انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس (/showthread.php?tid=287571)

صفحه‌ها: 1 2 3 4


رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - mahkame - 22-07-2020

سلام دوستان این اولین بارمه که میخوام رمان بنویسم و خودمم عاشق این رمانم
ژانر: ماجرایی / طنز / عاشقانه /غمگین
لطفا نظرتونو در مورد رمان بهم بگین چون اولین بارمه راهنمایی کنین ممنان
من دیگه اون سایه ضعیف قبل نیستم . کسایی رو پیدا کردم که کمکم میکنن . دوستای واقعیم رو . مهتابم ... خواهرم ... دوستی که از خواهر باهام نزدیک تره ... کسی که وقتی از خونوادم دور بودم و افسرده بودم کمکم کرد ... بهم زندگی کردن اموخت ... عشق ورزیدن اموخت ... از وقتی باهاش اشنا شدم همه ی دوستای قبلیم رو پر دادم . الان مهتاب و نگار و سارا برام موندن . ما چهار تا به چهار افریته معروفیم ... به اذیت کردنامون ... به رو مخ رفتنامون ... به شیطنتامون ... به دعوا راه انداختنامون ... هر جا دعوا میشد ماهم بودیم ... علاقه خاصی به دعوا داشتیم ...
امروز جواب کنکور میاد ... خانواده مهتاب و نگار و سارا خانه ما جمع شده بودند .... من پای گوشی نشسته بودم و داشتم نتایج را میخواندم اول برای خودم را خواندم ... مثل همیشه تپش قلب گرفتم استرس داشتم رتبه خوبی اورده بودم رتبه بچه هارا خواندم خدا را شکر همه یکجا قبول شدیم . قرار شد خانواده هایمان باهم سر خانه صحبت کنند . از انجا که چالوس قبول شده بودیم از پدرم خواستم با عمویم صحبت کند که به ویلای او برویم . چون وقتی پسر عموهایم دانشگاه چالوس قبول شدند انجا میرفتند و الان هم خالی بود میتوانستیم انجا بمانیم . پدرم هم موافقت کرد و با عمویم و خانواده بچه ها صحبت کرد همه قبول کردند . قرار شد پسر عمویم کلید را بیاورد و با ما به چالوس بیاید تا کمک کند . پسر عموم قد بلندی داشت و چشم های عسلی زیبا و صورت مغروری داشت . هر دختری او را میدید میخواست مخش را بزند . ترسیدم دختر ها وقتی ببیننش ابرو ریزی کنند .
قرار شد جمعه بریم که شنبه کلاس داشتیم . ما با ماشین نگار میریم و پسر عموم با ماشین خودش . تو همین فکر و خیال بودم که گوشیم زنگ خورد . من : بله سامیار ؟(پسرعموم)
سامیار: سایه من قراره با رفیقام بیام مشکلی نداره که؟؟
+ با رفیقات؟؟ با کیا ؟؟!!!!
-با ارش و امیررضا و مهراد اخه اونام مثل اینکه قراره برن دانشگاه واسه همین طبقه بالا رو میدیم اونا بشینن
+ اونا قراره بیان بالاااا ؟؟؟؟!!!!!! مگه بالا واس خودتون نبود؟؟؟
-چرا بود واسه همین خودمم میام پیش اونا میمونم
+هوووف باشه
-جمعه ساعت نه میریم یادت باشه جلو خونه ما اماده باشین .باشه ای گفتم و قطع کردم .
جمعه:
-مهتاب میشه انقد غر نزنی خونه خودشونه دوست داره طبقه بالاشو بده به اونا تازه خودشم هست
مهتاب : هوووف باشه بابا سایه توعم کشتیمون با این پسر عموی نکبتت
نگار : ای بابا بسه دیگه سایه این ماشین پسر عموته؟؟
-اره اونان مثل اینکه راه افتادن ماهم پشت سرشون بریم
سارا : وای اون پسر خوشتیپه رو نگا بقل دست راننده نشسته چقد جذابه
-کدوم؟! اها امیر رضا رو میگی اون کجاش خشگله هنوز مهراد و ندیدی
نگار : اون راننده خوشگله با بقل دستیش بقیه رو هنوز ندیدم
-وا نگار خانوم واسه پسر عموم نقشه نکشااا
مهتاب : خاک تو سر پسر ندیدتون بریزن .. سایه فلشتو بده یه اهنگ خوب بزاریم این نگارم که همش تتلو گوش میده حالمون و بد کرد
-بیا بگیرش
مهتاب فلشو وصل کرد با اولین اهنگش هممون ذوق کردیم چون باهاش خاطره داشتیم اون اهنگ شده بود اهنگ دوستیمون البته کلی اهنگ واسه دوستیمون انتخاب کرده بودیم اینم جزوش بود:
مگه میشه از نگات ... دل برید و خسته شد ... تو خود عشقی و عشق... کم میاره پیش تو ....
کاش یه جوری بشه که ... چشم به راهت نشینم .... مثلا تو باشی و من .... واسه تو بمیرم ....
اون چشمات منو دیوونه کردن اخرش ... انقد خوبی که من دلم نمیشه باورش ....
اون چشمات منو دیوونه کردن اخرش ... انقد خوبی که من دلم نمیشه باورش ...
تو گل شقایقم .... تو تک تک دقایقم ... واسه اون تک گل باغی ...
شب باتو شیرین میشه... حالا دیدی میشه ... میشه که همیشه باشی .... (مهرادجم/گل شقایق حتما گوش بدین خیلی خفنه)
نفهمیدم کی خوابم برد انقدر که غرق اهنگ شده بودم . من زیاد اهنگ گوش میکنم و یجورایی عادت کردم . با صدای ترمز نگار بیدار شدم . نگار : بچه ها این پسرا وایسادن اینجاس؟؟؟
-اره اینجاس پیاده شین وسیله هارو برداریم
مهتاب : نگار صندوق عقب و باز کن
سارا که خواب بود رو بیدارش کردیم . با حالت خواب الود راه میرفت ... هممون مسخرش کردیم و خندیدیم سرش . پسرا منتظرمون بودن . رفتم و به پسر عموم سلام کردم : سلام سامی
مهتاب : سلام اقا سامیار
نگار : سلام
سارا : سلاااااااااااام (وسط سلامش یه خمیازه بلند کشید )
سعی کردم جلوی خندمو بگیرم . مهتاب با ارنجش به سارا ضربه زد . نگار هم که خندش گرفته بود . سامی جلوی خندشو گرفت و گفت : سلام خوب هستین ... سایه معرفی میکنی دوستاتو ؟؟؟
بچه هارو معرفی کردم و بعدم سامی گفت : خوش بختم خب منم همسایه هاتونو معرفی میکنم بهتون ... به اون پسر مو بوره اشاره کرد : ایشون اقا ارشه ... ارش : سلام .... بعد به اون پسر مو مشکیه اشاره کرد وای چقد جذابه موهای مشکی که یکم حالت فر داشت روی صورتش ریخته بود یکم ته ریش داشت با چشم های جذاب قهوه ای : ایشون مهراده ... مهراد سلامی کرد و بعدش یه لبخند زد . بعد به اون پسر عینکیه اشاره کرد عینک ته استکانی زده بود مو های فر بلندش هم بیرون انداخته بود و روش کلاه کپ گذاشته بود : این امیر رضاس : امیر رضا فقط لبخند زد و بعد رو به سامی گفت : خب داداش فک کنم معرفی بسه بریم بالا که من بد جور خستم
رفتیم داخل و وسایل و گذاشتیم پسرا هم رفتن طبقه بالای ما همین که درو بستم دخترا شروع کردن :
نگار : واییییی این امیر رضاعه خیلی مغرور بود دیدی سلامم نکرد . خداییش جذابه
-ولی معلومه ازون نچسباس
مهتاب : هیچکدوم خشگل نیستن یکی از یکی ایکبیری تر
-وا مهتاب چیکار داری هر چقدر ایکبیری باشن ولی خداییش جذابن ولی مهراد از همشون بهتره
سارا که رو مبل ولو شده بود گفت : بخوابین بابا
نگاه معنی داری به مهتاب کردم و پرسیدم : بخوابیم فردا مرتب کنیم خونه رو ؟!
مهتاب با خشم نگاهم کرد و گفت : چیییی فردا که دانشگاه داریم ببخشیدا میرسیم مرتب کنیم ؟؟
نگار گفت : خب بجای زر زدن بیاین مرتب کنیم خونه رو
من بلند شدم و کوله سارا را برداشتم و به صورتش پرت کردم . سارا جیییغغغ بلندی کشید که هممون زدیم زیر خنده . سارا با خشم به طرفم خیز برداشت . سریع پا شدم پریدم رو مبل ها . اونم پشت سرم میومد . از رو مبل ها که پریدم رفتم سمت در و وارد راه پله شدم . نفهمیدم چطور از پله ها رفتم بالا ... همونطور که میرفتم بالا از پله ها با یک چیز صفت برخورد کردم . داشتم میوفتادم که دست نیرومندی بازومو گرفت و منو به سمت خودش کشید تا نیوفتم از پله ها .....
نظر و سپاس فراموش نشه

روزی دو پارت رمانم و میزارم ساعت هاش و نمیدونم خودمم ولی روزی دو پارتشو میزارم حتما . Angel Heart Big Grin با نظر و سپاس خوش حالمون کنین اگه سپاس ها بیشتر شد روزی سه پار میزارم Smile Heart


RE: رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - mahkame - 22-07-2020

#delbarenabدلبرناب پارت#2
سارا که زیر لب غر غر میکرد بلاخره بهم رسید و وقتی منو مهراد و تو اون حالت دید سرفه الکی کرد و رو به من گفت : اهههم اهم هنوز بزارید برسیم بعد .
من که از خشم و خجالت سرخ شده بودم از بغل مهراد که جلوی خندشو گرفته بود جدا شدم و ازش تشکر کردم . اونم با لبخندی رفت بالا . بعد سارا زد زیر خنده که باز خشمم بیشتر شد و این دفعه من افتادم دنبالش . همون طور از پله ها میرفتیم پایین رسیدیم به طبقه خودمون سارا در زد سریع در و باز کردن و سارا پرید تو بغل مهتاب . مهتاب عصبانی فریاد کشید : شماااهااا کجاااا بودین الان موقع دعواس ؟؟!!!! بچه بازیتونو بزارین کنار اههه . بیاین کمکمون کنین اگه زحمتی نمیشه واستون
سارا از پشتش اومد بیرون و گفت : مهتاب جونی نمیدونی سایه خانم نیومده چکارا که نکرده
عصبانیتم بیشتر شد با اخم رو به بچه ها گفتم : چیزی نیست بابا زر میزنه کاری نکردم
سارا با خنده گفت : اععع چیزی نیست که تو بغل اقا مهراد بودی؟؟؟!!!
نگار و مهتاب با چشم های گرد شده نگاهمون میکردن که نگار گفت : سایه ؟؟؟؟ تو بغل مهراد؟؟؟ هنوز بزا برسیم!
بعد همه زدن زیر خنده که با خجالت و خشم رو به بچه ها گفتم : ای بابا خبری نیست داشتم میرفتم بالا از پله ها که یهو خوردم به مهراد داشتم میوفتادم که بازومو گرفت منو کشید که نیوفتم ساراهم فکر کرد بغلش بودم همین .
مهتاب پرسید : یعنی تو روش کراش نزدی؟؟؟ اگه تو نزدی شک نکن اون روت کراش داره ببین کی گفتم
نمیدونم چطور شد که لبخندی رو لبم نشست . بچه ها همه باهم گفتند : اوووووو چه ذوقی هم میکنه
با خنده بچه ها به خودم امدم و گفتم : خب مسخره بازی بسه بیاین خونه رو مرتب کنیم
کل شب در فکر حرف مهتاب بودم ."شک نکن اون روت کراش داره" پففف از کجا انقدر مطمعن بود . امکان نداره پسر به اون جذابی رو من کراش بزنه . من خودمم از جذابیت چیزی کم نداشتم . ولی اون خیلی جذاب بود . مخصوصا نگاه هاش . به خودم تشر زدم : وا سایه این حرفا چیه بیخیال بابا پسرا به دردت نمیخورن .مگ نشناختیش.. مهراد فامیلتم هست . اون دفعه عاشق شدنت واست گرون تموم نشد ؟؟ بیخیال بابا باز بلای قبلی سرت میاد .
خیلی خسته شدیم . مهتاب هووووف بلندی کشید و رفت به اتاقی که بخوابد . ماهم هر کدام به اتاقی رفتیم . افتادم و روی تخت ولو شدم . گوشیم و گرفتم و هندفزفری را که کنارش روی میز کنار تخت گذاشته بودم برداشتم و در گوشم نهادم . الان فقط یه اهنگ لازم داشتم که اروم بشم . فردا اولین روز دانشگاه منم امشب خیلی خستم . اهنگ و پلی میکنم و میخوابم . مثل کار هر شبم . با اهنگ اروم میشم . هر موقع داغون بودم همین کار و میکردم . الانم که بهتر شدم و بازگوش میدم . گفتم که یجورایی عادت کردم . اهنگ مورد نظرمو پلی کردم :
یادته یه روز ... نم نم بارون ... یه حس عجیب بود ... بین دو تامون ... منو تو و چتر ....
تو دل یه شهر ... چی به سرش زد رفت ... دستامو ول کرد ...
چی شد که دردسر شدی ... دل تو از دلم برید ... نموندی پای من یبار ... همه ی درد من تویی... (مهرادجم/چتر)
با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . پا شدم تا برای خودم و بچه ها صبحانه درست کنم که دیدم همه پای میز نشسته اند و غذا میخورند . دلخور چشم غره ای بهشان رفتم و به سمت دستشویی رفتم .
دلخور نگاهشان میکردم که سر میز نشسته بودند . برگشتم کنار مهتاب نشستم و گفتم : منو چرا بیدار نکردین؟؟؟
بچه ها با تعجب و چشم های گرد شده نگاهم کردند که سارا گفت : بیدارت نکردیم؟؟ همین نگار هر دو دقیقه میومد بالا سرت عربده میکشید شما در حال خواب ناز بودین . واسم سواله زنگ ساعت چطور بیدارت کرده!!!!
نگار با عصبانیت به سارا نگاهی انداخت و گفت : عربده جد و ابادت میکشه ...تق (نون رو پرت کرد تو صورت سارا)
بچه ها زدند زیر خنده که با تاسف نگاهی به نگار و سارا که مثل سگ و گربه بودند سر تکان دادم و غذا خوردم .
وسایلمان را برداشتیم و سوار ماشین شدیم که دیدیم ماشین پسر ها نیست . نگار ابرویی بالا انداخت و گفت : کجا رفتن این وقت صبح؟؟؟!!!!
مهتاب ضربه ای به مخ نگار زد و گفت : آی کیو اینام دانشگاه دارنا پس بخاطر چی اومدن اینجا؟!!!!
با اهانی که نگار گفت همه زدیم زیر خنده که با چشم قره ای که نگار رفت خنده مان شدت گرفت .
-خب بیاین بریم بسه شکمم درد گرفت از خنده
وارد ماشین شدیم . من جلو کنار نگار نشستم . مهتاب و سارا عقب نشستند . فلشم هنوز تو ماشین بود . اهنگ مورد علاقه مون باز پلی شد . با صدای زیاد اهنگ به سمت دانشگاه حرکت کردیم .
#MEHRAAD(مهراد)
وارد خانه شدیم که سامی گفت : بچه ها یچیزی باید بهتون بگم . فکر این که کاری به دخترای پایین داشته باشین و از سرتون بیرون کنین . عموم اونا رو به من سپرد . فهمیدین؟؟
ارش : ما که کاری نداریم باهاشون شما با نگاهت داشتی اون دختره مهتاب رو قورت میدادی فکر نکن نفهمیدم روش کراش زدیا!!!!
امیر پرید وسط و گفت : پففف چه حرفا میزنیا سامی من به اینا امکان نداره پا بدم .
-بیخی بابا سامی حساس بازی در نیار . امیر توعم انقد خودتو نگیر این دخترا که بهت چیزی نگفتن میای میگی امکان نداره بهشون پا بدم . مطمعن باش اینا به تو پا نمیدن .
امیر نفسش را فوت کرد و گفت : خب ... اینام هیچ فرقی با دوست دخترام ندارن .
سامی : مهراد بیا اینو بگیر ببر بزار کنار راه پله (به پلاستیک دستش اشاره کرد)
پلاستیک را از دستش گرفتم و کنار پله بردم . که با چیزی که به سینه ام برخورد کرد به خودم امدم . دختری با موهای قهوه ای روشن که به طلایی میزد و چشم های خرمایی جذابش . وقتی باهام چشم تو چشم شد نزدیک بود از پله بیفته که بازوش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم که افتاد تو بغلم . زل زده بودم به چشم هاش اونم خشکش زده بود و نگاهم میکرد . شناختمش . مگه می شد این چشم هارو نشناخت و جذاب ترین چشم های خرمایی که تا حالا دیده بودم . سایه بود . دختر عموی سامی .
با شنیدن صدای سرفه الکی به خودم امدم که نگاهم را از چشم های سایه گرفتم و به دختری که داشت خنده اش را کنترول می کرد نگاهی انداختم که گفت : هنوز بزارید برسیم بعد . سایه که از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود خودش را از بغلم خارج کرد و ازم تشکر کرد منم با لبخندی جوابش رو دادم و رفتم .
کل شب تو فکر چشم های سایه بودم . اولین بار بود انقدر به دختری فکر میکردم . غم خاصی در چشمانش بود . چشم های خرمایی که هر پسری را مجذوب خودش میکرد . موهایم را از صورتم کنار زدم و به خودم تشر زدم : پسر... چته باو ... امیر چیگفت... اونام یکی مثل دوست دخترای دیگه مون .

#delbarenab دلبر ناب پارت#3
#SAYE(سایه)
وارد دانشگاه شدیم . با اشاره ای که مهتاب کرد نگاه کردم که دیدم به پسر ها اشاره میکند . اونا تو دانشگاه ما بودند؟؟؟؟!!!!!!!! اینطور که معلومه با همین استادی که ما کلاس داریم اونا هم کلاس دارن . دنبال مهراد میگشتم که چشمم به پسری که سرش پایین بود و با گوشیش ور میرفت افتاد . موهای بلند و حالت دارش روی صورتش ریخته بود . دستش زیر چانه اش بود و با گوشیش ور میرفت . با یاد اوری دیشب لبخندی روی لبم نقش بست . مهراد که متوجه نگاه خیره ام شده بود نگاهم کرد . لبخند را از لبم برداشتم و نگاهم را ازش گرفتم . بد زایه شده بودم . دوباره نگاهش کردم که با لبخندی نگاهم کرد وقتی نگاهم در نگاهش گره خورد هم لبخندش را بر نداشت . همین باعث شد من هم لبخندی به رویش بزنم . با لبخند من لبخندش پر رنگ تر شد با خجالت سرم را پایین اوردم . داشتم چیکار میکردم . حرکاتم دست خودم نبود . نباید دوباره اشتباه قبل را میکردم . من حق نداشتم عاشق بشم . عشق برای من خوب نیست . نمیتونم باز اعتماد کنم . دیگه نمیتونم . باید از مهراد فاصله میگرفتم . در همین فکر و خیال بودم که استاد وارد شد و درس را شروع کرد .
#MEHRAAD(مهراد)
باید حسی که به سایه پیدا کرده بودم و بهش میگفتم . شاید اونم همین حس رو به من داشته باشه . باید منتظر میموندم که بعد کلاس بریم خونه تا هم رو ببینیم اونم احتمالش خیلی کم بود . با ناراحتی گوشیم و گرفتم و دنبال پیج سایه تو اینستاگرام میگشتم . هر چقدر گشتم پیدا نکردم . دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و رفتم سراغ فالورای سامی که از بین اونا پیداش کنم . سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم . سرم و بلند کردم که دیدم سایه با لبخند نگاهم میکنه . اونا هم تو دانشگاه ما بودن و تو کلاس ما !!!!!! وقتی سایه دید متوجه نگاهش شدم سرش و برگردوند .
با خجالتش لبخندی رو لبم نقش بست . بعد چند ثانیه باز نگاهم کرد و متوجه لبخندم شد . منم میخواستم متوجه بشه . میخواستم از حالم خبر دار بشه . با دیدن لبخندش تپش قلب گرفتم . لبخندم عمیق تر شد . احساس کردم اونم همین حس رو به من داره . که با حرکتش لبخند از روی لبم ماسید . نگاهش رو برگردوند . داشتم چیکار میکردم . معلومه اون دختره . شاید خودش کس دیگه ای رو دوست داره . باید ازش بپرسم . باید بدونم قضیه رو .
تو همین افکار بودم که استاد وارد شد و شروع به درس دادن کرد .
کلاس که تموم شد استاد از کلاس رفت بیرون . دخترا هم از کلاس رفتن بیرون . سامی رو به ما گفت : بچه ها فکر نمیکردم دخترا بیان اینجا دختر عموم هم بهم چیزی نگفته بود .
ارش : خب دانشگاهه دیگه مگه نه مهراد ... مهراد ؟؟؟....
با صدای ارش به خودم امدم و گفتم : ها ... اره ... چیشدههه؟!...
ارش : دادا چته ؟!!! کجایی ؟!!! تو باغ نیسی!!!!
با این حرف ارش بچه ها شروع به خندیدن کردن . همونطور از کلاس میرفتیم بیرون تو حیاط دانشگاه بودیم که دیدم سایه تنهاس داره قدم میزنه و تو فکره بدون توجه به بچه ها رفتم سراغش . اصلا برام مهم نبود دخترا یا پسرا فکر بدی بکنن ... برام مهم نبود همون لحظه سامی بیاد بزنه زیر گوشم که اومدم سراغ دختر عموش . فقط میخواستم دیگه اون اشتباه قبلم و نکنم . قبل اینکه دیر بشه احساسم و بگم . رفتم سمت سایه . سایه وقتی دید دارم به سمتش میرم دویید ... بی اختیار منم پشتش دوییدم ... نمیدونم چطور از پشت دانشگاه سر در اوردیم ... چرا سایه ازم فرار میکرد ... صداش زدم :سایه.... سایه صبر کن .... چرا فرار میکنی سایه ... سا...
نزاشت حرفم تو تموم کنم و وایساد برگشت سمتم ... منم ایستادم ... رفتم سمتش ... دیدم چشمش اشک پرشده ...
سایه با چونه لرزون اومد سمتم و با ناراحتی گفت : تو رو خدا برو ... نمیخوام باز تکرار شه ... تازه خوب شدم ... نمیخوام .... نه نمیشه باز داغون بشم ....
به هق هق افتاده بود . چیزی سر در نیاوردم از حرف هاش . میخواستم کمکش کنم . گفتم : تکرار نمیشه . داغون نمیشی سایه ... بزار کمکت کنم . گریه نکن ... بزار تکیه گاهت بشم . بزار کمکت کنم ... بیا مث بچگیمون بشیم . گریه نکن ... قوی باش سایه ... نزار چیزی از پا درت بیاره ... میتونی بهم بگی تا کمکت کنم .... لبخندی زدم .
سایه با هق هق گفت : نمی...شه ... نه ... همتون.. مثل همید ... نمیتونم .. نمیتونم باز اعتماد کنم ....
رفتم سمتش ... دستش و گرفتم نگاهش رو دستمون ثابت موند . با لبخندی گفتم : سایه من پشتتم . هر چی که هست میتونی بهم بگی . من مثل بقیه نیستم . تو که منو میشناسی . یادته بچگیمون چقدر باهم بازی میکردیم . الان که بزرگ شدیم از هم دور شدیم ولی من هیچ تغییری نکردم . میتونیم باز مثل همون موقع ها که میومدم پیش سامی و توهم بودی و باهم بازی میکردیم صمیمی باشیم . مثل اون موقع ها بهم اعتماد داشته باشی . دوست ندارم غم تو چشماتو ببینم . نمیزارم چیزی باعث ناراحتیت بشه . خودم همیشه باهات میمونم .
سایه که گریه اش بند اومده بود نگاهش رو از دستامون گرفت و تو چشمام نگاه کرد . اون چشمای خرماییش الان که قرمز شده بود و غم تو نگاهش موج میزد دل ادمو به درد میاورد . دستش و از دستم خارج کرد و گفت : مهراد
با لبخندی به رویش گفتم : جان مهراد
+میشه بهم زمان بدی . تازه حالم خوب شده . نمیخوام بازم اون غم و تجربه کنم . میشه فعلا مثل همون روزا دوست معمولی باشیم تا فکرامو بکنم .
-هر چقدر بخوای بهت زمان میدم ... سایه این حسی که الان بهت دارم و هیچوقت نداشتم دیشب فقط به فکر تو بودم . یاد بچگیمون بودم . یاد اون روزا که مثل تکیه گاه پشتت بودم ... هر موقع مشکلی داشتی بهم میگفتی ... کمکت میکردم ... اما وقتی بزرگتر شدیم دیگه مثل قدیما نبود .. از هم دور شدیم ... فاصله گرفتیم ...
سایه سرش را به زیر انداخت و گفت : ببین مهراد ... خب ... چجوری بگم ..
باز دستش و گرفتم و روی قلبم گذاشتم که الان از استرس تپش قلب گرفته بودم گفتم : این و میبینی هیچوقت انقدر سریع نمی تپه ... به نظرت الان چرا اینطوریه؟؟؟ لبخندی زدم و گفتم : بخاطر تو بخاطر این چشمای زیباته که الان انقدر نزدیکمه ... بخاطر این دستاته که تو دستامه .... پس بدون میتونی هر چیزی رو بهم بگی ...
سایه سرش و اورد بالا و باز با چشم های زیباش نگاهم کرد . تو چشمام نگاه کرد و گفت : مهراد راستش منم دیشب تو فکرت بودم ... انگار منم یه حس هایی بهت دارم ... خب...
سامی : مهراد چیکار میکنین


RE: رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - mahkame - 22-07-2020

میخوام عکس شخصیت های رمان رو بزارم اما نمیتونم کسی بلده بگهههه Heart Blush Confused


RE: رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - mahkame - 23-07-2020

#delbarenab دلبر ناب پارت#4
سامی : مهراد چیکار میکنین
با صدای داد سامی دست سایه رو ول کردم و رو به سامی گفتم : سامی بعدا توضیح میدم فعلا بیا بریم
سامی رو به سایه گفت : سایه چیشده . چیکار میکردین ؟!!!!
سایه با لبخند روبه سامی گفت : چیزی نیست بیا بریم مهراد برات توضیح میده کلاسمون دیر میشه
سامی با چشم های از تعجب گرد شده رو به ما گفت : یچیزیتون شده شما !!!!!!!
#SAYE(سایه)
هیچی از این کلاس نفهمیدم . فقط تو فکر حرف های مهراد بودم ... چه حسی بهم داشت .... نمیتونستم بزارم دوباره داغون بشم . ولی میدونستم مهراد همچین ادمی نیست . حرفش حرفه .... هیچ موقع زیر قولش نمیزنه ... ولی اون پسر بود ... تازه خوب شده بودم ... دفعه اولی که عاشق شدم عشقم بی هیچ حرفی گذاشت رفت ... ولم کرد . هیچوقت نفمیدم چرا . نمیخواستم بدونم . فقط میخواستم فراموشش کنم . که به کمک مهتاب و نگار و سارا باز سرپا شدم . بازم شدم همون سایه شر و شیطون . از اون موقع به بعد از عشق و عاشقی فرار میکردم . فکر میکردم همه مثل همن و اول ادمو وابسته میکنن بعد میزارن میرن . تجربه بهم ثابت کرده بود . ولی میخواستم دوباره امتحانش کنم . طعم عاشقی رو بچشم .
با بچه ها سوار ماشین شدیم . در همین فکر و خیال ها بودم که با اهنگی که پخش شد سرم و به شیشه زدم و چشم هام رو بستم :
غصه نخور میدونم ... اهای تموم جونم ... یه عمر به پات میمونم ... واسه ی موندن من ... قسم نخور به جونم ...
تک ستاره ای شبا تو اسمونم .... اسم تورو کنار من میخونن .... رفتن بلد نیست که دلم قسم نخور میمونم ....
کس و کار منی تو عشقم.... دار و ندار منی تو عشقم .... اخه یار منی تو عشقم .... اخ عشقم ...
چشمات دنیامه .... هرجا میرم باهامه .... یاد خاطره هامونم امشب عکست تو دستامه .....(مهرادجم/قسم نخور)
رسیدیم دیدیم پسرا قبل ما رسیدن . بدون توجه به اونا و نگاه های مهراد رفتم داخل .
غذا رو بیرون خورده بودیم و لباسامون و عوض کردیم و نشستیم .
مهتاب بحث و باز کرد : سایه نمیخوای چیزی بگی؟؟؟
رو به مهتاب کردم و گفتم : چیو؟؟ با این که میدونستم منظورش چیه خودم رو به نفهمی زدم .
نگار : خودت خوب میدونی منظورش چیه ... هوم؟؟؟
سارا : زود باش مردیم از فضولی اونجا با مهراد چیکار میکردین؟؟؟
-بیخیال بچه ها نمیخوام راجبش حرف بزنم ..
با جیغ مهتاب همه مون چشم هامون گرد شد : یعنی چی نمیخوام راجبش حرف بزنم ؟؟!!!!!!!
-هوش... چی بگم اخه خودتون دیگ باید فهمیده باشین !!!
نگار : ما چیزی نمیدونیم خودت باید برامون تعریف کنی سایه!!!
-سرم و انداختم پایین لبمو گزیدم و گفتم : مهراد میخواد باهم با دوست شیم .... سرم و بالا اوردم و گفتم : ولی من نمیخواستم دوست شیم ... نمیخواستم باز نابود بشم ... نمیخواستم همون بلایی که علی سرم اورد اونم سرم بیاره ...
نمیخواستم باز ولم کنن ... تازه خوب شده بودم .. برا همین فرار کردم و گریه کردم ... وقتی مهراد دستم و گرفت حس خوبی داشتم ... ارامشی که حتی وقتی که با علی بودمم تجربه نکرده بودمش . میخوام باز اون حس و تجربه کنم . از بچگی وقتی با مهراد بودم همیشه حس خوبی داشتم . خیالم راحت بود که یه تکیه گاه دارم . از دیشبم که با مهراد رو در رو شدم و یجورایی تو بغلش بودم تو چشمام برق خاصی دیدم . یه جرقه بینمون ایجاد شد انگار . دیشب فقط تو فکرش بودم . اونم همین طور بود . میخوام باهاش باشم ولی به زمان احتیاج دارم .
دخترا همه با چشمای گرد شده نگاهم میکردن که مهتاب اومد بغلم کرد . تو بغل مهتاب گریه کردم که بچه ها همه اومدن کنارمون و بغلم کردن . سارا گفت : اگه تو راحتی ماهم مشکلی نداریم خواهری .
تو همون حس و حال بودیم که صدای در اومد . با تعجب هم دیگرو نگاه کردیم . کسی که قرار نبود بیاد . یعنی کی میتونه باشه ....

#delbarenab دلبر ناب پارت #5

#MEHRAAD(مهراد)
ما زود تر از دخترا رسیدیم . بعد ما دخترا هم رسیدن . نگاهم به سایه بود که بی توجه به من سرش رو انداخت پایین و رفت . سامی دستم و گرفت و گفت : داداش باید بریم قرار بود تعریف کنی ...
رفتیم داخل که پسرا گفتن منتظر نگاهم میکردن که ارش گفت : خب داداش چیکار میکردین؟؟؟
همه چیز رو تعریف کردم براشون که انتظار داشتم سامی بیاد بزنه تو گوشم . ولی کاری نکرد . اومد دستش و گذاشت رو شونم . بچه ها همه نگاهشون به سامی بود .
سامی گفت : داداش ما از بچگی باهم بزرگ شده بودیم درسته پنج شیش ساله دیگه با سایه اینا انقدر نزدیک نیستیم چون بزرگ شدیم .... خب ... اولش خوشم نیومد که با دختر عموم دوست بشی ولی چون میشناسمت و میدونم چقدر با مرامی و امکان نداره دلش و بشکنی ... خب من مشکلی با این قضیه ندارم . فقط قول بده ناراحتش نکنی . سایه شاید دختر قوی نشون بده ولی خیلی دل نازکه . زود دلش میشکنه و به این زودیام خوب نمیشه .
-داداش خیالت راحت . تا وقتی من هستم اون هیچ غمی نخواهد داشت ....
سامی : بریم پیش دخترا ببینیم نظر سایه چیه ؟؟
با این حرف سامی تپش قلب گرفتم .... – باشه داداش بریم
رفتیم پایین پیش دخترا سامی رفت جلو در زد ... بعد چند ثانیه صدای سارا اومد که گفت : بله ؟!!!!
سامی گفت : منم سامیار میشه در و باز کنین با بچه ها اومدیم با سایه صحبت کنیم ....
سارا چند ثانیه مکث کرد و گفت : خب ... بفرمایین
در و باز کرد دخترا رو مبل کنار هم نشسته بودن . سایه موهاش باز بود فقط یه شال سرش بود که موهای بلندش از زیر شالش زده بود بیرون . موهای قهوه ای که به طلایی میزد . همه چیزش فوق العاده بود . سایه سرش پایین بود و زانو هاش تو بغلش گرفته بود . وقتی ما اومدیم تو سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد . باز تپش قلب گرفتم ... همه جا سکوت بود . سامی سکوت و شکست و گفت : سایه ... میخوام یچیزی بهت بگم ...ببین ...
سایه : گفتم که زمان لاز....
سامی پرید وسط حرفش و گفت : نه نه منظورم اون نیست .... میخواستم بگم اگه خواستین این هفته چند روز تعطیلی پشت سر هم داریم . بیاین باهم بریم کلاردشت ... هم جای خوبیه هم اب و هواتون عوض میشه ... البته اگه خواستین میتونین بیاین ویلای ارش یا اگرم نمیاین میتونین بمونین اینجا ماهم بالا نیستیم هواستون به بالا باشه ..
ارش تو چشمای نگار نگاه کرد و گفت : خب نظرتون ؟؟؟؟
نگار به دخترا نگاه کرد که ببینه اونا چی میگن ... مهتاب گفت : من موافقم ... بچه ها ؟؟؟؟!!! شما چطور؟؟؟
سارا گفت : خب باشه منم هستم ... نگار ... سایه ... ؟؟؟؟
نگار لبش و گزید و گفت : باشه منم هستم ... سایه نگاهی به من کرد و نگاهی به دوستانش و گفت :
-حالا که دخترا همه هستن منم هستم دیگه
لبخندی به رویش زدم و او هم لبخندی به من زد . از سه شنبه تا جمعه وقت داشتیم ... قرار شد دوشنبه شب راه بیفتیم . خوش حال بودم که سایه هم هست ... میتونم باهاش وقت بگذرونم ...
#SAYE(سایه)
قرار بود بریم ویلای کلاردشت ارش ... قبلا سامی زیاد اونجا میرفت و عکساشونو بهم نشون میداد ... فکر نمیکردم منم یه روز واسه تعطیلات اونجا برم ...
دوشنبه شب :
امشب قراره راه بیوفتیم بریم کلاردشت تعریف کلاردشت و زیاد از سامی شنیدم ... اب و هوای خیلی خوبی داره الانم که اول پاییز بود خیلی هواش خوب بود . جاهای قشنگی هم داره که به گفته سامی چهار روز کمه که بخوایم اونجا بگردیم ... محله های قشنگی داره ... مردم مهربونی داره ... جنس هاش عم ارزونه یعنی یجای عالی واس زندگی . هر کدوم از بچه ها کوله گرفتند . از لباس گرم گرفته تا لباس خنک . من سویشرت سرمه ایم که تا زیر باسنم بود رو پوشیدم با شلوار مشکی جذب یه تاپ سفید هم از زیر سویشرتم پوشیدم و شلوارمو روش کشیدم که زیپش رو باز بزارم با یه کتونی سفید . پاچه شلوارم و تا زدم . حالا باید چند تا لباس برای اونجا میگرفتم . دوتا از تیشرت های بلندم که تا روی باسنم بود رو برداشتم که تو ویلا تنم باشه . با شلوار مچی های مشکی و سرمه ایم .
مانتو مشکی خنکم که تا روی زانوم بود رو برداشتم و شلوار لی سرمه ای هم براش گرفتم . من زیاد اهل لباس روشن نیستم نصف لباسام مشکی و سرمه ایه . دو تا هودی که تا روی باسنم بود رو هم برداشتم . عاشق هودی بودم. چون مجبور نبودم شال بزارم و کلاهش رو سرم میکردم و موهامم میبافتم از جلوش میاوردم بیرون . کتونی مشکیم رو برداشتم گذاشتم تو پلاستیک و گذاشتم تو کوله ام . لوازم ارایشی زیاد استفاده نمیکردم فقط در حد یه رژ و ریمل . چون قرار بود بریم اونجا ضد افتاب هم برداشتم . پولم که تو کارتم بود برداشتم و تو کیفم گذاشتم میخواستم برم خرید . وای اصلی کاری یادم رفت . هندزفری و گوشیم رو برداشتم تو جیب مانتوم گذاشتم . کوله ام رو برداشتم از اتاق اومدم بیرون . دخترا هیچ کدوم اماده نبودن داشتن لباس انتخاب میکردن . صدای در اومد . بلند شدم در و باز کردم . مهراد بود و امیر رضا بودن . مهراد شلوار مشکی و هودی سرمه ای تنش بود . انگار ست کرده بودیم ... عینک گردشم گذاشته بود . عینکی نبود و لازم نبود عینک بزنه چون بهش میومد میزد . عینک به منم میومد .
موهای بلند و حالت دارشم از زیر کلاه کپش معلوم بود و ریخته بود رو چشماش . چه چشمای خمار قشنگی داشت.
امیررضام شلوار مچی ابی پوشیده بود و تیشرت سبز لجنی . اونم عینک داشت ولی معلوم بود عینکیه . مهراد گفت : وسایلتون و بدین من ببرم بزارم تو ماشین .
-نه خودمون میبریم افلیج نیستیم که . البته بغیر از سارا .
امیر رضا و سارا باهم داد زدن : چیییییییی؟؟!!!!
با چشم های گرد شده نگاهشون میکردیم ... این امیر رضا کوه غرور رو سارا غیرتی شده بود ... امیر رضا که تازه فهمید چه گندی زده گفت : منظورم .. این بود که ... اممم ..
مهراد با خنده پرید وسط حرفش و گفت : ریدی دادا ماست مالی نکن ترکیب خوبی نداره ماست و عن ...
بچه ها زدن زیر خنده که امیر رضا از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود و سر تکون میداد یعنی میکشمت..
بچه ها اماده شدن و وسایل و برداشتیم گذاشتیم تو صندوق عقب ماشین نگار . ارش و نگار باهم خیلی گرم گرفته بودن . تازه فهمیدم ارش هم مثل نگار دلقکه دوتا دلقک باهم هوووف روده برامون نمیمونه .
سامی و پسرا اماده شدن و رفتن ماهم از پشتشون میرفتیم . گوشیم و برداشتم رفتم اینستا گردی . پیج قفل بود . عکس خودمم نمیزاشتم فقط استوری میزاشتم . دو تا درخواست فالو داشتم . مهراد بود اون یکی رو نمیشناختم قبول نکردم . مهراد و قبول کردم خودمم فالوش کردم . پیج مهرادم قفل بود . بعد چند ثانیه مهراد قبول کرد . اونم همون لحظه با گوشیش بود ... رفتم عکسایی که پست کرده بود و نگاه کردم . چند تا پست که توش میخوند و گیتار میزد . صدای فوق العاده ای داشت . چند تاهم عکس از خودش بود . پستاشو لایک میکردم که نوتیف گوشیم بالا اومد . یه دایرکت داشتم . رفتم دیدم مهراده . سلام کرده بود . (میخوام چتاشونو نشون بدم +این مهراده –این سایه)
+هِلو حَضَرات
-سلام (اموجی خنده)
+چطور گوشیت انتن داره ؟؟
-نمیدونم ... گوشی خودت چطور انتن داره ؟؟؟!!! آی کیو هنو ب جنگل نرسیدیم ترافیکه...
+خخخخ
-پی ام دادی فقط ببینی انتن دارم یا نه ؟؟؟
+نه میخواسم ببینم کجایین . راسش تو ترافیک حوصلم سر رف خواسم بات در دو دل کنم نَنِه ..
-باشه مامان بزرگ
+خخخخ خب چی بگم
-مگ نگفتی درد و دل کنیم ؟؟
+اره ولی من بلد نیسم همینجوری یچی پروندم....
-خب بزا من باهات درد و دل کنم سنگ صبورم میشی ؟؟؟
+سنگ صبور که خوبه تو بگی بمیرم میمیرم تو امر کن
-خب از کجا شروع کنم ...
+از همون روزی که دلت شکست ... از همون موقع که داغون شدی ...
-بزار برات یه داستان تعریف کنم ....
+اوک
-روزی روزگاری یه دخترکی بود که خیلی تنها شده بود . فکر میکرد کسی دوسش نداره . محبت خونوادش نسبت بهش کم شده بود . دختر گوشه گیری شده بود . با کسی گرم نمیگرفت . بیشتر وقتش رو تنهایی تو اتاقش بود . یکی رو نیاز داشت که بهش محبت کنه . یکی رو لازم داشت درکش کنه . فکر میکرد خونوادش درکش نمیکنن . یه روز یه نفر جلو راهش سبز شد . با دیدنش یک دل نه صد دل عاشقش شد . هیچی براش مهم نبود چشماش کور شده بود . غیر اون کسی رو نمیدید . عاشقش شده بود . تو سن پونزده سالگی . عشقش رو اعتراف کرد بهش . اونم بعد یه مدت اومد سراقش . دخترک مارو وابسته خودش کرد . عاشق هم بودن . عشقشون واقعی بود . بعد یک سال و نیم که باهم بودن .. شباشونو باهم صبح میکردن ... روز ها رو با صبح بخیر گفتن به هم شروع میکردن . اگه یه روز با هم تلفنی یا رو در رو حرف نمیزدن دیوونه میشدن . هر شب تا نصف شد باهم چت میکردن . روز هم با صبح بخیر گفتن به هم بیدار میشدن . روزی یک بار برای هم زنگ میزدن . هر روز به هم عشقشونو با توجه به همدیگه ثابت میکردن .
به همدیگه قول داده بودن که هیچ وقت همو ول نکنن . همیشه کنار هم بمونن . یک روز صبح پسرک پیام صبح بخیر نفرستاد . تا شب هیچ پیام یا زنگی به هم ندادن . دو روز همونطور گذشت . دخترک دیوونه شده بود . هرچی زنگ میزد پسرک جواب نمیداد تا اینکه یه روز پسر خاله پسرک زنگ زد و گفت پسرک رفته ... دیگ پیگیرش نباشه . دخترک داغون شده بود . کسی که قول موندن بهش داده بود رفته بود . قلبش خورد شد . عشقش از بین رفت . احساساتش مرد . افسرده شد . تا اینکه کسایی وارد زندگیش شدن که امید رو به زندگیش برگردوندن . دوستاش. مثل خواهر بودن براش . از خواهر نزدیک تر بودن . اونا کمکش کردن که فراموشش کنه دخترک بیخیال پسرک شده بود . گریه های شبونش تموم شده بود . اروم شده بود . دوباره تبدیل شده بود به دخترک شر و شیطون قبل . ولی به خودش قول داد دیگه ب کسی دل نده دیگ ب هیچ پسری اعتماد نکنه . ازون موقع هیچ پسری رو تو دلش راه نداد . زندگیش تازه درست شده بود که باز جرقه تو دلش ایجاد شد . جرقه ای که ازش میترسید ولی بهش ایمان داشت .. به اونی که جرقه رو تو وجودش به وجود اورده بود ایمان داشت . اگه باز نا امید بشه هیچ جوره خوب نمیشه . اونی که جرقه عشق و تو دلش روشن کرده نباید دلش و بشکنه نباید نا امیدش کنه که داغون میشه . این بار واقعا میمیره ...
+اونی که جرقه رو ایجاد کرده احیانا یه پسر جذاب و خوش تیپ نیس که بدجور عاشقشه؟؟؟ اگه اونه مطمعن باش هیچوقت ولش نمیکنه نمیزاره دیگه اون غم و تجربه کنه . هیچکس حق نداره بهش ضربه ای بزنه .
-خب اینم داستان مث اینکه انتن داره میپره نتم ضعیف شده
+بحث عوض کردنتم جذابه
-میدونم
+عه خخخخ
-خب سایه درست گفتی نت عن شده انتن داره میپره کلاردشت میبینمت نفسم
+اوک فعلا
-فعلا
مهراد خیلی پسره خوبیه . من نفسشم؟!!! بهم گفت نفسم ... خیلی وقت بود هیچ پسری بهم همچین حرفی نزده بود .
چون خودم نزاشته بودم . چشامو بستم و با هندزفری اهنگ پلی کردم و سرم و به شیشه تکیه دادم و خوابیدم .


RE: رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - mahkame - 24-07-2020

بلاخره رسیدیم کلاردشت.ساعت سه نصف شب بود . چون تعطیلات بود همه اومده بودن شمال و ترافیک شده بود .واقعا جای قشنگی بود . با اینکه شب بود ولی بازم جای قشنگی بود . برق همه خونه ها خاموش بود . بغیرزچند تاش . خوابم میومد . با اینکه نصف راهو خواب بودم ولی باز خوابم میومد . بچه ها همه خسته بودن . گوشی نگار زنگ خورد . –کیه نگار؟؟؟ ساعت سه نصف شب!!!!!!
نگار با لبخندی به گوشیش نگاه میکرد و بو به من گفت : ارش . شماره هامونو به هم دادیم .
با چشم های گرد شده به نگار نگاه میکردیم ک نگار گفت : چیه خب !؟ واس اینکه نصف راه گم و گور نشیم .
مهتاب یک ابروشو بالا انداخت و گفت : اینش بعدا معلوم میشه ..
-خب جواب بده دیگ گوشیت هلاک شد پسره پشت گوشی هم هلاک شد ...
نگار چشم قره ای به من رفت و گوشیش و جواب داد :
نگار : سلام ارش چطوری؟
.....
نگار : چیزی نیس گوشیم تو کیفم بود واس همین در جواب دادم چیشدع مگ؟!!!
.....
نگار : عه شما رسیدین؟؟ ما تو جاده ایم هنوز گمتون کردیم انگار ...
....
نگار : باش بفرس . بابای .
نگار گوشی رو قطع کرد و گفت : میخواد ادرسش و بفرسته .
بلاخره پیدا کردیم و رسیدیم . ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم . وقتی پیاده شدیم ارش و مهراد اومدن باهامون کوله هامونو گرفتن و باهم رفتیم . حیاط بزرگی داشت . یه طرف حیاط که سمت دیوار بود کلی گل کاشته بودن و اون طرف حیاطم گل بود . نگاهم به سمت ویلا افتاد . یه ویلای دو طبقه که پله میخورد میرفت بالا . ویلای بزرگی بود . دور و بر ویلاهم چند تا ویلای بزرگ دیگه بودن .


وارد ویلا که شدیم سامی و امیر رضا داشتن باهم صحبت میکردن . ما که رفتیم تو ساکت شدن و اومدن سمت ما . داخل ویلا خیلی قشنگ بود . شومینه هم داشت . برای هر کدوممون هم یه اتاق بود . شیش تا اتاق طبقه بالا دوتا هم طبقه پایین . اتاق پایین و امیر رضا و سامی موندن . اتاق بالا هم منو مهراد و مهتاب و نگار و ارش و سارا .
من رفتم تو اتاق خودم تا لباسام و عوض کنم . تو ماشین با بچه ها بحث کردیم که جلو پسرا شال سرمون باشه یا نه . بلاخره بچه ها گفتن که چون قراره چهار روز بمونیم و ماعم چهار روز طاقت نمیاریم شال نمیزاریم . موهام که تا زیر کمرم بود و باز گذاشتم . یه تیشرت مشکی و یه شلوار مچی مشکی پوشیدم . گوشیمو گرفتم و رفتم پایین . پسرا نشسته بودن . همه بی حال بودن . دخترا که اومدن پایین صحبت کردیم که الان بریم بخوابیم فردا بریم بگردیم . رفتم سمت اتاقم و همین که چشم هام و بستم خوابم برد بس که خسته بودم .
چشم هام و باز کردم و دیدم مهراد جلوی در اتاق وایساده و لبخند به لب نگام میکنه . ترسیدم و بلند شدم . مهراد خندش گرفت و اومد رو تختم نشست و گفت . صبح ... نه بعد از ظهر بخیر .
-چرا بعد از ظهر !!؟ مگ ساعت چنده ؟؟
گوشیم رو برداشتم و به ساعت نگاه کردم . سه بعد از ظهر بود .... من عادت داشتم ظهر بیدار شم ولی خیلی بخوابم تا ساعت دو الان سه بود . خندم گرفته بود . پرسیدم : بچه ها بیدار شدن ؟؟
+بچه ها که ساعت یازده بیدار شدن رفتن دور بزنن من موندم پیشت چون خواب بودی دلمون نیومد بیدارت کنیم .
-هوووف . تو غذا خوردی؟؟
+اره خوردم .
-میشه با منم باز غذا بخوری . تنهایی چیزی از گلوم پایین نمیره یکی باید باهام غذا بخوره .
+باشه حتما حالا پاشو زود باش تا خیست نکردم .
-باورت میشه هنوزم خوابم میاد (یه خمیازه بلندی کشیدم که دهنم مث دهن کروکدیل تا اخر باز شد )
مهراد خندید و گفت : اره معلومه پاشو تا با اب یخ نیومدم بالا سرت .
بلند شدم و گفتم : دسشویی کجاس؟؟!!!
+سمت پله ها بقل اتاق سارا .
غذامون رو ک خوردیم پا شدم ظرفا رو شستم . بعد شستن ظرفا رفتیم تو پذیرایی نشستیم .
-مهراد یچیزی بگم .
+بگو
-گیتارت و میاری یکم بخونی برام ؟؟؟
+عه صدامو دوست داری ؟؟ منم صدام و دوست دارم . ولی یه شرطی داره ...
-پفففف ... حالا چه شرطی ؟؟!!!
+عوممم توعم باهام بخونی .
-عه صدامو دوس داری .؟؟ منم صدامو دوست دارم ..
مهراد از این که حرف خودشو بهش میزدم خندش گرفت و گفت : اره صداتو دوست دارم چجورم دوست دارم . میخونی برام ؟؟؟
-اگه تو بخونی منم باهات میخونم .
+پس برم گیتارم و بیارم ...
مهراد رفت گیتارش و بیاره که صدای ماشین بچه ها اومد .بچه ها اومدن همین که منو دیدن خندیدن . سارا گفت : عه بیدار شدی میخواستیم تازه بیایم بیدارت کنیم ک
مهراد با گیتارش اومد و وقتی دید بچه ها اومدن یه نگاهی ب من کرد با نگاهش خندم گرفت . نگار که متوجه نگاهمون شد گفت : اوووو مهراد خان میخواس برا سایه بخونه . مث اینکه ما مزاحمشون شدیم . بچه ها همه خندشون گرفت . مهراد سرش و انداخت پایین و خندید منم کوشن رو مبل و گرفتم و انداختم تو صورت نگار که خنده بچه ها شدت گرفت . مهتاب گفت : پس از نبودن ما داشتین سو استفاده میکردین ؟! خب حالا ما اومدیم برا ماهم باید بخونین . مهراد اومد رو مبل رو به روی من نشست و گفت . باشه میخونم . اهنگ درخواستی ندارین .
ارش یه اهنگ گفت و مهراد شروع به خوندن کرد . اصلا متوجه متن اهنگ نشدم . فقط غرق خوندن و صدای مهراد بودم صداشو دوست نداشتم . از بچگی عاشق صداش بودم . بهم ارامش میداد .
بعد اینکه مهراد خوند به من نگاه کرد که عاشقانه نگاهش میکردم و لبخندی بهم زد . منم لبخند زدم که ارش گفت : عه زشته اینجا بچه نشسته عا . بعد به سارا اشاره کرد . همه خندیدیم که سارا ک تازه فهمید چی شده با اخم کوسن رو مبل و پرت کرد تو صورت ارش .
مهتاب : بچه ها ناهار چی کفت میکنیم ؟؟
سامی : همون چیزی که تو کوفت میکنی
مهتاب : خب چی باید کوفت کنیم ؟؟؟
-کباب ... میریم جنگل کباب میزنیم . هوم؟؟
امیر ابرویی بالا انداخت و گفت : من میرم کباب میگیرم .
سارا بلند شد و گفت : منم باهات میام تو که نمیدونی چه چیزایی باید بگیریم .
-من فلشم و میارم اهنگای منو میزاریمممم . حرف نباشه .
سامی گفت : ای بابا باز این با اهنگاش شروع کرد .
-عه حرف نباشه . مگر اینکه بخواین مهراد از اول تا اخر براتون مث ضبت ماشین بخونه .
مهتاب : تو که بدت نمیاد سایه !!!!!!..
مهراد سرش و انداخت پایین و خندید . سرم و برای مهتاب تکون دادم (یعنی میکشمت )
-من میرم اماده شم . راستی نگار بزنگ بوگو سارا گوجه هم بگیره کباب کنیم .
نگار سرش و تکون داد و گوشیش و برداشت . رفتم سمت اتاقم که اماده شم .
هودی سرمه ایم رو برداشتم . شلوار جذب سرمه ای هم پوشیدم و پاچش و مثل همیشه تا زدم . کتونی مشکیم هم برداشتم و رفتم پایین . اماده شده بودم . بچه ها هم اماده شده بودن . هدز فریم و گرفتم و گوشیم هم برداشتم . فلشم هم گذاشته بودم تو جیبم . زیلو و بقیه وسیله هارو گذاشتیم صندوق ماشین . فلشم و وصل کردم به ماشین سامی . چون ماشین سامی سیستم داشت . منم عاشق سیستم ماشینم . من رفتم تو ماشین سامی . کنار سامی جلو نشستم که اهنگارو تنظیم کنم . ارش هم بجای من رفته بود پیش نگار . اهنگ و انتخاب کردم و صداش و زیاد کردم
بچه ها همه اهنگ و میخوندن . چه پسرا که تو ماشین ما بودن و چه دخترا پیش نگار . اهنگه واقعا مناسب سیستم بود :
قلبه من بی تو میلرزه... نفسم بنده... به اون ناز چشات ... الهی من فدات ...
وصل عطر نفساتم ... مگه یه ادم ... چند بار عاشق میشه ... نه بی تو نمیشه ....
یجوری میخوامت که مجنون لیلی شو نمیخواست ... اخه دو تا دستام ب جز دستای تو چی میخواست ....
از این که این دل بی تو باشه بد جوری میترسه... یه تو میخوام که بودنش به این دنیا می ارزه...
اخه ماه تو چشماته .. نم بارون رو موهاته ... همه چیم وصل توعه ... دست توعه نقطه ضعف من اشکاته ...
اره اره .. ماه تو چشماته.... نم بارون رو موهاته... همه چیم وصل توعه... دست توعه نقطه ضعف من اشکاته....
پایه ثابت خنده هامی تو . دلیل بودن هوامی تو ... روبه رواله حالم .. من پرنده تو بالم ...
دوتاییمون باشیم یجای ناب ... یجایی که فقط دیدی تو خواب ... زل بزنم تو چشمات .. وای از دیوونگی هات ...
یجوری میخوامت که مجنون لیلی شو نمیخواست ... اخه دو تا دستام ب جز دستای تو چی میخواست ....
از این که این دل بی تو باشه بد جوری میترسه... یه تو میخوام که بودنش به این دنیا می ارزه...
اخه ماه تو چشماته .. نم بارون رو موهاته ... همه چیم وصل توعه ... دست توعه نقطه ضعف من اشکاته ...
اره اره .. ماه تو چشماته.... نم بارون رو موهاته... همه چیم وصل توعه... دست توعه نقطه ضعف من اشکاته....(امیرماهان/پای ثابت)
مردم بعضیاشون یجوری نگامون میکردن . بعضیاشونم مهربون نگامون میکردن . ما بی توجه بهشون داد میزدیم و میخوندیم . قرار شد بریم چمن مکارود . جای قشنگی بود . دلم واس جنگل تنگ شده بود . من و مهراد رفتیم هیزم جمع کنیم . با سکوت میرفتیم . که مهراد سکوت و شکست و گفت : سایه ...
-هوم
دلخور گفت : سایه ....
-جااانم . بله ...
+اها حالا شد .
-خب بوگو چی میخوای بگی زود بوگو بریم .
+سایه هنوز فکراتو نکردی؟؟؟؟
-چرا کردم ...
+خب زود تر فکراتو بک...چیییی!!!!! فکراتو کردیییی؟؟؟؟!!!!!!! خو چرا جوابتو بم نمیگی؟؟؟
-فکر کردم تا الان جوابم و فهمیده باشی .....
+ن راسش خودت ک میدونی این موقع ها مغزم کار نمیکنه
-دوست داری جوابم بت چی باشه ؟؟؟
+معلومه !!! بگو اره .. بگو میخوام باهم باشیم .. بگو سایه .. بگو...
-اره .. میخوام باهم باشیم ....
مهراد با ذوق دستم و گرفت و گفت : سایه من بیدارم ؟؟!!!! بعد خودش و نیشگون گرفت و گفت : مث اینکه واقعا بیدارم . بعد منو بغل کرد و تو هوا تو بغلش چرخوند ....
-مهراد جو گیر نشو حالا بزارم پایین ..مهراد الان دوتایی .....
هنوز حرفم تموم نشده بود که افتادیم . با اینکه افتاده بودیم مهراد هنوز ولم نکردم بود . چند سانتی متر صورتمون باهم فاصله داشت ... چشم های خمارش برق میزد . برق خوش حالی . شادی و میشد تو چشم هاش دید . نفص های گرمش بهم میخورد . مهراد که انگار تازه متوجه حالتمون شده بود خندش گرفت و بلند شد لباسامون خاکی شده بود . لباس هامونو که پاک کردیم رفتیم هیزم جمع کردیم و برگشتیم . مهتاب با دیدنمون گفت : فکر کردیم گم شدین میخواستیم بیایم دنبالتون .
هیزم هارو انداختم زمین و نشستم . مهرادم اومد کنارم نشست . دستش و گذاشت رو دستم . منم دستش و گرفتم . امیر که متوجه حرکتمون شده بود گفت : چیشدهههه !!!
بچه ها نگاه امیر و دنبال کردن و دست منو مهراد که تو دست هم بود و دیدن .
همه با چشم های گرد شده نگاهمون میکردن . مهراد گفت : چیز خاصی نشده . من و سایه باهم رل زدیم ...
رو به سارا که دهنش باز مونده بود کردم و گفتم : ببند مگس میره توش ...
بچه ها همه هنوز شوکه بودند که سامی شروع کرد با دهنش اهنگ عروسی زد . بچه هام دست میزدن و میخندیدن. مهراد سرش و انداخته بود پایین میخندید و منم لبم و گزیدم و سرم و انداختم پایین .
ارش گفت : خب دادا رل زدی شام نمیدی به مناسبت رل زدنتون ؟؟
مهراد خیلی خون سرد گفت : هر موقع شما و نگار خانم به مناسبت رل زدنتون شام دادین ماهم میدیم ....
نگار و ارش از تعجب و خشم و خجالت سرخ شده بودن .
بقیه بچه ها هم با چشم های گرد شده نگاهشون میکردن .
امیر: خب .... چه اتفاقایی میوفته ما ازش بی خبریم .... مبارکه ....
سامی دوباره شروع کرد اهنگه عروسی خوندن ....
-بسع دیگ هوووف کباب چیشد ؟؟
نگار : اره اره .. کباب چیشد ؟
ناهار که خوردیم من میخواستم یکم تنهایی قدم بزنم . رفتم تو دل جنگل . هندزفریم رو برداشتم و اهنگ پلی کردم و راه افتادم . الان دیگ رل داشتم . بازم میتونستم عاشقی کنم . معمولا زیاد عاشق کسی نمیشم ولی اگه بشم همه جوره پاش میمونم . تو همین فکر و خیال بودم که صدای ماشین اومد . یه جیپ قرمز که توش چهار تا پسر نشسته بودن . صدای اهنگشونم زیاد بود . خودشونم مث خر میخندیدن . بی توجه به اونا راه میرفتم که دیدم صدای اهنگشون کم شد . یه نفر انگار سوت زد . بی توجه بهش راه رفتم . یکی از پسرا صدا زد : خشگله صبر کن بینم تنهایی چیکار میکنی اینجا ... اینجا گرگاش زیاده بیا سوار شو ...
ترسیدم و خواستم برم سمت بچه ها . زیاد از بچه ها دور شده بودم . متوجه شدم یه نفر داره از پشت سرم میاد . برگشتم دیدم یه پسر بور با یکمی ته ریش داره میاد سمتم . وقتی برگشتم اونم دویید سمتم . با ترس منم دوییدم . فرار میکردم و مهراد و صدا میکردم . پسر گفت : عشقت نمیتونه نجاتت بده کوچولو . امشب مال منی....


RE: رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - mahkame - 25-07-2020

گریم گرفته بود . با ترس میدوییدم و مهراد و صدا میکردم . که دیدم مهراد داره میدوعه میاد سمتم . دوییدم سمتش و خودم و انداختم تو بغلش . مهراد بغلم کرد و گفت : هیییس گریه نکن خودم حسابش و میرسم .
-مهراد بیا بریم بیخیال
+چی چی و بیخیال پسره حیوون میخواست بهت .... نفسش و با حرص بیرون داد و رفت سمت پسره که داشت با پوزخند نگامون میکرد .
پسره گفت : من واس دعوا نیومدم . اومدم هشدار بدم . به اون سایه خانومت بگو زیاد اطراف علی افتابی نشه
-اسم منو از کجا میدونی عوضی .. علی دیگ کدوم خریه
پسره پوزخند زد و گفت : به این زودی عشقت و یادت رفت . همون علی ای که الان نمیشناسیش دو سال پیش بخاطر تو داغون شد . ازین ک ولت کرد هر روز عذاب میکشید .
این چی داره میگه علی .. این علی رو از کجا میشناسه ...
پسر: علی الان وقتی دید داری تنهایی راه میری گفت بیام دنبالت ک ببرمت پیشش . میخواست باهات حرف بزنه . الانم باهام بیا ببین علی چیکارت دارع ..
-به اون علی اشغال بگو دیگ حق نداره سمتم بیاد . من فراموشش کردم . نمیخوام ببینمش . هیچ اهمیتی برام نداره.
دست مهراد و گرفتم و بی توجه به پسره رفتم . برگشتم دیدم پسره هم رفت . مهراد وقتی دید رفت وایساد گفت : چیشده سایه . تو رفتی چه اتفاقی افتاد .
خودم و انداختم تو بغل مهراد و گریه کردم مهراد موهام و نوازش کرد و گفت : گریه نکن نفسم .. گریه نکن قوی باش . بهم بگو چیشد .
همه چیز و برای مهراد تعریف کردم . مهراد گفت : از این به بعد لجبازی نمیکنی . هرجا میری باهم میریم ..اوکی؟؟
-اوکی .
مهراد اومد سمتم و بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و لبخندی زد و گفت : بیا بریم بچه ها نگران میشن .

وسایل و جمع کردیم و رفتیم خونه . داشت شب میشد . تو خونه همه چیز و برای بچه ها تعریف کردیم . بچه ها گفتن از این به بعد باید بیشتر مراقب باشیم . سامی گفت : بچه ها من یجایی رو میشناسم شب خیلی قشنگه فقط باید با ماشین سنگین بریم . بریم اونجا شب بمونیم . قبلا چند بار با مهراد و ارش و امیر اومدیم . خب پایه این؟؟
مهراد : اگه سایه باشه منم هستم
لبخندی زدم و گفتم : من تابع جمم ...
بچه ها موافقت کردن . ارش از یکی از رفیقاش پاترول قرض گرفت و با پاترول میخواستیم بریم . کیسه خواب برداشتیم با کلی خوراکی . سیب زمینی برداشتیم تا زیر اتیش بزاریم . کتری و چایی هم برداشتیم . دیگ لباسامونو عوض نکردیم فقط یه سویشرت برداشتیم . منم مثل همیشه دوتا رفیقامو گرفتم و رفتم پایین (گوشی و هندزفری)
رفتم و دیدم مهراد منتظرمه . دستش و گرفتم و رفتیم تو ماشین . سرم و گذاشتم رو شونه مهراد و چشمامو بستم.
سامی: خب اماده باشین که باید کلی بالا و پایین بشیم .
-منظورت چیع سامی....
هنوز حرفم تموم نشده بود که ماشین بالا و پایین میرفت . انگار کلی سنگ بزرگ زیر چرخه . با اون سرعتی که ارش میرفت فقط تکون میخوردیم . چند بار کله منو مهراد خود به هم وخندیدیم . کاش روز میومدیم . الان شب بود چجوری باید اتیش درست میکردیم . کی باید هیزم میاورد . البته شبع شبم نبودا غروب بود . نگار : ارش یواش تر برو پدرمون درومد .
ارش خندید و گفت : همینش خوبه عشقم باید عادت کنی.
امیر: نگار... ارش عشقه آفروده عادت کن بهش .
بعد نیم ساعت بالا و پایین شدن که واقعا داشت حالم بد میشد رسیدیم . من و مهراد زودی رفتیم هیزم جمع کردیم تا برگشتیم بچه ها وسایل و چیدن و اماده کردن . اتیش و که درست کردیم شب شد . دور نور اتیش نشستیم . میخواستم لایو بگیرم که دیدم یکم انتن دارم . سامی شروع کرد به توضیح دادن : خب بچه ها . اینجایی که اومدیم به محلی یه اسمی داره که من یادم رفته ولی بخوام واضه بگم ک بفهمین بام متل قوعه . متل قو که میدونین کجاس؟؟ من و سایه یبار اومدیم برجش عظیم زادس اسم برجش . از اینجا کل متل قو معلومه . روز هم دریا بهتر نشون میده ولی شب خونه ها .
واقعا بی نظیر بود . همه جای متل قو معلوم بود . نور های چراقا تو تاریکی . خیلی قشنگ بود . کلی عکس گرفتیم .
مهراد گیتارشو اورد و برامون خوند :
ب یاد رفتنت هر شب ... به راهت خیره میمونم....چه حالی دست من دادی.. من از .. لطف تو ممنونم.....
به بد حالی من افتادم ... من از ... تنهایی ترسیدم .. تقاص رفتنت رو من ... دارم ..تنهایی پس میدم...
تو که پای قسم خوردن .. همیشه اسممو بردی ... کسی که عاشقت بود و خودت از پا در اوردی ...
شریک لحظه های من .. شریک قلب کی میشه... برات فرقی نداشت انگار.... غرورم بی تو زخمی شه ...
مهم نیست .. برنمیگردی... خاطرات تو نمیپوسه.. جای تیغت ... رو قلب من ... هنوز ... زخمامو میبوسه....
مهم نیست ...بی تو اینده... چه دردی رو به من میده... چه فرقی میکنه تقدیر ... چه خوابی رو واسم دیده...
تو که پای قسم خوردن .. همیشه اسممو بردی ... کسی که عاشقت بود و خودت از پا در اوردی ...
شریک لحظه های من .. شریک قلب کی میشه... برات فرقی نداشت انگار.... غرورم بی تو زخمی شه ..
اخرای اهنگ دیگ خودمونم باهاش میخوندیم ... صداش واقعا ارامش بود . با لبخندی نگاهش کردم . با عشق نگام کرد . میخواستم برم بپرم بغلش . بهش بگم دوسش دارم . بگم شریک قلبش میشم . بگم زخم های قلبش و خوب میکنم . نمیزارم غرورت بشکنه مهراد . همیشه باهات هستم . ب قول تتلو تو رو هستم زیاد . خیلی زیاد هستم .
#MEHRAAD(مهراد)
غرق گیتار و خوندن شده بودم . بعد خوندن نگاهم به نگاه سایه افتاد . با لبخند نگاهم میکرد . پشت اون بلخند احساساتش پنهان بود . منم با لبخندی احساسم و بهش گفتم .
سامی : بچه ها کیا پایه این داستان ترسناک تعریف کنیم ؟؟؟؟؟ لبخند شیطنت امیزی زد رو به همه کرد...
نگار با وحشت ساختگی گفت : وااههههیییییی الانم که توو جنگلییییمممم... جووونزز من پایه عم ... از ترس قش نکنین فقط بچع عا ....
امیر با جدیت گفت : ما غش نمیکنیم . شما دخترا غش نکنین بیفتین رو دستمون ...
نگار : هه هه هه اقای نمک مزه نریز معلوم میشه کی از ترس غش میکنه (زبون در اورد و با شیطنت خندید)
ارش : خب اول من شروع میکنم .... سه/چهار سال پیش دقیقا همین جا که ما الان نشستیم .... شیش نفر نشسته بودن . سه دختر سه پسر .... یکی از پسر ها میخواد جرعت حقیقت بازی کنع . شروع کردن بازی کردن و اولین نفر یکی از دخترا و همون پسرع شدن . پسر از دختر پرسید جرعت یا حقیقت . دختر گفت جرعت ....پسر بلند شد و چیزی در گوش دختر گفت . دختر رنگش پرید ولی بخاطر یه بازی مسخره قبول کرد . همه با تعجب به دختر نگاه میکردن . دختر بلند شد .... صاف ایستاد و تبری که برای چوب اورده بودند رو برداشت . بچه ها ترسیدند . دختر بدون توجه به بچه ها تبر را بلند کرد و سمت گردنش نگه داشت . بچه ها ازش میپرسیدند که این چه کاریه تبر و بزار زمین . همه ترسیده بودند غیر از همان پسر که بازی رو شروع کرده بود . دختر انگار چیزی نمیشنید انگار مسخ شده بود . تبر را بلند کرد و با دستان خودش سرش و قطع کرد . خون دختر روی درختان اینجا پاشید روی صورت بچه هاهم پاشید . همه جیغ زدند و گریه کردند . که همون پسر دوباره امد و شروع کرد به داد زدن سر انها . با یک حرکت همه گریه رو بیخیال شدن و اومدن نشستن سر جاهاشون . انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده . همون پسر بلند شد و تبر و از دست های مرده اون دختر کشید . سر و اعضای بدن تک تک دخترا و پسرا رو قطع کرد . دریای خون همین جا .. دقیقا همین جا به راه انداخته بود . با لذت خون های سرازیر شده رو نگاه میکرد . بلند شد و همه بچه ها رو دفن کرد . بعد دفن کردن بلند شد تبر و برداشت و سر خودش و برید ....فردای اون روز چند نفر مث ما اومدن اینجا که دیدن این پسر با تبر کنارش بدون سر افتاده . هیچوقت کسی سراغ اون پسر و نگرفت و هیچکسم نیومد به مراسم دفنش .... از اون موقع به بعد هرکسی شب به اینجا میومد و میخواست بخوابه صدای پا میشنید . بعضیام میگن صدای گریه و جیغ روح عصبانی اون دخترا و پسرا هنوز بعضی شبا به گوش میرسه . تبر اون پسرک هم دفن کردن . اما بی دلیل بعد از دفن کردن ظاهر میشد . برای همین برداشتن و بردن به جایی که هیچکس دستش بهش نرسه ....
سارا از ترس بلند شد رفت بغل امیر رضا نشست و امیر رضا هم دستش و گرفت . با ترس با اطرافمون نگاه کردیم . ارش گفت : کسی داستان ترسناک دیگع هم بلده ؟؟؟؟
نگار جیغ کشید که همه از جیغش بلند شدیم و جیغ کشیدیم . ارش بلند شد گفت: چی شده ؟؟ نگار بلند خندید و گفت : باید قیافتونو میدیدین از جیغم چجوری ریدین به خودتون ... و بی توجه به جمع بلند خندید ....
ساعت یک شب بود . به بچه ها گفتم : بسه بیاین بخوابیم خسدع شدم .... بلند شدم و کیسه خوابم و اماده کردم . بچه هام بعضیاشون کیسه خواب بعضیاشونم تشک و پتو و بالش داشتن . جاهامونو که اماده کردیم ارش گفت : با صدای گریه ارواح خوب بخوابید ... نگار با لبخند شیطانی گفت : شاید ارواح بعدی شما باشید .......
-هه هه هه .... بیشعورا .... بخوابین بینم .... شبتون کاکاعویی ....
مهراد گفت : بخوابین بچع عا راست میگع....
امیر گفت : شبتون جنییی...
سارا و مهتاب جیغ زدن : اهههههه جن جن نکنااااا.....
امیر بلند قهقهه زد .....
چشمامو بستم اما خوابم نمیگرفت . خدا لعنتت کنع ارش با این داستانت .... تو همین افکار بودم که صدا پا اومد . سرم و بلند کردم اما کسی نبود . دوباره چشمامو بستم و از ترس خزیدم داخل کیسع خواب . دوباره صدای پا اومد . این دفع باز بلند شدم ولی هنوزم کسی نبود .... دوباره خزیدم داخل کیسه خواب بازم صدای پا اومد ...


RE: رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - mahkame - 26-07-2020

این دفع باز بلند شدم ولی هنوزم کسی نبود .... دوباره خزیدم داخل کیسه خواب بازم صدای پا اومد ... دیگ طاقت نداشتم بلند شدم و با صدایی که از خشم و عصبانیت میلرزید رو به ارش گفتم : خدا لعنتت کنع ارش با این داستانت ... بچع عا شمام صدای پا میشنوین؟؟؟
ارش بلند شد و خندید نگار هم پشت سرش قهقهه زد ... مهراد بلند شد و گفت : عشقم صدای پا نیست ... صدای باده باعث میشه برگا خش خش صدا بدن فک میکنی یکی روش راه میرع.....
-مهراد میترسم ....
خنده نگار و ارش شدت گرفت . این دفعه امیر و سارا و مهتابم خندیدن .... سامی خواب خواب بود ...
مهراد : عشقم بیا پیش من بخواب ... من کیسه خواب ندارم ور تشک خوابیدم . واس توعم جا هست ... بیا پیش من اگ میترسی ...
-با خوش حالی بلند شدم و رفتم پیش مهراد و سرم و گذاشتم رو بازوش دستش و دور کمرم حلقه کرد و بغلم کرد ... با ارامش به خواب رفتیم ....
صبح ک بیدار شدیم هنوزم تو بغل مهراد بودم .... نمیخواستم از بغلش بیام بیرون ... ارامش خاصی داشت..... اروم صداش کردم : مهراد ... مهرااااد.....
+هوومممم.....
-بیدار شو زود باش ....
دستشو دورم فشار داد و گفت: بخوابیم باو کی ب کیع همع خوابن ....
-مهرااد... هوووفف .... عشقم ....
با گفتن عشقم مهراد سریع بلند شد و با گیجی نگام کرد ... خودمم از چیزی ک گفتم شوکه بودم ...
+چی چی چییی دوباره بگو !!!!!!!!!!!!!!!!
-خب حالا پا شو بیخیال....
+جان مهراد دوباره بگو خیلی حال داد ...
-پاشو میگم...
+پا شدم کههه ... بگو عشقم ... بگو نفسممم ... بگو زندگیییممم.....
سارا با اخم بلند شد و گفت : خیلی خرییییننن خودتون خواب ندارین نمیزارین ما بخوابییمم...
سامی : سایه بگو دگ ذوق مرگ شد پسره
رفتم اروم در گوشش گفتم : عشقم ... مهراد عشقمههه .. مهراد زندگیمهه .. مهراد نفسمههه.. بازم بگم؟؟؟؟
مهرادم مث من اروم اومد در گوشم گفت : میگی بگو من ک بدم نمیاد...
-تو یبار ازین کارا نکنییی
مهراد با تعجب اومد گونمو محکم بوسید و گفت : چطوره؟؟؟؟ دوس داری؟؟؟
-پسره پررو ....
امیر: عه مهراد هنو بزارین پاشیم بعد حالمونو بهم بزنین ...
-بچع عا مهتاب کو؟؟؟
همه با تعجب بلند شدن و نگاه کردن که مهتاب نبود .....
سامی : کجا رف اخع؟؟؟ دیشب خودم دیدم اینجا خوابید !!!!!!!!!!
-من میرم دنبالش.....
+سایه مگ نگفتم تنهایی قرار نیس جایی بری؟؟؟؟؟؟
-بیا با هم بریم پسسس............
بلند شدم و مهتاب و صدا میزدم ... بغضم گرفته بود .... نکنه علی اومدع باشه بهش دزدیده باشه؟؟
مهراد متوجه بغضم شد و گفت : عشقم بغض کرده؟؟؟؟؟؟ قربونت دل نازک عشقم بشم من
بعدم منو تو بغلش گرفت و فشرد .... بوسه ای روی سرم گذاشت و لبخندی به رویم زد ...
مهتاب : اوووو نگاشون کن کفترای عاشق
-کوفت بیشعور.... عه مهتاب کجا بودی؟؟؟؟ عوضی نگرانمون کردییی...
رفتم بغلش و گریه کردم ....
مهتاب : سالمم بابا رفتم خودمو تخلیه کردم جیش بم فشار اورده بود . دستم کثیفه نمیتونم بغلت کنم .....
-عه عوضی ..... حالمو بهم زدییی....
مهراد خندید و گفت : خب بیاین بریم بچع عا نگرانن ...
به بچه ها که رسیدیم دیدیم بالاسر ارش نشستند و با ترس به چیزی نگاه میکنن... رفتیم نزدیک مهتاب گفت چی شده بچه ها بی توجه به پیدا کردن مهتاب به تبری که به درخت تکیه داده شده بود اشاره کردند ....
-ارش عوضی .... مگ نگفتی داستانه الکی بود .... این تبر چی میگ الان؟؟؟


RE: رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - avagoli - 02-08-2020

(26-07-2020، 11:54)mahkame نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
این دفع باز بلند شدم ولی هنوزم کسی نبود .... دوباره خزیدم داخل کیسه خواب بازم صدای پا اومد ... دیگ طاقت نداشتم بلند شدم و با صدایی که از خشم و عصبانیت میلرزید رو به ارش گفتم : خدا لعنتت کنع ارش با این داستانت ... بچع عا شمام صدای پا میشنوین؟؟؟
ارش بلند شد و خندید نگار هم پشت سرش قهقهه زد ... مهراد بلند شد و گفت : عشقم صدای پا نیست ... صدای باده باعث میشه برگا خش خش صدا بدن فک میکنی یکی روش راه میرع.....
-مهراد میترسم ....
خنده نگار و ارش شدت گرفت . این دفعه امیر و سارا و مهتابم خندیدن .... سامی خواب خواب بود ...
مهراد : عشقم بیا پیش من بخواب ... من کیسه خواب ندارم ور تشک خوابیدم . واس توعم جا هست ... بیا پیش من اگ میترسی ...
-با خوش حالی بلند شدم و رفتم پیش مهراد و سرم و گذاشتم رو بازوش دستش و دور کمرم حلقه کرد و بغلم کرد ... با ارامش به خواب رفتیم ....
صبح ک بیدار شدیم هنوزم تو بغل مهراد بودم .... نمیخواستم از بغلش بیام بیرون ... ارامش خاصی داشت..... اروم صداش کردم : مهراد ... مهرااااد.....
+هوومممم.....
-بیدار شو زود باش ....
دستشو دورم فشار داد و گفت: بخوابیم باو کی ب کیع همع خوابن ....
-مهرااد... هوووفف .... عشقم ....
با گفتن عشقم مهراد سریع بلند شد و با گیجی نگام کرد ... خودمم از چیزی ک گفتم شوکه بودم ...
+چی چی چییی دوباره بگو !!!!!!!!!!!!!!!!
-خب حالا پا شو بیخیال....
+جان مهراد دوباره بگو خیلی حال داد ...
-پاشو میگم...
+پا شدم کههه ... بگو عشقم ... بگو نفسممم ... بگو زندگیییممم.....
سارا با اخم بلند شد و گفت : خیلی خرییییننن خودتون خواب ندارین نمیزارین ما بخوابییمم...
سامی : سایه بگو دگ ذوق مرگ شد پسره
رفتم اروم در گوشش گفتم : عشقم ... مهراد عشقمههه .. مهراد زندگیمهه .. مهراد نفسمههه.. بازم بگم؟؟؟؟
مهرادم مث من اروم اومد در گوشم گفت : میگی بگو من ک بدم نمیاد...
-تو یبار ازین کارا نکنییی
مهراد با تعجب اومد گونمو محکم بوسید و گفت : چطوره؟؟؟؟ دوس داری؟؟؟
-پسره پررو ....
امیر: عه مهراد هنو بزارین پاشیم بعد حالمونو بهم بزنین ...
-بچع عا مهتاب کو؟؟؟
همه با تعجب بلند شدن و نگاه کردن که مهتاب نبود .....
سامی : کجا رف اخع؟؟؟ دیشب خودم دیدم اینجا خوابید !!!!!!!!!!
-من میرم دنبالش.....
+سایه مگ نگفتم تنهایی قرار نیس جایی بری؟؟؟؟؟؟
-بیا با هم بریم پسسس............
بلند شدم و مهتاب و صدا میزدم ... بغضم گرفته بود .... نکنه علی اومدع باشه بهش دزدیده باشه؟؟
مهراد متوجه بغضم شد و گفت : عشقم بغض کرده؟؟؟؟؟؟ قربونت دل نازک عشقم بشم من
بعدم منو تو بغلش گرفت و فشرد .... بوسه ای روی سرم گذاشت و لبخندی به رویم زد ...
مهتاب : اوووو نگاشون کن کفترای عاشق
-کوفت بیشعور.... عه مهتاب کجا بودی؟؟؟؟ عوضی نگرانمون کردییی...
رفتم بغلش و گریه کردم ....
مهتاب : سالمم بابا رفتم خودمو تخلیه کردم جیش بم فشار اورده بود . دستم کثیفه نمیتونم بغلت کنم .....
-عه عوضی ..... حالمو بهم زدییی....
مهراد خندید و گفت : خب بیاین بریم بچع عا نگرانن ...
به بچه ها که رسیدیم دیدیم بالاسر ارش نشستند و با ترس به چیزی نگاه میکنن... رفتیم نزدیک مهتاب گفت چی شده بچه ها بی توجه به پیدا کردن مهتاب به تبری که به درخت تکیه داده شده بود اشاره کردند ....
-ارش عوضی .... مگ نگفتی داستانه الکی بود .... این تبر چی میگ الان؟؟؟
عزیزم دیگه نمیذاری
اخه قشنگه


RE: رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - mahkame - 04-08-2020

مهتاب نیشخندی به قیافه پر از ترس ارش زد و گفت : تو باشی دیگ به ما اذیت نکنی... این تبر مال منه.... ینی تو ماشین رفیق ارش بود از اونجا گرفتم .... شما که خواب بودین گذاشتم بالاسر ارش که بترسونمش ...
ارش با خشم بلند شد و افتاد دنبال مهتاب نگار هم پشت سرش رفت . خندیدیم سرشون .
وسایل و جمع کردیم و اماده شدیم که بریم و باز هم اون راه پر از بالا و پایینی .
سرم و گذاشتم رو شونه مهراد و تا خونه خوابیدم . ساعت دو بعد از ظهر بود . رسیدیم و لباسامونو عوض کردیم . رفتم بالا تا لباس هامو عوض کنم .
از اتاق اومدم بیرون و دیدم مهراد داره میاد سمتم . اومد و دستاشو دور کمرم قفل کرد و خودش و بهم چسبوند . خواستم از اغوشش بیام بیرون ولی منو به خودش فشرد . گفتم : مهراد بچه ها میان .. میبیننمون ...
+هیشکی نیس ... فقط خودمونیم .... خودمون دوتاعی....
-پس بچع عا کجان؟؟؟
+رفتن رستوران نزدیک ویلا ... گفتن حال نداریم غذا درست کنیم ...
-مارو چرا نبردن؟؟
+من گفتم اونا برن خودمون دوتاعی بریم ... اولین قدم زدنمون ...
سرم و گذاشتم رو سینش و خودم و بهش فشردم . هیچوقت جلوی چشم های زیباش نمیتونستم خودم و کنترول کنم . گفتم : مهراد ... این چشماتو ازم نگیر .... این حس ناب بقلت رو ازم نگیر .... این ارامش وجودت رو ازم نگیر .. میشه همیشه باشی ؟؟؟ میشه امنیت وجودت همیشگی باشه؟؟؟
+موهامو نوازش کرد و بوسه ای رو سرم کاشت و گفت : این چه سوال مسخرع ایع .... تو بخوای هم من ولت نمیکنم . حالا حالا ها بیخ ریشتم نفس ... سرم و بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم . اومد صورتش و بهم نزدیک کنه اما بیخیال شد و با لبخندی گفت : بیا بریم عشقم ... من میرم پایین تو اماده شو ...
رفتم و تاپ بالا ناف سفیدم و پوشیدم و روش سویشرت سرمه این که تا روی باسنم بود رو پوشیدم . شلوار مچی مشکیم رو هم پوشیدم . این عادت من و مهراد بود ک هر شلواری میپوشیم پاچش و بالا بزنیم .. الانم شلوار مچیم رو بالا زدم و کتونی مشکیم رو پوشیدم . گوشی و هندزفریم و تو جیبم گذاشتم و راه افتادم . پایین و مهراد و دیدم . دستش و گرفتم و از خونه زدیم بیرون . گوشیم و بیرون اوردم ک عکس بگیریم . هوا ابری بود اما ابر کلاردشت هم زیبایی های خودش رو داشت . کلی عکس با مدل های مختلف گرفتیم که سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم ولی اهمیت ندادم . دست مهراد و گرفتم و راه افتادم . وارد رستوران شدیم با اخم و عصبانیت بچه ها مواجه شدیم .
مهتاب : وای کفترای عاشق .... میموندین فردا میومدین خب ....
سارا : مردیم از گشنگی تا الان کجا بودیییییین ؟؟؟؟؟
سامی : کجا بودین تا الان ؟؟ تو خونه چیکار میکردین؟؟؟؟
مهراد : از خونه ک زود زدیم بیرون داشتیم عکس میگرفتیم خیلی هوا خوبه برا عکس شمام عکس بگیرین . میخوایم عکسارو استوری کنیم ببینین
امیر چشم غره ای ب مهراد رفت و گفت : خب حالا ... مردیم از گشنگی ی کوفتی سفارش بدین بخوریم .
-اخ جوووووون . حالا ک شمالیم من دلم جوجه کباب میخواد .
مهراد : من سفارش میدم . جوجه کبابای اینجا معرکس . و البته که چون سایه سفارش داده همتون میخورین
نگار : اووووووف ... گم شو سفارش بدع دیگ غش کردیم .
ارش : عشقم اینا همیشع با عشق بازیاشون حالمونو بهم میزنن . همه مث ما نیسن مث ادم عاشقی کنن ک .
-ما حداقل مث شما نیسیم صدا عشششششقققمممم نننفففسسسمم گفتنمونو حافظ از تو گور نمیشنوه ...
سامی : عه دعوا ؟؟ زشته ...
مهراد : من رفتم سفارش بدم .......
غذارو خوردیم ...
امیر : بچع عا پایه این ی دست جرعت حقیقت بریم ؟؟؟
همه به ارش و امیر چشم غره رفتن . امیر گفت : واقعا چرتو پرتای ارش و باور کردین ؟؟؟ اوصکولی هستینا ... گیرتون اورده بود اوسکولا ... داستان الکی بود ... میاین بازی یا نع؟؟؟؟
-من ک هسم ... فقط باید برم خودمو تخلیه کنم بیام ..
بلند شدم برم دستشویی . سنگینی نگاهی رو دوباره روی خودم احساس کردم . ولی از طرف بچه ها نبود . بیخیال فکر و خیال الکی شدم و رفتم دسشویی ... بعد از عملیات تخلیه اومدم دستم و بشورم . بعد از شستن دستم نگاهم ب نگاه پر از غم و حرص پسری گره خورد . غم خاصی در چشمانش بود . تازه شناختم . این همان چشم ها بود ک اگ ی روز نمیدیدم دیوونه میشدم . همون کسی ک عاشقش بودم و ولم کرد . درسته علی بود . لبخند زد . لبخندش همون بود ولی پشتش در داشت .... نگاهش همون بود ولی پشتش درد داشت .... با همون ته ریش همیشگیش...
با صدایی ک سعی در کنترل کردن لرزشش داشت گفت : سلام نمیکنی ب عشقت ؟؟؟ دلت برام تنگ نشده؟؟ من همون علی عم ک یه روز نمیدیدیش عصبی میشدی ... من همونم ک عاشقتع... همونم ک هنوزم ک هنوزع دلش تورو میخواد ... دلش میخواد مال خودش باشی... تو مال منی سایه ... کسی نمیتونه تورو از من بگیره ...
چشماش قرمز شد . گفتم : اقای محترم برین کنار میخوام رد شم . عشقم منتظرمه ...
نیشخند صدا داری زد و گفت : ههه... اقا مهرادت؟؟؟ شنیدم عاشقشی ؟؟؟ شنیدم با من عوضش کردی.... ولی با این کارات چیزی از عشقم کم نمیشع .... تو منو شکستی ... داغونم کردی ...
هه من داغونش کردم ... اون بود ک ولم کرد : هه من داغونت کردم اره؟؟؟ برو اونور میخوام رد شم وقتم و نگیر ..
با دستاش نیرومندش بازوهامو نگه داشت و به دیوار چسبوند . سعی کردم خودم و از بازوی نیرومندش جدا کنم ولی نتونستم . صورتش و نزدیک صورتم کرد . بازم تپش قلب لعنتی ... میخواستم از اون قفس بیام بیرون . مرواریدای ابی چشماش تکون میخوردن . چشمای ابیش قرمز شده بود. ولی هیچ اهمیتی نداشت برام . نفس های گرمش ب صورتم میخورد . هر چقدر تقلا میکردم ولم نمیکرد . زول زدع بود تو چشمام . بی مقدمه لباش و گذاشت رو لبام . گرمی لباش و حتی وقتی ک باهاش دوست بودم هم احساس نکردع بودم . چه بر سر علی امده بود . با زور و نیرویی ک نمیدونم از کجا اومدع بود هلش دادم عقب . چشم هایش قرمزی دوبرابر شده بود . بی خیال راه افتادم و گفتم : دیگ مزاخمم نمیشی عوضی وگرنه ازت شکایت میکنم ....


RE: رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - mahkame - 06-08-2020

سعی کردم طبیعی ب نظر برسم . نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی ساختگی به سمت بچه ها رفتم .
سارا : امیر جون سایه اومد دیگ شروع کنیم ...
-من بازی نمیکنم بچه ها ....
مهراد : چرا ؟؟ خودت گفتی بازی میکنیم ک..
ارش : مهراد دادا دسشویی مکان تفکره این سایه ماعم رف فک کرد ب این نتیجه رسید ک بازی نکنه ... خودمون بازی میکنیم امیرم با تبر سرمونو میبرع تو زیر زمین رستوران خاکمون میکنه...
-چیزی نی بچع عا شما بازی کنین دیگ
مهراد نگاه عاقل اندر سفیحی کرد و گفت : سایه هر کی و گول بزنی من و نمیتونی گول بزنی ... تعریف کن ... زوود.
روبه بچه ها گفتم : اره یچیزی هست ... خب ... چجوری بگممم.....
سامی : بگو دیگ مردیم از فضولی....
-من علی رو دیدم .... اومد پیشم ....
مهراد با خشم گفت : چییی ؟؟؟!!!!! اون مرتیکه چیکارت داشت؟؟....بلایی ک سرت نیاورد؟؟
-نع کاری بام نکرد ... یعنی خواس بکنه نزاشتم ...
سارا : ببینمش خودم چشمای ابیش و در میارم ...
مهتاب : دیگ چه غلطی کرده اشغال.......
سایه : بهم میگف دلش و شکوندم ... میگف هنوز دوسم داره .... میگف داغون شده.... میخواس برام تعریف کنه ولی نزاشتم .... گفتم من خودم ینفر و دارم ک استرس از دست دادنش و ندارم ...مردی ک دوسش دارم ... مردی ک دوسم داره ... و میدونم تحت هیچ شرایطی ولم نمیکنه ... یبار دیگ مزاحمم بشی ازت شکایت میکنم......
مهراد سرم و به سینش تکیه داد و گفت : معلومه هیچوقت ولت نمیکنم .... خوب کردی اینطوری جوابش و دادی ...
نگار : شیطونه میگه برم جلو خونشون گوشش و بکشم ....البته اگ بدونم خرابه شون کجاست ....ک نمیدونم...
امیر بلند شد و گفت : پاشین بریم بچه ها ... سایه حالش خوب نیس....
با بچه ها بلند شدیم . مهراد دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت : بریم عشقم ....
قرار بود پیاده برگردیم ... چون ماشین نیاورده بودیم .....
سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم . برگشتم و دیدم علی وایساده با اخم و چشم های قرمز شده نگاهمون میکنه ... مهراد نگاهم و دنبال کرد و علی رو دید ... منو ب خودش فشر و اخم علی دو برابر شد ....بچه ها نگاه مارو دنبال کردن و علی رو دیدن ...
مهتاب : کثافط و نگاه ...
ارش : انگار صدام میکنه میگه بیا دماغم و بشکون ....
سامی : بریم دعوا ؟؟
امیر : پایه این خفتش کنیم کتکش بزنیم؟؟؟...
-هه ... اون کیکبوکس کار کرده... تازه چهار سال ازمون بزرگتره ... از کجا معلوم رفیق خودش و نیاره؟؟؟
مهتاب : پففف هیچ کاری نمیتونه بکنه ... الکی خودش و چُس کرده برا تو... وگرنه هیچ غلطی نمیکنه....
سامی : من خب از من ک بزرگتر نی.. هم سنیم .. مث ک یادتون رفته منم سه سال ازتون بزرگترم...
مهتاب : خب تو عم داری خودت و الکی چس میکنی برا ما... ب چیت مینازی اخع...
-مهتاب ... سامی ..بیخیال... بحث ما این نی...
مهراد : شیطونه میگ همینجا سایه رو جلو چشمش بغل کنم ...
نگار : شیطونه غلط میکنه با تو ... اینجا خانواده نشستع عا....
مهراد راست میگفت ... میخواستم یجوری حرصش و در بیارم ... سرم و گذاشتم رو شونه مهراد ... مهراد لبخند شیطنت امیزی زد و بوسه ای روی سرم کاشت ... علی اخمش بیشتر شد و بعد پوزخند زد .... سر تکان داد و رفت ..
سارا پشت سرش ادا در اورد و راه افتادیم ...
وارد ویلا که شدیم گوشیم زنگ خورد ... مامانم بود ... دلم برای صداش تنگ شده بود .... هندزفری رو به گوشی وصل کردم و باهاش حرف زدم ....
مامان : الو سایه ....
-سلام مامانی... خوبی؟؟؟
+سلام دختر خشگلم ... تو خوب باشی منم خوبم عزیزم ....
-چیزی شده زنگ زدین؟؟؟
+نه دخترم دلتنگت شده بودم ... کجایین الان؟؟
-الان تو ویلاییم ...
+سامی پیشته دخترم؟؟؟
-اره پیشمه ...کارش داری؟؟؟
+نه کارش ندارم ... دخترا چیکار میکنن؟؟؟ چقد اذیت میکنین به سامی و دوستاش؟؟؟
ازین ک مادر پایه ای دارم و همه چیز و راجب رابطه و اینا بهش میگم خوشحال بودم و خنده ای کردم و گفتم :اوووف تا دلت بخواد .... مامان مهراد و یادته؟؟؟
+اره یادمه ... چقدر بچه بودین باهم شیطونی میکردین... اونم هست؟؟
-اره مامان هست...
+دخترم اتفاقی نیوفتاده ک بخوای ب من بگی؟؟؟
-چیز خاصی نیس مامان ... چیشد ک همچین حرفی زدی؟؟؟
+هیچی دخترم ... برو پیش رفیقات .. مراقب خودت باش عزیزم ...
دیگ مطمعن شدم ی خبرایی هست ... مامانم بیخودی بحث عوض نمیکرد...
-اوکی مامانی.... ب بابایی سلام برسون...
+سلامت باشی عزیزم ... خدافظ
-بای بای مامانی....
ارش : گووودووو ... کوچولو چند سالتع؟؟.. مامانیی... باباییی...
ازین ک ارش مسخرم کرد پوزخند زدم و گفتم : ههه ... من عادت کردم ... مامان بابامم مشکل ندارن...
ارش : من مشکل دارم ..
-ب من چ من مشکل گشا نیسم ... برو مشکلت حل کن...
مهراد اومد سمتمون و گفت : عه موش و گربه شروع کردین؟؟ ارش بیا بریم سایه خستش...
دیگ بحث و ادامه ندادم و رفتم بخوابم . دیگ لباس عوض نکردم با تاپ بالا ناف و شلوار مچی مشکیم خوابیدم ...

#MAHTAB(مهتاب)
بعد اینکه سایه رفت بخوابه مهرادم تنها شد و رفت خوابید . سارا و نگار هم با ارش و امیر رفتن رو تراس نشستن . من موندم و سامی ... اخر از این پسره مغرور خوشم نیومد ... به چیش مینازه؟؟؟ چون دوتا چشم روشن و موی بور و زور بازو داره؟؟؟... از هر فرصتی استفاده میکردم تا پاچشو بگیرم .... اونم پر رو تر از قبل جوابم و میداد...
بخاطر سایه مراعاتشو میکردم . الانم ک سایه نیس خوب حالش و جا میارم ... رو مبل رو به روم نشسته بود و با گوشیش ور میرفت .... تو همین فکر و خیال بودم ک صدام کرد ...
+تیتاب....
اسمم و مسخره کرد الان؟؟ این چی زر زد؟؟؟ کسی حق نداره با اسمم شوخی کنه...
-اولن اسم من تیتاب نیس اسم من مهتابه ... دومن ... خوبع منم تو رو شامی صدا بزنم ؟؟؟ نه خیار بیشتر بت میاد..
+ پوزخند صدا داری زد و گفت : هه... حالا هرچی اسمته... ازین ب بعد تیتابی...
-توعم ازین ب بعد شامی ...
+حداقل شامی خوش مزس... تیتاب چی!؟..
-کی گفته تیتاب بد مزس؟؟؟
+نمیدونم ...امتحانش ضرر نداره ... داره ؟؟.. میخورم ببینم خوش مزه ای یا نه...
پسره پررو ... نه این باید حالش جا بیاد...
-اخه سوسول .... حیف اسم شامی ک بزارم رو تو .... ولی تیتاب هرچی باشه از شامی خوش مزه ترع...
+عععع؟!!.. میخوای بخوری ببینی خوش مزه عم یا نع؟؟
وایییییی داشت بد جور حرصم و در میاورد ... دیگ طاقت نداشتم . کوسن رو مبل و پرت کردم و خورد تو صورتش...
لبخند پیروز مندانه ای زدم و راه افتادم .... دستی بازومو نگه داشت ... برگشتم دیدم سامی با حرص نگام میکنه... سعی کردم بازومو از دستش بیرون بکشم اما نزاشت . منو به سمت خودش کشید ... صورتمون یه سانت فاصله داشت... تاحالا چشم های خوش رنگ و عسلیشو از این فاصله ندیده بودم ... بعد چند ثانیه ک ب همدیگع خیره شده بودیم به حرف اومد ... انگار هول شده بود .
+ببین تیتاب... نبینم با من در بیوفتی... فک کنم شایعه های پشت سر منو شنیده باشی... الانم خوب نیست که اینجا باهام تنها باشی ... از من بعید نیس بلایی سرت بیارم ... حالا توصیه میکنم زیاد دور و ور من نپلکی ... من با دخترا میونه خوبی ندارم ... میخوای ببینی چه میونه ای دارم ؟؟؟
سعی کردم خودم و ازش فاصله بدم ...
-امریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند ... منم از هیچ پسری نمیترسم ک تو دومیش باشی عمو ... پس من بت توصیع میکنم دور و ور من نپلکی ... واسه منم شاخ نشو ... وگرنه خودم شاختو میشکونم....
پوزخندی زد . از اون پوزخند رو مخ هاش...
+تو زبون خوش حالیت نیس؟؟؟
-من با هرکی مث خودشم ....
یکم تو چشمام خیره شد و پرتم کرد عقب ...
+به پر و پام نپیچ .... فعلا حوصله ندارم ... ولی بعدا حالتو میگیرم...
براش ادا در اوردم و رفتم ....
#SAMIYAR(سامی)
عجب دختر پرروییه ... باید ب روش خودم حالش و بگیرم... تا الانم بش چیزی نگفتم به احترام سایه بود ... ولی این دفعه یه چیزی تو چشماش دیدم ... تا الان از این فاصله ندیده بودمش.... یه برق خاصی تو نگاهش بود ...... از روز اولی که دیدمش مجذوبش شدم ... ولی نمیخوام بهش رو بدم سوارم بشه.... بهش ترسوندم .... میدونستم کلی شایعه پشتم درست کردن.... برای همین از شایعه ها به نفع خودم استفادع کردم و ترسوندمش.... که اونم ادای پسر شجاع و برا من در اورد ...باید زبونش و کوتاه کنم .... خودم ادمش میکنم .... اصلا چرا من تو فکر یه دخترم؟؟؟..
مگ اون چه فرقی با دوس دخترای قبلیم دارع؟؟ میتونم به روش خودم ترتیبشو بدم .... بیخیال ... حتی زحمت فکر کردن به اونو به خودم نمیدم... منو چه به دخترا ؟!!... ولی مهتاب فرق داشت ... به پاکیش اعتماد داشتم ... از دست پاچه شدنش تو بغلم فهمیدم ... سعی میکرد خودش و بکشه بیرون ... و البتع ک رفیق سایه اس و مث اونع.....
وای سایه ... علی رفیقم بود ... میشناسمش ... اون حرفی که بزنه پای حرفش هست ... به زورم که شده سایه رو مال خودش میکنه ... درسته مهرادم رفیقمع... ولی ازم کوچیکترع.... علی با این کع ازم بزرگتر بود ولی هیچ وقت منو نفروخت ... همیشع پشتم بود ... ولی مهراد داداشم بود.... از بچگی باهم بودیم ... درسته مهرادم ازم سه سال کوچیکتر بود .. ولی اونم همیشع باهام بود.... از وقتی علی سایه رو ول کرد دیگ ندیدمش.... شنیده بودم بخاطر یه مشکلاتی از تهران رفته بود ولی نمیدونستم کجا... بخاطر سایه باهاش قطع رابطه کردم ... از اون موقع دیگ باهاش رابطه ای نداشتم... سایه رو داغون کردع بود ... سایه مث خواهرم بود برام ... منم همیشه پشت خواهرم هستم...
مث یه برادر.... فکر میکردم سایه هیچوقت سرپا نمیشه ولی این تیتاب و نگار و سارا اومدن رو به راهش کردن...