ارسالها: 282
موضوعها: 24
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 267
سپاس شده 395 بار در 193 ارسال
حالت من: هیچ کدام
#SAYE(سایه)
از خواب بیدار شدم ... ساعت هفت غروب بود ... صدای بچه ها نمیومد ... رفتم بیرون دیدم همه رو تراس نشستن ... من رفتم پیششون ... داشتن در مورد شام حرف میزدن .
امیر : بریم اون دریاچه سبزه .... اسمش و یادم نی...
ارش : من میدونم کجا رو میگی.. اونجا شب قشنگ نیس...
مهتاب : هر جا میریم شب نمونیم...
سامی : میترسی بخوریمت...
مهتاب : من از کسی نمیترسم این صد بار.... تازشم تو فقط حجیم کردی خودتو وگرنه هیچ زوری نداری خودت و چس نکن الکی....
سامی : میخوای نشونت بدم؟؟؟ امتحانش مجانیع!؟...
مهراد : شما چه مرگتونه؟؟؟
-والا برا منم سواله ...
رفتم کنار مهراد نشستم و مهراد دستش و دورم حلقه کرد ...
امیر : پ کجا میریم؟؟؟
سارا : همین جا...
امیر : یعنی چی؟؟
سارا : یعنی چی نداره خب ... ما اان ر. تراسیم دیگ ..رو تراس میز ناهار خوری هست ... اونجا شام میخوریم ...
نگار : اگع میخوای برا اینا شامشونو بیاری بالا کلفتی کنی راه های دیگ عم هست...
سارا : هووف ... پ چیکار میکنیییم؟؟
مهراد: اصلا هرچی سایه بگه...
امیر : ای بابا اینا شروع کردن ...
با صدای زنگ گوشی ارش همه به طرفش برگشتیم...
نگار : کیه عشقم؟؟؟
ارش : همون رفیقم ک پاترولش و گرفته بودم ...
جواب داد:
-جانم دادا
.....
-قربونت ... کوچیکتم ....
.....
نمیدونم راستش...
.....
اوکی . بهشون میگم ...
....
خبر میدم بهت .. فدات شم داداش ... فعلا...
سامی : هوم؟؟
ارش : نگران شام امشب نباشین . مهمونی داریم ... ساعت هشت و نیم . مهمونی که نع تویع باغ رفیقم دوستاشو برا تولد دوست دخترش دعوت کرده . گفت ماهم دعوتیم . یعنی من راجع به شما گفته بودم اونم گف رفیقات خیلی پایه ان اونارم بیار خوش بگذرونن...
نگار : ارش قول الکی نده من لباس نیاوردم ...
-لباس میخوای چیکار بابا .. عروسی عمت نی کع تولد رفیق ارشع...
نگار : مگ نشنیدی ارش بهش میگف داداش ... داداش ارش هم میشع برادر شوهر من ... تولد دوست دختر داداش ارش میشه تولد جاریم . نباید لباس بخرم؟؟ خیلی دیر گف اوووف..
از طرز فکر نگار خندیدیم . ارش نگار و بغل کرد و گفت : اینا بهمون حسودی میکنن تو بیخیال . خودم زنگ میزنم میپرسم لباس و اینا چجوری باید بپوشیم ...باشه عشقم؟؟
نگار خودش و تو بغل ارش بیشتر جا کرد و باشه ای گفت ...
من رفتم اماده بشم . هودی مشکیم و با شلوار لی سرمه ای پوشیدم و تا زدم . کتونی سفیدم و پوشیدم و گوشی و هندزفریمو برداشتم . باید یچیزی براش میخریدیم . تو نیم ساعت . من ک نمیشناختمش... ولی یه دست بند براش میخرم . ارش از رفیقش راجع به لباس پرسید اونم گفت حتی با شرتم بیاین اشکالی نداره . موهامو با اتو صاف کردم و روی شونم ریختم . رفتم پایین . بچه ها اماده بودن . سارا شومیز زرد و شلوار مشکی جذب و یه صندل زرد پوشید . موهاشم از دو طرف تیغ ماهی بافت . لامصب همه جا مجهز میره . مهتاب کت لی با یه شلوار لی پوشیده بود . موهاشم بالا دم اسبی بسته بود . سامی هم پیراهن مردونه لی با یه شلوار مشکی پوشیده بود . وقتی دید مهتاب مث خودش لی پوشیده حرصش گرفت . مهتابم حرصش گرفت . نگار و ارش هم ست کرده بودن . نگار پیراهن چهار خونه قرمز مشکی با شلوار مشکی پوشیده بود . ارش هم مث اون . نگار موهاشو باز گذاشته بود . مهرادم تیشرت سرمه ای با شلوار مشکی . امیر هم تیشرت سفید و شلوار مشکی پوشیده بود .
بعد از خرید کادو باغ رو پیدا کردیم و ساعت نه رسیدیم . تقریبا مهمون زیاد داشت . باغ بزرگی هم بود . مهتاب و سارا پرتنر نداشتن و باهم بودن . امیر . سامی هم باهم . من و مهراد و ارش و نگار دست رلامونو گرفته بودیم . دوست ارش با یه دختر گندمی و چشم ابرو مشکی ک جذابیت زیادی داشت و معلوم بود تولد اونه اومدن سمتمون . بعد از تبریک کادو هامونو بهش دادیم . اسم دختر هانیه بود . دوست ارش هم اسمش رضا بود .
هانیه : خب از خودتون پذیرایی کنین غریبی نکنین . دوستای رضا دوستای منم هستن . خوش بگذره .
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
ارسالها: 282
موضوعها: 24
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 267
سپاس شده 395 بار در 193 ارسال
حالت من: هیچ کدام
سر تکون دادیم و رفتن سمت بقیه . با پلی شدن اهنگ دلمو بردی یه حسی بهم گفت دست مهراد و بگیرم و برم وسط . خیلی وقت بود نرقصیده بودم . دست مهراد و گرفتم و رفتیم وسط . مهتاب و سارا هم اومدن . مهراد خیلی شیک و مردونه رقصید . بعد از این اهنگ دکتر ساسی پلی شد و همه هجوم اوردن وسط . ماهم از جمعیت خوشمون نمیومد اومدیم بیرون و به سمت سامی و امیر رفتیم . مهتاب و سارا هم بهمون ملحق شدن .
#SAMIYAR(سامی)
امیرم یه دختر پیدا کرده بود رفته بود باهاش . من تنها مونده بودم . حوصلم سر رفت . از شانس من تیتاب هم تنهامونده بود و رو به روم نشسته بود . دو تایی رو میز . یکم بهش زل زدم . متوجه نگاهم شد و نگام کرد .
-هاااا نگاه داره؟؟؟(چشم غره رفت )
+لباست چقد خشگله تیتاب ....
-اره خشگل شدم ...
+منظورم لباست بود نه خودت ....
-نظرت برام مهم نیس
نمیدونم چرا از این حرفش ناراحت شدم ... ناراحت چرا؟؟... یعنی چی ...من چم شده...
+تیتاب...
چشم غره رفت برام و روش و برگردوند...
+تیییییتااب .... مهتاب جان .....
با تعجب و چشم های گرد شده نگام کرد ... از واکنشش خندم گرفت .... ولی ب روم نیاوردم .
-ها.. چیه؟!
+میای بریم خونه باغ؟؟؟
-چرا؟؟
+حوصله جم شلوغ و ندارم تنهاییم حوصلم سر میره تو باشی یکم میخندونیم ...
-مگههه من دلقکم؟؟؟ تو ادم نمیشی نه؟؟
+تو ادمم کن....
خودمم از این حرفم تعجب کردم چه برسه مهتاب...
-عه... چیز... برم یکم نوشیدنی چیز کنم .. بیارم...
سر تکون دادم و رفتنش و نگاه کردم .. به شقیقه هام دست کشیدم ... من چم شده... نباید عوض شم... همون نچسب قبل میشم... ولی چقدر بامزه هول شد... خیلی خودمو کنترل کردم که هیکل کوچولوشو بغل نکنم...
چییییی داررییی میگیی سامیییی... چم شدههه...
با سرفه الکی مهتاب به خودم اومدم . نوشیدنی رو از دستش گرفتم ... این نوشیدنی نبود... یعنی مهتاب نمیدونه چی بجای نوشیدنی اورده برام؟؟؟ بزار بخوره... اشکال نداره ... فوقش یکم میخندیم ...
+مرسی...
لیوان و گرفت و یع سره سر کشید ... انگار اخرش متوجه شد یچیزی سر جاش نیس ... جا خورد . خیلی خودم و کنترل کردم نخندم .... ی لحظه انگار سرش گیج رفت .... اب دهنش و قوت داد ...
-نوشیدنیش طعم عجیبی داشت ... تو اینجوری فکر نمیکنی....
دیگ داشتم منفجر میشدم ... خندیدم .. جوری که مهراد و سایه اومدن سمتمون ....
مهراد : چیشد سامی؟؟ مهتاب حالت خوبه؟؟؟
مهتاب : نه... یچیزی انگار... تو گلوم مونده...پایین نمیره...
سایه : واییی مهتاب ... خاک تو سرت که تفاوت شراب و اب میوه و دلستر و نمیفهمی.....
مهراد از خنده منفجر شد ....
مهتاب : این سامی مو طلاییم هیچی نگف....عوضی...
سامی مو طلایی... مست شد با یه لیوان؟؟؟
سایه : مهتاب پاشو برو خونه باغ.. فک کنم یکم بخوابی بهتر باشه...
مهتاب : هوم؟؟ نع بابا چرا بخوابم میخوام... برررقصممم...
مست شده بود ... مطمعنم ...
-من میبرمش خونه باغ ... شما برین راحت باشین ...
مهراد و سایه از محبت غیر منتظره من به مهتاب تعجب کردن و سر تکون دادن و رفتن .
-مهتاب بلند شو...
+عععع ؟!! نمیخوااام...
-مهتاب حوصله ندارم ... بلند میشی یا خودم وارد عمل بشم؟؟؟
+وارد عمل شو تا خارج عملت کنم...
-خودت خواستی کوچولو...
رو دستام بلندش کردم . هر چقدر دست و پا زد پیروز نشد و بیخیال شد تا اینکه ب خونه باغ رسیدیم .
گذاشتمش پایین بهم نگاه کرد ...
-چرا اینطوری میکنییی.. خودم میومدم .. اصن اینجا چیکار میکنیم .. من حالم خوبه ...
+معلومه... برو دراز بکش من اینجا میشینم کاریت ندارم .
رو صندلی کنار تخت نشستم . اونم رفت رو تخت دراز کشید و کتش و در اورد . انگار حواسش به من نبود . واقعا مست بود . تاپ سفیدش اندام های بدنش و نشون میداد . خاک تو سر هیزم کنن ک ب دوست دختر عمومم رحم نکردم . پتو روش کشید و رو به من گفت : چشمات بهم ارامش میده.... چرا انقد جاذبه داری؟؟؟
پس ازون بد مستاس... نمیتونستم از این فرصت استفاده نکنم و ازش حرف نکشم ... میخواستم احساسش و بدونم .
+نمیدونم والا... همه مجذوبم میشن ...
-تو کی هستی ک همه مجذوبت بشن ... غرور الکی و مزخرف .. هیچ جذابیتی نداری...
ن حاظر جوابیشو هنوزم داره ... حرفشم سریع عوض کرد انگار نه انگار چی گفته بود . حواسش سر جاش نیس.
+پس عمم بود داشت میگف چرا انقد جاذبه داری؟؟
-نمیدونم ... سامی..... دوست دارم ...
+منم دوست دارم ...
چیییییییی داشتم میگفتم .. دست خودم نبوددد.... اون بهم گف دوست دارم؟؟؟ مهتاب بهم گفت؟؟؟
مهلت پرسیدن بهم نداد و خوابش برد .... چقدر مظلوم میخوابید ... بی اختیار از معصومیتش لبخندی ب لبم اومد.
دستش از زیر پتو بیرون بود . دستم و بردم جلو که دستش و بگیرم ... بیخیال شدم و گوشیم و گرفتم تا ازش عکس بگیرم . مدرک جرم داشته باشم ازش....
#SAYE (سایه)
داشتیم میرقصیدیم که اهنگ مخصوص رقص تانگو پلی شد . هرکی رفت سمت پارتنر خودش . من و مهراد ک کنار هم بودیم . دستامو دور گردنش حلقه کردم . دستاشو دور کمرم حلقه کرد . سرم و به سرش تکیه دادم و لبخند زدم . کاش زمان همون لحظه متوقف میشد . ارامش و امنیت و عشق مهراد واقعی بود . مثل من . برق کل باغ خاموش شد . ولی همچنان موزیک میخوند . ماهم بی توجه میرقصیدیم . مهراد سرش و غقب برد و خیلی اروم لباش و نزدیکم کرد . انگار مردد بود . خودمم مردد بودم . حتی وقتی با علی دوست بودم هم همچین چیزی رو تجربه نکردیم بغیر از امروز که به زور منو بوسید . مهراد اروم صورتش و اورد سمتم . نفس هاش به صورتم بر خورد میکرد . اروم لباش و گذاشت رو لبام .
بعد چند ثانیه اروم لباش و برداشت و فاصله گرفت . نفس هام به شماره افتاده بود . تپش قلب لعنتی شروع شده بود . انگار اونم همین حس و داشت . هیجان زده شده بودم . ولی خوشم اومد . خواستم این دفعه من بوسه ای بهش هدیه کنم که برق روشن شد . مهراد لبخندی زد که بغلش کردم . بی توجه به همه که داشتن میرقصیدن... چند دقیقه تو بغل هم بودیم ... متوجه سنگینی نگاه کسی شدم . برگشتم علی رو دیدم . با چشم های به خون نشسته و ماراحت نگاهمون میکرد . لیوان شراب تو دستش شکست . خون از دستش میچکید . بی توجه به دستش همونطور نگاهمون میکرد .
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
ارسالها: 282
موضوعها: 24
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 267
سپاس شده 395 بار در 193 ارسال
حالت من: هیچ کدام
. لیوان شراب تو دستش شکست . خون از دستش میچکید . بی توجه به دستش همونطور نگاهمون میکرد . با التماس سر تکون داد . از وضعیتش بغضم گرفت ... فقط بخاطر حال و روزش ... نه بخاطر حس دیگه ای . به مهراد گفتم : مهراد علی...
مهراد اروم ازم فاصله گرفت و با نگاه دنبال علی گشت . وقتی پیداش کرد و تو اون حال و روز دیدش سریع به سمتش رفت و دستش و گرفت تا شیشه هارو از دستش بیرون بکشه . علی که تازه متوجه حال و روزش شده بود یه نگاه به دستش و یه نگاه به من کرد . اشکم داشت میریخت ... پوزخند زد و دستش و از دست مهرادبیرون کشید و داد زد : ولم کنین لعنتیا .... با کاراتون که عذابم میدین ...
متوجه اشک ریختنم شد و حرفش را خورد . اومد سمتم و بدون اینکه بهم دست بزنه گفت : سایه گریه نکن .. ببین دستم سالمه .. چیز خاصی نیس... گریه نکن .. هنوزم طاقت ندارم اشکاتو ببینم . شاید فکر کنی من ولت کردم اما مجبور بودم بیام اینجا ... تهران کوفتی برام خوب نبود ... نمیخواستم ناراحتت کنم برای همین بهت نگفتم .. فکر کردم زود برمیگردم اما نشد ..و دیگ نمیتونم برگردم ... تو منو فراموش کردی ... حقم داری ... ولی یه فرصت بهم بده سایه ... یه فرصت بهم بده....
اشک خودشم در اومده بود ... یادمه برای مردن برادرش هم اشک نمیریخت و میگفت امکان نداره من گریه کنم . اما الان بخاطر من هر لحظه اشک میریزه ...
مهراد چیزی نمیگفت و فقط نفس عمیق میکشید و خودش و کنترل میکرد یه مشت تو دهن علی نخوابونه...
دلم به در اومد ... از این بدبختی ... از این دو راهی... خسته شدم و دوییدم .. از دست مهراد و علی فرار کردم .. صدای فریاد هاشون که اسممو صدا میزدن و شنیدم و دوییدم . مهراد پشت سرم میومد و میگفت وایسم اما نمیخواستم . ایکاش زندگیم متوقف میشد .. چرا هر موقع که به خوش بختی نزدیک میشم یه بدبختی سر باز میکنه ...
مهراد بهم رسید و دستم و کشید که افتادم تو بغلش ... زار زدم ... گریه کردم .... اونم چیزی نمیگفت ....
#MEHRAAD(مهراد)
با دیدن حال و روز سایه به بچه ها زنگ زدم که ما زودتر از اونا میریم ویلا . سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . سایه هندزفری و تو گوشش گذاشته بود و کلاه هودیش و گذاشت سرش... سرش و به ششه تکیه داد و چشم هاش و بست ... درکش میکردم ... تو اینکه علی دوسش داشته باشه و مجبور بوده شکی نیست .. ولی احساس منم به سایه واقعیه ... سایه با هر سختی که بوده عشقش و به علی فراموش کرده ... درسته عشق اول فراموش نمیشه ولی اون سعیش و کرد و به کمک دوستاش بیخیال شد ... الانم فکر میکنم سایه احساسی به علی نداره و الان فقط از حال و روزش ناراحته... دلم برای عشقم به درد اومد... چه سختی ای تحمل میکرد ....
ب ویلا که رسیدیم خوابش برده بود . اشک رو گونش خشک شده بود . بلندش کردم و بردمش . گذاشتمش رو مبل و بیدارش کردم .
-سایه ... عشقم ... نفسیم پاشو ...
یکم اخم کرد و چشماش و باز کرد . با دیدن من لبخند محوی زد و گفت : رسیدیم؟؟
-نه هنوز تو ترافیک گیر کردیم ....
+هه هه هه... ما الان تنهاییم؟؟؟
-نه .... جن و ارواح گم شده تو قسمتایی از این خونه در حال پرسه زدن هستند....
+عههههه مهراد ... خیلی بدی ... امشب خوابم نمیبرع ... اههه...
-بغل خودم میخوابی چه کاریه....
+چیی میگی مهراد ...
هردومون خندیدیم ...
-مگ چیه خب ... ارش و نگار و نمیبینی هر شب پیش هم میخوابن .. خب ماعم بخوابیم ...
+واقعا؟؟؟ نمیدونستم ... عجب ادماییَن اینا ....
-بیا ماعم مث اینا عجب ادمایی بشیم ...
+مهراد رد دادی بخدا.....
-اره من رد دادم ... میای یا خودم وارد عمل بشم ....
+بیخیال مهراد حوصله ندارم ....
-میای یا نع؟؟
+مهراد؟! نکنه کار بدی بکنی ... چمیدونم...
-چیکار مثلا...
کلافه گفت : مهراد...
-نگران نباش کار بدی نمیکنم . فقط میخوام یع شب تو بغل عشقم بخوابم چیه..
صدامو یه مقدار بچگونه کردم که خودمم خندم گرفت....
+مهراد....
-جانم نفس...
#SAYE(سایه)
وقتی مهراد بهم میگف نفس همه دردامو فراموش میکردم ...
-مهراد برام میخونی؟؟؟
+ب یع شرط...
-باشه باشه... میخونی؟؟
+جدی میگی؟؟ البته سایه نمیومدی هم برات میخوندم تو جون بخواه نفسسس....(سه اخرش و غلیظ گف)
-مهراد میشه اینجوری صدام نکنی ...
+چرا؟؟؟
-چون وسوسه میشم تو بغلم لِهِت کنم ....
+من ک بدمم نمیاد ...(دستاشو باز کرد که بقلش کنم )
رفتم تو بغلش ... بوش کردم ... انگار اخرین بار بود میدیدمش ... بغضم گرفت .... اشک لعنتی سرازیر شد ...مهراد فهمید دارم گریه میکنم ...منو از خودش جدا کرد و با تعجب گف : ساایههه؟؟ گریه؟؟ بسع خب....
لبخندی زدم و با کف دست اشکامو پاک کردم ... دستش و گرفتم و به سمت اتاقش رفتم ...
در اتاقش و باز کرد . رفتیم و اتاق . گیتارش و گذاشته بود کنار کمد . برداشت و از جاش درش اورد . اومد رو تخت نشست منم به تخت تکیه دادم و پاهامو تو بغلم جمع کردم . شروع کرد به گیتار زدن ....
قربون مست نگاهت ... قربون چشم های ماهت ... قربون گرمی دستات ... صدای آروم پاهات ...
چرا بارون و ندیدی ... رفتن جون و ندیدی ... خستگی هامو ندیدی ... چرا اشکامو ندیدی ...
مگه این دنیا چقد بود ... بدیاش .. چنتا سحر بود ...
تو که تنهام نمیزاشتی ... توی غم هام نمیزاشتی ....
گفتی با دو تا ستاره ... میشه اسمون بباره ...
منم و گریه بارون ... غربت خیس خیابون ....
توی باغچه نگاهم ... پُرِگریه پُرِ آهم ...
کاشکی بودی و میدیدی ... همه گلاشو چیدی ....
همه روزای هفته ... ک پر غم شده رفته ...
من و گلدونت میشینیم ... فقط عکساتو میبینیم ...
روز پنج شنبه دوباره ... وعده ی دیدن یاره ...
روی سنگ سردی از غم ... میریزه اشکای خستم ...
تا ک قاصدک دوباره ... خبری ازت بیاره ...
با یه دسته گل ارزون .... پیشتم من زیر بارون ....
قربون مست نگاهت ... قربون چشم های ماهت ... قربون گرمی دستات ... صدای آروم پاهات ...
چرا بارون و ندیدی ... رفتن جون و ندیدی ... خستگی هامو ندیدی ... چرا اشکامو ندیدی ...
مهراد میخوند منم باهاش میخوندم .... بعد از اینکه خوند گیتاررش و گذاشت گوشه تخت و اومد دستم و گرفت ...
+میخوام یچیزی بهت بگم .... محلی ... مازندرانی متوجه میشی؟؟
یچیزایی اره چون مادر سامی و مادر مهراد مازندرانی بودن وقتی صحبت میکردن یچیزای خیلی کمی متوجه شدم..
-اره یکم ... مگ چیه؟؟؟
+میخواستم برات محلی بخونم ....
-واقعا میخونی؟؟؟ بخون لطفا....
+باشه ...
مستِ چشم دلبر ... ناز داره دلبر ... تیسه میرمه اخر....
هرجا شونی دلبر می دِلِه نَبِر.... جز تو نَخوامِه دیگَر....
قد بلند بالا ... چش داره کیجا ... هستی مِنِه تاجی سَر...
وقتی خومه تیسِه مِرِه اِشِنی ... می دِلِه بر می دلبر...
تِ رِه دارمِه دیگَر غَمی ندارمِه .... تو ماهِ آسمونی ...
اِی خدا هیشکی مثل تو نبونه ... دلبر تک مازرونی ...
شاهِ مازرون بَوِم تی قِربون .... بَوِم تی بلا گردون ...
غِصِه نَخِر می همراه دَووشی ... بومِه مثاله مجنون ....
غِصِه نَخِر می همراه دَووشی ... بومِه مثاله مجنون ....
با اینکه چیز زیادی متوجه نشدم ولی میدونستم با عشق میخونه ... گیتارو گذاشت کنار و بغلم کرد ... چند دقیقه تو بغلش موندم ... نمیخواستم ازش جدا بشم ... خودش یکم فاصله گرفت ... با یه دست دستم و گرف و با پشت دست دیگش رو گونم و نوازش کرد ... انگار مردد بود ... یکم صورتش و نزدیک اورد ... فهمیدم میخواد چیکار کنه ... این دفعه ولی نوبت من بود بهش بوسه هدیه کنم ... بی مقدمه چشمام و بستم و لبام و گذاشتم رو لباش ... بی حرکت فقط لبام رو لباش بود ... بعد چند ثانیه دوتا دستشو رو صورتم گذاشت و شروع کرد لبام و خورد ... من بلد نبودم اونم انگار بلد نبود ... یکم ک گذشت فهمیدم چطور باید اینکارو بکنم و اونم ادامه داد ... اروم لبامو ازش جدا کردم .. اولش خجالت کشیدم ... ولی بعدش اون موهامو نوازش کرد ... بعد گفت : تو زن خودمی ... نباید از این چیز کوچیک خجالت بکشی ... کار دیگ ای نکردیم ... فقط همو بوسیدیم ...
قرار نبود کار دیگه ای هم بکنیم ... از روی تختش بلند شدم و رفتم سمت در و بدون اینکه برگردم گفتم : میرم لباس عوض کنم ...
منتظر جواب نموندم و رفتم ... از روی پله ها دوییدم و رفتم بالا ... ساعت یکو نیم بود ... بچه ها نیومدن هنوز ... سریع تیشرت مشکیمو پوشیدم و شلوار مچی مشکیم هم پوشیدم رفتم پایین . مهراد لباسش و عوض کرده بود . تیشرت سفید و گرمکن ابی . گفتم : مهراد گشنمه... شامم ک نموندیم ... ساعتم یک و نیمه ...
+چیزی تو یخچال نیس اخه ... وگرنه ک نمیرفتیم اون مهمونی کوفتی ...
-پیتزا سفارش بدیم؟؟؟
+الان کجا بازه اخه ...
-حالا زنگ بزن ... من دیدم رو یخچال شماره اشون رو نوشته بود ...
+باشه میزنگم . حالا بمونیم تا بیارن برامون .
-حرف نباشه ... برا من مخلوط ...
+منم مخلوط میخورم .
زنگ زدیم پیتزا سفارش دادیم و دیدیم باز بود . منتظر موندیم تا ساعت یه ربع به دو خودشونو رسوندن . عجب پیتزایی بود . از گشنگی کلشو خوردم . مهراد مال خودش و نصفه ول کرد . نوشابه خودم و مهراد و خوردم و.
بعد از غذا از روی میز بلند شدیم و رفتیم رو مبل . ساعت دو شده بود . خوابم نمیومد . مهرادم خوابش نمیومد . نشسته بودیم ک گوشیم زنگ خورد . فکر کردم بچه ها زنگ زدن . اما علی بود . با اینکه شمارش و حذف کرده بودم اما حفظ بودم . به مهراد گفتم . مهراد گف چرا این وقت شب زنگ زده و جواب بدم . جواب دادم :
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
ارسالها: 282
موضوعها: 24
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 267
سپاس شده 395 بار در 193 ارسال
حالت من: هیچ کدام
جواب دادم :
-بله؟؟
+سلام....
صداش گرفته بود ... معلوم بود حالش گرفتع....
-بفرمایید ...
+دیگع مارم نمیشاسی ....ها؟!... اوکی ... منم علی...همون ک بخواطرت دستش ***ده شد...
هنوزم همون بد دهن قبل بود ...
-نخیر شناختمتون ... چیزی شده ؟؟؟
+چیزی ک اره ولی بخاطر اون زنگ نزدم ...
-پ چی شده؟؟؟
+ببین سایه ... من ... میخوام ببینمت... نترس کاریت ندارم ... فقط باهات حرف بزنم ...
-نمیتونم ... باید قط..
+نه نه ..قطع نکن ...فکر کن بعد تصمیم بگیر خواهشا...
-چرا باید بیام؟؟ چیو باید بشنوم؟؟؟ من خودم رل دارم .. دوسش دارم و دوسم دارع. حرفاتم هیچ تاثیری روم نمیزارع...
حرص و نفسی ک با حرص بیرون داد و از پشت تلفن هم میشد دید ...
+سایه خواهش کردم ازت ... اگع حتی ب عنوان یه دوست برام ارزش قائلی بیا ....
-پس .. مهرادم میاد ..
+نههه .. چیزه باید با خودت حرف بزنم ....
-وا... یا با مهراد میام یا اصلا نمیام ....
+من گفتنیارو گفتم . ادرس جایی ک باید تنها بیای تا دوتایی (رو تنها و دوتایی تاکید کرد) حرف بزنیم و میفرستم ...
-من...
مهلت حرف زدن بهم نداد و قطع کرد .... برای مهراد تعریف کردم ک چی گفت ... مهراد گف نباید تنها برم ...
مهراد : یا با من میری یا اصلا نمیری ... البته باز خودت میدونی ... نمیخوام بهت فشار بیارم از یه طرفم ....
هنوز حرف مهراد تموم نشدع بود ک برای گوشیم پیام اومد . همون شماره علی بود . ادرس و ساعتشو فرستاد . ساعت هشت صبح . کافه ستاره .... تو پرانتز نوشته بود تنها میای ... پففف اون حرفش حرفه تنها نرم قاطی میکنه ...
-مهراد من تنها میرم ... کاری نمیکنه ... کافه قراره بریم دیگ . تو کافه چیکار میخواد بکنه؟؟
+هرچی باشه ... بازم اون اختیارش دست خودش نیست .
راست میگفت . اون اعصابش خورد که میشد میرفت سراغ مشروب و سیگار و بعضی اوقاتم مواد . من وقتی باهاش بودم نمیذاشتم ولی الان ک من باش نیسم حتما باز شروع کرده .
-من از پس خودم بر میام . مرصی ک نگرانمی . منم بودم نگران میشدم . یا حتی اصلا نمیزاشتم عشقم با عشق قبلیش بره سر قرار یا حتی اصلا باهاش حرف بزنه . تو خیلی خوبی مهراد . راستی نمیخوام به بچه ها چیزی بگم چون میدونم مخالفت میکنن . اینجور که معلومه همه باید ساعت سه بعد از ظهر از خواب بیدار شن . من ساعت هفت بیدار میشم تا هشت میرم اونجا . تا اون موقع عم خوابم نمیبرع . میرم تو اتاق خودم میخوابم .
مهراد لبخند زد و گوشیش و گرفت .
ساعت دو و نیم بود . صدای باز شدن دروازه اومد . بچه ها اومدن . چند لحظه بعدم اومدن تو . مهتاب خواب رو دستای سامی بود . سارا و نگار اومدن تو بعدشم ارش و امیر رضا اومدن . سامی مهتاب و به اتاقش برد و اومد پیش ما . رو به من گفت : سایه این رفیقت با یه لیوان مست کرد . اون یه لیوانم یه سره سر کشید . تو مستی خیلی چیزارم لو داد . فردا بیدار شد بهش بگو سامی خوب ازت حرف کشید .
بعد یه پوزخند زد و رفت سمت اتاقش ک بخوابع . ارش گفت : بچه ها حوصلم سر رفته ....
نگار زد پس کله ارش که از صدایی ک داد همه خندیدیم و به ارش گفت : گوساله ساعت نزدیک سه نصف شبه میخوای اینجا قایم موشک بازی کنیم حوصلت سر نره ؟؟؟ ارش پس کلش دست کشید و گفت : غلط کردم . برم بخوابم .. شبتون شکلاتی نع .. پر از ترس و وحشت .
هر کدوم رفتیم سمت اتاقمون . رفتم زیر پتو . گوشیمو کرفتم و خداروشکر پریز کنار تخت بود . تا صبح با گوشیم تو اینستا میچرخیدم . ساعت پنج بود . یکم چشمام خسته شد . چشامو بستم ک بخوابم . یکم نگذشته بود ک صدا زنگ گوشین بلند شد . خاموش کردم و ب ساعت نگاه کردم . ساعت هفت بود . انگار تازه دو دیقه گذشته بود . پژوهش در مورد چرای زود گذشتن زمان و تموم کردم و بیخیال شدم و بلند شدم . لباسمو پوشیدم . مانتو مشکی و شلوار مشکی تر و کتونی مشکی تر و شال مشکی تر . دستبند مشکیمم پوشیدم . موهامم فرق باز کردم و از پشت بافتم . گوشیمو گرفتم و رفتم بیرون . هیچکس بیرون نبود . رفتم سمت اشپز خونه برای خودم لقمه بگیرم . دیدم مهراد تو اشپز خونه نشسته و داره نیمرو میریزه تو ظرف . یه صبحانه خیلی شیک درست کرده بود . از من زودتر بیدار شده بود . شایدم مث من یا بیشتر از من اصلا نخوابیدع باشه . صندلی و کشیدم عقب و نشستم . مهرادم اومد روبه روم نشست و گفت . سلام . صبحت بخیر مهراد چه صبحونه قشنگی درست کردی اره قابلتو نداره ...
از اینکه داشت با خودش حرف میزد خندم گرفت و گفتم : صبح بخیر . دستت درد نکنه.... کاش میخوابیدی . اگع بچه ها بیدار میشدن چی؟؟؟
+اونا الان خواب هفت پادشاه دارن میبینن . ساعت سه بیدار شن بازم زود بیدار شدن .
یکم غذا خوردم و ساعت هفت و نیم شد . بلند شدم که برم . سوییچ ماشین سامیار رو میز عسلی بود . سوییچو برداشتم که مهراد اومد و گفت : صبر کن بینم . حس بدی دارم . منم هر موقع حس بدی داشته باشم اتفاق بدی میوفته . میشه بیای باهم بریم . یا حداقل من برسونمت .
حس بدی داشت . منم حس بدی داشتم . بغضم گرفته بود . نا خود اگاه حس کردم اخرین باره که میخوام مهرادو ببینم . اشک لعنتی خود به خود پایین ریخت مهراد متوجه اشک شد و بغلم کرد . انگار خودشم بغض کرده بود . گفت : گریه نکن ... میدونم زوده ک اینو بهت بگم . ولی خیلی دوست دارم سایه . عاشقتم . فک کنم ثابت کرده باشم بهت که برات جونمم میدم . مراقب خودت باش خانومم ...
با این حرفاش فک میکردم دارم میرم تو دل مرگ . انگار میخواستم برم خودمو بکشم ...
-هیچ موقع زود یا دیر نیست . عشقت به من ثابت شده مهراد . منم دوست دارم . نمیخوام اتفاقی برات بیوفته . نمیخوام از دستت بدم . ولی تو نمیدونی از دست دادن کسی چقد بده . من اینو قبول دارم که علی منو دوست داشت . الانم ک همون بلایی ک سر من اومد سر علی اومده ولی اون عذاب وجدانم داشت . عذاب وجدان خودش ده برابر از دست دادن عزیز درد داره . اون هم منو از دست داده بود هم عذاب وجدان داشت . بدون شک از من داغون تره . من تاحالا گریه هاشو ندیده بودم ولی بخاطر من داشت گریه میکرد . وقتی یه پسر گریه کنه کارش از همه چی گذشته . از داغونم داغون تره . مهراد یه ذره اونم درک کن . من میدونم همین الان ک انقد ارومی هم داری درک میکنی من خودم اگه جات بودم انقد اروم نبودم . ولی تو فرق داری . قلبت مث من سنگ نیس . قلب مهربونی داری . الانم بزار تنها برم . اون هر کاری بخواد بکنه یه روز دوسم داشت . دلش نمیاد و همونجور ک تو دلت نمیاد بهم دست درازی کنی اونم دلش نمیخواد . پس نگران نباش . خدافظ ...
+نگو خدافظ... از کلمه خدافظ میترسم . بگو فعلا....
لبخند زدم و گفتم : پس فعلا ...
#ALI(علی)
وایساده بودم و بین جمعیت به سایه.. عشقم که تو بغل یکی دیگه بود نگاه میکردم . سوزش دستمو حس کردم اما بی خیال بهش زل زدم . بغض لعنتی دو ساله ام دوباره شروع شد . سایه که متوجه سنگینی نگاهم شده بود همونجور که تو بغل مهراد بود نگام کرد . با ترس . بدون هر احساس .... فقط ترس ...
به مهراد یچیزی گفت که مهرادم بعدش نگام کرد . اما بی توجه فقط به سایه نگاه میکردم . یهو متوجه شدم که دوییدن سمتم . اما مهراد اومد دستم و گرفت . تازه فهمیدم لیوان تو مشتم خورد کردم . خون از دستم میچکید . پوزخند زدم و دستمو از دست مهراد کشیدم بیرون و رفتم سمت سایه . ازش خواهش کردم ک ی فرصت دیگه بهم بده ک متوجه بغضش شدم و بیخیال شدم . بی اختیار اشک خودمم در اومد . از بدبختی خودم و ناراحتی سایه . دویید که مهرادم پشت سرش دویید . یه دستمال از جیبم برداشتم و به سمت خونه باغ رفتم . دستمو شستم . دستم میسووخت . تکون خوردن تیکه های شیشه رو تو دستم حس میکردم و الکل هم زخممو تازه تر میکرد . دستمو بردم زیر شیر اب . تیکه های شیشه رو از دستم در اوردم . چند تیکه ریز دیگه هم بودن اما حوصله نداشتم باهاشون ور برم . اینجا باغ رفیقم بود منم زیاد اینجا میومدم . یه تیکه پارچه برداشتم و دور دستم کشیدم . میدونستم یه قسمتش بخیه لازم داره و همونطور خون میومد . صفت تر بستم . دردم بیشتر شد . بیخیال شدم و رفتم سمت یکی از اتاقا . در و باز کردم دیدم سامی سر یه صندلی نشسته و یه دختر روبه روش سر تخت خوابیده . وقتی در و باز کردم سامی بلند شد و منو دید . هه ... رفیق بی معرفت . حوصله دعوا و غیرتی شدن سامی رو دختر عموشو نداشتم و درو بستم رفتم بیرون . سامی پشت سرم اومد و صدام زد : علی ... صبر کن ...
با حرص چشامو باز و بسته کردم و وایسادم . برگشتم .
-سلام بی معرفت .... البته حقم داری ... اون کاری ک من با دختر عموت کردم حقم داشتی سراغی ازم نگیری . ولی اگه یه سراغی ازم میگرفتی و میفهمی کدوم گوری رفتم و برای چی اومدم اینجا .. الان وضعمون این نبود .
+خب الان بگو ...
-الان دیگه چ فرقی میکنه . عشقم دست تو دست یکی دیگ از جلو چشمام رد میشه و فکر میکنه من ولش کردم .
+علی من میدونم تو و سایه همو خیلی دوست داشتین . ولی این احساسی ک الان سایه به مهراد داره بیشتر از حس اون موقش به توعه ... میدونی ادم وقتی بار اول عاشق میشع با دلش عاشق میشه . ولی بار دوم هم با دلش هم با عقلش . چون اعتمادی که یبار از بین رفته رو نمیشه دوباره بوجود اورد . اما مهراد تونست اعتماد سایه رو جلب کنه و اینجوری سایه بیشتر دوسش داره .
حق با اون بود . اما منم از قصد ولش نکردم . میدونستم اگع بیشتر با سامی حرف میزدم اعصابم خورد میشد .
-ارع حق با توعه .. برو عشقت منتظره ...
+چته علی .. رنگت پریده ... حالت خوبه ؟!!..
-هه حالم ک خیلی وقته داغونه . بیخیال . خدافظ..
+دستت چیشده علی ... صبر کن ببرمت بیمارستان ...
-لازم نکرده ... این همه سال ب دادم نرسیدی الانم برو ...
نذاشتم جوابم و بده و رفتم . دستم داشت تیر میکشید . از محیط بیمارستان خسته شده بودم . دیگع نمیخواستم پامو تو اون جایه لعنتی بزارم . رفتم تو ماشین . روشنش کردم . خواستم راه بیوفتم که چشمام سیاهی رفت . توجهی نکردم و راه افتادم سمت خونه .
رفتم تو خونه . دیگه خون داشت از پارچه میزد بیرون . رفتم یه پارچه دیگه پیدا کردم و اینو باز کردم . انگار زخمم باز تر شده بود . واقعا بخیه لازم داشت . شیطونه میگف برم با نخ سوزن معمولی بدوزمش ولی بیمارستان نرم . بتادین ریختم رو دستم . سوزشش صد برابر شد . دردش بیشتر شد . مرگو با چشمای خودم دیدم . نزدیک بود غش کنم . دستمئ باند پیچی کردم و بستم و خیلی سخت بود با یه دست همه کار انجام بدی . رفتم سمت جعبه قرص ها و چهارتا کدئین گرفتم و با یه لیوان اب خوردم . ساعت دوازده و نیم بود . رفتم سمت کشو اتاقم . میدونستم واسم ضرر داره ولی بی توجه از کشو برداشتم . فنک و گرفتم و سیگار و گذاشتم بین لبام و با فندک روشنش کردم . یه بسته سیگار و همونطور میکشیدم . خوابم گرفته بود . اما بی توجه باز یه سیگار گرفتم . نفس کشیدن برام سخت شده بود . واسه همین نفس کشیدن لعنتی از تهران کوفتی اومدم اینجا و چون هوای گوهش برام ضرر داشت . برای ریه های مریضم ضرر داشت . بخاطر همون اومدم اینجا و عشقم و به حال خودش تنها گذاشتم . بغضم دوباره اومد بالا . ولی غورتش دادم . ساعت یک و نیم بود . سرفه ام گرفت . همونطور وحشتناک سرفه میکردم . رفتم سمت اشپز خونه . خواستم یه لیوان اب بگیرم که خون سرفه کردم . باز همون درد لعنتی . فک کردم تازه ازش خلاص شدم ولی انگار با سیگار دوباره شروع شده . انقد خون سرفه کردم که کل سینک ظرفشویی خونی شده بود . همونطور گریه میکردم . از دردم . نه از درد ریه هام ... از درد بدبختیم . از دردی که هیچ موقع حل نمیشه . انگار سرفه هام کم شده بود . فکری به ذهنم رسید . صورتم و شستم و سینکو تمیز کردم . نمیتونسم چیزی بخورم . دستم باز درد گرفت . تیر میکشید . اینبار سر دردم داشتم . از بیخوابی که از اومدن سایه به کلاردشت فک نکنم ده ساعت خوابیده باشم . سرم گیج رفت . با همون دست باند پیچی شده و درد دار خودم و با دیوار نگه داشتم . دستم اینبار درد گرفت . نه مثل اینکع امشب قرار بود بمیرم . نه من پوست کلفت تر از این حرفام . من عرضه مردن نداشتم . وگرنه خیلی وقت پیش میمیردم . رفتم سمت اتاقم و گوشیمو برداشتم ساعت دو بود . رفتم سمت مخاطبین . شماره ای که هر روز و هرشب بهش نگاه میکردم و اوردم . اما این دفعه ن برای اینکه به شمارش نگاه کنم و افسوس بخورم ... برای اینکه زنگ بزنم ... میخواستم حقیقت و بهش بگم . شاید نظرش عوض شه . شمارشو گرفتم و گوشی رو برداشتم . بعد چهار تا بوق جواب داد . اونم بیدار بود . صداش خواب الود نبود .
بهش گفتم که تنها بیاد . کارش داشتم . باید باهاش تنها حرف میزدم . نباید اون مزاحم میومد . دهنم طعم اهن گرفته بود . هنوز طعم خون میداد . حالم داشت بهم میخورد اما این اولین بارم نبود . مشکل ریه و زخم معدم باهم قوز بالا قوز بودن . نمیخواستم یاد اون موقع ها بیوفتم . رفتم سمت اشپز خونه و مشروب و برداشتم . مطمعنا اگه میگرفتم و میخوردم تا فردا میمردم . اما قرار بود فردا هدفم و اجرا کنم و با سایه حرف میزدم . قرار بود ماله من بشه . رفتم رو تختم دراز کشیدم . چشامو بستم و با اینکه میدونستم بازم کابوس میبینم و دو ساعته از خواب میپرم باز خوابیدم .
ساعت هفت با سوزش دستم بیدار شدم . اما این بار فقط سوزش دستم نبود . سوزش قلبمم بود . نمیدونم قلبم بود یا ریه هام باز شروع کرده بودن . معدم که بهتر شده ولی ریه هام حالا حالا ها خوب نمیشن . زیاد اشتها نداشتم . میدونستم غذا نخورم ضعف میکنم . یه لقمه نون خالی گرفتم و گاز زدم و برای اینکع بزور بدمش پایین چایی خوردم . راه افتادم سمت کافه ای که گفته بودم . ساعت هفتو نیم رسیدم به کافه . نیم ساعت مث چند سال گذشت . بلاخره اومد . بازم سیاه پوش شده بود . با من دوست بود نمیزاشتم سیاه بپوشه میگفتم برا روحیه خوب نیس افسردگی میاره . اونم فقط بخاطر من دیگه نمیپوشید . اما الان بازم شروع کرده بود . اومد سمتم و روبه روم نشست . یه سلام اروم کرد . ک ب زور میشد بشنوی . لبخند زدم و جواب سلامش و دادم . انگار نه انگار دیشب داشتم از درد میمردم . همه چیزو فراموش کردم . پنج دیقه همونطور سرش پایین بود و من نگاش میکردم . با اینکه اون نگام نمیکرد ولی بازم از دیدنش سیر نمیشدم . میخواستم تو بغلم فشارش بدم و لهش کنم اما اون مال یکی دیگع ... نه مال منه ... من سایه رو به هیچکس نمیدم . سکوت و شکست و هممونطور ک سرش پایین بود گفت :
+نمیخوای چیزی بگی؟؟؟
-راستش ..و خب ... گفتنی نیس ... باید ببینی ...
+چیو؟؟ چیشده؟؟؟ چرا نمیتونی همین جا بهم بگی؟؟
-نترس نمیخورمت . بیا بریم نشونت بدم ...
+باشه ..
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
ارسالها: 282
موضوعها: 24
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 267
سپاس شده 395 بار در 193 ارسال
حالت من: هیچ کدام
مردد پشت سرم میومد سمت ماشین . چون اول صبح بود هیشکس بیرون نبود . امروزم ک جمعه بود . دستمو بردم تو جیبم ببینم وسیله مخصوص هست . از وجودش مطمعن شدم . رفتم سمت ماشین . در ماشین و باز کردم که سوار شه .
+مگ نگفتی از اینجا میخوای نشونم بدی ؟؟
-من همچین چیزی نگفتم گفتم بیا بریم بهت نشون بدم ....
+ولی ... من نمیام شرمنده .... باید برم خونه بچه ها نمیدونن اومدم ...
-مطمعنی؟؟؟
+اره باید بر...
نزاشتم حرفش تموم شه و دستمالو از جیبم در اوردم و رو صورتش گذاشتم ... سعی کرد دستمالو بو نکنه ولی زود دستمال اثر کرد و بیهوشش کرد .....
بعد اینکه بیهوش شد گذاشتمش عقب دراز بکشه . خودمم جلو نشستم و ماشینو روشن کردم و به سرعت سمت خونه حرکت کردم . ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و سایه رو از ماشین اوردم بیرون . رو دستام بلندش کردم و بردمش گذاشتمش تو اتاقم . دستا و پاهاشو بستم . از جیغو دادش مطمعن بودم چون ویلام بیرون شهر بود کسی این دور و اطراف نبود . رفتم سمت درو کلیدش کردم . بعد رفتم پایین . سرفه ام دوبارع شروع شد . اولش فک کردم زود تموم میشع ولی یهو از اون سرفه وحشتناکا شروع شد . حس میکردم یکی با چاقو داره گلومو سوراخ میکنه ... رفتم سمت سینک ظرفشویی . یه سره سرفه میکردم تو همون حالت ک سرفه میکردم خون بالا اوردم . هم سرفه هم خون . انگار یکی ریه هامو مچاله کرده بود و تو گلومم سوراخ کرده بود . مطمعنا با اون سرفه های من گلومم پاره شده . یه لحظه فکر کردم راحت شدم اما دوباره خون بالا اوردم . نکنه دوباره معدم ....
تو همون حال بودم . داشتم خون سرفه میکردم که صدای نازکی و شنیدم که با بغض میگفت :...
سایه : علی ....
صداش گرفته بود ... سایه بود .. چجوری اومده بیرون .. الان فرار میکنه ...من دستو پاشو بسته بودم ... در هم کلید بود .. چجوری اخه ..
سعی کردم برا دو دقیقه هم شده سرفه لعنتیمو کنترل کنم .
-چطور..
نزاشت حرفمو تموم کنم و گفت :
+داشتم سعی میکردم که خودمو نجات بدم دستو پامو باز کنم . هر چقدر سعی کردم نشد . بعد صدای سرفه شنیدم . ترسیدم . خواستم بیام کمک کنم ... به زور با هر بدبختی شد دستامو باز کردم . خودت بهم یاد داده بودی با سنجاق بتونم در قفلو باز کنم . منم بازش کردم و دوییدم اومدم پیشت ... چرا؟؟؟
با بغض حرف میزد . من پشتم بهش بود . نه اینکه نخوام باهاش حرف بزنم ... بیشتر از هرچیزی اینو میخوام ک تو چشماش نگاه کنم . ولی با این حال و روز خجالت میکشم . با صورت خونی . بدون اینکه جوابش و بدم صورتم و شستم . اونیکی دستم باز خونریزی کرده بود . تیر میکشید . دیگ بازوی اون دستمم نمیشد تکون بدم . با همون دست سالم صروتمو شستم و سینکو تمیز کردم . سایه با چشمای قرمز رو میز نهار خوری نشسته بود . رفتم رو به روش نشستم و سرمو انداختم پایین . در کمال تعجب سرفه ام متوقف شده بود .
-چرا نرفتی... میتونستی فرار کنی .... چرا وایسادی منو در حال جون دادن تماشا کردی ... خیلی لذت بخشه؟؟؟
سرش و بلند کرد .. معلوم بود داره بغضشو کنترل میکنه ...
+نمیخواستم تو این وضع تنهات بزارم . توهم ک هنوز نگفتی برا چی اینجوری شدی . یا همون چیزی ک میخواستی نشونم بدی ... این بود ؟؟؟؟
از طرز فکرش پوزخند زدم ...
-ههه... ن .. ب نظرت دوص داری عشقت تورو در حال جون دادن ببینه؟؟ ببینه چجوری داری با عزراعیل میجنگی . ک باز در کمال تاسف زنده میمونی . با اینکه مردی ... ولی نفس میکشی ... زنده ای ولی زندگی نمیکنی ...
+بسه ...
-نه بس نیست . تو با اینکه نمیدونستی من چرا اون تهران خراب شده رو ول کردم اومدم اینجا فقط از من یه ادم بد ساختی که عشقش و ول کرده . یادمه عشقم همیشه بهم میگف هیچوقت زود قضاوت نکن . اول از قضیه سر در بیار . الان یکی باید اینارو ب خودش بگه . ولی دیگه فایده نداره . منو فراموش کرده .... حتی سامی ک مث داداشم بود هم منو فراموش کرده بود . تو این شمال خراب شده تنها مونده بودم . شاید بگی چرا اومدی شمال زندگی کنی .. باید بگم بخاطر همونی ک تا الان داشتم سرفه میکردم . و یه مرض دیگه ...
-تهران که مجهز تره .. چرا تهران نموندی اومدی شمال ؟؟
+چون هوای ت**یش واسم ضرر داشت ... یا باید اونجا میموندم و با دستگاه نفس میکشیدم . یا میومدم شمال و مث ادمای عادی نفس میکشیدم . هر روز بیمارستان بودم . مامانم ... تا قبل از اینکه مث بابام بمیره .. همیشه بالا سرم بود . هیچ موقه ولم نکرد . اگه اون نبود الان من اینجا نبودم . تنهایی همه هزینه هارو میداد . منم تو این وضعیت نمیتونستم جایی کار کنم . وگرنه باید هر روز خون اونجارم تمیز میکردم . مشکل تنفسیم با زخم معدم . زخم معده تو تهران خوب میشه ولی این نفس کشیدن کوفتی ... فقط اینجا میتونم نفس بکشم . دیشب رفتم سیگار گرفتم . دو سه بسته سیگار کشیدم . بعد از اون دوباره ریه هام شروع کردن . انگار ریه هام سوراخ شده . زخم معدم فکر میکردم خوب شده ولی ...
نگاش کردم . داشت گریه میکردم . دستمو بردم جلو که دستشو بگیرم . ولی نصف راه بیخیال شدم .
-از وقتی مامانم مرد دیگ نرفتم بیمارستان . قرص و دوا هارو دور انداختم . میخواسم خودمم بمیرم . بعد که اون روز تورو تو جنگلا تنها دیدم رفیقمو فرستادم سراغت ... که همه چیزو واست تعریف کنم . ولی گفت رفتی بغل عش... بغل مهراد قایم شدی ... از اون روز امید ب زندگی پیدا کردم . حتی به رضاهم من گفتم ک شماهارم دعوت کنه . میدونستم دوست ارشه .. گفتم بگه شمارم دعوت کنه . و اومدین . همون طور با صدای گرفته تعریف میکردم . دستم خونش داشت میزد بیرون . سریع پشتم قایمش کردم . سایه ولی متوجه شد ...
+دستت هنوز خوب نشده ؟!.. چرا نمیری بیمارستان؟؟ شاید بخیه لازم داشته باشه...
-دیگ پامو تو اون خراب شده نمیزارم .
+یکاری نکن مث خودت بیهوشت کنم و بزارمت تو ماشین ببرمت ...
-دیگ نمیخوام زنده بمونم . من حرفامو زدم . راستش میخواستم به زور ببرمت یجای دور . ولی نگاهت مث اون موقع ها نیس . اونجور ک ب مهراد نگاه میکنی ب من نگاه نمیکردی و نمیکنی ...
+علی اینطوری نگو ...
-خودمم جای تو بودم همین کارو میکردم . ولی تو میگفتی هیچ موقه زود قضاوت نکنیم ... ولی ...
با گریه گفت : بیا بریم بیمارستان ... داری جون میدی ....
-من سگ جون تر از این حرفام . بخوامم نمیتونم بمیرم ... شنیدی میگن ...
سرفه ام شروع شد و میان حرفم پرید ...
-شنیدی میگن ... ادم روزای اخر عمرشو یجورایی متوجه میشه .... اگاه میشه ...
نه سرفه واحشتناکام شروع شد ...
داشت گریه میکرد . دیگ هق هقش هم به گوش میرسید .
+پاشو بریم ... تورو خدا ... بس کن ... تو نباید بمیری ... من ارزش اینو ندارم یکی بخاطرم بمیره ... لطفا...
-هیسس... تو ارزشت بیشتر از ایناس ک با من باشی ... دیشب وقتی داشتم سرفه میکردم ... یهو یه فکری ب ذهنم اومد .... میخواستم تورو بدزدم . باهم بریم یجایی ک دست هیشکی بهمون نرسه ... ولی هر موقع چشماتو میبینم بهم میگن ک مال من نیست ...
+نباید حرف بزنی بلند شو بریم .. حرف زدن برات خوب نیست ...
-نمیخوای حرفای اخر یه پسر عاشق و بشنوی؟؟؟
#SAYE(سایه)
دیگ طاقت نداشتم . بلند شدم و دستاشو گذاشتم رو شونم . ولی اون سنگین تر از این حرفاس که بتونم بلندش کنم . با زوری که نمیدونم از کجا اومد بلندش کردم . اما خودش نمیخواست بیاد ...
-حرفای اخر چیه ... تو باید زنده بمونی .. تو زندگی نکردی ... تو باید زندگی کنی ... تورو خدا ... تنهام نزار .
+مامان ... مامان قشنگم ... سایه میبینی ... مامانم اومد ... اومد پیش پسرش ... دلت برای پسرک تنهات تنگ شده مامان ... مامان میخوای منو ببری ....
-علی اینا چیه میگی .. کسی جز منو تو اینجا نیس ...
سرفه ای کرد و گفت : نگاش کن ... داره بهم لبخند میزنه ... مامان پسرت و تنها ول کردی . تو امید زندگیش بودی . الان اومدی پسرت و ببری ...
داشت هزیون میگفت .. کسی جز ما اونجا نبود . گریه ام شدت گرفت . با فریاد هایی که با صدای گرفتش میزد و مامانش و صدا میزد ...
+مامااان ... بیا ببر پسرتو ... ماماااان ... بیا پسرتو از این دنیای لعنتی نجات بده ... این ادما پسر کوچولوتو اذیت میکنن ... مامان ... مااامان قشنگم ... اونجا با بابا خوش حالی ... بهش گفتی چرا منو پسرتو تو بچگی تنها گذاشتی؟ بهش گفتی چجوری تو سن جوون ی برای اینکه شکم پسر مریضت و سیر کنی پیر شدی ... مامان نازم .... مامان چرا تو کابوس هام همیشه عصبانی بودی ولی الان داری میخندی .... مامان .... مامان از کابوسام هیچ موقه خوابم نبرد .. ولی الان یه حسی بهم میگه با خوابیدن کابوس نمیبینم ....
-نهه .. نه نباید چشماتو ببندی ... علی صدامو میشنوی ... علی چشماتو نبند ...
لبخندی زد و چشماشو به زور باز کرد ...
+میدونی سایه ... الان هیچ دردی حس نمیکنم ... الان که مادرم کنارت وایساده و رو سرم دست میکشه .
سوییچو از رو میز برداشتم . رفتم سمت ماشین . به زور علی رو همراهم بردم . تو راه یکم خون بالا اورد . چشماش قوت باز شدن نداشتن ... به سرعت از دروازه رفتم بیرون . از اینو اون ادرس بیمارستانو گرفتم و سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم ... چرا بیمارستان بیرون از شهره . علی سرفه میکرد . حتی نای سرفه کردنم نداشت . گفت : میخوای حرفای یه پسر در حال مردن و بشنوی؟؟
-کی گفته قراره بمیری ؟؟؟
+من خودم میفهمم . میگن از روزای اخر عمر ادم یجورایی متوجه میشه ... دوست داره وقت بیشتری با عزیزانش باشه . ولی من هیچکس و ندارم . فقط ینفر و دارم که اونم عاشق یکی دیگس و به زور دزدیدمش . من هیچکس و ندارم . یه پسر بدبخت ... یه پسر تنها ... که هیچکس به دادش نمیرسه . سایه چرا خوش حال نیسی؟ با رفتن من میتونی راحت کنار مهراد باشی ... یه قول خودت .. کنار کسی که دوسش داری ... کنار کسی که دوست داره .
-علی به خودت اذیت نکن . انرژیتو الکی مصرف نکن ...
+امکان نداره .. بابا...
با یه بغضی گفت بابا که منم اشکم شدت گرفت ....
+بابا توعم اومدی دنبال پسرت..... بابا... میدونی چقد دلتنگت بودم بابا .. چرا منو تو این دنیای لعنتی تنها گذاشتی...
-علی کسی اونجا نیس ....
+چرا هست ... بابا و مامان اومدن دنبالم ... دلم براشون تنگ شده بود . میخوان پسرک زجر دیده شونو ببرن ...
-علی تو نباید بری ... بخاطر من بمون ..
رفتم سمت در بیمارستان ماشینو پارک کردم . علی رو بلند کردم . سریع دادو بیداد میکردم یکی یچیزی بیاره ... سریع با بلانکراد اومدن علی رو بلند کردن . دستاشو گرفتم ... اروم دستامو فشار داد . گفتم : نرو ... تورو خدا تنهام نزار ... نباید بری .. تو نباید وقتی زندگی نکردی بمیری . نباید بری ... علی نروو ...
+خوشبخت بشی.....
بعد گفتن این کلمه لبخندی زد و دیگه پرستارا نزاشتن برم داخل ... یه پرستار ازم پرسید چی شده ...
-نمیدونم ... خون بالا میاره ... خون سرفه میکنه .. سرفه شدی و وحشتناک ... دستشم زخمه ... شیشه رفته توش...
+چرا زودتر نیاوردین بیمارستان؟؟؟
سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم . پرستار با تاسف سر تکون داد و رفت .
گوشیمو گرفتم و برای مهراد زنگ زدم . دوتا بوق خورد و جواب داد . ساعت دو بعد از ظهر بود .
+سایه کجایی .. بلایی که سرت نیاورد ؟؟ چرا تا الان طول کشید .... اومدم کافه نبودی ... فقط ماشین بود ... فکر کردم دزدیدت ... میخواسیم بریم پیش پلیس...
-مهراد ...
بغضم ترکیدو گریه کردم ...
+جان مهراد ... سایه گریه میکنی؟؟ نکنه ... نه ... پدرشو در میارم اگع بلایی سرت بیاره ... ***** ***** ****
بعد از دادن کلی فهش ناموسی به علی ساکت شد و پرسید : سایه چیکارت کرد ...
انگار دخترا دادو بیداد میکردن . سامی گوشیرو ازش گرفت : سایه کجایی؟؟
-بیمارستان .... علی ...
+بیمارستان؟؟ چرا ؟؟؟
جیغو داد بچه هارو از پشت تلفنم میشد شنید ...
-علی حالش بد شد ... خیلی بد ... سامی تو رو خدا بیاین ....
+باشه ... باشه میام . ادرس بیمارستانو بفرست ...
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
ارسالها: 282
موضوعها: 24
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 267
سپاس شده 395 بار در 193 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قطع کردم و سریع ادرس بیمارستان و فرستادم . بچه ها بعد یه ربع یا نیم ساعت بعد رسیدن ....
با اومدن مهراد پریدم بغلش و گریه کردم .... مهرادم انگار گریش گرفت ...
#SARA(سارا)
بعد از اینکع سایه از بغل عشقش دل کند اومد کنارمون نشست و گفت :
سایه : من اومدم کافه ... بعد علی گفت باید یچیزی بهم نشون بده ... فهمیدم تله است ... خواستم بیام خونه ک اسرار کرد . منم گفتم نه نمیام . بعد با یه دستمال بیهوشم کرد . بعد ک چشمامو باز کردم دیدم رو یه تخت نشستم و دست و پام بستس . دهنمم بسته . علی بیرون اتاق بود . در اتاقم کلید بود . هر کاری کردم دستامو باز کنم نشد . یهو صدای سرفه شنیدم . با اینکه صدا از جای دور از اتاق بود ولی انقدر ک وحشتناک سرفه میکرد صداش تا اتاق میومد . با هر زحمتی بود و به هر سختی دست و پامو باز کردم و رفتم سمت در . کلید بود . ولی علی دو سه سال پیش خودش بهم یاد داده بود چجوری قفلو با سنجاق باز کنم . منم باز کردم و دوییدم پایین . اولش خواستم بزنم بیرون . ولی با اون حال و روزش دلم براش سوخت . خون سرفه میکرد . رفتم سمتش . خون بالا میاورد و سرفه یکرد . حالش افتضاح بود .
همونطور که تعریف میکرد همه با تعجب نگاش میکردن و من داشتم گریه میکردم . ولی هیچ کدوم نمیدونستن من چرا گریه میکنم . هیچکدوم از احساسم خبر نداشتن.....
سایه : با رفتن من صورتشو برگردوند و صورتشو شست . رفتم نشستم تا همه چیزو تعریف کنه . گفت بخاطر بیماری مجبور شده بیاد اینجا . هوای تهران براش ضرر داشت . منم زود قضاوت کردم . گفت با مادرش اومده بود . پدرشو تو بچگی از دست داده بود . مادرش به سختی بزرگش کرد . بعد اینجا نمیدونم چطور فوت میکنه . بعد علی از اون موقه به بعد درمانش و دل میکنه . بعد یه روز منو تو جنگل تنها میبینه . میخواد همه چیزو برام توضیح بده . ولی من با مهراد میرم و از همه جا بی خبر بیشتر بهش ضربه میزنم .
داشت گریه میکرد و تعریف میکرد . حق داشت گریه کنه .
سایه : بعد بهم میگه میخواست منو بدزده ولی بیخیال میشه . میفهمه ک من باهاش خوشبخت نیستم . بعد میخواد من برم ک تنها بمونه . منم نمیخواستم تو اون حال بمیره . افتضاح سرفه میکرد . حالش دوباره بد شد . حتی میگفت پدر مادرشو میبینه که بهش لبخند میزنن . میگفت اومدن دنبالش . میگفت زنده بود ولی زندگی نکرد .
دیگه طاقت نداشتم . رفتم سایه رو بغل کردم و تو بغلش گریه کردم . عشقم تو اتاق عمل بود . از وقتی سایه و علی یا حتی قبل ترش من علی رو دوست داشتم . ولی بخاطر سایه یا شایدم ترس خودم بهش چیزی نگفتم . بعد با سایه دوست شد . بعد سایه رو ول کرد . منم بازم چیزی نگفتم . تا اینکه سر و کله علی پیدا شد . بخاطر سایه بازم چیزی نگفتم . نمیخوام ناراحتش کنم . ولی الان که علی حالش بده میخوام عشقمو بهش اعتراف کنم . به بچه هام میخوام بگم . میدونم علی حالش بده . ولی باید بگم ...
سامی : الان چشه؟؟
ارش : چش نیس ابروعه ...
همه نگاه معنی داری بهش انداختیم ک الان موقع نمک ریختن نیس ...
سایه : نمیدونم بردنش ...
نشسته بودیم و داشتیم فکر میکردم . یک ساعت گذشته بود . باید میگفتم ...
-بچه ها ...یچیزی باید بگم ...
مهتاب : چی؟؟؟
نگار : بگو...
همه نگام کردن و منتظر بودن ...
-راستش میترسم .. ولی از یه طرف میترسم دیر بشه و هیچوقت نتونم عشقمو اعتراف کنم ....
سامی : عاشق شدی مگه؟؟؟ عاشق... علی؟؟؟!!!!!
بچه ها همه با چشمای گرد شده نگام میکردن ...
-من قبل اینکه با سایه دوست بشیم هم علی رو دوست داشتم . بعد ک فهمیدم سایه رو دوست داره عشقمو تو دلم نگه داشتم ....
همه چیزو برای بچه ها تعریف کردم .
امیر : فکر نمیکردی همچین روزی بیاد ... ادم باید عشقشو زود تر اعتراف کنه .. تا دیر نشده ..
بعد به مهتاب نگاه کرد ... مهتابم نگاهش کرد بعد سرشو انداخت پایین ... بعد سامی اومد کنار مهتاب نشست و دستشو گرفت . اینا چشونه؟؟؟
تو همین فکرا بودم که پرستار اومد سمتمون ....
پرستار : بیمارتون خون ریزی معده داشت ولی درمانش و قطع کرد بازم شروع شد . ریه هاش مشکل داشت و باز درمانش و قط کرد . با هر بار سرفه معدش هم خونریزی میکرد . خون بالا میاورد ... دستش هم که عفونت کرده . شیشه خورده تو دستش پره . یکی از شیشه ریز ها از راه رگ هاش ممکن بود به قلبش برسه . اگه زودتر نمیاوردین ممکن بود ... اما الان بیمارتون تو کماس .... منتظر هر اتفاقی باشین ...
با هر جمله یه تیکه از قلبمم کنده میشد ... سامی نزاشت پرستار بره و بهش گفت :
سامی : خانوم میشه ببینیمش؟؟؟
پرستار : اره میشه چون حس شنوایی اخرین حس هاییه که از کار میفتع ... اگه باهاش حرف بزنین میشنوه ولی جواب نمیده ...
سامی به من اشاره کرد و رو به پرستار گفت : میتونه ببینتش؟؟؟
پرستار نگاهی به من کرد و گفت : اره باید لباس مخصوص بپوشه .. فعلا بیا اماده شو ...
سامی اومد سمتم و گفت : من نتونستم واسه عشقش کمکش کنم . ولی تورو باید به عشقت برسونم ...
لبخند زدم و رفتم سمت پرستار تا اماده شم . لباس ابی بیمارستان و پوشیدم و رفتم سمت علی . با دستگاه نفس میکشید . کلی سیم رو سینش بود . برای کنترل علایم حیاتی . قلبش هم به دستگاه وصل بود . خدارو شکر که هنوز میزد . هر چقدر کند ولی میزد . همون صدای بیب بیب هم ارامش داشت برام . ارامشی که بهم میگفت عشقم هنوز نفس میکشه .... دستش و گرفتم . دست بی جونش . دستی که وقتی اون یکی دستش شیشه رفته بود با همین دست همه کاراشو انجام میداد . به سختی ...
-علی ... فکر نکنم اصلا منو بشناسی .... ولی من بیشتر از خودت میشناسمت . میدونم که میتونی زنده بمونی . اگه امید برای زنده موندن داشته باشی . فعلا امید زنده بودن من تویی .
بغضم ترکید ...
-اگه اتفاقی برای تو بیفته منم ... میمیرم . من ... من خیلی وقته که ... حتی از قبل اینکه تو و سایه باهم دوست شین ... من دوست داشتم . و دارم ... خیلی زیاد .... میشه گفت اولین عشق من تویی ... اما بهت نگفتم . چون عرضه ندارم . اگه داشتم شاید الان هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد .
دستش و بوس کردم ...
-ترسیدم توهم دوسم نداشته باشی ... ببین ... نمیدونم صدامو میشنوی یا نه ... ولی اگه میشنوی ... میخوام امید زندگیت شم ... منو تو هردومون ... عاشق کسی بودیم ک دوسمون نداشت . درد همو تجربه کردیم . ولی نمیخوام بری ... میخوام زندگی کنی ... من کمکت میکنم ... هنوز زوده که بری... نرو ... برگرد پیش من ... شاید بتونی دوباره عشق و تجربه کنی ... با من ... برگرد .. نرو ...
یهو دستگاه بیب بیب دیگه نزد ... یه سره شد ... قلبم ریخت ... چی .. نههههه ... چرا .. فریاد کشیدم ..
-پرستاااااااااار ... دکتررررررر ... چرای این صداش یه سره شد ... دکتررررر... دکتر و پرستار اومدن تو با ترس رفتن سمت علی ...
دکتر : چطور شد؟؟
-نمیدونم .. یهو یه سره شد ...
دکتر به پرستارا اشاره کرد که منو ببرن بیرون . نمیخواستم برم . جیغ میزدم که نرم ... داد میزدم علی رو صدا میزدم . فریاد میکشیدم و صداش میزدم ...
-علییییی ... نرووووو.... تو زندگی نکردی... تو باید زنده بمونی .... تو باید زندگی کنی ... تنهام نزار....
نرووو...
پرستار ها خودشونم داشتن گریه میکردن ... بعد اینکه منو اوردن بیرون گفتن فقط دعا کن ...
سریع لباس بیمارستانو در اوردم و رفتم سمت بچه ها ... با گریه گفتم :
-بچ..بچه ها ... دستگاه .. قلبش دیگ ... نزد ...
با این حرف من سامی رفت به دیوار تکیه داد و سر خورد نشست رو زمین . بچه ها گریه میکردن ..
-خداااااااااااا ... چرا بین بنده هات فرق میزاری ... چرا یکی انقد خوش حال باشه و زندگی خوبی داشته باشه و یکی انقد بد بختی .... چرااااا.... خدایاااا ... اونو از من نگیر .... اون بره منم دیگ نمیتونم زنده بمونم ... خدایا بزار زنده بمونه تا زندگی کنه ...... تو این دنیای لعنتی .... خداااا ... چرا یکی انقد بدبختی باید تو زندگیش بکشه .... به چه گناهی... این دنیاتو براش جهنم کردی ...... ببین خدا .... اون اتفاقی براش بیفته منم میمیرم ... الانم میتونی مثل همیشه که از دعا هام ساده گذشتی بگذری ... ولی تو فقط همین دعامو براورده کن ...
با گریه های من و فریاد هام اتاق بغلی ها حتی مریض ها و دمتر ها و پرستارا گریه میکردن ....
-دعا کنین .... همتون دعا کنین ... با این حال بازم من میگم خدا بزرگه ... به دادمون میرسه .. اگه همه دعا کنیم ...
خدا بزرگیتو نشون بده ... به دادمون برس ... از گوشیم قران دانلود کردم . شنیده بودم اگه سوره یاسین یا سوره الرحمن و نظر کنی بخونی مشکلت حل میشه ... یبار من الرحمن برای چهل روز نظر کردم . مشکلم حل شد ... اینبار میخوام سوره یاسین و برای چهل روز نظر کنم ... مشکلم حل بشه ... علی خوب بشه ... با گریه میخوندم ...
بعد اینکه خوندن سوره تموم شد بلند شدم . بازم دعا کردم که علی خوب شه ... با بیرون اومدن پرستار همه بلندشدیم ...
پرستار : متاسفم .... ولی ما تموم تلاشمونو کردیم ...
این چی میگفت ... یعنی چی تموم تلاشمونو کردیم ... داد زدم :
-یعنی چییییی... تموم تلاشتونو نکردین .... دوباره تلاش کنین ... نباید بمیره ... نباید بمیره ... خداااااااااا...
دوییدم سمت اتاق ... دکترا داشتن وسایل شوک الکتریکی رو جمع میکردن و پارچه رو میکشیدن رو سر علی ....
فکری به سرم زد ... دستگاهو از دست پرستار گرفتم . قبلا دیده بودم چطوری کار میکنه ... پارچع رو از روی علی گرفتم و پرت کردم ... پرستار خواست از دستم بگیره ...
پرستار : چیکار میکنی خانوم ....
-بزارید منم تلاشمو بکنم ... شما عرضه ندارین .. خودم نجاتش میدم .. نباید بمیرههه...
دکتر : باسه دخترم ... اگع بلدی توعم تلاشتو بکن ...
پرستار : ولی دکتر ... خیلی درجش بالاست ...
دکتر : انجامش بده دخترم ....
گذاشتمش رو صد و پنجاه ... انجامش دادم .. بازم یه سرع بوق میخورد ....
این دفعه گذاشتمش رو دویست ... انجامش دادم ... بازم یه سره بوق میخورد ... اههههه
این دفعه دیگ خیلی زیاد میشه ...گذاشتمش رو دویستو پنجاه ... انجامش دادم ... بوق خورد ... چشماشو باز کرد ...
پرستارا و دکترا همه با تعجب میخندیدند ... همه خوش حال شدن ... علی با دیدن من گفت : تو !!!!... تو....
پرستار : خودتو خسته نکن ... این دختر خانوم نجاتت داد ...
علی هنوزم با تعجب زول زده بود به من : تو!!؟؟؟ ...
-من اسمم ساراس ... دوست سایه ... وای برم به سایه بگم ...
دوییدم سمت بچه ها ... گفتم : نجاتش دادم ... بیاین .. به هوش اومد ... بچه ها پشت سرم دوییدن تو اتاق ... خیلی خوش حال شدن ... علی با دیدن سایه لبخند محوی زد ... سامی رفت دستش و گرفت و گفت : طرفدار زیاد داری .. یه وقت ندزدنت ....
علی که متوجه منظور سامی نشده بود چیزی نگفت و تو فکر فرو رفت . من از پشت بچه ها نگاهشون میکردم .
سایه : دیدی گفتم ... اگه یه امید به زندگی داشته باشی زندگی میکنی ...
بعد به من نگاه کرد ... علی هم نگاهشو دنبال کرد و منو نگاه کرد .. سرم و انداختم پایین ....
پرستار : خب دوره بیمارو خلوت کنین ... باید استراحت کنه ...
بچه ها همه رفتن بیرون ... اخرین نفر من رفتم بیرون و لبخند زدم براش ... اون با تعجب نگاهم میکرد ...
#ALI(علی)
با تعجب بهش فکر میکردم ... امکان نداره ... همون دختری که تو خوابم بود ... تو بیمارستان میاد منو از کما در میاره .... امید به زندگی ... سایه از امید به زندگی حرف میزد ... پس خوابم....
با صدای در از فکر بیرون اومدم . همون دختر بود ... به مناسبت از کما بیرون اومدن من تو خونه ارش جشن گرفته بودن ... من از مهمونی خوشم نمیاد ... همیشه تو مهمونیا یه گوشه خلوت وایمیستم . این دفعه رو تراس وایساده بودم و تو حیاطو نگاه میکردم . همون دختر .. سارا ... که منو نجات داده بود ... اومد کنارم وایساد ...
+به چی فکر میکنی ....
-به تو ....
با تعجب نگاهم کرد ....
+ب مننن!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
-اوهوم ...
+چرا ؟؟؟
-من .. تو بیمارستان که بودم .. تو کما ... یه خواب دیدم .... تو اون خواب ... توهم بودی ... یعنی داشتی باهام حرف میزدی ... میگفتی تو باید بمونی ... میگفتی نرو ... میگفتی ... خیلی وقته دوسم داری... باهم حرف میزدیم دیگ...
با تعجب و چشم های گرد شده نگام میکرد ..
-من فکر میکردم یه فرشته اومده تو خوابم . یبارم دیدم داشتی گریه میکردی ... دعا میکردی .... چی بگم والا ...
+من قبلا دیده بودم از کما میان در مورد خواب هاشون حرف میزنن . ولی فک میکردم دروغه .. الان ک گفتی...
-ب نظرت میشع واس همچین چیزی دروغ ساخت؟؟
+خب بچه بودم دیگ ... ولی الان ...
-یعنی چی؟؟
+یعنی من وقتی تو کما بودی اومدم بالا سرت باهات حرف زدم اینارو گفتم ... بعد ک داشتی میمردی ...
از اینکه خیلی رک و راحت حرف میزد خندم گرفت ...
+یعنی داشتی ... چیز .. قلبت چیز شده بود ... منو از اتاق بردن بیرون بعد اونجا دعا میکردم .. بعنی تو دیدی منو؟؟ یا ابلفض ... روح بودی یعنی ؟؟؟ وااااییییییی ... از تو دیوارا رد شدی اومدی بیرون؟؟
از طرز فکرش خندم گرفت ..
-نه اونطوری ..
+پس چطوری؟؟
-چجوری بگم .. مث خواب دیدم یه نفر داره دعا میکنه با خدا حرف میزنه .. فکر کنم دعا های همون باعث شد من الان خدمت شما باشم ...
+یه تشکرم خوب چیزیه ...
انگار تازه فهمید چی گفته ... سرخ شد . خندم گرفت .. این دختر چقدر خوب بلد بود منو بخندونه .. ناخواسته خوش حالم میکرد ...
+یعنی .. تشکر میکردین ازش .. این همع جیغو داد کرد با خدا حرف زد دعا کرد .. رف دستگاه بیمارستانو گرف .. شانسی یچی زد زندت کرد .. وگرنه الان خدمت من نبودی ...
خندیدم .. بلند . خیلی وقت بود از این خنده ها نداشتم . از خنده من خندش گرفت . نگاهش برام اشنا بود . این نگاهو کجا دیدم ... اها ... از همون نگاه های سایه به مهراد ...
-حرفات راست بود ؟؟؟
+خودت داری میگی روح شدی منو دیدی دعا میکردم بعد میگی...
-نه ..نه .. اونو نمیگم . اونایی که وقتی تو کما بودم بهم .. گفتی...
استرس داشت .. معلوم بود .
+خودت چی فکر میکنی ؟؟
-راستش من همه چیزو از چشم های طرف مقابلم میفهمم ..
با این حرفم سرشو انداخت پایین ...
-دیگ لازم نیس سرتو بندازی پایین .. میدونم اسم این نگاه ها چیع ...
+هر چی هس متقابل نیس ...
یهو جا خورد و به خودش اومد و گفت : خاک تو سرم باز بلند فکر کردم ....
-از کجا میدونی متقابل نیس؟؟؟
+من لیسانس تشخیص نگاه دارم ..
-من دکترای تشخیص نگاه دارم ...
+من مهندسای تشخیص نگاه دارم ...
-من معلمای تشخیص نگاه دارم ....
+من ..
پریدم وسط حرفش :
-بسه بسه . یکم دگ ادامه بدیم میرسیم به کارگر و رفتگر ..
خندید ... قشنگ میخندید ...
+من نمیخوام بهت اذیت کنم ... یا بهت مجبور کنم ب من احساس داشته باشی ... باز تو خودت باید فکر کنی .. من ... خودت گفتی یه امید به زندگی میخوای ... خودت میدونی امید ب زندگی چیه ... منم امید ب زندگیم تویی . دیگ خودت میدونی چه حسی بهت دارم .
-گفتم ک من از نگاه تشخیص میدم . حس تورو هم تشخیص دادم . من لیاقت حس تورو ندارم ...
+تو لیاقتت بیشتر از ایناس ...
-تو خیلی خوبی ... قلب مهربونی داری ... اما من سنگ دلم ....
+چرا مث سایه حرف میزنی ... من سنگ دلم ... من ارزش ندارم ... سایه هم همینارو میگفت ... خودم ادمش کردم .. تورم ادم میکنم ..
تو روی خودم بهم میگفت تو ادم نیسی ... اگه کس دیگه ای بود پدرشو در میاوردم .. ولی نمیدونم چرا ب این دلم نمیاد ... و البته که جونمو مدیونش بودم ....
+من نمیگم ادم نیسیا ... منظورم یچی دیگ بود ...
-اوکی اوکی فهمیدم ...
+افرییییننن...
-خب ... الان منو تو؟؟
+منو تو ؟؟؟
-منو تو باهم دوستیم ؟؟؟
+نمیدونم کسی ب من درخواست نداده ...
چقد پرروعه ...
-سرورم ... تویی ک جان مرا نجات داده ای ... به تو درخواست میدهم که با من حقیر دوست شوی ...
+سرور ک شمایی .. و اینکه نجات دادن جان شما وظیفه و افتخاری برای من بود ..
-خب ؟؟
+خب اره دوست میشم ...
چه راحت ... معلوم بود دوسم داره ... یه ضرب المثلی هست .. از قدیم نمیگن ... از تازگیا گفتن ... دنبال اونی ک دوسش داری نرو .. دنبال اونی که دوست داره برو .. منم الان مطمعنم حس سارا ب من الکی نیس ک بیاد جونمو نجات بده ... شاید اینجا بگه وظیفه و اینا ولی من میدونم بخاطر حسشه ... نمیخوام از اعتمادش سو استفاده کنم ..
-امروز دانشگاه داشتی؟؟؟
+اره .. فردام کلاس داریم ... پفففف...
-دانشگاتون تهرانه ؟؟؟
+نه .. چالوس... هواش خوبه ... میای باهامون ؟؟؟
-من دانشگاهم تموم شده .. اره میام .. هواش خوبه میام .. تهران نمیتونم بیام ...
+اوکی پس عالیه.... میای بریم پیش بچه ها ؟؟؟
-باشع بریم ...
+برویم سرورم ...
#MAHTAB(مهتاب)
هر جا گشتیم دنبال سایه نبود .... اومدیم خونه .. گوشیشم جواب نمیداد .... یعنی علی بهش کجا میتونه برده باشه ..
رفتم کنار امیر رو مبل نشستم .
امیر : چیشد مارم تحویل گرفتین مهتاب خانوم ...
این چشه ... الان تیکه انداخته ؟؟ چرا باید بهش تحویل بگیرم ؟؟؟
-فازت چیست؟؟؟؟
+اره بایدم بگی فازت چیه ... وقتی رو بغل اقا سامی مست میکنی بایدم اینارو بگی ...
سامی ؟؟؟ چیشده مگه ؟؟
-خب اون موقع مست بودم ... خودت میگی مست ...
+مست میشی باید عشقتو اعتراف کنی ؟؟؟
عشقمو اعتراف کنم ؟؟؟ به کی؟ من عاشق کسی نیستم ...
-اولا مراقب حرف زدنت باش .. من عاشق کسی نیستم .. و عشقمو به هیچکس اعتراف نکردم ...
+اها ... لابد ننم رفته بود جلو سامی میگف تو چقد جذابی ... دوست دارم ...
چیییییییی؟؟؟؟؟؟؟/ من اینارو گفتم ؟؟؟ امکان ندارههههه
-سامی زر زد ... من امکان نداره حسی بهش داشته باشم ...
یهو سامی اومد تو حال رو مبل کنارم نشست .
سامی : عشقم سایه رو پیدا کردی ؟؟
این الان ب من گفت عشقم ؟؟؟؟؟؟؟ چخبره من خبر ندارم ....
-جااان؟!
اومد بغلم کرد .. زیر گوشم گفت : جلو امیر رضا نقش بازی میکنی وگرنه سوتی هایی که ازت گرفتمو همه جا پخش میکنم .....
یا حسین ... این چی میگف .. من سوتی دادم ؟؟ مگ چه سوتی هست که این میگه میخواد پخش کنه .. وااای... من الان باید نقش دوست دختر این گوریلو اجرا کنم ؟؟؟
-چیزه .. نه عشقم ...هنوز پیداش نکردیم ...
امیر : ماشالا بهتون .. بی خبر از ما ... چرا به کسی نگفتین رل زدین ؟؟؟
وای امیر به کسی نگههههه....
سامی : تازه رل زدیم .. همو دوس داریم ... میترسیدیم دیر بشه ...
امیر : واقعانم خیلی سخته عاشق یکی باشی ... انقد نگی تا یکی دیگه بیاد جلو چشمت عشقتو بغل کنه ....
تیکه شو گرفتم ... وااای .. من چقد هوادار دارم ... راستش دلم برای امیر سوخت .. امیر دوسم داشت ؟؟؟
سامی بلند شد و دستمو گرفتو منم بلند کرد .
سامی : عشقم بیا بریم تو اتاق کارت دارم ....
هیچی نگفتم و پشت سرش رفتم تو اتاق ....
در و بست ... میخواستم فوهش بارونش کنم ...
خواستم چیزی بگم که خودش حرف اومد ..
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
ارسالها: 4
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2020
سپاس ها 19
سپاس شده 0 بار در 0 ارسال
حالت من: هیچ کدام
رمانت خیلی زیباست ادامه بده منتظریم
[~*میرم تو راهع درد"\ ]
[¤_شاید یع جاعی باشع واصع من =>]