14-03-2013، 10:58
بچه هایی که میای میخونین و خوشتون میاد
خب سپاس رو هم بدین دیگه!!!!
برام قابل درک نبود باز اگه عاشق هم بودن مثل مهسا و ستوده یه چیزی.البته من کلا خود ازدواج و پسر برام قابل درک نیستن. چرا آدم باید دستی دستی خودش و بندازه تو هچل؟؟؟؟؟نمی دونم.الانم مریم نشسته بود و داشت از خریداش و کارهای عروسیش میگفت. منم رفته بودم تو فکر خودم. از بعد عید که برگشته بودم ، خونه، با وجود جیغ جیغو خانم آرامش نداشت. شلوغ شده بود. من ، شروین، خانم احتشام، مهامم که بیشتر وقتا اونجا بود این جیغجیغو خانمم که دیگه رسما" تو خونه افتاده بود.نمی دونم چرا ازش خوشم نمیومد. دختره عملی همچین به شروین می چسبید که یکی نمیدونست فکر می کرد دوتا بچه هم از شروین داره. مخصوصا" با اون لباسای عجق وجقی که می پوشید.واقعا" نمی فهمیدم شروین از چیه این دختره خوشش میاد. تو فکرام غرق بودم که موبایلم زنگ زد. ببین کیه زنگ زده شروین خان.من: سلام.شروین: سلام.طبق معمول از حال و احوال پرسیدن خبری نبود. اون حالمو نمی پرسید منم نمی پرسیدم. شروین: تا کی کلاس داری؟من: تا 6 چه طور؟شروین: باشه 6 اونجام.داشت قطع میکرد سریع گفتم: ببخشید؟؟؟ الوووووو تو که می دونستی تا کی کلاس دارم پس چرا زنگ زدی؟؟؟شروین: می خواستم بگم که....... دیر نکنی.من: باشه...........گوشی و قطع کردم و واسه گوشی یه زبون در آوردم. ***** سر ساعت 6 جلوی در دانشگاه بودم. شروین جلوی پام ترمز کرد. سوار شدم. نفله هیچ وقت اول سلام نمیکرد. من: سلام.شروین: سلام.دیگه هیچی نگفتیم. منم که کلا" حوصله سکوت و ندارم. چشمام و بستم وخوابم برد. حس کردم ماشین ایستاد. آخیش کی رسیدیم خونه. چه خوب. چشمام و باز کردم. وا اینجا که خونه نبود. این پسره من و کجا آورده بود؟ منم جنازه نفهمیدم. سابقه نداشت غیر از خونه و دانشگاه جای دیگه ای بریم. اولین فکری که اومد تو ذهنم باعث ترسم شد.خودمو جمع کردم وچسبیدم به در. مشکوک به شروین که داشت کمربندش و باز می کرد نگاه کردم. با یه صدای جیغی گفتم: من و کجا آوردی؟؟؟؟با چشمای گشاد نگام کرد.شروین: چرا جیغ میکشی؟من: من و دزدیدی؟؟؟ فکر کردی چی؟؟؟ درسته که خوابم اما جرات داری بهم نزدیک شو می کشمت.چشماش گشادتر شد چرخید سمت من. وای ننه نکنه می خواد یه کاری بکنه. یه کوچولو ترسیدم. یه جیغ کوتاه کشیدم و کیفمو که توش پر کتا بو جزوه بود آوردم بالا و کوبوندم تو سرش.اونقدر کیفم سنگین بود و بد ضربه ای بهش زدم که یه لحظه گیج شد و چشماش و بست تا مخش برگرده سر جاش. یکم دلم براش سوخت. خیلی محکم زدم تو سرش گناه داشت. آروم نشسته بودم گوشه صندلی و بهش نگاه می کردم. نگران شدم نکنه که واقعا" مخش جا به جا شده.نگران و پشیمون داشتم نگاش می کردم که یهو برگشت بهم نگاه کرد. از چشماش خون می بارید. صورتش سرخ شده بود. عصبانی کیف و از تو دستام کشید.با صدایی که به زور پایین نگهش داشته بود گفت: دختره دیوونه ، هر وقت که می خوام فکر کنم نرمالی یک کاری میکنی که مطمئن میشم خل و چلی.
این چه کاری بود کردی؟ آخه دیوونه من اگه بخوام بدزدمت میارمت اینجا؟؟؟ یه نگاه به دوروبرت بنداز.آروم چشمام و گردوندم. وای خاک عالم به سرم راست میگه. اینجا چقدر شلوغه. وای اینجا که مرکز خریده. آخه کی یه دخترو می دزده میاره مرکز خرید.شروین: دیوونه اگه بخوام کاری بکنم خونه به اون بزرگی و ول میکنم میارمت مرکز خرید؟؟؟ باز اعتماد به نفست زیاد شد؟صورتم از خجالت سرخ شده بود. لب پایینم و گاز گرفتم و آروم گفتم: پس چرا اومدیم اینجا؟شروین چشماش و بست و یه نفس عمیق کشید. آرومتر شده بود. چشماش و باز کرد و گفت: می خوام کادو بخرم.کادو بخری؟ برای من؟ نه که خیلی ازم خوشش میاد می خواد بهم واسه ضربه ای که به مغزش زدم جایزه بده. گیج داشتم نگاش می کردم که ادامه داد. شروین: امشب تولد مامان طراوته و منم امروز یادم افتاد. الانم اصلا" نمی دونم چی براش بخرم. تو رو آوردم که برام انتخاب کنی.با شنیدن این حرف هیجان زده شدم. کار قشنگم یادم رفت و تند گفتم: جدی؟؟؟ امروز تولدشه؟؟؟؟ چه نوه ای تازه یادت افتاده؟سرمو از رو تأسف تکون دادم و دستگیره رو گرفتم که پیاده شم. برگشتم کیفمو از تو دستش قاپیدم و گفتم: حالا چرا نشستی به من نگاه می کنی. یالا پیاده شو کلی کار داریم. شروین از این همه پرویی من دهنش باز مونده بود. پوفی کرد و پیاده شد.بعد دو ساعت گشتن بالاخره چیزایی که تو ذهنم بود و خریدم. شروینم فقط در نقش یک جیب پر پول بود. تا می گفتم حساب می کرد.ساعت 9:30 رسیدیم خونه. سر راهمون شروین و مجبور کردم که کیک و گلم بگیریم. هر چند غر میزد که لازم نیست و تو این سن دیگه کیک تولد نمی خواد. اما من خودم اعتقاد داشتم آدم تو هر سنی کیک تولد می خواد کلی روحیه می ده به آدم.به خونه رسیدیم و جلوی در عمارت نگه داشت. من: کیک ومن می برم تو هم گلها و کادوها رو بیار.بدون اینکه منتظر جوابش بمونم پیاده شدم. شروینم دنبالم میومد. دستاش پر بود. با اون دسته گل گنده فقط یه کت شلوار کم داشت که بشه دامادی که میره خواستگاری.از در عمارت وارد شدم که باز هم یه چیزی زوزه کشون از کنارم رد شد و چسبید به شروین. دیگه از دیدن این صحنه تکراری تهوع پیدا می کردم. خیلی جلف و خز بود.ژیلا: شروینم عزیزمممممممم کجا بودی؟؟؟ تو که می دونستی من میام پس چرا رفتی بیرون. وای که چقدر من از این عزیزم گفتنای کش دارش بدم میومد.شروین خونسرد گفت: کار داشتم.ژیلا با یه قر و عشوه گفت: یعنی این کلفته از منم برات مهمتره؟نه دیگه باید برم این دختره رو له کنم زیادی پرو شده اگه دوست دختره این شازده است باشه حق نداره به بقیه توهین و بی احترامی کنه.کیک و گذاشتم رو میز کنار در و رفتم جلوش و دستامو زدم به کمرم. سعی کردم مو به مو مثل این دختر سلیطه های خارجی رفتار کنم. یه قری به گردنم دادم و گفتم: ببین جیغجیغو خانم، ( انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم و تکون دادم) من کاری به این ندارم که تو این خونه با کی چی کار داری. ولی بهت اجازه نمیدم بهم توهین کنی. من ... تو ... این ... خونه ... پرستارم. اگه تو فرق بین پرستار و یه خدمتکارو نمی دونی، نشون از سواد پایینت داره و من با کمال میل حاضرم حالیت کنم که فرق این دوتا چیه خودت که درکت نمی رسه. تا کلاس چندم درس خوندی؟ پیداست سواد مواد درست و حسابی نداری عزیزممممممم.این جور که از ریخت و قیافت پیداست ( یه اشاره به تاپ دکلته ی نصفه اش کردم که با هر حرکت دستش نافش پیدا می شد. آخه این وضع لباس پوشیدنه؟ ) انگاری خانواده درستی هم نداری که می ذارن دخترشون اینجوری بگرده و هر روز خونه ملت ولو باشه.ژیلا جون مثل دیگ بخار در حال انفجار بودن. یهو ترکید و با جیغ گفت: دختره امل غربتی این لباسا مده. خونسرد گفتم: جدییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟ خوب شد گفتی من فکر کردم پول نداری لباس بخری واسه همین یه نصفه پارچه دور خودت پیچیدی.ژیلا جیغی برگشت رو به شروین و گفت: شروینننننننننننننن ببین چی میگه بهم. تو هیچی نمی خوای بگی بهش؟؟؟؟؟شروینم خونسرد یه نگاه به سر تا پاش کرد انگار داشت تاپشو بررسی می کرد ببینه واقعا" نیم متر پارچه است یا نه. ژیلام منفجر شد و هوار زد: دیگه جای من تو این خونه نیست. دختره گدا گشنه ی بدبخت جایگاهش و نمی دونه. دویید تو سالن و یه ثانیه بعد با لباساش اومد بیرون و دویید سمت در و وسط راه یه تنه ی محکمم به من زد که نصف تنم و برد.منتظر بودم شروین بره دنبالش. یا برگرده یه چیزی بهم بگه به خاطر حرفایی که به ژیلا جونش زدم. اما در کمال تعجب خیلی ریلکس راه افتاد بره تو سالن. چشمم بهش بود. دیدم گوشه لبش کج شده. از کنارم که رد شد آروم گفت: دمت گرم خیلی رو اعصاب بود.من و میگی؟ چشما قد نعلبکی ، فک کف سالن آه......... قد غار علی صدر باز. نه انگاری خلاصش کرده بودم چه خوششم اومد.من که نفهمیدم این که حوصله این دختره رو نداشت چرا می ذاشت هر روز تلپ شه اینجا؟ می خواست واسه ما سوهان روح بیاره؟مهری خانم با یه لبخند گشاد اومد کنارمو گفت: دستت درد نکنه آنید خانم خوب حالشو گرفتی. به خدا آدم روش نمیشد به این بشر بگه دختر. راحتمون کردی.یه لبخند زدم وراه افتادم سمت آشپزخونه. کیک و از جعبه اش در آوردم و چند تا شمع گذاشتم روش نمی خواستم شمع عددی بذارم که سن طراوت جون و به یادش بیارم شاید احساس پیری می کرد درحالی که به نظر من هنوز جوون بود. نمیشدم به تعداد سنش شمع بذارم وگرنه تا فردا باید فوتشون می کرد واسه همین پنج شش تا شمع گذاشتم رو کیک و روشنش کردم. کیک و بلند کردم و به مهری خانم و بچه های آشپزخونه گفتم دنبالم بیان بریم تو سالن و تا وارد شدیم شعر تولدت مبارک و بخونن.یه لحظه یه چیزی یادم افتاد. دم در آشپزخونه ایستادم و به مهری خان گفتم: مهری خانم برو شروین و صدا کن.مهری خانم رفت و با شروین برگشت.من: کادوها رو دادی؟شروین: نه گذاشتمش یه گوشه که نبینه. می خواستم تو بیای با هم کادوها رو بدیم.من: خوب کاری کردی مرسی. چیزه.... میشه بری گیتارتو بیاری؟شروین با تعجب نگام کرد.شروین: واسه چی؟من: می خوام موقع آوردن کیک آهنگ تولدت مبارک و با گیتار بزنی و بخونی.چشمام و ریز کردم وملتمس گفتم: می خونی؟تو چشمام نگاه کرد و یه لبخند محو زد و گفت: می رم بیارمش. یه ذوقی کردم که نگو. انگار تولد خودم بود. با مهری خانم اینا هماهنگ کردم که موقعی که کیک و بردم وآهنگ تموم شد همه دست بزنن و یک صدا بگن تولدت مبارک طراوت جون.انگار گروه کر می خواستم هماهنگ کنم. وسواس گرفته بودم.شروین گیتار به دست اومد و گفت بریم.به جای جواب لبخند زدم. تا پامون و گذاشتیم تو سالن شروین شروع کرد به زدن و خوندن. وای که چقدر قشنگ می خوند. انگار واقعا" از ته قلبش تولد و تبریک می گفت. تولد، تولدتولدت مبارکمبارک، مبارکتولدت مبارکلبت شاد و دلت خوشتو گل پرخنده باشیبیا شمعا رو فوت کنکه صد سال زنده باشیتولد، تولدتولدت مبارکمبارک، مبارکتولدت مبارکطراوت جون که صدای ماها رو شنید با بهت برگشت و به ماها که مثل یه لشگر آروم آروم بهش نزدیک می شدیم نگاه کرد. جلوش که رسیدیم شروینم خوندنش تموم شد. همه یه صدا گفتن تولدت مبارک طراوت جون. خانم احتشام طفلی از ذوقش بغض کرده بود و تو چشماش اشک جمع شده بود. دلم غش رفت واسه چشمای مهربون و خوشگلش. کیک و رو میز جلوش گذاشتم و رفتم سفت بغلش کردم و یه ماچ گنده ام از گونه اش گرفتم.شروینم بعد من بغلش کرد و ماچش کرد و گفت: تولدت مبارک مامان طراوت عزیزم.یه لحظه یاد عزیزم گفتنای میمون خانم افتادم. اما زود بی خیالش شدم. من: طراوت جون نمی خوای شمعها رو فوت کنی؟ امیدوارم 100 سال به خوشی زندگی کنی.طفلی بغض کرده بود و نمی تونست حرف بزنه.تا اومد شمعها رو فوت کنه سریع گفتم: صبر کن صبر کن.همه با تعجب نگام کردن. من: طراوت جون یادت نره آرزو کنیا. آرزو کن خدا یه شوهر خوب نصیبت کنه.طراوت جون یه لبخند عظیمی زد و با دست یه دونه آروم به بازوم زد و گفت: آنید.اما وقتی خواست شمعها رو فوت کنه چشماش و بست. شمعها رو فوت کرد و همه براش دست زدن. آروم زیر گوشش گفتم: دعاتون واسه شوهر بود دیگه. خندید و یه چشم غره نصفه بهم رفت. به شروین اشاره کردم که کادو ها رو بیاره. شروینم پاشد و رفت و با بسته ها برگشت. کادوهاش و دادم بهش و با ذوق گفتم: بفرمایید اینم کادوی تولدتون.با یه ذوقی کادوها رو ازم گرفت و گفت: کادو برای چیه. این کیک و آهنگ و حالا هم کادو این چیزا از سن من گذشته دیگه.شروین: مامان جون شما هنوز جونید این چه حرفیه.فکم افتاده بود این همون پسره بود که موقع کیک و گل گرفتن پدر من در آورد بس که غر زد و گفت این کارا از سنش گذشته؟ رو که نیست به خدا.طراوت جون بسته اول باز کرد. یه روسری خوشگل به رنگ آبی و سورمه ای بود. رو سرش امتحان کرد که خیلی بهش میومد و طراوت جونم کلی ازش خوشش اومد. بسته دوم و باز کرد که کوچیکتر بود. از توش یه جعبه جواهرات مخمل در آورد. درش وباز کرد و با دهن باز به گوشواره های تو جعبه نگاه کرد. چشماش برق می زد.با ذوق خودمو چسبوندم بهش گفتم: بذارید بندازم گوشتون. دست بردم و گوشواره ها رو گذاشتم تو گوش طراوت جون. وای که چقدر ماه شده بود.من: این گوشواره از طرف شروین....شروین پرید وسط حرفم و گفت: این کادوها از طرف من و آنیده.آخ که این دهنم باز موند. خدا تومن پول گوشواره ها شده بود و همه شو شروین داده بود من فقط انتخابش کرده بودم. حالا این پسره داشت من و هم شریک می کرد. تو کف کار شروین بودم که یهو دست طراوت جون اومد دور گردنم و من و شروین و تو یه زمان کشید تو بغلش.سرمون رو سینه طراون جون بود و طراوت جون ما رو فشار می داد به خودش و هی تشکر می کرد و هی میگفت دخترم پسرم. من اما همه حواسم به شروین بود که صورتش جلوی صورتم تو فاصله پنج سانتیم بود. داشتم بهش نگاه می کردم که گوشه لب شروین کج شد و یه چشمک بهم زد.چشمام داشت از جاش در میومد.این الان به من چشمک زد؟ آی نفس کش کجایی قیصر داداش که بیای غیرتی شی پسره اجنبی فرنگی به ناموس مملکتت چشمک زد. خوب البته یه نصفه اجنبی. حالا چون فرنگ زندگی میکنه ما هم جزو عجانب در نظر می گیریمش. مبهوت چشمک شروین بودم که طراوت جون ولمون کرد و تونستیم درست بشینیم.هنوز داشتم به شروین نگاه می کردم که یهو ابروش و انداخت بالا. که یعنی چیه.منم دیدم زیادی زوم کردم به پسره بی حرف سرمو گردوندم یه طرف دیگه. خلاصه اون شب انقده طراوت جون ذوق زده بود که به هممون انرژی تزریق کرد.وقتی آخر شب واسه خدا حافظی گونه اشو می بوسیدم گفت: خدا عمرت بده صدات میومد وقتی داشتی شر این دختره نچسب و از سرمون می کندی.یه لبخندی زدم و شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم راحت خوابیدم. گروه 5 نفرمون تو دانشگاه آب رفته بود. مهسا که تا کلاس تموم میشد می چسبید به ستوده. مریمم که فقط میومد سر کلاس سک سک می کرد و بعدش جیم می شد و با نامزد عزیزشون سینا خان می رفتن دنبال کارای عروسی. دو هفته بیشتر تا عروسی نمونده بود. همه کارها رو تند تند انجام می دادن. من و الناز و درسا هم مثل سه کله پوک واسه خودمون تو دانشگاه می چرخیدیم و تو سر و کله هم می زدیم. یه بار به الناز گفتم: الناز فکر کنم نفر بعدی که مرض شوهر می گیره تویی.الناز: چه طور؟من: خوب از قدیم گفتن از آن نترس که جیغ و داد می کنه از اون بترس که ساکته. من و درسا که پرونده امون بسته است. فقط کافیه پسره یه بار ماهارو ببینه از 10 متری پشیمون میشه و نزدیکمون نمیاد.درسا محکم کوبوند تو سرمو گفت: از طرف خودت حرف بزن من خیلی هم خانمم.با دستم سرمو ماساژ دادم و گفتم: همین کارا رو میکنی که هیچکی نگاتم نمیکنه دیگه. همه می فهمن خل و چلی.درسا یه چشم غره بهم رفت.الناز: نه بابا خبری نیست. من: حالا از ما گفتن بود خانم خانوما. حواستو جم کن. نبینم چشم و گوشت بجنبه ها چشماتو در میارم. درسا پرید وسط و گفت: آره الناز جون فقط چشم و گوش آنید باید بجنبه.اینبار من بهش چشم غره رفتم.من: چشمای من می جنبه مهم نیست مهم دله که نباید تکون بخوره. شماها حواستون به دلتون باشه.الناز و درسا دندوناشون و بهم نشون دادن. من: مثلا" این لبخند بود دیگه.درسا: نه نیش خند بود.من: کوفت و خفه. بیاید بریم سر کلاس. شوهر که نکردین بیاین لااقل درس بخونیم نگن بی کار بودن هیچ غلطی نکردن.سه تایی با شوخی و خنده رفتیم سر کلاس. **** برای عروسی قرار بود با درسا و الناز بریم خرید. مهسا با ستوده جون میرفت. تا ساعت 6 کلاس داشتیم. به کل قرارمون و یادم رفته بود. وقتی درسا ساعت 4 در مورد لباسی که مد نظرشه حرف می زد تازه یادم افتاد که قراره بعد کلاس بریم خرید. سریع جیم شدم و رفتم یه گوشه.به شروین زنگ زدم اما جواب نداد. بعد دوسه بار زنگ زدن بی خیال شدم. فوقش میاد بهش میگم دیگه به من چه تا این باشه که جواب زنگای من و بده.رفتیم سر کلاس و این دو ساعتم گذروندیم. با اینکه خسته بودیم ولی از هیجان خرید و لباس خستگی از یادمون رفته بود.همون جور که از دانشگاه میومدیم بیرون در مورد لباس و عروسی و اینا حرف می زدیم. دم دانشگاه که رسیدیم یهو شروین جلومون ترمز زد. درسا و الناز که ماشین شروین و دیدن تعجب کردن. الناز آروم گفت: آنید مگه نگفتی امروز میریم خرید؟ بی خیال شونه امو انداختم بالا و گفتم: یادم رفت بگم بهش بعدم هر چی زنگ زدم جواب نداد.درسا: درد بگیری دختر حالا چی می خوای بگی بهش تا اینجا اومده پسره.من: اومده دیگه میگم ماها رو تا یه جایی برسونه. داشتم به ماشین نگاه می کردم. غیر شروین یکی دیگه ام تو ماشین بود. من: اه مهام هم که هست.درسا و الناز با تعجب: کی؟؟؟؟من: بابا همون پسر همسایه باحاله دیگه. رفتم کنار ماشین و ایسادم. مهام می خواست پیاده بشه که در و هل دادم و گفتم نمی خواد. شیشه سمت مهام و دادن پایین. مهام سریع سلام کرد و یه سری هم برا دخترا تکون داد. شروین خودشو خم کرده بود سمت فرمون که بتونه من و ببینه. بدون سلام و هیچی گفت: چرا سوار نمیشی؟من: زنگ زدم بهت چرا جواب ندادی؟شروین: کی زنگ زدی؟گوشیش و در آورد و یه نگاه کرد اخماش رفت تو هم. شروین: نفهمیدم زنگ خورد.چشمام و گردوندم و گفتم: خوب پس غر چیزی که می خوام بگم و سر من نزن. خودت جواب ندادی وگرنه زودتر می گفتم که معطل نشی.شروین با اخم نگام کرد پیدا بود که چیزی از حرفام نفهمیده. خودم توضیح دادم : من با بچه ها قراره بریم لباس بخریم برای عروسی مریم. زنگ زدم که بگم نیای دنبالم که جواب ندادی.شروین با همون اخم: با مهام رفته بودیم جایی. دیدم دیر شد با هم اومدیم دنبالت حالا کجا می خواید برید؟؟؟؟می خوایم بریم ....شروین: اونجا که خیلی دوره چه جوری می خواید برید؟یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: پرواز می کنیم.مهام پقی زد زیر خنده که شروینم با پشت دست کوبوند به بازوش.من: خوب با چی باید بریم با تاکسی دیگه.شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: نمی خواد با تاکسی برید. ما که تا اینجا اومدیم سوار شید می بریمتون.رو به مهام گفت: تو که کاری نداری؟مهام فقط به نشونه نه سر تکون داد.شروین: خوبه پس سوار شید.با نیش باز برگشتم سمت دخترا و با یه چشمک گفتم: بچه ها سوار شید.خودم زودتر از بقیه سوار شدم بعد درسا آخرم الناز.شروین از تو آینه نگاهی به پشت کرد و گفت: سلام.درسا و النازم با لبخند گفتن: سلام آقای احتشام.ابروهای شروین رفت بالا از اینکه فامیلشو گفتن. خنده ام گرفته بود بچه ها چقدر تحویلش گرفته بودن.درسا زیر گوشم گفت: آنید این پسره چه جیگره. من می خوام.با سر به مهام اشاره کرد.من آروم: خفه بابا میشنوه. مگه میوه ست که میگی میخوام بهت تعارف کنم؟درسا: تعارف هم نکنی خودم ورش می دارم.گوشم به درسا و چشمم به مهام بود که برگشته بود سمت عقب.مهام: سلام خانمها خوب هستید؟ خسته نباشید.درسا که داشت زیر زیرکی با من حرف می زد تا صدای مهام و شنید انگاری که مچشو در حال دزدی گرفته باشن همچین هل شد که نگو. سریع گفت:سلام از ماست آقا مهام مونده نباشید.مهام اول ابروهاش از تعجب رفت بالا. خوب بچه حق داشت تعجب کنه که چرا درسا اسم کوچیکشو می دونه. منم که دیدم سه شد محکم با آرنج زدم تو پهلوی درسا که خفه خون بگیره آخه ساکت نمی شد.درسا: خدا رو شکر یه نفسی میا.... آخ ....با ضربه من یهو درسا یه آخ نسبتا" بلند گفت و صورتش جم شد. مهام که هم از شنیدن اسمش هم از تند حرف زدن درسا هم از آخ و هم از صورت جمع شده درسا درحال انفجار بود سریع روشو برگردوند تا ماها خنده اش و نبینیم اما شونه هاش تا چند دقیقه از خنده تکون می خورد.یه چشم غره به درسا رفتم و آروم گفتم: خفه شو یکم آبرو نگه دار واسه خودت جلو پسره.با همون چشم غره برگشتم دیدم شروین از تو آینه با یه پوزخند نگام میکنه. منم ادامه چشم غره درسا رو به اون رفتم و رومو برگردوندم سمت شیشه. خلاصه تا برسیم به مرکز خرید من و درسا و الناز آروم آروم حرف زدیم و ریز ریز خندیدیم و این دوتا رو هم آدم حساب نکردیم.رسیدیم مرکز خرید شروین ماشین و نگه داشت. الناز پیاده شد.من: خوب ما دیگه میریم. آقا مهام ببخشید که شما رو هم کشوندیم اینجا.شروینم به درک وظیفه اش بود. در حین حرف زدن من درسا هم پیاده شد. اومدم پیاده شم که شروین به مهام گفت: خوب چرا نشستی؟مهامم با تعجب: چی کار کنم؟شروین یه اشاره بهش کرد و گفت: پیاده شو دیگه.من که آماده برای یک پرش از ارتفاع بودم جلوی در موندم و با تعجب به شروین نگاه کردم. مهام هم بدتر ازمن.من: برای چی پیاده شه؟شروین با اخم نگام کرد و گفت: انتظار داری بدون تو برگردم خونه که خانم احتشام بزرگ فکر کنه نیومدم دنبالت و یه چیزی بهم بگه؟با تعجب گفتم: خوب من بهش می گم اومدی دنبالم.شروین: فکر میکنی باور میکنه؟ تازه اون موقع میگه پس چرا تنها ولش کردی. دختر بچه است و تا بیاد شب میشه و امانته و ... ( کمی بلند تر گفت) اصلا" پیاده شو ماهام میایم.این چرا همچین میکنه. یهو چرا قاطی کرد. من و مهام پیاده شدیم و شروین از تو ماشین گفت: ماشین و پارک میکنم میام.الناز آروم دم گوشم گفت: مهام چرا پیاده شد؟درسا با نیش باز به همون آرومی گفت: قربونش برم دلش نیومد من و ول کنه بره. بچه م کم طاقته خوب.زدم تو پهلوش و گفتم چرا نوشابه باز میکنی واسه خودت؟ شروین گفت تنهامون نمیذاره شبه.درسا ابروهاش از تعجب رفت بالا: نههههههههههه یعنی این پسره یکم حالیش میشه.پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: برو بابا دلت خوشه گفت خانم احتشام گیر میده اگه بدون من بره.الناز: عجب آدمیه ها میمیره بگه واسه ما میاد؟من: بابا این اگه یه کوچولو مسئولیت نداشت عمرا" میومد.درسا: میگما من دلم طعام می خواد.الناز: طعام؟؟؟؟؟درسا : آره همون که می ریزن تو شکم تا پرشه دیگه صدا نده.من: کارد بخوره به شکمت الان از کجا طعام بیارم برات.درسا با چشم به مهام اشاره کرد. با تعجب گفتم: مهام و می خوای بخوری؟الناز پق زد زیر خنده. درسا بهم چشم غره رفت.درسا: حالا می فهمم چرا شروین نگاتم نمیکنه فهمیده خیلی چلی.من: گمشو توام از خداشم باشه. خوب خودت به مهام اشاره کردی.درسا: خنگی دیگه میگم یعنی مهام و شروین بهمون شام بدن.الناز: وای نه زشته.درسا: چی زشته، زشت اینه که ماها گشنه بمونیم.من: من که عمرا" بگم همین یک کارم مونده که از این قطب جنوب چیزی بخوام.درسا: اولا" که تو روت زیاده تو شمال که بودین من، اون همه لباس و خوراکی با پول این بدبخت خریدم یا تو؟ بعدم تو نگو خودم میگم.چشمم به پشت درسا بود که شروین داشت میومد. سریع گفتم: هیس خفه گودزیلا اومد.دیگه ساکت شدیم تا شروین برسه بهمون. تا رسید به ما درسا سریع گفت: مزاحمتون نمیشدیم. خودمونم میرفتیم. افتادین تو زحمت. مهام: زحمتی که نیست یه خریده دیگه.درسا: فقط خرید که نیست می خواستیم یکمم بگردیم بعدم بریم شام بخوریم. می ترسم خسته بشید.مهام با یه لبخند به درسا نگاه کرد و گفت: نه بابا خستگی چیه دوقدم راهه. حالا بعد خرید باهم می ریم یه دوری می زنیم شامم مهمون من.درسا یه لبخند ملیح زد و رو به مهام گفت نه اینجوری که زشته. به خاطر ما اومدین بیرون مهمون ما.تو دلم حرص می خوردم. برو گمشو از جیب خودت مایه بزار.مهام: نه این چه حرفیه. حالا این یه بارو مهمون ما باشید.درسا با همون لبخند: ممنون.آروم برگشت سمت من و الناز که به زور فکمون و جم کرده بودیم که نیوفته پایین و یه چشمکی زد و اشاره کرد که راه بیفتیم. خودشم جلوتر از همه راه افتاد. داشتم با چشم دنبالش می کردم که چشمم افتاد به شروین که با یه پوزخند نگام می کرد.ای زهر مار این پوزخند چه وقته است من الان کاری نکردم که نیشتو نشونم میدی. وای نکنه این پوزخنده واسه درسا بود. نکنه فهمید خودمون و انداختیم بهشون. سریع رفتم کنار درسا و بازوشو گرفتم و گفتم: بمیری دختر که من چند ماه دارم با عزت با اینا زندگی میکنم تو در عرض دو ثانیه عزتم و بردی.درسا: کجا بردم بگو برم بیارمش. من: خفه بمیری تو. شروین فهمید داشتی عشوه خرکی میومدی.درسا با یه ذوقی گفت: وای راست می گی؟؟؟؟ یعنی مهامم فهمیده داشتم لاس می زدم باهاش.من: مرگ، نیشتو ببند حیا که نداری راحتی.درسا: بابا دو ساعت خودم و کشتم و هی لبخند ملیح زدم که بفهمه دارم اکی میدم بهش. اگه نفهمیده باشه این بار باید برم تو چشمش که بفهمه دارم چراغ سبز می دم.الناز: نکن درسا زشته. درسا: زشت منم که بی شوهر پیرشم. خلاصه با بحث و جدل و خنده رفتیم دنبال لباس. ماها می رفتیم و این پسرام دنبالمون. یکی می دید فکر می کرد راه افتادن دنبالمون که مزاحممون بشن آخه یک کلمه حرف هم نمی زدن فقط مثل جوجه دنبالمون بودن. خلاصه بعد نیم ساعت گشتن درسا لباسی که می خواست و خرید چون دقیقا" می دونست چی می خواد و کجا می تونه پیدا کنه زود انتخاب کرد. من که اصلا" نمی دونستم چی می خوام همین جور به لباسا نگاه می کردم. یه جورایی بی تفاوت بودم. اما الناز با ذوق می رفت تو همه مغازه ها و هی لباسا رو پرو می کرد.الناز تو اتاق پرو بود . من و درسا کنار هم ایستاده بودیم. مهام و شروینم با هم چند متر اون طرف تر ایستاده بودن و حرف می زدن. درسا چشمش به مهام بود. درسا: آنید میگم باید همین امشب مخ این پسره رو بزنم وگرنه معلوم نیست کی ببینمش. من نگاه درسا رو دنبال کردم و به مهام رسیدم: چه جوری می خوای مخش و بزنی؟ اینا که مثل این غریبه ها همش با فاصله از ما وا میسن. حتی فرصت حرف زدنم نداری. چه برسه به مخ زنی.درسا: همینه دیگه باید این پسره رو تنها گیر بیارم که بتونم جادوش کنم.یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: مثلا چی جوری می خوای تنها گیرش بیاری؟درسا همون جور که فکر می کرد گفت: بذار از مغازه بریم بیرون بهت میگم.الناز صدامون کرد و رفتیم لباس و تو تنش دیدیم خودش خوشش نیومد. رفت درش آورد و اومدیم بیرون از مغازه. درسا یه جوری قدماش و تنطیم می کرد که از من و الناز عقب تر راه بیاد و جلوی مهام اینا باشه. داشتم با الناز حرف می زدم که چشمم خورد به درسا که دیدم یه پاش پیچیده شد تو اون یکی پاشو خورد زمین. یه جورایی انگار نشست رو زمین اما چون سرش پایین بود نفهمیدم چش شده. سریع من و درسا دوییدم پیشش. مهام و شروینم اومدن کنارمون.مهام: خوبید درسا خانم؟ طوریتون نشد؟بد خورد زمین . نگران گفتم: درسا خوبی؟ جاییت درد گرفته؟ می تونی پاشی؟درسا با یه صدای آروم انگار که دندوناشو بهم فشار می داد گفت: نه پام درد میکنه. نمیتونم و بایستم.من: بذار کمکت کنم.زیر بغلشو گرفتم و سعی کردم بلندش کنم اما نمی دونم چرا انقدر سنگین شده بود نمی تونستم حتی یه سانتم از رو زمین تکونش بدم. دستش و ول کردم و گفتم: نمیتونم تکونت بدم. حالا چی کار کنیم؟ بیا برگردونیمت خوابگاه.درسا سریع با همون صدای ناراحت و ناله گفت: نه نه نمی خواد به خاطر من از خریدتون بزنید. من میرم یه جا میشیم شما برید خرید کنید. کارتون که تموم شد بیاید پیش من.الناز: آخه تو حالت خوب نیست نمیشه که تنهات بذاریم.درسا: نه من خوبم شما برید.مهام که بالا سرمون خم شده بود و داشت به بحث ما نگاه می کرد گفت: اگه اجازه بدید من پیش درسا خانم بمونم که تنها نباشه شمام به خریدتون برسید.به مهام نگاه کردم.منک آخه زحمتتون میشه.مهام : نه چه زحمتی. من که کاری ندارم. خریدم ندارم. شروین باهاتون میاد که تنها نباشید.به شروین نگاه کردم. دست به سینه بالا سرمون ایستاده بود و بی تفاوت نگامون می کرد. می خواستم بگم شروینم بمونه خوبه. که صدای درسا رو شنیدم.درسا: دستتون درد نکنه خیلی لطف میکنید این جوری بچه هام از خریدشون نمیومنن.برگشتم سمت درسا و گفتم: باشه ما میریم اما میشه بگی تو چه جوری می خوای راه بری؟مهام اومد جلو گفت: اجازه میدید؟متعجب نگاش کردم. اجازه میخواست چی کار؟ یکم خودمو کشیدم کنار. النازم عقب رفت و راه واسه مهام باز کرد. مهام اومد پیش درسا یه با اجازه گفت و بازوی درسا رو گرفت و با یه حرکت درسا آروم از جاش بلند شد.مبهوت داشتم به درسا نگاه می کردم. مهام چه جوری تونست بلندش کنه من یه ساعت زور زدم یه سانتم جابه جا نشد. چشمم به درسا بود که داشت آروم آروم با مهام ازمون دور میشد. یه دفعه سرشو برگردوند و با نیش باز یه چشمک بهم زد.کفم برید. یعنی همش فیلم بود؟ همه این کارا رو کرد که با مهام تنها باشه؟ این بمیری دختر که هیچ کارت مثل آدمیزاد نیست.آروم زیر لب گفتم: من و بگو چقدر نگران تو مارمولک شدم.- بس که ساده ای.با تعجب برگشتم به شروین نگاه کردم چسبیده به من وایساده بود. به مهام و درسا نگاه می کرد. برگشت و نگاه متعجبم و دید.خونسرد گفت: وقتی داشتی کمکش می کردی نفهمیدی خودش و سنگین کرده که نتونی بلندش کنی؟؟؟؟تعجبم بیشتر شد هم به خاطر مارمولک بودن درسا هم به خاطر دقت و زرنگی شروین. ای بمیری درسا که آبروی من و خودتو جلو این پسره بردی.با چشم دنبال الناز گشتم. داشت می رفت تو یه مغازه. یه نگاه دیگه به شروین کردم و دنبال الناز رفتم تو مغازه.داشتم دونه دونه لباسا رو نگاه می کردم. چیز جالبی نبود. صدای شروین و شنیدم.شروین: این چه طوره؟جلوی یه مانکن ایستاده بود. رفتم کنارش. لباسی که تن مانکن بود یه لباس آستین حلقه ای کوتاه بود که یقه 7 تا رو سینه داشت و از بغلای لباس با یه کش جم میشد و رو کل لباس خطای خوشکلی انداخته بود.لباس ساده و خوشگلی بود. دستمو دراز کردم و بهش دست زدم. یه پارچه لطیفی داشت که لخت بود و رو بدن می نشست. خیلی خوشم اومده بود. با ذوق برگشتم به فروشنده گفتم: آقا میشه این و پرو کنم؟فروشنده لباس و برام آورد و من رفتم تو اتاق پرو. خیلی خوشگل بود در عین سادگی شیک بود خوبم رو تن وامیستاد. تنگ بود و فرم بدن و خوب نشون می داد. اما باید یه فکری برای کوتاهیش بکنم. خوشمم نمیومد که آستینش حلقه ای بود. خوب اینا حل میشد. آروم در اتاق پرو و باز کردم و سرک کشیدم و الناز و صدا کردم. النازم اومد و در و تا نصفه باز کرد. با دیدن من یه جیغ کوتاه کشید و گفت: وای آنید خیلی ماه شدی خیلی بهت میاد.منم از خوشحالی و ذوق تعریفش نیشم تا بنا گوش باز شد و آروم خودم و به چپ و راست تکون دادم. من: خوبه واقعا" بگیرمش؟الناز: آره حتما همین و بگیر.من: باشه.یه لحظه چشمم افتاد به پشت الناز. شروین دومتر اون طرفتر ایستاده بود و دستاشم تو جیبش بود. اماچشمش به من بود. چون الناز در و تا نصفه باز کرده بود خودشم یه جوری متمایل به چپ ایستاده بود شروین می تونست از فاصله بین در و الناز کامل ببینتم. من: وای خاک به سرم پسره منو دید. حالا باید عقدم کنه.دستمو دراز کردم که در و بیشتر ببندم که شروین دید نداشته باشه که تو یه لحظه چشمم افتاد به صورتش. انگار از لباسه خوشش اومده بود. یه لبخند محوم گوشه لبش بود.الناز با تعجب گفت: پسره؟ کدوم پسره؟من: شروین و میگم. همچین در و باز کردی که یه شو فشن واسه کل بوتیک رفتم. الناز که می خندید گفت: حالا انگار چی شده یه نظر حلاله. شاید همین یه نگاه باعث شه چشمش بگیرتت.اخم کردم و ناراحت گفتم: اگه قراره یکی من و فقط واسه قد و هیکلم بخواد، می خوام صد سال سیاه نخواد. ترجیح می دم تا آخر عمر تنها بمونم تا اینکه کسی فقط به خاطر تنم بخواد باهام بمونه. مگه دختر فقط یه تن و بدن قشنگه؟ پس شعور و فهم و افکارمون چی؟ صورت قشنگ یه روزی از بین میره ولی فکر قشنگه تا همیشه میمونه.در و رو صورت بهت زده الناز بستم. اعصابم خورد شده بود. از اینکه یکی دخترو به این چشم ببینه بدم میومد. ملت میرن گوسفندم بخرن فقط به وزنش و چاقی لاغریش نگاه میکنن. باید یه فرقی بین دختر و گوسفند باشه یا نه. بدم میومد از این .....اه ولش کن. لباستو در بیار که یارو الان فکر میکنه این تو داری چی کار میکنی انقده معطل کردی.لباس به دست اومدم بیرون. لباس و رو پیشخون جلوی فروشنده گذاشتم. النازم یه لباس انتخاب کرده بود و داشت حساب می کرد. صبر کردم کارش تموم بشه.من: ببخشید آقا این و می برم. چقدر بدم خدمتتون؟فروشنده قیمت و گفت و از اونجایی که حس و حال چونه زدن کلا" ندارم بی خیالش شدم. دست بردم و کیف پولم و در آوردم حساب کنم. واییییییییییییییییییییییی ی.چشمام بسته و جم شد و اخمم تو هم رفت. نه که امروز یادم رفته بود می خوایم بیایم خرید به پولم به اندازه کافی نیاورده بودم و کلا" این موضوع و فراموش کرده بودم و سرخوش واسه خودم لباسم انتخاب کرده بوم. به فروشنده گفتم: ببخشید آقا یه لحظه.رفتم پیش الناز که داشت دوباره به لباسا نگاه می کرد و آروم بهش گفتمک الناز چقدر پول همراته؟الناز با تعجب برگشت نگام کرد و گفت : ..... چه طور؟وای اینم که پولش کم بود. حالا چی کار کنم.من: پول همرام نیاوردم یادم رفته بود می خوایم بریم خرید. الانم که لباس رو انتخاب کردم پسره برام پیچیده حالا چه جوری برم بگم پول نیاوردم.کلافه دستی به پیشونیم کشیدم. آخرش که چی چه الان ضایع شم چه دو دقیقه دیگه فرقی به حال من نمیکنه که.رومو برگردوندم که زودتر برم بگم راحت شم که صاف رفتم تو شکم شروین. با اخم یه قدم رفتم عقب یه چشم غره بهش رفتم و اومدم از سمت چپش رد شم برم که بازومو گرفت.همچین شکه شدم که نگو. با چشمای گشاد برگشتم نگاش کردم.شروین: کجا؟من: یعنی چی ؟ می رم با فروشنده حرف بزنم.شروین: نمی خواد بیا بریم.من: وا حالت خوبه؟ یعنی چی نمی خواد؟دست راستش و آورد بالا و بهم نشون داد. تو دستش یه نایلون بود از همونا که دست الناز بود.شروین: بیا لباستو بگیر.ناباور گفتم: پولش.شروین آروم کنار گوشم گفت: از این به بعد حواستو جم کن. قبل از خرید یه نگاه به کیفت بنداز.همون جور مبهوت نگاش می کردم که دستمو ول کرد و از مغازه رفت بیرون.الناز اومد کنارمو گفت: شروین چی میگفت؟من: هیچی بریم. حساب کرده.دهن النازم از تعجب باز موند.دنبال شروین راه افتادیم. موبایلمو درآوردم و یه زنگ به درسا زدم.درسا: جانم آنید جون ؟هان؟ این کیه؟ نکنه اشتباه گرفتم؟ گوشی و آوردم جلو چشمم و به شماره نگاه کردم. اسم درسا بود. دوباره گوشی و گذاشتم رو گوشم و گفتم: درسا تویی؟؟؟درسا: آره عزیزم.من: زمین خوردی سرتم ضربه دید؟ چرا مدل حرف زدنت عوض شده.درسا به یکی گفت: ببخشید میشه برا من یه لیوان آب بیارید؟ ممنون.من: اوی درسا میشنوی؟درسا: زهر مار و درسا چیه هی درسا درسا میکنی؟ حتما" باید بهت بد و بیراه بگم تا بفهمی خودمم؟ لیاقت نداری تحویلت بگیرم.من: غلط کردی جلو مهام می خواستی کلاس بذاری پسره نفهمه چه وحشی هستی.درسا: خفه . هیچم این جور نیست.من: آره جون خودت. حالا کجایید؟درسا: خبرت ما.... عزیزم ما تو فست فود پاساژیم. طبقه اول.من: مهام اومد؟درسا: آره عزیزم منتطرتونیم. خداحافط.سریع گوشی قطع کرد. یه نگاه به گوشی تو دستم کردم و یه پوفی گفتم.من: بریم طبقه اول.با شروین و الناز رفتیم طبقه اول تو فست فود. با چشم دنبال درسا و مهام می گشتم. یه گوشه دنج نشسته بودن و حرف می زدن. درسا با لبخند و ناز مشغول حرف زدن بود و مدام موهاش و که از زیر مقنعه بیرون میومد می فرستاد تو البته یه جوری این کارو می کرد که دوثانیه بعد دوباره بریزه تو صورتش. من و الناز با دهن باز به عشوه های درسا نگاه می کردیم. مهام هم همچین محو درسا شده بود که یه لحظه هم چشم ازش بر نمی داشت. شروین: نمی خواید برید؟من و الناز فکمون و جم کردیم و رفتیم سمت بچه ها. درسا از دور ماها رو دید و با یه حرکت نمایشی و قشنگ دستش و بلند کرد. که یعنی بیاید اینجا. حالا از همون دم در ماها رو دیده بودا نفله به روی خودش نیاورده بود که بیشتر عشوه بیاد. ماهام رفتیم و یه سلام گفتیم و شروین نشست پیش مهام و منو النازم کنار درسا نشستیم.مشکوک به درسا نگاه کردم و با یه حالت خاص گفتم: حالت خوبه؟درسا با لبخند گفت: آره عزیزم مرسی.با چشم به پاش اشاره کردم و گفتم: پاتو میگم. انگاری تازه یادش اومد. یه نگاه به پاش کرد و گفت: آره بهتره. تا نشستم بهتر شد. آروم دم گوشش گفتم: آره جون خودت. من موندم تو این همه کرم و کجا نگه می داشتی.درسا هم آروم دم گوشم گفت: یه جای خوب واسه روز مبادا نگهش داشته بودم.النازم آروم گفت: حتما" امروزم روز مباداست؟درسا یه چشمکی زد و با نیش باز گفت: مبادا تر از امروز نداریم.من: حالا خوب پیش رفت یا نه؟نیشش بازتر شد و یه اشاره به گوشیش کرد و گفت: آره خیلی.من: خودش شماره داد؟درسا: نه بدبخت کلی سرخ و سفید شده بود. گفتم گوشیم گم شده نمی دونم کجا گذاشتمش. با گوشیش زنگ زد به من. بعد که صدای زنگش از تو کیفم در اومد با ذوق گفتم: اه اینجاست. بعدم مثلا" اومدم میسکالش و رد کنم که دوباره مثلا" دستم خورد به دکمه و براش میس انداختم. بعدم گفتم: وای ببخشید اشتباهی دستم خورد. من با فک افتاده: عجب عجوبه ای تو. حالا از کجا می دونی زنگ می زنه بهت؟درسا یه شونه بالا اناخت و گفت: زنگم نزد یه کاری میکنم زنگ بزنه.من: دیگه شکی ندارم که هر کاری از دستت بر میاد.به صورت درسا نگاه کردم. خوشگل بود. یه پوست صاف و سفید با چشم و ابرو و موهای مشکی. یه زیبایی شرقی داشت. باریک و بلند. البته نه زیاد. در کل ما 5 تا دوست تقریبا" تو یه قد و هیکل بودیم.درسا آروم گفت: بسه دیگه نگام نکن من انتخابم و کردم دیگه به تو محل نمی ذارم. یه کوچولو زبونش وبرام در آورد. با چشم غره بهش نگاه کردم. برگشتم جلوم و نگاه کنم که چشمم افتاد به شروین که مثلا" داشت به حرفای مهام گوش می داد اما چشمش رو من بود. یه جوری نگاه می کرد که نمی فهمیدم چیه. پسره ... چی بگم بهش، آخه هیزی نگاه نمی کرد که 4 تا فحش تو دلم بدم بهش که یکم حرصم از درسا رو سر اون خالی کنم. اصلا انقدر نگاه کن تا جونت در بیاد به من چه.یکی اومد و سفارشامون و گرفت و رفت. ماهام شروع کردیم به حرف زدن. الناز با ذوق برای درسا در مورد لباسش میگفت و درسا هم همون جور که به الناز گوش می کرد با حرکت دست و سرش عشوه میومد. من باید میرفتم ازش درس می گرفتم. درسا دیگه خیلی دختر بود. من همش وحشی بازیش و دیده بودم تا حالا ناز و اداشو ندیده بودم. تو کف کاراش مونده بودیم من و الناز. خاک بر سر من بکنن که تا یه پسر و می دیدم به جای عشوه ضایع میشدم. مثلا" اون اخوان که چشمش من و گرفته بود همش جلوش سوتی می دادم. می خوردم زمین یا بی هوا کلی چیزای که نباید بشنوه رو میگفتم جلوش بعدم از دستش عصبانی میشدم که چرا وایساده گوش کرده. یا همین شروین که اصلا" محلم نمی ذاشت. خوب معلومه دیگه چرا. این همه جلوش سوتی دادم. یه ذره هم خوی و خصلت دخترونه از خودم نشون ندادم که بفهمه بابا منم دخترم. بس که ضایع شده بودم بهش مطمئنم هیچ وقت من و به چشم یه دختر نگاه نمیکنه. خیلی که محبت کنه من و مثل مهام می دید. تازه با مهام صمیمی و گرم بود با من مثل چوب خشک بود. به جهنم پسره .....غذامون و آوردن و ماهام با شوخی های مهام و درسا خوردیمش. اصلا" فکر نمی کردم مهام آروم بتونه این جوری مجلس گرم کن باشه. ببین درسا در عرض سیم ثانیه چه تاثیری رو این پسره گذاشته بود.خلاصه شاممون و خوردیم و رفتیم الناز و درسا رو رسوندیم و برگشتیم خونه. وای که چقدر تو راه بودیم. من که همون اول که درسا اینا رو پیاده کردیم چشمام و بستم و خوابیدم. جلوی عمارت شروین صدام کرد و گفت پیاده شم. خواب آلود چشمام و باز کردم. ساعت 11بود. گیج خواب بودم. فقط همت کردم و رفتم به خانم احتشام سلام کردم و اونم که دید چشمام از خواب باز نمیشه گفت برم بخوابم.منم از خدا خواسته سریع رفتم تو اتاق و در عرض 5 دقیقه بیهوش شدم.چند روز از خرید رفتنمون می گذشت. آخر هفته عروسی مریم بود. کلی ذوق و شوق داشتیم. می خواستیم بریم یه قری بدیم به خودمون. مرده بودیم بس که کارای تکراری کرده بودیم. خونه، دانشگاه، استادا، درس. یکم جنب و جوش و هیجان لازم داشتیم. خدا پدر مادر مریم و نگه دار براش که خوب موقعی شوهر پیدا کرد.با بچه ها دور هم نشسته بودیم و مهسا خانم و مریم خانم منت گذاشته بودن رو سرمون و مونده بودن پیش ما و اجازه داده بودن شوهران محترمه اشون یه نفس راحت از دست این دوتا چسب بکشن. داشتیم می خندیدیم که چشمم خورد به درسا. از صبح تو فکر بود و مدام به گوشیش نگاه می کرد. با آرنج زدم تو پهلوش که بهم نگاه کرد.من: چته؟ از صبح زل زدی به این گوشی؟ چی می خوای از جونش؟با لبای ورچیده گفت: مهام و ....با تعجب نگاش کردم و گفتم: مهام و از گوشی می خوای؟دوباره شد همن درسای دیوونه و با دست زد به بازومو گفت: نه بابا تو هم گیجی منتظرم ببینم این پسره شیر برنج بالاخره زنگ می زنه یا نه؟من: مهام شیر برنجه؟درسا با اخم گفت: نه پس من شیر برنجم. بابا با اون همه عشوه و ادا و طناب و لامپ هالوژنی که من به این پسره نشون دادم هر کوری بود می فهمید ازش خوشم اومده و تا حالا اومده بود خواستگاریم. ولی این چی؟ یه زنگم بهم نزده. پسره شل وارفته بی عرضه.با بدجنسی گفتم: شاید ازت خوشش نیومده.درسا: غلط کرده مگه دست خودشه؟ هنوز من و نشناخته من تا چیزی که می خوام و بدست نیارم آروم نمی شینم. با یه حرکت از جاش بلند شد. منم پاشدم. بچه هام مات نگام می کردن. مریم و مهسا که کلا" نفهمیده بودن داستان چیه.مهسا: مهام کیه؟الناز: همسایه خانم احتشام.مریم: نخ و طناب چی میگه؟الناز: چیزی نمیگه درسا اینارو ول کرده بلکم مهام بگیرتشون.درسا گوشی به دست یکم ازمون فاصله گرفت. همون جور که دنبالش می رفتم به الناز گفتم: تو برا بچه ها تعریف کن تا من بیام.دنبال درسا رفتم. یه گوشه خلوت وایساد و تو گوشی یه چیزایی تایپ کرد. کارش که تموم شد سرشو بلند کرد و با نیش باز برام ابرو انداخت بالا.داشتم با تعجب نگاش می کردم نمی فهمیدم داره چی کار میکنه. اومدم بپرسم چی کار کردی که گوشیش زنگ زد. به شماره نگاه کرد. از ذوق زدگیش پیدا بود کی پشته خطه.دکمه وصل تماس و زد و یهو شروع کرد به سرفه. یه چند تا سرفه که کرد با صدای گرفته و تو دماغی گفت: بله بفرمایید.........درسا: شما؟؟؟ به جا نمیارم.سرفه........درسا: بله بله حال شما خوب هستید؟.........درسا: وای ببخشید اشتباه فرستادم...........درسا با سرفه: نه می بینید که حالم چه جوره. دانشگاه..........درسا: اگه واسه خاطر استادا و گیراشون نبود نمیومدم...........درسا: نه بابا راضی به زحمتتون نیستم. خودم می رم.قد یه دقیقه درسا هیچی نگفت و فقط گوش داد. نیششم تا بنا گوش باز بود.درسا: بله ...بله.... باشه .... باشه ..... نه مشکلی نیست.... باشه.... ممنون.... چشم.... با اجازه..... خدا نگهدار.حالا درسا همه این حرفا رو با صدای تودماغی میگفت و همچینی با عشوه هم کلمات و می کشید. گوشی و که قطع کرد یهو پرید بالا و شروع کرد به قرل دادن و بشکن زدن:عروس چقدر قشنگه ایشالله مبارکش باددوماد خوش آب و رنگه ایشالله مبارکش بادعروسی شاهانه ایشالله مبارکش بادبا دهن باز داشتم بهش نگاه می کردم. آخرم طاقت نیاوردم.من: درسا میشه به منم بگی قضیه چیه؟آروم شد. پرید یه ماچ از گونه ام کرد و گفت: هیچی جانم منم دیگه رفتم جزو مریم و مهسا.من: وا یعنی چی؟ کی بود زنگ زد؟ مهام؟با سر گفت آره.من: چی شد یهو زنگ زد.درسا با نیش باز گفت: یهو نبود که. بهش اس ام اس دادم که (( الناز من حالم خوب نیست از بدن درد و سرفه دارم میمیرم. زود بیا بریم دکتر )) .من: به مهام اس ام اس دادی؟درسا با یه چشمک: آره خوب دستم اشتباهی رفت رو شماره اون.من گیج گفتم: حالا چی میگفت؟درسا با ذوق: اولش کلی نگران زنگ زد که درسا خانم حالتون خوبه؟ منم به روی خودم نیاوردم که می دونم کی پشته خطه. بعد که گفتم شما. یهو هل شد و گفت مهام هستم. فکر کنم اس ام اس الناز خانم و برا من اشتباه فرستادیم. بعدم گفت می خواید بیام دنبالتون ببرمتون دکتر و بعدم گفت می خواد من و ببینه و باهام حرف بزنه. و اینکه می خواست بهم زنگ بزنه اما روش نشد و ازم پرسید میتونه بهم زنگ بزنه منم گفتم بله. دیدی خودمو انداختم بهش.به خدا تو کار این درسا مونده بودم. این دیگه کیه. رو که نیست ماشالله.شب عروسی مریم بود. از خانم احتشام اجازه گرفته بودم و دخترا اومده بودن اینجا تا واسه عروسی آماده بشیم آخه نمیشد با اون همه آرایش از در خوابگاه بیان بیرون. البته مهسا رفته بود خونه ستوده چون با هم می خواستن برن عروسی. خانم احتشام هم با روی باز قبول کرده بود و گفته بود بگم بچه ها واسه ناهار بیان. خلاصه دخترا ساعت 10:30 اینجا بودن. دخترا رو به خانم احتشام معرفی کردم. الناز که کلا" دختر آروم و کم حرفی بود یکمم جلوی خانم احتشام خجالت می کشید اما من و درسا دوتائیمون پرو یک ریز گفتیم و سر به سر هم گذاشتیم و خانم احتشام و روده بر کردیم.جلوی آینه وایساده بودم و خوشحال واسه خودم آرایش می کردم. چشمام و یه آرایش زغالی کرده بودم. با رژ هلویی و رژگونه صورتی. چشمام و که سیاه کرده بودم خیلی قشنگ شده بود. درسا اومد و با باسنش منو هل داد کنارو گفت: برو اون ور همه آینه رو گرفتی. من می خوام حاضر بشم. الناز که رفت تو آینه دستشویی آرایش کنه.یه نگاه بهش کردم. یه پیراهن قرمز بندی بلند پوشیده بود که جذب تنش بود و هیکلشو خیلی قشنگ نشون می داد. یه شال حریرم واسه رو بازوش داشت. من: مثلا" می خوای چی کار کنی؟ آرایشتو که من کردم دیگه چیزی نمونده.درسا رژشو نشونم داد و گفت: می خوام رژ بزنم.من: بابا این سومین باره که رژ می زنی.درسا بی تربیت زبونش و برام درآورد. یه چشم غره بهش رفتم و اومدم کنار.لباسمو پوشیدم و یه کت کوتاه و یه جوراب شلواریم پوشیدم. لباسه خیلی کوتاه بود. از لباس حلقه ایم خوشم نمی یومد. کفشای پاشنه بلند مشکیمم در آوردم. اونقده ذوق داشتم واسه اینا که نگو. در دستشویی باز شد و الناز اومد بیرون.
یه پیراهن دکلته کوتاه سرمه ای پوشیده بود. چون لباس اونم خیلی کوتاه بود یه جوراب شلواریم پاش کرده بود. صورتشم هنر دست من بود. خیلی ناز شده بود مخصوصا" اون مژه هاش که به انتهاش یه ریمل سورمه ای زده بودم رو اون مژهای بلند این ریمله اون ته خیلی قشنگ شده بود.خلاصه با کلی جیغ و داد و خنده و شوخی حاضر شدیم. سعی کردم بلندترین مانتوم و بپوشم. اما بلندترین مانتوی من دقیقا" هم قد زانوم بود. خوب دیگه جورابم کلفت بود مهم نبود. مثلا" مهم بود می خواستم چی کار کنم؟ چیز دیگه ای نداشتم بپوشم. تازه اشم با آژانس می رفتیم میومدیم.با دخترا از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم تو سالن که از خانم احتشام تشکر و خدا حافظی بکنن منم یه خودی نشون بدم بلکم طراوت جون یکم ازم تعریف کنه من ذوق مرگ شم. رفتیم جلوی خانم احتشام و با لبخند ایستادیم. تا خانم احتشام سرشو بلند کرد خشکش زد. چشمای مهربونش اونقده برق می زد. لبخندش و که دیگه نمی تونست جم کنه. از جاش بلند شد و با یه حرکت سه تاییمون و بغل کرد و با ذوق و مهربون گفت: ایشالله همتون خوشبخت بشین. چقدر ماه شدین. حالا مگه من دلم میاد شما رو بفرستم برین؟یه چشمکی بهش زدم و گفتم: اگه بخواید نمیریم. یه دوماد واسه این عروسای خوشگل پیدا کنید همین جا عروسی میگیریم.خانم احتشام در حالی که می خندید گفت: خوب حالا کدوم یکی از عروس خانما دوماد می خواد ؟من با انگشتم به خود خانم احتشام اشاره کردم و گفتم: این عروس خوشگل.صدای خنده خانم احتشام بلند شد و با دست یکی زد تو بازومو گفت: خدا نکشتت آنید.- به چی می خندین مامان؟برگشتیم دیدیم شروین همراه مهام وارد سالن شدن. وای که مهام تا چشمش به درسا افتاد نیشش گوش تا گوش باز شد. زیر چشمی به درسا نگاه کردم دیدم سرش و انداخته پایین تعجب کردم. با خودم فکر کرده بودم این الان می خواد واسه مهام تا فردا عشوه بیاد. برگشتم ببینم عکس العمل مهام چیه که چشم تو چشم شروین شدم. چه چیزی تو صورتش بود که با همیشه فرق داشت؟ برای اینکه بفهمم چی باعث شده که شروین یخ مثل همیشه نباشه زل زده بودم بهش و کنکاش می کردم. آره خودش بود. صورتش خشک بود اما یخ نبود. اما .. صورتش نبود که یخیش و کم کرده بود چشماش بود که باعث شده بود صورتش یه جور دیگه به نظر بیاد. چشماش یه مدل خاصی بود. نمی فهمیدم چیه. اعصابم خورد شده بود انگار یه مسئله ریاضی جلوم گذاشته باشن و من نتونم حلش کنم. دلم می خواست برم جلو و صورتش و بین دستام بگیرم و به چشماش خیره بشم اونقدر ادامه بدم تا بفهمم این چشمها امشب چه تغییری کرده. اهههههههه مخم پکید.احساس کردم پهلوی سمت راستم چسبید به سمت چپیه و کمرم مثل یک مو باریک شد. نفسم یک لحظه بند اومد و هوا کم آوردم. با چشمای از حدقه در اومده برگشتم به الناز که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.بی شرف همچین با آرنج زده بود تو پهلوم که از این ور آرنجش رفته بود و از اون پهلوم در اومده بود.پرو پرو وایساده بود و بهم چشم غره می رفت. اومدم یه چیزی بارش کنم که خودش زودتر گفت: بسه دیگه می خوای پسره رو بیارم درسته قورتش بدی خیالت راهت بشه؟اینبار گیج نگاش کردم.الناز یه اشاره به شروین کرد و گفت: زشته به خدا دو ساعته چشمای شروین و در آوردی.با بهت اومدم توضیح بدم: من.....که صدای خانم احتشام حرفم و نصفه گذاشت. اومدم به خانم احتشام نگاه کنم که دوباره چشمم خورد به شروین که یه لبخند محو گوشه لبش بود. وای حتما" فکر کرده من الان کشته مرده اش شدم. خاک بر سرم شد. حالا این کوه غرورو کی می خواد نگه داره.احتشام: خوب حالا که شروین اومد خیالم راحت شد. شروین دخترا رو ببرعروسی. باهاشون هماهنگ کن موقع برگشت بری بیاریشون.شروین با اخمای درهم گفت: مامان ، من با مهام می خواستیم بریم بیرون.خانم احتشام هم اخماش و تو هم برد و جدی گفت: انتظار نداری سه تا دخترو شبونه راهی کنم اون سر شهرکه، داری؟ همین که گفتم. مهام جانم با خودت ببر.بعد به مهام گفت: مهام جان شما چی؟مهام ازخدا خواسته گفت: من حرفی ندارم خانم احتشام. با کمال میل خانمها رو میرسونیم.شروین یه چشم غره اساسی رفت بهش که اونم سریع دهنش و بست. خانم احتشام بی توجه به قیافه شروین رو به ما گفت: خوب دیگه برید. حالا که با پسرا می رید خیال منم راحت تره. شبم همه برگردید اینجا. حواستونم جم کنید که باید کامل از عروسی برام بگید.با لبخند رفتیم جلو گونه اش و بوسیدیم و دنبال پسرا از سالن بیرون رفتیم. وای که چقدر خانم احتشام خوب و گل بود و به موقع کمک می کرد. خوب شد اینا ماها رو می برن وگرنه امشب خدا تومن باید پول آژانس می دادیم.شروین و مهام هر دو بلوزای مردونه آستین کوتاه پوشیده بودن با شلوار لی که مثل پسربچه های تخس. چقده ناز شده بودن. یهو برگشتم رو به درسا گفتم: دختر چه مرگته؟ یه بارم به مهام نگاه نکردی.درسا با نیش باز: خفه. تو چه می فهمی از اصول عشوه گری آخه. به این میگن با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن. تا حالا تا می تونستم بهش خط دادم حالا اون باید یه کاری بکنه. سرمم انداختم پایین که راحت دیداش و بزنه و دلش از کف بره.من: وای که تو خیلی مارمولکی. درسا یه چشمک بهم زد و گفت:حالا اینجا رو داشته باش.مهام جلوی پله های عمارت ایستاده بود منتظر شروین که ماشین و بیاره. درسا درست از سمت مهام راه میرفت دوتا پله مونده بود به مهام که یهو درسا اول یه جیغ کشید که همه مون با ترس نگاهش کردیم و مهام بیچاره هم با چشمای گرد شده سریع برگشت سمت ماها و درسا یهو انگاری پاهاش بهم گیر کنه یا لباسش زیر پاش بمونه از بالای دوتا پله پرت شد پایین و صاف رفت تو بغل مهام که جلوش ایستاده بود. مهامم جوانمردی کرد و دستاش وبرای نجات درسا باز کرد که با پرت شدن درسا تو بغلش ناخداگاه دستای مهام هم برای نگه داشتن اون حلقه شد دور کمردرسا.حالا من و الناز کجا بودیم؟ هفتا پله بالا تر از صحنه و از لژ داشتیم به این فیلم هیجانی عشقی که کارگردانش مهارت خاصی داشت نگاه می کردیم و به زور جلوی خنده امون و گرفته بودیم. هر دومون فهمیده بودیم این یکی دیگه از نقشه های این دختر ورپریده است. آخه کی قبل از افتادن جیغ بنفش میکشه بعد که خیالش جم شد همه توجه شون به اونه میوفته پایین؟؟؟؟من و الناز به صورت اسلومویشن از پله ها اومدیم پایین و اجازه دادیم این دوتا نفله تا جای ممکن در آغوش هم بمونن. بهشون که رسیدیم درسا آروم خودش و از مهام جدا کرد و با یه نازی تو چشماش نگاه کرد و سریع سرش و انداخت پایین و یه تشکر کرد و جیم شد رفت تو ماشین که شروین جلو پامون آورده بودش.مهام بدبختم که داغ کرده بود و به نفس نفس افتاده بود همون جور با دستای باز ایستاده بود و به جایی که چند لحظه قبل درسا ایستاده بود نگاه می کرد.من و النازم با خنده های ریز رفتیم سوار ماشین شدیم. مهام طفلی هنوز اونجا وایساده بود. شروین که کلافه شده بود. یه بوق زد که باعث شد مهام با یه پرش از رویا دربیاد برگشت و تا چشمش به ما افتاد که تو ماشینیم سریع اومد و سوار شد.درسا پشت سر مهام نشسته بود و الناز وسط و منم پشت سر شروین نشسته بودم. شروین آدرس و ازم خواست و من اسم خیابون و گفتم.چند روز پیش که با مریم واسه یه کاری رفته بودیم برای اینکه شب عروسی راحت بتونیم تالار و پیدا کنیم من وبرده بود و تالار و بهم نشون داده بود. تو آدرس دادن ضعیف بودم. اسمای خیابون و کوچه که یادم نمیموند. واسه همین آدرس درآوردن از من کار سختی بود. به خیابون رسیدیم و شروین گفت: کجا برم.منم از همون پشت دستمو بردم سمت راست و گفتم از این ور.شروین که دستمو نمی دید گفت کدوم ور؟دستمو از بغل صندلیش بردم گوشه صورتش و گفتم از این ور.شروین یه پوفی کرد و گفت: یعنی راست.من: آره.دوباره رسیدیم به یه چهار راه. شروین گفت: کدوم ور؟من با دست، چپ و نشون دادم. دوباره ندید منم رفتم جلو و اشاره کردم. یه بار دیگه ام این مدلی آدرس دادم که یهو شروین گرفت بغل و زد رو ترمز.ماها یه متر پرت شدیم جلو و رفتیم تو صندلیهای جلو.مهام: چته شروین چرا این جوری ترمز میکنی؟شروین با اخم و صدای عصبی از تو آینه نگام کرد و گفت: پاشو بیا جلو.منم گیج فقط گفتم: هان؟شروین یکم صداش بلندتر شد و گفت: میگم پاشو بیا جلو. جات و با مهام عوض کن. تو که چپ و راستتم بلد نیستی و زورت میاد زبونت و تکون بدی کی بهت میگه آدرس بدی؟ بیا جلو بشین که من حداقل دستت و ببینم بعد که از مسیر رد شدم مجبور نشم دور بزنم از اول بیام.یکم بهم برخورده بود اما خوب یه جورایی هم حق داشت. از ماشین پیاده شدم. مهامم پیاده شد و از همون سمت در عقب و باز کرد و رفت کنار درسا نشست.چیشششششش.... من جیغ و دادش و شنیدم خوشیش رسید به درسا و مهام. حالا چه سر خوشم کنار هم نشسته بودن این دوتا. درسای نفله اما سرشو انداخته بود پایین که مهام و دق بده.خلاصه نشستیم و آدرس دادم و با همون دستام مسیرو نشون دادم. ده دقیقه بعد سر خیابون تالار بودیم که یهو دیدیم ماشین عروس جلوی ما پیچید تو خیابون. منم با یه جیغ: وای مریم اینان. برو برو برسی بهشون.اونقده ذوق کرده بودم که اصلا" نفهمیدم که کی بازوی شروین و گرفتم. شاید جیغ کشیدن و دادای من دو ثانیه ام طول نکشیده باشه. برگشتم یه نگاه به دستم رو بازوی شروین کردم و یه نگاه به شروین که چشمش به من بود و سریع یه ببخشیدی گفتم و دستمو کشیدم و آروم نشستم سر جام.مریم اینا جلوی در تالار نگه داشتن و ماهام پشتشون. تا ماشین ایستاد سریع خودمو پرت کردم پایین و دوییدم سمت مریم. وای که چقدر ناز شده بود. همچین خودمو به مریم رسوندم که زودتر از ننه عروس به عروس رسیدم و سریع بغلش کردم و تند تند شروع کردم به تبریک گفتن و تعریف ازش.
خب سپاس رو هم بدین دیگه!!!!
برام قابل درک نبود باز اگه عاشق هم بودن مثل مهسا و ستوده یه چیزی.البته من کلا خود ازدواج و پسر برام قابل درک نیستن. چرا آدم باید دستی دستی خودش و بندازه تو هچل؟؟؟؟؟نمی دونم.الانم مریم نشسته بود و داشت از خریداش و کارهای عروسیش میگفت. منم رفته بودم تو فکر خودم. از بعد عید که برگشته بودم ، خونه، با وجود جیغ جیغو خانم آرامش نداشت. شلوغ شده بود. من ، شروین، خانم احتشام، مهامم که بیشتر وقتا اونجا بود این جیغجیغو خانمم که دیگه رسما" تو خونه افتاده بود.نمی دونم چرا ازش خوشم نمیومد. دختره عملی همچین به شروین می چسبید که یکی نمیدونست فکر می کرد دوتا بچه هم از شروین داره. مخصوصا" با اون لباسای عجق وجقی که می پوشید.واقعا" نمی فهمیدم شروین از چیه این دختره خوشش میاد. تو فکرام غرق بودم که موبایلم زنگ زد. ببین کیه زنگ زده شروین خان.من: سلام.شروین: سلام.طبق معمول از حال و احوال پرسیدن خبری نبود. اون حالمو نمی پرسید منم نمی پرسیدم. شروین: تا کی کلاس داری؟من: تا 6 چه طور؟شروین: باشه 6 اونجام.داشت قطع میکرد سریع گفتم: ببخشید؟؟؟ الوووووو تو که می دونستی تا کی کلاس دارم پس چرا زنگ زدی؟؟؟شروین: می خواستم بگم که....... دیر نکنی.من: باشه...........گوشی و قطع کردم و واسه گوشی یه زبون در آوردم. ***** سر ساعت 6 جلوی در دانشگاه بودم. شروین جلوی پام ترمز کرد. سوار شدم. نفله هیچ وقت اول سلام نمیکرد. من: سلام.شروین: سلام.دیگه هیچی نگفتیم. منم که کلا" حوصله سکوت و ندارم. چشمام و بستم وخوابم برد. حس کردم ماشین ایستاد. آخیش کی رسیدیم خونه. چه خوب. چشمام و باز کردم. وا اینجا که خونه نبود. این پسره من و کجا آورده بود؟ منم جنازه نفهمیدم. سابقه نداشت غیر از خونه و دانشگاه جای دیگه ای بریم. اولین فکری که اومد تو ذهنم باعث ترسم شد.خودمو جمع کردم وچسبیدم به در. مشکوک به شروین که داشت کمربندش و باز می کرد نگاه کردم. با یه صدای جیغی گفتم: من و کجا آوردی؟؟؟؟با چشمای گشاد نگام کرد.شروین: چرا جیغ میکشی؟من: من و دزدیدی؟؟؟ فکر کردی چی؟؟؟ درسته که خوابم اما جرات داری بهم نزدیک شو می کشمت.چشماش گشادتر شد چرخید سمت من. وای ننه نکنه می خواد یه کاری بکنه. یه کوچولو ترسیدم. یه جیغ کوتاه کشیدم و کیفمو که توش پر کتا بو جزوه بود آوردم بالا و کوبوندم تو سرش.اونقدر کیفم سنگین بود و بد ضربه ای بهش زدم که یه لحظه گیج شد و چشماش و بست تا مخش برگرده سر جاش. یکم دلم براش سوخت. خیلی محکم زدم تو سرش گناه داشت. آروم نشسته بودم گوشه صندلی و بهش نگاه می کردم. نگران شدم نکنه که واقعا" مخش جا به جا شده.نگران و پشیمون داشتم نگاش می کردم که یهو برگشت بهم نگاه کرد. از چشماش خون می بارید. صورتش سرخ شده بود. عصبانی کیف و از تو دستام کشید.با صدایی که به زور پایین نگهش داشته بود گفت: دختره دیوونه ، هر وقت که می خوام فکر کنم نرمالی یک کاری میکنی که مطمئن میشم خل و چلی.
این چه کاری بود کردی؟ آخه دیوونه من اگه بخوام بدزدمت میارمت اینجا؟؟؟ یه نگاه به دوروبرت بنداز.آروم چشمام و گردوندم. وای خاک عالم به سرم راست میگه. اینجا چقدر شلوغه. وای اینجا که مرکز خریده. آخه کی یه دخترو می دزده میاره مرکز خرید.شروین: دیوونه اگه بخوام کاری بکنم خونه به اون بزرگی و ول میکنم میارمت مرکز خرید؟؟؟ باز اعتماد به نفست زیاد شد؟صورتم از خجالت سرخ شده بود. لب پایینم و گاز گرفتم و آروم گفتم: پس چرا اومدیم اینجا؟شروین چشماش و بست و یه نفس عمیق کشید. آرومتر شده بود. چشماش و باز کرد و گفت: می خوام کادو بخرم.کادو بخری؟ برای من؟ نه که خیلی ازم خوشش میاد می خواد بهم واسه ضربه ای که به مغزش زدم جایزه بده. گیج داشتم نگاش می کردم که ادامه داد. شروین: امشب تولد مامان طراوته و منم امروز یادم افتاد. الانم اصلا" نمی دونم چی براش بخرم. تو رو آوردم که برام انتخاب کنی.با شنیدن این حرف هیجان زده شدم. کار قشنگم یادم رفت و تند گفتم: جدی؟؟؟ امروز تولدشه؟؟؟؟ چه نوه ای تازه یادت افتاده؟سرمو از رو تأسف تکون دادم و دستگیره رو گرفتم که پیاده شم. برگشتم کیفمو از تو دستش قاپیدم و گفتم: حالا چرا نشستی به من نگاه می کنی. یالا پیاده شو کلی کار داریم. شروین از این همه پرویی من دهنش باز مونده بود. پوفی کرد و پیاده شد.بعد دو ساعت گشتن بالاخره چیزایی که تو ذهنم بود و خریدم. شروینم فقط در نقش یک جیب پر پول بود. تا می گفتم حساب می کرد.ساعت 9:30 رسیدیم خونه. سر راهمون شروین و مجبور کردم که کیک و گلم بگیریم. هر چند غر میزد که لازم نیست و تو این سن دیگه کیک تولد نمی خواد. اما من خودم اعتقاد داشتم آدم تو هر سنی کیک تولد می خواد کلی روحیه می ده به آدم.به خونه رسیدیم و جلوی در عمارت نگه داشت. من: کیک ومن می برم تو هم گلها و کادوها رو بیار.بدون اینکه منتظر جوابش بمونم پیاده شدم. شروینم دنبالم میومد. دستاش پر بود. با اون دسته گل گنده فقط یه کت شلوار کم داشت که بشه دامادی که میره خواستگاری.از در عمارت وارد شدم که باز هم یه چیزی زوزه کشون از کنارم رد شد و چسبید به شروین. دیگه از دیدن این صحنه تکراری تهوع پیدا می کردم. خیلی جلف و خز بود.ژیلا: شروینم عزیزمممممممم کجا بودی؟؟؟ تو که می دونستی من میام پس چرا رفتی بیرون. وای که چقدر من از این عزیزم گفتنای کش دارش بدم میومد.شروین خونسرد گفت: کار داشتم.ژیلا با یه قر و عشوه گفت: یعنی این کلفته از منم برات مهمتره؟نه دیگه باید برم این دختره رو له کنم زیادی پرو شده اگه دوست دختره این شازده است باشه حق نداره به بقیه توهین و بی احترامی کنه.کیک و گذاشتم رو میز کنار در و رفتم جلوش و دستامو زدم به کمرم. سعی کردم مو به مو مثل این دختر سلیطه های خارجی رفتار کنم. یه قری به گردنم دادم و گفتم: ببین جیغجیغو خانم، ( انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم و تکون دادم) من کاری به این ندارم که تو این خونه با کی چی کار داری. ولی بهت اجازه نمیدم بهم توهین کنی. من ... تو ... این ... خونه ... پرستارم. اگه تو فرق بین پرستار و یه خدمتکارو نمی دونی، نشون از سواد پایینت داره و من با کمال میل حاضرم حالیت کنم که فرق این دوتا چیه خودت که درکت نمی رسه. تا کلاس چندم درس خوندی؟ پیداست سواد مواد درست و حسابی نداری عزیزممممممم.این جور که از ریخت و قیافت پیداست ( یه اشاره به تاپ دکلته ی نصفه اش کردم که با هر حرکت دستش نافش پیدا می شد. آخه این وضع لباس پوشیدنه؟ ) انگاری خانواده درستی هم نداری که می ذارن دخترشون اینجوری بگرده و هر روز خونه ملت ولو باشه.ژیلا جون مثل دیگ بخار در حال انفجار بودن. یهو ترکید و با جیغ گفت: دختره امل غربتی این لباسا مده. خونسرد گفتم: جدییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟ خوب شد گفتی من فکر کردم پول نداری لباس بخری واسه همین یه نصفه پارچه دور خودت پیچیدی.ژیلا جیغی برگشت رو به شروین و گفت: شروینننننننننننننن ببین چی میگه بهم. تو هیچی نمی خوای بگی بهش؟؟؟؟؟شروینم خونسرد یه نگاه به سر تا پاش کرد انگار داشت تاپشو بررسی می کرد ببینه واقعا" نیم متر پارچه است یا نه. ژیلام منفجر شد و هوار زد: دیگه جای من تو این خونه نیست. دختره گدا گشنه ی بدبخت جایگاهش و نمی دونه. دویید تو سالن و یه ثانیه بعد با لباساش اومد بیرون و دویید سمت در و وسط راه یه تنه ی محکمم به من زد که نصف تنم و برد.منتظر بودم شروین بره دنبالش. یا برگرده یه چیزی بهم بگه به خاطر حرفایی که به ژیلا جونش زدم. اما در کمال تعجب خیلی ریلکس راه افتاد بره تو سالن. چشمم بهش بود. دیدم گوشه لبش کج شده. از کنارم که رد شد آروم گفت: دمت گرم خیلی رو اعصاب بود.من و میگی؟ چشما قد نعلبکی ، فک کف سالن آه......... قد غار علی صدر باز. نه انگاری خلاصش کرده بودم چه خوششم اومد.من که نفهمیدم این که حوصله این دختره رو نداشت چرا می ذاشت هر روز تلپ شه اینجا؟ می خواست واسه ما سوهان روح بیاره؟مهری خانم با یه لبخند گشاد اومد کنارمو گفت: دستت درد نکنه آنید خانم خوب حالشو گرفتی. به خدا آدم روش نمیشد به این بشر بگه دختر. راحتمون کردی.یه لبخند زدم وراه افتادم سمت آشپزخونه. کیک و از جعبه اش در آوردم و چند تا شمع گذاشتم روش نمی خواستم شمع عددی بذارم که سن طراوت جون و به یادش بیارم شاید احساس پیری می کرد درحالی که به نظر من هنوز جوون بود. نمیشدم به تعداد سنش شمع بذارم وگرنه تا فردا باید فوتشون می کرد واسه همین پنج شش تا شمع گذاشتم رو کیک و روشنش کردم. کیک و بلند کردم و به مهری خانم و بچه های آشپزخونه گفتم دنبالم بیان بریم تو سالن و تا وارد شدیم شعر تولدت مبارک و بخونن.یه لحظه یه چیزی یادم افتاد. دم در آشپزخونه ایستادم و به مهری خان گفتم: مهری خانم برو شروین و صدا کن.مهری خانم رفت و با شروین برگشت.من: کادوها رو دادی؟شروین: نه گذاشتمش یه گوشه که نبینه. می خواستم تو بیای با هم کادوها رو بدیم.من: خوب کاری کردی مرسی. چیزه.... میشه بری گیتارتو بیاری؟شروین با تعجب نگام کرد.شروین: واسه چی؟من: می خوام موقع آوردن کیک آهنگ تولدت مبارک و با گیتار بزنی و بخونی.چشمام و ریز کردم وملتمس گفتم: می خونی؟تو چشمام نگاه کرد و یه لبخند محو زد و گفت: می رم بیارمش. یه ذوقی کردم که نگو. انگار تولد خودم بود. با مهری خانم اینا هماهنگ کردم که موقعی که کیک و بردم وآهنگ تموم شد همه دست بزنن و یک صدا بگن تولدت مبارک طراوت جون.انگار گروه کر می خواستم هماهنگ کنم. وسواس گرفته بودم.شروین گیتار به دست اومد و گفت بریم.به جای جواب لبخند زدم. تا پامون و گذاشتیم تو سالن شروین شروع کرد به زدن و خوندن. وای که چقدر قشنگ می خوند. انگار واقعا" از ته قلبش تولد و تبریک می گفت. تولد، تولدتولدت مبارکمبارک، مبارکتولدت مبارکلبت شاد و دلت خوشتو گل پرخنده باشیبیا شمعا رو فوت کنکه صد سال زنده باشیتولد، تولدتولدت مبارکمبارک، مبارکتولدت مبارکطراوت جون که صدای ماها رو شنید با بهت برگشت و به ماها که مثل یه لشگر آروم آروم بهش نزدیک می شدیم نگاه کرد. جلوش که رسیدیم شروینم خوندنش تموم شد. همه یه صدا گفتن تولدت مبارک طراوت جون. خانم احتشام طفلی از ذوقش بغض کرده بود و تو چشماش اشک جمع شده بود. دلم غش رفت واسه چشمای مهربون و خوشگلش. کیک و رو میز جلوش گذاشتم و رفتم سفت بغلش کردم و یه ماچ گنده ام از گونه اش گرفتم.شروینم بعد من بغلش کرد و ماچش کرد و گفت: تولدت مبارک مامان طراوت عزیزم.یه لحظه یاد عزیزم گفتنای میمون خانم افتادم. اما زود بی خیالش شدم. من: طراوت جون نمی خوای شمعها رو فوت کنی؟ امیدوارم 100 سال به خوشی زندگی کنی.طفلی بغض کرده بود و نمی تونست حرف بزنه.تا اومد شمعها رو فوت کنه سریع گفتم: صبر کن صبر کن.همه با تعجب نگام کردن. من: طراوت جون یادت نره آرزو کنیا. آرزو کن خدا یه شوهر خوب نصیبت کنه.طراوت جون یه لبخند عظیمی زد و با دست یه دونه آروم به بازوم زد و گفت: آنید.اما وقتی خواست شمعها رو فوت کنه چشماش و بست. شمعها رو فوت کرد و همه براش دست زدن. آروم زیر گوشش گفتم: دعاتون واسه شوهر بود دیگه. خندید و یه چشم غره نصفه بهم رفت. به شروین اشاره کردم که کادو ها رو بیاره. شروینم پاشد و رفت و با بسته ها برگشت. کادوهاش و دادم بهش و با ذوق گفتم: بفرمایید اینم کادوی تولدتون.با یه ذوقی کادوها رو ازم گرفت و گفت: کادو برای چیه. این کیک و آهنگ و حالا هم کادو این چیزا از سن من گذشته دیگه.شروین: مامان جون شما هنوز جونید این چه حرفیه.فکم افتاده بود این همون پسره بود که موقع کیک و گل گرفتن پدر من در آورد بس که غر زد و گفت این کارا از سنش گذشته؟ رو که نیست به خدا.طراوت جون بسته اول باز کرد. یه روسری خوشگل به رنگ آبی و سورمه ای بود. رو سرش امتحان کرد که خیلی بهش میومد و طراوت جونم کلی ازش خوشش اومد. بسته دوم و باز کرد که کوچیکتر بود. از توش یه جعبه جواهرات مخمل در آورد. درش وباز کرد و با دهن باز به گوشواره های تو جعبه نگاه کرد. چشماش برق می زد.با ذوق خودمو چسبوندم بهش گفتم: بذارید بندازم گوشتون. دست بردم و گوشواره ها رو گذاشتم تو گوش طراوت جون. وای که چقدر ماه شده بود.من: این گوشواره از طرف شروین....شروین پرید وسط حرفم و گفت: این کادوها از طرف من و آنیده.آخ که این دهنم باز موند. خدا تومن پول گوشواره ها شده بود و همه شو شروین داده بود من فقط انتخابش کرده بودم. حالا این پسره داشت من و هم شریک می کرد. تو کف کار شروین بودم که یهو دست طراوت جون اومد دور گردنم و من و شروین و تو یه زمان کشید تو بغلش.سرمون رو سینه طراون جون بود و طراوت جون ما رو فشار می داد به خودش و هی تشکر می کرد و هی میگفت دخترم پسرم. من اما همه حواسم به شروین بود که صورتش جلوی صورتم تو فاصله پنج سانتیم بود. داشتم بهش نگاه می کردم که گوشه لب شروین کج شد و یه چشمک بهم زد.چشمام داشت از جاش در میومد.این الان به من چشمک زد؟ آی نفس کش کجایی قیصر داداش که بیای غیرتی شی پسره اجنبی فرنگی به ناموس مملکتت چشمک زد. خوب البته یه نصفه اجنبی. حالا چون فرنگ زندگی میکنه ما هم جزو عجانب در نظر می گیریمش. مبهوت چشمک شروین بودم که طراوت جون ولمون کرد و تونستیم درست بشینیم.هنوز داشتم به شروین نگاه می کردم که یهو ابروش و انداخت بالا. که یعنی چیه.منم دیدم زیادی زوم کردم به پسره بی حرف سرمو گردوندم یه طرف دیگه. خلاصه اون شب انقده طراوت جون ذوق زده بود که به هممون انرژی تزریق کرد.وقتی آخر شب واسه خدا حافظی گونه اشو می بوسیدم گفت: خدا عمرت بده صدات میومد وقتی داشتی شر این دختره نچسب و از سرمون می کندی.یه لبخندی زدم و شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم راحت خوابیدم. گروه 5 نفرمون تو دانشگاه آب رفته بود. مهسا که تا کلاس تموم میشد می چسبید به ستوده. مریمم که فقط میومد سر کلاس سک سک می کرد و بعدش جیم می شد و با نامزد عزیزشون سینا خان می رفتن دنبال کارای عروسی. دو هفته بیشتر تا عروسی نمونده بود. همه کارها رو تند تند انجام می دادن. من و الناز و درسا هم مثل سه کله پوک واسه خودمون تو دانشگاه می چرخیدیم و تو سر و کله هم می زدیم. یه بار به الناز گفتم: الناز فکر کنم نفر بعدی که مرض شوهر می گیره تویی.الناز: چه طور؟من: خوب از قدیم گفتن از آن نترس که جیغ و داد می کنه از اون بترس که ساکته. من و درسا که پرونده امون بسته است. فقط کافیه پسره یه بار ماهارو ببینه از 10 متری پشیمون میشه و نزدیکمون نمیاد.درسا محکم کوبوند تو سرمو گفت: از طرف خودت حرف بزن من خیلی هم خانمم.با دستم سرمو ماساژ دادم و گفتم: همین کارا رو میکنی که هیچکی نگاتم نمیکنه دیگه. همه می فهمن خل و چلی.درسا یه چشم غره بهم رفت.الناز: نه بابا خبری نیست. من: حالا از ما گفتن بود خانم خانوما. حواستو جم کن. نبینم چشم و گوشت بجنبه ها چشماتو در میارم. درسا پرید وسط و گفت: آره الناز جون فقط چشم و گوش آنید باید بجنبه.اینبار من بهش چشم غره رفتم.من: چشمای من می جنبه مهم نیست مهم دله که نباید تکون بخوره. شماها حواستون به دلتون باشه.الناز و درسا دندوناشون و بهم نشون دادن. من: مثلا" این لبخند بود دیگه.درسا: نه نیش خند بود.من: کوفت و خفه. بیاید بریم سر کلاس. شوهر که نکردین بیاین لااقل درس بخونیم نگن بی کار بودن هیچ غلطی نکردن.سه تایی با شوخی و خنده رفتیم سر کلاس. **** برای عروسی قرار بود با درسا و الناز بریم خرید. مهسا با ستوده جون میرفت. تا ساعت 6 کلاس داشتیم. به کل قرارمون و یادم رفته بود. وقتی درسا ساعت 4 در مورد لباسی که مد نظرشه حرف می زد تازه یادم افتاد که قراره بعد کلاس بریم خرید. سریع جیم شدم و رفتم یه گوشه.به شروین زنگ زدم اما جواب نداد. بعد دوسه بار زنگ زدن بی خیال شدم. فوقش میاد بهش میگم دیگه به من چه تا این باشه که جواب زنگای من و بده.رفتیم سر کلاس و این دو ساعتم گذروندیم. با اینکه خسته بودیم ولی از هیجان خرید و لباس خستگی از یادمون رفته بود.همون جور که از دانشگاه میومدیم بیرون در مورد لباس و عروسی و اینا حرف می زدیم. دم دانشگاه که رسیدیم یهو شروین جلومون ترمز زد. درسا و الناز که ماشین شروین و دیدن تعجب کردن. الناز آروم گفت: آنید مگه نگفتی امروز میریم خرید؟ بی خیال شونه امو انداختم بالا و گفتم: یادم رفت بگم بهش بعدم هر چی زنگ زدم جواب نداد.درسا: درد بگیری دختر حالا چی می خوای بگی بهش تا اینجا اومده پسره.من: اومده دیگه میگم ماها رو تا یه جایی برسونه. داشتم به ماشین نگاه می کردم. غیر شروین یکی دیگه ام تو ماشین بود. من: اه مهام هم که هست.درسا و الناز با تعجب: کی؟؟؟؟من: بابا همون پسر همسایه باحاله دیگه. رفتم کنار ماشین و ایسادم. مهام می خواست پیاده بشه که در و هل دادم و گفتم نمی خواد. شیشه سمت مهام و دادن پایین. مهام سریع سلام کرد و یه سری هم برا دخترا تکون داد. شروین خودشو خم کرده بود سمت فرمون که بتونه من و ببینه. بدون سلام و هیچی گفت: چرا سوار نمیشی؟من: زنگ زدم بهت چرا جواب ندادی؟شروین: کی زنگ زدی؟گوشیش و در آورد و یه نگاه کرد اخماش رفت تو هم. شروین: نفهمیدم زنگ خورد.چشمام و گردوندم و گفتم: خوب پس غر چیزی که می خوام بگم و سر من نزن. خودت جواب ندادی وگرنه زودتر می گفتم که معطل نشی.شروین با اخم نگام کرد پیدا بود که چیزی از حرفام نفهمیده. خودم توضیح دادم : من با بچه ها قراره بریم لباس بخریم برای عروسی مریم. زنگ زدم که بگم نیای دنبالم که جواب ندادی.شروین با همون اخم: با مهام رفته بودیم جایی. دیدم دیر شد با هم اومدیم دنبالت حالا کجا می خواید برید؟؟؟؟می خوایم بریم ....شروین: اونجا که خیلی دوره چه جوری می خواید برید؟یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: پرواز می کنیم.مهام پقی زد زیر خنده که شروینم با پشت دست کوبوند به بازوش.من: خوب با چی باید بریم با تاکسی دیگه.شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: نمی خواد با تاکسی برید. ما که تا اینجا اومدیم سوار شید می بریمتون.رو به مهام گفت: تو که کاری نداری؟مهام فقط به نشونه نه سر تکون داد.شروین: خوبه پس سوار شید.با نیش باز برگشتم سمت دخترا و با یه چشمک گفتم: بچه ها سوار شید.خودم زودتر از بقیه سوار شدم بعد درسا آخرم الناز.شروین از تو آینه نگاهی به پشت کرد و گفت: سلام.درسا و النازم با لبخند گفتن: سلام آقای احتشام.ابروهای شروین رفت بالا از اینکه فامیلشو گفتن. خنده ام گرفته بود بچه ها چقدر تحویلش گرفته بودن.درسا زیر گوشم گفت: آنید این پسره چه جیگره. من می خوام.با سر به مهام اشاره کرد.من آروم: خفه بابا میشنوه. مگه میوه ست که میگی میخوام بهت تعارف کنم؟درسا: تعارف هم نکنی خودم ورش می دارم.گوشم به درسا و چشمم به مهام بود که برگشته بود سمت عقب.مهام: سلام خانمها خوب هستید؟ خسته نباشید.درسا که داشت زیر زیرکی با من حرف می زد تا صدای مهام و شنید انگاری که مچشو در حال دزدی گرفته باشن همچین هل شد که نگو. سریع گفت:سلام از ماست آقا مهام مونده نباشید.مهام اول ابروهاش از تعجب رفت بالا. خوب بچه حق داشت تعجب کنه که چرا درسا اسم کوچیکشو می دونه. منم که دیدم سه شد محکم با آرنج زدم تو پهلوی درسا که خفه خون بگیره آخه ساکت نمی شد.درسا: خدا رو شکر یه نفسی میا.... آخ ....با ضربه من یهو درسا یه آخ نسبتا" بلند گفت و صورتش جم شد. مهام که هم از شنیدن اسمش هم از تند حرف زدن درسا هم از آخ و هم از صورت جمع شده درسا درحال انفجار بود سریع روشو برگردوند تا ماها خنده اش و نبینیم اما شونه هاش تا چند دقیقه از خنده تکون می خورد.یه چشم غره به درسا رفتم و آروم گفتم: خفه شو یکم آبرو نگه دار واسه خودت جلو پسره.با همون چشم غره برگشتم دیدم شروین از تو آینه با یه پوزخند نگام میکنه. منم ادامه چشم غره درسا رو به اون رفتم و رومو برگردوندم سمت شیشه. خلاصه تا برسیم به مرکز خرید من و درسا و الناز آروم آروم حرف زدیم و ریز ریز خندیدیم و این دوتا رو هم آدم حساب نکردیم.رسیدیم مرکز خرید شروین ماشین و نگه داشت. الناز پیاده شد.من: خوب ما دیگه میریم. آقا مهام ببخشید که شما رو هم کشوندیم اینجا.شروینم به درک وظیفه اش بود. در حین حرف زدن من درسا هم پیاده شد. اومدم پیاده شم که شروین به مهام گفت: خوب چرا نشستی؟مهامم با تعجب: چی کار کنم؟شروین یه اشاره بهش کرد و گفت: پیاده شو دیگه.من که آماده برای یک پرش از ارتفاع بودم جلوی در موندم و با تعجب به شروین نگاه کردم. مهام هم بدتر ازمن.من: برای چی پیاده شه؟شروین با اخم نگام کرد و گفت: انتظار داری بدون تو برگردم خونه که خانم احتشام بزرگ فکر کنه نیومدم دنبالت و یه چیزی بهم بگه؟با تعجب گفتم: خوب من بهش می گم اومدی دنبالم.شروین: فکر میکنی باور میکنه؟ تازه اون موقع میگه پس چرا تنها ولش کردی. دختر بچه است و تا بیاد شب میشه و امانته و ... ( کمی بلند تر گفت) اصلا" پیاده شو ماهام میایم.این چرا همچین میکنه. یهو چرا قاطی کرد. من و مهام پیاده شدیم و شروین از تو ماشین گفت: ماشین و پارک میکنم میام.الناز آروم دم گوشم گفت: مهام چرا پیاده شد؟درسا با نیش باز به همون آرومی گفت: قربونش برم دلش نیومد من و ول کنه بره. بچه م کم طاقته خوب.زدم تو پهلوش و گفتم چرا نوشابه باز میکنی واسه خودت؟ شروین گفت تنهامون نمیذاره شبه.درسا ابروهاش از تعجب رفت بالا: نههههههههههه یعنی این پسره یکم حالیش میشه.پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: برو بابا دلت خوشه گفت خانم احتشام گیر میده اگه بدون من بره.الناز: عجب آدمیه ها میمیره بگه واسه ما میاد؟من: بابا این اگه یه کوچولو مسئولیت نداشت عمرا" میومد.درسا: میگما من دلم طعام می خواد.الناز: طعام؟؟؟؟؟درسا : آره همون که می ریزن تو شکم تا پرشه دیگه صدا نده.من: کارد بخوره به شکمت الان از کجا طعام بیارم برات.درسا با چشم به مهام اشاره کرد. با تعجب گفتم: مهام و می خوای بخوری؟الناز پق زد زیر خنده. درسا بهم چشم غره رفت.درسا: حالا می فهمم چرا شروین نگاتم نمیکنه فهمیده خیلی چلی.من: گمشو توام از خداشم باشه. خوب خودت به مهام اشاره کردی.درسا: خنگی دیگه میگم یعنی مهام و شروین بهمون شام بدن.الناز: وای نه زشته.درسا: چی زشته، زشت اینه که ماها گشنه بمونیم.من: من که عمرا" بگم همین یک کارم مونده که از این قطب جنوب چیزی بخوام.درسا: اولا" که تو روت زیاده تو شمال که بودین من، اون همه لباس و خوراکی با پول این بدبخت خریدم یا تو؟ بعدم تو نگو خودم میگم.چشمم به پشت درسا بود که شروین داشت میومد. سریع گفتم: هیس خفه گودزیلا اومد.دیگه ساکت شدیم تا شروین برسه بهمون. تا رسید به ما درسا سریع گفت: مزاحمتون نمیشدیم. خودمونم میرفتیم. افتادین تو زحمت. مهام: زحمتی که نیست یه خریده دیگه.درسا: فقط خرید که نیست می خواستیم یکمم بگردیم بعدم بریم شام بخوریم. می ترسم خسته بشید.مهام با یه لبخند به درسا نگاه کرد و گفت: نه بابا خستگی چیه دوقدم راهه. حالا بعد خرید باهم می ریم یه دوری می زنیم شامم مهمون من.درسا یه لبخند ملیح زد و رو به مهام گفت نه اینجوری که زشته. به خاطر ما اومدین بیرون مهمون ما.تو دلم حرص می خوردم. برو گمشو از جیب خودت مایه بزار.مهام: نه این چه حرفیه. حالا این یه بارو مهمون ما باشید.درسا با همون لبخند: ممنون.آروم برگشت سمت من و الناز که به زور فکمون و جم کرده بودیم که نیوفته پایین و یه چشمکی زد و اشاره کرد که راه بیفتیم. خودشم جلوتر از همه راه افتاد. داشتم با چشم دنبالش می کردم که چشمم افتاد به شروین که با یه پوزخند نگام می کرد.ای زهر مار این پوزخند چه وقته است من الان کاری نکردم که نیشتو نشونم میدی. وای نکنه این پوزخنده واسه درسا بود. نکنه فهمید خودمون و انداختیم بهشون. سریع رفتم کنار درسا و بازوشو گرفتم و گفتم: بمیری دختر که من چند ماه دارم با عزت با اینا زندگی میکنم تو در عرض دو ثانیه عزتم و بردی.درسا: کجا بردم بگو برم بیارمش. من: خفه بمیری تو. شروین فهمید داشتی عشوه خرکی میومدی.درسا با یه ذوقی گفت: وای راست می گی؟؟؟؟ یعنی مهامم فهمیده داشتم لاس می زدم باهاش.من: مرگ، نیشتو ببند حیا که نداری راحتی.درسا: بابا دو ساعت خودم و کشتم و هی لبخند ملیح زدم که بفهمه دارم اکی میدم بهش. اگه نفهمیده باشه این بار باید برم تو چشمش که بفهمه دارم چراغ سبز می دم.الناز: نکن درسا زشته. درسا: زشت منم که بی شوهر پیرشم. خلاصه با بحث و جدل و خنده رفتیم دنبال لباس. ماها می رفتیم و این پسرام دنبالمون. یکی می دید فکر می کرد راه افتادن دنبالمون که مزاحممون بشن آخه یک کلمه حرف هم نمی زدن فقط مثل جوجه دنبالمون بودن. خلاصه بعد نیم ساعت گشتن درسا لباسی که می خواست و خرید چون دقیقا" می دونست چی می خواد و کجا می تونه پیدا کنه زود انتخاب کرد. من که اصلا" نمی دونستم چی می خوام همین جور به لباسا نگاه می کردم. یه جورایی بی تفاوت بودم. اما الناز با ذوق می رفت تو همه مغازه ها و هی لباسا رو پرو می کرد.الناز تو اتاق پرو بود . من و درسا کنار هم ایستاده بودیم. مهام و شروینم با هم چند متر اون طرف تر ایستاده بودن و حرف می زدن. درسا چشمش به مهام بود. درسا: آنید میگم باید همین امشب مخ این پسره رو بزنم وگرنه معلوم نیست کی ببینمش. من نگاه درسا رو دنبال کردم و به مهام رسیدم: چه جوری می خوای مخش و بزنی؟ اینا که مثل این غریبه ها همش با فاصله از ما وا میسن. حتی فرصت حرف زدنم نداری. چه برسه به مخ زنی.درسا: همینه دیگه باید این پسره رو تنها گیر بیارم که بتونم جادوش کنم.یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: مثلا چی جوری می خوای تنها گیرش بیاری؟درسا همون جور که فکر می کرد گفت: بذار از مغازه بریم بیرون بهت میگم.الناز صدامون کرد و رفتیم لباس و تو تنش دیدیم خودش خوشش نیومد. رفت درش آورد و اومدیم بیرون از مغازه. درسا یه جوری قدماش و تنطیم می کرد که از من و الناز عقب تر راه بیاد و جلوی مهام اینا باشه. داشتم با الناز حرف می زدم که چشمم خورد به درسا که دیدم یه پاش پیچیده شد تو اون یکی پاشو خورد زمین. یه جورایی انگار نشست رو زمین اما چون سرش پایین بود نفهمیدم چش شده. سریع من و درسا دوییدم پیشش. مهام و شروینم اومدن کنارمون.مهام: خوبید درسا خانم؟ طوریتون نشد؟بد خورد زمین . نگران گفتم: درسا خوبی؟ جاییت درد گرفته؟ می تونی پاشی؟درسا با یه صدای آروم انگار که دندوناشو بهم فشار می داد گفت: نه پام درد میکنه. نمیتونم و بایستم.من: بذار کمکت کنم.زیر بغلشو گرفتم و سعی کردم بلندش کنم اما نمی دونم چرا انقدر سنگین شده بود نمی تونستم حتی یه سانتم از رو زمین تکونش بدم. دستش و ول کردم و گفتم: نمیتونم تکونت بدم. حالا چی کار کنیم؟ بیا برگردونیمت خوابگاه.درسا سریع با همون صدای ناراحت و ناله گفت: نه نه نمی خواد به خاطر من از خریدتون بزنید. من میرم یه جا میشیم شما برید خرید کنید. کارتون که تموم شد بیاید پیش من.الناز: آخه تو حالت خوب نیست نمیشه که تنهات بذاریم.درسا: نه من خوبم شما برید.مهام که بالا سرمون خم شده بود و داشت به بحث ما نگاه می کرد گفت: اگه اجازه بدید من پیش درسا خانم بمونم که تنها نباشه شمام به خریدتون برسید.به مهام نگاه کردم.منک آخه زحمتتون میشه.مهام : نه چه زحمتی. من که کاری ندارم. خریدم ندارم. شروین باهاتون میاد که تنها نباشید.به شروین نگاه کردم. دست به سینه بالا سرمون ایستاده بود و بی تفاوت نگامون می کرد. می خواستم بگم شروینم بمونه خوبه. که صدای درسا رو شنیدم.درسا: دستتون درد نکنه خیلی لطف میکنید این جوری بچه هام از خریدشون نمیومنن.برگشتم سمت درسا و گفتم: باشه ما میریم اما میشه بگی تو چه جوری می خوای راه بری؟مهام اومد جلو گفت: اجازه میدید؟متعجب نگاش کردم. اجازه میخواست چی کار؟ یکم خودمو کشیدم کنار. النازم عقب رفت و راه واسه مهام باز کرد. مهام اومد پیش درسا یه با اجازه گفت و بازوی درسا رو گرفت و با یه حرکت درسا آروم از جاش بلند شد.مبهوت داشتم به درسا نگاه می کردم. مهام چه جوری تونست بلندش کنه من یه ساعت زور زدم یه سانتم جابه جا نشد. چشمم به درسا بود که داشت آروم آروم با مهام ازمون دور میشد. یه دفعه سرشو برگردوند و با نیش باز یه چشمک بهم زد.کفم برید. یعنی همش فیلم بود؟ همه این کارا رو کرد که با مهام تنها باشه؟ این بمیری دختر که هیچ کارت مثل آدمیزاد نیست.آروم زیر لب گفتم: من و بگو چقدر نگران تو مارمولک شدم.- بس که ساده ای.با تعجب برگشتم به شروین نگاه کردم چسبیده به من وایساده بود. به مهام و درسا نگاه می کرد. برگشت و نگاه متعجبم و دید.خونسرد گفت: وقتی داشتی کمکش می کردی نفهمیدی خودش و سنگین کرده که نتونی بلندش کنی؟؟؟؟تعجبم بیشتر شد هم به خاطر مارمولک بودن درسا هم به خاطر دقت و زرنگی شروین. ای بمیری درسا که آبروی من و خودتو جلو این پسره بردی.با چشم دنبال الناز گشتم. داشت می رفت تو یه مغازه. یه نگاه دیگه به شروین کردم و دنبال الناز رفتم تو مغازه.داشتم دونه دونه لباسا رو نگاه می کردم. چیز جالبی نبود. صدای شروین و شنیدم.شروین: این چه طوره؟جلوی یه مانکن ایستاده بود. رفتم کنارش. لباسی که تن مانکن بود یه لباس آستین حلقه ای کوتاه بود که یقه 7 تا رو سینه داشت و از بغلای لباس با یه کش جم میشد و رو کل لباس خطای خوشکلی انداخته بود.لباس ساده و خوشگلی بود. دستمو دراز کردم و بهش دست زدم. یه پارچه لطیفی داشت که لخت بود و رو بدن می نشست. خیلی خوشم اومده بود. با ذوق برگشتم به فروشنده گفتم: آقا میشه این و پرو کنم؟فروشنده لباس و برام آورد و من رفتم تو اتاق پرو. خیلی خوشگل بود در عین سادگی شیک بود خوبم رو تن وامیستاد. تنگ بود و فرم بدن و خوب نشون می داد. اما باید یه فکری برای کوتاهیش بکنم. خوشمم نمیومد که آستینش حلقه ای بود. خوب اینا حل میشد. آروم در اتاق پرو و باز کردم و سرک کشیدم و الناز و صدا کردم. النازم اومد و در و تا نصفه باز کرد. با دیدن من یه جیغ کوتاه کشید و گفت: وای آنید خیلی ماه شدی خیلی بهت میاد.منم از خوشحالی و ذوق تعریفش نیشم تا بنا گوش باز شد و آروم خودم و به چپ و راست تکون دادم. من: خوبه واقعا" بگیرمش؟الناز: آره حتما همین و بگیر.من: باشه.یه لحظه چشمم افتاد به پشت الناز. شروین دومتر اون طرفتر ایستاده بود و دستاشم تو جیبش بود. اماچشمش به من بود. چون الناز در و تا نصفه باز کرده بود خودشم یه جوری متمایل به چپ ایستاده بود شروین می تونست از فاصله بین در و الناز کامل ببینتم. من: وای خاک به سرم پسره منو دید. حالا باید عقدم کنه.دستمو دراز کردم که در و بیشتر ببندم که شروین دید نداشته باشه که تو یه لحظه چشمم افتاد به صورتش. انگار از لباسه خوشش اومده بود. یه لبخند محوم گوشه لبش بود.الناز با تعجب گفت: پسره؟ کدوم پسره؟من: شروین و میگم. همچین در و باز کردی که یه شو فشن واسه کل بوتیک رفتم. الناز که می خندید گفت: حالا انگار چی شده یه نظر حلاله. شاید همین یه نگاه باعث شه چشمش بگیرتت.اخم کردم و ناراحت گفتم: اگه قراره یکی من و فقط واسه قد و هیکلم بخواد، می خوام صد سال سیاه نخواد. ترجیح می دم تا آخر عمر تنها بمونم تا اینکه کسی فقط به خاطر تنم بخواد باهام بمونه. مگه دختر فقط یه تن و بدن قشنگه؟ پس شعور و فهم و افکارمون چی؟ صورت قشنگ یه روزی از بین میره ولی فکر قشنگه تا همیشه میمونه.در و رو صورت بهت زده الناز بستم. اعصابم خورد شده بود. از اینکه یکی دخترو به این چشم ببینه بدم میومد. ملت میرن گوسفندم بخرن فقط به وزنش و چاقی لاغریش نگاه میکنن. باید یه فرقی بین دختر و گوسفند باشه یا نه. بدم میومد از این .....اه ولش کن. لباستو در بیار که یارو الان فکر میکنه این تو داری چی کار میکنی انقده معطل کردی.لباس به دست اومدم بیرون. لباس و رو پیشخون جلوی فروشنده گذاشتم. النازم یه لباس انتخاب کرده بود و داشت حساب می کرد. صبر کردم کارش تموم بشه.من: ببخشید آقا این و می برم. چقدر بدم خدمتتون؟فروشنده قیمت و گفت و از اونجایی که حس و حال چونه زدن کلا" ندارم بی خیالش شدم. دست بردم و کیف پولم و در آوردم حساب کنم. واییییییییییییییییییییییی ی.چشمام بسته و جم شد و اخمم تو هم رفت. نه که امروز یادم رفته بود می خوایم بیایم خرید به پولم به اندازه کافی نیاورده بودم و کلا" این موضوع و فراموش کرده بودم و سرخوش واسه خودم لباسم انتخاب کرده بوم. به فروشنده گفتم: ببخشید آقا یه لحظه.رفتم پیش الناز که داشت دوباره به لباسا نگاه می کرد و آروم بهش گفتمک الناز چقدر پول همراته؟الناز با تعجب برگشت نگام کرد و گفت : ..... چه طور؟وای اینم که پولش کم بود. حالا چی کار کنم.من: پول همرام نیاوردم یادم رفته بود می خوایم بریم خرید. الانم که لباس رو انتخاب کردم پسره برام پیچیده حالا چه جوری برم بگم پول نیاوردم.کلافه دستی به پیشونیم کشیدم. آخرش که چی چه الان ضایع شم چه دو دقیقه دیگه فرقی به حال من نمیکنه که.رومو برگردوندم که زودتر برم بگم راحت شم که صاف رفتم تو شکم شروین. با اخم یه قدم رفتم عقب یه چشم غره بهش رفتم و اومدم از سمت چپش رد شم برم که بازومو گرفت.همچین شکه شدم که نگو. با چشمای گشاد برگشتم نگاش کردم.شروین: کجا؟من: یعنی چی ؟ می رم با فروشنده حرف بزنم.شروین: نمی خواد بیا بریم.من: وا حالت خوبه؟ یعنی چی نمی خواد؟دست راستش و آورد بالا و بهم نشون داد. تو دستش یه نایلون بود از همونا که دست الناز بود.شروین: بیا لباستو بگیر.ناباور گفتم: پولش.شروین آروم کنار گوشم گفت: از این به بعد حواستو جم کن. قبل از خرید یه نگاه به کیفت بنداز.همون جور مبهوت نگاش می کردم که دستمو ول کرد و از مغازه رفت بیرون.الناز اومد کنارمو گفت: شروین چی میگفت؟من: هیچی بریم. حساب کرده.دهن النازم از تعجب باز موند.دنبال شروین راه افتادیم. موبایلمو درآوردم و یه زنگ به درسا زدم.درسا: جانم آنید جون ؟هان؟ این کیه؟ نکنه اشتباه گرفتم؟ گوشی و آوردم جلو چشمم و به شماره نگاه کردم. اسم درسا بود. دوباره گوشی و گذاشتم رو گوشم و گفتم: درسا تویی؟؟؟درسا: آره عزیزم.من: زمین خوردی سرتم ضربه دید؟ چرا مدل حرف زدنت عوض شده.درسا به یکی گفت: ببخشید میشه برا من یه لیوان آب بیارید؟ ممنون.من: اوی درسا میشنوی؟درسا: زهر مار و درسا چیه هی درسا درسا میکنی؟ حتما" باید بهت بد و بیراه بگم تا بفهمی خودمم؟ لیاقت نداری تحویلت بگیرم.من: غلط کردی جلو مهام می خواستی کلاس بذاری پسره نفهمه چه وحشی هستی.درسا: خفه . هیچم این جور نیست.من: آره جون خودت. حالا کجایید؟درسا: خبرت ما.... عزیزم ما تو فست فود پاساژیم. طبقه اول.من: مهام اومد؟درسا: آره عزیزم منتطرتونیم. خداحافط.سریع گوشی قطع کرد. یه نگاه به گوشی تو دستم کردم و یه پوفی گفتم.من: بریم طبقه اول.با شروین و الناز رفتیم طبقه اول تو فست فود. با چشم دنبال درسا و مهام می گشتم. یه گوشه دنج نشسته بودن و حرف می زدن. درسا با لبخند و ناز مشغول حرف زدن بود و مدام موهاش و که از زیر مقنعه بیرون میومد می فرستاد تو البته یه جوری این کارو می کرد که دوثانیه بعد دوباره بریزه تو صورتش. من و الناز با دهن باز به عشوه های درسا نگاه می کردیم. مهام هم همچین محو درسا شده بود که یه لحظه هم چشم ازش بر نمی داشت. شروین: نمی خواید برید؟من و الناز فکمون و جم کردیم و رفتیم سمت بچه ها. درسا از دور ماها رو دید و با یه حرکت نمایشی و قشنگ دستش و بلند کرد. که یعنی بیاید اینجا. حالا از همون دم در ماها رو دیده بودا نفله به روی خودش نیاورده بود که بیشتر عشوه بیاد. ماهام رفتیم و یه سلام گفتیم و شروین نشست پیش مهام و منو النازم کنار درسا نشستیم.مشکوک به درسا نگاه کردم و با یه حالت خاص گفتم: حالت خوبه؟درسا با لبخند گفت: آره عزیزم مرسی.با چشم به پاش اشاره کردم و گفتم: پاتو میگم. انگاری تازه یادش اومد. یه نگاه به پاش کرد و گفت: آره بهتره. تا نشستم بهتر شد. آروم دم گوشش گفتم: آره جون خودت. من موندم تو این همه کرم و کجا نگه می داشتی.درسا هم آروم دم گوشم گفت: یه جای خوب واسه روز مبادا نگهش داشته بودم.النازم آروم گفت: حتما" امروزم روز مباداست؟درسا یه چشمکی زد و با نیش باز گفت: مبادا تر از امروز نداریم.من: حالا خوب پیش رفت یا نه؟نیشش بازتر شد و یه اشاره به گوشیش کرد و گفت: آره خیلی.من: خودش شماره داد؟درسا: نه بدبخت کلی سرخ و سفید شده بود. گفتم گوشیم گم شده نمی دونم کجا گذاشتمش. با گوشیش زنگ زد به من. بعد که صدای زنگش از تو کیفم در اومد با ذوق گفتم: اه اینجاست. بعدم مثلا" اومدم میسکالش و رد کنم که دوباره مثلا" دستم خورد به دکمه و براش میس انداختم. بعدم گفتم: وای ببخشید اشتباهی دستم خورد. من با فک افتاده: عجب عجوبه ای تو. حالا از کجا می دونی زنگ می زنه بهت؟درسا یه شونه بالا اناخت و گفت: زنگم نزد یه کاری میکنم زنگ بزنه.من: دیگه شکی ندارم که هر کاری از دستت بر میاد.به صورت درسا نگاه کردم. خوشگل بود. یه پوست صاف و سفید با چشم و ابرو و موهای مشکی. یه زیبایی شرقی داشت. باریک و بلند. البته نه زیاد. در کل ما 5 تا دوست تقریبا" تو یه قد و هیکل بودیم.درسا آروم گفت: بسه دیگه نگام نکن من انتخابم و کردم دیگه به تو محل نمی ذارم. یه کوچولو زبونش وبرام در آورد. با چشم غره بهش نگاه کردم. برگشتم جلوم و نگاه کنم که چشمم افتاد به شروین که مثلا" داشت به حرفای مهام گوش می داد اما چشمش رو من بود. یه جوری نگاه می کرد که نمی فهمیدم چیه. پسره ... چی بگم بهش، آخه هیزی نگاه نمی کرد که 4 تا فحش تو دلم بدم بهش که یکم حرصم از درسا رو سر اون خالی کنم. اصلا انقدر نگاه کن تا جونت در بیاد به من چه.یکی اومد و سفارشامون و گرفت و رفت. ماهام شروع کردیم به حرف زدن. الناز با ذوق برای درسا در مورد لباسش میگفت و درسا هم همون جور که به الناز گوش می کرد با حرکت دست و سرش عشوه میومد. من باید میرفتم ازش درس می گرفتم. درسا دیگه خیلی دختر بود. من همش وحشی بازیش و دیده بودم تا حالا ناز و اداشو ندیده بودم. تو کف کاراش مونده بودیم من و الناز. خاک بر سر من بکنن که تا یه پسر و می دیدم به جای عشوه ضایع میشدم. مثلا" اون اخوان که چشمش من و گرفته بود همش جلوش سوتی می دادم. می خوردم زمین یا بی هوا کلی چیزای که نباید بشنوه رو میگفتم جلوش بعدم از دستش عصبانی میشدم که چرا وایساده گوش کرده. یا همین شروین که اصلا" محلم نمی ذاشت. خوب معلومه دیگه چرا. این همه جلوش سوتی دادم. یه ذره هم خوی و خصلت دخترونه از خودم نشون ندادم که بفهمه بابا منم دخترم. بس که ضایع شده بودم بهش مطمئنم هیچ وقت من و به چشم یه دختر نگاه نمیکنه. خیلی که محبت کنه من و مثل مهام می دید. تازه با مهام صمیمی و گرم بود با من مثل چوب خشک بود. به جهنم پسره .....غذامون و آوردن و ماهام با شوخی های مهام و درسا خوردیمش. اصلا" فکر نمی کردم مهام آروم بتونه این جوری مجلس گرم کن باشه. ببین درسا در عرض سیم ثانیه چه تاثیری رو این پسره گذاشته بود.خلاصه شاممون و خوردیم و رفتیم الناز و درسا رو رسوندیم و برگشتیم خونه. وای که چقدر تو راه بودیم. من که همون اول که درسا اینا رو پیاده کردیم چشمام و بستم و خوابیدم. جلوی عمارت شروین صدام کرد و گفت پیاده شم. خواب آلود چشمام و باز کردم. ساعت 11بود. گیج خواب بودم. فقط همت کردم و رفتم به خانم احتشام سلام کردم و اونم که دید چشمام از خواب باز نمیشه گفت برم بخوابم.منم از خدا خواسته سریع رفتم تو اتاق و در عرض 5 دقیقه بیهوش شدم.چند روز از خرید رفتنمون می گذشت. آخر هفته عروسی مریم بود. کلی ذوق و شوق داشتیم. می خواستیم بریم یه قری بدیم به خودمون. مرده بودیم بس که کارای تکراری کرده بودیم. خونه، دانشگاه، استادا، درس. یکم جنب و جوش و هیجان لازم داشتیم. خدا پدر مادر مریم و نگه دار براش که خوب موقعی شوهر پیدا کرد.با بچه ها دور هم نشسته بودیم و مهسا خانم و مریم خانم منت گذاشته بودن رو سرمون و مونده بودن پیش ما و اجازه داده بودن شوهران محترمه اشون یه نفس راحت از دست این دوتا چسب بکشن. داشتیم می خندیدیم که چشمم خورد به درسا. از صبح تو فکر بود و مدام به گوشیش نگاه می کرد. با آرنج زدم تو پهلوش که بهم نگاه کرد.من: چته؟ از صبح زل زدی به این گوشی؟ چی می خوای از جونش؟با لبای ورچیده گفت: مهام و ....با تعجب نگاش کردم و گفتم: مهام و از گوشی می خوای؟دوباره شد همن درسای دیوونه و با دست زد به بازومو گفت: نه بابا تو هم گیجی منتظرم ببینم این پسره شیر برنج بالاخره زنگ می زنه یا نه؟من: مهام شیر برنجه؟درسا با اخم گفت: نه پس من شیر برنجم. بابا با اون همه عشوه و ادا و طناب و لامپ هالوژنی که من به این پسره نشون دادم هر کوری بود می فهمید ازش خوشم اومده و تا حالا اومده بود خواستگاریم. ولی این چی؟ یه زنگم بهم نزده. پسره شل وارفته بی عرضه.با بدجنسی گفتم: شاید ازت خوشش نیومده.درسا: غلط کرده مگه دست خودشه؟ هنوز من و نشناخته من تا چیزی که می خوام و بدست نیارم آروم نمی شینم. با یه حرکت از جاش بلند شد. منم پاشدم. بچه هام مات نگام می کردن. مریم و مهسا که کلا" نفهمیده بودن داستان چیه.مهسا: مهام کیه؟الناز: همسایه خانم احتشام.مریم: نخ و طناب چی میگه؟الناز: چیزی نمیگه درسا اینارو ول کرده بلکم مهام بگیرتشون.درسا گوشی به دست یکم ازمون فاصله گرفت. همون جور که دنبالش می رفتم به الناز گفتم: تو برا بچه ها تعریف کن تا من بیام.دنبال درسا رفتم. یه گوشه خلوت وایساد و تو گوشی یه چیزایی تایپ کرد. کارش که تموم شد سرشو بلند کرد و با نیش باز برام ابرو انداخت بالا.داشتم با تعجب نگاش می کردم نمی فهمیدم داره چی کار میکنه. اومدم بپرسم چی کار کردی که گوشیش زنگ زد. به شماره نگاه کرد. از ذوق زدگیش پیدا بود کی پشته خطه.دکمه وصل تماس و زد و یهو شروع کرد به سرفه. یه چند تا سرفه که کرد با صدای گرفته و تو دماغی گفت: بله بفرمایید.........درسا: شما؟؟؟ به جا نمیارم.سرفه........درسا: بله بله حال شما خوب هستید؟.........درسا: وای ببخشید اشتباه فرستادم...........درسا با سرفه: نه می بینید که حالم چه جوره. دانشگاه..........درسا: اگه واسه خاطر استادا و گیراشون نبود نمیومدم...........درسا: نه بابا راضی به زحمتتون نیستم. خودم می رم.قد یه دقیقه درسا هیچی نگفت و فقط گوش داد. نیششم تا بنا گوش باز بود.درسا: بله ...بله.... باشه .... باشه ..... نه مشکلی نیست.... باشه.... ممنون.... چشم.... با اجازه..... خدا نگهدار.حالا درسا همه این حرفا رو با صدای تودماغی میگفت و همچینی با عشوه هم کلمات و می کشید. گوشی و که قطع کرد یهو پرید بالا و شروع کرد به قرل دادن و بشکن زدن:عروس چقدر قشنگه ایشالله مبارکش باددوماد خوش آب و رنگه ایشالله مبارکش بادعروسی شاهانه ایشالله مبارکش بادبا دهن باز داشتم بهش نگاه می کردم. آخرم طاقت نیاوردم.من: درسا میشه به منم بگی قضیه چیه؟آروم شد. پرید یه ماچ از گونه ام کرد و گفت: هیچی جانم منم دیگه رفتم جزو مریم و مهسا.من: وا یعنی چی؟ کی بود زنگ زد؟ مهام؟با سر گفت آره.من: چی شد یهو زنگ زد.درسا با نیش باز گفت: یهو نبود که. بهش اس ام اس دادم که (( الناز من حالم خوب نیست از بدن درد و سرفه دارم میمیرم. زود بیا بریم دکتر )) .من: به مهام اس ام اس دادی؟درسا با یه چشمک: آره خوب دستم اشتباهی رفت رو شماره اون.من گیج گفتم: حالا چی میگفت؟درسا با ذوق: اولش کلی نگران زنگ زد که درسا خانم حالتون خوبه؟ منم به روی خودم نیاوردم که می دونم کی پشته خطه. بعد که گفتم شما. یهو هل شد و گفت مهام هستم. فکر کنم اس ام اس الناز خانم و برا من اشتباه فرستادیم. بعدم گفت می خواید بیام دنبالتون ببرمتون دکتر و بعدم گفت می خواد من و ببینه و باهام حرف بزنه. و اینکه می خواست بهم زنگ بزنه اما روش نشد و ازم پرسید میتونه بهم زنگ بزنه منم گفتم بله. دیدی خودمو انداختم بهش.به خدا تو کار این درسا مونده بودم. این دیگه کیه. رو که نیست ماشالله.شب عروسی مریم بود. از خانم احتشام اجازه گرفته بودم و دخترا اومده بودن اینجا تا واسه عروسی آماده بشیم آخه نمیشد با اون همه آرایش از در خوابگاه بیان بیرون. البته مهسا رفته بود خونه ستوده چون با هم می خواستن برن عروسی. خانم احتشام هم با روی باز قبول کرده بود و گفته بود بگم بچه ها واسه ناهار بیان. خلاصه دخترا ساعت 10:30 اینجا بودن. دخترا رو به خانم احتشام معرفی کردم. الناز که کلا" دختر آروم و کم حرفی بود یکمم جلوی خانم احتشام خجالت می کشید اما من و درسا دوتائیمون پرو یک ریز گفتیم و سر به سر هم گذاشتیم و خانم احتشام و روده بر کردیم.جلوی آینه وایساده بودم و خوشحال واسه خودم آرایش می کردم. چشمام و یه آرایش زغالی کرده بودم. با رژ هلویی و رژگونه صورتی. چشمام و که سیاه کرده بودم خیلی قشنگ شده بود. درسا اومد و با باسنش منو هل داد کنارو گفت: برو اون ور همه آینه رو گرفتی. من می خوام حاضر بشم. الناز که رفت تو آینه دستشویی آرایش کنه.یه نگاه بهش کردم. یه پیراهن قرمز بندی بلند پوشیده بود که جذب تنش بود و هیکلشو خیلی قشنگ نشون می داد. یه شال حریرم واسه رو بازوش داشت. من: مثلا" می خوای چی کار کنی؟ آرایشتو که من کردم دیگه چیزی نمونده.درسا رژشو نشونم داد و گفت: می خوام رژ بزنم.من: بابا این سومین باره که رژ می زنی.درسا بی تربیت زبونش و برام درآورد. یه چشم غره بهش رفتم و اومدم کنار.لباسمو پوشیدم و یه کت کوتاه و یه جوراب شلواریم پوشیدم. لباسه خیلی کوتاه بود. از لباس حلقه ایم خوشم نمی یومد. کفشای پاشنه بلند مشکیمم در آوردم. اونقده ذوق داشتم واسه اینا که نگو. در دستشویی باز شد و الناز اومد بیرون.
یه پیراهن دکلته کوتاه سرمه ای پوشیده بود. چون لباس اونم خیلی کوتاه بود یه جوراب شلواریم پاش کرده بود. صورتشم هنر دست من بود. خیلی ناز شده بود مخصوصا" اون مژه هاش که به انتهاش یه ریمل سورمه ای زده بودم رو اون مژهای بلند این ریمله اون ته خیلی قشنگ شده بود.خلاصه با کلی جیغ و داد و خنده و شوخی حاضر شدیم. سعی کردم بلندترین مانتوم و بپوشم. اما بلندترین مانتوی من دقیقا" هم قد زانوم بود. خوب دیگه جورابم کلفت بود مهم نبود. مثلا" مهم بود می خواستم چی کار کنم؟ چیز دیگه ای نداشتم بپوشم. تازه اشم با آژانس می رفتیم میومدیم.با دخترا از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم تو سالن که از خانم احتشام تشکر و خدا حافظی بکنن منم یه خودی نشون بدم بلکم طراوت جون یکم ازم تعریف کنه من ذوق مرگ شم. رفتیم جلوی خانم احتشام و با لبخند ایستادیم. تا خانم احتشام سرشو بلند کرد خشکش زد. چشمای مهربونش اونقده برق می زد. لبخندش و که دیگه نمی تونست جم کنه. از جاش بلند شد و با یه حرکت سه تاییمون و بغل کرد و با ذوق و مهربون گفت: ایشالله همتون خوشبخت بشین. چقدر ماه شدین. حالا مگه من دلم میاد شما رو بفرستم برین؟یه چشمکی بهش زدم و گفتم: اگه بخواید نمیریم. یه دوماد واسه این عروسای خوشگل پیدا کنید همین جا عروسی میگیریم.خانم احتشام در حالی که می خندید گفت: خوب حالا کدوم یکی از عروس خانما دوماد می خواد ؟من با انگشتم به خود خانم احتشام اشاره کردم و گفتم: این عروس خوشگل.صدای خنده خانم احتشام بلند شد و با دست یکی زد تو بازومو گفت: خدا نکشتت آنید.- به چی می خندین مامان؟برگشتیم دیدیم شروین همراه مهام وارد سالن شدن. وای که مهام تا چشمش به درسا افتاد نیشش گوش تا گوش باز شد. زیر چشمی به درسا نگاه کردم دیدم سرش و انداخته پایین تعجب کردم. با خودم فکر کرده بودم این الان می خواد واسه مهام تا فردا عشوه بیاد. برگشتم ببینم عکس العمل مهام چیه که چشم تو چشم شروین شدم. چه چیزی تو صورتش بود که با همیشه فرق داشت؟ برای اینکه بفهمم چی باعث شده که شروین یخ مثل همیشه نباشه زل زده بودم بهش و کنکاش می کردم. آره خودش بود. صورتش خشک بود اما یخ نبود. اما .. صورتش نبود که یخیش و کم کرده بود چشماش بود که باعث شده بود صورتش یه جور دیگه به نظر بیاد. چشماش یه مدل خاصی بود. نمی فهمیدم چیه. اعصابم خورد شده بود انگار یه مسئله ریاضی جلوم گذاشته باشن و من نتونم حلش کنم. دلم می خواست برم جلو و صورتش و بین دستام بگیرم و به چشماش خیره بشم اونقدر ادامه بدم تا بفهمم این چشمها امشب چه تغییری کرده. اهههههههه مخم پکید.احساس کردم پهلوی سمت راستم چسبید به سمت چپیه و کمرم مثل یک مو باریک شد. نفسم یک لحظه بند اومد و هوا کم آوردم. با چشمای از حدقه در اومده برگشتم به الناز که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.بی شرف همچین با آرنج زده بود تو پهلوم که از این ور آرنجش رفته بود و از اون پهلوم در اومده بود.پرو پرو وایساده بود و بهم چشم غره می رفت. اومدم یه چیزی بارش کنم که خودش زودتر گفت: بسه دیگه می خوای پسره رو بیارم درسته قورتش بدی خیالت راهت بشه؟اینبار گیج نگاش کردم.الناز یه اشاره به شروین کرد و گفت: زشته به خدا دو ساعته چشمای شروین و در آوردی.با بهت اومدم توضیح بدم: من.....که صدای خانم احتشام حرفم و نصفه گذاشت. اومدم به خانم احتشام نگاه کنم که دوباره چشمم خورد به شروین که یه لبخند محو گوشه لبش بود. وای حتما" فکر کرده من الان کشته مرده اش شدم. خاک بر سرم شد. حالا این کوه غرورو کی می خواد نگه داره.احتشام: خوب حالا که شروین اومد خیالم راحت شد. شروین دخترا رو ببرعروسی. باهاشون هماهنگ کن موقع برگشت بری بیاریشون.شروین با اخمای درهم گفت: مامان ، من با مهام می خواستیم بریم بیرون.خانم احتشام هم اخماش و تو هم برد و جدی گفت: انتظار نداری سه تا دخترو شبونه راهی کنم اون سر شهرکه، داری؟ همین که گفتم. مهام جانم با خودت ببر.بعد به مهام گفت: مهام جان شما چی؟مهام ازخدا خواسته گفت: من حرفی ندارم خانم احتشام. با کمال میل خانمها رو میرسونیم.شروین یه چشم غره اساسی رفت بهش که اونم سریع دهنش و بست. خانم احتشام بی توجه به قیافه شروین رو به ما گفت: خوب دیگه برید. حالا که با پسرا می رید خیال منم راحت تره. شبم همه برگردید اینجا. حواستونم جم کنید که باید کامل از عروسی برام بگید.با لبخند رفتیم جلو گونه اش و بوسیدیم و دنبال پسرا از سالن بیرون رفتیم. وای که چقدر خانم احتشام خوب و گل بود و به موقع کمک می کرد. خوب شد اینا ماها رو می برن وگرنه امشب خدا تومن باید پول آژانس می دادیم.شروین و مهام هر دو بلوزای مردونه آستین کوتاه پوشیده بودن با شلوار لی که مثل پسربچه های تخس. چقده ناز شده بودن. یهو برگشتم رو به درسا گفتم: دختر چه مرگته؟ یه بارم به مهام نگاه نکردی.درسا با نیش باز: خفه. تو چه می فهمی از اصول عشوه گری آخه. به این میگن با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن. تا حالا تا می تونستم بهش خط دادم حالا اون باید یه کاری بکنه. سرمم انداختم پایین که راحت دیداش و بزنه و دلش از کف بره.من: وای که تو خیلی مارمولکی. درسا یه چشمک بهم زد و گفت:حالا اینجا رو داشته باش.مهام جلوی پله های عمارت ایستاده بود منتظر شروین که ماشین و بیاره. درسا درست از سمت مهام راه میرفت دوتا پله مونده بود به مهام که یهو درسا اول یه جیغ کشید که همه مون با ترس نگاهش کردیم و مهام بیچاره هم با چشمای گرد شده سریع برگشت سمت ماها و درسا یهو انگاری پاهاش بهم گیر کنه یا لباسش زیر پاش بمونه از بالای دوتا پله پرت شد پایین و صاف رفت تو بغل مهام که جلوش ایستاده بود. مهامم جوانمردی کرد و دستاش وبرای نجات درسا باز کرد که با پرت شدن درسا تو بغلش ناخداگاه دستای مهام هم برای نگه داشتن اون حلقه شد دور کمردرسا.حالا من و الناز کجا بودیم؟ هفتا پله بالا تر از صحنه و از لژ داشتیم به این فیلم هیجانی عشقی که کارگردانش مهارت خاصی داشت نگاه می کردیم و به زور جلوی خنده امون و گرفته بودیم. هر دومون فهمیده بودیم این یکی دیگه از نقشه های این دختر ورپریده است. آخه کی قبل از افتادن جیغ بنفش میکشه بعد که خیالش جم شد همه توجه شون به اونه میوفته پایین؟؟؟؟من و الناز به صورت اسلومویشن از پله ها اومدیم پایین و اجازه دادیم این دوتا نفله تا جای ممکن در آغوش هم بمونن. بهشون که رسیدیم درسا آروم خودش و از مهام جدا کرد و با یه نازی تو چشماش نگاه کرد و سریع سرش و انداخت پایین و یه تشکر کرد و جیم شد رفت تو ماشین که شروین جلو پامون آورده بودش.مهام بدبختم که داغ کرده بود و به نفس نفس افتاده بود همون جور با دستای باز ایستاده بود و به جایی که چند لحظه قبل درسا ایستاده بود نگاه می کرد.من و النازم با خنده های ریز رفتیم سوار ماشین شدیم. مهام طفلی هنوز اونجا وایساده بود. شروین که کلافه شده بود. یه بوق زد که باعث شد مهام با یه پرش از رویا دربیاد برگشت و تا چشمش به ما افتاد که تو ماشینیم سریع اومد و سوار شد.درسا پشت سر مهام نشسته بود و الناز وسط و منم پشت سر شروین نشسته بودم. شروین آدرس و ازم خواست و من اسم خیابون و گفتم.چند روز پیش که با مریم واسه یه کاری رفته بودیم برای اینکه شب عروسی راحت بتونیم تالار و پیدا کنیم من وبرده بود و تالار و بهم نشون داده بود. تو آدرس دادن ضعیف بودم. اسمای خیابون و کوچه که یادم نمیموند. واسه همین آدرس درآوردن از من کار سختی بود. به خیابون رسیدیم و شروین گفت: کجا برم.منم از همون پشت دستمو بردم سمت راست و گفتم از این ور.شروین که دستمو نمی دید گفت کدوم ور؟دستمو از بغل صندلیش بردم گوشه صورتش و گفتم از این ور.شروین یه پوفی کرد و گفت: یعنی راست.من: آره.دوباره رسیدیم به یه چهار راه. شروین گفت: کدوم ور؟من با دست، چپ و نشون دادم. دوباره ندید منم رفتم جلو و اشاره کردم. یه بار دیگه ام این مدلی آدرس دادم که یهو شروین گرفت بغل و زد رو ترمز.ماها یه متر پرت شدیم جلو و رفتیم تو صندلیهای جلو.مهام: چته شروین چرا این جوری ترمز میکنی؟شروین با اخم و صدای عصبی از تو آینه نگام کرد و گفت: پاشو بیا جلو.منم گیج فقط گفتم: هان؟شروین یکم صداش بلندتر شد و گفت: میگم پاشو بیا جلو. جات و با مهام عوض کن. تو که چپ و راستتم بلد نیستی و زورت میاد زبونت و تکون بدی کی بهت میگه آدرس بدی؟ بیا جلو بشین که من حداقل دستت و ببینم بعد که از مسیر رد شدم مجبور نشم دور بزنم از اول بیام.یکم بهم برخورده بود اما خوب یه جورایی هم حق داشت. از ماشین پیاده شدم. مهامم پیاده شد و از همون سمت در عقب و باز کرد و رفت کنار درسا نشست.چیشششششش.... من جیغ و دادش و شنیدم خوشیش رسید به درسا و مهام. حالا چه سر خوشم کنار هم نشسته بودن این دوتا. درسای نفله اما سرشو انداخته بود پایین که مهام و دق بده.خلاصه نشستیم و آدرس دادم و با همون دستام مسیرو نشون دادم. ده دقیقه بعد سر خیابون تالار بودیم که یهو دیدیم ماشین عروس جلوی ما پیچید تو خیابون. منم با یه جیغ: وای مریم اینان. برو برو برسی بهشون.اونقده ذوق کرده بودم که اصلا" نفهمیدم که کی بازوی شروین و گرفتم. شاید جیغ کشیدن و دادای من دو ثانیه ام طول نکشیده باشه. برگشتم یه نگاه به دستم رو بازوی شروین کردم و یه نگاه به شروین که چشمش به من بود و سریع یه ببخشیدی گفتم و دستمو کشیدم و آروم نشستم سر جام.مریم اینا جلوی در تالار نگه داشتن و ماهام پشتشون. تا ماشین ایستاد سریع خودمو پرت کردم پایین و دوییدم سمت مریم. وای که چقدر ناز شده بود. همچین خودمو به مریم رسوندم که زودتر از ننه عروس به عروس رسیدم و سریع بغلش کردم و تند تند شروع کردم به تبریک گفتن و تعریف ازش.