امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#27
من اومدم!
خیلی دیگش نمونده!
امروز تمومه!


یه خمیازه کشیدم و چشمهام و باز کردم. یکم خودمو تکون دادم. هنوز اینجام تو بغل شروین. چشمم به سینه اش افتاد که با ریتم نفسهاش آروم بالا و پایین می ره. هنوزم باورش سخته که کنارمه، واقعی و زنده، تو بیداری.
دستمو بلند می کنم و می زارم روسینه ستبرش. بی اختیار لبخند می زنم.
نه خودشه از تن و بدنش پیداست هنوزم تنش سنگیه. گردنم گرفت چه بازوی سفتی داره. قربون بالشت نرم خودم برم. اما عمرا" همین سفتی و عشقه. محاله دیگه بخوام سرمو بزارم رو بالشتم. اونم الان که شروین و دارم .... شروین و دارم ..... یعنی می تونم هر وقت که می خوابم کنارم حسش کنم و صبح که بیدار می شم اولین چیزی که می بینم صورت اون باشه؟
یه ذوقی کردم و دستمو انداختم دور بدن شروین و سرمو گذاشتم رو سینه اش و با ذوق فشارش دادم به خودمو خندیدم.
- خوب خوابیدی؟
هههههههههههههههههههههه قلبم در اومد. یه متر پریدم هوا.
من: تو چرا چشمات بازه؟
شروین یه خنده ای کرد و گفت: یعنی چی؟
من: هان .... یهنی چرا بیداری؟ مگه خواب نبودی؟ از کی بیداری؟
شروین: از اولش ....
من: از اولش؟ یعنی از اول اینکه بیدار شدم همه کارهامو دیدی؟
شروین با نیش باز: نه از اولش که خوابیدی همه رو دیدم.
با چشمهای گشاد شده مبهوت گفتم: یعنی چی اونوقت؟ ببینم تو اصلا" خوابیدی؟
شیطون ابرو انداخت بالا و گفت: نوچ.
من: وای چرا ؟؟؟؟ تو که گفتی خسته ای و چند وقته خوب نخوابیدی.
شروین: الان دیگه نیستم. دیدن تو، تو خواب همه خستگیمو برد. مخصوصا" این تیکه آخرش خیلی خوب بود.
با ابرو به من اشاره کرد که هنوز رو سینه اش بودم. به خودم که نگاه کردم یهو نیشم باز شد و تموم دندونام به ردیف پیدا شد. چقده من ضایع بودم بازم سوتی دادم. نیشمم برای ماسمالی بود.
اومدم زودی بلند بشم که کمتر سوتی بدم. تا خودمو کشیدم عقب یهو شروین با دست به کمرم فشار آورد و من دوباره محکم پرت شدم تو بغلش و صاف صورتم رفت تو گردنش.
وای ننه چه خوشبوئه شروین تا حالا متوجه نشده بودم. گلوش و ببین. همچین آدمو جذب می کنه که ..... اگه یه ماچش کنم چی میشه؟ ..... هیچی الان دیگه موردی نداره ناسلامتی محرمه ها. خوب بعد نمیگه دختره رو ببین چقده هیزه چقده تو کف من بوده . خوب مگه نبودی از همون اولم که دوسش نداشتی این هیکل چشمتو گرفته بود بدددددددددددددد.
گمشو یعنی من منحرفم؟ یعنی خودت تا حالا نمی دونستی.
برو بمیر بی تربیت. شوهرمه دوست دارم ببوسمش.
هنوز خود درگیری داشتم که شروین گفت: کجا می خواستی بری؟
گیج سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم: هیچ جا ... می خواستم برم صورتمو بشورم.
شروین یه ابروش و داد بالا و گفت: همین جوری؟
یه نگاه به خودم کردم و گفتم: آره دیگه جایی که نمی رم دستشویی تو اتاقمه لازم نیست لباس عوض کن .....
با یه حرکت من و کشید بالا و خودشم یکم سرشو بلند کرد و با یه بوسه دهنمو بست. منم که مات این فیض یهویی بودم. چقده خوبههههههههههههههههههههه
شروین خودشو کشید عقب و با لبخند گفت: یادت باشه دیگه همین جوری پا نشی بری.
هنوز تو فاز بوس و اینا بودم. گیجی گفتم: صورتمو نشسته بودم.
یه قهقهه ای کرد و گفت: همین جور نشسته خوشمزه ای.
نیشم باز شد. یه دونه آروم کوبیدم رو سینه اشو بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.
می دونستم شوهر داشتن انقده خوبه زودتر اقدام می نمودم.
برو گمشو تو هم. همه که مثل شروین نیستن.
اما خدایی شروین یخی کجا و این آدم سراسر محبت و مهربونی کجا بچه ام خیلی رمانتیکه.
خوب اگه نبود که با توی اشکول کنار نمیومد.
خدایی بد جلوش سوتی می دما.
خودش گفت عشق همین خل بازیهامه.
ایول شروین عاشقمه کی فکرشو می کرد.
اما جدا" که نمیشه از رو ظاهر آدمها دلشون و دید.
فلسفی حرف می زنیا بدو دست و صورتتو بشور برو بیرون پسره فکر میکنه یه موردی داری دو ساعت تو دستشویی موندی.


واقعا" هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی متاهلی این جوری باشه. پر آرامش البته اینها همه چیزهایی بود که من حس می کردم. من با وجود شروین خوشبخت بودم.
خیلی راحت با هم حرف می زنیم و هر چیزی که تو دلمونه رو می گیم نمی زاریم هیچی تو دلمون بمونه تا بعدا" بزرگ بشه. اگه مشکلی هست می گیم اگه تعریفی هست می گیم. به این فکر نمی کنیم که نه بهش نگم که مثلا" چقدر خوبه پسره پرو میشه خودشو می گیره.
چون ما قبل اینکه زن و شوهر باشیم دوتا دوست هم راه و همراز هستیم برای همینه ام رابطه امون دوستانه عاشقانه است. وقتمون و برای چیزای الکی و بحثهای بی خودی تلف نمی کنیم. زندگی کوتاه تر از اونیه که بخوایم با تلخی بگذرونیم.
وقتی می بینم زندگی می تونه انقدر خوب باشه به این فکر می کنم که چرا زندگی پدرو مادرم این جوری نبود؟ چرا اونا همه اش دعوا می کردن چرا زندگیشون همه اش تلخی و ناراحتی داشت؟
شاید برای این بود که پدرم احترامی برای زندگی و زنش قائل نبود. شاید برای این بود که هیچ وقت به حرفهای مادرم گوش نمی کرد. هیچ وقت نخواست بدونه که آیا مادرم هم از این زندگی راضیه یا نه. همیشه خودشو می دید. همیشه حرف خودشو می زد. همیشه خودخواه بود. حتی برای ما بچه هاش. برای همین خود خواهیش بوده که همه مون دور شدیم ازش. همه مون زده شدیم.
چقدر خوب بود که تو یه زندگی حریمها و احترامها همیشه پا برجا بمونه، نشکنه.
چقدر من لوس شدم. چقدر فلسفی حرف می زنم. به زبون ساده خودم میگم. هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم اتاقم تختم و وقت و ساعتهامو با یه آدم دیگه شریک بشم که حتی یه لحظه خوصوصی و تنها هم نداشته باشم. همیشه فکر کردن به اینکه مجبورم تخت عزیزم و با یه غول بیابونی گنده سهیم بشم که احتمالا" بیشتر جارو می گیره از هر چی مرده و ازدواجه بدم میومد. هیچ وقت حاضر نبودم تختمو بدم به کسی. مال خودم بود عشق خودم بود دوست داشتم همچین رو تختم غلط بزنم که حال بیام.
اما الان. همه تختم همه راحتی خوابم شده همون یه ذره جا، تو بغل شروین. امنیتم شده بازوهای حلقه شده شروین به دورم. الان می دونم که نمی خوام اینها رو از دست بدم و چه شیرینه داشتن کسی که همه این حسهای خوب و به آدم منتقل کنه. امیدوارم منم همین حسها رو بهش منتقل کنم.
****


حوصله ام سر رفته. بس که درس خوندم مخم ترکید. من نمی دونم چرا یاد گرفتن 4 تا درس عمومی انقده سخته. حاضرم 60 تا درس تخصصیو بخونم یه دونه عمومی نخونم.
بدبخت شروین و طراوت جون. به خاطر امتحانام همش تو اتاقم چپیدم وبیرون نمیام. مثلا" دارم درس می خونم. خدایی همه غلطی کردم غیر درس خوندن. ریز ریز از بدو تولدم خاطراتمو مرور کردم تا همین الان. هر چی کتاب داستان خوندم و یادآوری کردم. هر چی فیلم دیده بودم و تو ذهنم مرور کردم. این وسطهام هر یک ساعت یه صفحه درس می خوندم.
لی لی کنون از پله ها اومدم پایین.
الان هیچی به اندازه مردم آزاری بهم نمی چسبید. جای درسا خالی بود که با هم بریم یکیو بچزونیم. اما حیف تو این خونه درندشت هیچکی پیدا نمی شد یکم جزش بدم حال کنم.
سرخوش رفتم تو سالن جای همیشگی.
چشم چشم کردم اما دریغ از یه آدمیزاد. اه صبر کن یکی پیدا کردم. اه این که شروینه . اینجا چرا خوابیده بیچاره.
نیشم باز شد. خوب خودم از اتاق پرتش کردم بیرون تمرکزمو بهم می زد. چقدرم من تمرکز داشتم اما خوب وقتی شروین کنارم بود و نگاهم می کرد همش دلم می خواست برم بخزم بغلش و هی حرف بزنم هی حرف بزنم. کلا" درس و بی خیال می شدم.
آخی چه بامزه خوابیده بود. رو مبل لم داده بود و دستهاشو رو پاش تو هم قلاب کرده بودو سرشم تکیه داده بود به پشت صندلی. ناز بشی پسر چه مظلومم خوابیده اما چه کنم که کرمه تو تنم می لوله باید یه جوری خودمو خالی کنم. شرمنده اتم می شم اما فعلنه کسی غیر تو در دسترس نیست.
یه جورایی تقصیر خودته می خواستی مثل بچه های خوب بری تو اتاقت بخوابی. این وسط ولو نشی.
یه لبخند خبیث و کرمی زدم. رفتم جلوش خم شدم. این چند وقته زیادی خوشحال بود و مهربون. بزار یکم اذیتش کنم یکم اخمش و ببینم دلم تنگ شده واسه اخماش.
یه دسته از موهامو از پشت سرم کشیدم آوردم جلو. خم شدم رو صورت شروین. دلم نمیومد اما چه میشه کرد. آروم موهامو زدم به بینیش. یه تکونی خورد و سرشو کج کرد. خنده امو قورت دادم. دوباره موهام و زدم بهش. این بار دستش و آورد و مالید به بینیش و یکم جابه جا شد رو مبل.
با دست جلوی دهنم و گرفتم که نخندم. دوباره کارمو تکرار کردم اینبار اخم کرد و همچین بینیشو مالید که گفتم الانه که کنده بشه. داشتم می ترکیدم از خنده هم به خاطر قیافه شروین هم به خاطر کرم ریختنم. دوتا دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم تا نخندم.
شروین که آروم شد دوباره موهامو زدم به بینیش. اینبار با یه اخم غلیظ یه تکون خورد و تو جاش صاف نشست و چشمهاش و باز کرد منم خودمو کشیده بودم عقب و با دست جلوی دهنم و گرفته بودم که صدای خنده ام بلند نشه. هنوز اون دسته موهام تو دستم بود.
شروین چشمشو باز کرد و نگاه اخموشو اول به صورت کبود از خنده ام و بعدم به دستم و موهای تو دستم انداخت. یه ابروش رفت بالا و با انگشت به من و موهام اشاره کرد و گفت: نگو که تو بودی اذیت می کردی.
سعی کردم لبهامو جمع کنم تو دهنم که خنده ام خفه شه اما بدتر شد. خیلی بامزه و خنگی این جمله رو گفت. یهو ترکیدم و با صدای بلند خندیدم.
همین حرکتم نشون دهنده این بود که من یه کرمی کشتم این وسط.
یهو شروین با اخم از جاش پاشد و تو همون حالت عصبی گفت: دعا کن که نگیرمت.
تا شروین بلند شد منم یه جیغی کشیدم و پا گذاشتم به فرار. خداییش خیلی عصبانی بود. دستش بهم می رسید می کشتتم. خوابشو کوفتش کرده بودم.
همچین دور تا دور این سالن به این بزرگی می دوییدیم که نگو. دیدم این پسره عجب کنه ایه هرجا من می رم کم نمیاره اونم میاد. هر چی دورتا دور این مبل و میز و صندلی ها چرخیدم شروینم پشت من میومد. دیگه دیدم نمیشه. با جیغ دوییدم و پریدم رو مبل از اونجا رفتم رو اون یکی مبل شروینم هی میگفت: خودت وایسی بهتره خودم بگیرمت برات بد میشه.
برو بابا همین الانم دستت بهم برسه گازم می گیری مگه خرم که خودم بیام جلوت مثل گوشت قربونی؟ عمرا".
از رو یه مبل پریدم رو اون یکی هی از رو این صندلی می رفتم رو اون یکی شروینم از پایین دنبالم بود. با یه حرکت رفتم رو صندلی نهار خوری و رفتم رو میزش. حالا من از این سمت میز هی می دوییدم اون سمت شروینم از کنار میز دنبالم می کرد. هر طرف که می رفتم شروین جلوم پیدا میشد. بابا من بگم غلط کردم ول میکنی؟
دیدم این جوری نمیشه. یه سمت میز ایستادم. به نفس نفس افتادم بس که دوییدم. شروینم جلوم ایستاد و با دستهای باز هر گونه راه فراری و روم بست.
هنوز اخم داشت. خدایا چی کار کنم. چشم تو چشم هم بودیم. انگار جنگه. هیچ کدوم کوتاه نمی امدیم.
یهو نیشم و تا بناگوش باز کردم. چشمهای اخمی شروین با این تغیر ناگهانی من از تعجب گشاد شد.
خدایا خودمو به خودت سپردم. یه کاری کن بی خیال شه.
با اینکه رو میز ایستاده بودم اما شروینم که کم قد نداشت. دیدم نمیشه هیچ مدله از بین دستهای شروین جیم شد. رفتم صاف جلوش ایستادم.
شروین: ندیدی خوابم؟ اذیت کردنت چی بود؟ خوبه داری درس می خونی بیام اذیتت کنم؟ چه خوابیم بود. رسما" کوفتم کردی. حالا تا یه بلایی سرت نیارم مگه راحت میشم. پاشو بیا پایین .....
نزاشتم ادامه بده با یه حرکت خودمو پرت کردم سمتش.
شروین با بهت من و تو هوا گرفت. منم از خدا خواسته همچین دستامو انداختم دور گردنش و پاهامم حلقه کردم دور کمرش که پسره بدبخت مات مونده بود از این حرکات من. خیلی سریع لبهامو گذاشتم رو لبهاش که دیگه حتی نتونست جمله اشو ادامه بده.
اونقدر بوسیدنمو طول دادم تا شروین از شوک حرکتم در اومد و دستاشو انداخت پشت کمرمو من و بیشتر به خودش فشار داد و اونم همراهیم کرد.
خوب خدا رو شکر انگاری از فاز دعوا و بزن و ناکار کن من در اومد. بهترین شیوه برای رام کردن یک پسر عصبانی. انقده دوست داشتم ابروهامو تند تند بندازم بالا و یه لبخند خبیث بزنم اما خوب ضایع میشد بد حالمو می گرفت.
گذاشتم قشنگ که رفت تو حس صورتمو کشیدم کنار. این لبهاش مگه ول می کرد یکم همراه لبهای من کشیده شد جلو و بعد که دید نه انگاری جدی جدی دیگه جدا شده چشمهاش و باز کرد و بهم نگاه کرد. به زور نیشمو بستم.
شروین تو چشمهام نگاه کرد و آروم گفت: این برای چی بود؟
دیگه نیشه شل شد. با یه لبخند عظیم گفتم: برای جبران خسارت.
یه ابروش و برد بالا و متفکر چند بار سرشو تکون داد و گفت: خوبه ، خوبه اما کافی نیست.
با یه حرکت سریع دوباره لبهامون قفل شد.
همچین نرم و شیرین می بوسید که آدم می رفت تو هوا. خوبیه داشتن دوست دخترهای متعدد این بود که حسابی بلد بود چی کار کنه.
با یه حرکت و یه چرخش رفت سمت مبلها و تو همون حالتم لبهامون تو هم بود. یکی از بازوهامو انداخته بودم دور گردنش و یه دست دیگه امو برده بودم تو موهاشو پاهامم حلقه کرده بودم دور کمرش.
تو حال و هوای عشقولانه ی خودمون بودیم که با شنیدن صدای پا و هههههههه بلند یکی همراه با کلمات زیبای: وای خاک به سرم.
از هم جدا شدیم. الهی بی آنید بشی شروین که شرف مرف که نداشتیم آبرو حیثیتمونم به باد رفت. با یه حرکت از تو بغل شروین اومدم پایین و کنارش ایستادم.
کنار در سالن طراوت جون با یه لبخند شیطون همراه با مهری خانم که دستش رو صورتش بود و با بهت داشت نگاهمون می کرد ایستاده بود. مطمئنن مهری خانم چشمش که به ما دوتا بی آبرو افتاد محکم زده تو صورتش. اون کلماتم " خاک و سرم و هههههههههه " یقینا" مال مهری خانم بوده.
از خجالت سرمو انداختم پایین. این شروینم که خودشو زد به کوچه مش غضنفرو به در و دیوار و سقف نگاه می کرد.
طراوت جون همون جور که میومد سمت مبلش که بشینه با یه لبخند شیطون گفت: خوب شد شما دوتا رو زودی محرم کردم وگرنه از دست می رفتین.
اگه یه لحظه تو زندگیم بود که دوست داشتم آب بشم از خجالت همین لحظه بود.


خدا رو شکر که صدای زنگ گوشیم به دادم رسید.
سریع یه ببخشید گفتم و زدم بیرون از سالن. گوشیمو از جیب پشت شلوار لیم در آوردم. درسا بود.
دکمه وصل و زدم و با صدای شادی گفتم: سلام علیکم خانم فیلسوفه چی شده مخت پکید زنگ زدی به من؟
صدای مضطرب درسا تو گوشی پیچید.
درسا: سلام آنید ... کجایی؟ باید ببینمت ....
دلهره افتاد تو جونم. صدای شادم جاشو به یه صدای نگران داد.
من: درسا چی شده حالت خوبه؟
درسا: آره آره خوبم فقط باید ببینمت.
من: گلم خونه ام.
درسا: من دارم میام اونجا. تروخدا جایی نرو.
من: باشه باشه منتظرتم.
گوشی و با نگرانی قطع کردم. هیچ وقت توی این چند سال صدای درسا رو این جوری مضطرب نشنیده بودم پس حتما" اتفاق مهمی افتاده بود.
برگشتم. شروین پشت سرم بود. صورتمو که دید نگران گفت: کی بود؟
به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: درسا بود. حالش اصلا" خوب نبود. گفت باید ببینتم. داره میاد اینجا. یعنی چی می تونه شده باشه؟
یه لبخند امید بخش زد و گفت: تا نیاد که نمی فهمی پس جلو جلو استرس نگیر.
تو جوابش یه لبخند زدم و منتظر اومدن درسا شدم.
با کمال تعجب درسا یه ربع بعد تو خونه بود. جلوی در عمارت ایستاده بودم و با بهت منتظرش بودم. این دختره مگه جت سوار میشه که راه دو ساعته رو تو یه ربع اومده.
درسا از پله ها بالا اومد. داشتم بهش نگاه می کردم. زبونم بند اومده بود. این درسای همیشه نبود. نه لبخندی، نه نگاه شادی، نه حتی یه سلامی. شونه هاش پایین افتاده بود. رنگش پریده بود. نگاهش غمزده بود. اومد جلوم و خودشو انداخت تو بغلم.
خدایا داشت مثل یه گنجشک خیس تو بارون می لرزید.
با بهت و نگرانی گفتم: درسا عزیزم چی شده؟ چرا می لرزی؟
همون جور که تو بغلم بود گفت: آنید شروین خونه است؟
درسا رو از خودم جدا کردم و بهش نگاه کردم.
نگران پرسیدم: آره عزیزم. مریضی؟ می خوای معاینت کنه؟ بیا تو. الان می رم صداش می کنم.
دستمو گرفت و با صدای بی جونی گفت: نه خوبم. فقط مهام. اگه میشه مهام و پیدا کنه.
نگرانتر گفتم: مهام؟ مهام چش شده؟ درسا کشتی من و بگو چه خبر شده؟
درسا: آنید می گم فقط اول تو شروین و بفرست دنبال مهام.
خیلی داغون بود. با سر گفتم باشه. دستمو گذاشتم پشت کمرش و به جلو هدایتش کردم. وارد عمارت شدیم. به سمت پله ها رفتیم. تو راه به مهری خانم گفتم برامون شربت بیاره تو اتاقم.
درسا رو فرستادم تو اتاقم و خودم رفتم سمت اتاق شر وین. در زدم.
بعد چند لحظه در باز شد. شروین با لبخند جلوم ایستاده بود.
چشمش که به قیافه نگران من افتاد لبخندش محو شد و با یه اخم ریز یه قدم اومد جلو و نگران گفت: آنید خوبی؟؟؟
من: آره ، آره من خوبم. فقط.... درسا اومده ... میگه می تونی بری دنبال مهام؟ فکر کنم با مهام دعواش شده . حالش خیلی بده.
شروین سریع گفت: باشه الان می رم.
یه لبخند بهش زدم. رو نوک انگشتام بلند شدم و یه بوسه سپاسگزار رو گونه اش نشوندم. لبخند مهربونی تحویلم داد.
رفتم تو اتاق. درسا رو تخت نشته بود. شونه هاش خم و سرش پایین بود. دستهاش تو هم قلاب و رو پاهاش بود. تو فکراش غرق بود.
رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم رو دستهاش که از اضطراب می لرزید.
سرشو بلند و به چشمهام نگاه کرد.
آروم گفتم: درسا .... نمی خوای بهم بگی چی شده؟
درسا با یه نگاه ملتمس بهم چشم دوخت. آروم لب باز کرد و گفت: آنید ... قول می دی هر چی گفتم تا آخرش گوش کنی؟ هر چی گفتم در موردم بد فکر نکنی؟ هر چی گفتم زود قضاوت نکنی؟
دلم هری ریخت پایین. وای نکنه درسا خودشو خاک بر سر کرده؟ از مهام بعید بود. این پسره به ریختش نمی خورد این کاره باشه خیلی نجیب و مهربون می زد.
نههههههههههه نکنه کارشو کرده و الانم درسا رو ول کرده و در رفته درسا هم در به در دنبالشه. بمیرم برات دختر. تو که ته زرنگی بودی چه جوری این مدلی خودتو ....
سعی کردم فکرهام در حد همون فکر بمونه و تو قیافه ام نشون نده.
یه لبخند ملیح زدم و گفتم: قول می دم عزیزم.
درسا یه نگاه ترسیده بهم کرد و گفت: امروز با مهام رفته بودیم بیرون.....
خوب خوب یعنی می خواد از اول ماجرا برام بگه؟ خدا کنه با جزئیات تعریف کنه و وسطاش سانسور نکنه.
درسا: رفتیم یه کافی شاپ که بستنی بخوریم.
یعنی تو کافی شاپ این کارو کردن؟ چه مکان بوده.
درسا: رفتم دستهامو بشورم. کیفو وسایلم رو میز پیش مهام بود.( با بغض گفت ) برگشتم دیدم مهام صورتش قرمزه. عصبانی بود. خیلی عصبانی. گوشیم تو دستش بود.
یهو زد زیر گریه. مات و گیج فقط داشتم نگاهش می کردم.
وسط گریه گفت: یهو مهام هر چی از دهنش در اومد بهم گفت و گوشیمو پرت کرد رو میز و رفت.
نمی دونستم چی بگم. اصلا" نمی دونستم چی به چیه؟ مهام چرا یهو رفت؟
با مکث آروم گفتم: درسا .... مهام چش شد؟؟؟؟
درسا وسط هق هق گفت: من نمی دونم. تقصیر من نبود.
با چشمهای اشکی و ملتمس بهم نگاه کرد و گفت: به خدا من کاری نکردیم.
نمی فهمیدم چرا این جوری ناله و التماس می کنه اونم درسا. مگه چی شده بود که هی میگفت من کاری نکردم.
من: درسا آروم باش. بهم بگو منظورت از کاری نکردم چیه؟ مهام برای چی عصبانی شد؟
درسا: من که دستشویی بودم برای گوشیم اس ام اس اومده مهامم خونده اتش.
من: درسا .... اس ام اس کی بود که مهام انقدر عصبانی شد؟
درسا دوباره زد زیر گریه و وسط هق هق و اشکهاش گفت : سینا ... سینای عوضی اس ام اس داده بود.
اگه برق ولتاژ قوی بهم وصل می کردنم انقدر شکه و خشک نمی شدم. باورم نمی شد. این امکان نداره. یعنی ... بیچاره درسا .... بیچاره تر مریم ....
درسا بلند بلند گریه می کرد و وسطاش بریده بریده می گفت: به خدا من هیچ کار بدی نکردم. خودش اس ام اس می ده من حتی جوابشم نمی دم. 10 بار گفتم به مریم می گم اما بازم به کارش ادامه می ده. من .... من ....
طفلی داشت می لرزید. بغلش کردم و به خودم فشارش دادم. منم وقتی سینا بهم اس ام اس داد و گفت دوست دارم همین حال و پیدا کردم.می فهمیدم چه زجری داره می کشه. چقدر از خودش بدش میاد. چقدر می ترسه که بقیه در موردش بد فکر کنن.
بی اختیار اخمام رفت تو هم. عضله هام منقبض شد. عصبانی بودم. اگه سینا جلوی چشمم بود لهش می کردم. پسره آشغال کثافتو ....
وسط نوازش کردنش با تحکم گفتم: آروم باش درسا من حرفتو باور می کنم. بسه دیگه گریه نکن.
درسا با بهت خودش و ازم جدا کرد و با صورت اشکی یه لبخند زد و گفت: تو ... تو باور می کنی؟
بلند شدم و از رو میز یه دستمال برداشتم و گرفتم طرفش.
با اخم گفتم: بگیر صورتتو پاک کن مثل گوره خر شدی.
آخه ریمل و مدادش به خاطر گریه ریخته بود پاییین و صورتش راه راه سیاه شده بود.
وسط گریه خندید و دستمال و گرفت. انگار با همون یک کلمه باور می کنم من جون گرفته بود.
موبایلمو برداشتمو رو به درسا گفتم: درسا بشین من میام الان.
از اتاق اومدم بیرون. شماره شروین و گرفتم. با دومین بوق جواب داد.
من: الو شروین .....
شروین: سلام آنید خوبی؟؟؟؟؟
من: آره عزیزم. شروین مهام و پیدا کردی؟
شروین: آره الان خونه مهام اینام ....... ( یه مکث کوتاه کرد و آروم تر گفت ) آنید ....
چشمهام و بستم. حتما" مهام بهش گفته، شروینم براش تعریف کرده؟ نمی دونم. شاید اگه همون موقع گذاشته بودم شروین همه چیز و به مریم بگه .... شاید اگه زودتر مریم فهمیده بود .... شاید ....
بغضم گرفت. برای دل عاشق مریم .... برای جونیش .... برای آرزوهاش .... برای خوشبختی که فقط یه سراب بود.
آروم گفتم: شروین .... میای خونه ؟ با مهام بیا.
شروین یه باشه ای گفت و قطع کرد.
چقدر با شعور بود که به روم نیاورد. چقدر با درک بود که نگفت: من که بهت گفتم.
از این کلمه متنفر بودم. از این بهت گفتما بدم میومد.
همون جا جلوی در ایستادم تا شروین و مهام بیان. پنج دقیقه بعد اومدن. شروین یه بوسه آروم رو گونه ام نشوند.
مهام آروم سلام کرد. جوابشو دادم. آخی بچه چقدر داغون شده فکر کرده درسا با سیناست. عوق دیگه حالمم از تصور خودش و حتی اسمش بهم می خوره. آدم انقدر عوضی؟
به شروین نگاه کردم.
من: گفتی به مهام؟
شروین: نه گفتم شاید دوست نداشته باشی.
یه لبخند سپاسگزار زدم بهش. با دست اشاره کردم.
من: بیاین بریم تو اتاق من. درسا اونجاست.
رو به شروین گفتم: باید به جفتشون بگیم.
یه لبخند بهم زد. یه لبخند آروم کننده. می دونست حتی یاد آوریشم برام سخته.
در و باز کردم و رفتم تو اتاقم. بعد من، شروین و مهام اومدن تو اتاق. درسا با دیدن مهام چشمهاش از تعجب گرد شد و با هول بلند شد ایستاد. بهش اشاره کردم که بشینه. یه نگاهی به تک تکمون کرد . آروم نشست.
رو به مهام گفتم: شما هم بشینید لطفا".
مهام بی حرف نشست. تمام مدت سرش پایین بود. خیلی ناراحت بود. حتی یه نگاهم به درسا نکرد.
شروین اومد کنارم و دستش و انداخت دور کمرم. چقدر به حمایتش احتیاج داشتم. شاید برای گفتن این موضوع نیاز به انرژی زیادی داشتم و شروینم بهم اون انرژی و می داد.
.
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، joe(parsa)m ، aida 2 ، an idiot ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، شقایق جوووون ، S.mhd


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه) - ^BaR○○n^ - 18-03-2013، 10:34

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 21 مهمان