امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#20
مرسی از اونایی که میاین و میخونین و نظر هم میدین
خواهشا اگه میشه اون سپاس رو هم بزنین !!ثواب داره!


.یه پشت چشم ریز به شروین رفتم که باعث شد یه لبخند خوشگل بزنه. اومد جلو و دستمو کشید و برد نشوندم. تا من نشستم آتوسا با حرص لیوانش و کوبید رو میز و از جاش بلند شد و گفت: من میرم حاضر شم شما هم سریع بخورید حاضر شید.این و گفت و رفت بیرون. بهتر راحت تر غذا می خوردم. کاشکی آرشامم می رفت بیرون. اما این پسره تا آخرش مثل میر غضب ایستاد اون کنار و زل زد به من. منم عمرا" به روی خودم نیاوردم. بزار خوب حرص بخوره انتر. با دل امن صبحونه امو خوردم. بعدم حاضر شدم بریم بازار. وای که چقدر اینا ندید بدید بودن. وقتی جلوی یه بازار محلی نگه داشتیم و اینا پیاده شدن با دیدن صنایع دستیا همچین ذوق کردن که نگو. می رفتن تو مغازه و این جک و جونورای تاکسیدرمی و با ذوق نگاه می کردن. این کلاه حصیری ها رو می زاشتن رو سرشون و چیلیک چیلیک از خودشون عکس می گرفتن. کلی از این آینه و ساعتایی که با گوش ماهی درست شده بودن خریدن. وای اینا چه جوادای کولیی بودن.نکنه ماهام که رفتیم شیراز انقده برای اون شیرازیا عجیب می زدیم. یعنی ماهام این جوری ندید بدید بازی در آوردیم؟دستامو تو جیب مانتوم کرده بودم و با تعجب به این ندید بدیدا نگاه می کردم. اصلا" قابل درک نبودن برام. چشمم افتاد به آتوسا و شروین که جلوم راه می رفتن.

همچین آتوسا کنه دست انداخته بود دور بازوی شروین که انگار تازه عروس دامادن.از این دختره لجم می گرفت. دوست داشتم یه جورایی حالشو بگیرم. دختره عوضی مثلا" من دوست دختر شروین بودم. اونوقت این پتیاره خانم مراعات من و هم نمی کرد جلو من آویزون شروین می شد و چراغ می داد بهش. حالا درسته بینمون چیزی نبود ولی اینا که نمی دونستن. یه فکری اومد تو سرم. دستامو از جیبم در آوردم و یه لبخند خبیث زدم. با یه ذوق ساختگی شروین و صدا کردم. اینام با تعجب برگشتن ببینن چه خبره. دوییدم سمتشون و با یه تنه آتوسا رو زدم کنارو خودم از بازوی شروین آویزون شدم. شروین و آتوسا هر دو با دهن باز و متعجب بهم نگاه می کردن.با ذوق به شروین نگاه کردم و با یه لبخند عریض گفتم: شروین جون بیا این و ببین چقدر قشنگه.بعدم همچین دست شروین و کشیدم که اول دستش اومد و دو دقیقه بعدش هیکلش حرکت کرد. شروین که حسابی گیج شده بود. برگشتم ببینم آتوسا در چه حالیه که دیدم کبود با مشتای گره کرده با چشمایی که ازش خون میومد بهم نگاه می کنه.انقدر نگاه کن که جونت در بیاد ناسلامتی دوست پسرمه. چه منم باورم شده بودا.شروین و کشیدم جلوی یه مغازه. شروین منتظر نگام می کرد. حالا من این و چرا آوردم اینجا؟ آهان می خواستم یه چیز جالب بهش نشون بدم. حالا چیز جالب از کجا بیارم. چشمم خورد به دو ردیف کلاه. یک ردیف کلاهای کابویی مشکی بودن. یک ردیفم از این کلاهای دخترونه با ربان و از اینا. سریع یکی از اونا رو برداشتم گذاشتم سرم و با یه لبخند ملیح به شروین گفتم: ببین اینا چقدر قشنگن.شروین یه نگاه عجیب به من و یه نگاهم به کلاه کرد.شروین: خوشت اومد؟ باشه ورش می داریم.جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی و ور می داریم من کلاه می خوام چی کار؟سریع یه دونه از اون کلاه کابویی ها رو بر داشتم و با یه پرش گذاشتم رو سر شروین. شروین فقط مات پرشم مونده بود. برای اینکه سه کارمو بگیرم گفتم: خوب اینم قشنگه، خیلی بهت میاد. اینم بگیریم.من عمرا" تنهایی کلاه سرم بزارم.شروین دوباره یه نگاه عجیب بهم کرد. وا این چرا امروز این مدلی نگاه می کنه؟بعدم رفت سمت فروشنده و جفت کلاها رو حساب کرد. منم تو رو دربایسی مجبور شدم کلاهو رو سرم بزارم. چون شروین کلاهشو از رو سرش بر نداشت. داشتم حرص می خوردم که ما دوتا الان مثل منگلا کلاه به سر داریم راه می ریم که چشمم افتاد به آتوسا که با چشمای گرد به کلاه ما دوتا نگاه می کرد. کارد می زدی خونش در نمیومد. تا نزدیکش شدیم یه لبخند به شروین زد

که به شدت من و یاد روباه انداخت. رو به شروین گفت: وای چه کلاه قشنگی. منم یکی می خوام. منتظر به شروین نگاه کرد. شروین با انگشت مغازه ای که ازش کلاه و خریدیم و نشون داد و گفت: از اونجا خریدیم. این و گفت و راهشو کشید و رفت.وای که چقدر قیافه مشت خورده این دختره باحال بود. تو دلم عروسی بود. دوییدم و خودمو رسوندم به شروین اما دستش و نگرفتم برای اطمینان نزدیکش موندم. آرشامم مدام بهمون چشم غره می رفت و حرص می خورد.وای که چقدر دوست داشتم براش زبون در بیارم.ناهار و بیرون خوردیم و بنا به اصرار این غربتیای ندید بدید ساعت 2 بعد از ظهر زل گرما رفتیم کنار دریا. این دخترام هی میرفتن سمت آبو الکی جیغ می کشیدن و تا آب میومد سمتشون می دوییدن عقب.آتوسا کنه هم دست شروین و کشیده بود و به زور دنبال خودش می برد. حیف که نمی خواستم خیس بشم وگرنه بد حالشو می گرفتم. واسه خودم مثل خنگا نشستم تو ساحل زیر آفتاب مستقیم. مطمئن بودم حتما" با این آفتاب می سوزم. شالمو تا جایی که می شد کشیده بودم پایین و انگار پوشه گذاشته باشم از پشت شالم به بقیه نگاه می کردم.- خودتو قایم کردی؟آرشام بود. کی اومد کنارم نشست که من نفهمیدم؟ رومو ازش برگردوندم و بی توجه بهش به دریا نگاه کردم.آرشام: شروین ولت میکنه.هان؟ چی میگه؟برگشتم نگاش کردم.آرشامم نگام کرد و گفت: اون باهات نمیمونه. خوشیهاشو که کرد ولت می کنه و میره. من می شناسمش. تو از اون مدلایی نیستی که بخواد زیاد باهات بمونه. احتمالا" از روی تنهایی باهاته وگرنه.....بی تفاوت و سرد بهش گفتم: فکر نمی کنم رابطه ما به تو ربطی داشته باشه.آرشام: آناهید من نگرانتم. می دونم ولت میکنه و اون وقت ضربه می خوری.پوزخندی زدم و گفتم: نگرانمی؟ نگرانی که شروین ولم کنه و ضربه بخورم؟ اون وقتی که اون جوری بهم نارو زدی و فریبم دادی. اون وقتی که با احساساتم بازی کردی ، از اعتمادم سواستفاده کردی. اون وقتی که فقط 16 سالم بود و دنیام خیلی کوچیک بود و هنوز نامردی و درک نکرده بودم. اون وقت باید نگران ضربه خوردن من می بودی نه الان. الان 22 سالمه و می دونم تو دنیا چی میگذره.با حرص بلند شدم. ویلا همین کوچه بغلی بود. به سمت ویلا راه افتادم و به آناهید آناهید گفتن آرشام توجه نکردم. پسره انگار سوزنش گیر کرده. آناهید ... آناهید..... داشتم می رفتم سمت ویلا که نم نم بارون شروع شد.اه این شمالم که همیشه بارونش به راهه. صدای بچه ها میومد که با اه و اوه راهی ویلا شده بودن.رفتم ویلا و رفتم تو اتاق شروین. خدایا هر چی مکافاته رو به من می دی؟ حالا این شروین و کجای دلم بزارم. اه..... همش تقصیر آرشامه......

دراز کشیدم و هنزفریم و گذاشتم تو گوشم و به آهنگای تو گوشیم گوش کردم. خیلی فاز می داد با صدای بلند آهنگ گوش کنی. چشمام و بسته امو تو آهنگ غرق شدم. دو سه تا آهنگ و گوش کردم. وای که چقدر موزیک به آدم آرامش می داد. فاصله بین دوتا آهنگ بود و سکوت. از تو اتاق یه صدایی اومد. آروم چشمام و باز کردم. یهو از جام پریدم و رو تخت نشستم. هنزفریمو از تو گوشم در آوردم و با صدای جیغی گفتم: شروین داری چی کار می کنی؟شروین دستش به حالت ضربدر به تیشرتش بود تا بالای نافش بالا کشیده بودش. با جیغ من دستاش متوقف شد و با تعجب برگشت سمت من و گفت: چی؟؟؟؟؟؟ چی کار می کنم؟؟؟؟؟با اخم نگاش کردم و کلافه گفتم: شروین تو نمی تونی همین جوری جلوی من لباساتو عوض کنی.شروین دستاش از تیشرتش ول شد و کامل برگشت سمتم و گفت: چرا؟من: ببین درست نیست. می دونم که این کار برات عادیه اما اینجا ..... تو نمی تونی تو ایران جلوی زنا و دخترا راحت لباسات و عوض کنی. اینجا بد می دونن. باعث می شی معذب بشن. شروین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: تو هم معذب میشی؟حالا این سوال کردن داشت؟ عمرا" معذب شم خوشمم میاد.من: شروین میگم این کارو نباید بکنی. الانم که مجبوریم تو یه اتاق باشیم باید مراعات بکنی. بلند شدم از اتاق برم بیرون. در و باز کردم و اومدم ببندمش که دیدم شروین گیج سرشو می خارونه.خوب بچه حق داشت چرا باید این هیکل به این قشنگی و قایم می کرد ؟ درسته که من خوشم میومد دیدش بزنم اما اگه یکی می دید چه فکرای ناجوری که نمی کردن. پاشدم رفتم پایین. همه نشسته بودن دور هم . فرناز و ملیسا حرف می زدن. آرشام و ماکان تخته بازی میکردن و مهیارم نگاشون می کرد. آتوسام معلوم نبود کجاست.رفتم دوتا ظرف تنقلات گرفتم و اومدم نشستم رومبل. مهیار چیپس و پفک و آجیل و تو دستم دید که گذاشتمشون رو میز جلوم. تخته دیدن و بی خیال شد و اومد نشست کنارمو گفت: خوشم میاد خوب بلدی چه جوری خوش بگذرونی.خنده ام گرفت.من: فقط آدمای شکمو تا چشمشون به خوراکی میوفته این حرف و می زنن.مهیارم یه سری تکون داد و گفت: کاملا" درسته. خندیدم و دوتایی با هم افتادیم رو خوراکیا. مهیار خوش زبون بود. برعکس شروین خیلی خاکی و پر حرف بود و شوخ. مرده بودم از دستش از خنده. شروین از پله ها اومد پایین و رفت و جای ماکان با آرشام بازی کرد و ماکانم اومد پیش ما و مشغول خوردن شد. هر کی واسه خودش خوش بود که یهو تلویزیون روشن شد و یه آهنگ دوف دوفی اومد. با تعجب نگاه کردم ببینم کی تلویزیون و روشن کرده؟ اه این آتوسا کی اومده بود پایین؟ من اصلا نفهمیدم. جلوی تلویزیون ایستاده بود و هماهنگ با آهنگ خودشو تکون می داد. مهیار:

ایول برو که منم اومدم.مهیار از کنارم بلند شد و رفت پیش اتوسا و با هم رقصیدن. فرناز و ماکان هم رفتن وسط. چشمم بهشون بود و از هیجانشون انرژی گرفته بودم. یادم به رقصیدن خودم تو همین ویلا افتاد. چه آبرویی ازم رفت. لبخندی اومد رو لبم. بی اختیار چشمم چرخید سمت شروین.اونم با یه لبخند داشت بهم نگاه می کرد. از جام بلند شدم و رفتم کنار پنجره و به هوای ابری و تاریک نگاه کردم. بارون شدت گرفته بود. دست به سینه جلوی پنجره ایستاده بودم و به آسمون نگاه می کردم. یهو یه نوری آسمون و روشن کرد. همین و کم داشتم. بدنم و سفت کردم و چشمام و بستم که صدای آسمون و کمتر بشنوم. همزمان با صدای رعد آسمون یه دستی دور شکمم حلقه شد. بیشتر از اینکه از صدای رعد بترسم از تماس این دست ترسیدم. خواستم خودمو بکشم جلو، اما حلقه دست دور شکمم تنگتر شد و از پشت رفتم تو بغل کسی. یه صدای آروم دم گوشم گفت: نترس من پیشتم.صدا، صدای شروین بود. یعنی درست شنیدم؟ منظورش چی بود؟ منظورش این بود از کسی که بغلم کرده نترسم یا از صدای رعد؟ یعنی ممکنه این کارش برای رعد و برق باشه؟ می دونه که من می ترسم یعنی اومده کنارم که نترسم. شروین: وقتی من پیشتم نباید از چیزی بترسی. نه رعد، نه آرشام و نه هیچ چیز دیگه.صدای شروین تو صدای ملایم موزیک پیچید و یه حس خیلی خوبی و بهم تزریق کرد. یه حس آرامش. بی اختیار لبخند زدم. اینکه بدونی یکی غیر از خودت از ترسهات خبر داره به تنهایی وحشتناکه ولی این که بدونی همون کسی که از ترسهات خبر داره سعی میکنه کنارت باشه تا با ترست کنار بیای و اون جور وقتها مجبور نیستی خودت تنها باهاشون مبارزه کنی و الکی خودتو قوی نشون بدی خیلی حس خوبیه. شروین همراه آهنگ شروع کرد به حرکت به چپ و راست و منم همراه خودش تکون می داد. با حرکت دستش رو شکمم چشمام گشاد شد. نفسهاش که به گردنم خورد نفسم و حبس کرد. بدنم سفت شد و دیگه نتونستم یک میلیمترم تکون بخورم. هر چی هم شروین سعی می کرد همراه آهنگ تکون بخوره و برقصه منم همراش نتونست. آروم ازم پرسید: چرا ایستادی و تکون نمی خوری؟ مثلا" داریم می رقصیم. با لبهای بهم فشرده با نفسی که حبس شده بود به زور گفتم: دستتو بر دار.شروین متعجب گفت: چی؟سریع تر گفتم: دستت و بردار.پیدا بود که متعجبه شایدم ناراحت شد چون دستش یهو شل شد و آروم از دور شکمم جدا شد و خودش و عقب کشید. با سرعت نور خودم و به آشپزخونه رسوندم. دستم پیچیده شد دور شکمم و زانو هام خم شد. نشستم و پق زدم زیر خنده. از شدت خنده اشک از چشمام میومد.

نمی تونستم جلوی خندیدنم و بگیرم حتی صدای دلخور شروینم نتونست خنده امو بند بیاره.شروین: میشه بپرسم چی باعث شده این جوری ریسه بری؟به زور سر پا ایستادم و در حالی که هنوز می خندیدم بریده بریده گفتم: من..... دستت..... شکمم..... حساس.... قلقلک....چشمای شروین گشاد شد. اصلا مطمئن نبودم از حرفام چیزی فهمیده باشه. شروین شمرده شمرده گفت: تو به اینکه دستم رو شکمت بود حساسی؟با سر تایید کردم.ناباور گفت: واینکه قلقلکی هستی؟دوباره کلمو تکون دادم یعنی آره.شروین ناباور و دلخور گفت: یعنی این ریسه رفتنات به خاطر این بود که من بغلت کردم و دستم رو شکمت بود؟خیلی دلخور بود. لبهامو جمع کردم و مظلوم نگاش کردم.خجالت زده گفتم: خوب من خیلی حساسم فقطم دستات که نبود. رو گردنم که نفس میکشیدی قلقلکم بیشتر می شد.شروین بهت زده و عصبی گفت: باورم نمیشه..... تو واقعا دختری؟ تو همچین موقعیتی خنده ات می گیره؟ یعنی هیچ حسی غیر قلقلک نداشتی؟نه دیگه الان من داشتم گیج نگاش می کردم. خوب وقتی آدم قلقلکش میاد چه حس دیگه ای می تونه داشته باشه؟شروین چند لحظه با بهت و حرص نگام کرد و بعدم عصبی از آشپزخونه رفت بیرون. منم گیج رفتنش و نگاه می کردم. این چش شد یه دفعه؟ منظورش چی بود؟ خوب من قلقلکم میاد چرا ناراحت شد حالا؟شروین تا آخر شب باهام سر سنگین بود و سعی می کرد نگام نکنه. دو سه دفعه چشمم به آرشام افتاد که با پوزخند معنی داری نگام می کرد.اه این دیگه چی میگفت. پوزخند زدنم انگار تو این خانواده ارثی بود.ساعت 11 یه شب بخیر کلی گفتم و رفتم تو اتاق. لباسای راحتمو پوشیدم. یه تیشرت آستین کوتاه گشاد سفید با یه شلوار گشاد مشکی. یکی من و می دید فکر می کرد لباسام قرضیه. اما الان تو این وضعیت که با شروین تو یه اتاق بودم بهتر بود که نامرتب به نظر بیام. چقدم من خودمو تحویل می گرفتم. شروین با این سنش و و دوست دخترای رنگاوارنگی که این چند وقته تعریفشون و از دهن کل خاندانش شنیده بودم عمرا" به من محل می زاشت.رو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم که صدای در اومد و منم چشمام باز شد. شروین وارد اتاق شد و رفت سمت کمد که لباساش و عوض کنه تا دستش رفت سمت تیشرتش من سریع چشمام و بستم. این پسره آدم بشو نیست خوبه گفتم جلو خانمها لباستو عوض نکن.داشتم پیش خودم غرغر می کردم که صدای تخت اومد.سریع چشمام و باز کردم. شروین رو تخت دراز کشیده بود. بازم تیشرت تنش نبود. از اونجایی که کولر روشن بود پتو رو رو تنش کشید اما تا نافش بیشتر بالا نیاورد.حرصی پوفی کردم و تو جام نشستم. قبل هر حرفی پتو رو تا رو گردنش بالا انداختم. متعجب چشماش باز شد.من: اولن که حجابت و حفظ کن.شروین:

مگه اون برا خانمها نیست؟من: برا آقایونی مثل تو هم صدق میکنه. بعدم چرا اینجا خوابیدی؟شروین کمی خودش و بالا کشید و به آرنجاش تکیه داد و گفت: کجا باید بخوابم؟کلافه گفتم: ببین همین که من و تو مجبوریم تو یه اتاق بمونیم به اندازه کافی بد و ناجور هست. دیگه نمیتونیم رو یه تختم بخوابیم.شروین: چرا؟عصبی داد زدم: تو واقعا" نمی دونی یا خودتو زدی به خنگی؟چشم غره ای بهم رفت و گفت: درست صحبت کن.آرومتر گفتم: بابا اینجا ایرانه. با اونجایی که تو زندگی می کردی فرق داره. شاید اونجا دوست دخترا و دوست پسرا یا حتی دوتا دوست دختر و پسر معمولی با هم تو یه اتاق بخوابن اما اینجا بده، زشته، حرف در میارن....شروین با ابروهای بالا رفته گفت: حرف در میارن؟کلافه از این همه خنگی شروین گفتم: یعنی میشینن پشت سر دختره حرف می زنن که این دختره فلانه و فلونه و خانواده نداره و از این چیزا....شروین: فلان و فلون چیه؟دیگه می خواستم موهام و بکشم. با حرص موهام و دادم عقب و گفتم: یعنی میگن دختره آدم خوبی نیست که با یه پسری که باهاش نسبت نداره شب تو یه اتاق می خوابه.شروین: ببین من متوجه نمیشم چرا من و تو نمی تونیم تو یه اتاق بخوابیم؟ قرار نیست که اتفاقی بیوفته.من: خوب این و ما می دونیم بقیه که نمی دونن.شروین تو جاش نشست و گفت: الان حرف بقیه مهمه؟ فکر کنم منظورت از بقیه فامیلای منه که تمام زندگیشون آمریکا بودن و براشون این چیزا اصلا" مهم نیست.کلافه یه جیغ کوتاه کشیدم و گفتم: باشه. اصلا" به اونا هیچ ربطی نداره. من راحت نیستم با تو رو یه تخت بخوابم.یه ابروی شروین بالا رفت و با پوزخند گفت: آهان پس دردت اینه. خوب نخوابی می خوای چی کار کنی؟من: خوب تو برو پایین بخواب.شروین: روتو برم. اتاق من تخت من بعد من برم رو زمین بخوابم؟ ببین تو مشکل داری پس اگه می خوای خودت برو رو زمین بخواب.بعدم ریلکس دراز کشید و پشتش و به من کرد و پتو رو کشید رو تخت.عصبی دستامو مشت کردم. شیطونه میگه همچین با مشت بزنم تو مغزش که جمجمه اش ترک برداره.ناچار بالشتم و گرفتم و رفتم رو زمین بخوابم. اما مگه خوابم می برد. قد یک ساعت این دنده به اون دنده شدم و غلت زدم. من که تا سرم به بالشت می رسید خواب بودم حالا نمی تونستم بخوابم. بی خوابی برام عجیب بود.از طرفی تمام تنم به خاطر سفتی زمین درد گرفته بود. پاشدم نشستم. چشمم خورد به شروین که راحت رو تخت دراز کشیده بود. خوب این که مشکلی نداره. نترس نمی خوردت. اگه می خواست کاری بکنه دیشب کرده بود. نه بابا تو هم توهمیا پسره اصلا" این مدلی نیست.از جام بلند شدم و آروم رفتم رو تخت تو گوشه ای ترین نقطه اش دراز کشیدم کم مونده بود از تخت پرت بشم پایین.شروین: نظرت عوض شد؟سریع برگشتم. دراز کش با یه لبخند مسخره نگام می کرد. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: حواستو جمع کن. همون گوشه تخت بخواب و به سمت من نزدیک نشو وگرنه من می دونم و تو.شرون پوفی کرد و در حالی که داشت پشتش و به من می کرد گفت: تو هم زیادی از خودت مطمئنیا. دختر قحطه بیام سراغ تو.پسره بی ادب بیتربیت. دلتم بخواد من نگات کنم. کجا بهتر از من گیرت میاد. منم یه چیزیم میشه ها. بهتر که اصلا به چشمش نیام امنیتم بیشتره این جوری. پشتم و بهش کردم و پتو رو هم حسابی پیچیدم دور خودم و چشمام و بستم.به دودقیقه نکشید که خوابم برد.با احساس یه حس مسخره چشمام و باز کردم. انگاری مته رو مخم بود. اما نه مته تو شکمم بود. یه حس بدی تو دلم بود که رو اعصابمم اثر گذاشته بود. همیشه از این حس و درد بدم میومد. چشمام و باز کردم. صورت شروین تو حلقم بود و بازوهاش مثل زنجیر دورم پیچیده شده بود و یه پاشم انداخته بود رو پاهام. نمی تونستم تکون بخورم. خوشم میاد این پسره یک اپسیلونم به حرف آدم گوش نمیکنه. انگار نه انگار که دیشب انقده دعوا کرده بودیم. چه حسیم ورش داشته نکنه راست راستکی فکر کرده من دوست دخترشم که اینجوری من و چسبیده. اه اه بدم میادددددددد ....حالا خودمونیما اینا همش جو بود. پسره از ترس جونش و به خاطر خرج عمل صورت و دماغ و فک مکشه که دو دستی من و زنجیر پیچ کرده. حقم داره خودم که میدونم چقدر بد می خوابم.

اههههه اینم داره خفم میکنه. دستاش مثل گرز رستمه. انقدم سنگینه نمیشه تکونش داد. سعی کردم تکونی به خودم بدم که تکون خوردن من همانا تنگ تر شدن حلقه دست این گودزیلا همانا. اه کشتی منو. حتما فکر کرده دوباره از اون حرکتای چرخشی که دستم میره تو مغزشه.با تمرکز سعی کردم آروم آروم حلقه ی دستاش و باز کنم بعد از 7-8 دقیقه تلاش مداوم و خستگی ناپذیر بالاخره خلاص شدم و تونستم خودمو نجات بدم. مثل تیر خودم و پرت کردم پایین تخت. سریع بلند شدم ایستادم و به شروین نگاه کردم. نفس نفس میزدم یکی نمی دونست فکر میکرد کوه کندم.شروین آروم و راحت تو جاش خوابیده بود. من و یاد عسل خواهر زاده ی نازم انداخت. به همین آرومی و با همین معصومیت می خوابید. دلم براش یه ذره شده بود. بغضم و قورت دادم. از این روزا متنفر بودم. از این حالتم. عصبی و حساس میشدم و با هر چیز کوچیکی بغض میکردم یا اونقدر عصبی میشدم که بی خودی داد و هوار میکردم. تو خوابگاه که اینجور وقتا همه از دستم در میرفتن و سعی میکردن جلو چشمم نباشن که گیر ندم بهشون. یه آه کشیدم و دوباره به شروین نگاه کردم. اخم کردم. این غول تشن اصلانم معصوم نیست پسره خبیث شرور. حالا شرارتشو کجا دیدم مهم نیست مهم این بود که بیخودی دوست داشتم حرصمو سر این بدبخت خالی کنم. خداییش الان آروم خوابیده بود و کاری نمی کرد مشکل الان من و عصبانیتمم هیچ ربطی نه به این نه به هیچ احدی مربوط نمیشد. مشکل سر خلقت بدبختانه زنان بود.یه آه کشیدم. خدایا من احمق اصلا" یادم رفته بود چیزی با خودم نیاوردم. الانم که نصفه شبه. کجا برم من؟ای بمیری آنید که هیچ وقت کاری و درست انجام نمیدی. حواست به خودتم نیست. بفرما اینم نتیجه اش. حالا این پسره راحت می خوابه توی بدبخت تا صبح بیدار بمون و کیشیک بده. اه....با حرص رفتم گوشه ی اتاق و بین میز آینه و کتابخونه نشستم. قد یه آدم بینش فاصله بود. حالا میگم یه آدم فکر نکنید شروین می تونست بیاد بشینه اینجاها نه اون جا نمیشد. ولی یه دختر جا میشد که منم جا شدم. می ترسیدم برم رو تخت بخوابم یا حتی روی صندلی یا مبلی بشینم. می ترسیدم با این وضعیتم یه گندی بزنم بعدن خودمو فحش کش کنم.اون کنج نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم. دستامو حلقه کردم دور زانو هامو چونه امو تکیه دادم بهش. به شروین نگاه کردم.خوش به حالش چقدر راحت خوابیده. خدایا تو همه چی پارتی بازی؟ مگه ماهارو دوست نداشتی؟ مگه ماها رو تو خلق نکردی؟ پس چرا هر چی زجر و بدبختی و نکبت و فلاکت بود و به ما دادی؟ حالا حوا یه کاری کرد تو به دل نمی گرفتی. تازه اشم مگه تنها بود؟ آدمم بود پس چرا اون و مجازات نکردی؟ می دونم میگی از بهشت انداختمش بیرون. اما مگه هر دو رو ننداختی؟ مگه این مجازات جفتشون نبود؟ پس چرا حوا رو بیشتر مجازات کردی؟ بچه دار شدن، درد زایمان، این معضل هر ماه، بدبختی. خدایا حوا هم مثل زنای اینجا از دست آدم حرص میخورد؟ اونم میسوخت و میساخت؟ آدم اذیتش میکرد؟ دست بزن داشت؟ معتاد میشد؟ دنبال زنای دیگه می رفت؟؟؟؟پس چرا بچه هاش اینجوری شدن؟ مگه نه اینکه بچه به پدر و مادرش میره؟؟؟خفه شو آنید دیگه داری دری وری میگی نشستی خوشحال سوال می پرسی منتظری از غیب بهت جوابم بدن؟؟؟داشتم با خودم کلنجار میرفتم. هنوز چشمم به شروین بود. یه نفس بلند کشید و یه تکونی به خودش داد و تاق باز خوابید. دست راستش و گذاشت رو قسمتی که قرار بود من خواب باشم. با چشمای بسته اخم کرد. دستش و یکم بالا و پایین کرد.منگل فکر می کرد ممکنه من بالای تخت یا زیر تخت باشم که اونجور دنبالم میگشت؟؟؟ سرشو برگردوند سمت جایی که قرار بود من باشم. چشماش و نمیدیدم چون تاریک بود. اما فکر می کنم باز بود. همون جور تاق باز سرشو یکم آورد بالا و به این ور و اونور اتاق نگاه کرد.

چشمش به من افتاد که اون کنج نشسته بودم. انصافا چشمای تیزی داشت که توی اون تاریکی من و دیده بود.با دست چشماش و مالید و همون جور که خمیازه میکشید سرشو رو بالشت گذاشت و با صدای خواب آلودی گفت: اونجا چرا نشستی؟؟؟دلم درد میکرد و اعصابم متشنج بود. اخمام تو هم بود. داشتم حرص می خوردم به خاطر دلدردم. من از هر چهار پنج بار یه دفعه اش دلدرد می گرفتم و از اونجایی که من ته شانسم همین امشب که اینجاییم و من تنها نیستم و نمی تونم به سبک خودم خودمو آروم کنم باید این درد مزخرف میومد سراغم. اگه الان تو اتاق خودم بودم با مشت زدن به بالشت و پرت کردن پتو و و گوش دادن به یه موسیقی دوف دوفی بلند دردمو کم می کردم اما اینجا....تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بیام رو این زمین خنک بشینم و مثل بچه های خنگ فکر کنم که خنکی زمین دردمو کم میکنه. یادمه که بچه بودم و دلدرد گرفته بودم و من فکر می کردم اگه شکمم و بذارم رو سنگای سرد دردش خوب میشه. انصافا واسه یه لحظه کم میشد اما بعد دردش بیشتر می شد. هنوزم به جای گرم کردن دلم سردش میکردم. خنگ بودم دیگه.دردم بیشتر شده بود و باعث شده بود تند تند نفس بکشم. بی اختیار از بین لبها و دندونای بهم فشردم یه آی گفتم. دستم رو شکمم بود و صورتم جمع شده بود. سعی میکردم با فشار دادن دلم دردمو کم کنم.صدای آی م بلند نبود اما همون صدای آروم تو اون سکوت شب و تاریکی انگار نشون میداد که یه چیزی درست نیست. شروین بلند شد و تو جاش نشست. شروین: تو حالت خوبه؟فقط سرمو تکون دادم.از جاش بلند شد و اومد جلوم نشست و به صورتم دقیق شد. شروین: چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟ مریضی؟ حس عجیبی بود که تو این وضعیت یه مرد ازم این سوالو بپرسه. معمولا همیشه خودم تنها درد میکشیدم. نه تنها تو این یه مورد تو چیزای دیگه ام سعی میکردم کسی نفهمه درد دارم. حالا شروین با این سوالش انگار همه دردامو یادم آورده بود. می دونستم حس مسئولیت کشتتش که باعث شده یه همچین سوالی بکنه.دید جواب نمی دم.

خودش و بهم نزدیک کرد. دستش و گذاشت روی دستم.با یه صدای بهت زده گفت: دستت چرا سرده؟؟؟از جاش بلند شد و لامپ و روشن کرد. دوباره اومد کنارم نشست و تو صورتم نگاه کرد.شروین: کجات درد میکنه؟؟؟؟نمی خواستم بگم. چرا باید به این می گفتم؟؟؟ راستش برام مهم نبود که بفهمه اما دوست نداشتم بهش بگم. فکر کنم یکمم احساس می کردم خجالت میکشم.شروین با صدای محکم و جدی گفت: گفتم کجات درد میکنه؟ صداش یه جوری بود که آدم ازش حساب می برد. سرمو آروم بلند کردم . تو چشماش نگاه کردم. انگار فهمید دوست ندارم بگم.قیافه اش از خشکی در اومد و یکم آرومتر گفت: بلند شو بریم رو تخت بخواب. میرم یه چایی نبات برات بیارم.وقتی دید بلند نمیشم خودش اومد جلو. زیر بغلمو گرفت که بلندم کنه که به زور خودم و رو زمین نگه داشتم تا تکون نخورم. می ترسیدم بلند بشم ببینم زمین و به گند کشیدم. از طرفی محال بود این جوری بی امکانات بیام رو تخت بخوابم. شده تا صبح همین جوری همین جا مینشستم نمی رفتم رو تخت.شروین کلافه و شاکی دست از تقلا برداشت. دوباره جلوم نشست و گفت:

پس چرا بلند نمیشی؟؟؟من: نمیام رو تخت. همین جا خوبه.شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: واقعا" یعنی می خوای تا صبح همین جا بشینی؟؟؟با سر گفتم آره.کلافه پوفی کرد و با حرص گفت: میشه بپرسم چرا؟؟؟ می خوای با من لج کنی؟؟؟دیگه آمپر چسبونده بودم. هر چی من مراعات میکردم که پاچه این و نگیرم این ول بکن نبود. خوب عزیزم بگو عشق میکنی من سگ می شم می پرم بهت دیگه وگرنه آزار که نداری حرصیم کنی.با اخم و عصبانی گفتم: رو تخت نمیام..... کثیف میشه.یه نفس بلند کشیدم و اخمام رفت تو هم . چشمام و بستم. باز سوتی داده بودم. از دهنم پرید بس که حرصم داد این پسره. شروین یه باشه گفت و از جاش بلند شد. چشمام و باز کردم. کنار در بود داشت از در میرفت بیرون. بیشعور حالا چرا از اتاق میره بیرون؟با حرص گفتم: میری بیرون چراغم خاموش کن.کلید برق و زد و رفت بیرون. در و که بست حرصم بیشتر شد.پسره انتر خوب خودت پیله کردی. حالا مگه چی کار کردم؟ نگرانه تختش شده ایکبیری. نترس تخت عزیزت سالم و تمیزه. شیطونه میگه برم با دل امن رو تختش بخوابم و بذارم هر چی می خواد بشه ها. عصبی سرمو رو زانوم گذاشتم و چشمام و بستم. نمی دونم چقدر گذشت با یه صدایی چشمام و باز کردم. سرمو بلند کردم. در اتاق باز شد و شروین اومد تو اتاق. لامپ و روشن کرد. به خاطر نور چشمام ریز شد. شروین اومد جلوم زانو زد و نشست. تو یه دستش یه لیوان آب بود و تو یه دست دیگه اش یه نایلون. نایلون و گذاشت زمین و از توش یه بسته قرص در آورد و گرفت جلوم. بیا این و بخور دردت آروم میشه.یه نگاه به قرصه کردم. چشمام گرد شد. این قرص از کجاش آورد؟؟؟ با یه حسرت به قرصه نگاه کردم. کاش میشد بخورمش. با ناراحتی و حسرت و لبای آویزون گفتم: قرص نمی خورم.اخم کرد و تو چشمام زل زد گفت: مگه درد نداری؟؟؟سرمو تکون دادم. شروین: خوب پس این و بخور که دردت از بین بره.تو چشماش زل زدم. این فکر می کرد واسه لجبازی قرص نمی خورم؟؟؟همون جور که تو چشماش نگاه میکردم آروم گفتم: دستت درد نکنه بابت قرص اما من تا جایی که بشه تحمل میکنم و قرص نمی خورم. مامانم همیشه میگفت بهتره بتونم بدون قرص این دردای کوچیک و تحمل کنم اونوقت شاید بشه راحتتر با دردای بزرگتر کنار اومد. یاد مامانم باعث شد بغض بکنم. دست شروین آروم پایین اومد. نه عصبانی بود نه می خواست به زور چیزی به خوردم بده. یه جوری نگام میکر د. از اونجایی که من کلا از نگاه هیچی نمی فهمیدم فقط زل زده بودم تو چشماش.از جاش بلند شد و ایستاد. یه نایلون مشکی گرفت جلوم . سرمو بلند کردم. انگاری واسه من بود. دستمو دراز کردم و ازش گرفتم. قبل از اینکه بتونم بپرسم که چی توشه از اتاق رفت بیرون.با تعجب به رفتنش نگاه کردم. در نایلون و باز کردم. سرم سوت کشید و برای اولین بار تو زندگیم حس کردم لپام قرمز شد.وای خدا این کی رفت بیرون که من نفهمیدم؟؟؟ یعنی این وقت شب رفت که برای من این و بخره؟؟؟تو نایلون یه بسته پد بهداشتی بود. حتما" اونقده ضایع و تابلو بودم فهمید که همرام نیاوردم. یکی زدم تو سرم و گفتم: نه پس خنگه نمیفهمه. عمه جونم بود گفت: نمی خوام تختت کثیف بشه؟؟؟حالا چرا خجالت میکشی؟؟؟ خوب آخه رفته این و گرفته.گرفته که گرفته خودش رفته تو که بهش چیزی نگفتی پس لازم نیست الکی خودت و اذیت کنی. خجالتم بی خجالت یه چیز طبیعیه مگه این مادر نداره؟؟؟ خرس گنده از ننه اش بگذریم این همه دوست دختر داشته یعنی این چیزا سرش نمیشه؟؟؟ بابا اینا براش عادیه. پاشو خودتو جمع کن و الکی الکی معذب نباش.از جام بلند شدم. اول یه نگاه سریع به جایی که نشسته بودم کردم. نه خدارو شکر خبری نبود. سریع رفتم تو دستشویی. کارم که تموم شد دوباره اومدم نشستم سر جای خودم. دو دقیقه بعد با شنیدن صدای باز و بسته شدن در فهمیدم که شروین اومد تو اتاق.سرم پایین بود. احساس کردم شروین کنارمه. سرمو بلند کردم. جلوم نشسته بود. دستش یه لیوان نبات داغ بود.آروم گفت: این و بخور دلت بهتر میشه سرمای دست و پاتم از بین میره. مثل لالها لیوان و از دستش گرفتم و هیچی نگفتم.از جاش بلند شد رفت سمت کمد. از توش یه ملافه بر داشت و تاش و باز کرد و یه صورت یه مستطیل گذاشت رو تخت سر جای من.آروم آروم نبات داغ و می خوردم و به کاراش نگاه میکردم. دوباره اومد کنارمو گفت:

بیا این قرصم بخور.اخم کردم. این پسره زبون آدمیزاد سرش نمیشه؟؟؟ به زبون مریخی ها که حرف نمیزنم. دهنم و باز کردم که بگم قرص نمی خورم که خودش زودتر گفت: این از اونا نیست این قرص آهنه تو این شرایط باید بخوری.با بهت بهش نگاه کردم. دید هیچ کاری نمیکنم خودش قرص و در آورد و گذاشت توی دهنم. با ابرو اشاره کرد که یعنی بخور دیگه. با همون نبات داغ قرص و فرستادم پایین. ته مونده نباتمم خوردم. شروین: بلند شو بیا رو تخت.اومدم بگم نمیام که کلافه یه نفس بلند کشید و چشماش و گردوند و گفت: می دونم می دونم نمیای نمی خوای کثیفش کنی.بی تربیت داشت ادای من و در میاورد. یه چشم غره بهش رفتم که باعث شد گوشه لبش کج بشه. شروین: پاشو کثیف نمیکنی. مگه ندیدی برات ملافه پهن کردم. بازم تکون نخوردم. خودش بلند شد و زیر بغلم و گرفت و با یه حرکت بلندم کرد و هلم داد سمت تخت. منم که از خدام بود رو تخت راحت بخوابم. رفتم رو تخت دراز کشیدم . شروین خم شد و از رو پاتختی یه کیسه آب گرم برداشت. نشست رو تخت کنارمو گذاشتش رو شکمم. اه این کی رفت این و آورد؟؟؟آروم گفت: قرص که نمی خوری. یکم گرمش کن دردش کم میشه.گرمیه کیسه که به بدنم رسید یه نفس از سر راحتی کشیدم. خدا خیرش بده واقعا" دردم کم شده بود. پتو رو انداخت رو تنم.

چشمام و بستم و به آرامشی که پیدا کرده بودم فکر می کردم. الان حالم خوب بود و دلم نمی خواست به شروین بد و بیراه بگم. هر چقدرم لج درآر و حرصی و یخچال بود اما بعضی وقتها آدم خوبی می شد. اونم بعضی وقتها. گرمای کیسه که کم شد دلدرد منم کم کم بیشتر شد. چشمای بسته ام جمع شد و اخمام رفت تو هم.صدای شروین و از سمت چپم شنیدم.شروین: چی شده؟؟؟ هنوز درد میکنه؟؟؟آروم سرمو تکون دادم. احساس کردم رو تخت تکونی خورد. صدای نفس کشیدنش از فاصله کمتری میومد. پتوم تکون خورد. با حس دستی رو شکمم چشمام باز باز شد.سرمو برگردوندم. شروین کنارم بود نیم تنه اش و از رو تخت بلند کرده بود و دست راستش و تکیه گاه سرش کرده بود و به چشمام نگاه میکرد. دست چپشم از زیر پتو گذاشته بود رو شکمم و آروم آروم به شکل دایره می چرخوند. تو بهت و تعجب بودم. باید دستش و بر می داشتم؟ باید اخم میکردم؟ باید هلش می دادم میگفتم یخچال قطبی برو سمت خودت بخواب؟؟اما نه دستش و برداشتم. نه اخم کردم. نه هلش دادم. نمی خواستم. دستش سرد و قطبی نبود انگار هوای استوایی بود گرم گرم.

و حس این گرمی روی بدن یخ کرده ام آرامش بخش بود. از طرفی گرمای دستش و ماساژی که رو شکمم می داد باعث شده بود دردم کم بشه. مطمئن بودم به خاطر اینکه درد من و آروم کنه این کارو میکنه. می دونستم هیچ قصد خاصی نداره. تو این چند وقته به قدری شناخته بودم که بفهمم کی جدی و قابل اعتماده کی شوخ و لج درآر و حرصی.هر چقدر بد بود. هر چقدر کل کل داشتیم. هر چقدر دلم می خواست سر به تنش نباشه اما دوست خوبی بود. فقط کافی بود دوستش باشی، دختر و پسر بودنت براش فرقی نمی کرد. به همون چشمی که به مهام نگاه می کرد به منم نگاه می کرد. به این فکر نمی کرد که چون دخترم پس باید رفتارش باهام فرق کنه. نه به خودش زحمتی می داد نه الکی ازم دفاع میکرد.

مثل پسرای دیگه نبود که تا چشمشون به یه دختر می افتاد سریع خود شیرینی می کردن و می خواستن هی خودشون و میمون کنن تا دختره ببینتشون. اون این جوری نبود. به وقتش کنارت بود. به وقتش ازت دفاع می کرد. به وقتش مرام می ذاشت به وقتشم می چزوندتت. مگه نه اینکه همین الان به خاطر اینکه از دست آرشام راحت باشم داشت نقش بازی می کرد؟ اون که سودی نمی برد. ولی کلی کمک من شده بود.چشمام به صورتش بود. مثل همیشه خشک نبود. چشماش قطبی نبود. بی تفاوتم نبود. نمی دونم چی بود. هر چی که بود باعث شد آروم بمونم و هیچ کاری نکنم. دلم خیلی بهتر بود... آروم بودم.... عصبی نبودم.... تنم گرم شده بود.... چشمام سنگین بود..... نباید بخوابم. شروین خوابش میاد ........ باید بهش بگم بگیره بخوابه........ من مریض بودم به این بدبخت چه........... بگم خوبم راحت باش؟.........چشمام رو هم افتاد ..... بدون اینکه چیزی بگم........... نفسهام منظم شد............خوابم برد...................

*****
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea ، ♥h@di$♥ ، ♥سارا ♥ ، اتنا 00 ، aida 2 ، LOVE8 ، بغض ابر ، orkide77 ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه) - ^BaR○○n^ - 16-03-2013، 13:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 13 مهمان