان ازدواج کنم! حتی در خوردن رون وسینه ی مرغ هم تفاهم نداشتیم!!!
چشم چرون تر و هیز تر از کیوان خودش بود این یکی روتو سفر ترکیه فهمیده بودم!
سرم به غذا خوردنم گرم بود.
خاله مهناز رو به مامان گفت: مریم عزیز زیاد حالش خوب نیست ...
مامان هم آهی کشید وبا نگرانی که تو لحنش موج میزد گفت:اره منم دیروز بهش تلفن کردم ... حال ندار بود.
بابا دخالت کرد توی بحث و گفت:خودم اخر هفته عزیز ومی برم پیش یه دکترقلب خوب... دکتر صمدی هم به هرحال سن وسالی ازش گذشته ...
خاله ومامان همزمان اه پر دردی کشیدند وبا چهره های تو هم داشتند با غذاشون بازی میکردند.
کیوان به خیال اینکه بامزه است گفت: بابا عزیز که از من و شما سرومرو گنده تره . مامان من اینقد که شما ازدواج مجدد نداشتی غصه اش گرفته ...
خاله مهناز با چپ چپ گفت:خوبه خوبه...
نادین هم با نیشخند گفت:حالا مامان ، عزیز جریان یه نوه ی جدید و بفهمه حالش از منو شما هم بهتر میشه...
مامانم خندید و بحث وبه تعارف کشید و رو به کیوان گفت:خاله برات بکشم؟
وای خدا مگه دیگه چقدر میخواست کیوان بخوره!
بعد از صرف غذا که بیشترش به دلداری های خاله مهناز به مامانم درباره ی حال عزیز و اینکه دوران بارداری، مامان نباید نگرانی بخودش راه بده و محبت های بابام به مامانم وحرفهای چرت و پرت نادین و کیوان گذشت من غذامو درارامش تموم کردمو فقط تنها بشقاب خودمو را برداشتم وبه اشپزخونه رفتم.
با حس حضور مریم بدون اینکه به مامانم نگاه کنم گفتم:من میرم بخوابم...
مریم دستمو کشید وگفت:نیاز...
اهسته و تند و صریح گفتم: قسمت ، حکمت، تقدیر، پیشونی نویس... هرچی... من راضی نیستم... نه راضی ام ... نه خوشم میاد ... نه خوشحالم ... نه هیچ چیز دیگه... مطمئن باش بدنیا بیاد هیچ وقت به عنوان برادرم قبولش نمیکنم.
صدای بابا شاپور بلند شد که با تحکم گفت:نیاز...
از صدای بلندش نترسیدم .هنوز سر حرفم ایستاده بود م با لحن خاصی گفتم: این بچه ی شماست ... نه من! پس مسئولیتی هم در قبالش قبول نمیکنم.
بابا شاپور با لحن ملایمی گفت:شاید من و مادرت سرمونو گذاشتیم زمین ... اون وقت تو نمیخوای از برادرت نگهداری کنی؟ مگه میشه نیاز؟
شونه هامو با لاقیدی بالا انداختم وگفتم: اره میشه... من ازالان دارم میگم که هیچ مسئولیتی در قبالش ندارم... اصلا به من ربطی نداره... ظهرم بهتون گفتم ، این خربزه ای که شما خوردید خودتون هم پای لرزش بشینید!
بابا دستهاشو مشت کرد و من بی توجه به اشکهای مامان ونیشخند کیوان و اخم نادین و دهن باز خاله مهناز به سمت اتاقم رفتم.
لحظات اخر صدای نادین که بلند گفت:نیاز خیلی گستاخی با بستن دراتاقم یکی شد.
چیز عجیبی نبود.
من نیاز نامجو نمی تونستم بپذیرم ...!
سرمو روی بالش گذاشتم .
ساعت پنج دقیقه به ده بود.
هرشب ساعت ده کسرا به گوشیم زنگ میزد.
چشمهام باز پر اشک شد. مامانم استادادبیات بود. چقدر افتخار میکردم از داشتن چنین مادری... یا چنین پدری... و این فضاحت پیش اومده...!!!
با لرزش موبایلم دماغمو بالا کشیدم.
صدای گرم کسرا بدون خش... صاف و بم گوشمو نوازش کرد.
کسرا:سلام شب بخیر...
_سلام خوبی؟شب تو هم بخیر.
کسرا:خوبی؟
_ مرسی ...
کسرا: صدات بنظرم گرفته است طوری شده؟
_ نه اتفاقی نیفتاده...
کسرا: مطمئنی؟
نفس عمیقی کشیدم و تک سرفه ای کردم وگفتم: اره ...
کسرا: باشه بیشتر اصرار نمیکنم اگر نمیخوای بگی...
_ نه کسرا باور کن من طوریم ...
کسرا میون کلامم پرید وگفت: نه نه... نیاز جان دروغ نگو... از لحنت مشخصه . سرحال نیستی.
لبخندی روی لبم نقش بست. اینقدر حواسش جمع بود؟ از این حس مهم بودن نفس عمیق ارومی کشیدم و کسرا پرسید: امروز روز خوبی داشتی؟
_اره ... یعنی نه خوب بود نه عالی ... نه بد ...
کسرا:خوب خدا رو شکر حداقل سلامتی هوم؟...
_اره ...
کسرا: برای فردا دوست داری کجا بریم؟
کمی فکر کردم وگفتم:پاتوق همیشگی...
کسرا خندید... صدای خنده اش قشنگ بود .
توی گوشی گفت:میخواستم ببرمت درکه ...
_باشه پس بریم درکه ...
کسرا:چطور مخالفت نکردی؟
_مخالفت؟
کسرا:دیدی گفتم خوب نیستی... نمیگی چی شده؟
_من خوبم کسرا...
کسرا:نه دیگه نشد... دروغ میگی!
_من دروغ نمیگم... یخرده دلم گرفته.
کسرا:کمکی ازم ساخته است؟
بغض گلومو فشار داد و گفتم:نه ...
کسرا:نیاز جان گریه میکنی...
با گریه اروم گفتم:نه...
کسرا شوکه گفت:نیاز خانم... چی شده؟
_فردا باهم صحبت میکنیم...
کسرا: تا فردا که من ... و نفس عمیقی کشید و گفت: اگر اینطوری راحت تری باشه... پس قطع میکنم استراحت کن.
_مرسی کسرا...
کسرا:سعی کن اروم بخوابی باشه؟
_چشم ... امر دیگه؟
کسرا خندید وگفت:عرضی نیست ... نیاز خانم؟
_بله؟
کسرا:هیچی ... خوب بخوابی.
_همچنین... شب بخیر کسرا.
کسرا:شب تو هم بخیر خانم.
تماس وقطع کردم.
یه وقتا از خودم بدم میومد کسرای خالی صداش میکردم و اون همیشه اسمم وبا پسوند و پیشوند ادا میکرد! یعنی کشته ی این همه ادب ومتانتش بودم.
به بکراند گوشیم که تصویرکسرا بود زل زدم.
تو فرحزاد ازش عکس گرفته بودم.
با یه پیراهن سورمه ای و جین مشکی روی تخت نشسته بود. با اون لبخند جذابش طوری که گوشه ی چشمش چین میخورد پر رو پر رو به من نگاه میکرد.
صورت مردونه ای داشت. ابروهای قهوه ای تیره که به سمت شقیقه اش کشیده شده بودند و صورت گردی که دو تا چشم درشت عسلی رو درخودش جا داده بود.
لبهای برجسته ای داشت که اوایل مسخره میکردم و میگفتم لباش دخترونه است ... ولی کم کم حس کردم این عضو یه حالت متفاوت تو صورتش ایجاد کرده بخصوص با اون دندونهای سفیدش که وقتی لبخند میزد ترجیح میدادم بیهوش بشم!
با این حال با تمام روشنایی چشمهاش و ابرو و موهای قهوه ای تیره که به خرمایی میزد پوست سبزه داشت که یه تضاد تو کل چهره اش ایجاد کرده بود .از اون پسرهای بور نبود ولی سیاه سوخته هم نبود مابین اینها ... گندمی ، سبزه،چشم عسلی ... با یه هیکلی عضلانی و قد بلند ... چیزی که خیلی توی صورتش دوست دارم بخیه ی زیر چونه درست روی غبغبشه... به کسرای اروم و خجالتی من اون جای بخیه که نشون از شیطنت دوران کودکی داشت خیلی میومد.
و مسخره تر اینکه امتحانی که میگرفت و پاس کردنش یه جور احمقانه سخت بود! خوندن چیزهایی که به قواره ی نسل من نمیخورد!
اهی کشیدم انگشتم و روی گوشیم کشیدم که صدای استاد و ضبط میکرد واقعا خودمم مونده بودم چرا چنین درسی وباید جزوه برداری و نت برداری میکردم!، کسرا بهم پیام نداده بود.
اصلا از برنامه ی امروزش خبر نداشتم ، نمیدونستم امروز کلاس داره ، دانشگاه میره ، نمیره، دلم به قرار ظهر خوش بود که میخواستم نهار وباهاش باشم و خبر حاملگی مادرچهل وچهار سالمو بدم!
لابد ازم شیرینی هم میخواست... شاید هم میگفت: ابرو بر ... لبمو گزیدم و با صدای ریاحی که گفت: خانم نامجو با مایید؟ سرمو بلند کردم.
ریاحی دست از سرم برنداشت و با همون صدای ولوم پایینش گفت: بنظر خسته میاید؟
_ببخشید استاد ، میفرمودید.
ریاحی سری تکون داد و گفت:برای امروز کافیه ... روز خوبی داشته باشید.
به جونش دعا کردم و از جام بلند شدم خوشبختانه تعداد پسرای کلاسمون به شدت کم بود اونم بخاطر ساعت ارائه ی این درس ...
یه کش و قوسی اومدم تا یادم بره چی به چیه...
کولمو روی شونه ام انداختم و از کلاس خار ج شدم.
فایل های صوتی استاد ریاحی و تو یه پوشه ی مخصوص ریختم . سرم پایین بود که نا خودآگاه به یکی خوردم.
سرمو بالا گرفتم، طناز با خنده گفت: عاشقی ها...
_سلام...
طناز:علیک... کلاس چی داشتی؟
پوفی کشیدم وگفتم: انقلاب داشتم...
طناز: چیه تو همی؟
اهی کشیدم وگفتم: هیچی... من میرم بوفه ... تو هم میای؟
طناز: نه با گروه کار دارم... اکی برو منم میام.
سری تکون دادم وطناز هم با تعجب ازم فاصله گرفت. کلاسورمو به سینه چسبوندم و از ساختمون بیرون زدم.
با یه عالم کلافگی و خستگی و فکر و خیال که تو سرم وول میخورد به اسفالت زمین خیره شدم... اگر کسرا منو بخاطر همین پس بزنه!
اهی کشیدم و روی نیمکتی رو به روی بوفه نشستم . بیسکوییت ساقه طلاییمو از کیفم دراوردم، هنوز یه گازم بهش نزده بودم که سر وکله ی فرزاد پیدا شد.
یعنی چند وقته یه اب خوش از گلوی من پایین نرفته ... خدا رحم کرده مار از پونه بدش میاد! یعنی حاضر بودم لفظ پونه رو به فرزاد نسبت بدم؟ چقدرم بهش میومد...!
بدون اجازه کنارم نشست . با اخم کیف و بسته ی ساقه طلاییمو برداشتم ... اومدم بلند بشم که گفت:صبر کن باهات کار دارم...
از اینکه سلام نکرد و اینقدر پررو بود خون خونمو میخورد.
سرجام نشستم و زل زدم بهش. چنگی به موهاش زد وگفت:
_ببین من فقط اومدم که...
با حرص و دندون قروچه وسط حرفش پریدم وگفتم: بهتره فکر اینکه دوباره باهم باشیم واز سرت بیرون کنی!
فرزاد چشمهاشو گرد کرد وگفت:میذاری حرفمو بزنم؟
رومو ازش گرفتم وگفت: دارم نامزد میکنم...
نمیدونم چرا جا خوردم.
با بهت دوباره بهش نگاه کردم فرزاد ابروهاشو طبق عادت بالا داد وگفت: ببین این دختره خیلی برام مهمه ... از چندتا بچه ها هم پرس و جو کرده و نشونی تو رو گرفته...
با اخم گفتم: با من چی کار داره؟فرزاد: میخواد مثلا بیاد تحقیق!
پوزخندی زدم وگفتم: طبق وظایف انسان دوستانه و بشردوستانه ام لازم میدونم هرچی ازت میدونم وبهش بگم...
فرزاد تند گفت:ولی نیاز...
-هوم؟ میخوای به احساسات هم جنسم خیانت کنم؟
با کلافگی خاصی که کمتر توش دیده بودم گفت: نیاز ،مهسا خیلی برام مهمه ... اگر تو... و با موش مردگی ومظلوم نمایی بهم نگاه کرد.
از حرکتش خندم گرفت. این فرزادی که الان جلوم بود و اینقدر مستاصل نشون میداد با فرزادی که تو جیگرکی دربند بهم گفته بود میخوام ببوسمت تا طعم لبت دستم بیاد خیلی فرق داشت!
با این حال از تک وتا نیفتادم وگفتم: این موضوع به من ربطی نداره ... مشکل خودته!
فرزاد با اخم گفت: نیاز یه چیز ازت خواستمااا...
_فقط یه چیز؟
با لبخند مرموزی گفت: چیزای دیگه هم خواستم که ندادی!
از وقاحتش حرصم دوبرابر شد . با کلافگی گفتم: خیلی پررویی... خیلی هم پست ووقیحی... میدونی چیه... حتی اگر سراغمم نیاد من میگردم پیداش میکنم هرچی میدونم و نمیدونم و میذارم کف دستش...
ازجام بلند شدم که بند کولمو گرفت و با لحن پشیمونی گفت:نیاز باور کن منظوری نداشتم و متقابلا ایستاد رو به رومو گفت: ببین مهسا برام مهمه... اینده ام ... گرین کارتمه ... زندگیمه... همه چیه... ببین اگر اومد سراغت...
کولمو از دستش کشیدم وگفتم: من دروغ نمیگم فرزاد خان ... پس بگو بحث دوست داشتنم نیست! جالبه واقعا...
قبل از اینکه بذارم فرزادحرفی بزنه کولمو رو شونه ام انداختم و گفتم:بهتره افکار کثیفتو اینقدربروز ندی ، روز خوش اقا!
و وارد بوفه ، قسمت خواهران شدم.
اوف... چه بوی کالباس و عدسی ای میومد.
ترجیح میدادم کنار پنجره بشینم تا این بو اذیتم نکنه، یه صندلی و با توجه به غرغرهای دختری که میگفت: عزیزم جائه... دنبال خودم کشون کشون به کنجی بردم وروش نشستم. کلاس بعدیم نیم ساعت دیگه شروع میشد.
بیسکوییتمو تو کیفم چپوندم... حرفهای فرزاد اعصاب خردمو خرد تر کرد.
یعنی واقعا رو میخواد کسی که تادیروز زیر گوشت دوست دارم دوست دارم میگفت حالا بیاد بگه فلانی بیا به دختری که میخوام باهاش ازدواج کنم از اون دوست دارم های دروغی هیچی نگو... انگار نه انگار... !
واقعا من پیش خودم چه فکری کرده بودم؟ چقدر احمقم خدا... یعنی بودم.
با ضربه ای که به شونم خورد از فکر و خیالم بیرون اومدم ، با اخم به طناز نگاه کردم.
خندید و کنارم نشست.
با حرص گفتم: مریضی؟
طناز دو لیوان اب جوش و لبه ی پنجره گذاشت و گفت: دو ساعت صدات کردم. پرتی ها ... کجایی؟
تو دلم گفتم ، خبر نداری چقدر گیج و منگم ... اهی کشیدم و گفتم:دست رو دلم نذار...
طناز : این فرزاد حدادی بود باهات حرف میزد؟
سرمو تکون دادم که باز حرفهاش یادم اومد، به طناز توپیدم وگفتم: مرتیکه ی احمق نمیدونم چرا دست از سرم برنمیداره ، تو هم که آنتن ، نری پخش کنی.
طناز با خنده گفت: وویی. نیاز پاچه میگیری ها ... چی شده؟چیزی گفت؟
_چرند گفت ...
طناز یخرده نگام کرد مطمئن بودم بدش نمیاد قضیه رو بفهمه ولی تمام تلاششو کرد و زبون به دهن گرفت و بیشتر چیزی ازم نپرسید.
بجای ارضای کنجکاویش گفت: ولی پسر خوشتیپیه!
یه لحظه فکرم رفت سمت چهره ی فرزاد ، اره بدک نبود ، بین همه ی قورباغه های برکه ی معماری تو دانشگاه ما و هم دوره های من ، واسه خودش یلی بود. هرچند یل تر ازاون رفته بود آلمان!
قد بلند و چشم ابرو مشکی... به شدت هم بخودش میرسید. یه پژو جی ال ایکس هم داشت و از ترم یک لباس مارک پوش بود.
سرمو تکون دادم ... درجذابیتش انکاری نیست ولی کسرا رو چی بگم؟ با اینکه یه ظرافتی تو چهره اش بود اما صدای بم و مردونه ای داشت و البته هیکل و تیپشو . . . رنگ روشن چشمهاش و ... لبخنداشو ... اخلاقشو... اوووف...!
چراظهر نمیشد؟
لبخندی زدم و طناز گفت:چیه؟ دلت هوای فرزاد و کرد؟
حرفش به شدت بوی طعنه میداد.
با این حال لبخندمو جمع نکردم و اجازه دادم به فکراش ادامه بده، طناز حرصی گفت: فکر میکردم باهاش تموم کردی... با این پسره هستی... اسمش چی بود؟ محمد؟ چشم زاغه!
ابروهامو بالا دادم وگفتم:از زاغ منظورت عسلیه؟
طناز: نمیدونم ... همون... ازش خوشم نمیاد ... بچه مثبت بسیجی!
خندمو جمع کردم ... ای جان ... کسرا هیچ وقت محل طناز نمیذاشت ، بخصوص که چند باری من و کسرا رو هم کلام دیده بود سعی کرد تا از ته و توی ماجرا سر دربیاره و به کسرا نزدیک بشه ولی کسرا کلا از دخترای این مدلی اویزون خوشش نمیود. هرچند فرزادم از این تیپ دخترا دل خوشی نداشت.
_محمد کسرا بسیجی نیست!
طناز شونه هاشو بالا انداخت وگفت:هنوز باهاش تموم نکردی؟
لبمو محکم گاز گرفتم وتو دلم گفتم:خدا اون روزو نیاره!
سرمو به علامت نه تکون دادم وطناز ابروهاشو بالا داد و گفت: جالبه باهم موندین...
زبونم نچرخید به طناز رک بگم هفت ماهه باهمیم و ...
فکرم ادامه دار نشد چون طناز پرسید: از اون تیپ پسرا نیست که تریپ بی افی “Boy friend”برداره درست میگم؟
نفسمو فوت کردم وگفتم: اره...
طناز چشمهاشو باریک کرد وبا لبخند خاصی گفت:خواستگاری کرده؟
آه از نهادم بلند شد!تمام مشکل من با کسرا همین بود ... سرانجام این رابطه رو نمیدونستم. همین باعث میشد کلی فکر و خیال داشته باشم والبته استرس، استرس از دست دادنش...!
یه لحظه از این فکر مو به تنم سیخ شد و طناز گفت: چطور بدون صیغه باهات مونده؟ و خودش پقی زد زیر خنده...
بهش چپ چپ نگاه کردم و طناز چایی کیسه ای و تو لیوان من و خودش چرخوند وگفت: حالا واقعا ازش خوشت میاد؟
_اره...
اونقدر صریح گفتم که طناز یه لحظه دست از کارش که پایین و بالا کردن چای کیسه ای بود بکشه!
بهم نگاه کرد و با حالت خاصی گفت: پس چرا پیش قدم نشده؟
تمام تلاشم برای حفظ درد ودلهام بی نتیجه موند چون با شنیدن این جمله اهی کشیدم وگفتم: همین دو دلم میکنه...
طناز چشمهاشو گرد کرد وگفت: کی بهتر از تو پیدا کنه؟ از خداشم باشه...
از تعریف طناز شوکه و البته خوشحال لبخندی زدم... چون طناز اصولا جون و صفت خوب و مثبت به کسی حتی عزرائیلم نمیداد.
طناز بایه جور ناباوری گفت: واقعا هیچ حرفی نزده؟
_نه هیچی...
طناز: بچه ها میگفتن خیلی مذهبیه ...
_اره هست... بیشتر مومنه... یعنی مذهب نما نیست... واقعا به یه چیزایی اعتقاد قلبی داره و باورشون داره ... تظاهر نمیکنه .
طناز شونه ای بالا انداخت و لیوان چاییشو به لبش نزدیک کرد گفت: اصلا چطوری باهاش اشنا شدی؟
_پسرعموی شوهر سیماست...
طناز :هان... گفته بودیا... خب تو هیچی بهش نمیگی که مثلا تکلیف منو روشن کن و اینا؟ و یدفعه یه سوال ناگهانی کرد و تند گفت: فرزاد وبخاطر همین کسرا ول کردی؟
لبخند کجی زدم وگفتم: خب نه... ولی من و فرزاد بدرد هم نمیخوردیم!
طناز لب ولوچه اشو جمع کرد و با چندشی ولحنی که بوی خاک برسرت میداد گفت: اها!!!
از قیافه اش خندم گرفت... بهتر از کسرا خوشش نمیومد. والله.
طناز بدون تعارف یه بیسکوییت برداشت وگفت:حالا واقعا دوسش داری؟
تند و بدون فکر گفتم:خیلی...
بیسکوییت تو گلوی طناز پرید و با چند ضربه که به پشتش زدم بجای تشکر گفت: بابا خیلی خلی تو... اخه اون...! و با حرص از گوشه ی چشمش به من نگاه کرد و منم با خجالت و خنده گفتم: خب چیکار کنم ... تو که نمیدونی چه جوریه... اخلاقشو نمیشناسی...
و حس کردم باید یه تو دهنی به خودم بزنم.
اخه این حرفه میزنم؟
اگر بخواد کسرا رو بشناسه چی؟؟؟
زبونمو برای تنبیه خودم گاز گرفتم وطناز با همون چندشی گفت: حقم داره نگیرتت... مخت پاره سنگ برداشته!
و سرشو از رو تاسف تکون داد و من خوشحال از اینکه طناز طرز فکرش راجع به کسرا عوض نشده با دم نداشته ام گردو میشکستم.
واقعا از طناز میترسیدم ، بخصوص سر فرزاد هم خیلی اذیتم میکرد فرزادم برای اینکه حرص منو دربیاره خیلی از طناز استفاده میکرد.واقعا هم دختر خوشگلی بود و البته مخ زن توپ به قول سیما... از ترم سه میشناختمش...گاهی باهاش هم کلاس بودم گاهی هم گذری، سلام علیک داشتیم...
طناز نگام کرد و مسخره گفت: الان تو فکرشی؟
خندیدم وگفتم: نه دیگه اینقدرم ولو نیستم!
خندید وگفت: چند وقته با همین؟
_ حدود هفت ماه...
طناز جیغ کشید:هفت ماه؟
و پشت بند جیغش گفت: خواهر من سه ماه نامزد بود؛چهار ماهه حامله است... بابا چه جنمی داره پسره ... ای ول خوشم اومد!
خیلی غلط کردی خوشت اومد!
وای اسم بارداری میومد مو به تنم سیخ میشد... مامانم!!! اگر طناز میفهمید کل دانشگاه خبردار میشد، شاید سیسمونی هم میخریدن برای برادر عزیزم!!!
اهی کشیدم که طناز گذاشتش به حساب حسم به کسرا ...
و سری از روی تاسف تکون داد و گفت: خب... حالا واقعا میخوای ته رابطتون به ازدواج بکشه؟
_من که از خدامه ... کی بهتر از کسرا...
طناز سری تکون داد وگفت: اکی... ولی نیاز از تو بعید بود!
-چرا؟
طناز: نمیدونم ... بهت نمیاد ... راستی بهت گیرنمیده؟ به رنگ موهات، استین مانتوت ... لاکت؟
به لاک زرشکیم که با کتونیم همرنگ بود نگاه کردم و گفتم: میدونی بیشتر به شخصیتم اهمیت میده ... میگه هرکسی یه اعتقاداتی داره و به اعتقاد همه احترام میذاره ...
طناز:چه فلسفی...
-میگم که پای حرفاش بشینی عاشقش ...
و خفه شدم! چرا داشتم سعی میکردم نظرادمی مثل طناز و نسبت به کسرا مثبت کنم؟
طناز بیخیال گفت: ولی خیلی داره معطلت میکنه ، هفت ماه خیلی زیاده!
_میگی چیکار کنم؟
و چایی وبرداشتم و بیسکوییت و زدم توش...
طناز:هیچ نخی نمیده؟ چی پیش هم میگید؟
_نه ... بیشتر از اینده حرف میزنیم... از خودمون ... اتفاقات روزمره ...
طناز:تا بحال بوسیدتت؟
قبل جوابم طناز خودش گفت:اوه... فکر کن اون...
وباخنده گفت: حالا دستتو گرفته ای شا الله؟
خندیدم وگفتم:نه ...
طناز هم لبخندی زد و گفت: اصلا این مرده؟
باحرص گفتم:طـــنـــــاز...
خندید وگفت:خیلی خب سگ نشو... ببین خب اگر پیش قدم نشده ... یا خجالت کشیده یا هم...
وسط حرف گفتم: یعنی منو برای ازدواج نمیخواد؟
طناز با خیرگی تو صورت من گفت:نه ادمی که هفت ماه برات وقت میذاره اینطوری نیست که تورو نخواد ... بهرحال زمان کمی نیست. تابحال دعوا کردین؟
_فقط دوبار...
طناز:خب...
_یه بار سر دیررسیدن به قرار باهاش قهر کردم ... یه بارم ... اممم... یادم نیست ولی ... اهان ... سر چیز... نمره ام کم شده بود بهش غر زدم که تقصیر اونه و باید برام نمره میگرفت که گفت من تقلب وکلک کارم نیست ... ولی اخرش برام گرفت پاس شدم! هردوبارم خودش پیش قدم شد...
طناز:چه لوس...
خندیدم و طناز گفت:پس خیلی دوست داره ...
از این حرف یه مدل خوبی شدم وطناز گفت:خودتو جمع کن...
_حالا میگی چیکار کنم؟
طناز: یه حرفی... یه کاری... نمیدونم مثلا تو پیش قدم شو بگو تکلیفم چیه ...هان؟
سیما: بیا خونه ی ما اینقدر درس بخون جونت دربیاد... تازه کسرا هست کمکت میکنه!
_وای خدا ... الان گیج گیجم...
سیما:الان برو خونه... یه دوش بگیر... ساعت ده شب منتظر تماس کسرا باش باهم از همه چی و هیچی صحبت کنید و بعدش هم بگیر تخت بخواب. خوب؟
دماغمو بالا کشیدم و گفتم:به کسرا بگم؟
سیما: نمیدونم اگر فکر میکنی ارومت میکنه بگو...
_ دوست دارم رو در رو بهش بگم...
سیما:خوب زنگ بزن بگو بیاد... منم به حسام زنگ بزنم بیاد چهارتایی شام وباهم باشیم؟
تند گفتم:وای... نه نه... با این قیافه نمیخوام منو ببینه...
سیما لبخند مضحکی زد و گفت: نه که خیلی سرشو بلند میکنه تو رو ببینه؟؟؟
از تصور چهره ی کسرا لبخندی ریزی زدم و اروم گفتم: همین کاراش منو اسیر کرده دیگه...
سیما ایشی گفت و حس کرد م حتی فکر کردن به کسرا باعث میشه اروم بشم.
بعد از یه مدت کوتاه که پیش سیما موندم و درد و دل کردم و غر زدم بالاخره تصمیم گرفتم به خونه برگردم.
هرچند اعصابم به متشنجی بعداز ظهر نبود و تمام عصرم با حرفهای ارمان گرایانه ی سیما پرشده بود ولی در کل حداقل از اینکه پیش یکی گفته بودم بنظرم عیبه که با برادرم بیست و دوسال اختلاف سنی داشته باشم حس بهتری داشتم!
با اتوبوس به خونه رفتم ، حین پیاده روی و دید زدن ویترین ها فکر میکردم کسرا الان به چه چیزی فکر میکنه؟!
با لرزش گوشیم تو جیبم اونو بیرون کشیدم . تا قبل از باز کردن پوشه ی پیام فکر میکردم سیما باشه ، اما با دیدن اسم راد لبخندی به لبم اومد.
چه حلالزاده هم بود.
_سلام خانم. خوبی، روز خوبی داشتی؟
تند تایپ کردم:سلام... خسته نباشی مرسی خوبی؟
وجواب روز خوبی داشتی و ندادم چون گند ترین روز زندگیم بود امروز!
بعد از پنج دقیقه درست وقتی داشتم وارد کوچه ی بن بستمون میشدم و از کناررنوی چهار چرخ پنچر مشکی اقای حسنی میگذشتم پیام دوم کسرا هم رسید: بله ، عالی. چه خبر؟
_سلامتی ... شما چه خبر؟
با دیدن در سفید رنگمون که شیشه کاری دودی داشت و نمای مرمری اپارتمان شش طبقه ، کلید و از زیپ جیب کوچیک کوله ام که مخصوص موبایل بود اما من هیچ وقت توش موبایل نمیذاشتم وبیشتر برای گذاشتن جعبه ی ادامس ریلکس و کلید استفاده میکردم دراوردم...زیپ کولمو نبستم چون باید دوباره کلیدموتوش میذاشتم... روش یه پیکسل نایک سفید چسبونده بودم و اونو هم صاف کردم...
پیغام سوم کسرا اومد:
_خبری نیست. راستش خوشحال میشم فردا نهار و باهم باشیم.
باز این بشر تز داد . ممکن بود من ناراحت بشم؟ که فردا نهار را با اون نباشم؟ اصلا چنین اتفاقی ممکن بود؟ نه خدایی...
هنوز جلوی در بودم هنوز زیپ جیب کوچیک کوله ام که به یک پیکسل نایک مزین بود ، باز بود و گوشیم هم دو دستی چسبیده بودم وفکر میکردم درجواب این دعوت محترمانه چه جواب محترمانه ای می تونم بدم!
وقتی کسی که چندین ماه ازگار یک بار اسممو خالی صدا نکرده بود وقتی اکثرا شما شما میکرد وقتی به قول سیما نگام هم نمیکرد وقتی زیاد مهربون و مودب و به قولی بچه مثبت بود نمیشد حرفهای ذهنمو در یه جمله ی زیادی صمیمانه بدون فکر پیاده کنم، باید درست مینوشتم بدون غلط همراه با نقطه و ویرگول سرجا ، یادش بخیر اون اوایل چقدر لحنشومسخره میکردم.هرچند بیشتر اون اوایل خربودم!
جواب مثبت قاطعمو در جمله ی بله خیلی هم خوشحال میشم نوشتم. حتی کلی فکر کردم بنویسم خوشحال میشوم یا میشم! دراخر به گزینه ی دو رای دادم.و همونو ارسال کردم.
درو باز کردم.
وارد اسانسور شدم در اینه به چهره ی خسته و چشمهای قرمزم نگاه کردم. نوک بینیم هم سرخ بود و کاملا مشخص بود کلی گریه کردم.
صدای شلوغی از خونه تو راهرو پیچیده بود.
خم شدم وچسب کتونی هامو یه دستی باز کردم. همونطور خم موندم و پیام چهارم کسرا رو باز کردم.
_پس من فردا جلوی دانشگاه منتظرت هستم . شب خوبی داشته باشید نیاز جان.
لعنت خدا به من... باید مینوشتم میشوم!
از جانی که بعد از نیاز نوشته بود غرق لبخند شدم... قبلا اگر دوست پسرام از این لحن استفاده میکردن مسلما اون لحن و یه جور توهین تلقی میکردم.
مثل پیام های فرزادکه مدام برای حرصی کردن من میگفت:نیاز جان بدرود!!!
حتی یک موفق باشید هم تنگش میزدند و تمام... ولی کسرا که استفاده میکرد بیشتر منو به رویا می برد. کلا حض میکردم.
کفش هامو گوشه ای پرت کردم و در خونه رو با کلید باز کردم.با دیدن خاله مهناز و پسرش کیوان خنده ی مکالمه ی کوتاهم با کسرا جاشو به اخمی ترش داد.
اصلا منتظرشون نبودم.
مامان مریم جلو اومد و گفت: معلومه تا الان کجایی نیاز؟
رو به خاله مهناز سلام خشکی دادم و شالمو روی چوب رختی کنار در اویزون کردم.
دگمه های مانتومو باز کردم ... بابا شاپور خان نامجو جلوم ایستاد.
ناچارا محض احترام عادت مآبانه اول من سلام کردم.
شاپورخان لبخندی زد وگفت:سلام نیازم ، کجایی دختر ... مادرت که از نگرانی داشت سکته میکرد.
نادین مسخره گفت: با اون دوست عتیقه اش بوده لابد ...
با حالتی تدافعی چشمهامو باریک کردم حیف کیوان نشسته بود وگرنه جواب خوبی برای لفظ عتیقه داشتم!
رو به مامان مریم گفتم: گفتم که میرم با سیما قرار داشتم.
نادین باز مسخره طعنه زد: به نام سیما ... به کام معلوم نیست کی!
کیوان رو به من گفت: چه خبر دخترخاله...
منظورش از این چه خبر احتمالا قدم نو رسیده بود . حیف کسرا چند لحظه پیش بهم گفته بود جان، وگرنه اعصابم اونقدر متلاشی بود که تمام تقصیرات دنیارا گردن کیوان بندازم و هرچی به دهنم میرسه نثارش کنم.
نگاهمو از کیوان گرفتم وبی توجه به جمع به اتاق رفتم. حوصله ی سوال و جواب نداشتم.در اتاق و بستم وبا خیال راحت نفس عمیقی کشیدم.اولین چیزی که در وهله ی اول باعث ارامشم میشد میز اینه ام بود که پر بود از هدایای کسرا ، دو تا عطر... یک گردنبند با پلاک فیروزه و یک جاشمعی کوچیک که وسطش یه سنگ امیتیست خیلی شیک داشت که به مناسب ماه تولدم بهم هدیه داده بود.
ساعت رومیزی با عقربه های شبرنگ که جعبه موسیقی و جعبه ی جواهر هم لقب میگرفت یکی از هدیه های کسرا به مناسب روز زن بود .با یه عالم کتاب... اعم از درسی و غیر درسی!
اتاقم یه میز اینه ی سفید داشت که در امتدادش ویترین عروسک هام و کمد لباس و گذاشته بودم تخت ست اینه ام زیر پنجره حضورش رو اعلام میکرد ... و یک میز تحریر سیاه که روش لپ تاپ سفیدمو گذاشته بودم ،در کنج دیگه ی اتاق یعنی رو به روی تختم قرار داشت . کل اتاق مربعیم به همین چهار تا تیر وتخته ختم میشد.
کرکره های سورمه ای جلوه ی خاصی داشت و تابلوی طرح کوبیسمی که از فرزاددوست پسر سابقم گرفته بودم بجز ساعت دیواری ای که خودم خریدمش تنها اویزهای روی دیوار بودند.
روی صندلی میز اینه ام نشستم و کش موهای نسکافه ای مو باز کردم. شلوارمو با یه شلوارک جین که پایین پاچه هاش ریش ریش بود و پوسیدگی داشت عوض کردم وبیخیال تاپ ستش شدم.
یه تی شرت استین کوتاه قرمز تنم کردم و خودمو راضی کردم همینطوری جلوی کیوان ظاهر بشم.
زیاد برام مهم نبود قبلا تو سفر ترکیه با مایو جلوش جولون میدادم این یکی دیگه زیادی با حجاب بود.
عجیب دلم میخواست باز گریه کنم.
اگه کسرا میفهمید چی؟؟؟ و کسرا... البته یاد کسرا...و دعوت فردا!
دلیل موجهی بود تا تو کمدم تا کمر فرو برم و فکر کنم چی بپوشم! نگاهم به مانتوی کرم رنگی خشک شد با شال قهوه ای و جین قهوه ای بدک نمیشدم . همیشه ی خدا تو انتخاب لباس برای رفتن پیشش دچار مشکل میشدم چون کسرا هیچ وقت به من نمیگفت چه رنگی می پسنده یاکلا هیچ اظهار نظر خاصی نمیکرد.به قول سیما اصلا به من نگاه نمیکرد!
دوباره روی صندلی مقابل میز اینه ام نشستم . تو این هفت ماهی که با کسری اشنا شده بودم همه چیز عالی بود. بیشتر از عالی... واقعا نمیدونستم چه صفتی به کار ببرم.
کسرا به من احترام میذاشت. به معنای واقعی احترام، یه بار هم از دهنش یه حرف ناشایست حتی یه ضمیر ناقابل تو هم نشنیده بودم.
بی ادب نبود، شوخی هاش سنگین بود .کم حرف بود در واقع به جا حرف میزد، به جا میخندید، به جا سنگ صبور ،به جا شوخی میکرد ، مهربون بود. خالص وپاک بود. خیلیا از متانت ومتشخص بودنش پیشم تعریف میکردند و درست بود که دلم میخواست خرخره ی تک تک اونایی که از مهندس کسرا راد تعریف میکردند بجوم ولی موضوع اینه در پس تمام این حس جویدن خرخره، ذوقی زیر پوستی تو وجودم میجوشید. از اون احساسات افتخار امیز که در قیاس با هیچ کدوم از دوستای سابقم نداشتم، قبلی ها همگی یک چیزی کم داشتن کسرا زیادی به چشمم کامل بود.
حتی روند دوستی و ایجاد رابطه مون هم متین وسنگین پیش رفت.
کسرا پسرعموی حسام نامزد سیما بود. درواقع نامزد سابق و شوهر فعلی سیما...
حسام و کسرا جفتشون هم دانشکده ای من و سیما بودن ولی من تا خود نامزدی و عروسی سیما اصلا کسرا رو نمیشناختم حتی به عنوان یه هم دانشکده ای هم برام چهره اش اشنا نبود فقط حسام و میشناختم اونم بخاطربرخورد هاش با سیما ... سیما و حسام از طریق یه دوست مشترک یا بهتر بگم یه زوج مشترک برای انجام یه پروژه توی دانشگاه بهم معرفی میشن و همون یه اشنایی اونها رو به فرجام بادا بادا مبارک بادا میرسونه!
به هرحال اولین بار که کسرا رو دیدم توی نامزدی سیما بود...
یه سلام یه جواب و توی عروسی هم دورا دور زحمت هایی که برای حسام و مراسم میکشید و شاهد بودم.
تو منزل سیما هم با کمک هم جهیزیه اشو میچیدیم هرچند که کاملا اتفاقی باز اونو میدیدم و همون برخورد محترمانه ی یه سلام یه جواب به قوت خودش پا برجا بود... سیما چند باری اونو دعوت کردو درتمام این مراسم ها من هم حضور داشتم. چون سیما تک فرزند بود و خواهر نداشت و حسام هم برادرش از دو تا معلوله و تو اسایشگاهه و کسرا رو برادر خودش میدونه! کم کم تو دانشگاه اگر گذری میدیدمش سلام و علیک میکردیم... هیچ وقت فکرشم نمیکردم کسی مثل اون بتونه منو جذب خودش کنه! یعنی پیش خودم میگفتم عمرا من از این بشر خوشم بیاد ... ولی همون عمرا کردن ها عاقبت کار دستم داد.
وقتی از درسهام ناله میکرد مو کم اورده بودم... اون به دادم رسید چون یه روزی از همون روزا با یه چهره ی سرخ و سر به زیری خفه زمزمه کرد که خوشحال میشم در دروس کمکتون کنم ! الان از یاد اوریش حس قشنگی دارم ... اولش برای خنده ومسخره بازی میخواستم بهش نزدیک بشم... چون همیشه اون یه پسر سر به زیر وخجالتی بود و اصلا توجهی به من نشون نمیداد... منم که عادت نداشتم کسی محلم نذاره بهرحال...
وقتی برای اولین بار این جمله رو با این لحن گفت تو دلم مسخره اش کردم ... ولی کم کم اسیرش شدم!
احمقانه ترین بهانه برای تماس بیشتر ، دیدار بیشتر ، صحبت بیشتر... حتی این بهانه هم شیرین و متین و سنگین بود . درست مثل خودش... !
هنوز هم منو نیاز خالی صدا نمیکرد بعداز گذشت هفت ماه ، هنوز نیاز خالی خطاب نمیشدم... گاهی جان گاهی خانم گاهی نامجو!
کشوی ویترن عروسک هامو باز کردم. یه دفتر خاطرات قفل دار که بوی عطر میداد و بیرون اوردم.
اولین هدیه ای بود که کسرا بهم داد.
یه دفتر به رنگ صورتی با قفل وکلید ... برام خیلی با ارزش بود بخاطر همین هیچی توش ننوشته بودم،نمیدونستم چی باید توش بنویسم ... خاطره، شعر، اتفاقات روزمره...، اصلا بلد نبودم خاطره بنویسم ...
مونده بودم چطوری بعضیا خاطراتشونو مینویسن... مثلا از پیش کسرا بودن باید مینوشتم؟
لبخندی زدم ... حیفم میومد توش چیزی بنویسم ولی همیشه خیلی دلم میخواست یه دفتر شعر داشته باشم ... حتی تو دوره ی دبیرستان هرشعری که قشنگ بود یا رو در و دیوار مدرسه و کلاس میخوندم و گوشه ی کتابام مینوشتم اگر میخواستم همه ی اون گوشه نویسی هارو جمع کنم خودش یه دفتر شعر میشد ولی کی حوصله داشت! باید یه تصمیم میگرفتم برای نوشتن شعرهایی که در اینده میخونم ومیشنوم ... ولی هراز گاهی بوش میکردم حیف که هر دفعه از بو و عطرش کم میشد ... با این حال یخرده اروم شدم، یه هفته ای بود کسرا رو ندیده بودم. این یادگاری ها و هدیه ها بهم این حس ومیداد که کسرا رو کنار خودم تصور کنم... بخصوص که خودش برام خریدتش و با دست خودش بهم داده ، تازه برام توش یادداشت هم نوشته بود... یعنی صفحه ی اولش برام یه بیت از حافظ با دستخط قشنگش نوشته بود:
"دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید"
دفترچه رو به سینه ام چسبوندم وروی فرش اتاق دراز کشیدم.
به لوسترم ونور مهتابی رنگی که ازش ساطع میشد خیره شدم.
چشمام درد گرفت و بستمشون ...
نفس عمیقی کشیدم.وقتی اولین بار این بیت و خوندم ... اونقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که خودمم باورم نمیشد با خوندن یه بیت که معنی درست و درمونشم نفهمیده بودم به اون حال و روز بیفتم.
دقیقا تا قبل از این دفتر و خوندن این شعر هیچ حسی بهش نداشتم ... تازه کلی هم بهش لقب دلقک وبچه بسیجی ومذهب نما هم میدادم. میخواستم از سر مسخره بازی و جوک باهاش دوست باشم که فهمیدم جوک خودمم که میخواستم کسرا رو مسخره کنم!
کم کم که شناختمش فهمیدم خدایا چه دلقکی بودم من ... ادمی که هیچ ادعایی نداشت تازه کلی هم از تریپ ظاهرنماها بدش میومد در عین پاکی و مهربونی به من احترام میذاشت و بهم اجازه میداد کلی باهاش وقت بگذرونم.وقت گذرونی هایی که خیلی پاک و درست بودن ، کافی بود یه ربع بیشتر پیشش باشم صداش درمیومد که برو خونه، دیر وقته ... خانواده ات!
همین رفتارهای کوچیک کوچیکش اونقدر برام بزرگ شده بود که خیلی زود اعتقادات وباورهاش هم برام محترم شد. بخصوص که سعی نمیکرد منو به راه راست هدایت کنه ...
میگفت هرکسی اگر خودش بخواد میتونه عوض بشه ولی باید مراقب باشه که عوضی نشه!
کلا ادم جزیی نگری بود و باعث میشد منم جزیی نگر بشم!
برای تک تک حرفهایی که میزد ارزش قائل بودم . برای تمام بحث هایی که با دلیل و منطق منو مجاب میکرد ارزش قائل بودم . بخصوص که با تمام ایمانش تو کار منم دخالت نمیکرد . و همین باعث میشد خیلی برام محترم باشه!
یا وقتی برام بی بهونه و با بهونه، بی مناسبت و با مناسبت ... محض یادگاری هدیه میخرید ... یخرده احساساتی شدم و عقلمم پا به پای حسم پیش میومد.
تمام کادوهای کسرا که البته خیلی ارزشمندو مادی نبودند و بیشتر جنبه ی معنوی داشتند رو چشمم بودن ؛چون از روی پاکی و بی منتی بهم هدیه میشدن . یه کتاب حافظ ... یه قران که با خط فوق العاده ای که اردیبهشت برام از نمایشگاه خریده بود...
همیشه برام خرج میکرد بدون منت و گله،کاری که تو مرام دوست پسرای قبلیم نبود! برای قبلی ها باید جبران میکردم اما کسرا توقع جبران نداشت . فقط توقع داشت باهاش صادق باشم ! هرچند همین هم خیلی با صراحت ازم نخواسته بود. جالبه ... کسرا هیچی ازم نخواسته بود!
دقیقا بعد یه مدت کوتاه به این نتیجه رسیدم میتونم کسرا رو بیشتر ازخودم دوست داشته باشم! وای چه اعتراف بی پرده و غلیظی...هرچند بار اولم نبود که تو این هفت ماه بخودم از داشتن چنین احساسات منطقی ای می بالیدم. حتی عقلمم تاییدم میکرد!
نگام به میز اینه افتاد... باز ذهنم رفته بودم به روزهایی که تک تک اون هدیه ها رو با خجالت و شرمندگی بهم میداد و به یاد بیارم...!
با تقه ای که به در خورد از میز اینه ی عزیزم و افکار عزیز ترم و توهم استشمام عطر کسی که فکر میکردم کنارمه اما کنارم نبود، دل کندم .
نادین بلند و تلگرافی گفت:نیاز شام...
دفترمو سرجاش گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. به دستشویی رفتم تا سر وصورتمو بشورم . حس میکردم کل صورتم با لایه ی دوده پره!
چند بار صورتمو با اب و صابون مخصوص شستم حین استفاده از حوله به چشمهای قهوه ای ساده و ابروهای نازک و خطیم نگاه کردم. رنگ نسکافه ای ابروهام کمرنگ شده بود و داشت به رنگ مشکی و اصلی خودشون درمی اومد. ریشه های موهام هم بیرون زده بود.
لبهای نازکم هم بی رنگ و روح بودند. صورت گردم خیس بود . تنها پوئن مثبتی که چهره ام داشت این بود که اجزای صورتم منوکم سن وسال نشون میدن... اهی کشیدم باید موهامورنگ میکردم.
اینطوری که ریشه بیرون میزد دوست نداشتم.
لبخندی زدم و فکر کردم کسرا اولین بار فکر کرده بود که من شونزده هفده سال دارم!
لبخندم عمیق تر شد اوم...
منم که اولین بار دیدمش فکرشم نمیکردم که بیست و هفت ساله باشه ... جا افتاده تر نشون میداد. درواقع حدسم با واقعیت سه سال اختلاف داشت.
نمیدونم بخاطر اینه که سربازی رفته بود سنشو بیشتر میدیدم یا بخاطر چشمهای درشت و عسلیش که ترکیب روشن و خاصی به صورت سبزه اش داده بود یا قد بلندش ... شاید هم اخلاق متین و سنگینش!
مشت اب سردی به صورتم پاشیدم وفکر کردم هفت ماهه حال و روزم اینه، الکی الکی ذهنم سوق پیدا میکنه به سمت کسرا!
حیف روشو نداشتم در مقابلش لال میشدم وگرنه مشتاق بودم که ... آی منحرف... صدای شیکمم بلند شد!
با صدای قار و قور شیکمم فکر کردن رو کنار گذاشتم و از دستشویی بیرون اومدم.
نگاه سنگین کیوان را رو خودم حس میکردم.
محل نذاشتم وپشت میز نشستم.
مامان مریم گفت:فردا دانشگاه داری؟
_نه ... چطور؟
مامان لبخندی زد وگفت:هیچی خواستیم بریم خرید گفتیم تو هم بیای.
اخمی کرد موگفتم: نه ظهر کار دارم . باشه یه وقت دیگه.
خاله مهناز با لبخند دخالت کرد و گفت:خاله حالا چه کاری واجب تر از خرید برای ...
تند وسط حرف خاله اومدم و گفتم: گفتم که خاله ، کار دارم .
مامان نفس عمیقی مثل اه کشید و منم فکر کردم حق دارم...!
کیوان با خود شیرینی دیس مرغ وجلوم گذاشت وگفت: نیاز رون برات بذارم؟
_نه پسرخاله ... مرسی من سینه دوست دارم!
کیوان تیکه ای مرغ برای خودش گذاشت وگفت:از درس ها چه خبر؟
بهش نگاه کردم. هیچ ویژگی مثبتی نداشت جز قد بلندش که فقط مثل چنار بود و همین باعث میشد تا فکر کنم خون به مغزش نمی رسه و از همه مهمتر اینکه دیپلمه ای بیش نبود. کارش هم چرخیدن در بازار موبایل بود به اصطلاح مغازه داشت اما در واقع ارث پدری بود که شد یه سقف تویه پاساژ پر رفت و امد و پولی که مفت مفت دستش می رسید و مفت تر خرج میکرد.
واقعا نمیدونستم رو چه حسابی مامانم قبل تر ها اصرار میکرد با کیوان ازدواج کنم! حتی در خوردن رون وسینه ی مرغ هم تفاهم نداشتیم!!!
چشم چرون تر و هیز تر از کیوان خودش بود این یکی روتو سفر ترکیه فهمیده بودم!
سرم به غذا خوردنم گرم بود.
خاله مهناز رو به مامان گفت: مریم عزیز زیاد حالش خوب نیست ...
مامان هم آهی کشید وبا نگرانی که تو لحنش موج میزد گفت:اره منم دیروز بهش تلفن کردم ... حال ندار بود.
بابا دخالت کرد توی بحث و گفت:خودم اخر هفته عزیز ومی برم پیش یه دکترقلب خوب... دکتر صمدی هم به هرحال سن وسالی ازش گذشته ...
خاله ومامان همزمان اه پر دردی کشیدند وبا چهره های تو هم داشتند با غذاشون بازی میکردند.
کیوان به خیال اینکه بامزه است گفت: بابا عزیز که از من و شما سرومرو گنده تره . مامان من اینقد که شما ازدواج مجدد نداشتی غصه اش گرفته ...
خاله مهناز با چپ چپ گفت:خوبه خوبه...
نادین هم با نیشخند گفت:حالا مامان ، عزیز جریان یه نوه ی جدید و بفهمه حالش از منو شما هم بهتر میشه...
مامانم خندید و بحث وبه تعارف کشید و رو به کیوان گفت:خاله برات بکشم؟
وای خدا مگه دیگه چقدر میخواست کیوان بخوره!
بعد از صرف غذا که بیشترش به دلداری های خاله مهناز به مامانم درباره ی حال عزیز و اینکه دوران بارداری، مامان نباید نگرانی بخودش راه بده و محبت های بابام به مامانم وحرفهای چرت و پرت نادین و کیوان گذشت من غذامو درارامش تموم کردمو فقط تنها بشقاب خودمو را برداشتم وبه اشپزخونه رفتم.
با حس حضور مریم بدون اینکه به مامانم نگاه کنم گفتم:من میرم بخوابم...
مریم دستمو کشید وگفت:نیاز...
اهسته و تند و صریح گفتم: قسمت ، حکمت، تقدیر، پیشونی نویس... هرچی... من راضی نیستم... نه راضی ام ... نه خوشم میاد ... نه خوشحالم ... نه هیچ چیز دیگه... مطمئن باش بدنیا بیاد هیچ وقت به عنوان برادرم قبولش نمیکنم.
صدای بابا شاپور بلند شد که با تحکم گفت:نیاز...
از صدای بلندش نترسیدم .هنوز سر حرفم ایستاده بود م با لحن خاصی گفتم: این بچه ی شماست ... نه من! پس مسئولیتی هم در قبالش قبول نمیکنم.
بابا شاپور با لحن ملایمی گفت:شاید من و مادرت سرمونو گذاشتیم زمین ... اون وقت تو نمیخوای از برادرت نگهداری کنی؟ مگه میشه نیاز؟
شونه هامو با لاقیدی بالا انداختم وگفتم: اره میشه... من ازالان دارم میگم که هیچ مسئولیتی در قبالش ندارم... اصلا به من ربطی نداره... ظهرم بهتون گفتم ، این خربزه ای که شما خوردید خودتون هم پای لرزش بشینید!
بابا دستهاشو مشت کرد و من بی توجه به اشکهای مامان ونیشخند کیوان و اخم نادین و دهن باز خاله مهناز به سمت اتاقم رفتم.
لحظات اخر صدای نادین که بلند گفت:نیاز خیلی گستاخی با بستن دراتاقم یکی شد.
چیز عجیبی نبود.
من نیاز نامجو نمی تونستم بپذیرم ...!
سرمو روی بالش گذاشتم .
ساعت پنج دقیقه به ده بود.
هرشب ساعت ده کسرا به گوشیم زنگ میزد.
چشمهام باز پر اشک شد. مامانم استادادبیات بود. چقدر افتخار میکردم از داشتن چنین مادری... یا چنین پدری... و این فضاحت پیش اومده...!!!
با لرزش موبایلم دماغمو بالا کشیدم.
صدای گرم کسرا بدون خش... صاف و بم گوشمو نوازش کرد.
کسرا:سلام شب بخیر...
_سلام خوبی؟شب تو هم بخیر.
کسرا:خوبی؟
_ مرسی ...
کسرا: صدات بنظرم گرفته است طوری شده؟
_ نه اتفاقی نیفتاده...
کسرا: مطمئنی؟
نفس عمیقی کشیدم و تک سرفه ای کردم وگفتم: اره ...
کسرا: باشه بیشتر اصرار نمیکنم اگر نمیخوای بگی...
_ نه کسرا باور کن من طوریم ...
کسرا میون کلامم پرید وگفت: نه نه... نیاز جان دروغ نگو... از لحنت مشخصه . سرحال نیستی.
لبخندی روی لبم نقش بست. اینقدر حواسش جمع بود؟ از این حس مهم بودن نفس عمیق ارومی کشیدم و کسرا پرسید: امروز روز خوبی داشتی؟
_اره ... یعنی نه خوب بود نه عالی ... نه بد ...
کسرا:خوب خدا رو شکر حداقل سلامتی هوم؟...
_اره ...
کسرا: برای فردا دوست داری کجا بریم؟
کمی فکر کردم وگفتم:پاتوق همیشگی...
کسرا خندید... صدای خنده اش قشنگ بود .
توی گوشی گفت:میخواستم ببرمت درکه ...
_باشه پس بریم درکه ...
کسرا:چطور مخالفت نکردی؟
_مخالفت؟
کسرا:دیدی گفتم خوب نیستی... نمیگی چی شده؟
_من خوبم کسرا...
کسرا:نه دیگه نشد... دروغ میگی!
_من دروغ نمیگم... یخرده دلم گرفته.
کسرا:کمکی ازم ساخته است؟
بغض گلومو فشار داد و گفتم:نه ...
کسرا:نیاز جان گریه میکنی...
با گریه اروم گفتم:نه...
کسرا شوکه گفت:نیاز خانم... چی شده؟
_فردا باهم صحبت میکنیم...
کسرا: تا فردا که من ... و نفس عمیقی کشید و گفت: اگر اینطوری راحت تری باشه... پس قطع میکنم استراحت کن.
_مرسی کسرا...
کسرا:سعی کن اروم بخوابی باشه؟
_چشم ... امر دیگه؟
کسرا خندید وگفت:عرضی نیست ... نیاز خانم؟
_بله؟
کسرا:هیچی ... خوب بخوابی.
_همچنین... شب بخیر کسرا.
کسرا:شب تو هم بخیر خانم.
تماس وقطع کردم.
یه وقتا از خودم بدم میومد کسرای خالی صداش میکردم و اون همیشه اسمم وبا پسوند و پیشوند ادا میکرد! یعنی کشته ی این همه ادب ومتانتش بودم.
به بکراند گوشیم که تصویرکسرا بود زل زدم.
تو فرحزاد ازش عکس گرفته بودم.
با یه پیراهن سورمه ای و جین مشکی روی تخت نشسته بود. با اون لبخند جذابش طوری که گوشه ی چشمش چین میخورد پر رو پر رو به من نگاه میکرد.
صورت مردونه ای داشت. ابروهای قهوه ای تیره که به سمت شقیقه اش کشیده شده بودند و صورت گردی که دو تا چشم درشت عسلی رو درخودش جا داده بود.
لبهای برجسته ای داشت که اوایل مسخره میکردم و میگفتم لباش دخترونه است ... ولی کم کم حس کردم این عضو یه حالت متفاوت تو صورتش ایجاد کرده بخصوص با اون دندونهای سفیدش که وقتی لبخند میزد ترجیح میدادم بیهوش بشم!
با این حال با تمام روشنایی چشمهاش و ابرو و موهای قهوه ای تیره که به خرمایی میزد پوست سبزه داشت که یه تضاد تو کل چهره اش ایجاد کرده بود .از اون پسرهای بور نبود ولی سیاه سوخته هم نبود مابین اینها ... گندمی ، سبزه،چشم عسلی ... با یه هیکلی عضلانی و قد بلند ... چیزی که خیلی توی صورتش دوست دارم بخیه ی زیر چونه درست روی غبغبشه... به کسرای اروم و خجالتی من اون جای بخیه که نشون از شیطنت دوران کودکی داشت خیلی میومد.
فصل دوم:
نفس کلافه ای کشیدم . از اینکه سر کلاس استاد ریاحی که به زور صداش در میومد مدام چرت بزنم خسته بودم، مثلا باهاش درس عمومی هم داشتم که باید وضعیت به نسبت دروس تخصصی مفرح تر باشه!...و مسخره تر اینکه امتحانی که میگرفت و پاس کردنش یه جور احمقانه سخت بود! خوندن چیزهایی که به قواره ی نسل من نمیخورد!
اهی کشیدم انگشتم و روی گوشیم کشیدم که صدای استاد و ضبط میکرد واقعا خودمم مونده بودم چرا چنین درسی وباید جزوه برداری و نت برداری میکردم!، کسرا بهم پیام نداده بود.
اصلا از برنامه ی امروزش خبر نداشتم ، نمیدونستم امروز کلاس داره ، دانشگاه میره ، نمیره، دلم به قرار ظهر خوش بود که میخواستم نهار وباهاش باشم و خبر حاملگی مادرچهل وچهار سالمو بدم!
لابد ازم شیرینی هم میخواست... شاید هم میگفت: ابرو بر ... لبمو گزیدم و با صدای ریاحی که گفت: خانم نامجو با مایید؟ سرمو بلند کردم.
ریاحی دست از سرم برنداشت و با همون صدای ولوم پایینش گفت: بنظر خسته میاید؟
_ببخشید استاد ، میفرمودید.
ریاحی سری تکون داد و گفت:برای امروز کافیه ... روز خوبی داشته باشید.
به جونش دعا کردم و از جام بلند شدم خوشبختانه تعداد پسرای کلاسمون به شدت کم بود اونم بخاطر ساعت ارائه ی این درس ...
یه کش و قوسی اومدم تا یادم بره چی به چیه...
کولمو روی شونه ام انداختم و از کلاس خار ج شدم.
فایل های صوتی استاد ریاحی و تو یه پوشه ی مخصوص ریختم . سرم پایین بود که نا خودآگاه به یکی خوردم.
سرمو بالا گرفتم، طناز با خنده گفت: عاشقی ها...
_سلام...
طناز:علیک... کلاس چی داشتی؟
پوفی کشیدم وگفتم: انقلاب داشتم...
طناز: چیه تو همی؟
اهی کشیدم وگفتم: هیچی... من میرم بوفه ... تو هم میای؟
طناز: نه با گروه کار دارم... اکی برو منم میام.
سری تکون دادم وطناز هم با تعجب ازم فاصله گرفت. کلاسورمو به سینه چسبوندم و از ساختمون بیرون زدم.
با یه عالم کلافگی و خستگی و فکر و خیال که تو سرم وول میخورد به اسفالت زمین خیره شدم... اگر کسرا منو بخاطر همین پس بزنه!
اهی کشیدم و روی نیمکتی رو به روی بوفه نشستم . بیسکوییت ساقه طلاییمو از کیفم دراوردم، هنوز یه گازم بهش نزده بودم که سر وکله ی فرزاد پیدا شد.
یعنی چند وقته یه اب خوش از گلوی من پایین نرفته ... خدا رحم کرده مار از پونه بدش میاد! یعنی حاضر بودم لفظ پونه رو به فرزاد نسبت بدم؟ چقدرم بهش میومد...!
بدون اجازه کنارم نشست . با اخم کیف و بسته ی ساقه طلاییمو برداشتم ... اومدم بلند بشم که گفت:صبر کن باهات کار دارم...
از اینکه سلام نکرد و اینقدر پررو بود خون خونمو میخورد.
سرجام نشستم و زل زدم بهش. چنگی به موهاش زد وگفت:
_ببین من فقط اومدم که...
با حرص و دندون قروچه وسط حرفش پریدم وگفتم: بهتره فکر اینکه دوباره باهم باشیم واز سرت بیرون کنی!
فرزاد چشمهاشو گرد کرد وگفت:میذاری حرفمو بزنم؟
رومو ازش گرفتم وگفت: دارم نامزد میکنم...
نمیدونم چرا جا خوردم.
با بهت دوباره بهش نگاه کردم فرزاد ابروهاشو طبق عادت بالا داد وگفت: ببین این دختره خیلی برام مهمه ... از چندتا بچه ها هم پرس و جو کرده و نشونی تو رو گرفته...
با اخم گفتم: با من چی کار داره؟فرزاد: میخواد مثلا بیاد تحقیق!
پوزخندی زدم وگفتم: طبق وظایف انسان دوستانه و بشردوستانه ام لازم میدونم هرچی ازت میدونم وبهش بگم...
فرزاد تند گفت:ولی نیاز...
-هوم؟ میخوای به احساسات هم جنسم خیانت کنم؟
با کلافگی خاصی که کمتر توش دیده بودم گفت: نیاز ،مهسا خیلی برام مهمه ... اگر تو... و با موش مردگی ومظلوم نمایی بهم نگاه کرد.
از حرکتش خندم گرفت. این فرزادی که الان جلوم بود و اینقدر مستاصل نشون میداد با فرزادی که تو جیگرکی دربند بهم گفته بود میخوام ببوسمت تا طعم لبت دستم بیاد خیلی فرق داشت!
با این حال از تک وتا نیفتادم وگفتم: این موضوع به من ربطی نداره ... مشکل خودته!
فرزاد با اخم گفت: نیاز یه چیز ازت خواستمااا...
_فقط یه چیز؟
با لبخند مرموزی گفت: چیزای دیگه هم خواستم که ندادی!
از وقاحتش حرصم دوبرابر شد . با کلافگی گفتم: خیلی پررویی... خیلی هم پست ووقیحی... میدونی چیه... حتی اگر سراغمم نیاد من میگردم پیداش میکنم هرچی میدونم و نمیدونم و میذارم کف دستش...
ازجام بلند شدم که بند کولمو گرفت و با لحن پشیمونی گفت:نیاز باور کن منظوری نداشتم و متقابلا ایستاد رو به رومو گفت: ببین مهسا برام مهمه... اینده ام ... گرین کارتمه ... زندگیمه... همه چیه... ببین اگر اومد سراغت...
کولمو از دستش کشیدم وگفتم: من دروغ نمیگم فرزاد خان ... پس بگو بحث دوست داشتنم نیست! جالبه واقعا...
قبل از اینکه بذارم فرزادحرفی بزنه کولمو رو شونه ام انداختم و گفتم:بهتره افکار کثیفتو اینقدربروز ندی ، روز خوش اقا!
و وارد بوفه ، قسمت خواهران شدم.
اوف... چه بوی کالباس و عدسی ای میومد.
ترجیح میدادم کنار پنجره بشینم تا این بو اذیتم نکنه، یه صندلی و با توجه به غرغرهای دختری که میگفت: عزیزم جائه... دنبال خودم کشون کشون به کنجی بردم وروش نشستم. کلاس بعدیم نیم ساعت دیگه شروع میشد.
بیسکوییتمو تو کیفم چپوندم... حرفهای فرزاد اعصاب خردمو خرد تر کرد.
یعنی واقعا رو میخواد کسی که تادیروز زیر گوشت دوست دارم دوست دارم میگفت حالا بیاد بگه فلانی بیا به دختری که میخوام باهاش ازدواج کنم از اون دوست دارم های دروغی هیچی نگو... انگار نه انگار... !
واقعا من پیش خودم چه فکری کرده بودم؟ چقدر احمقم خدا... یعنی بودم.
با ضربه ای که به شونم خورد از فکر و خیالم بیرون اومدم ، با اخم به طناز نگاه کردم.
خندید و کنارم نشست.
با حرص گفتم: مریضی؟
طناز دو لیوان اب جوش و لبه ی پنجره گذاشت و گفت: دو ساعت صدات کردم. پرتی ها ... کجایی؟
تو دلم گفتم ، خبر نداری چقدر گیج و منگم ... اهی کشیدم و گفتم:دست رو دلم نذار...
طناز : این فرزاد حدادی بود باهات حرف میزد؟
سرمو تکون دادم که باز حرفهاش یادم اومد، به طناز توپیدم وگفتم: مرتیکه ی احمق نمیدونم چرا دست از سرم برنمیداره ، تو هم که آنتن ، نری پخش کنی.
طناز با خنده گفت: وویی. نیاز پاچه میگیری ها ... چی شده؟چیزی گفت؟
_چرند گفت ...
طناز یخرده نگام کرد مطمئن بودم بدش نمیاد قضیه رو بفهمه ولی تمام تلاششو کرد و زبون به دهن گرفت و بیشتر چیزی ازم نپرسید.
بجای ارضای کنجکاویش گفت: ولی پسر خوشتیپیه!
یه لحظه فکرم رفت سمت چهره ی فرزاد ، اره بدک نبود ، بین همه ی قورباغه های برکه ی معماری تو دانشگاه ما و هم دوره های من ، واسه خودش یلی بود. هرچند یل تر ازاون رفته بود آلمان!
قد بلند و چشم ابرو مشکی... به شدت هم بخودش میرسید. یه پژو جی ال ایکس هم داشت و از ترم یک لباس مارک پوش بود.
سرمو تکون دادم ... درجذابیتش انکاری نیست ولی کسرا رو چی بگم؟ با اینکه یه ظرافتی تو چهره اش بود اما صدای بم و مردونه ای داشت و البته هیکل و تیپشو . . . رنگ روشن چشمهاش و ... لبخنداشو ... اخلاقشو... اوووف...!
چراظهر نمیشد؟
لبخندی زدم و طناز گفت:چیه؟ دلت هوای فرزاد و کرد؟
حرفش به شدت بوی طعنه میداد.
با این حال لبخندمو جمع نکردم و اجازه دادم به فکراش ادامه بده، طناز حرصی گفت: فکر میکردم باهاش تموم کردی... با این پسره هستی... اسمش چی بود؟ محمد؟ چشم زاغه!
ابروهامو بالا دادم وگفتم:از زاغ منظورت عسلیه؟
طناز: نمیدونم ... همون... ازش خوشم نمیاد ... بچه مثبت بسیجی!
خندمو جمع کردم ... ای جان ... کسرا هیچ وقت محل طناز نمیذاشت ، بخصوص که چند باری من و کسرا رو هم کلام دیده بود سعی کرد تا از ته و توی ماجرا سر دربیاره و به کسرا نزدیک بشه ولی کسرا کلا از دخترای این مدلی اویزون خوشش نمیود. هرچند فرزادم از این تیپ دخترا دل خوشی نداشت.
_محمد کسرا بسیجی نیست!
طناز شونه هاشو بالا انداخت وگفت:هنوز باهاش تموم نکردی؟
لبمو محکم گاز گرفتم وتو دلم گفتم:خدا اون روزو نیاره!
سرمو به علامت نه تکون دادم وطناز ابروهاشو بالا داد و گفت: جالبه باهم موندین...
زبونم نچرخید به طناز رک بگم هفت ماهه باهمیم و ...
فکرم ادامه دار نشد چون طناز پرسید: از اون تیپ پسرا نیست که تریپ بی افی “Boy friend”برداره درست میگم؟
نفسمو فوت کردم وگفتم: اره...
طناز چشمهاشو باریک کرد وبا لبخند خاصی گفت:خواستگاری کرده؟
آه از نهادم بلند شد!تمام مشکل من با کسرا همین بود ... سرانجام این رابطه رو نمیدونستم. همین باعث میشد کلی فکر و خیال داشته باشم والبته استرس، استرس از دست دادنش...!
یه لحظه از این فکر مو به تنم سیخ شد و طناز گفت: چطور بدون صیغه باهات مونده؟ و خودش پقی زد زیر خنده...
بهش چپ چپ نگاه کردم و طناز چایی کیسه ای و تو لیوان من و خودش چرخوند وگفت: حالا واقعا ازش خوشت میاد؟
_اره...
اونقدر صریح گفتم که طناز یه لحظه دست از کارش که پایین و بالا کردن چای کیسه ای بود بکشه!
بهم نگاه کرد و با حالت خاصی گفت: پس چرا پیش قدم نشده؟
تمام تلاشم برای حفظ درد ودلهام بی نتیجه موند چون با شنیدن این جمله اهی کشیدم وگفتم: همین دو دلم میکنه...
طناز چشمهاشو گرد کرد وگفت: کی بهتر از تو پیدا کنه؟ از خداشم باشه...
از تعریف طناز شوکه و البته خوشحال لبخندی زدم... چون طناز اصولا جون و صفت خوب و مثبت به کسی حتی عزرائیلم نمیداد.
طناز بایه جور ناباوری گفت: واقعا هیچ حرفی نزده؟
_نه هیچی...
طناز: بچه ها میگفتن خیلی مذهبیه ...
_اره هست... بیشتر مومنه... یعنی مذهب نما نیست... واقعا به یه چیزایی اعتقاد قلبی داره و باورشون داره ... تظاهر نمیکنه .
طناز شونه ای بالا انداخت و لیوان چاییشو به لبش نزدیک کرد گفت: اصلا چطوری باهاش اشنا شدی؟
_پسرعموی شوهر سیماست...
طناز :هان... گفته بودیا... خب تو هیچی بهش نمیگی که مثلا تکلیف منو روشن کن و اینا؟ و یدفعه یه سوال ناگهانی کرد و تند گفت: فرزاد وبخاطر همین کسرا ول کردی؟
لبخند کجی زدم وگفتم: خب نه... ولی من و فرزاد بدرد هم نمیخوردیم!
طناز لب ولوچه اشو جمع کرد و با چندشی ولحنی که بوی خاک برسرت میداد گفت: اها!!!
از قیافه اش خندم گرفت... بهتر از کسرا خوشش نمیومد. والله.
طناز بدون تعارف یه بیسکوییت برداشت وگفت:حالا واقعا دوسش داری؟
تند و بدون فکر گفتم:خیلی...
بیسکوییت تو گلوی طناز پرید و با چند ضربه که به پشتش زدم بجای تشکر گفت: بابا خیلی خلی تو... اخه اون...! و با حرص از گوشه ی چشمش به من نگاه کرد و منم با خجالت و خنده گفتم: خب چیکار کنم ... تو که نمیدونی چه جوریه... اخلاقشو نمیشناسی...
و حس کردم باید یه تو دهنی به خودم بزنم.
اخه این حرفه میزنم؟
اگر بخواد کسرا رو بشناسه چی؟؟؟
زبونمو برای تنبیه خودم گاز گرفتم وطناز با همون چندشی گفت: حقم داره نگیرتت... مخت پاره سنگ برداشته!
و سرشو از رو تاسف تکون داد و من خوشحال از اینکه طناز طرز فکرش راجع به کسرا عوض نشده با دم نداشته ام گردو میشکستم.
واقعا از طناز میترسیدم ، بخصوص سر فرزاد هم خیلی اذیتم میکرد فرزادم برای اینکه حرص منو دربیاره خیلی از طناز استفاده میکرد.واقعا هم دختر خوشگلی بود و البته مخ زن توپ به قول سیما... از ترم سه میشناختمش...گاهی باهاش هم کلاس بودم گاهی هم گذری، سلام علیک داشتیم...
طناز نگام کرد و مسخره گفت: الان تو فکرشی؟
خندیدم وگفتم: نه دیگه اینقدرم ولو نیستم!
خندید وگفت: چند وقته با همین؟
_ حدود هفت ماه...
طناز جیغ کشید:هفت ماه؟
و پشت بند جیغش گفت: خواهر من سه ماه نامزد بود؛چهار ماهه حامله است... بابا چه جنمی داره پسره ... ای ول خوشم اومد!
خیلی غلط کردی خوشت اومد!
وای اسم بارداری میومد مو به تنم سیخ میشد... مامانم!!! اگر طناز میفهمید کل دانشگاه خبردار میشد، شاید سیسمونی هم میخریدن برای برادر عزیزم!!!
اهی کشیدم که طناز گذاشتش به حساب حسم به کسرا ...
و سری از روی تاسف تکون داد و گفت: خب... حالا واقعا میخوای ته رابطتون به ازدواج بکشه؟
_من که از خدامه ... کی بهتر از کسرا...
طناز سری تکون داد وگفت: اکی... ولی نیاز از تو بعید بود!
-چرا؟
طناز: نمیدونم ... بهت نمیاد ... راستی بهت گیرنمیده؟ به رنگ موهات، استین مانتوت ... لاکت؟
به لاک زرشکیم که با کتونیم همرنگ بود نگاه کردم و گفتم: میدونی بیشتر به شخصیتم اهمیت میده ... میگه هرکسی یه اعتقاداتی داره و به اعتقاد همه احترام میذاره ...
طناز:چه فلسفی...
-میگم که پای حرفاش بشینی عاشقش ...
و خفه شدم! چرا داشتم سعی میکردم نظرادمی مثل طناز و نسبت به کسرا مثبت کنم؟
طناز بیخیال گفت: ولی خیلی داره معطلت میکنه ، هفت ماه خیلی زیاده!
_میگی چیکار کنم؟
و چایی وبرداشتم و بیسکوییت و زدم توش...
طناز:هیچ نخی نمیده؟ چی پیش هم میگید؟
_نه ... بیشتر از اینده حرف میزنیم... از خودمون ... اتفاقات روزمره ...
طناز:تا بحال بوسیدتت؟
قبل جوابم طناز خودش گفت:اوه... فکر کن اون...
وباخنده گفت: حالا دستتو گرفته ای شا الله؟
خندیدم وگفتم:نه ...
طناز هم لبخندی زد و گفت: اصلا این مرده؟
باحرص گفتم:طـــنـــــاز...
خندید وگفت:خیلی خب سگ نشو... ببین خب اگر پیش قدم نشده ... یا خجالت کشیده یا هم...
وسط حرف گفتم: یعنی منو برای ازدواج نمیخواد؟
طناز با خیرگی تو صورت من گفت:نه ادمی که هفت ماه برات وقت میذاره اینطوری نیست که تورو نخواد ... بهرحال زمان کمی نیست. تابحال دعوا کردین؟
_فقط دوبار...
طناز:خب...
_یه بار سر دیررسیدن به قرار باهاش قهر کردم ... یه بارم ... اممم... یادم نیست ولی ... اهان ... سر چیز... نمره ام کم شده بود بهش غر زدم که تقصیر اونه و باید برام نمره میگرفت که گفت من تقلب وکلک کارم نیست ... ولی اخرش برام گرفت پاس شدم! هردوبارم خودش پیش قدم شد...
طناز:چه لوس...
خندیدم و طناز گفت:پس خیلی دوست داره ...
از این حرف یه مدل خوبی شدم وطناز گفت:خودتو جمع کن...
_حالا میگی چیکار کنم؟
طناز: یه حرفی... یه کاری... نمیدونم مثلا تو پیش قدم شو بگو تکلیفم چیه ...هان؟