ارسالها: 463
موضوعها: 100
تاریخ عضویت: Apr 2021
سپاس ها 6336
سپاس شده 8231 بار در 4603 ارسال
حالت من: هیچ کدام
05-05-2021، 10:57
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-05-2021، 11:01، توسط ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ.)
ادآمهـ...
از روی سرعنکبوت به باالی درختی پریدم ، نیهاد هم خودش رو به من رسوند
ـ گوی توی سر عنکبو ِت ، میتونی با استفاده از باد درخت رو از ریشه در بیاری و روی سر عنکبوت
بکوبی؟
ـ آره
ـ من سرش رو گرم میکنم تو هم این کار رو کن.
از درخت پایین پریدم و روبروی عنکبوت ایستادم ، شکل ترسناک و چندشی داشت ، پاهای بلند و پرز
دار و رنگی سیاه با چشمانی سفید ، ولی مجبور بودم سرگرمش کنم
خودم رو آتش زدم عنکبوت ترسیده قدمی عقب گذاشت ، اگه گوی رو نمیخواستیم با آتش زدنش
کارش رو تمام می کردم
گلوله ای از آتش به زیر پاش پرتاب کردم که عقب پرید ، باد شروع به وزیدن کرد ، پس نیهاد کارش
رو شروع کرده، دوباره گلوله ای به طرفش پرتاب کردم ،این بار به یکی از پاهاش خورد، که با آب
دهانش خاموشش کرد
باد شدید تر شده بود و نزدیک بود ما رو از زمین بلند کنه ، عنکبوت به درختی چسبید ، بعد از یک
دقیقه باد آروم شد ، عنکبوت از درخت پایین آمد ولی با برخورد تنه درخت به بدنشش خونی آبی به
اطراف پاشید ، نیهاد خودش رو به عنکبوت رسوند و با نیروی باد گوی رو از سرش بیرون کشید ، کیفم
رو باز کردم ، گوی رو تو کیف گذاشت ، نفسی از سر آسودگی کشیدم و در کیف رو بستم
ـ تا یه جونور دیگه نیومده بهتر بریم
راه برگشت رو پیش گرفتم ، نیهاد خودش رو به من رساند و با هم قدم برداشتیم و در عرض چند
ثانیه خودمون رو به دریچه رسوندیم و داخل شدیم ، به قصر برگشتیم ، ملکه با دیدنمان برقی از
شادی چشمانش رو پر کرد ، این بار کنار ماهی دختری دیگر ایستاده بود
حسی بد نسبت به او قلبم در قلبم حس کردم ، اون یه دشمن بود ولی این جا چه میکرد؟
نباید اجازه بدم نقشمون روخراب کنه، برای استراحت به اتاق رفتیم ولی فکر اون دختر رهام نمیکرد
نیهاد به حمام رفت خواستم به سراغ ماهی بروم که در اتاق زده شد و ماهی همراه دختر مرموز وارد
اتاق شدند
ماهی با لبخندی جلوی من ایستاد و دخترک لباس ها را روی تخت گذاشت
ماهی ـ در هر منطقه باید لباس مخصوص به اون رو بپوشی
نگاهی به دخترک که چشمانش اطراف کیفم در کند وکاش بود انداختم
ـ باشه ممنون بعدا بیا میخوام در مورد موضوعی باه ات حرف بزنم
دخترک کنجکاو به سمت من برگشت ، لبخندی بهش زدم
ـ ماهی دوست پیدا کردی؟
ماهی لبخندی زد ـ جدید نیست تو ندیدیش اسمش زا ِک
لبخندم رو حفظ کردم رو به دختر گفتم ـ خوشحالم از آشناییتون
ماهی نگاهی بهم کرد ـ گوی رو ببرم؟
ـ نه بزار بمونه تا بعدا براش تصمیم بگیریم.
ـ باشه ، پس استراحت کن ، من یک ساعت دیگه به همراه غذا میام سراغت.
از در خارج شدن ، زاک انرژی منفی زیادی داشت و این منو می ترسوند ، نیهاد از حمام خارج شد ،
لباسی راحت پوشیده بود بدون نگاه کردن به من به سمت تختش رفت و خودش رو روی اون
انداخت بل ند شدم و به طرف حمام رفتم و دوشی گرفتم ، لباس عروسکی خوشگلی پوشیدم ، و وارد
اتاق شدم ، لرزم گرفته بود ، چون هوا رو به سردی میرفت
به کف دستانم نگاه کردم و شعله ای آتش تصور کردم ، همان طور که میخواستم از کف دستانم مثل
مشعل آتش شعله ور شد ، حرکت بادی را می ان موهایم حس کردم نگاهمی به نیهاد که باد رو در
میان موهایم میچرخواند انداختم ، مخالفتی نکردم چون موهای خیسم داشت خشک میشد ، بعد از
چند دقیقه موهایم خشک شد ، نگاهی تشکر آمیز به نیهاد کردم و شعله های آتش را خاموش کردم
بلند شدم و روی تخت کنار نیهاد که حاال چشمانش را بسته بود نشستم
ـ من به دختره مشکوکم ، چشمش دنبال گوی هاس
چشماش رو باز کرد و نگام کرد ـ مطمعنی؟
ـ آره
بلند شد و سر جاش نشست ـ حاال باید چیکار کنیم؟
ـ باید گویها رو پیش خودمون نگه داریم ، تا بفهمیم ماجرا چیه !
در اتاق زده شد و ماهی وارد شد ، میز رو چید
ـ ماهی بیا بشین کارت دارم
ماهی روی صندلی روبروی ما نشست.
ـ درباره ی زاک بگو .
با کمی تعجب گفت ـ مشکلی پیش اومده؟
ـ آره
ِی از اونجا فرار کرده
ِی ولی چند سال
ـ اون متعلق به شهر تاریک
ـ چرا فرار کرده؟
ـ میگه طرطبه لیاقت ملکه بودن رو نداره
ـکه این طور ، من احساس میکنم اون میخواد خودش ملکه بشه
ماهی ـ چه طور؟
ِ و مهمتر از همه اهل شهر
ـ چشماش دنبال گوی هاس ، انرژی منفی باالیی داره ، ساکت و مرموز
ِی
تاریک
ترس تو چهره ی ماهی ظاهر شد ـ اون قدرتای عجیبی داره ، اگه گوی ها رو به دست بیاره از طرطبه
خطر ناک تر میشه
ـ گوی ها به چه دردش میخوره؟
ماهی ـ هر کسی هفت گوی رو داشته باشه میتونه با جذب انرژیش خیلی قدرتمند بشه
نیهاد از جاش بلند شد و پشت میز نشست و گفت ـ گوی ها پیش خودمون میمونه ، حواست باشه
از چهرت پی به اینکه لو رفته نبره ، و چیزی نگی که شک کنه.
ماهی ـ نگران نباشید من کارم رو خوب بلدم......
ادآمـهـ دارد...
ادآمهـ
ماهی از اتاق بیرون رفت ، بلند شدم و پشت میز نشستم ، دلم برای دست پخت مامان زری تنگ
شده بود ، نگاهی به نیهاد کردم ، احساس کردم هیچ غمی نداره ، به حالش حسادت کردم آهی
کشیدم و شروع به غذا خوردن کردم
ـ چی شده آسا؟
نیهاد با کنجکاوی نگام میکرد ـ چیزی نیست
دوباره پرسید ـ دروغ نگو ، شاید بتونم کمکت کنم!
تو چهرش نگرانی موج میزد
ـ فقط دلم برای مامان و آرسام تنگ شده .
لبخندی کم یا بی زد و دستش رو رو دستام گذاشت همه ی وجودم گرم شد ـ تو حداقل امید داری
برمیگردی پیش عزیزات ، من که هیچ کسی رو ندارم باید چه کنم؟!
دلم به حالش سوخت ، دست آزادم رو رو دستاش گذاشتم
نمیخوام فضولی کنم ولی دلم میخواد بدونم خانوادت کجان!
دستم رو فشاری داد ـ ا گه هم صحبتی با من خستت نمیکنه بعد غذا بهت میگم.
لبخندی رو لبام نشست و شروع به غذا خوردن کردم ، این نیهادم اگه بخواد میتونه مهربون باشه ولی
نمیدونم چرا بعضی وقتا اخالقش غیر قابل تحمل میشه!
غذا که تموم شد دست نیهاد رو گرفتم و کشوندم طرف مبل و نشستم نیهادم مجبور شد بشینه
خندش گرفته بود البد پیش خودش فکر میکرد با چه دختر پرو و فضولی طرفه!
ـ خوب بگو تا از کنجکاوی نمردم!
تک خنده ای کرد و جدی به تقطه ای زل زد ـ پدرم ایرانی و مادرم آلمانی بودن ، مثل اینکه وقتی
برای گردش به آلمان میره مامان رو میبینه و عاشقش میشه ، اونو با خودش به ایران میاره و ازدواج
میکنن و ثمره ی عشقشون من میشم.
سرش رو برگردوند و تو چشای گرد و کنجکاوم زوم شد لبخندی تلخ زد و ادامه داد ـ مادرم موقع به
دنیا آوردن من میمیره و من رو با پدرم تنها میزاره.
قطره ای اشک از چشام چکید و از گونم سرازیر شد
سرش رو زیر انداخت و چشماش رو محکم فشرد ـ اگه بخوای گریه کنی چیزی نمیگم!
سریع اشکام رو پاک کردم ـ نه نه بگو
ادامه داد ـ من زیر دست نامادری بزرگ شدم تا زمانی که پنج سالم شد ، با اینکه سنم کم بود ولی
هنوز یادمه که چه طور منو وسط جنگل رها کرد و رفت ، گرگا بهم حمله کردن و جای سالم تو بدنم
نمونده بود ولی اون نجاتم داد.
ـ کی؟
ـ هام . برای اینکه زنده بمونم به خون آشام تبدیلم کرد ، و بزرگم کرد تا به سنی رسیدم که بتونم از
خودم محافظت کنم ، بعد از اون از همه زن ها متنف ر شدم ...
باورم نمی شد با دهن باز بهش نگاه میکردم ، اون هام رو میشناخته؟ پس برای این بود که هام
میگفت بهش اعتماد داره! دوباره دستاش رو گرفتم که باعث شد یه تکونی بخوره ، خواست از دستم
بکشش بیرون که محکم تر گرفتمش
ـ تو رو نامادریت نخواست ولی منو مادرم.
دیگه تالشی برای بیرون کشیدن دستاش نکرد و متعجب به سمتم برگشت و گفت ـ چی میگی؟ مگه
نگفتی دلت براش تنگ شده؟
لبخندی یه وری زدم ـ دلم برای اونی که بزرگم کرده تنگ شده ، نامادریم، میبینی نیهاد خان همه ی
زنا بد نیستن ، مامان زری منو با جون و دل بزرگ کرد و هیچ وقت به روم نیاورد که بچش نیستم
ولی مادرم منو به خاطر رنگ چشام نخواست
بغضم گرفته بود و دیگه نتونستم ادامه بدم ،چشام لبالب آب شد واز گونم به پایین ریخت ، جلوی
چشام مه آلود شده بود و درست نیهاد رو نمی دیدم ، سرم رو زیر انداختم تا شاهد اشک ریختنم
نباشه
یه باره تو جایی گرم فرو رفتم ، گریه فراموشم شد سرم رو بلند کردم و به نیهاد که محکم منو به
خودش میفشرد نگاه کردم ، دستاش رو شل کرد و به چشام نگاهی کرد و گفت ـ ضرر کرد همچین
دختری رو از دست داد ، چشات خیلی قشنگه ، هر کسی رو دیونه میکنه
ولم کرد و ایستاد و به سرع ت از اتاق بیرون زد .
چقدر زود رفت نمیشد بیشتر بغلم میکرد ، خسیس!
ولی همین چند لحظه وجودم رو پر از آرامش کرد ، از رو تخت بلند شدم و به سراغ گوی رفتم ، در
کیفم رو باز کردم و به گوی سرخ که شباهت زیادی به گوی سرخ چشام داشت نگاه کردم ، انگار
درونش دنیایی دیگه وجود داره مثل کهکشان زیبا و خیره کننده ، احساس کردم گوی منو به سمت
خودش میکشه ، نمیتونستم چشم ازش بردارم دستام رو به طرفش بردم که لمسش کنم ، که تو وسط
راه گرفته شد ، با وحشت به طرفش برگشتم که صدای عصبی نیهاد بلند شد ـ چیکار میکنی؟ نباید
بهش خیره بشی، نی روی شیطانیش جذب بدنت میشه!
ترسیده از گوی فاصله گرفتم ـ عمدی نبود ، منو به سمت خودش میکشید!
در کیف رو بست و به سمتم برگشت ـ تنها که هستی سراغش نرو
سرم رو تکون دادم
نیهادـ آمادگیش رو داری بریم سراغ منطقه دوم؟
ـ آره بریم تا سریع تموم بشه ، از اینجا خوشم نمیاد.
نیهاد ـ باشه برو لباسات رو بپوش تا بریم.
***
همراه ماهی راه زیر زمین قصر رو پیش گرفتیم
ماهی جلو تر از ما حرکت میکرد ـ دریچه منطقه دوم از زیر زمین قصر باز میشه .
از اتاق های تو در تو گذشتیم تا به آخرین اتاق رسیدیم
ماهی به سمت ما برگشت ـ من از اتاق بیرون میرم و در رو میبندم بعد شما میتونید در رو باز کنید،
باید بهتون بگم که دارید وارد جهنم میشید.
از اتاق بیرون رفت و در رو بست ، آب دهنم رو قورت دادم و به سمت دریچه برگشتم ، پیش قدم
شدن و دریچه رو باز کردم که با حرارتی غیر قا بل تحمل رو برو شدم، سعی کردم خودم رو آتش بزنم
ولی نشد ، نگاهی به نیهاد کردم ـ نمیتونم خودم رو آتش بزنم!
لبخندی زد ـ نگران نباش این با من ، فقط از کنار من تکون نخور
دستام رو گرفت و به خودش نزدیک کرد، با احساس حرکت هوا در اطرافم سرم رو چرخوندم و به دور
و ورم نگاه کردم ، درون حبابی از هوای خنک قرار گرفته بودیم ، با لبخند به سمت نیهاد برگشتم ـ مگه
کولر بهت وص ِل
لبخندش پر رنگ شد و منو به سمت دریچه کشوند ، برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و وارد
دریچه شدیم ، اطراف پر از حوضچه های آب مذاب بود مثل اینکه آتش فشانی فوران کرده و همه جا
پر از مواد مذاب شده ، از میان مواد مذاب به سمت جلو حرکت کردیم که به دره ای وحشتناک
رسیدیم......
پارت بیست و هشتم
از باال به دره ی پر از مواد مذاب نگاه کردیم ، نگاهش رو به انتهای دره دوخت ـ گوی توی دریاچه ی
پر از مواد مذاب انتهای دره س
با وحشت نگاهی بهش کردم ـ ما چطور باید از رو دره رد شیم و به گوی برسیم اینجا جا برای راه
رفتن نیست!
ـ کی گفته ما میخوایم راه بریم! باد ما رو به پرواز در میاره و میبره پایین ، این منطقه رو بدون دردسر
تموم میکنیم نگران نباش.
بادی که ما رو احاطه کرده بود به حرکت در اومد و ما رو به پایین دره برد و باالی مواد مذاب تو هوا
نگه داشت ، نیهاد با حرکت دستش شروع کرد به کشیدن گوی از مواد مذاب ، بعد از چند دقیقه ...
ادآمهـ دارد....
ارسالها: 463
موضوعها: 100
تاریخ عضویت: Apr 2021
سپاس ها 6336
سپاس شده 8231 بار در 4603 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ادآمهـ
تالش گوی از دریاچه ی مواد مذاب بیرون اومد ، باد با حرکت سریع دور گوی میچرخید ، بعداز اینکه
گوی خنک شد ، بدون دست زدن بهش اونو تو کیف قرار دادیم
حاال که گویها دو تا شده بودن ، کشش من هم نسبت به اونها بیشتر شده بود ، اگه هفت تا بشن
مقابه باهاش برام سخت میشه
ـ چی شده؟
با استرس به نیهاد نگاه کردم ـ کشش گویها بیشتر شده میترسم.
ـ نگران نباش تنهات نمیزارم ، باید گوی ها رو از هم جدا کنیم اگه کنار هم باشن برای همه خطر ناکه،
شایدم زاک رو به طرف خودشون بکشن .
ـ اوه خدای من فکر اینجاش رو نکرده بودم ، درست میگی!
باد به طرف باال ما رو به پرواز در آورد ، مرحله دوم خیلی راحت تموم شد ، ولی مشکل اص لی جایی
برای نگه داشتن گویهاست
.وارد شهر زمرد شدیم ، گوی ها رو تو اتاق دو جای مختلف جاسازی کردیم ،ولی قبلش با استفاده از
نیروم اونا رو نامرئی کردم که اگه هم دنبالشون گشت پیداشون نکنه!
ملکه ما رو دعوت کرده بود که شام رو با اون بخوریم ، لباس مخصوصی رو که ماهی برامون آورده بود
رو پوشیدیم و به قصر رفتیم ، لباس قرمز بلندی که به رنگ چشام ست بود
نیهاد داشت با نگاش ذوبم میکرد، عجب شکری خوردما ، شیطونه میگه برو عوضش کن ، دنبال
ماهی به طرف قسمت مخصوص مهمانهای ویژه حرکت کردیم ، و وارد سالنی زیبا و بزرگی که دور تا
دور اون با کوزه هایی بزرگ و نقاشی شده تزئین و با مبل های سلطنتی طالیی تکمیل شده بود
شدیم
ملکه ما رو دعوت به نشستن کرد ، کنار ملکه مردی جوان با چشمان آبی و موهای سفید نشسته بود
،نیهاد روی مبل دو نفره ای نشست و منو کنار خودش نشوند و دستام رو گرفت ، از کا رش تعجب
کردم ، چرا همچین کرد؟
ملکه به حرف اومد ـ خوشحالم که دعوتمون رو قبول کردین ،معرفی میکنم
اشاره به مردی که کنارش بود کرد ـ پسرم ساواش
چشام گرد شد ، فکر میکردم شوهر ِش ،این چرا موهاش کامل سفیِد ، با فشار دستم توسط نیهاد
فهمیدم به پسره زل زدم نگام رو از پسره گرفتم و به ملکه دوختم ، مثل اینکه سوالم رو از ذهنم خوند
ملکه ـ پسرم مثل پدرش به صورت ارثی موهاش سفیده
سرم رو تکون دادم و دستام که در حال خورد شدن بود رو از دستای نیهاد بیرون کشیدم .
با اشاره ی ملکه مستخدم چند لیوان نوشیدنی با رنگ قرمز برامون آورد و جلوی همه قرار داد ، ولی
یه چیزی درست نبود حس خوبی نداشتم به نوشیدنیم نگاهی کردم مشکلی نداشت ، نگاهی به
نوشیدنی نیهاد کردم اونم مشکلی نداشت ، سرم رو برگردوندم و به نوشیدنهای ملکه و پسرش نگاه
کردم ، حدسم درست بود ، نوشیدنی رو به لباش نزدیک کرد که با یه جهش مثل برق نوشیدنی رو
ازش گرفتم
با چشای ترسناکش به سمتم برگشت و غرید ـ علت کارتون چی بود؟ ، همه ی نوشیدنیو روم ریختی
بدون توجه به حرفاش لیوانو رو میز گذاشتم و سر جام نشستم
ـ تو نوشیدنیتون سم ریخته بودن .
ملکه ـ چــــــــــــی ؟ کی میخواسته پسرم رو بکشه!
گره ابرو های ساواش صاف شد و خیره نگاهم کرد.
ـ میخواستم صبر کنم ولی خیلی زود شروع کرد ، باید کار زاک باشه! بهتره دستگیرش کنید ، ولی چرا
باید شاهزاده رو بکشه؟
ملکه ـ چون ساواش رقیب اونه ، و قدرت های زیادی داره.
سرم رو تکون دادم و بد کن اینکه به ساواش نگاه کنم شربتم رو برداشتم و جرعه ای نوشیدم ،
سنگینی نگاه ساواش و دستان مشت شده ی نیهاد کالفم کرده بود .
ملکه ماهی رو صدازد
ماهی ـ بله ملکه
ـ زاک رو بیارید اینجا
ماهی نگاهی ترسیده بهم کرد ، چشام رو به هم زدم و با لبخندی دلش رو آروم کردم
ماهی ـ چشم ملکه
ماهی از در بیرون رفت و بعد از ده دقیقه برگشت ـ ملکه زاک نیست
ترسی در دلم خانه کرد سریع از جام بلند شدم
ملکه ـ چی شده آسا؟
ِن یه نه؟
ـ با اجازتون برم ببینم گوی ها سرجاشو
ملکه سرش رو تکون داد ، نیهاد هم از جاش بلند شد و دنبالم اومد ، به سرعت خودم رو به جای
گویها رسوندم اولی سر جاش بود ولی خبری از اون یکی گوی نبود ، ترسیده به سمت نیهاد برگشتم ـ
یکیش نیست
رنگ نیهاد پردید ـ نیست مطمعنی؟ اگه اونو برده باشه و قدرتش رو جذب کنه طرطبه میفهمه؟
استرس همه وجودم رو گرفت ـ باید چه کار کنیم!
دستی کالفه بین موهایش کشید ، موهایش مثل آبشار روی پیشانیش ریخت و دلم رو برد .
خاک تو سرم تو همچین موقعیتی به چی فکر میکنم
نیهاد ـ از این به بعد باید گویها رو نابود کنیم ولی کارمون تو هر مرحله سخت تر میشه چون
منتظرمون هستن!
وارفته روی تخت کنارش نشستم
ملکه و ساواش وارد اتاق شدند
ملکه ـ چی شد، گوی ها هستن؟
ـ نه مکله یکیس نیست
ملکه ترسیده نگاهی به ساواش کرد ، نگاه من هم به سمت ساواش کشیده شد
چشم ها و موهایش به رنگ طالیی در اومد ، دستانش رو از هم باز کرد و مدتی به همون صورت
موند ، دیونه شده ـ االم موقع ژست گرفتنه الدنگ.
ِ خیلی آروم گفتم.
شونه های نیهاد شروع به لرزیدن کرد ، فکر کنم حرفم رو شنیده ، چقور تیز
ساواش باالخره به حالت عادی برگشت ـ قدرت اون گوی رو جذب کرده ، باید این گوی رو نابود کنیم
ممکنه اینم به دست بیاره.
با اشاره ی او گوی ظاهر شد و جاوی چشمان همه در هوا معلق ماند ولی یکباره از هم پاشید و به
صورت دودی سیاه به هوا رفت
ساواش نگاهی به ما کرد ـ از این به بعد من هم برای انجام ماموریت همراهتون میام.
ملکه تکونی خورد ـ ولی پسرم...
ساواش حرفش رو قطع کرد ـ نتهایی نمی تونن باید کمکشون کنم ....
ادآمهـ دارد...
ارسالها: 463
موضوعها: 100
تاریخ عضویت: Apr 2021
سپاس ها 6336
سپاس شده 8231 بار در 4603 ارسال
حالت من: هیچ کدام
09-05-2021، 10:08
(آخرین ویرایش در این ارسال: 15-05-2021، 16:36، توسط ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ.)
اين رمان تا دو روز
گذاشته نميشود (:
ارسالها: 463
موضوعها: 100
تاریخ عضویت: Apr 2021
سپاس ها 6336
سپاس شده 8231 بار در 4603 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ملکه ناچار قبول کرد وا از اتاق بیرون رفت ، ساواش نگاهی به من کرد و گفت ـ من گشنمه.
چشمام از بس گشاد شد فکر کنم جر خورد ـ ببخشید مگه من مامانتم میگی گشنمه؟!
نیهاد نتونست خودش رو نگه داره و زد زیر خنده ، ساواش خودش رو جمع کرد و گفت ـ منظورم این
بود بریم غذا بخوریم چون باید بریم منطقه سوم.
ـ ببخشیدا واقعا پوزش می طلبم ما تازه از منطقه دوم رسیدیم ، فعال خسته ایم باشه برای بعد .
اخماش رو تو هم کرد ـ بهتره بریم شام بخوریم!
زود تر از ما زد بیرون ، یه نگاه به نیهاد که با چشمای خندون در حال خوردنم بود کردم و گفتم ـ تو
چته اینقدر زل زدی به من هـا؟
یهو آب دهنش پرید تو گلوش ، بابا مگه چی گفتم ببجنبه!
با دست زدم پشت کمرش ، بعد از چند تا سرفه آروم شد و دوباره زل زد بهم ، پف اینم از امشب ما
ـ بریم پسرم منتظره
لباش رو گاز گرفت نخنده که گفتم ـ بخندی خوشگل میشیا.
لبخند پهنی رو لبش نشست
ـ حاال من یه چیزی گفتم تو جدی نگیر !
وا رفته نگام کرد که زدم زیر خنده ، یهو دستم رو کشید که افتادم تو بغلش
خندم قطع شد ـ چته ترسیدم .
به عمق چشام نگاه کرد و گفت ـ میخوام چشمات رو ببینم از نزدیک قشنگ تره.
دلم خواست یه کم کرم بریزم ، چشام رو بستم و ساواش رو تصور کردم و شبیه او شدم ، حاال نیهاد
ساواش رو بغل کرده بود ، یهو پرتم کرد رو تخت ، که از خنده ترکیدم و شبیه خودم شدم
دادش هوا رفت ـ دیگه با من این کار رو نکن؟ فهمــــــــــــــــــدی؟
از اتاق زد بیرون ، خنده از لبام رفت ، من فقط میخواستم باهاش شوخی کنم ،چرا این کار رو کرد؟
خیلی از دادی که زد ناداحت شدم ، چشام پر از اشک شد و شروع به باریدن کرد، دلم برای مامان زری
و آرسام پر کشید کاشکی پیشم بودن .
چند دقیقه ای اشک ریختم ، خواستم دلم رو آروم تر کنم ولی بدتر شدم ، بلند شدم و آبی به صورتم
زدم ، چشام به خاطر گریه خمار شده بود و سرخی چشام رنگ خون ، از اتاق خارج شدم و به سالن
پذیرایی رفتم ، همه منتظر من نشسته بودن.
بایه ببخشید به جمعشون اضافه شدم ، میلی به غدا نداشتم ، به خوردن چند قاشق اکتفا کردم ،
ساواش به حرف اومد
ـ آسا جان چرا کم خوردی؟
لبخندی به توجهش زدم ـ ممنون سیر شدم.
از جام بلند شدم ، با اجازتون میرم استراحت کنم
ملکه ـ راحت باش آسا جان
ـ ممنون
به طرف اتاق حرکت کردم ، لباسم رو تعویض کردم و زیر پتو خزیدم ، اخمهای نیهاد موقع غذا خوردن
تو هم بود و بهم نگاه نمیکرد ، حاال مگه چیکار کردم؟ یعنی اینقدر کارم بد بود؟
چشام رو بستم که در اتاق باز شد ، صدای قدم های آهستش به گوشم می رسید ، بعد از چند دقیقه
صدای قدم هاش متوقف شد ، چشام گرم شد و کم کم به خواب رفتم.
***
موهای بلندش روی صورتم میلغزید ، نفس های عصبی و داغش پوستم را میسوزاند ، بوی دهانش
دلم را زیر و رو کرد ، این کدوم بیشعوریه مسواک نزده اومده تو حلقم؟
چشام رو باز کردم تا ریخت بد بوش رو ببینم که چشام تو دو جفت چشم سفید که هیچ سیاهی
نداشت قفل شد ، این االن با کجای چشش منو میبینه؟ اصال این کیه؟ چقدر آشناست!
تازه یادم اومد که باید بترسم ، دهنم رو باز کردم و جیغی بلند کشیدم که دیوار اتاق لرزید ، موجود
عجیب بال دار ، که حدس میزدم یک زن باشه یه قدم عقب رفت ، حاال بهتر تونستم ببینمش وای
خدای من اینکه زا ِک ، پس چرا همچین شده ؟ اینجا چه غلطی میکنه؟
نیهاد هم از جیغم بیدار شد ، و با چشمای گشاد به زاک نگاه کرد
ـ برای چی اومدی اینجا؟ فکر کنم بزرگترین اشتباه عمرت رو کردی!
با صدای نحسش خنده ی بلند و ترسناکی کرد ـ من عالوه بر گوی که از پیش شما بردم گوی منطقه
سه و چهار هم خودم به دست آوردم ، حاال من از طرطبه قوی ترم ، و امشب با مرگ شما نیروهاتون
به من منطقل میشه و به راحتی ملکه شهر تاریکی میشم.
ـ اه اه تا جایی که من یادمه ملکه باید قشنگ باشه! نه اینکه از بوی دهنش جون بدی!
نفس های عصبیش بلند تر شد و از زور حرص داشت میترکید ، نیهاد با چشمای گرد نگامون میکرد
تو همون لحظه در باز شد و ملکه و شاهزاده وارد شدن ، از تعجب چشاشون گرد شده بود و حرص
دار به زاک نگاه می کردند.
بهو ساواش ترکید ـ توی عوضی به چه جرعتی همچین کاری کردی؟ االن که با دستای خودم کشتمت
و فرستادمت به درک یاد میگری که دزدی نکنی
زاک موهای بلندش رو عقب زد و خنده ی دیگری سر داد که دندونهای زرد و بلندش نمایان شد ـ تو
یه الف بچه میخوای منو بکشی ؟
به سرعت گویی آتشی به رنگ قرمز و سیاه در دستش ظاهر شد اونو با تمام سرعت به طرف
شاهزاده پرتاب کرد ، ولی ملکه خودش رو سپر بالی پسر قرار داد و گوی آتشین به سینه ی اون
برخورد کرد ، ملکه به زمین افتاد و از هوش رفت
نعره ی شاهزاده بلند شد و به طرف زاک دوید خودم رو به سرعت به اونها رسوندم تا به شاهزاده
کمک کنم نیهاد هم خودش رو رسوند ، خودم رو آتش زدم و جلوی زاک که با آتش سیاه و سرخ
احاطه شده بود ایستادم
ـ شما برین عقب این کار خودِم
ساواش و نیهاد دیدن جلو اومدنشون برابر میشه به سوختن عقب رفتن
ـ ملکه رو ببرید بیرون
به طرف زاک دویدم و ولی با ضربه ای که به گردنم زد سرم از بدنم آویزون شد ترسیده زانوهایم را به
زمین زدم ولی بعد از چند دقیقه درست شبیه نفر پنجم گردنم ترمیم شد و به حالت اول برگشتم ،
زاک با چشام گرد نگام میکرد ، ضربه اش روبا لگدی که به گردنش کوبیدم مقابل به مثل کردم ولی
گردن او هم مثل من به حالت اول برگشت ، خدایا راه کشتن این عجوزه چیه؟!
به یاد حرف های هام افتادم ، اینکه به غیر از طرطبه سه نفر هستند که فقط با اون چاقو از پا در
میان ، به سمت تختم پریدم و چاقو رو از زیر بالش برداشتم ، با تعجب و ترس نگاهی به چاقو کرد و
قدمی عقب گذاشت به سمتش دویدم و چاقو رو تو قلبش فرو بردم ، فریاد گوش خراشی زد و به
زمین افتاد ، راضی از کارم ، چاقو رو از قلبش بیرون کشیدم و آتشم را خاموش کردم ولی او همچنان
در حال سوختن بود ، به طور ناگهانی شبیه دودی سیاه شد وا ز بین رفت ، مثل اینکه هیچ وقت
زاکی وجود نداشته ، از اتاق بیرون رفتم تا از حال ملکه با خبر شوم ، خودم رو به اتاق ملکه رسوندم
دکتر باالی سرش ایستاده بود و با تاسف نگاهش میکرد
ـ چی شده حال ملکه چطوره؟
همه به طرفم برگشتن
ساواش به طرم اومد ـ زاک چی شد ؟
ـ رفت به درک
لبخندی رو لباش نشست ولی سریع محو شد و گفت ـ حال ملکه خوب نیست باید به دره ی سیاه
برم و براش پادزهر بیارم
ـ همرات میام
ـ ممنون ولی اونجا پر از موجودات سمی و خطر نا ِک
صدای نیهاد بلند شد ـ منم میام
ساواش سرش رو تکون داد ـ پس برین آماده شین ، ملکه زیاد وقت نداره.
ارسالها: 463
موضوعها: 100
تاریخ عضویت: Apr 2021
سپاس ها 6336
سپاس شده 8231 بار در 4603 ارسال
حالت من: هیچ کدام
لباسهايي که ماهی برامون آورد رو پوشیدیم و از قصر بیرون زدیم ، لباسی سفید با خط هایی طالیی
در تن ساواش میدرخشید
برخالف ما که لباسمون سیاه خالص بود، ولی لباس با وجود تیرگیش بسیار خوش پوش بود ، و روی
تنمون زیبا جلوه میکرد ، نیهاد قصد کوتاه اومدن و آشتی نداشت با اینکه دلم برای صحبت باهاش
بیتابی میکرد ولی غرورم اجازه نمیداد برای آشتی پیش قدم بشم
خودم رو به ساواش که با افتخار عصایی طالیی به دست در محیطی باز جلوی قصر ایستاده بود
رسوندم ، نگاهش رو به طرف من برگردوند ، پشت چشمی براش نازک کردم ـ چرا لباس تو از مال ما
ِ؟
خوشگل تر
لبخندی رو لباش نشست ـ چون من شاهزاده ام.
نیهاد هم به ما رسید و با فاصله کنارم ایستاد
اخمام رو تو هم کردم ـ دفعه بعد منم از این لباس خوشگال میخوام فهمیدی؟
لبخند رو لبای شاهزاده خشک شد و به حالت گنگی گفت ـ ها؟
با اینکه به نیهاد نگاه نمیکردم ولی متوجه لرزیدن شونه هاش شدم ، شونه ای باال انداختم ـ گفتم
آفرین پسرم چرا راه نمیافتم ؟
ـ منتظرم شاهین بیاد!
ـ اها ، اقا شاهین هم مثل ما قدرت خاصی داره؟
باز نیشاش شل شد ـ نه اون آدم نیست!
ـ ها؟
ـ االن میاد میبینیش!
هنوز حرفش تموم نشده بود که باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و موهام رو به صورت شالقی به
صورتم میکوبوند ، با دست حرکت موهام رو مهار کردم و به منشا باد نگاه کردم ، در کمال تعجب
شاهینی که طولش راحت به شش متر میرسید جلومون نشست ، ساواش با پرشی پشت گردنش
نشست ـ سوار شید وقت نداریم
نیهاد هم پرید و با فاصله از ساواش نشست ، با چشمای گرد نگاشون میکردم که ساواش دستاش رو
به طرفم دراز کرد ـ بیا تو بغل من جات امنه!
چند ثانیه مثل خنگا نگاش کردم ، اصال دلم نمی خواست همچین کاری کنم ، نگاهی به نیهاد که روش
رو ازم گرفته بود و به یه شیء فرضی نگاه میکرد انداختم ، متوجه دستای مشت شدش که به سیاهی
میزد شدم ، اگه ناراحته پس چرا ازم نمیخواد پیشش بشینم؟!
غرورم رو کنار گذاشتم و رو به شاهزاده گفتم ـ ولی من دوست ندارم جلو بشینم .
به طرف شاهین رفتم و با یه پرش تو بغل نیهاد یه وری نشستم و دستم رو دور گردنش انداختم ،
ه شد ، نگاه هاج و واجش بین چشام در نوسان بود و دستاش تو هوا مونده بود
نیهاد از کارم ُشکّ
کم کم نگاهش پر از خنده و شیطنت شد و دستاش رو سفت دورم کمرم گره زد و من رو به خودش
نزدیکتر کرد ، نگام رو از چشایی که باهام آشتی کرده بود گرفتم و رو به ساواش گفتم ـ ما آماده ی
حرکتیم.
ساواش نفسش رو بیرون فرستاد و پاهاش رو به گردن شاهین کوبید ، شاهین بالهاش رو باز کرد و
چند بار تو هوا تکون داد ، دوباره باد شدیدی به سر و صورتمون کوبیده شد ، شاهین بال زد و
خودش رو به آسمون رسوند ، پرواز تو آسمون ، تجربه شیرینی بود که دلم نمیخواست به این زودی
تموم شه
نگام رو به سمت نیهاد برگردوندم که نگاش رو دزدید ، مثال منم نفهمیدم که میخ من بودی! لبخندی
رو لبهام نشست ، دستم رو از دور گردنش باز کردمو پایین آوردم ، سرش رو به سمتم برگردوند و
نگاش رو تو چشام قفل کرد، آهسته با حرکت لب گفتم ـ ببخشید
لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید و باز تو چشام زل زد ، کم کم هوا تاریک شد ، هواسم رو به اطراف
دادم ، از شهر دور شده بودیم و به منطقه ای تاریک نزدیک میشدیم ، حرکت شاهین رو به سمت
پایین حس کردم و موجی از وحشت وجودم رو گرفت ، مطمعنا اتفاقات خوشی در اونجا در
انتظارمون نبود
شاهین تو نقطه ی تاریکی رو زمین نشست از شاهین پایین پریدم و مشعلی از آتش کف دستام
درست کردم تا اطرافمون رو ببینیم ، اطراف که روشن شد تازه متوجه شدم که لبه ی پرتگاهی
ایستادیم جلو رفتم و داخل دره رو نگاهی کردم رو به ساواش گفتم ـ ما باید بریم پایین؟
ِ
ـ آره پادزهر اون گوی یک مار
چشام گرد شد و به خودم لرزیدم ، خدایا من از مار متنفرم!
شعله ی آتش رو بزرگتر کردم تا شاید پایین دره رو ببینیم ولی باز هم جز سیاهی چیزی معلوم نبود
ـ دنبالم بیایید
با حرف ساواش دنبالش راه افتادیم و به قسمت غر مانندی رسیدیم نگاهی به ما کرد و گفت ـ این
مسیر ما رو به وسط دره میرسونه ، داخل غار شروع به حرکت کردیم ، حرکت باد از حفرهای موجود در
غار صدای وحشت ناکی رو به وجود آورده بود ، با وجودی که میدونستم صدای با ِد بازم لرزه به تنم
میافتاد ، صداش درست شبیه جیغ زدن زنی با صدای نازک بود ، وسط غار چشمه ی جوشان و زاللی
از آب بود که مثل جادو هر چیزی رو به سمت خودش میکشوند .
ِن؟
ساواش به طرف ما برگشت ـ به نظرتون این آب شیری
ـ فکر کنم آره
ـ دلتون میخواد ازش بخورید؟
ـ آره بدم نمیاد
ـ ولی باید بدت بیاد چون ایت آب سمیه!
فکر کرده خیلی بامزس ـ گفتن این مطلب نیاز به این همه پرسش داشت؟
نیشاش باز شد ـ میخواستم َجو عوض شه جوش نیار مشعل جان.
بیشعور داره منو مسخره میکنه!
ـ ساواش خان به نظرت مشعل تو دستم الزممون میشه؟
ـ آره
ـ پس بهتره نشه چون دارم خاموشش میکنم.
یه باره همه جا تاریک شد ، صدای خندهی نیهاد و اه گفتن ساواش قاطی شد
ساواش ـ آسا جنبه داشته باش شوخی کردم خواهشا روشنش کن وقت نداریم.
ـ باشه فقط به خاطر ملکه...
ادامهـ دارد .....
ارسالها: 463
موضوعها: 100
تاریخ عضویت: Apr 2021
سپاس ها 6336
سپاس شده 8231 بار در 4603 ارسال
حالت من: هیچ کدام
15-05-2021، 16:35
(آخرین ویرایش در این ارسال: 15-05-2021، 16:46، توسط ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ.)
ادامه
دستام رو برای روشن کردن آتش باال آوردم ولی قبل از اینکه آتش روشن بشه حرکت چیزی رو روی
پاهام حس کردم
ـ خدایا هر چی هست مار نباشه!
صدای ساواش بلند شد ـ پس چی شد آسا؟
ولی من تمرکزم رو پاهام و چیزی بود که روش حس میکردم ، کم کم به طرف باال حرکت کرد و ساق
پام رو با دست گرفت ، چی دست؟
جیغ زدم ـ وای خدا غلط کردم همون مار باشه ، شکر خوردم.
بدنم یخ بسته بود و توان حرکت نداشتم ، اونم کم کم خودش رو به سمت باال میکشوند
این بار صدای نگران نیهاد بلند شد ـ چی شده آسا ، مار کجاست ، زود اینجا رو روشن کن.
با شنیدن صدای نیهاد انگار جون تازه گرفتم و سریع کامل خودم رو آتیش زدم ، پام رو با صدای جیغ
بلندی رها کرد و به عقب رفت و تو تاریکی ایستاد
فقط پاهاش رو می تونستم ببینم ، یه جفت ُسم ، مطمعنا اون یک جن بود ، درسته هام هم جن بود
ولی منو اذیت نمی کرد ، پس ترسی ازش نداشتم ، نگام رو از پاش با باال تر کشوندم و بهش نزدیک
شدم ، از اینکه چیزی تو صورتش ببینم که تو ذهنم بمونه واهمه داشتم ، باید به حسم اعتماد کنم و
به صورتش نگاه نکنم
اگه قصد جنگ داره ،پس چرا جلو نمیاد؟
این بار ساواش کنارم ایستاد و دو دستش رو جلو دراز کرد و کف دستاش رو به سمت جن گرفت ،
انگار با نیرویی اونو به سمت خودش میکشید
از فرصت استفاده کردم و گویی آتشین به سمتش پرتاب کردم ، مستقیم به هدف خورد ، ولی این بار
جیغ نزد انگار داشت آتش رو میبلعید و باهاش سازگار میشد ، این دیگه چه جونوریه؟ از زاک هم
خطرناک تره.
مجبور شدم برای خوندن ذهنش به صورتش نگاه کنم ولی نگاهم را که باالتر کشاندم متوجه ُدم و
عصای عجیب دستش شدم ، بدون شک او یک نگهبان بود !
آتشم را خاموش کردم و به جلو رفتم چهراش پر از تعجب شد و متقابال آتشش را خاموش کرد ، در دو
قدمیش ایستادم ، نیهاد و ساواش هم خودشون رو نزدیک کردند
نگاهی به چشمانش کردم شرور نبود ، امیدی در دلم روشن شد ، او خیلی قدرتمند بود ، مطمعنا در
این ماموریت میتونست کمک بزرگی برای ما باشه
دستانم را به طرفش دراز کردم ـ آسا هستم
با چشمان گرد نگاهم کرد
ـ اینجا اومدین که خودتون رو معرفی کنید؟
لبخندی رو لبام نشست ، او رام شدنی بود ـ نه برای پادزهر اومدیم ، میتونی کمکمون کنی؟
ـ چه پادزهری؟
این بار ساواش به حرف اومد ـ پادزهر مار سیاه
با تعجب به ساواش چشم دوخت ـ ولی این یه سم قویه برای چی میخواینش؟
ساواش ـ برای ملکه ، او مسموم شده
سرش رو تکون داد ـ باشه بهتون میدم نیازی نیست به دره برین
از جلومون غیب شد ، همه جا تاریک شد ، یعنی چی؟ اون که آتشی نداشت چه طور همه جا رو
روشن نگه داشته بود؟
آتشی روشن کردم و به سمتشون برگشتم
ساواش نگاه خوشحالی بهم کرد ـ از کجا میدونستی کمکمون میکنه؟
ـ اون نگهبان اینجاست ، نمیتونست از افراد طرطبه باشه ، پس بهش اعتماد کردم.
ولی نیهاد ساکت و بدون حرف ایستاده بود ، آشتی کرده بود ولی حرفی نمیزد ، زیادی مغرور بود ، و
من از غرور متنفر.
صدای نگهبان بلند شد ـ پادزهر آماده ست
به طرفش برگشتم و با لبخند پادزهر رو ازش گرفتم ،
نگهبان ـ حاال برید ، اگه اینجا کاری داشتید در غار صدام بزنید ، شاران هستم
ـ نه
نگاهش رو سوالی به من دوخت
ـ تو هم باهامون بیا ، به کمکت نیاز داریم .
ـ چه کمکی؟ من نگهبان اینجام نمیتونم اینجا رو رها کنم.
ـ ببین شاران ما برای شکست طرطبه به کمکت نیاز داریم تو خیلی قوی هستی، خواهش میکنم
بهمون کمک کن.
به عممق چشمانش نگاه کردم تا صداقتم را از چشمانم بخواند
ـ ولی اینجا رو چه کنم؟من نگهبان این غارم کسی نباید از اینجا عبور کنه.
لبخندی به پهنای صورتم زدم ـ این با من ، اینجا روبا یه دیوار نامرئی مخفی میکنم.
ـ میتونی
چشمکی به او زدم ـ معلومه که میتونم ، اگه خواستی بهت انتقالش میدم.به شرطی که تو هم قدرت
سازگار شدنت رو به من انتقال بدی؟
این بار لبخند گشادی زد ـ از کجا فهمیدی؟
نیهاد دیگه طاقت نیاورد و به حرف اومد ـ ماجرا چیه؟
بدونی که چشم از شاران بردارم گفتم ـ شاران میتونه با یک بار لمس نیرو اونو با بدنش سازگار کنه!
دستم رو به طرف شاران دراز کردم ، دستم را گرفت و نیرویی سرد به بدنم وارد کرد ، کل بدنم سرد شد
ولی بعد از یک دقیقه به حالت عادی برگشتم ، لبخندی زد و دستم رو رها کرد.
تموم شد ، حاال نوبت منه ، اول بیاید از غار خارج بشیم
به سمت خارج از غار حرکت کردیم ، و درب ورودی غار ایستادیم ، دستم را روی دیواره ی غار گذاشتم
ـ شاران دستت رو بزار رو دیوار تا بتونی انرژیم رو حس کنی!
شاران همین کار رو انجام داد ، دیوار رو نامرئی کردم، انگار همچین غاری اینجا وجود نداشته باشه
شاران با خوشحالی گفت ـ وای آسا منو از زندان این غار راحت کردی ، دیگه با خیال راحت میتونم
همه جا برم
ـ آره ولی بعد از پایان ماموریت .
ـ باشه من بهتون کمک میکنم.
با صدای سوتی که ساواش زد ،شاهین به زمین نشست و ساواش و شاران سوار شدند ، ولی نیهاد
دستم رو گرفت و گفت شما برین ما خودمون میایم
ساواش سرش رو تکون داد و شاعین رو به پرواز در آورد ، به نیهاد که با لبخند نگام میکرد چشم
دوختم
دوباره تو حبابی از هوا قرار گرفتیم و به آسمون رفتیم ، دستم رو به دیواره ی حباب زدم و با و نیرو رو
بلعیدم ، نگاهی به نیهاد کردم و گفتم ـ نیروت رو به دست آوردم
لبخندی زد ـ ولی قدرت تو آت ِش ، تو میتونی حباب آتشی درست کنی .
ـ اشکال نداره ، اون باحال تره.
عشق رو از چشاش میخوندم ولی چیز دیگه ای هم تو چشاش بود که منو میترسوند و اون اینکه
اوهیچ وقت غرورش رو کنار نمی زاره و اعتراف نمیکنه
ولی چرا یعنی غرور این قدر مهمه؟ شاید او مثل من دل نداده باشه و راحت بتونه منو فرامکش کنه!
نگام رو از چشاش گرفتم تا بیشتر از این لو نرم
چون نگاهش فهمیده بود که دوستش دارم.....
(پ.ن=گلاي تو خونه خواهشا زود قضاوت نكنين اين آساي قصه ما يكم دلش گاراژه :1
ادامه
زودتر از شاهین به قصر رسیدیم ، دلم گرفته بود و نگاه از نیهاد میگرفتم
ساواش و شاران که رسیدند از ساواش خواستم اتاقی جدا از نیهاد به من بدهد ،نمیخواستم بیشتر از
این وابسته اش بشوم
تقصیر خودم بود که حرف های هـــام رو گوش نکردم ، بهم هشدار داده بود که تو این بازی
شکست میخورم ، مقابل چشمان غضبناک نیهاد به اتاق خودم رفتم ، لباسم را عوض کردم و روی
تخت خوابیدم
حاال که اتاقمان جدا بود احساس بهتری داشتم ، هر لباسی که دوست داشتم میتوانستم بپوشم ،
چشمانم را بستم ، تصویر آرسام و مامان جلوی چشام نمایان شد ، آرسام لباسی سیاه پوشیده بود و
نگاهش به در خانه خشک شده بود ، عرق سردی روی پیشانیم نشست ، این چه بود که من دیدم ؟
فکر کنم یکی از قدرت های شاران بود که به من منتقل شده ، ولی چه بالیی سر خانواده ام اومده ، از
جا بلند شدم ، لباسم رو به سرعت عوض کردم و از در بیرون زدم ، شاران و ساواش مشغول صحبت
بودند ، خودم رو به آنها رساندم ، حرف هایشان قطع شد و نگاهشون به سمت من کشیده شد ، رو
به شاران گفتم ـ تصویر خانواده ام رو دیدم
لبخندی زد ـ درسته این قدرت رو از من گرفتی؟
ـ ولی چرا آرسام سیاه پوشیده بود؟
این بار ساواش جواب داد ـ شاید یه نفر از دنیا رفته
قلبم ایستاد ـ مادرم ،خدایا خودت به دادم برس
سرش رو زیر انداخت و چیزی نگفت ، جوابم رو گرفتم ، ولی من این رو نمیخواستم ، دلم براشون
تنگ شده بود ، چشمان مملو از اشکم رو به ساواش دوختم ، نگاهش ناراحت بود ، سرم رو پایین
انداختم
ـ آسا اگه بخوای میتونم ببرمت اونا رو ببینی.
به سرعت سرم رو بلند کردم ، فکر کنم گردنم رگ به رگ شد
ـ آروم تر گردنت شکست
پوزخندی زدم ـ نگران نباش من به این راحتی نمی میرم.
ـ ولی فقط همین بار میتونی ببینیشون ، جا به جایی خطرناک و سخته ما هم فرصتمون کم.
ـ باشه من میرم اماده شم که بریم
ـ برو
به طرف اتاق نیهاد دویدم ، چون لباس مخصوص اونجا بود ، تقه ای به در زدم و وارد شدم ، نیهاد
روی تخت خوابیده بود ، با باز شدن در سر جایش نشست ، چشمانش سرخ و عصبانی بود
بدون توجه به او به سمت کمد رفتم و لباس مخصوص رو بیرون کشیدم و به سمت در پا تند کردم ،
نرسیده به در بازویم کشیده شد ، به طرف نیهاد برگشتم و منتظر به چشمانش نگاه کردم ، چشمانی
که مرا دیوانه ی خودش کرده بود ، عصبی غرید
ـ چرا اتاقت رو عوض کردی؟
پوزخندی زدم ـ نمیخواستم بعد از این ماموریت جای خالیت رو کنارم حس کنم
ساکت شد و با غم و دودلی غرق چشمام شد
ـ ولم کن باید برم دیرم شده.
ـ کجا ؟
ـ باید برگردم زمین برای خانوادم اتفاقی افتاده.
ـ چه طور مب خواب بری؟
ـ ساواش گفت منو میبره
اخماش رو تو هم کشید و دوباره ساکت شد
ـ مواظب خودت باش
این بار من بدون حرفی خیره اش شدم ، فقط همین؟ مواظب خودم باشم؟ چرا نگفت همراهت
میآیم؟
به طرف در پا تند کردم و از در خرج شدم ، به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم ، و به سرعت خودم
رو به ساواش رساندم ، تازه یادم آمد که آدرس خانه آرسام را نمیدانم
ـ ساواش من آدرس خونه آرسام رو ندارم
لبخندی زد ـ نگران نب اش خودم اونو بلدم
عصای طالیی اش را بر زمین کوبید ، تونلی سیاه و ترسناک دهن باز کرد ، ساواش مچ دستانم را
گرفت و با گفتن بپر خودش را در تونل انداخت ، به همراهش پریدم ، دوباره همون مسیر رو طی
کردیم و در مقابل ساختمانی زیبا و بزرگ فرود آمدیم
*نیهاد*
عصبی بودم ، اما نمیدانم از کی ، از خودم که نتوانستم افسار دلم به به دست بگیرم و مرا به بیراهه
کشاند یا از آسا که فکر ذهنم رو برای خودش کرد ، طوری که نمیتوانم بهش فکر نکنم
روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم ، دلم نا آرامی میکرد ، با احساس گرمای شدیدی سر
جایم نشستم ، خواستم برای رفع گرما لباسم رو ِبکنم که با دیدن شخص روبروم قالب تهی کردم ، این
دیگه کیه اینجا چی میخواد؟
تا به خودم بجنبم جلوم وایساد و دستش رو رو قلبم گذاشت ، قلبم آتش گرفت و همه توانم رو از
دست دادم ، چشام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
*دانای کل*
نیهاد را روی دوشش انداخت و از قصر بیرون رفت ، بهترین طعمه را برای به دست آوردن دخترک
به دست آورده بود ، مطمعن بود که آسا برای نجات جان نیهاد ، به آن قصر نحس پا میگذارد ،
قصری که وسط دره ای که دور تا دورش را مواد مذاب گرفته و تنها راه رفتن به آن قصر پلی فرسوده
بود قرار گرفته بود
تازه اگر هم میتوانست خودش را به قصر برساند تازه اول ماجرا بود ، نیهاد دیگر همان نیهاد قبل نبود
، با امواج منفی که وارد قلبش کرده بود او دیگر جزِء نیروهای خودش شده بود و مطیع دستور او بود
، وارد قصر نفرین شده شد و نیهاد را روی تخت انداخت ، کم کم چشمانش باز شد و به طرطبه نگاه
کرد از جایس پرید و از او دور شد
نیهاد ـ تو کی هستی ، چرا من را به این جا آورده ای؟
قهقهه ی طرطبه بلند شد ، طوری که نیهاد به خود لرزید ، آن زن دختر شیطان بود ، و خندهایش
وحشتناک و چهره ی بی روحش ترس را مهمان هر دلی میکرد
رو به نیهاد با لحنی شرور غرید ـ تو دیگر از افراد من هستی و ماموری به محض رسیدن آسا به اینجا
او را بکشی.
نیهاد پلکی زد آبی چشمانش سرخ شد و خشم تمام وجودش را گرفت در جلوی طرطبه زانو زد ـ بله
بانوی من.....
ادامه دارد....
ارسالها: 463
موضوعها: 100
تاریخ عضویت: Apr 2021
سپاس ها 6336
سپاس شده 8231 بار در 4603 ارسال
حالت من: هیچ کدام
20-05-2021، 20:57
(آخرین ویرایش در این ارسال: 20-05-2021، 20:59، توسط ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ.)
ادامه...
خاک سرد رو تو آغوش گرفتم ، صورتم از سرمایش لرزید
منو ببخش مامان ، ببخش که تنهات گذاشتم ، دختر خوبی نبودم برات ، ولی بدون هیچ کس جای
تو رو تو قلبم نمی گیره
اشکام روانه شد و قلبم مچاله ، تنها دارایی که تو این دنیا داشتم رو از دست دادم ، اگه دلگرم حضور
آرسام نبودم ، صد بار جون داده بودم
ک بود با لب های لرزون
نالید ـ آسا منو ببخش که امانت دار خوبی نبودم
شدت باریدن اشکام بیشتر شد، خودم رو تو آغوشش انداختم و ب ا صدای بلند شروع به گریه کردم
آرسام ـ گریه کن عزیزم ، گریه کن تا آروم شی .
اینقدر زار زدم گه دیگه اشکی برام نموند ، آرسام خواست منو به خونه ی خودشون ببره ولی من فقط
تو خونه ی مامان زری دلم آروم میگرفت
سوار ماشین آرسام شدیم و به طرف شمال حرکت کردیم ، سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشام رو
بستم صدای هام تو گوشم پیچید
ـ آسا میدونم فشار زیادی رو ِت ولی باید باهات حرف بزنم ، هر وقت تونستی به جنگل بیا!
نفس عمیقی کشیدم و چشام رو باز کردم ، که با بردیا چشم تو چشم شدم ، عقب کنار من نشسته
بود و بهم زل زده بود ، نگام رو تو چشاش ثابت کردم تا ذهنش رو بخونم ولی مثل اینکه او زودتر
ذهنم رو خوند و نگاش رو دزدید
یاد حرفایی که بهم زد تو ذهنم زنده شد »کی عاشق یه دختر چشم سرخ میشه؟«
نگام رو ازش گرفتم و به جلوم دوختم ، پوزخندی تو دلم به بد بختیام زدم ، حتی اگه عاشقم هم بشه
بهم نمیگه ، یاد نیهاد افتادم ، دلم براش تنگ شد
چرا گذاشت بفهمم که دوستم دارد وقتی نمیخواست به عشقش اعتراف کند؟!
از شدت خستگی چشام رو هم رفت و در خواب عمیقی فرو رفتم
***
با تکو نای آرومی چشام رو باز کردم ، آرسام با لبخند صدام کرد
ـ خانم خوش خواب رسیدیم بلند شو.
نتونستم جواب لبخندش رو بدم ، چون بی معنی ترین چیز دنیا لبخند زدن بود از ماشین پیاده شدم
، آرسام کلید انداخت و در رو باز کرد ، نگام به سمت جنگل کشیده شد
چه خاطره های قشنگی با مامان زری تو این جنگل داشتیم ، دلم هوای جنگل کرده بود ، دست
آرسام رو شونم نشست
ـ برو تو دیگه دختر چرا ماتت برده؟
وارد خونه شدیم ، بی چاره ساواش بدون هیچ حرفی همراهیم میکرد ، دوباره صدای هام تو گوشم
پیچید
ـ بچه ها من باید برم جنگل هام صدام میکنه!
همشون از جا بلند شدن ـ ما هم میایم
شونه ای باال انداختم ـ میل خودتونه!
از خونه خارج شدیم و به طرف جنگل حرکت کردیم ، راه رفتن تو جنگل برام مرور خاطرات گذشته بود
، اینقدر غرق خاطرات شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم!
روبروی کلبه بودیم ، تو دلم هام رو صدا زدم ، در کلبه باز شد و قیافه ی انسان نماش ظاهر شد ، با
دیدنم دستاش رو باز کرد ، بی درنگ خودم رو تو آغوشش انداختم ، اشکام دوباره راهشون رو پیدا
کردن ، شونه هام دو نوازش کرد
هام ـ چیزهایی هست که باید بدونی ، بیایید تو بچه ها .
وارد کلبه شدیم ، این بار به جای تخت مبل دور تا دور کلبه را گرفته بود
خودمو رو مبل تک نفره انداختم و منتظر به هام نگاه کردم ، موقع دیدنش متوجه ناراحتیش شدم
ولی چیزی نگفتم ، عصبی هم بود، چه چیزی میتونه اونو این طور به هم بریزه؟!
همه منتظر به هام نگاه میکردند ، مستقیم به چشام نگاه کرد
ـ دوتا خبر بد برات دارم
قلبم تیر کشید ، من ظرفیتم پر بود دیگه نمیتونستم درد دیگه ای رو تحمل کنم
از جاش بلند شد و روبروم نشست ، دستام رو گرفت و نیرویی وارد بدنم کرد ، حال روحیم کمی بهتر
شد ، سر جاش نشست
ـ اماده ای ؟
سرم رو تکون دادم ، چشاش رو بست و سرش رو پایین انداخت ـ مادرت رو طرطبه کشت.
چند لحظه منگ نگاش کردم ، نفسم بند اومد ، فکر میکردم به خاطر قلبش از دنیا رفته ـ یعنی چی
چرا باید این کار رو کنه؟
نگاه غمگینی بهم کرد ـ معلومه حال و روزت رو نمیبینی ، هیج انرژی برای جنگیدن نداری! خبر دومم
برات سنگین تره پس خودت رو جمع کن!
ـ باشه بگو
ـ یادته گفتم سه نفر هستن که مثل طرطبه فقط با اون چاقو کشته میشن؟
ـ آره
ـ تو دو نفر رو کشتی ، باید بگم نفر سوم....
منتظر بهش نگاه کردم ، از غم مچاله شد و عصبی چنگی به موهاش زد.
ـ نفر سوم کیه؟
چشاش رو قفل چشام کردـ نفر سوم نیها ِد
ابروهام باال پرید و قهقهه ام بلند شد ، میون خنده هام گفتم ـ چرا باید نیهاد رو بکشم اون که با
ماست.
نفسش رو فرستاد بیرون ـ نه آسا ، طرطبه مادرت رو کشت که از نیهاد دور بشی و بتونه نقشش رو
عملی کنه!
اون نیروی شیطانی وارد قلب نیهاد کرده ، وتا طرطبه زندس فرمانبردار اونه ، وحاال طرطبه ازش
خاسته تو رو بکشه ، منتظر ِت اون میخواد تو رو بکشه!
فقسه سینم سنگین شد و نفس کشیدن یادم رفت ، مگه یه آدم چقدر میتونه بد بخت باشه ، چقدر
میتونه تحمل داشته باشه ، این چه امتحانیه ، خدایا من چه طور عشقم رو بکشم ، مطمعنم که نمی
تونم همچین کاری کنم .
ـ آروم باش آسا میدونم برات سخته ، من نیهاد رو بزرگ کردم اون مثل پسرم ، دردی که من میکشم
کمتر از تو نیست ، اون بی گناه قربانی شد ، مجبوری برای نجات بشر این کار رو کنی!
بدنم تحمل این فشار رو نداشت چشام سنگین شد و از هوش رفتم
***
از پنجره به دریاچه ی پر از مواد مذاب نگاه میکرد ، چیزی کم داشت ولی نمی دانست چه چیزی !
ِم فکر و ذکرش کشتن دختری بود که چهراش از جلوی چشمش دور نمیشد
تما
و حاال که نقطه ضعف دخترک را میدانست همه چیز راحت بود ، دخترک به او دل داده بود و در
مقابلش ناتوان بود خباثت تمام وجودش را گرفت
از نیهاد مهربان گذشته چیزی نمانده بود او شیطان شده بود شیطانی قوی و تشنه ، تشنه ی خون
دختری زیبا با چشمانی سرخ.
صدای طرطبه او را از خیال بیرون کشید ، طرطبه با ناز و کرشمه با چهرای جدید که برای خودش
ساخته بود روی مبل لم داد، او نیز دلش از زیبایی نیهاد لرزیده بود و میخواست نیهاد را به طرف
خودش بکشاند
میتوانست با استفاده از نیرویش او را مال خود کند ولی مغرور بود میخواست نیهاد با پای خودش به
سراغش برود
ـ بشین نیهاد باید چیزی در مورد کشتن آسا بهت بگم
ارسالها: 463
موضوعها: 100
تاریخ عضویت: Apr 2021
سپاس ها 6336
سپاس شده 8231 بار در 4603 ارسال
حالت من: هیچ کدام
به نام خدا
صدای حرف زدن چند نفر تو گوشم می پیچید ، چشام رو آروم باز کردم تا موقعیتم رو درک کنم چند
لحظه طول کشید تا مغزم شروع به کار کنه ، هنوز تو کلبه بودیم و ساواش و هـام مشغول حرف زدن
بودند ، آرسام و بردیا هم تو فکر ، حرف های هـام رو به یاد آوردم قلبم تیری کشید
مطمعن بودم اگه بمیرم هم حاظر نیستم بالیی سر نیهاد بیارم ، چون کشتن اون ، مر ِگ روح و جسم
خودم بود
دوباره چشام رو بستم ، تصویری از نیهاد جلوی چشام ظاهر شد ، ولی رنگ چشاش سرخ شده بود ،
مهربون نگام میکرد و لبخند میزد ، لبخندی روی لبام نشست اون نمیتونه بالیی سرم بیاره چون دوسم
داره ، آره همینه اون منو دوست داره ، پس نباید نگران باشم.
ناگهان لبخندش به پوزخندی تبدیل شد و خنجری توی قلبم فرو کرد ، جیغی کشیدم و چشمام رو باز
کردم ، تند تند نفس میکشیدم قفسه سینه ام به شدت باال و پایین میشد ، آرسام و هـام سریع
خودشون رو بهم رسوندن
آرسام با نگرانی کمرم رو ماساژ میداد ـ چی شدی دختر ؟ چرا جیغ زدی!
نگاهی به هـام کردم ـ نیهاد ...اون
اشکام دوباره راهش رو از سر گرفت
ـ اون ...خنجری تو قلبم فرو کرد
صدای هق هقم بلند شد ـ اون منو کشت.
هام چشاش رو بست و تمرکز کرد بعد از چند دقیقه به حرف اومد ـ طرطبه فهمیده که من چاقو رو
بهت دادم میخواد از طریق نیهاد پسش بگیره ، گولش رو نخور.
ساواش به طرفم اومدـ آسا باید برگردیم آماده ای؟
نگاهم رو به طرف آرسام برگردوندم ـ آرسام منتظر من نباش ، زندگیت رو بکن !
اخمای آرسام تو هم رفت ـ منظورت چیه؟ باید سالم برگردی ، فهمیدی؟
بوی خون آرسام به مشامم رسید ، داشتم وامیدادم.
ـ برو عقب آرسام ، بوی خونت داره وسوسم میکنه
آرسام قدمی عقب گذاشت ، نگاهی بهش کردم ـ ببین آرسام ، من حتی اگه برگردم هم راهم از تو
جداست ، ازت میخوام فکر کنی هیچ وقت خواهری نداشتی.
چشاش پر از آب شد عصبی دستی رو چشاش کشید ـ بسه آسا باید برگردی پیش خودم فهمیدی؟
فقط نگاش کردم ، خودم هم نمیدونستم چی میخوام ، خدا لعنتت کنه طرطبه که همه زندگیم رو
نابود کردی، هر طور شده نیهاد رو نجات میدم نمیزارم اسیر دست اون باشه ، رو به هـام گفتم ـ راه
نجات نیهاد چیه؟
پوکر نگام کرد ـ خیلی سخته آسا ولی اگه بتونی طرطبه رو اول بکشی ، شاید بشه برای نیهاد کاری
کرد.
نیمچه لبخندی رو لبام نشست ـ معلومه که میتونم
هام ـ ولی اون اول نیهاد رو جلو میندازه .
ـ همیشه یه راهی هست .
به طرف ساواش برگشتم ـ بریم من آمادم.
با اشاره ساواش سیاه چاله ای باز شد ، نگاهی به آرسام کردم ، غمگین نگام میگرد، لبخندی بهش
زدم ـ مواظب خودت باش داداشی
نگام رو به طرف هام برگردوندم ـ اگه برنگشتم حواست به آرسام باشه!
اخمای هام تو هم رفت ـ کاری که میخوای انجام بدی دیونگیه، به نیهاد اعتماد نکن ، اون فقط
ِ که قطره های خونت رو بمکه.
منتظر
لبخند غمگینی زدم ـ نگران نباش با احتیاط میرم جلو
این بار نگام رو به طرف بردیا برگردوندم ـ پسر عمو از تو هم میخوام کنار آرسام باشی ، البته میدونم
خواسته های من برات ارزشی نداره!
سرش رو زیر انداخت ، از کی اینقدر کم حرف و خجالتی شده!
به طرف ساواش که منتظر ایستاده بود رفتم ، بهم نگاهی کرد و با گرفتن مچ دستم و اشاره سرش،
داخل سیاه چاله پریدیم ، این بار تو سرزمین زمرد فرود اومدیم
به طرف قصر حرکت کردیم ، به طرف اتاق مشترکم با نیهاد رفتم ، و خودم رو رو تختش انداختم.
اون داشت نقشه قتل من رو می کشید ومن برای دوباره دیدنش لحظه شماری میک ردم
قلب اون پر از کینه ی من شده بود ولی دل من برای چشای قشنگش تنگ شده بود
خستگی عجیبی همه ی وجودم رو گرفته بود ، چشام بسته شد و به خواب عمیقی رفتم
با صدا زدن های مکرر ماهی چشتم رو باز کردم ، لبخندی به روم پاشید ـ آسا جان بلند شو خیلی
وقته خوابیدی ، شاهزاده برای شام منتظر ِت
آروم سر جام نشستم همه سلولهای بدنم خواب میخواست ولی بلند شدم و به طرف سرویس رفتم ،
تصمیم گرفتم دوشی بگیرم تا خستگی از تنم بیرون بره ، زیر دوش آب ولرم ایستادم ، بیشتر خوابم
گرفت ، شیر آب سرد ر و بیشترباز کردم ، لرزه ای به تنم نشست ولی کم کم بهش عادت کردم و دوش
گرفتم، حوله پیچیدم و بیرون رفتم
در کمد رو باز کردم ، دهنم از تعجب باز موند ، لباسها یکی از دیگری زیبا تر ، لباسی که ترکیبی از سفید
و طالیی بود رو انتخاب کردم ، یه تونیک شیک تا رون پام بود که با حریر طالیی تزیین شده بود ، یه
شلوار سفید هم پوشیدم
نگاهی از آینه به موهام کردم ، ، حوصله شونه زدن رو نداشتم ، شونه ای باال انداختم و از اتاق بیرون
رفتم به طرف سالن پذیرایی حرکت کردم ، با دیدن ملکه که سالم پشت میز نشسته بود لبخندی رو
لبام نشست
به طرفش پا تند کردم ، ملکه هم با دیدنم لبخندی زد ، جلوش ایستادم ،دلم میخواست به جای
مادرم تو آغوش بگیرمش ولی میدونستم کار درستی نیست ، لبخندم رو عمیق کردم ـ خوشحالم
حالتون خوب شده
ـ ممنون بشین عزیزم.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم ،نگام به طرف صندلی خالی کنارم کشیده شد ، دلم گرفت
ـ آسا جان شروع نمیکنی
ساواش این جمله رو گفت ، سرم رو تکون دادم و برای خودم غذا کشیدم ، هیچ میلی نداشتم ، یعنی
االن نیهاد غذا برای خوردن داره؟ اه چقدر احمقم معلومه که داره، اون دوست طرطبه شده پس
مطمعنا گشنگی نمیکشه ، چند قاشق خو ردم ، و بشقاب رو عقب تر حل دادم
ـ بهتر غذات دو تا آخر بخوری
به چهره ی پر اخم ساواش نگاه کردم و چیزی نگفتم
صدای ملکه بلند شد ـ راست میگه ، این طور انرژی برای جنگیدن نداری ، بعد از غذا هم بیا اتاقم
کارت دارم.
دوباره شروع به غذا خوردن کردم
***
وارد اتاق ملکه شدم ، با لباس خواب سفیدی زیبا رو تخت نشسته بود
ـ بیا جلو آسا
به جایی کنارش رو تخت اشاره کرد ، روی تخت روبروش نشستم ، دستام رو گرفت ـ چشمات رو ببند
کاری که گفت رو انجام دادم ،ـ احساس کردم چیری شبیه روح از جسمم خارج میشه ، و به همون
اندازه احساس سبکی و راحتی میکنم ، نیم ساعت تو همون حالت بودیم ، احساس خیلی خوبی
داشتم ، سبک ،و راحت ، دیگه قلبم سنگین نبود
دستاش رو از دستم جدا کرد ، چشام رو باز کردم و بهش نگاه کردم
ـ نیروهای منفی رو از بدنت خارج کردم، این خاصیت به تو هم منتقل شده و میتونی نیرو های
شیطانی رو از بدن هر کسی بیرون بکشی ، منظرم نیها ِد ، ولی اون اجازه ی همچین کاری رو بهت
نمی ده ، اگه تونستی تو این مامودیت پیروز بشی و نیهاد زنده موند میتونی با این نیرو اونو دوباره
مثل قبل کنی.
از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم ، نتونستم خودم رو کنترل کنم و با یه حرکت ملکه رو تو
آغوش گرفتم ، ملکه که انتظار چنین حرکتی رو از من نداشت رو تخت پرت شد ، منم روش افتادم ، با
تکون خوردن قفسه سینش متوحه خندش شدم
نگاهی شرمنده بهش کردم و سر جام نشستم
ـ تو به مادر من نظر داری؟
به طرف صدا برگشتم ، ساواش با چشای شیطون نگام میکرد ، ملکه قهقه ای زد
ببخشید هیجان زده شدم
ولی ساواش دست بردار نبود ـ این حرفا تو گوش من نمیره ، تو عاشق مادرم شدی، گفته باشم من
مادر رو شوهر نمیدم.
با چشای گرد به ساواش نگاه کردم ، حرصم گرفت ، دلم میخواست خفش کنم
ملکه خنده ی دیگه ای کرد و خطاب به ساواش گفت ـ ولی مثل اینکه تو بیشتر دلت میخواست جای
من باشی .
چشام گرد تر شد و به ساواش که رنگش پریده بود نگاه کردم
دست و پاش رو گم کرده بود ـ ِا مامان؟! من دارم میرم شب بخیر
از در خارج شد ، ملکه خنده ی دیگه ای کرد ـ عزیزم تو هم برو استراحت کن از فردا روزای سختتون
شروع میشه!
ادامه دارد...
ارسالها: 463
موضوعها: 100
تاریخ عضویت: Apr 2021
سپاس ها 6336
سپاس شده 8231 بار در 4603 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ادامه..
وارد اتاق نیهاد شدم و رو تختش خوابیدم ، تا شاید با بوی تنش آروم بشم ، چشام رو بستم دلم
میخواست به یه خواب ابدی برم
خسته بودم از همه چیز ، از دنیا و آدماش از خودم
دلم گرفته بود ، یه آرامش ابدی میتونست حالم رو خوب کنه
با سنگین شدن پلکام تو دنیای بی خبری فرو رفتم.
چشام رو به آرومی باز کردم ، واقعا خواب آرومی رو تجربه کردم که اینو مدیون ملکه میدونم
از جام بلند شدم ، خستگی چند ساله از تنم بیرون رفته بود ، بعد از یه ربع آماده از اتاق بیرون زدم و
به خارج از قصر رفتم
شاران رو ستون شکسته ای نشسته بود و دمش رو تو هوا میچرخوند و با افتخار به حرکت دمش
نگاه میکرد .
ـ به شاران خان احوال ُدم گرام؟
به طرفم چرخید ـ بیدار شدی؟ چقدر میخوابی دختر ، پارتیت هم که کلفت ، ملکه اجازه نداد بیدارت
کنیم.
ـ مگه چقدر خوابیدم ؟
ـ یه روز کامل؟
متعجب نگاش کردم ـ شوخی میکنی؟
ـ شوخیم کجا بود اصال گشنت هم نشد؟
دلم داشت ضعف میرفت ـ چرا خیلی گشنمه!
از ستون پرید ـ اتفاقا منم گشنمه بریم نهار بخوریم بعدشم باید راه بیفتیم.
ـ باشه بریم
وارد آشپز خونه شدیم ، شاران صداش رو انداخت رو سرش ـ وای دلم ، دارم از گشنگی میمیرم زود
غذا بیارید.
پشت میز نشست منم کنار خودش نشوند.
آشپز و دستیارش با دهن گشاد نگامون میکردن ، آشپز خودش رو به ما رسوند و گفت ـ ولی غذا یه
ساعت دیگه حاضر میشه!
لبخندی به روش پاشی دم ـ اشکال نداره ، میشه یه کم میوه بیارید آخه دلم داره ضف میره.
اونم لبخندی زد ـ چشم خانم االن میارم.
شاران نگاهی که تا به تمام وجودم نفوذ میکرد بهم انداخت چشماش رو ریز کرد و گفت ـ تو همه رو
تلسم کردی که دوست دارن؟
بی حال نگاهی بهش کردم ـ آره تلسم جمجم ه ی سیاه مایل به بنفش
چیشی گفت و روش رو برگردوند ، چون این حرکت رو شبیه زنا انجام داد نتونستم جلو خودم رو
بگیرم و خندم گرفت
ظاهرم خندید ولی باطنم پر از غم شد ، دو تا از عزیز ترینام رو با هم از دست دادم
نفرتم از طرطبه به حدی شده بود ، که یک لحظه هم برای کشتنش درنگ نمی کردم ، کاش نیهاد
باهام میومد ، آخرش غرورش کار دستش داد.
با قرار گرفتن میوه های رنگارنگ جلومون چشام برقی زد و شروع به خوردن کردم ، شاران هم بد تر
از من به جون میوه ها افتاده بود ،وقتی احساس ضعفم برطرف شد از اشپزخونه بیرون زدم ، باید از
ساواش بپرسم که مقصدمون کجاست؟
تا حاال به اتاق ساواش نرفته بودم ، از خدمه آدرس اتاقش رو گرفتم و به طرف اتاقش رفتم
چند ضربه به در زدم ، وقتی اجازه ی ورود صادر شد وارد شدم پشت میزش نشسته بود و مطالعه
میکرد ، با دیدن من ابروهاش رو داد باالـ چه عجب خانم سیر خواب شدن!
بی حوصله صندلی جلوش نشستم ـ مگه دست خودم بود؟ باورم نمیشه یه روز خوابیده باشم.
سرش رو تکونی داد ـ درسته، کاری داشتی؟
دوباره سرش رو کرده بود تو کتاب
ـ میخواستم بپرسم میریم سراغ گویها یا نیهاد؟
همون طور که خودش رو مشغول نشون میداد گفت ـ گویی در کار نیست که بریم سراغشون ، طرطبه
اونا رو برداشته ، باید بریم طرف نیهاد و طرطبه!
سرش رو بلند کرد و نگاش رو قفل چشام کرد ـ برای نجات نیهاد راه حلی داری؟
نفسم رو دادم بیرون ـ نه ولی من نمیتونم اونو بکشم ، تو میتونی؟
ـ برای منم سخته ، بریم ببینیم سرنوشت میخواد با ما چیکار کنه ! اگه با پای خودش اونجا رفته بود
به راحتی میکشتمش ولی همین که با حیله طرطبه به این روز افتاده کار رو برام سخت کرده ، البته
اون االن خیلی قوی شده ، تنها تو میتونی باهاش مقابله کنی!
سرم رو زیر انداختم و تو فکر فرو رفتم
ـ آسا
به ساواش چشم دوختم ، سرش رو زیر انداخت و گفت ـ دوسش داری؟
نفسم رفت ، حتی گفتن اینکه دوسش دارم هم دلم رو میلرزوند ، چه کردی با من بی معرفت!
ـ آره
عصبی نفسی کشید ـ این طور میخولی باهاش بجنگی؟ اون تو رو میکشه به خودت بیا دختر!
ـ میدونم دارم چیکار میکنم نگران نباش
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم
ـ بعد از نهار راه میفتم ، این سفر معلوم نیست چند روز طول بکشه ،ولی تا پایان ماموریت نمیتونیم
برگردیم ، وسایل مورد نیازت رو بردار.
باشه
از اتاقش بیرون زدم و به اتاق خودم رفتم ، دو دست لباس برداشتم و تو ساکم گذاشتم ، لباس
مخصوص ماموریت هم که یه شلوار چرم سیاه و پیرهن و جلیقه ای به همون رنگ بود رو پوشیدم
موهام رو دم اسبی بستم و اتاق بیرون زدم
غذا رو با توجه ها و مهربونی های ملکه خوردیم ، رفتارش با من خیلی مهربونتر شده بود ، شاید اونم
دردم رو فهمیده بود و دلش برام میسوخت ، شاید هم به خاطر آوردن پادزهر خوشحال شده بود
سعی نکردم علت مهربونیش رو از ذهنش بخونم چون برام مهم نبود ، همه آماده ی سفر شدیم
سفری که شاید برگشتی نداشته باشه ، شاید افسرده شده باشم ولی حتی برام مهم نبود که سالم
برمیگردم یا نه!
به طرف دری که بار اول با نیهاد از اون وارد شهر زمرد شدیم رفتیم ، بعد از گذشتن از تونل تاریک وارد
شهر تاریکی شدیم.
دوباره همون رودخونه ی خون ، ساواش به طرف رودخونه حرکت کرد من و شاران هم به دنبالش ،
علف های کنار رودخونه رو کنار زد و قایقی از اون بیرون کشید و رو به ما گفت ـ پاتون به دریاچه
با
ِ
ِن والبته سمی هم هست ، افتادن توش برابر
نخوره ، همون طور که میدونید آب دریاچه از خو
مردن.
همگی درون قایق نشستیم ساواش بدونی که به خودش زحمتی بده با نیروش قایق رو به حرکت در
آورد ، بر خالف فکرم که عرض رودخونه رو پیش میگیره در طول رودخونه شروع به حرکت کرد...
ادامه دارد
ارسالها: 463
موضوعها: 100
تاریخ عضویت: Apr 2021
سپاس ها 6336
سپاس شده 8231 بار در 4603 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ادامه
نیم ساعتی قایق تو رودخونه حرکت میکرد ، صدای قل قل عجیبی او اول حرکتمون دنبالمون بود حس
میکردم زیر آب موجودی در حال تعقیب ماست، خودم رو برای هر اتفاقی آماده کرده بودم ، تصمیم
گرفتم این موضوع رو به شاران و ساواش هم بگم
ـ از اول حرکتمون آب قل قل میکنه احساسم میگه موجودی زیر آب در حال تعقیبمونه ، شما هم حس
میکنید ؟
شاران به طرف من برگشت ـ درست حس کردی االن که قل قل آب بیشتر شده معنیش اینه که
میخواد خودش رو برای حمله آماده کنه ، سعی کن تکون نخوری و همه هواست رو به اطراف بدی ،
نباید بزاریم بپره تو قایق ، اون میخواد غرقمون کنه!
رو به ساراش ادامه داد ـ میتونی حرکت قایق رو سریع تر کنی؟
ساواش با اشاره ی سرش جواب مثبتش رو اعالم کرد ، همزمان سرعت قایق رو باال برد و به دو برابر
رسوند ، باد داشت از قایق جدامون میکرد با شنیدن صدای بلند آب که شبیه موجی به طرف ما می
اومد به عقب برگشتم، ساواش قایق رو تو آسمون به پرواز در آورد، از این کارا هم بلد بوده؟؟؟؟؟
نوبتی هم که باشه نوبت منه!!!!
حبابی از اتش روبروم درست کردم و پریدم توش پشت سرم شاران هم پرید داخل ، حباب رو به
طرف غول آبی حرکت دادمو درست روبروش ایست کردم، موجودی سیاه و زشت که از بدنش علف
های دریایی آویزون بود واز بدنش فقط دو چشم سرخش که هیچ سفیدی نداشت معلوم بود.
با غرشی که کرد آب های خون آلود به طرفمون پرتاب شد حباب رو به طرف باال تر حرکت دادم ،
آبها از کنارمون رد شد
ـ شاران نوبت ماست باید با گلوله های آتشین َد ْخلش رو بیاریم
ـ حله شروع کن
گلوله بارونش کردیم، نعره های بلندش گوش فلک رو کر میکرد، گلوله هااز بدنش رد میشد، سوراخ
سوراخ شده بود، توانش رو از دست داد و از باال به داخل آب سقوط کرد امواج آب به طرفمون پرتاب
شد
دیواری از آتش جلومون درست کردم که آبها رو بخار کرد، چند دقیقه بعد دریا آروم شد انگار که
هیچ اتفاقی نیفتاده و همیشه همین طور آروم و ساکت بوده ، به قایق برگشتیم ساواش قایق رو
دوباره به سطح آب رسوند و به حرکت در آورد ، نفس آسوده ای کشیدم
ـ این دیگه چه موجوی بود؟ چه قیافه زشت و ترسناکی داشت!
ساواش ـ نگهبان دریاچه بود! با مرگش تا به ساحل برسیم خطری تهدیدمون نمیکنه.
نیم ساعت بعد به ساحل رسیدیم قصر طرطبه از دور معلوم بود
رو به شاواش گفتم ـ پس منطقه ها.....
ـ دورشون زدیم، بیاین دنبالم قبل از ورود به قصر باید چیزی بهتون بدم
ِی صخره ای جلو رفتم، ساواش چاقوش رو از کمرش باز کرد و مشغول کندن زمین شد سوالی
تا نزدیک
نپرسیدم تا خودش علت کارش رو بگه!با کنار رفتن خاک صندوقچه ی بزرگی نمایان شد، در صندوقچه
رو باز کرد و چند تا شمشیر کوتاه بیرون کشید نفری دو شمشیر سهممون شد
ساواش شمشیراش رو به کمرش زد و گفت ـ نگهبانای این قصر فقط با این شمشیر کشته میشن
ما هم شمشیرامون رو برداشتیم و به طرف در ورودی قصر حرک ت کردیم، سکوت ترسناکی همه جا رو
گرفته بود ، در ورودی به شکل مجسمه ای بود که آتش از اون زبانه میکشید، بدون هیچ مزاحمتی از
در عبور کردیم، چرا کسی اینجا نیست، حتما نقشه ای دارن که خودشون رو پنهون کردن!
اینبار با دو در روبرو شدیم
ساواش ـ باید از هم جدا بشیم تنها راهمون همینه!
ـ باشه من از این در میرم تو و شاران هم از اون در......مراقب خودتون باشید.
ساواش با تردید سرش رو تکون داد، با احتیاط از در وارد شدم با یه سالن بزرگ و خالی از هر چیزی
روبرو شدم، تا وسطای سالن آرام آرام راه رفتم ولی باز هم خبری نشد انتهای سالن یه در دیگه به
چشمم خورد
به قصد عبور از اون در قدمی برداشتم، که صدای بسته شدن در پشت سرم منو از حرکت نگهداشت،
به پشت سرم نگاه کردم، در بسته شده بود و تقریبا صد تا زامبی منو دور کرده بودن
با سر هایی کج شده و دهان هایی پر خون لبخند زشتی به لب داشتن و باکشیدن پاهاشون روی
زمین به سمت من حرکت میکردن
شبه هایی شبیه خودم شبیه سازی کردم حاال من پنج نفر بودم و اونها گیج نگاشون رو بین ما
میچرخوندن، شمشیرام رو از کمرم باز کردمو به حرکتی سریع با دو دست شمشیر رو روی گردنشون
فرود میآوردم و گردنشون رو میزدم، با کشتن آخرین نفر سر جام ایستادم
خواستم شبه ها رو محو کنم که صدای سنگین خوردن پایی به زمین توجه ام رو جلب کرد، به در
انتهای سالن نگاه کردم، وای باز هم زامبی!
ولی اون تنها بود و هیکلش چند برابر من بود، تصمیم برای محو شبه ها لغو شد، نگاهش رو بین من
و شبه ها می چر خوند، چند قدم جلو اومد و روبروم ایستاد،شبه ها دور و ورش رو گرفتن ولی او
مستقیم به چشمای من نگاه میکرد، لعنتی....
شبه ها رو محو کردم خنده ای موزی رو لباش نشست، پوزخندی زدم و شمشیرها رو مستقیم
روبروش گرفتم و خودم رو آتش زدم، آتش تا نوک شمشیر ها حرکت کرد و حاال شمشیرها هم آتشی
بود
خنده از لباش رفت و با یه غرش به طرفم خیز برداشت، جا خالی دادم و با شمشیر پشت کمرش
خطی انداختم که صدای نعره اش بلند شد
پشت کمرش آتش گرفته بود و خاموش نمیشد، خودش رو روی زمین انداخت و کمرش رو روی
زمین میکشید، چرخی دورش زدم و صبر کردم تا از روی زمین بلند شه
آتش خاموش شده بود، از روی زمین بلند شد، با چشمانی غضبناک نگاهم کرد و به طرفم دوید به
هوا پریدم و شمشیر رو به صورت ضربدری روی هم گذاشتم، با یه حرکت سریع سرش رو میان
شمشیر ها قرار دادم، با کشیدن هر دو شمشیر هم زمان سرش از تنش جدا شد و با چند دور چرخش
در هوا روی زمین افتاد
تنش هم پهن زمین شد، نگران ساواش و شاران بودم ، به سمت در حرکت کردم ولی هر کاری کردم
در باز نشد ، صدای شاران تو گوشم پیچید»ما خوبیم نگران نباش، نمیتونی برگردی باید وارد سالن
بعدی بشی«
به در سالن دوم نگاهی کردم، و به طرفش حرکت کردم....