دیدم کسی نیست منم نتونستم
تا شنبه تمومش کنم!
از زور ترس یکی درمیون نفس می کشیدم. به پهلو چرخیدم. شروین دست چپشو گذاشته بود زیر سرشو طاق باز خوابیده بود.خوش به حالش چه راحت خوابیده. آروم صداش کردم: شروین..... خوابیدی؟؟؟؟؟؟تو همون حالت آروم گفت: نه هنوز خوابم نبرده.سرشو چرخوند سمتم و چشماش تو نگاهم قفل شد.شروین: چی شده؟ چرا تو نخوابیدی؟؟؟؟ تو که تا سرت به بالشت برسه خوابی.آروم با یه کوچولو بغض که از ترسم ایجاد شده بود گفتم: نمی تونم بخوابم.شروین سرشو یکم بلند کرد و این بار کامل به پهلو چرخید. دست چپش و گذاشت زیر چونه امو صورتمو که پایین گرفته بودم تا نفهمه ترسیدم و آروم آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد.فقط به چشماش خیره شدم. بعد چند ثانیه بی حرف دوتا دستاش و آورد سمتم و دست راستش و برد زیر سرم و با دست چپش کمرمو گرفت و کشیدم تو بغلش. شروین: اینجا بخواب و از هیچی نترس.آروم آروم با دستش کمرمو می مالید. چه خوب احساسمو بدون اینکه چیزی بگم درک می کرد و چه خوب بهش جواب می داد. واقعا" دوست معرکه ای بود. تو دوستی کم نمی زاشت. هر وقت بهش احتیاج داشتم بدون کوچکترین توقعی کنارم بود. به موقعش دعوا به موقعش کل کل به موقعش چیزای دیگه اما به وقتش ازم حمایت می کرد.برام مهم نبود که شروین یه غریبست. یه پسره کسی که شاید چند ماهه می شناسمش. کسی که هیچ نسبتی باهام نداره. هیچ محرمیتی نیست. اگه بخوام به دین فکر کنم. من الان جزو کافرها به حساب میومدم. چون الان تو بغل یه پسر کاملا" غریبه بودم. تو یه اتاق در بسته پر شیطان. پر امیال نفسانی. تو یه آغوش گرم و محکم. و از این گرما حس خوبی داشتم. لذت، رضایت یا هر چیز دیگه.اما این چیزا برام مهم نبود. پسر بودن شروین برام مهم نبود. غریبه بودنش برام مهم نبود. اینکه دارم برخلاف دینم کار می کنم برام مهم نبود. من بهش اطمینان داشتم. بهش اعتماد داشتم. برام عزیز بود، یه دوست فوق العاده. یه حامی. که شاید هیچ وقت نفهمیده بودم حمایت شدن چه حسی داره. اما الان با حمایت کردنش می فهمیدم چقدر شیرینه که ضعیف باشی، دختر باشی و یکی ازت حمایت کنه.اعتقاداتم مال خودم بود. باورهام مال خودم بود. منطق خودم بود. شاید کسی اینا رو قبول نداشته باشه اما برای خودم ارزش داشت. اگه منطقم، تفکراتم، اعتقاداتم و باورهام با چیزی که تو دینم بود فرق داشت، خوب داشته باشه. شاید بگن هیچی از دین سرم نمیشه. یا کافرم یا گناهکارم که با یه پسر غریبه با یه دوست این جوری توی یه اتاقم. بزار بگن..... برام مهم نیست. خدامو که نمی تونستن ازم بگیرن. خدام می دونست الان تو این لحظه واقعا" به این آرامش نیاز دارم. و این آرامش و این بنده ایرانی غرب زندگی کرده با صورت سرد و چشمای عجیب چند رنگ بهم میداد. بقیه چیزا چه اهمیتی داشت.اونقدر با خودم کلنجار رفتم که نمی دونم کی و کجا بین کدوم حس آرامش و گناه خوابم برد.آروم غلتی زدم. چرخیدن رو تخت اونم قبل بیدار شدن چه فازی می داد...... اما..... سریع چشمام و باز کردم. شروین کنارم نبود. عجیب بود. هیچ وقت زودتر از من بیدار نمی شد. این پسره کجا رفته؟یه نگاه به ساعت انداختم. وای خاک بر سرمان شد. مثل خرس تا 1 خوابیده بودم. خوب چی کار کنم دیشب انقده فکر تو سرم بود که دیر خوابم برد. همشم تقصیر شروینه. واااااا این پسره چه تقصیری داره؟خوب چون تو بغلش بودم فکری شدم دیگه.خوب اگه بغلت نمی کرد که از ترس خوابت نمی برد. تکلیفت با خودتم روشن نیستا.واسه خودم شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم. دست و صورتم و شستم و حاضر شدم رفتم پایین. هیچکی تو ویلا نبود. اینا کجا رفتن؟؟؟؟ چرا کسی من و صدا نکرد؟؟؟؟ بهتر یه دل سیر خوابیدم. رفتم تو آشپزخونه و یه صبحونه توپ واسه خودم حاضر کردم و خوشحال و راحت نشستم و تا تهش و در آوردم. سیر که شدم انگاری زندگی قشنگتر شد. پاشدم رفتم جلو تلویزیون نشستم. خدا پدر مخترع این و بخیر کنه که اگه این تی وی نبود ما بی کارا چه می کردیم. واسه خودم کانالها رو بالا پایین می کردم. یه فیلم خوب پیدا کردم. منظورم از فیلم خوب یه فیلمی بود که رنگش و فیلم برداریش خوب بود و فضاهایی که توش نشون می داد حسی خوبی می داد بهم و بازیگراشم آشنا بودن وعشقولانم بود.منم دستامو زدم زیر چونه امو چشم دوختم به صفحه تی وی. غرق فیلم شده بودم. خیلی عشقولانه و قشنگ بود. کل فیلم و دیده بودم و منتظر این صحنه اش بودم که بالاخره دختره و پسره به هم می رسن و دختره می پره بغل پسره و لب و می چسبونه. وای چه رمانتیک. چقدر خوشگل ماچش کرد. چه با احساس. واسه خودم خوش خوشان با چشمای خمار و تو هپروت داشتم به خوشبختی و عشق این بازیگرای تو فیلم نگاه می کردم که صدای درو شنیدم.به خیال اینکه شروینه از جام بلند شدم و با چند تا قدم رسیدم به در که همون جا با دیدن آرشام خشک شدم.همینم کم داشتم با آرشام تو خونه تنها باشم. خره کجاست که این لوبیاها رو بار بزنه ببره؟آرشام اول یه نگاه به صفحه تلویزیون کرد. بعدم به من. خاک به سرم ماچ و بوسه این بازیگرا هنوز تموم نشده بود. سرد پرسیدم: بقیه کجان؟آرشام: لب ساحل.وا پس این اینجا چی کار می کرد؟به گفتن آهان اکتفا کردم و اومدم از کنارش رد شم برم ساحل که مچ دستمو گرفت. با تعجب برگشتم نگاهش کردم. این چه بد عادت شده زرت و زورت مچ من و می گیره مگه دزد گرفتی؟آرشام: من هنوز سر حرفم هستم. شروین با تو نمی مونه. اون به دردت نمی خوره. من تو رو خوب می شناسم. نمی تونی باهاش کنار بیای.با اخم گفتم: حالا که می بینی خیلی خوب با هم کنار میایم. پس خودتو خسته نکن. آرشام: من می دونم تو نمی تونی خواسته هاش و براورده کنی. شروین مثل من نیست که حتی دستتم نمی گرفتم. من تو رو خوب می شناسم. می دونم آدمی نیستی که بخوای تن به خواسته های یه پسر بدی.بیچاره چه دلش خوش بود. فکر می کرد هنوز همون دختر بچه ساده ام. خبر نداشت که شبها تو حلق شروین می خوابیدم. پوزخندی زدم و گفتم: تو هیچ وقت من و نشناختی پس ادعای شناختنمو نکن. نه اون موقع که باهام دوست بودی نه الان که....آرشام اخمی کرد و گفت: من نمی شناختمت؟ فکر کردی نمی دونستم چقدر از پسرا بدت میاد؟ فکر کردی چه جوری راضیت کردم باهام دوست شی؟ به خیالت آسون بود؟ فکر کردی خیلی راحت بود که یه پسر 23 ساله راحت از کنارت بگذره و بهت دست نزنه. نگو موقعیت و جراتش و نداشتم که خوبشم داشتم اما چون می دونستم خوشت نمیاد هیچ کاری نکردم. الانم مثل چی پشیمونم که چرا کاری نکردم و حالا باید ببینم تو چه جوری به شروین چسبیدی کسی که هیچی از دوست داشتن سرش نمیشه.عصبیم کرده بود. با اخم غلیظ گفتم: نه که تو سرت میشه؟با یه حرکت من و کشید تو بغلش و بازوهامو با دستش گرفت و زل زد تو چشمام و گفت: می خوای بهت ثابت کنم؟ هر چی سرم نشه این یه مورد و خوب بلدم. حداقلش می دونم برای تو بهتر از شروینم. می دونم شروین کاریت نداره. با اینکه شبها تو یه اتاق می خوابین اما می دونم اتفاقی نیوفتاده انقدر می شناسمت که حاضرم قسم بخورم حتی یه بارم نبوسیدتت. می خوای بهت نشون بدوم چقدر دوست دارم. خودش و بهم نزدیک کرد. صورتش با صورتم چند سانتی متر بیشتر فاصله نداشت. نگاهش از چشمهام جدا شد و رو لبهام ثابت موند.با صدای آرومی گفت: می خوام بهت نشون بدم. می خوام کاری که اون موقع نتونستم انجام بدم الان انجام بدم. چه راحت ازت گذشتم چه راحت به خواسته ات عمل کردم. چه طور تونستم از تو و اینا بگذرم.به لبهام اشاره کرد. اه چندشم شد. از مدل کشدار حرفاش از نگاهش از اینکه انقدر بهم نزدیک بود. سعی کردم هلش بدم عقب. اما دریغ از یه کوچولو تکون خوردن.من: تو بی خود می کنی از این غلطا بکنی. من الان با شروینم. من اگه قرار باشه کاری بکنم با اون که دوسش دارم و دوستمه انجام می دم نه تو.چشماش برق زد. وای گند زدم. نا خواسته بهش فهمونده بودم که من و شروین هیچ غلطی نکردیم.یه لبخند عریض اومد رو لبش و سر خوش گفت: می دونستم.... می دونستم .... این لبها مال خودمه آناهید مال خودمه. محاله بزارم چیزی که مال منه رو کس دیگه ای بدست بیاره. محاله بزارم قبل خودم دستای شروین بهت برسه. من باید اولین کسی باشم که طعم یه بوسه رو بهت می چشونه. من باید نشونت بدم که بوسیدن و بوسیده شدن چه جوریه. می دونستم همه کارهاتون برای عصبی کردن منه. هیچ مدله نمی تونستم قبول کنم که شما دوست دختر و دوست پسرید. دوستای شروین و دیده بودم و اینکه شماها انقده حریم بینتونه اصلا" به مدل دوستیهای شروین نمی خورد. شروین سرد هست اما فرم دوستیهاش فرق میکنه. تو اون جوری نبودی. بیشتر یه دوست ساده بودی که داشتین تبانی می کردیمن من و حرص بدین.یه قهقهه ای زد و دوباره به لبهام نگاه کرد و گفت: اما محاله که با این نقش بازی کردنات بتونی من و سرد کنی. من می خوامت. خودت و وجودت و .....دستش از بازوهام شل شد و رفت دور کمرم. با دستهاش پشتم و نواز ش می کرد.کثیف تنها کلمه ای بود که تو ذهنم اومد. آرشام حالمو بهم می زد. حرفاش، نفسهاش، ابراز محبت مسخره اش که بیشتر ظاهری بود. گرمی دستهاش که به پشتم کشیده می شد و هیچ حسی غیر از انزجار بهم نمی داد. هر چیزی که آرشام می خواست تو نفسانیات خلاصه می شد. این احمق انقدر داشت خودش و می کشت ولی نه برای من برای خودش. ناراحت بود از اینکه نتونسته بود ازم لذت ببره نتونسته بود ببوستم و بغلم کنه. راضی نبود از اینکه بدون هیچ کاری ولم کرده بود. الانم همه زجرش این بود که نکنه قبل خودش دست کس دیگه ای بهم بخوره و یا نکنه شروین من و ببوسه و این بی نصیب بمونه. پس حدس زده بود که داریم براش فیلم بازی می کنیم. پس نمایشمون و باور نکرده بود. عوضی. سرشو بهم نزدیک کرد نفسهاش که به صورتم خورد حالم و بد کرد. با نفرت و تمام زوری که داشتم به عقب هلش دادم. من: آشغال عوضی. برو گمشو. فکر اینکه از من چیزی بهت برسه رو از مغز معیوبت دور کن. الاغ می فهمی که من با شروینم یعنی چی ؟ با پسر عموت. دیگه از فامیل بهت نزدیکتر هم هست؟ اگه تو رابطه ات با پسر عموت برات ارزش نداره من شروین برام خیلی مهمه. نمی خوام به خاطر آشغالی مثل تو یا هر کس دیگه ای بهش خیانت کنم. من شروین و دوست دارم و از دستش نمی دم. پس نشین برای خودت فکرای احمقانه نکن.هه..... فیلم و نمایش ....تو چه عددی هستی که ما بخوایم به خاطر وجود ناچیز تو به ظاهر خودمون و به هم بچسبونیم. هر چیزی که بین ماست واقعیه حتی واقعی تر از حضور الان تو اینجا و اون دوست داشتن مسخره و کثیفت.آرشام با بهت ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. خودمم نفهمیدم این حرفا رو از کجام در آوردم اما خدا کنه خوب گفته باشم که حسابی نشونده باشتش سر جاش. با یه حرکت برگشتم و از در ویلا رفتم بیرون. خدا کنه خلاص شده باشم از دستش..... اه زهر مار و آناهید.... تفم مثل تو نمی چسبه که تو می چسبی.آرشام دنبالم از در اومد بیرون و آناهید آناهید گویان دنبالم راه افتاد. بی توجه به صدای نکره اش پیش می رفتم که یهو تو جام خشک شدم. شروین با آتوسا با هم داشتن به سمت ویلا میومدن. آتوسا هم مثل قورباغه درختی از شروین آویزون بود. همچین دستش وانداخته بود دور بازوی شروین که انگاری می تر سید فرار کنه.خدایا تو وجود این خواهر و برادر چی گذاشتی؟ به جای گل از چسب قطره ای استفاده کردی برای ساختنشون. با اخم بهشون نگاه کردم. دیگه کارد به استخونم رسیده بود. چرا این دوتا نمی فهمیدن. بابا ناسلامتی مثلا" من و شروین با هم دوست بودیم. خیر سرم دوست پسرم بود چه معنی داشت داداشه از این ور بخواد خودش و به من بچسبونه و مخم و بزنه و خواهره از اون ور بخواد خودشو بندازه به شروین؟ اصلا" این شروین غلط میکنه با این دختره گرم میگیره. یعنی که چی دیشب من و اونجور بغل کرده حالا الان این جوری با این دختره گرم گرفته. درسته که خودم ترسیدم و اونم بغلم کرد اما خوب معنی نمی داد راه به راه بره و همه رو بغل کنه که. نمی دونم چرا این جوری آتیشی شده بودم. دوست داشتم آرشام و آتوسا رو با هم آتیش بزنم و از شرشون خلاص بشم. دوست نداشتم شروین انقده به این دختره محل بزاره. فامیلشه که باشه. آخ که دلم می خواست یه حال اساسی از این دوتا بگیرم. تو یه لحظه به خودم اومدم و دیدم با اخم دارم می رم سمت شروین و آتوسا. صدای آرشام که آناهید آناهید می کرد حواس شروین و آتوسا رو بهم جلب کرد. آتوسا با اخم و غضب بهم نگاه می کرد انگار تو دلش داشت می گفت: باز این دختره پیداش شد. خفه بابا این دختره تویی نه من که به شروین من می چسبی.چه حس مالکیت ورم داشته بود. شروین اما فقط گیج از اخم من بهم نگاه می کرد. چشم تو چشم شروین با چند قدم خودمو بهش رسوندم. نگاهمون انگار قفل شده بود. بی توجه به دست آتوسا که دور بازوی شروین حلقه بود رفتم جلوش و با فاصله خیلی خیلی کم ایستادم و رو پنجه پام بلند شدم. هنوز تو نگاه چند رنگش بودم. دستهام صورتش و قاب گرفتن. شروین متعجب از حرکاتم آروم و بی حرکت ایستاده بود. با یه حرکت خودمو بالا کشیدم. نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. قدرتمو ازم می گرفت. چشمام بسته شد و لبهای بهم فشرده ام رو لبهاش قرار گرفت. تکونی که خورد بهم فهموند چقدر از کارم شکه شده. صدای جیغ آتوسا و صدای بهت زده آرشام بهم فهموند که اونهام شکه شدن و انتظار یه همچین کاری و نداشتن.لبهای بهم فشرده ام و رو لبهای شروین بدون هیچ حرکتی گذاشته بودم و منتظر صدای قدمهای این اتل و متل بودم که سر خر و کج کنن و برن تا منم خودم و از شروین جدا کنم. همین مقدار شوکی که به این دوتا خواهر و برادر وارد کرده بودم برای شروع یه عروسی تو دلم کافی بود.گوشهام و تیز کردم که صدای قدمهاشون و بشنوم اما مگه قصد رفتن داشتن اینا. یهو بدنم صاف شد. دست شروین دور کمرم حلقه شد و من و بیشتر به سمت خودش و بالا کشید. با حرکت لبهاش چشمام یهو باز شد. شروین چشماش و بسته بود. یکی از دستاش دور کمرم و یکی دور شونه هام حلقه شده بود و من چسبیده بودم بهش. حرکت دوباره لبهاش بی اختیار چشمام و بست. نفسم و بند آورد. تنم گرم شد. لبم تر شد. هنوز مغزم فرمان هیچ حرکتی رو نداده بود. لبهام هنوز به هم فشرده روی هم بودن و لبهای شروین با لبهام بازی می کرد. خدایا من بوسیدن بلد نبودم. حالا این پسره چرا یهو جو فیلم گرفته بودتش. اما چه حس عجیبی داشت بوسه اش. هم می خواستم خودمو ازش جدا کنم هم نمی خواستم. هم می خواستم همراهیش کنم هم نمی خواستم. خودمم تو کار خودم و احساسم مونده بودم. نمی خواستم ضایع کنم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که لبهام و بسته نگه دارم. از اونجایی که هنوز در بی نفسی به سر می بردم و دیگه داشتم خفه می شدم بی اختیار لبهام از هم باز شد و بعد دیگه لبم سر جاش نبود. فقط تو این هاگیر واگیر صدای جیغ عصبی آتوسا و قدمهای اون و شروین و شنیدم که پا کوبون و عصبی به سمت ویلا رفتن. وقتی مطمئن شدم صدای در ویلا رو شنیدم مغزم فرمان عقب گرد داد. با یه حرکت خودمو عقب کشیدم. و با این حرکتم، چشمام و باز کردم. شروین هنوز با چشمهای بسته و دستهایی که دور بدنم بود تو جاش خشک شده بود. یه نفس عمیق کشید و چشماش و باز کرد.چقدر چشماش و نگاهش عجیب بود. حاضر بودم هر کاری بکنم اما بفهمم تو این لحظه تو ذهنش چی می گذره.دهنم خشک شده بود گلوم به خس خس افتاد. من چی کار کرده بودم. هنوزم باورم نمیشد که شروین و بوسیدم. ولی من که می خواستم در حد یه نوک زدن فقط لبم لبش و لمس کنه که اگه گفتم بوسیدمش دروغ نگفته باشم اما اون چیزی که تو ذهن من بود و اینی که الان اتفاق افتاده بود زمین تا آسمون فرق داشت. دستم بی اختیار به سمت لبم رفت و روش قرار گرفت.با احساس خیسی با چشمای گرد دستمو جلوم آوردم و نگاهش کردم.اههههههههههههه تمام دک و دهنم خیس بود. اومدم با انزجار دهنم و جمع کنم که اشتباهی دهنم زیادی جمع شد و لب پایینم رفت تو دهنم و خورد به زبونم.اهههههههههههههه لب توفیم خورد به زبونم. بدون فکر شروع کردم به تف کردن. مثل این بچه ها هستن که می خوان بازی کنن هی تف تف می کنن. اول با دستم محکم کشیدم به دهنم و بعدم سعی کردم با بیرون آوردن زبونم و خالی کردن ریز ریز آب دهنم، دهنم و کامل خشک کنم . حتی آب دهن خودمم یه جوری حس بدی می داد بهم. خم شده بودم و تف تف می کردم و زیر لب غر غر می کردم.من:اه حالم بد شد. هر چی تف داشتی خالی کردی رو لب و لوچه من. اگه می دونستم یه لب دادن این جوریه بی خیال می شدم. تو فیلمها همچین نرم و قشنگه آدم لذت می بره. میمیرن درست تشریحش کنن. حالا من یه فیلمی جلو این دوتا خر مگس اومدم تو چرا جو گرفتت؟ یعنی چی من و خیس می بوسی. تو هم باید نوک می زدی. بابا فهمیدم تو بازیگری حرفه ای هستی .هی تف تف می کردم و اینا رو می گفتم و دهنم و با دست پاک می کردم. پا شدم ایستادم و همون جور که آستینم و می کشیدم به لبم به شروین نگاه کردم یک کلمه هم حرف نمی زد. فقط با بهت بهم نگاه می کرد.وا این چشه الان؟شروین آروم و با بهت گفت: داری چی کار می کنی؟من تو همون حالت گفتم: فکر می کنی دارم چی کار می کنم. صورتم و با تف یکی کردی دارم پاک می کنم. اه نمیشه باید برم بشورمش.یهو اخماش رفت تو هم. دستاش رفت تو جیبش و عصبی و دلخور، با حرص گفت: خیلی بی شعوری.رفت ....................این و گفت و با قدمای بلند رفت تو ویلا. من موندم مبهوت حرف و حرکت شروین. این چش شد یه دفعه؟ مگه من چیکار کردم؟ چرا گفت بی شعورم؟ بی ادب. ناراحت و گیج رفتم تو ویلا. شروین رو مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و هنوز اخم داشت. بی حرف رفتم تو اتاقمون. رفتم دستشویی. جلوی آینه ایستادم. شیر آب و باز کردم. تو آینه به خودم نگاه کردم. شروین چرا اونجوری شد؟ سر در نمی آوردم چرا همچین کرده. کلافه یه مشت آب برداشتم اومدم بریزم تو دهنم که دستم تو هوا ثابت موند. دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم. چشمم رفت سمت لبهام. یهو تنم مور مور شد. با فکر به اتفاق چند لحظه قبل داغ شدم. شروین و بوسیده بودم. ما همو بوسیده بودیم. لبهاش رو لبهام بود. گرم، لطیف خیس. اما شیرین و لذت بخش. با اینکه اون موقع شوکه بودم اما می دونستم چرا بوسه امون طولانی شده. چون علاوه بر مغزم یه چیزی تو وجودم نمی زاشت ازش جدا شم. من اولین بوسه ام با شروین بود. تا حالا کسی و نبوسیده بودم و ذهنیتی از بوسیدن و بوسیده شدن و حسش نداشتم. نمی دونستم داشتن این حس عجیب و شیرین طبیعیه یا نه.دستم بی اختیار بالا اومد. با انگشتام به لبم کشیدم. هنوزم لبهاش و رو لبام حس می کردم. هر ثانیه اش جلوی چشمم بود. یه نگاه به شیر آب کردم. دستمو جلو بردم و شیر آب و بستم. یه نگاه دیگه به آینه کردم و از دستشویی اومدم بیرون.نمی خواستم لبهامو بشورم. نمی خواستم طعم شروین پاک بشه.داشتم از تشنگی میمردم. ساعت 8 شب بود و من از ظهر که صبحونه خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم. دلم نمیومد غذا بخورم. فکر می کردم با خوردن غذا مزه شروین تموم میشه یا اینکه حس خوبی که دارم از بین میره. حالا یکی نیست بزنه تو سرم بگه ندید بدید الاغ این اداها چیه در میاری. نه به تف تف کردنت نه به آب و غذا نخوردنت. تنهایی واسه خودم یه گوشه نشسته بودم و به بقیه نگاه می کردم. هر کس سرش به کار خودش گرم بود. فقط من بیکار یه گوشه بودم. از ظهر که شروین اون جوری گذاشت رفت دیگه حتی نگاهمم نمیکنه. انقدر تابلو کم محلی میکنه بهم که نیش آتوسا و آرشام و باز کرده حتی ماکان یه بار اومد کنارم و ازم پرسید: اتفاقی افتاده؟ منم گفتم: نههههههههههههه.خیر سرم آبرو داری کردم. ماکانم یه نگاه به من و یه نگاه به شروین کرد و در حالی که پیدا بود باور نکرده گفت: مطمئنی؟منم مثل طوطی دوباره با اعتماد به نفس گفتم: نههههههههههه. چیزی نشده. من یکم دلم گرفته همین. دیگه اونم بی خیال شد و رفت.خوشم میاد هوا هم بد با اینا لج کرده تقریبا" هر روز بارون میاد. روزا نیاد شبها میاد. مثل امشب که دوباره نم نم بارون باعث شده اینها خونه نشین بشن. فقط خدا کنه دوباره هوس فیلم ترسناک دیدن به سرشون نزنه که همون یه بار واسه کل زندگیم بس بود. الانم که شروین محلم نمی زاره شب بخوام بخوابم قبض روح می شم از ترس.موقع شام که شد نمی خواستم بخورم. اما این شکم وا مونده همچین قارو قور می کرد که شرف بر بود. رفتم سر میزو همچین با احتیاط لقمه ها رو می زاشتم دهنم که نگو.به زندگیم غذا خوردنم انقده طول نکشیده بود. خلاصه بعد غذا دوباره همه دور هم نشسته بودیم که یه دفعه مهیار بلند گفت: اهههههههههه حوصلم سر رفت. بابا یعنی که چی ما هی بی کار میشینیم تو خونه؟ملیسا: خوب چی کار کنیم بارونه کجا بریم؟مهیار: من دلم جنگل می خواد بیاین فردا اگه بارون نبود بریم جنگل.فرناز: خوب آدم عاقل فردا که زمین خیسه بریم همش گله.مهیار اخم کرد و بغ کرده نشست دلم براش سوخت. یکم خودمو کشیدم جلو و گفتم: ام.... چیزه ... این اطراف یه جنگل هست که توش آلاچیق ساختن. اگه بخواین می تونید برین اونجا. هم جاده اش خوبه هم اینکه دیگه لازم نیست رو زمین بشینین و یا گلی بشین.مهیار همچین ذوق کرد که نگو. چقدر بامزه بود و چقدر زود خوشحال میشد.مهیار: ایول خوب پس بریم همون جا که آنید میگه.همه موافقت کردن.مهیار دوباره دستاش و بهم کوبید و گفت: خوب برا الانم باید یه فکری بکنیم. من این جوری خل میشم.آتوسا: تو همیشه خل بودی.مهیار: خوبه که من خولم اماهمیشه خوش اخلاقم. تو که سالمی چرا همیشه زهر ماری؟آتوسا یه پشت چشمی براش نازک کرد و هیچی نگفت. مهیار بلند شد و گفت: میگم چه طوره بازی کنیم.آرشام: چه بازی می تونیم انجام بدیم که همه مون باشیم توش؟؟؟؟؟مهیار یکم چونه اش و خاروند و فکری کرد و گفت: ببینم شروین اینجا ورق مرق پیدا میشه؟شروین: آره تو اون کشوی میز تلویزیونه.مهیار رفت و ورقها رو از میز در آورد. یاد بازی خودم با شروین افتادم. یه لبخند کوچولو اومد رو صورتم. چه تقلبی کردم اون شب. چشمم رفت سمت شروین. داشت بهم نگاه می کرد. چه عجب چشم آقا چرخید این سمت. نکنه تو هم یاد اون بازیه افتادی. چه شبی بود. یه فلفلی خوردی.مهیار: خوب چون عده امون زیاده نمیتونیم هر بازی بکنیم. می تونیم بلوف بازی کنیم.ماکان: برگ ها کمه حال نمیده.مهیار: هفتا کثیف.ماکان: میگم برگه ها کمه.مهیار یکم دیگه فکر کرد و گفت: آهان فهمیدم.... چشمک بازی کنیم.دِ بیا چشمک. همین یک کارم مونده بود بشینم زل بزنم به این عجنبیها که ببینم کدوم به من چشمک می زنن و بعدم جا اینکه چشماشونو در بیارم واسه این بی احترامی کلی ذوق مرگ بشم. بچه ها یه سری تکون دادن که یعنی بله خوبه همین اوکی. مهیار: خوب پس پاشید. آرشام بیا کمک کن این میز و جا به جا کنیم همه مون این وسط حلقه می زنیم.میز و جابه جا کردن و همه نشستیم رو زمین. من بین ماکان و فرناز نشست بودم. رو به روم شروین وآرشام و آتوسا بودن. ای بمیرین که شما سه تا کنار هم نشینین.خلاصه آس پیک و جدا کردن و قرار شد این نشونه چشمک بشه. مهیار به تعداد ورق جدا کرد و یه بر زد و نفری یکی یه برگه برداشتیم.یه نگاه به برگه ام کردم. آس دستم نبود. چشمام و چهار تا کردم و زل زدم به خانواده احتشام که ببینم این برگه منحوس دست کیه. حالا هر یه دور که چشمم و می چرخوندم نگام میوفتاد به صورت سرد شروین و قیافه چاپلوس آرشام و چشم غره رفتنای آتوسا. مطمئن بودم برگه اگه دست آتوسا باشه عمرا" به من یکی چشمک بزنه. خدا رو شکر دست ملیسا بود و من سومین نفری بودم که بهم چشمک زد. برگه امو انداختم وسط و منتظر به بقیه نگاه کردم. خلاصه همه برگه ها اومد وسط الا برگه مهیار. حالا مهیار باید می گفت آس دست کیه. همه منتظر نگاش کردیم. مهیار خیلی خونسرد گفت: حالا من می خوام بدونم شماها که تبحر من و می دونید جرات می کنید به من چشمک نمی زنید؟ دارم براتون. یه مجازات توپ دارم براتون.ماکان: اه مهیار چقدر فک می زنی بگو آس دست کی بود؟مهیار: خوب معلومه. کی چشمای گاوی داره؟ناخوداگاه همه نگاها رفت سمت ملیسا. خداییش چشماش خیلی درشت بود. ملیسا یه جیغ قرمز کشید و حمله کرد سمت مهیار که تا اومد موهاش و بکشه مهیار سریع گفت: اگه دستت برسه به موهام میگم کف پامو ببوسی.انقدر این حرف و جدی گفت که من یکی که ترسیدم. فکر کن....اه ..... کف پا....عوق.....دستای ملیسا تو هوا خشک شد و فقط تونست چند تا فحش آبدار به ایرانی و انگیلیسی بگه که دلش خنک بشه.مهیار: خوب حالا جیغ جیغو خانم بزار فکر کنم ببینم چه مجازاتی باید برات در نظر بگیرم.خوب تو برو اون سر سالن. بعد از اونجا تا اینجا بیا.ملیسا: وا واسه چی؟ اینم شد مجازات؟مهیار: نه دیگه همین جوری که نیا باید بشلی...ملیسا با چشمای متعجب: بشلم؟مهیار: آره دستتم باید کج باشه...ملیسا: چی؟؟؟؟؟مهیار: دهنتم باید مثل سکته ایها باشه...ملیسا فقط وایساده بود و با چشمای گشاد به مهیار نگاه می کرد. وای انقدر قیافه اش خنده دار بود که می خواستم بترکم از خنده.مهیار: دقیقا" مثل معلولای عقب مونده ذهنی باید راه بیای و دستتم کج باید گدایی کنی.برو ببینم امشب چیزی کاسب میشی یا نه.دیگه جمع نمی تونست ساکت بمونه. همه زده بودن زیر خنده. بدبخت ملیسا اولش فکر کرد داره شوخی میکنه بعد که دید نه جدی جدیه مجبوری رفت اون سر سالن و هر کار که بهش گفته بود و انجام داد. همچین التماس می کرد بهش کمک کنن که ماها هر کدوم یه ور پهن شده بودیم و می خندیدیم. خلاصه بعد دو سه دقیقه جو آروم شد و دوباره نشستیم به بازی.چند دور بازی کردیم. یه بار ماکان سوخت و مجازاتش این بود که بره رو هوا اسم و فامیلیش و با باسنش بنویسه. وای که چقدر خندیدیم با اوم قرایی که سر ماکان نوشتن داد و اون نقطه گذاشتنش. پوکیدیم دیگه.یه بار دیگه ام آتوسا سوخت که مهیار مجبورش کرد که بره لبای فرناز و ببوسه. بعدم خودش و ماکان همچین با ذوق زوم کرده بودن روشون که نگو. این دوتام شیک رفتن در حد یه تماس لبهاشون و به هم زدن. آهان این همون لبی بود که من میگفتم. در حد نوک زدن. بماند که این دوتا ماکان و مهیار چه کولی بازی در آوردن که نههههههههه این بوسیدنه حساب نمیشه و هم کوتاه بود و هم خوب نبود. آتوسام گفت: شما گفتین لبش و ببوس منم بوسیدم نگفتین چقدر طول بکشه یا چه جوری ببوسم.دیگه این دوتا هم ساکت شدن. یه بارم آرشام سوخت که مجبورش کردن بره با ستون وسط سالن برقصه. همچین دور ستون می چرخید و خودش و می مالید به ستون که انگار عمری این کاره بوده.حالا بماند که چشمک زدن اینام برای خودش داستانی داشت. ماکان که سر جمع دو تا چشمک بیشتر نمی زد. یکی با چشم راست برا اونایی که سمت راست نشستن. یکی با چشم چپ برای سمت چپیا هر کی هم که ندید می سوزه.آرشام که هر دفعه اول به دخترا چشمک می زد بعد می رفت سراغ پسرا.مهیار که مثل چراغ راهنما جفت چشمی به همه چشمک می زد. جالب اینجا بود که اصلا" آس دستشم نبودا. واسه خودش خوشحال چشمک می زد.شروینم همچین سرد به همه نگاه می کرد که آدم بعید می دونست آس دستش باشه.دخترام که بدتر از من چشماشون و گشاد کرده بودن که ببینن کی چشمک می زنه. اگه آس دستشون بود به طرز تابلویی سر به زیر می شدن. البته آتوسا که حسابی تابلو بود هر وقت چشم غره اش همراه با پوزخند می شد می فهمیدم آس دستشه.مجازات آرشام تموم شد و نشست. فرناز مجبورش کرده بود بیاد وسط بندری برقصه. انقدر مسخره رقصید که از مسخره گیش خنده امون گرفت.مهیار کارتها رو پخش کرد. بازم آس دستم نبود. برگشتم به بقیه نگاه کردم. سرها و نگاه ها می چرخید. هر چی منتظر بودم هیچکی چشمک نمی زد. وا یعنی چی؟ چرا من نمی بینم چشمکها رو؟ وای نه ترو خدا من نسوزم که اعصاب این مجازاتهای عجق وجق اینا رو ندارم. نیان بگن رو دستات راه برو که بلد نیستم. بچه ها یکی یکی بی حرف کارتهاشون و می نداختن وسط. فقط من و مهیار مونده بودیم. دیگه حسابی ترسیده بودم. انگار جدی جدی داشتم می سوختم. بدبختی این بود که یه درصد هم احتمال نمی دادم آس دست کیه. چشمم افتاد به مهیار که با نیش باز برام ابرو انداخت بالا و کارتش و انداخت وسط. وای که خاک بر سر شدم من موندم. فرناز: خوب آنید بگو آس دست کی بود؟چشمام و گردوندم و به تک تکشون نگاه کردم. فرناز و السا منتظر نگام می کردن. آتوسا با پوزخند و مسخره گی.شروین زل زده بود بهم هیچی ازش پیدا نبود. آرشام هم معمولی نگام می کرد. از اونم چیزی نفهمیدم. مهیار برام ابرو می نداخت بالا و با نیش باز نگام می کرد. ماکانم یه لبخند رو لبش بود و منتظر. اینا که اصلن معلوم نیست کدوم به کدومن. اما این لبخند مهیار خیلی مشکوکه. به مهیار نگاه کردم و گفتم: دست مهیاره؟مهیار چشمکی زد و نیش ماکان و آرشام و ملیسا و فرناز باز شد. پوزخند آتوسا عمیق تر شد. داشت ذوق مرگ می شد که من سوختم. مهیار چشمکی به ماکان زد.مهیار: آس دست ماکان بود. اشتباه گفتی.تازه فهمیدم این دوتا نفله دست به یکی کردن من و بسوزونن حالا می خواستن چه بلایی سرم بیارن که انقده برام نقشه کشیدن؟ فقط خدا می دونست.این وسط فقط نگاه شروین بود که منو جذب کرده بود. از ظهر تا حالا اولین باری بود که نگاهم می کرد. خیره اما سرد. همینشم غنیمت بود. بهتر از بی تفاوتی و نگاه نکردن بود.داشتم بهش نگاه می کردم که ماکان دستاش و بهم کوبوند و گفت: خوب.... آنید پاشو....گیج بهش نگاه کردم. چرا پاشم؟ نکنه منم قرار بود ادای گدا رو در بیارم؟ماکان اشاره کرد که پاشم. گیج پاشدم ایستادم.ماکان: برو وسط وایسا.مغزم هنگ بود برم وسط اینها وایسم بگم چی؟ با انگشت به وسط اشاره کردم. یعنی اینجا؟با سر تایید کرد. چند قدم برداشتم و رفتم وسط ایستادم.ماکان و مهیار به هم چشمکی زدن. مونده بودم چی باعث شده این دوتا انقده مرموز و هیجان زده بشن.مهیار گفت: خوب حالا آنید خانم شما باید قد دو دقیقه عمیق شروین و ببوسید... آهانم لباشو .....من: هان.....هان تنها چیزی بود که با اون مغز استپ کردم از دهنم در اومد. من شروین و چی کار کنم؟ بابا امروز چه ماچ بازیه. اینا چرا گیر دادن به لب و بوس؟ آتوسا اینا راضیشون نکردن تلافیش و سر من بدبخت در آوردن؟ نمیشه حالا مثلا" من برم ملیسا رو ماچ کنم؟ به خدا راضی ترم. شروین آخه؟؟؟؟؟ اونم بعد ماجرای ظهر؟؟؟؟ خرین نمی بینین باهام سر سنگینه؟ الان تنها کسی و که محاله حاضر شه ببوسه منم. گیج و منگ داشتم نگاهشون می کردم. دنبال یه دلیل می گشتم که بتونم قانعشون کنم بی خیال این مجازات بشن. اما دریغ از یه چاخان و دروغ. من: حالا نمیشه یه کار دیگه بکنم؟نگاهم رفت سمت شروین. با اخم نشسته بود و بهم نگاهم نمی کرد.آخه من چه جوری این شیشه عسل و ببوسم. نمی بینی چه خوشگل نشسته؟مهیار با اخم: نه دیگه مجازات مجازاته. مگه بقیه اعتراض کردن؟ هر کی هر چی بهش گفتیم انجام داده بهونه ام نیاورده تازه تو نمی تونی اعتراض کنی به هیچ وجه. حالا اگه شروین نخواد یه چیزی.... می تونی یکی دیگه رو ببوسی. من ، ماکان یا آرشام اما همون مدلی که تشریح کردم.وای ننه این چی می گفت حاظر بودم این میر غضب و ببوسم دست به صورت هیچ کدوم از شما سه تا نکشم.با حرف مهیار یهو شروین از جاش بلند شد. تو چشمام نگاه کرد و بهم نزدیک شد. اومد وسط دایره. رو به روم ایستاد. منم زل زل به چشماش خیره شدم مثل مار هیپنوتیزمم کرده بود. باورم نمی شد بخواد این کارو بکنه. هنوز یه اخم رو صورتش بود. بهم نزدیک شد خیلی نزدیک. آروم جوری که فقط من بشنوم گفت: جرات داری پاکش کن. می کشمت.تهدید میکنه. خوب حالا. نمی گفتی هم نمی خواستم پاک کنم. تو هم مثل آدم من و ببوس تا من از این کارا نکنم. اومدم بگم که خیس نبوس تا دهنم و باز کردم که بگم دستاش اومد دو طرف صورتم. انگار بهم برق وصل کرده باشن. چشمام گشاد شد و حرفم یادم رفت. ضربان قلبم تند شد و احساس کردم صورتم زیر انگشتاش داغ شده. شایدم من یخ شدم و دستای اون داغ بودن. خدایا من چم شده بود. این حرکات از من بعید بود. مگه دفعه اوله که شروین دستش می خوره به تو؟ کم بغلت کرد و دلداریت داد؟ یادت رفته که این تنها دوستیه که تو زندگیت موقع ناراحتیهات کنارت بوده و آرومت کرده؟ پس چرا حالا با یه حرکت ساده این مدلی شدی؟فقط می تونستم تو چشماش نگاه کنم. مسخ شده بودم. صورتش به صورتم نزدیک شد. هر ثانیه فاصله اش کمتر میشد. نمی دونم این اضطراب لعنتی از کجا اومده بود این وسط. آروم باش کولی چیزی نشده که. می خواستم خودم و آروم کنم. نه می دونی چون وسط این همه آدمه و اینام 4 چشمی دارن نگاه میکنن این جوری شدم و این احساسها رو دارم. یعنی اگه یه جا تنها بودیم این مدلی نمی شدم؟ نه که تو الان به این چشمای فضول توجه داری. چشمای شروین جلوم بود و یه نگاه خاص توش بود. نمی فهمیدم چیه اما هر چی بود نمی تونستم طاقت بیارم و بهش خیره بمونم. بی اختیار چشمهام بسته شد. یه نفس بلند کشیدم که حس کردم داغی صورتم به لبهام رسید. لبم گرم شد. نرمی لبهای شروین و رو لبهام حس می کردم. لبهاش رو لبهام مونده بود بی حرکت. مهام: گفتم لب عمیق این که سطحه، عمقش چی شد؟مهام چقدر ور می زنه نمی گذاره تو حال خودمون باشیم. ببند فکتو. لبهای شروین باز شد و آروم و دونه دونه به لبهام بوسه زد. اولش نرم بود. بعد همچین شد که فکر کردم داره سوپ می خوره و منو جای سوپ داره هورت میکشه. سعی کردم درست ببوسم . لبهام و رو هم فشار می دادم. نمی خواستم مثل اون خیس باشه اما نتونستم نتونستم مقاومت کنم. لبهام خود به خود از هم باز شد و همراهیش کردم. دستمم ناخوداگاه بالا رفت و دور کتفش قرار گرفت. یکی از دستهای شروینم از دور صورتم جدا شد و دور کمر چرخید و کشیدم سمت خودش. دست دیگه اشم رفت لای موهای فرم. در حالت عادی یه جیغ بنفش می کشیدم که چرا دست تو موهام کرده و موهام خراب میشه. اما اون لحظه این حرکتش لذت بخش و آرامش دهنده بود. اینکه من و به سمت خودش می کشید و می بوسید. تو اون لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم. به اینکه این چه کاریه که دارم انجام می دم به خاطر یه بازیه مسخره دارم یه پسر و می بوسم. به اینکه این همه چشم دارن نگاهم میکنن. به اینکه بعدن شاید پشیمون شم. ذهنم خالی بود. الان حس فوق العاده ای داشتم. یه گرمی شیرین و لذت بخش تو وجودم بود. لبهامون رو هم جا به جا می شد و می لغزید. لبهاش مثل اکسیژن بود. نفس کشیدن فراموشم شده بود. چشمام بسته بود.یهو لبهاش جدا شد. لبهای من قد دو سانتی متر همراهش کشیده شد . سرم رفت جلو بعد جدا شد. چشمهام هنوز بسته بود و سعی داشتم تمام حسهای لحظه بوسیدن و تو ذهنم ثبت کنم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمام و آروم باز کردم. صدای سوت و اووووو گفتن بچه ها میومد. اما به اونا توجه نداشتم. همه حواسم به دوتا چشم جلوم بود که الان سبز سبز بودن.انگار منتظر بود منتظر بود که من کاری انجام بدم. وقتی دید خبری نیست. تو چشماش پر لبخند شد. نه قهقهه نه تمسخر نه هیچ چیز بد. یه لبخند آرامش دهنده. آرومم کرده بود. چرا منتظر بود؟ شاید فکر می کرد مثل دفعه قبل پاکش می کنم.رو لبهاشم یه لبخند ملیح اومد. یه لبخند خیلی قشنگ. شیرین. یه فشاری به کمرم داد و آروم پیشونیم و بوسید. چشمام بسته شد. آرامش تو رگهام چرخید.حلقه دستش شل شد. خودش و یکم کشید عقب. چشمم بهش بود. صدا ها رو نمی شنیدم. آروم رفتم سر جام نشستم. کنار ماکان . صدای آروم ماکان و دم گوشم شنیدم: بهتون تبریک میگم. هیچ وقت ندیده بودم شروین هیچ کدوم از دوست دخترهاش و این جور با احساس ببوسه. گوشام تیز شد. این چی میگفت؟ شروین .... با احساس من و بوسیده بود؟ منم تو این بوسه احساسم و گذاشته بودم. حسی که تو اون لحظه داشتم هیچ وقت نداشتم. اما یه چیزی تو ذهنم گفت: دیوونه مگه تا حالا چند نفرو بوسیدی شاید این حس طبیعی باشه که وقت بوسیده شدن به آدم دست می ده. بعدشم شروین و احساس؟ اونم به تو؟ محاله. اون فقط دوستته. باید ازش ممنون باشی که انقدر قشنگ داره نقشش و بازی میکنه.نگاهم به نگاه سرزنش کننده و ناراحت آرشام افتاد. این چشه؟ چه انتظاری داره؟ اینم واسه خودش تو عالمی زندگی میکنه ها. با چشمهام بهش گفتم: تو خفه.نگاهمو ازش گرفتم که خورد به صورت کبود شده و اخمهای در هم آتوسا. این دختره مثل دشمن خونیش به من نگاه می کنه. چیه؟ شروین و می خوای؟ اون از سر تو یکی زیاده. این همه عشوه شتری و ببر واسه یکی دیگه. به منم مثل بز نگاه نکن. من که ازت نگرفتمش. انقدر حرص می خوری پوستت خراب میشه. نترس شروین دوستم نداره اینا همش فیلمه...... اینا همش فیلمه... آره فیلمه.... من می دونم اما.... چرا دلم گرفت؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ یعنی دوست نداشتم اینا یه بازی باشه؟؟؟؟؟ دوست داشتم واقعی باشه؟؟؟؟؟بی اختیار چشمام رفت سمت شروین. زانوهاش تو بغل بود و به من نگاه می کرد. اونقدر با دقت که انگار می خواست ذهنمو بخونه. هل شدم. گرگرفتم. احساس کردم صورتم داغ شده. وای که چقدر هوا یهو گرم شده بود. چی تو نگاهش بود که اینجوریم کرده بود؟؟؟؟ وای کاش می شد بازی و بی خیال بشیم. من می خوام برم. می خوام برم یه جایی تنها باشم.آتوسا: من دیگه بازی نمی کنم. خوابم میاد.وای خدایا شکرت . بوس مرسی آتوسا خره.آرشام: بی خیال منم خسته شدم.مهیار: اه کجا بیاید بشینید خودتون و لوس نکنید.منم بلند شدم. این بهترین فرصت بود. من: منم خوابم میاد اگه بزارید برم. مهیار دیگه به من نتونست چیزی بگه. منم سرمو انداختم پایین و رفتم بالا تو اتاقم. رفتم بین کمد نشستم. سر جای قبلیم. زانوهامو تو سینه ام جمع کردم. کلی فکر و احساس تو سرم بود. شروین، آرامش، امنیت، بوسه، گرما، آغوشش.... خدایا چرا می ترسم؟ چرا روم نمیشه به شروین نگاه کنم؟ اون موقع که می بوسیدمش باید خجالت می کشیدم نه الان که تموم شده.اصلا چرا خجالت می گشم؟ از کی؟ شروین که خودش یه ور قضیه بود. برای اون و بقیه عادی بود که دو نفر همو ببوسن. منم برای مالیدن پوز این آرشام حاضر بودم هر کاری بکنم. اگه از بابام لطمه خوردم و نمی تونستم چیزی بگم به آرشام که می تونستم بفهمونم کار بد ، بده و شاید همیشه فرصت جبران اشتباهات و نداشته باشی و غلط می کنی که به یه دختر مثل جنس تو فروشگاه نگاه می کنی.یعنی از شروین خجالت می کشیدم؟ اما چرا؟یه صدایی تو سرم پیچید.چون دوست داری بازم ببوسیش. دوست داری بغلش کنی. دوست نداری آتوسا بهش بچسبه. دوست نداری به دخترا توجه کنه.نه بابا به من چه. اون خودش به قدر کافی بزرگ هست که بفهمه آتوسا و اون دخترای دور و برش مثل ژیلا به دردش نمی خورن. پس تو به دردش می خوری؟ چرا داری فکر می کنی که ببوسیش؟نه این جوریم نیست. خوب تجربه اولم بود جالب و عجیب بود برام واسه حس کنجکاویه که دلم می خواد.به همه دروغ به خودتم دروغ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گیج بودم. شاید می دونستم چه مرگمه و نمی خواستم قبول کنم. کلافه سرمو گذاشتم رو زانوم و نفهمیدم کی خوابم برد.چشمامو مالیدم و آروم بازشون کردم. وای چه خوابی بود. چشمام و باز کردم و نگاهم افتاد به سقف. سرمو چرخوندم. یهو از جام پا شدم. من اینجا رو تخت چی کار می کردم؟ آخرین چیزی که یادم میاد اینه که رو زمین نشسته بودم پس چه جوری اومدم رو تخت؟ چشم چرخوندم. از شروین خبری نبود. ساعت و نگاه کردم. 9 بود چه زود بیدار شده بودم.خوب شاید شروین من و آورده باشه رو تخت. بی اختیار یه لبخندی اومد رو لبم. یعنی مثل این فیلما یکم از این بازوهای آکبندش استفاده کرده؟ یعنی من و رو دست بلند کرده آورده اینجا؟ وای کاش بیدار بودم خودم می دیدم ذوق مرگ می شدم.خفه انید تو هم تنت می خواره ها. ببند نیشتو دختره پروی بی حیا.سعی کردم یکم فکرام و مودبانه بکنم اما مگه می شد . پاشدم رفتم صورتمو شستم. لباسمو عوض کردم و آرایش کردم. اومدم رژ بزنم که در باز شد و شروین اومد تو. از تو آینه نگاش کردم. جلوی در ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. نه سلامی نه صبح بخیری.از تو آینه نگاش کردم و گفتم: زبونت مشکلی پیدا کرده؟زبونش و برام درآورد و گفت: نه می بینی که.بچه پرو کار خودمو به خودم تحویل می داد. من: پس سلامت کو؟شروین رفت سمت کمد و گفت: کوچیکتر باید اول سلام کنه.چیشش حالا من سلام نکنم این سلام نمیکنه لوس. در کمدش و باز کرد و گفت: زود حاضر شو بیا یه چیزی بخور داریم وسایل و جمع می کنیم بریم جنگل.من: بارون نمیاد؟شروین یه دست لباس از تو کمد در آورد و گذاشت تو کوله اش و گفت: نه.بی خیال شروین شدم و اومدم رژ بزنم که دیدم کنار کمد ایستاده و داره تو آینه به من نگاه می کنه.چقدر روش زیاد بود. برگشتم سمتش و گفتم: چیزی می خوای؟؟؟؟غافلگیر این پا و اون پا کرد. مونده بودم دردش چیه که نمی تونه بگه.شروین: میشه... میشه اون رژ دیروزیت و بزنی؟ اونی که ظهر زده بودی. خیلی بهت میومد. دهنم نیم متر باز شده بود از تعجب. خودش و کشت تا این و بگه؟ مونده بودم چی بگم. به رژ تو دستم نگاه کردم. یه رژ که به قرمزی می زد ولی زیاد پر رنگ نبود.رژ دیروزیم یه رژ تو مایه های صورتی و نارنجی بود. خودم عاشقش بودم. یهو یه چیز مثل برق از ذهنم گذشت. رژ دیروز.... اونی که ظهر زدم.... اونی که ... بعد اون جریا.... تف تف....یکم هل شدم. دستمو کشیدم به گردنم و رو مو برگردوندم. اومدم رژ بزنم که باز چشمم افتاد به نگاه شروین نمی دونم چی توش بود که باعث شد بی اختیار رژم و بزارم پایین اون دیروزیرو بردارم. رژ زدنم که تموم شد لبخند و رو لب شروین دیدم. برگشتم و مانتومو تنم کردم و شالمم سرم کردم و گفتم: من حاضرم بریم.شروین: نمی خوای لباس اضافه بیاری با خودت؟یه نگاه به خودم کردم.من: لباس اضافه چرا؟شروین: چون داریم می ریم جنگل. ممکنه گل باشه. لباست کثیف شه یا گلی و پاره شه برا احتیاط یه دست دیگه ام بیار. سعی کن راحت باشه.این و گفت و از اتاق رفت بیرون. اینم خوشحال بودا من بار اضافه حمل نمی کنم عمرا".بی خیال لباس شدم واومدم پایین. محبت کردم فقط عینک آفتابیمو برداشتم گذاشتم رو موهام. رفتم تندی صبحونه خوردم و حاضر و اماده. پرسون پرسون رسیدیم به جنگلی که گفته بودم. یه جای خوب پیدا کردیم و نشستیم. وسط جنگل تو یه آلاچیق. وای که چقدر قشنگ بود. همیشه سبزی و درخت و گل بهم روحیه می داد. واسه همین اومده بودم تو این رشته و خودمو به آب و آتیش زدم تا یه جا واسه کارم پیدا کنم. هر چند که همین علاقه ام به کارم همه زندگی و خانواده ام و نابود کرده بود. بابام و ازم گرفته بود. مامان بیچارم... چقدر دلم برای همه شون تنگ شده بود. با اینکه قبلا" هم زیاد نمی دیدمشون اما همین که می دونستم هر وقت که می خوام می تونم صداشون و بشنوم و ببینمشون برام کافی بود، آرومم می کرد.سرمو تکون دادم تا این فکرای مزاحم از سرم بره بیرون. از ناراحتی و غمگین بودن متنفر بودم. بدترین چیز دنیا اینه که که دلت برای خودت بسوزه. این یعنی آخر ضعیف بودن.واسه خودم یه گوشه نشسته ام و به بچه ها که ذوق زده به همه جا نگاه می کردن چشم دوختم.
یادم میاد بچه که بودیم خیلی با مامان و بابام و خانوادگی حالا با دوستهای بابا یا با فامیلها میومدیم جنگل. هر هفته می رفتیم جنگل و باغ و دریا. هر بارم بابا طناب به دست تو جنگل دنبال یه درخت خوب می گشت که یه تاب ببنده. وای که ذوقی می کردیم. چقدر اون موقع ها که زیاد نمی فهمیدم خوب بود. درسته که بابا خیلی وقتها خود خواه بود و حرف خودش و بیشتر از هر کسی قبول داشت. اما همیشه کمکمون بود. برا بچه هاش کم نمی زاشت. درسته که به وقتش حالمون و جا میاورد یا برامون اعصاب نمی زاشت بس که وقت و بی وقت با مامان دعوا می کرد اما بچه هاشو دوست داشت. یه نفس عمیق کشیدم. چشمم افتاد به شروین که یه طناب کلفت دستش بود و هی به بالا نگاه می کرد. با ذوق از جام پریدم و دوییدم سمتش.من: شروین... شروین... صبر کن.با صدام برگشت و بهم نگاه کرد. هیچ وقت این جوری با ذوق صداش نمی کردم. همینم متعجبش کرده بود.من: کجا می ری؟ می خوای تاب ببندی؟؟؟شروین: آره چه طور.نمی دونم چرا اما یهو بچه شدم. دستامو جلوم تو هم قفل کردم و بی اختیار خودمو به چپ و راست تکون دادم. من: میشه منم بیام؟ منم سوار می کنی؟؟؟؟شروین بدبخت که می دونست من چلم الان یقین پیدا کرده بود که یه موردایی دارم با تعجب بهم نگاه کرد. فقط سرشو تکون داد و منم دنبالش راه افتادم. پشت آلاچیق یکم دور تر از اون یه درخت بود که شاخه هاش جون می داد واسه تاب بستن. شروین یه نگاهی به درخت کرد. سرشو تکون داد و در عرض پنج دقیقه خیلی ماهرانه تاب و علم کرد. دهنم باز موند. همچین طنابارو پرت کرد بالا که سه دور دور شاخه چرخید. یه چوب کلفتم بست به طنابا. با ذوق نگاش می کردم. کارش که تموم شد یه اشاره به من کرد و گفت: می خوای بشینی؟؟؟؟پریدم هوا و با خنده گفتم: آره آره.از حرکات هیجانی من خنده اش گرفت. در حالی که لبخند می زد اشاره کرد بهم.شروین:
بیا خانم کوچولو بیا بشین تا از ذوق پس نیوفتادی.تو همون حالت ذوقی لبام و جمع کردم و یه پشت چشم براش نازک کردم که قهقه اش و فرستاد هوا. از اینکه یکی بهم بگه کوچولو بدم میومد.بی توجه به شروین رفتم رو تاب نشستم. اونم آروم شروع کرد به هل دادنم. همراه تاب جلو و عقب می رفتم. همه چیز عالی بود تنها بدیش این بود که دورو بر درخته خیس بود و به خاطر بارون گلی شده بود. اما اگه کسی هلت می داد مشکلی نداشتی.تاب خوردن بهم آرامش داد. انگار بچه شده بودم. انگاری با دوستهام اومده بودم پارک. یه لبخند اومد گوشه لبم. بی اختیار گفتم: بابا بودن بهت میاد.شروین: بابا؟؟؟؟ چه طور؟تعجب کرده بود اما آروم جوابمو داد. تو عالم خودم بودم. من: یه جورایی خیلی شبیه پدرایی. به وقتش آرومی و آرامش می دی، به وقتش حمایت می کنی، مهربون میشی، یه وقتایی هم جذبت زبون آدم و بند میاره. خلاصه اش اینه که بابا بودن بهت میاد.شروین متفکر و آروم گفت: تا حالا بهش فکر نکرده بودم. بابای یه بچه. دختر یا پسر.....من: نه، پسر نه. هرچند خیلی جالبه. خوشم میاد که یه پسر شکل خودت تخس و یخ و اخمو داشته باشی که از نزدیک خودت و حس کنی و ببینی چه جوری هستی.شروین سریع گفت: من تخس و یخم؟من: پس خیال کردی خیلی گرمی؟ اما نمی دونم یه حسی بهم میگه تو بابای یه دختر میشی. یه دختر ناز و شیطون که از سر و کولت بالا میره و باشیطنتاش یخت و آب میکنه و قهقه اتو بلند میکنه. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: اینی که گفتی که شبیه خودته. یعنی دخترم به تو میره؟؟؟؟؟ جالبه که اخلاقش شبیه تو باشه. پس تو دختر دوست داری؟تو فکر بودم. من دختر دوست داشتم؟ یا پسر؟ من بچه دوست داشتم؟ خوب آره اما بچه خودم؟ یه حس عجیبی داشتم یه جور گیجی. مبهوت بودم. با همون حالت گفتم:
من بچه ندارم.شروین با صدای پر خنده گفت: معلومه که نداری. میگم دوست داری بچه ات چی باشه؟؟؟؟من: بهش فکر نکردم. هیچ وقت به زمانی فکر نکردم که ازدواج می کنم و شاید یه بچه هم داشته باشم. صداش متعجب بود. صورتش و نمی دیدم چون پشتم بود و داشت هلم میداد اما صداش متعجب بود.شروین: چه طور فکر نکردی؟ دخترا از همون بچگی فکر شوهر و آینده و بچه و خونه ان.جالب بود که ایجا نشستم و انقدر راحت با شروین حرف می زنم . در مورد آینده ای که تصور می کردم. در مورد بابا بودن و مامان بودن. در مورد بچه. درسته که رابطه امون خوب شده بود و خداییش مثل یه دوست همش ازم حمایت می کرد و دیگه کل کلا و دلخوریهامون کم شده بود. چون یه جورایی یه هدف مشترک داشتیم.
من آرشامو بچزونم و اونم شاید آتوسا رو دست به سر کنه.اما الان واقعا" مثل دو تا دوست صمیمی داشتیم با هم از تفکراتمون حرف می زدیم. خیلی راحت هر چی تو ذهنم بود و به زبون میاوردم.بی اختیار دهن باز کردم.- هیچ وقت به آینده این جوری فکر نکردم. از همون بچگیم وقتی اسم آینده میومد یه خونه نیمه تاریک جلو چشمم میومد. یه خونه که مبله شده و زیبا تزیین شده. با مبلای مشکی و قهوه ای. وسایل نقره ای یه جورایی بیشتر اداری. همیشه شبها رو می بینم. شبهایی که خسته از کار بر می گردم. لباسهامو عوض می کنم و تو اون خونه، تنها، یه قهوه دم می کنم.چراغها خاموشه. فقط یکی دوتا آباژور روشنه که نورشون کمه. قهوه ی داغ ..... بخار ازش بیرون میاد....... تو دستم می گیرمش و گرماش وحس می کنم......
.... میرم رو مبل می شینم .......... یکم تلویزیون نگاه می کنم.......... قهوه ام که تموم میشه، تلویزیون و خاموش می کنم و می رم می خوابم.بازم فردا صبح بیدار می شم می رم سر کار. کاری که ازش لذت می برم. بازم شب میشه. مثل شبهای قبل. آخر هفته ام با دوستهام میریم بیرون. شایدم یه مهونی رفتم. آینده ای که من از همون بچگی می دیدم این جوری بود. تنهای تنها. بدون هیچ کس. بدون پدر، مادر یا خواهر و برادر. بدون هیچ فرد دیگه ای. تاب ایستاد. شروین از پشتم حرکت کرد. اومد رو به روم ایستاد و کنارم زانو زد. دستش به طناب تاب بود. تو چشمام نگاه کرد.آروم پرسید: یعنی هیچ وقت به دوست داشتن و دوست داشته شدن فکر نکردی؟ به اینکه عاشق بشی. ازدواج کنی؟ زندگی و با شادی بسازی؟
تا شنبه تمومش کنم!
از زور ترس یکی درمیون نفس می کشیدم. به پهلو چرخیدم. شروین دست چپشو گذاشته بود زیر سرشو طاق باز خوابیده بود.خوش به حالش چه راحت خوابیده. آروم صداش کردم: شروین..... خوابیدی؟؟؟؟؟؟تو همون حالت آروم گفت: نه هنوز خوابم نبرده.سرشو چرخوند سمتم و چشماش تو نگاهم قفل شد.شروین: چی شده؟ چرا تو نخوابیدی؟؟؟؟ تو که تا سرت به بالشت برسه خوابی.آروم با یه کوچولو بغض که از ترسم ایجاد شده بود گفتم: نمی تونم بخوابم.شروین سرشو یکم بلند کرد و این بار کامل به پهلو چرخید. دست چپش و گذاشت زیر چونه امو صورتمو که پایین گرفته بودم تا نفهمه ترسیدم و آروم آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد.فقط به چشماش خیره شدم. بعد چند ثانیه بی حرف دوتا دستاش و آورد سمتم و دست راستش و برد زیر سرم و با دست چپش کمرمو گرفت و کشیدم تو بغلش. شروین: اینجا بخواب و از هیچی نترس.آروم آروم با دستش کمرمو می مالید. چه خوب احساسمو بدون اینکه چیزی بگم درک می کرد و چه خوب بهش جواب می داد. واقعا" دوست معرکه ای بود. تو دوستی کم نمی زاشت. هر وقت بهش احتیاج داشتم بدون کوچکترین توقعی کنارم بود. به موقعش دعوا به موقعش کل کل به موقعش چیزای دیگه اما به وقتش ازم حمایت می کرد.برام مهم نبود که شروین یه غریبست. یه پسره کسی که شاید چند ماهه می شناسمش. کسی که هیچ نسبتی باهام نداره. هیچ محرمیتی نیست. اگه بخوام به دین فکر کنم. من الان جزو کافرها به حساب میومدم. چون الان تو بغل یه پسر کاملا" غریبه بودم. تو یه اتاق در بسته پر شیطان. پر امیال نفسانی. تو یه آغوش گرم و محکم. و از این گرما حس خوبی داشتم. لذت، رضایت یا هر چیز دیگه.اما این چیزا برام مهم نبود. پسر بودن شروین برام مهم نبود. غریبه بودنش برام مهم نبود. اینکه دارم برخلاف دینم کار می کنم برام مهم نبود. من بهش اطمینان داشتم. بهش اعتماد داشتم. برام عزیز بود، یه دوست فوق العاده. یه حامی. که شاید هیچ وقت نفهمیده بودم حمایت شدن چه حسی داره. اما الان با حمایت کردنش می فهمیدم چقدر شیرینه که ضعیف باشی، دختر باشی و یکی ازت حمایت کنه.اعتقاداتم مال خودم بود. باورهام مال خودم بود. منطق خودم بود. شاید کسی اینا رو قبول نداشته باشه اما برای خودم ارزش داشت. اگه منطقم، تفکراتم، اعتقاداتم و باورهام با چیزی که تو دینم بود فرق داشت، خوب داشته باشه. شاید بگن هیچی از دین سرم نمیشه. یا کافرم یا گناهکارم که با یه پسر غریبه با یه دوست این جوری توی یه اتاقم. بزار بگن..... برام مهم نیست. خدامو که نمی تونستن ازم بگیرن. خدام می دونست الان تو این لحظه واقعا" به این آرامش نیاز دارم. و این آرامش و این بنده ایرانی غرب زندگی کرده با صورت سرد و چشمای عجیب چند رنگ بهم میداد. بقیه چیزا چه اهمیتی داشت.اونقدر با خودم کلنجار رفتم که نمی دونم کی و کجا بین کدوم حس آرامش و گناه خوابم برد.آروم غلتی زدم. چرخیدن رو تخت اونم قبل بیدار شدن چه فازی می داد...... اما..... سریع چشمام و باز کردم. شروین کنارم نبود. عجیب بود. هیچ وقت زودتر از من بیدار نمی شد. این پسره کجا رفته؟یه نگاه به ساعت انداختم. وای خاک بر سرمان شد. مثل خرس تا 1 خوابیده بودم. خوب چی کار کنم دیشب انقده فکر تو سرم بود که دیر خوابم برد. همشم تقصیر شروینه. واااااا این پسره چه تقصیری داره؟خوب چون تو بغلش بودم فکری شدم دیگه.خوب اگه بغلت نمی کرد که از ترس خوابت نمی برد. تکلیفت با خودتم روشن نیستا.واسه خودم شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم. دست و صورتم و شستم و حاضر شدم رفتم پایین. هیچکی تو ویلا نبود. اینا کجا رفتن؟؟؟؟ چرا کسی من و صدا نکرد؟؟؟؟ بهتر یه دل سیر خوابیدم. رفتم تو آشپزخونه و یه صبحونه توپ واسه خودم حاضر کردم و خوشحال و راحت نشستم و تا تهش و در آوردم. سیر که شدم انگاری زندگی قشنگتر شد. پاشدم رفتم جلو تلویزیون نشستم. خدا پدر مخترع این و بخیر کنه که اگه این تی وی نبود ما بی کارا چه می کردیم. واسه خودم کانالها رو بالا پایین می کردم. یه فیلم خوب پیدا کردم. منظورم از فیلم خوب یه فیلمی بود که رنگش و فیلم برداریش خوب بود و فضاهایی که توش نشون می داد حسی خوبی می داد بهم و بازیگراشم آشنا بودن وعشقولانم بود.منم دستامو زدم زیر چونه امو چشم دوختم به صفحه تی وی. غرق فیلم شده بودم. خیلی عشقولانه و قشنگ بود. کل فیلم و دیده بودم و منتظر این صحنه اش بودم که بالاخره دختره و پسره به هم می رسن و دختره می پره بغل پسره و لب و می چسبونه. وای چه رمانتیک. چقدر خوشگل ماچش کرد. چه با احساس. واسه خودم خوش خوشان با چشمای خمار و تو هپروت داشتم به خوشبختی و عشق این بازیگرای تو فیلم نگاه می کردم که صدای درو شنیدم.به خیال اینکه شروینه از جام بلند شدم و با چند تا قدم رسیدم به در که همون جا با دیدن آرشام خشک شدم.همینم کم داشتم با آرشام تو خونه تنها باشم. خره کجاست که این لوبیاها رو بار بزنه ببره؟آرشام اول یه نگاه به صفحه تلویزیون کرد. بعدم به من. خاک به سرم ماچ و بوسه این بازیگرا هنوز تموم نشده بود. سرد پرسیدم: بقیه کجان؟آرشام: لب ساحل.وا پس این اینجا چی کار می کرد؟به گفتن آهان اکتفا کردم و اومدم از کنارش رد شم برم ساحل که مچ دستمو گرفت. با تعجب برگشتم نگاهش کردم. این چه بد عادت شده زرت و زورت مچ من و می گیره مگه دزد گرفتی؟آرشام: من هنوز سر حرفم هستم. شروین با تو نمی مونه. اون به دردت نمی خوره. من تو رو خوب می شناسم. نمی تونی باهاش کنار بیای.با اخم گفتم: حالا که می بینی خیلی خوب با هم کنار میایم. پس خودتو خسته نکن. آرشام: من می دونم تو نمی تونی خواسته هاش و براورده کنی. شروین مثل من نیست که حتی دستتم نمی گرفتم. من تو رو خوب می شناسم. می دونم آدمی نیستی که بخوای تن به خواسته های یه پسر بدی.بیچاره چه دلش خوش بود. فکر می کرد هنوز همون دختر بچه ساده ام. خبر نداشت که شبها تو حلق شروین می خوابیدم. پوزخندی زدم و گفتم: تو هیچ وقت من و نشناختی پس ادعای شناختنمو نکن. نه اون موقع که باهام دوست بودی نه الان که....آرشام اخمی کرد و گفت: من نمی شناختمت؟ فکر کردی نمی دونستم چقدر از پسرا بدت میاد؟ فکر کردی چه جوری راضیت کردم باهام دوست شی؟ به خیالت آسون بود؟ فکر کردی خیلی راحت بود که یه پسر 23 ساله راحت از کنارت بگذره و بهت دست نزنه. نگو موقعیت و جراتش و نداشتم که خوبشم داشتم اما چون می دونستم خوشت نمیاد هیچ کاری نکردم. الانم مثل چی پشیمونم که چرا کاری نکردم و حالا باید ببینم تو چه جوری به شروین چسبیدی کسی که هیچی از دوست داشتن سرش نمیشه.عصبیم کرده بود. با اخم غلیظ گفتم: نه که تو سرت میشه؟با یه حرکت من و کشید تو بغلش و بازوهامو با دستش گرفت و زل زد تو چشمام و گفت: می خوای بهت ثابت کنم؟ هر چی سرم نشه این یه مورد و خوب بلدم. حداقلش می دونم برای تو بهتر از شروینم. می دونم شروین کاریت نداره. با اینکه شبها تو یه اتاق می خوابین اما می دونم اتفاقی نیوفتاده انقدر می شناسمت که حاضرم قسم بخورم حتی یه بارم نبوسیدتت. می خوای بهت نشون بدوم چقدر دوست دارم. خودش و بهم نزدیک کرد. صورتش با صورتم چند سانتی متر بیشتر فاصله نداشت. نگاهش از چشمهام جدا شد و رو لبهام ثابت موند.با صدای آرومی گفت: می خوام بهت نشون بدم. می خوام کاری که اون موقع نتونستم انجام بدم الان انجام بدم. چه راحت ازت گذشتم چه راحت به خواسته ات عمل کردم. چه طور تونستم از تو و اینا بگذرم.به لبهام اشاره کرد. اه چندشم شد. از مدل کشدار حرفاش از نگاهش از اینکه انقدر بهم نزدیک بود. سعی کردم هلش بدم عقب. اما دریغ از یه کوچولو تکون خوردن.من: تو بی خود می کنی از این غلطا بکنی. من الان با شروینم. من اگه قرار باشه کاری بکنم با اون که دوسش دارم و دوستمه انجام می دم نه تو.چشماش برق زد. وای گند زدم. نا خواسته بهش فهمونده بودم که من و شروین هیچ غلطی نکردیم.یه لبخند عریض اومد رو لبش و سر خوش گفت: می دونستم.... می دونستم .... این لبها مال خودمه آناهید مال خودمه. محاله بزارم چیزی که مال منه رو کس دیگه ای بدست بیاره. محاله بزارم قبل خودم دستای شروین بهت برسه. من باید اولین کسی باشم که طعم یه بوسه رو بهت می چشونه. من باید نشونت بدم که بوسیدن و بوسیده شدن چه جوریه. می دونستم همه کارهاتون برای عصبی کردن منه. هیچ مدله نمی تونستم قبول کنم که شما دوست دختر و دوست پسرید. دوستای شروین و دیده بودم و اینکه شماها انقده حریم بینتونه اصلا" به مدل دوستیهای شروین نمی خورد. شروین سرد هست اما فرم دوستیهاش فرق میکنه. تو اون جوری نبودی. بیشتر یه دوست ساده بودی که داشتین تبانی می کردیمن من و حرص بدین.یه قهقهه ای زد و دوباره به لبهام نگاه کرد و گفت: اما محاله که با این نقش بازی کردنات بتونی من و سرد کنی. من می خوامت. خودت و وجودت و .....دستش از بازوهام شل شد و رفت دور کمرم. با دستهاش پشتم و نواز ش می کرد.کثیف تنها کلمه ای بود که تو ذهنم اومد. آرشام حالمو بهم می زد. حرفاش، نفسهاش، ابراز محبت مسخره اش که بیشتر ظاهری بود. گرمی دستهاش که به پشتم کشیده می شد و هیچ حسی غیر از انزجار بهم نمی داد. هر چیزی که آرشام می خواست تو نفسانیات خلاصه می شد. این احمق انقدر داشت خودش و می کشت ولی نه برای من برای خودش. ناراحت بود از اینکه نتونسته بود ازم لذت ببره نتونسته بود ببوستم و بغلم کنه. راضی نبود از اینکه بدون هیچ کاری ولم کرده بود. الانم همه زجرش این بود که نکنه قبل خودش دست کس دیگه ای بهم بخوره و یا نکنه شروین من و ببوسه و این بی نصیب بمونه. پس حدس زده بود که داریم براش فیلم بازی می کنیم. پس نمایشمون و باور نکرده بود. عوضی. سرشو بهم نزدیک کرد نفسهاش که به صورتم خورد حالم و بد کرد. با نفرت و تمام زوری که داشتم به عقب هلش دادم. من: آشغال عوضی. برو گمشو. فکر اینکه از من چیزی بهت برسه رو از مغز معیوبت دور کن. الاغ می فهمی که من با شروینم یعنی چی ؟ با پسر عموت. دیگه از فامیل بهت نزدیکتر هم هست؟ اگه تو رابطه ات با پسر عموت برات ارزش نداره من شروین برام خیلی مهمه. نمی خوام به خاطر آشغالی مثل تو یا هر کس دیگه ای بهش خیانت کنم. من شروین و دوست دارم و از دستش نمی دم. پس نشین برای خودت فکرای احمقانه نکن.هه..... فیلم و نمایش ....تو چه عددی هستی که ما بخوایم به خاطر وجود ناچیز تو به ظاهر خودمون و به هم بچسبونیم. هر چیزی که بین ماست واقعیه حتی واقعی تر از حضور الان تو اینجا و اون دوست داشتن مسخره و کثیفت.آرشام با بهت ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. خودمم نفهمیدم این حرفا رو از کجام در آوردم اما خدا کنه خوب گفته باشم که حسابی نشونده باشتش سر جاش. با یه حرکت برگشتم و از در ویلا رفتم بیرون. خدا کنه خلاص شده باشم از دستش..... اه زهر مار و آناهید.... تفم مثل تو نمی چسبه که تو می چسبی.آرشام دنبالم از در اومد بیرون و آناهید آناهید گویان دنبالم راه افتاد. بی توجه به صدای نکره اش پیش می رفتم که یهو تو جام خشک شدم. شروین با آتوسا با هم داشتن به سمت ویلا میومدن. آتوسا هم مثل قورباغه درختی از شروین آویزون بود. همچین دستش وانداخته بود دور بازوی شروین که انگاری می تر سید فرار کنه.خدایا تو وجود این خواهر و برادر چی گذاشتی؟ به جای گل از چسب قطره ای استفاده کردی برای ساختنشون. با اخم بهشون نگاه کردم. دیگه کارد به استخونم رسیده بود. چرا این دوتا نمی فهمیدن. بابا ناسلامتی مثلا" من و شروین با هم دوست بودیم. خیر سرم دوست پسرم بود چه معنی داشت داداشه از این ور بخواد خودش و به من بچسبونه و مخم و بزنه و خواهره از اون ور بخواد خودشو بندازه به شروین؟ اصلا" این شروین غلط میکنه با این دختره گرم میگیره. یعنی که چی دیشب من و اونجور بغل کرده حالا الان این جوری با این دختره گرم گرفته. درسته که خودم ترسیدم و اونم بغلم کرد اما خوب معنی نمی داد راه به راه بره و همه رو بغل کنه که. نمی دونم چرا این جوری آتیشی شده بودم. دوست داشتم آرشام و آتوسا رو با هم آتیش بزنم و از شرشون خلاص بشم. دوست نداشتم شروین انقده به این دختره محل بزاره. فامیلشه که باشه. آخ که دلم می خواست یه حال اساسی از این دوتا بگیرم. تو یه لحظه به خودم اومدم و دیدم با اخم دارم می رم سمت شروین و آتوسا. صدای آرشام که آناهید آناهید می کرد حواس شروین و آتوسا رو بهم جلب کرد. آتوسا با اخم و غضب بهم نگاه می کرد انگار تو دلش داشت می گفت: باز این دختره پیداش شد. خفه بابا این دختره تویی نه من که به شروین من می چسبی.چه حس مالکیت ورم داشته بود. شروین اما فقط گیج از اخم من بهم نگاه می کرد. چشم تو چشم شروین با چند قدم خودمو بهش رسوندم. نگاهمون انگار قفل شده بود. بی توجه به دست آتوسا که دور بازوی شروین حلقه بود رفتم جلوش و با فاصله خیلی خیلی کم ایستادم و رو پنجه پام بلند شدم. هنوز تو نگاه چند رنگش بودم. دستهام صورتش و قاب گرفتن. شروین متعجب از حرکاتم آروم و بی حرکت ایستاده بود. با یه حرکت خودمو بالا کشیدم. نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. قدرتمو ازم می گرفت. چشمام بسته شد و لبهای بهم فشرده ام رو لبهاش قرار گرفت. تکونی که خورد بهم فهموند چقدر از کارم شکه شده. صدای جیغ آتوسا و صدای بهت زده آرشام بهم فهموند که اونهام شکه شدن و انتظار یه همچین کاری و نداشتن.لبهای بهم فشرده ام و رو لبهای شروین بدون هیچ حرکتی گذاشته بودم و منتظر صدای قدمهای این اتل و متل بودم که سر خر و کج کنن و برن تا منم خودم و از شروین جدا کنم. همین مقدار شوکی که به این دوتا خواهر و برادر وارد کرده بودم برای شروع یه عروسی تو دلم کافی بود.گوشهام و تیز کردم که صدای قدمهاشون و بشنوم اما مگه قصد رفتن داشتن اینا. یهو بدنم صاف شد. دست شروین دور کمرم حلقه شد و من و بیشتر به سمت خودش و بالا کشید. با حرکت لبهاش چشمام یهو باز شد. شروین چشماش و بسته بود. یکی از دستاش دور کمرم و یکی دور شونه هام حلقه شده بود و من چسبیده بودم بهش. حرکت دوباره لبهاش بی اختیار چشمام و بست. نفسم و بند آورد. تنم گرم شد. لبم تر شد. هنوز مغزم فرمان هیچ حرکتی رو نداده بود. لبهام هنوز به هم فشرده روی هم بودن و لبهای شروین با لبهام بازی می کرد. خدایا من بوسیدن بلد نبودم. حالا این پسره چرا یهو جو فیلم گرفته بودتش. اما چه حس عجیبی داشت بوسه اش. هم می خواستم خودمو ازش جدا کنم هم نمی خواستم. هم می خواستم همراهیش کنم هم نمی خواستم. خودمم تو کار خودم و احساسم مونده بودم. نمی خواستم ضایع کنم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که لبهام و بسته نگه دارم. از اونجایی که هنوز در بی نفسی به سر می بردم و دیگه داشتم خفه می شدم بی اختیار لبهام از هم باز شد و بعد دیگه لبم سر جاش نبود. فقط تو این هاگیر واگیر صدای جیغ عصبی آتوسا و قدمهای اون و شروین و شنیدم که پا کوبون و عصبی به سمت ویلا رفتن. وقتی مطمئن شدم صدای در ویلا رو شنیدم مغزم فرمان عقب گرد داد. با یه حرکت خودمو عقب کشیدم. و با این حرکتم، چشمام و باز کردم. شروین هنوز با چشمهای بسته و دستهایی که دور بدنم بود تو جاش خشک شده بود. یه نفس عمیق کشید و چشماش و باز کرد.چقدر چشماش و نگاهش عجیب بود. حاضر بودم هر کاری بکنم اما بفهمم تو این لحظه تو ذهنش چی می گذره.دهنم خشک شده بود گلوم به خس خس افتاد. من چی کار کرده بودم. هنوزم باورم نمیشد که شروین و بوسیدم. ولی من که می خواستم در حد یه نوک زدن فقط لبم لبش و لمس کنه که اگه گفتم بوسیدمش دروغ نگفته باشم اما اون چیزی که تو ذهن من بود و اینی که الان اتفاق افتاده بود زمین تا آسمون فرق داشت. دستم بی اختیار به سمت لبم رفت و روش قرار گرفت.با احساس خیسی با چشمای گرد دستمو جلوم آوردم و نگاهش کردم.اههههههههههههه تمام دک و دهنم خیس بود. اومدم با انزجار دهنم و جمع کنم که اشتباهی دهنم زیادی جمع شد و لب پایینم رفت تو دهنم و خورد به زبونم.اهههههههههههههه لب توفیم خورد به زبونم. بدون فکر شروع کردم به تف کردن. مثل این بچه ها هستن که می خوان بازی کنن هی تف تف می کنن. اول با دستم محکم کشیدم به دهنم و بعدم سعی کردم با بیرون آوردن زبونم و خالی کردن ریز ریز آب دهنم، دهنم و کامل خشک کنم . حتی آب دهن خودمم یه جوری حس بدی می داد بهم. خم شده بودم و تف تف می کردم و زیر لب غر غر می کردم.من:اه حالم بد شد. هر چی تف داشتی خالی کردی رو لب و لوچه من. اگه می دونستم یه لب دادن این جوریه بی خیال می شدم. تو فیلمها همچین نرم و قشنگه آدم لذت می بره. میمیرن درست تشریحش کنن. حالا من یه فیلمی جلو این دوتا خر مگس اومدم تو چرا جو گرفتت؟ یعنی چی من و خیس می بوسی. تو هم باید نوک می زدی. بابا فهمیدم تو بازیگری حرفه ای هستی .هی تف تف می کردم و اینا رو می گفتم و دهنم و با دست پاک می کردم. پا شدم ایستادم و همون جور که آستینم و می کشیدم به لبم به شروین نگاه کردم یک کلمه هم حرف نمی زد. فقط با بهت بهم نگاه می کرد.وا این چشه الان؟شروین آروم و با بهت گفت: داری چی کار می کنی؟من تو همون حالت گفتم: فکر می کنی دارم چی کار می کنم. صورتم و با تف یکی کردی دارم پاک می کنم. اه نمیشه باید برم بشورمش.یهو اخماش رفت تو هم. دستاش رفت تو جیبش و عصبی و دلخور، با حرص گفت: خیلی بی شعوری.رفت ....................این و گفت و با قدمای بلند رفت تو ویلا. من موندم مبهوت حرف و حرکت شروین. این چش شد یه دفعه؟ مگه من چیکار کردم؟ چرا گفت بی شعورم؟ بی ادب. ناراحت و گیج رفتم تو ویلا. شروین رو مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و هنوز اخم داشت. بی حرف رفتم تو اتاقمون. رفتم دستشویی. جلوی آینه ایستادم. شیر آب و باز کردم. تو آینه به خودم نگاه کردم. شروین چرا اونجوری شد؟ سر در نمی آوردم چرا همچین کرده. کلافه یه مشت آب برداشتم اومدم بریزم تو دهنم که دستم تو هوا ثابت موند. دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم. چشمم رفت سمت لبهام. یهو تنم مور مور شد. با فکر به اتفاق چند لحظه قبل داغ شدم. شروین و بوسیده بودم. ما همو بوسیده بودیم. لبهاش رو لبهام بود. گرم، لطیف خیس. اما شیرین و لذت بخش. با اینکه اون موقع شوکه بودم اما می دونستم چرا بوسه امون طولانی شده. چون علاوه بر مغزم یه چیزی تو وجودم نمی زاشت ازش جدا شم. من اولین بوسه ام با شروین بود. تا حالا کسی و نبوسیده بودم و ذهنیتی از بوسیدن و بوسیده شدن و حسش نداشتم. نمی دونستم داشتن این حس عجیب و شیرین طبیعیه یا نه.دستم بی اختیار بالا اومد. با انگشتام به لبم کشیدم. هنوزم لبهاش و رو لبام حس می کردم. هر ثانیه اش جلوی چشمم بود. یه نگاه به شیر آب کردم. دستمو جلو بردم و شیر آب و بستم. یه نگاه دیگه به آینه کردم و از دستشویی اومدم بیرون.نمی خواستم لبهامو بشورم. نمی خواستم طعم شروین پاک بشه.داشتم از تشنگی میمردم. ساعت 8 شب بود و من از ظهر که صبحونه خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم. دلم نمیومد غذا بخورم. فکر می کردم با خوردن غذا مزه شروین تموم میشه یا اینکه حس خوبی که دارم از بین میره. حالا یکی نیست بزنه تو سرم بگه ندید بدید الاغ این اداها چیه در میاری. نه به تف تف کردنت نه به آب و غذا نخوردنت. تنهایی واسه خودم یه گوشه نشسته بودم و به بقیه نگاه می کردم. هر کس سرش به کار خودش گرم بود. فقط من بیکار یه گوشه بودم. از ظهر که شروین اون جوری گذاشت رفت دیگه حتی نگاهمم نمیکنه. انقدر تابلو کم محلی میکنه بهم که نیش آتوسا و آرشام و باز کرده حتی ماکان یه بار اومد کنارم و ازم پرسید: اتفاقی افتاده؟ منم گفتم: نههههههههههههه.خیر سرم آبرو داری کردم. ماکانم یه نگاه به من و یه نگاه به شروین کرد و در حالی که پیدا بود باور نکرده گفت: مطمئنی؟منم مثل طوطی دوباره با اعتماد به نفس گفتم: نههههههههههه. چیزی نشده. من یکم دلم گرفته همین. دیگه اونم بی خیال شد و رفت.خوشم میاد هوا هم بد با اینا لج کرده تقریبا" هر روز بارون میاد. روزا نیاد شبها میاد. مثل امشب که دوباره نم نم بارون باعث شده اینها خونه نشین بشن. فقط خدا کنه دوباره هوس فیلم ترسناک دیدن به سرشون نزنه که همون یه بار واسه کل زندگیم بس بود. الانم که شروین محلم نمی زاره شب بخوام بخوابم قبض روح می شم از ترس.موقع شام که شد نمی خواستم بخورم. اما این شکم وا مونده همچین قارو قور می کرد که شرف بر بود. رفتم سر میزو همچین با احتیاط لقمه ها رو می زاشتم دهنم که نگو.به زندگیم غذا خوردنم انقده طول نکشیده بود. خلاصه بعد غذا دوباره همه دور هم نشسته بودیم که یه دفعه مهیار بلند گفت: اهههههههههه حوصلم سر رفت. بابا یعنی که چی ما هی بی کار میشینیم تو خونه؟ملیسا: خوب چی کار کنیم بارونه کجا بریم؟مهیار: من دلم جنگل می خواد بیاین فردا اگه بارون نبود بریم جنگل.فرناز: خوب آدم عاقل فردا که زمین خیسه بریم همش گله.مهیار اخم کرد و بغ کرده نشست دلم براش سوخت. یکم خودمو کشیدم جلو و گفتم: ام.... چیزه ... این اطراف یه جنگل هست که توش آلاچیق ساختن. اگه بخواین می تونید برین اونجا. هم جاده اش خوبه هم اینکه دیگه لازم نیست رو زمین بشینین و یا گلی بشین.مهیار همچین ذوق کرد که نگو. چقدر بامزه بود و چقدر زود خوشحال میشد.مهیار: ایول خوب پس بریم همون جا که آنید میگه.همه موافقت کردن.مهیار دوباره دستاش و بهم کوبید و گفت: خوب برا الانم باید یه فکری بکنیم. من این جوری خل میشم.آتوسا: تو همیشه خل بودی.مهیار: خوبه که من خولم اماهمیشه خوش اخلاقم. تو که سالمی چرا همیشه زهر ماری؟آتوسا یه پشت چشمی براش نازک کرد و هیچی نگفت. مهیار بلند شد و گفت: میگم چه طوره بازی کنیم.آرشام: چه بازی می تونیم انجام بدیم که همه مون باشیم توش؟؟؟؟؟مهیار یکم چونه اش و خاروند و فکری کرد و گفت: ببینم شروین اینجا ورق مرق پیدا میشه؟شروین: آره تو اون کشوی میز تلویزیونه.مهیار رفت و ورقها رو از میز در آورد. یاد بازی خودم با شروین افتادم. یه لبخند کوچولو اومد رو صورتم. چه تقلبی کردم اون شب. چشمم رفت سمت شروین. داشت بهم نگاه می کرد. چه عجب چشم آقا چرخید این سمت. نکنه تو هم یاد اون بازیه افتادی. چه شبی بود. یه فلفلی خوردی.مهیار: خوب چون عده امون زیاده نمیتونیم هر بازی بکنیم. می تونیم بلوف بازی کنیم.ماکان: برگ ها کمه حال نمیده.مهیار: هفتا کثیف.ماکان: میگم برگه ها کمه.مهیار یکم دیگه فکر کرد و گفت: آهان فهمیدم.... چشمک بازی کنیم.دِ بیا چشمک. همین یک کارم مونده بود بشینم زل بزنم به این عجنبیها که ببینم کدوم به من چشمک می زنن و بعدم جا اینکه چشماشونو در بیارم واسه این بی احترامی کلی ذوق مرگ بشم. بچه ها یه سری تکون دادن که یعنی بله خوبه همین اوکی. مهیار: خوب پس پاشید. آرشام بیا کمک کن این میز و جا به جا کنیم همه مون این وسط حلقه می زنیم.میز و جابه جا کردن و همه نشستیم رو زمین. من بین ماکان و فرناز نشست بودم. رو به روم شروین وآرشام و آتوسا بودن. ای بمیرین که شما سه تا کنار هم نشینین.خلاصه آس پیک و جدا کردن و قرار شد این نشونه چشمک بشه. مهیار به تعداد ورق جدا کرد و یه بر زد و نفری یکی یه برگه برداشتیم.یه نگاه به برگه ام کردم. آس دستم نبود. چشمام و چهار تا کردم و زل زدم به خانواده احتشام که ببینم این برگه منحوس دست کیه. حالا هر یه دور که چشمم و می چرخوندم نگام میوفتاد به صورت سرد شروین و قیافه چاپلوس آرشام و چشم غره رفتنای آتوسا. مطمئن بودم برگه اگه دست آتوسا باشه عمرا" به من یکی چشمک بزنه. خدا رو شکر دست ملیسا بود و من سومین نفری بودم که بهم چشمک زد. برگه امو انداختم وسط و منتظر به بقیه نگاه کردم. خلاصه همه برگه ها اومد وسط الا برگه مهیار. حالا مهیار باید می گفت آس دست کیه. همه منتظر نگاش کردیم. مهیار خیلی خونسرد گفت: حالا من می خوام بدونم شماها که تبحر من و می دونید جرات می کنید به من چشمک نمی زنید؟ دارم براتون. یه مجازات توپ دارم براتون.ماکان: اه مهیار چقدر فک می زنی بگو آس دست کی بود؟مهیار: خوب معلومه. کی چشمای گاوی داره؟ناخوداگاه همه نگاها رفت سمت ملیسا. خداییش چشماش خیلی درشت بود. ملیسا یه جیغ قرمز کشید و حمله کرد سمت مهیار که تا اومد موهاش و بکشه مهیار سریع گفت: اگه دستت برسه به موهام میگم کف پامو ببوسی.انقدر این حرف و جدی گفت که من یکی که ترسیدم. فکر کن....اه ..... کف پا....عوق.....دستای ملیسا تو هوا خشک شد و فقط تونست چند تا فحش آبدار به ایرانی و انگیلیسی بگه که دلش خنک بشه.مهیار: خوب حالا جیغ جیغو خانم بزار فکر کنم ببینم چه مجازاتی باید برات در نظر بگیرم.خوب تو برو اون سر سالن. بعد از اونجا تا اینجا بیا.ملیسا: وا واسه چی؟ اینم شد مجازات؟مهیار: نه دیگه همین جوری که نیا باید بشلی...ملیسا با چشمای متعجب: بشلم؟مهیار: آره دستتم باید کج باشه...ملیسا: چی؟؟؟؟؟مهیار: دهنتم باید مثل سکته ایها باشه...ملیسا فقط وایساده بود و با چشمای گشاد به مهیار نگاه می کرد. وای انقدر قیافه اش خنده دار بود که می خواستم بترکم از خنده.مهیار: دقیقا" مثل معلولای عقب مونده ذهنی باید راه بیای و دستتم کج باید گدایی کنی.برو ببینم امشب چیزی کاسب میشی یا نه.دیگه جمع نمی تونست ساکت بمونه. همه زده بودن زیر خنده. بدبخت ملیسا اولش فکر کرد داره شوخی میکنه بعد که دید نه جدی جدیه مجبوری رفت اون سر سالن و هر کار که بهش گفته بود و انجام داد. همچین التماس می کرد بهش کمک کنن که ماها هر کدوم یه ور پهن شده بودیم و می خندیدیم. خلاصه بعد دو سه دقیقه جو آروم شد و دوباره نشستیم به بازی.چند دور بازی کردیم. یه بار ماکان سوخت و مجازاتش این بود که بره رو هوا اسم و فامیلیش و با باسنش بنویسه. وای که چقدر خندیدیم با اوم قرایی که سر ماکان نوشتن داد و اون نقطه گذاشتنش. پوکیدیم دیگه.یه بار دیگه ام آتوسا سوخت که مهیار مجبورش کرد که بره لبای فرناز و ببوسه. بعدم خودش و ماکان همچین با ذوق زوم کرده بودن روشون که نگو. این دوتام شیک رفتن در حد یه تماس لبهاشون و به هم زدن. آهان این همون لبی بود که من میگفتم. در حد نوک زدن. بماند که این دوتا ماکان و مهیار چه کولی بازی در آوردن که نههههههههه این بوسیدنه حساب نمیشه و هم کوتاه بود و هم خوب نبود. آتوسام گفت: شما گفتین لبش و ببوس منم بوسیدم نگفتین چقدر طول بکشه یا چه جوری ببوسم.دیگه این دوتا هم ساکت شدن. یه بارم آرشام سوخت که مجبورش کردن بره با ستون وسط سالن برقصه. همچین دور ستون می چرخید و خودش و می مالید به ستون که انگار عمری این کاره بوده.حالا بماند که چشمک زدن اینام برای خودش داستانی داشت. ماکان که سر جمع دو تا چشمک بیشتر نمی زد. یکی با چشم راست برا اونایی که سمت راست نشستن. یکی با چشم چپ برای سمت چپیا هر کی هم که ندید می سوزه.آرشام که هر دفعه اول به دخترا چشمک می زد بعد می رفت سراغ پسرا.مهیار که مثل چراغ راهنما جفت چشمی به همه چشمک می زد. جالب اینجا بود که اصلا" آس دستشم نبودا. واسه خودش خوشحال چشمک می زد.شروینم همچین سرد به همه نگاه می کرد که آدم بعید می دونست آس دستش باشه.دخترام که بدتر از من چشماشون و گشاد کرده بودن که ببینن کی چشمک می زنه. اگه آس دستشون بود به طرز تابلویی سر به زیر می شدن. البته آتوسا که حسابی تابلو بود هر وقت چشم غره اش همراه با پوزخند می شد می فهمیدم آس دستشه.مجازات آرشام تموم شد و نشست. فرناز مجبورش کرده بود بیاد وسط بندری برقصه. انقدر مسخره رقصید که از مسخره گیش خنده امون گرفت.مهیار کارتها رو پخش کرد. بازم آس دستم نبود. برگشتم به بقیه نگاه کردم. سرها و نگاه ها می چرخید. هر چی منتظر بودم هیچکی چشمک نمی زد. وا یعنی چی؟ چرا من نمی بینم چشمکها رو؟ وای نه ترو خدا من نسوزم که اعصاب این مجازاتهای عجق وجق اینا رو ندارم. نیان بگن رو دستات راه برو که بلد نیستم. بچه ها یکی یکی بی حرف کارتهاشون و می نداختن وسط. فقط من و مهیار مونده بودیم. دیگه حسابی ترسیده بودم. انگار جدی جدی داشتم می سوختم. بدبختی این بود که یه درصد هم احتمال نمی دادم آس دست کیه. چشمم افتاد به مهیار که با نیش باز برام ابرو انداخت بالا و کارتش و انداخت وسط. وای که خاک بر سر شدم من موندم. فرناز: خوب آنید بگو آس دست کی بود؟چشمام و گردوندم و به تک تکشون نگاه کردم. فرناز و السا منتظر نگام می کردن. آتوسا با پوزخند و مسخره گی.شروین زل زده بود بهم هیچی ازش پیدا نبود. آرشام هم معمولی نگام می کرد. از اونم چیزی نفهمیدم. مهیار برام ابرو می نداخت بالا و با نیش باز نگام می کرد. ماکانم یه لبخند رو لبش بود و منتظر. اینا که اصلن معلوم نیست کدوم به کدومن. اما این لبخند مهیار خیلی مشکوکه. به مهیار نگاه کردم و گفتم: دست مهیاره؟مهیار چشمکی زد و نیش ماکان و آرشام و ملیسا و فرناز باز شد. پوزخند آتوسا عمیق تر شد. داشت ذوق مرگ می شد که من سوختم. مهیار چشمکی به ماکان زد.مهیار: آس دست ماکان بود. اشتباه گفتی.تازه فهمیدم این دوتا نفله دست به یکی کردن من و بسوزونن حالا می خواستن چه بلایی سرم بیارن که انقده برام نقشه کشیدن؟ فقط خدا می دونست.این وسط فقط نگاه شروین بود که منو جذب کرده بود. از ظهر تا حالا اولین باری بود که نگاهم می کرد. خیره اما سرد. همینشم غنیمت بود. بهتر از بی تفاوتی و نگاه نکردن بود.داشتم بهش نگاه می کردم که ماکان دستاش و بهم کوبوند و گفت: خوب.... آنید پاشو....گیج بهش نگاه کردم. چرا پاشم؟ نکنه منم قرار بود ادای گدا رو در بیارم؟ماکان اشاره کرد که پاشم. گیج پاشدم ایستادم.ماکان: برو وسط وایسا.مغزم هنگ بود برم وسط اینها وایسم بگم چی؟ با انگشت به وسط اشاره کردم. یعنی اینجا؟با سر تایید کرد. چند قدم برداشتم و رفتم وسط ایستادم.ماکان و مهیار به هم چشمکی زدن. مونده بودم چی باعث شده این دوتا انقده مرموز و هیجان زده بشن.مهیار گفت: خوب حالا آنید خانم شما باید قد دو دقیقه عمیق شروین و ببوسید... آهانم لباشو .....من: هان.....هان تنها چیزی بود که با اون مغز استپ کردم از دهنم در اومد. من شروین و چی کار کنم؟ بابا امروز چه ماچ بازیه. اینا چرا گیر دادن به لب و بوس؟ آتوسا اینا راضیشون نکردن تلافیش و سر من بدبخت در آوردن؟ نمیشه حالا مثلا" من برم ملیسا رو ماچ کنم؟ به خدا راضی ترم. شروین آخه؟؟؟؟؟ اونم بعد ماجرای ظهر؟؟؟؟ خرین نمی بینین باهام سر سنگینه؟ الان تنها کسی و که محاله حاضر شه ببوسه منم. گیج و منگ داشتم نگاهشون می کردم. دنبال یه دلیل می گشتم که بتونم قانعشون کنم بی خیال این مجازات بشن. اما دریغ از یه چاخان و دروغ. من: حالا نمیشه یه کار دیگه بکنم؟نگاهم رفت سمت شروین. با اخم نشسته بود و بهم نگاهم نمی کرد.آخه من چه جوری این شیشه عسل و ببوسم. نمی بینی چه خوشگل نشسته؟مهیار با اخم: نه دیگه مجازات مجازاته. مگه بقیه اعتراض کردن؟ هر کی هر چی بهش گفتیم انجام داده بهونه ام نیاورده تازه تو نمی تونی اعتراض کنی به هیچ وجه. حالا اگه شروین نخواد یه چیزی.... می تونی یکی دیگه رو ببوسی. من ، ماکان یا آرشام اما همون مدلی که تشریح کردم.وای ننه این چی می گفت حاظر بودم این میر غضب و ببوسم دست به صورت هیچ کدوم از شما سه تا نکشم.با حرف مهیار یهو شروین از جاش بلند شد. تو چشمام نگاه کرد و بهم نزدیک شد. اومد وسط دایره. رو به روم ایستاد. منم زل زل به چشماش خیره شدم مثل مار هیپنوتیزمم کرده بود. باورم نمی شد بخواد این کارو بکنه. هنوز یه اخم رو صورتش بود. بهم نزدیک شد خیلی نزدیک. آروم جوری که فقط من بشنوم گفت: جرات داری پاکش کن. می کشمت.تهدید میکنه. خوب حالا. نمی گفتی هم نمی خواستم پاک کنم. تو هم مثل آدم من و ببوس تا من از این کارا نکنم. اومدم بگم که خیس نبوس تا دهنم و باز کردم که بگم دستاش اومد دو طرف صورتم. انگار بهم برق وصل کرده باشن. چشمام گشاد شد و حرفم یادم رفت. ضربان قلبم تند شد و احساس کردم صورتم زیر انگشتاش داغ شده. شایدم من یخ شدم و دستای اون داغ بودن. خدایا من چم شده بود. این حرکات از من بعید بود. مگه دفعه اوله که شروین دستش می خوره به تو؟ کم بغلت کرد و دلداریت داد؟ یادت رفته که این تنها دوستیه که تو زندگیت موقع ناراحتیهات کنارت بوده و آرومت کرده؟ پس چرا حالا با یه حرکت ساده این مدلی شدی؟فقط می تونستم تو چشماش نگاه کنم. مسخ شده بودم. صورتش به صورتم نزدیک شد. هر ثانیه فاصله اش کمتر میشد. نمی دونم این اضطراب لعنتی از کجا اومده بود این وسط. آروم باش کولی چیزی نشده که. می خواستم خودم و آروم کنم. نه می دونی چون وسط این همه آدمه و اینام 4 چشمی دارن نگاه میکنن این جوری شدم و این احساسها رو دارم. یعنی اگه یه جا تنها بودیم این مدلی نمی شدم؟ نه که تو الان به این چشمای فضول توجه داری. چشمای شروین جلوم بود و یه نگاه خاص توش بود. نمی فهمیدم چیه اما هر چی بود نمی تونستم طاقت بیارم و بهش خیره بمونم. بی اختیار چشمهام بسته شد. یه نفس بلند کشیدم که حس کردم داغی صورتم به لبهام رسید. لبم گرم شد. نرمی لبهای شروین و رو لبهام حس می کردم. لبهاش رو لبهام مونده بود بی حرکت. مهام: گفتم لب عمیق این که سطحه، عمقش چی شد؟مهام چقدر ور می زنه نمی گذاره تو حال خودمون باشیم. ببند فکتو. لبهای شروین باز شد و آروم و دونه دونه به لبهام بوسه زد. اولش نرم بود. بعد همچین شد که فکر کردم داره سوپ می خوره و منو جای سوپ داره هورت میکشه. سعی کردم درست ببوسم . لبهام و رو هم فشار می دادم. نمی خواستم مثل اون خیس باشه اما نتونستم نتونستم مقاومت کنم. لبهام خود به خود از هم باز شد و همراهیش کردم. دستمم ناخوداگاه بالا رفت و دور کتفش قرار گرفت. یکی از دستهای شروینم از دور صورتم جدا شد و دور کمر چرخید و کشیدم سمت خودش. دست دیگه اشم رفت لای موهای فرم. در حالت عادی یه جیغ بنفش می کشیدم که چرا دست تو موهام کرده و موهام خراب میشه. اما اون لحظه این حرکتش لذت بخش و آرامش دهنده بود. اینکه من و به سمت خودش می کشید و می بوسید. تو اون لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم. به اینکه این چه کاریه که دارم انجام می دم به خاطر یه بازیه مسخره دارم یه پسر و می بوسم. به اینکه این همه چشم دارن نگاهم میکنن. به اینکه بعدن شاید پشیمون شم. ذهنم خالی بود. الان حس فوق العاده ای داشتم. یه گرمی شیرین و لذت بخش تو وجودم بود. لبهامون رو هم جا به جا می شد و می لغزید. لبهاش مثل اکسیژن بود. نفس کشیدن فراموشم شده بود. چشمام بسته بود.یهو لبهاش جدا شد. لبهای من قد دو سانتی متر همراهش کشیده شد . سرم رفت جلو بعد جدا شد. چشمهام هنوز بسته بود و سعی داشتم تمام حسهای لحظه بوسیدن و تو ذهنم ثبت کنم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمام و آروم باز کردم. صدای سوت و اووووو گفتن بچه ها میومد. اما به اونا توجه نداشتم. همه حواسم به دوتا چشم جلوم بود که الان سبز سبز بودن.انگار منتظر بود منتظر بود که من کاری انجام بدم. وقتی دید خبری نیست. تو چشماش پر لبخند شد. نه قهقهه نه تمسخر نه هیچ چیز بد. یه لبخند آرامش دهنده. آرومم کرده بود. چرا منتظر بود؟ شاید فکر می کرد مثل دفعه قبل پاکش می کنم.رو لبهاشم یه لبخند ملیح اومد. یه لبخند خیلی قشنگ. شیرین. یه فشاری به کمرم داد و آروم پیشونیم و بوسید. چشمام بسته شد. آرامش تو رگهام چرخید.حلقه دستش شل شد. خودش و یکم کشید عقب. چشمم بهش بود. صدا ها رو نمی شنیدم. آروم رفتم سر جام نشستم. کنار ماکان . صدای آروم ماکان و دم گوشم شنیدم: بهتون تبریک میگم. هیچ وقت ندیده بودم شروین هیچ کدوم از دوست دخترهاش و این جور با احساس ببوسه. گوشام تیز شد. این چی میگفت؟ شروین .... با احساس من و بوسیده بود؟ منم تو این بوسه احساسم و گذاشته بودم. حسی که تو اون لحظه داشتم هیچ وقت نداشتم. اما یه چیزی تو ذهنم گفت: دیوونه مگه تا حالا چند نفرو بوسیدی شاید این حس طبیعی باشه که وقت بوسیده شدن به آدم دست می ده. بعدشم شروین و احساس؟ اونم به تو؟ محاله. اون فقط دوستته. باید ازش ممنون باشی که انقدر قشنگ داره نقشش و بازی میکنه.نگاهم به نگاه سرزنش کننده و ناراحت آرشام افتاد. این چشه؟ چه انتظاری داره؟ اینم واسه خودش تو عالمی زندگی میکنه ها. با چشمهام بهش گفتم: تو خفه.نگاهمو ازش گرفتم که خورد به صورت کبود شده و اخمهای در هم آتوسا. این دختره مثل دشمن خونیش به من نگاه می کنه. چیه؟ شروین و می خوای؟ اون از سر تو یکی زیاده. این همه عشوه شتری و ببر واسه یکی دیگه. به منم مثل بز نگاه نکن. من که ازت نگرفتمش. انقدر حرص می خوری پوستت خراب میشه. نترس شروین دوستم نداره اینا همش فیلمه...... اینا همش فیلمه... آره فیلمه.... من می دونم اما.... چرا دلم گرفت؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ یعنی دوست نداشتم اینا یه بازی باشه؟؟؟؟؟ دوست داشتم واقعی باشه؟؟؟؟؟بی اختیار چشمام رفت سمت شروین. زانوهاش تو بغل بود و به من نگاه می کرد. اونقدر با دقت که انگار می خواست ذهنمو بخونه. هل شدم. گرگرفتم. احساس کردم صورتم داغ شده. وای که چقدر هوا یهو گرم شده بود. چی تو نگاهش بود که اینجوریم کرده بود؟؟؟؟ وای کاش می شد بازی و بی خیال بشیم. من می خوام برم. می خوام برم یه جایی تنها باشم.آتوسا: من دیگه بازی نمی کنم. خوابم میاد.وای خدایا شکرت . بوس مرسی آتوسا خره.آرشام: بی خیال منم خسته شدم.مهیار: اه کجا بیاید بشینید خودتون و لوس نکنید.منم بلند شدم. این بهترین فرصت بود. من: منم خوابم میاد اگه بزارید برم. مهیار دیگه به من نتونست چیزی بگه. منم سرمو انداختم پایین و رفتم بالا تو اتاقم. رفتم بین کمد نشستم. سر جای قبلیم. زانوهامو تو سینه ام جمع کردم. کلی فکر و احساس تو سرم بود. شروین، آرامش، امنیت، بوسه، گرما، آغوشش.... خدایا چرا می ترسم؟ چرا روم نمیشه به شروین نگاه کنم؟ اون موقع که می بوسیدمش باید خجالت می کشیدم نه الان که تموم شده.اصلا چرا خجالت می گشم؟ از کی؟ شروین که خودش یه ور قضیه بود. برای اون و بقیه عادی بود که دو نفر همو ببوسن. منم برای مالیدن پوز این آرشام حاضر بودم هر کاری بکنم. اگه از بابام لطمه خوردم و نمی تونستم چیزی بگم به آرشام که می تونستم بفهمونم کار بد ، بده و شاید همیشه فرصت جبران اشتباهات و نداشته باشی و غلط می کنی که به یه دختر مثل جنس تو فروشگاه نگاه می کنی.یعنی از شروین خجالت می کشیدم؟ اما چرا؟یه صدایی تو سرم پیچید.چون دوست داری بازم ببوسیش. دوست داری بغلش کنی. دوست نداری آتوسا بهش بچسبه. دوست نداری به دخترا توجه کنه.نه بابا به من چه. اون خودش به قدر کافی بزرگ هست که بفهمه آتوسا و اون دخترای دور و برش مثل ژیلا به دردش نمی خورن. پس تو به دردش می خوری؟ چرا داری فکر می کنی که ببوسیش؟نه این جوریم نیست. خوب تجربه اولم بود جالب و عجیب بود برام واسه حس کنجکاویه که دلم می خواد.به همه دروغ به خودتم دروغ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گیج بودم. شاید می دونستم چه مرگمه و نمی خواستم قبول کنم. کلافه سرمو گذاشتم رو زانوم و نفهمیدم کی خوابم برد.چشمامو مالیدم و آروم بازشون کردم. وای چه خوابی بود. چشمام و باز کردم و نگاهم افتاد به سقف. سرمو چرخوندم. یهو از جام پا شدم. من اینجا رو تخت چی کار می کردم؟ آخرین چیزی که یادم میاد اینه که رو زمین نشسته بودم پس چه جوری اومدم رو تخت؟ چشم چرخوندم. از شروین خبری نبود. ساعت و نگاه کردم. 9 بود چه زود بیدار شده بودم.خوب شاید شروین من و آورده باشه رو تخت. بی اختیار یه لبخندی اومد رو لبم. یعنی مثل این فیلما یکم از این بازوهای آکبندش استفاده کرده؟ یعنی من و رو دست بلند کرده آورده اینجا؟ وای کاش بیدار بودم خودم می دیدم ذوق مرگ می شدم.خفه انید تو هم تنت می خواره ها. ببند نیشتو دختره پروی بی حیا.سعی کردم یکم فکرام و مودبانه بکنم اما مگه می شد . پاشدم رفتم صورتمو شستم. لباسمو عوض کردم و آرایش کردم. اومدم رژ بزنم که در باز شد و شروین اومد تو. از تو آینه نگاش کردم. جلوی در ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. نه سلامی نه صبح بخیری.از تو آینه نگاش کردم و گفتم: زبونت مشکلی پیدا کرده؟زبونش و برام درآورد و گفت: نه می بینی که.بچه پرو کار خودمو به خودم تحویل می داد. من: پس سلامت کو؟شروین رفت سمت کمد و گفت: کوچیکتر باید اول سلام کنه.چیشش حالا من سلام نکنم این سلام نمیکنه لوس. در کمدش و باز کرد و گفت: زود حاضر شو بیا یه چیزی بخور داریم وسایل و جمع می کنیم بریم جنگل.من: بارون نمیاد؟شروین یه دست لباس از تو کمد در آورد و گذاشت تو کوله اش و گفت: نه.بی خیال شروین شدم و اومدم رژ بزنم که دیدم کنار کمد ایستاده و داره تو آینه به من نگاه می کنه.چقدر روش زیاد بود. برگشتم سمتش و گفتم: چیزی می خوای؟؟؟؟غافلگیر این پا و اون پا کرد. مونده بودم دردش چیه که نمی تونه بگه.شروین: میشه... میشه اون رژ دیروزیت و بزنی؟ اونی که ظهر زده بودی. خیلی بهت میومد. دهنم نیم متر باز شده بود از تعجب. خودش و کشت تا این و بگه؟ مونده بودم چی بگم. به رژ تو دستم نگاه کردم. یه رژ که به قرمزی می زد ولی زیاد پر رنگ نبود.رژ دیروزیم یه رژ تو مایه های صورتی و نارنجی بود. خودم عاشقش بودم. یهو یه چیز مثل برق از ذهنم گذشت. رژ دیروز.... اونی که ظهر زدم.... اونی که ... بعد اون جریا.... تف تف....یکم هل شدم. دستمو کشیدم به گردنم و رو مو برگردوندم. اومدم رژ بزنم که باز چشمم افتاد به نگاه شروین نمی دونم چی توش بود که باعث شد بی اختیار رژم و بزارم پایین اون دیروزیرو بردارم. رژ زدنم که تموم شد لبخند و رو لب شروین دیدم. برگشتم و مانتومو تنم کردم و شالمم سرم کردم و گفتم: من حاضرم بریم.شروین: نمی خوای لباس اضافه بیاری با خودت؟یه نگاه به خودم کردم.من: لباس اضافه چرا؟شروین: چون داریم می ریم جنگل. ممکنه گل باشه. لباست کثیف شه یا گلی و پاره شه برا احتیاط یه دست دیگه ام بیار. سعی کن راحت باشه.این و گفت و از اتاق رفت بیرون. اینم خوشحال بودا من بار اضافه حمل نمی کنم عمرا".بی خیال لباس شدم واومدم پایین. محبت کردم فقط عینک آفتابیمو برداشتم گذاشتم رو موهام. رفتم تندی صبحونه خوردم و حاضر و اماده. پرسون پرسون رسیدیم به جنگلی که گفته بودم. یه جای خوب پیدا کردیم و نشستیم. وسط جنگل تو یه آلاچیق. وای که چقدر قشنگ بود. همیشه سبزی و درخت و گل بهم روحیه می داد. واسه همین اومده بودم تو این رشته و خودمو به آب و آتیش زدم تا یه جا واسه کارم پیدا کنم. هر چند که همین علاقه ام به کارم همه زندگی و خانواده ام و نابود کرده بود. بابام و ازم گرفته بود. مامان بیچارم... چقدر دلم برای همه شون تنگ شده بود. با اینکه قبلا" هم زیاد نمی دیدمشون اما همین که می دونستم هر وقت که می خوام می تونم صداشون و بشنوم و ببینمشون برام کافی بود، آرومم می کرد.سرمو تکون دادم تا این فکرای مزاحم از سرم بره بیرون. از ناراحتی و غمگین بودن متنفر بودم. بدترین چیز دنیا اینه که که دلت برای خودت بسوزه. این یعنی آخر ضعیف بودن.واسه خودم یه گوشه نشسته ام و به بچه ها که ذوق زده به همه جا نگاه می کردن چشم دوختم.
یادم میاد بچه که بودیم خیلی با مامان و بابام و خانوادگی حالا با دوستهای بابا یا با فامیلها میومدیم جنگل. هر هفته می رفتیم جنگل و باغ و دریا. هر بارم بابا طناب به دست تو جنگل دنبال یه درخت خوب می گشت که یه تاب ببنده. وای که ذوقی می کردیم. چقدر اون موقع ها که زیاد نمی فهمیدم خوب بود. درسته که بابا خیلی وقتها خود خواه بود و حرف خودش و بیشتر از هر کسی قبول داشت. اما همیشه کمکمون بود. برا بچه هاش کم نمی زاشت. درسته که به وقتش حالمون و جا میاورد یا برامون اعصاب نمی زاشت بس که وقت و بی وقت با مامان دعوا می کرد اما بچه هاشو دوست داشت. یه نفس عمیق کشیدم. چشمم افتاد به شروین که یه طناب کلفت دستش بود و هی به بالا نگاه می کرد. با ذوق از جام پریدم و دوییدم سمتش.من: شروین... شروین... صبر کن.با صدام برگشت و بهم نگاه کرد. هیچ وقت این جوری با ذوق صداش نمی کردم. همینم متعجبش کرده بود.من: کجا می ری؟ می خوای تاب ببندی؟؟؟شروین: آره چه طور.نمی دونم چرا اما یهو بچه شدم. دستامو جلوم تو هم قفل کردم و بی اختیار خودمو به چپ و راست تکون دادم. من: میشه منم بیام؟ منم سوار می کنی؟؟؟؟شروین بدبخت که می دونست من چلم الان یقین پیدا کرده بود که یه موردایی دارم با تعجب بهم نگاه کرد. فقط سرشو تکون داد و منم دنبالش راه افتادم. پشت آلاچیق یکم دور تر از اون یه درخت بود که شاخه هاش جون می داد واسه تاب بستن. شروین یه نگاهی به درخت کرد. سرشو تکون داد و در عرض پنج دقیقه خیلی ماهرانه تاب و علم کرد. دهنم باز موند. همچین طنابارو پرت کرد بالا که سه دور دور شاخه چرخید. یه چوب کلفتم بست به طنابا. با ذوق نگاش می کردم. کارش که تموم شد یه اشاره به من کرد و گفت: می خوای بشینی؟؟؟؟پریدم هوا و با خنده گفتم: آره آره.از حرکات هیجانی من خنده اش گرفت. در حالی که لبخند می زد اشاره کرد بهم.شروین:
بیا خانم کوچولو بیا بشین تا از ذوق پس نیوفتادی.تو همون حالت ذوقی لبام و جمع کردم و یه پشت چشم براش نازک کردم که قهقه اش و فرستاد هوا. از اینکه یکی بهم بگه کوچولو بدم میومد.بی توجه به شروین رفتم رو تاب نشستم. اونم آروم شروع کرد به هل دادنم. همراه تاب جلو و عقب می رفتم. همه چیز عالی بود تنها بدیش این بود که دورو بر درخته خیس بود و به خاطر بارون گلی شده بود. اما اگه کسی هلت می داد مشکلی نداشتی.تاب خوردن بهم آرامش داد. انگار بچه شده بودم. انگاری با دوستهام اومده بودم پارک. یه لبخند اومد گوشه لبم. بی اختیار گفتم: بابا بودن بهت میاد.شروین: بابا؟؟؟؟ چه طور؟تعجب کرده بود اما آروم جوابمو داد. تو عالم خودم بودم. من: یه جورایی خیلی شبیه پدرایی. به وقتش آرومی و آرامش می دی، به وقتش حمایت می کنی، مهربون میشی، یه وقتایی هم جذبت زبون آدم و بند میاره. خلاصه اش اینه که بابا بودن بهت میاد.شروین متفکر و آروم گفت: تا حالا بهش فکر نکرده بودم. بابای یه بچه. دختر یا پسر.....من: نه، پسر نه. هرچند خیلی جالبه. خوشم میاد که یه پسر شکل خودت تخس و یخ و اخمو داشته باشی که از نزدیک خودت و حس کنی و ببینی چه جوری هستی.شروین سریع گفت: من تخس و یخم؟من: پس خیال کردی خیلی گرمی؟ اما نمی دونم یه حسی بهم میگه تو بابای یه دختر میشی. یه دختر ناز و شیطون که از سر و کولت بالا میره و باشیطنتاش یخت و آب میکنه و قهقه اتو بلند میکنه. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: اینی که گفتی که شبیه خودته. یعنی دخترم به تو میره؟؟؟؟؟ جالبه که اخلاقش شبیه تو باشه. پس تو دختر دوست داری؟تو فکر بودم. من دختر دوست داشتم؟ یا پسر؟ من بچه دوست داشتم؟ خوب آره اما بچه خودم؟ یه حس عجیبی داشتم یه جور گیجی. مبهوت بودم. با همون حالت گفتم:
من بچه ندارم.شروین با صدای پر خنده گفت: معلومه که نداری. میگم دوست داری بچه ات چی باشه؟؟؟؟من: بهش فکر نکردم. هیچ وقت به زمانی فکر نکردم که ازدواج می کنم و شاید یه بچه هم داشته باشم. صداش متعجب بود. صورتش و نمی دیدم چون پشتم بود و داشت هلم میداد اما صداش متعجب بود.شروین: چه طور فکر نکردی؟ دخترا از همون بچگی فکر شوهر و آینده و بچه و خونه ان.جالب بود که ایجا نشستم و انقدر راحت با شروین حرف می زنم . در مورد آینده ای که تصور می کردم. در مورد بابا بودن و مامان بودن. در مورد بچه. درسته که رابطه امون خوب شده بود و خداییش مثل یه دوست همش ازم حمایت می کرد و دیگه کل کلا و دلخوریهامون کم شده بود. چون یه جورایی یه هدف مشترک داشتیم.
من آرشامو بچزونم و اونم شاید آتوسا رو دست به سر کنه.اما الان واقعا" مثل دو تا دوست صمیمی داشتیم با هم از تفکراتمون حرف می زدیم. خیلی راحت هر چی تو ذهنم بود و به زبون میاوردم.بی اختیار دهن باز کردم.- هیچ وقت به آینده این جوری فکر نکردم. از همون بچگیم وقتی اسم آینده میومد یه خونه نیمه تاریک جلو چشمم میومد. یه خونه که مبله شده و زیبا تزیین شده. با مبلای مشکی و قهوه ای. وسایل نقره ای یه جورایی بیشتر اداری. همیشه شبها رو می بینم. شبهایی که خسته از کار بر می گردم. لباسهامو عوض می کنم و تو اون خونه، تنها، یه قهوه دم می کنم.چراغها خاموشه. فقط یکی دوتا آباژور روشنه که نورشون کمه. قهوه ی داغ ..... بخار ازش بیرون میاد....... تو دستم می گیرمش و گرماش وحس می کنم......
.... میرم رو مبل می شینم .......... یکم تلویزیون نگاه می کنم.......... قهوه ام که تموم میشه، تلویزیون و خاموش می کنم و می رم می خوابم.بازم فردا صبح بیدار می شم می رم سر کار. کاری که ازش لذت می برم. بازم شب میشه. مثل شبهای قبل. آخر هفته ام با دوستهام میریم بیرون. شایدم یه مهونی رفتم. آینده ای که من از همون بچگی می دیدم این جوری بود. تنهای تنها. بدون هیچ کس. بدون پدر، مادر یا خواهر و برادر. بدون هیچ فرد دیگه ای. تاب ایستاد. شروین از پشتم حرکت کرد. اومد رو به روم ایستاد و کنارم زانو زد. دستش به طناب تاب بود. تو چشمام نگاه کرد.آروم پرسید: یعنی هیچ وقت به دوست داشتن و دوست داشته شدن فکر نکردی؟ به اینکه عاشق بشی. ازدواج کنی؟ زندگی و با شادی بسازی؟