امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#16
دیدین گفتم زود به زود میذارم
حالا که من هستم شما نمیاین؟!!!!!Smile


انگاری مریم اینا زود رسیده بودن و هنوز مامانش اینا نفهمیده بودن این دوتا بدبخت رسیدن. یکی دویید رفت خبر بده که اسفند و اینا بیارن و بیان استقبال عروس دادماد.داشتم از مریم تعریف می کردم که یهو بازومو گرفت و گفت: آنید این پسره کیه؟با تعجب گفتم: پسره؟ کدوم پسره؟یه اشاره ای بهم کرد که برگشتم ببینم منظورش کیه که دیدم. مهام از ماشین پیاده شده و ایستاده و دستش و دراز کرده که به درسا خانم با اون دامن بلندشون تو پیاده شدن از ماشین کمک کنن شایدم امیدوار بوده که یه باره دیگه درسا پرت شه بیفته تو بغلش. درسا هم خیلی شیک دستش و تو دست مهام گذاشت و با کمک اون از ماشین پیاده شد.من آروم به مریم گفتم: مهامه. بریم تو برات تعریف میکنم.مریم: میکشمتون یه مدت کمرنگ بودم از خبرا دور موندم. کامل باید توضیح بدین بهم.دخترا رسیدن بهمون و مهام و شروینم کنارشون. برای ادب پیاده شده بودن که تبریک بگن.خیلی سریع مهام و شروین و معرفی کردم و مریم و سینا تشکر کردن ازشون دعوتشون کردن بیان بالا. شروین که اصلا حرف نمی زد فقط مهام تشکر می کرد و می گفت مزاحم نمیشن و فقط اومده بودن ماها رو برسونن و از این حرفا . اما آخرش با اصرارهای مریم و سینا مهام با کسب اجازه از شروین اوکی داد. همون لحظه یه عده آدم از تو تالار اومدن بیرون و شروع کردن به بغل کردن عروس و داماد. ماهام که نخود آش خودمون و کشیدیم کنار که تو دست و پا نباشیم. یکی بهم سلام کرد برگشتم دیدم مهسا و ستوده ان. با ذوق بغلش کردیم و کلی تعریف از عروس خانم آینده و اینا. وقتی بهش گفتیم مریم و سینا با اصرار مهام و شروینم دعوت کردن مهسا کلی خشنود شد.مهسا: آخ جون همش غصه هومن و می خوردم که بیچاره میاد اینجا کسی و نمیشناسه تنهاست. خوبه این دو تام میان. با سر به شروین و مهام اشاره کرد. مهام داشت با هومن حرف می زد اما شروین دست به جیب وایساده بود. جالبه این ستوده فقط جلو دخترا سرخ و سفید میشد. چه راحت با مهام حرف می زد.خلاصه با راهنمایی ما دخترا رفتیم قسمت زنونه و پسرا هم رفتن مردونه.یه جورایی دمغ شدیم. من: از عروسیهای جدا خوشم نمیاد.الناز: نه تروخدا تو تالار براتون مختلط عروسی می گیرن.من: مهسا میکشمت اگه تو تالار عروسی بگیری و جدا باشه.درسا: آره والا این جوری آدم انگیزه اش و برای رقصیدن از دست میده.من: حالا انگیزه که هیچی تا کی بشینیم این خانم خان باجیها رو نگاه کنیم.لباسامون و در آوردیم و یه میز کنار جایگاه عروس داماد گیر آوردیم و نشستیم. موهامو صاف کرده بودم و با یه گیره بالا بسته بودم. می دونستم وقتی گرمم میشه دیگه حواسم به قر و فرم نیست و می زنم مدل موهام و خراب میکنم. پس همون بسته باشه بهتره.یکم گه گذشت اول مامان و خواهر مریم اومدن و ماها بهشون تبریک گفتیم و سلام علیک کردیم. بعدم عروس داماد اومدن. من که لباسم پوشیده بود. روسریم که مهم نبود نمی ذاشتم بابا سینائه دیگه.مهسا لباسش آستین حلقه ای بود و از نظر قدی هم مشکلی نداشت. فقط الناز و درسا شال حریرشون و انداختن رو شونه اشون. من که فلسفه این شالا رو نفهمیدم. آخه وقتی گذاشتن و نذاشتنشون فرقی نمیکنه مثلا" چرا می ندازینش؟؟؟ به من چه آخه.مریم و سینا اومدن و ماها دوباره سلا م، تبریک و خوشبخت بشین و اینا گفتیم و اونام تشکر و مرسی که اومدین و از این دری وریا بعد یه دور چرخش دور سالن رفتن نشستن سر جاشون. ماهام مثل این ندید بدیدا سریع رفتیم پیششون ومن گفتم: ببخشید ولی یه چند تا سفارش عکس دارم اگه اجازه بدین همین اول کاری بندازم که بعدن یادمون نره.مریم: سفارش از کی؟من با یه چشمک و لبخند گفتم: طراوت جون.مریم هم خندید و سرش و تکون داد.خلاصه بعد یه 16-15 تا عکس آروم گرفتیم و رفتیم نشستیم سر جاشون. درسا: این سینا چرا این جوریه؟ فقط نیشش بازه. چرا حرف نمیزنه؟ مگه لاله؟من: ما خودمون و کشتیم تا در دهن مریم و باز کنیم و به حرف بیاریم فکر کنم سه سال باید رو سینا کار کنیم تا اونم به حرف بیاد.مهسا: به قیافه اش نمی خوره کم حرف و بی زبون باشه.الناز: خوب نیست. شاید چون دفعه اولِ که با ماها برخورد نزدیک داشته معذبِ و خجالت میکشه. وگرنه مریم میگفت خیلی هم پرو و پر حرفه.شونه ای بالا انداختم. وای که چقدر خوش گذشت بهمون. از اول تا آخر اون وسط قر می دادیم و یک لحظه هم نذاشتیم مریم طفلی بره بشینه. هر چی کرم رقص تو تنمون بود همه رو خالی کردیم. ساعت نزدیکای 12 بود که اول گوشی من بعدم مهسا زنگ خورد.جواب دادم. شروین بود.من: سلامشروین: سلام. نمی ریم؟من: نمی دونم خسته شدین؟ یه لحظه.رو به دخترا کردم و گفتم: بچه ها شروین میگه نمی ریم؟الناز: وای آره بریم بس که رقصیدم پاهام درد میکنه.مهسا: آره بریم هومنم زنگ زده میگه بریم. سری تکون دادم و تو گوشی به شروین گفتم: باشه بریم تا 10 دقیقه دیگه میایم بیرون.گوشی و قطع کردیم و رفتیم از مریم و سینا تشکر و خداحافظی کردیم. انقده که مثل عقده ای های ندید بدید رقصیدیم پاهام از درد ذوق ذوق می کرد. مخصوصا" که اون کفشای پاشنه بلند و پوشیده بودم. حس می کردم ناخنای بلند پام رفته تو گوشت انگشتام. دلم می خواست کفشا رو در بیارم و پا برهنه راه برم. تا به درسا گفتم یک جیغی کشید و آخرم نذاشت کفشمو در بیارم. به زور سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.تا برسیم خونه ساعت یک شده بود. مطمئنن طراوت جون خوابیده بود. مهام و جلوی در خونه اش پیاده کردیم و رفتیم تو باغ. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو عمارت. به دخترا گفتم: شما برید بالا منم میام الان. یه سر تکون دادن و رفتن. شروین داشت ماشین و پارک میکرد و نیومده بود تو عمارت هنوز.کشون کشون و لنگ زنان رفتم تو آشپزخونه. تشنم بود.یه لیوان آب برای خودم ریختم و پشت میز نشستم و آروم آروم شروع کردم به خوردن. داشتم تمومش می کردم که یه صدایی شنیدم که ترسوندم و آب پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.اونقدر خسته بودم یادم رفته بود برق و روشن کنم.یه دستی اومد و کمرم و مالید. شروین: آروم تر. آبم نمی تونی درست قورت بدی؟یکم آروم تر شده بودم. بچه پروو نمیگه من ترسوندمت ببخشید میاد تیکه می ندازه به من.با دندونایی که رو هم فشار می دادم گفتم: اگه تو بی خبر نمیومدی تو آشپزخونه من نمی ترسیدم و آب نمی پرید تو گلوم.شروین رفت و یه لیوان آب برای خودش ریخت و تکیه داد به کابینت جلوی من و یکم از لیوانش آب خورد و گفت: تو زیاد می ترسی تقصیر من نیست.با حرص گفتم: تو مثل جن می مونی تقصیر من نیست.عصبانی بلند شدم که برم و این نفله رو نبینم که یهو یه درد بدی تو پام پیچید و نفسمو بند آورد. بی اختیار یه آخی گفتم و نشستم رو صندلی.شروین سریع اومد جلوم گفت: چی شده؟با ناله گفتم: پام....سریع رفت چراغ و روشن کرد و اومد زانو زد جلو پام و گفت: پات چی؟اشاره به انگشتای له شده تو کفشم کردم.شروین متوجه منظورم شد. آروم با یه دست مچ پامو گرفت و با اون یکی دستش آروم کفشمو از پام در آورد. از درد چشمامو بسته بودم. شروین یه دستی به انگشتای پام کشید که آخم در اومد.آروم اون یکی پامو گرفت و کفشمو درآورد. شروین: تو با پاهات چی کار کردی؟وا مگه با پا چی کار میکنن؟ خوب راه میرن دیگه. یا می دوان، امشبم که ما باهاشون رقصیدیم. اصلا" این پسره منگل نصفه شبی این چه سوالیه که ازمن می پرسه؟شروین: باید جورابتو در بیاری.از ترس و تعجب چشمام باز شد: هان؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/چشمم خورد به دست شروین. خدای من انگشتاش خونی بود. با دهن باز بهش نگاه کردم.شروین تو چشمای ترسون من نگاه کرد و گفت: واسه همین می گم با پات چی کار کردی؟ از انگشتات داره خون میاد.وای ننه خون واسه چی؟ ای بمیری آنید که دستت میشکنه و این ناخن های پاتو نمیگیری.شروین: جورابتو در آر.سریع پامو از تو دستش کشیدم بیرون و فرستادمشون زیر صندلی و گفتم: نههههههههه. نمیشه. شروین با تعجب نگام کرد و گفت: چرا نمیشه؟ باید انگشتاتو ببینم. شاید پانسمان بخواد.من با همون سماجت: نمیشه دیگه. در نمیارم. اصلا" تو چی کاره ای که واسه پام نظر میدی؟ مگه دکتری که می خوای پامو ببندی؟تو همون حالت زیر پراهنمو گرفته بودم و می کشیدم و سعی میکردم قدش و بلند تر کنم. چه توقعاتی داشت شروینا. با این پیراهن کوتاهم همین یک کارم مونده بود که این جوراب و هم در بیارم دیگه زندگیم به باد می رفت.شروین با یه اخم تو چشمام نگاه کرد و گفت: یعنی چی این کارا. میگم باید پاهات و ببینم ممکنه عفونت کنه حتما" باید برات مدرک بیارم که بذاری پاهاتو ببندم؟منم با همون لجاجت گفتم: پس که چی من به کمتر از دکتر اجازه نمیدم دست به پاهام بزنه.یه تای ابروش رفت بالا. اخماش باز شد و خیلی خونسرد گفت: خوب پس جورابتو در بیار.این پسره هم خنگه ها هر چی من میگم این باز میگه جورابتو در بیار این تا امشب من و دید نزنه ول نمیکنه. داشتم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش می کردم که گفت: بابا مگه نمیگی به کمتر از دکتر اجازه نمی دی به پات نگاه کنه خوب منم دکترم.چیشششششششش من و مسخره میکنه پسره خنگ.من: منظورم از دکتر، دکتر هر چی که نیست منظورم پزشکه از اونایی که دارو و آمپول میدن.یه لبخند زد که فکم افتاد شاید این سومین دفعه ای بود که این پسره لبخند می زد. نمی دونم چرا یاد یه سریال ژاپنی افتادم که توش بابای دختره سامورایی بود و هیچ وقت نمی خندید. ازش پرسیدن چرا نمیخندی؟ اونم گفت مرد باید هر سه سال یه دفعه یه لبخند بزنه اونم این جوری. بعد گوشه های لبش قده سه میلیمتر می رفت بالا که یعنی خندیده. این شروینم ماهی یه دفعه یه لبخند می زد اما خداییش خیلی قشنگ می خندید.شروین: یعنی الان حتما" باید یه دکتر پاتو ببینه؟من با سر : آره.خوب اگه من بگم دکترم از همونایی که دارو می دن و آمپول می زنن تو قبول میکنی؟من: نه اگه تو دکتری منم جراح قلبم.شروین با همون لبخند که دهنم و می بست گفت: جراح قلب که نه جراح مغز و اعصابم.من و میگی؟ چشام قد سکه پونصدی شده بود.شروین: باور نمیکنی برم مامان طراوت و صداش کنم تا از اون بپرسی.جدی جدی داشت بلند میشد که بره خانم احتشام و بیاره. تو جاش که ایستاد سریع دستش و گرفتم. برگشت اول به دستم که رو دستش بود نگاه کرد و بعدم به چشمام.سریع گفتم: باشه باور میکنم.شروین دوباره گوشه لبش برای یه لبخند کج شد و گفت: پس می ذاری پاهاتو معاینه کنم؟من با سر گفتم آره. همون جورم سعی میکردم پیرهنمو کش بیارم.شروین: خوب با جوراب که نمی تونم انگشتات و ببینم. من: جورابمو در نمیارم.شروین با یه صدایی که توش شیطنت موج می زد گفت: پس چی کار کنم جورابتو قیچی کنم؟با ترس برگشتم بهش نگاه کردم. جورابای خوشگل من و قیچی کنه؟ چشماش داشت می خندید. چقدر عجیب بود که چشمای این آدم بیشتر از لباش می خندید. اونم داشت به چشمام نگاه می کرد یهو چشماش چرخید و رو دستم زوم شد. یه ابروش رفت بالا و همون جور که نگاهش به دستای من رو پیراهنم بود که سعی در بلند تر کردن قد لباس داشتم گفت: می دونی که دکتر محرمه؟من کلافه با اخم گفتم: محرم هست که هست. حتی اگه دکتر باشی .....خوب ..... ( کلافه بودم و نمی دونستم چه جوری منظورمو بهش بفهمونم. چشمام و بستم وعصبی تند گفتم ) بابا من هر روز تو چشمت نگاه می کنم و اینجوری معذب میشم.قد یک دقیقه هیچ صدایی از کسی نیومد. آروم چشمام و باز کردم و سرمو بلند کردم. نگام تو نگاه شروین که بالا سرم ایستاده بود، قفل شد.شروین با صدای آرومی گفت: باشه.سریع از آشپزخونه رفت بیرون. اه این پسره کجا رفت؟ بیشعور لااقل کمکم می کرد از این همه پله برم بالا. اه دیوونه هیچ وقت مثل آدم رفتار نمیکنه.اما خوب عجیب بود که انقدر اصرار داشت بهم کمک کنه. یعنی همش برای حس مسئولیت بود؟ نهههههههههههههه حالا جدی جدی شروین جراحه؟؟؟؟ من ضایع رو بگو که می خواستم سوسکش کنم گفتم به تو چه مگه دکتری؟ بدتر خودم سوسک شدم. اما اگه دکتره بی کار و بی عار اینجا چی کار می کنه؟حالا نمیشد این پسره منم با خودش می برد؟ چه جوری از این همه پله بالا برم. داشتم فکر می کردم که چی کار کنم و چه جوری برم که شروین یهو از در وارد شد. اومد سمتم. تعجب کردم. اه این مگه نرفت که بره؟ پس چرا برگشت؟شروین دستش و به طرفم دراز کرد و گفت: بیا این و بپوش.به دستش نگاه کردم. یکی از شلواراش و برام آورده بود.وقتی دید دارم نگاش می کنم شلوار و گذاشت روی پام و گفت: بپوش من بیرون می ایستم تموم که شد صدام کن.رفت بیرون. من موندم و یه شلوار. این پسره چه با شعور شده بود. حتما" حس دکتر مریضی گرفته بودتش.به زور ایستادم سعی کردم انگشتای پامو بالا نگه دارم و رو پاشنه وایسم اما سخت بود. خلاصه با کلی آخ و اوخ از درد پا بالاخره شلوار و پام کردم. صدای شروین اومد.شروین: بیام؟ پوشیدی؟من: آره بیا تو.اومد تو و اول یه نگاه به من که با اون پیراهن خوشگلم یه شلوار گشاد و بلند پام کرده بودم کرد. چون شلوار بلند بود مجبور بودم روی کمرش و سه چهار بار تاکنم تا یکم کوتاه تر وایسه. اون شلوار گشاد با اون تاهایی که تو کمرش داشت زیر اون پیراهن تنگ من یه چیز غریبی شده بود. همچین باسنم و گنده نشون می داد که شروین وقتی بهم نگاه کرد نتونست جلوی خودش و بگیره و یه قهقهه دو ثانیه ای زد که با چشم غره من سریع خوردش و به همون لبخند چپکی اکتفا کرد.بهم اشاره کرد و من نشستم رو صندلی اونم زانو زد جلوی پام و پامو با دستش گرفت و یکم نگاه کرد. اخماش رفت تو هم . با همون اخم برگشت نگام کرد و گفت: من نمی دونم تو دو دقیقه وقت نداری این ناخنای پاتو بگیری که پدر پاتو اینجوری در نیارن؟؟؟؟شرمزده سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: آخه ناخنای بلند انگشتای پامو قشنگتر نشون می دن.با بهت ابروهاش رفت بالا.شروین: واسه کی قشنگتر نشون می دن؟ خودت میشینی به انگشتات نگاه می کنی و ذوق میکنی؟ تو که همیشه کفش پاته یا صندل کسی انگشتات و نمیبینه که بخوان قشنگ باشن یا زشت. بعدم یعنی قشنگی به سلامت پاهات می ارزه؟آروم گفتم: نه.شروین یکم آرومتر شد و گفت: امشب پاهاتو می بندم تا هم زخمش بسته باشه هم ناخنات انگشتات و اذیت نکنن اما فردا صبح ناخنات و می گیری فهمیدی؟من: آره.چه حرف گوش کن شده بودم من خودم کفم برید.شروین بلند شد و چند تا گاز استریل و بتادین و آب آورد. اول با آب پامو تمیز کرد و خوناش و پاک کرد و بعد بتادین زد و با باند دونه دونه انگشتامو بست. کارش تموم شده بود داشت دستاش و می شست. وای چقدر الان حس بهتری داشتم. از زوق زوق پاهام خبری نبود اما هنوز به زور انگشتام و می تونستم رو زمین بزارم. شروین برگشت سمت من و گفت: نمی خوای بری بخوابی؟یه چرا گفتم و آروم از جام بلند شدم. آی که پاهام درد می کرد. کشون کشون و آویزون به در و دیوار پشت سر شروین راه افتادم. شروین دست تو جیب جلوی من راه می رفت. رسیدیم به پله ها. منم آویزون نرده یه جورایی لی لی میرفتم رو پله ها. چهارتا پله که رفتیم بالا یهو شروین برگشت و گفت: چقدر سروصدا میکنی همه خوابن.یه اخم بهش کردم وگفتم: خوب چی کار کنم. پاهام درد میکنه نمی تونم درست راه برم بعدم با این شلوار گشاد تو که هر آن ممکنه از کمرم بیفته و این کفش و جوراب که به دستمه می خوای چه جوری راه بیام؟ می خوای پرواز کنم؟یکم نگام کرد و دوتا پله رو اومد پایین و کنارم ایستاد. دست دراز کرد و کفش و جوراب و ازم گرفت. دستم از کمر شلوار ول شد که سریع با اون یکی دستم گرفتمش. مونده بودم که محبتش قلنبه شده این پسره اومده کمک؟حالا که چی؟ دوتا وسیله از دستم گرفتی معضل اصلی یعنی سر و صدا مونده هنوز.داشتم نگاهش می کردم که یکم بهم نزدیک شد و یهو دست انداخت دور کمرم و من و به سمت خودش کشید. چون بی هوا بود محکم خوردم بهش و با اخم و اعتراض نگاش کردم و گفتم: چی کار میکنی؟شروین خونسرد گفت: تکیه بده به من تا انقدر سر صدا نکنی.چیشش کمکشم خرکیه. حالا نمیشد مثل این فیلما من و رو دوتا دستت بلند می کردی و تا بالا می بردی؟ پس این هیکل و بازو کجا به کارت میاد؟خفه آنید امشب انگاری زیادی بهت خوش گذشته ها. بابا این شروینه همین قدم باید فکت بیفته. پسر قطبی و کمک؟؟؟؟؟خداییش امشب خیلی خوب و مهربون شده بود. میمیری همیشه همین جوری باشی؟ اونوقت منم اسمت و به جای قطب جنوب می ذارم دختر مهربون، نه نمیشه این اسم اون دختره تو کارتون ممول بوده، شروین پسره. خرس مهربون، اوخ اینم اسم خرسه تو کارتون پسر شجاعه. زیر چشمی یه نگاه بهش کردم درسته قد و هیکلش درشت بود اما متناسب و قشنگ بود مثل اینا که وزنه 200 کیلویی می زنن و ماهیچه هاشون از هر طرف میزنه بیرون ناجور نبود. نه طفلی گناه داره بهش بگم خرس. آهان میگم عمو مهربون اسم یکی از مجریهای برنامه کودکه این خوبه. اگه همیشه مهربون باشی بهت میگم عمو مهربون.دیگه داشتیم به بالای پله ها می رسیدیم. به خودم اومدم. تمام مدت تو فکر بودم. یه دستم به شلوارم بود یه دستم به نرده یه جورایی انگاری کل مسیر شروین بلندم کرده باشه آخه رو هر پله فقط یه کوچولو پاشنه پام می خورد به پله حالت جهشی پیدا کرده بودم. خوب پسره خنگ بغلم می کردی که راحت تر بودی.رسیدیم جلوی در اتاقا و شروین وسایلم و داد دست خودم و گفت: دیگه نذار ناخنات اینقدر بلند بشن.با سر گفتم چشم. یه نگاه بهم کرد و دستش و گذاشت تو جیب شلوارش و رفت تو اتاقش. منم رفتم تو اتاقم. تختم اونقدر بزرگ بود که سه نفری روش بخوابیم. این دوتا دخترم لباس عوض کرده بودن و ولو شده بودن رو تخت و داشتن خواب هفت پادشاهو می دیدن. فکر کنم دیگه پادشاه سوم چهارم بودن.سریع یه تاپ و شلوارک از تو کشوم در آوردم. آخه گرمم بود. سریع پوشیدمش و لباسامو انداختم رو صندلی تو اتاقم و با یه دستمال مرطوب آرایشمو پاک کردم حوصله شستنش و نداشتم.بعدم رفتم رو تخت ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد. **** داشتم خواب دعوا و کتک کاری می دیدم. با اینکه می دونستم دارم خواب می بینم اما نمی دونستم چرا درد کتکها رو احساس می کردم. تو خواب فکر کردم این جوری که من دارم کتک می خورم و درد میکشم بیدار بشم بهتره. به خودم فشار آوردم و از خوا ب پریدم. از خواب پریدم و تو جام نشستم. چشم تو چشم درسا شدم. کنارشم الناز نشسته بود. هر دوتاشون با چشمای ریز شده دست به کمر بهم نگاه می کردن. درسا محکم کوبید به بازوم. جیغم در اومد. تازه فهمیده بودم این دوتا بیشعور تو خواب من و می زدن و من فکر می کردم کتکهای تو خوابم واقعین و باعث دردم میشن. عصبانی با اخم گفتم: دیوونه اید؟ واسه چی تو خواب آدم و می زنین؟ دگر آزاری دارین؟درسا: تو خفه. اول جواب سوالامون و بده تا نکشتیمت.با چشمای باز از تعجب نگاشون کردم. من: چه سوالی؟الناز مشکوک پرسید: دیشب ماهارو فرستادی بالا خودت کجا رفتی؟گیج جواب دادم: آشپزخونه.درسا: چی کار کردی؟من: آب خوردم.الناز: با کی بودی؟دیگه چشمام داشت در میومد.من: این سوالای مسخره چیه می پرسین آخه؟ یعنی چی کجا رفتی با کی رفتی چی کار کردی؟درسا چشم غره ای بهم رفت و با انگشت یه جایی رو نشونم داد و گفت: این چیه؟ مال کیه؟الناز: اینجا چی کار میکنه؟یهو الناز منفجر شد: ماها رو خوابوندی خودت کجا رفتی؟؟؟؟؟؟این جیغا از الناز بعید بود معمولا" من و درسا جیغ جیغ می کردیم. الناز و مریم و مهسا خیلی آروم بودن.درسا یه نگاه به الناز کرد و با لبخند گفت: آفرین خوب اومدی.من مونده بودم این دوتا چشونه. به جایی که درسا اشاره کرد نگاه کردم. ای خاک عالم به سرم. بگو چرا این دوتا آتیشین. وای ننه چه فکرایی که نکردن. شلوار شروین رو صندلی افتاده بود. از تصور اینکه این دوتا خنگول چه فکرایی کرده باشن نیشم تا بنا گوش باز شد. با همون نیش باز گفتم: شلوار شروینه.یهو درسا ترکید. پاشد ایستاد و جیغ کشون به الناز گفت: نگفتم... نگفتم.... این نامرد دیشب ماهارو خوابونده و رفته پیش اخمو خانش عشق و حال آخر شبم برگشته یادش رفته آثار جرم و پاک کنه.یهو پرید رو تخت و جفت من وایساد و با یه نگاه آرزومند گفت: حالا تو این اتاق اومدین یا تو اتاق شروین رفتین.محکم با دست کوبیدم تو پیشونیش و پرتش کردم اون ور. من: گمشو تو هم منحرف. یعنی چی این فکرا. من و نمیشناسید؟ من نه، این پسره رو ندیدین؟ بهش میاد این کارا؟الناز آروم گفت: خوب واسه همین ما فکر کردیم... یعنی درسا گفت..... گفت تو به شروین حمله کردی و مجبورش کردی.یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: چییییییییییییییییییییی؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ درسا غلط کرد؟ من حمله میکنم یا این دختره؟ من بودم دیشب خودمو پرت کردم بغل مهام؟ یا اون بار تو خرید خودم و انداختم گِله بازوی مهام؟؟؟؟ خیلی بی شعوری.درسا با نیش باز گفت: نه من بودم تو هم غلط میکنی به مهام بخوای نگاهم بکنی همش ماله خودمه. حالا زود تعریف کن ببینم تنبون شروین اینجا چی کار میکنه؟شروع کردم همه چی و تعریف کردن اما مگه این بی شعورا باور میکردن؟ آخرم مجبور شدم پامو نشونشون بدم که باور کنن. الناز ناباور گفت: یعنی واقعا" این شروین دکتره؟درسا: اونم جراح مغز و اعصاب؟؟؟من: آره فکر کنم. حالا محض اطمینان از طراوت جونم می پرسیم.یهو درسا یه جیغی کشید و گفت: مرده شورت و ببرن آنید با این خوابیدنت. تمام دست و پام و سیاه و کبود کردی. حالا خوبه بالشت چیده بودم بینمون مثل یه دیوار.با نیش باز زبونم و در آوردم و خندیدم بهش.خلاصه با شوخی و خنده پاشدیم و لباس پوشیدیم رفتیم پایین. تا ظهر برای طراوت جون در مورد عروسی و عروس و داماد حرف زدیم و عکسا رو نشونش دادیم. ناگفته نماند که شروینم چاخان نکرده بود و با تایید خانم احتشام ماها مطمئن شدیم که آقا جراح تشریف دارن. اما هنوز توضیحی برای ایران بودن و بی کار بودنش پیدا نکرده بودیم. تو اتاق رو تختم نشسته بودم و با چشمهای بی روح به موبایل که جلوم افتاده بود نگاه می کردم. باورم نمیشد.از عروسی مریم یک ماهی گذشته بود. مریم و سینا یک هفته ماه عسل رفته بودن کیش. درسا هم بالاخره تونسته بود مخ مهام و بزنه. بعد عروسی مهام به درسا زنگ زده بود و باهاش قرار گذاشته بود و بهش گفته بود که ازش خوشش اومده و اینا .....که درسا هم گفته باید بیشتر آشنا بشن. الانم در دوره دوستی و آشنائیت بودن. شروین هم فردای عروسی دوباره شده بود همون پسر سرد و قطبی همیشه شاید حتی اخمش و نگاه سردش بهم بیشتر شده بود. معمولا" با اخم نگاهم می کرد و کمتر باهام حرف می زد. حتی تو کل مسیر رفت و آمدم از دانشگاه به خونه و برعکس، جز سلام و رسیدیم چیزی نمیگفت. مرموز بود الان عجیبم شده بود. دوباره صدای سازش شبها از دل باغ میومد. یه وقتایی فکر می کردم شاید اتفاقای بعد عروسی همش توهم و خیال بوده. به خاطر امتحانات پایان ترم دو هفته فرجه داشتیم. بچه ها رفته بودن خونه تا خوب درس بخونن. مریم هم که بعد عروسیش با سینا تو تهران زندگی می کردن. منم به مامان اینا گفته بودم همین جا می مونم تا درس بخونم. اون شبم مثل همه این 10 روز تو اتاقم رو تخت ولو شده بودم و درس می خوندم. که صدای اس ام اسم اومد. صفحه رو باز کردم بازم اون بود، سینا. نمی فهمیدم منظورش از اس ام اس دادن چیه؟ دفعه اول سه هفته قبل اس داد. متعجب از شماره نا آشنا یه نگاهی به متن کردم. یه متن ادبی بود. فکر کردم الهه است یکی از همکلاسیام که همش تو کار اس و جک و متن و اینا بود. آخه مدام شمارش و عوض می کرد. بعد کلی گشتن یه متن خوب پیدا کردم و براش فرستادم. چند تای دیگه داد و من از سه چهارتاش یکی شو جواب می دادم. با متن ادبی یا جک.گذشت و فرداشم دوباره همون شماره اس داد. یه لحظه به ذهنم رسید که نکنه الهه نباشه. برای مطمئن شدن به اون یکی شماره الهه اس دادم که چه خبر نیستی کجایی؟جواب داد: همین جاییم از احوال پرسیای شما. کم پیدایین نه زنگی نه اسی تو دانشگاهم معلوم نیست کجاها غیب می شید.چشمام گشاد شده بود. سریع اس دادم که: الهه این شما ره رو میشناسی؟ شماره رو فرستادم که گفت: نه کیه؟منم گفتم: تا حالا فکر می کردم تویی ولی الان نمی دونم کیه.سریع به شماره ناشناس اس دادم که : سلام چه طوری چه میکنی؟می دونستم طرف من و میشناسه شاید یکی دیگه از همکلاسیامون بود.جواب اومد: خوبم شما خوبی؟ در حال درس خوندنی؟ یا دانشگاهی؟وا یعنی این کی بود؟من اس دادم: دارم می درسم تو چه میکنی؟جواب: من شرکتم در حال کار.هر چی به مخم فشار آوردم ببینم کدوم یکی از همکلاسیامون تو شرکت کار می کنن یادم نیومد. بین پسرا و دخترا میگشتم اما بازم پیدا نمی کردم.اس دادم: ببخشید من هر چی فکر کردم اسمتون یادم نیومد با چه اسمی باید شماره رو ذخیره کنم؟نمی خواستم بگم من نمی شناسمت اونوقت هر کدوم از بچه ها بود می گفت تو دو روزه داری اس بازی میکنی با من هنوز من و نشناختی؟یهو اس اومد. نوشته بود: من سینا هستم شوهر مریم. شمارتون و از مریم گرفتم که تو دانشگاه که خطش آنتن نمیده به شما زنگ بزنم تا نگران نشم.وای خدا خوب شد آبرومو حفظ کردی. ای مریم اگه دستم بهت برسه می کشمت.سریع اس دادم و گفتم: ببخشید من شما رو با یکی از دوستام اشتباه گرفته بودم شرمنده.سینا: نه خواهش میکنم این چه حرفیه خوشحال شدم. بازم اگه ای جک و متن داشتین بفرستین. دیگه جوابش و ندادم.سریع زنگ زدم به مریم و جیغ و کشیدم سرش.من: ای بی شعور تو نباید به من بگی که شماره امو دادی به سینا. اگه من دوتا حرف یا جک بی ناموسی بهش می دادم کی جوابگوی شرف از دست رفته ام بود؟بعد کلی جیغ و داد رضایت دادم و ماجرا رو براش تعریف کردم و کلی از خودش و سینا عذر خواهی کردم که نشناختم.این گذشت و بعد اون روز سینا تک و توک اس می داد. یکی دو روز اول متن و جک بود. بعد شروع کرد به حال و احوال و اخبار روز دادن. یه دفعه یه ساعتی اس داد که می دونستم خونه است. از هر 10 تا اس یکیش و جواب می دادم. می خواستم بفهمم مریم می دونه سینا بهم اس می ده یا نه. چون تو فرجه بودیم اس دادم به مریم و در مورد درس ازش پرسیدم. بعد سه تا اس به مریم انگاری سینا میفهمه که من به مریم اس می دم و دیگه اس نمیده بهم. فردا صبحش بهم اس میده که: سلام دیشب چی میگفتی به مریم؟یه حس بدی داشتم. نمی خواستم بهم اس بده مخصوصا" که فهمیده بودم مریم هم بی خبره. کم محلی و جواب ندادن به اس هاشم فایده نداشت چون بازم به کارش ادامه می داد. کلی با خودم فکر کرده بودم که چرا به من اس می ده؟ مگه چقدر من و میشناسه؟ مگه قیافه من چی دیده بود که به خودش اجازه می داد بهم اس بده؟ منم به خاطر مریم نمی تونستم چیزی بگم بهش. یا داد و بیداد کنم. بعدم مطمئن نبودم که آیا همین جوری اس میده یا با منظور خاصی اس میده؟بدبختی اینجا بود که به کسی هم نمی تونستم بگم. مریم دوستم بود و تازه ازدواج کرده بود.واسه همین بهش گفتم: دیشب؟ چیز خاصی نگفتم اما خوب نمی دونم بعدنم چیزی نگم. اصولا بچه ها چیزای مهم و به من نمیگن چون یه جایی سوتی میدم و از دهنم می پره.سینا جواب داد: می دونی تو منو خوب نمیشناسی، من مثل مریمم، شادم. مریم و هم خیلی دوست دارم. شیطنتهام و خوشیهام مثل مریمه. یکم خیالم راحت شد خدار و شکر پس هدف خاصی نداشت. اما بازم نمی فهمیدم چرا اس میده بهم. دیروز مریم بهم زنگ زد و گفت مخش هنگ کرده بس که درس خونده و بیا بریم بیرون. منم از خدا خواسته گفتم باشه. دوتایی رفتیم بیرون و کلی گشتیم موقع برگشت مریم زنگ زد سینا بیاد دنبالش. منم وایسادم عروس و تحویل دوماد بدم برم خونه. سینا که اومد این دوتا به زور من و سوار کردن که برسونن. اصلا" خوشم نمیومد باهاشون برم. خیلی معذب بودم. جالبیش اینجا بود که سینا جز سلام و خداحافظ هیچ چیز دیگه ای نگفته بود.یک ساعت پیش اس داد. عصبی شده بودم. اگه از اس دادن منظوری نداشت چرا مریم نمی دونست که سینا بهم اس میده؟ یا اینکه چرا جلوی مریم یک کلمه حرفم نمی زد. یه حس بدی داشتم. احساس می کردم به من مثل یه دختر خونه خراب کن سهل الوصول نگاه میکنه. مخم داشت می ترکید. هر چی فکر می کردم سر در نمیاوردم که چی کار کردم یا چه جوری رفتار کردم که این پسره یه همچین فکری در موردم بکنه. اصلا" مگه چند بار من و دیده بود؟ یک بار دم دانشگاه که مهسا و الناز و درسا هم بودن. یک بارم تو عروسی که بازم همه بودن. یاد لباسم افتادم. لباسم درسته حلقه ای و کوتاه بود اما با کت و جوراب پوشونده بودمش.لباس درسا و الناز که بازتر و لختی تر از لباس من بود. هر جوری که فکر می کردم می دیدم کاری نکردم که به باعث بشه اون به خودش اجازه این کارو بده. اعصابم بهم ریخته بود. هر بار که اس می داد اونقدر عصبی می شدم که بعدش اصلا" نمی تونستم تمرکز کنم رو درسم. این کارش باعث می شد از خودم بدم بیاد. به خاطر چیزی که نمی دونستم چیه.عصبی اس دادم: آقا سینا چرا به من اس می دید؟سینا: نمی دونم چرا. وقتی می بینمت حس می کنم یه جورایی بهم آرامش می دی. قیافه ات ملیحه و آروم میکنه آدمو.با دهن باز و عصبی در حالی که دستام میلرزید گفتم: منظورت چیه؟ می دونی که من دوست مریم هستم. هر چی باشم نامرد نیستم. دوست سه ساله ام و ول نمی کنم به توی نامرد بچسبم.سینا: من نامرد نیستم. من مریم و دوست دارم. نمی گم بهش خیانت کن. میگم با هم دوست باشیم. حرف بزنیم. بهم کمک کنیم. همدیگرو آروم کنیم.این پسره احمقه یا من و احمق فرض کرده؟ فکر کرده دختر 15 ساله ام؟من: ببینید آقای نا محترم. من نمی خوام با کسی دوست بشم. من تنهاییم و دوست دارم و دلم نمی خواد کسی و به تنهاییام راه بدم. بعدم عمرا تو یکی و راه بدم. مگه آدم قحطه. من نمی خوام تو رو آروم کنم نمی خوامم تو من و آروم کنی. بابا تو شوهر بهترین دوستمی. این و می فهمی؟ دست از سرم بردار. چی از جونم می خوای؟ اصلا" ما چه حرفی داریم که با هم بزنیم. تو جلوی مریم یک کلمه حرف نمی زنی. الان پشت تلفن چه حرفی داری که بخوای بزنی؟سینا: اونروز که سوار ماشین شدی خیلی دلم می خواست باهات حرف بزنم . اما مریم بود و نمی شد. اگه نبود بهت می گفتم.عصبی اس دادم: مثلا" اگه نبود چی می خواستی بگی؟ سینا: (( من دوست دارم)) هنگ کردم. مخم ترکید. باورم نمی شد. یک ساعتی بود که به جمله تو گوشیم نگاه می کردم. برام معنایی نداشت. هیچ حس خوبی بهم نمی داد. از خودم بدم اومد. از سینا بدم اومد.خدایا من چی کار کردم؟ چه رفتاری داشتم که سینا به خودش اجازه داده بود این حرفا رو بهم بزنه. خدایا........حالم بد بود. دلم می خواست نباشم. دلم می خواست نابود شم یا سینا رو نابود کنم. دلم برای مریم می سوخت. واقعا" از قیافه آدمها نمیشه کسی رو شناخت. همون جور که به سینا نمی خورد یه همچین آدمی باشه. انقدر کثیف و پست که بخواد یه همچین کاری و با تازه عروسش بکنه. اونم با کی با دوست صمیمی زنش. با خودش چی فکر کرده بود؟نفس کشیدن برام سخت شده بود. هوا کم آورده بودم. به پنجره نگاه کردم. شب بود. همه جا ساکت بود. چند ساعت گذشته بود؟ نمی تونستم نفس بکشم. باید می رفتم بیرون. باید هوا پیدا می کردم. به زور از رو تخت بلند شدم. دستمو گرفتم به دیوار و آروم آروم خودمو رسوندم به در. در اتاق و باز کردم. همه جا تاریک بود. بلند بلند نفس میکشیدم. خدایا چرا نفس کشیدن انقدر کار سختی بود.از اتاق اومدم بیرون باید خودمو به پله ها می رسوندم. اما نرسیدم. نفسم دیگه در نمیومد. دستمو رو قلبم گذاشتم. برای پیدا کردن هوا باید چی کار می کردم؟ ناخوداگاه دولا شدم. زانوهام خم شد. با زانو محکم خوردم زمین. یادم نمیومد قبلا" چه جوری نفس می کشیدم. خدایا کمکم کن. چشمای ماتم به پله ها بود. تو یه ثانیه شروین و دیدم که از تو پله ها پیداش شد. تا چشمش به من افتاد سریع خودش و بهم رسوند.شروین: چی شده چرا اینجا افتادی؟نمی تونستم جواب بدم. با صدا نفسای بلند می کشیدم. شروین متوجه حال بد و نفس تنگیم شد. دویید تو اتاق و با یه لیوان آب برگشت. همیشه یه لیوا ن آب تو اتاقم بود آخه همیشه تشنه ام می شد.اومد و لیوان و به دهنم نزدیک کرد و مجبورم کرد ازش بخورم. با اولین جرعه آب انگار راه تنفسم باز شد. خس خس گلوم کمتر شد. اما هنوز انرژی نداشتم که پاشم. شروین زیر بغلمو گرفت و به زور بلندم کرد. کمکم کرد و بردم روی تخت نشوند. خودشم کنارم رو به من نشست. با صدای آرومی که ازش بعید بود ولی تو اون شرایط بهم آرامش داد گفت: چی شده؟ تو مشکل تنفسی نداری پس حتما عصبی شدی؟ چی انقدر عصبیت کرده که اینجوری شدی؟چی بهش می گفتم؟ صدام در نمیومد. فقط با ترس و ناراحتی به موبایلم چشم دوختم. یه جورایی از گوشیم می ترسیدم. از اس ام اس های توش وحشت داشتم. شروین رد نگاهم و گرفت و به موبایلم رسید. با تعجب بهش نگاه کرد دست دراز کرد و برش داشت. با همون تعجب به من نگاه کرد. همین که فهمیدم لازم نیست گوشی و تو دستم بگیرم آروم شدم. چشمام بسته شد.نمی دونم چقدر گذشت صدای عصبی شروین و شنیدم.شروین: بیشعور کثافت.آروم چشمام و باز کردم. بغض کرده بودم. شروین با من بود؟ من که کاری نکردم. به خدا من تقصیری ندارم.با بغض و چشمای اشکی بهش نگاه کردم. گوشی و پرت کرد رو تخت و روشو برگردوند طرف من. دوباره هوا برای نفس کشیدن کم شده بود. من که گناهی نداشتم. حتی نمی دونستم چی کار کردم که باعث شده باشه سینا به خودش اجازه ابراز وجود بده. اگه مریم بفهمه و همه چیز و بندازه گردن من. اگه فکر کنه من یک کاری کردم که سینا بیاد سمتم. مطمئنن شوهرش و ول نمی کنه حرف من و باور کنه. اگه دوستام بفهمن و فکر کنن من دختر خوبی نیستم. اگه....سینه ام بالا پایین می رفت و به زور هوا رو می کشیدم تو ریه هام. شروین که چشمش به من افتاد نگران خودش و کشید سمت من و گفت: چی شده ؟ چرا دوباره این جوری شدی؟؟؟سعی کردم از خودم دفاع کنم اما نفس تنگی و بغض باعث شده بود که کلمات به زور و بریده بریده از دهنم بیرون بیاد.من: من.... اون.... کاری.... من .... تقصیر من..... نیست.... اون.... اس... دا.....دیگه نمی تونستم. دهنم و باز کردم و سعی کردم نفس بکشم اما این بغض لعنتی.شروین سرش و به چپ و راست تکون داد و گفت: نه نه ... من منظورم تو نبودی. ( با دست دو طرف صورتم و گرفت و تو چشمام خیره شد) آنید من تو رو میشناسم می دونم یه همچین آدمی نیستی. از اولشم از این پسره خوشم نمیومد. خیلی مرموز و موذی بود. من می دونم تو کاری نکردی. نمی خواد خودت و انقدر اذیت کنی. آروم باش. باشه؟؟؟ نفس بکش. همراه من نفسهاتو تنظیم کن. یک دو سه نفس...سعی کردم نفسهامو با نفسهاش تنظیم کنم. دستاش دور صورتم بهم انرژی تزریق می کرد. اونقدر از این که شروین در موردم فکر ناجوری نکرده بود خوشحال بودم که با تمام بغضم یه لبخند بی جون اومد گوشه لبم و همه بغض و دلتنگی و سرخوردگیم دوتا قطره اشک شد و از گوشه چشمم چکید رو گونه هام. شروین آروم با انگشتای شصتش اشکای رو گونه ام و پاک کرد.شروین: هیششششششششش نمی خواد به خاطر یه همچین آدمی حتی یک قطره ام اشک بریزی آروم باش ، آروم...نمی خواستم اشک بریزم. یعنی از این کارها بلد نبودم. یاد گرفته بودم تو خودم گریه کنم. اما بغض خفه کننده ام تبدیل شد به هق هق بدون اشک.شروین دستش و حلقه کرد دور کمرم ومن و کشید تو بغلش. سرمو آروم گذاشت رو سینه اش و با اون یکی دستش آروم رو موهام و نوازش کرد.تو گوشم نجوا کرد: آنید تو مجبور نیستی مسئول کارهای همه ی آدما باشی. نباید به خاطر گناه دیگران خودتو عذاب بدی. تو پاک تر از اینی که نگاه و فکر مسموم و ناپاک کسی بتونه آلوده ات کنه. پس خودت و اذیت نکن.مثل آبی که رو آتیش ریخته باشن آروم شدم. شروین آرومم کرده بود و اعتماد به نفس از دست رفته ام و برگردونده بود. حس گناه و عذاب وجدان و ازم جدا کرده بود. صدای تپشای قلبش حس گرمی نفسهاش. نوازش آرامش بخش دستش رو موهام و حس حرارت دستش دور کمرم همه و همه دست به دست هم داده بودن تا باز همون حس کرختی و سستی و آرامش حرارت شعله های آتیش و سوختن چوب بهم تزریق بشه. نفسهام آروم بود. تو سرم از صدا خالی بود. تو وجودم بازم آنید همیشگی و پیدا کردم. خدایا این چه حسی بود که از شروین تو وجودم رخنه می کرد. آروم بودم و دوست نداشتم جایی که الان هستم و ول کنم. محاصره تو بازوهای نیرومند شروین. تو اون شرایط به یه همچین حس حمایتی نیاز داشتم و شروین بی دریغ این حس و بهم تزریق کرد.چشمام و بستم و با یه نفس عمیق سعی کردم تا جایی که می تونستم همه این حسها رو تو خودم جمع و محبوس کنم. دیگه باید خودمو می کشیدم کنار. با یه حرکت آروم خودمو از تو بغل شروین کشیدم بیرون. حلقه دستاش شل شد و گذاشت من خیلی نرم از تو بغلش خارج شم. با یه لبخند آرامش بخش بهم نگاه کرد. وای که چقدر ازش ممنون بودم که به خاطرم لبخند زده بود. لبخندی که پر از آرامش وسکوت و امید بود. اگه تو این شرایط صورت سردش و می دیدم بیشتر از قبل داغون می شدم. اما همین لبخندش باعث شد که خودم بشم. همون آنید. یه لبخند با تمام وجودم بهش زدم و از ته ته قلبم ازش تشکر کردم.من: ممنونم نمی دونم چه جوری....شروین: هیششششششششش هیچی نگو دوستا از هم تشکر نمی کنن. دهنم از تعجب باز مونده بود. یعنی من و به دوستی قبول داشت؟همون جور که از رو تخت بلند میشد، دستاش و تو جیب شلوارش برد و با یه لبخند کج گفت: شاید لازم شد یه وقتی هم تو من و آروم کنی. اون موقع نمی تونی شونه خالی کنی.از اتاق رفت بیرون و من و با دهن باز و یک دنیا سوال تنها گذاشت. **** بعد از اون روز دیگه جواب سینا رو ندادم. اونم که اس ام اس دادنش کمتر شده بود و چند روز یه بار یه دونه اس می داد ولی کسی نبود جوابش و بده پسره خر الاغ.امتحانا شروع شده بود و دیگه خبری از جنگولک بازی نبود. حتی کارای گلهای نازنینمم سپرده بودم به مش جعفر. برنامه خانم احتشامم تنظیم کرده بودم و شب به شب چکش می کردم ببینم رفته سر کلاسها و آرایشگاه و ماساژ و استخرش یا دوباره به خاطر تنهایی جیم زده. خلاصه سرم حسابی شلوغ بود ووقت نداشتم به هیچی فکر کنم. از صبح یک سره درس و درس و درس. روز امتحانم شروین میرسوندم و وامیستاد تا با هم برگردیم. خدایی خوب راننده ای بود. کم حرف و منضبط. بار اولی که من و واسه امتحان رسوند دانشگاه و جلوی دانشگاه نگه داشت. به خاطر اضطرابم چشمام و بسته بودم و یکی در میون نفس می کشیدم و صلوات می فرستادم. مدام این کارو تکرار می کردم که صدای شروین و شنیدم.شروین: اضطراب داری؟سرمو به نشونه آره تکون دادم.شروین آروم و مطمئن گفت: نترس می دونم امتحانتو خوب پاس می کنی.متعجب از این همه اطمینانش برگشتم نگاش کردم که گفت: این اراده رو درتو می بینم که به هر چی می خوای برسی.سرمست از اعتماد به نفسی که بهم داده بود یه تشکر کردم و اومدم پیاده شم که گفت: موفق باشی. همین کلمه ی جادویی بود که قبل همه امتحانا روحیه ام و 100 برابر می کرد و اضطرابمو خاموش .جالب بود انگار چون شروین میگفت موفق باشی بی برو برگرد موفق میشدم. شایدم تلقین خودم بود.به هر حال همه امتحانا به خوبی و خوشی تموم شد.امروز اومده بودم نمره هامو بگیرم. دیروز مامان زنگ زده بود و گفته بود کی میای که گفتم فردا پس فردا میام. گفت: می خوای بیایم دنبالت اگه وسایلت زیاده؟این حرفی بود که مامان هر سال میزد اما عمرا" اگه میومدن کمک. سال اول کلی ذوق زده گفتم بیاین اما بعد دو روز که دیدم نیومدن و زنگ زدم گفت: آنید جان بابات کار داره نمیتونه بیاد خودت بیا دخترم.منم دست از پا درازتر و کنف شده خودم بارو بندیلمو جم کردم و رفتم خونه.تو جواب مامان تشکر کرده بودم و گفته بودم: نه مادر من وعده سر خرمن نمی خواد بدی خودم میام.امسال اصلا" دلم نمی خواست برم خونه. تصمیم گرفته بودم ترم تابستونه بگیرم که بتونم بمونم خونه خانم احتشام ولی قبلش باید یه دو هفته ای می رفتم خونه. خوشحال و راضی از نمره هایی که گرفته بودم. از در دانشگاه اومدم بیرون. سوار ماشین شروین شدم و راه افتادیم. یه زنگ به الناز زدم و نمره هاشو گفتم چهار روزی میشد رفته بود خونه. بعدش شماره درسا رو گرفتم. اونم دو روز پیش رفت خونه اشون. یه دو ساعت بعد رسیدیم خونه و طبق معمول من کل مسیرو خواب بودم. شروین بیدارم کرد و گفت: یعنی حتما باید امتحان داشته باشی که تو ماشین بیدار بمونی؟ مگه گهوارست که تا میشینی توش می خوابی؟یه لبخند دندون نما بهش زدم و گفتم: بهتر از گهواره است.از ماشین پیاده شدم و با دو از پله ها اومدم بالاکه یه سروصدایی از جلوی در باغ شنیدم و از اونجایی که من فوق العاده فضولم همون بالای پله ها ایستادم و چشمام و ریز کردم که بهتر ببینم جلوی در چه خبره. شروینم پایین پله ها ایستاده بود و اونم با تعجب به در باغ نگاه می کرد.چند تا پله اومدم پایین و دوتا پله بالاتر از شروین ایستادم و با کنجکاوی گفتم: اونجا چه خبره؟ عمو جواد با کی داره دعوا میکنه؟شروین شونه ای بالا انداخت و گفت نمی دونم. صداها یکم بلند تر شده بود انگار هر کی دم در بود تونسته بود عمو جواد و بزنه کنار و بیاد تو باغ. صداها یکم واضح شده بود. یه مردی صداش و انداخته بود سرش و هوار می زد.مرد: خودم دیدمشون اومدن اینجا. برو بگوبیاد. اینجا کجاست؟ اینجا چی کار میکنه؟عمو جواد: آقا اشتباه می کنید. غیر خانم و آقا کسی نیومد توی باغ.مرد: من میگم خودم تا اینجا دنبالشون اومدم و دیدم اومدن تو این خونه. من تا پیداش نکنم از اینجا نمی رم.چشمای ریز شده از فضولیم با دیدن مردی که داد می کشید و نزدیک می شد از ترس و تعجب گشاد شد. قلبم اونقدر تند می زد که هر آن احتمال می دادم استخونای قفسه سینه م بشکنه و پوستم و پاره کنه و بیفته بیرون. روح از بدنم خارج شده بود مطمئنم اگه جن یا روح می دیدم این جوری قبض روح نمیشدم .مرد به ده متریمون رسیده بود و هنوز داشت هوار می کشید که چشمش به من افتاد. تا من و دید با یه حرکت مش جواد و کنار زد و از بغل شروین رشد شد و به طرفم حمله کرد و کشیده ای به گوشم زد که سه تا پله اون طرف تر پرت شدم روی زمین. دستمو رو صورتم گذاشته بودم و با ترس نگاهش می کردم.مرد دوباره خیز برداشت که بهم حمله کنه که شروین عصبانی اومد بین من و اون ایستاد و مش جوادم سریع اومد و کمر مرد و گرفت که نتونه تکون بخوره. شروین عصبی گفت: اینجا چه خبره؟ اینجا یه ملک خصوصیه آقا شما نمی تونید همین جور بی اجازه وارد بشین. با کی کار دارید.به زور خودمو از رو زمین بلند کردم و ایستادم. هنوز مسخ شده و لال به مرد نگاه می کردم.روح از بدنم رفته بود قدرت هیچ حرکتی و حرفی رو نداشتم.مرد عصبانی با صورت کبود انگشتش و به طرف من گرفت و گفت: با این ، با این دختره جوون مرگ شده. با این ورپریده بی آبرو. دیگه کارت به جایی رسیده که با پسره مردم میری خونه اشون؟ خجالت نمیکشی بی آبرو؟شروین عصبانی صداش و بلند کرد و گفت: درست صحبت کنید آقا یعنی چی که اومدید تو خونه ما و به ما توهین میکنید. مرد پوزخندی زد و گفت: خونه شما؟ یعنی خونه اینم هست؟منظورش من بودم. شروین عصبانی جواب داد: بله خونه ایشونم هست. اصلا" شما کی هستین؟ مرد یه اشاره به من کرد و کبود شده گفت: چرا از خود بی آبروش نمی پرسی؟شروین متعجب به من نگاه کرد. مطمئنم رنگ من به سفیدی دیوارا شده بود و اگه لباسای رنگی تنم نبود مثل آفتاب پرست تو دیوارها گم میشدم.شروین که قیافه مات و بی روح من و دید با تعجب اومد سمتم و گفت: حالت خوبه؟ چرا این رنگی شدی؟ تو این مرد و میشناسی؟ به زور سرمو به نشونه آره تکون دادم. خدایا میشه همین یه بار آرزومو برآورده کنی؟ میشه یه کاری کنی که من همین الان غش کنم؟ یا بیهوش بشم؟ یا سکته کنم؟ کلا" یه اتفاق بیفته که من از این وسط خلاص شم و اینام دلشون به حالم بسوزه ونخوان ازم سوال بپرسن؟

******************************************************
صدای شروین من و از آرزو کردنم جدا کرد.شروین: این مرد کیه آنید؟ای بمیری تو که من و با اسم صدا نکنی. حالا تو هیچ وقت من و صدا نمیکنیا همین امروز جلوی تنها آدمی که نباید نشون بدی که من و میشناسی یا اونقدر نزدیکیم که منو به اسم صدا کنی یک کاره باید اسمم و بگی؟مرده هم انگار با شنیدن اسم من منفجر شده باشه بلند داد کشید.مرد: دِ بگو دیگه بگو من کیتم دختره عوضی بگو گه آبرو برام نذاشتی کارم به جایی رسیده که باید بیام جلوی این بی ناموس بی شرف توضیح بدم من کیم اونم کجااااااااااااا خونه دوست پسرت؟ ده بیشعور بگو اینجا چه غلطی میکینی؟با سرو صدای ما خانم احتشام و مهری خانم و چند نفر دیگه اومدن بیرون و از بالای پله ها به ما نگاه کردن. وجودم پر احساسهای مختلف بود. ترس، نگرانی، وحشت .... دلم می خواست همون لحظه بمیرم. چنان فشاری روم بود که هنگ کرده بودم. موقعیت و درک نمی کردم. نمی فهمیدم باید چی کار کنم. برم ؟ فرار کنم؟ بمونم ؟ جواب بدم؟ سعی کنم توضیح بدم که من اونجا چر کار می کنم و این مرد کیه؟ اما هیچ کاری نکردم. نتونستم حتی یه قدم بردارم. نتونستم حتی دهن باز کنم. فقط ایستادم و مسخ شده به آدمهای دور و برم نگاه کردم. به مرد که آنچنان عصبانی بود که اگه ولش می کردن همون جا با دستای خودش خفه ام می کرد، به شروین که پر سوال نگاهم می کرد، به مش جواد که کمر مرد و گرفته بود، به خانم احتشام، مهری خانم، ...... که به خاطر نگاه9 خیره بقیه به من چشم دوخته بودن. انگار مطمئن بودن هر چی که هست من جوابش و دارم. همه با تعجب و سوال بهم نگاه می کردن. اما من نمی تونستم حرف بزنم هیچ جون و انرژی برای حرف زدن نداشتم.خانم احتشام محکم و عصبی گفت: صداتون و بیارید پایین آقا. اینجا چه خبره؟ این مرد کیه تو خونه من؟نگاه شروین، مرد ، مش جواد به من بود منتظر بودن که من جواب سوال خانم و بدم. با صدایی که به زور از ته گلوی خشک شدم بیرون اومد گفتم: (( بابام................ )) کاملا" نگاه متعجب شروین و دهن باز مش جواد و می دیدم. مطمئنم خانم احتشام و مهری خانم و بقیه هم همین قدر متعجب و بهت زده شده بودن. صدای فریاد مرد: ای که بی بابا بشی که آبرو برام نذاشتی. با یه حرکت خودش و از دستای مش جواد که تمام این مدت دور کمرش حلقه شده بود و سعی داشت نذاره جلوتر بیاد آزاد کرد و با چند قدم بلند به من رسید و یک کشیده محکم به صورتم زد که از شدت ضربه تو گوشم صدای ناقوس کلیسا میشنیدم و چشمام تار شده بود. اونقدر ضربه اش محکم بود که تن بی روحم پرت شد دو متر اون طرف تر و نقش پله ها شدم و گوشه لبم پاره شد و خون ازش جاری شد. مهری خانم یه جیغ کوتاه کشید و دویید سمت من و مش جواد و یه خدمتکار مرد دیگه اومدن بابامو گرفتن که نتونه دوباره منو بزنه.خانم احتشانم محکم با صدای ناراحت گفت: خودتون و کنترل کنید آقا. بیاید تو دفتر من تا صحبت کنیم. وسط حیاط که جای بحث کردن نیست.مش جواد و اون مرد بابامو به زور بردن سمت عمارت. بابام مدام داد می زد و حرفای ناجور بهم می زد و سعی میکرد خودش و از دست اونا خلاص کنه و دوباره بیاد سراغم. من اما بی جون رو پله افتاده بودم و هجوم خاطرات تو سرم و تحمل می کردم. صدای داد و فریاد صوای جیغ. گریه، هق هق.... به زور خودمو کنترل کردم که نلرزم. که ضعف نشون ندم. تا همینجا هم همه آبروم رفته بود دیگه خار شدن بیشتر و نمی خواستم.خانم احتشام: آنید دخترم تو هم بیا.با شنیدن دخترم دلم گرم شد. احساس کردم یک صدم روحم برگشته. پس حرفای بابام نظر خانم احتشام و نسبت به من عوض نکرده بود. بی اختیار چشمم چرخید سمت شروین. داشت نگاهم می کرد، صورتش سرد نبود یه جور خاصی بود. اگه بلد بودم حرف نگاه ها رو بفهمم امروز خیلی به دردم می خورد. می فهمیدم نگاه شروین، خانم احتشام ، مهری خانم و بقیه بهم چی میگه.من دختری که پدرش اومده بود و کلی حرفای زشت و القاب ناجور بهش نسبت داده بود. کدوم پدر در مورد دخترش این جوری میگه؟ نباید صبر کنه تا از اصل ماجرا خبردار بشه بعد قضاوت کنه؟ نمی گم کارم درست بوده اما اون.... پدره.... بزرگتره.....شروین اومد کمکم. همراه مهری خانم کمکم کرد که بلند بشم و من و به سمت عمارت بردن. به زور می تونستم سر پا وایسم. تمام شخصیتی که 22 سال سعی کرده بودم برای خودم بسازم و در عرض 8 ماه به کل این خونه نشون دادم همه اش تو یه لحظه شکست و خرد شد. و پدرم روی این خرده ها با سنگدلی و بیرحمی ایستاده بود و پاهاش و فشار می داد. با کمک شروین ومهری خانم تا جلوی در دفتر خانم احتشام رفتم. جلوی در که ایستادیم قبل از باز کردن در بازومو از تو دست شروین بیرون آوردم. شروین یه نگاه پرسشگر بهم کرد انگار از نگاه و صورتم منظورم و فهمید چون بی حرف و آروم در زد و در و باز کرد و اول خودش وارد شد و بعد ما. پدرم کلی فکرای ناجور در مورد من داشت نمی خواستم با دیدن اینکه شروین کمکم میکنه به باورای غلطش اطمینان کنه. وارد شدیم و پشت سر شروین ایستادم. خانم احتشام به مهری خانم اشاره کرد که بره بیرون و در و ببنده و مهری خانم رفت و ماها رو تنها گذاشت.پدرم عصبی و کلافه با چشمای به خون نشسته بهم نگاه کرد. بابا: اینجا چه غلطی میکنی؟ از کی اینجا میای؟ به خیالت که ماها تو خونه نشستیم و از هیچی خبر نداریم؟ دیدم مشکوک شدی. دیر به دیر میای خونه و زودم می خوای فرار کنی. نگو یه جای بهتر یه کار بهتر پیدا کردی؟ بگو برای هرزگی چقدر بهت پول میدن هانننننننن؟بغض گلومو گرفت تو چشمام اشک جم شد. هرزگی؟ من؟ من که اینجا کار می کردم؟ کی هرزگی کردم؟ کی؟خانم احتشام متعجب و ناباور گفت: آقای کیان این چه حرفیه که شما می زنید؟ آنید اینجا پرستاره. پرستاره من. هیچ وقتم هیچ کار بدی نکرده.بابام عصبانی به خانم احتشام نگاه کرد و گفت: کار بدی نکرده؟ بدتر از اینکه بدون اجازه من بدون اطلاع خانواده اش خوابگاهش و ول کرده و اومده تو این خونه و شب و روز ور دل این پسره بوده؟ این چه کاریه که این دختره خراب با این پسره دوساعت تو خیابونا دور دور می کنن. اگه اینجا کار میکنه پس چرا این پسره شده راننده اش و این عوضی و از دانشگاه تا خونه میاره؟پدرم عصبی بهم حمله ور شد و یک کشیده دیگه به صورتم زد که تن لرزونم تلوتلو خورد و چند قدم عقب رفت. جونی برام نمونده بود. روحم مرده بود. آبروم رفته بود. قلبم ایستاده بود.پدرم با فریاد: دختره عوضی خراب. مگه من برات کم گذاشتم که خودت و راحت در اختیار دیگران گذاشتی؟ از هرزگی و ... بازی چی گیرت میاد؟ آبت نبود نونت نبود باید با آبروی ما بازی می کردی؟ تقصیر اون مادرته که تورو این جوری خراب بار آورده. هر چی بهش میگفتم حواست به این دختر باشه. ببین کجا میره با کی میره میگفت : من به آنید اطمینان دارم کار بدی نمیکنه. بیا ببین نتیجه اعتمادتو. ببین از اون کسی که انتظار نداشتی چه بی آبرویی دیدیم چه ضربه ای بهمون زد. نکنه اون مادر .... شده اتم باهات هم دست بود. نکنه اون از همه چی خبر داشت. مگه میشه اون نفهمیده باشه که تو 8-7 ماهه خوابگاه نمی ری؟ اینه وضع بچه تربیت کردنش. به زور دهن باز کردم. چرا گناه من و پای مادرم می نوشت اون بیچاره روحشم خبر نداشت.من: بابا من ......بابا: خفه شو... خفه شو نمی خوام حتی صداتو بشنوم. به من نگو بابا.... تو دیگه دختر من نیستی من دختری به کثیفی و لجنی تو ندارم. من دختره ... نمی خوام دیگه اسم ماها رو هم نمیاری فهمیدی کثافت؟ اگه پدر می خواستی اگه خانواده ات برات مهم بودن قبل از این بی آبرویی یکم به ماها فکر می کردی. تو دیگه بچه من نیستی می فهمی؟ نیستی....با یه نفرتی تو صورتم نگاه کرد که برای یک لحظه مرگ و دیدم. تموم شد. هر اونچه که نباید میشد شد. من برای پدرم مرده بودم. تو همون لحظه تموم شده بودم. اون دیگه منو نمی خواست. من و به فرزندیش قبول نداشت.نباید می ذاشتم گناه من و پای مادر بیچاره ام بنویسه. من خوب بابامو میشناختم می دونستم وقتی عصبانی میشه حرصش و سر مادرم خالی میکنه. اونقدر حرفای زشت بهش می زد که خودش و تخلیه کنه. اصلا" هم براش مهم نبود که چی به سر روح و احساسات اون زن بیچاره میاد. با آخرین توانی که در خودم سراغ داشتم نیرومو جم کردم باید حرفای آخرمو می زدم.من: مامان از چیزی خبر نداره. هیچکی نمی دونست که من از خوابگاه رفتم. بی خود نمی خواد دنبال مقصر بگردی. من خودم اینجا رو پیدا کردم خودم این کارو انتخاب کردم. شدم پرستار خانم احتشام.بابا: خفه شو عوضی.عصبی شده بودم و این باعث شده بود نیروم بیشتر بشه.به زور نفس میکشیدم اما با این حال شروع کردم به حرف زدن با بغض در حالی که بین حرفام یه نفس می گرفتم گفتم: خفه شم؟ چرا؟ مگه تا حالا خفه شدم چیزی درست شد؟ اتفاقی افتاد؟ شما هر چی دلتون بخواد میگید هر فکری هم که دلتون بخواد می کنید. فرصت توضیحم به کسی نمیدید. اتفاقا" امروز همون روزیه که نباید خفه شم. باید حرف بزنم باید حرفای که این 22 سال تو دلم تلنبار شده رو بگم. بریزم بیرون. وگرنه این غده چرکی خفه ام می کنه . مگه من چی کار کردم؟.... فقط می خواستم کار کنم. مگه همه کار نمی کنن؟..... می خواستم رو پای خودم وایسم..... می خواستم بگم که می تونم..... بهتون نگفتم چون می دونستم نمی ذارید چون میگید دختر باید بشینه تو خونه..... خونه غریبه ها خطر داره..... به شعور من شک داشتید و دارید. فکر میکنید خودم نمی فهمم چی خوبه چی بده. مگه شما کاری میکنید به فکر بقیه هستید؟ مگه شما فکر می کنید چی سر ما میاد؟بابا با داد: خفه شو دختره عوضی آشغال می خوای کاراتو ماستمالی کنی ؟ می خوای توجیحش کنی؟ هرزگی ماستمالی کردن نداره.صدام بلند شد با بغض و صدای بلند گفتم: من هرزه ام؟ من خرابم؟ چی کار کردم؟ شما چی از من دیدید؟ تا حالا شده دوست پسر داشته باشم. تا حالا شده من و با یه پسر برم مهمونی، پارتی یا جایی؟؟؟ یا اصلا" شده تو خیابون من و با یه پسر ببینید؟ یا از کسی بشنوید؟؟؟؟ تا حالا کار خلافی از من دیدید؟نه ....... ندیدید تا حالا کاری بر خلاف میلتون نکردم.بابا عصبانی به شروین اشاره کرد و با داد گفت: نشونه فسادت کنارت وایساده. بازم انکارش میکنی؟منم به همون بلندی داد زدمکارد به استخونم رسیده بود. بسه دیگه 20 سال خفه خون گرفته بودم دیگه کافی بود یکی باید با صدای بلند همه چیز و بگه: آره انکارش میکم چون کاری نکردم. فسادی نبوده. اینکه امروز من و تو ماشین یه پسر دیدی که اومدم تو این خونه انقدر آتیشتون زد؟ انقدر بد بود؟پس حالا می فهمید که من و مامان روزایی که میومدیم و در خونه زنا ی صیغه ای و معشوقه هاتون و می زدیم و شما رو اونجا تو اون خونه ها با اون آدما می دیدیم چه حالی داشتیم. اگه کار من بده اگه زشته اگه خلافه شما حق ندارید چیزی به من بگید. مگه خودتون این کارا رو نمیکنید؟ من از خودتون یاد گرفتم. وقتی ماها رو تو خونه ول می کردین و با زنای رنگارنگ این ور اون ور می رفتین و اصلا" براتون مهم نبود که از گوشه و کنار بهمون خبر می دادن که باباتو دیدم فلان جا یا یه خانمی. تو ماشین بابات یه زنی نشسته بود.اصلا" فکر کردین چه حالی به ما دست می داد؟ حالیتون بود که چه آبرویی از ما می بردید؟ چه کمری از مامانم میشکوندید؟ چه زخمی تو قلب ماها می زدید؟ فکر کردید راحته، فکرکردید خیلی جالبه که همش گوش به زنگ باشی و با هر زنگ تلفن تنت بلرزه و قلبت وایسه که وای نکنه باز یکی بابامو دیده باشه و بخواد خبرمون کنه که جلوش و بگیریم. حاج آقا کیان معتمد شهر قباحت داره این کارا. هرچی هم پیامبر 100 تا زن صیغه ای داشت اما تو اون زمان بنا به شرایطی گرفتن زن صیغه ای حلال بود. شماها همه شرایطشو ول کردید فقط به همون بند آخر که گفته صیغه حلال است چسبیدید؟ فکر میکنید خیلی خوبه که یه بچه همش دعوای پدر و مادرشو ببینه. وقتی بزرگتر شد بفهمه این دعواها به خاطر اینه که باباش دنبال تنوعه، و این که مامانش جونیش و به پاش ریخته براش کافی نیست و حالا که سنی ازشون گذشته با وجود دوماد ونوه دنبال عشق و حال جدیده؟من به درک سپندم هیچی. به فکر آنیتا هم نبودید. اون شوهر داشت. می دونید چقدر براش بد بود که شوهرش بیاد بهش بگه بابات زن صیغه ای داره؟ که مامانم براش کافی نیست که به بچه هاش و آبروشون اهمیت نمیده؟ این و می فهمید؟بدون اشک به هق هق افتاده بودم. نفسم به زور در میومد.بابا عصبانی با چشمای آتیشی بهم نگاه می کرد. حرفام شکه اش کرده بود. حرفایی که یک عمر تو خودم ریخته بودم و احدی ازشون خبری نداشت. حتی تو تنهایی هامم بهش فکر نمی کردم حالا جلوی شروین و خانم احتشام با صدای بلند فریاد می زدمشون. باور نمی کرد که این حرفا رو یه روزی از دهن من بشنوه. بی خیالترین بچه اش. کسی که تو همه این قضایا یه گوشه می ایستاد و به بقیه نگاه می کرد. کسی که هیچ وقت اعتراض نکرد. اگه آنیتا می گفت، اگه سپند میگفت، اگه مادرم میگفت باورش براش آسونتر بود تا شنیدن این حرفهای ممنوعه از دهن من.بابام از تو شک در اومد. با یه صدای پر از نفرت با چشمای پر از کینه بهم نگاه کرد و با سرد ترین صدایی که تو تمام زندگیم شنیدم بهم گفت: تو دیگه دختر من نیستی. دیگه حتی اسمتم نمیارم. آنید برای من مرد. دیگه مرده و زنده ات برام فرقی نداره.این و گفت و با قدمهای سریعی از کنارم رد شد و از در رفت بیرون. پاهام دیگه تحمل وزنم و نداشتن. بی جون رو پاهام نشستم. خانم احتشام و شروین که تا اون موقع تو شک بودن با رفتن بابام و نشستن من از شک در اومدن. خانم احتشام خودش و بهم رسوند و گفت: آنید.. آنید جان چی شده؟ حالت خوبه دخترم؟مهربونی خانم احتشام بغضم و بیشتر کرد. شروین سریع اومد کنارم نشست و با صدای بلند به مهری خانم گفت برام آب بیاره.مهری خانم آب و آورد و شروین جرعه جرعه به خوردم داد و بعد به مهری خان گفت من و به اتاقم ببره.با کمک مهری خانم به زور پاشدم و از پله ها بالا رفتم. من و به اتاقم رسوند. پامو که تو اتاقم گذاشتم رو به مهری خانم گفتم: مرسی مهری خانم می تونید برید.مهری نگران: مطمئنین خانم.من: آره می خوام تنها باشم. مهری عقب عقبکی از اتاق بیرون رفت و در و پشت سرش بست. مقنعه امو با حرص از سرم گرفته ام و پرتش کردم رو تخت. با همون حال زارم رفتم تو سه کنج دیوار. اون ته اتاق نشستم. یکی که از در وارد میشد تو لحظه اول نمی فهمید کسی تو اتاقه. عادتم بود تو موقع ناراحتی و بغض می رفتم کنج اتاق می نشستم جایی که از دید نگاه بقیه پنهون بود.زانوهام و گرفتم تو بغلم و سرمو رو زانوهام گذاشتم. تمام اتفاقای چند دقیقه قبل میومد جلوی چشمم. بغض کرده بودم اما گریه نمی کردم. گریه نشونه ضعف بود. من نمی خواستم ضعیف باشم. از بچگی سعی کرده بودم قوی باشم و روی پای خودم وایسم و هیچ وقت، هیچ وقت گریه نکنم. نهایت بغض و کینه و ناراحتیم دوتا قطره اشک بود. تموم شده بود. من دیگه تو خونه بابام جایی نداشتم. چشمام وبستم و سرمو تکیه دادم به دیوار.تو افکارم غرق بودم که صدای یه آهنگی تو اتاق پیچید. با تعجب چشمام و باز کردم. شروین جلوی DVD پلیر ایستاده بود و روشنش کرده بود. برگشت سمت منو بهم نگاه کرد.با یه صدای آروم از همونایی که آرامش و بهم تزریق می کرد گفت: چرا اونجا نشستی؟بی جواب بهش خیره شدم.صدای آهنگ و خواننده اش تو سرم می پیچید.نذار امشبم با یه بغض سر بشه.بزن زیر گریه چشات تر بشه.بذار چشماتو خیلی آروم روهم.بزن زیر گریه سبک شی یکم.شروین یه دستمال از رو میز برداسشت و اومد کنارم نشست. چونه امو گرفت و آروم صورتم و به سمت خودش برگردوند و با دستمال نرم خون گوشه لبم و پاک کرد. می سوخت و درد می کرد اما من نه اشکی داشتم برای ریختن نه حسی برای درد کشیدن. چشمش به گوشه لبم بود و با دقت کارش و می کرد. منم به صورتش نگاه می کردم. چقدر آروم بود. بدون هیچ نگرانی، ترسی، وحشتی، یدون هیچ فکر بدی. یعنی الان در مورد من چه فکری میکنه؟ در مورد بابام، مامانم، خانواده ام. حتما" الان براش شدم همون کلفتی که می گفت.کارش تموم شد. چونه امو ول کرد. دستمال و گذاشت رو زمین کنار پاش. تکیه داد به دیوار. دستاشو توهم قلاب کرد.آروم پرسید: حالت خوب نیست می دونم. آنید گریه کن. خودت و خالی کن. باید سبک بشی. بسه این همه مقاوم بودی. اتفاقی که برات افتاد اتفاق کمی نبود. اگه همش بغض کنی خفه میشی. بذار بغضت بشکنه. بذار بیاد بیرون.یه امشب غرورو بذارش کنار.اگه ابری هستی با لذت ببار.هنوزم اگه عاشقش هستی که.نریز غصه ها رو تو قلبت دیگه.به شروین نگاه کردم. آهنگ تو سرم می پیچید.با بغض گفتم: می دونی چقدر سخته که یه بچه بفهمه مامان و باباش با هم مشکل دارن؟ که باباش مامانش و زیاد دوست نداره؟ که از مامانش به عنوان سوپاپ اطمینان استفاده میکنه؟ که هر وقت عصبی و ناراحته سر اون خالی میکنه؟ غرورت نذار دیگه خسته ات کنه.اگه نیست باید دل شکستت کنه نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی می دونی یه بچه وقتی صبح از خواب بیدار میشه و صدای بابا مامانش و میشنوه اونوقت به جای آرامش گرفتن دچار ترس و دلهره بشه. سراپا گوش بشه تا بشنوه چی دارن میگن. تا بفهمه دارن دعوا می کنن یا حرفای معمولی میزنن. اگه دعوا میکنن که با ترس گوشاش و می گیره که نشنوه باباش چیا به مامانش میگه و صدای مامانشم در نمیاد. اگه بعد گوش کردن به حرفاشون بفهمه که دارن حرف عادی می زنن یه نفس از سر آسودگی بکشه و آروم بخوابه. هنوز عاشقیو دوسش داری تو نشونش بده اشکای جاریتو نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی می دونی بزرگ شدن تو دعوا چیه؟ این که یاد بگیری رو محبت بابات زیاد حساب نکنی. اینکه تو اوج بچگیت بفهمی که بابات، قهرمان زندگیت اونی نیست که تو ازش تصور میکنی. می دونی شکستن بزرگترین قهرمان زندگی یه بچه یعنی چی؟ یعنی ناامیدی. یعنی بی اعتمادی. نذار امشبم با یه بغض سر بشه بزن زیر گریه ، چشات تر بشه بذار چشماتو خیلی آروم رو هم بزن زیر گریه سبک شی یه کم یه امشب غرورو بذارش کنار اگه ابری هستی بالذت ببار هنوزم اگه عاشقش هستی که نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه می دونی یه بچه تو اوج بچگی بفهمه باید رو پای خودش وایسه و تکیه گاهی نداره یعنی چی؟ اینکه وقتی ناراحتی وقتی غصه داری وقتی بغض داری باید خودت خودتو آروم کنی. چون بابات هیچ وقت نیست. اگرم هست ممکنه حوصله اتو نداشته باشه. غرورت نذار دیگه خستت کنه اگه نیست باید دل شکستت کنه نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی می دونی؟ چقدر بده که وقتی یه صدای بلند از بابات میشنوی تنت بلرزه که وای نکنه باز داره بامامانم دعوا میکنه. بعد بری گوشتو به در بچسبونی و بفهمی نه دارن شوخی میکنن و می خندن. اونوقته که می تونی یه نفس راحت بکشی. اما همیشه شانس باهات یار نیست. بیشتر وقتا صدای داد و بیداد و دعواست. صدای فریاد بابا که حتی باد و بارونم انداخته گردن مامانت که تو باعث شدی بارون بیاد. که سر هر مسئله کوچیکی حتی خنک نبودن آب سر سفره غذا مامانت مقصره و داد و بیداده که کشیده میشه رو سرش و تو تمام این سرخوردگیهای مادرتو ببینی و از ترس اینکه نکنه گوشه ای از این خشم به تو اصابت کنه مجبور شی ساکت بمونی. هنوز عاشقیو دوسش داری تو نشونش بده اشکای جاریتو نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی داشتم درد و دل می کردم کاری که به زندگیم یادم نمیومد انجام داده باشم. اونم برای کی! پسر قطبی! اما وقتی تواین حال بهش نگاه می کردم اون پسر سرد و خشک و نمی دیدم. یه جورایی حتی مهربون بود. با دقت به تمام حرفام گوش می داد. شنونده عالی ای بود. نمی دونم کی بغضم شکست. کی اشکام جاری شد. کی صورتم خیس شد. فقط یادمه دست شروین دور بازوم حلقه شد و تو همون حالت نشسته منو کشید تو بغلش و سرمو گذاشت رو سینه اش.آروم و بی صدا اشک می ریختم. اومده بودم جایی که بهم آرامش می داد. حس امنیت حسی که باعث میشد فکر کنم هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه بهم صدمه بزنه. حسی که باید تو آغوش پدرم بهش می رسیدم اما هیچ وقت این تجربه رو نداشتم و حالا این شروین بود که این حس و بهم منتقل می کرد و چقدر شیرین بود مورد حمایت کسی قرار گرفتن. ریتم نفساش، صدای قلبش، گرمای بدنش. حتی حرکت منظم قفسه سینه اش که بالا و پایین می رفت همه و همه حسی بهم می داد که ناخداگاه آرومم می کرد و قفل زبونم و باز می کرد و باعث میشد حرفای نگفته 22 سال زندگیمو بریزم بیروم.من: فکر می کنی چرا از رعد و برق می ترسم. چون هم قهرمانم ،بابام هم تنها کسی که بعد بابام حس کردم می تونم بهش اعتماد کنم تو یه روز طوفانی همراه با رعد و برق برام شکستن. نابود شدن. فهمیدم همه حرفاشون یه سراب و دروغه. بعد اون به همه مردا بی اعتماد شدم. مرد و ازدواج همه اش یه بازی مسخره و کثیفه که توش تنها بازنده زنای بدبختن که از همه وجودشون مایه می ذارن.آروم سرمو بالا آوردم و به شروین نگاه کردم. نگاهش و پایین آورد و تو چشمام نگاه کرد.من: مگه من چی کار کردم که بابام اون حرفا رو بهم زد. من کاره بدی کردم؟ من فقط کار کردم. کار کردن جرمه؟ گناهه؟ من کسی و از راه به در کردم؟ زندگی کسی و خراب کردم؟ خونه کسی و ویرون کردم؟ کار زشتی کردم؟ شروین آروم همون جور که تو چشمام نگاه می کرد گفت: هیشش آروم ، آروم. تو هیچ کدوم از این کارها رو نکردی. فرصتشو داشتی اما تو ذاتت بدی نیست. با بغض و صورت خیس گفتم: پس چرا بابام بهم گفت: کثیف ، آشغال، عوضی ، هرزه.....دیگه نتونستم ادامه بدم به هق هق افتادم. شروین با دستش سرمو گذاشت رو سینه اشو با اون یکی دستش موهام ونوازش کرد و گفت: تو هیچ کدوم از اینا نیستی. تو خوب تر از اونی که حتی یه شباهت جزئی به آدمایی که بابات بهت نسبت داده داشته باشی. آنید... من میشناسمت... چند ماهه دارم باهات زندگی میکنم... شاید تنها کاری که توش خوب هستم شناخت بقیه باشه....آنید، تو اصلا" فکرت تو این مسیر نیست.... تو ذهنت بدی نیست... تو وجودت پر از خوبی و مهربونیه چه طور آدمی مثل تو می تونه بد باشه. آدمی که دلش برای همه می سوزه. آدمی که با گل ها حرف میزنه. نگاه کن. به این خونه نگاه کن. ببین این تو بودی که به این خونه روح دادی. از مش جواد دربون تا زهرا که تو آشپزخونه کار میکنه از کوچیک و بزرگ دوست دارن. کسی از تو بدی ندیده. پس نیاز نیست خودت و به خاطر چیزی که نیستی اذیت کنی.حرفاش آرومم می کرد. به روح شکستم بند می زد اما تا میومد ترمیم بشه حرفای بابام تو ذهنم میومد. نگاه آخر بابام. حرفای آخرش.با گریه بریده بریده گفتم: شروین... بابام دیگه منو نمی خواد... ازم متنفره... گفت دیگه دخترش نیستم... من تنها شدم... دیگه هیچ کس وندارم...شروین با دست موهام و بازومو نوازش می کرد تا آروم شم.آروم با صدای آرامش بخشش که تو اون لحظه برام قشنگترین صدای ممکن بود گفت: بهش فکر نکن. بابات عصبانی بود. هیچ پدری نمی تونه از بچه اش متنفر باشه. آرومتر که شد، عصبانیتش که خوابید به حرفات فکر میکنه. اونوقته که خودش میاد سراغت. بعدم کی گفته تو تنهایی ؟ پس منو مامان طراوت چی ؟ پس آدمای این خونه که همه اشون تو رو دوست دارن چی؟ می دونستی مامان طراوت تو رو بیشتر از من دوست داره؟ متوجه نشدی هر کاری که می کنه یا هر تنبیهی که میکنه اتمون یه جورایی به نفع توئه؟ من و کرده راننده شخصی تو.وسط گریه خنده ام گرفته بود. این یه قلم و راست میگفت همین شوفر دربستی باعث شد بابام بیاد و خونم و بریزه دیگه.با یه لبخند سرمو بلند کردم و گفتم: نخیرم اگه شما شدی راننده سرویس من برای این بوده که از خونه بیرون نمی رفتی و این بهترین راه برای بیرون فرستادن تو از خونه بود.شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: حواست نیست؟ من سه ماهه با مهام می چرخم و مدام بیرونم. پس فکر نمی کنی دلیل راننده شدن من اگه این بود تا الان باید از این تنبیه معاف میشدم؟واسه این یکی دیگه جواب نداشتم. آروم سرمو گذاشتم روسینه اش و چشمام و بستم. محل آرامش من... ولی نباید به این آرامش عادت کنم. نباید به این که موقع ناراحتیهام شروین کنارم باشه عادت کنم. کاش دیگه مهربون نشه. کاش بازم اخم کنه. اما پس این آرامش چی میشه؟ این ذهن خالی؟ خودمم مونده بودم چی می خوام. هم می خواستم شروین باشه هم نباشه. هم مهربون باشه هم نباشه. خود درگیر بودم. تو همین فکرا بودم که چشمام سنگین شد و خوابم برد.با یه تکون چشمام و باز کردم. بدنم رو زمین خنک بود و زیر سرم سفت بود. سعی کردم یادم بیاد کجام و چی شده. گیج چشمم و رو هم فشار دادم. سرمو چرخوندم. شروین بالا سرم بود. سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماش و بسته بود. شروین اینجا چی کار میکنه؟!تو اتاقم بودم. کنج اتاق نشسته بودیم. من دراز کشیده بودم وسرم روی پای شروین بود. اتفاقات ظهر یادم اومد. بابام، حرفاش، بغض خفه کننده، اتاقم، شروین، آهنگ، گریه، درد دل کردنم، آرامشی که به خاطر حرفای شروین بهم تزریق شد. تموم شده بود. 22 سال زندگی تموم شده بود. من از همین الان یه دختر جدید بودم یه آدمی که دیگه کسی و نداره. پدرش اون و نمی خواد و از خانواده بیرون کرده. از حالا باید رو پای خودم می ایستادم. مگه من همین و نمی خواستم؟ یه زندگی جدا. دور از خانواده و نظرات و اعتقاداتشون. جایی که خودم برای خودم تصمیم بگیرم. آنید بس کن. به چیزای بد فکر نکن. مامان و بابات و خانواده ات هستن. همون جایی که همیشه بودن. درسته که نمی تونی ببینیشون اما هستن. حتی اگه تو رو به فرزندیشون قبول نداشته باشن بازم تو دخترشونی. اصلا" من و نخوان. تو خونه راهم ندن. فقط باشن ، سالم. حتی بی من خوش باشن. من راضیم. خوبه پس بیشتر از این بهش فکر نکن. دوباره زندگیت و بساز. شخصیتت و از اول باید جمع کنی. چیزایی که یه عمر براشون زحمت کشیدی و کسی نمی تونه در عرض یک ساعت ازت بگیره. چشمم به شروین بود. چقدر ازش ممنون بودم که تو این شرایط مثل یک دوست کنارم بود و دلداریم داده بود. واقعا" صرف نظر از کل کلامون دوست خوبی بود. مثل مهسا مثل درسا. انگار می دونست کی بهش احتیاج داری خودش میومد پیشت. برام مهم نبود که بغلم کرد تا آروم شم. برای اون که این کار یه چیز طبیعی بود. برای منم تو اون شرایط اصلا فکر کردن به اینکه شروین یه پسر غریبه نامحرمه هیچ مفهومی نداشت. نه که من خیلی به محرم و نامحرمی اهمیت می دادم؟ به نظر من دختر و پسر با هم فرقی نداشتن. یعنی که چی حالا چون بغلم کرد اونم بی منظور آدم بدی شدم و گناه کردم و اگه بمیرم می رم جهنم. بی خیال من که یه و بغل و این چیزا برام معنی نداشت. اما چقدر خوب آرومم کرد. واقعا" ازش به خاطر کنارم بودن تو اون لحظه ممنون بودم. داشتم با یه لبخند نگاش می کردم و تو دلم ازش تشکر می کردم.شروین: بیدار شدی؟یه تکونی خوردم. این پسره بیداره؟با دست چشماش و مالید و بهم نگاه کرد.شروین: خوب خوابیدی؟من: آره مرسی. اذیت شدی؟ چرا بیدارم نکردی برم سر جام بخوابم؟ با چشمای خندون بهم نگاه کرد.شروین: یعنی صدات می کردم بیدار میشدی؟بمیری آنید که خوابیدنتم مثل آدمیزاد نیست. می دونستم اگه بمبم بترکه وقتی خوابم نمی فهمم. شرمنده تکونی خوردم و سعی کردم بشینم. یادم نمیومد کی دراز کشیده بودم. آخرین صحنه ای که یادمه سرم رو سینه شروین بود و گریه می کردم. پس حتما" خودش سرمو گذاشته رو پاش.من: تو من و خوابوندی؟شروین که داشت گردنش و ماساژ می داد گفت: آره.من: خوب من و که خوابوندی رو زمین می تونستی بری چرا موندی؟ الان تمام تنت خشک شده.شروین داشت دستاشو میکشید.شروین: اگه پا می شدم سرت میفتاد رو زمین.من: خوب یه بالشت بهم می دادی.شروین با اخم تو چشمام نگاه کرد و گفت: ناراحتی از اینکه 5 ساعت تو جام بدون حرکت نشستم تا تو اذیت نشی؟آروم گفتم: خوب چرا ناراحت میشی؟ من گفتم که تو اذیت نشی. ممنونم واسه اینکه موندی پیشم.شروین از جاش بلند شد. دستش و تو جیبش کرد. دو قدم به سمت در برداشت. یهو برگشت و انگشت اشاره اش و به طرفم گرفت و یه جورایی تهدید وار گفت: دیگه هیچ وقت مثل ظهر نباش. تو نباید بشکنی. دیگه هم غصه کاری که انجام شده و تموم شده رو نخور.با دهن باز داشتم نگاش می کردم. الان منظورش چیه این پسر؟دستش و آورد پایین و گذاشت تو جیبش و بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت: وقتی ناراحتی نمی تونم حرصت بدم. ترجیح می دم وقتی حالت خوبه باهات کل کل کنم. ( با یه نیشخند اضافه کرد) اونجوری وقتی حرص می خوری خیلی کیف داره.چشمام از کاسه در اومده بود و با دهن باز داشتم نگاش می کردم. یعنی همه این محبت و دوستی واسه این بود که حال من و خوب کنه که بتونه باهام کل بندازه و حرص بده و حالمو بگیره؟ به دری که پشت سر شروین بسته شد نگاه کردم. با حرص یه لنگه کفشمو برداشتم و پرت کردم که خورد به در بسته و بلند داد زدم: پسره سادیسمی مردم آزار. دیوونه. اما کسی نبود که اینا رو بشنوه واسه همین خالی نشدم. از صبح مانتو و شلوار تنم بود. تنم کوفته بود. پاشدم رفتم یه دوش گرفتم تا حالم جا بیاد. حالم بهتر شد. یه بلوز و شلوار پوشیدم. از پنجره بیرون و نگاه کردم. هوا ابری بود و نم نم بارون میومد.خدایا تو هم دلت به حاله من سوخته که آسمونت گریون شده؟همیشه بارون و دوست داشتم. عاشقش بودم. ازاتاق رفتم بیرون از پله ها اومدم پایین و از در عمارت رفتم بیرون. رفتم رو چمنا. دستامو از هم باز کردم. صورتمو رو به آسمون بردم و گفتم: خدایا هر چی خودت می دونی. هر کار که تو بخوای . اگه این جوری شد حتما" یه حکمتی توش هست. نمی گم به زور چیزی بهم بده هر چی دادی میگم دمت گرم. یه چشمک به آسمون زدم و یه بوس واسه خدا فرستادم. بلند داد زدم: عاشقتم خدا جون. با دستای باز چرخیدم. می خواستم اتفاقای صبح و از سرم بیرون کنم. این قسمت از زندگیم باید پاک می شد. اتفاقای بد برید. آنید شاد باید برگرده. این همه سال بی خیالی طی کردم که دنیا به روم بخنده. حالاکه دنیا اخم کرده من می خندم که دنیا کم بیاره.بارون شدت گرفت. قطره های بارون رو صورت و تنم می بارید و روح خسته و داغونم و جلا می داد.ای بارون بهم انرژی بده ، قدرت بده تا بجنگم. تا بخندم.اول آروم بعد بلند بلند خندیدم. نیروم زیاد شده بود. داشتم خودم می شدم. آنید.شروین: بسه دیگه خیس شدی بیا تو.با صدای شروین ایستادم. جلوی در عمارت ایستاده بود و دست به جیب داشت نگاهم می کرد. نیشم و براش باز کردم و دندونام و نشونش دادم.با داد گفتم: نمیام بارون خوبه دوسش دارم. از همین فاصله هم می تونستم اخمش و ببینم.شروین: بیا بالا سرما می خوری.من: نمیام نمی تونی مجبورم کنی.شروین: نمی تونم؟ صبر کن ببین چه جوری میارمت تو خونه.این و گفت و از پله ها اومد پایین. دیدم جدی جدی داره میاد. یه جیغ کشیدم و دوییدم سمت باغ. شروینم که دید من دوییدم اونم دنبالم دویید. رفتم سمت درختا دور تا دور درختا می چرخیدم و هر از چند گاهی بر میگشتم ببینم شروین بهم نرسیده باشه. یه بار که برگشتم دیدم شروین نیست. ایول جا مونده بود. ایستادم و با ذوق پریدم بالا و داد زدم.من: دیدی.. دیدی.. قالت گذاشتم. عمرا" به من برسی آقا. به من می گن آنید. یه شکلکی در آوردم و زبونم و تا جایی که می شد در آوردم . داشتم می خندیدم که یه صدایی از پشتم شنیدم. برگشتم دیدم شروین پشتمه. یه جیغ بلند از هیجان و اضطراب از ته دلم کشیدم و پا گذاشتم به فرار.نمی دونم کدوم طرفی می رفتم فقط حس کردم درختا کمتر شدن. رسیده بودم به مخفیگاه شروین که میومد و گیتار می زد. از روی یه کنده پریدم ورفتم وسط محوطه می خواستم تا جایی که می تونستم از شروین دور شم. یاد بچگیام و گرگم به هوا بازی کردنامون افتادم. الانم هیجان همون موقع رو داشتم. داشتم می خندیدم و می دوییدم که یهو دستم از پشت کشیده شد . یه دور چرخیدم و پرت شدم عقب. صاف رفتم تو سینه شروین. دماغم خورد تو سینه اش.آخم در اومد. ای بمیری با این تن سنگیت. با اخم سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. دستام رو سینه شروین بود و شروینم مچ دوتا دستمو گرفته بود. فاصله امون خیلی کم بود. چشمم که به چشمای آروم و خندونش افتاد عصبانیتم خوابید. تموم شد. درد بینیم هم خوب شد. آخیییییییی چه چشمای قشنگی، چقده خوشرنگه. بمیری چرا یه پسر باید چشماش انقدر قشنگ باشه؟ چشمم رفت رو موهاش. به خاطر بارون و خیسی موهاش که همیشه رو به بالا بود اومده بود رو صورتش و تیکه تیکه رو پیشونیش ریخته بود.چقدر بامزه شده بود. مثل پسر بچه های تخس و شیطون. چه ناز بود این حالتش.دستم بی اختیار بالا رفت. با سر انگشتام موهاش و از رو پیشونیش کنار زدم. موهاش با سماجت دوباره ریخت رو پیشونیش. دوباره کنار زدم دوباره ریخت. خنده ام گرفت. موهاشم مثل خودش تخس و لجباز بودن. یه لبخند از ته دلم زدم و انگشتام و فرو کردم تو موهاش و با یه حرکت موهاش و فرستادم بالا. برای سه ثانیه موهاش رو به بالا موند. با رضایت و لبخند به موهاش نگاه کردم که دوباره حالتشو از دست داد و ریخت تو صورتش. از ته دل یه قهقهه سرمست زدم. پسره شیطون موهاشم کپ خودشه. بدجنس و حرف گوش نکن.داشتم از ته دلم می خندیدم که نگام به چشمای خندون شروین خورد. یه لبخند قشنگم رو لبش بود. من چم شده بود؟ این چه حسی بود؟ سر در نمیاوردم. با یه حرکت خودمو از شروین جدا کردم. با بهت به دستی که موهای شروین و لمس کرده بودم نگاه کردم. این چه کاری بود که من کردم. چرا شروین چیزی نگفت؟ چرا جلوم و نگرفت؟ اخمام رفت تو هم. من چقدر پرو شده بودم. بی حیا دست تو موهای پسره میکنی؟ رفتی تو بغلش احساس آرامش میکنی و خوشت میاد؟ آنید به خودت بیا. شروین فقط یه دوسته. یه دوست خوب. خرابش نکن. جور دیگه بهش نگاه نکن. با اخم به شروین نگاه کردم. دیگه لبخند نمی زد. نه لبش نه چشماش. صورتش سرد و قطبی شده بود. دستاش و برده بود تو جیبش و به من نگاه می کرد.شروین: بیا بریم تو جفتمون خیس شدیم. یکم دیگه بمونیم هر دو سرما می خوریم. وقتی دید از جام تکون نمی خورم اومد سمتم و با دست به کمرم فشار آورد که راه بیفتم. دوتایی از تو باغ اومدیم بیرون و رفتیم تو عمارت.سریع رفتم و لباسامو عوض کردم. روحیه ام از صبح تا حالا 180 درجه عوض شده بود. زندگی می تونست بازم بهم لبخند بزنه. تو آینه به خودم لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون.داشتم فکر می کردم. قبل اینکه بابام بیاد و اون بلوا رو راه بندازه قرار بود دو هفته برم مرخصی اما حالا.... دلم استراحت و گردش می خواست. می خواستم یه مدت از اینجا دور باشم تا ذهنم آروم بگیره. دوست دارم برم مسافرت. کجا خوبه؟ یه جای تاریخی. یه جایی که تا حالا خوب نگشته باشم. آهان یادم اومد. اما خوب تنهایی که نمیشه. بچه ها. باید با دخترا هماهنگ کنم. یه سفر دخترونه. وای عالیه.سریع رفتم سراغ گوشیم. یه زنگ اول به درسا زدم. پایه ترین آدم درسا بود. بعد کلی حرف و خبر روز و هفته بهش گفتم جریان چیه. ذوق زده قبل کرد گفت : به مامان اینا می گم خبرت میکنم. فقط واسه کی می خوایم بریم؟ گفتم: یه هفته می ریم و بر می گردیم.تلفنم که با درسا تموم شد زنگ زدم الناز و مهسا و مریم. همه قبول کردن جز مریم که دلش نمیومد سینا جون و تنها بذاره. اه حالا همچین میگفت سینا جون انگار پسره تحفه است. دلم می خواست مریم هم بیاد اما خوب نمیشد زیاد اصرار کنم. آخرم برای اینکه دلش بسوزه گفتم: باشه نیا بعدا" عکسا رو نشونت می دم حسرت بخوری.خوب با بچه ها هماهنگ کرده بودم باید می رفتم با طراوت جونم هماهنگ می کردم. تا بهش گفتم قبول کرد. یه جورایی فکر می کرد بعد اون اتفاق که یه هفته قبل افتاده بود دچار افسردگی شدم و برای عوض شدن حال روحیم باید حتما" به این سفر برم.کلی ذوق داشتم برای سفر. می خواستم برم شیراز. چند باری رفته بودم اما هیچ وقت درست و حسابی نگشته بودم این شهرو. با بچه ها هماهنگ کردیم همه بیان تهران که از اینجا همه با هم حرکت کنیم تا تو راهم با هم باشیم.روز موعود شروین من و تا ترمینال رسوند. البته به همراه مهام. آخه بچه دلش واسه درسای زلزله تنگ شده بود و می خواست بیاد یه نظرم شده درسا رو تو ترمینال ببینه.به ترمینال که رسیدیم مهسا با ستوده منتطر بودن. پریدم سریع بغلش کردم و کلی جیغ و بعدم بی توجه به پسرا نشستیم کلی با هم حرف زدیم. اولین کسی که از راه رسید درسا بود.مهام تا چشمش به درسا خورد نیشش تا بنا گوش باز شد و ذوق مرگ شد. یه نیم ساعت بعدم الناز رسید. رفتیم و واسه یه ربع بعد ماشین گرفتیم. انقده ذوق داشتم که حد نداشت. تا حالا دخترونه نرفته بودم مسافرت. بابا اعتقاد داشتن آدم با خانواده میره همه شهرارو می گرده و خوش می گذرونه اما معمولا مسافرتامون زهر مار میشد . چرا؟ چون بابا از رانندگی خسته میشد و یکی یکی به همه گیر می داد و یک سخنرانی دو ساعته کوبنده رو شروع می کرد. خلاصه اینکه حسابی حالمون و می گرفت.با پسرا خداحافظی کردیم و سوار شدیم. الناز اولش کلی غر زد که وای با اتوبوس یه روز تو راهیم و پدرمون در میاد و از این چیزا.اما وقتی که سوار شدیم دیدیم از این اتوبوس VIPهاست که صندلی های بزرگ و زیر پایی و بالشت و از این چیزا دارن. الناز نشسته بود و با ذوق به اتوبوس نگاه می کرد. مثل این ندید بدیدای مسافرت نرفته هیجان داشتیم. ماشین که راه افتاد الناز خودش و کشید جلو. الناز و مهسا با هم و من و درسا با هم نشسته بودیم. الناز اینا دقیقا" صندلیهای پشتی ما بودن.الناز: این دیگه چیه؟!! مامانم همش غصه اتوبوس و می خورد حالا زنگ می زنم میگم اتوبوس نگو بگو هواپیما. همه چی داره.مرده بودیم از خنده. از اونجایی که اتوبوس هم برام مثل تختخوابم بود یکسره خوابیدم و پنج صبح که اتوبوس نگهداشت بیدار شدم.درسا اونقدر از دستم کفری بود که تا یک ساعت باهام حرف نمی زد. قرار بود بریم خونه خاله الناز. ماهام پرو پرو قبول کرده بودیم. چون ساعت 5 نمیشد بریم خونه ملت رفتیم امامزاده آستونه یه زیارتی کردیم و منتظر که ساعت 6 بشه . ساعت 6 زنگ زدیم به دختر خاله الناز که بیاد دنبالمون و ماها رو ببره خونه. رفتیم خونه خاله الناز و بعد سلام و علیک و خوش و بش رفتیم تواتاقی که برای ما 4 تا آماده کرده بودن. رفتیم تو اتاق و ولو شدیم اونقدر خسته بودیم که نفهمیدیم چه جوری خوابیدیم. ساعت 10 درسا به زور همه مون و بلند کرد که بشینیم برنامه بریزیم که بتونیم این چند روزه همه جا روببینیم.خلاصه چون 4 روز بیشتر اونجا نمیموندیم برنامه چیدیم و از نزدیکترین محل شروع کردیم به دیدن. اول رفتیم سعدیه سکه انداختیم تو حوض آرزو و کلی آرزو کردیم. رفتم کنار درسا و گفتم: آرزوت چیه؟ نه نه نمی خواد بگی خودم می دونم مهام زودتر یه حرکتی بکنه و بیاد خواستگاری. مهسا هم حتما" آرزوش اینه زودتر جشن عروسی بگیره النازم لابد آرزوش یه شوهر خوبه اونم هر چه زودتر.درسا یه چشم غره بهم رفت و گفت: خوب دختر معمولا آرزوش اینه که یکی خر شه بیاد بگیرتش. من اگه مهامم نخواد خر بشه همچین می زنمش که مجبور بشه بیاد من و بگیره. مهسا هم که ستوده خر خدایی هست. الناز باید خوب و دقیق آرزو کنه تا یه چیز خوب گیرش بیاد. تو یکی که باید جای یه سکه سه چهارتا سکه بندازی تو حوض شاید خدا یه فرجی بکنه و یه احمقی گیرت بیاد که بازم شک دارم.من: خفه بابا بیا بریم ببینیم الناز چی کار میکنه. رفتیم کنار الناز که سکه رو تو مشتش فشار می داد و چشماش و بسته بود و زیر لب دعا می کرد.درسا: ببین این چقدر معیاراش زیاده که فقط دو ساعت باید مشخصات بده تا خدا بتونه سرچ کنه. یه چشمکی به درسا زدم و آروم دم گوش الناز گفتم: خیلی دعا داری؟ الناز: آره.من: آرزوهات زیاده؟الناز: آره.من: می خوای برآورده بشه؟الناز که تا اون موقع با چشمای بسته داشت جوابمو می داد یهو یه چشمش و باز کرد و مشکوک گفت: آره چه طور؟من: خوب پس این ورد خوندن و بذار کنار بیا نگاه کن ببین چه جوری باید پرت کنی سکه تو تا آرزوت برآورده بشه.الناز جفت چشماش و باز کرد و رو به من ایستاد و گفت: چه طور؟یه ژستی گرفتم و گفتم: ببین اول باید تمرکز کنی. بعدم باید سکه ات و یه دور با سرعت بچرخونی مثل آتیش گردون. نگاه کن.وایسادم کنار حوض و سکه امو با دست راست گرفتم و با تمرکز دستمو از بازو مثل پره هلی کوپتر سه دور تند چرخوندم و نرم ولش کردم که صاف رفت وسط حوض.برگشتم به الناز نگاه کردم که دیدم با دقت داره به کارام نگاه میکنه.من: فقط حواست باشه سر سه دور باید حتما" سکه رو ول کنیا.الناز یه نگاه مشکوک بهم کرد و گفت: داری مسخره میکنی؟من خیلی جدی گفتم: نه به خدا مگه ندیدی من سکه خودمو انداختم. ببین درسا هم می ندازه.یه اشاره به درسا کردم که درسا هم سریع گرفت و رفت کنار حوض و همون حرکات من و انجام داد و سکه اش و پرت کرد تو حوض. مهسا که دید درسا هم سکه اش و انداخت انگار خیالش راحت شد که شوخی نمی کنیم. اونم اومد کنار حوض و چشماش و بست و یه چیزی زیر لبی گفت و بعد شروع کرد به چرخوندن دستش همراه سکه. منم کنارش ایستاده بودم و هی می گفتم: سر سه دور ولش کن، یادت نره ها سه دور.الناز بیچاره هم که هل شده بود نمی دونم کی سکه رو ول کرد.حالا ماها همه نگاهمون به حوض بود ببینیم سکه کجا میوفته که دیدیم سکه حوض و رد کرده صاف رفت اون سمت حوض و محکم خورد تو سر پسری که اون سمت حوض وایساده بود و با یه مردی حرف میزد. سکه همچین محکم خورد که من گفتم سر پسره شکست. پسر یه آخی گفت و سرش و گرفت و اول به پایین و سکه و بعدم به ماها که از ترس و تعجب جلوی دهنمون وگرفته بودیم که جیغ نکشیم نگاه کرد. من و درسا تا دیدیم پسره داره به ما نگاه میکنه سریع رومونو کردیم اون طرف که مثلا ما تو رو ندیدیم و کار ما نبوده اما این الناز بدبخت اونقدر شکه و شرمگین بود که همون جور مات و بهت زده داشت پسره رو نگاه می کرد. پسره دلا شد و سکه رو برداشت و یه چیزی به مرد کناریش گفت و حوض و دور زد و اومد کنار الناز وایساد.آروم به درسا گفتم: آخ آخ الان پسره الناز و پرت میکنه تو حوض.درسا: نه الان میزنه تو سرش.من: نه بابا انقدر بی شعور به نظر نمیاد شاید داد و بیداد کنه.پسره اومد جلوی الناز و یه نگاه به سکه کرد و یه نگاه به الناز که دست به دهن با ترس نگاش می کرد و گفت: این سکه شماست؟الناز بدبختم که هلللللللللل سریع گفت: ببخشید به خدا نمی خواستم بزنم بهتون از دستم پرت شد شرمنده ام.پسره که از ترس الناز خنده اش گرفته بود با یه لبخند قشنگ گفت: این چه حرفیه. افتخاری بوده که سکه شما به سر من خورد.من و درسا دهنمون سه متر باز مونده بود. پسره انگار بدشم نیومده بود. الناز بدبخت تا این و شنید همچین سرخ شد که نگو.پسره یه نگاهی به سکه الناز کرد و گفت: می تونم این سکه رو نگه دارم؟الناز با خجالت و تعجب گفت: سکه رو؟پسره دوباره یه لبخند زد و گفت: این سکه برای من با ارزشه چون باعث شد شما رو ببینم و باهاتون آشنا بشم. انگار قسمت بود که من امروز یکسری از همکارامون و که مهمون شهرمون بودن و بیارم اینجا و این جوری با یه سکه با شما آشنا بشم.الناز دوباره قرمز شد.پسره از تو جیبش یه سکه دیگه در آورد و گرفت سمت الناز و گفت: بفرمایید این سکه هم جای سکه ای که ازتون گرفتم. می تونید بندازید تو حوض. الناز آروم دستش و جلو برد و سکه رو گرفت.پسر: من آیدین هستم. آیدین محق. از آشنایی باهاتون خوشحالم.النازم با خجالت گفت: من هم الناز فروتن هستم. منم خوشبختم.پسر یه اشاره ای به سکه تو دست الناز کرد و گفت: نمی خواین بندازین تو حوض؟النازم یه نگاه به سکه ای که آیدین بهش داده بود کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: نه.بعدم آروم سکه رو گذاشت تو جیبش.با این کار الناز یه خنده قشنگ اومد تو صورت آیدین.من و درسا مثل فضولا با دهن باز داشتیم به این دوتا نگاه می کردیم که چه قشنگ به هم خط می دن. پس این النازم یه چیزایی بلد بود و رو نمی کرد. خاک بر سر خنگشون فقط من بودم ظاهرا".سریع تو جیبامو گشتم. کیفمو باز کردم و توش و نگاه کردم.درسا: چته کک افتاده تو تنت؟برگشتم سمت درسا و تند گفتم: درسا سکه داری؟درسا با تعجب: سکه می خوای چی کار تو که سکه انداختی.من: نه اون قبول نیست. انگاری حوضه کارش درسته ببین الناز سکه ننداخته مراد گرفت حالا من مراد نمی خوام یه اصغرشم بیاد راضیم.- خانم سکه می خواین؟ من سکه اضافه دارم.برگشتم سمت صدا. یه پسری بود که قدش یکم از من کوتاه تر بود چاق با صورت تیره. چشمام گرد شد. برگشتم سمت درسا که از خنده ریسه رفته بود. روبه پسره با حرص گفتم: نخیر.دست درسا رو کشیدم و با خودم بردم. عصبی گفتم: تروخدا ببین شانس مارو. خدایا این چی بود فرستادی؟ واسه الناز از فرشته هات فرستادی سر من که شد رفتی اون دربونات و پیدا کردی؟ مرگ درسا نخند می زنمتا
***************************************
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Ali MuSiC ، ♥h@di$♥ ، Ðαяк ، aida 2 ، LOVE8 ، sosun ، lili st ، kh.h ، بغض ابر ، الوالو ، 83 pooneh ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، Doory ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه) - ^BaR○○n^ - 14-03-2013، 13:56

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان